ارسالها: 7673
#81
Posted: 22 Apr 2012 07:31
كمي فكر كردم تا معني حرفش را دريابم. هنوز داشتم فكر مي كردم كه گلي در حياط را كاملا باز كرد و بلند گفت :
-بفرمائين
به در خيره شدم . آيا واقعا اين قامت بلند و تنومند سالار بود كه مثل يك كوه مقابلم قد كشيد؟ چشمانم را چند بار باز و بسته كردم .
انگار كه اين خانه ، اين حياط ،اين در ، در مقابلش حقير بودند. خواب بودميا بيدار ؟ همه ي تن چشم شدم و به سالار خيره شدم . چهره ي روشنسالار با آن نگاه پر جذبه خواب نبوديك حقيقت شيرين بود. قلبم از جا كنده شد و چشمانم براي يك لحظه تار شد . نگاه سالار پر از گله ، پر از سرزنش ، سر تا پايم را تماشا مي كرد. شايد اگر صداي گلي را نمي شنيدم تا ابد مي ايستادم و تماشايش مي كردم.
-سالي مهمون رو دم در نگه مي دارن ؟زشته دختر ، برو تعارف كن ...
اما لرزش صدايم را نمي توانستم پنهان كنم :
-سلام
ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم . گلي سالار را دعوت كرد تا داخل بيايد ، اما من هنوز ايستاده بودم . وقتي گلي از اتاق بيرون آمدگفت :
-سالي برو گمشو تو ديگه دختره ي خل ... سالار مگه نه؟ عجب خوش تيپه اما راستي راستي آدم از اخمش مي ترسه ، وقتي نگاه كرد و گفت من مير عماد هستم تنم لرزيد؛ تو نمي ترسي مي خواي كنار اين ...
گلي اامه نداد و خنديد . سكوتم را كه ديد گفت :
-خاك تو سرت برو تو ديگه الانه كه بره ...من مي رم به مادر بگم غذا رو آماده كنه ...فكر كنم يه قابلمه غذا بخوره نه ؟
گلي رفت و مرا مبهوت به جا گذاشت . مدتي طول كشيد تا با قدم هاي لرزان به سمت اتاق رفتم سالار هنوز ايستاده و منتظر من بود. سالار يك پيراهن نقره اي به تن داشت با يك شبوار مشكي خوش دوخت ، اندامش در اين لباس ساده و سنگين بسيار قوي نشان مي داد. خستگي راه در در چهره اش نمايان بود. وقتي از در وارد شدم نگاه سنگينش را به من دوخت و با صداي بمش گفت :
-سلام
نزديك آمد، كاش نمي آمد. از بوي اشنايش ، از حرارت تنش تمام تنم داغ شد . سرم را پائين انداختم و سرد گفتم :
-براي چي اومدين؟
سالار فقط نگاهم مي كرد. حالا مقابلم سينه به سينه ايستاده بود . نرم گفت :
-براي ديدن شما
-چرا اومدين ؟
اگرچه دلم نمي خواست با او اينگونه حرف بزنم. اما نمي خواستم با اوبروم ، نمي خواستم او را از خانواده اش جدا كنم . دستهايش گرم و مهربان روي شانه هايم قرارگرفت و صدايش در گوشم پيچيد:
-براي مهموني يا گردش نيومدم، براي خاطر كسي اومدم كه عزيزه
-اما من نمي خوام ...
مستقيم نگاهم كرد، چقدر دلم براي اين نگاه تنگ بود. چطور مي توانستم اين مرد را از قلب و روحم بيرون كنم ؟ چطور تمام خاطرات اين مرد را از ذهن و قلبم پاك كنم ؟ دستان سالار مرا محكم در آغوش فشردو صدايش در گوشم پيچيد:
-احساسات نا آرام فقط شرايط رو بدتر مي كنه
سينه ي گرم سالار و طپش قلبش را مي خواستم . گذاشتم اشك هاي دلتنگي سينه او را خيس كند. گذاشتم سالار سرم را نوازش كند. گذاشتم صداي قلب او آرامم كند و گذاشتم صداي بم و گيراي او مرا به اوج خوشبختي ببرد:
-من با احساسات فلبي ام آمدم و با خاطرات روزهايي كه كنارم بودي . از وقتي با من يكي شدي دنيا رو جور ديگه مي بينم ...سالومه من به خاطر تو اومدم !براي تو...
آيا اين سالار همان مرد مغرور و سرد بود كه چنين كلماتي را بيان مي ركد. اگر چه جملاتش بي هيچ گرمايي گفته مي شد اما براي من شيرينبود . سر بلند كردم و به چشمانش خيره شدم . در نگاه سالار يك دنياحرف بود كه نمي خواندم فقط مي ديدم ، اين مردي بود كه نفس هاي مرا به شماره مي انداخت ...
نمي خواستم سالار من ، سالار قلبم بيشتر از اين خرد شود. گفتم :
-من احساسات شما رو ستايش مي كنم و مي فهمم ...اما نمي تونم...شما ...
دستش را روي دهانم گذاشت و گفت :
-تا حالا شده با نبود يكي ياد بودنش بيفتي ، يا نبودن يكي تو رو ياد بودنش بيفتي ، يا بنودن يكي تورو ياد بودنش بندازه ؟
كلماتش اگر چه گيجم كرد اما يك دينا معنا داشت . گفتم :
-آقا سالار ، من نمي خوام باعث تنهايي و بدبختي شما بشم . من نمي خوام گذشته ي پدر و مادرم باز هم تكرار بشه ، من نمي توونم كسايي رو ببينم كه منو مثل يك سگ پرت كردن توي كوچه و خيابون..منو ببخشين نبايد در حضور شما اين طور بي ادب صحبت كنم اما نمي توونم ، ببينين چي به روزم آوردن؟
بازوانم را محكم گرفته بود و نمي ذاشت از او دور شوم . گفت :
-به جشمان من نگاه كن و بگو كه ديگه دوستم نداري تا همين الان از اين جا برم
به چشمان سالار خيره شدم ، چكونه او را دوست نداشتم ؛ سالار همه يزندگي من بود. همه ي عشق من و همه ي آرزوهايم . چشمان سالار مرابه فراتر از دوست داشتم برد. لب گشودم :
-دارم ...دوستتون دارم ولي ...
محكم گفت :
-هر كي بخواد جلوي تقدير و كارخدا رو بگيره در واقع خودش به انجام اون تقدير كمك كرده ...حالا دستهاي من و لمس كن و بگو كه دوست داري من برم و ديگه برنگردم
-نه هرگز ...نمي خوام ...هرگز !
لبخند زيبايش دلم را به اتش كشيد. محكم به او چسبيدم و تمام تنم را به او فشردم و گفتم :
-بي شما مي ميرم ...
سرم را لمس كرد و گفت :
-خدا رو شكر !
گوشه اي نشست و مرا مقابلش نشاند. گفتم :
-ببخشين اونقدر هول شدم كه يادم رفت تعارف كنم ...خوش اومدين پسر عمه !
با اخم نگاهم كرد خنديدم و گفتم :
-خوش اومدين آقا سالار ...
سالار دور تا دور خانه ي كوچك را از نطر گذراند و پرسيد :
-دايي فريد اين جا زندگي مي كرد؟
-بله سال هاي سال ف از همان وقتي كه با مادرم زندگي كرد اين جا ساكن شد. هيچ وقت نفهميدم چرا نرفت و همين جا موند آخه مي دونيد بابافريد يك پزشك بود ، هر چند نيتونست ادامه بده و تخصص بگيره اما براي من و همه ي مردم اين جا يك پزشك نمونه بود!
سالار نگاهم كرد و گفت :
-هيچ وقت نمي دونستم اون پزشك بوده ، خدا رحمتشون كنه !
به آشپزخانه رتم . مدتي طول كشيد تا چاي آماده شد و برگشتم . وقتي مقابل سالار نشستم گفت :
-مدت ها بود كه هوس چايي شما رو كرده بودم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#82
Posted: 22 Apr 2012 07:31
-مدت ها بود كه هوس چايي شما رو كرده بودم
-خيلي وقه اومدين ؟
نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
-خيلي طول كشيد تا پيدا كردم ...اين جا جاي پرت و خلوتيه ...
-تازه الان كه شلوغه ...قبيله اومده .
با كمي ترديد پرسيد:
0قبيله ؟
-آره اونا سالي يك يا دو بار مي آن اينجا ، اين ج هم سر سبزه و هم گرمو خلوت ، جاي خوبي براي عشاير و كوچ نشينان ، البته اين قبيله كه الان اومده كولي هستن ، مي خوايين غروب ببرمتون اونجا ؟
تكيه داد و حرفي نزد، فقط نگاهم كرد. همان نگاه كه وقتي در چشم فرو مي رفت همه چيز را ذوب مي كرد . گفتم :
-دلم براي مشا و اين نگاه خيلي تنگ بود.
حرفي نزد و به دست بسته ام خيره شد . ناراحتي و اخم چهره اش را پر كرد گفتم :
-چند روز ديگه بايد باز كنم ديگه راحت مي شم ...مي بينين روش گلي يادگاري نوشته .
چايش را تمام كرد و تكيه داد؛ بعد دستانش را پر نياز به شمت من دراز كرد بي اراده جذب چشمان او شدم و در آغوش او جاي گرفتم . دلم مي خواست بدانم عمه فخري و بقيه به سالار چه گفته اند، اما سالار حرفي نمي زد شايد ثانيه ها كش آمد و زمان طول كشيد اما هنوز من درآغوش سالار بودم و و سالار بي حرف مرا محكم مي فشرد. چنان كه نفسم را بند آورده بود. شايد اگر گلي در نمي زد هرگز از آغوش هم جدا نمي شديم .
-گلي ه ، آماده بشين بريم ناهار!
سالار بي پرسش به دنبال من آمد . يار محمد و گل بهار به سالار آنقدر احترامي مي گذاشتند. كه سالار شرم زده به من خيره مي شد. آنها بهترين غذايي را كه مي توانستند مقابل سالار گذاشتند. يا محمد يك كشاورز بود و زحمت كش وقتي ناهار تمام شد . مدتي بعد رو به سالار گفتم :
-شما اگه خسته هستين برين خونه استراحت كيند ...من مي ام درو براتون باز مي كنم
-ممنون
سالار از يار محمد و گل بهار تشكر كرد و با هم وارد خانه شديم . وقتي سالار خم شد تا دستش را بشويد گفت:
-از اين همه مهمان نوازي شرمنده شدم 1
-اين حا به سادات احترام زيادي مي گذارن ، از بچه تا پير ، حتي خاك پاي سادات رو مي بوسن ، شما كه ديگه جاي خود دارين . مي خوايين امتحان كنيد؟
شال سبزتون رو بندازين دور گردن...تازه شما مهمان بابا فريد هستين و بابا براي مردم نه پزشك بلكه همه چيز بود!
وقتي وارد اتاق شديم . سالار از داخل كيفش ، شال سبزش را بيرون اورد و گفت :
-اين براي شما اگه خوشجالتون مي كنه !
-من لايق اين نيستم ، اين برازنده ي شماست .
براي سالار بهترين رختخواب را پهن كردم ،كولر را روشن كردم و گفتم:
-استراحت كنيد مي دونم اين راه شما رو خسته كرده كاري ندارين ؟
سالار دراز كشيد و مستقيم به چشمان من خيره شد و گفت :
-بمون !
ماندم و ساعتي بعدبه خانه ي يار محمد رفتم اما تمام حواسم به سالار بود گلي كنارم نشست و گفت :
-نگفت چطوري اومده اينجا رو پيدا كرده ؟
-من كه نپرسيدم ، تازه آقا سالار خوشش نمي اد...
گلي در حاليكه اداي حرف زدن من را در مي اورد گفت :
-خوشش نمي آد...يعني چه ...خوب مي پرسيدي اونا چي گفتم و اين چي گفته و چرا اينقدر دير اومده.
خنديدم و استكان چايم را سر كشيدم . يار محمد داشت سيگار مي كشيد. نگاهم كرد و گفت :
-خدا رحمت كنه آقا فريد و چقدر آقا سالار شبيه بابت دختر!
-شمام همين فكرو كردين منم از روز اول فهميدم .
گل بهار مشغول تهيه ي يك شام آبرومند بود . علي در خانه نبود . يار محمد به گلي گفت :
-اين آقا معلم باز اومده بود دختر جون ، تو كه وضع منو مي دوني بهش بگو كمي صبر كنه
گلي با خجالت گفت :
-چشم
بعد رو به من اهسته گفت :
-خيلي خوشحالي ؟
-آره ...وقتي ديدمش انگار خدا دنيا رو به من داد. سالار اميد منه ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#83
Posted: 22 Apr 2012 07:32
ساعتي بعد وقتي به خانه رفتم سالار بيدار شده بود و حمام كرده و نمازش را خوانده بود. باديدنم سر بلند كرد.
-سلام
-سلام
پاسخ سالار بود كه گوشم را نوازش داد. گفتم :
-خوب خوابيدين؟
سرش را تكان داد و دستي به موهايش كشيد . بعد ايستاد و مقابل آيينه موهايش را مرتب كرد. پشت سرش ايستادم . از آئينه نگاهم كرد. قلبمبه رقص در آمد. دلم مي خواست به سالار بگويم يك احساس تمام وجودم را پر كرده نمي بيني ؟عشق را نمي بيني كه از تك تك سلول هاي تنم زبانه مي كشد؟
سالار برگشت و بي حرف مرا در آغوش فشرد، هنوز همان بوي آشنا را مي داد. صدايش سكوت را شكست :
-چشم هاي شما خيلي زيباست
-مادرم هميشه مي گفت چشم هاي تو مثله آبه ...پاك زلال و روان ...
صداي سالار آهسته گوشم را پر كرد:
-آب ... هم پاك مي كنه ...هم خاموش مي كنه ...هم سبز مي كنه ...هم ...
ادامه نداد .لبخند زدم و گفتم :
-شرمندم مي كنين .
سالار رهايم كرد. گفتم :
-مي خواين بريم بيرون ...اين جا خيلي با صفاست ...
سرش را تكان داد و مدتي طول كشيد تا حاضر شد و با هم از خانه خارج شديم . تمام محل فهميده بودند كه ميهمان دارم . همه مي دانستند كه پسر خواهر آقا فريد آمده . هر كس مارا مي ديد چنان گرم و صميميبا سالار سلام و عليك مي كرد كه سالار متعجب مي شد.
سالار به دقت به اطراف نگاه مي كرد. كنار رودخانه از گلي جدا شديم و به سمت پشت رودخانه رفتيم . رودخانه توسط پلي چوبي به آن سووصل مي شد. سالار با ديدن چادرها پرسيد :
-مادر شما هم جز اين گروه بودن ؟
خنديدم و گفتم :
-نه پدر بزرگ من رئيس قبيله كولي بوده ، مثل اون آقا مي بينين ؟ لباساشو نگاه كنيد يك لباس تيره با دكمه هاي برنجي و يك شلوار گشاد، اون كيسه هم كه به كمر بسته كيسه ي شكاره . من پدر بزرگم و هرگز نديدم چون وقتي مادر با پدرم ازدواج كرد از اونا جدا شدنو زندگي خودشون رو شروع كردن . اين جا نزديك جايي كه بابا فريد درس مي خوند اما يه روز براي گردش با دوستاش مي آد اينجا و مادرمو مي بينه . بعد از اون كه ازدواج كردن پدر بزرگ فقط سالي يكبار براي ديدن دخترش مي آد، آخه ازدواج با غريبه در بين كولي ها رسم نيست. مادرم كم كم اصالت و گذشته ي خودش رو فراموش كرد و شد همونزني كه پدرم مي خواست . يك زنمهربان ، پر محبت ، عاشق ، خانه دار و هنر مند!
سالار بي آنكه نگاهم كند گفت :
-پس مادر شما خيلي با سخاوت بوده كه همه اونا رو به شما داده .
-نه بابا من حتي يكي از كارهاي مادرم رو بلد نيستم .
سالار محكم گفت :
-پاي من يادتون رفته ؟
خنديدم و نگاهم را به اسمان دوختم :
-زناني كه كوچ نشين هستن مثل عشاير ، مثل كولي ها و ديگران ، زنان هنرمند و زحمت كشي هستن و پابه پاي مردها كار مي كنن ، بي توقع و بي تجمل . مادرم مي گفت كولي ها دسته اي از ايل قشقايي ها هستن مثل عشاير خودمون ...وجود اين ايل بزرگ در قرن هاي گذشته حدود...حدود...قرن دوازده ثابت شده ...اونا از تيره هاي مختلفي تشكيل شدن . يكي از اونا كولي ...
سالار ساكت و علاقمند گوش مي داد. پرسيدم :
-سرتون درد گرفت ؟
نگاهم كرد و گفت :
-من دارم با علاقه گوش مي كنم ! پس ادامه بدين ...
-بابا فريدم هميشه مي گفت كولي ها از مردم هند هستن و زباناونا سانسكريت ، اما مادرم قبول نداشت ...مي گفت آداب و رسوم كولي ها توي دنيا يكيه ، فقط وقتي به محلي مي رسن و ساكن مي شن رنگ و بوي اون محل و به خودشون مي گيرن ، اونا به خاطر اينكه شهر به شهر و روستا به روستا مي رن و آداب و رسوم زيادي پيدا مي كنن ...تو يه كتابي خوندم اونا به دو مبدا خير و شر معتقد هستن ...اونا زياد به مذهب علاقه ندارن ...
سالار نگاهم كردو گفت :
-به نظرم زنان كولي همه مثل مادر شما هنرمند وزيبا هستن ...
كنار درختي ايستاديم و گفتم :
-كولي هاي انگلستان زيباترين زنان را دارن ، حتي رئيس اون قبايل كولي در انگلستان همان ملكه ست ...البته توي كشورهاي ديگه كولي ها كارهاي خلاف زيادي مي كنن و از بدترين كارها ابايي ندارن ، اما توي كشور ما ، از بعد از انقلاب كه اكثر قبايل از هم پاشيده شدن يا عده ي ناچيزي باقي مانده ، اينجا كار خلافي نمي كنن ، بيشتر اونا قبل از انقلاب از راه رقص و آواز و موسيقي گذران مي كردن ...اما حالا با هنرهاي دستي ، كف بيني و فال ...زندگي مي كنند.
سالار تكيه داد و نگاه كنجكاوانه اش را به من دوخت انگار هنوز هم منتظر بود :
-مي دونيد ازدواج كولي ها چه طوري بوده البته نه توي ايران ، اونا يعني دختر و پسر مي آن جلوي ملكه زانو مي زنن و ملكه شروع مي كنه به آنها نصيحت كردن ؛ بعد دست اونا رو توي دست هم مي ذاره ...بعد اونا ازدواج مي كنن .
مقابل پاي سالار روي چمن ها نشستم. سالار روي سنگي نشسته بود، لب گشود:
-شما اطلاعات جالبي داريد!
-سر شما رو درد آورد نه ؟
سرش را تكان داد و گفت :
تا به حال اين طوري به قبايل فكر نكرده بودم ، فقط فكر مي كردم كولي ها دوره گردهايي هستن كه توي كوچه ها مي چرخن .
دستم را روي زانوي او گذاشتم . سالار به دستم خيره شد و غمي چهره اش را گرفت . براي اينكه فكر او را عوض كنم گفتم :
-به نظر شما كولي ها عجيب نيستن ؟ بابا مي گفت اونا هنگام مهاجرت از هند به دسته هاي مختلفي تقسيم شدند. گروهي در آسيا موندن ؛ گروهي به اروپا رفتن و گروهي به امريكا بعضي از كولي ها توي فرانسه ساكن شدند ...عده اي اطراف شهر مسكو بودن كه در زمان تزار ها داراي ثروت و شكوه زيادي شدند و در كاخ ها جاي گرفتن .
سالار گفت :
-اگه دايي فريد رو نمي شناختم فكر مي كردم اون واقعا يه كولي بوده .
خنديدم و به چهره ي روشن سالار چشم دوختم :
-آخه بابا يك كتاب قطور داشت كه همه چيز و رو راجع به كولي ها نوشته بودشايد ازدواج با مادرم اونو تحريك كرده بود.
حالا سالار مستقيم به چشمانم خيره شد . همان نگاه پر جذبه كه جذبه و اقتدار از آن مي پاشيد ،نگاهي كه دل ها مي لرزاند.
نگاه از او گرفتم و به چمن ها خيره شدم . گفت :
-يكبار قبلا به شما گفته بودم وقتي نگاهتون مي كنم نگاه از من نگيرين
سر بلند كردم و به او خيره شدم . نگاه سالار مرا از زمين و زمينان جداكرد و صدايش مرا به اوج رساند:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#84
Posted: 22 Apr 2012 07:33
-چشم هاي شما مثل دو اقيانوس وسعت دارن .
سكوتم را كه ديد زمزمه كرد:
-چشم هاي شما مثل دو اقيانوس وسعت دارن .
سكوتم را ديد زمزمه كرد:
-من از وقتي خيلي كوچك بودم حتي زماني كه يك نوجوان بودم همه در مقابل پاي بند مي شدن و همه از كوچك وبزرگ به من احترام مي گذاشتند. پدرم اولين كسي كه اون قدر احترام گذاشت تا بقيه احترام گذاشت تا بقيه هم ياد گرفتند اون قدر آقا سالار به من گفتن كه ديگه جرات نمي كردم رفتار بدي داشته باشم و تمام سعي خودم را ميكردم تا شايسته و شريف زندگي كنم. اون قدر احترام و اون همه كار توي اون سن از من اينو ساخت ،به من نگاه كنيد من يك جوان هستماما هيچ يك از كارهاي جوانان ديگر را بلد نيستم ...من دو سال خارج از كشور بودم اما ...
-آقا سالار شما چيزايي دارين كه هيچ كس نداره .
لبخند محوش چهره اش را زينت داد:
-من تمام دلتنگي ها و تنهاييم را با راز و نياز با خدا پر مي كنم . من حتي خنديدن رو فراموش كردم ...وقتي شما اومدين ...
سالار سكوت كرد و چشمانش را روي هم گذاشت . به سالار خيره شدم آيا سالار به چشمان من اين همه زيبا بود يا به چشم همه ...اما نه گلي هم از او تعريف كرد. يا محمد و گل بهار هم ، پس زيبا بود.
-پسر عمه من اون اوايل فكر مي كردم شما اصلا نه حرفي مي زنيد نهمي خنديد .
چشم بار كرد و نگاهم كرد. پاهايم را دراز كردم و دوباره جمع كردم و دستم را روي پايم قراردادم . سالار هنوز نگاهم مي كرد:
-من زياد حرف مي زنم اون همه كارمند اون همه كارگر اون همه ثروت منو به حرف زدن وا مي داره ...
خنديدم و گفتم :
-اما خميشه توي خونه اخم آلود و ساكت بودين و من خيلي كم ديدم بخندين .
سالار به چادرهاي كولي ها خيره شد و زمزمه كرد:
-وقتي شما اومدين ، وقتي صداي خنده هاي بلند شما و ميلاد را از حياط مي شنيدم احساس مي كردم كه شما خيلي خوشبخت هستين يا اينكه زندگي براي شما خيلي شيرينه ...
-اما شما هم يك انسان هستيد و البته جوان مي تونيد مثل همه ...
دستش بالا رفت و من سكوت كردم . دستي بين موهايش كشيد و گفت:
-من نمي تونم مثل شما حرف هاي به اين سادگي و گرمي بزنم نه مثل بقيه جوانهايي كه به نامزدهاي خود يا همسران خود چنين حرف هايي مي زنن ، من اصلا نمي دونم چي بايد بگم ...من الان بلدم كه بزرگترين و طولاني ترين اعداد رياضي رو با هم جمع ببندم . كارگران زيادي رو راضي نگه دارم مي تونم نفيس ترين فرش ها رو مقابل شما بيارم اما نمي تونم به شما حرفي بزنم كه خوشايند شما باشه. پدرم منو با سرسختي و مقررات زيادي بزرگ كرد، سرد ، خشك ، مقرراتي و پركار ....
حرف هاي سالار تلخ و سرد بيان مي شد و نشان از دل نا آرامش مي داد. گفتم :
-اين حرفا رو نزنين ، من با چشم خودم ديدم كه چقدر همه شما رو دوستدارن ، چقدر دخترهاي فاميل آرزو دارن با شما ازدواج كنن . چقدر عمه فخري به شما افتخار مي كنه ...توي چشم شما يك دنيا مهر پنهان شده كه تنها من اونا رو مي بينم . يك دنيا گرماي شيرين در آغوش شما حس مي كنم ، امن ترين و گرم ترين پناه كه حاضر نيستم با تمام خوبي هاي دنيا عوض كنم ...حتي اخم و فرياد شما براي من شيرينه و من دوستشون دارم
محاسن سالار سياهي مي زد. نگاهش را درون چشمانم من فرو كرد و گفت :
-من حتي يك كتاب شعر يك كتاب عاشقانه يك موسيقي تا به حال نخوندم و نه شنيدم من وقتم را با خواندن قرآن و دعا مي گذرانم و لذت مي برم ... به جاي اينكه به كشورهاي اروپايي سفر كنم به مكه رفتم به كربلا رفتم به سوريه رفتم ترجيح مي دم به زيارت برم تا...
خنديدم و گفتم :
-جدي اين همه جا رفتين ؟من تا به حال حتي مشهدم نرفتم .
سالار نگاهم كرد و گفت :
-مي خواي بعد عروسي ببرمت كجا هر كجا بگين حاضرم بيام .
خنديدم و سكوت كردم . سالار هم سكوت كرد. سرو صداي قبيله به اوج خود رسيد . سالار نگاهشان كرد .گفتم :
-عصباني هستيد؟
آرام گفت :
-احساس مي كنم در اين دنياي فاني من يك جزيره خشك و سرد بودم تنهاي تنها كه فقط خدا رو مي ديدم و شما اولين نفري اومدين و پا گذاشتين توي خاك خشك اين جزيره و حالا جاي پاهاي شما نمي ره من ديگه نمي تونم تنها زندگي كنم چون اين جزيره به نام شما ثبت شده .
خنديدم و به آسمان خيره شدم :
-باورم نمي شه كه شما اين حرفها رو بزنين .
چهره اش اخم آلود شد و زمزمه كرد:
-وقتي برگشتم ، وقتي نديدمتون تازه فهميدم كه چقدر به شما انس گرفتم شما بي آنكه من بفهمم در من نفوذ كردين !
-مثل يك حشره ي موذي نه پسر عمه ؟
خنديد و من براي بار اول دندان هاي سفيد و مرتبش را ديدم :
-مي دونين بار اول مي خندين ؟
ساده پرسيد:«
-راست مي گين ؟
سرم را تكان دادم . سلار نگاهم كرد و گفت :
-صبح صبح مدت زيادي شايد دو سال كنار در خروجي ، كفش هام تميز وجفت شده بود هميشه بران چاي مي آوردين حتي قبل از عقدمون تموم سردي ها /و بداخلاقي هاي منو با محبت و لبخند پاسخ مي دادين . من حتي به چاي آوردن شما به صداي پاي شما كه هميشه باعث ازارم مي شدانس گرفته بودم و نمي دانستم . در تمام مدت شما رفتارهاي بد اطرافيان و توهين ها رو تحمل كردين بي آنكه حتي يكبار به من گله كنيد . من خيلي دير متوجه شدم وقتي آمدم خانه و شما را نديدم تازه فهميدم جاي شما خيلي خاليه و من به شما انس گرفتم ...من از خدا كمك خواستم و از اون خواستم كه شما رو به من برگردونه .
سالار مكث كرد و من به نيم رخ او خيره شدم :
-پسر عمه مي شه اين همه از گذشته حرف نزنين ؟
ساكت شد و سكوت بين ما طول كشيد . گفتم :
-ناراحت شدين ؟
نگاهم كرد و لب گشود:
-نه پس از آينده حرف مي زنم . من آمدم تا شما رو با خودم ببرم .
قلب و روحم متعلق به اين مرد بود، اگر تنها مي رفت روحو قلبم را مي بردو از من يك جسم سرد و باقي مي ماندگفتم :
-پسر عمه به خاطر من لازم نيست صحبتهايي رو كه عادت ندارين بگين من مي دنم براي شما سخته ،من به وجود اخم آلود و سرد شماو به همه ي رفتارهاي شما عشق مي ورزم تا آخر عمرم .
نگاهم كرد و گفت :
-اشكالي نداره تمرين كنم ؟
خنديدم سالار نگاهم كرد و بعد لب باز كرد:
-اشكالي نداره تمرين كنم ؟
خنديدم سالار نگاهم كرد و بعد لب باز كرد:
-وقتي اومدم خونه با يك دنيا فكر آمدم براي مراسم اما شما نبودين وتمام فكرهاي من باطل بود. وقتي سراغ شما را گرفتم كسي پاسخ نداد. مادر خيلي راحت گفت كه شما رفتين ؛ بي خبر بي هيچ سر و صدايي. مي دانستم شما نمي رفتين اما من نمي توانستم در مقابل مادر حرفي بزنم. هرگز نشده به مادرم بي احترامي كنم دلم نمي خواست از من برنجد. تنها كاري كه كردم ترك خانه بود بي خبر و ناگهاني . رفتم زيارت اونجا فكر كردم و دعا كردم تا خدا كمكم كنه .
سالار به فكر فرو رفت و سكوت كرد. گفتم :
-من نمي خواستم روي حرف شما حرف بزنم اما شد ديدگه .
سالار به جلو خم شد و گفت :
-كي ابن بلا رو ست آورد؟
-مي شه فراموش كنيد . من كم كم داشت از يادم مي رفت .
به دستم اشاره كرد و گفت ك
-اين فراموش مي شه سالومه ؟
سالومه را خيلي سخت بيان مي كرد اما از لحنش خوشم مي امد . لبخند زدم و گفتم ك
0همه چيز فراموش مي شه جز عشق كه تا ابد باقي مي مونه .
سالار حرفي نگفت . ادامه دادم :
-من از لحظه ي ورودم به اون خونه تا وقتي دوباره اومدم خونه ي خودمون رو فراموش كردم . جز لحظه هايي كه شما حضور داشتين او نا از يادم لحظه اي دور نمي شن .
سالار ايستاد و با دست لباسش را پاك كردو بعد خم شد و دستش را شست . مرد مرتب و پاكيزه اي بود . وقتي كنارم آمد گفت :
-اما من فراموش نگردم و تمام لحظه ها بي آنكه بخواهم يادم مي اومد. عجيب اينكه توي اون زمان من هيچ توجه اي به اونا نداشتم ...مثل اينكه آدم يه فيلمي رو نديده اما از اتفاقات اون با خبره شب چهارشنبه سوري ، اون شب براي اولين بار من غم را در چهره ي شما ديدم . اون قدر زياد بود كه از خودم پرسيدم چرا اين همه غم ؟دلم نمي خواست انسان بي گناهي مثل شما تاوان گناه ديگران رو پس دهد. اون زمان كه احسان احمق باشما اون كار رو كرد... هميشه فكر مي كردم اگر بلايي سر شما بياد جواب خدا رو چي بايد بدم ؟ با اينكه شما باعث عصبانيت من مي شديد باز هم سكوت مي كردم چون نمي خواستم اذيت بشين .
به سالار نگاه كردم . حالا صداي بچه هاي كولي كمتر به گوش مي رسيدو آفتاب در حال غروب كردن بود.گفتم :
-چقدر خوب همه چيز و به خاطر دارين .
سالار حرفي نگفت . در امتداد رودخانه شانه به شانه ي هم راه مي رفتيم .آب پاك و زلال جريان داشت و صدايش گوش را نوازش مي داد.
-پسر عمه ازتون يه سئوال بپرسم ؟
نگاهش به مقابلش بود . اما صدايش را شنيدم :
-بپرس .
-شما از چه زماني به من علاقه مند شديد؟
به آشمان خيره شد و بعد كمي سرش به سمت چادرها چرخيد . صداي شيهه ي يك اسب از دور شنيده شد. سالار نمي توانست راحت بگويد. گفتم :
-اگر براتون سخته نگيد .
به راه رفتم ادامه داد و گفت :
-از همان زمان كه ...
مشتاق به لب هيا صورتي رنگ او كه گاهي اوقات زير سبيلش پنهان مي شد خيره شدم . لب ها از هم باز شد ك
-از موقعي كه ...سال دوم ورود شما ...وقتي شما بهمن اعتراف كرديد...همون موقع ..
چقدر بد حرف دلش را بيرون مي ريخت . يك زن باردار با لباس چين چينش از مقابل ما گذشت .
-پسر عمه مي دونستين وقتي بچه هاي كولي به دنيا مي آن ، نوزاد رو پس از تولد داخل آب سرد مي گذارن ؟ تا بدن نوزاد قوي بشه اگه نوزاد اونا زمستون به دنيا بياد خوشحال تر مي شن .
سالار تنها لبخند زد.
-مي خواين بريم بازار كولي ها ؟
نگاهم كرد صداي گيرا و بمش درگوشم پيچيد ك
-بريم .
سالار در ميانه ي راه پرسيد :
-اينا از كجا مي آن ؟
كمي فكر كردم تا يادم بيايد .
-عده اي از كوهپايه هاي جنوب زاگرس و جلگه هاي اطراف اونجا . عده اي هم از دشتهاي شمالي استان فارس و دامنه هاي زرد كوه عده اي هم...نمي دونم .
سالار در حال كه با دقت تماشا مي كرد گفت :
-مثل عشاير و كوچ نشينان خودمون نه ؟
سرم را تكان دادم . مسير خاك آلود بود و سالار هر از چند گاهي دستش رادر مقابل صورتش تكان مي داد. اهسته گفت ك
-هواي اينجا خيلي گرمه .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#85
Posted: 22 Apr 2012 07:34
زنان كولي روي زمين بساط خود را پهن كرده بودند و عده اي هم اطراف آنها حلقه زده بودند. زني در مقابلش زيور آلات پهن كرده بود و دانه هاي آنها برق مي زد.
0اينا رو خودشون درست مي كنن ، از صمغ گياهان و نوعي ماده پلاستيكي خشك و شيشه هايي كه تراش مي دن مي بينين چه رنگهاي متنوعي دارن ؟
زني ديگر در مقابلش قاب قرآن عنبردان و گردنبندهاي مهره اي و گيسوبند و غره داشت . سالار پرسيد :
-ابنا مسلمون هستن ؟
-نه فكر نمي كنم ..دين مشخصي ندارن ...البته مسلمون هم بين اينا پيدا مي شه مثل قبيله مادرم ، البته مادرم قبل از ازدواج مسيحي بود و بعد مسلمون شد. اين قاب قرآن ها رو براي فروش درست مي كنن كنده كاري شده و قشنگه .
سالار نگاهم كرد و گفت :
-بخريم ؟
-يادگاري امروز بخرين .
سالار روي دو پا نشست و با دست قاب قرآن را لمس كرد . رن با لهجه ي شيريني گفت :
-اونا جنس خوبي دارن پشيمون نمي شي آقا .
سالار پرسيد:
-اين چيه سالومه ؟
خواستم پاسخ دهم كه زن نگاهم كرد و گفت :
-تو كولي هستي دختر جون ؟
-نه مادرم كولي بوده .
خنديد و گفت :
-آخه اسمت يه جورايي شبيه كولي ها بود، بعدشم تو زيادي خوشگلي دختر ...منو ياد كسي مي ندازي .
خنديدم و دستم را روي شانه سالار گذاشتم و گفتم :
عنبردان براي نگهداري مواد معطر و اسانس هاي خوشبو مادر مي گفت قديما از گياهان خوشبو به جاي عطر و ادكلن استفاده مي كردند. اونا رو توي عنبردان مي ذارن و به گردن آويزان مي كنن ، مادرم يكي به من داده كه از طلاو نقره ساخته شده .
سالار ايستاد و قاب قرآن را به دست من داد و راه افتاد. قامت رعنايش دل هر كسي را به رقص مي آورد. گفتم :
-خسته شدين ؟
حرفي نزد. وقتي كنارش رسيدم گفت :
-زندگي اينا مثل عشاير...
-آره اما عشاير مردم معتقدي هستن و اينا نه ، اينا به بي قانون ترين انسان ها شهرت دارن .
دست بردم سمت گردنم و گردنبند شيشه اي خودم را بيرون آوردم و گفتم :
-ببين آقا سالار اين مال مادرم بود، بهش مي گم گردنبند مهلو ، از درختچه هايي درست مي شن كه دانه هاش كوچكتر از لوبيا هستن ، بوي خوش اونا هرگز تموم نمي شه ...بو كنيد؟
گردنبند را به دست سالار دادم و واو بو كرد و گفت :
-مثل بوي گل درسته ؟
-بيشتر زيور آلات اينا همين طوريه ، گردنبند ميخك و خيلي چيزهايديگه!چون اينا نمي تونن از طلاو جواهرات گران استفاده كنن از اينا استفاده مي كنن.
سالار لبخند زد و نگاهم كرد. دورتر زني فال مي گرفت و دختران وپسران دور تا دور او حلقه بسته بودند. صداي زن كلفت و سخت به گوشم مي رسيد:
-يكي يكي اين طوري نمي شه .
صداي دلنشين سالار ، تارهاي دلم را لرزاند:
-شما چيزي از بازار نمي خوايين ، براي يادگاري ؟
-نه من دارم همه مال مادرم بوده ...
من و سالار دور شديم . سالار گفت :
-شما اطلاعات جالبي به من دادين ممنونم .
-من فقط سر شما رو درد آوردم ، عمه فخري هميشه مي گفت سالار از حرف زدن خوشش نمي آد،زياد حرف نزني سالومه .
خنديدم و سالار فقط تماشايم كرد.پرسيدم :
-شما از حرف زدن من ناراحت مي شين ؟
سالار دستانش را داخل جيب شلوار كردو گفت :
-نه امروز منم زياد حرف زدم ...من بايد ياد بگيرم كه ديگران رو بفهمم و به حرفاشون گوش كنم خصوصا شما!
-مي خوايين براتون يه شعر از كولي ها بگم ؟
سرش را تكان داد . صداي آب موسيقي دلنشين طبيعت بود كه دل هاي مارا بيشتر به هم پيوند مي داد. جايي كه دل ها براي هم مي طپند جايي براي هيچ چيز جز عشق وجود ندارد...زمزمه كردم :
تا آنجا كه در خاطر دارم
سراسر دنيا را با چادر خويش گشته ام
در جستجوي عشق و محبت
و عدالت و خوشبختي بوده ام
همراه با زندگي بزرگ شده ام
اما عشق حقيقي را نيافته ام
و اين كلمه را نشينده ام كه
حقيقت كولي در كجاست
سالار نگاهش را به آب دوخت و زمزمه كرد:
-با اينكه شما هرگز بين اين قبايل نبودين ، اما انگار لحظه به لحظه با انها زندگي كردين ...
بعد خم شد و روي دو پا نشست و وضو گرفت . وقتي بلند شد گقت :
-وقت نمازه .
صداي اذان از مسجد شنيده مي شد. سالار گفت :
-خيلي وقته صداي اذان را اين طور رسا نشنيده بودم .
-اين جا كوچيكه .
وقتي با سالار وارد خانه شديم . برايش سجاده پهن كردم و گفتم :
-اين مال بابا فريده
سالار مشغول نماز شد و من به خانه ي يار محمد رفتم . گل بهار مشغول آشپزي بود و بوي ماهي تازه تمام فضا را پر كرده بود. گلبهار پرسيد:
-پس مهمونت كو دختر ؟
-رفته نماز ، آقا سالار فضيلت نماز اول وقت رو هيچ وقت از دست نمي ده !
گل بهار سرش را با سادگي تكان دادو گفت :
-خوش به سعادتش چهره اش كه نوراني و محجوبه، خدا حفظش كنه !
مدتي بعد وقتي به خانه بازگشتم سالار نماز را تمام كرده و كنار ديوار تكيه داده بود . كنارش نشستم و گفتم :
-قبول باشه .
صداي سالار در سكوت سنگين خانه موج برداشت :
-قبول حق باشه .
سالار در سكوت به من خيره شد . نگاهم را به فرش دوختم مي خواستم حرفي بزنم اما خجالت مي كشيدم و صداي سالار مثل يك حس شيرين و نرم به جانم نشست :
-بگين گوش مي كنم ؟
سر بلند كردم و با كمي شرم گفتم :
-راستش پسر عمه روم نمي شه بگم ، يار محمد يعني مي دمنيد گليبا آقاي سليمي عقد كردن ...اون آقا خيلي عجله داره كه عروسي كنن اما...يارمحمد دستش خاليه ، مي دونم نبايد بگم اما اينا اون قدر به من خوبي كردن كه من دلم مي خواد يه جوري خوشحال بشن ...مي شه شما كمك كنين ...عمه مي گفت شما به همه كمك مي كنيد.
سالار اجازه نداد حرفم را تمام كنم گفت :
-حتما...اين جا بانك داره ؟
خنديدم و گفتم :
-داره يك بانك ...ممنون پسر عمه ...حتما گلي خيلي خوشحال مي شه ...
سالار دست دراز كرد و دستم را گرفت ، از كف دستانش آتش برمي خاست. گفت :
-براي خودتون چيزي نمي خواييد؟
-نه فقط ...
سالار نگاه كرد. گفتم :
-شما هميشه و همه وقت سلامت باشين .
لبخند زد و مرا به سمت خود كشيد و گفت :
-اگه هر چيزي خواستين بگين ، مي دونيد من يك مرد ميليونر هستم و براي شما همه چيز فراهم مي كنم .
-من احتياج به چيزي ندارم وقتي با شما باشم .
سالار مرا در آغوش گرم خود فشرد و سرم را نوازش كرد. گفتم :
-گل بهار منتظره براي شما يك شام خوشمزه درست كرده .
تازه شام را تمام كرده بوديم و گل بهار چاي گذاشته بود. يار محمد و علي كنار سالار نشسته بودند و راجع به زمين ها و قيمت زمين هاي كشاورزي با سالار حرف مي زدند. سالار پر حوصله و ساكت گوش مي داد. وقتي صحبتهايش تمام شد رو به ن گفت :
-سالومه بابا فردا بايد دستت رو باز كني ، يادت كه نرفته ؟
-نه يادمه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#86
Posted: 22 Apr 2012 07:34
يارمحمد سرش را تكان داد و گفت :
-بازم خدا رو شكر ...دو جاي دستش شكسته بود. وقتي اومد خونه انگار يه سالومه ديگه بود، سر تا پا كبود و زخمي ... با اين دست وبال گردن ...راستي آقا سالار يه آقايي چند روزه پيش اومده بود دنبال شما...
سالار سر بلند كرد و به من نگاه كرد ، در نگاهش هيچ چيز نمي شد خواند. نگاه از او گرفتم سالار آهسته پرسيد:
-چه كسي بود ، شما اونو مي شناختيد؟
-نه از طرف عمه فخري آمده بود.
-پس چرا به من نگفتين ؟
لحن سالار آنقدر محكم و پر جذبه بود كه همه سكوت كردند. جرات اينكه حرفي بزنم را نداشتم . صداي گل بهار همه چيز را عوض كرد:
-چاي سرد شد آقا سالار .
سالار تشكر كرد ، چايش را خورد و از جا بلند شد وقت بيرون رفتن از خانهي يار محمد همراهش رفتم تا رختخواب را برايش آماده كنم . كنار در خروجي سالار چك نوشته شده اي را به مبلغ بالايي به من داد و گفت :
-اينو بدين به يار محمد يا گلي خانم .
-دست شما درد نكنه ...
نگاهم روي رقم هاي چك ثابت ماند. با حيرت گفتم :
-پنج ميليون تومن ، اين خيلي زياده پسر عمه ...
به سمت خانه رفت ، گلي را صدا زدم و چك را به او دادم . گلي از خوشحالي اشك ريخت و بلند طوري كه سالار بشنود گفت :
-دست شما درد نكنه ، اميدوارم هدا به شما عوض بدهد.
سالار حرفي نزد و وارد خانه شد . يار محمد و علي و گل بهار با ناباوريبه رقم چك نگاه مي كردند. يارمحمد گفت :
-پسشون بده سالومه من كه ندارم ...
-اين حرفا چيه عموجان ؟ آقا سالار اون قدر داه كه اينا توش گمه ، يه مقدار جهيزيه واسه ي گلي يه مقداري واسه ي علي آقا ، براش دعا كنيد.
به سمت خانه دويدم و گفتم :
-برمي گردم گلي .
وقتي به خانه ي يار محمد رفتم همه در خواب بودند و تنها گلي منتظرم بود. با ديدنم لبخند مرموزي زد و گفت :
-پس چرا لپات گلي شدن و اين همه مي لرزي ؟
-بدجنس .
گلي خنديد و سرش را زير پتو كردو گفت :
-خيلي خوشحالم سالي ...آقا سالار واقعا همون طوره كه تو مي گفتي .
صبح وقتي براي سالار صبحانه اماده كردم و سفره پهن كردم ، هنوز داخل حياط كوچك بود . وقتي سفره را ديد گفت :
-دست شما درد نكنه ، چرا زحمت كشيدين ؟
-قابلي نداره ببخشيد وسيله پذيرايي كمه آخه من چند روزه اومدم خونه ي خودمون .
سالار مشغول خوردن صبحانه شد.وقتي تمام شد به حمام رفت و لباستازه پوشيد ، شلوار خاكستري با يك پيراهن نيلي خوش دوخت . وقتي روي صندلي چوبي و تك كه مال پدرم بود نشست گفتم :
-پسر عمه اين چند وقته كجا رفته بودين ؟
حرفي نزد و در سكوت تماشايم كرد.گفتم :
-وقتي اون آقا گفت شما رفتين دلم هزار راه رفت ...
محكم گفت :
-از اين به بعد دلم نمي خواد هيچ چيز رو از من پنهون كني حتي كوچكترين مسئله .
-چشم ! باور كنيد نمي خواستم ناراحت بشين و گرنه ..
سرم را در بغل فشرد و گفت :
-مي دونم .
در مشت او كاغذي بود . به سمت من گرفت و گفت :
-اينو ميلاد به من داد...
كاغذ را نگاه كردم . صداي بم و گيراي سالار تارهاي دلم را لرزاند
-دهانت را مي بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم .
خنديدم و نگاهش كردم . سالار حتي يكبار هم كلمه ي دوست داشتن را به من نگفت اما او با لمس كردن علاقه ي زيادش را به من ثابت كردهبود.
وقتي مقابلش روي زمين نشستم . گفتم :
-پدرم هميشه مي گفت خدا انشان را خلق كرد خيلي خوبه ، دنيا را خلق كرداين خيلي خوبه ، اما نمي فهمم چرا عواطف را خلق كرد.
به شالار نگاه كردم و پرسيدم:
-نظر شما هم همينه ؟
كمي مكث كردو بعد دستانش را در هم قلاب كرد و روي ميز گذاشت . قاب عكس پدرو مادرم نگاه او را به شمت خود كشاند و گفت :
-اين سومي از همه خوبتره ! حالا آماده بشين بريم دستتون رو باز كنيم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#87
Posted: 22 Apr 2012 07:35
قسمت آخر
*****
يك ساعت پيش گلي رفت و عروسي تمام شد. آسمان غرق نورو شادي بود اما دل من پر از غم بود. سلار هنوز نيامده بود. با غصه به كوچه خيره شدم و روي سكوي سيماني خانه نشستم چرا سالار نمي آمد؟
صداي پاي گل بهار را شنيدم :
-سالي جان هنوز نشستي ؟
-بله اين جام شما برو بخواب خسته شدي ، جاي گلي خالي نباشه .
گل بهار رفت و من بازهم تنها نشستم . شايد ساعتي از نيمه شب گذشته بود كه صداي پارس سگ ها سكوت را شكست . آرام آرام به سمت جاده رفتم هيچ كس در كوچه ي خلوت ديده نمي شد. سايه ي درختان وحشت ايجاد مي كرد . سر جاده ايستادم و به جاده خيره شدم . مدتي ايستادم اما ترس همه ي وجودم را پر كرد. داشتم بر مي گشتم اماهنوز اميدوار بودم كه سالار بيايد . شب را كنار گل بهار صبح كردم...
صبح خيلي زود با خواب بدي كه ديده بودم از جا پرديم . تمام تنم درد مي كردو براي فرار از هر فكري از خانه خارج شدم . گل بهار براي گرفتن نان تازه مي رفت كه با ديدنم گفت :
-چقدر چشمات سرخ شده من كه نخوابيدي من گفتم زود بخواب ؟
-نه ...خوبم ...
وقتي كه گل بهار رفت به سمت قبرستان رفتم . از سالار براي بار اول دلخور بودم .
كنار خاك شرد آن دو عزيز نشستم . قبرستان خالي و ترس آور بود. هيچ كس نبود. سرم را به درخت تكيه دادم و زير لب با خودم حرف مي زدم .
-سالومه
خواب بودم ،به سختي چشم باز كردم و تصوير زيباي سالار به همانقد افراشته مقابلم بود. ايستادم و نگاهش كردم . سلار سرد و اخم آلود عقب ايستادو گفت :
-سلام
-سلام
حرفي براي گفتن نداشتم . سالار گفت :
-آمدم شما رو با خودم ببرم ...
سكوت كردم و او پرسيد:
-به چي فكر مي كنيد؟
حرفي نداشتم و سالار عصبي دست بين موهايش كشيد و گفت :
-مي دونم ...اما ...
-تمام ديشب ، نه از صبح ديروز تا صبح امروز كنار در منتظر شما بودم .
حالا سالار مستقيم در چشمانم نگاه مي كرد. اگر چه از او ناراحت بودم اما نگاه سالار مثل يك جويبار سرد و روان مرا آرام مي كرد. صداي دلنشين او در سكوت گورستان در حضور پدرو مادرم طنين انداخت :
-با من برمي گردي ؟
حرفي نزدم اخم مثل يك ابر در چهره ي او پنجه انداخت . چقدر از ديدن اخم او لذت بردم . گفت :
-من سعي مي كنم كه ...رفتارم رو بهتر كنم ...شايد شما من و...
-من بدون شما چطور مي تونم زندگي كنم حتي اگه بداخلاق ترين و اخمو ترين انسان باشيد؟
لبخند روي لبس جا گرفت و گفت :
-شما همون زني هستيد كه من مي خوام من با يك دينا آرزو اومدم تا دركنار شما باشم . مطمئن باشيد ديگه هيچ كس به شما بي احترامي نمي كنه و ديگه هرگز تنهاتون نمي گذارم حتي سفرهاي كوتاه كاري!من ...
نگاهش را به انتهاي جاده دوخت و گفت :
-با من بيا.
-پسر عمه
لبخند روي لبش هنوز نشسته بود. گفت :
-روزهايي كه شما كنارم نيستين خيلي سخته . من ...
ادامه نداد. دلم مي خواست بگويد من عاشقم اما نگفت . صداي او افكارم را قطه كرد:
-يك نفر با من اومده .
با حيرت به پشت سرش خيره شدم . خدايا آيا اين عمه فخري بود كه باگام هاي لرزامن به من و سالار نزديك مي شد. نمي توانستم حركت كنم . وقتي جلو آمد نگاهش كردم :
-سلام عمه جون ...خوش اومدين ...اين جا خاك پدرو مادرمه ببينين ؟
عمه فخري فقط نگاهم مي كرد مدتي طول كشيد تا گفت :
-سلام
عمه روي پاهايش نشست و به خاك و سنگ سياه قبر خيره شد. يك سكوت تلخ و گزنده تمام تمام فضا را پر كرده بود و يك بغض خسته و سنگين اين سكوت تلخ را شكست ، يك بغض كهنه و قديمي كه پر از نفرت و كينه بود و حالا شكست . صداي بلند عمه در فضاي خالي دل هركسي را مي لرزاند. انعكاس صداي گريه عمه در سكوت قبرستان پيچيد و شايد نفرت ها و كينه ها و بغض ها قطره قطره از دل عمه بيرون آمد. سالار هنوز به مادرش چشم دوخته بود. ميدانستم براي عمه و اطرافيان آنقدر با ارزش بود كه كسي ناراحتيش را نمي توانست تحمل كند. عمه آنقدر گريه كرد تا آرام شد. وقتي سر بيلند كرد و نگاهم كرد، خجالت كشيدم و سرم را پائين انداختم . اما صداي عمه گوشم را پر كرد:
-فريد شايد وقت مناسبي نيومدم بهت سر بزنم اما ... حالا امدم تا دخترت رو ببرم تا عروسم باشه ، عروس سالار رو مي دونم كه تو چقدرسالارو دوست داشتي و همين طوري دخترت رو .
عمه ايستاد و نگاهش را به من دوخت . گفتم :
-عمه جون .
با همان لحن پر اقتدار گفت :
-وقتي سالار چيزي رو انتخاب كنه حتما بهترين چيزه و شكي در آن نيست سالارو انتخاب كرده و تو براي من عزيز هستي .
-ممنون عمه جون مي دونم كه لياقت آقا سالار بهتر از ايناس اما من تمام سعي خودم رو مي كنم تا پسر عمه از من راضي باشه من...
عمه نگذاشت ادامه دهم گفت :
-همه چيز آماده س و ما بايد هر چه زودتر حركت كنيم .
به سمت در خروجي رفت و من رفتنش را تماشا كردم . تا صداي سالار در فضاي قبرستان طنين انداخت :
-شما قصد نداريد حركت كنيد؟
نگاهش كردم و نگاه سالار نوازشم كرد؛ نوازشي شيرين و لطيف كه همه ي وجودم را لرزاند. گفتم :
-من قصد دارم تا ابد كنار شما باشم .
خنديد و سرش را عقب بردو گفت :
-پس عجله كنيد تا فرودگاه راه طولانيه ...
-عمه جون چطور ...
نگاهش را به عمه دوخت و گفت :
-مادر خوشيختي منو مي خواد و خوشبختي من با شما تكميل خواهد شد.
-دوستتون دارم .
نه نگاه كرد نه حرفي زد ، فقط بلند گام برداشت و جلو رفت به خاك سرد پدر و ماردم نگاه كردم و لبخند زدم .
بند بند وجودم تشنه ي سالار بود. دويدم تا به او برسم كه محكم به ديوار خروجي قبرستان خوردم . عمه فخري بلند گفت :
-سالارجان نمي دونم چطور مي خواي با اين دختر بچه ي بازگوش زندگي كني ؟
سالار خنديد و نگاهم كرد. صدايش را شنيدم :
-مادر من به اين دختر بچه احتياج دارم تا كمك كنه زندگي من از اين حالت در بياد، اين دختر يكپارچه عشق و شوره
سالار به من خيره شد و عمه نگاهم كرد. خاك هاي تنم را با دست تكاندم و گفتم :
-پام گير كرد به شنگ ببخشين !
گفت :
-شما منو ياد بچه هاي شيطون و بازگوش مي ندازين !
لبخند زدم و جلو رفتم خواستم دستش را بگيرم كه خود را عقب كشيد و آهسته گفت :
-شما نمي دونيد كه ما نامحرم هستيم و عجله ي من براي اينه كه ديگهطاقت ندارم سالومه !
خنديدم و به چشمان زيباي سالار خيره شدم . نگاهم به او بود كه با كمي اخم و يك دنيا جذبه مرا تماشا مي كرد. هم گام با عمه جلو رفتندو من كه تمام حواسم به او بود ، باز محكم به با صورت به زمين خوردم و درد تمام صورتم را پر كرد. وقتي سرم را از روي خاك ها بلند كردم هر دو برگشته بودند و با حيرت مرا نگاه مي كردند. از اينكه مقابلعمه و سالار اين همه دست و پا چلفتي نشان دهم بيزار بودم.
به سرعت بلند شدم تا خاك ها را از خودم بتكانم كه صداي عمه گوشمرا پر كرد:
-سالار جان عزيزم چطور مي خواي زندگيت رو با اين شيط.ن حرابكار آغاز كني ؟
لبخند به زيباترين شكل ممكن چهره ي سالار را زينت دادو چشمانش درخشيد . صدايش آواي خوش زندگي بود كه در گوشم پيچيد:
-مادر من به اين بچه ي بازيگوش كه البته ظاهرا اين طوره احتياج دارم ومي دونم كه زندگي منو از اين همه يكنواختي در خواهد اوردو من دلم مي خواد كه اين دختر با همه ي روحيه شاد و دل پاكش براي هميشه كنار من باشه .
عمه خنديد و از ما دور شد. سالار نزديك آمد و محكم گفت :
-طوريتون شند ؟حداقل تا خانه مراقب باشيد.
خنيديدم و نگاه بي خيالم را به قامت زيباي او دوختم و گفتم :
-وقتي شما هستين من هيچ وقت طوريم نميشه .
سالار در سكوت فقط نگاهم كرد. نگاهش در آن لحظه نرم بود و پر از حرف كه من مي فهميدم . نگاه سالار مثل آبي زلال و خنك روي آتش دلم ريخته مي شد و من را آرام مي كردو لبخند زدم اما سالار هنوز هم مرا تماشا مي كرد. شايد به ظاهر در نظر ديگران من و سالار بهم نمي آمديم اما هم من و هم سالار مي دانستيم و مطمدن بوديم كه شايد تنها زوجي كه بهم مي آمدند ما بوديم . من مي دانستم كه زير اينچهره ي اخم آلود و سرد و پر جذبه چه دل مهرباني نهفته است و اين را نيز مي دانستم كه سالار با تمامي وجودمرا مي خواهدو عشق او يك عشق پاك است و جاودانه و تنها من بودم كه از پشت حرير نگاه سالار ، نگاهي كه به ظاهر سرد بود ، نازك ترين و دل انگيزترين نوازش را مي ديدم . سالار يك پارچه آتش و گرما بود و من و سالار اينرا مي دانستيم . دلم مي خواست در آن لحظه او را در آغوش داشتم ؛ اما سالار هنوز منتظر و اخم آلود مرا نگاه مي كرد. صدايش ترنم شيريني بود كه گوشم را نوازش داد:
-عجله كنيد بايد زودتر بريم و بقيه كارها رو انجام بديم .
-پسر عمه شما پشيمونيد؟
لحظه اي مكث كردو بعد لبخند زد. وقتي كنارش رسيدم به مقابلش خيره شد و گام برداشت ، من وقتي در كنار او قدم مي زدم احساس كردم بابا فريد و مهربان كنار در خروجي ايستاده اند و با يك لبخند ما را تمشا مي كنند. گفتم :
-پسر عمه احساس مي كنم بابا فريد و مامان مهربون دارن ما رو تماشا مي كنن .
همان طور كه مي رفت گفت :
-حتما همين طوره !لطفا عجله كنيد چون من ديگه طاقت ندارم .
سالار دور شد و من با حيرت او را تماشا كردم . كنار عمه ايستاد ،عمه لبخند بر لب سالار را نگاه مي كرد و چيزي به او مي گفت. دامنم را بالاگرفتم و يك نفس تا كنار آن دو دويدم . وقتي ايستادم ،نگاه سالار سرشار از محبت و نوازشي نرم به من خيره بودو مخمل نگاهش ملايمو نرم تمام وجود مرا در بر گرفت.!
پــــــــــــــايــــــــــــان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن