انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 91 از 100:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
داستان کوتاه :آینه شمعدان

داستانی از نرگس وفادار


پیراهن سفید به تنش زار می زد. شباهتي به عروس ها نداشت. قيافه ي مسعود هم با آن سر كچل و شكم گنده و دگمه هاي پرانتزي شبيه دامادها نبود. خوشحال بودم كه ليلا از فردا شبیه خفاش ها از این اتاق به آن اتاق نمی پرد و از میخ دیوار و سیخ جارو ایراد نمی گیرد. هرچند آخرش هم نفهميديم بختش چه طور باز شد، اما با دممان گردو مي شكستيم. شايد واقعا به خاطر صندلي حاج آقا شفيعي بود. مي گفتند مرد خيلي خوبي است. روز پنجم روضه، هنوز زن ها از اتاق بيرون نرفته بودند كه ليلا با عجله پارچه ی مشکی روی صندلی را برداشت و موقع تا کردنش چنان آه بلندي کشید كه همزمان سر زن ها زير چادرهاي مشكي تکان خورد و آه دسته جمعي و بلندتري شنيده شده. تمام حواسم به این بود که قبل از این که متوجه پارگی رویه ی صندلی و پایه ی جوش خورده ی آن شوند كه زير پارچه ي مشكي قايمش كرده بوديم، پارچه ی تا شده را بقاپم و بگذارم روی صندلی.

شايد هم به خاطرپهن كردن رو تختي عروس بود. ليلا مي گفت واقعا شگون دارد. شبي که جهیزیه ی منیره را می چیدند، براي انداختن روتختي سعی کرد خودش را از لا به لای جمعیت به زور توی اتاق بچپاند. اما پای راستش به چهار چوب در گیر کرد و با پاشنه ي كفش فرود آمد روی پای عروس. پاي منيره آنچنان زخمي شد كه روز چهلم بعد از مراسم وقتي به خانه پدرش آمد هنوز مي لنگيد.

اما اگر واقعا به خاطر روتختي بود، بايد همان دو سال پيش خبري مي شد. همان موقع كه افسردگي ليلا شديدتر شده بود. آن وقت ها شنیده بودیم که گلوي يك نفر پيش ليلا گير كرده. بيچاره آن قدر خوشحال شد که اهميت نداد خواستگاری که حتي او را نديده بود، برای این تصمیم به ازدواج گرفته که بتواند سربازی اش را نصف قيمت بخرد. نفهميديم چرا هيچ وقت سر و کله اين يكي هم پیدا نشد. ليلا خودش را توی اتاق حبس كرد. بعد از چند روز هم خودش را آزاد كرد. كشف مهمي كرده بود. فهميده بود همه اين آتش ها از گور محدثه بلند مي شود. برايمان تعريف كرد چند ماه پیش وقتی وارد جلسه ی ختم انعام همسايه كوچه پشتي شده، محدثه برای احوال پرسی ازجایش بلند شده و وقتی مادرش که حسابی سرگرم خوردن ساندویچش بوده، گوشه ی چادر دخترش را مي گيرد تا به او بفهماند که جلوی پای دختر دم بخت نبايد بلند شد، دیگر خیلی دیر شده بوده. احتمالا همان موقع بختش گره خورده. ليلا برای این که این طلسم باطل شود یک شب بچه ی شش ماه ی زن دایی را قرض گرفت. اين كه با چه بهانه اي دايي و زن دايي را راضي كرد كه بچه را به او بسپارند، بماند. آن شب بچه را خواباند روی سینی و تا صبح بالای سرش کشیک داد. نزدیک صبح بود که دیدم سینی را زده زیر بغلش و فاتحانه به طرف حمام می دود. نفهمیدم چه طور با خرابکاری بچه طلسم باطل مي شود. اما سال بعدش که دوباره گفت طلسم شده، از تصور این که قرار است تا يك هفته آن بوي كذايي را توي حمام تحمل كنيم، تا صبح خوابم نبرد. این بار رفته بود پیش دعا نویس. با نوار پارچه اي سفيد و بلندي برگشته بود كه پيچانده بودش دور کمرش. می گفت دعانويس دعا را چهل بار به صورتش فوت كرده. بعد هم نوار پارچه را چهل بار گره زده و کاغذ کوچک دعا را به آن دوخته و سپرده که به هیچ وجه باز نشود. نتوانستم خودم را كنترل كنم. کاغذ را باز کردم. از دست خط عجیبش حسابی ترسيدم. انگار تلفیقی بود از حروف الفباي يوناني و خط میخی! فقط توانستم کلمه ی الله بالای کاغذ و یاهوی پایین کاغذ را بخوانم. ليلا كه فهميد، آتشي به پا شد. جفت پایش راتوی یک کفش کرد که با این کار دعا باطل شده است. چيزي نمانده بود دوباره قصه بچه شش ماهه و موهاي ليلا تكرار شود. اما خوشبختانه چون بچه ی شش ماهه گیر نیاورد، بابا را مجبور کرد او را به یکی از روستاهای نزدیک شهر ببرد تا از دعا نویس دیگری بخواهد طلسم را باطل کند. گوش های بابا قرمز شد. سرش را پایین انداخت. بدون يك كلمه حرف لیلا را برد. بدون يك كلمه حرف، او را برگرداند. بعد هم رفت توی اتاق. در را بست و تا ظهر روز بعد بیرون نیامد. طلسم باطل شد یا نشد، نمي دانم. ولي از هيچ خواستگاري خبري نشد و لیلا دوباره شروع کرد به ایراد گرفتن از زمین و زمان.

اما اين اواخر رنگ و رویش باز شده بود. از تماشای خودش توي آینه کیف می کرد. مدام جلوي آينه می ایستاد و با دندان های کجش به خودش لبخند می زد. نیمرخ می ایستاد و با گوشه ی چشم لبخندش را چک می کرد. ادا اطوار های جدیدی به حرکاتش اضافه کرده بود. تحت هيچ شرايطي انگشت هاي كوچك دستش را خم نمي كرد. سعي مي كرد بعد از تمام شدن جمله ها فورا لب هايش را به حالت غنچه در بياورد. به محض بيدار شدن، چند شاخه از موهاي جلوي سرش را دور انگشتش مي تاباند تا فر بخورد. دسته موي فر خورده را با دقت مي چسباند روي پيشاني اش.

می گفت آمدن مسعود به خاطر نقل و شکلات های نذری خاله است كه از مراسم عزاداری حضرت قاسم آورده. خاله جان گفته بود مشکل گشاست و بخت دختر های جوان را باز می کند. راستش به نظر من چون نقل ها ته کیف خاله با كليد و سکه و اسکناس و هرچیز دیگری بر خورده و چرک و رنگ پریده شده بودند، يك خواستگار چاق و شلخته براي ليلا پيدا شد. شايد اگر شكلات ها بسته بندي شده بودند، حالا به جاي مسعود يك جوان شيك و پيك كنار ليلا ايستاده بود. يك لحظه ياد دسته گل عروس افتادم كه دردی دوا نکرده بود. به دخترهاي فاميل سپرده بودند که وقتی منیره دسته گلش را پرت می کند سمت مهمان ها هیچ کس جلو نپرد. یا شاید هم از منیره خواسته بودند که دسته گلش را عمدا به سمت لیلا پرت کند. به هر حال لیلا از پشت ماشین عروس چنان شیرجه زد وسط دایره ای که برعکس همیشه با فرود آمدن دسته گل خالی تر می شد، که گفتم همین امشب دیگر بختش باز می شود. نشد. با اينكه آخر شب شنل عروس را چند دقيقه انداخت روی سرش تا شاید فرجی شود، اما باز هم نشد. وقتي دسته گل و شنل جواب نداد، تقريبا مطمئن بودم شکلات نذری هم دردی دوا نمی کند. اما هنوز شکلات توی دهان ليلا بود و داشت با تمركز آن را مي مكيد که صداي زنگ تلفن بلند شد. با این که شب چهارشنبه بود، مامان خانه را جارو زد. مگر چند بار شانس به خانه ی آدم تلفن می زند؟ بعد هم برای این که نحسی جاروي شب چهارشنبه دامنمان را نگیرد تا صبح که خواستگارها زنگ خانه را زدند، صلوات فرستاد و با هر صلوات یک گره به نخ توی دستش اضافه کرد و بعد آن را بست دور مچ دست لیلا. مسعود مرد میانسال و چاقی بود که می گفت ریزش موهای سرش به خاطر بیماری کچلی است که توی روستا همه ی هم سن و سالانش با هم دچارش شدند و آن وقت ها چیزی بسیار طبیعی بوده. کلمه ی آن وقت ها را آن قدر غلیظ ادا می کرد که انگار از هفت هشت دهه قبل حرف می زند. قرار شد آخر همان ماه مراسم عقد برگزار شود. برگزار شد. لیلا برای محکم کاری به محض این که چشمش به داماد افتاد، کفش های او را لگد کرد. گو اينكه این کار جزء مراسم شب عروسی بود!

سرو کله ی بابا پیدا نبود. مسعود پشت شکم بزرگش افتاده بود و عرق می ريخت. مامان با دود اسپند همه را خفه كرده بود. نیش ليلا تا بنا گوش باز بود. دخترخاله ی مسعود با نخ و سوزن افتاده بود به جان تور بالای سر عروس و داشت زبان خانواده ی ما را می دوخت. همه چیز خوب پیش می رفت. باورم شده بود تمام دردسرها به زودی می خوابد که صدای شکستن شيشه، سر و صدا را خواباند. شيشه نبود، آينه بود. مامان روي دست هاي عمه غش كرد. عمه گفت نمی خواستم بگویم اما آینه هم نمی شکست من گوشه ی پیراهن لیلا لکه ی سياه دیده بودم. لکه روی پیراهن سفید عروس نشانه ی بدبختی است. شاهد حرفم هم همین آینه! این ازدواج شگون ندارد. مسعود هاج و واج روی صندلی عرقش را خشک می کرد. لیلا سعی کرد لبخند روی صورتش را حفظ کند. با همان قر و غمزه ای که جدیدا یاد گرفته بود خواست توضیح بدهد که شکستن آینه يا كثيف شدن دامنش كه به لولاي در آرايشگاه گير كرده، هیچ معنی خاصی ندارد و دوره ی این خرافات گذشته. اما صدایش در هیاهو و جیغ و داد مهمان ها گم شد. خاله خودش را پرت کرد وسط اتاق عقد. مي لرزيد. انگار از حوض آب بیرون کشیده شده بود. همان طور که دستش را توی هوا می چرخاند داد زد: آینه نبود. این آینه نیست. آینه شمعدان روح است. روح پیوند! یعنی پیوند عروس و داماد روح است! روح می شود! خودش هم درست نمي فهمید چه مي گويد. ساکت شد. بالای سر آینه ی شکسته نشست. زل زد به تكه هاي آينه و چهره ي بزك كرده و رنگ پريده اش که پاشيده شده بود توی سفره عقد. سرش را بين دست هايش گرفت و با لحنی متاسف گفت: این طوری خوش بخت نمی شوی ليلا جان. روح شما كه توي آينه شمعدان بود، شکسته! چشم روی هم بگذاری روح ترميم مي شود. بايد از ازدواج صرف نظر كني تا هفت سال بد شانسي بگذرد. فقط هفت سال طول می کشد خاله جان...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان کوتاه: پنج‌طبقه

هومن نیک فرد

شاهد سوم: با صدای هن و هن همسایه‌ی طبقه‌ی آخر از خواب پریدم. از چشمی در اون و زیر نظر گرفتم. داشت یه ساک بزرگ و از پله‌ها پایین می‌کشید. این ساختمون پنج‌طبقه‌ست، اما خیلی قدیمیه و آسانسور نداره. اون پیرمرد همسایه انقدر خسته بود که یه بار به سختی از پله‌ها روی زمین پرت شد. وقتی از چشمی فاصله گرفت جز صدای نفس نفسش هیچ‌چیز رو نمی‌شد تشخیص داد.

شاهد دوم: همسایه‌ی طبقه‌ي پنجم مثل همیشه همون بارونی خاکستری رنگ تنش بود. پوسیده و رنگ پریده. صدای پاشو که شنیدم کنجکاو شدم ببینم اون‌موقع شب کجا داره می‌ره. از لای در دیدم که با چه زوری اون ساک و جابجا می‌کرد. از پاگرد که پیچید دیگه هیچی ندیدم تا اینکه رسید جلوی در ساختمون...

شاهد اول: اول خودشو دیدم بعد یه چیز گنده که به‌خاطر سوختگی لامپ این طبقه نمی‌شد تشخیص داد که چیه. مثل یه شبح شده بود. شبحی که انگار داره یه ساک و حمل می‌کنه. از پله‌ها رفت پایین و همون‌جا نشست. اون چیز گنده‌رو همون‌جا به حال خودش ول کرد و شروع به سیگار کشیدن کرد. به گمونم گرمش شده بود، چون انگار داشت با یه چیزی خودشو باد می‌زد. سیگارش که تموم شد با همون وضع راه افتاد و رفت. از بالکن تو خیابون و دیدم که به‌زور داشت یه ساک و از رو زمین بلند می‌کرد. بله، اون پیرمرد داشت یه ساک و جابه‌جا می‌کرد.

شاهد دوم: یه بار ساک و تا لبه‌های سطل آشغال آورد و دوباره از دستش افتاد. بار دوم خیلی سعی کرد که اونو بلند کنه اما خسته بود. روی ساک نشست و به سختی نفس کشید.

شاهد سوم: تمام پالتوش خونی بود. رنگش پریده بود. به گمونم تا حالا کسی رو نکشته! باید بار اولش بوده باشه که انقدر خسته شده. (می‌خندد) اون پیرمرد حتی نمی‌تونست شکم یه مرغ چاق و خالی کنه چه برسه...

شاهد اول: (حرف شاهد سوم را قطع می‌کند) اما جزء اون کسی نمی‌تونه مارتا رو کشته باشه...

بازرس: مارتا؟

شاهد دوم: اِاِ...مارتا همسایه‌ی طبقه‌ي چهارم ما بود.

- بود؟

- هست...می‌دونید؟ چند‌وقتیه که خبری ازش نیست و سارا حدس می‌زنه که اون مرده.

- اما خانم سارا نگفتن که اون مرده. گفتن که توسط همسایه‌ی طبقه‌ي چهارمتون کشته شده!

شاهد اول: خب من حدس زدم. مارتا...خب مارتا حیوونای زیادی تو خونش نگه می‌داشت.

بازرس: من هوز از مقتول چیزی نگفتم، اون‌وقت شما...

- شما حق ندارید منو این‌طور سوال‌پیچ کنید.

- چرا همتون اون‌موقع شب بیدار بودین؟

شاهد سوم: من که گفتم، با سروصدای اون پیرمرد از خواب پریدم.

شاهد دوم: من هیچ‌وقت شبا زود نمی‌خوابم.

شاهد اول: بتی، از بالا با من تماس گرفت و گفت اون داره یه ساک خونی رو می‌یاره پایین.

بازرس: اما شما گفتین لامپ طبقه‌تون سوخته بود و نمی‌تونستید تشخیص بدید که اون شیء چیه؟!

- اوه خدای من!! این آقا داره به من تهمت می‌زنه!

...

شاهد دوم: اوه سارا...سارا...تو همیشه یه احمق بودی. تو این چندسالی که همسایه‌ایم یه‌بار نشد حافظه‌تو درست و حسابی کار بندازی.

شاهد سوم: من و با اینا قاطی نکنین. من یه پیرمردم و اصلا از عهده‌ی مُثله کردن یه زن برنمیام!!

بازرس: یعنی...یعنی شماها...

شاهد اول: مارتا باید اعدام می‌شد. اگه ما اونو نمی‌کشتیم حتماً قانون این‌کارو می‌کرد.

بازرس: شما چطور این حق و به خودتون میدین؟ اصلا چرا؟

شاهد دوم: حیوونای اون همیشه کلی سروصدا می‌کردن. همه جا پر از فضله‌‌هاي اونا بود. ماهم تنها بودیم و نمی‌تونستیم از عهده ي تمیز کردن ساختمون بربیایم. خود مارتا هم هیچ‌وقت به این موضوع اهمیت نمی‌داد.

بازرس: چه بلایی سر حیووناش آوردین؟

شاهد سوم: این دوتا پیرزن اوناروهم تیکه تیکه کردن و با یه ساک فرستادن جهنم!

شاهد دوم: اون گربه‌هارو تو کشتی...

شاهد سوم: من مـ مـ مـ من...

شاهد اول: آره درسته، در‌ضمن این اندرسون پیر بود که پله‌ها رو بعد از اینکه ساک و گذاشتیم جلوی در اون طبقه پنجمیه تمیز کرد. اون‌وقت خودشو به موش‌مردگی می‌زنه. راستی، اون الآن کجاست؟ دلیل ما قانع کننده بود بازرس؟ مارو می‌بخشی؟ درست می‌گم؟

بازرس: شماها عقلتونو از دست دادین...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اونی که پالتو پوشیده خود مرگه

داستانی از هومن نیک فرد

(آلن وارد کافه ای قدیمی شده ، و بعد از پیدا کردن مرگ ، با قیافه ای خونسرد پیش اون می شینه!)
-آلن: آ...خ ! این دیگه چه صندلی سفتیه...؟ جایی بهتر ازاین نبود برای قرار گذاشتن؟
(منتظر جوابه ، ولی ترجیح می ده خاکستر سیگارشو بتکونه!)
ه..ی مثلاً تو مرگ منی و منم قراره بمیرم ! هیچی نمی خوای بگی؟! از دفعه ی قبل که دیدمت کم حرف تر شدی!!

-مرگ: نه!

-آلن: چی...چی نه؟!

-مرگ: آخرین باری که 20 کلمه،...... همش 20 کلمه بیشتر حرف زدم 50 سال دورم زدی!

-آلن: خوب، ببین، من اون موقع خیلی بی تجربه و جوون بودم...همش 75 سالم بود ، خیال داشتم یه کمی بیشتر زندگی کنم.

-مرگ: خوب...حالا که گشتاتو زدی باید بگم وقت رفتنه...عمرت دوباره سر اومده پیرمرد!!

-آلن: بهتر بود زودتر می اومدی...من خیلی وقته که منتظرتم. الآن درست 125 سالمه، و فکر می کنم باید 25 سال پیش می مردم. من اینجا کارم تموم شده. دیگه از همه چی خسته شدم. خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت.
(مرگ تحت تأثیر حرفای آلن قرار گرفته)

-مرگ: اگه دست خودم بود خیلی زودتر از اینا میومدم. ولی تو با اون بازی مسخره ت که راه انداختی اسمت و از لیست خارج کردی. 50 سال طول کشید تا تونستم کارارو راست و ریس کنم.

-آلن:اُ...و ، نمی دونستم انقدر سرتون شلوغه، وگرنه خودم تقاضای کتبی می نوشتم.

-مرگ: آمار خود کشی رفته بود بالا...ما مرگا غافل گیر می شدیم. هر دفعه یه جای تازه، مترو، زیر زمین، خیابون، گاراژ...

-آلن: می فهمم...مسئولیت بزرگیه !...به هر حال من آمادم ، بگو باید چه کار کنم.

-مرگ: خوب، می دونی، این بار اوضاع یه کمی فرق کرده. 50 سال پیش تو می تونستی همه چی رو با یه سکته تموم کنی. ولی حالا...اون بالاییا کمی سخت گرفتن...!

-آلن: اصلاً نمی خواد نگران باشی...هرجور باشه من حاضرم...! انقدر از اینجا خستم که با هر نوعش موافقم.

-مرگ: چه خوب، پس 1 ساعت دیگه تو ایستگاه راه آهن می بینمت!

(مرگ و آلن از هم جدا شدند، و درست بعد از 1 ساعت مرگ توی ایستگاه حاضر شد. آلن یه اسکناس 100 دلاری گذاشته بود وسط ریل های راه آهن. مرگ با دیدن یه 100 دلاری که انگار داشت بهش چشمک می زد رفت که برش داره...ولی دقیقاً همون موقع یه قطار خیلی گنده از راه رسید و اونو با خودش برد.)

-آلن: تو احمق ترین مرگی هستی که می تونم داشته باشم.
(آلن هنوز زنده ست و سیگار می کشه)
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
این داستان عنوان ندارد

داستانی از مهسا زهیری

در باز شد و پدرام با عجله شیر آب را باز کرد و دست های خونی اش را آب کشید. به آینه ی رو به رو خیره شد، به چشم های آبی براق. در فکر کاری ست که قرار است امشب انجام دهند.



- آبی ؟

- پس چی ؟

- تو به این می گی آبی !!! چشم های من خاکستریه .

- گفتم آبیه ، با من بحث نکن . برو یه چسبی چیزی بزن به دستت . میوه خوردن هم بلد نیستی .

- اگه زمین مربع باشه حتما چشم های من هم آبیه . ولی چون تو می گی ...



تا چند دقیقه ی دیگر حامد تماس می گیرد و آخرین هماهنگی را انجام می دهد .



- این که صدای در بود ! باز کنم یا بگم بره با تلفن هماهنگ کنه .

- باز کن . هر دو تون گیج می زنید .



حامد روی صندلی نشسته است و دوباره همه چیز را توضیح می دهد . پدرام کلت قدیمی اش را از کمد بیرون آورده و آماده می کند .



حامد : این دیگه واسه چیه ؟

- من به پدرام دادم .

- مگه ما قراره آدم بکشیم ؟

- تو نه .

- چی داری می گی ؟ اینجا چه خبره ؟

- نگران نباش . یه گلوله بیشتر نداره .

- نه ، من با این قضیه مشکل دارم .

- بذارید همه چیزو همین اول روشن کنیم . شما باید کاری که من می نویسم انجام بدید یا من کاری که شما انجام می دید بنویسم ؟

- معلومه که دومی . پدرام تو چی می گی ؟

پدرام : منم با دومی موافقم .

- یادتون باشه که خودتون خواستید .



رأس ساعت 11 از منزل خارج شدند . مثل همیشه پدرام پشت فرمان نشست . از خیابان ها می گذشتند و هر چه به خانه ی دکتر بهزاد نزدیکتر می شدند ، آرزو هایشان دستیافتنی تر به نظر می رسید .



پدرام : مطمئنی امشب کسی اونجا نیست ؟

حامد : آره . دو روزه خونه خالیه .

- به کاهدون نزنیم .

- توی اون خونه ای که من دیدم اگه سیفون دستشویی رو هم بیاری بیرون قیمت داره .

- همین جاست ؟

- آره این یکی از درهاست .

- سگ چی ندارن ؟

- نه .

- پس به امید کی خونه رو ول کردن ، رفتن .

- یه سرایدار ِ بدبخت . نگران نباش قرار نیست بفهمه .



جلوی در ایستاده بودند و به اطراف نگاه می کردند . همه چیز مرتب به نظر می رسید . ماشین چند متر آن طرف تر پارک شده بود و کوچه مثل همیشه آرام بود . پدرام با همان مهارت همیشگی اش از دیوار ِ گوشه ی در بالا رفت و مثل سایه ای روی لبه ی دیوار که با میله های فلزی بسته شده بود به طرف درخت های چنار ِ چسبیده به دیوار حرکت کرد. از شاخه ها بالا رفت و از تنه ی یکی از درخت ها پایین آمد . بی سر و صدا به در حیاط نزدیک شد . قفل بزرگی روی در بسته شده بود . چند ضربه به در زد تا حامد صدایش را بشنود . حامد هنوز متوجه نشده بود . موبایلش را بیرون آورد و تماس گرفت . آهسته شروع به صحبت کرد .



- کجایی ؟

- چی شد ؟

- نمی تونم قفل در رو باز کنم . همون طوری که من اومدم بیا .

- چه طوری رفتی ؟

- کور بودی ؟ از روی درخت .

- من نمی تونم .

- پس گم شو تو ماشین .



حامد با ناراحتی گوشی را توی جیبش گذاشت و نگاهی به درخت چنار و نرده ها انداخت .



- حالا چی کار کنم ؟ این طوری که چیزی به من نمی رسه . کجایی ؟

- چه زود یادت رفت . قرار بود من دخالتی نداشته باشم .

- حالا چرا قهر می کنی ؟ بگو چه کار کنم . یه راهنمایی .

- انتخاب کن . از روی درخت . یا در ِ پشتی . یا پنجره ی آشپزخونه ، پشت ساختمون .



به طرف انتهای کوچه رفت که به کوچه ی پشتی راه داشت . نگاهی به ماشین انداخت و عبور کرد . به دیوار آشپزخانه رسید . باید چهار متر از روی لوله ی گاز بالا می رفت و از پنجره وارد می شد . سخت بود اما آسان تر از بالا رفتن از چنار .

خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود . به طرف طبقه ی بالا رفت . کور سوی چراغ قوه ی پدرام به چشم می خورد . نور گوشی را روی پله ها انداخت و بالا رفت . حالا رو به روی پدرام قرار گرفت . او که حسابی جا خورده بود نور چراغ را روی صورت حامد انداخت و گفت : چه طوری اومدی .



- ولش کن چی پیدا کردی ؟

- یه جعبه پر از طلا .

- مسخره نشو . پولی ، عتیقه ای ، ...

- یه جعبه طلا کمه ؟



نور چراغ قوه را روی جعبه انداخته بودند و برق طلا چشم هایشان را خیره کرده بود . پدرام جعبه را بست و به طرف پایین اشاره کرد . باید هر چه سریع تر خارج می شدند . حامد به آشپزخانه رفت و پدرام به طرف حیاط .

از پله ها پایین آمد و به سرعت از کنار استخر عبور کرد . چند متر تا دیوار مانده بود که مردی با آفتابه ای سفید رنگ رو به رویش ظاهر شد . پدرام با دستپاچگی اصلحه را به طرفش نشانه رفت .

صدای فریاد مرد حامد را از آشپزخانه به حیاط کشاند .



- می گی چه کار کنم ؟

- قول می دی دیگه روی حرف من حرفی نزنی ، حتی اگه به ضررت باشه .

- آره . زود باش . پدرام خیلی خره ، می زنه ها .

- برو جلو نذار شلیک کنه .



مرد از وحشت می لرزید و عقب عقب به طرف دیوار می رفت . حامد به پدرام نزدیک شد و سعی کرد آرامش کند .



- ولش کن پدرام ، بیا بریم .

- قیافه ی ما رو دیده .

- حالا مگه آدم کشتیم . الآن مردم می فهمن .



پدرام به مرد ، به حامد و به جعبه نگاه می کرد . اصلحه را به طرف مرد گرفت و وادارش کرد در را باز کند . به طرف ماشین دویدند و این بار حامد پشت فرمان نشست . از خیابان ها می گذشتند . پدرام جعبه را در دست هایش گرفته بود و به آرزو هایش فکر می کرد .



- با این طلا ها چه کارها که نمی شه کرد .

- زیاد دلتو خوش نکن .

- باز تو پیدات شد .

حامد : بس کنید دیگه . حالا تو چرا اون جعبه رو نمی ذاری کنار .

پدرام : تو بودی می ذاشتی ؟

- یه چیزو همین حالا بگم ، اون طلا ها سهم هر دوی ماست .

- کی گفته ؟

- به این زودی یادت رفت . نقشه ی این خونه مال کی بود ؟

- حامد تو نقشی تو این بازی نداری . فقط از پنجره رفتی تو ، از در اومدی بیرون . همین

- کی بود نذاشت شلیک کنی ؟ اگه من نبودم الآن یه جنازه روی دستت مونده بود .

- می دونی حامد فرقی نمی کنه اون جنازه کی باشه .



اصلحه را به طرف حامد گرفته بود و حامد مچ دستش را محکم به عقب می راند .



- کجایی ؟ یه کاری کن دیگه .

- خودت قبول کردی روی حرف من حرفی نزنی .

- تو پاک کن تو بساطت نداری ...



صدای شلیک گلوله فضا را در سکوت فرو برد . ماشین با برخورد به دیواری متوقف شد و پدرام به صورت خونی حامد خیره ماند .



- حامد ! حامد!

- مرده .

- خفه شو . تو کشتیش . من نمی خواستم .

- نه ، من که کاری به کار تو نداشتم . نمی دونم جزء صفات تو حماقت رو هم در نظر گرفته بودم یا نه ولی واقعاً به نظرت یه جعبه طلا توی اون خونه چی کار می کرد .

- چی می خوای بگی ؟

- خودت چی فکر می کنی ؟

- تو ... تو آشغال ِ عوضی ما رو به بازی گرفته بودی. می کشمت.

- بذار ببینیم کی می تونه اون یکیو بکشه .



پدرام اصلحه را زیر گلویش گذاشته بود و با چشم های خیس به جعبه نگاه می کرد.



- نه، نمی تونی .



انگشت اشاره اش را روی ماشه گذاشت و اتفاقات چند ساعت اخیر را در ذهنش مرور کرد.



- من شلیک نمی کنم. تو نمی تونی وادارم کنی .



چشمهایش را بست و ماشه را کشید . همه چیز تمام شده بود و شب در سکوت عجیبی فرو می رفت . چشمهایش را باز کرد رو به روی شیشه ی ترک خورده ی ماشین . اصلحه یک گلوله بیشتر نداشت .



- کجایی ... نرو! بیا بگو من چه کار کنم . کجایی . کجایی ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خیار

داستانی از محمد حسینی مقدم

وقتی که خیار می خوری به من فکر کن

وقتی که موز می خوری به من فکر کن

وقتی که خم می شوی که چیزی را از روی زمین بر داری به من فکر کن

وقتی که دور از چشم دیگران آهسته مقعدت را می خارانی به من فکر کن

وقتی که چک بانک را پشت نویسی می کنی به من فکر کن

وقتی که خودکار مرد ناشناسی را می گیری که چک بانک را پشت نویسی کنی به من فکر کن

وقتی که دور از چشم دیگران شلوارت را مرتب می کنی به من فکر کن

وقتی که شلوارت را در می آوری به من فکر کن

وقتی که عرق می کنی به من فکر کن

وقتی که دستهایت می لرزد به من فکر کن

وقتی که پس از مدتها صبر کردن ادرار می کنی به من فکر کن

وقتی که موهای زیر بغلت دارد دوباره در می آید به من فکر کن

وقتی که دلت می خواهد سر همه داد بزنی به من فکر کن

وقتی که خوابت می آید به من فکر کن

وقتی که با چاقوی میوه خوری انگشتت را می بری به من فکر کن

وقتی که خون انگشتت را مک می زنی به من فکر کن

وقتی که توی حمام هستی به من فکر کن

وقتی که خمیازه می کشی و دستت را جلوی دهانت نمی گیری به من فکر کن

وقتی که به کسی علامت می دهی به من فکر کن

وقتی که روی زمین غلت می زنی به من فکر کن

وقتی که تصمیم می گیری به من فکر کن

وقتی که تصمیمت را با مردهایی که می شناسی در میان می گذاری به من فکر کن

وقتی که به کسی اعتماد می کنی به من فکر کن

وقتی که سال تحویل می شود به من فکر کن

وقتی که به کارمند بانک سلام می کنی به من فکر کن

وقتی که زیپ شلوارت خراب می شود به من فکر کن

وقتی که چیزی را تصور می کنی به من فکر کن

وقتی که چیزی که نمی توانی داشته باشی را تصور می کنی به من فکر کن

وقتی که پاهایت را روی هم می اندازی به من فکر کن

وقتی که سوار قطار می شوی به من فکر کن

وقتی که فرار می کنی به من فکر کن

وقتی که ازدیگران عذر خواهی می کنی به من فکر کن

وقتی که دستمال کاغذی را بیرون می آوری به من فکر کن

وقتی که به اسلحه نگهبان بانک زیر چشمی نگاه می کنی به من فکر کن

وقتی که احساس بی مصرف بودن می کنی به من فکر کن

وقتی که زیر دوش ادرار می کنی به من فکر کن

وقتی که گریه می کنی به من فکر کن

وقتی که کاغذ از دستت می افتد به من فکر کن

وقتی که پاهایت را از هم باز می کنی به من فکر کن

وقتی که همه دارند تلویزیون نگاه می کنند به من فکر کن

وقتی که توی بانک چیزی را تصور می کنی به من فکر کن

وقتی که توی حمام چیزی را تصور می کنی به من فکر کن

وقتی که به آن روی سکه فکر می کنی به من فکر کن

وقتی که از دیگران باز هم عذر خواهی می کنی به من فکر کن

به من فکر کن

به من فکر کن

به من فکر کن

و خیارت را پوست بکن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یاور همیشه مؤمن

داستانی از آناهیتا اوستایی

«رودابه! به نظرت چند وقته که اینجاییم؟ »

«نمی دونم، ازون بپرسین مگه همینو یادداشت نمی کنه؟»

زنی گوشش را به در چسبانده بود و در دفترچه ای به دقت چیزی یاددداشت می کرد:

«تیک تیک تیک... هیس... ساک.... تیک... یادداشت تیک... می کنم... یکی تیک... باید تیک... حسابِ ... تیک ... شو ...تیک... داشته... تیک...»

«ولش کن دیوونه است، از کجا معلوم ساعت باشه؟»

مرد دیگری که مشغول ساییدن در با یک کلید بود، گفت:

«برای این که اگه بمب ساعتی بود تا حالا منفجر شده بود.»

رودابه گفت:

« از کجا معلوم؟ ما که نمی دونیم چند وقته این جاییم... پنجره هم که نیست که حتی حدس بزنیم.»

مرد اولی گفت:

« ولش کن، رودی. خون خودتو کثیف نکن.»

رودی شروع کرد به غرولند کردن:

« وای تو رو خدا ببین آقا بهروز، عاقبتمون شده عینهو عاقبت یزید، من تو خوونه قبلیم دست به سیاه و سفید نمی زدم همیشه نهار و شامم به جا بود حالا این جا باید به همین بخور و نمیری که معلوم نیست از کدوم جهنمی این جا گذاشتن بسازیم... معلومم نیست مونده ی چند روزه. »

« ولش کن خون خودتو کثیف نکن حالا که فعلنه داریم حال می کنیم. »

مرد دوم می گوید:

« احتمالا آلیاژه آهن و فولاده با یه چیزای دیگه چون خیلی محکمه...»

زن دیگر هم چنان کنار در نشسته است و به شمردن تیک تیک ها مشغول است.

« .... بیا و ببین ... یه خونه داشتیم با 5 تا استخر حالا سنا و جکوزی به جای خودش . شوهرم پول پارو می کرد....بچمو از 5 سالگی فرستادم خارج اون جا بزرگ شه...»

« تیک تیک تیک»

مرد دوم گفت: « 2 و 4و ... نمی دونم اون چیه.....»

« آدم باید استخوون دار باشه، به هر حال یه سری چیزا هست ککه آدم باید رعایت کنه یادمه یه بار با شوهر خدا بیامرزم گیو داشتیم می رفتیم بیرون.....»

مرد دوم زیر لب حساب می کرد:

« 6 به توان 3 ....»

بهروز در بسته ی غذا ها در گوشه ی اتاق می گردد و یک بطری پیدا میکند:

« بیا رودی ببین چی پیدا کردم»

« نه آقا بهروز این کارا چیه، زن اصل و نسب دار که از این کارا نمی کنه»

بهروز شروع به توشیدن از بطری می کند.

مرد دوم می ایستد:

« این اتاق یه مکعب کامله یعنی 6 متر عرض 6 متر ارتفاع و 6 متر طول داره. پس حجم اون می شه 216 متر مکعب حالا حساب کن که از این 216 متر مکعب 20 درصد اکسیژنه که می شه 43.2 این قدراکسیژن برای تقریبا یک ماهمون کافیه اما نمی دونم چرا اینقدر هوا تازه است. انگار یه جایی تهویه داره اما کجاست؟»

« تیک تیک تیک»

زن به کسی که تیک تیک می گوید اشاره می کند:

« این چرا اینقدر تیک تیک می کنه؟ اعصابمو خورد کرده....»

بهروز می گوید:

« چرا اعصابتو خورد کنه؟»

« گوش کن آهنگه خودش »

دست رودابه را می گسرد و با او دور اتاق می چرخد:

« یک تیک دو تیک سه تیک....حال می کنی؟»

« هه هه هه چه جالب می دونی شوهرمم هم همین طوری بود همیشه می گفت می خندید خیلی اهل رقص نبود اما وقتی می رقصید باید می دیدین ماشالا دویبرابر شما بود آدم حظ می کرد....»

مرد دوم حالا به گوشه ای از سقف خیره شده بود:

« این جا نباید تهویه باشه....چقدر پس سرم درد می نه....»

رودابه و بهروز گوشه ای از اتاق نشسته بودند و زمزمه می کردند و می نوشیدند.

« ....حالا هی به من می گن به خودت نمی رسی آدم چرا باید این کارا رو بکنه که چی جلب توجه کنه؟»

« کی گفته ؟! شما هم خیلی خوشگلی....»

« اه... مرسی .... البته الآن نبینیدم اولا خیلی بهتر بودم به هر حال سن و ساله دیگه... هر چند منم سنی ندارم.....»

«تیک تیک تیک»

زن با عشوه گفت:

« می دونین این تیک تیک گفتنش اعصابمو خورد می کنه....آخه هنوزم نیست زدن تو سرم سرم درد می کنه....»

« ولش کن انگار دیوونه است طفلی انگاری منتظره »

« دیوونه است؟ از کجا معلوم همه زیر سر این نباشه؟»

مرد دوم ایستاد:

« به هر حال فهمیدن این ه الان چه وقتیه این طوری غیر ممکنه چون هممون بیهوش بودیم آدم وقتی که ضربه به سرش می خوره لااقل ده دقیقه قبل از ضربه رو یادش نمی آد می بینین این طوری ختما زمان از دست می ره.»

« خوب همینه دیگه احتمالا اون اصلا بیهوش نبوده.»

بهروز شروع به نوازش او کرد :

« راست می گه»

سه نفر به سمت زن رفتند:

« تیک تیک تیک»

« راست بگو»

« تیک تیک»

بهروز لگدی به او زد:

« راست بگو»

« تیک تیک»

مرد مشت زد:

« راست بگو»

«تیک تیک»

رودابه موهایش را کشید

« راست بگو»

« تیک تیک»

سه نفری شروم به کتک زدن کردند

« تیک...........تیک.............تیک....................»



در ناگهان منفجر می شود زنی که کنار در نشسته است به کناری می افتد. بهروز و رودابه در گوشه ی اتاق به هم می چسبند. اتاق نورانی می شود و مرد نورانی ای در چهارچوب در ظاهر می شود زن شمردن تیک تیک ها را کنار می گذارد و می گوید:

« وای می دونستم.... می دونستم .... انگار نور منفجر شده!»

مرد نورانی با انگشت سبابه به مرد اشاره می کند و خطوطی در هوا می کشد. مرد دوم از محل خطوط در هوا تکه تکه می شود .و جیغ می کشد. رودابه از ترس روی زمین می افتد اما مرد نورانی او را با اشاره ی دست در هوا از موهایش آویزان می کند بعد با اشاره انگشت او را هم تکه تکه می کند. بهروز از ترس به گوشه ای فرار می کندمکرد او را هم تکه تکه می کند. زنی که تیک تیک ها را می شمرد روی زمین افتاده است مرد به طرف او بر می گردد و به او اشاره می کند زخم های او از بین می روند.مرد نورانی با اشاره ی دستش آتشی روشن می کند . به باقیمانده ی مرد و زن نگاهی می اندازد و لباس هاشان را محو می کند و گوشتشان را در قطعات کوچک می برد و آن ها را روی آتش کباب می کند. بعد شراب را میاورد و به زن امر می کند که بنشیند با هم مشغول خوردن کباب می شومند بطری مشروب را هم می آورند و آن را با کباب می خورند. مرد نورانی به زن نگاه می کند دستش را می گیرد و با هم دور اتاق می رقصند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با او درپاييز

داستانی از گودرز مهربان

خوب يادم هست آن روز پاييزي را ، بيست ودوم آذر بود . نمي دانم چرا ولي سريع مي رفتم . از قدمهاي پرشتابم به نفس افتاده بودم . آن روزها با تنها چيزي كه ماًنوس نبودم آرامش بود . هيچ علاجي برايش نداشتم . هيچ چيزافاقه نمي كرد حتي قرصهاي تجويزي دكتر تمدن . تنها يك چيز آرامم مي كرد ولي نه ، آن هم هميشه چاره كار نبود . بيست و دومهاي هر ماه با او در كافه پاييز قرارداشتم . دوست چندين ساله ام بود . يادم نمي آيد بار اول او را كجا ديدم . تنها تصويرهايي در ذهنم نقش بسته كه شايد كمكي بكند براي ياد آوري . چشمه يا درياچه اي در جايي سرسبز، شايد پاركي يا جايي از اين دست . هروقت صورتش را مي بينم حال نسيم بهاري را برايم دارد . شايد بهار بود آن وقت كه او را ديدم . فكر كه مي كنم چيزهايي يادم مي آيد . همه جا سبز بود ، سبز سبز ، فكر كنم پيشتر گفتم پاركي بود آنجا ، بگمانم . شايد اين تصورات ساخته ذهن آشفته من باشد كه او را در جايي همچون خلد برين تصور مي كنم ولي هر چه هست و نيست برايم تنها چيزيست كه باقي مانده .

از پيچ خيابان كه گذشتم تازه خيسي خيابان نظرم را جلب كرد ، باران مي آمد . تنم يخ كرد . آب تا توي جيب هايم را خيس كرده بود . عادت داشتم هميشه پيش از ديدنش آيت الكرسي بخوانم براي عاقبت بخير شدن مجلس آنروزمان ، پس خواندم . جلوي ويترين دمده كافه ايستادم . سرخيسم را به شيشه مه گرفته كافه چسباندم ولي چيزي جز نور كمي از لامپهاي دويست وات روسي كه با حبابهاي ارزاني پوشيده شده بودند پيدا نشد . به طرف در رفتم . در را باز كردم . دود سيگار و پيپ كه به صورتم نشست آرام شدم . كافه شلوغ بود . صداي لارا فابين از بين همهمه مشتريها به گوش مي رسيد . اولين جايي را كه نگاه كردم ميز كنار بخاري بود . ميزي كه پاتوق هميشگي مان بود . همه چيزكما في السابق ، بخاري اي كه با فصل جديد جايش عوض نمي شد .هميشه با وقارو زيبا به نظر مي رسيد . كهنه بود ولي اين كهنگي اصالتي به آن بخشيده بود . آبا‍ژورهم با چتري از گلهاي زنبق به روي ميز مي درخشيد . از همان جا كه ايستاده بودم سرك كشيدم تا ببينم پوستر صلات ظهر هنوز زير شيشه ميز هست يا نه ، بودش ، رنگ و حال او هم مانند من زرد و پ‍‍‍‍‍لاسيده بود . ديوارها را سريع وارسي كردم . دفتر كوچكي از جيبم در آوردم . نوك مداد را با زبانم خيس كردم . از اين كارم خنده ام مي گيرد . دليل اين كارم را نمي دانم – شايد در فيلمي ديده باشم – بگمانم اسپنسر تريسي اينكار را مي كرد . تريسي حكم پدر نداشته ام را برايم داشت . هميشه آرزو مي كردم ، مادرم عاشق مردي شود كه حداقل شباهتي به او داشته باشد ولي تمام عشق هاي مادرم از يك متر ونيم بلند تر نبودند . شروع كردم به حضور وغياب . ارنست همينگوي ؟‌هستي ؟ خوب است . شاملو ؟ احمد شاملو ؟ بنشين سر جايت بنشين ، بنشين . راستي هيچ وقت بهت نگفته ام ، خيلي به آيدايت حسودي ام مي شود . فرانسوا تروفو ؟ فرانسوا تروفو ؟ كجايي چرا جوابم را نمي دهي ؟ اين فرانسويها عجب موجوداتي هستند اين حس ناسيوناليستي شان مرا ديوانه كرده !حتما بايد با لهجه خودشان بگويم تا جوابم را بدهند . فغنسوا تغوفو ؟ او او ... سي سي موسيو ... بون‍‍‍ژوغ . آنقدر فرانسوي را خوب صحبت مي كنم كه صورت ذوق كرده تروفو از همان توي قاب پيداست. با اين كارم نظر مشتريها را به خودم جلب كرده بودم . نگاه همه به من بود ، حتي آن پيرزن افاده اي جدول به دست كه تا به حال نديده ام با كسي دم خور شود . با زيركي كارهاي من را دنبال مي كرد. هيچ كس مثل من حواسش به آنها نبود . قديم ترها دستمالي هم با خودم مي بردم و حالي به سر و صورتشان مي دادم . مهرزاد هم ناراحت نمي شد . گهگاهي قهوه اي هم مهمانم مي كرد . به كارم ادامه دادم تمام قاب عكسها را چك كردم . هدايت ، صادقي ، ساعدي ،‌گدار ، وايدا و برتولوچي هم بودند. كمي آرام گرفتم.







او هنوز نيامده بود. البته هميشه همينطور بود ، ديرتر مي آمد. به سراغ ميز رفتم . داشتم با همسايه كناري ام خوش وبش مي كردم كه سايه بزرگي نظرم را جلب كرد . مهرزاد بود . از راهرو داشت بيرون مي آمد . سريع به در نزديك شدم . اشتباه نكرده بودم خودش بود . مثل هميشه عبوس و تلخ ، چشمان زردش از دور دستش را رو مي كرد. با خودم گفتم ( بايد كه نشئه باشد. پس غمي نيست مي گذارد كه بمانم )). سلام كردم . چند بار سلام كردم . جوابي نداد. گفتم : (( مهرزاد بنشينم ؟ نيم ساعت بنشينم تا بياد و بره ؟ )).مدام اداي نشستن را در آوردم ، بيشتر اوقات از اين كارم خنده اش مي گرفت و من سر افرازانه به جايم تكيه مي زدم ولي بازهم چيزي نگفت . قهوه آماده مي كرد . حواسش فقط گرم كارش بود . بخار قهوه جوش كه مي خورد توي صورت سبزه تندش ، شبيه فولاد زره ديو مي شد . يك آن خنده ام گرفت . دستم را جلوي دهانم گرفتم تا خنده ام مزاحم كسي نشود . ريز ريز مي خنديدم . وقتي قهوه دختر و پسر جواني را كه شبيه آنارشيستهاي دهه شصت لباس پوشيده بودند را سرو كرد ، به طرف من آمد . با شتاب از در بيرون رفتم . مي خواستم فرار كنم ولي يادم آمد آنروز بيست ودوم بود ، پس ايستادم . آمد روبرويم .

- مرتيكه عوضي قرمساق ، مگر نگفتم ديگه اينورا پيدات نشه !

داشتم برايش توضيح مي دادم كه بيست و دوم آذر... كه صورتم داغ شد . يك آن پرت شدم روي سنگ فرش خيس خيابان . تنها كتي كه داشتم پاره شد. كت پيچازي ام كه او چقدر دوستش داشت . منظورم از او مهرزاد نيست بلكه او ، اويي كه پيشتر برايتان گفته بودم . زير دست و پايش خوردم كرد. آن موقع تنها فكري كه داشتم اين بود كه او من را در اين وضعيت نبيند .

- از دست توعوضي كاسبي ندارم . تمام مشتريهام بخاطر ديوونه بازيهاي تو پريدن . هر روز اول دشتي توي پوفيوزميشي بلاي جون منو اين كافه . هيچ كس اينجا منتظر تو نيست . امروزم بيست ودوم آذر نيست. الان بهاره ، پاييز نيست . برو دست بردار از سر من . اين قابها هم حالشون خوبه ،‌كسي هم كار به كارشون نداره .

اين حرفها را كه زد رفت داخل كافه . از روي زمين بلند شدم تا كناري بنشينم . تمام تنم را گند گرفته بود . دفتر يادداشتم را از روي زمين برداشتم ، لعنتي تمام اسمها را هم به گند كشيده بود.داشتم روي پله نوار فروشي كنار كافه مي نشستم كه دوباره سر وكله اش پيدا شد.


- بيا تو اين بار هم بخاطر آقاي دكتر ، بيا تو ...

مهرزاد هيچ وقت شناخت دقيقي از تاريخ نداشت ، حساب روزها را هم از روي تقويم اهدايي آژانس مشعل داشت . به همين دليل از او دلگير نشدم . هيچ كس جز من و او نمي دانست كه آنروز بيست ودوم آذراست. هميشه به يك اصل معتقد بوده ام كه هدف وسيله را توجيه مي كند ، پس بخاطر اين اعتقادم آنروز هم به داخل كافه رفتم . كنار بخاري نشستم و منتظرش ماندم .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عروسی

داستانی از سینا حشمدار



دیشب خواب دیدم از سقف اتاقم چند تا عروسک آویزان است. عروسی ام بود. انگار دوباره داشتم با لیلا عروسی می کردم اما هر چه سعی می کردم نمی توانستم صورت عروس را ببینم. تمام خانه پر مهمان بود. صورت تمام مهمان ها سبز بود و دور سرشان هاله ای زرد. همه خوشحال بودند و دست می زدند و من وسط می رقصیدم. عروس سر سفره عقد نشسته بود. عاقد آمد تا ما را به عقد هم در آورد. روی شانه های عاقد مار بود. وقتی که می خواست خطبه عقد را بخواند عروس دستم را ول کرد و وسط مهمان ها گم شد. تمام مهمان ها دست می زدند و به من نزدیک می شدند.توی خواب ترسیده بودم. وقتی از خواب پریدم صورتم عرق کرده بود و قلبم خیلی تند می زد.







از خواب که بیدار می شوم هوا آفتابی است و پرنده ها می خواندند. حتما لیلا لای پنجره را باز کرده که نسیم به این خنکی توی اتاق می آید. با خودم فکر می کنم روز خوبی برای مردن است. از جایم که بلند می شوم و لیلا را می بینم. مثل همیشه موهایش پریشان است. لیلا کنارم می نشیند و صورتم را بوسید. دلم برای خودم می سوزد. این آخرین بار است که لیلا مرا می بوسد. دلم برای لیلا هم می سوزد. لیلا خیلی زیباست. مهربان هم هست.

صبحانه نمی خورم. لباسم را می پوشم. وقتی از خانه بیرون می روم لیلا از پشت پنجره برایم دست تکان می دهد. یک لحظه بغض گلویم را می گیرد، خیال کردم او هم همه چیز را می داند.

توی راه اداره سعی می کنم با همه چیز، با همه کسانی که می شناختمشان خداحافظی کنم. می خواهم با نگاه ازشان خداحافظی کنم. دلم نمی آید صبح به این قشنگی را با به کار بردن جمله های مسخره ای که همه موقع خداحافظی، آن هم برای مردن، به هم می گویند، برایشان تلخ کنم. هر چه باشد خبر مرگ همیشه آدم را اذیت می کند. با تمام درخت های توی مسیرم خداحافظی می کنم. حتی با پیرمردهای توی پارک با راننده تاکسی ها. با همه.

هر بار که توی صورت کسی نگاه می کنم احساسم می گوید او هم همه چیز را می داند و همه به خاطر اینکه من دیگر پیششان نخواهم بود ناراحت به نظر می رسند و این کمی آرامم می کند. احساس می کنم اول دلم برای لیلا تنگ می شود و بعد برای این نسیم خنکی که توی این صبح بهاری توی صورت آدم می خورد. دلم می خواهد قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم به لیلا سفارش می کردم که وقتی مُردم زیاد برایم گریه نکند. فکر اینکه لیلا شاید بعد از مرگم باز هم ازدواج کند دیوانه ام می کند. با خودم به این نتیجه می رسم که نباید توی روز به این خوبی به چیزهای بدی که فقط امکان دارد اتفاق بیافتد فکر کنم.

وقتی وارد اداره می شوم رئیس را می بینم. به خاطر خداحافظی یک ساعتی دیر رسیده ام و انتظار می رود سرم غرغر کند، اما هیچ چیز نمی گوید. او هم می داند که روز آخریست که آنجا هستم و با من مدارا می کند. روز کاری شلوغی است. انگار قرار است تمام کارهایی که بعد از مردنم ناتمام می ماند را کامل انجام دهم.

هیچ کدام از آدم هایی که وارد اتاقم می شوند تا کارهایشان را انجام بدهم روی شانه هاشان مار نیست. همه مثل روزهای دیگر فقط به فکر اینند که کارشان زود تر راه بیافتد، من هم کارشان را زودتر راه می اندازم. دلم نمی خواهد توی روز مرگم کسی از دستم ناراضی باشد و فکر می کنم این حق من است که قبل از مردنم آرزوها و خواسته هایم را تا جایی که می توانم برآورده کنم.

مردهایی که پیشم می آیند را نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم که لیلا بعد از من با کدام اینها خوشبخت می شود. کدامشان می تواند جای من را برایش بگیرد یا شاید از من هم برایش بهتر باشد، به این چیزها فکر می کنم و بعد دلم می گیرد. اصلا شاید مرد لیلا بین اینها نباشد. لیلا بعد از من خیلی تنها می شد. من و لیلا واقعا عاشق هم هستیم. ای کاش می شد به لیلا بگویم که برایم زیاد گریه نکند.

تا عصر آنقدر سرم شلوغ بود که برایم زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم گذشت. برای برگشت مسیر دیگری را انتخاب می کنم. هر چه باشد با تمام چیزهایی که توی مسیر صبحم بود خداحافظی کرده ام و دلم نمی خواهد دوباره آنها را ببینم. اینطور برایم جدایی سخت تر می شد و از طرفی توی مسیر جدید می توانم چیزهای جدیدی ببینم و با خیلی چیزهای دیگر خداحافظی کنم.

عصر دیگر نسیمی در کار نیست. مردم این خیابان مثل مردم خیابان صبح نیستند. اینها انگار هیچ کدامشان نمی دانند که من قرار است امروز بمیرم یا اگر هم می دانند برایش اصلا مهم نیست. دلم می گیرد ترجیح می دهم صبح توی همان خیابان می مردم تا اینکه الان اینجا بین این مردم سرد و بی احساس.

به خانه می رسم. لیلا موهایش را شانه کرده است. لیلا مرا می بوسد. چیزی انگار توی دلم چنگ می زند، با تمام وجود احساس می کنم لیلا را می خواهم. لیلا جاذبه دارد. دلم برای جاذبه لیلا هم تنگ خواهد شد. دلم می خواهد برای آخرین بار با لیلا باشم اما او نمی خواهد. لیلا روی پایم می نشیند. دیگر مطمئنم لیلا همه چیز را می داند.

شام را با لیلا خوردم. خیلی خوشحالم که آخرین شام زندگیم را با لیلا می خورم. همه ی خانه دلگیر و مرده است. اثاث های خانه انگار برای من یا شاید لیلا عزادارند. لیلا می گوید بخوابیم. با هم بخوابیم.







شب وقتی کنار لیلا خوابیدم سعی کردم تنها به گرمای بدن او فکر کنم و عروسک هایی که واقعا از سقف آویزان نیستند. لیلا خودش را توی بغلم جا می کند اما من واقعا می ترسم که بخوابم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
صدفی

داستانی از بهارک کاهه



پشت فلکه عباسی توی آن دکه کوچک وسط روسری های رنگی ایستاده و می شمارد: چهل و هشت، چهل و نه، پنجاه!

دسته هزاری را تا می کند می چپاند توی جیبش.

می خواهد دستهایش را از هم باز کند و یک نفس عمیق بکشد که... سلام. صبح به خیر... آفتاب چشمهایش را می زند... همیشه همین جا تمام می شود. نمی گذارند نفس آخری را بکشد. لای چشمهایش را باز می کند. مردها با لباسهای رنگی با آهنگ تکان می خورند. از لای پرده ی تار لیلا را می بیند که سراسیمه دور اتاق می گردد.

-چی می خوای؟

-جورابامو! الان ازسرویس جا می مونم.

-جورابات پاته!

بلند می شود و از لای توده پارچه چروک کنار اتاق اسکناس مچاله ای در می آورد و دست لیلا می دهد.

-داری بر می گردی واسم یه کم پودر صدفی بخر. داره تموم میشه.

لیلا نگاهش می کند. آرام اسکناس را می گیرد و می رود.

اتاق که خالی می شود، جعبه رنگ را پیش می کشد. بقچه را باز می کند و یک شال آبی بر می دارد. رنگ به قلم صفر خشک شده. با سر انگشتهای رنگ و وارنگش سر قلم را می سابد. با قرمز روی طرحهای مدادی را پر رنگ می کند.

هر قدر فکر می کند یادش نمی آید توی خواب، دکه را چطور معامله کرده. از عباس خریده یا اجاره کرده؟

روی شال را با گل های متصل به هم پر کرده. قلم را عوض می کند.

باید دکه را رنگ کند. رنگهایش جا به جا ریخته. مشتری ها رغبت نمی کنند نزدیک شوند.

با قلم ضخیم لابلای گلبرگها را نارنجی کمرنگ پر می کند.

اما دیگر نمی شود شبها زود خوابید. امامزاده تا سر صبح شلوغ است. باید لااقل تا نصفه شب دکه را باز نگه دارد.

دوباره قلم صفر را بر می داردو با رنگ قهوه ای به جان گلبرگها می افتد.

عباس دکه را به کس دیگری نمی دهد. خودش گفته یا به او می دهد یا جمعش می کند. سر گذر هم هستُ. تا دو سه راه آنورتر هیچ کس توی کار روسری و شال نیست. دارد تند تند روی گلبرگها رگه های قهوه ای می اندازد. انگار یک نفر دستش را گرفته و پیش می برد.

...دارد پولها را توی جیبش می گذارد... صدای کلید می آید. چشمش را که باز می کند می بیند روسری را یکدست قهوه ای کرده...

-تو از صبح همون جایی؟ جاتم جمع نکردی؟

از لابلای رنگها بلند می شود.

-پودر صدفی خریدی؟

لیلا فقط نگاهش می کند.

-خریدی؟

- نه! واسه چی پولتو هدر می دی؟ اینهمه شال آماده داری همین ها فروش نمیره. بذار اینارو بخرن، پودر صدفی هم خودم برات می خرم.

-اَه! وقتی می گم بخر خب بخر دیگه! شال را پرت می کند روی توده پارچه مچاله کنار اتاق.

خودش هم می داند که فرقی نمی کند پودر صدفی باشد یا نه. الان چند ماه است کسی شالهایش را نمی خرد. از وقتی چاپی های چین را ریخته اند توی بازار، دیگر شال نقاشی شده مشتری ندارد. گران در می آید...

مجری تلویزیون می گوید: خرید کالای ایرانی...

لیلا تلویزیون را خاموش می کند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خیابان 12

داستانی از مرضیه ترکمانی







(نکته:داستان زیر بصورت هایپر تکست می باشد،لطفا روی کلمات مشخص شده در متن کلید کنید)

خانم امینی کشو پاتختی را دنبال تب سنج زیر و رو کرد. آخرین بار دو هفته ی قبل از سوپر مارکت "حسن آقا" یک تب سنج نو خریده بود. بعد از امتحان کردن چند تب سنجی که داخل کشو بود یکی را مناسب تشخیص داد و چند با با دستمال خیس تمام بدنه اش را پاک کرد و پنبه الکلی را به پایین آن کشید. دقایقی آن را مقابل نور آفتاب قرار داد و اگر چه به نظرش رسید روی درجه ای ثابت است ولی مطمئن شد که کاملا تمیز شده است و آن را زیر بغل مسعود گذاشت که از صبح احساس بی حالی می کرد، سرفه های خشک پراکنده داشت و از توی تختش پایین نیامده بود.

آقای امینی از پشت میز کارش به دقت رفتار خانم امینی را زیر نظر داشت و از اینکه زنی به مهربانی او و مادری چنین دلسوز در خانه دارد به خودش آفرین گفت.

خانم امینی لحظاتی بعد هراسان درجه ی تب سنج را که روی عدد 40 ثابت شده بود به آقای امینی نشان داد و قطرات اشکش را همزمان از روی صورت پاک کرد. توی یک لگن کوچک آب ریخت و مقداری الکل هم به آن اضافه کرد. پاهای مسعود را از تخت آویزان کرد و شست. بعد با کهنه ی آشپزخانه ی تمیزی تا روی زانوهایش آب ریخت. مسعود را خواباند و پارچه را به تمام بدنش کشید. مسعود چند تا سرفه ی پشت سرهم کرد.خانم امینی به طرف تلفن رفت تا پزشک مسعود را متقاعد کند که بتواند در این صبح روز تعطیل مزاحمش شده و برای سرما خوردگی مسعود نسخه ای بنویسد. آقای امینی به صندلی پشت سرش تکیه داد، به نظرش رسید زنش به "تاکسی تلفنی" هم زنگ خواهد زد و منتظر بود تا مثل همیشه شماره ی اشتراک را از او بپرسد که نپرسید، اما نتوانست در دلش به چنین دکتر وظیفه شناسی احسنت نگوید.



داروخانه مطابق معمول شلوغ بود. خانم امینی نمی توانست بیشتر از این معطل بماند و چند بار توضیح داد که ماشین بیرون منتظر اوست و حال بچه بسیار بد است.خانمی که مسوول باجه ی فروش دارو بود قبض پرداخت را از خانم امینی گرفت و کیسه دارو ها را به دستش داد. زنی که کنار خانم امینی ایستاده بود ، کیف و کفش قهوه ای بسیار شیکی داشت و ته زمینه ی آرایشش بسیار ملیح به نظر می آمد بابت تنه ای که ناخودآگاه به خانم امینی زده است عذر خواست و از صف بیرون رفت. خانم امینی هم روسری اش را پایین تر کشید و به سرعت از داروخانه بیرون آمد و به سمت "ماشین" رفت.



آقای امینی از توی پنجره ی هال پایین رانگاه کرد و دید که خانم امینی در حالی که با یک دست روسری اش را نگه داشته است دارد از سر کوچه به سمت خانه می دود. پیکانی که وسط کوچه پارگ کرده بود و ماشین دیگری که داشت سعی می کرد هر جوری شده آنجا دور بزند کوچه را بند آورده بودند. آقای امینی در دلش از اینکه زنی به مهربانی و دلسوزی خانم امینی دارد مجددا خوشحال شد و تصمیم گرفت به عنوان یک شهروند هیچ وقت ماشینش را وسط کوچه پارک نکند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 91 از 100:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA