فصل ششاز مامان خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم تا با سولماز به دانشگاه برویم،طبق قولی که به مامان داده بودم تند رانندگی نکردم جلوی در خوابگاه سولماز را دیدم که برایم دست تکان می داد،دستی برایش تکان دادم و با سر سلام کردم،سولماز پس از چند لحظه آمد و سوار شد و گفت:- سلام.- سلام به روی ماهت،این کوله پشتی چیه؟- گفتم دیگه عصر دوباره نیایم خوابگاه،برای همین الان لباسم رو برداشتم.- قربون تو.- تند برو،به کلاس نمی رسیم ها.- نترس،استاد بقایی سر ساعت سر کلاس نمیاد می دونی چیه من از این استادا خوشم میاد.- اگه خوشت میاد برات بخرمش توفقط لب تر کن.- اِ،مگه بابات مبلغ پول تو جیبیت رو بیشتر کرده؟- آره ،تو نگران این چیزا نباش.موقعی که وارد سالن شدیم و به طرف کلاس رفتیم،در کلاس بسته بود.سولماز با حرص گفت:- وای دیدی چی شد ،استاد رفته.- حالا همیشه دیر می اومد ها،این دفعه زود اومده شانس ما.سولماز،جون من تو در بزن.- اِ چرا من ،خودت در بزن.- الهی قربونت برم،جبران می کنم.- نه در می زنم،نه می خوام صد سال دیگه برام جبران کنی.یکی زدم تو سرش و گفتم:- الهی تیکه تیکه بشی!- هر چی می خوای بگو.در همین موقع فرزاد فرهمند را دیدیم به او سلام کردیم .- سلام خانما ،حالتون خوبه؟با بی حوصلگی گفتم:- نه الان که زیاد تعریفی نداره.فرزاد در حالیکه می خندید گفت:چیه پشت در موندید.حالا استادش کیه؟- استاد بقایی.- بقایی،اون که مشکلی نداره،راهتون می ده علی الخصوص که....و دیگر ادامه نداد.سولماز پرسید:علی الخصوص چی؟- هیچی چیز زیاد مهمی نیست.- آقای فرهمند ممکنه شما در بزنید و بگید با آقای بقایی کار داری،بعد ما بریم تو.- عرض کردم خانم معتمد نیازی به این کارها نیست،من می دونم که راهتون می ده.- مثل اینکه تکه کلام فرناز به شمام سرایت کرده؟- باشه ،برای اینکه بهتون ثابت کنم،در می زنم.با خوشحالی گفتم:- لطف می کنید.فرزاد چند ضربه به در زد پس از چند لحظه با صدای بفرمایید استاد بقایی در را باز کرد و گفت:- آقای بقایی،چند لحظه تشریف بیارید.استاد بقایی بیرون آمد و در را پشت سرش بست.با دیدن ما مکثی کرد ،سلام کردم و سرم را پایین انداختم،فرزاد گفت:- من با خانما کاری داشتم،نتونستن به موقع سر کلاس بیان،این بود که مزاحم شما شدم.- خواهش می کنم می تونن تشریف بیارن.سرم را بلند کردم که تشکر کنم،استاد بقایی داشت نگاهم می کرد،گفتم:- لطف کردید استاد.ولی استاد همین طور به من نگاه کرد ،سرم را پایین انداختم ،فرزاد پایش را روی پای استاد بقایی گذاشت و فشار داد.استادبقایی که انگار اصلا حواسش نبود گفت:- خواهش می کنم خانم ،بفرمایید.من و سولماز وارد کلاس شدیم و ته کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.سولماز در حالیکه کتابش را باز می کرد گفت:- خب به خیر گذشت.- از بس من دعا کردم.- اِ...نمی دونستم این طور دعات گیراست.- از بس خنگی،ولی از حالا به بعد بدون.- پس دعا کن از من نپرسه.- حالا ببینم.در همین موقع استاد وارد کلاس شد.شیوه تدریس استاد بقاییاین گونه بود که زمان تدریس،دانشجو می بایست درباره موضوع درس مطالعه قبلی داشته باشد و هر بار از یک نفر سوال می کرد.این بار هم استاد بقایی نام مرا خواند تا توضیحاتی بدهم.البته درس آن روز درباره حمله مغولها بود و من اطلاعات مختصر و مفیدی از کتاب تاریخ مغول نوشته عباس اقبال آشتیانی ارائه دادم.زمانی که توضیحاتم تمام شد،استاد گفت:- خیلی خوب بود خانم معتمد ،بفرمایید.در حالیکه می نشستم سولماز گفت:- واه این چرت و پرت ها چی بود؟تازه اینم گفت خیلی خوب بودخانم معتمد.به سولماز که داشت ادای استاد رو درمی آورد خندیدم و گفتم:چیه؟داری از حسادت می ترکی؟- غلط نکنم تو سرش فکرایی افتاده!- وای سولماز از دست تو،خدا نکنه یه پسری به من نگاه کنه،تو فی الفور می گی عاشقت شده.- وای سولماز از دست تو،خدا نکنه یه پسری به من نگاه کنه،تو فی الفور می گی عاشقت شده.- نه به جون تو،ببین چطوری بهت خیره شده،سایه اگه بیاد خواستگاریت چی؟- دوباره تو برای خودت بریدی و دوختی؟- نه جدی،چی می گی؟نگاهش کردم ،چشمهایش از کنجکاوی برق می زد،تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم و گفتم:- هیچی،در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم به ماه نگاه می کنم و یه روز خوب و سعد رو پیدا می کنم و نشونش می دم و می گم همین روز بیای همه چیز حله.- خیلی بی مزه ای سایه دارم جدی ازت می پرسم.- حالا که نیومده اگر هم اومد می گم من همه جوره با تو تفاهم دارم فقط زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کن.سولماز صورتش را برگرداند و تا آخر کلاس دیگر با من حرف نزد.ادامه دارد.....
فصل ششم-2کلاس که تموم شد گفتم:- سولماز خانم،با من قهری؟- آره ،قهره قهرم.- خب به درک اسفل السافلین،حالا پاشو بریم خونه.سولماز که سعی داشت نخندد،بلند شد.نگاهش کردم.- چیه؟چرا مثل وزغ زل زدی به من.و خنیدید.- داشتم فکر می کردم عجب مگس تپل مپلی هستی.و دست در گردن هم انداختیم و از کلاس بیرون رفتیم،موقعی که به خانه رسیدیم مامان داشت سالاد درست می کرد.سلامی کردیم و به اتاق من رفتیم.رو به سولماز کردم و پرسیدم:- نمی خوای دوش بگیری؟- چرا،ولی اول تو برو.هنگامی که ازحمام بیرون آمدم،سولماز یک دست لباس برای من انتخاب کرده بود و روی تخت گذاشته بود.چشمش کهبه من افتاد،گفت:- می دونستم از من نظر می خوای برای همین زودتر لباست رو انتخاب کردم.با این حال هرچی دوست داری بپوش.لباسی که برایم انتخاب کرده بود ،پیراهنی شکلاتی رنگ و آستین کوتاه بود که قدش تا زیر زانوهایم می رسید و کمرش هم با کمربند پهنی بسته می شد.- نه همین خوبه،حالا زودتر برو دوش بگیر بیا موهامو سشواربکش.- چشم.- چشمات در بیاد.- وای تو چقدر پرویی ،علتش چیه؟- آه گِلاوکُن هر علتی زائده معلولی است.- سقراط عزیز بهتر خفه شی.- هر چی تو بخوای.سولماز پس از چند دقیقه ای از حمام بیرون آمد.موهایم را به طرز جالبی سشوار کرد،لباسم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و به خودم نگاه کردم.سولماز ضربه ای به دستم زد و گفت:- بابا خوشگلی بیا بریم پایین.بابا و مامان داشتند با هم شطرنج بازی می کردند.من و سولماز کنارشان نشستیم بعد از چند دقیقه بازی با مغلوب شدن مامان خاتمه پیدا کرد.به مامان که ناراحت به نظر می رسید ،گفتم:- مامان ناراحت نشید،همین که بازیتون اینقدر خوبه که بابا زحمت بازی کردن با شما رو به خودش می ده کلی ارزش داره.با بعضیا که حتی بازی هم نمی کنه.و نگاهی به سولماز انداختم و خندیدم.- خاله جون،کاری نداری انجام بدم؟- نه عزیزم.به ساعتم نگاه کردم ،یک ربع به هشت مانده بود.شطرنج را چیدم و به سولماز گفتم:- بیا یه دست بازی کنیم،سیاه یا سفید؟- سفید.- مال تو،برای من که همیشه برنده ام فرقی نداره سفید باشم یا سیاه.- این بار بهت ثابت میکنم که از شطرنج چیزی سر در نمی آری.- نگو می ترسم،حالا شروع کن ببینم.سولماز حرکتی کرد و گفت:- نوبت توئه.خلاصه با چند حرکت توانستم وزیرش را بزنم،سولماز که حسابی عصبانی شده بود گفت:- خیلی بی خود وزیر من کشته شد.- ناراحت نشو،بالاخره قسمت این وزیر نالایق تو بیشتر از این نبوده،می دونی خیلی از وزیر ها و شاهها بیخودی به دست سربازای عادی کشته شدند مثل نادر شاه افشار ،جالبه نه؟- اصلا ،خیلیم خنکه.- خب حالا حرکت کن.سولماز حرکتی کرد و عصبانی گفت :- بیا.- سولماز می دونی اشکال بازی تو چیه؟یا دوروبر شاهت رو اینقدر شلوغ می کنی که طفلک راه فرار نداره یا اطرافش رو اونقدر خالی می کنی که از هر طرف کیش می شه.و بعد گفتم:- کیش و مات.سولماز در حال تاسف خوردن بود که خانواده عمو آمدند،سولماز از دور شاهین را دید و گفت:- عجب پسر عموی خوش تیپی داری سایه!- خب دیگه،ما طایفه ای خوش تیپ هستیم.وقتی سولماز را به شاهین معرفی کردم،شاهین متعجب گفت:- از دیدارتون خیلی خوشبختم خانم.- شاهین برای چی تعجب کردی؟- هیچی،از اینکه هنوز با هم دوستید تعجب کردم،من شما رو بهخاطر میارم.سولماز لبخندی زد و گفت:- ولی متاسفانه من شما رو یادم نمیاد.- آخه اون موقع شما ده یازده سال بیشتر نداشتید،طبیعیه منو یادتون نیاد.- شاهین تو عجب حاظفه ای داری.موقعی که سینی را مقابل گیتی گرفتم ،در حین برداشتن فنجانگفت:- عزیزم همه شکر دارن؟- شاهین تو عجب حاظفه ای داری.موقعی که سینی را مقابل گیتی گرفتم ،در حین برداشتن فنجانگفت:- عزیزم همه شکر دارن؟- البته ،مگه همیشه قهوه با شکر میل نمی کنید؟- چرا ولی شاهین بدون شکر می خوره.- باشه ،الان عوضش می کنم.خواستم به آشپز خانه بروم که شاهین گفت:نه سایه لازم نیست عوض کنی ،با شکر می خورم.- مسئله ای نیست برات عوض می کنم.- نه عزیزم همین خوبه،می خورم.سرم را تکان دادم و گفتم:هر طور تو بخوای.و کنار سولماز نشستم،سولماز با نوک پا به پایم ضربه ای زد و خندید.بعد از مدتی بلند شدم و به سولماز و شاهین گفتم:- بهتره بریم اون طرف سالن.آنها به دنبالم آمدند و در طرفین من نشستند،به سولماز نگاهی انداختم و اشاره کردم که صحبت کند،سولماز سری بهعلامت فهمیدن تکان داد و بعد از چند لحظه گفت:- خب،آقای دکتر اینجا بهتره یا آمریکا؟- از یه جهاتی خوبه،و از یه جهاتی بد،مثلا اونجا چون دارای تکنولوژی برترو جدیده برای زندگی کردن بهتره،ولی افکار و عقاید اونا به ما نمی خوره،البته دوری از خانواده هم مشکل بزرگیه.ولی صرف نظر از امکانات،می تونم به جرات بگم که هیچ جا وطن خود آدم نمی شه.- دقیقا حرف شما کاملا متینه،من هرچی به سولماز می گم بهخرجش نمی ره.سولماز تا خودش نره و تجربه نکنه از خر شیطون پیاده نمی شه.- خب،البته این نظر منه و نمی شه تعمیمش داد.- بله،هرکس یه عقیده و نظری داره.- بله و البته نظر هر کس محترمه،شما تا خودتون آمریکا نریدو اونجا زندگی نکنید نمی تونید بگید ایران بهتره یا آمریکا،وقتی رفتید و زندگی کردید اگه خودتون و با محیط تطبیق دادید می تونه برای شما بهترین کشور دنیا باشه ولیاگه نتونستید مسلما حرف منو تصدیق می کنید.- دقیقا ،ولی سایه مثل پیرزنا عقیده داره که هیچ کجا وطن خود آدم نمی شه.شاهین به این حرف سولماز خندید من که ناراحت شده بودم سرم را پایین انداختم.- سایه ناراحت شدی،نمی دونستم اینقدر زودرنجی وگرنه نمی خندیدم.- من زودرنج نیستم ولی خنده تو یه طوری بود که انگار منو مسخره کردی.- نه به جون خودم،اصلا این طور نیست سایه.خواستم برخیزم که دستم را گرفت و گفت:منم همین عقیده رو دارم و از تصور خودم به شکل یه پیرزن خندیدم باور کن در هر حال امیدوارم منو ببخشی.- باشه، باور کردم.- خب پس مارو بخشیدی؟- البته ولی فقط شاهین رو در مورد بخشیدن تو هنوز تردید دارم.- پس شصت بار سرتو بکوب به دیوار تا از تردید در بیای.شاهین که خنده اش گرفته بود سرش را پایین انداخت،در همینموقع زهرا خانم آمد و گفت:- غذا آماده است.ادامه دارد....
فصل ششم-3زهرا خانم زنی پنجاه ساله بود که گاهگاهی برای کمک به مادر به منزل ما می آمد و من او را مثل مادربزرگم دوست داشتم،زنی ساده و پاک نیت بود،امروز هم وقتی فهمیده بود مامان میهمان دارد برای کمک مانده بود.زمانی که شام کشیده شد زهرا خانم سر میز نیامد،بیچاره خجالت می کشید به سراغش رفتم و با اصرار سر میز آوردمش،زهرا خانم کنار مننشست ،برایش غذا کشیدم و گفتم:- بفرمائید ،زهرا خانم غریبی نکنید.زهرا خانم لبخند مادرانه ای زد و تشکرکرد.بعد از چند دقیقه ای مامان به زهرا خانم گفت:- یه لیوان نوشابه برای گیتی بریز.من که دوباره شیطنتم گل کرده بود روی پلوی زهرا خانم مقداری نمک پاشیدم.زهرا خانم با نگاهی به بشقابش گفت:- سایه جان من دیگه اشتها نداشتم ،برای چی دوباره کشیدی؟- زهرا خانم شما که چیزی نخوردید چرا تعارف میکنید،بخورید.زهرا خانم قاشق را پر کرد و به دهانش گذاشت.نگاهش کردم و متوجه شدم فهمیده که غذا شور شده،نگاهی به من کرد و گفت:- وای سایه جان اینکه شور ِ شور شده؟- نه زهرا خانم،من خوردم شور نبود.- تو داری برای دلخوشی من اینو می گی،بهتره پاشم برم.کم مانده بود همه چیز خراب شود بنابراین آرام گفتم:زهرا خانم من شوخی کردم یه ذره نمک روی غذاتون پاشیدم،فقط همین.زهرا خانم نگاهی به من انداخت و گفت:راست می گی؟- آره به جون خودم ،به مامان چیزی نگی.- باشه الان نمی گم ولی بعدا حتما می گم،من نمی دونم توکی می خوای دست از این شیطنتا برداری؟- زهرا خانم،جون من نگو،قول می دم به وقتش دست بردارم.بعد رو کردم به سولماز و گفتم:عجب غلطی کردم می خواد به مامان بگه.- فکر نکنم،خواسته بترسونت.- آخه مامان منو می شناسی که چقدر منظبطه اگه بفهمه خیلی بد می شه،سولماز دعا کن چیزی نگه.- چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟- دیگه ببین کار دنیا چقدر خراب شده که تو داری منو نصیحت می کنی.- خب بالاخره باید یکی تورو نصیحت کنه.کی بهتر و غمخوار تر از من؟- توأم داری از آب گل آلود ماهی می گیری،خدا به داد اون کسی برسه که تو ناصحش باشی.- خیلیم دلت بخواد ،اصلا بهتره به مامانت بگه ،اگرم نگفت خودم میگم.- سولماز دیگه داری عصبانیم می کنی ها!- عصبانی بشو ببینم چی می شه؟از زیر میز پایش را محکم روی پایش کوبیدم از درد می خواست جیغ بکشه ولی جرأت نداشت نگاهش کردم و لبخند زدم،بعد از چند دقیقه ظرف ژله را برداشتم و گفتم:- سولماز جان ژله.دندان قروچه ای کرد و گفت:- نه عزیزم میل ندارم.اولین نفری که از سر میز شام بلند شد من بودم،چند لحظه بعد سولماز و شاهین هم آمدند.خوشحال شدم با سولماز تنها نبودم و گرنه حتما کارم را تلافی می کرد.نیم ساعتی که نشستم برخاستم تا آب بخورم رو به شاهین کردم و پرسیدم:- آب نمی خوری.- نه ممنون.- تو چی عزیزم؟- یه لیوان مرسی.- خب برو بخور.- حالا ببین ،دیگه دارم عصبانی می شم امروز تا اونجائی که راه داشته سر به سر من گذاشتی.- من؟!حالا چرا عصبانی می شی،برات یه لیوان آب میارم ،غصه نخور.و سریع رفتم و با یک لیوان آب برگشتم.سولماز که طفلک می ترسید آب بخورد لیوان را از دستم گرفت و روی میز گذاشت.- چرا نمی خوری؟شاهین در حالی که به من نگاه میکرد گفت:- حتما می ترسه توش نمک ریخته باشی.و خندید.با تعجب گفتم:- متوجه منظورت نمی شم؟- حتما دیده چه بلایی سر زهرا خانم آوردی.در حالیکه سعی میکردم نخندم گفتم:ولی من فکر کردم کسی متوجه نشده البته به جز سولماز،یعنی می دونی شاهین فکرش از سولماز بود.- سایه تورو به هر کسی که می پرستی دست از سر من بردار.- بیا،مثل اینکه قضیه خیلی بغرنجه.شاهین بی تأمل برخاست و به دنبال سولماز به حیاط رفتیم،سولماز تا چشمش به من افتاد گفت:- به نظرت شوخی بی مزه ای نبود؟- فقط یه شوخی بود،فکر نمی کردم اینقدر عصبانی بشی سولماز.- تو اصلا بلد نیستی کی و کجا شوخی کنی.بابا،هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.- باشه می رم کلاس یاد میگرم.- سایه،جون من چاشنی خود شیرینی رو بهش اضافه نکن.- آخه چرا؟ترش و شیرین می شه اون موقع مزه اش بهتره.- پس یه بار همچین شوخی باهات بکنم که....نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:- باشه،موفق باشی.وقتی بحثمان تمام شد به شاهین نگاه کردیم که روی زمین نشسته بود و دلش را گرفته بود و می خندید،بعد از چند دقیقه ای که خنده اش تمام شد گفت:- سایه تو عجب فیلمی هستی.- نه بابا ،خبر ندارید چون سایه سریاله و شوخی هاش ادامه داره.به هر حال دل سولماز را به دست آوردم،موقع خداحافظی شاهینرو به سولماز کرد و گفت:- خانم از دیدارتون خیلی خوشحال شدم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باقی بمونید.- منم امیدوارم البته اگه سایه بذاره.- نه من قول می دم دیگه دختر خوبی بشم.شبا هم ساعت نه بخوابم.چند دقیقه بعد خانواده عمو رفتند.من و سولماز هم رفتیم که بخوابیم.- بیا،مثل اینکه قضیه خیلی بغرنجه.شاهین بی تأمل برخاست و به دنبال سولماز به حیاط رفتیم،سولماز تا چشمش به من افتاد گفت:- به نظرت شوخی بی مزه ای نبود؟- فقط یه شوخی بود،فکر نمی کردم اینقدر عصبانی بشی سولماز.- تو اصلا بلد نیستی کی و کجا شوخی کنی.بابا،هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.- باشه می رم کلاس یاد میگرم.- سایه،جون من چاشنی خود شیرینی رو بهش اضافه نکن.- آخه چرا؟ترش و شیرین می شه اون موقع مزه اش بهتره.- پس یه بار همچین شوخی باهات بکنم که....نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:- باشه،موفق باشی.وقتی بحثمان تمام شد به شاهین نگاه کردیم که روی زمین نشسته بود و دلش را گرفته بود و می خندید،بعد از چند دقیقه ای که خنده اش تمام شد گفت:- سایه تو عجب فیلمی هستی.- نه بابا ،خبر ندارید چون سایه سریاله و شوخی هاش ادامه داره.به هر حال دل سولماز را به دست آوردم،موقع خداحافظی شاهینرو به سولماز کرد و گفت:- خانم از دیدارتون خیلی خوشحال شدم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باقی بمونید.- منم امیدوارم البته اگه سایه بذاره.- نه من قول می دم دیگه دختر خوبی بشم.شبا هم ساعت نه بخوابم.چند دقیقه بعد خانواده عمو رفتند.من و سولماز هم رفتیم که بخوابیم.
فصل هفتم-1صدای پدر را که می گفت((سایه،سولماز عجله کنید،ساعت شش شد))شنیدم.بار دیگر سریع وسایلمان را چک کردیم و چمددانها را به دست گرفتیم و از اتاق خارج شدیم پایین پله ها پدر چمدان ها را گرفتگفت:- درو قفل کنید زود بیایید.وقتی با سولماز از خانه خارج شدیم،دووی سفیدی جلوی در پارک بود و شاهین سوار آن بود.گیتی به طرفم آمد و گفت:- شما سوار ماشین شاهین بشید که تنها نباشه.شاهین پیاده شد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.سوار که شدم گفتم:- مبارک باشه آقای دکتر،خیلی قشنگه.- مرسی،قابل شما رو نداره.- ممنون،اتفاقا بابا می خواست برای من دوو بخره،ولی من اپل رو ترجیح دادم،آخه برای خانمها خیلی مناسب و جمع و جوره.- بله دقیقا،خانما چون خودشون ظریف هستن باید سوار ماشینای کوچیک و ظریفم بشن.شاهین یک پاکت سیگار از جیبش بیرون آورد و به ما تعارف کرد.هیچ کدام برنداشتیم.شاهین در حین روشن کردن سیگارش گفت:- چه دخترای خوبی!- به نظر من برای خانما سیگار کشیدن چندان جالب نیست.شاهین در حالی که لبخند می زد گفت:- خوب برای آقایونم چندان جالب نیست ولی....- ندیده بودم تا حالا سیگار بکشی!- خوب سیگاری نیستم تفننی می کشم.جلوی بزرگترام برای رعایت احترام نمی کشم.- معتادام اول با سیگار اونم تفننی شروع کردن و بعد معتاد شدند ،بهتره نکشی.شاهین نگاهی به من کرد و گفت:چشم.و سیگارش را از شیشه به بیرون پرت کرد.سولماز از داخل کیفش یک بسته آدامس بیرون آورد و گفت:- بهتره به جای سیگار از این آدامسها استفاده کنید.شاهین یک دانه برداشت و تشکر کرد.به من هم تعارف کرد،یک دانه برداشتم و گفتم:- مرسی.سولماز آرام در گوشم گفت:- کوفتت بشه.نگاهش کردم،ابرویی تکان داد و چشم هایش را بست.بالاخره به ویلای عمو رسیدیم.من و سولماز وارد اتاقی که به مااختصاص داده بودند شدیم.سولماز طبق معمول داشت آرایشش را تجدید می کرد.- بسه دیگه پدر پوستت رو در آوردی.- دوباره تو این جمله تکراری رو،تکرار کردی؟- چه کار کنم تو که گوش نمی دی،حالا پاشو بریم یه چیزی بخوریم و بریم کنار ساحل.کلاهم را برداشتم و گفتم:- پایین منتظرتم.در آشپز خانه زری خانم را دیدم که جلوی گاز ایستاده بود و غذا درست می کرد.از پشت سر دستم را روی چشمانش گذاشتم با آن لهجه شمالی گفت:- واه کیه!چرا چشمامو گرفتی؟- حدس بزن.صدایم را شنید و گفت:- شناختم خانم جان.دستم را برداشتم و به طرفم برگشت بوسیدمش و گفتم:- خب زری خانم چه خبر چطوری با روز گار.- ای خانم جان می گذره،شمام که هزار ماشاالله هنوز شیطونی می کنین!- من و شیطونی؟سایه همو با تیر می زنیم.- تو گفتی و منم باور کردم.بزنم به تخته قشنگتر شدی،دیگه همین روزاست که بیان سراغت.- ای بابا دیگه کی میاد خواستگاری من.- واه چه حرفها خیلیم دلشون بخواد دستشون به پر شالت برسه.در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:- می دونی چیه زری خانم ،اونی که من دوستش دارم زن داره.زری خانم به صورتش کوبید و گفت:- خدا به دور،راست می گی؟- - دروغم چیه؟کار دله،دست من که نیست.زری خانم که باورش شده بود گفت:- خب حالا طرف کی هست.- اگه بگم باور نمی کنی.- حالا اونم تورو می خواد؟- نمی دونم.زری خانم که تو حال و هوای خودش بود گفت:- یعنی مردی پیدا می شه که دست رد به سینه تو بزنه؟فکر نکنم.می دونی من به مرده حسودیم می شه،ولی دلم به حال زنه می سوزه،جون به لبم کردی بگو طرف کیه.- آقا رضا.- واه خاک به سرم برادر گیتی خانم؟- نه بابا،آقا رضا خودمون.- کدوم آقا رضا؟- اه،یعنی آقا رضا رو نمی شناسی؟زری خانم لحظه ای متحیر به من نگاه کرد و گفت:- آتیش به جانت بگیره ،داری منو مسخره می کنی!- نه بابا چه مسخره ای؟من عاشق آقا رضا شدم.زری خانم با وردنه به دنبالم افتاد،دور میز می چرخیدم و می خندیدم.- اه،یعنی آقا رضا رو نمی شناسی؟زری خانم لحظه ای متحیر به من نگاه کرد و گفت:- آتیش به جانت بگیره ،داری منو مسخره می کنی!- نه بابا چه مسخره ای؟من عاشق آقا رضا شدم.زری خانم با وردنه به دنبالم افتاد،دور میز می چرخیدم و می خندیدم.- باید یکی با این وردنه ها بهت بزنم تا دیگه از این هوسا نکنی.- نمی دونستم رقیبی به گردن کلفتی شما دارم.از آشپز خانه بیرون دویدم که محکم به شاهین خوردم،شاهینممن را گرفت و گفت:چیه چی کار کردی که کارت به فرار کشیده؟- تا نزنمت ولت نمی کنم!پشت سر شاهین سنگر گرفتم و گفتم:- دست بردار زری خانم.- چی شده زری خانم؟- هیچی خانم عاشق شده ،اونم عاشق یه مرد زن دار.شاهین که چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت:- سایه این چی داره می گه؟می خواستم ببینم عکس العملش چیه ،بنابراین سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.شاهین دستم را گرفت و گفت:- خب حالا اون مرد خوشبخت کیه؟نگاهش کردم.به نظر عصبانی بود ولی سعی می کرد خوددارباشد.زری خانم که دید شاهین حسابی باورش شده خندید و گفت:آقا رضا...چیه باور کردی؟شاهین دستم را رها کرد و گفت:واقعا که،سولماز می گفت خیلی بد شوخی می کنی ولی من باورم نشد.و رفت.در همین موقع سولماز به ما پیوست و گفت:- چیه،اگه خنده داره برای منم تعریف کنید.سولماز را به زری خانم معرفی کردم و رو به سولماز کردم و گفتم:- اینم زری خانمه ،قراره ما با هم فامیل بشیم.- هیس،دیدی شاهین خان عصبانی شد.و بعد از اینکه با سولماز سلام و احوالپرسی کرد،گفت:- خب من دیگه کار دارم ،شمام سراغ کاراتون برید.همراه سولماز نزد شاهین که روی کاناپه لمیده بود ،رفتم و گفتم:- شاهین عصر با ما میای ماهیگیری؟شاهین نگاهی به من کرد و گفت:- اگه دختر خوبی باشی آره.- من به این خوبی مگه چکار کرردم؟سرش را تکان داد و حرفی نزد.- دوباره من یه دقیقه تورو تنها گذاشتم تو دسته گل به آب دادی؟- نه بابا یه شوخی کوچولو کردم تازه اونم با زری خانم.- آخی این کوچولو بود خدا به داد بزرگتراش برسه.- حالا حرفم رو باور کردید؟- سولماز خانم الان دیگه حال شما رو درک می کنم.- پس من شما دو همدرد و تنها می ذارم تا مرهمی برای همدیگه باشید.ادامه دارد...
فصل هفتم-2از ویلا بیرون رفتم از حصار گذشتم چشمم به آقا رضا افتاد که باجیپش از جاده می آمد،کلاهم را برایش تکان دادم،جلوی من نگه داشت،سلام کردم.- سلام دختر گلم،چقدر بزرگ شدی بابا.- من بزرگ نشدم،عینک شما ذره بینه برای همینه که منو بزرگ می بینی.- زبونتم که درازتر شده.- قهر میکنم ها آقا رضا.- حالا کجا می رفتی؟- لب دریا،قدم بزنم ولی حالا که شما اومدید با هم میریم سواری کنار ساحل .- نه هنوز دفعه قبل رو فراموش نکردم یادته چطوری روندیش که دوتا چرخش رفت هوا.- اون موقع بلد نبودم حالا سه ساله گواهینامه گرفتم،بریم آقا رضا؟- باشه به شرطی که خودم رانندگی کنم.- نه دیگه قرار نشد با من نسازی بابا رضا.آقا رضای بیچاره که به این کلمه حساس بود از پشت فرمانکنار رفت.او و زری خانم سالها بود که صاحب فرزندی نشده بودند برای هیمن وقتی به آنها مامان و بابا می گفتی هر کاری می خواستی برایت می کردند.- توام خوب بلدی چطوری منو خام کنی.خندیدم و حرکت کردم و در همین موقع صدای سولماز و شاهین را که صدایم می کردند، شنیدم ولی توجهی نکردم.آقا رضا با دیدن رانندگی من گفت:- نه دست فرمونت خیلی خوب شده!بعد از یک ساعتی که به خانه برگشتیم به آقا رضا کمک کردم تا خریدهایش را به آشپز خانه ببرد،از شاهین و سولماز خبری نبود،به ایوان رفتم و روی ننو تاب دراز کشیدم،بعد از مدتی تکان خوردن کم کم خوابم گرفت و نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم که با تکانهایی از خواب بیدار شدم،چشمهایم را باز کردم و زری خانم را دیدم.- پاشو تنبل خانم تا کی می خوای بخوابی همه منتظرن.همه دور میز نشسته بودند ،فقط بین شاهین و سولماز یک صندلی خالی بود همانجا نشستم.شاهین ظرف غذا را به طرفم گرفت و گفت:- بفرمایید.می خواستم دستش را رد کنم که دیدم گیتی به ما نگاه می کند،مقداری کشیدم و گفتم:- مرسی.- نوش جان.سولماز هم ظرف سوپ را به طرفم گرفت.برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:- منت کشی نکن که فایده نداره.و مقداری سوپ کشیدم و گفتم:- مرسی.- نوش جونت عزیزم،اگه دختر خوبی باشی برات خبر خوبی دارم.- اصلا دلم نمی خواد خبر آبکیت رو بشنوم.- باشه فقط بعدا نظرت عوض نشه،در ضمن اینطوری پسر عموت فکر می کنه تو دختر لوسی هستی که سر کوچکترین مسئله ای قهر می کنی.گیتی دیس برنج را برداشت و به سولماز تعارف کرد و بعد به طرف من گرفت و گفت:- سایه جان بکش.- دستتون درد نکنه،خانم عموی عزیز.- بالاخره من نفهمیدم من عزیزم یا عموت.لبخندی زدم و گفتم:- هردوتون برای من عزیزید.سولماز آرام گفت:- خوب بلدی زبون بریزی.جوابش را ندادم.شاهین آرام گفت:من چطور؟با تعجب گفتم:یعنی چی ،من چطور؟- من برات عزیز نیستم؟در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم:خب چرا،توام برام عزیزی.لبخندی زد و گفت:جدی می گی؟- یعنی باورت نمی شه؟- چرا خیلیم خوشحالم.بعد از نهار همه برای استراحت به اتاقشان رفتند،من و سولماز روی تخت دراز کشیده بودیم،سولماز کتاب می خواند و گاهگاهی قسمت های جالبش را بلند می خواند که من هم بشنوم.بعد از یک ساعتی در زدند و صدای شاهین را شنیدم که می گفت:- مزاحم که نشدم؟- مه خیر،بفرمایید .خونه خودتونه.- نه ،مرسی،فقط می خواستم بگم من برای ماهیگیری حاضرم.و سرش را پایین انداخت.- باشه تا ده دقیقه دیگه ما آماده ایم.- پس پایین منتظرتونم.راستی قلاب دارید؟- من آره ولی سولماز نه.و سرش را پایین انداخت.- باشه تا ده دقیقه دیگه ما آماده ایم.- پس پایین منتظرتونم.راستی قلاب دارید؟- من آره ولی سولماز نه.وقتی آماده شدیم از ویلا خارج و به طرف شاهین که کنار حصار ایستاده بود ،رفتیم.شاهین گفت:- با ماشین بریم یا تا ساحل پیاده روی کنیم؟- نه پیاده بهتره.و رو به سولماز کردم و گفتم:- قبوله؟- به خاطر تو باشه.لپش را کشیدم و گفتم:قربون تو دختر خوب.- سایه نمی دونی وقتی رفتی سولماز چقدر نگرانت بود.بهت تبریک می گم که چنین دوست خوبی داری.- من از داشتن چنین دوستی به خودم می بالم سولماز برای من مثل یه خواهره.و سولماز را بوسیدم.کنار ساحل شاهین گفت:با قایق موتوری یا پارویی؟- نه پارویی بهتره.- اون موقع کی پارو می زنه؟ حتما شما دو نفر؟- پس چی،نکنه ما رو دست کم گرفتی؟- نه ولی...نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:ولی چی؟حتما فکر کردی ما چند تا پارو که زدیم خسته می شیم آره؟- نکنه فکر آدمو می خونی؟- ای یه همچین چیزایی،ولی بهتره بدونی تیم ما توی مسابقاتقایقرانی رودهای خروشان برنده مدال طلا شده.شاهین که تعجب کرده بود گفت:جدی می گی؟- باور کن.سوار قایق شدیم شاهین رفت جلوی قایق و راحت نشست و من و سولماز هر کدام پارویی به دست گرفتیم و پارو زدیم هنوز مقداری نرفته بودیم که صدای سولماز در آمد.- ای خدا منو از دست این سایه نجات بده، آخه دختر تو چرا یه روده راست تو شکمت نیست؟- پارو بزن،این مسئله حیثیتیه.- چی دارید یواش یواش برای هم تعریف می کنید؟- راست می گه خب سولماز بلندتر حرف بزن.و رو به شاهین کردم و ادامه دادم:- داشت یکی از خاطراتش رو از مسابقه قایقرانی می گفت،سولماز جان برای شاهینم بگو.سولماز که دیگه اگر کارد می زدی خونش بیرون نمی ریخت گفت:- سایه نمی خوای توی این گرما از خاطرات کشتیرانی تو مثلث برمودا برات حرف بزنم؟- نه برای شاهین خوب نیست ممکنه شب کابوس ببینه وگرنه از نظر من اشکالی نداره.- نه دیگه من اینقدر هم ترسو نیستم،اما مثل اینکه سولماز دیگه حسابی خسته شده و نمی تونه ادامه بده و این رل قهرمانانه رو بازی کنه،سولماز می خوای جاهامون رو عوض کنیم؟- با کمال میل.و بعد از چند دقیقه سولماز گفت:- آخیش چقدر خوبه آدم راحت بشینه و دریا رو نگاه کنه.- بله همین طوره که می فرمایید.- چقدر خوب بود اگه تو همیشه با من موافق بودی!- اوا مگه همیشه من با تو مخالفت می کنم که اینقدر حسرت به دل حرف می زنی؟- مخالفت که نه ولی همیشه نظر خودتو غالب می کنی.- مثل اینکه دریا زده شدی عزیزم.شاهین در حالیکه می خندید گفت:- خب دیگه پارو نزن فکر کنم همین جا خوبه.آن موقع که پارو می زدم به دریا توجهی نداشتم ولی حالا که راحت نشسته بودم ،فهمیدم حرف سولماز کاملا درست بود.دوست داشتم همانجا می نشستم و غروب خورشید را نگاه می کردم.سولماز و شاهین هر کدام دو ماهی گرفته بودند ولی من هنوز موفق به گرفتن یک ماهی هم نشده بودم که شاهین گفت:- بهتره بریم.- من هنوز یه ماهیم نگرفتم و تا نگیرم دست از تلاش بر نمی دارم.شاهین که جدیت مرا دید گفت:- باشه یک ربع دیگه هم به خاطر تو صبر میکنیم و با سولماز قلاب هایشان را از آب بیرون آوردند تا شانس من بیشتر شود.در آخرین دقایق قلاب تکان خورد و بالاخره توانستم یک ماهی بزرگ صید کنم.سولماز با دیدن ماهی گفت:- خب خدا رو شکر،وگرنه حالا حالا ها اینجا تشریف داشتیم.- نه دیگه داشتم خسته می شدم.در راه برگشت شاهین به تنهایی پارو زد و من و سولماز در حالیکه دست در گردن هم انداخته بودیم در سکوت آبی بیکران را تماشا می کردیم.****
فصل هشتم-1ته کلاس نشته بودم که سولماز وارد شد ،خیلی سریع به طرفم آمد و گفت:سلام یه خبر داغ برات دارم ،مژدگانی بده تابگم.- حالا اول بگو تا بعدا در باره مژدگانی با هم صحبت کنیم.- مامان زنگ زد و گفت میان تهران.- جدی!چند روز می مونن.- کجای کاری،دارن برای همیشه میان.- شوخی می کنی؟- نه جون خودم،بابا خواسته تا قطعی نشده کسی با خبر نشه...وای خیلی خوشحالم سایه.- منم خیلی خوشحالم با این حساب مژدگانیت پیش من محفوظه.نگران نباش باهات کنار میام.هدف ما جلب رضایت مشتریست.زمانی که با سولماز به خانه رفتیم،روی میز آشپزخانه یادداشتمامان را دیدم که نوشته بود.((وقتی اومدید،سریع به خانه سهیلا بیاید که خیلی کار داریم.))من و سولماز کیف و کتاب را گذاشتیم و به طرف خانه آنها رفتیم،در حیاط باز بود.مامان همراه چند کارگر در خانه مشغول کار بودند،به مامان سلام کردیم.مامان در حالیکه خسته به نظر می رسید گفت:- سلام به دخترای گل خودم.- خاله جون خسته نباشید.- قربونت برم،نمی دونی چقدر خوشحالم هم برای تو هم برای خودم،خیلی تو این دوسال سختی کشیدی.- مامان پس شمام خبر داشتید و به ما چیزی نگفتید.- گفتم تا قطعی نشده به شما دوتا چیزی نگم تا بعدا اگه نشد تو روحیه تون تاثیر منفی نذاره.یک سری از وسایل قبلا اومده و چیده شده.یکسری هم الان میاد،شبم که صاحبخونه تشریف میاره.- پس یه کاریم بدید ما انجام بدیم.- شما دوتا برید وسایل و دسته بندی کنید تا مشخص بشه مال کجاست تا بیام با کمک هم سرجاشون بذاریم.فقط سریع که چهار ساعت بیشتر وقت نداریم.من و سولماز توانستیم با کمک هم اتاقش را بچینیم،بعد از اتمام کار همراه مامان به خانه برگشتیم و منتظر آمدن مهمانها شدیم.تقریبا ساعت نه بود که مهمانها آمدند هه خوشحال بودیم از این که دوباره بعد از دو سال دور هم جمع شده بودیم.پدر و مادرها از اینکه دوباره با هم بودند شاد بودند،من و سولماز و اشکان نیز که با هم مثل خواهر وبرادر واقعی بودیم،از این که دوباره هر سه در کنار هم بودیم خرسند وراضی بودیم،من و سولماز مثل دو خواهر دوقلو و اشکان هم مثل برادر بزرگتر در کنار ما بود.بعداز شام همگی به خانه رفتیم تا باقی مانده اثاثیه را مرتب کنیم،حدود ساعت یک و نیم بود که خسته به خانه بازگشتیم.از شدت خستگی روی پا بند نبودم به مامان و بابا شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم،به جرات می توانم بگویم تا سرم را روی بالش گذاشتم به خواب رفتم.صبح با تکانهای دست مامان از خواب بیدار شدم،چشمهایم را که باز کردم مامان گفت:- دختر گل مامان از خواب بیدار نمی شی؟- سلام مگه ساعت چنده؟- ساعت هشت ونیم،مگه ساعت ده کلاس نداری دیرت می شه ها.صبحانه خورده بودم که سولماز به سراغم آمد،موقع خداحافظی به مامان گفتم:- خب شما از امروز دیگه تنها نیستید و من براتون خوشحالم.- قربونت برم که اینقدر به فکر منی.ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون آوردم،سولماز در و بست و سوار ماشین شد و گفت:- چرا پیاده نمی شی درو ببندی ؟مگه من دربانم؟- تورو به هر کسی که می پرستی از اول صبح غر نزن.- پس اگر می خوای غر نزنم از این به بعد خودت در رو ببند.- حالا که تو بستی و تموم شد،دیگه این حرفها برای چیه؟- آهان حالا که تازه رسیدیم به اصل مطلب،یعنی این که من از این به بعد درو نمی بندم حالا اگرم بخوام لطف کنم یه بارتو یه بار من.- آهان پس تو داری حساب بعد رو می کنی،چرا منو نمی گی که حسابی راننده تو شدم؟- خیلی دلت بخواد،این افتخار نصیب هر کسی نمی شه.حالا به جای بحث کردن با من یه کم سریعتر حرکت کن.- چشم ،اوامر دیگه ای نداری.- آهان پس تو داری حساب بعد رو می کنی،چرا منو نمی گی که حسابی راننده تو شدم؟- خیلی دلت بخواد،این افتخار نصیب هر کسی نمی شه.حالا به جای بحث کردن با من یه کم سریعتر حرکت کن.- چشم ،اوامر دیگه ای نداری.- نه،راستی نزدیک بود یادم بره من عصر می خوام برم خونه خاله جونم،به مناسبت اومدن مامان و بابا میهمانی دادن،برای همین کلاس شنای عصر کنسل می شه.- عجب تصادفی همین الان می خواستم بگم یادم رفته لوازم استخر رو بیارم،فقط نمی دونستم چه طوری بگم که تو غر نزنی.- یعنی تو اینقدر از من می ترسیدی و من خبر نداشتم؟سولماز نگاهم کرد و با حالت التماس آمیزی گفت:سایه.- چیه ،نکنه انتظار داری عصر هم برسونمت؟در حالیکه لبخند می زد و پیاده می شد گفت:- یعنی تو نمی خواستی منوو برسونی؟- اولا برای من لبخند ژکوند نزن،ثانیا حتی فکرشم به ذهنم خطور نکرده بود.در کنار سولماز به را ه افتادم،هنوز وارد سالن نشده بودیم که کسی از پشت چشمهایم را گرفت،دستهایش را لمس کردمو از انگسترش او را شناختم گفتم:- فرناز دوباره تو چشمهای منو گرفتی،به پیر به پیغمبر بده،مثلا تو زن استاد فرهمند شدی باید سنگین باشی.فرناز در حالیکه می خندید گفت:این افتخار و بهتون می دم که کنار من راه بیاین.سه تایی به طرف کلاس رفتیم تا رسیدن به کلاس با کلی استاد سلام و علیک کردیم.سولماز با حرص گفت:- بابا تو دیگه نمی خواد با ما راه بیای از بس با این استادا سلام و علیک کردم آرواره هام درد گرفت،آخه اینم شوهر بود توانتخاب کردی؟به کلاس که رسیدیم دیگر جا نبود،تقریبا همه صندلی ها پر بود.خلاصه بعد از کلی کنکاش و خواهش و تمنا بالا خره سه تا صندلی کنار هم گیر آوردیم ونشستیم طبق معمول فرناز داشت می گفت و می خندید.فرناز یک لحظه هم ساکت نبود و سر کلاس مدام حرف می زد به درس گوش نمی داد،من مانده بودم چطور واحد هایش را پاس می کرد.به یاد دارم همین استاد فرهمند یک بار سر کلاس از بس ما حرف زدیم،محترمانه بیرونمان کرد،البته تقصیر فرناز بود ولی خب ما هم به آتش او سوختیم.امروز هم سر کلاس این قدر حرف زد که وقتی استاد از فرناز سوال کرد نتوانست جواب بدهد،بلافاصله از سولماز پرسید ولی از آنجایی که وقتی کنار فرناز می نشستی دیگر نمی توانستی به درس گوش بدهی،متاسفانه بلد نبود،می دانستم نفر بعدی من هستم اتفاقا حدسم درست از آب در آمد،خوشبختانه من قبلا در دبیرستان عضو تیم بسکتبال بودم و توانستم پاسخ سوال را بدهم.استاد دیگر چیزی نگفت یعنی ساعت کلاس دیگر به او اجازه نداد،بعداز کلاس به کتابخانه رفتیم تا برای کنفرانسی که قراربود هفته آینده بدهیم،مطلب جمع آوری کنیم.جلوی در به آنها گفتم:- بجه ها کتابخانه کلاس نیست که بشه حرف زد،پس بهتره از هم جدا بشینیم.سولماز و فرناز قبول کردند و هرسه کتابهایی را که احتیاج داشتیم برداشتیم و مشغول نت برداری شدیم.ادامه دارد....
فصل هشتم-2سرگرم نوشتن بودم که کاغذی مچاله شده بر روی کتابم افتاد،سرم را بلند کردم و فرناز را دیدم که اشاره می کرد کاغذ را بخوانم.کاغذ را باز کردم نوشته بود((من دو ساعته حرف نزدم در ضمن خیلی هم گرسنمه،بهتره بریم))تعجب کردم یعنی دوساعت به این سرعت سپری شده بود.نگاهش کردم،کتابش را بست و بلند شد،من وسولمازهم برخاستیم و بعد از تحویل کتابها از سالن بیرون آمدیم و یکراست به سلف رفتیم.فرناز گفت:- من که حوصله تو صف موندن رو ندارم،زحمتش گردن شما.رو به سولماز کردم و گفتم:- پس من می رم غذا می گیرم ،توام برو یه جا پیدا کن تا فرناز هم لطف کنه ،کوفت کنه.ده دقیقه بعد غذا را گرفتم و در جستجوی آنها سالن را نگاه کردم،سولمازو فرناز کنار یک میز سه نفره ایستاده بودند تا خالی شود از خوش شانسی من موقعی که با سینی غذا به آنجا رسیدیم پسرها رضایت دادند ورفتند.ما که دیرمان شده بود با عجله غذایمان را خوردیم و رفتیم.این ساعت هم تربیت بدنی داشتیم البته با همان دکتر سعیدی،به همین دلیل بدون هیچ توضیحی هر سه نفرمان با فاصله نشستیم بالاخره کلاس با تمام خسته کنندگی اش به پایان رسید.جلوی در دانشگاه فرزاد را دیدیم که به انتظار فرناز ایستاده بود.فرزاد به ما تعارف کرد که مارا برساند،گفتم:- ممنون،ماشین هست.و از هم خداحافظی کردیم.زمانی که سولماز سوار ماشین شد،گفتم:- کجا برم خانم؟سولماز در حالیکه می خندید گفت:- فعلا مستقیم برو.- خانم مسافر سوار کنم یا در بست تشریف می برید؟- حالا یه بار می خواد منو برسونه ببین چه کار می کنه؟داخل خیابانی پیچیدم ،سولماز گفت:- اگه همین جاها نگه داری من پیاده می شم.- می رسونمت،بگو توی کدوم کوچه بپیچم.- نه مرسی،همین اول کوچه است خودم می رم.و بعد پیاده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم.ساعت شش بود.حساب کردم تقریبا برای ساعت هفت و ربع به خانه می رسم.نیم ساعتی که رفتم ماشین به تکان افتاد،ماشین را به کنار خیابان کشیدم و فهمیدم که بنزین تمام کرده زیر لب غریدم:توی این خیابون یک طرفه و خلوت،آخه اینم جا بود!از صندوق عقب یک گالن چهار لیتری بیرون آوردم و روی سقف ماشین گذاشتم و سوار شدم.چند ماشین بی توجه رد شدند و رفتند چند دقیقه بعد ماشین دیگری هم رد شد ولی کمی جلوتر نگه داشت دو پسر از اتومبیل بیرون آمدند.از صدای خندیدنشان معلوم بود که قصد کمک ندارند.در را قفل کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم،می دانستم اگر بفهمند من دختر جوانی هستم بیشتر مزاحم می شدند یکی از آنها به شیشه ضربه ای زد و گفت:- خانم کمک نمی خوای...سرتو بلند کن ببینم...دیگری گفت:- نه خیر،مثل اینکه قصد نداره با ما راه بیاد.و بعد از چند لحظه رفتند.یک ربع دیگر هم گذشت،این بار ماشین دیگری نگه داشت،سه پسر از آن پیاده شدند آنها هم بعد از پنج شش دقیقه مسخره بازی رفتند و گالن را هم با خودشان بردند.به خودم لعنت فرستادم که چرا دقت نکرده بودم دعا می کردم به پست آدمهای درست و حسابی بخورم و از این مهلکه نجات پیدا کنم.دوباره سرم را روی فرمان گذاشتم.صدای ضرباتی را که به شیشه می خورد شنیدم،اهمیتی ندادم ولی پس از چند لحظه صدای مردی را که مرا به نام می خواند شنیدم با تعجب سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم( من کشته مرده این نوع پیشامد های سرنوشتم !!!! از بین این همه آدم آشنا این اردلان پیدا شد....جل الخالق)اردلان به طرف راست ماشین رفت و به پنجره ضربه ای زد که در را برایش باز کنم.در را باز کردم سوار شد و گفت:- خوب شد بالاخره یادتون اومد درو باز کنید.- سلام،ببخشید دیر شد.- سلام خانم،حالتون خوبه؟- مرسی.اردلان به طرف راست ماشین رفت و به پنجره ضربه ای زد که در را برایش باز کنم.در را باز کردم سوار شد و گفت:- خوب شد بالاخره یادتون اومد درو باز کنید.- سلام،ببخشید دیر شد.- سلام خانم،حالتون خوبه؟- مرسی.- وقتی دیدم سرتون و روی فرمان گذاشتید فکرکردم طوریتون شده.- نه چیزی نشده،فقط بنزین تموم کردم،الان تقریبا چهل دقیقه ای می شه اینجام.- یعنی کسی پیدا نشد بهتون کمک کنه؟- چرا دوتا ماشین نگه داشت ولی آدمهای درست و حسابی نبودند منم از خیر کمکشون گذشتم.یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:- حالا از کجا فهمیدید من درست و حسابی ام و فقط قصد کمک دارم؟- حداقلش اینه که من شما رو می شناسم.- حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟- دو لیتر بنزین،تا به پمپ بنزین برسم.- متاسفم من خودم شاید دو سه لیتر بیشتر نداشته باشم اما وقتی پمپ بنزین رفتم یه چهار لیتری برای شما میارم.و خواست پیاده شود.من که حسابی ترسیده بودم ناخودآگاه بازویش را گرفتم و گفتم:- خواهش می کنم منو تنها نذارید.نگاهی به من انداخت،بازویش را رها کردم و سرم را از خجالت پایین انداختم.- نترس زود برمی گردم.- نه منم با شما میام.- اگه با من بیای ممکنه وقتی برگشتیم یا لاستیکهای ماشین یا خودش نباشه.اشکهایم داشت سرازیر می شد،سرم را پایین انداختم تا ریزش اشکهایم را نبیند و گفتم:- من دیگه نمی تونم تنها اینجا بمونم.دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:- تو داری گریه می کنی!- آره چون خودم از ماشینم مهمترم،اگه تا اومدن شما یه آدم احمق پیدا شد و شیشه رو شکست من چه کار کنم؟اردلان در حالیکه به من خیره شده بود گفت:- نگران نباش،ماشین و بکسل می کنم.پیاده شد و از عقب ماشین خودش طنابی بیرون آورد و کارها را ردیف کرد.تا پمپ بنزین نیم ساعتی راه بود.در جایگاه کلید در باک را به یکی از ماموران دادم تا برایم بنزین بزند.اردلان که زودتر از من بنزین زده بود منتظرم مانده بود.ماشین را پارک کردم،پیاده شدم و گفتم:- ممنون آقای امیری،واقعا به من لطف کردید مثل اینکه خدا شما رو برای کمک به من فرستاده.- خواهش می کنم خانم.- امیدوارم بتونم کمکهای شما رو جبران کنم.گفت:- تا دم خونه همراهیتون می کنم.تشکر کردم و گفتم:- دیگه مزاحم شما نمی شم.- مزاحمتی نیست در ضمن این شماره تلفن منه،هر وقت مشکلی پیش اومد با من تماس بگیرید.من چهار به بعد خونه ام.کاغذ را گرفتم،از او خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم،اوهم پشت سرم بود.جلوی در خانه پارک کردم اردلان برایم دستی تکان داد و رفت.ادامه دارد.....
فصل هشتم-3فردا صبح که می خواستم به دانشگاه بروم ماشین را روشن کردم به درجه بنزین نگاه کردم،دیگر حسابی تنبیه شده بودم دوباره به یاد دیشب افتادم و از تصور اینکه بیگانه ای بهزور وارد ماشین می شد از ترس لرزیدم.به دانشگاه که رسیدم پسر بچه هفت ،هشت ساله ای جلو آمد با حالت التماس آمیزی گفت:- خانوم بیسکویت بخر،همش دویست تومنه.دلم برایش سوخت سه تا از بیسکویت ها را گرفتم و پولش را دادم و گفتم:- این یکی هم مال خودت.وارد کلاس که شدم سولماز از ته کلاس صدایم زد.به طرفش رفتم وگفتم:- سلام مهمونی خوش گذشت؟- سلام جای تو خالی بود،خوبی؟- مرسی.- چه خبر؟- اگه بدونی دیشب چه اتفاقی افتاد.- نه،برات خواستگار اومده؟سرم را به علامت مثبت تکان دادم وگفتم:- آره اگه حدس زدی طرف کیه؟- شاهین؟- نه.- پس کی؟خودت بگو.- باورت نمی شه !دکتر معیریان.- دکتر معیریان کیه؟!- رئیس دانشگاه دیگه.- چقدر لوسی سایه.- تو لوسی،هر اتفاقی می افته می گی برات خواستگار اومده،آخه خواستگار کجا بود؟....دیروز تو رو که رسوندم وسط راه بنزین تموم کردم .دوتا ماشین نگه داشت که همشون پسرای جوون بودن که قصد کمک نداشتن تا اینکه بالاخره یه نفر اومد و منو از این مهلکه نجات داد،اگه گفتی کی بود؟سولماز سه حدس اشتباه زد که استاد وارد کلاس شد.با حرص گفت:- بگو دیگه تا کلاس شروع نشده.- اردلان امیری.- اِ چه به موقع رسیده !خب تعریف کن.- برای شنیدن بقیه ماجرا باید تا هفته دیگر صبر کنی .روز خوبی رو براتون آرزو میکنم.- لوس نشو ،سرت رو بنداز پایین و بگو.- پس کی برام جزوه بنویسه؟- جزوه تو سرت بخوره از یکی از بچه ها برات می گیرم.می دانستم سولماز به این راحتی دست بردار نیست سرم را پایین انداختم و ماجرا را برایش تعریف کردم،تقریبا آخر ماجرا بودکه صدای استاد بلند شد:- ته کلاس چه خبره،میز گرده؟- ببخشید استاد شما بفرمایید.- نه خواهش می کنم خانم سرمدی،هر وقت صحبت شما تموم شد من شروع می کنم.صدای خنده بچه ها بلند شد.- نه خواهش میکنم استاد.- پس با کسب اجازه از خانم سرمدی و معتمد درس و ادامه میدیم.من و سولماز تا آخر کلاس دیگر با هم حرف نزدیم کلاس که تمام شد سولماز گفت:- خب بعدش؟نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و گفتم:- واقعا که،انگار نه انگار که آبرومون رفته حالا تازه می گه خببعدش.- اگه غر زدنت تموم شد بقیه ماجرا را بگو.- کجا بودم؟- خواست بره بنزین بزنه.- آهان،بهش گفتم غیر ممکنه اینجا تنها بمونم،بعد ماشین و بکسل کرد وبه پمپ بنزین رفتیم،تازه منو تا در خونه هم همراهی کرد.نقطه،قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اشنرسید.- غلط نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه اردلانه.- نگو،نکنه نیم کاسه ای زیر کاسه اردلان باشه؟- باشه،مسخره کن.- تازه شماره تلفنشم داد که هر وقت مشکلی پیدا کردم باهاش تماس بگیرم.- بیا این اردلانی که تره برای دختری خورد نمی کرد،چطور شماره تلفنش رو به تو داده غیر از اینه که تو براش مهمی،تازه جریان کامیار هم که یادته.- سولماز تو دیگه داری خیالبافی می کنی،بابا واسه خدا یه کاری انجام داده.- تو این طور فکر کن،راستی زنگ بزن ازش تشکر کن.- به نظر تو کار درستیه؟- آره،حتما زنگ بزن.***زمانی که به خانه رسیدم مامان می خواست به مهمانی برود،از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم.خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم کمی بخوابم.وقتی که از خواب بیدار شدم ساعت شش بود به آشپزخانه رفتم چیزی بخورم،که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم و گفتم:بله.صدای بچگانه ای گفت:- الو مامان سلام.- سلام کوچولو،ولی من مامانت نیستم اشتباه گرفتی عزیزم.و قطع کردم به یاد سولماز افتادم که گفته بود((حتما به اردلان زنگ بزن))تلفن را برداشتم و به اتاقم رفتم و شماره اش را گرفتم.پس از یک بوق آزاد گوشی برداشته شد،ولی صدایی شنیده نشد می خواستم قطع کنم که صدای اردلان را شنیدم که می گفت اگه نمی خواستی حرف بزنی پس چرا تلفن زدی؟)فکر کردم مرا با کسی اشتباه گرفته،شیطنتم گل کرد و تصمیم گرفتم حرف نزنم تا ببینم چه پیش می آید،صدای ورق خوردن کتاب از آن طرف به گوش می رسید.پس از چند لحظه گفت:- حالتون که خوبه،البته باید بدونی من به کوچکتر از خودم سلام نمی کنم.با خود گفتم((نکنه منو شناخته باشه))خواستم قطع کنم که دوباره فکر کردم((آخه از کجا ممکنه منو شناخته باشه من کهحرفی نزدم مطمئنم من و با کس دیگه ای اشتباه گرفته))توی همین فکرها بودم که گفت:- نکنه دوباره بنزین تموم کردین؟ناخودآگاه گفتم:- هی آخ.- چیه فکر نمی کردی بشناسمت؟دیگه حسابی ضایع شده بودم بهتر دیدم حرف بزنم.بنابراین گفتم:- سلام.- سلام به روی ماهتون،دیگه داشتم از حرف زدنت ناامید می شدم.- من اولم می خواستم حرف بزنم ولی فکر کردم منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید.در حالیکه می خندید گفت:- ولی من تا مطمئن نباشم اون طرف خط کیه شروع به صحبت نمی کنم خانم،ولی فکرشو نمی کردی بشناسمت درست می گم.- اصلا فکر نمی کردم،جدا شما منو از کجا شناختید.- من این شماره تلفونو به جز تو فقط به یک نفر دیگه دادم ولی اون عادت نداره حرف نزنه پس فهمیدنش مشکل نبود.- در هر صورت من قصد مزاحمت نداشتم زنگ زدم از کمکی کهبه من کردید تشکر کنم.- خواهش میکنم.- در ضمن بابت این کنجکاویم معذرت می خوام.- فراموش کن،من از این که تورو با حرفم ناراحت کردم معذرت می خوام.- نه ناراحت نشدم،احتیاجی به معذرت خواهی نیست.- پس اگه ناراحت نشدی چرا صدات شادی همیشگی رو نداره؟- وای مثل اینکه شما دارید منو می بینید؟در حالیکه می خندید گفت:شاید،لباس مناسب که تنت هست؟به لباسهایم نگاه کردم،مینی تاپ با شلوارک پوشیده بودم.صدای اردلان را شنیدم که گفت:چیه داری به لباسات نگاه می کنی؟- وای شما دارید منو می ترسونید دیگه دارم شک می کنم.- نه نترس،فقط چون چند لحظه حرف نزدی فهمیدم داری بهلباسات نگاه می کنی،درست گفتم؟- بله،شما خیلی باهوشید.- خیلیا از این خصوصیت من خوششون نمیاد.- شاید چون نمی تونن بالاتر و باهوشتر از خودشون رو ببینن.- تو چطور؟- خوشبختانه جز این دسته آدمها نیستم به هر حال ببخشید که مزاحم مطالعه شما شدم.- خواهش می کنم نکنه حالا تو داری منو می بینی؟- نه خیالتون راحت باشه فقط صدای ورق خوردن کتاب به گوشم رسید.- پس معلومه توام باهوشی.- مرسی،بازم ممنون از کمکتون و خداحافظ.- خواهش می کنم از شنیدن صدات خوشحال شدم به امید دیدار.گوشی را که قطع کردم نفس راحتی کشیدم با خود گفتم((وای،این دیگه کیه؟مو رو از ماست می کشه بیرون))بلندشدم کتابم را بردارم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم و گفتم:- بله.- الو،سلام خسته نباشی.سولماز بود.پاسخ دادم:- سلام،برای چی خسته نباشم.؟- خب معلومه داشتی نیم ساعت با تلفن حرف می زدی.- اِ امروز همه غیب گو شدن،حالا غرض از مزاحمت؟- مامانت اینجاست توام پاشو بیا،خداحافظ.لباسهایم را عوض کردم و کتابم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
فصل نهم-1من و سولماز تصمیم گرفته بودیم سه ساعت وقت اضافه بین کلاسمان را خوش بگذرانیم و به رستورانی شیک برویم.دررستوران منتظر نشسته بودیم که بالاخره گارسونی دلش به حالمان سوخت و برایمان منو آورد.من سوپ و جوجه سفارش دادم سولماز هم همان غذا را انتخاب کردو گفت:چه کنم حسادت بد دردیه.داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای آرام سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم،سرم را بلند کردم فکر کردم باز مسخره بازی در آورده تا حواس مرا پرت کند،که گفت:- سایه؛اردلان با یه نفر دیگه دارن میان به طرف ما.من که هنوز فکر میکرم شوخی می کند گفتم:- خب چی کار کنم؟می خوای پاشم تورو جلوشون سر ببرم؟و خندیدم.در همین موقع سولماز بلند شد و سلام کرد.هم زمانمن هم اردلان را دیدم بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم.اردلان دوستش را به ما معرفی کرد و گفت:- ایشون دوست من پارسا پور محمدی هستند.و با اشاره به من ادامه داد:- ایشونم خانم سایه معتمد و ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند.پارسا با من و سولماز سلام و احوالپرسی کرد.در سکوت به سولماز خیره شد.آنقدر که اردلان مجبور شد چیزی در گوشش زمزمه کند.پارسا که به خودش آمده بود،چشم از سولماز برداشت و گفت:- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم خانم.اردلان که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:- خب خانما،ما از حضورتون مرخص می شیم،امیدوارم بهتون خوش بگذره.با رفتن آنها من که تا آن زمان خودم را به سختی کنترل می کردم،شروع کردم به خندیدن.سولماز سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:- نه خیر از گرسنگی دیوانه هم شد طفلک.- من که نه،ولی این پارسا پور محمدی فکر می کنم دیوانه شده بود،اگه اردلان بهش تذکر نداده بود تا حالام داشت تورو برانداز می کرد.- آره بنده خدا تیک داشت،خب بالاخره غذای مارو آوردند.و با نگاهی به من گفت:- آب دهنتو جمع کن مثل گرسنه های آفریقا می مونی.- خیلی بی تربیت شدی باید بفرستمت دارالتادیب بلکه ادب بشی.- حالا بخور شاید نظرت عوض شد و خودش شروع به خوردن کرد.بعد از غذا سولماز بلند شد،گفتم:- حساب میکنم.- نه من حساب می کنم،مهمون من باش.- من که با تو تعارف ندارم.- نه همین که گفتم.- پس حساب کن تا جونت در بیاد.- واقعا که،جای تشکرته؟- نکنه انتظار داری برای انجام وظایفتم ازت تشکر کنم.- سایه می زنم تو سرت ها،برو ماشینو روشن کن تا من بیام.- چشم.سولماز داشت درس می خواند اول تصمیم گرفتم که نگذارم درس بخواند و بعد پشیمان شدم و به او گفتم:بلند بخون تامنم گوش بدم.سولماز شروع به خواندن کرد.جلوی در دانشگاه به سولماز که بلند بلند جزوه را می خواند گفتم:خب بسه دیگه سرم رفت.- عجب رویی داری،یه ساعته دارم خودمو به خاطر تو خفه می کنم،این جای تشکرکردته؟- دستت درد نکنه،حالا جون بکن پیاده شو.- خدایا من از دست این دختر چه گیری افتادم،خودت منو نجات بده.- خدایا به داد دل این دختر رنج کشیده برس.موقعی که وارد کلاس شدیم،خلوت بود گفتم:سولماز نکنه کلاسو اشتباهی اومدیم.- نه بابا دویست و یازده.و از دختری که آنجا نشسته بود پرسید:- مگه اینجا کلاس زبان تخصصی تشکیل نمی شه؟- نه ،استاد نمیاد.- مطمئنی آخه استاد که صبح اومده بود.- می دونم،الان مسئول آموزش اومد و گفت،برای استاد کار ضروری پیش اومده و کلاس تعطیله.زمانی که به خانه رسیدم مامان با دیدنم گفت:- چقدر زود اومدی؟- بدشانسی استاد نیومد،من و سولماز رفته بودیم رستوران با چه عجله ای خودمونو به دانشگاه رسوندیم که گفتن برای استادمشکلی پیش اومده و رفته.- عوضش من خوش شانسم که تو اومدی و منو از تنهایی در آوردی.- الان میام کنارتون و گل میگیم و گل می شنویم.و به اتاقم رفتم که لباسم را عوض کنم موقعی که پایین رفتم مامان دو لیوان چای ریخته بود،با دیدن من گفت:بیا عزیزم چایتو بخور سرد می شه.من ومامان مثل دو دوست بودیم،من همیشه با مامان احساس راحتی می کردم و هیچ چیزی را از او پنهان نمی کردم با مامان صحبت می کردم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:- بله،بفرمایید.- الو....الو.صدای بابا بود.ذوق زده به مامان گفتم:- باباست.و دوباره گفتم:- الو،بابا.- جانم.- سلام بابا حالتون خوبه؟- سلام عزیزم،صدای تورو که شنیدم خوب خوب شدم مامان خوبه؟- خوبه،دلش برای شما خیلی تنگ شده دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنم ولی گوشی را به مامان می دم.و خداحافظی کردم.مامان و بابا خیلی به هم علاقه داشتند.در این یک هفته که پدر برای انجام کاری به مشهد رفته بود مامان خیلی احساس تنهایی می کرد.بعد از یک ربع به هال رفتم .چشمهای مامان پر از اشک بود.من را که دید اشکهایش را پاک کرد و دستهایش را به طرفم دراز کرد و گفت:- بیا عزیزم.سرم را روی پاهایش گذاشتم،موهایم را نوازش کرد.پرسیدم:- مامان بابا کی برمی گرده؟- فردا ساعت نه.- اّ ه من فردا کلاس دارم،منم می خواستم بیام فرودگاه.- بابا یکراست می ره کارخونه،ولی برای ساعت دوازده خونه اس.- پس حالا که قراره بابا فردا بیاد باید جشن بگیریم ،بریم پیتزا بخوریم؟- ای شیطون اگه بابات زنگ نزده بود دیگه چه بهانه ای برای فرار از آشپزی به فکرت می رسید؟- پس برم آماده بشم.- تا نظرم عوض نشده سریع آماده شو.به سرعت لباسم را عوض کردم و آرایش ملایمی کردم و پایین رفتم و گفتم:- من حاضرم.چراغها را خاموش کردم که زنگ زدند،سولماز و خاله سهیلا بودند.سولماز با دیدنم گفت:- برای اومدن ما این همه بزک دوزک کردی.خندیدم و فتم:- سلام.- می خواستید برید جایی سایه جان؟- نه تا سر خیابون.در همین موقع مامان پایین آمد و با دیدن آنها گفت:- به به!چه به موقع اومدید،حالا چهار نفری بشتر خوش می گذره.- کجا؟- سایه هوس پیتزا کرده می ریم سر خیابون می خوریم و برمیگردیم ،چطوره؟- عالیه!من که موافقم.دستم را به دور شانه سولماز حلقه کردم و گفتم:- سولماز که معلومه موافقه،پس حرکت کنید البته به ترتیب قد.من و وسلماز جلوتر از آنها از خانه بیرون رفتیم آن شب آنقدر به ما خوش گذشت که تصمیم گرفتیم هر هفته این برنامه را تکرار کنیم.احساس شادی می کردم مطمئن بودم بی ربط به تلفن پدرنبود،قرار بود پدر روز شنبه بیاید ولی حالا دو روز زودتر می آمد،من نه تنها برای خودم که خیلی دلم برای پدر تنگ شدهبود خوشحال بودم ،بلکه برای مامان هم خوشحال بودم،دلم می خواست هر چه سریعتر این سیزده ،چهارده ساعت هم می گذشت تا زودتر پدر را می دیدم.صبح با اشتیاق زیادی از خواب بیدار شدم و به دانشگاه رفتم برای اولین بار حوصله گوش دادن به حرفهای اساتید را نداشتم،هر یک ربع یکبار به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم ساعت یازده بشود و من به خانه بروم عجیب دلم برای پدر تنگ شده بود،این اولین باری بود که پدر به خاطر کارهایش مارا یک هفته تنها گذاشته بود.کلاس که تمام شد بدون معطلی سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم.در را که باز کردم بوی پدر را در خانه احساس کردم و از همان جلوی در صدایش زدم.پدر که گویا با شنیدن صدای به هم خوردن در متوجه حضور من شده بود همراه مامان به راهرو آمدند با دیدن پدر خنده ای از سر خوشی کردم و گفتم :سلام.- سلام عزیزم.در آغوشش فرو رفتم و بوسیدمش،در حالیکه مرا به سینه می فشرد گفتم:- خیلی دلم براتون تنگ شده بود،خیلی خوشحالم که زودتر اومدید،- منم همین طور ،نمی دونی داشتم دیوونه می شدم.اگه شماها دلتون برای یه نفر تنگ شده بود من دلم برای دو نفر تنگ شده بود،واسه همین دیگه نتونستم طاقت بیارم.- خوب کاری کردید.- بهتره بریم بشینیم،کلی حرف برای گفتن دارم.مابین بابا و مامان نشسته بودم،پدر واقعا به خانواده اش عشق می ورزید،این از نگاه و کلامش پیدا بود.و من واقعا از اینکه پدر و مادری به این خوبی داشتم خوشحال بودم.
فصل نهم-2صبح روز یکشنبه از خانه خارج شدم.به سراغ سولماز رفتم ولی خانه نبود،با سرعت به طرف دانشگاه رفتم عجله داشتم،می خواستم به موقع به کلاس برسم دو چهار راه مانده به دانشگاه احساس کردم چرخ عقب ماشین کم باد شده.با خودگفتم،هر طور شده تا دانشگاه می رم،کلاسم که تمام شد عوضش می کنم،به سرعتم اضافه کردم ولی فایده ای نداشتبالاجبار ماشین را به کنار خیابان کشیدمو پیاده شدم با نگاهی به چرخ فهمیدم پنچر شده خواستم ماشین را بگذارم و به دانشگاه بروم که نگاهم به تابلوی حمل با جرثقیل افتاد.در صندوق عقب را باز کردم و جک و زاپاس را بیرون آوردم و دست به کار شدم.پیچ آخری را باز کردم که متوجه سایه ای شدم ،سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم برخاستم و به او سلام کردم.- سلام می بینم که دوباره مشکل پیدا کردید.لبخندی زدم و گفتم:- از عهده این یکی بر میام.- بله ولی اجازه بدین من کمکتون کنم.و التویش را در آورد و گفت:- اگه ممکنه اینو نگه دارید.پالتویش را گرفتم و همان کنار به نظاره ایستادم،قد بلند و چهار شانه بود و البته خیلی خوش لباس به طور کلی از آن تیپ مرد های جذاب بود.بعداز چند دقیقه لاستیک را عوض کرد و گفت:- خب ،تموم شد.- متشکرم،خیلی لطف کردید و دستمالی را به طرفش گرفتم تا دستهایش را تمیز کند.دستمال را گرفت و گفت:- مرسی خانم،الان کلاس دارید؟نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:- الان دیگه نه.یکی از ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:- چطور؟- - الان ساعت نه و ده دقیقه است،تازه ده دقیقه مونده تا به دانشگاه برسم.پس دیرم شده.استادم بعد از خودش کسی رو راه نمی ده علی الخصوص اگر من باشم.- عجب استاد بی احساسی،حالا کی هست؟نکنه اردوانه؟از حرفی که زد خجالت کشیدم ،سرم را پایین انداختم و گفتم:نه،استاد سرمدی.- پس دکتر سرمدی هنوز این عادتشو ترک نکرده!- می شناسیدش؟- اُه تا حالا چند بار صابونش به تنم خورده.- پس دیگه باید فهمیده باشید چطور الان کلاس ندارم.- کاملا توجیه شدم،راستی داشت یادم می رفت.می خواستم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم،البته اگه مزاحمتون نباشم؟- نه خواهش می کنم ،بفرمایید.- اینجا که نمی شه،چون تا الانم شانس آوردیم که ماشینو نبردن.اگه موافق باشید یه کافی شاپی نزدیک دانشگاهه که بهتره بریم اونجا صحبت کنیم.سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سوار ماشین شدم.اردلان جلوتر از من حرکت کرد با هم به کافی شاپ رفتیم.اردلان سفارش قهوه و کیک داد و گفت:عرض کنم خدمتتون دوست منپارسا،گویا...داشتم فکر میکردم چقدر اسمش آشناست ولی خودش یادم نمی آمد.اردلان با دیدن چهره متفکر من گفت:فکر می کردم معرف حضور هستن همون که پنج روز پیش با من توی رستوران بود،البته اگه منو یادتون میاد.با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:آهان یادم اومد،پارسا پور محمدی...بله می فرمودید.- عرض کردم،گویا ایشون چیزی پیش دوست شما جا گذاشتن.مکثی کرد و بعدادامه داد:- البته اگر براتون مقدوره وقتی دارم باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید.سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم و گفتم:بله،می فرمودید.اردلان نگاه خیره ای به من کرد و بعد با حرص گفت:ممکنه این قدر نگید می فرمودید.- بله امکانش هست ،ادامه بدید.- کجا بودم؟- اونجا که دلشونو پیش سولماز جا گذاشته بودند.یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:- آفرین خیلی باهوشی.خلاصه این چند روزه آرامشو از من گرفته،مدام به من التماس می کنه که کاری کنم با سولماز دیداری داشته باشه.حالا لطف کنید و به سولماز بگید اگه قصد ازدواج داره با این دوست من یه قرار بذاره.البته بگم پسر خوبیه،شکل و قیافه خوبی هم داره،از نظر ثروت و تحصیلات هم بالاست و مهمتر از همه پسر خیلی با معرفتیه،من تضمینش می کنم.- باشه به سولماز می گم.اگه تمایل داشت با ایشون یه قراری بذاره.- پس شما زحمت بکشید تلفنی به من اطلاع بدید.- باشه ،حتما.- حالا کی قرار می ذارید،فردا؟نگاهی به او انداختم و گفتم:فردا!من تازه امروز به سولماز می گم بعد حتما باید فکر کنه ،اصلا شاید جوابش منفی باشه.اردلان در حالیکه می خندید گفت:- اگه جوابش منفی بود که من خودم به پارسا می گفتم نه پسر خوب خیال این خانم و از سرت بیرون کن.- شما از کجا اینقدر مطمئنید؟- به هر حال من می دونم شما به من تلفن می زنید و قرار میذارید.و بعد مکثی کرد و گفت:خب خانم از اینکه ناراحتتون کردم عذر می خوام.- نه چیزی نیست.- شما دروغگوی ماهری نیستید.از ظاهرتون پیداست از دست من ناراحتید،البته من آدم صریحی هستم و دوست دارم صحبتم رکو پوست کنده حرف بزنه.- من فقط از این که فکر کردید همه آدمها رو به این زودی فراموش می کنم ،ناراحت شدم در صورتی که من هیچ وقت کمک های شما رو فراموش نمی کنم.- این نظر لطف شماست،به هر حال بازم معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشید اصلا نمی دونم چرا این حرفو زدم.- خودتونو ناراحت نکنید،گفتم که چیزی نیست.- پس یعنی من و بخشیدید؟- خب معلومه.- واقعا که دختر مهربون و با گذشتی هستی.لبخندی زدم و گفتم:- از پذیرایی و کمکتون ممنون.مثل اینکه حساب من داره همین طور بالا می ره،حالا شدیم سه به هیچ به نفع شما.- این چه حرفیه ،من همیشه برای خدمتگزاری به شما حاضرم.- مرسی شما لطف دارید،امیدوارم روز خوبی داشته باشید،هر چند اول صبح براتون درد سر درست کردم.برخاستم.اردلان هم در کنارم به راه افتاد و گفت:- برای من که درد سری نبود.کنار ماشین ایستادم و گفتم:- خدا نگهدار آقای امیری.- به امید دیدار،از اینکه امروز دیدمتون خیلی خوشحال شدم.و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.سوار ماشین شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس به انتظار سولماز ایستادم.بعد از جند دقیقه ای استاد سرمدی از کلاس بیرون آمد و متعاقب آن سیلی از دانشجو بیرون ریخت و بالاخره سولماز هم بیرون آمد.جلو رفتم و گفتم:- خانم سرمدی.سولماز به اطراف نگاه کرد و من را دید.از بین بچه ها بیرون امد و گفت:- سلام !کجا بودی؟- سلام،توی راه ماشین پنچر شد تا لاستیک رو عوض کنم دیرشد و منم دیگه به کلاس نیومدم،حالا بیا کارت دارم،ولی خوب گوش بده که فقط یه بار می گم.- خب بگو.- دوتا چهار راه مونده بود به دانشگاه ماشین پنچر شد سرگرم باز کردن پیچ چرخ بودم که اردلانو دیدم،اگه گفتی چیگفت؟- حتما ازت خوا....نگذاشتم ادامه دهد و با حرص گفتم:چقدرخنگی سولماز.پارسا پور محمدی رو که یادته .می خواد تورو ببینه.- یعنی چی می خواد منو ببینه؟- هیچی،اون روز که دیدت یک دل نه صد دل عاشقت شده،حالا می خواد ببینه تو هم بهش علاقه داری یا نه،خلاشه می خواد یه ملاقاتی باهات داشته باشه،البته اگه بشه فردا.مکثی کردم و گفتم:- واقعا که پسر پروئیه نه؟!گفت:- خوب تو چی گفتی؟- گفتم سولماز فعلا قصد ازدواج نداره.در ضمن فکر نمی کنم علاقه ای به این دوست شما داشته باشه.سولماز در حالیکه خیلی تعجب کرده بود گفت:- جدی!تو اینو گفتی؟خندیدم و گفتم:- نه بابا،خب باید یه طوری می گفتم که تو زیاد مشتاق به نظر نرسی،نکنه انتظار داشتی بگم،الان می رم از سر کلاس میارمش تا پارسا رو ببینه.- تو رو خدا جدی باش.- خب عصبانی نشو،گفتم من اول باید با سولماز صحبت کنم،در صورت تمایل اون با شما یه قراری می ذارم،جون من خوب نگفتم،حالا نظرت چیه،از پارسا خوشت میاد؟- آخه من که نمی شناسمش،ولی از نظر قیافه که خوبه.- اردلان که می گفت،پسر خوبیه،در ضمن پولدار و تحصیل کرده است و می گفت من تضمینش می کنم،حالا ازش خوشت میاد یا نه؟سولماز سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.- خب فهمیدم خجالت کشیدی،حالا بگو.- فکر می کنی اگه ببینمش و باهاش صحبت کنم،بعد ازش خوشم نیاد بده؟- به نظر من که بد نیست در واقع صحبت کردن برای همینه دیگه.- پس یه قراری برای پس فردا توی پارک ساعی بذار.ساعت چهار بعد از کلاس.- باشه من عصر قبل از اینکه به اردلان زنگ بزنم باهات تماس می گیرم،تا اون موقع هنوز وقت داری فکر کنی،حالا پاشو بریم سر کلاس نمی خوام این دو ساعتم از دست بدم.