ارسالها: 1264
#972
Posted: 6 Jan 2018 16:44
حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"
از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی:
ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود:
مردود ‼️
برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "
ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است. بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد".
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ارسالها: 1101
#976
Posted: 4 Feb 2018 11:11
یه بار یه عروسی رفتم که داماد ناشنوا بود.
شاید بگین که لابد عروس سلیقش بد بوده یا عروسی زیاد خوب نبوده ولی اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.تا حالا زوجی به این خوشحالی ندیده بودم.اونا پول زیاد یا چهره آنچنان زیبایی نداشتن اما مطمئن بودن عشقشون واقعیه و نه از روی طمع یا هوس...
============
یکی از خاطرات خودم:
پنج،شیش ساله که بودم یه بار نصفه شب فهمیدم از حیاط صدا میاد رفتم دیدم که بله!دزد داره انار ها رو میچینه.بهش گفتم:عمو چی کال میتونی؟گفت:اومدم بابا مامانو سورپرایز کنم،به کسی چیزی نگیا!گفتم:نه!من دختل خوبی ام!به کسی نوموگم!
صبح فرداش حیاط خالی شده بود
===========
داستان کوتاه اما واقعی
یه روز تو مهمونی خونوادگی بازی مشاعره راه انداختیم بعد من هی می باختم
آخرش انقدر گریه کردم که چشام شد کاسه خون
بعد فهمیدم که استعداد شعر ندارم
ویرایش شده توسط: Priestess
ارسالها: 72
#977
Posted: 29 Jan 2020 13:46
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
میگویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند.
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود میآورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبی عمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید
اول زندگی هیچ ؛آخرش بازمیشه هیچ
دل غافل واسه هیچ ؛اینقدر به خود مپیچ