انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 98 از 100:  « پیشین  1  ...  97  98  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه



 
درس زندگی

سه شنبه گذشته یک پیرزن برای خرید بیرون رفت. او به بانکی رفت و ماشینی را نزدیک در بانک دید. مردی از آن ماشین پیاده شد و به بانک رفت. پیرزن داخل ماشین را نگاه کرد. کلیدها روی قفل ماشین جا مانده بود.

پیرزن کلیدها را برداشت و به دنبال مرد وارد بانک شد.

مرد از جیبش اسلحه‌ای بیرون آورد و به منشی بانک گفت : "همه پولها را بده."

اما پیرزن این کار او را ندید. او به طرف مرد رفت، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت : جوان، خیلی گیجی! هیچ‌وقت کلیدهای ماشینت را در آنجا نگذار، هر کسی ببیند خیال دزدیدن ماشین به سرش می زند!

مرد چند ثانیه‌ای به پیرزن نگاه کرد. سپس به منشی نگاه کرد و بعد کلیدهایش را گرفت، از بانک بیرون دوید، سوار ماشینش شد و بدون هیچ پولی به سرعت از آنجا دور شد.
     
  
زن

 
حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"

از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی:
ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود:
مردود ‼️

برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "

ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است. بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد".
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
     
  
زن

 
روزی پادشاهی نگهبانی بدون پالتو رو توی سرما و برف در حال نگهبانی دید.رفتو ازش پرسید:سردت نیست؟سرباز گفت:هست اما تحمل میکنم!پادشاه به سرباز وعده لباس گرم داد اما وقتی به کاخش برگشت فراموش کرد چه قولی داده.چند ساعت بعد یادش اومد و با پالتو رفت که دید سرباز مرده و روی کاغذی نوشته:...
     
  
زن

 
...ای پادشاه من ماه ها سرما رو تحمل کردم اما وعده ی تو من رو از پای درآورد.

مراقب وعده هامون باشیم
     
  
زن

 
ماهی بیرون رو دید.سینک قابلامه،میز ناهار،ظرف شویی ودریا...ماهی دوست داشت از تنگ بپره سمت دریا تا آزادانه همجا بگرده.یه چیز عجیب بود!صدای دریا نمیومد.امواج ثابت بودن. برای ماهی مهم نبود.در یک لحظه تمام زورش رو جمع کرد و از تنگ پرید و رفت و خورد به عکس دریا روی دیوار! واقع بین باشیم.


=====================

مردی نامزدی داشت.روزی دختر یه بیماری ای پوستی گرفت که هر روز زشت تر میشد.اتفاقا مرد هم هر روز به دیدنش می رفت و از چشم درد مینالید.با هم ازدواج کردند،دختری با صورت زشت و مردی نابینا.20سال بعد دختر مرد.مرد هم چشم بندش رو کنار گذاشت!بهش گفتن تو بینا بودی؟گفت:کاری جز عاشقی نکردم.
     
  
زن

 
یه بار یه عروسی رفتم که داماد ناشنوا بود.
شاید بگین که لابد عروس سلیقش بد بوده یا عروسی زیاد خوب نبوده ولی اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.تا حالا زوجی به این خوشحالی ندیده بودم.اونا پول زیاد یا چهره آنچنان زیبایی نداشتن اما مطمئن بودن عشقشون واقعیه و نه از روی طمع یا هوس...

============

یکی از خاطرات خودم:
پنج،شیش ساله که بودم یه بار نصفه شب فهمیدم از حیاط صدا میاد رفتم دیدم که بله!دزد داره انار ها رو میچینه.بهش گفتم:عمو چی کال میتونی؟گفت:اومدم بابا مامانو سورپرایز کنم،به کسی چیزی نگیا!گفتم:نه!من دختل خوبی ام!به کسی نوموگم!

صبح فرداش حیاط خالی شده بود

===========

داستان کوتاه اما واقعی
یه روز تو مهمونی خونوادگی بازی مشاعره راه انداختیم بعد من هی می باختم
آخرش انقدر گریه کردم که چشام شد کاسه خون
بعد فهمیدم که استعداد شعر ندارم
     
  ویرایش شده توسط: Priestess   
مرد

 
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.

وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده می مردند.‬
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبی عمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید
اول زندگی هیچ ؛آخرش بازمیشه هیچ
دل غافل واسه هیچ ؛اینقدر به خود مپیچ
     
  

 
ariyanaa: درس زندگی

جالب بود
     
  
زن

 
درس زندگی که پیرزنه به اقادزده داد واقعادرسی بود که باچهل سال زندونی شدن ونصیحت وارشاد شایدقیاس نمی شد ودرعرض شاید یک دقیقه تاثیرشو نشون داد.....
     
  

 
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:



باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...

بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"





دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود



کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.



به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
     
  
صفحه  صفحه 98 از 100:  « پیشین  1  ...  97  98  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA