انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 96 از 100:  « پیشین  1  ...  95  96  97  98  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

andishmand
 
آخرین رقص

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند ... همه ... به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت ...
یک لاک پشت حسود ...

او یک نامه به هزارپا نوشت ... ای هزارپای بی نظیر !!! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید ...

آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را !?! یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید ?!? در انتظار پاسخ هستم ... با احترام تمام ... لاک پشت ...

هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند ... و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند !!؟ و بعد از آن کدام پا را !!؟

متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد ...

سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت ... می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
هیچ گاه آرامش سراغم نمی آمد حتی لباس های تنم هم بوی او را می داد...ما فقط دوست بودیم...فقط دوست
آزاری بیشتر از فشار قبر تمام تنم را فرا می گرفت و من باز هم مانند دیوانه ها گاهی گریه گاهی خنده و گاهی هم در حال شکنجه ی خودم...این زندگی تاوان یک عشق بود که در دنیای انسان ها حماقت معنا می شد...آری من یک احمق بودم وقتی خواستم عشق پاکم را با کسی شریک شوم...وقتی که خواستم کسی را در آغوش پاک خود راه بدهم که هزار آغوش جایش بود...به او گفته بودم من خدا نیستم که قضاوت کنم اما دوستت دارم و به شرط وفا همیشه با تو خواهم بود اما دروغ مرگ را به من هدیه کرد...روانشناس...آسایشگاه...قرص اعصاب...مرگ تدریجی اعتمادم به همه...اینها هدیه ی زندگی به من بود.
من با یک دل آکنده از غم و درد به دنیایی فروخته شدم که انسانها نامش را جامعه ی خراب گذاشتند اما آیا آنرا کسی جز من و تو ساختیم؟نه این ماییم که امروزمان را آنگونه ساختیم که انسانیتمان را در گروی هیچ بفروشیم...اما من حالا دستهایی لرزان و مغزی مریض اما صورتکی از لبخند دارم و هیچ کس حتی به ذهنش هم نمیرسد روزی من در آسایشگاه سر به بالین مرگ می نهادم و این منم که امروز همه دوستم دارند چون یک انسانم ولی کمی متفاوت...من عاطفه ام را از دست ندادم و مهربانی را دریغ نکردم با اینکه جز ظلم چیزی نصیب دل خسته ام نشد و مرگ را در آغوش کشیدم و روحم را به او سپردم تا یک آدم ماشینی مهربان باشم اما با عاطفه ای واقعی...
شاید داستانهایمان کمی تلخ باشد اما حقیقت زندگی است...
     
  
مرد
 
معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.[/b]
     
  
مرد
 
درویش تهی دست

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .
. .

خورشید سربازان اشک نهم

مهرداد دوم اشکانی با سپاهش از کنار باغ سبزی می گذشت سایه درختان باغ مکان خوبی بود برای استراحت .
فرمانروا دستور داد در کنار دیوار بزرگ باغ لشکریان کمی استراحت کنند . باغبان نزدیک پادشاه ایران زمین آمده و از او و سربازان دعوت کرد که به باغ وارد شوند . مهرداد گفت ما باید خیلی زود اینجا را ترک کنیم و همین جا مناسب است . باغبان گفت دیشب خواب می دیدم خورشید ایران در پشت دیوار باغم است و امروز پادشاه کشورم را اینجا می بینم . مهرداد گفت اشتباه نکن آن خورشید من نیستم آن خورشید سربازان ایران هستند که در کنار دیوار باغت نشسته اند .
از این همه فروتنی و بزرگی پادشاه ایران زمین اشک در چشمان باغبان گرد آمد .
مهرداد دوم ( اشک نهم ) بسیار فروتن بود و همواره در کنار سربازان خویش و بدور از تجملات بود . اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : فرمانروای شایسته ارزش سربازان را کمتر از خود نمی داند .
اشک نهم به ما آموخت ارتش ایران یگانه و یکتاست.
     
  
مرد
 
معمایی به نام زندگی

از خردمندی سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
وی در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند الاکلنگی است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید!...
     
  
مرد
 
آخرین آرزوی سقراط

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!

کم گوی

ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی

از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
     
  
مرد
 
مال دنیا

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى ؟
بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت : باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود



بدون شرح

«به کسی گفتند امامزاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد! آنکه می دانست تصحیح کرد که اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود، ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود، ثالثاً: کوه نبود و دریا بود، رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود و خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.»
     
  
مرد
 
امید

سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند .
نفر اول گفت :....
« من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .»

نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام .
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .»

نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت :
« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .
     
  
مرد
 
تقاضای بخیل از مسکین

مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.



اینگونه آرمش داشته باشید

یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده‌ام ؟
سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند


پاسخ جالب آسیابان به زاهد

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
     
  
زن

 
یک اشتباه لپی

زن چنان سراسیمه بود و با چنان عجله ای وارد کلانتری محله شان شد
که سرباز مسلحی که دم درکلانتری نگهبانی می داد را اصلا ندید،فقط
در جواب او که پرسیده بود:"کجا داری میری خانم،با این همه عجله ؟"
گفته بود:"با رئیستان کار دارم."رسیده ونرسیده به اتاق افسر نگهبان، زن
با فریا د گفت:"جنا ب سروان من امروز شوهرم را کشته ام حالا هم با
پای خودم آمده ام خودم را به قا نون تسلیم کنم"افسر نگهبان بعد از
دعوت زن به آر امش ونشستن روی صندلی گفت:"حا لا آرام وشمرده
بگو چی شده است؟"زن لیوان آب روی میزرا برداشت ویکباره سرکشید
دهانش را با پشت دست پاک کرد وبااضطرابی شدید که صدایش را
خش دار ساخته بود گفت:"خیلی وقته تصمیم داشتم بکشمش ولی جور
نمی شد.تا دیر...(زن تک سرفه خشکی کرد ومثل این که عجله داشت
همه حرف هایش را بزند ادامه داد) تا دیروز که برای خرید نان رفته
بودم آقا مش رضا –عطار محله مان –مرا که دید اشاره کرد تا ..تا
(زن دوباره به سرفه افتاد اما این بار چند تا سرفه پر سر وصدا با
مقدار قابل توجهی خرده های نان وپنیر که میز جناب سروان را حسابی
آلوده کرد) افسر نگبان یک برگ ازورقه های بازجوئی با یک خودکار
نصفه نیمه به طرف زن دراز کرد وگفت :"هر چه را که تا حالا
گفته ای واگر مطب دیگری هم داری همه را توی این ورقه بنویس و
آخر سر هم زیر ورقه را امضا کن.زن روی صندلی نیمه خیز شد و
بادستهایی که آشکارا می لرزیدند ورق وخودکار را گرفت اما طوری
به صورت سروان خیره شده بود که انگار هیچ کدام از حرف های او
را نشنیده است .می خواست روی صندلی بنشیند که سرفه های خشک
وکشدار همراه با چند قطره خون امانش را برید .نرسیده به کف صندلی
یله شد وباصورت روی زمین افتاد.باریکه خونی که از کنار لبش راه
افتاده بود یواش یواش داشت به کاشی های کف اتاق می رسید.
یک ساعتی بیش تر از شروع ماجرا نگذ شته بود که دو مرد یکی
میانسال ودیگری نسبتا مسن با دو نفر ازسربازهای کلانتری وارد
اتاق افسرنگهبان شدند.داشتند جنازه زن را برای بردن به سردخانه
آماده می کردند.آنطرف اتاق دکتر پزشک قانونی داشت با سروان
صحبت می کرد.دکتر در حالی که داشت کیفش راجمع وجور می کرد
رو به سروان گفت:"تشخیص اولیه من مسمومیت با یک سم خیلی قوی
می با شد.جنازه را که داشتند از در بیرون می بردند،دکتر هم خداحافظی
کرد و رفت.د ر گوشه دیگر اتاق ستوان معاون کلانتری داشت از دو مرد بازجویی می کرد مردمسن گفت خیلی وقت است که این خانواده را
می شنا سدواضافه کرده بود که خانم این آقا چند بار به عطاری من آمده
وخواسته بود یک سم قوی برای از بین بردن موش هایی که به قول خودش خانه را در محاصره داشتند برایش تهیه کنم. من چند نمونه سم
به او داده بودم ولی اوهر بار گفته بوده که سم قوی تری می خواهد.
تا دیروز صبح که دیدمش جلو مغازه نانوایی ایستاده بود صدایش کردم
وبهش گفتم که مرگ موش خیلی قوی آورده ام بیا ید و ببرد.البته برایش
توضیح دادم که این سم خیلی قوی وخطرناک می باشد.من همچنین طرز
مصرف ان را هم برایش توضیح دادم.ک پودر را درون یک لیوان آب
بریزد وان قدر شکر به آن اضافه کند که دیگرشکر درمایع حل نشود.
بعد لیوان را ببرد و در مسیر رفت و آمد موشها بپاشد وخودش در
گوشه ای بنشیند وشاهد قتل عام موش ها باشد. البته تنها اشکالی که
وجود دارد این است که نیم ساعتی طول می کشد تا سم اثر کند.
سروان وستوان نگاهی به هم انداختند و هر کدام پشت میزی نشستند.
مرد میانسال سرش را پایین انداخته بود ومدام ته لیوانی که دستش
بود رانگاه می کرد سروان شنید که اوبا خودش می گوید:"لیوان او
که تهش یک ضربدر داشت."
مرد=زن

جداسازی‌های جنسیتی توهین به انسانیت است
     
  
صفحه  صفحه 96 از 100:  « پیشین  1  ...  95  96  97  98  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA