ارسالها: 9253
#881
Posted: 5 Sep 2014 22:23
بدون پاراگراف
درست چند لحظه بعد از اینکه موفق شده بود کاغذ را رو به رویش قرار دهد. درست در لحظهای که قلم را به کاغذ نزدیک میکرد و درست یک آن قبل از اینکه قلم را بین انگشتانش صاف نگه دارد. صدایی شنید. صدایی نه چندان نا آشنا، که منبعی نزدیک و در عین حال گنگ داشت. ابروهایش در هم گره خورد و کمی دقیق تر شد. حالا دیگر قلم صاف و محکم بین انگشتهایش ایستاده بود. صدایی نه چندان نا آشنا از درونش امر کرد که ادامه دهد. پس دوباره به کاغذ نگاه کرد. دقیق تر شد، تا کلماتی را که منظورش درونشان ـ یا بهتر است بگویم درون مجموعشان ـ نهفته بود را پیدا کند. اولین کلمه را که پیدا کرد. خرسند از این اتفاق که همان کلمهی تنها، دیگران را هم با خود خواهد آورد عزم نوشتن کرد. نوک قلم که تا آن لحظه در فاصلهی نه چندان دور از سطح کاغذ منتظر ایستاده بود، نزدیک تر رفت. و باز صدای نه چندان نا آشنا، که منبعی نزدیک و در عین حال گنگ داشت را شنید. این بار متوجه حرکتی در میانهی ورقهی کاغذ سفیدش شد. شبیه چیزی بود که از زیر به آن فشار وارد میکرد. با دست دیگرش که همیشه در این مواقع بیکار روی رانش به انتظار مینشست، گوشه ورقهی کاغذ را گرفت و آن را بلند کرد. ولی نه آنقدر که گوشهی مخالف ورقه از سطح زیرینش جدا شود. چیزی ندید. حتی کوچکترین ذرهی گرد و خاک هم روی سطح میزش وجود نداشت. در این حین به خاطر آورد که دست مزد مستخدم پیرش را نپرداخته است. با این یاد آوری بود، که دلیل نگاه خشمگین و در عین حال ملتمسانهی او را درست در لحظهای که در را به رویش میبست، فهمید. فرصتی برای افسوس خوردن و یا انجام کار دیگری نداشت. کلمهی مورد نظرش کمی سست تر از قبل در ذهنش موج میخورد و چشمک میزد. با این حالت خوب آشنا بود. حالتی که کلمات قبل از محو شدنشان به خود میگیرند. میدانست که تلاش دوباره برای پیدا کردنش بیهوده خواهد بود. به این ترتیب نوشتهای را که ممکن بود شاهکاری از سوی او باشد با نوشتهای دیگر و با کلمهی آغازین دیگری تعویض خواهد کرد، که معلوم نبود همان اتفاقات را برای او به ارمغان بیارود یا نه. فکر کردن دربارهی این موضوع را هم از ذهنش بیرون کرد. سپس گوشهی ورقه ی کاغذ را رها کرد تا به جای اولیهی خود باز گردد. دستش هم به دنبال این عمل به روی رانش بازگشت تا منتظر اتفاق و حرکتی دیگر باشد. ورقهی کاغذ با وجود اینکه کمی از حالت قبلی انحراف داشت، نتوانست دلیلی برای گمراه کردن او از نوشتنش شود. پس این بار بی هیچ صدای سرجای خودش آرام گرفت. این بار نوک قلم تماس موفقیت آمیزی با سطح سفید ورقهی کاغذ برقرار کرد و اولین خط کجی که قسمتی از اولین حرف اولین کلمهی اولین نوشتهی او را تشکیل میداد را روی کاغذ نوشت. درست در همین لحظه همان فشار را در قسمت میانی ورقهی کاغذ حس کرد. اما این بار با شدتی بیشتر. آنقدر بیشتر که سوراخی کوچک در آن ایجاد شد. سوراخی که میلرزید و بزرگتر میشد. قلم ترسید و اولین خط کچِ اولین حرفِ اولین کلمهی اولین نوشتهی شاهکار او را خراب کرد. این ترس از راه بدنهی قلم به نوک انگشتان او، و از آنجا به دستها و بعد بازوانش و بعد مغزش رسید و در نتیجه او نیز ترسید. ترسی که چندان هم نا آشنا نمینمود. پس مغزش به بازوانش و بازوانش به دستهایش و آنها نیز به انگشتانش دستور داد تا بترسند و نتیجهی این ترس حرکتی سریع بود، که قلمِ بیچاره را در فضایی توخالی پرتاب کند. او در حالی که در فضای توخالی معلق بود و راهیِ مقصدی نامعلوم، به آیندهی خود اندیشید. آیندهای انباشته از گرد و خاک و تاریکیِ فضای باریکِ قسمت تهتانیِ کمدی که به سویش میرفت. در همین لحظات سوارخ کاغذ آنقدر بزرگ شده بود تا پوزه ی کثیف و نفرت انگیز حیوانی نمایان شود. حیوانی که چندان نا آشنا نمینمود. سیاه و با کرکهایی سیاه و با چشمانی سیاه که به مددِ بزرگی در حال رشدِ سوارخِ وسط ورقهی کاغذ، دیده میشد. ترس چنان در وجود او رخنه کرده بود که دیگر به خاطر نمیآورد چرا آنجاست. از این حالت آشنا چندان خوشنود نبود. برای اینکه نمیتوانست سردی قطرات عرق را بر روی پوست بدنش حس کند. علامتی کوچک که میتوانست نشانهای باشد، برای این که عادی بودن او را تصدیق کند. چشمهایش را فرو بست و دستهایش را به خدمت گرفت تا نقص وجود نداشتن اندامی مانند پلک برای گوشهایش را با آنها جبران کند. دیگر حتی به آن موجود سیاه رنگ هم فکر نمیکرد که در چه وضعیتی ممکن است باشد. در این حین موجود سیاه رنگ با خودش فکر میکرد که چگونه میتواند این حس عجیبی را که درونش را میخاراند ارضا کند. برای همین دمِ دستترین چیزی را که دید با دستش گرفت و رو به روی خودش قرار داد. تکهی بسیار کوچک، از کاغذی که آن را جوید بود و از دنیایی تاریک برون آمده بود. تکه کاغذ عجیبی بود. کاملا مستطیلی شکل با لبههایی صاف. فرصتی برای فکر کردن به این که چطور تکه کاغذی که از جویده شدن کاغذی بزرگتر جدا شده است میتواند دارای چنین حالت هندسی منظمی باشد، نداشت. قلمی را که معلوم نبود از چه مدت پیشتر در دست دارد میان انگشتانش محکم گرفت و لحظهای که میخواست بنویسد صدایی نه چندان ناآشنا از منبعی نزدیک و در عین حال گنگ شنید.
داستان کوتاه از هادی علی پناه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#882
Posted: 5 Sep 2014 22:25
رمز
الان- به نظرم- پس از یک ماه خواسته ام، دوباره، همه ی آن چه که رخ داده است را به یاد آورم. این یادآوری شاید بعدها به درد کسی بخورد و برایش تجربه ای باشد، البته اگر این نوشته به دستش برسد. آن روز، برایم از ابتدا عجیب بود. ولی، خوب، آن را به حساب غیرطبیعی بودن همه ی روزهای دیگر گذاشتم و سعی کردم بفهم چه چیز باعث این شده است که فکر کنم همه چیز متفاوت است. این که آن روز با صدای تک زنگ تلفن بیدار شدم؟ و فهمیدم برق رفته است؟ یا این که هنوز در ساعت حدود هشت صبح هوا روشن نشده بود؟ یا چیزهای دیگر؟
به هر حال با آن چه چند ساعت بعد رخ داد- حالا که دقیق فکر می کنم- می فهمم که همه چیز می توانست به گونه ی دیگری باشد.
وقتی آن ها آمدند، من فرصت هیچ کاری را پیدا نکردم. تازه صورتم را شسته بودم و می خواستم چیزی پیدا کنم و بخورم؛ که دیدم سه نفر جلویم ایستاده اند. سعی کردم خودم را حفظ کنم یعنی پس نیفتم.
پس از دو سال زندگی در انزوا- گرچه بارها چنین اتفاقی را با هم، من و او، بررسی کرده و به نتایجی هرچند فرضی رسیده بودیم- دیدن آنها با اسلحه برایم غافلگیرکننده بود.
یکی شان- که فکر می کنم سردسته بود- به من دستور داد که بنشینم و هیچ کاری نکنم. خودش هم رو به رویم نشست و به من زل زد. دو نفر دیگر مشغول وارسی اتاق و کتاب ها شدند. نیاز نبود به ذهنم فشار آورم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. از این به بعد، می بایست با آرامش مراحل احتمالی را مرور می کردم و فرضیه هایمان را با واقعیتی که در جریان بود، تطبیق می دادم تا تلفات به حداقل برسد.
آن ها پس از وارسی، بدون صحبت، در خانه پراکنده شدند. مردی که به من زل زده بود رفت کنار پنجره، رو به خیابان، با احتیاط ایستاد. آیا می دانست من منتظر کسی هستم؟ نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد. با اشاره ی مرد کنار پنجره، گوشی تلفن را برداشتم.
خودش بود :
- الو . . . ؟ بانک مرکزی؟
- نخیر! اشتباه گرفته اید.
- ببخشید!
و ارتباط را قطع کرد. پس از این مکالمه بود که فکر کردم می توانم کاری بکنم و حتا در این وضع هم تغییری به وجود آورم.
یادم هست در آن موقعیت با خودم فکر می کردم که باز چیزی غیرطبیعی است ! مرد کنار پنجره اسحله اش را بالا و پائین می برد و به بیرون نگاه می کرد. اصلاً برایش اهمیت نداشت که من در تلفن چه گفته ام ! دو نفر دیگر هم بی حوصله به کتاب هایی که جمع کرده بودند، نگاه می کردند.
همه منتظر بودیم. یک لحظه فهمیدم آن ها هم منتظر همان کسی هستند که من هستم. چه طور می توانستم او را نجات دهم؟ تردید ندارم در آن شرایط امکان این که می گفتم این جا بانک مرکزی است، وجود نداشت. من به خودم ایمان دارم و می دانم آن چه کرده ام حداکثر کاری بود که می توانستم. در این مدت که رنگ آفتاب را ندیده ام شاید حواسم را کم کم از دست داده ام ولی، ضربه ی امروز وادارم می کند دقیقاً آن چه که رخ داده است را به یاد آورم، هرچند یک ماه خواستم که همه چیز را فراموش کنم.
این که هنوز زنده هستم، نشان می دهد که برایشان ارزش دارم و بازی تمام نشده است. آیا آن چه که برایم ضربه ای گیج کننده بود، جزیی از یک نقشه- مثل قبل- نیست؟
صدای زنگ در را که شنیدم، برخاستم. ظاهراً برق هم آمده بود. دو زنگ منقطع و یک زنگ ممتد. معنی اش این بود که او پشت در است. سردسته اشاره کرد که در را باز کنم. دو مرد دیگر موضع گرفتند و خودش هم پشت سرم ایستاد. با خودم فکر کردم این که او تا این جا آمده این را می رساند که کوچه مسدود نیست و امکان فرار وجود دارد. سعی کردم آرام حرکت کنم تا وقت کشی کرده باشم. قرارمان این بود که پس از شنیدن صدای زنگ، در شرایط عادی ابتدا لامپ حیاط را خاموش کنم و بعد بپرسم : « کیه ؟» و پس از شنیدن جواب مشخصی کلید در را یک بار به عکس و بعد دوبار به جلو بچرخانم تا در باز شود.آیا این که از اول لامپ حیاط خاموش بود، این را نمی توانست برساند که شرایط غیر عادی است؟ به خودم گفتم، « می دانستم این احمق هوش عملیاتی ندارد!»
غافل از این که همیشه شرایط، در محدوده ی تصور ما نمی گنجد. تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم به او امکان فرار دهم. بدون هیچ پرسش- علی رغم قرارمان- با تأنی به سمت در رفتم و بدون چرخش معکوس کلید را به جلو چرخاندم تا او بفهمد من را گرفته اند. وقتی هم که در باز شد و او را دیدم که ایستاده و بروبر من را نگاه می کند و حتا پس از آن که هر دوتایمان را کنار هم در یک اتومبیل نشاندند و به این جا آوردند، همه چیز را به حساب حماقت و بی هوشی او گذاشتم.
امروز چند دقیقه در اتاق بازجویی تنها شدم. سعی کردم با خم شدن، برگه های مقابل بازجو را بخوانم. همان چند جمله ای که خواندم، کافی بود تا همه چیز را بفهمم.
متأسفم ! این تکه کاغذ دیگر جا ندارد که بنویسم...
داستانی از فرشین کاظمی نیا
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#883
Posted: 5 Sep 2014 22:27
داستان یک نگاه
روز اول که دیدماش چیز خاصی اتفاق نیافتاد. توی کلاس نشسته بودم و مثل بقیه ی دانشجوها به استاد نگاه میکردم. صندلیها را دور تا دور کلاس چیده بودند. جوری که من و او دقیقا روبهروی هم بودیم. گهگاهی نگاههایمان با هم تلاقی پیدا میکرد ولی قسم میخورم که هیچ چیز خاصی نبود. توی آن کلاس، از شانس خوب یا بد، همیشه حاضر جواب بودم و استاد هم به من به عنوان شاگرد زرنگ کلاس نگاه میکرد. بچهها هم همینطور. البته حواسام بود جوری نشود که دانشجوهای دیگر«بچه خرخوان» صدایام کنند. گاهی به عمد چیزهای بیربط میگفتم تا نگاه سنگینی روی من نباشد. علاوه بر آن با وجود اینکه بچهها را نمیشناختم با همهشان صمیمی برخورد میکردم و گاهی هم سر کلاس چیزی به شوخی میگفتم. خلاصه جو جوری بود که محبوب استاد و رفیق بچهها بودم و همه با دید مثبت و احترام خاصی با من برخورد میکردند.
توی کلاس یازده نفرهمان، پنج دختر بودند و او هم یکی از همانها بود. صورت با نمک و شیرینی داشت. یکجورهایی بچهصورت و معصوم بود. خیلی شبیه به آن بازیگر آمریکایی، «ویونا رایدر» بود. از همانهایی بود که مطمئنا توی همان نگاه اول به دل مینشستند. معمولا مقنعهی سیاهی میپوشید و مانتوی تیرهای تناش بود. گاهی که هوا کمی سرد میشد سوویشرت بنفشی هم میپوشید که با آن زیباتر میشد و برای یکدست شدن لباسهایش، کفش کتانی بنفشی هم میپوشید که نشان میداد از آن آدمهایی است که منظم و دقیق است و به خوشپوش بودن خودش اهمیت میدهد. همانطور که گفتم توی آن روزهای اول حس خاصی نسبت به او نداشتم یا شاید هم نمیخواستم رابطهی جدیدی را شروع کنم. اعتقاد داشتم از آن دسته آدمها هستم که هیچوقت در این زمینه شانس ندارم. یک رابطهای داشتم و دختری بود که خیلی دوستاش داشتم اما جوری که نفهمیدم تنهایام گذاشت و رفت. بعد از آن هم دو سه رابطهی کجدار و مریز را تجربه کردم ولی یا دخترها به دلم نمینشستند یا اینکه آن اولی بدجور توی دلم جا خوش کرده بود.
به خاطر تمام این مسائل از همان روز اول که به دانشگاه جدید آمدم تصمیم گرفتم دور دخترها را خط بکشم. این جوری هم خودم راحتتر بودم و هم آنها! البته گاهی پیش میآمد که دختری را میدیدم و دلم میلرزید اما همهی اینها را به هیچ حساب میکردم تا اینکه توی این کلاس جدید دیدماش. گفتم جوری که مینشستیم ما دقیقا روبهروی هم بودیم و به ناچار نگاههایمان با هم تلاقی پیدا میکرد. توی این مواقع من دچار یک شرم لعنتی میشدم و سریع نگاهام را میدزدیدم. البته سعی میکردم دزدکی، وقتی که حواساش نیست دید بزنماش. وانمود میکردم که میخواهم آن گوشهی کلاس را نگاه کنم. بعد آرام سرم را میچرخاندم و به استاد و تخته نگاه میکردم و بعد با یک چرخش نرم گردن به گوشهای میرسیدم که او نشسته بود. این نگاهها اول از سر کنجکاوی بود اما کمکم جوری شد که احساس میکردم دلام پیشاش گیر کرده ولی جز آن دسته از آدمها نبودم که راحت جلو بروم و سر صحبت را باز کنم. نمیدانم چرا ولی فکر میکنم این برمیگشت به غرورم یا شاید هم همان شرم لعنتی.
این نگاهها ادامه پیدا کرد. یعنی جوری بود که همهاش منتظر همان روز خاص بودم تا سر کلاس فقط ببینماش. که دوباره از زیبایی و معصومیت چهرهاش لذت ببرم. یکی دو بار که بحثهای جالب درگرفته بود و همه خندیده بودند خوب نگاهاش کرده بودم. از آن خندههای شیرینی داشت که تا آخر عمر دوست داشتم فقط او برایام بخندد و من سیر نگاهاش کنم. به خاطر همین فقط منتظر بودم تا سرنخی بگیرم و حرفی بزنم تا بچهها بخندند و من فقط ببینماش. به جز این دلم میخواست صدایاش را هم بشنوم. فکر میکردم صدایاش هم باید مثل صورتاش لطیف و دوستداشتنی باشد اما از شانس بدِ من، جزو آن دسته از دخترها بود که لام تا کام حرفی نمیزنند. یکی دو بار سعی کردم بحث کلاس را جوری بچرخانم تا دخترهای کلاسمان مجبور به حرف زدن بشوند که همیشه هم موفق می شدم ولی آن کسی که باید حرف میزد چیزی نمیگفت. بین دو کلاس و بعد از کلاس هم که رصدش میکردم، فهمیدم زیاد اهل بگو بخند و حرف زدن نیست. فقط بعضی وقتها با دیگر دخترهای کلاس چند کلمهای حرف میزد که من هیچکدام شان را نمیشنیدم.
اکثر اوقات که سر کلاس میرفتم، قبلاش درست و حسابی غذا نخورده بودم. خودم تقریبا با این موضوع کنار آمده بودم اما بعضی وقتها معدهام کنار نمیآمد و شروع میکرد به قار و قور کردن. توی یکی از همین روزهای گرسنگی کشیدن که اتفاقا هوای بهاری نسبتا سردی هم داشت، کمی دیر به کلاس رسیدم. اتاقی که در آن کلاسمان تشکیل میشد خیلی کوچک بود و دقیقا به تعداد بچههای کلاس صندلی داشت. یعنی یازده تا. معمولا همهی بچهها جای ثابتی داشتند و همیشه روی صندلی مخصوص به خودشان مینشستند. آن روز که من دیر رسیدم انگار شاگرد جدیدی به کلاس اضافه شده بود و جای من نشسته بود. وقتی که استاد دید مستاصل ماندهام که کجا بنشینم، گفت برو از کلاس بغلی یک صندلی بیار و اینجا بشین. اینجا یعنی درست بغل دست او. برایام سخت بود و کمی هم جا خوردم ولی چارهای نبود. صندلی را کنار دستاش گذاشتم و نشستم. توی همین حین که صندلی را میآوردم به این فکر میکردم آیا لباسام بوی عرق نمیدهد یا نفسام بدبو نیست. یا لباسهایم مرتباند و از این خیالها اما اصلا به یاد شکم پر سر و صدای لعنتیام نبودم. رفتم و کنار دستش نشستم. تا حالا هیچ وقت این قدر از نزدیک حساش نکرده بودم. بوی خوشاش داشت دیوانهام میکرد. یک جورهایی مطمئن بودم آنقدر از بوی خوشاش سرمست میشوم که آخر کلاس از هوش رفتهام. یاد آن شعر نامجو افتادم و گوشهی کتابم آن شعر را یاداشت کردم. «این عطر که پخش میکنی...». علاوه بر اینها باید حواسام را هم میدادم که دستم یا آرنجام به او نخورَد. با وجود اینکه از ته دل میخواستام لمساش کنم ولی میدانستم که همان برخورد سادهیِ دستِ بدشکل و بیقوارهی من، آن دختر لطیف را میشکند. پس سعی میکردم که خودم را طرف مقابل بگیرم تا کوچکترین تماسی با او نداشته باشم.
خلاصه گذشت و کلاس به نیمه رسید. آن روز با وجود اینکه درس را از قبل حاضر کرده بودم و خوب بلدش بودم اصلا در بحثهای کلاسی شرکت نکردم. توی آن هوایی نشسته بودم که او هم داشت همان را نفس میکشید. میتوانستم تعداد نفسهایاش را بشمارم. از بوی تناش هم مست شده بودم و واقعا در کلاس نبودم. یک لحظه استاد از من چیزی پرسید و من که توی این دنیا نبودم، مثل عقبافتادهها نگاهاش کردم و حرف بیربطی زدم. استاد هم با لحن آراماش گفت: «انگار عاشق شدی جوون». همهی بچههای کلاس خندیدند. من ناراحت شدم و خودم را جمع و جور کردم اما زیر چشمی که پاییدماش فهمیدم فقط اوست که نمیخندد. در دلم تا میتوانستم احسنت و آفرین نثارش کردم و از خوشسلیقه بودن خودم کِیف کردم.
چون کلاسهایمان طولانی بود معمولا استاد زمان کوتاهی را برای استراحت و تجدید قوا درنظر میگرفت. آن روز بس که خندهی بچهها ناراحتام کرده بود به محض اینکه استاد اجازه ی خروج از کلاس را صادر کرد، دست توی کولهام بردم و بستهی سیگارم را درآوردم و رفتم توی محوطه. سیگار را روشن کردم و چند پُک عمیق گرفتم. کمی عصبی بودم که دیدم یک نفر با سوویشرت و کتانی بنفش به سمتام میآید. خوب که نگاه کردم دیدم خودش است. هول شدم، نفهمیدم چه کردم و با سیگار دستام را سوزاندم. توی همان حالت عصبی سیگار را پرت کردم و باز هم از اینکه گند زدهام، عصبانی شدم. سعی کردم چهرهام را طبیعی کنم. نزدیکام که شد سلام کرد.
صدایاش همان جور بود که فکر میکردم. یا شاید از آن هم شیرینتر و دوستداشتنیتر. از همانهایی بود که تا اعماق جان رسوخ میکرد و دلنشین بود. این بار داشتم محو صدایاش می شدم که سوزش دستام به دنیای زندهها بَرَم گرداند. با صدایی لرزان جواب سلاماش را دادم. با اسم خانوادگی صدایام کرد و گفت آقای فلانی. خوشحال شدم که اسمام را میداند. گفت که درخواستی از من دارد ولی دوست ندارد برای من زحمت بشود. اطمینان دادماش هر کاری از دستام بربیاید، برایاش انجام میدهم. او هم با همان صدای شیریناش از من خواست تا کتاب فلان درس را چند روزی قرضاش بدهم. با کمال میل قبول کردم و قرار شد جلسهی بعد ببینماش تا کتاب را تحویل بدهم. از خوشحالی داشتم دیوانه میشدم. وقت استراحت که تمام شد به کلاس برگشتیم. برخلاف نیمهی اول کلاس، اینبار از خوشحالی توی آسمانها بودم. کلاس هم که تمام شد با همان صدای اساطیری دلنواز گفت: «خداحافظ آقای ...»
حظی بردم که نگو. تمام مسیر برگشت از کلاس را داشتم به همان برخورد کوتاهمان فکر میکردم. من اصلا گمان نمیکردم دختری مثل او، با آن همه زیبایی و متانت و غرور، اسمام را بداند و صدایام کند و با شرمندگی از من چیزی بخواهد. همینطور که توی عوالم خودم بودم سعی کردم این حرکتاش را تحلیل کنم. اولاش به این نتیجه رسیدم که معنی آن نگاههایام را گرفته و چشممانام را خوانده و فهمیده که آدم خجالتیای هستم و خواسته یک جوری رابطه را شکل بدهد اما هر چه بیشتر به خانه نزدیک میشدم به این نتیجه رسیدم که، من زرنگترین دانشجوی کلاسام و بهترین جزوهها و کتابها را دارم و نکتههای مهم درس را گوشه ی کتاب مینویسم پس طبیعی است به سراغ من بیاید و از من کتاب و جزوه بخواهد. خلاصه نتیجهی نهایی همین شد که با حالت غم زده و درب و داغان به خانه رسیدم.
توی این چند روز که تا جلسهی بعد مانده بود، همهاش داشتم راجع به همین قضایا فکر میکردم. حال و روزم مثل یک موج سینوسی بود. لحظهای جنبهی مثبت قضیه را در نظر میگرفتم و سرحال بودم و دقیقهی بعد به خاطر درنظر گرفتن سمت منفی ماجرا، افسرده و دلگرفته. خلاصه گذشت تا رسیدیم به جلسه ی بعد. با قیافه ی درب و داغان سر کلاس رفتم. به جز موهایام که همیشهی خدا نامرتب بود و ریشهایی که بلند بودند، این بار به لباس پوشیدنام هم توجه زیادی نکردم. قبل از کلاس، دیدماش. از ماشین سیاهرنگی پیاده شد که رانندهاش پسر جوانی بود. موقع خداحافظی کردن هم با آن پسر بگو بخند داشت. به هم ریختم. بدجور هم به هم ریختم. بعد از مدتها دلم برای کسی میتپید و حالا از شانس گُهام، طرف نامزد داشت. سمتام آمد. مودبانه سلام کرد و باز هم به خاطر درخواستاش معذرت خواست. از شانسِ بدِ من یا هر چیز دیگر، آن روز از همیشه خوشگلتر شده بود. لباسهایاش یکدست سفید بودند و با آن زیبایی ذاتیاش، یکجورهایی شبیه فرشتهها شده بود. حال و حوصله نداشتم. کتاب را که دادماش گفت که انگار حالتان خوب نیست. من هم یک بهانهی مزخرف آوردم و سریع رفتم سمت کلاس. باز هم باید کنار دستاش مینشستم و با وجود اینکه داشتم هوایاش را نفس میکشیدم و عطرش را میبلعیدم، اینبار مثل مادرمُردهها بودم و سرم زیر بود. حواسم بود که دو سه باری زیر چشمی نگاهم کرد و حتما حال دمغام را فهمید.
آن روز تکتک لحظات کلاس برایام عذاب بودند. خدا خدا میکردم تا کلاس تمام بشود و بروم یک گوشهای بنشینم و به حالم زارم برسم. کلاس که تمام شد سریع زدم بیرون. آنقدر سریع، که فرصت خداحافظی کردن را هم نداشته باشد. رفتم و توی پارک نزدیک به دانشگاهمان نشستم. تا جایی که میشد سیگار کشیدم و ژست غم گرفتم. با وجود اینکه دلام بدجور از دستاش گرفته بود، دیدم هیچ تقصیری ندارد. حتی خودم هم تقصیری نداشتم. قبل از اینکه من عاشقاش بشوم یک نفر دیگر آمده و از من پیشدستی کرده. حالا که نمیشد کاریاش کرد سعی کردم منطقی با قضیه برخورد کنم و فکرش را از سرم بپرانم. آن شب به تنها رفیقم زنگ زدم و آمد و رفتیم توی شهر چرخی زدیم و تا صبح فیلم دیدیم. فردا حالام بهتر بود اما هر وقت یاد صورت زیبا و چشمهای عسلیاش میافتادم، داغ دلام تازه میشد. با خودم خیال میکردم که روزی دستش را میگیرم و ولیعصر را از چهار راه تا خود تجریش پیاده میرویم. برایاش تعریف میکنم که بدون تو چهقدر تنهایی کشیدهام. چهقدر روزهای سگی را گذراندهام و بعد کمکم بحث را جوری میچرخانم که او متکلمالوحده بشود و من فقط بشنوم. دستان نازش را نوازش کنم و صدای جادوییاش را بشنوم. آنقدر بشنوم تا مست بشوم. بعد یک جایی بنشینیم و نفسی چاق کنیم و برایاش بستنی بخرم. دوباره دستاش را نوازش کنم و برایاش ماجراهای خندهدار تعریف کنم و خندههایش را ببینم. ببینم که دارد از بودنِ با من لذت میبَرَد و من هم از شاد بودناش شاد بشوم. اما همهی اینها، وهم و خیال بود و حتی قرار نبود در خواب هم عملی بشود...
تلاش میکردم از ذهنم پاکاش کنم ولی به این راحتیها که نمیشد. جلسهی بعد که کلاس رفتم دوباره دیدماش. حس کردم که شاد است و از ته دلام از این که میدیدم خوشحال است راضی بودم. فقط همان حس با او نبودن اذیتام میکرد. بین دو کلاس که وقت استراحت بود، رفتم توی هوای آزاد تا سیگاری بگیرانم. سمتام آمد و شروع کرد به حرف زدن. اولاش میگفت که کتاب و جزوهام خیلی کمکاش کرده و بعد شروع کرد از خودش گفتن. گفت که مجبور است این کلاس را شرکت کند چون به مدرکاش نیاز دارد و دلاش میخواهد از اینجا برود و از این حرفها. کمی برایام عجیب بود دختری که اهل قاطیِ جمع شدن و حرف زدن نیست، چرا آمده و دارد با من درد و دل میکند. با این فکر و خیال به کلاس برگشتم. بعد از تمام شدن کلاس، کتاب و جزوهام را پس داد و با لحنی خاص خداحافظی کرد و رفت. معنی نگاهاش را نگرفتم. اینبار با قیافهای متعجب سمت خانه راه افتادم و کلی به این قضیه فکر کردم. با خودم میگفتم یعنی ممکن است او هم دلاش پیش دل من گیر کرده باشد؟ یعنی روح تنهایام را از پَسِ هیکل لاغر و نحیفام شناخته؟ یعنی توانسته معنی نگاههایام را از پشت عینک دسته سیاهام درک کند؟ یعنی شخصیت من جذباش کرده؟ یعنی او هم تنهاست؟ پس آن پسر جوانی که آن روز با هم دیدمشان چه؟ مگر نامزد نیستند؟ یعنی با آن پسر مشکل دارد؟ یا شاید هم اصلا آن پسر برادرش بوده؟ هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
به خانه که رسیدم رفتم توی اتاق شلوغ و درهم و برهمام. زیپ کولهام را باز کردم و کتاب و جزوههایام را درآوردم. چشمام به همان کتاب افتاد که به او قرض داده بودم. کتاب را بو کردم. یا اشتباه میکردم یا توهم بَرَم داشته بود ولی حس میکردم کتاب عطرش را میدهد. کتاب را باز کردم و ورق زدم. رسیدم به همان صفحهای که در آن شعر را نوشته بودم. با دستخط زیبایاش کنار شعر نوشته بود: «نگاه پر از شرمات را دوست دارم...»
داستانی از مسعود ناسوتی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#884
Posted: 5 Sep 2014 22:32
قابهای خـالی
لباسش را به چوب لباسی کنار تخت آویزان میکند و دوباره جلوی آینه میایستد. موهای سیاهش را از کنار گردن کشیده اش جلو می اورد و پایین فرخورده شان را با شانه حالت میدهد. پلک یکی از چشمهایش را با انگشت بالا میدهد و چند لحظه به تصویر چشمهای هم اندازه اش خیره میشود. از داخل کشوی میز دستمال تاشده ای بیرون میآورد. لکههای ریز روی آینه و گرد وخاکهای تازه بر سطح میز نشسته را پاک میکند و دستمال را داخل سطلی که با پارچههای هم اندازه پر شده است میاندازد. برمیگردد روی تخت،دراز میکشد و داد میزند«میتونی بیای تو».
چند لحظه منتظر میماند. از روی تخت بلند میشود و از فاصله ی باز درداخل هال را نگاه میکند. پسر بدون آنکه عکس العملی نشان دهد روی مبل نشسته و به میوه های تزئینی روی میز زل زده است. زن در را باز میکند و جلوی اتاق میایستد. پسر که انگار او را نمیبیند دستش را روی میز میکشد و سر تکان میدهد. زن جلوتر میرود و با دیدن صورت رنگ پریده ی پسر لبخند میزند«چرا نمی آی داخل؟نکنه خجالت میکشی» پسر پاهایش را بالا میآورد و روی میز میاندازد. ابروهای زن در هم میرود و بلندتر ازقبل و با کمک دستش که به طرف پسر دراز کرده میگوید«چرا پاهات و انداختی رو میز؟بیارشون پایین،میز و کثیف می کنن» پسر پاها را پایین میآورد ،از جعبه ی دستمال کاغذی روی میز دستمالی بیرون میکشد و جای انگشتها و دستهای روی میز را که زیر نور مهتابی اتاق سفید شدهاند پاک میکند. «چطوره؟راضی شدی؟» زن که کمی شک کرده نگاهش میکند و میپرسد:«ببینم! قبلا جایی تو رو ندیدم» پسر لبخندی میزند و جواب میدهد«کسی چه میدونه ،شاید آره شایدم نه»
زن همانطور که با پایین موهای فرخورده اش بازی میکند میگوید«پس بار اولت نیست !چشماتم اینو دارن داد میزنن.شدن مثل کاسه ی خون،چیزی خوردی؟» پسر دستش را دراز میکند و از میوههای تزئینی روی میز سیبی بیرون میکشد و طوری نگاهش میکندکه زن درست متوجه نمیشود به او نگاه میکند یا به سیب «حالا که حرف از چشم شد میخوام یه چیزی رو ازت بپرسم. تا حالا کسی بهت گفته که چشمت بدجوری توی ذوق میزنه؟» چشم و ابروی زن طوری بالا میرود که چشمها هم اندازه میشوند«مزخرف نگو! اگه از قیافه ی من خوشت نمیآد میتونی بری یه جای دیگه» پسر با کف دست سیب را روی تصویر زن که بر شیشه ی مات میز افتاده غلت میدهد و می گوید: «میدونی این سیب منو یاد چی میندازه؟» پاهای زن بی حس میشوند و دستش بی اختیار کناره ی مبل را تکیه گاه بدن میکند «اینقدر حرف مفت نزن.پاشو برو بیرون...حالم خوب نیست» پسر ظرف را جلوی صورت میگیرد.زن جیغ میکشد و کنار میز میافتد. قلم از دستم رها میشود و میافتد روی میز. پشت سرم را محکم میگیرم و عرق پیشانی ام لیز میخورد و سرد و یخ کرده روی گونه ی داغ شدهام میریزد. رگ گردنم را که مرتب میپرد و سرم را به یک سمت جمع میکند مالش میدهم و سعی میکنم تا دندانهایم را روی هم فشار ندهم. از پشت میز بلند میشوم ،دور اتاق میچرخم و آخرین کلماتی را که نوشته ام زمزمه میکنم«جیغ میزند ،میافتد،میز» احساس سرگیجه و درد به سمت تخت میکشاندم و بیحسی پاهایم روی آن درازم میکند.
انگشتانم را روی پیشانی خیس شده ام داخل هم گره میکنم و از فاصله ی بین آنها نور سفید مهتابی را که روی قاب عکسهای دیوار افتاده تماشا میکنم. دیوار اتاق پر از عکسهایی شده بود که هفته ای چند بار قابشان میکردم و کنار هم ردیفشان میکردم. چندتایی هم به دیوار هال و آشپزخانه و راهرو زده بودم. میخواستم به هر جایی از خانه که نگاه میکنم وجودش را احساس کنم. دلم میخواست به هر جای خانه که سرک میکشد عکسها جلوی چشمش باشند تا شاید خجالت بکشد و گورش را گم کند برود دنبال کارش. ولی نه عکسها تاثیری میکردند و نه نقطه ضعفی که از او گرفته بودم. از صبح تا شب تمام خانه را با کاغذهای پاره و پوستهای پلاسیده ی میوه پر میکردم .با لباس خاکی و کفش گلی بر میگشتم خانه،در دستشویی را پشت سرم باز میگذاشتم و برمیگشتم اتاقم. ولی انگار هیچکدام از این کارها فایده ای نداشت و هر چقدر تعدادشان بیشتر میشد، او هم بیشتر پدر را، خانه و زندگیمان را مال خود میکرد.خیلی طول نکشید که همه چیز شروع به عوض شدن کرد. آنچنان بر محیط خانه تسلط پیدا کرده بود که دیگر حتی به زحمت از اتاقم هم بیرون میرفتم. حس میکردم که زندانی اتاقی شده ام که تنها قفلش صبر و سکوت او بود و تحملش. پدر کاملا راضی به نظر میرسید و فقط مواقعی که بخاطر کثیف بودن کفش و لباسش مواخذه میشد اوقاتش کمی تلخ میشد. هر قدر زمان جلوتر میرفت و ساکت و منزویتر میشدم،او استحاله میشد و از زنی سازگار و کم حرف به زنی تند و حساس تبدیل میشد که به بهانههای واهی وپوچ از افتادن خودکار داخل هال گرفته تا لکه های انگشت مانده بر آینه و میز ،غیر مستقیم نشانه ام میگرفت و با داد و هواری که بر سر در و دیوار خانه میکشید خـُردم می کرد. دیگر جرأت انجام هیچ کاری را نداشتم، نه داخل زمین خاکی محل فوتبال بازی میکردم و نه داخل هال جرات نشستن روی مبل و پا انداختن روی میز را داشتم. رگ خواب پدر هم آنچنان دستش بود که همه چیز را از چشم من میدید و حتی بعضی از شبها بخاطر کارهایی که معلوم نبود او بخوردش داده من انجام داده ام یا خودش اینطور تصور کرده مواخذه ام میکرد.کم کم خودم را داخل سرازیری تندی میدیدم که هر لحظه شیبش بیشتر و بیشتر میشد. همه ی دلخوشیم شده بود اینکه هفته ای چند بار سر خاک مادر بروم و درد دلهایم را برایش بگویم. یک شب آنقدر سر خاک ماندم، روی سنگ قبر آب ریختم و دست کشیدم که هوا تاریک شد. با عجله خودم را به خیابان رساندم و منتظر تاکسی شدم که صدای بوق ماشین پدر مرا از جا کند. پدر سریع پیاده شد و تا کنارم برسد چند تایی فحش و ناسزا بارم کرد. این ماجرا کافی بود تا پدر تصمیم دیگری برایم بگیرد. تصمیمی که در عرض چندهفته باعث شد جای ناسازگاریهایم در خانه با خوابهای طولانی روی تخت عوض شود.از روی تخت بلند میشوم و کنار پنجره میروم.برفهایی را نگاه میکنم که بخاطر وزش باد مانند خطهایی شده اند که از کنار چراغ تیر رد میشوند و مینشینند روی برفهای کف کوچه. چراغ تیر روبروی اتاغ که شل شده با حرکاتی که به اطراف میکند،انگار که سعی دارد قسمت بیشتری از روشنایی خود را بر کوچه بیاندازد. از پنجره فاصله میگیرم و پشت میز بر میگردم.
چشمهایم را که میسوزند لحظه ای میبندم و دست میگذارم روی رگ پیشانی ام که مرتب میپرد. روی میز و زیر برگه ها به دنبال خودکارم میگردم و آخر سر، زیر میز پیدایش میکنم. کمی فکر میکنم و خودکار را سر خط میگذارم. زن صدای بهم خوردن دندانهای خودش را میشنود و تمام بدنش شروع به لرزیدن میکنند. چشمهای گشاد شده اش را به زحمت روی سیب نگه میدارد که هر لحظه سرخ تر و سرخ تر میشود. از پسر تصویر ماتی را میبیند که که سیب به دست بالای سرش میایستد و او را نگاه میکند.با صدای جویده شدن سیب، سیاهی چشم کوچکتر زن تکانی میخورد و به صورت شناور و مات پسر نگاه میکند که باریکه ی خون ار کنار لبش جاری میشود و قطره قطره روی سینه ی بر آمده اش میریزد. زن خیسی چیزی را کنار لبش احساس میکندکه تا کنار چانهاش لیز میخورد و رفته رفته داغ و سوزش آور میشود. کنار لبم را با دست پاک میکنم و جوهر سیاه و پس داده ی خودکار روی انگشتم میمالد. مزه ی تلخ جوهر دهانم را پر میکند و آب دهانم را سنگین میکند.خودکار را با سری شکسته و جوهری شده داخل سطل کنار میز که با کاغذهای مچاله و خودکارهای پس داده و تمام شده پر شده است می اندازم. از پشت میز بلند میشوم وبه طرف آشپزخانه میروم. آب دهانم را که کمی از سیاهی جوهر را به خود گرفته داخل ظرف شویی تف میکنم و سرم را که از پیشانی تا گردن گرم شده زیر شیر آب میگیرم. هر بار که از خواب بلند میشدم، مجبور بودم چند دقیقه سرم را زیر آب نگه دارم تا کمی از سنگینی بار چشمهایم و بی حسی بدنم کم شود. اوایل فقط هفتهای چند تا از قرص ها را میخوردم ولی طولی نکشید که احساس کردم بدون آنها خوابم نمیبرد،؛آرام نمیشوم و فکرم آزاد میماند تا بین گذشته و آینده رفت آمد کند.
تمام زمانی را که داخل مطب مینشستم و او یک ساعت تمام برایم حرف میزد،سوال میکرد و یادداشت مینوشت، چشمم به قلم توی دستش بود. بعضی وقتها هم صورتش را نگاه میکردم که البته بخاطر چشمهای بی تناسبش خیلی نمیشد تماشایش کرد. گاهی اوقات که به حرفهایی که میزد دقت میکردم به نظرم آنقدرها هم بی ربط نمیآمدند، ولی دوباره حواسم پرت نگاههای مکررش میشد که به ساعت روی میز می انداخت تا مثل هر هفته درست سر وقت لبخندی بزند و بگوید«خب دیگه، به این چیزهایی که برات نوشتم خوب عمل کن، قرصهاتم یادت نره حتما بخور» هر چیزی را فراموش میکردم محال بود قرصها یادم برود. قرصها برای من مثل برفی بودند که بر سطح کوچه ها مینشیند و چالههای داخل آنرا پر میکند و کم کم تبدیل به زمین یخ زده و لیز میشود. تمام طول روز داخل اتاقم،روی تخت مینشستم و بیرون نمیآمدم. پدر اوایل از اینکه آنطور ساکت و آرام میدیدم راضی به نظر میآمد. تا اینکه کم کم همه چیز را برایش گفت. این را که تمام روز روی تخت میخوابیدم و سطل آشغال اتاقم پر از قوطیهای آرام بخش شده بود. به گوش پدر رسانده بود که بعضی وقتها برای درست ایستادن به کناره ی مبل و گوشههای دیوار تکیه میکردم. تمام این چیزها را وقتی پدر قرصها را از داخل کشوی میز بیرون میآورد وسرم داد میکشید گفت.
گوشهایم را میگیرم تا صدای زنگ ممتدی را که توی سرم پیچیده و قطع نمیشود نشنوم.حوله را که هنوز نمدار است از زیر پتوی تخت بیرون میکشم و صورتم را خشک میکنم. فندک بخاری را کمی بیشتر میچرخانم و صدای زیاد شدن شعلهها را که میشنوم به سمت تخت بر میگردم. روی آن دراز میکشم و دستهایم را روی سینه، داخل هم قفل می کنم و خیره میشوم به ترک باریک سقف که تا گوشههای دیوار کشیده شده. به زردی نمی که اطراف آنرا گرفته، به تصویر خودم روی تخت که کوچک شده و تورفته روی صفحه ی خاموش تلوزیون افتاده. تمام مدت فیلم انتظار صحنه ی آخر آنرا می کشیدم.صحنه ای که در آن پیرزن با چهره ای آرام، ساکت و بی صدا روی تخت دراز کشیده بود و حرفی نمیزد. نگاهی نمیکرد، حتی حرکت کوچکی هم انجام نمیداد تا دلگرمم کند. کیف مدرسه روی دوشم سنگینی میکرد. ماهها بود که به دیدنش روی تختهای بیمارستان و اتاقش عادت کرده بودم، ولی هیچوقت به سکوت آن روزش عادت نکردم. وقتی پدر دستم را محکم گرفته بود و میبردم بیرون به قفسه ی سینه اش که هنوز بالا و پایین میشد نگاه میکردم.
پدر هم گاهی اوقات کنارم مینشست و برعکس عادت همیشگی که پای فیلم و سریالهای تلوزیون خوابش میبرد، تا آخرین لحظه ی فیلم را نگاه میکرد. انگار صحنه ی آخر فیلم تنها برای من نقش قرصهایی که دیگر نمیخوردمشان را بازی نمیکرد و برای او هم مثل مسکن اثر بخش بود. یک شب که کنار هم مشغول تماشای فیلم بودیم با سینی چای کنار پدر نشست و گفت «چند دفعه این فیلمو نگاه میکنی؟ خسته نمیشی؟» پدر همانطور که چای را از داخل سینی بر میداشت جواب داد «فاطمه عاشق این فیلم بود» عاشق تماشا کردن دانههای برفی هستم که با وزش باد به اطراف کشیده میشوند. دستهایم را از روی شیشه ی یخ کرده ی پنجره برمیدارم و سرم را عقب میکشم. از کنار پنجره به پشت میز بر میگردم. خودکاری از داخل کشوی میز بر میدارم و چند بار محکم روی سفیدی بالای برگهها میکشم تا جوهرش را بصورت پاره خطهایی ببینم.
باد که انگار شدیدتر شده به پنجره فشار میآورد و صدای تـَق تـَقش را در میآورد. با صدای کوبیده شدن در چشمهایش را باز میکند و همه چیز از پایه ی میز گرفته تا چاقوی روی فرش را چند تا میبیند. روی زانو مینشیند و سعی میکند با فشاری که به چشمهایش میآورد مبل روبرویی را واضحتر ببیند. در چند بار دیگر کوبیده میشود. با کمک کنارههای مبل بلند میشود و نگاهی به اطراف میکند. نزدیک در میشود و از چشمی بیرون را نگاه میکند. به سختی زنی را که چادر سفید به سر دارد تشخیص میدهد. چیزی را پشت سرش در حرکت احساس میکند که در حال نزدیک شدن است. دستش را روی سینه میگذارد،نفسی میکشد و در را باز می کند «ببخشید» زن سرش را بر میگرداند و نگاهش میکند. خودش را طوری پشت در جمع میکند که تنها سرش بیرون میماند «ببخشید شما در زدید؟» زن از چند پلهای که پایین رفته بود بالا میآید و نزدیک در میایستد «بله،من همسایه ی طبقه ی پایینیتونم ،تازه اومدیم اینجا، براتون نذری آوردم» به چهره ی زن که حالا کمی بهتر تشخیصش میدهد نگاه میکند و میگوید «میبخشید مثل اینکه خیلی معطل شدید، آخه خواب بودم» زن سینی را جلوتر میآورد «خواهش میکنم، برق ساختمون قطع شده، بخاطر همین مجبور شدم دربزنم، بفرمایید» دستش را از پشت در بیرون میآورد ویکی از ظرفهای آش را که هنوز بخار ازشان بلند میشود برمیدارد«ممنون،خدا قبول کنه»زن با چشمهای گشاد شده به دست و نیم تنه ی بیرون زده ی اونگامیکندو میگوید «میبخشید، مثل اینکه واقعا بد موقع مزاحم شدم» ظرف را پشت در به دست دیگرش میدهد و میگوید «نه! گفتم که، داشتم میرفتم حمام که شما در زدید» زن همانطور که از گوشه ی باز در داخل خانه را نگاه میکند از در فاصله میگیرد «بله!به هر جهت بازم معذرت میخوام» زن که پایین پلهها ناپدید میشود در را میبندد و به ظرف آش توی دستش نگاه میکند.به حروفی که به شکلی ماهرانه با کشک روی آن نوشته شده. دستش میلرزد. نسیم خنکی را پشت گردنش احساس میکند. نفسش فرو میرود و بالا نمیآید.چشمهایش را میبندد و آرام ارام به عقب برمیگردد. با صدای روشن شدن یخچال چشم باز میکند، جیغ میزند و ظرف اش از دستش کف هال میافتد و ترک بر میدارد. آب دهانش را پایین میدهد و به تصویر داخل آینه نگاه میکند. چیزی در آینه چشمهایش را گشاد میکند. ضربان قلبش دوباره بالا میرود. بدون آنکه نگاهش را از آینه بگیرد به آن نزدیک میشود و میایستد. انگشتش را روی سینه میکشد و جلوی صورتش میگیرد.
خون کنار شصتم جمع میشود و میسوزد. گوشه ی ناخنم را زیر دندانهایم نرم میکنم وتف میکنم کنار میز. از روی صندلی بلند میشوم وکنار پنجره میآیم. قسمتی از بخارهای روی شیشه را پاک میکنم. به بیرون نگاه میکنم. به پسر جوانی که خودش را حسابی پوشانده و جلوی درهمسایه ی روبرویی ایستاده. به نظر میآید که زنگ خانه را مرتب میزند. بالاخره انگشتم را روی زنگ گذاشتم و فشار دادم. با صدای باز شدن در تمام بدنم را عرق گرفت و نفسم حبس شد. زن از لای در سرش را بیرون آورد و پرسید «بله؟با کی کار داشتی؟» کمی نزدیک تر رفتم و گفتم «سلام،امروز صبح باهاتون تماس گرفتم،از طرف... » در را بیشتر باز کرد ،به اطراف نگاهی انداخت وگفت«بیا تو» داخل هال کوچک خانه ایستادم و منتظر شدم تا در را ببندد. بدون آنکه نگاهم کند به طرف اتاق انتهای هال رفت و گفت «بشین همین جا تا صدات کنم» روی یکی از مبل ها نشستم و در حالیکه با گوشه ی ناخنم بازی میکردم چشمم به ظرف آش روی میز افتاد. ظرف را که کمی داغ بود برداشتم و نگاه کردم. روی آش به طرزی هنرمندانه با کشک نوشته بودند: فاطمه. همان لحظه صدایش بلند شد و گفت«من حاضرم بیا تو» ظرف آش داخل دستم لرزید و کنار میز افتاد.نگاهی به در نیمه باز اتاق انداختم و به کمک کنارههای مبل بلند شدم. تمام اتاق دور سرم میچرخید و پاهایم بی حس شده بودند.دستگیره ی در را گرفتم و تمام وزنم را روی آن انداختم. صدای زن را که نزدیک تر شده بود شنیدم «کجا داری میری؟حالت خوب نیست؟»جلوی در اتاق ایستاده بود و نگاهم میکرد وقتی در رابستم. بالاخره در را باز میکنند و پسر که مدتی میشود بین حاشیه های در خانه ایستاده داخل میرود. در را که میبندد گوشهای از قسمتهای جلوی خانه نظرم را جلب میکند که حجم برفش کمتر از قسمتهای دیگر کوچه است و رد چرخهای ماشینی به موازاتش دیده میشود. نفس عمیقی میکشم و داخل سینه حبسش می کنم تا خوب گرم شود و آرام و پیوسته روی بخار پاک شده ی پنجره ها میکنم. از پنجره کنار میآیم و نزدیک بخاری میشوم. گردنم را که بخاطر خم کردن روی برگهها گرفته روی آن میگیرم و میمالم. سعی میکنم با پایین دادن آب دهانم به حالت تهوعی که بر گلویم فشار می آورد غلبه کنم. دستم را بین موهایم فرو میبرم و داخل اتاق میچرخم. روبروی قاب عکسها میایستم و روی یکی از آنها دست میکشم. نگاهی به میز تحریرم که بین تلویزیون و تخت قرار گرفته میکنم، قاب عکس را از دیوار بیرون میکشم و کنار میز بر میگردم. برگه های سیاه شده ی روی میز را داخل سطل میریزم و قاب عکس را وسط آن می گذارم..
داستانی از مرتضی حاج رفیعی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#885
Posted: 5 Sep 2014 22:34
آدم نه، صورتک
قالب تهی کرده بود.خون بی امان شتک میزد .هوا بوی خون میداد.بوی مرد مرده. فریاد میزنم،داریوش، داریوش قنداق اسلحه لگد میشود روی شقیقه ام،سنگین میشوم وسبک ،بی وزن میشوم مثل هوا، دستم میرود به سمت قندیلهای یخ، در مه گم می وم.
داریوش از قدرت رعدو برق میگوید، از بارهای مثبت و منفی از اینکه های ولتاژ چه ها میتواند بکند .
مینشیند روی تنه درختی که عمرش از سیصد هم گذشته است. آهی میکشد.
..میگوید"محسن،این روی دیگر خداست ،سهم این درخت شلاق رعد وبرق است . و دونیم شدن تنش"
با خودم میگویم، کاش ادبیات خوانده بودی نه فیزیک و آن قدر ناز درخت را میکشد که حسودیم میشود .
داریوش را صدا میکنم آرام سر میچرخاند ،نفسی چاق میکند .میگوید"نمیدانم باید باخدا آشتی کنیم یا نه" چشمهایش پر اشک میشود .نگاهش را میدزدد. بلند میشود .
زل میزند به سینهی کوه. به ابرها که تکیه کردهاند به کمرکش کوه ،با دستش اشاره میکند به عقاب تا سر میچرخانم از تیر راس نگاهم گم میشود. دوباره پیدا میشود ،سایهاش زمین را طی میکند بی اینکه بال بزند . هوا را میشکافد .
داریوش میپرد بالای تخته سنگی، دستهایش را هم ارز شانههایش میکند .چرخی میزند .بال میزند،بازهم بال میزند ،دست هایش را ثابت میکند .میگوید محسن! عقاب!عقاب!
گرده ماهی کوه را که بالا میآییم ،نفسی چاق میکنیم،میگویم داریوش! هیزم بیاور تا چای درست کنیم، از بس دیر میآید سراغش میروم، های و هویم را کوه جواب میدهد. داریوش دست تکان میدهد.سنگ هارا طی میکنم. خودم را میبینم .داریوش را، آدم برفی، صورتش نیمی داریوش نیمی خودم، با دو بال.
میگویم : آدم برفی
میگوید: نه،صورتک
نمیدانم،بی آن که حرفی زده باشم،قبول میکنم.
وقتی نگاهم را سر میدهم روی صورتک، انگار خواسته باشد زیبایی داریوش را به رخم بکشد. ابروهای کشیده، چشمهای درشت. اما این طرف صورتک انگارپایان همه ی آن زیبایی هاست، کشیدگی ها، درشتی ها همه ختم میشوند.سرد میشوند،مثل برف.
داریوش نگاهم میکند،میخندد.
میگوید" آقای شاعر! شعری بخوان تاصیقل روحمان شود"
سرمی رخانم، همه چیز را فراموش میکنم. دستهایم رابه نشانه ی احترام بر هم میکوبم.
با خودم میگویم:
تو حرفهایی با این صورتک زدی، که من با شعرهایم نه، داریوش اصرار میکند.
میگویم :شعرهای من فقط به درد سنگ قبر ها میخورند.
خنده ای میکند و میگوید" اینجا فاصله با خدا کمتر از آن پایین است "
عقاب دوباره بالای سرمان به پرواز درمیآید. سایه اش زمین را طی میکند. سایه عقاب سوار صورتک میشود.
هوهوی باد در تنگه میپیچد.موج برمیدارد، از لای شاخههای خشک بلوط راه باز میکند.
صورتم را سیلی میزند،سرم را لای دستهایم جا میدهم.داریوش با باد هوهو میکند. انگارهمراهش شده باشد.
باد که میخوابد، چشم بازمی کنم .انگار همه چیزعوض شده باشد.
سرمیچرخانم داریوش را صدا کنم.
میبینم چمباتمه زده روبروی صورتک، باد بالهایش راشکسته،خوب به صورتک که نگاه میکنم، بی بال هیچ چیز نیست،جز ذره های برف.
داریوش شروع میکند از ساختمان بلور حرف زدن، از اینکه انسجام مولکولها به چه شکل است.
از اینکه همین چیزهای ریز چطور ساختمانهای بزرگ را تشکیل میدهند،از قوانین فیزیک میگوید.
بی اراده یاد قانون جاذبه می افتم، سیب، زمین، ... و جاذبه حواسم را میبردسمت آدم،حوا.
چای را که درلیوان میریزم از مسیری که آمدیم میپرسم.
داریوش میگوید"مسیرها، ما را انتخاب میکنند،نه ما مسیرها را.
و خیره میشود به آتش و میگوید "چوب ها وقتی میسوزند ،آنقدر بی وزن میشوند که هرجا دلشان باشد سوار باد میشوند و میروند "
خیره میشود به چشمهایم . ترجیح میدهم چایم را بخورم و هیچ جوابی ندهم .
وسایل چای را که جمع میکنم ،میرویم تا میرسیم به شیاری که از زور برف شکل سرسره به خودش گرفته.
خیره میشویم به چشمهای هم بی آن که حرفی زده باشیم. کوله پشتیها را میگذاریم لای پاهامان سر میخوریم تا میرسیم به دشتی که محصور شده بین کوهها، هنوز به خودمان نیامدهایم که صدای گلوله بر هوا نقش میبندد.
صدای ایست، ایست، دستها پشت گردن، پاها باز، فضا را بر هم میریزد . از ترس به خودمان میلرزیم .لولهی اسلحه را بیخ گوشم حس میکنم. درازمان میکنند روی زمین .کف پوتین لگد می شود روی کمرم، دستهایمان را می بندند .
آنقدر غلت میخوریم که بالا میآورم ، تا میرسیم به وانتی که منتظرمان است .
با کتک سوار وانت میشویم .راننده وانت در را باز میکند ،بیرون میآید،خیره میشود به ما و می گوید:
"ورود غیر قانونی به منطقه نظامی "
همین که داریوش میخواهد دهان باز کند قنداق اسلحه میخورد به سرش .
راننده پدال گاز را میچسباند. اولین سرعت گیر را که رد میکنیم داریوش سرش میخورد به سپر وانت .
خون شتک میزند .نفسش میبرد ،دور دهنش کبود میشود .
فریاد میزند .
وانت ترمز میکند.
قنداق اسلحه لگد میشود روی شقیقهام .
داستانی از روح ا... سلیمانی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#886
Posted: 6 Sep 2014 23:47
بفرمایید پارکینگ
لعنت به تو!
آخه الان وقت اس ام اس زدنه؟
یه هفته ی تموم تو خونه منتظر نشسته بودم و مثل دیوونه ها به موبایلم زل زده بودم که لااقل یه اس ام اسی، زنگی،چیزی از این حال مزخرف افلاطونی نجاتم بده ولی دریغ از یه میس کال.
مامان رو هم داشتم مثل خودم دیوونه می کردم. طفلی کارش این شده بود که مثل نوکرای دست به سینه با سینی هر روز سه بار بیاد تو اتاق و حاجت نگرفته از نذر عاقل شدن پسرش برگرده.
اگه خدا این نیاز به توالت رفتنم توم ایجاد نمی کرد که تا حالا حتما توی همون اتاق از شدت بی حرکتی فسیل شده بودم...
- آقا من همین بغلا پیاده میشم.
ولی چرا الان؟
حالا که یه مشت احمق دورو برم نشستن و این کمربند گه بیخ خِرمو چسبیده و یه افسر گه تر از این کمربندم سر هر چهار راه وایساده باید اس ام اس بزنی؟
هیچ وقت به وفات و میلاد و ویژه بودن روزی نسبت به روزای دیگه اعتقاد نداشتم ولی حالا داره یه چیزایی تو مخم زق زق میکنه.
یعنی این ماه عسل دعاهای مامانه؟
همون قراردادهای احمقانهای که چندین سال آزگار مسخرشون میکردم و البته هنوزم واسه معنی نداره.
آخه چرا واسه اینکه چیزی رو از خدای خودت بخوای،حتما باید یه چیزی هم به بنده ی مفت خورش بدی و اسمشو بذاری نذر؟
ولی نه! الان دیگه معنی داره.حاضرم همین الان سرتاپای اون مفت خورا رو هم طلا بگیرم.
طلا تو با من چیکار کردی؟
یه هفته ی تموم مردم و زنده نشدم تا امروز.
لعنت به این زندگی نکبت که بعضی وقتها فرصت خوندن یه اس ام اس رو هم به آدم نمیده.
ای گل بگیرن اون شیکمی رو که واسه پرکردنش...
- قربان مسیر بعدی تون کجاست؟
نه.دیگه تموم شد. اصلا فکر کن این هفته وجود نداشته.
ببین! اگه به روش بیاری به جون خودم با همین دستام خفت میکنم. یه بارم شده مثل آدما رفتارکن. نذار این درد و دل مسخره ات حتی یه دقیقه از با هم بودن دوبارهتون رو خراب کنه.
باور کن اگه دست خودم بود یه دستبند از این دستبندای پلیس میگرفتم،یکی شو می زدم به دست خودم،یکی شم می زدم به دست تو که دیگه نتونی ازم دور شی.
طلا چطور دلت اومد این جوری ولم کنی؟
به خدا هیچ آدمی حیوون خونگیشم این جوری به امون خدا ول نمی کنه بره.
اونم منی که واسم نفسی. منی که هر روز کار و زندگیمو ول میکردم ومیومدم از دور نگات میکردم. منی که هنوزم که دیگه میدونم برمیگردی، از برنگشتنت میترسم.
طلا چی کار کردی؟
چطور دلت اومد باهام اینجوری کنی؟
یه هفته است عین بچه هایی که تو پارک مامانشونو گم کردن،گمت کردم.یه لحظه هم نشد به خودت بگی اگه این بمیره چی؟
یعنی تو توی این یه هفته یه دفعه هم نشد که...
- آقا یه دویستی دیگه هم باید بدی، این مسیر هر روزمه.
باشه باشه! خیله خوب. قرار شد اون یه هفته رو از کل زندگیم در بیارم. الان فقط دلم میخواد تجسم کنم که نشستی جلوم و من دارم نگات میکنم.
طلا یه روز تموم باید باهام بیای پارک که بشینی و من نگات کنم. دیگه به من ربطی نداره که وقت داری یا نه. خودت باید این جون از دست رفتهمو بهم برگردونی.
باورت میشه حتی تا پیاده شدن این مرتیکه ی گهم دیگه نمیتونم صبر کنم؟
د عوضی چرا گورتو گم نمی کنی از ماشین من؟
- با بنده اید؟
- آره نکبت.با خود گهتم.
- وایسا ببینم با کی این جوری حرف می زنی؟...
از ماشین پیاده شدم.دست و پام داره میلرزه.دست میکنم گوشیمو از جیبم در بیارم...
-آخه مرتیکه ی روانی الکی فحش میده...
بالاخره تونستم از تو جیبم درش بیارم. ولی نمیتونم جلوی لرزش دستمو بگیرم...
- مراعات حال و روزتو کردم،وگرنه یه حالی ازت می گرفتم که دیگه هوس فوش دادن نکنی.
انگشتم به جای اینکه بره روی منو رفت روی دو. لعنتی!عوضی!
نه نه! اول باید دو رو پاک کنی،بعد بری تو منو.
باید با یه دستم گوشیو بگیرم و بعد با یه دست دیگم دو رو پاک کنم.
دلم میخواد همونجا وسط میدون این گوشی کثافتو له کنم. نه.چرا گوشی؟ خود نکبتمو باید له کنم که عرضه ی یه اس ام اس خوندنم ندارم.
ولی نه! الان وقت این کارا نیست.خواهش میکنم همین یه دفعه هم که شده تو زندگیت یه کارو درست انجام بده.
فشارم افتاده.به زور دارم نفس می کشم:
Inbox
خواهش می کنم جلوی لرزش دستتو بگیر:
New message
- جناب قبض جرثقیل رو بگیرید،بفرمایید پارکینگ.
داستانی از رضا نیک طلب
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#887
Posted: 12 Sep 2014 23:01
شغال ها و فیل
شغالها همة لاشههای درون جنگل را خورده بودند و حالا چیزی برای خوردن نداشتند. یک شغال پیر برای غذا پیدا کردن نقشهای کشید. او پیش فیل رفت و گفت : «یک موقعی ما پادشاهی داشتیم اما خراب شد و به ما دستور میداد کارهای غیرممکن انجام بدهیم. بنابراین تصمیم گرفتهایم پادشاه دیگری انتخاب کنیم. مردم ما مرا فرستادهاند که از شما بخواهم پادشاهشان بشوید. شما با ما زندگی خوبی خواهید داشت. هر دستوری بدهید انجام میدهیم و در تمام موارد به شما افتخار میکنیم و احترام میگذاریم، به کشور ما بیایید.
فیل قبول کرد که با شغال برود.
وقتی شغال او را به مرداب کشاند و فیل در گل فرورفت شغال به او گفت: «به من دستور بدهید؛ هر امری داشته باشید، انجام خواهد شد.»
فیل گفت: «به تو دستور میدهم مرا از اینجا بیرون بکشی.»
شغال خندید: «دم مرا با خرطومت بگیر و من فوراً تو را بیرون میکشم.»
فیل پرسید: « فکر میکنی این کار ممکن است که با دمت مرا از اینجا بیرون بکشی؟»
شغال گفت: «اگر ممکن نیست پس چرا مرا به انجام آن فرمان میدهید؟ به همین دلیل ما خودمان را از دست آن شاه قبلی راحت کردیم، چون به ما دستورات نشدنی و ناممکن میداد . »
وقتی فیل در مرداب از پا درآمد شغالها آمدند و او را تا آخرین ذره خوردند .
سال ۱۸۷۲
نویسنده(و مترجم):لئون تولستوی-ترجمهی ابراهیم اقلیدی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#888
Posted: 25 Sep 2014 17:21
دختر ناز است و پسر نیاز!!!
دختر ناز است و پسر نیاز!!!
حقیقت داشت ولی من گوش نکردم ...
نتیجش شد خر شدنم و له شدنم !!!و اعصاب داغون تا یک مدت که
این شخص از ذهنم بره!!
همه گفتن بگذار عشقت پنهان بمونه:::
اگر عاشقت باشه خودش میاد طرفت و نباشه هم نمی یاد !
من گوش ندادم و بهش پیام دادم دوست دارم میدونی لعنتی !!!
اونم برای دلخوشیم اولش گفت خوب منم دوست دارم ....
اما بعدا چند تا پیام اضافه بهش دادم و سریع خودشو نشون داد و.............گفت:::
لطفا مزاحم من نشو .دوباره با پرو بازی به من پیام نده!!!
فهمید دوسش دارم و من خرد شدم وو آخرش من قول دادم
مزاحمش
نشم اینم تکلیف ...ابراز علاقه به پسر !!!
البته شاید همیشه اینجوری نشه اما یادتون باشه ..
پسر با تمام پیچیدگی در ابراز عشق خیلی ساده عمل میکنن :::
اگر تو را بخواهند :::
برای بدست آوردنت میجنگند....
اما اگر تو را نخواهند :::
با تو میجنگند .....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#889
Posted: 25 Sep 2014 17:22
پیر مرد و دخترک
در يک غروب جمعه ، پيرمردي در حالي که دختر جوان و زيبايي بازو به بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به جواهرفروش گفت::"براي دوست دخترم يک انگشتر مخصوص مي خواهم."
جواهرفروش به اطرافش نگاهي انداخت و
انگشترفوق العاده ايي که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به دختر جوان نشان داد.
چشمان دختر جوان برقي زد و تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد.پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خب ، ما اين رو برمي داريم.جواهرفروش با احترام پرسيد که : پول رو چطور پرداخت مي کنيد؟پيرمرد گفت : چـِک میدهـم ، ولي خب مي دونم شما بايد مطمئن بشيد که در حساب من به اندازه کافی پول هست،بنابراين من اين چک رو الان مي نويسم و شما روز دوشنبه که بانکها باز مي شه،به بانک زنگ بزنيد و تاييدش رو بگيريد و من در بعدازظهر دوشنبه اين انگشتر را از شما ميگيرم.،دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالي که به شدت ناراحت بود به پيرمرد تلفن زد و با عصبانيت به پيرمرد گفت : من حسابتون رو چک کردم، اصلا نمي تونم تصور کنم که توي حسابتون پولي وجود نداره!پيرمرد گفت:ولی میتونی تصور کنی که من چه اخرهفته ی معرکه ای پشت سر گذاشتم!
بزرگ شدم
اگر من بزرگ نمی شدم ، پدربزرگ هنوز زنده بود...
اگر من بزرگ نمی شدم ، موهای مادرم سفید نمیشد...
اگر من بزرگ نمی شدم ، مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید...
اگر من بزرگ نمی شدم ، تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود...
اگر من بزرگ نمی شدم ، غروب جمعه برایم دلگیر نبود...
اگر من بزرگ نمی شدم ، هیچوقت نمی دیدمت و دلم برایت تنگ نمیشد...
ای کاش من همیشه کودک می ماندم چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من ...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#890
Posted: 25 Sep 2014 17:27
خاطره از: سردار فتح اله جمیری
در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان میگوید به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور میزنند و سپس اقدام به عملیات میکنند. در حالی که یاران ایشان میگفتند بعد از عملیات عراقیها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد، ولی او گفت ما آنها را زیر پا له نخواهیم کرد. وقتی این جریان به استحضار امام میرسد امام میگوید: من چمران را دوست داشتم ولی الان بیشتر دوست دارم.
مسخره
دیــروز دختری رو دیدم با لباس های زشت..ضمیر ناخودآگاهم طبق همیشه فرمان داد به مسخره کردنش..خواستم بگم به خانواده و با هم بخندیم بهش..ولـــی یه آن با خودم گفتم : این دختر شٱنِش زیاده؟میدونی چرا زیاده؟همین که خداوند موجودیتش رو خواسته یعنی خیــلی..به این فکــر کردم که به این بشر دو عشق بزرگ تو دنیا هست ..اولیش عشق خداوند به بنده ش..دومی عشق مادرش به این دختر..که خالص و نــابه!!! از فکـر خودم شرمم شد..سرم رو پایین انداختم و به راهم ادامه دادم..نه تنها مـن..نه تنها این دختـر..بلکه به هر انسانی این دو عشق هست..دوست من! حتی اگر یک لحظه..به ذهنت تمسخر کسی خطور کرد؟! این دو عشق رو جلوی خودت بیار..تو ذهنت بیار..اون وقت می بینی که جرئتش رو نــداری
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم