انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

نازکترین حریر نوازش


مرد

 
بلند شدم و گفتم :
نمي خورم !
گوهر دستم را گرفت و گفت :
اما خانم گفتن بيايي ، اگه سالار بفهمه ...
نگاهم را به آسمان دوختم و گفتم :
چه طوري برم اونا مثل ...
دستش را روي سرم گذاشت و گفت :
مي دونم عزيزم ، خودم ديدم اما اونا...
محكم نشستم و گفتم :
نمي رم و نمي خوام ببينم چه كار مي كنن ، فوقش پرتم مي كنند بيرون كه بهتر ، مي رم !
گوهر خنديد و گفت :
دختر گلم اينا منتظر به همچين روزي بودن ، سال هاس كه از مادرت كينه دارن.
پرسيدم :
تقصير منه كه بابا فريد عاشق مادرم شد ؟ من مقصرم كه مادرم مثل فرشته ها خوب و مهربون بود؟ شايد تقصي از منه كه بابا فريد مادرم رو مي پرستيد؟
گوهر دوباره نوازشم كرد و گفت :
نه عزيزم ، تقصير هيچ كش نيست !
چرا هست ، تقصير ايناست ، من چه كارشون كردم ؟ جواب سلامم رو ندادن و هر چي بد بيراه خواستن گفتن ؛ اونم پشت سر كسي كه ديگه توي اين دنيا نيست !
به رديف گل هاي سرخ شدم . گوهر به سمت ساختمان برگشت و ديگر بيرون نيامد. آن قدر نشستم تا همان جا خوابم برد ، پاي درخت و زير سايه خنكش.
چيزي مثل آب روي صورتم ريخته شد و يكباره و با فريادي كوتاه از خوابپريدم ، هنوز حيرت زده به مقابلم نگاه مي كردم كه صداي خنده هاي از ته دل چند نفر موجب شد بايستم . دو دختر سميه ، هنگامه و هديه و پسر عمه فهيمه بودند كه به من مي خنديدند . با وجود ظرفي كه حالا خالي در دستان هديه بود، از سرتاپايم آب مي چكيد. متعجب و عصباني نگاهشان كردم. آيا واقعا اينها انسان بودند؟ آب صورتم را با دست گرفتم و به آنها نگاه كردم. احسان با لحني پر تمسخر گفت :
ببخشيد داشتيم مي رفتيم به گل هاي اونطرف آب بديم يه دفعه ظرف رها شد روي شما!
به چشمان قهوه ايش خيره شدم ، چهره اش سفيد بود و بسيار خوش لباس با صورتي اصلاح شده ، گفتم :
اشكالي نداره ، اما من خيال مي كردم تو شهر به اين بزرگي با وسايل مجهز تري آبياري مي كنن نه با يك كاسه چيني ، آخه ماي توي دهاتمون با شلنگ آب مي داديم ، نمي دونستم تهرون و آدماش از دهاتي ها عقب مونده ترن !
بك لحظه هر سه ساكت و خيره نگاهم كردند. احسان جلوتر آمد و گفت :
زبون دراز مراقب حرف زدنت باش!
دستم را با تهديد به طرفش دراز كردم و محكم گفتم :
پسر تهروني بي ادب و پر رو ، بهت بگم يه دختر كولي همون قدر هم كه ساكت و ومظلومه مي توونه وحشي باشه پس مراقب رفتارت باش !
بعد به سرعت از آنها دور شدم . وقتي خواستم از راهرو بگذرم صداي عمه فخري را شنيدم :
سالومه !
ايستادم و نگاهش كردم، پرسيد:
اين چه سرو وضعي ؟
سالار نگاهش روي دفتر ثابت بود. آهسته گفتم :
-اقوام شما هوس كرده بودن به گل ها آب بدن ، اشتباهي روي من ريختن!
و به سرعت از پله ها بالا رفتم ، حتي نفهميدم كه با سرو صدا بالا مي روم . دلم مي خواست در چندمين روز ورودم اين همه بحث و جدل داشته باشم اما تقصير از من نبود. داشتم صورتم را خشك مي كردم كهسارا وارد اتاق شدو پاكتي را روي تخت گذاشت و گفت :
-اينا رو واسه ي شب بپوش !
وقتي دستگيره در را گرفت ، گفتم :
-دختر عمه مي شه من شب تو اتاقم بمونم ؟
بي آنكه نگاهم كند گفت :
-نه ، اين مهموني بيشتر به خاطر اينه كه فاميل و آشناها بدونن تو با ما زندگي مي كني و ديگه بعد از اين مشكلي پيش نياد!
بعد از اينكه بيرون رفت نشستم و موهايم را شانه زدم . موهايم هنوز خيس بود و مدتي طول كشيد تا آنها را شانه زدم . لباسي كه سارا بايم آورده بود يك دامن بلند به رنگ صورتي ملايم با دنباله اي بلند و يك بلوز به رنگ سفيد با يقه اي گرد بود، لباس زياد به دلم ننشست اما چاره اي نداشتم . لباس را پوشيدم ومقابل آئينه خودم را تماشا كردم ، بد نبود و به تنم تنگ چسبيده بود . احساس خفگي مي كردم ، لباس هاي خودم همه گشاد و چين چين و آزاد بودند . چرخي زدم و كفش هايم را كه سارا آورده بود به پا كردم ، اما نتوانستم حتي چند قدم باآنها راه بروم . كفش ها را از پا در آوردم و نشستم . در اتاق بي صدا باز شد و عمه فخري وارد اتاق شد در را پشت سرش بست ، مدتي در سكوت نگاهم كرد و بعد لب هايش ار هم با شد :
-سالومه ، من قبلا به تو چي گفتم ؟
نگاهش نگران بود . گفتم :
-عمه جون خودتون ديدين كه ...
محكم گفت :
-من قبلا نگفته بودم ؟ اما توو چي كار كردي ، سر ميز ناهار كه حاضر نشدي و قبل از اونم كه سالن رو ترك كردي ، بدشم با اون قيافه اومدي و...
ادامه نداد ، گفتم :
-زير درخت خوابيده بودم كه اونا آب ريختم روي من ، خيال مي كنن من يه حيوونم ؟
عمه حرفي نزد و مدتي بعد گفت :
-اينا امشب مهمونن ، فردا صبح هيچ كس نيست ، بهت گفتم هر كس هر چي گقت جوابي نده .. حالا خودت و مرتب كن و بيا پائين ، الان مهمونا پيداشون مي شه ... تا آخر شب سكوت مي كني فهميدي ؟ دلم نمي خواد سالار ناراحت بشه ! ظهر هم متوجه نشد و گرنه ...
سرم را تكان دادم . نگاهي به سرتاپايم انداخت وگفت :
-لباست خوبه ؟
تشكر كردم . وقتي خواست خارج شود، گفتم :
-عمه با اين كفشا نمي توونم را ه برم ... حتي چند قدم!
نگاهي به كفش ها انداخت و گفت :
-نيم ساعت وقت داري تمرين كني تا ياد بگيري ، زيادم بند نيست !
وقتي رفت ، همان جا كف اتاق چار زانو نشستم و به آسمان پشت پنجره خيره شدم . هوا تاريك شده بود و تك سنتاره هاي كمي در آسمان چشمك مي زدند ، نوري ضعيف نيز به سمت پنجره مي تابيد و چراغ اتاق را روشن نكرده بودم و هلال ماه مثل يك قلاب در لابه لاي آسمان ، انگار گير كرده بود .ايستادم و به بهار خواب رفتم ، ماشين هاي زيادي وارد حياط شده بودند، در بزرگ حياط باز بود و مردي كنار در ايستاده بود . دلم مي خواست تمام شب را كنار پنجره مي نشستم و به آسمان خيره مي شدم ژ، اما دستور عمه فخري محكم تر از اين حرفها بود كه به خواسته هاي من توجه اي داشته باشد . شب كورها بي صدائ با حركاتي كج وسريع در لا به لاي درختان گم مي شدند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نيم ساعت بعد به سختي آماده شدم ، كفش ها را در دست گرفتم و به سمت پله ها رفتم . دستي به شال رنگي ام كشيدم و بعد يك نفس عميق ، سپس خم شدم تا كفش ها را به پا كنم كه صداي قذم هاي سنگين كسي را از پشت يرم شنيدم و بي آنكه بلند شوم سرم چرخيد، با ديدن سالار كه متين و خسته گام برمي داشت يك آن ايستادم . سالار متوجه ي من شده بود با چهره ي اخم آلود نگاهم كرد. سلام كردم ، كوتاه و يرد پاسخ داد و بي اعتنا به من از پله ها پائين رفت . از سالار مي ترسيدم خيلي زياد . عجيب مغرور بود و اخم آلود . پشت به شانه هاي پهن او كه در كت و شلوار پهن تر مي نمود خيره شدم ؛ انگار پدر بود كه مي رفت . وقتي پائين رسيد همه به احترامش ايستادند. بالاخره پائين پله ها رسيدم و همان جا ايستادم ، مثل يك دختر بچه كه در يك خيابان شلوغ كم شده و نمي داند كجا برود و چه كند . نگاه هايي غريبه و شكاك ، با بدبيني سر تا پايم را تماشا مي كردندو بالاخره عمه فخري آمد و آهسته زيرگوشم گفت :
-پس چرا اين وسط ايستادي دنبال من بيا !
كنار عمه رفتم . با اين كفش ها به سختي مي رفتم ، ولي عمه دست بردار نبود و مي خواست مرا به همه معرفي كند . از پير زن هاي اخم آلود و شيك پوش گرفته تا زن هاي جوان مجلس ،چندتا خان دائي ، چند تا خان عمو ،چند تا دختر جوان كه نفهيمدم كي هستند . همه با ديدن ما بهاحترام عمه فخري ايستادند ، عمه كوتاه و محكم به همه مي گفت :
-اين خانم سالومه قوام هستند!
نه توضيح بيشتر و نه توضيح كمتر ، گاهي كسي مي گفت مگه فريددختر داشت ؟ما خيال مي كرديم دخترش كوچك باشه ؟ما شنيده بوديم پسر داره ؟ و هزار حرف ديگر مه ساكت فقط گوش مي دادم . در ميان آنجمع نگاه دو گروه متفائت تر از بقيه بود ،يكي دختران حوان كه با كينه و حساد نگاهم مي كردند گرچه نمي دانستم چرا و ديگري پسران جوان كه با لبخند و نگاهي تحسين برانگيز با دقت نگاهم مي كردند و لبخند مي زدند . خوشبختانه مراسم معرفي تمام شده بود. وقتي بالاخره گوشه اي پشت يك ميز نشستم ، پاهايم زق زق مي كرد و پشت پايم تاول زده بود . نگاهي به ميوه هاي روي ميز دوختم . تمامينگاه ها به روي من خيره بود و گاهي پچ پچ مرموز و نگاهي كه مرا به ريشخند مي گرفت مي ديدم . در ميان آن جمع تنها سالار بود كه بالاتر از همه ، روي مبل بزرگ و زيبايي كه به وسيله زنجيرهايي طلايي آويزان بود، نشسته بود و آهسته تاب مي خورد . چنان با غرور و اخم نشسته بود كه يك لحظه فكر كردم نادر شاه افشار نشسته است . تمام خانم هاي مسن با روسري و كت و دامن هاي شيك نشسته بودند، دخترهاي عمه فخري و نوه هايش و دختر هاي عمه فهيمه با روسري و لباس پوشيده، چند نفري هم مشغول پذيرايي از مهمانان بودند.سر بلند كردم تا عمه فخري را ببينم ، عمه دورتر از من گزم صحبت بود. شوهر سارا و شوهر سميه هم بودند و عمه آن دو را به من معرفي كرد و همچنين شوهر عمه فهيمه .داشتم فكر مي كردم كه دو دختر عمه فهيمه با همان غرور مخصوص به اين خانواده به من نزديك شدند ، سر بلند نكردم اما آنها مقابلم ايستادند . صداي آنكه بزرگتر بودرا شنيدم :
-دفعه ي اول كفش پوشيدي ؟
سر بلند كرده و نگاهش كردم، حالا دختر كوچكتر بود كه حرف مي زد :
-آخه مگه نشنيدي كولي ها پا برهنه هستن ، مگه نشنيدي بهشون مي كن غربتي پاپتي ؟
مثل يك كرو لال فقط نگاه كردم در اين وقت هنگامه و هديه آمدند . هنگامه خم شد و با بدجنسي گفت :
-خانم ها تقاضا كردن براشون برقصي ، انگار همه مي دونن كولي ها رقاص هاي قابلي هستن !
دستم را روي پيشاني گذاشتم و نفس عميقي كشيدم و در دلم گفتم (خدايابه من صبر استقامت و آرامش بده )
به هر چهار نفر آنها لبخند زدم و بعد دستم را زير چانه نهاذم و بهشون خيره شدم . هر چه خواستند گفتند و من شنيدم ! تا اينكه سارا آمد و آنها دور شدند . سارا آهسته گفت :
-بهتره براي اينكه شر درست نشه كنار مامان باشي !
سرم را تكان دادم و بلند شدم ، اما پايم شوخت . با نگاه به دنبال عمه فخري گشتم وقتي او را كنار خانم مسني ديدم و به سمتش رفتم . متوجه ي حضورم كه شد ، نگاهم كرد و گفت :
-بشين !
كنار عمه نشستم و عمه فهيمه كمي دورتر با بدخواهي نگاهم مي كرد و سر تكان مي داد ، نگاهم را از او گرفتم .زن مسني كه كنار عمه بود گفت
-هزار ماشاالله چه دختر خوشگلي ... مثل عروسك ... خدابهتون ببخشه ! خدا رحمت كنه پدرش رو !
با يك لبخند به زن نگاه كردم . اولين كسي بود كه براي پدرم طلب مغفرت مي كرد . عمه تشكر كرد و بعد كسي عمه را صدا زد.. عمه گفت :
-سالومه همين جا بشين تا من برگردم !
-چشم عمه جون!
زن مسن كه نمي دانستم كيسن ، نگاهم كرد و گفت :
-من دختر عموي پدرت هستم !
خنديدم و گفتم :
-خوشحالم از اينككه شمارو مي بينم !
دوباره گفت :
-پدرت مرد نازنيني بود ! من كه خيلي باهاش صميمي بودم . خوب ديگه خواست خدا بود كه اين طوري بشه ...
حرفي نزدم عمع برگشت و دوباره كنارم نشست . عمه فخري كه كنارم بود كمي آرامتر بودم چون ديگر كسي حرفي نمي زد . سرم پائين بود كه صداي عمه موجب ش سر بلند كنم .
-ميوه بخور سالومه
به بشقاب مقابلم خيره شدم ، اما ميلي به خوردن نداشتم . زمان مي گذشت و من آرزو مي كردم تندتر از هميشه بگذرد. بالاخره وقت شام شد دوميز بزرگ وسط سالن غذا خوري پر بود از غذاهاي مختلف همه دور ميز نشستند . ايستادم و منتظر عممه شدم و هر كس به سمت ميزها مي رفت خيره تماشايم مي كرد ، انگار من يك حيوان عجيب و غريبهستم پسر جواني همراه همان پير زن كه كنار عمه بود مقابلم رسيدند. زن به من لبخند زد در جوابش لبخند زدم . سر تكان داد . وقتي ايستاد گفت:
-اين اخرين پسرم ماني !
سرم را براي مرد جوان تكان دادم .لبخندي عميق بر لبش بود ، گقت :
-از ديدن شما خوشحال !
فقط نگاهش كردم و لبخند زدم . خانم مسن دست پسرش را كشيد و گفت :
-بيا بريم تا سالار خان بيرونمون نكرده !
با خند ه از من دور شدند . سالار را ديدم كه هنوز نشسته و با همان حالتپر غرور و خاص ، سر را به عقب تكيه داده و دست هايش را در دو سوي بدنش روي دسته ي مبل گذاشته و با آرامش به مهمانانش نگاه مي كند . عمه فخري كنارش بود . مدتي گذشت ، سالار بلند شد و به سمت ميز شاك رفت . در بالاترين نقطه ي ميز صندلي بزرگي بود كه تكيه گاه بلندي داشت ، وقتي سالار كنار صندلي ايستاد همه به حرمتش ايستادند سالار نگاهي به جمع انداخت و سر تكان داد ،‌همه نشستند. اب حيرت نگاه مي كردم ، مگر سالار كه بود كه ايم همه به او احترام مي گذاشتند حتي پيرمردها در مقابلش بلند مي شدند. ميز مردها با فاصله ي زيادي آماده پذيرايي بود!
-سالومه !
سر بلند كردم و عمه فخري را كنارم ديدم ، گفت :
-بيا بشين ! عمه نشست و من كنار عمه نشستم . سالار را به خوبي مي ديدم . نمي دانم چا شخصيت سالار برايم تعجب برانگيز بود . سالار سربه زير و آرام مشغول خوردن بود ، به قدري آرام مي جويد كه احساس مي كردم چيزي در دهانش نيست . موهاي سياهش روي پيشاني اش رها بود . باكمي دقت متوجه شدم چهره سالار اخم آلودست و حتي براي يك لحظه هم باز نمي شود .
-بخور سرد مي شه !
عمه برايم غذا كشيده بود .زير نگاه كنجكاو ديگران و نگاه خيره ي جوان هاي كنار سالار لقمه ها در گلويم مي ماند و به سختي فرو مي دادم . براي گريز از نگاه هاي خيره سرم را پائين انداختم، اما تير نگاهشان هنوز روي سرم بود . تاوقتي آخرين دستهي مهمانان رفتند كنار عمه ايستادم و تماشا كردم . عمه فهيمه با خانواده اش رفت ، سميه و خانواده اش هم رفتندو سالار خسته و ساكت روي مبلي لم داده بود ، محسن شوهر سارا رو به او گفت :
-شما آماده نمي شين خانم ؟
سارا نگاهي به عمه فخري انداخت از جا بلند شد و مدتي بعد آنها هم رفتند و من ماندم و عمه و سالار و گوهر خانم و چند مستخدم ديگر ، مستخدم هامشغول رفت و آمد بودند كه صداي پر طنين و محكم سالار در فضا پيچيد:
-بذاريد براي صبح !
همه به يكباره ساكت شدند و هر كدام به سمتي رفتند . سالار از جا بلند شد حتي يك بار هم به من نگاه نكرد . وقتي از پله ها بالا مي رفت ، عمه فخري تماشايش مي كرد .. من هم نگاهش كردم ، راه رفتنش انگار پدرم را مقابل چشمان زنده مي كرد . هنوز نگاهم به پله ها بود كه صداي عمه فخري را شنيدم :
-مي توني بري بخوابي !
خ شدم و كفش ها را از پا در آوردم، انگار تمام آرامش دنيا در جانم ريخت. كفش ها را در دست گرفتم و رد به عمه كردم :
-عمه جون شب بخير!
عمه سرد پاسخ داد :
-شب بخير !
وقتي وارد اتاق شدم ، يك نفس عميق كشيدم و لباس ها را از تنم خارج كردم . در را از داخل قفل كردم و همان طور برهنه زير پتو خزيدم و نگاهي به عكس پدر و مادرم انداختم و گفتم :
-شب به خير مامان ، شب به خير بابا فريد !
و خسته از يك روز تلخ و طولاني خيلي زود پك هايم روي هم قرارگرفت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چند هفته از آمدنم به اين خانه مي گذشت . حالا به وجود ساكت و اخم آلودو عمه فخري و پسرش عادت كرده بودم، تنها مشكلم بيكاري و تنهايي بود. نامه اي به گلي نوشته بودم اما هنوز جرات گفتن اينكه پست كنم را نداشتم ، تنها دلخوشي ام در اين خامه ميلاد بود كه وقت و بي وقت در كنارش بودم و باهم حرف مي زديم و مي خنديديم . گاهي ناراحتي ام را براي گوهر مي گفتم و او صبور و آرام گوش مي داد .
بعد از ميهماني ديگر سميه نيامده بود و من از اين بابت خوشحال بودم. سارا دو بار ديگر آمده بود اما ديگر كاري به كارم نداشت . يعني هيچ يك از افراد اين خانه مرا به حساب نمي آوردند. نه عمه فخري ، نهسالار و نه كس ديگري ، كنار آنها غذا مي خوردم و مي نشستم اما انگارنامرئي بودم . نه حرفي نه سئوالي فقط گاهي دستوري بود كه از جانب عمه فخري صادر مي شد و من چشم مي گفتم .
نزديك آمدن سالار بود . عمه ساكت نشسته و روزنامه مي خواند . من هم ديگر به خواندن روزنامه هاي هر روز عادت كرده بودم . وقني عمه روزنامه را كنار گذاشت تا چايش را بخورد ، نگاهش كردم و گفتم :
-عمه فخري!
نگاهم كرد ، نگاهش يرد و سخت به چشمانم فرو رفت و لب هايش به سختي از هم باز شد :
-بله !
كمي اين دست و آن دست كردم و بالاخره لب باز كردم :
-مي خواستم به نامه پت كنم اگه اشگالي نداره ...
فنجان چاي را در دست گرفت و گفت :
-به سالار بايد بگم ...
در حالي كه عصباني شدم اما خودم را آرام نشان دادم . اين جا خانه بود يا زندان نمي دانستم، طي اين چهار هفته حتي يكبار هم از اين خانه خارج نشده بودم . مي شد نامه را به ميلاد يا گوهر خانم بدهم اما اگر جوابي مي آمد و عمه و سالار مي فهميدند بي اجازه كاري انجام داده ام آن وقت بد مي شد . دوباره پرسيدم :
-امروز به پسر عمه مي گين ؟
سرش تكان را داد. تا وقت ناهار كه سالار آمد هر دو ساكت بوديم . سر ميز غذا مثل هميشه اول سالار نشست ؛ بعد عمه و بعد هم من .
روزهايي كه ميهماني نبود گوهر به تنهايي كار پذيرايي و پخت و پز را انجام مي داد، اما روزهايي كه مهمان مي آمد يك مرد و زن ديگر هم بودند . مثل هر روز پاسخ سلامم را آرام و سرد داد . وقتي دست از غذا كشيد نگاهش كردم پيراهن سفيد آستين بلندي به تن داشت كه دكمه ي بالاي يقه باز بود و عضلات قوي سينه اش پيدا بود ، يك شلوار سرمه اي خوش دوخت به پا داشت ، موهايش مثل هر روز مرتب بود و صورتش بر خلاف هر روز اصلاح نشده بود . تكيه داد و منتظر چايشد ، عادت داشت بعد از غذا يك فنجان چاي بنوشد. عمه براي پاسخ دادن به تلفن رفت ، دست از غذا كشيدم و تكيه دادم، نگاهم به سمتسالار چرخيد . سالار هيچ وقت نگاهم نمي كرد حتي براي چند لحظه ، حتي وقتي با گوهر خانم هم حرف مي زد ر بلند نمي كرد . گاهي سر بلند مي كرد بي آنكه بخواهد نگاهش به من مي افتاد! يك لحظه انگار متوجه نگاهم شد و نگاهش در نگاهم گره خورد ، پرجذبه و يا از بهت و بي اعتنا نگاهم كرد . نگاهش تهي از هر حرف و احساسي بود . دور بود و بي تفاوت از همه چيز ، اما نگاهش و چشمانش قشنگ بود ومن از نگاهش خوشم مي آمد. هنوز نگاهش مي كردم كه نگاهش زود به سمت عمه چرخيد و پرسيد:
-كي بود مادر ؟
لحن كلامش محكم بود . عمه كنارش نشست وگفت :
-سميه بود ، سلام رسوند.
گوهر با سيني چاي آمد . انگار من هم مجبور بودم مثل سالار و عمه بعد از غذا چاي بنوشم . وقتي گوهر رفت به عمه خيره شدم . عمه متوجه شد ،كمي جا به جا شد و گفت :
-سالار پسرم !
سالار به عمه خيره شد و دستهايش روي ميز در هم قلاب شد . به مچ دستان قوي او خيره شدم و صداي عمه را شنيدم :
-سالومه مي خواد يه نامه پست كنه ، گفتم اول به شما بگم و...
سالار نگاهم كرد ، نفسم در سينه حبس شد. عجب نگاه گزنده و پر جذبه اي داشت ، تنم لرزيد. براي بار اول مررا مخاطب قرار داد :
-براي كجا و كي ؟
صدايش گيرا بود و به دل مي نشست . از اينكه براي بار اول با من حرف مي زد ، دستپاچه شدم . نگاهش كردم و گفتم
-براي شهرمون و براي گلي دوستم ...
چايش را خورد و حرفي نزد ؛ منتظر بودم اما هيچ حرفي نزد . از اين همه خونسردي و بي اعتنايش لجم درآمد. بلند شد و به سمت پله ها رفت . پائين پله ها كمي مكث كرد و رو به عمه گفت :
-بده سيد كريم پست كنه !
خوشحال شدم و لبخند روي لبم نشست .بلند گفتم :
-خيلي ممنون پسر عمه !
بالا رفت و من رفتنش را نظاره كردم .سيد كريم ، مردي بود كه باغباني و خريدهاي خانه انجام مي داد . عمه داشت تماشايم مي كردكه گفتم:
-عمه جون ممنونم !
عمه حرفي نگفت و پشت سر سالار وارد اتاق او شد. در اين مدت پي به علاقه ي شديد عمه فخري نسبت به سالار برده بودم . يعني همه خانواده ، حتي مستخدم ها به سالار علاقه داشتند. با وجود اين همه اخم و سردي و با اين همه جذيه بازهمه او را دوست داشتند. اما من هنوز از سالار مي ترسيدم . به حياط رفتم و ساختمان را دور زدم و كنار پنجره ي اتاق ميلاد ايستادم . صداي ميلاد را شنيدم :
-سالومه اومدي ؟
سرك كشيدم داخل اتاق و گفتم :
-آره
نگاهم كرد و خنديد . كمي بعد گفت :
-بيا تو كارت دارم !
به سمت در ساختمان كه باز بود رفتم و داخل شدم . ميلاد روي تخت منتظرم بود، سلام كردم و به سمتش رفتم . با شادابي پاسخ مرا داد و گفت :
-چند ابر بگم بذار اول من سلام كنم !
شانه بالا انداختم گفتم :
-خب يگه ! حالا چي كارم داري؟
خودش را روي ويلچر كشيد و گفت :
-مي خوام نقاشيت كنم !
-منو نقاشي كني ؟
سرش را تكان داد و به سمت ميزش رفت ، فرز و سبكه وسايلش را برداشت و گفت :
-آره مدل ندارم و به مامان گفتم سالومه رو مي كشم !
خنديدم و كمكش كردم تا وسايل را داخل حياط برديم . كنار حوض ايستادم و منتظر شدم . ميلاد با دقت اطراف را نگاه مي كرد ، گفتم:
-دنبال جي مي گردي؟
سرش را به جانب من گرفت و گفت :
-دنبال يه جاي خيلي تازه و قشنگ براي نقاشي!
دور تا دور با دقت تماشا كردم ، عطر گل ها زير فشار سنگين و نفسگير گرماي هوا در فضا پخش بود. –من يه جاي خوب سراغ دارم !
ميلاد با كنجكاوري نگاهم كرد، پشت ويلچرش ايستادم و او را به سمت راست حياط هل دادم . جايي كه پر بود از گل هاي رنگي و ريز و انبوه چمن هاي كوته نشده ، به نظرم جاي قشنگي بود. ميلا خنديدو گفت :
-قشنگه !
نفس بلندي كشيدم و گفتم :
-اين جا منو ياد جايي مي ندازه كه زندگي مي كردم .
ميلاد جاي خودش را پيدا كرد و روي زمين نشست و وسايلش را هم كنار دستش گذاشت . من بين گل ها نشستم و منتظر شدم . ميلاد دقايقي طولاني تماشايم كرد ، پرسيدم :
-چيه جام خوب نيست ؟
خنديدو گفت :
-چرا داشتم فكر مي كردم چشماي تو چه رنگي دارن آخه هر بار يك رنگ تازه دارن ببين ....
حرفش را قطع كردم :
-آبي ، يه كمي مايل به سبز!
دوباره با دقت نگاهم كردو گفت :
-آره اما بعضي وقتا طوسي مي شه ، بعضي وقتا عسلي ... توي هر مكاني رنگ عوض مي كنه .
شانه بالا انداختم و حرفي نزذم . ميلاد ادامه داد :
-چشم هاي تو خيلي قشنگن ، توي عمرم كمتر چشمايي مثل تو ديدم !
ميلاد با من صميمي بود و حرفهايش را ساده و راخت بيان مي كرد . خنديدم و گفتم :
-چشم هاي مادرم درست مثل من بود، همين حالت و همين رنگ !
ميلاد زمزمه كرد :
-پس بي خود نبود آقا فريد ديگه نتونست اونا رو از ياد ببره !
خنديدم . ميلاد آهسته پرسيد:
عكسي از مادرت داري ؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
-آره به روز مي آرم ببيني ...
ميلاد قلم مو به دست گرفت و گفت :
-مامانم مي گه مادرت زن خيلي خوشگلي بود... اونقدر كه همه با حيرت تماشايش مي كردن !
به آسمان خيره شدم و به ياد چهره ي مادرم لبخند زدم . ميلاد پرسيد :
-اسم مادرت چي بود ؟
-مهربان !
ميلاد لحظه اي مكث كرد و بعد لبخند زد وگفت :
-چه اسم قشنگي !
-اما تنها اسمش مهربان نبود، خودش هم واقعا مهربان بود ... عاشقش بودم مثل بابافريد!
ميلاد سر تكان داد و گفت :
-خدارحمتشون كنه !
ميلاد علاوه بر سنش بزرگ حرف مي زد ، زياد مي فهميد و باهوش بود و بسيار مهربان . ديگر حرفي نزدم و ساكت نشستم .ميلاد سخت مشغول بود و من تنها نبودم وگرنه نمي دانشتم چطور وقتم را بگذرانم. نمي دانم يك ساعت شد يا بيشتر كه بالاخره خسته شدم و گفتم:
-ميلاد نفسم بريد ،تموم نشد؟
از بالاي بوم نگاه كرد و گفت :
-نمي توني بشيني ؟
-راستش رو بخواي نه من عادت به يك جا نشستن ندارم . از وقتي كه اومدم اينجا ياد گرفتم چطور مثل بچه ي جرف گوش كم بشينم ، وگرنه خونه ي خودمون از صبح تا شب ورجه ورجه مي كردم ...
خنديد و گفت :
-به به عجب خانم معلمي ....
تا عصر با ميلاد مشغول بودم و وقتي ميلاد را به اتاقش بردم و خودم داخل اتاقم برگشتم . سالار هنوز نيامده بود . روي تخت افتادم و به سقف خيره شدم !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
هم
غروب كه رفتم پائين عمه مقابل تلويزيون نشسته بود ، سلام كردم و كنارش نشستم و نامه را به طرفش گرفتم وگفتم :
-عمه جون اين همون نامه اي كه گفتم !
نامه را گرفت و روي ميز مقابلش گذاشت ، بعد نگاهم كرد . لباس عمه روشن تر از هروز بود و موهايش شانه و مرتب پشت سر بسته شده بود. لبخند زدم ، مواقعي كه سالار نبود روسري سر نمي كردم . صداي عمه در فضا موج برداشت :
-تونماز بلري سالومه ؟
با حيرت نگاهش كردم ، آيا اينها فكر مي كردند من از جنگل آمده ام؟
عمه منتظر بود .با ناراحتي گفتم :
-معلومه كه بلدم عمه جون !
عمه فقط نگاهم كرد. ادامه دادم:
-بابا فرريدم هميشه نماز مي خون و من هم هميشه كنارش بودم ، از بچگي يادم داد...
نگاه خيره ي عمه باعث شد ادامه ندهم . صداي عمه اوج گرفت :
-ماخانواده ي معتقد و متعصبي هستيم از همون زمان پدربزرگم و پدرم و شوهرم تا حالا... هر سال هيات داريم ، افطاري داريم و خيلي كارهاي ديگه كه خواست پدرم بوده ... خواستم بگم كه ...
-گفتم كه هم بلدم نماز بخوونم هم قران و... قتا يادم مي ره
عمه دستش را بلند كرد و گفت :
-خيلي خوب خواستم بدوني !
عمه ساكت شد و صداي مرد گوينده بلند شد .بلند گفتم :
-عمه شما هيچ وقت از اين خونه بيرون نمي رين ؟
كمي نگاهم كردو گفت :
-مواقعي كه كار دارم يا جايي دعوت داريم !
بعد بلند شد و به سمت تلفن رفت ، گوشي را برداشت و شماره اي راگرفت ، مدتي طول كشيد تا صحبتش تمام شد. وقتي دوباره برگشت گفت :
-مي توني آماده بشي، سالار الان مي آيد!
نگاهي به ساعت بزرگ روي ديوار انداختم . انگار عمه متوجه منظورم شد، گفت :
-امشب قرار با سالار جايي برم . عروسي يكي از اقوام ، البته مابعد از شام مي ريم .
مدتي بعد وقتي لباس پوشيدم و پائين آمدم سالار آمده بود ، بعد از خواندن نماز پائين آمد و طبق معمول روي مبل تابدار بزرگش نشسته بود و نگاهش كردم ، خسته به نظر مي رسيد و چشمانش را روي هم گذاشته بود . پيراهن خاكستري به تن داشت با يك شلوار تيره تر ، اندامش تنومند تر از هميشه نشان مي داد . نزديك تر ررفتم وسلام كردم .چشم باز كرد و نگاهش موجب شد دوباره بترسم ودستپاچهشوم .هيبت داشت و ديدنش هر كس را ساكت مي كرد. نگاه چشمان درشت و سياهش برقي خاص داشت .لبهاي كلفت و كبودش از هم باز شد و صدايش گيرا، اما محكم در فضا طنين انداخت :
-سلام!
روي مبلي دورتر نشستم . و نگاه سالار از من گرفته شد. دوباره نگاهش كردم كه باز نگاهش در نگاهم فرو رفت. دست راستش بالا آمد و بين موها رفت ، موها لخت و رها از هر طرف روي پيشاني افتاد . نمي دانم چرا با ديدنش پدرم مقابلم قد كشيد ، انگار پدرم را مي ديم كهبه من لبخند مي زد. لبخند زدم اما چهره ي سرد و اخم آلود سالار مقابلم بود. خودم را جمع كردم و نگاه از او گرفتم . عمه با يك سيني چاي برگشت ، گفتم :
-عمه جون خوب مي گفتين من مي آوردم !
گفت :
-گوهر انگار رفته اون طرف !
چاي را با احترام مقابل سالار گذاشت . سالار تكيه دادو پا روي پا انداخت و صدايش در فضا پيچيد:
-كيف منو برام بيارين!
عمه خواست بلند شود مه من سريع بلند شدم و گفتم :
-شما بشين عمه جون من مي آرم !
مي دانستم سالار كيفش را كنار در ورودي مي گذارد. لحظه اي بعد با كيف سالار برگشتم ، آن را مقابلش روي زمين گذاشتم كه صدايش محكم در گوشم پر شد:
-لطفا بدين دست من !
كيف را به دستش دادم . عطري ملايم از سمت سالار در فضا پخش ميشد ، دوباره سر جايم نشستم . سالار از داخل كيفش يك كامپيوتر كوچك و سياه بيرون كشيد و آن را روي پايش گذاشت . دلم مي خواست كيف را روي سر سالار بكوبم . در حالي كه دكمه هاي آن را سريع مي فشرد با عمه مشغول صحبت شد ، يعني بيشتر عمه صحبت مي كرد و سالار گوش مي داد. تا موقع شام مثل يك مجسمه نشستم و گوش دادم.سر ميز شام هر سه ساكت غذا را تمام كرديم . گوهر كه چاي آورد ، سالار پر غرور تكيه داد. از گوشه ي چشم تماشايش مي كردم . چقدر يك انسان مي توانست تكبر داشته باشد ؟
نيم ساعت بعد عمه فخري و سالار از خانه خارج شدند. با ماشين سالار بي آنكه حرفي بزنند و مرا به حساب بياورند . وقتي رفتند ، خانه در سكوت فرو رفت . نشستم و گريه كردم ، از تنهايي ، از بي كسي ، از غم نبود پدر و مادرم و از غم سردي اين خانواده كه دستي روي شانه ام خورد و سر بلند كرم و گوهر را ديدم ، با نگراني پرسيد:
-چي شده خانوم خوشگله ؟
بيني ام را بالا كشيدم و گفتم :
-چيزي نيست... دلم گرفت !
مقابلم نشست و گفت :
-مي خواي بري پيش ميلاد ؟
سرم را تكان دادم. صداي زنگ در موجب شد بهم نگاه كنيم. گوهر پرسيد :
-يعني كي ممكنه باشه ؟
دوباره گفت :
-آخه كسي بي قرار قبلي سر زده نمي آد! به غير از دختراي خانم كه شايد اونا باشن !
مدتي طول كشيد تا سيد كريم وارد شد و گفت :
-آقا احسانه !
با شنيدن نام احسان تمام تنم لرزيد. هيچ وقت اولين برخورد او و آب ريختنش را فراموش نكردم . دستي به سر صورتم كشيدم و گفتم :
-گوهر خانم من مي رم توي اتاقم شما بگو كسي خونه نيست !
به سرعت به اتاقم پناه بردم ، دلم شور مي زدپشت پنجره زانو زدم و صورتم را در پناه دستها به شيشه چسباندم . حياط غرق در نور چراغ ها مي درخشيد و نور مهتاب روي گل هاو سبزي گياهان منعكس مي شد. صداي در اتاق را شنيدم و با ترس گفتم :
-بله
صداي گوهر موجب شد لبخند بزنم . در را گشودم با ديدنم گفت :
-آقا احسان پائين نشسته از من خواست شما رو صدا كنم !
گفتم :
-من نمي تونم بيام اگه عمه فخري يا سالار بفهمن شايد ناراحت بشن ، چون اگه قراربود بياد عمه به من مي گفت !
گوهر دوباره پائين رفت و من در اتاق را از داخل قفل كردم . مدتي طول كشيد تا صداي در اتاق به گوشم خورد اينبار با لرزشي در صدا گفتم :
-بله
صداي نا آشناي احسان از آن سوي در گوشم را پر كرد:
-من هستم احسان مي شه در و باز كنيد ؟
اونجا كه بودم هيچ وقت از هيچ كس و هيچ چيز نمي ترسيدم محل ما همههمديگر ار مس شناختند و باهم صميمي بودند و كسي از كسي نمي ترسيد ، اما حالا در اين نقطه مي ترسيدم . به خودم جرات دادم و گفتم :
-نمي تونم !
كمي مكث كرد و بعد پرسيد :
-براي چي ؟
پشت در ايستادم و گفتم :
-براي اينكه نه از عمه اجازه دارم نه از پسر عمه سالار...
با كمي خشم گفت :
-من براي بردم چيزي آمدم ، عمه خبر دارن ... ولي اگه بفهمن چه رفتاريبا من داشتي ...
هر كاري كردم تنوانستم در را باز كنم ، مي ترسيدم و هيمن ترس باعث شد سخت و محكم بگويم :
-شما مي توونيد هر وقت عمه يا سالار بودن تشريف بيارين !
با عصبانيت گفت :
-حالا ديگه واسه ي اومدن به خونه خاله ي عزيزم بايد از تو دختره ي غربتي اجازه بگيرم ؟
حرف نزدم تا برود ، بالاخره رفت و من صداي قدم هايش را شنيدم . از پشت پنجره رفتنش را تماشا كردم و تا آمدن عمه فخري و سالار داخل بهار خواب نشستم . وقتي ماشين سالار وارد حياط شد از اتاق خارج شدم و پائين پله ها اييستادم تا هر دو وارد شدند و عمه با ديدنم پرسيد:
-هنوز بيداري سالومه ؟
سالار مشغول در آوردن جوراب بود گفتم:
-عمه جون آقا احسان اومده بود...
عمه با حيرت نگاهم و گفت :
-ما اون كه گفت فردا صبح مي آد...
سالار نشست به عمه خيره شدم و گفتم:
-من داخل اتاق رفتم و ... در را به روش باز نكردم !
هم عمه و هم سالار نگاهم كردند. عمه پرسيد:
-چررا ؟
با ترس و ترديد گفتم :
-خوب راستش من ترسيدم ... هر چي در زد من ...
سالار اينبار پرسيد:
-اومد پشت در اتاق شما ؟
از لحن كلامش ترسيدم ، سرم را تكان دادم و گفتم :
-بله ، نمي دونم ولي فكر كردم كار درستي مي كنم ، گفتم از عمه و پسر عمه اجازه ندارم ...
عمه حرفي نزد ، سالار هم دستي به پيشاني اش كشيد و هيچ نگفت . تاااينكه عمه سكوت را شكست و گفت :
-حالا برو بخواب
شب به خير گفتم و از پله ها با لارفتم . مدتي داخل كمد لباس گشتم و به لباس مادر خيره شدم و آن را بو كردم ، بعد براي چند دقيقه كانال تلويزيون را عوض كردم آخر سر با نگاه به عكس آن دو عزيز به خواب رفتم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
****
جمعه بود و من تنها داخل حياط ؛ روي نيمكت سنگي نشسته بودم جمعه ها سالار از خانه خارج نمي شد و تمام وقت در خانه بود . هوا كمي خنك تر از هميشه به نظر مي رسيد ، گوهر خانم و ميلاد براي ديدن كسي رفته بودند و من بيشتر احساس تنهايي مي كردم. مدتي بعددر خانه باز شد و سميه با دو دخترش وارد حياط شدند . با ديدن آنها دلم آشوب شد و قبل از اينكه فرار كنم و داخل روم ، مرا ديدند. سميه وقتي مقابلم رسيد با بد خواهي نگاهم كرد . سلام كردم اما پاسخي نداد ، سرش را تكان داد و از كنارم گذشت . پشت سرش هنگامه و هديه از مقابلم گذشتند با يك لبخند كج كه مرا به مسخره گرفته بودند. وقتي وارد ساختمان شدند ترجيح دادم همان جا بنشينم و داخل نروم ، مدتي بعد سارا و پسرش آمدند و خانواده عمه دور هم جمع شدند.. من يك بيگانه بودم در بين آن جمع و آنها مرا نمي خواستند ، ذلم مي خواست از سالار بپرسم چرا مرا به اينجا آورد . تكه چوبي در دستم گرفتم و ساختمان را دور زدم ، حياط سرسبز و با طراوت ، مثل هميشه بود . باخود گفتم كاش يك حوض و يا يك رود كوچك در اين خانه بود . كنار گل هاي رنگي روي زمين نشستم و به آنها خيره شدم . روزها بود كه منتظر جواب نامه ام بودم اما هنوز پاسخي نيامده بود . پنجره اتاقمن و سالار پيدا بود . پنجره نيمه باز بود و نسيم طلايي ، پرده ي حرير سبز اتاقش را تكان مي داد . نگاهم به پنجره بود كه صداي هديه موجب شد نگاهش كنم ، وقتي نگاهش كردم ادامه داد :
-هي ... كولي ....
چرا اين ها كمي ادب نداشتند ، بي اعتنا به او نشستم كه دوباره گفت :
-مامان بزرگم مي گه بيا تو!
و داخل رفت مدتي بعد آهسته وارد شدم . عمه فخري با ديدنم گفت:
-براي چي اين همه خاكي شدي ؟
نگاهي به سرتا پايم انداختم . هنگامه با خنده گفت :
-خيال كرده اينجا هم دهاتشونه ... يا همون آبادي شون !
بي اعتنا به آن جمع به عمه خيره شدم . عمه گفت :
-برو لباست را عوض كن!
وقتي لباس عوض كردم و پائين برگشتم ، سالار ر جايش نشسته بود. سلام كردم ، بي آنكه نگاهم كنئ پاسخ داد. لااقل سالار پاسخ سلام هايم را مي داد . گوشه اي تنها نشستم و به جمع خيره شدم ، وقتي سالار حضور داشت كسي جرات حرف زدن اضافه را نداشت !
همه گرم صحبت بودند و گاهي نگاهم مي كردند ، سميه زير لب چيزي مي گفت و سر تكان مي داد . با نبود گوهر كارها روي دوش خود آنها بود . صداي زنگ در دوباره شنيده شد و چند دقيقه بعد احسان شيكپوش و اصلاح شده با غرور وارد شد . ابتدا مقابل سالار ايستاد و به آرامي سلام كرد. سالار سر بلند كرد و با دقت نگاهش كرد و بعد بااو دست داد ، احسان كمي دورتر از سالار نشست . با كمي دقت متوجه شدم هنگامه و هديه با ديدن احسان لبخندي شاد و راضي بر لب آوردند و هر دو دور از چشم عمه فخري و سالار به احسان خيره شدند . سالار كمتر اهل حرف زدن بود و بيشتر گوش مي داد .
يك لحظه نگاهم به احسان افتاد ، نگاه بي پروايش در چشمانم خيره بود كه صورتش كم كم شكفت و لب هايش به لبخندي از هم باز شد .نگاه از او گرفتم و روزنامه اي را از روي ميز برداشتم و سعي كردم با متن روزنامه خودم را سرگرم كنم . وقتي سر بلند كردم سالار نبود و حالا دخترها بي پروا و بي ترس با احسان حرف مي زدند و بلند بلند مي خنديدند.
-سالومه !
سر بلند كردم و عمه فخري را ديدم ، گفت :
-دنبال من بيا!
با عمه داخل آشپزخانه شديم ، عمه گفت :
-گوهر نيست دستمون بسته ست !
بعد رو به من گفت :
-ظرف ها داخل اون كابينت تا آماده كني منم بقيه كارها رو انجام مي دم.
از داخل كابينت ظرف ها را به تعداد نفرات بيرون آوردم و يكي يكي آنها روي ميز غذا خوري چيدم .آب سبزي ، ماست و بقيه چيزها را هم بردم عمه نگاي به ميز انداخت و گفت:
-خوبه ، حالا بايد صبر كنيم تا سالار بياد و غذا رو بكشيم .
هنگامه نگاهي به ميز انداخت و گفت :
-نه معلومه از بس كاركرده بلده ... قبلا جايي كار مي كردي نه ؟
بي اعتنا به او از آنجا دور شدم و روي مبلي نشستم . صداي هديه موجب شد سر بلند كنم :
-بچه بياين ببينين چي پيدا كردم؟
نگاهم به دستان هديه بود كه از جا پريدم . هديه گفت :
-نگفتم كولي ها فالگيرهاي خوبي هستم ... اينم نشونش !
احسان و بقيه خنديدند. به سمت هديه رفتم و محكم گفتم :
-بده به من !
با خنده گفت :
-و اگه ندم ؟
دستم را دراز كردم و گفتم :
-مجبوري كه بدي ...
بلند خنديد. هنگامه جلوتر آمد و گفت :
-مي خواي به فال واسه همه ي ما بگير بعد...
دستم بين دستان هديه فرو رفت ، اما مرا محكم به عقب هل داد . خوردم زمين و آنها بار ديگر بلند خنديدند ، انتظار داشتم كسي حرفي بزند اما هيچ كس چيزي نگفت . بلند شدم و محكم وبلند گفتم :
-اون واسه ي مادرم ... تو حق نداري دستت بگيري !
هديه تكه فلز گرد و نقش دار كه يك نعل اسب به آن وصل بود را به سمت هنگامه پرت كرد ، تمام وسايل من داخل كمد بود و من متعجب بودم كه چطور بي اجازه وارد اتاق شده بودند. اشك هايم بي صدا بر روي گونه ام غلطيد و گفتم :
-بده به من !
صداي محكم و بلند سالار ، نفس را در سينه ي همه خفه كرد:
-چه خبره ؟
قبل از اينكه كسي حرف بزنه گفتم :
-اون مال مادرمه ، اينا برداشتن ....
سالار مدتي نگاهم كرد ،‌بي اعتنا به اشك هايي كه صورتم را خيس كرده بود نگاهش كردم . سالار پائين آمد، به هنگامه و هديه خره شد بي آنكه حرفي بزند . هديه تكه فلزم را پس داد و به عقب رفت . رنگ از صورت آنها پريده بود و هر كدام به سويي فرار كردند . از پلهها بالا رفتم اما صداي آرام و محكم سالار را شنيدم :
-كار كي بود؟
و صداي پر بغض هديه را شنيدم :
-دايي به خدا ما ...
فرياد سالار موجب شد بالاي پله ها ميخكوب شوم .
-گفتم كار كي بود ؟
همه ساكت بودند و هديه و هنگامه گريه مي كردند. از ترس به اتاقم رفتم، تمام اتاق را زيرو رو كرده بودند. ساكم و داخل كمدم را تنها چيزي كه خوشحالم مي كرد اين بود كه لباس مادرم زير تشك تخت پنهان كرده بودم تا كسي پيدا نكند . به تكه فلز در دستم خيره شدم و نعل اسب را در دست لمس كردم . ياد مادر ، ياد گلي و ياد خانه دلم را لبريز از اندوه كرد . بهت زده و ي پناه به عكس خيره شدم دلم مي خواست سينه ام را از سنگيني بغض خالي كنم. نعل را در بغل فشردم و گريه كردم ، آنقدر كه خالي شدم . در اتاق بي هيچ صدايي بازشد. عمه فخري را پشت پرده اي از اشك ديدم گفت :
-بيا غذا آماده اس !
-نمي تونم عمه اجازه بدين بمونم!
بي رحم گفت :
-نمي شه بايد بيايي ..
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

اشكم را پاك كردم و به دنيال عمه پائين رفتم . همه ساكت و در خود فرو رفته دور ميز بودند و سالار بالاتر از همه نشسته بود و در نگاهش هيچ چيز نمي شد خواند. بي ميل زير نگاه كينه توز آن جمع غذايم را خوردم . وقتي سالار بلند شد ، همه بلند شدند سالار روي مبل تكيه داد. خوشحال از اينكه هست و كسي جرات آزار دادن مرا ندارد، گوشه اي نشستم . سميه اخم آلود و با كينه نگاهم مي كرد. مدتي بعد وقتي سالار بالا رفت ، صداي سميه آزاد شد:
-حالا اين همه دختراي من كوچك شدن كه به خاطر اين دختر غربتي بايد سالار جان بهون داد بزنه ؟
عمه فخري حرفي نزد . سارا گفت :
-گوش كن دختره ي آب زير كاه غربتي ... يه بار ديگه با دختراي من بد حرف بزنييا باعث بشي داد بشنون خودم با همين دستام اون چشمات رواز كاسه در مي ارم فهميدي ؟
احسان ساكت تماشا مي كرد. عمه فخري گفت :
-سالومه برو به اتاقت !
بي چون چرا و با سرعت از پله ها بالا رفتم . دلم مي خواست جمعه ها هرگز تكرار نشود. پشت ميز نشستم و به آسمان خيره شدم كه برق تندي از مقابل چشمم را زد، گويي خورشيد از مقابل بر من تابيد . نور از لابه لاي برگها و درختان بلند مي تابيد. از خلال چتر سبز نسترن به مقابلم خيره شدم . تنهايي عظيم و ترسناك بود، مثل يك غول كه هر لحظه به من نزديك تر مي شد تا مثل يك كابوس بر دنياي من قدم بگذارد . از كف زمين انگار بخار بالا مي آمد، نشستم و به ديوار كنار پنجره تكيه دادم . هر حرفي از دهان اين جمع بيرون مي آمدمثل يك خنجر بر قلبم فرو مي رفت و قلبم تير مي كشيد. تنها چشم هايي كه ازنگاه خالي بود مرا نجات مي داد. در دلم از سالار ممنون بودم . صداي ريز و نشاط انگيز قناري هاي روي بهار خواب عمه از پائين در فضا مي پيچيد. روزها بود به صداي ريز آنها عادت كرده بودم . كامم تلخ وخشك بود. روي زمين دراز كشيدم،در حالي كه به عكي كنار تخت خيره شده بودم . وقتي چشم باز كردم غروب بود و هيچ صدايي جز صداي خسته ي قناري ها نمي آمد.
وقتي پائين رفتم ، همه رفته بودند. تنها صداي آب از داخل آشپزخانه مي آمد. عمه فخري را ديدم و سلام كردم، پاسخ داد. پشت سرش ايستادم وگفتم :
-اجازه مي دين من بشورم ؟
عقب رفت و من براي با ر اول در آن خانه مشغول شستن ظرف ها شدم . صداي عمه را شنيدم :
-فقط آروم !
-چشم عمه !
عمه به سمت چپ رفت تا چاي آمادهكند و همان طور گقت :
-كاش زودتر گوهر بياد!
-يعني شبم نمي آد؟
عمه پاسخ داد:
-چرا گفت كه مي آد!
ظرف ها زياد بود و طول مي كشيد تا تمام كنم . وقتي كارم تمام شدو از آشپزخانه خارج شدم ، سالار و عمه مقابل هم نشسته بودند. عمه فخري سر بلند و گفت :
-لباسات رو چرا خيس كردي؟
نگاهي به سر تاپايم انداختم ، خيس خيس بود. لبخند زدم و گفتم :
-اشكالي نداره هوا گرمه خشك مي شه
سالار نه حرفي زد نه سر بلند كرد، نگاهش روي دفتر خم بود و در دستانش يك خودكار . كنار عمه نشستم و با صداي محكمي پرسيد:
-چاي ؟
سرم را تكان دادم . عمه فنجان را مقابلم گذاشت . اگر چه عمه رفتاري مهربان نشان نمي داد، اما در دلش چيزي غير از ظاهر يردش وجود داشت . هنوز هنوز چايم را نخورده بودم كه عمه گفت :
-از اين به بعد در اتاقت را وقتي مهمان داريم قفل كن !
-چشم .
عمه تكيه داد. سالار هم دست از نوشتن كشيدو تكيه داد . يك لحظه نگاهش به نگاهم افتاد، چند ثانيه نگاه كرد و دوباره نگاه از من برگرفت . بر خلاف هر روز پيراهني آستين كوتاه به رنگ كرم بر تن داشت كه بيشتر از هميشه هيكلش را نشان مي دادو يك شلوار سياه و خوش دوخت . هنوز او را با شلوار راحتي نديده بودم . دستي به موهايشكشيد و دوباره سر بلند كرد، چشم هايش زنده و براق بودو رازي نا گفته داشت. من كه جرات اين را نداشتم بيشتر از چند ثانيه در نگاهش خيره شوم !
بالاخره دو روز بعد نامه ي گلي آمد و سيدكريم آن را به دستم داد. از خوشجالي در حياط دويدم و فرياد زدم . از صداي بلند خنده هايم ميلاد بيرون آمد و با ديدنمگفت :
-چي شده صبح به اين زودي سر و صدا راه انداختي ؟
نامه را تكان دادم و گفتم :
-نامه واسم اومده از گلي ...
ميلاد خنديد. دور خودم چرخيدم و گفتم :
-خيلي خوشحالم !
ميلاد گفت :
-پس چرا معطلي برو بخوونش ...
نامه را به سمت ميلاد گرفتم و پائين چرخش نشستم و گفتم :
-تو بخون من خيلي هيجان دارم !
ميلاد خواست اعتراض كند كه گفتم :
-بخون ديگه اشكالي نداره !
ميلاد كاغذ تا شده ي بلندي را بيرون كشيد مدتي نگاه كرد و بعد شروع كرد به خواندن :
( سلام به سالومه ي خودم . از دلتنگي هام نمي گم كه قد يه درياست و كاغذ رو سياه مي كنه . حالا كه رفتي ، حالا كه نيستي قدر تو رو مي دونم . سالومه ، عزيزم ، خواهر خوبم بي تو تنهام . جات خاليه ... خيلي زياد... لب رود، پاي امامزاده و پاي درختا، همه جاوهمه جا... اين هفتهمي ريم كوهستان اما جاي تو خيلي خاليه ... ياد سال گذشته افتادم ، راستي قبيله باز اومده ...ديروز رفتم سر خاك پدر و مادرت ...مهربان آرومبود مثل هميشه سلام رسوند . بابا فريد نگرانت بود... سالومه عزيزم مي دونم خيلي برات سخته ، اما خواست خدا بود . بابا بهم گفت و من به حال تو گريه كردم ...) ميلاد ساكت شد و نگاهم كرد، در نگاهش برق اشك بود. دوباره ادامه داد:
(بچه هاي مدرسه سراغت رو مي گيرن ، سيد امامزاده سراغت رو گرفت... همه جا و همه كس سراغت رو مي گيرن ، سالومه كاش فاميلي نداشتي و نمي رفتي و من و تو مثل هميشه با هم مي مونديم . سالومه زن موسي ، بارون و مي گم بالاخره زائيد يك دختر ، جات خالي بود... ديروز رفتم پائين چشمه همون جا كه باهم پاهامون و داخل آب مي ذاشتيم و مي خنديديم ... به ياد تو پاهام رو داخل آب كردم و گل هاي سرخو روي آب پرپر كردم ، آخرش خوب اومد تو برمي گردي !)
بي آنكه پلك بزنم به ميلاد و دهانش خيره شدم تا اينكه نامه تمام شد . اشك چشمم را پاك كردم و نامه را گرفتم و خط گلي را بوسيدم . نامه بوي عطر گل مي داد، حتما مثل هميشه گلي كاغذهاشو بين گلها گذاشته بود. اون قدر در خودم غرق بودم كه متوجه رفتن ميلاد نشدم. يك بار ديگر نامه را خواندم و خوشحال خنديدم ،‌اما دلم براي خانه پر مي كشيد . صداي عمه مرا از آن دنياي شيرين بيرون كشيد:
-سالومه !
داخل شدم . عمه مشغول صحبت با گوهر خانم بود و لباس بيرون به تن داشت با ديدنم گفت :
-من مي رم بيرون كار دارم ظهر نمي آم . سالار هم نمي آد... غذا تو بخور ....
و به سمت در خروجي رفت و صداي در راشنيدم. گفتم :
-گوهر خانم ميلاد و بيارين اين طرف با هم غذا بخوريم !
گوهر خوشحال از اين پيشنهاد به سمت در رفت و من در حاليكه نامه يگلي در دستم بود به اتاقم رفتم .
روزها مثل باد مي گذشتند . حالا از روزي كه به اين خانه آمده بودم چند ماه مي گذشت و من كم كم به اين خانه عادت كرده بودم ، تنها دلخوشي من در اين خانه همان نانه نوشتن ها و پاسخ نامه ها بود و در وجود ميلاد كه روز به روز با هم گرمتر و صميمي تر مي شديم . در طي اين چند ماه چند بار ديگر مهمان به خانه آمده بود و من طبق دستور عمه بايد ساكت مي نستم و تحمل مي كردم . سميه و دخترانشعمه و فهيمه و خانواده اش از جمله كساني بودند كه به خونم تشنه بودند گر چه نمي دانشتم چرا . عمه فخري كاري به كارم نداشت و من به او علاقمند بودم ، حتي سالار هم با آن وجود سرد و ساكتش برايم معنا پيدا كرده بود . سالار بر خلاف نظرم نه بدجنس بود نه بداخلاق ، بلكه طي اين مدت فهميدم كه عادت دارد اينگونه رفتار كند . نه رفتار زشتي نه نگاه بدي و نه حرف نا به جايي از او مي ديدم ، هر چهبود علاقه و احترام ديگران به او بود. گر جه از او ترس داشتند اما سالار مورد علاقه ي همه بود ، پر كار و پر تلاش و آرام . هر گاه مقابلش بودم سر بلند نمي كرد جز مواقع ضروري . كلامش سرد و آرام بود و پر غرور ، هنوز هم با هم حرفي نزده بوديم جز سلام . سر مز غذا سه نفري مس نشستيم. حالا من هم مثل عمه هر ظهر و غروب منتظر بازگشت سالار بودم . اگر چه سالار اعتنايي به من نداشت اما وجودش آرامم مي كرد . گاهي كه از مقابل اتاقش مي گذشتم صداي نماز خواندنش را مي شنيدم و زيارت عاشورايي مه هر شب تكرار مي كرد و من از اين همه تكرار متعجب بودم . صداي بم و گيراي او هر شب و روز در حالي كه دعا مي خواند از پشت در اتاقش در فضا مي پيچيد ، صدايي كه دلنشين و پر بغض بود ! بلند و با طمانينه نماز مي خواند و من صداي گيرا و بم ش را مي شنيدم و گاهي ثانيه ها كه حواسش نبود نگاهش مي كردم . سالار عجيب بود ، كسي بي اجازه ي او كاري انجام نمي داد و هيچ كس بدون مشورت باهاش قدمي برنمي داشت . حتي شوهر خواهرانش كه بزرگتر از سالار بودند، حتي شوهر عمه فهيمه كه پيرمرد بود . گاهي زير نگاه تيز و برنده ي سالار نفسم حبس مي شد، هر چند ثانيه اي كوتاه بود . ديگر به طعنه ها ، گلايه ها و نيش هاي اطرفيان عادت كرده بودم و در سكوتي سخت همه را به جان مي خريدم .
***
پائيز همه حياط را تغيير داده بود ، حياط پر از برگهاي رنگي بود و صبح به صبح صداي خش خش گام هاي سالار را از پنجره ي اتاق مي شنيدم .برگهايي كه زير پاهاي پر غرورش صدا مي كرد. حالا صحبها سوز سرما از لابه لاي پردخ درون اتاق مي پيچيدو من از سرما زير پتو جمع مي شدم .
در ميان آن جمع بيگانه ، نگاه ديگري هم بود كه مرا آزار مي داد و ان نگاه بي پروا و گستاخ احسان بود كه در هر فرصتي كه پيدا مي كرد بيشتر سو استفاده مي كرد . طوري نگاهم مي كرد كه خيال مي كردم برهنه هستم .
از وقتي هوا سرد شده بود سالار زودتر به خانه مي آمد . گرماي مطبوعخانه باعث آرامش مي شد . حالا تمام وقت بيكاري را با خواندن كتاب يا روزنامه پر مي كردم . كتاب هايي كه ميلاد برايم انتخاب مي كردو صبح به صبح روي ميز وسط سالن بود.
كتاب روي پايم را بستم وبي حوصله سر بلند كردم . عمه فخري ساكتبه نقطه اي خيره شده بود، گاهي وقتا همين طور مدت ها به نقطه اي خيره مي شد. او هم به گونه اي ديگر تنها بود . نگاهم به عمه بود كه صداي گام هاي آشنا و سنگين سالار در فضا پيچيد. مدتي بود با شنيدن گام هايش دلم تكان مي خورد. يك جورايي به او عادت كرده بودم و هر شب منتظر آمدنش بودم . ديدن آن سكوت تلخ و گزنده و ديدن آن چهره ي سرد و اخم آلودش را دوست داشتم و بي صبرانه منتظر شنيدن صداي گيرايش بودم كه دلم را مي لرزاند، اما به ندرت حرف مي زد. تمام وقتش را صرف كار مي كرد ، حتي زماني كه در خانه بود.
سالار مثل هر وقت ديگر سر جايش نشست ، سلام كردم و او مثل هر شب گذشته آرام پاسخ داد. عمه فخري مقابلش ايستاد و با يك دنيا مهرباني نگاهش كرد، بعد پرسيد :
-خوبي پسرم ؟
سالار سر بلند كرد و به عمه فخري خيره شد. انگار عادت داشت جواب سئوال ها را با نگاه بدهد ، سرش را تكان داد . عمه فخري به سمت آشپزخانه رفت. كمي جا به جا شدم ، كتاب از روي پايم روي زمين افتاد و صداي بدي ايجاد شد. دستپاچه به سالار خيره شدم . داشت نگاهم مي كرد. لباس پائيزي تيره اي بر تن داشت و خوش چهره و جذاب بود ، در ست مثل پدر . با ديدن نگاه خيره اش چيزي درونم را پر كرد، مدتي بود با ديدن سالار اين آتش در درونم زبانه مي كشيد . خم شدم و كتاب را برداشتم . سالار بي اعتنا نگاه مي كرد ، كاش حرفي ميزد. آهسته گفتم :
-ببخشيد پسر عمه !
دشوار پر تاني گفت :
-شما عادت دارين سرو صدا راه بيندازين ؟1
در صدايش گله و طعنه بود. فهميدم حركاتم را زير نظر دارد و دورادور مراقبم هست . گفتم :
-ببخشيد !
خشمي در نگاهش بود كه موجب شد نگاه از او برگيرم . عمه برگشت و فنجان چاي داغ را مقابل سالار روي ميز گذاشت . سالار يك دستش را تكيه گاه سر كرده و دست ديگرش روي دسته ي مبل بي حركت مانده بود. سينه ي پهن و ستبرش انگار مي خواست لباس را پاره كند، برجسته و پر تنش تكان مي خورد. چاي را طبق عادت نوشيد باز تكيه داد . عمه فخري گفت :
-پسرم فردا عصر اگر وقت داشته باشي ببريم سر خاك ...
سالار سرش را تكان داد . عمه با خيالي اسوده چايي خود را خورد و بعد رو به من گفت :
****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-پسرم فردا عصر اگر وقت داشته باشي ببريم سر خاك ...
سالار سرش را تكان داد . عمه با خيالي اسوده چايي خود را خورد و بعد رو به من گفت :
-سالومه ميز رو بچين ، گوهر امشب حال خوبي نداره!
سريع بلند شدم و ميز را چيدم ، وقتي كسي نبود عذا را روي مسز كوچكتر كنار اپن مي خورديم ، گوهر بي حال غذا را كشيد و رفت . وقتي برگشتم هر دو ساكت بودند . گفتم :
-عمه جون ، پسر عمه غذا آماده س !
سالار بلند شد و پشت ميز نشست و كنارش عمه و من آخر ميز، روي آخرين صندلي ؛ هنوز نشسته بودم كه چنگالي از دستم افتاد. لبم را به دندان گزيدم و به سالار خيره شدم خوشبختانه سر بلند نكرد. آهسته معذرت خواهي كردم و مشغول شدم .
بعد از شام ظرف ها را شستم و علي رغم اصرار گوهر او را به خانه اش فرستادم و خودم چاي ريختم و بردم . سالار و عمه كنار شومينه نشسته بودند، نجواي آنها را از دور مي شنيدم . سيني را مقابل سالار گرفتم . سر بلند كرد و نگاهم كرد، اولين بار بود كه اين همه نزديك به او بودم. نگاهش درشت تر از هميشه بود، تمام تنم لرزيد . چاي را برداشت و من چاي ديگري را مقابل عمه گرفتم ،‌چاي را بداشت و خودم همكنارش نشستم .
نمي دانم چرا با ديدن اين نگاه خالي از هر احساس تمام تنم داغ مي شدو لرزشي عجيب همه وجودم را فرا مي گرفت . بويي آشنا وترس آور مشامم را پر كرده بود ،‌ بويي عجيب كه از تن گرم و زنده يسالار برمي خواست . با ديدن دهان كم گوي و خاموش او دلم مي خواست حرف بزنم و آن دهان خاموش را وادار به حرف زدن بكنم . هيجان مخصوصي تمتم وجودم را پر مي كرد. نگاه سالار سرد و بي تفاوت به هر چيز ، خيره مي شد و من بارها شاهد بودم كه تمام نگاه هاي دختران فاميل با ميل و مشتاق به سمت او خيره مي شود، اما نگاه و دستان سالار چيزي نبود كه به زن فكر كند. سالار به چيزي بالاتر مي انديشيد،‌چيزي كه در لابه لاي زمزمه هاي شبانه اش يافتم و از راز و نيازي كه در دل شب انجام مي داد فهميدم . اگر چه سالار اهل شوخي نبود، اگر چه اهل خنده و سرو صداو شلوغي نبود، موسيقي و رقص انجام نمي داد اما همه دختران فاميل با ولع و حسرت او را تماشا مي كردند و همه آرزوي او را داشتند.
او به كار مي انديشيدو به دستور دادن و اخم ، حتي يك لبخند نيمه هم دراين مدت از او نديده بودم . هر چند حالت درهم رفتگي چهره اش دلنشين بود، اما قلبم با ديدن اين اخم و سردي پر از يك هيجان مرموز مي شد. غمي كه در ابتداي ورودم به اين خانه داشتم حاالا كم شده بود و ديگر به ان فكر نمي كردم . رندگي ارام و ساكتي بوداگر چه مخالف با روحيات من بود اما بايد كنار مي آمدم .
عمه داشت راجع به كار سالار مي پرسيد و سالار تنها با تكان سر پاسخ مي داد. به سالار نگاه كردم، مقابلم نشسته بود. چشمانش زير تلالو نور سرخ رنگ شومينه مي درخشيد، يك اندوه ملايم ،‌يك راز غم آلود در چهره اش وجود داشت . چنان آرام و غم آلود بود كه دلم مي خواست مقابلش بنشينم و بپرسم چرا در چشم هايت اين همه غم الانه كرده ؟چرا حتي يك لبخند روي لبهايت نمي شيند؟ صداي عمه ، مرا از افكارم جدا كرد:
-سالومه !
نگاهم را به عمه دوختم ، گفت :
-صبح من و سالار از خونه مي ريم بيرون ، ظهر خونه سمييه هستيم و شايد تا غروب نيائيم ....
فقط نگاه كردم . سالار بلند شد و از پله ها بالا رفت ، روي پاگرد كمي مكث كرد و به سمت راست پيچيدو بالا رفت . قلبم در سينه مالش رفت .پرسيدم :
-من مي تونم با گوهر برم بيرون ؟
مدتي نگاهم كرد و بعد گفت :
-نه !
و رفت . بلند شدم و از پله ها بالا رفتم . در اين خانه زنداني بودم و اگر اين حياط بزرگ هم نبود دق مي كردم . شبهاي زيادي بود كه روي تختغلط مي زدم و پي يك بهانه بودم بهانه اي كه نمي دانستم چيست اما آزارم مي داد، و نمي توانستم منكرش باشم . صبح با صداي دري كه محكم بسته شد از خواب پريدم ، كنار پنجره رفتم ماشين سالار نبودو حتما عمه هم رفته بود. با سرو صدا از اتاق بيرون آمدم و با آوازي بلند از پله ها پائين رفتم . گوهر پائين پله ها ايستاده بود و مخنديد ، گفت :
-چيه ؟ خونه رو گذاشتي روي سرت !
خنديدم و گفتم :
-مردم از بس ساكت را رفتم و آرام حرف زدم ، مي خوام امروز يه عالمه سرو صدا راه بندازم . ميلاد كجاست ؟
خنديد و گفت :
-بهش گفتم بياد اينجا !
صبحانه را در كنار گوهر و ميلاد با شوخي و خنده تمام كرديم . بعد از صبحانه با كمك گوهر و سيدكريم ، ميلاد را بالا به اتاق من برديم . ميلاد خيلي دوست داشت اتاق مرا ببيند. در حالي كه كنار پنجره بود و بيرون را تماشا مي كرد، آهسته گفت :
-ازاين بالا اون پائين خيلي قشنگه !
كنارش ايستادم و گفتم :
-ببين اگه اون درخت نبود اتاق تو كامل پيدا بود ...
خنديدو پرسيد:
-مي خواي قطعش كنيم ؟
ضربه اي روي سرش زدم، خنديدو سرش را به عقب كشيد . مدتي بعد گفت :
-آقا سالار هم گاهي پشت پنجره مي شينه اما مثل هميشه ساكت و اخم آلود!
لبه تخت نشستم و گفتم :
-تا به حال باهاش حرف زدي ؟
خنديد و با ويلچر به سمت من چرخيدو گفت :
-آره گاهي كه توي حياط هستم و مي آد رد بشه حالم و مي پرسه ...
من دوستش دارم ، با همه فرق داره ، هميشه با من يك جور رفتار مي كنه و هر جا مي ره براي من سوغاتي مي آره !
-آره به نظر من هم كمي فرق داره ، اما راستش ميلاد ازش مي ترسم... وقتي نگاهم مي كنه دلم مي خواد فرار كنم يا گريه كنم !
ميلاد بلند خنديد و گفت :
-خوب اون چيزايي كه مي خواستي نشونم بدي چيه ؟
زير تخت خم شدم و ساكم را بيرون كشيدم و از داخل آن مقداري خرت و پرت بيرون ريختم . ميلاد به سمت تخت آمد، كنار تخت دست دراز كرد و عكس كنار تخت را برداشت . نگاهش كردم ، با دقت به قاب خيره شده بود . بعد از سكوتي سنگين گفت :
-خيلي قشنگه !
نفس بلندي كشيدم و گفتم :
-مادرم ؟
سرش را تكان داد. گفتم :
-پوستش مثل ياس بودو چشماش قشنگترين چشماي دنيا ...
ميلاد با دقت تماشايم كرد و بعد گفت :
-ولي خيلي شبيه خودت، انگار سيبي هستين كه از وسط نصف شده ..
خنديدم وگفتم :
-يعني من اين همه ... نه بابا... مادرم خيلي خوشگل بود.
ميلاد نزديكتر آمد. اولين چيزي كه به سمت ميلاد گرفتم همان نعل اسبكهنه و تكه فلز بيضي شكل با خطوط نا مفهموم بود . گفتم :
-اينا واسه ي پدربزرگم ، باباي مادرم آخه مي دوني اون رئيس قبله بود... داده به مادرم . اونم داده به من خيلي قشنگن مگه نه ؟
ميلاد مدتي به خطوط درهم تكه فلز خيره شد و بعد آهسته زمزمه كرد.
-يعني اين خطوط و حروف چه معني مي ده ؟
حرفي نزدم بعد يك گرنبند آبي ، يك گرنبند صوذتي و چند تيله بزرگ شيشه اي كه توجه ميلاد را به خود جلب كرد و با دقت تيله ها را جلوي نور خورشيد گرفت و گفت :
-عجب رنگ آميزي ؟
-مي خواي يكيشو بدم به تو؟
نگاهم كرد و خنديد ، گقتم :
-يكي شو بردار ، هر كدوم رو كه دوست داري !
بي تعارف يكي رو برداشت گفتم :
-يادگاري از من هميشه نگرش دار !
دوباره تيله را مقابل نور گرفت و گفت :
-تيله به اين بزرگي تا حالا نديده بودم .
مقداري ورق و دفتر كه آنها را كنار گذاشتم و بعد يك روزنامه ي تا شده ، ميلاد پرسيد :
-اون روزنامه؟
-روزنامه
دوباره گفت :
-خوب مي دونم يعني مي گم چيه كه مهمه و تونگهش داشتي ؟
خنديدم و گفتم :
-اگه گفتي ؟
كمي فكر كرد و با دقت به رونامه ي روي زمين خيره شد و پرسيد:
-خيلي قديميه ، نه ؟
سرم را تكان دادم . مدتي گذشت ، ميلاد شانه بالا انداخت . روزنامه را به دستش دادم و گفتم :
-روزنامه اي كه پدرم قبول شده ... واسه ي دانشگاه ... مادرم نگهش داشته بود... دور اسم پدرم خط كشيده شده نگاه كن !
ميلاد با يك لبخند روزنامه ي كهنه را از هم باز كرد و گفت :
-چه جالب !يعني اين همه مدت مادرت اينو نگه داشته ؟
-اين كه چيزي نسيت هنوز يه عالمه وسايل ديگه هست كه همش و گذاشتم پيش گلي !روزنامه هم دست پدرم بوده و بعد مي ده به مادرم .
ميلاد زمزمه كرد:
-فريد قوام ، فرزندغلامعلي قوام شماره شناسنامه ..
ادامه نداد و پرسيد:
-سالومه هنوزم اون جايي كه بودي به صورت قبيله اي زندگي مي كردن ؟
خنديدم و دستانم را زير چانه زدم ، ياد گذشته لبخند روي لبانم نشاندو گفتن :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-مي دوني من هيچ وقت با قبيله زندگي نكردم ، يعني مادرم بعد ازدواج با پدرم همون جا مي مونن و زندگي خودشون رو شروع مي كمم ، زندگي كوليها ديگه مثل قديما وجود نداره ، حالا زندگي اونا مثل عشاير يا كوچ نشن ها شده . اونجا كه من زندگي مي كنم مثل همه شهرستانها زندگي مي كنن ، نه قبيله اي وجود داره نه كولي ! پدر مادرم رئيس يه قبيله كولي بوده ، از اون آماي پر جذبه مادرم و برادرش دو تا فرزنده پدربزرگ بودند. خوب مادرم به خاطر اينگه دختر رئيس قبيله بوده وضعش با همه فرق مي كرده ... مي دوني كوليها يك جا بند نمي شن ... شهر به شهر ، ده به ده ، كوه به كوه مي گردن .. تا اينكه مي آن طرفاي جنوب ، اطراف فارس ... اون جا چادر مي زنن .. خواست خدا بوده كه بابا فريدم دانشگاه درس مي خوند ... نمي دونم مي دوني يا نه پزشكي مي خوند..براي گذروندن چي مي گن ، طرح مي رفته اون جا... مادرم رو مي بينه و باهم آشنا مي شن و بعد همعاشق مي شن ، البته قضيه خيلي بيشتر از اين حرفهاي منه ، اما به طورخلاصه ... عشق شديدي بين اونا ايجاد مي شه ... اما كولي ها هم جز به هم قبيله اي دختر نمي دن ، رسم و رسوم خاص خودشون رو دارن كه كمي هم عجيب ... اما بابا فريد پدر بزرگ و راضي مي كنه و بابا فريد برمي گرده تهران تا مادرش و راضي كنه و با خانواده برن براي خواستگاري اما ... با مخالفت شديد حاجي و خانواده اش مواجه مي شه ، دعوا و جنگ بين اونا ايجاد مي شه و بابا فريد دوباره بر مي گرده ... پدرم تمام تلاشش رو مي كنه !
ميلاد با دقت نگاهم مي كرد، پرسيد:
-بعد باهم ازدواج كردند؟
-نه .. يكسال بابا فريدم تمام تلاشش رو براي راضي كردن خانوده اش مي كنه ، اما وقتي نمي شه مي ره و با مادرم ازدواج مي كنه و طبق خواسته بابا فريد، مادرم از قبيله جدا مي شه و ديگه همراه كولي ها نمي رن و همون شهرستان مستقر مي شن ...يعد كه بابا فريد، مادرم و مياره اين جا با رفتار بدي مواجه مي شه و اونو به بدترين شكل مي ندازن بيرون و از ارث هم محروم مي شه ... بعدشم كه من به دنيا اومدم و همون جا موندگار شديم با با فريد توي بيمارستان مشغول به كار شد، بيچاره به خاطر مشكلات زندگي ادامه تحصيل نداداما زندگي خوبي داشتيم ... چند سال بعد بابا فريد سعي مي كنه برگرده اما اينا قبولش نمي كنن حتي در مراسم حاجي و حاج خانوم هم نمي ذارن شركت كنه .
ميلاد گفت :
-عجب حكايتي بوده !
-آره بابا خيلي سختي كشيد اما هيچ وقت گله نكردو هيچ وقت هم اخم نكرد. عاشق من و مادرم بود... ما اونجا آشنايان زيادي داشتيم و پدرمو همه مي شناختن ... پدر همه ي شرح زندگي خودشو توي يه دفتر نوشته كه سر فرصت برات مي خونم!
ميلاد پرسيد:
-خواست پدرت بود بيايي اينجا؟
نفس بلندي كشيدم و سرم را تكان دادم ، بعد ايستادم و مقابل آينه به تصوير خودم خيره شدم :
-بابا هميشه از خانواده اش برام مي گفت و هيچ وقت نخواست بد اينا رو بگه ، هميشه مي گفت سالومه يه روزي شايد بگرديم . تو بايد خوب زندگي كني درس بخوني ... اون روزم با مادرم براي انجام كاري مي فتن ، نمي دانم دكتر يا بيمارستان كه ماشين تصادف مي كنه و همه يمردمي كه داخلش بودن مي ميرن ...
بغض سخت راه گلويم راگرفت ، اما ادامه دادم :
-من تازه ديپلم گرفته بودم ... خبر بدي بود، بعد از اون كي چي شد و چي گذشت يادم نيست اما اينو مي گم كه بدترين روزها بود... بابا به يار محمد سفارش كرده بود، نه قبل از رفتن از همون زماني كه من بهدنيااومدم كه يار محمد اگه يه روزي من و مهربان نبوديم ، سالومه رو بده دست خانواده ام و يه نامه كه من اصلا خبر نداشتم ... حالام كه اين جا هستم !
ميلاد دستي به صورتش كشيد و گفت :
-مي دونم اينجا راحت نيستي اما من خوشحالم كه اومدي و كنار ما هستي !
خنديدم ، اما قطره اشكي از گوشه ي چشمم فرو چكيد. ميلاد پرسيد:
-لباست رو نشونم نمي دي ؟
به طرف تخت رفتم و ابتدا لباس خودم ررا نشان دادم و بعد لباس مادر را ميلاد با لبخند به لباس خيره شد. گفتم :
-لباس كولي هاست و شب عروسي مادرم اين لباس رو تنش مي كنه ، عروسي اونا توي قبيله بوده ...
ميلاد گفت :
-خيلي قشنگه يه روز بپوش ازت نقاشي بكشم .
صداي در اتاق موجب شد سكوت كنيم ، گوهر بود كه در چار جوب در ظاهر شد .
-وقت ناهار ، حرفا تموم نشد؟
ميلاد به شمت در حركت كردو گفت :
-چه زود ظهر شد امروز !
نيم ساعت بعد هر سه سر ميز غذا نشسته بوديم . غذا بر خلاف هميشهبا سرو صداي زياد تلويزيون وو خنده هاي بلند من و ميلاد تمام شد. يك ساعت بعد از غذا ، گوهر بايد ميلاد را به مدرسه مي برد. ميلاد دبيرستان مي رفت ، راه زيادي دور نبود اما گوهرر او را همراهي مي كرد.
تنها در خانه مقابل صفحه ي تلويزيون نشسته بود م و بي خود كانال عوض مي كردم . از عمه و سالار ناراحت بودم، حتي يكبار هم تعارف نمي كردند من با آنها بروم . در اين خانه مثل يك زنداني راه مي رفتم ، با گذشت چند ماه هنوزم رفتار عمه و سالار با من فرقي نكرده بودو همچنان سرد و بي اعتنا نسبت به من رفتار مي كردند اما خدا رو شكر مي كردم و راضي بودم به رضاي خدا!
ساعت نزديك چهار بود كه صداي زنگ آرام خانه در فضاي سالن پيچيد،از جا پريدم، دعا كردم يكي از دختران عمه يا عمه فهيمه نباشد ، و گرنه تنهايي هر چه كينه داشتند سرم خالي مي كردند. نگاهم به در خيره بود كه سيد كريم آرام و مظلوم وارد شد. نگاهم كرد و گفت :
-خانم ، آقا احسان هستن !
خون درون رگهايم منجمد شد و دلم لرزيد همانطور كه به سمت پله ها مي رفتم گفتم :
-مي خواستي بگي كسي خونه نيست ، نگفتي ؟آقا سالار بفهمه ناراحت مي شه!
سيد كريم پاسخ داد:
-چرا خانوم اما ايشون گوش ندادن ، تا در باز شد اومدن داخل ! حتما خبر ندارن خانم و آقا نيستن !
به سرعت بالا رفتم . از بالا كنار نرده هاي سفيد خم شدم و گفتم :
-من نمي خوام با من رو به رو بشه ، اگه عمه فخري بفهمه شايد ناراححت بشه !
سرش را تكان داد. وارد اتاق شدم و در رابستم . مدتي كه گذشت داي قدمها ناآشنايش را شنيدم تنم لرزيد . نمي دانم چرا اين همه از اين پسر وحشت داشتم . صداي در آمد و بعد سكوتي طولاني و بعد صداي رفتن آنقدر منتظر شدم تا هيج صداي ديگري شنيده نشد. آهسته در را باز كردم و از بين در بيرون را تماشا كردم كسي نبود. خوشحال شدم و پابه بيرون گذاشتم هنوز چند قدمي نرفته بودم كه كسي مچ دستم را گرفت ، از وحشت فرياد بلندي كشيدم و سعي كردم دستم را بيرون بكشم . وقتي برگشتم احسان بي پرواتر از هميشه با يك لبخند بد نگاهم مي كرد داشتم مي لرزيدم و صداي وقيحش در گوشم پيچيد:
-واسه چي از من فرار مي كني؟
محكم دستم را كشيدم و گفتم :
-ولم كن !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

با دقت تماشايم كرد، حالا به ديوار چسبيده بودم . دستم را رها كرد و خودش مقابلم ايشتاد و آهسته گفت :
-تو خيلي زياد خوشگلي و من نمي تونم اين نگاه رنگي رو از ياد ببرم، تو به جورايي ...
دستش جلو آمدو انگشتش با لطافت روي پوستم كشيده شد ، ادامه داد:
-حالا مي فهمم چرا دايي فريدم نتونست دل از مادرت بكنه ، حتما اونم به اندازه تو قشنگ بود، يه پوست كه مثل شير مي مونه و يك جفت چشم درشت و رنگي ، اين گونهاي گلبهي تو دل آدم رو مي لرزونه ...
نگاهم به اطراف چرخيد و دريك لحظه به سرعت به طرف پله ها دويدم .او پشت سرم مي خنديد و حرف مي زد:
-من از تو خوشم مي آد اين كه چيز بدي نيست ما مي تونيم با هم باشيم ، كسي هم با خبر نمي شه مطوئن باش !
عقب عقب رفتم و محكم گفتم :
-تو خيال كردي من يه دختر دهاتي ساده و احمق هستم ، من يك دختر هستم ، يك دختر با شرافت كه نمي ذاره دست كثافتي مثل تو بهش برسه . آقا سالار كه بياد حتما بهش مي گم...
خنديد و گفت :
-تو نبايد اين كار رو بكني و گر نه من راحتت نمي ذارم ! من از ديدن تو سير نمي شم ... تو چيزي بيشتر از جواني و زيبايي داري ، تقصير از من نيست سالومه ، دختر دايي عزيزم !
به ميز رسيدم ، دستم عقب رقت و روي ميز قرار گرفت . صداي او در فضا طنين انداخت :
-من فقط مي خوام با تو حرف بزنم همين !
-شب در حضور سالار و عمه فخري بيا هر چي بگي گوش مي كنم ...
دستش قوي و محكم جلو آمد و دست چپم را گرفت ، قبل از اينكه دست ديگرم را بگيرد با گلداني محكم روي سرش كوبيدم . آخ بلندي گفت و عقب رفت . خون مثل يك جوي باريك از كنار چشمش جاري شد . با ترسچيزي را كه در دست داشتم رها كردم ، با خشم نگاهم كردو با تهديد گفت :
-بلايي سرت بيارم كه پشمون بشي دختره ي وحشي !
احسان از سالن خارج شد و من خم شدم تا تكه هاي شكسته ي گلدان را جمع كنم . مدتي بعد گوهر برگشت و با ديدنم پرسيد:
-چي شده سالومه ؟
-هيچي گلدون رو شكستم ...
خنديدو گفت :
-فقط به خاطر گلدون اين همه رنگت پريده ؟
حرفي نزدم . گوهر كمك كرد تا سالن را مرتب كنم . گوهر مشغول آشپزي شد و من منتظر بازگشت عمه و سالار نشستم ،‌هوا تاريك ميشد كه صداي ماشين سالار قلبم را لرزاند. خيلي وقت بود كه با آمدنش پر از هيجان مي شدم ، سعي كردم آرام بنيشم . عمه فخري و سالار وارد سالن شدند، سلام كردم و هر دو پاسخ دادند. سالار سر جاي هميشگي اش لم داد و و دكمه ي اخر پيراهنش را باز كردو چشمانش را بست . نگاهش كردم و تمام تنم داغ شد و شعله كشيد . حالم بد بود ،‌دستي به پيشاني ام كشيدم .عمه پرسيد:
-سالومه حالت خوب نيست ؟
سر بلند كردم و نگاهش كردمو آهسته گفتم :
-خوبم !
حرفي نزد و نشست . گوهر چاي و ميوه آورد و رفت . همه نگاهم كرد. مدتي كه گذشت گفت :
-نكنه سرما خوردي ، رنگت پريده ....
اگر چه لحن كلامش سرد بود ، اما از سر نگراني بود. لبخند زدم دوباره گفت :
-تو دختر بي احتياطي هستي سالومه ، صبح هاي زود توي حياط مي ري چي كار ؟
حرفي نزدم . عمه چايش را خورد و گفت :
-گوهر من مي رم حمام كسي تلفن كرد بگو بعدا تماس مي گيرم !
صداي گوهر گنگ شنيده شد :
-چشم خانوم !
سالار به اتاقش رفت.عمه هم به حمام رفت . نمي دانستم با سالار بگويم يا عمه ، مردد طول سالن را قدم مي زدم . بالاخره با گام هايي محكم بالا رفتم ،‌شايد عمه با احساس رفتار مي كرد و من از آينده خودم بيمناك بودم !
پاگرد را دور زدم و سمت راست را بالا رفتم و مقابل اتاق سالار ايستادم . هنوز مي ترسيدم ، اگز سالار دعوايم مي كرد چه ؟ اگر مرا مقصر مي ديد چه ؟ اگر عمه ... و هزار اگر ديگر ... هنوز ايستاده بودم كه در باز شدو سالار در چارچوب در ظاهر شد . نگاهم كرد در حلقه ي نگاه بي تفاوت او گم شدم و دوباره همان بوي آشنا دلم را آشوب كرد. هنوز مردد تماشايش مي كردم كه به در تكيه داد و دست هايش را داخل جيب شلوار كرد و پرغرور ، صدايش چون آهنگي اوج گرفت :
-كاري داشتين ؟
از جذبه ي نگاهش و از طنين صدايش ترسيدم و به عقب گامي برداشتم و گفتم :
-نه ...
صدايش محكم در سرم پيچيد :
-بگو!
نمي شد چيزي را از آن نگاه كشيده و سياه پنهان كرد. به لبهاي او خيره شدم و آهسته گفتم :
-آقا احسان امروز اومده بود اينجا...
سالار هنوز نگاهم مي كرد. كاش نگاهش را جاي ديگري مي دوخت ، هلشدم منتظر بود ،‌گقتم :
-من قصد نداشتم بي احترامي كنم اما اون ... اون ...
سالار تكان خورد و داخل رفت ، كمي دورتر از در روي اولين صندلي نشست و پا روي پا انداخت و دوباره نگاهم كرد . از حالت آرامش كمي بر خود مسلط شدم و ادامه دادم :
-اون قصد بد داره ... چند بار تا حالا تكرار كرده ... من عصباني شدم و با گلدون زدم توي سرش ... سرش شكست ...
براي بار اول بود مي ديدم ابروهاي پر خوش حالتش بالا رفت ، اما نگاهش تغييري نكرد . انگار اين نگاه و اين دهان فقط براي فرمان دادن و حكم كردن آفريده شده بود . دستي بين موهايش كشيد كه دلم باز هم ريخت ،‌موهاي سياه ورها روي پيشاني ريخت و دلم زيرو رو شد.صدايش آهسته و سردپيچيد:
-به كسي هم گفتين؟
-نه فقط به شما ، چون گفتن همه چيزو بايد به شما بگم ... كار بدي كردم ؟
نگاهم كرد، نگاهش نافذ بود و در قلبم رسوخ مي كرد. حرفي نزد بلند شد و بي اعتنا به انتهاي اتاق رفت . منديگه جرات جلو رفتن را نداشتماز همان جا برگشتم و پائين نشستم تا عمه از حمام بيرون آمد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

با ديدنم گفت :
-سيد كريم خونه س ؟
سرم را تكان دادم . تكه كاغذ تاشده اي به دستم داد و گفت :
-اينو بهش بده تا تهيه كنه !
به سرعت خارج شدم. سيد كريم هميشه پشت ساختمون مشغول انجام كاري بود. با ديدنم لبخند زد و گفت :
-چي شده اومدي اين طرف ؟
كاغذ را به سمتش گرفتم و گفتم :
-عمه گفت اينو بدم به شما...
كاغذ را گرفت و داخل جيبش گذاشت بعد نگاهم كرد و گفت :
-كار خوبي كردي وقتي اون پسره اومد رفتي ت اتاقت ، هيچ وقت نيا جلوش!
خنديم و او ادامه داد :
-اينا مرد نيستن يه مشت جوون هرزه و ولگردن ، نگاه به آقا سالار نكن خدا بهش سلامتي بده با اين سن و سال كم نگاه چپ به ناموس مردم نمي كنه با خداست ، اهل نماز و روزست مثل آقا فريد ... هي خدا دحمتت كنه مرد!
با گام هاي آهسته ساختمان را دور زدم وبه خانه بازگشتم . سالار كنار عمه نشسته بود،‌مقابل آن دو نشستم عمه نگاهم كرد . گفتم :
-دادم بهش عمه جون !
سرش را تكان داد . سالار با انگشتان دست چپ چشمانش را بسته بود و فشار مي داد. هر وقت ماراحت يا عصباني بودچشمانش را فشار مي دادو وقتي آرام بود موهايش را لمس مي كرد، تك تك حراكات او را حفظشده بودم . از حركاتش خوشم مي آمدو به دل مي نشست . داشتم نگاهش مي كردم كه چشم باز كرد، نگاهم را از او دزديدم و به عمه خيره شدم .بيني عمه مثل بابا فريد پهن و كوتاه بود اما بيني سالار كشيده ، اما چشم هاي سالار همان چشم هاي بابا فريدم بود. عمه پرسيد :
-چيزي شده سالومه ؟
خنديدم و گفتم :
-نه !
و ديگر حرفي نزد. آن شب در سكوتي طولاني گذشت و من با خيالي آسوده به اتاقم پناه بردم و تا ساعتي از شب براي گلي نامه نوشتم. دلم براي گلي تنگ شده بود اما بايد تحمل مي كردم . وقتي نامه راداخل پاكت گذاشتم دراز كشيدم ...
دو هفته از آن اتفاق گذشت و هيچ حرفي نشد ، انگار احسان به هيچ كس چيزي نگفته بود. فقط عمه فخري در لابه لاي حرف هايش به سالار گفت سر احسان شكسته بايد برم سري بهش بزنم ؟ كه سالار محكم گفت نمي خواد و عمه ديگر هيچ حرفي نزد.
هوا سردتر از هميه بود ، سارا طبق گفته ي عمه برام لباس تهيه كرده بود . هيچ وقت خودم را بيرون نمي بردند نمي دانم چرا اما اعتراضي هم نمي كردم .
روزها از پي هم مي گذشتندو روز به روز حالم دگرگون تر مي شد . هر وقت سالار را مي ديدم ، مي لرزيدم . از ديدنش آرام مي شدم و از نديدنش دلتنگ ، به وجود سرد و خاموشش وابسته شده بودم ولي هنوز هم جرات نمي كردن حتي براي خودم اعتراف كنم . گاهي دلم مي خواست براي گلي بگويم اما باز مي ترسيدم . ترس از آينده ، ترس از گذشته اي كه هرگز فراموشم نمي شد.
غروب يك روز پائيزي بود كه داخل حياط نشسته بودم و به آسمان نگاه مي كردم . سيد كريم مقابلم ايستاد وگفت :
-كجايي خانوم ،‌چند بار صدات زدم ؟
خنديدم و به چهره ي آرام و با وقارش خيره شدم . گفت :
-صبح واست نامه اومد، اما وقت نكردم بدم بايد ببخشي !
نامه را گرفتم و تشكر كردم . ئقتي سيد كريم رفت نامه گلي ر باز كردم . نامه بوي گل محمدي مي داد و با اين جمله آغاز شده بود: سلام به سالومه
دختر سر به هوا اين روزا حواست پرته ، نمي دونم چرا ، اما خوب يه حدس هايي مي زنم ، نكنه يكي از اون پسر تهرووني هاي پ افاده روي تو چنگ انداخت ، بهت بگم من نمي ذارم ... دلم برات قد يه دريا تنگ شده شايدم بيشتر ، نامه ي تو يك دنيا خوشحالم كرداما يه بوهايي مي آد سالومه ... من مي ترسم ، مراقب باش ... اون كسي كه حتي مي ترسم اسمش رو بيارم فراموش كن ... به ياد بيار كه بر مادر مهربان و عزيزت چه گذشت و ان قوم با پدرت چه كردند. از تو تعجب مي كنم دختر ، اين حواس پرتي تو از كجاست ؟دلم نمي خواد فكر كنم واسه ي چي اما تو رو خدا جون گلي مراقب خودت باش . گلي به غير از يه پدر مادر پير و يه سالومه كي رو داره ؟ سالومه روزي صد بار فحشت مي دم كه مدرسه رو انداختي رو دوش من بدبخت ، پدرم رو دراوردن اين بچه هاي شيطون ...
گاهي سراغ يه معلم چشم آبي رو مي گيرن اما من فقط بهشون مي خندم و مي گم معلم خوشگل و از ما دزدين . سالومه ادامه نمي دم چون مي ترسم ادامه بدم . برام بنويس هر چه هست پنهون نكن ، دختر كولي اگه بفهمم چيززي رو پنهون كردي تا خود تهروون پياده مي آمو اون وقت ...
سالومه دوستت دارم ، مراقب خودت باش ... گلي !
اشك هاي ذلتنگي يكي يكي مي چكيد. نامه را تا كردم و دوباره داخل پاكت گذاشتم و گريه كردم ، گريه اي كه نمي دانستم براي چيست؟نه لا اقل اين بار مي دانستم براي چيست !
صداي قدم هاي سنگين و آشنايي دلم را لرزانداما سر بلند نكردم . صداي قدم هاي سالار قطع شد، سر بلند كردم و سالار را كمي دورتر ديدم كه نگاهم مي كند. لباس سياهي به تن داشت كه جذاب ترش مي كرد، محكم گفت :
-اين چه وضعي ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نازکترین حریر نوازش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA