ارسالها: 7673
#31
Posted: 21 Apr 2012 16:14
داخل نشيمن نشسته بودم كه عمه فخري تلفن كرد. هميشه خود عمهگوشي را برمي داشت، گوشي را برداشتم :
- بله!
صداي عمه فخري در گوشي پييچيد :
- سالومه!
نشستم و گفتم :
- سلام عمه جون
و صداي عمه سردتر از هميشه از پشت گوشي شنيده شد :
- من ديرتر به خونه بر مي گردم، مراقب باش! سالار رفته زيارت آخر شب برمي گرده!
تا خواستم حرفي بزنم گوشي را گذاشت. با حرص گوشي را روي ميز كوبيدم و گفتم :
- خسته م كردين.
نزديك غروب بود. سيد كريم داخل حياط به گياهان آب مي داد. من هم بالاي ايوان نشسته بودم و تماشا مي كردم. بوي خاك را دوست داشتم. چشمانم را بستم و از اين عطر خوش و آشنا لذت بردم.
صداي سيد كريم بلند به گشوم خورد :
- سالومه بابا...
سر بلند كردم و نگاهش كردم. هميشه مرا سالومه بابا صدا مي زد.
- بله!
با يك لبخند گفت :
- يه چاي مي آري بخوريم؟
خنديدم و از جا بلند شدم. اگر عمه فخري يا سالار بود جرات نمي كرد اين همه راحت با من حرف بزند. داخل آشپزخانه مدتي ماندم و بعد با دو فنجان چاي از آشپزخانه خارج شدم. هنوز به در خروجي نرسيده بودم كه در باز شد و در آستانه در هيكل احسان ظاهر شد. آنقدر ترسيده بودم كه سيني از دستم رها شد و صداي شكستن تمام خانه را پر كرد، به زمين و تكه هاي شكسته فنجان خيره شدم.
- چيه ترسيدي؟
سر بلند كردم و نگاهش كردم. يك لبخند گوشه لبش بود و موهايش برق مي زد و عطر تندي از تنش بر مي خاست، گفت :
- نترس، من كه آزاري بهت نمي رسونم!
در را پشت سرش بست، هنوز سر جايم ميخكوب بودم كه به من نزديك شد و دستش را روي شانه ام گذاشت و محكم فشار داد. خودم را عقب كشيدم و او جلو آمد. حالا بازويم را محكم گرفته بود، گفتم :
- دستم و ول كن!
بلند خنديد و گفت :
- دختر خوش شانسي هستي، اما اين بار شانس با منه، كسي نيست جز من و تو....
با تشر گفتم :
- اما خدا هست!
بلند خنديد و گفت :
- آره خدا هست اما خدا... جلوي منو نمي گيره.... ببين مي گن تا سه نشه بازي نشه، اين بار ديگه....
صورتش نزديك آمد، حالم داشت به هم مي خورد و ترس تمام تنم را پر كرده بود. فرياد زدم و طلب كمك كردم. با دو دست مرا به عقب هل داد، آنقدر كه به ديوار رسيدم. حالا به ديوار چسبيده بودم و او مقابلم بود.دستش را روي بيني ام گذاشت و گفت :
- چشماي تو آدم رو وسوسه مي كنه، تو خيلي دلربا هستي سالومه...
كمي مكث كرد و بعد پرسيد :
- راستي سالومه به چه معنيه؟
به صورتش چنگ زدم، اما سريع دو دستم را گرفت و محكم فشار داد، آنقدر كه از درد به خود پيچيدم. گفت :
- وحشي.... وحشي....
بعد با دو دست شانه ام را گرفت و مرا محكم به ديوار كوبيد، نفس در سينه ام حبس شد و درد تمام تنم را پر كرد و بغض در گلويم نشست.گفت :
- آروم باش وگرنه بلايي به سرت ميارم كه...
ادامه نداد. از ديدن صورتش حالم به هم مي خورد، چشمانش وقيح و بي پروا به چشمانم خيره بود. گفت :
- تو مثل يه گل مي موني...
لحنش هيچ عادي نبود. بلند و از ته دل فرياد زدم، اما هيچ جوابي نيامد. دوباره تمام تلاشم را كردم تا از دستش فرار كنم اما به زمين خوردم، برگشتم در حالي كه روي زمين ولو بودم خودم را عقب مي كشيدم و او بالاي سرم ايستاده بود و تماشا مي كرد. پايش را روي سينه ام گذاشتو گفت :
- مي تونم با يه فشار بشكنم... اما من اونقدر بي رحم نيستم... گرچه با اين كار همه خوشحال مي شن، مي دوني كه همه يه جورايي از تو متنفرن!
قدرت هيچ گونه عكس العملي نداشتم. فقط فرياد زدم :
- كمك.... يكي كمكم كنه...
احسان خم شد و گفت :
- گلوت و خسته نكن كسي نمياد! خاله عزيزم تا شب خونه ما مي مونه پسر خاله بداخلاقمم رفته زيارت، سه شنبه ها مي ره زيارت نمي دوني؟ نيمه شب بر مي گرده.
دستم را گرفت و گفت :
- به نظرم بريم توي يكي از اتاق ها بهتره!
احسان مرا مي كشيد و من براي رها شدن از دست او به هر جايي چنك مي زدم. تمام تنم مي لرزيد و نگاهم به در اتاق بود، تنها چند قدم تا اتاق مانده بود و من مي دانستم اگر داخل اتاق پا بذارم برگشتي در كار نيست. احسان با لبخند و لحن مهرباني حرف مي زد و من به در و ديوار آن خانه چنگ مي زدم. چند مبل و يك ميز افتاد، يك گلدان هم شكست. چشمانم را بستم و از ته دل فرياد كشيدم، التماس مي كردم و نمي دانم چرا در آن لحظات سالار ا صدا مي زدم، انگار سالار روي مبلش لم داده بود كه او را صدا مي زدم. يك لحظه دستم حركتي نكرد، چشم باز كردم. آنجا كه احسان مچم را محكم در دست مي فشرد، دستي قوي مچ دستِ احسان را مي فشرد. يك لحظه سكوتِ مرگ همه جا را فرا گرفت. به بالاي سرم نگاه كردم، سالار پشت سرم بود. از نگاه به خون نشسته اش، از حالت چشمانش ترسيدم، اما خوشحال به او نگريستم وليسالار فقط به احسان كه حالا، لال شده بود نگاه مي كرد. دست احسان مچ مرا رها كرد اما دست سالار مچ او را رها نكرد. عقب رفتم و پشت سالار همانجا روي زمين نشستم و سرم را روي زانو گذاشتم. صداي لرزان و محكم سالار تمام فضا را پر كرد.
- بريم، مگه قرار نبود بريم توي اتاق، خوب من حاضرم!
صداي سالار موجب شد سر بلند كنم، چنان محكم حرف مي زد كه تمامتنم لرزيد. احسان را نگاه كردم، رنگ پريده فقط نگاه مي كرد. نمي دانست چه كند، لبهايش با كمي لرزش از هم باز شد و گفت :
- پسر خاله برات توضيح مي دم من ...
- بريم، مگه قرار نبود بريم توي اتاق، خوب من حاضرم!
صداي سالار موجب شد سر بلند كنم، چنان محكم حرف مي زد كه تمامتنم لرزيد. احسان را نگاه كردم، رنگ پريده فقط نگاه مي كرد. نمي دانست چه كند، لبهايش با كمي لرزش از هم باز شد و گفت :
- پسر خاله برات توضيح مي دم من ...
صداي سيلي محكمي كه به گوشش خورد حرف زدن را از يادش برد. ضربه چنان محكم بود كه گوش من هم صدا كرد. دلم نمي خواست مقابل من درگيري پيش بيايد، اما سالار چپ و راست به احسان سيلي مي زد و احسان عقب عقب مي رفت و التماس مي كرد.
- تو رو خدا .... به جون خاله .... پسر خاله، من قصد بدي نداشتم!
به سالار چشم دوختم، آنقدر بلند قد و تنومند بود كه احسان در پشت هيكل بزرگش پنهان مانده بود. سالار او را به اتاق برد و من صدايكتك خوردن احسان را مي شنيدم. چند دقيقه طول كشيد، نفهميدم. در بازشد و احسان خوني و خسته از اتاق خارج شد و پشت سرش سالار، احسانهنوز از در خارج نشده بود كه برگشت و چنان با نفرت نگاهم كرد كه ترسيدم. در نگاهش يك دنيا تهديد و كينه ديدم و اشك بي مهابا روي گونه هايم غلطيد. سالار بالاي سرم ايستاد، نگاهم به نگاه پر رازش دوخته شد و صدايش گوشم را نوازش كرد :
- بلند شيد!
ايستادم. سالار روي مبلي لم داد، دكمه ي بالاي پيراهنش باز بود و موهايش درهم ريخته. از حالت نشستن او دلم فشرده شد و گفتم :
- ممنون كه اومدين وگرنه نمي دونستم چي كار كنم ... سيد كريم گفت برم چاي بيارم وقتي ....
سر بلند كرد و نگاهم كرد، حرفم را خوردم. نفس عميقي كشيد و گفت :
- گوهر خانم كجا بود؟ پس سيد كجاست؟
اخساس ضعف كردم، دستم را به لبه مبل گرفتم كه محكم گفت :
- بشين!
نشستم و گفتم :
- ميلاد نوبت دكتر داشت ... سيد كريم هم توي حياط بود ... نمي دونم اون چطوري اومد، من چند بار گفتم كه ...
سالار حرفي نزد و من از سكوتش استفاده كردم :
- پسر عمه اين آقا كه ظاهرا پسر عمه ي من هم هست، بار چندم كه منو آزار مي ده ... اون شبم كه چهارشنبه سوري بود .... اگر گوهر نرسيده بود معلوم نبود ...
با صداي سخت و بلند گفت :
- پس چرا به من نگفتي؟
كمي مكث كردم و بعد با دلهره ادامه دادم :
- يكبار به شما گفتم ... اما نتيجه اي نداشت ... اون شبم كه به شما تلفن زدن كار آقا احسان بود، من خواستم بهتون بگم حتي منتظر شدم تا برگردين اما اونقدر ....
سكوت كردم. پرسيد :
- اون قدر چي؟
دوباره نگاهش كردم، وقتي نگاهم نمي كرد راحت تر حرف مي زدم :
- اون قدر شما ناراحت بودين كه من ترسيدم ... من مي ترسم پسر عمه ...
خيره نگاهم كرد. عجب نگاه پر ابهتي داشت، سياه و زنده و قشنگ. تمام تنم داغ شد و شعله كشيد، نگاه از او گرفتم و صدايش را شنيدم.
- مادر چيزي مي دونه؟
آهسته پاسخ دادم :
- نه ... بهشون نگفتم، نخواستم ناراحت بشن!
سرش را تكان داد و ايستاد. دستهايش را داخل جيب شلوارش كرد و گفت :
- لازم نيست چيزي بگين!
سرم را تكان دادم. وقتي از پله ها بالا مي رفت، گفتم :
- پسر عمه!
روي سومين پله ايستاد، اما برنگشت و گفت :
- بله!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
- شما از من بدتون مياد؟
برگشت و مستقيم نگاهم كرد. گفتم :
- آخه از وقتي اومدم تو اين خونه زندوني شدم و حق هيچ كاري ندارم، حتي حق ندارم توي كوچه رو تماشا كنم .... من ....
پايين آمد و من ترسيدم. وقتي مقابلم رسيد، در مقابلش احساس حقارت كردم. چنان متكبر و زيبا بود كه دلم پر از درد و غم شد. گفت :
- ادامه بدين!
لحنش جوري بود كه ترسيدم ادامه بدم، حرف را عوض كردم و گفتم :
- من اين چند بار به اندازه مرگ ترسيدم .... اون پسر ....
انگشتش را به طرفم دراز كرد و گفت :
- فراموش كن! ديگه اونو نمي بيني!
مثل هميشه كوتاه و دستوري حرف مي زد. پرسيدم :
- عمه جون شب نمي آد؟
دوباره بالا رفت و بالاي پله ها گفت :
- چرا مي آد قبل از شام!
و قبل از اينكه حرف ديگري بگويم به اتاقش رفت. پذيرايي و جاهاي بهم ريخته را مرتب كردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#32
Posted: 21 Apr 2012 16:15
- بريم، مگه قرار نبود بريم توي اتاق، خوب من حاضرم!
صداي سالار موجب شد سر بلند كنم، چنان محكم حرف مي زد كه تمامتنم لرزيد. احسان را نگاه كردم، رنگ پريده فقط نگاه مي كرد. نمي دانست چه كند، لبهايش با كمي لرزش از هم باز شد و گفت :
- پسر خاله برات توضيح مي دم من ...
صداي سيلي محكمي كه به گوشش خورد حرف زدن را از يادش برد. ضربه چنان محكم بود كه گوش من هم صدا كرد. دلم نمي خواست مقابل من درگيري پيش بيايد، اما سالار چپ و راست به احسان سيلي مي زد و احسان عقب عقب مي رفت و التماس مي كرد.
- تو رو خدا .... به جون خاله .... پسر خاله، من قصد بدي نداشتم!
به سالار چشم دوختم، آنقدر بلند قد و تنومند بود كه احسان در پشت هيكل بزرگش پنهان مانده بود. سالار او را به اتاق برد و من صدايكتك خوردن احسان را مي شنيدم. چند دقيقه طول كشيد، نفهميدم. در بازشد و احسان خوني و خسته از اتاق خارج شد و پشت سرش سالار، احسانهنوز از در خارج نشده بود كه برگشت و چنان با نفرت نگاهم كرد كه ترسيدم. در نگاهش يك دنيا تهديد و كينه ديدم و اشك بي مهابا روي گونه هايم غلطيد. سالار بالاي سرم ايستاد، نگاهم به نگاه پر رازش دوخته شد و صدايش گوشم را نوازش كرد :
- بلند شيد!
ايستادم. سالار روي مبلي لم داد، دكمه ي بالاي پيراهنش باز بود و موهايش درهم ريخته. از حالت نشستن او دلم فشرده شد و گفتم :
- ممنون كه اومدين وگرنه نمي دونستم چي كار كنم ... سيد كريم گفت برم چاي بيارم وقتي ....
سر بلند كرد و نگاهم كرد، حرفم را خوردم. نفس عميقي كشيد و گفت :
- گوهر خانم كجا بود؟ پس سيد كجاست؟
اخساس ضعف كردم، دستم را به لبه مبل گرفتم كه محكم گفت :
- بشين!
نشستم و گفتم :
- ميلاد نوبت دكتر داشت ... سيد كريم هم توي حياط بود ... نمي دونم اون چطوري اومد، من چند بار گفتم كه ...
سالار حرفي نزد و من از سكوتش استفاده كردم :
- پسر عمه اين آقا كه ظاهرا پسر عمه ي من هم هست، بار چندم كه منو آزار مي ده ... اون شبم كه چهارشنبه سوري بود .... اگر گوهر نرسيده بود معلوم نبود ...
با صداي سخت و بلند گفت :
- پس چرا به من نگفتي؟
كمي مكث كردم و بعد با دلهره ادامه دادم :
- يكبار به شما گفتم ... اما نتيجه اي نداشت ... اون شبم كه به شما تلفن زدن كار آقا احسان بود، من خواستم بهتون بگم حتي منتظر شدم تا برگردين اما اونقدر ....
سكوت كردم. پرسيد :
- اون قدر چي؟
دوباره نگاهش كردم، وقتي نگاهم نمي كرد راحت تر حرف مي زدم :
- اون قدر شما ناراحت بودين كه من ترسيدم ... من مي ترسم پسر عمه ...
خيره نگاهم كرد. عجب نگاه پر ابهتي داشت، سياه و زنده و قشنگ. تمام تنم داغ شد و شعله كشيد، نگاه از او گرفتم و صدايش را شنيدم.
- مادر چيزي مي دونه؟
آهسته پاسخ دادم :
- نه ... بهشون نگفتم، نخواستم ناراحت بشن!
سرش را تكان داد و ايستاد. دستهايش را داخل جيب شلوارش كرد و گفت :
- لازم نيست چيزي بگين!
سرم را تكان دادم. وقتي از پله ها بالا مي رفت، گفتم :
- پسر عمه!
روي سومين پله ايستاد، اما برنگشت و گفت :
- بله!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
- شما از من بدتون مياد؟
برگشت و مستقيم نگاهم كرد. گفتم :
- آخه از وقتي اومدم تو اين خونه زندوني شدم و حق هيچ كاري ندارم، حتي حق ندارم توي كوچه رو تماشا كنم .... من ....
پايين آمد و من ترسيدم. وقتي مقابلم رسيد، در مقابلش احساس حقارت كردم. چنان متكبر و زيبا بود كه دلم پر از درد و غم شد. گفت :
- ادامه بدين!
لحنش جوري بود كه ترسيدم ادامه بدم، حرف را عوض كردم و گفتم :
- من اين چند بار به اندازه مرگ ترسيدم .... اون پسر ....
انگشتش را به طرفم دراز كرد و گفت :
- فراموش كن! ديگه اونو نمي بيني!
مثل هميشه كوتاه و دستوري حرف مي زد. پرسيدم :
- عمه جون شب نمي آد؟
دوباره بالا رفت و بالاي پله ها گفت :
- چرا مي آد قبل از شام!
و قبل از اينكه حرف ديگري بگويم به اتاقش رفت. پذيرايي و جاهاي بهم ريخته را مرتب كردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#33
Posted: 21 Apr 2012 16:16
سيدكريم داخل شد و پرسيد:
-رفت ؟
سرم را تكان دادم . روي يك صندلي نشست و گفتم :
-چاي بيارم ؟
خنديد و سرش را تكان داد. چاي كه آوردم ، سيد كريم چايش را خورد و بلند شد، قبل از اينكه از در خارج شود صداي سالار از بالا در فضا پيچيد:
-سلام سيد
سيد كريم ايستاد و گفت :
-سلام آقا كي اومدين ؟پس ماشين كو؟
سالار پاسخ سلامش را داد و پائين آمد، هنوز همان طور آشفته بود.سيدكريم دوباره سئوالش را تكرار كردو سالار اين بار گفت :
دست مادر ، كار داشت ... من با آژانس اومدم ! قرار بود جايي برم كه پيش نيومدو نشد برم
سيد كريم دوباره گفت :
-صد بار به خانم گفتم اين دو تا ماشين بي كار گوشه ي حياط ، از اينا استفاده كنه اما...
سالار نشست و به سيد چشم دوخت . سيد وقتي نگاه او را ديد ساكت شد و گفت :
-كاري داشتين آقا ؟
سالار تكيه داد و چشمانش را روي هم گذاشت . صدايش پر طنين و سنگين در فضا موج برداشت :
-ديگه هر وقت ما نبوديم كسي حق نداره پا توي خونه بذاره ... هيچ كس ... از اين به بعد احسان هم حق نداره پا توي اين خونه بذاره ... و شما ديگه به حرف كسي غير از من و مادرم گوش نمي كنين !
سيد كريم آهسته گفت :
-بله آقا
بعد از كمي مكث گفت :
-آقاي احسان منو فرستاد كه براشون سيگار بگيرم
سالار گفت:
- باشه مي تونيد بريد!
سيد كريم رفت . سكوتي سنگين در فضا حاكم بود. به آشپزخانه رفتم و يك فنجان چاي براي سالار ريختم و وقتي مقابلش گذاشتم سر بلند كرد و نگاهم كرد . كاش هيچ وقت نگاهم نمي كرد ، چون تمام تنم مي سوخت و يك حس مطبوع و تلخ در جانم چنگ مي انداخت . كمي دورتر رويزمين نشستم و تكه هاي خرد شده ي فنجان را جمع كردم ، اما نگاه سالار را روي خود احساس مي كردم . وقتي ايستادم صداي سالار را شنيدم:
-اون آسيبي به شما رسوند؟
سرم را تكان دادم و گوشه اي نشستم و به سالار خيره شدم ، نگاهش به نقطه اي دور خيره ماندو متوجه ي نگاهم نمي شد. گفتم :
-بازم چايي مي خورين ؟
مردد گفت :
-نه !
از پله بالا رفتم و داخل اتاق و وقتي تنها شدم ، نشستم و گريه كردم ، روزهايي برايم پيش آمده بود كه هرگز فكرش را نمي كردم . قاب عكس پدر و مادرم و برداشتم و به عكس آنها خيره شدم . انگار نگاه مهربان آن دو هزاران گله داشت . زمزمه كردم :
-به خدا دست خودم نيست ، نمي دونم چرا اين طوري شدم ... مامان مهربون من اعتراف ميكنم كه ... مي گم به شما كه .. دوستش دارم ... خيلي زياد... مي دونم مي دونم ، اما باور كنيد خودم هم مي ترسم ... دعا كن كه برم بابا و ديگه برنگردم ،دعا كن !
عكس را بوسيدم و سر جايش گذاشتم . ساعتي بعد وقتي پائين برگشتم گوهر خانم داخل آشپزخانه و عمه فخري داخل نشيمن رو به پنجره ي بزرگ نشسته بود و از سالار هم خبري نبود. سلام كردم و كنارعمه نشستم ، نه حرفي زد و نه چيزي پرسيد . به حياط رفتم و شب بهاري را تماشا كردم . عطر گل ها . شب بوها تمام فضا را پر كرده بود دلم گرفت به اندازه ي يك دريا ، به آسمان خيره شدم و اشك ريختم . چقدر احساس تنهايي مي كردم و هيچ كس نبود تا در كنارم باشد .
موقع شاكم سالار اخم آلودتر از هر وقت ديگر نشسته بود. عمه فخري ديرتر از من و سالار آمد و نگاهي به ميز انداخت گفت :
-گل ها را توچيدي ؟
-بله عمه جون !
نشست و ادامه داد:
-من به بوي گل حساسيت دارم ...
با ناراحتي گفتم :
-ببخشيد عمه جون من نمي دونستم !
حرفي نزد و مشغول خوردن غذا شد . از عصر خالم خراب بود و تمام تنم مي لرزيد، غذايم دست نخورده باقي ماند. عمه گفت :
-پس چرا نمي خوري ؟
نگاهي به ظرف غذا انداختم و گفتم :
-نمي تونم بخورم !
دوباره پرسيد:
-حالت خوب نيست ؟پس چرا مي لرزي ؟
-چرا خوبم ...
بعد بلند شدم و گفتم :
-ببخشيد!
به اتاقم رفتم و تمام آن شب را تا صبح غلت زدم . از درد دوري ، ار درد تنهايي ،از ترس احسان ، از غم علاقه اي كه به سالار پيدا كرده بودم،از نگاه پر از سرزنش پدر و مادرم ، مي ترسيدم . تمام شب مثل يك كابوس تلخ گذشت و صبح نتوانستم بلند شوم .
گوهر بود كه صدايم مي زد، به سختي چشم باز كردم و گفت :
-چته دختر ؟
حرفي نزدم ، دستي روي پيشانيم گذاشت و گفت :
-واي خدا مرگم بده چقدر تب داري !
حالم هيچ خوب نبود، نتوانستم بشينم . از ضعف خودم و از اينگه بخوابم و ناله كنم بيزار بودم و براي اوين بار بود كه ناتوان و بيمار افتاده بودم. گوهر مدتي بعد با عمه فخري برگشت . عمه دستي روي پيشانيام گذاشت و رو به گوهر گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#34
Posted: 21 Apr 2012 16:17
حرفي نزدم ، دستي روي پيشانيم گذاشت و گفت :
-واي خدا مرگم بده چقدر تب داري !
حالم هيچ خوب نبود، نتوانستم بشينم . از ضعف خودم و از اينگه بخوابم و ناله كنم بيزار بودم و براي اوين بار بود كه ناتوان و بيمار افتاده بودم. گوهر مدتي بعد با عمه فخري برگشت . عمه دستي روي پيشانيام گذاشت و رو به گوهر گفت :
-دكترو خبر كن
حتي نتوانستم اعتراض كنم . خوابيدم تا دكتر آمد. يك مرد مسن بود با موهاي سفيد ،معاينه كرد و دارو نوشت و رفت . گوهر برايم سوپ آورد، سيد كريم داروهايم را گرفت و عمه فخري براي ديدنم آمد.
نمي دانستم چه دردي در جانم ريشه دوانده بود ، مي ترسيدم . عمه فخري برايم گفت كه تمام شب را تا صبح فرياد زدم ، از اينكه آرامش آنها را بهم زده بودم ، يك لرزش و دلهره تمام جانم را فرا گرفته بود و يك جفت چشم سياه و پر ابهت و با جذيه خيره نگاهم مي كرد.
روز سوم بود كه از اتاق خارج شدم . صبح زود بود و هيچ صدايي شنيده نمي شد .دستم را به نرده ها گرفتم و پائين رفتم . پائين پله ها نفسم بريد و روي آخرين پله نشستم. مدتي بعد صداي عمه فخري را شنيدم :
-سالومه !
سر بند كردم و ايستادم و سلامكردم . نگاهم كرد و گفت :
-براي چي بلند شدي ؟
اشاره اي به ميز صبحانه كرد و گفت :
-بنشين اونجا!
فرمان پذير نشستم و منتظر شدم . مدتي بعد صداي گام هاي سالار تمام تنم را لرزاند و يك موج داغ و سوزان از نوك پاها تا فرق سرم را پر كرد. دستي به پيشاني گذاشتم و سعي كردم بايستم . وقتي سالار مقابلم روي بزرگترين صندلي نشست ، لام كردم . سر بلند كرد و نگاهم كرد ، چقدر دلم براي ديدن اين نگاه تنگ بود . پاسخ سلامم را كوتاه داد و بعد پرسيد :
-حالتون بهتره ؟
-بله !ببخشيد پسر عمه كه اين چند روز باعث آزارتون شدم .
حرفي نزد و مشغول خوردن شد. با اينكه چند روز بود درست غذا نخورده بودم اما اشتهايي هم نداشتم . صداي عمه محكم گوشم را پر كرد:
-بخور سالومه !
-نمي تونم عمه !
ادامه داد:
-اما بايد بخوري ... رنگ و روت پريده !
به زور ليوان شير را خوردم و تكيه دادم . عمه فخري گفت :
-از بس صبح زود و شب دير وقت روي اون بهار خواب نشستي ، سرما خوردي .لبخندي زدم و گفتم :
-بهاره عمه جون ، هوا كه سرد نيست !
حرفي نزد، به سالار خيره شدم . يك پيراهن آستين بلند بهاري ، به رنگ سبز به تن داشت . هر لباسي مي پوشيد برازنده اش بود و زيباترش مي كرد. وقتي عمه از پشت ميز بلند شد . سالار سر بلند كردو نگاهش گذرا در نگاهم خيره شد، گفنم :
-مي تونم يه درخواستي بكنم پسر عمه ؟
حرفي نزد. سكوت كردم و به عمه خيره شدم . عمه در خواستم را مي دانست ، به او گفته بودم . عمه فخري به سالار نگاه كرد . گفت:
-سالومه مي خواد ببينه شما اجازه مي دين چند روزي بره شهرشون !
به لب هاي سالار خيره شدم ،حرفي نگفت و فقط نگاهم كرد. گفتم :
-فقط چند روز ،هر چند روز كه شما بگين ... برم اونجا حالم خوب مي شه ...
ايستاد اما باز هم حرفي نزد. بغض گلويم ا فشرد. گفتم :
-دلم تنگ شده ...
ادامه ندادم ، عمه فخري نگاهي به سالار انداخت و گفت :
-سالار عزيزم تا شب اگه مي توني جواب بده !
سالار كيفش را برداشت و بيرون رفت . مدتي بعد از رفتن او سارا و پسرش امدند. من بي حال گوشه اي نشستم و سارا با ديدنم رو به عمه فخري گفت :
-اين چرا اين طورري شده ؟
عمه فخري گفت :
-بيمار بوده
سارا دوباره گفت :
-اين همه لاغر ؟
لبخند زدم و نگاهش كردم ، هيچ عكس العملي نشان نداد و رو به عمه گفت :
-مامان مي دوني سالار احسان رو از كار اخراج كرده ؟
عمه فخري با حيرت به سارا چشم دوخت .سارا ادامه داد :
-ديروز ... نه ديشب از سميه شنيدم ، مي گفت خاله خيلي ناراحته .
عمه فخري گفت :
-من خبر نداشتم ، مي دوني سالار حرفي در مورد كارهاش نمي گه . گاهي من مي پرسم اونم جواب مي ده !
-مامان بهش نگين من گفتم ، وگر نه مثل اون دفعه پوستم رو مي كنه !
بعد ايستاد و گفت :
-سميه ناهار مي آد اينجا!
عمه فخري گفت :
-مي دونم به گوهر گفتم ...
يك ساعت به ظهر مانده ، سميه و دخترانش آمدندو پذيرايي خانه پر از سرو صداشد . بي حال و دل گرفته گوشه اي نشسته بودم . هنگامه و هديه با تمسخر نگاهم مي كردندو سميه چپ چپ نگاه مي كرد و گاهي زير لب چيزي مي گفت كه نمي فهميدم . صداي سميه بلند تر از هميشه به گوشم خورد :
-مامان موضوع احسان رو شنيدي ؟
عمه فخري سش را تكان داد . سميه ادامه داد:
-مامان سالار چش شده اون كه ...
عمه فخري محكم گفت :
-مي دوني كه سالار بي دليل كاري نمي كنه ، حتما اشتباهي از احشان سر زده !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#35
Posted: 21 Apr 2012 16:18
سميه سرش را تكان داد ، موهايش رنگي طلايي داشت و معلوم بوده رنگ شده . گفت :
-خاله خيلي ناراحت بود ، شايد عصر بياد اين جا، شايدم ظهر بياد گفت مي آم با سالار حرف بزنم!
عمه فخري سكوت كرده بود .با خودم فكر كردم اگر سميه و عمه فهيمه بفهمند كه احسان به خاطر من اخراج شده چه بلايي سرم مي آوردند . دعا كردم هرگز نفهمند.
نيم ساعت بعد سالار آمد، مثل چند وقت پيش با ديدنش دلم لرزيد و آشوب شد . سالار در لباس بهاري خوش رنگش جوانتر از هر وقتي نشان مي داد. چنان پر جذيه وارد شد و نشست كه با ورودش همه ساكت شدند. سالار روي مبل بزرگ تابدارش نشست و تكيه داد . امير نزديك او بود. آهسته با امير صحبت مي كرد، امير را مي بوسيد و در گوش او چيزي زمزمه مي كرد كه امير مي خنديد. سالار وقتي با كودكانبود چهره اش باز مي شد . امير از او دور شد ، طي اين مدت او را اين گونه نديده بود . وقتي سر بند كرد و نگاهش در نگاهم گره خورد، يك چيز تازه و گرم درون رگ هايم جاري شد. از ديدار سالار مي سوختم و نمي دانستم چرا ، انگار روي موج پا گذاشته بودم و موج ها نرم و ره مي كردند. در پنهاني ترين زواياي درونم اين حس داغ و عجيب وجود داشت . نگاه پر جذبه و سياه سالار قويترين گيرنده بود كه چشمانم را جذب مي كرد. سم به دوران افتاد و نگاه از و برگرفتم ، اما صداي آمرانه اش خوش آهنگ ترين صدا بود كه در گوشم پيچيد:
-شوهر شما امروز چرا نيومده بود؟
سارا كمي مكث كرد و بعد گفت :
-حالش اصلا خوب نبود سالار جان ،رفته بود دكتر ...
سالار محكم گفت :
-مي تونست ديش خبر بده !
سارا سرش را تكان داد و آهسته گفت :
-حق با شماست !
عمه فخري كنار سالار بود ، پرسيد :
-سالار اتفاقي افتاده ؟
سالار دستي به پيشاني كشيد و گفت :
-نه !
عمه فخري دوباره پرسيد:
-مدتيه حالت خوب نيست .
سالار فنجان چاي را برداشت ، عمه سكوت كرد و سالار چايش را تمام كرد و فنجان را روي ميز مقابلش گذاشت . گوهر ميز غذا را اماده كرد. همه پشت ميز نشستندو اخرين نفر من نشستم . در حضور سالار مي دانستم كسي جرات حرف زدن ندارد. مشغول خوردن غذا شدم . خورشت فسنجان خوشمزه اي بود اما من ميلي نداشتم ، خيلي زود دست از غذا كشيدم و تكيه دادم . عمه فخري پرسيد :
-چرا نمي خوري ؟
-سير شدم عمه !
عمه سرش را تكان داد ئ زير لب چيزي گفت . سالار غذايش را تمام كرد . گوهر برايش فنجاني چاي آورد ، سالار وقتي چايش را خورد تكيه داد و صداي زنگ موجب شد بايستد. مدذتي بعد عمه فهميه ناراحت و اخم آلود وارد پذيرايي شد و سالار با ديدنش به ساعت خيره شد. عمه فهيمه ناراحت و اخم آلود نشست . سالار كمي دور تر هنوز ايستاده بود،عمه فخري هم ساكت مقابل خواهرش نشست . صداي عمه فهيمه در فضا پيچيد :
-سالار عزيزم يه دقيقه بيا!
سالار آهسته به سمت آنها رفت و نشست . عمه فهيمه با يك دنيا گله گفت :
-حالا سالار جان اون قدر پسر من بدبخت شده كه به خاطر يه دختر كولي غربتي اونو اخراج مي كني ؟
تمام نگاهها به سمت من خيره ماند. سالار تنها كسي بود كه سر بلند نكرد. همه با تعجب مرا تماشا مي كردند. عمه فهيمه ادامه داد :
-آقا يونس كلي ناراحت شد، بگو چرا اخراجش كردي سالار!
صداي سالار خوش آهنگ در فضا پيجيد :
-به شما نگفته چه كار كرده ؟
عمه فهيمه با كينه نگاهم كرد و گفت :
-فقط مي دونم به خاطر اون دختره ي بي مادر...
از جا بلند شدم و به سمت پله ها رفتن . روي دومين پله ، پداي سالارمرا ميخكوب كرد:
-بشين !
ترسيدم و مثل يك موش سر حايم نشستم . دوباره صداي سالار گوشم را پر كرد:
-اگه به شما گفته به خاطر اين دختر اخراج شده ، حتما دليلش رو هم گفته، نگفته خاله ؟
عمه فهيمه با خشم گفت :
-ارت توقع نداشتم خاله جان ،هر چي نباشه تو جاي برادر اوني ، نبايد...
سالار از جا برخاست و با دست به عنه فهيمه اشاره كردو گفت :
-اون كاري كرده كه مستحق مردن حاله ، اگه كاري به ا.ن نداشتم فقطبه خاطر شما و مادرم بوده و گرنه ...
ادامه ندادو از پله ها بالا رفت ، از ترس اطرافيان بلند شدم و گفتم :
-عمه فخري من مي رم بالا!
عمه فخري حرفي نزد انا صداي سميه را شنيدم كه گفت :
-از وقتي اين دختره اومده روز به روز بد مي آريم ما رو بهم ريخته مي ترسم پس فردا ...
هنگامه خنديد و گفت :
-مامان اون يه نعل اسب داره ، مگه نه دختر ؟
به سرعت از پله ها بالا رفتم و داخل اتاق نفس راحتي كشيدم و نشستم . مدت ها راه رفتم ، درازكشيدم و روي بهار خواب به تماشاي حياط ايستادم. تا اينكه در اتاق باز شد و عمه فخري وارد شد، روي مبلي نشست و گفت :
-بشين
نشستم ، عمه گفت :
-قضيه چيه ؟
به عمه خيره شدم و گفتم :
-اون پسر چند بار به من حمله كرد، اون روزايي كه شما و آقا سالار خونه نبودين ، اگه گوهر خانم و آقا سالار نمي رسيدن معلوم نبود چه بلايي سرم مي آورد...اون خيلي بي شرم عمه !
عمه فقط تماشايم كرد. ادامه دادم :
-اون چند روز پيش كه شما و آقا سالار از صبح رفتين بيرون ، اومد اينجا، مي خواست كه ...خوب آقا سالار يكدفعه به موقع رسيد و ديد...
عمه گفت :
تو مطمئني كه دروغ نمي گي ؟
محكم گفتم :
-من دروغ نمي گم ...از پسر عمه سالار بپرسين ...
عمه فخري بيرون رفت و در را پشت سرش بست . روي تخت دراز كشيدم و مدتي بعد خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#36
Posted: 21 Apr 2012 16:19
هوا تاريك شده بود و هيچ صدايي نمي آمد. حمام رفتم و لباس عوضكردم ، وقتي پائين رفتم . سالار تنها نشسته بود، سلام كردم . سر بلند كردو نگاهم كرد، طاقت نگاهش را نداشتم و سرم را پائين انداختم و گوشه اي نشستم . صدايش آمرانه در فضا طنين انداخت :
-لطفا چايي آماده كنيد
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم . گوهر نبود و از عمه هم خبري نبود مدتي بعد با فنجان چاي برگشتم و آن را مقابلش روي ميز گذاشتم . عطر تنشهمان عطر آشنا ، مشامم را پر كرد. تشكر كرد. وقتي عقب نشستم و سر بلند كردم . هنوز نگاهم كي كرد، گفتم :
-پسر عمه فكراتون رو كردين ؟
ابروهاي خوش فرمش حركتي كردو پرسيد:
-راجع به ؟
-اينكه من برم ...
سكوت كرد و سكوتش مدتي طول كشيد. ئقتي لب باز كرد ، سرم پائين بود.
-نه !
با حيرت نگاهش كردم و گفتم :
-آخه چرا ... من دلم براي پدر و مادرم تنگ شده ...
گفت :
-همين كه گفتم اشك بي اختيار روي گونه هايم لغزيد، بلند شدم و آنجا راترك كردم . داخل حياط راه مي رفتم كه صداي صميمي ميلاد را شنيدم :
-سالومه لونجايي ؟
برگشتم و نگاهش كردم،نزديك آمد. صداي چرخ هاي ويلچرش در فضامي پيچيد، نگاهم كرد و پرسيد:
-گريه كردي ؟
سرم را تكان دادم. پرسيد:
-چرا ؟
نشستم و گفتم :
اجازه نداد برم ، نمي دونم چرا ...دلم گرفته ،خسته شدم ... دارم ديوونه مش يم ...
ميلاد كمي مكث كرد تاگريه ام تما شد ، دوباره پرسيد:
-نگفت چرا ؟
-نه ، فرار كنم ميلاد؟
خنديد و گفت :
-تو كه جايي رو بلد نسيتي گم و گور مي شي ، تازه اين جا شهر شما نيست اين جا مثل يك دريا سياهه ، گم مي شي مثل يه قطره...تازه ...
-چي ؟
لبخندي پر شرم روي سورتش نشست و گفت :
-تو خيلي خوشگلي مي دزدنت !
خنديدم ، ميلاد هم خنديد. گفتم :
-مي ترسم...
ميلاد كمي چرخيد و گفت :
-از چي ؟
-نمي دونم... مي ترسم از سالار ، از اين خونه ، از ...
ادامه ندادم . ميلاد كتابي كه روي پايش بود را برداشت و گفت :
-مي خوني ؟
-چيه ؟
كتاب را باز كرد و گفت :
-شعر !آرومت مي كنه ...بخون . براي تو گرفتم .
كتاب را گرفتم و به داخل ساختمان رفتن . سالار هنوز همان جا بود و عمه فخري كنارش كه تازه از حمام آمده بود. عمه با ديدنم گفت :
-چي شده سالومه ؟
-هيچي !
و بالارفتم . داخل اتاق ، قلم و كاغذ را برداشتم و شروع به نوشتن كردم :
(سلام گلي
دلم گرفته بيشتر از همه وقت ، همين چند دقيقه پيش سالار بي هيچ ملاحظه اي گفت :نه !همين !نمي تونم بيام . گلي گريه كردم . كاش مي مردم و پام به اين خونه باز نمي شد. آخه نمي فهمم بابا فريد كه اينت رو مي شناخت چرا خواست من بيام اينجا ، چرا اين همه سفارش به اين و اون كرده بود تا منو بيارن اينجاف گلي يه كاري كن دوست خوبم ، خواهرم به خدا ديگه طاقت ندارم ...روز به روز حالم بدتر مي شه. دلم براي دويدن توي كوه و كمر تنگ شده براي صداي آب و موج ها ، من بدون اونها مي ميرم ، گلي يه درد تازه هم گرفتم و مي ترسم بگم چيه اما تو مي دوني از همه بدتر اون ....
گلي دوستت دارم ! از طرف من روي همه بچه ها رو ببوس ! سلام برسون به همه !)
يك گل سرخ را بين كاغذ پرپر كردم و آنرا داخل پاكت جا دادم و درش را بستم تا صبح فردا آن را به سيد كريم بدهم . تمام دلخوشيم همين نامه بود. از سالار دلخور نبودم ، عجيب بود!
موقع شام ، من و عمه و سالار بوديم . خيلي زود بلند شدم . صداي عمه را شنيدم:
-تو كه باز چيزي نخوردي ؟
-سير شدم ممنون !
گوشه اي نشستم و چشمانم را روي هم گذاشتم . صداي گفتگوي آرام و نامفهوم عمه و سالار را مي شنيدم ، اما اون قدر بي حال بودم كه نمي فهميدم چي مي گويند.
*****
بهار روز به روز گرمتر مي شد. ماه آخر فصل بهار بود و من بيمارو بي حال تر از هر وقت ، تنها منتظر يك نامه از گلي بودم . زيبايي حياط آن خانه مايه آرامشم بود. حالم خراب بود و روز به روز هم بدتر مي شدم . زندگي ساكت و طولاني من در خانه به كندي مي گذشت .سالار مثل هميشه اخم آلود بود و عمه فخري منتظر چشم به لب هاي دردانه پسرش مي دوخت تا كوچكترين خواسته اش را اطاعت كند. بعد از جريان اخراج احسان ، عمه فهيمه ديگر به آنجا نمي آمد و فقط گاهي تلفني با عمه فخري حرف مي زد. رفتار سميه و دخترانش با من هيچ تغييري نكرده بود، رفتار آنها هنوز هم پر كينه با زباني تلخ و گزنده بود، اما سارا هيچ وقت حرفي نمي گفت البته رفتاري كه نشاني از محبت هم بدهد را نداشت . تنها يك چيز به من نيرو مي داد كه پائين بروم و آن هم چشمان سياه و بي حرف سالار بود كه وقتي حواسش نبودنگاهش ميكردم . ثانيه هاي طولاني ، من جرات نگاه مستقيم در چشمانش را نداشتم و فقط قلبم با شنيدن صداي او به طپش مي افتادو تمام بدنم با ديدن او شعله مي كشيد. مي سوختم از تبي كه نمي دانستم چيست !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#37
Posted: 21 Apr 2012 16:20
آهسته از پله ها پائين رفتم . صداي گفتگوي عمه فخري و گوهر را شنيدم و با شنيدن نام خودم از زبان گوهر ، همان جا ايستادم و و گوش تيز كردم . صداي گوهر ، رسا تر از قيل به گوشم خورد:
-خانم به خدا قصد دخالت ندارم اما اين دختر مثل گل بود، يادتونه مثل يه گل گونه هاش رنگي بود و چشماش برق مي زد، مثل يه پروانه توي اين حياط مي چرخيدو فرياد مي زد، اما حالا پژمرده شده ، خدا رو خوش نمي آيد...
صداي خشك عمه حرف او را قطع كرد.
-يعني مي گي ما باعث اين چيزا كه مي گي شديم ؟
صداي گوهر نگران تو فضا پيچيد:
-من غلط بكنم خانم ، مي گم چرا نمي ذارين دو سه روزي بره ، سايد حالش خوبتر بشه و...
عمه دوباره حرف او را قطع كرد:
-سالار اجازه نداد...مي دوني مه روي حرف اون كسي حرف نمي زنه حتماعلتي داره ! حالا پاشو ميزو بچين الان سالار مي آد!
با سرو صدا آخرين پله ها را رفتم . عمه فخري كنار پنجره ي بزرگ اتاق نشيمن رو به حياط نشسته بود و كولر خنكاي مطبوعي ايجاد كرده بود.
-سلام عمه
سر بلند كردو نگاهم كرد. وقتي نشستم گفت :
-سلام ، اين روزها زياد مي خوابي سالومه ، هيچ خوب نيست !
حرفي نزذم و نگاهم را به گلهاي رنگي داخل حياط دوختم . صداي عمه گوشم را پر كرد :
-تو از اينكه اينجا هستي ناراحتي ؟
برگشم و نگاهش كردم ، نگاه سرد و بي رحم عمه كمي نرم شده بود. گفتم :
-نه ، اين چه حرفيه مي زنيد؟
كمي سكوت كرد و بعد ادامه داد :
-بايد يه وقت دكتر برات بگيرم ، دكتر خورمون انگار...
-من حالم خوبه عمه جاييم درد نمي كنه فقط...
عمه فوري پرسيد :
-فقط چي ؟
دستم را به دسته ي مبل فشردم و گفتم :
-دلم گرفته
عمه ايستاد و در حالي كه به سمت حياط خيره شده بود، گفت :
-فردا عصر مي ريم سر خاك پدر و مادرم ، اگر شد تو رو هم مي بريم !
و از اتاق بيرون رفت . لبخندي روي لبم نشست . بعد از نزديك يكشال اولين جايي كه مي رفتم قبرستان بود آن هم سر خاك كساني كه از من بيزار بودند.
در باز شد و سالار در آستانه در ظاهر شد، به خاطر ماه محرم سر تا پا سياه پوشيده بودو شال سبز زير يقه اش پنهان بود. سلام كردم ، پاسخي كوتاه داد و نشست. عمه فخري با فنجاني چاي كنارش نشست. وقتي شالار چايش را تمام كرد. عمه فخري گفت :
-سالار عزيزم در مورد روز عاشورا كارها رو انجام دادي ؟
سالار نگاهي به من و بعد به عمه انداخت و گفت :
-اصلا يادم نبود!
عمه با حيرت گفت :
-سابقه نداشت تو اين روزا رو از ياد ببري ، چي شده پسرم ؟
سالار دستي به يقه برد و شالسبزش ا بيرون كشيد آن را تا كرد و كنارش گذاشت . عمه دوباره گفت :
-اين چند ماه اصلا حالت مساعد نيست عزيزم ، لازمه كمي استراحت كني !
سالار سرش را تكان داد و گفت :
-من خوبم .
عمه فخري از اتاق خارج د. وقتي با سالار تنها بودم احساس خفگي مي كردم و فشار خونم بالا مي رفت ، قلبم مي خواست از سينه خارج شود. دستم را روي پيشاني گذاشتم و تكيه دادم . نگاه سالار را روي صورتم احساس مي كردم . وقتي چشم باز كردم نگاهش مثل دو كهربا بود و نفسم را مي بريد ، بلند شدهو از اتاق خارج شدم . عمه فخري با ديدنم گفت :
-سالومه به سالار بگو غذا آماده س !
كمي مكث كردم و دوباره به اتاق بازگشتم . عطر آشناي سالار و وجود سنگين او اتاق راطور ديگري كرده بود. گفتم :
-پسر عمه غذا آماده اس .
ايستاد و با چند قدم بلند خودش را به در رساند. هنوز ايستاده بودم ، سالار حالا مقابلم بود. در مقابل هيكل قوي و نيرومند سالار احساس ترس كردم . عقب رفتم و گفتم :
-بفرمائيد
از اتاق خارج شد . وقتي پشت ميز نشستم عمه فخري در مورد نذري روز عاشورا صحبت مي كرد. با ديدنم گفت :
-سالومه سرد شد!
اما انگار كسي با دوست قوي گلوي مرا مي فشرد، بي ميل تنها توانستم چند قاشق بخورم . وقتي عقب رفتم عمه با اخم گفت :
-سالومه اين چه جور غذا خوردنه ، بيماري تو به خاطر اين بي غذاييه چرا نمي خوري؟
-نمي دونم ميلي ندارم عمه جون!
عمه فخري به سالار چشم دوخت و گفت :
-بايد يه وقت براش بگيرم پسرم .اين خيلي بي اشتها شده !
بعد رو به من گفت :
-دختر جون تو امانتي مي فهمي ؟با اين كارات ما رو مديون نكن كه پس فردا جوابگو باشيم !
بلند شدم و آهسته گفتم :
-باور كنيد قصد ناراحت كردن شما رو ندارم ، ببخشيد...چشم سعي مي كنم بيشتر بخورم
از آنجا خارج شدم و به سمت حياط رفتم . ميلاد تازه از مدرسه بر گشته بود، كنار در ورودي خانه شان يكديگر را ديديم. كمي با ميلاد حرف زدم و او براي خوردن غذا رفت و من تنها بالاي ايوان برزگ سنگي نشستم و به حياط خيره شدم . يك نسيم ملايم شاخه ها را تكان مي دادو صداي آواز دسته جمعي گنجشكان از لا به لاي شاخه هاي سبز شنيده مي شدزير نوازش نسيم بهاري حالم بهتر شدو در يك خلسه جادويي فرو رفتم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#38
Posted: 21 Apr 2012 16:22
سالار با همان جذبه در تمام سلول هاي تنم فرو رفته بودو چيزي در درونم مي جوشيد و مي لغزيد و مي سوخت و اين حالت ها چه با وجود سالار چه بي وجودش در دروننم شكل مي گرفت ، يك لذت عميق و مطبوع همراه با يك درد درونم را پر كرد. بلند شدم تا كمي قدم بزنم ، زير چتر لطيف بيد كمي مكث كردم و به گل هاي سرخ خيره شدم ، طراوت گل هاي سرخ و رزهاي رنگي شادابم مي كرد. زير بيد نشستم و پاهايم را دراز كردم. زندگي من بيهوده و بي هدف و تكراري در اين خانه تلف مي شد. نه كار ي نه جايي و نه حتي يك همدمي ، مثل يك روح سرگردان بودم كه اهالي خانه از دستم عذاب مي كشيدند، همانطور كه نه مي ديدند و نه به من نزديك مي شدند، كنارشان بودم اما احساس نمي شدم.
-سالومه
سر بلند كردم و سيد كريم را مقابلم ديدم ، لبخند زدمو سلام كردم . خنديد و پاسخم را به گرمي داد، بعد دست در جيب پيراهنش كرد و يك پاكت بيرون كشيد و گفت :
-صبح اومد
با شادي بلند شدم و نامه را گرفتم .سيد كريم آهسته گفت :
-دوست با وفايي داري !
-آره خيلي زياد
دستش را تكان داد و از من دور شد. نامه را همان جا زير چتر زيباي بيد گشودم .
(سلام بر عاشق دلتنگ سالومه !
سالومه عزيزم ديگه نمي گم دلت برات تنگه كه حد و اندازش از دستم در رفته گاهي شبا به آسمون خيره مي شم و به ياد تو اشك مي ريزم.چه شب هايي با هم داشتيم اين همه سال و حالا اين همه دور ! سالومه بابا رو راضي كردم بياد دنبالت ، البته قبلش گفتم نامه بده براي اون رئيس اخمو شايد راضي بشه ، شايد زد به سرم خودم اومدم، سالومهخيلي دلم مي خواد اون پسر عمه ي اخمو و بداخلاق رو ببينم . تا ببينم چه شكلي كه دل نرم و نازك سالومه رو ارزونده ، حالا مطمئنم كه تو دلباخته اون شدي . اما دارم باهات جدي حرف مي زنم نكنه تو هم اخم و دستور دادن رو از او ياد بگيري ؟ تو صداي خند هات شيرينه ، بچه هاي مدرسه سراغ معلم خوشگلشون و مي گيرن و من دوباره امروز و فردا مي كنم . كاش مي شد دو تا بال داشتي تا اين جا مي پريدي . جاي تو زير سايه ي درختا خالي ،يادته هر وقت آقا فريد ما دو تا رو زير اون درخت ها مي ديد مي گفت كولر درخت ها ، خنك تر از كولر توي خونس ؟ وما مي خنديديم. سالومه ناراخت نباش همه چي درست مي شه . مادر رفته امامزاده برات دعا كرده ، دلش پاك مطمئن باش حاجتش رو مي گيره . خيلي حرف زدم ببخش . دوستت دارم)
نامه اشك را روي گونه هايم جاري كرد. وقتي به اتاق برگشتم مدتي مقابل قاب عكس پدر و مادرم ايستادم و اشك ريختم . هيچ وقت اين همه آشفته نبودم . دلم مي خواست فرياد بزنم اما جرات نمي كردم .
عصر روز بعد همراه عمه فخري براي اولين بار با ماشين سالار از خانه خارج شدم. انگار از يك قفس بيرون آمده بودم ديدن خيايان ها و رفت آمد مردم و مغازه ها كمي شادابم كرد و نفس كشيدم .
كنار قبر پدر بزرگ و مادربزرگم دورتر از عمه و سالار ايستادم و فاتحه خواندم. احساس مي كردم روح آن دو هم عذاب مي كشد. قرستان خالي و پر شكوت بود. از پشت به هيكل سالار خيره شدم . شانه هايش پهن بود و يك پناهگاه امن ، چقدر دلم مي خواست دستم را روي شانه هاي قوي او بگذارم و بگويم به اندازه ي قلبم دوستت دارم اما حتي فكر اينكه سالار ذره اي به من فكر كند را نمي كردم . دلم مي خواست به جاي اين نگاه سرد و پر جاذبه نگاهش پر از مهرباني به من دوخته ميشد. نگاهم به سالار بود كه يكدفعه برگشت و نگاهم كرد، نفس در سينه ام حبس شد و موجي لمس كننده از تمام تنم گذشت . با صداي پر طنينش گفت :
-بريم
چند قدمي برداشتم . عمه حالا به من رسيده بود. وقتي كنارم رسيد گفت :
-بايد به سارا بگم برات چند دست لباس بيروني بگيره
نگاهي به مانتوي سياهم انداختم، اين مانتو را مادر گلي برايم دوخته بود. دو تا يكي براي من و يكي براي گلي ، حرفي نزدم . عمه و دخترانش با حجاب بودند اما نه با چادر همان مانتو و روسري فقط عمه عمه بود كه با چادر رفت و آمد مي كرد. وقتي سوار ماشين نرم و راحت سالار شدم ، دوباره عطر آشناي سالار تمام مشامم را پر كرد. تا خانه هر سه سكوت كرديم .
آن شب راحت تر از هر شبي به خواب رفتم ، كمي روحيه ام عوض شده بود و ديدن مردم و شلوغي بيرون آرامم مي كرد.
چند روز بعد ديگ هاي بزرگ نذري در حياط بار گذاشتندو بوي خورشت برنج و زعفران تمام خانه را پر كردف وقت ناهار جمعيت زيادي آمدند و تمام خانه پر شد از مرد و زن هايي كه نمي دانستم كيستند از كجا آمدند. به اتاقم رفتم و همان جا داحل بهار خواب به حياط خيره شدم سالار تماممدت دست در جيب شلوار كرده و بالاي سر آشپزها ايستاده بود و دستورمي داد. شال سبز دور گردنش بود، چقدر آن شال را دوست داشتم . قبلاز ناهار مراسم عزاداري برگزار شد مداحي كه با سوز مي خواند و من دل گرفته مدت ها اشك يختم . سالار را مي ديدم كه شانه هاي پهن و مردانه اش زير فشار گريه مي لرزد. از وقتي محرم شروع شده بود سالار سياه پوش و غمگين به نظر مي آمد و بيشتر وقتش را به عبادت مي گذشت . غذاي آن روز خوشمزه ترين غذايي بود كه تا آن روز خورده بودم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#39
Posted: 21 Apr 2012 16:24
غروب بود كه ديگر آخرين مهمانان رفتند، تنها سارا و پسرش و شوهرش ماندند. تمام خانه به هم ريخته بود. سيد كريم و گوهر حسابيخسته بودند و براي اينكه كاري كرده باشم به حياط رفتم و در جمع كردن حياط به سيد كريم كمك كردم. ميلاد هم با همان وضع پايش كمك مي كرد تا يكي دو ساعت مشغول كار بوديم ، از عمه و سارا و سالار خبري نبود. تقريبا تمامي كارهاي حياط تمام شدهبود كه عمه فخري روي ايوان آمد و گفت :
-سالومه
-بله عمه جون
دست تكان داد و گفت :
-غذا آمادهس بيا!
داخل رفتم . سالار شوهر سارا و خودش و پسرش پشت ميز نشسته بودند. وقتي كنار ميز ايستادم عمه با حيرت گفت :
-اين چه سرو وضعي ؟
نگاهي به دستانم انداختم و گفتم :
-يادم نبود الان مي رم مي شورم
صداي خنده ي امير بلند شدمن هم خنديدم و به امير نگاه كردم . سارا گفت :
-انگار توي دودكش بوده
سالار سر به زير انداخته بود. به سمت پله ها رفتم عمه گفت :
-زود برگرد
چند دقيقه اي طول كشيد تا مرتب برگشتم ،سارا و شوهرش غذايشان را تمام كرده بودند. شوهر سارا مرد بسيار آرامي بود نشستم و غذا كشيدم امير هنوز مي خنديد لبخندي در پاسخش زدم. سالار آهسته غذا ميخورد. گفتم :
-عمه جون غذاي ظهر خيلي خوشمزه بود
سرش را تكان داد و گفت :
-آره از هر سال بهتر شده بود
وقتي بلند شدم همه داخل نشيمن نشسته بودند. به جمع آنها پيوشتم . امير مشغول نقاشي بود كنارش نشستم و آهسته گفتم :
-چي مي كشي ؟
امير سر بلند كردو گفت :
يه نقاشي
روي كاغذ خم شدم و جز چند خط سبز چيز ديگري نگشيده بودگفتم :
-مي خواي برات بكشم ؟
گفت :
-بلدي ؟
-نه زياد...اما خوب ...
كاغذ و مداد رنگي را به سمت من گرفت . روي زمين چهار زانو نشستم و كاغذ را روي ميز قابلم گذاشتم و مشغول كشيدن يك نقاشي كودكانه شدم . نمي دانم چه چيز باعث شد تصويري از گذشته بكشم . يك چادر يك اسب چند زن با دامن هاي پر چين و يك رود پر آب و يك مرد اسب سوار . وقتي تمام شد امير گفت :
-اين تويي ؟
خنديدم و سرم را تكان دادم دوباره پرسيد:
-اين اسب كيه ؟
كمي فكر كردم و گفتم :
-يك مرد، مثل بابا....
پرسيد:
-باباي تو؟
-آره
بي هيچ كوششي براي پنهان كردن شوقش خم شد و بلند گفت :
-خيلي قشنگه !
كمي به نقاشي خيره شد و دوباره پرسيد :
-تو اين جا بودي ؟
خنديدم و نگاهش كردم . دوباره خنديدو بلند تر از قبل گفت :
--اسم داشتيد؟
سارا به من و امير نگاه كردو كمي سرد گفت :
-امير عزيزم آرومتر يا بهتره برين بيرون
امير نگاهم كرد. گفتم :
-بريم توي اتاق من مي آيي ؟
با ذوق از جا پرد و به سرعت از اتاق خارج شد و قتي امير داخل اتاقم آمد گفت :
-تو هميشه پشت اين پنجره اي من تو رو مي بينم
گفتم :
-حياط خيلي خوشگله من دوستش دارم
به سمت عكس روي ميز رفت مدتي نگاه كرد و بعد با انگشت به پدرم اشاره كرد و گفت :
-اين كيه ؟
-اون باباي منه ، دايي مادرت ، دايي دايي سالار ...
خنديد و گفت :
-دايي سالار هم دايي داره ...
پرسيدم :
-دايي سالار رو دوست داري
سرش را تكان داد و گفت :
-خيلي زياد مامانم هميشه مي گه بايد مثل دايي سالار بشم
با خودم گفتم سالار يكي ست و نكراري ندارد. كاغذ نقاشي را نگاه كرد و گفت :
-يكي ديگه برام مي كشي ؟
-معلومه بيا بشين
تا نيم ساعت ديگر مشغول كشيدن يك نقاشي تازه بودم . ئقتي نقاشي را در دستانش گرفت و نگاه كردلبخندي روي لبش نشست و گفت:
-اينم قشنگ شد فردا به خانم معلم مي گم خودم كشيدم
دستم را روي موهاش كشيدم و گفتم :
-نبايد دروغ بگي ، بگو با كمك دختر دايي ام كشيدم اين طوري بهتره
با انگشت اشاره اي كرد و گفت :
-اين جا جاي خوبيه و اين منم نه ؟
سرم را تكان دادم . دوباره پرسيد:
-اين هم تويي ...اين كيه ؟
نگاهي به مرد در تصوير انداختم ، خودم هم نمي دانستم كيست . امير گفت ك
-فهميدم ...دايي سالار مگه نه ؟
-آره
با امير پائين رفتيم و مدتي بعد سارا و شوهرش به خانه شان بازگشتند . سالار تنها روي مبل لم داده بود . وقتي ايستادم تا بالا بروم سر بلند كرد و نگاهم كرد، نگاه از او برگرفتم و بالا رفتم . روز به روز ترس من بيشتر و قلبم بيشتر از هميشه پر تپش مي شد . سالار مثل يك حس مطبوع و گرم درونم جريان داشت . س در گم و كلافه در آن خانه اعياني و بزرگ راه مي رفتم و نمي دانستم چه كنم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#40
Posted: 21 Apr 2012 16:25
تير ماه گرمتر از هميشه از راه رسيد و تنها وجود سايه درختان، انسان را آرام مي كرد. من كه به گرماي زياد از حد جنوب عادت داشتم زياد برايم گرم نبود، اما عمه فخري و سالار از گرما دائم زير كولر مي نشستند وعمه مرا به خاطر اينكه زير نور داغ خورشيد در حياط راه مي رفتم سرزنشمي كرد. نامه هاي من و گلي مرتب رد و بدل مي شد و ميلاد دوست هميشگي من در آن خانه بود، روزهاي طولاني و كند تابستان در كنار ميلاد و نامه هاي گلي مي گذشت. تنهايي را هرگز دوست نداشتم، تنهايي مثل يك موريانه روح آدمي را مي خورد و من از وحشت تنهايي خودم را مدام با ميلاد سرگرم مي كردم. ميلاد كتابهاي شعر زيادي را به من مي داد و يا از كتابخانه برايم مي آورد و من شبها تا مدتها با اين اش
عار سرم را گرم مي كردم. هر ظهر، هر غروب و هر صبح گوشهايم تيز مي شد تا صداي قدمهاي سالار را بشنوم و قلبم به تپش افتد. دلم براي ديدنش پر مي كشيد اما همين كه مي آمد جرات پايين رفتن را نداشتم، از سالار فرار مي كردم. در تمام لحظه ها و در خفا او را ديد مي زدم، مدتهاي طولاني بي آنكه بفهمد يا بداند.
يك روز گرم و خسته كننده كه شهادت يكي از معصومين بود. عمه فخري به خاطر گرما از خانه بيرون نرفته و داخل نشيمن نشسته بود ومن دركنارش، گوهر داخل آشپزخانه بود و صداي به هم خوردن در كابينت ها و يا بشقابها سكوت را مي شكست. صداي ترمز چرخهاي ماشين سالار روي سنگ فرش حياط شنيده شد و قلبم از جا كنده شد.سالار مدتي بعد خسته و گرما زده وارد شد، سلام كردم بي آنگه نگاهش كنم. احساس كردم نگاهم مي كند. سر جايش نشست.
گوهر با ليواني شربت خنك آمد. عمه مشغول صحبت با سالار بود و من صداي بم و گيراي سالار را مي شنيدم. صداي عمه فخري بلند شنيده شد :
- گوهر خانم!
گوهر دوباره آمد، عمه فخري گفت :
- فردا صبح ما مي ريم، كارها رو مي توني تا فردا آماده كني؟
گوهر كمي مكث كرد و ادامه داد :
- به اين زودي ... آخه ....
عمه فخري با لحن محكمي گفت :
- تا صبح وقت زياده!
نمي دانستم كجا قرار است بروند. در سكوت به گوهر خيره شدم، سرش را تكان داد و خارج شد. بلند شدم تا بالا بروم كه صداي عمه فخري موجب شد بايستم. صداي عمه را شنيدم :
- سالار عزيزم، سالومه رو ببريم يا اينكه ...
سالار سر بلند كرد و نگاهم كرد، نگاه از او گرفتم و جلو رفتم. صداي بم او را شنيدم :
- همه با هم ميريم!
نمي دانستم كجا قرار است برويم كه من هم بايد باشم. موقع غذا وقتي غذاي سالار تمام شد. عمه فخري گفت :
- سالومه!
نگاهش كردم، ادامه داد :
- فردا صبح زود مي ريم باغ، راه دوره اما ارزشش رو داره، هر سال مي ريم اونجا چند روزي مي مونيم، همه هستن. فردا صبح ساعت هشت آماده باش!
وقتي شنيدم همه هستند، غم تمام دلم را پر كرد. آهسته پرسيدم :
- مي شه من نيام؟
عمه خيره نگاهم كرد و گفت :
- صبح ساعت هشت آماده باش!
دلم مي خواست بشقاب چيني را روي سر سالار و عمه خرد كنم. اجازه ندادند حتي براي دو روز به خانه سر خاك پدر و مادرم برگردم و حالا براي تفريح به كوهستان و يا باغ مي رفتند. اگر به آنها خوش مي گذشت، مطمئن بودم با وجود سميه و دخترانش و با وجود عمه فهيمه و دخترانش، برايم تلخ ترين روزها خواهد بود.
صبح زود با سر و صدايي كه از پايين آمد از جا پريدم، سريع آماده شدم و پايين رفتم. چند چمدان و چند سبد بزرگ، آماده كنار در خروجي بود. سالار پر غرور و آرام نشسته بود و تماشا مي كرد. سلام كردم، آرام پاسخم را داد.
- تو هنوز آماده نشدي؟
صداي عمه فخري بود. نگاهي به سر تا پايم انداختم و گفتم :
- من آماده ام عمه!
عمه در حاليكه با دست به من اشاره مي كرد، گفت :
- لباستم عوض كن!
با حرص بالا رفتم و مدتي بعد برگشتم، طبق گفته عمه لباس ديگري پوشيدم. عمه با ديدنم گفت :
- اين بهتر شد!
دوباره نگاهم كرد و پرسيد :
- وسايل شخصي ت رو برداشتي؟
سرم را تكان دادم و وارد حياط شدم. ميلاد و گوهر خانم همراه ما نمي آمدند و قصد داشتند به خانه تنها دخترش بروند. مدتي بعد سوار بر ماشين راحت و خنك سالار راه افتاديم، عمه كنار سالار نشست و من عقبنشستم. سارا و شوهرش با ماشين خودشان مي آمدند. دامادهاي عمه هر دو ساكت و كم حرف بودند، تنها گاهي با سالار حرف مي زدند و روي حرف همسرانشان حرف نمي زدند. چند ساعت طول كشيد تا از جاده هاي سرسبز و پر پيچ و خم گذشتيم و بعد به يك منطقه خلوت رسيديم و ماشين سالار در امتداد يك جاده خاكي مستقيم مي رفت تا به يك در قهوه اي بزرگ رسيد و چند بوق پشت سر هم زد و در باز شد و مردي نسبتا مسن در را به روي ما گشود. وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و بلند گفتم :
- اينجا مثل بهشته عمه جون!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن