ارسالها: 9253
#891
Posted: 25 Sep 2014 17:29
٣ داستان زيبا:
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#892
Posted: 25 Sep 2014 17:35
شب شاشی
_ « چشمامو مي بندم كه هيچي نبينم . نه زنمو نه بچه مو نه بابامو نه ننه مو نه خواهر و برادرامو . همه شون مايه ي رنج من هستن . حوصله ي هيچ كدومشونو ندارم .
روز اول مهر مامانش دستشو گرفت و بردش مدرسه . صبح خودش از خواب بيدار شده بود . بدون اين كه ما بيدارش بكنيم . من كه مي دونستم از ترسش كل ديشب رو نخوابيده . مثل تموم اون هفت سالي كه از تولدش مي گذشت منتظر بودم تا گريه كنه و بگه من نمي خوام برم مدرسه اما بالاخره مادرش لباسارو تنش كرد و دوتايي با هم از خونه رفتن بيرون .
فكر نمي كردم ديگه كار به شب ادراري و اين جور چيزا بكشه . منظورم اينه كه فكر نمي كردم اين همه شبيه من باشه . حالا درسته كه پسرم بود ولي به هرحال همه ي آدما حتما با همديگه فرق دارن . منم با بابام فرق داشتم . اون خيلي بد بود . اون همه فرق كه با بابام داشتم بد بود و اين همه شباهت كه پسرم با من داشت هم بد بود .
توي مدرسه با بچه ها بازي مي كنه . نه اين كه بره يه گوشه اي ساكت و آروم بشينه و با هيشكي حرفم نزنه .نه . اتفاقا وقتي يكي از بچه ها بهش ميگه كه بيا تو هم بازي كن ميره و باهاشون بازي مي كنه و نميدونم چي بازي مي كردن . به هرحال يه بازي بوده ديگه . مي دونم از روي ترس رفته . مثل سگ مي ترسيده كه بگه نه من نميام بازي . حتما حتما وسط بازي بارها همه بهش گفتن درست بازي كن ديگه مگه بلد نيستي . اونم با چشماي خاليش بهشون فقط نگا كرده و هيچي جواب نداده . آره اينا تا اين جا يه بخشي از قضاياي روز اول مدرسه ي پسرم بود .
وقتي ميذاشتمش روي صندلي شاگرد و مي رفتم سرويس همه مي گفتن بابا اين كه هنوز كوچيكه كجا مياريش . سر پيچا گهگاه چپه ميشد . همه مي گفتن بابا اين بچه انقدر كوچيكه كه نمي تونه خودشو رو صندلي نگه داره . اما من مياوردمش چون گريه نمي كرد . هميشه منتظر بودم تا گريه كنه و ببرمش خونه و با يه احساس كاملا پدرانه ي بي نظير بدمش به ننه ش و بگم بگير بابا توله تو اين قدر وق زد كه سرمو برد . اما هيچ وقت اين اتفاق نيفتاد .
آخه من كه مي دونم همه ي بچه هاي دنيا از بوي بيمارستان بدشون مياد . بوي الكل كه به مشامشون مي رسه ياد آمپول مي افتن . چرا يه بچه نبايد از ترس آمپول گريه كنه ؟ چرا ؟ من فقط يه دليل براش دارم .
درست هم خاطرم نيست من بودم كه وقتي بچه مو مي نداختم بالا گريه مي كرد يا بابام بود كه وقتي منو مي نداخت بالا گريه مي كردم . اما بعد از اون دفعه ديگه هيچ وقت اين جوري دوست داشتنمو نشونش ندادم . گفتم بابا چند وقت ديگه بزرگتر از اوني ميشي كه من قوت داشته باشم بندازمت بالا باز بگيرمت تو رو خدا بخند . تو رو خدا بخند ديگه . فكر مي كنم اين كارو بابام با من كرد . آره خوب كه فكر مي كنم مي بينم هنوز دماغم درد مي كنه .
مادرا هم جلوي در مدرسه منتظر بچه هاشون مونده بودن تا روز اول مهر تموم بشه و بچه ها از در مدرسه بيان بيرون و تندتند براي مادراشون تعريف كنن كه خانوم معلم چي گفته و شماره ي كلاسشون چنده و روي كدوم نيمكت مي شينن و از اين جور چيزا . مثل همه جاي دنيا مادرا شروع كرده بودن با همديگه حرف زدن و خلاصه دو تا دو تا و سه تا سه تا و چند تا چند تا با هم رفيق شده بودن .
بابابزرگم دنبال زني گشته بود حتما كه ترس توي چشماش تابلوي تابلو باشه . يعني اصلا احتياجي به گشتن توي چشماي طرف نباشه كه مثلا ببينيم از ارتفاع مي ترسه يا نه . ترسش تابلو باشه . از نفس كشيدنت هم بترسه . بابام هم دنبال همين جور زني گشته بود . منم همچين زني رو پيدا كردم كه بالاخره نتيجه ش اون شد .
نه من مطمئنم كه رگ و پي نداشت . هيچ وخ يكي از دنده هاشو زير دستم حس نكردم . توي چشماشم كه پر از خالي بود . توي بدنش كلا با ترس پر شده بود . توش پر از خالي بود . همين . نمي دونم بابام اين جوري بود يا پسرم .
سه سالش هم كه شد همون جوري بود . پنج سالش هم كه شد ده سالش هم كه شد . ديگه ديدم خود خود منه . ديگه مي دونستم تا آخر عمرش بايد وحشت رو نفس بكشه . ترس از يه دنياي پر از آپارتماناي شيش طبقه ي قرمز .
ولي اگر هم بابام با من اين كارو كرده باشه من اون قدر قشنگ دركش مي كنم كه انگار انگار من خودم يه شب كه از سر كار برگشتم خونه بدون هيچ لبخندي بچه مو برداشتم و پرتش كردم هوا و چند بار كه خوب پرتش كردم هوا و هيچ اثري از خنده نديدم يهو وسط زمين و آسمون ولش كردم و با خودم گفتم من همچين بچه اي نمي خوام . آره دماغم هنوز درد مي كنه اما همه ميگن اين تو بودي كه اين كارو با پسرت كردي . نمي دونم .
كارم اين بود كه دانشجوهاي دانشگاه علوم پزشكي رو توي مسير خوابگاه و دانشگاه و بيمارستان ببرم و بيارم . داشت مي شد پونزده سال كه من توي نقليه ي دانشگاه بودم . همه ي راننده ها همه ي دانشجوها رو به اسم مي شناختن اما من هيچ كس رو نمي شناختم . فقط مي بردم و مي آوردمشون . همين . با هيچ كدومشون حرف نزده بودم . بعضياشون كه موقع پياده شدن از اتوبوس تشكر مي كردن ديگه نمي دونستم چيكار كنم . مي خواستم داد بزنم سرشون كه بابا دست از سر من برداريد .
آره خلاصه . بچه ي من مي بينه كه براي اولين بار داره يه احساس جديد رو كشف مي كنه . يه چيزي غير از ترس . نمي دونم براي اولين بار در كدوم لحظه توي چشماي اون دوستش مي بينه كه ميشه اعتماد كرد و نترسيد . نمي دونم . شايد وسط همون بازي اون تنها كسي بوده كه سر پسر من غر نمي زده كه تو چرا بازي بلد نيستي . شايد هم ديگران سر اون پسر بچه هم غر مي زدن و همين رو مي گفتن . شايد توي كلاس بغل هم نشستن . شايد توي زنگ تفريح اون به پسر من يه كيك تعارف كرده بود . نمي دونم خلاصه . اما پسرم براي اولين بار فكر كرده بود مي تونه با كسي دوست بشه .
درست خاطرم نيست ولي مطمئنم حتما يه خونه اي تپه اي دكلي چيزي پشت خونه ي قديمي خودمون هم بود كه من مثل سگ ازش مي ترسيدم . واي كه چقدر مي ترسم وقتي كه همين الآن اسم سگ رو ميارم . ياد داييم مي افتم . تا زنده بود ازش مي ترسيدم . حالا هم كه مرده ازش مي ترسيم . تا وقتي باشم ازش مي ترسم . نمي تونم ازش نترسم . نمي تونم .
وقتي يه هفته ده روز پشت سر هم هر شب شاشيد وشاشيد ننه ش به صرافت افتاد كه چرا تو شب شاشي گرفتي بچه . من توي دلم گفتم اي بابا زن تو چه مي فهمي تموم رگ و پي اين بچه از ترس درست شده . اين تازه اولشه . خلاصه بردش دكتر و دوتايي با خانوم دكتر مهربون كلي زور زدن و بچه ي بيچاره ي منو روانكاوي كردن تا فهميده بودن كه اين بچه از اون آپارتمان شش طبقه ي اون طرف كوچه مي ترسه . همون آپارتماني كه يه عالمه آجرنماي قرمز توش كار شده بود .
گه خورد هر كي گفته مي تونه بفهمه ما از كي شبشاشي گرفته بوديم . از موقع بابام . از موقع بابا بزرگم . باباي بابابزرگم . باباي باباي بابابزرگم . گه خورده هركي اينو گفته . هر كي گفته مي تونه بفهمه معنيش چيه . معنيش خودشه .
اومدن . خلاصه با هم راه مي افتن و ميان طرف خونه . زنم كه سال ها بوده با كسي درست مثل بچه ي آدم حرف نزده بوده با اون زنه گرم صحبت ميشه و خلاصه از هر دري ميگن و ميگن و اصلا حواسشون پرت ميشه كه دارن كل مسيرو با هم ميرن . خلاصه يهو مي رسن سر كوچه ي خودمون .
اما من بردمش . روز اول با اين كه خيلي سخت بود بردمش . روز دوم سخت تر بود ولي بازم بردمش . روزاي بعدشم بردمش . هفته هاي بعدم . خلاصه كل اون ترم با خودم بردمش سرويس . سخت بود . وحشتناك بود . اولش كه دانشجوها يا هيچي نمي گفتن يا مي گفتن بابا اين بچه ي به اين كوچيكي رو چرا با خودت مياري تو اتوبوس و ميشوني كنار خودت . مي خوره زمين . از رو صندلي ميفته يه طوريش ميشه . بعدش كه ديدن گوش نميدم سر به سر بچه ميذاشتن . يه بار دو بار سه بار صد بار . وقتي ديدن كه نمي خنده وقتي ديدن حتي گريه هم نمي كنه فقط با چشاي خاليش زل مي زنه بهشون و نگاشون مي كنه ديگه دست از بازي كردن باهاش برداشتن . تموم شد . اگه صد سال ديگه هم با خودم مي بردمش سرويس چيزي بهتر نمي شد .
هي جيش هي جيش هي جيش . تموم نمي شد . خودش فهميده بود منم كه از اول مي دونستم اين تا آخر سرنوشتشه . فقط زنم بود كه خودشو زده بود به خريت . هي اين دكتر اون دكتر . منم هر دفعه مي رفتم حموم تو دلم كلي با زنم حرف مي زدم كه شايد قانعش كنم . بابا دست بردار اين قدر خودتو اين بچه رو عذاب نده لعنتي . اين ديگه تمومشه . اين ديگه تهشه . اصلا همه ش همينه . همه ي وجود اين بچه به من رفته تا رسيده به شاش . ديگه چي كارش داري . اما زنم هي مي رفت با شهرداري نامه نگاري مي كرد كه چرا اجازه ي ساختن يه آپارتمان شيش طبقه رو به اين بساز بفروشا ميدن كه تموم آجرنماهاش قرمز باشه . من نمي دونم تو حموم يا تو دلم چقدر به زنم مي خنديدم . چقدر مي خنديدم كه زنم فكر مي كرد تموم نميشه .
يهو مي بينن رسيدن جلوي در خونه . زنم از اون زنه مي پرسه خب پس خونه تون كجاس ؟ فكر مي كنم در اون لحظه به احتمال قريب به يقين زنم لبخند رو لبش بوده . اون زنه هم يه لبخند گشاد رو لبش بوده . برميگرده ميگه اين جا ديگه . و همون آپارتمان شيش طبقه ي قرمز رو نشون ميده . بعد زن من نه مثل فيلما كه باورش نشه و بعد دوباره بپرسه كجا ؟؟؟ نه همون لحظه مي زنه زير خنده و دست بچه رو ميگيره و مي كشه به طرف خونه . وقتي دم در وايساده بود و سعي مي كرد بچه رو بياره تو خنده هاش خوب يادمه لعنتي . بچه نميومد تو . براي اولين باري بود كه تو عمرش داشت مقاومت مي كرد . داشت اون ور كوچه رو نگاه مي كرد و مادري كه مي خواست بچه شو بكشونه تو دهن يه غول شيش طبقه ي قرمز . »
داستانی از مجید اسطیری
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#893
Posted: 25 Sep 2014 17:36
زال
ما خونمون پاکِ .نسل اندر نسل . سیدیم. ما هم از گندمای نا پاک خوردیم ؛ اما اولاد پیغمبریم هنوز . خون همه عوض شده باشه خون ما که عوض نمی شه. هرچی که هست از خونه . بالفرض شما خانم دکتری چون خونت دکتره. حنیفه اگه نجیبه، زن زندگیه از خونِشه. دو روز و یه شب ا ز آبادی تا پیش شما راه اومدیم. برای اینکه شما خودت هم زن هستی. اگر دستت بخوره به حنیفه ایرادی نیست. دکترای پاکستانی که ،همه جا ، میگن یه بهونه ای میارن تا از تن زن و ناموس مردم جامه در بیارن.خونشون هیزه. ما خدا و پیغمبرو قبول داریم. اونا که شرح حال ما رو باورشون نمیشه. اونا از جایی اومدن که از این چیزا ندیدن. شما اما، باورتون میشه حکمن.
ترسمون از اینه که حنیفه بَچََش رو بزاد؛ اون جوری که نباید باشه در بیاد.سر پیری ،سر اولاد آخر آبرومون بریزه. ما کجا بچه زال کجا ؟بچه حروم وخون حروم کجا؟
خدا سر شاهده قسم به جدم ، نگاهم حروم نیفتاده به فرنگیس. البته جسارته، شما هم دختر منی. من پنجاه سالم رد شده به جای پدرت حساب می شم، ایرادی نگیر هر حرفی میزنم. حنیفه سواد نداره بی سر و زبونه با غریبه جماعت حرف نمیزنه . در عوضِ اون من همه میگن ورّاجم. اما این حرف سر حیثیته .باهاس از اولش بگم . شاید باورتون بشه.
از اونجا شروع می شه که فرنگیس خبردار شد توی جیپ بهداشت بطری شیشه ای هست .لابد الکل هم داشتن. یا خودش دید یا بهش گفتن . جماعتی جمع بودیم دور حضرات بهداشت.لای در رو به اندازه یه چشم واز کرده بود. زال رو از رو زمین بلند کرد و از نوردبوم بردش پشت بوم .رفت پشت آبادی و لا خرمنا گم شد. کسی هم دنبالش نرفت. آقای مروجی ،بهورز چند آبادی ، نگاهش به زمین بود که بالا آورد. دنبال نگاشو گرفتم دیدم از کرماست. از زال چند کرم دراز مونده بود رو زمین که دمشون از زیر در چوبی زده بود بیرون.مرغ و خروسای دم در طوری که سه ساله آب و دون نخوردن از چند سمت جستن سمت کرما، از زیر در کشیدنشون بیرون.ما که عادت کرده بودیم بهشان.اما آقای مروجی که دید بالا آورد. روشن کردن و رفتن.می خواستم بگم به حضرات بهداشت اگه تو آبادی بگردین پیداش میکنین کاری نداره صدای جیغ و ویغ زال که معلومه . مثل موج رادیو، صدای کش داریه . مثل وقتیه که ناخن میسابی به دروازه آهنی. یا نُک بیل میسابه به سنگ.
زال از خون حروم بود .خونش از سگ تازی هم کثیف تر بود، نجس تر بود.هیچ وقت هیچ جامه ای تنش نبوده. تنش سرخ کم رمقی بود که به سفیدی می زد.نم داشت تنش. میدیدی خیالت می رفت پوست نداره . گیس و پوستش رو مشکل از هم سوا می کردی . پا که نداشت چار دست و پا راه بره. با دستاش لشِشو می کشید رو زمین عابدین میگفت مثل گرگیه که پوستش رو کندن و رو دو دست زوزه می کنه.مرغا پشت سرش بودن کرماش رو می چیدن. نوک می زدن از ما تحتش می کشیدن بیرون . صداي جیغش اگه پشت تپه هم میومد می رفتن سمت صدا .
از خون جعفرلاله که نبود.آخه همه میدونن فرنگیس فقط یه دف با جعفر لاله خوابیده که دختر نورسی بوده و جعفر چوپونی میکرده برا آبادیشون. سر و سرّی پیدا می شه بینشون. تو طویله میگیرندشون عقدشون میکنن . تارشون می کنن بیرون. آبادی به آبادی جاگیر میشن آبادی ما. جعفر لاله رعیتی ای میکرد ، دِرو ای میکرد ، یه نونی میبرد خونه . فرنگیس هم آب و جارویی میکرد و غذایی میداد به جعفر.تا اینکه زبون بسته وقت خواب نفسش گرفت. حالا خدا عالمِ فرنگیسی کسی خفش کرد یا خودش نفسش گیر کرد.
سر تراکتور که بر میگشتیم آبادی ملاحبیب بحث انداخت : حکمن بالش که گذاشته رو دهنش قبل اینکه بخواد خودش رو رها کنه خواسته بپرسه از فرنگیس برا چی داره همچین کاری میکنه .حکمن واسه اون یه لحظه یادش رفته که زبون نداره. حرف که زده دیده نمیتونه که بگه.سرو صدای زال هم اگه سر و صدایی ،جیغی ، داشته گم شده تو خرخر جعفر .مثل صدای ما که تو صدای تراکتور گم میشه. ملاحبیب شاعر بود . نسل اندر نسل شاعری تو خونشون بود. خوب حرف میزد . اما وقتی اینطوری ریز به ریز گفت که چه جوری بوده، ما شک کردیم که خودش بالش گذاشته رو دهن جعفر.
بعد مرگ اون فرنگیس هی جوون تر می شد . چهلمش سر مزارعابدین بحث انداخت :«ده سال دیگه بیاین ببینینش اگه چارده سالش نبود». سرتا پا سیاه تنش کرده بود . عینهو برف بود با چشم و موی مشکی .تو اون رخت چارده ساله نشون میداد . الان رو بیست وپنجه. میگفت:« تا اون مرحوم بود بو لاس می داد ولی الانه برین جفتش اگه بو عطر نداد. میخک میزاره لای پستونش». حالا شما قاضی؛ اگه عابدین ریگی به کارش نبوده چطوریه که قبلنا بوی اون رو دیده ، الان هم دیده؟چرا من نمی گفتم کِی بوی لاس میداده کِی عطر یا کجاش میخک می زاره؟
البته کل ملت می دونن زال از خون مهندس جهودی بود.سر صبح که از تو گندمزار میومد سمت خونه ها فقط بالا تَنَش معلوم بود که به سرخی می زد. از سر تپه که چشم تیز کردیم آشنا نیومد ریخت و بارش جدا بود از اهالی. تاقت نداشتیم بمونیم برسه . بهونه کردیم گنجشک پر دادن از گندما تا رسیدیم بهش. می گفت نقشه برداره راه گم کرده. بردیم منزل من . نشستیم چار دورش. تعریف از خود نباشه؛ تو آبادی اعتمادشون به منه. خونم سیده رو حرف من حرف نمیارن. جلسه ای هم باشه با شهرییا ؛ واسه عرض حال یا ترويج یا رای ،میارن خونه من. آخه تو خونمه مجلس بگیرم دستو براشون صحبت بکنم .عیال عابدین بالغ بر صد مرتبه حاشا کرده رفته منزل پدر؛ عابدین رو بردم پسش آوردیم . بلدم چطوری مجلس داری کنم. عرض میکردم؛ مهندس میگفت یاغی دوَرشون کرده، وسیله هاشون رو برده. هرکی از زیردستیاش جایی در رفتن. مهندس قیافه جهودی داشت سرو صورتش رو تیغ کشیده بود بجز یه تیکه ریشِ مثل قندیل زیر چونش.هر چی بود مسلمون نبود. خون نا پاک تو بدنش بود.ماه محرم جامه قرمز آتشی تنش بود . تو ساکش بساط عرق خوری دیدن.
می گفت: « برای این آبادی جاده میارم تموم کارگرا از آبادی شما باشن»
نشست رو دو زانو و گفت:«بله که پردرآمده. اونمقداری میشه که لازم نباشه واسه پول نرید تو گرمای بندرای جنوب.میرین مکه با زن و بچه تون»
گفت : «چرا فقط میگین مسجد! بهداری و مدرسه هم میاریم تو آبادیتون»
دم غروبی فرستادمش در، از منزل .آخه حروم بود. نحس بود تو ماه محرمی. خیالمون بود رفته رد کارش. صبح دیدمش که وسط آبادیه از سمت منزل فرنگیس سرازیر میشه پایین. بعد از ظهرش بود که خبر آوردن از قبرستون پاکوهیا گنج بردن .آبادی اونجا نور چراغ قوه رو دیدن تا اومدن بگیرندشون در رفتن. شیش ماه، بعدِ مهندسِ جهودی ،فرنگیس زال رو انداخت.
بله ؛ دروغ که نمیگم به شما . دقیق بعد شیش ماه بود. باور کنید . تو آبادی هم بحث که مینداختم خنده می کردن که فرنگیس با چل نفر داشته؛ کی میگه که از جهودی بوده .آقای مروجی،که گفتم جیپ آورده بود روستا ، زال رو ببینه، هم مثل شما انکار کرد. از اول شرح حال کردم منتها به خرجش نرفت. میگفت هیچ آدمی زادی نمیتونه شیش ماهه زنده در بیاد . واسه همین حنیفه رو قبل ماه شیشم آوردم خدمت شما. الان رو ماه چهاره. خانم دکتر اصلن شما بگین مگه زال آدمیزاد بود؟ مو ،ابرو ،سرو صورت ،همه سفید .عینهو گچ .شما بگو یه تار مشکی یا شما بگو یه تار بور. هر دوپا رو نداشت .از ماتحت به پایین نداشت. کرماش سفید بودن و آبکی مثل نرمه ی حلزون . نه از اونایی بودن که عکسشون تو کتاب محصلا هست. نه از اونا که بهورزا عکسشون رو تو آبادی نشونمون میدادن و می گفتن بهشون انگل. اینا مثل روده مرغ بودن . دراز بودن وآبکی. هروقت نگاه می کردی باریکه ی یکی رو می دیدی که از ما تحتش زده بیرون و میجنبه. توی عکسای در و دیوار اینجا هم ازشون نیست. حکمن خودتون میدونید چطور کرمی . نه ؛می گم خیلی دراز تر بودن . بعد حرفهام قلم کاغذتون رو بدین می گم . فرنگیس هرغروبی میزاشتش کنار نهر که بَطها بچینن، وقت خواب کمتر بخاره.
من که دارم می گم بزار هیچ جا نمونه. شما هم جای دختر من .مردای آبادی هی پشت سر ، مذمتهایی می کردن. از رابطه این و اون با فرنگیس میگفتن. اون ور حرفم هستید که چی می خوام بگم. عابدین بالفرض نصف شب از تپه می رفته بالا واسه نوبه ی آبیاری گندم .مهتاب بوده ؛معلوم بوده .ملاحبیب رو دیده که از نوردبوم سرازیر شده به ایوان. ملاحبیب عابدین رو دیده که از نوردبوم میرفته پشت بوم. نوبه ی آب خودم که میشد ،وقت بالا رفتن پا سنگین می کردم که راست و دروغ اینا دستم بیاد. کمر تپه که می رسیدی معلوم بود خانه شان . نوردبوم بود؛ منتها کسی نبود حقیقت. سایه زال عینهو گرگ، رو دستاش بود به دیوار، فرنگیس هم سرش باز بود و مو شونه می کرد . از ایوان به پشت بوم نوردبوم گذاشته بود. علی ظاهر واسه خشک کردن ادویه رو پشت بوم . یا واسه برف پارو، در زمستون. از اینکه وسیله میشه واسه دزد که واهمه نداشت . اثاثی واسه دزدیدن نداشت. نهایت چکارش میکردن اون مشکلی با هر کاری نداشت. تنها احدی بود تو آبادی که نه از دزد واهمه داشت نه از یاغی . اون ور حرفهام هستید که. خدا عالمه. من که پیش خدای خودم پاکم. جدم شاهده که از اول هیچ دور و گِرد این زنیکه نشدم.
پخش بود دست که میزارن گردن فرنگیس زال جیغ میکشه -نُک بیل رو میسابه به سنگ- . کی به خرجش می ره این جونورِ علیل که هیچ به آدمیزاد نبرده بود – به قول عابدین مثل گرگ پوست در اومده بود که رو دو دسته- میفهمه این کار نبایست باشه.میگن هم فرنگیس، هم هر کدوم از آقایون که اسم نمی برم چون حنیفه میشناسه اون لحظه کفری می شدن از جیغ کشدار زال. شاید وجدانشون ناراحت می شده.یا خدا میومده جلو چشمشون.
شبی که زال سَقَط شد یا سَقَطش کردن ،همه واگذار کردن به همین جیغ و دادش.گفتن یکی از مردا ،شبونه خفش کرده ؛ از شر جیغش در بیاد. یکی می گفت فرنگیس مثل جعفر بالش گذاشته رو دهنش تموم کنه.اما اگه خدایی بگین خانم دکتر؛ زنی که بچشو سه سال آزگار اون جوری ، با خاری بزرگش کرد می تونه خفش بکنه؟ اصلن اگه می خواست خفش کنه می داد بهداشت ببره بندازه داخل الکل واسه دانشجوا. این حرفا رو حنیفه هم میگه. مگه نه حنیف؟ میبینین خانم دکتر چقد شَرمیه؟
شاید ؛فرنگیس از اون خلاص شد ؛ اما خیالتون نره آبادی هم خلاص شدن. تو قبرستون که راهش ندادیم . موند رو دست فرنگیس . روز بعدش اثری ازش نبود. بروز نمی داد کجا چالش کرده فقط می گفت چال کرده. شَورما هم این شد که چال کرده . شبونه چال کرده پیش قبر جعفر. نموندم که از این و اون بشنوم . شبونه رفتم قبرستون. کندم نبود. بیشتر کندم نبود .تا رسیدم به استخون جعفر.صبحش چو افتاد؛ گور کن جنازه جعفر رو تیکه پاره کرده . به دو ماه نکشیده روانی شد . بهداشت بردش چل خونه. اونجا هم بروز نداد کجا چال کرده.
اول گرما ،وقت درویی ؛ خوردم به پشه زار. خیالم این شد که تازی ای، زا کرده اون حوالی.راست شدم. اثری نبود. بوی توله هم نبود. گندمای اون قسمت میرسید به خود چانه .ندیده بودیم همچین چیزی. زیرساقه ها چیزی جنبید. کرم بود. تا شدم. نشستم با داس ساقه ها رو کنار زدم اثری نبود . خیالم شد چال کرده اونجا. بیل و کلنگ آوردیم کندیم اثری نشد. بعد اون هرکی رفت تو مزرعه یا کرم دید یا پشه زار. داس که مینداختم خیالم می رفت الانه گیر کنه به استخون ناقصش که نموره گوشت و رگی بهشه.
تازیِ ملاحبیب گر شد. می گفتند تیکه ای که حکمن از زال بوده دهنش دیدن. بعد چند هفته تموم موهاش ریخت . کرم زد به بدنش . هرچی هست نحسش آبادی را گرفت. چار بچه تو این یه سال ونیم زال در اومدن . اصلن هرچی بچه بوده زال بوده. خیالم این شد گندم کنار لشِش قاطی شده با خونش .حکمن ریختیم داخل گندمای دیگران ، همه خوردن ، خون زال قاطیِ خون همه شده. شوخی که نیست؛ خونه. ما هم از همون خوردیم .آخه معلوم که نمی کنه کدوم گندم مال کیه؟ هرخونه ای یه گونی می ریختیم رو هم می بردیم آسیاب .یا گندم من خراب بود می ریختم قاطی فلانی یا مال فلانی خراب بود می شد قاطی من . حالا سر پیری و اگه بچه زال در بیاد! شما که تو کارت ماشاالله دکتری ،معاینه کردی ،عکس گرفتی ،حدودی هم شده ، نمی تونی بگی بچه سالم هست یا نیست؟
داستانی از نظام حقی آبی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#894
Posted: 25 Sep 2014 22:25
داستانی از مرتضی اصلاحچی
مرگ در این نزدیکی است
نگاه کشداری به ته سالن کرد. کش نگاهش جوری بود که انگار می خواست خستگی پاهایش را از گوشه چشم بیرون بپاشد. تا آخر فاز یک که دید داشت همه چیز مرتب بود، حوصله نداشت تا ته فاز سه برود اگرچه صدائی هم نمی آمد که نیازی به سرکشی باشد. همه درها را که موقع پخش شام چک کرده بود، صدائی هم که نمی آمد. خلاف عقربه های ساعت به سمت در چرخید از سالن خارج شد و به اتاق نگهبانی رفت.
ـ خدا مهندس این ساختمون رو لعنت کنه که دو تا پیچ چهل و پنج درجه ای انداخته تو نقشه.
صندلی چرخدار را عقب کشید و خود را روی آن رها کرد. حرکت شلوارش روی روکش چرم قهوه ای صندلی، غژی صدا داد. غژ.
دنباله حرفش را گرفت: زیر چشمی نگاهی به هیکل درشت عبدالله کرد و
ـ آخه این چه کاری بود؟ خب ساختمان رو طوری طراحی می کردی که نیازی به این زیگزاگ نباشه، اون وقت از سر سالن که وای میستادی تا فیها خالدونش معلوم بود. اون موقع دیگه نه فاز یک بود، نه فاز دو، نه سه!
طوری گفت که عبدالله احساس کرد باید جای طراح ساختمان که حتما تا حالا مرده است جواب بدهد.
همان طور که روی تخت فنری دراز کشیده بود گفت:
ـ ولی آقا هاشم به نظرم اگه این دو تا پیچ نبود از این سر سالن نمی شد آخرش رو واضح دید ، من یه بار قدمهام رو شمردم. فاز یک شصت قدم ، فاز دو سی قدم ، فاز سه هم چهل قدمی می شه.
عبدالله هرچی بیشتر تلاش می کرد وانمود کند که از حادثه دم ظهری نترسیده کمتر موفق می شد.
هاشم پی بحث را نگرفت. سیگاری گیراند، دودی در ریه چرخاند، سری خاراند و پففففففف. تمام خستگیش را به دود سیگار تحمیل کرد. سنگینی سکوت شب روی پلکها فشار می آورد. عبدالله از سر کلافگی مرتب روی تخت دور خودش می چرخید و صدای ویژ ویژ فنرهای روغن نخورده تخت، سکوت اتاق را پس می زد. هاشم پشت هم به سیگار پک می زد عادتش بود وقتی که کام عمیق نمی گرفت سریع به سیگار پک پک می زد.
عبدالله شل و ول بلند شد عرق نیمه شب تابستان را با پشت دست جوری که دستش به پانسمان طرف چپ گردن نخورد از زیر گلویش پاک کرد و بدون اینکه چیزی بگوید بی حال از اتاق بیرون رفت. به سه قدم راه پله را گذراند در سالن را باز کرد و رفت تو اشپزخانه.
ـ آقا هاشم آب می خوری؟
هاشم زیر لب گفت نه . اما انگار عبدالله نشنید چون سرش را آورد پشت شیشه در و بلند تر از قبل گفت :
ـ آب می خوری؟
هاشم اینبار با سر گفت: نه . عبدالله لخ لخ کنان برگشت تو اتاق، روزنامه را از روی میز جلوی هاشم برداشت و گوشه تخت چمباتمه زد . هاشم آتش به آتش سیگار دیگری روشن کرد و گفت:
-من دو سال دیگه بازنشست می شم. تو این همه سال خیلی چیزها دیدم ،آدمای مختلفی دیدم و خیلی چیزها یاد گرفتم،برای همین من و امثال من رو می فرستن تو این بند. حالا حکمت اینکه یکی مثه تو صفر کیلومتر اومده اینجا چیه، نمی دونم ؟
- قبلا که بهت گفتم خودم درخواست کردم
- از بس خری، فکر کردی اینجا بچه بازیه، درسته مامورای این بند پیش بقیه قمپز میان ولی خودمون می دونیم که همش چُسی ناشتائیه و اینجا چه جای آشغالیه
- آره، ولی
- ولی و زهرمار، آخه دیوانه این همه کار. من سواد درست و حسابی که نداشتم، همین طور الله بختکی اومدم وشدم کارمند اداره زندان ها، اما تو که تحصیل کرده ای مغز خرخورده ای
- شاید، ولی همیشه از بچگی دوست داشتم ببینم دزد و قاتل چه شکلیه
- حالا دیدی؟ چشمت روشن. انگار شوخیه. اومده تو خطرناک ترین قسمت زندان می گه می خوام ببینم دزد و قاتل چه شکلیه(ادای عبدالله را درآورد) شکل منه، شکل توئه. انگار اونا شاخ ودم دارن. به خدا اکابر من می ارزه به دیپلم و لیسانس شماها.
- قبلا هم که بهت گفتم. فکر کردم بیام تو این کار هم خرج درس و زندگی خودم و ننه بیچاره ام رو در بیارم هم اینکه بعدا که درسم تموم شد و وکیل یا قاضی شدم یه شناخت عینی از آدم هائی که باهاشون سروکار دارم داشته باشم
- چی،چی، عینی؟
- یعنی واقعی، یعنی اینکه.... هیچی بابا.
- اگه تا حالا شک داشتم دیوونه ای الان مطمئن شدم که خری. شناخت عینی، هع.
- این بند خیلی برام جالبه. قاتل هائی که اجرای حکمشون نزدیکه ،کسائی که کافور بهشون اثر نمی کنه و می افتن به جون زندانی های دیگه، اونائی که مواد وارد زندان می کنن. آس ترین خلاف کارها تو این بند اند.
هاشم لبش را به نشانه تمسخر کج کرد و دیگر چیزی نگفت. عبدالله روزنامه را کنار گذاشت، سرش را به دیوار تکیه داد و با دست راست شروع کرد به ور رفتن با پانسمان گردنش. از پشت پنجره سمت چپش پل هوائی را نصفه می دید. همانی که بند را به ساختمان ملاقات وصل می کرد. زندانیها اسمش را گذاشته اند تونل زندگی.
ورقه فلزی روی پل زیر انبوه پروژکتورهای محوطه زندان می درخشید و انعکاس نور توی چشم شتک می زد.
ـ ولش کن دوباره خونریزی می کنه ها.
عبدالله بدون اینکه چیزی بگوید دستش را پائین آورد.
ـ تقصیر خودت بود. خب نباید در رو باز می کردی. این جماعت از پشت میله هم خطرناکن چه برسه به اینکه....
ـ افسر نگهبان ، افسر نگهبان ، افسر نگهبان ن ن ن ن ن
ـ چه مرگتونه باز. من برم ببینم چی میگه.
هاشم رفتن عبدالله را نگاه کرد. قبل از اینکه از دید رسش خارج بشود داد زد:
ـ حواست باشه اینم خامت نکنه درو براش باز کنی. ایندفعه سرت می پره ها.
عبدالله زیر چشمی اخمی به هاشم کرد. در سالن را محکم پشت سرش بست و راه افتاد. لخ لخ ، لخ لخ ، لخ لخ.
دوباره به گردنش دست کشید. هرچه تلاش می کرد نمی توانست تصویر جنازه خودش را از جلوی چشمش کنار بزند.
ـ افسر نگهبان.
ـ اومدم بابا. چته نصفه شبی بند رو گذاشتی روی سرت.
پنجاه و هشت ، پنجاه و نه، شصت. فاز یک هنوز شصت قدم بود، نه کمتر نه بیشتر. چهل وپنج درجه به راست. یک ، دو ، سه........
ـ کجائی؟ چراغتو خاموش روشن کن ببینم.
تو راسته ی دیوار سمت چپ فاز دو( اون آخرهاش) ، چراغ بالای یک سلول بال بال می زد.
ـ چی می گی؟
ـ افسر نگهبان ، یه آرام بخشی، خواب آوری ، چیزی بهم بده. مولائی بیخواب شدم امشب.
ـ دکتر برات قرص نوشته.
ـ نه.
ـ پس چی می گی؟
ـ ای بابا ،قرص که حتما نخسه دکتر نمی خواد فدات شم. تا یه حدیش افسر نگهبان خودش دکتره.
عبدالله بدون اینکه چیزی بگوید برگشت .
ـ قرص چی شد پس؟
ـ فعلا بکپ ، تا ببینم چی می شه. صدات در بیاد قرص بی قرصا!
به سمت اتاق نگهبانی راه افتاد اما چند قدم بیشتر نرفته بود که صدایی او را از حرکت واداشت.
ـ جناب سروان سیگار نداری؟
صدا از پشت سر آمد ، بدون اینکه برگردد گفت: نه.
ـ حالا که سیگار نداری آتیش بده سیگارمو روشن کنم
فندک را از جیبش در آورد و نوک سیگار را که از دریچه بالای در سلول بیرون زده بود روشن کرد. می دانست که احتکار سیگار تو زندان مرسوم است به خصوص تو این بند که دو سه روز آخر هفته، قبل از اینکه وکیل بند لیست خرید ها را بگیرد سیگار ها تمام می شود و همه می روند توی کف. برای همین حرفه ای ها پشت دریچه ی در از هر رهگذری گدائی سیگار می کنند.
هاشم قبل از اینکه عبدالله را ببیند لخ لخ دمپائیش را شنید.
ـ کی بود ؟ چی می خواست؟
ـ این یارو قاچاقچیه ، قرص می خواست ؟
ـ سر شبی به همشون قرص دادم. منتها معتاد جماعت یکی دو تا قرص بهش اثر نمی کنه که .
عبدالله نشست روی صندلی جلوی پنجره ، درست مقابل هاشم. پنجره سمت ساختمان ملاقات نه، این یکی که به طرف حیاط بند، باز می شود. دالان ِ دراز، تاریک ِ تاریک بود. رد درازاش را فقط از طریق برق حفاظ پنجره های سلول ها می شد پیدا کرد. پنجره را باز کرد، دود سیگار هاشم هری از پنجره جست زد بیرون ، بعد نم نمک نسیمی که حتما تنی به آب استخر تو حیاط زده بود خورد به صورتش و البته صورت هاشم.
دست عبدالله ناخود آگاه روی گردن رفت ، سعی کرد رد زخم را از روی پانسمان پیدا کند اما نشد.
ـ الله اکبر ، حالا اینقدر ور برو تا دوباره خونریزی کنه. خوب می رفتی خونه استراحت می کردی
ـ چیزی نشده که ، یه زخم معمولیه. خونه خوابیدن نمی خواهد که
ـ ولی من اگر جای تو بودم فوری می رفتم خونه ، شیفت بعدی هم نمی آمدم. آدم یه روزهم که کمتر تو این خراب شده باشه یه روزه. می دونی ما هم یه جوری مثل اینها زندانی هستیم ، منتها نوع حبسمون یه کم فرق داره. هر بیست وچهار ساعت که میایم دو روز استراحت داریم، یعنی تو سی سال ده سال حبس می کشیم. من دو سال دیگه که بازنشست بشم ده سال حبسم تموم می شه.
عبدالله خمیازه کشید و در همین حین گفت:
ـ آآآآرررره ما هم حبس می کشیم اما برای حبسمون حقوق می گیریم.
هاشم سیگار دیگری روشن کرد و گفت:
ـ می دونی! پسر بزرگم امسال میره دانشگاه ، اگه قبول بشه . همیشه تو مدرسه وقتی ازش می پرسیدن بابات چیکاره است نمی گفت زندانبان. هردفعه یه چیزی می گفت ، کارمند اداره برق ، کارمند شهرداری ، یعنی، یعنی زنم یادش می داد که نگه زندانبان ، خوب خجالت می کشه ، چه می دونم. هرچی بهش می گم من خیر سرم زندان بان کسائیم که امنیت جامعه را به خطر می اندازند، زیر بار نمی ره که نمی ره.
عبدالله به مه سیگار هاشم نگاه کرد. کم کم گرد پیری روی موهاش و رد پیری روی صورتش داشت جا خوش می کرد. دود سیگار نوک سبیلش را زرد کرده بود ، خیلی سیگار می کشد این هاشم.
ـ آقا هاشم به نظرم ما از یه نظر شبیه این زندانی هائیم
هاشم چپ چپ به عبدالله نگاه کرد، دود سیگاررا از قصد تو صورتش فوت کرد و گفت:
ـ زکی ! مثلا از چه نظر؟
ـ تو فکر می کنی کسی که دزدی می کنه، یا قاچاق می کنه یا اونی که آدم می کشه. خودش اینکار را انتخاب کرده ؟ یعنی از بچگی دوست داشته که دزد بشه؟ مثلا وقتی بچه بوده اگر کسی ازش می پرسیده: پسرم تو می خوای چیکاره بشی، می گفته می خوام دزد بشم؟
ـ نمی دونم چی بگم
ـ خب معلومه که اینطوری نیست. اینها مجبور شدن. یعنی شرایط طوری بوده که اینکاره شدن. ما هم مثل اینا. خب یه طوریه، ادم یه جورائی عذاب وجدان داره. درسته که اینا حقشونه و عدالت اینه که اینجا باشن ولی اینکه من بخوام...
حرفش را خورد.
هاشم رو ترش کرد و گفت:
ـ تازه اومدی تو این کار برای همینه که این حرفارو می زنی. درسته شاید ما از کارمون خوشمون نیاد ولی اینکه مثل اونا ئیم رو قبول ندارم. خب من از سر اجبار اومدم زندان بان شدم. اینا هم می تونستن زندان بان بشن، آشغال جمع کن بشن، مرده شور بشن، اما رفتن خلافکار شدن، چرا؟
هاشم از حرفهای حکیمانه اش کلی کیف کرد. با نوک انگشت شکم برامده اش را از روی عرق گیر خاراند و ادامه داد:
-آهان گیر کار همین جاست، چون طمع داشتن، چون می خواستن از هر راهی شده بیشتر از اونی که باید پول در بیارن و فکرهم نکردن که کارشون مردم رو بیچاره می کنه . این نتیجه کارشونه، من هم افتخار می کنم که زندان بان هستم. این شغل برای من مثل نماز خواندن می مونه. جدی می گم ها ، اون دنیا خدا برای کارمون کلی بهمون حال میده. مثلا این یارو که ظهر بهت حمله کرد ، خدا می دونه اگر تو زندان نبود تا حالا چند نفر دیگه رو هم نفله کرده بود. بابا ، آدمیزاد مرغ و خروس که نیست همین طوری سرش رو ببری
ـ می شه تو رو خدا دیگه قضیه ظهر رو یادم نندازی
عبدالله از اتاق رفت بیرون ، هاشم هم پشت سرش رفت که کتری را برای چائی روشن کند.
چهار طبقه را پائین آمد ، نمی دانست چرا با وجود اینکه سه طبقه اول خالی است از طبقه آخر استفاده می شود. پا درد هاشم به خاطر بالا پائین رفتن زیاد از همین پله هاست. از درب ورودی بند خارج شد، به سمت چپ که به درب تونل زندگی ختم می شود نه ، به سمت راست چرخید و دالان ِ دراز را رد کرد ، دالان شبها تاریک تاریک بود حتی تاریک تر از ......
پله های آهنی را بالا رفت تا به سطح حیاط برسد صدای پایش روی پلکان، سکوت شب را می شکافت و با صدای جیر جیرک های دور استخر هم آوا می شد. همین که وارد حیاط شد انبوه نور پروژکتورها توی چشمش زد، دستش را بالا آورد تا چشم ها به نور عادت کند. نفس عمیقی کشید و به سمت استخر رفت. رطوبت استخر گرمای تابستان را بهاری کرده بود. دمپائیش را در آورد و کنار استخر نشست و پایش را در اب فرو برد.حاشیه استخر لزج و سبز بود. خنکای آب کم کم از قوزک پا بالا آمد و خودش را تا زانو رساند. پایش را در استخر تکان تکان داد ، آب موج برداشت و تا جائی که می توانست پیش رفت، سپس فراز موج با فرود آب یکی شد. نور پروژکتورها یکی در میان از لای شاخ و برگ درختان دور استخر می گذشتند و روی سطح آب شنا می کردند. هیچ وقت شنا یاد نگرفت در حقیقت هیچگاه تلاش نکرد که یاد بگیرد. به این فکر کرد که خطر از بیخ گوشش رد شده است ، واقعا هم از بیخ گوشش رد شده بود، اگر کمی دیر جنبیده بود آن زندانی سرش را با یک تکه شیشه گوش تا گوش بریده بود.
ـ افسر نگهبان آب سلول را برداشت ، بدو لوله آب ترکیده
پیش از ظهر وقتی داشت تو بند می چرخید این صدا وادارش کرد تا درب سلولی که صدا از پشتش می آمد را باز کند و اصلا به این فکر نکرد که اگر هم واقعا لوله ترکیده باشد باید فلکه را ببندد و فلکه آب سلول ها هم بیرون سلول است. حالا چرا در را باز کرده بود خودش هم نمی دانست. وقتی درگشوده شد حجمی سنگین را روی سینه وجسمی برنده را روی گلویش احساس کرد واگر سریع نجنبیده بود.......
شنیده بود که بعضی از اعدامی ها برای اینکه اجرای حکمشان به تاخیر بیافتد در زندان آدم می کشند و تا پرونده جدیدی برای قتل جدید تشکیل شود و دوباره دادگاه برگزار شود و...... یکسالی طول می کشد و امروز قرار بود مرگ او یکسال به عمر کسی که مرگش قطعی است اضافه کند. آنهم چه جور زندگی ای؟ فقط خوردن ، خوابیدن و سیگار کشیدن. مگر در زندان به جز این جور دیگری هم می شود زندگی کرد؟ نه. زندانی ها فقط زنده اند و توهم زندگی کردن دارند.
تا حالا اینقدر مرگ را به خودش نزدیک ندیده بود. همیشه مرگ برای دیگران بود ، هرکسی به غیر از او اما امروز مرگ آمد اما پشیمان شد و برگشت و تنها ردی از خود روی گردنش به جا گذاشت. ردی که اگرچه عمیق نبود اما حالا حالا ها خواهد ماند. وقتی گرمای خون را احساس کرد فکر کرد کار تمام شده است اما زمانی که دید نفس می آید و می رود فهمید که هنوز زنده است و موقعی که دکتر زندان براده های شیشه را از لای زخم خارج کرد و زخم نه چندان عمیق را برای احتیاط بخیه زد مطمئن شد که قضیه جدی نیست.
از درمانگاه که بر می گشت در طبقه ی اول درون یکی از سلول های بلا استفاده، آن زندانی را دید که با دست و پای زنجیر شده و پوز بند به صورت روی زمین افتاده است و سه سرباز با باتوم تا می توانند می زنندش. معلوم بود که خیلی درد می کشد اما پوز بند نمی گذاشت صدایش در بیاید، فقط صدای فحش سربازها و هن هن خستگی شان به گوش می رسید.
هرچه رئیس بند اصرار کرد، قبول نکرد که به خانه برود ، اینطوری می خواست اشتباهش را بی اهمیت جلوه بدهد و نشان بدهد که نترسیده است، اما خیلی ترسیده بود. او یکی از اصول کلی را زیر پا گذاشته بود:
درب سلول افراد خطر ناک به هیچ عنوان نباید بدون حضور سربازان و نیروهای کمکی باز شود.
و او باز کرده بود و این تخطی بیخ گلویش را گرفت.
