انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Along regret | در امتداد حسرت


زن

 
وقتي زنگ رو فشار دادم بدون اينكه كسي جواب بده، درب باز شد. با پاييلرزان بالا رفتم. درب باز بود، وقتي داخل شدم ديدم اميد روي مبلدرازكشيده، سلام كردم جوابي نداد. چون رضا رو نديدم خواستم حرف بزنم كهاميد گفت: بشين، داره نماز مي خونه، الان مي آد.

وقتي نشستم با طعنه گفت:‌خوش مي گذره. بابي جونت چطوره، خوبه، خبر داره كهاومدي اينجا. بهش گفتي چقدر پست و كثيفي. بهش گفتي اون هم چند صباحي آلتدستته.

قبل از اينكه جوابي بدم، رضا از اتاق بيرون آمد و رو به اميد با عصبانيت گفت: مگه بهت نگفتم كاري به كارش نداشته باش.

اميد با فرياد رو به من كرد و گفت: بدبختي چون قدرش رو ندونستي، اگه منجاي اون بودم خفه ات مي كردم، مي كشتمت تا درس عبرتي براي ديگران باشه.

رضا دستش را لاي موهايش كرد و با آرامش به اميد گفت : اميد خواهش ميكنم ما رو چند لحظه اي تنها بذار، ازت تمنا مي كنم.

اميد به احترام رضا از جايش بلند شد و از درب بيرون رفت و چنان درب رامحكم كوبيد ك ساختمان به لرزه در آمد. رضا چند لحظه اي به صورتم ذل زد وسپس سرش رو پايين انداخت و گفت: چرا با من اين كارو كردي، من چه بدي درحقت كرده بودم، من كه همه محبتم رو به پات ريختم.

قبل از اينكه جوابي بدم نگاش كردم، در طول يك هفته خيلي لاغر شده بود وپاي چشماش سياه و گود افتاده و خيلي هم ژوليده و شكسته شده بود. هيچ وقترضا رو اونطور نديده بودم. در دلم بر خودم لعنت فرستادم چرا كه باعثش منبودم، بغضم گرفت و براي اينكه از احساسم باخبر نشه حرفي نزدم. وقتي سكوتموديد، ادامه داد: البته تقصير خودمه، چون من نشناخته بهت دل بستم. ظاهرفريبنده اي داري ولي نفهميدم كه پشت اين قيافه،‌باطني داري كه خالي ازاحساس و توش پر از دروغ و نيرنگه. همان لحظه اي كه تو خونه من، در كنار منبودي نكنه دلت پيش آقاي سعيدي مدير و رييست بود. چقدر هم خوب نقش بازي ميكردي.

از كوره دررفتم و با صداي بلند گفتم: آره، من پستم، حقه بازم، ولي اينو بدون هيچ وقت بهت خيانت نكردم و اين تصورات ذهن توئه.

با چشماي به خون نشسته اش فرياد زد و گفت: خيانت نكردي نه، پس چهغلطي كردي. همين الان كه دستت تو دستاي اون مرتيكه است هنوز زن مني، تواسم اينو چي مي ذاري. درسته فقط خودمون خبر داشتيم ولي اين دليل نمي شه توهر غلطي كه دلت خواست بكني. من هم ميتوانستم مثل تو رفتار بكنم، ولي نميخوام مثل تو پست باشم براي همين خواستم كه بيايي اينجا هرچند كه تو، توقيد اين حرفها نيستي و برات فرقي نمي كنه و من نمي خوام سالها زير دين نگهات دارم.تو فقط عروسكي هستي كه بدرد بازي مي خوري، نه لايق دوست داشتن ومحبت كردن. من بايد همون روزهاي اول به اين حقيقت مي رسيدم ولي حماقت كردمو خودمو هي گول زدم و تمام رفتارها و كارهاي تو رو به حساب كمبود محبتپدرت گذاشتم.

با وقاحت جواب دادم: ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است، حالا كه خيليدير نشده و اتفاقي نيفتاده و خدا رو شكر تو وزد به اين نتيجه رسيدي كه منيه عروسكم و فقط و فقط به درد بازي مي خورم. البته سر تو هم كلاه نرفتهچون چند مدتي آلت بازي زير دستت بود.

نگاهي بهم كرد كه از صدتا فحش بدتر بود و فقط يك جمله گفت:

- خيل بي حيايي، سپردمت دست خدا.

بلند شدم و گفتم:‌ممنون، اين نظر لطف توئه.

و بطرف درب مي رفتم كه گفت: صبر كن، بايد امروز هر چي كه بين من وت و هستتمام بشه و بدنبالش كلمات عربي رو بر زبانش جاري ساخت. بدون اينكه دليلشرا بدانم اشك از چشمام سرازير شد. وقتي به اعماق دلم رجوع كردم ديدم هنوزهم دوستش دارم. بعد از اينكه سكوت كرد بطرفش برگشتم تا براي آخرين بارنگاهش كنم چون سرش پايين بود آرام صدايش كردم و گفتم: رضا؟

وقتي سرش را بلا گرفت، ديدم اون هم چشماش پر از اشك، چند لحظه اي بهم خيرهشديم. براي سركوب كردن احساسم سريع درب را باز كرده و بيرون رفتم كه ديدماميد هم پشت درب با حالي منقلب و چشماي نمناك ايستاده است. با سر خداحافظيكرده و تند از پله ها پايين رفتم. نمي دونستم كجابرم، ون به جاي خلوتينياز داشتم تا باقيمانده احساسم رو دور بريزم و براي هميشه رضا رو از ذهنمبيرون كنم . اگر با اون حال و روز به خونه مي رفتم مامان سين جينم مي كرد،براي همين بي هدف در خيابان به راه افتادم. نگاهي به آسمان ابري كردم واون هم مثل من دل گرفته وغمگين بود. روز جدايي مون يك روز غم انگيز پاييزيبود . با شروع باران براي اينكه از درد و غمم كاسته بشه همانطور به راهمادامه دادم.

اوايل هر وقت بابك رو مي ديدم عذاب وجدان مي گرفتم و دنبال فرصتي مي گشتمتا باهاش حرف زده و خودمو راحت كنم. حتي اگر به قيمت بهم خوردن نامزديمانتمام ميشد، ولي با گذشت زمان كه با خلق و خوي بابك آشنا مي شدم اين موضوعرو فراموش كرده و بي خيال شدم. چرا كه بابك به هيچ عهد و اصولي پايبندنبود و در كنار من از نگاه كردن به هيچ دختر و زني پرهيز نمي كرد و اينمسئله سخت منو آزرده خاطر مي كرد و هروقت كه بهش اعتراض مي كردم راحت جوابمي داد:

- ياسمن جان، لطفا اينقدر سخت نگير ، توهم مثل من راحت باش چون الان دوره اين حرفها نيست.

آخر سر من هم تسليم شدم و با خودم گفتم: ولش كن بذار اون براي خودش خوش باشه، تو هم براي خودت.

با اينكه من و بابك نامزد بوديم ولي هيچ وقت اجازه نمي دادم بهم نزديك بشهوهميشه فاصله مونو رعايت مي كردم و اين كارم لجش رو در مي آورد. طوريكه يكروز با هم سر اين مسئله شديدا جر و بحث كرده و من به حالت قهر خونه بابكرا ترك كردم. وقتي خونه رفتم بي حوصله و ناراحت خودمو مشغول برنامه هايتلويزيون كردم. مامان از وقتي كه به بابك بله گفته بودم كاري به كارمنداشت، حتي در رفت و آمدم هم سخت نمي گرفت درواقع به حال خودم رها كردهبود. ولي اونشب بعد از چند بار با دقت نگاه كردنم، سكوت چند وقت شو شكست وآمد كنارم نشست و پرسيد: با بابك حرفت شده؟

سرم رو به علامت مثبت تكان دادم كه دو باره پرسيد: سر چي؟

نگاهش كردم و جوابي ندادم، چطوري مي تونستم مشكل مو باهاش در ميان بذارم.مامان وقتي ديد جوابي نمي دهم گفت: ياسي چرا همه چيزو پنهان مي كني. اگهمن نذاشتم زود عقد كنيد براي اينكه فرصتي باشه براي شناختن بابك، اگه باهم مشكل دارين همين جا تمومش كن. تو نبايد بخاطر لج و لجبازي زندگيت روتباه كني.

- مامان باور كن اونطور كه مشا فكر مي كنيد ما مشكلاساسي نداريم، يه بگو مگوي پيش پا افتاده است كه زود هم برطرف ميشه.

- اميدوارم.

مامان ديگه پاپيچ ام نشد و من بي حوصله به خلوتگاهم پناه بردم.

تا سه روز از با بابك هيچ ارتباطي نداشتم، نه اون تماس گرفت و نه من. روزچهارم كلافه جلوي تلويزيو ن دراز كشيده بودم كه زنگ آيفون بصدا در آمد.مامان جواب داد و گفت:

- خواهش مي كنم بفرماييد.

وقتي گوشي آيفون را گذاشت رو به من كر دو گفت: ياسي بابك، بلند شو يه شونه اي به موهات بكش.

سريع به اتاقم رفتم و به سرو وضع ژوليده ام دستي كشيدم كه ضربه اي به درخورد. با اينكه از درون خوشحال بودم ولي در ظاهر اخمي كردم و روي تخت بهپهلو درزا كشيدم و خودمو سرگرم مطالعه نشان دادم، دوباره ضربه اي به دربزد كه اينبار گفتم: بله، مامان تويي، بيا تو.

بلافاصله دستگير در چرخيد و بابك با دسته گل و لبخند زنان در آستانه درب ظاهر شد و گفت: اجازه هست بيام تو؟

بلند شدم نشستم و گفتم: بله بفرما.

به داخل آمد و لبه تخت نشست و گل رو بطرفم گرفت و گفت:

- ياسمن ببخشيد، من رفتار بدي با تو داشتم. تو اين چندروز خوب فكر كردم ديدم به تو بيشتر از هر كسي نياز دارم چون نه تنها نامزدمن بلكه دوست و همدمم هستي. تو تنها كسي هستي كه حرفهاي منو درك مي كني ودلداريم مي دي. البته احساس مي كنم يه چيزي بين ما فاصله مي اندازه امانمي تونم بفهمم چيه، تو يه چيزي را سعي مي كني از م پنهان كني.

براي اولين بار خوب براندازش كردم. بابك قدبلند و چهارشانه بود باصورتي تقريبا كشيده و پيشاني بلند وچشمان درست و گرد و عسلي، با دهاننسبتا بزرگ و لبهاي پهن، پوستي تيره و موهاي خرمايي رنگ. روي هم رفتهقيافه قشنگي داشت. همين كه محو تماشايش بودم خنده اي كرد و گفت: چند سالهمنو نديدي. ولي يه خواهشي ازت دارم.

لبخندي زدم و گفتم: بيست سالي مي شه نديدم، حالا چه خواهشي از من داري؟

- به هيچ مردي اينطوري خيره نشو، چون طرفو بيچارهميكني. يك مغناطيسي تو ي نگاهت هست كه آدمو ناخودآگاه به خودش جلب مي كنه.

به شوخي جواب دادم: پس تو چرا به خانما نگاه ميكني؟

در حالي خارج شده است

در حاليكه مي خنديد جواب داد: دست خودم نيست،‌نسبت به جنس مخالف حساسم.

سرم را پايين انداختم و من من كنان موضوعي كه مدتها بود مي خواستم برايشبازگو كنم بر زبانم جاري ساختم و گفتم: بابك، من اونطور كه فكر مي كنينيستم.

با تعجب نگاهم كرد و گفت: يعني چي؟

- من بكر نيستم ، البته نه اينكه فكر كني هر روز با يكي بود، نه.

بابك خيلي راحت و خونسرد، چند لحظه اي نگاهم كرد و سپس گفت: همه درد تواينه، بخاطر همين ازم فاصله مي گيري. اگه همون روزهاي اول بهم مي گفتيخودتو از عذاب دادن راحت مي كردي، چون از نظر من مهم نيست.

نفس راحتي كشيدم و از اينكه بابك به راحتي با اين مسئله كنار اومد در دلخدا رو شكر كردم و براي همين با مهرباني نگاهش كردم و گفتم:‌يه مدت به منفرصت بده تا باخودم كنار بيام.

لبخند زنان آرام در گوشم گفت:‌ من مخالف مسايل عشقي نيستم، از تنها چيزيكه بدم مي آيد اينكه يك زن از زيباييش سوءاستفاده كنه و راهي براي پولدرآوردن قرار بده.

به صورتش دقيق شدم آثار غم ته چشماش خودنمايي مي كرد ، كنجكاو شدم و پرسيدم:

- بابك چندين بار اين حرف رو ازت شنيدم، دليل خاصي داره؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به نقطه اي خيره شد و سرش را تكان داد و گفت: اولين بار كه با دختري آشناشدم مثل تو خوشگل بود منتها با اين فرق كه اون چشم و ابروي مشكي داشت باقد رعنا، چون خيلي ازش خوشم مي اومد، هر چي كه از دهنش خارج ميشدفورا براش مهيا مي كردم و چون از يك خانواده متوسط بود مثل ريگ براش پولخرج مي كردم. يكسال و اندي مي شد كه با مهسا آشنا شده بودم كه يكروز يكياز دوستام بهم گفت:

- بابك ديروز مهسا رو با يه پسري ديدم.

جواب دادم: خوب حتما يكي از اقوامش بود.

گفت : نه فكر نمي كنم چون پسره ماشين مدل بالا داشت و از تيپ و قيافه اشپيدا بود بچه مايه داره. وقتي تعقيبش كردم ديدم اون كارش چاپيدن پسرايپولداره.

دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم: براي همين فكر كردي من هم از اون تيپ دخترها هستم.

چشمكي زد و گفت: آره، حالا تا دير نشده پاشو آماده شو بريم.

- كجا؟

- خوب شب جمعه است و بچه ها منتظرمون هستن.

با وجداني آسوده از جايم بلند شدم كه ديدم بابك هنوز توي اتاق نشسته، براي همين گفتم: بابك پس چرا نمي ري؟

- كجا؟ يعني تنها برم.

- نخير تنهايي نرو لطف كن تشريف ببر بيرون، مي خوام لباسمو عوض كنم.

خنده كنان جواب داد: خوب عوض كن مگه من غريبه ام.

- درسته، ولي قرار شد يه خورده به من زمان بدي

- OK.

بابك با اكراه از اتاق بيرون رفت ، سريع لباسمو عوض كردم و بيرون رفتيم.




وقتي پيش دوستاي بابك رفتيم برخلاف هميشه كه گوشه اي براي خودم سرگرم ميشدم، كنار بابك نشستم. با تعجب نگاهم كرد و گفت:

- چي شد امروز افتخار دادي و كنارم نشستي.

- ناراحت شدي؟

- نه ، خيلي هم خوشحال شدم.

با كنجكاوي نگاهش كردم . وسيله اي مثل پيپ ولي كوچكتر از آن دستشان بود، آهسته در گوش بابك زمزمه كردم: اين چيه؟

لبخندي زد و گفت: فضول خانم، پايپ و اينهم كريستال.

- وقتي مي كشي چه احساسي داري؟

- يك احساس خوب، مثل اينكه داري پرواز مي كني.

بابك اونقدر گفت كه وسوسه شدم و براي همين خواستم براي يكبار هم كه شدهتجربه اش كنم. با هيجان پايپ را بدستم گرفتم و بابك فندك را زيرش گرفت.چند بار كه پ زدم حال عجيبي بهم دست داد كه قابل بيان نبود، انگار رويابرها راه مي رفتم و به اين ترتيب از آن پس پا به پاي بابك ازش استفاده ميكردم و كم كم به خاطر اينكه سلولهايم نياز شديد بهش پيدا مي كرد اكثراوقات پيشش مي رفتم. البته سعي مي كردم كاري نكنم كه مامان بهم شك كنه.اونقدر توي اين خوشيها غرق شده بودم كه از خونه و مامان و نيلوفر هم فاصلهگرفته بودم و تنها هم و غمم بابك بود و زندگي كه اون برايم ساخته بود.اوايل اسفند ماه بو دكه بابك از يك هفته پيش بهم خبرداد كه هفته آينده بهيك مهماني جالب و مهيج خواهيم رفت. چون مي دونستم مامان لباس شببرايمنخواهد دوخت براي همين بدون اينكه حرفي به مامان بزنم، با بابك در ميانگذاشتم كه اون هم منو پيش خياط مادرش برد، به كمك هم از ژورنال لباس شبشيك و قشنگي سفارش داديم. از اينكه بابك براي لباسم ايراد نگرفت خيليخوشحال شده و بي صبرانه منتظر رسيدن روز موعد شدم. روز پنجشنبه استرسزيادي داشتم، براي همين ظهر به آرايشگاه رفته و موهامو برعكس دفعه هاي قبلشيينيون كردم و بعد از آرايش صورتم به خونه برگشتم. عصر قبل از اينكه بابكبه دنبالم بياد لباسمو كه يك پيراهن قرمز رنگ بود، تنم كردم. وقتي از اتاقبيرون رفتم با هيجان به مامان گفتم:

- مامان قشنگه؟

مامان همين كه سرش را چرخوند، چشماش از حدقه بيرون زد و با حيرت گفت: خدا مرگم بده با اين وضع مي خواي بري.

خيلي عادي نگاهي به لباسم كردم و گفتم: آره، مگه ايرادي داره.

مامان عصباني شد و گفت: تو خجالت نمي كشي، تمام تنت پيداست.

با اخم جواب دادم: مامان جان، خواهش مي كنم اينقدر فناتيك نباش. اين لباس آخرين مدل سال جديده.

مامان با تاسف سرش را تكان داد و گفت: واقعا برات متاسفم، ببينم فكر مي كني بابك اجازه مي ده اينو بپوشي.

خنده كنان جواب دادم: اون خودش برام انتخاب كرده، چون دنيا رو مثل شما نمي بينه و اهل مده.

مامان با عصبانيت داد كشيد و گفت: خاك بر سر بي غيرتش كنم، از جلوي چشام گمشو.

حركات و رفتار مامان منو از خانه دلزده مي كرد، براي همين با خودم گفتم:بايد با بابك صحبت كنم تا هر چه زودتر عروسي كرده و از اين جهنم خلاص بشم.

دقايقي نگذشته بود كه بابك به دنبالم آمد. با ديدنم سوتي كشيد و گفت: امشب چشماي همه رو خيره مي كني، چون خيلي خوشگل شدي.

تابي به سرو گردنم دادم و گفتم: مرسي عزيزم، اين محبت تو رو مي رسونه.

و باهم به سمت كرج به راه افتاديم چون مهماني در يكي از باغهاي اطراف كرجبود. وقتي به آنجا رسيديم از ديدن ماشين هاي مدل بالا كه همه بنز و بي امو... بود حساب كار دستم آمد. وقتي به داخل ساختمان رفتيم بعد از درآوردنپالتوم ، دستم را در بازوي بابك حلقه كرده و باهم به سالن رفتيم. وقتيبابك به دوستانش معرفي ام مي كرد با ديده تحسين نگاهم مي كردند و اين امرباعث سرمستي و غرور هردومون مي شد. بعد از مراسم معارفه بابك به گوشه ايكه بساط چيده بودند رفت و من از هيجان زياد كنار دوستانش نشسته و با دقتبه اطرافم نگاه مي كردم. در بين حاضرين از هر سني ديده مي شد ا ز هفده،هجده ساله گرفته تا پيرمد شصت ساله، با ديدن دخترهاي كم سن و سال يادروشنك افتادم كه به خاطر شكستن پايش نتوانسته بود همراه ما بيايد. دقايقينگذشته بود كه شماره هايي را بين حاضرين پخش كردند، با ذوق و شوق آرام ازبابك پرسيدم: اين شماره ها براي چيه؟

- اگه چند دقيقه اي صبر كني مي فهمي، براي همين گفتم جالب و مهيجه.

بي صبرانه نگاه مي كردم تا اينكه پسري كه مسئول برگزاري مراسم بود، گردونه اي را وسط آورد و با صداي بلند گفت: همه حاضريد؟

مهمانها هورايي كشيدند و گفتند: اره، رامين جان.

رامين گردونه را مي چرخاند و يكي يكي شماره ها را اعلام مي كرد. بعد ازخواندن چند شماره كمي كه دقت كردم، ديدم از هر شماره دو تا هست يعني جفتجفت و شماره اون شخص اعلام ده به طرف شخص مقابلش مي رود. شماره بابك زودتراز من اعلام شد و اون به سمت كسي كه هم شماره اش بود رفت. گيج ومنگ نگاهمي كردم، چون از چيزي سر در نمي آوردم. وقتي شماره خودم هم اعلام شد نگاهكردم و ديدم مردي تقريبا سي و شش ساله با موهاي فرفري بلند خنده كنان بهسمتم آمد. ماجرا برايم جالب شده بود تا هر چه زودتر از موضوع سر دربياورم. بي قرار نگاهش كردم، وقتي كه كنارم آمد گفت: من سعيد هستم.

من هم سري تكان دادم و گفتم: من هم ياسمن هستم.

چون نگاه بدي به من داشت يكدفعه دلم به شور افتاد. با چشم دنبال بابك مي گشتم كه ديدم در عالم هپروت.

از روي ناچاري لبخند زنان گفتم: مي شه قضيه اين شماره ها رو برام بگيد، من كه هنوز چيزي نفهميدم.

نيشش را تا بناگوش باز كرد و گفت: مگه نمي دوني، بابك بهت نگفته.

سرم را به علامت منفي تكان دادم كه ادامه داد و گفت: توي اين مهموني افراد خاصي شركت مي كنن.

متعجب پرسيدم: افراد خاص؟ چرا؟

خنده كريهي كرد و گفت: براي اينكه امكانات ملكي داشته باشن.

يك دفعه دنيا جلوي چشمام تيره و تار د و عرق سردي روي پيشانيم نشست. باپايي لرزان به سمت بابك رفتم و با عصبانيت گفتم: بابك، تو اولين بارته كهاينجا اومدي؟

چون زيادتر از معمول استفاده كرده بود و حسابي هم نئشه بود خنده اي كرد و گفت:

- خوب معلومه كه نه، مگه اتفاقي افتاده عزيزم كه اينقدر عصباني هستي؟

با چشماي گشاد شده نگاهش كردم و گفتم: يعني چي؟ مگه من نامزد تو نيستم؟

- چرا؟

با تنفر نگاهش كردم و گفتم: يعني غيرت تو قبول مي كنه كه من امشب جاي ديگه اي باشم.

ناراحت شد و جواب داد: واي ياسمن تو چقدر گير مي دي، كار بدي كردم كه بهتآزادي دادم و نخواستم مثل مرداي ديگه فقط خودم از زندگي لذت ببرم. تو بايدخوشحال باش كه نامزد به اين روشنفكري داري. الان اينجا خيلي ها هستن كه زنو شوهرند ولي مثل تو فناتيك نيستن، ول كن اين عقايد و برو براي خودت خوشباش.

بابك آب پاكي رو، روي دستم ريخت. نا اميد شده و براي تمركز فكر وحواسم روي صندلي نشستم و نگاهي به خودم و اطرافم انداختم و ناخودآگاه سخنياز بزرگي بر گوشم طنين افكند. " اگر برهنگي تمدن است پس حيوانات از مامتمدن ترند." چند دقيقه اي نگذشته بود كه سعيد دوباره به كنارم آمد و گفت:چرا اخم كردي اصلا بهت نمي آيد. بجاي اين ادا و اصول بيا از زندگي لذتببريم.

با اينكه ازش چندشم شد ولي چاره اي جز همراهي كردنش نداشتم، چون تنهابوسيله اون مي توانستم خودمو به تهران برسونم. تا وقتي كه از اون خراب شدهبيرون بيايم لب به چيزي نزدم تا بتونم بر رفتارم مسلط باشم. در اوجناتواني و درماندگي يك لحظه به ياد حرف رضا افتادم كه گفت: سپردمت دست خدا.

عاجزاننه دست به دامان خدا شدم و گفتم: خدايا مي دونم تاوان ظلمي رو كه درحق رضا كردم داري ازم پس مي گيري ولي بخاطر همون بنده خوبت به دادم برس.

با ديدن نور چراغهاي تهران يك لحظه نور اميد در دلم زنده شد و بدنبال راهچاره اي گشتم. از اين رو به حرف آمدم و گفتم: سعيد خواهش مي كنم اجازه بدهمن برم.

لبخند كريهي زد و گفت: مگه ديوونه ام كه از جواهري مثل تو بگذرم.

در دلم گفتم تو هم مثل بابك حيوون هستي، با هر زباني از خواهش كردم قبولنكرد. چون ديدم التماس بي فايده است، براي همين با خودم گفتم: اگر بميرمبهتره از اينه كه به دست حيووني مثل تو بيفتم.

براي همين سريع قفل درب رو باز كردم و بي معطلي خودمو از ماشين به بيرون پرت كردم.

بادردي كه در تمام بدنم پيچيده بود به خودم آمدم. احساس مي كردم تماماستخوانهايم خرد شده است، ولي جرات چشم باز كردن رو نداشتم چون مي ترسيدمكه باز در دستهاي اون حيوان باشم. به خودم جرات دادم و بي رفق و به زورچند لحظه اي چشمامو باز كردم و به اطرافم نگاه كردم و با ديدن مامان كهكنارم ايستاده بود نفس راحتي كشيدم و با امنيت خاطر دوباره چشمام بسته شدوا شك شوق از گوشه چشمام لغزيد. مامان با دستهاي گرم و مهربانش اشكهامو پاككرد و در حاليكه از تن صدايش پيدا بود گريه مي كند گفت: فدات بشم، چهبلايي سرت اومده. بي رمق ناليدم و گفتم: خيلي درد دارم، مامان يه كاري بكندارم مي ميرم. چند دقيقه اي طول نكشيد كه كمي از دردم كم شد و با خيالراحت به خواب رفتم. چند بار به اين ترتيب لحظاتي چشمامو باز مي كردم و هربار مامان رو بالاي سر خودم مي ديدم ولي درد مجال تشخيص موقعيت مكاني روبهم نمي داد و فقط بي رمق،‌ از درد آه و ناله سر مي دادم كه بعدش دوبارهآرام شده و به خواب مي رفتم. نمي دونم چقدر طول كشيد كه از دردم كم شد وتوانستم چشمامو باز نگه دارم و خواستم دستمو تكان بدم كه ديدم نمي تونم،پام رو هم همينطور نمي تونستم تكان بدم. چون مامان را نديدم آرام صدايشكردم:‌مامان، مامان كجايي؟

با شيئي كه روي گردنم بود امكان چرخيدن سرم هم نبود. چون صداي پا آمد،دوباره صداش كردم كه باز جواب نداد. درب باز و بسته شد و دقايقي بعد مامانبه كنارم امد و لبخند زنان گفت: مثل اينكه حالت بهتره. با لبهاي خشكيدهجواب دادم: يه خورده بهترم، ولي خيلي تشنمه.

مامان فورا برام آب آورد و با قاشق آب را آرام آرام به دهانم ريخت. كمي كهجون گرفتم پرسيدم: اينجا كجاست، چرا دست و پام سنگين شده، اين چيه رويگردنم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اشكهاي مامان از گونه هاتش سرازير شد و گفت: توي بيمارستاني، گردنت، دست و پات شكسته ياسي چه بلايي سرت اومده؟

تا اينو گفت همه چيز به يادم اومد ولي به دروغ گفتم: نمي دونم.

- آخه مگه ميشه ، اون بي شرف چه بلايي سرت آورده، تو رومامورين گشت نصف شبي از كنار خيابان با سر و صورت خوني پيدا كردن و آوردنبيمارستان.

چشمامو بستم و باز اشكم سرازير شد و جواب دادم: نمي دونم، هيچي يادم نيست.

- دروغ مي گي، من مطمئنمهمه چيز خيلي خوب يادته ولي داري باز از اون پست فطرت حمايت مي كني.

مهر سكوت بر دهانم زدم و به سوالهاي مامان جواب ندادم و به زندگي سراسرسياه و پوچ و بيهوده ام انديشيدم. روزها از پي هم مي گذشت و من با درد دستو پنجه نرم مي كردم، سلولهايم مواد مي طلبيد و استخوانهايم از درد ميسوخت. روحم سخت آزرده و زخمي شده بود، طوريكه محبت اطرافيانم هم نميتوانست مرهم درد و اندوهم بشه. روزي كه گچ دست و پامو باز كردند و همينطورگردنبند گردنم را، احساس سبكي كردم. با كمك مامان لباسامو تنم كردم و سپسهمراه دايي محمد و مامان از بيمارستان بيرون آمدم. با ديدن منظره خيابانكه پر از گل و سبزه بود و همچنين درختان كه تازه جوانه زده و سبز شدهبودند، با تعجب از مامان پرسيدم:‌

- چرا امسال درختان زود سبز شدن؟

مامان با تاسف و ناراحتي سرش را تكان دادو گفت: براي اينكه تو چهل روز توي بيمارستان بستري بودي و فصل بهار هم رسيده.

هاج و واج نگاه كردم و گفتم: يعني عيد گذشته؟

دايي با چشماي نمناك، سرش را تكان داد و گفت: آره دايي جون، فروردين هم داره تمام ميشه.

آه سينه سوزي كشيدم و خاموش شدم. .وقتي جلوي درب رسيديم زير پايم گوسفندقرباني كردند. باديدن خون گوسفند بيچاره حالم بد شد و در دلم گفتم: كاش منهم مثل تو مي مردم و از زندگي راحت مي شدم. توي خونه لحظه اي چشمم بهسامان افتاد كه به صورتم خيره شده بود. وقتي ديد متوجه اش شدم،‌ سرزنش بارنگاهم كرد و روي ازم گردوند. كمي كه نشستم بلند شدم و به اتاقم رفتم.

از آن پس بدون هيچ انگيزه اي ساعتها توي اتاقم خودمو حبس مي كردم و هرچقدر مامان و مامان بزرگ و ساير افراد خانواتده ام با من حر ف مي زدند ودلداريم مي دادند، بي نتيجه مي موند. چون نه مي توانستند راجع به اتفاقاون شب سياه چيزي بفهمند و نه اينكه من را با زندگي آشتي بدهند.

سه ماهي مي شد كه از بيمارستان به خونه آمده بودم، چون اتاقم به م ريخته وشلوغ بود و مامان فرصت تميز كردن نداشت به خودم اميد دادم و گفتم: تا كيمي خواي همينطور بي خاصيت يه جا بشيني بلند شو و يه تكاني به خودت بده.

بلند شدم و آرام آرام اتاقمو مرتب مي كردم. وقتي لباسهاي تو كمد رو بيرونريختم تا مرتب كنم يكدفعه چشمم به جعبه هديه اي كه رضا براي روز تولدمگرفته بود افتاد. جعبه را برداشتم اول يكبار ديگر متن كارت رو خوندم وچشمام پر از اشك شد و برخودم لعنت فرستادم كه چرا ازش جدا شدم و دل اونوآزردم، براي همين گفتم تو سزاوار بدترين شكنجه هايي. بعد كارت رو سر جايشگذاشتم و بسته ديگر را باز كردم و اون هم يك عطر گرون قيمت بود، كمي زيرگردنم زدم و از عطرش سرمست شدم. سپس CD رو توي ضبط قرار دادم كه به حرفهاشگوش بدم. اول خيال كردم خودش حرف زده و برام فرستاده. وقتي روشن كردم،ديدم صداي خودش نيست بلكه يك ترانه و شعره كه خواننده با سوز و گداز ميخواند:

خانه خراب تو شدم به سوي من روانه شو

سجده به عشق ات مي زنم منجي جاودانه شو

اي كوه پر غرور من سنگ صبور تو منم

يه لحظه ساز عاشقي عاشق با تو بودنم

روشنترين ستاره ام مي خواهمت، مي خواهمت

تو ماندگاري در دلم مي دانمت، مي دانمت

اي همه ي وجود من نبودتو، نبود من



با هر كلامش ، آتيش به دلم مي افتاد و احساس مي كردم تمام تار و پودم درحال سوختن. براي همين ديگه نتونستم همانجا بنشينم و با صورتي خيس پيشمامان رفتم و هق هق كنان گفتم: مامان، امروز چه روزيه؟

مامان با نگراني پرسيد: چي شده، چرا اينطوري گريه مي كني؟

- مامان خواهش مي كنم هيچي از م نپرس فقط بگو امروز چند شنبه است.

- يكشنبه.

نگاهي به ساعت انداختم. ساعت سه بود، مي دونستم رضا اون موقع تويبيمارستان هست. فورا به اتاقم رفتم و مانتو و روسريمو پوشيدم، ماما ن پشتسرم به اتاق آمد و با ديدن بسته ها خودش حدس زد و با تاسف گفت: ياسي نرو.

دستامو گردنش انداختم و گفتم: مامان خواهش مي كنم بذار برم.

سرمو به سينه اش فشرد و گفت: من هم ازت خواهش مي كنم نرو،‌بي فايده است.

با التماس گفتم: مامان، جون من بذرا برم. مي دونم براش مردم ولي بذر يكبار ديگه به ديدنش برم.

- باشه برو،‌ ولي قول بده ناراحت نشي و بعدش حتما خونه بياي.

- به جان مامان هر چي بهم گفت ناراحت نميشم چون حقمه.

با آژانس به بيمارستان رفتم . وقتي رسيدم دست و دلم مي لرزيد. با پاييلرزان به ايستگاه پرستاري رفتم و گفتم: ببخشيدخانم، دكتر رضا محمدي تشريفدارن؟

نگاهي كرد و گفت: نه خانم، ايشون از اينجا رفتن.

با بغض پرسيدم: كجا رفتن، نمي دونيد؟

- نه نمي دونم.

- دكتر اميد سرمدي هم نيستن.

- نه ايشون هم نيستن، ديگه اينجا كار نمي كنن.

خواستم با همراهش تماس بگيرم ولي پشيمان شدم چون مي دونستم جواب نخواهدداد. چاره اي غير از اينكه به خونش برم نداشتم. وقتي به آنجا هم رفتم كسيتوي خونه نبود. جز اينكه اونجا بشينم و منتظرش بمانم، راهي نداشتم. اونقدركه سرپا ايستاده بودم خسته شده بودم،‌ براي همين روي پله كه جلوي دربورودي ساختمان بود نشستم و سرمو روي پاهايم گذاشتم. با شنيدن صداي ماشينبه خيال اينكه رضاست سرمو بلند كردم كه ديدم،‌اميده. وقتي از ماشينپياده شد، لحظه اي متوجه حضورم نشد، چون سرش پايين بود و داشت درب ماشينرا قفل مي كرد. ولي يكدفعه متوجه ام شد، سرش را بالا گرفته و مات و مبهوتنگاهم كرد. چون مي دانستم هنوز از دستم عصبانيه،‌با آمادگي كامل به جلورفتم و سلام كردم. چند لحظه اي با حيرت نگاهم كرد و سپس پرسيد: تو اينجاچي كار مي كني؟

پوزخند زنان ادامه داد: اومدي دنبالش، حالا كه رفتي و عشق و حالت رو كردي؟ با چه رويي اومدي.

با بغض جواب دادم: اميد هر چه ميخواي بگي بگو، چون لايقشم، ولي تو رو خدا فقط بهم بگو كجاست؟

سرش را روي سقف ماشين گذاشت و گفت: تو خيلي بهش بد كردي، اون تو رو خيليدوست داشت و حتي به خاطر تو، جلوي خونواده اش ايستاد چون حاضر نبودن دختريمثل تو عروسشون بشه. ولي اون حاضر نشد به هيچ قيمتي ازت بگذره. و در عوضتو با نامردي جوابش رو دادي، آخه چرا؟

اشكامو پاك كردم و گفتم : اميد به خدا تاوانش رو هم پس دادم. فقط بهم بگو رضا كجاست؟ مي خوام باهاش حرف بزنم.

سرش را بالا گرفت و متاثر نگاهم كرد و گفت: خيلي دير اومدي،‌رضا رفته.

- كجا مشهد؟

سرش را به علامت منفي تكان داد و گفت: نه لندن.

از شنيدنش يكدفعه پاهام سست شد و بي اراده روي زمني نشستم و گريه كنان گفتم: تو دروغ مي گي.

به كنارم اومد و از زمين بلندم كرد و گفت: دروغ نمي گم، صبر كن از زبون خودش بشنوي . فقط ساكت گوش بده.

و بلافاصله موبايلش را در آورد و شماره اي گرفت و روي اسپيكر زد. بعد ازچند بار بوق زدن جواب داد. صداي خودش بود، اميد سلام كرد و حالش راپرسيد، اون هم جواب داد و بعد اميد گفت: رضا هواي اونجا چطوريه؟

آهي كشيد و گفت: خيلي بده، همه اش ابري و باروني، اميد خيلي دلم گرفته.

- انشاءا... درست كه تمام بشه راحت مي شي و بر مي گردي.

- نه اميد، من ديگه هيچوقت ايران برنمي گردم.

اميد نگاهي به من كرد و سپس گفت: حال خانمت چطوره؟

از شنيدنش دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد و سرم گيج رفت و با جواب دادن رضا كه گفت: خوبه، اميد دارم بابا مي شم.

حالم دگرگون شد و بي اختيار با صداي بلند گفتم: نه، نه.

رضا فورا پرسيد : اميد كسي پيشته؟

اميد هم سريع دستش را روي دهانم گذاشت و جواب داد: نه ، رهگذره.

بعد ادامه داد: رضا بهت تبريك مي گم ، خوب كاري نداري؟

- نه ممنون كه زنگ زدي.

بعد از خداحافظي گفت: داشتي كار دستم مي دادي ها. حالا باورت شد.

با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفتم: با حديث ازدواج كرده؟

- نه با دختر عموش، همون موقع كه از جدا شدي اون براياينكه فراموشت كنه رفت مشهد و با دختر عموش ازدواج كرد و چون بورس تحصيليهم بهش دادن الان چند ماهي كه رفته.

اميد در مورد خودم و بابك هيچي نپرسيد و من هم از ش خداحافظي كرده و بهخونه برگشتم. مامان با ديدن حال زارم، سرم را نوازش كرد و گفت: ديدي بيفايده بود.

- مامان شما مي دونستين.

سرش را تكان داد و گفت: موقع رفتن زنگ زد و ازم خداحافظي كرد.

آه بلندي كشيدم و گفتم: من به رضا خيلي بد كردم، من هيچوقت قدرش رو ندونستم.

مامان سرمو بوسيد و گفت:حالا ديگه كار از كار گذشته و آب رفته ديگه به جويبر نمي گرده، پس تو هم ديگه بهش فكر نكن. ياسي هنوز نمي خواي بگي اون شبچه اتفاقي برات افتاده؟

به دروغ گفتم: موقع برگشتن از كرج با هم دعوا كرديم و من توي خيابان پيادهشدم داشتم از خيابان رد مي شدم يه ماشبن با سرعت كه داشت مي اومد بهم زد.

مامان در حاليكه حرفمو باور نكرده بود گفت: اِ، پس چرا سر و صورت بابك شكسته و كبود بود حتي دستش هم شكسته بود.

تعجب كردم ولي به روي خودم نياوردم و با خونسردي گفتم: حتما تصادف كرده،چه مي دونم يه بلايي سرش اومده. راستي مگه بابك باز هم به سراغم اومده بود؟

- نخير جرات نداشت. سامان و داييت رفته بودن سراغش، چوناون شب تو با اون بودي و ما بايد مي فهميديم چه بلايي سرت آورده بود.ببينم ياسي بهت دست درازي كرده بود؟

- نه به خداف مامان خواهش مي كنم حالا كه همه چيز بينمن و بابك تموم شده شما هم هي حرف اون شب رو پيش نكشيد. چون يادآوريش همبرام عذاب آوره چه برسد به حرف زدن در موردش.

مامان غمگين و ناراحت به صورتم چشم دوخت و گفت: نمي تونم چون تا نفهمم دلمآروم نمي گيره. اون بي شرف تو رو هم به مواد آلوده كر، يك آدم معتاد، غيرتو ناموس سرش نمي شه براي همين وقتي خانواده اش هم به عيادتت اومدن آب پاكيرو رو دستشون ريختم و جوابشون كردم.

در دلم حرفش را تاييد كردم.

روز بعد باز داشتم همان ترانه را گوش مي دادم. جلوي ميز آرايش نشسته بودم، همين كه سرم را از روي ميز بلند كردم تو آينه با ديدن چشماي گريون خودمبي اختيار ياد حرفهاي رضا در ذهنم زنده شد كه مي گفت: گريه نكن من دوستندارم دريا طوفاني باشه، ميخوام هميشه آبي و زلال باشه.

از حرص اسپري را برداشتم و به آينه كوبيدم تا هيچوقت رنگ چشمامو نبينم. بهصداي شكستن ، مامان بيچاره كه هميشه نگران حالم بود سراسيمه به اتاق آمد واحتياجي به توضيح دادن نبود. مامان دستمو گرفت و روي تخت نشوند و دلداريمداد ولي دل من زخمي تر از اين حرفها بود. كمي كه گذشت چون نياز شديدي بهبيرون ريختن احساسم داشم به سراغ بوم و رنگ رفتم كه ديدم از وسايل موردنيازم چند تايي كم دارم، براي همين به زور از مامان اجازه گرفتم و بيرنرفتم. اول يك جفت لنز سياه گرفتم چون رنگ چشمام آزارم مي داد بعد وسايلمورد نيازمو گرفته و به خونه برگشتم. وقتي جلوي آينه، لنز رو به چشمام زدمبا خودم عهد كردم كه ديگه هيچوقت از چمام بيرون نياورم چون هم زندگي رضارو هم خودمو سياه كرده بودم . از آن پس تنها همدم و مونس من رنگ و بو بود،نه بيرون مي رفتم نه با كسي ارتباط داشتم چون تاب و تحمل نگاه سرزنش باراقوام را نداشتم.اگر مهماني به خونمون مي اومد، ساعتها از اتاقم بيرون نميرفتم. تنها كساني كه زود به زود بديدنم مي آمدند مامان بزرگ و مژگان بودن.حتي از ديدن باباي نيلوفر هم خودداري مي كردم چون بيش از هر كسي از ديدنشرنج مي كشيدم. مژگان تنها كسي بود كه ا ز شب سياه من خبر داشت و به خاطرهمين مسئله هم ديگه توي شركت آقاي سعيدي كار نمي كرد.

اونقدر توي رنگ و بوم غرق بودم كه گذشت زمان و تغيير فصلها را فقط از پنجره مي ديدم. تابستان، پاييز، زمستان و...
يك روز زمستاني بود، چون وسايل لازم داتم پيش مامان رفتم كه ديدم در حال‌آماده كردن ساكش مي باشد با تعجب پرسيدم: مامان مسافرت داري مي ري؟ خيرباشه تو اين فصل از سال كجا مي ري؟

مامان به صورتم چشم دوخت و گفت:‌ دارم مي رم مشهد . اون روز وقتي تو رو بااون سر و وضع ديدم ، از امام رضا سلامتي تو
اون روز وقتي تو رو بااون سر و وضع ديدم ، از امام رضا سلامتي تو رو خواستم و نذر كردم اگه خداعمر دوباره به تو بخشيد هر سال همان روز به مشهد برم و گوسفند قرباني كنم.

بي اختيار گفتم: من هم مي تونم باش شما بيام.

چشماي مامان از خوشحالي برقي زدو لبخند زنان گفت: چرا نمي توني بيايي، الان زنگ مي زنم تا براي تو هم بليط رزرو كنن.

به سراغ كمدم رفتم تا من هم ساكمو ببندم. ولي هر لباسي رو كه برداشتم ديدمتو تنم زار ميزنه، اونقدر برام بزرگ بودند كه يك نفر ديگه هم توش جا ميشد. پكر دوباره پيش مامان رفتم و گفتم: همه لباسام برام بزرگ شدن و من نميتونم همراه شما بيام.

مامان لبخند زنان جواب داد: فقط به خاطر لباس، تا شب چند ساعتي فرصت داريم مي ريم زود مي خريم.

وقتي مامان بزرگ كه قرار بود پيش ما بماند از راه رسيد با مامان براي خريدلباس رفتيم. چند دست لباس و پالتويي هم خريده و به خونه برگشتيم. با خودمگفتم بذار خودمو وزن كنم ببينم چقدر لاغر شدم كه لباسامم اينقدر گشادشدند. وقتي بالاي وزنه رفتم ديدم در عرض يك سال كه بي سابقه هم بود بيستكيلو وزن كم كردم. قبلا هر كاري مي كردم لاغر نمي شدم ولي حالا بدون اينكهخودم بخواهم وزن كم كرده بودم و چون تو خونه لباس راحتي مي پوشيدم متوجهاين امر نشده بودم.اونقدر براي رفتن عجله و استرس داشتم كه نمي تونستم يكجا بند بشم، احساس مي كردم اونجا مي تونم دوباره رضا را ببينم. وقتيهواپيما در فرودگاه مشهد به زمين نشست ضربان قلبم تندتر شد. توي هتل اولغسل زيارتي كرده و سپس روانه حرم شديم. هر چه به حرم نزديكتر مي شدم قلبمهم تندتر مي تپيد. حال عجيبي داشتم ، حاليكه تا اون روز تجربه نكرده بودم.داخل حرم هر كاري كردم نتوانستم نزديك ضريح بشوم چون خودمو ناپاك و آلودهمي ديدم و نمي توانستم دستهاي كثيف مو به ضريح پاك بزنم، براي همين از دورنگاهش كردم. اونقدر دلم سياه و سنگ شده بود كه قطره اشكي ا چشمام نجوشيد وفقط خيره خيره نگاه كردم. ساعتي بعد دوباره به هتل برگشتيم. روز بعددوباره به حرم رفتيم ومن همان سر جاي قبليم نشستم و چون مامان روز قبل هرچقدر بهم اصرار كرده بود كه براي زيارت همراهش داخل حرم بروم فايده اينداشت، اينبار هم بدون اصرار خودش به تنهايي رفت. ساعتي كه گذشت ماما نپيشم آمد و گفت: ياسي بريم، چون من يه مقدار زعفران و نبات بايد بخرم و يهچيزي هم براي نيلوفر.

- مامان خودتون بريد من همين جا مي شينم.

- چرا بيا، تا يه خورده آب و هوات تغيير كنه.

- مامان خواهش مي كنمشما خودتون بريد ميخوام تا روزي كه اينجاييم فقط تو حرم باشم، يه آرامشخاصي بهم مي ده.

- پس نهار رو چيكار ميكني؟

لبخندي زدم و گفتم: شما اون فيشي رو كه از نذورات دادن بهم بديد تا من نهار رو مهمون امام رضا بشم.

مامان قبول كرد و خودش به تنهايي براي خريد رفت. عصر موقعي كه به دنبالمآمد تا به هتل برويم رو به مامان كردم و گفتم: مامان نميشه بليطمون رو عوضكنيم و يه چند روز ديگه اي بمونيم.

مامان با خوشحالي از پيشنهادم استقبال كرد و بليطمون را عوض كرد و براي سهروز ديگه گرفتيم. هر روز من نزديك ظهر به حرم مي رفتم و عصرها بعد از اذانهمراه مامان بر مي گشتم. روز چهارم باز تنهايي نشسته بودم وبعد از اذانظهر بود كه خانمي لبخند زنان كنارم آمد و گفت: سلام.

سلام كردم، گفت: مي تونم اينجا بشينم؟

نگاهي كردم و گفتم: چرا نميشه.

وقتي نشست باب صحبت را باز كرد كه مسافري، از كجا اومدي، خلاصه از اينحرفها. چند دقيقه اي كه گذشت يكدفعه پرسيد: دخترم من چند روزه كه موقعنماز مي آم اينجا و تو رو ميبينم كه به يه نقطه خيره شدي، چرااينقدر گرفته اي، انگار غم دنيا رو تو صورتت جمع كردن.

به صورتش نگاه كردم يك خانم ميانسال با صورتي نوراني و مهربان، لحن صحبت وقيافه اش به دلم نشست. ناخوداگاه بي آنكه دليلش را بدانم سر درد و دلم بازشد و قصه زندگيمو براش تعريف كردم، اون هم گوش مي كرد. وقتي حرفهام بهپايان رسيد، دستي بر پشتم زد و گفت: پاشو بريم يه جايي تا زندگي واقعي روبه تو نشان بدم.

- اگه يك موقع مامان بياد و منو اينجا نبينه نگران ميشه.

- تلفن همراه نداره؟

- چرا.

- خوب بهش خبر بده.

- ولي من كه تلفن همراهمنيست. مامان ازم گرفته، راستي من هنوز اسم شما رو نمي دونم.

- فاطمه مسلمي.

فاطمه خانم لبخند زنان از كيفش، تلفن همراهش را درآورد و گفت: اگه مشكلت اينه بيا بگير.

تلفن را از خانم مسلمي گرفتم و به مامان تلفن كردم و اطلاع دادم. مامانخواست كه خودش اب خانم مسلمي حرف بزنه براي همين دوباره گوشي روبرگرداندم. خانم مسلمي از جايش بلند شد و چند قدمي از من فاصله گرفت و بامامان حرف زد. سپس دوباره پيشم برگشت و گفت: بريم مامانت هم اونجا مي آد،آدرس دادم.

نميدونم چرا بي جهت به خانم مسلمي اطمينان كردم و به دنبالش به راهافتادم. سوار تاكسي شديم و به آدرسي كه خانم مسلمي به راننده گفت رفتيم.وقتي به مقصد رسيديم چشمم به تابلوي شيرخوارگاه افتاد، خنده كنان به خانممسلمي گفتم: نكنه منو آوردين تحويل شيرخوارگاه بدين.

نگاهم كرد و گفت: آفرين، بخند تا زندگي به روت بخنده.سپس چشمكي زدو گفت: آره، اشكالي داره.

وقتي به داخل شيرخوارگاه رفتيم، ديديم مامان زودتر از ما رسيده. سه تاييبه همه اتاقها سرك كشيديم. بچه هاي كوچك و معصوم در حال بازي كردن بودند،با ديدن آنها ه از نهادم برآمد.وقتي به اتاق خانم مسلمي كه مدير آنجا بودبرگشتيم، خانم مسلمي گفت:

- ديدي دخترم اين بچه هاي معصوم نه پدر دارن و نه مادر.وقتي اونا بزرگ مي شن عصيان مي كنن. برو خدا رو شكر كن كه مادر به اينخوبي داري كه در همه حال كنارت، سايه اش و دستاي پر مهرش بالاي سرته. تونبايد بخاطر پدرت زندگي خودتو، مادرتو تباه كني. تو بايد از اين به بعدزندگيت رو از نو بسازي و با ديد خوب بهش نگاه كني. حيف تو نيست كه زندگيرو براي خودت جهنم كردي.

حرفهاي خانم مسلمي دگرگونم كرد. احساس مي كردم كه يه ياسمن ديگه تو وجودممتولد شده كه براي بزرگ شدنش، شكوفا شدنش بايد زحمت مي كشيدم. اون روزخانم مسلمي براي نهار مار و به خونه اش برد، يك خونه كوچيك ولي گرم و باصفا. همسر خانم مسلمي يكسال پيش بخاطر سرطان از دنيا رفته بود و اون بادخترهاي دوقلويش به نامهاي ليلا و فريبا كه يكسال از من بزرگتر بودندزندگي مي كرد. البته علاوه بر اونها يك پسر سي ساله داشت كه به تازگيازدواج كرده و طبقه بالاي آنها ساكن شه بودند. عروسش زهرا يكي از بچه هايشيرخوارگاه بوده و زير نظر خانم مسلمي بزرگ شده بود و بعد از بزرگ شدن نيزهمانجا مشغول به كار شده بود. زندگي خوب و جالبي داشتند، چنان گرم و صميميبا ما رفتار كردند كه گويا سالهاست با ما آشنا هستند. تا شب خونه خانممسلمي مونده و از آنجا به فرودگاه رفتيم.

در تهران با كمك و راهنمايي خانم مسلمي و آشناياني كه در شيرخوارگاه تهرانداشت از تابلوهايم يك نمايشگاه به نفع بچه هاي بي سرپرست داير كردم. هرگزبه ذهنم خطور نمي كرد كه مردم استقبال شاياني از كارم بكنند. در عرض دهروز بيشتر تابلوهايم به فرو ش رفت و اين كار برايم مهيج و لذت بخش بود.طوريكه به وجد آمدم و دوباره شروع كردم به نقاشي كردن. البته از احوال بچهها غافل نبودم، اغلب روزها به شيرخوارگاه مي رفتم و در كنار بچه ها ساعتها مي نشستم و به آنها نقاشي و زبان ياد مي دادم. اين حركت زندگي دوبارهبه من بخشيد و زندگيم را دوباره به جريان انداخت. طفلكي مامان با ديدن شورو حالم تشويقم مي كرد و من با عشق و علاقه روزها پيش بچه ها مي رفتم و شبها تا ديروقت بيدار نشسته و نقاشي مي كشيدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمــــــــت بیـــــــست


طفلكي مامان با ديدن شورو حالم تشويقم مي كرد و من با عشق و علاقه روزها پيش بچه ها مي رفتم و شبها تا ديروقت بيدار نشسته و نقاشي مي كشيدم.

ارسيدن فصل تابستان مامان از خانم مسلمي و خانواده اش دعوت كرد تا چندر وزيبه تهران آمده و مهمانمان باشند، چون آشتي كردن من با زندگي را مديون خانممسلمي مي دانست.

اواسط تير ماه بود كه خان مسلمي همراه فريبا و ليلا به تهران آمدندو دوروز اول نمي تونستم باهاشون راحت باشم چون اونها محجبه ومتدين بودند ونميدانستم چطوري باهاشون رفتار كنم. ولي با گذشت زمان كه با خلق و خويشانآشنا شدم، ديدم اونطور كه من فكر مي كردم نبودند چون فريبا و ليلا فقط ازنامحرم پرهيز مي كردند وگرنه توي خونه خيلي شيك و مرتب مي گشتند و روحيهشاد و شوخي داشتند و براي همين تا نيمه هاي شب سه تايي توي اتاق من بيدارنشسته و مي گفتيم و مي خنديديم. اين تجربه تازه اي تو زندگيم بود، طوريكهباعث حسرت و تاسفم مي شد چرا كه اگر من هم مثل اونها رفتار مي كردم و بااون ديد به زندگي نگاه مي كردم هرگز رضا رو از خودم نمي رنجوندم و ازش جدانشده و براي هميشه از دست نميدادمش. بدون استثناء هر شب موقع خواب به اينمسئله مي انديشيدم و در خيال خودم زمان را به عقب برمي گردوندم و زنيمطابق ميل و خواسته رضا مي شدم و چه زندگي خوب و خوشي را در رويايم بهتصوير مي كشيدم،‌ ولي افسوس كه همه اينها دقايقي بيشتر دوام پيدا نمي كردو رويايي بيش نبود و فقط آه و حسرت را برايم به جا ميگذاشت و اشك را مهمانچشمهايم مي كرد. در طول يك هفته اي كه اونها در خونمون مهمان بودند، نهتنها بعد از يك سال خونه نشييني بهم خيلي خوش گذشته بود بلكه تغييراتي روهم در روحيه وشخصيتم احساس مي كردم. طوريكه بعد از رفتنشان احساس دلتنگيميكردم.

چند روز بعد از رفتن آنها مژگان به ديدنم آمد. از قيافه اش پيدا بود حرفهاي تازه اي براي گفتن دارد. براي همين زو د پرسيدم:

- مژگان خبري شده؟

لبخندي زد و گفت:

- نه چطور؟

- دروغ نگو چشمات داد ميزنه، خيلي حرفها هست كه من ازشون خبر ندارم.

بي مقدمه گفت:

- آخر شهريور عروسيمه.

چشمام گشاد شد و متعجب پرسيدم:

- جدي، با كي؟

- با پسر يكي از دوستان عموم، هم سن و سال خودمه.

- باهاش دوست شدي؟

- نه چند بار خواستگاري اومدن، توي مراسم ختم زن عمومديدن، درسته كه از نظر مالي از ما خيلي پايين تر هستن ولي پسر خوب ومهربونيه.

- فكر نمي كني بعدا دچار مشكل بشين، فاصله طبقاتي خيلي موقعها مشكل به وجود مي آره؟

با جديت جواب داد:

- نه چون من از نظر مادي غني هستم، من دنبال محبت هستمنه پول و ثروت. ارسلان خيل با عاطفه است، باور كن وقتي ماجراي محسن و ليلارو براش مي گفتم اشكش دراومده بود.

- خوشحالم، راستي مژگان چطور شد با امير رابطه تو به هم زدي؟

مژگان خنديد و گفت:

- براي اينكه اون هم يه جورايي شبيه بابك بود، ديدمآبمون توي يه جوب نمي ره. راستي تو قصد ازدواج نداري؟ چون مريم جونمي گفت يه خواستگار خوب برات پيدا شده.

غمگين جواب دادم: آره پسر خواهر يكي از همسايه هامونه ولي فعلا نه، چونروحا آمادگي ندارم. تازه زندگيم داره هدف دار ميشه، بايد اول قدمهامو سفتو محكم كنم بعد بتونم تشكيل زندگي بدم.

به چشمام خيره شد و گفت:

- همه اينها بهانه است، تو هنوز دلت پيش رضاست.

بغضم گرفت و گفتم:

- چه دلم پيش رضا باشه چه نباشه، فايده اي نداره. چوناون رفته پي زندگي خودش، الان بچه اش هم به دنيا آمده و سرش گرم زن وبچهاش. آب رفته كه ديگه به جوي برنمي گرده.

آهي كشيدم و ادامه دادم:

- مژگان، من هيچوقت نمي تونم طعم خوشبختي رو بچشم.

- چرا اينطوري فكر مي كني؟

- چون اگه آخرين باري كه پيشش رفتم حال رضا رو مي ديدياونوقت مي فهميدي من چي مي گمم. اون بدجوري منو نفرين كرد، آه و نفرين رضاهرجا كه برم و با هر كي كه ازدواج كنم پشت سرمنه.

دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:

- ياسي براي اينكه توبدجوري دلش رو سوزوندي. شب نامزديترو هيچوقت فراموش نمي كنم يك لحظه وقتي بين مهمونا چشمم بهش افتاد ديدمرنگش مثل گچ سفيد شده. زود رفتم كنارش، از ناراحتي نمي تونست حرف بزنه وشوكه شده بود.

باز حالم دگرگون شد و دردي توي معده ام پيچيد و باعث حالت تهوعم شد. فورابه دستشويي رفتم ، احساس مي كردم دل و روده ام هر آن ممكن است بيرون ريختهشود. طفلكي مژگان ناراحت و نگران بيرون دستشويي ايستاده بود و صدام مي كردو مي گفت:

- ياسي حالت خوبه؟

كمي كه آروم شدم بي حال از دستشويي بيرون آمدم. مژگان با نگراني نگاهم كرد و گفت:

- ياسي ببخشيد، من ناراحتت كردم.

سرم را به نشانه منفي تكان دام و روي مبل ولو شدم. مژگان دقايقي پيشم نشستو سپس با نامزدش كه به دنبالش آمده بود خداحافظي كرده و رفتند و من مغمومو گرفته به خلوتگاهم پناه بردم.

دو ماه مثل برق در يك چشم به هم زدن ، گذشت و شب عروسي مژگان از راه رسيد.برعكس دفعه هاي قبل كه دنبال پيراهن هاي شيك و مد روز بودم يك دست كت وشلوار ساده اي پوشيده و همراه مامان و نيلوفر به خانه پدر مژگان رفتيم.مژگان هم يك پيراهن شيري ساده اي پوشيده و آرايش مختصري هم كرده بود و دركنار داماد كه خيلي هم خجالتي بود به مهمانان خوش امد مي گفت. با دقت بهصورتش نگاه كردم، قيافه اش نشان از خوشحالي درونش داشت. من هم از ته دلخوشحال شده و برايش آرزوي خوشبختي كردم. با ازدواج مژگان ديدارها و رفت وآمدمان كمتر شد و من تنهاتر از قبل ماندم و براي اينكه دوباره به طرفكارهاي قبليم كشيده نشوم خودمو بيشتر سرگرم نقاشي كشيدن كردم. با رسيدنپاييز خاطره ها در ذهنم زنده ميشدو عذابم مي داد، مخصوصا روزي كه برايآخرين بار به ديدن رضا رفتم. آن روز از خانه بيرون نرفتم و ساعت ها جلويپنجره، غمگين و دل گرفته ايستاده و به منظره غم انگيز پاييزي چشم دوختم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هر چه روزها جلوتر مي رفتند دل من هم فشرده تر و افسرده تر شده و مغمومگوشه اي كز مي كردم و تشويق هاي مامان براي رفتن دوباره به شيرخوارگاه، بيفايده بود و من باز روزها ازخانه پا بيرون نمي گذاشتم. تا اينكهاسفند ماه از راه رسيد و مامان دوباره شال و كلاه كرد تا به مشهد برود.زماني كه به من هم پيشنهاد كرد همراهش بروم، اول دودل بودم ولي وقتي ليلاتلفن كرده و با اصرار ازم خواست كه همراه مامان چند روزي به ديدنشان برومقبول كردم. توي فرودگاه از ديدن ليلا و خانم مسلمي كه به استقبالمان امدهبودند لحظاتي خوشحال شدم. ولي وقتي شب از راه رسيد كلافه و سردرگم بودم وياد اون شب سياه آرامش و اعصابمو، بهم ريخته بود. زودتر از همه به بهانهخستگي به اتاق پناه بردم. خارج شده است




وقتي ليلا براي خوابيدن به اتاقش آمد، از ديدن من كه روزي زمين نشسته و زانوي غم بغل گرفته بودم تعجب كرد. كنارم نشست و آرام گفت:
- ياسي چي شده؟ تو مگه خوابت نمي اومد، پس چرا بيدار نشستي؟
جوابي ندادم. صورتش رو جلو آورد و با ديدن صورت خيسم گفت:
- تو داري كريه مي كني؟ چرا ؟ چي شده؟
- براي اينكه امشب، شب سياه و تاريكي برام. كاش همون شب خدا جونم رو مي گرفت و راحتم ميكرد.
و با عصبانيت ادامه دادم:
- آخه من كثافت رو براي چي زنده نگه داشته، مي دونم مي خواد زجرم بده.
سرم را روي شانه اش گذاشت و گفت:
- اين حرفها چيه كه مي زني؟ تو دختر خوب و خانمي هستي. مي تونم بدونم اون شبي كه ازش حرف مي زني برات چه اتفاقي افتاده؟
پوزخندي زدم و گفتم:
- اگه بهت بگم همين الان منو از خونتون بيرون مي كني چون من برخلاف تصورات تو خوب و پاك نيستم.
دستش را بر پشتم كوبيد و گفت:
- اشتباه مي كني، حالا اگر مايل باشي برام تعريف كن ببينم اون شب كه مي گي برات چه اتفاقي افتاده كه اني قدر تو رو مايوس و نا اميد كرده.
در حاليكه اشكم بي محابا روي گونه هام مي ريخت از زندگيم، از كارهاو رفتارم و از اون شب برايش حرف زدم و در آخر گفتم:
- حالا ديدي چرا از خودم بدم مي آيد، باور كن ديگه خسته شدم، كاش همون شب مي مردم و از زندگي راحت مي شدم، اگه خدا ذره اي منو دوست داتشت اين قدر بدبخت نمي آفريد يا همون موقع جونم را مي گرفت و راحتم مي كرد، تا اين همه عذاب نمي كشيدم.
ليلا محكم بغلم كرد و گفت:
- اينطوري نگو گناه داره، خدا اگر تو رو دوست نداشت الان اينجا نبودي، حالا پاشو آماده شو بريم بيرون.
نگاهي به ساعتم انداختم و گفتم:
- اين وقت شب كجا بريم، ساعت سه و همه جا بسته است.
لبخندي زد و گفت:
- اونجايي كه مي خوايم بريم هميشه بازه، ساعتي نيست.
از جايش بلند شد و لباس هاشو عوض كرد و گفت:
- تا تو آماده بشي من هم به مامان خبر بدم كه نگرانمون نشه.
ملتمسانه نگاهش كردم و گفتم:
- ليلا مي خواي به مامانت بگي من چه جور دختري هستم چون من فقط راجع به بابا براش گفتم.
خنديد و گفت:
- دختر مگه بچه اي، چرا بايد بهش بگم. نترس من تا آخر عمر حرفهات رو توي دلم نگه مي دارم و نه به مامان و نه به كس ديگه اي حرفي نمي زنم، خيالت تخت تخت باشه.
حاضر و آماده ، با رنوي ليلا كه به تازگي خريده بود بيرون رفتيم. وقتي نزديك حرم شديم، لبخندي زدم و گفتم:
- من چقدر خنگم، همه اش فكر مي كنم اين وقت شب تو داري منو كجا مي بري؟
قيافه جدي به خودش گرفت و گفت:
- دارم مي برم سربه نيستت كنم، من يه جنايتكار حرفه ايم و كارم كشتن دختراي خوشگل تا از پسراي مظلوم دلبري نكنن. راستي هر وقت تهران اومدم يادت باشه عكس رضا رو بهم نشون بدي، خيلي دوست دارم قيافه اين عاشق بي همتا رو ببينم.
آهي كشيدم و گفتم:
- متاسفانه ندارم.
چشماشو ريز كرد و گفت:
- مگه ميشه؟
- چرا نمي شه، من برعكس اون يه دونه عكس هم ازش ندارم. شايد به خاطر اينكه به اندازه اون دوستش نداشتم. گوش اون پر بود از عكسهاي من، هر مدل عكسي كه بخواي ازم گرفته بود. حتي موقعي كه خواب بودم. اين كاراش منو به خنده مي انداخت چون عشق و دوست دشاتن رو باور نداشتم، شايد باور نكني من جتي نشوني و تلفن خونشون رو اينجا ندارم.
- غصه نخور حالا كاري كه شده، اميدوارم از اين به بعد راهتو درست انتخاب كني.
وقتي داخل حرم شديم باز احساس عجيبي بهم دست داد. خواستم گوشه اي دور از ضريح بشينم كه ليلا مانع شد و گفت:
- نه ياسي،بيا بريم نزديك ضريح، ببين چه آرامشي بهت دست مي ده. آرامشي كه سالها به دنبالش بودي ميتوني امشب همين جا به دست بياري.
ليلا دستمو گرفت و به دنبال خودش كشيد، اول خواستم ضريح را لمس نكنم ولي نيرويي دستامو به جلو پرت كرد و من بي اختيار ميله هاي ضريح را گرفته و صورتمو جلو بردم و توي دلم با تمام قوا امام رضا رو صدا كردم تا كمكم كند و ازا ين منجلاب و سردرگمي نجاتم بده. گريان و نالان دست به دامنش شده بودم و از درد و غصه هام براش گفتم تا راه تجاتتي پيش پايم بگذاره، حال عجيب و غريبي بهم دست داده بود حالي كه تا به اون لحظه تجربه نكرده بودم. اونقدر حرف زدم و استغاثه كردم كع باري از روي دوشم برداشته شد، سبكبال به اطرافم نگاه كردم كه ديدم ليلا گوشه اي در حال نماز خواند است. كنارش رفتم ، خاضعانه سر تعظيم در پيشگاه خداوند فرو آورده و سر بر سجده مي گذاشت. به حالش غبطه خوردم براي همين وقتي نمازش تمام شد، گفتم:
- ليلا به من هم ياد مي دي؟ فكر ميكني خدا منو به بندگي قبول مي كنه؟
لبخندي زد و گفت:
- چرا نمي دم، پاشو اينقدر آيه ياس نخون، يا علي بگو.
همراه ليلا قيام كرده و شروع كردم به زمزمه كردن آيات قرآن، با هر كلامي كه از دهانم خارج مي شد اشك هم چشمامو شستشو داده و روحمو جلا مي بخشيد. بعد از نماز، نفس عميقي كشيده و ريه هامو پر از عطر خوشبوي خرم كردم و سپس به ليلا رو كردم و گفتم:
- بريم؟
- كجا؟
- خونه ديگه.
- حيفه كه نماز صبح رو اينجا نخونيم تا اذان چيزي نمونده، اگه خسته نيستي بموينم.
- من خسته نيستم مي تونم بمونم ولي توصبح بايد بري سركار.
لبخند زنان جواب داد:
- من عادت دارم، با يك شب بي خوابي طوريم نمي شه.
بعد از خواندن نماز صبح به خونه برگشتيم، مامان و خانم مسلمي هم براي نماز بيدار شده بودند. مامان با ديدنم متعجب پرسيد:
- شما بيرون بودين؟ از كجا دارين مي آين؟
با ذوق و شوق كودكانه جواب دادم:
- رفته بوديم حرم زيارت.
مامان لبخندي زد و گفت:
- يعني تو هم زيارت كردي؟
بله اي گفتم و با ليلا به اتاقش رفتيم. ليلا توي مهد مربي بود و تا ساعت هفت كه به سر كار مي رفت چيزي نمانده بود، بيدار ماندم و بعد از رفتن ليلا سرجايم دراز كشيدم و خيلي زود خواب به سراغم اومد. ظهر با صدايي اذان كه از بيرون به گوشم خورد چشمامو باز كردم. نيرويي منو ا از رختخواب بيرون كشيد. وقتي از اتاقم بيرون رفتم مامان اينا گرم صحبت بودند. سلامي كردم و به دستشويي رفتم و وضو گرفتم و دوباره به اتاق برگشته و سجاده را پهن كردم كه مامان درب را باز كردن و با ديدن كن كه در حال خواند ن نماز بودم، لبخندي زد و گفت:
- خدايا شكرت.
از آن پس به موقع و سروقت نمازمو مي خوندم، هر چه به خدا نزديكتر ميشدم آرامش بيشتري بهم دست ميداد. آرامشي كه مقطعي نبود و به لحظه و دقيقه ختم نمي شد بلكه در همه جا و در همه حال توي وجودم بود. با رسيدن عيد به مامان پيشنهاد دادم و گفتم:
- مامان چند ساله كه عيد جايي نمي ريم، اگه ممكنه ما هم امسال همراه خاله اينا به مسافرت بريم.
مامان با خوشحالي جواب داد:
- چرا ممكن نيست، مخصوصا كه چندوقته كه با فاميل دور هم جمع نشديم، چي بهتر از اين؟
بي صبرانه چشم به روزهاي پاياني اسفند ماه، دوختم. وقتي دوباره دسته جمعي با خاله اينا و دايي محمد اينا و مامان بزرگ و بابا بزرگ راهي مسافرت شديم از ته دل خوشحال بودم و در مقابل متلك و ريشخند هاي زندايي صبور بوده و سكوت مي كردم. مخصوصا وقتي با سامان مثل سابق رفتار مي كردم بيشتر نيش و كنايه مي زد، خيال مي كرد مي خواهم خودمو به سامان تحميل كنم و براي همين سعي مي كرد سامان رو ازم دور نگه داره. در صورتي كه من همچين قصد و منظوري نداشتم ، چون ديگه اون ياسمن سابق نبودم و ديدگاهم نسبت به زندگي تغيير كرده و خواسته ها و معيارهايم براي ازدواج عوض شده بود. هميشه از خدا مي خواستم مردي مثل رضا رو سر راهم قرار بدهد، با اينكه خواسته زيادي بود ولي من از رحمت بي حد و كرانش نا اميد نبودم.
روز ها از پي هم مثل باد مي گذشتند و من بدون اينكه گذشت زمان رو حس كنم در بهزيستي به صورت افتخاري مشغول به كار بودم. تنها چيزي كه در اين ميان عذابم مي داد، اصرار مامان براي ادواج بود چون هر كسي كه به خواستگاريم مي آمد جواب رد مي دادم و هميشه در خلوت با خودم مي گفتم:
- آخه كدوم مردي حرفمو باور ميكنه كه من كار خلاف شرع نكردم. چون اسمي در شناسنامه ام ثبت نشده بود.
دو سال به هر نحوي بود بهانه اي آورده و از زير بار ازدواج كردن شانه خالي كردم و اين كارم باعث ناراحتي و آزردگي مامان مي شد. اواسط دي ماه بود كه يك روز وقتي به خونه رفتم، مامان صدايم كرد. وقتي كنارش نشستم با جديت شروع كرد به حرف زدن:
- ياسي ميشه بگي چرا همه اش عذر و بهانه مي آري، چرا نمي خواي تشكيل زندگي بدي، تو الان بست و چهار سالته و كم كم وقت ازدواجت مي گذره.
خنديدم وگفتم:
- مامان جان همچين ميگي وقت ازدواجت مي گذره كه انگار سي و خورده اي سالمه و پير دختر شدم، الان سن ازدواج بالا رفته.
مامان با عصبانيت جواب داد:
- من كاري به اين حرفها ندارم يا بايد دليل قانع كننده بياري كه مطمئنم نداري يا اينكه اين دفعه بله بگي، چون آدمهاي خوبي هستن.
- مادر من، نديده از كجا فهميدين؟ پاي تلفن كه نميشه حدس زد.
- تو از كجا مي دوني نديدم، چند روز پيش خانمي به اسم علوي با عروسش اومده بودن اينجا، تو رو تو بهزيستي چند بار ديدن. حتما تو هم اونا رو ميشناسي و قراره فردا شب با پسرشون بيان.
كمي به ذهنم فشار آوردم و گفتم:
- نه من كسي به اين اسم نميشاسم، حالا شما هم از الان اعلام جنگ نكنين، چون معلوم نيست تا فردا شب زنده مي مونم يا نه.
مامان سرش رو به علامت منفي تكان داد وگفت:
- واقعا برات متاسفم. من چي ميگم تو چي ميگي ، آخرش مي ترسم آرزو به دل بمونم و هيچوقت عروسي تو رو نبينم. وقتي پسر مژگان رو ميبينم دلم ضعف مي كنه و همه اش مي گم يه روزي هم ميشه من بچه تو رو بغل كنم، تا مادر نشي نمي فهمي من چي ميگم. وقتي ديدم اهل نماز و حجاب شدي و به طرف خدا رفتي خوشحال شدم و گفتم دست از كينه توزي و لجاجت هم بر ميداري، ولي حيف همه اش خيال بود.
آهي كشيدم و گفتم:
- چشم مادر من ، غصه نخوريد با هر كي كه شما مايل باشين ازدواج مي كنم. ولي يه چيزي بايد بهتون بگم ، من هيچوقت بابا رو نمي بخشم پس لطفا در اين مورد اصرار نكنيد. خارج شده است

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

روز بعد عصر، دقايقي قبل از اينكه خانم علوي اينا بيان بلوز و شلوار ساده اي تنم كرده و شالي هم روي سر انداختم و منتظر خواستگارها نشستم. وقتي زنگ به صدا درآمد من و نيلوفر كه دختر خانمي براي خودش شده بود به آشپزخانه رفتيم. دقايقي بعد از آمدنشان، مامان به آشپزخانه آمد و گفت:
- ياسي چرا نمي آيي؟
با اكراه چايي رو توي فنجان ها ريختم و به پذيرايي رفتم. به محض ديدن خان علوي شناختمش، يكي از خيرين بود كه هرازگاهي وسايلي براي بچه ها مي آورد. بي اختيار با ديدنش به روش لبخند زده و سلام كردم. خانم علوي و پيرزني كه كنارش نشسته بود و پسرشان به احترامم از جاي بلند شدند. تعارف كردم و گفتم:
- خواهش مي كنم بفرماييد، شرمنده ام نكنيد.
موقع تعارف كردن چايي لحظه اي به داماد نگاه كردم، اون هم لبخندي به رويم زد.
سريع سرم را پايين انداختم و بعد از گرفتن چايي، روي مبل نشستم و به حرفهاي خانم علوي كه مادربزرگ داماد بود گوش دادم كه مي گفت:
- عروسم خيلي از دخترتون تعريف مي كرد، هم از زيباييش هم از نجابتش. البته اگه تعريف نباشه نوه من هم از هر لحاظ كه بگين حرف نداره و تكه.
يكريز از محاسن نوه اش تعريف مي كرد، پسرم آقاست، نجيبه، وضع كار و بارش هم خوبه، يه مغازه بزرگ لباس فروشي توي ونك داره... و من در مقابل تعريف هاي مادربزرگ نيم نگاهي هم به نوه اش نينداختم ولي در عوض عروسش را كه قبلا هم ديده بودم زير ذره بين گذاشته و بررسي اش مي كردم، نجابت از سر و رويش مي باريد و در مقابل مادرشوهرش كه يك بند حرف مي زد سكوت اختيار كرده و رنگ به رنگ مي شد. طرز رفتارش به دلم نشست. وقتي حرفهاي مادربزرگ تمام شد از مامان خواست نظرش رو راجع به نوه اش بگويد و مامان در مقابلش جواب داد:
- بايد دخترم نظر بده نه من.

ما دربزرگ با حالتي خاص گفت:
- واي خانم جان اول نظر شما شرطه.
مامان منتظر به دهانم چشم دوخت و من كه از مادر داماد خوشم آمده بود گفتم:
- اگه اجازه بدين اول ما چند جلسه اي با هم حرف بزنيم، چون با يك بار ديدن و حرف زدن نمي شه در مورد مسئله به اين مهمي نظر داد، بحث يك عمر زندگيه.
خانم علوي لبخندي زده و تا خواست حرف بزند مادر شوهرش پيش دستي كرد و گفت:
- دخترم نامزدي براي همينه كه همديگر رو بهتر بشناسين.
- ببخشيد مادرجون، من دوست دارم قبل از نامزدي با خلق و خوي طرف مقابلم آشنا بشم.
مادربزرگ با چشماي گشاد شده جواب داد:
- پناه بر خدا، به حق حرفهاي نشنيده. نه دخترم، ما از اين كارا بدمون مي آيد.
و بي معطلي از جايش بلند شد و از عروس و نوه اش خواست كه بروند. موقع خداحافظي لحظه اي گذرا به داماد نگاه كردم، نمي دانم از شرم بود يا عصبانيت كه صورتش مثل لبو قرمز شده بود.
بعد از رفتن آنها روي مبل ولو شدم و گفتم:
- عجب مادربزرگي داشت، از اون مادرشوهرهاست كه پدر عروس رو درمي آره.
مامان با تاسف جواب داد:
- آره، ولي خدايي عروسش خانم و نجيب بود البته پسره هم خوب به نظر مي رسيد.
با مامان گرم صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد چون نزديكش بودم جواب دادم:
- بفرماييد.
خانمي پشت خط بود، به محض شنيدن صدام گفت:
- سلام ببخشيد دوباره مزاحمتون شدم، من علوي هستم.
- خواهش مي كنم امرتون رو بفرماييد.
- من از شما معذرت مي خوام، شما بايد به خانمي خودتون ما رو ببخشيد.
زود جواب دادم:
- نه خواهش مي كنم، اين حرفها رو نزنيد به هر جهت ايشون پير هستن و عقايد خاص مختص زمان خودشون رو هنوز تو ذهن شون دارن. ما از شما دلگير نشديم.
- ممنون دخترم. غرض از مزاحمت اين بود كه اگه مايل باشي فردا عصر پسرم بياد دنبالت و با هم برين بيرون و حرفهاتونو بزنيد، چون من و پسرم خيلي از شما خوشمون اومده. حالا نظرت چيه؟ عزيزم اجازه مي دي؟
- اجازه بديد به مادرم بگم بعد جواب شما رو بدم، چند لحظه اي گوشي دستتون باشه.
- خواهش مي كنم.
دستم را روي گوشي گذاشتم و آهسته به مامان گفتم، مامان از خدا خواسته بود و بلافاصله حرف خانم علوي را تاييد كرد و من به اين ترتيب قرار گذاشتم تا روز بعد با پسري كه هنوز اسمش را هم نمي دانستم ساعتي بيرون بروم.
روز بعد نزديك غروب آقاي علوي به دنبالم آمد، وقتي سوار ماشينش شدم بلافاصله گفت:
- من بخاطر رفتار مادربزرگم از شما معذرت مي خوام، اگه پيش ايشون حرفي نزديم براي اينكه بزرگ و احترامش براي ما واجب، اميدوارم شما از ما دلخور نشده باشيد.
سرم را پايين انداختم و گفتم:
- خواهش ميكنم، من ديشب هم به مادرتون گفتم ما از شما دلخور نيستيم و اين رفتار شما براي من قابل ستايشه، چون تو اين دوره زمونه آدمايي مثل شما نارد هستن.
- ممنون از لطف شما، حال دوست داريد كجا بريم؟
- برام فرقي نمي كنه، هر جا كه خودتون مايل باشين.
صورتم را بطرفش برگرداندم و گفتم:
- ببخشيد من هنوز اسم شما رو نمي دونم.
لبخند زنان نگاهم كرد و گفت:
- اميررضا.
با شنيدن اسمش حالم دگرگون شد و آه از نهادم برآمد. براي اينكه متوجه حالم نباشه به جلو چشم دوختم و شكر خدا امير رضا تا رسيدن به مقصد حرفي نزد.
جلوي رستوراني دنج كه قبلا هم به اونجا رفته بودم نگه داشت و با خوردن هواي سرد به صورتم كمي حالم بهتر شده و از داغي صورتم كاسته شد. وقتي روي صندلي نشستيم چون سرش پايين بود خوب براندازش كردم، قد متوسط و هيكلي تقريبا چاق داشت. براي همين چشماي تقريبا درشتش زير لپ هاي گوشتالودش پنهان شده و ريز نشان مي داد. همينطور كه نگاهش مي كردم يكدفعه سرش ررا بالا آورد و غافلگيرم كرد ولبخند مهمان لبانش شد. من هم به رويش لبخند زدم بدون اينكه احساس شرم بكنم چرا كه كار خلافي نكرده بودم، به قول معروف يك نگاه حلال بود. چون احساس كردم كمي خجالتي است و ممكن اين سكوت ساعتها ادمه پيدا كند، من باب آغاز صحبت پرسيدم:
- شما هميشه كم حرف هستيد؟
به صورتم خيره شد و گفت:
- نه.
- پس چرا امروز ساكت نشسته ايد؟
- چون با روحيه و خصوصيات اخلاقي شما آشنا نيستم، مي ترسم يكدفعه حرفي بزنم كه شما ازم رنجيده خاطر بشيد.
- راحت باشيدچون من زودرنج و حساس نيستم، پس بذاريد من اول از شما سوالي بپرسم چون اين مسئله براي من يكي مهمه، البته خواهش مي كنم راستش رو بگيد.
بيچاره فكر كرد سوالم خيلي سخت و وحشتناك چون رنگ صورتش تغيير كرد و سرش را به علامت مثبت به روي شونه اش خم كرد. لبخند زنان پرسيدم:
- تا حالا دوست دختر داشتين؟
در جواب مردد بود، كمي فكر كرد و گفت:
- اگه راستش رو بگم ناراحت نمي شيد؟
- خوب مسلمه كه نه، چرا كه تو اين دوره زمونه كمتر كسي پيدا مي شه كه براي خودش دوستي نداشته باشه.
باز ياد رضا در ذهنم تداعي شد طوريكه باعث شد آه سينه سوزي بكشم، با اينكه گوش به حرفهاي اميررضا داشتم ولي دلم بي قرار رضا بود. براي همين ناله كنان رو به خدا گفتم: خدايا چي ميشه يك بار ديگه من رضا رو ببينم و حداقل به خاطر ظلمي كه در حقش روا داشتم ازش حلاليت بخوام.
با صدا كردن اميررضا ، از فكر رضا بيرون اومدم و نگاهش كردم كه گفت:
- ببخشيد مثل اينكه متوجه حرفهاي من نشديد.
- شرمنده يك لحظه حواسم به مسئله اي كه چند روزه ذهنمو به خودش مشغول كرده رفت، عذر مي خوام.
ولي در دلم به خودم گفتم، خجالت بكش دروغگو، در مقابل خودمم جواب دادم، چيكار كنم نميتونستم كه بهش راستش رو بگم.
اميررضا دوباره از نو شرو ع كرد به حرف زدن و گفت:
- چرا دروغ بگم داشتم و دارم ، ولي چون هيچكدومشو ن دلخواه من براي زندگي نيستن، براي همين وقتي مادرم شمار و پيشنهاد كردن و چند بار همراه مادرم به اونجا اومدم و شما رو ديدم و رفتار و كردارتون به دلم نشست. شما چي، البته باز چرا دروغ بگم چند بار شمارو تعقيب كردم و كسي رو با شما نديدم.
خنديدم و گفتم:
- مگه شما كاراگاه هستين كه منو تعقيب كردين؟
اونهم خنديد و جواب داد:
- نه ولي نمي تونستم بدون تحقيق، چشم و گوش بسته برم خواستگاري دختري.
باز توي دلم گفتم ولي من دختر نيستم، به زور لبخندي زدم و گفتم:
- حق با شماست ، ولي بايد بهتون بگم تا چند سال پيش توي زندگي من هم كساني بودن كه بعد از يك نامزدي نافرجام ديگه اجازه ندادم دريچه قلبم به روي كسي باز بشه. دقيقا چهار سال براي همين از شما خواستم اول چند جلسه اي با هم ارتباط داشته باشيم اگه اخلاقمون بهم خرود نامزد بشيم چون ديگه نمي خوام اسمم سر زبونا بيفته و هر كسي متلكي بارم كنه، ديگه تاب و تحمل نگاه حقيرانه كسي رو ندارم.
- مي تونم بپرسم چرا نامزديتون رو بهم زديد؟
- من قبلا توي يه شركت خصوصي كار مي كردم، بابك يعني نامزد سابقم پسر كارفرماي من بود، وقتي پدرش به مسافرت رفت به جاي پدرش به شركت اومد و ما از اون طريق با هم آشنا شديم . البته نه اينكه رابطه اي بين ما باشه، نه. تا اينكه يك شب با خانواده اش به خواستگاري اومدن و من برخلاف ميل خانواده ام، جواب بله رو دادم. روزهاي اول مشكلي نداشتيم ولي هرچه جلوتر مي رفتيم مي ديدم بابك به هيچ اصول و عهدي پايبند نيست يعني يك مرد بي قيد و بند، بي غيرت، اون منو هم آلوده مي كرد طوري كه كم كم من هم از مواد استفاده كردم و آلوده شدم. با يادآوري اون روزها بغض سد راه گلويم شد و نتوانستم ادامه بدهم. اميررضا متفكر و گرفته به نقطه اي خيره شد، دقايقي كه گذشت لبخندي محو زد و گفت:
- چاي مي خوريد؟
سرم را به نشانه مثبت تكان دادم كه برايم چايي ريخت و فنجان را مقابلم گذاشت. بي حواس به داغ بودنش فنجان را برداشتم و نزديك لبم بردم و كمي خوردم كه يك لحظه دهانم و حلقم سوخت، نمي دونم چطوري فنجان را روي ميز گذاشتم و با دستم شروع كردم به باد زدن دهانم. اميررضا خنده كنان گفت:
- سوختين؟
- اون هم چه جوري.
- مشخصه خيلي نازك و نارنجي هستين و در مقابل درد كم طاقت.
چشمكي زدم و گفتم:
- دقيقا.
از خوردن بقيه چايي صرفنظر كردم . وقتي اميررضا چايي اش را خورد، دوباره رشته كلام را به دستم گرفتم و گفتم:
- آقاي علوي منظور من با گفتن اين حرفها اين كه، بعدا گله و شكايتي نكنيد. جنگ اول به از صلح آخر است.
در حاليكه لبخند به لب داشت جواب داد:
- ممنون، راستي و صداقت شما براي من قابل تحسينه.
بعد محتاطانه ادامه داد:
- مي تونم چند تا سوال ازتون بپرسم؟
- چرا كه نه.
من من كنان گفت:
- ببخشيد... آخه اصلا به شما نمي آيدكه همچين شخصي رو انتخاب كنيد روي چه حسابي اين كار رو كرديد؟ چون به هر جهت كمابيش با شخصيت ايشون آشنا بودين.
- اولا من اون موقع اينطوري نبودم، شما الان كه ظاهر منو ميبينيد با اون موقعم خيلي فرق داره چون خود من هم در قيد حجاب و اين حرفها نبودم و در سايه و كمك يك دوست به اينجا رسيدم. ثانيا تنها چيزيكه من از بابك مي دونستم فقط استفاده تفني از مواد بود البته به گفته خودش. بعد ديدم اون اعتياد شديد داره كه آخر وسوسه و كنجكاوي كار دستم داد.
- چطور شد كه از هم جدا شديد؟
- يك روز جر وبحث شديدي بين مون بلا گرفت و من اون روز توي تصادف از ناحيه دست و گردن و پا مجروح شدم و چهل روزي توي بميارستان خوابيدم و چون خانواده ام مطلع شدن همه چيز بهم خورد.
- از اينكه از ش جدا شدين ناراحتين؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
- نه چرا بايد ناراحت باشم. اون روز بزرگترين لطف خدا شامل حالم شد چرا كه اگر اون اتفاق نمي افتاد من يه فر د بدبخت و بيچاره اي بودم.
اميررضا ديگه در اون مورد حرفي نزد و بحث را به مسير ديگه اي كشيد. بعد از شام منو به خونه رسوند و رفت. پيش خودم گفتم، ديگه مي ره و پشت سرش رو هم نگاه نميكنه و با اين خيال بالارفتم و مختصر و مفيد براي مامان توضيح دادم. سپس به اتاقم رفتم و شماره ليلا رو گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسي در مورد اميررضا برايش گفتم. ليلا بعد از اينكه با دقت به حرفهام گوش كرد، گفت:
- ياسي ولي من به قسمت خيلي معتقدم اگه خدا بخواد وسرنوشت تو با اون شخص رقم خورده باشه، بدون اينكه خودتون بخواين همه چيز خو د به خود درست ميشه و يكدفعه ديدي سر سفره عقد نشستي.
- نميدونم.
- ياسي راستي مامان و فريبا همين روزا قراره برن مكه. اون موقع مي آيي پيش من تا تنها نمونم.
- جدي به سلامتي انشاءا... پس تو چرا نمي ري؟
- براي اينكه من پولشو ميدم، مامان برام جهيزيه بخره.
با خوشحالي گفتم:
- اوه ، نكنه خبريه، بي معرفت چرا زودتر بهم نگفتي؟
ليلا خنده كنان جواب داد:
- اي همچين بگي، نگي. ولي مطمئن باش تا وقتي اينجا نيايي بهت نمي گم و بايد تا اون روز تو خماري بموني.
هر چه به ليلا اصرار كردم ، حرفي نزد و من هم دقايقي باشهاش حرف زده و سپس خداحافظي كردم. وقتي سرجايم دراز كشيدم به حرفهاي ليلا فكر كردم. ليلا دختر صبور و باگذشت و مهرباني بود و حرفهايش هميشه تسكين دهنده و منطقي بود. برعكس او فريبا بود، زودرنج و تندخو و با كوچكترين حرف و مسئله اي از جا مي پريد. براي همين من با ليلا راحت تر و صميمي تر بودم تا فريبا. بعد مسير ذهنم به سمت اميررضا كشيده شد و با همين انديشه به خوابي عميق فرورفتم.
از ان پس از اميررضا خبري نشد و من به خيال اينكه اون پا پس كشيده موضوع رو به فراموشي سپردم. تا اينكه بعد از يك هفته نزديك ظهر تلفن همراهم به صدا دراومد، چون شماره ناآشنا بود با ترديد جواب دادم:
- بفرماييد.
- سلام، من اميررضا هستم. حالتون خوبه؟
بي اختيار لبخند زنان جواب دادم:
- سلام، ممنون، شما چطور هستيد؟ خوبيد، من خيال كردم ديگه منصرف شديد.
خنديد وگفت:
- نه منصرف نشدم بلكه داشتم فكر ميكردم . راستش از روراستي شما خوشم اومده، براي همين اگه شما مايل باشيد مي خواستم در اولين فرصت همديگر رو ببينيم.
لحظه اي مكث كردم و گفتم:
- باشه، هروقت شما فرصت كنيد من در خدمت هستم.
براي عصر روز بعد با هم قرار گذاشتيم. بعد از قطع كردن تلفن با خودم گفتم، مثل اينكه حق با ليلا بود. با ذوق و شوق پيش مامان رفتم و او را در جريان تلفن اميررضا گذاشتم. مامان با شنيدنش چشماش برقي زد و با خرسندي گفت:
- اميدوارم زودتر به تواف خارج شده است
اميدوارم زودتر به توافق برسين تا من هم به آرزوم برسم.
روز بعد نزديك ساعت هفت و نيم به اتاقم رفتم تا زودتر آماده بشوم. برعكس دفعه قبل صفايي به صورت بي روحم با كمك رژگونه بخشيده و لبهايم را صورتي كرده و شال ليمويي رنگي روي سر انداختم و پالتويم را تنم كردم كه صداي زنگ آيفون بلند شد، سريع به طرف آيفون رفتم و جواب دادم. لحظاتي طول نكشيد كه پايين رفتم و بعد از سلام و احوالپرسي سوار ماشين شده و به راه افتاديم. داخل ماشين در حين صحبت كردن اميررضا به صورتم خيره مي شد، خنده ام مي گرفت چون احساس مي كردم با تغيير كردن صورتم توجه اش جلب شده. كمي كه گذشت گويا طاقتش تمام شد چون گفت:
- من هر بار كه شمارو ميبينم چيز تازه اي تو وجود شما كشف مي كنم.
- چطور؟
- دفعه اول كه به خونتون اومدم طرز لباس پويشدن شما باعث شد كه من فكركنم دختر شلخته اي هستين چون مقل مداد رنگي شده بودين.
خنديدم و گفتم:
- براي اينكه به خاطر مامان مجبور شدم بيام.
- حتما چون خاطره تلخي داريد براي همين نه؟
سرم را به نشانه مثبت تكان دادم كه ادامه داد:
- اميدوارم از اين پس خاطره هاي شيريني تو ذهن تون باقي بمونه.
- اميدوارم.
ساعتي رو كه باهم بوديم راجع به مسايل مختلف صحبت مي كرديم. پسر خوش مشربي بود كه از مصاحبتش لذت بردخ و گذشت زمان رو حس نمي كردم. موقعي كه جلوي خونه مي خواستم از ماشين پياده بشم گفت:
- يه چند لحظه اي صبركن.
دستش را به سمت صندلي عقب دراز كردو چيزي را برداشت، وقتي دستش را جلو آورد بسته كادوپيچ شده اي را به طرفم گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
ابرويم را بالا بردم و گفتم:
- به چه مناسبت؟
با تعجب جواب داد:
- مگه هديه دادن مناسبت مي خواد؟ ديروز جنسامون از تايلند رسيد موقع جابه جايي ديدم رنگ اين پليور به شما خيلي مي آد، براي همين كنار گذاشتم.
- دستتون درد نكنه ولي من نمي تونم قبول كنم چون اينطوري احساس دِين مي كنم.
خنده اي كرد و گفت:
- نه مطمئن باشيد با يه تيكه لباس زير دين نيميريد و اگه قبول نكنيد ازتون دلگير ميشم.
- باشه اين دفعه رو قبول مي كنم و خواهش مي كنم ديگه اين كار رو نكنيد چون شما هم مطمئن باشيد اگر يه روزي به تفاهم رسيديم، قبل از اينكه شما تعارف كنيد با اجازه خودم برمي دارم.
- حتما كه اينطور خواهد بود.
كاغذ كادو رو باز كردم و با ديدن پليور بافتني خوش طرح آبي رنگ بي حواس گفتم:
- همرنگ چشماي من، خيلي قشنگه، سليقتون حرف نداره.
با حيرت و ابروهاي گره كرده گفت:
- مگه چشماي شما آبيه؟
از بي حواسي و گيجي خودم خنده ام گرفت و گفتم:
- بله.
- يعني لنز گذاشتين؟ چرا؟
آهي كشيدم و گفتم:
- از رنگشون بدم مي آد.
در حاليكه انگشت به دهان مانده بود جواب داد:
- واي خداي من، كارهاي شما خيلي برام جالبه. گفتم كه هر روز يك كشف جديد، نكنه به صورتتون هم ماسك زدين.
خنده اي از ته دل كردم و گفتم:
- نه اين يكي اصل، ولي اگه عكسهاي چند سال پيشم رو ببينيد، به گمونم شك مي كنيد چون قبلا چاق بودم.
- پس لازم شد آلبو م عكستون رو ببينم، ولي خواهش مي كنم دفعه بعد كه به ديدنتون مي آم لنز نزنيد.
- شرمنده اين يكي رو نمي تونم.
- آخه چرا؟
جوابي ندادم و دست بردم دستگيره را باز كردم و پياده شدم و سريع از ش تشكر و خداحافظي كرده و به سمت درب رفتم. توي خونه هديه اميررضا رو نشان مامان دادم و چند دقيقه اي هم باهاش حرف زده و به اتاقم رفتم، دلم به شدت گرفته و به تنهايي نياز داشتم. جلوي پنجره رفتم و پرده را عقب زدم و به آسمان بي ستاره نگاه كردم و رو به ماه كه تنها شاهد شبهاي تنهايي و غم انگيزم بود گفتم:
- تو تنها همدم و شادهد دل گرفته ام هستي پس به من بگو كي و كدوم شب، اين ديو سياه غصه هام ميميره. مي دونم خودم مقصرم و خود كرده را تدبير نيست . من بودم كه دل پاك و معصوم اونو شكوندم و از خودم روندم، براي همين بدون اون لحظه اي دلم آروم نمي گيره و نمي تونم فراموشش كنم.
از ته دل ناليدم و گفتم: اي خدا به دادم برس، حالا كه ديگه راه برگشتي نيست يه كاري كن تا براي هميشه به فراموشي بسپارمش.
و چاره اي جز اين نداشتم، براي همين باز چند روز بعد كه اميررضا تلفن كرد و قرار گذاشت با كمال ميل قبول كردم. موقع رفتن لنزامو در نياوردم ولي عكسي از آلبومم بيرون آورده و به داخل كيفم گذاشتم. به محض ديدنش، عكس را بيرون آورده و به دستش دادم. چند لحظه اي به عكس خيره شد و سپس رو به من كرد و گفت:
- قيافتون خيلي تغيير كرده، اصلا باورم نميشه اين عكس شما باشه.
به ميان حرفش دويدم و گفتم:
- الان خيلي زشت شدم.
با حالتي خاص گفت:
- نه زشت نشديد ولي خوب تپل بودن، به خصوص صورتتون خيلي شما رو خوشگل تر نشون ميده، ولي چطور دلتون مي آد بگين از رنگ چشماتون بدتون مي آد. حيف نيست روشونو پوشونيدن، اونقدر شفاف و آبي كه آدم فكر ميكنه به دريا نگاه ميكنه.
آه از نهادم برآمد، ولي سعي كردم ذهنمو مشغول نكنم چون تا كي مي تونستم افسوس گذشته را خورده و در تنهايي غوطه ور بمانم چرا كه تنهايي مخصوص خداوند بود و انسانها بدون جفت نمي توانستند كامل باشند.
با اميررضا گرم صحبت بوديم كه موبايلم زنگ زد. باديدن شماره ليلا با خوشحالي روشنش كردم، بعد از سلام واحوالپرسي ليلا گفت:
- ياسي خانم مرد و قولش، چهارشنبه مامان و فريبا راهي هستن، شما كي تشريف مي آريد؟
- يعني سه روز ديگه، به سلامتي انشاءا... باشه، فردا صبح مي رم بليط مي گيرم و مي آم.
- پس منتظرم، ببينم ناقلا باز با اميررضا خان هستي؟
- آره از كجا فهميدي؟
- عزيزم، مامان به خونتون تلفن كرد تا از مامانت خداحافظي كنه ، من هم سراغ تو رو گرفتم و مامان بهم گفت پس من هم زياد مزاحمتون نميشم، به اميد ديدار.
خنده كنان جواب دادم:
- خواهش مي كنم چه مزاحمتي ، به اميد ديدار.
بعد از خداحافظي اميررضا فورا پرسيد:
- به سلامتي ميخواي بري مسافرت؟
- بله مي خوام برم مشهد خونه يكي از دوستان، چند وقتيه بهش قول دادم كه وقتي ماد ور خواهرش مي رن مكه من هم برم پيشش.
حالت صورتش تغيير كرد و كمي پكر شد و گفت:
- پس زياد ميموني، تازه داشتيم اخت مي شديم.
از اينكه مثل بچه ها زود ناراحت شد خنده ام گرفت و گفتم:
- تقريبا ولي براي هميشه كه اونجا نمي مونم، فوقش زياد بمونم بيست روزه.
ساعتي بعد از اميررضا جدا شده و به خونه رفتم.
صبح روز بعد به آژانس هواپيمايي رفتم و براي ساعت ده صبح روز چهارشنبه براي خودم بليط گرفتم چون قرار شد مامان با نيلوفر موقع برگشتنشون دو روزي به مشهد بيايند. تا روز چهارشنبه دل تو دلم نبود، دلم براي حرم امام رضا وهمينطور ليلا خيلي تنگ شده بود. روز موعود از كله سحر بيدار شده بودم تا هر چه زودتر به فرودگاه برم. حول و حوش ساعت هفت و نيم بود كه اميررضا برايم SMS فرستاده و نوشته بود، اگه ناراحت نميشي و اجازه مي دي بيام دنبالت و فرودگاه ببرمت.
در جوابش نوشتم: نيكي وپرسش، اگه لطف كني خوشحال ميشم. يك ربعي طول نكشيد كه اميررضا خودش رو رسوند، ساكم را برداشتم و بعد از روبوسي و خداحافظي از مامان پايين رفتم چون هوا خيلي سرد بود سريع ساك را به دست اميررضا دام و سوار ماشين شدم. اون هم ساك را در صندوق عقب گذاشت و در حاليكه دستهايش را به هم مي ماليد سوار ماشين شد و گفت:
- امروز هوا چه سوزي داره.
- خيلي، اگه هواي تهارن اينطوري باشه ببين الان هواي مشهد چه جوريه، به گمونم همه اش خونه بنشينيم.
- ناسلامتي مثل اينكه بهمن ماهه، خوب معلومه كه هوا سرد ميشه، ياسي؟
نگاهش كردم و گفتم : بله.
به چشمام خيره شد وگفت:
- پس كي مي خواي جواب بدي؟
كمي فكر كردم و سپس گفتم:
- برمي گردم بعد جوابت رو ميدم.
با شيطنت گفت:
- عروس خانوم چرا ناز ميكني، يه بله گفتن اين همه زما ن نميخواد.
خنده كنان گفتم:
- از كجا ميدوني جواب من بله است؟
- از چشمات.
- چشماي من مصنوعيه، پس نمي شه درست حدس زد.
با رسيدن به فرودگاه اميررضا ديگه ادامه نداد. توي فرودگاه بعد از گرفتن كارت سوار شدن، نيم ساعتي با هم بوديم و سپس از هم خداحافظي كرده و من به سمت سالن انتظار رفتم. ساعت دوازده و ربع بود كه هواپيما در فرودگاه مشهد به زمين نشست. وقتي پياده شدم چون فكر نمي كردم كسي به دنبالم بياد، منتظر رسيدن بارها شدم. خارج شده است....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بیست و یکم

وقتي بار ها رسيد ساكم را برداشتم و به سمت بيرون به راه افتادم و ازفاصله نه چندان دور چشمم به ليلا افتاد كه برايم دست تكان ميداد ، باخوشحالي قدم هايم را تندتر كرده و بيرون رفتم. وقتي به نزديكش رسيدم همديگر رو بغل كرده و بوسه باران كرديم. ليلا صورتش را عقب بردو با دقت به صورتم نگاه كرد و گفت:
-ياسي پس خال روي چونه ات چي شده؟
خنديدم و گفتم:
-پنج ماهي ميشه كه باد برده.

متعجب پرسيد:

-چرا؟
-مثل نخود تو صورتم جاي گرفته بود و حالمو بهم ميزد، براي همين برش داشتم.
-ديوونه اي، ديوونه.
در حاليكه مي خنديدم گفتم":
-امروز مرخصي گرفتي؟
-آره ، امروز و فردا رو مرخصي گرفتم.
با هم سوار ماشين شده و به سمت خونشون به راه افتاديم. خونشون خيلي شلوغ بود چون بيشتر اقوامشان آنجا بودند.
خانم مسلمي مثل هميشه به گرمي تحويلم گرفت و چون ظهر بود، در پهن كردن سفره به كمكشان رفتم. تا شب كه آنها به فرودگاه بروند يكسره از مهمانها پذيرايي مي كرديم و فرصت حرف زدن در مورداتفاقات چند ماه اخير را پيدا نكرديم. شب ساعت يازده و نيم بود كه با سلام و صلوات براي بدرقه به فرودگاه رفتيم.
ساعت يك آنها خداحافظي كرده و بهسمت سالن ترانزيت رفتند. همه كساني كه به فرودگاه آمده بودند همانجا جداشده و هر كسي به خانه خودش رفت و تنها دو تا مادربزرگ ليلا همراهمون آمدند. وقتي به خونه رسيديم چون همه خسته بودند، دست به خونه نزده ونظافتش را براي صبح نگه داشتيم.
بعد از پهن كردن رختخواب براي مادربزرگهابه اتاق ليلا رفتيم. ليلا كه حسابي خسته بود خودش را روي تخت انداخت و گفت:
-آخيش كمرم درد گرفت ازبس كه دولا راست شدم. تو هم حسابي خسته شدي، دستت درد نكنه به موقع اومدي.
-ليلا جان اينا رو ول كن برو سر اصل مطلب، دل تو دلم نيست.
دستش را زير سرش گذاشت و گفت:
-چقدر تو عجولي، بخواب فردا مي گم.
-خودتو لوس نكن، من تا فردا صبح طاقت ندارم. زود بگو كجا، چطوري باهاش آشنا شدي؟
-پس از بسم ا... شروع كنم. اسمش هادي و بيست و هفتسالش، عمه پدرش يكي از دوستان مامان و توي مراسم ختم پدربزرگش، همديگر روديديم اما بگو چطوري؟ حدود سه ماه پيش بود، چون بارون شديدي مي اومد مامان رو من بردم، گفتم حالا كه اون همه راه رو رفتم بذار يك فاتحه اي بخوانم. خلاصه كلام رفتيم فاتحه اي خونديم و چند دقيقه اي هم نشستيم ،موقع اومدن چون هوا باروني بود، كفشم ليز خورد و چادر هم زير پام گير كردو با كله از چند تا پله حياط پايين اومدم.
يكدفعه صداي، اي واي و خدا مرگم بده ... بلند شد. وقتي بلندم كردند، ديدم موقع افتادن خوردم به پسري كه قابلمه خورشت دستش بوده و تمام محتويات قابله روي زمين پخش بود. از درد بدنم و خجالت يكدفعه زدم زير گريه.

خلاصه بعد از دلداري دادن اطرافيان ومعذرت خواهي از هادي خان با مامان بيرون اومديم. اونقدر حالم بد بود كه نمي تونستم پشت فرمون بشينم ومامان مجبور شد خودش رانندگي كنه، آخه ازوقتي كه چشماش ضعيف شده اين طور وقت ها پشت رل نميشينه.
روز بعد با اينكه پاهام بدجوري درد مي كرد ولي مجبور شدم سر كار بروم، ساعتي نگذشته بود كه مدير به اتاقش صدام كرد. وقتي رفتم با ديدن هادي مات و مبهوت شدم و به زورجواب سلامش رو دادم. چون حالم رو ديد، كيسه اي كه دستش بود به طرفم گرفت وگفت:
-خانم قدسي ديشب اين وسايل گويا از كيف تون افتاده.
از يادآوري ماجراي شب قبل عرق روي پيشانيم نشست و با شرمندگي گفتم:
-من باز از شما معذرت ميخوام.
-خواهش ميكنم خودتونو ناراحت نكنيد، مقصر بارون بود نه شما. و بلافاصله خداحافظي كرد و رفت . بعد از رفتنش نفسي كشيدم و روي صندلي نشستم و براي خانم سادات ماجراي شب قبل را تعريف كردم. از خنده روده بر شده و در ميان خنده گفت:
-ببين حالا تو كيسه چيه؟
با ديدن محتويات كيسه كه گواهي نامه و كارت مهد... و چند تا خرده ريز ديگه بود يادم افتاد اون لحظه من داشتم سوييچ رو از كيفم در مي آوردم. دو روزبعد موقع تعطيل شدن مهد باز هادي رو جلوي درب ديدم كه ايندفعه ناخن گير وگل سرم را آورده بود. اين بار ديگه خجالت نكشيدم و لبخند زنان ازش تشكركردم و گفتم:
-فكر كنم چند روز ديگه باز يه چيزي پيدا كنيد و برام بياريد.
اون هم لبخندي زد و گفت:
-شايد.

اتفاقا چند روز بعد دوباره سر و كله اش پيدا شد ولي اين بار چيزي پيدا نكرده بود بلكه اومده بود بگه عموش اينا براي بچه شون دنبال پرستار هستن،مي خواست اين لطف رو در حقشون بكنم و يك نفر رو معرفي كنم.
چون حقوق خوبي پيشنهاد كرده بود من هم با مامان در ميان گذاشتم اول قبول نكرد، ولي وقتي پسر بچه رو كه معلول ذهني بود، توي مراسمشون ديده بود، پذيرفت كه من خودم به عنوان پرستار به خونه شون برم. طفلكي بچه بي آزاريه و چون ضريب هوشي اش خيلي پايينه به سختي چيزي رو ياد مي گيره. ياسي پسره با اينكه چهار سالش ولي اگه ببيني فكر ميكني يه بچه دوساله است .
خيلي ضعيفه، يكي از پاهاش هم يه خورد كج يعني كف پاش به سمت داخل..
از شنيدن وضعيت بچه حالم دگرگون شد و براي همين گفتم:
-ليلا، تو رو خدا ديگه در مورد بچه ادامه نده.
- باشه از پسر عموش برات مي گم، خلاصه از اون به بعد با هادي كم كم آشنا شديم.
-ليلا خانم واجب شد هر چه زودتر اين هادي خان رو ببينم.
ليلا با ذوق و شوق جواب داد:
-فردا عصر زنگ مي زنم و باهم ميريم بيرون، چطوره؟
-حرف نداره.و حالا بخوابيم كه فردا يك عالمه كار داريم.
صبح روز بعد من و ليلا و زهرا به تميز كردن خونه مشغول شديم و مادربزرگها به پختن آش پشت پا، نزديك ظهر آش هم آماده شد و ما بين همسايه ها تقسيم كرديم.

بعد از تمام شدن كارها ساعتي استراحت كرده، سپس براي زيارت به حرم رفتيم وعصر بعد از غروب با ليلا آماده شده و به محل قرارشون رفتيم. وقتي ما به رستوران رسيديم هادي هنوز نيامده بود. دقايقي نگذشته بود ليلا كه چشمش به سمت بيرون بود با خوشحالي گفت:
-اوناها اومد.
به سمت بيرون نگاه كردم، قيافه بانمكي داشت . وقتي به داخل آمد بلند شديم و ليلا معرفي كرد و گفت: دوستم ياسي و ايشون هم هادي خان.
سلام وعليكي كرديم و نشستيم. هادي نگاهي كرده و زيرلب زمزمه كرد: ياسي، ياسي.
بعد ابروهاشو بالا برد و گفت: چه جالب.
من و ليلا با تعجب به هم نگاه كرديم و ليلا گفت:
-ياسي رو ميشناسي ؟ ببينم ناقلا نكنه اسم دوست دختر قبليت ياسي بوده.
هادي دستپاچه جواب داد:
-نه به خدا، ياد يه قصه جالب افتادم ، همين.
ليلا ديگه كنجكاوي نكرد و هادي منو رو برداشت و گفت:
-خانما چي ميل دارن؟
بعد از سفارش غذا، ليلا و هادي گرم صحبت شدن و من هم گوش مي دادم و گهگاهي هم اظهار نظر مي كردم . ساعت ده بود كه ازش جدا شده و به خونه برگشتيم.وقتي تنها شديم، اين بار نوبت ليلا بود كه در مورد اميررضا از من سوال بكند وبراي همين تا نيمه هاي شب با هم درد ودل مي كرديم.


ادامـــــــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بیست و دوم

وقتي تنها شديم، اين بار نوبت ليلا بود كه در مورد اميررضا از من سوال بكند وبراي همين تا نيمه هاي شب با هم درد ودل مي كرديم.

روز بعد وقتي از خواب بيدار شديم برف زمين را سفيد كرده بود، بعد از خوردن صبحانه با زهرا به حياط رفتيم و مثل بچه ها شروع كرديم به درست كردن آدم برفي. به شدت ذوق زده بوديم و ساعتي در زير برف كه يكريز از آسمون روي سرمون مي باريد، برف بازي مي كرديم. اون روز به خاطر بارش برف، توي خونه نشستيم. شب اميررضا تلفن كرده و دقايقي با هم صحبت كرديم. بعد چون موقع شام بود سفره را پهن كرديم كه ليلا گفت:
-من ميل ندارم شما بخوريد.
نگاهي به صورتش انداختم، لپهاش گل انداخته بود براي همين گفتم:
-ليلا انگار سرما خوردي؟
با بيحالي جواب داد:
-فكر كنم چون سرم خيلي درد مي كنه و بدنم هم داره از حرارت ميسوزه.
زهرا: ميخواي بريم دكتر؟
ليلا: نه بابا ، بچه كوچولو نیستم كه يه قرص سرماخوردگي مي خورم و خو ب مي شم.
-پس برو استراحت كن.
ليلا به اتاقش رفت، بعد از شام و جمع و جور كردن سفره پيشش رفتم و دستم راروي پيشانيش گذاشتم تب داشت. فورا رفتم و دستمالي خيس كرده و آوردم روي پيشانيش گذاشتم. اون هم افاقه اي نكرد و حال ليلا رفته رفته بدتر مي شد،تب و لرز كرده بود و هرچقدر اصرار كردم كه به دكتر برويم قبول نكرد ودوباره قرص خورد و خوابيد. من هم سرجايم دراز كشيدم.
تا صبح چند بار بيدارشده و حالش را چك كردم ، ولي همچنان تنش مي سوخت. هوا كاملا روشن شده بود كه گفتم: ليلا توروخدا بلند شو بريم دكتر ، اينطوري خوب نميشي.

به زحمت از جايش بلند شد، پالتويش را تنش كردم و شالي هم روي سرش انداختم و باهم به دكتر رفتيم. دكتر بعد از معاينه گفت:
-آنفلوانزاست ويك هفته بايد استراحت كنيد و اگر بچه كوچيك تو خونه داريد مواظب باشيد چون مسري است.
ليلا با بي حالي گفت:
-واي خداي من چيكار كنم.
-خوب زنگ بزن بگو نمي آيم.
سرش را با ناراحتي تكان داد و گفت:
-نميشه، دكتر خيلي حساسه و دوروز رو هم به زور اجاز ه گرفتم، واي حالا چه خاكي تو سرم بريزم.
بي معطلي گفتم:
-ميخواي تا خوب شدن تو من برم؟
لبخند بي رمقي زد و گفت:
-زحمتت مي شه.
-نه چه زحمتي، تو خيلي به گردن من حق داري.
بعد از زدن آمپول و گرفتن داروها، سوار ماشين شده و به راه افتاديم. خواستم اول ليلا را برسانم كه گفت:
-نه من تاكسي ميگيرم و مي روم. ياسي؟
-جانم.
-دكتر يه خورده بداخلاقه.
چشمكي زدم و گفتم:
-چند روزي به خاطر دوست عزيزم تحمل مي كنم.
با راهنمايي ليلا به سمت خونه اي كه اونجا مشغول به كار بود رفتيم ، جلوي درب ليلا هم پياده شده و زنگ را فشرد، چند دقيقه اي بعد خانمي جواب داد وگفت:
-بله.
-سلام حاج خانوم ليلا هستم.
-سلام دخترم، بفرما بالا.
-حاج خانم ، ببخشيد من سرما خوردم و براي همين چند روزي خواهرم مي آد و از دانيال مواظبت مي كنه ، اشكالي كه نداره؟
-نه عزيزم، چه اشكالي داره.

آرام در گوش ليلا گفتم: مگه نمي دونن چند تا خواهر داري كه اون هم اينجا نيست.
-نه فقط هادي ميدونه ،به اون هم خودم ميگم، البته اون بيشتر از من به اخلاق عموش آشناست.
چون خونه توي خيابان اصلي بود سريع براي ليلا تاكسي گرفتم، بعد از رفتن اون بسم ا.. گفتم و وارد ساختمان شدم. در طبقه اول پيرزني جلوي درب ايستاده و منتظرم بود. سلام كردم اون هم سلامي كرد و حالم را پرسيد و ازجلوي درب كنار رفت و گفت: بفرما دخترم.
مادربزرگ هادي هنوز عزادار شوهرش بود و لباس سياه و صورت پرمويش بيانگراين واقعيت تلخ بود. به داخل رفتم ، پسر بچه اي يه گوشه نشسته و مشغول بازي بود. بلاتكليف با تعارف حاج خانوم روي مبل نشستم ، برايم چاي آورد ولبخندي محو زد و گفت:
-مادرتون به سلامتي عازم شدن. انشاءا... كه هيچوقت جاشون خالي نباشه.
-مرسي.
-دخترم حالا كه اومدي من برم يه خورده استراحت كنم، دو روزه اين بچه پدر منو درآروده.
متعجب پرسيدم: چرا؟
-باباش رفته مسافرت، بي قراري مي كنه.
-شما با خيال راحت بريد و استراحت كنيد، من مواظب شون هستم.

حاج خانم به سمت اتاقي اشاره كرد و گفت:
-اونجا اتاق دانيال، اگه يه موقع خواست بخوابه اونجا بخوابونش.
بعد از رفتن حاج خانم اول پالتويم را دراوردم و سپس چايم را خوردم و باخوم گفتم ، عجب پدر ومادر بي فكري هستن، بيچاره پيرزن رو با يك بچه معلول تنهاگذاشتن. با همين فكر و خيال به كنار دانيال رفتم. پسرك بانمكي بود كه سبزه رو و ابروهاي به هم پيوسته داشت. دلم برايش سوخت، بي اختيار روي زمين كنارش نشستم و با پازلهايش برايش خونه اي درست كردم . اون هم ذوق زده كمكم مي كرد. كمي كه گذشت گفت:
-من جيش دارم.
سرم را به اطراف چرخاندم تا بدانم دستشويي كدوم سمته كه دانيال دوباره گفت:
-اونجاست.
بغلش كردم و به دستشويي بردم، بعد ازانيكه از دستشويي بيرون آمديم گفتم:
-دوست داري يه چيزي بخوري؟
سرش را به علامت مثبت تكان داد، با هم به آشپزخانه رفتيم و از توي يخچال پرتقالي برداشتم وبرايش پوست كندم. در حاليكه برايش ادا و شكلك در ميآوردم پرتقال را توي دهانش مي گذاشتم.
اون هم بعضي موقعها يكي برميداشت وتوي دهان من مي گذاشت. بعد از خوردن پرتقال گفتم: دانيال دوست داري با هم نقاشي بكشيم؟ من نقاشيم خوبه.
باز سرش را تكان داد، بغلش كردم و گفتم:
-مداد رنگي داري؟

آرام جواب داد:
-بله، خاله ليلا برام خريده.
باهم به اتاقش رفتيم . در حاليكه باهاش بازي مي كردم درب اتاقش را بازكردم و درست در ديوار روبروي در چشمم به تابلوي عكس دانيال و پدرش افتاد.
يكدفعه اتاق دور سرم چرخيد و پاهام سست شد، طوريكه براي حفظ تعادلم روي زمين نشستم و نگاهي به دانيال كردم و آه بلندي كشيدم و در حاليكه اشكم سرازير شده بود گفتم:
-اسم باباي تو، رضاست؟
-بله.
با دستاي كوچكش، اشكم را پاك كرد و گفت:
-خاله چرا گريه مي كني؟
دستاش رو بوسيدم و در دلم گفتم: بابات هم همين كارو مي كرد.
احساس كردم عطر و بوي رضا رو ميده. براي همين بغلش كردم و بوسيدمش، دانيال هم با خوشحالي منو بوسيد. لحظاتي كه گذشت دلم به آشوب افتاد .
نمي دانستم چي كار كنم با اينكه رضا مسافرت بود ولي بالاخره باهاش روبرو ميشدم . ازطرفي هم خوشحال بودم چون هميشه از خدا يه همچين روزي رو مي خواستم، ازطرفي هم نه تاب و تحمل و نه رويش را داشتم كه در مقايلش ظاهر بشوم. در دلم با زاري به درگاه خدا ناليدم و گفتم:
-خدايا حالا كه منو به آرزوم رسوندي كمكم كن تا خودمو نبازم چون احتمال مي دادم رضا منو نخواهدشناخت.
زير لب ذكر مي گفتم و از خدا كمك مي خواستم و براي دانيال هم نقاشي ميكشيدم. نمي دونم چقدر گذشته بود كه مادر رضا لبخند زنان به اتاق آمد و گفت:
-دانيال چه راحت با شما انس گرفته ، چون به راحتي با كسي اخت نميشه.

لبخندي زدم و گفتم:
-پس شانس آوردم.
چون از خواب بيدار شده بود فورا بلند شدم تا برايش چايي بيارم.، اون هم نگاهم كرد و چيزي نگفت.به آشپزخانه رفتم و فورا چايي دم كرده و بعد ازاينكه دم كشيد ، دو تا استكان چايي ريخته و دوباره به اتاق دانيال برگشتم.حاج خانم با ديدن سيني چايي، گل از گلش شكفت و در حاليكه لبخند مي زد گفت:
-دستت درد نكنه دخترم. كاش از خدا يه چيز ديگه اي ميخواستم. آخه از وقتي كه حاجي فوت كرده حوصله هيچ كاري ندارم. اين بچه روهم اگه مجبور نبودم نگه نمي داشتم البته خدا سايه نوه هامو از سرم كم نكنه، اونا خيلي كمكم كردن ولي خوب اونا هم براي خودشون كار و زندگي و درس دارن ، نميشه كه يه بند اينجا بشينن.
با تاسف گفتم:
-خدا رحمتشون كنه. حالا چرا پدر و مادرش دوتايي مسافرت رفتن؟
با دقت و كنجكاوي به صورتش چشم دوختم كه گفت:
-با هم نرفتن، مادر دانيال لندن و اونجا درس مي خونه.پسرم پنج ماهي ميشه به خاطر پدرش كه سرطان داشت اومده ايران، الان هم به خاطر خواهرش كه چند روز پيش تصادف كرددن رفته نوشهر.
با شنيدن اين حرف يكدفعه گفتم:
-اي واي، پيمانه خانم اينا، طوري شون كه نشده؟
ما در رضا با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-مگه تو پيمانه رو ميشناسي؟

به دروغ گفتم:
-نه ، اسمشون رو از ليلا شنيدم.
پيرزن بيچاره باور كرد و گفت:
-آهان يادم نبود. اره مادر جون منتها فقط پيمانه پاش شكسته ، مليحه و احمد يه زخم سطحي دارن، چون نمي تونستم خودم اين همه راه رو برم، رضا رو فرستادم ، پنجشنبه ظهر رفته.
با احتياط پرسيدم:
-كي مي آن؟
-معلوم نيست.
نفس عميقي كشيد و گفت: خدايا شكرت.
چايي اش را خورد و به زور از زمين مي خواست بلند شو د كه پرسيدم:
-حاج خانم اگه كاري هست بگيد من انجام بدم.
-دستت درد نكنه مادرجون همين كه مواظب دانيال باشي كافيه، ميخوام نهار آماده كنم.
فورا گفتم:
-اگه ناراحت نميشيد من آماده كنم.
-نه مادر چرا ناراحت بشم، ولي دانيال رو چيكار كنيم؟
وسايل نقاشي را برداشته و دانيال را بغل كردم و گفتم:
-دانيال هم همونجا نقاشي مي كشه مگه نه؟
دانيال لبخند زنان سرش را تكان داد و سه تايي به آشپزخانه رفتيم. دانيال راتوي صندليش گذاشتم و با راهنمايي خاج خانوم، در حين صحبت، به پختن غذامشغول شدم. مادر رضا بيشتر از شوهر مرحومش حرف ميزد، ازمهربانيش...
ازاينكه خودمو از داشتن همچين خانواده خوب و مهرباني محروم كرده بودم،برخودم لعن و نفري ن مي كردم. دلم براي ديدن رضا لحظه شماري ميكرد و خودش را ديوانه وار به سيه مي كوبيد، ولي با اين حال ترس از رويارويي اش هنوزچهار ستون بدنم را به لرزه مي انداخت.

با اينكه ليلا منو خواهر خودش معرفي كرده من هم اسممو فريبا گفته بودم ولي باز هم مي ترسيدم. ليلا هم فكر ودلش پيش من بود، چون چند بار پيغام فرستاده و احوالم را جويا شده بود و من هر بار با نوشتن خيالت راحت باشه جاي هيچ نگراني نيست، فكرش را آسوده كرده بودم.
موقع غروب كه كم كم آماده رفتن ميشدم، حاج خانم گفت:
-فريبا جون، تو كه امروز حسابي تو زحمت افتادي اگه ممكنه صبر كن تا مهتاب نوه ام بياد بعدبرو.
فورا گفتم:
-چه زحمتي، شما خيالتون تخت باشه من اگه شده شب رو هم پيش شما مي مونم.
-خدا حفظت كنه.
در دلم گفتم، پسرت از اين لطف و محبت ها خيلي در حق من و خانواده ام كرده.چون موقع اذان بود، پيش خودم گفتم، پس حالا كه فرصت هست اول نمازمو بخونم.بعد از گرفتن وضو، سجاده را توي هال پهن كردم و شروع كردم به خواندن. درركعت اول بودم كه صداي زنگ درب گوشم خورد و خيال كردم مهتاب است، وقتي حاج خانم درب رو باز كرد صداي رضا به گوشم خورد كه سلام مي كرد. به زورتوانستم هوش و حواسمو جمع كرده و تعادلم را حفظ كنم و به بقيه نمازم ادامه بدم، ولي باز هم دست و دلم مي لرزيد. حاج خانم كه انتظار امدن رضا رانداشت گفت:
-رضا مگه قرار نشد چند روزي پيششون بموني؟
قبل از رضا، پيمانه جواب داد:
-آخه عزيز شما چرا اين پسره ديوونه رو فرستادي، نرسيده شال و كلاه كرد كه پاشو بريم. من و احمد هر كاري كرديم كه حداقل دوسه روز بمون، پاشو تو يه كفش كرد و گفت: نمي تونم كه نمي تونم.
رضا هم جواب داد:
-براي اينكه كار و زندگي داشتم.
هر طوري بود هفت ركعت نماز را خوندم و چون به پاهاي خودم مطمئن نبودم قبل از اينكه از روي سجاده بلند بشم، به سمت اونها صورتمو برگردوندم . پيمانه روي مبل نشسته بود و رضا هم به اون كمك مي كرد تا پاي گچ شده اش را روي ميز بگذارد. چون پشتش بود، سلام كردم.
به محض شنيدن صدام، پاي پيمانه را از دستش رها كرد و سريع به سمت من چرخيد ، مسخ شده و در جايش خشك شده بود كه خوشبختانه صداي اي واي گفتن پيمانه باعث شد كه از ذل زدن به صورتم دست بكشد.
به زور از روي سجاده بلند شدم و به طرف پيمانه رفتم و آرام گفتم:
-خيلي دردتون گرفت؟
پيمانه با عصبانيت به رضا كه روي مبل نشسته و به من خيره شده بود نگاه كرد و گفت:
-من نميدونم اين ديوونه چش شده از صدقه سر آقا پام ذق،‌ ذق مي كنه.
بعد روبه من كرد و گفت:
-ببخشيد يادم رفت جواب سلامتون رو بدم، شما بايد ليلا خانم باشيد.
آرام جواب دادم:
-نه خواهرش هستم، ليلا سرماخورده و نتونست بياد.
و بعد زيرچشمي به رضا نگاه كردم، مات و مبهوت نگام ميكرد. به زور خودموكنترل كرده بودم، همانطور با چادر نماز به آشپزخانه پناه بردم و روي صندلي نشستم كه حاج خانم صدايم كرد و گفت:
- فريبا جون، چايي مي آري؟
- بله حاج خانم.

از روي ناچاري بلند شدم و چايي ريختم و به هال رفتم. با هر قدمي كه برميداشتم قلبم به شدت مي تپيد،‌آخر از همه سيني را جلوي رضا گرفتم و گفتم:
-بفرماييد.
سرش را بالا گرفت و در حاليكه نگاهم مي كرد چايي را برداشت، حال اون هم بهتر از من نبود تا بناگوش سرخ شده بود و حرفي نمي زد. سريع از جلويش دورشدم چون مي ترسيدم خودمو لو بدم، بعد رو به مادش كردم و گفتم:
-حاج خانم اجازه مي دين من برم؟
-واي شام نخورده مي خواي بري؟
-ممنون، مي رم خونه و ميخورم.
-نه دخترم، شامت رو بخور و برو. ميدونم امروز حسابي خسته شدي.
فورا جواب دادم:
-نه خسته نيستم.
چون بعد از چهار سال و اندي رضا رو ميديدم با كمال رضايت قبول كردم و براي گرم كردن غذا دوباه به آشپزخانه رفتم.
لحظاتي نگذشته بود كه رضا سيني به دست آمد، از نگاه كردن مستقيم به صورتش پرهيز كردم و سيني را از دستش گرفتم. چون تن صدايم از گذشته برايم نشانه مانده بود سعي كردم تا لحظاتي كه اونجا هستم كمتر حرف بزنم و باعث آزارش نشم. موقع خوردن شام رضا درست روبه رويم نشسته و بهم خيره شده بود و پيمانه نگاهي به رضا و سپس به من كرد،‌كار رضا اون رو هم به تعجب واداشته بود.
لحظه اي سرم را بالا گرفتم وبه چشماش نگاه كردم، چقدر دلم براي اون چشمها تنگ شده بود ولي زود برخودم حاكم شدم و سرمو پايين انداختم.
اشتهايم كور شده بود، اون هم مثل من باغذايش بازي مي كرد. زنگ موبايل از اون برزخ نجاتم داد، سريع بلند شدم وجواب دادم. ليلا بود كه بانگراني گفت:
-ياسي كجايي؟ چرا دير كردي؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بيست و سه

اشتهايم كور شده بود، اون هم مثل من باغذايش بازي مي كرد. زنگ موبايل از اون برزخ نجاتم داد، سريع بلند شدم وجواب دادم. ليلا بود كه بانگراني گفت:
-ياسي كجايي؟ چرا دير كردي؟

آرام جواب دادم:
-ليلا جون جاي نگراني نيست هنوز منزل دكتر هستم، الان مي آيم.
-باشه زود بيا.
بعد از خداحافظي گفتم:
-من ديگه بايد برم دير م شده.
حاج خانم: باشه مادر جون، برو انشاءا... كه خير از جوونيت ببيني.
- ممنون حاج خانم.
سريع به طرف چوب لباسي رفتم و پالتو شالم را پوشيدم و دوباره به آشپزخانه برگشتم و گفتم:
-شبتون به خير، من رفتم.
رضا كه تا اون لحظه يك كلام هم از دهانش خارج نشده بود به حرف آمد و گفت:
-الان تاكسي سخت گيرتون مي آد، ميخواين ماشين منو ببريد صبح موقع اومدن مي آريد.
آب دهانم را قور ت دادم و گفتم:
-مرسي، ماشين ليلا دست منه. خداحافظ.
تا مادرش خواست بلند بشه گفتم:
-حاج خانم سر سفره است لطفا زحمت نكشيد.
دوباره سر جايش نشست و گفت:
-مواظب خودت باش، به ليلا جون هم سلام برسون.
-سلامت باشيد، خداحافظ تا فردا صبح.

سريع به سمت درب به راه افتادم كه احساس كردم رضا هم پشت سرم مي آيد . به عقب برنگشتم ، زمزمه كنان صدايم كرد: ياسي،‌ ياسي؟
به روي خودم نياوردم و با گامهاي بلند خودمو به جلوي درب رسوندم و درب روبازكردم وسريع چكمه هايم را به پايم كردم، وقتي كمرم را صاف كردم درحاليكه دست هايش را زير بغلش گذاشته بود و نگاهم مي كرد خداحافظي گفتم وبه سمت درب خروجي به راه افتادم. وقتي سوار ماشين شدم بي اختيار اشكم سرازير شد و يكدفعه به ياد هادي افتادم و بلافاصله شماره ليلا رو گرفتم،به محض جواب دادن گفتم:
-ليلا، من بايد همين الان هادي رو ببينم.
ليلا با نگراني پرسيد:
-ياسي چي شده؟ چرا گريه مي كني؟ با هادي چيكار داري؟
-ليلا خواهش مي كنم به جاي اين همه پرسش به هادي زنگ بزن.
-باشه زنگ مي زنم ولي كجا بايد بياد؟
-نمي دونم، من كه جايي رو نميشناسم.
-پس برو جلوي اون رستوراني كه پريشب رفتيم.

بعد از گرم شدن ماشين به سمت رستوران به راه افتادم. بايد هرچه زودتر هادي رو ميديدم چون مطمئن بودم اون چيزهايي در مورد من ميدونه كه اون شب باشيندن اسمم،‌چند بار زير لب زمزمه كرد. تا رسيدن به مقص دل تو دلم نبود.
وقتي رسيدم هادي زودتر از من رسيده بود.
همزمان با من، ليلا با اون حالش رسيد . سريع درب ماشين رو برايش باز كردم و گفتم:
-بشين، الان حالت بدتر ميشه.
ليلا سوار شد و هادي هم همينطور ،‌گريه اجازه حرف زدن را نميداد،‌ليلا با نگراني پرسيد:
-ياسي چي شده؟ دكتر حرفي بهت زده؟
قبل از من هادي جواب داد:
-عمو اينجا نبود ولي اگه اشتباه نكنم مي تونم بگم چه اتفاقي افتاده . به عقب برگشتم و نگاهش كردم، ليلا هم منتظر به هادي چشم دوخت كه هادي نگاهي به صورت خيسم كرد و گفت:
-دوست تو ياسي،‌ ياسي عموي منه، نه؟
ليلا مات و مبهوت نگاه هادي كرد و گفت:
-چي ، نه باورم نميشه؟
سپس به من نگاه كرد، سرم را به علامت مثبت تكان دادم و با گريه به هادي گفتم:
-هادي خواهش ميكنم به رضا نگو من خواهر ليلا نيستم، هرچند كه خودش باور نكرد.
هادي با ناراحتي گفت:
-مگه اومده؟
-آره چند ساعت پيش.
-ولي قرار بود چند روزي پيش عمه بمونه، نرفته چرا برگشته؟
با هق هق جواب دادم:
-چون كه من و رضا خاطرههاي زيادي اونجا داشتيم، زنده شدن خاطره ها مطمئنم آزارش داده و نتونسته بمونه.
ليلا: هادي ، تو چرا به من در اين مورد حرفي نزدي؟ من اگه مي دونستم عمرا نمي ذاشتم ياسي بره اونجا.

هادي آهي كشيد و گفت:
-من از كجا ميدونستم اين ياسي همون ياسي، خودت بگوقيافه الان ياسي با اون موقعش فرق نكرده، چون من فقط عكسش رو ديده بودم.
ليلا ماتم زده جواب داد:
-من از وقتي كه با ياسي آشنا شدم اين قيافه رو داشت، من هم مثل تو عكسهاشو ديدم.
هادي: ياسي چرا با عمو رضا اونطور بد تا كردي، آخه اونكه جونش رو براي تو مي داد، اون روزها رو هيچوقت فراموش نمي كنم.
با عصبانيت مشتم را روي فرمان كوبيدم و گفتم:
-براي اينكه اونموقع خيلي احمق و كودن بودم.
ملتمسانه به هادي نگاه كردم و گفتم:
-بهم بگو رضا اون موقع چيكار كرد، چون اميد مي گفت به خاطر من با خانواده اش مشكل پيدا كرده بود.
هادي: گفتنش چه دردي رو دوا ميكنه غير از اينكه تو رو هم ناراحت مي كنه؟
-خواهش مي كنم بگو.
-من بعد از رفتن عمو رضا به تهران پيش عزيز اينا ميموندم. درست يادمه مردادماه بود كه عمو اومد. يه روز توي اتاقم نشسته بودم كه يكدفعه صداي عزيز بلند شد، سريع بيرون رفتم كه ديدم عزيز سر عمو رضا داد ميزنه. تعجب كردم چون عزيز جونش براي عمو در ميرفت و خدايي عمو هم همينطور بود.
وقتي گوش دادم، ديدم سر دختري كه عمو رضا مي خواست باهاش ازدواج كنه دعواست. عزيز عكسي رو به طرف من پرت كرد و گفت:

-ببين عموت چه دختري رو انتخاب كرده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اون عكس روروز تولد عمو با دوستش اميد گرفته بودين. با ديدن عكست حق رو به عموي بيچاره دادم، چون خدايي خوشگل بودي . ولي خوب بي حجابي تو بزرگترين مشكل بود. عزيز يه بند سر عمو داد ميكشيد و لي آخر عمو يك كلام بهش گفت:
-عزيز چه شما بخواين چه نخواين من با اين دختر ازدواج ميكنم، پس لطفا الم شنگه راه نندازين.
عزيز هم جواب داد:
-تو بيخود ميكني . اون دختر چيزخورت كرده و گرنه با يك نگاه ميشه گفت اين دختر زن زندگي نيست ، با قيافه اش عقل تو رو دزديده وكورت كرده.
بحثشون بالا كشيد و از اون به بعد همه جمع ميشدن تا با عمو حرف زده وراضيش كنن، ولي فايده اي نداشت و عمو مي گفت بالا بريد پايين بياييد من با ياسي ازدواج ميكنم.
آخر سر عزيز تسليم شد و گفت:
-برو هر كاري ميخواي بكن ولي اينو بدون از اين خانواده هيچكس به عروسيت نمي آيد.
عمو به تهران برگشت كه با تو عروسي كنه ماهم هي گوش به زنگ بوديم كه خبرازدواجتون به گوش برسه ولي خبري نشد. تا اينكه بعد از دو ماه يك روز عموبا حالي خراب برگشت، تا يك هفته بدون اينكه حرفي بزنه ساعتها توي اتاقش مينشست و سر سفره با غذا بازي ميكرد وهمه هم نگران بودن. يك هفته كه گذشت يك روز عزيز رو صدا كرد و گفت:
-با هر دختري كه بخواي ازدواج ميكنم ولي خيلي زود چون بايد برگردم.

عزيز اول ماتش برد ولي بعد بدون اينكه دليلش رو بپرسه با خوشحالي اسم چند تار و كه از قبل كانديد كرده بود گفت كه قرعه به نام منير خانم افتاد.
اشكامو پاك كردم و گفتم:
-با دخترعموش نه، چون اميد بهم گفته بود. براي همين بچه شون معلوله؟
هادي با صدايي لرزان جواب داد:
-آره قبل از اينكه باهم عقد كنن يه روز رفتم توي اتاقش بي حوصله روي تخت دراز كشيده بود كنارش نشستم و گفتم، عمو چي شده؟ چرا يهوتصميمت عوض شد؟ مگه دو ماه پيش نبود كه به خاطر دختره، تو روي همه وايسادي؟ حالا چي شده كه نظرت برگشته؟
كمي كه اصرا كردم چشماش پر از اشك شد و گفت:
اون بي عاطفه و سنگدل بود، بيوفا با يكي ديگه نامزد كرد. ازخدا خواستم فقط به خاك سياه نشستنش رو نشونم بده، چون دلمو بدجوري اتيش زد و به خاكستر نشودند.
سرم را روي فرمان گذاشتم و گفتم:
-دعاي اون مستجاب شد ولي حيف كه نديد تا دلش خنك بشه و آروم بگيره.
سرم را بلند كردم و به سمت هادي برگشتم و ادامه دادم:
-هادي ازت يه خواهشي دارم اگه رضا از رابطه بين تو و ليلا خبر داره، لطفا بهش نگو من دوستش هستم. بذار خيال كنه خواهرش هستم تا اين چند رو ز تمام بشه و من برگردم.
هادي: خيالت راحت باشه، من حرفي بهش نمي زنم. حالا اگه ديگه با من كاري نداري برم.
-نه برو به سلامت.
هادي خداحافظي كرد و رفت و من چون حال مساعدي براي رانندگي نداشتم با ليلاي بيچاره كه اون هم اوضاع بهتري از من نداشت جامو عوض كردم. ليلا درحاليكه اشك از چشماش مي باريد گفت:
-كاش فاميلي رضا رو بهم گفته بودي تا امروز اين اتفاق نمي افتاد. به هر جهت هر چقدر هم كه تغيير كرده باشي صدات كه عوض نشده،الان اون بيچاره حال خرابتري از تو داره.

- خشكش زده بود و نميتونست حرف بزنه فقط نگام ميكرد، موقع اومدن هم چند بار صدام كرد.
سرم را روي شونه ليلا گذاشتم وادامه دادم:
-ليلا، من با حماقتم زندگي اونو و خودمو سياه كردم.باور كن وقتي فهميدم دانيال پسر اونه چقدر خودمو سرزنش كردم ، راستي توخانمش رو ديدي؟
-نه، من پيش خودم مي گفتم يا مرده يا از هم جدا شن چون عادت ندارم تو زندگي ديگران كنجكاوي كنم و از هادي هم هيچوقت نپرسيدم.
تا رسيدن به خونه هردومون ساكت شديم، توي خونه چون سرم به شدت درد ميكرد مسكن و آرام بخشي خوردم تا هر چه زودتر از شب تلخ و آ‍زاردهنده رهايي یابم.
با صداي ليلا به زور چشمامو باز كردم و گفتم:
-چي شده؟
-پاشو الان نمازت قضا مي شه.
پتو را روي سرم كشيدم و گفتم:
-بذار يه خورده ديگه بخوابم بعد بلند ميشم ميخونم.
-تنبل پاشو، الان آفتاب بالا مي ايد.
يكي از چشمامو باز كرده و به پنجره نگاه كرد هوا كاملار روشن شده بود،سريع پتو را كنار زدم و بلند شدم.

بعد از خواندن نماز دو باره سر جايم دراز كشيدم، خواب از سرم پريده بود. ليلا نگاهم كرد و گفت:"
-ياسي اگه فكر ميكني برات سخته نرو.
-نه ميرم، اونطوري رضا بدتر شك مي كنه. هر طوري شده اين يك هفته رو تحمل مي كنم هر چند برام شكنجه اوره ولي خوب هميشه از خدامي خواستم يه روزي دوباره ببينمش ، حالا كه اين فرصت پيش اومده به هيچ قيمتي حاضر نيستم ازش صرفنظر كنم.
ليلا با نگراني گفت:
-پس اميررضا چي ميشه؟
خنديدم و گفتم:
-نميخوام كه زن رضا رو به زور بيرون كنم و به جاش خودم زنش بشم، فقط ميخوام براي آخرين بار چند روزي سير ببينمش. آدم تا وقتي چيزي رو از دست نده قدر و قيمتش رو نميدونه، حالا حكايت منه. همانطور كه باهاش حرف ميزدم پلك هاش رو هم افتاد. نگاهي به ساعت كردم، چون وقت رفتن بود آهسته آماده شدم و بعد از خوردن چاي تلخ از خونه بيرون زدم.
وقتي به اونجا رسيدم مادرش درب رو به رويم باز كردم و منتظرم ايستاد ه بود. لبخند زنان سلام كردم و همانجا جلوي درب پالتومو، روي چوب لباسي آويزان كردم و شال را روي سرم نگه داشتم.

سپس از مادرش پرسيدم:
-همه خواب هستن؟
-بله مادرجون. اگه زحمتي نيست تو چايي رو آماده كن تا من برم نون بخرم، الان ديگه رضا بيدارميشه.
-حاج خانم، آدرس نانوايي رو بدين من برم بخرم.
-نه خودم ميرم زحمتت ميشه.
چون پايش درد مي كرد و پاي پياده رفتن نداشت با دو سه بار گفتن آدرس نانوايي رو داد. دو خيابان تا آنجا فاصله بود، براي همين با ماشين رفتم وبعد از گرفتن دو تا بربري دوباره برگشتم. چون كليد را برداشته بودم، درب رو باز كردم و داخل رفتم. حاج خانم با ديدن نونها لبخند زنان گفت:
-آخ دستت درد نكنه، الهي خير از جوونيت ببيني. نه حوصله شو داشتم نه پاشو، ولي به خاطر رضا مجبور بودم چون خيلي تنبل و اگه يك لقمه نون دستش ندي نمي خوره.
توي دلم گفتم مي دونم كه همان لحظه صداي رضا به گوشم خورد كه مي گفت:
-عزيز اول صبحي غيبت نكن.
به سمت درب برگشتم و گفتم:
-سلام، صبح تون بخير.
باز خيره نگاهم كرد وآهي كشيد و گفت:
-سلام، صبح شما هم بخير باشه.
حاج خانم هم جواب داد و گفت:
-مگه دروغ مي گم مادرجون.
-نه عزيز جون، تا شما وسايل صبحانه رو بچينين منهم دست و صورتمو بشورم و بيام، ديرم شده و ساعت 9 بايد بيمارستان باشم،عمل دارم.
-برو مادرجون.
چون مي دانستم املت خيلي دوست داره فورا گوجه فرنگي و تخم مرغ برداشتم و تند تند آماده كردم كه عزيز گفت:
-دستت درد نكنه رضا خيلي دوست داره.
باز در دلم گفتم: ميدونم.

رضا وقتي آمد با ديدن املت با طعنه گفت:
-فريبا خانم شما از كجا فهميدين من املت دوست دارم؟ نكنه علم غيب دراين؟
خودمو نباختم و گفتم:"
-نيازي به علم غيب نيست املت رو صبحانه مي خورن و من برحسب تصادف اماده كردم.
عزيز خانم با ابروي گره كرده گفت:
- رضا اين چه طرز حرف زدنه، به جاي تشكرته؟
رضا نگاهم كرد و من با پرويي جواب دادم:
-عزيز خانم خودتونو ناراحت نكيند، ليلا به من گفته پسرتون يه خورده بداخلاقه.
پوزخند زنان جواب داد:
- بد اخلاق نبودم، جور و جفاي زمونه و آدمهاي بي عاطفه اش يادم دادن. ولي حيف كه ليلا خانم مريض شدن و شما به جاي ايشون اومدين،چون ايشون مثل شما بلبل زبون نيستن.
همان دم صداي پيمانه بلند شد كه عزيز خانم رو صدا مي كرد. وقتي دو تايي تنها مانديم گفت:
-بعضي از خصلتها رو نميشه عوض كرد.
چون چايي مي ريختم، متوجه تغيير قيافه ام نشد. نفسي كشيدم و بعد از ريختن چايي، برگشتم و استكان را مقابلش گذاشتم و گفتم:
-با من بودين؟
چند لحظه اي به صورتم ذل زد و باز پوزخندي زد و گفت:
-نه با ديوار بودم، آخه ديوار موش داره و موشم گوش داره
بي اختيار خنديدم كه گفت:"
-عرض نكردم خصلت و خلق و خوي آدمها با تغيير قيافه شون تغيير نميكنه.



ادامـــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Along regret | در امتداد حسرت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA