ارسالها: 9253
#931
Posted: 1 Oct 2014 00:03
توکل...
زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!
مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.
ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند.
ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.
برگرفته ازکتاب: 4 اثر از فلورانس اسکاول شین
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#932
Posted: 1 Oct 2014 22:15
دخترک و چهار پسر مست
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را ......... .
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع؟! این زمان؟! در این سرما؟! اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بیپناه ماندم.
پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میآییم.
... دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.
صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند!
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،
وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،
تا نگویند که مستان ز خدا بیخبرند!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#933
Posted: 1 Oct 2014 22:18
پدر
میگویند: مردی بود قرآن میخواند واز معنی قرآن هیچی نمیفهمید .
پس پسرکوچکش از پدرش پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن ربفهمی .
پدر گفت پسرم سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .
پسر به پدرش گفت که غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند .
پدر گفت امتحان کن پسرم .پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبسرعت بطرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند .پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم .سپس دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم وپنجم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است که سبد از آب پرشود .سپس پدر به پسرش گفت سبد قبلا چطور بود .
اینجا بود که پسرک متوجه شد به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است .سپس پدر به پسرش گفت این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد .
وخواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند اگرچه هیچی از آن حفظ نباشی ومعنی اش رانفهمی.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 12930
#934
Posted: 6 Oct 2014 18:06
داستانهای خواندنی «اتــاق عقد»
یک عاقد با ثبت خاطراتش در صفحه مجازی دست به ابتکار جالبی زد.
این عاقد هر روز در دفترخانهاش شاهد آغاز و ویرانی بسیاری از زندگیها است که هر کدام در نوع خودش میتواند خواندنی و باورنکردنی باشد.
هر روز بسیاری از دختران و پسران جوان با شوقی وصفناپذیر دست در دست هم راهی دفترخانه میشوند تا قشنگترین روز زندگیشان را به ثبت برسانند و به خانه بخت بروند اما در این میان ماجراهایی پیش میآید که گاهی با خاطرات تلخ همراه است.
هر کدام از این عروس و دامادها، سرنوشتهای عجیبی را با خود به همراه دارند که همه این لحظات علاوه بر ثبت در دفترخانه و شناسنامهها در خاطرات عاقد نیز به یادگار باقی میماند؛ خاطراتی که گاه با خنده و شادی و گاه با گریه و ناراحتی همراه است.
زیرلفظی عابربانکی عروس
روز عقد بود. عاقد برای سومین بار از عروس درخواست وکالت کرد و خانم قندسابی در جواب پاسخ داد: عروس زیر لفظی میخواهد، داماد شوکه شده بود اشاره کرد که چرا هماهنگی صورت نگرفته است. مادر داماد با عجله از کیفش حلقهها را درآورد ولی آن زیر لفظی نبود ظاهراً برای این موضوع پیشبینی نشده بود. داماد که در آن لحظه در تیررس همه نگاهها بود کیف پولش را از جیب درآورد و براندازش کرد اما باز هم پولی در آن نبود. فضا بسیار سنگین و ساکت بود تا اینکه آقا داماد با حالت تأسف سری تکان داد و گفت: انگار باید کارت بکشم!
و ناگهان جمعیت که به او چشم دوخته بودند خندیدند و عروس خانم «بله» را گفت.
35 سال حسرت
مرد 50 ساله در حالی که موهای سر و سبیلش را پرکلاغی رنگ زده بود خوشحال و خرسند با عروس راهی دفترخانه شد. عروس زن 48 سالهای بود که پس از 34 سال زندگی مشترک با مردی که ثمره آن یک پسر 20 ساله بود پس از یک سال از مرگ همسرش وارد دفترخانه شد تا پیمان ببندد و باقی عمرش را با شوهر جدیدش سپری کند؛ شوهری که درست 34 سال منتظر مانده بود تا به دختر مورد علاقه سالهای جوانیاش برسد؛ دختری که 34 سال قبل به خاطر مخالفت خانواده به این مرد نرسیده بود و حالا پس از این سالها انتظار دست سرنوشت، آنها را کنار هم قرار داد تا دست در دست هم باقی عمرشان را بگذرانند.
عروس بدقدم
عروس و داماد با لباسهای گرانقیمت و همراهان شاد پا به دفتر ازدواج گذاشتند.
در همان لحظه مادربزرگ داماد به زمین افتاد و بر اثر سکته مغزی جان باخت. مراسم به هم خورد و خندهها به گریه مبدل شد اما بعد از گذشت دو سال از این حادثه داماد بار دیگر دست در دست عروسش بیتوجه به سخنان اطرافیان درخصوص بدقدمی عروس با وی راهی دفترخانه شد تا ازدواجشان را به ثبت برسانند.
تهدید پدر به قتل داماد
عروس و داماد لبخندزنان روی صندلی نشسته بودند تا خطبه عقد خوانده شود. داماد در ستون مهریه نوشته بود 1375 سکه تمام بهار آزادی طرح قدیم و 1375 قطعه الماس. در آن لحظه عاقد با تعجب از داماد میپرسد که قضیه الماس جدی است یا فانتزی؟ و الماس باید چند قیراط با چه شفافیت و وضوح و تراش و شکل و رنگ باشد اما داماد در کمال ناباوری پرسید: قیراط چیست؟
بعد از دقایقی داماد این مهریه را حذف کرد و با توجه به مخالفت پدر و داماد قرار شد تعداد سکهها نیز بلند اعلام نشود ولی از آنجایی که پدر عروس کم شنوا بود به ناچار تعداد سکهها اعلام شد و اینگونه این موضوع لو رفت. خیلی زود دعوا و همهمه همه جا را فرا گرفت و چند ساعت بعد خانواده داماد راضی شدند تا به سالن عقد بیایند اما بعد از عقد باز هم این ماجرا سردرازی داشت. پدر داماد به برادر عروس گفت: تا فردا تعداد سکهها را به زیر 100 میرسانید وگرنه پسرم را با گلوله میکشم و شما که به تشییع جنازهاش آمدید متوجه حقیقت حرفهایم میشوید...
طلاق یک هفتهای نوعروس
بار اول دختر و پسر برای گرفتن برگه آزمایش راهی دفترخانه شدند اما دو روز بعد برای تکمیل پرونده نیامدند و در پاسخ گفتند این ازدواج سر نمیگیرد.
چند روز بعد بار دیگر آنها راهی دفترخانه شدند تا پرونده را تکمیل کنند اما فردای آن روز پدر عروس آمد و شناسنامه دخترش را برد و گفت پشیمان است. چند روز دیگر نیز عروس و داماد راهی دفترخانه شدند تا وعده عقد بگذارند اما هنوز مدتی نگذشته بود که برنامه عقد را کنسل کردند تا اینکه سرانجام در یکی از روزها همه در دفتر حاضر شدند و مراسم عقد به خیر و خوشی انجام شد اما این هم پایان ماجرا نبود تا اینکه هفته بعد از عقد، تازه عروس با بیقراری راهی دفترخانه شد تا دادخواست طلاق بدهد!
حلقه دردسرساز
خطبه عقد زوج جوان جاری شده بود اما آنها همچنان در اتاق عقد مانده بودند و گروه دیگری منتظر بودند تا نوبتشان شود اما ... عاقد که از این انتظار متعجب شده بود وارد سالن شد و منظره عجیبی دید. جایگاهی که به ارتفاع 30 سانت با تکههای به هم پیوسته برای استقرار عروس و داماد فراهم شده بود به طرز عجیبی از سوی عدهای از خانوادههای عروس و داماد تکه تکه و جدا شده بود.
آنها در نگاههای حیرتزده عاقد گفتند حلقه عروس از دست داماد افتاده و گم شده است. عروس گریهکنان به همسرش میگفت باید حلقه را پیدا کند تا اینکه پس از 10 دقیقه صدای صلوات به گوش رسید و عروس و داماد با چهرهای خندان و دست در دست هم از سالن خارج شدند و یک اتاق به هم ریخته پیش روی مرد عاقد ماند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 9253
#935
Posted: 20 Oct 2014 17:34
درساتونو بخونین
داستانی از آرش پناهنده
چند روزی بود دوباره همه چیز آروم شده بود . می دونستیم آرامش قبل از طوفانه ، ولی باز هم معرکه بود . اون سال من کنکور داشتم و فقط خدا می دونه ما تو اون سال نکبتی چند تا طوفان پشت سر گذاشتیم .هر طوفان بدتر از قبلی و بعدیش بدتر . طوفان قبل حسابی ریشه کن مون کرد . یه دعوای حسابی که از سر شام شروع شد و تا وقتی که من ساکمو جمع کردم ادامه داشت .بابا وایستاده بود جلوی در و می گفت اگه بری دیگه حق نداری برگردی و من می گفتم هر وقت زن گرفتم ، بچه مو میارم که راههای قبول شدن تو کنکور رو یادش بدی .البته اگه تا اون موقع کنکور رو برنداشته باشن .تو هم تا اون موقع حسابی رو خودت کار کن . بابا گفت مرتیکه ! برو باباتو مسخره کن ! بعد انگار فهمیده باشه سوتی داده ، مامان رو راهي میدون کرد و اون هم یه جوری که نه سیخ بسوزه ، نه کباب قضیه رو جمع و جور کرد . بعد من برگشتم سر میزم . بابا هم برگشت سر میزش . رو میز من کتاب بود ، رو میز اون سیگار . اون با لذت رفت سراغ جعبه سیگارش . من با نفرت کتاب هامو باز کردم .اگه اون موقع یکی به من می گفت بین دانشگاه شریف و یه جعبه سیگار یکی رو انتخاب کن ، با مشت می ذاشتم تو صورتش .آخه عنتر ! این هم پرسیدن داره ؟! با حسرت سیگار کشیدن بابا رو نگاه می کردم . دود آبی رنگي که از سیگار بلند می شد ، پیچ می خورد وبه طرف نور بالا می رفت و شکلهای مختلف می ساخت و يكهو ناپدید می شد .
چند روزی بود هوا شناسی اعلام می کرد سواحل دریای خزر هوا آفتابیه و دریا آرومه ! ولی ما می دونستیم نباید جوگیر شیم ، چون ممکن بود یکدفعه سونامی بیاد . همین طور هم شد . یک روز بعد از ظهر سیامند زنگ زد ، گفت می خوایم شب با امین بریم شمال ، تنی به آب برسونیم ، چند نخ سیگار بکشیم و صبح زود خونه ایم .سيامند گفت به مامانم گفتم می رم پیش امین ریاضی بخونم . امین هم به ننه اش گفته میاد پیش من فیزیک بخونه . تو هم بیا شیمی بخون ! گفتم پیش تو یا اون مادر مرده ؟! گفت هر جا دوست داری . بعد گفت راستی به قُدی سلام برسون . گفتم سلام می رسونه . اسم پدر من قدرته . بچه ها هم اسمشو گذاشته بودن قُدی . بابای هر کدوم از بچه ها یه اسمی داشت . به جز بابای سیامند که مرده بود و مامانش بهش قول داده بود اگه کنکور قبول شد ، واسش یه 405 بخره . ولی از پنج ماه قبل كنكور براش خریده بود . به قول سیامندمی خواست تو عمل انجام شده قرارش بده که تو رودربایستی بمونه و حتماً تو کنکور قبول شه . ارواح باباش ! سيامند گفت ساعت هشت می زنیم بیرون . یه شامی مي خوریم و یه کم وقت تلف مي کنیم . بعد ده و يازده راه مي افتیم که پلیس راه نگهمون نداره . آخه گواهی نامه رو . . . واردی که ؟! گفتم پس بیا سر کوچه . ماشینو خاموش نکن . من هشت و ربع سر کوچه ام . احتمالاً قُدی اسکورتم کُنه . واردی که ؟! گفت رأس هشت و ربع سر کوچه ام . چاکر قُدی هم هستیم . راستی چرا قُدی اسکورتت کنه ؟! مگه می خوای راستشو بگی ؟! گفتم دخالت نکن . فقط ماشینو خاموش نکن ، خداحافظ و بدون اینکه منتظر جواب بمونم تلفونو قطع کردم . ما دودره بازی زیاد درآورده بوديم . ولی این يكي فرق می کرد . آخه تا اون موقع از شهر بیرون نرفته بودیم . سیامند هم که گواهی نامه نداشت . ممکن بود پلیس راه بهمون گیر بده ، یا ماشین خراب شه ، یا به هر دلیلی نتونیم فرداش برگردیم . نه ! باید یکی می دونست کجا مي خوايم بریم .
چند دقیقه مونده به هشت از اتاقم اومدم بیرون . مثل گردبادی بودم که داشتم به دریا نزدیک می شدم . همه چیز برای طوفان آماده بود . به بابام گفتم خسته شدم . با بَر و بَچ می ریم یه چرخی بزنیم . با بی حوصلگی گفت دو روز مثل آدم درس نمی خونی ها !بعد پکی به سیگارش زد و گفت قبل از دوازده باید خونه باشی .همونطور که حرف می زد دود رو بیرون می داد . دودهاي آبی مثل موجهایی بودن که بر اثر یه طوفان اساسی بوجود اومده باشن .اولی بزرگ بود ولی رفته رفته کوچيک می شدن .توکف دوده بودم که گفت چیه وایستادی ؟ پول نداری ؟ به خودم اومدم . گفتم نه ، موضوع اینه که ما داریم می ریم شمال و فردا بر می گردیم .به آرومی گفت می دونی که اجازه این کار رو نداری .حالام قبل از اینکه شر به پا کنی برو درستو بخون . گفتم نیومدم اجازه بگیرم ، گفتم که بدونی . و قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه زدم بیرون . به دو از حیاط گذشتم و در رو محکم پشت سرم بستم .
جیک ثانیه رسیدم سر کوچه ولی اثری از سیامند نبود . چرخيدم سمت خونه . از قُدی هم اثرینبود . باز جای شکرش باقی بود . یه کم صبر کردم ولی خبری نشد . موبایل سیامند رو گرفتم . امین برداشت . گفتم کدوم گوری هستین ؟ گفت دو تا کوچه بالاتر . گفتم پس منتظرم ، زود بیاین . گفت نه ، تو بیا بالا . بحث نکردم . گفتم سیا کجاست ؟ گفت رفته یه کم چیپس و ماست و سیگارو از این چیزا بخره . قطع کردم و راه افتادم . خیلی راه نبود . به ماشین که رسیدم خشکم زد . باورم نمی شد . ماشین تا شیشة جلو جمع شده بود .اون دوتا هم عین پَت و مَت نشسته بودن تو ماشین ، چیپس می خوردن و به ریش من می خندیدن . رفتم صندلی عقب نشستم . گفتم چه غلطی کردین ؟! از زور خنده نمی تونستن حرف بزنن .از روی کُنسول ماشین سیگار برداشتم و روشن کردم . هنوز داشتن می خندیدن . گفتم ممکنه یکی به من بگه چی شده ؟ امین همینطور که داشت به من چیپس تعارف می کرد گفت هِی به این گاو گفتم وایستا ، اینقدر تو این کوچه ها نچرخ ! حرف گوش نکرد که نکرد . اونقدر چرخید که بالاخره از این کوچه یه بیوک مثل بُز اومد بیرون و آقا هم نتونست ماشینو جمع کنه ؛ زارپ زد به گلگیر بیوک و ماشین تا کمر جمع شد .ماشینِ اون قلقلکش هم نیومد .آقا پیاده شد شاهکارشو تماشا کرد ، با یارو دو دقیقه حرف زد ، یه چیزایی ازش گرفت ، بعد دهنش تا پشت گوشش باز شد . مي دوني كه چطوري مي خنده ! یارو رفت ، آقا هم رفت تنقلات خرید اومد . بعد سیامند مثل اینکه تازه نوبتش شده باشه برگشت و با خنده گفت آتیش سیگار نریزه رو شلوارت ! به سیگارم نگاه کردم و از پنجره انداختمش بیرون و یکی دیگه روشن کردم .بعد دوباره به سیامند نگاه کردم .گفت یارو عذرخواهی کرد .گفت دارم میرم شمال خیلی عجله دارم . بیمه نامه شو داد به من و گفت پنج شنبه بر می گردم . چاکر شما هم هستم . من هم دلم نیومد اذیتش کنم . بهش گفتم همسفر بودیم ولی مثل اینکه قسمت ما نبود . شماره موبایل مو بهش دادم . یارو هم رفت . آدم باحالی بود . خوب تو با قُدی چیکار کردی ؟ تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده . گفتم دهنتو سرویس ! پرهاي قُدی رو دونه دونه کندم . برم خونه زنده ام نمي ذاره . بگذریم ! حالا می خواین چیکار کنین ؟ امین گفت ما که تا صبح باید همین جا بمونیم . من فیزیک بخونم ، سیا ریاضی ! ولی تو برگرد خونه ، به قدی بگو سربه سرش گذاشتي . بهش بگو با بچه ها رفتيم یه چرخی زدیم و برگشتیم . تو که می دونی من فقط با شما مسافرت می رم ! بعد بوسش کن برو بکپ .
تکیه دادم .پکی به سیگارم زدم و گفتم پس درساتونو بخونین !موبایل رو خاموش نمی کنم .کارم داشتین زنگ بزنین . خداحافظی کردم و پیاده شدم . یه کم که از ماشین دور شدم باز صدای خنده شون به هوا رفت . رسیدم سر کوچه . اولش تردید داشتم اما بعدبا بی میلی پیچیدم سمت خونه . یکی داشت از روبرو می اومد و با خودش چیزی زمزمه می کرد . گوش تیز کردم ببینم چی می گه . می گفت به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#936
Posted: 20 Oct 2014 19:46
حكايت عاشق گردو باز
در روزگاران پيش عاشقي بود كه به وفاداري در عشق مشهور بود. مدت ها در آرزوي رسيدن به يار گذرانده بود تا اينكه روزي معشوق به او گفت: امشب برايت غذا پخته ام. آهسته بيا و در فلان اتاق منتطرم بنشين تا بيايم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر اين خبر خوش به فقيران نان و غذا داد.
هنگام شب به آن حجره رفت و به اميد آمدن يار نشست.
شب از نيمه گذشت و معشوق آمد. ديد كه جوان خوابش برده. مقداري از آستين جوان را پاره كرد به اين معني كه من به قوَْلم وفا كردم و چند گردو در جيب او گذاشت به اين معني كه تو هنوز كودك هستي، عاشقي براي تو زود است، هنوز بايد گردو بازي كني.
آنگاه يار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بيدار شد، ديد آستينش پاره است و داخل جيبش چند گردو پيدا كرد. با خود گفت: يار ما يكپارچه صداقت و وفاداري است، هر بلايي كه بر سر ما مي آيد از خود ماست.
داستان کشف اولین بوسه!
در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینهدوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چهکار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!
مرد پیش خودش دید که یک طوری شد و دوباره نخ را به دهان گذاشت و به زن گفت بیا دوباره نخ در دهانم گیر کرده اون را بردار....
زن هم که مزه نخ در زیر دندانهایش مانده بود جلو رفت و به دهان مرد نزدیک شد و آرام گفت این بار نوک نخ خیلی کوتاه است باید با زبانم آن را کمی بیرون بکشم بعد در بیارم.
همین کار راکرد و زبانش را دور تا دور لبهای مرد به چرخش درآورد تا نوک آن را پیدا کند
و در همین هنگام بود که مرد تکه نخ را بیشتر به درون دهنش کشید
و سر نخ در دهان مردک ناپدید شد
زن هم زبان را بیشتر داخل دهان مرد فرو برد تا دنبال سر نخ بگردد
این پیدا کردن سر نخ طولانی منجر به کشف بوسه های عاشقانه شد
بعد آن روززن و مرد دائم در دهان همدیگر نخ پنهان میکردند
و کارشان هم یادشان رفته بود که پینه دوزی میکنن و همسایه ها هم وقتی جریان را از پشت پنجره میدیدند برای امتحان و فهمیدن موضوع به خانه میرفتند تا دنبال پیدا کردن نخ در دهن همدیگرشوند
به مرور زمان نخ دیگر مورد استفاده قرار نگرفت و همین طور خالی خالی بازی میکردند
تا این که الان به این زمان خودمان رسیده.
که گرفتن بوسه از دهان زن ها کار دشواری برای مردها شده....
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 9253
#937
Posted: 5 Dec 2014 23:58
داستان جالب یک روحانی و هفت دختر
بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آنها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمیدانستم با این همه بیحجاب و... چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آنها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.
یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.
داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آنها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچهها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان میآمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آنها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آنها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آنها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.
سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟
گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری میکنند؟
یکی از بچهها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نامناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه میکند یا میخندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف میکند
بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیدهایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادریها را میبینم حالم به هم میخورد و دلم میخواهد دختران چادری را خفه کنم.
گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمیکنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسوول دختران بیچادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!
گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه میخواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.
بالاخره با بیمیلی تمام چادر بر سر کرد و گروه ۷ نفره اراذل اوباش که ۴ نفر آنها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر میکردند مثل بچههای خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.
اگر کسی اولین بار آنها را میدید میگفت گروه امر به معروف خواهران هستند!
اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک دزد کیف قاپ به کیف همان دختر مخالف چادرکه میخواست دختران چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.
ولی وقتی آن آقا دزده میخواست کیف دستی آن خانم را که پر پول بود بدزدد به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت موفق به گرفتن کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد و قضیه به خوبی تمام شد.
همین که این اتفاق به ظاهر ساده افتاد همان خانم پیش من آمد و گفت:
حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمیدانستم.
فکر نمیکردم چادر اینقدر بهدردم بخورد. حاج آقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازهای امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنیت نکرده بودم.
وقتی این حرفها را به من میگفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم میگفتم:
خدایاای کاش همه میدانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر چقدر زیاد است .
و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد هیچ چیزی حتی خنده دیگران و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#938
Posted: 6 Dec 2014 00:03
داستان من و خانم کوشکی
سال 84 درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد .
فروردین سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاه های جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم . چند ماهی کار کردم و به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه و مهربان ( که آن موقع با هم دوست بودیم ) استعفا دادم و برگشتم . چند ماهی بیکار بودم و از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال می ساخت مشغول به کار شدم .
کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند .
خانم کوشکی مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود .
خانم کوشکی بواسطه کارش مجبور بود که بداخلاق باشد و سختگیر ...
از آشنایان رئیس کارخانه بود و حرفش حسابی برو داشت .
کارگرها که زورشان می آمد از یک زن حرف شنوی داشته باشند اکثرا میانه خوبی با او نداشتند و این اختلاف در مواقعی که خرابکاری پیش می آمد و خانم کوشکی به آنها گیر می داد و مجبور بودند دوباره کاری کنند بوضوح ،نمود پیدا می کرد .
خب من تازه کار بودم و نابلد و برای یاد گرفتن کار هم که شده مجبور بودم از در رفاقت با کارگرها وارد بشوم و همین باعث شد که خیلی زود با اکثرشان صمیمی شوم .
خانم کوشکی در کارخانه یک برگ برنده داشت . تمام اطلاعات محصولات و اندازه ها و ابعاد در اختیار او بود . شرکت بصورت سنتی اداره می شد و روزی که من واردش شدم حتی یک فرم کاغذی هم نداشتند . همزمان با اجرای استاندارد مدیریتی ایزو ، ارتباط من و خانم کوشکی هم هر روز بهتر می شد و او هم وقتی دید من نه ادعایی دارم و نه قصد اینکه جای او را بگیرم کم کم خم و چم کار را به من یاد داد . قبلا هم گفته بودم که ایزو در کارخانه های ایرانی یک چیز کاملا فرمالیته است و جز دردسر و کاغذ بازی هیچ چیز ندارد .
خانم کوشکی هم تنها آدم با سواد مجموعه بود و عملا تمام این کاغذ بازی ها به گردن من و او افتاده بود . علاوه بر اینکه ما ناهار را در قسمت اداری و جدا از باقی کارگرها می خوردیم و همه اینها دست به دست هم داد تا من و خانم کوشکی هر روز با هم صمیمی تر بشویم .
تابستان سال 87 ازدواج کردم و خانم کوشکی هم البته دعوت بود .
خودتان لابد در جریان هستید که شب عروسی برای آقای داماد با همه شبها متفاوت است . همه اقوام و دوستانی که سالی دوازده ماه از آدم رو می گیرند و تحویلت نمی گیرند درست شب عروسی که دست آدم بند است انگار با تو محرم می شوند و با آن سر و وضع و لباس تشریف می آورند و می رقصند و لبخند می زنند و ....
خانم کوشکی هم یکی از میهمانان شب عروسی ما بود و خیلی هم خوشحال و صمیمی جلو آمد و دست داد و تبریک گفت و رفت .
خانم ها را که می شناسید . همین که مهربان این بنده خدا را نمی شناخت برایش کافی بود تا شاخکهای حساس زنانه اش تکان تکان بخورد و در همان شلوغی که شتر با بارش هلیکوپتری می زد در حالیکه لبخند روی لبش داشت با غضب پرسید : این خانومه کی بود ؟
من هم صادقانه گفتم : این خانوم کوشکی بود دیگه . همون که همیشه تعریفش رو می کردم .
آقا جان ! سرتان را درد نیاورم این ماجرا رفت و ماند گوشه ذهن مهربان بانو ...
یکی دو ماهی از ازدواجمان گذشته بود و ما هم توی کارخانه ممیزی ایزو داشتیم . من و خانم کوشکی عملا کار کارخانه را ول کرده بودیم و صبح تا دیروقتهای شب توی یک اتاق مشغول سند سازی و فرم نوشتن بودیم .
شب ها هم که بر می گشتم خانه شامی می خوردم و مثل جنازه می خوابیدم . یعنی تصور کنید که از بیست و چهار ساعت شبانه روز راحت ده - دوازده ساعتش با خانم کوشکی می گذشت و حتی بیشتر از مهربان او را می دیدم .گاهی هم برای رفع خستگی می نشستیم و با هم بحث فلسفی می کردیم و خاطره می گفتیم .
اینها را بگذارید کنار عادت بد من خاک بر سر که همه اتفاقات روزم را سیر تا پیاز توی خواب شب تعریف می کنم .
بله ... همان اتفاقی که نباید بیفتد افتاد .
آقا ما خوابِ خواب بودیم . یک چیزی حوالی پادشاه پنجم و ششم سیر می نمودیم که انگار یکهو با یک جسم سخت برخورد محکمی کردیم .
از خواب که بیدار شدیم دیدیم مهربان بانو با صورت برافروخته و درحالیکه خون خونش را می خورد مثل اجل معلق بالای سرمان ایستاده و دارد لبهایش را از عصبانیت گاز می گیرد .
حدس زدن ماجرا زیاد سخت نبود . من که خودم خواب هایم یادم نمی ماند اما مهربان می گفت که گویا من و خانم کوشکی توی یک باغ بوده ایم و من داشته ام با ذوق و شوق فراوان درختهای باغ را به ایشان نشان می داده ام .
چند روزی گذشت و حضرت والا کم کم آن خاطره تلخ را فراموش کردند و روابط فی مابین به گرمی گرایید . من صادقانه به مهربان گفتم که این اصلا چیز عجیبی نیست که آدم وقتی یک نفر را صبح تا شب می بیند و با او صحبت می کند توی خواب هم او را ببیند و با او صحبت کند . مهربان هم البته آدم منطقی است و این موضوع را قبول داشت فقط مشکلش همان باغ لعنتی بود . یعنی اگر من و خانم کوشکی توی کارخانه و دم کوره یا ماشین نورد یا دستگاه برش با هم حرف می زدیم انقدر دلخور نمی شد . حرفش این بود که چرا من و خانم کوشکی توی خواب با هم رفته ایم باغ
هرچند من از کلیت ماجرا ناراحت بودم اما باز هم هزار بار خدا را شکر می کردم که درخواب خیلی متمدنانه و موقر داشته ایم با خانم کوشکی توی باغ قدم می زده ایم و صحبت می کرده ایم و از زیبایی های طبیعت لذت می برده ایم .
تصورش را بکنید ... خب دست خود آدم که نیست و کسی که نمی تواند جلوی رویاها و تصورات توی خوابش را بگیرد . زبانم لال اگر یک جایی بدتر از باغ بودیم و یک کارهای دیگری می کردیم من چه خاکی باید توی سرم می ریختم ؟
القصه ... چند وقتی گذشت و قرار شد که خانم کوشکی به همراه منشی شرکت و یک خانم دیگری که به تازگی استخدام شده بود به قصد تبریک ازدواج تشریف بیاورند منزل ما .
آن ماجرای شب عروسی و آن خواب کذایی مرا در نظر داشته باشید و خودتان حدس بزنید که مهربان چه عکس العملی نسبت به تشریف فرمایی خانم کوشکی نشان می دهد .
از وسواس من برای خرید میوه و شیرینی خوب و نگاه های معنا دار مهربان و تکه انداختن های گاه و بی گاهش که بگذریم مراسم میهمانی به خوبی و خوشی تمام شد و میهمان ها هم تشریف بردند . خانم کوشکی و دوستانش یک هدیه بزرگی برای منزل ما خریده بودند که از ابعاد و اندازه اش مشخص بود که یک قالیچه لوله شده است . هدیه داخل یک کاغذ کادو پیچیده شده بود و من و مهربان هم داشتیم در مورد میهمان هایمان صحبت می کردیم که چقدر لطف کردند و چقدر زحمت کشیدند و این همه راه را بدون وسیله تشریف آورده اند و مهربان هم می گفت که خانم کوشکی چقدر با شخصیت و فهمیده است و در همین حال هم داشت کاغذ کادوی قالیچه را باز می کرد که ...
چشمتان روز بد نبیند .... قالیچه ای که خانم کوشکی خریده بود هم رنگ و هم گلش درست عین فرش وسط هال خانه ما بود . یعنی منِ الاغ بعد از پنج سال اگر بخواهم یک قالیچه که انقدر با فرش خانه خودمان ست باشد پیدا کنم عمرا بتوانم . یعنی این کادوی خانم کوشکی تمام قوانین احتمال را کن فیکون کرده بود از بس که عین فرش خانه ما بود و غیر ممکن بود کسی بدون اینکه قبلا به خانه ما آمده باشد و فرش خانه ما را دیده باشد بتواند چنین هدیه مناسبی برای ما بخرد .
بعدها حوادثی در کارخانه اتفاق افتاد و رئیس به حالت قهر از شرکت رفت . خانم کوشکی هم که از آشنایان رئیس بود استعفا داد . همه اتفاقات طوری رقم خورد که کار شرکت بخوابد چون جز خانم کوشکی کسی ابعاد و اندازه محصولات را نداشت و یکجورهایی اطلاعات محرمانه به حساب می آمد . اما خانم کوشکی خیلی معرفت به خرج داد و همه اطلاعات را به من منتقل کرد و همین باعث شد تا جلوی رئیس بزرگ سرافراز باشم .
هر چند طی این چند سال حتی یکبار هم از خانم کوشکی سراغی نگرفته ام اما همیشه ذکر خیرش و آن خاطره بامزه یادمان هست و به نیکی از او یاد می کنیم . بی اغراق خیلی چیزها از او یاد گرفتم و همیشه ممنون محبتش هستم اما انصافا هدیه ای که برای خانه ما آورد بدجور مرا به دردسر انداخت .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#939
Posted: 6 Dec 2014 00:14
داستان دختر هوس باز
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!
دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.
گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!
مرتضی خندید و گفت:من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی.
اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه.
اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی.
بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی!
گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی...یه عشقه کوتاهه ...زودم تموم میشه...شایدم من مثل پسرای دیگه هستم!
من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم.
این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه.
من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم.خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش...دختر بیچاره
چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد:
-از اولش مشکل داشت...
-نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه.طفلی پرپر شد...
-اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه.
فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند...به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود...شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم.
شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم.
تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید...
حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام...
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#940
Posted: 6 Dec 2014 00:18
داستان جن
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهد و با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار و اذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت .
21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تاحالا باهم هیچ مشکلی نداشتیمولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطرمشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال ز من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد.
دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،میتوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند. غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران – نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومان پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومان از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند. زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است. گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد جن ها آمدند آنرا بردند و به من گفتند لیاقت نداری. دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت او بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن و یک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم.
صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود. در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دو ماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند و مرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط و نشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دخترم به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آمدند ومرا نمی زنند.تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها داشتم اگر می خواستم می توانستم آنها را ببینم.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم