فصل سیزدهم-2تقریبا ساعت هشت بود که به خانه آقای امیری رسیدیم جلوی در اشکان زنگ زد و گفت:خب دیگه مودب باشید و به ترتیب قد وارد بشید.- اشکان امشب جلوی خودت را بگیر،اینقدر مسخره بازی در نیار.- چشم عروس خانم،شما حرص نخور پوستت چروک می شه.از حیاط مشجر بزرگی رد شدیم،دم در ورودی آقا و خانم امیری همراه اردوان و اردلان به انتظار ما ایستاده بودند،بعد از سلام و احوالپرسی وارد خانه شدیم.اردلان که در کنار من بود آرام گفت:- خیلی به ما منت گذاشتید تشریف آوردید.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.- مرسی،شما لطف دارید.نیم ساعتی که نشستیم خانم امیری گفت:شما جوونا بهتره برید و با هم خوش باشید.اردوان گفت:- اگه موافقید به اون طرف سالن بریم تا اردلان لطف کنه و برامون گیتار بزنه.- خواهش می کنم، اگه مایل باشن حتما.و بلند شد.همگی به آن سمت رفتیم،اردلان گیتاری را که به دیوارنصب شده بود برداشت و گفت:ایرانی یا خارجی؟همه به هم نگاه کردند،ولی اردلان فقط به من نگاه می کرد.انگار منتظر اظهار نظر من بود بنابراین گفتم:- ایرانی باشه بهتره ولی باز هرچی میل خودتونه.- نه خواهش می کنم،هرچی شما بگید.و شروع به نواختن کرد.من محو شنیدن آهنگ شدم و دوست داشتم روزی برسد تا من هم به این خوبی گیتار بزنم.وقتی آهنگش تمام شد ،اولین نفری که تشویقش کرد من بودم وگفتم:- خیلی عالی بود،آفرین!لبخند زیبایی زد و گفت:ممنون خانم ،نظر لطف شماست.- واقعا خوب بود.من دو جلسه با سایه رفتم ولی اصلا استعداد نداشتم ،ولش کردم.اردلان رو کرد به من و گفت:- پس لطف کنید برای ما یه آهنگ بزنید.و گیتار را به دستم داد.- آخه من زیاد وارد نیستم فقط یه صدایی از گیتار در میارم.- خواهش می کنم.شروع به نواختن آهنگی کردم که همیشه تمرینش می کردم وقتی آهنگ به پایان رسید،اردلان گفت:خیلی خوب بود اگه ادامه بدید مسلما پیشرفت می کنید.- امیدوارم.و گیتار را به دستش دادم در همین حین خدمتکاری آ»د و گفت:- شام آماده اس بفرمایید.سر میز شام من مابین اشکان و سولماز نشسته بودم،داشتم غذا می خوردم که اشکان آرام گفت:- سایه کم بخور،مردا از دخترای پر خور خوششون نمیاد.خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم که صدای اشکان را شنیدم که گفت:- خاطرخوات داره نگاهت می کنه،سرت رو بلند کن و براش یه لبخند ملیح بزن.سرم را بلند کردم و دیدم آقای امیری به من نگاه می کند،با لبخند گفت:- عزیزم غریبی نکن.- ممنون ؛همه چیز صرف شد.و دوباره سرم را پایین انداختم دیگر داشتم از خنده منفجر می شدم،اگر چند دقیقه دیگر آنجا می نشستم ممکن بود آبرو ریزی شود،برخاستم و تشکر کردم.هنوز روی مبل جا به جا شد هبود م که اردلان آمد و درحالی که در کنارم می نشست گفت:- موضوع خنده داری پیش اومده.- نه چطور مگه؟- آخه مجبور شدید میز رو ترک کنید فکر کردم اشکان لطیفه خنده داری براتون تعریف کرد.- پس شما منو تحت نظر گرفته بودید.- نه اصلا چنین قصدی نداشتم ولی نمی دونم چرا شما یه طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.اخمی کردم و گفتم:متوجه منظورتون نمی شم؟در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:- با همه ملایم و مهربونید ولی برای من همیشه اخم می کنید،چی می شد یه بارم یکی از اون لبخندهای ملیح و دوستداشتنی رو به من تحویل بدید.حرفی نزدم در همین موقع اشکان و سولماز و اردوان هم آمدند،خوشحال شدم که دیگر با او تنها نیستم و از شر جواب دادن به سوالهایش راحت شدم.زمانی که مریم خانم با سینی قهوه وارد شد و به همه تعارف کرد،اردلان یک فنجان قهوه برداشت و به دست من داد.- مرسی.- نوش جان...و سرش را برگرداند.با خود گفتم(این دیگه کیه؟یه لحظه رام رامه،یه لحظه سرکش.)بعد از چند دقیقه ای آقای امیری گفت:- پسرا ،خانما رو نمی برید تا نگاهی به کتابخونه بندازند؟اردلان گفت:- اگه مایل باشن چرا که نه!و به من نگاه کرد و گفت:- موافقید؟سولماز بلند شد و گفت:- سایه پاشو،تو که عاشق کتاب و کتاب خونه ای.و دستم را گرفت و بلندم کرد.اردوان رو به اشکان کرد وگفت:- تو چی،با ما نمیای؟- نه شما برید،من حوصله دیدن کتاب و کتاب خونه رو ندارم.چهار نفری به طرف کتابخانه رفتیم از راهروی بزرگی رد شدیم و وارد کتابخانه شدیم،سالن بزرگی بود که پر بود از قفسه های کتاب که به صورت مارپیچ در کنار هم چیده شده بودند.من که از بزرگی کتابخانه به وجد آمده بودم گفتم:- من تا حالا کتابخانه شخصی به این بزرگی ندیده بودم.سولماز هم در حالیکه با تعجب به قفسه ها نگاه می کرد گفت:- اردوان حالا چرا قفسه ها اینطوری چیده شده فکر می کنم اگهکسی ما بین این قفسه ها گم بشه یه روز طول می کشه تا پیداش کنن.- اتفاقا یه بار همین مریم خانم گم شد،من و بابا نیم ساعت می گشتیم تا پیداش کردیم.- حالا شما بلدید دوباره ما رو به دنیای خارج ببرید؟اردلان گفت:- بله ؛البته اگه دخترای خوبی باشید.و یکی از همان لبخند های مخصوص به خودش را تحویلمان داد.به عنوان کتابها نگاه کردم.درباره فلسفه بود دوست داشتم به قسمت کتابهای تاریخی بروم.- اگه ممکنه بریم قسمت کتابهای تاریخی.اردوان دست سولماز را گرفت و گفت:- دنبال من بیاید .و جلوتر از ما به راه افتادند.من همین طور که به عنوان کتابها نگاه می کردم دنبالشان رفتم تا به قسمت کتابهای تاریخی رسیدیم.
فصل سیزدهم-3اردوان گفت:- خب اگه دانشجوهای زرنگی باشید اینجا کلی کتاب برای خوندن گیر میاد.نگاهی به قفسه ها انداختم پر از کتابهایی مثل تاریخ ایران،تاریخ مردم ایران،تمدن اسلام و عرب و کتابهایی از این دست بود.آنقدر حواسم به کتابها معطوف شده بود که وقتی به خود آمدم دیدم از سولماز و اردوان خبری نیست.به اردلان نگاه کردم و گفتم:- پس سولماز کجا رفت؟- نمی دونم فقط می دونم ده دقیقه ای می شه که از اینجا رفتن.- آه ده دقیقه!من اصلا متوجه نشدم ببخشید منتظرتون گذاشتم.- اشکالی نداره.در حالیکه از حواس پرتی خودم حرص می خوردم گفتم:- خب از کدوم طرف بریم؟- کجا؟!دوست ندارید بقیه کتابا رو ببینید؟- نه برای این بار کافیه.- نکنه از اینکه با من تنهایی می ترسی؟- نه،اصلا این طور نیست.دیگر علاقه ای به دیدن بقیه کتابها نداشتم.فقط دلم می خواست هرچه سریعتر از کتابخانه بیرون بروم.از بین قفسه ها عبور کردیم،پس از چند دقیقه دری نمایان شد با دیدن در نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم چند قدم مانده به در گفتم:- خدا رو شکر،بالاخره پیدا شد.- مگه گم شده بود که پیدا شد؟و خندید.در را باز کردم با دیدن یک تخت خواب و کمد و یک دست راحتی از تعجب خشکم زد.اردلان آمد و در حالیکه با حالت مخصوص خودش نگاهم می کرد گفت:- متاسفم،این جا اتاق خواب منه که یک درش به کتابخانه باز می شه،اگه عجله نکرده بودید بهتون می گفتم ولی حالا برای اینکه زودتر از شر من راحت بشید دنبال من بیاید.و با لبخند تمسخر آمیزی جلوتر از من حرکت کرد.از جایم تکان نخوردم،از ترس داشتم سکته می کردم.اردلان دوباره برگشت و گفت:- چیه؟به من اعتماد ندارید خانم؟چاره ای نداشتم به دنبالش راه افتادم بعد جلوی در دیگری ایستاد و گفت:- خب اینم از در خروجی.و کنار ایستاد و گفت:بازش کنید.سرم را پایین انداختم و گفتم:نه این بار خودتون باز کنید.اردلان که دوباره عصبانی شده بود سرش را تکان داد و گفت:باشه هر چی تو بخوای و در را باز کرد.با دیدن راهرویی که از آن وارد کتابخانه شده بودیم نفس راحتی کشیدم.کنار در ایستاد و گفت:تشریف نمیارید؟- ممنون.اردلان فقط سش را تکان داد ،از کتابخانه که خارج شدم،جلوتر از من به راه افتاد خیلی عصبانی بود،از خودم خجالت کشیدم که درباره اش این طور فکر کردم،باید از او معذرت خواهی کردم روی این حساب گفتم:- آقای امیری.اردلان ایستاد ولی برنگشت.آرام گفتم:- اردلان.برگشت و گفت:- جانم.از اینکه این گونه جوابم را داده بود خجالت کشیدم.مکثی کردم و گفتم:- از این که درباره شما اشتباه فکر کردم معذرت می خوام امیدوارم منو ببخشید.- اگه یکی درباره خودت این طور فکر کرده بود ،چه کار می کردی؟- نمی دونم؛ولی در هر صورت ازتون معذرت می خوام.دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:باشه می بخشمت حالا بخند.با اینکه هنوز ناراحت بودم لبخندی زدم و گفتم:ممنون.- بالاخره صبر ما هم نتیجه داد،یکی از همون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی هم برای من زدی.موقعی که به سالن رسیدیم سولماز و اردوان هنوز نیامده بودند.اشکان گفت:- پس سولماز و اردوان کجان؟اردلان در حالیکه می خندید گفت:- توی کتابخونه ما رو قال گذاشتن و رفتن.همه به این حرف اردلان خندیدند.پس از یکربعی سولماز و اردوان آمدند.اردوان با دیدن ما گفت:- پس شما کی اومدید؟خیلی دنبالتون گشتیم.- ما که سر جای خودمون بودیم ،ولی مثل اینکه تو و سولماز غیبتون زد.سولماز کنارم نشست ،آرام گفتم:- دیوونه کجا رفتی و منو به امان خدا ول کردی؟- ما که سر جای خودمون بودیم ،ولی مثل اینکه تو و سولماز غیبتون زد.سولماز کنارم نشست ،آرام گفتم:- دیوونه کجا رفتی و منو به امان خدا ول کردی؟- به جون تو کلی دنبالتون گشتیم،ولی پیداتون نکردیم.نگاهش کردم و گفتم:- آی آی،من خودم همه رو رنگ می کنم،تو می خوای منو رنگ کنی؟سولماز خندید و گفت:- می خوای باور کن ،می خوای باور نکن.- حالا دیگه برای من می خندی،خجالتم خوب چیزیه.سولماز نصف پرتقالی که پوست گرفته بود به من داد و گفت:- حالا ببخشید.- رشوه اس؟- ای یه چیزی تو همین مایه ها،بخور،نوش جونت.آقای امیری گفت:- خب نظرتون درباره کتاب خونه من چیه؟- واقعا که کتابخانه با عظمتیه،من به شما برای داشتن همچینکتابخونه ای حسادت میکنم.- خانم کتابا قابل شما رو ندارن.هر وقت دوست داشتید با سولماز بیاید و ازشون استفاده کنید.اردوان گفت:- چقدر خوش شانسید.پدر به این راحتی به کسی اجازه نمی دهاز کتابا استفاده کنه.لبخندی زدم و گفتم:- ایشون به من خیلی لطف دارن.اردلان آرام گفت:- نظر دیگه ای درباره کتابخونه ندارید؟نگاهش کردم و گفتم:نه برای چی؟- اونقدر که شما ترسیده بودید فکر کردم الان می گید اگه در اتاق خواب اردلان به کتابخونه باز نمی شد خیلی بهتر بود.ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و گفتم:- من که معذرت خواهی کردم.- منم که بخشیدمتون .- پس مشکل چیه؟- چون پدر بهتون اجازه داد از کتابخونه استفاده کنیدبا توجه به ترس شما گفتم،شاید این پیشنهاد رو به پدر بدید.- نه من این پیشنهاد رو می دادم نه پدرتون با این پیشنهاد موافقت می کردن.- ولی من اینطور فکر نمی کنم.- پس شما چطوری فکر می کنید؟- پدر اونقدر بهش شما علاقه داره که اگه می گفتید اردلان را از این خونه بیرون کنید تا من یه بار دیگه اینجا بیام،حتما منو بیرون می کرد.با تعجب گفتم:- این غیر ممکنه.- پدر از اون شب که شما رو دیده مدام از شما تعریف می کنه،دوست داره یه دختر مثل شما داشته باشه به این زیبایی و ظریفی و شیطونی.باور کنید اگه پدرتون راضی می شد منو اردوان رو به پدرتون می داد و شما رو جای ما برمی داشت.- نه این حرفا رو نزنید،مطمئنم که پدرتون به شماها خیلی علاقه داره.- من منکر علاقه پدر نیستم ولی می گم شما رو بیشتر از ما دوست داره.- اشتباه می کنید.- نه اشتباه نمی کنم،من پدرو خیلی خوب می شناسم چون اخلاق و رفتار من به ایشون رفته خدا نکنه از کسی خوشش بیاد جونشو براش می ده.- اتفاقا،من متوجه تشابه رفتار شما و پدرتون شدم ولی هنوز عقیده دارم که به شما ها خیلی علاقه داره.از نگاهش پیداست که واقعا به وجود پسرانش افتخار می کنه چطور شما که اینقدر به همه چیز دقیقید این حرفو می زنید.- حرف شما کاملا درسته ولی تا قبل از آشنایی با شما،من و اردوان به تنهایی بت پدر بودیم ولی حالا شما هم اضافه شدید.- پس شما احساس می کنید من جای شما رو تو قلب پدرتون تنگ کردم؟- احساس نمی کنم،مطمئنم.و خندید.- می دونید من از این موضوع نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلیم خوشحالم.- شما خیلی مرموز و غیرقابل پیش بینی هستیدو- پدرم مثل منه،پس چرا از پدرم خوشت میاد ولی از من نه؟- خواهش می کنم این بحثو تموم کنید.- باشه،این اولین باری نیست که به سوالات من جواب نمی دی،من دیگه عادت کردم.و سکوت کرد.***
فصل چهاردهم-1لقمه ای را که مامان برایم درست کرده بود از دستش گرفتم،و از او خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم امروز آخرین امتحانم را می دادم و برای یک ماهی تعطیل می شدم.چون ماشین بنزین نداشت،زودتر از خانه خارج شدم.هنگامی که به پمپ بنزین رسیدم حسابی شلوغ بود ماشین را داخل صف جا دادم.حساب کردم ده تا ماشین جلوی من بود،تصمیم گرفتم تانوبت به من برسد کمی درس بخوانم،هنوز دوازده،سیزده دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای هیاهویی به گوشم خورد.در جایگاه دو نفر با هم دعوایشان شده بود در یک چشم برهم زدن چنان کتک کاری در گرفت که مردم جمع شدند.به ساعتم نگاه کردم هشت و بیست و پنج دقیقه بود و هنوز چهار ماشین جلوی من بود دیرم شده بود.تا نوبت به من می رسید حداقل ده دقیقه دیگر طول می کشید و تا دانشگاه هم کلیراه مانده بود و ممکن بود به امتحانم نرسم.کیف و کتابم را برداشتم،ماشین را خاموش و درها را قفل کردم و از پمپ بنزین خارج شدم.برای اولین ماشینی که دیدم دست تکان دادم ماشین جلوی پایم ترمز کرد،مسیرم را گفتم و سوار شدم.پس از چند دقیقه راننده که پسر جوانی بود گفت:- خانم کجا می ری؟- دانشگاه....راننده با حالت زننده ای گفت:- نه آبجی به مسیر ما نمی خوره.با عصبانیت گفتم:- من که اول مسیرمو گفتم،چرا الان می گی به مسیرم نمی خوره؟- حالا چرا اول صبی خون خودتو کثیف می کنی آبجی،حالا چون خیلی خوشگلی رو چشمم می رسونمت.- خفه شو،زود نگه دار می خوام پیاده بشم.راننده دوباره نگاهی از توی آینه به من انداخت و گفت:- کجا عزیز،هنوز که نرسیدی؟فهمیدم واقعا قصد مزاحمت دارد.محکم کیفک را بر سرش کوبیدم و در ماشین را باز کردمو گفتم:- زود نگه دار.- صبر کن دیوونه خودتو نکشی ،شرت گردن ما بیفته.و نگه داشت.بدون اینکه کرایه را بدهم از ماشین پیاده شدم،دو چهار راه بهدانشگاه مانده بود هنوز یکربعی وقت داشتم شروع کردم به دویدن دو سه ماشین از کنارم رد شد و برایم بوق زد ولی دیگرنمی خواستم سوار ماشین کسی بشوم.تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود،دوست داشتم یکجا بنشینم و های های گریه کنم،اشکهایم با کوچکترین تلنگری آماده ریختن بودند.از بس دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم چند لحظه ای راه رفتم و دوباره شروع به دویدن کردم که ماشینی کنارم ترمز کرد.بی تفاوت رد شدم،دلم نمی خواست دوباره این اتفاق تکرار شود که ناگهان صدای کسی را شنیدم که می گفت:- خانم معتمد!به ماشین نگاه کردم،اردلان را دیدم که اشاره می کرد ،سوار شدم.و سلام کردم،با تعجب جوابم را داد وگفت:چرا دفعه اول کهبوق زدم سوار نشدی ،برای چی داشتی می دویدی؟- اگه ممکنه منو به دانشگاه برسونید.فقط پنج دقیقه موندهتا در سالن را ببندند.- باشه،ماشینت کجاست؟- توی پمپ بنزین.- نمی خوای بگی چی شده؟- توی پمپ بنزین بود مکه دونفر دعواشون شد.چند تا ماشین هم جلوی من بود،فکر کردم اگه بمونم ممکنه به امتحانم نرسم،ماشینو همونجا گذاشتم و سوار یه شخصی شدم،رانندهه قصد مزاحمت داشت من هم از ماشین پیاده شدم.با یاد آوری راننده اشکهایم جاری شد.اردلان دستمالی از جیبش ردآورد و گفت:- بگیر این مرواریدا رو پاک کن حیف این چشمها نیست که با گریه خرابشون کنی.دستمال رو گرفتم و اشکهایم را پاک کردم.- بگیر این مرواریدا رو پاک کن حیف این چشمها نیست که با گریه خرابشون کنی.دستمال رو گرفتم و اشکهایم را پاک کردم.- سوئیچ رو بده تا ماشینتو برات بیارم.سوئیچ را به او دادم و جلوی دانشگاه پیاده شدم.- امتحانت ساعت چند تموم می شه.- ساعت ده.- خوبه همین جا بمون ساعت ده میام،امیدوارم موفق باشی.سرش تکان دادم و به دانشگاه رفتم فکر میکنم آخرین نفری بودم که به جلسه رسید روی صندلی که نشستم،نفسی تازه کردم،هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای مراقب را شنیدم که می گفت((شروع کنید.))برگه را برداشتم،نگاهی به سوالات انداختم.همه را بلد بودم ولی تمرکز حواس نداشتم اعصابم به هم ریخته بود چشمهایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم حالم که بهتر شد سوالها را یکی یکی پاسخ دادم و در آخر ورقه ام را تحویل دادم و از جلسه بیرون آمدم.به دستشویی رفتم و صورتم را شستم.چشمهایم کمی حالت گریه داشت.خدا را شکر کردم که اردلان را برای من رساند وگرنه ممکن نبود به موقع برسم.به ساعتم نگاه کردم ،پنج دقیقه به ده مانده بود از دانشگاه بیرون آمدم و همان اطراف ایستادمو کتابم را باز کردم جوابهایم را با کتاب چک می کردم که سایه ای روی کتابم افتاد.سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم و گفتم:- سلام می بخشید مزاحمتون شدم.- خواهش می کنم،امتحانت خوب شد؟- آره خدا رو شکر.اردلان با دستش انتهای خیابان را نشان داد و گفت:- ماشینتو اونجا پارک کردم.در کنارش به راه افتادم و گفتم:- ممنون ،خیلی لطف کردید.- درست سر موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود الان باید توی کدوم پارکینگ دنبال ماشینت بگردی.- مزاحم کار و زندگی شما هم شدم.- نه من امروز کاری نداشتم اومده بودم ماشینمو به یکی ازدوستانم بدم،می خواست بره شمال شرکتش یه مقدار بالاتراز دانشگاه شماست.- حالا کارتون انجام شد؟- بله رفتم پمپ بنزین شوار ماشین شدم و ماشین خودمو همون حوالی پارک کردم و تلفن زدم بیاد ماشینو ببره.تا برسه کمی طول کشید برای همین یه کم تاخیر داشتم.- اشکالی نداره اگه قصد دارید جایی برید برسونمتون؟- از اونجایی که من اهل تعارف نیستم قبول می کنم.و سوئیچ را به طرفم گرفت.- اگه زحمتی نیست خودتون رانندگی کنید،من اصلا حوصله ندارم.اردلان سوار ماشین شد و در را برایم باز کرد.سوار شدم و کیف و کتابم را روی صندلی عقب گذاشتم.اردلان گفت:موافقی با هم بریم یه شیر قهوه بخوریم.- هر طور میل شماست.- پس می ریم همون کافی شاپی که قبلا رفتیم.سری به علامت موافقت تکان دادم و چشمهایم را بستم،حرفهای مرد راننده حتی برای لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.دوباره داشت اشکهایم جاری می شد.از قیافه اش با آن لحن صحبت کردن حالم به هم می خورد.توی همین فکرهابودم که دست اردلان را روی دستم حس کردم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم،دستش را کنار کشید و گفت:- متاسفم،دو بار صدات کردم ولی نشنیدی.چرا اینقدر خودتو عذاب می دی،نمی خوای برای من تعریف کنی؟حداقلش اینه که سبک می شی.حرفی نزدم.مکثی کرد و گفت:- - رانندهه حرفی زده؟کاری کرده؟از کجا فهمیدی قصد مزاحمت داره،داری دیوونم می کنی یه حرفی بزن.فقط نگاهش کردم.عصبانی بود.عصبی گفتم:- از نگاهش ،از حرفاش.- اگه ممکنه یه جمله از حرفاشو بگو.- من اول که می خواستم سوار بشم مسیرمو گفتم،ولی اون بعد از چند دقیقه گفت به مسیرم نمی خوره،منم که عصبانی شده بودم گفتم که نگه دار.ولی اون گفت حالا چرا اول صبحی خون خودتو کثیف می کنی و نگه نداشت،منم محکم کیفمو کوبیدم توی سرش و اونم مجبور شد نگه داره،منم پیاده شدم.- همین یا نصفشو سانسور کردی؟چشمهایم را بستم از این که فهمیده بود دروغ گفتم خجالت کشیدم.- با این حرف که تو عصبانی نمی شی،من که می دونم یه چیز دیگه گفته حالا بگو.حوصله پیله کردنش را نداشتم ،گفتم:- احمق به من گفت حالا چون خوشگلی می رسونمت.با عصبانیت گفت :- چی؟نگاهش کردم حالا نه تنها عصبانی بود بلکه رگ گردنش هم برجسته شده بود،فهمیدم که واقعا عصبانی شده.- شماره ماشینش رو برنداشتی تا آدمش کنم؟- اُه،من اونقدر ترسیده بودم که فقط می خواستم از ماشینش پیاده بشم.دیگه فکر شماره و این حرفا نبودم.با حالتی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:- سوار ماشینای شخصی نشو،بعضی هاشون آدهای درست و حسابی نیستن ممکنه یه کاری دستت بدن.و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:- اونم با این شکل و شمایل تو.دوباره اشکهایم سرازیر شد.- گریه نکن،می دونی وقتی اشکهای تورو می بینم دلم می خواد اون پسره احمقو خفه کنم.نگاهش کردم خیلی ناراحت بود ،گفتم:- ببخشید ،روز شما رو هم خراب کردم.- اشکالی نداره این ماجرا را فراموش کن مگه تو نبودی که می گفتی آدم نباید به گذشته فکر کنه؟لبخندی زدم و گفتم:- شما هم عجب هوش و هواسی دارید؟- حالا شد،نمی دونی وقتی می خندی چقدر قشنگتر می شی؟سرم را پایین انداختم ،خیلی راحت حرفهایش را می زد.- آخی خجالت کشیدی،خب دیگه ازت تعریف نمی کنم یه وقت با کیفت نزنی تو سرم.از حرف اردلان خنده ام گرفت......
فصل چهاردهم-2به کافی شاپ که رسیدیدم اردلان سفارش شیرقهوه و کیک داد.از همان اول که وارد شدیم پسری همسن و سال اردلان مدام به من نگاه می کرد.به او توجهی نکردم ولی موقعی که داشتم شیر قهوه ام را می خوردم بی اختیار نگاهم به نگاهش افتاد،برایم لبخندی زد اخمی کردم و سرم را برگرداندم.- چیه برای چی اخم کردی؟- چیزی نیست.دعا می کردم اردلان چیزی نفهمیده باشد ولی او سریع الانتقال تر از اینها بود.- نکنه این مرتیکه کاری کرده؟شیطونه می گه پاشم ادبش کنم از اون موقع که اومدیم چشم از تو برنداشته.می ترسیدم اردلان بلند شود و دعوا راه بیاندازد،گفتم:- بهتره بریم.- آره اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونیم معلوم نیست بتونم خودمو کنترل کنم.بلند شدیم.اینبار مرد علاوه بر لبخند سری هم برایم تکان داد.درست در همین موقع اردلان متوجه شد و به سراغش رفت.یقه اش را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.همه به ما نگاه می کردند،مدیر کافی شاپ سریع آمد و جدایشان کرد.ولی اردلان هنوز برایش خط و نشان می کشید به طرفش رفتم و گفتم:- بیا بریم.اخمی کرد و گفت:- تو برو تو ماشین تا من بیام.می دانستم قصد دارد دعوا به پا کند.اردلان در یک لحظه خودش را از دست مدیر خلاص کرد و به طرف مرد رفت،چنان ضربه ای به دهان مرد زد که از دهانش خون جاری شد،چند نفر اردلان را گرفتند،یکی می گفت:- آقا شما ببخشید،جوونه نفهمیده.یکی می گفت:- آقا جلوی چشم مردمو نمی شه گرفت،شما نباید اینقدر زود عصبی بشی.پیش خودم فکر کردم اگه تا چند لحظه دیگر آنجا بمانیم حتما کسی به پلیس اطلاع می دهد به سرعت به طرف اردلان رفتمو بازویش را گرفتم و گفتم:خواهش می کنم بیا بریم.- مگه بهت نگفتم تو برو.- نه،بیا باهم بریم خواهش می کنم،به خاطر من.اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:- باشه فقط به خاطر تو میام.و بازویم را گرفت و بیرون رفتیم.سوار ماشین شدیم.اردلان آنچنان رانندگی می کرد که هر لحظه می گفتم،الان تصادف می کنیم،چنان سبقتهایی می گرفت که کار خدا بود با ماشینهای دیگر برخورد نمی کردیم،با سرعت به داخل یک فرعی پیچید.ماشینی ناگهان جلوی ما ظاهر شد جیغی کشیدم و گفتم:- الان تصادف می کنیم.و صورتم را با دستانم پوشاندم.صدای جیر جیر لاستیکها که تمام شد چشمهایم را باز کردم ،خوشبختانه به خیر گذشت.- حالت خوبه؟با ترس گفتم:- فعلا که زنده ام ولی بهتره جاهامونو عوض کنیم.اردلان پیاده شد و من پشت رل نشستم،وقتی حرکت کردم اردلان عصبی سیگاری روشن کرد و با نگاهی به من گفت:خیلی ترسیدی؟- نه زیاد فقط داشتم از ترس می مردم.- متاسفم وقتی عصانی می شم تمام عصبانیتمو سر پدال گاز خالی می کنم.- اصلا فکر نمی کردم با اون مرد گلاویز بشید.- من اصلا اینطوری نبودم،ولی روز سختی بود،اون از اول صبح،بعدم گریه هات،حالام این مرده با این لبخندهای احمقانه اش دیگه داشت جون به لبم می کرد.- جواب این آدمها رو با کم محلی باید داد،همین کاری که من کردم،دیگه کتک کاری نمی خواست.وای اگه به پلیس می گفتن چی می شد!- هیچی!فوقش دیه اش رو می دادم.- ولی من اصلا دلم نمی خواست به خاطر من پای شما به اینجور جاها باز بشه،خدا رو شکر که به خیر گذشت.- هیچی!فوقش دیه اش رو می دادم.- ولی من اصلا دلم نمی خواست به خاطر من پای شما به اینجور جاها باز بشه،خدا رو شکر که به خیر گذشت.- یعنی تو واقعا برای من نگران شده بودی؟- خب معلومه،فکر نمی کنم نیازی به پرسیدن داشته باشه.اردلان نگاهم کرد و حرفی نزد جلوی خانه آنها نگه داشتم.اردلان پیاده شد و گفت:- صبر کن تا برم ماشین مامان و بیارم و تا دم خونه برسونمت.- نه راهی نیست من سریع می رم.- می شه یه خواهشی ازت بکنم؟- البته خواهش می کنم.- به خونه که رسیدی یه تلفن بزن.- حتما.- پس شماره همراهمو یادداشت کن.شماره اش را یاد داشت کردم و گفتم:- خب از کمکتون ممنون و خدا نگه دار.موقعی که به خانه رسیدم اول گوشی تلفن را برداشتم و به اردلان تلفن کردم،هنوز اولین بوق کامل زده نشده بود که گوشی را برداشت و گفت:- بله.- الو سلام.- سلام،خونه ای؟- بله،صحیح و سالم.- خدا رو شکر،از اینکه تلفن زدی ممنون.- خواهش می کنم ،امری نیست؟- نه خیر عرضی نیست ،تعطیلات بهت خوش بگذره.- مرسی ،خدا نگه دار.و گوشی را قطع کردم.....
فصل چهاردهم-3صدای مامان را شنیدم که می گفت:- سایه عزیزم ناهار آماده اس.بعد از ناهار می خواستم به مامان کمک کنم ولی مامان گفت:- نه تو خسته ای،امروزم استراحت کن،از فردا اگه خواستی می تونی به من کمک کنی.ار مامان به خاطر ناهار خوشمزه اش تشکر کردم و رفتم خوابیدم،آنقدر خسته بودم که فورا به خواب رفتم.وقتی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،اتاق تاریک بود.گوشی را برداشتم و با صدای خواب آلودی گفتم :- بله.- واه!تو هنوز خوابی مگه کوه کندی؟سولماز بود.- اولا علیک سلام،ثانیا کار درست و حسابی داری یا می خوای حرف مفت بزنی،خدا به دادت برسه اگه کارت مهم نباشه!- اُه اُه ترسیدم،حالا امتحانتو خوب دادی یا نه؟- یعنی زنگ زدی فقط همینو بپرسی؟- صد البته که نه،یعنی برام مهم نیست فقط زنگ زدم بگم چهارشنبه عصر می خوایم بریم ویلای شمال،بابا گفت کاراتون و ردیف کنید که برای ساعت سه بعد از ظهر حرکت کنیم.- باشه به مامان و بابا می گم و شب بهت خبر می دم که میایم یا نه.- نه،حتما باید بیاید فعلا خداحافظ.و گوشی را قطع کرد.به پایین رفتم مامان خانه نبود.سیبی برداشتم و گاز زدم .مامان بعد از چند دقیقه آمد و گفت:- به به ساعت خواب کی بیدار شدی؟- همین چند دقیقه پیش اونم با صدای زنگ تلفن.- کی بود؟- سولماز،برای آخر هفته مارو به ویلاشون دعوت کرد.- چه خوب،میریم یه آب و هوایی عوض می کنیم،فقط خدا کنه پدرت کاری نداشته باشه.اتفاقا شب وقتی به پدر موضوع را گفتیم با رفتن موافقت کرد.بلند شدم و گفتم:- پس من تلفن می زنم خبر بدم.تلفن را برداشتم و شماره گرفتم،گوشی که برداشته شد صدای اشکان را که می گفت((بله بفرمایید ))شنیدم.- الو سلام،حالت خوبه؟- حالا بر فرض علیک سلام،مگه دکتری که حال منو می پرسی؟- نه دامپزشکم،برای همین حالتو پرسیدم،حالام زنگ زدم بگم پرخوری نکین من توی تعطیلات ویزیت نمی کنم می خوام برم شمال.- قدم خاله سارا و عمو سعید روی چشمم ولی تو اگه بخوای با ما بیای باید از روی جنازه من رد بشی.- مرگ موش بیارم سریع کارت رو تموم می کنه.- اگه دستم به دستت برسه می دونم چیکار کنم گریه ات در بیاد.- حالا که فعلا گریه تو در اومده حالا برو خرست رو بگیر تو بغلت و بخواب ،شب بخیر.و قطع کردم.به مامان و بابا نگاه کردم داشتند می خندیدند.- چرا اینقدر سر به سر این طفلک می ذاری.- خودش اول شروع کرد،من که تقصیری نداشتم.برخاستم و به اتاقم رفتم و کوبلنم را آوردم،همان سالی که دانشگاه قبول شده بودم خریده بودمش،ولی بعد از دوسال و نیم هنوز بافته نشده بود.مامان با دیدن کوبلن گفت:- ای بابا این هنوز بافته نشده؟- نه باید یه آش نذری بپزم و به ده تا خونه بدم تا گره اینکار باز بشه.- بیارش اینجا ببینمش بابایی،اصلا طرحش یادم رفته.- یه پری دریایی با چند تا ماهی.و بعد جلوی مامان و بابا بازش کردم.- خب چیز زیادی نمونده فکر کنم تا دو،سه سال دیگه تمومبشه.من و مامان به حرف بابا خندیدیم.- حالا برای اینکه به شما ثابت کنم خیلی زرنگم اینو تا آخر تعطیلات می بافم و به دیوار اتاقم می زنم تا هر وقت از جلوی کوبلنم رد شدید،دچار عذاب وجدان بشید.- بله درست می گی حتما تا آخر تعطیلات تمومش می کنی ولی معلوم نیست تعطیلات کدوم ترم.- باشه مامان جون بهتون ثابت می کنم.از همان لحظه شروع به بافتن کردم و دوساعت بدون وقفه بافتم،دیگر داشت کم کم کخوابم می گرفت،بلند شدم و کوبلن را نگاه کردم خیلی بافته بودم به بابا و مامان نشان دادم وگفتم:- پیشرفتم چطوره؟پدر گفت:- اگه روزی دو ساعت ببافی جدا تا ده روز دیگه تمومش می کنی.لبخندی زدم و گفتم:- خب دیگه برای امشب کافیه،فکر کنم شب مدام کابوس کوبلن بافته نشده ببینم.لبخندی زدم و گفتم:- خب دیگه برای امشب کافیه،فکر کنم شب مدام کابوس کوبلن بافته نشده ببینم.بعد به آنها شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم موقعی که روی تخت دراز کشیدم دوباره به یاد آند راننده افتادم،نمی دوانم که چه سری بود که هر وقت دچار مشکل می شدم اردلان به دادم می رسید به یاد حرفهای فرناز افتادم که می گفت((اردلان فقط به تو توجه داره و به دخترای دیگه اهمیتی نمی ده))به فکرفرو رفتم،با توجه به رفتارهایش فهمیدم که فرناز به قول معروف پر بیراه هم نمی گفت.رفتارش با دختر عمویش و بقیه دخترهای فامیلشان در نامزدی حرف فرناز را تایید می کرد.به یاد حرف اردلان افتادم که می گفت((نمی دونم چرا شما طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.))با خود گفتم((یعنی ممکنه از من خوشش اومده باشه؟ولی فکر نمیکنم.اگه این طور بود بالا خره یه چیزی می گفت،اصلافکر نمی کنم اردلان به ازدواج فکر کنه وگرنه اردوان اول ازدواج نمیکرد،تازه اگرم بخواد ازدواج کنه مسلما با یه دختر خیلی خوشگل ازدواج می کنه،چون به نظر من اردلان خیلی خوش قیافه اس،حتی وقتی عصبانی میشه بازم جذابه پس دختری رو انتخاب می کنه که از خودش خوشگلتر باشه،اصلا نظر همه آقایون اینه که همسرشون باید خوشگلتر از خودشون باشه.حتی اونایی که زشت هستن،حالا وای به حال اردلان که هم خوش قیافه اس هم خوش تیپ))در همین افکار بودم و متوجه نشدم کی به خواب رفتم.خواب دیدم همان مردی که در کافی شاپ بود با اردلان دعوا میکرد و در همین درگیری به او چاقو زد.سراسیمه از خواب بیدارشدم و خوشحال شدم که فقط خواب بوده هوا تقریبا روشن شده بود پتو را محکم به دور خودم پیچیدم،قیافه اردلان جلوی چشمم آمد یک درصد احتمال دادم که من زن مورد علاقه اردلان باشم،از تصور این فکر ته دلم لرزید دلم می خواست با خودم رو راست باشم به خودم گفتم((یعنی تو از اردلان خوشت میاد؟))ضربان قلبم تند شده بود.حسی داشتم که قبلا آن را تجربه نکرده بودم.آنقدر فکر کردم تا دوباره به خواب رفتم.با صدای سولماز ازخواب بیدار شدم چشمهایم را که باز کردمبه صورتم آب پاشید.- پاشو دیگه حنجره ام پاره شد از بس صدات کردم.بلند شدم و گفتم:- سلام،اول صبحی چی از جونم می خوای؟- سلام دختر خوب،پاشو می خوام برم شلوار بخرم.- واه!مگه اردوان نبود که اومدی از من اجازه بگیری؟- لوس نشو پاشو با هم بریم وبرگردیم،حوصله ندارم تنهایی برم.- خدایا چه گناهی مرتکب شدم که همچین عذابی رو به سرم نازل کردی،اونم اول صبح.- به جای این حرفهای مفت زودتر آماده شو.- تو برو ماشینو در بیار تا منم آماده بشم و بیام.- ماشین بابا رو آوردم تو فقط زود باش.مدتی بعد در خیابانها از این مغازه به آن مغازه می رفتیم،بالاخره بعد از یک ساعت سولماز شلواری را که می خواست پیدا کرد.وقتی سوار ماشین شدیم،کفشم را از پایم در آوردم و با نگاهی به پایم گفتم:- وای سولماز پوست پام کنده شد.!بگو نمی تونستم راه برم!- آه واجب بود این کفش رو بپوشی که پات این طوری بشه.- آخه رنگش با شلوار و کیفم ست بود.- از دست این کلاس تو بالاخره سر به بیابون می ذارم.جلوی در خانه که پیاده شدم سولماز گفت:- از این که باهام اومدی ممنون.- خواهش می کنم تو جون بخواه کیه که بده؟- دیوونه،منو باش که دارم از کی تشکر می کنم،تو هیچ وقت آدم نمی شی.- تازه فهمیدی،من از اول که به دنیا اومدم فرشته بودم و هستم و خواهم بود،حالا برو دیگه تا پس فردا هم نمی خوام ببینمت،خداحافظ.- خدا،حافظ تو باشه فرشته مغضوب.در حالیکه می خندیدم وارد خانه شدم،مامان با دیدنم گفت:- چیه داری برای خودت جک تعریف می کنی؟- خدا،حافظ تو باشه فرشته مغضوب.در حالیکه می خندیدم وارد خانه شدم،مامان با دیدنم گفت:- چیه داری برای خودت جک تعریف می کنی؟- نه به حرف سولماز می خندیدم بهش گفتم من آدم نیستم فرشته ام اونم گفت((خداحافظ فرشته مغضوب))- از دست تو سولماز و اشکان،چقدر شیطونی می کنید؟!چند دقیقه پیش اشکان اومده بود اینجا،اینقدر گفت و خندید و شلوغ کرد که نگو.یه دونه عنکبوت آورده بود و می گفت،این طفلکراشیتیسم گرفته،آوردم سایه معالجه اش کنه.در همین موقع زنگ زدند،گوشی آیفون را برداشتم و گفتم:- بله؟صدای اشکان را شنیدم که گفت:- خانم دکتر حیوون پزشک،یه دقیقه بیا دم در.در را برایش باز کردم.چند لحظه بعد با یک سینی که یک کاسه درونش بود داخل آمد.- سلام دوباره چکار داری ما نباید از دست تو آبجی خانمت آسایش داشته باشیم؟- هی به مامانم می گم ولش کن این سایه خیلی بی چشم و روئه ولی میگه نه ببر سوپ جو خیلی دوست داره.- آخ جون سوپ جو،پس چرا زودتر نگفتی.و سینی را از دستش گرفتم و گفتم:- دستت درد نکنه.- خواهش می کنم،الهی کوفتت بشه حالا بخور و بگو من بدم.- چند بار بگم بسه صد بار ،دویست بار،چند بار؟- خاله زنگ بزن شهرداری بیاد نصف زبونه سایه رو ببره و برداره بده به گربه های گرسنه سطح شهر.- آز خاله به خاطر سوپ تشکر کن.- پس داری به این طریق بیرونم می کنی آره،منو بگو که فکر توام و هی برات بیمار می ارم.اون موقع تو اینطوری جواب محبتهای منو می دی؟من از اول هم بدشانس بودم،خداحافظ.
فصل پانزدهم-1ساعت دو نیم بود که پدر به خانه آمد و از همان جلوی در بلند گفت:- خانما کجایید؟پایین رفتم و گفتم:- سلام بابا،خسته نباشید.- قربون دختر گلم برم،مامانت کجاست؟- رفته دوش بگیره،گفت بهتون بگم وسایل شخصیتونو چک کنید که مبادا چیزی فراموش شده باشه.نیم ساعت بعد سوار ماشین پدر جلوی در خانه عمو بودیم.اردوان آمده بود،ولی آقا و خانم امیری و اردلان هنوز نیامده بودند.همگی جلوی در به انتظار آنها بودیم خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای آنها هم آمدند و درست راس ساعت سه ونیم حرکت کردیم.در بین راه جلوی قهوه خانه ای ماشینها توقف کردند،عمو برای همه چای سفارش داد پدر و مادر ها روی یک تخت نشسته بودند و ما جوانترها هم روی یک تخت.اشکان دوباره طبق معمول داشت می گفت و می خندید و جریان تلفن دختری را که او را با دوستش اشتباه گرفته بود با آب و تاب تعریف می کرد.بعد از اینکه چای خوردیم پدر به من گفت:من حسته شدم تو بشین.اردوان سرعتش را زیاد کرده بود و همه ما به واسطه سرعت اردوان تند تر می راندیم.موقعی که به ویلا رسیدیم هوا تاریک شده بود.ویلای عمو خیلی بزرگ بود و البته دوبلکس پایین یک سالن بزرگ با آشپزخانه و بالا هم اتاقها و سرویسهای بهداشتی قرار داشتند.خاله سهیلا اتاقم را نشانم داد و به اشکان گفت:- اشکان جان چمدان سایه رو به اتاقش ببر.اشکان چمدانم را به اتاقم آورد و جلوی در گفت:- تا پول ندی چمدون رو بهت نمی دم!- واه مسخره،مگه باربر شدی که پول می خوای؟- تو به این کارا کار نداشته باش پول رو بده.- می خواستی نیاری بالا من به تو پول بده نیستم.- جدا پس برات متاسفم خودت چمدونتو بیار بالا و برگشت که برود.- اشکان اذیت نکن ،بیا.و از داخل کیفم یک هزاری بیرون کشیدم و گفتم:- بگیر ولی من راضی نیستم.- نباش ،خیالی نیست،من به خوردن این جور پولا عادت دارم.و چمدان را داخل اتاق گذاشت.و در حالی که با پول می رقصید بیرون رفت.لباسهایم را از داخل چمدان درآوردم و در کمد آویزان کردم.یک بلوز و شلوار سفید رنگ همراه یک جفت کفش سفید ساده پوشیدم و پایین رفتم.همه نشسته بودند و چای می خوردند.اشکان با لیوان چای به طرفم آمد ،کنارم نشست و آرام گفت:- اِاِاِ،دوباره تو جلوی این پیر مرده بزک دوزک کردی که چی؟ببین می تونی یه کاری کنی این مرده رو از سر خونه و زندگیش برداری.در حالی که می خندیدم گفتم:ببین توام می تونی یه کاری کنی آبروی من بره یا نه؟- واه خدا به دور،مگه تو آبرو داشتی و من خبر نداشتم؟- آره بیشتر از تو.موقعی که چایم را خوردم عمو گفت:- سایه جان خسته نیستی؟- نه برای چی؟- می خواستم ازت خواهش کنم تا شام آماده بشه برامون پیانو بزنی.- چشم.و پشت پیانو نشستم و شروع به زدن یک قطعه کردم،بعد از اینکه تمام شد،همه برایم دست زدند.- از همگی ممنون.اردلان گفت:- خیلی خوب پیانو می زنید.- به نظر خودم اونطوری که باید و شاید ماهر نیستم.- خب،تو نبایدم باور کنی،اینطوری گفت که تو تشویق بشی و گرنه زیادم خوب نمی زنی.- تو یکی دیگه درباره پیانو حرف نزن که وقتی خودت پیانو می زنی مرده هام کفناشونو پاره می کنن.همه به مجادله منو اشکان می خندیدند.عمو گفت:- خوبه حداقل از پس هم برمیاید.خانم امیری گفت:- ای کاش منم یه دختر مثل سایه جان داشتم.- نگید خانم امیری،نگید.شما فکر می کنید دختر شیرین و خوبیه،ولی اگه از دل من بدبخت خبر داشتید همچین آرزویی نمی کردید.دلم از دستش دریای خونه.- اِ اشکان چرا داری علیه من جو سازی می کنی؟- نگید خانم امیری،نگید.شما فکر می کنید دختر شیرین و خوبیه،ولی اگه از دل من بدبخت خبر داشتید همچین آرزویی نمی کردید.دلم از دستش دریای خونه.- اِ اشکان چرا داری علیه من جو سازی می کنی؟- عزیزم می دونم اشکان داره سر به سرت می ذاره.در همین موقع گلین خانم آمد و با لهجه شمالی اش گفت:- غذا آماده است.سر میز شام دوباره ما جوانترها یک طرف بودیم ،پدر و مادر ها هم یک طرف فمن بین سولماز و اشکان نشسته بودم،اشکان ظرف جوجه را به طرفم گرفت و گفت:- بفرمایید.سه تکه که برداشتم،اشکان گفت:مگه نمی دونی آقای امیری از دخترای ترکه ای خوشش میاد،پس سعی کن همین طوری بمونی.- اشکان اینقدر سر به سر من نذار حالت رو می گیرم ها!- نگو ،داره بند بند تنم می لرزه.موقعی که اشکان سرگرم صحبت با اردلان بود از فرصت استفاده کردم و توی نوشابه اش آبلیمو ریختم و منتظر شدم، بعد از چند دقیقه ای اشکان لیوانش را برداشت و یک جرعه خورد،از ترشی آبلیمو چهره در هم کشید و آرام گفت:سایه حسابت رو می رسم.در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:- داری درباره چی حرف می زنی؟لیوانش را جلوی من گذاشت و گفت:- این.- به من چه مربوط،شاید کار سولماز باشه.و برای اینکه کار بالا نگیرد بلند شدم و تشکر کردم،قبل ازمن آقای امیری میز را ترک کرده بود با دیدن من گفت:- پس چرا اینقدر زود بلند شدی،منو که می بینی زود پاشدم برای اینه که پیر شدم.- اولا شما هنوز جونید ثانیا دیگه میل نداشتم.- قربون تو دختر خوب،می دونی اون موقع که پروانه گفت کاش دختری مثل تو داشتم دلم می خواست بگم منم دوست داشتم یه دختر مثل تو خوشگل و شیطون و مهربون داشته باشم ولی خجالت کشیدم شاید اگه من یه دختر مثل تو داشتم الان بهتر مونده بودم.- ولی شما در عوض دوتا پسر خوب دارید.- اون که درسته ولی دختر یه چیز دیگه اس.من به پدرت حسودیم میشه،پدرت با وجود تو خیلی خوشبخته.- خب منو مثل دختر خودتون بدونید.در همین موقع اردلان اومد و درحالیکه می نشست گفت:- مزاحمتون که نشدم؟- نه عزیزم خوب شد اومدی.سایه مجبور شده با من پیر مرد صحبت کنه.- اصلا این طور نیست شما مصاحب خوبی هستید.- این نظر لطف توئه عزیزم.بعد رو به اردلان کرد و ادامه داد:- داشتم به سایه می گفتم دوست داشتم دختری مثل تو داشته باشم،تو چی اردلان دوست نداشتی یه خواهر ناز مثل سایه داشتی؟اردلان به من نگاه کرد و گفت:- یه خواهر مثل سایه.و جوابی نداد.بعد از چند دقیقه آرام گفت:- خوب یواش یواش شیطونی می کنی.- من که کاری نکردم.- جدا!پس من بودم توی نوشابه اشکان آبلیمو ریختم ،بیچاره دلم براش سوخت.- دلتون برای اشکان نسوزه،معجونای بدتر از اینو به خورد من داده.بعد از اینکه همه آمدند اشکان به همه چای تعارف کرد و بعد با دولیوان چای آمد و کنارم نشست و گفت:- سایه خدا به زمین گرم بزنت حالم خیلی بده.- من که قبلا گفته بودم توی تعطیلات ویزیت نمی کنم.اشکان می خواست جوابم را بدهد که گلین خانم آمد و گفت:- آقا اشکان قهرمانی با شما کار داره.اشکان که رفت سریع چایم را با چایش عوض کردم.اشکان بعداز چند دقیقه ای آمد.چایش را برداشتو یک جرعه خورد و به من نگاه کرد.- خود کرده را تدبیر نیست.و خندیدم.برخاست و لیوان چایش را برد،بعد از چند لحظه با یک لیوان چای برگشت،لبخندی به لب داشت انگار نه انگار چای به آن بدمزگی را نوشیده.- چیه نکنه یه نقشه دیگه برام کشیدی؟- ببین اگه من فردا یا پس فردا گریه تو رو در نیاوردم اسممو عوض می کنم.- حالا چرا گریه می کنی؟برو یه قدمی بزن هوایی بخور اعصابت آروم می شه.در ضمن این چایی بود که تو برای من ریختی ولی از قضای روزگار نصیب خودت شد............پــــــــــــایـــــــــــــان