ارسالها: 7673
#41
Posted: 21 Apr 2012 16:25
عمه نگاهم كرد و سالار خسته از يك رانندگي جلو رفت. يك ساختمان بزرگ و زيبا به رنگ سفيد در يك منطقه روي بلندي بنا شده بود و دور تا دور آن درخت و گل و گياه بود. ميوه هاي رنگي مثل نگينهاي زيبايي زير نور برق مي زد و جلوه باغ را دو چندان مي كرد.
- عمه جون اين صداي آبه؟
عمه در حاليكه به سمت ساختمان مي رفت گفت :
- چشمه س، پشت ساختمون بايد بري، سالومه سر و صدا راه نندازي سالار اومده اينجا تا كمي استراحت كنه!
آن باغ آن چنان با طراوت و زيبا بود كه مرا شاداب كرد. دلم نمي خواست وارد ساختمان شوم اما صداي عمه، مرا به سمت ساختمان كشاند :
- اول لباست رو عوض كن سالومه!
داخل ساختمان، بزرگ و زيبا و ساده بود. نور گير و روشن با وسايلي مجهز اما ساده، دلنشين و آرامبخش بود. گفتم :
- اينجا خيلي قشنگه عمه جون، نه؟
عمه فقط نگاهم كرد، بعد روي مبل نشست و تكيه داد و لبش به سختي باز شد.
- آره قشنگه!
از سالار خبري نبود. عمه به سمت اتاقي رفت و من هنوز ايستاده بودم واطراف را تماشا مي كردم. نگاهم به شيشه هاي بدون پرده بود، خنديدم و گفتم :
- از همه بهتر پنجره هاشه، چون كه پرده نداره!
عقب عقب رفتم. وقتي برگشتم سالار را ديدم كه روي كناپه اي مي نشست، آهسته گفتم :
- ببخشيد!
صداي محكم و بمش تارهاي دلم را لرزاند :
- مي توني آرومتر فرياد بزني يا لااقل برين بيرون!
دوباره معذرت خواهي كردم و به داخل يكي از اتاقها رفتم. خانه يك طبقه اما بزرگ و دلباز و داراي چندين اتاق و سرويس بهداشتي بود. وقتي لباس عوض كردم و بيرون آمدم عمه فخري هم لباس عوض كرده بود. با ديدنم گفت :
- سالومه، چيه خونه رو سرت گذاشته بودي؟
- ببخش عمه جون خيال كردم كسي نيست!
كمي مكث كردم و پرسيدم :
- عمه جون اون چشمه كجاست؟
عمه كمي مكث كرد و بعد گفت :
- همين پشت يه كمي دوره ...
صداي سالار ادامه حرف عمه را قطع كرد :
- همين جوري پشت خونه رو بگيرن و برن جلو مي رسن!
خنديدم و به سرعت بيرون رفتم و تمام طول مسير را دويدم. بعد از يك سال كه در اتاق و در خانه اي زنداني بودم حالا ديدن اين كوه و دشت و اين چشمه تمام آروزيم بود. چشمه كوچك بود اما زلال و پر آب، آب آن چشمه مثل يك داروي شفا بخش بود و مرا سرحال كرد و روح خسته و بيمارم را درمان كرد. گذشت زمان را حس نمي كردم. وقتي به خانه برگشتم كه چند ماشين داخل حياط بودند و من با ديدن ماشينها قلبم گرفت. سميه و خانواده اش، سارا و خانواده اش رسيده بودند. نه عمه فهيمه و دخترانش و نه سميه و دخترانش هيچ كس جواب سلامم را نداد.احسان خوشبختانه نبود. عمه فهيمه با ديدنم مثل يك بچه از من رو گرداند و زير لب چيزي گفت. سالار نبود و همين باعث شد تا آنها هر رفتاري مي خواهند بكنند. متلك و توهين عادي ترين كار اين خانواده بود، جز سارا و عمه فخري كه هيچ حرفي نمي زدند. گوشه اي نشستم و تمام تحقير ها و توهينهاي آن جمع مغرور را تحمل كردم. يك ساعت بعد سالار از اتاقي خاج شد، لباس راحت به تن داشت. همه با ديدنش ساكت شدند. نگاه پر تمنا و عاشق دختران عمه فهيمه چشم از سالاربر نمي داشت. با يك نوع حسرت او را تماشا مي كردند و عمه فهيمهتمام آروزيش اين بود كه سالار دامادش شود و تمام تلاش خود را مي كرد. اما سالار بي اعتنا و سرد، مثل هميشه بود. سفره ي ناهار بر عكس هميشه روي زمين پهن شد و وقتي غذا روي آن چيده شد، آخرين دسته مهمانان هم آمدند. دختر عموي پدرم و پسرش ماني، از ديدن آن پيرزن كه نامش فرخ لقا بود، كمي آرام شدم. مرا بوسيد و جوياي حالم شد، آن زن به دلم مي نشست. سر و صدا تمام سالن گرد را پركرد. سالار مثل يك شاه جوان بالاي سفره نشسته و در سكوت نظاره گر جمع بود.
بعد از غذا هر كسي به سويي رفت. من هنوز نشسته و منتظر بودم. مردها دور سالار نشسته و گپ مي زدند، فرخ لقا كنار عمه فخري بودكه اشاره كرد كنارش بروم. وقتي كنارش نشستم، خنديد و گفت :
- تو چرا نمي ري بيرون؟
- من از صبح كه اومدم توي اين دشت چرخيدم، خيلي قشنگه!
فرخ لقا دستي به كت و دامن خوش دوختش كشيد و گفت :
- اين زمين چند هزار متري جواهره، بهترين و مرغوبترين زمين اين قسمت،مثل بهشت مي مونه!
صداي عمه فخري گوشم را پر كرد :
- سالومه نمي خواي بري بيرون، هوا خوبه!
چند دقيقه بعد مقابل خانه بودم و اطراف را تماشا مي كردم. دور تا دور كوه بود و وسط، اين قطعه زمين بزرگ قرار داشت كه تا چشم كار مي كرد سبزي ديده مي شد. مقابل خانه خالي و پر چمن بود و يك جاده دراز تا آخر راه، تا جايي كه در بود ادامه داشت. صداي آواز پرندگان، صداي آب و صداي خش خش برگها مرا ياد مادرم انداخت. همانجا روي زمين نشستم و چشمانم را روي هم گذاشتم، مهربان مثل يك گل كنارم قد كشيد. مادر كه هيچ وقت غمي نداشت چرا حالا اين همه غمگين بود؟ اشك از گوشه چشمم سرازير شد، وقتي چشم باز كردم سايه اي سنگين مقابلم بود. وقتي نگاه كردم ماني بود كه با لبخندي گفت :
- مثل يك قوي غمگين سرتون و بين پرها فرو بردين ....
ايستادم و با يك لبخند از او دور شدم، دلم نمي خواست وضعم از ايني كه هست بدتر شود. شروع به دويدن كردم، آنقدر كه از نفس افتادم و به آخر راه جايي كه يك دره بود رسيدم. روي يك صخره نشستم و آن منطقه را ديد زدم، دقيقا نمي دانستم آن منطقه در كدام شهر يا استان قرار دارد اما جاي قشنگي بود و هوا خنك و مطبوع. روي يك صخره بلندايستادم و با تمام جاني كه در بدن داشتم فرياد زدم، انگار خالي شدم و تمام غمهايم فرو ريخت.
تمام آن عصر را تنها بودم، از دور دخترها را مي ديدم كه مشغول بازي و تفريح هستند اما آنها مرا در بين خود تحمل نمي كردند. هيچ غريبه اي آنجا نبود، جز دو يا سه نفر كه به آن باغ يا مزرعه بزرگ رسيدگي مي كردند. ساعتها كنار چشمه نشستم و جوشيدن آب را تماشا كردم. بعد پاهايم را درون آب فرو بردم و لذت بردم.
وقتي به طرف خانه بر مي گشتم نزديك غروب بود، يك غروب زيبا و دلانگيز، آسمان نارنجي رنگ در انتها مي سوخت و نور نارنجي زيبايي در تمام دشت پخش شده بود. موقع رفتن چون دويده بودم فاصله به نظرم كم مي رسيد اما موقع برگشتن هرچه مي رفتم نمي رسيدم. سرانجام خسته رسيدم. وقتي از پشت ساختمان سفيد بيرون آمدم، مردهاروي ميز و صندلي سفيد زير يك درخت بزرگ نشسته بودند و سالار بالاتر از همه. تمام نگاهها به سمت من برگشت، نگاه ماني متفاوت بود اما نگاه سالار هنوز هم حرفي نداشت با اين حال براي من متفاوت بود. سلام كردم و آرام وارد خانه شدم.
- سالومه؟
صداي عمه بود، برگشتم و نگاهش كردم. گفت :
- تو كجايي دختر؟
- رفتم بيرون، اينجا اونقدر قشنگه كه آدم دلش نمياد بياد تو، جاي ميلاد خالي!
- گرسنه نيستي؟
- نه!
نگاهي به اطراف انداختم، كسي نبود. گفتم :
- پس بقيه كجان؟
- همين دو رو بر هستن، راه دوري كه نمي تونن برن!
- اينجا كجاست عمه جون؟
- نزديك شمال كشور، يه جاي خوش آب و هوا!
- پس درياش كو؟
- گفتم نزديك شمال نه خود شمال .... اين زمينا همه ارث و ميراث از پدر پدرم به ارث رسيده، مثل گنج مي مونه!
- كمك نمي خواين؟
- قراره شب كباب بپزن، اونم آقا محسن، شوهر سارا خوب مي پزه!
نيم ساعت بعد فرشي بزرگ روي زمين مقابل خانه پهن شد و چاي و ميوه و تنقلات چيده شد. هر كس دو به دو جايي نشسته بود. در اين ميان من تنها بودم، مثل همان قويي كه ماني گفته بود. نگاهم چرخيد و روي سالار خيره ماند، دستها را به سينه قلاب كرده و با نگاه پر جذبه اش اطراف را تماشا مي كرد. دلم از ديدن حالت پر غرور و زيبايش لرزيد. قشنگترين و گيراترين نگاه، همان نگاه سرد و بي فروغ بود. متوجه نگاهم شد اما نگاهش هيچ تغييري نكرد، اگر يك لحظه ديگر اين نگاه كش مي آمد زانوانم سست مي شد. وقت نماز، سالار با آب زلال جوي وضوگرفت و دورتر از همه پشت درختي به نماز ايستاد. در دل آن طبيعت زيبا، راز و نيازش بيشتر از هر وقت ديگري طول كشيد. تمام حواسم به سالار بود! نگاه از سالار گرفتم و به عمه فخري چشم دوختم. عمه حواسش نبود. صداي فرخ لقا را شنيدم.
- بيا اينجا دختر!
روي صندلي نشسته بود. مقابلش نشستم و دستي به روسريم كشيدم و گفتم :
- خوبين؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#42
Posted: 21 Apr 2012 16:26
خنديد، با اينكه مسن بود اما سرحال و خنده رو بود. گفت :
- من خوبم، اما انگا تو هم خوبي، گونه هات رنگي شده و چشمات داره برق مي زنه!
خنديدم. گفت :
- هزار ماشاالله وقتي تو رو مي بينم ياد هرچي گلِ مي افتم ....
بلندتر از قبل خنديدم. پسرش به ما نزديك شد و گفت :
- مادرجان اگه لطيفه هاي به اين بامزگي بلدي، خوب بگو ما هم بخنديم ...
فرخ لقا به قد و بالاي پسرش چشم دوخت و گفت :
- نه، زنونه بود پسرم!
ماني خنديد و گفت :
- باشه، يعني اينكه برم ديگه!
و دور شد. فرخ لقا آهسته پرسيد :
- هنوزم باهات آشتي نكردن؟
و با چشم به سارا و سميه اشاره كرد. سرم را تكان دادم. دوباره پرسيد :
- عمه فهيمه چي؟
- اون كه به خونم تشنه س!
خنديد و گفت :
- تو دختر خوبي هستي!
- ممنون، حرفهاي شما آدم رو اميدوار مي كنه!
صداي عمه فخري موجب شد بايستم، دوباه صدايم كرد. نگاهش كردمو گفتم :
- بله عمه جون!
- بيا كارت دارم!
وقتي مقابل عمه ايستادم، نگاهم كرد :
- برو لباست رو عوض كن، دوباره رفتي خاك بازي!
دستور پذير به سمت ساختمان رفتم. چه دليل داشت اينقدر به لباسم گير مي دادند. چه اشكالي داشت لباسم كمي بوي خاك و گل بگيرد، براي ما كه در خانه مان مهم نبود. نه مادر، نه پدرم نه گلي و نه بقيه، اما اينها روزي چند بار لباس عوض مي كردند. لباس را به تن كردم و برگشتم، شوهر سارا مشغول پخت كباب بود و چند نفر هم با شوخي و خنده كمكش مي كردند. بوي خوش كباب همه جا را پر كرده بود. يك گوشه نشستم. عمه فهيمه باز هم زير لب بد و بيراه مي گفت، بي اعتنا به آنها رو برگرداندم. امير جايي مشغول بازي و شيطنتبود. خصوصا اينكه كسي مدام به او گوشزد نمي كرد كه دايي سالار خوابه يا دايي سالار اومده.
شب پر ستاره از راه رسيد. هنوز شام نخورده بوديم. صداي خنده و صحبت در فضا پخش مي شد و گاهي صداي پارس يك سگ در اين بين نيز شنيده مي شد. سالار روي صندلي بلندي نشسته بود. اما ديگران روي يك فرش، نمي دانم چرا اين همه از ديگران دور بود، داشتمنگاهش مي كردم كه متوجه شد و سر بلند كرد، نگاهش در همان يك ثانيه كوتاه مثل دو گوي سياه و جذاب درون چشمانم فرو رفت و وجودم را زير و رو كرد. مي دانستم گونه هايم حال خرابم را نشان مي دهد بنابراين با دست روي صورتم را نگه داشتم كه صداي عمه را شنيدم :
- سالومه چرا روي صورتت رو گرفتي؟
- همين طوري!
زني كه نامش خانم بود براي آشپزي و بقيه كارها آنجا حضور داشت و مدام در رفت و آمد بود. هنگامه و هديه با يك پوزخند مرا نگاه مي كردند و گاهي پچ پچ مي كردند، نگاههاي آن دو گاهي مدتهاي طولاني روي صورت ماني خيره مي ماند. ماني خوش چهره و بانمك بود و با لباس شيكي كه به تن داشت بيشتر ديگران را جذب مي كرد! سبزه بود با موهايي سياه و بيني قلمي و لبهايي بزرگ كه به صورتش مي آمد.
سفره هاي بزرگ پهن شد و همه دور تا دور آن نشستند و سالار بالاتر از همه نشست. كباب داغ در محيطي پر سر و صدا صرف شد، تنها سالار بود كه سكوت كرده و ماني با حرفهايش ديگران را به خنده مي انداخت. بعد از شام هر كس به سمتي رفت و خانم تنها مشغول جمع كردن سفره بود، دلم برايش سوخت و بلند شدم و كمكش كردم تا تمام سفره را جمع كرد! بعد از غذا، سالار دوباره روي صندلي نشست و تكيه داد. خانم چاي را به دستم داد و گفت :
- زحمتش با شما!
اولين نفر سالار بود كه مقابلش ايستادم و گفتم :
- بفرمايين!
سر بلند كرد و سنگين و گرفته نگاهم كرد. چشمهايش در سياهي شب برق مي زد و سايه مژه هايش روي صورت سفيدش سايه انداخته بود. سرش را تكان داد و گفت :
- ممنون!
- نوش جان!
چاي را مقابل بقيه مردها گرفتم. شوهر سارا خجالتي بود و سر بلند نكرد، اما شوهر سميه با بدخواهي نگاهم كرد و شوهر عمه فهيمه با يك لبخند تشكر كرد. تنها ماني بود كه نه لبخند زد و نه نگاه كرد فقط مهربان گفت :
- چاي بخوريم يا خجالت؟
- نوش جان!
بعد از مدتها دويدن در آن دشت و بالا و پايين پريدن خيلي زود خوابم برد. عمه و سارا به علت كمبود جا در اتاق، كنار من خوابيدند.
صبح زود با صداي آواز پرندگان چشم باز كرده و پنجره را باز كردم و خنكاي صبح صورتم را نوازش داد. انگار زودتر از همه بيدار شده بودم، بعد از اينكه دستي به صورتم كشيدم و لباس عوض كردم از اتاق خارج شدم. هيچ صدايي نمي آمد و همه در خواب بودند، بي سر و صدا و آهسته از ساختمان خارج شدم. صبح زيباتر از هر روز ديگر بود. چمنها پرطراوت و درختان شاداب بودند و صداي آب، آهنگ خوش زندگي بود. دمپايي هايم را پا در آوردم و دامنم را بالا گرفتم و لبخند زدم. آفتاب هنوز كامل طلوع نكرده بود. گفتم :
- يك .... دو .... سه!
و شروع به دويدن كردم، دويدن در آن راه پر پيچ و خنك مسرت بخش بود و تا خود چشمه دويدم. آفتاب كم رمق بود. وقتي آب به صورتم زدم، تمام تنم از سرما لرزيد. انگار اين منطقه زمستان بود. آن قدر آنجا نشستم تا آفتاب كامل از پشت آن كوه بلند سرش را بالا آورد و نگاهم كرد. بلند گفتم :
- سلام ... صبح بخير ... انگار امروز خواب موندي!
جوابي نيامد، اما نگاهم به خورشيد بود. نور طلايي خورشيد همه جا پخش شد و هوا روشن شد. بلند شدم و دوباره دامنم را بالا كشيدم و شروع به دويدن كردم، آنقدر كه از نفس افتادم. بين درختان باغ ايستادم و نفس تازه كردم. ميوه ها مثل نگين مي درخشيد، چند شاخه گل چيدم و آنرا بين دست راستم گرفتم و شروع به دويدن كردم.
تصميم داشتم تا انتهاي باغ را بدوم. هر روز از يك سمت، از سمت راست شروع به دويدن كردم. آخر راه به يك ديوار بزرگ و بلند رسيدم. موقع برگشت مچ پاهايم درد مي كرد اما باز هم دويدم. وقتي مقابل ساختمان خم شدم . نفس نفس زدم، گل هايم روي زمين افتاد. كف پايم درد مي كرد، كنار گلها نشستم و كف پايم را بالا آوردم، تيغ ريزي تا عمق پايم فرو رفته بود و هر كاري كردم نتوانستم تيغ را بيرون بكشم. به ناچار بلند شده، بعد خم شدم تا گلها را جمع كنم. وقتي ايستادم، سايه ي كسي مقابلم بود. از نوك پاها تا فرق سرش بالا رفتم، سالار بود. مي دانستم براي نماز صبح بيدار شده و ديگر نخوابيده، در آن وقت صبح با تعجب مرا تماشا مي كرد. با ترس عقب رفتم، اما هنوز نگاهم مي كرد. وقتي آرامش غريب او را ديدم، لبخند زدم و گفتم :
- سلام پسر عمه، صبح به خير ... صبح قشنگيه...
جلو رفتم و يكي از گلهاي سفيد را به سمت او گرفتم و گفتم :
- بفرمايين!
مدتي به گل و بعد به من خيره شد. گفتم :
- از ته باغ چيدم ... اون آخر ديوار ....
دستش جلو آمد و گل را گرفت. از كنارش گذاشتم و داخل شدم، كف پايراستم تير مي كشيد. وقتي از مقابل آشپزخانه مي گذشتم صداي عمه فخري را شنيدم :
- سالومه!
برگشتم و نگاهش كردم. سلام كردم، گفت :
- چرا مي لنگي؟
دستپاچه خنديدم و گفتم :
- چيزي نيست!
و به سرعت از مقابل چشمانش دور شدم. يك ساعت بعد وقتي از اتاق خارج شدم، بساط صبحانه داخل حياط پهن شده و همه دور تا دور سفره جمع بودند. آخرين نفر سر سفره نشستم، كنار فرخ لقا كه سرحال تر از شب قبل به نظر مي رسد. آهسته گفت :
- صبح انگاري روي گونه هات خون مي پاشن دختر ...
آهسته زمزمه كردم :
- امروز صبح تا ته باغ دويدم ...
خنديد و مشغول خوردن شد. سالار بر خلاف شب گذشته روي صندلي نشسته و دختران عمه فهيمه مرتب برايش صبحانه مي بردند، چاي عوض مي كردند و نان مي بردند. اما سالار مثل يك سنگ بود، بي هيچ احساسي و يا عكس العملي. زودتر از همه برخاستم و از آنجا دور شدم. راه رفتن روي پايم خيلي سخت بود. داخل رفتم تا هر طور شده تيغ را بيرون بكشم، مدتي طول كشيد اما نتوانستم تيغ را خارج كنم. كنار در آشپزخانه بلند صدا زدم :
- خانم!
بيرون آمد و گفت :
- جانم! چي مي خواي؟
- تيغ رفته توي پام، مي توني كمك كني وگرنه مي ره بالا و عفونت مي كنه.
با حيرت پرسيد :
- تيغ كجا بوده؟
- صبح زود رفتم بيرون و پابرهنه دويدم!
با سرزنش نگاهم كرد و گفت :
- بشين ببينم!
نشستم، او با يك سوزن نازك و مقداري پنبه و الكل برگشت. مدتي طول كشيد تا تيغ را پيدا كرد و بيرون كشيد اما لحظه آخر فريادم بههوا رفت، خوب شد كه كسي در خانه نبود. تيغ نازكي بود اما درد زيادي داشت. وقتي ايستادم، گفتم :
- آخي.... راحت شدم!
خنديد و گفت :
- از اينجا خوشت مياد؟
- آره، از ديروز كه اومديم خيال مي كنم توي شهر خودمون و خونه خودمون هستم، هرچند اين جا خيلي قشنگتره اما خيلي خوشحالم.
سرش را تكان داد و گفت :
- اين جا خيلي آروم و با صفاست!
خنديدم و از آنجا خارج شدم. مردها مشغول بازي بودند، فوتبال بازي مي كردند غير از سالار كه تماشا مي كرد. دخترها همان اطراف بودند و عمهفخري و عمه فهيمه و فرخ لقا هم دورتر از بقيه بودند. سارا و سميه هم كنار هم دورتر از بقيه بودند. در آن جمع شلوغ تنها بودم و دلم براي گلي پَر مي كشيد. به اتاق رفتم و از دفتري كه همراه داشتم يك كاغذ جدا كردم و همراه با يك خودكار از آنجا خارج شدم. جاي خلوتي را پيداكردم و مشغول نوشتن شدم :
« سلام به گلي دوست داشتني!
گلي جون دلم تنگه، خيلي زياد، هر لحظه به يادت هستم... دلم مي خواست امروز كنارم بودي، اين جا خيلي قشنگه، اونقدر كه آدم خيال مي كنه توي بهشتِ، يه جايي در شمال كشور كه من تا به حال نديده بودم. خنك و سرسبز، گلي ديروز تا دلت بخواد دويدم و بالا و پايين پريدم و تلافي يك سال گذشته رو درآوردم. گلي من دوست داشتم كنارم بودي اما خوب خدا اين طوري مي خواد. بابا فريدم هم اينو خواسته، پس من منتظر مي مونم.... يه فرصت ديگه... »
صداي پا آمد. سر بلند كردم، ماني بود پسر فرخ لقا و پشت سرش با فاصله سالار. با حيرت ايستادم، ماني ساده گفت :
- خوب خلوتگاهي پيدا كردين!
حرفي نزدم. كاغذ را تا كردم. سالار حالا كنار ماني رسيده بود، نگاهش كردم اما او نگاهم نمي كرد. دوباره صداي ماني گوشم را پر كرد :
- خلوتتون رو به هم زدم؟
- نه، با اجازه!
از آن دو دور شدم. هيجان ديدن سالار، نگاه سالار، نگاه بي حرف او و هيكل زيبايش دلم را زير و رو كرد. دستم را روي قلبم گذاشتم و لبخند زدم.سالار آرامش مرا به هم مي زد اما باز هم با ديدن او آرام مي شدم. ديگراز ادامه دادن نامه منصرف شدم.
بعد از ناهار فرخ لقا و ماني قصد رفتن داشتن، اما وقتي سالار گفت فردا صبح برين ديگر اعتراضي نكردند و ماندند. دو دختر فرخ لقا خارج از كشور زندگي مي كردند و حالا قرار بود يكي از آنها با خانواده اش بيايد.
ناهار سنگينم كرد و گوشه اي نشستم و به آسمان صاف خيره شدم. سالار كنار مادرش نشسته و با عمه مشغول صحبت بود. چشمانم را بستم تا عطر باغ را بيشتر حس كنم كه صداي عمه را شنيدم :
- سالومه!
بلند شدم و به سمت عمه فخري رفتم. نگاهي به پايم انداخت و گفت:
- خانم مي گفت تيغ توي پات رفته، آره؟
- خوب شد. درش آوردم.
- بدون جوراب يا دمپايي اين جا راه نرو.
- چشم عمه جون.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#43
Posted: 22 Apr 2012 02:15
هوا تاريك بود و عده اي داخل ساختمان و عده اي بيرون بودند. تمام چراغ ها روشن بود. صداهاي گوناگوني از دل درختان شنيده مي شد و تا چشم كار مي كرد آن دورتر سياهي بود. خوشبختانه خانواده عمه فهيمه حرف از رفتن مي زدن و من بي صبرانه منتظر رفتن آنها بودم. تمام آن عصر را دويده و حالا خسته يك گوشه نشسته بودم. از سالار و بقيه مردها خبري نبود. از ظهر به بعد ديگر سالار را نديده بودم. نگاهم به مقابلم بود كه صداي همهمه اي توجهم را جلب كرد و نگاه كردم. هنگامه دستپاچه و نگران به سمت ما مي دويد. عمه نگران شد، ايستاد و پرسيد :
- چي شده؟
كه هنگامه با دستپاچگي بلند فرياد زد :
- عزيزجون... عزيزجون، دايي سالار.... پاش شكسته!
هم عمه فخري و هم من از جا پريديم. عمه فخري به سرعت خودش را به آنها رساند. نگاهم به مقابل خيره ماند، محسن شوهر سارا دست سالا را گرفته بود و سالار آهسته آهسته نزديك مي شد. عمه فخري گفت :
- سالار عزيزم چي شده؟
و ظرف مدت كوتاهي همه دور او جمع شدند، اما من دور ايستادم و تماشا كردم. هر كس چيزي مي گفت، سارا و سميه ناراحت به صورت خود مي زدند و هر كس پيشنهادي مي داد. در اين بين صداي فرخ لقا بلندتر از همه به گوش رسيد :
- اين طرف كه بيمارستان يا درمانگاهي وجود نداره، بايد ببريمش شهر....
ماني در پاسخ مادرش گفت :
- فكر نمي كنم شكسته باشه، احتمالا يا در رفته يا رگ به رگ شده....
نگاهم به چهره سالار خيره بود، نه ناله مي كرد و نه حرفي مي زد. روي صندلي كه برايش گذاشتند نشست و تكيه داد. هنوز هم دور و بر سالار همهمه بود. عمه فهيمه گفت :
- اين موقع كه نمي شه جايي رفت، عزيزم خيلي درد داري؟
سالار چشمانش را باز كرد و صداي بمش در ميان آن همه شلوغي گم شد.
- نه چيز مهمي نيست، روي يك سنگ پيچ خورد!
عمه فخري هر كاري كرد سالار راضي نشد آن موقع شب جايي برود، اصرارهاي اطرافيان هم بيهوده بود. سالار محكم گفت :
- طوري نيست تا فردا صبح مي تونم صبر كنم!
سالار را داخل ساختمان بردند و همه دور تا دورش نشستند. عمه فخري ناراحت و عصبي طول پذيرايي را قدم مي زد، خودم را كنارش رساندم و آهسته گفتم :
- عمه جون!
نگاهم كرد و بي حوصله گفت :
- سالومه الان وقت حرف نيست، نمي بيني سالار حالش خوب نيست!
دستانش در هم گره خورده و رنگش پريده بود. گفتم :
- من مي تونم پا جا بندازم، اجازه مي دين پاي پسر عمه رو ببينم؟
عمه با حيرت و ناباوري نگاهم كرد و با لحن شك برانگيزي پرسيد :
- سالومه حالا وقت شوخيِ؟
- عمه جان شوخي نمي كنم، از مادرم ياد گرفتم. توي شهر ما همه اين كارها رو بلندن، باور كنيد دروغ نمي گم!
عمه مدتي خيره نگاهم كرد، ترس درون چشمانش بود. گفتم :
- نترسين، من واردم.
عمه سرش را تكان داد و گفت :
- نمي تونم اين كار رو بكنم، پاي سالار....
- عمه من واردم، پاي آقا سالار هم نشكسته كه.... به خاطر خود پسر عمه مي گم تا صبح درد مي كشه، اين طرف هم كه نه كسي هست و نه...
عمه رفت توي حرفم و گفت :
- صبر كن ببينم، آخه توي اين....
و به سرعت دور شد. گوشه اي نشستم و منتظر شدم. عمه در گوش ماني چيزي گفت و او بي حرف به سمت سالار رفت و كمك كرد و او را به اتاقي بردند. مدتي بعد عمه صدايم زد، وارد اتاق شدم. سالار روي يكمبل لم داده و ماني بالاي سرش ايستاده بود و مشتاق نگاهم مي كرد. عمه فخري عصبي كنار در ايستاد و رو به سارا و سميه گفت :
- بهتره بريد بيرون.
سميه با ناراحتي گفت :
- مامان عقلتون كجا رفته، مي خوايين پاي داداش بيچاره مو بدين دست اين دختره ي كولي؟
سر بلند نكردم و در سكوت به گلهاي فرش خيره شدم. صداي عمه تكرار شد :
- سميه برو بيرون.
سميه با ناراحتي بيرون رفت. به عمه نگاه كردم و گفتم :
- لطفا بگيد يه ظرف آب گرم برام بيارن!
مدتي بعد همه آن چيزهايي را كه گفتم آماده بود. مقابل پاي سالار روي زمين چهار زانو نشستم و پاچه شلوارش را بالا زدم، ماني جوراب از پاياو بيرون كشيد. دستي روي پاي راست سالار كشيدم، داغ بود و دستم را سوزاند. از اين همه حرارت و نزديكي قلبم لبريز از هيجان شد. سالار چشمانش را بسته بود. آهسته گفتم :
- پسر عمه لطفا هر جا كه درد گرفت بگيد!
سالار حرفي نزد. پايش را فشار دادم و وقتي كنار انگشت بزرگ پايش رسيدم، صداي بم سالار در گوشم پيچيد :
- همون جاست.
با دقت نگاه كردم و بعد گفتم :
- در رفته!
عمه فخري پرسيد :
- سالومه مطمئني كه....
- مطمئن باشيد عمه جون.
به سالار نگاه كردم، چشمانش هنوز بسته بود. كاش چشمانش را باز نكند. گفتم :
- خيلي درد داره، لطفا تكون نديد....
و شروع كردم، پاي سالار را داخل آب گرم ماساژ دادم و يك لحظه قسمت در رفته را جا انداختم. دستان سالار حركتي كرد اما سريع آرام شد. يك زرده تخم مرغ و مقداري آرد را مخلوط كردم و خمير را روي قسمت در رفته گذاشتم و پاي سالار را بستم. وقتي پايش را آهسته روي بالشت گذاشتم، گفتم :
- چند دقيقه ديگه دردش تموم مي شه! فقط روش راه نرين!
چشم باز كرد و با نگاهش درون نگاهم خيره شد. عجب نگاهي داشت! سرم را پايين انداختم.
صداي گيرا و دلنشين سالار گوشم را نوازش داد :
- ممنون.
- خواهش مي كنم! فقط راه نرين و دوتا قرص مسكن هم بخورين!
به سمت عمه برگشتم و گفتم :
- ديدن عمه جون كاري نداشت.
ماني با لبخندي پرمهر نگاهم كرد و گفت :
- دست شما درد نكنه، دستاي ماهري داريد.
در جواب او يك لبخند زدم و از اتاق خارج شدم. با بيرون آمدن من، همه به سمت اتاق سالار هجوم بردند. خانم با يك خنده گرم برايم چاي آورد. تا موقع شام كنار خانم داخل آشپزخانه نشستم و با او حرف زدم اما تمامقلب و روحم در آن اتاق بود، در كنار يك مرد و اخم آلود و سرد كه به زورحرف مي زد. موقع شام سالار غذايش را داخل اتاق خورد و عمه در تمام مدت در كنارش بود. بعد از شام سريع به اتاق رفتم و خيلي زود خوابم برد.
صبح زود با صداي آواز پرندگان از خواب پريدم، لباس عوض كردم و از اتاق خارج شدم. مثل هر روز، زودتر بيدار شده بودم. آن دشت وسيع در آن صبح تابستاني بسيار قشنگ و پر طراوت بود. دوباره به سمت چشمه رفتم. آنجا كنار آن آب زلال و پر سر و صدا تمام خاطرات شيرين گذشته برايم زنده مي شد.
با يك دسته گل به داخل ساختمان برگشتم. عمه فخري بيدار شده بود. گل ها را به خانم دادم و گفتم :
- آقا سالار بيدار شد ببر توي اتاقش، براش خوبه.
خنديد و گفت :
- خيلي وقته بيداره خودت ببر، ببين مريضت چطوره؟
- نه، شما ببر!
خنديد و با دسته گل به سمت اتاق سالار رفت. عمه به طرفم آمد و گفت :
- صبح به اين زودي كجا رفتي؟
- چشمه، عمه نمي دوني چه صفايي داره، شما تا حالا رفتين؟
سرش را تكان داد. گفتم :
- اگه بخواين صبح فردا با هم مي ريم... يا عصر!
در حالي كه مي نشست گفت :
- من پايي ندارم كه اين همه راه پياده بيام!
يك ساعت بعد همه دور ميز صبحانه جمع شدند، غير از سالار، من هم ترجيح دادم صبحانه را داخل آشپزخانه و تنها بخورم. با نبود سالار حرفهاي تلخ زيادي انتظارم را مي كشيد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#44
Posted: 22 Apr 2012 02:17
بعد از صبحانه همه از ساختمان خارج شدند و تنها عمه فخري ماند و فرخ لقا. از اتاق بيرون آمدم، دلم مي خواست سالار را ببينم. فرخ لقا با ديدنم لبخند زد و گفت :
- انگار كارت حرف نداشت دختر، سالار مي خواد بره بيرون!
به عمه فخري نگاه كردم و گفتم :
- اما نبايد راه بره، حداقل تا فردا صبح!
عمه فخري سرش را تكان داد. لحن كلامش مهربانتر از هميشه بود :
- هر چي بهش مي گم گوش نمي كنه. داشت لباس مي پوشيد!
به سمت اتاقي كه سالار آنجا بود رفتم و گفتم :
- الان بهشون مي گم!
قبل از اينكه عمه يا فرخ لقا حرفي بزنند، به در اتاق رسيدم و در زدم. مدتي بعد صداي بم سالار به گوشم خورد.
- بفرمايين!
در را باز كردم و داخل رفتم. سالار لبه تخت نشسته و دكمه هاي پيراهن چهار خانه ي آبي رنگش را مي بست. با ديدن من دستش از حركت ايستاد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم، آهسته پاسخ سلامم را داد. نگاهش در نگاهم خيره ماند. گفتم :
- پاتون بهتره پسر عمه!
سرش را تكان داد و سرد گفت :
- بهتره!
مقابلش ايستادم و گفتم :
- شما مي خواين روي اين پا راه برين؟
ايستاد و پيراهنش را مرتب كرد و همانطور كه لنگ لنگان به سمت آيينه مي رفت، گفت :
- پاي من خوبه! ديگه دردي حس نمي كنم!
به هيكل تنومندش خيره شدم و قلبم زير و رو شد. چقدر سالار بهم نزديك بود. گفتم :
- اما ممكنه كه دردش شروع بشه!
برگشت و نگاهم كرد، نگاهم روي دسته گلي كه صبح چيده بودم ثابت ماند، گلها روي ميز بود. مسير نگاهم را دنبال كرد و دوباره به سمت تخت برگشت و گفت :
- مي تونيد بريد!
به سمت در رفتم و گفتم :
- پس اگه ممكنه روش راه نرين، سعي كنيد با يه چيزي مثل عصا راه برين!
حرفي نزد، از اتاق خارج شدم. عمه فخري با ديدنم پرسيد :
- چي شد؟
- هيچ، انگار آقا سالار حرف هيچ كس رو گوش نمي كنه!
فرخ لقا دستم را گرفت و گفت :
- يا بشين يه كمي با هم حرف بزنيم .... ما كه ديگه تا قبل از ظهر مي ريم!
- به اين زودي؟
خنديد و گفت :
- پسرم كار داره، تازه مهمان هم داريم، ماني جان رفته ماشين و آماده كنه ...
- چه حيف شد كه شما مي رين!
خنديد و نگاهم كرد، بعد نفس عميقي كشيد و گفت :
- به عمه فخريت گفتم هر وقت اومد خونمون تو رو هم بياره، يادت نره خوشحال مي شم ....
از لحن ساده و صميمي فرخ لقا لبخند زدم. گفت :
- وقتي مي خندي مثل گل از هم باز مي شي و مي شكفي!
مدتي بعد فرخ لقا و پسرش خداحافظي كردند و از آن باغ بزرگ خارج شدند. با رفتن آنها دلم گرفت، حداقل آن زن و پسرش پر محبت و صميمي بودند. قرار بود عصر آن روز هم عمه فهيمه و دخترانش بروند و من از ته دل شاد بودم. اگرچه عمه و دخترانش راضي به رفتن نبودند، اما شوهر عمه مجبور بود برود. هنوز ظهر نشده بود، زير يك درخت نشسته بودم و اطراف را تماشا مي كردم. سالار مقابل ساختمانروي يك صندلي لم داده بود، پايش را روي يك بالش گذاشته و نگاهش به اطراف خيره بود. گاهي عمه فخري به او سري مي زد و چيزي مي گفت. خوشبختانه دخترها و بقيه براي گردش رفته بودند و كسي آن طرفها نبود. يك پروانه سفيد مقابلم چرخيد، با ديدن پروانه مثل يك بچه ذوق كردم و از جا پريدم و به دنبال پروانه دويدم تا عاقبتآن پروانه سفيد را در مشت گرفتم. وقتي به سمت ساختمان برگشتم، عمه و سالار نگاهم مي كردند. لبخند زدم و نفهميدم چرا بلند گفتم :
- پروانه ها رو دوست دارين عمه جون؟
نه حرفي زد و نه حركتي كرد. نگاهي به پروانه انداختم و آنرا رها كردم، با نگاه رفتنش را تماشا كردم. عمه فخري كنار سالار ايستاد و بلند گفت :
- سالومه!
به سمت عمه دويدم و مقابلش ايستادم، گفت :
- ما فردا مي تونيم بريم؟
با ناراحتي گفتم :
- به اين زودي، تازه دو روز عمه جون ....
به پاي سالار اشاره كرد و گفت :
- به خاطر سالار مي گم! بايد به دكتر نشون بديم! مثلا سالار جان اومده استراحت كنه!
روي چمنهاي مقابل ساختمان نشستم و گفتم :
- خيالتون راحت آقا سالار فردا صبح مي تونه بدوه ... صبح پاشون رو باز مي كنم!
سالار حرفي نمي زد، از اين همه اخم و جذبه متعجب بودم. عمه سرش را تكان داد و گفت :
- تو مطمئني؟
به سالار نگاه كردم، چشمانش پر بارترين و پر جذبه ترين نگاه را داشت، لبخند زدم و گفتم :
- مطمئنم! هر چند الانم ديگه خوبه ...
دستي به چمنهاي اطراف كشيدم و غرق لذت شدم، احساس خوبي داشتم. وقتي سر بلند كردم نگاه سالار را روي خود ديدم. سالار حركتي كرد و من يك لحظه ترسيدم و عقب رفتم. سالار متعجب نگاهم كرد و ايستاد، خجالت كشيدم و نگاهم را روي زمين دوختم. صداي سالار سرزنش بار به گوشم خورد :
- مادر لطفا به اين دختر خانم بگين من هيولا نيستم كه اين همه از من مي ترسن!
عمه نگاهم كرد و با حيرت پرسيد :
- سالومه تو از سالار مي ترسي؟
ايستادم و شرمنده گفتم :
- ببخشيد. قصد توهين نداشتم. دست خودم نيست!
اين بار سالار خودم را مخاطب قرار داد و گفت :
- اما به شدت از من مي ترسيد نه؟ من فقط داشتم بلند مي شدم!
نگاهش كردم، براي اول بار خشم را در نگاه بي حرفش ديدم. ترس تمام جانم را فرا گرفت. سالار عصباني و لنگ لنگان از من دور شد. عمه با اخم گفت :
- سالومه، تو اونو ناراحت كردي!
- باور كنيد عمه جون نمي خواستم .... نفهميدم چرا .... نمي دونم ....
كمي مكث كردم و گفتم :
- نمي دونم چرا اين همه مي ترسم دست خودم نيست....
عمه سرش را تكان داد و گفت :
- به هر حال كار تو اصلا درست نيست، اگه دخترها بودند و مي ديدند برادرشون رو آزاد دادي حتما ....
عمه ادامه نداد. گفتم :
- من مي رم از آقا سالار عذرخواهي مي كنم!
و دوان دوان به سمتي كه سالار رفته بود حركت كردم. صداي عمه محكم از پشت سرم شنيده شد :
- لازم نيست بري سالومه، با پر حرفي هات اونو بيشتر آزار مي دي! اون از پر حرفي خوشش نمياد!
اما من ديگر دور شده بودم. سالار روي يك نيمكت سنگي زير سايه درخت نشسته بود. با شنيدن صداي پا سر بلند كرد. وقتي نزديك او ايستادم، عطر خوش او را حس كردم كه با بوي مست كننده گل سرخ مخلوط شده بود. گفتم :
- پسر عمه، تو رو خدا از من نارحت نشين. من اصلا نمي خوام شما از دستم دلخور باشين، ببخشيد ... راستش نگاه شما اونقدر پر جذبه ست كه من بي دليل مي ترسم ... از روزي كه اومدم خونه شما هيچ بدي از شما نديدم، اما حتي يكبار هم نديدم كه بخندين. خب من از اخم و جذبه شما كمي مي ترسم! وقتي نگام مي كنين مي ترسم! يه كمي ....
نگاهش سنگين و سرزنش بار درون نگاهم فرو رفت و گفت :
- فقط كمي؟
شرمنده نگاهم را به زير پاي بسته او دوختم. گفت :
- شما هر وقت منو مي بينيد از جا مي پرين و عقب ميرين!
ديگر ادامه نداد، دوباره معذرت خواهي كردم اما او سكوت كرد. عقب رفتمو يك گل سرخ از شاخه جدا كردم و آن را مقابل سالار گرفتم و گفتم :
- اينم به خاطر عذرخواهي من!
مدتي طول كشيد تا گل را كنارش گذاشتم و از او دور شدم. كمي جلوتردختران عمه فهيمه مقابلم آمدند و شروع به مسخره كردن و خنديدن كردند. خواستم از كنارشان بگذرم كه صداي انيسه، دختر بزرگ عمه فهيمه باعث شد بايستم :
- گلي جانم دلم برايت تنگ شده ...
و صداي قهقه ي همه بلند شد. با ناراحتي به آنها خيره شدم. دختران عمه فخري كنار عمه فهيمه ايستاده بودند و با آرامش خاطر مي خنديدند. اينبار صداي هنگامه بلند شد :
- گلي جانم الان كه اين نامه را مي نويسم در يك جاي سبز و با صفا هستيم .... گلي جانم، من كولي هستم.
به دستان هنگامه نگاه كردم، نامه اي كه نيمه كاره براي گلي نوشته بودم در دستان او بود. از ته دل خدا را شكر كردم كه حرفي اضافه در مورد سالار ننوشته ام. نزديك رفتم و گفتم :
- كارتون خيلي زشته! شما يه ذره ادب ندارين؟
و خواستم نامه را بگيرم كه هنگامه عقب رفت و شروع كرد به دوباه خواندن، هنگامه دويد و من به دنبالش دويدم و كنار يك درخت نامه را از او گرفتم. محكم هلم داد عقب و خوردم زمين، وقتي بلند شدم. گفتم :
- حيف كه مادرم تنفر و بدجنسي يادم نداد!
بعد از آنها دور شدم و گوشه اي نشستم و از ته دل گريه كردم. وقتي بغضم خالي شد، از جا بلند شدم و به راه افتادم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#45
Posted: 22 Apr 2012 02:18
مقابل ساختمان سالار روي صندلي نشسته و همه دور تا دور او نشسته بودند و بساط ناهار آماده بود. عمه فخري گفت :
- كجايي ناهار آمده س؟
- نمي خورم!
و سريع داخل رفتم. مدتي طول كشيد تا خانم برايم غذا آورد، غذا را در تنهايي و با لذت خوردم. وقتي خانم براي بردن ظرفها آمد كنار پنجره بودم. گفتم :
- هنوز اونا جلوي ساختمون هستن؟
سرش را تكان داد. پنجره را باز كردم و گفتم :
- من مي رم بيرون ...
با پنجه به صورتش ضربه اي زد و گفت :
- خدا مرگم بده از اينجا، اگه خانم ببينه ....
- حوصله ندارم اونا رو ببينم، مي دوني كه چقدر ....
ادامه ندادم و از پنجره پايين پريدم و پا برهنه از ساختمان دور شدم و تا جايي كه راه داشت به سمت چپ رفتم تا به رودخانه انتهاي باغ رسيدم. روي يك سنگ نشستم و به آرامش آب و برگهاي روي آب كه با رقص به جلو مي رفتند خيره شدم و زمزمه كردم :
- مامان مهربون، تو رفتي و منو تنها گذاشتي .... خيلي تنهام، هيچ وقت اين همه احساس تنهايي نكرده بودم، بابا فريدم كه منو نديد گرفت و دنبال تو اومد ... آخه اين همه ....
اشكهايم بي پروا سرازير شد. خورشيد نور مي پاشيد، احساس گرما كردم و پاهايم را درون آب فرو بردم. خنكاي آب روحم را نوازش داد، چشمانم را بستم و از سردي آب لذت بردم. شايد دقايقي طولاني به همين صورت گذشت تا از جا برخاستم و راه آمده را برگشتم. دور از ساختمان روي چمنها زير بك درخت كاج بلند دراز كشيدم و به آسمان خيره شدم، نور خورشيد رقص كنان از لا به لاي برگهاي كاج به صورتم مي خورد. گنجشكان مدام مي خواندند، كم كم پلهايم سنگين شد....
يك چيزي محكم به صورتم خورد و از جا پريدم. يك توپ بازي سنگين بود كه نمي دانم از كجا آمد و مرا از خواب شيريني كه بودم بيدار كرد، نشستم و اطراف را تماشا كردم. مدتي بعد صداي خنده دخترها از لا به لاي درختان شنيده شد، بي اعتنا خودم را به مقابل ساختمان رساندم. حوصله بحث و دعوا نداشتم. روي يك نيمكت چوبي نشستم.
عمه فخري و خواهرش همراه سالار دور ميزي نشسته بودند. نمي دانم ساعت چند بود اما آفتاب بي رمق شده بود. دستي روي صورتم كشيدم،جاي توپ مي سوخت. دخترها به ما نزديك شدند و به سمت من آمدند.بلند شدم تا بروم اما صداي اختر، دختر عمه فهيمه را شنيدم :
- دختره ي خل و چل ديوونه!
ايستادم و نگاهش كردم و از روي ناراحتي گفتم :
- آدم خل و چل ديوونه باشه بهتر از اينه كه مثل شما خُردِ شيشه داشته باشه!
عمه فخري با تعجب نگاهم كرد و جلو آمد. صداي اختر را شنيدم :
- خاله مي بيني اين دختر چقدر پررو شده؟
به سالار كه از ما دور بود خيره شدم، داشت نگاه مي كرد. گفتم :
- فقط به احترام عمه فخري و آقا سالار حرفي بهتون نمي زنم و كاراتون و به آقا سالار گزارش نمي دم و گرنه....
- سالومه برو تو.
حرف گوش كن داخل رفتم اما صداي عمه فهيمه را شنيدم :
- انگار اين دختر جاي همه ما رو گرفته خواهر جان، ديگه جايي واسه ما نيست.
داخل اتاق نشستم و مدتي بعد دراز كشيدم. سالار تمام ذهنم را پر كرد.با همان نگاه سرد و بي روح، با همان چهره پر جذبه و لب هاي خاموش، انگار كه زير چهره سرد سالار يك دنيا حرف و راز ناگفته بود. خانم وارد اتاق شد و گفت :
- عمه خانم كارت داره!
وقتي وارد سالن شدم همه دور تا دور نشسته بودند. سالار هم حضور داشت و مقابل پنجره پشت به سالن و رو به حياط نشسته بود. مقابل عمه فخري ايستادم و گفتم :
- عمه جون با من كاري داشتين؟
عمه نگاهم كرد و به سردي گفت :
- از خواهرم و دختراش عذرخواهي كن!
لحنش جدي بود. با حيرت نگاهش كردم و گفتم :
- عمه جون من كه كاري نكردم!
عمه محكم گفت :
- سالومه نشنيدي؟
- خوب اجازه بدين منم حرف بزنم، باور كنيد من هيچ بي احترامي به اينا نكردم....
سميه با لحن بدي گفت :
- انگار تو مشكل شنوايي هم داري نه؟
به سالار چشم دوختم اما او بي حرف مثل يك تكه سنگ به باغ خيره بود. دلم مي خواست به جاي عذرخواهي فحش و ناسزا نثارشان كنم اما نمي توانستم حرفي بزنم. من زنداني اين خانواده بودم و نمي دانستم آنها چه چيزي از من مي خواهند.
به عمه خيره شدم و سكوت كردم. عمه فخري منتظر چشم به لب هايم دوخت. سكوت بدي فضا را پر كرد. از امير هم خبري نبود و صدايش از بيرون شنيده مي شد. خوشبختانه مردها نبودند. صداي عمه دوباره تكرار شد :
- سالومه!
حرفي نزدم. صداي عمه فهيمه اين بار بلند تر در فضا پيچيد :
- يادت نره كه تو كي هستي؟ اگه سالار عزيزم لطف نمي كرد و تو رو نمي آورد الان از گرسنگي مرده بودي. بي خودي خودت رو به ما نچسبون، دختره كولي بي صفت.
سر بلند كردم و به سالار خيره شدم، انتظار داشتم او از من حمايت كند اما حرفي نزد. دستي به موهاي سياهش كشيد و دوباره تكيه داد. عمه فخري گفت :
- كاري رو كه گفتم بكن!
يك بغض سخت گلويم را فشرد، رفتم وسط ايستادم و محكم و بلند گفتم:
- به خاطر تمام توهينهايي كه به من كردين معذرت مي خوام .... به خاطر اينكه نامه هاي شخصي منو خونديد معذرت مي خوام .... به خاطر اينكه به پدر و مادرم توهين كردين معذرت مي خوام ... به خاطر اينكه توي وسايل من هميشه به دنبال يك وسيله تفريحي مي گردين معذرت مي خوام .... به خاطر اينكه به من به چشم يه جذامي نگاه مي كنيد بازم معذرت مي خوام ...
سالار چرخيد و نگاهم كرد. عمه فهيمه بلند گفت :
- برو گمشو دختره ي بي شعور، درست مثل اون مادر ...
صداي سالار مثل يك بمب در فضا منعكس شد :
- بس كنيد!
عمه فهيمه لال شد و دخترها حرفي نگفتند. سالار ايستاد و لنگ لنگانبه سمت در خروجي رفت و همانطور گفت :
- كسي حق نداره اينجا بي احترامي كنه!
بي حرف به سمت اتاق رفتم. از اينكه سالار حرفي نگفت و دعوايي نكرد، راضي بودم. داخل اتاق نشستم و به آينده تاريكي كه در انتظارم بود فكر كردم. غروب وقتي كه از اتاق بيرون آمدم، عمه فهيمه و خانواده اش و دختر بزرگ عمه فخري هم با دو دخترش رفته بودند و من راضي از رفتن آنها با خيالي آسوده بيرون ساختمان نشستم و به غروب خيره شدم. باغ در سكوتي خلسه آور فرو رفته بود. هوا مطبوع و عطر خوش بويي تمام فضا را گرفته بود. صداي يك پرنده يا چند پرنده به گوش خورد. بلند شدم و بالاي ساختمان را نگاه كردم، لك لك ها بودند. با ديدن لك لك ها لبخند روي لبم نشست، هنوز نگاهم به لك لك ها بود كه سالار و عمه فخري از دور به ساختمان مي آمدند. از سارا و پسرش خبري نبود. عمه بي حرف نشست اما سالار هنوز ايستادهبود. لك لك ها با پاي درازشان خستگي از تن بيرون مي كردند. به عمه فخري نگاه كردم و گفتم :
- عمه جون اونجا رو ببين!
به سمت انگشت من خيره شد و بي اعتنا گفت :
- چي اونجا قابل توجه هست؟
- لك لك عمه جون!
حرفي نزد، به سالار نگاه كردم، او هم حالا به بام خيره بود، گفتم :
- لك لك ها اگه روي بام يه خونه بشينن يعني خوشبختي و خبر خوش آوردند!
عمه سرش را تكان داد گفت :
- اين خرافات چيه سالومه؟
- مادرم هميشه مي گفت كه ....
عمه چنان نگاهم كرد كه ديگر ادامه ندادم. مدتي بعد لك لك ها پر كشيدند و رفتند. عمه گفت :
- لابد الان خوشبختي از من دور شد!
خنديدم و گفتم :
- نه، اونا نشستند!
عمه ايستاد و گفت :
- اگه به جاي اين چرت و پرت ها روي رفتارت بيشتر دقت كني بهتره، خواهرم و بقيه دلخور از اينجا رفتند!
عمه داخل رفت. به سالار خيره شدم و گفتم :
- پاتون خوبه پسر عمه؟
بي آنكه نگاهم كند گفت :
- خوبه!
چرخيد، نگاهش به من افتاد و باز نگاهش چنان پر جذبه و هيكلش چنانتنومند بود كه ترسيدم و بي آنكه بخواهم از جا پريدم. سالار نگاهم كرد و خشم از نگاهش شعله كشيد، بعد سرش را تكان داد و داخل رفت. بلند گفتم :
- بازم منو ببخشين!
خنده ام گرفت، دلم نمي خواست از كسي كه اين همه مي خواستمش بترسم اما جذبه سالار چنان بود كه مرا مي ترساند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#46
Posted: 22 Apr 2012 02:19
صبحانه را هم مثل شام به تنهايي خوردم. وقتي به پذيرايي برگشتم، عمه فخري نشسته بود. گفت :
- پاي سالار رو باز مي كني؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
- بيدار هستن؟
بلند شد و گفت :
- خيلي وقته، سالار صبحهاي زود بيدار مي شه!
به سمت اتاق سالار رفتم، در زدم و مدتي طول كشيد تا صداي بم و گيراي سالار را محو شنيدم :
- بفرمايين!
داخل رفتم و عمه پشت سرم داخل شد. سالار با پيراهن آستين كوتاه مشكي و يقه بازش زيباتر از هميشه بود. هيچ وقت او را با اين لباس نديده بودم. شلوار ورزشي سفيد رنگي به پا داشت. سلام كردم، پاسخ داد. عمه گفت :
- مي خواد پات و باز كنه پسرم!
سالار هيچ حركتي نكرد، جلو رفتم و پايين تحت روي زمين نشستم. پاچه شلوار سالار را بالا زدم و باند را باز كردم و گفتم :
- عمه جون بگين آب ولرم بيارن!
عمه بيرون رفت، خمير روي پاي سالار را برداشتم و با دست روي پايشرا لمس كردم و جاي در رفتگي را فشار دادم و گفتم :
- درد دراه؟
سرش را به علامت منفي تكان داد. انگشت بزرگش را تكان دادم و گفتم :
- حالا؟
دوباره سرش را تكان داد، لبخند زدم و گفتم :
- خيلي خوبه! خدا رو شكر!
خانم به همراه سارا وارد اتاق شدند. با آب ولرم پاي سالار را ماساژ دادم و باقي خمير را از روي پايش شستم. وقتي پايش را خشك كردم، بلند شدم و گفتم :
- مي تونيد حالا با خيال راحت راه برين.
سالار نگاهم كرد و سرد و كوتاه گفت :
- ممنون!
از اتاق بيرون رفتم، مدتي طول كشيد تا همگي بيرون آمدند. وقتي همه روي ميز و صندلي هاي بيرون ساختمان نشستند، عمه فخري رو به سالار گفت :
- سالار جان نمي ريم پسرم؟
سالار حرفي نزد. سارا گفت :
- عصر اگه بريم خوبه!
سالار نگاهي به اطراف انداخت. دوست داشتم بگويد نه، اما مي دانستمكه همه آماده رفتن هستن. صداي سالار گوشم را نوازش داد :
- فردا صبح!
كسي ديگر روي حرف او حرفي نزد. خوشحال از اينكه يك شب ديگر را آنجا خواهم ماند، لبخند زدم و بلند شدم تا به سمت چشمه بروم. كفشهايم را در آوردم و دويدم، آنقدر تند كه نفسم بريد. وقتي صداي آب را شنيدم روحم شاد شد، بهترين موسيقي طبيعت صداي آب بود. پاهايم را داخل آب فرو كردم و چشمانم را روي هم گذاشتم. از صداي آب وپرندگان و آن هواي مطبوع غرق لذت شدم و زمزمه كردم :
- مامان مهربون جاي تو خيلي خالي، بابا فريد دوستت دارم، هميشه!
مدتها نشستم و لذت بردم، تا اينكه صداي گامهاي سنگين آشنايي قلبم را به رقص در آورد. سر بلند كردم، سالار بود كه مي آمد. به احترامش ايستادم، نگاهم كرد و نگاهش از چشمانم پايين رفت و به سمت پاهاي برهنه ام كشيده شد. پاهايم را جمع كردم و گفتم :
- اينجا خيلي قشنگه پسر عمه!
حرفي نزد. گفتم :
- اين همه راه رو تا اينجا اومدين براي پاتون خوب نيست!
بازم حرفي نزد، با دست به سنگي اشاره كردم و گفتم :
- اينجا بشينيد!
و خم شدم و با دست روي سنگ را پاك كردم. سالار نشست و نگاهش را به آب زلال دوخت. گفتم :
- اين چشمه خيلي قشنگه!
باز هم سكوت، كاش حرف مي زد. دلم از ديدن حالت پر غرورش لرزيد. بلند شدم و چند قدم راه رفتم، وقتي دوباره برگشتم سالار به همان حالت بود. گفتم :
- پسر عمه، شما از حرف زدن بدتون مياد؟
سر بلند كرد و نگاهم كرد، نگاهش هيچ حرفي نداشت. وقتي چيزي نگفت گفتم :
- من هميشه ساعتها با، بابا فريد حرف مي زدم ... اون قدر كه بابا فريدم سرش درد مي گرفت ...
سالار هنوز نگاهم مي كرد، ادامه دادم :
- ببحشيد اگه پر حرفي مي كنم! هيچ كس ...
ادامه ندادم، يعني از ادامه دادن حرفم ترسيدم. سالار نفس عميقي كشيد و دستانش را در هم قلاب كرد و نگاهش را به نگاهم دوخت. انگار به دنبال يك چيز يا يك كس گمگشته مي گشت و آن را نمي جست. وقتي آن همه مستقيم و نزديك نگاهم مي كرد زانوهايم مي لرزيدو عرق روي پيشاني ام مي نشست. عقب رفتم و به درختي تكيه دادم و مدتي در آن سكوت ديوانه وار تماشايش كردم، به آب زلال خيره مانده بود. از اين همه سكوت خسته شدم، دوباره به سمت سالار رفتم و گفتم:
- پسر عمه!
دوباره سر بلند كرد و نگاهم كرد، يك آن تمام تنم داغ شد. به سختي لبخند زدم و گفتم :
- شما از حرف زدن من ناراحت مي شين؟
بلند شد و گامي به جلو برداشت وقتي نزديكم ايستاد . از ديدن آن همه جذبه و سختي، ترسي ناشناخته باز به دلم چنگ زد. دستش بالا آمد اما من به سرعت عقب رفتم، از ديدن حركتم متحير شد. لب هايش آماده گفتن بود اما من با حركتم او را رنجاندم، چون به سرعت و با نگاهي سرزنش بار از من دور شد. عطر تنش مشامم را پر كرده بود، وقتي به خود آمدم كه چند متري از من دور شده بود. به سرعت دويدم، آنقدر تند كه وقتي پشت سرش رسيدم، ايستاد و برگشت. وقتي خستگي و نفس نفس زدنم را ديد، با لحن خشكي گفت :
- اين جا كفشي براي شما پيدا نمي شه؟
به پاهايم خيره شدم و از خجالت سرم را پايين انداختم. صدايش مثل گوش نوازترين آهنگ ها در گوشم پيچيد :
- حيووني دنبال شما كرده؟
خنديدم و گفتم :
- نه، اومدم تا به شما برسم....
ساكت سرش را چرخاند و چند قدم جلو رفت. از پشت به او خيره شدم. خدايا چقدر اين مرد اخم آلود و سرد را مي خواستم، گفتم :
- من معذرت مي خوام، مثل آدماي احمق بازم شما رو رنجوندم؟
حرفي نزد، گفتم :
- من..
دستش بالا آمد و با خشونت گفت :
- لازم نيست چيزي بگين.
و به راهش ادامه داد. وقتي دور شد بلند گفتم :
- منو به خاطر رفتارهاي احمقانه ام ببخشيد!
سالار دور شد و من با يك لبخند دور شدنش را نگاه كردم تا آنجايي كه از مقابل چشمانم محو شد.
با امير مشغول بازي و دويدن بوديم كه سارا بيرون آمد و بلند گفت :
- امير!
امير به سمت مادرش نگاه كرد. سارا خطاب به امير كه منظورش من هم بودم، گفت :
- مادربزرگ مي گه بيايين داخل.
با امير سمت ساختمان رفتيم. به محض اينكه داخل پذيرايي شديم، عمه فخري گفت :
- سالومه اين چه سر و وضعي واسه ي خودت درست كردي؟ تو فكر مي كني بچه اي ؟
حرفي نزدم، اما خودم مي دانستم پاهايم و تمام لباسم كثيف است. به سمت حمام مي رفتم كه سالار از اتاقش خارج شد، با ديدنم لحظه اي مكث كرد و دوباره به راهش ادامه داد.
لباس عوض كرده و خودم را مرتب كردم و به پذيرايي برگشتم. شوهر سارا هم آمده بود، البته براي بردن سارا و پسرس. شام در محيطي ساكت صرف شد و سالار در تمام مدت اخم كرده بود و حتي يك كلمه هم حرف نزد. دقايقي بعد از شام آنها رفتند و باز من ماندم و عمه و سالار، باغ با رفتن آخرين مهمانان در سكوت فرو رفت. عمه مدتي بعد به اتاقش رفت، خانم مشغول جمع كردن ميز بود. سالار در سكوتي سنگين به نقطه اي دور خيره شده بود. نگاهش كردم، وقتي حواسشنبود مدتها نگاهش مي كردم و لذت مي بردم. سالار قلبم را پر كرده بود، آنقدر زياد كه غم از دست دادن پدر و مادرم كمتر عذابم مي داد و روز به روز محوتر مي شد. حالا سالار اميد باز كردن چشمهايم در هر صبح بود و قلبم با آمدن هر غروب، او را مي خواست. ساعتها تماشايش مي كردم و او متوجه نمي شد. يك لحظه سالار سر برگرداند و نگاهم كرد، بلند شدم و با گفتن شب به خير به اتاق پناه بردم. با ديدن نگاه سالار قلبم طوري مي طپيد كه ديگر هيچ چيز نمي فهميدم و مي ترسيدم حرفي از دهانم خارج شود.
كنار پنجره ايستادم و به شب خيره شدم. از ميان شاخه هاي پيچ در پيچو سبز يك نسيم ملايم به سمتم آمد و صورتم را نوازش داد. دلم مي خواست بيرون بروم اما از سالار مي ترسيدم. اگر مرا آن موقع شب در حال بيرون رفتن مي ديد حتما فريادي بلند بر سرم مي زد، ولي باز وسوسه شدم و از پنجره بيرون رفتم. صداي جيرجيرك ها مثل يك آواز دائمي به گوش مي رسيد و آسمان پر بود از ستاره هاي پر نور. انگار آسمان اين باغ زيباتر از همه جا بود. روي چمن هاي مرطوب نشستم و به آسمان خيره شدم. يك لحظه دلم گرفت، از دوري پدر و مادرم، از دوري گلي و از اين همه تنهايي، وقتي به خود آمدم كه صورتم خيس از اشك بود. روز به روز علاقه من به سالار بيشتر مي شد و و رشته محبت، محكم تر و من مي ترسيدم. تنها كسي كه مرا از ته دل دوست داشت گوهر بود و ميلاد، اگر روزي عمه فخري مي فهميدكه من به سالار نظري دارم حتما بي معطلي مرا از خانه بيرون مي انداخت، پس چه بهتر بود كه مي رفتم اما سالار اجازه نمي داد. چند بارگفتم، او نمي خواست، چرا، نمي دانم. ماه مثل يك چراغ همه جا را روشنكرد، نفس بلندي كشيدم و اشكهايم را پاك كردم. صداي گامهاي كسي را حس كردم . يك نگاه سنگين كه پشتم را داغ مي كرد. سرم چرخيد و سالار را بالاي سرم ديدم. چشمانش در آن سياهي برق مي زد. يك لحظه زبانم بند آمد و دلم زير و رو شد. رويم را برگرداندم، منتظر سرزنش بودم اما سكوت طولاني شد تا اينكه صداي سالار در فضاي باغ طنين انداخت :
- شما تا حالا شده بخوابين؟
لحنش سرزنش بار و محكم بود. بي آنكه نگاهش كنم، از جا بلند شدم و گفتم :
- آره، هر شب مي خوابم!
- از پنجره اومدين بيرون؟
حرفي نزدم، محكم و تلخ گفت :
- بار آخر باشه از پنجره مياين داخل باغ!
برگشتم و نگاهش كردم. در آن سياهي شب و عطر سنگين گياهان سالار مثل يك مجسمه سرد و بي روح ايستاده و تماشايم مي كرد. گفتم:
- شما هم خوابتون نبرد؟
پاسخي نداد و بي اعتنا به من جلو رفت. از اين همه بي اعتنايي او دلم به درد آمد. كنار در ايستاد و منتظر ماند تا من داخل بروم. وقتي از كنارش مي گذشتم، گرماي تنش را حس كردم.
روز بعد، نزديك ظهر بود كه به سمت تهران حركت كرديم. در تمام طول مسير برگشت هيچ كس حرفي نزد، حتي عمه فخري با سالار. از آن همه سكوت و خستگي شب گذشته، خيلي زود خوابم برد و با تكانهاي عمه فخري از جا پريدم و ديدم داخل حياط بزرگِ سنگي عمه فخري هستم.
***
باز هم پاييز سرد و غم انگير از راه رسيد، بيشتر از يكسال بود كه در آن خانه زندگي مي كردم. روزهايم در سكوت و تنهايي مي گذشت، تنها نامه ي گلي مرهم دل تنهايم بود. از وقتي از آن باغ سر سبز در آن درهسر سبز برگشته بوديم دوباره همان احساس كسالت و خواب آلودگي درمن ايجاد شده بود. ميلاد سرش با درس و كلاس نقاشي سرگرم بودو هر غروب ساعتي را با او مي گذراندم. گلي در هر نامه اش اصرار مي كرد به ديدنش بروم يا آنها بيايند، اما نه سالار اجازه رفتن به من مي داد و نه من مي خواستم گلي عزيزم به آنجا بيايد، مي ترسيدم به آنها توهين كنند يا حرفي بزنند. من كه نوه ي اين خانواده بودم با من مثل يك بيمار يا ديوانه رفتار مي كردند واي بر گلي و يار محمد!
هوا سرد بود و من بالاي ايوان روي يك صندلي نشسته و به برگهاي خشك خيره شده بودم. عمه فخري سرما خورده و در رختخواب افتاده بود. سالار هم مثل هر روز سر كار بود. به علت باز شدن مدارس، دخترهاي عمه نمي آمدند و همچنين فصل دانشگاه كه دخترهاي عمه فهيمه مي رفتند. بادي شروع به وزيدن كرد و صداي خش خش برگها تمام حياط را پر كرد. احساس سرما مي كردم اما حالبلند شدن را نداشتم، مثل پيزن هاي از كار افتاده و بي كار از صبح تا شب لب ايوان مي نشستم و حياط را تماشا مي كردم. تنها سرگرمي من ميلاد بود، بقيه وقتم را بيهوده تلف مي كردم. ميلاد مرتب برايم كتاب مي آورد و من شبها ساعتي را به مطالعه مي گذراندم، آن هم به زور و اصرار ميلاد، حوصله ي خواندن را هم نداشتم. گاهي ظهرها كه سالار نبود، بيشتر دلم مي گرفت. نگاهم به آسمان ابري بود كه در حياط باز شد و ماشين زيبا و لوكس و گران قيمت سالار كه حتي اسمش را نمي دانستم وارد حياط شد. تا وقتي سالار از پله ها آمد تكان نخوردم. وقتي بالا رسيد، ايستادم و سلام كردم. نگاهش بي اعتنا روي صورتم نشست و پاسخ داد، سالار با آن پالتوي كوتاه و خوش دوخت، چهار شانه تر نشان مي داد. هنوز نگاهش مي كردم كه گفت :
- شما دنبال دردسر هستين؟
با حيرت تماشايش كردم. ادامه داد :
- توي اين هواي سرد حتما بايد سرما بخوريد؟
بي حرف به سمت در رفتم، به اخلاق تند سالار و به بهانه هاي پي درپي او عادت كرده بودم و دلخور نمي شدم چون دوستش داشتم. كنار در ايستادم تا سالار اول وارد شد، به محض ورودش پرسيد :
- مادر كجاست؟
به در اتاق اشاره كردم و گفتم :
- عمه توي اتاقشون هستن، صبح دكتر اومد ... حالشون بهتره!
سالار به سمت اتاق عمه رفت و وارد اتاق شد. نيم ساعت بعد بيرون آمد و روي مبل نشست و گفت :
- به گوهر خانم بگو غذاي مادر و ببره داخل اتاق!
در حالي كه براي آوردن چاي مي رفتم گفتم :
- گوهر خانم رفته غذاي ميلاد رو بده، خودم براي عمه غذا مي برم!
وقتي فنجان چاي را مقابل سالار گذاشتم نگاه كرد. كاش هيچ وقت نگاهم نمي كرد، هر وقت اين طوري نگاهم مي كرد تمام تنم مي لرزيد و حالم دگرگون مي شد. هنوز نگاهم مي كرد و گفتم :
- تا داغِ بفرمايين!
فنجان را برداشت و چايش را آرام آرام خورد، گاهي از بالاي فنجان نگاهم مي كرد. وقتي چايش تمام شد، به خود جرات دادم تا تصميمي كه روزها قبل گرفته بودم به زبان بياورم.
- پسر عمه؟
سر بلند كرد، گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#47
Posted: 22 Apr 2012 02:21
- مي شه اجازه بدين من چند روز برم؟
تكيه داد و دستهايش را پر غرور در دو طرف مبل قرار داد و پرسيد :
- كجا؟
لبم را تر كردم و گفتم :
- خونه ... پيش ....
حرفم را قطع كرد و گفت :
- يكبار قبلا در مورد حرف زديم، نه؟
جلوتر رفتم و گفتم :
- پسر عمه .... اگه ....
بلند و محكم گفت :
- سالار عادت نداره يه حرف رو دو بار تكرار كنه، روشنه؟
لحنش و صدايش چنان محكم و سخت بود كه اشك بي اختيار روي گونه هايم فرود آمد. سالار اشكهايم را ديد اما حركتي نكرد. بلند شد و گفت:
- غذا آماده س؟
به سمت آشپزخانه رفتم و مدتي بعد ميز آماده بود تا سالار بنشيند. وقتي نشست، گفت :
- پس چرا نمي شينين؟
در حاليكه چند قدم دور مي شدم گفتم :
- من سيرم، اشتها ندارم ....
دستانش را روي ميز گذاشت و گفت :
- غذاي مادر رو كه دادين برگردين سر ميز!
در حالي كه از عصبانيت دلم نمي خواست فرياد بزنم به سمت اتاق عمه فخري رفتم. عمه بي حال و رنگ پريده روي تخت افتاده بود. بلندش كردم و غذا را مقابلش گذاشتم، گفت :
- غذاي سالار رو دادي؟
- گوهر خانم رفته غذاي ميلاد و بده، ميلاد هم سرما خورده، من غذا رو گذاشتم و الان پسر عمه دارن مي خوردن!
حرفي نزد. گفتم :
- كمك كنم بخورين؟
سرش را تكان داد. وقتي به سمت در مي رفتم پرسيد :
- سارا يا سميه زنگ نزدن؟
ايستادم و گفتم :
- چرا با گوهر حرف زدن، سارا خانم گفتن امير گلو درد داره و سميه خانم هم گفتن مهمان دارن و نمي تونن بيان!
عمه ناراحت شد اما به روي خودش نياورد، گفتم :
- عمه جون هر كاري داشتين به من بگين!
و از اتاق خارج شدم. آن سوي ميز سمت چپ سالار نشستم، هنوز شروع نكرده بود. گفت :
- مادر غذا مي خوره؟
آهسته گفتم :
- بله!
در سكوت مشغول خوردن شدم، اما گاهي زير چشمي او را تماشا مي كردم. وقتي دست از غذا كشيد، گفت :
- چاي آماده س؟
بلند شدم، گفت :
- اول غذا رو تموم كنيد!
لحن و كلامش چنان بود كه به هركس يكبار هر حرفي را مي زد، ديگر جرات مخالفت را نداشت. نشستم و به زور باقيمانده غذايم را تمام كردم.
بعد از خوردن چاي به اتاقش رفت، من به اتاق عمه رفتم تا داروهايش را سر ساعت بدهم. وقتي خوابيد از اتاق عمه خارج شدم و ميز را جمع كردم. براي شستن ظرفها خود گوهر آمد و اجازه نداد بشورم. از پله ها بالا رفتم، وقتي روي پاگرد رسيدم سالار كنار در اتاقش ايستاده بود.
بلند گفت :
- فكر مي كنين براي شما چند بار يك حرف را تكرار كرد؟
از سمت پله هايي كه به اتاق منتهي مي شد بالا رفتم و گفتم :
- پسر عمه، من كاري كردم؟
دستش دراز شد و به پاهايم اشاره كرد. فهميدم از صداي دمپايي هايم ناراحتِ، مي دانستم از شنيدن صداي بلند روي پله ها بيزار است. گفتم :
- ببخشيد!
بعد خم شدم و دمپايي هايم را از پا بيرون آوردم. به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم و به عكس پدر و مادرم خيره شدم. دستي روي عكس كشيدم و گفتم :
- مامان چه كار كنم نمي ذاره، دلم براتون تنگه، براي گلي اما سالار نمي ذاره، چون سالارِ ... نمي دونم اين همه حق و كي به اون داده؟ دلم مي خواد فرار كنم اما هيچ كجاي اين شهر رو بلد نيستم ... بابا فريد كمكم كن ...
***
از يك طرف علاقه زياد من به سالار و از طرفي دلتنگي، باعث مي شد كه اين روزها دائم گريه كنم. خانه در سكوتي سنگين گم بود، مقابل آيينه خودم را مرتب كردم و از اتاق خارج شدم. وقتي وارد خانه ي گوهر شدم، ميلاد داشت سرفه مي كرد. با ديدنم لبخند بي رمقي زد و سلام كرد، مقابلش روي يك صندلي چوبي نشستم. گوهر براي آوردن چاي بيرون رفت. ميلاد نگاهم كرد، گفتم :
- بهتر شدي؟
سرش را تكان داد. رنگش زرد بود، گفت :
- چته؟
ميلاد پسر باهوشي بود، خيلي زود مي فهميد. با ميلاد راحت بودم. گفتم :
- هيچي!
خنديد و پرسيد :
- دوباره گريه كردي؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
- وقتي دلم مي گيره .... وقتي حتي يك ثانيه هم به من اهميت نمي دن... خوب چاره اي ندارم جز اينكه گريه كنم .... سالار نمي ذاره برم، يك سال بيشتر ... دائم بهانه مي گيره .... شدم يه ....
گوهر وارد اتاق شد و با يه دنيا مهرباني گفت :
- سالومه، عمه خانم خوابيد؟
- آره!
گوهر از اتاق خارج شد. لب تخت ميلاد نشستم، دستش جلو آمد و روي دستم قرار گرفت و آهسته گفت :
- اينقدر غصه نخور، درست مي شه!
- چه طوري ميلاد؟ من اينجا رو دوست ندام .... من ....
با لحن كنايه آميز گفت :
- آدماشم دوست نداري؟
نگاهش كردم، در نگاهش هزاران سوال بود. گفتم :
- بعضي وقتا حقيقت اون طور كه بايد مهم نيست و گفتنش هيج فايده اي نداره! « پدرم هميشه مي گفت وقتي حرفي مي خوايي بزني فكر كن ببين ضرورت داره، حقيقت داره، محبت داره؟ اگه ضرورت داشت و حقيقت داشت اما محبت نداشت هرگز نگو! »
خنديد و دستم را فشرد و گفت :
- من و مامان چي از ما هم ...
ضربه اي روي سرش زدم و گفتم :
- الكي حرف ها رو قاطي نكن ... خودت مي دوني منظور من چيه ... لوس!
بلند خنديد و دستي روي پاهايش كشيد، پاهايي كه هيچ حسي نداشت. نگاهم به پاهاي لاغر ميلاد خيره شد، صدايش شاد و بي خيال گوشم را پر كرد :
- مي خواي روي پاهاي من بزني تا دلت خنك بشه؟
خنديدم و نگاهش كردم. گفت :
- با يك دست شطرنج چه طوري؟
بلند شدم و بساط شطرنج را چيدم، با اينكه تا حدودي بازي را ياد گرفته بودم اما باز هم مهارت ميلاد را نداشتم و او مثل هميشه از من مي برد. نفهميدم چقدر زمان گذشت كه از خانه گوهر بيرون آمدم و داخل نشيمن نشستم. هيچ صدايي نمي آمد. روي يك مبل نشستم و مدتي بعد صداي سرزنش آلود سالار تمام تنم را لرزاند :
- معلوم هست شما كجايين؟
از جا پريدم و نگاهش كردم، مستقيم و اخم آلود نگاهم كرد و گفت :
- از اين به بعد هر وقت خواستن از اين قسمت بيرون بريد قبلش خبر بدين و اجازه بگيرين!
جرات هيچ اعتراضي نداشتم. سالار خشم آلود و عصباني به سمت در رفت.گفتم :
- چاي نمي خورين؟
بي اعتنا به من خارج شد، حتي قهر و اخم سالار هم برايم شيرين بود. دوستش داشتم و ديدن او در هر لحظه و در هر مكان دلم را آرام مي كرد و با همان آهنگ آرام و سردي كه در حرف زدنش بود، دلم را مي لرزاند. عطر سالار كه حالا به خوبي آن را مي شناختم بهترين بويي بود كه حس مي كردم، عطر مخصوص خود او بود. غروب آن پاييز دلگير، سارا وسميه بدون بچه هايشان به ديدن عمه فخري آمدند. حدود يك ساعت داخل اتاق عمه نشستند و بعد بيرون آمدند. وقتي از اتاق خارج شدند، من داخل پذيرايي روي مبل نشسته و روزنامه مي خواندم. سميه با ديدنم بي ملاحظه گفت :
- به جاي روزنامه خوندن مي توني براي مامان يه ليوان آبميوه ببري!
روزنامه را روي ميز گذاشتم و ايستادم. دوباره صداي پر كينه اش فضا راپر كرد :
- من نمي دونم سالار چه فكري كرده كه اين دختره ي دست و پا چلفتي رو آورد اينجا!
سارا بي حرف فقط نگاهم كرد. به چشمان ريز و بادامي سميه خيره شدم، نزديك آمد و با نفرت تمام دستش را روي صورتم گذاشت و گفت:
- مثل خيره سرها به من زل نزن و برو كمي اتاق مامان رو مرتب كن!
بعد آهسته تر از قبل گفت :
- خيال نكن پاتو گذاشتي تو اين خونه ديگه شدي يه آدم درست و حسابي، تو هنوز هم همون دختر كولي پاپتي هستي، فهميدي؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
- بله فهميدم!
ايستادم تا آنها از در خارج شدند. بعد از رفتن آن دو، گوهر از آشپزخانه خارج شد و با مهرباني ذاتي اش گفت :
- دلخور نباش ... ولشون كن اينا رو ....
در حالي كه تنم از خشم مي لرزيد، گفتم :
- امشب دوباره مي رم با سالار صحبت مي كنم ... اگه اين بار ديگه بگه نه .... فرار مي كنم و به يار محمد مي گم بياد دنبالم .... نمي خوام اين جا ...
گوهر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت :
- دختر خوشگل جوش نكن، توكل كن به خدا ... اصل كار آقا سالار كه كاري به كارت نداره و عمه فخري هم خدا رو شكر اذيتت نمي كنه .... تازه من كه خيال مي كنم عمه خانم يه جورايي دوستت داره!
خنديدم و گفتم :
- لازم نيست واسه ي دلخوشي من اين حرف ها رو بزني، من خودم روز اول همه چيز و از زبون عمه فخري شنيدم.
نيم ساعت بعد عمه فهيمه و دختر بزرگش انيسه براي ملاقت عمه آمدند. اين بار عمه از اتاقش بيرون آمد و داخل پذيرايي نشست. هنوز نشسته بودند كه سالار آمد و كنار عمه نشست، ساكت سنگين يك سلام كوتاه گفت و لم داد.
مدتي بعد احسان به دنبال آنها آمد، اما ديگر اجازه ورود به آن خانه نداشت. همان داخل كوچه منتظر شد تا آن دو رفتند. عمه به سختي از جا بلند شد و گفت :
- سرم خيلي درد مي كنه نمي تونم بشينم ببخش سالار جان!
سالار نگاهي به مادرش كرد و با لحن آرامي گفت :
- من كه گفتم از رختخواب بيرون نيايين!
عمه نگاهي به من انداخت و گفت :
- سالومه ... يه ليوان آب بيار وقت قرص هامه!
وقتي از اتاق عمه خارج شدم سالار رفته بود، تصميم گرفتم بار ديگر بااو صحبت كنم.
گوهر سيني چاي و يك ظرف ميوه در دستش بود. با ديدنم گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#48
Posted: 22 Apr 2012 02:23
گوهر سيني چاي و يك ظرف ميوه در دستش بود. با ديدنم گفت :
- اِ .... پس چرا آقا سالار منتظر چايي نشد!
سيني را از دستش گرفتم و گفتم :
- من مي برم!
گوهر خواست اعتراضي كند اما من سريع از او دور شدم. صداي گوهر، آهسته به گوشم خورد :
- عصبانيش نكني سالومه عزيزم، آروم برو!
پشت در اتاق سالار مكث كردم و در زدم، صداي خسته و آرام او از پشت درگوشم را نوازش داد :
- بفرمايين!
داخل رفتم و در را پشت سرم بستم. سالار روي يك كاناپه با حالتي راحتنشسته بود. بلوز پاييزي يقه هفتي به رنگ خاكستري به تن داشت. نگاهم كرد، با آرامش جلور رفتم و سيني را روي ميز گذاشتم. وقتي ايستادم باز نگاهم كرد، نگاه چشمان پر رازش دلم را آشوب كرد. نفس عميقي كشيدم و منتظر شدم. سالار لب گشود :
- ممنون!
دستانم را در هم گره كردم و گفتم :
- پسر عمه مي خواستم باهاتون حرف بزنم اگر ....
دستش بالا آمد و صريح و بي پرده گفت :
- بريد بيرون!
اگرچه از لحن كلامش رنجيدم اما ايستادم و نگاهش كردم. پا روي پا انداخت و تكيه داد و گفت :
- شنيدي؟
- شنيدم اما گفتم كه .... مي خوام با شما حرف بزنم، خواهش مي كنم پسر عمه!
حرارت مطبوعي تمام تنم را فرا گرفت. عطر سالار، صداي گيرايش و چهره اخم آلود و سردش را مي خواستم. حالا احساس پدرم، احساس مادرم را درك مي كردم و با تمام وجود حس مي كردم. صداي سالار دوباره اتاق را پر كرد :
- من نمي فهمم چرا هر بار بايد براي شما چند بار تكرار كرد .... اگهراجع به رفتنِ كه بايد بگم سالار يه بار حرف مي زنه ....
جلوتر رفتم و مقابلش ايستادم و گفتم :
- ترو خدا پسر عمه ... من مي خوام برم.... من اين جا ...
صداي بلند سالار مثل انفجار بمب در فضاي اتاق طنين انداخت :
- بس كنيد!
صدا در گلويم گم شد و اشك بي اختيار روي گونه هايم لغزيد، هنوز ايستاده بودم كه صداي سالار دوباره در فضا پيچيد :
- چرا اين همه اصرار به رفتن دارين؟
به آكواريم بزرگ و زيباي مقابلم خيره شدم و گفتم :
- دلم براي پدر و مادرم تنگه!
حالا سالار داشت در اتاق قدم مي زد. گفت :
- اونا كه مردن! براي يه مشت خاك دلتون تنگ مي شه؟
برگشتم و نگاهش كردم، حرفي براي گفتن نداشتم. دستانش را روي سينه در هم قلاب كرد و به ديوار تكيه داد و گفت :
- من هنوز نشده حرفي رو دو بار تكرار كنم اما شما مجبورم مي كنين ومن اصلا از اين رفتار خوشم نمي آد و نه از حرف زدن زياد ... تا عصباني نشدم بريد بيرون و ديگه ام راجع به رفتن فكر نكنين!
در حالي كه دستم را روي آكواريوم مي كشيدم گفتم :
- چرا نمي ذارين برم؟
سالار جلو آمد و مقابلم ايستاد، آنقدر نزديك بود كه عطر تنش، گرماي وجودش را حس مي كردم. سرش خم شد و نگاهم كرد، بعد گفت :
- ديگه نمي خوام چيزي بشنوم!
- اما من مي خوام بشنوين!
دستش با سرعت بالا رفت تا روي صورتم فرود آيد اما در بين آسمان و زمين دستش ثابت ماند، از ترس چشمانم را بستم و عقب رفتم.
چقدر اين مرد برايم ترسناك مي نمود. صداي سالار گوشم را پر كرد :
- لااله الاالله .... استغفرا....
چشم باز كردم، اما زبانم انگار لال شده بود!
سرم گيج رفت، چشمانم را روي هم گذاشتم تا بتوانم نفس بكشم. چند ثانيه روي زمين نشستم و وقتي نفسم بالا آمد، با بغضي در گلو گفتم :
- شما خيلي بي رحم هستيد!
سالار پشت به من داشت، پهناي شانه اش را مي ديدم. گفت :
- ديگه نمي خوام حتي يه كلمه هم بشنوم!
لحنش محكم بود. از اتاق او خارج شدم و به اتاقم پناه بردم. آنقدر گريه كردم كه چشمانم شروع به سوختن كرد. سالاري كه من مي خواستم يك انسان سرد و سخت بود، اگر مادرم عاشق شد، عاشق مردي شد كه مهربان بود و دل رحم، اما من دل به مردي دادم كه نه محبت مي دانست و نه عاطفه، دستور، بهانه، فرياد تنها چيزي بود كه سالار مي دانست. با غروري كه شكسته بود آه كشيدم. موقع شام وقتي گوهر دنبالم آمد بيرون نرفتم. وقتي وارد اتاق شد، پشت به او روي تخت داشتم. براي اينكه نزديك تر نشود گفتم :
- سيرم، حالم خوب نيست!
از اتاق بيرون رفت اما در را نبست. پتو را روي سرم كشيدم، مدتي بعد صدايي شنيدم. سرم را از زير پتو بيرون آوردم و گفتم :
- گفتم كه نمي خوام!
گوهر شانه ام را گرفت و گفت :
- آقا سالار گفت منتظر هستن شما ميز و بچنين!
روي تخت نشستم. گوهر با حيرت نگاهم كرد و گفت :
- چشمات چي شده .... بذار ببينم!
- چيزي نيست!
خودم را مقابل آيينه مرتب كردم و دمپايي به پا كرده و از اتاق خارج شدم. از روي عمد دمپايي هايم را محكم روي پله ها مي كوبيدم تا صدا ايجاد كند. وقتي به ميز رسيدم سالار پشت ميز سر جاي هميشگي نشسته بود. نگاهم نكرد. ظرف ها را از داخل آشپزخانه برداشتم و شروع به چيدن ميز كردم. در تمام مدتي كه ميز را مي چيدم سالار حتي ثانيه اي سر بلند نكرد. وقتي عمه فخري آمد و نشست، من هم نشستم و هر سه ساكت مشغول شديم. اما چيزي از مزه آن برنج و خورشت نفهميدم.
- سالومه چرا بازي مي كني؟
صداي عمه بود كه گرفته تر از هر زمان ديگر بود. نگاهش كردم و گفتم :
- سير شدم.
عمه سرش را پايين انداخت، اما به سرعت سر بلند كرد و پرسيد :
- چشمات چي شده؟
به عمه خيره شدم، احساس كردم سالار نگاهم مي كند. دلم مي خواستبلند بگويم كه از دست شما و پسرتون ديوانه شدم، اما نفس كشيدم و آرام گفتم :
- كمي سرم درد مي كنه!
عمه با دقت نگاهم كرد و دوباره گفت :
- سالومه چقدر بايد بهت گفت كه مثل بچه ها رفتار نكني، اون قدر بالا و پايين مي پري كه خيس عرق مي شي بعدم كه هوا سرده ...
حرفي نزدم، نگاهم به چشمان سياه سالار خيره ماند. عجيب بود به جاي آنكه از او دلخور يا منتفر باشم، دلتنگ نگاهش بودم. انگار چيزي در قلبم اضافه شد، انگار همه چيز در وجودم منجمد شد و زمزمه ي مبهمي در گوشم پيچيد. نگاه سالار چشمانم را نوازش داد، اگرچه نه مهري داشت و نه گرمايي. انگار در سكوت سنگين سالار و نگاه بي حرفش يك صدايي بود كه بايد مي شنيدم، صداي عمه موجب شد كه نگاه ازاو بگيرم.
- سالومه غذاتو تموم كن!
بلند شدم و بي حرف مشغول جمع كردم ظرفها شدم. عمه گفت :
- پس گوهر خانم كجاست؟
- توي آشپرخونه، دستش بنده حتما!
وقتي به آشپزخانه رفتم گوهر خانم داشت گاز را تميز مي كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت :
- دستت درد نكنه!
- خواهش مي كنم كاري نكردم!
وقتي برگشتم، گوهر هم پشت سرم آمد و يك فنجان چاي آورد. سالار نگاهش به نقطه اي دور خيره مانده بود. عمه سرفه مي كرد و آهسته حرف مي زد، سالار سر به زير گوش مي داد. وقتي عمه ايستاد رو به منگفت :
- سالومه برام آب بيار!
دلم نمي خواست با سالار تنها باشم، بنابراين بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بعد داروهاي عمه را دادم و اتاقش را كمي مرتب كردم و از آنجا خارج شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#49
Posted: 22 Apr 2012 04:22
از روي عمه با سر و صدا از پله ها بالا رفتم، هنوز دستگيره ي در اتاق رانگرفته بودم كه صداي قدم هاي سالار به گوشم خورد. برگشتم و بي آنكه بخواهم او را ديدم كه با خشمي آشكار نگاهم مي كند، دلم لرزيد و دستم به در قلاب شد. صدايش پيچيد :
- بيايين اينجا دختر خانم!
و داخل اتاقش رفت. مدتي مردد ايستادم، اما بالاخره قدم برداشتم و به سمت اتاق سالار رفتم. قلبم مثل يك پرنده زخمي خودش را به ديواره ي دلم مي كوبيد. وقتي وارد اتاق شدم، ايستاده بود و حياط را تماشا مي كرد. ساكت ايستادم و منتظر بهانه بعدي او شدم. دقايقي طولاني طول كشيد تا اينكه صدايش در آمد :
- قصد جنگ دارين؟ اين بار چندمه كه به شما مي گن بي سر و صدا راه برين؟
حرفي نزدم. برگشت و خيره نگاهم كرد، چقدر چشمان سياهش برق مي زد. گفتم :
- نه، پدرم جنگ يادم نداد!
جلو آمد و گفت :
- اما رفتار شما چيزي غير از اين نشون مي ده، از روزي كه اومدين من دائم دارم به شما گوشزد مي كنم؛ خستم كردين كاري نكنين كه من عصباني بشم و گرنه ....
با غرور مخصوصي حرف مي زد. انگار روي موجهاي خشمگين دريا راه مي رفتم. گفتم :
- اشتباه كردين منو به خونه راه دادين پسر عمه!
دستش عصباني روي موها كشيده شد و گفت :
- هيچ كس حق نداره با من اين طوري حرف بزنه دختر خانم، اگه حرفي نمي زنم روي حساب بچگي شماست وگرنه ...
جلو رفتم، آنقدر نزديك تا نفسش را حس كنم. سالار يه قدم عقب رفت. گفتم :
- بذاريد من برم ... من ....
- علت اين همه اصرار چي مي تونه باشه؟
نگاهش كردم مستقيم از ته دل، با تمامي وجود. نگاه از من گرفت. گفتم :
- اگه بمونم ممكنه براي همه دردسر درست بشه ... و من نمي خوام كه ....
رفت توي حرفم و گفت :
- دارين تهديد مي كنين؟
- نه ... به روح بابا فريدم نه ... شما رو قسم به هر چي مي پرستين.... به جدتون قسم مي دم كه بذاريد برم ...
نفس عميقي كشيد و نشست. گفت :
- اين جا زندانه يا قفس؟ شما دارين به من توهين مي كنين با اين رفتاري كه شما دارين!
- به جون خودم نه پسر عمه ... من هيچ وقت نه به شما و نه به عمه فخري نمي خوام بي احترامي بكنم فقط ...
سالار منتظر نگاهم كرد و من ساكت شدم. جلوي مبل مقابل پاهايش ايستادم و گفتم :
- من نمي خوام باعث ناراحتي شما يا عمه بشم ... پس بذاريد برم ...
سرد و كوتاه گفت :
- اما شديد ... شما مدام دارين منو ناراحت مي كنين! شما مدام منو عصباني مي كنيد!
دستانش را از هم باز كرد، بلوز روي تنش كشيده مي شد و گردن پهن و روشنش برق مي زد. دلم مي خواست سرم را در آغوش او بگذارم. يك لحظه نمي دانم چه شد، حركت دلنشين او، اخم زيباي او و صداي گيرايش مرا افسون كرد و نفهميدم چه مي گويم يا چه مي خواهمبگويم. اختياري نداشتم و گفتم :
- من عاشق شما شدم!
سالار فقط نگاه كرد، نه مژه زد و نه نفس كشيد. ادامه دادم :
- من به شما دلبسته ام ... من به شما وابسته شدم ... توي قلبم فقط شما ...
بلند شد و از من دور شد. گفتم :
- به خاطر اينكه نمي خوام دردسر درسته بشه، من مي خوام و بايد برم!
برگشت و مقابلم خم شد. با تهديد و با لحني كه لرزش داشت و مثل هميشه نبود، گفت :
- شما عقلتون رو از دست دادين؟
- نه من حقيقت رو گفتم .... هر چي توي دلم بود، من شما رو دوست دارم ... اون قدر زياد كه باور نمي كنيد.
لبخند زد، براي اول بار در حضور من و لبخند شيرينش برايم زيبا و جالب بود. چهره اش به قدري تغيير كرد كه دلم را لرزاند. دستي به صورتشكشيد و گفت :
- مسخره س! دختر خانم شما چند سالتونه؟ شرط مي بندم كه هجده رو ندارين!
نگاهم روي شال سبز سالار كه روي ميزش بود خيره ماند، به سمت ميز رفتم و شال را برداشتم و بو كردم. اين شال وقتي دور گردن سالار بود بسيار زيبا بود. گفتم :
- وقتي اين سال رو مي ندازين من خيلي دوست دارم!
سالار نشست و نگاهم كرد. بي آنكه نگاهش كنم، گفتم :
- نمي خوام عاقبتم مثل عاقبت پدر و مادرم بشه .... من مي خوام برم و اگه شما نذارين فرار مي كنم! من مي دونم شما و همه ي اقوام شمااز من متنفر هستين!
سالار دوباره ايستاد و نزديك آمد، درست رو به روي من؛ در نگاهش هيچ چيز نديدم جز سرگرداني. صداي محكم او بلند به گوشم رسيد :
- ديگه نمي خوام حرفي بشنوم يا جلوي من ظاهر بشين!
- پسر عمه عاشق شدن كه گناه نيست، هست؟
دوباره نگاهم كرد و من ادامه دادم :
- من نمي خوام باعث ناراحتي شما و عمه بشم ... مي دونم كه اگه بمونم ديگه راه فراري ندارم ... بابا فريد هميشه مي گفت هر چي توي دلت هست به زبون بيار، منم از اون ياد گرفتم ...
يك لحظه دست سالار با بي رحمي بالا رفت و محكم روي صورتم جا گرفت. آنقدر محكم كه برق از سرم پريد، گيج به ديوار خوردم و شال سبز سالار از دستم رها شد. صداي سالار مثل يك صداي محو در گوشمطنين انداخت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#50
Posted: 22 Apr 2012 04:23
- مي ري توي اتاقت و همه چيز رو فراموش مي كني .... سعي نكن اون روي منو بالا بياري ... من اگه تو رو آوردم فقط خواسته ي كسي بود وبس ... نه به ميل خودم ... من هيچ علاقه اي به شنيدن اين حرفهاي مزخرف ندارم ... عشق كلمه اي كه توي اين خونه همه ازش متنفر هستن ... مي فهمي؟
ايستادم، شال را روي ميز گذاشتم و با غروري شكسته و دلي زخم دار به سمت در رفتم. كنار در ايستادم و گفتم :
- دوستتون دارم خيلي زياد منو ببخشين ... بهتون دلبستم منو ببخشيد ... ناراحتتون كردم منو ببخشين ... من مي رم توي سلول خودم و ديگه م بيرون نمي آم.
ادامه ندادم و از اتاق خارج شدم. نمي دانستم اعتراف كردن به عشق ميتواند اين همه راحت باشد، بي هيچ ترسي گفتم اما پاسخي نشنيدم. عشق من به سالار يك طرفه بود. راست مي گفت سالار، عشق در اين خانه پوچ و بي معني بود، همه از عشق بيزار بودند و باعث آن مادر منبود. مادر مهربان من!
از آن شب به بعد تا يك هفته از اتاق خارج نشدم. نه به اصرار گوهر و نه به اصرار عمه فخري، خودم را به پا درد و كمر درد مي زدم تا وقتي كه سالار در خانه ست از اتاق خارج نشوم. اگرچه دلم براي آن نگاه موقر و بي حرف تنگ بود، اما صبر مي كردم و در سكوت و تنهايي در كنار عكس پدر و مادرم روزها را شب مي كردم. در آن يك هفته به ديدن ميلاد هم نرفتم، حتي نامه گلي هم در آن هفته مرا خوشحالنكرد.
صداي باران موجب شد چشم باز كنم، هوا ابري و نيمه تاريك بود. ساعت از ده مي گذشت و من تا آن موقع صبح خواب بودم، بلند شدم و خودم را مرتب كردم. درست هشت روز مي شد كه سالار را نديده بودم. داشتم موهايم را مي بافتم كه گوهر وارد اتاقم شد. با ديدنم لبخند زد و گفت :
- بهتري!
نگاهش كردم و گفتم :
- آره خوبم!
سيني صبحانه ام را كنار در گذاشت و گفت :
- ميلاد رو نمي بيني؟ خيلي ناراحته، نمي تونه بياد خودت كه مي دوني!
روسري روي سرم انداختم و گفتم :
- چرا الان مي رم مي بينمش، عمه فخري كجاست؟
به سمت پنجره رفت و گفت :
- توي نشيمن نشسته و با تلفن صحبت مي كنه ...
بي آنكه چيزي بخورم پايين رفتم. عمه روي مبلي لم داده و فكر مي كرد. با شنيدن گامهاي من سر بلند كرد و نگاه كرد. سلام كردم، گفت :
- چه عجب، حالا خوب شدي؟
- خوبم، عمه ببخشيد اين يك هفته نتونستم ....
دستش را بلند كرد و سرش را تكان داد، ادامه ندادم. عمه بلند شد و به اتاق رفت. من هم به سمت خانه ي گوهر رفتم.
ميلاد با ديدنم مدتي خيره نگاهم كرد و بعد با چرخش به سمت من آمد و دستش را دراز كرد، سلام كرد و دستش به آرامي دستم را لمس كرد. لبخند زدم و گفتم :
- سلام!
مقابلش نشستم، ميلاد هم كمي دورتر رفت و منتظر نگاهم كرد. وقتي سكوتم را ديد، گفت :
- چقدر لاغر شدي!
خنديدم و گفتم :
- راستي؟
سرش را تكان داد. صداي باران آوازي غمگين داشت. گفتم :
- صداي بارون دلگير نه؟
حرفي نزد. وقتي نگاهش كردم، پرسيد :
- سالومه تو چته؟
به نقاشي هاي دور تا دور ديوار خيره شدم و گفتم :
- هيچي فقط احساس مي كنم دارم ديوانه مي شم، احساس مي كنم توي يه قفس دارم جون مي دم، ميلاد انگار دارم تموم مي شم! مثل يكقناري كه توي يه قفس طلايي بال بال مي زنه!
دستي روي چرخ ويلچرش كشيد و گفت :
- باز با سالار حرف زدي؟
- آره، به جاي جواب يك سيلي محكم زد توي گوشم.
ادامه ندادم. ميلاد با حيرت گفت :
- پس مامان مي گفت صورتت كبود شده به خاطر اين بود؟
- آره، اون اصلا نمي شنوه، نمي خوام نا شكري كنم اما خوب گاهي به خدا گله مي كنم ....
ميلاد نزديك تر آمد و پرسيد :
- تو فقط به خاطر اينكه نمي ذارن بري اين همه پژمرده شدي؟
نگاهش كردم، انگار ميلاد همه چيز را مي دانست. دروغ نمي دانستم، بغضي راه گلويم را گرفت و آهسته گفتم :
- نه ...
دستش را روي سرم گذاشت و گفت :
- سالومه؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن