ارسالها: 7673
#51
Posted: 22 Apr 2012 04:24
دستم را روي پاهاي بي حس ميلاد گذاشتم، پاهايي كه مثل دو تكه چوب خشك و سرد بود. اگرچه ميلاد از من كوچكتر بود اما آنقدر رفتارش خوب و مردانه بود كه احساس مي كردم او مي تواند راز دارم باشد. همانطور كه دستم روي پاهاي ميلاد بود گفتم :
- يه چيزايي هست ميلا كه من ...
هيچ صدايي نيامد. ادامه دادم :
- نمي تونم به زبون بيارم اما دلم مي خواد كه برم تا به سرنوشت مادرم دچار نشم!
سر بلند كردم و نگاهش كردم. ميلاد دستي به صورتش كشيد و گفت:
- ناراحت نباش، تقصير تو اينه كه دلت خيلي صاف و پاكهِ!
لبخند زدم. گفت :
- ناراحتي از اينكه عاشق سالار شدي؟
ميلاد خيلي باهوش بود و خيلي زود جريان را بي آنكه من بگويم فهميد. سرم را تكان داد و گفتم :
- نه، احساس غرور مي كنم .... حالا بابا فريد و مامان مهربون و درك ميكنم ... حالا مي فهمم چرا بابا پشت به همه كس و همه چيز كرد، حالا مي فهمم چرا درسش و رها كرد، چون كه عشق خيلي شيرينه!
ميلاد خنديد و تكيه داد. گفتم :
- به نظرت من كار بدي كردم؟
باز هم خنديد و گفت :
- خانم معلم و باش، داره از من مي پرسه!
خنديدم. ميلاد با آن كلام سنگين و مهربانش همراز و مونسم بود. مدتي با شوخي و خنده مرا سرگرم كرد و موقع رفتن گفت :
- سالومه مراقب باش، اينا به پسر خودش رحم نكردن ...
- مي دونم ... مراقبم نگران نباش!
ميلاد در حاليكه چرخش را به سمت پنجره مي برد، گفت :
- عشق هم مثل آتشِ هم مثل آبه ... مي سوزونه مثل آتش و آرام مي كنه مثل آب.
خنديدم و از خانه آنها خارج شدم. وقتي خواستم از پله ها بالا بروم صدايعمه فخري موجب شد بي حركت بايستم :
- سالومه امروز توي اتاقت ناهار نمي خوري، حالت كه خوبه ديگه!
خواستم بهانه بياورم اما عمه با نگاهش مرا دعوت به سكوت كرد. بعد نشست و گفت :
- امشب خونه ي فرخ لقا، مي شناسي كه؛ دعوت داريم، خواسته تو رو هم ببريم ....
- مي شه من نيام عمه جون؟
اشاره كرد به مبل مقابلش، به سمت مبل رفتم و نشستم. گفت :
- روزي كه اومدي اينجا بهت گفتم بايد چه طوري رفتار كني و به حرف كي گوش كني، نگفتم؟
حرفي نزدم. عمه ادامه داد :
- يكسال بيشتره اين جايي، هنوزم بايد برات توضيح بدم؟
باز هم سكوت كردم. عمه ادامه داد :
- فقط من و سالار و تو هستيم ... يك مهماني كوچك! اميدوارم آبروي ما رو حفظ كني و درست رفتار كني!
عمه نگاهي به ساعت انداخت و گفت :
- سالار دير نكرده؟
در حالي كه مي دانستم نيم ساعت ديگر وقت دارد حرفي نزدم. نيم ساعتخيلي زود گذشت و صداي گامهاي سنگين و آشناي سالار در فضاي خانه طنين انداخت. با اينكه دلتنگ آمدنش و ديدنش بودم اما سر بلند نكردم. روزها نديدن سالار دلتنگ و كلافه ام كرده بود اما ديگر نبايد حرفي يا حركتي مي كردم، بايد عشق را فراموش مي كردم. قلبم طپيد بلند و پر كوبش، تنم داغ شد. دستي روي پيشاني ام كشيدم و آهسته سلام كردم. در حاليكه ايستاده بودم نگاهش نمي كردم، اما سنگيني نگاه او را حس مي كردم. نگاهم به گلهاي ابريشم فرشِ زير پايم بود كه صداي عمه موجب شد سر بلند كنم :
- سالومه .... وقت غذاست!
مثل هميشه ساكت و آرام پشت ميز نشستم. گوهر همه چيز را روي ميز چيد. غذا را بي ميل تمام كردم. بعد از غذا، گوهر رفته بود و من صداي عمه فخري را شنيدم :
- سالومه يه چاي براي سالار بيار!
بلند شدم و مدتي بعد با يك فنجان چاي داغ برگشتم، اما حتي نيم نگاهي هم به سالار نكردم. چاي را مقابلش گذاشتم اما تشكري نكرد. از پله ها بالا رفتم و بي اعتنا به سالار و عمه با اتاقم پناه بردم.
مقابل آيينه نامه ي تازه ي گلي افتاده بود، نامه اي كه ديروز صبح آمد. نامه را برداشتم و براي بار دوم شروع به خواندن كردم :
« سالومه عزيزم، سلامِ منِ دلتنگ به تو، مي دونم سختي مي كشي ميدونم ناراحتي اما بابا مي گه چاره اي نيست، تحمل كن صبر داشته باش، خدا بزرگه، منم مي دونم خدا بزرگه پس صبر مي كنم و به تو هم مي گم صبر كن. دل كوچيك و پاك تو لايق اين همه سردي و سختي نيست. دلم مي خواد يك كتك مفصل به سالار بزنم. آخه چطور دلش مياد چشمهاي رنگي و خوشگل تو رو نديده بگيره، چطور دلش مي آد از اين همه خوبي تو بگذره ... هنوزم دارم بابا رو راضي مي كنم، شايد تا آخر اين ماه بتونم راضي ش كنم بياد و چند روزي از اون زندان برات مرخصي بگيره .... سالومه، بابا به سالار زنگ زده نمي دونم چطوري و كي اما پاسخ اون اخمو، نه بوده و بس!... »
ادامه ندادم و نامه را پاره كردم. اين روزها هر نامه اي مي آمد بعد از خواندن پاره مي كردم، چرا كه مي ترسيدم دست كسي بيفتد. خرده هاي نامه را داخل سطل ريختم و خودم را روي تخت رها كردم. هوا بعد از باران پاك و مطبوع بود و از پشت شيشه هاي بخار گرفته اين را حس مي كردم.
از حمام خارج شدم و كنار بخاري داخل اتاق نشستم تا موهايم خشك شود. نزديك غروب بود و هوا نيمه ابري و تاريك، موهايم كه خشك شد مشغول شانه زدن شدم، مي خواستم ببافم اما هميشه وقتي خودم مي بافتم شل مي شد. از اتاق خارج شدم تا گوهر را پيدا كنم. عمه فخري داخل نشيمن نشسته بود و ساكت تلويزيون تماشا مي كرد. با ديدنم با آن موهاي بلند و پريشان گفت :
- اين چه وضعي؟
خنديدم و گفتم :
- مي خوام گوهر برام ببافه!
عمه صداي تلويزيون را كم كرد و گفت :
- نيست، رفته بيرون!
ايستادم و به عمه خيره شدم و پرسيدم :
- شما مي تونين برام ببافين؟
با شك و دودلي سرش را تكان داد. مقابل پاهاي او روي زمين نشستم وعمه با آرامش مشغول بافتن موهايم شد. محكم و صاف تا پايين را بافت و گفت :
- تموم شد!
- دستتون درد نكنه عمه جون، چقدر خوب شد!
حرفي نزد، به سرعت بالا رفتم و مدتي بعد آماده رفتن شدم. آخرين دكمه مانتويم را بستم، شال را روي سرم مرتب كردم و از اتاق خارج شدم. سالار آمده بود و چاي مي خورد. سلام كردم و گوشه اي كه دور ازنگاه او باشد نشستم. وقتي كه سالار حضور داشت قلبم بي اراده شروع به تپيدن مي كرد آنقدر تند كه صدايش را مي شنيدم. صداي قلبم، تن ضعيف و دل خسته ام را به لرزش مي انداخت. مدتي آرام نشستم و به زمين خيره شدم. صداي گفتگوي آرامِ عمه و سالار را مي شنيدم. مدتي بعد عمه فخري گفت :
- تو حاضري سالومه؟
نگاهش كردم و گفتم :
- بله!
ايستادم. عمه نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت :
- پس لباس گرمت كو؟ هوا خيلي سرده!
دستي به مانتوي صاف و بي چروكم كه گوهر اتو كرده بود، كشيدم و گفتم :
- من زياد سرمايي نيستم، ....
با تشر و محكم گفت :
- با من بحث نكن، برو لباس گرم بپوش ... تازه دو روزه بلند شدي؟
از پله ها بالا رفتم. در حاليكه لباس گرمي نداشتم، نه پالتو و نه حتي يك ژاكت. مدتي در اتاق سرگردان قدم زدم تا اينكه عمه فخري بالا آمد و گفت :
- چقدر معطل مي كني، سالار منتظره!
با خجالت و شرمندگي آرام گفتم :
- عمه جون، من لباس گرمي ندارم! يه چند تايي با خودم آوردم اما اونا كمي كهنه هستن! اشكالي داره؟
با حيرت نگاهم كرد و بعد ناراحت گفت :
- نمي تونستي زودتر بگي من كه يادم نبود، اين سارا هم پاك فراموش كار شده ... چند بار بهش گفتم، اگه سالار بفهمه چي جوابش رو بدم؟
- حالا عيبي نداره، من كه گفتم سردم نيست!
با هم پايين رفتيم. نگاه خيره سالار را روي تنم حس مي كردم اما تصميم داشتم ديگر در آن نگاه سياه و سرد نگاه نكنم، اگرچه دلتنگش بودم و دلم براي آن برق نگاه پر مي زد. داخل ماشين سالار گرم و نرم و راحت بود، مثل هميشه عمه جلو نشست و من عقب. اولين بار بود بعد از اين همه مدت به يك مهماني مي رفتم. اين بار بر خلاف هميشه راضي بودم چون فرخ لقا را دوست داشتم.
خانه ي فرخ لقا، دختر عموي پدرم بزرگ و دلباز بود. آنقدر شلوغ و پر ازوسايل مختلف كه سر آدم گيج مي رفت. ماني با بلوز سفيد و زمستاني و با يك شلوار تنگ و مشكي جوون تر از هميشه نشان مي داد. اگرچه زيبا نبود اما خوش چهره و جذاب نشان مي داد. در تمام مدت نگاه خيره اش رهايم نمي كرد. بر خلاف خانه ي عمه اين جا شاد و شلوغ بود و من محيط آن را دوست داشتم. عمه و فرخ لقا مشغول صحبت بودند و من ساكت كنار عمه نشسته بودم و گوش مي دادم. صداي گفتگوي آرام و گنگ سالار و ماني را هم مي شنيدم. قبل از شام، عمه براي شستن دستهايش رفت و فرخ لقا مهربان و ساده پرسيد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#52
Posted: 22 Apr 2012 04:25
- چقدر لاغر شدي دختر جون!
خنديدم. دوباره گفت :
- خنده ي تو هر مردي رو ديوونه مي كنه ...
بعد به شوخي و آهسته گفت :
- البته به غير از اين يكي، اونم سالار كه بنده ي خدا تو اين خطها نيست!
و بلند خنديد، خنده ي شاد و شوخش موجب شد من هم بخندم. ماني بلند گفت :
- مادر بلند بگيد ما هم بخنديم!
فرخ لقا نگاهش را به سمت آن دو گردش داد و بلند گفت :
- غيبت مي كردم پسرم! براي شما خنده دار نيست! تازه اگر سالار جان بفهمه حتما اينجا رو ترك مي كنه!
به سالار نگاهي انداختم اما او سر به زير داشت.
عمه برگشت و همگي پشت ميز نشستيم. دو خدمتكار مشغول پذيرايي بودند. ماني و مادرش به سالار احترام زيادي مي گذاشتند. كنار عمه نشستم و ماني درست مقابلم نشست و با تعارفهاي زيادش اجازه نداد غذاهاي مختلفي كه روز ميز آماده بود، به دهانم مزه كند. وقتي دست از غذا كشيدم اولين نفر ماني بود كه گفت :
- به اين زودي؟
تشكر كردم و از پشت ميز بلند شدم. روي راحتي هاي پذيرايي نشسته بودم كه سالار آمد و درست مقابلم نشست. نمي خواستم نگاهش كنم اما دست خودم نبود. نگاهم به جانب او چرخيد، نگاه سالار به پاهايش بود، دلم لرزيد و خيلي زود نگاه از او گرفتم و به عمه نگاه كردم كه هنوز پشت ميز بود. آن شب با ديدن آلبوم ها و فيلمهاي خانوادگي فرخ لقا و پسرش، بر خلاف شبهاي قبل خيلي زود گذشت. بالاخره عكس فروغ زمان، مادربزرگم و حاج غلام، پدربزرگم را ديدم و عكسهايي از پدرم كه لا به لاي عكسها بود و من جرات ابراز خوشحالي نداشتم.
عمه به اتاقش رفت تا آماده خواب شود. من هم از پله ها بالا رفتم. در اتاق سالار باز بود و من حضور و عطر تنش را حس مي كردم. مدتي بهدر باز اتاق خيره شدم و بعد وارد اتاق شدم. سكوت، سنگين و طاقت فرسا بود. شبها به سختي خوابم مي برد، راه مي رفتم، مي نشستم و دوباره راه مي رفتم.
نيمه شب بود و من هنوز بيدار بودم، در اتاق را آهسته باز كردم و پا برهنه جلو رفتم، هيچ صدايي شنيده نمي شد جز صداي خش خش برگها كه سكوت را مي شكست. روي ايوان ايستادم و حياط را تماشا كردم. درختان نيمه لخت زير نور چراغ و زير باران برق مي زدند. هوا مطبوع بود، دستانم را باز كردم و نفس كشيدم. دلم صداي خش دار سالار را مي خواست، صدايي كه از همان روز اول به دلم نشست. به ديوار سرد تكيه دادم، در آن نيمه شب پاييزي تمام دردها و نابسامانيها و آشفتگي هايم در ذهنم شكل گرفت و ياد گذشته، ياد دوران كودكي، ياد پدر و مادر، ياد گلي همه و همه پر رنگ و پر رنگتر شكل گرفت. چقدر در آن لحظه دلم آغوش گرم پدر را مي خواست و نوازشهاي مادر را، مادرم با آن خنده هاي نمكينش، من عاشق خنده هايش بودم. مادرم دائم مي خنديد. هميشه و در همه حال؛ با ياد خنده مادر خنده روي لبم نشست و لذت رخوت آوري زير پوستم زق زق كرد. دلم مثل پرنده ايرميده كه مي خواست پرواز كند اما راه را نمي دانست، به در و ديوار مي خورد. سرمايي عجيب از نوك پاها تا فرق سرم بالا رفت، لرزيدم و مجبور شدم داخل بروم. درست وسط پله ها اولين عطسه ام سكوت خانه را بر هم زد، با دست جلوي دهانم را گرفتم و آهسته بالا رفتم. نگاهم روي در اتاق ثابت ماند و در جا ميخكوب شدم. سالار كنار چارچوب در اتاقش ايستاده و نگاهم مي كرد. چشمان درشت سالار در چشمخانه اش برق مي زد و روي من ثابت مي ماند، يك لحظه گذرا در آن نور كمنگاهش را سر در گم ديدم كه خيلي زود حالت عادي و سرد خود را باز يافت. قلبم تكان خورد و انگار كسي قلبم را زير و رو كرد، آنقدر كه نفسم بند آمد. چشمان سالار هنوز نگاهم مي كرد كه بي اعتنا به سمت اتاقم مي رفتم، اما صداي سالار محكم در سكوت سنگين خانه اوج گرفت :
- شما هميشه بايد آرامش اين خونه رو به هم برنين؟
برگشتم و نگاهش كردم، فاصله زياد بود. گفت :
- نيمه شبه، هيچ به ساعت نگاه مي كنين؟
دومين عطسه، دوباره در فضا پيچيد. صدايش سرزنش بار به گوشم خورد :
- اگه فقط يك بار به حرف كسي گوش مي كردين الان سرما نمي خوردين، غروب مادر به شما چي گفت؟
حرفي نزدم، نفس عميق كشيدم و عطر تنش را به مشام فرستادم. گفت :
- چرا به فكر آرامش من و مادر نيستين؟
- همه ي آرامش من در اين خونه به هم ريخته و شبها نمي تونم بخوابم، اگه مي خوايين راحت باشين بذارين برم تا ...
دستش را بالا آورد و گفت :
- برين توي اتاقتون!
[/font]
[font#08088A]
بي هيچ حرفي به سمت اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم. پتو را روي سرم كشيدم و چشمانم را روي هم گذاشتم. دلم مي خواست اين بي خوابيسالار به خاطر من باشد اما نبود. سالار به چيزي جز فرمان دادن و بهانه گرفتن فكر نمي كرد. از اينكه در پيش او اعتراف كرده بودم پشيمان نبودم، زيرا كه پدرم هميشه مي گفت عشق را بايد فرياد زد، بايد ابراز كرد. از اينكه در مقابل چشمانش غرورم شكسته بود باز هم ناراحت نبودم، چون سالار براي من دوست داشتني و محترم بود. مي دانستم كه سرانجام بدي در انتظارم خواهد بود اما باز هم پشيمان نبودم زيرا كه نيروي عشق قوي و بزرگ پيش مي رفت و هيچ راهي براي كنترلش نداشتم، جز اينكه در نامه هايم براي گلي بگويم و يا براي ميلاد حرف بزنم.
صبح روز بعد چنان سرفه هايي مي كردم كه عمه مدام سرزنشم مي كرد، موقع ناهار هم سالار زير چشمي و با اخم نگاهم مي كرد. گلويم درد مي كرد و به سختي غذايم را قورت مي دادم. تا اينكه سالار با سرزنش گفت :
- مادر!
طوري گفت مادر كه من از جا بلند شدم و گقتم :
- عمه جون من مي رم بالا، ببخشيد ...
صداي سالار خشم آلود در فضا پيچيد :
- لازم نيست عذرخواهي كنيد، مي تونيد يه لباس مناسب و گرم بپوشيد!
حرفي نزدم و بالا رفتم. اين روزها سالار بيشتر از هر وقت ديگر بهانه مي گرفت. حتي خود عمه هم متعجب بود، چون مي ديد سالار كه به زور والتماس دو كلام حرف مي زد حالا دائم بهانه مي گيرد و مدام به پر و پاي من مي پيچد. در اين بين من بودم كه بايد صبر و سكوت اختيار ميكردم، از راه رفتنم، حياط رفتنم، صداي تلويزيون، صداي در اتاق، صداي دمپايي هاي من و حتي رنگ چاي بهانه مي گرفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#53
Posted: 22 Apr 2012 04:28
غروب آن روز عمه فخري از خانه بيرون رفت و من تنها كنار در خروجي ساختمان به حياط خيره شدم. گوهر خانم براي يك هفته مرخصي گرفته و با ميلاد به خانه دخترش رفته بود.
صداي در موجب شد سر بلند كنم. سالار بود كه فرو رفته در پالتوي سياه داخل شد و با ديدن من كه پشت در نشسته بودم، پرسيد :
- توي اين خونه هيچ جاي ديگه اي براي نشستن نيست؟
به جاي هر حرف ديگري ايستادم و سلام كردم. به بهانه هاي او عادت كرده بودم. پاسخ كوتاه و آرامي داد و كيفش را روي ميز گذاشت و كنار شومينه ايستاد تا دستهايش را گرم كند. وقتي سكوت خانه را ديد گفت :
- مادر هنوز برنگشته؟
- نه، بشينيد تا چاي آماده كنم!
كنار شومينه نشست و پا روي پا انداخت. با دو فنجان چاي برگشتم. نگاهم كرد. دست دراز كردم و گفتم :
- پالتوتون رو بدين ببرم!
حرفي نزد، تنها پالتو را به طرفم گرفت. وقتي وارد راهرو شدم پالتو را مدتي نگاه كردم، بعد آن را بو كردم، بوي آشناي سالار را حس مي كردم، گرماي درون پالتو تنم را نوازش كرد. وقتي برگشتم و خواستم به آشپزخانه بروم، گفت :
- چاي خيلي پررنگه!
مدتي طول كشيد تا چاي را عوض كردم و برگشتم. تنم از آتش مي سوخت و من باز به اين آتش نزديك تر مي شدم تا دوباره بسوزم و ساخته شوم. چاي را تمام كرد. هنوز ايستاده بودم و به شعله ها نگاه مي كردم كه گفت :
- بشين!
دستور داد و من نشستم و به زمين خيره شدم. حضور سالار مثل هميشه قلبم را متلاطم مي كرد و صدايش تنم را مي لرزاند. باز هم منتظر بهانه ي جديد او شدم، مدتي در سكوت گذشت تا اينكه گفت :
- دلم نمي خواد رفتاري داشته باشين كه مادر و ديگران رو ناراحت كنين و موجب شروع شدن حرف باشين، فهميدين؟ مشغله هاي من به اندازه ي كافي بزرگ هستن!
سر بلند كردم و نگاهش كردم، چقدر حرفهاي تلخ و بي احساس سالار مرا دلگير مي كرد. گفتم :
- من كاري نمي كنم كه موجب سرزنش باشم، اگه مي خوايين بيشتر از اين باعث عذاب شما نشم خوب اجازه بدين از شما دور بشم .... من نمي تونم، رشته محبت اگه بسته بشه ديگه باز نمي شه .... بذارين من برم توي دنياي كوچيك خودم، بابا فريدم مي گفت دوست داشتن مشكلي نيست اما اگه اعتراف نكني مي شه يه مشكل بزرگ ....
تكيه داد و نفس عميقي كشيد، يك لحظه ترسيدم و حرفم را قطع كردم.دوباره همان لبخند محو روي لبش نشست، لبخندي نادر و زيبا كه براي من بسيار ديدني بود. هنوز محو لبخندش بودم كه گفت :
- شما از من مي ترسين، اونقدر كه با هر حركت من از جا مي پرين پسچطور مي تونين اين حرف مسخره رو بزنين؟ من مثل يك هيولا شما رو مي ترسونم . خودم متوجه هستم!
آهسته گفتم :
- كاش مي شد قلبم رو در بيارم و جلوي شما بگيرم تا ببينين!
چشمانش را بست و تكيه داد. بلند شدم، مقابلش ايستادم و گفتم :
- التماس مي كنم بذارين من برم وگرنه ....
سر بلند كردم و خيره نگاهم كرد و منتظر بود. گفتم :
- من عشقم رو نمي تونم پنهون كنم و اين براي شما دردسر ايجاد ميكنه، ....
- بس كنين!
بعد قندان را محكم به ميز كوبيد و گفت :
- هر وقت وارد اين خونه شدم شما آرامش منو به هم زدين!
به سرعت به سمت پله ها رفت. طاقت غم و ناراحتي اش را نداشتم. دلمبه درد آمد و دنبالش دويدم و آستينش را از پشت گرفتم. با تعجب نگاهمكرد، گفتم :
- ترو خدا ببخشين، من قصد ناراحت كردن شما رو نداشتم ...
دستش را به شدت عقب كشيد و بالا رفت. گفتم :
- دوستتون دارم!
وقتي رفت، روي آخرين پله نشستم و به فكر فرو رفتم تا وقتي كه عمه آمد. چيزهايي را كه خريده بود در مقابلم گذاشت و گفت :
- بيا اينم لباس گرم!
پاكتها را نگاه كردم و پرسيدم :
- اينا واسه منِ؟
حرفي نزد و نشست. چهره عمه خسته بود و رنگ پريده، به جاي باز كردن پاكتها به آشپزخانه رفتم تا براي عمه چاي داغ بياورم. وقتي چاي را مقابلش گذاشتم، پرسيد :
- سالار بالاست؟
- بله!
داخل پاكتها يك پالتو، يك بلوز ضخيم سفيد و يك بلوز يقه دار صورتي وجود داشت. همه قشنگ بود و من از همه آنها راضي بودم. لبخند زدم و گفتم :
- سليقه خوبي دارين عمه جون!
- با سارا بوديم، رفت خونه! حالا برو بپوش!
- دست شما درد نكنه!
به اتاقم رفتم و بلوز يقه دار سفيد را پوشيدم. بلوز با يقه برگردان و خوش حالتش، بسيار گرم و زيبا بود. وقتي پايين رفتم سالار نشسته بود، سر بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم :
- عمه جون خوبه؟
عمه سر بلند كرد و نگاهم كرد، مدتي طول كشيد تا سرد و كوتاه پاسخ داد :
- خوبه!
نشستم. عمه با سالار مشغول صحبت شد و سالار سر به زير گوش مي داد و من آن دو را تماشا مي كردم. دلم مي خواست به سالار بگويم تو همه ي اون چيزي هستي كه من مي خوام، اما سالار هيچ احساسي نداشت. يك سكوت ديوانه وار داشت و از عشق بيزار بود، اما ديگر نمي توانستم او را از ياد ببرم. همين كه سالار بود و من هر روز و هر شب او را مي ديدم كافي بود. همين كه عشقم را به او اعتراف كردم كافي بود و من راضي بودم.
- سالومه؟
سر بلند كردم و به عمه خيره شد. پرسيد :
- حواست كجاست؟ نكنه قرص و شربتت رو نخوردي؟
لبخند زدم و گفتم :
- چرا خوردم ... بله عمه جون!
دستش را دراز كرد و گفت :
- چند تا چاي بيار!
به سمت آشپزخانه رفتم. با نبود گوهر تمام كارهاي خانه مي ماند و قرار بود از صبح فردا يك زن ديگر براي انجام كارهاي خانه بيايد. وقتي با چاي برگشتم، پرسيدم :
- عمه جون پس شام چي؟
عمه نگاهي به ساعت گوشه اتاق انداخت و گفت :
- حالا كه زوده كو تا شام؟
- مي خوايين من درست كنم؟
نگاهم كرد و محكم گفت :
- لازم نيست، به سيد كريم گفتم امشب شام از بيرون بگيره!
دوباره نشستم و به بخار روي فنجانها خيره شدم. نگاه سالار به نقطه اي دور خيره بود. عمه در حاليكه بر مي خواست گفت :
- امشب نمازم دير شد، خدا لعنت كنه شيطونو!
به عمه چشم دوختم و گفتم :
- پس چاي!
گفت :
- باشه بعد.
عمه رفت و من و سالار تنها در سكوت نشستيم. سكوت؛ سرد و سختبود. بلند شدم تا تلويزيون رو روشن كنم كه پايم گير كرد به فرش و تعادلم را از دست دادم و خوردم به ميز، وقتي به عقب برگشتم سالار خيره نگاهم مي كرد. گفتم :
- ببخشيد!
دستي به موهايش كشيد و با صداي هميشه گرفته اش گفت :
- مي تونين بيشتر دقت كنين!
لحنش اگرچه سرزنش آلود بود اما من لبخند زدم و خيره نگاهش كردم.نگاهش در نگاهم قفل شد، گفتم :
- باور كنيد خيلي مراقبم اما باز هم نمي شه!
دستش را تكان داد و من ساكت شدم. وقتي دومين فنجان چاي را هم خورد، بلند شد و از پله ها بالا رفت و من باز تنها نشستم و به تلويزيون خيره شدم. ساعت نزديك نه بود كه سيد كريم با بسته بزرگي كه در دست داشت، آمد. غذا گرفته بود، بوي كباب تمام فضا را پر كرد. عمه مقابل تلويزيون بود كه گفت :
- ميزو آماده كن سالومه!
وقتي ميز آماده شد. عمه گفت :
- سالار رو صدا كن!
با شوق از پله ها بالا رفتم. در اتاق نيمه باز بود و صداي سالار خش دار و گرفته به گوشم خورد. داشت دعا مي خواند، زيارت عاشورا، با صدايي پر سوز مي خواند. آنقدر دلچسب كه من نتوانستم حركتي كنم، ايستادم تا نيايش او تمام شد. اكثر اوقات صداي آشناي او را كه در حال نيايش بود مي شنيدم، در ماه رمضان وقت دعاي سحر، افطار و شبهاي احيا و محرم، هميشه صدايش گرفته به گوشم مي خورد در زدم و صدايش را شنيدم :
- بفرمايين!
در را باز كردم و داخل شدم. سالار هنوز مقابل سجاده اش نشسته بود،آهسته گفتم :
- شام حاضره پسر عمه!
بي آنكه نگاهم كند گفت :
- باشه!
ايستادم، برگشت و پرسيد :
- كار ديگه اي هم هست؟
به سمت آكواريوم بزرگ رفتم و با لبخند ماهي ها را تماشا كردم و گفتم:
- اين ماهي ها رو خيلي دوس دارم، خيلي قشنگن ....
داشت نگاهم مي كرد كه دوباره خم شدم و به ماهي ها خيره شدم. زمزمه كردم :
- بيچاره ماهي هام مثل من شدن اسير شما!
از اتاق خارج شدم. مدتي بعد سالار آمد و پشت ميز نشست و بعد عمه و بعد هم من، وقتي سير شدم، تكه اي از نان مقابلم را برداشتم و شروع كردم به خرد كردن، كه صداي عمه گوشم را پر كرد :
- سالومه!
سر بلند كردم، پرسيد :
- اين چه كاريه؟
خنديدم و گفتم :
- واسه ي گنجشكها و ياكريم ها، صبح ميان پشت اين پنجره ..... هر روز واسشون مي ريزم!
عمه حرفي نزد و سرش را تكان داد. سالار حتي سر هم بلند نكرد. مدتيبعد عمه دوباره گفت :
- سالومه تو درست مثل بچه ها رفتار مي كني!
- اما عمه جون اين كه بد نيست، مامانم هميشه اين كار رو مي كرد تازه ...
بلند و باتشر گفت :
- صد بار گفتم اسم اونا رو نمي خوام بشنوم!
سالار سر بلند كرد و نگاهم كرد. بغض سختي راه گلويم را بست. نگاهم را از نگاه سالار گرفتم و به ميز دوختم. صداي عمه پر كنايه به گوشم خورد :
- از روزي كه اومدي بارها و بارها بهت گفتم .... اما تو گوش نمي دي هيچ، لج هم مي كني ... فراموش نكن كه كي هستي ...
سكوت كرد ... اشك قطره قطره روي گونه هايم غلطيد. مدتي بعد عمه ادامه داد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#54
Posted: 22 Apr 2012 04:30
- خواهرم به خاطر تو ديگه اينجا نمي آد، دخترام به خاطر تو اينجا كم مي آن و پسر خواهرم به خاطر تو ديگه نمي تونه بياد. پدر و مادرم به خاطر پدر و مادر تو يه عمر عذاب كشيدن ....
بلند شدم، اما عمه محكم گفت :
- بشنين!
دوباره نشستم و دستم را مقابل صورتم گرفتم تا اشكهاي بي صدايم را سالار نبيند. عمه ادامه داد :
- سرم درد مي كنه از دست كارهاي تو، چقدر بايد به تو گفت كه ....
سالار به عمه نگاه كرد و عمه ساكت شد. سالار سر به زير انداخت. دلم پر بود و دوست داشتم حرف بزنم، بلند شدم و نفس عميقي كشيدم و آرام گفتم :
- عمه جون من، نمي خوام باعث ناراحتي شما بشم، اما هر كاري مي كنم باعث ناراحتي شما و پسر عمه مي شم. بذارين من برم ... منم اينجا راحت نيستم. من عادت كردم به مهربوني، به لبخند، به بازي، به شادي و به سر و صدا، اين خونه منو بيمار كرده .... من خيلي وقته مي خوام برم، اما آقا سالار اجازه نمي ده. من اينجا رو دوست ندارم، اين خونه رو دوست ندارم، اينجا براي هر كاري سرزنشم مي كنين، حتي نفس كشيدن هم اجازه مي خواد، دوست دارم جايي باشم كه كسي از راه رفتنم ايراد نگيره .... از روزي كه اومدم سرزنشم كردين، مسخره ام كردين، داد زدين ... دستور دادين و من اطاعت كردم ...
عمه دستش را بلند كرد و گفت :
- بس كن سالومه با من بحث نكن!
در حاليكه از آنجا دور مي شدم گفتم :
- حالا مي فهمم چرا پدرم رفت، چون اونم مهربون بود و پر از عشق!
عمه بلند شد و من صداي قدمهايش را شنيدم. بلند و با عصبانيت گفت :
- صبر كن دختر، اينم به جاي تشكرتِ كه از اون دهات دور افتاده بيرون آورديمت؟ نذاشتيم خونه ي غريبه ها بموني؟ اينجا چي كم داري؟
محكم و بلند گفتم :
- محبت!
عمه خيره نگاهم كرد و گفت :
- سالار عزيزم شما حرفي ندارين بگين؟
سالار لب گشود :
- مادر فشارتون مي ره بالا، بس كنيد! شما هم بريد بيرون!
عمه نشست و زير لب گفت :
- خدايا آخر عمري اين چه عذابي بود؟
بالا رفتم تا ديگر صداي عمه را نشنوم. داخل اتاقم كه رسيدم ديگر اشكي نداشتم، نشستم و به قاب عكس پدر و مادرم خيره شدم.
صبح روز بعد وقتي پايين رفتم عمه فخري نبود و من تنها صبحانه ام راخوردم. هيچ صدايي نمي آمد. سالار هم رفته بود. به حياط رفتم، زمين از بارش باران خيس بود. سيد كريم با چند پاكت بزرگ خريد وارد خانه شد. سلام كردم، با خوش رويي پاسخ سلامم را داد. به كمكش رفتم و با هم پاكتهاي خريد را داخل خانه گذاشتيم. وقتي از آشپزخانه خارج شديم، پرسيدم :
- امروز نامه ندارم؟
- نه، اما شايد فردا بيايد هنوز دير نيست!
كمي مكث كرد و گفت :
- امروز قراره يه خانمي بياد تا ظهر پيداش مي شه ...
به سيد خيره شدم، فكري به ذهنم رسيد و با شادي گفتم :
- من ناهار درست كنم؟
با همان مهرباني ذاتي اش خيره نگاهم كرد و گفت :
- بلدي؟
- بُه، مي خوايين ماهي درست كنم، يه مدل خوشمزه .... مطمئنم تا حالانه عمه و پسر عمه و نه شما نخوردين!
كلاه سبزش را روي سرش جا به جا كرد و گفت :
- فكر بدي نيست، تا اون خانم بياد فكر كنم ظهره، تازه اون قراره فقط نظافت كنه ....
- ماهي داريم؟
سيد به سمت آشپزخانه خيره شد و گفت :
- داريم ولي ....
به سمت آشپزخانه رفتم و داخل فريزر را نگاه كردم، ماهي زياد بود اما همه خرد شده و پاك كرده بود. من يك ماهي بزرگ و درسته مي خواستم، با ناراحتي بيرون آمدم :
- به درد نمي خورن، همشون كوچولو و خرد شده هستن!
- خوب اينكه غصه نداره، الان مي رم سر خيابون و يكي مي گيرم ...
- خسته مي شين، نمي خواد سيد!
به سمت در رفت و زير لب گفت :
- حداقل دستپخت تو رو هم امتحان مي كنيم!
سيد رفت و من در سكوت سنگين خانه مشغول كار شدم. اين غذا را مادرم هميشه درست مي كرد و من هم وارد بودم، مواد داخل شكم ماهيرا آماده كردم. خوشبختانه آشپزخانه عمه مثل سوپرماركت بود و از هر چيزي كه لازم داشتم وجود داشت. گوشت چرخ كرده، آلو، سبزي، گردو و ادويه، يك ساعت طول كشيد تا مواد آماده شد. تازه نشسته بودم كه سيد آمد با يك ماهي بزرگ، ماهي را روي سنگ گذاشت و با لبخندگفت :
- عجب بويي!
بي آنكه حرفي بزنم مشغول پاك كردن ماهي شدم. وقتي سر بلند كردم سيد رفته بود. مواد را داخل شكم ماهي جا دادم و آن را دوختم تا درون فر قرار دهم، مشكل اين بود كه با فر نمي توانستم كار كنم. مادر هميشه اين غذا را داخل تنور مي پخت. هنوز مردد ايستاده بودم كه سيد با زني لاغر و بلند وارد شد و رو به من گفت :
- سالومه اين خانم از امروز اينجا كار مي كنن!
- سلام خوش اومدين!
زن اخم آلود بود، پاسخ سردي داد و به خانه خيره شد. سيد از در خارج شد و من به زن تازه وارد خيره شدم، هنوز داشت در و ديوار را تماشا مي كرد.
- چاي مي خورين!
نگاهم كرد و سرش را به علامت منفي تكان داد. وقتي ديدم نه تمايلي به حرف زدن دارد و نه دلش مي خواهد كسي با او حرف بزند مشغول كار شدم، آنقدر به گاز ور رفتم تا بالاخره توانستم ماهي را داخل فر قرار دهم و حرارت را تنظيم كنم!
وقتي به ساعت نگاه كردم ساعت يازده و نيم بود و نيم ساعت تا آمدن سالار باقي بود، اما از عمه فخري خبري نبود. بعد از اينكه ميز غذارا آماده كردم، به اتاقم رفتم و كمي به خودم رسيدم. وقتي پايين آمدم، زن تازه وارد خانه را برق انداخته و آمده رفتن بود.
اذان تمام شده بود كه سالار سنگين و خسته وارد شد، مثل هر روز كيفش را كنار در ورودي گذاشت و روي مبل بزرگش لم داد. خيلي وقت بود ديگر روي مبل تابي اش نمي نشست.
- سلام!
نگاهم كرد و پاسخ داد. با يك سيني چاي برگشتم و فنجان چاي را مقابلش گذاشتم، بعد كمي دورتر نشستم و پرسيدم :
- عمه جون امروز خونه نبودن... نمي دونم كجا رفتن؟
حرفي نزد، چايش را خورد و از پله ها بالا رفت. از پشت به هيكلش خيره شدم. اين مرد جوان و اخم آلود تمامي تنم را داغ مي كرد. در هيكل موقر وآرامش يك دنيا غم و تلاطم نهفته بود. آرزو داشتم عشقي را درون چشمهاي سالار ببينم كه درون چشم هاي خودم زبانه مي كشيد. كاش سالار با يك لبخند نگاهم مي كرد. كاش سالار حرفي مي زد، اما يك سكوت ديوانه وار داشت. سكوتي كه قلبم را به درد مي آورد. منتظر نشستم تا سالار پايين بيايد اما نيامد. بالا رفتم و پشت در اتاق او ايستادم و در زدم. وقتي صدايش را شنيدم وارد شدم، سالار روي مبلي لم داده بود. نگاهم كرد، گفتم :
- پسر عمه غذا آماده س!
همان طور كه نگاهش به من بود، گفت :
- نمي خورم! سيرم!
در حالي كه ناراحت شدم اما باز لبخند زدم و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#55
Posted: 22 Apr 2012 06:26
در حالي كه ناراحت شدم اما باز لبخند زدم و گفتم :
- من براتون ماهي درست كردم، يه بار امتحان كنين.... خيلي خوشمزه س! به سيد هم گفتم بياد.
سخت و سرد گفت :
- شنيدين چي گفتم ؟
سرم را پايين انداختم و از اتاقش خارج شدم.
پشت ميز نشستم و به ميز چيده شده خيره شدم، با چه ذوقي اين غذا را آماده كردم. براي سالار، براي كسي كه دوستش داشتم و دلم با ديدنش بي تاب مي شد. كاش مي فهميد چقدر دوستش دارم.
سيد با سر و صدا وارد شد و گفت :
- از غذاي خوشمزه ت چيزي به من مي رسه سالومه؟
وقتي سكوتم را ديد، پرسيد :
- چي شده؟
- از صبح اين همه تدارك ديدم براي پسر عمه كه ظهر خسته مي آد گرسنه نمونه اما....
حرفم تمام نشده بود كه سالار پايين آمد و ساكت پشت ميز نشست.هنوز ننشسته بودم كه سيد گفت :
- پس كجاست؟
با لبخند به سمت آشپزخانه رفتم و ماهي بزرگ را داخل ظرفي گذاشتم و آوردم. سالار اخم آلود بود، اما همين كه پشت ميز بود دلم را شاد مي كرد. عطر تن سالار، عطر مردانه اش را دوست داشتم و وجود او مرا دلگرم مي كرد. ايستادم و شروع به بُرش ماهي كردم. سيد نگاهي به ماهي مقابلش كرد و بلند گفت :
- بسم الله!
و سالار آهسته مشغول خوردن شد. نگاهم فقط به سالار بود تا عكس العملش را بدانم اما هنوز ساكت و اخم آلود بود. وقتي نيمي بيشتر ماهي خورده شد، پرسيدم :
- چطوره؟
به جاي سالار، سيد گفت :
- عالي! خيلي خوشمزه س، جاي عمه خانم خالي!
- پسرعمه!
سالار سر بلند كرد و نگاه بي فروغش را به نگاهم دوخت. گفتم :
- خوشمزه س؟
لب هاي خوش فرمش به سختي باز شد.
- بله، ممنون!
سيد بعد از خوردن غذا بيرون رفت و من مشغول جمع كردن ميز شدم. وقتي با چاي برگشتم، سالار هنوز نشسته بود. گفتم :
- امروز خانمي اومده بودن.... اين جا.... متوجه نشدين؟
بي آنكه حركتي كند، گفت :
- اطلاع داشتم!
- پسر عمه ، عمه از من ناراحت شدن نه؟
نگاهم كرد، نگاه سالار برقي داشت كه دلم را به آتش مي كشيد. چهره روشن و براقش برايم زيباتر از هميشه به نظر مي آمد و چشمان درشت و سياهش مثل دو ستاره مي درخشيد. گفتم :
- باور كنيد دلم نمي خواد، اما من هر كاري مي كنم عمه از من دلخور مي شه... يه كم نون دادن به دو تا پرنده اين همه ناراحتي داره؟
بازم حرفي نزد، دستي به موهاي سياهش كشيد و من ادامه دادم :
- من همه ناراحتي ها رو تحمل مي كنم فقط به خاطر شما!
دوباره نگاهم كرد، گفتم :
- كاش حرفي مي گفتيد!
بلند شد و بي اعتنا به اتاقش پناه برد، با لبخند قامت بلند و مردانه اش را تماشا كردم. بعد تا ساعتي مشغول تميز كردن آشپزخانه بودم.
عصر بود و من بالاي ايوان نشسته و حياط سرد و ساكت را تماشا مي كردم. عمه هنوز به خانه نيامده بود و من با نبود ميلاد و مادرش احساس تنهايي مي كردم. تنهايي مثل موريانه جسم و روحم را مي خورد و از طرفي علاقه زيادم به سالار كه روز به روز بيشتر مي شد عذابم ميداد. نامه گلي هم هنوز نيامده بود و من منتظر، چشم به راه همان چند خط محبت آميز از طرف گلي بودم. غروب بود كه عمه فخري همراه دو دخترش وارد نشيمن شدند. وقتي وارد شدند من مشغول تماشاي تلويزيون بودم، ايستادم و سلام كردم اما هيچ كس پاسخي نداد. از رفتار آنها حيرت زده بودم اما سكوت كردم و گوشه اي نشستم. وقتي سر بلند كردم سارا و سميه با بدبيني و يك دنيا كينه تماشايم مي كردند. براي اينكه حرفي بزنم، گفتم :
- صبح يه خانمي اومدن عمه جون....
عمه حرفي نزد. صداي سميه در فضا پيچيد :
- مادر سرش درد مي كنه.....
لحن كلامش طوري بود كه ساكت فقط نگاه كردم. عمه بلند شد و به اتاقش رفت. بعد از رفتن عمه، من هم به سمت پله ها رفتم اما صدايسميه باعث شد سر جايم ميخكوب شوم :
- وايسا!
برگشتم و با ترس به آنها خيره شدم. سميه در حالي كه مثل ملكه ها روي مبل لميده بود، دستش را به طرفم دراز كرد و گفت :
- يكبار ديگه باعث ناراحتي مادرم بشي خودم مثل سگ بيرونت مي ندازم. فهميدي؟
با حيرت فقط نگاهش كردم. هرچه فكر كردم ديدم كاري انجام ندادم كه مستحق اين رفتار باشم. عصبي دستهايم را در هم فشردم. دوباره صدايش در گوشم پيچيد :
- تو بايد بدوني كه يه غربتي هستي و اگه ما نمي آورديمت الان كنار دست مادرت لاي خاكها بودي.....
دلم مي خواست تمام فحش هاي دنيا را نثارش كنم. چرا كه مادرم مثل فرشته ها پاك و معصوم بود و من طاقت شنيدن حرف بدي را پشت سرش نداشتم. نگاهم به برق جواهرات سميه خيره ماند و بي اختيار كلمات از دهانم خارج شد :
- من دلم نمي خواد حتي يك لحظه اين جا بمونم.... اما پسر عمه اجازه نمي دن برم....
و به سرعت از پله ها بالا رفتم. داخل اتاقم نشستم و به رفتار بد آنها فكر كردم، به درماندگي يك كودك گمشده در جمعي شلوغ بودم. كلافه و عصبي راه رفتم. به عكس پدر و مادرم خيره شدم. و عكس را مقابل صورتم گرفتم، انگار مادر با آن لبخند زيبا و مهربان حرف مي زد همچنين پدر با آن محاسن جوگندمي لبم باز شد :
- بابا مي بيني قوم و خويشت با من چه رفتاري دارن، بابا فريد تنها دلخوشي من توي اين خونه سالارِ كه اونم از همه بي مهرترِ، بابا فريد باورم نمي شه اينا اقوام تو باشن. سالار عشق منو درك نمي كنه، من مي خوام اون....
ساكت شدم. با خودم فكر كردم، من مي خوام اون چي؟ اگه عمه فخريو ديگران مي فهميدن چه غوغايي برپا مي شد. لبخند روي لبم ماسيد، عكس را سرجايش گذاشتم و لب تخت نشستم.
آن شب از اتاق بيرون نرفتم. حتي براي شام، ديدن من آن جمع را عذاب مي داد. پايين شلوغ بود و من تنها صداي نامفهوم آن ها را مي شنيدم. از پنجره آمدن سالار را ديدم. با همان قامت بلند و پر ابهت بهسمت ساختمان آمد، آنقدر نگاهش كردم تا ناپديد شد. هيچ كس برايشام دنبالم نيامد. مدتي بعد از بي كاري شروع به نوشتن نامه براي گلي كردم. لااقل مي توانستم درد تنهايي، درد عشق، درد بي وفايي سالار را براي او بگويم. نامه را داخل پاكت گذاشتم تا صبح به سيد بدهم.
صبح وقتي چشم باز كردم، ساعت هشت نشده بود. شب را بي شام خوابم برده و حالا چقدر احساس گرسنگي مي كردم. آماده شدم و آرام و بي صدا به آشپزخانه رفتم و چاي آماده كردم، بعد پشت ميز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. هيچ كس بيدار نشده بود، حتي سالار. وقتي صبحانه ام را تمام كردم، به سمت حياط رفتم و بالاي ايوان ايستادم و به صبح سرد و مه گرفته خيره شدم. احساس لرزشي تمام تنم را فرا گرفت و صداي در موجب شد برگردم. سالار آماده رفتن بود.نگاهم كرد و از نگاهش آتشي داغ و شعله ور از نوك پا تا فرق سرم را پُر كرد. با اين كه يك شب بود او را نديده بودم اما دلتنگش بودم. لبخند زدم و با ديدن سالار تمام كينه ها و ناراحتي هايم از بين رفت.
- سلام پسرعمه ، صبح به خير!
آهسته پاسخ مرا داد و از كنارم دور شد، عطر آشناي سالار موجي لذت بخش در تمام وجودم جاري كرد. هنوز از پله هاي ايوان پايين نرفته بود كه صدايش زدم :
- پسرعمه!
ايستاد و نگاهم كرد، نگاه سياهش در آن وقت صبح برقي خيره كننده داشت. منتظر بود، گفتم :
- هيچي!
و رفت. مي خواستم دوباره راجع به رفتن با او حرف بزنم، اما دلم نيامد اول صبح ناراحتش كنم. دلم مي خواست به او بگويم صداي قلبم را گوش كن، چشمانم حقيقت را مي گويد، باور مي كني؟ دلم مي خواست از او بپرسم آيا درون سينه تو هم قلبي هست؟ تا خر خره درون غم و دردغرق شدم. سالار مثل يك رنگين كمان بود، مي آمد و خيلي زود هم مي رفت اما اثر آن گرمي و زيبايي تا تكرار بعدي در دلم و ذهنم باقي مي ماند. وقتي دوباره مي آمد عشق هم مي آمد، رنگ رنگ اين رنگين كمان زيباو گرم تمام تنم را به لرزه مي انداخت و دنياي من با اين رنگين كمان زيباتر از هميشه مي شد و عبور از چهار فصل زندگي را برايم آسان مي كرد. زندگي عجب بازيهايي داشت. روزگاري پدرم از اين خانه رانده شده بود تنها به جرم عشق و حالا من آمده بودم تا دوباره آن عشق را از سربگيرم. عشق سالار مثل يك حس شيرين و مطبوع در تمام تنم ريشه دوانده و اتصالي عميق در من نسبت به او ايجاد كرده بود. دلتنگ و بي قرارش مي شدم و برايش اشك مي ريختم اما در پاسخ، يك نگاه سرد و خاموش مي گرفتم و همين برايم بس بود. عجيب بود عشق و عجيب بود قدرت چشمان سرد پر از راز سالار كه مرا غرق خود كرده بود!
- سالومه؟
نگاهم گردش كرد و روي هيكل كوتاه و چاق گوهر خيره ماند. با ديدنش لبخند روي لبم نشست و به آغوشش پريدم. گوهر مثل يك مادر مهربانمرا بوسيد و نوازش كرد. بعد از يك احوالپرسي گرم و صميمي به سمت در رفت و من با شوق از پله ها پايين رفتم تا ميلاد را ببينم. بويعطر كاج و تنه درختان و بوي خاك نم زده حسي زيبا درونم ايجاد كرد. درِ خانه گوهر مثل هميشه باز بود، كنار در اتاق ميلاد ايستادم و بلند گفتم :
- صاحبخونه مهمون نمي خوايين؟
صداي شاد و بي رياي ميلاد در فضا موج برداشت :
- خيلي وقتِ منتظر اين مهمون هستم!
ميلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم مي كرد، مرتب و تميز روي ويلچر نشسته بود. دستش را به گرمي فشردم.
- دلم برات تنگ شده بود!
ميلاد خنديد و لبهاي صورتي اش را از هم باز كرد :
- منم همينطور، مامان مي خواست فردا بياد اما من گفتم همين امروز.... خوب چه خبر؟
روي صندلي چوبي نشستم و به پاهاي مثل چوب ميلاد خيره شدم :
- هيچ! خيلي تنهام وقتي شما نيستيد بيشتر، عمه كه با من قهر كرده، سالارم كه مي دوني ...
ميلاد نزديك تر آمد و پرسيد :
- عمه ديگه چرا؟
- نمي دونم ... بي دليل خودش و دختراش با من قهر كردن و هرچي دلشون خواست به من گفتن ... به خدا موندم حيرون كه چي گفتم ....
ميلاد مشتي شكلات مقابلم گرفت و گفت :
- دهنت رو شيرين كن!
خنديدم و خنده ام باعث شد كه ميلاد هم لبخند بزند. تا نزديك هاي ظهر با ميلاد حرف زديم، در مورد نقاشيهاي ميلاد، خواهر ميلاد، پاهاي ميلاد و عمه فخري، نزديك ظهر بود كه با آرامشي دلنشين وارد نشيمن شدم. عمه فخري گوشه اي لم داده بود، زير چشمي نگاهم كرد. سلامكردم، پاسخ او سرد و كوتاه و آرام بود. به سمت آشپزخانه رفتم. عمه پشت سر هم سرفه مي كرد، برگشتم و گفتم :
- عمه جون باز سرما خوردين؟
حرفي نزد، بي اعتنايي عمه برايم حيرت آور بود. دوباره بوي خوش غذاي گوهر تمام فضا را پر كرده بود :
- خسته نباشين!
خنديد و به كارش ادامه داد. گوشه اي نشستم و گفتم :
- يه خانمي اومد خونه رو تميز كرد!
نگاهم كرد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#56
Posted: 22 Apr 2012 06:29
حرفي نزد، بي اعتنايي عمه برايم حيرت آور بود. دوباره بوي خوش غذاي گوهر تمام فضا را پر كرده بود :
- خسته نباشين!
خنديد و به كارش ادامه داد. گوشه اي نشستم و گفتم :
- يه خانمي اومد خونه رو تميز كرد!
نگاهم كرد و گفت :
- آره ... مي دونم، قراره هقته اي دو روز بياد براي تميز كردن خونه .... اين طوري كار من هم سبك تر مي شه!
بعد دوباره به كارش ادامه داد و گفت :
- ميري ميز و بچيني؟
بي آنكه حرفي بزنم، وسايل را بيرون بردم و مشغول چيدن ميز شدم. طي اين مدت چيدن ميز را خيلي راحت ياد گرفته بودم. وقتي آماده شد بالا رفتم. دلم نمي خواست باعث ناراحتي سالار و عمه بشوم، نبابراين به اتاق پناه بردم. تازه نشسته بودم كه گوهر نامه ي گلي را برايم آورد. با ديدن نامه ي گلي خوشحال و شاد به سمت تختم رفتم. گوهر گفت :
- بذار بعد از ناهار!
- من براي ناهار پايين نمي آم!
- چرا؟
حرفي نزدم او هم اصرار نكرد و رفت. صداي ترمز ماشين سالار روي سنگفرش حياط دلم را تكان داد ايستادم و از گوشه ي پنجره طوري كه مرا نبيند بيرون را تماشا كردم. صداي دل آدمِ منتظر مثل صداي يك بمب ساعتي توي ذهن مي پيچه، از پشت اين پنجره به عجيب ترن و دوست داشتني ترين مرد عالم خيره شدم. عشق سالار درون رگهاي من جاري بود، با ديدن سنگيني و وقار او، آرامشي توام با لذت تمام وجودم را فرا گرفت و تصميم گرفتم چند وقتي مقابل او ظاهر نشوم. وقتي وارد شد و ديگر نديدمش روي تخت نشستم و به نامه گلي خيرهشدم.
«سلامي از روي دلتنگي به سالومه :
سالومه عزيز مي دونم برات خيلي سخته براي منم سخته، دوري از تو، ناراحتي تو و نديدن تو، هر چي به بابا اصرار مي كنم فقط سرش رو پايين مي اندازه و آه مي كشه، دلم مي خواد كله سالار رو بكنم چرا نمي ذاره بيايي، بعضي وقتا فكر مي كنم نكنه تو رو دوست داره و نمي خواد بري، اما با تعريفايي كه تو مي كني اون با خودشم قهره... سالومه بذار برات از اين جا بگم هوا خيلي سرد نيست... نه مثل اونجا...صبح مي رم به بچه ها درس مي دم تا ظهر اما دائم يه اتفاقي يه چيزيپيش مياد كه ياد تو مي افتيم و بچه ها از تو حرف مي زنن.... سالومه دوباره قبيله اومده چند روزي مي شه.... ديروز يكي اومد سراغ تو رو گرفت نمي دونم كي بود اما بابا مي شناختش، جاي تو خالي...»
نامه را تا كردم و به فكر فرو رفتم. دوباره ياد قبيله، ياد گلي غمي بزرگ در دلم ايجاد كرد. مدتي طول كشيد تا انتهاي نامه را خواندم، نه يكبار بلكه چند بار، آخر سر هم نامه را ريز ريز كردم چرا كه در اين خانه نمي شد چيزي را پنهان كرد. گوهر غذايم را بالا آورد و بي حرف بيرونرفت، غذايم را تنهايي تمام كردم و روي تخت دراز كشيدم و نفهميدم چه مدت گذشت كه پلكهايم كم كم سنگين شد.
ميلاد هم در ان زمستان غبارآلود و تاريك بي حوصله بود و رفتن من به كنارش براي هردوي ما خوب بود. ميلاد هوس كرده بود كمي در حياط گردش كند و من با پوشاندن لباس مناسب، او را در حياط همراهي كردم. برف ريزي كه شب قبل روي شاخه هاي عريان نشسته بود حياطرا زيباتر نشان مي داد.
- سالومه زمستون خيلي قشنگه نه؟
نگاهي به دور تا دورم انداختم و گفتم :
- خونه خودمون كه بوديم زمستون خيلي قشنگ بود، اما حالا برام جز دلتنگي و غم چيزي نداره...
ميلاد حرفي نزد و من ادامه دادم :
- مي دوني ميلاد، فكر مي كنم اگه تو و مادرت هم نبودين من چه كار مي كردم، بي شك ديوانه مي شدم. الان نزديك به دو ماهه كه عمه با من حرفي نزده، من تنها راه مي رم، تنها غذا مي خورم و تنها با خودم حرف مي زنم. وقت مهماني جرات پايين امدن ندارم و حتي يك نفر نيست كه سراغم رو بگيره. نامه هاي گلي و بودن شما موجب مي شه من هر صبح بلند بشم، اينا همه بيگانه اند!
ويلچر را نگه داشت، با مهارت چرخيد و نگاهم كرد. نگاهم را به آسمان دوختم و صداي ميلاد را شنيدم :
- سالار چي؟
كمي فكر كردم، سالار برايم بيگانه نبود. عزيزترين كسي بود كه دوستش مي داشتم و براي ديدنش دلم بي قرار بود. صداي ميلاد دوباره تكرار شد :
- سالار چي، فكر نكنم اونم مثل بقيه باشه، هست؟
- نه نيست، از همه بي مهرتر و سنگدل ترِ.
ميلاد خنديد و گفت :
- اما من بهت مي گم كه سالار با همه فرق داره، اون برخلاف ظاهرش دل بزرگي داره....
خنديدم و ويلچر را به سمت انتهاي حياط هل دادم، صداي ميلاد به گوشمرسيد :
- گاهي فكر مي كنم كاشكي مي شد مداد زندگي ما آدما يه پاك كن داشت.... مثل مداد پاك كن بچگي يامون.
با حيرت پرسيدم :
- چرا؟
- براي اينكه قسمتهاي بد و زشت زندگي رو پاك كنيم، اون قسمت هايي رو كه نمي خواييم وجود داشته باشه!
خنديدم و گفتم :
- آره خوب بود.
نيم ساعت بعد وقتي وارد خانه شدم، نزديك آمدن سالار بود. به اتاقم رفتم و خودم را با خواندن مجله سرگرم كردم نمي دانم چقدر وقت گذشت كه صداي در موجب شد سر بلند كنم، گوهر بود. با ديدنش پرسيدم :
- به اين زودي وقت ناهار شد، پس كو سيني؟
دستانش را در چارچوب گذاشت و گفت :
- آقا سالار كارت داره!
قلبم مي خواست از جا بيرون بزند، نفس عميقي كشيدم و موجي از خون روي گونه هايم جاري شد. گوهر رفت و من حيرت زده و بي تاب مقابل آينه ايستادم تا خودم را مرتب كنم. نمي دانم چند دقيقه طول كشيد تا از پله ها پايين رفتم. سالار سر به زير با عمه فخري پشت ميز غذا نشسته بودند، بعد از اين همه مدت ديدن سالار از نزديك تمام تنم را داغ كرد. چهره سالار گرفته بود. با صدايي كه مي لرزيد سلام كردم. پاسخ سرد و كوتاهي از جانب عمه شنيدم، اما سالار هنوز جوابي نداده بود. نگاهم به سالار بود كه صداي سنگينش مثل آوايي شيرين در فضا طنين انداخت :
- بشين!
پشت ميز نشستم و با دلهره به مقابلم خيره شدم. چطور توانسته بودم اين همه مدت از او فاصله بگيرم، لباس خاكستري زمستاني پهنايسينه اش را بيشتر نشان مي داد. منتظر و بي صبر دستانم را درهم مي فشردم تا اينكه احساس كردم سالار نگاهم مي كند، سر بلند كردم. دوگوي سياه چشمان سالار مرا تماشا مي كرد، عجب نگاه پر جذبه اي بود اين نگاه سياه كه جرات خيره شدن به آن را نداشتم. صدايش در سكوت سنگين و عميق سالن پيچيد :
- شما حتما خانم فرخ لقا رو مي شناسين؟
با حيرت سر بلند كردم و سرم را تكان دادم و سالار تكيه داد، پر غرور و بي اعتنا، ادامه داد :
- پسرش رو هم كه مي شناسين؟
- بله!
سالار سكوت كرد، فضا بوي تهديد مي داد. يك بوي عجيب كه خوشايندم نبود. به عمه چشم دوختم، نگاهش به سالار بود. نوعي سكوت بَد در فضا سايه انداخت. لب هاي برجسته سالار، خيلي ملايم و سخت روي هم لغزيد و از هم باز شد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#57
Posted: 22 Apr 2012 06:30
- پسرش رو هم كه مي شناسين؟
- بله!
سالار سكوت كرد، فضا بوي تهديد مي داد. يك بوي عجيب كه خوشايندم نبود. به عمه چشم دوختم، نگاهش به سالار بود. نوعي سكوت بَد در فضا سايه انداخت. لب هاي برجسته سالار، خيلي ملايم و سخت روي هم لغزيد و از هم باز شد :
- آقا ماني از شما خواستگاري كرده و .....
ادامه نداد و من حيرت زده به چشمان سالار خيره شدم، ابروهايش در همبود و از نگاه بي تفاوتش چيزي مشخص نبود. آب سردي روي تنم ريختند، قلبم به درد آمد و آه كشيدم. در مقابلم مردي خردمند، پر صلابت و سرشار از ذكاوت و مملو از بي مهري نشسته بود و من خوشبختانه و يا متاسفانه دوستش داشتم با تمامي دلم و به اندازه تمامي چيزهاي خوب دنيا او را مي خواستم و حالا اين مرد با كمال بي رحمي مرا به ديگري پيشكش مي كرد. زبانم به ته حلقم چسبيده بود. مژه هاي سالارروي هم رفته بود انگاري داشت خودش را از دست فكري سمج رها مي كرد. سرم را تكان دادم تا حرف ها را دوباره در ذهنم تكرار كنم كه صداي سالار اين بار محكم به گوشم خورد :
- شنيدين؟
عطر گس و آشناي سالار را حس مي كردم، بوي آشناي او آرامم كرد. نگاهش كردم با تمامي عشق و محبتي كه در خود سراغ داشتم، كاش مي شد فرياد زد اما سالار نگاه از من گرفت. لب هايم از هم باز شد :
- بله شنيدم!
صداي سالار نامهربان بود :
- من از جانب ...
تند رفتم توي حرفش و قاطع گفتم :
- اما من قصد ازدواج ندارم .... من .....
عمه فخري بعد از روزها صدايش در آمد :
- تو خيال كردي كي هستي دختر؟ ماني هم تحصيل كرده س و هم بسيار با فهم و با شعور. همه ي دخترهاي فاميل آرزوشو دارن، اما حالا چي شده كه تو رو انتخاب كرده ما هم متعجب هستيم. درست فكر كن، ماني ازنظر من و سالار ايرادي نداره و تو مي توني جواب مثبت بدي!
كسي گلويم را فشرد. با اميدواري به سالار خيره شدم :
- ولي پسر عمه، من نمي خوام ...
سالار نگاهم نمي كرد. عمه ادامه داد :
- تو مي توني با اون خوشبخت بشي!
ايستادم و رو به عمه گفتم :
- عمه جون از اينكه به فكر خوشبختي من هستين ممنوم، اما من نمي خوام ازدواج كنم ... اگرم خيلي از دست من خسته هستين همين فردا نامه مي نويسم به يار محمد بياد منو ببره ... هر چند كه من روزهاست مي خوام از اينجا برم!
عمه با خشم گفت :
- برو بالا سالومه!
و من به سرعت آنجا را ترك كردم. انتظار داشتم سالار حرفي بزدند كه به نفع من باشد اما نگفت. صداي عمه در ذهنم تكرار شد « از نظر من و سالار ايرادي نداره .»
از ناراحتي حتي به سيني غذايي كه گوهر آورده بود نگاه نكردم، نه ميل به غذا داشتم و نه دلم مي خواست كسي را ببينم. فقط راه مي رفتم و راه مي رفتم، دنيايي كه از سالار براي خود ساخته بودم به يكباره از هم پاشيده بود. سالار مرا نمي خواست شايد به دليل كينه ايكه از گذشته داشت شايد هم مي دانست كه من لياقتش را ندارم. زمان اگرچه دير مي گذشت اما نفهميدم چگونه گذشت كه وقتي به آسمان خيره شدم اولين ستاره هاي كم رمق در آسمان مي درخشيدند و شب شده بود و من سرگردان به آسمان نگاه مي كردم. وقتي گوهر با سيني شام به اتاق آمد، بي حال روي تخت افتاده بودم. صدايش را شنيدم :
- خدا مرگم بده تو كه ناهارتم نخوردي!
حرفي نزدم، روي تخت نشستم و اشكهايم را پاك كردم. گوهر با ناراحتي نگاهم كرد و گفت :
- چرا گريه كردي؟
وقتي سكوتم را ديد با ناراحتي از اتاق خارج شد. سرم سنگين شده بود و مثل يك بازار شلوغ و پر همهمه صدا مي كرد. آشفته و دلتنگ و ناراحت به عكس پدر و مادرم خيره شدم، نمي دانم سرنوشت چه بازي برايم پيش بيني كرده بود اما هرچه بود سخت و غمناك بود، خدا هر چهمي خواست همان شب مي شد و من كاري نمي توانستم انجام دهم. هنوز از رنج و غربت رها نشده بودم كه صداي گامهاي سنگين سالاررا شنيدم كه به اتاقش مي رفت، مثل فنر از جا پريدم و صورتم را پاك كردم و در را گشودم. ايستادم تا سالار وارد اتاقش شد و در را بست، آهسته و با گامهايي لرزان از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سالار رفتم، پشت در، نفس بلندي كشيدم و آهسته در زدم. چراغهاي پايين خاموش بود. منتظر صداي بم سالار بودم كه در به رويم باز شد و سالار رو به رويم ايستاد و نگاهم كرد. ساكت و غم دار نگاهش كردم، لب گشود :
- كاري داشتين؟
صدا با همه ي سردي و بي اعتنايي باز تكانم داد. به چشمان سياه و براقش خيره شدم، گرماي نفس او را حس مي كردم، باز قلبم زير و رو شد، باز داغ شدم، باز لرزيدم. صدايم آهسته و به سختي از بين لبهايم خارج شد :
- مي خواستم با شما حرف بزنم!
از مقابل در كنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاقمثل هميشه از تميزي برق مي زد و هر چيزي جاي خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست مثل صاحبش. سالار كنار ديوار دست به سينه ايستاد و صدايش در فضا موج برداشت :
- گوش مي كنم!
دستم را به پشت مبل راحتي تكيه دادم تا لرزش تنم تسكين يابد. مژگانم عجيب سنگين شده بود. گفتم :
- راجع .... به موضوع امشب مي خواستم با شما حرف بزنم.... گويا شما و مادر خيلي از من خسته شدين اما من اومدم صادقانه به شما بگم كه هرگز با اون آقا ازدواج نمي كنم و شما هم نمي تونين به جاي من تصميم بگيرين ...
سالار نگاهم كرد، ابروهايش بالا رفت و گفت :
- چرا؟
لبخند روي لبم نشست و گفتم :
- چرا؟ علتش رو نمي دونين؟
شانه بالا انداخت و به سمت آيينه رفت، آنجا روي مبل لم داد. بعد با همان حالت پر غرور شاهانه، لب گشود :
- من نمي دونم، شايد به خاطر اينكه اونو خوب نمي شناسين؟
از اين همه بي اعتنايي او لجم در آمد. از روي حرص خنده ام گرفت و گفتم :
- به خاطر شما!
سكوت كرد. نگاهش را به مقابلش دوخت و من ادامه دادم :
- شايد شما معني عشق و محبت رو درك نكنين گرچه نمي دونم چرا ... اما من با تمام وجودم به شما دلبستم، نبايد اين طور صريح بيان كنماما چاره اي ندارم ... من به جز به شما به هيچ كس ديگه اي فكر نمي كنم و نخواهم كرد و حتي اگه مجبور باشم تا آخر عمر تنها بمونم ... من شما رو دوست دارم، مي فهمين؟
بي اعتنا پاسخ داد :
- نه، نمي فهمم!
- مطمئنم مي فهميد. عشق وجود داره و شما ديدين، شما شنيدين ... پدرم، مادرم و من ... يادتون هست؟
دستي به صورتش كشيد و گفت :
- استغفرالله ... شما مثل يك ...
ادامه نداد، عجيب بود در آن سرماي زمستان دانه هاي عرق مثل نگين روي پوست سالار برق مي زد. ادامه دادم :
- مي دونم من با شما فرق دارم، مي دونم شما لياقت بهترينها رو دارين ... اما دست من نبود به خدا قسم نبود! يه چيزي يواش يواش اومد و دلم رو زير رو كرد، تا اومدم به خودم بيام ديدم دير شده .... حالام نمي خوام خودم و به شما تحميل كنم چون طي اين مدت فهميدم شما اصلا توجهي به من ندارين و حتي يك ذره علاقه، پس فراموش كنين. قول مي دم مزاحم شما نشم فقط ازتون مي خوام خودتون جواب منفي به اون آقا بدين ... نذارين زندگي و عشقم به تباهي كشيده بشه ... دل آدم فقط واسه ي يه نفر جا داره ... غريبه اي در قلبم نشسته كه متاسفانه دوستش دارم، اونقدر كه شب و روز بهش فكر مي كنم!
سالار به سمت پنجره رفت، پشت به من ايستاد و سرد و محكم گفت :
- مي تونيد بريد!
- هنوز حرفم تموم نشده پسر عمه!
برنگشت. به هيكل زيبا و تنومندش خيره شدم و گفتم :
- شما خيلي خوبين درسته ... شما خيلي زيبا و جذاب هستين ... درسته ... شما جوان متدين و با خدايي هستين اينم درسته ... شما ثروتمندين درسته... شما بهترين مردي هستين كه تا به حال ديدم اما ...
بغضي سخت راه گلويم را بست و لرزش صدايم دوباره ايجاد شد :
- اما آمدن من به اينجا غلط بود ... دل بستن به شما غلط بود ... اصلا خود من غلط هستم و زندگي من ... اما شما رو به او خدايي كه مي پرستين منو بدبخت نكنين ... من به اندازه ي تمام بديهاي دنيا تنهام ...ديگه نذارين ... اينجا بمونم ...
آمدن اشكهايم اجازه نداد حرفي بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حاليكه عطر سالار هنوز در مشامم بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#58
Posted: 22 Apr 2012 06:31
- پسرش رو هم كه مي شناسين؟
- بله!
سالار سكوت كرد، فضا بوي تهديد مي داد. يك بوي عجيب كه خوشايندم نبود. به عمه چشم دوختم، نگاهش به سالار بود. نوعي سكوت بَد در فضا سايه انداخت. لب هاي برجسته سالار، خيلي ملايم و سخت روي هم لغزيد و از هم باز شد :
- آقا ماني از شما خواستگاري كرده و .....
ادامه نداد و من حيرت زده به چشمان سالار خيره شدم، ابروهايش در همبود و از نگاه بي تفاوتش چيزي مشخص نبود. آب سردي روي تنم ريختند، قلبم به درد آمد و آه كشيدم. در مقابلم مردي خردمند، پر صلابت و سرشار از ذكاوت و مملو از بي مهري نشسته بود و من خوشبختانه و يا متاسفانه دوستش داشتم با تمامي دلم و به اندازه تمامي چيزهاي خوب دنيا او را مي خواستم و حالا اين مرد با كمال بي رحمي مرا به ديگري پيشكش مي كرد. زبانم به ته حلقم چسبيده بود. مژه هاي سالارروي هم رفته بود انگاري داشت خودش را از دست فكري سمج رها مي كرد. سرم را تكان دادم تا حرف ها را دوباره در ذهنم تكرار كنم كه صداي سالار اين بار محكم به گوشم خورد :
- شنيدين؟
عطر گس و آشناي سالار را حس مي كردم، بوي آشناي او آرامم كرد. نگاهش كردم با تمامي عشق و محبتي كه در خود سراغ داشتم، كاش مي شد فرياد زد اما سالار نگاه از من گرفت. لب هايم از هم باز شد :
- بله شنيدم!
صداي سالار نامهربان بود :
- من از جانب ...
تند رفتم توي حرفش و قاطع گفتم :
- اما من قصد ازدواج ندارم .... من .....
عمه فخري بعد از روزها صدايش در آمد :
- تو خيال كردي كي هستي دختر؟ ماني هم تحصيل كرده س و هم بسيار با فهم و با شعور. همه ي دخترهاي فاميل آرزوشو دارن، اما حالا چي شده كه تو رو انتخاب كرده ما هم متعجب هستيم. درست فكر كن، ماني ازنظر من و سالار ايرادي نداره و تو مي توني جواب مثبت بدي!
كسي گلويم را فشرد. با اميدواري به سالار خيره شدم :
- ولي پسر عمه، من نمي خوام ...
سالار نگاهم نمي كرد. عمه ادامه داد :
- تو مي توني با اون خوشبخت بشي!
ايستادم و رو به عمه گفتم :
- عمه جون از اينكه به فكر خوشبختي من هستين ممنوم، اما من نمي خوام ازدواج كنم ... اگرم خيلي از دست من خسته هستين همين فردا نامه مي نويسم به يار محمد بياد منو ببره ... هر چند كه من روزهاست مي خوام از اينجا برم!
عمه با خشم گفت :
- برو بالا سالومه!
و من به سرعت آنجا را ترك كردم. انتظار داشتم سالار حرفي بزدند كه به نفع من باشد اما نگفت. صداي عمه در ذهنم تكرار شد « از نظر من و سالار ايرادي نداره .»
از ناراحتي حتي به سيني غذايي كه گوهر آورده بود نگاه نكردم، نه ميل به غذا داشتم و نه دلم مي خواست كسي را ببينم. فقط راه مي رفتم و راه مي رفتم، دنيايي كه از سالار براي خود ساخته بودم به يكباره از هم پاشيده بود. سالار مرا نمي خواست شايد به دليل كينه ايكه از گذشته داشت شايد هم مي دانست كه من لياقتش را ندارم. زمان اگرچه دير مي گذشت اما نفهميدم چگونه گذشت كه وقتي به آسمان خيره شدم اولين ستاره هاي كم رمق در آسمان مي درخشيدند و شب شده بود و من سرگردان به آسمان نگاه مي كردم. وقتي گوهر با سيني شام به اتاق آمد، بي حال روي تخت افتاده بودم. صدايش را شنيدم :
- خدا مرگم بده تو كه ناهارتم نخوردي!
حرفي نزدم، روي تخت نشستم و اشكهايم را پاك كردم. گوهر با ناراحتي نگاهم كرد و گفت :
- چرا گريه كردي؟
وقتي سكوتم را ديد با ناراحتي از اتاق خارج شد. سرم سنگين شده بود و مثل يك بازار شلوغ و پر همهمه صدا مي كرد. آشفته و دلتنگ و ناراحت به عكس پدر و مادرم خيره شدم، نمي دانم سرنوشت چه بازي برايم پيش بيني كرده بود اما هرچه بود سخت و غمناك بود، خدا هر چهمي خواست همان شب مي شد و من كاري نمي توانستم انجام دهم. هنوز از رنج و غربت رها نشده بودم كه صداي گامهاي سنگين سالاررا شنيدم كه به اتاقش مي رفت، مثل فنر از جا پريدم و صورتم را پاك كردم و در را گشودم. ايستادم تا سالار وارد اتاقش شد و در را بست، آهسته و با گامهايي لرزان از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سالار رفتم، پشت در، نفس بلندي كشيدم و آهسته در زدم. چراغهاي پايين خاموش بود. منتظر صداي بم سالار بودم كه در به رويم باز شد و سالار رو به رويم ايستاد و نگاهم كرد. ساكت و غم دار نگاهش كردم، لب گشود :
- كاري داشتين؟
صدا با همه ي سردي و بي اعتنايي باز تكانم داد. به چشمان سياه و براقش خيره شدم، گرماي نفس او را حس مي كردم، باز قلبم زير و رو شد، باز داغ شدم، باز لرزيدم. صدايم آهسته و به سختي از بين لبهايم خارج شد :
- مي خواستم با شما حرف بزنم!
از مقابل در كنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاقمثل هميشه از تميزي برق مي زد و هر چيزي جاي خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست مثل صاحبش. سالار كنار ديوار دست به سينه ايستاد و صدايش در فضا موج برداشت :
- گوش مي كنم!
دستم را به پشت مبل راحتي تكيه دادم تا لرزش تنم تسكين يابد. مژگانم عجيب سنگين شده بود. گفتم :
- راجع .... به موضوع امشب مي خواستم با شما حرف بزنم.... گويا شما و مادر خيلي از من خسته شدين اما من اومدم صادقانه به شما بگم كه هرگز با اون آقا ازدواج نمي كنم و شما هم نمي تونين به جاي من تصميم بگيرين ...
سالار نگاهم كرد، ابروهايش بالا رفت و گفت :
- چرا؟
لبخند روي لبم نشست و گفتم :
- چرا؟ علتش رو نمي دونين؟
شانه بالا انداخت و به سمت آيينه رفت، آنجا روي مبل لم داد. بعد با همان حالت پر غرور شاهانه، لب گشود :
- من نمي دونم، شايد به خاطر اينكه اونو خوب نمي شناسين؟
از اين همه بي اعتنايي او لجم در آمد. از روي حرص خنده ام گرفت و گفتم :
- به خاطر شما!
سكوت كرد. نگاهش را به مقابلش دوخت و من ادامه دادم :
- شايد شما معني عشق و محبت رو درك نكنين گرچه نمي دونم چرا ... اما من با تمام وجودم به شما دلبستم، نبايد اين طور صريح بيان كنماما چاره اي ندارم ... من به جز به شما به هيچ كس ديگه اي فكر نمي كنم و نخواهم كرد و حتي اگه مجبور باشم تا آخر عمر تنها بمونم ... من شما رو دوست دارم، مي فهمين؟
بي اعتنا پاسخ داد :
- نه، نمي فهمم!
- مطمئنم مي فهميد. عشق وجود داره و شما ديدين، شما شنيدين ... پدرم، مادرم و من ... يادتون هست؟
دستي به صورتش كشيد و گفت :
- استغفرالله ... شما مثل يك ...
ادامه نداد، عجيب بود در آن سرماي زمستان دانه هاي عرق مثل نگين روي پوست سالار برق مي زد. ادامه دادم :
- مي دونم من با شما فرق دارم، مي دونم شما لياقت بهترينها رو دارين ... اما دست من نبود به خدا قسم نبود! يه چيزي يواش يواش اومد و دلم رو زير رو كرد، تا اومدم به خودم بيام ديدم دير شده .... حالام نمي خوام خودم و به شما تحميل كنم چون طي اين مدت فهميدم شما اصلا توجهي به من ندارين و حتي يك ذره علاقه، پس فراموش كنين. قول مي دم مزاحم شما نشم فقط ازتون مي خوام خودتون جواب منفي به اون آقا بدين ... نذارين زندگي و عشقم به تباهي كشيده بشه ... دل آدم فقط واسه ي يه نفر جا داره ... غريبه اي در قلبم نشسته كه متاسفانه دوستش دارم، اونقدر كه شب و روز بهش فكر مي كنم!
سالار به سمت پنجره رفت، پشت به من ايستاد و سرد و محكم گفت :
- مي تونيد بريد!
- هنوز حرفم تموم نشده پسر عمه!
برنگشت. به هيكل زيبا و تنومندش خيره شدم و گفتم :
- شما خيلي خوبين درسته ... شما خيلي زيبا و جذاب هستين ... درسته ... شما جوان متدين و با خدايي هستين اينم درسته ... شما ثروتمندين درسته... شما بهترين مردي هستين كه تا به حال ديدم اما ...
بغضي سخت راه گلويم را بست و لرزش صدايم دوباره ايجاد شد :
- اما آمدن من به اينجا غلط بود ... دل بستن به شما غلط بود ... اصلا خود من غلط هستم و زندگي من ... اما شما رو به او خدايي كه مي پرستين منو بدبخت نكنين ... من به اندازه ي تمام بديهاي دنيا تنهام ...ديگه نذارين ... اينجا بمونم ...
آمدن اشكهايم اجازه نداد حرفي بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حاليكه عطر سالار هنوز در مشامم بود.
آن شب را با افكار درهم به خواب رفتم و صبح ديرتر از معمول از خواب بيدار شدم. دهانم تلخ و بدمزه بود و پلك چشمانم ورم داشت. حمام رفتم تا كمي از التهاب چهره ام كاسته شود. وقتي لباس پوشيدم گوهر برايم صبحانه آورد و مثل هميشه با لبخند گرمش به من روحيه داد، اما حرفي نگفت و خيلي زود بيرون رفت. مدتي بعد سر و صداهايي كه از پايين مي آمد خبر از آمدن مهمان مي داد. از اتاق خارج شدم و گوش سپردم، خاله فهيمه و دخترانش بودند و مدتي بعد دختران عمه فخري هم آمدند. به اتاق رفتم، چون مي دانستم كه نبايد تا بودن آنها بيرون بروم. صداها آنقدر بلند و درهم بود كه از پشت در اتاق هم به گوش مي رسيد. داخل بهار خواب ايستادم و حياط را تماشا كردم. منظره اي از درختان به خواب رفته و خسته، دلم را غمگين مي ساخت. دوباره داخلاتاق كنار بخاري نشستم، نور كم رمقي از پنجره هاي بلند بهار خواب به درون مي تابيد. تسليم بي حسي شدم و سالار مقابل چشمانم قد كشيد، در همان نگاه اول دور و دست نيافتني به نظرم رسيد، دست دراز كردم اما سالار نبود. چانه ام را روي زانوانم گذاشتم و به گلهاي رنگي فرش خيره شدم. به گذشته فكر مي كردم به يار محمد، مدرسه، چشمه، كوه ها و تهران اين شهر غم دار و خسته، سالار، سالار، سالار و ديگر هيچ چيز ...
- سالومه!
دست گرم گوهر روي سرم گذاشته شد. سر بلند كردم، پرسيد :
- خوبي؟
سرم را تكان دادم. ظرف ميوه را روي ميز گذاشت و نشست و با لحن آرامي شروع به صحبت كرد :
- رنگ و روت پريده ... يه كمي به فكر خودت باش ... مي دونم داري عذاب مي كشي ... تو كه حرفي نمي زني اما من پايين فهميدم موضوع سر چيه .... اين كه ناراحتي نداره .... دختر خوشگل و مهربوني مثل تو هر جا كه بره چند تا خواستگار پيدا مي كنه ... اونام كه آدماي خوبي هستن .... اما ...
لحنش را آرامتر از قبل كرد و ادامه داد :
- اما بين خودمون باشه ... عمه فهيمه ت مثل اسپند روي آتيش بالا و پايين مي ره ... داره از حسودي دق مي كنه، مي دوني كه چند تا دختر داره و پسر فرخ لقا پسر قابليِ ... اما مستقيم حرفي نمي زده .... تازه كلي هم تو رو سرزنش مي كنن كه چرا قبول نمي كني ... اما دلِ ديگه مادر، هر چي خدا بخواد همون مي شه ... اينقدر هم خودت و عذاب نده، منآقا سالار رو مي شناسم او كسي نيست كه به زور كاري رو انجام بده... فكر بدبختي كسي هم نيست و توي هر كاري خدا رو در نظر داره!
بعد بشقاب ميوه را مقابلم گذاشت و گفت :
- حالا چند تا از اينا بخور تا كمي حالت جا بياد!
بلند شد و بي حرف اتاق را ترك كرد. گذر زمان را حس نمي كردم، نه وقت ناهار و نه وقت شام را. وقتي چشم باز كردم هوا تاريك بود و نور ماه را ديدم كه به آرامي از پنجره بيرون مي تابيد. به ساعت نگاهكردم نزديك ده شب بود و مهمانان رفته بودند، روي تخت نشستم و تكيه دادم. بي حال بودم و سرم گيج مي رفت، ناي بلند شدن نداشتم. در اتاق باز شد، گوهر با چادري روي سرش داخل آمد و گفت :
- آقا سالار گفتن بري به اتاقشون!
- حالم بده نمي تونم!
نزديك آمد و دستم را گرفت :
- آخرش تو خودت رو از بين مي بري، دو روز لب به غذا نزدي ... پاشو آقا سالار منتظره!
به سختي خودم را به اتاق سالار رساندم، در زدم و در بي صدا باز شد. سالار در بالاترين نقطه ي اتاق نشسته بود، سر به زير و اخم آلود و كسي كه در را به رويم گشود ماني پسر فرخ لقا بود. حيرت زده نگاهش كردم و مضطرب دستي به روسريم كشيدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام كردم. ماني در اتاق را بست. لرزش دستانم را انگار حس كرد و گفت :
- بشينيد!
نشستم و به زمين خيره شدم. حالم آنقدر بد بود كه دلم مي خواست فرار كنم. سر بلند كردم و به سالار خيره شدم. شايد تير نگاهم را حس كرد كه سر بلند كرد و نگاهم كرد. دامنم را در دستم فشردم، نگاه سالار چه داشت كه مرا اين چنين به دست و پا مي انداخت. نگاه از او گرفتم. ماني كنار مبل سالار روي صندلي گهواره اي نشست و به من خيره شد. انگار اولين برخورد ما بود، مثل دو غريبه در اولين برخورد چند سرفه، چند آه و چند نگاه، آرامشي غريب اتاق را احاطه كرد. كلافه و بي حال منتظر ماندم تا اينكه صداي ماني را شنيدم كه رو به سالار حرف مي زد :
- آقا سالار شما اجازه مي دين.
صدايي از جانب سالار نشنيدم اما ماني ادامه داد :
- ببخشيد خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدي ندارين. من درخواستي داشتم كه با آقا سالار در ميان گذاشتم ايشون مخالفتي نكردن .... گويا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفي دادين، مي تونم بپرسم چرا؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#59
Posted: 22 Apr 2012 06:32
صدايي از جانب سالار نشنيدم اما ماني ادامه داد :
- ببخشيد خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدي ندارين. من درخواستي داشتم كه با آقا سالار در ميان گذاشتم ايشون مخالفتي نكردن .... گويا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفي دادين، مي تونم بپرسم چرا؟
سر بلند كردم و به سالار خيره شدم، نگاهم نمي كرد و خاموش به نقطه اي دور خيره شده بود. ديدن حالتش را چقدر دوست داشتم. به ماني نگاه كردم، منتظر نگاهم مي كرد. وقتي سكوتم را ديد، ادامه داد :
- ببخشيد، من اول بار كه شما رو ديدم احساس كردم شما كسي هستين كه مي تونين هر مردي رو خوشبخت كنين، در نجابت و مهرباني شما شكي نيست و شما اونقدر آرام و صبور رفتار مي كنيد كه .... من نه اينكه خدايي نكرده با نظري بد، بلكه به ديد اينكه شما اگر خدا خواست همسرم باشيد به شما نگاه كردم، حتما از علاقه مادرم به خودتون هم خبر دارين ... جسارتِ در حضور آقا سالار اما بايد بگم .... ببخشيد آقا سالار .... من به شما علاقه دارم و آرزو دادم كه شما همسرمباشيد .... مي تونم بپرسم علت مخالفت شما چيه؟
بوي ادكلن نا آشناي ماني مشامم را پر كرد. فضاي اتاق بر خلاف هميشه خفه كننده بود. چه چيزي قرار بود پنهان بماند؟ نفس عميقي كشيدم و لبهايم را گشودم :
- شما هيچ ايرادي ندارين و من هرگز قصد جسارت يا توهين به شما رو ندارم. دنياي من با دنياي شما يك دنيا فاصله داره، خودتون در جريان هستين كه من نه خانواده اي دارم و نه چيزي كه شما رو جذب كنه. منبا كمترين و ساده ترين امكانات بزرگ شدم و شما با بهترين امكانات و من توي يك روستا بودم كه بعدها تبديل به يك شهرك شد و پدر من اونجا يك پزشك ساده بود كه تمام وقت و درآمدش رو صرف مردم مي كرد. ما هيچ چيزي نداشتي جز يكديگر رو، من با عشق و مهرباني پدر و مادرم بزرگ شدم و نمي تونم اينجا باشم ... شما جوان شايسه و بسيار خوبي هستين و من به شما و مادرتون احترام مي گذارم اما دليل مخالفتم رو نمي تونم بيان كنم .... منو ببخشين! لطفا وقت با ارزشتون رو براي من به هدر نديدن!
ماني كلافه پرسيد :
- يعني شما هيچ علاقه اي به ازدواج با من ندارين؟
- نه!
وقتي صراحتم را ديد، باز كوتاه نيامد. به سالار نگاه كرد و دوباره گفت :
- مي شه ازتون بخوام بازم فكر كنيد اگه عيبي در من ...
- هيچ عيبي در شما نمي بينم، شما جز خوبي چيزي ندارين! فقط ...
ايستاد و پرسيد :
- فقط چي؟
- عيب از منِ ... لطفا اصرار نكنيد ....
بعد ايستادم تا از اتاق خارج شوم، سرم گيج رفت و دستم را به ديوار گرفتم. صداي عصبي ماني در اتاق پيچيد :
- شما حالتون خوب نيست؟
لبخند زدم و گفتم :
- خوبم! به مادر سلام برسونيد!
به اتاقم پناه بردم و دوباره مثل بيماري در حال مرگ روي تخت افتادم. صبح وقتي چشم باز كردم از ديدن خودم در آيينه وحشت كردم، رنگ سفيد پوستم به زردي مي زد و چشمانم گود افتاده بود. صبحانه اي را كه گوهر برايم آورد تا ته خوردم و از اتاق خارج شدم.
هواي پاكيزه ي صبحگاهي حالم را كمي مساعد كرد. به سمت خانه ي گوهر رفتم و سر راهم سيد كريم را ديدم كه به گرمي و محبت با من احوالپرسي كرد. تا ظهر خودم را با ميلاد سرگرم كردم، بودن ميلاد در آن خانه غنيمتي بود. لطيفه هايي كه مي گفت، شعرهايي كه مي خواند و كتاب هايي را كه به من مي داد، همه و همه باعث مي شد كه من آرامش پيدا كنم. چند روز سرد زمستاني در سكوت گذشت. بعد از روزهااحساس مي كردم آرامش قبلي خودم را بدست آورده ام، اگر چه بي اعتنايي سالار رنجم مي داد اما سعي مي كردم فكرش را نكنم. به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمي خواست.
برف تمام حياط را سفيد كرده بود، آرام آرام داخل حياط قدم مي زدم. عمه فخري در خانه نبود، مثل هر وقت ديگر كه مي رفت و من خبر نداشتمكجا مي رود. گوهر در خانه اش بود و ميلاد مدرسه، تنهايي در آن خانه هنوز هم آزارم مي داد. خورشيد بي رمق و كم نور وسط آسمان بود و سعي داشت برف ها را آب كند. تكه چوبي در دستم بود و با آن روي برف ها خطوط نامفهومي مي كشيدم. هنوز داخل حياط بودم كه ماشين سالار وارد حياط شد و سالار پوشيده در بلوز و شلوار قهوه اي و كاپشن چرم از ماشين پياده شد. از دور نگاهش كردم. اين مرد تمام آرزويم بود و من به او نياز داشتم. قلبم بي اراده با ديدنش به طپش مي افتاد و لرزه اي شيرين بر تنم مي نشست. بو كشيدم و بوي آشناي سالار را حس كردم. سالار با گام هاي بلند و سنگين به طرف ايوان آمد و با ديدنم لحظه اي مكث كرد و نگاهم كرد، نگاه سياهش در آن سپيدي برق مي زد.
- سلام پسر عمه، خسته نباشين!
- سلام!
بالا رفت و پشت سرش وارد شدم. سالار در حالي كه كاپشن از تن خارج مي كرد، مقابل شومينه نشست و چشمانش را روي هم گذاشت.
با فنجاني چاي داغ مقابلش نشستم و فنجان را روي ميز گذاشتم. سالار بي حركت بود.
- پسر عمه سرد مي شه، بفرمايين!
چشم گشود و لحظه اي در نگاهم خيره شد، انگار شعله اي داغ از نگاهش درون نگاهم فرو رفت. لبخند زدم و گفتم :
- عمه جون خونه نيست!
سالار خم شد و فنجان را برداشت. دلم مي خواست سكوت را از بين ببرم. شايد هم در اين سكوت، صدايي، حرفي بود كه من بايد مي شنيدم. عشق سالار مثل يك پيچك به دور من پيچ مي خورد و بالا مي رفت آنقدر كه ديگر جايي را نمي ديدم جز همان سالار. به دنبال يك حرف بودم، حرفي كه سالار را ناراحت نكند. هنوز داشتم فكر مي كردم كه صداي دلنشين سالار آرام به گوشم خورد :
- شما فكر كردين؟
نگاهش كردم اما سالار وقتي با من حرف مي زد نگاهم نمي كرد. پرسيدم :
- در مورد چي؟
سرد و كوتاه گفت :
- در مورد ماني!
نفس در سينه ام حبس شد، گله مندانه نگاهش كردم. چرا نمي فهميد؟ فكر مي كردم تمام شده، با سرزنش گفتم :
- چرا اين همه اصرار داريد من ....
دستش را تكان داد و گفت :
- چون مسوليت شما به به عهده من گذاشته شده و ماني امروز صبح اومده بود تا از من جواب بگيره، ماني مرديِ كه من اونو بسيار قبول دارم ...
با خشمي كه سعي در پنهان كردنش داشتم گفتم :
- جوابم رو قبلا دادم، مگر اينكه شما بخوايين اين ازدوج رو به من تحميل كنيد!
اين بار نگاهم كرد، لحن كلامش محكم و سرد بود :
- من قصد چنين كاري ندارم، اما اينم مي دونم كه اون مرد خوبيِ و شما با اون خوشبخت خواهيد شد و اينم مي دونم كه اينجا عذاب مي كشيد پس بهتره كه ...
اجازه ندادم حرفش را تمام كند :
- اما پسر عمه خودتون مي دونيد چرا جواب منفي دادم، شما مي دونيد شروع علاقه و عشق از كجاست؟
حرفي نزد و من ادامه دادم :
- نفهميدم از كجا شروع شد ... اما مي دونم كه پاياني نداره ...
- اما من يكبار نظرم رو گفتم و ديگه هم دلم نمي خواد راجع به اين موضوع حرفي بزنم!
نگاهش كردم، در افق گسترده ي نگاه سالار به دنبال يك نقطه ي روشن بودم. نگاهم و نگاهش مثل يك شهاب بر فضا كمان زد. شعله ي سرخ آتش، نوري رقصان در چهره ي روشنش ايجاد كرده بود. گفتم :
- علاقه چيزي نيست كه بشه به زور به كسي داد. قلب من يكبار پذيراي عشق شد و اين اولين عشق، آخرين عشق هم خواهد بود. بابا فريد با عشق زندگي كرد و متاسفانه يا خوشبختانه من هم ياد گرفتم و اين عشق رو اگرچه عذاب هم باشه دوست دارم!
صداي سالار در فضاي سنگين پيچيد :
- اما شايد بعد از ازدواج شما با ماني، اين چيزي كه ازش حرف مي زنين ايجاد بشه!
خنديدم و گفتم :
- متاسفانه نمي تونم تمام عمرم كنار مردي باشم و به فكر مردي ديگر، حداقل اينطوري احساس عذاب وجدان نمي كنم. اگه در مقياس يك تا ده بگين، علاقه ي من به شما عدد يازده ست اما علاقه ي من به ماني صفرِ ...مي فهمين؟ و من نمي خوام با احساسات پاك يه انسان بازي كنم!
ايستاد و سرش را تكان داد. قبل از اينكه برود گفتم :
- پسر عمه!
نگاهم كرد، گفتم :
- خدا به شما همه چيز داده، زيبايي، جذابيت، ايمان، ثروت و علم و يك خانواده .... اما يك چيز نداده و اون قلبِ!
بي اعتنا رفت و از من دور شد، به هيكل باوقارش خيره شدم و لبخند زم. وقتي بالا رفت صداي خواندن نمازش را كه با طمانينه و آرامش و با صداي بم مي خواند را شنيدم. نمازش هميشه طولاني بود و پشت سرش دعا كه يواشكي گوش مي كردم.
يكساعت بعد پشت ميز غذا نشسته بود، غذايش را مقابلش گذاشتم و خودم هم آن سوي ميز نشستم. سالار در سكوت غذايش را تمام كرد و وقتي چاي برايش آوردم، او همچنان در سكوت به مقابلش خيره مانده بود. آنقدر غرق در افكارش بود كه چايش داشت سرد مي شد.
- پسر عمه چايتون سرد شد!
نگاهي گذرا به من انداخت و چايش را جرعه جرعه نوشيد. وقتي نزديك سالار بودم از هرچه درد و رنج بود رها مي شدم حتي از خودم، از همه چيز، انگار لحظه اي كه عشق به سراغ آدم مي آيد آدمي به هيچ چيز جز عشق فكر نمي كند. وقتي از خود رها مي شدم ديگر احتياجي به هيچ چيز نداشتم، انگار آزاد مي شدم. در كتابي خوانده بودم وقتي عشقت را ملاقات مي كني زمان متوقف مي شود و حالا انگار براي من زمان متوقف شدهبود، دلم مي خواست نه كسي بيايد و نه سالار از جايش تكان بخورد. نگاهش كردم، چشمان نيمه خمار و نيمه بسته اش به نقطه اي دور خيره بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#60
Posted: 22 Apr 2012 06:33
- پسر عمه باز چايي بيارم؟
نگاهم كرد و گفت :
- نه!
و ايستاد تا به اتاقش برود. در همين وقت عمه فخري همراه سميه و سارا و نوه هايش با سر و صداي زيادي وارد ساختمان شدند. سالار ديگر به انتهاي پله ها رسيده بود و در تيررس نگاه آنها نبود. وقتي عمه و دخترانش به نشيمن آمدند مي خواستم به اتاقم پناه ببرم اما دير بود، همگي مرا ديدند. سلام كردم اما پاسخي نشنيدم جز پاسخ سرد و كوتاه عمه فخري، سميه با بدبيني نگاهي به ميز انداخت و گفت :
- سالار خونه س مادر!
بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
- سالار كجاست؟
سرم را پايين انداختم تا نگاهشان نكنم. هديه و هنگامه نزديكم ايستادند. صداي عمه را شنيدم :
- بچه ها سالار خونه س! حتما بالاست، ساكت باشين!
و همه ساكت شدند. بي آنكه ميز را جمع كنم به سمت پله ها رفتم. سميه با كينه اي كه نمي دانستم علتش از كجاست گفت :
- دختره ي غربتي پابرهنه، آدم شده و خواستگار به او خوبي رو رد مي كنه، دختر تو خيال مي كني كي هستي؟ هر چند خوب شد كه درست نشد،ماني داشت عقلش رو از دست مي داد اگه با تو ازدواج مي كرد ...
از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم. ديگر شنيدن متلكها و طعنه هاي آنها مرا آزار نمي داد، انگار يك صحبت عادي بود. نشستم و به حياط خيره شدم.
چند روز بعد در سكوت و تنهايي گذشت. سالار چند روز بود كه وقت ناهار نمي آمد و من هر روز صبح و غروب او را از پنجره تماشا مي كردم و به صداي كوبش قلب بي قرارم گوش مي سپردم.
عصر جمعه بود و من آرام و غمگين پشت پنجره نشسته بودم. روشنايي كم رمق آسمان از پشت شيشه و پرده هاي حرير جايي براي جلوه نمي يافت. چشمانم را روي هم فشردم و سرم را تكان دادم. تنهاچشمهاي سالار بود كه تمام تنم را مي جوييد، سعي داشتم به چيزي فكر كنم كه فكر سالار را از فكرم دور كند. به گذشته فكر كردم، به بچگي ها، به بازيها، به پدر و مادر، اما يك جفت چشم سمج و بي حرف همه را پاك مي كرد و من دوباره به آنها فكر مي كردم. به شب چهارشنبه سوري، به عيد غدير، به عيد قربان و به باغي كه رفتيم و در همه، چشمان سالار بود كه مرا زير و رو مي كرد.
***
آمدن بهار انگار طراوت و شادابي مرا هم آورد، سبكبال و شاد در حياط مي دويدم. دوباره عطر گلها، عطر شكوفه ها مرا سر مست كرده بود. خانه از تميزي برق مي زد و همه چيز آماده ي يك سال جديد بود. گلهاي ريز و زرد تمام باغچه را گرفته بود. بوي كاج و بوي شمشاد را حس مي كردم. گوهر مي گفت گونه هايم دوباره گلبهي شده، خيلي وقت بود كه نسبت به سالار بي اعتنا بودم، يك سلام و ديگر هيچ. حتي نگاهش هم نمي كردم، اگرچه علاقه ام بيشتر و بيشتر مي شد.
خورشيد در آن روز روشن اريب مي تابيد. هوا دلپذير بود و سايه ي برگهاي نورس روي زمين جا به جا مي شد. دوباره پرندگان پر جنب و جوش سر و صدا مي كردند و دوباره كلاغها روي درختهاي چنار فرود مي آمدند و من با ديدن آنها زندگي را بهتر از هميشه مي ديدم و خودم را به يك بي خيالي دروغي مي زدم و به اجبار لبخند روي لبم مي نشاندم.
- سالومه!
نگاه كردم، ميلاد بود كه سرحال و خندان با ويلچرش نزديك مي آمد. وقتي مقابلم رسيد، خنديد و گفت :
- چه كار مي كني؟
- از اين هوا، از اين همه عطر لذت مي برم ...
دستش را به تنه ي درختي كشيد و گفت :
- خوشحالم كه سرحال مي بينمت!
- بهار هميشه منو خوشحال مي كنه اگرچه غمگين ترين باشم ... نميدونم چرا ... مامان هميشه مي گفت بهار كه مي شه تو مي شكفي!
روي چمنها نشستم و به ميلاد خيره شدم. گفت :
- سال تحويل كاش مي اومدي به اتاق ما؟
- نمي شه، مي دوني كه سال تحويل همه ميان اينجا و من بايد باشم... بارو كن دلم مي خواد بين اين جمع نباشم!
ميلاد ديگر ادامه نداد، مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
- راستي ما پس فردا مي ريم خونه خواهرم .... چند روز نيستيم!
با ناراحتي آه كشيدم :
- باز تنها مي شم چون خونه ي عمه هم تا يك هفته پر مهمانِ، بعد از يك هفته هم اينا مي رن!
ميلاد با انگشت سمت چپ را نشان داد و گفت :
- نگاه كن، چتر درخت سيب دوباره داره باز مي شه!
به سمت درخت خيره شدم و مدتي در كنار ميلاد، حياط را دور زدم. ميلاد نام تمامي گلها و درختان را بلد بود و به من كه نمي دانستم ياد مي داد و علي رغم سنش اطلاعات بالايي داشت، اگرچه پايي براي رفتن نداشت اما از انسانهايي كه سالم بودند شاداب تر و صبورتر بود و تمامي وقتش را با كاري تازه مي گذراند.
***
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن