ارسالها: 484
#81
Posted: 10 Apr 2012 14:08
ماجراي لج كردن من با يه دختر خانم چاق
ماجرا از اونجا شروع شد يه روز دم در دانشگاه من ودوستم بهزاد منتظر تاكسي بوديم .. كه يه دختر تپل وقد كوتاه اومد كنار ما وايستاد اون هم منتظر تاكسي بود ... بعد از چند دقيقه معطلي يه تاكسي اومد ... تو تاكسي فقط يه نفر عقب نشسته بود ... من وبهزاد رفتيم دو نفري جلو بشينيم ....كه يه دفعه دختر چاقه گفت شما بفرماييد عقب بشينيد چون دو نفريد اذيت ميشيد جلو بشينن... من ميرم جلو.... بعد طبق معمول شيطنت من گل كرد واز دهنم پريد گفتم .... نه خانوم .. شما جلو اذيت ميشن جلو واسه شما كوچيكه شما بفرماييد عقب جاش بيشتره........دختره اخم هاش رفت تو هم هيچي نگفت....من پيش خودم فكر نميكردم اين حرفم اينقدر ناراحتش بكنه كه تصميم به انتقام بگيره ... تقريبا قيافه دختره يادم رفته بود كه يه روز تو بانك رفته بوديم پول ژتون غذا رو بريزيم حساب دانشگاه ... كه ديدم صف خيلي شلوغه وكلي دانشجو سر صفه... من هم سعي كردم اروم اروم برم جلوي صف كه يه دفعه صداي يه دختر بلند شد... اقا خجالتي بكش همه سر صف وايستادن انوقت شما ميخواي زودتر بري ... همين رو كه گفت ديدم نگاه كل ادم هاي بانك روبه من جلب شد ...جاتون خالي حسابي ضايع شدم ..دقيق كه نگاه كردم از توي صف قيافه دختر چاقه رو ديدم .. اون هم كه ميدونست داره چي كار ميكنه لبخند موذيانه اي زد ومثلا خوشحال بود از اينكه از من انتقام گرفته ...تو دلم گفتم يه بلايي سرت بيارم كيف كني .... فرداش تو پاساژ صدف{يكي از پاساژ هاي معروف سنندج} داشتيم چرخ ميزديم كه يه دفعه چشمم به دختر چاقه افتاد كه با دوستاش رفتند توي يه مغازه عطر واسانس فروشي ... به دوستم بهزاد گفتم بهزاد يه نقشه اي به كله ام خورده بيا بريم تو اون مغازه عطر فروشي......... رفتيم تو ديدم اون چند تا دختر واون دختر چاقه دارن بوي عطر هاي مختلف رو امتحان ميكنند من هم رفتم جلو ... دختر چاقه تا منو ديد اخمش رفت تو هم ... فهميد يه نقشه واسش دارم.... به صاحب مغازه گفتم اقا من يه عطر ميخواستم اسمش رو فراموش كردم فقط بوش يادمه ... اون هم با مكث گفت اول اسمش هم يادت نمياد منم گفتم يه چيزي تو مايه هاي ...تيپال ...يا ...تيپالف...يا توپولوف ...نميدونم دقيق يادم نيست ... وبا خنده گفتم شايد هم هم توپولي ... همين رو گفتم همه خنديدند ... تنها كسي كه نخنديد همون دختر چاقه بود وداشت از عصبانيت ميتركيد من و بهزاد از مغازه اومديم بيرون ........وكلي خنديديم..... ولي ماجرا به همين جا ختم نشد اون از من لجوج تر بود .... يه روز سر كلاس اومد رديف جلوي من نشست .... سر كلاس استاد داشت تدريس ميكرد.... كه يه دفعه دختر چاقه به استاد گفت ببخشيد استاد اين اقايي كه پشت سر من نشسته همش داره با موبايلش ور ميره تمركز من رو بهم ريخته .... استاد وبقيه بچه ها نگاهي به من انداختند ... استاد هم گفت لطفا يه مقدار رعايت كنين ...... اونجا بود كه تصميم گرفتم انتقام سختي ازش بگيرم .... خوابگاهشون رو بلد بودم رفتم يه دونه اسپري رنگ خريدم و شب ساعت يك نصفه شب روي ديوار روبروي خوابگاهشون نوشتم ........... خانم شما چرا اينقدر چاقيد؟ ........... حالا ديگه خودتون تصور كنين چه حالي بهش دست داده !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#82
Posted: 10 Apr 2012 14:14
مصيبت هاي كادوي اشتباهي
خواستم براي جشن تولد نامزدم هديه اي بفرستم به همين خاطر از خانم خوش پسندي كه يكي از همكارانم بود خواستم تا از مغازه جنب اداره يك جفت دستكش بسيار اعلا انتخاب كند تا برايش بفرستم
.
.
.
پس از خريد، خانم خوش پسند هم براي خود يك جفت شورت انتخاب كرده و پس از اينكه هر دو بسته بندي آماده شد پول را به صاحب مغازه داديم و هنگام تحويل غافل از اينكه شاگرد خرازي بسته ها را اشتباهي داده، يعني بسته دستكش را به خانم و بسته شورت را به من داده ، من با اطمينان خاطر آن را باز نكردم و به منزل آمدم . نامه اي به خيال خود با انشا خوب براي نامزدم نوشتم و دستكش ها را براي او فرستادم .
.
.
وقتي نامه به دست او مي رسد در حضور پدرش بسته را باز مي كند و دو عدد شورت را در آن مي بيند و چون نامه را مي خواند مي بيند چنين نوشته ام
.
.
.
سركار عليه مهري خانم عزيز
با تقديم اين نامه خواستم كمال معذرت خود را از ارسال اين هديه ناقابل كه نمونه اي از محبت خالصانه من نسبت به شماست خواسته باشم و ضمناً يقين بدانيد كه هرگز تاريخ تولد شما از ذهن من محو نمي شود.
اين هديه مختصر را مخصوصا بدين منظور انتخاب نمودم كه يقين دارم شما احتياج خاصي به آن داريد و هرگز بدون پوشيدن آن به مهماني نمي رويد. البته اين يك جفت نمونه را با انتخاب خانم همكارم خريده ام و ايشان به من اطلاع دادند كه شما نوع كوتاه تر آن را مي پسنديد.
چنانچه ملاحظه مي فرمايد در انتخاب آن دقت كافي به كار رفته كه خوش رنگ و ظريف و چسبان باشد. خانم خوش پسند خود يكي از اين نمونه ها داشت و به من نشان داد و بخواهش خودش چند بار در مقابل من آنها را امتحان كرد.
عزيزم چقدر آرزو داشتم كه آن را براي اولين بار كه استفاده مي كني در مقابل خودم باشد، ولي يقين دارم تا ديدار آينده دستهاي فراواني آن را لمس خواهند كرد. درهر حال اميدوارم كه هنگام پوشيدن و درآوردن آن مرا به خاطر داشته باشي.
البته اندازه واقعي آن را به خوبي نمي دانستم ليكن مطمئن هستم كه هيچ كس بهتر از خودم به اندازه تقريبي آن واقف نيست. ضمناً اگر هم تنگ و چسبان باشد بهتر است چون پس از چند بار استفاده گشاد و به اندازه خواهد شد.
عزيزم خواهش مي كنم شب جمعه آينده آن را در مهماني خانه عموجان بپوشي تا زيبايي ان را به چشم خود ببينم.
ضمناً لازم مي دانم اين نكته را هم به عرض برسانم به عقيده من بهتر است برخلاف سابق كه به هرجا مي رسيدي فوراً آن را در مي آوردي چنين كاري را تكرار نكني زيرا تكرار اين عمل آن را گشاد خواهد كرد و ممكن است در مجالس مهماني بر اثر گشاد شدن بيافتد و موجب شرمندگي تو بشود.
در خاتمه اميدوارم با قبول اين هديه ناقابل كه با كمال ادب تقديم مي شود اين افتخار را داشته باشم با قلب پر از ارادت چند بوسه آبدار بر آن نثار نمايم.
با تقديم احترام – نامزدت
در روز بعد نامه اي با بسته به دستم رسيد كه در آن حلقه نامزدي را پس فرستاده و نوشته بود
خدا رحم كرد كه با كمال ادب تقديم كرده بودي اگر بي ادبي بود چه مي شد؟ بهتر است آقاي با ادب مرا به فراموشي بسپاري.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#83
Posted: 10 Apr 2012 14:14
ديوانه هستم اما احمق نيستم...
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود كه چه كار كند.
تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يكي از ديوانه ها كه از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت:
خيلي فكر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق كه نيستم!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#84
Posted: 10 Apr 2012 14:25
دعوت نامه كاف
هنوز نمي دانم چرا به اينجا دعوت شده بودم . كافي شاپي بود معمولي ، از آن دسته كه مسلما همه جا يافت ميشود . ميزها و صندلي هايي با پايه فلزي و صفحه ي طرح چوب داشت كه با سليقه در فضاي مغازه چيده شده بودند. اولين چيزي كه توجهم را جلب كرد قسمتي بار مانند بود كه به شيوه ي بارهاي غربي در گوشه اي از مغازه درست كرده بودند و صندلي هاي پايه بلندي با كمي فاصله از آن قرار داده بودند. آن روز كسي بر روي آنها ننشسته بود. نگاهم را در مغازه چرخاندم و سعي كردم همه ي جزئيات را ببينم. نور به گونه اي تنظيم شده بود كه آرامشي غريب بر فضا مستولي و مشتري را از استرسهاي احتمالي رها مي كرد. شيشه ها دو جداره بودند و هياهوي خارج مغازه هيچ تاثيري بر فضاي داخل نداشت. فكر كردم جاي خوبي پيدا كرده و همين جمله به يادم آورد كه نمي دانم چه كسي دعوتم كرده و چه كاري دارد.
از سه روز قبل كه نامه به دستم رسيد شديدا ذهنم در تكاپوي يافتن فرستنده بود. نامه با پست بعد از ظهر رسيد. هميشه نامه برايم دلپذير تر از تلفن بود اما اين دفعه فرق مي كرد، آدرس گيرنده با خطي خوانا و مرتب نوشته شده بود و در انتها ذكر شده بود كه حتما نامه را من باز كنم. آدرس فرستنده وجود نداشت ، مطمئنا اگر هم ميداشت يك آدرس اشتباهي مي بود. به جاي تمبر از مهر استفاده شده بود كه نشان مي داد نامه از يك اداره ي پست فرستاده شده بود. نامه محتوي يك كارت ويزيت مربوط به همين كافي شاپ و توضيحي يك خطي در مورد قرار ملاقات بود : "لطفا راس ساعت 19:30 در كافي شاپي كه كارتش همراه نامه است حضور يابيد" امضاء : "كاف" . تعجب كرده بودم : يعني چه كسي اين نامه را فرستاده؟ نامش را چند بار خواندم به اين اميد كه بتوانم به حدسي قريب به يقين در مورد هويتش برسم اما اين كار بيشتر مرا سر در گم كرد تا راهنمايي . مطمئن بودم كه از كارت ويزيت چيزي بيشتر از آدرس مغازه نمي توان فهميد بنابر اين بر روي خود نامه تمركز كردم: جنس و قطع كاغذ اين احساس را به من القا مي كرد كه فرستنده بايد شخصي ثروتمند يا تحصيل كرده و با پرستيژ باشد ، خط شناسي بلد نيستم و الا شايد از متن نامه به خصوصيات بيشتري پي ميبردم. نامه با حرف "كاف" امضا شده بود كه ميتوانست حرف نخست نام يا نام خانوادگي اش و يا هيچكدام از اين دو باشد. به فكرم رسيد كه نگاهي به دفترچه تلفن بياندازم شايد كمكي بكند ، ابتدا صفحه ي "كاف" را مرور كردم اما وقتي به نتيجه اي نرسيدم فكر كردمشايد "كاف" حرف اول نامش باشد نه نام خانوادگي اش به همين دليل تمام صفحات دفتر چه را مرور كردم ، دست آخر تنها سه نفر بودند كه حرف اول نام يا نام خانوادگي شان با "كاف" شروع ميشد و هر سه نيز مونث بودند . شايد براي اينكه دوست داشتم دعوت كننده ي ناشناسم يك زن باشد . در قدم بعدي سراغ كمدم رفتم و همه ي سر رسيدهايي كه دوستانم به يادگار چند خطي در آنها برايم نوشته بودند را براي يافتن نمونه ي خط اين سه نفر بررسي كردم اما خط هيچكدام شبيه خط دعوت كننده نبود. تيرم به سنگ خورده بود و حسابي پكر شده بودم. پس اين "كاف" لعنتي يعني چه؟
كمي بعد به آرامي سوال هاي مهمتري برايم مطرح شد : چرا نامه و نه تلفن؟؟ در صورتيكه اين روزها براي دعوت به عروسي نيز به يك تلفن اكتفا مي شود چرا او از نامه استفاده كرده است؟ كل قضيه شبيه يكي از آن فيلمهاي پليسي قديمي شده بود : شخصيت اول فيلم نامه اي در يافت ميكند كه او را به محلي دعوت كرده و ........ اما نمي توانستم تصوري از ماوقع بعدي پيدا كنم ، تا همين جا كه ميرسيدم از خودم مي پرسيدم خب بعدش چه؟ چه كسي نامه را فرستاده و به چه منظوري؟ چه بر سر شخصيت داستان مي آيد ؟ و هزار جور سوال از همين دست . حس كنجكاويم شديدا تحريك شده بود كمي نگران بودم هرچند بارها به خودم تلقين ميكردم كه دليلي براي نگراني وجود ندارد. نمي توانستم تصميم بگيرم مي دانستم اگر نروم همان احساسي را پيدا خواهم كرد كه در هنگام پاسخ ندادن به تلفن پيدا مي كنم اين سوال كه چه كسي بود كه زنگ زد و چه كارم داشت به صورت چه كسي بود مرا دعوت كرد و چه كارم داشت مجددا پرسيده ميشد. از يك طرف اين موضوع كه دعوت كننده مرا ميشناخت ذهنم را مشغول خود كرده بود زيرا در غير اين صورت در دعوت نامه اشاره مي كرد كه فلان كتاب را در دست بگيرم و يا فلان لباس را بپوشم و از طرف ديگر اينكه وي امكان شناخته شدن از روي صدا را مي داده است و به همين علت از نامه استفاده كرده بود ، حتي اگر شناخته نمي شد مجبور به توضيح دادن يا معرفي خودش بود و اگر امتناع ميكرد من اورا تنها يك مزاحم تلفني تلقي مي كردم و بعد از چند دقيقه كل مطلب به دست فراموشي سپرده ميشد . اما نامه عكس العمل متفاوتي در پي داشت.
سه روز پس از رسيدن دعوت نامه وارد همين محل شدم فضاي مغازه آرامش بخش بود و بوي مطبوع قهوه به مشام مي رسيد ، اينجا و آنجا چند نفري نشسته بودند . درست همين جا نشستم ، روبه در تا حداقل چند ثانيه زودتر بتوانم ببينمش. ساعت كمي از هفت گذشته بود.فكر كردم قهوه مقداري از استرسي كه داشتم را كم ميكند . ساعتي بعد از پشت ميز بلند شدم ، نزديك به يك ساعت منتظر بودم اما نيامد .در ظرف اين مدت بدون اينكه متوجه باشم سه قهوه خورده بودم ، حساب كردم و پكر به سمت خانه روانه شدم .
آن شب تا صبح نخوابيدم نه به خاطر آن همه قهوه كه خورده بودم بلكه به خاطر حماقتي كه كرده بودم : ساعت نزديك نه بود كه به خانه رسيدم ، خسته و كلافه كليد را در قفل چرخاندم و بدون اينكه چراغي روشن كنم يكراست به اتق خواب رفتم ، لباسهايم را همانجا روي تخت رها كردم و به حمام رفتم تا دوشي بگيرم و بعد در حاليكه سرم را خشك ميكردم از حمام به سمت آشپزخانه رفتم ، درست وسط هال ميخكوب شدم ، يخچال داخل آشپزخانه نبود نگاهم را در هال چرخاندم اما هيچ چيز آنجا نبود ، تلويزيون ، سيستم استريو ، مبلها ، قالي ها ، همه و همه غيبشان زده بود ، شوكه شده بودم گويي يك سطل آب سرد روي سرم ريخته باشند. همانجا روي موكت نشستم ، خنده ام گرفته بود بزرگترين حماقت عمرم را كرده بودم . هنوز قسط هاي يخچال تمام نشده بود اما خودش ...... ديگر نبود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#85
Posted: 10 Apr 2012 14:33
نوشته اي از عبيد زاكاني : خواب ديدم قيامت شده است
خواب ديدم قيامت شده است
هرقومي را داخل چالهاي عظيم انداخته و بر سرهر چاله نگهباناني گرز به دست گمارده بودند الا چالهي ايرانيان.
خود را به عبيد زاكاني رساندم و پرسيدم: «عبيد اين چه حكايت است كه بر ما اعتماد كرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت: «ميدانند كه به خود چنان مشغول شويم كه ندانيم در چاهيم يا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در ميان ما كسي كه بداند و عزم بالا رفتن كند...»
نپرسيده گفت: گر كسي از ما، فيلش ياد هندوستان كند
خود بهتر ازهر نگهباني لنگش كشيم و به تهِ چاله باز گردانيم
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#86
Posted: 10 Apr 2012 14:35
شكوفه هاي بادام
در را كه بست پرده آبي رنگ پريده را كنار زد و همانجا بالاي پله ها ، جلوي در توالت نشست سر پله سنگي و لمبر داد به ديوار سيماني پوست پوست شده و زل زد به آسمان .
نفهميدم نمازش را سلام داد يا شكستش . نيم خيز شد و دست انداخت تو دستگيره در . چشمهايش گرد شده بود . در قيجي صدا كرد و چهار چوب آهني به طرف داخل كشيده شد . نگاهش سر پله ها گره خورده بود و از جا كنده شد . با چادر نماز سفيد گلدار بدون اينكه چيزي پايش كند دنبال نگاه دويد توي حياط . باد سرد خورد توي صورتم .
- عزيز ! چي شده ؟ چرا اينجا نشستي ؟ چرا رنگت پريده ؟!
آسمان غريد ، تيله شيشه اي چهار پر مثل ماهي از تو دستم ول شد و قل خورد رو جانماز . دست پدر را گرفته بود و با تمام زورش مي خواست از سر پله ها جدايش كند .
- عزيز ! بلن شو خيس شدي مرد ... خدايا چه خاكي تو سر كنم ؟!
پدر تكان نمي خورد . انگار به ديوار چسبيده بود . ترسيدم و دست انداختم دور پاهاي لرزان آبجي كه از وقتي پدر كليد توي در انداخته بود همانطور پشت شيشه شره كرده ، تو چهارچوب پنجره قاب شده بود و چشم زده بود به پرده آبي پشت در .
چند روزي بود كه تمام شكوفه هاي سفيد و صورتي تك درخت بادام گوشه حياط باز شده بود و خانه پر شده بود از بوي گلهاي هفت رنگ كنار ديوار اتاق آبجي . ولي هنوز هيچ خبري نبود كه نبود .
فقط خدا مي داند وقتي برگه امتحان را جلوي راهروي دراز مدرسه تحويل آقاي جعفرنيا ناظم مدرسه مي دادم با چه شور و شوقي از تو حياط مدرسه بيرون مي دويدم و تنها به يك چيز فكر مي كردم . دوبار هم نزديك بود موقع رد شدن از خيابان ماشين زيرم بگيرد و صداي كشدار ترمز مرا به خود آورده بود .
خيلي دوست داشتم بلند مي شدم و همه حرفهايي را كه چند هفته اي روي قلبم سنگيني كرده بود و دل كوچك من ديگر طاقت نگاه داشتن آن را نداشت بيرون مي ريختم وفرياد مي زدم : آبجي ! آبجي ! مژدگوني بده . به خدا تموم شكوفه ها وا شدن .
انگار همين ديروز بود . برف تمام حياط را پوشانده بود و فقط انگشتان درخت بادام از زير لحاف سفيد برف بيرون بود و ميان آن همه سفيدي مثل دانه هاي ذغال چشمك مي زد .
مادر چرخ خياطي سينگرش را در آورده بود و كنار بخاري نفتي گوشه اتاق ، ملافه گلدار تشك جهاز آبجي را چرخ مي كرد . پدر هم يك سيني رويي پر از مرغ را وسط رو فرشي قهوه ايي راه راه جلوي اتاق پهن كرده بود و چهار زانو با چاقو افتاده بود به جان بال و گردن مرغهاي زبان بسته . مادر يك دستش روي دستگيره چوبي چرخ بود و با دست ديگر ملافه كوك خورده را از جلوي سوزن چرخ رد مي كرد . آبجي كه امتحانات دانشگاهش شروع شده بود توي اتاقش بود و خيلي كم بيرون مي آمد . پايين پاي مادر كنار گلهاي آبي و قرمز ملافه گلدار روي دفتر و دستك مدرسه زانو زده بودم و حواسم بيشتر به مادر بود تا درس .
چرخ خياطي بازي در آورده بود . يك ريز نخ پاره مي كرد و مادر زير لب غرولند مي كرد . مادر سر نخ را ميان انگشتانش گرفته بود و هنوز به دهان نزديك نكرده بود كه پرسيدم :
- مامان ! آبجي كي عروسي مي كنه ؟
مادر نگاهي به من كرد وگفت :
- همين زودييا .
خودم را لوس كردم و دوباره پرسيدم :
- آخه همين زودييا يني چن روز ديگه ؟
همانطور كه روي چرخ خم شده بود و دنبال سوراخ سوزن مي گشت ، جواب داد :
- يني ... يني .
مادر كه سوزن را نخ كرده بود ، چيزي نگفت و دستگيره چرخ را چند دور چرخاند . آهي كشيد و نگاهي به من و بعد به باغچه گوشه حياط انداخت و گفت :
- يني وقتي درخت بادوم پر از غنچه بشه و شكوفه آش وا بشن .
- خب شكوفه آ كي وا مي شن ؟
اينبار پدر پيش دستي كرد . چاقو را كنار سيني گذاشت ، با پشت دست پيشانيش را پاك كرد و گفت :
- اول بهار وقتي عيد بياد .
جمله پدر كه تمام شد دوتايي نگاه هم كردند و زدند زير خنده . چرخ خياطي آرام آرام صدا كرد و خنده پر از آرزويشان را به گلهاي كوچك ملافه كوك زد .
از جا كنده شدم . دويدم تو اتاق آبجي و داد زدم :
- آبجي ! آبجي ! مامان گفت .
آبجي كه جا خورده بود كتاب توي دستش را بست و با كنجكاوي پرسيد :
- مامان چي چي گفت داداشي ؟
آب دهانم را قورت دادم و تند گفتم :
- مامان گفت تو و عمو جواد وختي شكوفه آي درخت تو حياط وا بشن عروسي مي كنين .
آبجي كه خنده اش گرفته بود ، كتاب را آرام روي ميز چوبي كنار قاب عكس كاغذي زرد رنگ كه عكس كوچك جواد توي آن بود گذاشت . همانطور كه روي صندلي نشسته بود دستهايم را گرفت و طرف خودش كشيد . دسته موي صاف و بلندي را كه جلوي چشمش ريخته بود پشت گوشش جمع كرد و صورتش را به صورتم نزديك كرد . دست مهربانش را ميان موهايم برد و آهسته گفت :
- پس داداشي حواست به درخت باشه هر وقت ديدي شكوفه آ وا شدن به من بگو تا يه مژدگوني خوب بگيري .
از آن روز كه برف همه جا را سفيد كرده بود تا يكي دو ماه بعد كار من نشستن سر پله هاي سنگي تو حياط ، كنار گلدان بزرگ محبوبه شب ، يا ايستادن پشت شيشه در اتاق و زل زدن به يك درخت خشك بود كه كاش هيچوقت جان نمي گرفت و غنچه نمي كرد . هنوز برفهاي توي كوچه آب نشده بود كه جواد آمد مرخصي و خيلي زود هم قرار شد برگردد .انگار عجله داشت . خانه اشان چند تا خانه آن طرفتر بود . يك در آبي خوشرنگ با گلهاي سفيد كه اول يك بن بست روبروي تنها تير چوبي برق كوچه مان بود . سال قبل بود كه همراه خواهر و مادرش براي خواستگاري آبجي به خانه ما آمدند و قرار عروسي هم خيلي زود براي چند ماه بعد گذاشته شد . ولي هر دفعه حمله مي شد وعروسي بي عروسي . شب آخري كه قرار بود جواد فردايش به جبهه برگردد شام مهمان ما بود . مادر يك قرمه سبزي با ليموي خوشمزه درست كرده بود كه بويش تمام كوچه را برداشته بود . آبجي هم از دم غروب آرام و قرار نداشت . شام كه خورديم ، جواد همراه آبجي رفتند توي حياط . چند دقيقه بعد كه برگشتند جلوي در اتاق ، جواد دست توي جيبش كرد ، مشتش را بيرون آورد و داخل مشت كوچكم گذاشت .
- خداحافظ بسيجي ! مواظب خواهرت باش !
آبجي خنديد و من كه از حرفهاي جواد چيز زيادي نفهميده بودم مشتم را باز كردم . تيله شيشه اي با پره هاي سبز توي انگشتهاي كوچكم ، زير نور ماه برق مي زد . پره هاي سبز همرنگ چشم هاي قشنگ آبجي بود .
چند روزي بيشتر تا باز شدن غنچه هاي صورتي درخت نمانده بود . آن روز صداي راديوي سر طاقچه از هميشه بلند تر بود .
سر سفره صبحانه نشسته بوديم و مارش نظامي كه از صبح زود پخش مي شد همه را بي تاب شنيدن خبرهاي تازه از جبهه كرده بود . پدر همانطور كه با سر به راديو اشاره مي كرد گفت :
- به گمونم امروز يه خبرايي هس .
- خدا پشت و پناه همه رزمنده آ .
مادر اين را گفت و استكان خالي مقابل پدر را پر از چاي كرد . قاشق چايخوري كوچك را تو استكان پر از چاي كه تا كمر از شكر پر شده بود مي چر خاندم .
قاشق به لبه استكان مي خورد و در سكوت لبريز از انتظار اتاق بيشتر صدا مي كرد.
« شنوندگان ارجمند توجه فرماييد . شنوندگان ارجمند توجه فرماييد .»
پدر سقلمه اي به من زد .
- هيس !
و با سر به راديو اشاره كرد . همه نگاه ها سر طاقچه جمع شده بود . آبجي كه هنوز چيزي نخورده بود از پاي سفره بلند شد ، بازويش را به لبه طاقچه تكيه داد و گوشش را به راديو چسباند . بي قراري از چشمهاي سبزش مي باريد .
« شنوندگان ارجمند توجه فرماييد . غيور مردان سپاه اسلام امروز صبح عمليات بزرگ ... »
صداي گوينده راديو كه در مارش نظامي گم شد پدر استكان چاي را هورتي بالا كشيد . استكان نيمه خالي را تو نعلبكي گلدار گذاشت و نگاه انداخت به مادر كه مقابل اش نشسته بود
- نگفتم خانوم ! بيخود نيس از صبح اين همه مارش جنگي پخش مي كنن . بعله عمليات شده .
مادر كه همه حواسش به آبجي بود از پاي سفره بلند شد و آمد كنار طاقچه . دستش را روي شانه آبجي گذاشت و موهاي صاف و شانه شده اش را بوسيد .
- خدا خودش كمكشون مي كنه دخترم .
آبجي چشمهاي خيسش را از مادر دزديد . سرش را به نشانه تاييد حرفهاي مادر تكان داد و همانطور كه نگاه دلواپس مادر به قدم هاي لرزانش آويزان شده بود از كنار طاقچه دور شد . از پاي سفره بلند شدم و آمدم كنار پنجره . هنوز به عمليات فكر مي كردم كه اولين بار از ميان صحبتهاي آبجي و جواد شنيده بودم . كلمه اي كه جواد با آب و تاب از آن مي گفت و آبجي با نگراني مي شنيد . تازه فهميدم چرا جواد اينقدر عجله داشت . شيشه پنجره سرد بود و آفتاب تند صبح كه به سر شاخه هاي درخت بادام گير كرده بود در چشم مي نشست . آفتاب كه از دستان درخت رها شد تنها به مژدگاني فكر مي كردم . اولين شكوفه صورتي بادام پلكش را باز كرده بود و در هواي سرد و نمدار صبح چشمك مي زد . از در نيمه باز اتاق آبجي سرك كشيدم . مي خواستم فرياد بزنم آبجي مژده بده ، كه ديدم آبجي روي فرش كوچك جلوي ميزش نشسته و كتاب دعاي كوچكش هم درون دستانش بالا و پايين مي رود . آبجي دعا مي خواند و يواش گريه مي كرد .
از آخرين باري كه جواد به خانه ما آمده بود دو ماه مي گذشت . مادر هفته اي چند بار به اصرار چشمهاي نگران آبجي به خانه اشان مي رفت . آبجي هم عادت كرده بود هر بار, پشت پنجره اتاق چشم انتظار بايستد تا شايد مادر خبري بياورد . مادر پرده آبي پشت در را كه كنار مي زد و پا روي پله هاي سنگي مي گذاشت همه چيز را مي شد فهميد . آنها نيز هيچ خبري از جواد نداشتند .
شكوفه هاي بادام يكي يكي باز مي شدند . انگار انگشتان درخت لاك صورتي زده بودند . بهار توي حياط ، تا پاي ديوار اتاق آبجي آمده بود و آنطرف ديوار، پشت پنجره ، گل زيباي ما پژمرده و پژمرده تر مي شد . آبجي كمتر از اتاق بيرون مي آمد . كم حرف شده بود و كمتر غذا مي خورد . همه نگران و بي قرار بوديم و آبجي از همه نگرانتر و بي قرارتر .
شبي كه تمام شكوفه هاي درخت باز شده بود آسمان از غروب ، گرفته و ابري بود . پدر هنوز از مسجد نيامده بود . تيله چهار پر سبز توي دستم بود و از اين سر اتاق مي دويدم آن سر اتاق . مادر چادر نماز گلدارش را سر كرده بود و نماز مي خواند . آبجي هم مثل هميشه توي اتاقش بود . باران نم نم شروع به باريدن كرده بود . چقدر دوست داشتم براي يكبار هم كه شده دستان كوچكم را جلوي گوش آبجي حلقه مي كردم و آهسته مي گفتم :
- آبجي ! به خدا همه شكوفه آ وا شدن .
ولي ... .
پدر كه كليد توي در انداخت و آن را چرخاند آبجي از توي اتاق بيرون آمد و كنار شيشه ايستاد . باران تند تر شده بود و مادر همچنان روي سجاده نشسته بود .
ضرب دانه هاي باران روي شيشه قدي پنجره سنگين و سنگين تر مي شد . حياط پر از گلهاي قرمز شده بود . گلهاي كوچك و خيس چادر نماز مادر روي پله ها و شكوفه هاي پر پر و باران زده بادام توي باغچه پهن شده بود . وقتي پدر با چشمهاي تري كه اميد از آنها پر كشيده بود گفت جواد شهيد شده است ، آبجي را نديد كه زير باران ايستاده بود و گريه مي كرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#87
Posted: 12 Apr 2012 07:56
«Hi» نه، سلام!
هيچ وقت كلاس زبان انگليسى را دوست نداشتم چون زبانم خيلى ضعيف بود و هر جلسه هم ناچار بوديم تمرين ها را در خانه حل كنيم و بدتر از همه، سر كلاس بخوانيم.
اين كار براى من كه هر سال با بدبختى از درس انگليسى نمره قبولى مى آوردم، در حكم يك عذاب تدريجى بود كه هر هفته سر كلاس انگليسى گريبانم را مى گرفت.
اوضاع آنقدر وخيم شد كه يك ترم با همه زحمات بى وقفه اى كه كشيدم، نتوانستم نمره ناپلئونى بگيرم و در نهايت از درس انگليسى نمره نياوردم و به اصطلاح افتادم.
آن روز حسابى به غيرتم برخورد و با خودم عهد كردم اين فاجعه را جبران كنم. روز بعد در يك كلاس زبان اسم و رسم دار ثبت نام كردم. اول خيلى سخت بود. احساس مى كردم وقتى معلم با لهجه انگليسى اش از من درس مى پرسد از شدت ناراحتى گوش هايم زرشكى مى شود. اما كم كم راه افتادم و ديگر درس انگليسى برايم در حكم طناب دار نبود.
اگر آدم در هر چيزى تعادل داشته باشد زندگى زيباتر مى شود. كارى كه من نكردم و نتيجه اين شد كه هر ۴ كلمه فارسى كه حرف مى زدم يك كلمه انگليسى هم پارازيت مى انداختم. اوايل احساس خوشايندى داشتم يا بهتر بگويم حس «باكلاسى» مى كردم بخصوص در مقابل كسانى كه از انگليسى سر درنمى آوردند احساس قدرت مى كردم و دائم كلمات انگليسى را كه در ذهنم فروكرده بودم، غلط و درست بلغور مى كردم. تا در دلشان بگويند «اى ول! عجب آدم باسواد و با فرهنگى!»
بعد از مدتى وقتى به مدرسه مى رفتم به جاى سلام «Hi» و موقع خداحافظى «bye» مى گفتم و از اين كار خودم احساس شعف مى كردم. بچه ها هم از اين كار من استقبال گرمى به عمل مى آوردند و حسابى تحويلم مى گرفتند. كم كم براى هر كلمه فارسى يك جايگزين انگليسى پيدا كردم و تلفظ آن كلمات را بين بچه هاى كلاس هم ترويج دادم.
احساس كردم ديگر به زبان فارسى علاقه اى ندارم و ترجيح مى دهم انگليسى حرف بزنم. حتى در خانه با مادرم انگليسى حرف مى زدم و وقتى با عصبانيت مى گفت «جورى حرف بزن كه ما هم بفهميم» خنده اى از سر غرور مى كردم و از اين كه مى توانم طورى حرف بزنم كه مادرم متوجه نمى شود بر خود مى باليدم. بعد از آن، نمره هايم در درس انگليسى عالى شد.
اما كاش همه ماجرا همين قدر خوب تمام مى شد. موضوع اين بود كه من از آن طرف بام افتاده بودم.
باورم نمى شد اما آن ترم از درس زبان فارسى نمره قبولى نياوردم. وقتى نمره را گرفتم از تعجب خشكم زد. چنين توقعى نداشتم دچار افسردگى شده بودم. فكر مى كردم خانم معلم با من لج كرده كه اين نمره را به من داده. ۸ نمره اى نبود كه انتظارش را داشته باشم.
اما اين اتفاق افتاده بود و متأسفانه بجز خودم هيچ كس در اين رخداد مقصر نبود.
وقتى معلم ادبيات سر كلاسمان آمد از خجالت سرم را بلند نكردم، آن روز موضوع درس، رستم و سهراب بود.
خانم معلم با شيوايى كلامش گفت:
كنون رزم سهراب گويم درست
از آن كين كه با او پدر باز جست
جملات خانم معلم بدجورى در ذهنم اثر مى گذاشت. وقتى در حين درس اشعار فردوسى را مى خواند دلم مى لرزيد.
چنين است رسم سراى درشت
گهى پشت بر زين، گهى زين به پشت
از فردوسى هم خجالت مى كشيدم. احساس مى كردم چقدر از دست من عصبانى است. لابد با عصبانيت به من مى گويد:
بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى
حس مى كردم من يكى زحمات سى ساله فردوسى را بدجورى به باد داده ام. دلم نمى خواست اينطور فكر كنم اما دست خودم نبود. عذاب وجدان گرفته بودم.
حس كردم روى نقشه جغرافيا جايى هست كه من فراموشش كرده ام و هيچ كس به خاطر به ياد نياوردنش سرزنشم نكرده، اما امروز شعر فردوسى مرا سرزنش مى كرد.
نمى خواستم اين وضع را ادامه دهم خانم معلم بيت ديگرى را خواند:
به كام صدف، قطره اندر چكيد
ميانش يكى گوهر آمد پديد
با تمام وجود حس كردم زبان زيباى مادرى ام، فارسى گوهر صدف درون من است و من در هر كجاى دنيا كه باشم بايد زبان زيبايم را زنده نگه دارم.
فردا صبح كه سر كلاس رفتم بچه ها طبق عادت هميشگى جلو آمدند و گفتند (Hi) اما اين بار من دلم نمى خواست اين كلمه را از زبان آنها بشنوم پس با عصبانيت گفتم «Hi» نه، سلام...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#88
Posted: 12 Apr 2012 07:57
داستان كتاب مقدس اثر مارگارت دوراس
پسر يك روز عصر در كافه دورله نزديك دختر آمد، به او گفت كه تازه از كلاس جامعهشناسي آمده است. دختر هم چندين روز اين پا و آن پا ميكرد تا به او بگويد كه فروشندهي يك فروشگاه كفش است. عادت كرده بودند كه در اتاق پشتي كافه دورله همديگر را ببينند، معمولاً حدود ساعت شش و ده دقيقه، درست بعد از اين كه از سر كارش برميگشت. خوشحال بود كه هر شب او را ميبيند: او جفت او بود، مؤدب و دوستداشتني. از اين كه كسي را پيدا كرده كه ساعاتي را پيش از شام تا رسيدن به خانه ميتواند با او سر كند، خوشحال بود. دختر زياد صحبت نميكرد، معمولاً پسر بود كه حرف ميزد، با او از اسلام و كتاب مقدس صحبت ميكرد. گرچه او خيلي زياد به كتب مقدس اشاره ميكرد، اين چيزها براي دختر عجيب نبود. شگفتزده نميشد، هيچ چيز او را شگفتزده نميكرد: روش او دقيقاً همين بود؛ از هيچچيز واقعاً شگفتزده نميشد.
شب اول پسر با او از اسلام گفت. روز بعد كه با هم همبستر شدند، از كتاب مقدس صحبت كرد و از او پرسيد آيا تا به حال اين كتاب را خوانده يا نه و دختر جواب داده بود كه نخوانده. روز بعد يك كتاب مقدس با خودش آورد و سِفر جامعه را در اتاق پشتي كافه دورله برايش خواند. او با صدايي بلند در حالي كه دستانش را روي گوشش گذاشته بود، با لحني پرشور و اديبانه ميخواند. دختر از اين كار برآشفته شده بود و فكر ميكرد او شايد كمي ديوانه شده است. بعد از آن، پسر نظرش را در مورد آن قطعه پرسيده بود. وقتي كه او داشت ميخواند، دختر اصلاً گوش نميداد، چون آشفته شده بود. اما جواب داده بود كه به نظرش معقول ميآيد و خوب است. پسر هم در مقابل لبخندي زد و به او گفت كه اين قطعه متني اساسي است و بايد آن را ياد بگيرد.
پسر مكتوب نش را در موزهي انگلستان ديده بود و از آن صحبت ميكرد. چندين ساعت وقتش را جلوي محافظ شيشهاي گذرانده بود، روز بعد هم باز برگشته بود و روزهاي بعد هم همين طور. او هرگز آن لحظات را فراموش نميكرد. چيزهايي كه در مكتوب نش باقي مانده بود تنها چند خط از سِفر خروج بود. با دختر درباهي سِفر خروج صحبت ميكرد. «و قوم يهود ثمربخش بودند و فراواني را بيشتر كردند و چندين برابر كردند و به شدت پيشي گرفتند و آن سرزمين پر شد از آنان ... و آنان اندوهگين شدند زيرا قوم يهود ...» پسر دربارهي تمام كتابهاي مقدس موجود با او صحبت كرد، لاتيني، يوناني قديم، همچنين در مورد كتابهاي مقدس واتيكان، سنسكريت، عبري و لاتيني.
پسر اصلاً دوست نداشت دربارهي خود دختر صحبت كند، هرگز از او نپرسيد كه از كارش در فروشگاه راضي است يا نه، يا چطور به پاريس آمده، از چه چيزي خوشش ميآيد. آنها رابطهي جنسي برقرار كرده بودند. دختر رابطهي جنسي را دوست داشت. اين يكي از آن چيزهايي بود كه دختر دوست داشت. وقتي با هم آميزش جنسي ميكردند، صحبتي رد و بدل نميشد. يك بار بعد از پايان كار، پسر دوباره شروع كرد به صحبت كردن از سِنت جروم كه زندگياش را صرف ترجمهي كتاب مقدس كرده بود.
او لاغر بود و كمي قوز داشت. موهايش مجعد و سياه بود و چشمان آبي بسيار قشنگي داشت كه مژههاي سياهش آن را احاطه كرده بوند. پوست روشني داشت و كلامش بسيار پرنفوذ بود، لبهاي رنگپريدهاش تمام دندانهايش را نميپوشاند. دماغش گرد بود و گونههايش برآمده. چندان تميز نبود (روي يقهي پيراهنش چيزهاي عجيبي بود و همين طور چيزهايي در زير ناخنهاي گرد و صورتياش. ناخنهايي كه براي آن دستهاي لاغر و بلند خيلي بزرگ به نظر ميرسيدند، و نوك دستانش را شبيه كارد آشپزخانه كرده بودند.) سينهاش تورفته بود. جوانياش را صرف مطالعهي متون مقدس اسلامي و مسيحي كرده بود. عبري، عربي، انگليسي و آلماني را ياد گرفته بود. او هنوز داشت عربي را در مدرسه زبانهاي شرقي ميخواند (گرچه در حقيقت او پيش از آن كه به آنجا برود عربي را آنقدر خوب ميدانست كه وقتي تازه كلاس دوم بود و همديگر را ديده بودند، ميتوانست قرآن را به زبان اصلي بخواند.)
پسر گاهي براي شام او را بيرون ميبرد، اما هميشه به رستورانهاي ارزانقيمت. او يك بار اعتراف كرد كه يك كتاب مقدس متعلق به قرن شانزدهم را قسطي پيشخريد كرده است. پدرش ثروتمند بود، اما به او پولي نميداد. با وجود اين، نتوانسته بود از خريدن كتاب مقدس صرف نظر كند، تا آن موقع يكسوم پولش را داده بود و يكماه ديگر قسطش تمام ميشد. خواب آن لحظهاي را ميديد كه كتاب مقدس را در دستش گرفته است.
حتا پس از آن كه سه هفته از آشناييشان گذشته بود، هنوز هم هيچ حرفي غير از كتاب مقدس و اسلام نزده بودند. پسر هميشه از خدا صحبت ميكرد و از جذابيت دائمي كه فكر خدا به مردم عطا ميكند. دختر، خودش ايمان به خدا نداشت. او كمترين نيازي به ايمان به خدا احساس نميكرد. ميدانست كه انسانهايي هستند كه به خدا ايمان دارند و احساس مي كنند به آن نياز دارند. دختر گمان ميكرد كه باقي عمرش را لازم نيست در فروشگاه بگذراند. او گمان ميكرد كه ازدواج خواهد كرد و بچهدار خواهد شد. او گمان ميكرد در اين دنيا فرصتي به او داده شده است (و اين تنها راه ايمان آوردن او به خداوند بود.)
پسر هم اعتقادي به خدا نداشت، اما اين بياعتقادي تسكيني به او نميداد. اعتنايي به ثروت پدرش نداشت، ثروتي كه قابل توجه بود و از راه ترميم لاستيكهاي ماشين به دست آمده بود. او گاهي از خانهاش در نويلي و ملكش در هسگر صحبت ميكرد. دختر فهميد كه آنها هرگز ازدواج نخواهند كرد. پسر حتا به اين موضوع فكر هم نميكرد.
دختر هرگز مردي مثل او نديده بود. پسر دربارهي محمد طوري صحبت ميكرد كه گويي از برادرش حرف ميزند (او از زندگي محمد و ازدواجش با بيوهي يك تاجر صحبت كرده بود و از رابطهاش با مريم قبطي). او داستان زندگي هر چهارده همسر محمد را ميدانست، محمد رسالت بزرگ يكتاپرست كردن اعراب را بر عهده داشت. انديشهي بزرگي بود (محمد با اسلحهاي در دست و شجاعتي آسماني از اين انديشه دفاع كرده بود.) به نظر دختر رسالت عجيبي بود، اما در اين مورد چيزي به او نگفت. در اين مورد هم كه گاهي از كمك كردن به مردم در امتحان كردن كفشها در تمام طول روز كلافه ميشد، چيزي نميگفت. نه، او تمام اين افكار را براي خودش نگه ميداشت، اصلاً نميتوانست تصور كند كه اين چيزها براي كسي جالب باشد و از نظر او اين چيزها امري معمولي بود. سرانجام دختر به كارهاي پسر عادت كرد، هر وقت كه پسر ميخواست سورهي كاملي از قرآن را به عربي بخواند، قبول ميكرد. فكر ميكرد كه او مرد خوبي است. پسر دختر را خسته ميكرد.
پسر براي او يك جفت جوراب ساقبلند خريد، مرد مهرباني بود. اما از زماني كه آنها شروع به همبستر شدن با هم كردند، دختر ديگر هيچ لذتي از زندگياش نميبرد. يك شب علتش را فهميد. با خودش گفت كه من براي او ساخته نشدم. تمام انرژي دختر، شور حيات جوانياش به نظر ميرسيد كه در كنار پسر خشكيده است و نميتوانست كاري بكند. با وجود اين، خوشحال و راضي بود. به يك معنا خوشبخت بود، با خودش ميگفت كه وقتي با او است چيزهايي ياد ميگيرد. اما آن چيزها برايش هيچ لذتي نداشت. گويي آنها را از قبل ميدانست و لازم نبود ياد بگيرد. اما سعي ميكرد كه پسر را خوشحال كند. اوايل شب انجيل را خواند چون پسر از او خواسته بود. چيزهايي كه مسيح به مادرش گفته بود اشكش را درآورده بود. در جواني به صليب كشيده شده بود و آن هم درست در مقابل مادرش؛ اين وضع او را بيشتر منقلب ميكرد. اما –تقصير او نبود- احساساتش از حد خاصي فراتر نميرفت. گمان ميكرد كه او خدا نيست، آن مرد را خدا نميدانست. او را به عنوان كسي كه طرحهاي خيلي باشكوهي داشته است، ميشناخت؛ و مرگش انسانيتش را به او برگردانده بود. در واقع، او نميتوانست داستان او را بخواند و به ياد مرگ پدر خودش نيفتد كه سال گذشته در زير يك واگن صنعتي له شده بود، درست يك سال قبل از اين كه بازنشسته شود. پدرش قرباني نوعي بيعدالتي بود كه از مدتها پيش آغاز شده بود. آن بيعدالتي هرگز از زمين برچيده نشده (و در طول نسلهاي بشر ادامه پيدا خواهد كرد.)
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)