با دست خودش را بغل کرد . کمی سردش شده بود، سرمای تابستانی لذت بخش است اما نه برای او که از ظهر همش تصویر جسد سرد خودش جلوی چشم هایش رژه می رود.
چشمان زندانی را به یاد آورد، زمانی که شیشه را روی گلویش فشار می داد سفیدی چشم ها به سرخی می زد و پوست زیرش بدجوری پف کرده بود . چیزی شبیه به چشم گرگ و قورباغه می مانست. یک لگد به تخم های زندانی جانش را نجات داد.
داشت سردش می شد، بلند شد که برگردد.
هاشم چائی دومش را تمام کرده بود. سیگار سومش را هم کشیده بود. ندید که عبدالله وارد سالن بشود پس حتما به محوطه رفته بود. می دانست که نباید بند را ول کند، حتما باید یکی از نگهبان ها داخل بند باشد. اما عبدالله دیر کرده بود. سه ربع ساعت می شد که ازش خبری نبود و این غیر طبیعی است.
دل را به دریا زد وآرام ارام از پله ها پائین رفت، در هر پاگرد کمی صبر می کرد تا سوزش زانوانش کمتر شود. دالان دراز را رد کرد ، از پلکان اهنی بالا رفت، دستش را جلوی صورت گرفت تا نور پروژکتور حیا کند و دست از سر چشمانش بردارد. عبدالله در حیاط نبود.
ـ عبدالله عبدالله عبدالله
با چشم گربه ای که از لای کیسه های زباله بیرون پرید و میان درختان دور استخر گم شد را تعقیب کرد اما از عبدالله خبری نبود. شبحی روی آب توجهش را به خود جلب کرد. به سمت استخر رفت. خوب که به حجم شناور روی آب دقت کرد زانوان دردناکش تحمل وزن را از دست دادند و بار خود را به زمین گذاشتند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#895
Posted: 25 Sep 2014 22:27
داستانی از فرشته نوبخت
خاطرات فراموش شده
خيلي وقت بود كه نديده بودمش. تا نشست شروع كرد به گلايه.
- نبايد يك تلفن به من بكني؟ ناسلامتي ما سالهاست كه با هم دوست هستيم.
سبد ميوه و سيني چاي را روي ميز گذاشتم و لبخندي زدم. گوشهي لبش كج شد و با دلخوري نگاهم كرد. بچه در بغلش دست و پا ميزد. گفتم :
- حق داري. اما من نميدانم چه بگويم.
و نشستم روي صندلي. بچه را به سينهاش چسباند :
- خوب من ديگر به اين اخلاقهاي تو عادت دارم. يك وقتي ميروي و گم و گور ميشوي؛ نه جواب تلفنها را ميدهي و نه خودت تلفن ميكني. هميشه هم بهانههاي خوبي در آستين داري.
با نوك انگشت فنجان چاي را به طرفش هل دادم و گفتم:
- اسم اين جوجه را چي گذاشتي؟
- صبورا
و وقتي اين را ميگفت هيچ نشاني از رنجش لحظهي قبل در چشمهاي عسلي كشيدهاش نبود. ظرف خرما را جلوِش گرفتم يكي برداشت و پرسيد:
- حالا كدام گوري بودهاي؟
ظرف را روي ميز گذاشتم و فنجانم را برداشتم.
- همين دور و برها.
- آها! گرفتار اين كاغذپارهها كه اين همه سال سياهشان ميكني و هنوز هم هيچ پخي نشدهاي.
بچه سينهاش را رها كرد و انگار به حرفهاي ما گوش بدهد سرش را چرخاند و چشمهاي سياه براقش را به من دوخت :
- چقدر شبيه باباشه پدر سوخته.
انگار نشنيد.
- نگفتي اين سه ماه چه غلطي ميكردي.
- روي رمانم كار مي كردم.
پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- خوبه تو هم. حالا نوشتيش؟
- دادمش به ناشر.
- خوب شكر. پس خلاص؟
- اوهوم.
بچه را روي ميز نشاند. چايش را خورد و فنجان خالي را به طرفم گرفت، آنرا از دستش گرفتم و بلند شدم. شعلهي زير كتري زياد بود و آب داخل آن با سر و صدا ميجوشيد. قوري را برداشتم، صورت صبورا توي آب جوش مچاله شده بود و چشمهاش وغزده و سرخ بود؛ صداي جيغش كه بلند شد قوري از دستم رها شد روي زمين؛ خودم را يك قدم عقب كشيدم و تكههاي چيني سرخ و سفيد با گلهاي طلايي و نارنجي، پخش شد روي سراميكها. سرم را برگرداندم و ديدم ، زل زده به صورت بچه، دارد گونهاش را نوازش ميكند؛ انگار نديدهبود قوري از دستم افتاده :
- مادرم هميشه ميگويد با داشتن دوستي مثل تو، خيالش از بابت من توي اين شهر بي در و پيكر راحت است. طفلي نميداند كه ماهها ميآيند و ميروند و دريغ از يك تلفن.
نشستم رو به رويش روي صندلي. كف دستهايم خيس عرق بود، آن ها را روي دامنم كشيدم و گفتم :
- از شوهرت چه خبر؟
- گمونم مرده!
هستهي خرما را جدا كردم. بچه دستهايش را به هم ميزد و ميخنديد.
- راستي، هيچ خبري اَزش نداري؟
- نه!
گوشت خرما را بين انگشتانم له كردم و آرام ماليدم روي لبهاي بچه.
- چند وقته؟
- از همان وقتي كه تو گم و گور شدي؛ از زمين و آسمان برايم رحمت باريده.
- خيلي خوب! تو حق داري. بگو من چهكار بكنم؟
آهي كشيد و صورتش را ميان دستها پنهان كرد.
بچه را از روي ميز بلند كردم و بغل گرفتم. بعد با دست آزادم شانههاي لاغرش را مالش دادم. شانهها زير انگشتانم ميلرزيد. از جا دستمالي برگي بيرون كشيد و فين محكمي توي آن كرد و گفت :
- به برادر و خواهرهايش زنگ زدم. گفتم مدتي است كه ما را به حال خودمان رها كرده و رفته. برادرش قول داد سري به من بزند. اما انگار برايشان مهم نيست. خيال ميكنند بهخاطر پول بهاشان خبر دادم.
بچه دستهاي از مويم را لاي انگشتهايش گرفت و كشيد. رشتههاي مو را آزاد كردم و گفتم :
- خانه را تحويل بده و مدتي با من زندگي كن.
- نه نه! نميتوانم مزاحم تو باشم. تو بايد قصههايت را بنويسي.
كنايهاش را نشنيده گرفتم و گفتم :
- تنها اتاق خانه را ميدهم به تو و اين كوچولو. البته خيلي كوچك است اما اشكالي ندارد. ميز تحريرم را همينجا ميگذارم، توي سالن. فقط...
با بي اعتمادي نگاهم كرد. لبخندي زدم. و ادامه دادم:
- من شبها تا صبح بيدارم. و روزها تا ظهر ميخوابم.
چيزي نگفت. صبورا را در بغلش گذاشتم و گفتم:
- من الان بر ميگردم.
بچه را گرفت و داشت نگاهم ميكردم كه به سمت درب آپارتمان رفتم و با عجله سوار آسانسور شدم و بعد در طبقهي اول زير زمين پياده شدم.
بوي نم كهنهاي توي دماغم ميزد. همه جا تاريك بود. سعي كردم كليد برق را پيدا كنم. صداي خرهي گربهاي از جايي در ته تاريكي راهرو ميآمد. دستم را روي ديوار حركت دادم و از ته مانده نوري كه از راه پلههاي انتهاي راهرو و از توي كابين آسانسور به بيرون ميتابيد نهايت استفاده را كردم و اولين كليد برقي كه زير انگشتانم آمد را فشار دادم. يكي از لامپها روشن شد. به سمت انباري رفتم و از بين دسته كليدها دنبال كليد انباري ميگشتم كه احساس كردم صدايي ميآيد. سرم را چرخاندم. صدا، شبيه كشيده شدن برگي بر كف آسفالت بود. اما نه كف آنجا آسفالت بود و نه از برگ خشك خبري بود. درب انباري را باز كردم؛ و كليد برق را زدم. ته انباري، جايي كه حدس ميزدم بايد صندلي مخصوص كودك را گذاشته باشم، خوب گشتم. زيركارتونهاي بزرگ تلوزيون و ضبط صوت و چند كارتن ديگر كه يادم نبود براي چه بودند، چشمم به پايههاي آبي رنگ صندلي افتاد. با سختي سعي كردم آن را بيرون بكشم. عرق ميريختم و دستم درد گرفته بود. صندلي را كه بيرون كشيدم، يك خرس قهوهاي كاموايي هم بيرون افتاد؛ خرس دهان بزرگ خنداني داشت، با چشمهاي شيشهاي كهربايي رنگ. بهاش ميگفت «مو مو». وقتي غذا ميخورد، قاشق پر از غذايش را محكم روي دهان خرس بدبخت فشار ميداد. شبها موقع خواب خرس را بغل ميكرد و به خودش ميچسباند. از روي زمين برش داشتم و گذاشتمش روي صندلي و هردو را با هم بلند كردم و درب انباري را قفل زدم. باز صداي خش خش را شنيدم؛ حالا انگار كسي داشت از توي كيسهي مشمايي چيزي برميداشت و يا چيزي درونش ميريخت. چراغ هيچكدام از انباريها روشن نبود. صندلي را تا جلوي در آسانسور كشيدم در را باز كردم و با عجله آنرا توي آسانسور هل دادم. خرس افتاد روي زمين. دو لا شدم تا برش دارم. گفت : «هيچ آدم عاقلي خاطرات فراموش شدهاش را از ته انباي بيرون نميكشد.» خرس را برداشتم و سريع قامتم را راست كردم. يكدفعه نفس گرمش كه بوي تند دارچين ميداد به صورتم خورد. زبانم بند آمده بود. چشمهاي گرد و كهربايياش را به من دوخته بود و انگار گوشهي راست سبيل بورش كمي جمبيد. زبانم سنگين و گلويم خشك بود. يك قطره عرق از روي پيشانيام ليز خورد و رفت توي چشمم. چشمم سوخت. نور مهتابي از توي آسانسور روي موهاي قهوهاياش افتاده بود. خرس را به سينه چسباندم و خودم را توي آسانسور انداختم و در حاليكه قلبم به شدت ميزد شمارهاي را فشار دادم. نگاهي به صندلي كردم و بعد به خرس كاموايي قهوهاي. چشمهاي خرس، شيشهاي و مات بود. آنرا دايه بافته بود. گفته بود بچهها از اينجور چيزها دوست دارند. آسانسور همينطور بالا ميرفت. به صفحهي عددها نگاه كردم. چيزي رويش نبود آسانسور يكدفعه ايستاد و من سريع خود را با صندلي و خرس عروسكي به بيرون انداختم. جلوي درب آپارتمانم يك جفت كفش مردانهي سياه و واكس خورده بود. با ترديد كليد را در قفل چرخاندم و وارد شدم. صندلي را تا جلوي ميز آوردم. با صداي بلند گفتم :
- اينهم صندلي براي صبورا كوچولو.
جز انعكاس صداي خودم، هيچ صدايي نميآمد. ياد كفشهاي مردانهي جلوي در افتادم. به سمتِ اتاقِ خواب رفتم. آرام نزديك شدم. گوش تيز كردم، حتي صداي نفسهاي خودم را ميشنيدم بعد با صداي بلند صدايشان كردم. كسي نبود. توي اتاق يك تختخواب فنري بود با يك ميز تحرير چوبي. به كاغذهاي سفيد روي ميز نگاه كردم و از اتاق بيرون آمدم. به سالن برگشتم. و سريع به سمت در آپارتمان رفتم و آنرا باز كردم. جلوي در روي پادري نمدي را نگاه كردم؛ اثري از كفشهاي سياه نبود. صداي خش خش را دوباره شنيدم. به داخل سالن برگشتم و چشمم به ميز افتاد : دو فنجان چاي دست نخورده و يك سبد پر از سيبهاي زرد و سرخ، با يك ظرف خرما آنجا بود؛ صندلي آبي رنگ كوچك، بين دو صندلي ديگر قرار گرفته بود.
پرده را كنار زدم، كنار حوض، نزديك پاشويه ديگ بزرگ روي تك شعله ميجوشيد. كسي لگنهاي برنج خيس داده را كنار آن روي زمين ميچيد؛ صبورا روي لبهي پاشويه ايستاده بود و نگاهش به تنها سيب مانده روي درخت بود. فرياد زدم : بيا كنار. اما صدايي از گلويم در نيامد. صدا واخورد و رفت ته گلو. رو نوك پنجه بلند شده بود و با سر انگشت به سيب زرد كوچك تلنگر ميزد. از روي ديگ بخار بلند ميشد؛ دستم را روي گلويم گذاشتم و گونهام را به شيشه چسباندم. سيب افتاد توي ديگ. و دوباره كسي گفت : «هيچ آدم عاقلي خاطرات فراموش شدهاش را از ته انباري بيرون نميكشد.»
از لاي پنجرهي باز، باد نمناكي تو زد و گوشهي پرده را به هوا داد. بوي خاك و نم باران توي اتاق پر شد. باران ريز و تند شروع به باريدن كرد. صداي برخورد دانههاي كوچكش را روي شيشهي پنجره ميشنيدم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#896
Posted: 25 Sep 2014 22:29
داستانی از آناهیتا اوستایی
تبلیغی برای خودکار بیک یا در مسلخ عشق
آقای دکتر پشت میزش نشسته بود و آخرین چای روز کاریاش را مینوشید. به منشیاش گفت: «بعدی»
Narrator : آقای دکتر حسین ب. سی و هشت ساله متولد فرانکفورت است. او چندان به زبان فارسی مسلط نیست. زندگی ساده و آرامی را در کنار پدر ایرانیاش در تهران میگذراند. عضو انجمن حمایت از حیوانات فرانکفورت است. تا شش ماه دیگر به منشیاش علاقهمند میشود و تا حدود یک سال دیگر با او ازدواج میکند.
مرد جوان بلند قدی داخل اتاق آمد که به شدت نفسنفس میزد. دکتر گفت: «بفرمایید بنشینید آقا»
- تموم راهو دویدم. یه هفته است این قرارو گذاشتم. گفتم دیر برسم زشته.
: اختیار دارین آقا چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
- غرض از مزاحمت اینکه شما دو هفتهی قبل منو کشتین.
: من شما رو کشتم؟!
- آره و جسدم رو هم تیکهتیکه کردین و هر تیکه رو تو یه خیابون انداختین تو یه سطل آشغال.
: شما رو مثله هم کردم؟!
- آره.
: من... من اصلا متوجه نمیشم آقا مطمئنا اشتباهی پیش اومده.
- نه آقا! چه اشتباهی؟ یه لحظه به این نگاه کنین.
آنوقت چند تکه پارچه را از کیفی که همراهش بود درآورد:
- تورو خدا ببینین. این بهترین تیشرت من بود الان این دوتا تیکه آستیناشن...
دکتر بزرگترین تکهی پارچه را به دست گرفت.
- این تیکه هم پیش سینهاش بوده تورو خدا ببینین. کاملا درب و داغون شده... تیکه پارش کردین!
: ببینین، اشتباه شده.
- این پارگیارو رو پیش سینهاش ببینین. خب جای چاقوئه دیگه.
: خـُب بله انگار با یه چیز تیز بریده شده.
- دیدین! تازه شلوار جینم هم هست. جین پاره قشنگه اما نه اینکه پاچههاش کاملا جدا شده باشه دیگه. نه؟
: نمیدونم. من خیلی از سلیقهی جوونها اطلاع ندارم.
- یکی از پاهامو از زیر زانو هم بریدین. پاچهی شلوار کاملا دو تیکه شده. مث اینکه کیسه زباله بزرگاتون تموم شده بوده.
: اعتراف میکنم که قضیه خیلی رقتانگیزه!
- البته ناگفته نماند من خیلی واسهی شلوار جینم قاطی نکردم، کهنه بود آخه. مارک هم نبود. چیزی که خیلی رو اعصابم رفت تیشرتم بود. فکر کن نایک اصل، نوی نو! یه هفته پیشش خریده بودم...
: ببینین آقای ِ...
- کامبیز... کامبیز ِ...
Narrator : کامبیز ن. متولد 1365 ساکن تهران، دانشجوی فلسفه و مسلط به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسه و اسپانیایی است. او به شدت فمینیست و به دوست دخترش وفادار است. اما مثل بیشتر قشر روشنفکر به ازدواج اعتقادی ندارد.
: ببینین آقای کامبیز. من خیلی متاسفم که این فاجعه رو میشنوم اما از کجا معلوم که من شما رو کشته باشم؟
- شما دو هفته پیش دوشنبه شب ساعت 9 کجا بودین؟
: خاطرم نیست اما این که چیزیو ثابت نمیکنه. دو هفته زمان زیادیه!
- باشه آقا چه ربطی داره؟ من یادمه دو هفته پیش دُور میدون پونک داشتم دختر بلند میکردم.
: خُب آدم با آدم فرق داره. من خیلی حافظه م قوی نیست.
- شایدم دوست دارین که یادتون نیاد. بعضی ضربههای روحی باعث میشه آدم بخواد فراموش کنه. میدونین چی میگم؟ منظورم اینه که آدم حال نکنه که اون حادثهی بدو یادش بیاد...
: نمیدونم من اطلاعات خاصی از علم روانشناسی ندارم.
- ای بابا معلومه منم ندارم. تو یه فیلم توپ که همین چند وقت پیش دیدم یه روانشناسه اینو میگفت...
: شاید همینطور باشه که میگین. اما من چرا باید شما رو بکشم؟ در ضمن بر فرض محال که من شما رو کشته باشم. وجه تراژیک قضیه کجاست که باعث بشه بخوام فراموش کنم؟ حتما ازتون متنفر بودم دیگه. پس ضربهی روحی چرا؟
- خوب نکتهی هرّهاش همینجاست. اون دختری که گفتم دو هفته پیش تو پونک بلند کردم اون زن شما بود دیگه!
: آخه آقای عزیز من اصلا متاهل نیستم.
- اینم ازون حرفهاست! خب پس چرا آدم ناحسابی اومدی و گند زدی به حال ما؟ دختره قشنگ پا بده بود. خوراک یه ماهم مفت ومجانی جور شده بود!
: آقا مفت و مجانی یعنی چی؟! این چه طرز تلقی از روابط با یه زنه...
- چی شد؟ غیرتی شدی؟! بازم میگی زنم نبود؟! میگی منو نمیشناسی؟!
: آخه کی زنم بود؟! من اصلا نمیدونم این خانمی که میگین چه قیافهای داشت، اسمش چی بود، فقط گفتم یه زن...
- میخوای یه کم به حافظهت کمک کنم؟ قیافهاش شبیه این منشیت بود. تو هم خوب خوش سلیقهای ها! اون از زنت اینم از منشیت... اندامم تمیز... آدرس خالهاشم بدم؟!
منتقد: آیا متوجهی ارتباط منشی در دیالوگ کامبیز با تعریفی که narrator کرده بود شدید؟ به نظر اینجانب این ارتباط که اندکی هم زیاده از حد رو شده است ممکن است اشارهای به عدم واقعیت خطی بودن زمان از دیدگاه پستمدرن باشد.
: نه، کافیه آقا... ببینم من... یعنی قاتل شما یه دفعه اومد سر ِ...؟
- دیدی؟ خودتم اعتراف کردی! بله یه دفعه اومدی سرsex . دخترهی نامرد هم در رفت. تو هم یه چاقو در آوردی و چند ضربه زدی به اینجام.
: وایسا ببینم مگه نگفتین بعد ازsex مچتونو گرفتم؟ پس چطورتی شرت و شلوار جین تنتون بود؟
- حالا واسه یه جنده که از کنار خیابون بلند کردی اونم توی ماشین باید تموم لباسامو در میآوردم؟
: آقا!
- چیه؟! برخورد؟!
: من بیچاره... منظورم قاتل بیچاره اومده شما رو با عشقش در اون وضعیت دیده؟ چه زجری کشیده!
- داره کم کم یادت میاد؟!
: نه فقط خیلی صحنهی ناراحت کنندهای بود!
- میخوای یه کم صحنهی قتلو تعریف کنم؟
دکتر دستمال کاغذی را از روی میز کارش برداشت:
: خب فکر میکنم مایلم بدونم... بله!
- منو دختره تو ماشین بودیم، خب؟ فکر کن من این جوری بودم اون این طوری... میفهمی؟
: نه متوجه نمیشم... من چطور...؟
- وایسا این طوری فایده نداره این منشیتو یه لحظه قرض میدی؟
: نمیدونم اگه از نظرشون اشکالی نداشته باشه.
بعد او را صدا کرد.
Narrator : نازنین م. 20 ساله و منشی آقای دکتر است. او چند وقتی است که به دنبال مرد ایده آل زندگیش میگردد در نتیجه ناگهان به آشپزی و رقص علاقهمند شده است.
دکتر به او صندلی تعارف کرد و با لحن عذرخواهانهای گفت:
: خانم، شما راضی هستین که اینجا یه نقش کوچیک بازی کنین؟
کامبیز او را کنار زد:
- سلام، خانومی بشین اینجا.
و تقریبا به زور او را روی صندلی نشاند:
- شما نمیخواد هیچ حرکتی بکنی خب؟
خانم منشی نگران گفت:
- ببینین آقای دکتر من نمیدونم... اصلا قبض تلفن به من ربطی نداره، من فقط یه بار تلفنی مشترک مجلهی هنر آشپزی شدم اونم تو شهری بود 2 دقیقه هم طول نکشید...
منتقد: متوجه شدید که این بار narrator راست گفت؟ به نظر نگارندهی این سطور این دروغنویسی اولیه و بعد صحیح گفتن narrator علاوه بر این که شکستن ساختاریست که خود نویسنده قبلا ایجاد کرده است میتواند در این داستان به نوعی فلسفهی باروکی و در هم ریختن رؤیا و واقعیت را نیز نشان بدهد.
کامبیز به او اعتنایی نکرد و روبروی صندلیای که او رویش نشسته بود ایستاد. دکتر گفت:
- مطمئن باشین خانوم قبض اصلا مهم نیست. شما فقط قراره یه تست بازیگری بدین.
منشی خندید و راحت نشست. کامبیز پشت صندلی او را محکم چسبید:
- فکر کن من این طوری... نه، نه، پاشو خانوم...
بعد خودش روی صندلی نشست و منشی را به زور روی پایش نشاند و آرام دم گوش او گفت:
- راستی اسم من کامبیزه!
- نازنین.
بعد کامبیز بلندتر گفت:
- آره تقریبا یه همچین جورایی بودیم تازه قضیه داشت جالب میشد که شما سر رسیدی. حالا بیا نزدیک... اون خودکارم بیار و عین چاقو بگیر دستت... آهان درست شد... وقتی اومدی... اون خودکارو درست بگیر دستت... اومدی داد و هوار راه انداختی...
دکتر با گریه فریاد زد:
: امروز سالگرد ازدواجمون بود چطور تونستی...
- بعد اون وقت بود که زنت فرار کرد.
خانم منشی از روی پای کامبیز بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت. دکتر خودکار را برداشت و هقهقکنان بالای سر کامبیز رفت کامبیز فریاد زد:
- هی هی! بپا تیشرتم خودکاری میشه!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#897
Posted: 25 Sep 2014 22:31
داستانی از محمود قلی پور
چزاره پاوزه در سرمای تهران
پرده را کنار میزنم.
باغبان پارک میداند که بارش برف حالا حالاها ادامه دارد و تمام راهی را که بازکرده تا دیگران عبور کنند دوباره سفید میشود و یخ میزند اما باغبان کاری به عاقبت اندیشی من ندارد که مسیر سفیدی را پاک میکند. سپس بدون افسوس بر میگردد و به مسیری که باز هم سفید شدهاست، نگاه میکند. مسیری که باز کردهبود با برف پوشیدهشدهاست. بدون غر زدن بر میگردد و دوباره مسیر را از برف پاک میکند.
پرده را میاندازم. خانه تاریک است انگار نه انگار که روز است و نیازی به روشن کردن چراغها نیست.
بخار روی شیشه نشان میدهد که هوا سرد نیست. خیلی سرد است. سوز دارد. سوز ندارد، تیغ دارد که میخورد به لباس و میرود تا لباسهای زیر و میرسد تا پوست بدن و هنوز قوّت دارد که تا استخوانت هم میرسد.
حالا بیرون که نمیروی هیچ، حتی بلند میشوی و تلویزیون را خاموش میکنی، چراکه مدام میگوید.
« چه هوای گرمی شده است، پس بخاریها خاموش و همه بریم مسابقه آدم برفی.»
خانه سرد است و تاریک. شعله بخاری را بیشتر میکنم و لباس گرمتر میپوشم. مردهها هم میرقصند. در دل سرما هم میتوان گرم بود. لیوان را باز پر میکنم. سرخ سرخ کنار میز تنها مینشینم.
دمای هوا دیروز کمتر بود یا امروز؟ اصلاً میخواهم بدانم بیرون چه خبر است که اینقدر همه را به خود مشغول کردهاست. از جایی سوز میآید. دریچه کانال کولر را میبندم. اما باز ننه سرما با هزار ترفند خودش را از کانال کولر به داخل اتاق میکشد تا این بار او گرم شود. هوای سردی است.
سفیدی برف آدم را بیشتر از سیاهی آسمان جذب میکند.
برف است دیگر، باران و آفتاب که نیست که همیشه ببینیاش. برف است و میخواندت. مدام قلقلکت میدهد که کودک شو، بیا بیرون. شاید به خاطر همین می گویند« ننه سرما» که قدیمی است و قصه گو و نمیتواند یعنی توانش را ندارد که بلند حرف بزند از پشت شیشه.
بهانه میگیرم.
روزهاست میخواهم بروم کتابی بخرم. اسمش را نمیدانم. فقط رفتن به کتابفروشی. آفتاب بود، حوصلهاش نبود و حالا وسط این زمستان و بیسابقه در چهل سال اخیر هوس میکنم کتاب بخرم. اما اگر کتابفروشها نیایند – که نمیآیند - چه ببافم و چه بهانهای بگیرم که بیرون بروم. البته ننه سرما آنقدر تجربه دارد که کتاب فروشها را هم گول بزند تا کودک شوند و بیایند سر مغازههاشان و کنار کتابهاشان با مشتریها.
« عجب! هشتاد درجه زیر صفر؟»
« به جان تو.»
« اخبار اون طرف گفت چهل و نه درجه زیر صفره. اینا همه شایعه هستند. یعنی این هوا فقط یازده درجه زیر صفره؟ شما چرا باور می کنی؟»
« مگه قطبه؟»
یک تفریح خوب و یک روش کسب اطلاعات به سبک ایرانی. همیشه هم همین جوری است که اخبار حواشی چند برابر خود اتفاق هستند. پس برای کسب خبرهای بیشتر هم که شدهاست کتاب فروشها میآیند سر مغازههاشان.
حالا مطمئن هستم که هیچ کتابی نمیخواهم و همه چیز بهانهگیری است.
امروز مرد خبرچین توی اخبارش میگفت که سرما در سی، چهل سال گذشته بیسابقه بوده. نگاهی میکنم توی آینه. بیست و هفت سال گذشتهاست و خوش بینانه هفتاد سال بیشتر عمر نمیکنم و اگر این سرما برود و چهل سال دیگر باز نیاید و اگر من آن روزها در بستر ناتوانی باشم چه کنم و برای فرزندانم از این سرما چه بگویم؟ بگویم سرمای عجیبی بود؟ یک جمله بی حس و یک تشبیه دم دستی؟ بهانهها زیادتر میشوند که حالا لباس پوشیده دم در آپارتمان هستم.
باید بروم و ببینم آن تیغ که میرود تا استخوانم چه شکلی است که درست تصویر کنم برای فرزندانم و آنها بگویند.
« فرمایش درست، اما این هوا سردتر است.»
من باز بگویم.
« آن موقع هوا تمیزتر بود و این همه کارخانه دم هر کوچه نبود که بشود بخاری محله.»
همانطور که پدرم میگفت.
« آن موقع فقط سه، چهار کارخانه اطراف شهر بود، نه مثل حالا که همه اطراف شهر شده شهر صنعتی.»
بیرون میپرم از خیال آینده و شنیده و گذشته و میزنم به خیابان. هنوز صد متری نرفتهام که بیاختیار میرقصم و یک متر بالاتر از برف دستم به دادم میرسد. دستم پایه میشود. نفس راحتی میکشم. دستم که میچسبد به برف، بیست سانتی متری در دامن ننه سرما فرو میرود، تا هم نجاتم دهد و هم بگوید که سرمای بیسابقه چیست و هم شیطنتی کند. دستهایم را تا جلو صورتم میآورم؛ تا کنار لب و "ها میکنم" توی کف دست. یخ زدهاست که بیحس هنوز منتظر یک های دیگر است. ننه سرما همه را گول زدهاست. دستم تکان نمیخورد. شک ندارم که هیچ جای دنیا به این سردی نیست. کف دستم سرخ است و دانه دانه. برف از پشت سرمان میبارد. سرم را که تکان میدهم. پارک شلوغ است.
شهردار برای بازدید آمده. باغبان میلرزد و شهردار مدام برای بچهها و مادرانشان از برنامههای آینده شهرداری منطقه میگوید و تلاش پیگیر عوامل خدمات برای گشایش راه برای اهالی. به باغبان نگاه میکند که انگشت شستش را به نشانه پیروزی یا هر چیز دیگری سمت شهردار میگیرد. به راه اشاره میکند نه به باغبان. معشوقه باغبان را میبینید؟ ایستادهایم. شهردار که درمیرود از دست تیغهای ننه سرما، باغبان بیلش را میاندازد و بچهها میدوند به بازیشان. مسیر تمیز باغبان باز هم سفید شدهاست. سیگار میکشد. بچهها میخندند. باغبان سرش را سه چهار بار به طرفین تکان میدهد. کام سنگینی میگیرد و با بخار دهانش مخلوط میشود. حجمی غیر قابل باور از ابر بیرون میآید. انگار که توی دهان باغبان غول چراغ جادو بیدار شدهباشد. اگر باغبان بخواهد یک دعا کند تا غول اجابت کند، چه دعایی میکند؟ هوا گرم شود یا آسمان روشن؟ شاید دعا نمیکند چون میداند فردایی در راه است که روشن و گرم است از آفتاب و گلها بیهوده پرپر نمیشوند.
وقتی به ردیف کتابفروشیها میرسم تازه یادم میآید که بیشتر کتابفروشها سنشان بالای چهل سال است. آنها اصلاً بیخیال تعریف کردن شدّت سرما برای فرزندانشان شدهاند. این است که حالا تک و توکی از مغازهها باز هستند.
پیاده رو لیز است. فکرمیکنم توی آسمان میلیونها نفر استخدام کردهاند که موز بخورند و پوستش را بریزند کف زمین تا آدمها سُر بخورند.
سر یک چهار راه خلوت که ماشین کمتری رد میشود مجلس عروسی زورکیای به پاست و همه میرقصند. زن این یکی میافتد توی بغل شوهر آن یکی و دوست دختر این یکی تانگو میرقصد با پسر تنهایی که فقط قرار بود از کنارشان بگذرد. یکی از کمر خم میشود توی دست های دون ژوان انقلابی و لبخند. و دوباره هر زنی کنار شوهر خودش. چه سمفونی ماهرانهای ننه سرما به اجرا در میآورد. در این سرما چیزی باید پیدا شود کسی را گرم کند، میىقصند به زور یا اختیار. باید چیزی پیدا شود که روشنایی بدهد به شهر. مغازهدارهایی که آمدهاند همه چراغها را روشن کردهاند. آنقدر در مغازهها روشن است که کسی که دیده نمیشود یا دوست دارد دیده نشود میگوید.
« ما به این همه روشنایی عادت نداریم.»
وارد اولین مغازه که میشوم احساس خوبی دارم. چشمها برای خودشان میچرخند تا چیزی یا کسی آشنا پیدا کنند. گوش صدایی ملایم را پیدا کردهاست.
کتابها همه خواب هستند و کسی کارشان ندارد. « تمام زمستان مرا گرم کن» تکیه داده به « هاویه» که هنوز گرم است و او افتادهاست روی « بریم خوش گذرونی» و او خودش را تکیه داده است به « آفتاب مهتاب» که ترسیده است و خیره به « اژدهاکشان» است.
چند قدم آن طرفتر لطفعلیخان زند صورت به صورت آغامحمدخان ایستاده است و منتظر که لختی غافل شود تا انتقام نوهاش را بگیرد.
زیر همان ردیف آغامحمدخان، کتابی عطفش رو به دیوار است و چشم فقط صفحاتش را میبیند. جلوتر میروم.، خواجه شیراز است که برای خودش زمزمه میکند.
«المنت لله که در میکده باز است ...»
که میبیندمان و به سرعت همه چیز را جمع میکند و ادامه میدهد.
« قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.»
شاعران جوانتر نشستهاند و پیری نکته سنج به آنها میگوید.
« ما که عمری به زهد و تقوا عمر گذراندهایم، چه حرفها پشت سر خودمان و شعرمان که نمیگویند، شما که کافه نشینید، واویلا.»
سعدی است که با سخن افتاده به جانشان.
نمیدانم دنبال چه هستم. هیچ وقت نخواهم فهمید در این گوشه که روشناییاش هرگز نخواهد توانست آسمان را روشن کند دنبال چه هستم مگر اینکه معجزهای رخ دهد.
زیباترین جای کتاب فروشی جایی است که کتابهای دیگر نام دارد. ساکت و آرام است. بوی قهوه و پیپ قاطی میشود. همه کتابها به جایی خیرهاند و دنبال بهانهای که از کاه کوه بسازند. تنها سیمون و ژان پل هستند که هر از گاهی « خاطرات» را به « تهوع» میکشانند. «تاریخ فلسفه» نشستهاست کنار « لذّات زندگی» و میگوید.
« آخه اینم لذت بود، من انتخاب کردم؟»
چند قدم آن طرفتر صدایی میپیچد که همه کتابها نیمخیز میشوند. دعوا شده است بین « شرق بنفشه» و « اسفار کاتبان»، نمیدانم کدام را به خانه ببرم. « دست کش قرمز» میپرد وسط که جدایشان کند که « چوب، خط» از بالا داد میزند.
« داریم می نویسیم، آرومتر.»
نگاهم میرود سمت کتابهایی که چوب، خط عمرم را نشان میدهد که پُر شدهاست. خطی که همیشه سیاه است و چوب که جای زخمش روی شانهام هنوز میسوزد.
دعوا به احترام نوشتن تمام میشود و از کنار همهشان میگذرم. دنبال کتابی هستم که از سرمای شدید بگوید. « جامعه باز» اشاره میکند به « دشمنان آن» و دعوا برای خریدشان بالا میگیرد. این همه انتخاب متفاوت را که میبینم بیخیال میشوم. از کتاب فروشی بیرون میآیم.
ساعتم آن چیزی را نشان نمیدهد که میبینم. تاریک. عدهای جمع شدهاند تا آن رقصهای ناخواسته هم انجام نشود. جمعیت را که میبینم میخواهم مسیرم را عوض کنم.
در سرم هنوز هوای نویسندگان روسی میچرخد که باز میگرداند مرا. تا رسیدن به قفسه کتابهای روسی از کنار کتابهای شاعران خارجی میگذرم. کتابی کزکرده گوشه کتابفروشی. نگاهش میکنم. از جلد کتاب پیداست که یاد روزهای سرد و سیاه دیکتاتوری افتادهاست و آهسته زیر لب زمزمه میکند و آه میکشد و میآید به دستم.
« تا وقتی از نفس نیفتادهام در خیابانها پرسه خواهم زد
تنها زندگی کردن
و چشم دوختن به هر چهره که میگذرد
و همانگونه ماندن
خواهم آموخت.»1
حالا در خیابانهای لیز و تاریک تهران من هستم و چزاره پاوزه که آه میکشد و میگوید سردتر از این هوا را هم دیدهاست. ننه سرما خجالت میکشد که همه در شهر میگویند هوا گرم تر شده است.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#898
Posted: 25 Sep 2014 22:33
داستانی از مصطفی طباطبایی
پنجره پشتی
پنجرهای در آشپزخانه خانهی من و همسرم وجود دارد که رو به کوچهی پشتی باز میشود. همسرم سیما که رمان نویس است میز کارش را کنار این پنجره قرار داده تا به اندازهی کافی از اتاق خوابمان دور باشد و شبهایی که تا دیروقت مشغول نوشتن است مزاحمتی برای من که باید صبح زود بروم سر کار نداشته باشد. من خودم هم چندسال پیش، اواخر دوران دانشجوییام داستان کوتاه مینوشتم و آرزوی نویسنده شدن را در سر میپروراندم، اما به این خاطر که مجبور بودم بروم سر کار از نوشتن باز ماندم. ولی با وجود کار زیادم هنوز فرصت کتاب خواندن پیدا میکنم.
همان طور که گفتم بعد از تحصیل چسبیدم به کار کردن. در یک شرکت عمرانی ِ معتبر، نه از اینها که برج و ساختمان میسازند مشغول به کار شدم و با سعی و تلاشی که به خرج دادم توانستم در آن شرکت جایگاه مناسبی بدست آورم. صبح میرفتم سر کار و عصر به خانه بر میگشتم. سیما هم روزها در دفتر یک مجلهی ادبی کار میکرد و شبها عادت داشت بنشیند کنار پنجره، پشت میز کارش و تا دیر وقت یا مطالعه کند یا بنویسد.
آپارتمانی که روبه روی پنجرهی آشپزخانهی ما در کوچهی پشتی قرار دارد در همان واحدی که هم طبقهی واحد ماست پردهی توری ِ سفیدی به پنجرهی خود دارد و چند سالی هست که هیچ رفت و آمدی در این آپارتمان به چشم نمیخورد. یک پنجرهی سه تکهی آهنی است به رنگ قهوهای ِ روشن که فقط قسمت وسط آن باز میشود. به خاطر درخت بلند و پر شاخ و برگی که پشت خانهی ما، جلوی این خانه بود هیچ وقت نتوانسته بودم در خانه را ببینم و برای همین هیچ شناختی از اهالی ِ آن خانه و افرادی که به آنجا رفت و آمد میکردند نداشتم. آن طور که از لابه لای پردهی توری دیده میشد خانه خالی از وسیله هم نبود و طرح اشیائی هر چند مبهم به چشم میخورد. همیشه برای ما دو نفر و خصوصا ً برای من جالب بود بدانم داستان آن خانه چیست. آیا واقعا ً کسی به آنجا رفت و آمد نمیکند، یا میکند و ما تا به حال نفهمیدهایم؟ و اگر کسی آنجا نمیرود چرا به حال خودش رها شده، آن هم با پرده و سایر وسایلی که در آن به چشم میخورد؟
پشت این خانه پارک کوچکی هست که گاهی من و سیما به آنجا میرویم. از نیمکت پارک به پنجرهی پشتی آن خانهی خالی خیره میشویم و در حین خوردن قهوهای که سیما داخل فلاسک ریخته و با خودش آورده در مورد آن برای هم داستان سرایی میکنیم. سیما همیشه میگوید دوست دارد داستانی در مورد آن بنویسد. من بیشتر دوست دارم بروم و داخل خانه را ببینم چون به شدت کنجکاوم که بدانم داخل این خانه چگونه است، چه چیزهایی دارد و چه چیزهایی ندارد. یک چیز دیگر هم که هست، دوست دارم به جای اینکه همیشه از خانهی خودمان به آن نگاه کنم یکبار هم از آن خانه به پنجرهی خانهی خودمان نگاه کنم.
اما داستان این پنجره در زندگی ِ ما به اینجا ختم نمیشد که در خانهی خودمان بنشینیم و فقط در مورد آن صحبت کنیم و داستان بسازیم. کم کم ماجرایی داشت در پشت آن پنجره اتفاق میافتاد که مرتبط به خانهی ما میشد و باعث شده بود که فضای گنگ و پر ابهام آن خانه از دریچهی پنجرهاش به خانهی ما نفوذ کند. این اواخر سیما میگفت بعضی شبها مردی را میدیده که در خانهی روبه رویی رفت و آمد میکرده. میگفت بعضی شبها و همین طور بعضی روزها که خانه بود سایهی مرد را دیده که او را زیر نظر داشته و هروقت متوجه میشده که سیما حضورش را در پس پنجره احساس کرده خودش را پنهان کرده و برای چند شب غیبش میزده. اولین بار که این را به من گفت فکر کرده بودم از کنجکاوی من نسبت به آن خانه سوء استفاده کرده و سربهسرم گذاشته. اما وقتی مدتی گذشت و سیما همچنان میگفت مردی از آن خانهی روبهرویی او را میپاییده هم نگران شدم هم به غیرتم برخورد. چند وقت، مدام آن خانه را از داخل پارک و از خانهی خودمان و همین طور از داخل کوچه زیر نظر گرفتم. حتی از در و همسایه هم پرس و جو کردم ولی هیچ نشانی از حضور مرد غریبه نیافتم.
کم کم به این فکر افتادم که نکند سیما دچار توهم شده، یا شاید با من بازی میکند. اما چون هیچ جوابی برای سؤالاتی که مدام درون ذهنم شکل میگرفت و آرامش را از من سلب می کرد نمییافتم کمی به او بدبین شدم. میدانستم که هیچ دلیل و منطقی برای این بدبینیام نسبت به او وجود نداشت ولی آنقدر این موضوع به من فشار وارد کرد تا برای اینکه به طریقی خودم را کمی از زیر بار آن خلاص کنم ناخودآگاه این بدبینی را درون خودم بوجود آوردم، البته باید بگویم که این عادت شب نشینی ِ سیما بود که این گره را دست من داد. دیگر از این عادت زنم که شبها، حتی شبهای تعطیل به جای آنکه بیاید کنار من بخوابد میرود و مینشیند گوشهی آشپزخانه و داستان مینویسد یا کتاب میخواند خسته شدهام.
از روزی که گفت میخواهد داستانی در مورد این مرد بنویسد بهانهگیریهایم شروع شد. حتی یک شب به زور او را واداشتم تا با من بخوابد. هر وقت که با شرمساری به آن شب فکر میکنم به این باور میرسم که من این کار را از روی نفرتی پنهان – شاید نفرت از نوشتنش یا از اینکه به خاطر کارش به من بی تفاوت شده – انجام دادم ولی او نه از روی ترس و تسلیم که از سر محبتی پنهان به این خواستهی من تن داده بود.
همچنان هر بار که کنار پنجره میروم مرد خودش را نشان نمیدهد و دوباره بدبینی در ذهن من ریشه میدواند. تصمیم دارم امشب، بدون اینکه زنم متوجه شود – چون او از آنجا که نشسته، یعنی کنار پنجرهی آشپزخانه، به اتاق خواب و در ساختمان دید ندارد – بروم سراغ آن خانه.
آخر ِ شب است، سر کوچه که میرسم و میپیچم به سمت کوچهی پایینی مردی جلوی مرا میگیرد و میگوید «یکم بهم پول بده من تازه از زندان آزاد شدم و میخوام برای زنم چیزی بخرم» من او را با خشونت پس میزنم. از این حرف مرد در آن وقت شب جا خوردم و ترسیدم اگر برخورد ِ قاطعی با او نکنم آن وقت خودش خشونت به خرج دهد. اما او هیچ توجهی به حرف من نمیکند و بی تفاوت رد میشود.
به جلوی در ِ همان خانه میرسم، ناخودآگاه کلیدی از جیبم در میآورم و داخل قفل ِ در میاندازم و با نیروی زیادی که با دست دیگرم به در وارد میکنم در را باز میکنم. خیلی متعجب و غافلگیر میشوم، نمیدانم باز شدن در به خاطر کلید است یا زوری که به آن وارد کردم. از پلهها بالا میروم تا طبقهی سوم، یعنی هم طبقه با خانهی خودم. در ِ خانه با یک هل باز میشود، داخلش با نور چراغ تیرک برق که به راحتی از پردهی توری نفوذ کرده کمی روشن است. همه چیز کاملا ً مرتب است، مبل و میز و صندلی و تخت و پاتختی و چند تا چیز دیگر که روی همهی آنها را پارچههای سفیدی کشیدهاند. خاک زیادی همه جا نشسته طوری که وقتی نفس میکشم بویش را در دماغم احساس میکنم. همه چیز خاک گرفته است به جز شیشهی پنجره که گرد و خاکش کاملا ً پاک شده است. آرام میروم به سمت پنجره، سیما را میبینم که طبق معمول نشسته و دارد مینویسد در حالی که نور گرد چراغ مطالعهاش روی صورتش افتاده و سایهروشنی صورت و بقیهی بدنش که از آنجا پیداست را در بر گرفته.
هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورم که قبلا ً هم اینجا آمده باشم، همه چیز برایم تازگی دارد. اما به هر حال جای پاهای روی موکت مانده و همین طور این پنجره که کاملا ً تمیز است و اینکه سیما میگوید کسی را در اینجا دیده است، نشان از رفت و آمد کسی به اینجا دارد. نمیدانم، شاید من بودهام یا کس دیگر، شاید هر دفعه که به اینجا میآیم بعدش که میروم سر جایم و میخوابم فراموش میکنم. یا مثلا ً یک جور عادت شبگردیست. یا شاید سیما توهم دارد، یا اینکه واقعا ً کسی غیر از من به اینجا رفت و آمد میکند. اصلا ً صاحب این خانه کیست؟ شاید خود او باشد؟
همانجا کنار پنجره مینشینم و به سیما نگاه میکنم، به نظرم میآید که زیباتر شده و احساس میکنم که دوباره عاشقش شدهام. آنجا میمانم و چشم از او بر نمیدارم. مدتهاست این طور یک دل سیر به تماشایش ننشستهام، این طور که او کاملا ً سرگرم کار خودش باشد و هیچ حواسش به من نباشد. انگشتان کشیدهاش مداد را محکم به خود گرفته است و آرام و روان دارد صفحهی سفید کاغذ را پر میکند، آه که چقدر دستهای من به آن قلم حسودی میکنند. حالا که سرش را بیشتر خم میکند موهای بلندش که من عاشقشان هستم از یک ور بر روی صورت و کاغذش میریزند، او با دست راستش آنها را پشت گوشش حلقه میکند. خندهام میگیرد، چقدر این موقعیتی که دارم عجیب و دوست داشتنی است. انگار که مرا به دورانی از گذشته برده باشد که هیچ گاه تجربهاش نکردهام. انگار مرا در عمق همهی زمانها و مکانها، همهی دیوارها و پردهها به پیش میبرد و من با سیما بی فاصله شدهام. از همین جا که نشستهام در خانهای دیگر چند متر دور تر از او عاشقانه دوستش میدارم و با بند بند وجودم به آغوشش میکشم. اما نه در خیال و رؤیا چون من در اینجا با او بیفاصله شدهام و به نظرم هیچ چیز از این احساس واقعی تر نباشد.
صبح زود به خانه بر میگردم. نان تازه و حلیم هم خریدهام. میروم کنار سیما و دراز میکشم، او بیدار میشود اما از جایش تکان نمیخورد. میگوید «کجا بودی؟ خیلی نگران شدم. از این عادتهای شب گردی نداشتی قبلا ً». تازه میفهمم که او اصلا ً خواب نبوده. میگویم «قبل از اینکه با تو آشنا بشم داشتم.» میگویم «انگار مدتی بود که تو رو گم کرده بودم و انگار دیشب هم یکی از همون شبهایی بود که پیش از آشناییام با تو میگذروندم». میگوید «اون مرد غریبه دیشب دوباره برگشته بود پشت پنجره. این بار نگاش نکردم و به روش نیاوردم که حواسم بهش هست» میگویم «خودش بود؟ شاید یکی دیگه بوده؟» میگوید «یعنی چی؟ معلومه خودش بود. درسته که هیچ وقت چهرَش رو درست ندیدم ولی حرکات و حالاتش رو خوب میشناسم» میگویم «جوری حرف میزنی انگار بهش علاقه مند شدی؟» میگوید «آخه من رو یاد تو میندازه، اون وقتا که اوایل آشناییمون بود. دیگه نگاهش نکردم و فقط نوشتم. اونقدر نوشتم که داستانم تموم شد، اون هم تا پایان داستان همون جا، لب پنجره، پشت پردهی توری نشسته بود».
هردویمان همان طور که روی تخت دراز کشیده بودیم بیحرکت ماندهایم، سیما به پشت دراز کشیده و رویش به سقف است و من به پهلو دراز کشیدهام و رویم به اوست. من که از همان اول دست سیما را در دستم گرفتهام میگویم «اگه بگم اون مرد دیشبی من بودم چی میگی؟ باور میکنی؟» میخندد، میگوید «حالا گفتم من رو یاد اولای آشناییمون میندازه حسودیت شد میخوای خودت رو جای اون جا بزنی؟» میگویم «احساس میکنم دیگه منو نمیخوای. اما من دلم میخواد همون طور مثل چند سال پیش دوسم داشته باشی. دیشب که از پشت اون پنجره نگات میکردم دوباره عاشقت شدم، یه بار دیگه پیدات کردم» میگوید «اونقدر ذهنت رو درگیر اون غریبه کردی که خواب دیدی رفتی اونجا» میگویم «ولی من که بیرون بودم؟» میگوید «خوب میتونستی وقتی بیدار شدی بیرون رفته باشی. شایدم همون بیرون که بودی این خواب رو دیدی، توی خواب و بیداری یا توی رؤیا؟» میگویم «باشه. هر وقت از جات بلند شدی و صبحانت رو خوردی، آخه برات حلیم خریدم، نون سنگک هم خریدم، بعدش خودم میبرمت و – کلیدی از جیبم در میآورم و نشانش میدهم – در ِ اون ساختمون رو برات باز میکنم. بعد میریم از پشت همون پنجره به پنجرهی آشپزخونهی خودمون نگاه میکنیم تا حرفم رو باور کنی. اون وقت باورت میشه که من دیشب دوباره عاشقت شدم.» میگوید «تو که الان رسیدی خونه داستان منو نخوندی که ها؟» میگویم « نه. چطور؟ یه راست اومدم توی اتاق. تو که بیدار بودی نبودی؟» میگوید « هیچی همین طوری پرسیدم. از بابت حلیم هم خیلی ممنون» و خندهی بچه گانهای میکند. بعد میگوید «الان که برای بلند شدن زوده. یکم دیگه بمونیم توی تخت. امروز مثلا ً جمعه هست ها».
دیگر برایم مهم نیست که به او ثابت کنم من دیشب پشت آن پنجره بودهام. حتی برای خودم هم مهم نیست که باور کنم واقعا ً این خود من بودم که شب پیش و شبهای پیش تر، از خانهی روبه رو به سیما خیره میشدم یا نه. دستش را که هنوز در دستم است دور کمرم حلقه میکنم و بعد دستم را زیر کمرش میبرم و دور کمر او حلقه میکنم و تنگ در آغوشش میگیرم.
پشت خانهی ما خانهای ست و پشت آن پارکی و پشت آن دوباره خانهای و خانهای و خیابانی و اتوبانی. جلوی خانهی ما هم خانه است و خیابان و پارک و همهی اینها پر هستند از مجهولات و از مسائل گیج کننده و مبهم. بهتر است به جای اینکه برای همهی این ندانستهها جوابی پیدا کنیم به دنبال محبت کردن به هم باشیم. زندگی ِ ما پر شده است از ابهام و شاید و تردید. میخواهم پشت کنم به همه این تردیدها و شایدها، فقط و فقط به سیما فکر کنم و حالا که دوباره عاشقش شدهام این عشق را برای خودم و برای او حفظ کنم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#899
Posted: 25 Sep 2014 22:34
داستانی از میلاد ظریف
از شما چه پنهان خواب یه مونولوگ طولانی دیدم
با خود قرار گذاشته بودم که شروع به نوشتن داستانی کنم در مورد دختری که چند روزی است باهاش آشنا شدم و از شما چه پنهان در این مدت کوتاه بدجوری با هم عیاق شدیم. بوسه، پیاده روی، سینما، پارک، کوه و کلی کارهای چند حرفی و یواشکی که در هیچ قالببندی چند حرفی نمیگنجند... بگذریم ... اصلن آن شب هم که در پارک در زیر درخت نارنج بر روی نیمکت چوبی در کنار همین دختری که ذکرِ خیرش بود نشسته بودم داشتیم در مورد همین گذشتن بحث میکردیم و او میگفت که آدمها باید گذشت داشته باشند و من هم در مورد فوائد بگذریم در ادبیات ( به خصوص داستانگویی ) صحبت میکردم که باید با احتیاط ادبیات گذشتگان را خواند و گذشت و از چخوف گذشتم و بحث به آنجا کشید_ با این پیش فرض_ که اگر سانسور را به عنوان یک عامل برای گذر از دوران گذار قبول کنیم، چه راهکارهایی برای گذشتن از آن وجود دارد که با کمترین لطمه اثر ادبی از زیر تیغ تیز ممیزی بگذرد که رسیدیم به جناب ادبیاتچی محترم روس «استپان تروفي موويچ ورخونسكي» در مورد توصیههای طلایی ایشان در مورد سانسور صحبت کردم و حقی که ایشان بر گردن نازکتر از مو ادبیات این مملکت دارد و این که نباید از کنار اسم ورخونسکی به راحتی گذشت... که امواج تلفن از راه آسمان گذشتند و صدای موبایلم بلند شد. صدای مردانه آن طرفِ خط صدای گرمی داشت و حسابی احوالپرسی گرمی کرد و هی که گذشت فهمیدم داییمِ. از فرودگاه زنگ میزد. گفت که تازه رسیده و شماره تلفن من رو از مادرم گرفته. البته صداش رو تغییر داده و خودش را یک دوست قدیمی من معرفی کرده. گفت که اگر میتوانم بروم فرودگاه دنبالش. داییم از دارِ دنیا فقط همین یک دانه خواهر رو داشت و تمام کس و کارشون را توی جنگ از دست داده بودند. آنقدر حول شده بودم که یادم رفت دوست دخترم را که عادت به رساندنش داشتم به خانهاش برسانم و خداحافظی کرده نکرده از دمِ درِ پارک تاکسی دربست کردم به طرفِ فرودگاه. فکر میکردم توی حراست فرودگاه باید دنبالش بگردم با دستبندی بر دستش. اما برعکس اون چیزی که فکر میکردم و برعکس اون چیزی که خودش فکر میکرد برای پیدا کردنش زیاد به دردسر نیفتادم. از شما چه پنهان که داییم در زمانی که موهاش مثل الان یک دست سفید نشده بود عضو یکی از گروههای انقلابی بود. و چند ماه قبل از به قول خودش زیر و رو شدن مملکت زده بود بیرون و توی همه این سالهای خودش و ما توی این توهم گذشته بود که اسمش تا قیوم قیامت از تویِ لیست ورود ممنوعها پاک نمیشه! حالا چی شده بود که بدون هیچ گیر و بندی بندِ ساک رو دوش، پاسپورتش را مهر زده بودند و بعد دمِ درِ فرودگاه کنار سه تا ساک بزرگ دیگه یک ساعتی معطل من بشیند و با خیال راحت سیگار دود کند، بر ما پوشیده بود؛ شاید به نوعی همان حرف دائی باشه. به سیگارش پک زد و گفت: «گذشت زمان همه چیز رو پاک میکنه اِلا خاطرهها رو. خاطرههایی که همه چی رو پاک میکنن اِلا خودشون رو. بگذریم... خوب دایی تو چه کارها میکنی ماشالا بزرگ شدی آخرین باری که دیدمت تازه رفته بودی مدرسه و سر و کارت با قلم پاک کن بود الان سر و کارت با چیه؟ » ( لبخند؛ استارت یک خنده بزرگ )
برایش تعریف کردم که معاف شدم به خاطر بابا که تو جَنگ مُرد و بعد رفتم دانشگاه و حسابداری خوندم وسطش ولش کردم و زدم تو ادبیات و ... گفت کشک و لبنیات و ( هر دوتامون خندمون رفت تو آسمونِ نزدیک فرودگاه با یه هواپیما که اوج میگرفت )
آن روز دایی یه پولِ قلمبه داد به راننده تاکسی تا توی شهر هی تاپ بخوریم. صورتش رو چسبونده بود به شیشه و بخار از دهنش مثه یه گلوله برف مینشید روی شیشه. دلم براش سوخت و بعد فکر کردم چرا دلم باید براش بسوزه؟ هر چی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم و ترجیح دادم بدون هیچ دلیلی فقط دلم براش بسوزه. همین طور از زیر گذر و رو گذر میگذشتیم؛ از خیابانهای شلوغ و خلوت. از چراغهای قرمز و سبز. از کافههای شلوغ با شیشههای بخار گرفته. از سی دی فروشهای کنارپیادهرو. به سینما بزرگ شهر که یه صفِ طولانی واسه گرفتن بلیط کنارش راه افتاده بود رسیدیم. دایی سرش رو بر گردوند و از اون نگاههای خیره به من کرد و گفت:
«چه خبره؟ اتفاقی افتاده.»
برایش گفتم که بعد از بیست سال یه فیلمساز قدیمی که همه فکر میکردن مرده دوباره فیلم ساخته. بعد خواستم جلوی دایی کمی ادای روشنفکری در بیارم. باد انداختم توی سینهام و گفتم: « اینجا بر عکسِ همه جا صف بستن با ندانستن ارتباط مستقیم داره.» از شما چه پنهان خودم بیشتر از دایی با جملهای که گفتم حال کردم. چون دایی بدون توجه به من، از شیشه سمتِ راننده سیگارش را که تازه روشن کرده بود انداخت بیرون و زد پشت سر راننده و گفت:
« دور بزن آقای راننده میریم سینما.»
خاطره سرکسیان که به خاطر قولی که بهش دادم به همین نام خطابش میکنم تعریف میکند که اون شب دل تو دلم نبود. بیشتر نگران تو بودم تا داییت. یه سیاسیچی بعد از بیست سال خودش با پای خودش بیاد تا همه کس و ناکسشو احضار نکنن ول کن نیستن! فکر میکردم حتمن تو رو هم باهاش گرفتن. زنگ که زدم گفتی با دایی هستی و همه چیز رو به راهه، خیالم راحت شد و گرفتم خوابیدم. خواب بدی دیدم. خواب دیدم تو سینما نشسته بودیم و من طبق معمول سرم بیشتر به خوردنیای گرم بود تا خود فیلم، و تو، توی خواب هم میخِ پرده سینما شده بودی. به غیر از من و تو کس دیگهای توی سینما نبود. ( حتمن یه فیلم هنری بود ) همه چیز خوب پیش میرفت تو فیلمت رو نگاه میکردی و من به ساندویچ ژامبون تنوری گاز میزدم که حس کردم دستت داره تو دستم آب میشه. مثه یه تکه برف. دستت از لای دست مشت کردهام میچکید. روی پرده سینما خودم رو دیدم که شده بودم یه سکانس فیلم؛ تک و تنها وسط صندلیهای خالی. میترسیدم سرم رو برگردانم طرفت و ببینم نیستی. پرده عریض هنوز منو نشان میداد که بلند شدم و دویدم. پشتِ سرم یه موج دریا از توی پرده عریض راه خودش را گرفته بود و به طرفم میآمد. میدویدم. هر چه بیشتر میدویدم متراژ سالن سینما عریض و طویلتر میشد. آخرین بار که سر برگرداندم دیدم نشستی سر جات و میخ فیلم روی پرده بودی.
خاطره تعریف میکند که آن شب از خواب که پریدم زنگ زدم بهت. نگاه ساعت که کردم دیدم نیم ساعت بیشتر در خواب نبودم. زنگ زدم تلفنت خاموش بود.
توی سالن سینما نشسته بودیم و سالن پُر و پُر تر میشد. دایی از اینکه میدید بیشترِ تماشاچیها دختر و پسرهای جوان هستند که سنشون به آخرین فیلمِ فیلمسازِ بیست سال غایبِ هم نمیرسه شگفت زده بود. میگفت این یعنی اعجازِ سینما. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی. بعد خواستم زنگ بزنم مامان تا بهش بگم که برادرش اومده که دایی گفت: « ولش کن. این همه سال ازم بی خبر بوده این چند ساعته هم روش. مثه بچه آدم موبایلت رو خاموش کن تا فیلم ببینیم.» خاموش کردم. کمی پر رو بازی در اُوردم و ازش سئوال کردم این چند سال را چه جوری گُذرونده؟ زن نگرفته؟ دایی خیره نگاهم کرد و بعد سرش رو برگردوند طرفِ پرده عریض سینما و این چند سال غیبت خودش را این طور تعریف کرد:
جنگ که شروع شد به عزیز لوله کش گفتم داری مییای برو از خونه آبادانیِ ـ که کلیدش پیشش بودـ هر چی که بوی اون جا رو بده همرات بیار. عزیزِ آبادانیان بود و لوله کش گاز. تا اون ورا پیداش شد یه هف ماهی طول کشید. دیدمش نشناختمش. موهاش سفید سفید شده بود و مثه یک عکس مرطوب شده بود که رطوبت مثلِ خوره افتاده بود به فیسِش. اون قدر گفتیم و گفتیم که دهنامون کف کرد. حرفامون که ته کشید رفتیم سراغ سوغاتیها؛ یه مشت عکس نیم سوز که یا سر نداشتند یا پا یا صورت. بعد که دید رفتم تو لَک دست کرد از ته ته چمدون یه لوله در اُورد به این اندازه. ( دایی دو تا دستهایش را به فاصله یک وجب توی هوا نگه داشت.) بوش کردم. بوی منگ میداد. بو راه افتاد و بردم قهوه خونه مسموس، بو میرفت ته ته مخم و من همین طور میرفتم ته ته جاهایی که بیست و یه عمر خاطره ازش دور شده بودم؛ بوی گیس که همه جا بود و هیچ جا نبود. خیابون شاپور مغازه خیاطی عَلو و بخار اتوهای سنگین و گندش. به نوحههای محرم و ته ته حنجره بخشو. میبردم به بازار لختیها و پهلو زن عربها و کنارِ جارو عربیها پهنِ زمینم میکرد. به تاکسی تلفنی جویدر و لای صفِ ماشینهای شولیت براق که کیپ تا کیپ هم ایستاده بودن. لای باخسمهای میدون. بین زبانِ قولوهای قِشنگ. توی پیچ و خمهای بوارده و زیرِ پوتینهای چرمی عرق کرده بابام در یه صبح شرجی، یه ظهر شرجی، یه عصر شرجی،یه شبِ شرجی.
تا هفت ماه بعد از آخرِ جنگ کم کم همه خاطرهها با موهای سفید دورم جمع شدن. یه هو چشم باز کردم دیدم سیزده تا تو یه پانسیون فسقلی هی دور هم میچرخیم. زنم صاحب همان پانسیونی بود که توش زندگی میکردم. خودش طبقه پایین زندگی میکرد. یه زنِ سوئدی که هیچ کاری به جز این که ساکت بشینه یه جا و روزنامه بخونه بلد نبود.( البته من بارها بهش گفتم که این خودش کم کاری نیست.) از صبح تا شب سرش تو روزنامهها بود. عشقش صفحه حوادثِ روزنامهها بود. از پول اجاره دوازده پانسیونی که از پدرش بهش ارث رسیده بود، روزگار میگذروند. اولا وقتی به قول خودش دلش برای زندگی تنگ میشد میاُمد پیش من تا براش یه مونولوگ طولانی تعریف کنم. کم کم عاشق همین بوهایی شد که برایت گفتم. بعد پیشنهاد داد که در ازای هر شب یک مونولوگ بودار برابر با اجاره پانسیون. منم دیدم بد نیست. با چندرقاز پولِ دکتر کیشیک توی او پی دی دخلم به خرجم نمیخوره. مینشستیم روی کاناپه او همون طور قهوه برای هر دو تامون میریخت و من برایش تعریف میکردم از قدیم قدیما. بعضی جاها هیچ چی تو ذهنم جا به جا نمیشد و الکی یه چیزهای تعریف میکردم. یه چند ماهی همین طور گذشت تا یه شب همون طور که دالی رو که خودم درست کرده بودم داشتم میخوردم حول خورد توی خونه. لبش رو گذاشت روی لبام و بوسیدم. بعد صورتش رو کشید توی هم و گفت این بوی چیه از دهنت میزنه بیرون؟ ( ها ها ها ) بهش گفتم سیر. بعد سه بار گفت سیر سیر سیر. بعد خندید و گفت من که ازت سیر نمیشم و میخوام که با هم ازدواج کنیم. به همین راحتی ازم خواستگاری کرد ( ها ها ها ) از اون شب به بعد من شدم شهرزاد قصه گویی که توی تخت خواب نمور، توی حمام، توی رستوران، توی آشپزخونه ... برایش داستانهای گذشته را تعریف میکردم.
بعد که سر و کله رفیقهای قدیم یکی یکی یکی پیدا شد خود به خود محو شد. هر جور سعی میکردم، اونو یه جایی توی یه عکس بزرگِ سیزده نفره مرطوب جا بدم، نمیشد. مینشست یه گوشهای و خودش این طور نشان میداد که سرگرم خواندن روزنامه هس. این شروع اعتراضش بود. بعد که دید راه به جایی نمیبره بازی در اُورد. میخواست هر طور شده اون خاطرهها رو اون بوها را متعلق به خودش کنه. من فقط میدونستم یه نقشهای داره. یه روز که با رفقا هم لب تر میکردیم، هم لبتر میکردیم با صدای بلندی هیجان زده گفت:
شماها همتون متهم سیاسی هستین؟
رفقا میگفتن چی میگه؟
گفتم :میگه شما همتون متهم سیاسی هستین؟
دوازده تا سر با هم سرشون رو تکان دادن یعنی مثلن آره.
خنده ریزی گوشه لبش نشست. و دوباره خودش و سرگرم روزنامه خواندن نشان داد.
همان شب که توی رختخواب کنار هم خوابیده بودیم پرسید که دلم میخواد دوباره مثلِ اول خودمن باشیم و خودمون؟ سرش رو که به سمت سقف خیره بود مثه یک عروسک به طرفِ خودم چرخاندم و زل زدم توی چشمهای آبیاش.
دستم رو زودی کنار زد و گفت: « بر میگردن، چون من میگم، چون تو بدون من هیچی، چون من تو رو دوست دارم. »
بعد نشست لب تخت و صورتش رو توی دو تا دستش گرفت و زد زیر گریه. ( دائی خنده ریزی کرد: هه، هه، هه. )
هی تو هق هقِ گریهاش میگفت: «من به بوهای تو عادت کردم.»
چند روزی با هم قهر بودیم. شبها دیگر کنار هم نمیخوابیدیم. او توی اتاق خودمان صبح تا شب سر خودش را یک جوری گرم میکرد و من توی مجلسی با رفقایم سرگرم بودیم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از ما کم شده. بقیه را بیدار کردم. هیچ کدامشان نمیدانستند آن یک نفر کجا رفته. تا شب منتظر ماندیم اما خبری نشد. تا یک ماه بعد هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم میدیدم یک نفر از ما کم شده. نمیدانستم کجا باید دنبالشان بگردم. یک روز چشم باز کردم و دیدم دوباره من موندم و یه خونه دلگیر. خونههای فراموش شده همیشه چهره غمگینی دارند. انگار هر کدامشان با رفتنشان یک تکه از خانه را برده بودند. زنِ صاحب پانسیون که در تمام این مدت کمتر از اتاقش بیرون میآمد، دوباره مثل روزهای اول مینشست پیش من که برایش داستانهای بو دار تعریف کنم. دوباره شروع کردم از اول داستانهای قبلی را تعریف کردن. زندگیامان درست مثل روز اول شده بود او به اشتیاق گوش میداد. فقط یک چیزی این وسط، یه چیز بودار، مثل موریانه، شروع کرده بود روح مرا جویدن. رفقا من چه شده بودن؟ چند ماهی از غیبت ناگهانی و تدریجی رفقایم میگذشت. کم کم خودم را قانع کرده بودم که هر کدامشان به دنبال سرنوشتشان رفته بودند و یک جایی توی این دنیا روزگار میگذراندند. همه چیز توی این مدت مثل سابق بود، زندگیام بیش از پیش بدون هیچ جاذبه و هیجانی پیش میرفت. درست همان لحظه که فکر میکنی همه چیز خیلی عادی و بی منظر است ناگهان در نصفههای شب درست زمانی که از عملیاتِ تَر شدگی، بدنت کرخت شده و فقط دوست داری به نقطهای ثابت زل بزنی یا نقطهای متحرک را دنبال کنی، تا آن نقطه تو را ببرد به ته ته جایی ناشناخته. آن نقطه متحرک و سیاه درست در شبی زمستانی در اتاق خواب بزرگترین پانسیونِ زن سوئدیِ که کنارش دراز کشیده بودم و به دیوار روبرو زل زده بودم از کنارم بلند شد و راه خودش را از زیر ملافه سفید گرفت و لخت و پتی طوری که سرش جلوتر از پاهایش حرکت میکرد بو میکشید و کورمال کورمال به دَمِ پنجره رفت و از آن بالا خودش را پرت کرد پایین.
دایی میگفت که تا چند دقیقه فقط نگاهم توی قاب خالی پنجره ماند. بعد خرت و پرتهایش را داخل یک چمدان ریخت و بلافاصله به اورژانس زنگ میزند. دایی تعریف میکرد:
در خونه را بستم و تا هفت روز اون دوروبرها پیدام نشد. روز هفتم رفتم خونه. در را پُلمب کرده بودند. به پشت خانه رفتم که یک انباری متروک پر از لولههای به در نخور و اکسید شده بود. تو تمام عمرم اون همه لوله ندیده بودم؛ نقرهای رنگ در اندازههای مختلف. بوی تیزِ آمونیاک مانع از آن میشد که بیش از چند ثانیه آنجا بایستی. توی همین چند ثانیه جسد مردی رو دیدم از توی چند تا سوراخ روی بدنش خون میچکید بیرون. سرش تا گردن زیر لولهها دفن شده بود. کشیدمش بیرون و چشمم به چشمهای از کاسه بیرون زدهاش افتاد که صفِ مورچهها از گردی چشمهای خالیاش تا زیرِ زیر لولهها راه خودشان را باز کرده بودند.
صندلیهای سالن پر شده بود. چراغهای سالن خاموش شد و فیلم بدون تیتراژ اول شروع شد. مردی با کفشهای کتانی قرمز توی یک جاده مستقیم و آسفالت شده پشت به دوربین پیش میرفت... خلا سیاهی دایی رو کنارم حس کردم. سر برگرداندم دیدم دایی در سیاهی سالن از درِ سالن بیرون رفت. دنبالش دویدم. هر چه بیشتر میدویدم انگار متراژ سالن بیرونی سینما عرض و عریضتر میشد. دایی انگار روی پرده عریض سینما قدم بر میداشت و پاهایش را دنبال خودش میکشید. طوری خودش را به جلو میکشید انگار دنبال همان بویی میرفت که زن سوئدی صاحب پانسیون برایش خودش را به کشتن داد. از در سینما یکراست رفت وسط خیابان. کنار در سینما که ایستادم همه چیز به متراژ اولش برگشت. دیگر میتوانستم بروم و پاهایم را توی خونی که راه خودش را روی پرده عریض گرفته بود و تا یک متر آن طرفتر دلمه شده بود، بگذارم.
×××
تا دایی رو بردم و با دادن پولِ قلمبهای به مرده شور و گورکن راضیشان کردم که مخفیانه توی یه تکه زمین ول کنارِ قبرههای شهیدها دفنش کنند، دم صبح شده بود. مادرم خواب بود. رفتم توی آشپزخانه و از غذای مونده شب یه دلمه برداشتم و رفتم توی تخت. گاز زدم. آنقدر به سیاهی سقف خیره شدم تا خوابم برد. توی خواب خودم را دیدم که بر روی یک تخت در یک اتاق سفیدِ سفید دراز کشیدهام. ملافههای سفید و اتو شده و یک بالشت نرم که کاسه سرم داخلش فرو رفته بود. بعد یک نفر که شبیه خودم بود در را باز کرد و سه تا گلوله به طرفم شلیک کرد.
از خواب که بیدار شدم حس میکردم یک چیزی گم کردم. انگار یک تکه بزرگ از چیزی که برای من ناشناس بود ازم کنده شده بود. موبایلم را روشن کردم و شماره آرزو را گرفتم. توی ذهنم تمام وقایع دیشب مثل برق میگذشت. تا بوقهای ممتد و با فاصله جای خودشان را به بوقهای بی فاصله بدهند فکر کردم که امروز تنهایی بروم سینما و توی تاریکی لای صندلی چرمی فرو بروم. از اتاق بیرون رفتم. مامان نشسته بود روی صندلی راحتیاش و روزنامه میخواند. مادرم از وقتی یادمِ فقط صفحه حوادث روزنامهها را میخواند انگار همیشه مننتظر مرگ یه خاطره خیلی خیلی دور بود. تا چشمش به من افتاد گفت:
« اینجا رو گوش کن! دیشب سینما پایتخت رو آتیش زدن! نوشته کارِ اون ور آبیان».
روزنامه را بست و سرش را به صندلی تکیه داد و توی چشمهایم زل زد. صندلی عقب و جلو میشد و از شما چه پنهان نگاه لغزانش مرا برد ته ته تاریکیای که صدای مردانهای مولکولهای هوایش را مرتعش میکرد؛ مولکولهای یک مونولوگ طولانی.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#900
Posted: 25 Sep 2014 22:36
اتوبوسی به نام مرگ
داستانی از محمد ناصر احدی
همه ساكت بودند. ساكت ساكت. از كسي كوچكترين صدايي در نميآمد. آنقدر ساكت بودند كه خود جوان هم از اين سكوت عجيب، كمي ترسيده بود. ميشد در چهرهي تك تك مسافران اتوبوس ترس را ديد. همه بيصدا، بيحركت و متوحش، زل زده بودند به جوان. همه منتظر بودند ببينند جوان ميخواهد چه كار كند. ميخواهد چه تصميمي بگيرد. چه فكري در سر دارد. براي چه اين همه مسافر را به گروگان گرفته است.
تمام شيشههاي اتوبوس به دستور جوان توسط مسافران پوشيده شده بود. زنها با چادر و روسري و مردها با كت و روزنامه و هر چيز ديگري كه در اختيار داشتند شيشهها را پوشانده بودند.
***
وقتي صداي آژير ماشينهاي پليس به گوش جوان رسيد، براي چند ثانيهاي ترس تمام وجودش را فرا گرفت. دهانش خشك و نفسش در سينه حبس شد. ضربان قلبش شدت گرفت. احساس ميكرد پاهايش ديگر تحمل وزنش را ندارند. از ترس اينكه مبادا موفق نشود و نتواند با كسي حرف بزند، عرق سردي بر پيشانيش نشست. به ياد روزها و هفتهها و ماههايي افتاد كه براي اين لحظات برنامه ريزي كرده بود. لحظاتي كه ميتوانست با كسي حرف بزند و مطمئن بود كه حداقل اين بار به خاطر جان مسافران اتوبوس هم كه شده به حرفش گوش ميدهند. پس سريعاً به خود آمد. عرق پيشانيش را پاك كرد. اسلحه را مسلح كرد و منتظر شد تا به او اخطار دهند كه در محاصرهي پليس است.
***
از بلندگوي پليس، صدايي كه سعي ميكرد لحني دوستانه داشته باشد، جوان را به تسليم شدن دعوت ميكرد. «تو در محاصرهي كامل پليس هستي. بهتره كه بذاري مسافرا پياده شن و خودتو تسليم كني. اينجوري هم به نفع خودته هم به نفع بقيه. بهتره تا اتفاق بدي براي كسي نيفتاده اين قضيه رو تموم كنيم.»
صداي شليك كه از داخل اتوبوس بلند شد، ماموران پليس متوجه شدند كه اين قضيه به اين سادگيها هم تمام شدني نيست. چند ثانيهاي پس از شليك، جوان از داخل اتوبوس فرياد زد: «من ميخوام با يه نفر حرف بزنم».
تك تير اندازها در نقاطي كه اشراف كامل به اتوبوس داشت موضع گرفته بودند و منتظر كوچكترين فرصتي بودند تا به دستور مافوق خود به محض مشاهدهي جوان، او را هدف قرار دهند.
باز همان صدا از داخل بلندگوي پليس گفت: «من دارم ميام اونجا. مسلح نيستم. فقط ميخوام ببينم به مسافرا آسيبي وارد نشده باشه. بعدش ميتونيم حرف بزنيم».
افسر پليس به آرامي داخل اتوبوس شد. جوان با اشارهاي به مسافران، كه تمامي آنها را در قسمت انتهايي اتوبوس جمع كرده بود، گفت: «ميبيني كه همشون صحيح و سالمن. و همينطور صحيح و سالم از اين اتوبوس پياده ميشن به شرطي كه تو نخواي قهرمان بازي در بياري».
- گفته بودي كه ميخواي حرف بزني. خب، حرف بزن. من اينجام كه به حرفاي تو گوش بدم. اصلاً بذار كه خودم حدس بزنم چي ميخواي بگي. احتمالاً....احتمالاً دختر مورد علاقتو بهت ندادن و تو هم تصميم گرفتي يه عده رو گروگان بگيري تا به وصال معشوقت برسي. اگه اينطوريه كه بايد بگم خيلي اشتباه كردي. چون وقتي اين ماجرا تموم شه تنها چيزي كه اون بيرون در انتظارته حداقل 30 تا 40 سال حبسه. يعني اگه دختره هم حاضر بشه به پات بشينه، وقتي تو از زندون آزاد بشي رنگ گيساي بانوي روياهات، رنگ دندوناش شده. شايدم سياسي هستي. نكنه ميخواي پايه گذار يه انقلاب مسلحانه باشي. اگه اينطوريه كه بايد بگم خيلي بد شانسي. چون در اين جور موارد مافوقاي من حاضرن يه بويئنگ 747 رو با تمام سرنشيناش منفجر كنن، واي به حاله تو كه فقط يه اتوبوس با 20- 25 تا گروگان داري. اصلا نكنه دنباله ايني كه يه پول قلمبه به جيب بزني و يه شبه راه صد ساله رو طي كني.....شايدم....
جوان در حاليكه لبخندي تلخ روي لبانش نقش بسته بود، حرف افسر را قطع كرد و گفت: «گفتم من ميخوام با يه نفر حرف بزنم. ولي انگار نفهميدي. چون از وقتي كه اومدي فقط تو داري حرف ميزني. بهتره زود بري پايين و يكي رو بفرستي اينجا كه حاضر باشه به حرفاي من گوش بده».
افسر پليس به علامت قبول در خواست جوان سري تكان داد و به سمت در اتوبوس رفت. قبل از اينكه به طور كامل از اتوبوس پياده شود، در يك لحظه از غفلت جوان استفاده كرد و كتي را كه نزديكترين شيشه به در اتوبوس را پوشانده بود، كند و با جستي خود را به خارج اتوبوس پرتاب كرد. جوان قبل از اينكه بتواند كوچكترين كاري انجام دهد، سوزش شديدي در قلب خود احساس كرد. چند ثانيهاي، مات و مبهوت به شيشهاي كه گلوله از آن عبور كرده و بر قلبش نشسته بود خيره ماند. سپس همچون درختي كه از ريشه كنده شده باشد بر زمين افتاد و براي هميشه ساكت شد و آخرين تلاش او براي آنكه بتواند با كسي حرف بزند براي هميشه بينتيجه ماند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم