ارسالها: 12930
#911
Posted: 26 Sep 2014 12:40
رسم سوسیسی
به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 9253
#912
Posted: 28 Sep 2014 00:54
دختری بر روی دیوار
مرد ميانسال گفت :
-ببرمت كلانتري ؟
دختر جوان با هيجان و عصبانيت پاسخ داد :
-نه نه ! اگر به كلانتري برويم دوباره فرار مي كنم . ديگر هرگز به آن خانه جهنمي و نزد زن با با ي غرغرو و فضولم ! بر نمي گردم .
مرد فكري كرد .دستي ميان موهاي خاكستري و ژوليده اش برد و با صدايي لرزان گفت :
-ببرمت خانه خودم ؟!
بقیه در ادامه مطلب
و چون دختر چيزي نگفت ، حركت كرد . درون اتومبيل بر خلاف سرماي شديد بيرون ،گرم و لذتبخش بود . دختر در صندلي عقب جابجا شد و به فكر رفت: «ديروز صبح از خانه فرار كرده بود . شب را در ميان مزاحمت ها و اذيت هاي جوانان معتاد و شرور، در پاركي گذرانده و به سختي جان سالم بدر برده بود . امروز عصر ،در خياباني خلوت، سه جوان ،مزاحم او شده و دنبالش كرده بودند.مي خواستند او را به زور سوار اتومبيل خود كنند. او از ترس و نا اميدي به اتومبيل اين آقاي ميانسال پناه آورد ، و جوانها كه هوا را پس ديده ، گريخته بودند . » چند لحظه بعد كه از هيجان و التهاب اوليه بيرون آمد ،متوجه شد اتومبيل از شهر خارج شده و در بزرگ راهي خلوت ، با سرعت زياد ،حركت مي كند. بي اختيار .ترس و وحشت ،بر وجودش چنگ انداخت: «منو كجا ميبره ؟ واي خدا جون ! منو به بيابان هاي خلوت ميبرد كه .....بكشد ! »
-نگهدار .ميخوام پياده بشم .
اما ،مرد خونسرد و بي اعتنا همچنان بر سرعت اتومبيل خود اضافه مي كرد . ناگهان وارد يك جاده فرعي شد . جاده اي خاكي و پر دست انداز .دخترك با ترس دستگيره در را گرفت و سعي كرد آن را باز كند ولي با كمال وحشت متوجه شد ،درهاي اتومبيل قفل است . شروع به جيغ زدن نمود :
-كمك .. كمك ! به دادم برسيد !!
ناگهان ، بر خلاف انتظار ش، سرعت اتومبيل كم شد و راننده ترمز كرد :
-بفرماييد برويد .
دختر جوان با سرعت در را باز كرد و از اتومبيل خارج شد . بي هدف در آن بيابان سرد و خلوت، شروع به دويدن كرد . مقداري كه دويد و از اتومبيل فاصله گرفت ،بر اثر سرما و كولاك شديد برف ايستاد . نفس زنان به اطراف خود چشم دوخت . خود را در جاده اي كاملا خلوت ،زير بارش شديد برف يافت. هوا رو به تاريكي مي رفت ، و او تنهاي تنها بر روي برف، كه مانند كفني سفيد، همه جا را پوشانده، ايستاده بود. سرما تا عمق استخوانهايش نفوذ مي كرد و صداي زوزه گرگ ها از فضاي اطرافش مي آمد ، .بي اراده به محل توقف اتومبيل نگاه كرد . مرد هنوز حركت نكرده بود . با سرعت و از شدت ترس و وحشت ،راه آمده را بازگشت و به اتومبيل رسيد . در را باز كرد و خود را در اتومبيل پرتاب نمود :
-مرا به شهر برگردان .اگر اينجا رهايم كني تلف ميشوم .
مرد خونسرد و آرام گفت :
«تا خانه من راهي نمانده است» وبه باغي اشاره كرد كه در فاصله پانصد متري آنها بود .
دختر سكوت كرد .اما رنگش پريده و چشمانش از حدقه بيرون زده بودند.
اتومبيل وارد باغ شد و كنار ساختماني ايستاد .در حالي كه تمام وجود او مي لرزيد ،وارد ساختمان گرم و مرتبي شد . مرد گفت :
-غذا در يخچال است و ميتواني امشب را در اتاق روبرويت صبح كني .در اتاق هم از داخل قفل مي شود .
فردا صبح ،دختر جوان در را باز كرد و از اتاق خارج شد . مرد ،روي يك صندلي چوبي ،روبروي عكس دختري هفده هجده ساله ، نشسته و به عكس خيره شده بود . دخترك آب دهانش را قورت داد و گفت :
-آقا منو ببخشيد ! اول فكر كردم شما مرد بدي هستيد اما .....
ناگهان ،بغض فروخفته مرد سرباز كرد و در حالي كه به عكس روي ديوار اشاره مي كرد گفت :
-اين عكس تنها دخترم است . تنها مونس و همدمي كه در دنيا داشتم . او گول ظاهر فريبنده جواني را خورد و سال قبل، از خانه فرار كرد . چند ماه بعد از فرارش ،جسد نيم سوخته او را در همين باغ پيدا كرديم . به ياد او ،اين باغ را خريدم و ساختماني در آن ساختم تا براي هميشه در كنار روح دخترم زندگي كنم . ميدانم روح او در اينجاست و ما را مي بيند . اما ... تو را بايد به خانه ات برگردانم .
عصر همان روز ،او در خانه خودشان، و كنار زن بابايش بود ؛در حالي كه به عكس دختري هم سن و سال خودش فكر مي كرد . .دختري كه بر روي ديوار قاب گشته بود .
پايان – نوشته : محمد رضا عباس زاده
این داستان قبلا در مجله اطلاعات هفتگی نیز چاپ شده است .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#913
Posted: 28 Sep 2014 00:56
دیو ... دیو سیاه
دیو . دیو سیاه . ازآسمان می آید . اژدهای هفت سر که از هر سرش آتش می بارد . آتش دهانش را همه جا می ریزد . حتی بر روی خانه ها . دستهایم را دور گردن خیس و مرطوب مادر حلقه می کنم . می ترسم دیو سیاه بیاید و مرا هم با خود ببرد ؛ مثل نجمه ، سعید و راحله . نجمه خواهر بزرگ تر من دوازده سالش بود و سعید یکی یکدانه ما و تنها برادرمان ده ساله بود . راحله که دو سال از من بزرگتر بود ، فقط هشت سال داشت .
بقیه در ادامه مطلب
از یک هفته قبل که خانه خودمان بر سر ما خراب شد و دیو سیاه آنها را برد ، ما را به اینجا آورده اند . مامان می گفت :« اینجا امنه . مال سازمان ملل است . این قدر نترس دخترکم . نترس. » اما اژدهای هفت سر ؛اینجا هم ما را رها نمی کند . هر روز می آید . هر ساعت . ول کن نیست حرامزاده . به بچه ها حمله می کند . بر سر آنها آتش می ریزد . روزی شش هفت بچه را با خودش می برد . پدرم که یک رزمنده و همیشه در جبهه است ، می گوید : « برایش فرقی ندارد ، دختر باشه ، پسر باشه ،سه ماهه باشه ، دوساله باشه . خیلی بی رحم است، تا صدایش را شنیدید ، یک جایی پناه بگیرید و بروی زمین بخوابید » اما این دیو بی همه چیز ، همه جا می آید . جایی برای پناه گرفتن و در امان ماندن نیست . توی خودم فرو می روم و می لرزم . می خواهم سوالی از مادر بپرسم ،اما می ترسم . حتی از فکرکردن به آن هم وحشت می کنم .نگاهش می کنم . با خود می گویم: «نه . نه . اصلا ولش کن . نمی خواهد بپرسی .» دست هایم را دور گردنش قلاب می کنم و خود را به تن لاغر و استخوانی او می چسبانم . تاریکی . ظلمات . صدای غرش اژدها . آتش و نوری شدید که چشم را می زند و تندی خاموش می شود . خودم را جلوترمی کشم و بیشتر به مادر می چسبم . معلوم است که مادر هم ترسیده . خیلی . از ترس صدایش در نمی آید . حتی تکان هم نمی خورد . از وقتی اژدهای هفت سر بالای خانه ما آمد و آن صدای وحشتناک بلند شد ، تکه ای از آتش سرخ ؛ از دهان اژدها بیرون پرید و رفت لای موهای بلند و شانه کرده مادر که تازگی ها یک مرتبه سفید و خاکستری شده اند ، دیگر صدای مادر در نمی آید . شاید ترسیده ، زبانش بند آمده . دستی بر روی روسری ابریشمی مادر می کشم . خیس است . حرف نمی زند . همه جا ظلمات است و غرش ترسناک اژدهای هفت سر، که هیچوقت تمام شدنی نیست . همه جا را به شکل دیو می بینم . دیوهای سیاه ، با دندان های تیز و بلند که آماده بلعیدن و خوردن بچه کوچولوها شده اند . خودم را تا گردن زیر پتوی مادر فرو می برم و همان سوال نوک زبانم می آید . می خواهم بپرسم . اما نه . می ترسم . ولش کن . اصلا یک چیز دیگری می پرسم . حرف که بزنم ، ترسم کمتر می شود . باید حرف بزنم . با صدایی گرفته و خفه می گویم :
-مامان . مامان!
صدایش در نمی آید . اما من ادامه می دهم :
-تو .... تو که می گفتی اژدهای هفت سر و دیو ، افسانه است ، دروغ است و فقط توی کتاب ها هستند . توی قصه ها . پس چرا یک دفعه سر و کله شان اینجا پیدا شده ؟ هر شب می آیند، روی سر ما آتش می ریزند و بچه کوچولوها را با خود می برند؛ ها ؟ چرا ؟ چرا یک دفعه از توی افسانه ها بیرون آمده اند ؟ نکنه دیو سیاه کثیف ......
آه نزدیک بود بپرسم . نباید اون سوال را بپرسم . سوال خیلی بدی است ! فکرش را هم که می کنم قلبم تند تر می زند و نفسم می گیرد . ناگهان باز هم غرش شدید اژدها بلند می شود . نوری شدید . صدایی وحشتناک . گوشهایم برای چند دقیقه کر می شوند و هیچ صدایی نمی شنوند . آب دهانم را قورت می دهم . مادر یادم داده . حالا گوشم سوت می کشد و زق زق می کند . این دفعه هم اژدها آمده بود بالای سر ما . بالای خانه ما. حتما دهان زشت و گشادش را باز کرده و همان آتش داغ و سوزنده را روی خانه بغلی ریخته . خانه جمیله خانم . وای خدا . فوزیه ! نکند دیو زشت ؛ فوزیه کوچولو را هم با خود ببرد ؟ به خود می پیچم و می لرزم . شوری خون را در دهانم حس می کنم . باز هم از ترس لبم را گاز گرفته و آن را خون انداخته ام . سرم را می چرخانم و بیرون را نگاه می کنم . هوا روشن شده . بازهم یک صبح دیگر . باز هم دلواپسی دوباره . ترسی دوباره و گرسنگی . خیلی وقت است که چیزی برای خوردن نداریم . به مادر نگاه نمی کنم . می ترسم . نه نه . فکرش را هم نباید بکنم. از خانه بیرون می زنم . می خواهم به خانه جمیله خانم بروم تا بیاید و مادرم را بیدار کند . مادرم خیلی جمیله خانم را دوست دارد . ساعت ها می نشیند ، با او حرف می زند . حتما حالا هم تا جمیله خانم را ببیند ، پتویش را کنار خواهد زد ، بلند خواهد شد و خواهد نشست . به من لبخند خواهد زد و سر حرف را با جمیله خانم باز خواهد کرد .
ناگهان ، شوهر جمیله خانم را می بینم که از خانه شان بیرون می آید . خانه شان سقف ندارد . اصلا دیگر خانه ای در کار نیست . مشتی خاک و آجر که روی هم ریخته است . پدر فوزیه با سرو صورتی خاک آلود و قیافه ای ترسناک تلو تلو می خورد . تمام موهای سرش ، حتی سبیل های بزرگش خاکی شده است . دو دست او زیر کمر فوزیه کوچولوست . هیچوقت ندیده بودم که فوزیه را این طوری بغل کند . سر بچه لخت است . شل و آویزان . بدنش هم . دستهایش از دو طرف شانه ها افتاده پایین و تکان تکان می خورد . پستانک صورتی و خوشگلش در دهانش است . اما حالا قرمز شده . رنگش عوض شده است . عروسک خرس پاندایش را که هیچوقت از خود دور نمی کرد ، در دستش نمی بینم . روی سینه فوزیه ، بر روی پیش بند سفید و گلدوزی شده اش که همیشه خدا بوی شیر تازه و حریره می داد ، لکه ای بزرگ و قرمز می بینم . پدر مرتب گونه های گرد و تپل فوزیه را می بوسد و گریه می کند . زیر لب می گوید :
-آخر این نوزاد چه خطری برای شما داشت . آیا رزمنده بود و با مسلسل بر شما یورش آورده بود ؟ باراک . باراک بی پدر و مادر. آیا به خاطر انتخابات این کودک را کشتید ؟ پس به خاطر چی ؟ چرا ؟
بی اختیار زانوانم می لرزند . سردم می شود . لب های خشکم را بر هم می فشارم و بر می گردم . با سرعت داخل حیاط خانه مان می شوم . در را از داخل قفل می کنم . قلبم تند تند می زند . فکرم پیش فوزیه کوچولو است . چرا دیگر حرکت نمی کرد ؟ چرا دستهای تپل و قشنگش را تکان نمی داد و بای بای نمی کرد؟ همینطور شل و آویزان بر روی دست پدر خوابیده بود ؟ توی دلم برایش دعا می کنم . زیر لب می گویم : «نکنه دیو سیاه آمده و او را هم با خودش برده ؟ نکنه من دیگر او را نبینم ؟» دلم می خواهد باز هم کنارش بنشینم . پستانکش را در دهانش بگذارم . با موهای بور و حنایی اش بازی کنم . بخندانمش تا صدای ناز و قشنگش را بشنوم ؛ بعد زبانم را برایش در بیاورم تا او هم تقلید کند . اما این پیش بند را نداشته باشد . از رنگ قرمزی که روی پیش بند ش درست شده است ، بدم می آید . مثل همان رنگی است که وسط روسری مامان درست شده . ناگهان باز هم صدای غرش اژدها ی هفت سر را می شنوم . دوباره آمدند . بی همه چیزها . با سرعت داخل اتاق می روم . خودم را زیر پتوی مادر می کشانم . دو دستم را دور گردنش حلقه می کنم و به او می چسبم . مادر همچنان زیر پتویش خوابیده و ساکت است . عجب خواب سنگینی دارد ! تقصیری هم ندارد . خیلی وقت است که یک خواب راحت نکرده . چشمانش را به آسمان دوخته و گوشه سقف را نگاه می کند . حتی در خواب هم نگران حمله دیوهاست . موهایش را که حالا قرمز شده و به هم چسبیده اند و از زیر روسری اش بیرون آمده ناز می کنم . نمی خواهم آن سوال لعنتی را بپرسم . اما نمی دانم چرا یکهو از دهانم در رفت . سرم را بردم نزدیک گوشش و پرسیدم :
-مادر نکنه دیو سیاه اومده و تو را هم با خودش برده؟ ها ؟ اون وقت نمیگی من تنهای تنها میشم ؟ کجا برم ؟ با کی باشم ؟
مادر پاسخی نمی دهد . برای اولین مرتبه از اینکه مادر سوالم را نشنیده ، خوشحال می شوم . به خود می گویم: « دختر نادان ، آدمی که خوابیده ، اونم یه خواب سنگین ، صدایت را نمی شنود تا جواب دهد . بگذار مادرت هم کمی بخوابد ! » احساس می کنم که من هم خوابم گرفته . خیلی وقت است که درست و حسابی نخوابیده ام، حسابش از دستم در رفته است . سرم را روی سینه مهربان مادر می گذارم و سعی می کنم مانند او راحت و بی خیال بخوابم .
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#914
Posted: 28 Sep 2014 00:59
مسيو الياس
صادق چوبک
آميرزا محمود خان سالهاست که در وزارت ماليه خدمت میکند و امانت و درستکارياش را همه همکارانش تصدق دارند. وقتيکه شوستر به ايران آمد اين آقا سالها بود در ادارات مختلف ماليه استخوان خُرد کرده بود و پير دِير شده بود. هنوز هم که صحبتش گل میکند و از صاحب منصبان قديمی اين وزارتخانه صحبت میشود شوستر را از همه کاردانتر و بیغرضتر و دايه مهربانتر از مادر میداند و از رفتنش افسوسها میخورد.
بينی و بينالله خود آميرزا محمودخان هم آدم کاری و سر بشوی است. از انبارداری و مباشری و صندوقداری و حسابداری گرفته، تا رياست محاسبات و پيشکاری ماليه را همه در موقعت خود با کمال امانت و درستکاری انجام داده و يک لکه سياه تو پروندهاش نيست و اگر خدا قسمت کند و بخت ياری کند و اخلاقتان جور بيايد که با او رفيق ششدانک بشويد و در خانهاش درک حضور او را کنيد، يک کيف چرمی رنگ و رو رفته به چه گندگی پُر از تقديرنامه و رضايتنامه و احکام انتقالی و تغيير مأموريت و حکم اضافه حقوق و ترفيع رتبه و چه و چه به امضای وزرای مختلفه که هر کدام در موقع خود سر کار آمده و چون آب روان اين ماليهچی پير را مثل ريگ ته جو گذاشته و گذاشتهاند جلوتان پخش میکند. ولی بايد بدانيد که اگر شاهرگش را هم بزنيد از يکی از آن کاغذ پارهها نخواهد گذشت. اين آدم اينجوری است چکارش می شود کرد.
اين آميرزا محمودخان ما خيلی نقَلها دارد که اگر انشاءالله فرصت شد در موقع خودش همه را برايتان تعريف میکنيم. حالا در اينجا فقط میپردازيم بشرح شمهای از اخلاق معمولی و خوی جبلی او که میتوان گفت ميان همقطاران خودش و شايد بين تمام مردم ديگر کمتر کسی چنين اخلاقی داشته؟
آدم به اين خوبی و سر براهی يک عيب بزرگ داشت که اطرافيانش به همين علت ازش فراری بودند. زنش بيچاره و دخترهايش از زندگی بيزار شده بودند. اين آقا در تمام مدت بيست و چهار ساعت برای مردم غصه میخورد و غصه خوردن بيجهت برايش يک عادت ثانوی شده بود. هر کس را که می ديد سر و ضعش خوب نيست يا خلُقش تو هم است و يا اينکه اگر جزئی حس میکرد که مثلا وضع داخلی فلان آدم خوب نيست، فورا" قضيه را پيش خود حلاجی میکرد و هزار دستک و دمبک به آن میبست. در اين موقع وای بحال کسی که پَرش به پَر او میگرفت. اگر در خانه بود قهر میکرد. غذا نمیخورد. دعوا میکرد. هرچه دم دستش میآمد تو حياط پرت میکرد که چه شده؟ فلان آدم بيچاره است. فلان رفيق اداری حقوقش کفافش را نمیدهد. هنوز عبدالله خان پيشخدمت نتوانسته است يک دانه هلو رو زن و بچهاش تو ببرد. فلان پيرزن در دکان نانوايی غش کرده. يک آدم وافوری از زور بیترياکی کنار کوچه ضعف کرده و پاهايش را رو به قبله کردهاند. يک عمله تو يکی از قناتهای نازیآباد زير آوار رفته و معلوم نيست کی از زن و بچهاش نگاهداری خواهد کرد. کلفت فلان رفيق اداری که آب و رنگی داشته گول يک خاله چادری خورده و رفته شهرنو. سگهای زبان بسته را اين مأمورين خدا نشناس بلديه تو کوچهها سم میدهند. از اين جور چيزها.
اينها و هزارها مثل اينها چيزهايی بود که هر کدامشان به تنهايی ساعتها به اين ماليهچی بيچاره ـ که خودش از مال دنيا آه نداشت که با ناله سودا کند و از همه تنگدستتر بود، رنج و غصه می داد. از بس غصه مردم را خورده بود يکنوع ماليخوليا بهم زده بود و مثل دوک لاغر شده بود. تو کوچه، تو اداره، تو سلمانی، تو حمام، تو مطب دکتر، هر دوست و آشنايی که به چنگش میافتاد بيخ خِرَش را میچسبيد و آنقدر از بيچارگی و بدبختی مردم میناليد که سر طرف را میبرد.
زنش ديگر بيچاره شده بود. شوخی نيست آدم بيست و پنجسال با يک سنخ گله و شکايت و آه و ناله و زنجموره و نق نق سرو کار داشته باشد. دو دختر نو رسيده و ملوس داشت که هميشه پژمرده و غمگين بودند و پيش خودی و بيگانه از داشتن چنان پدر دلنازک و وراّجی سر بزير و شرمسار بودند.
آميرزا محمودخان در منزل حاج عليمحمد عبافروش دو اتاق رو بقبله اجاره کرده بود که زمستان خوب و تابستان جهنمی داشت. اين خانه پانزده شانزده اتاق داشت که گلين خانم از حاج عليمحمد عبا فروش اجاره کرده بود و اتاقهايش را يکیيکی يا دوتا دوتا به اجاره اشخاص داده بود. تمام اتاقهای اين خانه به اجاره رفته بود مگر يک اتاق يکدری که گوشه حياط بغل چاهک بو گندويی بود و سه پله میخورد تا به کَفِش میرسيد. اين هلفدونی بقدری مرطوب بود که هميشه مثل سقف حمام از در و ديوارش آب میچکيد. تمام بوی گند چاهک آن تو ول بود. نه برای زغال خود بود نه برای هيزم. برای هيچ چيز خوب نبود. يک مشت پاره آجر و دو تا منقل اسقاط و يک خرده گچ مرطوب گوشه آن ريخته بود. حاج عليمحمد هرچه کرده بود خودش را راضی کند و پولی از جگرش بکند و خرج تعميرات آن بکند نشد که نشد. برای همين هم بود که آن سوراخی همينطور افتاده بود و کسی آنجا را نمیگرفت.
گفتيم آميرزا محمود خان با برو بچههايش در آن خانه دو تا اتاق رو به قبله داشتند که تابستان سگی میگذراندند. اما روزهای زمستان وقتي که ميرزا محمودخان غصه نداشت بخورد ـ که خيلی کم اتفاق میافتاد ـ پاهايش را تو آفتاب دراز میکرد و با صدای دو رگهاش آهسته مثنوی معنوی میخواند. آنوقت بود که دخترهايش ذوق میکردند و زنش نفس راحتی میکشيد. اين تنها تفريح آنها بود.
تنگ غروب يکی از روزهای خفه مرداد آميرزا محمود خان دم در خانه ايستاده بود و به رفت و آمد مردم تماشا میکرد. روي همرفته آنروز کيفور بود. چونکه جمعه بود و از صبح از خانه بيرون نرفته بود که موضوع تازهای برای غصه خوردنش پيدا کند. دم در ايستاده بود و به لباسهای رنگارنگ زنها که خيابان را رنگآميزی کرده بودند نگاه میکرد. اينهم يک خوبی تابستان است که لباس نازک پوشيدن، زنها را يک پله به برهنگی نزديک میکند. زنها و دخترها و بچهها با لباسهای رنگ و وارنگ میگذشتند و آميرزا محمودخان از ديدن آنها لذت میبرد. اما او هيچوقت خيال بد به دلش راه نمیداد. چونکه خودش دو دختر نورسيده و ملوس داشت که اين جور فکرها را از سر او بيرون میکرد. اما اين خوشی و تفريحی بود که برايش خيلی بیمايه و بیخرج تمام میشد.
آميرزا محمودخان همانطور که مردم را تماشا میکرد خيال داشت قدم زنان برود در دکان مشهدی حسين ميوهفروش يکدانه هندوانه بگيرد ببرد خانه بدهد بچهها بخورند، که ناگهان ديد يک گاری اسبابکشی برابر منزلش ايستاد. آميرزا محمودخان اول خيال کرد که گاريچی جا را عوضی گرفته چونکه بخوبی میدانست که در خانه حاج عليمحمد عبافروش اتاق خالی نيست که مستأجر تازه بيايد.
اصلا يک عيب بزرگ همسايهنشينی اين است که آدم خواه و ناخواه از جزييات زندگی همسايههای ديگر با خبر میشود. در همين خانه حاج عليمحمد عبافروش، تمام همسايهها از حال هم خبر داشتند. همه میدانستند که اتاق دم دری مردش در بانک ملی تحويلدار است و به تازگی يک فرش، مشکآبادی خريده صد تومان. خياطها مردمان بیسرو صدايیاند و خود خياط باشی آنوقتها خيلی خوب تار ميزده، اما حالاها از وقتيکه زيارت رفته توبه کرده. میگويند يک زن ديگر هم در محله عربها دارد. خوراکشان هميشه اشکنه است. ارمنیهای دو اتاقی هر دو با هم خواهرند و ظاهرا از گلدوزی و خياطی امورشان میگذرد. اما مردم بعضی حرفها پشت سر آنها میزنند. هر عصر شنبه خودشان را درست میکنند و میروند بيرون و بعضی از شبها اصلا به خانه بر نمیگردند. گلين خانم که ديگر از کفر ابليس مشهورتر است. علاوه بر اينکه خانم صاحبخانه است از آن زنهای تنبان درازی است که سوار را پياده میکند و همه ازش حساب می برند. اين زن هفت تا داغ ديده و با وجود اين هنوز سّر و مّر گنده راه میرود. خوب میخورد، خوب میخوابيد و فقط از آميرزا محمودخان حرف شنوی داشت و او را از تخم چشمانش بيشتر دوست میداشت. اينها را همه کس میدانست و ورد زبان همه بود.
همينکه گاری ايستاد يکنفر دوچرخه سوار هم عقبش رسيد و ترمز کرد و گفت: «همين جاست».
اسباب بار چرخ، بقدری فکسنی و اسقاط بود که در نظر اول معلوم نبود چه چيزها هستند. يک گونی وصلهدراز ذغالی و يک کرسی که چند تا بالش پاره و يک لحاف کرسی شله و بعضی خرت و خورت ديگر تويش چپانده بودند و يک سماور حلبی و يک آفتابه بیدسته و چند تا پيت خالی و دو پسر بچه شش هفت ساله مفنگی و يک زن جوان که بچه شير خوارهای مثل کنه به پستانش چسبيده بود و آن را مک میزد، بيش از ساير اسبابها تو ذوق میزد.
وضعيت اسفآور اين خانواده که رئيس آن تازه از يک دوچرخه فکسنی پياده شده بود، آميرزا محمودخان را فورا به ياد زير زمين بغل چاهک انداخته. يکپارچه آتش شد و دود از مغزش بلند شد و فورا شروع کرد به غصه خوردن اما حالا خودمانيم که آميرزا محمود خان کاملا حق داشت که برای اين خانواده غصه بخورد، چونکه واقعا نکبت از سرو رويشان میباريد.
دو پسر بچه بیتنبان دو تا پيراهن پر لک و پيس تا زير نافشان تنشان بود. پلکهای چشمان آنها از زور تراخم قرمز شده بود و بهم آمده بود. مثل ترک زنگوله و ميان ترک ناسور خونين پلکها دوتا نینی کدر مثل دانههای تسبيح گلی بچپ و راست تکان تکان میخورد. يکی از آنها يک خيار زردانبوی تخمی نيش میکشيد و مُف خودش را بجای نمک با آن میليسيد. سروصورتشان مثل اينکه با دوده بازی کرده باشند، خطمخالی بود. دو جوی باريک اشک که چرکهای روی گونه آنها را شسته بود از گوشه چشمشان بيرون زده بود و روی صورتشان خشکيده بود. بينی کج و چشمان برآمده و موی صاف رنگ کاکل ذرت مادر بچهها و چشمان رک زده مثل چشمان موشی که توی تله گير افتاده باشد و صورت گرد و گوشتالو و شکم گنده و پيشانی بلند پهن و سر بيمويی مرد خانه بی هيچ گفتگو میرساند که اين خانواده يهودی است.
آميرزا محمود خان درست حدس زده بود. در يک چشم بهم زدن اسباب مختصر گاری به زير زمين بغل چاهک ريخته شد. خود رئيس خانواده اسبابها را بغل میزد و میگذاشت و برمیگشت و باز میبرد. چون ديگر چيزی نماند. پس از دعوای مفصلی با گاريچی و فروختن ننه و بابای همديگر ديگر خبری از آن خانواده نشد. همشان رفتند توی اتاق بغل چاهک، خيلی بيچاره و مظلوموار بیآنکه با احدی کاری داشته باشند گرفتند خوابيدند.
ليکن قيافه آميرزا محمودخان وقتيکه وارد اتاق خودشان شد تماشايی بود. صورتش رنگ نيل شده بود و رگهای توی پيشانيش به کلفتی يک انگشت باد کرده بود. موهای سفيد ريش و سبيلش سيخ شده بود. دخترهايش با آنکه آنجور قيافه را از پدرشان زياد ديده بودند، با وجود اين از ترس نفسشان بند آمد. طيبه خانم زنش همانطور که تو آستانه مشرف به حياط روی گليم پارهای نشسته بود و ديگ آبگوش بزباش روی منقل فرنگی جلوش میجوشيد، نگاه سرزنشآميزی به شوهرش کرد و هم با آن نگه پرسيد: «ديگر چه شده؟»
فرياد آميرزا محمود خان بلند شد:
«رحم و مروت از اين مردم گرفته شده و هيچکس به فکر کسی نيس. به بينيد خدا را خوش مياد که اين اطفال معصوم تو اين هلفدونی زندگی کنن؟ خدا را بحق پنج تن آل عبا قسم میدم که از اين حاجی عليمحمد نگذره که يکذره رحم و انصاف بو نکرده. اون مکهای که رفتی تو کمرت بزنه. بگو آخر اگه اين سوراخی را اجاره نمی دادی يا الااقل حال که میخواست کرايه بدی دسَی توش می بردی چه می شد؟ از اون همه پولات که معلوم نيست مال کدوم پيرهزن و صغيره که انشاء الله سر مزارت بيارن کم ميومد؟ همش هی ميآد. ميگه آب تو حياط نپاشن. مرغ و خروس نگه ندارين. همين يه هفته پيش شما نديدين برای اينکه شيرازيا يه دونه خرگوش واسه بچشون خريده بودند که باهاش بازی کنه. چه پيسی سرشون درآورد. بیانصافای لامروت و الله مال دنيا به دنيا میمونه و خودتون ميرين. اينقده خون مرده و شيشه نکنين. اينقده فکر کلاه کلاه نباشين. بقرآن من از اين اطفال معصوم خجالت میکشم. آدم اونارو که میبينه جگرش آتيش میگيره. من چطور میتونم ببينم زن و بچه خودم تو اتاق کرسیدار زندگيونی میکنن و نون بچه شير خورده تو اون هلفدونی زنده بگور بشه؟ پاشو پاشو، ضعيفه، اينجوری بهم نگاه نکن. قباحت داره، هر زهرماری که برای شوّم شب بچههات دّرس کردی يه خّردشو بريز تو ظرف بذار تو سينی بده ببرم بدم به اينا بخورن. کسی که اسبابکشی کرده که شام نداره. اينهايی که من ديدم شايدم ماه به ماه گوشت به دهنشون نرسه.»
طيبه خانم آتشی شده بود ديگر طاقت نداشت بيشتر از اين وراجیهای شوهرش را گوش بکند. از توی آستانه بلند شد و آمد وسط اتاق ايستاد دستهايش را به حالت تهديد بطرف او حرکت داد و گفت:
«خّبتِه، قباحت داره. مگه ما چه گناهی کرديم که بايد از دس تو شب و روز نداشته باشيم. مگه ما خودمون چه داريم که باهاس همش غصه مردمو بخوريم؟ تو خودت سی چهل ساله نوکری دولت میکنی کدوم يه شاهی سنَار و کنار گذاشتی؟ دخترات لختن. کفش پاشون نيس. لباس تنشون نيس. يه چمدون حموم ندارن. کسی که دو تا دختر دم بخت خونشه... لااله الالله حالا ديگه نذار زبونم واشهها. تو به مردم چکار داری؟ پناه برخدا. روز بروز خرفتتر ميشه. پنجساله که زمستونا خودم با يه دونه يل رنگ و رو رفته مال عهد دقيانوس سر میکنم و صدام در نمياد. همش با سيلی رو خودمو سرخ میکنم، بازم دو قورت و نيمش باقيه... بيا! همين ديروز ننه خجسته اومده ميگه از خونيه حاجی حرير فروش ميخوان واسيه دخترات خواستگار بفرستن (به شنيدن اسم خواستگار هر دو دخترها بلند شدند و از اتاق بيرون رفتند.) اما من گفتم مبادا همچو کاری بکنی. حالا باشه تا خودم خبرت کنن. برای اينکه میدونم اين بيچارهها يه دس لباس حسابی ندارن که تنشون کنن و جلو دلاله بيان.»
آميرزا محمودخان چشمانش را بکف اتاق دوخته بود و بر خلاف هميشه صدايش در نمیآمد. موضوع خواستگاری دخترهايش او را تکان داده بود و کاملا برايش تازگی داشت. پيش خودش فکر میکرد که حالا که میخواد دخترهايش را شوهر بدهد هيچ از مال دنيا ندارد که به آنها بدهد و چون فکر کرد که ممکن است دخترهايش بواسطه نداشتن جهيز تا آخر عمر بيخ ريشش بمانند لرزشی در پشتش حس کرد و خواست گريه کند.
روز ديگر آميرزا محمودخان آرام و بیصدا بود. افراد خانواده دور سماور نشسته بودند و مشغول خوردن ناشتايی بودند. آميرزا محمودخان چشمانش را به زمين دوخته بود و خجالت میکشيد به دخترهايش نگاه کند. حس میکرد در حق آنها کوتاهی کرده. از اين غصه دلش مالش گرفته بود.
در اين بين گلين خانم با قليان نارگيلی که زير لبش بود وارد اتاق آنها شد. آميرزا محمودخان از ديدن گلين خانم برای فرار از خيالات و خجالت از دخترهايش فرصت را غنيمت شمرد و از آن حالت خودمانی و پهلوی زن و بچه بودنش بيرون آمد و برحسب عادت خودش را برای شنيدن حرفهای گلين خانم آماده کرد.
گلين خانم همانطور که کجکی تو آستانه نشسته بود و قليان نارگيل زير لبش بود و دود میکرد گفت:
«شما را بخدا ببين روزگار ما بکجاها کشيده، آدم چيزهايی میشنفه که شاخ در مياره.»
آميرزا محمودخان که گوش به زنگ شنيدن يک واقعه غمانگيز بود تا فورا غصه بخورد و برايش اشک بريزد، مثل خروسی که از پشت ديوار صدای خروس همسايه را شنيده باشد سرش را شق بلند کرد و نگاهی از پهلو به گلين خانم انداخت و از زور همدردی با صدای نازکی پرسيد: «گلين خانم خير باشه، چه شده؟»
گلين خانم با صدای کلفت بابا شملی جواب داد:
«چی ميخواّسين بشه؟ مارو فروختن! مثه زر خريد!» مثه حلقه بگوشا. ديگه تموم شد. اين جهود ورپريده ديروزی نبود که خبر مرگش اومد اتاق بغل چاهکو گرفت، صب اومده يه گز بنجاق تو دسته و ميگه خونه رو از حاج عليمحمد خريده. نميدونم چن صد هزار تومن. ميگفت ما باهاس اجاره رو ماه به ماه به او بديم. خودشونم ميخوان تابستونی تو همون هلفدونی بمونن. من گفتم خوبه يه روز بگين حاج عليمحمد هم بياد روبرو کنيم با زبون خودش بگه. گفت باشه.»
ناگهان گلين خانوم. ندانسته و از روی غيظ حرکتی کرد و دستش خورد به سر غليان و ريخت رو تنها فرش ترکمنی که آميرزا محمودخان از پدرش ارث برده بود. دخترها و طيبه خانم از جا پريدند و هولکی بکمک گلين خانم مشغول جمع کردن آتشها از روی فرش شدند. آميرزا محمودخان از جايش تکان نخورد و چشمانش را به قوری بند زده روی سماور دوخته بود و کاردش می زدند خونش در نمیآمد.
اما هيچکس نفهميد که چطور شد که با آنکه آميرزا محمودخان آنقدر زياد به آن قاليچه ترکمنی علاقه داشت از جايش تکان نخورد و در جمع کردن حبهای آتش با زن و دخترهايش و گلين خانم کمک نکرد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#915
Posted: 28 Sep 2014 01:01
ما فقط از آینده میترسیم
ما شاعر بوديم و خاطرهاي نداشتيم. هر روز بعدازظهر، شايد از ساعت چهار توي آن خيابان، جلوي كتابفروشي ميايستاديم حرف ميزديم، شعر ميخوانديم و بحث ميكرديم. هر روز همين بود كه بود. كلمات ديگر حقيقي نبودند، فقط انگار مثل دستهاي مگس رد ما را ميگرفتند و تا به كتابفروشي ميرسيديم وزوز، بالاي سرمان پرواز ميكردند. و بعد خسته اگر ميشديم قهوهخانهاي بود كنار كتابفروشي كه مينشستيم، چاي ميخورديم و باز صداي وزوز مگسها در قهوهخانه ميپيچيد تا آروارههايمان خسته ميشد و ما بلند ميشديم.
روبروي كتابفروشي آن طرف خيابان يك رديف مغازه بود و خانههايي كه بالاي آن مغازهها بود و ما هرگز نديده بوديم تا آن روز كه فهميديم و ديديم.
شايد شنبه بود، اينكه ميگويم شايد چون ناگهان همهي ما گيج شديم و تا امروز هم نميدانيم كه چه روزي بود و چه روزي نبود. اما اين را همهي ما ميدانيم كه قبلا نبود. نه در آن آپارتمان بالاي مغازهي روبرو كه در كوچكش رو به خيابان باز ميشد – دري كه تازه ميديديم – و نه حتا در شهر. در شهري كوچك اگر زني باشد آن هم آنطور كه او بود، ما حتما ميدانستيم. ما به دنبال خاطره ميگشتيم و شاعر بوديم و خاطرهي زني كه لباس سراسر سياه ميپوشيد و روسري سياهش را گره نميزد، طوري كه سفيدي گردنش گاهي و نه هميشه پيدا بود، توي ذهن هيچكداممان نبود. اين را از نگاه همديگر ميفهميديم كه برق ميزد، چشمان ما آن روز برق ميزد، آن روزها ...
اولين بار ساعت چهار بود كه از خانهاش بيرون آمد. صورت بيضي شكلي داشت، لباني به هم فشرده و باريك و موهاي سياهي كه حتما بلند بود و اگر آنها را رها ميكرد تا انتهاي كمرش ميرسيد. غبار غم روي چهرهاش بود و يا شايد چون سراسر سياه ميپوشيد خيال كرديم كه غصهدار است و ما هم غصه خورديم.
وقتي از آن طرف خيابان آمد با حركت شيرين سر و گردنش كه ماشينها را ميپاييد و رفت توي كتابفروشي تازه يادمان آمد كه بايد نگاهي به كتابها بيندازيم شايد كتاب تازهاي آمده باشد، هرچند مدتها بود كه ديگر كتاب نميخوانديم و داخل كتابفروشي نميرفتيم. آنجا بود كه خيال كرديم كارهاي وانگوگ را ميخواهد. با صدايش گيج شده بوديم و ديگر گوش نميداديم و معلوم نبود كه از اول هم گوش داده باشيم، فقط كلمات، كلمات شفاف و درخشان توي هوا بال ميزد و به اين نتيجه رسيديم كه نقاش است و ميخواهد سهپايه و رنگ و بوم بخرد.
وقتي رفت، كتابفروشي هم خالي شد. ديگر كاري نداشتيم كه بمانيم، بيرون آمديم اما انگار همديگر را نميشناختيم و نميدانستيم پيش از اينها چرا آنجا ميايستاديم و چه ميگفتيم.
همان روز بود انگار كه از دور ديديم در كوچك دوباره باز شد و لحظهاي بعد تازه پردهي خانه را ديديم كه رنگ و رو رفته بود و فكر كرديم كه اتاق خيلي بايد بزرگ باشد چرا كه اتاقهاي بزرگ درهاي شيشهاي بزرگ دارند و حتما آنجا را كارگاه نقاشياش ميكرد، جايي رو به خيابان كه با برآمدن آفتاب پر از نور ميشد. و براي نقاشي نور حتما لازم بود.
فردايش كه آمديم ديديم كه پردهي نويي آويزان است. پردهاي پر از مرغان دريايي. مرغاني كه راهشان را گم كرده بودند و دور از دريا مانده بودند و حالا نميدانستند به كدام جهت بروند. حركت سر و گردن مرغان دريايي جوري بود كه انگار جهت را از ما ميپرسيدند و از ما ميخواستند كه دريا را به آنها نشان دهيم. اين بود كه ما راجع به مرغان دريايي حرف زديم و بعد توي كتابفروشي چپيديم تا ببينيم چه كتابي دربارهي دريا و مرغان دريايي هست. ميخواستيم ببينيم كه مرغان دريايي چطور راهشان را پيدا ميكنند، ميخواستيم بدانيم و راحت شويم.
يك هفته طول كشيد تا ديگر از دريا و مرغان دريايي حرف نزديم و بعد كار ما به جاهاي ديگر كشيد. شايد اگر پرده كمي كوتاه نبود و ما نميتوانستيم ساق پايش را ببينيم كه معلوم بود رو به خيابان نشسته است، ما همينجور راجع به مرغان دريايي حرف ميزديم. اما روز هشتم كه آمديم ديديم نشسته است و معلوم بود رو به خيابان، چون لبهي دامن سياهش را كه تا ساقها ميرسيد ميديديم و دستي را كه هرازگاهي چيزي را كه ميافتاد از روي زمين برميداشت و ما ميدانستيم كه حتما قلممويش افتاده و يا تكهاي رنگ و يا يكي از مدادهاي طراحياش...
آن روز هوا كه تاريك شد رفتيم و تا صبح ساقهاي همهامان تير كشيد و روز بعد زودتر آمديم و ديديم نيست. نبود و درست ساعت يكربع به سه بود كه پاهايش را ديديم. آمد و روي صندلي نشست، صندلي را كمي جا به جا كرد و مشغول شد، دو يا سه بار مداد و يا قلممويش افتاد ... دستش را هم ديديم همانطور شيرين و سفيد.
ده روز همانطور ميايستاديم و نگاه ميكرديم. هيچكس نميدانست چه ميكشد. اما هميشه نگاه ميكرديم بلكه پرده تكاني بخورد و خورد. ديگر هر روز يكربع به سه ميآمديم، كنار كتابفروشي ميايستاديم و حتا گاهي زودتر راهمان را كج ميكرديم تا به قهوهخانه برسيم و چايي در قهوهخانه بخوريم. مزهي چاي آنجا هم عوض شده بود. ديگر كسي در خانهاش چاي نميخورد. و درست شانزده دقيقه به سه از قهوهخانه بيرون ميآمديم و ميايستاديم همانجايي كه بايد ايستاده باشيم.
آن روز پرده را كنار زد. روز يازدهم. ديديم كه تابلوش را از روي سهپايه برداشت. بوم ديگري روي آن گذاشت و بيآنكه پرده را بكشد روي صندلي نشست. ناباور به هم نگاه كرديم، چشمان همهي ما برق ميزد انگار از عذابي گران راحت شده بوديم، بلند بلند نفس ميكشيديم و زيرچشمي به آنجا نگاه ميكرديم، وانمود ميكرديم كه هوش و حواسمان به او نيست و ميديديم كه گاهي از بوم عقب ميكشد و زماني نزديك ميشود، و ميدانستيم كه به بيرون نگاه ميكند و حتم داشتيم كه دارد شكل و شمايل يكي از ماها را ميكشد.
اينطور بود كه ما حركات و رفتارمان تكرار حركات و رفتار روزهاي قبل شد. چون خيال ميكرديم كه اگر ديروز تا اينجا كشيده باشد كه مثلا يكي از ماها دستمان را توي هوا تكان داده باشيم، دوباره بايد همان حركت را تكرار كنيم تا او بتواند تابلوش را تمام كند.
و چون چيزي از نقاشي نميدانستيم و اينكه چقدر طول ميكشد تا طرحي كشيده شود و يا نقشي روي بوم جان بگيرد به كتابفروشي رفتيم و تمام كتابهاي آموزش نقاشي و نقاشي و سرگذشت نقاشهاي بزرگ را خريديم و خوانديم و تقريبا راحت بوديم و فقط يك چيز عذابمان ميداد كه موهايمان همينطور بلند ميشد و ريشمان در ميآمد و اين ديگر دست خودمان نبود، ما سعي ميكرديم به هر حال همه چيز را كنترل كنيم هرچند گاهي همين مسئله هوش و حواسمان را ميگرفت چرا كه دائم به ريش و موهاي همديگر نگاه ميكرديم و حرص ميخورديم و ميترسيديم كه ناگهان پرده را بكشد و تا ابد برود.
و يك روز بعد از دو ماه كه ما ديگر از ايستادن در يك گوشه و تكرار حركات و رفتارمان خسته شده بوديم، انگار فهميد كه ناگهان بلند شد، تابلو را از روي سهپايه برداشت و بوم ديگري به جايش گذاشت و ما اين بار آن طرف مغازه ايستاديم و كاري كرديم كه در نماي ديگري ما را بكشد و باز با تكرار رفتار و كردارمان كمك كرديم كه كارش را بينقص و سريع تمام كند.
روزهاي ما به اين كار ميگذشت و شبها، كتابفروشي كه بسته ميشد، او كه بلند ميشد و پرده را ميكشيد، همه با هم راه ميافتاديم. نميتوانستيم همديگر را رها كنيم. انگار نميتوانستيم تنها باشيم و يا ميترسيديم كه ناگهان اتفاقي بيفتد و يا افتاده باشد و يك كدام از ما ندانيم، اين بود كه به نوبت - و اين نوبت را معلوم نبود چطور گذاشته بوديم چون هيچكدام از ما حرفي نزده بود – خانهي يكي مينشستيم و ته شيشهها را درميآورديم. اول نمنمك مينوشيديم، هركدام از ما نميخواستيم بيش از ديگري بنوشيم، هر كس ميخواست هوش و حواسش باشد تا بتواند كلامي از ديگري بشنود و حرفي را اگر كسي براي گفتن داشت ناشنيده نگذارد. ... اما هيچكس حرفي نميزد و فقط دربارهي رنگ و بوم و نقاشي و سزان و وانگوگ و ... آنچه به تازهگي فهميده بوديم حرف ميزديم و روي گوش بريدهي وانگوگ درنگ ميكرديم و مطمئن بوديم كه لالهي گوش سفيد و شيريني داشته و به خاطر همين بود كه گاهي گريه ميكرديم.
ديروقت شب هركس گوشهاي ميافتاد و تا مدتها صداي آههاي كشدار و بلند خودمان را ميشنيدم و ميدانستيم كه همهي ما در عالم مستي، خواب و بيداري حركات و رفتار امروزمان را مرور ميكنيم تا فردا بتوانيم در همان وضعيت بايستيم و به كار او لطمه نزنيم.
بعد از مدتي فهميديم كه گاهي ميان ساعت دو و يكربع به سه به كتابفروشي ميآيد، اين بود كه اغلب از ساعت يك آنجا بوديم ... ميآمد، سري تكان ميداد، به كتابها نگاه ميكرد، چيزي نميخريد و ما ميديديم كه انگار دارد نگاهمان ميكند، انگار ميخواست همه را وارسي كند و ببيند كه همه آمدهايم يا نه ... اين بود كه ديگر بيآنكه حرفي بزنيم از ساعت يك همگي آنجا بوديم و بعد از يك هفته كه ساعت يك ميآمديم، لبخندش را ديديم. انگار راضي بود. ما هم با خودمان خنديديم، ايستاديم و نگاه كرديم، جوري ميايستاديم كه همهي ما را ببيند و هركس دلش ميخواست بيشتر ديده شود.
چندبار هم ديديم كه از تاكسي پياده ميشود. تاكسي يا تاكسيبار، حالا درست يادمان نيست، چون معلوم بود كه بار دارد، سهپايه بود يا تخت و يا چيزي ديگر. از تاكسيبار كه پياده شد، آن را به سختي با خودش ميكشيد، ما هم ايستاده بوديم و نگاه ميكرديم و ديديم كه راننده كمكش كرد و پيش از آنكه تكاني بخوريم و پا پيش بگذاريم، او در كوچك را باز كرد، راه داد كه راننده وسايل را بالا ببرد ما ناباور به هم نگاه كرديم، مثل مجسمهاي بيحركت ايستاديم و ديديم كه راننده كه جواني بود سيهچرده با سبيلي پرپشت همانطور كه پولش را توي جيبش ميگذاشت، از در بيرون آمد و در كوچك را پشت سرش بست و تا ميخواستيم برويم با او حرف بزنيم سوار ماشينش شده بود و پا روي گاز گذاشته بود و رفته بود. آن روز بود كه فهميديم هيچكدام رانندگي نميدانيم و بعدها هرچه به دنبال رانندهي سيهچرده در شهر گشتيم او را نيافتيم.
يك بار هم خودمان را كشيديم روبروي دري كه باز كرده بود. پلههايي كوچك و سربي و يا خاكستري و تاريك. با خودمان گفتيم كه حتما لامپ راهپلههايش سوخته و هيچكدام از ما از كار برق سر در نميآورد، آن روز ما به لامپهاي توي خيابان نگاه ميكرديم و به كساني فكر ميكرديم كه از تيرهاي برق بالا ميروند و سيمها را درست ميكنند.
تاريخ رفتنش را به خوبي به ياد داريم. روزي كه همهي ما ناگهان پير شديم و خوب ... هيچكدام از ما نديده بود كه برود، اما رفته بود و حتما در تاريكي شب. جمعه نرفته بود چرا كه ما جمعهها هم گاهي پياده و زماني با تاكسي از آن خيابان ميگذشتيم ... هرچند هيچكس نبود و پرده بسته بود و هيچ ساق پايي حتا نميديديم اما ميآمديم.
وقتي كه رفت نياز مشترك، نياز فراموش كردن و يا دوباره ديدن او، ما را به هم نزديك كرد. با هم حرف زديم و اين بار دربارهي خودش و با صداي بلند. معلوم نبود چطور اما همه فهميده بوديم كه او روزگاري كسي را دوست داشته و يا دو نفر با هم او را دوست داشتهاند و در زد و خوردي كه بر سر او درميگيرد خود را به كشتن دادهاند و يا شايد يكي آن ديگري را ميكشد و آن ديگري در دادگاهي به اعدام محكوم ميشود و او كه خانهاش مشرف به ميدان اعدام بوده و هر روز با طلوع صبح بيدار ميشده تا برآمدن آفتاب را بكشد، سربازان خوابآلوده را ديده كه آن ديگري را براي اجراي مراسم ميبردند و آن ديگري پيشاپيش سربازان كه ميرفته نفسهاي عميق ميكشيده ... شايد به هواي بوي او كه توي هوا بوده و يا آن ديگري ميدانسته كه او هر روز صبح زود بلند ميشود تا طلوع آفتاب را بكشد و چه بسا كه بارها پاي پنجرهي او تا صبح بيدار مانده بوده.
اينجور بود كه ما ناگهان فهميديم كه او از آن به بعد سياهپوش و عزادار خودش را وقف نقاشي كرده است و خيال دارد در شهرهاي مختلف نمايشگاه بگذارد و اين بود كه تمام خبرهاي هنري را گوش ميكرديم و ميكنيم تا ببينيم در چه شهري زني سياهپوش نمايشگاه ميگذارد.
ماههاي اول هر روز دستهجمعي به گاراژ ميرفتيم تا بپرسيم كه آيا زني نقاش و سياهپوش ميان مسافران نبوده است. اما حالا خيال ميكنيم كه بايد هر روز به نوبت يكي از ما خودش را به گاراژ برساند تا وقتي مسافران پياده ميشوند نگاه كند و آمدن و نيامدن او را به گوش ما برساند ... كار سختي نيست، سختتر از آنچه ما ميكشيم در خواب و در بيداري ... گاهي بيآنكه به روي هم بياوريم دلمان ميخواهد در خواب خوابمان ببرد كه فكر او را نكنيم اما در خواب هميشه بيداريم و در آن بيداري اگر بخوابيم خواب ميبينيم كه بيداريم و اينجور است كه سخت ميشود، هر روز سختتر و او اگر ميرفت بالا در را ميبست و آن پرده حتا اگر تمام شيشه را ميپوشاند ما اينجور نميشديم، چون ميدانيم اگر در ذهنمان پاك شود يك روز دوباره ميآيد و پردهي كوتاهش را آويزان ميكند و ما دوباره آن دو تا ساق پا را ميبينيم و دستي كه زير ميز خم ميشود تا مدادي، قلممويي ... را كه افتاده است بردارد و آنوقت ساقهاي ما دوباره تير ميكشد.
هر روز كه ميگذرد، حتا همين لحظه، گذشته ميشود و هيچكس نميتواند گذشته را تغيير دهد يعني نميتواند، همين لحظه، امروز، فردا و روزهاي نيامده را تغيير دهد، و ميدانيم كه ترس، ترسي كه با خودمان ميكشيم هميشه هست، رهايمان نميكند، به ما عادت كرده، ميترسد برود. انگار اگر برود، جاي ديگري ندارد كه زنده بماند و نفس بكشد ... اين است كه ما دائم ميترسيم، از آينده ميترسيم كه همان گذشته است، ميترسيم كه دوباره بيايد و خيال كند كه ما او را فراموش كردهايم ...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#916
Posted: 28 Sep 2014 01:02
یک شب شور انگیز
تلفن كه زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز كشيده بود روي تخت. "هملت" نيمهباز توي دستش بود: "چيزي در سرزمين دانمارك پوسيده است..." زن كتاب را بست و گوشي تلفن را برداشت: «كجا؟ ميدان انقلاب؟ قبول». تلفن قطع شد، زن گوشي را گذاشت، لبخندي بر لبانش نشست، دو ماه بود كه او را ميشناخت، چهرهاي سوخته و چشماني كه مثل دو تا تيله سياه برق ميزد، جنوبي بود، خانه و كاشانهاش را در خرمشهر از دست داده بود و ديگر چيزي نداشت، نه زني و نه بچهاي، در تهران پيكاني خريده بود و كار ميكرد، او را يك روز وقتي كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بود ديد، آشنا شدند. اين آشنايي براي زني كه يك سال از ماجراي طلاقش ميگذشت حادثهاي بود، حادثهاي خوش...
اينبار ميخواست او را به خانه بياورد. شيفت شب را به پرستار ديگري واگذار كرده بود تا امشب براي خودش زندگي كند، سه ماه براي شناختن مردي كه هميشه در كنارت مينشيند و آرام و ساكت به حرفهايت گوش ميدهد كافي است. ديگر قبرستان گردي معنايي ندارد، وقتي ميتواني در خانهات بنشيني وقهوهاي بخوري و حرفي بزني...
مرد تمام قبرستانها را ميشناخت و تمام خيابانها را. اولين بار كه ميخواستند جايي براي نشستن پيدا كنند، مرد او را به بهشت زهرا برده بود.
«بهشت زهرا؟»
«اونجا كسي نميفهمه.»
بر سر قبري نشسته بودند و حرف زده بودند بي آنكه كسي شك كند و يا جواني بيايد و بپرسد: شما چه نسبتي با هم داريد؟
زن هميشه سياه ميپوشيد و چادرش را توي كيف ميگذاشت، چون هميشه ميدانست براي حرف زدن و نشستن كجا ميروند. توي بهشت زهرا كسي، كسي را نميپاييد. جفتها اينجا و انجا نشسته بودند و كاري به هيچ كس نداشتند. انها كنار سنگ قبري مينشستند، نوشتهي روي سنگ را ميخواندند، تاريخ تولد و تاريخ مرگ را به خاطر ميسپردند و دربارهي مرده حرف ميزدند. وقتي خسته ميشدند، راه ميافتادند و روبروي در بزرگ بهشت زهرا از فروشندگان دورهگرد خريد ميكردند. پيازها و سيبزمينيهاي خريداريشده را پشت شيشهي عقب ماشين ميگذاشتند تا همه ببينند و از فروشنده كه خندخندان ميگفت هرگز به اين جور جاها نياييد وغم آخرتان باشد، خداحافظي ميكردند و ميآمدند.
اين بار ديگر نميخواست سياه بپوشد و لبهي روسري سياهش را روي صورتش بگيرد و جلوي مردم كه ميرسد وانمود كند عزادار است. اين بار اتفاق ديگري ميافتاد، اتفاقي خوش. او را به خانهاش ميبرد، امشب مي توانستند دوتايي تا دير وقت بنشينند و حرف بزنند، فقط بايد كمي ديرتر به خانه ميآمدند تا همسايهها نبينند.
زن بلند شده بود و روبروي كمد لباسي ايستاده بود. كدام يكي را بپوشم؟ از چه رنگي خوشش ميآيد؟ زن دست به كمر، دور خودش چرخي زد. هنوز دربارهي رنگها حرفي نزده بودند، سليقهي مرد را نميدانست، سليقهي خودش را به خاطر داشت... پيراهن ليمويي با برگهاي ريز سبز، آن را از توي كمد درآورد، روبروي آينه ايستاد، به خودش خنديد... امروز تو را ميپوشم... تو را...
لباس را كه تن كرد، بشكني زد و دور خودش چرخيد، روبروي آينه ايستاد و ناگهان دلشوره از توي آينه به صورتش پاشيد. ترسيده از آينه دور شد، اگر تصادف ميكردند و او را به بيمارستان آراد ميبردند و همكارانش ميفهميدند كه زير مانتوي سياه لباس ليمويي با گلهاي ريز سبز پوشيده، گلهاي ريز سبز؟ مرد گفته بود زن عاقل هميشه سياه ميپوشه، مرد گفته بود اينطوري هيچكي نميفهمه...
نه، لباسش را عوض نميكند، تصادف بي تصادف، همين را ميپوشد با يك مانتو سياه و روسري گلدار. روسري گلدار؟ بله گلدار... ميتواند اگر كسي پرسيد بگويد كه ختنه سوران پسر كوچكش است، دارند ميروند كه چيزي بخرند يا... چي؟ .... آخ ول ميكني يا نه؟ زن دستي تو صورتش برد و يكبار ديگر توي آينه خنديد، روسري گلدارش را سر كرد و راه افتاد.
هوا سوز سردي داشت، زن از تاكسي كه پياده شد مرد را ديد، ايستاده بود و چپ و راست گردن ميكشيد. به طرفش رفت. مرد دور و برش را پاييد، لبخندي زد، دستهاي روغنيش را به او نشان داد: خراب شد بردمش تعميرگاه. زن خنديد: چه خوب. مرد گيج نگاهش كرد.
«ميخواي يه روز ديگه بريم بگرديم؟»
و بعد روسري گلدار را ديد، با صدايي آرام، متعجب و خفه گفت:
«اين چيه سرت؟»
زن دوباره خنديد:
«بهشت زهرا كه نميريم.»
«پس كجا ميريم؟»
«خونهي من.»
مرد آب دهانش را قورت داد. بر و بر نگاهش كرد:
«خونهي تو؟»
زن خنديد و گفت:
«بله.»
مرد مردد و بلاتكليف ماند.
«ببين هوا سرده، نميشه قدم زد، الان بهشت زهرا ده درجه از اين جا سردتره.»
زن نگاهش نميكرد، ميترسيد مرد شادماني را در چشمانش ببيند. آن طرف خيابان ماشين گشت ميگذشت. زنها روسريشان را شتابزده روي پيشاني ميكشيدند. جفتهاي جوان لابلاي جمعيت گم ميشدند.
ساعت شش بود و هوا سوز سردي داشت. جلوي تاكسي نشسته بودند و راننده راديو را باز كرده بود. سه مسافر عقب ساكت نشسته بودند. از پشت شيشه ميتوانست تهران را ببيند، سرد و كز كرده در خود. بزرگراه خلوت بود. انگار همه در خانههاي خود چپيده بودند. راديو سرود انقلابي پخش ميكرد:
ايران اي بيشه دليران...
راننده نگاهي به ساعت مچي، پيچ راديو را چرخاند و گفت:
«شايد امشب بزنه.»
صدايي از پشت سر گفت:
«ديشب كه نزد.»
راننده گفت:
«گفته شهر بايد تخليه بشه.»
سكوت. زن فكر كرد كه بايد رستوراني پيدا كند، رستوراني شلوغ كه دير نوبت شامشان شود و وقت بگذرد و بعد بتواند بيآنكه كسي ببيند به خانه بروند.
توي رستوران مرد ساكت بود. غذا را به سختي فرو ميداد، زن دايم به ساعتش نگاه ميكرد. فقط يك ساعت گذشته بود. ساعت هفت بود اما هوا چنان تاريك كه خيال ميكردي دير وقت شب است. گارسون ميرفت و ميآمد. خانوادههاي زيادي توي صف به دنبال جاي خالي گردن ميكشيدند. جاي ماندن نبود، زن كيفش را باز كرد، نگاهش به صورت حساب روي ميز بود. مرد گفت:
«زشته، ميفهمن.»
زن با تعجب نگاهش كرد، مرد توضيح داد:
«ميفهمن كه با هم نسبتي نداريم.»
زن سرش را تكان داد، لبخندي زد وگفت:
«آها.»
بيرون هوا تاريك تاريك بود و تا خانه فاصلهاي نبود. مرد مردد راه ميرفت، انگار با خودش در كلنجار بود... زن زير لب چيزي ميخواند، ترانهاي كه نميدانست از كجا بيادش مانده:
«شب شب شور و شعره...»
نرسيده به انتهاي پارك، پاركي كه روبروي رستوران بود، مرد آهسته گفت:
«چطوره من نيام؟»
زن با آرنج به پهلوي مرد زد و خنديد. قدمهاي مرد محكم شد و هر دو در سكوت به در پاركينگ مجتمع نزديك شدند. مجتمع با پردههاي توري پشت پنجرهها و طبقات چهارگانهاش زيبا بود، زن خانهاش را دوست داشت، چهارماه بود كه آنجا زندگي ميكرد و امشب ميرفت تا اولين خاطرهي خوشش را در چهارديواري آن تجربه كند.
زن با لحني خوش و بيدغدغه گفت:
« من از در پاركينگ ميرم، تو از در شيشهاي.»
مرد آهسته پرسيد:
«در شيشهاي كجاست؟»
صداي زن هم پايين آمد:
«اون پشت، نشونت ميدم.»
زن به سمت راست مجتمع پيچيد، مرد مردد به دنبالش كشيده شد.
روبروي در شيشهاي زن ديد كه مرد هراسان به راه آمده نگاه ميكند، زن گفت:
«برو ديگه...»
مرد آب دهانش را قورت داد:
«يعني بايد از پلهها بالا برم...؟»
صداي زن خفه بود:
«سه چار تا پله كه بيشتر نيس، ميري بالا، يه دقيقه صبر ميكني تا من برسم به در پاركينگ، بعد در شيشهاي رو هل ميدي...»
«يعني از اون درا نيس كه خود به خود باز ميشه؟»
زن آهسته خنديد:
«اينجا كه فرودگاه نيس، بايد با دست هل بدي...»
مرد مستاصل سر تكان داد:
«خب... باشه.»
زن گفت:
«موفق باشي.» آهسته گفت، دور خودش نيم چرخي زد و به طرف در پاركينگ راه افتاد.
ورودي پاركينگ خلوت بود، تلفنچي مجتمع در تلفنخانه، تلفن به دست با كسي حرف ميزد، بايد خودي نشان دهد تا منشي و ديگران بدانند كه تنهاست، بايد تلنگري به شيشه اتاقك بزند و رد شود، اما اگر وراجياش گل كند؟ مرد بالا در طبقه چهارم پشت در ميماند و شايد پلهها را دو تا يكي كند و برگردد. بي آنكه نگاه كند، به سرعت از جلوي اتاقك گذشت، محوطه پاركينگ را تقريبا دويد و هنوز پايش به اولين پله نرسيده بود كه ضدهواييها شروع كردند به كوبيدن.
صداي آژير در ساختمان پيچيد، موقعيت قرمز بود و در آپارتمانها يكي يكي باز ميشد و مرد و زن و بچه سراسيمه و وحشتزده از پلهها سرازير ميشدند.
وقتي به طبقه چهارم رسيد نفس نفس ميزد. مرد پشت در بسته مانده بود. همسايه روبرو، روسريش را مرتب ميكرد، بچهاش را بغل زده بود وبه طرف پلهها ميدويد.
زن به زحمت كليد را در قفل چرخاند. دستهايش ميلرزيد. مرد كز كرده بود و هراسان به پايين پلهها نگاه ميكرد. ضدهواييها همچنان كار ميكردند.
زن در را باز كرد خودش را داخل انداخت و آهسته گفت: «بيا تو.» مرد قوزكرده توي سالن چپيد. زن در را بست و يادش آمد كه كليد را توي قفل جاگذاشته، آهسته در را باز كرد، كليد را از توي قفل در آورد. كسي توي راهپلهها نبود.
سكوت. سكوتي ناخواسته در اتاق و ضدهواييها كه انگار بغل ديوار شليك ميكردند. زن و مرد منتظر و ساكت روي كاناپه به فاصلهاي زياد از هم نشسته بودند. صداي ضدهوايي كه پيدا بود به هيچ چيز و هيچ كجا نميخورد قطع نميشد.
با صداي دور دست بمبي كه محلهاي را خراب كرد، زن نفس بلندي كشيد، در جستجوي راديو فندكش را روشن كرد. گوينده با صدايي آرام و بيدغدغه ميگفت: «به پناهگاه برويد... آرامش خود را حفظ كنيد... شيرهاي گاز را ببنديد و از كنار پنجره دور شويد.» زن ناخنش را ميجويد. مرد گفت:
« صداشو يواش كن، ميفهمن.»
زن پيچ راديو را چرخاند، صدا ضعيف شد، خيلي ضعيف.
با دومين صداي انفجار كه بسيار نزديك بود، زن احساس كرد سقف خانه روي سرش خراب ميشود، سرش را در پناه دست گرفت، شيشه پنجره ترك برداشت.
«بريم پايين تو پناهگاه...»
صداي زن ميلرزيد. مرد گفت:
«ميفهمن خوب نيست.»
زن آب دهانش را قورت داد. سرش تير ميكشيد، ثانيهها به كندي ميگذشت راديو موزيك پخش ميكرد. صدايش بلند بود، كسي پيچ را چرخانده بود.
سومين بمب، دور خيلي دور، جايي را كوبيد، زن لبخندي زد، راديو موزيكش را قطع كرد: «صدايي كه هماكنون ميشنويد آژير سفيد و معنا و مفهوم آن، اين است كه حمله هوايي تمام شده...»
تمام شده؟ هر دو نفس بلندي كشيدند و زن گفت:
«به خير گذشت.»
صداي پاي همسايهها كه از پناهگاه بيرون آمده بودند و توي راهپلهها خوشحال از زنده ماندن بلند بلند حرف ميزدند. چراغها همچنان خاموش بود، زن كورمال كورمال توي آشپزخانه رفت، فندك زد، قهوهجوش را پيدا كرد، شعله فندك انگشتش را سوزاند. آرام گفت: آخ... دوباره فندك زد، قهوهجوش را زير شير آب گرفت، دوباره انگشتش سوخت، دوباره فندك زد، گاز را روشن كرد و قهوهجوش را روي آن گذاشت.
خيلي دير، وقتي راهپلهها خلوت شد، برق آمد، زن متوجه شد كه يك ضدهوايي با نور سرخرنگ خود پشت پنجره موذيانه ايستاده است. مرد هم انگار فهميده بود. شعله سرخ رنگ ضدهوايي روي چهرهاش افتاده بود و مرد با انگشتي كه ميلرزيد به پنجره اشاره ميكرد، بيآنكه بتواند حرفي بزند.
فضاي خانه سرخ بود انگار كسي چراغ خوابي روشن كرده بود. زن گفت:
«پرده رو بكشم؟»
مرد از جايش تكان نخورد و با صدايي كه از ته گلو در ميآمد گفت:
«نه ميفهمن.»
زن گيج و مبهوت ماند و با صداي سر رفتن قهوهجوش به آشپزخانه رفت، گاز خاموش شده بود، توي قهوهجوش قهوهاي نريخته بود. زن سرگردان با قهوه جوش بيرون آمد. مرد گفت:
«هيچي نميخواد، هيچي، ميفهمن.»
زن قهوهجوش به دست نشست و زل زد به نور قرمز. مرد گفت:
«چطوره من برم؟»
زن آب دهانش را قورت داد:
«اين وقت شب؟ اگه تو راه ازت پرسيدن كجا بودي چي ميگي؟»
مرد مستاصل سرش را تكان داد. پنهاني به ساعتش نگاه كرد و زن هم خيره شد به ساعت سرخ رنگ روي ديوار. ساعت نه بود و هيچ معلوم نبود كه كي صبح ميشود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#917
Posted: 30 Sep 2014 23:06
آتش زرتشت
هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه ی خانه های بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری . سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوی و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه می کرد و با شعله ی کوتاه سرخ میان کنده ها می سوخت
ما ، من و بانویی ، که یک ههفته بود رسیده بودیم با نقاشی ایرانی و زنش دو سه شب بود که صندلی ها را دور میز و رو به شومینه می چیدیم و شب می آمدیم تا با آتش گرم شویم گرداگردمان آن طرف شیشه ها سیاهی چند درخت پر شکوفه بود بر چمنی که فقط تکه هاییش روشن بود
غیر از ما یک زن نویسنده روس هم بود به اسم ناتاشا و یک زوج آلبانیایی که ما فقط اسم مرد را می دانستیم . اسمش یلوی بود که یکی دو ماهی اینجا بوده تنها و بعد که در آلبانی جنگ داخلی می شود سعی می کند زن و بچه هایش را بیرون بکشد و حالا چند روزی بود که زن و دخترش آمده بودند و امشب اولین باری بود که به جمع ما می پیوستند . همان روز اولی که رسیدند بانویی گفت: این دختر کوچکه شان تا مرا می بیند می رود توی خانه شان
گفتم : از من هم می ترسد تا مرا دید جیغ زنان رفت پشت پدرش قایم شد
دو سه روز طول کشید تا با حضور ما اخت شد فقط انگار آلبانیایی می دانست و حالا دیگر با آن موهای کوتاه پسرانه از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب توی اتاق تلویزیون بود و مثلا به تلفن ها جواب می داد و همه اش هم چند باری می گفت ناین و تلفن را قطع می کرد و ما که به تلفن نزدیکتر بودیم تا صدای زنگ را می شنیدیم می دویدیم تا قبل از قطع تلفن برسیم نمی دانم از کی شاید هم از زن مرد نقاش سیلویا که فرانسوی بود و کمی هم فارسی می دانست شنیدیم در تیرانا بچه ها و مادرشان اغلب مجبور بوده اند درازکش روی زمین بخوابند تا هدف تیرهای آدم های مسلح قرار نگیرند
بانویی لیوان چای به دست می گفت : عصر که آمدم تا اخبار تلویزیون آلمان را ببینم که مثلا از تصویرهاش بفهمم چه خبر است تصویر تظاهرات جلو سفارت آلمان را که نشان دادند آنیسا گفت : تیرانا گفتم : ناین ، ایران ، تهران جیغ زد : ناین تیرانا با مهربانی خم شدم طرفش گفتم : ناین تهران و به خودم اشاره کردم جیغ زد : تیرانا تیرانا ! و دوید بیرون
هنوز فنجان اول چای مان را نخورده بودیم که اول زن یلوی و بعد خودش آمدند و با تعارف سیلویا نشستند یلوی رو به بانویی کرد و گفت : ناین تیرانا و خندید
بانویی گفت : ناین تهران
به به انگلیسی گفت : آمدم که اخبار گوش بدهم . آنیسا هم بود
یلوی شانه بالا انداخت و دست هایش را تکان داد و رو به سیلویا چیزی گفت
سیلویا گفت : انگلیسی نمی فهمد فقط کلمات مشترک را تشخیص می دهد
بانویی به فارسی و رو به سیلویا گفت : شاید ناراحت شده باشند لطفا توضیج بده که چی شده
سیلویا به فارسی شکسته بسته گفت : حال ندارم . می فهمد
یلوی آهنگ ساز بود و غیر از آلبانیایی و روسی آلمانی و فرانسه می دانست و نمی دانم چند زبان دیگر . من و با نویی انگلیسی می دانستیم و مراد چند کلمه ای انگلیسی می فهمید اما فقط فارسی حرف می زد زن یلوی ظاهرا انگلیسی کمی می فهمید یا نمی فهمید و فقط همچنان لبخند می زد ناتاشا کمی انگلیسی می دانست و روسی پس اگر سیلویا و یلوی و بانویی یا من و احتمالا ناتاشا حوصله می کردند می شد فهمید که هر کس چه می گوید اما سیلویا مریض احوال بود شاید هم واقعا مریض بود نمی دانم از کی شنیده بودیم که سینه اش را عمل کرده اند
صدای تلفن که بلند شد ناتاشا بلند شد و دوید به طرف تلفن و به انگلیسی گفت از پاریس است با من کار دارند
درست حدس زده بود داشت حرف می زد انگار به روسی ما ساکت نشسته بودیم و به آتش و شاید به سایه ی درخت های پرشکوفه ی آن طرف شیشه ها نگاه می کردیم و به صدای ناتاشا گوش می دادیم که بلند بلند حرف می زد من بلند شدم و برای چهارتامان چای ریختم و به یلوی اشاره کردم که می خواهد یا نه و به انگلیسی گفتم : چای
با اشاره ی سر و دست فهماند که نمی خواهد و چیزی هم گفت سیلویا گفت : این ها بیشتر چای کیسه ای می خورند
زن یلوی به انگلیسی گفت : بله
برایش ریختم برداشت و بو کرد و حتی لب نزد صدای خنده ی ناتاشا بلند و جیغ مانند می آمد یلوی سری تکان داد و با دست انگار صدا را پس زد از سیلویا پرسیدم : انگار از ناتاشا و شاید همه ی روس ها خوشش نمی آید ؟
سیلویا فقط دو کلمه ای به فرانسه به ییلوی گفت بعد که یلوی جوابش را داد دو پر شالش را که به گرد شانه و بازوهای لاغرش پیچانده بود بیشتر کشید و گفت : یلوی می گوید : صداش و حرکاتش خیلی یعنی زیادی متجاوز هست انگار فقط خودش اینجا هست
زبانه ی آتش حالا بلندتر شده بود و به پوسته ی کنده های گرد تا گردش می رسید چه جانی کنده بودیم تا روشنش کنیم بانویی خرده چوب می ریخت و من فوت می کردم بالاخره هم روزنامه ای را مچاله کردیم و زیر خرده چوب ها و برگ ها گذاشتیم تا خانه کرد وقتی مراد و سیلویا کندهبه دست پیداشان شد ما نشسته بودیم و به آتش نگاه می کردیم که از میانه ی سیاهه برگ ها و روزنامه لرزان لرزان قد می کشید و به گرد خرده چوب ها می پیچید
یلوی چیزی گفت . سیلویا گفت : اخبار ایران را شنیده
مراد گفت : این که خیلی حرف زد
سیلویا با صدای خسته گفت : برای شما ندارد - چه می گویید ؟- هان تازگی .
دانشجو ها و محصل ها رفته اند جلو سفارت آلمان فریاد کرده اند زیاد . راجع به همین دادگاه برلن خواسته اند به سفارت آلمان حمله کنند اما پلیس بوده زنجیر بسته بودند دست به دست پلیس ضد شورش بوده بعد هم رفته اند
ناتاشا آمد می خندید خم شده بود به طرف یلوی و بلند بلند چیزی می گفت و به سر و صورتش اشاره می کرد و به گردنش و به یخه ی پیراهن سفیدش وبه پاهاش و بعد انگار زیر بغل هاش چوب زیر بغل ساخت و باز خندید یلوی نمی خندید سر به زیر انداخت و با صدای نرم و آهسته اش برای سیلویا توضیح داد سیلویا گفت : می گوید: دوستش قرار هست بیاید جلوش توی ایستگاه از همه چیزش گفته بعد بالاخره یادش آمد چوب زیر بغل دارد
به ناتاشا نگاه کردیم نگاهمان کرد متعجب بود به انگلیسی توضیح داد و باز به سر و صورتش خط بالای لب و به یخه و حتی دامن بلوزش و بالخره شلوارش اشارهکرد و بالاخره شکل دو چوب زیر بغل را ساخت و بلند بلند خندید بانویی و من هم خندیدیم بانویی گفت : ناتاشا می گوید فردا دارد می رود پاریس . بار اولش است که به کسی که اسما می شناخته زنگ زده که بیاید جلوش ناتاشا از طرف پرسیده چطور بشناسمت ؟ طرف هم گفته : خوب من کلاه به سر دارم خاکستری است سبیل هم دارم کراواتم زرشکی است با خط های آبی کتم هم چهارخانه است شلوار طوسی هم می پوشم بعد هم گفته : اگر دیر رسیدم ناراحت نباش ماه پیش پایم شکسته و هنوز مجبورم با چوب زیر بغل راه بروم
مراد و سیلویا و ما دو تا هم خندیدیم زن یلوی فقط لبخند می زد یلوی انگار به آتش نگاه می کرد ناتاشا شکل سبیلی بالای لبش ساخت به انگلیسی گفت : سبیل و با تکان هر دو شانه خندید و بالاخره کنار بانویی نشست این بار یلوی به آلبانیایی حتما برای زنش گفت و به ناتاشا اشاره کرد و بعد به پشت لبش و پیراهنش و بالاخره شکل چوب زیر بغل را ساخت زنش هم خندید بی صدا ناتاشا باز بلند خندید
مراد گفت : از یلوی بپرس این جریان شاه آلبانی دیگر چیست ؟
سیلویا چیزی گفت و یلوی در جواب فقط با انگشت به سرش اشاره کرد و باز به آتش نگاه کرد زنش همچنان لبخند می زد
مراد باز گفت : درباره ی این شاهه دقیق ازش بپرس برای من جالب است نکند ما هم باز برگردیم به همان نقطه ی اول
لویا پرسید . بعد بالاخره ترجمه کرد : می گوید : ما ، مشکل ما مافیا هست مافیای روسی و ایتالیایی اسلحه دارند همه بعضی ها هم از گرسنگی حمله می کنند چی می گویید ؟ ( و با دست چیزی را در هوا مشت کرد ) هر چه پیدا بشود کرد
گفتم : غارت
بله مرسی غارت می کنند از خانه ها مغازه ها می گوید خالی است
یلوی باز توضیحی داد و بعد از آنیسا اسم برد و به انگلیسی گفت : دختر من و همچنان باز به فرانسوی حرف زد
ناتاشا از او به روسی شاید چیزی پرسید بعد مدتی با هم حرف زدند ناتاشا بلند شده بود و داد می کشید یلوی همچنان نرم و سر به زیر افکنده جواب می داد
سیلویا آهسته گفت : من نمی فهمم که اما گمان دارم سر روسی بودن یا آلبانیایی بودن همین مافیاهاشان حرفشان هست
من پرسیدم : قبلش چی می گفت ؟
یادم نمی آید
داشت از آنیسا اسم می برد
بلبه بله یادم رفت این ها خانواده ی یلوی بیشتر وقت هاشان روی زمین خواب می کرده اند نه خواب نه بیدار بوده اند ( به شیشه ی کنارش اشاره کرد ) از ترس تیر روی زمین خوابیده می بودند حالا هم آنیسا شب ها خواب می بیند و از تخت می پرد پرت می شود نه خودش می رود روی زمین چه می گویید شما ؟
ناتاشا حالا داشت به انگلیسی شکسته بسته برای بانویی توضیح می داد اول هم عذر خواست که عصبانی شده بانویی ترجمه کرد : می گوید: یلوی بی رحمی می کند ما با هم اغلب دعوامان می شود او همه ی بدبختی هاشان را گردن ما روس ها می اندازد خوب درست است که مافیای روسی هست بیشتر هم همان مأموران امنیتی سابق اند گ.پ.او اعضای عالیرتبه ی دولتی سابق حالا شده اند حامی دار و دسته اراذل همه ی موسسات دولتی را و حتی کارخانجات را همان حاکمان قبلی بین خودشان تقسیم کرده اند آبانی چند قرن زیر سلطه ی ترک های عثمانی بوده آخرین ملت بالکان هم بوده که مستقل شده بعد هم که ما روسها رفتیم کمونیست شان کردیم آن وقت نوبت آلبانی آخرین کشور اروپای شرقی بود که مستقل شد با شورش هم شروع شد حالا همان حاکمان قبل یک شبه شده اند لیبرال و دمکرات مافیای ایتالیا هم آمده جوان های گرسنه هم هستند بیکارند چند نفر که دور هم جمع بشوند و یکی دو خانه غارت کنند می شود یک دار و دسته کادرهای ارتش هم دست به کار شده اند پلیس هم حقوق که نمی گیرند برای همین غارت می کنند می کشند
ناتاشا با یلوی حرف زد یلوی هم چیزی گفت و بالاخره رو به سیلویا کرد و ترجمه کرد سیلویا گفت : یک ماهی هست که با هم چیز می کنند دعوا نه حرف می زدند من این حرف ها را حوصله ی ترجمه ندارم هر جا مثل هر جا می باشد مثل یوگوسلاوی سابق جنگ است می کشند به زنها ... خودتان می فهمید انقلاب کرده اید
گفتم : در انقلاب ایران این حرف ها نبود هیچ کس به زنی تجاوز نکرد جایی را غارت نکردند
سیلویا گفت : شیشه ی بانک ها را می شکستند یک سینما را با همه هر کس که بود توش آتش انداختند من خودم بودم ایران به صورت زن ها اسید پاشیدند
بانویی گفت : این ها استثنا بود مردم به جایی برای غارت حمله نمی کردند شیشه ی بانک ها را شکستند اما حتی یک مورد هم نشنیدیم که کسی پولی بردارد
سیلویا گفت : کتاب های یکی از همین طاغوت ها - مراد بوده دیده - ریخته بودند توی استخر کتاب ها بیشتر کتابهای خطی بوده همه جا شبیه هم هستند
بانویی گونه هاش گل انداخته بود و حالا داشت با دست راست چنگ در موهای کوتاه کرده اش می کشید
به انگلیسی برای ناتاشا توضیح دادم که چطور بود از تجربه هام می گفتم یک ستون دو ریالی که توی اتاق تلفن دیده بودم یا زنی بچه به بغل که سبد میوه به دست جلو در خانه شان ایستاده بود و به هر کس که می گذشت تعارف می کرد از مردی هم گفتم که کاسه به یک دست و شلنگ به دست دیگر به راهپیمایان آب می داد این را هم تعریف کرددم که بچه های محل پیت نفت مرا گرفتند و تا دم در خانه مان آوردند شب ها هم چوب به دست سر کوچه پاس می دادند آخرش هم از موتور سواری گفتم که اسلحه به دست دیدمش اولین آدم غیر ارتشی که اسلحه به دست دیدم و از شادی هورا کشیدم گفتم : همان وقت فهمیدم که حالا دیگر نوبتماست
ناتاشا پرسید : حالا که فکر نمی کنی نوبت شماها بوده ؟
گفتم : همین طوری فکر کردم که دیگر مردم دست خالی نیستند
ناتاشا به انگلیسی گفت : آقای یلوی فکر می کند هر وقت خون و خونریزی باشد برنده کسی است که می تواند بکشد اما من فکرمی کنم
بعد خطاب به یلوی و زنش شاید به روسی چیزهایی گفت بعد یلوی همان طور آرام و یکنواخت جوابی داد که نفهمیدیم تا بالاخره سیلویا با آن صدای تیز و حرکات دست گفت و گفتو باز یلوی گفت سیلویا گفت : باز - چی می گویید ؟ - مثل سگ و گربه به هم پریده اند
بعد هم به فرانسوی چیزهایی گفت
مراد آهسته از سیلویا پرسید : چی داشتی می گفتی ؟
همان چیزهایی که اوایل انقلاب دیدیم
مراد به فارسی گفت : سیلویا اشتباه می کند آن وقایع را از دید یک خارجی می دید هر خشونت جزیی می ترساندش وقتی توی یک راهپیمایی راهش نداده بودند گریه کنان برگشت خانه بعد از تظاهرات زن ها در اعتراض به شعار یا روسری یا توسری دیگر نماند
بانویی اول برای ناتاشا ترجمه کرد بعد ناتاشا برای یلوی بعد هم به فارسی گفت : به سر خود من هم آمد کاپشنی داشتم که کلاه سر خود بود
سیلویا گفت : کلاه چی ؟
کلاه داشت برای مثلا برف یا سرما
سیلویا گفت : خوب بعدش چی ؟ بفرمایید
هیچی زنی بود که پشت سر من می آمد اولش خواهش کرد که سرم را بپوشانم چون نامحذم هست خودش هم کمکم کرد و کلاه را سرم کشید کمی که رفتم سر و گردنم عرق کرد و من کلاه را انداختم پشت سرم این بار زن بی آنکه حرفی بزند به سرم کشید باز من انداختم و چیزی هم بهش گفتم لبخند می زد و با چشم و ابرو مردهای طرف پیاده رو را نشان داد من یکی دو صف جلوتر رفتم و کلاه را پس زدم باز کسی به زور سرم کشید خودش بود فقط چشم هایش پیدا بود و باز به پیاده رو اشاره کرد این بار من کلاه را پشت سرم زیر لبه ی کاپشن فرو کردم و زیپش را تا زیر گلو کشیدم بالا چند قدم که جلوتر رفتم کفلم آتش گرفت به پشت سرم مگاه کردم یکی دو دختر چارقد به سر پشت سرم بودند و کنارم هم زنهای چادری فقط یک چشمشان پیدا بود باز جلوتر رفتم و باز تنم سوخت نمی شد ادامه داد از صف بیرون آمدم اما فرداش باز فکر کردم اتفاقی بوده هر روز اتفاقی می افتاد و ما باز فکر می کردیم اتفاقی است یا ساواکی ها هستند که سنگ می پرانند
بعد به انگلیسی شروع کرد تا برای ناتاشا ترجمه کند گوش نمی داد با یلوی داشت حرف میزد و حالا دیگر یلوی هم داد می کشید و انگشت اشاره ی دست راستش را رو به ناتاشا تکان تکان می داد
سیلویا گفت : باز دعواشان شد
و به فرانسوی به یلوی چیزی گفت یلوی دستی به صورتش کشید و به دو انگشت چشم هاش را مالید بعد سیگاری روشن کرد زیر لب داشت با زنش حتما به آلبانیایی حرف می زد
زبانه ی باریک آتش حالا رسیده بود به سر کنده ها از بدنه ی کنده ها هم زبانه می کشید و آن پایین دیگر نه سیاهه ی خرده چوبی بود و نه پوسته پوسته های سیاه کاغذ سوخته که رنگ های سرخ و صورتی در هم می رفت و به کناره های گاهی آبی ختم یم شد زبانه های باریک و بلند آبی
یلوی خطاب به ما من و بانویی حرف می زد سیلویا گفت : معذرت خواست می گوید یکی از آهنگهای زمان انور خوجه مال من هست عضو حزب بوده و عضو اتحادیه ی نویسندگان و هنرمندان بعدش می گفت یک آهنگ ساختم قشنگ خیل خیلی زیبا نمی دانم چی باید گفت نگذاشتند پخش بشود
مراد گفت : ممنوع
بله ممنوع می گردد اما آن آهنگ که همیشه پخش می شود از رادیو نه می شده بدون نام آهنگ سازش یلوی باز هم گفت یادم نیست مهم نیست همه جا یک جور هست شما هم دارید مانندهاش توی این دنیا زیاد هست
ناتاشا به انگلیسی گفت : من به یلوی می گویم چرا همه اش را از چشم روس ها می بیند ؟ همین بلا هم سر ما آمد مقامات ما هم یک شبه صاحب میلیون ها ثروت شدند صاحب ملک و املاک و ویلا مافیاه هم هست قاچاق هم هست گاهی سیگارشان را با دلار آتش می زنند آن وقت زن ها دخترهای جوان می روند به دوبی یک هفته دو هفته و بعد بر می گردند با غذا با پول تا خانواده شان از گرسنگی نمیرند
به مراد آهسته گفتم : ما را بگو که جوانی مان را برای رسیدن به چه آرمانی تلف کردیم
ناتاشا از بانویی پرسید : شوهرت چه گفت ؟
بانویی به انگلیسی گفت : این ها یعنی راستش همه ی ما برای یک کتاب حتی یک جزوه ی چند صفحه ای ترجمه از روسی گاهی سال ها زندان رفته ایم که مثلا برسیم به شما کشور ما بشود لهشت باکو بهشت لنینگراد حالا ...-
دیگر گوش نمی دادم به ناتاشا هم که انگار داشت در جواب چیزی می گفت گوش ندادم خوشه خوشه های شعله ها کوتاه و بلند جمع شده بودند و زبانه ی بلند و باریک رو به دهانه ی ناپیدای لوله ی شومینه گر می کشید با اشاره به آتش به فارسی بلند گفتم : آتش زردشت
بانویی به انگلیسی گفت : آتش زردشت
یلوی خندید و به زنش چیزی گفت که زردشت اش را فهمیدم
سیلویا گفت : زردشت بله آتش قبله بوده نه ؟
هیچ کدام حرفی نزدیک که به آتش نگاهمی کردیم به زبانه ی بلند و رنگ در رنگ و شاید به سینه ی آتش که سرخ بود و گرم و دیگر حتی یک لکه ی سیاه هم در کانونش نبود.
برگرفته از کتاب: نیمه ی تاریک ماه-هوشنگ گلشیری
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#918
Posted: 30 Sep 2014 23:10
راههای رسیدن به خدا
یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکلهی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور میتوانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشنبینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا میرسد: عدهای با اطمینان، عدهای با انکار و عدهای با تردید.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#919
Posted: 30 Sep 2014 23:39
رموز و آداب عشق
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم
مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند
مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم
مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است
جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است
پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت
کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود
عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#920
Posted: 30 Sep 2014 23:40
میخواهم خودم باشم
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.
منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
مروارید
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،
دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم