ارسالها: 1460
#961
Posted: 10 Nov 2016 22:56
قایق
سوار ملک که شد دیگر کاری نداشت جز آنکه از آخرین طبقه نگاه کند تمام ساحل را بدون آنکه بخواهد دود سیگارش را حبس کند نگاهش را به سمت مباشرش دوخت و گفت :
تمام شد
مباشر نگاهش را به سمت دیگری از ساحل دوخت و قایقی خالی را دید که روی سرگردانی موج بالا و پایین می رفت .
سری تکان داد و گفت :
خیلی خوب تمام شد
و بعد طناب قایق را باز کرد پسرکی که هنوز می خواست ثابت کند مرد شده است .
نشست درون قایقش و از دور نگاهش را دوخت به دونفری که از بالای یک ساختمان نوساز نگاهش می کردند.
دست تکان داد و قایق را به سمت دریا راند .
موج بود و دریا حوصله نداشت .
و مباشر فریاد زد : نرو
و دیگر دیر شده بود .
سرفه کرد و افتاد کف سالن
چشمانش را بست و مباشر سیگار را از دستانش کشید و چشمانش را بست .
قایق روی دریا داشت تکان می خورد و کسی در قایق نبود .
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1460
#962
Posted: 10 Nov 2016 22:58
کودکان مرده
از روی شیطنت دمپایی پدر را پوشیده بود
برای همین یک قدم درمیان از پایش در می آمد
حتی سنگ ها وچاله های کوچه ، مانع دویدنش نمی شد
سر کوچه که رسید ، چهار جفت چشم کنجکاو به او زل زده زدند
دختر بچه های همسایه با عروسک هایشان آمده بودند
دخترها دو طرف کوچه نشستند با عروسک هایشان...
یکی شان دفتر نقاشی اش را هم آورده بود
یک آسمان آبی کشید صاف صاف
پسرها همگی افتادند دنبال یک توپ پلاستیکی
ناگاه صدای بلندی آمد. خیلی بلند
دست های کوچک روی سرها فشرده می شد اما فایده ای نداشت
گوشهایشان سوت می کشید...
چند لحظه بعد
بچه ها دیگر نشسته نبودند
خوابیده بودند برا ی همیشه
پاک و معصوم مثل فرشته ها
و بی گناه...!
در همان لحظه اما ، یک دست کم جان تکان خورد
انگشت کوچکش روی خاک های زمین چرخید
یک قلب نقاشی می کرد
در حالی که لب های خونینش بهم می خورد
نجوای خاموشش ، گوش زمین را پر کرد
گویی آسمان هم با او زمزمه می کرد: یمن
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1460
#963
Posted: 10 Nov 2016 22:58
اتوبوس
ساکن هیچ
هیچ نگاه هیچ خاک
همه چیز درون یک ساک سیاه معمولی قایم بود .
زیر صندلی اتوبوس تکان می خورد .
جاده دراز بود و حوصله کم ، باد می وزید خاک سیاه میدان دید را کم کرده بود .
راه به راه گردنش را می کشید بالا و دوباره می برد سرش را پایین و هیچ نگاهی نمی توانست ساک را ببیند که جایش مخفی بود و دیده نمی شد .
در یک پیچ ناگاه اتوبوس به خودش پیچید و وارونه شد و در یک لحظه آتش گرفت .
ساک بیرون پرتاب شد و روی درختی آویزان ماند .
سرش را بیرون آورد و خودش را از ساک بیرون کشید .
نشست روی شاخه و پاهایش را جمع کرد .
منتظر بود صاحبش بیاید و صدایش کند :
پیشی بیا برویم !
اما هیچ چیزی نبود .
آتش همه جای اتوبوس را گرفته بود.
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1460
#964
Posted: 10 Nov 2016 22:59
روایتی از آن مرد که در سایه خودش گم شد
نمای اول:
مرد مشغول خوردن صبحانه است که زن وارد آشپزخانه می شود وروبرویش می نشیند.تکه نانی بر می دارد کمی پنیر بر آن می مالد و
در دهان می گذارد.کماکان می شود در چشمانش بقایای غیض وغضبی
راکه دیروز در وجودش شعله ور بود ومی توانست خانه وهرکس وهر
چیز موجود در آنرا خا کسترکند را دید.در سکوت مطلق صبحانه
می خوریم وحتی یک نگاه مختصر هم بین مارد وبدل نمی شود.
نمای دوم:
صبحانه که اصلا نچسبید.بلند می شوم تا از آشپزخانه بیرون بروم
که بالاخره زنم دهان باز می کند ومی گوید:تا بابت مطالبی که د ر
آن شعر نوشته ای عذر خواهی نکنی،دیگرکلامی حرف با تو نخوام
زد.برای چند ثانیه همین طور مات و مبهوت ایستاده بودم ونگاهش
می کردم تا با لا خره توانستم به افکارم سرو سامانی بدهم.پس آن همه
داد و بیداد ها، آن همه تهدید ها و ارعاب ها وتحقیرها وتوهین ها!!!؟
انگار داشتند با یک چنگال بزرگ فلزی درون قلبم را می تراشیدند.
نمای سوم:
هنوز در دها نه آشپزخانه ایستاده بودم و به او نگاه می کردم . با حیرت
وتعجب گفتم:اگر فکر می کنید آن چه در آن شعر نوشته ام به نوعی توهین به شماست،من صمیمانه از شما معذرت می خواهم. او فقط
نگاهم می کرد.تا که لبخند کوچکی به نشانه رضایت گوشه لبش نشست
برای این که بحث تازه ای شروع نشود سریعا به اتاقم برگشتم.
نمای چهارم:
تمام اتفا قا تی دیروز پیش آمده بودند ، زنده شده وجلو چشمانم رژه
می رفتند.از لحظه ی شروع که گفته بود م:"شعر تازه ای دارم
می خواهم برایت بخوانمش.تو فقط لطف کن وبا دقت گوش بده چون
می خواهم ازت خواهش کنم مانند دفعا ت قبل یک پایان بندی مناسب
و زیبا برای ان پیشنهاد بدهی".دران لحظه او داشت با تلفن همراهش ور
می رفت وپیدا بود که علاقه چندانی به شنیدن شعر ندارد.کمی مکث
کردم و پرسشگرانه نگاهش کردم. باعجله گوشی تلفن را کناری گذاشت
و به من خیره شد.خودش می داند که من تمام شعرهایم را دوست
می دارم ونو عی توهین به خودم می دانم اگر که موقع شعر خوانی ام
کاملا توجه نکند یا مثلا کار دیگری انجام دهد
نمای پنجم:
((زن نشسته بر دوپا
با چشم ها نیمه بسته
غر غر کنان
با دستمال نم دارش
زیر صندلی مرد را تمیز می کند
گاهگاهی اگر خرده نا نی چیزی ببیند
بالحنی تلخ و تند رو به مرد می گوید :
"آخر مگر دهانت سوراخ است مرد که این همه خرده نان و آت آشغال دیگر زیر صندلی ات می ریزی؟" وادامه می دهد"به خدا دیگه خسته
شدم مگه آدمی چه قد تاب وتوان داره به خدا خبر از کمر و پاهام ندارم
بی انصاف ها کمی هم به فکر من باشید اگر من سقط کنم وبمیرم کی
حاضره بیا د از شما مراقبت کنه ؟ سنگ دل ها بی رحم ها من تخمه
پدرم نیستم گر نگذارمتان ونروم تا قدر عافیت را بدانید.شما که توی خا نه
کاری انجام نمی دهید جز خوردن وخوابیدن وری....همه کارها روی
دوش من است وهمه ی مسئولیت ها گردن من.اگر زیاد سر به سرم
بگذارید بالای پشت بام می روم وخودم را پایین می اندازم تا آن وقت
بفهمید دوتا شمشر داموکلس بالای سر داشتن چه معنی می دهد.
انگار قرار نبود این نوار ضبط شده
پایانی داشته باشد
به یک باره زن را وحشتی عجیب
در بر گرفت
همان طور که زیر لب غر می زد
سرش راآرام آرام بالا اورد
درحالی که چشان نیمه بسته اش را کاملا باز کرده بود
ناگهان در جا خشکش زد
مات و مبهوت نگاهی به صندلی انداخت
کلمات در دهانش ماسیدند
چشم هایش خیس شدند
اه کوتاهی
و آن گاه
پخش شد بر سرامیک های کف آشپزخانه.
نمای ششم:
زنم از جایی که ایستاده بود به طرف من حرکت کردودر همان حال دست هایش را دراز کرد تا چند برگ کاغذ های توی دست من را بگیرد
به طرفش دراز کردم واو چنان کاغذ ها را از دستانم کشید که چند خراش کف دست هایم ایجاد شدند. نگاهی خشمناک به من انداخت که
می شد زبانه های بلند اتشی ویران گر را در چشم هایش دید.به طرف
ظرفشویی رفت.برای چند لحظه دلم به شدت گرفت چون احساس کردم
می خواهد کار غیر منتظره ای بکند.به طرفم آمد حالا می شد خون و
غیض و غضبی که در چشم هایش می جوشید را به راحتی مشاهده
نمود.بالحنی نیمی جدی ونیمی مسخره کننده چند جمله ازشعر را درست
و غلط خواند و بعدبا فریادی گوش خراش وزهر آگین درحالی که
کاغذ های توی دستانش را به شدت مچاله می کرد سرم فریاد کشید:"
که حالا من غر غروهستم وراج هم که هستم واز همه مهم تر این که دو
فقره شمشیر دامو...هم زیر بغل دارم".بعد کاغذ ها را به طرفم پرتا ب کرد وادامه داد"می خواستم خودم ریز ریزشان کنم،ترسیدم دست هایم
نجس بشوند.حالا تو خودت این کار را برای من انجام می دهی ومن
نابودی فرزندانت را تماشا می کنم و لذت می برم.در این حالت اگر
کسی وارد خانه می شد به راحتی می توانست نقطه اوج هر چه کدورت
وبیزاری و خشم و کینه را که بر اتا ق مستولی شده بود را به راحتی
حس کند.مرد به دنبال حرف هایی که زنش زده بود وهر چند مثل همیشه
کوبنده بود ولی هیچ حس جدیدی برای شنونده به وجود نمی آورد به
یادش آمد که در ماه های اخیر دست کم سه بار زنش با کمال قدرت و
بدون هیچ توضیحی که بدهد رو به شوهرش کرده بود و بدون آن
که اجاه دهد مرد هم حرف هایش را بزند خیلی صریح و روشن گفته
بود"من از تو متنفرم می فهمی یا نه ؟ در تمام مدتی که زن صحبت
می کرد مرد بدون ا ن که توجه ای بنماید کاغذ ها ی توی دستانش را
ریز ریز می کرد.مجددا زن ادامه داد"منبعد هم لازم نکردن این چرت
وپرت ها را اسم شعر رویشان بگذاری وبا خواندنشان این جا وآن جا
از من موجودی بسازی سوای آن چه که هستم یعنی یک دیوانه ی
زنجیری .درست مثل صحنه های آخر فیلم (پرده آخر) این را گفت و
رفت.من هم با تکه ها ی کوچک کاغذ در دستانم انگار همان جا خشکم
زده بود از آن جه شنیده و دیده بودم.این کارهای زنم اصلا برایم باور
کردنی وقابل هضم نبود.
نمای هفتم:
تا نیمه های شب در اتاقم ماندم.حیران و سر گردان چند بار شعر را
در ذهنم مرور کردم. دست آخر به این نتیجه رسیدم که برداشت های او
از شعر ها بسیار ساده انگارانه و تک بعدی است.در همین فکرها بودم
که او با زدن تقه ای به در وارد شد ولیوان آب میوه ای را که در دست
داشت روی میز گذاشت وبا لبخندی بر لب رفت.
نمای هشتم:
تصمیم گرفتم تغییرات مختصری در شعر بدهم وبه او بر گردانم.وضمنا
خودم را هم بیشتر از این اذیت نکنم.یک ورق کاغذ سفید برداشتم ونوشتم
((زن نشسته بر دوپا
باچشمانی نیمه بسته،نیمه باز
در حالی که از شدت درد
پیچیده در بند بند تنش
لبهایش را مرتبا با دندان هایش می گزید
سرامیک های کف آشپزخانه را
با دستمالی سفید ومرطوب تمیز می کرد
منتظر بود که مرد
حرف های هر روزه اش را
تکرار کند
"خانم جان عزیزم
چرا خود ت را این قدر خسته می کنی
گفته ام برایت که
من مدت هاست با خودم تمرین می کنم
که غذایم را با دقت زیا د بخورم
تا
زحمت تو را بیشتر از این زیاد نکنم"
زن احساس نا خوش آیندی داشت
فکر کرد "چرا صداش این طوریه؟"
همان طور که نا مطمئن
سرش را بالا می آورد
آرام آرام چشمهایش هم باز شدند
جیغی خفه و کوتاه
و چشمانی لبالب از اشک
وزن که آرام بر سفیدی سرامیک ها
یله می شد .
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1183
#965
Posted: 11 Apr 2017 14:16
داستان خواندنی قورباغه ی بزرگ
در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یکی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شکار می کنند و راکون ها شب کمین ما را می کشند.
دیگری گفت: بله. هریک به تنهایی به حد کافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راکون ها با هم یعنی ما یک لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون کنیم. باید دورشان کنیم.
بله، همه ی قورباغه ها تایید کردند. حواصیل ها را دور کنیم، حواصیل ها را دور کنیم.
این صدا توجه حواصیلی را که آن نزدیکی ها در حال شکار بود جلب کرد.
گفت: چی شنیدم ، کی رو دور کنید؟
قورباغه ها به منقارش نگاه کردند که مثل خنجر بود. فریاد زدند: راکون ها را، راکون ها را باید دور کرد. حواصیل گفت: من هم فکر کردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راکون ها ، راکون ها را دور کنیم!
بعد از این تصمیم مشکلی پیش آمد ، حالا چه کسی باید به راکون ها حکم اخراج را می داد . یکی بعد از دیگری انتخاب می شدند و کنار می کشیدند . بالاخره قورباغه امریکایی انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و برای این کار ازهمه بهتره.»
قورباغه امریکایی که در تمام مدت ساکت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راکون ها بزرگتر هستند. من یکی ام اما اونا یک لشکر.»
یکی از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو می آم.»
«بله ما هم می آییم.» قورباغه ها موافقت کردند. «بله ما همه می آییم ما همه خواهیم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوری که شد شما با من می مونید»
یکی از قورباغه ها گفت :« مثل سایه همراه تو خواهیم آمد.»
قورباغه ها ی دیگر موافقت کردند : «بله مثل سایه، مثل سایه»
قورباغه امریکایی هنوز بی میل بود . بقیه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تکرار کردند که مثل سایه دنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد . خورشید غروب کرد. حواصیل ها به آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز کردند. هنگام شفق قورباغه امریکایی گفت: «راکون ها به زودی خواهند آمد. اما شما همه کنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریک بود. نور ستاره ها اینقدر بود که بشود راکون ها را دید وقتی که بالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند. یک مادر و بچه هایش.
قورباغه امریکایی به درون برکه جست زد و فریاد کشید: پست فطرت ها دور شوید.
راکون ها ی یاغی از این برکه دور شوید. شما تبعید شدید.
مادر راکون گفت: راستی؟ بچه راکون ها شروع کردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودی کردند. با این که قورباغه امریکایی از ترس می لرزید اما خودش را نباخت.
به دستور چه کسی ما تبعید شدیم؟
قورباغه امریکایی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت کنند. اما فقط سکوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعیده شدن، برگشت و دید که تنها است.
بیشتر دوستان کمی قبل از اینکه اقدام کنید قول خود را فراموش می کنند ، چون حتی سایه شما در تاریکی ترک تان می کند
بـرخـیـز و مـخـور غـم جـهـان گــــذرا...
خــوش بـاش و بــه شـادمـانـی گـــــذرا...
ارسالها: 1183
#966
Posted: 11 Apr 2017 14:23
پاسخ فرمانروای ایران بانو ام رستم
شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی حکیم ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود
بـرخـیـز و مـخـور غـم جـهـان گــــذرا...
خــوش بـاش و بــه شـادمـانـی گـــــذرا...
ارسالها: 1183
#967
Posted: 11 Apr 2017 14:25
بیمار
نویسنده: نادر ابراهیمی
خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن
(تورات-کتاب ایوب)
مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.
-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.
آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !
بیمار
نویسنده: نادر ابراهیمی
خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن
(تورات-کتاب ایوب)
مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.
-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.
آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو ریخته ای ترد و شکننده است؛زیرا که من با رذالت کنار آمده ام.
کولبارم خالی ست،و این ته مانده ی همه ی دلخوشیهای من است.هنوز زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده ی مرد در دریا فرو رفته باقی ست.
بارش را به درخت بی سایه تکیه داد .با خود گفت که چوپان ها این طور زندگی می کنند ،صحرایی و بار بر دوش .آنگاه باز به یاد کرمها افتاد:«من هم برای خود چوپانی هستم و
گوسفندانم را به چرا آورده ام؛اما گوسفندان من ،جز آغل تن چرکینم،هیچ کجا را دوست ندارند.»نگاه خسته اش را به دنبال لکه های سیاه به آسمان فرستاد.
ــ مردارخوارها!پست فطرتها!چه کسی به شما حق حیات داده است؟پیش از این،بالای دست شما،خدای من زندگی می کرد ،و او اگر میخواست می توانست همه ی شما را نسیه به
شیطان بفروشد.
سرش را روی کوله پشتی گذاشت و دیدگانش را بست:«تریاک خواب با خود فراموشی می آورد و من تشنه ی بی یاد زیستن هستم.دیگر فراموش کرده ام که چند قرن است نخوابیده ام»
مژگانش را به هم فشرد:خواب،از راههای دور به من نزدیک می شود؛اما دروازه بانان هرگز به خواب نمی روند.
یک لحظه ی زود گریز،آفتاب تیز،دشت پر خار و مرد بیمار خاموش ماند .آنگاه مردک آهی کشید و گفت:خودم را فریب می دهم. تنها خودم را فریب می دهم زمانی که این کرم ها روی تن
انسان بلولند و گرسنه باشند خواب هزار فرسنگ می گریزد؛اما مگر می شود سیر شان کرد؟چند سال است هر چه پیدا می کنم به شکمهای باد کرده ی آنها می ریزم؟خدایا چقدر تخم ریختند.
یک عمرانسان باید عذاب بکشد.
چشمهای بیمار،سرخ و خمار شده بود.می خواست که فقط یک دقیقه بخوابد:«به جز من ،آیا چه کسی محکوم شده است که هرگز زمان را از یاد نبرد؟» و باز مثل همیشه خودفریبانه پلکها را
به هم فشرد.
ـــای مرد مخواب که ما گرسنه ایم!به جز تو آیا چه کسی خودش را محکوم کرده است که زمان را از یاد نبرد؟توکل وجودت را به ما فروخته ای .تکان به این تن زخم آلوده بده!شاید
در این دشتها و دره های بی سرانجام چیزی بیابی .هنوز که ما همه ی خوراکیهای عالم را نخورده ایم.
مردک عرقهایش را پاک کرد و مثل بچه ها گریه را سر داد.
ــ آخر همه ی عالم که زیر پای من نیست.بد ذاتها! من کی خودم را به شما فروختم؟
ــ آه ... ای انسان فرو ریخته! گریه مکن که گریه هرگز دردی را درمان نبوده است.ما سخت دلمان برای تو می سوزد؛ اما بیندیش به آنکه خود فروشان همان تسلیم شدگان هستند و تو...
مرد درمانده فریاد زد :ای کرمهای کثیف!اینک برای من آیات تازه ای می سرایید؟ من عاقبت همه ی شما را به مردن محکوم می کنم .
سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: از کجا من میتوانم شما را سیر کنم؟هرگز نخواهم توانست.
به زحمت تن چرکین و کرم گذاشته اش را تکانی داد. شش کرم خاکستری رنگ، چند وجب دورتر روی خاک افتادند و لولیدند؛ اما بیمار آنچنان قدرتی نداشت که یکباره خودش را از شر
آنها خلاص کند. کرمها از این گستاخی خنده شان گرفت و یکی که کنار گوش بیمار لانه کرده بود گفت:تسخیر پذیر سیه روز! هوسهای خامت را دور بریز و هرگز زنجیر هایت را دوبار
آزمایش مکن! اگر اندیشه ی نجات به دلت نشست پی سوهان بگرد؛ و گر نه خیلی بیشتر از اینها که تو از بدنت جداشان میکنی تخم می ریزیم.
ــ نفرت بر همه ی شما ! بدانید که من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد. روز اول ، که دیگر یادم نمانده چند سال پیش، فقط یکی بودید، فقط یکی. خوب می توانستم سیرش کنم .
گاه گاه میان لجنهای خراب خانه ها ی شهر می لولیدم و او سر زنده و سیراب می شد .آن زمان ،چه شادمانی بی باکانه ای داشتم. آخ که اگر می توانستم این کتاب را از دو سو
ورق بزنم بر می گشتم به نخستین فصل کتاب، ابتدای همه چیز. چند سال پیش؟ چند صد سال پیش؟ خدایا! چقدر تخم ریختند.
بیمار دهان خود را باز کرد و از کنه وجودش نفرین کرد:«روزی که در آن زاییده شدم هلاک شود و در میان روزهای سال هرگز شادی نکند. *
سوزشی احساس کرد و فریاد کرد :انگلهای بی دست و پا !دیگر تا زمان باقی ست برایتان غذا نمی آورم.
کرمها حلقه های بالای سرشان را تکان دادند و گفتند: ای مرد وامانده!بگو چند سال است این حرف را تکرار می کنی؟
ــ اما این سرانجام همه ی تکرار هاست.هر انسان بی شک ،در همه ی زندگی اش یک بار فرصت تصمیم گرفتن را به دست می آورد.
ــ و آن فرصت را ای تسخیر پذیر سیه روز !اگر ناتوان باشد همیشه با حسرت از دست می دهد.
ــ آری اما من دیگر برایتان غذا نمی آورم.
یکی از کرمها بانگ زد:تو داستان ضحاک را شنیده ای؟
ــ آری اما چه کسی را می ترسانید؟شما روی استخوانهای من راه می روید.دیگر چیزی نمانده است که بخورید. من کاملا گندیده ام. دیدگانش را بست و گفت: من به زودی به
خواب خواهم رفت.
کرمها به یکباره فریاد زدند:اگر نمی توانی سیرمان کنی سر به نیستمان کن؛چه ما می توانیم گرسنگی را سالها با درد تحمل کنیم.آنقدر قدرت نداشته باش که تمرد کنی،آنقدر قدرت
قدرت بیافرین که چیره شوی.
مردک عرقهایش را پاک کرد و تن به تسلیم داد.
ــ نصیحت هر دشمن را شنیدن چقدر دردناک است.نمی توانم، دیگر هیچ نمی توانم.ممکن است به فکر غذای شما باشم، اما این زمان قدرت چیرگی محض در وجودم نیست .
درد همه ی ما یکی است: محکوم به زنده ماندن هستیم تا مرگ خودش به یادمان بیاورد. بیمار،اندوهگین به آسمان نگریست. روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشمش خورد.
ــ آه ... لاشخورها!پست فطرتها! من هرگز...
به نظرش آمد که یکی از آنها نزدیک می شود.بدنش در هم کشیده شد:اگر تمامشان هم با من گلاویز شوند،منقارشان را به خاک خواهم کشید!
کرمها خندیدند،و او خشمگین و بی تاب شد، می دانست که نیروی با دیگران در افتادن در او وجود ندارد،با این همه مانند سالهایی که دیگر به یاد نمی آورد،امیدوار بود.
یکی از کرمها که صبرش از گرسنگی تمام شده بود؛ ترجیع بند دردناک بیمار را که همیشه از زبان خود او شنیده بود به یاد آورد:
«ای سرگردان دشتهای به خواب رفته، شهر های خاک آلود و خارزارهای خاموش!
از دست رنجهای پیر و زخمهای کهنه به کجا می توان گریخت؟
که آنها جزئی از وجود تو شده اند و تو،چیزی جز کل رنجهای خویش نیستی»
بیمار، افسون شده گوش می داد و به گردش پرنده می نگریست. پرنده با بالهای سنگین و بزرگش روی سر او چرخید و کنارش نشست.
ــ لاشخور کثیف! باز چه می خواهی از من که درمانده ی بیابان هستم؟
ــ« آه ... لاشخور؟ نه برادر؛ من عقابم»با کله اش قله ی دماوند را نشان داد و گفت:آنجا خانه ی من است. آنجا دیرگاهی ست که منزل من است. ای مرد! آمده ام تو را خبر کنم که
در این دشت،رهگذران میهمان منند.
ــ لعنت شیطان بر تو،گدای دروغگو! من هنوز زنده ام و تو می خواهی چشمها و مغزم را برای بچه هایت ببری؛اما بدان که من هیچوقت نمی میرم.شیطان قسم خورده است
که رنج و سرگردانی را جاودان کند و بر سر این ماجرا،او با خدای من کنار آمده است. تو باز هم باید در انتظار مرگ من به فرزاندنت وعده ی دروغ بدهی.
عقاب نا صبورانه خندید و گفت: نه ای مرد تسخیر پذیر! این کار لاشخورهاست. دشتستان زیر پای تو و کوههای بالای سرت از آن من است. آیا خواهش مرا نمی پذیری.
بیمار نا امیدانه در او نگریست، ــ« چه فرق می کند؟ چه فرق می کند که من ــــ که برده ی هوسهای تباه خویش بوده ام ــ کجا زندگی کنم؟» و بعد تن گندیده ی استخوانی اش را نشان داد و گفت:همه جا ... آنها را کرم می خورد. تن چرکین و استخوانهای برآمده. از من دیگر چیزی باقی نمانده است که بالا نشین شوم. تنه ی پوک درختی هستم که به درد
سوختن هم نمی خورد.
پرنده، تحقیر آمیز در او نگریست؛ اما دلش سوخت.
ــ نه ای مرد! چنین نیست که می گویی. در بلندیها رذالت زندگی نمی کند. کرمهای وجود تو آنجا همه میمیرند و تو آزاد می شوی.
بیمار گفت: «من خیلی ناتوان شده ام. گمان نمی برم که بتوانم دعوت تو را بپذیرم. شاید که سالهای بعد، بتوانم». آنگاه، خودش را تکانی داد . شش کرم کثیف خاکستری رنگ بد قیافه روی خاک افتادند و لولیدند.
عقاب پرید. لاشخوری فرود آمد .آنها را به نوک گرفت و بلند شد.
ــ آهای هر روز چند تا می خوری؟
ــ نه آنقدر که تخم می ریزند.
ــ می توانی رفقهایت را خبر کنی ؟ من خیلی عذاب می کشم.
ــ نه رهگذر! آنها خودشان کسانی را دارند که کرم گذاشته باشند.آیا دانستن این که تو تنها نیستی که عذاب می کشی از رنجهایت کم نمی کند؟
ــ آه لاشخورها، گداها! من هرگز نمی توانم با شما کنار بیایم.
عقاب از سینه ی آسمان بانگ زد: ای مرد خانه ی من آنجاست.(و با کله اش قله ی دماوند را نشان داد) من برای همه ی رهگذران سوگند خورده ام که در بلندیها، رذالت زندگی نمی کند.
با این همه، چند سال است،چند سال است که تنها هستم و هیچ بیمار رهگذری دعوت مرا نپذیرفته است.
آنجا کرمها همه می میرند... تو هرگز با لاشخورها کنار نخواهی آمد.
.... آفتاب، بالای سر رهگذر تیغ می کشید. عقاب مثل یک لکه ی سیاه دور می شد. لاشخورها دور هم می چرخیدند و چنان اسب شیهه می کشیدند. یک لکه ابر قله ی دماوند را می سایید.
مردک عرقهایش را پاک کرد. نگاهی به قله انداخت. شانه ها را تکان داد: «نه، نمی شود. خیلی بلند است ... دور است...»
هنوز کرمهای گرسنه روی استخوانها و زخمهای چرکینش می لولیدند.
ـــ اما بعد ... سالهای بعد ... من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد .....
نادر ابراهیمی
* تورات ــ کتاب ایوب
بـرخـیـز و مـخـور غـم جـهـان گــــذرا...
خــوش بـاش و بــه شـادمـانـی گـــــذرا...