ارسالها: 1626
#11
Posted: 23 Apr 2012 06:42
به محض اینکه وارد باغ شدند سوز عجیبی به صورتشان خورد.مادر احساس کرد هوا سردتر از چیزی است که فکر میکرد.یقه پالتوی خود را بالا کشید و به دستهایش ها کرد.ولی به تدریج بدنشان با سرما عادت میکرد به طوری که وقتی در کوچه ها راه میرفتند هوا خنکی دلپذیری داشت.
مادر به ایلیا نگاه کرد تا از سرحالی او اطمینان یابد.احساس کرد رنگ و روی او پریده و قدری چانه اش میلرزد.با ترس و لرز شال را به او نشان داد ولی ایلیا با حرکت شدید سر مخالفت خود را اعلان نمود.
ایلیا یادی از سفر ماه قبل کرد و گفت:کاش میشد بریم یه جای گرم دیگه.تو این سرما قشلاق میچسبه.
-آره منم بدم نمیاد وقتی سرمای اینجا شروع میشه دیگه با سرعت میتازه مثلا ممکنه تا 15 روز دیگه همه جا رو برف سفید بپوشونه.اون وقته که سرما مغز استخونارو هم میسوزونه.
در سکوت پیش میرفتند و زیباییهای زمین و اسمان را از زیر نظر میگذراندند.مادر متوجه کالسکه ای شد که کنار دیوار زیر چراغ برق قرارداشت.کالسکه ای کهنه و بی مصرف است که بیرون از خانه گذاشته اند.وقتی به آن نزدیک شدند مادر متوجه شد که کالسکه بسیار نو و قیمتی است.دلش ریخت نکند ... نه توی این سرما کدام بی رحم ... نه ... غیرممکنه کم کم ایلیا هم متوجه کالسکه شد.
مادر بی اختیار به سمت ان رفت.پتویی به رنگ سفید و آبی آسمانی روی چیزی را پوشانده بود.مادر دست برد که پتو را کنار بزند دستش در هوا ماند.ایلیا نزدیک شد و با دقت به کالسکه سرمه ای رنگ و محتوایش نگاه کرد.دستش را از جیب بیرون آورد و پتو را آرام کنار زد.صورت زیبای کودکی در خواب نمایان شد.کودک را با لباسها و کلاه گرمی پوشانده بودند.ساکی در پایین پای او گذاشته بودند.مادر ساک را با احتیاط باز کرد.پر از وسایل اولیه کودک بود و یک نامه که در پاکتی آبی قرار داشت.ایلیا نامه را برداشت و با عجله خواند:
خانم یا آقای مهربانی که حاضرید این کودک را با احساس قلبی قبول کنید.در صورت ترحم و یا هر انگیزه دیگر لطفا او را بحال خود بگذارید و بروید.مطمئن باشید که او آسیب نخواهد دید.
اگر تمایل به نگهداری او داشتید و او را برداشتید منتظر ارتباطات بعدی ما باشید.
با سپاس از انسان دوستی و محبت شما
ایلیا به مادر نگاهی انداخت و منتظر ماند.مادر دست کوچک کودک را نوازش کرد و گفت:عجب بختی داری تو کوچولو!از همین اول کار سرگردونیت شروع شده ما که به درد خودمون اسیریم وگرنه...
اشک چشمهای مادر را پر کرد و با خود گفت تا میای با درد خودت بسازی یه درد دیگه سر بلند میکنه.
ایلیا براه افتاد.مادر با پاهایی سنگین و بی میل رفتن به دنبال او حرکت کرد.هنوز چند قدمی نرفته بودند که ایلیا به سرعت برگشت بطرف کالسکه.مادر بدون هیچ تاملی با سبکترین پاها بدنبال او دوید.ایلیا دسته کالسکه را گرفت و با اطمینان بطرف جلو حرکت داد.مادر شال گردن را روی کودک پهن کرد و در کنار ایلیا قدم برداشت.ایلیا بقدری سریع میرفت که مادر تقریبا میدوید.انگار میترسیدند پشیمان شوند.
وقتی به باغ رسیدند صدایی نمی آمد.مش ممد خوابیده بود.آنها بی صدا وارد شدند و طول باغ را پیمودند.کالسکه را دو نفری از پله ها بالا بردند و وارد ساختمان شدند.کودک را به اتاق پشتی بردند که نورش از بیرون دیده نمیشد.بقیه چراغها را خاموش کردند.دختری روی بالکن همسایه آنها را دیده و از تعجب به خود میلرزید.
چیزی زیرپتو حرکت میکرد.مادر پتو را کنار زد.کودک دست و پایش را کش و قوس داد.سایبان کالسکه را خواباند.صورت کودک کاملا مشخص شد.دو ماهه بنظر میرسید.سرحال و خوش اب و رنگ بود.لباسهای زیبایی به تن داشت.چشمهایش را باز کرد و با اخم شیرینی به چراغ نگاه کرد.لبهایش را بی دلیل باز و بسته میکرد.گاهی لبهایش را غنچه میکرد و گاهی زبانش را طوری حرکت میداد که انگار دارد چیزی را میمکد ایلیا داخل کیف را گشت و یک قوطی شیر خشک و یک شیشه شیر زیبا در آن یافت.مادر دوید به سمت اشپزخانه و گفت:میرم اب جوش بیارم.بعد از چند لحظه با فلاسک چای برگشت.
ایلیا شیشه شیر و جعبه شیر خشک را به مادر داد و خم شد تا کودک را از کالسکه بردارد.کودک شروع به گریه کرد.ایلیا گفت:معلوم شد دختری که گریه میکنی.البته گاهی پسرا هم گریه میکنن.ولی نه از اول کار.خلاصه اگه بخوای گریه کنی کلامون میره تو هم.فکر نکن که فقط تو کلاه داری ها منم یه کلاه دارم که هیچوقت سرم نکردم.میدونی البته فقط به تو میگم من کلاه سرم نمیره و این یه رازه بین ما.میدونم اگه دختر باشی این رازو نگه نمیداری...
کودک که ساکت شده بود و به دقت به حرفهای ایلیا گوش میداد لبخند زد.ایلیا گفت:شیطون معلوم میشه که پسری که به کارای دخترا میخندی.مادر شیر را اورد و کودک را در آغوش گرفت و پستانک را در دهان او گذاشت.
کودک با اشتها شیر میخورد.به صورت مادر با اخم و جدیت خیره شده بود.انگار داشت او را شناسایی میکرد.بالاخره شیر تمام شد.مادر کودک را روی یک دست برگرداند و با دست دیگر با ضربه هایی آرام به پشت او زد تا هوایی را که همراه شیر خورده است خارج کند.مادر یاد کودکیهای ایلیا افتاد.او خیلی ناآرام بود و بعد از خوردن شیر از دل درد گریه میکرد.ایلیا تا شش ماهگی همینطور ناارام بود تا اینکه کم کم خوب شد.
مادر کودک را برگرداند چهره شیرین و ارام به دلش نشست.احساس محبت عجیبی به اوداشت.ایلیا هم با اشتیاق و مهربانی به کودک نگاه میکرد.
-مادر به قول نویسنده نامه ما با قلبمون برش داشتیم ولی چه جوری با عقلمون بزرگش کنیم؟
مادر با خنده گفت:من هنوز تو کار قلبم عقلم قد نمیده.یه لحظه احساس کردم شاید این همون معجزه ای باشه که منتظرشیم یه بچه با همه دردسرهایش یه نعمته.
کودک دوباره به خواب رفت.مادر آرام از ایلیا پرسید:تو چی احساس کردی که برگشتی؟
-من احساس نکردم من فکر کردم و برگشتم.
-چه فکری؟
-فکر کردم این کودک میتونه جانشین من بشه.
-بنا بود دیگه از این حرفا نزنیم.ما به مش ممد قول دادیم.
-آره قول دادیم مرثیه نخوندیم.حق داریم که جانشین تعیین کنیم.
ایلیا رفت طرف کالکسه در حالیکه توی کالسکه و ساک وسایل کودک را وارسی میکرد گفت:ببینم این کوچولو دیگه چی داره.دو بسته پوشک یک شربت گرایپ میچر یک بسته کلینکس پتو را برداشت و زیر تشک را هم وارسی کرد.یک پاکت دیگر زیر تشک جا گذاشته شده بود.ایلیا آن را هم با عجله باز کرد.حاوی یک نامه و یک عدد ایران چک به مبلغ صدهزار تومان بود.نامه را باز کرد و خواند:
خیر عزیز از اینکه قلبی مهربان و شریف دارید به شما تبریک میگویم امیدوارم پرورش این کودک برای شما دشوار نباشد.با شما در تماس خواهیم بود.
با سپاس قلبی از قلب پر مهر شما
صدای زنگ تلفن بود که مادر را از جا پراند به ساعت دیواری نگاه کرد ساعت 12 شب بود چه کسی میتوانست باشد؟ایلیا بطرف تلفن رفت گوشی را برداشت.نگین بود.با صدایی ارام و شرمگین صحبت میکرد:ببخشید ایلیا میدونم خیلی دیروقته ولی خوابم نمیبره نگرانم.
-چرا نگین جان مگه چی شده؟
-وقتی داخل ساختمان شدید من توی بالکن بودم.کالسکه رو دیدم اصلا سر در نمی ارم ایلیا.
-راستش این یه بچه سرراهیه.ترسیدیم سرما بخوره یا مورد حمله حیوونا قرار بگیره.فعلا آوردیمش خونه.نگران نباش بچه نازیه.
-چند وقتشه؟
-دو ماهه بنظر میرسه.
-دختره یا پسر؟
-هنوز نمیدونیم فعلا بهش شیر دادیم هنوز جاشو عوض نکردیم.
-بعدش میخواین چیکار کنین؟
-هنوز نمیدونیم فردا موضوع رو به مشورت میذاریم.فعلا برو بخواب خیالت راحت باشه جای نگرانی نیست.
-بازم معذرت میخوام که بی موقع زنگ زدم.
-حق داشتی عزیزم منم بودم همینکارو میکردم.
-چقدر دلم میخواد اونجا باشم.
-منم خوشحال میشم بیای.
-ولی میترسم بابا یا محترم خانم بیدار شن و نگران من بشن.
-آره درسته پس برو بخواب چیزی به صبح نمونده ساعت 8 میبینمت.
-8 ساعت زیاد نیست؟
-چرا ولی چیکار میشه کرد؟
-هیچی تا وقتی این ملاحظه های بیخودی باشن هیچی!
ایلیا نکته حرف او را گرفت و گفت:بالاخره یا باید تو بیای اینجا یا من بیام اونجا کدومش؟
نگین خندید و گفت:خودت میدونی که هیچکدوم نمیشه.
-حالا دیدی کیه که ملاحظه های بیخودی میکنه.
-اره تسلیم!بهر حال امیدوارم بچه بذاره بخوابی.
-منکه میرم اتاق خودم.طفلک مادره که باید بیدار بمونه.ولی بچه خوبیه اهل قیل و قال نیست.
-خب تا صبح شب بخیر.
-شب بخیر تا صبح...
ایلیا خواست بگوید میبوسمت ولی نتوانست.
23
ساعت دیواری 9 صبح را اعلان کرد.اعضای هیئت مشاوره دور میز صبحانه نشسته بودند.جمعه خوبی بود.آفتاب دلچسب روی میز صبحانه را هم گرفته بود.همه خوشحال بودند اما چیزی بر ذهنشان سنگینی میکرد.پای آینده یک کودک در میان بود.نه احساس و نه عقل هیچ یک حق غلبه بر نوع تصمیم را نداشتند.موضوع باید از همه جهت مورد بررسی قرار میگرفت و به همه پی آمدهای آن نیز توجه میشد.اضطراب مادر از همه بیشتر بود به هر حال مسئولیت اصلی متوجه او میشد.آیا بعد از ایلیا جان خسته او میتوانست حق مطلب را در مورد این کودک ادا کند؟ایا بعد از ایلیا نگین هم کنار او میماند؟
مش ممد که از حضور معصومیت یک کودک در جمع این خانواده جدید هیجان زده شده بود خوشحال تر از بقیه بنظر میرسید ولی وقتی به این می اندیشید که تا پایان عمر شاید زمان زیادی باقی نمانده باشد حق کمی برای خود قائل بود.میدانست که بار اصلی این تصمیم بر شانه های خانومی خواهد بود و تردید داشت از اینکه او پس از ایلیا بتواند به این مسئولیت بزرگ متعهد بماند.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#12
Posted: 23 Apr 2012 06:42
پرنیان خود را بیش از بقیه در حاشیه میدید و میدانست که هیچ نقشی در پرورش کودک به او واگذار نخواهد شد ولی در دل بر این پیمان بود که مخارج کودک را حتی الامکان به عهده بگیرد تا خیال مادر از این بابت کاملا آسوده باشد.
نگین میدانست جز کمک به پرستاری او کاردیگری از دستش بر نمی آید بنابراین او هم حق کمی در تصمیم گیری برای خود قائل بود.گرچه چیزی ته دلش را می آزرد و ان اینکه شاید حضور این کودک در خانه توجه ایلیا را به او کم میکرد و از طرفی گرفتاریهای کودک مانع رسیدگی کامل به ایلیا و سفرهای اینده خانواده میگردید.
ایلیا به این کودک فقط به چشم جانشین نگاه میکرد وگرنه خوب میدانست که شرایط موجود آمادگی لازم برای پذیرش کودک را ندارد و بر دشواریهای موجود خواهد افزود.
و اما نفر آخر پسر کوچکی بود که در حال حاضر هیچگونه قدرت تصمیم گیری برای ماندن و یا نماندن نداشت.همه حق داشتند او را بخواهند یا نخواهند ولی او محکوم به پذیرفتن بود.به دلایلی هنوز ناشناخته او را سر راه گذاشتند به دلایلی دیگر کسانی او را برداشتند و حالا بر آن بودند که با او چه کنند.پس باید این تصمیم منجر به رشد کامل و خوشبختی کودک میشد.
بالاخره پس از شور و مشورتهای طولانی مادر گفت:رای بگیریم.
مش ممد بلافاصله اعتراض کرد و گفت:این عادلانه نیست.حق ما در انتخاب مساوری نیست بنابراین رای گرفتن در این مورد عادلانه نیست ایلیا با اطمینان گفت:اون جانشین بلافصل منه و من نظرم ثابته.مادر گفت:منم تصمیم خودمو گرفتم نه بعنوان جانشین ایلیا بلکه بخاطر اینکه نمیتونم این بچه معصوم رو به دست سرنوشت ناشناخته ای بسپرم هر جور باشه بزرگش میکنم.
مش ممد با صدای بلند گفت:پس تصویب شد اون میمونه و ما همگی به خانمی و ایلیا کمک میکنیم والسلام!
همگی دست زدند و با شادی کودک را دست به دست کرده و پیشانی او را بوسیدند نگین بود که با صدای بلند گفت:به خانواده جدید ما خوش آمدی کوچولو.مادر در حالیکه چشمهایش سرخ شده بود گفت:میدونم که برای ما برکت می آری.شاید مادر در دل هنوز لطف نکرده منتظر پاداش خدا بود.شاید با خدایش عهد کرده بود:مادری کودک از من شفای ایلیا از تو.
آیا روزی دیگر ایلیا در بین انها نبود مادر از تصمیم خود پشیمان نمیگشت و یا ایا از خدا طلبکار و یا دلگیر نمیشد؟جای هیچ قضاوتی نبود.آدمی تا در صحنه برخورد با مسئله قرار نگیرد قابل پیش بینی نیست.
24
29 آذر ماه وقت دکتر ایلیا بود.همه تلویحا ترجیح میدادند که ایلیا و نگین با هم بروند.هر کس برای نرفتن بهانه ای داشت.نگین راننده ماهری بود.از 18 سالگی با پیچ و خم این جاده آشنا شده و آن را مثل کف دستش میشناخت.ایلیا هم تمایل زیادی داشت ساعاتی را با نگین تنها باشد و انچه را که تاکنون نگفته و شاید بعدها هم فرصتی نباشد با او در میان بگذارد.احساس میکرد اوقاتی که میتواند صمیمی تر از این بگذرد چرا نگذرد؟
نگین با دقت و مهارت تمام مسیر جاده را میپیمود.هیچ حادثه ای حق نداشت این روزهای شیرین را خراب کند و جمع گرم آنها را به سرمای دیگری تبعید نماید.هنوز برگهای مختصری بر تنه درختان دره رنگهای پاییزی را در خود گرفته و مصرانه در برابر سوز زمستان ایستادگی میکردند.تنه قطور درختان سالهای دور چنان اسوده خاطر به چشم می آمدند که انگار هیچ هراسی از ریختن آن چند برگ پریده و لرزان نداشته و سوز سرما و پهنه گسترده برفی را که در راه بود به هیچ میگرفتند.آنها طبیعت خود را باورداشتند که به رغم زمستانهای کمرشکن منطقه درختان همچنان قطورتر و پر شاخ و برگ تر میشدند.اما همین درختان که در برابر یورش سپید زمستان احساس غرور میکردند در مقابل استواری کوهها فروتنانه تسلیم میشدند و میدانستند که حکایت میان کوه و درخت حکایت دوران و قرن است.گاه عمر یک دوره زمین شناسی به میلیونها سال میکشد که در برابر عمر حداکثر چند قرنه یک درخت تنومند و کهن رقمی نجومی بنظر میرسد.
کوهستان البرز این پیر صدها هزار ساله نیز در برابر دست و اندیشه ادمی به عرض یک جاده متواضعانه کنار رفته بود تا راهی هدیه کند به مردمانی که از انبوهی شهری دودآلود به صلابت مهربانی جان کوهستان پناه میبرند تا نفسی تازه کرده و مجالی بیابند برای اندیشیدن به نفس زندگی.
ایلیا که دوست نداشت تمام راه به سکوت بگذرد آغاز کلام را به دست گرفت:به چی فکر میکنی نگین؟
-به گرمای این کوهستان سرد و به زیبایی این همه زیبایی از دست رفته.به رفتن تمام گلها و سبزه ها و برهنه شدن تمام درختا.
-آره برهنگی هم زیبایی خاص خودشو داره شاید پوشیدگی رو به این دلیل دوست داریم که زیباییهای محبوب ما رو حفظ میکنه.انگار زیباییها زیر پوشش زیبا میشن برگها ریختن ولی درخت هنوز زیباست چمنها رفتن اما زمین هنوز زیباست ایلیا میره و دنیا هنوز زیباست.
نگین برای اینکه مسیر فکر ایلیا رو منحرف کند بحث رو عوض کرد و گفت:میدونی تو این مدت کوتاهی که با تو آشنا شدم و سالها زندگی کردم در مورد دو موضوع بیشتر از همیشه فکر میکنم.عشق و مرگ.
-منتظر بودم بگی عشق و زندگی.
-نه زندگی رو تا حدودی میشناسم و فکر میکنم زندگی همینه که داره میگذره و برای من خیلی شیرین و فراموش نشدنیه.
-درسته منم هیچوقت مثل این مدت زندگی نکردم.ولی راستشو بخوای هنوز از مرگ میترسم بعد از آشنایی با تو ترسم از مرگ بیشتر شده گاهی فکر میکنم آدم هر چی زندگی رو بیشتر دوست داشته باشه از مرگ بیشتر میترسه.
-شاید این دلیلش باشه یه دلیل دیگه شم میتونه نشناختن مرگ باشه.ما از چیزایی که نمیشناسیم میترسیم چون نمیدونیم با ما چه خواهند کرد.
میدونی نگین بنظر من اغلب مردم چه مذهبی و چه غیر مذهبی مرگ رو برابر نیستی میدونن فکر میکنن مرگ یعنی پایان انسان و هر موجودی که میمیره.منم جز این قبیله ام دوست ندارم تموم بشم.
-حق با توس اغلب مردم اینطور فکر میکنن.شاید اینم یه دلیل دیگه ی ترس از مرگ باشه.ولی من از مرگ نمیترسم.
-یعنی مرگ رو میشناسی؟
-نه من مرگ رو خوب نمیشناسم.فقط یه چیزایی راجع بهش خوندم.مثلا اینکه مرگ فقط یه استحاله جسمه و روح مرگ ناپذیره.جسم هم از بین نمیره بلکه به خاک میپونده و ذراتش به صورت دیگه ای د رمیاد به قول خیام:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که برگردن او میبینی
دستی است که برگردن یاری بوده ست
ولی علت اصلی نترسیدن من از مرگ اینه که بعد از مرگ من نیستم که بفهمم چه بلایی سرم آمده و یا از چه چیزهایی محروم شدم و یا دیگران بعد از من چه میکنن.ولی مرگ دیگران برام سخته.اما این سختی برای همه هست.همه ما بنوعی باید تلخی مرگ دیگران رو تحمل کنیم.طبیعت به قانون خودش عمل میکنه نه خواسته ما.
-شایدم اگه مرگ نبود آدما آرزو میکردن که کاش بود!
-من در درستی این حرف تردید ندارم.
ایلیا نفس عمیقی کشید و گفت:حالا یه سوال دیگه چرا وقتی کسی میمیره ما بیشتر دوسش داریم و دوست نداریم ازش بد بگیم؟
-والله قدیمیا میگن به مرده لگد نزن چون دستش از دنیا کوتاس و نمیتونه از خودش دفاع کنه(نگین با لحنی طنز آمیز ادامه داد)ولی به زنده لگد بزن چون شیش متر زبون دارن و میتونن از خودشون دفاع کنن.حالا بگذریم از اینکه به خیلی از زنده ها هم مجال دفاع از خودشونو نمیدن و انقدر میخوردن تا دیگه دم برنیارن.
ایلیا با طنزی تلخ گفت:بعدم که مرد اونوقت دیگه بهش لگد نمیزنن چون دستش از دنیا کوتاس.
-بالاخره یه جوری باید خودمونو از اعمالمون راضی کنیم دیگه!...ولی من نظر قدیمیا رو قبول ندارم.من با میلان کوندرا موافقم.
-اون چه عقیده ای داره؟
-کوندرا میگه ما از مرده نمیترسیم و شاید حتی اگه دشمنمون باشه حالت رقت و دلسوزی بهم به اون داریم و علتش اینه که مرده لگد نمیزنه و دیگه قادر نیست به ما آسیب برسونه یا اذیتمون کنه.شایدم احساس میکنیم که چون مرده نمیتونه از خودش دفاع کنه ما باید حق مطلب رو ادا کنیم و برای دفاع از اون سنگ تموم بذاریم.البته بعضیها که پشت سر مرده خوب میگن یه جورایی به طور ضمنی دوست دارن که بعد از مرگشون کسی پشت سرشون بد نگه و همه بخوبی از اونا یاد کنن.هر کس تو مجلس ختم دیگران روز ختم خودشو مجسم میکنه به خصوص اگه سالمند باشه چون جوونا کمتر به مرگ فکر میکنن.
ایلیا باز سوال دیگری به ذهنش رسید:ولی اغلب مردم از مرده میترسن با وجودی که میدونن اون نمیتونه آسیبی بزنه.
-ایلیا این ترس از مرده نیست بلکه ترس از جسده.ترس از جسد هم به علت ترس از مرگه.با دیدن جسد روز مرگ خودمونو مجسم میکنیم.بحث ما سر مردن یک فرد بود نه جسد فرد.مثلا تو از حافظ میترسی؟یا از پدرت که در گذشته میترسی؟
-منظورتو فهمیدم حق با توست.
ایلیا مثل بچه هایی که سرکلاس خوب به درس گوش میکنن و سوالای جالب بنظرشون میرسه پرسید:نگین تو گفتی آدم از چیزایی که نمیشناسه میترسه خب پس چرا آدم گاهی کسی رو که اصلا نمیشناسه یا بنظر یا در مدت کوتاهی عاشقش میشه؟
-من فکر میکنم محبتی که در ما در یه نگاه نسبت به یه فرد به وجود میاد در واقع اون فرد در تصویر ذهنی ما هست.یعنی هر کس براساس علائق و معیارهای خودش از زن و یا مردی که در آینده دوست خواهد داشت تصویری میسازه این تصویر روزبروز ساخته و پرداخته تر میشه.هر چی آدم خودش و علائقشو بهتر بشناسه این تصویر به خواست حقیقی ش نزدیکتره.حالا فرد با این تصویر ذهنی وارد میدون میشه هزاران نفرو میبینه ولی نمیگیره به محض اینکه فردی با تصویر ذهنی ش جور بود جذبش میشه و قلبش میریزه.اگر طرف مقابل هم بتونه با این فرد گره بخوره اونوقت رابطه دو طرفه میشه.اگه نه که واویلا!
-حالا چرا بعضی از این عشقها ماندگار میشن و بعضی نمیشن؟
-اگه تصویر ذهنی ما از فرد مورد علاقه مون کامل باشه اونوقت ما فرد رو بهتر تشخیص میدیم و با معیارهای عمیق تری میسنجیم در نتیجه کمتر اشتباه میکنیم در این صورت رابطه میتونه مستدام بشه.مثل ویس و رامین.که رامین در همون لحظه ای که ویس پرده جلوی کالسکه رو کنار میزنه و زیباییش نمایان میشه یه دل نه صد دل به اون دل میبنده و این دلبستگی در وصل تا آخر عمر ادامه پیدا میکنه.بنظر من مهم نیست که لیلی و مجنون بهم نرسیده و فراق زده تا لحظه مرگ زودرس عاشق هم باشن مهم اینه که مثل شیرین و خسرو ویس و رامین بهم برسن و تا پایان عاشق هم بمونن.خیلی عاشقای سینه چاک هستن که بعد از یکی دو سال وصل قاتل جون هم میشن.اینا از اون دسته ای هستن که تصویر ذهنی شون کامل و عمیق نبوده و با دیدن دو سه نشانه مطلوب طرفو انتخاب کردن و جذبش شدن.مثل من و کاوه.من از تصویر ذهنیم فریب خوردم ایلیا!خیلیا فریب خوردن ولی ناکام ادامه دادند.
سکوت برای چند لحظه حاکم شد و بعد ایلیا که برای دانستن جایگاه خود در ذهن نگین بی طاقت شده بود دوباره سرنخ کلام را بدست گرفت:نگین راستشو بگو من با تصویر ذهنی تو چه ارتباطی دارم؟جایگاه من پیش تو کجاس؟
-ایلیا جان رابطه من و تو فرق میکنه ما تو اون کلیشه نیستیم.اونایی که گفتم همه حقیقت نیست.شاید بتونه یه قسمتایی از حقیقت باشه.
-میشه ازت خواهش کنم این رابطه رو هم تحلیل کنی؟
-برام سخته ایلیا میترسم بیان حقیقت تو رو دچار سوء تعبیر کنه.
-یعنی این حقیقت خیلی تلخه؟
-نه اصلا تلخ نیست خیلی هم شیرینه البته اگر سوئ تعبیر نشه.
-نگین من آماده م بشنوم.اگه چیزی اذیتم کرد تو خیلی راحت میتونی بگی سوء تعبیره پسر!
نگین که از حس کودکانه ایلیا لذت میبرد با لبخندی مهربان گفت:باشه میگم سعی میکنم یه جوری بگم که جای سوء تعبیر نمونه ببین ایلیا من بعد از کاوه تمام تصاویر ذهنیم بهم ریخت.راستش دیگه هیچ تصوری از مرد دلخواهم نداشتم.نه که فکر کنی به همه مردها بدبین شده بودم نه بلکه اونقدر ترمیم نشده بودم که بتونم به مرد دیگه ای فکر کنم.در واقع مغز من نسبت به مرد تعطیل شده بود.وقتی شما اینجا نبودید من خیلی تنها بودم و خیلی دوست داشتم با دیگران رابطه برقرار کنم.راستش کسی دور و برم نبود که با وضعیت من هماهنگ باشه.با محلیا نمیشه ارتباط صمیمانه برقرار کرد.آدمایی مثل مش ممد این فیلسوفای بی مردک نادرن.شهریها هم خیلی باب میل من نبودن.روزی که شما وارد باغ همسایه شدید من تو تراس بودم و شمارو میدیدم.وقتی مش ممد به شما پیوست و برخورداتونو با هم دیدم احساس کردم شما به اندازه کافی خلقی صمیمی دارید که من بتونم تنهایی مو باهاتون قسمت کنم.وقتی با تو و مادرت از نزدیک آشنا شدم بوی درد مشترک رو حس کردم.میدونی ایلیا قلبهای غمگین زود همدیگه رو پیدا میکنن.در واقع چیزی که منو بطرف شما کشوند شخص تو نبود بلکه نوع رابطه ای بود که تو و مادرت با هم داشتید و نوع ارتباطی که این رابطه میتونست با عالم من برقرار کنه.
نگین خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:هان... اینجاشه که ممکنه مورد سوء تعبیر قرار بگیره ایلیا مواظب باش ناراحت نشی و صبورانه منتظر بقیه ماجرا باشی.
ایلیا فیلسوفانه سری تکان داد و گفت:خب خب ادامه بدید ادامه...
نگین با لحنی شیرین گفت:اطاعت میشود ایلیای کبیر!... کم کم که به بیماری تو و تصمیم فوق العاده مادرت پی بردم کانون خانواه شما ابشخور امید من شد.احساس کردم هنوز میشه خوب زندگی کرد.چیزی تموم نشده و هنوز روزهای خوب میتونن در پیش باشن.راستش حتی از خبر بیماریت خیلی ناراحت شدم چون بیماری که مادری با این درایت داره نه تنها ترحم برانگیز نیست بلکه حسرت برانگیزه.رها کردن همه چیز برای چشوندن تمام لذتها به فرزند و رسیدن به عمق هر لذت رفتاری بود که نه از کسی دیده بودم و نه در جایی خونده بودم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#13
Posted: 23 Apr 2012 06:43
ولی از اون شب که کنار جویبار باغ با هم تنها حرف زدیم و بعد تو رفتی و سرت رو روی دیوار ته باغ گذاشتی و شونه هات لرزید احساس اختصاصی من بتو پا گرفت.احساسی که نه از سر ترحم بود و نه از روی هوس و نه در رابطه با تصویر ذهنی خاصی از مرد.من با تمام هوشیاری و عاطفه و غمهام کنار تو قرار گرفتم.و حالا برام هیچ چیز مهم نیست.نه معنای این رابطه از نظر دیگران نه مدت این رابطه و نه فرجام این احساس.من برای همه چیز آماده ام تا آخرش ایلیا تا آخرین لحظه ای که سیراب از همه چیز چشم بر این دنیا ببندی اونقدر که عمرهای طولانی به عمر کوتاه تو غبطه بخورن.گرچه هیچ معلوم نیست که عمر هر یک از ما تا کجا باشه.
ایلیا ساکت و آرام چشمهایش را بحال خود رها کرده کرده بود و بی هیچ ملاحظه ای میگریست.اشکی که نه از روی غم بود نه از سر شادی که اشک آسودگی خیال و لبریزی وجودی بود که عمر کوتاه خود را تا ابدیتی دور میزیست.
25
دور هم جمع شده بودند تا مراسم نامگذاری کودک تازه وارد را بهانه جشنی قرار دهند که همه از نظر روحی به آن نیاز داشتند.نگین کودک را مثل شاهزاده ای کوچک آراسته بود.تاجی از گلهای سپید روی کلاه پشمی آبی رنگش نصب کرده بود.رو میزی توری را با حالتی شنل مانند روی دوش کودک انداخته و او را به بالشی سپید و بزرگ در وسط میز بزرگ غذاخوری تکیه داده بود.
کودک با حرکات زیبا و دلنشین دستها و لبهایش با ولع هر چه تمامتر میخواست گوشه شنل را به دهان ببرد که ایلیا با دو انگشت دست او را مهار کرد با لحنی جدی و رسمی گفت که جانشین من نمیتواند اینقدر شکمو باشد شما باید با متانت کامل مواظب رفتارهای خود باشید وگرنه از مقام جانشینی خلع خواهید شد.و نگین بود که از لحن پدرگونه ایلیا احساس لذت عمیقی میکرد.شاید در دل حس میکرد که کودک محصولی از وصلت قلبی آنهاست و بهمین دلیل ایلیا به کودک دلبستگی خاصی یافته بود.
مش ممد دستها را بهم کوبید و رسمت جلسه را اعلان کرد و گفت:اسمهای پیشنهادی رو روی کاغذهای کوچک مینویسم تا میزنیم و در کیسه می اندازیم.هر کس سعی داشت زیباترین با شکوه ترین و پر معناترین اسم را پیشنهاد کند اسمی که در ضمن داشتن ویژگیهای فوق خوش آهنگ و خوش تلفظ باشد.
مش ممد یکی یکی اسامی حضار را اعلان کرد و هر یک نام مورد نظر خود را گفتند:
آقای ولی الله خان پرنیان:امیر
محترم خانم:خداداد
نگین بانو:سپهر
خانم خانما:پیام
ایلیا:ایلیای دوم.
صدای خنده جمع بلند شد.کودک از جا پرید و زد زیر گریه.ایلیا دست کوچکش را نوازش کرد و گفت:شجاع باش پسر پسر که با شلیک خنده گریه ش نمیگیره تو با شلیک گوله هم باید بخندی دنیای سختیه رفیق خودتو آماده کن.
نگین در حالیکه کودک را بغل میکرد رو به مش ممد کرد و گفت:پدرجان شما خودتون چه اسمی رو پیشنهاد میکنین؟
پیرمرد نگاه طنز آمیزی به ایلیا انداخت و با قدرت گفت:مش ممد دوم!
اینبار شلیک خنده واقعا شلیک بود.اما کودک که در آغوش نگین لمیده بود دیگر نترسید.ایلیا سرکودک را نوازش کرد و گفت:آفرین پسر حرف گوش کن دیدید چه زود شجاعت رو یاد گرفت!
کودک لبخند نیمه کاره ای تحویل ایلیا داد و نگین از شوق این حرکت کودک را بخود فشار داد و محکم بوسیدش.
ایلیا با حرکت دست سعی کرد همه را ساکت کند.همه در حالیکه به او نگاه میکردند ساکت شدند ایلیا با جدیتی طنز آمیز گفت:اجازه بدید قبل از انتخابات من یک نطق پیش دستور داشته باشم.
هر یک از حضار سری به تایید تکان دادند و مش ممد با صدای بلند گفت:بفرمایید امر امر شماست!
-من پیشنهاد میکنم نام ایلیای دوم را بدون قرعه کشی به اتفاق آرا تصویب فرمایید چون اگر اون جانشین منه پس حق نامگذاری او هم با منه!
مادر که نیت قلبی ایلیا را دریافته بود چشمهای مرطوبش پر از سپاس شد.
مش ممد رو به جمع گفت:تصویب شد؟
همه هورا کشیدند و دست زدند.ایلیا کودک را روی دست بلند کرد و گفت:اینک ایلیای دوم را به جانشینی خود برمیگزینم.
نگین مشت خود را بالا برد و با صدایی بلند گفت:عمرش دراز باد.
بقیه هم به تبعیت از او گفتند:عمرش دراز باد.
کیک زیبایی که دست پخت مشترک محترم خانم و نگین بود توسط آقای پرنیان روی میز غذا خوری قرار گرفت.روی کیک نوشته شده بود :کوچولوی عزیز به جمع ما خوش آمدی.
اهالی خانواده جدید حال عجیبی داشتند.کودکی که چند شب پیش در گوشه ای از ده بی پناه و تنها قرار گرفته بود حالا چقدر خوشبخت بود.هر کس از جنس دل خود به او دلبسته بود و هر یک از آنها حس تازه ای را تجربه میکردند که بکر و بی ارتباط با گذشته بود.
نگین احساس میکرد بدون ضوابط موجود در جامعه مادر شده است.او در مدت کوتاهی به طور ضمنی به همه چیز رسیده بود.نگین ایلیای پدر و ایلیای پسر با هم کانون کوچکی را تشکیل میدادند که در دل کانون بزرگتری حمایت میشد.
ایلیا و نگین تقسیم کیک را به عهده گرفتند.مادر به دستهای آنها خیره شده بود.جای دو حلقه زیبا بر انگشتان آنها خالی بود.دلش میخواست تور را از شانه کودک بردارد و بر سر نگین بیندازد و کل بکشد.مش ممد که فکر مادر را از چشمهای حسرت زده اش خوانده بود بشقاب کیک خود را برداشت و رفت کنار آقای پرنیان نشست.پرنیان که مثل همیشه کم حرف بود منتظر ماند مش ممد سر صحبت را باز کند.مش ممد با تعارفات شروع کرد:کیک بفرمایید ولی الله خان حرف نداره خیلی خوشمزه س.
-چشم مش ممد منتظرم محترم خانم برام چای بیاره.من کیک رو همراه چای دوست دارم.
-خب اگه بناس چای بیارن بهتره برای همه بیارن.محترم خانم پس زحمت بکش برای همه چای بریز دستت درد نکنه.
-دارم همینکارو میکنم چای عطش شیرینی رو میگیره.
مش ممد که نمیدانست از کجا شروع کند بی مقدمه گفت:راستی ولی الله خان نظرتون راجع به نگین و ایلیا چیه؟
آقای پرنیان که در واقع منتظر شنیدن این حرف بود گفت:راستش اینجا قوانین و سنتها بهم ریختن چی بگم!-یعنی شما ناراحتین ؟این اوضاع رو نمیپسندین؟
-چرا مش ممد اگه نمیپسندیدم که مرغداری رو برای فروش نمیذاشتم.
پیرمرد نفس راحتی کشید و گفت:آقای پرنیان میدونین که ایلیا فرصت زیادی نداره.
-آره میدونم نگین میتونه هر طور راحته و مایله عمل کنه.اونم به اندازه کافی رنج کشیده.ولی نگین باید فکر کنه که تحمل پی آمدهای عاطفی این ارتباط رو داره اگه داره خودش میدونه.
مش ممد با رضایت خاطر گفت:پس بهتره ما چیزی نگیم فقط زمینه رو طوری فراهم کنیم که اونا راحت باشن.
-آره مش ممد اینطوری بهتره آدم وقتی خودش انتخاب کنه عواقبش رو هم بهتر تحمل میکنه.درسته نگین یه بار اشتباه کرده ولی اشتباه حق انتخاب رو از کسی نمیگیره اون میتونه بازم تجربه کنه.
-قربون آدم چیز فهم بیخود نیست که ما همیشه مخلص شماییم.
-ما مخلصیم مش ممد شما پیر قبیله ای.
-شما بزرگوارید آقا ما خونه زادیم.
مش ممد از آن قبیل افرادی بود که هر چه بیشتر مورد عزت و احترام قرارمیگیرند متواضع تر و خاکی تر میشوند.اما خدا آن روز را نیاورد که عزت و غیرتشان مورد بی حرمتی قرار بگیرد دیگر دوران قهر کبیر شروع میشود.مش ممد وقتی مشغول باغ و گل بود اغلب این آواز را زمزمه میکرد:
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بعد از صرف شام که همه خسته شده بودند آقای پرنیان و محترم خانم خداحافظی کردند و رفتند.پرنیان موقع رفتن به نگین گفت:نگین جان تو هر طور راحتی میخوای بمونی بمون تو دیگه بچه دار شدی.
نگین کودک را با مهربانی نگاه کرد و گفت:متشکرم پدر برای همه چی!
حالت رخوت شیرینی سراپای ایلیا را گرفت چشمهایش را پایین انداخت تا کسی شرم نگاه او را نخواند.
26
مادر کودک را بغل کرد و شب بخیر گفت و از پله ها بالا رفت و در راه توضیح داد که بچه نیمه شب سر و صدا میکند و مانع خواب بقیه میشود.
ایلیا آماده خواب شد و به اتاق خود رفت.نگین که خودش را با جمع و جور کردن روی میز مشغول میکرد در دل با خود میجنگید:ایلیا فرصت زیادی ندارد.از کجا معلوم که دیگران فرصت بیشتری داشته باشند؟در اتاق ایلیا نیمه باز بود.ملاحظه کاری... بیهوده بنظر میرسید.ولی ... بطرف اتاق کنار آشپزخانه رفت داخل شد.هوای اتاق خیلی سرد بود.روی تخت نشست.پتو را دور خود پیچید.
در آینه بالای تخت خودش را نگاه کرد.رنگش پریده بود.اضطراب در قلبش بالا و پایین میرفت.خواست دراز بکشد نتوانست.با تمام قوا سعی کرد از جا بلند شود و یکسره به اتاق...نتوانست.مثل گلوله ای سنگین و یخ زده پیچیده در پتویی ... مگر با خود طی نکرده بود در اولین فرصت مناسب هدیه شود!توی دلش میلرزید نکند هیجان برای ایلیا خوب نباید حتما همینطور است.نه ... نه هیجان برای او خوب نیست ممکن است تب کند تب برای او خوب نیست.
پدر خوبش نبرده هنوز!او دارد به روزی فکر میکند که دخترش در غیبت ایلیا...مرثیه میشود.اودیگر روی توان محبت خود مادر پیرمرد و حضور شیرین ایلیای دوم حساب نمیکند.پدر میداند روز از دست رفتن یک عزیز عزیزان دیگر به چشم نمی آیند.کاوه رفته بود و مرثیه مادر را در قلب نگین کاشته بود.درد نگین رفتن کاوه نبود بلکه دستهای آلوده عشقی بود که به قتل مادر رسیده بودند.کاوه آغاز عشقی بود تا پایان درد اما ایلیا حدیث دیگری بود موج درد بود که به اوج عشق رسیده و به زودی به آغاز خود برمیگشت و این حلقه بسته را بر گردن نگین میگذاشت.
مادر هم هنوز نخوابیده بود.بوی خودش کودک را نفس میکشید و تا کودکیهای ایلیای عزیزش میخزید.احساس میکرد اندیشه اش به حجم ندانسته های او دست اندکار قصه ای است که میگذرد دستی که کودکیهای شیرین ایلیا رادر آغوش مادر و بلوغ تشنه او را در کنار نگین نشانده است.مادر ایلیای کوچک را درآغوش فشرد:نگین تو هم ایلیای مرا دریاب!میگویند مردی که پیش از مرگ طعم زن را نچشیده باشد ناکام رفته است.نگین فرشته ات را به جان او ببخش و مرا بهم ببخش که در این لحظه تنها به او می اندیشم و میدانم تو هم آنقدر خوب هستی که تنها به او بیاندیشی.
پیرمرد نه سعدی میخواند و نه حافظ چون به پشت خوابیده بود و به صراط مستقیم می اندیشید.راهی که راه میانه است و خدا را خوش می آید.راهی که راه سعادت آدمی است.پیرمرد نه جانماز آب میکشید و جگر این و آن را به نام ایمان به تازیانه میبست و نه عالم هرزه دران فرصت طلب را میفهمید که در قانون ایمان بدنبال رخنه هایی میگردند تا نفس لااوبالی خود را توجیه کنند.کار باغبانی او را به قانون باغ آشنا کرده بود.او میدانست که گل را باید آب داد و زیبایی اش را ستود.خاک را باید شخم زد تا ریشه ها نفس بکشند.میوه ای را باید چید و از تناول آن جانی دوباره گرفت.و برگهای زرد و خشک را باید دفن کرد تا دوباره شوند.
ایلیا پسرم!گل را تماشا کن دستی ببر بنواز ببوی تن او را گلهای تشنه پیکر باغ را ابیاری کن ایلیا!میوه هایی که برای تو نازل شده اند بچین و تناول کن!ایلیا امشب تمام ممنوعه ها حلال توست به حجله در باغ درآ!
سردش بود هنوز پتو در پتو گرم نمیشد اما این سوز کدام زمستان بود که تن نگین را در خود میلرزاند.کدام زمستان رفته بیدار شده بود که راه به تابستان اتاق همسایه نداشت.نگین تمام دنیا را از چشم خود میدید و فراموش کرده بود که ایلیا در تب میسوخت.او به این نمی اندیشید که دل ایلیا در چه انتظار شکیب سوزی میتپد.نمیدانست که همسایه جوان در این فرصت کوتاه چندبار خیال او را در نوردید و ناکام ماند.
شاید او هم در انتظار من باشد.در سرزمین ما همیشه زنها منتظر میمانند.ایلیا به رغم هر چه تب بلند شو این داماد است که به حجله میرود!
نگین در تصورات سرخود میلرزید که ایلیا در آستانه در ظاهر شد:سردته نگین؟
نگین که به آنی با دیدار ایلیا سرما را از یاد برده بود با دستپاچگی گفت:نه خوبم.
-پس داستان این همه پتوی پیچ در پیچ چیه؟
-راستش اولش سردم بود اما حالا خوبم.
ایلیا داخل شد.پتو ها را از اطراف بدن ظریف نگین کنار زد.تب از سراپای ایلیا به سراپای او ریخت.انگار تمام زیباییها و لذات خلقت را در قامتی به نام زن به آغوش او سپرده بودند.
اگر پوست تن مرز میان ما و جهان است د راین لحظه میان آنها پوست هم هایل نبود حل شده بودند در عالم بی مرزی که با حساب و کتاب این دنیا کاری نداشت.
حالا مادر با خیال آسوده به خواب رفته بود.پدر پس از فلسفه بافیهای طولانی به فلسفه خیامی تسلیم شده بود دریاب دمی که با طرب میگذرد-و به خواب بلند شب ریخته بود.پیرمرد مثل قدیسی که مطبوع ترین لقمه حلال را فرو برده است رو به حافظ خود را به خواب سپرده بود.ایلیا دوم در خواب به فرشته ها لبخند میزد و محترم خانم رویای مردی را میدید که سوار بر اسب از دور دست خیال او میگذرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#14
Posted: 23 Apr 2012 06:43
۲۷
پیرمرد زیبایی شعر را در حنجره اش میریخت و با آوازی بم زمزمه میکرد.
تمام باغچه ها به دستها و صدا و حتی نگاه او عادت داشت.وقتی مش ممد وارد باغ میشد انگار همه گلها مثل کودکانی که پس از ساعتها مادر را میبینند دست و پا میزنند و شادی خود را به حرکت در می آورند.
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد و چه کنشت
باغ فردوس لطیف است ولیکن زنهار!
تا غنیمت شمری سایه بید و لب کشت!
نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
باغبان در کار باغ گل و آواز دل بود که زنگ به صدا در آمد.
-نگین که اینجاست آقای پرنیان هم که رفته به شهر تا شر مرغداری رو از سرش کم کنه.محترم خانم هم که خجالت میکشه زنگ در همسایه رو...نه اونم که اینجاس.پس این کیه که در میزنه اشنا نیست.
مش ممد در حالیکه میگفت:آمدم.به سمت در باغ براه افتاد.نامه ای از لای در داخل افتاده بود در را باز کرد کسی پشت در نبود.نامه تمبر نداشت و روی آن فقط نوشته بود:به خیر عزیز.
مش ممد نامه را این رو و آن رو کرد.هیچ نوشته ای ندید نامه ضخامت غیر عادی هم نداشت.به خودش اجازه نداد آن را باز کند مطمئن بود نامه در ارتباط با کودک است و تنها کسی که مجاز به گشودن آن است مادر ایلیاست.
با شتابی از سرکنجکاوی به سمت ساختمان حرکت کرد.حدس میزد نامه حامل خبر خوبی باشد و در رساندن خبر خوب عجله جایز است.
پیرمرد به سرعت وارد ساختمان شد دستش را همراه نامه فاتحانه بالا برد همه بطرف او آمدند.نامه از کیه پدرجان بیار پایین ببینیمش نمیشه حدس بزنین ما که کسی رو نداریم برامون نامه بفرسته.شاید از صاحب خونه س .نه بابا.تا تلفن هست کسی نامه نمینویسه.بگو دیگه مش ممد دلمونو اب کردی که!مش ممد با صدای بلند نوشته روی نامه را خواند و نامه را محترمانه به مادر تقدیم کرد.
به خیر عزیز
مادر با دستهای لرزان مشغول باز کردن نامه شد.نکند میخواستند بچه را از آنها بگیرند.نه معجزه پس گرفتنی نیست اتفاقی است که افتاده.باز کن دیگه مادر بدین من باز کنم.نه باید خودش باز کنه فقط مادر.بالاخره سر پاکت باز شد و نامه بیرون آمد:
خیر عزیز
سلام و ارادت مرا بپذیرید خوشحالم از اینکه این کودک در کانون محبت شما قرار گرفته و برای آینده ای خوب آماده میشود.حسن نیت شما به من اثبات شده برای همین لازم میدانم به شما اطمینان قلبی دهم که تمام مخارج او مرحله به مرحله پرداخت خواهد شد.آنچه که برای من مهم است سلامت روان و محبت قلبی خانواده ای است که او را پذیرا شده اند.امیدوارم تحت هر شرایط تمایل خود را نسبت به پرورش کودک از دست ندهید.مطمئن باشید من در تمام مراحل کنار شما خواهم بود.
با سپاس
همه از شنیدن متن نامه خوشحال شدند.هر کس با شوق میخواست نامه را از دست مادر بگیرد و خود مطالعه کند.
ایلیا به جانشین خود نگاهی کرد و گفت:معلومه که از خونواده پولداری پسر!پولدار و بی کس و کار به هر حال معامله خوبیه کوچولو سرمایه از اونا کار از ما ولی یادت باشه اگه سرمایه غیب هم نبود تو رو چشم ما داشتی رفیق.
مادر با اطمینان گفت:معلومه ما که از اول نمیدونستیم اون مورد حمایت کسی هست.وقتی آوردیمش خونه هنوز پاکت چک رو ندیده بودیم.
وقتی صحبت چک به میان آمد ایلیا پاکت نامه را برداشت و نگاهی به داخل آن انداخت.یک برگ چک دویست هزار تومانی داخل آن بود.اینبار ایلیا پاکت را بالا گرفت و گفت:حدس بزنید چه قدره!
مش ممد که کنار ایلیا ایستاده بود با سرعتی چشمگیر نامه را از دست ایلیا در آورد و گفت:تقلید ممنوع.و بعد چک را روبروی همه گرفت و مادر گفت:معلوم میسه بچه پر خرجیه که دائم براش حواله میفرستند.
مش ممد گفت:از همه چی حرف زدیم جز صاحب بچه که بی شک این دور و برهاست.به احتمال زیاد صاحب یکی از ویلاهای همین حوالیه.
ایلیا خندید و گفت:نکنه مش ممد میخوای پلیس بازی در بیاری و طرفو کت بسته بیاری تحویل بدی!
-نه بابا ما کاری به اون بیچاره نداریم.فعلا که داره خرجی همه ما رو میپردازه!
همه خندیدند نگین ایلیای دوم را در آغوش گرفت و گونه او را بوسید:تو یه معجزه دنباله داری پسر خوب.هر نفست یه برکته.
کودک لبخندی زد و قیف قـ قـ ... اَ اِ ...صدای دلنشینی بود که از حنجره اش در آمد.ایلیا گونه او را میان دو انگشت کمی فشرد و گفت:مثل اینکه خوش خوشانتان شد جانشین ما.
مادر احساس راحتی بیشتری میکرد.دیگر ترسی از ادامه پرورش او نداشت درست است که بر این پشتوانه تکیه نکرده بود ولی در به عهده گرفتن مسئولیت یک کودک هر چه انسان بیشتر حمایت شود دلش گرمتر است.
حمایت غیب از ایلیای دوم بی آنکه خود نقشی داشته باشد باعث افزایش احترام و توجه به او شده بود.نگین او را مثل یک پرنس کوچولو آراسته کرد و جایگاه با شکوهی برای او ترتیب میداد و کودک را بر مسند مینشاند.هر کس به ایلیای دوم نزدیک میشد بی اختیار تعظیم میکرد و به شوخی میگفت:سلطان به سلامت باد.و ایلیای دوم با آوای قشنگ اَ... اِ قیقـ قـ قـ ... آنها را مورد مرحمت قرار میداد.
محترم خانم میگفت:آدم باید بخت داشته باشه اگه سر راهی ام باشه به تخت میشینه!ولی اگه بخت برگشته بودی پسر پادشاهم که باشی به دست همون پادشاه کشته میشی.بعد چند ضربه به پیشانی خود زد و با تاکید گفت:ای بخت!ای بخت!
بخش دوم
1
زن اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:نمیدونستم آنقدر برات مهمه .من فکر میکردم علاقه بین ما اونقدر هست که جای خالی بچه حس نشه.من در این مدت تمام سعی خودمو کردم که همه چی برای تو بهترین باشه ولی مثل اینکه آب تو هاون کوبیدم.
مرد که هم شرمنده بود و هم ناگزیر از این پیشنهاد دستهای زن را میان دستهایش گرفت و گفت:محبت بین ما نه تنها کافیه بلکه بیش از حد نیاز منه ولی موضوع بچه یه چیز دیگه س.من برای حفظ تو این پیشنهاد رو میکنم.قول میدم که تو هرگز اونو نبینی و بعد از تولد بچه هم دیگه همه چی تمومه هیچکدام اونو نمیبینیم.اون نه موجود قابل توجهیه و نه حسد برانگیز.اون فقط یک کارخونه تولید بچه س همین!یعنی کارش اینه اون از این راه امرار معاش میکنه.نگران نباش عزیزم همه چی همونطور میشه که تو میخوای مطمئن باش نمیذارم لحظه ای رنج بکشی.
مرد تنها فرزند یک خانواده اسم و رسم دار و ثروتمند بود.و تمام چشم خانواده متوجه نوه ای بود که این تنها پسر میتوانست برای آنها بیاورد هنوز پدر و مادرش نمیدانستند که عروسشان باردار نمیشود.او میخواست علاج واقعه را پیش از اتفاق بکند.ترتیب همه چی را داده بود.انجام عقد موقت با آن زن و پس از باردار شدن پرداختن هزینه ها و مراقبت از او توسط یک پرستار و به محض تولد نوزاد فسخ عقد موقت و پرداخت مبلغ توافقی.در این مدت به بهانه سفری یکساله باید پنهان میشدند و چند روز پس از تولد کودک دوباره آفتابی شده و همه چیز را علنی میکردند.زن به پاس محبتی که به همسرش داشت چاره ای جز پذیرفتن نمیدید.
برای زنی که همسرش را میپرستید دیگر فرقی نمیکند که او با چه کسی همخوابه میشود.هر کسی که باشد تنها به جرم زن بودن و تجاوز به بستر عشق منفور است.قفس سینه اش از سنگینی کینه میفشرد.خود را نصیحت میکرد.سرزنش میکرد تشر میزد ولی هیچ فایده ای نداشت.دشمن دشمن بود و نفرت واجب!
هر دو به شهر کوچکی که محل زیستن آن زن بود کوچ کردند.خانه کوچکی تهیه شد و در اسرع وقت وسایل کافی و لازم خانه را آراست.بقیه کارها در ارتباط با آن زن بطور پنهانی و بدون اینکه همسرش متوجه شود صورت میگرفت.اما این پنهان کاری ها هم قادر نبودند که از تشویشها و خیالات آزار دهنده ذهن او بکاهند.او هر ساعتی از روز را که همسرش در خانه نبود با خیال دردناک آمیزش او با زنی دیگر تیره و تار میکرد و از عمق وجود در بالش مرطوبش نعره میکشید.
مرد با تردید و اکراه وارد خانه شد.خانه ای متروک و ترحم برانگیز اما تمیز زن دراتاقی منتظر او بود.چادر تیره و گلداری به سر داشت.نیمی از چهره اش دیده میشد که مرد ندید.عاقد صیغه عقد را پس از چند لحظه سکوت خواند و اجازه رفتن خواست.قرارشان این بود که یک میلیون تومان پیش بپردازد و یک میلیون دیگر را پس از تولد نوزاد.
عاقد رفت و سکوت سردی در فضای خانه راکد شد.مرد چیزی برای گفتن نداشت و زن فکر کرد چیزی بگوید:خوش آمدید اقا... مبارکه انشالله عاقبت اینکار خیر بیاره برای خانواده شما.بعد دستهایش را به صورتش کشید و چادر را رها کرد.چادر تا روی شانه هایش سرخورد.مرد سرش را بلند کرد و به زن خیره شد.میخواست شباهت فرزندی را که قرار بود پا بگیرد با سیمای زن بسنجد.نگاه کنجکاوانه اش را بر اعضای چهره زن دوخت.مثل نقاشی که قرار است پرتره کسی را طراحی کند به جزئیات توجه کرد.
زیبایی مختصر و فروریخته ای را درچهره زن که حدود چهل ساله بنظر میرسید بهانه کرد و آنها را با ویژگیهای چهره خودش در هم آمیخت.طرحی گنگ و تار در ذهنش آماده شد.سعی کرد که تصویر را واضح تر و دقیقتر ببیند نشد.فکرش خسته شد و سرش را پایین انداخت.خب حالا باید بطرف او میرفت و طرح چهره کودک خود را عملا میریخت.احساس کرد زنی از درد به شیشه های پنجره اتاق ناخن میکشد چهره فرو ریخته زنش را دید که در بالش فرو میرود آنقدر که فقط موهای کنده شده اش چنگ چنگ روی بالش میماند.دردی تلخ مرد را از جا کند.با عجله به سمت در رفت و عذرخواهی کرد و گفت که دوباره خدمت میرسد.
طول راه را نمیدانست چگونه برگردد.حالت تهوع داشت.دلش میخواست هر چه زودتر خود را به همسرش برساند و همه دردی را که کشیده است با بوسه هایش ترمیم کند.
تاکسی...! دربست...! مرا ببر.پاهای خسته اش نای رفتن نداشت.
در طول راه به زن فکر میکرد.به شکنهای زودرس چهره اش به دردی که یکسال میکشید تا مزدی بگیرد و خود و دو فرزند یتیمش را راه ببرد.تنها او میتوانست کانون گرم خانواده اش را با تولد کودکی پایدار کند.در غیر این صورت اعضای خانواده درصدد برمی آمدند تا همسر دومی برایش دست و پا کنند و اگر زیربار نمیرفت باید یک عمر تشنج و اختلاف را بجان میخرید و میدانست که بگو مگوهای طولانی عاقبت کمر عشق را هم میشکند.و درنهایت همسر محبوبش از دستش خواهد رفت.زنی که هیچکس جای او را نمیگرفت.
چه دست و پاگیر میشود عشق وقتی که به اوج میرسد و چه دشوار میشود عبور از موانع برای دلی که دربند عشقی میلرزد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#15
Posted: 23 Apr 2012 06:44
۲
میخواست با خودش کمی شراب ببرد شاید که سکر آن بتواند کمکش کند ولی شنیده بود که الکل اثرات سویی روی نطفه میگذارد.در آن صورت اگر کودک ناقص و ضعیف میشد خود را نمیبخشید میدانست اگر مثل بار گذشته به خانه او برود باز هم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
همسرش تازه به حمام رفته بود از غیبت او استفاده کرد دستگاه ویدیو و یک فیلم هیجان انگیز را برداشت و در صندوق عقب ماشین گذاشت. به داخل ساختمان برگشت و به آرامی در حمام را زد.همسرش گفت که میتواند داخل شود ولی او پاسخ داد که قصد خرید دارد تا ساعتی دیگر برمیگردد.
با عجله به سمت خانه زن قراردادی براه افتاد.دقایقی بعد پشت در ایستاده بود دستگاه ویدیو را که در ساکی پنهان کرده بود برداشت.در زد زن با خوشرویی در را باز کرد و با تعارفات معمول او را بخانه برد.
مرد با ساک خود داخل همان اتاق قلبی شد.یک دست رختخواب کنار دیوار با یک چادر رختخواب بسته شده بود.خوشبختانه تلویزیون در همان اتاق بود.مرد از زن خواست برود و نیم ساعت دیگر بیاید.زن اطاعت کرد.
به سرعت دستگاه را به تلویزیون وصل کرد و فیلم را در داخل آن گذاشت.صدای فیلم خیلی کم بود به طوری که از بیرون شنیده نمیشد.وقتی فیلم تمام شد هنوز به مقصد نرسیده بود.با ناامیدی دستگاه را جمع کرد و درساک گذاشت.رختخواب را پهن کرد و ملافه تمیز تا شده ای را که لای آن بود با دقت و وسواس روی تشک و حتی بالش پهن کرد.لباسهای رو را در آورد و با لباس زیر در رختخواب دراز کشید.سعی کرد به هچی چیز جز صحنه های فیلم فکر نکند.
زن در زد و بعد از مکثی داخل شد.چادر به سر نداشت لباس رنگارنگی پوشیده بود کنار مرد نشست.بوی حمام میداد بعد از لحظه سکوت گفت:حتما زنت خیلی قشنگه و حتما خیلی دوستش داری که نسبت به من آنقدر اکراه داری.ولی برای منم خیلی راحت نیست.منم ترجیح میدادم یه شوهر داشتم و اونم خیلی دوستم داشت البته اگه دوستمم نداشت خیلی مهم نبود.همین که سایه اش بالای سرم بود و هزینه بچه هامونو تامین میکرد راضی بودم.ولی روزگار اینطور نخواست اون رفت و ما شدیم کارخونه جوجه کشی.بازم شکر از خودفروشی که بهتره.هم کار حلاله هم خرج زندگیمون در میاد و هم یه خانواده ای رو از طلاق نجات میده.زن ملافه را باز کرد و روی خودش کشید و منتظر ماند.
مرد وقتی که داشت بند کفشهایش را میبست گفت:یه هفته بعد کسی را میفرستم ببردت ازمایشگاه.
-ولی یه هفته ای آزمایش چیزی رو نشون نمیده.
-چرا آزمایش خون معلوم میشه...اگه مثبت بود یه پرستار میفرستم که مراقبت باشه.شندیم که بد ویاری.
-آره ولی لازم نیست خودم از خودم مراقبت میکنم.دفعه اولم که نیست.
-دفعه چندمه!
-دفعه ششم.
مرد ابروهایش را بالا انداخت و سوت کشید.زن لبخند دردآلودی زد و مهربان نگاهش کرد.مرد با عجله از اتاق خارج شد.زن قراردادی با لحنی طنز آمیز گفت:عجله نکن ساکتو جا گذاشتی.
مرد با دستپاچگی برگشت و ساک را از دست زن گرفت و گفت:خداحافظ.
-اگه جواب آزمایش مثبت نبود چی؟
مرد متوقف شد و بطرف او نگاه کرد:خب معلومه دیگه باید دوباره سعی کنم.
-کی؟
مرد با بی حوصلگی گفت:چه میدونم امیدوارم مثبت باشه!
مرد رفت ولی نرفته بود انگار.زن قراردادی رفت روی تشک نشست.جای سر مرد روی بالش هنوز مانده بود مردهای سالهای پیش وقتی میرفتند دیگه رفته بودند.
3
مرد خیلی غمگین بود نتیجه آزمایش مثبت نبود.ولی همسرش نباید بو میبرد.پس باید قبل از ورود به خانه بر حالت چهره اش مسلط میشد.قدری در خیابانها قدم زد.هر چه زودتر باید کلکش کنده شه بطرف خانه زن پیچید چند قدمی نرفته بود که برگشت نه آمادگیش را نداشت.
زن قراردادی منتظر بود.ملافه های تازه و زیبایی خریده بود و یک لباس قشنگ برای خودش به آرایشگاه رفته بود.مدتها بود خودش را این طور بشاش و سرحال ندیده بود.انتظار طولانی شد ولی کسی نیامد.
-چته عزیزم نگران بنظر میرسی!
-نه نگران نیستم کمی حالت تهوع دارم انگار غذا ضررم کرده.
-ولی منم از همون غذا خوردم و چیزیم نیست.
-خیلی پیش میاد که غذا به بعضیها ضرر میکنه.
-درسته عزیزم چیزی میل داری؟
-اره یه فنجون نعنا دم کرده.
-باشه همین الان.
با خود گفت:انگار من حامله شدم و حالم بد شده معلوم میشه که منم بد ویارم.از شوخی خودش خنده ش نگرفت.همسرش نعنا دم کرده آورد:تا کجا پیش رفتی؟
-هنوز هیچی دارم فکر میکنم یه مرد سالم و جوون گیر بیارم و بهش بگیم پول از ما کار از تو چطوره؟... چون اگه بنا باشه وجود تو در اون بچه نباشه خوب منم نباشم مگه چی میشه؟
-ولی اگه من بخوام اون بچه رو بزرگ کنم باید انگیزه بزرگی داشته باشم.
-مثلا چه انگیزه ای؟
-این اطمینان که 50% وجود اون بچه از تو باشه.در اون صورته که میتونم سعی خودمو بکنم.وگرنه بچه تو پرورشگاه که فراوونه!و من هیچ میلی به بزرگ کردن اونا ندارم.تو بتنهایی برای من کاملی.من به هیچ چیز دیگه ای نیاز ندارم.
مرد زن را در آغوش گرفت احساس بهبودی کرد:تو هم برای من کاملی منم کنار تو به هیچ چیز دیگری نیاز ندارم!
4
در باز شد مرد سلام کرد و به سمت اتاق رفت.با خودش ساک نیاورده بود.از زن نخواست که برود و نیم ساعت دیگه بیاید.
زن رختخواب را پهن کرد ملافه های زیبا را به آرامی باز کرد.لباس زیبایی به تن داشت که بازوها و قسمتی از گردن و سینه اش را به نمایش گذاشته بود.مرد لباسهایش را در آورد.زن مهربان خندید مرد هم.
مرد بطرف کفشهایش رفت.زن پیشنهاد چای کرد مرد پذیرفت.دقیاقی بعد زن با سینی چای و شیرینی وارد شد.در سکوت طولانی چای و شیرینی خورده شد.زن در رختخواب دراز کشید.مرد کفشهایش را کنار در گذاشت.
خیلی دیر شده بود مرد با عجله بند کفشهایش را بست و از در خارج شد.زن از پای در به مرد که در راه پله بود گفت:اگر نتیجه آزمایش منفی بود؟
مرد خندید و رفت.
هفته بعد:نتیجه آزمایش منفی!
هتفه ای بعد از آن:نتیجه آزمایش منفی!
هفته های بعد...: نتیجه آزمایش...
مرد با شیطنت گفت:نکند از بچه افتادی!
-نه تا پارسال که سالم بود.
-خب اگه نشد دیگه نمیتونم ادامه بدم.همسرم هنوز غصه میخوره براش عادی نشده.
-حق داره منم اگه جای اون بودم با چنگ و دندون میپاییدمت.
-به هر حال تا هفته دیگه اگه نشه ناچارم که...
زن با اضطراب نگاهش کرد و با اطمینان گفت:مطمئن باش میشه!من بالاخره برای تو یه یادگاری همیشگی می آرم ولی ... تو چی؟
-بالاخره اون بچه منم هست پس یادگاری تو کنار یادگاری من میشه یه بچه که برای همیشه میمونه.
-آره ولی برای تو پیش تو نه پیش من.
-به هر حال قرار ما همین بود.
-میدونم یه ماشین جوجه کشی حقی بیشتر از این نداره.
سهم زن قراردادی تمام شده بود سهمی که از دومین دیدار با مرد با روشهای پیشگیری از بارداری غصب کرده بود.او در این معامله تقلب کرده بود.تقلبی که باید تاوان آن را با قلبش میپرداخت.
5
-الو ... صدا نمیاد مادر صدای منو میشنوین؟
-بله پسرم صدات واضحه از کجا زنگ میزنی؟
-از لندن مادر میخوام یه خبر خوب بهتون بدم.
-چه خبری عزیزم؟
-حدس بزنین مادر.
-نمیدونم پسرم حتما در معاملات موفق شدی.
-آره کارا روبراهه ولی خبر مهمتری دارم بزودی شما مادربزرگ میشین.
-جدی میگی پسرم قربون اون کوچولو برم که یه دنیا منتظرشم.خب حالا بگو چند وقتشه؟
-معلومه دیگه این خبر در برگه ازمایش امروزه یعنی یه هفته.
-خیلی مواظب عروس قشنگم باش اون باید حتما تحت نظر پزشک باشه.
-آره مادر تحت نظر تیم پزشکیه.
-بایدم باشه خیلی خوشحالم مطمئنم که پدرتم خیلی ذوق میکنه ولی الان خونه نیست وگرنه باهات صحبت میکرد.
-خب مادر میبوسمت منتظر خبرای بعدی باش.
-منتظرم عزیزم به خدا میسپرمتون.مواظب همدیگه باشین.
-باشه مادر خداحافظ.
زن روی تخت مثل مات زده ها نشسته بود.
-چرا غمگینی عزیزم ؟ما مجبوریم برای مادر و پدرم اینطور وانمود کنیم.این برای آینده بچه هم بهتره.اون باید فکر کنه فرزند واقعی ماست.
-به هر حال حامله بودن برای زنی که حامله نیست سخته.
-حق با توست ولی باید بعضی چیزارو تحمل کنیم.چاره ای نیست میگذره اینقدر بهش فکر نکن!پاشو پاشو بریم بیرون غذا بخوریم.همه چی درست میشه.
زن سرش را بین دو دستش فشرد و گفت:تو هیچوقت نمیفهمی که به من چی میگذره.من هیچ احتیاجی به اون بچه ندارم و باید بخاطر تولدش اینهمه رنج روحی رو تحمل کنم.کافیه خودتو بتونی جای من بذاری و از چشم من به قضیه نگاه کنی.فکر کن تو بچه دار نمیشی و خانواده من داشتن یه بچه رو به تو تحمیل کنن.من با یه مرد غریبه هم بستر بشم تا اون بچه تحمیلی به دنیا بیاد.میخوام بدونم چه احساسی خواهی داشت؟
-وحشتناکه وحشتناک!غیر قابل تحمل!ولی مرد با زن فرق میکنه.
-به کی بگم برای منم غیرقابل تحمله شب و روزمو نمیفهمم.هر لحظه که تو نیستی تو در بدترین وضع در بستر یه زن غریبه مجسم میکنم و بالا می آرم.میفهمی بالا می آرم احساس میکنم تمام مردای وحشتناک دنیا دارن به من تجاوز میکنن میفهمی یعنی چی؟
مرد زن را با صمیمت در آغوش گرفت و گریست:چیکار میتونستم بکنم عزیزم چیکار؟...
-میتونستی در برابر همه وایستی بگی من زنمو دوست دارم بچه هم نمیخوام بگی مرده شور ارثیه تونو ببره به من چه که بی صاحب میمونه.نه اینکه منو اینجور آواره روحی کنی که هر لحظه م مثل یه سال پردرد کشدار بشه.
زن تمام تنش میلرزید مرد هر چه او را در آغوش میفشرد اثر نداشت:ولی عزیزم حالا که دیگه تموم شده من دیگه کاری با اون ندارم به تو قول میدم دیگه اونو نبینم.برای تمام کارایی که پیش میاد مثل دکتر رفتن و موارد اضطراری کسی رو اجیر میکنم به اون برسه اونم برای سلامتی بچه نه برای خودش.از امروز به بعد هر جا رفتیم با هم میریم.تا خیالت راحت باشه.
زن که قدری آرام گرفته بود خود را از آغوش مرد کنار کشید و با لحنی عجز آمیز گفت:خدایا من مستحق تحمل این درد نبودم مگه من چیکار کرده بودم که باید این رنج طاقت فرسا رو بکشم!خدایا به من کمک کن... اگه دوستت نداشتم اینهمه رنج نمیبردم.یعنی تاوان دوست داشتن یه مرد اینقدر سنگینه؟
-نه عزیزم این دوست داشتن یک مرد نیست که تاوان به این سنگینی داره این ضعف شخصیت منه که نتونستم از تو در برابر همه حمله ها دفاع کنم تو حق داری که منو نبخشی.
-اگه تو از من دفاع میکردی من تمام زخم زبونهای دیگران رو تحمل میکردم .برای من فقط تو مهمی فقط تو ... کاش تو بچه دار نمیشدی و من میتونستم به تو اثبات کنم که به هیچ چیزی جز تو اهمیت نمیدم.
-ولی عزیزم کاش اینهمه مقاومت رو قبل از این تصمیم نشون میدادی.
-آدم تا در مرحله عمل قرار نگیره عمق فاجعه رو نمیفهمه.
6
دستی روی شکمش کشید.برای اولین بار از بارداربودنش لذت میبرد.کاش همیشه همینجا میموندی.حتما بابات میاد بهت سر بزنه بالاخره اون تو رو خیلی دوست داشته که حاضر شده برای داشتن تو این همه وقت و پول بذاره.
از بزرگ شدن کودک میترسید.از تولدش واهمه داشت.میدانست که بالافاصله پس از تولد کودک او را از آغوشش جدا میکنند و بجای او یک میلیون تومان پول روی میز یا توی دامنش میگذارند و میروند... و او دیگر مرد را نخواهد دید.
دلش تنگ شده بود توسط راوی پیغام داد که مرد به دیدن او برود کار واجبی پیش آمده.یک هفته به انتظار گذشت و مرد نیامد.حالا تقریبا هر غروب از دلتنگی میگریست.بچه هایش را به امان خدا رها کرده و غیر از کارهای ضروری کار دیگری برای آنها نمیکرد.بچه ها از تغییر حالت مادر تعجب میکردند.با هر صدای زنگ دلش میریخت و بی اختیار دست روی شکم کمی برجسته اش میکشید.
پیغامهای بی پاسخ زن قراردادی را افسرده کرده بود.تصمیمی وحشیانه به ذهنش رسید پیغام داد اگر کرد به دیدار او نیاید بچه را سقط خواهد کرد.
مرد در اولین فرصت خود را به او رساند و سراسیمه وارد خانه شد.زن که سعی میکرد مرد را آرام کند با دستپاچگی از خود دفاع میکرد:راستش اصلا حالم خوب نبود.میترسیدم که بلایی سر بچه بیاد.
-خب میتونستی به رابط اطلاع بدی و بری دکتر.
-نه نه ناراحتیم اونجوری نبود روحیه م خراب بود.دائم گریه م میگرفت و اضطراب داشتم یعنی هنوزم همینطوره.میدونی خب تو باید به من سر بزنی منکه تنهایی نمیتونم.
-گفتم که برات پرستار میگیرم خودت گفتی نیازی نیست.
-نه پرستار نه... چه جوری بگم... من احتیاج دارم ببینمت دلم تنگ میشه.
-قرارداد ما چی بود؟یه میلیون قبل از بچه یه میلیون بعد از اون همین!آیا در برابر عواقب این معامله من تعهدی کردم؟
زن به گریه افتاد و بریده بریده گفت:راست میگی ماشین جوجه کشی هیچ حق عاطفی نداره.تا حالام هیچ موردی پیش نیومده بود ولی نمیدونم چرا در برابر تو... اینجوری شد.نمیدونم چه بلایی به سرم اومده.
-به هر حال باید بتونی واقعیت رو قبول کنی من نمیتونم زیاد پیش تو بیام زنم از غصه داره میمیره من به اون قول دادم دیگه نبینمت.
-میترسم تنهایی نتونم بچه رو به ثمر برسونم.درسته حق ندارم ولی دست خودم نیست.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#16
Posted: 23 Apr 2012 06:45
-باشه سعی میکنم هفته ای یه روز بهت سری بزنم فقط بخاطر بچه!
زن اشکهاشو با آستین پاک کرد و با لبخندی لرزان تشکر کرد.
مرد در راه که برمیگشت با خود فکر کرد به همسرش چه بگوید؟دلش برای زن قراردادی میسوخت اگر بی عرضگی من نبود نه تو اینهمه رنج میکشیدی نه زنم و نه خودم.از چی میترسیدم؟ایها الناس من بچه نمیخوام همین!چرا نتونستم بگم چرا؟بخانه رسید پشت در توقف کرد سعی کرد برخودش مسلط شود.وارد شد.زن با نگاهش او را در خود فشرد.رفته بودم به مادرم گزارش بدم.نخواستم از خونه زنگ بزنم و ناراحتت کنم.دیگه تحمل تکرار آن روزو ندارم.
زن پلکهایش را با خیال راحت بست.خودش هم نمیدانست باور کرده یا نه ولی وانمود میکرد که باور کرده او هم توان کلنجار رفتن و گریستن نداشت.
مرد خواست بگوید اگه دوست داشتی گاهی زنگی به آن بزن و از حال یک زن باردار برایشان حرف بزن ولی بلافاصله پشیمان شد.نه... دیگر هیچ چیزی بتو تحمیل نمیکنم!من به اندازه کافی رنجت دادم ولی انصافا تو هم تلافی کردی.حالا هر دوی ما داریم رنج میکشیم.من که حقمه ولی تو چی اون زن قرار دادی چی؟همه ما داریم رنج میبریم.حتی اون کوچولو تو شکم مادر مضطربشه داره دست و پا میزنه و معلوم نیست چه آینده ای در انتظارش باشه.
همیشه فکر میکرد وقتی کسی اشتباه کنه فقط خودش باید تاوانش را بپردازد.ولی حالا به این حقیقت رسیده بود که خطای یک نفر میتواند دامان جمعی را بگیرد و کل ارتباطات را تحت الشعاع خود قرار دهد و این عادلانه نیست.باید از این به بعد بیشتر به رفتارهایش فکر میکرد.باید تمام پی آمدهای آن را در نظر میگرفت.ولی تو هم تقصیری نداری چرا دیر مقاومت کردی؟چرا تسلیم تصمیم من شدی؟
اگه میگفتی ترکم میکنی ولی تسلیم من نمیشی حتما اینکارو نمیکردم.به هر حال کاریه که شده ولی از این به بعد باید بیشتر مواظب باشیم مواظب خودمون و مواظب بقیه.اون زن بیچاره هم که از سر استیصال دست به اینکار زده گناهی نکرده.دل که قرداد نمیشناسه.مواظب اونم باید باشم.هر طور شده به تو هم سر میزنم اما زنم اصلا نباید بفهمه.باید یه هنرپیشه بشم یه هنرپیشه ماه!
هر کسی از مدار وجودی خود خارج شود یعنی او دیگر حق ندارد خودش باشد باید یک عمر ی نقش بازی کند و این بدترین تاوان است که نفس هر چیز به نقش تبدیل شود.نفس هر چیز در اصالت خود نعمت است.هر چیز که به موقع و بجا به کار گرفته شود بی تردید در روندی مثبت در خدمت ما خواهد بود.درد نقش از آنجا آغاز میشود که نفس از مدار اصیل و طبیعی خود بیرون اید و در جایی قرار گیرد که جای حقیقی آن نیست وقتی در جای مجاز قرار گرفت بی آنکه بخواهد به ناکجایی میرسد که دیگر خود را نمی شناسد.اینگونه بود که ما همه هنر پیشه شدیم و نقش را بازی کردیم که خود نبودیم.ولی نه ... هنرپیشه میداند که دارد نقش بازی میکند ما عروسک خیمه شب بازی شدیم و خود نمیدانستیم چه میکنیم.
ما لعبتک نیم و فلک لعبت باز
اولین گامی که به میدان خطا میگذاری خطاهای دیگر را ناگزیر میکند.مرد خطا کرده بود و حالا در دور تسلسلی افتاده بود که خود نمیدانست چگونه برگردد.
ما میتوانستیم بدون فرزند زندگی کنیم ما میتوانستیم کودکی بی پناه را به فرزندی بگیریم و با عزت و افتخاری بزرگش کنیم بدون دروغ بدون رنج دادن خود و دیگران اگر پدر و مادر هم آزرده میشدند آنها تاوان کج اندیشی خود را میپرداختند نه رفتار طبیعی ما را ما میتوانستیم آنها را هم در دراز مدت متقاعد کنیم.ما میتوانستیم در صورت متشنج بودن جو خانواده مهاجرت کنیم و فضای دیگری را برای زندگی مطبوع خود برگزینیم.ما میتوانستیم... ما میتوانستیم ... ما میتوانستیم ... ولی نتوانستیم.
7
باید میرفت به زن قراردادی قول داده بود به زن همیشگی هم قول داده بود.پس قول مهم نیست مهم سلامت کودک است کودکی که با به دنیا آمدنش قال قضیه را خواهد کند.پس باید برود خب نقش امروز چیست چه دروغهایی باید سرهم کند تا خانه را بی سر و صدا ترک نماید.
زن روی تخت دراز کشیده بود گفته بود که حالش خوب نیست مسکنی خورده و منتظر سکر آن مانده بود.دقایقی بعد زن به خواب رفته بود.
مرد یادداشتی روی میز گذاشت:خوب بخوابی عزیزم میروم قدری خرید کنم و تلفنی به مادرم بزنم تا تو بیدار شوی من آمده ام.
زن قراردادی سراز پا نمیشناخت.برای هر لحظه توقف مهمان تدارکی دیده بود وقتی از راه رسید خواست بطرف او برود.مرد آرام او را کنار زد و روی تشکچه کوچک و تمیزی که جلوی پشتی راحتی پهن شده بود نشست.رختخواب در چادر رختخواب بی گره تا شده بود.زن گفت میرود چای بیاورد مرد چیزی نگفت.لحظاتی بعد زن با سینی چای و کیک خانگی وارد شد:خودم پختم مخصوص شما میل کنید.
زن میترسید با او صمیمانه حرف بزند میترسید برود.احساس میکرد فاصله ای میان آنهاست و زن مجبور است که حفظ کند.مرد در سکوت شیرینی و چای را خورد اما چیزی نگفت.زن بطرف ضبط صوت کوچکی که روی تاقچه بود رفت و موسیقی آرامی گذاشت.این نوار کاست را تازه خریده بود.آهنگی باب میل مردمان کلاس بالا.به نوار فروشی گفته بود یک نوار بدهد که به درد آدم حسابیها بخورد.نوار فروش پوزخندی زده و این نوار را به او داده بود گفته بود این لایت میوزیکه و زن نفهمیده بود.
مرد از پنجره بیرون را نگاه کرد.پشت بامهای شلوغ و بدمنظره و دیوارهای متروکه کسلش کرد.نگاهش را بالا کشید و به آسمان و به ابرهای پراکنده و نور آفتابی که گرمش میکرد.سرش را به پشتی تکیه داد و در تماشای آسمان که در همه جای یکرنگ است به موسیقی آرامی که پخش میشد گوش داد.لحظاتی بعد دور شده بود از هر چه که بود هر چه که هست.گرمای سنگینی بر سر شانه اش حس کرد.بوی موهای حمام کرده زن می آمد.دوباره برگشت به هر چه که بود هر چه که هست.دستش لای موهای زن لغزید.گرمای از درونش پخش شد و به گرمای زن رسید گرمایی که ربطی به خورشید نداشت رختخواب در چادری بی گره باز شد.
مرد در راه بازگشت به دستهایش نگاه کرد در حافظه انگشتانش حرکات جنینی را میدید که از لمس شکم زن حس کرده بود به خود حق میداد که بعنوان پدر جنینی های کودکش را بوسیده باشد.
وقتی به خانه رسید زن همیشگی داشت چمدانش را میبست.
8
زن و مرد ماتم گرفته و بی حوصله روبروی هم نشسته بودند و میان آنها چمدانی که تمام رختهای تا شده اش بیرون ریخته بود.ناله ها و گریه های زن هم تمام شده بود.دیگر نمیگفت که من برای چه اینجا بمانم من اینجا کاری جز رنج کشیدن ندارم.نمیگفت که میخواهد برود به یک گور دور افتاده ای که دیگر هیچکس را نبیند.دیگر اعتراض نمیکرد که چرا برای خواسته دیگران من باید زجر بکشم من باید داروی اعصاب بخورم من باید دندان روی جگر بذارم.
مرد مثل کسی که لقمه ای را کوفتش کرده باشند از خوردن پشیمان بود.ولی باید واقعیت را میگفت:ببین عزیزم سعی کن منطقی باشی و واقعیت رو بپذیری.این زن از اون زنهائیه که موقع بارداری افسرده میشن دکتر گفته باید پدر بچه گاهی سری به اون بزنه اگه افسردگیش شدید بشه امکان سقط بچه هست.تو که دندون روی جیگر گذاشتی چهار ماه دیگه هم بذار تا قال قضیه کنده بشه و بچه رو برداریم و بریم پی کارمون.
زن چیزی نگفت به لباسهای بیرون ریخته و چمدانی که دهانش بلاتکلیف باز مانده بود مات زده بود.دیگر برایش فرقی نمیکرد.احساس میکرد که دیگر دوستش ندارد.همه چیز تمام شده بود ماند یا رفتن از آنجا رفتن یا نرفتن مرد به خانه زن قراردادی تولد کودک یا سقط شدن آن اندوه یا شادی زنی که ماشین جوجه کشی شده بود دیگر هیچ چیز برای او فرقی نمیکرد.
زن با سنگینی بیهوده ای از جا بلند شد و زیر لب گفت:دیگه دوستت ندارم.و رفت به اتاقش و مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاد.
9
حالا دیگر خود نیازمند بود سری به او بزند و در نوازشها و خنده های او خود را گم کند.زن از شادی زیباتر و سرحالتر شده بود.انگار روح انسانی به ماشین جوجه کشی اش دمیده بودند.
تمام چیزهایی که برای یک مرد لذت و خوشبختی می آورد در آن خانه مهیا بود.
مرد هنگام رفتن گفت:ببین مادر بچه ها یادت باشه که عواقب این علاقه و دلبستگی با خودته ها!نگی مردک بی رحم اومد بچه شو گرفت و پشت سرشم نگاه نکرد!من ناچارم طبق قرارداد عمل کنم.دو ماه دیگه که بچه دنیا اومد دیگه منو نمیبینی ها!
زن که تسلیم بود و حد و حدود خود را میدانست با لبخندی حسرت زده گفت:میدونم من به هر حال تو رو از دست میدم چه ببینمت و چه از دیدنت محروم باشم.پس بهتره که اقلا نه ماه زندگی کنم.شاید بقیه عمرمو بتونم با یاد این روزهای خوب پر کنم.حتی اگه بقیه عمرم برای از دست دادن تو گریه کنم بازم خوبه.بهتر از اینه که تو رو هیچوقت نمیدیدم و همیشه یه ماشین جوجه کشی میموندم.حالا اقلا حس میکنم آدمم یه زن زنی که نه ماه از زندگیش خوشبخت بود.
مرد نمیدانست چه بگوید.فقط میدانست که حق با هر دو زن است.دو زن که از عشق او رنج میکشیدند ولی هیچ راهی برای اون نبود.
10
موهایش را نوازش کرد دستهایش را میان دستهای خود گرفت:دیگه تموم شد عزیزم اواخر همین هفته میریم.بچه سالمه خواست بگوید سالم و زیباست.ولی نگفت.میتونی وسائلتو ببندی برگردیم همونجایی که خوشبخت بودیم.زن در سکوت گوش میداد مرد نفهمید که حرفهایش را باور کرده است خودش هم نمیدانست به آنچه که میگوید باور دارد!
زن دستهایش را از میان دستهای او در آورد و ساکت و مات زده روی تخت دراز کشید.
زن قراردادی و بچه را از بیمارستان مرخص کرده بودند.مرد برای تصفیه حساب رفته و زن و بچه را به خانه آورده بود.
زن همسایه در دهانه در اسپند دود میکرد.دو فرزند زن قراردادی را نزد یکی از اقوام گذاشته بودند.زن هر قدم که برمیداشت فروتر میرفت.احساس میکرد در باتلاق راه میرود.به محض رسیدن به اتاق فرو ریخت مرد زیر بازوهای او را گرفته بود.زن همسایه به سرعت همان رختخواب را پهن کرد و زن قراردادی را در آن خواباندند.زائو مات زده به سقف نگاه میکرد نوزاد را کنار او گذاشتند.
بنا بود مرد بچه را با خود ببرد ولی چگونه؟!زن همسایه کاچی درست کرده بود و رفت که بیاورد مرد دستی بر موهای زن قراردادی کشید و گفت:نگران نباش فعلا نمیبرم.
زن در چشمهای او نگاه کرد و گفت:خودت چی؟خودتم نمیری؟
مرد صورتش را زیر دستهایش پوشاند شانه هایش به شدت میلرزید.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#17
Posted: 23 Apr 2012 06:46
۱۱
سخت بود خیلی سخت...ولی باید اتفاق می افتاد.در طول راه هزار فکر به مغزش هجوم آورد.میشود بچه را به مادرش سپرد و مخارج او را همراه با نامه ای هر ماه برای زن قراردادی فرستاد.آنوقت بعد از بازگشت به پدر و مادر علیلش چه میگفت؟
میگفت بچه سقط شده و مرده و همسرش به همان دلیل غمگین است.میشود زن همیشگی را که دیگر او را دوست ندارد طلاق داد و زن قراردادی را همیشگی کرد.ولی اینبار در پاسخ اعتراض پدر و مادر چیزی نداشت بگوید.میشود ... میشود... نه ...نمیشود.باید میرفت و غلطی که کرده بود به آخر میرساند.بچه را از مادر عاشق گرفتن بیشترین تاوانی بود که باید میپرداخت.
زن داشت نوزاد را آماده میکرد.مثل کسی که بزرگترین وظیفه اش را برای آخرین بار انجام میدهد با دقتی وسواس گونه نوزاد را لباس پوشاند.زیباترین لباسها را برای او خریده بود.چند بار پوشک کودک را بررسی کرد.بند ناف و زخم ختنه را پماد مالید.همه ما با زخم به دنیا می آییم و...چشمهایش داشت خیس میشد که بغضش را بلعید.حق نداشت در این لحظه اخر مرد ناگزیر را دق بدهد.در دل گفت اگر دوستش داری آزارش نکن!
کودک شروع به گریه کرد.گریه نداره پسرم داری جای خوبی میری جایی که همه چی برای خوشبختی تو آماده س.در دل گفت کاش من جای تو بودم بابای به این خوبی که گریه نداره.ببین منم ... گریه ... نمیکنم.مرد بغضش را مکید.حالا نوبت پتوی زیبایی بود که بیاد آسمان آبی و ابرهای سپید آن روز خوب خریده بود.کودک را با احتیاط در پتو پیچید و در ساک مخصوصش گذاشت.مرد صبورانه نگاه میکرد.انگار میخواست تمام رفتارهای زن را به خاطر بسپارد و روزی خیلی دور برای فرزندش بازگو کند.
حالا نوزاد آماده بود.مرد چکی به مبلغ دو میلیون تومان دو برابر قرار داد را روی بالش گذاشت.زن خواست نپذیرد:این هدیه منه به تو میدونم هدیه تو رو قبول میکنم و اون چک هدیه هدیه من به بچه های توس.
زن طوری لبخند زد که مرد در دل گفت کاش گریه میکردی...مرد با عجله نوزاد را بغل کرد و از در خارج شد.
زن به دنبال او آمد و گفت:دلم میخواد بدونی که این آخرین بچه س و من دیگه برای کسی بچه نمیارم.
-خوبه خیلی خوبه منم برات پول میفرستم.
-کاش نامه میفرستادی و از حال خودت و بچه برام مینوشتی.
مرد در حالیکه با عجله میرفت گفت:میبوسمت هیچوقت از یادم نمیری منتظر نامه باش!
مرد رفت زن از درون خالی شد فرو ریخت دیگر کسی نبود زیر بازوهایش را بگیرد.درد بودن هنوز خون بود نوزاد نازنینش نبود.مردی که طعم پردرد و شیرینی را به جانش ریخته بود نبود!
او که سرد و سرد روزگار را چشیده بود و سوز بی کسی و ناکسی تا مغز استخوانش را سوزانده بود حالا حس میکرد زیر آوار سنگین ترین تنهای تلخ له شده و اگر در همان لحظه میمرد کسی نبود که بگوید این زن عاشق بوده است تطهیر نمیخواهد.
در راه بازگشت مرد ساک را روی رانهایش گذاشته بود از پنجره به اسمان نگاه کرد.آسمان رنگ همان روز بود.
ناگهان حس کرد سنگینی گرمی که بوی حمام میدهد روی شانه اش ریخته و صدای موسیقی می آید همان موسیقی که زن فقط برای او خریده بود.مرد چشمهایش را بست دیگر دلش نمیخواست چیزی ببیند دلش میخواست فقط حس کند تمام لحظه هایی را که آن زن معصومانه به پایش ریخته بود.
به کودک نگاه کرد ردی از شباهت او را داشت.ردی که یاد زن قراردادی را در ذهنش همیشگی میکرد.
با احتیاط وارد خانه شد.زن را صدا زد روی تخت دراز کشیده بود ناله ای کرد و ساکت شد.مرد ساک کودک را آهسته روی تخت گذاشت:ببین عزیزم همه چیز تموم شد.اینم بچه ببین چه نازه شکل توئه چون وقتی که میخواست پا بگیره به تو فکر میکردم مرد.مرد دروغ نگفته بود این بچه که گناهی نداره نباید ازش بدت بیاد ببین مثل یه فرشته س.
زن به سختی غلتی زد و بطرف ساک کودک برگشت.نیم خیز شد و داخل ساک را نگاه کرد.کودک در خواب بود.معصومیت چهره نوزاد بر دلش نشست لبخند زد و گفت:نه... این بچه هیچ گناهی نداره!و بعد دوباره روی تخت افتاد.
-نگران نباش عزیزم میریم تهرون میبرمت دکتر تو حالت خوب میشه مطمئنم زمان که بگذره همه چیز به روال عادیش برمیگرده.
زن ساکت و آرام گوش میکرد و آهسته میگفت:این بچه گناهی نداره!
12
زن همیشگی بی اشتها و رنگ پریده کم حرف و مات زده بنظر میرسید.مرد فکر کرد بهتر است اول او را نزد پزشک ببرد تا کمی سرحالتر شود و بعد ورود خود را به شهر به پدر و مادرش خبر بدهد.
سر راه از داروخانه تمام وسایل لازم برای کودک را خرید.یادش آمد که از یک بوتیک اجناس خارجی قدری لباس و هدایای انگلیسی بخرد تا نقشه اش طبیعی تر بنظر برسد.
وقت دکتر ساعت 6 بود ناچار بود کودک را هم همراه خودشان ببرد چون فعلا کسی نمیدانست که آنها برگشته اند.
تمام کارهای خانه و نگهداری از کودک را خودش انجام میداد.ظاهرا از شدت مشغله زن قراردادی را از یاد برده بود.چند روزی گذشت در حال همسرش تغییر چندانی حاصل نشد.ولی کم کم ناچار بود ورودشان را اعلام کند چون ممکن بود توسط آشنایان در شهر دیده شوند.
همه کارها روبراه بود.همسرش را به آرایشگاه بود و لباس قشنگی تنش کرده بود.کودک هم استحمام شده شیر خورده و با لباسی زیبا اراسته در تخت کودکی های مرد آرام خوابیده بود.آن تخت زیبا را روزی مادرش فرستاده بود و پیغام داده بود که نوه عزیزم هم باید روی تخت بچگیهای پدرش بخوابد!اینکار را به کنایه و اعتراض به دیر کرد تولید نوه انجام داده بود و آن روز تن پسر و عروسش را از اضطراب و ترس لرزانده بود.
مرد نگاهی در آینه به خود انداخت.لاغر و خسته بنظر میرسید.در دل گفت راههای کهنه ما را پیر کردند کاش تازه تر از این بودیم آبی به صورتش زد.دوباره ریشهایش را که صبح تراشیده بود اصلاح کرد کمی بهتر شد.
گوشی تلفن را برداشت نگاهی به اطراف انداخت همه چیز آماده بود شماره را گرفت...:
-سلام پدرجان!
-سلام پسرم کجایی تو؟
-حدس بزنید پدر.
-اوه ... پیرمردا که نمیتونن حدس بزنن شام دیشب رو هم یادشون نیست.
-من تهرونم پدر ما دیشب رسیدیم.دیروقت بود گفتیم فردا کارامونو بکنیم و وقتی همه چی آماده شد به شما زنگ بزنیم و بیایم خدمتتون.
-چرا قبل از اومدن به ما خبر ندادین؟
-خب پدرجون مادر که حالش خوب نیست شمام که توان اومدن به فرودگاهو ندارین گفتیم خودمون بیایم.از این گذشته میخواستیم سورپریزتون کنیم.
-خب به هر حال خوش آمدید.همینطور که میدونی مادر کسالت داره راستش دو ماه پیش مادرت دوباره سکته کرد و ... قسمت بیشتری از بدنش فلج شده.
-متاسفم پدر امیدوارم با اومدن ما و دیدن نوه قشنگش بهتر بشه.
-حتما حتما پسرم پس هر چه زودتر بیاین.
همسرش با وجود خواب دوازده ساعته دیشب خواب آلود بود هنوز!داروها خواب آورد بودند و سستش میکردند.ولی چاره ای نبود ساک بچه را با وسایلش در صندلی عقب گذاشت.همسرش را کنار خود نشاند و براه افتاد.
در طول راه تعلیمات لازم را به همسرش داد.اینکه در جریان باشد که بعضی زنها پس از زایمان دچار افسردگی میشوند چیزی نیست بعد از چند ماه برطرف میشود.اینکه بارداری سختی بود و نیروی زیادی از او گرفته و فراموش نکند که تمام این وقایع در لندن روی داده و اصلا حرفی از زن قراردادی به میان نیاورد.یادش نرود که کودک را خیلی دوست دارد و از اینکه پسر است و میتواند خاندان بزرگ را ادامه دهد خوشحال است.اینکه علت لاغری شان بد ویاری او و زحمت زیاد مرد بوده است.
زن در طول راه آرام و ساکت بود و گوش میکرد.و فقط گاهی میگفت:آره بچه که گناهی نداره.و مرد نگران ادامه میداد و میگفت که حرف بزند احوالپرسی کند و از بیماری مادر اظهار تاسف نماید از خاطرات لندن چیزهایی بگوید.مثلا اینکه این اجناس را از کجا خریدند و چگونه خریدند و از این قبیل حرفها.
بالاخره به خانه پدر رسیدند.پدر با عصا و لنگان لنگان به استقبال آنها آمده بود.خدمتکار درهای بزرگ حیاط را باز کرده و آنها را به داخل راهنمایی میکرد.پیرمرد به محض دیدار ساک کودک در پشت ماشین عصایش را چند بار از شادی به زمین کوبید و گفت:شازده کوچولو خوش آمدی قدمت پر برکت باد پسرم!
زن خدمتکار با عجله و سرعت در حالیکه سینی و منقل اسپند را روی دست میگرداند بطرف آنها آمد.کودک را از اتوموبیل با سلام و صلوات بیرون اوردند.زن خدمتکار اسپند را دور سرش چرخاند و روی آتش ریخت.شصت دستش را با سوخته اسپند سیاه کرد و به میان دو ابروی کودک کشید.سینی اسپند را روی سر پسر و عروس خانواده هم گرداند و مژدگانی را از پدربزرگ گرفت و در حالیکه زیر لب کلماتی را بلغور میکرد از انها دور شد رفت تا مژدگانی دیگری از مادربزرگ بستری بگیرد و کار را به اخر برساند.ساک کودک روی دستهای مرد خدمتکار حمل میشد و پدربزرگ با هر عصایی که به زمین میزد نگاهی به نوزاد می انداخت و ماشاللهی میگفت و بر او فوت میکرد.
مادربزرگ از دیدن همه آنها خوشحال شد و از اینکه نمیتواند حرکت کند گریست و گفت:آنقدر دیر کردید که دیگه من از پا افتادم.
پسر احساس گناه کرد و گفت:مادر وجود شما در هر حالتی نعمته.و به همسرش اشاره ای کرد که او هم چیزی بگوید.
زن به مادر نگاه کرد و آرام گفت:بچه که گناهی نداره.
مرد چشمهایش را از تاسف بست و اب دهانش را قورت داد پدربزرگ خندید و گفت:معلومه که بچه گناهی نداره منظور مادربزرگ شما دوتایید که تنبلی کردید.و بعد خندید و به سرفه افتاد.
مادربزرگ اخمهایش را درهم کشیده بود و از اینکه عروسش او را تحویل نگرفته دلگیر بنظر میرسید.مرد همسرش را برد و روی مبلی دور از مادربزرگ نشاند و بعد به سمت مادربزرگ امد و در گوشش گفت:مادرجان عروست حالش خوب نیست اون دچار افسردگی بعد از زایمانه تحت نظر دکتر دارو مصرف میکنه در تمام طول بارداری هم خیلی بد ویار و ناراحت بود.ما خیلی سختی کشیدیم برای همینه که آنقدر لاغر شدیم.
و بعد مرد رفت کنار پدربزرگ ایستاد و این توضیحات را برای او هم تا تا متوجه وضعیت روحی عروسش باشد.
پدربزرگ و مادربزرگ هر دو متاسف شدند پدربزرگ به سمت عروسش رفت و گفت:حال دختر خوبم چطوره مثکه سختیهای بچه اونو از پا در آورده!
زن نگاه بی تفاوتی به پدربزرگ انداخت و گفت:به هر حال بچه که گناهی نداره!
-البته دخترم ولی خب سختیهای خودشم داره دیگه بچه که بهمین سادگیها بزرگ نمیشه تا رس پدر و مادر رو نکشه آروم نمیگیره.
مرد به جمع آنها پیوست تا هر جا که لازم باشد رفع و رجوع کند:درسته پدرچان ما شما رو پیر کردیم تا بزرگ شدیم.این کوچولو هم ما رو پیر میکنه تا بزرگ بشه.
-آره پسرم به قول قدیمیا دیگران کاشتند و ما خوردیم ما میکاریم و دیگران بخورند.
مادربزرگ از تماشای نوزاد که در آغوش خدمتکار بود به وجد آمده بود.ولی قادر نبود او را در آغوش بگیرد.خدمتکار نوزاد را به او نزدیک میکرد و دست کودک را به صورت مادربزرگ میمالید.لمس کودک حس مادری او را بر می انگیخت و میل به آغوش کشیدن او را افزایش میداد و مادربزرگ از ناتوانی خود بیشتر رنج میکشید و گریه میکرد ولی برای ارامش دل دیگران میگفت:از خوشحالی گریه میکنم عزیزم بالاخره اومدی تا خانواده ما رو از تموم شدن نجات بدی بدون تو همه چی نیمه کاره میموند.
مرد از ترس اینکه همسرش ناراحت نشود بحث را عوض کرده و متوجه بیماری مادربزرگ نمود:مادر به ما نگفته بودید که حالتون بد شده میدیدم این دو ماه آخر فقط پدر با من تلفنی صحبت میکنه نگو که شما حال نداشتید.
-آره پسرم نوبت ما دیگه تموم شده نوبت این کوچولوها و شما جوونهاست.بعد آهسته گفت:مواظب زنت باش خیلی مات زده و ساکته.
-اره مادر تاثیر داروهاس اول فقط افسرده بود و هی گریه میکرد ولی از وقتی دارو مصرف میکنه ساکت و آروم شده و اغلب میخوابه.ولی نگران نباشید دکتر گفت طبیعیه اون باید بیشتر بخوابه تا کمتر فکر کنه.این داروها باعث میشه فکر بیخودی نکنه.
مادربزرگ با حالتی متاسف گفت:قدیما مردای دو زنه وقتی زن دومشون بچه می آورد زن اول همینطور مات زده و غمگین میشد گاهی بعد از مدتی خوب میشد گاهی بیماری شون به جنون تبدیل میشد و کارهای خطرناک میکردن مادرم تعریف میکرد یکی از زنهایی که این بیماری رو گرفته بود یه روز سوزن خیاطی رو فرو میکنه تو ملاج بچه و بچه رو میکشه.خودشم روزبروز حالش بدتر میشه تا اینکه کارش به جنون مدام میکشه.
مرد دلش لرزید نگاهی به زن انداخت زن داشت با حسرت به کودک نگاه میکرد.اضطرابی ناگهانی دلش را اشوب کرد.با خود فکر کرد که از همین فردا برای کودک یک پرستار جوان و هشیار استخدام خواهد کرد و سفارشات لازم را به خواهد نمود.در همین موقع زن به مرد نگاه عمیقی کرد و لبخند بی تفاوتی زد.مرد حسابی ترسیده بود.دلشوره و اضطراب باعث شد که به بهانه وقت داروهای همسرش آنجا را ترک کرده و بخانه بروند.
آنشب زن هنگام خواب به همسرش گفته بود که هنوز دوستش دارد بعد پشتش را کرده و خوابیده بود.مرد از وحشت تا صبح خوابش نبرده بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#18
Posted: 23 Apr 2012 06:48
۱۳
کودک روی تخت پدرش به خواب رفته بود.مرد پرستار را مرخص کرده و او رفته بود.زن هم در اتاق خود در خواب رخوت بود.مرد لیوانی نوشیدنی برداشت و کنار کودک روی تخت نشست.به خطوط و حالت عضلات نوزاد نگاه میکرد بدنبال چیزی میگشت که در سیمای زن قراردادی دوست میداشت.معصومیتی دست نخورده و کودکانه که با فروتنی بلوغ آمیخته بود.حالتی که در لبخندش بارزتر میشد وقتی که از شوق دیدار مرد به وجد می آمد.با لبخند محزونی که هنگام رفتن مرد بر لبانش نقش میبست و ذهن مرا را تا ساعتها به خود مشغول میکرد.
حرکاتی در ابروها و لبهای کودک به وجود آمد انگار دارد خواب میبیند.بعد حرکات ریز پلکها مژگانش را لرزاند.لبخند زیبایی بر لبهایش نشست که دنباله لبخند مادرش بود.مرد بی اختیار دلش ریخت و یاد آن لحظه ها در میان تشنج روحی ای که بر آن روزها حاکم بود دلش را دور کرد و با خود برد.
اگر مجموعه ساعاتی را که با او گذرانده بود روی هم میگذاشت شاید بیش از یکشبانه روز نمیشد.اما انگار سالها با او زیسته بود و ذهنش از او خاطرات شیرین و کوتاهی داشت که میتوانست زمان بلندی او را در خود بگیرد.آیا دلبسته اش بود یا دوست داشتن پاک دلانه او را دوست میداشت هنوز نمیدانست.بی اختیار احساس خود را نسبت به همسرش با او مقایسه کرد.چقدر زندگی با او آسان تر بود.
آدمی قاضی خوبی نبوده و نیست و اغلب بر اساس احساس همان لحظه خود به قضاوت مینشیند بی آنکه به تفاوت شرایط فکر کند آیا اگر چهارسال تمام با او زیسته بود و یا اگر او نازا بود و گرفتار همین برنامه میشد آیا اگر او از سر استیصال دست به اینکار نزده بود و ذهنش خسته از مردهای دیگر نبود و ده ها آیای دیگر که نه به چشم می آمد و نه به ذهن میرسید.باز هم قضاوت همین بود؟آیا زن قراردادی با قلبی که تشنه عشق بود در آن شرایط خاص جز خوب ترین بودن چاره ای داشت؟
مرد ذهن خود را از این آیاها و اگرها رها کرد.واقعیت همین است که روی داده و من لحظه های با او بودن را دوست داشتم.و چقدر دلش میخواست در این لحظه کنار او باشد.بوی حمام را در موهایش نفس بکشد به همان آسمان چشم بدوزد و موسیقی ارامی را از همان ضبط صوت کوچک گوش دهد و دست و پا زدن فرزندش را از روی پوست گرم شکم او لمس کند.چه شب و روزهای پر شوری با زن همیشگی اش داشت که لذتش را به یاد نمی آورد.
بچه ها خوابیده بودند زن روی تشکچه نشسته و به پشتی تکیه داده بود.هنوز گرمای تن مرد را در آن حس میکرد و عطر حریصی را که از کاجهای بلند نفسهایش برمیخاست.گرمای خیسی که گوشه چشمایش را میسوزاند بیادش می آورد که از یاد رفته است نه پیامی نه نامه ای ولی او قول داده بود شاید خبر نمیگیری که راحت تر فراموشت کنم یعنی نمیدونی هنوز!فکر میکنی آخرین جمله ت یادم میره:میبوسمت هیچوقت از یادم نمیری منتظر نامه باش!
هر چی دیرتر برسه بیشتر منتظر میمونم.من گرگر بارون دیده ام از سختی نمیترسم.گفتی عاقبت دلت با خودت گفتم باشه.هنوزم میگم باشه دلی که دل میبنده باید پای بندشم وایسه.خوب منم وامیستم.پولات چقدر پر برکته.خیلی کارا میشه باهاشون کرد مثل نفسهات که خیلی میشه باهاشون زندگی کرد.باشه کاغذم ننویس پیغومم نده منکه خودم همه چی رو میدونم تو خودت گفتی هیچوقت از یادم نمیری یه حرفو که صد دفعه نمیگن برای من همون یه دفعه تا آخرین موی سیاهم بسه!ملافه هاتو که بار آخر...هنوز نگه داشتم هیچوقت اونارو نمیشورم.آخه بوی تو رو میدن.این ملافه ها برای من زنده و جون دارن با من حرف میزنن گره این چادر رختخواب جز برای یاد تو برای هیچکس باز نمیشه!
آدم وقتی عاشق میشود شاعر میشود.بی آنکه الفبای شعر را بداند چه از اهالی شهری بزرگ باشد چه شهری دور افتاده و یا روستا.فرقی نمیکند.حافظ باشی یا باباطاهر هیمه ات میسوزد و دود میشوی:
همه میگن صبوری کن صبوری
ز دوری رفته از یادم صبوری
زن قراردادی نمیدانست که در همان لحظه مرد همیشه اش آرزوی او را دارد و بدنبال نیمه ای از جان او در لبخند کودک همه خوابها را به زنی در اتاق مجاور بخشیده است.مرد درد او را هم میدانست اگر خود جای او بود برای ابد به خواب میرفت.شاه دردی که قداره کشان شکم دران را هم از پا انداخته بود.
آهسته به اتاق مجاور رفت دستی بر پیشانی زن کشید چشمانش نیمه باز شد و بر او ثابت ماند.فکرهای دور و درازی از توی چشمهایش پر میکشید.آهسته حرفی را زمزمه کرد مرد چیزی نفهمید پلکهایش را با انگشتانش بست و گفت:راحت بخواب.مرد از نگاه او میترسید.اگر زن قراردادی تلفن داشت مرد میتوانست تا صبح با او حرف بزند.
14
زن قراردادی به قصد خرید میخواست از خانه خارج شود سرش درد میکرد حال و حوصله هیچکاری را نداشت ولی باید میرفت.چادر تیره گلدار را به سر کرد و بطرف در خانه رفت.نامه ای لای در بود.سست شد نزدیک بود بریزد کسی را نداشت که برایش نامه بفرستد جز...نیرویی عجیب او را بطرف در پراند.نامه را با شوق برداشت روی نامه نوشته بود از طرف پسرت.نامه را روی قلبش گذاشت و صورتش خیس شد.جرات باز کردن نامه را نداشت.بعد از چند لحظه همان نیرو به سرعت نامه را باز کرد:
نازنین همسرم
هدیه ات کنار من خوابیده حالش خوب است.همیشه وضع بچه ها بهتر از بزرگترهاست ما در هر حالتی گرفتار مسائل خاص خود هستیم.مرا ببخش که دیر نامه فرستادم .مبلغی پول حواله کرده ام.شاید تا حالا رسیده باشد.حال همسرم خوب نیست.روزبروز بدتر میشود و من احساس گناه میکنم.من با اینکار همه چیز را بهم ریختم تو را که به روال خودت داشتی زندگی میکردی.همسرم را که با عشق و مهربانی و رضایت با من خوش بود و این کودک که معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار اوست.آدرس پشت نامه واقعی نیست پس پاسخی نفرست من همه چیز را درباره تو میدانم.امیدوارم بتوانی به این وضعیت عادت کنی منکه هنوز به هیچ چیز عادت نکرده ام.دلم میخواست یک طوری میشد بدون اینکه کسی ناراحت شود ما با فرزندمان یک گوشه ای از دنیا ساکت و آرام زندگی میکردیم ناگفته نماند که پدر و مادرم خوشحالند.نه بخاطر بچه.بخاطر نام و اموالشان که بی وارث نخواهند ماند باز هم نامه مینویسم یاد ان زمانهای کوتاهی که با هم بودیم تنها بهانه تحمل من است از بابت پسرمان نگران نباش عکس من و پسرت ضمیمه نامه است.
میبوسمت خدا نگهدار
زن حالا صورتش خیس خیس بود و دستها و لبهایش میلرزید.مرور بعضی از کلمات بر تمام وجودش رعشه انداخته بود:نازنین همسرم هدیه ات کنار من... ما با فرزندمان یک گوشه ای ...یاد ان زمانهایی که با هم... از بابت پسرمان ...میبوسمت ...
پژواک این کلام آخر در ذهنش تمام معنای خوشبختی بود.او این واژه ها را تاکنون از هیچ مردی نشنیده بود.برای اولین بار او احساس زن بودن کرده بود.یک زن کامل زنی که مستحق دوست داشتن است شایسته دل تنگی است مطبوع بوسیدن است.
زن نامه را به امید نامه های بعدی در جعبه کوچکی گذاشت و آن را در جایی غیر قابل دسترس پنهان کرد.غافل از اینکه این تنها نامه ای است که با او تا پایان عمر زندگی خواهد کرد عکس را در کیف کوچکی که همیشه همراه داشت گذاشت.
دلبستگی ... دلبستگی ... حسی که سالها بی آن زیسته و لحظه ای به آن نیندیشیده بود کار وظیفه مسئولیت دو کودک گرسنه تحمل شش سال بارداری برای دیگران خیرش را ببینید خوش قدم باشد و دست مزدی که بچه هایش را سیراب میکرد.غذای خوب لباس تازه اسباب بازی دلخواه بی آنکه به مرد و کودک رفته بیندیشد.
و حالا تمام بارها را زمین نهاده بود و بار سنگین دلبستگی را بر قلبش میکشید.نیاز آدمی به اینکه دوست بدارد و کسی در گوشه ای از دنیا دوستش بدارد.دلی که بتواند ردای ژنده خود را بر آن بیاویزد دلبسته که به جایی بسته نیست!
15
چند روز بود که داروهایش را نخورده بود حالت چشمهایش برگشته بود.مرد دیگر دوست نداشت به چشمهایش نگاه کند.وقتی با او حرف میزد سرش را به چیزی گرم میکرد.زن سعی میکرد با او مهربان باشد میدانست که او هم رنج میکشد باید کاری میکرد.
به بچه نگاه کرد نگاه او از هفت دولت آزاد بود به نوازشها پاسخ میداد.دست و پایش را با شوق تکان میداد لبخند میزد.صداهای شیرینی از گلویش در می آورد.مرد از سرحالی و سلامت او خوشحال میشد.پرستار خوب به او میرسید.کودک خوش آب و رنگ و تپل شده بود وقتی مرد خانه را ترک میکرد پرستار مراقب زن هم بود.
زن هر چند وقتی به کودک نزدیک میشد و دستی روی پیشانی کودک میکشید و میگفت بچه که گناهی نداره.و آهسته از او دور میشد.هیچ رفتار غیرعادی از او سر نمیزد ولی پرستار و مرد از او میترسیدند پرستار وقتی خسته میشد و میخواست بخوابد بچه را با خود به اتاق میبرد و در را از داخل قفل میکرد و این دستور مرد بود که مبادا زن در خواب به کودک آسیبی برساند.حرف مادرش مثل زنگ خطر در ذهنش همیشه هشدار میداد:سوزن ...ملاج بچه ... وای...
زن پر تحرک تر شده بود بیشتر راه میرفت و کمتر میخوابید.کار میکرد غذا میپخت و مرد با خود فکر میکرد مشغول باشد بهتر است.
وقت غروب بود پرستار رفته بود زن داشت آشپزی میکرد .مرد بچه را در آغوش گرفته بود و با او بازی میکرد مرد احساس کرد که اوضاع دارد کمی بهتر میشود.فردا برای او نامه خواهد نوشت.
16
زن همسایه برای تهیه صبحانه از خانه خارج شد.چند پله را که پایین آمد صدای گریه شدید بچه او را متوقف کرد کمی پشت در آپارتمان همسایه ایستاد صدای گریه دردناک بود.با خود گفت حتما پدر و مادرش مشغول آرام کردن او هستند.با این فکر براه افتاد و پله ها را طی کرد.
زن از پله ها بالا می آمد نان تازه و مقداری مواد لازم برای صبحانه خریده بود.صبح جمعه بود همسر و فرزندانش روزهای جمعه اشتهای بیشتری برای خوردن صبحانه داشتند چون خبری از رفتن به کار و مدرسه نبود.به اپارتمان همسایه که نزدیک میشد صدای گریه کودک شدید تر به گوش میرسید.پشت در آپارتمان ایستاد جز صدای گریه کودک هیچ صدای دیگری نمی آمد.
خواست برود بالا ولی نتوانست نکند که... دستش را روی زنگ خانه گذاشت و منتظر ماند.هیچ صدایی بجز گریه کودک نمی آمد.دوباره زنگ زد.دوباره و دوباره... با عجله پله ها را بالا رفت بعد از چند لحظه با همسرش پشت در آپارتمان همسایه بودند.صدای گریه کودک امان نمیداد چند بار زنگ زدن باز هم بی فایده بود.چه کار باید میکردند؟زنگ در آپارتمان روبرو را زدند مردی خواب آلود بعد از سکوتی نسبتا طولانی در در را باز کرد.صدای گریه کودک هنوز می آمد.همسایه هم در جریان قرار گرفت و در حالیکه انگشت سبابه اش را روی شقیقه اش میزد گفت:میدونید که زنه کمی... اره اون مریضه میگن افسردگی شدید داره دوباره زنگ زدند.باز هم...
تصمیم بر این شد که به مدیریت مجتمع اطلاع دهند.بعد از چند دقیقه مدیر مجتمع هم پشت در آپارتمان به آنها پیوست.بنظر او هم جز اطلاع دادن به پلیس کار دیگری ممکن نبود.
ده دقیقه بعد پلیس محل وارد مجتمع شد و در جریان قرار گرفت.چاره ای جز شکستن کلید نبود.وسایل لازم را با خود آورده بود.
زن و مرد روی تخت کنار هم خوابیده بودند و کودک در تخت خود با بی قراری گریه میکرد.زن همسایه کودک را وارسی کرد حتما گرسنه س شیشه شیر را که بالای سرش بود برداشت و به آشپزخانه رفت.
پلیس آنها را صدا کرد تکان نخوردند رفت بالای سرشان آنها را تکان داد.هیچ واکنشی نشان ندادند دستها و صورتشان سرد بود.تصمیم بر آن شد که اورژانس خبر کنند.
بعد از پانزده دقیقه دو مامور اورژانس با کیف کمکهای اولیه به آنها پیوستند معاینات لازم صورت گرفت.با چراغ قوه داخل چشمهای آن دو معاینه شد.تنفس نبض و هر چیزی که دال بر زنده بودن آنها باشد.ماموران اورژانس بعد از چند دقیقه معاینه کامل سری تکان دادند و گفتند متاسفیم پلیس پرسید:علت مرگ؟مامور اورژانس گفت:باید بعدا مشخص بشه.
زن همسایه در حالیکه به کودک شیر میداد با تاسف به کودک نگاه کرد و گفت:تو دیگه چه بختی داشتی طفلک.و بعد او را در آغوش فشرد.
زن یکی از دستهای مرد را میان دو دستش گرفته بود و با خود برده بود.قبل از رفتن فراموش نکرده بود که بگوید بچه که گناهی نداره و این نوشته را بالای تخت کودک گذاشته بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#19
Posted: 23 Apr 2012 06:49
بخش 3
1
نگین کودک را در آغوش گرفته و شادمانه با او بازی میکرد .کودک از تماس صورت نگین با شکم خود به خنده می افتاد و مادر میگفت:نگین جان بسه دیگه دلش درد میگیره.چشم مادر!آمد و کنار او نشست.ولی ایلیای دوم هنوز با هر نگاه نگین میخندید.
مادر در حالیکه کودک را از آغوش نگین میگرفت گفت:پسر خوب تو دیگه از کجا اومدی که اینهمه دل ما رو ببری؟
-راستی مادر چه خوب میشد اگه میفهمیدیم پشت سر این چه بچه داستانیه.
-یه پدر و مادر بخت برگشته یا یه مادر تنها و عاجز از ادامه راه یا به پدر دست تنها و ناگزیر.چیز دیگه ای نمیتونه باشه.
نگین ادامه داد:و یا بچه ای بدون پدر و مادر و پرستاری دلسوز.
-احتمالش خیلی کمه که یک بچه بطور همزمان هم پدرش رو از دست بده هم مادرش رو
-احتمالش کمه ولی غیرممکن نیست.و چیزی هم که برای همه ما مسلمه که اون از خانواده پولداریه!بعد زیر زیر غبغب ایلیای دوم و گفت:سرمایه داری ها... پسر!ایلیا باز هم خندید.انگار او همه گریه هایش را برای مرگ همزمان پدر و مادرش کرده بود و حالا فقط نوبت خنده بود.خندیدن به ریش دنیایی که خنده های کودکی را به گریه های پیری میکشد.پس تا دیر نشده بخند لحظه های زودگذر برای خنده های تو منتظر نمیمانند.
ایلیای اول با تنی خسته و لبهایی خندان و با لباس خواب و موهای ژولیده از اتاقش بیرون آمد.در حالیکه با موهایش بازی میکرد به آنها نزدیک شد.
-این پسره که نمیذاره بخوابیم.بعد گونه کودک را میان دو انگشت خود فشرد و گفت:چه خبرته هرهر و کرکر راه انداختی وقتی ایلیای اول خواب است ایلیای دوم حق سر و صدا کردن ندارد مفهوم شد؟ایلیای دوم باز هم خندید:نخند!جانشین ما که نباید آنقدر جلف باشد.کاری نکن که از جانشینی ما خلع شوی!
نگین که به خنده افتاد بود گفت:ایلیای کوچولو بیا بغل خودم بگو اصلا ما مقام جانشینی شما رو نخواستیم عطایش را به لقایش بخشیدیم.من ایلیای دوم جای خودم نشستم و هیچ احتیاجی هم ندارم که جای کسی دیگه بشینم.بعد رو کرد به ایلیای اول و گفت:شما هم حالا حالاها سرجای خودتون بشینین و بیخود جا خالی ندین!
ایلیا با بی حالی خندید.مادر به دانه های ریزی که روس پوست ایلیا زده بود با تاسف نگاه میکرد.ایلیا دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت:چیه باز علامت تازه دیدی؟و بعد با لحنی مثل اخطارهای رادیو در زمان جنگ گفت:علامتی را که میبینید در اثر حمله پشه ها حاصل شده و به زودی توسط قوای دفاع بدن ما ایلیای اول برطرف خواهد شد.این پشه ها را دست کم نگیرید پشه ها آدم را میزنند آدم را لگد میکنند و آدم برای انتقام از انها بمب و نارنجک میسازد و حواله هم نوعان خود میکند.آری چنین بود برادر!
مادر با اندوهی پنهانی لبخند میزد.میدانست که علامتی را که میبیند به حمله پشه ها ربطی ندارد.
مش ممد با صدایی بلند وارد ساختمان شد:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
بعد نامه ای را از توی پیراهنش در آورد و جلوی چشمان ایلیای دوم گرفت:خوب هواتو دارن پسر!بیا بگیر خودت باز کن!
نامه را به دست کودک داد کودک را به سرعت به طرف دهان برد و نگین دستهای او را کنار کشید و نامه را با احتیاط از دستهای او در آورد:بچه ها همه چی رو دوست دارن بخورن شکمو!این خوندنیه نه خوردنی!کودک با حرص دستش را به طرف دهانش برد و با ولع مکید و همه خندیدند.
نگین نامه را به دست مادر داد و گفت:باز کنید مادر!ببینیم دیگه چه خبره!
خیر عزیز
از اینکه تمام سعی خود را برای پرورش کودک به انجام میرسانید سپاسگزارم من تا حدودی در جریان زندگی و مشکلات شما هستم.برای سپاس از زحمات شما پیشنهاد سفری به خارج از کشور دارم.لطفا بپذیرید و به هر تعدادی که هستید به آژانسی که آدرس آن در پشت نامه نوشته شده مراجعه نمایید توسط تور مسافرتی ترتیب سفر شما به هر کشوری که مایل باشید داده خواهد شد.لطفا کودک را هم با خود ببرید.از محبت شما تشکر مینماییم.این هدیه کوچکی است از طرف پسر ما به پسر ما لطفا بپذیرید.
ارادتمند شما
مش ممد با خنده ای شیرین نگاهی به کودک کرد و گفت:هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد
همینو کم داشتیم که همگی بریم فرنگ از برکت این کوچولو ما هم دنیا دیده میشیم.
نگین با تعجب گفت:خب اینا که اینقدر پول دارن میتونستن یه پرستار بگیرن و بچه رو خودشون بزرگ کنن چرا اونو گذاشتن سر راهی که معلوم نبود کی اونو برمیداره؟
مادر در جواب نگین گفت:ولی نگهداری یه بچه که فقط در داشتن پول و پرستار خلاصه نمیشه شاید اونا دوست داشتن که بچه شون تو یه کانون محبت بزرگ بشه.تو یه خانواده طبیعی.
-اگه تو یه خانواده بد می افتاد چی؟
-بابا خانواده بد که نمیاد کار خوب بکنه.کسی که بچه ای رو از سر راه برمیداره یا بچه نداره و عاشق بچه س.یا اینکه آدم خیلی با ایمان و خوبیه و دوست داره کاری الهی بکنه.
مادر با اطمینان ادامه داد:از اون گذشته اونا رو نذاشتن به امون خدا و برن.میبینید که تمام رفتارای ما رو در کنترل دارن.حتم بدونین اون شبی که بچه رو برداشتم از نقطه ای پنهان با دوربین ما رو تعقیب میکردن که تونستن به کمک ایادی شون جای ما رو پیدا کنن و در جریان همه چی باشن.
نگین بیاد آورد که تازگیها خدمتکار یکی از ویلاهای منطقه می آید پیش محترم خانم و ساعتی با هم گپ میزنند.
2
4 ماه از تاریخ بیماری ایلیا میگذشت.طبق پیش بینی پزشک او از 6 ماه تا یک سال مجال داشت ایلیا به میزان توانمندی خود برای ادامه فکر کرد توانی بیش از دو ماه زندگی در خود میدید.شاید میتوانست تا آخر یکسال پیش رود و شاید هم بیش از آن کسی چه میداند.
در این چهار ماه گذشته چقدر زندگی کرده بود!بجای هوای آلوده و زندگی در آپارتمانی کوچک در یک باغ زیبا هوای پاک خورده بود با مردمان گشاده دل و بلند اندیش آشنا شده بود خیلی چیزها یاد گرفته بود.تقریبا نیمی از کتابهایی را که نگین برای خود آورده بود مطالعه نموده و با دنیای بزرگ و زیبای اندیشمندان متعددی آشنا شده بود.بارها در مورد موضوعات آن کتابها با نگین گفتگوهای پرباری کرده بود.به عظمت عشق رسیده بود و در زمانی کوتاه با تمام وجود به اعماق وجود زن سیر کرده و حظ تمام برده بود.زنی که با تمام اندوه گذشته اش توانسته بود طراوت جسم و جان را تواما به او ببخشد و جان جوان او را سیراب کند.
سفر کرده بود و با تمام ذرات وجودش معنای دریا و قایق سواری روی آب را حس کرده و روی ماسه های نرم کنار مهربان نگین نشسته و به حجم زیباییهای جزیره ای که از هر طرف به اب میرسید اندیشیده بود.بی تردید اگر نگین هم نبود او میتوانست کنار مادر به تمام لذات برسد اما نه اینگونه که با حس و حال جوانی سازگاری تام داشته باشد.ولی حالا که لذت حضور نگین را در کنار خود چشیده بود درک هر گونه زیبایی بدون او برایش تصور ناپذیر مینمود.آشنایی با پیرمرد و شنیدن افکار بلند او با آن صدای توانا و پرطنین مجاور شدن با همسایه ای که دختر محبوبش را بی چون و چرا به او هدیه کرده بود.تعیین جانشینی شایسته برای خود در هیئت شیرین ترین و مطبوع ترین کودکی که میشناخت.کودکی که حضورش خاطر او را پس از خود نیز آسوده کرده بود.
و از همه اینها مهمتر دیدار چهره حقیقی مادر و درک رها کردن همه چیز تنها بخاطر ایلیا مجموعه زندگی او را در چهارماه گذشته تشکیل میداد.حجمی که در 20 سال گذشته هرگز ندیده و نشنیده بود.
با وجود انکه تب داشت و در خود احساس سستی میکرد ولی دلش آنچنان توانمند و خوشبخت بود که با شور و شوقی هر چه تمامتر چمدانش را برداشت تا وسایل لازم برای سفر به ان سوی مرزها را با دقتی تمام در آن بچیند.
نگین وارد اتاق شد.پیشنهاد کرد که وسایل خودش را بچیند.دوست نداشت چمدان ایلیا جدا از وسایل او بسته شود.ساک خود را کنار چمدان ایلیا گذاشت و گفت:وسایل دم دستی مونو تو ساک میذاریم لباسامونو توی چمدون چطوره؟
ایلیا پیام او را گرفت و لبخند زد:هر طور که تو دوست داری برای منم خوبه.
با هم شروع به چیدن کردند.نگین در ضمن کار احساس کرد ایلیا خسته بنظر میرسد.دست او را در دست گرفت داغ بود.پشت دستش را بر پیشانی او گذاشت داغ تر بود:ایلیا تو تب داری حالت خوب نیست؟
-آره تب دارم ولی حالم خوبه!
-اگه ناراحتی میتونیم بذاریم برای هفته بعد.
-نه ...هفته بعد هم برنامه مخصوص خودش رو داره.من کاملا آمادگی سفر رو دارم.
-البته تا فردا صبح زود وقت داریم تو این فاصله حتما بهتر میشی.
-من بهتر هستم بهترین میشم.
ایلیا دیگر تب و ضعفش را بعنوان جزیی از حال خود پذیرفته بود.او روزهایی را گذرانده بود که تب نداشت ولی حضور شادی و رضایت را هم در قلب خود حس نمیکرد.حالا سپاهی در دل دشت که حمله تب را میشکست و پیروزی روح را بر جسم اعلام میکرد.وقتی قلبت پر باشد از عشق دنیایت از غم خالی میشود.
-ولی ایلیا...
-ایلیا بی ایلیا کارتو بکن دختر!وقت نداریم باید بخوابیم!
نگین پلکهایش را پایین انداخت و مشغول شد و ایلیا نفهمید چه شرم زیبایی در چشمهایش سرخ شد.ایلیا احساس کرد حتی لباسهایش از اینکه در کنار نگین قرار گرفته اند لذت میبرند.
در این لحظه ایلیا آنقدر زندگی را دوست میداشت که اگر خبر بهبودی اش را میشنید بیش از این نمیتوانست زندگی را دوست بدارد.با خود فکر کرد اگر حالا در آپارتمانشان روی تختش دراز کشیده بود مادر بالای سرش نشسته و دقایق عمر او را میشمرد و بغضش را میبلعید.ناگهان دلش برای او تنگ شد و صدا زد:مادر ...تو هم بیا پیش ما جانشین منم بیار!
نگین دست او را گرفت:اوه ...هنوز تب داری.
-بابا این تبو ولش کن تو که نمیدونی این بیماری چه نعمتیه!
-نعمت؟!
-بله خانم نعمت اگه سالم بودم الان باید مثل خر درس میخوندم.
نگین با تعجب به او نگاه کرد و زد زیر خنده زیر لب گفت:دیوونه...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#20
Posted: 23 Apr 2012 06:53
۳
زن قراردادی سرش را روی همان بالشی گذاشته بود که بوی مرد رفته را میداد.کمتر به کودک فکر میکرد.تمام وجودش یکپارچه پر بود از حسرت مردی که سوزی به جانش ریخته و رفته بود گفته بود که دوباره نامه مینویسد.ولی هیچ خبری از نامه نبود.رابط هم از او بی اطلاع مانده بود.
نکند زبانم لال بیمار شده باشی یا بلایی سر بچه اومده باشه؟هر چی شده باشه میتونی دو کلمه برای من بنویسی نمیگی این زن بیچاره پرپر میزنه؟منکه از دست تو شب و روز ندارم مرد کجا سراغتو بگیرم.دود شدی رفتی تو هوای تهرون خراب شده؟فکر میکردم میشه تا آخر با یادت سر کرد ولی خیال خام بود انگار لیلی از پست بر نیومد دیوونه من که جای خود دارم.این همه زاییدم و گذاشتم تو بغلشون و رفتن تو یکی موندی که بلای جون من بشی.تو که بدجنس نبودی وقتی میفهمیدی خیلی میخوامت می اومدی.حلاا چه خبر شده شمر بی رحم تشنه ول کردی و رفتی؟
تقصیر خودت بود ابله خودت خواستی ماشین جوجه کشی بشی خب خبر مرگت میرفتی کار میکردی و بچه ها تو بزرگ میکردی.اینم شد کار هی بغل این و اون بخوابی و جوجه بذاری.حتما گناه بوده که مجازاتت اینه.این همه زن بیوه دارن صبح تا شب مثل سگ جون میکنن و صداشون در نمیاد واجب بود تو یکی ملکه کندو بشی؟
نکنه زنت مریض شده نوشته بودی که حالش خوب نیست نکنه از دست من دیوونه شده!تو همی کی بیچاره تر از من من از زاییدن بدبختی میکشم تو از نزاییدن.من حسرت زندگی تو رو میکشم تو حسرت زندگی منو...تو هم تقصیر خودته خب میخواستی بذاری بری بگی همینه که هست بچه بی بچه.شاید توام مثل من دلبسته بودی ای بیچاره!کاری که بخواد بشه میشه ما چیکاره ایم؟چی بگم؟باید یه چیزی بگم که دل بی صاحبم آروم بگیره دیگه وگرنه این همه بچه یتیم بی پدر و مادر خب برین یکی از اون بدبختارو بردارین دیگه چه واجبه یه بدبخت دیگه پس بندازین؟کسی چه میدونه شاید ما که داریم از این حرفا میزنیم مام اگه نداشتیم خودمونو به هزار راه میزدیم.
چه فایده از این حرفا که تو نمیای؟شاید یه روز آواره بشم بیام تهرون و بگم کسی مرد منو ندیده؟ ...چقدر زار بزنم؟منکه خسته شدم.
بلند شد رفت جعبه را برداشت جعبه ای که بنا بود پر از نامه شود.تنها نامه را بیرون اورد از دست بوسه هایش نامه تیره شده بود خواست نامه را ببوسد نبوسید.فکر کرد شاید دیگر هرگز نامه ای نیاید پس باید مراقب باشد:
نازنین همسرم
هدیه ات کنار من خوابیده حالش خوب است...دلم میخواست یک طوری میشد ما با فرزندمان یک گوشه ای...یاد ان زمانهای کوتاهی که با هم... عکس من و پسرمان
عکس را از کیف کوچکش در آورد روی سینه اش گذاشت و های های... سینه اش رگ زد.کودک در آغوش نگین شیر میخورد.
4
خانه لبریخته از ماتم بود پیرمرد آشفته و سراسیمه دستی بر کمر و دستی بر عصا راه میرفت.عکس غمگین پسر در قابی سیاه بود که زنی ماتم زده در کنارش و کودکی خندان بر دامان زن عکسی که اولین روز ورودشان به خانه پدربزرگ همراه با کودک گرفته بودند.پدربزرگ روبروی عکس نشست و به معنای اندوه و ماتمشان فکر کرد.چرا افسرده شدی دختر؟چی میخواستی از خدا که نداده بود.بچه همه جا با خودش شادی می آره چه کرده بود این طفل بی گناه که شما به این روز افتاده بودید؟((بچه که گناهی نداره)) این چی بود که هی میگفتی و آخر سر نوشتی و گذاشتی بالای سرش؟چه سری بود که به من پیرمرد گور به گوری نتونستید بگید؟
مادربزرگ بعد از شنیدن خبر در جا با آخرین سکته رفته بود.چه خوشبخت بودی تو زن که رفتی و بقیه شو ندیدی!ندیدی که من موندم و تشییع دو تن نازنین و جوان من موندم و یه بچه که گناهی نداشت من موندم و یه کوه تنهایی مرثیه خوان.به هر خاطر جمعی گفتم بابا این بچه رو جمعش کنین هر چی بخواید میدم هیچکس نکرد.به پرستارم که اطمینان نداشتم.اگه خودم همیشه بالای سرش بودم عیبی نداشت.اما منی که پام لب گور بود چی میتونستم بکنم جز پیدا کردن یه خونواده دلسوز و داوطلب به این وکیل خانوادگی هم گفتم که مرحمتی کن و این بچه رو به مخارج من بزرگ کن و سهم خوبی هم بگیر گفت خانومم قبول نمیکنه.اما خودم به پاس این دوستی چند ساله هر چی از دستم بر بیاد میکنم.
وکیل روبروی پیرمرد نشسته بود و تمام جزئیات را درباره کودک گزارش میداد.پیرمرد از اینکه جای کودک خوب بود احساس رضایت خاطر میکرد.نامه هایی که به خانه ایلیا میفرستادند با مشورت هم مینوشتند.پدربزرگ چقدر دلش برای دیدن کودک تنگ میزد:نمیشه چند تا عکس از آخرین بازمانده این خاندان بی سرانجام بگیری و بیاری برام؟
-شاید بشه کاری کرد سعی خودمو میکنم حتما تو سفر عکسهایی هم از اون میگیرن سعی میکنم فیلمشو بدست بیارم.
-شناسنامه بچه رو بردی به آژانس تحویل دادی؟
-بله دیشب رفتم دادم.حالا دیگه اونا اسم واقعی بچه رو میدونن ولی مطمئنم که تا آخر ایلیا صداش میزنن.ایلیا هم البته همون اسم علی به زبان عبریه.
-جدی چه جالب!پس معلومه که این اسم تو اقبال این بچه س.
-حالا اگه بخوان میتونن ما رو تعقیب کنن و پیدامون کنن.
-حالا دیگه اشکالی نداره که پیدامون کنن چون بچه جاشو تو دل همه شون باز کرده از اون گذشته ما تمام هزینه بچه رو تقبل میکنیم دیگه ترسی نداره.راستش بدم نمیاد که قضیه زودتر علنی بشه و من بتونم بچه رو ببینم و همینطور زنی رو که اونو بزرگش میکنه.چه جوری اون با این همه گرفتاریاش مسئولیت یه بچه رو پذیرفته؟
-هر کسی رو که ما خودمون انتخاب میکردیم بهتر از این خانواده نمیشد.ممکن بود بالاخره خانواده ای رو پیدا کنیم که بخاطر پول از این بچه نگهداری کنن اما کاری که بخاطر پول انجام میشه با کاری که از صمیم قلب و داوطلبانه صورت میگیره از زمین تا آسمون فرق میکنه؟
پیرمرد سرش را پایین انداخت و با تاسف گفت:چه آرزوهایی برای این بچه داشتیم چرا اون زن با پسرم اینکارو کرد ؟کجای کار خراب بود؟
بعد سرش را بلند کرد و به وکیل نگاه کرد و گفت:کاش یه روز بفهمی که پشت این جنایت چی بود.من هر چی فکر میکنم سر در نمی آرم.
وکیل متفکرانه گفت:به هر حال هیچ گره ای خود به خود زده نمیشه و خود به خود هم باز نمیشه.
5
دختر اولش که 13 سال داشت کنار دختر دوم که 11 ساله بود نشسته بود طوری که میتوانست مادر را زیر چشمی بپاید.ظاهرا همه در حال تماشای فیلم تلویزیون بودند.
فیلم درباره زنی بود که بچه دار نمیشد.ماجرایی شبیه زندگی همان زن که میشناخت.فیلم هر چه پیش میرفت زن قراردادی بیشتر دچار احساس گناه میشد اگه او نمیشنید که زنی مثل من تو این شهر خراب شده برای مردم بچه میاره که بلند نمیشد راه بیفته اینجا و من و اون زن بیچاره رو به این روز بندازه.همه آتیشها از گور من بلند میشه...خب اگه من نبودم یکی دیگه بود!پس فرقی به حال اون زن اجاق کور نمیکرد.بخت برگشته بودی خواهر مثل من بی پدر که حق دل بستنم ندارم.
دختر 13 ساله همه چیز را میفهمید.میدانست که مادرش چرا آنقدر عوض شده در سن حساسی بود دوست داشت به مادرش نزدیکتر باشد.به محبت و صمیمیت بیشتری نیاز داشت.ولی مادر غرق عاطفه ناکام خودش بود و نیاز آن دو دختر رو به بلوغ را حس نمیکرد.یک روز که مادر در خانه نبود آن دو دختر نامه او را باز کرده و خوانده بودند.از آن روز این دو دختر هم تلویحا وابسته او شده بودند.انگار خود را در انتظار مادر شریک میدانستند.عبور آن مرد از زندگی شان حسرت وجود پدر را در دلهایشان ریخته بود.بهمین دلیل تا حدودی به مادر حق میدادند.فکر میکردند اگر سه نفری منتظر او باشند نزدیکی بیشتر نسبت بهم پیدا میکنند و امکان آمدن او نیز بیشتر میشود.
روزی که هر دو با هم نامه مرد غریبه را خوانده بودند احساس کرده بودند یک چیزی بجای خالی قلبشان نزدیک میشود چقدر دوست داشتند مادرشان با آن مرد مهربان پیوند بخورد.فکر میکردند نعمت این وصلت شامل حال آنها هم میشود.میتوانستند در برابر دوستان مدرسه به پدرشان افتخار کنند.او ظاهری آراسته و اتوموبیل شیک و زیبا داشت از نامه اش هم معلوم بود که مهربان است.خیلی هم پول داشت.چقدر خوب بود مرد غریبه پدر آنها میشد.رویای روزی که مرد غریبه با اتوموبیلش آنها را به مدرسه برساند دلهایشان را به آسمان میبرد.بالاخره فیلم با خودکشی زن به پایان رسید.
زن قراردادی که در خود میپیچید از جا بلند شد و بطرف آشپزخانه رفت.یک بسته سبزی خریده بود که هنوز دل پاک کردنش را نداشت.ولی حالا مشغولیت خوبی بود.روی گلیمی که در آشپزخانه پهن بود نشست بسته سبزی در روزنامه ای پیچیده شده بود.چاقو را برداشت بند محکم بسته را برید.سبزیها پخش شدند و روی روزنامه را پوشاندند.با بی حوصلگی شروع به پاک کردن سبزیها کرد.کم کم دخترها هم در سکوت به سمت آشپزخانه آمدند وکنار مادر نشستند و شروع به پاک کرند سبزیها کردند.
به تدریج سبزیهای روی روزنامه کاهش میافت و تل سبزیهای پاک شده در آبکش بیشتر میشد.سبزیهای پاک نشده تقریبا تمام شده بود.زن بین چند شاخه پلاسیده آخر دنبال برگهای سبز و تازه میگشت.دو ساقه از سبزیها مثل ضربدر روی هم افتادند در زاویه حاصل از تقاطع آنها یک چیز آشنایی دلش را ریخت با خود گفت:خیال میکنم تو وسط سبزیهای چه میکنی مرد؟ساقه ها را کنار زد.
ناگهان جیغ کوتاهی کشید و بر روزنامه خم ماندو به سختی خبر را خواند:دیروز زنی مبلا به پریشانی روان خود و همسرش را توسط سمی مهلک به قتل رساند.اما به نوزاد آنها هیچگونه آسیبی نرسیده است.پرونده این قتل در دست بررسی است.تصویری از زن ومردی که در بستر خود مسموم شده و در گذشته بودند در میان خبر چاپ شده بود.زن قراردادی مثل دیوانه ها روزنامه را چنگ زد و از حال رفت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!