خنده كنان جواب داد: چرا ولي منتظر بودم خودت بپرسي، چون مي دونستم آخر طاقت نمي آري. اخمي كردم و گفتم: رضا خيلي لوسي، پس مي خواي حرص منو در بياري. سري تكان داد و گفت: نه فقط مي خواستم ببينم چقدر حسودي. حالا اخمهاتو باز كن بگم. لبخندي زدم كه گفت: حديث يكي از همكارامه، چون دختر خوبيه بچه ها رو حساب اين فكر مي كردند من قصد ازدواج باهاش رو دارم. لحظه اي به ذهنم فشار آوردم و ياد آمد كه تولد رضا، دختري به اسم حديث كه خيلي هم محجبه بود رو ديدم. يكدفعه با صداي بلند گفتم: همون دختري كه شب تولدت هم بود. - اوهوم. - پس دوستش دراي كه اون شب هم اومده بود. - نه. با اينكه خون خونم رو مي خورد ولي سعي مي كردم خونسرد باشم، جواب دادم:رضا چرا دروغ مي گي، اگه دوستش نداري و هيچ رابطه اي بين شما نيست چرا بچهها همچين فكري مي كنند. - عزيز من، چرا بايد دروغ بگم. هيچ چيزي بين ما نيست.نمي گم ازش بدم مي آد نه، چون خدايي دختر خب و متيني و يكبار پيش بچه هاكه بحث ازدواج و اين حرفا بود من اينارو در مورد حديث گفته بودم. حالاخيالت راحت شد. - آره در ظاهر قبول كردم ولي بايد مي رفتم و از نزديك مي ديدمش تا باورم مي شد. جلوي درب از رضا خداحافظي كرده و بالا رفتم. داشتم لباسمو عوض مي كردم كه مامان گفت: - ياسي، نهار مي ريم خونه دايي محمد اينا. از همانجا داد زدم و پرسيدم: چرا، باز خبريه؟ - نه، چون قرار بودمامان و بابا نهار برن اونجا، مونا پيش پاي و زنگ زد و خواست كه ما همبريم و دور هم باشيم. هر چند كه باورم نشد ولي چاره اي جز رفتن نداشتم. براي همين اول دوش گرفتمبعد حاضر شده و با هم به اونجا رفتيم. دقايقي نگذشته بود كه زندايي از تويآشپزخانه صدام كرد و گفت: ياسي، مي آيي كمكم كني تا ميز رو بچينيم. با اينكه حسابي خسته بودم ولي از روي ناچاري به كمكش رفتم، زندايي صندلي رو عقب كشيد و گفت: بشين چند دقيقه اي با هم صحبت كنيم. چون مي دونستم در چه موردي صحبت خواهد كرد بي حوصله روي صندلي نشستم و بهصورتش چشم دوختم، گفت: ياسي، ما مي خواستيم حالا كه سربازي سامان تمام شدهدست شو بند كنيم و ديديم كه كسي بهتر از تو نيست. در حاليكه با حلقه اي كه رضا برام خريده بود و من در دست راستم انداخته تاشك ديگرا رو برنانگيزم، بازي مي كردم خيلي راحت جواب دادم: زندايي ببخشيدكه راحت حرف مي زنم، ازم دلخور نشيدها. من نمي تونم سامان رو به عنوان مردزندگيم قبول كنم. البته نه اينكه خداي نكرده سامان عيب و ايرادي داشتهباشه، نه خيلي هم پسر خوبيه، ولي من هيچ احساس خاصي يعني به عنوان همسرمنسبت بهش ندارم. زندايي سرخ شد. لحظه اي ساكت شد و سپس به زور لبخندي زد و گفت: نه چرابايد ناراحت بشم. ممنون كه نظر تو راحت گفتي، ولي اگه ممكنه اين حرف روخودت به سامان بگو تا باور كنه. جواب دادم: من قبلا بهش گفتم. زندايي با حيرت پرسيد: بهش گفتي، پس چرا اصرار مي كنه؟ سرمو تكان دادم و گفتم: نمي دونم. زندايي دقايقي به فكر فرو رفت. و بعد از جا بلند شد و بشقابها رو به دستم داد و گفت: - بيا اينا رو بچين. اونروز تا عصر كه به خونه برگرديم مامان فرصت سوال كردن را پيدا نكرد،مخصوصا با اخمي كه زندايي كرده بود بيشتر كنجكاو شده بود. به محض اينكهغروب به خونه برگشتيم مامان پرسيد: مونا چيكارت داشت، چي مي گفت؟ برايش آنچه را كه بين مون رد و بدل شده بود گفتم، كمي فكر كرد و سپس گفت: ياسي، اگه رضا تو رو مي خواد بايد بياد خواستگاري. نگاهش كردم و گفتم: مامان جان، مسئله سامان چه ربطي به رضا داره. - براي اينكه تو بخاطررضا جواب رد دادي و اگه رابطه تون رسميت پيدا كنه خيال من هم آسوده مي شه. خنديدم و گفتم: اصلا هم اينطور نيست. من بخاطر رضا جواب رد ندادم بلكه ازتيپ و قيافه سامان به عنوان همسرم خوشم نمي آد. تازه مگه من مي تونم بهزور، رضا رو وادار كنم بياد خواستگاريم. مامان سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: ياسي، مگه تيپ و قيافه معيار اصلي زندگيه؟ واقعا كه هنوز بچه اي. همان دم تلفنم زنگ زد و اين امر خير باعث شد از اندرزها و نصيحت هاي مامانراه فراري داشته باشم. نگاه كردم ديدم رضاست، براي همين به اتاقم رفتم وچند دقيقه با هم حرف زديم. اون شب تا صبح كابوس مي ديدم و از خواب ميپريدم، چون همه اش فكرم به مژگان و حركات و رفتارش بود. صبح وقتي سر كار رفتم هر چه منتظرش شدم نيامد. براي همين پيش خانم ناظميرفتم و سراغ مژگان رو گرفتم كه جواب داد: امروز صبح زنگ زد و چند روزمرخصي گرفت، گويا كسالت داره. كنار ميز خانم ناظمي ايستاده بودم و به حرفهاش گوش مي دادم كه صداي سلامكردن خانمي باعث شد به پشت سرم نگاه كنم. خانم ناظمي با ديدنش فورا ازجايش بلند شد و به گرمي سلام و عليك كرد. با دقت براندازش كردم چون تويچندماهي ه اونجا كار مي كردم نديده بودمش. يك خانم جوان كه حدودا 35 سالهنشان مي داد با موهاي مش كرده بلوند كه آرايش غليظ هم داشت و تا تونستهبود از وسايل آرايش استفاده كرده بود با چشماي ريز كشيده ولي لب و دماغكوچك و گونه هاي برجسته، روي هم رفته قيافه بدي نداشت. وقتي نگاه خيره امرو ديد لبخندي زد و گفت: شما كارمند جديد هستيد، خانم عزيزي؟ جا خوردم و جواب دادم: بله. بي آنكه خودش رو معرفي كند يا حرف ديگري بزند به اتاق آقاي سعيدي رفت. بعد از رفتنش، خانم ناظمي كه تعجبم را ديد آهسته گفت: - خانم آقاي سعيدي. با چشماي از حدقه در آمده گفتم: خانمش يعني زن به اين جووني داره. خنده كنان جواب داد: معمولا پيرمردهاي پولدار، زن جوون مي گيرن البته زندومشه. اين خانمي كه الان با اين فيس و افاده و تيپ و قيافه ديدي قبلا تواين شركت منشي بود. خارج شده است ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!!
با دهان باز به خانم ناظمي چشم دوخته بودم كه ادامه داد: حالا تا صدايآقاي سعيدي در نيومده برم بگم براي خانم قهوه ببرن. آخه خانم فقط قهوهدوست دارن. و به دنبالش به آبدارخانه رفت، من هم گيج و منگ به اتاقم رفتم. در ذهنمفقط حرفهاي خانم ناظمي مي چرخيد براي همين فراموش كرده بودم نيامدن مژگانرا به رضا كه نگرانش بود اطلاع بدهم و اگه خودش تماس نمي گرفت ساعتها بهيادم نمي افتاد، براي همين وقتي پرسيد: چه خبر؟ چي شد؟ بي حواس جواب دادم: از چي، چه خبر؟ رضا: ياسي كجايي؟ مي گم از مژگان چه خبر؟ بهت حرفي نزد. همه اش هوش و حواسم پيش شما بود كه مبادا مژگان جلوي همكارات حرفي بهت بزنه. تازه به يادم آمد و جواب دادم: مژگان امروز صبح زنگ زده و چند روزي مرخصي گرفته، گفته كسالت داره. رضا: اگه نيومده پس چرا حواست پرته. قبل از اينكه جوابي بدم، نگاه آقاي عطايي كه هشدار مي داد نبايد موقع كاركردن زياد با تلفن حرف بزنم باعث شد كه بگويم: بعدا برات مي گم فعلا كارينداري؟ - نمي توني حرف بزني، باشه فعلا خداحافظ. - خداحافظ. اون روز عصر تنها به دو چيز فكر مي كردم، يكي به مژگان و ديگري هم بهحرفهاي خانم ناظمي. وقتي ساعت چهار شد كيفم را برداشتم تا به خونه بروم كهجلوي ساختمان با ديدن رضا لبخند روي لبام نشست. بطرفش رفتم و سلام كردم و گفتم: رضا خير باشه، چي شده اومدي اينجا، اتفاقي افتاده؟ ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد: چه اتفاقي بهترا از اينكه دلم برات تنگ شده بود، براي همين اومدم تا هم به خونه برسونمت هم ببينمت. خنده ام گرفت و خنده كنان گفتم: چه زود دلت برام تنگ شد، مگه ديروز با هم نبوديم. - حالا بيا سوار شو تا توي ماشين با هم حرف بزنيم. سوار كه شدم گفت: ياسي، بعضي موقعها خيلي بي احساس مي شي، اون موقع من هم مثل تو فكر مي كنم ، كوه يخي. دستم را روي دستش گذاشتم و انگشتاشو فشار دادم و گفتم: باور كن منظوري نداشتم. راستش رو بگم؟ سرش رو به علامت مثبت تكان داد كه گفتم: فقط يه كمي نسبت به مردها بي اعتمادم. لحظه اي به چشمام نگاه كرد و سپس گفت: ولي اين درست نيست به خاطر يك نفر كه خطا كرده همه رو محكوم كني. نفس عميقي كشيدم و گفتم: الان بيشتر مردها به زناشون خيانت مي كنن شايد ازصد نفر ده تا شون اين كارو نكنن، اونا هم حتما مريض هستند از جوون گرفتهتا پيرشون. مي خواي چندتا شو برات بگم. اونهايي رو كه من در اطرافم مي شناختم برايش مثال زدم و وقتي آخرين نفر روكه آقاي سعيدي بود اسم بردم با حالتي خاص نگاهم كرد و سپس گفت: ياسي، ديگهنمي خواد اونجا كار كني. اين مرد نمي تونه قابل اطمينان باشه. بهت زده به صورتش خيره شدم. وقتي نگاهم را ديد، دوباره گفت: - چرا اينجوري نگام مي كني؟ جواب دادم: براي اينكه آقاي سعيدي سن پدربزرگمو داره. - براي اينجور آدما سن و سال فرقي نميكنه ، مهم قيافهشخص و... بقيه حرفشو قورت داد كه پرسيدم: رضا چرا ادامه ندادي، اينجوري مناعصابم خرد مي شه. - پس نبايد از حرفم ناراحت بشي. - نه بگو. - ياسي، تو هم خوشگلي هملوند و اگه اونجا كار كني اعصاب من خرد مي شه. اصلا نمي تونم تمركز داشتهباشم. عصباني شدم و گفتم: يعني چي رضا. دست روي دهانم گذاشت و گفت: داد نزن، الكي هم عصباني نشو. من نگفتم توعمدا جلوش عشوه مي آيي، چون روي ين مسئله خيلي دقت كردم و ديدم طرز حرفزدنت اينطوريه بدون اينكه منطظوري داشته باشي. من به تو اطمينان دارم وليبه طرف مقابل ندارم. حالا با آرامش حرفت رو بزن. بعد دستش رو برداشت. قهرآلود صورتم رو به طرف پنجره گرفتم و گفتم: - ديگه حرفي براي گفتن ندارم. خنده كنان جواب داد: باشه من هم ميرم پيش مژگان، اون حتما حرف زيادي براي گفتن داره. فهميدم قصد شوخي داره، از اين رو جواب دادم: باشه برو، الان طفلكي خيلي بهت نياز داره. خيال كرد ازش دلخورم، براي همين صورتم رو بطرف خودش چرخوند و با ديدنلبخندم اون هم به رويم لبخند زد. سه روز بود كه از مژگان خبر نداشتم و اينبي خبري سخت عذابم مي داد چرا كه مژگان در بدترين شرايط كنارم بود، وليجرات زنگ زدن و يا رفتن به خونه اش رو نداشتم چون مي دونستم جوابم رونخواهد داد. روز سه شنبه عصر طبق هفته هاي قبل با قصد اينكه مي خواستم بهخونه رضا بروم، پايين رفتم كه درست روبروي درب چشمم به مژگان خورد. حدسزدم براي چه به سراغم آمده است، به طرفش رفتم و سلام كردم اون هم سلام كردو گفت: سوارشو ، مي خوام باهات حرف بزنم. خودمو آماده شنيدن هر توهين و هر حرفي كردم، تا وقتي كه به خونه اش برسيمهيچ كداممان حرفي نزديم. وقتي به خونه اش رفتيم چند دقيقه اي در سكوت بهمنگاه كرديم، با خودم گفتم هر آن كه كتكي نوش جان نم. كمي كه گذشت مژگانكوسني رو كه بغل دستش بود بطرفم پرت كرد و گفت: خيلي بي شعوري. چون آمادگي داشتم جواب دادم: مرسي نظر لطفت. - هم بي شعوري، هم بي وفا. - چرا بي وفا. - براي اينكه تو اين چند روز نيومد بهم سر بزني كه شايد مرده باشم. وقتي خنده رو، روي لباش ديدم جرات پيدا كردم و بلند شدم و به كنارش رفتم ودستامو دور گردنش حلقه كردم و گفتم: به جان مژگان مي خواستم بيام ولي ميترسيدم درب رو به روم باز نكني. صورتم رو بوسيد و گفت: حداقل مي فهميدم اندازه يه سر سوزن برات ارزش دارم. من هم صورتش رو بوسيدم و گفتم: به جان مامان برام خيلي عزيزي، ولي گفتم كه مي ترسيدم. سرش رو پايين انداخت و با شرمندگي گفت: ياسي، بخاطر رفتار اون روزم ازتمعذرت مي خوام. تو بايد بهم مي گفتي كه بهش علاقه داري، نه اينكه من باديدنتون شوكه بشم. حالا همه چيزو برام بگو. بعد از اينكه همه چيز را برايش تعريف كردم گفتم: حالا خودت قضاوت كن من چطوري مي تونستم برات كه بهش علاقه پيدا كرده بودي بگم، هان. سرش رو به علامت مثبت تكان داد و گفت: قبول دارم. ولي ياسي يه نصيحتي بهتمي كنم قدرش رو بدون، چون رضا با پسرايي كه تا بحال باهاشون دوست بودي فرقمي كنه . حالا پاشو بريم آشپزخونه كه دلم بدجوري هوس نوشيدني كرده. دستمو گرفت و به دنبال خودش كشيد. از اينكه رابطه ام با مژگان مثل سابقشده بود خوشحال شدم و براي همين سرخوش ومستانه با هم مي گفتيم و ميخنديديم طوريكه زمان رو فراموش كرده بودم و لحظه اي كه چشمم به ساعت افتادفورا از جام بلند شدم. مژگان با تعجب پرسيد: - چي شد؟ - چي مي خواستي بشه، ساعت ده و نيم و مامان الان نگران تو خونه قدم رو مي ره. مژگان سريع به آژانس زنگ زد و من هم تند تند مانتومو تنم كردم و تا آمدنماشين فورا به پايين رفتم. وقتي خونه رسيدم، مامان با عصبانيت پرسيد: تاحالا كجا بودي؟ براي اينكه متوجه حالم نشود سرمو پايين انداختم و جواب دادم: مژگان اومدهبود دنبالم و با هم رفتيم خونه اش و من چون موبايلمو خاموش كرده بودم يادمرفت بهتون خبر بدم. مامان كمي آرام شد و گفت: من آخر از دست تو سكته مي كنم. دلم هزار راه رفتمخصوصا وقتي كه اميد چند بار زنگ زد و سراغت رو گرفت فهميدم با رضا نيستيو بيشتر نگرانت شدم و گفتم تصادف كردي، بلايي سرت اومده، برو يه زنگي همبه اون بيچاره بزن. بي حواس گفتم: به كدوم بيچاره. مامان با ديدن حال و احوالم با عصبانيت گفت: برو تو اتاقت. به اتاقم رفتم و لباسمو عوض كردم و روي تخت دراز كشيدم چون مي دونستم اگهبه رضا زنگ بزنم حتما اوقات تلخي خواهد كرد. مخصوصا با حرف زدنم پي بهاوضاع بي ريختم خواهد برد و عصبانيتش بيشتر خواهد شد، پس ترجيح دادم بيخبر بماند. روز بعد باز بخاطر اينكه دانشگاه بود باهاش تماس نگرفتم. ساعت دو بود كهخودش تماس گرفت. به محض جواب دادن بدون سلام و عليكي گفت: پايين منتظرتم. از تن صدايش پيدا بود كه چقدر از دستم عصباني است. كمي فكر كردم و بعد جواب دادم: الان چه جوري بيام، دو ساعت ديگه كارم تموم مي شه. فرياد زد و گفت: ياسي، مي گم بيا پايين وگرنه خودم مي آم دنبالت. آرام جواب دادم: خيلي خوب مي آيم.
بعد از قطع كردن تلفن رو به آقاي عطايي كردم و گفتم: آقاي عطايي من مي تونم امروز يه خورده زودتر برم، يه كاري برام پيش اومده. نگاهي به ساعت كرد و با قيافه عبوسش جواب داد: بفرماييد. فورا كيفم را برداشتم وپايين رفتم، داخل ماشين منتظر بود. سوار شدم و سلامكردم، زير لب جواب داد. بعد ماشين رو، روشن كرد و به راه افتاد. زيرچشمينگاهش مي كردم، مثل باروت در حال انفجار بود و من بي قرار منتظر شنيدنحرفهاش. همانطور كه حدس مي زدم به سمت خونه اش رفت، جلوي درب نگه داشت وپياده شد و من هم پياده شدم. بعد از قفل كردن ماشين، درب را باز كرد و منتظر شد تا اول من به داخلبروم. وقتي به داخل آپارتمان رفتيم جزوه هايي را كه دستش بود به گوشه ايپرت كرد. سرپا ايستاده بودم تا با چوب و چماق ازم پذيرايي كند. ولي رضااول به دستشويي رفت و سپس به اتاقش، چون چند دقيقه اي طول كشيد به اتاقشرفتم و ديدم در حال خواندن نماز است. لحظه اي با حسرت نگاهش كردم و ازخودم خجالت كشيدم چرا كه وقتي ناراحت و عصباني بودم، داد و بيداد راهانداخته و سراغ چه كاري مي رفتم و اونوقت رضا در همچين حالتي به راز ونياز با خدا مشغول مي شد. براي اينكه خلوتش را بهم نزنم به آشپزخانه رفتمو زير كتري رو روشن كردم و بعد جلوي ظرفشويي رفتم و ظرفهاي كثيف را ميشستم كه پشت سرم ظاهر شد وآرامتر از دقايقي پيش گفت: بيا بشين، من نخواستمبياي برام ظرف بشوري. شير رو بستم و پشت سرش به هال رفتم و از ترس اينكه مبادا روم دست بلندكنه، در مبل روبرويش نشستم. نفس عميقي كشيد و گفت: ديروز كجا رفته بودي؟ به چشماش خيره شدم و گفتم: خونه مژگان. - نمي تونستي بهم خبر بدي. ابرو هامو بالا بردم و گفتم: نه. با صداي بلندي گفت: يعني چي نه، اگه پيش مژگان بودي اولا چرا موبايلتخاموش بود ثانيا چرا مامان نمي دونست. مي دوني اميد چند بار خونه تون زنگزد، نزديك ده بار. بهم برخورد اصلا چه دليلي داشت كه اينطور باهام حرف بزنه، نه به دار بودنه بار، سرم داد ميزد. براي همين نتونستم خودمو كنترل كنم و بلند شدم وگفتم: تو حق نداري با من اينطوري حرف بزني. چرا فكر مي كني دروغ مي گم،اگه باور نداري برو از خودش بپرس. فورا بلند شد و دستمو گرفت و كنار خودش نشوند و آرامتر گفت: تا آدم مي آيدبا تو دو كلام حرف بزنه، بلند مي شي و راه مي افتي. ماشاءالله مثل بچه هازود هم قهر مي كني. بي اختيار لبخند زدم و گفتم: قهر نكردم، وقتي مي بينم تو حرفهامو باور نمي كني خوب حرصم مي گيره. راستي تو مگه امروز كلاس نداشتي. بدون اينكه نگام كنه جواب داد: مگه از ديروز تو برام اعصاب گذاشتي. آخرديدم نمي تونم سر كلاس بشينم و بلند شدم و اومدم. و با پوزخند ادامه داد:ببخشيد كه مثل سركار بي خيال نيستم. با حرص بلند شدم و جلوي پاش زانو زدم و گفتم: من بي خيال نيستم، ديروزموقعي كه داشتم مي اومدم اينجا جلوي شركت مژگان رو ديدم. از شانس من بدبختهر كي بهم مي رسه، دستور صادر مي كنه و مژگان هم مثل جنابعالي دستو سوارشدن بي چون و چرا رو صادر كرد. و من خاك تو سر بايد مثل برده ها دنبالتونراه بيفتم و ببينم چه حكمي قراره برام صادر كنيد. تو اون موقعيت كه ميدونستم وقتي ببيني دير كردم هي زنگ مي زني مجبور شدم تلفن مو خاموش كنم. رضا ديگه نتونست جلوي خنشو بگيره، سرشو بلند كرد و در حاليكه مي خنديد پرسيد: حالا چه حكمي برات صادر كرد؟ خنده كنان جواب دادم: هيچي باهام آشتي كرد. - وقتي باهات آشتي كرد نمي تونستي يه خبر بدي تا من همدلواپست نباشم. باور كن، از نگراني تو خونه از بس راه رفته بودم، اميد ازدستم عصباني شده بود. خودم كه روم نمي شد به خونه تون تلفن كنم براي هميناز اميد مي خواستم زنگ بزنه، بيچاره مادرت هم كه حالي بهتر از من نداشت. خنديدم و گفتم: چقدر دلتون حال همديگه مي سوزه، اون مي گه بيچاره رضا تو بگوي بيچاتره مادرت. رضا با تعجب پرسيد: مگه مامان مي دونه؟ با تكان دادن سرم رضا به فكر فرو رفت، چونه اش رو گرفتم و گفتم: چرا ناراحت شدي؟ چند لحظه اي به صورتم خيره شد و سپس گفت: نه، ناراحت نشدم. خوب نگفتي چرا بعد از اينكه با هم آشتي كرديد بهم زنگ نزدي؟ سرمو پايين انداختم و آرام گفتم: بعدش. چون نمي تونستم بهش بگم ساكت شدم، ولي خودش حدس زد چون سرمو بالا گرفت وبه چشمام خيره شد. از طرز نگاهش كه حكايت از عصبانيتش داشت فهميدم خودشمتوجه علت زنگ نزدنم شده است. نفس عميقي كشيد و با اخم گفت: مگه بهت نگفتمديگه اين كار رو نكن. مگه بهت نگفتم اگه واقعا دوسم داري دورشون خط بكشهان، مگه بهم قول ندادي. پس چي شد، حتما دوستم نداري كه زير قولت زدي. با شرم جواب دادم: چرا دوست دارم ولي رضا نمي تونم يكدفعه عابد بشم و مثلفيلم هاي قديمي كه نمي تونم برم شاه چراغ و آب توبه روي سرم بريزم، بايدبهم فرصت بدي. صورتم رو جلوي صورتش گرفتم و ادايش را درآوردم و گفتم: دوست ندارم وقتي باهات حرف مي زنم به اين ور و اونور نگاه كني. سرشو بالا گرفت و به چشمام خيره شد كه گفتم: باهام قهري. ديگه نمي خواي باهام حرف بزني، جون ياسي اخمهاتو باز كن. لبخندي زد و گفت: بفرما خوب شد. - جون من، باهام قهر نكن. در حاليكه نفسهايش به صورتم مي خورد جواب داد: اگه قسم هم نمي دادي نميتونستم باهات قهر كنم و حرف نزنم چون در مقابل تو هميشه خلع سلاح مي شم. خنديدم و در درياي احساسش غرق شدم. با آمدن صداي دسته كليد و باز شدن درب، فورا خودمو عقب كشيدم. اميد وقتيپايش را داخل گذاشت لحظه اي متوجه ما نشد، بعد گويا به خيال اينكه خواب ميبينه فورا به عقب برگشت. هاج و واج بهمون نگاه مي كرد كه رضا گفت: چي شد؟جن ديدي؟ چشماشو چند بار باز و بسته كرد و گفت: تو اين موقع مگه نبايد تو دانشگاه باشي پس اينجا چه غلطي مي كني. بعد نگاهي به من كرد و خنده كنان گفت: البته نيازي نيست كه بگي چه غلطي ميكردي، خودم فهميدم. ولي خاك بر سر زن ذليلت كنم مگه من ديشب بهت ياد ندادمبه محض اينكه ديديش با مشت و لگد بيفتي به جونش، هان. رضا نگاهي به صورت سرخ شده ام انداخت و رو به اميد كرد و لبخند زنان جواب داد: - حالا كه فهميدي، گمشو تو اتاقت.
اميد خنده كنان به اتاقش رفت. چند دقيقه اي بعد با ساك كوچكي بيرون آمد كه رضا پرسيد: كجا داري مي ري؟ اميد: دارم مي رم ورزش كنم يعني شنا كنم. رضا: از كي تاحالا اهل ورزش و شنا شدي. اميد از رو نرفت و باز خنده كنان جواب داد: از وقتي كه تو اهل خلاف شدي مي ترسم به من هم سرايت كنه. رضا با عصبانيت گفت: اميد گمشو بيرون. اميد: منو بيرون مي كني كه به كار خلافت ادامه بدي، اگه به عزيز نگفتم. اينبار رضا با فرياد گفت: اميد گمشو بيرون وگرنه خفه ات مي كنم. اميد به سمت در دويد و فورا بيرون رفت ولي لحظه اي كه مي خواست درب را ببنده، سرش رو داخل آورد و گفت: داداش نئشگيت پريد. درب رو محكم كوبيد و رفت و مجال حرف زدن به رضا رو نداد. بعد از رفتنش رو به رضا كردم و گفتم: رضا، من ديگه اينجا نمي آيم. - بخاطر حرفهاي اميد ناراحت شدي؟ - نه بخاطر خودم، وقتي مي بينم تو اينقدر با حرفهاش عذاب مي ده خوب ناراحت مي شم. لبخند زنان جواب داد: من چون مي ترسم تو ناراحت بشي، حرصم مي گيره وگرنهمن عادت دارم. تازه لطف مي كنه پيش تو مراعات مي كنه. در ضمن خودش گفته سهشنبه ها عصر من مي رم بيرون تا شما راحت باشين. - حالا راستي راستي رفت ورزش كنه. - نه بابا، بخاطر ما رفت. - پس من هم تا ديرم نشده برم و اميد هم تو خيابونا علاف نشه. - نه، يخورده ديگه بشينبعد باهم ميريم. نمي خواد دلت براش بسوزه، من از اين كارها خيلي براش كردم. از اون پس رابطه من و مژگان هم بهتر شده بود ولي نه مثل سابق، چون ته دلشكمي ازم دلخور بود و من به حساب اينكه با گذشت زمان رابطه مون بهتر خواهدشد به دل نمي گرفتم. دو هفت اي از آن ماجرا مي گذشت. روز سه شنبه باز روز بيكاري رضا بود. دنبالم آمد و با هم بيرون رفتيم وبعد از خوردن شام، منو به خونه رسوند و خودش رفت. وقتي به خونه رفتم ديدمسبد گلي روي ميز، باكنجكاوي پرسيدم: مامان مهمان داشتيم؟ مامان با حالت خاصي من من كنان جواب داد: آره، مرضيه خانم اومده بود. رفتار مامان شك برانگيز بود، چون آمدن مرضيه خانم همسايه خونه قبلي مون،اينجور مامان رو به هيجان نمي انداخت. چشماش داد مي زد كه چقدر شاد وخوشحال است. چون مي دونستم هر چقدر اصرار كنم بي فايده خواهد بود ديگه نپرسيدم، وليمنتظر بودم سر فرصت از زير زبان نيلوفر بكشم. وقتي مامان به اتاق كارش رفتبا اشاره از نيلوفر خواستم كه پيشم بياد. وقتي آمد آرام پرسيدم: كي اومدهبود؟ - مگه مامان نگفت مرضيه خانم. ولي چشماي تو مي گه، نيلوفر خانم بخاطر اينكه مامان بهش سپرده دروغ مي گهو گرنه كس ديگه اي اومده بود. كمي فكر كرد و گفت: تو از كجا فهميدي، مگهچشماي من اينا رو نوشته. به دروغ گفتم: نه ننوشته ولي نوري از چشمات مي زنه بيرون. اگه راستش رو بگي برات يه عالمه شكلات مي خرم. خنده كنان جواب داد: باشه مي گم،ولي بايد قول بدي به مامان نگي،باشه؟ - باشه قول ميدم به جان مامان بهش نمي گم. آهسته در گوشم گفت: رضا اومده بود. جا خوردم و با خودم گفتم پس چرا رضا بهم حرفي نزد يا چرا مامان ازم پنهانكرد، پس بگو چرا مامان شاد و شنگول بود. بايد هر طوري بود مي فهميدم كهچرا رضا به خونمون اومده بود. از مامان كه نمي توانستم بپرسم چون اگه ميگفتم هم زير قولم زده بودم هم مامان نيلوفر را دعوا مي كرد، پس بايد ازخود رضا مي پرسيدم. براي همين به اتاقم رفتم و درب رو قفل كردم و شمارهرضا رو گرفتم. وقتي جواب داد سلام كردم، اون هم سلامي كرد و پرسيد: چيزيشده؟ خيلي عادي جواب دادم: نه، چطور مگه؟ - آخه چند دقيقه اي نيست از هم جدا شديم براي همين فكر كردم اتفاقي افتاده. - افتادنش كه افتاده، ولي نمي دونم چه اتفاقي. - متوجه نشدم يعني چه؟ - براي اينكه خودتو به كوچه علي چپ مي زني، تو امروز كجا رفته بودي؟ لحظه اي ساكت شد و بعد گفت: هيچ جا، خونه بودم. - بگو جون ياسي. خنده كنان گفت: جون ياسي. - جون ياسي چي؟ خونه بودي. همانطور كه مي خنديد جواب داد: جون ياسي رفته بودم با مامانش صحبت كنم چون نمي خواستم برداشت بدي كنه. ولي تو از كجا فهميدي؟ قبل از اينكه جواب بدم خودش گفت: حتما نيلوفر بهت گفته. - آره، ولي چرا مي خواستين ازم پنهون بكنين. - نمي دونم مامان ازمخواست، خواهشا تو هم چيزي بهش نگو حتما دليلي داره كه نمي خواد تو بدوني. - حتما ترسيده كه شب و روز كنارت بمونم. - نه فكر نمي كنم چون من كه نگفتم، با اجازه خودم صيغهعقدو جاري كردم و بهم محرم هستيم. اگه مي فهميد حتما با لنگه كفش مي افتادبه جونم كه تو غلط كردي بدون اجازه من، دخترمو عقد كردي. خنده اي از ته دل كردم و گفتم: اگه صيغه عقد رو نمي خوندي مجبور بودي بهخاطر من بري جهنم. حالا گل پسر تا مامان منو، نيلوفرو راهي جهنم نكردهبرم. كاري نداري؟ - نه عزيزم، شب به خير. - شب تو هم به خير. از آن به بعد هر وقت با مامان درمورد رضا حرف ميزدم، با اشتياق به حرفهامگوش مي داد و مي گفت: هميشه از خدا مي خواستم كه همچين دامادي رو نصيبمكنه، بالاخره هم خدا دعايم رو مستجاب كرد.
من هم به شوخي مي گفتم: مامان نكنه خبري هست و من خبر ندارم. و مامان جواب مي داد: فعلا نه، شايد در آينده بشه. اواخر خرداد ماه بود كه يك روز الهام بهم تلفن كرد و براي آخر هفته يعنيشب جمعه براي جشن نامزديش دعوتم كرد. البته روز قبلش رضا بهم گفته كهالهام براي نامزديش دعوتم كرده. همان روز به خيابان زرتشت رفتم و پارچهمشكي براقي كه كمي رويش كار شده بود گرفتم. وقتي به خونه رفتم، پارچه رانشان مامان دادم و گفتم: - مامان اينو تا آخر هفته برام بدوز. مامان نگاهي كرد و گفت: خيره، براي چي ميخواي، جايي دعوت داري؟ - آره ، شب جمعه نامزدي الهام، مي خوام خيلي شيك باشم. - خوب صبر مي كردي با هم مي رفتيم و مي خريديم. - تو كه مي دوني من چقدرعجولم، نمي تونستم منتظر بمونم كه هر وقت شما بيكار بودين بريم. مامان سري تكان داد و گفت: حالا چه مدلي مي خواي؟ مدل زيراكس شده را مقابلش گذاشتم. مامان با ديدنش با چشماي گرد شده نگاهم كرد و گفت: زن و مرد جداست؟ با بي تفاوتي شونه اي بالا انداختم و گفتم: من از كجا بدونم من كه نمي توانستم اينها رو بپرسم. مامان با حالتي خاص گفت: فكر مي كني رضا از اين لباس خوشش مي آيد. اخمي كردم و گفتم: به رضا چه ربطي داره مگه اون مي خواد بپوشه، مي خواد خوشش بياد ميخواد نياد، مهم خودم هستم كه خيلي خوشم مي آيد. مامان با عصبانيت جواب داد: ياسي، اين لباس خيلي لختيه، يعني چي مي گي به رضا ربطي نداره. - اصلا ببينم مامان چرا شما سنگ رضا رو به سينه مي زنيد. تا اينو گفتم مامان از كوره در رفت و با عصبانيت داد زد و گفت: وقتي ديدميكي پيدا شده كه جلودار تو باشه، خوشحال شدم و با هم قول و قراري گذاشتيم. خيلي راحت جواب دادم: شما قول و قرار گذاشتين نه من، پس ربطي به من نداره.من فقط در مورد يه كاري بهش قول دادم و سرقولم هستم. حالا اگه نمي خواينبدوزين، ببرم كس ديگه اي بدوزه. مامان كه هيچوقت نمي تونست حريفم بشه با خشم وغضب پارچه را برداشت و بهاتاقش رفت. روز بعد وقتي پرو مي كردم، ديدم به جاي بندي، آستين حلقهاي دوخته، براي اينكه جر و بحث نكنيم اعتراضي نكردم. چيز خوبي از آبدرآمده بود، يك پيراهن آستين حلقه اي يقه هفت كه پايين دامنش به حالت كجكه يك گوشه اش بلند و گوشه ديگرش كوتاه بود. البته مامان نهايت بلندي روانتخاب كرده بود كه در يك فرصت مناسب قيچي را برداشتم و تا جايي كه خودممي خواستم كوتاهش كردم كه اين كارم اعصاب مامان رو بهم ريخته بود. عصر روز پنجشنبه بعد از براشينگ كردن موهام و آرايش صورتم لباسمو پوشيدم،حسابي شيك شده بودم و رنگ سياه هارموني خاصي با پوست سفيدم ايجاد مي كرد.جلوي آينه چند بار خودمو برانداز كردم وقتي از تيپم مطمئن شدم مانتويبلندي رويش پوشيدم و شالي هم سرم كرده و به پايين رفتم، رضا جلوي دربمنتظرم بود. وقتي سوار ماشين شدم مات و مبهوت نگام كرد و گفت: اين مدلي ميخواي بري. آينه رو به طرف خودم برگرداندم و گفتم: خيلي زشت شدم. صورتمو به طرف خودش چرخوند و گفت: ياسي ، ادا درنيار، خودت بهتر مي دونيچطوري شدي. خيلي خوشگل و جذاب شدي و براي همين نمي تونم يك قدم با توبردارم. لبخند زنان جواب دادم: اگه مي گي خوشگل شدم پس چرا نمي توني يك قدم هم با من برداري، هان؟ با حالتي برافروخته جواب داد: براي اينكه مطمئنم مراسم شون زن و مرد جدااز هم نيست و من نمي تونم ببينم كسي به زنم نگاه مي كنه حالا فهميدي، پسآرايشت رو پاك كن. با ناراحتي جواب دادم: پس من هم نمي آيم، لطف كن خودت به تنهايي برو. خواستم درب و باز كنم و پياده شم كه با فرياد گفت: صدبار بهت گفتم سر هرچيزي زود قهر نكن، با اين كارت انگار رو اعصاب من سوهان مي كشي. برگشتم و مستقيم توي چشماش ذل زدم و گفتم: يعني چي رضا، اصلا تو چرا تاتقي به توقي مي خوره، سر من داد مي زني. اينطوري تو هم روي اعصاب من سوهانمي كشي. هميشه در حال ايراد گرفتني. يه روز مي گي اين روسري رو نپوش، چراچون همرنگ چشماته و جذابيت مو بيشتر مي كنه، يه روز مي گي شلوارت كوتاهه،يه روز مي گي زياد آرايش مي كني. خلاصه هر روز يه بهانه اي مي آري. اگرحوصله تو سر بردم و از دستم خسته شدي بگو. اگه ديگه دوستم نداري بگو وخودتو خلاص كن. لااله... گفت و چشماشو بست. چند دقيقه اي به همان حال موند، سپس چشماشوباز كرد و آرامتر جواب داد: من اگه تو رو دوست نداشتم كه اين همه نسبت بهتحساس نمي شدم. من اگه ايرادي مي گيرم فقط بخاطر اين كه تو رو فقط و فقطبراي خودم مي خوام. حالا فهميدي چقدر دوست دارم. از رو نرفتم و گفتم: پس هر وقت رسما زنت شدم تو خونه حبسم كن. اگر كارد مي زدي خونش در نمي آْمد، لبش را گاز گرفت و گفت: كه اينطور. لحظه اي دلم به حالش سوخت براي همين با پشت دستم صورتشو نوازش كردم و گفتم: - بخاطر اينكه پسر خوبي هستي كم رنگ تر مي كنم ولي كاملا پاك نمي كنم قبوله. دستمو بوسيد و گفت: باشه قبوله. داخل ماشين كمي از آرايشم رو پاك كردم وقتي برق رضايت رو تو چشماي رضا ديدم، نفس راحتي كشيدم. خارج شده است وقتي به خونه الهام اينا رسيديم، با راهنمايي مادر الهام به اتاقي رفته ومانتومو از تنم بيرون آوردم و چون مي دانستم رضا ممكن است اين دفعهاز لباسم ايراد بگيرد شالمو داخل كيفم گذاشتم. وقتي به سالن رفتم دنبالرضا مي گشتم كه ديدم با اميد در حال صحبت كردن است، چون پشتش به من بودلباسمو نمي ديد ولي تا اميد نگاهش به من افتاد قيافه اش تغيير كرد. وقتيبه كنارشون رسيدم به اميد سلام كردم، رضا تا برگشت و لباسمو ديد چشماشگشاد شد و تا بناگوش سرخ شد و نفسي كشيد و هاج و واج سر تا پامو چند باربرانداز كرد. اميد با ديدن حال رضا آرام گفت: بياين بريم بشينيم اين جوريزشته. رضا حرفي نزد و در گوشه اي كه زياد در ديد نبود نشست، من هم كنارشنشستم. زيرچشمي نگاهش كردم رگهاي گردنش بيرون زده بود، به روي خودمنياوردم و بي خيال به عروس و داماد چشم دوختم. الهام پيراهن فيروزهاي رنگي پوشيده بود كه در عين سادگي خيلي هم شيك به نظر ميرسيد. با آرايشملايمي كه داشت زيباتر شده بود، درست بر عكس داماد. يك لحظه با رضا مقايسهاش كردم اصلا قابل مقايسه نبود چون رضا خيلي خوشگل و سرتر از داماد بود.داماد به جاي اينكه به الهام نگاه كند به مهمانها نگاه مي كرد و چشماشمرتب در حال گردش بود. اين حركتش لجمو در آورد، براي همين سرمو نزديك گوشرضا بردم و گفتم: - داماد چه چشماي هيزي داره.
- جدي، پس الان خيلي خوب ديده كه مهموناش چي پوشيدن و چه جوري نشستن. انگار يه سطل آب يخ روي سرم ريختند. بلافاصله نگاه كردم و ديدم پامو رويپاي ديگرم انداخته ام و قسمتي از اندامم پيداست، سريع پايم را پايينانداختم و از توي كيفم شالم را درآورده و روي زانوم انداختم. رضا پوزخنديزد و گفت: زحمت نكش راحت باش. چون مي دونستم اگر جوابي بدم بحث مون ادامه پيدا مي كنه و اعصابهردومون خرد خواهد شد، ترجيح دادم ساكت بمانم. وقتي مژگان آمد نفس راحتيكشيدم. بعد از سلام و عليك با اميد و رضا كنارم نشست. نگاهي به لباس مژگانانداختم كت و شلوار پوشيده بود. اون هم نگاهي به سر تا پايم انداخت و آرامدر گوشم گفت: اين چيه پوشيدي. تو كه مي دوني رضا بدش مي آد. آرام جواب دادم: نمي تونم كه به خاطر رضا چادر سرم بكنم. اگر تو بودي اين كارو مي كردي. - آره، براي كسي كه ارزشش رو داشته باشه اين كار رو مي كنم. - مژگان خواهش مي كنم تويكي ديگه نصيحتم نكن چون به حد كافي مامان و رضا موعظه مي كنن. مژگان در اون مورد ديگر حرفي نزدو مسير حرف رو عوض كرد، گرم صحبت بوديم كهيكدفعه چشمم به حديث افتاد كه به طرف ما مي آمد، به رضا نگاه كردم حواسشنبود و با ليواني كه دستش بود بازي مي كرد. يكدفعه باشيطنت گفتم: رضا دوستدخترت داره مي آد. رضا سرزنش بار نگاهم كرد و سپس به احترام حديث از جايش بلند شد. اينبار باچشم خريدار نگاهش كردم. دختري با چشمهاي عسلي درشت و كشيده، پوستي تيره،صورتي گرد ، لبهايي تقريبا پهن و مد روز انگار پروتز باشه فقط كمي بيني اشبزرگ بود كه با عمل زيبايي اون هم مي تونست كوچيك بشه، قدي متوسط و لاغراندام. روي هم رفته قيافه قشنگي داشت. كت ودامني شيري تنش بود كه قد دامنتا مچ پايش مي رسيد، روسري هم سرش كرده و آرايشي هم نداشت. حديث هماندختري بود كه رضا مي خواست، بعد از برانداز كردنش گوش به حرفهايشان دادم.رضا بعد از سلام و احوالپرسي دستش را بطرفم گرفت و رو به حديث گفت: نامزدمياسمن. طرز معرفي كردن رضا به دلم نشست ولي ناخودآگاه حسادت وجودمو قلقلك مي داد.براي همين با اكراه از سر جايم بلند شدم و دستمو بطرفش دراز كردم كه رضاگفت: - ياسي جان، حديث خانم يكي از همكارامه. آشكارا تغيير حالت صورتش رو ديدم، گويا انتظار اين خبر رو نداشت، وقتيباهام دست داد سردي دستاش، گوياي اين واقعيت بود. به زور لبخندي زد و گفت:از آشناييتون خوشبختم. بعد رو به رضا كرد و گفت: بهتون تبريك مي گم. رضا تشكر كرد و حديث به اين ترتيب از پيش مارفت. بعد از رفتنش رضا نگاهي كرد و سرش رو به علامت تاسف تكان داد و گفت: خيالت راحت شد. با اينكه با ديدن تيپ و قيافه حديث دلم طوفاني شده بود ولي به دروغ گفتم: از اول هم خيالم راحت و آسوده بود. همان لحظه اميد و مژگان كه وسط هنرنمايي مي كردند به كنارمون آمدند. اميدبه شوخي لبخند زنان گفت: ببينم تو مجبور بودي اين لباسو تنت كني كه پسرم،عزيز دلم اينطوري زانوي غم بغل بگيره. بعد رو به رضا كرد و گفت: تو هم يخورده اخمهاتو باز كن، حوصلمونو سر بردي . اين بيچاره رو هم كه چپوندي اين گوشه. خنده اي كردم و گفتم: اميد من نفهميدم آخر تو طرفدار كي هستي. قيافه جدي به خودش گرفت و جواب داد: عزيزم، من سازمان ملل هستم و طرفدارصلح و آرامش. حالا افتخار گشت گذار در اين اطراف رو مي ديد؛ و دستش رو بهطرفم دراز كرد چون از وقتي كه اومده بودم، يه گوشه كز كرده بودم باخوشحالي مي خواستم جواب بدم كه صداي عصبي رضا بلند شد: اميد؟ اميد به حالت مزاح دستش را، روي قلبش گذاشت و گفت: چيه، ترسيدم، يخورده آرومتر صدام كن. رضا كه حسابي كلافه بود بي حوصله جواب داد: تو كاري به ياسي نداشته باش، خودت برو وسط و هر غلطي مي خواي بكن. با شنيدن حرفهاي رضا خنده روي لبام ماسيد و اميد كه ديد رضا خيلي عصبانيهدست مژگان رو گرفت و رفت. بعد از رفتن اونها چون خيلي اعصابم بهم ريختهبود، بلند شدم كه رضا پرسيد: كجا؟ دندونهامو بهم فشردم و با ناراحتي جواب دادم: بعضي جاها فكر نمي كنم اجازهگرفتن لازم باشه؛ و با حرص به سمت دستشويي رفتم. اونقدر از دست رضا ناراحتو عصباني بودم كه حد نداشت و دلم مي خواست داد بزنم و گريه كنم. شير آب روباز كردم و چند مشت آب با احتياط كه باعث بهم ريختگي آرايشم نشه به صورتمپاشيدم، ولي خنكي آب هم نتونست حالمو تغيير بده. وقتي از دستشويي بيرنآمدم اونقدر حواسم پرت بو دكه سينه به سينه پسري برخوردم و محتوياتنوشيدني كه دستش بود به روي لباسش ريخت. از بي حواسي و گيجي خودم بيشترحرصم گرفت، دستپاچه شدم و گفتم: - ببخشيد، من حواسم نبود، شرمنده، لباس شما رو هم كثيف كردم، عذر مي خوام. پسرك با نگاه هرزه و دريده سر تاپايم را برانداز كرد و با حالت غير عاديكه داشت لبخند زنان جواب داد: خواهش مي كنم، خودتونو اصلا ناراحت نكنيد،الان جلدي مي رم و عوض مي كنم، خونمون نزديكه. بعد دستش را به طرفم دراز كرد و گفت: من حميد پسرخاله داماد هستم. بالاجبار در حاليكه لبهايم را به طرفين كج مي كردم گفتم: من هم ياسمن، دوست الهام جان هستم. حميد مستانه خنديد و گفت: اوه، پس چرا الهام تا حالا دوست به اين خوشگلي و خانمي شو از ما پنهان كرده بود. به زور لبخند زدم. با حرف گرفتن حميد، دلم شور افتاد چرا كه اگر رضا ميديد الم شنگه به پا مي كرد. از شانس بدم هر كاري مي كردم حميد مجال رفتننمي داد، وقتي از فاصله نه چندان دور چشمم به رضا افتاد كه به سمتمون ميآمد، دلشوره ام بيشتر شد، فورا به حميد رو كردم و گفتم: ببخشيد من بايدبرم. به طرف رضا رفتم، قيافش بيانگر نهايت خشم و عصبانيشت بود به محض اينه بهمرسيديم مثل آتشفشاني كه در حال انفجار باشه گفت: برو مانتوتو بپوش بريم. بي چون و چرا به رختكن رفتم و مانتومو تنم كردم و همراه رضا براي خداحافظياز عروس و داماد پيش شان رفتيم، الهام هرچقدر اصرار كرد كه براي شامبمانيم رضا به بهانه سر درد قبول نكرد. به محض اينكه سوار ماشين شديم فرياد زد و گفت: اون مرتيكه كي بود، چي كارت داشت؟ چون خودمم حالي بهتر از اون نداشتم سيگاري بيرون آورده و روشن كردم وليقبل از اينكه جوابي بدم رضا با عصبانيتي كه هرگز تا به اون روز نديدهبودم، سيگار رو از دستم گرفت و بيرون پرت كرد و با اين حركتش بيشتر از پيشلجمو درآورد و براي همين با حرض جواب دادم: پسرخاله داماد بود، داشت شمارهتلفنش رو مي داد.
وسط خيابان يكدفعه با سرعت زيادي كه داشت پا روي ترمز گذاشت. خدا رحم كردكه كمربند بسته بوديم وگرنه از شيشه به بيرون پرت مي شديم. وقتي رضا سرشرو روي فرمن گذاشت يكدفعه بغضم سر باز كرد و با گريه گفتم: اونقدر حواسمپرت كرده بودي از دستشويي كه بيرون اومدم بهش خوردم و زهرماري كه دستش بودرو لباسش ريخت و من بدبخت مجبور شدم ازش معذرت خواهي كنم . اون هم بهدنبال گوش اضافي بود منو به حرف گرفت. با بوق ماشينها رضا مجبور به حركت شد و من دوباره گفتم: چون امروز توحسابي حالمو گرفته بودي با اون حرفم خواستم تلافي كنم، حالا فهميدي. منتظر شدم حرفي بزنه ولي اون ترجيح داد ساكت بمونه، چند دقيقه اي هردومونساكت شديم. چون مي دونستم اگه با اون حال و احوالم خونه برم، بايد بهمامان هم حساب پس بدم و بعد به پند و اندرزهاي مامان گوش بدم، آهسته صداشكردم: رضا؟ جواب نداد، مجبور شدم دوباره صداش كنم: رضا. - بله. از تن صدايش متوجه حالش نشدم براي همين گفتم: اگه برخلاف ميلت هم باشهمجبوري يه چند ساعتي قيافه منو تحمل كني چون من حوصله اخم و تخم و موعظهمامان رو ندارم و نمي خوام برم خونه. همانطور كه به روبرو نگاه مي كرد جواب داد: من هم همچين خيالي ندارم و نمي خوام ببرمت خونه. نفس راحتي كشيدم و تا رسيدن به خونه اش سرمو كه به شدت درد مي كرد به پشتيصندلي تكيه داده و چشمامو بستم. وقتي به آپارتمانش رفتيم جلوي درب آرامگفت: اگه ممكنه كفشاتو در بيار، دستشوي رفتي و زيرشون تميز نيست. با پرويي شونه هامو بالا انداختم وگفتم: حوصله ندارم. طفلكي دولا شدو كفشامو از پام درآورد. وقتي كمرش را صاف كرد با ديدن چشمايمعصومش دلم از مهرش لبريز شد و احساساتم را به غليان درآرود، صورتمو جلوبردم و گفتم: رضا نمي خواستم اذيتت كنم ، منو ببخش. اون هم صورتش را به لبخندي مهمان كرد و گفت : تو هم منو ببخش. دست خودمنيست، زيبايي تو رو فقط براي خودم مي خوام. محبت زيادي هميشه مايه دردسره. در حاليكه به چشمام خيره شده بود ادامه داد: ياسي، خيلي دوست دارم. ديگههم از اون حرفها بهم نگو كه خسته شدي... باشه چون خيلي خيلي دوست دارم. چشمامو باز و بسته كردم و تسليم خواسته هاي دلم شدم و تا پاسي از شب چون دغدغه اي از جانب مامان نداشتم در كنارش موندم خارج شده است روز شنبه سخت مشغول كار بودم كه ناگهان صداي داد و فريادي از بيرون برخاست. آقاي عطايي فورا بيرون رفت و متعاقبش من هم رفتم. صدا از توي اتاق آقاي سعيدي مي آمد. همه كارمندان مثل ما ترسيده و آمده بودند و علت را از خانم ناظمي مي پرسيدند. خانم ناظمي كه رنگ و رويش پريده بود گفت: بابك خان اومده.آهسته از مژگان پرسيدم: بابك خان كيه؟- پسر زن اولش، گهگاهي از اين دعوا مرافه ها راه مي افته.كنجكاوانه گوش به حرفهاشون دادم، پسر جوان داد مي زد و مي گفت:- فكر كرده من هم مثل تو عقلمو از دست دادم، نه آقاجون از حلقوم هردوتون مي كشم بيرون.و آقاي سعيدي جواب داد: برو هر كاري خواستي بكن، مي دونم شما منتظر مرگ من هستين تا مثل لاشخور بيفتين رو مال و اموالم. تا اينو آقاي سعيد گفت صداي خرد شدن و شكست به هوا برخاست. آقاي عطايي كه قديمي ترين كارمند شركت بود فورا به داخل رفت. وقتي درب باز شد ديدم همه چيز روي زمين پخش شده، ميزو صندليها واژگون شده، اتاق كاملا به هم ريخته بود. آقاي عطايي دست بابك خان رو كه پسري بيست سه و چهار ساله به نظر مي رسيد گرفته و بيرون آورد و روي صندلي جلوي ميز خانم ناظمي نشاند. يكي از كارمندان به سراغ آقاي سعيدي كه بي حال روي صندليش افتاده و دست روي قلبش گذاشته بود رفت. يكي آب مي آورد، يكي داروهاي آقاي سعيدي را مي داد. خلاصه همه دستپاچه اين ور و اون ور مي رفتند و تنها من بودم كه مثل تماشگر وسط ايستاده و به وقايع نگاه مي كردم. وقتي كمي اوضاع آرام شد آقاي عطايي، بابك خان رو به اتاق برد و براي اينكه پي گير ماجرا باشم من هم به اتاق رفتم. آقاي عطايي نصيحتش مي كرد، با ديدن قيافه رنگ پريده بابك خان دلم به حالش سوخت. وقتي حرفهاي آقاي عطايي تمام شد يكدفعه مثل بچه ها زد زير گريه. تا به حال گريه پسري به اون سن وسال جلوي ديگران رو نديده بودم، اونقدر حالم منقلب شد كه اشك خودم سرازير شد. كمي كه گذشت بابك خان اشك هاشو پاك كرد و رو به آقاي عطايي گفت: آخه شما نمي دونيد اون عفريته چطوري اين پير خرفت رو پر مي كنه و چه بلايي سر مامان نمي آره، اون قدر حرصش دادند كه الان شيش ماه سكته كرده و زمين گير شده.بي اختيار آهي كشيدم و گفتم: اي واي، مادرتون سكته كرده.گويا تازه متوجه حضورم شد چون فورا سرش رو بطرفم برگردوند و نگاهم كرد. از اينكه بي موقع حرف زده بودم خجالت كشيدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: معذرت مي خوام.دوباره به طرف آقاي عطايي برگشت و ادامه داد: - حالا آقا برده همه چيزو به اسم اون عفريته كرده فقط خونه اي كه مامان توش زندگي مي كنه و به اسم خودش هست برامون مونده. بيچاره مامان يك عمر با نداريش سوخت و ساخت كه آخر عمري يك هرجايي بياد همه چيزو صاحب بشه طوريكه اين سگ پير ديگه محلش نمي ذاره. انگار نه انگار كه يك زمان زني به اسم ماهرخ داشته.حرفهاش بدجوري منو به فكر واداشته بود و براي همين بي حواس گفتم: مثل پدربزگ من، مردا همه شون پستن.صداي آقاي عطايي چنان منو از جا پروند كه لحظه اي از ترس نفسم بند اومد، فورا از جام بلند شدم و گفتم: با من بوديد؟آقاي عطايي با صداي بلند و قيافه عبوس اش جواب داد: بله، اگه ممكنه چند لحظه اي تشريف ببريد بيرون و ما رو تنها بذاريد.اخم كردم و به اتاق مژگان رفتم. مژگان با ديدنم گفت: چيه، چرا اخمهات توهمه؟برايش حرفهاي بابك رو تعريف كردم. خنده كنان جواب داد: مجبور بودي بشيني روضه بابك رو گوش كني و حالا زانوي غم بغل بگيري. بابا بي خيال شو، برو بچسب به زندگي خودت، راستي ياسي چرا پريشب زود رفتين؟باز شروع كردم به حرف زدن. وقتي حرفهام تمام شد چند لحظه اي به فكر فرو رفت و سپس گفت: ياسي، يه خورده به خودت بيا، اگه اينطوري ادامه بدين زندگي به هر دوتون زهر مي شه. آخه چرا سر چيزهاي الكي اعصاب خودتو و اونو به هم مي ريزي. اگه واقعا دوستش داري بايد قيد بعضي كارها رو بزني.باز پند و اندرزها شروع شده بود و اينبار توسط مژگان . حالم از اين حرفها بهم مي خورد، همه شون فقط شعار مي دادند. چند دقيقه اي كه گذشت بلند شدم و گفتم: برم ببينم بابك رفته، حوصله جيغ و داد عطايي رو ندارم.مژگان سرش را تكان داد و گفت: برو، چون به صرفه نبود.با سر گفته هاش تاييد كردم و لبخند زنان به اتاقم رفتم. ا ز شانسم بابك هم رفته بود. با اكراه به طرف ميز كارم رفته و پشتش قرار گرفتم و تا عصر كه به خونه برم به زور قيافه عبوس عطايي رو كه مثل برج زهرمار روبرويم نشسته بود تحمل كردم.با رسيدن تير ماه، رضا رو هفته اي يكبار اون هم روزجمعه فقط موقع رفتن به كوه مي ديدم، چون سرش گرم امتحانات پايان ترمش بودو اين باعث شده بود كه دوباره تند خو، بي حوصله بشم. براي همين با بي دقتي كارهامو انجام مي دادم. در يكي از اون روزها،بي دقتي كار دستم داد و باعث اعتراض شديد آقاي عطايي شد. وقتي از پيش آقايسعيدي آمد، پرونده را محكم روي ميز كوبيد و گفت: اين بار سوم خانم عزيزيكه تو كارتون اشتباهي صورت مي گيره. لطف كنيد بريد و خودتون توضيح بديد.
درخواستهاي چند شركت داخلي رو جا به جا نوشته و بارها اشتباهي به مقصدفرستاده شده و باعث خسارت شده بود. هيچ جوابي نداشتم بدم براي همين بااكراه پرونده ها رو برداشته و به اتاق آقاي سعيدي رفتم. با خودم گفتم: بهدرك، فوقش بيرونم مي كنند.با اين تصميم چند ضربه اي به در زده و داخل اتاق شدم. آقاي سعيدي در صندليگردانشي نشسته و صورتش به طرف پنجره بود و پشتش به من. چون ديدم با ورودمن برنگشت، حدس زدم خيلي عصباني است و گرنه هيچ وقت بي احترامي نمي كرد.سرفه اي كردم و گفتم: مي دونم با اشتباهات من خساراتي به شما وارد شدهبراي همين هر چقدر كه باشه پرداخت مي كنم و قبل از اينكه شما بيرونم كنيداز فردا ديگه خودم نمي آم.وقتي صندلي رو به حركت درآورد و به سمتم برگشت با ديدن بابك خان بجاي آقايسعيدي از تعجب شاخ درآوردمم و نفس تو سينه ام حبس شد. با چشماي گشاد شدهنگاهش مي كردم، بابك خان با ديدن قيافه ام در حاليكه لبخند به لب داشتگفت: مثل اينكه انتظار ديدن منو نداشتيد؟سرمو به علامت منفي تكان دادم كه دوباره گفت: شما هميشه قبل از جنايت قصاص مي كنيد.با اين حرفش به ياد رضا افتادم و ناخودآگاه لبخند صورتمو مزين كرد. با دست به صندلي اشاره كرد و گفت: چرا سرپا مونديد؟روي صندلي كه نشستم سفارش دو فنجان چايي رو داد. دلم مي خواست زودتر ازتصميمش باخبر بشم، براي همين پامو تكان مي دادم. لحظه اي زيرچشمي نگاهشكردم، با دقت براندازم مي كرد وسكوتش سخت آزارم مي داد. لحظه اي به خودمدلداري دادم و گفتم: ولش كن بذار هر چقدر دوست داره تو سكوت نگاه كنه،حتما تاحالا خوشگل نديده. از تعبير خودم از اينكه به خودم تا اين حد مغرورشده بودم خنده ام گرفت. با ديدن قيافه خندونم به حرف آمد و گفت: - مي شه بگين چرا مي خندين؟با پرويي سرمو بلند كردم و به صورتش ذل زدم و گفتم: مي شه اول شما بگيدبراي چي منو خواستيد، فكر نمي كنم براي تماشا كردنم منو احضار كرده باشيد.بلند بلند خنديد و گفت: مسلمه كه براي اين كار شما رو احضار نكردم. اگهمحو تماشاتون بودم بخاطر حرفهاي اون روز و عجولانه قضاوت كردن امروزتونبود.بعد از آوردن چايي باز سكوت كرد، حوصله ام سر رفته و با كلافه گي پرسيدم: - آقاي سعيدي نمي خواين بگين با من چه كاري داشتيد.با يكي از انگشتاش ابروشو بالا برد و يكي شو روي لبش گذاشت و جواب داد: چقدر شما عجله داريد.زود جواب دادم: براي اينكه اينطوري حوصله ام سر ميره.با همان حالت در حاليكه مي خنديد جواب داد: رفتار و حركات شما خيلي شبيهمنه، احساس مي كنم مثل من تيك عصبي داريد كه اينقدر پاتونو به لرزهدرآوردين.با ديدن پاهاي لرزانم بي اختيار آهي كشيدم و گفتم: براي اينكه هر دومون يك حس مشترك داريم، نفرت از پدر.اون هم آه بلندي كشيد و آرام زمزمه كرد:نفرت از پدر.با يادآوري آقاي سعيدي لحظه اي فضوليم گل كرد و پرسيدم: راستي، پس آقايسعيدي كجا هستن كه شما به جاشون نشستين، مگه شما با هم اختلاف ندارين؟پوزخندي زد و گفت: با هاله جونش رفته سياحت خارج از كشور، آخه خانم غير ازاروپا جاي ديگ رو دوست نداره. هر كي ندونه فكر مي كنه ننه اش تو اروپااونو زاييده.از قيافه اش كه اداي زن باباشو در مي آورد خنده ام گرفت. با حالت خاصي نگاهم كرد و گفت: شما چقدر قشنگ مي خندين، راستي اسمتون چيه؟با تعجب پرسيدم: يعني شما نمي دونيد، مگه ممكنه كارفرمايي اسم كارمندش رو ندونه. اسمم ياسمنه. باز آهي كشيد و گفت: تو دنيا چيز غير ممكن وجود نداره، من گهگداري اون همبراي حساب و كتاب مي آم اينجا، آخه دودونگ اينجا متعلق به مادرمه، ارثيهاش.با آوردن اسم حساب و كتاب يادم آمد من براي كار ديگه اي آمده بودم وحالانشسته و با هم درد و دل مي كرديم. براي همين خودمو جمع و جور كردم و گفتم:آقاي سعيدي هنوز نمي خواي بگين منو براي چه كاري خواسته بودين.سرش رو چپ و راست كرد و گفت: ولش كنيد مهم نيست، بفرماييد سر كارتون.بلند شدم و گفتم: يعني به اين سادگي از خير ضرر و زيانتون گذشتيد. به حالت تهديد دستش رو بطرفم گرفت و در حاليكه لبخند به لب داشت جواب داد: - اين دفعه رو آره، ولي دفعه بعد دو برابرش رو ازتون مي گيرم.تشكري كردم و بيرون آمدم. دلم بدجوري براي رضا تنگ بود براي همين عصر به جلوي خونه اش رفتم و تا ساعت شيش كه از دانشگاه مي آمد منتظرش شدم. نزديك ساعت پنج يكي از همسايه ها بيرون آمد چون موقع رفت و آمدم به اونجا منو ديده بود،درب را نبست و من كه حسابي از ايستادن خسته شده بودم بالا رفتم و روي پله هاي جلو درب آپارتمان منتظرش نشستم. با شنيدن صداي درب از بالا سرك كشيدم خودش بود. براي اينكه غافلگيرش كنم، دو سه پله بالا تر رفتم. وقتي بالاآمد خميازه كشان درب را باز كرد و پايش را داخل گذاشت،صدايش كردم و گفتم: آقا رضا، مهمون نمي خواي؟ با شنيدن صدام فورا سرش رو به عقب چرخوند و با ديدنم، لبخندزنان گفت: چرا نميخوام،قدمش روي چشم. سريع از پله ها پايين رفتم و خودمو در آغوشش انداختم و گفتم: - خيلي دلم برات تنگ شده بود و نمي تونستم چهار روز ديگه صبر كنم. دست در كمرم انداخت و در حاليكه به داخل مي رفتيم جواب داد: - خوب كاري كردي اومدي. چون دل من هم خيلي برات تنگ شده بود. زمزمه هاي عاشقانه اش هميشه انرژي و نشاط مي داد و منو به عرش مي برد و با شنيدن حرفهاش خستگي به انتظار نشستنم، از تنم بيرون رفت. وقتي داخل رفتيم رضا گفت: ياسي،من يه آبي به صورتم بزنم بيام، گرما بدجوري آدمو كلافه مي كنه. چون خستگي از صورتش پيدا بود جواب دادم: اگه ميخواي دوش بگير تا خستگي از تنت بيرون بياد. صورتمو نوازش كرد و گفت: با ديدن تو خستگي از تنم بيرون رفت. ولي چون عرق كردم زود دوش مي گيرم و مي آم.
بعد از اينكه رضا به حمام رفت من هم مانتومو از تنم بيرون آوردم و چون پاهام از ايستادن درد مي كرد روي كاناپه دراز كشيدم. چند دقيقه اي طول نكشيد كه بيرون آمد و با ديدن تاپي كه تنم بود گفت: بلند شو بريم اتاق، چون الان اميد مي آد. مانتو و روسريمو برداشتم و با هم به اتاق رفتيم. چون هردومون خسته بوديم روي تختش دراز كشيديم،مثل هميشه با موهام بازي مي كرد. به چشماش، چشم دوختم و گفتم: رضا، من ديگه طاقتم طاق شده و حوصله ام سر رفته. - اگه يك هفته ديگه تحمل كني تموم مي شه. خودمو لوس كردم و گفتم: خوب بعدش تابستون رسيده و تو مي ري مشهد و من اينجا بدون تو نمي تونم دوام بيارم و سر كنم. تا اينو گفتم بلند بلند خنديد. خيال كردم مسخره ام مي كند براي همين دلم ازش رنجيد و با غيض گفتم: مسخره ام كن، همه اش تقصير منه كه از احساسم برات گفتم، بايد جلوي شما مردا مغرور بود. صورتش رو نزديك گوشم آورد و در حاليكه نفسهاي گرمش صورتمو قلقلك مي داد آرام گفت: تو از كجا فهميدي من مسخره ات مي كنم. حرفهات به دلم نشست و خوشم اومد چون تو خيلي مغروري كمتر پيش مي آد احساست رو بروز بدي و بيان كني. آهي كشيدم و گفتم: من مغرور نيستم فقط يه ترسي هميشه توي وجودمه، فكر مي كنم اگه مردي از احساس فرد مقابلش باخبر بشه سوءاستفاده مي كنه و تا جايي كه مي تونه... رضا زودتر از من گفت: طاقچه بالا مي ذاره. خنديدم و گفتم: آره، ولي رضا بايد اعتراف كنم اين ماه بخاطر جنابعالي چند بار تو كارم خطا كردم و خسارت زيادي به بار آوردم. رضا با خوشحالي جواب داد: انشاءا... از كار بيرونت كردن؟! خونسرد جواب دادم: نه اتفاقا. و برايش توضيح دادم. وقتي حرفهام تمام شد رضا بلند شد نشست و متفكرانه گفت: چرا اين لطف رو در حقت كرده، ياسي من چند بار هم بهت گفتم ديگه اونجا كار نكن. تو نيازي به پولش نداري چراي ميخواي كار كني؟ خيره خيره نگاهش كردم و گفت: رضا من از كارهاي تو سر در نمي آرم، روزهاي اول تشويقم مي كردي حالا چند وقته گير دادي كه ديگه كار نكن. - عزيزم، من كه دليلش رو بهت گفتم دوست ندارم توي همچين محيطي كار كني. نگذاشتم ادامه بده و فورا گفتم: رضا همچين مي گي كه انگار خانه فساده. دستش رو، روي دهانم گذاشت و گفت: ياسي، من همچين حرفي بهت نزدم. پس لطفا ادامه نده، چون نمي خوام بعد از چند روز كه با هم و در كنار هم هستيم اوقات تلخي كنيم و زهرمارمون بشه، باش. الان به تنها چيزي كه نياز دارم آرامشي كه وجود و حضور تو بهم داده. خنديدم و گفتم: اگه طاقچه بالا نمي ذاري بايد بگم خود من هم به همين خاطر اينجام. به محض شنيدن صداي باز و بسته شدن درب، رضا گفت: اميد، اگه الان بهش خبر ندم بقول خودش زرتي مي پره وسط اتاق. بلند شدم و گفتم: نمي خواد بهش اطلاع بدي چون من هم ديگه بايد برم، ديرم شده. - پس چند دقيقه اي صبر كن تا لباسامو عوض كنم و برسونمت. - نمي خواد خودم ميرم، تو خسته اي. - نه، مي برمتو چون مي دونستم هر چقدر هم اصرار كنم بي فايده خواهد بود براي همين تا آماده شدن رضا به هال پيش اميد رفتم. چند دقيقه اي بيشتر طول نكشيد كه رضا حاضر و آماده از اتاق خارج شدم و با هم بيرون رفتيم خارج شده است روز بعد نزديك ساعت ده، بابك خان اطلاع داد كه براي رفتن به كارخانه آمادهبشوم. مداركي كه لازم بود برداشتم و كنار ميز خانم ناظمي منتظرش شدم،دهدقيقه اي طول كشيد كه بيرون آمد و با هم به سمت هشتگرد به راه افتاديم. درطول راه مدام از پدرش و هاله، زن باباش مي گفت كه به راحتي حالش رو درك ميكردم. حرفهاي بابك خان خاطرات گذشته رو برام زنده كرد، خاطراتي كه به هيچوجه ازش خلاصي نداشتم. افكار بهم ريخته بود، بسته سيگار رو از كيفم بيرونآوردم و گفتم:- ببخشيد اگه ناراحت نمي شيد؟با ديدن بسته سيگار خنديد و نگذاشت ادامه بدم و گفت: ممنون كه منو هم راحت كرديد، من براي اينكه شايد دودش شما رو اذيت كنه نكشيدم.بسته را بطرفش گرفتم يك نخ برداشت و فندك موزيكالش را روشن كرد وبطرفم گرفت، تشكري كردم و دو تا پشت سر هم دود كردم. واقعا كه چقدر آرامشمي بخشيد و ناخودآگاه سفره دلم را پيشش باز كردم. وقتي حرفهام تمام شدلبخند زنان گفت: پس اون روز بخاطر اين بهم گفتين مردا همه شون پستن.با شرمساري نگاش كردم و گفتم: ببخشيد بعضي مواقع كنترل زبونم دست خودم نيست.همانطور كه لبخند مي زد جواب داد: خواهش مي كنم. به شما حق مي دم چونخودمم نسبت به خانوما خوشبين نيستم، البته ببخشيدها قصد توهين نداشتم. ميدونيد من و شما يك حس مشترك داريم، نفرت از پدرامون.- دقيقا، راستي شما تك فرزند هستيد؟- نه، دو تا برادر بزرگتر از خودم دارم كه توي امريكازندگي مي كنن و يك خواهر هفده ساله دارم، در ضمن ياسمن جان اينقدر با منلفظ قلم صحبت نكن، من از اين كارا خوشم نمي آيد و دوست دارم با اطرافيانمراحت باشم.خنديدم و گفتم: آخه اين غير ممكن، شما كارفرماي من هستيد و چطور مي تونم توي شركت جلوي همه شما رو بابك صدا كنم.- خوب اينجا كه محيط كار نيست، پس عذر و بهانه نيار. Ok.- چشمكي زدم و گفتم: Ok.نزديك ساعت دو، به تهران برگشتيم و چون ظهر بود به پيشنهاد بابك برايخوردن غذا به هتل لاله رفتيم. وقتي از هتل بيرون آمديم بابك گفت:- خونتون كجاست؟با مزاح گفتم: شهر ري، چطور مگه؟آثار نارضايتي را در قيافه اش ديدم، با لب و لوچه آويزان جواب داد:هيچ مي خواستم برسونمت خونه، ديگه چيزي به ساعت چهار نمونده، گفتم شايد مسيرمون يكي باشه.با شيطنت پرسيدم: يعني از رسوندنم پشيمون شدي؟هول د و با تته پته گفت: نه چرا، آخه.و بطرف ماشين هاي هتل به راه افتادم و گفتم: نمي خواد اين همه راه رو بزحمت بكشي، خودم مي رم خداحافظ.جلوي اولين تاكسي با صداي بلند كه بابك بشنود گفتم: قيطريه.بعد بلافاصله سوار شدم و مجال حرف زن به بابك را ندادم و وقتي از جلويش ردمي شدم دستي برايش تكان دادم. از اينكه سر كارش گذاشته بودم حسابي كيفكردم.چون زودتر از معمول به خونه رفتم براي مامان مختصر و مفيد توضيح دادم،البته به غيراز درد و دل كردن و هتل رفتما ن را. بعد براي استراحت بهاتاقم رفتم و نزديك غروب سرحال و قبراق پيش مامان آمدم و گفتم:- مامان حوصله داري بريم برام مانتو بخريم. هوا گرمشدده و اين مانتوم يه خورده ضخيمه، بعدش هم بريم يه خورده بگرديم.
مامان نگاهي كرد وگفت: بله چرا نميشه، مخصوصا امروز كه دخترم شاد و شنگول.سه تايي حاضر شديم و بيرون رفتيم. اول به مانتو فروشي رفته و مانتو نازخ وخنك نيلي رنگي خريديم، سپس نيلوفر رو به شهربازي برديم. به هر سه مونحسابي خوش گذشته بود چون ماماتن رو هم همراه خودمون سوار وسايل بازي ميكرديم. شب ديروقت بود كه به خونه برگشتيم. خارج شده است بعد از آن ماجرا تا دو روز بابك رو نديدم. روز سه شنبه ساعت نه بود كه بازبابك احضارم كرد، وقتي به اتاقش رفتم با رويي گشاده تحويلم گرفت. وقتينشستم اون هم از صندلي مخصوصش بلند شد و آمد درست روبرويم نشست و خندهكنان گفت:- خوب ياسمن خانم حالا منو سر كار مي ذاري.- من فكر مي كردم زودتر از اينها احضارم كني.- وقت نشد، همه اش درگير اين دستگاههاي جديد هستم كهبابا، عيد از آلمان خريداري كرده. اتفاقا براي همين صدات كردم، امشب چندنفر تكنسين براي نصب و راه اندازي از آلمان مي آن و تو از فردا صبح بايدهمراهشون به كارخونه بري. و مترجمشون باشي.متعجب جواب دادم : من كه آلماني بلد نيستم.بلند بلند خنديد و جواب داد: خوب من هم بلد نيستم ولي اونا انگليسي هم صحبت مي كنن.فردا صبح ساعت نه مي آم دنبالت و با هم همراه اونا مي ريم كارخونه، ديگه نمي خواد بياي شركت.از ترس مامان كه مبادا به رضا در اين مورد حرفي بزنه دستپاچه جواب دادم: نه، نه، خودم مي آم.- كجا مي آي، يعني خودت مي ري كارخونه؟- نه، يه جاي ديگه مي آم.لحظه اي فكر كردم و گفتم: مي خواي ساعت نه، بيام همون هتلي كه اونا اقامت دارن.- پس راننده رو مي فرستمدنبالت، تا وقتي كه كار دستگاهها تمام نشده هر روز مي آيد دنبالت، ok.Ok تكه كلام بابك بود. با اين خبر بابك در دلم عزا گرفتم چون اگه رضامي فهميد حتما قشقرق به پا مي كرد. نمي دونستم چيكار كنم. دودل بودمكه در جريانش بگذارم يا نه، آخر تصميم گرفتم حرفي از بابك نزنم و فقط درمورد كارم برايش بگويم.عصر چون امتحانات رضا روز قبلش تمام شده بود با خيال آسوده پيششرفتم، بي صبرانه منتظرم بود و مثل هميشه به محض ديدنم آغوش گرمش رابه رويم گشود. چقدر كنارش احساس امنيت و آرامش مي كردم و دوستش داشتم ودلم ميخواست مثل اون، به راحتي ابراز علاقه كنم و احساساتمو بيان كنم وليحيف كه يك ترس ناشناخته مانع مي شد. بعد از گذشت دقايقي گفت: حالا ديگه باخيال آسوده سر فرصت مي تونم با تو باشم.با ناراحتي جواب دادم: ولي حيف كه تا چند روز من نمي تونم، از فردا سرم گرم ميشه.متعجب پرسيد: چرا، مگه از فردا چه خبره؟- براي نصب و راه اندازيدستگاههاي جديد كارخونه، از فردا همراه تكنسين هاي خارجي بايد كارخونه برم.مضطرب پرسيد: تو چرا، مگه غير از تو كس ديگه اي نيست.- به عنوان مترجم.دست توي موهاش كرد و گفت: واي خداي من، ياسي اين كار كردن تو، برام عذاب آور شده.با اخم جواب دادم: آخه چرا، من كه تا بحال بدي از آقاي سعيدي نديدم، اونپيرمرد تا حالا نگاه چپ به من نكرده، ولي تو همه اش گير دادي. واقعا رضااز تو بعيده، مثلا مومني.نگذاشت ادامه بدم و گفت: دست خودم نيست، ته دلم دلشوره دارم يه حس غريب،نميدونم واقعا خودمم موندم. دلم ميخواد هر چه زودتر دست تو بگيرم و بيارمخونه خودم تا بشيني توخونه.خنده كنان به ميان حرفش پريدم و گفتم: بشينم تو خونه و كلفتي كنم.اخمهاشو باز كرد و گفت: نه، خانمي بكني . من همچين جسارتي نكردم، خانم.به چشماي با محبتش خيره شدم و سوالي رو كه مدتها در ذهنم بود پرسيدم:رضا، تو چرا منو اين همه دوست داري در صورتيكه من دختر دلخواه تو نيستم وفرسنگها با معيارها و خواسته هاي تو فاصله دارم.اون هم به چشمام خيره شد و جواب داد: دوست داشتن دست خود آدما نيست.ناخواسته به سراغت مي آد. وقتي به سراغت اومد اونوقت ديوارها، فاصله ها ازبين مي ره. دوست داشتن، دين و مذهب نميشناسه.- يعني مي خواي بگي عاشقم هستي.- اوهوم.