انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Along regret | در امتداد حسرت


زن

 
- چرا دروغ بگم من عشق رو باور ندارم، منظورم اين نيستكه تو دروغ مي گي نه، چون اگه غير از اين بود يك روز هم نمي تونستي منوتحمل كني.

دستش رو در گردنم انداخت و لبخند زنان جواب داد: چرا، مگه تو عيب و ايرادي داري؟

در جوابش گفتم: باطن تو اونقدر پاك و باصفاست كه عيب و ايرادهاي منو نمي بيني.

و با بغض ادامه دادم: من يك ديوار فروريخته ام و تو ميخواي بناي خوشبختيت رو، روي ديوارهاي سست بنيان كني.

دستش رو، روي دهانم گذاشت و گفت: اين حرفهاي چيه كه امروز مي زني، چرااينقدر زندگي رو سياه و تاريك مي بيني. اصلا پاشو مانتوتو تنت كن، بريمبيرون.

وقتي مانتومو تنم كردم با دقت نگاهم كرد و گفت: واي ياسي اين چه مانتويي پوشيدي، لباست پيداست.

حسابي تو ذوقم خورد ، اما براي اينكه جر و بحث نكنيم حرفي نزدم ولي رضا ولكن نبود، ادامه داد وگفت: حداقل يه بلوز آستين كوتاه مي پوشيدي نه تاپ،تمام تنت پيداست. يه لحظه برو توي آينه خودتو نگاه كن ببين جلب توجه ميكني يا نه؟

وقتي حرفهاش تمام شد ، سعي كردم خونسردي مو حفظ كنم و در جوابش گفتم:عزيزم اين مانتو رو براي جلب توجه ديگران نپوشيدم، بلكه بخاطر گرمي هوا ميپوشم. آخه چه دليلي داره با وجود گل پسري مثل تو نظر ديگران رو جلب كنم،هان. حالا چيكار كنيم، بريم يا بشينيم.

و منتظر به صورتش چشم دوختم، دقايقي در سكوت نگاهم كرد و سپس گفت: نه بريم.

جلوتر از من به راه افتاد چون اخم كرده بود دستش را گرفتم و صدايش كردم. بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد: بله.

دوباره صدايش كردم، اينبار نگاهم كرد و گفت: بله.

لبخندزنان گفتم: بله،‌نه جانم.

اون هم در مقابلم لبخندي زد و گفت: جانم.

- هيچي مشكلم حل شد.

چون سر درنياورد متعجب پرسيد: مشكلت، مگه مشكل داشتي.

- بله اخمهاي تو بزرگترين مشكل من بود، چون عادت نكردم تو بهم اخم كني.

- اگه تو دختر خوب و حرف گوش كني بشي، مطمئن باش هيچوقت اخمهاي منو نمي بيني.

دستش را به گرمي فشار دادم و باهم بيرون رفتيم.

بعد از كمي گشتن تو خيابانها، رضا جلوي يك ساندويچ فروشي نگه داشت و رو بهمن كرد و گفت: خانم محترم بخاطر نامناسب بودن لباستون، شرمنده كه نمي تونمبه داخل دعوتتون كنم. لطفا هر چي كه ميل داريد همينجا سفارش بديد.

با اينكه از حرفش كمي دلخور شدم ولي به روي خودم نياوردم و لبخند تصنعي زده و گفتم: مهم نيست، براي من چيزبرگر بگير.

دقايقي طول كشيد كه رضا با ساندويچها برگشت. با اينكه اشتهايم كور شده بودولي بالاجبار از دستش گرفتم و شروع كردم به خوردن كه تلفنم زنگ زد، شمارهنا آشنا بود.

يك لحظه پيش خودم فكر كردم نكنه يكي از دوستان قديمي ام باشه. اونوقت جلويرضا چي بايد مي گفتم، براي جواب دادن دودل بودم كه رضا گفت: چرا جواب نميدي؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

براي جواب دادن دودل بودم كه رضا گفت: چرا جواب نميدي؟


با دلهره جواب دادم: شماره برام آشنا نيست.

- خوب نباشه، جواب بده تا بفهمي كيه.

با اضطراب روشن كردم و گفتم: بفرماييد.

با شنيدن صداي يك زن نفس راحتي كشيدم. به حالت مزاح جواب داد: كجا بفرمايم عزيزم.

منظورم اينه كه امرتونو بفرماييد.

- بي معرفت چه زود منو از ياد بردي. انگار ده ساله كه منو نديدي.

كمي به ذهنم فشار آوردم و يكدفعه گفتم: مهديه تويي؟

- بله خانم خودمم.

با هيجان گفتم: بي معرفت منم يا تو، يكسال ازت خبري نيست كجايي؟ چند باربهت زنگ زدم جواب ندادي، آخر سر يكي برداشت و گفت اين شماره واگذار شده.

خنده كنان جواب داد: آره شمارمو عوض كردم، توي دبي زندگي ميكنم و سه چهار روزه برگشتم.

- دبي چيكار مي كردي/

- براي مسافرت رفته بودم، اونجا با يكي آشنا شدم و ازدواج كردم.

- اوه چه خبر، حداقل براي عروسيت دعوت مي كردي.

- ماجراش طولانيه، كي وقت داري همديگر رو ببينيم.

با گفتن اين جمله آه از نهادم برآمد ، با ناراحتي جواب دادم:

- نمي دونم ، چون چندماهه كار مي كنم و از فردا يه مقدار ساعت كارم تغيير كرده براي همينبرنامه مشخصي ندارم.

- پس آدرس خونمو يادداشت كن و هر وقت فرصت كردي بيا.

رو به رضا كردم و گفتم: رضا، يه كاغذ و خودكار بهم مي دي؟

رضا از داشپورت دفترچه يادداشتي با خودكار بيرون آورد و بدستم داد كه مهديه پرسيد:

- رضا، دوست پسرته؟

نگاهي به رضا كردم و گفتم: آره، يه گلي كه همتا نداره، آقاست.

رضا كه تمام هوش و حواسش به حرفهاي من بود لبخند زنان با حالتي خاص كهتوام با رضايت و غرور بود جواب داد: كمال همنشيني اثر كرده وگرنه من همانخاري بودم كه هستم.

مهديه با شنيدن حرفهاي رضا جواب داد: ياسي خانم كي مي ره اين همه راهوپياده شو با هم بريم، ديگه لازم نكرده برام پز بدي و براي هم تعارف تيكهپاره كنيد.

- بي مزه،‌ حالا آدرستو بگو.

يادداشت كن: زعفرانيه.

با شنيدن زعفرانيه با حيرت گفتم: به به ، بالانشين شدي.

- چيكار كنيم، داشتن شوهر خر پول اين مزايا رو هم داره ديگه.

بعد از اينكه آدرس رو يادداشت كردم از مهديه خداحافظي كرده و ارتباطم رو قطع كردم كه رضا پرسيد: خيل وقته باهم دوست هستين؟

- آره، از اول راهنمايي با هم دوست و همكلاس بوديم.

- پس لازم شد كه من هم با اين دوستت آشنا بشم.

فورا جواب دادم: كه ببيني چطور دختريه؟

- نه، همينطوري گفتم اگه تو نخواي هيچ اصراري ندارم.

از طرز حرف زدنش پيدا بود كه دروغ مي گفت چون مي دونستم چقدر نسبت به اينموضوع حساسه، براي همين در دلم گفتم: اگه يك بار ببينيش مطمئنم ديگه نميذاري اسمش رو هم بيارم.

شب وقتي به خونه رفتم تا اسم مهديه رو آوردم و درموردش حرف زدم،مامان فورا با اخم جواب داد: لازم نكرده بري ديدنش، من ازاين دختر خوشمنمي آيد، باعث و باني رفتار و كارهاي غلط تو، اونه.

با حرص جواب دادم: چرا گناه خودتونو به گردن اون مي ندازين.

مامان چند دقيقه اي بهت زده نگام كرد و بعد گفت: دستت درد نكنه بعد يك عمر زحمت كشيدن و به پاي شما سوختن خوب دستمزدمو دادي‌،‌آفرين.

از حرف نسنجيده خودم پشيمان و ناراحت شدم. فورا به كنارش رفتم و دستامودور گردنش انداختم و بوسه اي به گونه اش زدم و گفتم: مامان به خدا منظورمشما نبودي، ببخشيد غلط كردم كه حرف بي ربط زدم.

مامان آهي كشيد و جوابي نداد. اونقدر قربان صدقه اش رفته و معذرت خواستم وبر خودم لعنت فرستادم كه آخر دلش را بدست آورده و لبخند رو، روي لبانشديدم. خارج شده است



روز بعد سر ساعت نه، راننده بابك به دنبالم آمد. اول خيال كردم منو تاكارخانه خواهد برد،‌ اما وقتي در اتوبان چمران از اولين بريدگي به سمت هتلاستقلال پيچيد فهميدم توي هتل منتظرم هست. راننده موقع پياده شدن گفت:آقاي سعيدي داخل لابي منتظرتان هستند.

تشكري كردم و به لابي هتل رفتم. ديدم به تنهايي نشسته و منتظرم است. باديدنم از جايش بلند شد و دستش را بطرفم دراز كرد . بعد از سلام واحوالپرسي،‌ منتظر مهمانها شديم. نزديك ساعت ده بود كه همراه دو تكنسين بهسمت كارخانه به راه افتاديم. وقتي به آنجا رسيديم انتظار داشتم بابك ساعتيمانده و بعد كارخانه را ترك كند ولي اون روز بابك تا ساعت هفت زمانيكهبرگرديم همراه ما ماند. رفتارش كاملا خودماني و صميمي شده بود ونگاههايش با روزدهاي ديگه فرق مي كرد، بعضي موقعها كه به صورتم ذل مي زدلحظه اي سرم را بلند كرده و غافلگيرش مي كردم. با اينكه قبلا اين كارهابرايم جالب بود ولي نمي دانم چرا اين دفعه زير نگاههات معذب بودم، شايد همبه خاطر وجود رضا بود. روز پنجشنبه موقع برگشت بابك، بهم رو كرد وگفت:‌فردا مي دونم روز تعطيلي و استراحتته ولي اين هفته استثنائا بايدبياي سركار، منظور كارخونه است، مشكلي نيست كه؟

با اينكه دردلم عزا گرفتم ولي از روي ناچاري، سري به علامت مثبت تكان دادم و گفتم: نه مي آيم.

اگه رضا مي فهميد حتما باز ناراحت ميشد ولي چاره اي غير از اين نداشتم،چون اگر بهانه اي براي نرفتن به كوه مي آوردم از طريق مامان مي فهميد واين كار را خراب تر مي كرد. وقتي عصر به خونه رسيدم چند دقيقه اي استراحتكرده و سپس به سراغ تلفن رفته و به رضا اطلاع دادم، از اينكه اعتراضي نكردتعجب كردم چون انتظار داشتم باز ساز كار نكردنم را كوك كند ولي اون حرفيدر اين مورد نزد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
روز جمعه كمي ديرتر از هفته هاي قبل از خواب بيدار شدم از اينكه نميتوانستم كنار رضا باشم حالم بد بود، براي همين بي حوصله مانتو را تنم كردهو به پايين رفتم. وقتي درب را باز كردم از ديدن رضا حيرت كردم و تازه شصتمخبردار شد كه چرا رضا اعتراضي نكرد، لبخند زنان جلو آمد و سلام كرد و گفت:چيه، از ديدنم ناراحت شدي؟

فورا خودمو جمع و جور كردم و گفتم: نه، نه، انتظار ديدنت رو نداشتم فكر مي كردم اين موقع بايد همراه بچه ها كوه باشي.

با حالتي خاص جواب داد: بدون تو، كوه هم صفا نداره و براي همين خواستم خودم هر جا كه خواستي ببرم و در خدمتت باشم.

در خيالم، دودستي بر سرم كوبيدم و گفتم: واي ياسي خاك به سرت شد. الان اگهرضا، بابك رو ببينه فكر مي كنه سرو سري بينتون هست حالا خر بيار و باقاليبار كن، هر چقدر هم قسم وآيه بخوري باورش نمي شه. نگاهي به ماشينجلويي انداختم و گفتم:‌ بذار اول به راننده شركت خبر بدم بعد با هم بريم.

با پايي لرزان جلو رفتم و به راننده گفتم: لطفا به آقاي سعيدي اطلاع بديد كه امروز من خودم مي رم و اونجا منتظرم باشن.

وقتي برگشتم و سوار ماشين رضا شدم فقط خدا ميد اند چه حالي داشتم، دست و دلم مي لرزيد و حالت تهوع داشتم. رضا نگاهي كرد و گفت:

- ياسي انگار از اومدنم ناراحت شدي؟

با اينكه از اومدنش توي دلم خون گريه مي كردم ولي با حالت عادي دستمو رويشانه اش گذاشتم و گفتم: نه خيلي هم خوشحال شدم، بجان رضا از اينكه امروزنمي تونستم كنارت باشم از ديروز عزا گرفته بودم.. من در طول يك هفته فقطسه شنبه و جمعه رو دوست دارم.

با گفتن اين جمله چشمانش برقي زد و خنده اي از ته دل كرد و گفت:

- پس اگه اينطوريه اسم روزها رو عوض كنيم و بذاريم سه شنبه و جمعه.

با حالت غيض،‌مشتي به شونه اش كوبيدم و گفتم: خيلي لوسي، من نگفتم از اسم شون خوشم مي آيد بلكه...

ديگه ادامه ندادم كه مستانه نگاهم كرد و گفت: بلكه چي؟

براي اينكه توي خماري نگهش دارم لبخند زنان به جلو چشم دوختم و حرفي نزدم.صورتمو به طرف خودش چرخوند و دوباره گفت: بلكه چي ، تا نگي دست از سر كچلتبرنميدارم.

خنديدم و گفتم: هر وقت كچل شدم برات مي گم.

موذيانه جواب داد: خوب من هم همينطور به راهم ادامه مي دم. آخر ديدي از تركيه سر درآورديم.

با بي تفاوتي شونه اي بالا انداختم و مسير حرف را عوض كردم. نزديك جاده اي كه به كارخانه مي پيچيد گفتم: رضا رد نشي بايد بپيچي.

اون هم با بي تفاوتي شونه اي بالا انداخت و گفت: مگه تو جوابم رو دادي، من هنوز منتظر جوابت هستم.

چون ديدم رضا از اونجا رد شد و به طرف جلو رفت، تند گفتم: بابا مي خواستم بگم من اون روزها رو به خاطر اينكه با توهستم دوست دارم.

خنديد و گفت: مرسي ، حالا كه به حرف اومدي و اعتراف كردي من هم به مقصد مي رسونمت.

بلافاصله از سرعتش كم كرد و دنده عقب گرفت. جلوي درب كارخانه منتظر بودمرضا بعد از پياده شدن من برگردد ولي ديدم نه، همراه من به داخل آمد. ازاينكه از بابك حرفي به رضا نزده بودم هزار بار بر خودم لعن و نفرين كردم.در دفتر منتظرشان نشسته بوديم، از پنجره وقتي نگاهم به آنها افتاد ديدمبابك همراهشان نيست. وقتي از نيامدنش مطمئن شدم، نفس راحتي كشيدم و در دلخدا رو شاكر شدم. رضا ساعتي پيشم ماندو وقتي از كارم راضي و مطمئن شدخداحافظي كرد و رفت. ظهر داخل دفتر داشتم چايي مي خوردم كه بابك آمد،نگاهي به چشماي پف كرده اش انداختم و گفتم: خودت امروز تو خونه راحت گرفتيو خوابيدي ولي ما رو از كله سحر بيدار كردي و كشوندي اينجا.

خميازه كشان خنديد و گفت: نه بابا، خواب موندم. ديشب تا صبح با دوستامبودم براي همين ساعت پنج و نيم بود اومدم ، يه خورده چشمامو گرم كنم كه دوساعت پيش بيدار شدم. زود دوش گرفتم و اومدم خدمت سركار.

در دلم گفتم: خدا رو شكر كه خواب موندي و گرنه رضا منو مي كشت. با آوردنغذاها و آمدن بقيه، خيالم راحت شد چون همه اش چشمم به درب بود كه مبادارضا دوباره برگردد و من و بابك را تنها ببيند. بعد از خوردن غذا،‌ بابك سردستگاهها رفت. بعد از سركشي پيشم آمد و گفت: - ياسمن جان ، كيفت رو برداربريم چون ديگه با ما كاري ندارن.

از خدا خواسته كيفم را برداشته و همراهش به راه افتادم، دلم مي خواستزودتر به خونه بروم و بخوابم. قبل از اينكه منو به خونه برسونه، چند لحظهاي به صورتم خيره شد. وقتي غافلگيرش كردم اينبار نگاهش را ندزديد بلكهخيره نگاهم كرد و گفت: بريم خونه چايي بخوريم، بعد از نهار مزه مي ده.

از طرز نگاهش خوشم نيامد براي همين خيلي محكم و جدي گفتم:

- من عادت ندارم بعد از نهار چايي بخورم.

از رو نرفت و گفت: پس بريم نوشيدني چيزي بخوريم.

متوجه منظورش شدم و براي همين با اخم جواب دادم: من بعد از نهار هيچي نمي خورم. مي خوام برم خونه و بخوابم.

با وقاحت جواب داد: خوب مي ريم خونه ما و با هم مي خوابيم.

تا اينو گفت، كنترل خودمو از دست دادم و بدون در نظر گرفتن موقعيتم مجكمدر گوشش زدم و با فرياد گفتم: احمق همين جا نگه دار، آشغال چي فكر كردي.

فورا ماشين رو كناركشيد و نگه داشت، سريع پياده شدم و درب رو محكم كوبيدم. اون هم بدون حرف و حديثي راهش را كشيد و رفت خارج شده است


جلوي اولين تاكسي را گرفتم و سوار شدم، نمي دانستم با اون حال و روزمكجابرم چون اگر خانه مي رفتم بايد به مامان حساب پس ميدادم و اگر پيش رضامي رفتم اون هم مثل مامان تا اصل قضيه را نمي فهميد دست از سرم برنميداشتو در صورت دانستن موضوع قيامت به پا ميشد. بهترين جا خانه مژگان بود .براي اطمينان از خانه بودنش، بهش تلفن كردم بعد از چند بار بوق زدن خوابآلود جواب داد. فورا پرسيدم: مژگان كجايي؟

- خونه.

- مي تونم بيام پيشت.

چون بعد از دانستن موضوع رضا فقط يكبار اون هم به خواست خودش، به اونجارفته بودم. براي همين دودل بودم و مژگان همانطور خواب آلود جواب داد: چرانمي توني بيايي، منتظرتم بيا.

چون خيابانها خلوت بود چند دقيقه اي بيشتر طول نكشيد. وقتي رسيدم زنگ رازده و بالا رفتم. دلم مي خواست زودتر يه جايي ولو بشم چون از حرص وناراحتي سرم گيج مي رفت. درب آپارتمانش باز بود، وقتي به داخل رفتم رويمبل دراز كشيده و چشماشو بسته بود. بدون اينكه چشمش را باز كند پرسيد: مگهتو امروز كارخونه نبودي؟

در حاليكه صدايم مي لرزيد جواب دادم: چرا، از اونجا دارم مي آم.

گويا متوجه اوضاع بي ريختم شد چون بلافاصله چشماشو باز كرد و با دين قيافه ام مضطرب پرسيد: ياسي چي شده؟ چرا رنگت مثل ميت شده؟

بي اختيار اشك رو گونه هام لغزيد و با گريه اونچه را اتفاق افتاده بودبرايش تعريف كردم. بعد از اينكه ساكت شدم، كلافه از جايش بلند شد و درحاليكه تو اتاق راه مي رفت گفت: عجب پست فطرتيه،‌ آشغال،‌ كثافت، الحق كهبه باباش رفته.

در جوابش گفتم: كاش صبح رضا تنهام نمي ذاشت كه اين بي شعور همچين جسارتي رو به خودش بده.

مژگان در حاليكه توي فكر بود پرسيد: مگه صبح با رضا بودي، پس براي همين نيومده بود؟

- آره ، كاش در مورد بابك بهش از قبل حرفي زده بودم.چون اونوقت امروز با خيال آسوده خونه برنمي گشت و تنهام نمي ذاشت.

مژگان شماتت بار نگاهم كرد و گفت: چرا بهش نگفتي. اگه يه روز سرزده بيادچيكار مي كني؟ حالا خودت مي خواي چيكار كني. ديگه اونجا كار نمي كني؟

- خيلي وقته گير داده اونجا كار نكنم، مي دوني كه براي هر كاري گير مي ده.

آمد كنارم نشست و با آرامش گفت: ياسي، تو با چشم باز انتخابش كردي، مگه نمي ديدي اون چقدر مومن و با ايمانه.

نگذاشتم ادامه بده و زودتر جواب دادم: مژگان مي گي چيكار كنم. هر كاري اونمي گه بكنم. اصلا ببينم تو حاضر بودي بخاطرش حتي چادر هم سر كني.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با قاطعيت جواب داد: به جان مامان و بابا، اگه اون منو ميخواست حتي اگهازم مي خواست چادر سر كنم اين كار و هم مي كردم چون رضا، پسر خوبيه و ارزشگذشتن از كارها و خواسته هامو داره و يك تار موش مي ارزه به مردهايي مثلمحسن و بابك.

كلافه و بي حوصله به چشماش خيره شدم،‌صداقت از چشماش مي باريد. براي هميندر جوابش گفتم: من هر كاري مي كنم نمي تونم مطابق ميل اون رفتار كنم، شايدهم به اندازه اي كه تو دوستش داري ندارم. نمي دونم واقعا نمي دونم چيكاركنم.

مژگان توي سرم زد و گفت: براي اينكه خيلي خري، اگه يه ذره عقل تو كله ات بود ميفهميدي با خوشبختي فاصله زياد نداري.

مژگان بلند شد و به آشپزخانه رفت و منو توي درياي فكر و خيال رها كرد. ازطرفي رضا رو دوست داشتم و از طرفي نمي تونستم با عقايدش كنار بيايم. دراين فكر و خيال بودم كه مژگان با دو تا ليوان برگشت . يكي از ليوان ها روبطرفم گرفت وخنده كنان گفت: ببخشيد خانوم بعد از نهار نوشيدني مزه ميد ه،بفرماييد.

ليوان را از دستش گرفتم و لبخند زنان جواب دادم:‌لوس بي مزه، اصلا حوصلهشوخي كردن و مزه ريختن رو ندارم، بجاي اين حرفها بگو ببينم از فردا چهخاكي تو سرم بكنم، ديگه نرم.

مژگان متفكرانه جواب داد: اتفاقا خودمم به اين فكر ميكردم، ياسي تو بايدتا آمدن آقاي سعيدي بياي سركار. چون تو رو آقاي سعيدي استخدام كرده،‌نهاون سگ هرزه.

- راست مي گي.

با مژگان صحبت مي كرديم كه تلفنم زنگ زد، با ديدن شماره رضا به حول و ولاافتادم و گوشي رو بطرف مژگان گرفتم و گفتم: بيا تو جواب بده، اگه الان حرفبزنم رضا خيلي تيزه و باز مي فهمه و الم شنگه به پا مي كنه.

مژگان از گرفتن گوشي امتناع كرد و گفت: من چي بگم؟

لحظه اي فكر كردم و گفتم: بگو از خستگي همين جا خوابش برد.

مژگان گوشي رو روشن كرد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:

- رضا، ياسي اومده پيشمن و همينطور كه حرف مي زديم همين جا هم خوابش برد، خيلي خسته بود.

نمي دونم چي گفت كه مژگان جواب داد: نه باور كن، نه جاي هيچ نگراني نيست.

-

- باشه مي گم باهات تماس بگيره.

-

- نه خدا حافظ.

وقتي ارتباطش رو قطع كرد، گفت : وقتي ميگم خري،‌قبول كن. بيچاره فكر كردبرات اتفاقي افتاده كه باز اومدي پيش من،‌ براي همين نگران شد. حرفمو باورنكرد، گفت اگه بيدار شدي باهاش تماس بگيري.

خميازه اي كشيدم و گفتم: به جان مژگان هم روحم و هم جسمم خيلي خسته است براي همين خوابم مي آد.

آه سينه سوزي كشيدم و ادامه دادم:‌مژگان،‌هر كاري مي كنم هيچوقت به آرامشنمي رسم . هميشه اضطراب و استرس دارم و همه چيزو پوچ و بي ارزش مي بينم.

مژگان آمد كنارم نشست و گفت: من هم بعد از طلاق اينطوري شده بودم ولي يكروز نشستم خوب فكر كردم، ديدم اينطوري به جايي نمي رسم. براي همين سعيكردم به آينده با ديد خوب و بهتري نگاه كنم و يك جورايي با زندگيم كناراومدم.

- آخه مژگان ، ترس از زندگي از بچگي همراه من بوده و هرچه بزرگتر شدم اون هم بزرگتر شده و مثل يه كابوس شده . دلم ميخواد يك روزكه از خواب بيدار شدم اين كابوسها هم تمام شده باشه.

مژگان مستقيم به چشمام نگاه كرد و خنده كنان گفت: الان هيپنوتيزمت ميكنم به خواب مي ري و قتي بيدار شدي همه چيز به حالت عادي در مي آيد.

مژگان سر به سرم گذاشت و ادامه داد: ساعت پنجه، بيا دو ساعتي بخوابيم چون خواب من هم نصفه كاره مونده.

من همانجا روي كاناپه دراز كشيدم و خوابيدم. خارج شده است


\نمي دونم چقدر خوابيده بودم كه تلفنم زنگ زد جواب دادم: مامان بود. باشنيدن صداي خواب آلودم گفت: ياسي تو كجايي؟ دلم يهو شور زد؟
- دلت شور نزنه، من صحيح و سالم خونه مژگان هستم.
- اونجا چي كار ميكني ، مگه كارخونه نرفته بودي؟
- چرا از اونجا اومدم. گفتم خيلي وقته پيش مژگان نيومدم بيام يه سري بهش بزنم.
- خوب كاري كردي. من و نيلوفر هم مي ريم پارك. تو كي خونه مي آي؟
- نمي دونم، شما با خيال آسوده برينو
بعد از خداحافظي نگاهي به ساعت انداختم، شيش و نيم بود. چون خواب از سرم پريده بود به رضا زنگ زدم، بعد از چند دقيقه حرف زدن گفت: ياسي،‌ آماده شو بيام دنبالت با هم بريم بيرون.
- رضا ، مي شه مژگان هم همراه ما بياد. اون هم روز جمعه اي تنهاست.
- چرا نمي شه، پس من هم با اميد مي آم.
- پس لطفا يه خورده ديرتر بياين تا من،‌ مژگان رو هم بيدار كنم.
- باشه، پس فعلا خداحافظ.
- خدانگهدار.
در حاليكه پتو رو تا مي كردم، مژگان رو هم صدا كردم و گفتم:‌مژگان پاشو، بس ديگه.
بعد از چند بار صدا كردن آخر جواب داد و گفت: ياسي، جان ننه ات بذار بخوابم . پاشم كه چي بشه چي كار كنم.
خنده كنان جواب دادم: پاشو بيا منو نگاه كن.
- از اول تا آخر هفته نگات مي كنم.
به اتاقش رفتم و پتو رو از روي سرش كشيدم و گفتم: بلند شو الان اميد و رضا مي آين،‌تو هنوز تو رختخوابي.
چشماشو باز كرد و در حاليكه گل از گلش شكفته بود جواب داد:
- خوب عين بچه آدم همون اول بهم مي گفتي مهمون داريم.
- خونه نمي آين مي خوايم بريم بيرون، زود باش الان مي رسن.
مژگان هم بلند شد تا هر چه زودتر آماده بشويم،‌كار من تمام شده بود ولي مژگان هنوز به سر و صورتش مي رسيد. وقتي نگاه خيره ام را ديد لباشو غنچه كرد و گفت: عزيز، خوشگل نديدي كه اينطوري با حسرت نگام مي كني.
لبخندي زدم و گفتم: خوشگل ديدم ولي تحفه اي مثل تو نديدم.
هنوز كارش تمام نشده بود كه صداي زنگ آيفون بلند شد. به طرف آيفون رفتم و با ديدن چهره رضا،‌ توي مانيتور،‌ گوشي رو برداشتم و گفتم:
- رضا ، الان ميايم.
- پس منتظريم.
همان لحظه مژگان هم از اتاق خارج شد و باهم از درب بيرون رفتيم. داخل آسانسور پرسيد: چرا يك دفعه توي فكر رفتي؟
توي آينه آسانسور به خودم نگاه كردم و گفتم: داشتم به اين فكر مي كردم الان باز رضا به آرايشم گير مي ده.
مژگان با دقت به صورتم نگاه كرد و گفت: نه بابا فكر نمي كنم، تو كه زياد آرايش نكردي.
- ببين اگه گير نداد شرط مي بندم.
با مژگان شرط بندي كرديم و وقتي جلوي درب رسيديم،‌بعد از سلام و احوالپرسي سوار ماشين شديم و به راه افتاديم. مژگان پشت كنارم نشسته بود، آهست در گوشم زمزمه كرد و گفت: شرط رو باختي،‌شام بايد مهمون كني.
خنديدم و گفتم:‌ حق با توبود، به رضا مي گم جور منو بكشه.
همانطور كه با هم آهسته مي گفتيم و مي خنديديم اميد كه در حال رانندگي كردن بود از آينه نگاهي به ما كرد و گفت: شما دو تا چي به همديگه مي گين و مي خندين.
زودتر از مژگان جواب دادم: تو چيكار به ما داري رانندگيت رو بكن. خصوصيه.
اميد كه هميشه حاضر جواب بود فورا گفت: جدي پس سه شنبه من هم بهت مي گم خصوصي يعني چي؟
مژگان كه خبر نداشت سه شنبه ها من پيش رضا مي روم، فورا پرسيد: مگه سه شنبه چه خبره؟
اميد خنده كنان جواب داد: سه شنبه ها روز من و رضاست،‌ اون روز حرفهاي خصوصي بهم ديگه مي گيم.
رضا چپ چپ نگاش كرد و مژگان كه از حرفهاش سر در نياورده بود دوباره گفت: يعني چي،‌مگه شما دو تا هميشه با هم نيستين كه حرفهاتون براي اون روز مي مونه.
اميد از رو نرفت و گفت: چرا هميشه با هم هستيم، اگه دوست داشته باشي اين هفته بيا و ببين چي به همديگه مي گيم.
رضا در جواب اميد ،‌رو به مژگان كرد و گفت: اميد از اين چرنديات زياد مي گه.
اميد با چشماي گرد شده به رضا نگاه كرد و گفت: اِ ، از اين چرنديات زياد مي گم آره. مژگان جون،‌تو سه شنبه يكراست از سر كار بيا پيش من.
از اينكه ساعت رفتن من به اونجا مشخص نبود و ديرتر از معمول مي رفتم با آسودگي خاطر جواب دادم: مژگان،‌تو سه شنبه برو ببيين اين دوتا چي بهم ديگه مي گن.
مژگان: هر وقت بيكار شدم چشم مي آم اميد جان، فكر نمي كنم اون روز هم برسه.
اميد جلوي يك رستوران شيك و باصفايي كه خارج از شهر بود نگه داشت ، بخاطر تعطيل بودن شلوغ بود و چند دقيقه اي منتظر شديم تا يك جاي مناسب كنار رودخانه خالي شد. من و مژگان جلوتر از اونها به سمت ميز به راه افتاديم كه رضا از پشت دستمو گرفت، مكث كردم و باهاش همقدم شدم. اميد هم به كنار مژگان رفت. وقتي تنها شديم به صورتش نگاه كردم و پرسيدم: كارم داشتي؟
- مي خواستم كنار خودم باشي.
به چشماي پرفروغش نگاه كردم و گفتم: بيا ليلي و مجنون شويم افسانه اش با من.
بعد خنديدم كه گفت: يه خورده يواشتر، همه نگاه ميكنن.
- چيكار كنم تو منو ياد مجنون مي اندازي كه به خاطر عشق بيش از حدش،‌ چشم چپ ليلي رو نمي ديد.
- باشه مسخره ام كن و دستم بنداز.
چون كنار ميز رسيده بوديم صندلي را عقب كشيدم و گفتم:‌ به جان رضا مسخره نمي كنم.
رضا پيش مژگان و اميد ديگه حرفي نزد. وقتي نشستيم اميد سفارش چايي و قيلون داد، چند دقيقه اي طول كشيد كه سفارش مان را آوردند. همينطور كه مشغول صحبت بوديم سر دسته قيلون رو از دست مژگان گرفتم. لحظه اي متوجه رضا نبودم اما وقتي سنگيني نگش را توي صورتم ديدم متوجه شدم، ولي به روي خودم نياوردم . اميد با ديدن تغيير حالت و قيافه رضا، قليلون رو از دستم گرفت.با اينكه دوسش داشتم ولي اين رفتارهاش تو ذوقم ميزد و حالمو مي گرفت،‌ توي فكر بودم و با حلفه دستم بازي مي كردم . چند دقيقه اي كه گذشت به خودم دلداري دادم و گفتم: تو هم زياد سخت نگير، اون كه چيزي بهت نگفت. براي همين سرمو بلند كردم و ديدم مردي كه در ميز روبرويي ما نشسته به صورتم ذل زده. وقتي ديد متوجه نگاهش شدم، نيشش را تا بناگوش باز كرد. فورا به رضا نگاه كردم و ديدم اون زودتر از من متوجه شده چون قيافه اش در هم بود. خودمو به بي خيالي زدم كه شايد مرتيكه دست از سرم بردارد ولي اون هرزه تر از اين حرفها بود و با چشم و ابرو اشاره مي كرد، كلافه شده بود. رضا آخر طاقت نياورد و رو به اميد كه روبروش نشسته بود،‌ كرد و گفت: اميد جاتو با ياسي عوض كن.
از كنارش بلند شدم و روبرويش نشستم و به اين ترتيب نفس راحتي كشيدم. اميد بعد از نشستن خنده اي كرد و به رضا گفت: رضا داشتن زن خوشگل اين دردسرها رو داره براي همين من تصميم دارم بگردم و بدتركيب ترين دختر رو براي خودم انتخاب كنم.
رضا در حاليكه دستش را لاي موهايش فرو مي كرد جواب داد:
- به نظر من بايد قبل از اينكه باهاش بري بيرون،‌اول بايد صورتش رو بشوري.
مژگان با حيرت نگاهم كرد و من با تاسف سرمو تكان دادم. خارج شده است
ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!!




روز بعد كله سحر خواب از چشمم پريده و بيدار شده بودم. نميدونستم چي كار كنم و بدجوري كلافه بودم و مرتب از اين اتاق به اون اتاق ميرفتم كه آخر مامان با اعتراضش گفت: ياسي تو چت شده، چيزي گم كردي.

روي مبل نشستم و بي حوصله جواب دادم: نه، يه خورده دلم شور مي زنه.

- قبل از اينكه بري بيرون صدقه اي كنار بذار انشاء.. خيره.

قبل از ساعت 9 پايين رفتم كه ديدم بازم راننده شركت به دنبالم آمده است،ناچارا سوار شدم. داخل اتوبان انتظار داشتم مثل روزهاي قبل به سمت هتلبرود، ولي ديدم نه به مسيرش ادامه داد. از اينكه اول صبحي چشمم به اون آدمكثيف نمي افتاد، لحظه اي نفس راحتي كشيدم ولي با خودم گفتم: ولي ساعتي بعدكه مي بينيش. خودمم جواب دادم:

- هر چه باداباد، مگه اولين بارت كه از اين حرفها ميشنوي، ولش كن. محلش نذار تا پدرش بياد. وقتي به آنجا رسيديم ديدم دقايقيقبل از ما اونها هم رسيده اند، پيش شان رفتم و بدون اينكه نگاهش كنم زيرلب سلام كردم. اون هم به يك سلام اكتفا كرد و مشغول به كار شديم، سعي ميكردم از حرف زدن و نگاه مستقيم به همديگر بپرهيزيم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
موقع نهار، غذايم را برداشته و به حياط كارخانه رفتم و روي نيمكتي نشستم.چند دقيقه اي بعد از من اون هم با ظرف غذايش آمد و كنارم نشست و آرامصدايم كرد:

- ياسمن.

نه جوابش را دادم و نه نگاهش كردم. دو بار ديگر هم صدايم كرد، با خودم گفتم:

- پسر پرو، حتما انتظار داره بپرم بغلش و ازش تشكر هم بكنم.

وقتي ديد جوابش را نمي دهم گفت: ياسمن مي دونم از دستم ناراحتي . به ميانحرفش پريدم و همانطور كه سرم پايين بود گفتم: ناراحت نيستم اگه آدمكش بودمحتما خفه ات مي كردم كه ديگه از اين غلطا نكني. سرمو بالا گرفتم و با نفرتنگاهش كردم و ادامه دادم: فكر مي كني چون رئيسم هستي هر كاري دلت بخواد ميتوني باهام رفتار كني. نه آقاجان كور خوندي. اگه من اينجا هستم بخاطر اينهكه منو پدرت استخدام كرده نه تو.

بلافاصله بلند شدم به داخل برم كه گفت: اگه دلت هنوز خنك نشده بيا چند تاديگه به صورتم سيلي بزن ولي به حرفهام چند دقيقه اي گوش كن.

به زور جلو خندمو گرفتم و همانجا بدون اينكه برگردم ايستادم كه گفت: من ميخواستم امتحانت كنم، مي خواستم ببينم تو هم از اون دخترايي هستي كه ازخوشگليت سوءاستفاده مي كني و بخاطر پول به هر كاري تن مي دي.

برگشتم و پوزخندي زدم و گفتم: برو اين قصه رو براي يكي ديگه بخون، من گوشام از اين حرفها پره و گول مردايي امثال تو رو نمي خورم.

- باوركن، اشتباه فكر مي كني بهت ثابت مي كنم.

ديگه به حرفهاش گوش نكردم و راهم رو كشيدم و به داخل رفتم. ساعتي نگذشتهبود كه دوباره به كنارم آمد و جلوي كارگران خيلي رسمي و مودبانه گفت: خانمعزيزي، كار ما امروز طول مي كشه و شما با آقاي محمودي مي تونيد تشريفببريد.

نگاهش كردم كه ديدم تعارف مي كنه و انتظار داره قبول نكرده و بمانم برايهمين من هم سريع كيفم را برداشته و خداحافظي كرده و بيرون رفتم. توي راهتصميمي گرفتم به ديدن مهديه بروم، چون مي دانستم اگه خونه برم نمي تونم بهراحتي و با آرامش به خونه ي مهديه بروم. اول بايد حسابي با مامان جر و بحثمي كردم و بعد از كلي حالگيري روانه مي شدم، به همين خاطر به همراهش زنگزدم از شانسم اون هم توي خونه بود. سر راهم سبد گلي گرفته، سپس به اونجارفتم. وقتي جلوي پلام 27 رسيذن لز زيبايي و شيكي ساختمان حيرت كردم، آيفونرا فشار دادم كه مهديه بلافاصله باز كرد. آپارتمانش در آخرين طبقه ي يكپنت هاوس شيك بي نظير بود. جلوي درب خدمتكارش كه قيافه و لهجه عربي داشتمنتظرم بود، به داخل دعوتم كرد و گفت:

- بفرماييد، الان خانم خدمت مي رسن.

از تعجب دهانم باز مانده بود، چون مهديه از يك طبقه متوسط بود.دو سه دقيقهبعد مهديه اي كه من قبلا نديده بودمش لبخند زنان به پذيرايي آمد. موهايشكوتاه تيغ تيغي شده شرابي رنگ، ابروهاي تاتو شده كماني، يك خال كوبي همروسي سينه و بازوش بودو هاج و واج نگاهش مي كردم كه جلو آمد و بغلم كرد وبعد از روبوسي معذب نشستم كه اينبار مردي ميانسال، كچل و خيلي زشت بهپذيرايي آمد. مهديه بلند شد و گفت:

- ياسي جان، همسرم فري.

به احترامش بلند شدم كه رو به همسرش گفت: فري، ياسي جان يكي از بهترين دوستان منه، هموني كه خيلي تعريفش رو برات كردم.

بعد از دست دادن و سلام و احوالپرسي كردن فري، همسرش گفت:

- خواهش مي كنم بفرماييد، من مزاحمتون نمي شم.

- شما ببخشيد كه من بدموقع مزاحم استراحتتون شدم.

- خواهش مي كنم چه مزاحمتي، منزل خودتونه.

مهديه معذرت خواهي كرده و براي بدرقه همسرش چند دقيقه اي تنهايم گذاشت. بادقت به اطرافم نگاه كردم، خونه بيشتر به عتيقه فروشي شباهت داشت. مبلمان،فرش ها، وسايل تزئيني، لوسترها، در تمام عمرم خونه به اون شيكي و قشنگينديده بودم. همين طور كه محو تماشا بودم، مهديه هم برگشت و خنده كنان گفت:ياسي جان، خوب عزيزم چه خبر؟

به زور لبخندي زدم و گفتم: خبر سلامتي، شما خوب هستيد؟

بلندبلند خنديد و گفت: چرا كلاس گذاشتي من همون مهديه هستم، جلوي اين نر غول برات كلاس گذاشته بودم.

بعد ادايش را درآورد و گفت: آخه آقا عاشق خانه كلاس بالاست.

كمي دلگرم شدم و پرسيدم: چرا پشت سر شوهرت اينجوري مي گي؟ پاهاشو روي همانداخت و سيگاري روشن كرد و گفت: شوهر ثابتم نيست كه از اين شوهر كرايه ايهاست.

مات و مبهوت نگاهش كردم و پرسيدم: شوهر كرايه اي چيه؟

آهي كشيد و گفت: آخه دختر خوب نگفتي كدوم مردي با اين همه پول و ثروت مي آيد يه دختر آسمون جل رو بگيره كه كس و كارش معلوم نيست.

برگشتم و به پهلو نشستم و گفتم: مهديه يه خورده واضح تر حرف بزن، من كه از حرفهات سر درنياوردم.

باز قهقه اي زد و گفت: از بس كه خنگي، بابا طرف بوي فرندم، منتها فقط بااين نر غول مي گردم، بيست سال از من بزرگتره. از اون خرپول ها است كه نميدونه چطوري پولاشو خرج كنه و من هم كه براش قر و قميش مي آم مثل ريگ برامپول خرج ميكنه. توي دبي برام خونه خريده، ماشين خريده.

- ببينم اين فري جانت مگه زن و بچه نداره؟

- چرا بابا، زن و بچه داره. سه تا پسر مثل دسته گلداره، منتها از اون خانواده هايي هستن كه هركسي براي خودش، خوشه. بهجان ياسي من دو تا اسپانسر دارم، پسر و پدر خوب بهم مي رسن.

با چشماي از حدقه درآمده نگاهش كردم و گفتم: مهديه چي مي گي؟

با ناراحتي پك محكمي به سيگارش زد و گفت: باور كردنش خيلي سخته ولي واقعيت داره، يك واقعيت تلخ و ناگوار.

قطره اشكي از چشماش بيرون ريخت، آهي كشيد و ادامه داد: براي آدمايي مثل منكه نه پيش پدر جاي دارن نه پبس مادر، چاره اي غير از اين نيست. مادرم كهبراي خودش خوش مي گذرونه، پدرمم كه دنبال زن خودش، انگار من اين وسط بهميل و دلخواه خودم بدنيا آمدم و بايد يه جوري اموراتمو بگذرونم.

اشكاشو پاك كرد و نقابي از شادي تصنعي بر صورتش زد و گفت:

- خوب حالا تو تعريف كن ببينم چه خبر، از آقا رضا برام بگو.

با ياد رضا، قيافه ام درهم شد و جواب دادم: رضا از هر لحاظ پسر خوبيه، موقعيت شغلي، تيپ، قيافه، اخلاق...

تا اينو گفتم بلافاصله پرسيد: اگه خوبه پس چرا قيافه ات تو هم رفت و با اخم در موردش حرف ميزني.

به صورتش چشم دوختم و گفتم: خيلي مومنه، اولين دوست دخترش من هستم.

چون آبميوه اش را مي خورد با شنيدن اين جمله پفي كرد كه محتويات دهانش بهرويم پاشيد. دستم را دراز كردم و از روي ميز دستمال كاغذي را برداشته و درحال پاك كردن صورتم گفتم: خفه نشي، حالمو بهم زدي.

خنده كنان جواب داد: ببخشيد يه لحظه نتونستم خندمو كنترل كنم. ببينم اين آقا رضا، بازاريه؟

- نه بابا، دكتره.

چشماشو ريز كرد و متفكرانه جواب داد: تو اين دوره زمانه از اين مردا نادر هستن. ببينم ياسي مطمئني مَرده؟

خنديدم و گفتم: گمشو، پس خواجه است.

- پس حتما مريض و حس نداره، ببر اول ازش تست بگير، چونالان پسربچه ها كه به سن بلوغ مي رسن دنبال اين كارا راه مي افتن.

همانطور كه از خنده ريسه رفته بودم جواب دادم: خوب رضا تازه به سن بلوغ رسيده.

- ولي ياسي از شوخي گذشته باهات قصد ازدواج داره؟

حالت جدي به خودم گرفتم و گفتم: آره، همون روز اول خودش صيغه محرميت روخونده. مهديه مشكل اينجاست كه من نمي تونم خودمو با خواسته هاي اون وفقبدم، اون يك زن ساده و بي آلايش مي خواد.

به ميان حرفم پريد و گفت: آخ، آخ تو هم چقدر ساده و بي آلايشي. ببينم ميدونه اهل دوغ و اين حرفها هستي.

خنديدم و گفتم: آره مي دونه، وقتي فشارم بالا مي ره چند ليوان دوغ مي خورم.

- ببينم با اين تحفه ناياب كجا آشنا شدي؟

وقتي برايش تعريف كردم چند لحظه اي به فكر فرو رفت و سپس گفت: ياسي،دوستانه يه نصيحتي بهت مي كنم. خوب فكر كن يا خودت رو با عقايد و خواستههاي رضا وفق بده يا تا دير نشده همين جا كاتش كن.

- متوجه منظورت نشدم، واضح تر بگو.

- ببين شايد الان يك تصميم آني بگيري و بگي دوستش دارمو نمي تونم بدون اون زندگي كنم ولي وقتي رفتي سر خونه زندگيت مي بيني نميتوني باهاش كنار بيايي. با يك بچه شروع مي كني به ناسازگاري و آخر از همجدا مي شين، اونوقت اون بچه بيچاره مثل من الاخون والاخون مي شه. حالا هماين حرفها رو ولش كن، اين هفته نه هفته آينده شب جمعه تولدمه، مي آيي.

- نمي دونم، خيلي وقتهكه مهموني نرفتم و دلم لك مي زنه براي يه دل خوشي ولي رضا رو چيكار كنم.

- تو كه راههاي در رو بلدي ، يه جوري سرش شيره بمال و بيا.

- ببينم چي كار مي كنم.

نگاهي به ساعت كردم، ساعت نزديك هفت بود. براي همين بلند شدم كه مهديه گفت:

- كجا؟

- بايد زودتر برم خونه تا دير نشده.

مهديه بعد از چند بار اصرار كردن آخر تسليم شد و اجازه رفتن را داد. شبموقع خواب به حرفهاي مهديه فكر مي كردم و به دلم رجوع كردم گفت: چطوري ميتوني از رضا دست بكشي مگه اونو دوست نداري. همان لحظه عقل و منطق بهحرف مي آمد و مي گفت تو كسي نيستي كه اهل اين حرفا باشي پس غير ازخودتن يه موجود بي گناه ديگه اي رو بدبخت نكن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هجدهم


با همين افكار به خواب رفتم، تا صبح با اين كابوسها دست و پنجه نرم ميكردم و چند بار هم از خواب پريدم. صبح كسل و بي حال مثل روز قبل به سركاررفتم. به زور سرپا ايستاده بودم براي همين ظهر موقع غذا كه اشتهايي نداشتمبه زير درختي كه توي محوطه كارخانه وجود داشت رفتم. با وزش باد كه صورتمرو نوازش مي كرد چشمامو بستم. در حال چرت زدن بود كه صداي بابك باعث شدآرامشم بهم ريزد چشمامو باز كردم و خمار آلود منتظر اوامرش شدم. چند لحظهاي به چشمام ذل زد و سپس گفت: ياسمن، به خاطر من نهارتو نخوردي.

براي آزار دادنش سكوت كردم كه دوباره به حرف آمد و گفت:

- معذرت مي خوام، قبول دارم رفتارم قابل بخشش نيست ولي تو به خانمي خودت منو ببخش.

قيافه جدي به خودم گرفتم و گفتم: ببخشيد آقاي سعيدي، من مي تونم امروز چند ساعتي زودتر برم اصلا حال مساعدي ندارم.

با حالتي خاص كه توام با محبت بود نگاهم كرد و گفت: بعضي موقعها نگاهتمعصومانه است و بعضي موقعها وحشي و كشنده، طوري كه آدم مي ترسه باهات حرفبزنه. حالا خانم عزيزي تا منو خفه نكردي پاشو برو منزل و استراحت كن.

- اتفاقا زبونم هميشهمثل نيش عقرب مي مونه و هر آن مي تونه تو رو زهرآلود كنه پس سعي كن ازمدور باشي.

قهقهه اي زد و گفت: براي همين ازت خوشم مي آيد.

بي تفاوت از جايم بلند شدم و گفتم: اجازه مي دين برم.

تعظيمي كرد و گفت: خواهش مي كنم اجازه ما هم دست شماست.

با آقاي محمودي بطرف تهران حركت كرديم، دلم مي خواست زودتر به خونه ميرسيديم و ساعتها مي خوابيدم. توي ماشين لم داده و چرت مي زدم كه جلويخونه، آقاي محمودي كه پيرمرد مهرباني بود صدايم كرد و گفت: دخترم رسيديم.

چشمامو باز كردم و خواستم پياده بشم كه چشمم به ماشين رضا افتاد و خواب ازسرم پريد. مضطرب و پريشان از ماشين پياده شدم، يعني چه اتفاقي افتاده بودكه ساعت 5/2 ظهر رضا به خونه ما آمده بود. سريع درب و باز كردم و بلا رفتمو بادستي لرزان درب آپارتمان را باز كردم و داخل شدم. آرامش خونه، خبر ازحادثه ناگواري مي داد. صداي مامان و رضا از پذيرايي به گوش مي رسيد،اونقدر غرق صحبت بودند كه متوجه آمدنم نشدند.

كنجكاو شدم و از توي هال به حرفهايشان گوش دادم. رضا بود كه حرف مي زد و مي گفت: حال و روز خوبي نداشتن.

با خودم گفتم در مورد كي حرف ميزنه. ساكت گوشه اي ايستادم تا متوجه حضورمنشن كه رضا گفت: زندگي شون به سختي مي گذره، پسرشون كه چهار سال و نيمداره، ناراحتي قلبي داره.

مامان در مقابلش پرسيد: پس مادرش كجاست؟ كه خودش به تنهايي ازش مواظبت مي كنه.

رضا: طلاق گرفته.

مامان آهي كشيد و گفت: چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره. حالا چرا طلاق گرفته؟

- ببخشيد من نمي خواستم شما رو ناراحت كنم.

مامان: خدا ببخشه، شما چه تقصيري داريد، شما ادامه بديد مي خوام بدونم تاوان ظلمي رو كه به ما كرد چطوري پس داده.

تازه دوزاريم افتاد كه رضا در مورد چه كسي حرف مي زنه، براي همين بااشتياق فراوان گوش ايستادم كه رضا گفت: پنج سال پيش يك شب آقاي عزيزيهمراه خانمشون كه از مهماني بر مي گشتن، جلوي ايست بازرسي به خاطر دستپاچهشدن خانمشون بهشون مشكوك مي شن.وقتي ماشين رو بازرسي مي كنن مقدار قابلتوجهي مواد مخدر پيدا مي كنن، گويا خانمشون تو كار قاچاق مواد مخدر بودن وايشنو اين موضوع رو نمي دونستند و همان شب متوجه مي شن. البته خانمشونگردن نمي گيره ومي افته گردن آقاي عزيزي. اين موضوع درست زماني بوده كهخانمشون هم باردار بوده، بعد از زايمان بچه رو رها مي كنه و ميره و غيابيطلاق مي گيره.

نگاهي به بالا انداختم و در حاليكه اشك گونه هامو خيس كرده بود گفتم:خدايا عظمتت رو شكر، پس به سزاي عملش رسده و به هيمن خاطر فيلش يادهندوستان كرده.

اونقدر غرق خيالات و كابوسهايم شده بودم كه متوجه بقيه حرفهايشان نشدم وبا صداي شكستن گلدان پهلوي دستم به خودم آمدم. مامان با شنيدن صدا فورا بههال آمد و به محض ديدنم با حيرت پرسيد:

- ياسي ، تو اينجا چيكار ميكني؟

مثل خواب زده ها نگاهش كردم، پشت سر اون رصا هم به هال آمد. رنگ هردوشون پريده بود. رضا جلو آمد و پرسيد: از كي اينجايي؟

گريه كنان جواب دادم: از اول قصه، تو چرا پيش اون نامرد رفته بودي، هان ؟ باهاش چيكار داشتي؟

رضا: يك لحظه بيا بشين الان عصباني هستي، وقتي آروم شدي برات توضيح ميدم.

با عصبانيت فرياد زدم و گفتم: چي رو مي خواي برام توضيح بدي، من اون چي رو كه بايد ميشنيدم، شنيدم.

مامان در حاليكه رنگش مثل گچ سفيد شده و اشكش هم روان شده بودگفت: ياسي، اين چه طرز حرف زدنه.

كيفم را برداشتم و در حاليكه به طرف درب مي رفتم گفتم: حالم از اين خونه،از اين زندگي بهم مي خوره. ديگه به هيچ كس نمي شه اعتماد كرد. نهحرفهاي مامان ، نه التماسهاي رضا، نمي تونست دلداريم بده.

جلوي درب، رضا دستمو محكم گرفت و گفت: كجا سرتو انداختي و مي ري؟ صبر كن هر جا خواستي با هم مي ريم.

- رضا خواهش مي كنم ولمكن، ديگه خسته شدم. حالم از اين زندگي بهم ميخوره، هيچوقت آرامش ندارم.

- آخه باي اين حال و روز كجا داري مي ري.

- به جهنم، يه جايي كه بتونم به آرامش برسم.

- خيلي خب، بيا با هم بريم جهنم.

و به دنبالش درب ماشين رو باز كرده و سوارم كرد. لحظه اي چشمم به مامان كهنگران و ملتمس به رضا چشم دوخته بود افتاد و دلم بحالش سوخت، چقدر بدبخت وبيچاره بود ولي در عين حال هم صبور، هيچ وقت گله و شكايت نمي كرد.

رضا چند لحظه اي با مامان صحبت كرد، سپس آمد و سوار ماشين شد و حركت كرد.چند دقيقه اي كه گذشت آرام گفت: ياسي، بس كن چقدر گريه مي كني.

صورتمو به طرفش برگردوندم و گفتم: رضا، به خدا خسته شدم، ديگه طاقت ندارم،دلم مي خواد بميرم و از اين زندگ راحت بشم. آخه تا كي بايد عذاببكشم . ديگه از زندگي سير شدم، مگه ما با ميل و رضا ي خودمون به دنيااومديم. پس چرا ما رو قرباني هوسهاي خودش كرد، من و نيلوفر چه گناهي كردهبوديم.

با دست اشكهامو پاك كرد و در حاليكه صدايش مي لرزيد جواب داد:

- من همه حرفهاتو قبولدارم. ولي فكر مي كني با اين همه عذاب دادن خودت و مامان، دردت درمون ميشه.

- نه نمي شه و لي برا منهم، هضم اين مسئله غير قابل تحمل شده و نمي تونم به راحتي باهاش كنار بيام.

يك لحظه قلبم تير كشيد و احساس كردم نفسم بند آمده و نمي تونم نفس بكشم، چند بار پشت سر هم نفس عميق كشيدم. رضا نگران پرسيد:

- ياسي چي شد؟

به زور جواب دادم: نمي تونم نفس بكشم.

ماشين رو كنار كشيد و دريچه كولر را روي صورتم تنظيم كرد و دكمه هاي بالايي مانتومو باز كرد. كمي كه گذشت پرسيد: يه كمي بهتر شدي؟

سرم به علامت مثبت تكان دادم. رضا كه خيالش كمي آسوده شد دوباره حركت كرد.سرمو به صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم، ولي آفتاب داغ مردادماه با وجودروشن بودن كولر ماشين باز امكان نفس كشيدن را سخت كرده بود. چشمامو بازكردم و گفتم: رضا كجا داري مي ري؟ مي خوام برم خونه.

- چرا؟

- با اين آفتاب داغ كه بهم مي خوره نفسم بالا نمي آيد، سينه ام سنگين شده.

با مظلوميت سرش را بطرف شونه اش خم كرد و گفت: مي خواي منو تنها بذاري؟

بي رمق به رويش لبخند زدم و گفتم: پس حداقل برو خونه خودت، به خدا گرما بدجوري كلافه ام كرده.

چشمكي زد و گفت: اين شد يه حرفي، چون اگه بخواي بري خونه خودتون من دلم همه اش پيش توئه.

وقتي به خونه اش رفتيم چون اميد هم خونه نبود، بلافاصله مانتومو از تنمبيرون آوردم. رضا با ديدن بلوزم گفت: آخه توي اين هواي گرم، ببين چي تنتكردي هم چسبون و تنگه، هم گرما رو به خودش مي گيره. روي تختش دراز كشيدم واون هم لبه تخت نشسته و دستمو به دستش گرفت كه پرسيدم: رضا براي چي رفتهبودي پيشش؟

چند لحظه اي مكث كرد و سپس گفت: مي خواستم با پدر زن آينده ام آشنا بشم.

مثل برق گرفته ها بلند شدم و صاف نشستم. درست روي نقطه ضعفم انگشت گذاشتهبود، با حرص گفتم: رضا چرا رفتي ديدنش مگه صد بار بهت نگفتم، من پدري بهاون اسم ندارم و خيال كن بچه پرورشگاهيم.

دوباره سينه ام سنگين شده و نفسم به سختي بالا مي آمد و احساس خفگي ميكردم، براي همين يقه لباسمو گرفتم و به سمت جلو كشيدم. رضا با ديدن حالمدستپاچه شد و به كمكم شتافت و با عصبانيت گفت:

- چه اجباري داري كه اين لباسهاي تنگ رو بپوشي.

بعد رفت و برام يك ليوان آب آورد، چند قولوپ كه خوردم كمي بهتر شدم ودوباره دراز كشيدم. اون هم كنارم دراز كشيد و آرام گفت: يه لحظه منوبدجوري ترسوندي، صورتت كبود شده بود، حالا بهتري؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
به طرفش به پهلو برگشتم و سرمو به نشانه مثبت تكان دادم. رضا دست گرم و بامحبتش را روي سرم كشيده و نوازشم مي كرد و با اشتياق به چشمام خيره شدهبود. حال عجيبي داشت مثل غريقي مي موند كه ملتمسانه چشم به ناجي اش دوختهباشد و بعد هم با چشماي پر از خواهش و تمنايش بهم نزديك شد، بدون اينكهمقاومتي از خود نشان دهم با كمال ميل به نيازش پاسخ دادم.

وقتي چشم باز كردم ديدم رضا گرفته و متفكر به سقف چشم دوخته، دستمو روي صورتش كشيدم و در گوشش زمزمه كردم: به چي فكر مي كن؟

نفس عميقي كشيد و بدون اينكه نگاهم كند گفت: به هيچي.

صورتش رو به طرف خودم چرخوندم، از قيافه اش پيدا بود كه اصلا خواب به چشمهايش راه نيافته است.

متعجب پرسيدم: رضا تو نخوابيدي؟.

آب دهانش را قورت داد و سرش را به علامت منفي تكان داد. به صورتش دقيق شدمپكر و كلافه به نظر مي رسيد، با نگراني پرسيدم: رضا تو يكدفعه چت شد،كشتيات غرق شده؟ هيچوقت اينطوري نديده بودمت.

با شرمندگي به چشمام خيره شد و گفت: براي اينكه هيچوقت خطاي به اين بزرگي رو مرتكب نشده بودم.

به چشماش ذل زدم، تنهاي چيزي كه توش موج مي زد صداقت و پاكي بود براي همينبدون اينكه احساس پشيماني كنم سرمو روي سينه اش گذاشتم و گفتم: رضا، اگهما به هم محرم هستيم پس كار خطايي نكرديم. جلوي غرايز طبيعي رو كه خدا تووجود انسانها گذاشته كه نمي شه گرفت.

- حرفت رو قبول درام و لي تو پيش من امانت بودي.

خنديدم و گفتم: پس آقاي عزيز به جرم خيانت در امانت بازداشتي به حبس ابد محكومت مي كنم.

كمي از اخمهايش را باز كرد و لبخند زنان جواب داد: به ديده منت، براي همينتصميم گرفتم آخر هفته به مشهد برم تا با خانواده ام صحبت كنم و هر چهزودتر با هم ازدواج كنيم.

چون مي دانستم رضا از همون روز اول تصميم به ازدواج با منو گرفته و ربطي به اين موضوع نداره، به حالت تصنعي اخم كردم و گفتم:

- پس محكوميت اجباريه.

مثل بچه ها دستپاچه شد و گفت: نه به جان ياسي، چند وقته تصميم گرفتم كه هرچه زودتر رسما عقد كنيم و بريم سر خونه زندگي خودمون و هميشه كنار همباشيم. ولي خوب اين موضوع باعث شد كه خيلي زود دست به كار بشم.

خنده كنان گفتم: چرا، مي ترسي يكدفعه خانواده ات ببينن با زن و بچه رفتي ديدنشون.

ذوق زده جواب داد: هميشه از خدا مي خوام يه دختر مثل خودت رو بهم بده، اونوقت اسمش رو مي ذارم دريا.

بلند شدم و دستمو به طرفش دراز كردم و گفتم: بابايي، حالا پاشو بريمبيرون، چون الان اگه عمو اميد بيا د و تو رو با اين قيافه و هيجان بينهمتلك بارونت مي كنه و تا از زير زبونت نكشه و نفهمه اصل قضيه چيه ولت نميكنه.

دستمو گرفت و لبخند زنان ازجايش بلند شد.

آخر هفته رضا با ذوق و شوق راهي مشهد شد. نمي دونم چرا من مثل اون شور ونشاط نداشتم و فقط دو سه روز اول با هيجان به عروسي مون فكر مي كردم ودرباره اش حرف مي زدم. رضا هم بعد از رفتن، دوه سه روز اول با شور و حالحرف مي زدو لي بعد از چند روز هر وقت كه زنگ مي زد بي حوصله بود و وقتيعلتش را مي پرسيدم هيچ جوابي نمي داد. بعد از چند بار اصرار كردن من همديگه بي خيال شده و پيگيرش نشدم.


بعد از رفتن رضا با انرژي مضاعف چشم به شب جمعه دوخته بودم، چون كه باخيال آسوده مي توانستم به تولد مهديه بروم. وقتي به مژگان هم پيشنهاد كردمكه همراهم بياد، بدون چون و چرايي قبول كرد. رئز پنجشنبه پيش بابك رفتم وگفتم: آقاي سعيدي، من ميتونم امروز زودتر برم.

در طول اين دو هفته كه به نوعي قصد دلجويي داشت، لبخند زنان جواب داد: ياسمن، تو هنوز منو نبخشيدي.

با ابروهاي گره كرده گفتم: هر كسي جاي من بود اين كار رو نمي كرد.

- لطفا اين جوري نگاه نكن، تيري كه توي چشمات هست مستقيم مي ره توي قلبم.

نگذاشتم ادامه بده و به ميان حرفش پريدم و گفتم: جناب سعيدي من نيودم كهاين حرفها رو تحويلم بدين، بلكه اومدم از شما چند ساعتي اجازه بگيرم.

با حالت خاصي جواب داد: اگر اجازه ندم.

با پرويي گفتم: فكر مي كنم اين حق هر كارمندي كه از كارفرماش چند ساعتي مرخصي بگيره.

خنديد و گفت: خواهش مي كنم خانم خانما، تو كارفرما من هستي و اين منبيچاره هستم كه مثل برده، موس موس كنان دنبال اربابم راه مي افتم. وليافسوس كه اربابم دل سنگ و ترحمي به برده حقيرش نمي كنه دريغ از ...

با حرص گفتم: بابك ، حالا برم يا نه.

دستش رو روي قلبش گذاشت و با حالت تصنعي گفت: چرا ارباب عصباني مي شي وداد مي زني. من قلبم ضعيفه، زود مي ترسم. برو جانم اين تن رنجور غلام فداياربابش باد.

به زور جلوي خندمو گرفتم و ازش خداحافظي كرده و به طرف آقاي محمودي رفتم.توي خونه چون چند ساعتي بيشتر فرصت نداشتم سريع لباسمو دور از چشم مامانبرداشتم و داخل نايلكس گذاشتم و از اتاق بيرون رفتم و به مامان گفته بودمبه خونه مژگان خواهم رفت و شب رو كنارش خواهم ماند.

ساعت پنج بود كه پيش مژگان رفتم. اون زودتر از من در حال آماده شدن بود،موهايش را بيگودي پيچيده و نشسته بود. من هم اول به حمام رفتم. وقتي بيرونآمدم دوتايي با فراغت خاطر آماده شده و ساعت هشت به خونه مهديه رفتيم.

مهديه و فري به گرمي تحويلمون گرفتند و در صدر مجلس جايي دادند. مژگان باديدن خونه و زندگي مهديه، آرام گفت: بابا عجب شانسي داره دوستت، ببينمامشب مي تونم قاپ اين فري رو بدزدم.

خنده كنان جواب دادم: اول از مهديه راه و رمزش رو بپرس بعد.

با شروع اركستر، چراغها خامو شده و به جاش نورهاي رنگي شرو ع به هنرنماييكردند. من و مژگان كه چندوقتي بود به اين جور مهمانيها نرفته بوديم بههيجان آمده و همراه بقيه مهمانها سرگرم شديم و رفت و آمد گارسونها باعثشده بود كه حسابي از خودمون پذيرايي كنيم.

اونقدر غرق خوشي و پايكوبي شده كه زمان رو فراموش كرده بوديم. با قطع شدنموزيك و دعوت به شام، نگاهي به ساعت انداختم. عقربه هاي ساعت 5/11 را نشانمي داد. چون اشتهاي زيادي نداشتم ته اي جوجه كباب برداشته و با مژگان گوشهاي ايستاديم. مشغول خوردن بوديم كه مهديه با پسري مو بلند و سوسول بهكنارمون اومد و گفت:

- بچه ها، شري يكي از دوستاي خوبمه و خيلي دلش مي خواست با شما آشنا بشه.

من و مژگان خودمونو معرفي كرديم و باهم گرم صحبت شديم. پسر بدي به نظر نميرسيد، پسر يكي يه دونه خيلي پولدار كه بيست و چهار سال داشت. با شروعموزيك با هم سرگرم شديم، مجلس حسابي گرم شده بود با پذيراييگارسونها ما هم باز از خودمون پذيرايي مي كرديم. شاد و شنگول غرق خوشيبودم كه يك نفر از پشت دستش را روي شانه ام گذاشت. سرخوش به عقب برگشتم،تو اوون نور چون حال خوشي نداشتم در وهله اول نشناختمش. صورتمو جلو بردم ودقيق شدم كه ديدم رضاست. خنده كنان گفتم: تو اينجا چي كار ميكني؟ خوب كاريكردي اومدي، بيا وسط.

دستش را گرفتم كه با صداي دو رگه جواب داد:

- برو زود مانتوتو بپوش.

خواستم دستم را از دستش جدا كنم كه محكم گرفت ، بي حال گفتم:

- چرا دستمو محكم گرفتي؟

- بري اينكه بايد از اينجا بريم.

- اَه رضا ولم كن، جان هر كسي دوست داري يه امشب رو راحتم بذار.

براي بيرون كشيدن دستم تقلا مي كردم كه شري مداخله كرد و گفت:

- مگه نشنيدي ، دستش رو ول كن.

رضا با عصبانيت و صداي بلند جواب داد: تو يكي خفه شو.

نمي دونم تو اون شلوغي مژگان از كجا فهميد چون خودش را كنارمون رسوند و با ديدن رضا از تعجب خشكش زد و رو به من كرد و گفت:

- ياسي بيا بريم، زشته پيش اين همه آدم جر و بحث مي كنيد.

و دست منو گرفت و به دنبال خودش كشيد. رضا هم پشت سرمان آمد. حالم حسابيگرفته شده بود، از طرفي هم حال مساعدي نداشتم براي همين با اكراه مانتوموتنم كردم و شال رو، روي سرم انداختم و با هم بيرون رفتيم. فرصت خداحافظياز مهديه را پيدا نكرديم چون تو اون اوضاع كسي به وضوح ديده نمي شد. وقتيپايين رفتيم توي نور چراغ خيابان تازه قيافه رضا رو ديدم، از عصبانيت تمامرگهاي گردنش بيرون زده بود. با حالتي برافروخته به من كه وسط خيابانبلاتكليف ايستاده بودم رو كرد و گفت:

- برو سوار شو بريم.

چون حال خودمم بهتر از اون نبود عصباني جواب دادم: من با تو نمي آيم.

- ياسي، تا اون روي سگم بالا نيومده برو سوار شو.

- نمي آيم تو اصلا كي هستي كه من بايد حساب كتاب پس بدم، هانو

مژگان مداخله كرد و گفت: رضا اگه اجازه بدي يايسي امشب بياد خونه من.

با عصبانيت دندانهامو روي هم فشار دادم و به مژگان گفتم: مگه اجازه من دست اونه.

رضا با آرامش جواب داد: سوار بشيدمن، شما رو برسونم. ب اين وضعي كه شماداريد چطوري مي خوايد رانندگي كنيد. صبح مي آي ماشين رو مي بري.

مژگان بدون اعتراض دستمو گرفت و به سمت ماشين رضا برد. با ناراحتي درب عقبماشين رو باز كردم و سوار شدم و تا رسيدن به خونه مژگان چشمامو بستم.اونجا هم بدون خداحافظي از رضا از ماشين پياده شده و منتظر مژگان شدم.وقتي بالا رفتيم چند دقيقه اي كه نشستيم تازه هوش وحواسم سرجايش اومد وبراي همين متفكرانه به مژگان نگاه كردم و گفتم: مژگان، رضا كه مشهد بود ازكجا پيداش شد. اونجارو از كجا پيدا كرد.

- نمي دونم هنوز توشوكم، انگار خواب مي ديدم. ولي ياسي خيلي عصباني بود، فكر كنم فاتحه اتخونده است.

بي حوصله جواب دادم: هيچ غلطي نمي تونه بكنه .. من كه جايي بهش تعهد ندادم كه حالا منتظر عواقبش باشم.

- يعني مي خواي باهاش بهم بزني.

- آره بابا، ديگه خسته شدم، ما زبون همديگرو نمي فهميم.

چون سرم بشدت درد مي كرد، دستمو روي پيشانيم گذاشتم و گفتم:

- مژگان يه مسكن بهم بده، سرم بدجوري درد مي كنه، ديوونه حالمونو بد جوري گرفت.

مژگان خنديد و گفت: ولي ياسي خودمونيم عجب مهموني بود اگه رضا نمي اومدخيلي خوش مي گذشت. راستي تو ك هسرت با شري گرم بود و فكر نكنم با اون حالو روزت متوجه من بوده باشي، بالاخره اونجا يكي رو تور كردم.

از سرخوشي خنده اي كردم و گفتم: نه متوجه نشدم، ببينم تو يكدفعه تو اين هيري ويري از كجا پيدات شد.

مژگان خنده كنان جواب داد: انگار يه كوچولو باهم فاصله داشتيم، يه لحظه صداي رضا به گوشم خورد براي همين اومدم پيشت.

ديگه موضوع اومدن رضا رو بي خيال شديم و راجع به مهموني صحبت كرديم.دمدماي صبح بود كه خوابيديم. ظهر قبل از مژگان از خواب بيدار شدو بعد ازشستن دست و صورتم يادداشتي براي مژگان گذاشتم و به خونه رفتم تا هر چهزودتر از اوضاع و احوال طوفان زده مامان باخبر بشم.، چون پيش خودم فكر ميكردم الان رضا همه چيزو بهش گفته. وقتي خونه رسيدم، با ديدن قيافه آراممامان نفس راحتي كشيدم و در دل گفتم: پس رضا در مورد ديشب به مامان حرفينزده.

موقع خوردن نهار ، مامان گفت: ياسي ، ديشب چرا به تلفنت جواب نمي دادي؟

به دروغ و به حالت عادي جواب دادم: تلفنم زنگ نزده بود. چيكار داشتين؟

مامان: رضا كارت داشت، گويا چند بار بهت زنگ زده بود و تو جواب نداده بودي. مثل اينكه برگشته نديديش؟

به زور لبخندي زدم و گفت: آره اومد، ديدمش.

مامان ديگه شكر خدا در موردش حرف نزد. بعد از نهار سراغ گوشيم رفتم، دقيقا15 تا ميس كال خورده بود. جاي تعجب نداشت چون تو اون سر و صدا كه كيفم روبه گوشه اي پرت كرده بودم مگه زنگ تلفن شنيده مي شد. نمي دونم رضا چطوري واز كجا فهميده بود كه من اونجا رفته بودم، برايم معما شده بود. انتظارداشتم براي بازخواست كردن بازبهم تلفن كنه ولي هر چقدر منتظر شدم خبرينشد. هر چند كه من تصميم گرفته بودم ديگه باهاش حرف نزنم. چون اين طوري هردومون ناراحت ميشديم و عذاب مي كشيديم ، پس همون بهتر قطع رابطه مي كرديم.

روز بعد چون كار دستگاهها تمام شده بود، به شركت رفتم. ساعتي بعد آقايسعيدي همراه بابك به شركت آمد. نزديك يك ماه و نيم بود كه به مسافرت رفتهبود. چند دقيقه اي از آمدنش نگذشته بود كه به اتاقش احضارم كرد. با خودمگفتم، حالا كه منو خواسته بهترين فرصته كه بهش بگم كه ديگه قصد كار كردنرو ندارم.

و با اين تصميم به اتاقش رفتم، مثل هميشه به گرمي و مهرباني تحويل گرفت ودعوت به نشستن كرد. وقتي نشستم بابك كه سرپا در كنار ميز پدرش ايستاده بود،آمد و درست روبرويم نشست. آقاي سعيدي خطابم قرار داد و گفت: دخترم چيكارمي كني با زحمتاي ما، تو اين مدت حسابي خسته شدي. بابك كه خيلي راضي بود ومدام از كارت تعريف مي كرد. نيم نگاهي به بابك انداختم و گفتم: ايشون لطفدارن، من كار خاصي نكردم. دو كلام حرف زدن كه خستگي نمي خواد.

بابك به حرف آمد و گفت: خانم عزيزي، تواضع و فروتني شما، منو تو اين مدت حسابي شرمنده كرده، واقعا نمي دونم چطوري ازتون تشكر كنم.

خيلي كوتاه جواب دادم: خواهش مي كنم، من كاري نكردم.

سپس رو به آقاي سعيدي كردم و گفتم: آقاي سعيدي، حالا كه خودتون تشريف آورديد بايد خدمتتون عرض كنم كه من ديگه قصد كار كردن رو ندارم.

آقاي سعيدي با حيرت پرسيد: چرا دخترم؟

براي اينكه آثار حرفمو توي صورت بابك ببينم لحظه اي به بابك نگاه كردم وچون رنگ به رنگ مي شد، فاتحانه جواب دادم: نمي دونم، دليل خاصي نداره.

بابك هم آهسته گفت: من كه گفتم خانم عزيزي تو اين مدت خيلي خسته شدن و هر روز تا ديروقت همراه ما بودن.

آقاي سعيدي هم در جوابش گفت: حالا شما چند روزي برو مرخصي و يه حال و هوايي عوض بكن شايد تصميمت عوض شد.

از كنف شدن بابك احساس خوشايندي بهم دست مي داد، قيافه ناراحتي به خودمگرفتم و گفتم: فكر نمي كنم چند روز مرخصي رفتن هم تاثيري در تصميم گيري منداشته باشه ولي به خاطر گل روي شما چشم، بعد از چند روز دوباره خدمتتون ميرسم. حالا با من امري نداريد؟

آقاي سعيدي: نه عزيزم، برو به كارت برس.

بلافاصله از اتاق بيرون آمدم و پيش مژگان رفتم؛ جلوي ميزش ايستاده و با آبو تاب برايش تعريف كردم. در آخر هم گفتم: حالا مژگان مي آيي چند روزي بريممسافرت؟

مژگان با ناراحتي جواب داد: من كه مرخصي ندارم.

خنده كنان گفتم: خوب برو بگير.

مژگان: اگه بگگم مرخصي ميخوام، اون نره غول رو كه مي شناسي يك لحظه اگه از دنده چپ بلند شده باشه با اردنگي ميندازه بيرون.

خنده اي كردم و گفتم: غلط مي كنه، سگ كي باشه.

بل شنيدن صداي بابك نگاه هردومون به سمت درب چرخيد. بابك در حاليكه دستاشزير بغلش قلاب كرده بود گفت: دستتون درد نكنه، مرخصي شما خانم غياثي باشدشيريني من براي شما تا دهنتون شيرين بشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مژگان از رو نرفت و با پرويي جواب داد: شيرين كام باشيد.

مژگان تا اينو گفت پقي زدم زير خنده كه بابك خيره خيره نگاهم كرد و گفت:

- خنده هاتون هم مثل خودتون قشنگه، براي همين حرفات رو به دل نمي گيرم.

درحاليكه مي خنديدم جواب دادم: كسي كه فالگوش واي مي ايسته مسلمه كه حرفهاي خودش رو مي شنوه.

بابك كه خيلي سمج بود از رو نرفت و گفت: حالا كجا مي خوايد بريد.

- نكنه همراه ما ميخواي بياي.

قبل از اينكه بابك جواب بده مژگان گفت: شمال تو اين فصل مزه مي ده.

بابك با حالت مسخره جواب داد: گرماش؟

مژگان: نه خلوت بودنش، آخه تو گرما، مگس سمج و مزاحم پر نمي زنه.

بابك كه خيال نداشت از رو بره پرسيد: حالا كجاي شمال مي خواين برين؟

مژگان: خزرشهر.

آهسته گفتم: خدا رو شكر اونجا هر خرمگسي رو راه نمي دن.

نمي دونم نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد، چون گفت: اميدوارم بهتون خوش بگذره.

و بلافاصله اتاق را ترك كرد، بعد از رفتنش هر دومون بلندبلند خنديديم و مژگان گفت:

- شوخي ، شوخي، چقدر بارش كرديم. فكر كنم وقتي برگرديم هردومون اخراج بشيم.

- بهتر ، تا اون باشه ديگه بيشتر از كوپونش حرف نزنه.

- راستي تو با رصا چيكار كردي، مي دوني اون شب چند بار با خونه و موبايلم تماس گرفته بود.

- هيچ، با هم ديگه حرف نزديم. فكر كنم اون هم مثل من به اين نتيجه رسيدهكه ما به درد هم نمي خوريم . عيسي به دين خود، موسي به دين خود.

مژگان چشماشو تنگ كرد و گفت: نمي دونم بهتره زود تصميم نگيري و يه خورده ديگه هم فكر كني.

لبخند زنان جواب دادم: باشه وقتي برگشتيم در مورد هر دو موضوع فكر مي كنم و نظر نهاييمو مي دم.

*

صبح روز بعد دوتايي به سمت خزر شهر به راه افتاديم و به خاطر خلوت بودنجاده قبل از ظهر به اونجا رسيديم. بخاطر شرجي بودن هوا مسافر زيادي نبود واغلب ويلاها خالي از سكنه بود. مژگان از قبل به نگهبان اطلاع داده بودبراي همين وقتي رسيديم تر و تميز و خنك بود. لباسمون رو عوض كرديم و بهسراغ آشپزخانه رفتيم تا يك لقمه غذايي آماده كنيم. با شور و حال دوتاييغذا رو آماده كرده و روي ميز چيديم كه صداي زنگ درب بلند شد.مژگان به سمتدرب رفت، چند دقيقه اي طول كشيد چون منتظر كسي نبوديم بلند صدا كردم وگفتم: مژگان كيه؟

قبل از اينكه مژگان جوابي بده، همراه بابك جلوي درب ظاهر شدند. بابك موذيانه خنديد و گفت: خرمگس مزاحم.

هاج و واج نگاهش كردم. وقتي حيرتم را ديد ادامه داد: مگس هاي مزاحم هم مي تونن اينجا لونه داشته باشن.

خنديدم و گفتم: درسته، مهمون ناخونده اي ولي باز هم خوش اومدي. خواستم رويصندلي بنشينم كه بي اختيار ياد رضا در خاطرم زنده شد و نگاهي به سر تاپايم انداختم، چون تاپ و شلوارك تنم بود بلافاصله سراغ ساكم رفته و لباسمناسبي تنم كردم. مژگان براندازم كرد و بعد زير لب زمزمه كرد: گناه مننيست، تقصير دله.

با اين كه حرف دلم رو زده بود ولي چپ چپ نگاهش كردم و روي صندلي نشستم وبراي خودم غذا كشيدم. ولي مگه مي تونستم چيزي بخورم، غذا از گلويم پاييننمي رفت. بدجوري بهش عادت كرده بودم مخصوصا كه در اين پانزده روز يكباراون هم با اون حال و روز چند دقيقه اي بيشتر موفق به ديدنش نشده بودم. دلمبدجوري به تب و تاب افتاده بود و مدام به خودم نهيب مي زدم و مي گفتم:ياسي، فراموشش كن شما دوتا، تافته جدا بافته اي هستين و به درد هم نميخورين.

در اين فكر و خيال بودم كه بابك به حرف آمد و گفت: ياسمن انگار آمدن من، تو رو خيلي ناراحت كرد.

سرمو بلند كردم و لبخند تصنعي زدم و گفتم: نه چرا ناراحت بشم، دو سه ساعتي مي تونم تحملت كنم.

بابك مايوس جواب داد: راضيم به رضاي تو.

مژگان بلندبلند خنديد و گفت: اگه به رضاي اين راضي باشي بايد از دستش در بري، وگرنه خفه ات مي كنه.

متوجه منظور مژگان شدم كه در مورد كدام رضا بحث مي كنه براي همين بياختيار خنده رو لبام مهمان شد. ساعتي بعد از نهار، بابك بلند و شد و رفت وما هم بعد از رفتن اون براي استراحت به اتاق خواب رفتيم. وقتي سرجايماندراز كشيديم باز ياد و خاطره رضا در ذهنم زنده شد. اونقدر سر جايم غلت زدمكه عاقبت به خواب رفتم. عصر نزديك غروب به ساحل رفتيم. اونجا هم با ديدندريا تصوير رضا جلوي چشمام زنده شد. روي شنها نشسته و به دريا خيره شدم.لحظه اي وسوسه شدم تا با رضا تماس بگيرم، شماره اش رو هم گرفتم ولي قبل ازآنكه سلكت كنم پشيمان شدم. مژگان نگاهم كرد و گفت:

- مي خواستي به رضا زنگ بزني؟

- اوهوم.

- پس چرا پشيمان شدي؟

سرمو روي شونه مژگان گذاشتم و آهي كشيدم و گفتم: مژگان بايد فراموشش كنم،نمي خوام بعد از چند سال با يه بچه ، نادم و پشيمان دوباره به خونهبرگردم. نمي خوام يه ياس ديگه وحشي بار بياد.

- ولي شما همديگر رو دوست دارين.

- با حلوا، حلوا كردن كه دهن شيرين نمي شه، نمي تونيمتا آخر عمرمون يه جا بشينيم و به همديگه خيره بشيم و بگيم من، تو رو دوستدارم و اين تنها لازمه زندگيه.

مژگان خنديد و گفت: اونوقت مثل انسانهاي اوليه بريد توي غار زندگي كنيد كه دور از هم باشين تا با هم تفاهم داشته باشين. ياسي؟

- جانم.

- يه لحظه فكر كن بعد ازچند سال مي خواين بياين شهر، مي بينيم سه انسان اوليه با برگ راه افتادنتوي شهر.

پشت گردنش زدم و گفتم: خيلي مسخره اي، من هم فكر كردم يه حرف درست و حسابي مي خواي بگي.

با صداي تلفن مجبور شدم از خيالاتم دست بكشم و به واقعيت ها بينديشيم،بابك بود براي همين بي حوصله گوشي رو بطرف مژگان گرفتم و گفتم: بيا تو حرفبزن خرمگس مزاحمه.

با دستش گوشي رو پس زد و گفت: برو بابا، مگه من منشي تو هستم كه هر وقت حوصله نداشته باشي بجات حرف بزنم.

گوشي رو بطرف گوشم بردم و گفتم: عيب نداره جواب مي دم حتما مي خواد بياد پيشمون، بذار بياد و يه خورده سر به سرش بذاريم و بخنديم.

جواب دادم، بعد از سلام و احوالپرسي فورا پرسيد: شما كجا هستين؟

- لب ساحل.

- مي توني دوباره چند ساعتي تحملم كني.

خنديدم و گفتم: چاره اي غير از اين ندارم.

اون هم خنديد و گفت: مرسي، پس اومدم.

چند دقيقه اي بيشتر طول نكشيد بابك با پسري كه تقريبا هم سن و سال خودش بود و همين طور با يك دختر كم سن و سال، خودشو رسوند. به احترامشان بلند شديم. بابك شاد و شنگول نگاهي به ما كرد و سپس روبه آنها گفت:
- ياسمن و مژگان از دوستان من هستند.
و سپس رو ه ما كرد و گفت: خواهرم روشنك و شادمهر يكي از دوستان خوبمه.
وقتي همگي روي شنها نشستيم ، آرام به بابك كه كنارم نشسته بود گفتم: چرا نگفتي ما از كارمندانت هستيم.
در حاليكه به صورتم خيره شده بود جواب داد: مگه ثابت نكردم كه تو ارباب مني و من برده حقير، اين همه راه رو براي همين اومدم.
با ياد عيد، كه رضا از مشهد به خاطر من اون همه راه رو اومده بود چشمام پر ازاشك شد. سرمو رو پاهام گذاشتم تا كسي متوجه حال دگرگونم نشه و با صدا كردن بابك فورا اشكامو پاك كردم و سرمو بلند كردم و به دريا خيره شدم و آرام پرسيدم: چيزي مي خواستي بگي؟
بابك: مي گم هوا كاملا تاريك شده، اگه موافق باشين بريم شام بخوريم.
- نمي دونم،‌ببين نظر بقيه چيه/
بابك نظر بقيه رو هم پرسيد، همگي موافق بودند و قرار بر اين شد كه به ويلاي اونها برويم و بابك و شادمهر زحمت پختن كباب رو بكشن. نيمه هاي شب بود كه به ويلا برگشتيم. روز بعد رو هم به اين ترتيب سپري كرده و تا پاسي از شب با هم بوديم. روز سه شنبه بدجور كلافه بودم و همه فكر و ذهنم پيش رضا بود، مثل گم كرده اي مدام با خودم حرف مي زدم و نمي دونستم چي كار كنم. براي همين عصر خودم به بابك تلفن كردم، به محض شنيدن صدام گفت: به به، آفتاب از كدوم طرف دراومده.
بي حوصله جواب دادم: از اون طرفي كه هميشه در مي آد.
- چه انگيزه اي باعث شده تو يادي از من بكني/
با حرص گفتم: بابك مثل اينكه ديشب با هم بوديم.
- اينو كه مي دونم چون خودم خواستم كه باهم باشيم ولي دليل تلفن تو برام جالب شده كه بدونم چه چيزي باعث شده تو از اين كارا بكني.
براي اينكه حالش رو بگيرم گفتم: زنگ زده بودم ازتون تشكر كنم چون ما فردا صبح مي ريم
تهران.
هول كرد وگفت: چرا،‌چي شده؟
- مرخصي مون تمام شده.
چون مي دونست چقدر لجوجم فورا گفت: خيلي خوب، من با بچه ها مي آيم اونجا منتظرم باش.
بعد از قطع كردن گوشي پيش مژگان رفتم و ماجرا را برايش گفتم و در آخر اضافه كردم:
- مژگان خودمونو ناراحت نشون بديم، ببينيم چي مي گه؟
- خوب كاري كردي، بذار يه خورده ديگه سر به سرش بذاريم آدم كيف مي كنه.
نيم ساعتي طول نكشيد كه سه تايي آمدند. وقتي نشستند روشنك گفت: شما مي خوايد بريد تهران، ما تازه با هم دوست شده بوديم و مي خواستيم با هم باشيم.
با ناراحتي تصنعي جواب دادم: ما هم خيلي دلمون مي خواد با هم باشيم ولي چه كنيم ه دو سه روز بيشتر مرخصي نداشتيم و بايد از فردا سر كار باشيم.
روشنك: مگه شما كار مي كنيد؟
مژگان: آره.
شادمهر: چرا، شما كه نيازي نداريد.
- براي اينكه بيكار نگرديم.
روشنك: خيلي بد شد، مي تونين زنگ بزنين و اين دو روز رو هم مرخصي بگيريد.
نگاهي به بابك كه در سكوت به حرفهاي ما وش ميد اد انداختم و گفتم: نه نمي شه رئيسمون خيل بداخلاقه و اگه فردا صبح خودمونو نرسونيم اخراجمون مي كنه.
روشنك كه دختر ساده و مهرباني بود با ناراحتي گفت: حالا كارتون چيه؟
مژگان: من آبدارچيم ، ياسي هم نظافت چيه و زمين رو تي مي كنه.
تا مژگان اينو گفت بابك زد زير خنده و روشنك و شادمهر با ناباوري نگاهمان كردند. روشنك گفت: ما رو دست انداختين. شما دروغ مي گين، مگه مي شه با اين دك و پز اين كارا رو بكنيد. همه اينها بهانه است.
- به جان روشنك، من و مژگان كار ميكنيم و همه اش سه روز مرخصي داشتيم.
روشنك به بابك نگاه كرد و گفت: بابك تو شركت خودمون براي اينا كار نيست،‌آخه اين كارا در شان اين دو تا نيست.
بابك همانطور كه مي خنديد جواب داد: اين دو تا شما رو دست انداختن، مژگان حسابدار شركت و ياسمن مسئول قسمت فروشه.
روشنك بالش كنار دستش را بطرفمان پرت كرد و در حاليكه مي خنديد گفت: واقعا دستتون درد نكه، دو ساعته ما رو سر كار گذاشتين.
مژگان چشماشو گشاد كرده و رو به باك كرد و گفت: بابك خان ، مگه به ما سه روز مرخصي ندادي، هان؟
بابك: چرا.
شادمهر: پس بگو بابك چرا اول هفته هوس مسافرت كرده بود. بهش مي گم بابك صبر كن آخر هفته پنجشنبه و جمعه بريم، مي گه نه همين امروز بايد بريم، پس آقا قرار داشت.
مژگان: اتفاقا قرار نداشتيم، ما هم فكر نمي كرديم بابك رو اينجا ببينيم.
روشنك: بابك پس خودت به بابا زنگ برن و بگو كه مژگان و ياسمن با ما هستن و از شنبه مي آن سركار.
همان موقع به اتاق رفتم و به مامان زنگ زدم كه مامان پشت تلفن شروع كرد به جر و بحث كردن. بعد از كلي دعوا،‌ مرافعه،‌ آخر سر گفتم: مامان چرا بيخودي اعصاب هردومون رو خرد ميكني؟ من روز جمعه مي آم.
مامان با عصبانيت جواب داد: برو هر غلطي خواستي بكن.
و گوشي رو بلافاصله محكم كوبيد. حالم گرفته شد و با خودم گفتم:
- اگه برم تهران براي خودم خونه مي گيرم، ديگه خسته شدم از بس مثل بچه ها اجازه گرفتم . مامان فكر مي كنه عهد بوق كه براي هر كاري ازش اجازه بگيرم، خودم كار مي كنم پس نيازي به حمايت مامان ندارم.
توي فكر بودم كه مژگان به اتاق آمد و گفت: چرا اينجا نشستي؟ چرا اخمهات تو همه، نكنه با رضا حرف زدي؟
- نه بابا، با مامان حرف مي زدم. مي خواستم بهش اطلاع بدم كه جمعه مي رم كه اون هم مثل هميشه حالگيري كرد.
- بي خيال شو بابا، پاشو آماده شو با هم بريم كارتينگ، اونا منتظر ما هستن.
باز نقابي از ادي بر صورتم زدم و آماده شده و با هم به كارتينگ رفتيم . روزهاي بعد هم با بابك اينا دور هم جمع مي شديم و حسابي هم خوش مي گذشت. روز جمعه نزديكك ظهر با هم به سمت تهران حركت كرديم و توي رستوراني بين راه نگه داشتيم تا غذا بخوريم. قبل از اينكه داخل رستوران برويم براي شستن دستامون به دستشويي رفتيم. وقتي بيرون اومدم بابك كنار حوض آب دولا شده و مثل بچه ها دستاشو تو آب كرده و بازي مي كند، آهسته نزديك شدم و از پشت محكم هولش دادم كه با كله تو حوض رفت.
بالاتنه اش كاملا خيس شده بود، قاه قاه خنديدم. وقتي سرش رو بيرون آورد با ديدن من دنبالم كرد و گفت: ياسمن، اگه جرات داري وايسا. نميدونم از كجا پارچ آب پيدا كرد و فورا پر از آب كرد و به رويم پاشيد. جلوي رستوران با سر و صدا دنبال هم مي كرديم، لحظه اي چشمم به مژگان افتاد كه تلفن حرف مي زد. فورا به سمتش دويدم و سنگر گرفتم، چون بلند بلند حرف مي زديم و مي خنديديم يك دفعه مژگان دستش را روي دهانم گذاشت و چپ چپ نگاهم كرد. بابك با اين حركت مژگان، دست از شوخي برداشت و براي عوض كردن لباسش به سمت ماشين رفت. با تعجب به حرفهاي مژگان گوش كردم. اون هم چند لحظه اي صحبت كرده و سپس خداحافظي كرد، چون تنها بوديم بلافاصله پرسيدم:
- مژگان كي بود؟
با ابروهاي گره كرده جواب داد: رضا بود.
مبهوت نگاهش كردم كه ادامه داد: زنگ زده بود ببينه چرا صبح نرفتم. ياسي صداي خنده تو و بابك رو شنيد.
با نزديك شدن روشنك ديگه ادامه نداد، دلم به شور افتاد چون مژگان به فكر فرو رفته بود. دلم ميخواست زودتر تنها شده و حرفهاي ردو بدل شده ميان مژگان و رضا رو مي فهيمدم. بعد از خوردن غذا وقتي سوار ماشين شديم بلافاصله گفتم:
- مژگان، رضا چي مي گفت؟
- وقتي پرسيد كه چرا امروز نرفتم بهش گفتم تهران نيستم، اون هم ديگه نپرسيد كجايي و با كي هستي. همون لحظه صداي هرهر و كركر تو و بابك بلند شد. تا صداتونو شنيد بلافاصله پرسيد اون صداي ياسي، اون پسره كيه. باور كن ياسي به تته پته افتادم چون اونقدر صداتون بلند بود ه نمي دونستم چي بگم. بدجوري عصباني شد، وقتي ديد حرفي نمي زنم گفت با هم هستين، آره. اون پسره هم، دوست پسرش. فقط تونستم بگم نه رضا اشتباه فكر ميكني و بلافاصله رضا خداحافظي كرد و گوشي رو گذاشت.
آهي كشيدم و گفتم: مژگان ديدي گفتم من و رضا نمي تونيم با هم بسازيم. هنوز هيچي نشده اين همه جر وبحث مي كنيم، واي به روزي كه قرار باشه زير يك سقف زندگي كنيم. خودت شاهد بودي توي اين هفته من چطوري با بابك رفتار مي كردم.
مژگان حرفم را تاكيد كرد و گفت: آره حق با توئه. شايد اگه من هم در موقعيت تو قرار مي گرفتم رابطه مو با رضا بهم مي زدم، چون خودمم عادت ندارم با دوستام با احتياط رفتار كنم و خيلي باهاشون راحت و خودمونيم.
- وقتي رسيديم تهران مي رم باهاش حرف ميزنم،‌اين طوري خيال هردومون آسوده ميشه.
ساعت هفت و نيم بود كه به تهران رسيديم. از مژگان خواستم منو به خونه رضا برسونه تا باهاش حرف بزنم.

وقتي زنگ را فشار دادم،‌ چند لحظه اي طول كشيد كه اميد جواب داد. به محضشنيدن صداي اميد گفتم: سلام ، اميد ميشه به رضا بگي چند دقيقه اي بيادپايين.

اميد: سلام، خير باشه. بالاخره اومدي سراغ مجنون، ولي حيف يه خورده دير اومدي و مجنون خونه نيست.

بي حوصله گفتم: اميد اصلا حوصله شوخي ندارم، بگو بياد پايين منتظرم.

اميد خنده كنان جواب داد: مي بينم حوصله نداري وگرنه تشريف مي آوري بالا،ولي به جام ياسمن رضا خونه نيست. رفته ديدن دوست دخترش ، بيمارستان.اگهزودتر خودتو برسوني مچش رو مي گيري.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- ممنون از راهنماييت، ولي لطف كن راستشو بگو.

- ا ديوونه ، من كه دارم قسم مي خورم. برو بيمارستانببين دروغ مي گم يا نه، رفت دنبالش تا با هم برن بيرون. سنگ مفت، گنجيشكمفت.

- مرسي من رفتم.

از حرف اميد لحظه اي خوشحال شدم چرا كه به اين ترتيب هم دروغهاي رضا برملاميشه و هم بهانه اي براي بهم زدن رابطه مون بود،‌ولي همان لحظه حسادتبدجوري دلمو آتيش زد. چون مژگان رفته بود بلافاصله خودمو به خيابان رساندمو سريع دربست گرفته و به بيمارستان رفتم. وقتي رسيدم توي محوطه بيمارستانچشمم دنبال رضا مي گشت،‌ولي اونجا نبود. با خودم گفتم حتما به دنبالش بهداخل رفته. قدمهايم را تند كرده و سريع به اورژانس رفتم، اونجا هم نبود.از روي ناچاري به ايستگاه پرستاري رفته و گفتم ببخشيد، دكتر محمديهنوزنيومدن؟

پرستار كه دختر جواني بود سرش را بالا گرفت و گفت: چرا اومدن.

در حاليكه قلبم به تندي مي طپيد پرسيدم: پس كجا هستن؟

پرستار موشكافانه نگاهم كرد و به سمتي از سالن اشاره كرد و گفت:

- اونجا هستن، بايد چند لحظه اي منتظرشون...

بدون اينكه منتظر بقيه حرفهاي پرستار بمانم به سمتي كه اشاره كرد به راه افتادم. وقتي نزديك شدم صدايش به گوشم خورد كه مي گفت:

- خوب خانم خانما،‌حالا دستتو بده به من.

نمي دونم چطوري خودمو اونجا رسوندم و با ديدنش وا رفتم، چون بالاي سر دختربچه اي بود و داشت معاينه مي كرد. يك لحظه سرش را چرخاند و با ديدنم ماتشبرد و دست از معاينه برداشت. خانمي هم كه به گمانم مادر بچه بود با اينحركت رضا برگشت و نگاهم كرد. رضا آهسته سلام كرد و من هم سلام كردم و رضادوباره مشغول معاينه دختر بچه شد. دختر بچه شيرين زباني بود كه از دل در دبه خودش مي پيچيد و ملتمسانه به رضا گفت:

- دكتر تو رو خدا يه كاري كن دلم زود خوب بشه، دارم ميميرم.

ناخودآگاه به رويش لبخند زدم و گفتم: خدا نكنه، از آمپول هم مي ترسي؟

با لبهاي غنچه شده اش جواب داد: نه، نمي ترسم.

رضا نسخه اي نوشت و به دست مادرش داد و گفت: اين داروها رو از داروخونهبگير و بيار تا زودتر آمپولش رو بزنيم تا اين خانم خوشگله خوب بشه.

بعد از رفتن مادر بچه، وقتي تنها شديم رضا با اخم پرسيد: براي چي اومدي؟

به چشماش نگاه كردم، چشماش برعكس قيافه اش برق شادي مي زد. لحظه اياحساسم فوران كرد، مي خواستم صورتش رو ببوسم كه زود بر خودم حاكم شده وگفتم:

- اومدم باهات حرف بزنم.

دخترك خنده كنان گفت: با هم قهر هستي؟

بي اختيار به همديگه لبخند زديم و من نگاهش كردم و گفتم:‌اسمت چيه؟

خنده كنان جواب داد: عسل.

همان لحظه مادر عسل به داخل آمد و پلاستيك داروها را به دست رضا داد اون هم نگاهي كرد وگفت: الان مي گم بيان و آمپولش رو بزنن.

چون خاطره بدي از اون بيمارستان داشتم با ناراحتي گفتم: رضا نمي شه خودت بزني،تا كمتر دردش بگيره.

رضا لبخند زنان نگاهم كرد و خودش آمپول عسل را زد. موقع رفتن عسل كه چهار پنج ساله بود گفت: صورتت رو بيار جلو.

خيال كردم حرفي مي خواد بزنه. وقتي صورتمو جلو بردم، گونه ام را بوس كرد و گفت:

- هم خوشگلي هم مهربون.

من هم صورتش را بوسيدم و گفتم: تو هم خيلي خوشگلي.

عسل و مادرش خداحافظي كرده و رفتند. بعد از رفتن آنها، رضا باز هم اخم كرد و گفت:

- بريم بيرون.

با هم به حياط رفتيم و در گوشه اي كه محل رفت و آمد نبود روي نيمكتينشستيم، هر دومون ساكت بوديم. نمي دونستم چه جوري بهش بگم ، چون عصبانيتمفروكش كرده و به جايش محبت قل قل مي كرد كه رضا به حرف آمد و باطعنه گفت: خوش گذشت؟

قبل از اينكه جوابي بدهم پوزخندي زد و گفت: چه سوال احمقانه اي كردم، خوب از خنده هاتون مشخص بود كه خيلي خوش مي گذشته.

چون حرصمو در آورد جواب دادم: آره خوش گذشت، مخصوصا كه تو نبودي هي ايراد بگيري.

برافروخته شد و گفت: اين همه راه رو اومدي كه اينا رو بگي؟

به صورتش خيره شدم و گفتم: نه اومدم بگم ما به درد هم نمي خوريم چون زبونهمديگر رو نمي فهيم. و بين عقايدمون فرسنگها فاصله است و ادامه اين رابطهجز عذاب ارمغان ديگه اي برامون نداره.

رضا مات و مبهوت نگام مي كرد. وقتي حرفهام تمام شد چند لحظه اي بهت زدهنگام كرد و سپس آهي كشيد و سرش را پايين انداخت و زير لب زمزمه كرد: پايكس ديگه اي در ميونه.

از معصوميتش دلم لرزيد و اشكم سرازير شد. با دستم چونه اش را گرفته و سرشرا بالا آوردم و گفتم: نه به جان رضا، من تو رو خيلي دوست دارم چون تنهامردي هستي كه تو زندگيم بهش اطمينان كردم.

از جايش بلند شد و بغلم كرد و گفت: ياسي، به خاطر اون شب ازم ناراحتي؟

با اينكه دلم نمي خواست از گرماي تنش محروم بشم ولي براي اينكه هردومونواز جهنم خلاص كنم بر احساسم غلبه كردم و خودمو ازش جدا كرده و گريهكنان گفتم: رضا، خواهش مي كنم تو هم همين ا احساسات رو چال كن.

قبل از اينكه فرصت حرف زدن رو پيدا كنه به سمت بيرون دويدم، از پشت سر صدام كرد: ياسي، خواهش مي كنم وايسا.

به پشت سرم نگاه نكردم، لحظه سختي برايم بود و بايد هر چه زودتر خودمو بهخونه مي رسوندم. داخل ماشين اشكامو پاك كردم تا مامان پي به حال زارمنبره، تلفنم را هم خاموش كردم.

وقتي به خونه رسيدم به زور لبخند مي زدم،‌چند دقيقه اي نشستم و بعد بهبهانه خستگي به اتاقم رفتم. وقتي تنها شدم بي محابا اشك مي ريختم وهمانطور هم خوابم برد خارج شده است
ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!!

صبحوقتي با صداي زنگ ساعت چشم باز كردم، بي رغبت از جايم بلند شدم. براياينكه كمي از كسالتم كاسته بشه به حمام رفتم و سپس صبحانه مختصري خورده بهسر كار رفتم. وقتي مژگان آمد فورا پرسيد:

- چيكار كردي، بهش گفتي؟

- آره،‌مي گن مرگ يك بار شيون هم يكبار. اينطوري هردومون از عذاب كشيدن راحت شديم ولي مژگان فراموش كردنش خيلي سخته.

چشماي مژگان پر از اشك شد و گفت: مي دونم.

اينو گفت و سريع از اتاق بيرون رفت، بعد از رفتنش خيل فكر كردم و آخر سربراي تسكين دل خودم گفتم: اينقدر فكر نكن. رضا هم مثل اوناي ديگه ست، چندروز كه نبينيش فراموشش مي كني.

و با اين اميد مشغول به كار شدم. عصر وقتي ساعت كاريم به پايان رسيد كيفمرا برداشتم و بي حوصله پايين رفتم و چشمم به رضا كه جلوي ساختمان بهانتظارم ايستاده بود، افتاد. با اينكه از ديدنش خوشحال شدم ولي خودموناراحت نشان دادم. جلو رفتم و سلام كردم اون هم سلام كرد و گفت:‌امروز همنوبت منه كه حرفهامو بزنم.

سري تكان دادم و دنبالش به راه افتادم. وقتي سوار شدم بلافاصله پرسيدم: مگه تو شنبه ها بيمارستان نمي ري؟

لبخند زنان جواب داد: مگه جمعه ها من خونه نيستم.

با ابروهاي گره كرده گفتم: چرا.

- خوب من نمي دونستم تو عجول تر از مني. وقتي ديدم روزسه شنبه و ديروز هم نيومدي با يكي از بچه ها هماهنگ كردم و جامونو عوضكرديم، چون مي دونستم تنها جايي كه مي تونم گيرت بندازم اينجاست.

- حالا چي مي خواستي بگي.

دستمو به دستش گرفت و محكم فشار داد و گفت: مي خواستم بگم ياسي خانم، منخيلي دوست دارم و به همين خاطر سر مسايل كوچيك به راحتي ازت نمي گذرم.

- همين مسايل كوچيك ما رو به جون هم انداخته. رضا چرانمي خواي قبول كني دنياي ما باهم فرق ميكنه. من اگه بخوام با تو كنار بيامبايد تا آخر عمر تو خونه بشينم، در غير اينصورت چون نميتونم مطابق ميل تورفتا ر كنم هر روز بايد با هم جنگ و دعوا كنيم. تو حاضري بخاطر من دست ازاعتقاداتت بكشي؟

آهي كشيد و جواب داد:‌ نه از اعتقاداتم دست نمي كشم چون اونوقت نابود ميشم ولي از خيلي چيزهاي ديگه دست كشيدم.

- مثلا از چي؟ از حديث؟

و با ناراحتي ادامه دادم: پس ديروز به خاطر حديث بيمارستان رفته بودي نهبه خاطرمن. طفلكي اميد پس دروغ نمي گفت كه با دوست دخترت قرار داشتي .البته ديگه ربطي به من...

رضا خنديد و گفت: اميد غلط كرده. ببينم تو حرفهاي دروغ اميد و باور ميكني، ولي من كه تا به حالا بهت دروغ نگفتم باور نمي كني. در ضمن اگه ديگهبه تو ربطي نداره پس چرا ناراحت شدي.

آه بلندي كشيدم و گفتم: رضا خواهش مي كنم ديگه دنبال من نيا، چون كه...

نتونستم ادامه بدم رضا پرسيد: چون كه چي؟

- هيچي.

رضا كه سعي مي كرد آرام باشه با صداي نسبتا بلندي گفت: ياسي اون پسر كيهكه باهاش مسافرت مي ري، مي گي مي خندي، همونيه كه اون شب باهاش بودي.

از كوره در رفتم و باعصبانيت گفتم:‌ رضا تو هنوز به من اعتماد نداري،اونوقت مي خواي يك عمر با من زير يك سقف زندگي كني. ببينم به تو كي گفت مناون شب اونجا ميرم.

- من وقتي به تو و به مژگان زنگ زدم ديدم نيستين فهميدمجايي هستين كه صداي تلفن رو نمي شنوين، چون آدرس رو تو دفتر يادداشتمنوشته بودي جاي خودكار توي صفحه بعدي افتاده بود. شك كردم حتما رفتي پيشدوستت و اومد اونجا سر بزنم كه ديدم حدسم درسته. تو اگه جاي من بودياعتمادت سلب نمي شد. ياسي، من نمي تونم غيرتمو زير پا بذارم و ببينم تو بااون وضع با يه الدنگ داري صحبت مي كني و هيچي نگم. بيشتر از جونم دوستتدارم ولي اين رفتارت رو نمي تونم تحمل كنم. اگه واقعا دوستم داري بايد ازاين كارات دست بكشي.

با قاطعيت جواب دادم:‌رضا نمي تونم برخلاف علايق و خواسته هام عمل كنم،براي همين ديگه نمي خوام بيشتر از اين بهم آسيب برسونيم و قبل از اينكهرابطه مون ريشه دار تر بشه بايد از همديگه جدا بشيم.

با حيرت نگام كرد و گفت:‌ياسي تو چي مي گي، يعني عشق و محبت تو بهيك باد بنده كه به راحتي زير پات مي ذاري و بي تفاوت از روش رد ميشي، هان.علاوه ر اون مثل اينكه تو يه موضوعي رو فراموش كردي.

با فرياد گفتم: نه فراموش نكردم ولي نمي تونم به خاطر اين موضوع يك عمرخودمو اسير كنم. رضا، من نمي خوام غير از خودم يه موجود بي گناه ديگه ايرو هم بدبخت كنم. رضا اگه مي بيني من اينقدر گستاخ و بي پروام به خاطراينكه بچه طلاقم. به خدا، به پير، به پيغمبر من كس ديگه اي رو دوست ندارم.من تصادفي توي شمال به يكي از اشناهام برخوردم، حالا فهميدي. منو ببر خونهو ديگه هم سراغم نيا.

رضا ديگه ادامه نداد، چون حال بهتري از من نداشت. وقتي جلوي خونه رسيديم موقع پياده شدن دستم را گرفت و با صدايي لرزان گفت:

- ياسي خواهش مي كنم بيشتر فكر كن. آخه يكدفعه تو چرااينقدر تغيير كردي، البته من مطمئنم تو بخاطر اون شب هنوز از من دلخوري.براي همين چند روز ي به حال خودت مي ذارم.

جوابي ندادم و خداحافظي كرده و از ماشين پياده شدم.

چون تصميم خودم رو گرفته بودم براي همين سعي مي كردم ديگه به رضا فكر نكنمو به بابك كه به هر بهانه اي سر راهم سبز مي شد اجازه نزديك شدن را ميدادم. همان هفته روشنك زنگ زد و براي شب جمعه كه با دوستانشون دور هم جمعمي شدند دعوتم كرد، چون مژگان را هم دعوت كرده بود باز به بهانه رفتن بهخونه مژگان از دست مامان در رفتم. مژگان با امير كه به تازگي در شب تولدمهديه‌ آشنا شده بود آمد.

امير سي وهفت ساله و مجرد بود. اون شب بخاطر ترسي كه از قبل از بابك داشتمتصميم گرفته بودم افراط نكنم. بعد از آمدن دوستانش دقايقي نگذشته بود كهنبساط را چيدند. روشنك هم كنار بابك نشسته بود و تنها كسي كه از دور تماشامي كرد من و مژگان بوديم و هرچقدر به ما اصرار كردند زير بار نرفتيم. بابككمي كه سرحال شد به كنارمان آمد و گفت: نترسيد اعتياد پيدا نمي كنيد. ماهم تفنني استفاده مي كنيم. باور كنيد يه كوچولو كه استفاده كيند مي فهميدچه لذتي داره.

اخمي كردم و گفتم: ممنون، اگه فكر مي كني وجود ما مزاحمت ايجاد مي كنه، ما مي ريم.

مژگان هم حرف منو تاكيد كرد و بابك جواب داد: نه بابا چه مزاحمتي، شما هم براي خودتون خوش باشيد.

با گذاشتن موزيك، حال وهواي مهموني هم تغيير كرد. نيمه هاي شب بود كه سهتايي از آنجا بيرون آمديم . امير كه خيال مي كرد مژگان به خانه اش دعوتشخواهد كرد ولي وقتي ديد مژگان تعارفي هم نكرد و دم درب از ش خداحافظي كردو چدا شد، پكر توي خماري ماند.
روز بعد چون نهار خونه خاله مرجان مهمان بوديم زودتر از خواب بيدارشده و يكراست به اونجا رفتم. مامان در يك فرصت به دست آمده آرام گفت: چراامروز به كوه نرفته بودي؟ رضا موقع برگشت اومده بود دنبالت.

به دروغ گفتم: خواب مونده بوديم.

اين حركت رضا حرصم را بيشتر درآورد و در تصميم گيري راسخ ترم كرد برايهمين وقتي زنگ زد جواب تلفنش را ندادم و براي اينكه دست از سرم بردار عصرهمراه مامان بزرگ اينا به كرج رفتم و قيد كار كردن را زدم.

روز شنبه بابك به خيال اينكه اون شب دوباره از دستش ناراحت شدم چند بار تماس گرفت كه جواب ندادم. ولي تلفني به مژگان كردم و گفتم:‌

- من يه مدتي به خاطررضا سر كار نمي آيم، ولي خواهشا اگه بابك هم سراغمو ازت گرفت بگو ازش خبرندارم.

- باشه، خيالت راحت باشه.

از اون پس نه به تلفن رضا جوا مي دادم نه اميد و بابك، نزديك دو هفته بودكه خونه مامان بزرگ بودم و اين براي همه سوال برانگيز شده بود. تا اينكهيك روز مامان بهم تلفن كرد و گفت: ياسي، شب مهمان داريم پاشو بيا خونه.

- مامان خير باشه‌، كيه؟

- آقاي سعيدي تلنف كرده و گفت كه امشب مي خوان بيانخونه مون. فكر كنم بخاطر اين كه ديگه سر كار نمي ري و مي خواد باهات صحبتكنه.

- حتما ، باشه الان راه مي افتم.

تا شب كه آقاي سعيدي بياد دلشوره داشتم. وقتي زنگ را زدند با مامان جلويدرب ورودي به استقبال شون رفتيم. آقاي سعيدي با خانمش يعني مادر بابك وخود بابك آمده بود. از احوالشون پيدا بود قصد ديگري دارند . بعد ازپذيرايي، مادر بابك نگاه خريدارانه اي بهم كرد و گفت:

- سليقه پسرم قابل تحسينه.

منو مامان متعجب به هم نگاه كرديم و من سرمو پايين انداختم و مامان گفت: شما لطف دارين.

بعد آقاي سعيدي شروع به صحبت كرد و گفت: خانم عزيزي، غرض از مزاحمت، مابراي امر خيري اومديم تا دختر گل تون رو براي پسرمون خواستگاري كنيم.

با شنيدن دختر گل و خواستگاري انگار يك سطل آب يخ روي سرم ريختند. چنددقيقه اي در اين مورد صحبت ردند و سپس بلند شده و عزم رفتن كردنو بعد ازرفتن آنها، مامان گفت: چرا در مورد بابك حرفي نزده بودي.

- لزومي نمي ديدم.

- پس بخاطر بابك كه جواب تلفن هاي رضا رو نمي دي.

با ناراحتي جواب دادم: من هيچ رابطه اي با بابك ندارم. اگه همچين چيزي بودچرا ديگه سر كار نمي رفتم. اگه هم جواب تلفن هاي رضا رو نمي دم بخاطراينكه به خودش هم گفتم ديگه نمي خوام باهاش حرف زنم، چون آبمون توي يك جوبنمي ره.

تا اينو گفتم مامان مثل فشفشه از جا پريد. اول سعي مي كرد با آرامش حرفبزنه و لي وقتي ددي من قانع نمي شم و مي گم نمي خوام با رضا ازدواج كنم،داد و بيداد راه انداخت.

تا چند روز با هم درگير بوديم. آخر سر براي اينكه آب پاكي را ، روي دستش بريزم گفتم:

- آره، من بابك رو دوستدارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم وبراي همين ديگه نميخ وام اسم رضا روبشنوم.

مامان مثل توپي كه بادش را خالي كرده باشن، يك دفعه ساكت شد. البته درظاهر چون روز بعد مامان بزرگ به خونمون اومد و اينبار نوبت نصيحت كردن اونبود، ولي مرغ من يك پا داشت و گفتم: ممن مي خوام با بابك ازدواج كنم، يابابك يا هيچكس.

آخر سر مامان بزرگ هم نااميد شد و دست از سرم برداشت. با ديدن جو آرامخونه خيال كردم مامان ديگه تسلم شده. تا اينكه يك روز عصر توي اتاقم درازكشيده و به وقايع اتفاق افتاده مي انديشيدم چون مغزم ديگه از كار افتادهبود و نمي دونسم چيكار بايد كنم و اين موضوع رو چطوري با بابك در ميانبگذارم كه تقه اي به درب خورد تا گفتم: بله.

در ب باز شد و متعاقب آن اون به داخل اومد. يك لحظه فكر كردم سال ها پيشاست و من هم دختر بچه كوچكي هستم كه با ديدن بابا، به بغلش مي پريدم و اونهم بغلم كرده و قربان صدقه ام مي رفت. وقتي آهسته سلام كرد تازه از خواببيدار شدم، سلام كردم و بلند شدم و نشستم. امد لب تخت نشست، چند لحظه ايساكت شد و سپس به حرف آمد و گفت:

- چرا نمي خواي با دكتر ازدواج كني، حيف پسر به اون خوبي نيست.

تا خواستم از جايم بلند شم، دستمو محكم گرفت و گفت: بشين، تا وقتي كه به حرفهام گوش نكردي هيچ جا نمي توني بري.

به صورتش ذل زدم و گفتم: چرا بايد به حرفهاتون گوش بدم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمــــــــــت نوزدهــــم




تا خواستم از جايم بلند شم، دستمو محكم گرفت و گفت: بشين، تا وقتي كه به حرفهام گوش نكردي هيچ جا نمي توني بري.

به صورتش ذل زدم و گفتم: چرا بايد به حرفهاتون گوش بدم


براي اينكه من خير و صلاح تو رو مي خوام. براي اينكهخوشبختي تو رو مي خوام. براي اينكه من پدر تو هستم و تا زمانيكه من اجازهندم تو نيمتوني با هيچ كسي عروسي كني.

پوزخند زنان گفتم: چرا پس سالها پيش خوشبختي منو نخواستين، چرا اون موقع پدر من نبودين.

شرمنده سرش را پايين انداخت و گفت: اگه اون موقع من حماقت كردم دليل براين نميشه امروز به تو اجازه بدم دستي دستي خودتو بدبخت كني. اون پسره بهدرد تو نمي خوره. من رفتم پرس و جو كردم و فهميدم از مواد استفاده مي كنه.

با عصبانيت جواب دادم: اِ دستت درد نكنه، ولي فكر كنم ين بهتره از اينكهمواد فروش باشه چون فقط به خودش ضرر مي رسونه. تازه بابك تفنني مي كشه، نهاينكه هميشه پاي منقل بنشينه.

آهي كشيد و گفت: يعني خودت مي دوني اونوقت با چشم باز داري مي ري تو چاه.

- آره، چون الان بيشتر جوونا مي كشنو. همه هم تفريحي.اين دليل بر بد بودن بابك نيست اتفاقا پسر خيلي خوبيه، همونيه كه من ميخوام.

- انگار با خودت و باهمه لج كردي، ولي خوب گوش كن تا وقتي كه من زنده ام بهت اجازه نميدم.

- لازم به اجازه شما نيست، مي رم از دادگاه رضايت نامه مي گيرم.

لحظه اي ساكت شد و سپس با صورتي برافروخته جواب داد:

- دادگاه براي آد م معتاد برگه صلاحيت ازدوا ج صادر نمي كنه.

با قاطعيت جواب دادم: پس اونوقت از خونه مي ذارم مي رم و تا عمر دارين حسرت به دل مي مونين.

به صورتم ذل زدو گفت: فكر نمي كردم تا اين حد گستاخ شده باشي.

- زمانه اين جور بارم آورد اگه امروز تو اين نقطه هستمباعثش شماييد، چون يك زن به تنهايي نميتونه تو اين اجتماع كه پر از گرگهايدريده است بچه بزرگ كنه. اگه پدر بالاي سرم بود به موقع كنترلم ميكرد، اگهبه موقع دست نواش بر سرم مي كشيد با يه دست نوازش مرد غريبه اي به طرفشكشيده نمي شدم. بايد سالها پيش فكر همچين روزي رو مي كرديد، حالا بريد وراحتم بزاريد.

بعد از رفتنش عزمم راسخ تر شد. اينطوري من هم بهش ضربه مي زدم، براي من كهسياهي معنا نداشت وهر جا كه مي رفتم آسمان به همان رنگ بود. چه تو اينخونه چه تو خونه بابك، حداقل اون حرفهاي منو مي فهميد و دركم ميكرد چوناون هم مثل من ثمره زندگي از هم پاشيده بودف قرباني هوس بود.

وقتي مامان فهميد ميخوام از خونه بزارم وب رم، جواب بله رو به آنها داد ودر يك چشم به هم زدن همه چيز آماده و مهيا شد تا هر چه زودتر جشننامزديمونو برپا كنيم. روز تولدم برعكس سالهاي قبل جشني نگرفتم چون روزبعدش جشن نامزدي منو بابك بود. شب با بابك دوتايي بيرون رفته و برايخودمون جشن گرفتميم . بابك برايم يك زنجير با يك آويز به شكل ستاره كهنگين هايش زيبايي رويش خودنمايي مي كرد گرفته بود. شب ديروقت بود كه بابكمنو به خونه رسوند. وقتي به داخل رفتم، مامان كه تا اون روز باهام زيادحرف نمي زد و سر سنگين شده بود بغلم كرد و بوسيد و گفت: تولدت مبارك باشهعزيزم، اميدوارم صد سال ديگه عمر كني و سفيد بخت و عاقبت به خير بشي.
بعد هديه اش را به دستم داد، من هم كدورتي را كه چند وقت پيش ازش به دلگرفته بودم پاك كرده و از ته دل بوسيدمش و تشكر كردم. سپس براي عوض كردنلباسم به اتاق رفتم كه چشمم به يك بسته كادوپيچ شده روي تخت افتاد، كنجكاوشده و سريغ كاغذ كادو را پاره كردم. قبل از هر چيز كارت درونش را برداشتمو شروع كرد م به خواند، نوشته بود: " تقديمبه تو كه بهترين و عزيزترينيياسي عزيزم، اينقدر بي انصاف نباش و منو پيش از اين چشم به راه و منتظرنذار و بخاطر مسايل پوچ و بي ارزش از من رو مگردان. من با تمام وجود دوستتدارم و خيلي هم دلم برات تنگ شده و بي صبرانه منتظر ديدنت هستم. اميدوارمبعد از گوش دادن به CD كه حرفهاي دل منه،‌هر چه زودتر باهام آشتي كني تادر كنار هم و با كمك هم زندگي نويني را آغاز كنيم. راستي خانمم تولدت هممبارك."

قربانت رضا

بدون اينكه تمايلي به ديدن هديه اش و گوش دادن به CD داشته باشم، بسته رابا محتوياتش برداشته و به گوشه اي از كمدم پرت كردم تا سر فرصت بهشبرگردونم. با خودم گفتم عحب ديوونه اي، فكر كرده الان دوره ليلي و مجنونكه براي من نامه عاشقانه نوشته، ديگه نمي دونه اين كارا برام بها نداره ومن اونو به دست فراموشي سپردمش. ولي در تعجب بود كه چرا مامان هنوز به رضاحرفي نزده بود. خودم به خودم جواب دادم، به درك مي خواد بگه ميخ واد نگه.خودش بالاخره مي فهمه و دست از سرم بر ميداره و مي ره پي كارش.



روز بعد چون كار زيادي داشتيم صبح زود از خواب بيدار شده بودم و به كمكمامان رفته بودم. گهگاهي به صورتش دقيق مي شدم، هيجان و شادي را توي صورتشنمي ديدم و بجاش گرد غم كه خودنمايي مي كرد مي ديدم. براي تسكين دلم گفتم:ولش كن چند وقتي بگذره خودش مي بينه بابك، پسر بدي نيست.

ظهر بابك به دنبالم آمده و به آرايشگاه رفتيم. وقتي كار آرايش صورت وموهام تمام شد به كمك روشنك، لباس نامزديمو كه فيروزه اي رنگ و يكي ازبهترين مزونهاي تهران برايم دوخته بود تنم كردم. هر چند انتظار داشتم اينلباس رو مامان با دستاي خودش برام بدوزه ولي اون همان روز اول داشتن كارزياد را بهانه كرده و قبول نكرد. مراسم تو خونه مامان بزرگ اينا كه بسياربزرگ بود انجام ميشد، براي همين وقتي كارم تمام شد بابك به دنبالمون آمد وبه اونجا رفتيم.

از هيجان زياد استرس داشتم. وقتي حلقه ها رو بدستمان كرديم و روشنك روبانبينشان را قيچي كرد از هيجان و استرسم كاسته شد. بعد از اون بابك دستموگرفته و به جمع حاضرين شاد مجلس برد. همانطور كه با بابك حرف ميزدم و ميخنديدم يكدفعه در ميان مهمانها چشمم به رضا افتاد. به چشماي خودم شك كردم،بعد از چند بار باز و بسته كردن رضا رو در كنار اميد ديدم. اصلا باورم نميشد كه مامان در همچين شبي قصد حالگيري منو داشته باشه. نمي دونستم چي كاركنم چون فكر مي كردم الان رضا آبروريزي راه مي اندازه، براي همين سريع ازبابك جدا شده و به طرفش رفتم. از دور پيدا بود كه چه حالي داره، رنگ پريدهو ناراحت بود. اميد هم همينطور، البته حال اميد به مراتب بدتر از رضا بودو اگه مي تونست همان جا خفه ام مي كرد. قبل از اينكه من به كنارشون برسم،رضا همراه اميد به سمت درب سالن رفت. از پنجره به بيرون نگاه كرم وقتي ازرفتنشان مطمئن شدم دوباره پيش بابك رفتم. چون حسابي حالم گرفته بود منتظرسين جين كردن بابك شدم،‌ولي اون ريلكس تر ازاين حرفها بود و اهل گير دادننبود.وقتي آخر شب همه مهمانها رفتند و فقط خاله و دايي اينا موندند باعصبانيت به سراغ مامان رفتم و گفتم: چرا اونو دعوتش كرده بودين، براياينكه حال منو بگيرين هان؟ يا كه ميخواستين مراسمو بهم بزنين، منظورتون ازاين كارا چيه/

من هرچه مي گفتم مامان در حاليكه رنگ به چهره نداشت بدون اينكه جوابي بدهدر سكوت به حرفهام گوش مي داد. من هم كه ول كن نبودم، تا اينكه مامان بزرگجلو آمد و چنان كشيده اي بر صورتم زد كه برث از چشمام پريد . بهت زده نگاهش كردم، سرم فرياد كشيد و گفت: من دعوتش كردم، نه اون زن بيچاره. براي ايندعوتش كردم كه با چشماي خودش ببينه چرا ياسي خانوم ديگه محلش نمي ذاره،چرا به تلفن هاش جواب نمي ده. براي اين دعوتش كردك كه ببينه تو هم دخترهمون بابايي، نمك خوردي و نمكدان شكستي و بويي از وفا و آدميت نبردي. حالااز جلوي چشمام دور شو.

حرفهاي مامان بزرگ مثل خنجري بر قلب و روحم وارد شد. احساس كردم دنيا رويسرم خراب شده،‌ چون هيچوقت غير از مهرباني چيز ديگه اي ازش نديده بودم.گريه كنان به اتاق دويدم و در رو به روي خودم فقل كردم و اگه روز بعد عصربابك به سراغم نمي اومد از اتاق بيرون نمي رفتم و روزها خودمو توي اتاقحبس مي كردم.

يك هفته اي از نامزديم مي گذشت. روز يكشنبه ظهر بود و من تازه از خواببيدار شده بودم كه برام پيغامي اومد. وقتي به گوشي نگاه كردم ديدم از طرفرضاست، گفته بود: توي خونه منتظرت هستم، هرچه زودتر بيا.

جوابدادم: اگه كاري داري پاي تلفن بگو، چون من با تو ديگه كاري ندارم.

بلافاصله زنگ زدم و در حاليكه به شدت عصباني بود گفت: اگه نيايي به خداياحد و واحد قسم مي آم جلوي مادرت و خانواده نامزد عزيزت آبروتو كه براتزياد مهم نيست بر باد مي دم و مسايلي رو كه اونا ازش خبر ندارن بيان ميكنم، فهميدي. پس مثل بچه آدم پاشو بيا. فكر نكن دلم براي ريخت كثيفت تنگشده ، نه. براي آخرين بار مجبورم ريختت رو چند دقيقه اي تحمل كنم.

گوشي رو كه قطع كردف دلم به شور افتاد يعني چيكارم داشت. سريع آماده شده و بدون اينكه به مامان حرفي بزنم از خونه بيرون رفتم.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Along regret | در امتداد حسرت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA