انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

نازکترین حریر نوازش


مرد

 
نيم ساعت تا تحويل سال باقي مانده بود. حمام رفام و لباس پوشيدمو خودم را مرتب كردم. وقتي پائين رفتم سالار و عمه نشسته بودند، سلام كردم و كنار عمه نشستم . سالار پوشيده در كت و شلوار تيره ، بسيار جذاب شده بود. سعي داشتم نگاهش نكنم اما چيزي قوي مرا به سوي او مي كشيد ، دوباره سر بلند كردم و نگاه كردم .شال سبز زير يقه كت پنهان بود چقدر اين شال سبز به او مي آمد. به سفره ي پر و زيبا خيره شدم . از جا پريدم و به سمت در خروجي رفتم . صداي عمه بلند در فضا پخش شد:
-كجا مي ري؟
-يه چيزي از قلم افتاده مي رم بيارم !
و قبل از اينكه عمه حرفي بزند از پذيرايي خارج شدم داخل حياط زيباترين و خوشبوترين گل ها را چيدم و به پذيرايي برگشتم ، آنها را داخل سفره جاي دادم و به عمه گفتم :
-بهتر نشد عمه جون
عمه سرش را تكان داد . بوي عطر گل ها با بوي عطر گس سالار مخلوط شده بود . لباس عمه فخري نو و سنگين ، لباس سالار هم تازه بود اما لباس من تازه نبود. متاسفانه در اين خانه ي اعياني هيچ پولي نداشتم و نه اجازه ي بيرون رفتن و نه ديگر به فكر من بودند، اما من نسبت به لباس حساسيت نداشتم . وقتي توپ سال نو شليك شدلبخندي بر لبم نشست و بلند گفتم :
-سال نو مبارك عمه جون ، سال نو مبارك پسر عمه
به سمت عمه خم شدم و او را بوسيدم . عمه آرام سال نو را به من تبريك گفت . سالار شمانش را بست و آرام و با صداي دلنشينش شروع به خواندن دعاي سال تحويل كرد. از صداي خسته و بمش لذتي شيرين تمام تنم را پر كرد. بعد قران را باز كرد و شروع به خواندن كرد، اما اين بار آهسته و بي صدا. وقتي قرآن را بست رو به عمه با ادب و احترام هميشگي گفت :
-مادر سال نو مبارك اميدوارم ساليان سال كنار اين سفره باشين
عمه لبخند زد مي دانشتم كه عاشق سالار است . با عشقي مادرانه او را نگاه كرد و گفت :
-اميدوارم سال خوبي براي تو باشه پسرم
ظرف شيريني را برداشتم ، ابتدا مقابل عمه گرفتم . عمه برداشت و تشكر كرد. بعد مقابل سالار گرفتم برداشت بدون اينكه نگاهم كند. از آن فاصله كوتاه هرمي دلچشب به صورتم خورد. مدتي بعد سميه و دخترانش و همسرش ، سارا و همسرش و عمه فهيمه و فرزندانش حتياحسان ، به آنجا آمدند و من با آمدن آنها بالا رفتم تا قيافه ي احسان را نبينم . تا ظهر رفت و آمدها ادامه داشت و نزديك ظهر ماشين ماني و فرخ لقا را از پنجره ي اتاقم ديدم كه وارد حياط شد. سرو صداي زيادي برخلاف روزهاي گذشته تمام خانه را پر كرده بود.
تا وقت شام در اتاق بودم كه گوهر آمد. با ديدنش شادي تمام وجودم را پر كرد مثل مادري مهربان مرا بوسيد و سال نو را به من تبريك گفت . بعد از زير چادر گلدارش يك بسته بيرون كشيد و به دستم داد و با لحن هميشه آرامش گفت :
-اينم عيدي دختر گلم قابلي نداره !
در حالي كه از اين همه مهرباني شرمنده بودم بسته را نگاه كردم و گفتم :
-واي شرمندم كردين اين ...
دستش را روي دستم گذاشت و گفت :
-عمه فخري گفت براي شام بري پائين
-مهمونا همشون هستن ؟
سرش را تكان داد و ادامه داد :
-همه هستن فقط احسان رفت ...
-جدي ؟ چه خوب
گوهر به سمت در رفت . بلند گفتم :
-وظيفه ي من بود بيام ديدن شما و ميلاد ، تا اومدم بيام اونا اومدن و منم اومدم بالا ، ببخشيد!
خنديد و گفت :
وقت زياده ...حاضر شو بيا پائين
وقتي گوهر رفت بسته را باز كردم . يك چادر رنگي با گل هاي حرير ، رنگ قشنگي داشت . با اين كه وضع مالي مناسبي نداشت اما براي من هديه گرفته بود. چادري را باز كردم و روي سرم انداختم ، قشنگ بود. آن را مثل شيي گرانبها در كمدم پنهان كردم و مقابل آيينه ايستادم . لباسم مناسب پائين رفتن نبود و مجبور شدم مانتويي را دختر عمه فخريبرايم برايم خريده بود به تن كردم . يك مانتوي كرم رنگ خوش دوخت با سك شلوار جين و يك شال هماهنگ كردم و پائين رفتم . وقتي آخرينپله را طي كردم تمام نگاهها به سمت من چرخيد. دستپاچه سلام كردم و تنها صداي گرم فرخ لقا و ماني را كه ايستاده بودند شنيدم . به سمت آنها رفتم و با فرخ لقا روبوسي كردم هيچ نشاني از دلخوري و ناراحتي در چهره ي آن دو نبود. به دختران عمه سلام كردم و آنها به پاسخي كوتاه اكتفا كردند. مي دانستم دوست ندارند آنها ببوسم بنابراين جلو نرفتم . به عمه فهيمه هم سال نو را تبريك گفتم و گوشه اي نشستم . دوباره گفتگوي جمع بالا گرفت . سر بلند كردم و به سالار خيره شدم ، سالار سنگين روي مبل تابي خود لم داده بودو آهسته تاب مي خورد و ماني كمي دورتر سمت راستش نشسته بود و بعد دامادهاي عمه و ديگران . نگاهم در نگاه ماني گره خورد و لبخند ي هيچمنظوري بر لبش نشست ،‌لبخند زدم و نگاهم را از او گرفتم . فرخ لقا كنار عمه ها بود و من نمي توانستم با او حرف بزنم .
وقت شام همه دور تا دور ميز بزرگ نشستند. سالار سر جاي هميشگي بالاي ميز نشست ميز با چند نوع غذا و سالاد پر شد و گوهر و همان زني كه براي نظافت مي آمد تمام مدت در رفت و آمد بودند. همهمه فضا را پر كرده بود. هنوز غذا تمام نشده بود كه فرخ لقا رو به سالار گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-آقا سالار پس كي آستين بالا مي زني ما خيلي وقته منتظريم !
سالار سر بلند كرد و لبخند محوي گوشه ي لبش نشست . چقدر اين لبخند نادر به او مي آمد. همين سئوال فرخ لقا بحث را بالا برد و هر كسي حرفي زد و همه صحبت ها به ازدواج سالار ختم شد. عمه فهيمه ،عمه فخري فرخ لقا و دخترهاي عمه همه در مورد ازدواج سالار حرف مي زدند. او در سكوتي عميق فقط گوش مي داد. تا اينكه ماني با لحن آرامي پرسيد :
-آقا سالار نمي خواي جواب اين جمع مشتاق و بدي ؟
سالار غذايش را تمام كرده بود تكيه دادو نفس عميقي كشيد بي آنكه نگاهش كنم نفس را در سينه حبس كردم
عمه فخري كه فرصت را مناسب ديد لب گشود:
-من كه آرزومه از خدا مي خوام ازدواج سالار و ببينم اما سالار هميشه مخالف ، اما بايد ميان ابن جمع به من قول بده كه به زودي تصميم بگيره و آرزوي منو عملي كنه
عمه فهيمه كه آرزوي دامادي چون سالار را داشت با لبخندي چاپلوسانه گفت :
-فقط سالار عزيزم شما بله رو بگه ، دختر واست زياده ، هزار ماشاا.. يه دور تسبيح هواخواه داري
دختران عمه فهيمه با تمنا و عشوه به سوي سالار خيره شدند. نگاه همه به لب هاي سالار بود و گوش هاي من تيز براي شنيدن پاسخ سالار كه صداي گيرايش مثل آهنگي شيرن در فضا موج برداشت :
-اگه خدا بخواد ان شا الله يه فكرايي كردم !
و همين حرف سالار موجب شد همه دست بزنند و هورا بكشند، اما آواريبر سر من فرو ريخت و قلبم تير كشيد و تمام تنم سست شد. طعم غذا در دهانم عوض شد، ليوان آب سر كشيدم تا كمي آرام شوم . به سالار نگاه كردم ، ساكت و اخم آلود بود ولي صحبتهاي اطرافيان ادامه داشت . سرم را پائين انداختم تا التهاب نگاهم را كسي نبيند كه صداي خوش حالت سالار به گوشم نشست :
-كمي آرومتر
و همه ساكت شدند. سالار بلند شد وو قسمت شمالي پذيرايي نشست و پشت سرش ماني رفت . بعد از دور شدن آن دو ، عمه با يك لبخند حرف مي زد و دو دخترش هر كدام كسي را كانديد مي كردند. در اين بين تنها دختران عمه و با يك لبخند و يك سكوت تماشاگر بودند.
-بلند شو اينا رو جمع كن شالومه
صداي سميه دختر عمه فخري بود كه نامهربان مرا صدا مي زد، بي آنكه نگاهش كنم بلند شدم و مشغول جمع كردن وسايل روي ميز شدم . گوهر رفته بود و من بايد با كمك آن زن تازه وارد تمام آن ميز بزرگ را حمع مي كردم .
وقتي از آشپزخانه بيرون آمدم همه دور تا دور هم در پذيرايي نشسته بودند. بوي گل و بوي سبزه هايي كه گوهر سبز كرده بوددر تمام فضا پيچيده بود . دور تر از همه نشستم و به سبزه ها خيره شدم كه صداي سالار آرام و گيرا از ميان آن همه صدا به گوشم خورد :
-كتاب قرآن رو بيارين
سر بلند كردم طرف كلامش من نبودم . اما ديدم انسيه دختر عمه فهيمه براي اول بار به سرعت از جا پريد و از سر سفره قرآن طلايي را برداشت و به دست سالار داد. او تكيه داد و لاي قرآن را باز كرد و از بين آن عيدي تك تك افراد را داد. حتي ماني ، حتي گوهر و براي ميلاد هم كنار گذاشت اما نه به سمت من آمد و نه مرا صدا كرد. در حالي كه منتظر بودم گوش تيز كردم اما هيچ كس مرا صدا نزد.
در آن لحظه بود كه حقارت درون خود را يافتم و بي آنكه به كسي نگاه كنم از پذيرايي خارج شدم . در اولين شب بهاري آسمان زيبا و پر از ستاره بود . داخل حياط مشغول قدم زدن شدم . عطر گلهاي بهاري هوا را سنگين كرده بود. حسرت ، درد تمام تنم را پر كرد. سالار قصد ازدواج داشت ، چكونه مي توانستم تحمل كنم ، چطور به خود جرات دادم كه عاشق او بشوم . كاش سالار هم مثل پدرم بود ، اما نبود . سالار مثل هيكس نبودو نگاه سنگينش به همه ي نگاه ها فرق داشت نگاهي مه حامل يك دنيا غرور و اخم بود. معني اين همه غريبگي و بي تفاوتي در نگاه سالار را نمي يافتم ، لبخند كم رنگي كه گوشه ي لبش نشسته بود هنوز در مقابل چشمانم بود.
به ماه چشم دوختم و اشك چشمم را پاتك كردم اشكي كه به نشانه ي حسرت و درد فرود امد. قدم زدم تا بغض سنگينم خالي شود. كاش مي توانستم براي لحظه اي كوتاه حتي چند ثانيه ي كم جاي آن چشمهاي سياه و جذاب باشم و نگاه كنم . كاش مي مردم و نمي شنيدم . مانند كودكي ناتوان از حفظ تعادل تنم را به درختي تكيه دادم . هوا هنك و دلچسب بود اما من لذتي نمي بردم . صداي گام هاي آشنايي به گوشم خورد ، سيد كريم بود. قبل از اينكه مقابلم برسد خودم را از تنه ي درخت جدا كردم :
-سلام سال نو مبارك
-سلام سال نوي تو هم مبارك خلوت كردي؟ تو هم حكما مثل من طاقتشلوغي رو نداري
خنديدم و همگام با سيد به سمت انتهاي حياط رفتم . اتاق كوچك سيد مثل يك لانه بود مرا به خانه دعوت كرد، اما داخل نرفتم و از او جدا شدم . پشت پنجره ي ميلاد ايستادم برقش روشن بود. فكري به سرم زدچند گل از شاخه جدا كردم و آن را پشت پنجره ميلاد گذاشتم و به سرعت از آنجا دور شدم . داشتم مي دويدم كه فرخ لقا و ماني را مقابلم ديدم و شرمزده سرم را پائين انداختم . صداي فرخ لقا به گوشم خورد:
-سالومه چي شده حيووني دنبالت كرده ؟
لحن كلامش شوخ بود. خنديدم و نگاهش كردم . بالاي ايوان كسي نبود، خوشبختانه در اين خانه كسي را تا دم در بدرقه نمي كردند. گفتم :
-نه داشتم هوا مي خوردم ، دارين مي رين ؟
دستم را گررفت و لبخند زدو گفت :
-آره ديگه دير وقته ، تو نيومدي من چند كلام باهات حرف بزنم
-ببخشيد
صداي ماني بدون هيچ غم يا سرزنش در گوشم پيچيدك
-با اجازه ي شما سال خوبي داشته باشين
صداي ماني بدون هيچ غم يا سرزنش در گوشم پيچيدك
-با اجازه ي شما سال خوبي داشته باشين
آنها رفتند و پشت سرشان عمه فهيمه و خانواده ي شلوغش ، دختران عمه و دامادهايش . وقتي تمام ماشين ها از حياط خانه خارج شدند، داخل ساختمان رفتم . عمه فخري و سالار هنوز نشسته بودندبي آنكه سئوالي بپرسند به آنها شب بخير گفتم و بالا رفتم . تاساعتي مشغول نوشتن يك نامه براي گلي بودم ، مي خواستم هر طور شده فكر ازدواج با سالار را فراموش كنم . به هر حال سالار با كسي به غير از من ازدواج مي كردو من بايد آن اتفاق بد را تماشا مي كردم و سكوت مي كردم . به هر حال زندگي بر وفق مراد آدميان پيش نمي رفت .
چند روز از آغاز سال نو مي گذشت و هيچ كس در خانه نبود . طي آن چند روز به قدري مهمان آمد و رفت داشت كه خسته شده بودم . اگر چه سالار هنوز سي سال نداشت اما تمام بزرگان فاميل و خانواده هابه ديدنش مي آمدند، اقوام دور ، اقوام نزديك ، اقوام سرهنگ و اقوام پير پدر بزرگ و مادربزرگ . بچه هاي كوچك هم اين خانه را دوست داشتند، چون صاحبخانه با سخاوت به تك تك بچه ها عيدي مي دادو هر بچه اي با لبخند از اين خانه خارج مي شد . . با نبود گوهر و ميلاد روزها به كندي برايم سپري مي شد.
عمه فخري بعد از چند روز ميزباني ، حالا براي ديد و بازديد با عمه فهيمه و دخترانش از صبح زود خانه را ترك كرده بود و تنها سيد بود كه در ميان شاخ و برگ درختان باغچه راه مي رفت و گاهي به چيزي ور مي رفت .
ظرفي پست در دست گرفتم و داخل حياط روي صندلي تكي نشستم. آفتاب پر نور و روشن حياط را غرق در نور كرده بود . عطر ياس تمام مشامم را پر كرد ، نفس كشيدم و از آن هواي پاك لذت بردم .طي اين چند روز هيچ توجه اي به سالار نكردم چه فايده او كه مرا نمي خواست. داشتم تمرين مي كردم . تصيم خود را گرفته بودم ، مي خواستم نامه اي براي يار محمد بنويسم و از آن خانه خارج شوم . براي هميشه ، اين خانه جاي من نبود. اگر مي ماندم فقط رنج مي كشيدم درد دوري بهتر از ديدن سالار در لباس دامادي بود . تك تك پسته ها را مغز مي كردم و به دهانم مي گذاشتم . پشت سرم گل هاي سرخ قراردادشت و مقابلم انبوه درختان مختلف كه نام بعضي شان را نمي دانستم ، شكوفه ها رنگي و براق مي درخشيدند. صداي بوق ماشين آمد و سيد كريم به سمت در دويدو ماشين سالار داخل حياط آمد و سالار پوشيده در پيراهن خاكستري با آستين بلند و شلواري تيره تر ، جذاب و زيبا پياده شد. نگاهم را از او گرفتم و به مقابلم چشم دوختم .هر قدمي كه سالار نزديك تر مي آمد قلب من صدايش بيشتر ميشد. دلم مي خواست نگاهش كنم اما تلاشم راكردم تا از مقابلم بگذرد. اما انگار نگذشت وايستاد سايه ي سنگين او را حس كردم . سر بلند نكردم ، اما سلام كردم . سالار بي آنكه بهانه بگيرد، پاسخ داد و محكم و دستوري گفت :
-بياين داخل !
بعد خودش داخل شد . يك لحظه ترس همه ي تنم را پر كرد، هنوز هم از ابهت و سردي كلامش مي ترسيدم .
مدتي گذشت تا توانستم داخل بروم ، سالار دست و صورت شسته و روي كاناپه به طرز شاهانه اي لم داده بود. مقابلش كمي دورتر ايستادمو بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
-بامن كاري دارين پسر عمه ؟
صدايش را شنيدم مثل هميشه سرد و محكم و كوتاه :
-بشين
مثل يك بچه ترسو نشستم و به زمين خيره شدم . مدت ها بود كه توانسته بودم نگاه سركش خود را كنترل كنم و در آن چشم هاي زيبا نگاه نكنم. نفس هايم دشوار و نا آرام بالا مي آمد و نيزه ي نگاه سالار را روي خود احساس مي كردم ، اما باز هم حركتي نكردم . تا اينكه صداي سالار در فضا طنين انداخت .
-شما مي دونيد كه من تا چه اندازه از گناه بيزارم و تمام تلاشم رو مي كنم تا كاري نكنم كه پيش خدا شرمنده باشم و توي اين مدت زندگيم هميشه سعي كردم و از خدا هم كمك خواستم اما...
سر بلند كردم، از حرف هايش سر در نمي آوردم نگاهش كردم ، سالارسر به زير ادامه داد :
-اما از روزي كه شما آمدين ....هرگز فكر نمي كردم كسي كه قبول كردم با ما زندگي كنه باعث بشه من يه روزي اين تصميم رو بگيرم،من نسبت به شما كاملا بي اعتنا بودم مثل هميشه مثل همه ، اما با گذشت زمان و با حرف هايي كه به من زديد من كمي فكر كردم . نگاه من به شما بي غرض بود مثل نگاه من به سارا خواهرم ، بي هيچ فكر و يا تصميمي ، اما از اين به بعد نمي تونم ؛ مي ترسم از اينكه ناه من به شما عوض بشه و من خداي ناكرده مرتكب گناهي شوم . من روزهاست كه سعي مي كنم مقابل شما ظاهر نشم و يا خونه نيام اما نمي شه و حالا فكر مي كنم كه ...
با لبخندي گفتم :
-پس حتما اجازه مي دين من برم نه ، من كه گفتم بزاريد برم ، من اشتباه كردم، من نمي خوام باعث گناه شما بشم و شما رو آزار بدم ، شما مرد بسيار خوبي هستين و...
دستش بالا رفت و تكيه داد و من حرفم را قطع كردم . سالار ادامه داد:
-از آنجايي كه پدر شما، دايي بنده بودن و قبل از فوتشون نامه اي نوشتن و از ما در خواست كردن كه شما رو حمايت كنيم، ما هم شما رو بنابر شرايطي قبول كرديم ، زيرا كه پدر زرگ هم قبل از فوت راجع به پدر شما با من حرف زدند و شما اومدين اينجا...
براي بار اول بود كه مي ديدم سالار اين همه صحبت مي كنه و طرف صحبتش من هستم، سالار مكث كردو گفتم :
-ممنونم مي دونم تا همينجا هم شما رو خيلي اذيت كردم گر جه نمي دونم پدرم چرا چنين درخواستي داشتن !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

براي بار اول بود كه مي ديدم سالار اين همه صحبت مي كنه و طرف صحبتش من هستم، سالار مكث كردو گفتم :
-ممنونم مي دونم تا همينجا هم شما رو خيلي اذيت كردم گر جه نمي دونم پدرم چرا چنين درخواستي داشتن !
حرفي نزد و دستي ه صورتش كشيد . ته ريش صورت سفيدش را تيره كرده بود. چشم هايش محو و اسرار آميز برق مي زد، انگار چشم هايش حرفي داشت كه پشت پلك هايش پنهان مانده بود. نگاه نجيب و زيبايش را به من دوخت و گفت :
-من مي خوام با شما ازدواج كنم !
كاسه ي پسته از دستم رها شد ، نه چيزي ديدم و نه چيزي شنيدم ، قلبمدر سينه رقصيد و زانوانم سست شد. خم شدم تا ظرف شكسته را جمع كنم كه صداي سالار را شنيدم :
-ولشون كن، بنشين !
را ست نشستم و لبخندي روي لبم نشست . برايم حرف سالار مثل يك رويا ، يك سراب بود. گفتم :
-پسر عمه با من شوخي مي كنيد؟
تكيه داد و دست به سينه نشست صداي محكم و گيرايش در فضا اوج گرفت:
-تا به حال ديدين من با كسي شوخي كنم ؟
حرفي براي گفتن نداشتم . سالار ادامه داد:
-ترجيح مي دم به جاي هر حرف اضافه اي حرف اصلي رو ببزنم !
-پسر عمه شما تنها به خاطر اينكه گناه نكنيد مي خواهيد با من ازدواج كنيد يا اينكه مجبور هستيد؟
سالار نگاهش را به دستانش دوخت و ادامه داد:
-من هرگز به كاري مجبور نبودم
انگار حرف زدن آن هم حرف دل را گفتن ، براي اسلار سخت ترين كار دنيابود. مكث كرد و دوباره گفت :
-من تصميم خودم رو گرفتم و مدت ها فكر كردم ، تصميم من به خاطر اجبار يا گناه نيست من ...
ادامه نداد . چيزي مثل يك موج گرم و شيرين تمام تنم را پر كرد و اشك از چشمانم سرازير شدو لبخند زدم . سالار نگاهم نمي كرد هنوز منتظر نگاهش مي كردم كه گفت :
-من شما رو انتخاب كردم !
قلبم مي خواست بيرون بزند. سالار نجيب و پر شرم اين حرف را گفت وسر به زير انداخت گفتم :
پسر عمه شما به من علاقه دارين ؟
سر بلند نكرد اما صدايش گوشم را پر كرد:
-سئوال هاي سخت نپرسين
-باورم نمي شه شما بخواين با من ازدواج كنين ، آخه شما ...
دستش بالا رفت و من باز هم سكوت كردم . صداي سالار در فضا آوازي شيرين بود:
-با من ازدواج كنيد !
خنديدم و از خنده ي من لبخندي زيبا و كم رنگ روي لبهاي سالار نشست . گفتم :
-اين يك دستور بود پسر عمه ؟
سالار ايستاد ، من هم ايستادم . پشت به من كرد و رو به روي آينه ايستاد،اما صدايش محكم و سرد در گوشم پيچيد:
-نمي خوام با وجود دختري مثل شما مرتكب گناهي شوم . شما ...
اگر چه حرف از دهان سالار خارج شد اما من باور نداشتم . سالار بود كه با كنايه از من حرف مي زد؛ حتي محبي كردن و درخواست ازدواج سالار هم با همه فرق داشت و تمام كلماتش با لحني سرد ادا مي شد.سالار به سمت پله ها رفت ، بلند گفتم :
-پسر عمه پشيمون مي شين من انتخاب مناسبي براي شما نيستم !
ميان راه ايستاد و كوتاه گفت :
-شايد شما پشيمون بشيد!
-من احساس غرور مي كنم و خودم رو خوشبخت مي دونم
سالار همانطور كه پشت به من داشت گفت
-من خدا رو شكر مي كنم
كمي مكث كرد و باز پرسيد:
شما مطمئن هستيد؟
-هيچ وقت تا اين اندازه مطمئن نبودم
-حاضر بشيد مي ريم بيرون ، در ضمن مداركتون رو هم بدين به من
با حيرت به او خريه شدم ، چشمانم پر از اشك بود. در آن لحظه به هيچ چيز و هيچ كس جز چشمان سالار فكر نمي كردم . نفهميدم چطور حاضر شدم چطور سوار ماشين شدم و چطور از خانه خارج شدم . سالار حواسش به رانندگي بود. از پشت ير به موهاي سياه و براقش خيره شدم .
دلم مي خواست حرفي بزند اما ساكت بود. كمي به جلو خم شدم و گفتم :
-پسر عمه شما راست گفتين كه ...
صداي سالار مثل هميشه سرد و محكم بيان شد:
-من هيچ دروغي نمي گم ،‌تصميمي هم كه مي گيرم روزها و ماه ها به اون فكر كردم
-آخه هر چي فكر مي كنم مي بينم شما لياقت بهترين ها رو دارين ، به قول خانواده ي شما يك دختر ...
-بس كنيد!
صدا چنان محكم بود كه مرا ميخكوب كرد. تكيه دادم ، حتي ابراز غشق سالار هم متفاوت بود. بي كلام و بي نگاه مدتي تامل كردم. خيابان ها و كوچه ها خلوت و سر سبز بود. نفهميدم چقدر طول كشيد كه مقابل ساختماني ترمز كردو پياده شد. به دنبالش چون بره اي مطيع به راه افتادم . طبقه ي سوم ساختمان كه رسيدايستاد و زنگ زد.آنقدر حواسم پرت بودكه حتي تابلوهاي بالاي در را نخواندم . با استرس رو سريم را مرتب كردم ، مردي بلند و لاغر در را گشود و با ديدن سالار با احترام و لبخند خم شد و دست سالار را در دست فشرد
-سلام جناب مير عماد دفتر ما رو روشن كردين بفرمائين خيلي وقتهمنتظر شما هستيم
سالار وارد شد و من به دنبالش، سلام كردم . مرد به همان گرمي پاسخ داد و بعد بي آنكه معطل كند به گرمي و احترام ما را به اتاقي گرم و دلباز راهنمايي كرد. سالار مقابل ميز بزرگي نشست و من مقابلش ، مرد از اتاق خارج شد. سالار سر بلند كردو نگاهم كرد، از پشت پرده ي تار نگاهم ناباورانه نگاهش كردم . لب گشود:
-ترسيدين ؟
-بله
تكيه داد، دكمه كتش را گشود و ادامه دادك
-صوتتون رنگي شده !آروم باشين !پيداست كه تريدين
لبخند زدم و گفتم :
-از هيجانه ...هنوز هم متعجبم
سرد و كوتاه گفت :
-هنوز هم فرصت هست فكراتون رو كردين ؟ بودن با من شايد براي شما قابل تحمل نباشه...
با سرزنش نگاهش كردم و گفتم :
-نزديك دو سال با شما زندگي مي كنم ،‌فكر مي كنم به همه ي رفتارهاي شما خو گرفتم ، حتي اخم هاي شما رو دوست دارم ، من بدون شما نمي تونم زندگي كنم . شما بهترين مردي هستين كه من مي شناسم
نه لبخندي زد و نه حركتي كردتنها سرش را تكان داد و نرمتر از قبل گفت :
-خوب پس ا اين به بعد...
با آمدن مرد ساكت شد. مرد با ظرفي شيريني و چاي به ما نزديك شد .مدتي طول كشيد تا مردي روحاني وارد اتاق شد. سالار بلند شد و سلام داد. مرد با ديدن سالار لبخند زد و او را بوسيد ،‌هنوز مشغول احوالپرسي بود . مشخص بود كه سالار را به خوبي مي شناسد. بعد رو به من كرد و سلام كردم به همان گرمي پاسخ دادو پشت ميزش نشست . نگاهش با مهرباني روي صورت سالار چرخيد:
-وقتي ديشب مرادي به من گفت كه شما قصد ازدواج دارين نمي دوني چقدر خوشحال شدم ،‌با اينكه چند تا كار داشتم اما دوست داشتم بام و خدوم اين كار و انجام بدم واقعا كه باعث افتخار بنده س !
سالار به همان اهستگي پاسخ داد:
-ممنون حاج آقا شما لطف دارين !
مرد روحاني رو به من كرد و گفت :
-عروس خانم مطوئنم دنيا رو بگردي مردي به شريفي آقا سالار پيدا نمي كنيد...
حرفي نزدم ، تمام اين لحظات مثل يك خواب و رويا مي گذشت. صداي مرد دوباره پيچيد:
-حاضريد؟
سالار سرش را تكان دادو به من نگاه كرد. هراسي ناشناخته تمام تنم را پر كرد، نمي دانتم قراراست چه كاري انجام دهم كه بايد حاضر باشم . جرات نمي كردم كه از سالار حرفي بپرسم فكرم به خواب رفته بود.
صداي مرد روحاني دوباره پيچيد :
-لطفا بريد توي اتاق كناري ...تا من دفاتر و آماده كنم . مدونيد كه مرادي خودشون ترتيب كارها رو مي دن
سالار ايستاد و به سمت در رفت . پشت سرش به راهنمايي مرادي وارد اتاق بغلي شديم . اتاق عقد بود، سفره اي ساده و دو مبل و مقداري تزئينات ديگر . با حيرت به سالار خيره شدم و گفتم:
-پسر عمه ما مي خواييم عقد كينم ؟
سالار به ديوار تكيه داد و گفت :
-پشيمونيد؟گفتم كه من تصميم خودم رو گرفتم! يك عقد پنهاني و بعد مراسم رو علني مي كنيم
سرم را تكان دادم و گفتم :
-من هرگز پشيمون نيستم اما عمه جون و بقيه چي ؟
صداي سالار در فضاي اتاق پيچيد:
-فعلا بايد من و شما به هم محرم بشيم و اين موضوع بين من و شما مي مونه تا من كارها رو انجام بدم و با مادر هم صحبت كنم؛ نمي خوام طي اين مدت شما باعث بشين كه من نتونم ...
ادامه نداد. مرد روحاني همراه با مرادي و يك پير مرد ديگر وارد شدندو بعد از كمي صحبت با سلار ؛ سروع به نوشتن كردند. من كه مات و مبهوت بودم نمي توانستم حتي كلامي بگويم ، فقط دست هايم را در هم مي فشردم . باورم نمي شد كه سالار اخمو و سرد مرا انتخاب كند، آن هم اين طور ناگهاني . صداي مرد مرا از افكار درهمم جدا كرد:
-شما حرفي نداريد خانم ؟ در مورد عقدي كه قراره انجام بشه و به گفتهي آقاي مير عماد تا يكي يا دو ماه ديگه دائمي بشه ...
رو به سالار كردم و گفتم ك
-من هرچي پسر عمه بگن قبول داريم
مرد با حيرت به سالار خيره شد و گفت :
-آقاي ميرعماد اين خانم با شما نسبتي دارن ؟
سالار سرش را تكان داد و صداي آهسته و متينش در اتاق پيچيد:
-اين خانم دختر دايي فريد هستن!
مرد با حيرت مرا تماشا كرد. انگار پدرم را به خوبي مي شناخت ، اما جرات سئوال پرسيدن نداشت چون ديگر سئوالي نپرسيد. سالار نگاهم كرد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-شما همه ي فكراتون رو كرديد؟
-بله
قرار بود من و سالار توسط مرد روحاني به عقد هم در آييم ، براي مدتي كوتاه تا سالار كارهاي عروسي رو به راه كرده و عمه را راضي كمند. تنها و بي كس به عقد مردي در آمدم كه تمام آرزويم بود. در آن لحظه به هيچ چيز ديگر فكر نمي كردم . حتي زماني كه سالار از من پرسيد، نمي ترسين كه ...و من حرفش را قطع كردم و گفتم شما قابلاعتماد ترين انساني هستين كه سراغ دارم و ذره اي نسبت به شما ترديد ندارم و سالار سر به زير سر جايش نشست و منتظر امدن مرد روحاني شد . براي من آينده روشن شدو در آن لحظه سالار را همسرم ديدم .
مرد آمد و سريع مراسم را انجام داد. سادي آميخته با هراسي در دلم چنگ انداخت . وقتي تمام شد .صداي صلوات در فضاي كوچك اتاق پيچيدف حتي چادر سفيدي كه روي سر من بود ، براي همان اتاق بود. قبل از عقد سالار وضو گرفت و مشغول خواندن قرآن شد. مرد روحاني سالار را بوسيد و به او و من تبريك گفت و مدتي بعد از اتاق خارج شد و مرادي و آن مرد ديگر هم پشت سرش خارج شدند. منماندم و سالار ، هنوز هم در حيرت و ناباوري بودم كه صداي بم سالار در گوشم پيچيد:
-اين مراسم براي اين بود كه من و شما به هم محرم باشيم و من هر شب دچار اون عذاب نباشم . وقتي شما مقابلم هستين نمي تونم به شما نگاه نكنم و حالا با خيالي آسوده مي تونم با شما حرف بزنم و نگاهتون كنم ، مراسم هاي بعدي باشه براي بعد...وقتي كارها تموم شد .حالا شما همسرم هستيد.
بعد دست داخل جيب كتش كرد و بسته ي كوچكي بيرون آورد آن را مقابلم گرفت و گفت :
-اين براي اينكه لازم بود...
بسته را گرفتم . يك انگشتر نه يك حلقه ، ساده و ظريف ، نور طلايي اش در نگاه سالار برق مي زد. انگار سالار روزها پيش فكر همه چيز را كرده بود.
-خيلي قشنگه اما واقعا لازم نبود، پيوند من با شما خيلي محكم تر از اين حرفهاست
سرش گردش كرد و نگاهم كرد، نگاهي آشنا . دلم مي خواست پشت اين چشمان درشت و سياه يك حرف ، يك نور ببينم. چيزي وجود داشت اما من نمي فهميدم . بوي تن سالار ،‌عطر خوش سالار و گرماي تنش حالي خوش به من داد. انگار از تن سالار بخار بلند مي شد. براي ثانيه هايي كوتاه در نگاه هم خيره مانديم . گفتيم ك
-پشيمون نيستين ؟
سرش را تكان داد و نزديك آمد، آنقدر كه شانه ي گرمش به شانه ام چسبيد و لرزشي مطبوع در تمام تنم ايجاد شد. گفت :
-هيچ وقت تا اين اندازه آرامش نداشتم. اين چند ماه امتحان سختي بود و يك عذاب دائم براي من !
خنديدم ، بعد خم شدم و دست او را در دست گرفتم . اولين پيوند زناشويي ما در نوع خود عجييب ترين هم بود. دست گرم سالار را بوسيدم . دستش را عقب كشيد و گفت :
-اين كارو نكنين !
دستم را جلو بردم و گفتم :
-دستم نمي كنيد؟
انگشتر را به آرامي درون دستم فرو كرد و دستم را فشرد . دستش گرم بود انگار نيروي جواني و شادابي را به من داد. ايستاد و گفت :
-ديگه وقت رفتنه !
سالار هنوز سرد و دستوري حرف مي زدو مدتي بعد من و سالار از آن دفتر خارج شديم . تمام اتفاقات مثل يك رويا گذشت . سالار پشت فرمان نشست و من عقب ، وقتي به راه افتاد گفتم :
-فكر مي كنيد من مي تونم شما رو خوشبخت كنم ؟
مدتي فكرد و پاسخ داد:
0خوشبخت ؟ تا خوشبختي رو توي چي ببينيم ، من خوشبختي رو درون يك جفت چشم روشن و رنگي پيدا كردم . كار سختي بود اما فكر مي كنم درست بود
خنديدم و به جلو خم شدم . ديدن آن انگشتر ظريف به من احساس غرور مي داد. گفتم :
-پسر عمه
صداي سالار در فضاي كوچك ماشين پيچيد:
-من ديگه همسر قانوني شما هستم
-ببخشيد
سالار ادامه داد:
-در مقابل همه من پسر عمه هستم و وقتي تنها شديم من همسر شما هستم ...فقط دوست دارم موقعيت منو درك كنين و مراقب باشين تا وقتش برسه
-هر چي شما بگين! آقا سالار ؟
از آئينه نگاهم كرد. گفتم :
-من شما رو خيلي دوست دارم و خيلي دعا كردم تا خدا كمكم كنه ، اونقدرزياد كه نمي تونم بگم ...از اين لحظه شما همه ي زندگي من هستيد وتنها كسي كه دارم
حرفي نگفت ، در اين وقت تلفن همراه سالار زنگ خورد . سالار گوشه اي نگه داشت و صداي مردانه اش در فضا پيچيد:
-سالام مادر ، حالتون خوبه ....من خوبم ...نه بيرونم ...باشه ...باشه مادر... به اميد خدا
وقتي قطع كرد براي يك لحظه ياد عمه سميه و سارا و عمه فهيمه افتادم . از ترس صندلي ماشين را فشردم . سالار از آئينه نگاهم مي كرد و انگار متوجه شد ، چون پرسيد:
-چيزي شده ؟
-عمه فخري اگه بفمه ...من مي ترسم
سرش را تكان داد و گفت :
-نگران نباش ! سالار فقط از خدا مي ترسه ...مادر با من ...بايد سر فرصت براش توضيح بدم ، روي حرف من حرف نمي زنه
وقتي به خانه رسيديم ، هيچ كس در خانه نبود. سالار زودتر از مت وارد خانه شد. كنار گل هاي سرخ ايستادم و به گل ها خيره شدم . باورم نمي شد، من همسر شرعي سالار بودم . چند گل زيبا و بزرگ چيدم و داخل رفتم سالار پائين نبود. به اتاق رفتم و لباس عوض كردم و شالم را روي سرم مرتب كردم و به اتاق سالار رفتم ،‌در زدم و صداي سالار مرا به داخل دعوت كرد. سالار كت از تن خارج كرده و روي صندلي لم داده بود ؛ اين بار سر تا پايم را نگاه كرد. نگاه سالار هنوز همان نگاه بي تفاوت بود ،‌نه لبخندي و نه برق مهرباني اما من دوستش داشتم . نزديك رفتم و گل ها را به سمت او گرفتم . گل ها را گرفت بو كرد ، بعد آن را روي ميز كنار دستش گذاشت . مقابل پايش روي زمين نشستم گفت :
-چرا روي زمين
-راختم، مزاحم كه نيستم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-راختم، مزاحم كه نيستم
بهم خيره شديم، شايد هر كدام از ما مي خواستيم چيزي بگوييم اما كلمات را پيدا نمي كرديم . دلم مي خواست سرم را روي سينه ي مردانه اش بگذارم . دلم مي خواست در آغوش گرم او سر بگذارم . دلم مي خواست دستي بر سرم بكشد اما سالار تكان نخورد دستم را روي زانويش گذاشتم ،‌بي حرف نگاهم كرد. يك لحظه دست راستش بالا رفت از جا پريدم و از اين حركت ، هم من خنديدم و هم آن لبخند نادر روي لبان سالار نشست و گفت :
-هنوز هم از من مي ترسين ؟
-شما اون قدر پر ابهت و پر جذبه هستين كه من احساس حقارت مي كنم
دستش را روي دستم گذاشت و گفت :
-ديگه حق نداري از من بترسي فهميدي ؟
لحن كلامش هم بلند بود هم دستوري خنديدم و گفتم :
-چشم
-من دوست دارم همسرم چادر سركنه و مي خوام از اين به بعد هر كجا رفتي ، هر كي وارد اين خونه شد چادر ركني ...اين كارو ميكني ؟
-چشم آقا سالار
ايستاد و دستم را كشيد ، مقابلش ايستادم قدم تا زير سينه هايش بود دستانش بالا آمد و روي شانه ام قرارگرفت و موجي شيرين از تمام تنم عبور كرد. احساس شرم كردم اما سالار مرا فشرد، سرم را روي سينه اش گذاشتم . همان آرزوي هر شب، اين سينه ي گرم و پهن بهترين تكيه گاه بود و من ديگر احساس تنهايي و غم نمي كردم . صداي قلبم با صداي قلب سالار آميخته شد . چرا فكر مي كردم سالارقلبي ندارد؟صداي كوبش قلبش بلند به گوشم مي رسيد ، بر خلاف چهره ي آرام او ،‌با دست شانه ها يم را عقب برد و نگاهم كرد. بعد دستش را بالا آورد و شال را از روي سرم برداشت ، دنباله موهاي بافته شده ام را كه تا كمر مي رسيد بالا آورد و لمس كرد. آرام گفت :
-شما خيلي زيبا هستين ،‌حالا مي فهمم چرا دايي فريد رفت و همه چيز را زير پا گذاشت
مثل پدر بزرگي كه سر نوه اش را مي بوسيد ، روي سرم را بوسيد وبه سمت در رفت . گفتم :
-جايي مي رين آقا سالار؟
-نماز
سجاده ي سالار را پهن كردم ، گل سرخ را كنار مهر سالار گذاشتم و ازاتاقش خارج شدم . چقدر احساس خوشبختي مي كردم. به اتاقم رفتم و به عكس پدر و مادر لبخند زدم ، انگار هر دو مي خنديدند. از بين تمام چيزهاي خوبي كه آورده بودم ،‌ صندوق كوچكي بود كه داخل ساكم بود . آن را بيرون كشيدم و از بين خرت و پرت هايي كه داخلش بود انگشتر پدرم را پيدا كردم . انگشتري نقره با شش نگين فيروزه و يك نگين سفيد در وسط ، زيبا و درشت بود. انگشتر را بوسيدم و آن قدرنشستم تا نماز سالار تمام شود . وقتي دوباره به اتاقش رفتم سر به سجده داشت . چنان با خشوع سر به سجده داشت . چنان با خشوع سر به سجده مي گذاشت كه دلم را مي لرزاند. خوش به حال سالار با آن حال خوشي كه سر نماز داشت ! كنارش نشستم و نگاهش كردم تا وقتي سرش را از روي مهر برداشت شايد يك ربع طول كشيد .نگاهم كرد . گفتم:
-قبول باشه
-قبول حق باشه
انگشتر را روي جانمازش گذاشتم . آن را برداشت و نگاه كردگفتم :
-تنها چيز با ارزشي كه دارم ، مي دم به شما... مال بابا فريدم...
سالار سر بلند كرد و به چشمانم نگريست . شايد پي به بغض صدايم برد كه گفت :
-خدا رحمتشون كنه ! هرچي خدا بخواد همون مي شه !
-تا ديروز احساس بي كسي و غربي مي كردم اما امروز شما جاي خالي همه رو برام پر كردين ، من ديگه احساس ناراحتي و تنهايي نمي كنم
انگشتر را داخل انگشتانش جا به جا كرد ، به انگشت دومش اندازه بود بعد دستش را دراز كرد گفتم ك
-به نظرتون خوبه ؟
سرش را تكان داد و گفت :
-ممنون
بعد قرآن را برداشت و از انتهاي جلد آن چند اسكناس بيرون كشيد و گفت:
-اين عيدي شما بود كه بهتون ندادم
-چرا اون روز به من ندادين ؟
پاسخ مرا نداد و مشغول جمع كردن جانماز شد . وقتي ايستاد گفت :
-امروز از غذا خبري نيست ؟
خنديدم و گفتم :
-چرا سيد كريم حتما آماده كرده من مي رم ميزو بچينم
و دويدم سبكبال و بي خيال . ميز را آماده كردم . سيد جوجه گرفته بود با نوشابه و مخلفات ديگرش . سالار سر جاي هميشگي نشست و من سر جاي هميشگي ، بسم الله گفت و در سكوت شروع به خوردن كرد. بعد مثل هميشه منتظر نشست تا ميز را جمع كردم و با دو فنجان چاي برگشتم . آن را مقابل سالار گذاشتم و سر جاي خود نشستم . سالار دست ها را روي ميز گذاشته بود و نگاهم مي كرد. زير آن نگاه طاقت نمي آوردم، صداي دلنشين او گوشم را پر كرد :
-از نگاه من مي ترسي ؟
نگاهم را به چشمانم زيباي او دوختم و با لحن آرامي گفتم ك
-نه چشم هاي شما اون قدر پر جذبه ست كه طاقت نمي آرم ، وقتي نگاهتون مي كنم تمام قلبم مي لرزه و داغ مي شم !
سالار از بالاي فنجان باز هم نگاهم كرد . گفتم :
-هنوز هم بام مثل يك خوابه كه شما آقا سالار ، همسر من شده باشين . اميدوارم لياقت شما رو داشته باشم .
لحن كلامش همان هميشگي بود:
-اون قر هم كه شما فكر مي كنيد من خوب نيستم ...
خنديدم و گفتم :
-فكر مي كنم طي اين مدت شما رو خوب شناخته باشم ، من شما رو با تمام وجود دوست دارم
فنجان را در جايش گذاشت و گفت :
-از اين به بعد هر احتياجي داشتين به خودم بگين ... هر چيزي دوست دارم كه با من راحت باشي !
-چشم
در نگاهش خيره شدم شايد نشاني از عضق بيابم ، اما نگاه همان نگاه خاموش بود. شايد پشت اين نگاه حرف هايي بود پنهان بود ، اما من هنوز هم نمي فهميدم . نگاه سالار روي مز خيره شد . آرام گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-از اين به بعد هر احتياجي داشتين به خودم بگين ... هر چيزي دوست دارم كه با من راحت باشي !
-چشم
در نگاهش خيره شدم شايد نشاني از عضق بيابم ، اما نگاه همان نگاه خاموش بود. شايد پشت اين نگاه حرف هايي بود پنهان بود ، اما من هنوز هم نمي فهميدم . نگاه سالار روي مز خيره شد . آرام گفتم :
-آقا سالار
سر بلند كرد و نگاهم كرد، ادامه دادم:
-شما به عضق اعتقاد دارين ؟
دستي بين موهاي بلند و پرش كشيد و تكيه داد و لب هايش از هم باز شد :
-عشق
مدتي سكوت كرد و من چشم به دهانش دوختم ، تا اينكه لب گشود :
-حتما وجود داره كه شما منو انتخاب كردين
در حالي كه متوجه منظورش نمي شدم ، لبخند زدم و سرم را تكان دادم . ادامه داد :
-وقتي دختر خوبي مثل شما منو قبول مي كنه حتما به چيز قوي اين ميانوجود داره
خنديدم و با عشق تماشايش كردم :
-آقا سالار شما خودتون رو دست كم مي گيرين ف به قول عمه فهيمه شما يه دور تسبيح هوا خواه دارين
حرفي نگفت و من ادامه دادم:
-بابا فريد مي گفت عشق يه فضيلت كه خدا آفريده ف مي گفت عشق يه موهبت الهي كه توي هر دلي ايجاد نمي شه و من حالا خوشحالم كه اين عشق در قلب من ايجاد شده و وجود منو گرم كرد، من سال ها شاهد عشق گرم بابا فريد با مادرم بودم و شايد از اونا ياد گرفتم كه عاشق بشم ...
سالار بي خرف گوش سپرد و نگاهم كرد ، وقتي سكوت سنگينش را ديدم گفتم :
-سرتون درد گرفت ؟
ايستاد و گفت :
-نه ، شما هر چقدر دلتون مي خواد براي من حرف بزنين من گوش مي كنم
-ناراحت نمي شين ؟ اخه عمه جون خميشه مي گن شما از حرف زدن زياد خوشتون نمي آد
در حالي كه به سمت پله ها مي رفت ، دستش راپشت كمرم گرفت و گفت :
-نه من عادت به حرف زدن زياد ندارم ! از پر حرفي هم خوشم نمي آد اماحرف هاي شما رو گوش مي كنم
-اما انگار من شما را وادار به حرف زدن مي كنم
دست گرمش كه گوياي هزاران حرف بود پشتم را داغ كرد . اولين پله رابالا رفت و گفت :
-شايد اين خوب باشه ! من مي رم توي اتاق مادر الان برمي گرده .
ايستادم و رفتن او را تماشا كردم . بعد ميز را جمع كردم و آشپزخانه را مرتب كردم و بالا رفتم ، انگشتر را از دستم خارج كردم ، زندگي براي من زيبا تر از هميشه جلوه گري مي كرد. پشت پنجره ايستادم و حياط را تماشا كردم ، حياط غرق در نور و زيبايي مي درخشيد. پنجره را گشودم تا عطر بهار را حس كنم . دلم مي خواست كنار سالار بودم. دلم نمي خواشت لحظه اي از او جدا باشم . حياط با آن همه گل و گياه مرا وسوسه كرد ، از اتاق خارج شدم و به حياط دويدم . از شوق بود يا از عشق نمي دانم آنقدر داخل حياط دويدم كه به نفس نفس افتادم .
گوشه اي نشستم و به آسمان خيره شدم . صداي در موجب شد به سمت در خيره شوم، عمه فخري بود كه داخل حياط آمد و بعد صداي ماشيني كه دور شد . وقتي نزديك آمد سلام كردم . نگاهي به سرتاپايم انداخت و پاسخم را داد . همانطور كه شانه به شانه اش به سمت ايوان مي رفتم گفتم :
-عمه جون هوا خيلي خوبه نه ؟
سرش را تكان داد و از پله هاي ايوان بالا رفت و گفت :
-سرو صدا ايجاد نكن سالار جان حتما خوابيده
با خودم فكر كردمراگر عمه فخري موضوع را بداند حتما سكته خواهد كرد. از تصور چنين روزي تنم لرزيد ؛ مخصوصا اگر سميه و عمه فهيمه مي فهميدند. سرم را تكان دادم تا روز خوبم را خراب نكنم . باد ملايمي وزيد و خش خش برگها و شاخه هاي جوان فضا را پركرد . كاش باران مي آمد، باران بهار زيباترين پديده ي طبيعت بود. ساعتي گذشت اما باراني نگرفت .
وقتي وارد نشيمن شدم عمه فخري و سالار كنار هم نشسته بودند. دستي به روسريم كشيدم و سلام كردم . سالار سر بلند كرد و نگاهمكرد ، بعد آهسته و سرد پاسخ مرا داد. عه فخري با سزش گفت :
-سالومه سر و وضعت رو ببين خاك خالي شدي
سرم را پائين انداختم و حرفي نگفتم . نمي دانستم علت اين همه خشونتو سردي عمه چيست .
صداي سالار مثل يك باران زيبا در يك كوير خشك دلم را ارام كردك
-مادر امروز ارژنگي با من تماس گرفت ...
عمه با محبت به سالار خيره شد و او ادامه داد:
-براتون بليط گرفتم
عمه پاسخ داد:
-براي من تنها مگه شما نمي آئين ف مثل گذشته ؟
سالار سرد و كوتاه گفت :
من كارم زياده مادر ، امسال نمي تونم بيام . قراره يه مسافرت كاري برم ، همين هفته ي آينده نمي تونم . مي تونيد به جاي من خاله يا سارارو ببرين بليط ها دو نفره س
عمه لبخند زد و با محبت گفت :
-دوست داشتم شما هم باشن اما باشه اشكالي نداره
سالار نگاهي به من انداخت ، اما در حضور عمه من سرم را پائين انداختم عمه تكيه داد و گفت :
-بسيار خوب انگار دو ساله قسمت نمي شه
نگاه سالار روي انگشتان دستم چرخيد، متوجه جاي خالي انگشتر شده بود. صداي عمه باعث شد نگاه سالار به جانب عمه بچرخد.
-پس سالومه چي ؟
سالار بي آنكه نگاهم كند گفت :
-اگه مي خواين يه بليط اضافه بگيرم ؟يا هر طور دوست دارين ، مي خواين به جاي خاله ايشون رو ببرين ؟
عمه كه دلش راضي نمي شد من با او همراه شوم ، فوري گفت :
-نمي خوام دوباره اذيت بشب ، باشه دفعه ي بعد ، دلم مي خواد يه سفربا خواهرم برم ...
صداي سالار موج برداشت :
-به هر حال اگه تصميم گرفتين منو خبر كنين ، گوهر خانم و ميلاد
عمه كه دلش راضي نمي شد من با او همراه شوم ، فوري گفت :
-نمي خوام دوباره اذيت بشب ، باشه دفعه ي بعد ، دلم مي خواد يه سفربا خواهرم برم ...
صداي سالار موج برداشت :
-به هر حال اگه تصميم گرفتين منو خبر كنين ، گوهر خانم و ميلاد برمي گردن و سيد هم كه هست ...
عمه بلند شد و نشيمن را ترك كرد به سالار خيره شدم نگاهش براي لحظه اي كوتاه رنگ عوض كرد. انگار پر از برق شد و درخشيد ، عجب گرمايي داشت . لبخند زدم و آهسته گفتم :
-به اين زودي مي خوايين از دستم خلاص بشين ؟
يك لبخند محو و كمياب صورت مهتابي سالار را زينت داد . بلند شدم و آهسته گفتم:
-لبخند به شما خيلي مي آيد ، اما حيف كه خيلي كم مي خندين
به سمت پله رفتم . اما نگاه سالار را از پشت روي خودم حس مي كردم. تا غروب از اتاق خارج نشدم ، صداي اذان از اذان از بيروناتاق به گوشمخورد . در اتاق را باط گذاشتم و نگاهم به در بسته ي تاق سالار دوختم. مدتي طول كشيد اما در باز نشد . به سمت پله ها رفتم و گوشتيز كردم ، صداي گفتگوي عمه و سالار را شنيدم . به سمت اتاق سالار رفتم ف عطر سالار در اتاق پيچيده بود. سجاده ي سفيد و مخملي سالار را پهن كردم و قرآن بزرگ او را كنار سجاده سجاده گذاشتم . از اتاق خارج شدم و از راهرو گذشتم و داخل حياط به دنبال يك گل سفيد گشتم . وقتي دوباره به ساختمان برگشتم ، هنوز صداي گفتگوي ارام عمه و سالار از پشت در بيمه بسته ي نشيمن به گوش مي رسيد. گل را داخل سجاده ي سالار گذاشتم و گل هاي خشك را جمع كردم. از اينكه براي سالار كاري انجام بدهم خوشحال بودم ؛ كاركردن مادرم را با عشق و علاقه در خانه ديده بودم . با ذوق و مهرباني تمام كارهاي پدرم را انجام مي داد، حتي دكمه هاي پيراهنش را مي بست و موهايش را شانه مي زد و به او عطر مي زد و من شاهد اعتراض پدرم بودم و باز لبخند گركم مادر و باز تكرار كارهايش براي پدر ، حالا از اينكه براي سالار به عنوان همسرم كاري انجام دهم راضي بودم .
پائين ، داخل نشيمن نشستم . سالار نبود ، مي دانستم سر سجاده ست ، هميشه نمازش ا اول وقت مي خواند . عمه در كسوت مشغول بررسي دفاتري بود و گاهي سر بلند مي كرد و مرا تماشا مي كرد. مرتب كانال عوض مي كردم تا اينكه صداي عمه بلند شد.
-سالومه مي شه اين همه كانال عوض نكني ؟
-ببخشيد عمه جون
و ديگر كانال عوض نكردم . نگاهم روي ميز افتاد ، كامپيوتر نقره اي و كوچك سالار روي ميز بود. دلم مي خواست آن را لمس كنم اما جرات نمي كردم .
عمه جون براي شام مي خواينچيزي درست كنم ؟
سر بلند كرد و كوتاه دستوري گفت :
-نه از بيرون مي گيريم
دعا كردم زودتر گوهر بيايد ، غذاهاي او بسيار خوشمزه بود . نگاه سر گردانم روي صفحه ي تلويزيون خره ماند. تا اينكه صداي گام هاي سنگين و آهسته ي سالار را شنيدم قلبم لرزيد. سالار مقابلم آن سوي ميز درست كنار عمه نشست . عمه دفتر را جمع كرد و با مهرباني گفت:
-قبول باشه!
-قبول حق باشه
بلند شدم تاي چاي بياورم . مدتي طول كشيد تا چاي را آماده كردم و برگشتم . ابتدا مقابل سالار خم شدم ، فنجان را برداشت و تشك كوتاهي كرد. مقابل عمه گرفتم ، گفت :
-بذار روي ميز
فنجان عمه را مقابلش روي ميز گذاشتم و سر جايم نشستم . به سالار خيره شدم ، هنوز همانطور اخم آلودبود . دكمه ي آخر پيراهنش باز بود. بر خلاف هميشه به گردنش خيره شدم ، هنوز هم حرارت تنش را در چند ساعت پيش ، آن لحظه اي كه نرم و كوتاه مرا در آغوش گرفت به خاطرداشتم . رخوتي شيرين تمام تنم را پر كرد. نگاه سالار مرا به سوي خود خواند، نگاهم بالا رفت و در نگاه او فرو رفت . اين نگاه انگار قداستي داشت ، دست به پيشاني گذاشت و بعد دستش را مقابل صورت گرفت و به رديف ناخن هاي دستش خيره شد . بعد خم شد و كامپيوتر كوچكش را برداشت ، صداي دكمه هاي كامپيوتر در فضا طنين انداخت . عمه بلند شد و گفت :
-سالومه يه چايي ديگه براي سالار بريز تامن نمازو بخونم
-چشم عمه حون
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
به سرعت بلند شدم ، وقتي با چاي وارد برگشتم عمه رفته بود چاي را روي ميز مقابل سالار گذاشتم ، سر بلند نكرد. اما وقتي سر جايم نشستم نگاهم كرد، نگاهي كه تاب آن را نداشتم .
كيفي ناگهاني همه ي تنم را فرا گرفت . نگاه از او گرفتم . اما صداي بم سالار آهسته و سخت گوشم را پر كرد:
-ممنون
اگر چه سرد ادا شد اگر چه آن حرفي نيود كه انتظارش را داشتم اما همين يك كلام مرا را ي مي كرد لبخند زدم و گفتم :
-ميوه مي خورين ؟
و قبل از اينكه پاسخي بدهد مشغول پوست گرفت ميوه شدم .وقتي از هر نوع ميوه اي آماده كردم آن را مقابل سالار گذاشتم و گفتم :
-بفرمائين
دست دراز كرد و مشغول خوردن ميوه شد . پوست ميوه ها را داخل سطل ريختم و برگشتم . سالار ميوه ها را تمام كرده بود . جعبه ي دستمال را مقابل او گرفتم لحظه اي نگاهم كرد و دستمال را برداشت . دستانش را خشك كرد ، دستمال را از دستش گرفتم . وقتي برگشتم عمه نشسته بود و سالار مشغول كارش بود . از صبح ديگر احساس تنهايي و غم نكرده بودم . چيزي لذت بخش تمام وجودم را پر كرده بود ، انگار سالار همه ي خلا زندگيم بود.
شام در محيطي ساكت تمام شد ، فقط صداي قاشق و وچنگال ها بو كه به ظروف كريستال مي خورد و صدا ايجاد مي كرد. ميز را جمع كردم و مدتي بعد با دو فنجان چاي تازه دم برگشتم . در تمام طول مدت شام سالار حتي يكبار هم سر بلند نكرد، من هم به ملاحظه ي او سرم را پائين انداختم و در سكوت به نقطه اي خيره شدم .
موقع خواب با روياي شيرين و لبخندي اميروار سر روي بالشت گذاشتم و لحظه به لحظه ي آن روز شيرين را به ياد آوردم و دوباره و دوباره مرور كردم . نسيم خنكي كه از بين پرده ها ي حرير به درون راه مي بافت با خودش عطرهاي گوناگوني را داخل آورد و همين روياي مرا شيرين تر كرد.
صبح وقتي چشم باز كردم آفتاب بهاري انوار طلايي خودش را داخل اتاق پاشيده بود . از جا پريدم و داخل حياط را تكاشا كردم ، ماشين سالار نبودو من دلخور از اينكه خواب مانده ام پنجره را بستم . صبحانه را تنها خوردم و داخل راهرو نشستم ، هيچ صدايي نمي آمد. مدتي طول كشيد تاآن زن اخم آلود كه حالا مي دانستم اسمش مهين است براي نظافت خانه آمد و كمي سرو صدا ايجاد شد .
روي ايوان ايستاده بودم كه عمه حاضر و آماده و تميز از در خارج شد . سلام كردم پاسخ داد و گفت :
-سالومه من مي رم خونه ي سارا يادم رفته به سالار بكم بهش زنگ مي زنم
-ظهر مي آيين عمه جون
نگاهم كرد و گفت :
-نه كمي كار دارم سالار هم مي آد اون جا مي خواي بيايي ؟
مي دانستم كه تعارفش فقط از روي اين است كه حرفي زده باشد . بنابراين لبخند زدم و گفتم :
-نه عمه جون شما برين ، سلام برسونين .
عمه كنار در حياط منتظر آژانس بود از فرصت استفاده كردم و كنار در حياط ايستادم و داخل كوچه را نگاه كردم . كوچه بزرگ و پهن و خلوت بود. تمام خانه ها بزرگ بود مثل خانه ي عمه ؛ از اين همه سكوت متعجببودم .
-سالومه برو توي خونه
سر بلند كردم و ديدم آژانس امدو عمه سوار شد . من هم داخل برگشتم . آهسته طول حياط را قدم مي زدم و گاهي كنار درختي بوته اي و گلي مكث مي كردم . پروانه اي سفيد و بزرگ روي گلي چرخ مي زدمدت ها به حركات پروانه خيره شدم . گاهي روي گل ديگر مي نشست و گاهي بالا مي رفت چقدر لطيف و زيبا بودآهسته جلو رفتم و پروانه را گرفتم . هنوز نگاهم به پرئانه بود كه صداي آشنا سيد را شنيدم :
-سالومه
-سلام سيد خوبي خسته نباشي
لبخند مهرباني بر لبش نقش بست و پاسخ داد :
-عليك سلام تنهايي بازم ؟
خنديدم و گفتم :
-آره بازم تنهام كاش ميلاد زودتر بياد
به آسمان چشم دوخت و آه سردي كشيد و از زير لبهاي كبودش صدايي آرام بيرون آمدك
-تنهايي بد درديه ، خدا نصيب هيچ بنده اي نكنه تنهايي مخصوص خداست و بس
دلم مي خواست از او راجع به خودش بپرسم اما ديدم آهسته از كنارم گذشت و در بين درختان ناپديد شد . نفس عميقي كشيدم تا ريه هايم را از عطر بهار پر كنم هوا انگار مهربان بود. سادي ناشناخته اي مثل يكموج گرم سر تا سر وجودم را فرا گرفت ، احساس سبكي و خرسندي مي كردم ، با اتفاق روز قبل احساس آسايش و آرامش و شادي جاي تنهايي و اضطابم را گرفته بود . به آينده اي شيرين فكر مي كردم . به يك زندگي به يك خانواده و به سالار كه همه ي فكرم را پر كرده بود.
وقتي از پله ها بالا مي رفتم صداي زن خدمتكار را شنيدم كه سخت و و آرام در فضا پيچيد :
-خانم با اجازه من رفتم
نگاهش كردم و پاسخ دادم :
-به سلامت ، خسته نباشين
داخل اتاق رفتم از بين كتاب هاي ميلاد يكي را برداشتم و داخل بهار خوابنشتم . منظره ي حياط از آن بالا ديدني تر بود. صداي پرندگان ، صداي خش خش برگ ها و پچ پچ گل ها را مي شنيدم. با آرامش خاطر كتاب رابازكردم و شروع به زمزمه كردم .
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
انسان با نخستين درد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
نگاهم به ابرها خيره ماند ، تا قبل از اين كتاب هاي شعري يا غير درسي نخوانده بودم . اما حالا از وقتي كه دل به سالار سپرده بودم به شعر علاقه ي زيادي پيدا كرده بودم و با خواندن هر بيت لذت مي بردم . ياد پدر افتادم ، پدرم هم گاهي اشعاري را براي ما مي خواند ، بلند و با لبخند،نگاهش هنگام خواندن به من و مادر خيره مي ماند.
صداي ترمز ماشين روي سنگفرش حياط موجب شد از جا بپرم . با ديدنماشين سالار قلبم در سينه شروع به لرزيدن كرد. عمه گفته بود سالار ظهر نمي آد پس چرا آمد؟ داخل اتاق كمي خودم را مرتب كردم و انگشتر را در دستم چرخاندم و ار اتاق خارج شدم ، كنار در ورودي منتظرش ايستادم . وقتي كنار در رسيد لبخند زدم و سلام كردم ، كمي ايستاد و نگاهم كردو بعد آهسته گفت :
-سلام
خم شدم و كبف را از دستش گرفتم ، داخل شد . كيف را طبق عادت روي ميز گذاشتم و به دنبال سالار تا نشيمن كشيده شدم سالار نشست ومقابلش ايستادم با يك دنيا عشق نگاهش كردم :
-خسته نباشين
صداي بم او در فضا پيچيدك
-ممنون
وقتي با دو فنجان چاي برگشتم سالار دست و پورت را شسته بود و سر جايش لم داده بود. چاي را مقابلش گذاشتم و روبه روي او نشستم تا او را بهتر ببينم . نگاه سالار در چشمانم فرو رفت و انگار خون به صورتم جهيد ، حالا نگاهش را طور ديگري مي ديدم .
-عمه جون رفتن خونه ي سارا خانم گفتم شما هم مي رين اون جا
صداي خوش سالار در گوشم پيچيد:
بله قراره برم اول اومدم خونه ...
ادامه نداد اما همين كه خيال كنم به خاطر من آمده است شاد شدم . چايش را تمام كرد و از جا بلند شد.و وقتي بالا مي رفت نگاهش كردم و لبخند زدم . زير لب زمزمه كردم :
-با همه اين سردي و اخم دوستت دارم
يك ربع بعد وارد اتاق سالار شدم ، لباس عوض كرده و مقابل آئينه موهايش را شانه مي زد. پيراهني خوش دوخت به رنگ كرم و شلواري قهوه اي كه اندامش را نمايان مي كرد پوشيده بود. در اتاق را بستم و به در تكيه دادم :
-شما براي ناهار مي رين اونجا؟
داشت خوش را براي رفتم آماده مي كرد، مثل هميشه مرتب و زيبا و پر چذبه . وقتي عطر مي زد چرخيد و مهربان و پر از آرامش نگاهم كرد انگاركه تمام حرفهايش پشت پلك هايش پنهان بود اين را حس مي كردم. سالار آنقدر تنومند بود كه يك لحظه از ابهت و نگاه پر نفوذش جا خوردم ، اما وقتي نگاه اطمينان بخش او را ديدم آرام شدم . او مثل يك پناهگاه امن بود و به من احساس آرامش و امنيت مي داد . سرش را تكان داد و موج موهاي سياهش در هوا رقصيد ،‌جلو آمد با وقار خوش لباس سنگين و خوش چهره چقدر اين رنگ به او مي آمد. به رويش لبخند زدم و صداي بمش در گوشم پيچيد:
-از تنهايي ناراحت مي شين ؟
رسر بلند كردم و به او خيره شدم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
رسر بلند كردم و به او خيره شدم :
-از تنهايي نه از دوري شما ، خيلي وقته از صبح كه مي رين منتظرم زودتر ظهر بشه و برگردين
دستم را گرفت و به سمت تخت برد، لب تخت نشست و مرا هم كنار خود نشاند . روسري از سرم باز كرد و دستش را لطف روي موهايم كشيدو گفت :
-به زودي تموم مي شه يه مسافرت در پيش دارم وقتي برگردم همه چيز تموم مي شه
از شنيدم مشافرت سالار عم درونم ايجاد شد ك
-مسافرت ؟كي ؟
همان لبخند كمياب بر گوشه لبش نشست . دست دراز كردم و صورتش را لمس كردم و گفتم :
-چقدر اين لبخند شما رو قشنگ مي كنه !
خم شد و موهايم را بوسيد و ايستاد. همانطور كه به سمت ميزش مي رفت گفت :
-يك مسافرت كاري ؛ خيلي طول نمي كشه ...فقط يك هفته ...شايد هم كمتر
بعد دستم را گرفت و گفت :
-مي رم به سيد گفتم برات غذا بگيره زود بر مي گردم
با هم از اتاق خارج شديم پائين پله ها كه رسيديم گفت :
-كاري ندارين شما ؟
-نه مراقب خودتون باشين !زود برگردين
دستم را فشرد و به سمت در رفت . به دنبالش دويدم ؛ بالاي ايوان ايستادم تا از در خارج شد . چرا فكر مي كردم اين مرد دوست داشتم را نمي داند به خاطر من آمده بودو همين نشانه ي علاقه او بود و اين برايم قابل ستايش بود.
عصر بود كه عمه و سالار به خانه بازگشتند، من داخل نشيمن كنار پنجره ي باز نشسته بودم و از تلويزيون آهنگ ملايمي پخش مي شد. با وارد شدن سالار و عمه از جا بلند شدم وسلام كردم دو پاسخ سرد و كوتاه شنيدم . سالار نشست و عمه براي تعويض لباس به اتاقش رفت . وقتي سر جايم نشستم نگاه سالار را روي خودم حس كردم و لبخند زدم .تكيه داد گفتم :
-جايي مي خورين
سرش را به علامت نفي تكان داد. عمه برگشت و سالار نگاهش را به صفحه ي تلويزيون دوخت . صداي عمه موجب شد سربرگردانم :
-سالومه گوهر خانم هنوز نيومده ؟
-نه عمه جون فكر كنم شب بيان
عمه كلافه سر تكان داد و گفت :
-وقتي نيست همه ي كارها مي مونه خوبه كه حالا مهمون ندارم
بعد رو به سالار پرسيد :
-سالار عزيزم خاله مي خواست بدونه كه سيزده فروردين كجا مي ريم ؟
سالار به عمه خيره شد و گفت :
-مادر شما كه فكر كنم اون روز مشهد باشين
عمه با حواسي پزت لبخند زد و گفت ك
-آه اصلا يادم رفته بود پس با اين حساب من نيستم .
صداي سالار باز در فضا موج برداشت :
-بالاخره تصميم گرفتين با كي برين ؟
عمه كمي مكث كرد و گفت ك
-فكر كنم با خاله برم بهتره ؛ سميه كه عروسي خواهر شوهرش ، كار دارن ،‌سارا هم قراره با محسن برن شمال با چند تا از دوستاي محسن ؛ فرخ لقا هم كه مي ره خارج از كشور ...
سالار حرفي نزد. عمه ادامه نداد و رو به من گفت :
-به گوهر خانم مي سپرم اگه جايي رفتن سالومه رو ببرن
حرفي نگفتم. سالار با چرخش ملايم سر بي لحظه اي درنگ نگاهم كرد. مي دانستم كه حرف هاي سالار تمامي از نگاهش مي گذرد. دلم مي خواست خط ايت نگاه هرگز نمي شكست ، اما سالار نگاه از من گفت و من نگاهم را به سمت حياط دوختم و به شكوفه هاي آلبالو خيره شدم و لبخند زدم .
شام در محيطي آرام صرف شد و بعد از يك صحبت كوتاه بين عمه و سالار پيش آمد و من در تمام مدت مشغول تماشاي يك سريال بودم .
*****
نامه اي را كه گلي فريتاده ؛ تمام كردم و از اتاق خارج شدم. با گذشت چند روز هنوز هم خجالت مي كشيدم به گلي حرفي بزنم با اين كه اين همه با هم صميمي بوديم و حرفي را از هم پنهان نمي كرديم اما بازهم خجالت مي كشيدم پائين عمه فخري مشغول صحبت با تلفن بود،فردا صبح پرواز داشت و من از بين صحبتهايش شنيدم كه با عمه فهيمه قرار مي گذاشت. در اين سه روزي كه گذشت رفتار سالار خيلي سرد و سنگين بود مثل گذشته و هيچ فرصت صحبتي پيدا نكرديم . چون در تمام مدت عمه فخري و گوهر در منزل بودندو هنگامي كه سالار از بيرون مي امد عمه كنارش بود تا وقت خواب ، با آمدن ميلاد و گوهر زمان برايم با سرعت بيشتري مي گذشت .
-سالومه
سر بلند كردم و به چشمان ريز و پر نفوذ عمه خيره شدم .لب گشودك
-مي دوني كه من چند روز نيستم
-بله عمه جون
تكيه داد و محكم ادامه داد:
-سالار دو روز ديگه مي ره مسافرت براي كارهاي خودش اين دو روز كاري نكن كه آرامش اونو بهم بزني ؛ بي سرو صدا ، سالار خونه كه نيست ظهرها هم فكر نكنم بياد ، شب ها رو مي گم ، مراقب رفتارتباش من به سيد هم سفارشات لازم رو كردم .
-چشم عمه جون
عمه مدتي خيره نگاهم كرد ف پشت چشمان قهوه اي ريزش حرف هاي ناگفته زياد بود كه غرور سردش اجازه نمي داد بيان كند . لبخند زدم و گفتم :
-عمه جون جاي من هم زيارت كنيد
عمه سرش را تكان داد و من دوباره گفتم :
-براي منم دعا كنيد /
نفس بلندي كشيد و گفت :
-محتاج به دعا
لبخند زدم و از جا بلند شدم . به سمت عمه رفتم و صورتش را بوسيدم عمه با حيرت تماشايم مي كرد و گقت :
-اين چه كاريه دختر ؟
خنديدم و مقابلش نشستم . عمه نگاه از من برگرفت . آهسته گفتم :
-عمه جون يه خواهشي كنم شما به حرفم گوش مي كنيد؟
عمه ابروها را بالا برد و پرسيد :
-لابد باز هم مي خواهي راجع به رفتن حرف بزني ، مي دوني كه سالار اجازه نمي ده پس ...
حرفش را قطع كردم و گفتم :
-نه عمه جون .
در ذهنم گفتم ديگه اگر بيرونمم كنيد من نمي رم . بي سالار مگه ميشه زندگي كرد...
-بگو!
صداي عمه بود . سرم را پائين انداختم و گفتم :
-براي بابا فريد و مامانم دعا كنيد .
سر بلند كردم لحظه اي گذرا رنگ غم به چشمامش نشست . نگاه از من گرفت و هيچ نگفت . ادامه دادم :
-آحه من تا به حال امام رضا نرفتم ، مي گن اونجا براي اموات دعا كني...
عمه دوباره نگاهم كرد و من ادامه ندادم . ايستاد و گفت :
-ميز شام رو آماده كن سالومه
به كمك گوهر ميز را آماده كردم و بعد به سمت در خروجي رفتم و منتظر سالار ماندم بيشتر شبها وقت آمدن سالار عمه كنار در مي ايستاد تا بياد اما امشب يادش رفته بود . انتظارم زياد طول نكشيدكه سالار خسته و سنگين و با وقار از پله ها بالا آمد . نگاهش را به چشمانم دوخت عجب نگاهي بود اين نگاه و من چقدر عاشق اين نگاه پر جذبه بودم . حالا ثانيه ها نگاهم مي كرد.
-سلام خسته نباشين
خم شدم و كيف را از دستش گرفتم . بوي عطر سنگين و آشناي سالار برايم بهترين عطر بود، مشامم را پر كردم . صداي آهسته سالار در گوشم طنين انداخت :
-سلام
كنار رفتم تا وارد شد . وقتي خواست از راهرو بگذرد برگشت و نگاهم كرد. لبخندم را به روي چهره ي پر متانتش پاشيدم داخل شد و من مدتي صبر كردم و بعد داخل رفتم ...
سر ميز شام عمه مدام به سالار سفارش مي كرد. غذا يادت نره ، استراحت يادت نره ، نكنه شب بموني سر كنار ، خودت و خسته نكني ها و آخر سر سالار سر بلند كرد و با يك لبخند محو و كوتاه گفت :
-مادر
عمه ساكت شد و سالار ادامه داد:
-مادر به نظرتون من يك كودكم ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
عمه خنديد و مشغول خوردن غذا شد. هنگامي كه عمه حضور داشت؛ شالار حتي ثانيه اي نگاهم نمي كرد اما مي دانستم كه تمام خواسش به من است و من براي اينكه سالار را ناراحت نكنم ؛‌نه نگاه مي كردم و نه حرفي مي زدم . بعد از شام منتظر يك فرصت بودم تا با سالار حرف بزنم اما فرصتي پيش نيامد ، سالار ساعتي را كنار عمه نشست و بعد عمه تا وقت خواب سالار در اتاقش بود مثل هر شب و من نا اميد به اتاقم پنا هبردم .
عمه آماده ي رفتن بود . گوهر را بوسيد و سفارشات لازم را به او كرد. گوهر در حاليكه اشك درون چشمانش حلقه بسته بود گفت ك
-يادتون نره خانم جون براي ميلاد منم دعا كنيد
عمه با يك لبخند گفتك
-حتما
عمه نمي خواست مرا ببوسد از همان فاصله رو به من كرد و گفت :
-سالومه من رفتم
-با من خداحافظي نمي كنيد عمه جون ؟
انگار از گوهر خجالت كشيد و حرفي نزد. جلو رفتم و براي بار اول ديدم كه عمه پيشاني ام را بوسيد، اما بوسه ي او بوسه اي سرد و بي روح بود و از روي اجبار . سالار عمه را برد و من تنها روي ايوان نشستم و بهسبزي و طراوت باغچه خيره شدم . نمي دانم چرا نگاه عمه اين همه غريب بود . تنها صداي پرندگان و خش خش برگ ها بود كه روي كلاف بي انتهاي سكوت به گوشم رسيد . آفتاب پر زور ، روز را گرم مي ساخت . نفس عميقي كشيدم و لبخند زدم ، از دور ميلد را ديدم كه به سمت ايوان مي آيد . صدايش بلند به گوشم رسيد :
-خلوت كردي ؟
-چه كار كنم از تنهايي مجبورم خلوت كنم
خنديد و گفت :
-حوصله ام حسابي سر رفته
يا كريمي نفس مفس زنان خودش را به باغچه رساند . انگار بوي ياس ها او را به سمت خود كشيده بود.
-كجايي سالومه ؟
پشت چرخ او را گرفتم و به جلو هل دادم دورتا دور حياط برزگ را دور زديم واز هر دري صحبت كرديم .
ميلاد از وضع پاهايش اگر چه شكايتي نداشت اما غم دار بود و از درون چشم هايش مي شد اين غم را خواندك
-ميلاد؟
انگار نم اشك چشمانش را تار كرد. يك لحظه برق اشك را ديدم و گفتم:
-دلم نمي خواد هيچ وقت ناراحتي تو رو ببينم ، خواست خداست ما آدما قدراون چيزاي خوبي رو كه دارم نمي دونيم ، هميشه دنيال يه چيز بهتر يه چيز بيشتر هستيم اما اگه به دست بياريم بازم بيشتر مي خواييم
-خدا هر چي صلاح باشه همون كارو مي كنه صلاح اين بوده كه به توپا نداده ؛ مي دونم حرفش آسونه اما هيچ كس جز خودت نمي دونه چقدر سخته ، صلاحش اين بود كه پدر و مادر منو خيلي زود ازم بگيره اما من هيچ كاري نمي تونم بكنم مادرم مي گفت اگه خدا چيزي رو بهت مي ده شكر كن اما اگه چيزي رو ازت مي گيره چند بار شكر كن حالا منم شكر مي كنم نه يك بار هميشه و هميشه
ميلاد لبخند زد و گفت :
-كاش همه مثل تو بودن
قبل از اينكه حرفي بزنم گفت :
-راستي ناهار پيش ما هستي ها ، ماماني داره غذا درست مي كنه
-حتما
و با هم به سمت خانه ي كوچك گوهر رفتيم . او غذا را آماده كرده بود و من و ميلاد با اشتها مشغول خوردن شديم . گوهر ظرف غذايي پر كردو براي سيد كريم برد و وقتي برگشت من و ميلاد دست از خوردن كشيده بوديم .
يك ساعت بعد از غذا بود كه صداي ترمز ماشين سالار روي سنگفرش حياط دلم را لرزاند جرات اينكه از جا بلند شوم را نداشتم . صداي گوهر كموجب شد ر بلند كنم :
-سالومه مادر ببين اگه آقا سالار غذا نخورده براش گرم كنم
-چشم
و از جا بلند شدم . ئقتي وارد حياط شدم . سالار داخل ساختمان شده بود آهسته وارد شدم . سالار داخل نشيمن روي مبلي داده بود . از پشت دستم را آهسته روي شانه اش گذاشتم و سلام كردم . دستم را گرفت و مرا به طرف خود كشيد حالا مقابلش بودم و نگاه سالار سر تا پايم راتماشا مي كرد. لب هايش از هم باز شد :
-سلام
-خسته نباشين عمه جون رفتن؟
سرش را تكان داد، براي سالار چاي آماده كردم و برگشتم. سالار بي حرف چايش را تكام كرد و از پله هها بالا رفت . بي حرف ، بي نگاه . ايستادم و تماشايش كردم ف اين مرد اخم آلود و سرد همه ي زندگيم بود و من عاشقش بودم . لبخند زدم و نشستم ، مي دانستم براي نماز مي رود از اينكه نمازش دير شود كلافه مي شد . وقتي بالا رفتم داخل اتاق نبود جاز نماز را انداختم و از اتاق خارج شدم .
نماز سالار طولاني بود و وقتي دوباره به اتاقش بازگشتم نمازش تمام شده بود و سالار كنار پنجره روي مبل لم داده بود.
-ناهار خوردين آقا سالار /
نگاهم كرد و لب هايش از هم باز شد :
-بله شما خوردين ؟
لبخند زدم و گفتم :
-من خونه ي گوهر خانم خوردم براي شماهم گذاشتن ...
نگاه مستقيم سالار به چشمانم بود. انگشتر پدر در دستش برق مي زد.يك لحظه پدر در مقابلم قدر كشيد ، چشمانم را روي هم گذاشتم و پدر را ديدم . وقتي دوباره چشم گشودم نگاه سالار به نقطه اي دور بود
-خسته هستين ؟
سرش ا تان داد گفتم :
-من مي رم شما كمي استراحت كنيد
سالار خسته خودش را روي تخت رها كرد و بي آنكه لباسش را عوض كند. پنجره را باز كردم موجي از عطرهاي سنگين داخل آمد . به سالار خيره شدم چشمانش ا روي هم گذاشته بود جوراب هاي سفيد او را از پايش در آوردم بعد ملحفه اي روي او انداختم از اتاق خارج شدم و به اتاقم رفتم و خود را تسليم آب گرم حمام كردم مدتي طولكشيد تا موهايم را خشك كردم و شانه زدم هميشه مادر موهايم را شانه مي رد و حالا براي خودم سخت بود. حسابي خسته بودم روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را روي هم گذاشتم .
دستي سوزان موهايم را لمس كرد و عطري سنگين و آشنا تمام مشامم را پر كرد . پلك هايماز هم باز شد و چهره سالار را ديدم . اسير خواب بودم اما نفس داغ سالار خواب را از سرم پراند . يك لحظه چشم باز كردم و ميخكوب شدم . سالار لب تخت نشسته بود و مرا تماشا مي كرد. از حضور ناگهاني اش ترسي ناشناخته وجودم را پر كرد .
هنوز شوكه بودم كه صداي سالار گوشم را پر كرد :
-ترسوندمتون ؟
به خود آمدم و لبخند زدم :
-سلام شما اينجا ؟
سرش را تكان داد خواستم بلند شوم كه محكم گفت:
-استراحت كن
تكان نخوردم و تماشايش كردم به جلو خم شد . نفسم به شماره افتادمنتظر شدم تا سالار حرفي بزند اما سكوت سنگين سالار همه جا را پر كرده بود و فقط نگاهم مي كرد. داشتم مي لرزيدم نه مي توانستم بلند شوم و نه جرات داشتم كه حركتي انجام دهم انگار متوجه التهاب چهره ام شد كه آهسته پرسيد :
-باز هم ترسيدي سالومه ؟
صدايش آنقدر مهربان و ملايم بود كه لبخند زدم و زمزمه كردم :
-مه فقط غافلگير شدم اخه شما و اينجا ...
فقط نگاهم كرد . پرسيدم :
-خيلي وقته اين جا منتظر هستين ؟
-يكي دو ساعته كه بيدارم صبر كردم تا بيايين اما ديدم اثري از شما نيست تنهايي كمي آزار دهنده اي نمي خواستم كه ...
ادامه نداد نشستم و تكيه دادم و گفتم :
-خيلي وقته خوابيدم خوبه بيدار شدم
ايستاد و به سمت ميز كنار پنجره رفت و نگاهش آرام در اتاق گردش كرد و و صداي گوش نوازش در فضا طنين انداخت :
-هنوز بوي شامپو مي دين ...
لبخند زدم و گفتم :
-از حمام كه بيرون آمدم نفهميدم كي خوابم برد
از تخت پائين رفتم و به سمت او گام برداشتم زير نگاه مشتاق و كنجكاو او داشتم آبت مي شدم . وقتي مقابلش ايستادم با صبر و آرامش نگاهم كرد و اين بار موهايم را با دست عقب زد و سرم مثل پدر بزرگي بوسيد. نگاهش كردم و پرسيدم :
-چاي مي خورين ؟
صداي سالار خش دار و آرام در سكوت اتاق طنين انداخت :
-بله!
سالار طوري نگاهم مي كرد كه نمي دانستم چه بگويم . به سمت ميز رفتم و چادري را كه گوهر برايم دوخته بود را سر كردم . بعد مقابل سالار ايستادم و گفتم ك
-خوبه ؟
ر تا پايم را تماشا كرد و با صدايي آرام گفت :
-مثل اين مي مونه كه دور ماه چادر گرفته باشن !
اگر چه لحنش سرد و سنگشن بود ، اما يك دنيا معني در كلامش يافتم . نزديك رفتم و گفتم :
-من لايق اين همه محبت شما هستم ؟
دستانم را گرفت و گفت :
-هستي !
دانه هاي اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم :
-اون قدر شما رو دوست دارم كه نمي دونم چي بايد بگم !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سالار ايستاد. وقتي مقابلم مي ايستاد انگار يك كوه در مقابلم قد مي كشيد، از آن همه تنومندي و صلابت ترسيدم. شانه هايم را گرفت و گفت :
- آروم باش.
اشكم را پاك كردم و گفتم‌ :
- كي قراره برين مسافرت؟
دستانش را در جيب شلوارش كرد و به سمت پنجره رفت :
- حدودا پس فردا چهاردهم!
- چند روز مي مونين؟
سرش گردش كرد و موهايش رقصيد و گفت :
- يك هفته! شايدم بيشتر!
- دلم از حالا براتون تنگ مي شه! نمي دونم چطور مي شه بدون شمازندگي كرد!
بدون حرفي به سمت در رفت و گفت :
- پايين منتظرم تا چاي رو از دست شما بخورم!
خنديدم و رفتنش را تماشا كردم. لباس مناسبي به تن كردم و شالم را روي سرم مرتب كردم و پايين رفتم. سالار چاي را با هيچ چيز عوض نمي كرد، برايش چاي و ميوه و آجيل گذاشتم و مقابلش نشستم. صداي در آمدو بعد كه گوهر وارد شد، قبل از اينكه نزديك برسد سلام كردم. پاسخسلامم را بلند و مهربان داد، رو به سالار كرد تا سلام كند اما سالار زودتر سلام كرد عادت داشت به بزرگترش زودتر سلام كند. رو به سالار گفت :
- جاي مادر خالي نباشه!
- ممنونم!
به گوهر نگاه كردم و گفتم :
- چاي مي خورين؟
خنديد و به سمت آشپزخانه رفت. صدايش با مهرباني در فضا پيچيد :
- نه، ممنون!
بعد رو به سالار كرد و گفت :
- آقا سالار شام منزل تشريف دارين؟
نگاهم مشتاق و منتظر به سالار خيره ماند. صداي سالار محكم و سرد شنيده شد‌ :
- نه بايد برم خانه خواهرم! سفارش مادرِ !
گوهر لبخند زد و به آشپزخانه رفت. با شنيدن رفتن سالار كمي دلگير شدم، حتي نمي خواستم لحظه اي از من دور باشد. انگار متوجه غم چهرهام شد كه آهسته گفت :
- زود برمي گردم.
خنديدم و به چشمان زيبايش خيره شدم، چهره روشن و پر نور سالار روشن تر از هر زمان ديگر بود. مدتي بعد سالار از خانه خارج شد و با وجود گوهر خانم سرد و كوتاه خداحافظي كرد و رفت.
شام را در كنار ميلاد و گوهر تمام كردم. ساعتي بعد از شام به خانه برگشتم و داخل نشيمن منتظر سالار نشستم. يك فيلم تماشا كردم، اما سالار نيامد. در اتاقم را باز گذاشتم و كلافه و سردرگم دوباره بيرون آمدم و بالاي پله ها ايستادم. تا اينكه ساعتي بعد صداي گام هاي سالار را شنيدم. از پله ها بالا آمد مثل هميشه سنگين و بي صدا، سلام كردم، نگاهم كرد و گفت :
- سلام چرا اينجا ايستادين؟
- دير كردين. منتظر شما بودم.
به ساعت دستش خيره شد و گفت :
- يه كاري برام پيش اومد، به محض اينكه غذا خوردم بلند شدم. از اينبه بعد هر وقت دير كردم مي رين استراحت مي كنين!
دستش را پشت كمرم گذاشت و گفت :
- خسته هستين؟
- نه دلتنگ شما بودم. چاي مي خورين براتون آماده كنم؟
داخل اتاق سالار شديم. دكمه هاي لباسش را باز كرد و پيراهنش را از تن خارج كرد و آرام گفت :
- نه!
- پس من مزاحم نمي شم، شب بخير!
سالار نگاهم كرد، منتظر شب بخيرش بودم، عضلات قوي و محكمش زير نور چراغهاي اتاق برق مي زد. تنش سفيد بود. براي بار اول بود كه او را با لباس زير مي ديدم، نگاه از او گرفتم. سالار پيراهنش را رويمبلي گذاشت و برگشت، نگاه چشمان جذابش را به من دوخت لبش از هم باز شد و صدايش سكوت را شكست :
- شب بخير.
لبخندي نثارش كردم و از اتاق خارج شدم، هنوز چند قدم نرفته بودم كه صداي سالار قلبم را به رقص انداخت :
- سالومه!
ايستادم و نگاهش كردم. سالار در چهارچوب در مثل سروي بلند، قد كشيد. در آن نيمه شب بهاري و در آن سكوت و تنهايي خانه چيزي بيشتر از يك اضطراب درونم را پُر كرده بود سالار همه آن كسي بود كه مي خواستم و تمام روزهاي گذشته آرزويش را داشتم اما حالا كه او نزديك من بود از او مي ترسيدم. مي خواستم به اتاق بروم كه صداي او، مرا به تعجب وا داشت :
- من اصلا خوابم نمي آد !
همين يك جمله كافي بود تا ادامه حرفش را حدس بزنم، گفتم :
- پس اگه سر شما درد گرفت پاي خودتون، من وقتي شروع كنم تمام كردنم با خداست....
سالار فقط نگاه كرد و من نزديك رفتم، هنوز در چهارچوب در بود كه مقابلش رسيدم. سالار فقط نگاه مي كرد، كاش اين همه از نزديك نگاهم نمي كرد. گفتم :
- همين جا حرف بزنيم؟
از مقابل در كنار رفت، وقتي داخل شدم در اتاق را بست و به سمت در انتهاي اتاقش رفت. وقتي برگشت وضو گرفته بود، هميشه و همه وقت با وضو بود، حوله به دستش دادم. روي مبلي نشست و به من خيره شد. سكوت بين ما طولاني شد و كش آمد، تا اينكه سالار بالاخره لب گشود :
- شماره همراهم رو يادداشت كردم و شماره ي محل كارم، هر وقت در هر زمان كاري داشتين با من تماس بگيرين!
- لازم به يادداشت نيست من حفظ مي كنم!
سالار يك بار سريع شماره را تكرار كرد و بعد يك شماره ديگر، وقتي سكوت كرد شماره ها را تكرار كردم. نگاهش براي لحظه اي تغيير كرد و لبخند زد، گفتم :
- رياضي ام خوب بود. اعداد رو خيلي خوب حفظ مي كنم!
سالار فقط نگاهم كرد، مدتي كه گذشت آهسته گفت :
- گوش مي كنم! ادامه بدين.
پايين پاي سالار كمي دورتر روي زمين نشستم. نگاهم را به چهره او دوختم و گفتم :
- مي دونين من ديپلم رياضي دارم، اگه گفتين معدلم چند بود؟ هيجده و نود و سه، به نظرتون خوبه؟ بابا فريد مي گفت من دانشگاه يه رشتهخوب قبول مي شم اما خوب قسمت نشد. مي دونيد من اونجا معلم بودم؟ شما اصلا در مورد من چيزي مي دونيد كه حاضر شديد با من ازدواج كنيد؟
سالار لبخند زد، همان لبخند دوست داشتني كه چال چانه اش را نمايان مي كرد. گفت :
- نه، اما شما قراره براي من امشب همه چيز و بگين.....
- پس اگه پشيمون شديد چي؟
حرفي نگفت و با همان نگاه پر جذبه به لبهاي من چشم دوخت، ادامه دادم :
- سي و دو تا شاگرد داشتم، يه دنيا بچه هاي قد و نيم قد، من عاشق پاكي بچه ها بودم. عصرها هم با گلي وقتم رو مي گذارندم، مي دونيد گلي تنها دوستيِ كه داشتم و دارم! هنوز هم به هم نامه مي ديم!
كمي سكوت كردم و بعد به چشمان سالار خيره شدم و پرسيدم :
- اگه يه چيزي بگم شما ناراحت نمي شين؟
سالار سرش را تكان داد و دست دراز كرد. بلند شدم و دستش را گرفتم، گفت :
- بشين نزديك تر!
پايين پايش نشستم و دستم را روي زانويش گذاشتم. سالار روسري از سرم باز كرد و دستش را مهربان روي سرم كشيد. گفتم :
- شما هم، از پدر و مادرم متنفر هستين؟
دستم را در دست گرم و قوي اش فشرد و سكوت كرد. مدتي گذشت تا اينكه صدايش در فضا شكل گرفت :
- نه، من از كسي متنفر نيستم! چون كه.....
ادامه نداد، عجب غروري داشت اين مرد. گفتم :
- گوهر خانم مي گه آقا سالار به جناب سرهنگ رفته و يه كمي هم به دايي فريدش، اما روزاي اول كه شما رو مي ديدم همش ياد پدر مي افتادم.
صداي سالار سنگين اوج گرفت :
- پدرم مرد بسيار قابل احترامي بود، پدربزرگ همه زندگيش رو به دست پدرم سپرد. سختگير بود اما مرد بسيار خوبي بود، خدا رحمتش كنه!
- درست مثل شما!
سالار فقط دستم را فشرد. ادامه دادم :
- مي دونين راه رفتن شما شبيه پدرم مي مونه؟
سالار كمي به جلو خم شد، دنباله موهاي بافته شده ام را گرفت و گفت:
- من دايي فريد رو خوب به خاطر دارم و خيلي زياد دوستش داشتم،.....
- راست مي گين؟
سرش را به عقب تكيه داد و به سقف خيره شد :
- وقتي رفت همه چيز به هم ريخت، اخلاق و رفتار همه رو عوض كرد!
- بابا هيچ وقت برنگشت؟
سالار ايستاد و به سمت پنجره رفت، پشت به من ايستاد و از گوشه پرده به حياط خيره شد. صدايش غم آلود بود :
- برگشت، يادم سه بار ديگه.....
با حيرت او را تماشا كردم، قبل از اينكه سوالي بپرسم، گفت :
- يكبار هم با مادر شما، من خيلي كوچكتر بودم، نه پدربزرگ و نه مادربزرگ و نه مادرم و نه خاله هيچ كس اونو نپذيرفت. واسطه ها، رفت وآمدها نتيجه اي نداشت. اون رفت و ديگه هيچ وقت برنگشت!
حالا درست پشت سر سالار ايستاده بودم. گفتم :
- تنها به جُرم عشق!
برگشت و نگاهم كرد. همان لبخند مليح چهره اش را زينت داد و گفت :
- شايد چنين روزي براي من هم پيش بياد!
از لحن كلامش ترسيدم، دستم را روي سينه گرمش گذاشتم و گفتم :
- نه، تو رو خدا چنين حرفي نزنيد، من علاقه ي شديد عمه جون و اطرافيان رو به شما مي دونم!
يك لبخند ناب گوشه لبانش نشست. آنقدر مهربان و پرجذبه نگاهم كرد كه يك لحظه احساس حقارت كردم و از آن همه مهر و عشق، به وجد آمدم اما جمله اي كه گفت مرا ترساند هرگز غم او را نمي خواستم حتي براي يك لحظه كوتاه. احساس ترس كردم و دستانم را در هم فشردم، انگار كوهي سنگين روي دوشم قرار گرفت، هنوز نگاهش مي كردم كه صداي بم او در فضا شكل گرفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نازکترین حریر نوازش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA