با خودم درگیر شده بودم و سخت کلافه، برای همین بلند شدم وآهسته درب و باز کردم. چراغها همه خاموش بودند، پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم و لیوان و یخ برداشتم و دوباره به اتاقم برگشتم و نوشیدنی انرژی زا را داخل لیوان خالی کردم از فکر و خیال و افراط ، سست بی حال روی تخت ولو شدم و نمی دانم کی خوابم برد.صبح وقتی چشم باز کردم سرم به شدت درد می کرد، به حدی که قادر به باز کردن چشمام نبودم. به زور از روی تخت بلند شدم، اول ملافه تخت را که در اثر بی احتیاطی مقداری از نوشابه رویش ریخته بود جمع کردم و سر جاش گذاشتم سپس لیوان رو زیر تخت پنهان کردم تا سر فرصت به آشپزخانه ببرم. بعد حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم و زیر دوش نشستم چون اگه مامان منو با اون وضع می دید حتما میفهمید. وقتی بیرون آمدم باز سرم درد می کرد. از اتاق بیرون رفتم و با دیدن متن روی یخچال خوشحال شدم. از شانسم، مامان به مدرسه نیلوفر رفته بود.از قفسه کلوچه ای برداشتم و با یک لیوان شیر خوردم، بعد هم دو تا مسکن خوردم تا شاید از سر دردم کم بشه. روی کاناپه دراز کشیده بودم که مامان هم آمد، با دیدن قیافه ام پرسید: خواب دیدی؟_ نه، چطور؟_ آخه اخمهات تو همه، برای همین. گفتم شاید مثل بابات خواب دیدی، اون هر وقت خواب می دید تحملش سخت بود.درست زمانی که حال نداشتم مامان دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود، آهی گفتم و دوباره به اتاقم پناه بردم. اونقدر به سقف چشم دوختم که با ذهنی آشفته و به کمک مسکن ها، پلکهام رو هم افتاد. توی خواب هم راحت نبودم، کنار دره ای ایستاده بودم که یک دفعه زیر پایم خالی شد و به پایین پرت شدم. در این لحظه شکر خدا از خواب پریدم.قلبم به شدت می تپید. نگاهی به پنجره انداختم، هوا کاملا تاریک شده بود. با یاد آوری خوابی که دیده بودم به یاد حرف مامان افتادم، همیشه می گفت: یاسی موقع غروب نخواب، خواب شیطونه. آدم اذیت می شه.سرم نه تنها خوب نشده بود بلکه بیش از پیش هم درد می کرد، دستی به موهای پریشونم کشیدم و کورمال کورمال بطرف کلید رفتم و چراغ رو روشن کردم. سپس به هال رفتم، نیلوفر داشت بازی می کرد.وقتی چشمش بهم افتاد، خندید و گفت: یاسی، مثل خرس به خواب زمستونی رفته بودی.قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان از اتاقی که مشغول کار بود، داد زد و گفت: نیلو، باز تو حرف زدی.در جوابش گفتم: مامان، خوب بچه راست می گه از صبح همش خوابیدم.سپس به طرف نیلوفر رفتم و بغلش کردم و گفتم: صبر کن خرسی بهت نشون بدم که حظ کنی.شروع به قلقلک دادنش کردم چنان با صدای بلند می خندید که من هم به وجد آمدم، یه خورده که بازی کردیم سر حال شدم. بعد از اینکه حسابی خسته شد، روی زمین نشست و گفت: یاسی، جون من بس کن، دلم درد گرفت.دستش رو گرفتم و بلند کردم و گفتم: پس بیا بریم تا من شام و نهارمو بخورم، تو هم شامت رو.بعد از گرم کردن غذا، مامان رو هم صدا کردم و سه تایی مشغول خوردن غذا شدیم. چون حسابی گرسنه ام شده بود خیلی بهم چسبید. هنوز سر میز نشسته بودیم که تلفن زنگ زد. نیلوفر زودتر از ما دوید و جواب داد، سپس گفت: یاسی، مژگان جونه. باهات کار داره.از مامان تشکر کردم و به طرف تلفن رفتم. به محض الو گفتن، با صدایی که سرشار از انرژی بود گفت: به به خانم خانما، ساعت خواب. جون مژگان اگه وقت کردی یه خورده بخواب. اگه اینطوری پیش بری از بی خوابی ضعف اعصاب می گیری.خنده کنان جواب دادم: چشم، تو از کجا فهمیدی؟_ عزیزم، اگه یه نگاهی به گوشیت بندازی می فهمی چند تا میس کال داری،دست کم نه، ده تا. فکر کردم به سلامتی دار فانی رو وداع گفتی، از این رو مزاحم مریم جون شدم. خوب خانمی دلیل این بی خوابی چی بود، باز چه مرگت شده بود؟_ علت خاصی نداشت، یه خورده سرم درد می کرد._ ببینم باز دیشب زیاده روی کرده بودی._ اوهوم._ همه اش از بیکاریه، اتفاقا جات خالی یک ساعت پیش غیبتت رو می کردیم.یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما با دکتر، از این رو به میان حرفش پریدم و پرسیدم: _ با کی؟_ خوب دختر خل وچل با مامانت._ خوب چی می گفتین؟_ می گم، مگه تو زبانت فول نیست._ خوب._ کامپیوتر هم الحمدالله از بس که چت کردی وارد شدی._ خوب، مسخره بازی در نیار و حرف آخرتو بزن._ خوب به جمالت، توی شرکت ما به یه دیوونه ای مثل تو نیاز دارن. این طوری وقتی پیشم باشی خیالم راحته، حالا نظرت چیه؟_ نمی دونم مادر بزرگ باید فکر کنم._ خره فکر کردن نداره.دو دل بودم که پیغام دکتر رو برسونم یا نه، آخر عقلم بر احساسم غلبه کرد و گفتم:_ مژگان روز جمعه از آدمای بیکار دعوت کردن برن کوهنوردی.خیلی جدی جواب داد: از طرف کدوم تیم، اسم و رسم داره، چون در صورتی قبول می کنم که در خور شان بنده باشه در غیر این صورت معذورم._ از طرف تیم دکتر محمدی.هورایی کشید و گفت: بله بله، حتما قبول می کنم. راستی مارمولک چی شده به تو خبر داده هان؟!_ برای اینکه دستبندم تو بیمارستان افتاده بود._ به جان یاسی یه لحظه دلم هری ریخت، گفتم حتما با تو رو هم ریخته.خندیدم و گفتم: نه نترس، خیالت آسوده باشه همچین خبری نیست._ آه خدایا شکرت.بعد از قطع کردن تلفن با مامان راجع به پیشنهاد مژگان صحبت کردم، اول یه خورده ناز و نوز کرد سپس قبول کرد. می دونستم بر خلاف میل باطنی اش راضی به کار کردن من شد و برای اینکه از لاکم بیرون بیام زیر بار رفت. روز پنج شنبه مامان از صبح برای کمک به خونه خاله مرجان رفته بود چون شب بخاطر سامان مهمانی داشت. من و نیلوفر هم عصر بعد از اینکه آماده شدیم راهی شدیم. در بین راه یک دفعه بخاطرم رسید کادویی برای سامان تهیه کنم، هم از سربازی برگشته بود و هم اینکه باهام قهر کرده بود. نزدیک خونه خاله مرکز خریدی بود، جلوی پاساژ پیاده شدیم، بعد از کلی گشتن عطری برای سامان و مقداری خرت و پرت برای نیلوفر خریده و بیرون اومدیم. سر راهمون هم دسته گلی برای خاله خریدیم. وقتی به اونجا رسیدیم بیشتر مهمانها آمده بودند. خاله با دیدن دسته گل به شوخی در گوشم گفت: عزیزم معمولا پسرا به خواستگاری دخترا می رن.چشمکی زدم و جواب دادم: این دفعه بر عکس شده. حالا شازده دوماد کجاست، اومده یا نه؟_ آره اون گوشه کنار شومینه بغ کرده و نشسته.دسته گل رو به دست خاله دادم و به سالن رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانها یکراست پیش سامان رفتم و جلویش ایستادم و سلام کردم. با اخم جواب داد، عطر رو بطرفش گرفتم و گفتم: بفرمایید قابل شما رو نداره. بد اخلاق، باهام قهری نی نی کوچولو.همانطور با اخم جواب داد: ممنون، لطف کن ببر بده به همون مژگان جونت._ آخه برای تو خریدم. می خوای این طوری جلوی همه سنگ روی یخم کنی، مخصوصا با اون دختر خاله لوست.بدون اینکه اخمهاشو باز کنه کادو رو گرفت. از این عملش حرصم گرفت برای همین گفتم: سامان به جان خودت که خیلی برام عزیزی، اگه ادامه بدی همین الان از اینجا میذارم و می رم. اون وقت جواب مامان و مامان بزرگ رو خودت باید بدی.دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت: ببخشید، آشتی آشتی ام.خواهشا منو با اونا در ننداز. بعد منو در کنار خودش نشوند و با هم شروع به صحبت کردیم. از هر دری حرف می زدیم که تلفنم زنگ زد با دیدن شماره دکتر نفس تو سینه ام حبس شد، روشن کردم و خیلی عادی گفتم: سلام مژگان جون، چطوری، خوبی._ سلام شما خوب هستین. مثل اینکه نمی تونین حرف بزنین._ دقیقا._ پس زیاد مزاحمتون نمی شم، فردا ساعت شش جلوی ورودی بام تهران منتظر هستم. توچال میریم . شب خوش._ حتما شب تو هم به خیر.سامان که تمام حواسش به من بود بعد از قطع کردن، پرسید: چیکار داشت؟لحظه ای فکر کردم و بعد جواب دادم: می گفت شب بیا پیش من، یه خورده بی حوصله بود._ این روزا خیلی با هم صمیمی شدین._ چیکار کنیم دیگه.بعد از رفتن مهمانها آماده رفتن شدیم. نیلوفر اصرار می کرد که شب به خونه مامان بزرگ بریم. با التماس به مامان نگاه کردم. مامان کمی فکر کرد و سپس گفت: یاسی، تو ماشین و بردار و برو.بابا بزرگ در جواب مامان پرسید: یاسی مگه تو با ما نمی آیی؟_ بابا بزرگ به دوستم مژگان قول دادم شب برم پیشش، ولی فردا می آم.مامان و نیلوفر همراه اونا به کرج رفتند و من هم به خونه برگشتم، چون از تنهایی می ترسیدم با الاجبار به مژگان مسیج دادم که خوابی؟اون هم فورا جواب داد: نه، کاری داشتی؟_ می خواستم ببینم می تونی بیایی پیشم، چون تنهام، صبح هم از اینجا با هم می ریم._ منتظرم باش، می آم.نیم ساعتی طول کشید که مژگان آمد، با آمدنش نفس راحتی کشیدم. چون در کنار هم بودیم و گرم صحبت، خواب از سرمان پریده و تا صبح بیدار نشستیم. سر ساعت شیش در محل قرار حاضر بودیم ولی دکتر هنوز نیامده بود. مژگان با انرژی مضاعف گفت: _ بعد از جدایی از محسن دل و دماغ این جور جاها رو نداشتم ولی الان از خوشحالی دارم پرواز می کنم.انرژی مژگان به من هم سرایت کرده بود. نیم ساعت بعد از ما، دکتر هم با تاکسی از راه رسید مژگان به محض دیدنش آرام گفت: قربونت برم ، تو چقدر نازی.متعجب نگاش کردم، با اینکه دلم به در اومد ولی به روی خودم نیاوردم چون تصمیم گرفته بودم روز خوبی رو سپری کنم. دکتر وقتی کنارمان رسید سلام کرد و گفت: _ ببخشید که دیر کردم، هر کاری کردم ماشین روشن نشد.مژگان در جوابش گفت: خودتونو ناراحت نکنید ما مشغول صحبت بودیم و متوجه تاخیر شما نشدیم.دکتر: اگه آماده اید حرکت کنیم.من که تا اون لحظه ساکت بودم بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: دوستاتون نیومدن؟دکتر: چرا، اونا جای همیشگی منتظرن.
به سمتی که دکتر اشاره می کرد نگاه کردم، چهار دختر سه پسر منتظر ایستاده بودند. وقتی کنارشون رسیدیم دکتر رو به آنها گفت: بچه ها امروز دو تا مهمون داریم.بعد از خوش آمدگویی، خودشان را معرفی کردند. پسری که قد متوسط و صورتی سبزه و با نمکی داشت خودش را ارسلان معرفی کرد. مژگان زودتر از من گفت: خوشبختم، منم مژگان هستم.دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: من هم یاسمن هستم.دومین پسر خودش را مهدی و دیگری هم که خیلی ریزه میزه بود سجاد معرفی کرد. از دخترها الهام که خیلی خوشگل بود و قیافه شرقی و قد بلندی داشت ابتدا خودش را معرفی کرد، بقیه فاطمه، شیرین ، مینو، بعد از مراسم معارفه ، سجاد پرسید: رضا پس امید کو، چرا نیومده؟ _ یه کوچولو سرما خورده بود ، برای همین رفته زیر پتو، می دونی که چقدر کولیه.قبل از حرکت مژگان گفت: ببخشید شما همتون پزشک هستید؟مهدی زودتر از همه جواب داد: با اجازتون.مژگان اینطوری خیلی مشکله. ما چطوری شما رو صدا بزنیم، مگه شماره بندی بکنیم.مینو لبخندی زد و گفت: نیازی به این کار نیست به اسم صدا کنید، بهتر و خودمانی تره.بقیه هم حرف مینو رو تأیید کردند، سپس به راه افتادیم. هرچه بالا تر می رفتیم هوا سردتر می شد. شب بیداری و سوز هوا، باعث شده بود که دلم هوای تخت و پتو را بکند. برای همین آخر از همه سلانه سلانه قدم بر می داشتم. دکتر به عقب برگشت و با دیدنم از حرکت ایستاده ، وقتی کنارش ایستادم پرسید: چیزی شده؟بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم : نه._ پس چرا عقب موندین؟نا خود اگاه از دهانم پرید و گفتم: من همیشه از قافله عقب می مونم.لحظه ای ایستاد و به صورتم نگاه کرد و گفت: می تونم یاسی صدات کنم؟سرم را به نشانه مصثبت تکان دادم که گفت: حس می کنم از من دلخوری؟_ نه چرا؟ دلیلی نداره از شما دلخور یباشم. چرا اینطوری فکر می کنید؟_ نمی دونم حسم اینو میگه.نگاهی به بقیه انداختم و گفتم: اگه اینجا بایستیم ایندفعه خیلی از قافله عقب می مونیم._ حق با شماست. پس یه خورده سریع تر ، بریم.قدمهامونو تندتر کرده و به بقیه رسیدیم. از دکتر فاصله گرفته و به کنار فاطمه و سجاد رفتم و با اونها گرم صحبت شدم ولی همه حواسم به مژگان که درست بغل دست دکتر راه می رفت بود. قصد دلبری داشت، چنان گرم صحبت بودند که گویا سالهاست با هم آشنا هستند و این حسادت منو بر می انگیخت. از این رو سنگی را که جلوی پایم بود ندیدم، کم مونده بود با کله زمین بخورم که فاطمه سریع دستمو گرفت و در حالی که لبخند می زد گفت:_ یاسی جون حواست کجاست، کم مونده بود پرت بشی پایین.از دست و پا چلفتی بودن خودم حرصم گرفت، چون درست در لبه کوه قرار داشتم، به صدای یا فاطمه زهرا گفتن فاطمه، بقیه از حرکت ایستادند و مژگان به کنارم آمد و گفت: یاسی چی شد؟ به دروغ گفتم: یه لحظه چشمام سیاهی رفت.مژگان به خاطر بی خوابیه.دکتر ابرویش را بالا برد و پرسید: چرا نخوابیده؟مژگان لبخند ملیحی زد و گفت: چون تا وقتی که بیاییم یاسی داشت برام لالایی می خوند.با حرص نگاهش کردم. سپس روبه بقیه گفتم: بهتره دیگه حرکت کنیم.مهدی از توی کوله پشتی اش فلاکس کوچکی در آورد و کمی چایی داخل لیوان ریخت و به طرفم گرفت و گفت: بیا اینو بخور تا خوابت بپره. لیوان را گرفتم و خوردم، سپس به راه افتادیم. مژگان در کنارم قدم بر می داشت، آهسته در گوشش گفتم : تو که به اخلاق اینا وارد نیستی ، پس چه لزومی داشت که بهشون بگی تا صبح چه غلطی می کردیم. شاید از این کارا خوششون نیاد._ خوب چرا می زنی، حواسم نبود. در ضمن اینا خیلی خوب و خونگرمند._ بله از صحبتاتون پیداست.چی بهش می گفتی؟مایوس ادامه داد و گفت: ولی یاسی از کوه کندن سخت تره._ چرا؟_ برای اینکه طرف خیلی شوته. من دارم از باغ و بوستان حرف می زنم اون از بیابون، من دارم از گل و بلبل می گم اون از دل و قلوه آدما.یک دفعه با صدای بلند زدم زیر خنده که همشون با تعجب به عقب برگشتند و شیرین رو به مژگان گفت: مژگان چیکار کردی که خواب یاسمن پرید؟مژگان با لودگی به مهدی اشاره کرد و گفت: از مهدی بپرس، مربوط به چایی اونه.من از خنده روده بر شده بودم و نمی توانستم راه بروم، مژگان دستش را در بازوم انداخت و آرام گفت: خاک بر سرت داشتی بند رو آب می دادی. این چه خنده ای بود.بعد ادای منو درآورد و گفت: ها،ها،ها._ لوس نشو، تقصیر خودته._ خوب حالا یه خورده تند تر بیا تا من برم کنارش، تو هم برو پیش جغله._ خیلی لوسی، اولا اون نامزد فاطمه است و ثانیا بهتر از اونو پیدا نکردی._ جون من راست می گی، اصلا بهم نمی آن. فاطمه درشته، اون یه وجبه. من از وقتی که دیدمش همه اش فکر می کنم اگه سجاد یه روزی جراح بشه یکی باید بغلش کنه.مقایسه کردم، حق با مژگان بود چون فاطمه قد متوسط و بدنی تقریبا چاقی داشت ولی سجاد لاغر و کوتاه قد بود. باز نتوانستم جلوی خندمو بگیرم و دوباره توجه بقیه رو جلب کردم که این بار الهام پرسید: باز چیکارش کردی؟ قلقلکش می دی؟نگاه به مژگان کردم و گفتم: بلند بگ تا بقیه هم بخندند.چپ چپ نگاهم کرد و گفت: اصلا تقصیر منه که در حقت خوبی می کنم تا خواب از سرت بپره جوون مرگ نشی.به حالت قهر پیش دکتر رفت و الهام هم به کنار من آمد و پرسید: با مژگان خیلی وقته دوست هستین؟_ تقریبا یک سالی میشه.
جدی، من فکر کردم خیلی وقته با هم دوست هستین._ نه، ولی زبون همدیگر رو خوب می فهمیم و خیلی زود با هم اخت شدیم._ راستی با رضا کجا آشنا شدین، چون از بچه های دانشگاه که نیستین._ نه، مریض دکتر بودم. دو هفته ای می شه که با هم آشنا شدیم.حیران نگاهم کرد و گفت: جدی، آخه رضا حالا حالاها با کسی صمیمی نمی شه، تعجب می کنم.کمی فکر کرد و گفت: اگه نمی شناختمش می گفتم حتما بخاطر مژگان، ولی از رضا بعیده. نمی دونم شاید هم خبری هست و ما بی خبریم.آه از نهادم بر آمد ولی با یاد آوری حرف مژگان کمی تسکین پیدا کردم،البته حرفهای الهام مدام تو مغزم تکرار می شد. بی توجه به بقیه برای خودم راه می رفتم که یک دفعه یکی از پشت کاپشنم را کشید، به عقب برگشتم. مژگان با چشمهای گرد شده گفت: همشیره کجا؟ باز که رفتی فضا، نا سلامتی ما ایستادیم تا نفسی تازه کنیم.نگاهشون کردم، دیدم ایستادن و خنده کنان نگاهم می کنند. از کار خودم خنده ام گرفت و اینبار شیرین پرسید: نکنه باز خواب بودی؟نفسی بیرون فرستادم و گفتم: نه، حواسم نبود.دکتر در جوابم گفت: توی کوه خیلی باید حواست جمع باشه، وگرنه پرت می شی پایین.از اینکه مثل پدر بزرگا در جمع نصیحتم می کرد حرصم گرفت، از این رو آرام گفتم: بهتر، راحت می شم.وقتی همه مشغول خوردن کیک و چایی بودند، به کنارم آمد و آهسته گفت: _ یاسی، تو چت شده؟به زمین چشم دوختم و جواب دادم: چیزیم نیست آقای دکتر.با خونسردی گفت: مگه قرار نشد همدیگر رو به اسم صدا کنیم._ ولی من این طوری راحت ترم._ خیلی خوب. نگفتین یاسی خانوم دردت چیه؟_ یه درد بی درمون.باز با خونسردی تمام جواب داد: بگو تا من درمونش کنم.به صورتش ذل زدم و گفتم: از اینکه دکتری خیلی به خودت می نازی، نه؟!با چشمای از حدقه در آمده نگاهم کرد و گفت: یاسی؟!از رو نرفتم و گفتم: بله.سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: وقعا برات متاسفم.در حالیکه به سمت بقیه می رفتم جواب دادم: می دونم.دکتر پکر و گرفته به لبه کوه رفته و به پایین نگاه می کرد. مژگان که تمام حواسش به ما بود آراو در گوشم گفت: چی گفتی که پکر شد، باز نیشش زدی._ اگه خیلی نگرانشی برو از خودش بپرس.قبل از اینکه مژگان پیشش بره الهام صداش کرد و گفت: رضا ازمون قهر کردی که به تنهایی ایستادی؟به سمتشون برگشت و جواب داد: نه قهر نیستم، الان می آم.چند دقیقه دیگر هم ایستاد، سپس به نزدمون آمد. لحظه ای نگاهش کردم باز توی فکر بود که سجاد پرسید: رضا باز توی فکر و کتابی. تو رو خدا یه امروزه رو بی خیال شو.به جای تو من خسته شدم.سرش رو بالا گرفت و نفس بلندی کشید و گفت: نه داشتم به قدرت خدا فکر می کردم.با تمسخر گفتم: از اینکه بعضی ها رو عاقل و بعضی ها رو دیوانه خلق می کنه.خیره نگاهم کرد ولی جواب نداد و بجای اون شیرین پرسید: از کجا فهمیدی رضا به این موضوع فکر می کنه._ چون چند دقیقه پیش درباره اش صحبت می کرد.مینو: رضا مگه تغییر رشته دادی؟دکتر: نه گهگاهی کتابهای روانشناسی هم مطالعه می کنم.مژگان متوجه تمسخر من شد و رو به دکتر گفت: اتفاقا رضا یه بنده خدایی هست که شدیدا به درمان نیاز داره.طفلکی وضع اش زیاد خوب نیست، اگه کمکش کنی ثواب می بری.خودمو به اون راه زدم و پرسیدم: وای، حالا کی هست؟مژگان چپ چپ نگام کرد و پرسید: تو نمی شناسیش.دکتر که تا اون لحظه ساکت بود رو به دوستانش گفت: بچه ها بهتره دیگه برگردیم چون ممکنه مژگان ویاسی خسته بشن._ من که خسته نیستم، مژگان رو نمی دونم.مژگان هم جواب داد: من هم خسته نیستم ادامه بدیم.مهدی من هم با نظر رضا موافقم، چون دفعه اولتونه بهتره برگردیم.بقیه هم گفته رضا رو تایید کردند و بنابراین از نیمه راه برگشتیم.ساعتی طول کشید تا به پایین رسیدیم. کلید رو بطرف دکتر گرفتم و گفتم: _ شما که ماشین ندارین، ما شما رو می رسونیم.دکتر: ممنون، مزاحم شما نمی شم. من با بچه ها میرم چون مسیرتون با من یکی نیست._ تعارف می کنید چه مزاحمتی، من دارم میریم کرج خونه مادربزرگم. به اصرار مژگان، دکتر قبول کرد که به همراه ما بیاید ولی از گرفتن سوییچ خودداری کرد که گفتم: چقدر تعارف می کنید، من می خام کفشامو عوض کنم.سوییچ را گرفت و من هم از صندوق عقب، ساکم رو برداشتم و عقب ماشین نشستم و شروع کردم به عوض کردن کفشام و روسریم. آیینه رو از کیفم درآوردم تا صفایی به صورتم بدم که دیدم صورتم از سرما سوخته. یک دفعه با دیدن صورتم گفتم: ای وای.هر دو به عقب برگشتند و گفتند: چی شد؟از قیافه متعجبشان خنده ام گرفت و جواب دادم: صورتم سوخته و الان پوست پوست می شه.مژگان: ترسیدم، فکر کردم چه اتفاق وحشتناکی افتاده._ فردا با این شکل و شمایل چطوری بیام.دکتر: فردا جای مهمی قرار دارین که اینطوری ناراحت شدین.مژگان به جای من جواب داد: اوهوم، از فردا قراره بره سر کار.آیینه رو، رو به صورتم تنظیم کرد و پرسید: کجا می خواین کار کنین، جای مطمئنیه؟برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم جواب دادم: نمی دونم.دکتر: چرا، مگه بدون پرس و جو همینطور الکی استخدام شدین. نکنه از اینهایی که توی روزنامه آگهی میدن._ نه، اتفاقا شخصی بهم معرفی کرده که زیاد بهش اطمینان ندارم. یعنی از نظر اخلاقی نرمال نیست.مژگان که تا اون زمان ساکت نشسته بود با شنیدن این حرف به عقب برگشت و با کیفش به سرم کوبید و گفت: خیلی بی ش...با یادآوری دکتر، حرفش رو قورت داد که من گفتم: خیلی بی شعورم، چطور تو به من می گی دیوونه ام و دنبال روانشناس می گردی ولی من نباید بگم. حالا هیچ به هیچ شدیم.دکتر که تازه دوزاریش افتاده بود، در حالیکه می خندید رو به مژگان گفت: پس قراره پیش شما کار کنه، حالا چه کاری هست.مژگان: نظافت چی شرکت.دکتر که به مزاجش خوش آمده بود همانطور که می خندید پرسید: بی شوخی حالا چه کاری هست.مژگان: مسئول قسمت فروش.دکتر: مگه مغازه است؟
مژگان: نه بابا، کارخونه تولید قطعات، پیچ و مهره و اینجور چیزا، بیشتر با خارج در ارتباطه._ مژگان باور کن من خودم هنوز نفهمیدم می خوام چیکار کنم. منشی ام، آبدارچی ام، فروشنده ام.مژگان خندید و گفت: وقتی اومدی میفهمی. هر چی هست بهتر از اینه که تو خونه آیینه دق مریم جون بشی.سرمو جلو بردم و آرام در گوشش زمزمه کردم: جلوی دکتر هر چی دلت می خواد می گی و لیچار بارم می کنی، به موقعش من هم حالتو میگیرم.دکتر: قرار نبود در گوشی حرف بزنید، بلند بگید تا من هم بفهمم._ چیز مهمی نبود، داشتم براش لالایی می خوندم.در همان اثنا جلوی خونه مژگان رسیدیم. موقع خداحافظی یواش گفت: وای به حالت اگه دوباره اذیتش کنی، می کشمت._ اتفاقا قصد دارم وقتی تنها شدیم خفه اش کنم._ آخه بیچاره، این طفلی چه هیزم تری به تو فروخته. یاسی بی شوخی اینقدر نیشش نزن. آخه چه دشمنی باهاش داری. گناهش چیه؟آهسته جواب دادم: نمی دونم. باور کن دست خودم نیست.ولی در دلم گفتم: گناهش اینه که خیلی به تو، توجه می کنه.بعد از رفتن مژگان گفت: نمی خوای بیای جلو بشینی._ اینجا راحتم._ ولی من ناراحتم، خواهش می کنم بیا جلو بشین این جوری درست نیست.آهسته زمزمه کردم: چشم پدر بزرگ.پیاده شده و رفتم جلو نشستم. وقتی حرکت کرد دست بردم و ضبط را روشن کردم، موزیک تندی بود. چند دقیقه ای که گذشت گفت: اگه ممکنه اینو خاموش کنم، اجازه هست._ چرا؟_ برای اینکه احساس می کنم با یه چیزی می کوبن تو مخم.خندیدم و گفتم: جدی مگه شما هم مشکل عصبی دارین، چس به جمع دیوانه ها خوش اومدین.مثل کسی که برق گرفته باشدش،بلافاصله ماشین رو کنار کشید و نگه داشت وکاملا بطرفم برگشت و گفت: می شه لطف کنی بگی من کی به تو گفتم ذیوونه ای.گستاخانه جواب دادم: شاید به زبون نیاورده باشین البته چندبار چرا به طور غیر مستقیم گفتین، ولی رفتارتون کاملا اینو میرسونه._ دختر خوب،ی این کار رو کردم. در ضمن اگه قرار بر دوستیه اینقدر رسمی صحبت نکن.در حالیکه به روبه رو نگاه می کردم و پامو به شدت تکان می دادم، جواب دادم چند بار._ اگه رفتار من باعث سوء تعبیر و ناراحتی تو شده معذرت می خوام ولی باور کن من به هیچ وجه همچین منظوری نداشتم. لطفا تو به بزرگی خودت ببخش.فورا نگاهش کردم، شاید قصد مسخره کردنم رو داره ولی دیدم نه خیلی هم جدی حرف می زنه، ادب و متانتش دلمو به درد آورد و احساس کوچکی و حقارت بهم دست داد. چرا باید با اخلاق تندم باعث آزار و رنجش اطرافیانم می شدم. چشمامو بستم و ناخودآگاه اشک رو گونه هام لغزید، آرام صدام کرد: یاسی، یاسی.بدون اینکه چشمامو باز کنم سرمو تکان دادم که کفت: چشمهاتو باز کن.چشمهامو باز کردم و نگاهش کردم که ادامه داد: چرا گریه می کنی من که معذرت خواستم._ خواهش می کنم ادامه نده و بیش از این منو شرمنده نکن. من باید از تو معذرت خواهی کنم. تو که تقصیری نداری، عیب از منه که با همه و با خودم درگیری دارم._ خواهش می کنم اشکاتو پاک کن و دیگه گریه نکن.اشکامو پاک کردم که دوباره گفت: اگه اجازه بدی یعنی ناراحت نمی شی و منو لایق دوستی خودت بدونی کمکت می کنم قبوله؟سرمو به علامت مثبت تکان دادم، دوباره به راه افتاد و تا وقتی که به خونه اش برسیم حرفی نزدیم. جلوی یک آپارتمان پنج طبقه نگه داشت و گفت: خوب من هم دیگه اینجا باید پیاده بشم.هر دو از ماشین پیاده شدیم. رضا بعد از برداشتن کوله پشتی اش خداحافظی کرد و گفت: مواظب خودت باش، یه موقع خوابت نگیره._ نه، خیالت راحت باشه._ پس برو به سلامت، فقط هر وقت رسیدی بهم sms بده تا خیالم آسوده بشه. لبخندی زدم و گفتم: چشم بابا بزرگ.خداحافظی کرده و سوار ماشین شدم و به سمت کرج حرکت کردم.روز شنبه که اولین تجربه و روز کاریم بود صبح ساعت شش و نیم مامان از خواب بیدارم کرد. بعد از خوردن صبحانه آماده شده و منتظر مژگان شدم. دلهره زیادی داشتم و تا وقتی که به آنجا برسیم مدام از مژگان سوال می کردم. وقتی به شرکت که در خیابان وزرا قرار داشت رسیدیم ساعت هشت بود. یک ساختمان دوازده طبقه و ما باید به طبقه پنجم می رفتیم. مژگان با تک تک همکارانش آشنام کرد، سپس به اتاقش رفته و منتظر آقای سعیدی رییس شرکت شدیم. یک ساعتی طول کشید، بعد از آمدنش همراه مژگان به اتاق آقای سعیدی رفتیم. قلبم بتندی می زد، مژگا ضربه ای به درب زد و داخل شدیم. پیرمردی پشت میزی شیک و لوکس نشسته بود، با دیدن ما به احترام از جایش بلند شد و گفت:بفرمایید خانم غیاثی.روی مبل جرمی دو نفره نشستیم که آقای سعیدی پرسید:خوب دخترم، خانم غیاثی که خیلی از شما تعریف می کردن. حالا خودت بگو چه کارایی بلدی، قبلا هم جایی کار کردی؟_ خانم غیاثی لطف دارن، ولی باید عرض کنم به خدمتتون، نه قبلا جایی کار نکردم. در واقع گه شما قبول کنید اولین تجربه کاریم خواهد بود._ پس شما یک هفته به طورموقت اینجا کار کنید اگه شما از ما راضی بودین و همین طور ما از شما، اونوقت دیگه رسما مشغول به کار می شوی. راجع به حقوقتون، خانم غیاثی حرفی زدن؟لبخندی زدم و گفتم: برای من حقوق مهم نیست. شخصیت و رفتار کار فرما برام اهمیت داره.آقای سعیدی هم لبخند زنان جواب داد: نه دختر خوبی هستی. حرفت به دلم نشست. حالا می تونی بری پیش آقای عطایی تا راهنماییت کنه. امیدوارم که موفق باشی.تشکری کردم و بلند شدیم و از اتاق بیرون اومدیم. پشت در نفس راحتی کشیدم و گفتم: آخیش.مژگان: یاسی ترسیدی، مثل لبو سرخ شده بودی. چقدر هم کلاس گذاشته بودی و لفظ قلم صحبت می کردی، نزدیک بود از خنده منفجر بشم._ لوس بی مزه، انتظار داشتی مثل این چاله میدونیا صحبت کنم. حالا بیا بریم پیش این عطایی ببینم چیکار باید بکنم. راستی این عطایی چطور آدمیه؟_ چطور، می خوای ببینی به دردت می خوره یا نه._ گمشو، می خوام ببینم اخلاقش چطوریه، چه جوری باید باهاش رفتار کنم._ آهان، یه مرد تقریبا میانسال، خشک و جدی و خیلی هم سخت گیر. _ پس بگو خدا به دادم برسه، با یه دیو طرفم.مژگان خندید و با هم پیش آقای عطایی رفتیم. مژگان بعد از توضیح به آقای عطایی به اتاق خودش رفت. همان طور که مژگان گفته بود آقای عطایی، خشک و جدی و سخت گیر بود و روزهای سختی انتظارمو می کشید و باید خودمو آماده می کردم. عصر ساعت چهار وقتی کارم به پایان رسید حسابی خسته شده بودم. وقتی به خونه رسیدم بعد از خوردن غذا و توضیح به مامان به اتاقم رفتم و دراز کشیدم و صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و عصر باز وقتی به خونه برگشتم از فرط خستگی بی هوش شدم. فکر نمی کردم دوام بیارم ولی وقتی روحیه مژگان رو می دیدم انرژی می گرفتم، چون به این ترتیب فرصت فکرکردن و بیهوده گشتن رو پیدا نمی کردم. چهار روز رو با اینکه سخت و طاقت فرسا بود سپری کردم، خودمم باورم نمیشد که بتونم دوام بیارم. نزدیک ساعت سه سخت مشغول بودم که تلفنم زنگ زد، از ترس آقای عطایی فورا روشن کردم وبا شنیدن صدای دکتر به وجد اومدم. بعد از سلام واحوالپرسی گفت: چه خبر چیکارا می کنی، از کارت راضی هستی؟آهسته جواب دادم: بد نیست، مخصوصا با این همکاری که روبروم نشسته وبر وبر نگام می کنه خیلی سخته، تحملش کار حضرت فیله.خنده کنان جواب داد: کم کم عادت می کنی. اوایلش سخته، به مرور زمان برات عادی می شه.ببخشید که دیر زنگ زدم، سرم گرم امتحاناتمه. حالا هم تا صدای همکارت در نیومده قطع کنم، جمعه می بینمت._ ممنون که زنگ زدی، خداحافظ تا روز جمعه
فصــــــــــل چهاردهـــــم با انرژی مضاعف دو روز باقی مانده رو سپری کردم. روز پنجشنبه چون نیمه وقت کار می کردیم ساعت یک به خونه رسیدم. سامان برای دیدنم آمده بود. بعد از خوردن ناهار ساعتی نگذشته بود که گفت: یاسی، اگه خسته نیستی باهم بریم خرید. برای عروسی سپیده(دختر دایی اش) لباس می خوام بخرم._ نه خسته نیستم. هر وقت بخوای من آماده ام.هوا هنوز تاریک نشده بود که از خونه بیرون رفتیم. بیشتر لباساشو از مرکز خریدی که تو شهرک غرب وجود داشت می خرید، برای همین یکراست به اونجا رفتیم. دو دست کت و شلوار برایش خریدیم. با دیدن فروشگاه ورزشی با خودم گفتم: بهتره برای فردا یکدست بادگیر خوب و قشنگ بخرم. برای همین گفتم: سامان بریم تو اون فروشگاه می خوام لباس بخرم.وقتی از فروشنده خواستم، سامان پرسید : برای کی می خوای؟_ برای خودم._ مگه می خوای بری کوه؟_ اوهوم.خندید و گفت: از کی اهل کوه و این حرفا شدی؟_ دخیلی وقته تو خبر نداری._ جدی ، خبر می دادی من هم می اومدم.با شنیدن این حرف دلم هری ریخت، فوراً گفتم: شوخی کردم همینطوری خوشم اومده خریدم که اگه یه موقع لازم شد داشته باشم._ یاسی این روزا خیلی مشکوک شدی، مطمئنم یه چیزی رو داری از من پنهون می کنی._ اشتباه می کنی، در واقع تو حساس شدی._ نمی دونم شاید.بعد از خرید برای خوردن شام به ساندویچ فروشی رفتیم. مشغول خوردن غذا بودیم که سامان دوباره بحث رو به ازدواج کشید و گفت: یاسی چرا نمی خوای با من ازدواج کنی؟بفکر فرو رفتم. چطور می تونستم رک و پوسکنده بهش بگم یکی از دلایلی که باعث شده جواب رد بهت بدم مادرته و یکی هم به خاطر سوسول بودنت. من به دیوار محکمی نیاز داشتم که بتونم بهش تکیه کنم، نه به کسی که هنوز برای انجام هر کاری از مادرش اجازه می گرفت. در این فکر بودم که دوباره پرسید: چرا جواب نمی دی؟ مشکل تو مامانمه؟نگاهش کردم و گفتم: اگه راستش رو بگم ناراحت نمی شی._ نه بگو._ آره، تو خودت بهتر می دونی زندایی بیشتر اوقات با حرفاش مامان رو آزار داده و من به خاطر این موضوع همیشه ازش دلگیر و دل چرکین بودم._ یاسی مگه تو می خوای با مامان زندگی کنی، ما جدا زندگی می کنیم. _ سامان خواهش می کنم در این مورد دیگه حرف نزن. من نمی خوام با این وصلت روابط فامیلیمون بهم بخوره، چون می دونم با زندایی آبمون تو یه جوب نمی ره.حال سامان حسابی گرفته شد، برای همین بعد از تمام شدن غذا بلافاصله از رستوران بیرون اومدیم و منو به خونه رسوند و خودش هم رفت.صبح روز جمعه مژگان به دنبالم آمد، با دیدن لباسم سوتی کشید و گفت: اوه چه خبره، چه تیپی زدی. سر تا پا مشکی._ بهم نمی آد ، اگه زشته عوض کنم._ اتفاقاً خیلی هم بهت می آد. آدم سفید هر رنگی بپوشه خوشگل میشه. حالا تا دیر نشده راه بیفتیم.وقتی ما رسیدیماونها هم آمده بودند. بعد از سلام و احوالپرسی حرکت کردیم. با دیدن ذوق و شوق مژگان هرکاری کردم نتونستم همراه دکتر بروم و برای همین پیش شیرین و مینو که جلو تر از همه حرکت می کردند رفته و همراه شدم. تا رسیدن به ایستگاه سه فقط یک بار ایستاده و نفسی تازه کردیم. موقع استراحت دکتر به کنارم آمد و از کارم سوال کرد و من هم برایش توضیح دادم. همین طور که داشتیم با هم حرف می زدیم، مژگان هم به کنارمان آمد و پرسید: راستی رضا، این هفته باز چرا دوستت نیومده؟قبل از اینکه دکتر جوابی بدهد پرسیدم: چرا یکدفعه یاد دوست دکتر افتادی؟_ مسئله خاصی نیست . الان مهدی و الهام در موردشون صحبت می کردن، یک دفعه به خاطرم رسید.دکتر: مادرش مریضه، برای همین رفته سمنان.مژگان با حالتی خاص گفت: راستی؟! پس این هفته تو تنها هستی. از تنهایی حوصله ات سر نمی ره._ نه زیاد چون فقط روز سه شنبه تو خونه هستم و بقیه روزها، بیرون هستم، مخصوصاً که جای امید هم باید کشیک وایسم.از طرز صحبت کردن مژگان دلم گرفت. نگاهی به بالای سرم انداختم، آسمان هم مثل من دلش گرفته بود. در اون لحظه فاطمه، مژگان را صدا زد. با رفتن مژگان دکتر پرسید: _ چرا یکدفعه اخم کردی؟نگاهمو از آسمون بر گرفتم و به صورتش چشم دوختم و جواب دادم: یک لحظه دلم گرفت، درست مثل آسمون._ آسمون می خواد دونه های سفیدش رو روی سرمون بباره، ولی تو چرا؟یک دفعه زیر لب زمزمه کردم:شب سردی است و من افسردهراه دوری است و پایی خستهتیرگی هست و چراغی مردهمی کنم تنها از جاده عبوردور ماندند ز من آدم هاسایه ای از سر دیوار گذشتغمی افزوده مرا بر غمها فکر تاریکی و این ویرانیبی خبر آمد تا با دل منقصه ها ساز کند پنهانینیست رنگی که بگوید با مناندکی صبر، سحر نزدیک استهر دم این بانگ بر آرم از دل :وای این شب چقدر تاریک است.با صدا کردن سجاد نتوانستم بقیه شو ادامه بدم، دوباره به راه افتادیم و من باز با شیرین و مینو همراه شدم. وقتی به ایستگاه رسیدیم مشغول خوردن صبحانه شدیم. دکتر باز به فکر فرو رفته بود. مژگان با دیدن حال و احوال دکتر به کنارم آمد و گفت: باز نیش اش زدی.بجای جواب دادن با صدای بلند صدا زدم: دکتر.همه نگاه ها به غیر از دکتر محمدی به سمت من چرخید و این حرکتشون باعث خنده ام شد و در حالیکه می خندیدم گفتم: ببخشید، منظورم دکتر محمدی بود.سرش رو بالا گرفت و گفت: بله._ من به شما حرفی زدم که باعث ناراحتی تون بشم._ نه، چطور؟_ آخه شما هر وقت در فکر هستید مژگان می گه باز نیش اش زدی.مژگان که حسابی کنف شده بود با مشت به شونه ام کوبید و گفت:لوس، بی مزه._ ا چرا می زنی، مگه تو همه اش این حرف رو به من نم گی.همه به خنده افتادند و دکتر رو به مژگان کرد و گفت: یاسی داشت برام یه شعری رو می خوند.مژگان: اوه چه کارا، از کی تا حالا تو شعر هم می خونی، چه رمانتیک شدی.از اینکه مژگان حرص اش گرفته بود کیف می کردم و برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم گفتم: از وقتی که تو واله و شیدا شدی.با این حرفم بچه ها سر به سر مژگان می گذاشتند و می خواستند مژگان از عشقش براشون بگه و اون هم که حسابی کلافه شده بود چپ چپ نگاهم می کرد. بعد از خوردن صبحانه چون برف آرام آرام شروع به باریدن کرده بود به سمت پایین سرازیر شدیم. مژگان دنبال فرصتی بود که حالم رو بگیره و من هر بار به بهانه ای فرار می کردم. در نیمه راه بودیم که دکتر از پشت صدام کرد: یاسی یه لحظه صبر کن.
ایستادم و منتظرش شدم. مهدی و الهام به جلو رفته و ما رئ تنها گذاشتند. بعد از اینکه تنها شدیم پرسید: چرا؟با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی چرا؟_ منظورت چی بود؟شونه ای بالا انداختم و گفتم: منظور خاصی نداشتم، همین طوری یک دفعه به خاطرم رسید._ خوب بلدی از جواب دادن طفره بری.در اون لحظه مژگان سریع خودش رو رسوند و گفت: مزاحم شدم.دکتر قبل از من جواب داد: نه چه مزاحمی.مژگان: راجع به چی صحبت می کردین؟و اینبار من زودتر جواب دادم: شعر وشاعری.با اومدن مژگان نفس راحتی کشیدم، چون مجبور به توضیح دادن نبودم وتا وقتی که به پایین برسیم فقط شنونده بودم و به حرفهای اون دو گوش می دادم. با رسیدن به پایین کوه از اونها خداحافظی کرده و به منزل رفتیم.روز شنبه دلهره ای عجیب به جانم افتاده بود. وقتی به شرکت رسیدم منتظر آقای سعیدی نشستم، بعد از آمدنش برای گرفتن نتیجه به اتاقش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و گفت:_ خوب دخترم بگو ببینم این یک هفته چطوری بود، از کارت راضی بودی؟_ یه خورده سخت بود ولی خوب یه طوری کنار اومدم. شما چی، ازم راضی بودین._ بله، اگه شما هم راضی هستین قرارداد و امضاء کنیم.بعد از امضاء کردن قرارداد بطور رسمی و همیشگی مشغول به کار شدم. وقتی به اتاقم رفتم فورا به مامان مژده دادم. از شادی تو پوست خودم نمی گنجیدم چرا که بعد از مدتها تونسته بودم از عهده کاری یر آیم و هم اینکه از فکر و خیالات رها شده و دور بعضی کارها خط بکشم. با تنها پسری که اون هم خیلی کم در ارتباط بودم دکتر بود، گهگاهی به وسیله SMS اون هم خیلی کوتاه از احوال هم با خبر می شدیم.روز سه شنبه مشغول خوردن صبحانه بودم که مژگان زنگ زد و گفت:_ یاسی امروز یه خورده کسالت دارم ونمی تونم سر کار بیام، منتظر من نباش._ باشه، مواظب خودت باش.گوشی در دستم مونده بود و فکر می کردم، دقیقا روزی بود که دکتر خونه بود. مژگان دروغ می گفت، از قبل برنامه ریزی کرده بودند باید مچ هر دوشونو می گرفتم. با صدای مامان از جا پریدم.مامان: یاسی چرا ماتت برده، کی بود این وقت صبح زنگ زده بود؟مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه گفتم: هان._ می گم کی بود. اتفاقی افتاده؟مامان با نگرانی به دهانم چشم دوخته و منتظر جواب من بود، گفتم: نگران نباشید، مژگان بود یه خورده کسالت داره برای همین نمی تونه بیاد.به اتاقم رفتم تا کیفم رو بردارم که چشمم به تابلو افتاد. فاتحانه لبخند زدم و گفتم:_ کور خوندین آقای دکتر، حالا برای من جانماز آب می کشی. صبر کن پتتو روی آب می ریزم.تابلو رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و رو به مامان گفتم: مامان، من عصر یه خورده دیر می آم شاید با دکتر برم بیرون._ اگه رفتنت حتمی شد به من هم خبر بده._ باشه.توی شرکت اصلا حواسم به کار نبود چون چند بار با همراه دکتر تماس گرفتم ولی خاموش بود. خون، خونم را می خورد. از ناراحتی دردی در معده ام پیچیده بود و با خوردن چند تا چایی پشت سر هم که تند تند به بهانه چایی به آبدارخونه می رفتم و سیگار می کشیدم تشدید شد، و حالت تهوع بهم دست داد. فورا خودمو به دستشویی رسوندم، اونقدر عق زده بودم که چشمام یه کاسه خون شده بود. وقتی از دستشویی بیرون اومدم، منشی آقای سعیدی، خانم ناظمی که زنی میانسال بود با دیدن حال و روزم فورا جلو آمد و گفت: چی شده دخترم، حالت خوب نیست؟سرمو تکان دادم و گفتم: معده ام درد می کنه و حالم بهم می خوره._ چرا؟_ زخم معده دارم.فورا رفت و تکه نانی آورد و بدستم داد و گفت: بیا این نون و بخور، خوبه.نون رو توی دهانم گذاشتم و به زور جویدم و قورت دادم، سپس به اتاقم رفتم. به محض اینکه به داخل پا گذاشتم آقای عطایی گفت: خانم عزیزی ، آقای سعیدی پرونده شرکت پیشگام رو خواستن.با حالتی زار،رو برداشتم و به اتاق آقای سعیدی رفتم. بعد از توضیح دادن کار گفتم: اگه با من امری ندارید برم.همین که سرش را بلند کرد، با دیدن قیافه ام پرسید: خانم عزیزی چرا رنگتون پریده، مثل اینکه حالتون خوب نیست. با صدایی لرزان جواب دادم: ناراحتی معده دارم و برای همین حالم خوب نیست.لبخندی زد و گفت: تقصیر خانم غیاثیه، اگه دیروز مرخصی نمی گرفت و شما رو تنها نمی ذاشت از دوریش غصه نمی خوردین. ولی عیب نداره شما هم می تونید برید خونه.خوشحال شدم چون هم دروغ مژگان رو شده و هم اینکه فرصتی رو که به دنبالش بودم برتم مهیا شده بود ولی برای خود شیرینی گفتم:ممنون آقای سعیدی، تحمل می کنم. چون کار زیادی دارم که باید انجام بدم و تا آخر وقت شرکت می مونم.با مهربانی جواب داد: تعارف نکن دخترم، من به آقای عطایی میگم تا کارهای تو رو هم انجام بده، نگران نباش. خودمم همین درد و دارم و می دونم چی می کشی.تشکری کردم و از اتاق بیرون اومدم.نگاهی به ساعتم انداختم عقربه های ساعت یک ربع به دو رو نشون می داد. سری به اتاقم رفتم. آقای عطایی با تلفن صحبت می کرد، از طرز صحبت کردنش فهمیدم آقای سعیدی پشت خطه. تابلو و کیفم رو برداشتم و از آقای عطایی تشکر و خداحافظی کرده و بیرون رفتم. در دلم جشنی بر پا بود. فورا تاکسی گرفته و خودمو به خونه دکتر رساندم. اول نفس عمیقی کشیدم و سپس زنگ یکی از همسایه ها رو فشار دادم، وقتی جواب داد گفتم: ببخشید که مزاحمتون شدم، من خواهر دکتر محمدی هستم و کلید درب رو توی خونه جا گذاشتم اگه ممکنه درب و برام باز کنید._ خواهش می کنم، بفرمایید. خارج شده است ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!!
با باز کردن درب، سریع از پله ها بالا رفتم و زنگ آپارتمان طبقه سوم رو بصدا درآوردم. کسی جواب نداد، برای بار دوم زنگ رو فشار دادم. وقتی درب باز شد، دکتر با دیدنم جا خورد. انتظار دیدنم رو نداشت.سلام کردم و گفتم: چرا ماتت برده، مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.خودش رو جمع و جور کرد و گفت: سلام، نه نه، چه مزاحمتی، انتظار دیدنتو نداشتم._ می دونم، چون بد موقع مزاحمت شدم فقط اومده بودم این تابلو رو بهت بدم، یه یادگاریه.تابلو رو به دستش دادم، به تابلو نگاه می کرد که گفتم: من دیگه مزاحمت نمی شم، با اجازه.نگاهش رو از تابلو بر گرفت و گفت: چه مزاحمتی، حالا که اومدی بیا تو.انتظار نداشتم به داخل دعوتم کند چون فکر می کردم مژگان اونجاست، ناز کردم و گفتم: نه، مزاحم نمی شم._ بیا تو، چه مزاحمتی، همه اش تعارف می کنی.از جلوی درب کنار رفت. در حالیکه دست و دلم می لرزید به داخل رفتم، چون فکر می کردم هر آن با مژگان روبرو بشوم.دکتر به خونه اشاره کرد و گفت: ببخشید که خونه ریخت و پاشه، وقت ندارم تمیز کنم._ مهم نیست. خونه مجردی دیگه، بیشتر ازاین نمی شه انتظار داشت.در حالیکه بطرف آشپزخانه می رفت، خندید و گفت: ببخشید دیگه، فرصت نمی کنم.چند دقیقه طول کشید که با دو تا چایی برگشت. روی مبل روبرویم نشست و گفت: مگه تو این ساعت نباید توی محل کارت باشی؟نمی دونستم چه جوابی بدم، کمی فکر کردم و گفتم: یه خورده حالم خوب نبود، زودتر تعطیل کردم.موشکافانه نگاهم کرد، سپس گفت: ولی از قیافه ات پیدا نیست، چون حسابی گر گرفتی؟ راستش رو بگو، چه چیزی تو رو به اینجا کشونده؟به دروغ گفتم: موبایلت خاموش بود نگرانت شدم، با خودم گفتم حالا که دارم میرم خونه یه سری هم به تو بزنم.خندید و گفت: وقتی دروغ میگی چشاتو ببند چون لوت میده.چشمامو تنگ کردم و جواب دادم: یعنی موبایلت خاموش نبست، از صبح چند بار تلفن کردم.در حالیکه می خندید گفت: چرا خاموشه ولی فکر نمی کنم بخاطر این اومده باشی.کیفم رو برداشتم و بلند شدم و گفتم: می دونم بی وقت مزاحم شدم، خداحافظ.نیم خیز شد و کیفم رو گرفت وگفت: چقدر هم دل نازکی، بگیر بشین.من برای اینکه راحت درس بخونم موبایلمو خاموش کردم، موقع درس خوندن دوست ندارم چیزی حواسمو پرت کنه. یه دقیقه پاشو بیا.خودش بلند شد و همانطور که کیفمو گرفته بود منو به دنبال خودش کشید، جلوی اتاق ایستاد و با اشاره به زمین که پر از کاغذ و کتاب بود گفت: حالا باورت شد درس می خوندم. امان از دست شما خانوما، چقدر کج خیالید.از اینکه فکرمو خونده و دستم رو شده بود خجالت کشیدم ولی از رو نرفتم و گفتم:_ اصلاً هم کج خیال نیستم، نمی دونستم حالی از دوستان پرسیدن اینقدر پرس و جو داره.سرش رو تکون داد و گفت: خیلی خوب، حالا بیا تا چاییت سرد نشده بخور.دوباره به سر جایمان برگشتیم. دکتر تابلو رو برداشت و در حالی که نگاه می کرد پرسید:_ ممنون، خیلی قشنگه._ کار خودمه._ جدی، فکر نمی کردم اهل هنر باشی.به شوخی گفتم: چرا خل و دیوونه ها هم می تونن از این کارا بکنن.انگشتش را به حالت تهدید به طرفم گرفت و گفت: یاسی، آخرین بارت باشه که این حرف رو می زنی. وگرنه کلاهمون میره تو هم، یعنی دوستیمون بهم می خوره.تهدیدش جدی بود و این بر خلاف میل باطنیم بود، از این رو لبخندی زدم و گفتم: ببخشید قصدم شوخی بود. حالا تو که این طور غرق کتاب بودی ناهار هم ئخوردی؟!_ نه، حوصله غذا درست کردن نداشتم._ اگه ناراحت نمی شی من درست کنم._ ناراحت که نه، خیلی هم خوشحال می شم ولی برات زحمته._ اگه قرار بر دوستی، زحمت نیست ، منکه بیکارم.لبخند زنان گفت: حالا که این همه اصرار می کنی مجبورم قبول کنم و خودمم کمکت می کنم._ نه تو برو به درست برس، من خودم آماده می کنم.دکتر رو به داخل اتاق فرستادم و درب را هم بستم. اول پالتو و روسریمو در آوردم و سپس به آشپزخانه رفتم. عجب اوضایی بود، پر از ظرف های کثیف، به یخچال نگاه کردم چند تکه مرغ و گوشت داخلش بود. کمی فکر کردم دیدم کباب زود تر آماده میشه. تکه ای گوشت چرخ کرده بیرون آوردم تا یخش آب بشه، سپس دنبال برنج گشتم. وقتی برنج رو هم پیدا کردم. بعد از شستن قابلمه، برنج را شسته و روی اجاق گذاشتم. قبل از اینکه شروع به تمیز کردن آشپزخانه بکنم به همه جا سرک کشیدم. اتاق دیگری هم وجود داشت که اونجا هم بلبشو بود، تخت رو مرتب کردم و لباسهایی را که روی زمین پخش بود کناری گذاشتم و لیوان های کثیف رو برداشتم و به هال رفتم و ظرف های کثیف اونجا رو هم جمع کرده و به آشپزخانه بردم. به گمونم یک ساعتی طول کشید تا ظرف ها را بشورم و آشپزخونه را جمع و جور کنم. با ، باز شدن یخ گوشت اونو در ماهی تابه ریختم و زیرش رو روشن کردم. بعد از یخچال چند تا خیار و گوجه برداشتم و در حالی که سالاد درست می کردم آهنگی رو هم زمزمه می کردم.عاشق شدم من در زندگانی بر جان زد آتش عشق نهانیوقتی تمام شد ، صدای کف زدن از جا پراندم و از ترس، چاقو از دستم به زمین افتاد. برگشتم، پسری در آستانه درب ایستاده و نگاهم می کرد. بلافاصله با دیدنش از ترس سلام کردم، اون هم سلام کرد و گفت: ببخشید که ترساندمتون._ خواهش می کنم، من حواسم نبود._ بله متوجه شدم ، چه صدای قشنگی هم دارید. درست مثل خودتون، ولی ببخشید شما؟_ من یاسمن هستم._ خوشبختم، من هم امید هستم.با گفتن امید، فهمیدم دوست دکتر هست. اون هم لبخندی زد و گفت: به به ، ذستتون درد نکنه خونه چه تمیز شده، برق میزنه، راستی شما تازه مشغول به کار شدید؟_ بله، شما از کجا فهمیدین._ چون تا به حال ندیدمتون._ ببخشید مگه شما هم اونجا کار می کنید ، مگه پزشک نیستید؟_ چرا، مگه شما از کادر بیمارستان نیستید؟ آخه تا به حال ندیدمتون.متوجه اشتباهش شدم و خنده کنان جواب دادم : من از کادر بیمارستان نیستم ، من از مریضای دکتر محمدی هستم.
با چشمای از حدقه در آمده نگاهم کرد و سپس گفت: به به چشم و دلم روشن، رضا در نبود من چه کارا که نمی کنه، فقط چند روز تنهاش گذاشتم.حالا خودش کجاست؟با خنده جواب دادم: تو اتاقش درس می خونه.سری تکان داد و گفت: واقعاً که خجالت نمی کشه، شما رو تنها گذاشته و رفته تو اتاق چپیده.سپس با صدای بلند فریاد زد : رضا، رضا کجایی؟دکتر فوراً از اتاقش بیرون آمد و گفت: تویی امید، چرا داد و هوار راه انداختی؟_ بیا ببینم، واقعاً که تو خجالت نمی کشی.دکتر لبخند زنان نزدیک آمد و گفت: چرا، چی شده؟بعد نگاهی به آشپز خانه انداخت و روبه من گفت: دستت درد نکنه، چه بویی پیچیده.امید: من صدات نکردم بیای این چیزا رو بگی. بگو ببینم تو خجالت نکشیدی یاسمن خانم رو تنها گذاشتی و رفتی تو اتاق، خفه نشی از بس سرتو کردی تو کتاب.قبل از دکتر، من جواب دادم: من خودم خواستم، الان هم غذا آماده است، اگه ناهار میل نکردین بفرمایید.امید: اینطور که پیداست باید خیلی هم خوشمزه باشه و نا خود آگاه اشتهای آدم تحریک میشه.پس زود لباستونو عوض کنید و تشریف بیارید.امید: الساعه خانم.دکتر خواست کمک کنه که گفتم: شما بشین، خودم می چینم.مثل بچه های حرف گوش کن بعد از شستن دستاش کنار میز نشست و من بشقابها رو روی میز چیدم و غذا رو کشیدم که امید هم آمد. نگاهی به غذا کرد و گفت: واقعاً دستتون درد نکنه، دلم بدجوری ضعف می رفت.دکتر: من که نهار نخوردم مثل تو غش وضعف نمی کنم ولی تو که مطمئنم تا اینجا یه بند فکت کار کرده، ضعف می کنی هان.امید نگاهی به من و سپس به غذا کرد و گفت: چیکار کنم دست خودم نیست، آدم ناخود آگاه اشتهاش تحریک می شه.دکتر چپ چپ نگاش کرد و امید هم گفت: رضا خیلی موذی و آب زیرکاه هستی. وقتی که من خونه هستم برای تمیز کردن خونه از نر غولهای بیمارستان می آری، حالا که چشم منو دور دیدی خانم به این محترمی رو آوردی. جدا خجالت نمی کشی من اگه جای تو بودم نمیذاشتم یاسمن خانم دست به سیاه و سفید بزنه،، واقعا که.رضا باز چپ چپ نگاش کرد و گفت: امید غذاتو بخور، مگه ضعف نمی کردی.حرفهاش آدم رو به خنده وا می داشت، امید باز از رو نرفت و گفت:خدا به آدم شانس بده، ببین مریض خوب گیر چه جور آدمی افتاده که قدرش رو نمی دونه. ایخدا شکرت.دکتر همانطور که غذاش رو می خورد جواب داد: اگه خودتو به تنبلی نمی زدی و نمی خوابیدی من جور تو رو نمی کشیدم.بهم برخورد، با ترشرویی گفتم: و حالا مجبور به تحمل من نمی شدین.دکتر قاشق رو زمین گذاشت و گفت: امید دیدی چیکار کردی، هی می گم غذاتو بخور یه بند حرف می زنی.حالا بیا و درست کن. این یاسی خانوم ما نازک و نارنجی، زود بهش بر می خوره و قهر می کنه.امید قاه قاه خندید و جواب داد: بنده خدا حق داره، اگه به من هم اینطوری میگفتن ناراحت می شدم. مگه نه یاسمن خانم، البته ببخشید من نفهمیدم اسم شما یاسی یا یاسمن.برای اینکه حال دکتر رو بگیرم عشوه کنان جواب دادم: یاسمن ولی یاسی صدام می کنن. شما هم لطفا بدون خانمش صدا کنید این جوری احساس غریبی نمی کنم، چون از این به بعد حتما روزهای جمعه شما رو هم زیارت می کنیم و دوست دکتر محمدی، دوست من هم خواهد بود.امید بر عکس دکتر زود جوش و خونگرم بود. دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت: پس به جمع دوستان ما یعنی منو این ماست خوش اومدی.بعد سری تکان داد و ادامه داد: یاسی جون، تو هم از این ماست دلگیر نباش. این طوریه، کبریت بی خطره و برای همین اصرار می کنم خواهرمو بگیره تا خیالم از بابتش آسوده باشه. اونقدر که پاک وبکره آکه، آکه.خنده ای بلند سر دادم که دکتر رو به امید گفت: تو که بدت نمی آید. اگه من نبودم کی گند کاریاتو ماس مالی می کرد. حالا هی منو دست بنداز و بخندین، به موقع اش حالتو می گیرم.امید دست در گردن دکتر انداخت و صورتش را بوسید گفت: قربونت برم رضا جون تو آقایی، جوونیه دیگه چه می شه کرد.یک دفعه به یاد مامان افتادم، فورا به ساعتم نگاه کردم نزدیک پنج بود و من هنوز به مامان اطلاع نداده بودم. سریع از جام بلند شدم که امید گفت: چی شد، برق گرفتت.خندیدم و گفتم: نه برق نگرفت، یادم رفته به مامان خبر بدم و دیرم شده.امید بلند شد و گفت: من سریع شما رو می رسونم.تا خواستم دهن باز کنم دکتر دست امید را گرفت و گفت: تو از راه رسیدی و خسته ای، من خودم می برمش.کلام دکتر اونقدر قاطعانه بود که امید سر جایش نشست. من هم به هال رفتم و پالتو و روسریمو پوشیدم و منتظر دکتر شدم، فورا آماده شده و از درب بیرون رفتیم. داخل ماشین به فکر این بودم که چطوری از مژگان خبر بگیرم، کمی فکر کردم و گفتم: امروز یه سری هم باید به مژگان بزنم._ چرا؟_ یه خورده مریض احواله._ دیشب که سالم بود. امروز هم که می خواست بره خرید.جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم و پرسیدم: مگه دیشب با هم بودین؟_ اوهوم.آهی کشیدم و گفتم: تو که می گی فقط روزهای سه شنبه بیکاری.حتما تو هم دیشب مرخصی گرفته بودی.نکنه با هم بودین؟_ آره، دیروز عصر یه خورده کار داشتم و یکی از بچه ها به جای من شیفت مونده بود و شام رو مهمون مژگان بودم.اونقدر عصبانی شدم که حد نداشت، سیگاری برداشتم و روشن کردم تا دق و دلمو روی اون خالی کنم. سه تا پشت سر هم روشن کردم، چهارمی رو که می خواستم روشن کنم از دستم گرفت و پرت کرد بیرون و گفت: بسه، خودتو خفه کردی. این همه سیگار برات ضرر داره.پوزخندی زدم و گفتم:سلامتیم، اصلا به شما چه ربطی داره که من چیکار میکنم، مگه شما وصی و وکیل من هستی.نگه دار می خوام پیاده بشم.با تعجب گفت: یاسی تو چت شد؟_ گفتم نگه دار می خوام پیاده بشم.با جدیت تمام جواب داد: لازم نکرده، خودم می رسونمت.با فریاد گفتم: نگه دار، وگرنه درب و باز می کنم و خودمو پرت میکنم پایین.و بدنبالش اشکم سرازیر شد. چون دید خیلی عصبانی هستم و هر کاری ازم بر می آد، کنار کشید و نگه داشت. پیاده شدم و درب و محکم کوبیدم، اونجا ایستاده بود و چند دقیقه ای طول کشید که سوار تاکسی شدم. وقتی به خونه رسیدم، مامان با دیدن اوضاعم با نگرانی پرسید: یاسی چی شده؟ چرا گریه می کنی؟به طرف اتاقم می رفتم که دوباره گفت: وایسا ببینم، چی شده؟_ می خوام تنها باشم._ باز بهزاد رو دیدی؟!سرمو به علامت منفی تکان دادم که دوباره پرسبا باز کردن درب، سریع از پله ها بالا رفتم و زنگ آپارتمان طبقه سوم رو بصدا درآوردم. کسی جواب نداد، برای بار دوم زنگ رو فشار دادم. وقتی درب باز شد، دکتر با دیدنم جا خورد. انتظار دیدنم رو نداشت.سلام کردم و گفتم: چرا ماتت برده، مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.خودش رو جمع و جور کرد و گفت: سلام، نه نه، چه مزاحمتی، انتظار دیدنتو نداشتم._ می دونم، چون بد موقع مزاحمت شدم فقط اومده بودم این تابلو رو بهت بدم، یه یادگاریه.تابلو رو به دستش دادم، به تابلو نگاه می کرد که گفتم: من دیگه مزاحمت نمی شم، با اجازه.نگاهش رو از تابلو بر گرفت و گفت: چه مزاحمتی، حالا که اومدی بیا تو.انتظار نداشتم به داخل دعوتم کند چون فکر می کردم مژگان اونجاست، ناز کردم و گفتم: نه، مزاحم نمی شم.
_ بیا تو، چه مزاحمتی، همه اش تعارف می کنی.از جلوی درب کنار رفت. در حالیکه دست و دلم می لرزید به داخل رفتم، چون فکر می کردم هر آن با مژگان روبرو بشوم.دکتر به خونه اشاره کرد و گفت: ببخشید که خونه ریخت و پاشه، وقت ندارم تمیز کنم._ مهم نیست. خونه مجردی دیگه، بیشتر ازاین نمی شه انتظار داشت.در حالیکه بطرف آشپزخانه می رفت، خندید و گفت: ببخشید دیگه، فرصت نمی کنم.چند دقیقه طول کشید که با دو تا چایی برگشت. روی مبل روبرویم نشست و گفت: مگه تو این ساعت نباید توی محل کارت باشی؟نمی دونستم چه جوابی بدم، کمی فکر کردم و گفتم: یه خورده حالم خوب نبود، زودتر تعطیل کردم.موشکافانه نگاهم کرد، سپس گفت: ولی از قیافه ات پیدا نیست، چون حسابی گر گرفتی؟ راستش رو بگو، چه چیزی تو رو به اینجا کشونده؟به دروغ گفتم: موبایلت خاموش بود نگرانت شدم، با خودم گفتم حالا که دارم میرم خونه یه سری هم به تو بزنم.خندید و گفت: وقتی دروغ میگی چشاتو ببند چون لوت میده.چشمامو تنگ کردم و جواب دادم: یعنی موبایلت خاموش نبست، از صبح چند بار تلفن کردم.در حالیکه می خندید گفت: چرا خاموشه ولی فکر نمی کنم بخاطر این اوم خارج شده است ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!! رمان در امتداد حسرت در حالیکه می خندید گفت: چرا خاموشه ولی فکر نمی کنم بخاطر این اومده باشی.کیفم رو برداشتم و بلند شدم و گفتم: می دونم بی وقت مزاحم شدم، خداحافظ.نیم خیز شد و کیفم رو گرفت وگفت: چقدر هم دل نازکی، بگیر بشین.من برای اینکه راحت درس بخونم موبایلمو خاموش کردم، موقع درس خوندن دوست ندارم چیزی حواسمو پرت کنه. یه دقیقه پاشو بیا.خودش بلند شد و همانطور که کیفمو گرفته بود منو به دنبال خودش کشید، جلوی اتاق ایستاد و با اشاره به زمین که پر از کاغذ و کتاب بود گفت: حالا باورت شد درس می خوندم. امان از دست شما خانوما، چقدر کج خیالید.از اینکه فکرمو خونده و دستم رو شده بود خجالت کشیدم ولی از رو نرفتم و گفتم:_ اصلاً هم کج خیال نیستم، نمی دونستم حالی از دوستان پرسیدن اینقدر پرس و جو داره.سرش رو تکون داد و گفت: خیلی خوب، حالا بیا تا چاییت سرد نشده بخور.دوباره به سر جایمان برگشتیم. دکتر تابلو رو برداشت و در حالی که نگاه می کرد پرسید:_ ممنون، خیلی قشنگه._ کار خودمه._ جدی، فکر نمی کردم اهل هنر باشی.به شوخی گفتم: چرا خل و دیوونه ها هم می تونن از این کارا بکنن.انگشتش را به حالت تهدید به طرفم گرفت و گفت: یاسی، آخرین بارت باشه که این حرف رو می زنی. وگرنه کلاهمون میره تو هم، یعنی دوستیمون بهم می خوره.تهدیدش جدی بود و این بر خلاف میل باطنیم بود، از این رو لبخندی زدم و گفتم: ببخشید قصدم شوخی بود. حالا تو که این طور غرق کتاب بودی ناهار هم ئخوردی؟!_ نه، حوصله غذا درست کردن نداشتم._ اگه ناراحت نمی شی من درست کنم._ ناراحت که نه، خیلی هم خوشحال می شم ولی برات زحمته._ اگه قرار بر دوستی، زحمت نیست ، منکه بیکارم.لبخند زنان گفت: حالا که این همه اصرار می کنی مجبورم قبول کنم و خودمم کمکت می کنم._ نه تو برو به درست برس، من خودم آماده می کنم.دکتر رو به داخل اتاق فرستادم و درب را هم بستم. اول پالتو و روسریمو در آوردم و سپس به آشپزخانه رفتم. عجب اوضایی بود، پر از ظرف های کثیف، به یخچال نگاه کردم چند تکه مرغ و گوشت داخلش بود. کمی فکر کردم دیدم کباب زود تر آماده میشه. تکه ای گوشت چرخ کرده بیرون آوردم تا یخش آب بشه، سپس دنبال برنج گشتم. وقتی برنج رو هم پیدا کردم. بعد از شستن قابلمه، برنج را شسته و روی اجاق گذاشتم. قبل از اینکه شروع به تمیز کردن آشپزخانه بکنم به همه جا سرک کشیدم. اتاق دیگری هم وجود داشت که اونجا هم بلبشو بود، تخت رو مرتب کردم و لباسهایی را که روی زمین پخش بود کناری گذاشتم و لیوان های کثیف رو برداشتم و به هال رفتم و ظرف های کثیف اونجا رو هم جمع کرده و به آشپزخانه بردم. به گمونم یک ساعتی طول کشید تا ظرف ها را بشورم و آشپزخونه را جمع و جور کنم. با ، باز شدن یخ گوشت اونو در ماهی تابه ریختم و زیرش رو روشن کردم. بعد از یخچال چند تا خیار و گوجه برداشتم و در حالی که سالاد درست می کردم آهنگی رو هم زمزمه می کردم. عاشق شدم من در زندگانی بر جان زد آتش عشق نهانی وقتی تمام شد ، صدای کف زدن از جا پراندم و از ترس، چاقو از دستم به زمین افتاد. برگشتم، پسری در آستانه درب ایستاده و نگاهم می کرد. بلافاصله با دیدنش از ترس سلام کردم، اون هم سلام کرد و گفت: ببخشید که ترساندمتون.
_ خواهش می کنم، من حواسم نبود._ بله متوجه شدم ، چه صدای قشنگی هم دارید. درست مثل خودتون، ولی ببخشید شما؟_ من یاسمن هستم._ خوشبختم، من هم امید هستم.با گفتن امید، فهمیدم دوست دکتر هست. اون هم لبخندی زد و گفت: به به ، ذستتون درد نکنه خونه چه تمیز شده، برق میزنه، راستی شما تازه مشغول به کار شدید؟_ بله، شما از کجا فهمیدین._ چون تا به حال ندیدمتون._ ببخشید مگه شما هم اونجا کار می کنید ، مگه پزشک نیستید؟_ چرا، مگه شما از کادر بیمارستان نیستید؟ آخه تا به حال ندیدمتون.متوجه اشتباهش شدم و خنده کنان جواب دادم : من از کادر بیمارستان نیستم ، من از مریضای دکتر محمدی هستم.با چشمای از حدقه در آمده نگاهم کرد و سپس گفت: به به چشم و دلم روشن، رضا در نبود من چه کارا که نمی کنه، فقط چند روز تنهاش گذاشتم.حالا خودش کجاست؟با خنده جواب دادم: تو اتاقش درس می خونه.سری تکان داد و گفت: واقعاً که خجالت نمی کشه، شما رو تنها گذاشته و رفته تو اتاق چپیده.سپس با صدای بلند فریاد زد : رضا، رضا کجایی؟دکتر فوراً از اتاقش بیرون آمد و گفت: تویی امید، چرا داد و هوار راه انداختی؟_ بیا ببینم، واقعاً که تو خجالت نمی کشی.دکتر لبخند زنان نزدیک آمد و گفت: چرا، چی شده؟بعد نگاهی به آشپز خانه انداخت و روبه من گفت: دستت درد نکنه، چه بویی پیچیده.امید: من صدات نکردم بیای این چیزا رو بگی. بگو ببینم تو خجالت نکشیدی یاسمن خانم رو تنها گذاشتی و رفتی تو اتاق، خفه نشی از بس سرتو کردی تو کتاب.قبل از دکتر، من جواب دادم: من خودم خواستم، الان هم غذا آماده است، اگه ناهار میل نکردین بفرمایید.امید: اینطور که پیداست باید خیلی هم خوشمزه باشه و نا خود آگاه اشتهای آدم تحریک میشه.پس زود لباستونو عوض کنید و تشریف بیارید.امید: الساعه خانم.دکتر خواست کمک کنه که گفتم: شما بشین، خودم می چینم.مثل بچه های حرف گوش کن بعد از شستن دستاش کنار میز نشست و من بشقابها رو روی میز چیدم و غذا رو کشیدم که امید هم آمد. نگاهی به غذا کرد و گفت: واقعاً دستتون درد نکنه، دلم بدجوری ضعف می رفت.دکتر: من که نهار نخوردم مثل تو غش وضعف نمی کنم ولی تو که مطمئنم تا اینجا یه بند فکت کار کرده، ضعف می کنی هان.امید نگاهی به من و سپس به غذا کرد و گفت: چیکار کنم دست خودم نیست، آدم ناخود آگاه اشتهاش تحریک می شه.دکتر چپ چپ نگاش کرد و امید هم گفت: رضا خیلی موذی و آب زیرکاه هستی. وقتی که من خونه هستم برای تمیز کردن خونه از نر غولهای بیمارستان می آری، حالا که چشم منو دور دیدی خانم به این محترمی رو آوردی. جدا خجالت نمی کشی من اگه جای تو بودم نمیذاشتم یاسمن خانم دست به سیاه و سفید بزنه،، واقعا که.رضا باز چپ چپ نگاش کرد و گفت: امید غذاتو بخور، مگه ضعف نمی کردی.حرفهاش آدم رو به خنده وا می داشت، امید باز از رو نرفت و گفت:خدا به آدم شانس بده، ببین مریض خوب گیر چه جور آدمی افتاده که قدرش رو نمی دونه. ایخدا شکرت.دکتر همانطور که غذاش رو می خورد جواب داد: اگه خودتو به تنبلی نمی زدی و نمی خوابیدی من جور تو رو نمی کشیدم.بهم برخورد، با ترشرویی گفتم: و حالا مجبور به تحمل من نمی شدین.دکتر قاشق رو زمین گذاشت و گفت: امید دیدی چیکار کردی، هی می گم غذاتو بخور یه بند حرف می زنی.حالا بیا و درست کن. این یاسی خانوم ما نازک و نارنجی، زود بهش بر می خوره و قهر می کنه.امید قاه قاه خندید و جواب داد: بنده خدا حق داره، اگه به من هم اینطوری میگفتن ناراحت می شدم. مگه نه یاسمن خانم، البته ببخشید من نفهمیدم اسم شما یاسی یا یاسمن.برای اینکه حال دکتر رو بگیرم عشوه کنان جواب دادم: یاسمن ولی یاسی صدام می کنن. شما هم لطفا بدون خانمش صدا کنید این جوری احساس غریبی نمی کنم، چون از این به بعد حتما روزهای جمعه شما رو هم زیارت می کنیم و دوست دکتر محمدی، دوست من هم خواهد بود.امید بر عکس دکتر زود جوش و خونگرم بود. دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت: پس به جمع دوستان ما یعنی منو این ماست خوش اومدی.بعد سری تکان داد و ادامه داد: یاسی جون، تو هم از این ماست دلگیر نباش. این طوریه، کبریت بی خطره و برای همین اصرار می کنم خواهرمو بگیره تا خیالم از بابتش آسوده باشه. اونقدر که پاک وبکره آکه، آکه.خنده ای بلند سر دادم که دکتر رو به امید گفت: تو که بدت نمی آید. اگه من نبودم کی گند کاریاتو ماس مالی می کرد. حالا هی منو دست بنداز و بخندین، به موقع اش حالتو می گیرم.امید دست در گردن دکتر انداخت و صورتش را بوسید گفت: قربونت برم رضا جون تو آقایی، جوونیه دیگه چه می شه کرد.یک دفعه به یاد مامان افتادم، فورا به ساعتم نگاه کردم نزدیک پنج بود و من هنوز به مامان اطلاع نداده بودم. سریع از جام بلند شدم که امید گفت: چی شد، برق گرفتت.خندیدم و گفتم: نه برق نگرفت، یادم رفته به مامان خبر بدم و دیرم شده.امید بلند شد و گفت: من سریع شما رو می رسونم.تا خواستم دهن باز کنم دکتر دست امید را گرفت و گفت: تو از راه رسیدی و خسته ای، من خودم می برمش.کلام دکتر اونقدر قاطعانه بود که امید سر جایش نشست. من هم به هال رفتم و پالتو و روسریمو پوشیدم و منتظر دکتر شدم، فورا آماده شده و از درب بیرون رفتیم. داخل ماشین به فکر این بودم که چطوری از مژگان خبر بگیرم، کمی فکر کردم و گفتم: امروز یه سری هم باید به مژگان بزنم._ چرا؟_ یه خورده مریض احواله._ دیشب که سالم بود. امروز هم که می خواست بره خرید.جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم و پرسیدم: مگه دیشب با هم بودین؟_ اوهوم.آهی کشیدم و گفتم: تو که می گی فقط روزهای سه شنبه بیکاری.حتما تو هم دیشب مرخصی گرفته بودی.نکنه با هم بودین؟_ آره، دیروز عصر یه خورده کار داشتم و یکی از بچه ها به جای من شیفت مونده بود و شام رو مهمون مژگان بودم.