ارسالها: 9253
#941
Posted: 6 Dec 2014 00:21
ماشین نحس (واقعی )
در سپتامبر سال ۱۹۵۵ جیمز دین هنر پیشه جوان هاایوودی بر اثر تصادف با ماشین پورشه اش دارفانی را وداع گفت.
آقای هنر پیشه مرد و کارش تمام شد اما اتومبیل همچنان ماجراهای مرگ آورش را ادامه میدهد خودرو را که به دره سقوط کرده بود بسختی بیرون اورده و به تعمیرگاه منتقل کردند. اما در آنجا ماشین از روی جک لیز خورده و بر روی دو پای یک مکانیک افتاد. این ماشین توسط یک دکتر خریداری شد که از ان برای شرکت در مسابقات اتومبیل رانی استفاده کرد. در یکی از مسابقات خودرو تصادف کرده و صاحب جدیدش نیز کشته شد. ماشین را تعمیر کرده و دوباره از آن در مسابقات اتومبیل رانی استفاده کردند . اما راننده بعدی هم در یک تصادف کشته شد این بار وقتی خودرورا به گاراژ منتقل کردند فردای آنروز مشاهده نمودند که گاراژ بطور کامل در آتش سوخته است. سرانجام در اکتبر ۱۹۵۹ برای اینکه جلوی فاجعه را بگیرند آن را به ۱۱ قسمت تکه کرده و فلزش را نیز آب کردند .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 12930
#943
Posted: 1 Jan 2015 13:10
بخشندگی کوروش کبیر!
روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...
هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.
در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!
در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.
در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند.
کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوء قصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پیش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟
ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!
کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرف نظر می کنم.
ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرف نظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرف نظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرف نظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.
ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.
از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.
کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیانگذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی، بنیان گذاری حقوق بشر، پایهگذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن بردهها و بندیان، احترام به دینها و کیشهای گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 9253
#944
Posted: 12 Jan 2015 00:56
کولی
ـ دخترکی با گونه های سرخ انابی
گرفته بود در دستان حنایی رنگش دستم را
ـ پیشتر از واکنشم بر کنش او
و پیشتر از آنکه من بدانم خبر از چه قرار است
چشم در چشم حیرانم دوخت
من
ساکت و منگ
گویی سروشی را می شنیدم از میان لبان او
ـ و چه حیرانی بود حیرانی آندمم
گفت :
کف بینم
کارم اینست و نان آور شبهای گرسنگیم
آه !!!!!
چه طالعیست این طالع تو جوان
ـ لرزشی بر دلم جهید
خط و ستاره هایت همه در هم
طول عمرت !!!!! آه !!!!!
چون سکوتش قرارم به بیقراری کشاند
گفتمش :
کوتاهست ؟؟؟؟؟؟؟؟
خیره در چشمانم گفت :
با آخرین گرگ تنها به قیامت خواهی ماند اما ...
: اما چه ؟؟؟؟؟
ـ تکرار این اما چه بر لبانم خستگی آورد
و او با گوشه توری آویزان از گیسوانش اشک سرازیر شده اش را گرفت و گفت :
عمرت دراز است بی عشق اما ....
گفتم :
من همیشه عاشق بوده ام
گفت :
هیچ شاهزاده ای را لیاقت عشق تونیست تا اسب سفید عشقت با او بتازد
...
و من دیریست ستیغ بلند کوه قاف را می جویم ...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 2890
#945
Posted: 20 Feb 2015 01:20
سگی نزد شیری آمد و گفت: با من کشتی بگیر...
شیر گفت: من با تو کشتی نمی گیرم !
سگ با صدای بلند گفت :
من هم نزد همه ی سگ ها میروم و به آنها میگویم که شیر سلطان جنگل از کشتی گرفتن با من می هراسد !
شیر در جواب سگ گفت : سرزنش سگان را خوشتر دارم تا اینکه ،شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 12930
#946
Posted: 11 Mar 2015 00:27
یکی از دوستام و زنش !
یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت : یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمی گه....
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی ؟
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی زنه...
بخاطر داشته باشید پست ترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد...
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی!
چهار نفر بودند. اسمشان اینها بود.
همه کس
یک کسی
هر کسی
هیچ کسی
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#947
Posted: 16 May 2015 21:19
یادداشتی برای ولتر
روزی یکی از اشخاص از خود راضی در غیاب ولتر، نویسنده و فیلسوف شهیر فرانسوی، به دیدنش رفته بود. بر خلاف انتظار، دید که وضع اتاق او بسیار درهم و آشفته بوده و گرد و خاک زیادی روی میز تحریرش نشسته است. مرد ازخودراضی از فرط ناراحتی با انگشت خود روی همان میز گردآلود نوشت: «خر» و اتاق را ترک کرد.
فردای آن روز تصادفاً ولتر را در خیابان دید و گفت: «دیروز خدمت رسیدم تشریف نداشتید.»
ولتر با نگاهی به او گفت: «بله، کارت ویزیت شما را روی میز تحریر دیدم!»
مونتاژ دوچرخه
مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند. متفکرانه به همسایهاش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمنهای حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»
مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی میدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»
بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 22
#949
Posted: 30 Aug 2015 15:56
نجات عشق
...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
har mojodi ro ke seda nadare dos daram
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ خیالش را
ارسالها: 1135
#950
Posted: 7 Nov 2015 21:59
پسر فقیرو دختر پادشاه
یه روز یه پسر که فقیر بوده بچه پایین شهر بوده میره کجا میدون شهر واسه کارگری عملگی حالا هرچی .............
از قضا دختر پادشاه سوار این تخته ها هستن ۴تا نوکر زیرشون رو میگیرن تو فیلم حضرت یوسف هم بود سوار اونا بوده اومده تو شهر یه نمه ولگردی از میدون داشته رد میشده این پسره بدبخت اواره اینو میبینه چی دلش پیش دختر پادشاه گیر میکنه پیش خودش میگه هرجوری شده من باید اینو بزنم زمین (یعنی باهاش ازدواج کنه) دختر پادشاه یه نظر اینو نگاه میکنه اما چون اینو ادم حساب نمیکنه به نوکرهاش میگه راه برید اینا راه خودشون ادامه میدن پسر فقیر دل تو دلش نبوده میبینه کاریم ازش بر نمیاد( عین این کسایی هستن تو خیابون دنبال دستشویی عمومی میگردن اون شکلی شده بوده بدبخت) میره خونه این نه ناهار میخورده نه شام نه اب مادرش میگه پسرم بیا نهار کوفت کن پسره میگه خرتو پرت خوردم بیرون سیرم شام هم نمیخوره صبحونه هم نمیخوره مادرش به این شک میکنه پیش خودش میگه نکنه این عملی شده معتاد شده میره پیش پسره میگه پسرم چی شده پسره نمیگه هی تو مخی میره پسره اخر میگه عاشق دختر پادشاه شدم مادرش میگه یتیم تو رفتی کار کنی یه لقمه نو بیاری رفتی عاشق شدی ذلیل مرده ایشالله خبر مرگتو بیارن تو مارو دیونه کردی چرا اخه ادم نمیشی زیر تریلی رفته اوسگول انوقت عاشق دختر پادشاهم شدی تو خودت چی دیدی گمشو گمشو از این فیلم ها بازی نکن گمشو برو سره کار هیچی تو خونه نیست (پسره اقاشم فوت کرده بوده نه نه ش بیوه بوده بنده خدا )پسره میگه فیلم چیه من عاشق شدم دیگه رفت فیلمه چی ؟
بازم غذا نمیخوره مادرش میبینه نه واقعا عاشق شده چی کار کنم چیکار نکنم یهو یادش می افته یکی از رفیق های اقاش وزیره اشنا هستن با هم ( منحرف فکر بد نکن رفیق ااقاش بوده )
چیکار کنم چیکار نکنم یه جوری میره این وزیر رو میبینه میگه این بچه اوسگول من لقمه گندهتر از دهنش ور داشته عاشق دختر پادشاه شده بیا منصرفش کن بهش بگو بفهمه شاه دهنشو اسفالت میکنه اقا وزیره میاد خونه پسره بهش میگه چیه چته چرا عین این شانپانزه افغانی ها کز کردی گوشه دیوار پسره هم بچه پرو بوده نه میزاره نه ور میداره میگه عاشق دختر پادشاه شدم وزیره میگه پاشو پاشو خودتو جمعور جور کن قرطی بازی در نیار با این سیس نادخت پسره میگه نه من عاشق شدم یا میمیرم یا با دختر پادشاه ازدواج میکنم
وزیره میبینه این پسره حرف تو مخش نمیره مرغش یه پا داره هی فکر میکنه هی فکر میکنه اخر به ذهنش میرسه میگه ببین منو پادشاه از ادم نماز خون قران خون خوشش میاد بیا برو یه چند ماه یه مکان هست تو دل کوه اونجا نماز بخون منم مخ پادشاه رو کار بگیرم (یعنی گولش بزنم) بگم یکی اونجا هست تو اون کوهه بچه با مرام مشتی سینه سوخته یقه چرکی حالا جدا از این ها قران خون نماز خونم هست بیاد تو رو ببینه خر میشه دخترشو میده بهت
اقا این پسره خر میشه قبول میکنه میره بالای کوه تو همون مکانه شروع میکنه الکی نماز خوندن قران خوندن ۱ماه میگذره میبینه خبری نیست ت۲ ماه میگذره میبینه خبری نیست ۳ماه ۴ماه ۵ماه ۶ماه کاری نداریم پیش خودش میگه جون هرچی مرده فکر کنم این وزیر مارو اسگول کرده ایستگاه مارو گرفته ۲دقیقه از اون فکر نگذشته بوده میبینه یه صدای داره میاد امار پایین کوه رو داشته میبینه بله پادشاه و کلی نوکر دارن میان همون لحظه یه فکری میاد سراغش
یه مکثی میکنه میاد دوباره سر جانماز شروع میکنه نماز خوندن پادشاهو وزیرو همه نوکر ها میان بالای کوه همون میخوان وارد اون ماکنه بشن این پسره فقیره میگه اوهه هوشه دستشویی میخوان برن یه اهه میگن دوباره مشغول نماز خوندن میشه وزیره مخ پادشاه رو کار میگیره میگه ببین چه بچه باحالیه نمازم میخونه قرانم میخونه الان شوهر گیر نمیاد بیا دخترتو بنداز به این دختر پادشاههم کچل بوده کلاه گیس میزاشته سرش پادشاه حال میکنه با پسر فقیره میگه باشه دخترمو میدم به این سگ خورد
وزیره خوشحال میشه میاد به این پسر فقیره میگه داستان جور شده پادشاه دخترشو میخواد بده بهت پسر فقیره میگه نمیخوام وزیره میگه چرت نگو واسه چی اومدی اینجا ۶ماه موندی واسه دختر پادشاه دیگه اونم میگه حله دختر بهت میدم تو چرا داری سیس میگیری چرا ؟ پسره میگه شما داشتید میومدد بالا اصلا انگار یکی کوبید تو سرم گفت ببین ۶ماه فیلم یه ادم کاردست بازی کردم صبح تا شب نمازه الکی خوندم پادشاه اومد سراغم اومد تو این مکان
اگه واقعا ادم با معرفتی باشم مشتی باشم نماز قران راستکی بخونم فیلم بازی نکنم ببین چی میشه
هیچی دیگه پسره به پادشاه گفت برو من زن نمیخوام من دیگه ادم شدم خدا رو پیدا کردم
دیگه داستان تموم شد دیگه این داستان رو یکی از رفیقام برام تعریف کرد گفتم باحاله اومدم تعریف کردم دیدم حیفه تعریف نکنم
خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم