انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10

Along regret | در امتداد حسرت


زن

 
  • قسمت سی

وقتی تنها شدیم، دستای سردمو به دستش گرفت و در حالیکه چشماش برق می زد ابرویش را بالا برد و گفت:
- خانوم تو که لباس عروسی نمی خواستی.
- برای اینکه مامان برام دوخته بود.
صورتش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- دست هر دوشون درد نکنه.
متعجب پرسیدم:
- هر دوشون؟ منظورت کیه؟
آرام نجوا گونه زمزمه کرد و گفت:
- هم دست مامان هم باغبونی که گل یاسمن رو به وجود آورده.
دستم را روی لبش گذاشتم و گفتم:
- آقا رضا لطفا ذوق زده نشو، چون الان همه زحمتهای خانم مهرداد رو بر باد می دی.
خنده کنان جواب داد:
- بله حق با شماست.
وقتی دوباره دستم را به دستش گرفت و متعجب گفت:
- یاسی باز که دستای تو یخ زده.
خنده کنان جواب دادم:
- ساعت خواب، آقای دکتر هیجان زیاد مانع شده که تو حس کنی وگرنه بدن من از صبح اینطوریه.
با حالتی خاص گفت:

چیکار کنم هیجان و احساس سرکوب شده ام یک دفعه طغیان کرده. حالا چرا اینطوری شدی؟ خسته ای؟
- نه خسته نیستم، هر وقت دلهره و استرس داشته باشم این حالت بهم دست می ده.
دستامو لمس کرد و با مهربانی گفت:
- آخه چرا استرس داری؟
- یه ترسی توی وجودمه ، احساس می کنم یه اتفاقی می افته و دوباره همه چیز بهم می خوره.
با اطمینان کامل گفت:
- ترست بی مورده و انشاءا... هیچ اتفاقی نمی افته، حالا بیا بریم که الان عاقد هم می آد.
با گرمای دست رضا کمی قوت قلب گرفتم. وقتی به پذیرایی که سفره عقد را چیده بودند رفتیم. مژگان و همسرش و همینطور امید و فیروزه با چند تن از دوستان و اقوام مامان نیز حضور داشتند.
چشمم به دنبال آشنایی می گشت ولی هر چه چشم چرخاندم ، ندیدمش. چون بی اذن او خطبه عقد جاری نمی شد. قلبم تند تند می زد. دقایقی که گذشت دایی همراه عاقد از راه رسید و بر ضربان قلبم افزوده شد. با ناراحتی رو به رضا کردم و گفتم:
- دیدی گفتم یه اتفاقی می افته، اون هنوز نیومده.
دستم را فشرد و گفت:

-می آید، نترس. من خودم باهاش صحبت کردم، الان هر جا باشه خودش رو می رسونه.
با گذشت دقایق قلب من از جا کنده می شد با عصبانیت گفتم:
- اون خودش عمدا نیومده که منو ناراحت کنه. برای اون چه اهمیتی داره، اون همیشه به فکر زندگی و خوشگذرانی های خودشه.
رضا از جایش بلند شد و به هال که آقایان اونجا حضور داشتند رفت. دقایقی طول کشید که برگشت و گفت:
- الان می رسه خودتو ناراحت نکن.
چون وقت زیادی نداشتیم، عاقد، خطبه را می خواند ولی او هنوز نیامده بود. قبل از اینکه برای بار آخر بخواند با صدای بلند گفت:
- پس چرا پدر عروس خانم نیومدن؟
و همان لحظه صدای زنگ درب بلند شد و لحظاتی بعد صدای دایی محمد به گوشم خورد که می گفت:
- حاج آقا بخونید پدرشون تشریف آوردند.
نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به رضا نگاه کردم که گفت:
- دیدی گفتم که می آد، تو بیخودی حرص و جوش خوردی.
وقتی عاقد دوباره شروع به خواندن کرد و گفت:
- عروس خانم وکیلم که شما را به عقد آقای رضا محمدی در بیارم؟

چشمم به اون افتاد که با فاصله نه چندان دور ایستاده وبه صورتم چشم دوخته بود، یک لحظه همه چیز حتی موقعیتم فراموشم شد وبا صدای خاله که گفت:
- یاسین می خوای بله بگی، به خودم آمدم.
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- با اجازه...
هر کاری می کردم نمی توانستم اسمش را به زبان بیاورم که رضا دستم را فشار داد و گفت:
- یاسی مگه قول ندادی؟
نگاهی به رضا انداختم و دوباره نگاهش کردم و گفتم:
با اجازه پدر و مادرم بله.
که اشک روی گونه هاش لغزید و صدای هلهله و کف بلند شد. فورا جلو آمد. رضا دست منو گرفت و همراه خودش بلند کرد، اول صورت رضا رو بوسید و تبریک گفت، بعد با تردید به طرف من آمد. چون درست رو به رویم قرار گرفته بود، مهرش همراه با احساسم به غلیان درآمد و ناخود آگاه بعد از یازده سال اسمش را بر زبان آوردم و گفتم:
- بابا خیلی دوست دارم

بی معطلی در آغوشم گرفت، در حالیکه اشکم جاری شده بود گفتم:
- بابا خیلی دلم برات تنگ شده بود، برای عطر و بویت برای آغوش گرمت.
محکم به سینه اش فشرد و گفت:
- من هم همین طور، یاسی بابا منو ببخش.
بعد سرمو از سینه اش جدا کرد و صورتمو چند بار بوسید و گفت:
- خیلی دوستت دارم دخترم.
و اگر عزیز خانم جلو نمی آمد ساعت ها از آغوش هم جدا نمی شدیم. عزیز خانم اشکش را پاک کرد و لبخند زنان گفت:
- عروس که اینقدر گریه نمی کنه.
بعد رو به بابا کرد و گفت:
- اجازه می دین ما هم عروس خانم رو ببوسیم؟
بابا در حالیکه با رضایت و خوشحالی لبخند بر لب داشت جواب داد:
- بله بفرمایید.
ولی قبل از کنار کشیدن جعبه ای از جیب اش بیرون آورد و یکی به دست من و یکی هم به دست رضا داد و گفت:
- قابل شما رو نداره.
با خوشحالی جعبه را از دستش گرفتم و صورتش را بوسیدم و تشکر کردم. بعد از بابا بقیه به نوبت جلو آمده و ضمن تبریک هدیه ای به رسم یادبود به دستمان دادند. وقتی دوباره سر جایمان نشستیم به رضا نگاه کردم با دیدن چشمای قرمزش متعجب پرسیدم:

- چرا چشمات قرمزه، سرت درد می کنه؟
با رضایت خاطر به رویم لبخند زد و گفت:
- نه سرم درد نمی کنه، دیدن صحنه ای که پدر و دختری بعد سال ها همدیگر رو عاشقانه بغل کرده بودن اشک نه تنها منو بلکه همه رو درآورده بود. ولی یاسی خیلی خوشحالم کردی، انتظار این حرکت رو نداشتم.
نفسی بیرون فرستادم و گفتم:
- از سنگ که نیستم. یک لحظه محبتم جوشید و نتونستم جلوی احساس و نیازمو بگیرم.
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
- آفرین دختر خوب، بهت امیدوار شدم.
ساعتی که گذشت رضا به پذیرایی آمد و رو به عزیز و من گفت:
- کم کم آماده بشید تا بریم فرودگاه.
عزیز: مادر جون مگه ساعت چنده؟
رضا: ساعت پنج.
عزیز نگاهی به من کرد و گفت:
- یاسی پاشو مادر، من کاری ندارم فقط یه چادر می اندازم روی سرم. به سختی از جایم بلند شدم و مژگان با دیدن تغییر قیافه ام ، خنده کنان گفت:
- یاسی نرفته دلتنگ شدی؟
چون بغضم گرفته بود نتوانستم حرفی بزنم، برای همین فورا به اتاقم رفتم. مژگان و لیلا هم پشت سرم آمدند و با کمک هم سنجاق های موهایم را بیرون آوردند. چون موهام پف کرده بود و به خاطر تافت نمی توانستم شونه ای روی سرم بکشم، به حمام رفتم و بعد از شستن سر و صورتم زود بیرون آمدم و تند تند موهایم را خشک کردم و سپس لباس هایم را تنم کردم. داشتم موهامو جمع می کردم که رضا به داخل آمد. با دیدنم دستی به موهایم کشید و گفت:

- حموم رفتی؟
- اوهوم.
-پس موهاتو خوب خشک کن بیرون سرده.
لبخند زنان گفتم:
- می ترسی نرسیده مریض داری کنی؟
سشوار را برداشت و موهامو کاملا خشک کرد و بعد گفت:
- حالا زود بارونی تو بپوش بریم که دیرمون می شه.
بارونی و روسریمو پوشیدم و رضا ساکم را برداشت و قبل از اینکه از اتاق بیرون برویم خوب همه جا رو نگاه کردم و با اتاقم با خلوتگاهم با مخزن اسرار و تنها همدم تنهاییم وداع کرده و همراه رضا بیرون رفتیم.
همه آماده رفتن به فرودگاه بودند، مامان قرآن را آورد و بالای سرمون گرفت. وقتی از زیرش رد شدیم ، قرآن را بوسیدم و در دل از خدا خواستم به حرمت قرآن منو نا امید دیگه به اون خونه برنگردونه. با اینکه لحظات دردناکی بود ولی دوست نداشتم بار دیگر توی زندگیم شکست بخورم و دردی به درد و رنج مامان بیفزایم و دوباره به اون خونه برگردم.
توی فرودگاه بعد از رو بوسی با همه آخر از همه دستامو دور گردن مامان و بابا انداختم و در حالیکه چشم هام مثل ابر بهاری می بارید رو به هر دوشون گفتم:
- خیلی دوستتون دارم.
بابا دست نوازش بر سرم کشید و گفت:
- من هم همین طور. یاسی، بابایی ممنون که منو بخشیدی امیدوارم که خوشبخت بشی.
لبخندی به رویش زدم و سپس هر دو دستمو دور گردن مامان حلقه کردم و گفتم:

- مامان، تو هم منو ببخش هیچ وقت دختر خوبی برات نبودم. در مقابل زحمتهایی که تو برام کشیدی من خیلی اذیتت کردم ولی تو رو به او خدایی که می پرستی برام آرزوی خوشبختی کن چون دعای خیر تو فقط منو می تونه عاقبت به خیر کنه.
مامان نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گریه کنان جواب داد:
- اذیتهای شما هم برای من شیرین بوده ولی اگه عصبانی می شدم به خاطر اینه که طاقت تباهی تونو ندارم. ولی حالا خیالم راحته چون مطمئنم در کنار رضا خوشبخت می شی، برو به خدا سپردمت.
عزیز و رضا هم از همه خداحافظی کرده و به سمت سالن انتظار می رفتیم که امید با صدای بلند رضا را صدا کرد و گفت:
- رضا اگه دیدی خوبه زودتر به من هم خبر بده.
رضا خنده کنان نگاهی به فیروزه انداخت و گفت:
- حتما.
عزیز متعجب پرسید:
- رضا چی رو باید ببینی؟ امید چی می گفت؟
رضا در حالیکه به من نگاه می کرد لبخند زنان جواب داد:
- خصوصی بود نباید خانمها بدونن.
چون متوجه منظور امید شدم رو به عزیز کردم و گفتم:
- می گه اگه داشتن دو تا زن خوبه به من هم بگو تا دومی رو بگیرم.
رضا خندید و عزیز هم چپ چپ نگاهش کرد. بعد از اینکه سوار هواپیما شدیم کیفم را باز کردم تا موبایلم رو خاموش کنم که چشمم به پاکت نامه ای افتاد، تعجب کردم و پاکت را بیرون آوردم. رضا نگاهی کرد و گفت:
- اون پاکت چیه؟
شانه ای بالا انداختم و جواب دادم:
- نمی دونم.

موذیانه خندید و گفت:
- حتما یکی نامه عاشقانه نوشته و گذاشته توی کیفت.
برای اینکه خیالش را راحت کنم پاکت را به طرفش گرفتم و گفتم:
- بیا اول تو بخون.
اون هم با پر رویی پاکت را گرفت، با اینکه کنجکاو شده بودم ولی خودمو بی تفاوت نشان دادم و چند دقیقه ای که گذشت نگاهش کردم، گرفته به نظر می رسید. دیگر نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم و لبخند زنان گفتم:
- رضا این نامه عاشقانه از طرف کدوم عاشق سینه چاک شده ایه؟
صورتش را برگرداند، چشماش نمناک بود. تعجبم دو چندان شد. آه بلندی کشید و جواب داد:
- عاشق سینه چاکی که همتا نداره، چون بدون چشم داشت به معشوقش مهر می ورزد. مادری که یه عمر به تنهایی بار سنگین زندگی رو به دوشش کشیده و حالا حاصل سالها دست رنجش رو به ما تقدیم کرده تا با سلیقه خودمون هر چی رو که لازم داشتیم برای خونه زندگیمون بخریم. با دیدن مبلغ قابل توجه نوشته شده روی چک، آه از نهادم درآمد.
با ناراحتی سرم را روی شانه رضا گذاشتم، اون هم دستم را گرفت و گفت:
- یاسی نمی دونم چیکار کنم، اگر چک رو برگردونم غرور و شخصیتش له می شه. اگه نگه دارم وجدانم قبول نمی کنه.
با بغض جواب دادم:
- من نمی دونم، فقط اینو مطمئنم اگه برگردونی خیلی ناراحت می شه.
هر دومون سکوت کردیم. کمی که گذشت رضا نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

- یاسی از صبح سر پا بودی، تا برسیم یه خورده بخواب.
با دیدن چشمهای پر هیجانش خنده کنان و با شیطنت گفتم:
- خوابم نمی آید . وقتی رسیدیم می رم خونه راحت تا صبح می گیرم می خوابم.
با دلخوری آهسته گفت:
- هنوز مغرور و بی احساسی.
در جوابش زمزمه کنان گفتم:
- تو از کجا می دونی، نمی تونم که جلوی همه احساسمو نشون بدم.
شاد و خندان به صورتم چشم دوخت.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وقت هواپیما توی فرودگاه مشهد به زمین نشست ، هم هیجان داشتم هم استرس چون به زندگی نوینی پا می گذاشتم. بعد از تحویل گرفتن بارها بیرون به سمت پارکینگ رفتیم، چون رضا ماشینش رو در
پارکینگ فرودگاه گذاشته بود. اول عزیز را به خانه اش رساندیم. جلوی درب رضا رو به من کرد و گفت:
- یاسی چند لحظه اینجا وایسا تا من برم دانیال رو بیارم بعد بریم.
عزیز در جواب رضا قاطعانه گفت:
- نه، دانیال امشب رو هم، اینجا می مونه. فردا نهار که اومدین ببرینش.
قبل از اینکه رضا حرفی بزنه، زودتر گفتم:
- امشب و فردا چه فرقی می کنه، من هم دلم برای دانیال تنگ شده.
عزیز اخم تصنعی کرد و گفت:
- عروس که روی حرف مادر شوهرش حرف نمی زنه.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- ببخشید.

دستش را بر پشتم گذاشت و رو به هر دومون گفت:
- قدر این شبا رو بدونید چون دیگه زمان به گذشته بر نمی گرده و قابل تکرار نیست.
بعد از دعای خیر عزیز خداحافظی کرده و سوار ماشین شدیم. توی ماشین یک دفعه ، همزمان همدیگر را خطاب کردیم.
خنده کنان گفتم:
- چی می خواستی بگی؟
اون هم خنده کنان گفت:
- تو چی می خواستی بگی؟
- اول تو بگو.
-خانمها مقدمترن،شما اول بفرمایید.
- می خواستم بگم اول بریم حرم، پا بوس آقا.
خندید و گفت:
- من هم همین رو می خواستم بگم، مثل اینکه دلامون خیلی بهم نزدیکه.
به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- مثل اینکه، یعنی مطمئن نیستی؟
لحظه ای مکث کردم و دوباره گفتم:
- رضا می تونم بدونم چه احساسی نسبت به من داری؟
باز نگاهش سرد شد، چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
- آدم به یک رهگذر، به یک مهمون چه احساسی می تونه داشته باشه، می تونه بهش دل ببنده، مسلمه که نه، فقط باید احترامش را نگه داشت.

حالم حسابی گرفته شد، غمگین جواب دادم:
- درسته که برات مهمون نا خونده ام ولی حداقل امشب بزرگواری می کردی حرفهای دلخوش کنک می زدی، نه اینکه تالاپی می زدی تو ذوقم. چون تو هر خونه ای که پا بذاری حتی به اجبار، به حرمت اینکه مهمان حبیب خداست بهت یه چند ساعتی حرمت می کنن.
هیچ جوابی نداد و صورتش را به سمت شیشه چرخاند، تا رسیدن به حرم هر دومون ساکت به جلو چشم دوخته بودیم. جلوی حرم از ماشین پیاده شدیم آهسته گفتم:
- صندوق عقب رو باز کن تا از ساک چادرم رو بردارم.
چادر را روی سرم انداختم، خواستم راه بیفتم که آرام گفت:
- یاسی یه چند لحظه صبر کن.
منتظر شدم و سرم را زیر انداختم که دوباره به حرف آمد و گفت:
- یاسی سرت رو بالا بیار.
همین که سرم را بالا گرفتم با موبایلش باز عکسم رو گرفت. بی اختیار به رویش لبخند زدم و دوتایی به سمت بارگاه امام رضا به راه افتادیم. بعد از گرفتن وضو به داخل حرم رفتیم، جلوی کفشداری رضا گفت:
- نیم ساعت دیگه اینجا منتظرتم.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و به داخل رفتم و بعد از زیارت و درد دل با امام رضا ، دو رکعت نماز زیارت و حاجت خواندم و بیرون آمدم.
لحظه ای بعد رضا هم به آنجا آمد و سر حال گفت:
- بریم؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و با هم به سمت ماشین رفتیم. توی خیابان چون مسیرش را تغییر داد تعجب کرده و از این رو پرسیدم:
- رضا نکنه منو می خوای دوباره برگردونی فرودگاه؟
خنده ای کرد و گفت:
- نه چرا فرودگاه، نکنه نیومده پشیمون شدی؟
عصبانی شدم و جواب دادم:
- رضا چرا هر چی می گم فورا می گی پشیمون شدی. بابا من غلط کردم حرف زدم.
روی دهانم کوبیدم و ادامه دادم:
- آهان من لال شدم.

با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و این حرکتش اعصابم را بیشتر تحریک کرد برای همین زیر لب زمزمه کردم:
-هه، هه و زهر مار.
با شنیدنش در حالیکه می خندید گفت:
- تو که لال شده بودی پس چرا حرف زدی؟
با ترشرویی گفتم:
- ببخشید، معذرت می خوام.
با انگشتانش بینی ام را فشار داد و گفت:
- نمی بخشمت، جون نمی خوام این قدر مظلوم و تو سری خور باشی.
قبل از اینکه حرفی بزنم داخل کوچه ی فرعی پیچید و کمی جلوتر رفته و جلوی درب پارکینگی ایستاد و با کنترل درب را باز کرد و به من که مات و مبهوت نگاهش می کردم گفت:
- این جا هتل آپارتمان شماست، همون جایی که شبا قراره تشریف بیاری.
با شنیدنش غمی توی دلم نشست ولی جرات اعتراض نداشتم چرا که راهی بود که با میل و رضای خودم قدم گذاشته بودم. با کمک هم ساک و وسایلی را که توی صندوق عقب بود داخل آسانسور بردیم و رضا دگمه شماره چهار را فشار داد. در دلم گفتم، جای شکر داره که خونه طبقه بالاست و کمتر ترس برم می داره.
ولی باز هم از تنهایی سخت وحشت داشتم، مخصوصا اگر برق می رفت یا رعد و برق می زد و من آن زمان کنار دست مامان پناه می گرفتم.

توی فکر و خیال غرق بودم که آسانسور از حرکت ایستاد و رضا در حالیکه درب را باز می کرد بیرحمانه لبخندی زد و گفت:
- از تنهایی خیلی می ترسی، نه؟
نگاهش کردم و با اعتماد به نفس جواب دادم:
- خدا بزرگه کم کم عادت می کنم.
قفل درب آهنی و محافظ جلوی درب ورودی را باز کرد و گفت:
- آفرین.
و بلافاصله از جلوی درب کنار رفت و ادامه داد و گفت:
- حالا بفرما داخل.
با آرامش گفتم:
- حداقل یه چند دقیقه ای بیا داخل بشین.
پشت سر من به داخل آمد. آپارتمان بزرگی به نظر می رسید. با دقت به اطرافم نگاه کردم. توی هال مبلمان شیک و تازه ای چیده شده بود. رضا درب یکی از اتاقها رو باز کرد و گفت:
- خانم عزیز اینجا اتاق خواب شماست، ساکتون رو اینجا بذارم؟
خندیدم و گفتم:
- اگه اتاق خوابه منه چرا اجازه می گیری، بذار دیگه. ولی چرا خونه ی به این بزرگی گرفتی، یک آپارتمان نقلی می گرفتی برام کافی بود.
لبش را گاز گرفت و گفت:
- دیگه چی، اونوقت آبروم پیش مامان نمی رفت، فکر می کرد از خساست این کار رو کردم. بالاخره بعد از این برات مهمون می آد و می ره، بی کس و کار که نیستی.

پشت سر رضا وارد اتاق خواب شدم و با دیدن تخت دو نفره خیلی لوکس و باز نو، متعجب پرسیدم:
- رضا جدی اینجا هتل آپارتمانه؟!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه اینجا رو برای تشریف فرمایی شما آماده کردم.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و صورتمو جلو بردم و گفتم:
- ممنون، راضی به زحمت نبودم.
با چشمای مهربون و پرفروغش جواب داد:
- خواهش می کنم امیدوارم از سلیقه ام خوشت بیاد، می خوای همه جا رو ببینی؟
- اگه اجازه بدی صبح ببینم چون خیلی خسته ام.
- باشه هر جور راحتی ، پس من هم چون خیلی تشنه امه، برم چایی آماده کنم.
- من می رم آماده می کنم.
- نه یه امشب رو تو زحمت نکش، من خودم آماده می کنم.
بعد از اینکه رضا از اتاق بیرون رفت، چمدان را باز کردم و لباس خوابم را بیرون آوردم و بعد از عوض کردن لباسم ، آرایش ملایمی هم کردم که صدای باز و بسته شدن درب آمد. از اینکه رضا بدون خداحافظی رفت، خیلی غمگین شدم. بی حوصله مسواکم را برداشتم و به دستشویی که داخل اتاق بود رفتم. بعد از شستن دندان هایم وقتی بیرون آمدم، با دیدن رضا که روی تخت دراز کشیده بود خوشحال اما متعجب پرسیدم:
- مگه تو نرفتی؟

لبخند زنان جواب داد:
- کجا؟
-خوب، خونت.
- مگه اینجا خونه همسایه است که پاشم برم خونه خودم.
خجالت زده گفتم:
-نه، اینجا هم خونه خودته ولی تو گفتی که من شبا رو اینجا می مونم.
خندید و جواب داد:
- نمی تونستم که شبا به امون خدا رهات کنم باید یه نگهبان برات پیدا می کردم، یه خورده که فکر کردم دیدم هیچ کس نمی تونه مثل خودم مواظب ناموسم باشه.
با مشت توی سینه اش کوبیدم و گفتم:
- رضا خیلی لوسی، اول ته دلم رو خالی می کنی بعد می گی.
بعد ادایش را درآوردم و ادامه دادم: فکر کردم دیدم هیچ کسی مثل خودم نمی تونه مواظب ناموسم باشه.
در حالیکه می خندید دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت:
- ظالم هستم ولی دیوونه نیستم که یک پری دریایی رو ول کنم برم تنهایی بخوابم، فقط خواستم یه خورده سر به سرت بذارم.
صورتمو میان دستانش گرفت و با چشمای پر التهابش به چشمهام چشم دوخت. لحظاتی نگذشته بود که مثل جن زده ها از روی تخت بلند شد و با حالی منقلب بیرون رفت، کلافه و متعجب من هم به دنبالش روان شدم. دستش را لای موهایش فرو کرده و روی مبل نشسته بود. کنارش نشستم و دستمو روی شانه اش گذاشتم و آرام پرسیدم:
- رضا چی شد؟

در حالیکه صدایش می لرزید جواب داد:
- چیزی نیست، پاشو برو بگیر بخواب.
- رضا خواهش می کنم بگو یک دفعه چت شد؟
با لحن عصبانی و کمی تند گفت:
- می گم پاشو برو، می خوام تنها باشم.
با سماجت گفتم:
- تا نگی چی تو رو ناراحت کرد نمی رم.
یک دفعه مثل بمب منفجر شد، در حالیکه شونه هامو گرفته و تکان می داد فریاد زنان گفت:
- اون شب اون مرتیکه الدنگ چه بلایی سرت آورده بود؟
یک دفعه انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کردند، با صدایی که گویا از ته چاه درمی آمد جواب دادم: تصادف کرده بودم.
ابروهاشو گره کرد و گفت:
- چی؟ خیلی مسخره است. برای همین موقعی که تو، توی بیمارستان داشتی با مرگ دست و پنجه نرم می کردی، اون کثافت با یکی دیگه سر و مور و گنده توی خونه داشت خوشگذرونی می کرد؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-تو از کجا اینا رو می دونی؟
با دستش چونمو گرفت و محکم فشار داد و در حالیکه چشماش پر از کینه بود گفت:
- برای اینکه من مثل تو بی عاطفه و بی وجدان نبودم و وقتی تو رو با اون سر و وضع خونین و دست و پای شکسته آوردن نمی تونستم بی تفاوت بشینم.
از ترس و ناراحتی لبهایم هم می لرزید و اشک روی گونه هایم سرازیر شد و رضا با دیدن حال و روزم دستش را کشید. کمی به خودم جرات دادم و آهسته پرسیدم:

- تو، توی اون بیمارستان چیکار می کردی؟
آرامتر جواب داد:
- نمی دونم چه حکمتی تو کار خداست که همیشه تو رو، سر راه من قرار می ده. من اونشب چون خونه خودمون را به خاطر اینکه سه روز بعدش به لندن پرواز داشتیم تخلیه کرده بودم و منیر رو هم فرستاده بودم مشهد تا با خونواده اش خداحافظی کنه و همون شب خودمم بعد از پنج ماه پا تو اون خونه گذاشتم، خاطرات لعنتی یک لحظه هم راحتم نمی گذاشت و جلوی چشمام رژه می رفتند. نصف شب کلافه بلند شدم و رفتم پیش امید که تازه به اون بیمارستان منتقل شده بود. چند دقیقه ای بیشتر نبود رسیده بودم که یک دفعه جلوی اورژانس ولوله ای شد ماشین گشت با یک آمبولانس جلوی درب ایستاده بودند.
امید فورا جلو رفت و من سر جام نشسته بودم که یک دفعه تو رو غرق خون رو برانکارد دیدم، مات و مبهوت نگات کردم. هر کاری کردم که بی تفاوت باشم نتونستم سریع خودمو بالای سرت رسوندم و به امید که اون هم مثل من حیرون مونده بود کمک کردم، خون زیادی ازت رفته بود.
با دستای خودم، دست روی جای بخیه هایم کشید و ادامه داد:
- همه اینها رو دوختم، حتی توی اتاق عمل هم بالای سرت بودم. وقتی از اتاق عمل بیرون آوردنت ، تازه یادم افتاد که باید به مامان هم خبر بدم. با هزار مصیبت شماره خونتون رو گرفتم. مامان به محض شنیدن صدام، با گریه ازم پرسید ، رضا برای یاسی اتفاقی افتاده که تو زنگ زدی، آخه از دیشب که با بابک بیرون رفته نیومده. به زحمت گفتم ، نگران نباشین اون حالش خوبه.

و آدرس بیمارستان رو بهش دادم. بعد به مژگان زنگ زدم و آدرس و شماره تلفن اون کثافت رو ازش گرفتم، چون از مامورا پرسیده بودم که کجا و چطوری پیدات کرده بودن. اونا تو رو به تنهایی کنار خیابون و لب جوی که به رو افتاده بودی پیدا کرده و بیمارستان آورده بودند.
تنها کسی که می دونست چه اتفاقی برات افتاده اون بی شعور بوده، هر چی تلفن کردم جواب نداد. چون شیفت امید هم تموم شده بود با هم رفتیم در خونش، نگهبان درب رو برامون باز کرد و فت که بابک خان خونه تشرف داره.
بعد کلی در زدن آخر درب آپارتمانش رو به رومون باز کرد چون دیدم صحیح و سالم با یک آشغالی مثل خودشه،، خونم به جوش اومد چون اعصابم حسابی داغون بود ، همون بلایی که سر تو آورده بود، به سرش آوردم و گفتم، دیگه دست از سرت برداره. داشتیم بیرون می اومدیم که بی غیرت گفت، توی مهمونی با یکی دیگه رفته بودی.
با چشمای به خون نشسته اش نگاهم کرد و با عصبانیت فریاد زد و گفت:
- تو هم که پست تر و لجن تر از اون شده بودی، اونقدر توی کثافت غرق شده بودی که برات فرقی نمی کرد با کی باشی فقط مهم نفست بود که مثل حیوون بچرونیش.
درمانده و عاجز به اجبار زبان باز کردم و گفتم:
- من اگه می خواستم جسمم رو به حراج بذارم دیگه خودمو از ماشین بیرون پرت نمی کردم.

با چشمای از حدقه درآمده، مات و مبهوت گفت:
-چی؟ از ماشین خودتو پرت کردی؟ چرا؟
چاره ای غیر از گفتن حقایق نداشتم برای همین مغموم و گرفته گفتم:
- چون اون بی شرف منو جایی برده بود که با قرعه انداختن، زنهایی که همراهشون بودن با هم عوض می کردن و من مرگ رو بر بی آبرویی ام ترجیح دادم.
برافروخته و خشمگین گفت:
- یاسی واضح تر بگو ببینم، من متوجه حرفهات نمی شم.
اونچه رو اتفاق افتاده بود مو به مو برایش تعریف کردم وقتی حرفهام به پایان رسید با فریاد گفت:
- نه، نه نمی تونم باور کنم. تو دروغ می گی، برای تبرئه خودت این قصه ها رو سر هم کردی.
با هق هق گفتم:
- به خدایی که اون بالا شاهده اگه من برای تبرئه خودم ای قصه رو سر هم کرده باشم؟ جان مامان و نیلوفر اگه بهت دروغ گفته باشم. این اتفاقات توی دور و بر ما می افته چون خیلی هاشو نمی بینیم باور نمی کنیم.
دندانهایش را به هم فشرد و گفت:
- تو یعنی نمی تونستی از اونجا به یکی یا پلیس زنگ بزنی؟
- صبح همون روز تلفنم قطع شده بود و موبایل همراهم نبود.
- بعدش چرا پنهون کردی و گفتی یادت نمی آید؟
- چطوری می تونستم ثابت کنم، کی حرفمو باور می کرد، مگه خود تو الان باور می کنی بلکه فکر می کنی برای بی گناه جلوه دادن خودم این حرفها رو می زنم.
پوزخندی زد و گفت:
- حقته، چقدر من احمق التماست کردم. گفتی نه دنیای من و تو با هم فرق می کنه. من نمی تونم خودمو بد بخت کنم و رقتی با اون بی غیرت، بی شرف خوشبخت بشی. شدی؟! جز اینکه بیش از پیش تو لجن غرق شدی و به جایی نرسیدی، هر وقت بهت اعتراض می کردم با اون سر و وضع تو جمع حاضر نشو بهت بر می خورد انگار می خواستم جونت رو بگیرم.
کنترل خودمو از دست دادم و حرفش را قطع کردم و با عصبانیت گفتم:

- برای اینکه تو به زور چماق می خواستی منو یک شبه عابد کنی ولی رضا اینو بدون هیچ کسی رو نمی شه با زور و به اجبار هدایتش کرد. اگه می بینی من امروز تو این نقطه هستم برای اینه که با میل و رضای خودم قدم تو این راه گذاشتم نه جبر.
تا جایی که من خوندم و یاد گرفتم، نوشته شده در دین هیچ اجباری نیست مگر با رشد انسانها ( لا اکراه فی دین قد تبین رشد ) تو از یک برهوت می خواستی گلستان بسازی اما با محدود کردن. ولی تا زمانی که راه و رسم عاشقی رو یاد نگیری نمی تونی عاشق واقعی باشی.
به محض اینکه سکوت کردم رضا به سمت اتاق رفت و دقایقی بعد در حالیکه کت و شلوار پوشیده بود بیرون آمد. متحیر پرسیدم:
- رضا این وقت شب کجا داری می ری؟
جواب نداد، دوباره پرسیدم که گفت:
- تو برو بگیر بخواب، کاری هم به من نداشته باش.
هر چقدر التماسش کردم توجهی نکرد و در اولین شب زندگی مشترکمان تنهایم گذاشته و از خانه بیرون رفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت سی و یکم

به محض اینکه سکوت کردم رضا به سمت اتاق رفت و دقایقی بعد در حالیکه کت و شلوار پوشیده بود بیرون آمد. متحیر پرسیدم:
- رضا این وقت شب کجا داری می ری؟
جواب نداد، دوباره پرسیدم که گفت:
- تو برو بگیر بخواب، کاری هم به من نداشته باش.
هر چقدر التماسش کردم توجهی نکرد و در اولین شب زندگی مشترکمان تنهایم گذاشته و از خانه بیرون رفت.
بعد از رفتنش خسته و بی حال روی مبل دراز کشیده و بر تنهایی و درماندگی خودم زار گریستم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا روشن شده بود و من توی اتاق و روی تخت بودم.
تعجب کردم و با خود گفتم، آخه چطوری به اتاق خواب اومدم که خودم متوجه نشدم. از توی حمام صدای شر شر آب می آمد. به زور از روی تخت بلند شده و به طرف حمام رفتم و با، باز کردن درب چشمم به رضا که در حال دوش گرفتن بود افتاد. خوشحال و خندان نگاهش کردم و گفتم:
- سلام تو اینجا چیکار می کنی؟
با شنیدن صدایم بازویم را گرفته و زیر دوش کشید. داد و بیداد راه انداختم و گفتم:
- اه، اه رضا لباسمو خیس کردی.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- ولی در عوض خوابت می پره و اونوقت می بینی من چیکار می کنم چون هنوز مست خوابی و متوجه نشدی من دارم حموم می کنم.
خنده کنان گفتم:
- منظورم این بود که کی اومدی؟
- آهان حالا فهمیدم. باید به خدمتتون عرض کنم، بنده یک ساعت بعدش برگشتم که دیدم تو مچاله شدی و روی مبل خوابیدی.
هیجان زده گفتم:

- پس تو منو تو اتاق خواب آوردی؟
- بله.
- ولی من اصلا متوجه نشدم.
- چون خیلی خسته بودی. حالا تو هم زود خودتو بشور و بیا بیرون،، که اگه یه خوره دیگه دیر کنیم عزیز خودش می آد دنبالمون.
دقایقی بعد از اون، من هم بیرون رفتم. رضا زودتر از من آماده شده و روی تخت دراز کشیده و به من که در حال آماده شدن بودم نگاه می کرد. وقتی کار من هم تمام شد گفتم:
- من آماده ام بریم.
از روی تخت بلند شد و به کنارم آمد و دستهایم را گرفت و شرم زده گفت:
- یاسی منو ببخش که دیشب تنهات گذاشتم، دست خودم نبود اون لحظه به هوای آزاد نیاز داشتم.
صورتش را نوازش کردم و گفتم:
- خودتو ناراحت نکن. حالا بریم که ظهر شد.
و با هم به خانه عزیز رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم جلوی پایمان گوسفند ذبح کردند، سپس عزیز صورتمان را بوسید و تبریک گفت. نگاهی به همدیگر انداخته و لبخند زدیم. با خیال اینکه همه بچه های عزیز حضور دارند به داخل قدم گذاشتم که فقط پیمانه را دیدم و همان دم به یادم آمد رضا برایم گفته بود که همه خیال خواهند کرد تو پرستار دانیال هستی.
طفلکی دانیال با دیدنم کلی ذوق کرده بود وقتی بغلش کردم چند بار صورتم را بوسید و گفت:
- خاله دیگه خونتون نرو.
من هم صورتش را بوسیدم و جواب دادم:
- باشه دیگه نمی رم.
بعد از اینکه همگی نشستیم صدیقه برایمان چایی و شیرینی آورد و پیمانه که کنار دستم نشسته بود سرش را جلو آورد و آهسته رو به رضا با شیطنت گفت:
- آقا رضا کامت رو شیرین کن ، هر چند که کام شما از خیلی وقت پیش شیرین شده بود.
رضا نگاهی به من انداخته و در حالیکه تا بنا گوش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و من با یادآوری شب قبل اوقاتم تلخ شد چرا که یکی از بد ترین شبهای عمرم بود. به فکر فرو رفته بودم که عزیز نگاهی کرد و گفت:
- یاسی مادر جون به مادرت زنگ زدی؟
- نه هنوز.
ولی رضا در جواب من گفت:

- من صبح موقعی که یاسی خواب بود زنگ زدم.
عزیز به خیال اینکه دلتنگ مامان اینا هستم صدیقه را صدا کرد و گفت:
- صدیقه اون گوشی تلفن رو از آشپزخونه بیار.
صدیقه هم فورا گوشی را برایش آورد و عزیز هم شماره خانه را گرفت و بعد از اینکه چند دقیقه خودش با مامان حرف زد گوشی را به طرفم گرفت.
موقع صحبت با مامان به زور جلوی ریزش اشکهایم را گرفته بودم تا باعث ناراحتیش نشوم. بعد از مامان، دقایقی هم با نیلوفر حرف زدم.
بعد از قطع کردن تلفن، صدیقه که میز را چیده بود برای خوردن نهار صدایمان کرد.با اینکه صبحانه هم نخورده بودم ولی اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم، چند قاشقی که خوردم دست کشیدم. رضا نگاهی به بشقابم کرد و گفت:
- چرا نمی خوری؟
- سیر شدم.
دستش را بر پشتم گذاشت و گفت:
- چه زود سیر شدی تو که صبحانه هم نخوردی.
- ظرفیتم همین قدر بود، دیگه جا ندارم.
- اگه بخوای این طوری پیش بری اونوقت من جواب مامان رو چی بدم؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- نترس اون خیالش از بابت تو راحته.
هادی در آن لحظه نگاهی به ما کرد و گفت:
- عمو رضا از وقتی که تهران رفتین و برگشتین خیلی سر حال شدین.
بعد به عزیز چشم دوخت و ادامه داد:
- شما آدمو به وسوسه می اندازین.
عزیز نگاهی به هادی انداخت و جواب داد:
- بذار اول یه دختر خوب پیدا کنم بعد خودم فکری به حالت می کنم.
هادی ملتمسانه به رضا چشم دوخت و اون هم خنده کنان گفت:
- عزیز، هادی زحمت شما رو کم کرده و خودش زودتر دست به کار شده.

عزیز هم جواب داد:
- می دونم خبرش آخر از همه به گوشم رسیده، ولی اول باید مادرش رو راضی کنه.
هادی تا خواست حرفی بزنه، عزیز به غذایش اشاره کرد و گفت:
- حالا غذاتو بخور، بعدا سر فرصت با هم حرف می زنیم.
متحیر نگاهی به رضا انداختم که اون هم اظهار بی اطلاعی کرد، ولی بعد از نهار با هادی به حیاط رفتند.
خیلی دلم می خواست علت مخالفت مادر هادی را بدانم ولی جلوی جمع ترجیح دادم چیزی از رضا نپرسم.
عصر موقع غروب آفتاب با دانیال از عزیز و بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدیم، بعد از گشتن توی خیابان، شام را هم بیرون خورده و بعد به خونه برگشتیم و من برای اولین بار به تمام گوشه و کنار خونه سرک کشیدم.
یک آپارتمان چهار خوابه با سالن پذیرایی مجزا و هال، تمام اثاث و مبلمان نو بودند. با تعجب به رضا نگاه کردم و گفتم:
-پس اون خونه و اثاثش رو چیکار کردی؟
موذیانه خندید و گفت:
- اون خونه و اثاثش متعلق به منیره، برای همین به اونجا دست نزدم تا هر وقت خودش اومد استفاده کنیم.
با اینکه این مسئله آزارم می داد ولی به روی خودم نمی آوردم. برای فرار از نگاه نیش دار رضا برای آماده کردن چایی به آشپزخانه رفتم. ولی رضا که می دانست من چقدر نسبت به این گونه مسایل حساسم، دست از سرم بر نداشت و پشت سر من آمد و گفت:
- یاسی ناراحت شدی؟

خیلی خونسرد جواب دادم:
- نه چرا ناراحت بشم، من می دونستم که تو زن داری.
- آخه تا حرف منیر پیش اومد زودی اومدی اینجا.
- چون می دونم تو چایی خیلی دوست داری اومدم برات آماده کنم.
- مرسی که اینقدر به فکر منی.
همان لحظه دانیال از رضا پرسید:
- بابا، خاله لیلا کی می آید؟
رضا هم جواب داد:
- خاله لیلا دیگه هر روز اینجا نمی آید البته گهگاهی به دیدن تو می آید.
با شنیدن اسم لیلا ، کنجکاوانه پرسیدم:
- رضا، زن داداشت چرا قبول نمی کنه.
رضا هم با ناراحتی جواب داد:
- خواهش می کنم در این مورد حرفی به لیلا نزنی ها، دلش می شکنه. به خاطر وضع مالی شون قبول نمی کنه.
ناراحت شدم و روی صندلی نشستم و گفتم:
- آخه چرا؟ لیلا که دختر خوب و نجیبیه، فکر می کنم ارزش این بیشتر از پول و ثروت باشه.
رضا لبخند زنان دست نوازش بر سرم کشید و گفت:
- آفرین تو چقدر حرفهای خوب خوب می زنی.
- کمال همنشینی با لیلا روی من هم اثر کرده. حالا هادی چیکار میکنه، به حرف مادرش گوش می کنه و از لیلا دست می کشه؟
ابرویش را بالا برد و جواب داد:
- عزیز من، مگه خواستن الکی که با یه اتفاق ساده فورا پا پس بکشه.
بعد با طعنه اضافه کرد و گفت:
-تو مرام ما نامردی نیست که فورا دل بکنیم و بریم سراغ یکی دیگه.
به چشماش خیره شدم و گفتم:

- رضا تا کی می خوای گذشته رو به رخ من بکشی؟
مغموم و گرفته آهی کشید و جواب داد:
- تا وقتی که تو هم به اندازه من زجر بکشی. تو با وجود اینکه می دونستی من چه جوری تو رو می خوام و چقدر دلبسته تو هستم ولی با این وجود منو زیر پات له کردی و رفتی، نمی دونستی؟
شرمگین سرم را پایین انداختم که ادامه داد:
- تو نیمی از وجود من بودی، چون اولین دختری بودی که به حریم دل من راه پیدا کرده بودی و من با جون و دل تو رو می پرستیدم. سعی می کردم کمبود محبت بابا رو برات پر کنم، سنگ صبورت باشم.
ولی تو در مقابل عشق و محبت بی شائبه من گذاشتی و رفتی و من چهار سال تمام با خیالت ، تمام بند بند وجودم سوخت.
وقتی حرفهاش و کنایه هاش تمام شد، دانیال را بغل کرده و به هال رفت.
چون حالم دگرگون شده بود تا آماده شدن چایی همانجا نشستم. وقتی پیششان رفتم با پازلهای دانیال برایش خانه می ساخت. حال اون به مراتب بدتر از من بود. کنارش نشستم و دست لای موهایش کردم و کمی به خودم جرات داده و گفتم:
- می دونم بین دلامون فاصله افتاده و من دل تو رو شکوندم ولی مطمئن باش خودمم این فاصله رو کم می کنم و دوباره دلت رو به دست می آرم.
به سردی نگاهم کرد و گت:
برای اینکه رفتی و احمق تر از من کسی رو پیدا نکردی و اگه پاش بیفته و یکی بهتر از من به تورت بخوره باز هم راهتو می کشی و میری.
الان اگه اینجایی به خاطر اینه که یه خورده وجدان پیدا کردی و از روی ترحم و دلسوزی به طرف من اومدی وگرنه تو کسی نبودی که غرورت رو زیر پات بذاری و این همه از خود گذشتگی نشون بدی.

با چشمای به بغض نشسته نگاهش کردم و جواب دادم:
- می دونم برات عجیب و سوال برانگیزه که چرا من با اون همه غرورم، التماست کردم و خواستم که دوباره باز کنارت باشم، ولی رضا به خدا بدون تو من خیلی تنهام، هیچم، بدون تو می میرم. تو نیمه گمشده منی و من با تو می تونم کامل باشم، آخه تو مثل خون تو رگهای منی.
رضا چنان حقیرانه نگاهم کرد و پوزخندی زد که تمام وجودم را به آتش کشید و متعاقب آن از جایش برخاست و به اتاق خواب رفت و دقایقی بعد با یک برگ چک برگشت و به طرفم گرفت.

با تعجب گفتم:
- رضا این چیه؟
- مگه نمی بینی؟ چکه.
- خوب می بینم برای چی، من که پول نخواستم.
نگاه سردش را به صورتم دوخت و گفت:
- این چک پول مهریه توئه، خواستم هر وقت خواستی بری مشکلی نداشته باشی.
با حرص و عصبانیت چک را از دستش گرفتم و پاره کرده و به طرفش پرت کردم و با گریه به اتاق خواب پناه بردم.
کارهای رضا سخت عذابم می داد ولی چاره ای غیر از تحمل نداشتم و باید به مرور زمان بهش ثابت می کردم از ته دل دوستش دارم.
بعد از اینکه کمی سبک شدم، لباسامو عوض کرده و روی تخت دراز کشیدم و منتظر آمدن رضا شدم.
ساعتی که گذشت از رضا خبری نشد. وقتی از اتاق بیرون رفتم همه چراغها خاموش بود و از رضا ودانیال هم خبری نبود. به اتاق دانیال سرک کشیدم که دیدم سر جایش خوابیده، به اتاق دیگر رفتم اونجا هم نبود.
وقتی درب اتاق خواب بعدی را باز کردم، دیدم تشکی پهن کرده و خوابیده، بهت زده جلو رفتم، چشمهایش باز بود. کنارش نشستم و گفتم:
- رضا پس چرا اینجا خوابیدی؟
با بی تفاوتی جواب داد:
- پس باید کجا می خوابیدم؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- کنار تو باید می خوابیدم؟
بغضم را فرو خوردم و گفتم:
- یعنی این قدر از من متنفری؟
به سقف چشم دوخت و جواب داد:
- نه متنفر نیستم، نمی خوام بد عادت بشم.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:

- رضا اینطوری می خوای منو شکنجه بدی؟
- تو اسم اینو می ذاری شکنجه؟ ولی اگه یادت باشه من بهت گفته بودم من دلم مرده، پس نباید انتظار محبت ازم داشته باشی. حالا هم پاشو برو بگیر بخواب چون من فردا صبح زود باید برم، دو تا وقت عمل دارم.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را روی لبم گذاشت و گفت:
- خواهش می کنم ادامه نده، نمی خوام اول هفته با افکار پریشون به اتاق عمل برم.
به چشماش خیره شدم، لبخند کمرنگی زد و گفت:
- اینجوری نگام نکن من کینه ای نیستم، فقط نمی خوام دوباره بیش از این خراب و در به در بشم. دانیال بهم نیاز داره، من نباید به خاطر دل خودم اونو هم فدا کنم.
دستی بر سرم کشید و گفت:
- حالا پاشو برو بگیر بخواب، تا من هم بخوابم.
صورتم را نزدیک بردم، سپس گفتم:
- باشه هر سازی می خوای بزنی من حرفی ندارم، شب بخیر.
- شب تو هم بخیر.
روز بعد باز به صدای شر شر آب که از حمام می آمد چشم باز کردم و برای آماده کردن صبحانه اش سریع از رختخواب بیرون آمدم. وقتی به آشپزخانه پا گذاشتم خانم جوانی هم آنجا بود. با حیرت سلام کردم.

رویش را برگرداند و لبخند زنان سلام کرد و گفت:
- شما چرا بیدار شدید، من می خواستم صبحانه آقا رو آماده کنم.
تازه متوجه شدم کیه چون من توی خیال خودم بی بی خانم را پیرزنی به تصویر می کشیدم. به رویش لبخند زدم و گفتم:
- نه خودم آماده می کنم.
بعد از شستن دست و صورتم دوباره به آشپزخانه برگشتم و میز صبحانه را چیدم.
وقتی رضا حاضر و آماده به آشپزخانه آمد، در حالیکه برق رضایت از توی چشماش هویدا بود، لبخند زنان تعارف کرد و گفت:
-تو چرا زحمت کشیدی؟
آهسته در گوشش زمزمه کنان گفتم:
-نترس بد عادت نمی شی.
اون هم آهسته جواب داد:
- اگر شدم مجبوری تا آخر عمرت بهم سرویس بدی.
لقمه ای برایش گرفتم و گفتم:
- اگه تو به دست پخت من ایراد نگیری من با کمال میل قبول می کنم.
خنده ای کرد و گفت:
-هنوز بابت اون روز ازم دلخوری؟ ولی باید اقرار کنم اون روز به خاطر اینکه حرصت رو در بیارم اونطوری گفتم چون خدایی دست پختت حرف نداره.
صورتم را نزدیک صورتش بردم و گفتم:
- مرسی.
با ابرو به بی بی خانم اشاره کرد، من هم با بی تفاوتی شونه بالا انداختم و زمزمه کنان گفتم:

- چیکار کنم شوهرمی، کار خلافی که نمی کنم.
خندید و گفت:
- من هیچ وقت از پس زبون تو برنمی آیم هر کاری خواستی بکن.
بعد از خوردن صبحانه مفصلی از روی صندلی بلند شد. من هم بلافاصله از جایم بلند شدم و تا جلوی در بدرقه اش کردم.
بعد از رفتن رضا، من هم به اتاقم رفتم تا وسایلم را جا به جا کنم که بی بی خانم هم آمد.جلوی در ایستاده بود، نگاهش کردم و گفتم:
- کاری داشتی؟
_ اگه اجازه بدین من جا به جا کنم.
خنده کنان گفتم:
- اگه تو همه کارها رو بخوای انجام بدی پس من چیکار کنم؟
- همون کاری که عروس های دیگه انجام می دن.
با تعجب ابرویم را بالا بردم و گفتم:
-حالا چرا اونجا ایستادی بیا تو.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چون متوجه حیرتم شد، لبخند زنان داخل آمد و گفت:
- عروس های دیگه عزیز خانم دست به سیاه و سفید نمی زنن.
با تعجب پرسیدم:
- مگه تو خونه اون یکی عروس ها هم می ری؟
- نه خانم، من همشون رو وقتی باغ می اومدن یا موقعی که تو خونه عزیز خانم مراسمی بود می دیدم. آخر پدر من توی باغ حاج آقا باغبونی می کنه.
لبخند زنان نگاهش کردم و گفتم:
- تو پس خیلی وقته رضا رو می شناسی؟
- بله من پنج سال داشتم که آقا رضا به دنیا اومدن.
یک دفعه خنده ام گرفت، وقتی حیرتش را دیدم، در حالیکه می خندیدم گفتم:

- راستش من فکر می کردم تو خیلی پیر باید باشی ، ولی همه اش سی و شش سالته.
اون هم خندید و گفت:
- به خاطر اسمم، قدیمی ها از این اسم های عجیب و غریب روی بچه ها شون زیاد می ذاشتن.بی بی خانم اسم مادر بزرگمه.
نگاهش کردم و با احتیاط پرسیدم:
- پی تو منیر رو هم می شناسی؟
-بله
دستش را گرفتم و گفتم:
- می شه یه خورده در موردش برام بگی؟
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. با ناراحتی گفتم:
- رضا ازت خواسته؟
سرش را بالا گرفت و به صورتم چشم دوخت و گفت:
- از دست من ناراحت نشید تو رو خدا. من دوست ندارم آقا رضا از دست من دلخور بشن برای همین.
به گرمی دستش را فشار داد و گفتم:
- نه تو چه گناهی داری، خود کرده را تدبیری نیست.
با مهربانی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- فقط خانم جان اینو بدونید که آقا رضا ، شما رو خیلی دوست داره.
خوشحال گفتم:
- خواهش می کنم به من خانم نگو، یاسی صدام کن من از این الفاظ خوشم نمی آید.
شاد و خندان جواب داد:
- بیخود نبود که آقا رضا از اخلاقتون تعریف میکرد . چون من وقتی فهمیدم ایشون می خوان دوباره ازدواج کنن، می خواستم دیگه اینجا نیام ولی آقا رضا بهم گفت:
خیالت راحت باشه خانم اخلاقش طوری نیست که معذب بشی، وقتی بیاد اینجا همدم خوبی برات می شه.
اخم تصنعی کردم و گفتم:

- باز که گفتی خانم، ببینم تو خودت ازدواج نکردی که تنهای؟
لایه ای از غم صورتش را پوشاند و با بغض جواب داد:
- چرا، ولی چون بچه دار نمی شدم شوهرم سرم هوو آورد و من نتونستم تحمل کنم و دوباره برگشتم خونه پدرم.از اونوقت دیگه تنها شدم و با کسی زیاد دم خور نمی شدم، تا اینکه آقا رضا با دانیال برگشتن و من وقتی فهمیدم داوطلب شدم که ازش نگهداری کنم.
دستانش را گرفتم و گفتم:
- از این به بعد می تونی روی دوستی من حساب کنی، البته اگه منو لایق بدونی.
لبش را گاز گرفت و گفت:
-ای وای خانم.
چپ چپ نگاهش کردم و هر دو خندیدیم. چون کار جا به جا کردن وسایل هم تمام شده بود از اتاق بیرون رفتیم و رو به بی بی خانم گفتم:
- تو برای نهار برنج خیس کن، من هم یه سری به دانیال می زنم.
- چشم یاسی جان.
وقتی به اتاق دانیال رفتم، دیدم اون هم بیدار شده، چون جایش خشک بود، بعد از بردن به دستشویی، برای دادن صبحانه به آشپزخانه بردمش. بی بی خانم با دیدنمان جلو آمد و گفت:
- بدین تا من ببرمش دستشویی.
- مرسی خودم بردم.

- ای وای، اگر اینطوری باشه که به هفته نرسیده آقا منو بیرون می کنه.
خنده کنان گفتم:
- کارهای خونه چه ربطی به آقا داره، اگه دیدیم تو کارمون فضولی می کنه می فرستیمش خونه منیر جونش.
چون با آوردن اسم منیر، قیافه ام تغییر کرد، بی بی خانم چند لحظه ای با حیرت به صورتم ذل زد، سپس یک دفعه زد زیر خنده و زیر لب چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از دادن صبحانه دانیال، کمی باهاش بازی کردم و بعد برای آماده کردن نهار خودم به آشپزخانه رفتم و به بی بی خانم گفتم:
- بی بی خانم اگه زحمتی نیست تا من نهار آماده می کنم تو مواظب دانیال باش.
تا گفت: آخه...
نگذاشتم ادامه بده و گفتم:
- آخه، ماخه نداریم، بگو چشم.
چشمی گفت و خوشحال پیش دانیال رفت. بعد از آماده شدن غذا نگاهی به ساعتم انداختم نزدیک ظهر بود. چون مشخص نبود رضا چه ساعتی برمی گرده، برای بی بی خانم و دانیال غذا کشیدم و خودم منتظر آمدن رضا شدم.
ساعت دو و نیم بود که رضا خسته به خانه برگشت. بعد از عوض کردن لباسش گفت:
- یاسی تا تو غذا رو گرم کنی، من هم نمازم رو بخونم.
- به روی چشم.
به آشپزخانه رفتم و غذا رو گرم کرده و روی میز چیدم. دقایقی بعد رضا هم آمد، با دیدن بشقابها لبخند زنان گفت:
- تو نخوردی؟

- نه منتظر تو بودم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- لطف کردی، چون تنهایی غذا خوردن مزه نمی ده.
به صورت خسته اش نگاهی انداختم و گفتم:
- خسته هستی؟
- اوهوم، دو تا عمل پیوند کلیه داشتم.
- رضا نمی ترسی؟
خنده ای کرد و گفت:
- نه از چی، اوایل یه خورده برام سخت بود ولی به مرور زمان عادت کردم. دوست داری یه روز هم تو رو با خودم ببرم؟
با ناراحتی گفتم:
- من از دیدن خون گوسفند حالم بد می شه چه برسه دل و روده آدما رو ببینم.
با پشت دستش صورتمو نوازش کرد و گفت:
- شوخی کردم، می دونم تو دل گنده نیستی حالا دیگه وارد این مقوله نشو که نمی تونی غذاتو بخوری.
بعد از خوردن نهار دانیال را خواباندم، چون خودم هم خوابم می آمد به اتاقم رفتم که دیدم رضا هم اونجا خوابیده، خوشحال اما متحیر کنارش دراز کشیدم.
سرش را نوازش می کردم که مست خواب چشماشو باز کرد. با خوشحالی گفتم:
- تصمیمت عوض شد؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه عوض نشده ولی دوست هم ندارم کسی از رابطه ما چیزی بدونه برای همین ظهرها مزاحم تو می شم.
با ناراحتی و حرص پتو را روی سرش کشیدم و گفتم:
-رضا خیلی کینه توز شدی.
در حالیکه می خندید پتو را از روی سرش پایین کشید و جواب داد:

- عزیزم، عاقبت همزیستی اجباری اینه، یا باید تحمل کنی یا...
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
- نمی خواد دیگه ادامه بدی، من غلط کردم که بهت حرفی زدم بگیر بخواب.
و با حرص چشمامو بستم، لحظاتی که گذشت نتوانستم بی تفاوت باشم برای همین در حالیکه سرش را نوازش می کردم خواب بر چشمام غلبه کرد.
وقتی بیدار شدم رضا به مطب رفته بود و ساعتی بعد هم بی بی خانم به منزل خواهرش که شبها اونجا می ماند رفت و من و دانیال تنها ماندیم. در دل خدا را شکر کردم که به تنها ماندن عادت کرده بودم وگرنه دق می کردم.
ساعت هفت شام دانیال را دادم و خودم باز منتظر آمدن رضا شدم.ساعت ده بود که رضا هم از مطب برگشت. ساعتی از آمدنش نگذشته بود که تلفنش زنگ زد.
نگاهی به شماره انداخت و بعد به سمت سالن رفت، گوشهامو تیز کردم، بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- چه عجب زنگ زدی؟
-
- من به عمو و زن عمو هم گفتم، من به هیچ وجه دیگه بر نمی گردم.
از حرفهاش فهمیدم منیر پشت خط، برای همین همه حواسم را جمع کردم که رضا خنده ای کرد و گفت:
- نه چه مشکلی من از خدامه، به هر جهت دانیال هم مادر می خواد چی بهتر از این.

- یعنی تا آخر شهریور بر می گردی، قدمت روی چشم.
تا اینو گفت نفس تو سینه ام حبس شد. از ناراحتی فقط ناخنهامو تو گوشت دستم فرو می کردم. وقتی خداحافظی کرد و به هال آمد سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم، خیلی شاد و خوشحال به نظر می رسید. رو به رویم نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
-خدایا شکرت.
برای اینکه پی به دل عزادارم نبره خودمو مشغول تماشای تلویزیون کردم. چند دقیقه ای که گذشت گفت:
-می شه خواهش کنم برام چایی بیاری؟
از جایم بلند شدم و برایش چایی آوردم. خواستم سر جای خودم بروم که دستمو گرفت و در کنار خودش نشاند و سرش را روی شانه ام گذاشت چند دقیقه ای که گذشت آرام گفت:
- اگه قرار باشه با هر تلفن اینطوری به هم بریزی و اخم و تخم کنی اعصاب من هم داغون می شه، من دوست دارم وقتی به خونه می آم به آرامش برسم.
سرم را به سرش تکیه دادم و آهسته پرسیدم:
- رضا اگه اون بیاد منو طلاق می دی؟
سرش را بلند کرد و به چشمام خیره شد و گفت:
مگه تو به اجبار زنم شدی که حالا طلاق گرفتنت هم به اجبار و دست من باشه؟ من این کار رو نمی کنم ولی تو خودت زود خسته می شی و می ری.

ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:
- رضا، جون هر کسی که دوست داری این قدر این جمله رو تکرار نکن این جوری می خوای روحیه مو تضعیف کنی یا عذابم بدی.
چند لحظه سکوت کرد سپس گفت:
- یاسی تو حاضری تحت هر شرایطی کنار من باشی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که دوباره به حرف آمد و گفت:
- حتی اگه بدونی من دیگه قادر به بچه دار شدن نیستم؟
متحیر پرسیدم:
- یعنی چی؟ مگه دانیال پسر تو نیست؟
حالت صورتش تغییر کرده و غمگین و ناراحت جواب داد:
- چرا ولی بعد از به دنیا آمدنش وقتی به مرور زمان متوجه معلولیتش شدیم و بعد از کلی تست و آزمایش دکتر بهمون گفت که احتمال اینکه بچه های بعدی مون هم معلول باشن، زیاده. منیر خیلی افسرده شد و من برای اینکه به زندگیمون دلگرم بشه و زندگیمون تداوم داشته باشه با میل و رضای خودم رفتم و با یک عمل کوچیک برای همیشه قید بچه دار شدن رو زدم. حالا تو حاضری یک عمر از لذت مادر شدن محروم بشی؟
شوکه شده و مات و مبهوت چند لحظه ای خیره نگاهش کردم. سپس بر خودم حاکم شده و به زور بغضم را فرو خوردم و نفس عمیقی کشیده و با بی تفاوتی و شادی تصنعی جواب دادم:
- چرا نمی تونم، خودت که می دونی من زیاد از بچه خوشم نمی آید. چی بهتر از این؟
آه بلندی کشید و گفت:

- آره می دونم.
چون بغض بر گلویم چنگ انداخته بود و با هر تلنگری ممکن بود فرو بریزد، به اتاق پناه بردم تا در خلوت و تنهایی بر روح زخم خورده ام مرهمی شده و تسکینش دهم. جلوی پنجره رفته و بازش کردم، خنکی با همانند شلاق بر گونه هایم نواخته می شد.
با اینکه به خاطر نا مناسب بودن لباسم لرزم گرفته بود ولی نمی توانستم از آنجا دل بکنم و به رختخواب گرم پناه ببرم. پس از گذشت لحظاتی دراز، گرمی دستی را روی بازویم حس کردم.
پشت سرم ایستاده بود و با دیدن تن یخ زده ام، فورا دستش را جلو برد و پنجره را بست و بعد منو به خودش فشرد و نجوا کنان گفت:
- فکر نمی کنی با این لباس سرما می خوری؟
با صورتم، صورتش را لمس کرده و گفتم:
- ولی می ارزید.
- یاسی؟!
- جانم.
- یادت باشه هیچ وقت نمی تونی دروغگوی خوبی باشی.
حلقه دستهایش را باز کردم و به طرفش برگشتم و متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
- تو ناراحت شدی ولی وانمود کردی که برات مهم نیست.
- درسته ولی از خودت هم یاد گرفتم که برای اینکه در کنارت باشم از خیلی از خواسته هام باید بگذرم.

لبخندی زدم و گفتم:
- عشق یعنی از خود گذشتن.
بلندم کرد و روی تخت گذاشت و پتو را رویم کشید و گفت:
- پس خانم فداکار بگیر بخواب.
با اخم جواب دادم:
- رضا مگه من مریضم که از این وقت شب می خوای منو بخوابونی؟
خندید و گفت:
- می تونی نخوابی ولی من دارم می رم بخوابم.
- مگه فردا عمل داری که از الان می خوای بخوابی؟
در حالی که به سمت دستشویی می رفت جواب داد:
- نه، فقط برای ویزیتشون یه سر می رم بیمارستان و بر می گردم.
سریع از تخت پایین پریدم و بیرون رفتم که دیدم دانیال را هم خوابانده. دوباره به اتاق برگشتم و درب را قفل کرده و کلیدش را در زیر تشک تخت پنهان کردم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی بیرون آمد به سمت درب رفت و با چرخاندن دستگیره متوجه قفل بودنش شد. اخمی کرده و گفت:
- چرا درب رو قفل کردی؟ این اداها چیه؟ کلید کجاست؟
به جای اینکه جوابی بدهم لبخند زنان شعر و ترانه ای را برایش زمزمه کردم که باز جمله اش را تکرار کرد چون جوابی نشنید خودش به دنبال کلید گشت. بعد از کلی گشتن لبه تخت نشست و گفت:
- یاسی این بچه بازی ها چیه؟
خنده کنان جواب دادم:
- خودت وادارم کردی.

یعنی می خوای خودتو به زور تحمیلم کنی؟
چشمکی زدم و گفتم:
- بله.
دندان هایش را به هم فشرد و با عصبانیت گفت:
- یاسی موبایلم تو هال مونده. خدای نکرده اگه حال یکی از مریضها بد بشه و تماس بگیرن متوجه نمی شم.
خونسرد جواب دادم:
- مطمئنم تلفن خونه رو هم دارن پس با خونه تماس می گیرین.
عصبانی تر از قبل گفت:
- یاسی؟
- جانم.
- با اعصاب من بازی نکن.
روی تخت خواباندمش و جواب دادم:
- مگه اعصاب تو اسباب بازی که بخوام باهاش بازی کنم؟ در ضمن بگیر بخواب و بیخودی هم داد و بیداد راه ننداز چون امید بهم گفته داری برام ناز می کنی.
کمی از عصبانیتش کاسته شد و گفت:
- امید غلط کرده، این حرفها رو برای دل خوش کردن تو گفته.
نوازشش کردم و گفته:
- اتفاقا خیلی لطف کرده چون باعث تقویت روحیه من شده.
پشتش را به من کرد و خوابید، ولی نمی توانست و از این دنده به اون دنده می غلتید.
خنده کنان گفتم:
- رضا می خوای برم برات گوشت کوب بیارم؟
متعجب پرسید:
- گوشت کوب رو می خوام چیکار؟
- که باهاش بکوبی روی احساست تا سر کشی نکنه.
بعد صورتمو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم:
- نترس بد عادت نمی شی و من هم برداشت بدی نمی کنم.
با چشمای پر تمنایش نگاهم کرد و پرسید:
- چه برداشت بدی؟

در حالیکه می خندیدم جواب دادم:
- رضا تو هر چقدر هم که از من بدت بیاد ولی باید به نیازت پاسخ بدی و من اینو به حساب علاقه تو نمی ذارم.
موذیانه خندید و گفت:
- ولی من همه نیازهامو تو وجودم خفه کردم.
با سماجت جواب دادم:
- ولی من خفه نکردم.
صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
- پس فقط به خاطر تو.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت سی و دو

صبح با صدای زنگ ساعت چشم باز کردم و با یک دستم روی بر ساعت کوبیدم . با دست دیگرم بازوی رضا را گرفتم و تکانی داده و صدایش کردم.
صبح با صدای زنگ ساعت چشم باز کردم و با یک دستم روی بر ساعت کوبیدم . با دست دیگرم بازوی رضا را گرفتم و تکانی داده و صدایش کردم.
- رضا، رضا پاشو ساعت نه.
خواب آلود جواب داد:
- یاسی خیلی خوابم می آد، بذار یه خورده دیگه بخوابم.
نیم خیز شدم و گفتم:
-رضا پاشو تنبلی نکن.
دستم را گرفت و گفت:
- بیا تو هم بخواب. مگه چند ساعته خوابیدیم؟
خنده کنان گفتم:
-رضا بهانه نیار پاشو. من هم دیگه خوابم نمی آید، الان دانیال هم بیدار شده.
- ولی من خیلی خوابم می آد، لطفا منو ساعت یازده بیدارکن.
وقتی از اتاق بیرون رفتم صدای بی بی خانم و دانیال از آشپزخانه می آمد.
پیششان رفتم، بی بی خانم فورا سلام کرد و صبح بخیر گفت.
- سلام صبح شما هم بخیر.
دستی روی سر دانیال کشیدم و گفتم:
- دانیال جان خوبی؟
در حالیکه به رویم لبخند می زد گفت:
- بله.

کنارش نشستم و برایش لقمه گرفتم که بی بی خانم گفت:
- شما صبحانه نمی خورید؟
- نه من منتظر رضا می شم، فقط برام یک لیوان شیر گرم کن.
بعد از خوردن شیر یک ساعتی با دانیال سرگرم شدم و بعد برای آماده کردن غذا به آشپزخانه رفتم. به جای ساعت یازده، دوازده و نیم، دانیال رو بغل کرده و بالای سر رضا رفتم و با ناز و نوازش بیدارش کردم. خمیازه کشان سلام کرد.
با دیدن خمیازه هایش گفتم:
- رضا هنوز سیر نشدی؟ پاشو نهاره.
بویی کشید و گفت:
- داری غذا درست می کنی؟
صورتمو نزدیک بردم و گفتم:
- غذا آماده است، پاشو یه دوش بگیر بیا نهارمونو بخوریم.
دستش را لای موهایم فرو کرد و گفت:
- خانم، خانما دستت درد نکنه، توی این سه روزه خونه روح گرفته.
خنده کنان پرسیدم:
- تو چی؟
خندید و گفت:
- من برم دوش بگیرم، هم روح می گیرم هم جون.
اخمی کردم و گفتم:
- رضا خیلی لوسی.
قبل از اینکه درب حمام را ببندد خنده کنان جواب داد:
- مرسی خانم، این نهایت لطف شماست.
ساعتی بعد از نهار رضا به بیمارستان رفت، تا از آنجا هم یکراست به مطب برود. تا زمانی که بی بی خانم کنارم بود هم صحبتی با اون باعث می شد گذشت زمان را حس نکنم ولی بعد از رفتنش که تنها می شدم زمان به کندی می گذشت.

چقدر می توانستم خودم را با دانیال سرگرم کنم یا تلفنی با این و آن صحبت کنم. حق بیرون رفتن را هم نداشتم، حتی عزیز و پیمانه هم تلفنی احوالمان را جویا می شدن. می دانستم بنا به درخواست رضا این کار را انجام می دهند.
عصر روز چهار شنبه لیلا تلفن کرده و اطلاع داد که ساعتی بعد به دیدنم خواهد آمد و من با خوشحالی ازش خواستم تا موقع آمدن سر راهش برایم بوم و رنگ بخرد. قبل از آمدن لیلا، میوه و چایی را آماده کردم.
وقتی درب را به روی لیلا باز کردم چشمم به فریبا و خانم مسلمی افتاد و شادیم چند برابر شد. آنها شب قبل از تهران برگشته بودند، فورا حال مامان و نیلوفر را پرسیدم که خانم مسلمی جواب داد:
- نگران نباش هر دوشون خوبند و مامان می گفت، حتما بعد از امتحانهای نیلوفر چند روزی می آن اینجا
از شنیدن این خبر بی نهایت خوشحال شدم و این بار نوبت خانم مسلمی بود که پرسید:
- یاسی جون، تو چیکار می کنی؟ با دکتر رابطه تون چطوره؟
لبخند زنان جواب دادم:
- خوبه، فعلا که مشکلی نداریم.
- خدا رو شکر.
وقتی برای آوردن چایی دوباره به آشپزخانه رفتم لیلا هم پشت سر من آمد و آرام پرسد:
- یاسی، دکتر اذیتت نمی کنه؟
- چرا، نیش و کنایه اش تمامی نداره در اوج شادی و خوشحالی یک دفعه می بینی جنی شد و چنان نیشی زد که ساعتها حالم گرفته می شه.
لیلا ناراحت گفت:

- آخی بمیرم برات، خیلی سختی می کشی؟
- چیکار کنم، باید تحمل کنم چون می دونم بعد از مدتی که اعتمادش رو جلب کردم دست از سرم بر می داره.
استکان ها را در سینی چیده و با هم به پذیرایی رفتیم. آنها ساعتی در کنارم نشسته و سپس رفتند. بعد از رفتنشان، وسایلی را که لیلا برایم خریده بود به اتاق بردم تا از دید رضا پنهان بماند چون می ترسیدم ایرادی بگیرد.
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، انرژی مضاعفی داشتم چرا که بعد از یک هفته خونه نشینی میخواستم به بیرون از محیط خونه پا بگذارم. نزدیک ظهر وقتی رضا آماده شد، منتظر شدم که به من هم حرفی بزند ولی افسوس که رضا حتی یک تعارف خشک و خالی هم نکرد. دانیال را آماده کرد و رو به من گفت:
- ما داریم می ریم، کاری نداری؟
به زور جلوی ریزش اشکامو گرفتم و گفتم:
- نه، برید به سلامت.
وقتی تنها شدم، زار زار گریستم ولی بعد به خودم دلداری داده و گفتم:
- بی عرضه، چرا ماتم گرفتی، بلند شو و خودتو سرگرم کن چون این طوری زود خسته شده و از پا در می آیی.
بعد از شستن دست و صورتم، صفایی به صورتم دادم و به سراغ بوم و رنگ رفتم. اونقدر سرگرم شده بودم که حتی فرصت غذا پختن را نداشتم و با یک لیوان شیر به داد دل ضعفه ام، رفتم.
ولی گهگاهی به پنجره نگاه می کردم، تا قبل از آمدن رضا دست از کار بکشم. موقع غروب، از بس که سر پا ایستادم خسته شده بودم، به اتاق خواب رفته و روی تخت دراز کشیدم و با صدا و دستای گرم رضا چشم باز کردم که می گفت:
- یاسی، یاسی پاشو. حوصله ام سر رفت.
به زور جلوی زبانم را گرفتم و گفتم:
- مگه خیلی وقته اومدین؟

- دو ساعتی می شه، نهار نخوردی؟!
به چشماش خیره شدم و گفتم:
- نه چطور؟ تو گرسنه ات شده؟
صورتش را جلو آورد و گفت:
- نه، چون غذایی روی گاز ندیدم می پرسم، چرا نخوردی؟
لبخند زنان دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
- چون تنهایی مزه نمی ده.
صورتمو نوازش کرد و گفت:
- پس پاشو تا شاممون یخ نکرده بخوریم.
با تعجب پرسیدم:
- مگه شام درست کردی؟
خندید و گفت:
- نه بابا من از این هنرا ندارم، پس رستوران برای چیه؟ برای این جور موقعهاست.
بعد دستم را گرفت و با هم برای خوردن شام رفتیم.رضا انتظار ناراحتی و اخم منو داشت ولی من بر عکس خیال اون اصلا به روی خودم نیاوردم و با رویی گشاده در کنارش نشستم.
روز بعد نزدیک ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه، رضا دوباره همراه دانیال شال و کلاه کرده و این بار به خانه عمویش یعنی پدر خانمش رفت و من چون روزهای پنجشنبه و جمعه بی بی خانم هم نمی آمد باز تنها ماندم. بعد از رفتن اونها دوباره سراغ بومم رفتم و غروب قبل از اومدن آنها دست از کار کشیدم، پای تلویزیون نشسته بودم که برگشتند. لبخند زنان پرسیدم:
- خوش گذشت؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی، به تو چی؟! حوصله ات سر نمی ره؟
خیلی عادی جواب دادم:
- نه برای چی حوصله ام سر بره، عادت دارم.
متحیر پرسید:
- حتما لیلا اینجا بوده.
چونه اش را گرفتم و گفتم:
- نه عزیزم، تنهای تنها بودم. نکنه چون آه و ناله نمی کنم ناراحتی؟
نفسی از سینه اش بیرون فرستاد و گفت:
- نه، به خاطر این برنامه هفتگی ما تو هم تنها می مونی و دلم برات می سوزه و به هر جهت من هم معذب می شم.
دستم را روی لبش گذاشتم و گفتم:
-معذب نباش، تو که نمی تونی به خاطر یه پرستار برنامه تو بهم بریزی.
لبش را به دندان گرفت و به صورتم خیره شد و جوابی نداد و من توی دلم گفتم:
- آره جون خودت فکر کردی با این کار می تونی منو عذاب بدی، نه جونم، من صبر و تحملم زیاده.
از روزهای بعد، بعد از ظهر که تنها می شدم ، دانیال را هم با خودم به اتاق می بردم و قلم مویی به دستش می دادم و اون هم با خط خطی کردن سر خودش را گرم می کرد. از بابت دانیال خیالم راحت بود ولی به بی بی خانم هم سپرده بودم تا حرفی در این مورد به رضا نزند.

باز در طول هفته اغلب تنها می ماندم و فقط وسط هفته عزیز و پیمانه با ملیحه، یک ساعتی به دیدنم می آمدند و می رفتند.
روز پنجشنبه و جمعه همین که رضا با دانیال به خونه عزیز و پدر خانمش می رفت، تا غروب موزیک ملایمی می گذاشتم و مشغول به کار می شدم و موقعی که می آمدن گشاده رویی ام در بهت و حیرتش باقی می گذاشت.
دو هفته هم به این ترتیب سپری کردم، بدون اینکه لحظه ای از خونه بیرون رفته باشم. عصر روز یکشنبه بی بی خانم تازه رفته بود که کمر دردم شروع شد، چون نمی توانستم منتظر آمدن رضا باشم دانیال رو هم بغل کرده و بعد از پانزده روز از خونه بیرون رفتم، نه آدرس داروخانه و نه سوپر را می دانستم و در خیابان اصلی به راه افتادم تا هر کدام که سر راهم قرار داشت، مایحتاجم را خریده و به خانه باز گردم.
بعد از طی مسافت زیادی بالاخره چشمم به سوپری افتاد، فورا خریدم را انجام داده و چون مسیر مستقیمی بود، سوار تاکسی شدم و سر کوچه هم پیاده شده و به خونه رفتم. درد امانم را بریده بود، طوری که حوصله غذا پختن را هم نداشتم. اسباب بازی های دانیال را هم آورده و ازش خواسته بودم تا خودش مشغول بشود

برای شام هم به رضا تلفن کردم که خانمی جواب داد، خیال کردم اشتباه گرفتم و مجددا شماره اش را گرفتم که باز همان شخص جواب داد. متعجب گفتم:
- ببخشید من با دکتر محمدی کار داشتم ولی مثل اینکه اشتباه گرفتم و هر بار شما جواب می دید؟
- نه خانم درست گرفتید، ایشون سرشون شلوغه برای همین از من خواستن جواب بدم، شما خانمه؟
با غرور جواب دادم:
- من خانمشون هستم.
سریع گفت:
- ببخشید خانم دکتر نشناختمتون، حالتون خوبه؟
- مرسی، می تونم با دکتر صحبت کنم؟
- بله، بله.
و لحظه ای بعد رضا جواب داد، بعد از سلام گفتم:
- رضا می شه اومدنی برای شاممون چیزی بخری؟
خیلی سرد جواب داد:
- بله، کاری نداری؟
به سستی گفتم:
- نه.
بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. همین طوری هم اعصابم به هم ریخته بود و این حرکت رضا تشدیدش کرد، ولی اونقدر حالم بد بود که حوصله فکر کردن به این مسئله را نداشتم و دل درد و کمر درد و معده درد امانم را بریده بود. حول و حوش ساعت ده بود که رضا از مطب برگشت، به محض رسیدن با ابروهای گره کرده و با صدای نسبتا بلند گفت:

- مگه من بهت نگفته بودم حق نداری تنهایی بیرون بری؟
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
- تو از کجا فهمیدی؟
با عصبانیت جواب داد:
- زنگ زدم و سرکار به تلفن جواب ندادی؟ببینم مگه من باهات شرط نکرده بودم؟
ناله کنان در حالیکه اشکم سرازیر شد گفتم:
- چرا ولی یادم نمی آید شرط کرده بودی که دیگه حق ندارم عادت بشم؟
با شنیدن این جمله، شل و وارفته گفت:
- چی؟
- همونی که شنیدی. به جای اینکه نگران حالم باشی فکر جنگ و دعوا راه انداختنی. من به خاطر گیرهای بیخودی توی بی انصاف کلی راه رفتم و گشتم تا تونستم یه سوپر مارکت پیدا کنم برای همین دارم از کمر درد می میرم.
شرمگین کنارم نشست و اشکامو پاک کرد و گفت:
- معذرت می خوام، ببخشید. اصلا حواسم نبود.
- آخه رضا من اگه ریگی به کفشم بود یا دنبال کارهای دیگه بودم دلیلی نداشت که بیام و خودمو با تو درگیر کنم. می رفتم سراغ یکی دیگه که این همه ادا و اصول در نیاره و قصد به صلابه کشیدن منو نداشته باشه.
لبخندی زد و گفت:
- یعنی من این قدر بدم، این همه اذیتت می کنم؟
خنده کنان جواب دادم:
- اگه صدام در نمی آید دلیل خوب بودنت نیست، بعضی موقعها زبونت عین شمشیر زهر آلود می مونه که جیگرمو به آتیش می کشه.
صورتش را نزدیک آورد و بعد گفت:
- باز هم معذرت می خوام و سعی می کنم از این به بعد پسر خوبی باشم، حالا منو می بخشی؟
صورتش را میان دستانم گرفتم و به چشمای با محبتش خیره شدم و گفتم:
- مگه می تونم، تو عزیز منی.
- مرسی.
تا دو روز، اخلاقش خوب و مهربان بود حتی اجازه نمی داد غذا رو هم خودم آماده کنم ولی چهارشنبه شب که به خونه اومد باز منیر تلفن کرد. بعد از کلی خوش و بش کردن و حرف زدن از اتاق بیرون آمد، قیافه اش درهم بود با اینکه دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم. ساعتی که گذشت رضا مثل هر شب اول دانیال را خواباند و سپس شب بخیری گفت و به طرف اتاق خواب رفت.

هاج و واج نگاهش کردم چون هر شب با هم برای خوابیدن می رفتیم. از حرصم جدولی برداشتم وخودمو سرگرم کردم. نزدیک ساعت دو و نیم بود که به هال آمد و با اخم گفت:
- تو خیال خوابیدن نداری؟
ابرویم را بالا انداختم و لبخند زنان گفتم:
- نه خوابم نمی آید، چطور مگه؟
- ولی من خوابم می آد.
خندیدم و گفتم:
- مگه این چند ساعته را نخوابیده بودی که الان خوابت می آد؟
با حرص جواب داد:
- مگه نور چراغ می ذاره؟
فورا بلند شدم و چراغ هال را خاموش کرده و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفتم گفت:
- حالا برو بگیر بخواب.
از بهم کوبیدن درب اتاق می شد میزان عصبانیتش را تخمین زد، از اینکه حسابی کنفش کرده بودم سرمست شده و با انرژی به حل جدول پرداختم.
یک ساعتی که گذشت خواب به سراغم آمد. یک لیوان شیر برای خودم ریخته و به اتاق رفتم، آهسته روی تخت نشستم تا شیر را بخورم که نیم خیز شد و لیوان را از دستم گرفت و سر کشید. متعجب خیره نگاهش کردم و گفتم:
- تو هنوز نخوابیدی؟
با اخم جواب داد: نخیر.

صورتم را نزدیک برده و پرسیدم:
- چرا، نکنه باز نور چراغ اذیتت می کرد؟!
دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت:
- نخیر منتظر سرکار بودم، حالا چه عجله ای داشتی یک دفعه صبر می کردی صبح می شد اونوقت می اومدی و می خوابیدی.
با مظلومیت جواب دادم:
- در عوض تا ظهر می گیرم می خوابم و دیگه از تنهایی هم حوصله ام سر نمی ره.
تا اینو گفتم، رضا دیگه ادامه نداد و چون گیج خواب بودم فورا خوابم گرفت.
روز بعد وقتی چشم باز کردم رضا را در کنار خودم ندیدم. نگاهی به ساعت انداختم، عقربه های ساعت یک را نشان می داد. آه از نهادم برآمد. چون روز پنجشنبه و جمعه، تلخ ترین و بد ترین روزهای هفته برایم به حساب می آمد. قبل از هر کاری به حمام رفتم و با گرمی آب جان تازه ای به جسمم بخشیدم و بعد به سراغ کتری رفتم و با روشن کردن گاز نیمرویی درست کردم، بی حوصله دو لقمه ای خوردم و دست کشیدم و دوباره به اتاق رفتم. موهام را خشک کرده و سپس یک لیوان چایی ریخته و برای فرار از تنهایی و کسالت بار به سراغ تابلوی نیمه تمامم رفتم، ولی اون با روحیه داغون و آشفته ام هماهنگی نداشت. بعد از گذاشتن یک موزیک غم انگیز و ملایم ، بوم دیگه ای روی سه پایه گذاشتم و ناخوداگاه پاییز غم انگیزی به تصویر می کشیدم. برای اینکه ایراد کارم را ببینم چند قدمی عقب رفتم که به چیزی بر خوردم، با ترس و وحشت از جا پریدم و به عقب برگشتم و با دیدن رضا زبانم بند آمد و بی اختیار پالت رنگ و قلم مو از دستم زمین افتاد. با دیدن هول و هراسم، لبخندی به رویم زد و گفت:
- یاسی چرا هول کردی؟ مگه تا حالا منو ندیدی؟
چون دلم حسابی پر بود ، اشکم سرازیر شد و گریه کنان گفتم:
- رضا به خدا من بیرون نرفتم، همه چیزو برات توضیح میدم.
دست های رنگی مو گرفت و گفت:
- مگه من بهت حرفی زدم که داری گریه می کنی، بیا بریم اول دستاتو بشور.

با هم از اتاق بیرون رفتیم، بعد از شستن دست و صورتم در کنارش نشستم. دستش را بر پشتم گذاشت و قبل از اینکه حرفی بزنه خودم پیش قدم شدم و گفتم:
- رضا باور کن من اصلا از خونه بیرون نرفتم و همه اینها رو که دیدی لیلا برام تهیه می کنه.
سرم را روی شانه اش گذاشت و در حالیکه با موهام بازی می کرد گفت:
- چرا به خودم نمی گفتی تا برات تهیه کنم؟
- برای اینکه می ترسیدم اجازه ندی.
سرم را بالا آورد و به صورتم خیره شد ، لحظه ای بعد کفت:
- یاسی یعنی اینقدر وحشتناک شدم که تو احساس راحتی و امنیت خاطر در کنارم نمی کنی؟
جوابی ندادم و نگاهم را از نگاهش دزدیدم . لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت:
- پاشو لباساتو عوض کن و لباس راحتی و گرم هم بردار که شب خونه بر نمی گردیم.
با خوشحالی نگاهش کردم، چشمهامو بوسید و گفت:
- می خوام ببرمت یه جای خوب تا تلافی این بیست روز در بیاد. تا تو آماده می شی من هم برای دانیال لباس بردارم.
شاد و مسرور به اتاق رفتم و تند تند آماده شده و لباس گرم برای خودم و رضا برداشته و از اتاق بیرون رفتم، رضا هم وسایل مورد نیاز دانیال را برداشته وبا هم از خانه خارج شدیم.
داخل ماشین یک دفعه یاد دانیال افتادم و پرسیدم:
- رضا پس دانیال کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
-ساعت خواب، خوب معلومه پیش عزیزه و الان هم دارم می رم دنبالش.

وقتی جلوی خانه عزیز رسیدیم داخل ماشین منتظرشان نشستم. دقایقی بعد از رفتن رضا، عزیز بیرون آمد ، فورا از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم. عزیز موقع رو بوسی آرام در گوشم زمزمه کرد و گفت:
- یاسی،مادر جون می دونم پنجشنبه ها تنها می مونی ولی تو رو خدا یه موقع از من دلخور نشی من همیشه به فکرت هستم ولی فعلا دارم به ساز آقا می رقصم، می خوام ببینم آخرش به کجا می رسه.
با ناراحتی جواب دادم:
- می دونم این ادا و اصول کار رضاست ولی عزیز، رضا جمعه ها هم می ره خونه عموش.
عزیز مات و مبهوت گفت:
-خونه عموش؟
از حیرت عزیز من هم تعجب کردم چون اونم از رفتن رضا به خانه عمویش اطلاعی نداشت و احتمال می داد که رضا به خاطر آزار و اذیت من این کار را انجام می داده.
بعد خداحافظی از عزیز سوار ماشین شدیم و به سمت خارج از شهر راه افتادیم. داخل ماشین رضا ، ظرف غذایی را به دستم داد و گفت:
- مطمئنم امروز هم غذا نپختی و تا این ساعت گرسنه موندی.
بوی خورشت فسنجان اشتهایم را تحریک کرد، قاشقی از غذا را به دهانم گذاشتم و سپس گفتم:
- تو که خوبی چرا می خوای به زور ادای آدمای سنگدل و ظالم رو در بیاری؟
چون جوابی نداد من هم دیگه ادامه نداده و بقیه غذایم را خوردم که خیلی هم مزه داد. بعد با مهربانی به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- دستت درد نکنه خیلی بهم چسبید.
- نوش جان. یاسی؟!

- جانم.
- اون همه تابلو رو می خوای چیکار کنی، می خوای تو خونه گالری راه بندازی؟
خندیدم و گفتم:
- نه اگه قسمت باشه می خوام امسال هم به نفع بچه های بی سرپرست نمایشگاه دایر کنم.
متحیر به صورتم چشم دوخت و پرسید:
- مگه سالهای قبل هم این کار رو کردی؟
- اوهوم، سه سال.
دستم را گرفت و بوسید و گفت:
- آفرین چه خانم خوب و خیری شدی. می تونی رو من هم حساب کنی، هر کاری که از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط یاسی خانم یادت باشه از این به بعد هر چی لازم داشتی به خودم بگی تا تهیه کنم.
- چشم آقا رضا.
کمی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
- رضا بهم شک کرده بودی که اومده بودی خونه؟
سرش را به نشانه منفی تکان داد و با اطمینان گفت:
- نه، کنجکاو شده بودم چیکار می کنی که از تنهایی حوصله ات سر نمی ره.
- حالا خیالت راحت شد ولی منو بد جوری ترسوندی.
خنده ای کرد و گفت:
- برای اینکه خیلی تو کارت غرق شده بودی و منو که یک ربعی بود اونجا ایستاده بودم و تماشات می کردم نمی دیدی. یاسی کاش وسایلت رو هم بر می داشتی و از منظره های باغ نقاشی می کردی.

- مگه داریم می ریم باغ؟
- اوهوم، خیلی با صفاست دفعه بعد که اومدیم حتما وسایلت رو هم با خودت بیار.
از اینکه کم کم از اسارت رها می شدم در دل خدا را شاکر شدم. وقتی به باغ رسیدیم از دیدن زیبایی باغ به وجد آمدم و خستگی و کسالت روزهای تنهایی از تنم رخت بر بست.
با صدای پی در پی بوق ماشین پیرمردی جلوی در آمد و با دیدن رضا، لبخند زنان در را به رویمان باز کرد.
رضا نگاهی کرد و گفت:
-پدر بی بی خانمه.
بعد از باز کردن درب به داخل رفتیم. جلوی ساختمان بی بی خانم و مادرش هم بیرون آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی چون دانیال خواب بود، رضا از بی بی خانم خواست تا او را به داخل ببرد. سپس رو به من کرد و گفت:
- بیا تا هوا تاریک نشده بریم یه خورده بگردیم.
دست در کمرم انداخت و به سمت درختانی که تعدادی از آنها شکوفه و تعدادی هم میوه های ریزی داشتند رفتیم. با دیدن گوجه سبز های خیلی ریز هوس کرده و چند تایی چیدم، وقتی دهانم گذاشتم به خاطر ترش بودنشان لب و لوچه ام جمع شد و رضا خنده کنان گفت:
- یاسی ویار داری؟
با شنیدن این جمله غمی توی دلم نشست و با ناراحتی نگاهش کردم، حالت صورتش تغییر کرد و غمگین و گرفته گفت:
- ببخشید قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.
- یعنی برای خودت مهم نیست، ناراحت نمی شی؟
چند لحظه ای مکث کرد و سپس جواب داد:
- چرا، اگه می دونستم یه روزی دوباره زنم می شی و با تو ازدواج می کنم مسلما این کار رو می کردم چون من هم دلم می خواست یه بچه سالم داشته باشم که مثل بچه های دیگه از سر و کولم بالا بره.
دستش را به گرمی فشار دادم و گفتم:
- حالا کاریه که شده خودتو ناراحت نکن.

- پس بیا بریم چاقاله بادوم هم بچین.
به سمت درختان بادام رفتیم و بعد از چیدن چاقاله و کمی گشتن چون هوا رو به تاریکی می رفت و سرد هم شده بود گفتم:
- رضا برگردیم، من سردم شده.
داخل ساختمان ، بی بی خانم با دانیال مشغول بود و مادرش هم برایمان غذا آماده می کرد. از سرما می لرزیدم و برای همین گفتم:
- رضا اگه ممکنه این شومینه رو روشن کن.
بی بی خانم با شنیدن حرفم زودتر از رضا به طرف شومینه رفت و بعد از چیدن هیزم و ریختن کمی نفت روشنش کرد. جلوتر رفتم تا گرم بشوم با دیدن شعله های آتش به یاد گذشته و خاطراتش افتادم. زانوهایم را بغل کرده و در گذشته سیر می کردم که رضا هم به کنارم آمد و نشست. در حالیکه دستش را در موهایم فرو می کرد آهسته گفت:
- اون روز هم اینجوری نشسته بودی.
صورتم را به طرفش چرخاندم و لبخند زنان گفتم:
- با این تفاوت که تو اون روز منو بی حد و اندازه می خواستی و دوستم داشتی.
همان لحظه بی بی خانم برایمان چایی و شیرینی نخودچی آورد، نگاهی به بی بی خانم و سپس به رضا انداختم و ادامه دادم:
- و با یه تفاوت دیگه.
بعد از فاصله گرفتن بی بی خانم خودش آهسته گفت:
- بدون مزاحم.
خندیدم و گفتم:
- درسته.

- فردا می گم اینجا نیان و غذا رو هم تو خونه خودشون آماده کنن.
دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم، به صورتم خیره شد و گفت:
- اون روز که بعد از چهار سال تو خونه پیمانه پا گذاشتم، لحظه به لحظه خاطراتمون جلوی چشمام زنده می شد و تا صبح یک لحظه هم نتونستم پلک رو هم بذارم. برای همین صبح زود پیمانه رو برداشتم و اومدم.
صورتش را نوازش کردم و گفتم:
- رضا اون روز سخت بود یا موقعی که برگشتی و منو تو خونه دیدی؟
لبخند زنان جواب داد:
- هر دوشون چون اونجا عذاب می کشیدم از خاطره ها فرار کردم و تو خونه به خودت برخوردم. با نبودن خال صورتت و چشمهای آبیت، شک می کردم ولی صدات و طرز راه رفتنت نفسمو بند می آورد.
خنده ای کردم و گفتم:
- نشنیدی می گن مار از پونه بدش می آید جلوی خونه اش سبز می شه؟
موهایم را روی صورتم ریخت و گفت:
- تو از کجا می دونی، اتفاقا خیلی هم دلتنگت بودم و دلم برای دیدن دوبارت لک زده بود.
موهایم را عقب زده و گفتم:
- برای همین طاقچه بالا گذاشته بودی و برام ناز می کردی که نمی خوامت؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خنده ای کرد و جواب داد:
- برای اینکه نمی دونستم اینقدر خوب و مهربان و خانم شدی. ولی به جان یاسی همیشه نگران حالت بودم و با اینکه سعی می کردم به خاطر بی انصافی و ظلمی که در حقم کرده بودی ازت متنفر باشم ولی نمی شد. نمی تونستم فراموشت کنم چون تار و پودم شده بودی.
عشق و محبتش در سلولهایم به غلیان در آمد و بی توجه به اطرافم به آغوش گرمش خزیدم.
روز بعد با اینکه از صبح زود باران می بارید ولی چتری برداشته و در باغ قدم می زدیم، بوی خاک با بوی گلها در هم آمیخته و عطر زیبایی ایجاد کرده بود. با نفس عمیقی ریه هایم را پر کردم و بعد از کمی گشتن چون همه جا گلی و خیس بود زودتر به طرف ساختمان برگشتیم، از فاصله نه چندان دور چشمم به ماشین های دیگه ای غیر از ماشین رضا افتاد. متعجب نگاهی به همدیگر کردیم و رضا گفت:
- مثل اینکه سیمین و مهری اینا اومدن.

از شنیدنش توی دلم عزا گرفتم چون که دیگر نمی توانستیم راحت باشیم و باید مثل یک پرستار و غریبه رفتار می کردیم.
نزدیک ساختمان که رسیدیم سر و صدای زیادی از داخل به گوش می رسید. حال رضا هم مثل من گرفته شده بود، از هم فاصله گرفته و به داخل رفتیم.
با دیدن عزیز و پیمانه کمی خوشحال شدم. مهری و سیمین جلو آمده و خیلی هم تحویل گرفتند. بعد از رو بوسی و حال و احوالپرسی کنار دست پیمانه نشستم. رضا با اخم رو به عزیز کرد و گفت:
- عزیز چرا دیروز نگفتین که شما هم می خواین بیاین؟
عزیز لبخند زنان جواب داد:
- بچه ها یک دفعه تصمیم گرفتن.
مهری نگاهی به صورت رضا انداخت و گفت:
- گفتیم حالا هم که فردا تعطیله چرا تو خونه بشینیم، بیاییم اینجا و یه حال و هوایی عوض کنیم. ولی مثل اینکه تو از اومدن ما ناراحت شدی؟
رضا دستپاچه جواب داد:
- نه، نه چرا ناراحت بشم خیلی هم خوشحال شدم.
پیمانه در حالیکه می خندید آرام در گوشم زمزمه کرد:

- آره جون خودت، تو گفتی و ما باور کردیم. اخمهاش رو ببین، حالش حسابی گرفته شده چون خلوتش رو بهم زدیم.
با دیدن قیافش من هم خنده ام گرفت و توی دلم گفتم حقته، ببین من چه عذابی می کشم. برای آزار دادنش من هم با خواهراش و خواهر زاده هاش گرم گرفتم.
چون تا موقع نهار فرصت زیاد باقی بود،سمانه که دو سال از من کوچکتر بود پیشنهاد داد و گفت:
- پاشین بریم زیر آلاچیق بشینیم توی بارون کیف می ده.
همه از جایشان بلند شدند ولی من حرکتی نکردم. عزیز با صدای بلند گفت:
- یاسی تو هم بلند شو همراهشون برو، بی بی خانم مواظب دانیال هست.
خوشحال از جایم برخاسته و همراه ساحل و سمانه دخترهای مهری و مهگل دختر سیمین و همین طور پیمانه و مهری و سیمین به سمت آلاچیق به راه افتادیم. به محض بیرون رفتن، مهری خنده کنان رو به پیمانه گفت:
- دیدی حال آقا رضا چطوری گرفته شد؟

احساس کردم آنها هم از موضوع ازدواجمون با خبر هستن ، از این رو متعجب و خیره نگاهش کردم. اون هم نگاهم کرد و گفت:
- یاسی جون اینجوری نگاهم نکن عزیز، من و سیمین رو هم در جریان گذاشته.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا رو شکر چون عزا گرفته بودم که چطوری مثل یه غریبه رفتار کنم، تا شما شک نکنید و باعث دلخوری رضا نشم.
سیمین: ولی یاسی به روی خودت نیار که ما هم خبر داریم. شاید رضا خسته شده و دست از لجاجتش برداره تا کی می خواد ازدواجش رو از همه پنهان کنه، یکی دو روز که نیست.
نگاه قدر شناسانه ای بهشان کردم و گفتم:
- مرسی که این قدر به فکر من هستین.
دو ساعتی توی آلاچیق نشسته بودیم که صدیقه برای خوردن غذا به دنبالمان آمد. بعد از اینکه دوباره به ساختمان برگشتیم برای عوض کردن لباس به اتاق رفتم. رضا پشت سر من به داخل آمد و بعد از بستن درب گفت:

- یاسی اگه راحت نیستی عصر برگردیم.
- نه، من مشکلی ندارم و از مصاحبتشون لذت می برم.
با شک و تردید نگاهی به صورتم کرد و گفت:
- تو که بهشون چیزی نگفتی، یا اونا؟
خیلی عادی جواب دادم:
- من که نه، ولی مگه چیزی هست که اونا باید بهم بگن؟
باز دستپاچه شد و گفت:
- نه، نه همینطوری پرسیدم. بیا بریم که الان سفره رو پهن کردن.
رفتار رضا، شکم را بر انگیخت ولی افسوس که نمی توانستم زیاد کنجکاوی کنم. وقتی با هم بیرون رفتیم شوهر سیمین ( حمید آقا) نگاهی به ما کرد و سپس رو به سیمین گفت:
- خانم، تو نمی خوای من هم برای بچه ها پرستار بگیرم؟
با ناراحتی به رضا نگاه کردم، اون هم تا بنا گوش سرخ شده و حرفی نزد ولی سیمین با تشر جواب داد:
- نه تو زحمت نکش.
از توهینی که به شخصیتم شده بود سخت ناراحت شدم ولی چاره ای غیر از سکوت و صبوری نداشتم. اشتهایم کور شده بود و با غذا بازی می کردم.
گهگاهی هم زیر چشمی به رضا نگاه می کردم، اون هم بی حوصله با غذا بازی می کرد. بعد از جمع کردن سفره از جمع عذر خواهی کرده و برای استراحت به اتاق رفتم. دقایقی بعد از من سمانه و مهگل هم آمدند.

مهگل هشت ماه از سمانه کوچکتر بود و برای همین صمیمیت خاصی بینشان بود. سر جایشان دراز کشیده و با هم حرف می زدند و گهگاهی من را هم که در حال فکر کردن بودم، به حرف می کشیدند.
چون شب قبل تا دیر وقت بیدار نشسته بودیم ، چشمام گرم خواب می شد که تلفنم به صدا درآمد.
نگاهی به گوشی انداختم sms از طرف رضا بود که گفته بود:
- اگه هنوز نخوابیدی پاشو بیا بالا.
جواب دادم:
- بیدارم ولی نمی تونم چون مهگل و سمانه کنارم هستند.
برای اذیت کردنش نوشتم: کار مهمی داری؟
جواب داد: نه خوابم نمی اومد برای همین خواستم بیایی پیشم.
جواب دادم: شرمنده معذورم.
و بعد دوباره گوشی را کنار گذاشته و فورا به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم هوا کمی تاریک شده بود. از اتاق بیرون رفتم فقط رضا و آقا محمود، شوهر مهری که با هم شطرنج بازی می کردند حضور داشتند.
خواب آلود سلام کردم و روی مبل نشستم، به خاطر نازک بودن لباسم کمی سردم شد ولی حوصله ژاکت پوشیدن را نداشتم. دست هایم را زیر بغلم گذاشتم تا کمی گرم بشوم. رضا نگاهی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش شومینه را برایم روشن کرد.

خوشحال به کنار شومینه رفتم، چون هنوز اونجا ایستاده بود با مهربانی به صورتش چشم دوختم و تشکر کردم.
لبخندی به رویم زد و گفت:
- می خوای بگم برات شیر کاکائوی داغ درست کنن؟
- لطف بزرگی می کنی.
لحظاتی بعد بی بی خانم برایم یک فنجان شیر کاکائو آورد. بعد از خوردنش احساس مطبوعی بهم دست داد و سر حال و کنجکاو گفتم:
- پس بقیه کجا هستند؟
آقا محمود بر عکس شوهر سیمین مرد موقری بود، لحظه ای نگاهم کرد و گفت:
- همگی رفتن تو آلاچیق نشستن.
- شما چرا نرفتین؟
- من به خاطر آقا رضای گل موندم، دیدم بی حوصله است و می خواد تنها بمونه برای همین کنارش موندم و سرش رو گرم کردم.
با شیطنت گفتم:
- حتما دکتر دلتنگ خانمشون هستن.
آقا محمود نگاهی به رضا کرد و بلند بلند خندید و رضا هم بلافاصله گفت:
- بهتره ما هم بریم بیرون یه هوایی بخوریم.
سپس رو به من کرد و ادامه داد:
- شما هم لباس گرم بپوشید چون هوای بیرون سرده.
کنجکاو و حساس بدون اینکه عکس العملی نشان بدهم از جایم تکان نخوردم که رضا دوباره گفت:
- شما نمی خواید همراه ما بیایید؟
از جایم بلند شده و سلانه سلانه به اتاق رفتم و بعد از پوشیدن لباس گرم همراه آنها بیرون رفتم. توی آلاچیق روی تختها فرش انداخته و همگی دور هم نشسته بودند و سماور ذغالی کنار دست عزیز قل قل می کرد، وسط هم منقلی پر از ذغال گذاشته و با حرارت آن گرم می شدند. کنار دست ساحل نشستم و رضا هم کنار من.
عزیز برایمان چایی ریخت و بعد از خوردن چایی صدیقه برایمان میوه آورد، سیب و خیاری برداشته و پوست کندم و به دست رضا دادم. چشمهای دریده حمید روی صورتم زوم شده و معذبم می کرد، رضا هم مثل من کلافه شده بود.
برای رهایی از نگاه هایش جایم را عوض کرده و به کنار پیمانه رفتم تا از تیر رسش در امان باشم. بعد از نشستن وقتی نگاهم در نگاه رضا گره خورد با رضایت خاطر به رویم لبخندی زد.

همان لحظه دانیال هم به کنارم آمد و آرام گفت:
- خاله بریم رنگ بزنیم؟
صورتش را بوسیدم و جواب دادم:
- آخه عزیزم وسایلم رو نیاوردمشون، دفعه بعد می آریم و رنگ می زنیم.
پیمانه متعجب پرسید:
- چی رو می خواین رنگ بزنین؟ در و دیوار رو؟
خنده ای کردم و گفتم:
- نه بابا، منظورش نقاشیه.
عزیز با شنیدنش فورا گفت:
- یاسی مادر جون، تو قول داده بودی برام از اون منظره تابلو بکشی پس چی شد؟
- چشم یه روزی وسایلم رو می آرم و براتون می کشم.
مهری و پیمانه همزمان پرسیدند:
- مگه نقاشی می کشی؟
- بله.
مهری: پس لازم شد یه تابلو هم برای من بکشی.
- چند تایی کشیدم، یه روز نشونتون می دم هر کدوم رو که خواستین برای خودتون بردارید.
رضا در جواب من بی حواس گفت:
- مگه نمی خوای با اونا نمایشگاه بذاری؟!
عزیز در حالیکه می - الان سه ساله که با راهنمایی خانم مسلمی و کمک دوستاش نمایشگاهی به نفع بچه های بی سرپرست دایر می کنم.
عزیز دوباره نگاهی به رضا انداخت و سپس با غرور گفت:
- آفرین دخترم چه کار خیری، خدا اجرت بده. پس اولین خریدارت خودم هستم.
با خوشحالی گفتم:
- ممنون، پس اونوقت باید گرون بفروشم چون آشنا هستین.
حمید گردنش را جلو آورد و با نگاه دریده اش گفت:
- دومین خریدارتون هم من هستم، ندید هر چی باشه قبول دارم.
به زور لبهامو کج کردم و جواب دادم:
- ممنون.
با کشیدن بحث به کارهایی از قبیل نقاشی، ساکت گوش میدادم و اگر کسی سوالی می کرد به حرف می آمدم. با این حال همه هوش و حواسم به رضا بود که از شدت عصبانیت و ناراحتی در حال انفجار بود. چه باید می کردم، من که تقصیری نداشتم و این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. برای اینکه سر به سرش بگذارم، برایش sms زدم و گفتم:
رضا اگه اخمهاتو باز نکنی یک دفعه دیدی داد زدم و گفتم چه نسبتی باهات دارم ها.
با خواندنش کمی از اخمهایش را باز کرد. دوباره موبایلم را زیر شالم پنهان کرده و مرتب برایش sms می دادم که یک دفعه ساحل گوشی را از دستش بیرون کشید و نگاهی به صفحه گوشی انداخت وبا صدای بلند گفت:
- اوه، اوه

خندید متعجب نگاهی به رضا کرد و سپس گفت:
- چه نمایشگاهی مادر جون؟
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و جواب دادم:

- الان سه ساله که با راهنمایی خانم مسلمی و کمک دوستاش نمایشگاهی به نفع بچه های بی سرپرست دایر می کنم.
عزیز دوباره نگاهی به رضا انداخت و سپس با غرور گفت:
- آفرین دخترم چه کار خیری، خدا اجرت بده. پس اولین خریدارت خودم هستم.
با خوشحالی گفتم:
- ممنون، پس اونوقت باید گرون بفروشم چون آشنا هستین.
حمید گردنش را جلو آورد و با نگاه دریده اش گفت:
- دومین خریدارتون هم من هستم، ندید هر چی باشه قبول دارم.
به زور لبهامو کج کردم و جواب دادم:
- ممنون.
با کشیدن بحث به کارهایی از قبیل نقاشی، ساکت گوش میدادم و اگر کسی سوالی می کرد به حرف می آمدم. با این حال همه هوش و حواسم به رضا بود که از شدت عصبانیت و ناراحتی در حال انفجار بود. چه باید می کردم، من که تقصیری نداشتم و این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. برای اینکه سر به سرش بگذارم، برایش sms زدم و گفتم:
رضا اگه اخمهاتو باز نکنی یک دفعه دیدی داد زدم و گفتم چه نسبتی باهات دارم ها.
با خواندنش کمی از اخمهایش را باز کرد. دوباره موبایلم را زیر شالم پنهان کرده و مرتب برایش sms می دادم که یک دفعه ساحل گوشی را از دستش بیرون کشید و نگاهی به صفحه گوشی انداخت وبا صدای بلند گفت:
- اوه، اوه

رضا سریع گوشی را از دستش قاپید و داخل جیبش گذاشت ولی ساحل دست بردار نبود و به زور می خواست گوشی را دوباره از جیبش بیرون بیاورد که مادرش مهری گفت:
- ساحل چی دیدی که اینطوری می کنی؟
ساحل خنده کنان گفت:
- دایی دوباره عاشق شده. دوست دخترش مسیج می زده، برای همین نمی ذاره بخونم.
عزیز ابرویی بالا برد و گفت:
- دختر جون، تو چیکار به داییت داری؟
سمانه: عزیز نکنه تو هم خبر داری؟
عزیز: بله چون خودم انتخاب کردم. بچه ام تا کی می تونه تنها بمونه.
بچه ها به محض شنیدن حرف عزیز، سوال پیچش کردند و اون هم در جوابشان گفت:
- از خودش بپرسین چون از من خواسته فعلا به کسی حرفی نزنم.
رضا هم جواب داد:
- خودم به موقع براتون می گم.
سمانه: دایی حداقل اسمش رو بگو.
ساحل زودتر از رضا جواب داد:
- اسمش گل منه.
با آوردن سفره و غذا، بچه ها دیگه پا پیچ رضا نشدند. ساعتی بعد از شام همگی به داخل ساختمان رفتیم، به محض رفتن، رضا رو به عزیز کرد و گفت:
- عزیز، من می تونم تو اتاق شما بخوابم؟
- برو مادر جون، من پای بالا رفتن ندارم.
رضا نگاهی به من کرد و گفت:
- لطفا دانیال رو ببر بالا بخوابون.
دانیال را بغل کرده و با هم به رختخواب رفتیم. بعد از خواباندنش روی تخت دراز کشیده و منتظر رضا شدم، می ترسیدم به خاطر sms هایم از دستم ناراحت شده باشه. وقتی آمد به صورتش دقیق شدم ولی چیزی دستگیرم نشد. بعد از اینکه کنارم دراز کشید فورا پرسیدم:

- رضا از دستم ناراحتی؟
صورتش را جلو آورد و گفت: نه.
خواستم از جایم برخیزم که مانع شد و گفت:
- کجا داری می ری؟
- دارم می رم پایین، زشته یه پرستار.
دستش را روی لبم گذاشت و گفت:
- یاسی خواهش می کنم ادامه نده، به حد کافی این مسئله امروز اعصابم رو خرد کرده. همه خوابیدن، تو هم یه خورده پیشم بمون بعد می ری.
نیمه های شب بود، چون خواب به سراغم آمده بود به پایین رفتم. پاورچین پاورچین به سمت اتاق می رفتم که صدایی بر جا میخکوبم کرد:
-خوش گذشت؟ چقدر حقوق می گیری عزیز، من دو برابرشو می دم.
به سمت صدا برگشتم حمید بود که لیوان به دست به طرفم می آمد از ترس، سریع به داخل اتاق رفتم و درب را بستم. ساحل و سمانه خواب بودند. دمر افتاده و اشکامو رها کردم، توهین بزرگی بهم کرده بود و من به خاطر رضا نتوانستم جواب دندان شکنی بدهم. صدای سمانه باعث شد به طرفش برگردم، خواب آلود پرسید:
- یاسی گریه می کنی؟
جوابی ندادم. نزدیک آمد و صورتم را لمس کرد و سپس گفت:
- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
- چیزیم نیست.
- اگه چیزیت نیست پس چرا نصف شبی گریه می کنی؟ حتما اتفاقی افتاده که اینطور زار می زنی؟ از بیرون می اومدی نه؟ چون من به صدای بسته شدن درب بیدار شدم.

با اینکه احتیاج داشتم با کسی حرف زده و خودم را تخلیه کنم ولی ترجیح دادم سکوت کنم، سمانه کمی فکر کرد و سپس محتاطانه گفت:
- یاسی تو رفتی که دانیال را بخوابونی دیگه نیومدی، نکنه اونجا خوابت گرفت؟
باز جوابی ندادم، آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:
- دایی بهت حرفی زده و اذیتت کرده، منظورم دست درازیه؟
بی اختیار خنده ام گرفت و در میان گریه و خنده جواب دادم:
- بیچاره اصلا بهش این کار می آید، به قول امید، رضا کبریت بی خطره.
سمانه با تعجب پرسید:
- مگه تو امید رو هم می شناسی؟
و یک دفعه با فریاد گفت:
- وای خدای من تو، همون یاسی هستی؟
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
-نصف شبی داد نزن همه رو بیدار می کنی.
فورا دستم را عقب کشید و گفت:
- زود باش بگو ببینم تو همون یاسی هستی؟
- آره همون یاسی هستم و منو رضا یک ماهی می شه با هم عقد کردیم.
سمانه باز با صدای بلند گفت:
- باورم نمی شه.
دست روی صورتم کشید و ادامه داد:
- ببینم تو، وهم و خیال نیستی؟ باورم نمی شه یاسی که چند سال پیش سرش دعوا و مرافه بود، حالا دوباره زن دایی رضا بشه.
خندیدم و گفتم:
- نه واقعیت دارم.
- پس چرا گریه می کردی؟ با دایی حرفت شده؟
- نه.

-پس چی؟ اگه نگی مجبورم برم دایی رو بیدار کنم و از اون بپرسم.
- قول می دی به کسی نگی، نمی خوام به خاطر من کدورتی پیش بیاد.
- به خدا، به جان مامان به کسی حرفی نمی زنم.
وقتی جمله حمید را برایش تکرار کردم با ناراحتی گفت:
- آره اون خیلی چشم چرونه و پدر سوخته است و سر همین مسایل خاله رو خیلی اذیت می کنه. یاسی خواهش می کنم بگو کجا و چطوری با دایی آشنا شدی و چرا از هم جدا شدین و الان دوباره با هم ازدواج کردین؟
نصف شبی مجبور شدم برای سمانه هم همه چیز را خلاصه وار تعریف کنم بعد از شنیدن حرف هایم ، سرش را نزدیک آورد و گفت:
- یاسی اگه یه چیزی بگم به دایی نمی گی؟
- به جان خودش حرفی بهش نمی زنم.
- منیر از دایی طلاق گرفته.
با چشمان از حدقه درآمده، سر جایم نشستم و گفتم:
- دروغ، نمی تونم باور کنم. چون چند شب پیش بود که با هم حرف می زدن.
سمانه خنده کنان جواب داد:
- نه باورت بشه. دایی برای آزار و اذیت تو این کارها رو می کنه. برای اینکه تو متوجه نشی خونه عزیز هم نمی یاره، اونا دو سه ماهی می شه که از هم جدا شدن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت سی و سه

سمانه خنده کنان جواب داد:
_ نه باورت بشه. دایی برای آزار و اذیت تو این کارها رو می کنه. برای اینکه تو متوجه نشی خونه عزیز هم نمی یاره، اونا دو سه ماهی می شه که از هم جدا شدن. اون خونه ای که تو رفته بودی نصفش متعلق به دایی بود و نصف دیگه اش به عنوان جهاز منیر، دایی سهم خودش رو هم به عنوان مهریه به منیر بخشید. خواهش می کنم تو به دایی حرفی نزن، دوست ندارم از من دلگیر بشه.

دستان سمانه را گرفته و صورتش را بوسیدم و گفتم:
_ نه مطمئن باش. ولی سمانه جان لطف بزرگی در حقم کردی، چون رضا مدام اسم منیر رو پیش می کشه تا منو زجر کش کنه، آخه می دونه من چقدر حساسم.
هوا روشن شده بود که خوابیدیم و وقتی که ساحل و مهگل با سر و صدا قصد بیدار کردنمان را داشتند به زور چشم باز کردیم. سر سفره جهت مخالف حمید نشستم تا چشمم به آن کثافت نیفتد. چون هنوز خوابم می آمد به زور چند لقمه ای خورده و به کنار شومینه رفتم و با گرما و حرارتش، چرت می زدم که سمانه به کنارم آمد و گفت:
_ یاسی پاشو، هوا آ فتابی و می خوایم بریم طرف رودخونه.
_ ولی من بد جوری خوابم می آد.
_ پاشو تنبلی نکن.
به اجبار از جایم بلند شدم و بعد از اینکه آماده از اتاق بیرون رفتم، سمانه رو به رضا کرد و گفت:
_ دایی تو هم همراه ما بیا، اونجاها خلوته و اگه تو همراهمون باشی بهتره.
_ پس صبر کنید تا من هم آماده بشم.
چند دقیقه ای طول کشید که رضا هم آمد و با هم به راه افتادیم. بعد از اینکه کمی از ساختمان فاصله گرفتیم، سمانه جلوتر پیش ساحل و مهگل رفت. وقتی تنها شدیم رضا نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_ خوابت می آد؟
_ خیلی.
_ چرا؟
_ برای اینکه وقتی پایین اومدم خوابم نگرفت، هوا روشن شده بود که خوابم برد.
دستم را گرفت و لبخند زنان گفت:
_ پس تو هم مثل من بد عادت شدی؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
_ رضا نمی شه برگردیم بریم خونه؟
متعجب پرسید:
_ چرا چیزی شده؟
خونسرد و عادی جواب دادم:
_ نه چه اتفاقی؟ برام سخته مثل غریبه باهات رفتار کنم، دوست دارم برم خونه خودمون و راحت و آسوده کنار تو بگیرم بخوابم.
سر مست و با اشتیاق فراوان نگاهم کرد و گفت:
_ پس وقتی برگشتیم وسایلمون رو زود جمع و جور کن بریم.
ساعتی لب رودخانه در میان گلهای وحشی گشته و سپس برگشتیم. به محض رسیدن تند تند وسایلمان را آماده کردم، موقع خداحافظی سمانه آرام گفت:
_ یاسی اگه مزاحمت نمی شم گهگاهی بیام پیشت.
_ چه مزاحمتی خیلی هم خوشحال می شم، هر وقت خواستی بیا.
_ حتما.
بعد از خداحافظی با بقیه، سوار ماشین شده و از باغ بیرون آمدیم. مسافتی طی نکرده بودیم که رضا گفت:
_ یاسی تا ظهر چیزی نمونده اگه موافق باشی، بریم شاندیز و نهارمون رو اونجا بخوریم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و جواب دادم:
_ سرورم هر چی که شما دستور بفرمایید، من اطاعت می کنم.
با صورتش، دستم را لمس کرد و گفت:
_ پس بریم که دیگه تو هم زحمت غذا پختن رو نکشی.
از وقتی که از باغ برگشته بودیم اخلاق رضا کمی تغییر کرده بود، کمتر نیش و کنایه می زد و من هم تا جایی که می توانستم محبتم را ازش دریغ نمی کردم و تنها چیزی که برایم معما شده بود تلفنی بود که از جانب منیر بود، اگر شخص دیگری بود پس چرا منیر جان خطابش می کرد. ولی باید تا زبان باز کردن خودش سکوت می کردم.
روز سه شنبه عصر با دانیال توی اتاق گرم کار بودیم که صدای زنگ آیفون بلند شد، با دیدن تصویر لیلا خوشحال درب را به رویش باز کردم. دقایقی بعد از لیلا، سمانه هم برای دیدنم آمد. چند دقیقه ای از آمدن آنها نگذشته بود که دوباره صدای آیفون بلند شد. متعجب به طرفش رفتم و با دیدن هادی متوجه شدم به خاطر لیلا آمده، اف اف را فشار دادم و سریع برای عوض کردن لباسم به اتاق رفتم. وقتی هادی بالا آمد، در وهله اول متوجه سمانه نشد ولی وقتی چشمش به او افتاد هول کرد و گفت:
_ سلام سمانه، اومده بودم دایی رو ببینم.
خنده کنان گفتم:
_ بفرما خوش اومدی.
ولی سمانه متعجب گفت:
_ هادی مگه نمی دون این ساعت دایی تو مطبشه؟
هادی بیشتر هول کرد و گفت:
_ نه اومدم حال زن عمو رو بپرسم.
سمانه خنده ای کرد و جواب داد:
_ پس تو هم می دونی، هادی راستش رو بگو برای چی اومده بودی؟
من و لیلا نگاهی به همدیگر کردیم و خندیدیم و هادی کمی دست دست کرد و سپس گفت:
_ سمانه جان به خاطر دوست زن عمو اومدم، حالا خیالت راحت شد؟

سمانه نگاهی به لیلا انداخت و بعد توی سر هادی کوبید و گفت:
_ خوب اینو می خواستی همون اول بگی، دیوونه.
برای شام هر سه شان را نگه داشتم. وقتی رضا از مطب برگشت با دیدنشان حیرت کرد و با نگرانی گفت:
_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه بابا چه اتفاقی، همین طور اتفاقی همگی اومدن دیدنم.
سمانه با شیطنت نگاهی به رضا کرد و گفت:
_ والله من اومده بودم یه سری به زن داییم بزنم که دیدم لیلا جون هم اینجاست بعد ما هم آقا هادی اومده بود زن عموش و دوست زن عموش رو ببینه.
سمانه وقتی نگاه خیره رضا را روی صورتم دید، گفت:
_ دایی ادا در نیار بالاخره همه کم کم می فهمند، مگه می تونی موضوع به این مهمی رو از همه پنهون کنی؟
قلبم از کار می ایستاد که رضا لبخند زنان جواب داد:
_ شاید تونستم تا آخر عمر از همه مخفی کنم.
با کمک رضا میز را چیده و همه را برای خوردن شام سر میز دعوتشان می کردم که دیدم رضا آهسته با سمانه صحبت می کند. حدس زدم در مورد طلاق منیر می خواهد حرفی به من نزند، ولی غافل از اینکه سمانه زودتر مرا در جریان گذاشته بود.
شب بعد از رفتن آنها، انتظار داشتم رضا از اینکه به سمانه گفته بودم مواخذه ام بکند ولی خوشبختانه اون هیچ حرفی نزد و من با خیال آسوده در کنارش به خواب رفتم.
روز بعد، ظهر بعد از آماده کردن غذا به حمام رفتم و به محض بیرون آمدن بی بی خانم به اتاق آمد و گفت:
_ یاسی جان یه آقایی دو بار تماس گرفت و با شما کار داشت.
_ اسمش رو نگفت؟
_ نه، گفت باز هم تماس می گیرم.
با خودم گفتم حتما بابا بوده چون هفته ای چند بار تلفن کرده و احوالم را جویا می شد. در فکر بودم که تلفن خانه دوباره زنگ زد. از توی اتاق خواب جواب دادم، صدایش نا آشنا بود، برای همین با تعجب پرسیدم:
_ ببخشید شما؟
با لحن خیلی خودمانی گفت:
_ عزیزم منو یادت نم آید حمید هستم، کی وقت داری؟
تا اسمش را گفت، فورا گوشی را سر جایش گذاشتم و بی اختیار از ناراحتی گریه ام گرفت. همانطور با حوله که تنم بود، دمر روی تخت افتاده و بر بخت بد خودم زار زدم چون تازه می خواستم اعتماد رضا را جلب کنم. با، باز شدن درب فورا اشک هایم را پاک کردم چون بی بی خانم بدون درب زدن به داخل نمی آمد. رضا با دیدن چشمای قرمز و متورمم فورا گفت:
_ یاسی چرا گریه می کنی؟
به دروغ جواب دادم:
_ دلم یهو گرفت.
کنارم نشست و نوازش کنان گفت:
_ حتما دلت برای مامان و نیلوفر تنگ شده؟
به صورتش چشم دوختم و گفتم:
_ خیلی.
صورتش را نزدیک گوشم آورد،سپس زمزمه کنان گفت:
_ فدای دل تنگت بشم. اگه ده روزی هم صبر کنی می آن. با مامان صحبت کردم و قرار شده به محض تموم شدن امتحان های نیلوفر بیان اینجا.
بعد از مدتها رضای سابق شده و با احساس سرشار از مهر و محبت در حالیکه نوازشم می کرد کلمات عاشقانه ای را هم برایم زمزمه ی کرد و این حرکتش باعث شد تلخی ساعت پیش را به فراموشی بسپارم.
نزدیک ظهر روز پنج شنبه، رضا برای اولین بار بهم تعارف کرد و گفت:
_ یاسی اگه می خوای می تونی تو هم با ما بیای.
به خاطر حمید بر خلاف میل باطنی ام گفتم:
_ نه نمی آیم، می خوام از فرصت استفاده کنم و تابلوی نیمه تمومم را تمام کنم.
از خدا خواسته گفت:
_ باشه هر جور راحتی، پس فقط لطف کن زنگ بزن از رستوران برات غذا بیارن.
مسرور جواب دادم:
_ تو برو و نگران من نباش، یه چیزی می خورم.
بعد از رفتنشان مشغول به کار شدم، ساعتی که گذشت برای رفع دل ضعفه ام خیار گوجه ای از توی یخچال برداشته و چند لقمه ای خوردم، سپس دوباره به اتاق کارم برگشتم. عصر وقتی رضا و دانیال از خانه عزیز برگشتند، رضا گفت:
_ یاسی دوست داری امشب رو بریم باغ؟
_ الان؟
_ خوب آره چه اشکالی داره، همه اش یک ساعت راهه.
دو دل جواب دادم:
_ دوست دارم، ولی...
خودش متوجه منظورم شد و گفت:
_ خیالت راحت باشه این فصل سال زیاد کسی اونجا رفت و آمد نمیکنه اون هفته هم عزیز، اونارو اونجا کشونده بود.
خوشحال وسایلی را که لازم داشتیم با هم آماده کرده و به باغ رفتیم و عصر روز بعد به خانه برگشتیم. در کنار رضا بودن، آرامش خاصی را به وجودم می بخشید و اگر تلفنهای مکرر حمید نبود به هیچ وجه ذهنم مغشوش نمی شد. حمید بعد از اینکه از طریق تماس تلفنی نا امید شد چند باری عصرها بعد از رفتن بی بی خانم جلوی درب می آمد. اولین بار وقتی زنگ خانه زده شد و جلوی مانیتور رفتم از دیدنش حیرت کرده و ترس برم داشت. نمی دانستم با این مشکل به وجود آمده چه کاری انجام بدهم، از طرفی هم جرات گفتنش را به رضا نداشتم. برای همین سخت کلافه و دلشوره داشتم چون اگر کسی بر حسب اتفاق جلوی درب می دید و به گوش رضا میرسید باز اعتمادش سلب شده و زندگیم از هم می پاشید. روز دو شنبه بود که مامان تلفن کرد و خبر داد ظهر روز بعد برای مشهد بلیط گرفته و به دیدنمان خواهند آمد. از شنیدن این خبر خوشحال شده و به وجد آمدم، چرا که بعد از دو ماه می خواستم ببینمشان.
روز بعد با رضا به استقبالشان رفتم. وقتی چشمم به مامان و نیلوفر افتاد انگار دنیا رو بهم بخشیدند. بعد از آمدن آنها، رضا برای اولین بار اجازه داد بدون حضور خودش همراه آنها بیرون بروم. حتی ماشین را در اختیارم گذاشته بود و خودش هم تا جایی که زمان اجازه می داد با ما همراه می شد و نهایت مهر و محبت را در حقشان ادا می کرد و این موضوع باعث خوشحالی و شادمانی من و مامان می شد.

آنها یک هفته ای پیشمان بودند سپس به تهران برگشتند. بعد از رفتن آنها وقتی تنها شدم ، با حساب روزهای گذشته تازه به یادم افتاد که چند روزی از وقت عادتم گذشته. مو بر تنم سیخ شد. آنقدر آشفته و پریشان بودم که روی مبل مچاله شده و به فکر فرو رفته بودم و با آمدن رضا از مطب با اکراه از جایم برخاستم. رضا با دیدن حال و روزم، نگاهی به صورتم انداخت و با تردید پرسید:
_ یاسی اتفاقی افتاده؟
چون منتظر تلنگری بودم با عصبانیت جواب دادم:
_ اه رضا تو همیشه دنبال سوژه ای، چه اتفاقی باید افتاده باشه، حال ندارم.
چند لحظه ای به صورتم ذل زد و گفت:
_ چرا حال نداری؟ باز عادت شدی؟
وا رفتم و به اجبار سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که دوباره ادامه داد و گفت:
_ خوب خانم چرا می زنی؟ همون اول می گفتی، حتما شام هم آماده نکردی؟
آهسته جواب دادم:
_ نه حال و حوصله نداشتم.
_ پس نمی خواد بلند شی، زنگ می زنم رستوران تا غذا بیارن.
ترس از رضا باعث شده بود که بیشتر کلافه و عصبانی بشوم، مخصوصا با دروغی که گفته بودم بیشتر عذاب می کشیدم. صبح ها برای نماز بر نمی خواستم و قضایش را می خواندم. اعصابم کاملا بهم ریخته بود طوری که اغلب شبها کابوس می دیدم و هراسان از خواب، رضا بیدارم می کرد. هر روز به امید اینکه روز بعد دوباره عادت خواهم شد، روزها رو سپری می کردم و از طرفی هم هیچ علائم بارداری توی وجودم نبود، نه از بوی غذا حالم بهم می خورد و نه صبح ها حالت تهوع داشتم فقط بدنم کسل بود و خوابم می آمد. دو هفته ای را با امید سپری کردم. روز سه شنبه بود که عصر باز بعد از رفتن بی بی خانم سر و کله حمید پیدا شد. با عصبانیت گوشی اف اف را برداشتم و گفتم:
_ چی از جون من می خوای؟
_ عزیزم چرا ناز می کنی، من چیز زیادی از تو نمی خوام پرستارم باشی همین.
_ خجالت بکش و دست از سرم بردار، وگرنه به دکتر می گم.
و دوباره گوشی را سر جایش گذاشتم. از ناراحتی دوباره اشکم سرازیر شده و دست به دامن خدا شدم. از گریه زیاد دردی توی معده ام پیچیده و باعث حالت تهوعم شده بود. برای فرار از فکر و خیال خودمو با آشپزی مشغول کردم ولی شب وقتی رضا از مطب برگشت، دوباره حالم وخیم تر شد. دقایقی از آمدنش نگذشته بود ، گفت:
_ یاسی امروز حمید اومده بود؟!
دو دل مانده بودم چه جوابی بدهم که دوباره به حرف آمد و گفت:
_ امروز یکی از دوستام این اطراف دیده بودش، برای همین پرسیدم.
به دروغ گفتم:
_ نه، حتما اینجاها کاری داشته.
دست و دلم می لرزید و از ترس قبض روح می شدم چون همه ی عوامل دست به دست هم داده و باعث می شد که اگر رضا پی به موضوع ببرد مرا مقصر و گناهکار بداند. از این رو روز به روز، زود رنج و حساس تر می شدم و با کوچکترین مسئله ای به رضا پرخاشگری می کردم و اون هم در مقابلم پوزخندی می زد و می گفت:
_ خسته شدی، جا زدی.
و این بار نوبت من بود که سکوت اختیار کرده و به بحث خاتمه بدهم. یک هفته ای دیگر با دلهره و اضطراب سپری شد. روز پنجشنبه وقتی رضا آماده رفتن می شد عصبانی شده و از کوره در رفتم و گفتم:
_ رضا تا کی می خوای به این وضع ادامه بدی، من خسته شدم از بس که تنها موندم. فکر نمی کنی من هم آدمم؟
و به دنبالش اشکم سرازیر شد، از ناراحتی می لرزیدم. رضا لحظه ای مات و مبهوت نگاهم کرد و سپس دانیال را از بغلش زمین گذاشت و به کنارم آمد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:
_ یاسی تو یه چیزیت هست که این روزا همه اش کلافه و ناراحتی؟ میشه به من هم بگی؟
_ نه چیزیم نیست، فقط یه خورده بی حوصله ام و از تنهایی می ترسم.
_ بلند شو لباساتو عوض کن تا با هم بریم.
از خدا خواسته خوشحال، بلند شدم و بعد از عوض کردن لباسم با هم به خانه عزیز رفتیم. وقتی رسیدم عزیز به محض دیدنم گفت:
_ یاسی مادر جان، تو این یک هفته که ندیدمت چرا اینطوری شدی؟ پژمرده ای، نکنه خدای نکرده مریضی؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
_ نه سالم سالمم.
_ پس حتما رضا ادیتت می کنه؟
رضا به صورتم ذل زد و من زودتر جواب دادم:
_ نه طفلکی رضا کاریم نداره.
ولی عزیز با تشر رو به رضا کرد و گفت:
_ بیشتر مواظب زنت باش و بهش برس.
رضا چشمی گفت به پذیرایی رفتیم. برادر بزرگ رضا و خانوادهاش و همین طور مهری و خانواده اش و پیمانه و احمد آقا نیز قبل از ما آمده بودند. بعد از سلام و احوالپرسی وقتی کنار پیمانه و احمد آقا نشستیم، احمد آقا خنده کنان آهسته به رضا گفت:
_ رضا بالاخره حاجت روا شدی؟ دیگه لازم نیست به آتیش شومینه خیره بشی.
رضا هم خنده ای کرد و جواب داد:
_ نه دیگه لازم نیست، مخصوصا شما هم که از اونجا اومدین.
با هم صحبت میکردیم که حمید و سیمین هم آمدند. حمید به بهانه احمد آقا، صندلی را جلو آورد و درست رو به رویمان نشست چون سرشان گرم صحبت شد، از جمع جدا شدم و به هال رفتم. دقایقی که نشستم خواب به سراغم آمد، برای همین به طبقه بالا،اتاق رضا رفتم. گیج خواب بودم که صدای باز شدن درب آمد، چون صورتم به سمت دیوار بود گفتم:
_ رضا تویی، بیا یه ذره پشتم رو ماساژ بده.
وقتی کنارم نشست بوی عطرش باعث شد که سریع سرم را به طرفش برگردانم و با دیدن حمید وحشت زده از جایم بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
_ تو اینجا چیکار می کنی؟
خنده کریهی کرد و گفت:
_ خانم خوشگله اومدم به جای رضا در خدمتت باشم.
در حالیکه از ناراحتی و ترس تمام تنم می لرزید جواب دادم:
_ گمشو بیرون.
تهدید کنان گفت:
_ اگه بهم بله نگی، آبروی هر دوتونو می برم تا عزیز خانم بفهمه چه پسر کثیفی داره.
_ خفه شو احمق، برو هر غلطی که خواستی یکن.
خواست دستم را بگیرد که سریع به طرف درب رفتم و بازش کرده و خودمو از اتاق بیرون انداختم و به طرف پله ها دویدم تا هر چه زودتر به طبقه پایین بروم، ولی چند پله ای به پایین نمانده بود که چشمم سیاهی رفت و به پایین پرت شدم. صدای داد و فریاد صدیقه و عزیز بلند شد و به طرفم دویدند، بی حال و بی رمق، همانجا کنار پله افتاده بودم و همه دور سرم جمع شده بودند. رضا بی توجه به بقیه بلندم کرد و روی مبل خواباند، سپس با نگرانی پرسید:
_ یاسی از پله افتادی؟
سرم را تکان دادم که عزیز گفت:
_ چرا مادر جون؟
چشمامو بستم و با گریه جواب دادم:
_ چشمام سیاهی رفت.
عزیز با دیدن گریه هام با صدا بلند گفت:
_ بچه ها همتون بلند شید برید اون طرف و اینجا رو خلوت کنید.
همگی به غیر از رضا به پذیرایی رفتند که عزیز باز به حرف آمد و گفت:
_رضا خواهش می کنم ما رو چند لحظه تنها بذار.
رضا با بی میلی از جایش بلد شد و به پذیرایی رفت و عزیز بعد از فاصله گرفتنش آرام گفت:
_ حمید بهت حرفی زده؟ چون وقتی از پله ها افتادی اون هم پشت سر تو پایین اومد.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که عزیز بر افروخته و عصبی گفت:
_ حدس زدم، همه اش تقصیر این پسره بی فکره اگه پنهون نمی کرد اون پدر سوخته همچین جراتی رو به خودش نمی داد.
دلم پر بود، زبان باز کردم و گفتم:
_ از وقتی که منو تو باغ دیده، مخصوصا اون نصف شبی که از پیش رضا می اومدم بهم بند کرده و مرتب به خونه تلفن می کنه و جلوی درب می آید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

یک لحظه حس کردم لباسم خیس شد، سریع از روی مبل بلند شدم و خودمو به دستشویی رساندم. حدسم درست بود، دستپاچه بیرون اومدم و درمانده و گریه کنان به عزیز که حیران پشت درب ایستاده بود گفتم:
_ عزیز من خونریزی دارم.
لحظه ای مات و مبهوت نگاهم کرد، سپس بر سرش کوبید و گفت:
_ ای وای خدا مرگم بده.
بعد با صدای بلند رضا را صدا کرد، از ترس گریه می کردم. رضا سراسیمه پیشمان آمد و عزیز در حالیکه سخت عصبانی بود گفت:
_زود باش یاسی رو ببریم بیمارستان.
رضا با نگرانی پرسید:
_ مگه چی شده؟
عزیز: رضا وای به حالت اگه بلایی سرشون بیاد به خدا خفه ات می کنم.
رضا گیج و منگ دوباره پرسید:
_ آخه مگه چی شده؟
_ دیگه چی می خواستی بشه، زنت خونریزی داره. زود با دکتر زنان هماهنگی کن، چون امروز پنجشنبه است.
رضا رنگ پریده و با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
_ وای خدای من، یاسی تو حامله ای؟
عزیز نگاهی به من کرده و سپس رو به رضا گفت:
_ خاک بر سرت کنن، پس این یکی رو هم نمی دونی؟ زود باشین.
رضا سریع مانتو و روسریم را آورد و در حالیکه مانتو را تنم می کردم، با ترس و لرز گفتم:
_ رضا به خدا من گناهی نکردم.
دستش را روی لبم گذاشت و گفت:
_ می دونم چون من بهت دروغ گفتم.
با شنیدنش نفس راحتی کشیدم و بعد از آماده شدن با عزیز و رضا به بیمارستان رفتیم. به محض رسیدن به بیمارستان، دکتر زنان که از قبل رضا هماهنگ کرده بود بالای سرم حاضر شد و بعد از سوال و جواب رو به رضا کرد و گفت:
_ دکتر به احتمال زیاد خانمتون دو ماهه بارداره و سقوط از پله ها باعث خونریزی شده ولی ما برای اطمینان آزمایش و سونو گرافی می کنیم تا از وضعیت جنین هم با خبر بشیم.
بعد از گرفتن خون، رضا خودش همراه دکتر و پرستار بیرون رفت و عزیز در این فرصت فورا پرسید:
_ یاسی، مادر جان چرا به رضا نگفته بودی؟
با ناراحتی جواب دادم:
_ از ترس چون رضا بهم گفته بود بعد از به دنیا آمدن دانیال عمل کرده بوده تا دیگه بچه دار نشن و من می ترسیدم رضا به حرفهام اعتماد نکنه.
عزیز با چشمای گرد شده گفت:
_ الله اکبر، آخ خدایا من به این دیوونه بی عقل چی بگم. آخه این بچه بازیا چیه؟
عزیز همین طور پشت سر هم به رضا بد و بی راه می گفت تا اینکه بعد از گذشت دقایقی رضا به داخل آمد و شرمگین گفت:
_ باید بریم سونو گرافی.
با قلبی آکنده از درد گفتم:
_ حامله ام.
سرش را تکان داد و دستم را گرفت و به اتاق سونو گرافی رفتیم، وقتی روی تخت دراز کشیدم دستش را گرفته و مایوس گفتم:
_ رضا سقط می شه؟
با چشمای به نم نشسته، پیشانیم را بوسید و گفت:
_ یاسی منو ببخش، اگه من بهت دروغ نمی گفتم الان اینطوری نمی شدی.
درمانده تر از قبل گفتم:
_ رضا نکنه سقط شده؟ آره؟
بغض اش را فرو خورد و جواب داد:
_ نمی دونم باید سونو گرافی بکنن.
با آمدن دکتر و بعد از سلام و احوالپرسی، بی قرار به مانیتور چشم دوختم. چند لحظه ای که گذشت رضا زودتر از من پرسید؟
_ دکتر، جنین سقط شده؟
دکتر لبخند زنان جواب داد:
_ خدا رو شکر نه.
از خوشحالی دست رضا را محکم فشار دادم، با شنیدن ضربان قلبش شاد و خوشحال به همدیگر نگاه کردیم و دکتر لبخند زنان رو به رضا کرد و گفت:
_ دکتر تبریک می گم، دو قلوئن.
از خوشحالی دلم می خواست فریاد بزنم، رضا که مثل من از شادی در حال پرواز بود، خندان گفت:
دکتر مطمئنید؟
دکتر خنده کنان دست روی صفحه گذاشت و گفت: ایناها
و بعد ادامه داد:
_ فعلا که وضعیت شون نرماله، فقط باید استراحت کنن تا مشکل برطرف بشه.
بعد از اتمام کار دکتر، دوباره به اتاق رفتیم و رضا شاد و خندان رو به عزیز کرد و گفت:
_ عزیز دو قلوئه.
عزیز خوشحال دستش را بالا برد و گفت:
_ الهی شکرت.
بعد صورت هر دومون را بوسید و تبریک گفت.
دکتر زنان بعد از دیدن برگ سونو گرافی تاکید کرد و گفت:
_ شکر خدا فعلا مشکلی نیست ولی باید استراحت بکنند.
بعد از اینکه از بیمارستان بیرون آمدیم، عزیز نگاهی به رضا انداخت و گفت:
_ برو دعا کن که اتفاقی نیفتاده، وگرنه خودم نشونت می دادم بچه دار نشدن یعنی چه.
رضا شرمگین از آینه نگاهی بهم کرد و به عزیز گفت:
_ عزیز هر چی بگی حق داری، ولی باور کن من فکر نمی کردم این وضع پیش بیاد. الان بیشتر از هر کسی خودم ناراحتم و عذاب می کشم، یه عالمه نذر و نیاز کردم تا بمونن.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و در حالیکه با انرژی مضاعف نوازششان می کردم توی دلم گفتم یا ضامن آهو خودت محافظ بچه های من باش و نذار یک تجربه تلخ دیگه ای رو توی زندگیم شاهد باشم. چون فقط خدا می دانست توی دلم چه شور و حالی به پا شده بود. توی خیال غرق بودم که ماشین از حرکت ایستاد، جلوی خونه عزیز بودیم. رضا رو به عزیز گفت:
_ عزیز به خاطر پله ها ما خونه خودمون بریم بهتره.
عزیز: آره مادر جون یاسی اون همه پله رو بالا نیاد بهتره، برید خونه تا استراحت کنه، فقط صبر کنید براتون غذا بکشم.
رو به رضا کردم و گفتم:
_ رضا پس برو دانیال رو هم بیار.
عزیز: تو پیش یاسی بمون من میگم بچه ها بیارنش، من رفتم خداحافظ.


نگاهی کردم و گفتم:
_ عزیز ببخشید شما هم تو زحمت افتادید.
لبخند زنان جواب داد:
_ چه زحمتی مادر؟ انشاء ا... که سالم می مونن و من خوشحالی شما رو می بینم.
عزیز خداحافظی کرد و به داخل رفت و رضا هم به عقب برگشت و دستمو گرفت و گفت:
_ یاسی از دست من خیلی ناراحتی؟
به مردمک چشماش خیره شدم و گفتم:
_ نمی تونم بگم نه اصلا ناراحت نیستم، چون تو این مدت من از این موضوع خیلی رنج کشیدم. از بی اعتمادی تو می ترسیدم و برای همین مجبور شدم بهت دروغ بگم.
با آمدن پیمانه و صدیقه بحثمان نیمه تمام ماند. پیمانه در حالیکه نگرانی تو صورتش موج می زد پرسید:
_ چی شده؟ شما کجا رفتین و اومدین؟
رضا با صورت خندان جواب داد:
_ یاسی حامله است اون هم دو قلو، به خاطر افتادن از پله مشکل پیدا کرده بود.
پیمانه خنده کنان جواب داد:
_ چشمتون روشن. حالا دکتر چی گفت؟ خطری که متوجه شون نیست؟
رضا: فعلا نه، ولی باید استراحت کنه.
پیمانه: پس برید من دیگه مزاحمتون نمی شم.
بعد از خداحافظی از پیمانه به خانه خودمان رفتیم. داخل خانه می خواستم میز را بچینم که رضا اجازه نداد و دستم را گرفت و در حالیکه به طرف اتاق خواب می برد گفت:
_ چه زود گفته های دکتر رو فراموش کردی.
بعد منو روی تخت نشاند و ادامه داد:
_ بشین اینجا تا من غذاتو بیارم.
با ناراحتی گفتم:
_ رضا، من نمی تونم اینجا تنهایی بخورم.
لبخندی زد و گفت:
_ خوب عزیزم، من هم نمی تونم تنهایی بخورم برای همین می آرم اینجا و با هم می خوریم.
غذاها را توی سینی چیده و به اتاق آورد و سه تایی در کنار هم مشغول خوردن غذا شدیم. رضا در حینی که به دانیال غذا می داد، دست روی شکمم گذاشت و با خوشحالی گفت:
_ یاسی چند وقت دیگه 5 نفر می شیم، یک دفعه خونه شلوغ و پر سر و صدا می شه.
بشقابم را کنار گذاشتم و گفتم:
_ ولی رضا بزرگ کردنشون سخته.
رضا نگاهی به صورتم انداخت و با اخم جواب داد:
_ اصلا هم سخت نیست. با کمک هم از پس شون بر می آییم، دیگه هم آه و ناله نکن که خدا بدش می آد.
خنده ای کردم و گفتم:
_ رضا چه زود بهت بر خورد، من آه و ناله نمی کنم فقط می ترسم.
اخمهایش را باز کرد و لبخند زنان گفت:
_ نترس، خودم که نمردم.
بعد نگاهی به بشقابم انداخت و ادامه داد:
_ یاسی چرا نمی خوری؟
_ سیر شدم.
_ دیگه نشد چون اگه اینطوری بخوای غذا بخوری از الان دچار سوء تغذیه می شین. از این به بعد باید به تغذیه ات توجه کنی و یه غذای سه نفره باید بخوری.
مستانه خنده ای کردم و گفتم:
_ چشم دکتر، از این به بعد بیشتر توجه می کنم.
دستی بر سرم کشید و گفت:
_ آفرین خانم دکتر.
بعد از نهار، رضا دانیال را خوابانده و پیشم برگشت و در کنارم دراز کشید و در حالیکه با موهایم بازی میکرد گفت:
_ یاسی چرا از پله ها افتادی؟ تو بالا چیکار می کردی؟
_ رفته بودم یه خورده استراحت کنم و اومدنی سرم گیج رفت.
_ حتما؟
_ غیر از اون چی می تونه باشه؟
_ نمی دونم، یاسی؟!
_ جانم.
لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
_ یاسی، من یه دروغ دیگه ای هم بهت گفتم و تو باید بدونی.
نتوانستم خودم را کنترل کنم خندیدم. با دیدن خنده هام، با تردید پرسید:
_ می دونی من و منیر از هم جدا شدیم؟
خندیدم و سرم را تکان دادم که دوباره با بهت پرسید:
_ مامان گفته؟
این بار من متعجب پرسیدم:
_ مگه مامان هم می دونه؟
رضا خنده کنان جواب داد:
_ پس نگفتی چرا قبول کد. همون روزی که من، تو رو دوباره دیدم هفته قبلش نامه داد خواست طلاق منیر از سفارت برام اومده بود. تو در اوج نا امیدی و درماندگی به دادم رسیدی.
صورتم را نزدیک صورتش بردم و گفتم:
_ من چند وقت پیش از سمانه شنیدم، ولی رضا چرا ازم پنهون کردی؟
نگاه گرم و مهربانش را به صورتم دوخت و گفت:
_ نمی تونستم حرفهات رو باور کنم و برای همین از مامان خواهش کردم حرفی بهت نزنه تا خودم به یقین برسم. اگه این یکی دروغ رو بهت گفتم به خاطر این بود چون مطمئن بودم اگه حامله بشی برای همیشه در کنارم می مونی.
با مشت توی سینه اش کوبیدم و گفتم:
_ رضا خیلی لوسی چون با این کار منو زجر کش کردی، باور کن از وقتی که فهمیدم از عادتم گذشته روز و شبم سیاه شد چون می ترسیدم حرفم رو باور نکنی و دوباره اعتمادت ازم سلب بشه. حالا راستش رو بگو اونی که بهت زنگ می زد کی بود؟
رضا در حالیکه می خندید گفت:
_ می خوای باهاش حرف بزنی؟
ابرویم را بالا بردم وبا تردید گفتم:
_نکنه امید بود؟
رضا گوشی تلفن را برداشت و در حالیکه شماره می گرفت بلند بلند خندید و گوشی را به گوشش برد و لحظه ای بعد گفت:
_سلام عزیزم، خوبی؟
_
_ نه، بابا دیگه نمی تونم اذیتش بکنم چون جراتش رو ندارم.
فورا گوشی را از دستش گرفتم حدسم درست بود، امید پشت خط بود. به محض شنیدن صداش که می گفت:
_ خاک بر سر احمقت کنن، خیلی زن ذلیلی.
خنده کنان جواب دادم:
_امید اگر دستم بهت برسه خفه ات می کنم.
امید با شنیدن صدایم، خنده ای کرد و گفت:
_ سلام زن داداش؟ خوبی؟ به جای من اون شوهرت رو خفه کن چون اون ازم می خواست زنگ بزنم. حالا چی شده یک دفعه تغییر عقیده داده و بهت گفت:
_ دو نفر به زور از زبونش بیرون کشیدن، الان خودش بهت می گه فعلا از من خداحافظ.
و درباره گوشی را به دست رضا دادم. رضا با شادی وصف ناپذیری گفت:
_ امید چشم به راه مهمون عزیزی هستیم، دوقلوئن.
نمی دانم امید چه گفت که رضا خنده ای کرد و جواب داد:
_ پس مبارک باشه.
لحظاتی با هم حرف زده، سپس خداحافظی کرد و بعد رو به من گفت:
_ یاسی فیروزه هم حامله است و اگه قسمت باشه هم سن و سال هم می شن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • در امتداد حسرت (قسمت آخــــــــــر)




لحظاتی با هم حرف زده، سپس خداحافظی کرد و بعد رو به من گفت:
- یاسی فیروزه هم حامله است و اگه قسمت باشه هم سن و سال هم می شن.
سرم را روی بازویش گذاشتم و غمگین جواب دادم:
- اگه بمونن.


دست نوازشی بر سرم کشید و گفت:
-غصه نخور، خدا کمک می کنه و صحیح و سالم می مونن.
با نوازش و دلداری های رضا، چشمام گرم خواب شد ولی کابوس ساعت پیش در خوابم به سراغم آمد و هراسان از خواب پریدم. از اینکه رضا را در کنار خودم می دیدم، اشک شوق بر گونه هام سرازیر شد. رضا بلافاصله برایم آب آورد، بعد از خوردنش دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی همچنان اشک روی گونه هام جاری بود. رضا در حالیکه اشکم را پاک می کرد بر افروخته پرسید:
- یاسی راستش رو بگو، چرا از پله ها پرت شدی؟
برای فرار از سین و جین کردنهایش، چشمامو بستم و گفتم:
- رضا یه بار که گفتم، الان هم خوابم می آید و می خوام بخوابم.
- یاسی چشمهاتو باز کن و راستش رو بگو، چون تو خواب داشتی به حمید بد و بی راه می گفتی.
مثل برق گرفته ها فورا چشمامو باز کردم و خیره نگاهش کردم که ادامه داد:
- خواهش می کنم راستش رو بگو چون تا من نفهمم آروم و قرار نمی گیرم.
دستش را گرفتم و گفتم:
- رضا خواهش می کنم اصرار نکن، چون غیر از اینکه من سرم گیج رفت مسئله دیگه ای نبوده. خواب دیدن چه ربطی به افتادن من داره؟
- بگو جون رضا هیچ ربطی به هم ندارن.
لبم را به دندان گرفتم و جوابی ندادم که با عصبانیت گفت:
- چرا می خوای پنهون کنی؟
- رضا خواهش می کنم کشش نده.
- یعنی چی، من باید همه چیزو بدونم و حقش رو بذارم کف دستش.


یک لحظه از دهانم پرید و گفتم:
- الان عزیز حقش رو گذاشته کف دستش.
- دیدی، پس عزیز هم می دونه.
تا خواست از جایش برخیزد مانع شدم و گفتم:
- رضا کجا داری می ری؟
- دارم می رم واقعیت رو بفهمم.
چون به هیچ طریقی نمی توانستم مانع از رفتنش بشوم خودم را به سستی و بی حالی زده روی تخت افتادم. با دیدن حالم دستپاچه به طرفم دوید و فورا نبضم را گرفته و سریع برایم آب قند آورد.
به زور جلوی خنده ام را گرفتم ولی با دیدن قیافه آشفته و ناراحتش نتوانستم خودداری کنم و گفتم:
- رضا من چیزیم نیست فقط به خاطر اینکه تو الم شنگه راه نندازی خودمو به مریضی زدم.
با چشمای گرد شده تا خواست حرفی بزنه، انگشتم را به حالت تهدید به طرفش گرفتم و گفتم:
- آقای دکتر شما نمی دونید استرس و اضطراب برای خانم باردار سمه، مضره؟ پس مثل یه پسر خوب بگیر بخواب.
لبخند زنان نگاهم کرد و گفت:
ببخشید خانم عزیز، فقط شما هم لطف کن و مثل یه دختر خوب همه چیزو بگو.
- تو قول بده که قشقرق راه نمی ندازی و کاری به کارش نداشته باشی بعدا؟


- چشم، به جان عزیز یاسی هیچ کاری نمی کنم.
خنده کنان به حالت مزاح گفتم:
- به جان کسی قسم بخور که باورم بشه، تو که منو دوست نداری.
صورتش را جلو آورد و گفت:
- به جان عزیز مادر بچه هام که از تخم چشمام بیشتر دوستش دارم، نمی رم سراغ حمید و حرفی بهش نمی زنم.
وقتی همه چیز را برایش گفتم باز عصبانی شد و از کوره در رفت. دستش را گرفتم و روی تخت نشاندم و گفتم:
- رضا قبول کن تو هم مقصری، اگه پنهون نمی کردی اون جرات این کارها رو نداشت و حالا هم این اتفاق نمی افتاد.
- تو هم قبول کن اون خیلی پدر سوخته و دریده است و تا یه زن بر و رو دار می بینه دنبالش راه می افته. با این اداهاش یه عمره پدر سیمین رو درآورده. ما هم به احترام خواهرمون که زندگیش از هم نپاشه بهش حرفی نزدیم، ولی شیطونه می گه برم و بزنم دک و دندونش رو داغون کنم تا توبه کن و از این به بعد چشمش دنبال ناموس دیگران نباشه.
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:
- رضا به خدا، به جان عزیز خودت من از ظهر که به خونه عزیز رفتیم تن و بدنم می لرزه و تو هم با این حرفهات بیشتر می لرزونی.


لبخندی زدم و ادامه دادم:
- رضا این بچه ها اگه بمونن آخر از دست تو دیوونه به دنیا می آن، پس حداقل اجازه بده یه کوچولو چشمامو رو هم بذارم بعد شیطون هر کاری ازت خواست انجام بده.
به محض شنیدن حرفهام عصبانیتش فروکش کرد و دوباره روی تخت دراز کشید و دست مرا هم گرفت و گفت:-
ببخشید خانم، حالا با خیال آسوده بگیر بخواب و از این به بعد قول می دم دیگه با کارهام اذیتت نکنم تا بچه هام و مادرشون از دستم دیوونه نشن.
لبخندی به رویش زدم و با آرامش خاطر در کنارش به خواب رفتم.


عصر تازه از خواب بیدار شده بودیم که عزیز و دخترانش به دیدنم آمدند. از طرز برخورد و رفتار سیمین متوجه شدم که از دست گل به آب داده شوهرش اطلاعی ندارد و این موضوع باعث خوشحالیم شد. بعد از رفتن آنها، رضا که بوتیمارم شده بود لیوان آبمیوه ای به دستم داد و در کنارم نشست و گفت:
- یاسی نمی خوای به مامان هم مژده بدی؟
ناراحت جواب دادم:
- نه تا وقتی که مشکل بر طرف نشه نمی گم. دو قدم راه نیست که زود پاشه بیاد، اینطوری دل نگران می شه.
کمی از آبمیوه اش را خوردم. رضا به صورتم دقیق شد و گفت:
- دوست داشتی مامان پیشت بود؟
سرم را تکان دادم و به فکر فرو رفتم چون خیلی دلم می خواست در این لحظه های بحرانی و پر اضطراب در کنارم بود و با وجودش بهم آرامش می بخشید.
صبح با صدای زنگ ساعت چشم باز کردیم. طبق معمول برای آماده کردن صبحانه می خواستم برخیزم که رضا مانع شد و گفت:
- تو بگیر بخواب، بی بی خانم صبحانه مو آماده می کنه.
لبخند زنان به صورتش چشم دوختم و گفتم:
-رضا یک دفعه می خوای برم بیمارستان بستری شم؟
صورتم را بوسید و گفت:


- اگه موندنشون برات اهمیت داره باید خودت هم مراعات کنی تا با استراحت کردن خطر رفع بشه.
- خوب مسلمه که برام اهمیت داره، تو فکر می کنی من خوشحال نیستم؟
- نه من همچین فکری نمی کنم، پس خواهشا مواظب باش.
- به روی چشم.
بعد از خوردن یک لیوان شیر، دوباره ساعتی خوابیدم. بعد از بیدار شدن از یک جا نشستن حوصله ام سر رفته بود، برای همین پتو و بالشم را برداشته و به هال رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
بی بی خانم بنا بر توصیه های رضا مرتب بهم رسیدگی می کرد و چیزی به خوردم می داد، خود رضا هم تا ظهر چند باری تلفن کرده و حالم را جویا می شد.
از اینکه یک دفعه برایش عزیز شده بودم برایم خوشایند بود. ظهر وقتی به خانه آمد برای اولین بار دیدم که با دست پر آمده، چون تمام خریدهایمان را بی بی خانم انجام می داد. با دیدن پلاستیک ها، متعجب خنده ای کردم و گفتم:
- رضا مهمون داریم که این همه خرید کردی؟
ذوق زده جواب داد:
- مگه خبر نداری؟ یعنی به این زودی فراموشت شد؟
- نه فراموش نکردم، ولی رضا اینطور که شواهد امر نشون می ده من سر نه ماه به دویست کیلو می رسم.


در حالیکه به طرف اتاق خواب می رفت جواب داد:
- تغذیه و سلامتی تون مهمتره، تو فقط به این مسئله فکر کن.
- چشم آقای دکتر.
بعد از عوض کردن لباسش به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با یک پیاله برگشت، چون داخلش پیدا نبود پرسیدم:
- رضا اون چیه؟
پیاله را بطرفم گرفت با دیدن آلبالوهای نوبرانه، خوشحال از دستش گرفتم و گفتم:
- مرسی.
با خوردن آلبالوها برای اولین بار لذت باردار بودن را می چشیدم و رضا هم با ذوق و شوق فراوان نگاهم می کرد. بعد از خوردنشان لبخند زنان گفت:
- حدس می زدم خوشت بیاد.
من هم به رویش لبخندی زدم و گفتم:
- دستت درد نکن خیلی بهم مزه داد.
- نوش جان.
عصر ساعتی بعد از رفتن رضا انتظار داشتم بی بی خانم هم مثل روزهای گذشته به خانه خواهرش برود برای همین با گذشت زمان، متعجب پرسیدم:
- بی بی خانم دیرت نشه؟
- آقا گفتن از این به بعد تا موقعی که از مطب بر می گردن پیش شما بمونم.
- ولی اینطوری تو هم خسته می شی.
بی بی خانم خنده کنان جواب داد:
- یاسی جان مگه من چیکار می کنم که خسته بشم؟ من از کنار تو بودن خسته نمی شم.
- ممنون، لطف داری.


از اینکه بی بی خانم کنارم می ماند خوشحال شدم چون همصحبتی با اون باعث می شد احساس کسالت و تنهایی نکنم.
روز بعد رضا چون وقت عمل داشت و ساعت مشخصی به خانه نمی آمد، برای نهار منتظرش نشدیم. بعد از خوردن نهار به اتاق خواب رفتم تا ساعتی بخوابم.
تازه چشمهایم گرم شده بود که دستهای گرم و مهربان رضا را روی سرم حس کردم و بدون اینکه چشم باز کنم پرسیدم:
- رضا نهار خوردی؟
بوسه ای بر صورتم نشاند و جواب داد:
- بله.
با شنیدن صدای مامان، با خوشحالی چشم باز کرده و سر جایم نشستم و گفتم:
- مامان شمایین؟
- بله ما هستیم.
و بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و مامان در حالیکه صورتم را بوسه باران می کرد گفت:
- تبریک می گم، بالاخره من هم به آرزوم رسیدم. یاسین می دونی وقتی رضا بهم گفت چقدر خوشحال شدم.
نیلوفر هم جلو آمده ضمن رو بوسی گفت:
- یاسی دعا کن بچه ها مثل خالشون آروم باشن.
خنده کنان جواب دادم:
- اونوقت یه سال نشده دیوونمون میکنن.
رضا هم با شادی مضاعف در مقابلم گفت:
- وای من عاشق بچه های فضول و شیطونم.
مامان لبخندی به رویش زد و گفت:
- ولی رضا خیلی سخت، چون من تجربه کردم. حالا لباست رو عوض کن و بیا نهارت رو بخور چون امروز به خاطر ما تا این وقت گرسنه موندی.


نگاهی به ساعت انداختم عقربه های ساعت، سه و نیم را نشان می داد. وقتی تنها شدیم نگاه قدر شناسانه ای کردم و گفتم:
- رضا نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.
دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
-من کاری نکردم عزیزم.
- اتفاقا لطف بزرگی کردی چون به وجود مامان خیلی نیاز داشتم.
- من برای خوشحال کردن و بهتر شدن روحیه تو هر کاری که لازم باشه انجام می دم تا تلافی این چند وقته بشه.
برای اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:
- پس این لطف و محبت به خاطر بچه هاست و با به دنیا اومدنشون این بذل و بخششها هم تموم می شه.
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
- یاسی خیلی بی انصافی.
خنده کنان جواب دادم:
- آقای با انصاف شوخی کردم، حالا بیا بریم نهارتو بخور.
عصر عزیز به دیدنمان آمد و دقایقی بعد از عزیز یکی یکی عروسهایش یعنی جاریهام که همگی از ازدواجمان با خبر شده بودند آمدند. از اینکه یک دفعه مورد توجه همه قرار گرفته بودم برایم جالب و خوشایند شده بود، چون از تهران هم همه اقوامم یکی یکی تلفن کرده و تبریک می گفتن.


چند روزی از آمدن مامان و نیلوفر گذشته بود که بابا برای حال و احوالپرسی زنگ زد، داشتم صحبت می کردم که نیلوفر گوشی را از دستم قاپید و گفت:
- سلام بابا، خوبی؟ بابا مژده بده دارم خاله می شم.
بعد از اینکه چند دقیقه حرف زد، گوشی را به طرفم گرفت. به محض الو گفتن بابا هیجان زده گفت:
- یاسی خیلی خوشحال شدم، تبریک می گم بابا، انشاء ا... که قدمشون براتون خیر باشه.
- مرسی.
بابا،با من من گفت:
- یاسی... می تونم... بیام و ببینمت، خیلی دلم برات تنگ شده؟
ذوق زده جواب دادم:
- نیکی و پرسش، چرا نمی تونین؟ منتظرتونم.
- پس به امید دیدار.
- به امید دیدار.
بعد از قطع کردن تلفن دلشوره عجیبی به جانم افتاد و مامان با دیدن قیافه مضطربم پرسید:
- یاسی، بابا داره می آد؟
- بله.
- ناراحتی؟
- نه فقط دلشوره دارم.
- برای چی؟
- برای اینکه بعد سالها می خوام ساعتها باهاش زیر یه سقف بمونم و نمیدونم چه رفتاری باید باهاش داشته باشم.


مامان دستی بر سرم کشید و گفت:
- چون یه مدتی از هم دور بودین این فکر و خیال رو می کنی و برات سخت می آد وگرنه باید همون رفتاری رو بکنی که قبلا داشتی اون پدرته، نه یک غریبه.
با اینکه مامان با حرفهایش دلداریم می داد ولی من باز هم دلهره داشتم و ظهر موقعی که برای استراحت به اتاقمان رفتیم فورا گفتم:
- رضا، بابا می خواد بیاد.
لبخند زنان جواب داد:
- قدمش روی چشم.
- ولی رضا، من خیلی دلشوره دارم و می ترسم چون نمی دونم چیکار باید بکنم.


در حالیکه نوازشم می کرد جواب داد:
- ترست بی مورده اون باباته، نه یک غریبه که از اومدنش دلشوره پیدا کرده و در ضمن بیشتر این دلشوره ها مربوط به دوران بارداری.
- تو هم حرفهای مامان رو میزنی ولی من باز هم میگم خیلی استرس دارم.
اخمی تصنعی کرد و گفت:
- خانم عزیز مگه نمی دونید استرس برای شما ضرر داره پس دیگه فکر نکنید و با خیال آسوده بگیرید بخوابید.
دو روز با دلهره و اضطراب برایم گذشت تا اینکه بعد از دو شب رضا و نیلوفر به استقبال بابا رفتند. وقتی آمدند، دست در گردن هم انداخته و همدیگر را بوییده و بوسیدیم. همانطور که مامان و رضا گفته بودند فقط دقایق اول را اضطراب داشتم و کم کم همه چیز برایم به صورت عادی در آمد. وقتی بعد از سالها سرم را روی شانه اش گذاشتم احساس عجیبی بهم دست داده و تمام دلهره هایم فروکش کرد.
از این رو لحظه ای دلم نمی خواست از کنارش تکان بخورم. شب موقع خواب وقتی به اتاق خواب رفتیم بی اختیار گفتم:
- رضا،، من می تونم پیش بابا بخوابم؟
صورتم را بوسید و جواب داد:
- چرا نمی تونی، دیدی گفتم اون باباته نه یه غریبه. برو بخواب.
بعد از عوض کردن لباسهایم خودش نیز همراهم آمده و برایم در کنار بابا و نیلوفر جا انداخت و بابا ذوق زده گفت:
- یاسی، تو هم می خوای اینجا بخوابی؟


سرم را به نشانه مثبت تکان داده و در کنارش دراز کشیدم، وسط دو تامون خوابیده بود و من باز بعد از سالها سرم را روی بازویش گذاشتم و گفتم:
- بابا برام شعر قناری زرد و کوچولو رو می خونی، خیلی وقتها دلتنگ صدات و این لالایی هات بودم.
اون هم با بغض در حالیکه سرم را نوازش می کرد شعر را نیز زمزمه کرد.
حال عجیبی داشتم چرا که روزهای زیادی در حسرت همچین لحظاتی سوخته و دم نمی زدم و حالا بعد از سالها این فرصت برایم مهیا شده بود.
روز بعد شب، بابا دوباره به تهران بازگشت ولی موقع رفتن قول داد که بار دیگر به دیدنم بیاید.
روزها در یک چشم بهم زدن مثل برق می گذشت و من بعد از یک ماه خانه نشینی و استراحت دوباره به محیط بیرون از خانه پا گذاشته و همراه رضا بعد از سونو گرافی به مطب دکتر زنان رفتیم.
با اینکه دکتر سونوگرافی امیدوارمان کرده بود ولی من باز هم دلهره داشتم و با بی قراری چشم به دهان دکتر دوخته بودم.
دکتر بعد از معاینه و شنیدن ضربان قلبشان و دیدن برگه سونوگرافی گفت:
- فعلا که مشکلی نیست ولی به خاطر اینکه هنوز جفت خیلی پایینه باید استراحت کنید.
از شنیدنش باز عزا گرفتم چون یک ماه تمام یک جا نشسته و استراحت کرده بودم و این موضوع خیلی خسته ام کرده بود.
وقتی از مطب بیرون آمدیم، رضا به صورت ماتم زده ام چشم دوخت و با دیدن سگرمه هایم دستم را به دستش گرفت و گفت:
- یاسی می دونم برات سخته ولی چاره ای غیر از صبر و تحمل نداری.


با دیدن چشمهای با محبت و مهربانش به روش لبخندی زده و گفتم:
- سعی می کنم به خاطر بابای خوبشون تحمل کنم.
رضا در حالیکه به فکر فرو رفته بود جواب داد:
- مرسی عزیزم. ولی یاسی وقتی به دنیا اومدن وقت استراحت نداری چون همزمان شیر می خوان و جاشونو خیس می کنن، باید همیشه در حال دویدن و کار کردن باشی.
با به تصویر کشیدن کارها و حرکاتشان شوقی وصف ناپذیر وجودمو در بر گرفت و خستگی را از روح و جسمم ربوده و شادی را جایگزین کرد. با این فکر و اندیشه پرسیدم:
- رضا دوست داری پسر باشن یا دختر؟
لبخند زنان جواب داد:
- برام فرقی نمی کنه، تنها چیزی که از خدا می خوام سالم بودنشونه.
- پس تا وقتی که به دنیا بیان جنسیت شون رو نمی پرسیم.
با لب و لوچه آویزان گفت:
- آخه یاسی.
اجازه نداده و فورا گفتم:
- رضا آخه، ماخه نداریم. چطور تو می تونی برای من شرط بداری ولی من نمی تونم؟ یا نمی پرسیم یا من دیگه دکتر نمی آیم. قبوله؟
خنده کنان جواب داد:
- باشه خانم، هر چی که شما شرط کنی قبوله.
بعد از اینکه به خانه رفتیم رضا برای اینکه من کمتر احساس تنهایی و کسالت کنم از مامان خواست تا پایان تعطیلات باز در کنارمان بمانند و مامان هم با کمال میل پذیرفت، ولی در روزهای پایانی قبل از اینکه به تهران برگردند سیسمونی کاملی برای بچه ها خریده و سپس به تهران بازگشت.


بعد از رفتن آنها با اینکه اغلب روزها عزیز و سمانه و همین طور لیلا به دیدنم می آمدند ولی من با شروع فصل غمگین و دلگرفته پاییز که اغلب روزها هوا ابری و گرفته بود و باران می بارید احساس کسالت می کردم و در این میان تنها چیزی که به وجدم می آورد حرکات مستمر بچه ها بود.
برای فرار از روزهای خسته کننده و طولانی پاییز و زمستان دور از چشم رضا و پنهانی به کشیدن تابلو ادامه می دادم.
ولی با گذشت زمان و برآمده شدن شکمم و همین طور ورم پاهایم، کار کردن برایم سخت شده بود. نه ماه تمام به هر طریقی روزها رو پشت سر گذاشتم و در این مدت فقط روزهایی که وقت دکتر داشتم می توانستم از خانه بیرون بروم.
تا اینکه هادی بعد از کلی کلنجار رفتن و واسطه قرار دادن بزرگترها توانست رضایت مادرش را جلب کند. با شنیدن این خبر از فرط شادی روی پایم بند نبودم و شب وقتی رضا از مطب برگشت، با خوشحالی گفتم:
- رضا هفته آینده مراسم عقد کنون لیلا و هادی.
لبخند زنان جواب داد:
- آره عزیز هم بهم زنگ زد و گفت، ولی یاسی مگه تو می خوای با این حال و روزت بری؟
با سماجت جواب دادم:
- مگه حال و روزم چشه؟
لحظه ای به صورتم خیره شد و سپس گفت:
- نمی دونم، مثل اینکه فراموش کردی که دکتر بهت گفته نباید تکون بخوری و استراحت کنی.


قبل از اینکه من جوابی بدهم، دانیال که سرگرم بازی بود گفت:
- بابا،خاله که تکون نمی خوره، همه اش رنگ می کنه.
رضا لحظه ای به دانیال سپس به من نگاه کرد و بلافاصله از جایش بلند شده و به طرف اتاق رفت. من هم به زحمت از جایم بلند شده و پشت سرش به اتاق کارم رفتم.
رضا با نگاهی به اتاق که پر از تابلو بود انداخت و بعد با عصبانیت رو به من کرد و گفت:
- برای همینه که همیشه کمرت درد می کنه و پاهات هم ورم داره. چرا به فکر سلامتیت نیستی هان؟
رضا همین طور یکریز پشت سر هم با عصبانیت حرف می زد، طوری که طاقتم طاق شد و در حالیکه اشکم سرازیر شده بود جواب دادم:
- از بس که یک جا نشستم خسته شم و حوصله ام سر می ره. بابا، من هم آدمم نه یه رباط نزدیک یک ساله تو خونه حبس شدم. اصلا می دونی چیه که همه اش تقصیر توئه که بهم دروغ گفتی و کلک زدی.
از ناراحتی تن و بدنم می لرزید. رضا با دیدن حال نا مساعدم، در حالیکه اشکم را پاک می کرد گفت:
- ببخشید، منظورم ناراحت کردن تو نبود. من به خاطر خودت می گم، شبا از درد نمی تونی راحت بخوابی و همه اش تا صبح آه و ناله می کنی.
بعد دستم را گرفت و به طرف کاناپه برد و نشاند و این بار نوبت اون بود تا دلجویی کند و من از این فرصت استفاده کردم و گفتم:
- رضا حالا که ماه های آخر اجازه بده من هم عقد کنون لیلا بیام.
خنده کنان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- خیلی زرنگی، داری از آب گل آلود ماهی می گیری.
خودم را لوس کرده و گفتم:
- حالا اجازه می دی؟


- چاره ای غیر از این ندارم.
خوشحال صورتش را بوسیدم و گفتم: -مرسی.
خوشحال و بی قرار چشم به یک هفته دیگر یعنی هفدهم بهمن ماه که مصادف با نیمه شعبان هم بود دوختم. روز یکشنبه ظهر، مامان هم برای عقد کنون لیلا هم برای زایمان من که ده روزی بیشتر نمانده بود آمد.
روز بعد از خوشحالی از صبح زود بیدار شده بودم.
بعد از ظهر جلوی آینه نشستم تا به سر و صورتم برسم ولی با دیدن صورت پف کرده و لبهای برآمده ام آه از نهادم برآمد.
با حالی گرفته جلوی آینه نشسته بودم که رضا از حمام بیرون آمد و با دیدن قیافه پکرم، نزدیک آمد و گفت:
- یاسی چی شده؟ چرا آماده نمی شی؟
به صورتم اشاره کردم و با ناراحتی جواب دادم:
- با این صورت خوشگل و شکل و شمایلم چطوری می خوام برم میون اون همه مهمون؟
رضا خنده بلندی سر داد و سپس گفت:
- عزیز من، هر کی تو رو ببینه با این اوضاع و احوالت علتش را می فهمه، پس تند تند آماده شو.
- اونوقت اگه تو اونجا با دیدن خانم های خوشگل از من بدت بیاد چی؟
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- دستت درد نکنه یعنی من اینطوریم؟
با دیدن لبخند روی لبهام، صورتش را نزدیک صورتم آورد و زمزمه کنان ادامه داد:
- ولی من، تو رو با این قیافه هم دوست دارم.
به صورتش خیره شدم و گفتم:


حتما؟
- بله، شما خیالتون راحت باشه. حالا لطفا زود آماده شو که بریم.
بعد از اینکه دستی به سر و صورتم کشیدم با هم به خانه خانم مسلمی رفتیم. وقتی رسیدیم اغلب مهمانها که اقوام درجه یک هر دو طرف بودند، حضور داشتند.
دقایقی بعد از رسیدنمان نگذشته بود که یک خانم جوان همراه خانم پیری از درب وارد شد و بعد از اینکه نگاهی به دور و بر انداختند یکراست به سمت ما آمدند.
سمانه که کنار دستم نشسته بود، نگاهی به آنها و سپس به من کرد و گفت:
- یاسی، منیره داره می آید این طرف.
با چشمای از حدقه درآمده آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
- چی؟ منیر، برای چی می آد پیش ما؟
لحظه ای به صورتش دقیق شده و خوب براندازش کردم، قد متوسط و هیکل لاغری داشت با پوستی برنزه و چشم و ابروی سیاه و روی هم رفته قیافه با نمکی داشت.
قلبم به شدت می طپید و ترسی نا شناخته وجودمو در بر گرفته بود. عزیز هم با دیدنشان قبل از اینکه نزدیک ما بیایند، آمد و کنارم ایستاد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- یاسی، مادر جون چرا هول کردی و رنگ و روت پریده.
- عزیز، نمی دونم چرا می ترسم نکنه اومده با من دعوا کنه.
قبل از اینکه عزیز جوابی بدهد نزدیکمان رسیدند. خانم مسن زن عموی رضا بود بعد از سلام و احوالپرسی، منیر رو به عزیز کرد و گفت:


- زن عمو می تونم چند دقیقه ای دانیال رو ببرم پیش خودم.
عزیز شماتت بار نگاهش کرد و گفت:
- چه عجب یادت افتاد که بچه ای هم داری؟
منیر: من این همه راه رو نیومدم که اینها رو تحویلم بدین، خودتون بهتر می دونید که دانیال با بچه های دیگه فرق می کنه.
نگاهش کردم و بی اختیار گفتم:
- ولی عاطفه مادری بالاتر از این حرفهاست.


چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- ببخشید شما، به جا نمی آرمتون؟
عزیز زودتر از من،، ابرویش را بالا برد و گفت:
- یاسی، خانم رضاست.
در حالیکه حسابی جا خورده بود، نگاهی به مادرش کرد و سپس شل و وارفته جواب داد:
- نمی دونستم ازدواج کرده.
این بار نگاهش روی شکمم ثابت شد و آهسته گفت:
- بهتون تبریک می گم.
- مرسی.
منیر، دانیال را بغل کرده و از ما فاصله گرفت. لحظه ای نگذشت که تلفنم زنگ خورد و با دیدن شماره رضا که در طبقه بالا پیش آقایون بود، قوت قلب گرفتم. به محض جواب دادن، با نگرانی گفت:
- یاسی حالت خوبه؟
خنده کنان جواب دادم:
- مگه قرار بود حالم بد باشه؟
- آخه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به میان حرفش پریدم و گفتم:
- چون منیر اومده، نترس من صحیح و سالمم.
همان لحظه صدای هلهله و کف بلند شد، با ورود عروس و داماد فورا گفتم:
- رضا، عروس و داماد اومدن اجازه می دی قطع کنم؟
-یاسی؟!
- جانم.
- اگه احساس می کنی راحت نیستی بریم؟
- نه. نگران من نباش حالم خوبه، حالا اجازه می دی قطع کنم؟
- برو خانمم، هر وقت احساس کردی نمی تونی راحت باشی بهم زنگ بزن.
- چشم.
با آمدن عروس و داماد فکرم به آنها مشغول شد ولی باز هم گهگاهی آمدن منیر برایم سوال برانگیز شده بود.
لیلا در لباس عروسی معصوم تر و زیباتر شده بود.
قبل از آمدن عاقد به کنارشون رفتم و بعد از روبوسی با لیلا و گفتن تبریک به هر دوی آنها، هادی نگاهی کرد و با شیطنت گفت:


- یاسی هووت اومده؟!
با ناراحتی جواب دادم:
- آره دیدمش. هادی فکر می کنی اومده دوباره با رضا آشتی کنه؟
خنده کنان جواب داد:
- نمی دونم چون الان خبر دار شدم و دیدمش. ببین اگه به این منظور اومده، حالا که عاقد می آد بگیم اونها رو هم عقد کنه.
لیلا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- هادی؟!
با آمدن عاقد دوباره سر جایم برگشتم ولی همه هوش و حواسم پی حرفهای هادی که بد جوری ذهنم را به خودش مشغول کرده بود، بود.
بعد از جاری شدن خطبه عقد و رد و بدل کردن حلقه ها نوبت دادن هدایا رسید که رضا و دیگر برادرهایش همگی به اتفاق هم پایین آمدند.
رضا به محض ورود یکراست به طرفم آمد و با دیدن حالم، دستم را گرفت و گفت:
- یاسی حالت خوبه؟!
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- آره خوبم.
- ولی دستات اینو نمی گه، چند دقیقه دیگه آماده شو بریم خونه.
خواستم حرفی بزنم که نگذاشت و گفت:
- چونه نزن، هر چی می گم بگو جشم.
سپس نگاهی به بی بی خانم کرد و گفت:
- پس دانیال کو؟


- پیش منیر خانوم هستن.
رضا نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن منیر سرش را برایش تکان داد و اون هم در حالیکه دانیال را بغل کرده بود به طرفمان آمد. بی اختیار دوباره دست رضا را گرفتم و فشردم، اون هم صورتش را به طرفم چرخاند و لبخندی به رویم زد.
بعد از اینکه به کنارمون رسید همه حواسم به رفتارشون بود. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و کوتاه، دانیال را به دست رضا داد و گفت:
- می خواد پیش تو باشه.
و بلافاصله از ما دور شد. بعد از دادن کادو، عکسی هم به یادگار گرفته و سپس پیش مامان رفتیم و رضا روبه مامان کرد و گفت:
- مامان، ما داریم میریم خونه، شما هم با ما می آین؟
- نه شما برید، من شب خودم می آم.
بعد از پوشیدن لباسم از همه خداحافظی کرده و به خانه خودمان رفتیم، وقتی رسیدیم به بهانه خواب آلودگی به اتاق خواب رفته و دراز کشیدم.
دقایقی بعد رضا هم پیشم آمد و کنارم دراز کشید و آهسته گفت:
- یاسی الکی چشماتو نبند می دونم بیداری.


جوابی ندادم که دوباره گفت:
- جون من اگه بیداری چشماتو باز کن.
لبخند زنان چشم باز کرده و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- رضا، منیر اومده که با هم آشتی کنید؟
- برای همین به هم ریختی؟ نه اون خودش با یه مرد انگلیسی تبار ازدواج کرده.
از شنیدنش خوشحال گفتم:
- بگو جون یاسی؟
خنده کنان جواب داد:
- به جان یاسی اون خودش ازدواج کرده، برای همین با خیال آسوده اومده چون دیگه عمو نمی تونه حرفی بهش بزنه.
الان دو ماهه که عمو سکته کرده و برای همین از اون هم خواسته بیاد تا خودش زنده است، اموالش رو بین بچه هاش تقسیم کنه.
با خیال آسوده سرم را روی بازویش گذاشتم و گفتم:
- می دونستی می آد؟
- آره، چند وقت پیش که به عیادت عمو رفته بودم فهمیدم ولی زمانش رو نمی دونستم.
بعد بینی ام را محکم فشار داد و گفت:
- حالا فهمیدی حسود خانم، خیالت راحت شد؟


خنده کنان جواب دادم:
- چیکار کنم دست خودم نیست.
نگاه گرمش رو به رویم پاشید و گفت:
- تو هنوز دل من خبر نداری که چقدر بهت وابسته است. من اون موقع هم اگه متعهد نبودم، هیچ وقت نمی رفتم و تنها کاری که تونستم بکنم تا بهتر شدن حالت، پرواز مونو به تاخیر انداختم و کنارت موندم.
قبل از اینکه جوابی بدهم، دردی مثل صاعقه در کمرم پیچید، طوری که یک دفعه با فریاد گفتم:
ای وای.
رضا پریشان گفت:
- یاسی چی شد؟
- نمی دونم انگار دارم فلج می شم، کمرم.
و بلافاصله لباسم خیس شد، سریع خودم را به دستشویی رساندم، انگار سطل آبی را خالی کرده باشند. وحشتزده به رضا که پشت سرم آمده بود گفتم:
- رضا چرا اینطوری شدم؟
- نترس، احتمالاً کیسه آبی که جنین داخلش هست پاره شده. الان با دکتر تماس می گیرم.
و بلافاصله با دکتر تماس گرفت. از صحبتهایش متوجه شدم که باید به بیمارستان برویم چون رضا گفت:باشه خانم دکتر الان راه می افتیم.
بعد از قطع کردن تلفن گریه کنان گفتم:
- رضا مردن که اینطوری شدم؟
خنده کنان جواب داد:


- زبونتو گاز بگیر ، زود آماده شو بریم پیشوازشون.
ذوق زده شدم و گفتم:
- ولی رضا ده روز دیگه مونده، مگه دکتر برای آخر بهمن وقت نداده بود؟
در حالی که لباسهایش را تنش می کرد گفت:
- اینا مثل مادرشون عجولن. در ضمن این مهمونا، به وقت دکترا کاری ندارن و هر وقت که زمانش برسه تشریف می آرن.
- رضا، دانیال رو چیکار کنیم؟
- با خودمون می بریم چون تا بی بی خانوم بیاد، طول می کشه.
طفلکی دانیال را رضا خواب آلود بغل کرده و با هم به سمت بیمارستان به راه افتادیم.
داخل ماشین رضا چند بار با همراه مامان تماس گرفت ولی سر و صدای اونجا باعث شده بود که مامان صدای تلفن را متوجه نشود. با تلفن هر کدام از خانوم ها که تماس می گرفت موفق نمی شد. در حالی که خیلی عصبانی شده بود گفت:
- بهتره با هادی تماس بگیرم اون الان تنها کسی که حواسش به عروسه، نه موزیک و کارهای دیگه .
و بلافاصله شماره هادی را گرفت، بعد از چند لحظه هادی جواب داد و رضا هم فوراً گفت:
- هادی ما داریم می ریم بیمارستان. دانیال رو هم با خودمون می بریم، به عزیزاینا خبر بده تا بی بی خانوم و خودشونو برسونن.


- نه بابا چه مشکلی برای زایمان داریم می ریم.
-
- آره،نه خداحافظ.
فاصله زیادی بین خانه و بیمارستان نبود برای همین خیلی زود رسیدیم و چون نگهبانها و بقیه کارکنان رضا را می شناختند، به خاطر دانیال مشکلی نداشتیم.
از لحظه ای که به بیمارستان پا گذاشته بودم دلهره عجیبی پیدا کرده و همه دردهامو فراموش کرده بودم. توی بخش زایمان، رضا دانیال را به یکی از پرستارها سپرد. سپس رو به من کرد و گفت:
- بریم که زودتر کارهای مقدماتی رو تا اومدن دکتر انجام بدن.
با ترس و دلهره گفتم:
- رضا خیلی می ترسم، از اتاق عمل وحشت دارم.
لبخند زنان جواب داد:
- نترس ، من خودمم بالای سرت هستم و تو هم چیزی متوجه نمی شی چون فوراً بیهوشت می کنن.
- اگه مردم چی؟
لبش را به دندان گرفت و گفت:
- یاسی این حرفها چیه می زنی؟ بیا بریم که الان دکتر هم می رسه.
با هم به اتاق زایمان رفتیم و بعد از انجام کارهای مقدماتی و سرم وصل کردن، رضا برای عوض کردن لباسش رفته و من همراه پرستار به اتاق عمل قدم گذاشتم.
از دیدنش ترس و دلهره ام شدت پیدا کرد. دقایقی بعد دکتر بیهوشی و همین طور دکتر خودم همراه رضا بالای سرم آمدند.
بعد از حال و احوالپرسی دکتر بیهوشی نگاهی به صورتم انداخت و لبخند زنان گفت:
- خانم دکتر شما که باید شجاع باشید، پس چرا اینطوری رنگ و روتون پریده؟
در حالیکه دندان هایم بهم می خورد جواب دادم:
- خیلی می ترسم.
رضا دستم را گرفت و گفت:
- تا سه بشماری به خواب رفتی.
و بلافاصله دست به کار شدند، همین طور که توی دلم گفتم: 2،1،...
دیگر چیزی متوجه نشدم، وقتی چشم باز کردم، لبهایم خشک شده و دردی را زیر شکمم حس می کردم. چشم چرخاندم و با دیدن رضا و مامان عزیز، لبهای خشکیده ام را به زحمت باز کردم و گفتم:
- سالم هستن؟
مامان به کنارم آمد و صورتم را بوسید و گفت:
- چشمت روشن، هم صحیح و سالم هستن هم ناز و خوشگل.
عزیز هم به کنارم آمد و ضمن بوسیدن صورتم گفت:
- درست مثل مامانشون.
- دخترن یا پسر؟


رضا هم برای اولین بار توی جمع ابراز علاقه کرده و صورت و پیشانیم را بوسید و جواب داد:
- خودت چی فکر می کنی؟
- نمی دونم.
رضا: الان میگم بیارنشون، خودت ببین و حدس بزن.
ناله کنان گفتم:
- آخه، بابا طاقتم طاق شده.
رضا با اخمی تصنعی گفت:
- آخه ماخه نداریم یاسی خانم، تو که نه ماه صبر کردی چند دقیقه ای هم صبر کن.
از اتاق بیرون رفت و لحظاتی بعد همراه پرستار و بچه ها به داخل آمد. کمی تختم را بلند کرد، از دیدنشان غرق شادی و سرور شدم. یکی از بچه ها را رضا بغل کرده و دیگری را به آغوش من داد.
یک بچه سرخ و سفید چشم آبی، صورتش ا بوسیدم و عطر تنش را بوییدم. لذتی داشت وصف ناپذیر، به صورتش دقیق شدم و گفتم:
- این دختره.
هر سه به هم نگاه کردند و رضا زودتر جواب داد:
- بله دریاست. من اسمش رو گذاشتم، تو هم برای اون یکی بذار.
خنده ام گرفت ولی به محض خندیدن از جای بخیه هام دردی گرفت، دستم ا روی شکمم گذاشتم و گفتم:
- ای وای.


مامان: رضا دختر من نازک و نارنجی، نخندونش.
وقتی اون یکی را هم به آغوشم دادند با دیدن صورت سبزه و چشم و ابروی سیاهش، بی اختیار گفتم:
- رضا مثل اینکه، اشتباهی شده و این نوزاد ما نیست؟
رضا خنده ای کرد و گفت:
- یاسی چی می گی؟ مثل اینکه یادت رفته خودمم بالای سرت بودم، اون هم بچه ماست.
- پس چرا شبیه هم نیستن؟
- برای اینکه از یک تخم نیستن، حالا فکر می کنی این یکی دختره یا پسر؟
باز دقیق شدم و گفتم:
- پسره.
عزیز: نه اون هم دختره، خدا دو تا دختر بهت داده. پیغمبر فرمودن هر مادری که بچه اولش دختر باشه زن خوش قدمیه، تو خیلی خوش قدمی که خدا بهت یکجا دو تا دختر داده.
با رضایت خاطر به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- عزیز جدی می گی؟
- بله که جدی می گم. مادر جون، من دیگه برم که موقع شام و زشته پیش مهمونا نباشم. امروز برای ما روز خوبی بوده، دو تا شادی نصیبمون شده. انشاء ا... که برای شما هم قدمشون خیر باشه.
- ممنون.


عزیز بار دیگر صورت هر سه مان را بوسید و خداحافظی کرد و رفت و مامان هم برای بدرقه اش پشت سر عزیز از اتاق بیرون رفت.
با وجود آنکه به هوش آمده بودم، هنوز بدنم سست و بی حال بود. برای همین بچه ها را دست رضا دادم و گفتم:
- رضا اسم این یکی رو چی می ذاری؟
- تو چی دوست داری؟
- اسمی که به دانیال و دریا بخوره.
- دنیا خوبه؟
- دانیال، دریا، دنیا، خیلی به هم می آن.
با دیدن نگاه گرم و با محبت رضا که روی صورت بچه ها خیره شده بود، بی اختیار اشک روی گونه هام لغزید.
وقتی سرش را بالا گرفت، با دیدن اشکهایم دستپاچه گفت:
- یاسی چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
میان گریه و خنده جواب دادم:
- اشک شوق، از اینکه پدری مثل تو نصیب بچه هام شده خوشحالم. چون با عشق و محبت تو، گلهای من وحشی بار نمی آن.
بار دیگر صورتم را بوسید و با چشمهایی که عشق و محبت داخلش موج می زد، نگاهم کرد و گفت:
-عزیزم، عشق و محبت مادر هم لازمه خوب بار اومدن بچه هاست، چون پدر و مادر مکمل یکدیگر بوده و بالهای این پرنده های کوچک هستن و اگه یکی از این بالها نباشه هیچ پرنده ای قدرت پریدن و پرواز کردن رو نداره، پس این من و توییم که آینده بچه ها مونو می سازیم.
دستش را گرفتم و به گرمی فشردم و گفتم:
- در پستی و بلندی های زندگی یا باید خودمونو سپر و فدا کنیم یا بچه ها مونو.



پـــــــــــــــايان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10 
خاطرات و داستان های ادبی

Along regret | در امتداد حسرت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA