ارسالها: 7673
#1
Posted: 19 Apr 2012 09:17
رمان”نـازکـتـریــن حــریــــر نــــوازش”
به قلم ر. اکبری
کلمات کلیدی:رمان/رمان نازکترین حریر نوازش/نازکترین حریر نوازش/نویسنده/ر.اکبری/داستان نازکترین حریر نوازش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 20 Apr 2012 01:47
فصل 1
شوق رسیدن و دیدن نزدیکان قلبم را به رقص انداخته بود . با اینکه خسته و گرسنه بودم اما تند تند قدم برمیداشتم هوای گرم و سوزان صورتم را ملتهب کرده بود اما من پر از هیجان بودم ، بعد از روزها تنهایی و غم حالا کسانی بودند که هم خون من بودند و من جایی را داشتم ، قلبم شادمانه می طپید . سر بلند کردم و یار محمد را نگاه کردم ، یار محمد تند و سر به زیر گام برمی داشت از وقتی که راه افتادیم ساکت و غم دار بنظر می امد . انگار متوجه نگاهم شد که برگشت و نگاهم کرد
_ بجنب دختر شب شد !
در حالیکه نفس نفس می زدم خودم را به او رساندم :
_ پس کی می رسیم ؟
سرش راتکان داد و به مقابلش اشاره کرد و گفت :
_ رسیدیم
مقابل یک در بزرگ و سفید ایستاد ، کوچه ی پهن و خلوت و سر سبزی بود . لبخندی زدم و پرسیدم :
_ اینجاست ؟
قبل از اینکه پاسخی بدهد ساک مرا روی زمین گذاشت و بعد زنگ را فشرد . منتظر به در خیره شدم . اما کسی نیامد و در بی صدا باز شد .داخل رفتیم ، حیاط بزرگ وتمیز بود . کف پوش و دیوار ها از مرمر سفید بود و چندین باغچه ی گرد و بزرگ درست سمت چپ و راست حیاط قرار داشت . به یار محمد خیره شدم و گفتم :
_ قشنگه نه؟
حرفی نزد و به مقابلش خیره شد . خواستم حرفی بزنم که صدای یار محمد مرا به سکوت دعوت کرد
_ امدن !
نگاهم به مقابل خیره ماند . از سمت ساختمان سفید و بزرگ زنی بلند قامت و چهار شانه با قدم های سنگین به سمت ما می امد. وقتی نزدیک تر رسید سلام کردم و بعد یار محمد سلام کرد . نگاه زن چنان پر ابهت بود که قلبم را لرزاند .صدای زن سرد و محکم پاسخ سلام ما را داد ، چهره ی زن اخم آلود و خشک بود . یار محمد آرام و کوتاه گفت :
_ اینم امانتی شما خانم ...
صدای بی روح زن در فضا پیچید :
_ قوام هستم
سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم باورم نمی شد این زن عمه ی من باشد . زن نگاهم کرد اما هیچ نشانی از مهر و آشنایی درون چشمانش نبود . از نگاهش دلم آشوب شد و زانوانم سست شد . یار محمد که از رفتار خانم قوام راضی نبود رو به من کرد و با مهربانی پدرانه اش گفت :
_ خوب دخترم از این به بعد اینجا خانه توست سعی کن خوب باشی ! مثلهمیشه
از این حرف یار محمد دلم گرفت ، دلم نمی خواست او از من دور شود . با التماس نگاهش کردم اشک چشمانم می خواست سرازیر شود که صدای یار محمد را دوباره شنیدم :
_ می دونم برات سخته اما اینا قوم و خویش تو هستن ، خواست پدرت این بود و گرنه تا اخر عمر منتت رو داشتم ، حالا بخند تا من برم !
صدایش اهسته بود و زن که از ما دور بود نمی شنید . لبخند زدم و به چشمانش خیره شدم و پرسیدم :
_ به من سر میزنی؟
سرش را تکان داد و لبش باز شد :
_ راه خیلی دوره ... خودت که دیدی برامون نامه بده ، گلی خیلی دلش برات تنگ می شه اما اگر شد چشم حتما می ام !
یار محمد رو به خانم قوام که هنوز مطمئن نبودم عمه من هست یا نه کرد و گفت :
_ با اجازه ی شما خانم قوام ترو خدا مراقب این دختر باشین ، دختر خوبیه !
انتظار داشتم خانم قوام تعارف کند یا لااقل لیوانی آب دست یار محمد بدهد اما خشک و رسمی گفت :
_ خیلی زحمت کشیدین ، دست شما درد نکنه !
و بعد پاکت سفیدی را به سمت یار محمد دراز کرد و گفت :
_ بفرمایین !
یار محمد با شک پرسید :
_ این چیه ؟
خانم قوام گفت :
_ هزینه سفری که داشتین ، میدونیم راه بلندی بوده و زحمت ...
یار محمد ناراحت حرف او را قطع کرد :
_ آقا فرید به گردن من خیلی حق دارن ، نه تنها من بلکه همه تا اخر عمر هرکاری بتونیم برای این دختر انجام میدیم . خدا بیامرزه آقا فرید رو مرد نازنینی بود
یار محمد رو به من کرد و گفت :
_ مراقب خودت باش هر وقت کاری داشتی نامه بده
و به سمت در گام برداشت ، پشت سرش دویدم و مقابلش ایستادم و نگاهش کردم اشکام بی مهابا فرو می ریخت .یار محد نگاهش اگر چه پراز اشک بود اما محکم گفت :
_ زشته دختر !
_ به پدر و مادرم سر بزنی ها ، اونا تنهان . الان کجا میری؟
یار محمد از کنارم گذشت و گفت :
_ خیالت تخت باشه الانم میرم خونه یکی از آشناها آدرسش رو دارم !
خداحافظی کرد و من ایستادم تا در از در خارج شد و مردی مسن در را پشت سرش بست . هنوز نگاهم به در بود که صدای زن گوشم را پر کرد : وسائلت رو بردار دنبال من بیا !
ساکم رو برداشتم و به دنبال زن راه افتادم . با خودم گفتم حتما این خانم عمه ی من نیست و منو نمی شناسه ، و گرنه این همه سرد رفتار نمیکرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 20 Apr 2012 01:48
قسمت 2
چهار پله بزرگ و پهن ما را به ایوان نیم دایره و سنگی رساند و وسطاین نیم دایره در ورودی خانه بود. وارد یک راهروی بزرگ و مرتب و بعد به یک سالن وارد شدیم . خانه بزرگ و پر از وسائل زیبا بود . سالن ال مانند و گوشه دیگر آن رو به حیاط بود و زنی جوان همراه با یک پسر بچه ی پنج یا شش ساله روی راحتی ها لم داده بودند . سلام کردم و ایستادم . اما جوابی نشنیدم . خانم قوام کنار زن جوان که شبیه به خانم قوام بود نشست و مدتی طول کشید تا لب باز کرد :
_ اسمت چیه ؟
با ترس نگاهش کردم :
_ سالومه !
_کمی نگاهم کرد و باز پرسید :
_ این چه اسمیه ؟
دلخور از رفتار او سکوت کردم و منتظر ماندم و صدایش دوباره گوشم را پر کرد :
_ شنیده بودم کولی ها اسم های عجیب و غریب زیاد دارن
سر بلند کردم و نگاهش کردم ، خانم قوام اگر چه سنش زیاد بود اما شیک پوش و چهره اش هنوز جوان بود. سبزه بود با چشمانی تنگ و کشیده ، بینی بلند و لب هایی باریک که جلوه دهان را از بین برده بود . نگاهش می کردم که صدایش را دوباره شنیدم :
_ میدونی من عمت هستم ؟
با خود گفتم ، عجب عمه پر محبتی ! لبخند زدم و گفتم : راستی ؟
_ بی اعتنا به من گفت :
_ این دختر کوچک من سارا و اینم تنها پسر سارا امیر ارسلان که همه امیر صدایش می کنن ، سمیه دختر بزرگ منه که خونه اش از ما کمی دوره و دو تا دختر بزرگ داره . تو چیزی در مورد ما می دونستی ؟
_ بله می دونستم ...
با تعجب نگاهم کرد :
_ تو لهجه داری ؟
در حالیکع متوجه منظورش نمی شدم فقط نگاهش کردم ادامه داد : باید سعی کنی درست حرف بزنی بدون لهجه ، مثل ما مثل پدرت نه مثل مادرت فهمیدی؟
همان لحظه فهمیدم که از مادرم متنفر هستن و همین طور از خودم ، شاید مرا به اجبار قبول کردند . بغضی سخت راه گلویم را بست ، نگاهم را به فرش های خوش نقش و نگار دوختم که صدایش در فضا پیچید :
_ توی این خونه من و سالار تنها پسرم و کوچکترین فرزندم ، گوهر خانم که آشپزی میکنه و کارهای خونه رو انجام میده پسر گوهر که اون طرف حیاطند ، سید کریم که کارهای بیرون و خرید و باغچه ها رو انجام میده زندگی میکنیم
عمه سکوت کرد ، پرسیدم :
_ می تونم بشینم پام درد گرفت ؟
محکم گفت : بشین !
دلم میخواست بدوم و خودم را به یار محمد برسانم . به دسته مبل خیره شدم و شنیدم :
_ این خونه نظم و انضباط خاص خودش و داره ف از زمان پدر خدا بیامرزم و بعد شوهر مرحومم با هیمن نظم اداره شده . حالا مسئولیتاین خونه و کارهای دیگه همه روی دوش سالار و سالار هم به نظم و انضباط اهمیت زیادی میده و همه ی تصمیم ها رو اون می گیره . اون الان دو تا کارخونه بزرگ و اداره می کنه ف کارخونه فرش بافی و یکی هم تولید قطعات خودرو که خیلی هم موفق بوده ف داماد های من هم زیر دست سالار کار میکنن و همین طور شوهر خواهرم و پسرش
اون قدر گفت و گفت که گوشه ایم کرخ شد . وقتی سر بلند کردم و نگاهش کردم ، دستش را به سمت من دراز کرد و لحن کلامش عوض شد :
_ پدر تو وقتی با مادرت ازدواج کرد و رفت از نظر همه ی فامیل مرد ! پدر و مادرم بیمار شدن و به مرور زمان مردن ، فرید تنها پسر این خانواده بود که براشون باقی مانده بود .اینا رو گفتم تا بدونی پدر تو آبروی خانواده قوام رو برد و اگه توالان اینجا هستی به خاطر مسائل دیگه ای هست
در تمام کلمات عمه نیش کینه نمایان بود . امیر به من خیره بود و سارا با دسته مبل بازی می کرد . دلم نمی خواست اینطور بی رحمانه راجع به پدر و مادرم صحبت کنند اما من به یار محمد و گلی قول دادهبودم که تحمل کنم . یار محمد بهم گفت بود که شاید روزهای اول با تو خوب نباشند اما کم کم خوب می شوند و من به ناچار سکوت کردم . منتظر دستورات و سخنرانی های دیگر عمه نشستم که گفت :
_ سارا اتاقت و بهت نشون میده !
ایستادم و ساکم را در دست گرفتم و منتظر شدم تا سارا جلو برود. سارا لاغر و کشیده بود و با کت وشلواری که به تن داشت بلند تر نشان میداد . موهایش رنگ بلوند داشت و همه مرتب پشت سرش جمع بود . سارا از پله ها بالا رفت و بعد به پاگرد رسید دو راه داشت که با سه پله به اتاق هایی متصل می شدند . سارا در اتاقی را باز کرد و گفت:
_ برو تو !
داخل شدم و سارا در را پشت سرم بست و رفت . اتاقی که در ان خانه به من دادند یک اتاق دلباز با نور کافی بود که یک در شیشه ای داشت که به بهار خواب گرد و کوچکی وصل میشد . یک تخت ، کمد دیواری ،فرش ، میز و صندلی و مقداری وسائل که برای من زیاد هم بود . از همهقشنگ تر بهار خواب بود که ا ز انجا همه حیاط پیدا بود. گوشه ی بهار خواب نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم ، غم همه عالم در دلم ریخته بود . بلند شدم و به اتاق بازگشتم ، ساکم را باز کردم و اولین چیزی را که بیرون کشیدم قاب عکس فلزی بود . عکس پدر و مادرم و عکسی از من که در ان فقط یک سال داشتم ، دستم را روی صورت انها کشیدم ، نمی دانستم چه چیز در انتظارم هست اما مر بود تلخ و غم آلود بنظر می رسید . البته من تلخ تر و سخت تر از این را هم گذرانده بودم و می توانستم تحمل کنم ، دست بی حم زمانه مرا چون کاهی سبک از ان سو به این سو انداخته و زندگی من از این رو به ان رو شده بود . با خستگی خودم را روی تخت رها کردم ؛ اگر چه راحت و نرم بود اما دلم برای خانه تنگ بود . یاد یار محمد افتادم و کم کم چشمانم بسته شد
کسی شانه هایم را تکان میداد . به سختی چشم باز کردم و سارا را دیدم که نگاهم می کند و تازه یادم افتاد کجا هستم نشستم و سلام کردم و گفت :
_ هنوز خوابی ؟
_ خیلی خسته بودم ...
به در انتهای اتاق که نزدیک کمد دیواری بود اشاره کرد و گفت :
_ اونجا حمامه ، مامان گفت دوش بگیر لباس عوض کن بیا پایین ، تا هشت اماده شو اون موقع شام می خوریم
از اتاق خارج شد و من لباس هایم را در اوردم به سمت در رفتم ، از حمام که خارج شدم خستگی از تن بیرون رفته بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 20 Apr 2012 01:49
قسمت 3
وقتی از پله ها پایین رفتم ساعت هفت و نیم بود . عمه و سارا مقابل تلویزیون بسیار بزرگ و نقره ای رنگ نشسته بودند سلام کردم و عمه نگاهم کرد و قبل از اینکه پاسخ دهد گفت :
_ اینا چیه پوشیدی ؟
به لباس هایم نگاه کردم و با ترس گفتم :
_ خوب لباسه دیگه !
با خشمی پنهان گفت :
_ می دونم نگفتم که کفشه ، این لباسا واسه ی اونجایی بود که قبلا زندگی می کردی اینجا شهر و با اون جا فرق داره . تو کمدت همه چیز برات اماده شده ، سارا زحمت خرید همه چیز رو کشیده برو عوض کن !
وقتی از پله ها بالا می رفتم صدای عمه بار دیگر بلند شد :
_ وقتی از پله ها بالا میری اهسته برو ، سالار از سر و صدا خوشش نمیاد !
دلم میخواست از همان جا فریاد بزنم و چند تا فحش آبدار نثار سالار کنم ، اما بالا رفتم و با عصبانیت لباس هایم را در اوردم و از داخل کمد دیواری که چند دست لباس و کیف و کفش در آن بود یک کت و دامن شکلاتی بیرون کشیدم و پوشیدم ، اما لباس هایم خودم را بیشتر دوست داشتم . لباسه ایم خودم و مادرم را داخل ساک پنهان کردم . این لباس هابوی مادرم را می داد ، وقتی راه میرفت با هر قدمش گل های دامنش می رقصید و من غرق شادی می شدم
عمه و سارا پشت میز نشسته بودند که پایین رفتم و نشستم . زنی چاق و سفید ، وسایل میز را آماده می کرد . وقتی نزدیک امد سلام کردم ،نگاهم کرد و گفت : سلام خوش امدین !
غذا را که آورد عمه رو به سارا گفت :
_ خدا کنه سالار شام بخوره ، بچم گرسنه نمونه
سارا لبخند زد و گفت :
_ مامان حالا یه شب براش کار پیش اومده خودتون رو ناراحت نکنین
زیر نگاه تیز بین عمه و سارا غذا در دهانم زهر شد . بعد از غذا بالا رفتم و خوشحال بودم از اینکه سالار را ندیدم . داخل بهار خواب نشستم و به آسمان شب خیره شدم ، آسمان پر از ستاره بود و ماه نور می پاشید . دلم برای همه چیز تنگ بود ، برای گلی ، یار محمد ، برای مادرمو پدرم ، چقدر تفاوت بود بین زندگی انجا و اینجا ، این خانه و مردمش با من بیگانه بودند و مرا نیمی خواستند و من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم از این به بعد تنها نیستم و کس و کاری دارم . آنقدر در افکارم بودم که موتجه ورود سارا نشده بودم ، وقتی سر بلند کردم که او محکم به شیشه ی در می زد . بلند شدم و داخل اتاق رفتم . نگاهش کردم ، صدای غریبش در فضا موج برداشت :
_ مادرم باهات کار داره
نگاهش گردش کرد و روی قاب عکس ثابت ماند . لبخند زدم
_ مادرم با ...
حرفم را برید و کوتاه گفت :
_ توی این خونه هیچ وقت نامی از اونها نبر !
با حیرت نگاهش کردم ، کنار در مکثی کرد و ادامه داد :
_ سعی کن آروم زندگی کنی و دردسر درست نکنی . فهمیدی ؟
دقیقا فهمیدم و سرم را تکان دادم و بعد مثل یک بره مطیع به دنبال سارا از اتاق بیرون رفتم . وقتی مقابل عمه ایستادم نگاهم کرد و گفت :
_ بیا این طرف
چرخیدم و دور تر از او نشستم . امیر ارسلان کنار عمه نشسته بود و کنجکاو و کودکانه نگاهم می کرد ، لبخند زدم و به عمه خیره شدم ، چیزی نردیک در چهره عمه وجود داشت ، چیزی که بوی پدرم را میداد .
صدای عمه مرا از افکارم جدا کرد :
چند سالته ؟
تازه رفتم توی هیجده سال
پرسید :
_ سواد داری؟
متعجب نگاهم را به عمه دوختم ؛ اینها فکر می کردند که من از غار یا پشت کوه آمده ام . محکم گفتم :
_ من دیپلم دارم و یک بار هم کنکور شرکت کردم و ...
عمه ابروهایش را بالا برد و با ناباوری گفت
_ راستی ؟
لبخند زدم و گفتم :
_ بابا فرید همیشه می گفت که من
صدای عمه مثل بمب در فضا پیچید و زبان در دهانم قفل شد :
_ بس کن !
مدتی در سکوتی سنگین و تلخ گذشت تا اینکه عمه لب گشود :
_ باید یه چیزهایی رو یاد بگیری ، برت گفتم این خونه آداب و رسوم خودش و داره ، اگه قراره اینجا باشی باید مثل ما رفتا ر کنی . تو در موردخانواده ما چیزی می دونستی ؟
_ خیلی کم ، اینکه پدرم دو تا خواهر بزرگ تر از خودش داره و یک برادر که در نوجوانی فوت می کنه و پدر من اخری فقط همین !
نمی دانم چرا عمه سعی میکرد نگاه از من بگیرد . ادامه داد :
_ فامیل ما هم خیلی سر شناس و هم خیلی بزرگ ، بیشتر ازدواج های ما فامیلی بوده و هست ، شوهر خدا بیامرزم پسر داییم بود و شوهر خواهرم پسر خاله ام . ما سالهاست که با آبرو و احترام بین مردم زندگی می کنیم
پیش خود فکر کردم مگه همه مردم بی آبرو زندگی میکنن که صدای عمه دوباره در فضا پیچید :
_ ما ساله ا پیش پدر و مادرت رو فراموش کردیم ، اما شاید قسمت این بوده که نامه پدرت به دست ما رسید ما به عنوان تنها قوم و خویش تو باید مسئولیت تو رو قبول می کردیم . این تصمیم باعث اختلاف بین خانواده و فامیل ما شد ، باید بدونی این لطف سالار بود که قبول کرد ، پس باید مراقب رفتارت باشی فهمیدی ؟
سرم را تکان دادم گفت :
_ میتونی بری !
_ میشه برم توی حیاط؟
سرش را تکان داد من از انجا خارج شدم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 20 Apr 2012 01:50
قسمت 4
بالای ایوان سنگی و سفید ایستادم و به باغچه ها خیره شدم . پر بود ازگل های رنگی و معطر ، با تعداد زیادی درخت که مرتب دور تا دور هم کاشته شده بودند . اگر چه حیاط خیلی بزرگ بود اما با خساست قسمت کمی از آن را به باغچه ها اختصاص داده بودند . شاید حدودا هزار متر با غچه درست کرده بودند و بقیه حیاط بود . سمت دیگر دو ماشینتمیز و مدل بالا پارک بود . هیچ چیز این خانه بزرگ و اشرافی برای من دل انگیز و دلپذیر نبود . حرفهای عمه نشان می داد که تنها مرا از روی اجبار و بخاطر وظیفه قبول کردند و هیچ کدام مرا نمی خواهند . می دانستم زندگی خوشایندی در پیش ندارم و شاید روزهای سختی در انتظارم باشد اما لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم :
_ نباید مثل اینا بشم ، من همون دختر شاد و خندان همیشه خواهم ماند
خانه ی گرم و پر مهر خودمان ، مادر با همان لباسهای محلی و پر چین ،با همان شال حریر رنگی ، همان سکه های طلایی که پایین دامنش جرینگ جرینگ می کرد ، برایم بهترین صدا و تصویر بود و با هیچ چیز عوض نمی کردم . از وقتی وارد این خانه شدم حتی یک لبخند ندیدم ، همه سرد و خشک و غزیب بودند . دستم بالا رفت و روی گردنم ثابت ماند ، گردن بند مادرم دور گردنم بود . مهره های آبی و درشتش را لمس کردم و حس خوبی در من ایجاد شد ، این گردنبند مهلو بود و بوی آشنای مادر را می داد . آن دورتر در بین درختان انگار مادر ایستاده بود و مرا تماشا می کرد ، اما چرا لبخندی نداشت ؟
_ سالومه ؟
برگشتم و سارا را پشت سرم دیدم ، قدش از من کوتاه تر بود ، اسمم را سخت و بیگانه تلفظ می کرد . نگاهش کردم ، گفت :
_ بیا تو ...
آهسته روی مبل مقابل عمه نشستم ، وحشت حضور سالار دلم را فرا گرفت و دعا کردم هرگز نیاید . عمه محکم گفت :
_ زیاد توی حیاط نرو مخصوصا شب ، فهمیدی؟
اگر می شمردم از وقتی وارد این خانه شده بودم بیشتر از پنجاه بار از من پرسیده بودند فهمیدی . سرم را تکان دادم ، عمه با خشم گفت :
_ زبون نداری ؟
_ بله فهمیدم عمه جون !
صدای سرد و بیروح عمه گوشم را پر کرد : مادرت یک کولی بود و کولی ها بی قانون ترین ادمای روی زمینن ، نباید مثل مادرت باشی !
دلم میخواست با تمام توانی که دارم روی دهان عمه بکویم ، دلم می خواست از مادرم دفاع کنم اما باید سکوت می کرد ، آرام گفتم :
_کولی ها آدم های ساده و پاکی هستن !
عمه انگشتش را به طرفم دراز کرد و گفت :
_ با من بحث نکن ، دیگه حق نداری حتی یکبار ... اسم پدر و مادرت رو توی این خونه بیاری . تو حالا نوه ی حاج غلام و فروغ الزمان هستی و نام فامیل تو قوامه دختر ؟
_ بله !
دست روی موهایش کشید و گفت :
_ می تونی بری !
پشت در اتاقم نشستم و چشمانم را روی هم گذاشتم ، در مقابل چشمانم پهنای سربی رنگ رودخانه شکل گرفت ، موجهای رقصان و پر برق ، همهمه ی سنگین آب و صدای بچه ها که کنار آب بازی می کردند ، چیزی ، کسی در ذهنم فریاد کشید ... تموم شد ، تموم شد ، همه چیز تموم شد .
اشک تمام صورتم را خیس کرد ، کسی در را می کوبید ، کنار رفتم و گوهر خانم را مقابل در دیدم ، سلام کردم و صورتم را پاک کردم . گرم ومهربان پاسخم را داد ، متعجب نگاهش کردم وگفتم :
_ شما اولین نفری هستین که پاسخ سلام منو درست دادین !
خندید و نگاهم کرد . در را پشت سرش بست و نزدیک آمد ، صدای مهربانش گوشم را پر کرد :
ناراحت نباش همه چیز درست میشه !
خندیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم ، گفت :
_ وقتی می خندی خیلی خوشگل میشی خانومی !
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
_ هزار ماشا الله ، چشم بد دور ، فکر نمی کردم دختر آقا فرید این همه خوشگل و خانوم باشه
_ شما پدرم و می شناختین ؟
سرش را تکان داد . گل از کلم شکفت و خندیدم و چشم به دهان گوهرخانم دوختم . لب باز کرد :
_ چی میگی دختر ، خودم بزرگش کردم . وقتی اومدم توی خونه فروغ و زمان ، هیمن عمه فخری تازه رفته بود خونه بخت و آقا فرشید خدا رحمتش کنه بود و پدرت ، دو تا نوجوان بودند . فرشید خان که رفت پدرت تنها پسر فامیل و تنها پسر حاجی شد ، همه دورش می گشتن. دخترا چشمشون دنبال پدرت بود ...
_ اما چشم بابا فقط دنبال مادرم بود !
خندید و گفت : مادرت با اون چشما و اون بر و رو هر کسی رو دیوانه می کرد ، تو هم به اون رفتی ، همون چشم های قشنگ و پوست سفید و همون گونه های صورتی ... خدا نگه دارت باشه و خوشبختت کنه !
خواستم حرفی بزنم که گفت :
_ حالا دیگه برو بخواب ، چیزی احتیاج داشتی اون کلید رو بزن به خونه من وصل ، صبح می آم بیدارت می کنم !
_ شب بخیر !
خندید و از اتاق خارج شد . آن شب از خستگی و افکار در همی که داشتم خیلی زود خوابم برد و نفهمیدم چه وقت صبح شد !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 20 Apr 2012 02:18
قسمت پنج
با صدای گنجشکان چشم باز کردم و سر حال از یک خواب شیرین ، بلند شدم . از بالای بهارخواب حیاط دیدنی بود ، هوای خنک و عطر سنگین گیاهان حیاط را پر کرده بود ، نفس کشیدم و لبخند زدم و بعد بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم . انگار همه اهل خانه در خواب بودند . پا برهنه وارد باغچه شدم و بین درختان قدم زدم ، عطر گل ها لذت بخش بود . وقتی خورشید کم کم پهنای زمین را پر کرد به ساختمان برگشتم ، گوهر خانم با دیدنم گفت :
_ اگه خانم یا آقا می دیدنت چی؟
_ سلام صبح بخیر !
خندید و گفت : سلام عزیزم . بیا برو تو مثل گل ها رنگی و قشنگ شدی . لا حول و لا ...
دعایی زیر لب زمزمه کرد و به من فوت کرد ، خندیدم و از او دور شدم . صدایش را شنیدم :
_ لباس عوض کن و مرتب بیا برای صبحانه
_ چشم !
سر میز تنها من بودم و عمه فخری که اخم آلود نشسته بود . صبحشان را با اخم آغاز میکردند . صبحانه را با اشتها خوردم و از اینکه هنوز سالار را ندیده بودم خوشحال بودم . وقتی تمام شد به عمه نگاه کردم ، چهره ی عمه فکور و پر غم بود
_ عمه جون ؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم :
_ شما از اینکه من اینجام ناراحتین ؟
حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت
_ سارا خانم رفتن ؟
لب باز کرد :
_ بله دیشب رفتن . دخترا هفته ای یکبار می ان ، اخر هر هفته ، تا آخر هفته ما تنها هستیم . من ، سالار و تو غ ماهی یک یا دوبار هم خواهرم و بقیه می ان
از پشت میز بلند شد و نگاهش را به من دوخت و گفت :
_ تا وقت ناهار می تونی هر کاری دوست داری انجام بدی ، کتابخونه همین کنار ، اگه می خوای کتاب بخون فقط سر وصدا نکن !
و به سمت آشپرخانه رفت . زندگی کسل کننده ای در پیش رو داشتم ، هنوز ننشسته بودم که عمه از آشپزخانه بیرون امد و به سمت اتاق خودش رفت . به آشپرخانه رفتم ، بهترین کار این بود که گوهر خانم را تماشا کنم و با او حرف بزنم . پر حوصله و با وسواس کار میکرد . از سکوت خسته شدم و گفتم :
_ یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم ؟
پرسید :
_ اونجا که بودی چه کار میکردی ؟
_ خوب خیلی کار ، اونجا اصلا حوصله آدم سر نمی رفت و کار زیاد بود ، یه عالمه دوست داشتم . تازه وقتی پدر و مادرم بودن که اصلا احساس تنهایی نمی کردم . وقتی مدرسه می رفتیم که هیچ بعدش هم می رفتیم لب رودخانه و کلی اونجا بازی میکردیم و یه عالمه کار دیگه ، مثلا گلدوزی ، خیاطی ، آشپزی و کارای دیگه ! درسم تموم شد شروع کردم واسه دانشگاه خوندن ، نصف روز هم به بچه ها درس می دادم
گوهر نگاهم کرد و خندید :
_ پس خانم معلم هم بودی ؟
_ خوب اونجا زیاد معلم نمی اومد ، منم با رای مردم انتخاب شدم ، شدم خانم معلم ! بابا فرید کلی سر به سرم می ذاشت !
گوهر سینی صبحانه ای را آماده می کرد ، گفتم :
_ واسه آقا سالار ؟
خندید و جواب داد :
_ نه واسه پسرم میلاد ! باید ببرم اونطرف
_ می دین من ببرم ؟
کمی مکث کرد و بعد سینی را به طرم گرفت ، گفتم :
_ من بلدم چطور با بچه ها رفتار کنم !
و از او دور شدم . گوهر انگار میخواست حرفی بزند اما من دیگر از انجا خارج شده بودم . انتهای حیاط تقریبا پشت ساختمان یک خانه ی سیمانی کوچک بود ، با یک در سبز . در باز بود ، وارد شدم و به یک راهروی باریک رسیدم . بلند گفتم :
_ اهای صاحب خونه !
هیچ جوابی نیامد ! اتاقی سمت چپ قرار داشت و درش نیمه باز بود ، ایستادم و گفتم :
_ کسی اینجا نیست !
با پا در را باز کردم و از آنچه مقابل خودم دیدم شرمسار شدم . میلاد یک پسر بچه نبود ، یک نوجوان هفده ساله یا بیشتر بنظر میرسید . با حیرت نگاهم کرد ، گونه هایش قرمز شد و روی پیشانی اش عرق نشست
سلام کردم و گفتم :
_ ببخشید ... گوهر خانم اینو دادن که برای شما بیارم ...
نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ سلامم را داد و سکوت کرد
_ یادم رفت بگم . من سالومه قوام هستم دختر آقا فرید ، اومدم اینجا زندگی کنم
لبخند زد و گفن : خوش اومدین !
درست مثل مادرش خونگرم و مهربان گفتم :
_ اونجا می خورین یا بذارم روی میز؟
بی هیچ شرمی گفت :
_ من نمی تونم راه برم . بذارین اینجا ، ممنون
با حیرت به پاهاش خیره شدم . مثل چوبی خشک بود . نگاهم گردش کرد و ویلچرش را دیدم . لبخند زدم و گفتم :
_ باشه می ذارم اینجا !
خودش را جلو کشید و گفت :
_ بفرما !
_ نوش جان من خوردم !
به سمت پنجره ی اتاق رفتم و حیاط را تماشا کردم تا میلاد راحت تر بخورد ، خدا می دانست که همه قلبم پر از اندوه و غم شده بود و دیدن میلاد در آن وضع مرا کلافه می کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#7
Posted: 20 Apr 2012 03:05
قسمت 6
بغضم را فرو خوردم و گفتم :
_ چند سالتونه ؟
بعد از مدتی صدایش را شنیدم :
_ تازه رفتم توی شانزده !
_ بهتون می خوره بیشتر داشته باشین !
دوباره گفت :
_ مثلا ... چهل سال؟
خندیدم و برگشتم ، نگاهش در نگاهم قفل شد . چشمان میلاد قهوه ای روشن بود با پوستی سفید درست مثل مادرش ، قدبلند و چهار شانه بود . گفتم :
_ نه ، مثلا هجده !
سرش را تکان داد و با لحن ساده ای گفت :
_ راستی پس بهم زن میدن ؟
خندیدم و از خنده ی من او هم خندید . وجود میلاد کمی دلم را گرم و روشن کرد . میلاد نه خجالت می کشید و نه از وضعی که داشت شرمسار بود ،لبخندی زینت بخش چهره اش بود ف همین مرا بیشتر به سمت او می کشاند . تکیه داد و در سکوت به من خیره شد . پرسیدم :
_ شما تنها فرزند هستید ؟
با لحن ملتمسی گفت :
_ میشه با من خودمونی حرف بزنی ، منم راحت ترم ؟
_ باشه ! تو تنها فرزند هستی ؟
لبش باز شد :
_ نه من یه خواهر دارم که ازدواج کرده و سه تا بچه داره و در یکی ازشهرستان های اطراف زندگی میکنه ، از من سیزده سال بزرگتره ، پدرم هم که شش سال پیش فوت کرد ، من هستم و مامان !
_ خوشحالم که تو اینجایی و گرنه تنهایی نمی دونستم چیکار باید بکنم
نگاهش رنگ عوض کرد و گفت :
_ خانم شاید خوشش نیاد !
_ برای چی؟
حرفی نزد و مدتی در سکوت به دستانش خیره شد و بعد پرسید :
_ گفتی اسمت چیه ؟
_ سالومه !
اسم را چند بار تکرار کرد و بعد پرسید :
_ اسم قشنگیه ، معنیش چیه ؟
_ نمی دونم !
شانه بالا انداخت و گفت :
_ میخوای نقاشی های منو ببینی ؟
_ حتما !
خودش را روی ویلچرش انداخت و بعد به سمت پرده ی کنار دیوار رفت و پرده را عقب زد و گفت :
_ بیا اینجا !
نزدیک رفتم و چند تابلو دیدم که کنار هم چیده شده بود
_ جالبه پس با این حساب یه حرفه ای هستی !
خندید و به سمت پنجره رفت و آنجا متوقف شد و گفت :
_ بیشتر وقتا من اینجا هستم و اون باغچه قشنگ رو تماشا می کنم ، گاهی هم می رم بین اون درختا و گلا !
_ درس میخونی ؟
بی آنکه برگردد گفت :
_ آره دوم دبیرستان !
به سمت من چرخید و گفت : اتاقت بالاست ؟
_ آره همون که بهار خواب گرد داره
خندید و گفت : اتاق های بالا همش بهار خواب داره دختر !
_ خوب اونا پشت به باغچه هستن اما اتاق من رو به باغچه و حیاطه !
روی یک صندلی نشستم و به میلاد خیره شدم ، چشمانش برق می زد و گونه هایش گلبهی بود ، مثل یک دختر پوستش سفید و براق بود . نگاهش می کردم که صدایش در اتاق پیچید :
_ تو تنهایی؟
_ تنهای تنها ، پدر و مادرم مردن ، خواهر و برادری هم ندارم !
کمی نگاهم کرد و بعد صدایش در گوشم پیچید :
_ چی شد مردن ؟
_ تصادف کردن ، پدر نوبت دکتر داشت ، اتوبوس چپ کرد و بیشتر مسافرا مردن ، حتی چند تا از جسد ها پیدا نشد ! خیلی وحشتناک بود !
میلاد نزدیک تر آمد و با لحن آرامی گفت :
_ روزای سختی رو گذرودنی نه؟
_ خدا برای هیچ کس پیش نیاره ، خیلی بد !
بلند شدم تا بروم که گفت :
_ بازم بیا ...
_ حتما اگه تحملم کنی ، همه می گن من خیلی پر چونه هستم !
خندید و گفت : تو اولین مهمونی هستی که به دیدنم اومدی !
دل گرفت و پر از غم شد ، برای اینکه اشکم سرازیر نشود به سمت پنجره رفتم و به آسمان خیره شدم . وقتی به سمت میلاد چرخیدم نگاهش را به پاهای لاغرش دوخته بود . آه کشیدم و ادامه دادم :
_ خیلی سخت بود اما ...
بغض راه گلویم را فشرد ادامه ندادم و به سمت در رفتم . پرسید :
_ می ری ؟
_ اره ، اگر عمه فخری بیدار شده باشه شاید ...
خندید و پرسید : بازم به دیدنم میای؟
_ حتما خوشحالم که هستی و گرنه تنهایی دق می کردم .. فعلا !
دستم را برایش تکان دادم و از ان خانه ی کوچک سیمانی خارج شدم . با این که چند لحظه ای بیشتر نبود با میلاد آشنا شده بودم اما انگار سالها بود که او را می شناختم . با آرامشی شیرین اهسته آهسته به سمت ساختمان رفتم . از پشت در نشیمن صدای گفتگو شنیدم ، برگشتم و از در پشتی آشپزخانه وارد شدم . گوهر خانم با دیدنم آشفته گفت :
_ خدا مرگم بده خانم ، کجا رفتین آخه ؟
_ پیش میلاد بودم ، چی شده ، عمه حرفی زده ؟
فنجان ها را مرتب داخل سینی چید و گفت :
_ آقا سالار دارن صبحانه می خورن ، عمه خانم سراغ تو را گرفت . گفتم :که توی اتاقی !
_ خوب چرا دروغ گفتین ؟
سرش را تکان داد و گفت : حالا باید بشینی تا سالار و عمه خانم از اینحابرن بیرون !
از کنار آشپرخانه سرک کشیدم و بعد کمی جلوتر رفتم و از پشت دیوار نگاه کردم . سالار پشت به من روی صندلی بزرگش نشسته بود و عمه کنارش ، مدتی طول کشید تا سالار بلند شد و من هیکل بلند و چهار شانه ی مردی را دیدم که برایم آشنا بود . موهای سرش مرتب و سیاد بود ، قد بلند بود و تمیز ، دلم میخواست بروم که گوهر ، مچ دستم را گرفت و گفت :
_ بیا ببینم چکار میکنی ؟
با هم داخل آشپزخانه نشستیم . خندیدم و گفتم :
_ شما از سالار می ترسین ؟
خیره نگاهم کرد و گفت :
_ اگه یک بار از اون اخم ها و چشم غره ها به شما بره ، اون وقته که من از شما این سوال و می پرسم ! راستش همه از آقا حساب می برن حتی خانم !
خندیدم . گوهر هم خندید . گفتم :
_ یعنب این همه ترسناک و بد اخلاقه ؟
سرش را تکان داد و گفت :
_ نمی دونم ، ما که از وقتی یادمون میاد لبخند روی لباش ندیدیم ! اما آقاس خدا حفظش کنه !
هنوز نشسته بودم و به مقابلم خیره بودم که صدای گوهر گوشم را پر کرد :
_ بجنب دختر ، عمه رفته بدرقه سالار برو بیرون !
به سرعت از پله ها بالا رفتم و مدتی بعد آهسته آهسته پله ها را پایین امدم . عمه خانم پایین پله ها ایستاد و سر بلند کرد ، نگاهش کردم و لبخند زدم . هنوز نگاهم می کرد که گفتم :
_ سلام عمه جون !
سرد و کوتاه پاسخ داد . دوباره گفتم :
_ خوبین ؟
این بار پاسخی نداد . وقتی پایین رسیدم گفت :
_ چیزی میخوری بشین گوهر برات بیاره !
_ چشم !
نشستم و مدتی بعد گوهر خانم برایم میوه اورد ف مشغول خوردن شدم.عمه دورتر از من کنار میز تلفن ایستاده و دفتری را ورق می زد . وقتی از پشت میز بلند شدم گفت :
_ بیا اینجا سالومه !
رفتم کنار عمه ایستادم و منتظر نگاهش کردم . بی آنکه برگردد گفت:
بشین !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#8
Posted: 20 Apr 2012 12:53
قسمت 7
نشستم و در سکوت به عمه خیره شدم . مدتی طول کشید تا عمه بالاخره دختر را روی میز گذاشت و چرخید ، مقابلم روی مبل لم داد و نگاهم کرد . لباسش را عوض کرده بود و بلوز ودامن خوشرنگی به تن داشت ، موهایش هم مرتب عقب سر بسته شده بود . به چشمانش خیره شدم . صدایش در فضای ساکت طنین انداخت :
_ فردا شب یه مهمونی داریم ، خواهرم ، عمه تو ... با شوهر و بچه هایش ...
فقط سرم را تکان دادم . ادامه داد :
_ ما زیاد رفت و امد داریم ، یعنی فامیل زیاد داریم
سکوت کرد ، منتظر به گردنبند طلایی اش خیره شدم که صدایش در گشوم پیچید :
_ حالا تو هم یکی از اعضای این خانواده هستی ، میخاوم که رفتار مناسبی داشته باشی و اگه کسی حرفی زد و چیزی گفت ، سکوت کنی . مسلمه که هیچ کسی از تو و مادرت دل خوشی نداره ، هر چی باشه مادرت برار ما رو از ما جدا کرد . فرید مورد علاقه ی پدر و مادرم بود و اونا با رفتن فرید بیمار شدن و بدشم فوت کردن ، فرشیدم که توی نوجوانی مریضی داشت و مرد ! پدرم ، مرد سر شناسی بود و پدرت خردش کرد .حالا اینا رو میگم که اگر حرفی چیزی شنیدی جوابی ندی و تحمل کنی تا بهت عادت کنن فهمیدی ؟
_ بله عمه جون !
عمه دوباره نفسی تازه کرد و گفت :
_ سالار تازه شب که اومد ... می ری ازش تشکر میکنی ...
می خواستم بپرسم واسه چی که گفت :
_ سالار بود که با همه ی ما مخالفت کرد و اجازه داد که تو به این خونه برگردی !
در حالیکه احساس می کردم تحقیر شدم ، سرم را پایین انداختم و گفتم : چشم !
بلند شد و گفت :
_ فردا سمیه دختر بزرگم و سارا هم می آن ، به سارا گفتم برات لباس بگیره !
و به سمت در اتاق رفت . همان طور که قدم بر می داشت گفت :
_ تا وقت ناهار می تونی استراحت کنی !
و رفت ، لبخند زدم و زیر لب گفتم :
_ استراحت ف چی کار کردم که استراحت کنم ، هنوز چند ساعت نیست کهاز خواب بیدار شدم !
بلند شدم و از ساختمان خارج شدم . دراین خانه بزرگ و خولت هیچ کاری نداشتم . جر اینکه قدم بزنم و اه بکشم . هیچ کس نبود تا با او همکلام شوم . مدتی در حیاط بی هدف قدم زدم و وقتی خسته شدم بهاتاق بگرشتم و داخل بهار خواب نشستم . از ان بالا به اتاق میلاد خیره شدم . دلم برای میلاد می سوخت ، بیچاره با این سن کم پا نداشت و تک و تنها باید در اتاقی می نشست و نقاشی میک رد . آفتاب تمام حیاط را گرفته بود و گیاهان حیاط ، زیبا و پر نشاط زیر نور طلایی انگار می رقصیدند ، گل های رنگی حیاط زیر چشم طلایی روشن خورشید رنگ عوض می کردند ، نجوای گنگ دخرتان و آب گشوم را ناوزش میداد . چشمانم را روی هم گذاشتم ، دلم میخواست تمامی اتفاقات خواب بود و من به یکباره از خواب می پریدم ؛ اما وقتی صدای در را شنیدم متوجه شدم تمام این اتفاقات واقعی هستند و من سالومه قوام باید در کنار این خانواده سرد و بی روح و زیر دستورات خشک انها زندگی کنم .
ظهر ناهار را در کنار عمه خوردم . در سکوتی سنگین و نفس گیر ، سالار نبود و من خوشحال از این که باز هم حضور نداشت . بعد از ناهار مدتی را در اتاق راه رفتم و فکر کردم و آخر سر هم بی نتیجه به حیاط رفتم . خانه در سکوت سنگین عصر به خواب رفته بود . آهسته به سمت خانه ی سیمانی رفتم و پایین پنجره اتاق میلاد ایستادم ، نمی دانستم خواب یا بیدار ، مردد ایستادم ، مدتی گذشت تا اینکه صدای افتادن یک کتاب یا پیزی سنگین را شنیدم . بایک لبخند نزدیک رفتم و چند ضربه به پنجره زدم ، پنجره باز بود و صدای میلاد از بین در باز پنجره به گوشم خورد :
_ بفرما !
سرم را نزدیک بردم و داخل اتاق را نگاه کردم . ملاد روی ویلچر کنار در نشسته بود گفتم :
_ نمی پرسی کیه ، میگی بفرما !
خندید و گفت : میدونستم تویی ، چون تا بحال هیچ کس این طرف برای دیدن من نیومده !
در کلامش غم پنهان بود و دلم برایش سوخت . اما لبخند زدم و گفتم :
_ خیالت راحت از این به بعد یه مزاحم دائمی داری !
صدای گوهر خانم باعث شد ادامه حرفم را نگویم
_ مراحمی دختر ، بیا تو !
از پشت میلاد هیکل چاقش را دیدم . سلام کردم ، پاسخ سلامم را داد و تعارف کرد داخل بروم . گفتم :
_ خوبه ! حوصله ام سر رفته بود . نمی دونم چکار کنم تازه دو روزه اومدم اینمه بیکارم وای به بقیه روزها ...
گوهر دستی پر محبت به موهای صاف و قهوه ای میلاد کشید و گفت :
_ باید یه فکری بکنی
_ آره ، یه چیزایی تو سرم هست ، بذار مهمونی عمه تموم بشه بعد باهاش صحبت میکنم !
گوهر نزدیک آمد ، درست مکقابلم پشت پنجره ایستاد و گفت :
_ باید با سالار صحبت کنی !
_ من الان دوره اینجام هنوز ندیدمش ، خونه نمی اد هیچ وقت ؟
گوهر دستی به پیشانی پر پین و چروکش کشید و گفت :
_ بنده خدا خیلی سرش شلوغه ، هر چی کاری یه نفری باید انجام بده ، چند تا کارخونه بزرگ ، چند تا باغ و بقیه چیزها .. خدا بیامرزه آقا بزرگت رو .. همه رو گذاشت روی دوش شوهر عمه ات جناب سرهنگ .. اونم گذاشت روی دوش سالار .. الکی که نیست یه لشکر ادم زیر دستش کار میکنن ، باید از پس همشون در بیاد یا نه؟
میلاد صفحه شطرنجش را نزدیک آورد ، روی لبه پنجره گذاشت و گفت :
_ می آیی یه دست بازی کنیم ؟
خندیدم و گفتم :
_ به من نخندی ها ، راستش بلد نیستم !
خدید ، از خنده صادقانه اش هم گوهر و هم من خندیدیم :
_ خوبه بهت گفتم نخند !
صفحه را برداشت و گفت :
_ باید یادت بدم ف باشه واسه ی بعد .. منچ که بلدی ؟
ابروهایم را بالا بردم و خندیدم و گفتم : یعنی دوز ؟
هم گوهر و هم میلاد بلند خندیدند ، در حالیکه از خنده شاد آنها راضی یودم گفتم :
_ از یه دختر دهاتی چیزای زیادی توقع دارین .. به من بگین مثلا ...
گوهر رفت توی حرفم و گفت :
_ خودت و دست کم میگیری خانومی ، هزار ماشالله مثل قرص ماه می مونی ، خوش قد و بالا هم که هستی ، خانم معلم هم که هستی دیگه چی میخوای ؟
آهسته گفتم : اینا رو پیش عمه و دختر عمه هام نگین ... اون وقت ازکار بی کار میشین !
خندید و از کنار پنجره دور شد . میلاد حالا رو به رویم بود و مستقیم نگاهم می کرد . گفتم :
_ پس از فردا می آم پیشت شطرنج یادم بدی
سرش را تکان داد . گوهر خانم با یه کاسه تخمه برگشت و ان را لبپنجره پذاشت و گفت :
_ نمی آیی تو که ... آخه اون جا بده خانم جون ...
_ خوبه ،می خوام برم اگه عمه بیدار بشه و صدام کنه ...
مشتی تخمه کف دستم گذاشت ، نگاهش کردم و گفتم :
_ خیلی خوشحالم که شما هستین و گرنه نمی دونستم چیکار کنم ...
آه بلندی کشید و گفت :
_ نترس مادر ف خدا بزرگه ف اینا همه امتحان خداست ف باید شکر گذار باشی
_ واسه فردا می ترسم ...
میلاد پرسید :
_ فردا مهمونیه ؟
سرم را تکان دادم . گوهر گفت :
_ از چی ، از قوم و خویشات .. نترس اینا هم خون تو هستن ، هر چی باشه خون خون رو می کشه ...
به آسمان نگاه کردم و زمزمه کردم :
_ نه ف اینا با من و مادرم دشمن خونی هستن و دائم به مادرم بد و بیراه میگن ، نمی دونم واسه ی چی قبولم کردن ... اما
گوهر اجازه نداد ادامه بدهم گفت :
_ این حرفا چیه می زنی .. بس کن .. حالا که داخل نمی آیی پس بیا این بالا بشین و واسمون از خودت و خونتون تعریف کن !
لبخند زدم و دستانم را روی لبه پنجره گره کردم و گفتم :
_باشه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#9
Posted: 20 Apr 2012 12:55
قسمت 8 بخش یک
تا ساعتي گرم گفتگو با گوهرخانم و ميلاد بودم و گذشت زمان را حس نكردم . وقتي گوهر آماده مي شد تا به آن قسمت حياط برود من هم ازميلاد خداحافظي كردم و به ساختمان برگشتم و تا تاريك شدن هوا در اتاق ماندم و به در و ديوار اتاق خيره شدم و با عكس پدرو مادرم حررف زدم .ساعت هفت بود كه پائين رفتم . عمه مقابل تلويزيون نشسته بود ، سلام كردم .
سر بلند كرد و نگاهم كرد ، نگاهش هنوز هم مثل بار اول سرد و بي فروغ بود. پاسخ سلامم را داد و دوباره به صفحه تلويزيون خيره شد.نگاهم به ساعت مقابلم بود ، نفهميدم چطور دقايق گذشت كه وقتي بارديگر به ساعت نگاه كردم ساعت نزديك هشت بود . عمه سر بلند كرد و گفت :
گوهر خانم !
همان يكبار كافي بود تا گوهر بيايد. گوهر مقابل عمه ساكت و بيگانه ايستاد . همه گفت :
ميز شام و آماده كن ... سالار امشب خيلي گرسنه س ! اين چند روز خيلي خسته پده .
گوهر حرف گوش كن از آنجا خارج شد. دلم شور مي زد و نگران بودم .بعد از انتظاري تلخ و كشنده ، صداي گام هاي سنگين و خسته ي مردي تمام فضا را پر كرد . عمه بلند شد و من هم به اطاعت از او برخاستم ،سر بلند كردم و به در خيره شدم .
چند ثانيه بعد قامت بلند و تنومند مردي جوان در چارچوب در ظاهر شد ، فاصله زياد بود وچهره اش را نمي ديدم . صبر كردم تا نزديك آمد، درست مقابل عمه و قيل از اينكه كسي چيزي بگويد دستپاچه سلام كردم. انگار تازه متوجه حضور من شده بود، سرش چرخيد . حالا به خوبي او را مي ديدم ، چقدر آشنا به نظر مي آمد . تنها چيزي كه توجه ام را جلب كرد چشمان سياه و درشتش بود در ضمن جوانتر از آن بود كه فكر مي كردم . چند ثانيه اي كوتاه نگاهم كرد تا اينكه صداي عمه سكوت را شكست :
اين سالومه اس ، سالار جان !
سالار با خستگي روي بزرگترين مبل كه هميشه خالي بود نشست و مثل يك شاه ، پر غرور و پر از جاذيه ، پا روي پا انداخت . موهاي سياهش بسيار مرتب به طرف بالا شانه شده و چهره اش را ته ريشيسياه پوشانده بود . هنوز منتظر ، نگاهش مي كردم . چقدر زير نگاه نافر پر جذبه اش ناتوان بودم ، به راستي از تگاه نافذ ترسيدم ، عجب جذبه اي داشت .بالاخره با غرور مخصوصي گفت :
سلام !
صدايش خش دارو گيرا بود ، مردانه و آمرانه . عمه گفت :
خيلي خسته اي نه عزيزم ؟
سالار دستي به پيشاني كشيد و گفت :
خيلي .
و سرش را به عقب تكيه داد . پاهايم توانايي ايستادن را نداشت ، بيشتر از آنچه خيال مي كردم از هيبت اين مرد ترسيده بودم . عمه گفت :
بشين !
نشست ، دستانم در هم گره مي خورد و باز مي شد . صداي گفتگوي عمه و سالار را مي شنيدم اما سرم را بلند نمي كردم . در تمام كلمات عمه محبت و عشق احساس مي شد و در كلام كوتاه و سرد سالار ، جذيه و خستگي حس مي شد. دانه هاي درشت عرق روي پيشانيم نشسته بود . هنوز عمه و سالار صحبت مي كردند كه گوهر با سيني چاي آمد و با صداي آهسته اي گفت :
خانم شام آماده س !
و بيرون رفت . سالار را نگاه كردم ، يك دستش را به دسته ي مبل تكيه داده دست ديگرش را روي پيشاني گذاشته بود . چشمانش زير مچ كلفت دستش پنهان شده بود ، بيني كشيده و خوش فرمش را به خوبي مي ديدم و همچنين لب هاي كلفت و كبود رنگش را ، چهره اش بد نبود اما نمي دانم چرا اين همه ترسيده بودم . هنوز نگاهم به سالار بود كه بار ديگر انگار تازه متوجه ي من شده باشد سر بلند كرد ومستقيم نگاهم كرد . چشمانش پر از غمي ناشناخته بود اما قشنگ و روشن بود ، براي يك لحظه در نگاهش فرو رفتم ، جذبه ي نگاهش باعث شد كه سرم را پائيين بندازم اما هنوز نگاه او را روي خود احساس مي كردم . صدايش در فضاي ساكت سالن ، بلند ترين و محكم ترين انعكاس را داشت :
مادر براي اين خانم گفتين كه ...
ادامه نداد . اين خانم را به قدر ي بيگانه و سرد تلفظ كرد كه دلم پر از غم شد . عمه فخري با مهرباني نگاهش را به سالار دوخت و گفت :
همه چيز و براش گفتم عزيزم ، تو غصه ي هيچ چيز رو نخور و فكرت رودر گير مسائل بهوده نكن !
فهميدم براي سالار هم بهوده هستم ، نفس عميقي كشيدم و تكيه دادم . اين جوان خودخواه و اخم آلود كه مقابلم نشسته بود و مثل يك شاه جوان دستور پشت دستور مي داد و من بايد زير دستور و نظر او زندگي مي كردم .
سالومه شام
صداي خشك عمه بود ، دلم مي خواست تا ابد گرسنه نمي شدم و در كنار اين دو غذا نمي خوردم . صداي مادر دلنشين ترين آهنگ و صداي پدر ، ترنم خوش زندگي كه با نوازش و خواهش مرا به سر سفره مينشاند . بغضي سخت راه گلويم را بست و به سختي پشت ميز نشستم. سكوت خفقان آور ميز شام ، حالم را به هم مي زد وجز صداي آهسته ي قاشق و چنگال صدايي شنيده نمي شد .
خيلي زود دست كشيدم اما مي دانستم تا سالار دست از غذا نكشيده حق ايستادن و يا ررفتن ندارم ، بنابراين تكيه دادم و ساكت نشستم . از گوشه ي چشم به عمه خيره شدم.عمه آهسته و اشرافي غذا مي خورد و سالار اخم آلود و سنگين به چهره اش خيره شدم و احساس كردم لب هاي سالار هرگز نمي خندد. وقتي سالار رفت از پشت سر نگاهش كردم و يك لحظه فهميدم چرا اين مرد برايم آشنا بود چون مثل پدر راه مي رفت و مثل پدر سرش را به عقب مي برد و گام قر مي داشت. لبخندي روي لب هايم نشست .
به چي مي خندي ؟
عمه فخري بود كه با اخمي سرد تماشايم مي كرد. سرم را تكان دادمو گفتم :
هيچي ... اول كه آقا سالار رو ديدم احساس كردم چقدر برايم آشناس و الان يك لحظه احساس كردم درست مثل بابا فريدم راه مي ره ...
عمه خيره نگاهم كرد ؛بعد لبهايش به سختي از هم باز شد و گفت :
مگه قبلا بهت نگفتم كه نبايد اسمي از اونا بياري ؟
با حيرت به چهره ي عمه خيره شدم :
اما عمه جون ، من كه ...
با تشر دستش را دراز كرد و گفت :
با من بحث نكن !
ساكت شدم ، در اين خانه ي پر نقش و نگار حتي اجازه ي حرف زدن هم نداشتم . با دلي پر از غم به اتاقم رفتم و خودم را روي تخت رها كردم ، اشك ها بي مهابا قطره قطره با لشتم را مرطوب كردند. نگاهم را به قاب عكس دوختم ، مادر نگاهم مي كرد و در نگاهش انگار يك دنيا سرزنش بود و در نگاه پدر يك دنيا گله. دستم را دراز كردم وقاب را برداشتم و زمزمه كردم: بابا، باور نمي كنم از اين خانواده باشي ...
از صبح كه بيدار شدم خانه در يك جنب و جوش خاصي بود، سرو صدا و قدم هاي با عجله مرا به وجد آورده بود.
از سكوت بيزار بودم ، خواستن صبحانه ي ميلاد را ببرم كه عمه سر رسيد ئ قبل از آنكه متوجه حضور من در آشپزخانه شود از در پشتي خارج شدم . سرميز صبحانه هم عمه كلي سفارش كرد:
سروصدا راه ننداز... سالومه مراقب كارت باش ... سالومه حرف نزن ، آبروي خانواده خيلي مهمه...
.
...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#10
Posted: 20 Apr 2012 12:57
قسمت هشت بخش دو.
.
از سكوت بيزار بودم ، خواستن صبحانه ي ميلاد را ببرم كه عمه سر رسيد ئ قبل از آنكه متوجه حضور من در آشپزخانه شود از در پشتي خارج شدم . سرميز صبحانه هم عمه كلي سفارش كرد:
سروصدا راه ننداز... سالومه مراقب كارت باش ... سالومه حرف نزن ، آبروي خانواده خيلي مهمه...
و هزار دستور بي چون چراي ديگر كه فقط گوش مي كردم و چشم مي گفتم . نزديك ظهر بود كه سرو صداي زيادي از پائين شنيدم ، كمي دستپاچه شدم اما با گام هاي آهسته پائين رفتم . عده ي زيادي وسط سالن نشسته بودند كه با ديدن من، همه ساكت شدند و خيره نگاهم كردند. در ميان آن جمعييت تنها سارا و پسرش را شناختم . سعي كردم بر خودم مسلط با شم و بلند گفتم :
سلام !
مدتي در سكوت گذشت اما جواب سلامي نشيندم .در ميان آن جمع بيگانه ديدن عمه فخري كه به سمت من مي آمد لبخند را روي لبهايم نشاند. خودم را به عمه رساندم . عمه كتارم ايستاد و با صداي خشك و بلندي گفت :
اين سالومه س
به يكباره صداي همهمه تمام فضا را پر كرد . خنده هاي تحقير آميز، نگاه هاي پر از كينه و زمزمه هاي اهانت آميز ، تنها چيزي بود كه شنيدم. در ميان آن جمع يك زن كه از همه مسن تر بود و با نگاهي بد نگاهم مي كرد . عمه فخري دست دراز كرد و گقت :
اين فهيمه ، خواهرم يعني عمه تو...
هنوز حرف از دهان همه بيرون نيامده بود كه صداي عمه فهيمه به بدترين شكل در گوشم طنين انداخت:
من عمه كسي نيستم فخري جون !
عمه فخري بي توجه ادامه داد:
اين انسيه دختر بزرگ و اين اختر دختر كوچك فهيمه س ، اينم احسام پسر فهيمه است و پسر عمه ي تو ...
با يك لبخند نگاه كردم و سر تكان دادم ، اما در جواب يا پوزخند ديدم يا نگاه از من گرفتند. عمه ادامه داد :
اين سميه دختر بزرگ خودم ... اين دو تادخترهم ، هنگامه و هديه دختراي سميه هستن !
به دستور عمه نشستم ، اما زير نگاخ بد جمع دلم مي خواست بميرم . انگار بك انسان از يك قاره ي ديگر ، از يك فضاي ديگر يا يك حيوان درنده ديده بودن ، طوري نگاهم مي كردن كه خودم احساس مي كردم بين يك گله حيوان وحشي اسير شدم . اولين صحبت صداي تمسخر آميز دختر سميه كه نمي دانم هنگامه بود يا هديه ، گوشم را پر كرد :
مي گن كولي ها فال قهوه هاي خوبي مي گيرن ... حتما تو هم بلدي ؟نه ؟
سارا محكم گفت :
هديه !
فهميدم هديه ست ، دختري هفده يا هجده ساله ، با قيافه اي سبزه و چهره اي نه چندان زيبا . اما هديه بي توجه ادامه داد:
خاله جون راست مي گم ، مگه توي اين فيلم ها نديدي كولي ها يه فالهاي خوبي مي گيرن كه نگو !
فقط نگاهم را به فرش دوختم و صداي عمه فهيمه را شنيدم كه با كينه اي عميق گفت :
هر چي بگين از اين طايفه بر مي آد!
صداي مرد جوان كه تقريبا بيست و چند ساله مي خورد ، در فضا پيچيد :
تازه كولي ها رقاص هاي قابلي هم هستن ، فكر كنم اينم رقص خوبي بلد باشه ! بعد بلند و يك صدا خنديدند ، سر بلند كردم و به چهره ي پسرجوان كه مثلا پسر عمه ي من بود نگاه كردم . در نگاهم خيره شد، هيچ از نگاهش خوشم نيامد. دختر بزرگ عمه فهيمه گفت :
داداش جون اگه اين كارها بلد نبودن چه طور جوانهاي مردم را به دام مي انداختن و از خون و زندگيشون آواره مي كردن !
عمه فهيمه رو به سميه كرد و گفت :
هنوز دلم خون خاله ... الهي خير نبينه ، هر چند نديد انگار جوونمرگ شد...پاره ي جگر مادر عزيز كرده پدر و مادرم و از ما جدا كرد ، حالام اين آئينه دق و فرستادن تا آرامش خواهرم را به هم بزنن ... نمي دونم سالار عزيزم چرا قبول كرد !
دلم مي خواست لب باز كنم و هرچه كه ناسزا بلد بودم نثارشان كنم اما نمي توانستم ، اگر حرفي مي زدم مي ريختن سرم و تا جايي كه مي خوردم كتكم مي زدن . نگاهم را به در دوختم تا عمه فخري بيايد شايد به حرمت او كسي حرفي نزند ، اما عمه نيامد . با نگاهي ملتمس به سارا خيره شدم ، سارا دستپاچه نگاه از من برگرفت و انگار كسي گلويم را فشرد . صداي دختر جوان سميه بار ديگر گوشم را پر كرد :
احسان مي گم شب كه مهمونيه بگيم يه دور رقص برامون بره ببينيم راسته يا نه !
همه خنديدند و من مثل يك مجسمه فقط نگاه مي كردم و آه مي كشيدم . نمي دانستم چه شد كه لحظه زندگي شيرين و دوست داشتني ام به هم ريخت ، مني كه تا به حال نه پدر و نه مادر بهم اخم نكرده بودندو نه حتي گله اي كه من ناراحت شوم ، حالا بايد مثل يك احمق مي نشستم و متلك هاي اين جمع پر غرور و به اصطلاح اشرافي را گوشمي كردم . چند دقيقه بعد عمه فخري آمد و با لحن آمرانه اي گفت :
سالار الان مي آد ، بچه ها خيلي شلوغ مي كنيد !
نگاهش را به من دوخت ، اما صداي عمه فهيمه موجب شد نگاهش را از من بگيرد :
فخري جون بميرم برات از اين به بعد بايد قيافه ي اين دختر و تحمل كني ... چقدرم شبيه اون عايشه اس ... قربون خدا برم يه ذره شبيه فريد، عزيز دلم نيست!
دسته ي مبل را به قدري فشار دادم كه دستي مبل دستم را زخم كرد. در دل خدا را كردم كه پدر بزرگ و مادربزرگم زنده نيستن و گر نه با اولين نگاه مرا تكه تكه مي كردند . هواي سالن سنگين بود و احساس خفگي مي كردم . صداي عمه فخري با مكثي طولاني شنيده شد :
فهيمه بس كن !
ولي او بي اعتنا ادامه داد:
هفده سال يا هجده ساله ، نمي دونم .... دارم تحمل مي كنم خواهر بذار بدونه كه با قر و قميش ، با اون منگوله هاي لباسش با اون چشم هاي جادوگرش ، برادر مثل دسته گلم و خام كرد و برد ... مگر ما به غير از فريد برادر ديگر داشتيم ؟ مگر پدر و مادرم دق نكردن ؟ مگر جلوي اين طايفه بزرگ سكه يه پول نشديم ؟ توي سينه ام داره مي سوزه ...
مشت كوبيد به سينه اش و نفرين كرد . سوزش اشك را در نگاهم حس كردم . سميه دختر عمه فخري گفت :
مامان بذار خاله حرفش رو بزنه ... راست مي گه ديگه ... همين دختر هم پس فردا واسمون دردسر مي شه !
عمه فهيمه ول كن نبود:
الهي تو گور نخوابه .. دختره ي ول ....
بلند شدم . عمه ساكت شدم . عمه فخري با ترس و تشر گفت :
سالومه بشين !
اما من گوش نكردم . نگاهي به عمه فهيمه انداختم و به سمت حياط رفتم . چقدر دلم مي خواست بر سرش فرياد بزنم و چشمان ريزش را با ناخن هاين بيرون بكشم اما به حرمت عمه فخري و قولي كه به پدرو مادرم داده بودم و قولي كه يار محمد از من گرفته بود ، سكوت كردم . درا به شدت كشيدم و بيرون رفتن و محكم به چيزي خوردم ، تازه به خودم آمدم . سالار بود كه مقابلم بود ومن او را تماشا مي كردم ، عقب عقب رفتم ، نگاهش به زمين خيره شد . پر بغض گفتم :
سلام ! ببخشيد !
خونسردي گزنده اي در رفتارش بود . با دست اشك چشمم را گرفتم و از كنارش گذشتم. وقتي به تنه ي درخت تكيه دادم سالار داخل رفته بود . پشت درختي نشستم و يك دل سي گريه كردم ، آنقدر كه نفسم سنگين شد و به هق هق افتادم . دستي روي شانه ام خورد و سر بلند كردم ، گوهر بود كه با دلسوزي نگاهم مي كرد.
سالومه عزيزم ، خانم گفت بيايي غذا !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن