ارسالها: 1626
#21
Posted: 23 Apr 2012 06:55
۶
شهر زیبا و قدیمی استانبول با معماری خاص مساجدش نظر نگین را بیش از بقیه به خود جلب کرده بود.در نمای خارجی مساجد خبری از کاشی کاری و خطاطی متداول در معماری اسلامی ایران نبود.ترکیبی شبیه سیمان خاکستری بنا را پوشانده بود.اما معماری نمای خارجی چنان زیبا و متفکرانه بود که چیزی جز همان نمای ساده خاکستری را طلب نمیکرد.
پیش و پس رفتگیها و خطوط خمیده و یا مضرس نمای خارجی چنان بود که اگر با کاشی کاری مزین میشد جلوه خود را از دست میداد.در داخل مساجد ستونهای قطور و سقفهای بلند بیش از بقیه وجوه آن چشمگیر بود...مثل کلیساهای مسیحیان نیمکتهایی در مناطق خاص برای نشستن بازدید کنندگان تعبیه شده بود که توجه ایلیا را به خود جلب نمود چون در مساحد ما هیچ اثری از صندلی و نیمکت به چشم نمیخورد.
چلچراغها در دوایر بزرگ هم سطح طرح ریزی شده بودند که وضع آنها را برای استقرار شمعهای مختلف که امروز انرژی برق جای آنها را گرفته است مناسب میکرد.شکوه و زیبایی جماعت با لباسهای رنگارنگ و ظاهری آراسته بر زیبایی مسجد می افزود.
ایلیا نگاهی به نگین کرد و گفت:دوست داری نماز بخونیم؟
-اره خیلی!ببین مش ممدو اون گوشه وایستاده داره نماز میخونه.
مادر روی یکی از نیمکتها نشسته و ایلیای دوم را روی زانوهایش نشانده بود.ساکت و متحیر به سقف و ستونها نگاه میکرد.مسجد سلطان احمد که به رقابت با کلیسای ایا سوفیا ساخته شده بود الحق از بسیاری جهات بر آن ارجحیت داشت...میگویند وقتی سلطان احمد قصد ساختن این مسجد را کرد با این ادعا که در جهان منحصر به فرد باشد شاه ایران هم کیسه ای الماس برای کمک به هزینه بنای مسجد به دربار عثمانی فرستاد.سلطان احمد که این حرکت را تحقیر آمیز میدانست فرمان داد که الماسها را آسیاب کنند و در ملاط روکار مسجد به کار برند.بلاهتی که به پای قومیت ترک زبان گذاشته شد و در ذهن تاریخ ثبت گردید.
کلیسای ایاسوفیا(این کلیسا از بناهای روم شرقی در زمان بیزانس بود که شهرت و عظمتی جهانی داشت) هم شکوه و زیبایی خاص خود را داشت و در برابر عظمت مسجد سلطان احمد هنوز جذابیت خود را از دست نداده بود.
ایلیای دوم هنوز نمیدانست دنیا دست کیست با انگشتهایش بازی میکرد و آواز میخواند.آقای پرنیان آمد و کنار مادر نشست.احساس خوبی داشت.در حالیکه پیشانی کودک را نوازش میکرد گفت:کوچولو مثل اینکه توام به وجد اومدی.
مادر از پشت سر ایلیا و نگین را در حال نماز خواندن نگاه میکرد.پرنیان که در چشمهای مادر احساس رضایت را خوانده بود گفت:زیبایی آدمو به خدا نزدیکتر میکنه.
مش ممد که انگار نور روی صورتش نشسته بود با خوشحالی به سمت آنها آمد.در حالیکه با ریشهای نقره گونش بازی میکرد گفت:آدم دلش نمیخواد از اینجا بره.عجب جذبه ای داره این حال و هوا!
-جذبه اش به خاطر زیبایی شه مش ممد وگرنه خدا همه جا هست.
مادر اضافه کرد:زیبایی و تمیزی.اگه اینجا همینطور تمیز و زیبا بود اما از همه بوی نامطبوع می اومد ما الان اینجا ننشسته بودیم و اون دو تا فرشته هم اون گوشه آنقدر قشنگ با خدا راز و نیاز نمیکردن.
-درست خانم خانما تمیزی خیلی مهمه.بیخود نبود که پیغمبر این همه به بوی خوش و روی خوش اهمیت میداد.پرنده هم به هوای درخت میاد مهمون باغت میشه وگرنه تو صحرا که پرنده پر نمیزنه.
در این موقع چند نفر زن ترکمن با همان لباسها و سراندازهای رنگارنگ و پر گل از برابر آنها گذشتند.نگاهشان بی اختیار از چین و واچین دامنهای زنان گذشت و به ایلیا و نگین رسید که صمیمانه و فرشته وار می آمدند.
بعد از دیدار نوبت به موزه توپکاپی رسید که قبلا قصر پادشاهان عثمانی بود.نگین در داستان زیبایی( رمان شبهای سرای که سرگذشت عاشقانه و غم انگیز سلطان سلیم دوم با زنی فرانسوی است که دختر خاله ژوزفین همسر ناپلئون بود.به نام امه دوبوک که در فرانسه روبوده شد و به دربار سلطان عبدالحمید هدیه شده بود.شخصیت این زن از جذابیت خاصی برخوردار است.)سرگذشت ساکنین آن قصر پر رمز و راز را خوانده و با فضای آن آشنا بود.ضمن دیدار از موزه جواهرات موزه لباس و بخش حرمسرا قسمتهایی از داستان را برای ایلیا بازگو میکرد.ایلیا سخت مشتاق شده بود این رمان را بخواند و نگین به او قول داده بود از پدرش بخواهد این کتاب را از خانه برایش بیاورد
دیدار از موزه توپکاپی به طول انجامیده بود و همگی خسته شده بودند.وقتی از باغ توپکاپی خارج شدند در نزدیکترین پارک شهر به استراحت پرداختند.ایلیای کوچک پس از صرف شیر و تعویض پوشک به خواب هفت فرشته رفت.مادر او را در کالسکه زیبایش گذاشت و خود در نیمکتی آسوده نشست.ایلیای بزرگ حسابی خسته شده بود بنظر میرسید تاب نشستن ندارد.مش ممد روی نیمکتی نشست و گفت:بیا پسرم سرتو بذار روی پای من و دراز بکش و استراحتی بکن!
ایلیا بدون هیچ تعارفی سرش را روی پای پیرمرد گذاشت و چشمهای بی حالش را بست.مادر با نگرانی به او نگاه میکرد.مش ممد دستش را روی پیشانی ایلیا گذاشت و بعد به مادر نگاه کرد و برای اینکه خاطرش را جمع کند سرش را به علامت منفی عقب برد و مادر فهمید که ایلیا تب ندارد.آقای پرنیان گفت:میرم یه چیزی برای خوردن بگیرم ظاهرا همه آنقدر خسته اید که توان رفتن به رستوران رو ندارید.
نگین با شیطنت گفت:ساندویچ دنر کباب پدر!
-البته هر چی شما دوست داشته باشین!
وقتی آقای پرنیان رفت نگین آمد کنار مادر نشست.زنی عصبی و خسته از فاصله کمی به سمت آنها آمد.به محض رسیدن به نیمکت خود را رها کرد و نشست.نگین با خودش فکر کرد این همه نیمکت خالی چرا اومد پیش ما نشست؟هنوز این سوال در ذهن نگین تمام نشده بود که زن شروع به صحبت کرد:کشتن منو این دو تا بچه از روزی که اومدیم نذاشتن یه جایی رو ببینیم یه کمی استراحت کنیم یه هوایی بخوریم.انگار این همه رو بدهکار بودیم که بیایم اینجا از صبح تا شب خرید کنیم.خوش به حالت خانم جون تا وقتی که تو بغلته و با کالسکه این ور و اونور میبریش راحتی وای به حال روزی که بزرگ بشن.
مادر خندید و گفت:بزرگشم داریم خانم.همین دست گل که کنارم نشسته همون شاخ شمشاد که اونجا خوابیده.بچه ها تو هر سنی مشکلات مخصوص خودشونو دارن.البته ما اینجور مشکلارو که میفرمایید نداریم ولی یه جور دیگه شو داریم.
-میدونین خانم جون این نسل تین ایجر جدید که سه چهار سال از بچه های شما کوچکترین اصلا قابل مقایسه با اینا نیستن.انگار تو همین چهار پنج سال اخیر دنیا زیر و رو شده.من یه دختر بزرگترم دارم که بعض بچه های شما نباشه یه تیکه خانومه.درسشو خوند به موقع با یه مرد نازنین ازدواج کرد و رفت حالام یه بچه ناز داره.اما این دوتا!یکیشون 16 سالشه اون یکی 18 سالشه.امون ما رو بریدن راستش دیگه از دستشون خسته شدم و سپردمشون به پدرشون و در رفتم.گفتم برم یه دقه یه گوشه بشینم و نفسی بکشم.هر چی میگم بابا پام درد میکنه برگردیم هتل یه کمی استراحت کنیم نه که نه ...الا للا باید خرید امروزمون تموم بشه.از صبح تا شب میگردن تا بالاخره یه شلوار با یه تی شرت دلخواهشونو پیدا کنن.بعدشم که برمیگردیم هتل تا دلتون بخواد قر میزنن.مگه راضی میشن.
مادر که با دلسوزی گوش میکرد با همدردی گفت:حق دارین خانم.اغلب همکارای منم تو اداره دائم از بچه هاشون گلایه داشتن.انگار از پدر و مادر طلبکارن.تا حرف میزنی میگن میخواستین ما رو به دنیا نیارین.وروجکا طبیعت آدمو هم زیر سوال میبرن البته من با پسرم این مشکلارو نداشتیم ولی خانم جون درد هر کی تو دل خودشه.بچه من از 12 سالگی ناچار بود مثل مرد زندگی کنه.اون فرصت بچگی نداشت چه برسه به شیطنتهای جوونی.
زن با لبخندی تحسین امیز به نگین نگاه کرد و گفت:این دختر خانمم بچه شماس؟
-نه پدر ایشون همینجا نشسته بود.الان پیش پای شما رفت غذا بخره ولی عملا همه ما با هم یک خانواده صمیمی هستیم.
-از چهره شون معلومه که دختر خانم خوبی هستن.
نگین لبخند غم آلودی زد و گفت:شاید اگه ما هم مشکل نداشتیم همینطور بودیم ولخرج و پر توقع ولی راستش ما وضعیت پیچیده ای داریم.دیگه فرصت برای اینکارا نمیمونه.
مادر خواست بگوید کاش بچه های ما هم مشکل بچه های شما را داشتند ولی نگفت.فکر کرد هر چه هست این کانون پر از عشق و تفاهم است.درد و عشق کنار هم بهتر از جدال و تشنج و عدم تفاهم بین آدمهاست.در دلش خدا را شکر کرد و از او شفا خواست.
زن بعد از چند دقیقه دلش طاقت نیاورد و دوباره بلند شد و رفت به سراغ خانواده اش در حالیکه با خود میگفت تا بیچاره رو سکته ندادن برم!
وقتی زن رفت ایلیا زیر چشمی به نگین نگاه کرد و با لحنی طنز آمیز گفت:خوب شد من بیمار شدم وگرنه الان مادرم از دستم به عذاب بود.اما حالا نه تنها ازم راضیه بلکه بیش از حدم تحویلم میگیره مریضی هم بعضی چیزاش خوبه ها!
مادر با تظاهر با شادی گفت:اگه بیمار هم نبودی من یکی مخلصت بودم و تحویلت میگرفتم.
-خلاصه اوضاع اینجوری بهتره و این عادلانه س مادر.آدم بیمار طبعا به محبت و مراقبت بیشتری نیازمنده که اطرافیان بهش میدن.
نگین که در فکر فرو رفته بود انگار هنوز به رفتن زن فکر میکرد و اینکه آنقدر بسته آن حلقه بود که چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد و دوباره به کانون تشنج پیوست.شاید بودن در متن مشکل آرامش بخش تر است تا از دور برای آن حرص خوردن و عاجز بودن از انجام کاری.چقدر قهر مادرها کوتاه است و چقدر این رفتنهای کوتاه را کسی نمیفهمد!زن زود رفته بود شاید اگر قدری تامل میکرد جای خالی اش بهتر حس میشد.
زن از روی مهربانی رفته بود؟یا میترسید وخامت عواقب ترک از لذت آن بیشتر باشد.شاید زن در طول راه فکر میکرد چه خوب است که یکسره به هتل برود و با خیال راحت استراحت کند.با خود گفت همینکار را میکنم اما پاهایش بطرف مرکز خرید رفتند و او را لنگان لنگان با خود بردند به کانون تشنجی که دقایقی قبل آنجا را ترک کرده بود.
زن از آن دسته زنانی بود که نه قادر به حل مسئله اند و نه توانایی رها کردن آن را دارند.آنها خود را به گرداب میسپرند و عاقبت بلعیده میشوند در خود احساس فداکاری و ایثار میکنند بی آنکه بیاندیشند عاقبت کار به کجا میکشد.
آیا این زن در مقایسه با مادر ایلیا ضعیف تر و ناتوان تر بود؟آیا اگر ایلیا بیمار نبود مادر میتوانست چنین تصمیمی بگیرد؟ایلیا مهمان کوتاه مدت بود پس میتوانست عاطفه یک عمر را به خود جلب کند.و می توانست در این عمر کوتاه که همه رعایت حال او را میکردند خوب باشد.موضوع مهم مرگ و زندگی از اهمیت جذابیتهای دیگر کاسته بود.ایلیا فقط عشق میخواست و آرامش و دیگران هم همین را به او میدادند .آنها هیچ هدف دیگری جز لذت بخشیدن به ایلیا نداشتند.زندگی از روزمرگی خود خارج شده بود و قانون مستمری نداشت.پیروی از مد مارکهای معروف چشم و هم چشمی رقابتهای بی ثمر میلهای شدید از سر کمبودهای کاذب همه و همه که هر یک به نوعی به قصد تازگی و تغییر صورت میگرفت در زندگی ایلیا رنگ باخته بودند و خودنمایی چهره رنجور مرگ نگاه به زندگی را شفاف تر کرده بود.و این نگاهی بود که اولین جرقه اش در چشمهای مادر پا گرفته و به آن کانون همدلی سرایت کرده بود تلاش مستمر و پیگیر برای هر چه عمیق تر و سرشار تر زیستن!چقدر نزدیکی مرگ زندگی را ممکن تر کرده بود و عشق را محترم تر.اگر ایلیا بیمار نبود نگین به این سادگی میتوانست کنار ایلیا قرار گیرد به درون او برود و از درون او را دگرگون کند و نگذارد که ناکام دنیا را ترک گوید؟به جرم زنده بودن در عمری دراز چقدر باید زندگی نکنیم!
نگین با خود گفت اگر من شکست خورده ای سرمایه از دست داده نبودم آیا پدر بهمین راحتی میگذاشت طعم شیرین ترین عشقها را بچشم؟انگار رنج آدمی را محق میکند.هر چه رنجورتر محق تر!مردی جوان و بیمار نباید ناکام از جهان برود.دختری شکسته و داغدیده نباید بر او سخت گرفت.
نگین به چهره خسته و در خواب ایلیا نگاه کرد دانه های سرخی که مثل رد پشه گزیدگی پوست او را با فاصله هایی معقول منقش کرده بودند نشانه های خوبی به حساب نمی آمدند.نگاه مادر هم بر پوست ایلیا ثابت مانده بود.طوری نگاه میکرد که انگار او دارد تمام میشود.کسی را که دارد میرود باید نگاهش کرد.او باید به اندازه یک عمر تماشا شود.سنگینی پر مهر چشمهای دیگران حتی در خواب دل بیمار را گرم میکند و انگیزه زندگی را در او بقا و دوام میبخشد.ایلیا داشت خواب زندگی میدید و مادر بی اختیار به روز مرگ او می اندیشید و دنیای بدون ایلیا را تجزیه میکرد.سوز بی رنگی دلش را ریخت.شیشه شیر ایلیای دوم از دستش افتاد کودک از خواب پرید و به او لبخند زد.لبخندی که میخواست بگوید:من هستم!
نگین یاد مجسمه ای افتاد که در میدان کوچکی در پارک سنگی شهر نصب کرده اند.پشت او این جمله حک شده بود:تو نیستی!کمی که جلوتر میرفتی و از روبرو او را میدیدی دستهایش را به نشانه فریاد در دو طرف دهانش گذاشته بود.انگار با بلندترین صداها میگفت:من هستم!وقتی رفتن یک عزیز بودن بقیه را انکار میکند درد ساکتی آنها را در بر میگرد.دردی شبیه درد تو نیستی!
چه حقیقت بیهوده ای بود این بیان:من می اندیشم پس هستم.و ایلیای دوم که هنوز اندیشیدن را نیاموخته بود هستی موجودی بود که با یک لبخند شیرین بودن خود را بیاد مادر می آورد.
7
ولی الله خان پرنیان از آن قبیل مردانی بود که در متن زندگی حل میشوند و کمتر به چشم می آیند.همه چیز در وجود او جلوه ای معمولی داشت سری کوچک و کم مو عینکی با شیشه های به اصطلاح ته استکانی قدی متوسط وزنی میانه و چهره ای نه زیبا نه زشت صدایی کاملا معمولی بدون تاثیر خوب یا بد.شاید بهمین دلیل بود مردی با این همه مشغله و ثروت با این نام بلند و پر طمطراق کمتر حس میشد و مورد توجه قرار میگرفت.
مردی که جلب فلسفه مادر شده بود و تحت تاثیر او کار طاقت فرسای خود را ترک کرده و به جمع آن کانون هستی که فرا زیستن را تجربه میکرد پیوسته بود.پرنیان از تاریخ مرگ همسرش کم حرف شده بود.محترم خانم در دل میگفت بیچاره نطقش کور شده و رفته تو لک.ظاهرا خیلی غمگین بنظر نمیرسید ولی یک بی تفاوتی سنگینی در چهره اش بارز بود.
پرنیان که در طول این سفر با اعضای خانواده جدید آشناتر شده بود و تقریبا همه شبها به مادر و احساس حزن آمیز او فکر کرده و به جایگاه خود در این میان اندیشیده بود تغییری در خود احساس میکرد که در زبان و رفتارش تجلی نداشت.حالا خودش هم میدانست که چقدر معمولی است و حق این است که کسی او را نبیند.او در نظر خانواده به عنوان پدر نگین مطرح بود نه در هیئت مردی به نام پرنیان.چقدر دلش میخواست بتواند کاری کند که مادر او را ببیند.کاش در گوشه ای از وجودش یک زیبایی و حتی زشتی چشم گیری داشت.دلش میخواست با تمام وجود دیده شود و کسی به او بگوید تو هم هستی اما این صدا را از رفتار کسی نمیشنید.
زنی که هنوز در انتظار آمدن اسب سپیدی بود که سوارش را میبرد و تقریبا در همه رویاهایش او را در حال رفتن دیده بود از سالها پیش از مرگ مادر نگین پرنیان را بر اسب نشانده و منتظر او نشسته بود.آقا چای میل ندارید؟آقا بالش بیاورم پشتتان درد میگیرد؟آقا روی زمین سرد نخوابید پهلوهایتان سرما میخورد.آقا کی برمیگردید مواظب خودتان باشید وقت غروب شد آقا نیامد نکند زبانم لال...این راه بی رحم ...نه استغفرالله و زیر لب دعا میخواند.
پرنیان هیچ چیز از دل او نمیدانست.کدام آقا به دل مستخدمه ای که از او پیرتر است فکر میکند.و محترم خانم هیچ کینه و رقابتی نسبت به همسر پرنیان نداشت.از مخیله کدام مستخدمه پیر میگذرد که خود را برابر زنی زیبا و جوان در مقام رقیب ببیند؟
محترم خانم با مادر نگین مثل یک ندیمه مهربان رفتار میکرد.شاید از این میترسید که مبادا مورد غضب او قرار گرفته و طرد شود.و یا شاید از خدمت کردن به زن محبوب پرنیان لذت میبرد و خود را با واسطه محبت آن زن به پرنیان نزدیکتر حس میکرد.با این همه محترم خانم از مرگ دلخراش همسر پرنیان نه تنها در اعماق قلبش خوشحال نشد بلکه به ماتمی عمیق دچار گشت که او نیز مثل نگین مدتی تحت نظر پزشک قرار گرفت تا توانست دوباره به خدمتکاری دلسوز و مهربان تبدیل شود.
چرا محترم خانم اینهمه ماتم زده شده بود؟شاید بتوان گفت که هم بانوی محبوبش را از دست داده بود و هم بی واسطه آن بانو مجاز دوست داشتن آقایش نبود.با خود فکر میکرد حالا که آقا مجرد است اگر او را مورد محبت قرار دهد مردم چه خواهند گفت.او پیری خود را نمیدید بلکه به خود مثل دختری مجرد و منتظر مینگریست.
پس از مرگ بانو دیگر محترم خانم نمیگفت:آقا بالش بیاورم؟بلکه بالش را به دست نگین میداد و میگفت که بگذارد زیر سر پدرش تا گردنش درد نگیرد.
اما امروز که محترم خانم اقا را غمگین و در فکر دیده و زیر چشمی او را میپایید به خود اجازه داد پیش برود و بگوید:اقا برایتان بالش بیاورم؟چای میل دارید؟
و پرنیان با این صدای مهربان از خود بیرون آمده و پس از نفس عمیقی گفت:چرا که نه محترم خانم حالا که زحمت میکشی یه پتو هم بیاور!
-یه ساعت بخوابین آقا بعد برین پیش همسایه ها.
-نه ...امشب بناست نگین بیاد پیش ما بخوابه.گفت که ایلیا میخواد تا صبح کتاب بخونه.نمیدونم تو این کتابا چی هست که آنقدر جلبش کرده!
-اونم مثل نگین خانم عاشق کتابه اما من عاشق فیلمم فیلم یه چیز دیگه س.
پرنیان لبخندی زد و در دل گفت از بسکه زندگی نکرده زندگی ش شده فیلم.دنبال یه چیزی تو فیلمها میگرده که تو زندگی واقعیش ندیده پرنیان باز هم نفهمید که محترم خانم در فیلمها دنبال چه میگردد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#22
Posted: 23 Apr 2012 06:56
تمام کتاب را خوانده بود.گیرایی درونی زن به نامه امه دوبوک او را تا صبح به دنبال خود کشیده و سوالهای پی در پی و بی پاسخی در ذهن او به وجود آورده بود.دختری فرانسوی که از 16 سالگی از کشورش ربوده شده و به دربار عثمانی هدیه شده بود.
ایلیا بیاد اورد که در تاریخ بشر زنان زیبایی بوده اند که توسط مردان وجه المصالحه و یا وجه المعامله قرار گرفته و به دنیای تازه ای وارد شده بودند.دنیایی که تمام هویت آنها را به فراموشی سپرده و سرنوشت دیگری را در پیش روی آنها قرار میداد که گاه بسیار دردناک و گاهی جذاب و پر هیجان و اثرگذار بود.
امه دوبوک به دیاری رفته بود که اگر زیبایی او با هوشمندی همراه نبود یا سرش را به باد داده بود و یا حداکثر یکی از زنان همیشه محبوس حرمسرای دربار میماند تازه اگر شانس می آورد و دچار دسیسه های حسد و سیاست زنان دیگر نمیشد و به زیرزمین متروکه مردگان زنده تبعید نمیگردید.
زیبایی زن اگر با درایت همراه نباشد نعمتی است که به تدریج جذابیت خود را از دست داده و مثل عروسکی زیبا و کهنه دچار قانون تکرار و خسته کنندگی شده و به کناری پرتاب میشود تا از کدام زباله دانی سر در آورد.
سلطان عبد الحمید پیرمردی ملایم و شاعر مسلک بود ولی در وقت ضرورت مثل تمام سلاطین و قدرتمندان دیگر هر چیزی را قربانی بقای خویش میکرد حتی اگر زنی زیبا و محبوب او بود.ام 16 ساله زیبا به بستر این مرد هدیه شده بود تا با او چه معالمه ای شود.جذابیت راز آلود امه دوبوک کار خود را کرد و سلطان عبدالحمید او را به مقام سوگلی حرمسرا رساند و امنیت او را تامین کرد.اما ارتباط یک پیرمرد و یک دختر جوان که لقب نقش دل را از جانب سلطان دریافت کرده بود بخش جذاب این ماجرا نبود.ماجرا از آنجا به زیبایی انسانی و دلنشین خود میرسید که عشقی پر تلاطم و به ظاهر آرام میان امه دوبوک و سلطان سلیم پا گرفت.مرد جوانی که در بخشی از کاخ برای حفظ جان و امنیتش زندانی بود چون برادرزاده سلطان عبدالحمید و جانشین او بود.از آنجا تمام جانشینان و ولیعهدهای دربار در گذشته دچار دسیسه و مرگ میشدند رسم محبوس شدن ولیعهد در بخشی از کاخ و تامین کامل امنیت او به وجود آمده بود.سلطان سلیم دوم هم که مردی زیبا و فرهیخته و اهل دانش بود چنان با روح بیگانه و جذاب امه درهم ریخت که آوازه عشق آنها برای همیشه در گذر تاریخ ماند.اما باز آنچه که از این عشق عمیق تر و زیباتر بود.اثر گذاری درایت و هوشمندی امه زیر پوشش این عشق بر کل ارتباطات و سیاستهای داخلی و خارجی دربار عثمانی بود که حیرت ایلیا را برانگیخته بود.
یادش آمد که در سفر اخیرشان به ترکیه وقتی که از موزه توپکاپی خارج میشدند در گورستانی که در گوشه ای از باغ قرار داشت نگین مزار امه دوبوک و سلطان سلیم را به او نشان داده بود.آرزو کرد کاش داستان را پیش از دیدار از این قصر پر ماجرا خوانده بود و با چشمی دیگر به مزار این دو دلداده قربانی مینگریست.و شاید با بوسه ای بلند بر مزار آنها زخمهایی را که بر روح ماندگار سلیم و امه داغ زده بودند آرام میکرد.گرچه جاودانگی حاصل دردی است که خود را به ثبت رسانده است.
ایلیا امنیت احساس خود را به نگین در کنار آشوبی که قلب آن دو نازنین را احاطه کرده بود گذاشت و احساس شرم کرد.حس کرد حقارتی بزرگ تمام وجودش را پر کرده و آزارش میداد.احساس بی حاصلی و عبث بودن.آنها با عشق خود چه کردند و به کجا رسیدند اما ما مثل دو موش کور در گوشه ساکت و آرامی از دنیا خواهیم مرد.جمعی در خدمت پسرک بیماری به نام ایلیا در آمده اند تا او چند صباحی بیشتر نفس بکشد و به قول مادر زندگی کند.احساس کرد مثل ناچیز ترسویی از خود گریخته و جمعی را منتر خود کرده است.این همه عاطفه ای که بر نفسهای او ریخته است پس از خاموشی او چه خواهد شد؟مادر پس از من چه خواهد کرد؟ایلیای کوچک که بازیچه دست من شده به چه سرنوشتی دچار خواهد شد؟نگین زخم دیده و رنجور که تمام دل به این وجود زودگذر و مردنی بسته است بعد از ایلیایش چگونه خواهد زیست؟
پهنه صورت ایلیا خیس شده بود تمام تنش میلرزید.تب داشت کف دستهایش از همیشه سفید تر بود دانه های سرخ بر پوستش آژیر میکشید ایلیا تو خواهی مرد و این جماعت دردمند پس از تو جز مرثیه نخواهند خواند.اندوه همه وجودش را پر کرده بود شب تاریک تر از آن بود که به خیال صبح بتواند دل خوش کند.
نگین به درماندگی ایلیا نگاه میکرد.مردی ساکت که اندوه عشقی بی حاصل از ته چشمهایش میریخت.سکوت را با قدرتی تکان دهنده شکست و گفت:حاصل یعنی چی ایلیا؟!عشق بی حاصل یعنی چی؟مگه عشق معامله س که بعد از خرید و فروش یه چیزی هم ته قضیه بمونه؟مگه زندگی یه ماجرای کلیشه ای و آشکاره که کسی بتونه این اقیانوس رو ببینه؟مرگ تنها یقین هستیه!به سراغ همه آدما میاد.مگه سلطان سلیم در اوج جوانی کشته نشد؟مگه امه دوبوک از درد جای خالی اون نمرد؟بله راسته تو هم میمیری من و مادر و ایلیای دوم!و اما چیزی که میمونه یه قبر ساکت و بی حرفه که جاودانگی برای اون یه دروغه.جاودانگی ارثیه که برای زنده ها میمونه.
شتاب کن ایلیا!
وگرنه از دست میرود.
من از هر چه محتوم
چیزی نمیگویم
من از این میگویم
که دارد از دست میرود
شتاب کن ایلیا
وگرنه همه ما هرگز میشویم
در یقینی که
من از آن چیزی نمیگویم.
ایلیا همه اونایی که به جادوانگی پس از مرگ دل بستن زندگی نکردن بلکه زندگی رو قربانی جادوانگی کردن.امه زندگی کرد و سلیم هم اونا برای دنیای بعد از مرگشون زندگی نکردن.اونا برای عشق و به پای عشق نفس کشیدن و ادامه دادن.سلیم علیه همه قوانین قصر و سلطنت شورید.حرمسرا رو طلاق کامل داد به امه تمام عمر وفادار موند و این از یک پادشاه بعید بود تمام قوانین و عناصر دربار بر علیه امه بود چون اون یک خارجی بود حق ملکه شدن نداشت ولی ملکه پنهان دل سلیم شد و موند.
تو به خودت فکر کن که یا باید میموندی تو اون آپارتمون خفه و زانوی غم بغل میگرفتی و منتظر مرگ میموندی یا اینی که حالا داری.عشق زندگی شاد و عزیزانی که دل گذاشت برات تو اونارو منتر خودت نکردی همه داوطلبانه اومدن دنیای بعد از تو هم به خودشون مربوطه.مگه تو نامه کمک کنید یا فدایت شوم برای کسی فرستادی؟هر کس دل میذاره پای سوختنش هم میشینه.تو که مسئول دل دیگران نیستی.تو از خودت فرار نکردی ایلیا تو از مرگ فرار نکردی تو به سمت زندگی راه افتادی و این حق هر کسیه حقی که اغلب نمیدونیم و ازش بهره نمیگیرم.ایلیا حالا ما دوزاریمون افتاد و فهمیدیم این گناهه؟چرا باید میموندیم و رنج بیهوده میبردیم.رنجی که اونا کشیدن بیهوده نبود و گریزپذیر هم نبود اما رنج ما بیهوده و عاقلانه بود که کنارش بذاریم و نپوسیم راستش ما حالا هم رنج داریم زندگی که بی رنج نمیشه اما فرقش اینه که این رنج فرسایشی نیست بلکه رنج پالایشیه.این رنج ما رو صیقل میده صفا میده بزرگمون میکنه توانمندمون میکنه...
ایلیا که ساکت و مبهوت گوش میداد به اینجا که رسید احساس کرد رخوتی سنگین از بدنش گریخت نیرویی تازه گرفت دستهای نگین را میان دستهایش گرفت و بوسید.اگر نگین دختر کم سالی بود هرگز نمیتوانست در این لحظه آرام دل او باشد.به نگین نگاه کرد پختگی نگاه و استحکام چهره اش به او قدرت میبخشید:نگین چقدر خوشحالم که تو از من بزرگتری!
-سن و سال و گذر عمر یه عاملشه تجربه درد و سرخوردگی هم یه عامل دیگه شه.مطمئن باش اگه من اون مرحله سنگین و غمانگیز رو پشت سر نذاشته بودم حالا کنار تو نبودم نمیتونستم تو رو درک کنم نمیتونستم جای خالی دل تو رو پر کنم به حالا فکر نمیکردم به بعدش فکر میکردم.میترسیم بیام جلو از عاقبت این پیش آمدن وحشت داشتم.
-به هر دلیلی خوشحالم که کنار منی در منی منی...
9
ایلیای کوچک روزبروز شیرین تر میشد.حالا 8 ماه بود گونه هایش برجسته و سفت دهانش گوشت الود بود و زیبا که با حرکات لبهایش چهار دندان سپید و ریز پیشین او را به نمایش میگذاشت.چالی در چانه که کسی نمیدانست هنوز از خانواده پدر به ارث برده و موهایی خرمایی و نرم که نگین با انگشتهای ترش به آنها فرم میداد.دستهای کوچک و تپل که در پایانه هر انگشت به چالی کوچک و لطیف میرسید و ظرایفی دیگر که از او کودکی دلنشین و خواستنی ساخته بودند.هیچکس نمیتوانست در برابر خنده های او مقاومت کرده و از ته دل نخندد.مش ممد یک دل نه صد دل خواهان این کودک بود.
ایلیا نسبت به او احساس گنگی داشت که نمیتوانست بگوید شبیه چه احساسی است پدری برادری و یا احساس هر نسبت خاصی که مردان به دیگران دارند؟نمیدانست.تنها چیزی که ذهنش را ارضا میکرد این بود که ایلیای کوچک هدیه بزرگی بود از جانب او به مادرش هدیه ای که روزی میتواند مثل یک فرزند واقعی مادر را دلگرم کند و از تنهایی برهاند.او ازدواج خواهد کرد و برای مادر نوه ای زیبا خواهد آورد.در این صورت مادر جای خالی ایلیای خودش را کمتر احساس میکرد.
نگین کودک را روی زانو نشانده بود و معرکه گردانی میکرد.مش ممد که دلش بیتاب شده بود بلند تا کودک را در آغوش بگیرد که زنگ در به صدا در آمد.ایلیا گفت:من میرم.
مش ممد که به در نزدیکتر بود گفت:نه من میرم پسرم تو سرما میخوری.
مش ممد به سمت باغ رفت.در را فکر میکرد یعنی کیه کی میتونه باشه؟ممکنه ولی الله خان باشه.حتما بعدازظهری خوابش نبرده اومده با ما یه چایی بزنه.مش ممد در این فکر بود که در را باز کرد زن جوان و تکیده ای پشت در ایستاده بود.ببخشید خواهر شما؟من... منو شما نمیشناسید اما من میدونم که... چشمهای زن پر از اشک شد.
-شما چی میدونید دخترم؟
-من میدونم که بچه م پیش شماست.
و بعد زد زیر گریه.
مش ممد دلش ریخت.نمیدانست چه بگوید.او را دست به سر کند و بگوید اشتباهی آمده یا به داخل ساختمان هدایتش کند.گیج شده بود و زن همچنان میگریست.فکری به ذهنش رسید و گفت:ممکنه همینجا بمونید من یه دقه برم و برگردم؟
زن سرش را به علامت تایید تکان داد و مش ممد در را بست.زن پشت در بسته ماند و سرش را به آن تکیه داد.این چندمین در بسته میشد که پشت آن مانده بود؟تمام زندگی او درهای بسته ای بود که او را به اینجا کشانده بود.
مش ممد سراسیمه و مضطرب وارد ساختمان شد.همگی با تعجب به او نگاه کردند.مادر پرسید:کی بود پدر جان.
-دردسر دخترم دردسر!
نگین بچه را بغل زد و به سمت پیرمرد آمد و گفت:یعنی چی مش ممد چی شده؟
-میگه مادرشه مادر این کوچولو!
رنگ از روی ایلیا پرید احساس سرما کرد و با ناتوانی نشست.مادر دستهایش را روی صورتش گذاشت و گفت:وای ...حالا چیکار کنیم خانمی دست به سرش کنیم یا بگیم بیاد تا ببینیم چه میشه کرد؟
مادر که چشمایش سرخ شده بود با صدایی بغض آلود گفت:مادر رو که دست به سر نمیکنن فقط همین کارمون مونده بود!
مش ممد به سرعت به سمت در رفت و زن را به داخل خانه هدایت کرد.در این فاصله به پیشنهاد مادر نگین کودک را به طبقه بالا برده بود که تا هویت زن مشخص نشود کودک را به او نشان ندهند.
زن که شکل درد شده بود داخل شد با تواضع سلام کرد.مادر او را به گرمی پذیرفت و جایی به او نشان داد.مش ممد رفت چای بیاورد ایلیا نمیتوانست از جایش تکان بخورد با حرکت سر به او خوشامد گفت.
زن نامه ای را از کیسه اش بیرون آورد و با دستهای لرزان به مادر داد.مادر به آرامی نامه را باز کرد.ایلیا به سختی بلند شد و کنار مادر نشست:
خیر عزیز
نمیدانم چگونه از شما تشکر کنم و نمیدانم چگونه موضوع را مطرح نمایم.زنی که حامل نامه است طبق تحقیقات به عمل آمده مادر واقعی این کودک است من پدربزرگ کودک که او را از سر استیصال به شما سپردم قصد داشتم که او در کانون محبت و ایثار بزرگ شود چون او تنها وارث خانواده بزرگ ماست و ثروت کلانی به او تعلق خواهد گرفت.پسر و عروس من در یک حادثه دردناک از دست رفتند.این کودک فرزند پسر در گذشته من و این زن است.چون عروس من عقیم بود و ما نمیدانستیم.حالا پس از مرگ پسر و عروسم دریافته ایم که این زن مادر واقعی نوه ماست لازم به تذکر نیست که کودک در آغوش مادر حقیقی خود از سلامت روان بیشتری برخوردار خواهد شد.بدین وسیله از شما تقاضا دارم که علی کوچک ما را به مادرش برگردانید تا تحت نظر مسئولین خانواده بزرگ شود میدانم که او نزد همه شما جایگاه قلبی خاصی دارد ولی آنقدر صمیمیت و انسانیت در شما سراغ دارم که او را به ماردش برگردانید و این کودک را از نعمت مادر واقعی خود محروم ننماید.
با سپاس بی دریغ از محبت شما و اعلام آمادگی برای هر گونه جبران
پدربزرگ علی
مادر احساس میکرد قطعه ای از بدنش در حال جدا شدن است ایلیا سرد وماتم زده به نامه نگاه میکرد.مش ممد بی اختیار آه میکشید و فوت میکرد.انگار میخواست آتش درونش را خاموش کند.چگونه میشد ایلیای کوچک را که بهانه بزرگ خوشبختی آنها بود یکباره از آن جمع مشتاق منها کرد؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#23
Posted: 23 Apr 2012 06:58
زن قراردادی که از سوز آن ماتم احساس سرما میکرد بی اختیار شروع به حرف زدن کرد:من زن بخت برگشته ای ام که بعد از مرگ شوهرم که دو تا دختر بچه رو دستم گذاشت و رفت ناچار شدم برای زنهای اجاق کور بچه بیارم عقد موقت شوهراشون میشدم و بچه آوردم و میدادمشون حقمو میدادن و میرفتن.بابای این بچه م یکی از اون مردا بود که اومد عقدم کرد به هوای بچه.اما این مرد با بقیه فرق میکرد.با اینکه عاشق زن خوشگلش بود و از نزدیک شدن به من اکراه داشت اما نمیدونم چی شد که علافه بستم بهش و بعدم اون علاقه بست به من.میگفت زنش خیلی از این بابت غصه میخوره.میگفت مات زده شده میگفت داره دوا درمونش میکنه.اومده بودن به شهر ما و به خانواده شون گفته بودن رفتن به خارجه.تا وقتی که بچه به دنیا اومد ببرن به شهرشون و به خانواده شون بگن بچه مال خودشونه.
روزی که بچه رو میخواست ببره انگار تموم دنیامو میخوان ببرن.مردی که حق نداشتم دوستش داشته باشم و بچه ای که مال من نبود.من بچه مو به مرد زندگی م فروخته بودم من حقی نداشتم.اونا رفتن و من موندم و یه عمر خاطره که تو یه سال اتفاق افتاده بود.میدونستم که من هیچ حقی ندارم نه به اون مرد نه به اون بچه.هشت ماهه که روز و شب ندارم.دخترام مثل دو تا مجسمه میشینن و نگام میکنن.تا اینکه چند روز پیش تو یه روزنامه کیهان که به سبزیهام بسته بودن خبرو خوندم.زنش دیوونه شده بود و خودش و شوهرشو با سم کشته بود.وقتی عکس جسد اونو رو تخت کنار زنش دیدم نمیدونیم خانم جون...زد زیر گریه من حتی حق عزاداری هم ندارم میدونم!ولی دست خودم که نیست.دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه بچه مو پیدا کنم تنها یادگار اونو!به رابطی که بین ما بود التماس کردم به پاش افتادم گفتم حالا که مرده تو رو به هر کسی که میپرسی نشونه شو به من بده نشد که نشد.تا اینکه پونصد هزار تومن از پولایی که اون در قبال بچه به من داده بود بهش دادم و آدرسو گرفتم.با چه بدبختی خودمو به اونا رسوندم اول پدربزرگ منو انداخت بیرون گفتم براتون ثابت میکنم شاهد دارم آقا ثابت میکنم.تا اینکه رابط اومد و همه چی رو برای پدربزرگ تعریف کرد.گفت میتونه پدربزرگ رو به اون شهر ببره و شاهدای دیگه رو نشونش بده.از اون گذشته آزمایش خون مادر و بچه همه چی رو ثابت میکنه.پدربزرگ بالاخره قبول کرد.با وکیلش شور و مشورت کرد و متقاعد شد بچه رو برگردونه به من به شرط اینکه تو خونه ش زندگی کنم.گفتم آخه دو تا بچه دیگه دارم گفت اونارم بیار به کنیزی این بچه.چاره ای نبود باید میپذیرفتم.حالام اونا منو آوردن اینجا تا واقعیت رو براتون تعریف کنم بلکه رحم کنین و همونطور که روی دلسوزی برش داشتین از روی دلسوزی برش گردونین.
نگین که روی پله ها نشسته و تمام قصه را شنیده بود با پاهایی خسته و سنگین پایین آمد و بعد از سلام و خوشامدگویی روبروی زن نشست.نگاهی به مادر و ایلیا انداخت و گفت:مادر من یه پیشنهاد دارم البته اگه پدربزرگ ایلیا بپذیره خیلی خوب میشه.
-چه پیشنهادی نگین جان؟منکه عقلم به هیچ جا قد نمیده.
-اگه پدربزرگ قبول کنه این خانم و بچه هاش بیان خونه ما و با ما زندگی کنن اونوقت ایلیا به همه مون میرسه.بالاخره ما که نمیتونیم اونو به مادرش ندیم و نمیتونیم از خودمونم جداش کنیم.اینطوری هیچکس صدمه نمیبینه.
مادر رو به زن کرد و پرسید:نظر شما چیه؟این پیشنهادو قبول دارین؟
-من فقط میخوام پیش بچه م باشم اون هم بچه منه هم یادگار مردمه.
ایلیا که کمی رنگ به صورتش اومده بود گفت:میشه به پدربزرگ پیشنهاد کرد و همه چی رو براش تعریف کرد.
مادر به فکر فرو رفته بود گفت:آخه پدربزرگ بچه میخواد پیش نوه ش باشه.
نگین گفت:درسته ولی اون به تربیت سالم نوه ش بیشتر اهمیت میده برای همین ترجیح داد اونو به ما بسپره.وگرنه از اول میتونست پرستار بگیره و بچه رو پیش خودش بزرگ کنه.از اون گذشته پدربزرگ هم حتما همین دور و برا ویلا داره میتونه هر وقت مایل بود بیاد پیش بچه یا اونو با خودش ببره.
زن قراردادی با خوشحالی گفت:آره اینکار خیلی خوبه.البته پدربزرگ مخارج بچه رو میپردازه شما میتونید نگران مخارج اون و من و بچه هام نباشین.
مادر گفت:میدونیم اون تا حالام مخارج بچه رو پرداخته خیلی هم بیشتر پرداخته ولی مسئله اینه که پدربزرگ این پیشنهادو بپذیره.
قرار شد زن قراردادی برگردد و این پیشنهاد را به پدربزرگ برساند واقعیت این بود که پدربزرگ هر کاری برای زندگی ایلیای کوچک میکرد.او نمیخواست تمام شود.میخواست مردی از خاندان او بماند و همه افتخارات مادی و معنوی او را به ارث ببرد.پدربزرگ هر کاری برای بقای نام خود و مال و منالش میکرد.
زن قراردادی از جا بلند شد نمیتوانست برود اینپا و آن پا میکرد.نگین فهمید با سرعت از پله ها بالا رفت ایلیا را بغل کرد و در حالیکه او را به قلبش فشار میداد از پله ها پایین آمد.زن قراردادی برگشت چشمش به کودک افتاد و سست شد چادر از سرش سر خورد دستهایش بی اختیار از هم گشوده شدند آه بلندی کشید و به سمت کودک دوید.
او دیگر زن قراردادی نبود.او مادر عاشقی بود که تنها یادگار محبوبش را میبویید.چانه کودک نشانی از چانه مرد داشت که مادر بی اختیار آن را بوسید.سینه هاش رگ کرد کودک را زیر سینه گرفت و ایلیای دوم بار دیگر طعم شیر مادر را بیاد آورد.زن روزی دو بار شیرش را دوشیده بود تا قوت فرزندش را در جان خون بپروراند.او بارها طعم این لحظه را در رویای خود چشیده بود.
10
وقتی زن قراردادی داشت حرف میزد پدربزرگ انگار همه این حرفها را قبلا شنیده بود باور هم کرده بود اما چیزی در درونش با واقعیت در افتاده و لجبازی میکرد.نه هرگز اینطور نبوده!همانی بوده که من خواسته ام.
-یه روز از پسرتون پرسیدم چرا نرفتین یه نوزاد یتیم بردارید و بزرگ کنید؟گفت غیرممکنه اونا قبول نمیکنن تو این کلان سرمایه ها رو نمیشناسی.اونا فکر میکنن خونشون یه رنگ دیگه س.بچه من باید خون منو تو رگهاش داشته باشه.گفتم اینجوری که زنت داره دیوونه میشه اینجوری وقتی کار ما هم تموم بشه و بری منم دیوونه میشم.درست میگفت آقا؟شما قبول نمیکردین؟
تلفنهای پسرش را بیاد آورد.لحن او را مرور کرد.تصنعی که در صدایش بود و سرمای ماتی که در صدای عروسش بود.اینکه ناگهان تصمیم گرفته بودند به لندن بروند.همه حرفهایی که سرهم کرده بودند تا بهانه سفر پذیرفتنی شود.بی سر و صدا برگرشتنشون بی خبر از همه حتی پدر و مادر و بعد مات زدگی عروسش افسردگی بعد از زایمان تا حالا چنین چیزی ندیده بود اونم در حد جنون.دختره حتما از اول دیوونه بوده حتما که با این حادثه بدتر شده بیچاره پسرم به روش نمی آورده اجاق کورم که بوده بیچاره پسرم.
پدربزرگ صندلی اش را چرخاند پشت به زن قراردادی شانه هایش لرزید صدای بغض آلودی گفت:بیچاره پسرم ...بیچاره پسرم!
-ولی اونا همدیگه رو دوست داشتن آقا!
-اول اول پا کرد تو کفش پسر من و دیگه ول نکرد.
زن قراردادی این را قبلا حدس زده بود.اگر مرد به شدت عاشق همسرش بود دیگر نمیتوانست به این سرعت به او هم دل ببندد.زن احساس میکرد که او نیازمند یک زندگی ساده و آرام است.یک زندگی دور از آن همه تشریفات و دروغ.همسرش هم از خانواده بزرگی بود بزرگ از نظر جاه و مال فقط همین.خانواده او هم مثل خانواده خودش درگیر مراسم و افتخارات و باید و نبایدهای خود بودند.
در دانشگاه با او آشنا شده بود.مرد چیزی در نگاه و چهره اش بود وقتی کسی جذب آن میشد دیگر رهایی نداشت.دختر هم بهمین دام افتاده بود مرد از آن قبیل آدمهایی بود که تا وقتی که کسی به او کشش پیدا نمیکرد جذبش نمیشد.انگار همیشه عاطفه اش پاسخ عاطفه بود.یکبار در نوجوانی هم وقتی به ییلاق رفته بودند دختر یکی از ویلاهای مجاور به او دل بسته بود.دختر 15 سال و او 17 سال داشت.وقتی فهمید که دخترک دوستش دارد تازه ساز او هم کوک شد.ارتباط آنها داشت بهم نزدیک میشد که مادر با قاطعیت در برابر انها ایستاد.ظاهرا بخاطر سن کم آنها و اینکه عشقها آتیش تند و عاقبت ناخوش دارند اما قلبا بخاطر اینکه سالها با مادر آن دختر بر سر اصل و نسب خود درگیری داشت مادر تشخیص داده بود که او تازه به دوران رسیده است و اصل و نسب درست و حسابی ندارد.
پدربزرک نسبت به عروسش احساس کینه پیدا کرده بود.او قاتل پسر بی گناهش بود.دلش میخواست طوری از او انتقام بگیرد و هیچ راهی بهتر از آن نبود که تمام محبت و امکاناتش را به زن قراردادی و نوه اش تقدیم کند تا تن آن زن خبیث را در قبر بلرزاند.در ذهن خود گناهان عروس را میشمرد گناه اول ابتدا او عاشق پسرش شده بود و به پای عشق خود مانده بود.گناه دوم او دوست نداشت مرد محبوبش در بستر زن دیگری بخوابد و کودک آن زن بیگانه را بزرگ کند و تمام عمرش از لحظه بسته شدن نطفه او رنج ببرد.گناه سوم تاب نیاورده بود و دچار جنون شد و دست به قتل زده بود.دوست نداشتی شوهرت زن بگیره؟خب میرفتی طلاق میگرفتی و یه شوهر عقیم مثل خودت گیر می آوردی دیوونه شده بودی؟خب خودتو میکشتی چرا بچه منو کشتی؟پدربزرگ تصمیم به انتقام از او را جدی کرد صندلی اش را برگرداند رو به زن قراردادی با قاطعیت و دلی آرام گفت:من پسرتو بهت برمیگردونم!
زن قراردادی ناگهان احساس کرد که پیرمرد چقدر مهربان است!به مهربانی پسرش بطرف صندلی او رفت سرش را روی پایش گذاشت و در حالیکه گریه میکرد گفت:بالاخره یه در هم به روی ما باز شد.آقا من کنیزتونم.هر چی شما بخواید همونه!فقط بچه ها آقا من دو تا دختر دیگه م دارم.
-اونا از پشت کین؟
-از شوهرم که سالهاست مرده.
-خب اونام بیان کنیز این بچه بشن.
پدربزرگ تصمیم گرفته بود با محبت و احترام با زن قراردادی رفتار کنه ولی عملا نتوانست.همین که زن و فرزندش به خانه پدربزرگ می آمدند برای انتقام از آن گور به گوری کافی بود.قرار شد زن همراه وکیل به خانه مادر و ایلیا برود وکیل آفتابی نشود و زن قراردادی مستقیما با آنها روبرو گردد شاید عواطف زن کارساز باشد تا قوانین وکیل.
آنشب پدربزرگ کابوس وحشتناکی دیدی کابوسی که از آن شب به بعد اغلب به سراغ او می آمد و خوابش را تا صبح آشفته میکرد.اول صداها و تصویرهای عجیب و غریبی او را احاطه میکرد و بعد زنی در هیئت یک فرشته سفید پوش و زیبا از میان تصاویر به سمت او می آمد.همه چیز در وجود زن زیبا بود به غیر از حالت نگاهش که جنون آمیز بود.او نوزادی را روی دست گرفته و بر جسد پسرش ایستاده بود و با لحنی ترسناک میگفت:بچه که گناهی نداره.
11
پدربزرگ تصمیم گرفته بود از روح عروسش انتقام بگیرد پیشنهاد خانواده ایلیا را پذیرفته بود.این برای اصل و نسبش هم خوب بود که زنی از طبقات پایین اجتماع دائم پیش چشمش نبود و مدام مجبور نبود برای دیگران توضیح بدهد.حالا میتوانست موضوع را مکتوم نگهدارد و او را پرستار بچه معرفی کند.هر چه برخوردها کمتر بود امکان کتمان موضوع هم بیشتر میشد.غافل از اینکه در این سرزمین خبرها قبل از روزنامه ها پخش میشوند.
مادر نفس راحتی کشید و به ایلیا نگاه کرد و لبخند زد ایلیا که نگاه مادر را خوانده بود گفت:امروز چه اتفاقی افتاده؟امروز چه معجزه ای؟
-بالاخره همه چی تموم میشه ولی مهم اینه که چه جوری تموم بشه!
نگین سرش را به نشانه اندوه پایین انداخت صحنه مرگ مادرش را به یاد آورد و صحنه مرگ پدر ایلیای دوم و آن زن مجنون را... و با خود گفت کاش اینجوری تموم نشه!
زن قراردادی که حالا به تایید همه عروس نام گرفته بود در حالیکه ایلیای کوچک را بغل گرفته بود از پله ها پایین آمد.ایلیا سرحال و شیرمست به همه نگاه میکرد.مثل کودکی که به تخت سلطنت نشسته باشد فاتحانه همه را از زیر چشم میگذراند محترم خانم زن به پیشانیش و گفت:بخت داشته باش بچه هر کی میخوای باش!بخت نداشته باش تخم جواهر باش.
مش ممد خندید و گفت:آخر تو بخت این بچه رو چشم میزنی محترم خانم!
صدای خنده خوشبختی فضای خانه را پر کرد و ایلیای اول به سرفه افتاد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#24
Posted: 23 Apr 2012 06:59
۱۲
مرد نارنجی پوش با دقت برگها را جمع میکرد حتی برگهایی که روی ماشینها ریخته بودند برمیداشت.ماسک زده بود.شاید به گرد و خاک حساسیت داشت و یا ریه هایش از قبل ناراحت بودند.پرنیان از خم کوچه پیچید مرد نارنجی پوش مودبانه سلام کرد و دست از جارو کشیدن کشید.پرنیان پاسخ داد و کلید را در قفل چرخاند و داخل شد.
آمده بود سری به خانه بزند و مبلغی پول که در خانه گذاشته بود بردارد و مقداری خرید کند و بعد به فشم برود.
وقتی از خانه خارج شد مرد نارنجی پوش هنوز جارو میکرد تل رنگارنگ برگها را در گوشه ای جمع کرده بود تا بعد در کیسه ای بریزد و ببرد.پرنیان کیسه زباله ای را که از قبل در خانه مانده و از یاد رفته بود کنار در گذاشت در را قفل کرد و رفت.
نیم ساعت گذشت.مرد نارنجی پوش هنوز در کوچه بود پرنیان سراسیمه وارد شد بطرف خانه رفت.مرد نارنجی پوش بطرف او امد و لبخند زد.چهره جوان و محجوبی داشت لهجه اش میگفت که کرد است.چشم و ابرویی سیاه و موهایی سیاه تر رازی بر نگاهش نشانده بود.
-آقا چیزی گم کردید؟
خلق پرنیان منبسط شد و لبخند زد:چطور مگه؟
مرد نارنجی پوش کیسه سیاهی از فرغون برداشت و با احترام به دست پرنیان داد.کیسه ای که پرنیان اشتباها همراه کیسه زباله کنار دیوار گذاشته و رفته بود خندید و گفت:معلومه که پول حلال بوده خیلی متشکرم.و بعد دست کرد در جیب خود چند اسکناس هزار تومانی در آورد و خواست در جیب او بگذارد.مرد نارنجی پوش مقاومت کرد:نه آقا نه ... این مژدگانیه پسرم تو منو خوشحال کردی اینم پول شیرینی اش!نه ... نه اقا حالا نه.از این بابت چیزی نمیگیرم مطمئن باشید!پرنیان گفت:پس من چطوری تشکر کنم؟شما تشکر کردید آقا همین بس!
پرسید اهل کجاست گفت از اهالی کردستان چرا ماسک زدی؟ریه هام ناراحته آقا.حتما از گرد و خاک این کاره.نه آقا اثر تنوره.تنور؟آره من قبلا نانوایی داشتم در شهر خودمان.پس چرا شغلتو ترک کردی حتما برای همین ناراحتی ریه هات؟نه زنم مریض شد نانوایی رو فروختم برای معالجه ناچار شدم این کار رو قبول کنم وگرنه اینم برای ریه هام خوب نیست.خب پس تو هم از اون آدمای خوبی .خوبی از خودتونه آقا ما قابل نیستیم .اختیار دارید.ما قابل نیستیم که مژدگانی ما رو قبول نمیکنی!ما کوچیک شماییم اقاجان این فرمایشا چیه!
پرنیان از خم کوچه گذشت از چشم مرد نارنجی پوش ناپدید شد.لحظه ای بعد پرنیان برگشت به داخل کوچه مستقیم رفت طرف مرد نارنجی و یک اسکناس هزار تومانی به او داد و گفت:این پول ماهانته دیگه حق نداری نگیری.هر وقت هم به پول احتیاج داشتی به من بگو.پرنیان در قلبش احساس کرد یک نفر دیگر دارد به خانواده جدید اضافه میشود.مردی که آدمها را بیشتر از پول دوست دارد.مردی که به روح خود بیش از جسمش میرسد.
وقتی وارد خیابان شد چشمش به تابلوی کوچکی افتاد که روی شیشه سوپر نقلی محله نصب شده بود:این مغازه به فروش میرسد.این تابلو مدتها بود که نصب شده بود ولی پرنیان هیچوقت ندیده بود.
مرد نارنجی پوش بدجوری ذهنش را به خود مشغول کرده بود.آب زلالی بود که در باریکه خود میرفت.نکند این جویبار آرام با پیشنهاد او به تلاطمی گل آلود بریزد!
گاه آدم سر یک دوراهی قرار میگیرد که پایان هیچ یک را نمیداند.برای انتخاب خود هم دلیلی وابسته به تصویرهای ذهنی خویش دارد.آیا این انتخاب به نفع دیگری خواهد بود؟یا بهتر است که این زلال را به حال خود رها کنیم و بگذریم.
پرنیان با خود گفت:بگذار هر کس دنیا را هر طور که دوست دارد ببیند.واقعیت این بود که مرد نارنجی پوش خوشبخت بنظر میرسید.
13
نگین که کنار عروس نشسته بود و تر و خشک کردن ایلیای کوچک را نگاه میکرد.از راحتی و چابکی حرکات او لذت میبرد.چیزی که در رفتارهای خود و مادر نسبت به ایلیا سراغ نداشت.رفتارهای آنها احتیاط آمیز و بسیار آرام بود.انگار اعتماد به نفس مادری شکل حرکات عروس تجلی داشت.مادران واقعی به قدرت غریزه خود اطمینان دارند و احتیاط برای وقتی است که بوی واقعی خطر می آید.اما نگین و مادر همیشه با احتیاط و محافظه کاری عمل میکردند.تا صدای ایلیا در می آمد هر دو به سرعت بسوی او میدویدند.اما عروس با همه عشقی که به ایلیا داشت در برخورد با او کاملا خونسرد بود.
بالاخره تر و خشک کردن کودک به پایان رسید و کودک در جای خود قرار گرفت.مادر و ایلیا طبقه بالا بودند.عروس پیشنهاد کرد بروند به اشپزخانه و چای بنوشند.نگین رفت ایلیا را هم بردارد عروس گفت:نه بذار بمونه تو جای خودش راحت تره با خودش بازی میکنه و آواز میخونه ایلیا که همه چیز برایش مهیا بود لبخندی از سر راحتی زد و دستهایش را با شیطنت تکان داد و صدای شیرینی از دهانش خارج کرد.نگین پیشانی اش را نوازش کرد و برای او دست تکان داد و بطرف آشپزخانه رفت.
عروس داشت چای میریخت.نگین پرسید:خیلی دوسش داری؟
-خیلی!هم بخاطر خودش هم بخاطر پدرش که تنها مرد قلبم بود.روزی که داشت اونو میبرد هیچوقت یادم نمیره وقتی اون بچه رو بغل کرد و برد نمیدونی چه حالی بودم.انگار تمام رگ و بندمو میکشیدن هیچ فکر نمیکردم دوباره ببینمش بچه رو میگم.گفتم خودش شاید گاهی بیاد و به من سری بزنه.اما تقدیر برعکس بود اون آخرین دیدار ما بود ولی بچه مونو خدا به من برگردوند.شاید مصلحت همین باشه.
عروس ساکت شد نگاهش را در فنجان چای ثابت کرد.دلتنگی روی گونه هاش راه افتاد و به سرعت چکید.بعد از چند لحظه سکوت نگین که میخواست حرف را عوض کند پرسید:چرا تو اینکارو انتخاب کردی؟کار خیلی سختیه؟
-آره همینطوره بعد از مرگ شوهرم بچه هام هنوز کوچیک بودن اگه میخواستم کارگری کنم باید اونارو میبردم و مردم قبول نمیکردن کار تو کارخونه و جاهای دیگه م همینطور بود.تا اینکه یکی از همسایه ها مردی رو معرفی کرد که میخواد یه زنی رو عقد موقت کنه اونم یه سال گفتم آخه سال که درد منو درمون نمیکنه.گفت حالا قبول کن شاید راضی بشه ادامه بده فعلا از این ستون به اون ستون فرجه.دستم خیلی خالی بود.ناچار قبول کردم مثل آدم آهنی بود آدم ازش میترسید.ولی به هر حال وارد زندگیم شد.نذاشت پیشگیری کنم.گفت بچه میخوام.گفتم آخه تو که همیشگی نیست بچه میخوای چیکار؟گفت اونش به خودم مربوطه.گفتم خلاصه من نمیتونم نگه دارم.همین دو تا پدر مرده برای هفت جدم بسه!گفت نگران نباش.خلاصه چند روز بعد از تولد بچه بغلش کرد و رفت دیگه م پیداش نشد.بعدا فهمیدم که یه زن اجاق کور داره و فقط بچه میخواسته نمیدونم حتما زنشو دوست داشته.وقتی که انگار که یه تیکه آهن سنگینو از رو شونه هام برداشتن.
اولش خوشحال شدم ولی دوباره بی پولی فشار آورد.با خودم گفتم اگه بنا باشه ماشین جوجه کشی بشم خب اقلا کار میکنم و خر بچه هامو در میارم.به در و همسایه پیغوم دادم که دو میلیون تومن میگیرم و یه بچه براشون دنیا می آرم اونم با عقد موقت بدون درگیری طلاق و این درگیریها.خلاصه شش تا بچه اوردم که این ایلیا آخریشه.همه اومدن و رفتن و بچه ها رو بردن منم مزدمو گرفتم و تمام.اما بابای ایلیا...یه چیز دیگه بود.یه جوری بود که نمیتونستی دوستش نداشته باشی.زنش هم سخت عاشقش بود که بیچاره دیوونه شد.هم دلم برای زنش میسوخت و هم دلم برای خودم.البته حق اول با اون بود.اما منم بی گناه تو معرکه افتاده بودم.یه معامله بود مثل معامله های قبلی.اما نمیدونم چرا اینجوری شد.
وقتی نمی اومد یه دقه قرار نداشتم.وقتی می اومد انگار خونه م بهشت میشد.خوشبختی برای من در تمام عمرم همون چند روزی بود که با اون گذروندم کنارش احساس اهمیت میکردم.فکر میکردم هم شان زن اولشم.همونطور زیبا با سواد و مهم.وقتی که رفت دوباره شدم همون زن بدبخت جوجه کش.اما به اون قول داده بودم دیگه ادامه نمیدم.بعد از اون دیگه برای هیچکس بچه نمی آرم.اونم گفت خوبه.زن کیف کوچکش را باز کرد و عکس ایلیا و پدرش را جلوی نگین گذاشت.نگین با دقت به عکس نگاه کرد.حق با عروس بود مرد به همان دلنشینی بود که ایلیای کوچک.یاد زیبایی همسرش افتاد که چطور او را به دام انداخت و شکست.نگین از عروس پرسید:فقط عاشق ظاهرش شدی یا...؟
-نه اون خودشم مثل صورتش خوب بود.اون خیلی خوب بود.برای منکه چیزی از مرد ندیده بودم خیلی خوب بود.میگفت با من راحته کنار من احساس آرامش میکنه.هر چی زنش بدحالتر میشد اون به من نزدیکتر و مهربونتر میشد.
نگین هنوز نمیفهمید او چرا این شغل را انتخاب کرده.سالی یکبار با مردی و بعد نوزادی و خداحافظ.خودش را نمیتوانست جای او بگذارد.نگین مادر نبود هنوز و نمیدانست مادرها بخاطر فرزندانشان دست به چه کارهایی میزنند.سالها پیش در داستانی خوانده بود که زنی برای بزرگ کردن فرزندش تن به روسپی گری داده و کودک را در ناز و نعمت بزرگ کرده بود.اما پسرم پس از بزرگ شدن و رسیدن به سن جوانی وقتی با واقعیت روبرو میشود از شدت خشم مادر را ترد میکند و مادر از شدت اندوه دست به انتحار میزند.
نگین هنوز متقاعد نشده بود پرسشی دیگر مطرح کرد:فکر میکنی علت دست زدن به اینکار فقط تامین مخارج بچه هات بوده؟
زن با اطمینان گفت:مگه چیز دیگه ای هم میتونه باشه.فکر میکنم هنوز درک نکردی که اینکار چقدر سخته!
-اتفاقا برعکس چون خوب درک کردم نمیفهمم.کمتر مادری دست به این کار میزنه.
-درسته اینکار شجاعت میخواد.
نگین لبخندی زد و گفت:شایدم کمی تمایل.
زن پوزخندی زد و گفت:چه تمایلی؟
بنظر میرسید عروس از نگین کمی دلگیر شده ساید او خود هم نمیدانست در مردان مختلف بدنبال چیزی بوده چیزی که در آخرین مرد یافته و دیگر تمایلش را به ادامه اینکار از دست داده است.چیزی که وقتی در آن مرد یافت دیگر حتی فرزندانش را هم نمیدید.با تمام هستی اش در ان وجود حل شده بود و دخترهایش مثل دو ندیمه مهربان و ساکت نظاره گر تلاطمی بودند که نمیشناختند.گرچه یک عکس و یک نامه سرنخ خوبی بود برای آن دو که در آستانه بلوغ با هستی مه آلود و گنگ مرد آشنا میشدند.آیا از اینکه آن مرد پدرشان باشد لذت میبردند و یا از طعم رازی که میان او مادرشان پیوند زده بود؟
نگین بعد از مکث طولانی از عروس معذرت خواست و گفت:من نمیخواستم ناراحتت کنم منظورم از تمایل نیاز به یه عاطفه یا یه احساس بود همین!
-نمیدونم تا وقتی که اونو ندیده بودم به این چیزا فکر نمیکردم.
-چرا دیگه بعد از اون نتونستی ادامه بدی؟
-میخواستم برای همیشه مال اون بمونم.
-نمیخواستی ردش از وجودت پاک شه!
-اره یه همچین چیزی.من راستش خوب نمیتونم راجع به این چیزا حرف بزنم فقط میدونم که میخوام مال اون بمونم همه وجود اون تو همین نامه و این عکسه.
عروس نامه را هم از کیفش بیرون اورد و جلوی نگین گذاشت.
14
خلوت ساکت آخر شب بود همه رفته بودند برای خواب.مادر و عروس پشت میز آشپزخانه نشسته بودند.با آنکه دلهایشان بی غصه نبود اما حال خوبی داشتند مادر از اینکه خانواده جدید در حال گسترش بود خوشحال بنظر میرسید همیشه نگران این بود که بعد از ایلیا ایا تاب و توانی در او میماند برای تیمار کودک!حالا خیالش جمع بود.میدانست که با وجود عروس دیگر جای نگرانی نیست.
عروس چای گرمی جلوی مادر گذاشت و روبرویش نشست.به این فکر میکرد که هر دو زن شوهران خود را از دست داده اند و با یادگار آنها سر میکنند.ایلیای تو و ایلیای من.
-خانم شوهر شما چطور از دست رفت؟
-6 سال طول کشید.6سال با درد و رنج.شب و روز ما یکی شده بود.ایلیا فقط 12 سال داشت که ناچار شد مرد بشه.پابه پای من زحمت میکشید.شوهرم هم ترکش خورده بود تو نخاعش هم شیمیایی شده بود ریه هاش داغون بود.انگار همین دیروز بود که زنگ زدن همسر شما در بیمارستان بستریه.دیگه نفهمیدیم چطوری آماده شدیم و راه افتادیم.میخواستم ایلیا رو بذارم پیش کسی قبول نکرد که نکرد گفت منم میام.هر چی گفتم هوای اونجا آلوده س برای بچه ها خطر داره گفت نه میام.بیمارستان تو منطقه جنگی بود و به هر حال خالی از خطر نبود.اومدن ما رو بردن برادرمم همراه ما اومد.چه روزی بود چه روزی!چیزایی دیدیم که تو فیلما دیده بودیم.ایلیا تا مدتها تو خواب کابوس میدید.شوهرم به دکترا گفته بود داره میمیره دوست داره خانواده شو ببینه.وقتی به شهر رسیدیم از هفت خوان رستم گذشتیم تا به بیمارستان وارد شدیم.بردنمون بالای سرش حالش خیلی بد بود.خیلی!برادرم گفت میبریمش تهرون.گفتن ممکنه تو راه بمیره وضعش خطرناکه.گفتیم خب حالام که داره میمیره.گفتن خودتون میدونین.گفتم ما باید سعی خودمونو بکنیم.ایلیا گفت زود ببریمش مادر بابا اینجا میمیره.زود مادر!و بعد زد زیر گریه.هر جور بود وسیله ای جور کردیم و با آمبولانس شوهرم رو آوردیم تهرون.دار و ندارمونو برای معالجه ش دادیم.حالش بهتر شد و ما تونستیم بیاریمش خونه.ولی ترکشی که تو نخاعش خورده بود یه طرف بدنشو فلج کرده بود و ریه هاشم هنوز بیمار بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#25
Posted: 23 Apr 2012 07:00
آوردیمش خونه.شب تا صبح ناله میکرد و نفسش تنگ میشد.روزی هزار بار آرزوی مرگ میکرد.من ناچار بودم دلداریش بدم و گریه هامو بذارم برای وقت تنهاییم.ایلیا طفلکم خیلی صدمه دید.همه سعی میکردن کمک کنن ولی از دست کسی کاری بر نمی اومد.من رو آوردم به مطالعه.میخواستم خودمو حفظ کنم تا بتونم دووم بیارم.تا دلت بخواد از این کتابای روانشناسی خوندم.میخوندم و بعضی چیزاشو برای ایلیا هم تعریف میکردم و یادش میدادم که بتونه خودشو نگه داره.طفلک پابه پای من میاومد.اما حال همسرم روزبروز بدتر میشد.تا اینکه یه روز نفس آخرو کشید و رفت.بالاخره بعد از شیش سال مرگ تدریجی تموم شد.من موندم و ایلیا انگار همه توانمونو از دست داده بودیم.یه مدت ماتم گرفتم و بعد دیدم فایده ای نداره.باید به فکر این جوون باشم.دوباره کمر همت بستم و از نو شروع کردم.تازه یه کمی ترمیم شده بودیم که ایلیا مریض شد و حالام درگیر اونیم.
مادر وقتی به اینجا رسید با خودش گفت اون همه روزای پردرد که هر لحظه ش هزار سال میگذشت همینقدر شد؟همینقدر کم؟بعد با صدای بلند گفت:ای عروس خانم من یه چیزی گفتم و تو هم یه چیزی شنیدی اما چیزایی که بر آدم میگذره قابل گفتن نیست .باید شیش سال بالای سر مردی که در حال احتضاره بشینی تا بفهمی.تازه من کارمندم بودم.باید میرفتم سرکار و ساعتهایی رو تنهاش میذاشتم.میسپردمش به همسایه و از محل کارم دائم باهاش در تماس بودم.زن نازنینیه 60 سالی داره اما خیلی قبراق و سرحاله تنها زندگی میکنه بچه هاش خارج از کشورن رفته بودن برای درس خوندن ولی موندگار شدن و دیگه نیومدن.اونم همه محبتشو میده به همسایه ها فامیلا دوستا خلاصه یه جوری جای خالی اونارو پر میکنه.البته این حرف به این معنی نیست که اگه بچه هاش بودن دیگه به کسی توجه نداشت.نه... اون ذاتا مهربونه و هیچ وقتم تنها نمیمونه.اون زن مثل یه مادر به همسر من میرسید.ایلیا هم خیلی دوستش داره وقتی فهمید ایلیا مریضه ساکت شد و رفت خونه ش.اما بعد از یه ساعت اومد و کنار ایلیا نشست.بجای گریه و زاری و دلسوزی محکم و مطمئن گفت:آخرش مگه دیگه پسرم خب مرگ برای همه هست کی نمیمیره گفتن مجال تو کمتره از کجای میدونی مجال بقیه که سالمن زیاده؟قبول کن ایلیا جان قبول بیماری نصف معالجه س.منظورم از قبول کردن تن به مرگ دادن نیست.بلکه قبول کن که بیماری و بعد با نظر گرفتن این بیماری برای زندگی کوتاه یا بلند مدت برنامه ریزی کن.بعدم یه شعر از خیام خوند.چون عاقبت کار جهان نیستی است /انگار که نیستی چو هستی خوش باش!باور کن همین حرفای کوتاه که نه بوی مرثیه میداد و نه بوی تاسف اولین جرقه رو تو ذهن من زد که راه بیفتم.حالام پشیمون نیستم ایلیا خوشبخته.
عروس نفس بلندی کشید و یک جمله از حرفای مادر را تکرار کرد انگار از همه آن حرفها فقط همین جمله را شنیده بود:باید شش سال بالای سر یه مریض محتضر بشینی تا بفهمی.و بعد ادامه داد:باید شش بار از شش مرد باردار بشی و همه وجودتو به معامله بذاری تا بفهمی.از همه بدتر دلت پیش آخریش بمونه و بعد رهات کنن و برن.هزار حرف از در و همسایه بشنوی سکوت و غمگینی دو تا دختر بچه هم که پاره های وجودت هستن شاهد باشی.
مادر که با نوک انگشتانش بی صدا روی میز میزد سری تکان داد و گفت:میفهمم تا اومدی برای اولین بار کنار مردی احساس زن بودن کنی رفت.شش بار بارداری و زحمت حمل بچه ای از مردی که متعلق به زندگی تو نبود اسون نیست.
-نه آسون نبود از اول زندگیم تاحالا دو در بروی من باز شده اولیش همون دری که باز و شد و مرد زندگیم وارد شد.اونکه دوباره بسته شد.غم ترک و دلتنگی و بعدم عزای مرگ.دومین در در همین خونه و همین خانواده س که معلوم نیست تا کی باز بمونه.
-تا هر وقت که تو بخوای!
-نه اینطور نیست خانم خیلی سعی کردم در اول باز بمونه ولی نشد.
-خب اون مرد سهم زندگی تو نبود.اون در اثر یک اشتباه وارد زندگی تو شده بود اشتباهی که هستی خودشم به باد داد.
-میدونم منکه از اول سهی نداشتم.من اومدم که بدبختی بکشمم و جون بکنم و بمیرم.
-نه اینطور نیست عروس!شاید همین چند تا بچه ای که آوردی خیلی زندگیارو نجات داده باشه.این دو تا دخترتم بالاخره تاج سرت میشن.
-ای بابا چیزی که تو دنیا فراوونه بچه ست.من نمی آوردم کسای دیگه می آوردن این دو تا طفلک هم که اسیر بدبختیای منن.بیچاره ها از حالا پیشونیشون سیاهه.
-ولی خانواه های زیادی هستن که بخاطر بچه از هم پاشیده شدن.یا مرد طلاق داده و رفته زن دیگه ای گرفته.یا زن دوم گرفته بخاطر بچه و زن اول یه عمر دق کرده.ولی تو بچه رو آوردی و دادی بطرف و رفتی کنار البته اگه تمام کسایی که بچه دار نمیشن میفهمیدن و این راه رو انتخاب نمیکردن تو هم اینکاره نمیشدی خیلی بهتر بود.ولی همیشه که بهترینها اتفاق نمی افتن.همه جور آدم با هر فکری تو دنیا هست.یه چیزی رو هم نباید فراموش کرد کسی که خودش پدر یا مادر شده نمیتونه حس کسی رو که به این نعمت رسیده درک کنه.این یه نیاز عمیقه که در همه آدمها هست.آدم دوست داره قسمتی از وجودش بعد از خودش بمونه.و برای این جاودانه شدن تنها راه ممکن برای همه زاد و ولده.هر بچه نیمی از وجود مارو در خودش ادامه میده.بگذریم از آدمهای استثنایی که از راههای دیگه جاودانه میشن و بعد از مرگشون هم در زندگی حضور دارن مثل دانشمندا هنرمندا نویسنده ها و این قبیل افراد.ولی این برای همه مقدور نیست.
-نمیدونم منکه این چیزارو نمیفهمم.من فقط میدونم یه مردی چند روزی مال من بود وقتی مرد یه نامه و یه عکس و این بچه رو برام به ارث گذاشت.حالام فکر میکنم که فقط ایلیا بچه منه و اون دو تا دختر بیچاره مثل دو تا شمعدون بی شمع دو طرف آینه بی بخت منن.
دو تا شمعدان بی شمع در دو طرف یک آینه بی بخت بهترین وصفی بود که تنها یک مادر در لحظه های شعر میتواند درباره پاره های تنش بگوید.و همین نگاه تهی یعنی که چقدر پر است از درد آن گوشه های جگر که آینه بی بختش حتی نمیگذارد که بیاد آورد چقدر دوستشان دارد.نه مگر شش بار بار سنگینی را از مردانی غریبه بر دل کشیده بود تنها بخاطر آن دو کودک آن دو شمعدان بی شمع؟آدمی که در لحظه های درد عشقهایش را هم از یاد میبرد.هیچ مادری بر مزار کودک از دست رفته به نعمت حضور کودکان دیگرش دل خوش نمیکند.
سکوتی که آن دو شمعدان بی شمع کنار آن اینه بی بخت میان مادر و عروس معنا میشد شکست.حالا مادر بود که حرف میزد:من فکر میکنم اگه همین دو تا هم دچار یه بیماری مهلکی مثل ایلیای من بشن.تنها کسی که آه اول رو میکشه تویی.
-خب معلومه بالاخره بچه هامن.ولی چه فایده که فقط طعم محبت مادری رو تنها وقتی که رو به قبله شدن بچشن.اونا همیشه مادر میخوان و من کمتر میتونستم برای اونا مادر باشم.
-درسته ولی بچه ها تا حدودی به شرایطشون عادت میکنن و خیلی چیزارو میفهمن.فقط کافیه بدونن که مادر دوستشون داره.
-همین دیگه من همینم نتونستم به اونا نشون بدم.
-ولی از این به بعد میتونی دیگه بهانه ای نداری.حالا اگه نکنی کوتاهی کردی.
باز هم سکوت آمد و میان آن دو زن نشست.زنانی که گوشه های دل خود را هم نمیشناختند و با هر گفتگو با غریبه ای در خود آشنا میشدند شاید همین بود که از مصاحبت هم لذت میبردند.حالا مادر در برابر یک سوال خود نشسته بود.در آشنایی و لمس آن مرد و پرورش نطفه او در اعماق بطن چه چیزی بود که زن را از مادری انداخته بود تا آن شمعدانهای بی شمع را در آینه بخت تازه اش از یاد ببرد.مادر بی اختیار در پستوهای ذهن خود خزید.چیزی ناشناخته در قلبش تکان خورد مثل جنینی که برای اولین بار با حرکتی موجودیت خود را اعلام میکند.
15
دختر اولی به دختر دومی نگاهی کرد و دست او را گرفت.باید همراه همسایه میرفتند.مادر لباس تازه پوشیده بود سرحال و سالم بنظر میرسید اما همسایه گفته بود که او حال ندارد باید استراحت کند دیشب خوب نخوابیده است.
بچه ها باور کرده بودند ولی نمیدانستند چرا مادرشان که ندارد سرحال و سالم بنظر میرسد.آنها نمیدانستند که میتوانند هر چیز را که نمیدانند بپرسند.آنها ساکت و سربراه همراه همسایه رفته بودند.چند ساعتی را آرام و بی صدا گوشه ای نشسته و گاهی با هم پچ پچ کرده بودند .دختر دومی همیشه خیلی نزدیک به دختر اولی مینشست و سرشانه اش را به او تکیه میداد.اما دختر اولی تکیه گاهی نداشت.دست کوچکش را کنار دهانش حایل میکرد و در حالیکه چشمهایش را به این طرف و ان طرف میگرداند آهسته در گوش دختر اولی حرف میزد.دختر دومی هم در حالی که یکی از دستهای او را میگرفت گاهی سرش را به تایید تکان میداد و گاهش لبش را میگزید و گاهی سرش را به علامت انکار حرکت میداد.چند ساعتی گذشت آنها کسل شده بودند.همسایه فقط یک اتاق داشت گفته بود که آنها نمیتوانند به حیاط بروند.صاحبخانه دعوایشان خواهد کرد.یادشان رفته بود عروسک کوچکشان را با خود بیاورند.همسایه جلوی آنها کمی نان قندی گذاشته بود و آنها بعد از مدتی شور و مشورت و پچ پچ کردن با هم تصمیم گرفته بودند آهسته دست دراز کنند و نان قندی بردارند و بین خود تقسیم کنند.دختر اولی تکه بزرگتر را به دختر دومی داده بود یادش آمده بود که مادر گفته بود او کوچکتر است تو باید مواظبش باشی.دختر دومی قبول نکرده بود و آهسته در گوش دختر اولی پچ پچ کرده بود که تو بزرگتری باید بیشتر بخوری.دختر اولی هم قبول نکرده بود و دختر دومی به تکه کوچکتر در دست دختر اولی نگاه کرده و با تکه بزرگتر که در دست خود داشت مقایسه کرده بود و مقدار اضافی را کنده و در بشقاب گذاشته بود.و تا آخر هیچکدام آن تکه را برنداشته بودند.گرچه گاهی در گوشی هم حرف زده و به تکه نان قندی که در بشقاب بلاتکلیف مانده بود نگاه کرده بودند.
دیگر خوابشان گرفته بود و کلافه شده بودند که در زدند.دو دختر باز در گوش هم پچ پچ کردند.حق با آنها بود مادر آمده بود آنها را با خود ببرد.ساکت و آرام دنبال مادر راه افتاده و رفته بودند.مادر دیگر سرحال نبود.قدری عصبی بنظر میرسید.دختر اولی بنظرش رسید که مادر قبل از استراحت حالش بهتر بود خواست از مادر چیزی بپرسد ولی نپرسید.
کم کم شکم مادر بالا آمد و بچه ها از این طرف و ان طرف چیزهایی میشنیدند اما سر در نمی آوردند.گاهی مردی می آمد قدری میوه و گوشت می آورد و از همان دم در دوباره برمیگشت.مادر با سردی تشکر میکرد و بدون اینکه دخترها چیزی بپرسند در پاسخ کنجکاوی چشمهایشان میگفت این مرد خیر است و به مردم ندار کمک میکند.و بچه ها معنی خیر را نمیدانستند اما از کلمه کمک میتوانستند به معنی آن نزدیک شوند.
شکم مادر بزرگ و بزرگتر میشد.تا اینکه یک روز که مادر حالش واقعا خوب نبود زن همسایه آمد و بچه ها را با خود برد.بچه ها نگران بودند اما نمیدانستند برای چه انگار یک اتفاقهایی داشت می افتاد ولی آنها مجاز به دیدن و دانستن نبودند.
وقتی زن همسایه آنها را بخانه اورد مادر در رختخواب دراز کشیده بود.حالش خوب نبود مقداری پول کنار بالش بود و یک کاغذی که اندازه اش با اسکناسها فرق داشت و یک چیزهایی روی آن چاپ شده بود.کاغذ شبیه اسکناسها نبود ولی معلوم بود که یک کاغذ معمولی نیست مادر کمی شکمش کوچکتر شده بود .چند کیسه میوه کنار رختخواب او قرار گرفته بود.
بعد از رفتن آنها مرد آمده بود و زن را به بیمارستان برده بود و شغل تازه اولین محصول خود را داده و همانجا تحویل مرد شده بود.چند ساعتی بعد مرد مادر را به خانه آورده و در خانه همسایه را زده بود و رفته بود.رد آنچه شده بود بر خانه حس میشد ولی بچه ها نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است.مادر روزبروز سرحال تر میشد.زن همسایه از او پذیرایی کرده بود.یک غذای خوشبو و شیرینی برای زن بیمار پخته بود.بچه ها هم کمی از ان خورده بودند.زن همسایه اسم غذا را گفته بود ولی آنها به یادشان نمانده بود.مادر کمی از اسکناسها را به همسایه داده و او هم تشکر کنان خانه را ترک کرده بود.و چند روز بعد مادر دست دو دختر را گرفته و به بازار برده بود برای انها لباس و اسباب بازی خریده بود.
بعد از چند ماه دوباره این واقعه تکرار شده بود و بچه ها بی آنکه شاهد رویداد باشند در عواقب آن حضور داشته و همان صحنه ها را دیده بودند.اینبار یادشان مانده بود که اسم آن غذای خوشوب کاچی است.این ماجرایی بود که هر سال اتفاق می افتاد بی آنکه کنجکاوی بچه ها به پاسخی برسند.
حالا بچه ها بزرگ شده بودند مدرسه میرفتند زنگهای تفریح دختر کوچکتر بی درنگ خود را به دختر بزرگ میرساند.وقتی آن دو با یکدیگر بودند بهتر از پس بچه ها برمی آمدند یکی میگفت اینا بابا ندارن ولی خدا به مادرشون هر سال یه بچه میده یه بچه نامرئی که هیچکس نمیبیندش.دیگری میپرسید پدر شما دو تا بوده یکی بوده یا شما هم...و بعد خنده اش میگرفت و میدوید به سمت بچه ها و دسته جمعی به آنها میخندیدند.حالا دیگر دخترها میدانستند که مادرشان برای مردم بچه تولید میکند تا مخارج آنها را تامین کند.این را همسایه به آنها گفته بود توضیح داده بود که از نظر شرعی اشکال ندارد و بچه ها معنی کلمه شرعی را نفهمیده بودند.
آها هیچکدام از آن مردها را ندیده بودند به غیر از مرد اخری آن هم در عکسی که او همراه نامه فرستاده بود.عکس آن مرد که کودکش را در بغل گرفته بود .دخترها با دیدن کودک دلشان ضعف رفته بود و احساس کرده بودند او هم از آنهاست.حالا دیگر در ذهن دخترها مرد و کودک جز اعضای خانواده بودند.وقتی مادر نبود آهسته میرفتند و عکس و نامه را با احتیاط از پاکت بیرون می آوردند و بعد از چند بار خواندن نامه به عکس خیره میشدند و مدتها درباره دستهای کوچک و لبخند کودک با هم حرف میزدند.مدتها بود هر یک در دل آرزو کرده بودند که ای کاش آن مرد پدرشان بود ولی به همدیگر نگفته بودند.تا اینکه یک روز در لحظه ای صمیمی برای هم اقرار کرده بودند.
حالا دیگر هر دو پذیرفته بودند که شخصیتهای آن عکسها در خانواده حضور غایب دارند.کم کم فهمیده بودند که مادر چه احساسی به آن مرد دارد ولی هرگز احساس حسادت نکرده بودند.آنها روزبروز بزرگتر میشدند و چیزهای بیشتر میفهمیدند.هر چه بیشتر میفهمیدند کمتر برای خود حق قائل میشدند فکر میکردند مادر برای انها دست به این کار زده است پس باید ساکت و شاکر باشند.اما تحمل حرفهای دیگران برایشان خیلی سخت بود.وقتی به مادرشان بی حرمتی میشد رنج میبردند.یک روز از همسایه معنی کلمه شرعی را پرسیده بودند و خاطر جمع شده بودند که مادرشان گناهی نکرده است.ایا اگر آنها پسر بودند هم درک و مراعات بهمین منوال بود؟
حالا دخترها به خانه ویلایی فشم منتقل شده بودند.میان آدمهایی که مهربان بودند.مش ممد خیلی هوای آنها را داشت.نگین مثل یک خواهر بزرگ به آنها توجه میکرد و مادر هم.
مش ممد گاهی که تنها میشد فکر میکرد در این چند ماهه چه رویدادهایی را در آن خانه شاهد بوده!وقایعی که آدمهای خیلی دور را بهم نزدیک کرده است.هیچ یک از آنها به همدیگر تحمیل نشده بودند.زندگی میان آنها رنگ دیگری داشت رنگی تازه.رنگی که طعم تمام لحظه ها را در خود داشت.حالا جمعا نه نفر بودند.
دخترها تمام ماجرا را از زبان نگین شنیده بودند.حالا ایلیای کوچک را بیشتر دوست داشتند.و از محبت مادر به او حسد نمیکردند.آنها هیچوقت در رابطه با مادر خود را طلبکار نمیدیدند.همیشه فکر میکردند باید ساکت باشند تا مادر به کارهای سختش برسد.کودکان در متن بی توجهی ها خود را از یاد برده بودند.آنها قبول کرده بودند که شمعدانهای بی شمع آینه بی بخت مادرند.و ارزوهایشان آنقدر دور رفته بود که دیگر بیادشان هم نمی آوردند.یا شاید اصلا ارزویی مجال شکل گرفتن نیافته بود تا فراموش شود.
نگین وقتی با آنها حرف میزد بی اختیار ذهنش این دو کودک را با کودکان دیگری که دیده یا درباره آنها شنیده بود مقایسه میکرد.مقایسه نگین را به این نتیجه میرساند که این کودکان چه قانع و بی آزار و ساکتند.انگار هر چه به کودکان حق بیشتری بدهیم بیشتر احساس میکنند که حقشان پایمال شده است و بیشتر معترض و ناسپاس میشوند.اما مسئله ای که مهم بود روند رشد و خلاقیت بود که باید مورد توجه قرار میگرفت.نگین یاد فیلم سیب افتاد.دو دختری که پدر مانع ارتباط آنها با محیط گردیده و انها را در خانه محدود کرده بود.ظاهرا دخترها بی آزار بودند و لبخند میزدند ولی آیا از نظر توانمندیها و قدرت خلاقه و درک به رشد کافی رسیده بودند؟نگین در برابر این سوال قرار گرفته بود:کودکان سربراه یا کودکان سرکش؟آیا راه دیگری هم هست مثلا هیچکدام یا هر دو؟
16
روز تنگی بود ایلیا عصبی و خسته بنظر میرسید.جواب محبتهای مادر و نگین را با بدخلقی میداد چه شده بود؟حالش بد بود؟خوب که نبود مثل همیشه اما انگار چیزی در درون او اتفاق افتاده بود.دلش بهانه میگرفت.
صدای گریه سکوت می آمد انگار چیز گرمی در بدنش تمام میشد و چیز سردی جای آن را میگرفت و بعد انگار حسی شبیه نبودن آرام آرام جای سرما را پر میکرد.سکوت نعره میکشید و مادر بر نیستی او افتاد و نگین گرمای دستهای یخ زده اش را بر رفتن پیشانی اش ریخت.پاره ای از جگر سکوت کنده شده بود انگار و میرفت و آنچه مانده بود فریاد میکشید.پیرمرد پیشانی اش را در کف دستهایش میفشرد و شانه هایش بی صدا میلرزید.در میان جمع مرثیه کودکی تاج جانشینی را به دندان کشیده و میگریست.و بعد خاک بود که بی قراری سکوت را آرام کرد و ایلیا از سرمای این ارامش از خواب پرید.
تنها در خواب است که میتوان مرگ خود را دید و حس کرد.حالا ایلیا مردن خود را تجربه کرده بود.رفتن جان از بدن را با تمام وجودش حس کرده بود و حتی ادراک مرده بودن و نبودن در میان بودنها را.و میان شیون و مرثیه مرده خود را از یاد برده بود و دریافته بود که در واقعه مرگ مرده از همه خوشبخت تر است و جهنم مرگ از آن بازماندگان!
تاب آن را نداشت که با مرگ خود این ازار تلخ را از خود به ارث بگذارد.نمردن هم که در اختیار او نبود.پس چه باید میکرد جز آنکه قبل از رفتن خود را از دل آنها پاک کند.بدخلقی و کجروی پیش گیرد و آنها را از خود براند تا وقتی که او رفت همه بگویند راحت شد یعنی که ما هم راحت شدیم.
نگین و مادر صبورانه رفتارهای او را تحمل میکردند.در دل فکر میکردند که شاید این هم مرحله ای از بیماری است و باید پذیرفت ایلیا هر چه را که دستش میرسید خراب میکرد و مادر و نگین و گاه پیرمرد صبورانه ویرانیها را آباد میکردند.وقتی درلحظه های سکوت ایلیا زیرچشمی به آنها نگاه میکرد تا آثار خرابه های خود را در چشم تک تک آنها ببیند جز حجم بی وزن محبت چیزی در آنها نمیدید محبتی که نسبت به چند روز پیش هشیارانه تر و توامندانه تر عمل میکرد.تیرت به خطا رفته ایلیا! که:نقش بر سنگ نبشته ست به طوفان نرود.
آرام باش ایلیا آرام.و همه چیز را به دست زندگی بسپار که او خود از پس مرگ هم برخواهد آمد.چیزی نمانده است ایلیا!خرابش نکن آنچه در دست توست زندگیست.تابوت بر شانه های دیگران به خاک خواهد رفت.ایلیا آسوده زیستن تو مرگ اسوده را در پی خواهد داشت.آنها که همراه عشق آمده اند خود میدانند که با دلهایشان چه کنند.
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ورنه ره خود گیر و یکی راهگذار باش
هم نعره امواج گرت عربده ای نیست
در برکه آرامش خود زمزمه گر باش
ایلیا دوباره به حال اول برگشت.و هیچکس نفهمید که طوفان از کجا آمد و به کجا رفت.تنها مادر حدس زده بود که در تلخی رفتار ایلیا عمدی در کار است.
17
چقدر دلش میخواست با مادر تنها باشد.خانه قدری شلوغ شده بود.برای ایلیا که اغلب کسل و خسته بود گاهی خلوت و آرامش ضرورت داشت.
نیاز به سفری دیگر در خود احساس میکرد.از طرفی چند روز معالجه پی در پی تحت نظر پزشک مخصوصش در پیش بود احتیاج به تزریق خون داشت.باید به تهران برمیگشتند اما خانه همچنان در اجاره بود.نگین پیشنهاد کرد به خانه آنها بروند تا دوران کوتاه معالجه طی شود.چقدر دلش میخواست که همراه آنها میرفت ولی ایلیا پیشنهادی نکرده بود.نگین حس میکرد که ایلیا میخواهد با مادر تنها باشد.شاید آن دو نیز داشتند دور از چشم نگین و رعایتهای خاموش آزادانه کنار هم باشند و از آخرین مجالهای زندگی کام بگیرند.آنگونه که بدانند هیچکس رفتار و گفتارشان را نقد نخواهد کرد.شاید نیاز عاشقان هم به خلوت از همین رو باشد.
دوباره همان جاده که به آواز سبز بهار پاسخی تمام داده بود اتوموبیل کوچک و صمیمی آنها را در آغوش گرفته و با خود میبرد.گاه دور شدن حتی از تمامی آنهایی که دوستشان داریم لذت بخش و شیرین است و حالا ایلیا چنین حسی داشت.میگویند مردها اغلب در 50 سالگی بازگشتی به بطن مادر دارند.اما ایلیا چنین مجالی نداشت او باید به سرعت و با تعمق و لذت از تمامی این مراحل میگذشت.ایلیا احساس میکرد از تنها بودن با مادر غرق در آرامش و لذت است.
خانه نگین خانه ای نسبتا بزرگ و زیبا بود.اما انگار سایه حسی هضم نشده و غریب بر آن سنگینی میکرد.نگین به ایلیا سفارش کرده بود که در اتاق شخصی او بخوابد و بوی خود را برایش به یادگار بگذارد.و ایلیا فهمیده بود که آن بو را برای چه روزی میخواهد.
عکسهای زنی روی تمام دیوارها زندگی میکرد.زنی که انگار میخواست بماند هنوز و مانده بود.اینجا روی دیوارها و آنجا در حافظه قلب نگین.د رحاشیه یکی از عکسها که زیر شیشه میز ارایش قرار داشت نوشته شده بود:وقتی رفتی فهمیدم چقدر بودی!خط نگین بود.ایلیا عکس خود را از کیف بغلی اش بیرون آورد و در حاشیه اش نوشت:وقتی رفتم فهمیدی که...بعد عکس را زیر همان شیشه کنار عکسی از نگین گذاشت.
لحظه ای احساس کرد نگین شده است و پس از مرگ ایلیا دارد به عکس او نگاه میکند.وقتی رفتم فهمیدی که...چه چیز میتوانست در ادامه جمله بنویسد؟چیزی به ذهنش نیامد.نمیتوانست قلب نگین را در آن روز خاص ترجمه کند و به کلمه بنویسد.فقط میتوانست از ذهن خود آن جمله را پر کند:وقتی رفتم فهمیدی که هرگز نمیروم!
مادر به آشپزخانه رفته بود و به زنی فکر میکرد که روزی با این وسایل کار میکرده برای نگین غذا میپخته و برای آینده او ارزوهای بلند بالا داشته و شاید هرگز به این روز نمی اندیشیده که همان مردی که قلب دخترش را تصاحب خواهد کرد قاتل او باشد.و بجای داغ عشق داغ مادر را بر پیشانی بخت نگین بگذارد.و به این هم نمی اندیشید که بخت بعدی او نیز کنار مُهر مِهر داغ مرثیه خود را بگذارد و برود.
امروز چه اتفاقی؟امروز چه معجزه ای؟این را حالا ایلیا میگفت که مادر را لحظه ای مات غافلگیر کرده بود.پیش آمد شانه هایش را از پشت و گرفت و گونه اش را به شقیقه او تکیه داد.مادر از دلش گذشت خوش به حال مادری که خود میمیرد و بر شانه های
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#26
Posted: 23 Apr 2012 07:01
ناله ها و استغاثه هایش دل آدمو از همه چی میبرید.نه تنها تو به کودکی من فکر نمیکردی خودمم فکر نمیکردم.یادم رفته بود چند سالمه و چه نیازایی دارم.فقط وقتی که اون با مسکنهای قوی به خواب میرفت تو فرصت میکردی یه نگاهی هم به من بندازی و بگی خسته شدی پسرم؟بیا سر تو بذار روی پام.اما من نمیتونستم انگار یه چیزی درون من مقاومت میکرد.
-میدونی ایلیا بچه ها توی زندگیهای سخت حق خودشونو از یاد میبرن.مثل اینکه میفهمن باید ساکت باشن و چیزی نخوان.مثل خواهرای ایلیا کوچولو دوتایی با هم یه عالمی دارن که انگار به هیچ جا راه نداره.حرف زدن اون دوتارو با هم دیدی؟آدم حس میکنه فرو میرن تو همدیگه.اغلب درگوشی با هم حرف میزنن.و من همیشه میگم چه خوبه که اونا دو تان وگرنه آسیب بیشتری میدیدن.اما تو یکی بودی.
-ولی بیماری همه تنهائیای منو جبران کرد.حالا تا دلت بخواد همدم دارم.راستشو بخوای انگار تمام اون روزای سخت یادم رفته.اگه مریض نبودم دختری مثل نگین اصلا نگامم نمیکرد.اگه میفهمید دوستش دارم حداکثر میگفت خوب منم تو رو مثل برادرم دوست دارم.زنها وقتی یه مردو به عنوان مرد دوست ندارن این جواب رو میدن تا طرف از غصه دق نکنه.چون تحمل شنیدن دوستت ندارم از زبان کسی که خیلی دوستش داری سخته.به هر حال زنهای مهربون این جوابو میدن.اگه نامهربون باشن که میگن برو بچه تو هنوز دهنت بوی شیر خشک میده!
مادر با چشمهای خیسش خندید و سر ایلیا را به خود فشرد.و ایلیا با خنده گفت:راست میگم دیگه.
و بعد نفس عمیقی کشید و خواست بگوید شاید نباید میگفت اما نه همه چیز باید طبیعی باشد شاید این اخرین تنهایی آنها بود...پس باید بگوید و گفت:مادر واقعیت اینه که من در این مدت کوتاه خیلی زندگی کردم.تمام وجود مادرمو حس کردم و همه زوایای روحشو کشف کردم و این بالاترین لذت یه پسره.طعم زن و عشق رو چشیدم اونم با دختری مثل نگین داشتن یه فرزند رو تجربه کردم.شاید باورت نشه که من در این مدت کوتاه تمام لذت پدر شدن رو حس کردم.با کوه استوار و مهربونی مثل مش ممد آشنا شدم و زندگی کردم.و کلی چیز ازش یاد گرفتم از این مرد ساده و عجیب!همه این حرفا یعنی وقتی مردم غصه نخور اگه غصه بخوری دوباره میمیرم.
همینطور که ایلیا حرف میزد مادر اشک میریخت و موهای او را نوازش میکرد.ایلیا که میدانست او برای چه گریه میکند ادامه داد:خیلی خوبه که آدم در اوج خوشبختی بمیره مادر!نه مثل پدر با درد و شکنجه اگه نگی چقدر سنگ دلی برای توام همین مرگ رو آرزو میکنم.بدون اینکه به طول عمرت فکر کنم.
مادر بغضش را قورت داد و به سختی گفت:کاش میشد در اوج خوشبختی با هم میرفتیم!
ایلیا سرش را برگرداند و صورتش را به بطن مادر فشرد.انگار میخواست به لحظه اول پا گرفتنش برگردد و دوباره جنینی اش را هشیارانه تجربه کند.شاید مردانی که سر خود را بر بطن همسر باردارشان میگذراند تا به صدای قلب او گوش دهند در واقع میل بازگشت به آغاز و فرو رفتن در درون هستی زن و یکی شدن با او را دارند.و ایلیا حالا در چنین حسی صورتش را در بطن مادر فرو برده و میگریست میل به پیوستن در وجود او چنان بود که پوست تنش را بر نمیتابید.میخواست از خود رها شده و در او پراکنده گردد حل شود و در پیوندی کامل تمام گیرد میخواست برای همیشه در او بماند و خاک او را نبرد.که در طالع او از ارکان اربعه آب بود و غرق شدن.
حالا ساعات گریه تمام شده بود و ایلیا مثل کودکی شیرمست در آغوش مادر فرو رفته بود.رخوت شیرینی تمام تنش را پر کرده و لذت آشنایی خوب بر پلکهای او لب میزد مادر مثل جنگلی باران خورده طراوت را در هوای نفسهای ایلیا میریخت.او در هاله ای از دردی شیرین احساس خوشبختی میکرد.ذهنش واژه ها را به بازی گرفته بود دردی تلخ بی دردی شیرین بی دردی تلخ دردی شیرین او همه را تجربه کرده بود و حالا حس میکرد که خوشبختی حقیقتی است که هیچ تعریفی نمیتواند محدودش کند.
حالا که در دردی شیرین احساس سعادت میکرد ایا میتوانست بگوید خوشبختی حاصل دردی شیرین است.اگر او دردهای تلخ بی دردیهای تلخ و بی دردیهای شیرین را تجربه نکرده بود آیا حقیقت درد شیرین را در میافت؟واژه مقایسه پیشی گرفت و در ذهنش راه رفت.فکر حقیقت معنا زیبایی اندوه عشق مرگ زندگی هستی نیستی و کلماتی از این تبار چگونه به ادراک و فهم میرسند.فهم هستی هستی ایلیا چگونه ممکن میشود.آیا انسان در قیاسی محض نبود که کیمیاگر شد.آیا کیمیا خود از بوته یک قیاس برنیامده است؟آیا شیرینی نفسهای ایلیای به خواب رفته در درد بی نفسی فردای او معنا نمیگرفت؟و شاید فهم همین شیرینی بود که پاهای خواب رفته مادر زیر سنگینی سر عزیز ایلیا شش ساعت تمام دوام آورد بی آنکه به درد بیندیشد.
19
خانه بوی یک انتظار دلنشین را گرفته بود.نگین و پیرمرد بیشتر از همیشه در تکاپو بودند.ایلیا برمیگشت از سفری چند روزه که در ذهن نگین طولانی گذشت.وقتی میرفت سرحال نبود نکند برگشتی در کار نباشد نکند بدن ایلیا در برابر خون مهمان واکنش نشان دهد و شکلهای دیگری از نکند ها که در قلب نگین چنگ میزدند و گاه به لحظه ای خوش می انجامید که نه...او برمیگردد.ایلیا برمیگردد!
مش ممد به استقبال ماشین کوچکی که از پیچ کوچه می آمد ایستاده بود.قلب این مرد درست مثل گنجشکی کوچک میتپید.انگار تمام دنیا در آن ماشین صمیمی و مهربان به خانه می آمد.در چند روزی که باغ بی وجود آنها گشته بود انگار هیچکس در آنجا زندگی نمیکرد.نه مش ممد دل و دماغ رسیدگی به باغ را داشت و نه نگین دل داشت که به آن خانه سر بزند.عروس و دخترها و ایلیای کوچک هم اغلب در خانه نگین بودند.اما چیزی که به دل آنها صبوری میداد که تا آمدن ایلیای اول و مادر تاب بیاورند صدای خنده های شیرین ایلیای دوم بود.گرچه او هم از اعتبار پیشین افتاده بود ولی با حرکات شیرین و سر و صدایش توجه دیگران را جلب میکرد.گویی در غیبت ایلیای اول او هم مقام جانشینی را از دست داده بود.
نگین با خود فکر کرده بود رفتن کوتاه او این است و ای به روز رفتن همیشه او و تمام صورتش خیس شده بود.
دوباره صدای سرخوش مش ممد بود که فضای باغ را پر میکرد:
رواق منظر چشم من آستانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
و بعد با اشتیاق ایلیای نحیف را در آغوش گرفت و بوی خوب وصل را نفس کشید و با چشم خیسی که به مادر دوخته بود:خوش آمدید برکتهای خونه که هیچ خونه ای بی برکت نمونه.
نگین که از شادی در جای خود میخ شده بود چشمهایش را چنان به ایلیا دوخته بود یعنی منکه نمیتوانم بیایم پس تو بیا!
ایلیا به گامهایی سریع خود را به نگین رساند و نرم در آغوشش گرفت و در گوشش گفت:بوی خوب یادمو گذاشتم تو اتاقت روی تختت و هرجایی که به تو تعلق داره.
و نگین که هنوز گرم نشده بود و دندانهایش بهم میخورد به سختی گفت:میدونم که برای همیشه میمونه.
مش ممد ساک کوچک آنها را برداشت و صدا زد:آهای اون طرفیا!بیایید ببینید که ایلیا بزرگ به بارگاه برگشته است!(او این لحن را از نگین یاد گرفته بود)دوباره صدای خنده در سلولهای حیات پیچید و ماتم مغلوب شد.این ایلیای کوچک بود که در آستانه باغ از شادی دستهایش را بهم میزد و بعد با اشتهای تمام به دهانش میبرد.خوش بحال کودکان که فقط بلدند دنیا را بخورند بی خیال آنکه روزی دنیا آنها را خواهد خورد.
کودکی ای کودکیهای دور
چقدر با تو کم زیستم
که جز زخمهایت را
بیاد نمی آورم
و چه خوب است
که دوباره میبینمت
در کودکان امروز
که دنیا را لیس میزنند
20
ایلیا کوچولو را به دیدن پدربزرگ اورده بودند.پدربزرگ عصایش را به صندلی تکیه داد و دستها را بسوی کودک دراز کرد.عروس ایلیا را در آغوش او گذاشت.چهره پدربزرگ شکفته شد.دستی بر پیشانی کودک کشید.ایلیا همچنان دست و پا میزد و تقلا داشت که خود را از آغوش او بیرون بکشد.عروس سعی میکرد با ترفندهای مادرانه او را در بغل پیرمرد نگهدارد اما کودک تن نمیداد وقتی ناامید شد گریه را سرداد.
پدربزرگ با اکراه او را به مادر برگرداند:نگران نباشید پدر کم کم به شما عادت میکنه بچه غریبی کرده ببخشید.
عروس نگران بود که مبادا پدربزرگ واکنش نشان دهد.پیرمرد عصا را دوباره در دستش گرفت سر را چرخاند و نگاهش را روی عکس پسر از دست رفته ثابت کرد.کسی در قاب نبود انگار رفته بود تا کودکی تا ایلیای دوم که امروز با پدربزرگ غریبی میکند.
غم چهره پیرمرد را درهم کشید.دوباره به عکس نگاه کرد.تصویر زنی دیوانه کنار تنها پسرش ایلیا را بغل کرده بود.رعشه ای بر قلبش افتاد.کاش آن دیوانه را کشته بود پیش از انکه او فرزندش را به قتل برساند.با عصایش ضربه ای به قاب عکس زد قاب در خود شکست اما جنون همچنان در او خیره مانده بود.دختر اول و دختر دوم بهم چسبیده بودند.انگار از همه چیز میترسیدند.نمیدانستند چه باید بکنند جز اینکه ساکت و آرام بنشینند و دختر بزرگ ناخنهایش را بجود.ناخنهای او خیلی کوچک شده بودند و دختر کوچکتر همیشه از تماشای ناخنهای او خنده اش میگرفت.پدربزرگ قاب را برداشت در آن نگاه کرد و جز تصویر شکسته خود چیزی در آن ندید.
وقتی عروس خانه پدربزرگ را ترک میکرد نفس راحتی کشید و کودک را به خود فشرد.دخترها هم با سرعت بدنبال اومیدویدند.
21
یکماه از بازگشت ایلیا گذشته بود هفته اول با نگین چه خوب طی شد.هفته ای بیاد ماندنی روزهایی که باید تمام حرفها را بهم میزدند و نکته ای ناگفته نمیگذاشتند.مثل همان چند روزی که با مادر گذشت.باید تمام لحظه های تن و دل و اندیشه را زندگی میکردند.هیچ شاهدی نبود جز همان اتاقی که پنجره بسوی شکوفه های سیب باز کرده بود.تخت آنها کنار پنجره بود و وزش نسیم اردیبهشت گلبرگهای سپید متمایل به صورتی را بر موهای خرمایی نگین میریخت.
حالا آخرین فرصت بود که ایلیا تارتار موهای او را از چشم بگذراند.در ابروهای بی شکلی که بالای چشمهای خوش نگاه او حالت میگرفت خیره شود.کرک لطیف بناگوشش را نوازش کند و از فرم لرزان لبهایش نگذرد.باریکه گرم و شوری را که از کنار چشمهای بسته اش میریخت بنوشد و نگوید:گریه نکن! و نگین کف سفید و سرد دستهایش را ها کند گرم نشود و ته ریش کم پشت و بی آزار او را بنوازد و آرام نگیرد:خسته ای ایلیا؟
-نه خسته نیستم همه چی خوبه!خیلی خوب!
-ایلیا سردت نیست؟
-تنم شاید ولی دلم گرمه گرم گرم.
-پس چرا نمیخندی؟
-وقتی تو گریه میکنی من چطوری بخندم؟
-گریه همیشه که از غم نیست ایلیا.
-پس چیه از شادیه؟
-نه گاهی حسی در آدم ذوب میشه و از چشماش میریزه.
-من تا حالا فکر میکردم فقط دو جور اشک داریم اشک غم و اشک شادی.
-نه پسر ما صد جور اشک داریم.
-مثلا چی؟
-مثلا اشک حساسیت اشک دود اشک خستگی چشم و ...
ایلیا با صدای بلند خندید و گفت:حتما اشک بابا قوری ام داریم.
-ای بدجنس!... پس چی که داریم مثلا اشک سرماخوردگی اشک فلفل اشک مژه تو چشم اشک باد خاکی اشک سوز سرما...
ایلیا انگشت روی دهان نگین گذاشت و گفت:خب خب فهمیدم میترسم همینطور که پیش بریم به اشک بواسیر هم برسیم.
صدای بلند خنده هر دو از اتاق خارج شد و به گوش مش ممد که روبروی مادر نشسته بود و از باغ حرف میزد رسید.پیرمرد پلکهایش را پایین انداخت و لبخند شرم آلودی زد و مثل یک پسر نوجوان در اولین تجربه تن سرخ شد.مادر که به او نگاه میکرد سیمای مرد جوانی را در خطوط لبخندش دید که از آرزویی گرم به سرخی نشسته بود.و در دل گفت بعضی ادمها هیچوقت پیر نمیشوند انگار جوانی در درون آنها منتظر است و خطوط زمان تنها بر پوستشان میگذرد و بر شب موهایشان سپیده میزند.
مادر احساس غریبی داشت گویی خود را در خطوط چهره پیرمرد میدید.در قلبش رد مردی را پی گرفت ولی به هیچکس نرسید.ایلیا به اندازه تمام مردان خوب دنیا وجودش را تسخیر کرده بود.دیگر جایی برای کسی نمانده بود که از جنس آن احساس غریب باشد.
22
هفته اول گرچه با کسالت ولی به خوبی گذشت اما کسالت همچنان ادامه یافت.ایلیا شکش برده بود از نقشه من بو برده و میدانست که آرام آرام دارم زمینه های اینکار را فراهم میکنم.شاید شما هم متوجه شدید که من خیلی سعی کردم اینطور نشود.اما هر طور حساب میکردم نمیشد.آخر محور ماجرا بر این پایان استوار بود.کاری از دستم بر نمی آمد.قلم را که برداشتم شروع کنم کسی زنگ زد و بدون اینکه در باز شود ایلیا وارد شد.خسته و عصبی بود.اعتراض همه وجودش را پر کرده بود:دیشب تا صبح نخوابیدم عزراییل!تو حق نداری اینکارو بکنی فکر میکنی با این شیرین بازیهات منو آماده رفتن کردی؟فکر میکنی نگین تحملشو داره؟مادر چی؟اون پیرمرد بیچاره؟چرا میخوای اینکارو بکنی؟من مطمئنم نه تنها ما بلکه تمام مخاطبین این ماجرا راضی به این کار نیستن.میدونی عقل کل من میخوام زنده بمونم!من این زندگی رو که تو برام ساختی دوست دارم اگه میخواستی کلک مو بکنی خوب تو همون آپارتمان خفن که بوی مرگ بابامو میداد ولم میکردی اونطوری مردن راحت تر بود.
گفتم مثکه بیماری بهت فشار آورده و لذت و عمق این چند ماهه پاک از یادت رفته.مگه این تو نبودی که سرتو روی پای مادرت گذاشتی و گفتی که مردن در خوشبختی بهتره از تموم شدن در درد و شکنجه اون موقع دوست نداشتی مثل پدرت بمیری؟همه حرفاتو فراموش کردی؟
ایلیا به گریه افتاد و گفت:آخه من خیلی خوشبختم حالا من هیچی نگین و مادرم چی نمیدونی اونا چه حالی دارن!فکر کردی با خلق ایلیای دوم میتونی زهر مرگ منو بگیری؟
-اونو که تو تعیین کردی من اصلا چنین قصدی نداشتم ظهور ایلیای دوم فقط خلق تو و مادرت بود.در ضمن نگران مادر و نگین نباش قول میدم هوای اونارو داشته باشم.
-داستان پشت سر ایلیای دوم چی؟اونم من درست کردم؟
-نه ...اونو من ساختم.راستش حس کردم در برابر آدمهایی که میدونن چه جوری زندگی کنن اونم با امکانات کم باید کسایی هم باشن که بلد نیستن زندگی کنن حتی با امکانات فراوون.البته میتونستم این بخشو خلاصه ش کنم اما بدون اینکه بخوام کشش دادم.
-چرا اینکارو کردی؟
-راستش میخواستم به هر طریقی شده مرگ تو رو به تعویق بندازم شایدم میخواستم اون مرگ احمقانه معنی مرگ تو رو بیشتر کنه.
-ولی قبل از اونهم یه مرگ بی معنی و احمقانه اتفاق افتاده بود مرگ مادر نگین.
-درسته ولی اون کافی نبود.چون مخاطبین این ماجرا مادر نگین رو خوب نمیشناختن و مرگش خیلی اثر گذار نبود.
-خب میتونستی از زندگی اون بیشتر حرف بزنی.راستش منم هنوز نتونستم با مادر نگین رابطه عاطفی برقرار کنم.فقط در حد گزارش حادثه وحشتناکی در روزنامه ها ناراحت و غمگین شدم.اگه ردپای این مرگ تو زندگی نگین نبود شاید تا حالام فراموشش کرده بودم.
-راستش مادر نگین یه آدم معمولی بود خیلی معمولی مثل همسرش هیچ ویژگی برجسته و خاصی نداشت.اون فقط بعنوان مادر برای نگین عزیز بود.شاید اگر به مرگ طبیعی میمرد حالا از یاد نگین هم رفته بود.مهم زندگی اون زن نبود مهم شکل مرگش بود و اینکه گاهی ناگهانی همه چیز پشت سر هم خراب میشه و تا به خودت بیای میبینی دستات خالیه و قلبت پر از درد مثل حادثه ای که برای نگین اتفاق افتاد.صد البته واضحه که فقط دردمندها حال همدیگه رو میفهمن پس نگین چاره ای نداشت جز اینکه کنار تو قرار بگیره.اما مرگ اون مرد که در تصمیمی ناعادلانه زمینه سازی شد خیلی اثر گذار بود این مرد میتونست در رابطه با احساسات مختلف معنی بشه و برای خودش جا باز کنه.
-خب سعی نکن رد گم کنی باید یه فکری به حال من بکنی.
داشتم فکر میکردم که کس دیگری زنگ زد و باز هم در باز نشده نگین بود که وارد شد.وای ...با این دیگه چیکار کنم.من از پس یه زن عاشق برنمیام.
نگین رو به ایلیا کرد و گفت:تونستین به نتیجه برسین؟
-نه هنوز تصمیم خودشو گرفته قاتل از قتل برنمیگرده.
صدامو صاف کردم و گفتم آخه کاری نمیشه کرد.با اون هدفی که من داشتم ایلیا نمیتونه زنده بمونه!
ایلیا پرسید وسط حرف من و گفت:خب میتونی یه برنامه تلویزیونی جور کنی و ضمن اخبار علمی اعلام کنی که داروهای بیماری مهلک کشف شده بعد کلی حول و حوش این خبر صحنه پردازی کنی.
-نه... نمیشه در اون صورت من باید نوع بیماری تو رو عوض کنم.چون هدف یه بیماری مهلکه نه یه بیماری علاج پذیر.
-خب میشه منو بندازی تو مسیر این برنامه های تمرکز درمانی و مدی تیشن و از این حرفها و بعد...و یا از این برنامه های عرفانی و اعتقادات و از این جور چیزا تدارک ببینی و خلاصه یه جوری شفام بدی دیگه.
نگین درد خنده ای کرد و گفت:ایلیا جان سعی کن بفهمی هیچکدام از این برنامه ها با هدف کار جور در نمیاد.تو قراره قبل از مرگ خوب زندگی کنی و ادامه زندگی تو در دیگران اتفاق می افته.همه کارو بنا نیست تو تموم کنی ایلیا!
ایلیا با ناامیدی گفت:یعنی تو هم همدست قاتلی؟
نگین دستهای سرد او را میان دستهایش گرفت و گفت:تو برای من همیشه هستی تو رو هیچکس در وجود من نمیتونه بکشه.مسئله واقعیت از حقیقت جداست ایلیا شاید مرگ تو حقیقت عشق تو رو بهتر بتونه حفظ کنه تا ادامه زندگیت.مادر من و پدر خودت رو بیاد بیار.الان تو قلب پدر من و مادر تو چه اثری از اونها مونده که شبیه عشق باشه.اونا فقط از دلخراش بودن این مرگها رنج میبرن.مطمئن باش بعد از تو کسی که برای همیشه در قلب مادرت میمونه تویی!
ایلیا سست و بی حال به صندلی تکیه داد و گفت:توی میخوای با این حرفات منو شیفته مرگ کنی؟
-نه ایلیا بنا نیست تو به استقبال مرگ بری و بین مرگ و زندگی اونو انتخاب کنی.بلکه این مرگه که داره بطرف تو میاد و بتو تحمیل میشه و تو باید تا ممکنه زندگی کنی.وقتتو تلف نکن ایلیا بلند شو بریم هر وقت خواستی نیروهاتو بجای زندگی صرف جنگ با مرگ کنی عقب افتادی ایلیا دیگه به مرگ فکر نکن حتی تو این روزای سخت که برای همه ما سخته ولی کسی چه میدونه شاید تمام شیرینی این لحظه ها بخاطر زودگذر بودنشونه شیرینی تمام لحظه هایی که ما با هم داشتیم.
ایلیا از جا بلند شد سست و گیج بود.نگین زیر بازوی او را گرفت و بی آنکه در باز شود رفتند.ایلیا با خود گفت خودم از پسش برمیام.
نفس راحتی کشیدم.خوشحال بودم از اینکه منطق نگین مانع روبرو شدن من با احساس بی حد و مرز مادر شده بود.
23
ایلیا به سختی از جا بلند شد.ساعت 6 صبح بود احساس میکرد نمیتواند قدم از قدم بردارد ولی باید برای پیاده روی آماده میشد به سختی لباس پوشید مادر و نگین هم از سر و صدای او بیدار شدند.گرچه از خواب تکه تکه و ناآرام دیشب خسته بودند هنوز.ولی آنها هم تصمیم گرفته بودند همیشه همراه او باشند.سرگیجه هایش قابل اعتماد نبودند.ایلیا هم مانع آنها نمیشد میدانست این واپسین مشایعتها حق آنهاست.اجازه میداد همه کارهایش را انجام دهند.هیچ مقاومتی نمیکرد.او خود را به تمامی واسپرده بود.
وقتی وارد باغ شدند صدای آب می آمد.این مش ممد بود که دست و رویش را میشست:سحر خیز باش تا کامروا باشی.صبح همگی بخیر.بوی لطیف گلهای اردیبهشت نفس را تازه میکرد.ایلیا خواست نفس بلندی بکشه کوتاه شد.دوباره سعی کرد باز هم نشد.به آرامی پله ها را پایین آمد.مادر و نگین هوایش را داشتند.صدای عجیب پرنده ای نگاهش را به سمت درختان بالا کشید چیزی دیده نمیشد مش ممد گفت:این پرنده فقط صبحا صداش در میاد خیلی سعی کردم پیداش کنم اما هیچوقت موفق نشدم فکر نمیکنم رو این درختا آشیونه داشته باشه.چون دیگه تا فردا صبح صداش در نمیاد.
مش ممد با حوله ای که رو شانه اش انداخته بود دست و رویش را خشک کرد.آستینهایش را پایین کشید و رفت بطرف ایلیا کمی شانه ها و پشت او را مالید و بعد صمیمانه در آغوشش گرفت.ایلیا در استحکام او ولو شد گرم شد دلش نمیخواست از او جدا شود.انگار دلش میخواست در حلقه قدرت دستهای او بخوابد.چند روز مقاومت خسته اش کرده بود.نگین و مادر بغض فرو میدادند و ایلای مثل آهویی خسته تسلیم تیر غیب شده بود.آهسته در گوش مش ممد گفت:نمیتونم دیگه پدرجان منو ببر تو اتاقم!
پیرمرد که دلش ریخته بود و نفسهایش به سختی می آمد کمی خم شد و یک ضرب او را از زمین بلند کرد و بطرف پله ها راه افتاد.ایلیا بدون مقاومت سر بر شانه او با دستهایی آویخته بر پشت پیرمرد تسلیم شد.
نگین و مادر که بدنبال پیرمرد میرفتند نگفتند که پدرجان کمرت هر ملاحظه ای تعارفی بیهوده بنظر میرسید.گویی طبق قراردادی ننوشته همگی باید با تمام نیرو در اختیار ایلیا میبودند.حضور و نزدیکی مرگ زندگی ایلیا را واجب و بقیه را مستحب کرده بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#27
Posted: 23 Apr 2012 07:07
ایلیا روی تخت ریخت.شیرینی رخوتی بی درد سراپایش را گرفت.مادر پتویی روی او انداخت پیشانی و صورتش را لمس کرد کمی تب داشت نگین بدون ملاحظه حضور دیگران کنار او زیر پتو خزید و مثل یک گربه کوچک خود را به او چسباند.مادر دست او را در دست گرفت و با دست دیگر پیشانی و موهایش را نوازش کرد.مش ممد پایین پای او نشست و از روی پتو دو پای او را در دست گرفت و سرش را به آنها تکیه داد انگار همه بر آن بودند که جان خود را از راه لمس به ایلیا تزریق کنند.ایلیا در محبتی یکپارچه و عمیق محاصره شده بود.هیچکس به دیگری نگاه نمیکرد.هیچکس نفهمید که چز ایلیا چیز دیگری را احساس نمیکردند.ایلیا رویای آن شب را بیاد اورد شبی که مرگ خود را در خواب دیده بود.حالا میدانست که دقایقی بعد آوار غم سکوت این خانه را خواهد شکست.ولی نگین گفته بود که دیگر به مرگ فکر نکند چون مرگ هر وقت بخواهد خود را تحمیل میکند.پس باید به همین لحظه که در محاصره پیوند محبتهای ناب است بیندیشد.
نفسهای گرم و قدرت دستهای مش ممد را در پاهایش حس میکرد.جنوب تنش را به پشتیبانی او سپرده بود.نیمه چپ بدنش از مجاورت و گرمای نگین تسکین گرفته بود و نیمه راستش ازدستهای گسترده مادر.هیچ دردی در خود حس نمیکرد بوی ایلیای کوچک را به مشام خود احساس میکرد .زیر لب آهسته گفت:تو جانشین من نیستی ایلیا.جای تو مال خودته.تو ایلیای کوچولوی همه ای انگار از اینکه او را وسیله ای برای پر کردن جای خود کرده بود احساس گناه میکرد.شاید هم میخواست به مادر بفهماند که دیگر به او به چشم جانشین نگاه نکند.او انسان دیگری است در جای خود همه در حالیکه گوش به حرفهای تیز او کرده بودند ساکت و بی حرکت انگار نمیخواستند تمرکز این سکوت را بشکنند همگی خود را سپرده بودند به دستهای یقینی که در راه بود.
شتاب کن ایلیا!
وگرنه از دست میرود
من از هر چه محتوم
چیزی نمیگم
من از آتی میگویم
که دارد از دست میرود
شتاب کن ایلیا
وگرنه هرگز میشویم
در همیشه ای که
من از آن چیزی نمیگویم
ایلیا دست نگین را کمی فشرد.تماس نگین با تنش صمیمانه تر شد.دست راستش در دست مادر با احساسی دیگر سرگرم بود پیشانی اش زیر نوازش او فکرهای بیهوده را از یاد میبرد.
چیزی از پاهایش کم میشد دیگر وزن دستهای پیرمرد را حس نمیکرد پاهایش دیگر نبودند.حس نبودن کم کم به دستهایش هم رسید دیگر دست مادر و نگین را هم نداشت.ایلیا نمیدانست کجاست مادر صدایش کرد پلکهایش را ازهم گشود دریا همه جا را گرفته بود.زمین معلق و رها در خود میچرخید.ایلیا به هیچ جا نچسبیده بود بدنش با هیچ چیز تماس نداشت.حس نبودن د رخود و رها شدن از همه چیز او را همراه میبرد.بر آبهای آرامی که همه جا را پر کرده بود.ایلیا به آبها پیوسته بود همان عنصری که روزی نگین از کتاب طالع بینی ستارگان برای او خوانده بود.او به طبیعت خود رسیده بود.مرگی که اینهمه از آن گریخته و این همه به خاطرش زندگی کرده بود بی آنکه بفهمد چگونه او را با خود میبرد.
نگین میدانست که آبها رفته اند اما همچنان به سهم خاکی اش چسبیده بود و رهایش نمیکرد مادر لحظه لحظه رفتن را در دستهایش حس کرده بود اما میل نوازش هنوز بود و پیشانی و موهای ایلیا را سیراب میکرد پیرمرد میدانست که دیگر از گرمای نفسهایش کاری ساخته نیست.اما هنوز پیشانی بر جنوب محراب عشق جان او را پاسداری میداد.
شیونی باید این سکوت را میشکست مثل نعره شیرین در بیستون.و این مادر بود که تمام فریادهای دنیا را از حنجره اش بیرون ریخت.و این ایلیا بود که در آخرین تکان تمام شد.
24
وقتی ساعت رسیدنش را نمیدانی لحظه های بی اعتنا میگذرند همه چیز را میگذاری برای بعدها نمیتوانی ساده ببخشی جرقه های مجال را نمیبینی فرصتهای گریز پا از دست میروند چهره عشق در مه ای سنگین فرورفته و رنگ میبازد لحظه های شیرینش را به بهانه ای کوچک تلخ میکنی.تمامی شبهای قدر از کنارت بی قدر میگذرند و تو در نمیابی که چه چیزی را از دست مینهی هر باد بی سمت و سویی تو را با خود میبرد دلت را تکه تکه اینجا و آنجا میگذاری و میروی در پی چیزی آواره میشوی و نمیدانی چه سفر میکنی مهاجر میشوی رها میکنی و رهایت میکنند ترک میکنی و ترکت میکنند...تنها برای آنکه ساعت رسیدنش را نمیدانی.
نگین خالی شده بود از همدمی که میدانست میرود اما پر بود از لذت کامی که به تمامی گرفته بود او ساعت رسیدنش را میدانست و هیچ چیز را به امید بعدها نگذاشته بود.حتی در آخرین لحظات لذت لمس او را از دست نداده بود.او در این مدت کوتاه خود را به تمامی از یاد برده و تمام لذتش را در هدیه کردن عصاره زندگی به ایلیا خلاصه شده بود.با هم به بی نهایت عشق رسیده بودند تا اون لذت جان و تن رفته و تمامی حجم سفر را سیر کرده بودند.کنار هم به آبهای عشق سجده برده بودند فضای عمیق ترین کتابها را زیسته بودند.لحظه های ناب دو دلداده را به بهانه امه دوبوک و سلطان سلیم در شبهای سرای تجربه کرده بودند.جدالهای عاشقانه را با صبوری ادراک از سر گذرانده بودند.و حالا یاد اخرین هفته همان هفته که پس از بازگشت ایلیا از شهر میان آنها گذشت نگین تمام زیباییهای وجودش را در آن هفته پایانی ریخته و هیچ منعی را بر او روا نداشته بود.
در لحظه های اوج بود در بی مرزی میلی که پوست را میشکافت و در دو وجود یگانه میشکفت.از ایلیای دوم کاری برای مادر ساخته نبود.او پاره های وجود ایلیای خود را میخواست و نگین مانایی جسمی را که مرگ از آغوش رو میربود تنها در لحظه اوج میلی دو سویه است که تو دیگر تو نیستی و من دیگر من!لحظه ای که نطفه ها در هم میشوند و جوانه ای پا میگیرد و ایلیای سوم پا به جهان هستی میگذارد.ایلیایی که تنها بهانه ادامه مادر است و تنها بازمانده مردی که هستی نگین را بر بستر عاطفه ای ماندگار نشاند و رفت.
نگین عکس ایلیا را از شیشه زیر میز برداشت:وقتی رفتم فهمیدی که...قلم را روی نقطه چین گذاشت و قرمز نوشت:وقتی رفتم فهمیدی که هرگز نرفته ام.و بعد دست بر شکش کشید و از لمس یادگار عزیزش گرم و سست شد.روی تخت لم داد و به عکس خیره ماند.بوی ایلیا در همه جا پیچیده بود گفته بود که بوی یادم را برایت گذاشته ام.بر بالشت بر بسترت و در تمام چیزهایی که به تو تعلق دارند.
مادر با سینی چای وارد شد و مش ممد با ظرفی پر از خرمای سیاه ساعتی بود که از مزار ایلیا برگشته بوند.کسی گفته بود که بر سنگ بنویسید جوان ناکام.و مادر سری تکان داده و گفته بود بنویسید:مردی که در گذار عشق معنا شد.و نگین چقدر این جمله را دوست داشت.
نگین از جا بلند شد و پاهایش را پایین آورد در حالیکه دستها را بر لبه تخت تکیه داده و شانه ها را بالا کشیده بود گفت:مادر چقدر غمگینی؟
-خیلی دخترم خیلی!بعضی چیزا هر چی هم که عاقل باشی و با ایمان پذیرفتنش زمان میخواد ولی میدونم که بهتر میشم میدونم...
-دوست داری یه خبر خوب بهت بدم که این زمان رو کوتاه تر کنه؟
مش ممد با چشمهای گرد شده به نگین نگاه کرد و خرمایی که برداشته بود نرسیده به دهان نیمه بازش از تعجب در میانه راه ماند.مادر با ناباوری گفت:مثلا چه خبری؟
-مادر یادته که در آخرین لحظه اون ایلیای دوم رو از جانشینی خلع کرد.حتما اطمینان داشته که پای ایلیای سومی هم در کاره.
مادر شگفت زده و ترسان به نگین خیره شد و گفت:ولی اینبار برای تو خیلی سخته نگین!انصاف نبود.
-نه مادر اون میدونست که من بدون یادگارش نمیتونم و شما هم.اون هیچوقت بی انصاف نبود!
مش ممد خرما را به دهان گذاشت دستها را محکم به هم زد و گفت:شکر یکی گرفتی و یکی بخشیدی.
مادر روی زانوها خزید و به نگین نزدیک شد بر شکم او آهسته دست کشید انگار چیز مقدسی را لمس میکند.حس غریبی داشت درباره ایلیا...
-نگین جان خودتم میخواستی؟...نکنه بخاطر من بوده!
-آره مادر میخواستم نمیتونستم نخوام!تنها از این راه میتونستم نگهش دارم تازه مگه خاطر شما با خاطر من بیگانه س؟اگه شما و ایلیا به باغ نمی اومدین من این روزای خوبو نداشتم.هر لحظه زندگیمن با ایلیا یه عمر بود.اون تونست همه گذشته ها رو از یادم ببره.از همه بهتر اینکه مادرشو با من تقسیم کرد.من حالا یه مادر دارم یه بچه و یه همسری که تو قلبمه.
مش ممد دستی به صورتش کشید و گفت:راست میگه خانمی راست میگه.این دختر سرش به سنگ و پنگ خورده میدونه چی میگه.دست مریزاد نگین خانم دست مریزاد!از قدیم گفتم یا مکن با فیلبانان دوستی یا بنا کن خانه ای هم شان فیل.وقتی کسی با خانمی رفاقت میکنه بایدم که هم قامت ایلیاش براش ایلیا بیاره.
مادر سر را به نشانه فروتنی پایین اورد و گفت:نه پدرجان نه...نگین در حق ما ایثار کرده اگه اون نبود رو سنگ پسرم مینوشتن جوان ناکام.مهمتر از اون قبول کردن این بچه س.نگین با اینکارش تمام آزادی آینده شو در گروی این بچه گذاشته رو کرد به نگین تو هنوز خیلی جوونی نگین جان.
-کاری رو که آدم با تمام وجودش انجام میده ایثار نیست مادر.کسی که از من درخواست نکرده بود من به اندازه تمام جوونیم زندگی کردم و حالا یه مادرم.
مش ممد که آرنجش را روی زانو تکیه داده و با ریشهایش بازی میکرد نفس عمیقی کشید و گفت:ایوالله دختر ایوالله!
نگین دوباره به عکس خیره شد در چشمهایش رفت صدای ایلیا می آمد از همان لحظه ای که ابتدای ایلیای سوم بود:نکنه بیماری من ارثی باشه نگین!
-ما با وجود بیماری خوشبختیم ایلیا.
-خوشبختی!با تو چقدر خوشبختی ساده س نگین!
-ولی کمتر کسی میتونه به سادگی به این سادگی برسه.
-یعنی خوشبختی پیچیده س؟
-من نگفتم پیچیده س!
-بالاخره خوشبختی به خودی خود ساده س یا پیچیده؟
-آخه خوشبختی که به خودی خود وجود نداره پسر!
ایلیا از لحن نگین خنده اش گرفت و گفت:ما یه معلم دینی داشتیم میگفت ما به دنیا نیومدیم که خوشبخت بشیم یا ما ازدواج نمیکنیم که خوشبخت بشیم.ما برای رسیدن به تعالی خلق شدیم و ازدواج هم به این هدف کمک میکنه.
نگین با اطمینان گفت:ولی بنظر من آدم متعالی خوشبخترین آدماس.چون ادم متعالی به بالاترین شناختها رسیده و کسی که معرفت داره به حکمت پدیده ها آگاهی داره کسی که حکمت داره به بی دردی میرسه.مثل منصور حلاج شمس پرنده رو که میشناسی.
-آره همونکه مولانا عاشقش بود.
-اره همون.شمس میگه میگویند دنیا زندان مومن است ما که جز عیش و جز نوش چیزی ندیدیم.خب این یعنی رسیدن به بی دردی همون لذت شرب مدامی که حافظ میگه
ایلیا سرش را تکان داد و گفت:اوم...داره حرفات سخت میشه نگین.وقت ما به این چیزا قد نمیده.
دستی رو بطن نگین کشید و گفت:مهم اینه که من و تو داریم تو این فضای ناشناخته گرم و نرم به هم میرسیم تا دوباره به دنیا بیایم و همدیگه رو ادامه بدیم.برای من خوشبختی یعنی همین!
و بعد در چشمهای نگین عمیق شد و گفت:فکر میکنی بعد از من بتوی بازم خوشبخت باشی نگین؟
-من راجع به اون روز هیچ فکری نمیتونم بکنم.وقتی شرایط تغییر میکنه.این تغییر شامل معنی خوشبختی هم میشه.مهم اینه که بلد باشی چه جوری خوشبخت بشی.اما گاهی شرایط چنان تغییر میکنه که هر چی بلدی یادت میره.شاید برای همینه که خوشبختی ماندگار نیست.حالا که تو هستی منم با تو هستم خوشبختی در این لحظه کامله ایلیا.
ایلیا لبخند زد دیگر تنش هیچ فاصله ای را برنمیتابید.
بطن این متن سپید است ایلیا
مرا در خود معنا کن
من از هر یقینی
با تو خواهم گذشت
کتاب را بست.بهترین قسمت روز رو به پایان بود صبح با همه روزمره گیهایش از راه میرسید ولی او کار دیگری داشت باید همه چیز را بیاد می آورد تمام روزهای نزیسته را روزهایی در حاشیه!
او نمیدانست وقتش کی میرسد ولی در رسیدنش تردیدی نبود.گوشی را برداشت...
پایان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!