انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

نازکترین حریر نوازش


مرد

 
- نترس، اميدوارم كه خدا به ما كمك كنه تا هرگز همچين روزهايي رو نبينيم، حالا آروم باش، بيا ببينم....
وقتي سر بلند كردم و نگاهش را ديدم، لبخند زدم. با وجود سالار چه جاي ترس و ناامني ، سالار برايم آرامش و عشق بود. وقتي كنارش بودم احساس شادي مي كردم، يك لذت آميخته به امنيت و خوشبختي داشتم. چطور مي توانستم لحظه اي از او دور بمانم؟ صداي آرام نفس هاي او را مي شنيدم.
- نترس، هرگز نترس!
حرف هاي سالار بي هيچ جمله ي عاشقانه يا محبتي ابراز مي شد، كم و كوتاه و سرد، اما در پشت هر كلام او يك دنيا مهر مي ديدم. مرا به عقبكشيد و گفت :
- شما مي دونستين پدرتون بيماره؟
با حيرت گفتم :
- نه، اون بيمار نبود!
سالار دستم را در دست گرفت و به سمت تخت رفت و نشست. كنار او نشستم، سالار گفت :
- دايي يه بيماري لاعلاج داشته، طي يك نامه اين خبر رو به ما داد. درست سه يا چهار سال پيش، قبل از تصادفشون، اون از ما كمك خواسته و راجع به شما حرف زده بود!
سالار سكوت كرد و من لب گشودم :
- من هيچ نمي دونستم. البته گاهي با مادرم به دكتر و بيمارستان در شهرهاي اطراف مي رفتند، اما من نمي دونستم به خاطر چيه! بابا فكر مي كرده اگه بره، من و مادر بي پناه مي مونيم اما نمي دونست دل مادرم طاقت دوري از اون و نداره و با هم مي رن!
سالار تكيه داد و پا روي پا انداخت. به او خيره شدم، به مردي كه تا چند روز قبل آرزو داشتم با او حرف بزنم و حالا اين چنين نزديك كنارش بودم. سالار چشم به چشمم دوخت، كمي كج شد و به من نگاه كرد. بعد مرا به سوي خود كشيد. چشمانم را بستم، زيرا كه طاقت نگاه او را نداشتم. صورتم دوباره گُر گرفت، نفس هاي داغ سالار صورتم را مي سوزاند. بوي آشناي سالار مرا قلقلك مي داد، انگار كه از منفذهاي تن سالار آتش زبانه مي كشيد. تنها صداي نفس هاي تند ما شنيده مي شد.
- چشماتو باز كن!
وقتي چشم باز كردم، پرسيد :
- هنوز هم از من مي ترسي؟
- نه، اما طاقت نگاه شما رو ندارم، مي ترسم زير اين نگاه آب بشم!
ساكت بود انگار حرفي نداشت. لبم را تر كردم و گفتم :
- شما انگار خسته هستين، استراحت كنين من مي رم.
فقط نگاهم كرد، نگاهي كه تاب آن را نداشتم و هر لحظه ممكن بودكه مثل آتشفشان منفجر شوم. چرا نگاهش اين همه نفوذ داشت و پاها را به زمين قفل مي كرد؟ تكيه داد و چشمانش را بست. لبخند زدم و باز زمزمه كردم :
- شب بخير!
به سمت در قدم برداشتم، هنوز دو قدم نرفته بودم كه صداي مهربانو محكمش مرا سر جا ميخكوب كرد :
- سالومه؟
سرم چرخيد، وقتي نگاه پر مهر او را ديدم كمي ترسيدم با هميشه فرق داشت، رنگي تازه و عجيب، گونه هايش هم ملتهب بود. حتي نتوانستم بله بگويم، بلند شد و با قدمهاي بلند نزديك آمد.
كاش نمي آمد، بلند گفت :
- مون.
و ماندم.
يك ترس و اضطراب عجيب در تنم ايجاد شده بود، به سختي خودم را به اتاقم رساندم و روي تختم دراز كشيدم. اتفاقات چند ساعت قبل مثل يك تصوير زنده در ذهنم شكل گرفت آيا حقيقت داشت؟ به لباسهاي در دستم خيره شدم، بله حقيقت داشت. نمي دانم چه چيز پيش آمد كه هيچ نفهميدم.
احساس گنگ و آميخته به ترس و تلخيِ گزنده اي تمام تنم را فرا گرفت، زبانم به كامم تلخ بود. ضعف مثل آواري عظيم روي تن و قلبم فرود آمد. پنجره را به سختي باز كردم، بوي ياس بالا آمد و نسيمي ملايم صورتم را نوازش داد، صداي جيرجيركها بي انتها بود، بوهاي سنگين گيجم مي كرد، رنگ شب كم كم محو مي شد و ته رخ ستارگان روي زمينه ي نيمه روشن آسمان سوسويي كم رنگ مي زد. سرما تنم را لرزاند و خودم را زير پتو پنهان كردم.
صداي در اتاق موجب شد چشم باز كنم، به ساعت خيره شدم نزديك ظهر بود و من هنوز بي حس روي تخت رها بودم، پشت در ايستادم و گفتم :
- بله!
صداي گوهر موجب شد كه در را باز كنم. با ديدنم گفت :
- چرا رنگ توي روت نمونده، نكنه مريضي، از صبح مي دوني چند بار اومدم بالا؟ آخه تو سحرخيزي، چرا اين همه خوابيدي؟ بيا اينا رو بخور تا ميز غذا رو بچينم!
- كي پايينِ؟
نگاهم كرد و گفت :
- وا... تو چت شده، مي خواستي كي باشه،آقا سالار، صبح زود رفته بيرون و يك ساعتي هست كه پايين نشسته، اخم هاشم حسابي تو همه!
دلم مي خواست سالار پايين نباشد، به دنبال يك بهانه بودم :
- من مي خوام برم حمام، شايد كمي حالم بهتر بشه، شما غذاي پسر عمه رو بدين!
گوهر رفت و من در را به روي خود بستم، وقتي از حمام بيرون آمدم گرسنگي تمام تنم را به ضعف انداخت. به حياط نگاه كردم، سالار هنوز هم پايين بود. چطور مي توانستم در چشمان سالار خيره شوم؟ چطور مي شد درون آن نگاه نجيب و زيبا باز هم نگاه كرد؟ نشستم، ايستادم، راه رفتم، حتي جرات اينكه به عكس پدر و مادرم نگاه كنم را نداشتم، زمان سخت و پر از درد مي گذشت و من مضطرب و ناآرام راه مي رفتم. عصر بود و خانه در سكوتي ترس آور فرو رفته بود، من كه هيچ وقت نمي ترسيدم حالا مي ترسيدم. غذايي كه گوهر برايم بالا آورد، دست نخورده مانده بود، سرم گيج مي رفت. روي تخت دراز كشيدمو از سر ناچاري اشك ريختم، من چه كرده بودم؟ يك لحظه اسير آغوش گرم و سوزان او شدم و يك آن نفهميدم. اگر سالار ديگر مرا نخواهد چه كنم؟ ستارگان شب يكي يكي مي آمدند كه من چشم باز كردم، يك روز كامل بود چيزي نخورده بودم و از ضعف نمي توانستم بلند شوم. پنجره را به سختي باز كردم تا هواي بهاري كمي حالم را بهتر كند. ابري سياه، پنجه روي چهره ي ماه انداخت و آسمان تاريك و روشن شد، نسيم ملايم تبديل به باد شد، حالا به جاي عطر گلها خاك داخل مي آمد و صداي زوزوي باد، در بين درختان مرا مي ترساند. مدتي گذشت تا اينكه باران بهاري بوي خوش نم را داخل آورد و من نفس كشيدم. باران با شادي و عجله روي زمين فرود مي آمد و زمين تازه نفس آن آب پاك را باز هم مي نوشيد. صداي در آمد، حتما گوهر بود كه برايم شام آورده بود. قلبم به رقص افتاد و وجودم لرزيد، عطر آشناي سالار را حس مي كردم. سكوت كردم. يك بار، دو بار، سه بار در كوبيده شد. در زدن و آن سكوت سنگين، گوهر نبود. صداي گيرا و خسته ي سالار از پشت در تمام وجودم را نوازش داد :
- سالومه!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
براي بار دوم بود كه مرا به نام صدا مي زد، چقدر شيرين مي گفت سالومه. به در تكيه دادم، شايد بودنم را فهميد كه آهسته گفت :
- در و باز كن!
باز هم محكم و سرد دستور داده بود، اما من چگونه مي توانستم باز هم او را ببينم؟ صداي سالار اينبار خش دار گوشم را پر كرد :
- اگر باز نكني مجبورم كه در و بشكنم!
لحن سالار جدي بود و محكم، مي ترسيدم، هنوز هم از سالار ترس داشتم. در را باز كردم و چشمانم را روي فشردم ....
سالار وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به ديوار تكيه دادم و از شرم نگاهم را به زمين دوختم. نزديك آمد و درست سينه به سينه ي من ايستاد و محكم گفت :
- چرا بيرون نمي آيي؟
حرفي نزدم، دستش چانه ام را لمس كردم و سرم را بالا كشيد. نگاهش گرم و مشتاق درون نگاهم فرو رفت. انگار كه جرمي مرتكب شده بودم و يك گناه بزرگ، دست ديگر سالار پشتم را لمس كرد و صدايش مثل آواي يك پرنده بند بند تنم را لرزاند :
- رنگ و روت شده مثل گچ، نگاه كن داري از شرم آب مي شي ... سالومه به من نگاه كن!
دستش را روي صورتم كشيد و آهسته گفت :
- سالومه، من و شما زن و شوهر هستيم مگه نه؟
حرفي نزدم، بغض گلويم را فشرد. محكم دستور داد :
- به من نگاه كن!
بي اراده نگاهش كردم. در نگاه سالار هيچ سرزنشي نبود، جز يك برق تازه و گرم. نگاهي كه حالا متفاوت بود و يك دنيا گرمي و تمنا داشت. لبخند محوي گوشه ي لبانش جاي گرفت :
- از اتفاق ديشب ناراحتي؟
كاش ديگر فراموش كند بين ما چه گذشت. اشكهايم بي اراده فرو ريخت. سالار بازوانم را محكم گرفت و تكان داد :
- اگر نگراني يا مي ترسي آماده شو همين الان مي ريم بيرون تا نام شما رو توي شناسنامه ثبت كنم .... آماده شيد! بايد از اول همين كار و مي كردم!
سكوت كردم و سالار ادامه داد :
- به من اعتماد ندارين؟
دلم نمي خواست از من برنجد، دستم را روي سينه اش گذاشتم و گفتم :
- نه هرگز چنين حرفي نزنيد، از خودم بيشتر به شما اعتماد دارم. احساس مي كنم كه مرتكب يك ….
دستش را روي لبهام گذاشت و گفت :
- شب گذشته بهترين شبي بود كه من داشتم، من شما را خواستم با تمامي وجود و حالا من و شما از هركسي به هم نزديك تر هستيم، ديشب شبي بود كه آروزي هر مرديِ شبي كه يكي شديم، اگر ديدين كه من عقد رو پنهاني انجام دادم فقط به خاطر اينكه اگر زماني مادرم فهميد دلخور نشه و از من گله نكنه، من دلم مي خواد كه بقيه ي كارها در حضور مادرم باشه. سالومه به محض اينكه مادر برگشت من با ايشون صحبت مي كنم! اين شبها هميشه پي نمي آد. من نمي خواستم كه ...
ادامه نداد، گفتم :
- اگه عمه مخالفت كرد چي؟
موهايم را نوازش كرد و گفت :
- كسي روي حرف من حرفي نمي زنه، اون خوشبختي من و مي خواد و سالها منتظر بوده و حالا من شما رو انتخاب كردم براي خوشبختي خودم!
- اما ...
دستش بالا رفت و با اعتراض گفت :
- اما اينكه از صبح تا به حال منتظرم، حتي جرات پرسيدن از گوهر خانم را نداشتم، حالا رفت بيرون و من تونستم بيام. هيچ كس تا به حال من و اين همه منتظر نذاشته! و من حسابي عصباني هستم!
در آغوش او جاي گرفتم، صميمي و نزديك مرا فشرد. سالار مثل يك جرعه آب سرد و گوارا در پايان يك راه طولاني و دشوار و گرم مرا آرام كرد. زمزمه كرد :
- ديگه هيچ وقت حق ندارين خودتون رو از من پنهان كنيد! من مي رم پايين و منتظر هستم تا شام رو با هم بخوريم، ديگه هم نمي تونم منتظر بمونم وگرنه باز عصباني مي شم!
خنديدم و دستش را بوسيدم. سالار رفت و من با لبخند خودم را آماده كردم.
وقتي پايين رفتم گوهر خانم براي سالار چاي گذاشته بود. سالار اخم آلود و سرد روي مبلي لم داده و مقابلش يك دفتر بزرگ را روق مي زد. لباسش روشن و براق بود. با اينكه سالار مثل جوانهاي هم سن و سالش رفتار نمي كرد اما بسيار شيك پوش و خوش لباس بود و هرچهمي پوشيد به او مي آمد. سلام كردم و وارد نشيمن شدم. گوهر پاسخ مرا داد و پرسيد :
- بهتر شدي؟
- بله بهترم!
سالار سر بلند كرد و نگاهم كرد. گوهر ادامه داد :
- شام بايد مفصل بخوري وگرنه ضعف مي كني دختر جون!
- نمي دونم چرا اشتها ندارم ...
صداي سالار محكم و سرد، بند دلم را پاره كرد :
- دختر خانم با نخوردن شام يا ناهار، تنها خودتون رو بيمار و مادر رو باز هم ناراحت مي كنيد!
حتي اخم سالار براي من شيرين و دوست داشتني بود! گوهر غذا را آمادهكرد و رفت.
حالا من بودم و سالار، چيزي كه هميشه آروز داشتم. هنوز شروع نكرده بوديم. نگاه سالار به من خيره بود، گفتم :
- سرد مي شه پسر عمه!
سرش را تكان داد و گفت :
- بيا اينجا !
كنارش درست جايي كه عمه مي نشست، نشستم و گفتم :
- اگه گوهر خانم بياد چي؟
در حاليكه آماده ي خوردن مي شد گفت :
- بخور!
مشغول خوردن شدم. از گوشه ي چشم سالار را تماشا مي كردم، مثل هميشه با آداب خاص خودش غذا مي خورد. غذا به دهانم خوشمزه ترينغذا بود. گاهي حرفي مي زدم اما سالار حتي يك كلام هم نگفت و وقتي غذايش تمام شد گفت :
- سر غذا حرفي نمي زنن!
- چشم! ببخشيد!
خواستم ميز را جمع كنم كه سالار اجازه نداد و ايستاد، بعد دست مرا محكم گرفت و با خود با اتاقش برد. روي صندلي كنار ميزش نشست و دكمه هاي لباسش را باز كرد. گوشه اي ايستادم و به ماهي هاي سالار خيره شدم. صداي سالار را شنيدم :
- حالا چي، شما هم اسير شدين!
منظورش را خيلي خوب مي دانستم. خنديدم و گفتم :
- از همون ماه اولي كه اومدم اينجا اسير شما نه ... عاشق شما شدم!
آن شب هم مثل شب قبل اسير دستان قوي و مردانه ي سالار شدم و خودم را به او سپردم. سالار اخم آلود و به ظاهر سرد، يكپارچه شور و آتش بود. از تمام نفسش آتش مي باريد و پر بود از تمنا و نياز، اگرچه كلامي از عشق يا دوست داشتن نمي گفت اما رفتارش با من محترمانه، قابل احترام و بسيار گرم بود. با من مثل يك نو عروس رفتارمي كرد و من طي دو شب كوتاه خودم را زني عاشق مي ديدم كه مرد دلخواهش كنارش است و منتظر چشم به لب هاي برجسته سالار داشتم تا كوچكترين خواسته اش را عملي كنم! سالار مرا دوست داشت، همين كهمرا انتخاب كرده بود يك دنيا مهر بود و من راضي بودم! بودن با سالار هم براي من دوست داشتني بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سه روز از رفتن سالار مي گذشت و من كلافه تر از هر زمان ديگر بودم. سردرگم و نگران گوشه اي مي نشستم و فكر مي كردم. سالار وقت رفتن محكم و گرم مرا در آغوش گرفته و بوسيده بود. نديدن سالار بيشتر از آنچه فكر مي كردم رنجم مي داد. بي اشتها بودم، جاي خالي سالار در گوشه گوشه ي اين خانه ي بزرگ نمايان بود. چند بار هم با اوتماس گرفتم اما جوابي نداد. يك روز پس از رفتن سالار، عمه آمده بود.
عمه برايم چند تكه سوغاتي آورده بود، با نبود سالار خانه ي عمه فخري شلوغ تر از هميشه بود. سر و صدا و هر كاري كه در نبود سالارمي توانستند انجام دهند، رقص، موسيقي و فرياد. بيشتر وقتم را در اتاقم بودم تا با كسي درگير نشوم. مي دانستم با نبود سالار مرا بيشتر آزارمي دهند. زندگي بي سالار تلخ و گزنده بود. نامه ي گلي، آمدن ميلاد، هيچ چيز خوشحالم نمي كرد و مثل يك ماهي كه از آب دور مانده بال بال مي زدم و سالار را مي خواستم و سلولهاي تنم تك تك او را، آن عطر شيرينش را طلب مي كرد. آغوش سالار وعده ي شيريني بود كه دلم را متللاطم مي كرد.
روز ششم بود كه از صبح خانه در جنب و جوش بود. بوي غذا، نظافت و سكوت خانه خبر از آمدن يار مي داد. ياري كه دلم را برده و روحم را اسير كرده بود. شش سال برايم گذشت. تمام شب با ياد دو شبي كه كنار سالار صبح كردم گذشت. حتي نتوانسته بودم با سالار تماسي داشته باشم. خانه شلوغ بود و همه مراقب تا با كوچكترين كنايه مرا آزار دهند. دختران عمه فخري، دختران عمه فهيمه و حتي احسانهم آنجا بودند. حمام رفتم، لباسي تازه پوشيدم. بهترين لباسي را كه داشتم، مثل يك زن كه آماده ي برگشت شوهرش مي شود. پشت پنجره ايستادم و به پنجره خيره شدم. نمي دانم انتظارم چقدر طول كشيد تا اينكه نزديك ظهر قامت بلند و كشيده ي سالار از پشت درختان پيدا شد. پرنده ي دلم به سوي او پرواز كرد و لبخند زدم. وارد بهار خواب شدم تا او را بهتر ببينم، چقدر نديدن سالار سخت بود! دلم مي خواست مي دويدم و خودم را در آغوش او رها مي كردم اما نمي شد. سالار هم شايد دلتنگ من بود چون مكث كرد و به جانب بهار خواب سر بلند كرد. يك لحظه گرماي نگاهش را از آن فاصله حس كردم. بقيه را ديدم كه به سمت سالار مي دويدند، سريع داخل رفتم. چقدر بد بود كه حتي نمي توانستم يك لبخند خوش آمد به او بزنم. تا وقت اذان بالا ماندم، داخل اتاق سالار سجاده اش را پهن كردم و گلهايي را كه صبح زود چيده بودم داخل سجاده اش گذاشتم. بعد در اتاق را باز گذاشتمو به بهانه ي خواندن كتاب در كنار در نشستم، اما تمام حواسم به پله ها بود. بالاخره سالار آمد، گامهايش بي صدا بود و سنگين. همهي تنم چشم شد؛ سالار به آخرين پله كه رسيد، مكث كرد و سرش چرخيد و به من خيره شد. از آن فاصله نگاه ما در هم قفل شد. چقدر حرف بين نگاههاي ما رد و بدل شد نفهميدم. لبخندي نثارم كرد، همان لبخند نادر كه عاشقش بودم و حالا بيشتر از هميشه روي لب هاي سالار مي نشست.
صداي پاهاي كسي آمد. بلند شدم و در اتاق را بستم و گوش تيز كردم، صداي عمه فخري بود. اما همان نگاه، همان لبخند تمام دلتنگي ها و خستگي ها را برد. نديدنش رنج بود و ديدنش آرامش!
وقت غذا گوهر به دنبالم آمد، برايم سخت بود كه ميان آن جمع بروم اما دلم مي خواست بروم تا آن چهره ي اخم آلود و گرفته را تماشا كنم اما نرفتم. گوهر برايم غذا آورد. غذا را تمام كردم و روي بهار خواب نشستم و به آسمان خيره شدم تا خودم را سرگرم كنم.
عصر شد اما هنوز خانه شلوغ بود. از بيكاري و تنهايي خوابم برد و وقتي چشم گشودم وقت نماز مغرب شده بود.
سالار وقت نماز بالا آمد اما باز هم عمه فخري دنبالش بود و من كلافه باز هم منتظر نشستم. ماه مثل نگين مي درخشيد، مثل يك سنگ بزرگ و گران قيمت در زمينه ي يك پارچه ي سياه، نورش آرام و زيبا و چشم نواز بود. ستارگان شب بهاري رقص كنان به دور ماه گردش مي كردند. دستانم را باز كردم و نفس عميقي كشيدم.
شام هم به تنهايي خوردم و منتظر رفتن مهمانها نشستم. وقتي همه رفتن و خانه در سكوت فرو رفت لبخند زدم. كنار در ايستادم و چشم به راهسالار دوختم. وقتي چراغهاي پايين خاموش شد سالار بالا آمد. نفسم بهشماره افتاد و قلبم طپيد، چنان محكم كه صدايش را مي شنيدم. سالار بي آنكه نگاهم كند به سمت اتاقش رفت، در را گشود و كنار در چرخيد و دستانش را از هم باز كرد و به من خيره شد. به سمت او پرواز كردم. سالار مرا به داخل اتاق كشيد و در را از داخل قفل كرد. با صدايي كه مي لرزيد سلام كردم. جاذبه اين نگاه با من چه كرده بود؟ سرم را در سينه او فرو بردم و سالار آرام و صبور نوازشم كرد. منتظر يك بهانه بودم تا گريه كنم و همين بهانه صداي سالار بود كه زير گوشم زمزمه كرد :
- سلام !
اشكهايم سينه او را مرطوب كرد. سالار بلندم كرد به سادگي بلند كردن يك پَر كاه، مرا روي تخت نشاند و خودش مقابلم چهار زانو نشست. نگاهم كرد، بي حرف و بي لبخند، گفتم :
- دلم قد تموم دنيا براتون تنگ شده بود! برام شش سال گذشت، خوشحالم كه اومدين.
دلم مي خواست حرفي بزند، اما چيزي نگفت و فقط نگاهم كرد. شايد تمام ناگفته هاي سالار در نگاهش بود. همان نگاهي كه مرا ذوب ميكرد و مي ارزيد به تمام دنيا، چشمان سالار خسته بود.
- سفر خوب بود؟
دستم را فشرد و گفت :
- دور از اينجا ديگه هيچ چيز خوب نيست.
چهره او برخلاف هميشه نامرتب بود انگار وقت نداشت خود را مرتب كند. چقدر در آن لحظه ناب احساس خوشبختي مي كردم، هنوز هم باور نمي كردم با گذشت فقط چند روز اين همه به يكديگر وابسته شويم، آنقدر كه نه او و نه من طاقت دوري نداشته باشيم. عشق و محبت عجب دلنشين و آرام بخش بود، در نگاه او هم اين را حس مي كردم. اگرچه سالار نمي گفت اما رفتارش اين را نشان مي داد. سكوت سنگين بود ومن اين سكوت را شكستم :
- وقتي كه نباشين همه چيز تلخ و عذاب آوره!
حرفي نزد و فقط نگاهم كرد و بعد به سمت كمد رفت تا لباس هايش را از تن خارج كرد و به حمام رفت. روي زمين نشستم و به آسمان شب چشم دوختم. آسمان هم صاف و آرام مثل دل من بود. وقتي برگشت هنوز نشسته بودم. خسته به نظر مي آمد، به موهاي مرطوبش خيره شدم. حوله هنوز تنش بود. لبخند زدم و گفتم :
- از صبح تا حالا چشمم به در بود، بايد منو ببخشيد كه نتونستم بيام پايين.
كنار من روي زمين براق و تميز نشست و نگاهم كرد و بعد لبخند زد و صدايش چون موجي شيرين در گوشم نشست :
- و نگاه خسته من بر پله ها تا .....
ادامه نداد. نگاهم را به چهره او دوختم، پيشانيش متفكر و سخت نشان مي داد انگار كه به چيزي دور فكر مي كرد، چيزي بالاتر از اين دنيا. لبخند زدم و لب گشودم :
- من طاقت اين نگاه پر جذبه رو ندارم !
صداي سالار تنم را لرزاند :
- بايد تا آخر عمر اگر خدا بخواد اين نگاه رو تحمل كني! نبايد وقتي مننگات مي كنم نگاه از من بگيري!
- نگاه شما به من اميد و زندگي مي ده !
دستم را فشرد و گفت :
- پس هر وقت نگاهت مي كنم، نگاهم كن !
صداي در وحشتي به جانم انداخت كه به بازوي سالار چنگ زدم، صبور و آرام نگاهم كرد و دستش را روي بيني گذاشت. صداي بلند سالار فضا را پر كرد :
- بله!
- سالار، عزيزم خوابي؟
صداي عمه فخري بود! سالار به سمت در رفت، خودم را پشت كاناپه بلند ِ سالار پنهان كردم.
در را باز كرد و گفت :
- نه! كاري داشتين مادر ؟
صداي عمه آهسته به گوشم خورد :
- ببخش عزيزم، يادم رفت بهت بگم، آقاي صباغي تلفن كرد. از شمالهمين يك ساعت پيش، گفت هر چي به همراهت زنگ زده خاموش بوده.....
صداي سالار آرامش را به من داد :
- شب بخير مادر، ممنون!
عمه رفت، سالار در را بست و قفل كرد. وقتي مقابلم ايستاد گفتم :
- داشتم از ترس سكته مي كردم !
سالار پرسيد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- مادر جان اين دختر يه دنيا مهربوني و صبر داره، به تمام اخلاق هاي بد و سرد من با يك لبخند جواب مي ده. اون تمام وجودش صداقتِ، مادر اون قلبش از توي چشماش پيداست. از من نخواه كه با دختري ديگه ازدواج كنم، تمام اون كسايي رو كه بارها برام كانديد كردين مي شناسم، همه وجودشون تظاهره مادر، تا پشت اين در هزار رنگ دارن اما جلوي من به خاطر من روسري هاشون رو جلو مي كشن و آرايش صورتشون و پاك مي كنن..... آخ.... مادر من چي بگم... از خدا نمي ترسن از من مي ترسن.... از من كه يك بنده هستم... خنده دارِ مادر... من فكر مي كنم خدا اون دختر رو سر راه من قرار داد !
صداي عمه تيري به قلبم زد :
- اين دختر چطوري تو رو خام كرد سالار؟ توي اين چند روزي كه من نبودم با اون چشم ها...
سالار محكم و با خشم بلند داد زد :
- مادر!
سكوت طولاني شد و بعد صداي سالار نرم تر به گوشم رسيد :
- مادر من اهل خام شدنم؟ من اهل عشق و عاشقي هستم؟ من اهل گناهم ! خدايي ناكرده من حتي يك نگاه بد به او نكردم... اون كسيِ كه با جون و دل براي من قدم بر مي داره....
- از اين زيباتر برات پيدا مي كنم به من چند روز فرصت بده! يكي مثل خودت، با خدا با ايمان....
سرم را بلند كردم و پايين رفتم و روي اولين پله نشستم. صداي سالار را واضح تر شنيدم :
- مادر شما فكر كردين من به خاطر صورت زيباي اين دختر اين تصميم رو گرفتم، زيبايي ظاهر چيزي نيست كه منو فريب بده، سخت در اشتباه هستين. من نه به خاطر زيباييش و نه به خاطر قد و بالاي اون، فقط به خاطر اينكه وجودش واقعيِ و منو فقط به خاطر خودم دوست داره.... توي نگاهش جز عشق و محبت چيزي پيدا نمي شه... شما يك بار ديدن بد بگه، بي احترامي كنه، پشت سر كسي حرف بزنه ؟
عمه بلند و با شك گفت :
- سالار... سالار .... منو مي ترسوني.... تو چطور اونو مي شناسي، در حالي كه مي گي حتي به اون يه نگاه بد نكردي.... سالار تو چه كار كردي؟
اين بار سالار فرياد زد :
- مادر من هنوزم همون سالارم كه توي هر كاري خدا رو در نظر دارم.... من گناهي نكردم.... من با اون ازدواج مي كنم!
از صداي فرياد سالار ترسيدم و از جا پريدم. اين مرد اخم آلود و سرد چه چيزي داشت كه مرا ديوانه مي كرد. اما عمه اين بار نترسيد و ادامه داد:
- سالار اين دختر خامت كرده، همون طور كه مادرش برادرم رو خام كرد... اينا جادوگرن سالار، ثروت تو چيري نيست كه كسي ناديده بگيره.... قد و بالاي تو همه رو به سمت خودش مي كشه... سالار....
سالار حالا دوباره در چهارچوب در نشيمن ايستاده بود و پشت به بيرون داشت. صداي او گوشم را پُر كرد :
- بگين مادر جان... باز هم بگين.... به خاطر اخلاق خوبي كه دارم.... به خاطر خنده هاي بلندم... به خاطر گرمي رفتارم... مادر من چي دارم جز يك اخم دائم و يك قلب كه سردِ و حالا اين دختر باعث شده كه گرم بشه.... مادر خوشبختي من با اين دختر امكان داره.... من بارها و بارها با خدا مشورت كردم خوب اومده....
عمه بلندتر از قبل گفت :
- من نمي دارم سالار! يعني تو به خاطر اين دختر.....
- مادر من نمي خوام شما رو دلگير كنم، شما همه وجودمي، تاج سرمي... اما اون كاري كه من انجام مي دم اين همه ناراحتي نداره.... شما بايد كمكم كنيد.... بي شما كه نمي شه... نذاريد مثل دايي فريد....
- بس كن سالار! پس چي شد اون همه ايمان و اقتدار؟
صداي عمه بود كه بلند در تمام خانه پيچيد. گوهر را ديدم كه وارد راهرو شد و سالار كه بلند گفت :
- گوهر خانم لطف كنيد چند لحظه بيرون باشيد !
قبل از اينكه سالار مرا ببيند بلند شدم و به اتاقم پناه بردم. آخر بحث آنها به كجا مي انجاميد نمي دانستم. سالار مرا مي خواست در لا به لاي حرفهايش دانستم كه او هم مرا مي خواهد. من بي سالار نمي توانستم نفس بكشم. سرم را بلند كردم و از ته دل دعا كردم، براي خودم، براي سالار، براي عمه فخري.... براي آينده.... مي ترسيدم، اگر سالار حرف مادرش را قبول مي كرد چه؟ هزار فكر و خيال در ذهنم شكل گرفت. پدرم هميشه مي گفت عشق بها داره و بهاي عشقِ پدر و مادرم تنهايي بود و بهاي عشق من نمي دانم!
شب آمد، شبي پُر از اضطراب و ترس، جرات نداشتم از اتاقم خارج شوم. از كنار پنجره به آسمان خيره شدم، ستاره ها مثل چشم هايي حريص بهزمين خيره بودند. صداي ماشين و سر و صداهايي كه از پايين مي آمد نشان از آمدن مهمان و اتفاقات تازه مي داد.
- سالومه خوابي، دختر در رو باز كن....
صداي گوهر بود كه مرا صدا مي زد، در را باز كردم و نگاهش كردم. با ديدنم آهسته گفت :
- نمي دونم چه خبر شده، خدا به خير بگذرونه آقا خيلي عصبانيِ و اخم كرده .... همه رو دعوت كرده بيان.... عمه فخري گريه كرده.... خدا خودشبه خير بگذرونه....
- كارم دارين گوهر خانم؟
لبخند زد و گفت :
- آقا گفتن بريد پايين... تو چرا گريه كردي مادر.... انگار همه توي اين خونه به هم وصل هستن!
گوهر رفت و من لباس عوض كردم و چادري را كه گوهر برايم دوخته بود را سرم كردم و پايين رفتم .
پشت در پذيرايي ايستادم و نفس كشيدم و بعد به آرامي داخل شدم. سلام كردم بي آنكه به كسي نگاه كنم. هيچ كس پاسخي نداد جز صداي سالار كه آهسته پاسخ داد. سر بلند كردم و نگاه كردم. سالار بالاي پذيرايي مثل يك شاهزاده نشسته بود و اخمي به وسعت اقيانوسصورتش را فرا گرفته بود. سارا، سميه و عمه فهيمه نشسته و در كنار آنها عمه فخري با قيافه اي اخم كرده نشسته بود. تير زهر آلود نگاه ها مرا نشانه رفت و هيچ كس حرفي نزد، جز سالار كه محكم و سردگفت :
- بشين!
دورتر از همه نشستم، فضاي بزرگ پذيرايي انگار هوايي نداشت. صدايسميه سكوت تلخ را شكست :
- چي شده مادر؟ از وقتي اومديم يه كلام حرف هم نزدين... شما بگين سالار جان، چي شده؟
عمه پر از سرزنش و گله لب گشود :
- بهتره از برادرتون بپرسين چي شده؟
قلبم انگار از كار افتاده بود، چه لحظه هاي سختي بود، چيزي مثل يك ترس و بي پناهي تمامي وجودم را فرا گرفت، پذيرايي مثل يك قبر تاريك و ساكت به نظرم رسيد. بالاخره صداي عمه فهيمه سكوت را شكست :
- سالار جان خاله چي شده كه همتون اين همه ناراحتين؟
سر بلند كردم و به سالار نگاه كردم. سالار در حالي كه چشمانش را روي هم گذاشته بود گفت :
- چيزي نشده خاله، من به مادرم گفتم مي خوام ظرف دو هفته آينده ازدواج كنم!
صداي عمه فهيمه خوشحال و بلند فضا را گرفت :
- به سلامتي! اين كه خيلي خوبه خواهر، پس چرا اين همه اخم كرديد ما كه زهرمون آب شد مباركه....
عمه فخري سر بلند كرد، صدايش مثل انفجار يك بمب فضا را در ناباوري فرو برد :
- اون مي خواد با سالومه ازدواج كنه!
نفس ها در سينه حبس شد. نگاهم را به سالار دوختم. سكوت، سكوت، سكوت.... تلخ تر از قبل فرا گرفت. تير تيز چند جفت چشم تمام تنم را نشانه گرفت. سالار نگاهم كرد و چشمانش را روي هم گذاشت. دست عمه فهيمه با لرزش به سمت من دراز شد و گفت :
- با اين دختره ي كولي.... شوخي مي كنيد؟
سالار چشم باز كرد و محكم و بلند گفت :
- من با هيچ كس شوخي ندارم.
عمه فهيمه گفت :
- ولي سالار جان....
سالار دست دراز كرد و عمه ساكت شد. سميه دنبال حرف خاله اش را كامل كرد :
- سالار جان حتما شما دچار اشتباه شدين آخه.....
سالار اين بار بلند فرياد زد :
- من قراره با اين دختر خانم به زودي ازدواج كنم، هيچ چيز هم تصميم منو عوض نمي كنه فهميدين؟ از اين لحظه به بعد هم هيچ كس هم حق نداره به اين خانم بي احترامي يا توهين كنه، اين خانم قراره همسر من باشن!
صداي عمه فخري با گريه مخلوط شده بود‌ :
- مي بيني خواهر، مي بينين دخترا، اون از مادر غُربتي اين دختر كه گذشته ما رو سياه كرد، اين هم از اين دختر، كاش قلم پاش مي شكست و پا توي اين خونه نمي گذاشت!
عمه فهيمه گفت :
- سالار، عزيز دل من ، آخه حيف از شما نيست، تمام دختران فاميل و آشنا منتظرن لب تَر كني. چرا اين دختر؟ چي اين دختر با شما هماهنگي داره، كمي فكر كن خاله جان!
اشك در چشمانم حلقه بست و منتظر فرو ريختن بود. نگاهم را به زمين دوختم. سالار ايستاد و محكم گفت :
- حرف من همان بود كه همگي شنيديد، هركس مخالفتي داره مي تونه اين خونه رو ترك كنه و بره بيرون! دلِ اين دختر نقطه ي مشترك ماست.
سالار به من نگاه كرد و گفت :
- شما مي تونيد بريد بالا!
وقتي وارد اتاقم شدم، پشت سرم گوهر هم وارد اتاق شد. مرا با مهرباني بوسيد و گفت :
- حرف هاي آقا سالار رو شنيدم، نمي دوني چقدر خوشحال شدم، كجا مي شه جووني مثل سالار پيدا كرد؟
كمي مكث كرد و بعد پرسيد :
- پس چرا اين همه پكري، يعني تو راضي نيستي... خوب به آقا سالار بگو......
بعد خنديد و ادامه داد :
- كي جرات داره روي حرف آقا حرف بزنه، هيچ كس!
- من مي ترسم گوهر خانم!
گوهر دستم را فشرد و گفت :
- نترس... اگه تو راضي نباشي كه آقا كاري نمي كنه!
به سادگي او لبخند زدم. گوهر از اتاق خارج شد و در را بست.

چند روز در سكوت و تلخي گذشت. نه رفت و آمدي و نه حرفي، سالار يك اخم دائمي داشت و عمه در سكوتي مطلق در اتاقش پنهان شده بود. تنها گوهر بود كه مي رفت و مي آمد. طي اين چند روز جرات اينكه ازاتاقم خارج شوم را نداشتم، حتي براي ديدار سالار، تنها او را از بالاي بهار خواب يا پنهاني مي كردم. حتي سر ميز غذا هم حاضر نمي شدم، مي ترسيدم از همه كس و از همه چيز!
چند روز بعد سپري شد. غروب بود و برخلاف روزهاي قبل ابري و گرفته.صداي در اتاق موجب شد سر بچرخانم، گوهر وارد شدو به آرامي و با لحني دو دل گفت :
- واي كه چه خبره پايين، بالاخره اومدن و طاقت نياوردن، مثل اسپند روي آتيش بالا و پايين مي رن، جرات نمي كنن و گرنه همين الان تكه تكه ات مي كنن دختر. ميلاد مي گه كاش مي اومدي اون طرف، حيف از آقا، حيف از تو چطور دلشون مي آد؟ آقا رفت بيرون....
كمي سكوت كرد و بعد ادامه داد :
- راستش عمه خانم هم اشتباه مي كنه، از خدا بخواد عروسي مثل تو گيرش بياد. كي بهتر از تو به درد آقا سالار مي خوره، اونا دارن مي رن... همه نگران عمه خانم هستن، داشتن خداحافظي مي كردن!
صداي ترمز ماشين روي كف پوش حياط موجب شد گوهر به سمت پنجره برود.
- آقاس! چقدر زود اومدن! برم چاي آماده كنم!
قلبم با ديدنش پَر كشيد. چند روزي مي شد كه با او هم كلام نشده بودم، اين مرد را مي خواستم با همه اخم و سردي، با همه جذبه اش و با همه مهرباني نهفته اش، به خاطر او حاضر بودم همه چيز را تحمل كنم به شرط آنكه كنارش باشم.
تقريبا يك ساعت بعد از رفتن گوهر در اتاق كوبيده شد، اما ضربه محكم و كوتاه بود. قلبم لرزيد و در را گشودم، سالار خسته و منتظر پشت در بود. بي ترس از اطرافيان وارد اتاق من شد و نگاهم كرد. عجب نگاهيداشت!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- سلام آقا سالار، خسته نباشين!
در مقابل نگاه ترسان من در را بست. گفتم :
- عمه جون.....
لبخند زد، همان لبخند شيرين و نادر، دستانش را گشود و مرا در پهناي سينه امن خود گرفت. صدايش آواي يك پرنده بهشتي بود :
- اين روزهاي سخت به زودي تموم مي شه!
نگاهش كردم و خنديدم و گفتم :
- تمام اين سختي ها رو تحمل مي كنم. تمام سختي ها فداي يه تار موي شما، فقط هيچ وقت ناراحتي شما رو نمي خوام. منو ببخشين كهآرامش شما رو به هم زدم!
دستش را روي سرم گذاشت و گفت :
- آرامش من تازه داره به دست مي آد... من ناراحت نيستم.... سختي هاي زندگي امتحان خداست، فقط....
- فقط چي؟
عقب رفت و گفت :
- فقط قيافه من اخم آلودِ و شما بايد تحمل كنيد!
- من عاشق اين گره ابرو هستم!
سالار فقط نگاهم كرد. پرسيدم :
- عمه جون خيلي ناراحتن، من واقعا متاسفم كه....
دستش را روي لبانم گذاشت و آهسته گفت :
- مادر نمي تونه ناراحتي منو تحمل كنه، من منتظرم تا كمي آروم بشه و موضوع رو درك كنه، نمي تونم ناراحتش كنم كمي تحمل كن!
- چشم هر چي شما بگين!
عطر تنش مشامم را پُر كرد. به چشمانش خيره شدم و مدتي در نگاه هم فرو رفتيم. لب باز كرد :
- من صبح فردا بايد براي انجام چند قرارداد مهم برم، ادامه همون سفره.....
دلم گرفت، شايد غم را در نگاهم ديد كه گفت :
- اين بار خيلي زود تموم مي شه.... فقط دو يا سه روز.... زود بر مي گردم!
- من بي شما مي ترسم، اگه شما نباشين....
دستم را به گرمي فشرد. اشكم دوباره پايين آمد، چقدر دل نازك شده بودم. گفت :
- وقتي خداست، ترس معنايي نداره!
بعد اشك چشمم را پاك كرد و مرا مثل يك كودك از روي زمين بلند كرد وروي دستانش گرفت. روي ميز گذاشت، خودش مقابلم خم شد و آهسته زمزمه كرد :
- من بي صبرانه منتظر هستم تا كنار شما باشم، هميشه و همه وقت!
لبخند زدم و گفتم :
- شما رو خيلي دوست دارم. شما همه قلب و روح من هستيد مراقب خودتون باشين....
پيشاني ام را بوسيد و گفت :
- اگه هر كاري داشتي با من تماس بگير، چيزي احتياج نداري؟
- نه، فقط سلامتي شما و اميدوارم كه زود برگردين !
راست ايستاد و آهسته گفت :
- امشب مي آيي پيش من؟
از خجالت نتوانسم سرم را بلند كنم. صورتم را لمس كرد و گفت :
- اگه ناراحتت مي كنه نيا، مي خواستم باهات حرف بزنم... اين روزا انگار منم پر چونه شدم! نمي تونم طاقت بيارم!
خنديدم و دستانم را دور گردنش حلقه كردم. چقدر وجود سالار گرم و شيرين بود. نبايد مي رنجيدم، من همسر او بودم. حداقل من و سالار اين را مي دانستيم. من خودم را به او سپرده بودم و حالا همسرش بودم. گفتم :
- من مي آم منتظرم بمونيد!
به سمت در رفت و دستش را تكان داد. در قلب من جز تصوير پر رنگ سالار نبود، وقتي مي رفت دلم مي گرفت. شام را در اتاقم خوردم و حمام رفتم و لباس تميزي به تن كردم و منتظر برگشت سالار شدم.
يك ساعت بعد از نيمه شب سالار به خانه باز گشت. عمه غروب به حالت قهر به خانه سارا رفته بود و سالار مي دانست. وقتي كنار در اتاقش رسيد بي ترس و بلند گفت :
- سالومه..... من برگشتم!
مثل يك جوجه ضعيف و ناتوان به زير بالهاي گرم او رفتم و تمام شب را با او سپري كردم. با تمناهاي داغ او، با صداي بم و خش دار اوو با مهرباني ها و عشق ناگفته او و سحر بود كه به اتاقم برگشتم و در را روي خودم قفل كردم.
نزديك ظهر بود كه در اتاق كوبيده شد. در را باز كردم و با ديدن عمه زبانم بند آمد، به سختي سلام كردم. هر لحظه منتظر انفجار صداي عمه بودم اما عمه آرام گوشه اي نشست و نگاهش در اتاق گردش كرد و روي قاب عكس پدر و مادرم لحظه اي ثابت ماند. صداي عمه خشك و خسته سكوت را شكست :
- بشين!
نگاهش كردم و لب تخت نشستم. تازه متوجه شدم كه رنگ عمه چقدرپريده ست. گفت :
- تو حتما طي اين دو سال يا بيشتر فهميدي كه سالار همه ي زندگي منه و تنها اميد من براي ادامه ي زندگي سالارِ. تو مي دوني كه اون اميد همه ي فاميل و چطور جوانيِ، مي دوني؟
سرم را تكان دادم و عمه ادامه داد :
- سالار تحصيلات عالي داره، مي دوني فرانسه درس خونده؟ با كمالاتِ، با خداست و همه روي حرفش حساب مي كنن، همه با اون مشورت مي كنن، هركي اگه گرفتاري داره مي آد سراغ سالار تا براشون دعا كنه، اون خوش قيافه س و با وقارِ، قد و بالاش هم كه پيداست. نه اينكه من مادرش هستم نه، همه مي دونن تو هم مي دوني!
- بله عمه جون مي دونم!
عمه نگاهم كرد، سعي داشت خشم خود را پنهان كند :
- حتما مي دوني كه تو هي هستي، مادرت كي بوده، كجا زندگي مي كردي و چطور زندگي مي كردي؟
- بله مي دونم عمه جون!
نگاه عمه مثل يك تير در مغزم فرو رفت، چشمانش آكنده از بيزاري و خشم بود.0
- چه وجه اشتراكي بين تو و سالار من وجود داره؟
مي خواست اتفاق بيفتد، چه اتفاقي نمي دانستم. سخت به دنبال يك جواب مناسب بودم اما انگار كلمات و جملات را از ياد برده بودم. صداي عمه افكارم را بريد :
- ازت سوال كردم!
- عمه جون، من ....
عمه دستش را بالا آورد و با تهديد گفت :
- از عشق و دوست داشتن يا هر چيز ديگه اي حرف نزن كه من حالم به هم مي خوره، هنوز سرگردانم كه چطور سالار رو خام كردي. سالار جلوي من ايستاد و گفت مي خواد با تو ازدواج كنه .... آخه دختر هيچ چيز توبا سالار برابري نمي كنه .... هيكل سالار من كجا و تو دختر بچه كجا ... مي دوني چند سال تفاوت دارين؟
- عمه جون باور كنيد به روح پدر و مادرم آقا سالار خودش چند روز پيش همون روزي كه مي خواستن برن سفر، منو صدا زدن و روح من همخبر دار نبود. گفتن مي خوان با من ازدواج كنن، من اصلا خودم هم باورم نشد ...
عمه كمي نگاهم كرد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- من نمي خوام سرنوشت فريد و گذشته باز هم تكرار بشه، مي فهمي؟ سالار همه چيز من ... يه مادرم اينو بفهم، از اينجا برو ...
كلام عمه آواري بود كه روي سرم فرود آمد، بدون سالار مگر ممكن بود زندگي كنم. گفتم :
- من نمي تونم عمه جون، نه جايي رو دارم و نه كسي رو، شما خودتون منو آوردين و باعث شدين بمونم و دل ببندم. من خيلي اصرار داشتم برم، نداشتم؟ من نمي خوام باعث ناراحتي بشم.
عمه محكم تر فرياد زد :
- اما شدي، اين چند روز تلخ ترين روزها برام بوده، فشارم رفته بالا، شدم مسخره ي خواهرم و دختراش، دختراي من جلوي شوهراشون كوچيك شدن.
سينه ي پر از خشم عمه بالا و پايين مي رفت :
- گناه من چيه عمه جون؟
عمه تكيه داد و ادامه داد :
- گناه تو؟ گناه تو اينه كه مي خواي سالار و بدبخت كني، سالار با تو خوشبخت نمي شه، وقتي با تو باشه مادر شو خواهراش رو از دستمي ده، فاميل رو از دست مي ده و مي شه مثل پدرت، به نظرت خوشبخت مي شه؟ اين و درك نمي كني كه سالار و نابود مي كني؟
چيزي درونم شكست و سرم تير كشيد. چه جوابي داشتم. حرفهاي عمه حقيقت داشت اما من بدبختي او را نمي خواستم، خدا مي دانست كه سالار همه ي وجودم بود! قبل از اينكه جوابي بدهم عمه ايستاد و مقابلم زانو زد، هرگز نمي خواستم اين را ببينم. قبل از اينكه حركتي كنم گفت :
- تو رو به روح پدر و مادرت قسم مي دم كه از اينجا بري و برنگردي، سالار رو فراموش كن!
عمه داشت گريه مي كرد و قطره قطره هاي غرورش بود كه پايين ميريخت، گفتم :
- عمه چرا شما اين همه از من بدتون مياد؟ آقا سالار خودشون من و انتخاب كردن ... من ...
بيني اش را بالا كشيد و گفت :
- من از كسي بدم نمياد، اما مي گم و مطمئنم كه تو به سالار نمي خوري، تو دائم سر و صدا مي كني و مي خندي در حاليكه سالار من عاشق سكوت و آرامشِ، دائم اخم داره، تو دائم حرف مي زني و سالار من از حرف خوشش نمياد، تو نه تحصيلات داري و نه خانواده .... تو يك دختر كولي هستي، چطو خودت نمي فهمي؟ مي دوني زير دست سالار چند نفر كار مي كنن؟ مي دوني شوهر خواهرم و پسرش، دامادهام زير دست سالار كار مي كنن؟ تو مي دوني سالار دو تا شركت بزرگ داره و دو تا كارخونه؟ اگر پول مي خواي من بهت مي دم هرچقدر كه بخواي ....
كلام عمه قلبم را شكست. همه چيز دگرگون شد. كلام عمه نيشي بود كه روي دلم سنگين تر و سنگين تر شد و مرا آشفته تر كرد. به چهره ي عمه خيره شدم و گفتم :
- من چشمم به دنبال حتي يك ريال از پول شما يا پسر عمه نيست!
عمه محكم گفت :
- دست از سالار بردار و برو!
- بايد به خود آقا سالار بگم .... ايشون گفتن من از اتاقم خارج نشم تا وقتي برمي گردن ...
عمه با شك نگاهم كرد و پرسيد :
- تو دوستش داري؟
چشمانم پر از اشك شد و گفتم :
- من عاشق پسر عمه هستم و پسر عمه همه ي زندگي منه!
عمه التماس مي كرد از آن همه غرور و سردي چه باقي مانده بود؟
- تو رو خدا برو تا وقتي اون برنگشته! تو مي خواي اون بدبخت بشه؟
- نه نمي خوام!
دستم را گرفت، اما دستش چه سرد بود. دستم را برد سمت دهانش و لب هايش را روي دستم گذاشت و دستم را بوسيد، لبانش چقدر سرد بود! گفت :
- برو ... سالار و فراموش كن، اون مرد بزرگ و قويِ، اون هرگز نمي تونه تو رو پيدا كنه برو!
چشمان عمه ملتمس و اشك آلود درون نگاهم فرو رفت. اين نگاه مثل نفوذ يك قطره باران در خاك خشك در من اثر كرد و گفتم :
- من چه كار كنم عمه جون؟
لبخندي گرم چهره ي عمه را باز كرد و گفت :
- من ترتيب همه چيز رو مي دم .... بليط برات مي گيرم و پول هم بهت مي دم فقط برو ....
وقتي اشكهايم را ديد، گفت :
- ببين دختر من فقط خوشبختي پسرم برام مهمه، اگه دوستش داري بذار تنها بمونه، سالار نمي تونه با فقر و تنهايي زندگي كنه، اون با امكانان و ثروت بزرگ شده، برو دختر ....
عمه از اتاق خارج شد و من با يك دنيا فكر سر جايم گذاشت! چگونه ميتوانستم از سالار بگذرم، از آن چشمهاي پر جذبه و سياه، از آن قامت بلند و مردانه و از آن اخم سرد، به تك تك اعضاي بدن سالار عشق مي ورزيدم. چگونه مي شد از عطر سينه اش گذشت؟ بي سالار مگر ممكن بود، اما همه ي اينها به كنار من چند شب را با سالار گذرانده بودم. كاش مي توانستم به عمه بگويم ما عقد كرديم و ما با هم يكي شديم ما ساعتهاي زيادي را در آغوش هم گذرانديم. به دنبال يك بهانه بودم تا گريه گنم اما بهانه اي لازم نبود، بي حضور عشق بهانه اي لازم نبود. ياد شبهايي افتادم كه سالار ديگر اخم نداشت، جذبه اي نداشت، يك مرد بود پر از گرما و نياز و ملتمس مرا به سمت خود كشيده و زير لاله ي گوشم زمزمه كرده بود سالومه، من خيلي ....
و ادامه نداد، غرورش زيبا بود. اما من عادت داشتم ادامه ي جملاتش را تكميل كنم. عمه فكر مي كرد من يك كودك احمق هستم!
يك ساعت بعد پايين رفتم، عمه كنار نشيمن اخم آلود نشسته بود. دلم برايش مي سوخت، با ديدنم ايستاد و به سختي نگاهم كرد. گفتم :
- عمه جون من مي رم، اما وقتي آقا سالار اومد يه بهانه اي ميارم و بعدمي رم اما بايد ايشون بيان.
عمه مات نگاهم كرد. انگار مي دانست هيچ راهي نيست، حرفي نگفت و من باز هم خودم را در اتاق پنهان كردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- آي دستم، گوهر خانم نمي تونم .... تكون بدم!
گوهر كمك كرد تا بنشينم، بعد در حاليكه از ناراحتي مي لرزيد گفت :
- بشين تا برم يه ماشين بگيرم بريم بيمارستان! سيد كريم كجا رفته؟
و بي معطلي به سمت در دويد، از درد ناي حرف زدن نداشتم. هيچ كس از اهالي خانه بيرون نيامد حتي عمه فخري، مدتي طول كشيد تا همراه گوهر به نزديك ترين بيمارستان رفتيم. بعد از عكس برداري معلوم شد كه دستم شكسته است. در قسمت مچ و آرنج، چقدر زمان طول كشيد تا اتاق عمل رفتم و دستم را گچ گرفتند، نفهميدم. وقتي چشم باز كردم كه سياهي شب همه جا چادر زده و گوهر كنارم ايستاده بود و اشك مي ريخت، مدتي بعد ميلاد هم داخل آمد. وقتي چشم در چشم من دوخت لبخند زد،از نگاه گرمش و از لبخندش من هم لبخند زدم.
- باعث زحمت شدم، ببخشين تو رو خدا ...
گوهر با ناراحتي گفت :
- اين حرفا چيه دختر، ان شاا... كه خوب بشي ...
- خرج دكتر چي من ...
دستش را روي سرم گذاشت و گفت :
- اين حرف رو نزن، خدا بزرگه ....
ميلاد نزديكم آمد، دستم را گرفت و گفت :
- مي شه روي گچ دستت يه نقاشي بكشم؟
خنديدم و رويم را برگرداندم تا اشك چشمم را نبيند. هيچ يك از افراد خانه ي عمه فخري به ديدنم نيامدند. تمام شب گوهر كنارم ماند ...
تازه از بيمارستان آمده بودم، خانه گوهر روي تخت ميلاد دراز كشيده بودم. گوهر برايم سوپ آماده كرد، ميلاد كنارم نشسته بود و برايم شعر مي خواند. وقتي شعرش تمام شد آهسته گفتم :
- گوهر خانم ...
گوهر سريع آمد و گفت :
- جونم بگو!
- مي شه به آقا سالار تلفن بزنين، شمارشو حفظ كردم ...
گوهر گوشي را روي پايش گذاشت و ميلاد شماره اي را كه گفتم مرتب مي گرفت، اما مدام يا اشغال مي زد يا اينكه خاموش بود. وسايلم گوشهي اتاق ميلاد افتاده بودو وقايع روز قبل مثل يك تصوير بد مدام در ذهنم تكرار مي شد. صداي در آمد و مدتي بعد عمه فخري در چارچوب در ظاهر شد. نگاهم كرد، آهسته سلام كردم. پاسخي نداد و نزديك آمد، سكوت كرد و به چشمانم خيره شد. ميلاد و گوهر بيرون رفتند. عمه سرد گفت :
- من نمي خواستم اينطوري بشه، خودت خواستي، تو خودتم مي دوني كه لايق سالار من نيستي، پس برو و اسمي هم از سالار نيار، اين پول هم با خودت ببر، به گوهر مي گم ببرتت ترمينال.
بعد خم شد و با اكراه پيشاني ام را بوسيد، به بسته هاي اسكناسي كه در دست عمه بود خيره شدم و حرفي نگفتم. تمام دنيا پيش چشمم تاربود، بي سالار چگونه سر مي كردم.
- عمه، من نمي تونم بي خداحافظي از پسر عمه برم ... بايد صبر كنم تا دو روز ديگه آقا سالار برگرده ....
عمه اخم كرد و گفت :
- من مجبورم كه براي نجات زندگي پسرم هر كاري بكنم، تا يكي دو ساعت ديگه گوهر مي برتت ... وگرنه دست به كاري مي زنم ....
- اما من حالم خوب نيست ...
از در خارج شد بي آنكه به حرفم گوش دهد. ميلاد كنارم آمد. گريه امانم را بريد. تكه كاغذي را مقابلم گرفت و گفت :
- بخون ببين خوبه؟
نگاه كردم، ميلاد به خط خوشي نوشته بود « دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم » لبخند زدم و گفتم :
- مي شه اين و از طرف من بدي به آقا سالار؟
سرش را تكان داد و عقب رفت. گوهر بار ديگر و مرتب شماره ي سالار را گرفت اما پاسخ نداد. گوهر كنارم نشست و با ناراحتي گفت :
- به خدا شرمندتم، اما كاري نمي تونم بكنم جايي رو ندارم كه ببرمت. دخترم كه خونه ي مادرشوهرش و راهش هم دوره، كس ديگه هم كه نيست مي ترسم، اونا هيچ چيز سرشون نمي شه، عمه فهيمت به من گفته اگه به آقا حرفي بزنم پرتم مي كنه بيرون ... چه كار كنم؟ خدا ازشون نگذره! تو هم برو، جونت مهمتره!
- راه ديگه اي ندارم گوهر خانم، مي رم.... آقا سالار قرار بود سه روزه بياد اما امروز پنج روز هم تموم شده، كاش مي اومد!
از بين لباسهايي كه داشتم، آنهايي را كه مال خودم بود برداشتم و تمام وسايلي را كه عمه برايم خريده بود جدا كردم و پس فرستادم. يكساعت بعد از ظهر همراه ميلاد و گوهر سوار بر يك تاكسي راهي ترمينال شدم. با ظاهري كه داشتم همه نگاهم مي كردند. با دستي بسته و چشماني كبود، هزاران نگاه مرا نشانه مي گرفت!
وقت بيرون آمدن از آن خانه عمه فخري و بقيه بالاي ايوان ايستاده بودند تا رفتنم را، خوار شدنم را ببينند. ديگر دلم نمي خواست بمانم، اگر سالار مرا اينگونه مي ديد چه؟ دوست نداشتم سالار مرا اين همه حقير ببيند. دوست نداشتم او را ناراحت ببينم. ...
سخت تر و دلگير تر از همه اين بود كه دلم را جا مي گذاشتم، همه ي عشقم را بايد جا مي گذاشتم، آن خانه را با همه ي خاطراتش ترك كردم. وقتي به اين خانه آمدم سه سال پيش، آسمان آفتابي و هوا گرم بود اما حالا كه مي رفتم آسمان ابري بود و يك قافله ابر سياه مثل دسته هايبزرگ پرنده تمام آسمان را پر كرده بود. تنها وقت رفتنم نگاهم به ماشين خالي سالار ثابت ماند و براي آخرين بار عطر آشناي سالار مشامم را پر كرد.
با پولي كه عمه فخري داده بود گوهر براين يك ماشين كرايه كرد، مدتي طول كشيد تا آشنايي پيدا كند، مرد حاضر شد با گرفتن مبلغ بالايي مرا تا خانه ببرد. راهي كه دور و طولاني بود، راهي كه يك روز طول مي كشيد اما همان كه آشنا بود خيالم راحت بود. وقت رفتن گوهر به مهرباني يك مادر مرا در آغوش گرفت و از ته دل گريه كرد. ميلاد دستمرا فشرد، اما فقط لبخند زد و برايم آرزوي خوشبختي كرد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آسمان صاف صاف بود و خورشيد وسط آسمان نورافشاني مي كرد و زمينه ي آسمان نيلي يك رنگ بود، به بيكران آبي آسمان خيره شدم. مقابلم رودخانه اي در حال جريان بود. آب ها يك دنيا حرف داشتن، مثل دل من، صداي حرف آبها واضح بود و دلنشين. يك بغض سنگين و خسته انگار مي خواست خفه ام كند. نفس عميقي كشيدم و بوي آب را در مشامم پر كردم، دلتنگ و آشفته بودم. دستهايي گرم و مهربان كه كمي هم زبر بود روي چشمانم قرار گرفت. لبخند زدم :
- گلي تويي؟
دستها را برداشت و كنارم نشست و گفت :
- خلوت كردي؟
نگاهش كردم، چشمان گلي را انگار با زغال سياه كرده بودند، روي پوست سبزه و يكدستش قطرات آب برق مي زد.
- دلتنگم گلي، بغض دارم كاش گريه مي كردم!
خنديد و گفت :
- پاشو يك عالمه داد بزن خالي مي شي! دستت چطوره؟
- مثل سرب سنگينه، خسته ام كرده!
دستم را گرفت و گفت :
- پاشو كه گل بهار منتظره، ناهار آماده س!
خانه ي يار محمد ديوار به ديوار خانه ي ما بود، با گذشت دو هفته از آمدنم هنوز هم نا آرام بودم. شب ها با گلي در اتاق گلي مي خوابيدم، هنوز هم نمي توانستم تنهايي درِ خانه ي خودمان را باز كنم.
هنگامي كه بعد از يك پر حرفي طولاني گلي مي خوابيد من تازه ياد سالار مي افتادم. سالار مقابلم مي ايستاد و با آن چشمهاي زيبا نگاهم ميكرد. همان اخم دلنشين و من مست از نگاهش آه مي كشيدم، حتي ثانيه اي نبود كه از ياد سالار غافل شوم. در تمام ثانيه هاي زندگي سالار كنارم بود، در ذهن و در وجودم. سالار الان چه مي كرد؟ لم داده بود، نماز مي خواند، چاي مي خورد و يا اينكه ساكت و اخم آلود فكر مي كرد؟ اينها افكاري بودند كه هر شب به سراغم مي آمد. دلم مي خواست با او تماس بگيرم اما نمي توانستم، نمي خواستم آرامش او را به هم بزنم، با گذشت روزها سالار حتما ديگر مرا فراموش كرده بود!
گاهي صبح ها به مدرسه مي رفتم و در تمامي مدتي كه گلي درس مي داد من هم تماشا مي كردم، اما تمام حواسم به سالار بود. گاهي عصرها سر خاك پدر و مادرم مي نشستم و ساعتها با آنها حرف مي زدم.
عصر يك روز گرم با اصرار من با گلي و مادرش به خانه ي خودمان رفتيم و آنجا را تميز كرديم. اگرچه يارمحمد و گلي مخالف بودند اما من بايد مستقل مي شدم و زندگي خودم را ادامه مي دام. رفتن به آن خانه بي وجود مادرم، بي حضور پدر سخت بود. ساعتي طول كشيد تا خانه ازتميزي برق مي زد، يار محمد براي خانه ام خريد كرده بود و من كه حتي يك ريال پول نداشتم شرمسار فقط تشكر كردم. باقي پولي را كه عمه فخري داده بود به گوهر دادم تا پس عمه بدهد. نمي خواستم حتي ريالي از پول آنها را داشته باشم.
بارها و بارها به سمت تلفن مي رفتم تا شماره سالار را بگيرم اما باز دستم عقب مي آمد. مي ترسيدم اگر كلامي بشنوم طاقتم تمام شود، تمام دلم و تمام وجودم نيازمند سالار بود. وقتي اذان پخش مي شد به ياد سالار نماز مي خواندم. كم كم توانستم خودم را با نماز آرام كنم، براي سالار و براي آرامش او دعا مي كردم. حالا مي فهميدم چرا سالار ساعت ها، ثانيه ها روي سجاده مي نشست و سر به سجاده مي گذاشت. صبرم زياد مي شد و طاقتم زياد، آخ كه چقدر دلم براي شالسبز سالار تنگ بود!
هوا گرم و طاقت فرسا بود، روي سكوي سيماني كنار كوچه نشسته بودم و هيچ كاري نمي توانستم انجام دهم. دستم هنوز بسته بود اما كبودي تنم كم كم مي رفت. هيچ دليلي براي شادي نداشتم. بي شك اگر گلي و خانواده اش نبودند از صبح تا شب روي رختخواب دراز مي كشيدم. سالار را مي خواستم و قامت بلندش. سالار را در آن شب هاي با هم بودن، با ياد آن شب ها موجي گرم و لطيف تمام وجودم را فرا گرفت و تنم را داغ و پر نياز كرد.
به انگشتر در دستم خيره شدم و لبخند زدم!
- سالومه ... سالي ...
صداي فرياد شاد گلي بود كه از انتهاي كوچه به گوشم مي رسيد. بهسبكبالي يك پروانه تند و چالاك مي دويد. نگاهش كردم :
- چيه، چي شده؟
در حاليكه نفس نفس مي زد، با خنده گفت :
- قبيله اومده!
خنده روي لبم نشست، هميشه با مادر براي ديدن آنها مي رفتيم و حالا باگذشت سه سال دلم تنگ بود.
- پس آروم برو تا منم بتونم بيام!
خارج از شهرك كوچك و دور افتاده ي ما، يك رودخانه ي بزرگ جريان داشت و دور تا دور آن چمن و گل بود و قبيله ي عشايري كه مي گذشتند آنجا چادر مي زدند. چادرهايي كه به دست تواناي زنان قبيله تهيه مي شد. همهمه اي برپا بود، گرد و خاك، فرياد، صداي شيهه ي اسبها و بازي كودكان، جنب و جوش و گرماي آنها زندگي را به طرز ديگري نشان مي داد.
پسر بچه اي با مهارت آهنگي مي زد و دختر بچه اي با يك دامن چين داردستمال سر وسط جمع كودكان مي رقصيد. گلي خنديد گفت :
- وروجك! مي گم سالي ببرمش مدرسه از فردا ياد بچه ها بده!
تا مدتي خودمان را با آن چادرنشينان سرگرم كرديم. براي ناهار خواستمبه خانه بروم كه گلي اجازه نداد. رفتار گلي و گل بهار و يار محمد چنانصميمي بود كه من جرات هيچ مخالفتي را نداشتم! وقتي گل بهار براي من و گلي چاي آورد ياد سالار افتادم. هر ظهر كه برايش چاي مي گذاشتم، درد من چيز ديگري بود، درد من دردي بود كه نمي توانستم به هيچ كس بگويم، جز سالار كسي از درد من خبر نداشت. آينده ام، پاكي ام و زندگي ام را به سالار داده بودم. آيا سالار به فكر مي كرد؟ گل بهار كه مرا در فكر ديد، با مهرباني ذاتي اش گفت :
- اصلا رفتن تو اشتباه بود، خودم به يارمحمد گفتم نبايد مي برديش. امان از اين مردم، خودشون بردنت و خودشون هم با بي رحمي اين بلا رو سرت آوردن. اگه شكايت مي كردي چي؟
مادر گلي را خاله صدا مي زدم، زيرا كه از هر فاميلي به من نزديك تر بود.
- اصلا رفتن تو اشتباه بود، خودم به يارمحمد گفتم نبايد مي برديش. امان از اين مردم، خودشون بردنت و خودشون هم با بي رحمي اين بلا رو سرت آوردن. اگه شكايت مي كردي چي؟
مادر گلي را خاله صدا مي زدم، زيرا كه از هر فاميلي به من نزديك تر بود.
- خاله دلم گرفته.... دستم درد مي كنه ....
خاله خنديد، ابريشم هايي كه به دامنش چسبيده بود را جدا كرد و گفت :
- غصه نخور عزيز دلم، تو جووني و خوشگل و با سواد، به همين زودي زود يه خواستگار خوب برايت پيدا مي شه ... مطمئنم خوشبخت مي شي!
به ظاهر لبخندي زدم، هيچ كس نمي دانست چرا مرا بيرون كردند، من چيزي نگفته بودم. رو به خاله گفتم :
- خاله هر سال كه قبيله مي اومد با مادرم مي رفتيم اونجا، هر وقت مي اومدن مادر ته دلش شاد مي شد.
خاله آرام گفت :
- پاشو صورتت رو بشور، اگه يار محمد اخم تو رو ببينه تا صبح آه مي كشه!
***
گلي سر كلاس بود و من كنار رودخانه نشسته بودم و قبيله را تماشامي كردم. زني مشغول بار گذاشتن آبگوشت بود، من به خوبي مي دانستم چه نوع آبگوشتي است، غذاي مورد علاقه ي اين قبيله، از كلم و لوبيا هم استفاده مي كردند. دور چپق ها و پيپ ها با بوي غذا آميخته بود. اين قبيله از مصرف دخانيات لذت مي بردند و با بيگانگان معاشرتي نمي كردند. آفتاب داغ صورتم را مي سوزاند. بلند شدم و به خانه برگشتم، وسوسه شدم و دستم به سمت گوشي قديمي رفت و شمارهي سالار را گرفت. مدتي بعد صداي بوق اشغال در گوشم پيچيد و خواستم گوشي را بگذارم اما دستم رها نمي شد. در خيالم صداي بم و گيراي سالار تمامي وجودم را پر از نياز كرد :
- بله!
صدا همان بود، بم و خسته و غم دار. چقدر دلم خواست سالار كنارم بود.صدا باز تكرار شد، لبخند زدم و صدا باز در گوشم پيچيد. ياد سالار وجودم را به آتش كشيد ...
گوشي را گذاشتم و به ياد سالار اشك ريختم، چقدر سالار برايم عزيز بود هنوز مردد اشك مي ريختم كه در زدند، پشت در مردي غريبه بود با موهايي جوگندمي. از ديدنش نه شاد شدم و نه غمگين، سلام كرد. پاسخ دادم و گفتم :
- بله!
خسته و عرق ريزان نگاهم كرد و گفت :
- من از طرف خانواده ي قوام آمدم ...
قلبم لرزيد و زانوانم سست شد، نتوانستم حرفي بزنم. مرد ادامه داد :
- آقاي ميرعماد اينجا هستن؟
با حيرت نگاهش كردم و گفتم :
- آقا سالار؟
سرش را تكان داد و گفت :
- هستن؟
- نه، من از ايشون خبري ندارم. يعني خيلي وقته خبري ندارم، تازه آقا سالار اينجا رو بلد نيستن .... و ممكن نيست پيدا كنن!
مرد با شك پرسيد :
- شما مطمئن هستيد؟
- بله، مطمئن باشيد من خبري ندارم ....
مرد حرفم را بريد و گفت :
- آخه آقا سالار چند روزه كه گم شدن و هيچ نشوني ازشون نيست ... تلفنشون هم جواب نمي دن.... خانم قوام منو فرستادن، خيلي سخت اينجا رو پيدا كردم. جاي دوريِ ... اما پيدا كردم ... خانم خيلي نگران هستن و خواب و خوراك ندارن ... تو رو خدا ....
گلي در اين وقت آمد و با ديدن مرد غريبه گفت :
- چي شده؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- اين آقا اومدن دنبال آقا سالار مير عماد، فكر مي كنن آقا بچه ي كوچيك هستن يا ....
گلي چپ چپ به مرد نگاه كرد و گفت :
- آقاي محترم شما برين از سر تا ته اين روستا رو بگردين، روي هم رفته همه ي خونه ها پنجاه خانواده هم نمي شه و همه همديگر رو مي شناسن ... مطمئن باشيد اگر يكي اينجا بود به محض ورود به شما اطلاع مي دادن، اينجا يك روستاي كوچك بوده كه حالا تبديل به يك شهرك شده ... تلفن تازه رسيده اينجا و ...
مرد به گلي خيره شد و گفت :
- من مامورم و معذور ... من توي كارخونه ي آقا كار مي كنم، كارهاي دفتري آقا رو انجام مي دم. الان چند روزه كه آقا نيست و بي خبر رفته و تلفن رو هم جواب نمي ده!
گلي به عصبانيت گفت :
- خوب به ما چه ربطي داره، ببين چه بلايي سر اين خانم آوردن حالا چطور...
دست گلي را گرفتم و گفتم :
- گلي بس كن!
مرد ناراحت و نااميد خداحافظي كرد و رفت. گلي با ديدنم گفت :
- چيه ناراحت شدي؟
- دلواپسم، يعني آقا سالار كجاست؟
گلي خنديد و گفت :
- قربون اون دل كوچيك تو برم، هر كجا هست خيلي خوب كاري كرده دلمخنك شد!
شب گلي همه ي ماجراي را بي كم و كاست براي يارمحمد تعريف كرد. يارمحمد عصباني بود و پشت سر هم سيگار مي كشيد. آخر سر هم بلند گفت :
- آخر اينجا رو از كجا بلد شدن؟
يارمحمد انگار از آينده مي ترسيد. گلي گفت :
- از روي نامه ها باباجون.
هر چند مي دانستم آدرس خانه ي مرا از خيلي قبل توسط پدرم فهميدند، از روي نامه پدرم. سفره ي شام پهن شد اما غذا به دهان من هيچ مزه اي نمي داد. تمام فكرم درگير اين بود كه سالار كجاست،نكنه بلايي سرش اومده ... خودم را تا آخر شب نگه داشتم و به محض اينكه پايم را درون خانه گذاشتم اشكم سرازير شد. گلي كنارم نشست وگفت :
- سالي چرا گريه مي كني؟
- ناراحتم، اگه بلايي سر سالار اومده باشه چي؟ نكنه كه ...
گلي با اخم تماشايم كرد و گفت :
- اينا مي ترسن از اينكه سالار پيش تو باشه! اصلا به ما چه با اون پسر اخمو و ...
ياد سالار آتش به جانم زد و دلم لرزيد، اشك من تمامي نداشت. گلي خسته شد و گفت :
- به جهنم كه رفته اگه اون پسر عقل داشته باشه مياد دنبالت، اگه واقعا... دوستت داشته باشه، آدرس كه روي نامه ها بوده!
- گلي!
گلي با اخم گفت :
- راست مي گم سالي جان، اون پسر شايد يه حرفي زده و شايد خواسته كه ...
درحاليكه دلم نمي خواست هيچ حرف بدي راجع به سالار بشنوم، گفتم :
- گلي دوست ندارم راجع به سالار ....
گلي رفت توي حرفم و گفت :
- سالي جان اون اگه تو رو مي خواست كه تا حالا اومده بود ...
- من و سالار عقد كرديم گلي!
گلي با حيرت چرخيد و نگاهم كرد. چشمان او گرد شده به من خيره ماند، مدتي بعد چرخيد و مقابلم نشست. دستانم را گرفت و با صدايي لرزان گفت :
- تو چي مي گي دختر؟
- مي دوني چند هفته پيش سالار از من خواستگاري كرد، البته خواستگاري اونم با همه فرق داشت، اونم منو دوست داره ... اون خيلي مهربونه، خيلي گرم، بر خلاف ظاهرش تا وقتي عقد نكرده بوديم باور نمي كردم اما ... اون مرد دوست داشتنيه، رفتيم محضر و عقد كرديم!
گلي با حيرت پرسيد :
- يعني الان اسم شما دو نفر توي شناسنامه ي هم هست؟
يادم آمد كه شناسنامه ي من دست سالار است. گفتم :
- نه، قرار بود وقتي عمه فخري برگشت من و اون رسما مراسم رو برگزار كنيم و جشن بگيريم!
گلي با كمي خشم پرسيد :
- تو هم قبول كردي؟
- تو كه مي دوني چقدر دوستش دارم، من عاشق سالارم. من حتي دلم نمي خواد يك كلام بر خلاف ميل سالار حرف بزنم، اون گفت نمي خواد وقتي به من نگاه مي كنه مرتكب گناهي بشه، من هم با اون رفتم!
گلي با سرزنش گفت :
- اما تو اشتباه بزرگي كردي، با اين وضعيت، با اين خانواده، با گذشته ي پدر و مادرت، چطور تونستي اعتماد كني؟
- گلي تو رو خدا اين حرف و نزن، من به سالار بيشتر از چشمام اعتماد دادم. اون مردي كه نظيرش رو نديدم، دلش مثل آب، برام مقدس و دوست داشتني، اون به حرفش عمل مي كنه به من گفت به هيچ وجه ناراحت نباشم و منتظر بمونم اگه اونا منو بيرون نمي كردن ...
گلي عقب رفت و گفت :
- پس چرا نيومد؟ الان دو هفته هم بيشتره، حتي يك قاصد هم نيومد.
سكوت كردم، دلم نمي خواست حتي ثانيه اي راجع به سالار بد فكر كنم. بنابراين دراز كشيدم. گلي آهسته و با تشر پرسيد :
- ببين شما اتفاقي هم افتاد؟
سرم را تكان دادم و ديدم گلي مثل يخ آب شد و غم در چهره اش نشستو گفت :
- تو چقدر ساده اي دختر، آخه چرا؟
- گلي تو اشتباه مي كني، سالار كسي نيست كه اهل دروغ باشه و خواسته باشه منو فريب بده، مثل پدرم مرد محترمي و من هرگز براي ثانيه اي به اون شك ندارم!
چشمانم را بستم تا به سالار فكر كنم، اما صداي گلي رشته ي افكارم را قطع كرد :
- خوب من تصميم گرفتم يعني من فكر كردم دوتايي يه يار ديگه براي كنكور بخونيم، چطوره؟
خنديدم و سرم را تكان دادم. گلي ادامه داد :
- بابا مي گه، يعني علي هم مي گه بخونين ضرر نمي كنين. حاضري شروع كنيم؟
- باشه بهتر از بيكاري و فكر و خيالِ ... راستي گلي تو قصد ازدواج نداري؟
خنديد و گفت :
- خواستگار نيست دختر جون ... اگه داري برام بيار!
گلي شوخ طبع بود و دائم مي خنديد. مي دانستم كه بارها و بارها خواستگارانش را رد كرده است. شايد فقط به خاطر من قبول نمي كرد. مي خواست من تنها نباشم! گلي به فكر فرو رفته بود. دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم :
- چيه باز چي تو كلتِ؟
نگاهم كرد و گفت :
- مي گم كه تو شماره همراه سالار و نداري؟
- خوب آره!
خنديد و ادامه داد :
- خوب چرا بهش زنگ نمي زني، تو كه ديگه با اون زن و شوهر هستي....
- نه! گوهر راست گفت، من نمي تونم با اونا بمونم!
گلي جواب محكم مرا كه ديد ديگر حرفي نزد و دراز كشيد نگاهش به سقف خيره ماند و گفت :
- يادته روزي كه آقا فريد اين جا رو رنگ مي كرد؟
به ياد آن روز سر تكان دادم و گلي ادامه داد :
- عجب روزي بود،‌ همه ي ما رنگي بوديم، مامان، من، خاله مهربان، بابا، عمو فريد و علي ما .... چقدر خنديدم ... خدا رحمتشون كنه!
- خدا رحمت كنه همه ي اموات رو!
گلي چشمانش را روي هم گذاشت و گفت :
- من كه خوابيدم ... شب به خير!
- شب به خير!
تمام آن شب را به ياد سالار و حرف هاي آن مرد سر كردم و غلط زدم، دائم از خود پرسيدم سالار كجاست و چه مي كند؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
زير يك درخت نشسته بودم و به قبيله نگاه مي كردم. خسته از يك انتظار طولاني بي هدف هر صبح مي نستم و رفت و آمد مردم را تماشا مي كردم . جايي كه ما زندگي مي كرديم جاي پرت و خلوتي بود وبا نزديكترين شهر بعدي يك ساعت فاصله داشت و با شهر شيراز يك ساعت و نيم يا دو ساعت براي همين بيشتر قبايل از جمله عشاير كولي ها به اين منطقه مي آمدند.
زنان قبيله آماده مي شدند تا به شهرها و روستاهاي اطراف بروند تافال بگيرند و كف بيني كنند ؛ تا براي باز شدن بخت دخترها به اصطلاح خودشان دعا بدهند و طلسم بازكنند . عده اي موي خرس ، پنجه ي گرگ و مهرها و گياهان دارويي با خود مي بردند تا در عوض پول بگيرند . مادرم به تمام جزئيات اين قبلائل آشنايي داشت و بارها و بارها براي من تعريف كرده بود . از زندگي ساده و بي تجمل آنها خوشم مي امد . پدرم هميشه مي گفت هر چقدر آدم ها ابتدايي تر و ساده تر باشند بيشتر مي توانند عناصر محيط اطراف و طبيعت خود را منعكس كنند. بازار آنها راه افتاده بود و دلم مي خواست بروم و از نزديك آنها را ببينم اما دست بسته و دل گرفته ام اجازه نمي داد. چند روزي از رفتن آن مرد عريبه مي گذشت و دل منتظر پر تلاطم من چشم به راه يك خير يا يك بوي آشنا . چند بار شماره خونه ي عمه را گرفته بودم و در نيمه راه منصرف شدم . چند بار شماره همراه سالار را گرفته بودم و باز دست نگاه داشته بودم . من سالومه قوام كه همه از دست خندها و سرو صدايم عصباني مي شدند حالا بي حوصله و اخم آلود يك گوشه مي نشستم و فكر مي كردم .
باز هم به خانه رفتم و داخل حياط كوچك و سيماني نشستم ، حاط خشك بود. تمامي گل و گياهش در آن باغچه كوچك خشك شده بود . روزگاري پيش از اين مثل كودكي شاد و بي خيال مي دويدم تا به اين حياط برسم ، آنجا مادر كنار در سبز آهني ايستاده بود و با يك لبخند مرا در آغوش مي گرفت . ضوق رسيدن به خانه و عشق ديدن مادر و پدر مهربانم مرا وادار مي كرد كه لحظه اي درنگ نكنم ، اما حالا اصلا دلم نمي خواست داخل اين خانه بيايم ، خانه اي كه براي من مثل يك زندان بود و تنها دارايي پدرم . حالا مي فهميدم كه چرا هر چه من اصرار مي كردم تا براي من يك خواهر يا برادر بياورند مادر مي خنديد و مي گفت: تو براي هفت پشتمون بسي ! شايد مادر مي دانست كه پدر از خيلي زمان پيش بيمار است و آوردن بچه تنها آينده اش را تباه مي كند. بغضي سخت راه گلويم را بست . به ديوار تكيه دادم. كاش يك عكس ازسالار داشتم و شب و روز تماشايش مي كردم ، كاش آن شال سبز همراه من بود . يك ماه مي گذشت و از سالار خبري نداشتم ...
صداي در آمد تند و پشت سرهم ، حتما ظهر شده و گلي به دنبال من آمده . آهسته به سمت در رفتم و با ديدن علي برادر گلي كه تازه از سربازي برگشته بود لبخند زدم و گفتم :
-سلام كي اومدي ؟
با چشمان سياهش نگاهم كرد و پاسخ داد:
-همين الان، مادر گفت بيايين ناهار پس گلي كو؟
-مدرسه ، الان مي آد...شما برين ، من با گلي ميام
علي رفت و من كنار در منتظر گلي شدم . گلي از پر خاكي كوچه مي دويدو پشت سرش خاك روي هوا بلند شده بود.
-پس چرا دير اومدي خانم معلم ؟
گلي كنارم رسيد ، نفس نفس مي زد. گفتم :
-چي شده خوب ، كمي يواش تر ! علي اومده ها مي دوني ؟
رنگ و روي گلي تغيير كرده بود . كمي سكوت كردم و وقتي سكوت عجيب گلي را ديدم پرسيدم :
-چي شده گلي ؟
لبخندي شرم آگين روي لبش نشست و گفت :
-آقاي ...
قلبم لرزيد و به لبهايش خيره شدم . منتظر يك خبر بودم اما صداي گلي مرا از افكارم جدا كرد:
-آقاي سليمي رو مي شناسي ، همون معلم دبيرستان ...
-خوب ؟
گلي خنديد و گفت :
-از من خواستگاري كرد.
-خوب اون از تو بزرگتره ... تو هنوز بيست سالته اما اون سشي به بالا داره نه ؟
بازوانم را گرفت و گفت :
-اما مرد خوبيه نه ؟
خنديدم و گفتم:
-به دل دختر مارو برده ...بذار فكر كنم ، همون كچله ؟
محكم پشتم زد و گفت :
-سالي شوخي نكن ...يعني تو ...
-يعني من مي شناسمش و مي دونم كيه ، حالا بايد ببينيم يار محمد چيمي گه ؟مرد خوبيه ؟
گلي مرا به سمت خانه شان كشيد و گفت :
-فقط گفته كه اينجا زندگي نمي كنه مي گه بايد بريم يه شهر درست و حسابي و بزرگ ...
-شما كي حرفاتون رو زديد؟
خنديد و گفت :
-همين امروز صبح !
خنديدم و با گلي وارد خانه شان شدم . با وجود علي كه سربازيش تمام شده بود درست نبود من آنجا بمانم بايد فكري براي خودم مي كردم . شايد به زودي گلي هم مي رفت من چه مي كردم ؟
-بخور دختر از دهان افتاد
صداي گل بهار بود كه مرا از افكار درهم نجات داد.
مراسم خواستگاري گلي خيلي زودتر از آنچه فكر مي كردم تمام شد. آقاي سليمي يك مادر داشت كه با خود آورده بود . در نزديك ترين شهر به شهرك ما زندگي مي كردند. سال هاي گذشته معلم دبيرستان بود و من و گلي دبيرستان را در شهر آقاي سليمي گذرانده بوديم . يار محمد راضي بود. سليمي دستش به دهانش مي رسيدو مرد محترمي بود و گلي هم راضي بود. گلي و سليمي خيلي زود عقد كردند. آقاي سليمي عجله زيادي براي عروسي داشت و يار محمد كه مي خواست وسايل گلي را فراهم كند كمي از او مهلت خواست ، قرار شد يك ماه ديگر مراسم برگزار شود ، از رفتم گلي دلم مي گرفت
****
گلي مدرسه بود و من هم داخل حياط خانه نشسته بودم و كتاب مي خواندم . به اصطلاح خودم درس مي خواندم تا براي كنكور آماده شوم . كتاب را روي زمين گذاشتم در تمام صفحات كتاب تصوير سالار نقش مي بست . دستم هنوز هم بسته بود و من خسته از اين بار سنگين آه مي كشيدم . به گفته ي دكتر بايد چند روز ديگر دستم را باز مي كردم . در نيمه باز بود و من صداي در شنيدم كه باز شد . گلي با همان مانتو شلوار سرمه اي ساده در چارچوب در ظاهر شد .
-سلام گلي خانم چي شده مدرسه زود تعطيل شدده ؟
خنديد مثل هر زمان ديگر كه مي خنديد و پوست تيره اش برق مي زد.
-چيه آقاي سليمي اومده بهت سر زده ؟
باز هم حرفي نزد. گلي هر وقت اين طوري سكوت مي كرد يك خبر داشت . حالا چه بد چه خوب عادت داشت بخندد.
-گلي بگو جون به سرم كردي ؟ عروسي عقب افتاده ؟
لب هاي گلي از هم باز شد براي بار اول ديدم كه كه آهسته حرف مي زند:
-مهمون داري
كمي فكر كردم تا معني حرفش را دريابم. هنوز داشتم فكر مي كردم كه گلي در حياط را كاملا باز كرد و بلند گفت :
-بفرمائين
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نازکترین حریر نوازش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA