انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


زن

 
Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز




نوشته فاطمـــه صالحی
دارایی ۴۲قسمت


کلمات کلیدی:رمان /رمان ایرانی/رمان با دل من بساز/با دل من بساز/داستان ایرانی/ داستان با دل من بساز/داستان/رمان فاطمه صالحی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمـــــت اول


از وقتي به ياد دارم هميشه در دلشوره و اضطراب به سر مي بردم و هر لحظه منتظر يك خبر بد بودم. دلم شده مثل يك كلاغ سياه شوم، دائم بال بال مي زنه و صداش مثل غار غار كلاغ گوشهام رو اذيت مي كنه. كنار پنجره ايستاده ام و در انتظار مرد خانه ام هستم. كمي ان طرف تر به پسرم نگاه مي كنم كه با اسباب بازي جديدش سرگرمه. سرش را بلند مي كنه و با نگاه قشنگ پر از شيطنتش بهم مي خنده و با خنده هاي نازش بهم مي فهماند كه مامان نگران نباش بابا خيلي زود از راه مي رسه.


نمي دانم امروز چرا دلم مي خواهد گذشته را مرور كنم. زماني كه يك دل عاشق و شوريده داشتم به وسعت تمام دنيا. كله شق بودم و فوق العاده ديوونه ولي عاشق و بي قرار. تازه ديپلم گرفته بودم و علاقه اي به ادامه تحصيل نداشتم و اگر حقيقت را گفته باشم تا اينجا هم به اجبار پدرم خوانده بودم.پدر علاقه داشت براي ادامه تحصيل بروم خارج از كشور. به اصرارش در يكي از موسسات معتبر زبان خارجي(انگليسي- فرانسه)ثبت نام كرده بودم هر چند علاقه چنداني به فراگيري اين زبان ها نداشتم و انگليسي از همه بيشتر.دليلش هم معلم زبان بود و بس، خانم مسني بود با قيافه اي خشن با يك عينك قاب پهن سياه و فوق العاده منضبط و بد اخلاق كه ادم را از هر چي زبان انگليسي بود، متنفر مي كرد.


با من از همه بيشتر لج بود، چون هميشه خدا كم كاري مي كردم و حواسم داخل كلاس نبود و فكر و ذكرم پيش شادمهر پسر عموم بود. شادمهر مسابق اتومبيل راني داشت و من بيشتر وقت ها كنارش بودم.هر دوي ما علاقه زيادي به اتومبيل راني و مسابقات رالي داشتيم. دومين تفريح ما بعد از مسابقات رالي مهماني و پارتي هاي رقص بود.


از بچگي تنها همبازي و دوست من همين شادمهر بود. دختر بودم ولي هيچ كاريم شباهت به دختران امروزي نمي داد. پدر مي گفت كمال همنشيني با شادمهر در من اثر كرده. راست مي گفت چون روز و شبم با شادمهر تمام مي شد و اخلاق و رفتارم كاملا مردانه و خشن شده بود. كه بعدها خود شادمهر ازم خواست خودم را عوض كنم و مثل يك خانم باشم. اخه يكي نبود بهش بگه شهرزاد را تو خودت اينجوري بار اوردي حالا اعتراض براي چي؟
از دامن و پيراهن زنانه متنفر بودم و هميشه خدا موهايم كوتاه بود و اگر مانتو و شال به سر نمي گذاشتم همه فكر مي كردند پسر هستم. با اينكه به سن بلوغ كامل رسيده بودم ولي جلوي سينه ام صاف صاف بود و هيچ برامدگي اي در سينه ام نبود. براي همين بيشتر اوقات پيراهن مردانه مي پوشيدم و شلوار جين و كلاه لبه دار به سر مي گذاشتم. همراه شادمهر مي رفتم بيرون.


ظاهر چهره ام بي شباهت با پسرها نبود.صورتم پر از مو بود و ابروان سياه و كشيده ام شباهت به پسران تازه به بلوغ رسيده مي داد. طفلك پدرم در برابر تمام رفتار و حركات من يك مهر سكوت بر لب زده بود و دم نمي زد. عاشق من بود و به قول خودش عزيزترين بودم برايش.


مادرم يك سال بعد از تولدم توي يك تصادف در گذشته بود و مرا بي بي گل مادر پدرم بزرگ كرده بود و بعد از مرگ مادر، پدر تن به ازدواج نداده بود. به مادرم وفادار مانده بود.همه فكر و ذكرش را براي بزرگ كردن تنها يادگار همسرش يعني من قرار داده بود.


پدر يك كارخانه ريسندگي الياف داشت و از تمكن مالي بالايي برخوردار بود. براي همين هر چه مي خواستم در اختيارم بود. پدر مي گفت دوست داره من يك مرد به تمام معني بار بيايم. هر چند بعدها فهميدم اي كاش مثل يك دختر تو خانه مي ماندم و با اولين خواستگار ازدواج مي كردم و اين همه دردسر را متحمل نمي شدم . ولي بر خلاف پدر بي بي گل، مادربزرگم هميشه از رفتار خشن و مردانه ام معترض بود و دوست داشت من عوض رفتار و كارهاي مردانه اتومبيل راني و فوتبال، به اشپزي و خياطي توجه كنم و مثل همه دخترهاي دم بخت خانه داري ياد بگيرم، ولي تنها چيزي كه توي كَت من نمي رفت اين جور كارها بود و ناز و عشوه دخترانه.


بالاخره كلاس ان روز هم تمام شد.با هيجان كلاسورم را برداشتم و از كلاس زدم بيرون. شادمهر در خيابان كنار اتومبيل ب ا م و منتظرم بود. با ديدن من لبخندي زد و برام دست تكان داد:
_هلو مادام.
خنده ام گرفت.هميشه كلمات انگليسي و فرانسه را با هم قاطي مي كرد. سلام كردم و كنارش نشستم و شادمهر با سرعتي زياد حركت كرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــت دوم

دو سالي از من بزرگتر بود و پا به بيست سالگي مي گذاشت. عمو تازه سربازيش را خريده بود. حق هم داشت، تك پسر فاميل فرجام بود و عمو مي ترسيد بلايي سرش بياد و به قول پدر همه بايد مواظب شادمهر مي بودند تا نسل فرجام ها منقرض نشه.جوان جذاب و زيبايي بود و با كلي هوا خواه و كشته مرده، ولي به قول خودش تنها زن زندگي اش من بودم و بس.براي همين عاشقش بودم.از بچگي ما را نامزد هم كرده بودند و ناف بر هم بوديم.
شادمهر را نمي دانم ولي من جان ونفسم او بود و اگر روزي نمي ديدمش ديوانه مي شدم. ان روزم شب نمي شد، كاملا عصبي و اشفته مي شدم. عمو و زن عمو چند باري براي رسميت كردن نامزدي ما پا پيش گذاشته بودند ولي با مخالفت تنها فاميل مادريم دايي منصور مواجه شده بودند.
پدرم براي دايي منصور احترام خاصي قائل بود. دايي مي گفت من و شادمهر هنوز بچه ايم و براي تشكيل يك زندگي مشترك و پر مسوليت هنوز اماده نيستيم. بعدها فهميدم چقدر گفته دايي درست بود و چقدر بچه و خام و بي تجربه بوديم.
ان روز تا ساعت نه شب با شادمهر بودم.اول رفتيم پيست اتومبيل راني، بعد از يك مسابقه پر از هيجان كه شادمهر نفر اول شد، به اتفاق دوستانش به يك رستوران رفتيم و شادمهر همه را به شام ميهمان كرد. تنها دختر جمع من بودم. ولي در لباس مردانه.حتي دوستان شادمهر هم تصور نمي كردند من يك دختر هستم، چون شادمهر من را با نام حميد صدا مي زد. با لحن و گويشي كه من داشتم هيچ كس شك نمي كرد كه من يك دخترم.
نزديك خانه كه رسيديم، مانتو و شلوارم را از كوله ام بيرون اوردم و پوشيدم. وقتي به خانه رسيديم، از شادمهر خداحافظي كردم. از اتومبيلش خارج شدم و وارد خانه شدم. طبق معمول بي بي گل از اينكه دير برگشته بودم خانه عصباني بود. هنوز پام را داخل خانه نگذاشته بودم كه با جارو دنبالم كرد و گفت:
_باز كه دير برگشتي خانه اتيش پاره. هزار بار گفتم دوست ندارم بعد از غروب افتاب بيرون از خانه باشي.
نگاهي به اتاق پدرم انداختم. چراغ اتاقش روشن بود. دلم به طرفداري پدر گرم شد.به طرف اتاقش دويدم و گفتم:
_باز هم گير دادي، بي بي با شادمهر بودم.
بي بي با خشمي اشكار گفت:
_عذر بدتر از گناه نيار، در دروازه را مي شه بست ولي دهان مردم را نه. تا اين موقع شب شما دو نفر بيرون چه كار مي كرديد؟
در اتاق را باز كردم و به سمت پدر رفتم كه پشت ميز مطالعه اش در حال مطالعه بود.پشتش پناه گرفتم و گفتم:
_مگه ساعت چنده بي بي؟ تازه سرِ شبه.
پدر با خنده شاهد بحث من و بي بي بود و بي بي سعي داشت از جلوي ميز با جارو من را تنبيه كند تا اينكه پدر با لحني اروم و پر محبت گفت:
_باز چي كار كردي دختر كه صداي بي بي را در اوردي؟
دستم را دور گردن پدر انداختم. گونه هايش را بوسيدم و با ناز گفتم:
_هيچي.بي بي به همه كارهاي من گير مي ده.
خشم بي بي دو برابر شد و گفت:
_بفرما اين هم از طرز حرف زدنش.
و بعد خطاب به پدر گفت:
_خوب گوش كن شهرام، دخترت خيلي سركش و ياغي شده. بهتره زود بفرستيش خانه بخت.
پدرم به طرفم برگشت و چشمكي زد و گفت:
_اره پدر سوخته ياغي شدي و به حرف هيچ كس گوش نمي دهي.ديگر وقتش شده با عمو شهروزت صحبت كنم و سرت را با خانه داري و شوهر داري گرم كنيم.
قند توي دلم اب شد. پدر خوب مي دانست كه ارزوم ازدواج با شادمهره. بي بي از رفتار و طرز صحبت پدر كلافه شد و غرولندكنان از اتاق خارج شد. پدر با محبت نگاهم كرد و گفت:
_شهرزاد عزيزم انقدر اين پيرزن بيچاره را اذيت نكن. خدا را خوش نمياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_اخه پدر تو كه نمي داني بي بي خيلي سخت گيره.
پدر اخم قشنگي كرد و گفت:
_بهش حق بده.مثل يك مادر برات زحمت كشيده، توقع داره بهش احترام بگذاري و حرفش را گوش كني.
پدر همه چيزش با محبت بود، هم ناز و نوازشش و هم سرزنشش و نصيحت هاش. من بي بي را هم خيلي دوست داشتم، ولي گاهي اوقات سخت گيري هاش بدجوري كلافه ام مي كرد. شايد هم من زيادي پر توقع و ازادي طلب بودم.
با اينكه شام خورده بودم و گرسنه نبودم ولي به خاطر بي بي سر ميز شام نشستم و مقداري سبزي پلو و ماهي كشيدم و مشغول خوردن شدم. بي بي اخماش هنوز تو هم بود و با كنايه و سرزنش نگاهم مي كرد و حرف مي زد.
بعد از شام خسته و كوفته به اتاقم رفتم.خانم خسروي كلي تمرين و متن براي ترجمه داده بود. حوصله اش را نداشتم، جزوه هايم را گوشه اي پرت كردم و روي تخت ولو شدم. سرم از اين همه شلوغي و ريخت و پاش گيج رفت. تمام در و ديوار اتاقم پر بود از پوسترهاي اتومبيل هاي مورد علاقه ام و تعدادي از خواننده هاي پاپ و جاز اروپايي.كف زمي هم جايي براي راه رفتن نبود. يك گوشه پر بود از كاغذ باطله و مجله هاي ورزشي و سينمايي. گوشه ديگر اتاق جزوه هاي درسي و انگليسي و فرانسه ريخته بود، وسط اتاق هم پر بود از لباس و جوراب و كفش.
فهميدم بي بي اعتصاب كرده و اتاق را چند روز مرتب نكرده، هر چند وظيفه خود من بود. طفلك بي بي هر روز اتاقم را مرتب مي كرد ولي بي فايده بود.شيطنت و بي انضباطي من تمامي نداشت. به محض ورودم به اتاق همه چيز به هم مي ريخت، انگار زلزله مي شد و از ان اتاق مرتب و تميز چيزي باقي نمي ماند. باز هم تمام فكرم را شادمهر پر كرد و ماجراهايي كه عصر برايمان اتفاق افتاده بود. چيزي نگذشت كه چشمانم گرم شد و به خواب شيريني فرو رفتم.
صبح روز بعد كلاس زبان فرانسوي داشتم. فرانسوي را از انگليسي بيشتر دوست داشتم. شايد هم به خاطر هنر پيشه مورد علاقه ام الن دلون بود كه شباهت زيادي به شادمهر داشت.ظهر كه كلاسم تمام شد باز هم مثل هميشه شادمهر بيرون از كلاس منتظرم بود. با هم رفتيم به همان رستوران هميشگي و شادمهر سفارش پيتزا داد. روبه روم نشست ولي حواسش به ميز كناريمون بود. كه دو دختر كنار ان نشسته بودند. كمي سرم را به طرف ميز كناري چرخاندم. يكي از انها خيلي خوشگل بود. صورتي گرد برنزه با چشمان ابي و بيني خوش تراش رو به بالا و لباني درشت و به قول معروف قلوه اي داشت و خيلي هم خوشتيپ و خوش اندام بود. دوستش هم بد نبود، زيبا بود ولي نه به اندازه ان دختر چشم ابي. طفلكي ها فكر كردند من پسر هستم. هر دو هم زمان بهم لبخند زدند، خنده ام گرفت. نه اينكه جوابشان را بدهم.به اشتباهشان خنديدم. شادمهر زود فهيد، از زير ميز به پام زد و خيلي اروم گفت:
_شهرزاد با يه كم تفريح چطوري؟ دوست داري كمي سر به سرشان بگذاريم؟
بدم نيامد.اين كار هميشه مان بود. با لبخندي جواب مثبت دادم.به بهانه خوردن اب برخاستم و به طرف ابخوري كه كنار در ورودي بود رفتم و كمي اب خوردم. دستم را داخل جيب شلوارم بردم و دسته كليدم را برداشتم و رفتم سمت ميز دخترها. كمي كه با ميز فاصله داشتم، از قصد دسته كليد را روي زمين انداختم و با پام هولش دادم زير ميز دخترها. صدام رو كلفت و مردانه كردم و گفتم:
_ببخشيد دختر خانم ها، مي تونم دسته كليدم رو بردارم؟
هر دو همزمان لبخند گرمي زدند و همان دختر چشم ابي با ناز و عشوه گفت:
_ خواهش مي كنم اقا.
بعد پاهاش را كمي كنار كشيد. شادمهر پقي زد زير خنده. از صورت سرخش فهميدم به سختي جلوي خنده اش را گرفته. روي زمين خم شدم و به شادمهر كه از فشار خنده چشمان عسلي اش سرخ شده بود، چشمكي زدم و دسته كليدم را برداشتم. باز هم معذرت خواهي كردم و با همان لحن مردانه گفتم:
_افتخار اشنايي با چه كساني را دارم؟
دختر چشم ابي با لخند گفت:
_تينا.
بعد با دست به دوستش اشاره كرد و گفت:
_دوستم دنيا.
من هم خودم را طبق معمول حميد معرفي كردم و به شادمهر اشاره كردم و گفتم:
_دوست و پسر عموم، شادمهر.
شادمهر از من پرروتر بود. از كنار ميز بلند شد و كنار ميز دخترها ايستاد و بعد از سلام و حال احوالي گرم گفت:
_مي تونيم ناهار در خدمتتون باشيم؟
تينا و دنيا از خدا خواسته براي ما روي نيمكت جا باز كردند. شادمهر كنار تينا نشست و من كنار دنيا. كمي بعد با هم خودماني شديم. شادمهر از تينا خيلي خوشش امده بود و بيشتر او را مخاطب قرار مي داد.تنها زماني احساس دختر بودن مي كردم كه شادمهر به دختري توجه نشان مي داد و همان حس معروف زنانه كه نامش را حسادت بگذارم درونم فوران مي كرد و احساس خفگي مي كردم.
از تينا زياد خوشم نيامد.خيلي جلف مي خنديد و خيلي زود با جنس مخالف گرم مي گرفت، ولي رفتار دنيا سنگين تر نشان مي داد. كمي بعد ميز پر شد از پيتزا و همبرگر و سالاد و نوشابه. ناهار با شوخي ها و لودگي هاي من و شادمهر صرف شد. هر چند شادمهر كلي سوتي داد و با هر سوتي يك لگد جانانه از زير ميز نثارش مي كردم و فريادش در گلو خفه مي شد.
صورت حساب رستوران را شادمهر داد و به دنيا و تينا پيشنهاد كرد تا مسيري انها را برسانيم. انها با خوشحالي زيادي پيشنهاد شادمهر را پذيرفتند.
كم كم داشتم از اين بازي مسخره كه خودم شروع كرده بودم خسته مي شدم و احساس مي كردم هر لحظه ممكن است از تنفر و حسادت ديوانه شوم.
وقتي حالم بدتر شد كه تينا جلو كنار شادمهر نشست و من عقب اتومبيل كنار دنيا و شادمهر طبق معمول براي اين كه خودي نشان بدهد پاش رو روي پدال گاز فشرد و اتومبيل پرواز كنان با شتاب زيادي حركت كرد.
هنوز به انتها خيابان نرسيده بوديم كه موبايلم زنگ زد. جالب اينجا بود كه زنگ موبايلم روي صداي ماماي گاو تنظيم شده بود. روي صفحه گوشي را نگاه كردم، شماره پدرم افتاده بود. مجبور بودم جواب بدهم چون پدر خيلي زود نگران مي شد.
جلو گوشي را باز كردم و جواب دادم:
_سلام پدر.
_سلام شهرزاد.چرا صدات انقدر خشن شده؟
_ديشب سرما خودم صدام كمي گرفته. كاري داشتين؟
_كجايي زنگ زدم امروز زود برگردي خونه شب مهمان داريم.
_بايد حتما باشم؟
پدر با خنده گفت:
_اره چون براي شما ميان.
با ناله گفتم:
_نه پدر خواستگار نه.
_به نفعت است كه زود بياي خانه، خداحافظ.
دنيا با تعجب نگاهم كرد و گفت:
_مي خواهد برات خواستگار بياد؟
باز هم سوتي داده بودم. شادمهر از توي اينه نگاهم كرد، لبخندي زد و خطاب به دنيا گفت:
_اخه مي دانيد دنيا خانم، اين اقا حميد ما انقدر محجوب و خوشگله كه دخترها براش ميان خواستگاري.
با حرص يه شادمهر نگاه كردم. در جوابم فقط خنديد و گفت:
_دنيا خانم مي خواهيد براي فردا شب از عموم يك وقت خواستگاري براتون بگيرم؟
دنيا و تينا هر دو همزمان زدند زير خنده. خودم هم نده ام گرفت. شادمهر بوق زنان گفت:
_مباركه.عروس خانم هم خنديد. يعني بله تشريف بياوريد.
حرصي شدم و با مشت كوباندم روي شانه شادمهر و گفتم:
_نگه دار.مي خوام پياده بشم.
شادمهر با اخم نگاهم كرد و گفت:
_ببخشيد اشتباه كردم، خودم مي گيرمت.
خنديدم و سكوت كردم. يا ساعت بعد از دنيا و تينا خداحافظي كردم. لحظه اخر تينا شماره تماسش را روي حافظه موبايل شادمهر درج كرد و با يك لبخند قشنگ خداحافظي كردند و رفتند. همان موقع با خشم از اتومبيل شادمهر پياده شدم و با حالت قهر ازش جدا شدم.
وقتي رسيدم خانه عصر بود. حسابي خسته بودم و روحيه ام داغون شده بود. بي بي خوشحال بود از اين كه قبل از غروب افتاب به خانه برگشتم. طفلك نمي دانست توي دلم چه غوغايي برپاست. انقدر ناراحت بودم كه حتي اگر بي بي ازم مي خواست دامن بپوشم مي پوشيدم. رفتم توي اتاقم كه بي بي مرتبش كرده بود. روي تخت ولو شدم و خيلي زود خوابم برد.
هوا تاريك شده بود كه با ناز و نوازش پدر بيدار شدم و بعد صداي مهربانش توي گوشم پيچيد.
_شيطون بابا نمي خواد بيدار بشه؟
_ساعت چنده پدر؟
_هشت شب تنبل خانم. پاشو كه مهمان داريم.
با بي حوصلگي گفتم:
_باز كي مي خواد بياد؟
_حدس بزن. هماني كه خيلي دوستش داري و صبح تا شب باهاشي.
با هيجان گفتم:
_شادمهر پدر؟
پدر خم شد و پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_اره بلا، پاشو كه نزديك است برسند.
با انرژي زيادي برخاستم. پدر هم كنارم ايستاد با دست به شانه ام زد و گفت:
_حسابي به خودت برس، دوست ندارم خواستگاها دختر گلم را پسند نكنند.
بعد از اتاق خارج شد. جلوي ميز توالتم ايستادم و خودم را توي اينه ورانداز كردم. تا به اين سن كه رسيده بودم نه به وسايل ارايش دست زده بودم و نه موهام را درست كرده بودم. از بچگي همين بودم، موهاي كوتاه و ظاهري ساده. لباسم هميشه خدا يك تي شرت بود و يك شلوار جين.
از حرف اخر پدر خنده ام گرفت. يعني چطوري بايد به خودم مي رسيدم؟ تنها كاري كه مي توانستم اين بود كه شلوار جينم را عوض كردم و يك شلوار جين نو كه به تازگي پدر از دبي برام اورده بود را پوشيدم و يك تي شرت سفيد مدل پسرانه به تنم كردم. ابي به صورتم زدم و موهام را به طرف بالا حالت دادم و كمي ژل بهشان زدم، اين تنها ارايش من بود.
نيم ساعت بعد مهمان ها رسيدند. با عجله از اتاق بيرون امدم ولي همان جلوي در توسط بي بي متوقف شدم. نيشگوني از بازوم گرفت و به طرف اشپزخانه هدايت شدم. بي بي در اشپزخانه را به روم قفل كرد و گفت:
_همان جا مي ماني تا صدات نكردم بيرون نمي ايي. دختره پررو ببين چطوري براي ديدن خواستگارهاش هل شده.
دستم را روي بازوم گرفتم و با اينكه به شدت جاي نيشگون بي بي مي سوخت با خنده گفتم:
_چشم بي بي خانم هر چي شما بفرماييد.
رفتم سر اجاق گاز. روي گاز پر بود از قابلمه. به يكي يكي قابلمه ها ناخنك زدم. كنار سماور روي كابينت سيني نقره بي بي را ديدم. با استكان هاي كمر باريك شاه عباسي و قاب هاي پايه دار نقره اي و حتما هم من بايد چاي مي بردم. خنده ام گرفت. براي من و شادمهر ديگه اين رسم ها بي معني بود. غريبه نبود كه من چاي ببرم. از بچگي با هم بزرگ شده بوديم، به قول پدر صبح تا شب با هم بوديم ولي بي بي را نمي شد كاري كرد و بايد به حرفش گوش مي دادم. تحملم تمام شده و حوصله ام سر رفته بود كه كليد داخل قفل چرخيد. بي بي چادر به دست وارد اشپزخانه شد. چادر سفيد گلدار را به دستم داد و گفت:
_سرت كن. برادرهاي زن عموت هم هستن، نبايد اينجوري بري پيششان.
دلم نمي خواست زيباترين شب زندگي ام را با اخم و تخم هاي بي بي خراب كنم. چادر را باز كردم و روي سرم انداختم. چادر از حرير بود. ليز و هر لحظه ممكن بود از سرم بيفتد. تازه بايد يك سيني بزرگ و سنگين را هم با خودم مي بردم.بي بي با وسواس و سليقه چاي را صاف كرد و استكان ها را پر از چاي كرد، توي سيني چيد و گفت:
_شهرزاد خوب گوش كن ببين چي مي گم. من مي روم بيرون. هر وقت صدات كردم مياي بيرون. اول هم به عمو و برادرهاي زن عموت تعارف مي كني،فهميدي دختر گلم؟
مليحانه گفتم:
_چشم بي بي.
بي بي با لبخند مادرانه اي بيرون رفت. چند ثانيه بعد صدام زد. اضطراب پيدا كردم، احساس مي كردم قلبم توي دهنم مي زند. چادرم را زير كمرم بردم و سيني را با دستاني لرزان بلند كردم.از اشپزخانه خارج شدم. صداي تكان هاي استكان توي قاب هاي نقره شان ورودم را به پذيرايي اعلام كرد. به هر سختي بود خودم را جلوي مهمان ها رساندم. همان اول چادر از سرم سُر خورد و افتاد زمين، بماند صداي خنده بلند او و خانواده اش. دسته گل دوم اين بود كه تمام سيني پر شد از چاي. طفلك بي بي از خجالت سرخ شده بود و تند تند لب زيرش را گاز مي گرفت. به پدر نگاه كردم، خنديد و بهم ارامش داد. سومين دسته گلم اين بود كه چاي را اول به شادمهر تعارف كردم. خنديد و بهم نگاه كرد و خيلي اروم گفت:
_چطوري عروس خانم؟
فقط خنديدم و به اشاره بي بي رفتم سمت عمو و سيني را گرفتم جلوش. عمو خنديد و گفت:
_مباركه عروس خوشگلم.
_ممنون عمو.
عمو يك استكان برداشت و جاش يك بسته اسكناس هزار توماني گذاشت روي ميز و با خنده گفت:
_مي گذارمش روي ميز بعدا برشان دار. سيني پر چاي است و خيس مي شوند.
بعد سيني را جلوي زن عمو و بقيه گرفتم. وقتي نوبت پدر شد اشاره اي به چاي هاي داخل سيني كرد و فقط خنديد. سيني را روي ميز گذاشتم. پدر دستم را گرفت و كنار خودش نشاند. بر عكس من شادمهر حسابي به خودش رسيده بود. يك كت و شلوار خوش دوخت مشكي رنگ پوشيده بود. موهاش را به طرز زيبايي به طرفين حالت داده بود كه جذابيتش را چند برابر كرده بود. نگاهمان در هم گره خورد. شانه هاش را بالا انداخت و خنديد. براي اولين بار احساس شرم كردم. سرم را انداختم پايين و نگاهم را معطوف گل هاي اركيده و رزي كه شادمهر برام اورده بود و توي گلدان روي ميز خودنمايي مي كرد، كردم.
عمو سر صحبت را باز كرد و رفت سر اصل مطلب و خيلي زود همه حرفها زده شد. مهريه ام شد 14 سكه بهار ازادي به نيت چهارده معصوم. عمو يك اپارتمان و يك ويلا توي شمال به ان اضافه كرد. بعد نوبت رسيد به زن عمو. بلند شد و امد كنارم، چهره ام را بوسيد و يك شمايل و زنجير به گردنم انداخت و گفت:
_الهي خوشبخت بشويد.
دايي رضاي شادمهر با خنده گفت:
_اجازه بدهيد اول اين جوان ها با هم حرف هاشون را بزنند بعد مراسم را تمام كنيد.
عمو با صدايي بلند خنديد و گفت:
_چشم خان دايي البته اگر اين دو نفر حرفي براي گفتن گذاشته باشند. فكر كنم تازه يكي دو ساعته از هم جدا شدند.
و بعد رو به شادمهر كرد و گفت:
_پاشو بابا بريد بقيه حرف ها را خودتان بزنيد.
شادمهر برخاست و من هم به اشاره پدر بلند شدم و با هم از سالن خارج شديم. قدم زنان رفتم داخل حياط. شادمهر دستم را گرفت و فشرد و با خنده گفت:
_اخ شهرزاد ديگه مال خودم شدي. مال،مال خودم.
با كنايه گفتم:
_البته اگر من برنامه امروزت با تينا را فراموش كنم.
شادمهر اخم كرد و گفت:
_ بچه نشو شهرزاد. خودت خوب مي داني عشق و زندگي من تو هستي. از اين شيطنت ها همه مي كنند.
_حتي من!؟ دروغ گو، چرا شماره اش را انداخت توي حافظه موبايلت؟
شادمهر ايستاد مقابلم و گوشي موبايلش را از جيب كتش بيرون اورد و به دستم داد و گفت:
_همان موقع پاكش كردم. اگه باور نمي كني خودت نگاه كن.
گوشي را زير نور شب تاب الاچيق گرفتم و تمام حافظه اش را چك كردم. راست مي گفت اثري از شماره تينا داخلش نبود. دست چپم را كه توي دستش بود به شدت فشرد و گفت:
_احمق كوچولو حالا راضي شدي؟ حسود خانم.
خنديدم و گفتم:
_اره اگه يك تيناي ديگه پيدا نكني.
شادمهر كمي جدي شد و گفت:
_گوش كن شهرزاد اگر مي خواهي يك تيناي ديگر پيدا نكنم بايد خودت را عوض كني.
_معني حرفات را نمي فهمم. منظورت را روشن تر بگو.
_ديگر نمي خوام لباس مردانه بپوشي. بايد موهاتو كوتاه نكني و بلندشان كني. تو خيابون به جاي كلاه از شال و روسري استفاده كني و مثل يك خانم رفتار كني. متوجه شدي؟
انگار اشتباه مي شنيدم. باورم نمي شد اين حرف ها را شادمهر زده باشد ولي انقدر دوستش داشتم كه حاضر بودم هر چي بگه قبول كنم با اين كه حال خوشم بهم ريخته بود ولي باز هم لبخند زدم و گفتم:
_هر چي تو بگي قبول. فقط بايد قول بدهي تنها زن زندگيت من باشم همين.
نفس عميق كشيد و زل زد توي چشمام و گفت:
_مطمئن باش زن اول و اخر زندگي من تو هستي، مطمئن باش.
با نگاه نافذ و زيبايش تا اوج اسمان ها پراز كردم و پر از لذت شدم. احساس كردم با داشتن شادمهر خوشبخت ترين زن روي زمين هستم. مراسم اصلي نامزديمان افتاد روز مبعث پيامبر(ص) چون دايي منصور تنها فاميل مادرم خارج از كشور بود و قرار بود تا پايان ماه به ايران بازگردد.
شادمهر از روز بعد در شركت تجاري عموم مشغول به كار شد. براي همين ما ديگه وقت زيادي براي تفريح و گردش نداشتيم.اواخر هفته كه به همراه شادمهر و شبنم خواهرش براي خريد عروسي به بازار رفتيم، شادمهر چيزهايي برام خريد كه تا به حالا ازشان استفاده نكرده بودم. سرويس جواهر، چندين لباس شب، كيف و كفش مجلسي با كلي وسايل ارايش، لباس خواب... همه اش هم سفارش مي كرد بايد ازشان استفاده كني.
خنده ام گرفته بود. من حتي مثل دختر دهاتي ها طرز استفاده شان را بلد نبودم. اخلاق شادمهر به كلي عوض شده بود و ازظاهرم ايراد مي گرفت. دوست داشت هميشه ارايش كرده و شيك باشم. از عطر استفاده كنم. بلوز و دامن بپوشم. چيزي كه از وقتي به ياد دارم حتي در خواب هم در تنم نديده بودم.

غروب جمعه بود و تنها يك هفته به جشن نامزديمان مانده بود. شادمهر مثل همه غروب هاي جمعه امد دنبالم و با هم رفتيم بيرون. باز هم با چندتا از دوستانش قرار داشت و دوست داشت من براي اخرين بار براش نقش حميد را بازي كنم. به محض اينكه داخل اتومبيل نشستيم ، مانتوم را در اوردم و به جاي شال،كلاه به سر گذاشتم و به طرف محل قرارشان حركت كرديم.
قرار ملاقات توي پارك چيتگر بود. با سرعتي كه شادمهر رفت نيم ساعت بعد داخل پارك چيتگر بوديم. وقتي رسيديم بچه ها ترتيب شام را داده بودند و در حال اماده كردن جوجه كباب بودند.
پارك حسابي شلوغ بود. پر بود از دختر و پسرهاي جوان كه سوار دوچرخه بودند و ركاب مي زدند. ان شب شادمهر رفتار معقولي داشت و توجه اش به من بود. همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه بعد از شام يكي از دوستان شادمهر كه تازه از خارج كشور امده بود و كمتر با جو حاكم بر ايران اشنا بود، از صندوق عقب اتومبيلش قوطي هاي ودكا و ابجو بيرون اورد و وسط گذاشت. همه مشغول شدند، حتي شادمهر كه برايم تعجب اور بود. من واقعا در خود جرات يك همچين كاري را نمي ديدم و اعتراف مي كنم چند باري در كنار شادمهر لب به سيگار زده بودم ولي هرگز لب به مشروب و مواد مخدر نزده بودم.
كم كم بچه ها از حالت عادي خارج شدند و مشغول رقص و اواز شدند. بدتر از همه رسيدن مامورين نيروي انتظامي بود كه بزم خوش بچه ها را به هم ريخت.همگي دستبند به دست راهي پاسگاه شديم.
من از همه بيشتر ترسيده بودم چون دختري بودم در هيبت مردانه و تنها اميد و پشت و پناهم نامزدم شادمهر بود. هر چند شادمهر از مستي روي پاهاش بند نبود. و چه پر توقع بودم من كه در اين شرايط از او انتظار حمايت داشتم. كمي بعد همگي داخل پاسگاه بوديم و ماموري در حال يادداشت كردن مشخصات بچه ها بود. من كنار شادمهر ايستاده بودم و از ترس به خود مي لرزيدم. مطمئن بودم اين بار پدر از سر اشتباهم نمي گذره.
مامور جلويم ايستاد و اول خوب براندازم كرد و بعد اسمم را پرسيد. به جاي من شادمهر جواب داد و گفت:
_حميد فرجام، پسر عمومه.
مامور چشم غره اي به شادمهر رفت و گفت:
_تو زبان اين هم هستي؟ لال كه نيست خودش حرف مي زنه.
لال شده بودم و از ترس به خودم مي لرزيدم. هفده سال بود كه در يك همچين موقعيتي گير نكرده بودم. از اضطاب وترس زدم زير گريه و براي اولين بار دختر بودنم را باور كردم.
شادمهر با نگراني نگاهم كرد و ديگر دوستانش با تعجب و شگفتي و هر كدام در گوش ديگري يك چيزي نجوا مي كرد.انگار مستي از سر همه شان افتاده بود. مامور بازپرسي پوزخندي زد و رو به افسر نگهبان گفت:
_بيا بابا،كارمان در امد. اقا پسر دوشيزه از اب درامد.
فورا من را از سايرين جدا كردند كه با اعتراض شادمهر رو به رو شدند. هر چند كه شادمهر با يك اردنگي و تو گوشي ساكت شد. كمي بعد ترسم ريخت ولي هنوز از برخورد پدرم مي ترسيدم. يك افسر زن امد كنارم، شماره تماس پدر را گرفت و يك ساعت بعد سروكله پدر و عمو شهروز با هم پيدا شد.
پدر از فرط عصبانيت حتي ن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ادامــــــــه قسمت دوم

پدر از فرط عصبانيت حتي نگاهم نمي كرد و فقط عمو سرش را تكان مي داد و به شادمهر فحش مي داد. بالاخره با گذاشتن سند و كلي خواهش و تمناي پدر و عمو ازاد شديم. از همان در پاسگاه شادمهر با عمو رفت و من با پدرم. از خجالتم سرم را به زير انداخته بودم و پدر در سكوت رانندگي مي كرد.
وقتي به خانه رسيديم به سرعت از اتومبيل پياده شدم و به داخل خانه رفتم. يك راست داخل اتاقم شدم و روي تخت نشستم و زدم زير گريه. در اتاق باز شد و پدر در استانه در ايستاد و فرياد زنان گفت:
_كاش حرف بي بي رو گوش داده بودم و انقدر ازادت نمي گذاشتم. ابروم رو بردي شهرزاد.
_پدر من...
اجازه صحبت بهم نداد و گفت:
_هيچي نگو شهرزاد. هيچ دلم نمي خواد روت دست بلند كنم چون به مادرت قول دادم. دلم مي خواست يك مرد بار مي امدي چون مادر بالاي سرت نبود ولي اشتباه مي كردم. اي كاش يك دختر كور بودي ولي اينجور بار نمي امدي. حرف حساب سرت مي شه يا نه؟ حق نداري ديگه اسم شادمهر رو بياري. بعد از اين هم بايد مواظب حرف زدنت باشي، خودت را اماده كن. تا اخر سال مي روي انگليس پيش خاله فرنگيست.
خاله فرنگيس خاله مادر بود.بعد از دايي منصور تنها فاميل من بود. مادرم را خيلي دوست داشت. بعد از مرگ امدرم رفته بود انگليس و انجا زندگي مي كرد. خيلي هم دوست داشت من باهاشون زندگي كنم. خاله فرنگيس بچه دار نمي شد و همراه شوهر انگليسي اش انجا تنها زندگي مي كرد. همه چيز را قبول مي كردم الا جدايي از شادمهر را. حاضر بودم بميرم ولي از شادمهر جدا نشوم. بغضم را فرو داد و فرياد زنان گفتم:
_من از شادمهر جدا نمي شوم.
خون توي صورت پدر نشست و پوست سفيد صورتش سرخ شد. جلو امد و كشيده اي محك توي صورتم نواخت و فرياد زنانا گفت:
_خفه شو دختر ياغي، نمي خواستم روت دست بلند كنم خودت خواستي.
پدر از اتاق بيرون رفت و تنها شدم. دستم را جاي اولين كشيده پدر گذاشتم. پدري كه تا حالا از بالاتر از گل بهم نگفته بود. بايد يك جوري تلافي مي كردم و از دلش در مي اوردم.
از فرداي ان روز رفتارم كلي عوض شد، طرز حرف زدنم، لباس پوشيدنم، هر چند كه برام خيلي سخت بود و سخت تر از همه دوري شادمهر بود. ولي خب روزي چند بار به صورت پنهاني با هم تلفني صحبت مي كرديم. به شادمهر گفتم پدر گفته ديگه اسمي ازش نيارم.
شادمهر گفت:
_نترس، ترساندنت. به من هم عين همين را گفتن ولي هيچ چيزي نمي تواند باعث جدايي ما بشود.
گفتم:
_اخه چطور؟ پس فردا جشن نامزدي ماست ولي اين جور كه بوش مياد همه چيز خراب شده.
شادمهر با بي حوصلگي گفت:
_نمي دانم به خدا نمي دانم، فعلا بايد صبر كرد.
اشك از قفس چشمانم ازاد شد ، با دلخوري گفتم:
_مثل اينكه اين مساله اصلا براي تو اهميت نداره.
بعد گوشي را روي دستگاه كوباندم و يك دل سير گريه كردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــت سوم


تنها دو روز مانده بود به مبعث كه دايي منصور از سفر برگشت. هر بار كه به سفر مي رفت اولين جايي كه مي امد ان هم با يك دست پر از سوقاتي خانه ما بود. ان روز هم وقتي امد و من را با بلوز و دامن ديد، زد زير خنده و گفت:
_مي بينم كه زنداني شدي.
تفسير درستي بود. واقعا من در بلوز و دامن مثل يك زنداني بودم. هر چند كه از دامن بلند متنفر بودم و سعي مي كردم حداقل از دامن كوتاه استفاده كنم. دايي را خيلي دوست داشتم.او هم همينطور. محبتمان دو طرفه بود. بعد از ناهار رفتم داخل اتاقم و به دايي هم اشاره كردم همراهم بياد. چند دقيقه بعد دايي امد توي اتاقم .روي تخت نشستم و دايي روبه روم و گفت:
_از شادمهر خبري نيست عروس خانم.
با دلخوري گفتم:
_همه چيز تمام شد دايي. پدر با نامزديمان مخالفت كرده.
دايي با تعجب گفت:
_چرا؟ پدرت كه شادمهر رو خيلي دوست داره. قرار بود روز مبعث به هم محرم بشويد.
_نمي دانم دايي. مي گه شما دوتا هنوز هم بچه ايد و براي يك زندگي مستقل امادگي نداريد و هزار بهانه ديگر. دايي تو با پدرم صحبت كن.
دايي پوزخندي زد و گفت:
_پدرت تازه رسيده سر حرف من. اخه من چطوري مي توانم نظرش را عوض كنم؟
عاجزانه گفتم:
_ مي تواني دايي، پدر روي حرف شما نه نمياره.
_شهرزاد خيلي دوستش داري؟
سرم را به زير انداختم و سكوت كردم. دايي جلو امد، چانه ام را بالا گرفت و گفت:
_چر جوابم را نمي دهي؟ گفتم دوستش داري؟
بغض كردم و در حالي كه اشك مي ريختم گفتم:
_خيلي دايي.
چانه ام را رها كرد و بدون اينكه حرفي بزند از اتاق خارج شد. نمي دانم دايي چي به پدر گفت كه يهو همه چيز عوض شد و چشن نامزدي ما برقرار شد.كارت هاي دعوت پخش شد و قرار شد جشن در خانه ما برگزار شود. چيزي كه ناراحتم مي كرد اين بود كه پدر هنوز باهام سرسنگين رفتار مي كرد.
هنوز از يادم نمي ره روزي كه بي بي گل مي خواست گوشهام رو سوراخ بكنه. واي كه چه روزي بود. غروب روز قبل از جشن بود و سرم روي پاهاي بي بي بود. شادمهر دستهام رو گرفته بود و شبنم پاهام رو. بي بي با يك سوزن اغتاده بود به جان گوشهام. هر چه جيغ مي كشيدم و اشك مي ريختم بي بي دست بردار نبود.
شادمهر در حالي كه به سختي دستهام رو گرفته بود، سرش رو گذاشته بود روي شانه هاي بي بي و مي خنديد. گوشهام داغ شده بود و مي سوخت. اخر با گريه به شادمهر گفتم:
_ديوونه براي چي مي خندي؟
بي بي گفت:
_داره تلافي مي كنه، يادته وقتي شادمهر رو ختنه كردند و اوردن خانه وقتي دامن پاش رو ديدي، چقدر خنديدي و شادمهر چقدر گريه كرد؟ حالا نوبت اونه بخنده.
شادمهر با پروگري تمام صورت بي بي را بوسيد و گفت:
_قربون ادم چيز فهم. گريه كن تازه اول گريه است.
در حالي كه گوش سمت راستم سوراخ شد، همراه با درد زيادم فرياد كشيدم:
_خفه شو تا با همين سوزن چشمات رو كور نكردم.
شادمهر دستهام رو رها كرد و پا به فرار گذاشت. بي بي گوشواره هاي يادگاري مادرم را به گوشم كرد و در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
_اين گوشواره ها رو خودم گوش مادرت كردم.خيلي وستشان داشت، مبارك تو باشه.
تازه يادم افتاد چقدر بد و دلگير است كه ادم موقع عقدش مادرش كنارش نباشد. مادر حالا كه خيلي به محبت احتياج دارم تو نيستي، هر وقت بهت احتياج داشتم نبودي...





بالاخره روز مبعث رسيد، روز رسيدن من به ارزوي چندين ساله ام. صبح زود شادمهر و شبنم امدند دنبالم و با هم رفتيم ارايشگاه. ارايشگر اول خوب چهره ام را ورانداز كرد. بعد مشغول بند انداختن صورتم شد. كلي سفيد شدم و بعد مشغول تميز كردن ابروهام شد. چند بار بهش سفارش كردم ابروهام رو نازك نكنه ولي بي فايده بود. وقتي كه كارش تمام شد خودم را توي اينه ديدم، اشكم در امد، اه از نهادم بخاست. با خشم گفتم:
_من به شما گفتم دوست ندارم ابروهام رو نازك كنيد.
خانم ارايشگر با دلجويي گفت:
_من بي تقصيرم عزيزم. دستور خواهر شوهرت بود.
برگشتم به شبنم كه زير سشوار بود نگاه كردم، خنديد و شانه هاش رو بالا انداخت. ديگر مقاومت نكردم و خودم را سپردم دست ارايشگر. وقتي گريم صورتم تمام شد، نوبت موهام شد كه كوتاه بود. با روغن و واكس مخصوص مو، موهام رو صاف صاف كرد. چندتا چتري ريخت روي پيشانيم و يك تاج شكوفه درست رنگ لباسم، صدفي، روي سرم نصب كرد.
وقتي خودم را توي اينه ديدم، انقدر خوشگل شده بودم كه حد و مرز نداشت. نوبت رسيد به پوشيدن لباس .با كمك شبنم لباسم را پوشيدم. مدل لباسم بلند و تنگ بود با يك يقه باز كه زياد مورد پسند خودم نبود. بدتر از همه پوشيدن ان كفش نوك تيز پاشنه بلند مسخره بود. وقتي كه پا كردم خدا خدا مي كردم نخورم زمين.
جلوي اينه ايستادم. به قول شبنم 180 درجه تغيير كرده بودم. شده بودم يك عروس فرنگي تمام. چند دقيقه بعد صداي بوق اتومبيل شادمهر را شنيدم. بعد سرو كله خودش و گروه فيلمبرداري پيدا شد. ارايشگر مرا پشت پرده پنهان كرد و گفت:
_بايد از نامزدت رونما بگيرم كه اين عروس ديدن داره.
شادمهر در زد و وارد شد. از پشت پرده خوب وراندازش كردم. چقدر ناز و دلنشين شده بود. يك دست كت و شلوار سفيد پوشيده بود با يك دستمال گردن زرشكي رنگ. زيبايي او بيش از هر روز به چشم مي خورد. يك دسته گل رز و اركيده به دست داشت. كمي اطراف را خوب ورانداز كرد و با پرروگري تمام گفت:
_پس عروس خوشگل من كجاست؟
خانم ارايشگر گفت:
_اقاي داماد بايد يك رونماي حسابي بدي.اين عروس ديدن داره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــت چهارم


شادمهر به زيبايي خنديد و گفت:
_چشم خانم. فقط زودتراين عروس ديدني را به من نشان بدهيد كه حسابي صبرم تمام شد.
بعد دست كرد داخل جيبش و چندتا هزاري صاف و نو دراورد و به سمت ارايشگر گرفت و گفت:
_كافيه؟ حالا عروسم را بهم نشان دهيد.
با اشاره ارايشگر شادمهر به طرف پرده امد. چشمانم را بستم و منتظر ماندم با بوسه گرم شادمهر به روي لبانم چشمانم را باز كردم. چشمان مشتاق و بي قرار شادمهر را ديدم، خنديد. من هم خنديدم. شادمهر زير لب نجوا كنان گفت:
_ناز شستش، چه كرده.
بعد دستم را گرفت و به سختي فشرد. احساس درد مطبوعي كردم. با لحني دلنشين گفت:
_حالا شدي هماني كه مي خواستم. مي داني شدي عين اين ملكه رومي ها.
توي ذهنم به اين انديشيدم ايا مي توانستم هماني باشم كه شادمهر مي خواهد. اگر خصلتم و رفتارم پسرانه بود همه اش به خاطر نشست و برخاست با شادمهر بود. حالا از من ميخواست يكي ديگه باشم. ترديد و دودلي توي دلم چنگ انداخت.يك لحظه به خودم گفتم:شهرزاد تو داري چي كار مي كني؟ اگر نتونستي هماني باشي كه شادمهر ميخواهد چي؟ و هزار و يك سوال بي جواب ديگر.
با كمكش شنلم را پوشيدم و دسته گل به دست رفتيم سمت اتومبيل تزئين شده شادمهر. وقتي سوار شديم مثل هميشه با سرعت حركت كرد.از شادي توي پوست خودش نمي گنجيد. دائم اتومبيلش را به طرفين هدايت مي كرد و بوق مي زد. نمي دانم چرا بي دليل بغض كرده و نگران بودم. بار ديگردستانم را گرفت و فشرد و گفت:
_خوشحالي نه شهرزاد؟ بالاخره به ارزومان رسيديم.
سكوت كردم چون بغض داشتم. شادمهر انقدر خوشحال بود كه سكوت من براش بي معني بود. كمي كه داخل شهر گشت زديم بالاخره رضايت داد و رفتيم خانه.تمام حياط ميز و صندلي چيده شده بود و ريسه بندي كرده بودند و گوسفندي كه جلوي در اماده ذبح شدن بود. بي بي گل توي چادر سفيدش چون نگيني مي درخشيد و تند تند صلوات مي فرستاد و اسپند مي ريخت توي اتيش. عمو و پدر هر دو كنار هم ايستاده بودند و به مهمان ها خوش امد مي گفتند.
كم كم دختر بودنم را باور كردم چون از شرم سرم را به زير انداخته بودم، وقتي جلوي پدر رسيدم شرمم چند برابر شد. پدر جلو امد و به ارامي سرم را بالا گرفتم. نمي دانستم هنوز هم از دستم دلخور است يا نه. خوب به چهره ام دقيق شد. چشمانش در الماس اشك درخشيد و گفت:
_چقدر عوض شدي دخترم. شبيه مادرت شدي.
ياد مادري كه هرگز طعم شيرين محبتش را حس نكرده بودم باعث شد بغضم بشكند و اشك پهناي صورتم را بگيرد. پدر با مهرباني اشكهام را پاك كرد و گفت:
_گريه نكن بابا. شگون نداره.
و بعد چهره شادمهر را بوسيد و تبريك گفت. وقتي وارد ساختمان شديم خبري از دايي منصور نبود. سراغش را از پدر گرفتم گفت:
_براش از اصفهان مهمان امده و هرچه اصرار كردم گفت نمي تواند بيايد.
حرصم گرفت. دسته گل را سر سفره عقد گذاشتم و گفتم:
_تا دايي منصور نياد من بله نمي گم.
با بغض رفتم توي اتاقم و در را پشت سرم قفل كدم. تلفن را برداشتم و شماره خانه دايي را گرفتم. بعد از چندتا بوق جواب داد. خودش بود.
_الو سلام دايي، شهرزادم.
_سلام خوشگل دايي، عروس خانم چطوره؟
_دايي چرا نيامدي؟ مگه من جز شما كسي را دارم؟
_تو لطف داري عزيزم ولي من مهمان دارم.
_خوب با مهمانت بيا. به خدا دايي اگر نيايي از اتاقم بيرون نمي رم.
_لج نكن شهرزاد. دوستم معذب مي شود. نمي توانم بيايم.
_همين كه گفتم دايي. تا نياي از اتاقم بيرون نمي روم.
دايي كمي مكث كرد و بعد گفت:
_خيلي خب عروس خانم، من تا نيم ساعت ديگه انجا هستم.
خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم. واقعا تصميم گرفته بودم تا دايي منصور نيامده از اتاق بيرون نروم. چند باري هم پدر و ديگران به سراغم امدند ولي در را باز نكردم. درست نيم ساعت بعد صداي مهربان دايي منصور به گوشم رسيد. با شادماني رفتم در اتاق را باز كردم. دايي با يك دسته گل بزرگ رز سفيد پشت در ايستاده بود. با ديدن من لبخند زد و گفت:
_خداي من تو چقدر شبيه مادرت شدي!
با فراغ خيال خودم را در اغوشش انداختم و و با بغض گفتم:
_اگر نمي امدي هيچ وقت نمي بخشيدمت و از اين اتاق بيرون نمي امدم.
دايي خيلي محكم به شانه ام زد و گفت:
_و تو هيچ وقت به ارزوت نمي رسيدي.
دستم را گرفت و به سمت سفره عقدمان برد و كنار شادمهر نشاندم و گفت:
_مواظب عروس فراري باش چون خيلي خوشگل شده.
_چشم اقا دايي. نوكرشم هستم.
با حضور دايي و جمع خانوادگي فرجام، صيغه عقد جاري شد و ما به هم محرم شديم.كم مك مهمانان هم سر رسيدند و جشن شروع شد. اتاق عقدمان پر شده بود از گل. بعد از گرفتن يك دنيا عكس به جمع بقيه مهمان ها پيوستيم. گروه اركستر هم از دوستان من و شادمهر بودند و جو شادي به مجلس حاكم كرده بودند.تمام اقوام دور و نزديك دورمان جمع شده بودند و تبريك مي گفتند و هدايايشان را بهمان مي دادند.
در بين مهمان ها مرد جواني حضور داشت كه برايم غريبه بود. ارام و سر به زير بود ولي خوش سيما و خوش لباس. تازه فهميدم اين مرد همان مهمان اصفهاني دايي منصوره كه قصد داره در تهران يك شركت نقشه كشي ساختمان راه بيندازه. كمي بعد همراه دايي منصور جلو امد. دايي اشاره اي به مرد جوان كرد و گفت:
_شهرزاد جان، معرفي مي كنم. مهندس عارف شمس از دوستان خوب بنده.
و بعد به من اشاره كرد و گفت:
_اقاي حميد فرجام، خواهر زاده بنده كه چند رزي است از پسر بودن استعفا داده و عروس شده.
خنديدم و با ناز گفتم:
_دايي باز هم اذيت هات رو شروع كردي؟
اقاي شمس از كنايه هاي دايي خنديد و گفت:
_به هر حال تبريك عرض مي كنم و اميدوارم خوشبخت بشويد.
بعد بسته كوچكي مقابلم گرفت و گفت:
_ناقابله عروس خانم.
تشكر كردم. بسته را گرفتم و به دايي گفتم:
_دايي جان ناپلئون يك چيزي مي دانستم كه اصرار داشتم مهمانت را هم با خودت بياوري.
دايي نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
_اي شيطون. دختر بودن هم عالمي داره ها.
همه چيز خوب و رويايي پيش مي رفت. تنها چيزي كه ناراحتم مي كرد اين لباس تنگ بلند بود با ان كفش هاي پاشنه بلند. دلم مي خواست مي رقصيدم ولي با ان لباس راه رفتن معمولي به سختي بود چه برسدبه رقصيدن. بعد از شام پنهاني به اتاقم رفتم و از شر لباسم راحت شدم. تل روي سرم را برداشتم. شلوار جين پوشيدم با يك بلوز ابي. نفس راحتي كشيدم. انگار از زندان خلاص شده بودم. مخصوصا از شر ان كفشهاي مسخره. يك جفت كتاني پوشيدم و از اتاق خارج شدم. سالن انقدر شلوغ بود كه كسي متوجه ام نشد، تا اينكه بي بي چشمش خورد به من. با دست صورتش را چنگ انداخت و گفت:
_دختر انقدر خانم بودن برات مشكل شده؟
_ تو را به خدا به شادمهر هيچي نگو. ان چند ساعت هم به خاطر تو تحمل كردم.
كم كم همه متوجه شدند اين دختر مو كوتاه با ان لباس، همان عروس چند دقيقه پيش است. برايشان جاي تعجب داشت.هر چه بود ان شب جشن نامزدي من بود و من بايد ان لباس را تحمل مي كردم. بچه ها يك اهنگ خارجي گذاشتند و من و شادمهر مشغول رقص شديم. كلي رقصيدم و عقده دل را خالي كردم. حدود ساعت يك شب بود كه كم كم مهمان ها رفتند. خانه خلوت شد و فقط من و شادمهر مانديم و پدر و بي بي گل. پدر جلو امد ، دستم را گرفت، گونه هام رو بوسيد و گفت:
_هديه نامزديت رو نمي خواهي شهرزاد؟
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_همين كه با نامزديم موافقت كرديد يك دنيا ارزش داشت.
پدر خنديد، دست كرد داخل جيب كتش و يك دسته كليد خارج كرد كه دورش را يك روبان سفيد بسته بود. دسته كليد را مقابلم گرفت و گفت:
_بيا دخترم اين هم هديه نامزديت. فقط قول بده باهاش كورس نگذاري.
فهميدم اين دسته كليد سويچ اتومبيلي كه پدر خيلي وقت بود قولش را بهم داده بود. از خوشحالي يك هوراي بلند كشيدم و به طرف پاركينگ دويدم. پدر با صداي بلند گفت:
_شهرزاد پژو 206 نقره اي.
كمي حالم گرفته شد. دلم يك اتومبيل مثل ب ا م و البالويي رنگ مال شادمهر مي خواست ولي به قول معروف كاچي به از هيچي بود. لباس پوشيدم و با شادمهر زديم بيرون. تا پاسي از شب توي خيابان ها ول مي گشتيم. اينبار به هم محرم بوديم واگر گشت يا ايست بازرسي جلويمان را مي گرفت مي گفتيم زن و شوهريم و خلاص.



صبح كه از خواب بيدار شدم ساعت نه بود. حسابي گرسنه بودم چون شب قبل از هيجان زياد لب به شام نزده بودم. نگاهي به اطرافم انداختم. اتاقم جاي راه رفتن نداشت. يك طرف لباس نامزديم و كفشهايم افتاده بود، يك گوشه ديگر اسكناس هاي نو و تا نخورده شادباشم و جعبه هاي كوچك و بزرگ هداياي سرعقد.
از بيرون اتاقم سروصداي جاروبرقي و جابه جا كردن صندلي هايي كه پدر كرايه كرده بود غوغايي بر پا كرده بود.از دستشويي اتاقم استفاده كردم، ابي به صورتم زدم، لباسهام را عوض كردم و رفتم سراغ جعبه هاي كادو سر عقد. خنده دار بود. انگشتانم دوتا دوتا پر شد از انگشتر. با كلي النگو و چندتا دستبند، يك سرويس مرواريد كه عمو موقع بله گفتن انداخته بود گردنم و سرويس جواهري كه شادمهر برام خريده بود. حسابي طلا باران شدم ولي هنوز يكي از جعبه ها باز نشده باقي مانده بود. يك جعبه خاتم كاري شده كوچك بود. يادم امد اين جعبه را عارف دوست دايي بهم داده بود. از جعبه اش معلوم بود خوش سليقه است. در جعبه را باز كردم.توش يك قلب كوچك بود پر از نگين هاي ريز زمرد سبز. ان همه طلا و مرواريد به كنار، اين قلب كوچك ظريف يك طرف. انقدر ظريف و زيبا بود كه از ديدنش سير نمي شدم. مخصوصا براي من كه از طلا و جواهر بيزار بودم.
وقتي از اتاق خارج شدم بي بي داشت روي كار كارگرها نظارت مي كرد. خبري از پدر نبود فهميدم صبح زود رفته كارخانه. چشمم خورد به شادمهر كه هنوز روي كاناپه تخت خوابشو توي سالن خواب بود. يك ليوان اب سرد برداشتم و رفتم بالاي سرش. با احتياط پتو را از سرش كنار كشيدم و ليوان را روي سر و صورتش خالي كردم. با ترس و لرز از خواب بيدار شد. حسابي ترسيده بود و وحشت زده بود.دستي به صورتش كشيد و اب را از روي چشمانش پاك كرد و خيره شد به من كه از خنده داشتم مي تركيدم. حسابي عصبي بود. فهميدم ،پا به فرار گذاشتم، رفتم طرف باغچه. شادمهر هم همينطور با لباس خواب دنبالم مي دويد. صداي خنده من و فرياد اعتراض اميز شادمهر توي ساختمان و باغچه پشت ساختمان پيچيده بود.
بي بي گل توي بالكن ايستاده بود و مي خنديد. كارگرها با هيجان، تعقيب و گريز من و شادمهر را تماشا مي كردند. تا اينكه كنار الاچيق گيرش افتادم. دستم را توي دستش گرفت و به شدت فشرد كه فرياد دلخراشم به اسمان رفت. شادمهر كه هنوز هم عصباني بود با خشم گفت:
_به تو ياد ندادند شوهرت را با ناز و نوازش بيدار كني نه با اب سرد.
_تو را به خدا دستم را ول كن شكست. چشم ديگه اينجوري بيدارت نمي كنم.
دستم را به پشت پيچاند و گفت:
_تا نگي غلط كردم دستت را ول نمي كنم. زود باش وگرنه دستت را مي شكنم.
واقعا داشت مچ دستم مي شكست. فريادي كشيدم و گفتم:
_غلط كردم شادمهر. دشتم را ول كن شكست.
دستم را فشار ديگري داد. با فرياد من دستم را ول كرد و با خنده گفت:
_اين شد يك چيزي.
دستم سرخ شده بود و به شدت درد مي كرد. شادمهر متوجه شد. دستم را در دست گرفت و بوسيد. چشمش افتاد به انگشترها و النگوهايي كه به دستم انداخته بودم و گفت:
_چه خبره شهرزاد، طلا فروشي را سرقت كردي؟ بابا مايه دار شدي، همش مال تو نيست بايد تقسيمشان كني.
با خنده دست هام را جلوي چشمام گرفتم و گفتم:
_بيا همش مال تو. من اصلا از طلا خوشم نمياد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــــت پنجم


_اولا ديگه من و تو وجود نداره. هر چي داريم مال ان يكي. دوما خوشم نمياد از ان حرف ها بود. يادت رفته ازاين به بعد بايد مثل يك خانم رفتار كني؟
هم خوشحال شدم و هم نگران. خوشحال شدم از اينكه ديگر من و تو نبود و ما شده بوديم و نگران از اينكه نتوانم اني باشم كه شادمهر مي خواهد.
بعد از يك صبحانه مفصل شادمهر رفت شركت پدرش. من هم يك دوش اب گرم گرفتم و رفتم كمك بي بي.
بعد از ظهر هم با يك جعبه شيريني رفتم كلاس زبان انگليسي. قبل از شروع كلاس شيريني را پخش كردم. خانم خسروي وقتي داشت شيريني برمي داشت با يك لبخند زشت گفت:
_شهرزاد نكنه مي خواهي با اين شيريني خودت را از نشان دادن تكاليفت خلاص كني ولي كور خواندي.
راست مي گفت تحت هر شرايطي و هر موقعيتي بايد حاضر و اماده سر كلاس مي امديم. ولي همان طور كه حدس زده بود من نه متن ها را ترجمه كرده بودم و نه مكالمه ها را از بر كرده بودم.





دو ماه از نامزديمان مي گذشت و من هم سعي مي كردم تا انچه باشم كه شادمهر مي خواست. همه تلاشم را كردم ولي بي فايده بود. شادمهر بهانه مي گرفت از لباس پوشيدنم و ارايش كردنم، حتي از طرز حرف زدنم كه از خودش الگو گرفته بودم. راه سختي را بايد مي رفتم و هيچ راهنما و كمكي هم نداشتم. نه مادري كه راه و رسم شوهرداري بهم ياد بده و نه خواهر بزرگتري كه ازش كارها و رفتار يك خانم را ياد بگيرم.
بي بي پير و خسته بود و بيشتر فكر و ذكرش عبادت و زيارت امامزاده هاي اطراف بود. يا جلسه قران مي رفت يا توي خانه ختم انعام مي گرفت. پدر هم يك مرد بود. يك مرد چي از خصوصيات و اخلاق زن مي دانست.
باز هم با اين احوال خيلي عوض شده بودم.ديگر كمتر توي خانه بلوز و شلوار مي پوشيدم و گاهي از لوازم ارايش هم استفاده مي كردم. سعي مي كردم با ظرافت يك دختر حرف بزنم. راه بروم. ولي راه دراز بود و من مثل يك لاك پشت خيلي كند و ارام پيش مي رفتم.
اواخر تابستان بود كه بي بي گل همراه خانواده عمو شهروز رفت سوريه.شادمهر به بهانه كار در شركت ماند تهران. پدر هم طبق معمول صبح مي رفت كارخانه و شب برمي گشت.اين اولين باري بود كه توي خانه تنها مي ماندم. ان روز هم توي خانه تنها بودم. نه كلاس داشتم و نه سرگرميه ديگه اي. عصر بود كه شادمهر امد دنبالم و با هم رفتيم بيرون شهر با چند تا از دوستانش مسابقه داشت. به قول خودش پوززني بود.
به تازگي با چند نفر طرح دوستي ريخته بود كه خيلي اهل خلاف بودند. با ظاهري وحشتناك كاملا غربي. جوان هاي بي بند و باري بودند. اين اولين باري بود كه حوصله شادمهر و رفتارش را نداشتم، از بس از ظاهرم و كارهام ايراد گرفته بود ديگه حوصله اش را نداشتم.
وقتي استارت زده شد و مسابقه شروع شد، دلشوره اي عظيم افتاد به جانم. ديوونه شده بود و با سرعت خيلي زيادي مي راند. ترسيده بودم و رنگ رخسارم كاملا پريده بود شادمهر از ترس من مي خنديد و مي گفت:
_تازه دارم باور مي كنم تو يك دختري و مي ترسي.
هرچه ترس من بيشتر مي شد، سرعت شادمهر هم بيشتر مي شد. انگار از ترس من لذت مي برد. تا اينكه با يكي از دوستانش برخورد كرد و به شدت ترمز گرفت. به جلو پرتاب شدم، سرم به شدت با شيشه جلوي اتومبيل برخورد كرد و شيشه ترك برداشت. پيشانيم حسابي ورم كرد و قرمز شد. شادمهر هول كرد .دستم را گرفت و با دست ديگرش پيشانيم را ماساژ داد و گفت:
_خيلي دردت امد؟
_اره ديوونه. اين چه طرز رانندگي بود. دارم از سرگيجه مي ميرم.
خنديد و گفت:
_مهم نيست الان برمي گرديم خانه.كمي كه استراحت كني خوب مي شوي.
به صندلي تكيه دادم و چشمانم از شدت درد مي خواستند از حدقه بزنند بيرون و به شدت حالت تهوع داشتم. شادمهر از اتومبيل خارج شد. كمي طرف راست اتومبيلش را وارسي كرد و بعد از گفت و گوي كوتاهي با دوستانش سوار شد و به طرف خانه حركت كرد.
نيم ساعت بعد داخل خانه بوديم. اين اولين باري بود كه توي خانه با شادمهر تنها مي شدم و اگر حقيقت را گفته باشم كمي ترسيده بودم. حالت تهوع ام بيشتر شده بود. رفتم داخل دستشويي و هر چه خورده بودم بالا اوردم. كمي حالم بهتر شد ولي هنوز هم سردرد و سرگيجه داشتم. رفتم داخل اتاقم روي تختم دراز كشيدم. كمي بعد شادمهر با يك ليوان اب امد كنارم. توي دستش دوتا قرص قرمز رنگ بود. يكي از قرص ها را به طرف دهانم گرفت و گفت:
_اين قرص را كه بخوري حالت بهتر مي شود.
_قرص چي؟ من الكي قرص نمي خورم.
لبخندي زد و گفت:
_نترس هيچيت نميشه. ضد تهوع است. منم حالم خوب نيست يكي هم خودم مي خورم.
قرص را ازش گرفتم. اول خودش قرص را خورد، با نيمي از ابي كه داخل ليوان بود. شكم از بين رفت. قرص را داخل دهانم گذاشتم و با اب باقيمانده قرص را خوردم. شادمهر مي خنديد ولي به طرز مرموزي نگاهش با هميشه فرق داشت. پر از فريب و ريا بود. كنارم نشست، دستش را انداخت دور گردنم و با ملايمت گفت:
_حالا حالت چطوره؟
_بهترم تو نمي خواهي بروي خانه تان؟
باز هم خنديد. چشمانش را بست و شروع به نوازش گونه هام كرد و گفت:
_عجله داري؟ تازه با هم تنها شديم.
_منظورت را نمي فهمم. تو چرا اينجوري شدي؟
خنديد و پشت سر هم چند بار با ولع گونه هام را بوسيد. حركاتش غير ارادي بود. كمي بعد حال خودم عوض شد. احساس مي كردم بي نهايت شادم و يك دنيا انرژي دارم. گرمم شده بود و هيجان داشتم. بي اراده مي خنديدم و با اهنگ جازي كه شادمهر گذاشته بود دوتايي با هم مي رقصيديم...
ديگه سردرد و سرگيجه نداشتيم. مي خواستم هر طور شده ان انرژي اي كه درونم ذخيره شده را تخليه كنم. احساس مي كردم دارم پرواز مي كنم. هر چه مي گذشت بالا و بالاتر مي رفتم. روي ابرها، شايدم بالا و بالاتر.متوجه اطراف و پيرامونم نبودم. شادمهر مثل يك مار پيچيده بود به تنم، به طوري كه گرماي نفس هاش رو حس مي كردم و نوازش دست هاي داغش كه دور گردنم پيچيده شده بود و جداناپذير بود و هزاران بوسه داغ كه بر چهره و گردنم مي زد، گيجم كرده بود. ديگه تپش قلبمم بالا رفته بود.
نمي دانم چه مدت گذشت كه به حالت عادي برگشتم. نيم ساعت بعد، يك ساعت بعد، ولي هر چه بود وقتي به خودم امدم كه كار تمام شده بود و عريان بودم. تازه فهميدم چه بلايي سرم امده. شادمهر روي تخت كنارم نشسته بود و مي خنديد. هنوز هم كمي گيج بودم ولي نه انقدر كه ندانم چي شده و چه كار كرديم.
زدم زير گريه. به حدي كه صدام توي اتاق پيچيد. با فرياد گفتم:
_لعنت به تو شادمهر. تو چيكار كردي؟ ان قرص چي بود كه دادي به من خوردم؟
خنديد و گفت:
_كاري كه شده، انقدر سخت نگير. شهرزاد ما زن و شوهريم. كاري خلاف عرف كه نكرديم.
چهار ستون بدنم لرزيد و گفتم:
_همين كاري كه شده؟ تو از اعتماد من سو استفاده كردي. لعنتي نمي توانستي اين چند ماه اخر را هم صب كني؟
باز هم به طرز چندش اوري خنديد و گفت:
_اه بس كن شهرزاد، مگر چيكار كردم؟ چرا انقدر عصر حجري فكر مي كني؟ اين را توي گوشت فرو كن الان عصر 2000 شده دختر خوب نه قرن اول ميلادي. تو هم زن مني، مال مني، هرجور كه بخواهم عمل مي كنم. پايبند هيچ رسم و ادابي هم نيستم. حاليته؟
شدت گريه ام بيشتر شد. به شدت عصبي بودم و هيچ حال خودم را نمي فهميدم. سردم بود. پتو را دورم كشيدم. شادمهر بهم نزديك تر شد و گفت:
_تو را به خدا گريه نكن. مگر من نامزدت نيستم، مگر تو عمرم و همسرم نيستي؟ اول و اخر مال خودمي، زن خودمي. اين كار را كردم كه ديگه هيچي ما رو از هم جدا نكنه.
فريادزنان گفتم:
_دروغ ميگي. چرا با ان قرص فريبم دادي؟ اگر پدرم بفهمه چي؟ جواب بقيه را چه مي دهي؟
شادمهر عصبي شد و با صداي بلند گفت:
_گور پدر بقيه. مگر نه اينكه اول و اخر بايد اين اتفاق بين من و تو مي افتاد، حالا افتاده و من پاي همه چيز هستم. تو هم زنم هستي. باز هم مي گويم تو محرمي، مال خودم. گريه هم نكن كه ديگه كلافه شدم...
از اينكه كار خودش را توجيه مي كرد عصبي شدم و فريادزنان گفتم:
_خفه شو، احمق بي شعور. حالم ازت به هم مي خوره. برو بيرون، زود باش. برو بيرون ديگه نمي خوام ببينمت.
به شدت گريه مي كردم و مي لرزيدم ولي در مقابل شادمهر مي خنديد. لباس پوشيد و رفت سمت در خروجي، در حالي كه در اتاق را باز مي كرد به عقب برگشت و گفت:
_من مي رم، تو حالت خوب نيست گيج مي زني. هر وقت حالت خوب شد بهت زنگ مي زنم.
با تمام وجود فرياد زدم و گفتم:
_برو بيرون. ديگر هيچ وقت نمي خواهم ببينمت.
شادمهر رفت، شايد بهترين كار را كرد. از عاقبت كاري كه كرده بوديم مي ترسيدم. از خودم بدم امده بود.از اينكه چقدر ساده و احمق بودم و چقدر ساده فريب شادمهر را خوردم. بلند شدم رفتم حمام. مدت زيادي داخل حمام بودم. هر چه خودم را مي شستم احساس مي كردم پاك نمي شوم و بزرگ ترين گناه روي زمين را انجام داده ام. هر چند ناخواسته بود توي حال خودم نبودم. كمي به حرفهاي شادمهر فكر كردم، گاهي حق را به شادمهر مي دادم و گاهي هم از دست خودم و شادمهر خشمگين مي شدم، به بدنم چنگ مي انداختم. محرم و حلال بوديم ولي اسممان توي شناسنامه هم نبود. اي كاش ان روز كذايي جشن به جاي صيغه محرميت به طور دائم و رسما به هم محرم مي شديم. ان وقت ترس و لرز نداشتم.
تازه از حمام امدم بيرون كه پدر از كارخانه امد. توي اتاقم روي تخت دراز كشيده بودم كه در زد و وارد اتاق شد. برخاستم و نشستم. ازش خجالت مي كشيدم و به ارامي سلام كردم و او با مهرباني هميشه جوابم را داد. امد كنارم نشست. وقتي ورم و كبودي روي پيشاني ام را ديد، شتابزده و با نگراني گفت:
_پيشانيت چي شده؟ نكنه تصادف كردي؟
_چيزي نيست پدر.خوردم زمين، حالم خوبه.
_پاشو بيد برويم دكتر.ممكنه خطر داشته باشه.
_خوبم پدر دكتر لازم نيست. فقط دلم بدجوري گرفته.
بغضم رها شد و اشك پهناي صورتم را پوشاند. پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_فرشته من چش شده؟گريه مي كني دخترم؟
سكوت كردم. پدر بار ديگر پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_نمي خواهي بگي چي شده؟
از اينكه به پدر دروغ بگم از خودم بيزار مي شدم. با پشت دست اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_چيزي نيست، دلم براي بي بي تنگ شده، شما هم كه اصلا خانه نيستيد.
پدر در حالي كه موهام رو نوازش مي كرد گفت:
_خب با شادمهر مي رفتي بيرون. تازه تو بايد به دوري ماها عادت كني. چند ماه ديگه بايد بروي خانه خودت.
با اين حرف پدر تمام كارها عصر خودم با شادمهر مثل يك پرده امد جلوي چشمم. شدت گريه ام بيشتر شد. سرم را محكم به سينه پدر چسباندم و گفتم:
_كاش مادرم زنده بود پدر، هيچ كس جاي او را براي من پر نمي كند.
پدر با لحني بغض دار گفت:
_ارام باش شهرزاد. من همه سعيم را كردم كه جاي خالي مادرت را برايت پر كنم. متاسفم موفق نشدم. مي دانم الان بيشتر از هر زماني بهمادر احتياج داري ولي كاري از دست من ساخته نيست. خوشگل من سعي كن اين شرايط را تحمل كني. چند وقت ديگر خودت بايد مادر بشوي، ان وقت ديگر جاي خالي مادرت را كمتر احساس مي كني.
با حرف هاي پدر كمي ارام شدم. با قرص خواب اوري كه پدر داد و خوردم سرم سنگين شد و به خواب رفتم.تا صبح كابوس ديدم و صبح خسته و كوفته بيدار شدم. تا چند روز اصلا سراغ شادمهر رو نگرفتم. او هم همينطور.نه بهم تلفن كرد و نه به ديدنم امد. تا روز اخري كه قرار بود خانواده عمو و بي بي از سوريه برگردند.
ان روز از صبح توي اموزشگاه كلاس داشتم. ظهر بود كه از اموزشگاه بيرون امدم. اتومبيلم طرف ديگه خيابان پارك بود. وقتي سوار شدم وخواستم حركت كنم، شادمهر دسته گل به دست مقابلم ظاهر شد.بغض كردم و كمي عصباني شدم. سرم را روي فرمان گذاشتم و منتظر ماندم. در كناري را باز كرد و سوار شد. سلام كرد. جوابي ندادم. مدتي در سكوت گذشت تا اينكه گفت:
_نمي خواي روي ماهت رو ببينم بي معرفت؟
ديگه از زبان بازي هاش حالم به هم مي خورد. دستش را زير چانه ام برد و سرم را بلند كرد و به طرف خودش چرخاند. لبخندي زد و گفت:
_با ما هم قهر خانم؟
باز هم جواب ندادم. دسته گل را گذاشت روي پاهام و گفت:
_اگه هنوز هم از دستم ناراحتي مي روم. فقط امدم ازت عذرخواهي كنم. قبول دارم كارم اشتباه بود. قول مي دهم ديگه تكرار نكنم.
بغضم ازاد شد و اشكام سرازير. شادمهر با مهرباني اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_معذرت ميخوام خيلي اذيتت كردم. بابا غلط كردم خوب شد؟
با ان كاري كه در حقم كرده بود هنوز دوستش داشتم. هيچ دلم نمي خواست ناراحتي اش را ببينم. بي اختيار لبخند زدم. شادمهر خنديد و گفت:
_اين شد يك چيزي، نوكرتم، چاكرتم، غلام زر خريدتم.
خنديدم و با بغض گفتم:
_كاشكي ديوونه نبودي ان وقت خيلي راحت ازت مي گذشتم.
شادمهر با ذوق گونه ام را بوسيد و گفت:
_كي ديوانه ام كرد؟ تو. بهخدا دوونه مجنونتم.
ناهار را توي همان رسوتران هميشگي خورديم. بعد از ناهار شادمهر كمي زبان بازي كرد و اخر گفت:
_شهرزاد برويم خانه ما. يك ساعت پيش پدرم اينا برگشتند. تو به عنوان عروس خانواده بايد بروي ديدنشان.
قبول كردم. با هم رفتيم شيريني و گل خريديم و رفتيم خونه عمو شهروز. وقتي وارد خانه شديم تعجب كردم. هيچ كس خانه نبود. شادمهر داخل تمام اتاق ها را گشت و بعد گوشي تلفن را برداشت و با فرودگاه تماس گرفت. وقتي تلفن را روي دستگاه گذاشت به سمت من امد و گفت:
_مثل اينكه يكي دو ساعت پروازشان تاخير داشته. صبر مي كنيم تا برسند.
روي يكي از صندليهاي چرمي پشت اپن نشستم و منتظر ماندم. شادمهر رفت داخل اشپزخانه و با دو ظرف بستني برگشت. كنارم نشست و گفت:
_توي اين گرما بستني خيلي لذت بخشه.
از ان روز ازش مي ترسيدم كه دوباره كار ان روزش را تكرار كند. لب به بستني نزدم كه باعث تعجب شادمهر شد. كمي نگاهم كرد و گفت:
_چرا نمي خوري؟ تو كه بستني خيلي دوست داشتي؟
_الان ميل ندارم.
_با صداي بلند خنديد و بعد با خشم نگاهم كرد و گفت:
_چيه مي ترسي چيزي توش ريخته باشم؟
بي اختيار گفتم:
_مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد هم مي ترسه.
خشمش چند برابر شد. ظرف بستني را با يك حركت از روي ميز پرت كرد و گفت:
_ديگر احتياج به ان قرص كذايي نيست.تو زن مني بايد به ميل وخواسته من عمل كني.
با ترس و وحشت گفتم:
_تو به من قول دادي شادمهر.
خنده بلندي سر داد و گفت:
_ان قول را ظهر دادم ولي حالا نظرم عوض شده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمـــــــت ششم


دستم را گرفت و وادار به ايستادنم كرد و گفت:
_راه بيفت كه صبرم داره تموم ميشه.
خوب به چهره اش دقيق شدم، خيلي جدي حرف مي زد. ترسيدم. تمام بدنم از اضطراب لرزيد. هر چه تلاش كردم بي فايده بود. انقدر قدرت نداشتم كه دستم را از دستش بيرون بكشم. گفتم :
_دستم را ول كن كثافت.
به طرز چندش اوري خنيد و گفت:
_حالا كثافت شدم؟ چرا؟چون مي خوام از زنم لذت ببرم؟
ديگه هيچي نفهميدم.مثل خودش تبديل شدم به يك حيوان وحشي. دستش را با تمام قدرتم گاز گرفتم. فريادي كشيد و دستم را ول كرد. كيفم را برداشتم پا به فرار گذاشتم. صدا فرياد شادمهر توي خانه و گوشم پيچيد.
_وحشي بزدل، تو لياقت من را نداري.
اشكهام سرازير شد.وقتي به خودم امدم كه توي اتومبيل بودم و با سرعت زيادي مي راندم. كمي كه از محوطه خانه عموم دور شدم يك گوشه توقف كردم. سرم را روي فرمان گذاشتم و با خيال راحت يك دل سير اشك ريختم.
به خانه كه رسيدم پدر تازه امده بود و داشت لباس عوض مي كرد. حال بد و چشمان قرمز مرا كه ديد جلو امد و گفت:
_چي شده بابا؟ تصادف كردي؟
هيچ جوابي براي پدر نداشتم. به اتاقم پناه بردم. در را قفل كردم و روي تختم دراز كشيدم و سعي كردم ارام باشم. پدر دستگيره در را چند بار چرخاند و صدام زد. وقتي ديد جواب نمي دهم گفت:
_ من دارم مي رم فرودگاه دنبال بي بي. سعي كن تا وقتي برگشتم سرحال و اماده باشي.
پدر رفت و تنها شدم . هيچ باور نمي كردم شادمهر همه عشق و زندگيم اينطوري از كار در ايد و بخواهد ازم سوء استفاده كند ولي چه كاري مي توانستم بكنم؟ نه راه پس داشتم و نه راه پيش. بايد اين شرايط را تحمل مي كردم، فقط به خاطر حيثيت پدر و خانواده...




ساعت از هشت شب گذشته بود كه پدر همراه بي بي از خانه عمو امدند. حالم بهتر شده بود. از اتاق خارج شدم. با بي بي روبوسي كردم و زيارت قبولي گفتم. پدر خيلي ناراحت بود و عصبي به نظر مي رسيد. يكراست به اتاقش رفت و خوابيد. خيلي وقت بود كه پدر را توي ان حال نديده بودم. بي بي توي اتاق خودش داشت چمدان هايش را خالي مي كرد. رفتم كنارش نشستم و گفتم:
_بي بي پدرم چرا ناراحته؟
بي بي لبخند غمگيني زد و گفت:
_نمي دانم بي بي. حتما ياد مادرت افتاده يا يك مشكل كاري داره.
_ولي عصر كه امد خانه خيلي سرحال بود.
بي بي مدتي نگاهم كرد. توي چشمانش اشك جمع شد. سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_چيزي نيست دختر گلم. پدرت هر وقت به ياد مادرت مي افته اينطوري مي شه. مطمئن باش فردا حالش بهتر مي شه.
بعد دست كرد داخل ساكش و يك بسته كادو پيچ شده داد دستم و گفت:
_تبرك شده عزيزم.
كادو را گرفتم و تشكر كردم. رفتم اتاقم.ميلي به خوردن شام نداشتم. روي تخت نشستم.كادوي بي بي را باز كردم. يك سجاده خيلي قشنگ بود با يك چادر نماز سفيد مدل عربي. نماز خواندن را از بي بي ياد گرفته بودم. هر چند خيلي كم نماز مي خواندم. ادم ها خيلي ناسپاسند. هر وقت دلشان مي گيره يا مشكلي پيدا مي كنند ياد خدا مي افتند.منه سراپا تقصيرم يكي از ان بنده ها بودم. زمان شادي هام و خوشحالي هام خدا را فراموش مي كردم ولي حالا بدجور بهش نياز داشتم.
خدا جون كمكم كن. سجاده را باز كردم، رفتم وضو گرفتم و چادرم را سرم كردم و مشغول نماز خواندن شدم. بعد از نماز يك دل سير گريه كردم و از خدا كمك خواستم.


**************

حال پدر هيچ عوض نشده بود. باز هم ناراحت و افسرده بود. از شادمهر هم خبري نبود. خودم ديگر هيچ ميل و رغبتي نداشتم كه سراغش را بگيرم.تنها چيزي كه خوشحالم كرده بود عادت ماهانه ام بود و از اينكه حامله نبودم بارها و بارها خدا را شكر گفتم. غروب شب جمعه بود. پدر مي خواست بره امامزاده سر خاك مادرم. از من خواست همراهش بروم.خودم بدجوري به درد دل با مادرم احتياج داشتم. مادري كه هيچ نمي شناختمش.
يك دسته گل مريم و ميخك گرفتيم و رفتيم سر خاك مادر. هر دو كلي اشك ريختيم و با مادر درد دل كرديم. حسابي سبك شدم و دلم ارام گرفت. بعد از زيارت امامزاده قاسم به سمت خانه حركت كرديم.در طول مسير برگشت به خانه پدر جلوي پارك ملت توقف كرد و گفت:
_شهرزاد بايد باهات صحبت كنم. دوست داري با هم قدم بزنيم؟
_در چه موردي پدر؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_در مورد تو وشادمهر.
از اتومبيل خارج شديم وقدم زنان وارد پارك شديم. پارك حسابي شلوغ بود.يك جاي خلوت گير اورديم و نشستيم. پدر قدري مقدمه چيني كرد و از كارش گفت و شراكتش با عمو شهروز تا اينكه صحبت رسيد به شادمهر و پدر بي مقدمه گفت:
_شهرزاد تو شادمهر را خيلي دوست داري؟
_چرا اين سوال را مي كنيد؟ خودتان بهتر مي دانيد.
پدر مدتي سكوت كرد و گفت:
_اگه نامزديتان به هم بخوره ناراحت كه نمي شوي، يهني برات سخت نيست؟
دلم تو سينه فرو ريخت، پس ناراحتي پدر براي همين بود. با بغض گفتم:
_اتفاقي افتاده پدر؟
دستم را گرفت، با محبت نگاهم كرد و گفت:
_شادمهر نامرد ميگه ديگه تو را نمي خواد. ازت خسته شده، چيكار كردي شهرزاد كه شادمهر اينجوري شده؟
اشكهام سرازير شد و با اهنگي لرزان گفتم:
_نمي دانم پدر با شما حرف زده. من هيچي نمي دانم.
_بهانه زياد اورد. گفت تو رفتارت خشن و مردانه است. گفت نمي تواني به خواسته هايش عمل كني و اخلاقت خيلي بده...
داغ كرده بودم، ديگر هيچ كدام از حرف هاي پدر را نمي فهميدم. يك بغض گنده قد يك سيب بزرگ راه گلوم را بسته بود و گريه هم راه درمانش نبود. هر چه بيشتر پدر مي گفت احساس خفگي بيشتري مي كردم. نفس هام به شماره افتاده بود تا اينكه پدر متوجه شد. دستم را گرفت و پشتم را ماليد و با نگراني گفت:
_شهرزاد دخترم حالت خوبه؟ فداي سرت همان بهتر كه نامزديتان به هم خورد. صد تا بهتر از شادمهر مي ايند سراغت. از اول هم اشتباه كرديم. اين پسره به درد لاي جرز مي خوره. نامرد بي معرفت...
به سختي از روي چمن ها بلند شدم. هر چي نيرو توي پاهام داشتم جمع كردم و شروع به دويدن كردم. اشك مي ريختم، مي دويدم و به ادم هاي اطرافم پهلو مي زدم. عين خيالم نبود. دلم مي خواست تا خار بدوم. وقتي به خودم امدم كه توي حرم امامزاده صالح بودم و دست به ضريح اشك مي ريختم. باورم نمي شد يك روزي اين همه از شادمهر نارو بخورم. از كسي كه بعد از خدا مي پرستيدمش. همه كس من شادمهر بود حتي از پدر هم به من نزديك تر بود.
تا پاسي از شب توي حرم اقا بودم. تلفنم چند بار زنگ زد. حوصله جواب دادن نداشتم. مي دانستم كه پدر و بي بي نگرانم شدن ولي به تنها چيزي كه احتياج داشتم تنهايي بود و بس. يازده شب بود كه خادمين همه را از حرم بيرون كردند و حرم بسته شد. رفتم توي صحن كنار قفس كبوتري نشستم كه تلفن زنگ زد. جواب دام، صداي دايي منصور توي گوشم پيچيد.
_الو شهرزاد كجايي، چرا جواب نمي دهي؟
_سلام دايي.
_سلام دختر تو كجايي؟ نمي گي همه نگرانت مي شوند؟
باز هم اشكم سرازير شد و گفتم:
_حتي شادمهر؟
دايي با عصبانيت گفت:
_اسم اين پسره نامرد را جلوي من نيار. بگو كجايي بيام دنبالت.
_توي صحن امامزاده صالح.
_خيلي خب. همانجا باش من تا بيست دقيقه ديگه كنارتم.
زل زدم به دانه هاي گندم روي زمين. گوش سپردم به بق بقوي كبوترهايي كه براي هم لالايي مي خواندند. با صداي دايي به خودم امدم.
_سلام دايي. نبينم گلم ناراحته.
دايي كنارم نشست. سرم را چسباندم به سينه اش و گريه را سر دادم. دايي دستم را گرفت و فشرد و گفت:
_خجالت بكش. تو نبايد گريه كني. گريه را بايد ان مردك نامرد بكنه كه فرشته اي مثل تو را از دست داده.
كمك كرد بلند شوم. با هم از امامزاده خارج شديم. رفتيم سمت اتومبيلش. دوستش عارف پشت فرمان نشسته بود. به ارامي سلام كردم و گفتم:
_عذر مي خوام همه را انداختم تو زحمت.
جوابي نداد. همراه دايي عقب اتومبيل نشستم و حركت كرد. از فشار سر درد حالت تهوع بهم دست داده بود و به شدت لرز داشتم. دايي نگران شد، بغلم كرد و گفت:
_چيه شهرزاد حالت خوب نيست؟ الان مي برمت دكتر.
كمي بعد عارف جلوي يك درمانگاه شبانه روزي توقف كرد. همراه دايي وارد درمانگاه شديم. بعد از ويزيت دكتر برام سرم تجويز كرد و چند تا امپول ارامبخش. با اينكه سرم به دستم وصل بود، باز هم چند بار حالم به هم خورد و بعد از تزريق امپول ها حالم كمي بهتر شد. وقتي رسيديم خانه، توي بغل دايي خوابم برده بود.



نزديك ظهر با يك سردرد خفيف از خواب بيدار شدم. روز جمعه بود و دايي در خانه. وقتي از اتاق خواب بيرون امدم، دايي داشت اشپزي مي كرد.با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_ظهر بخير خانم. چقدر مي خوابي؟ هر چند با ان ارامبخش هايي كه تو نوش جان كردي فيل هم بود تا ظهر مي خوابيد. حالا چطوري؟
_خوبم ولي هنوز سر درد دارم.
دايي با دلسوزي نگاهم كرد و گفت:
_برو دست و روت رو بشور و بيا يك چيزي بخور. سر دردت مال معده خالي است.
_مهمانت كجاست دايي؟ پيداش نيست.
دايي خنديد و لبش را گاز گرفت و گفت:
_عارف را مي گويي؟ يك وقت جلوي خودش نگي مهمان. ديروز مي خواست بره اصفهان ولي نشد. ديشب هم براي پيدا كردن تو خيلي كمك حالم بود. حالا هم رفته براي خانم كباب بگيره.
خنديدم و گفتم:
_براي من؟
دايي شانه هاش را بالا انداخت و گفت:
_خب اره. نه براي من. اخه مي داني اشپزي هيچ كداممان تعريفي نداره ترسيديم ابرومان پيش تو بره. اينه كه من برنج درست كردم، عارف هم رفت كباب بگيره.
ابي به دست و صورتم زدم و دوباره برگشتم به اشپزخانه و سر ميز نشستم. دايي برام چاي ريخت و با چند تا شيريني مقابلم گذاشت و گفت:
_بخور تا غذا اماده بشه.
كمي بعد گفت:
_موافقي كمي با هم صحبت كنيم؟
فهميدم دباره شادمهر مي خواهد صحبت كند. با بغض گفتم:
_براي چي؟ ديگه همه چيز تمام شده.
دايي نگاه عميقي به چشمانم كرد و گفت:
_بي دليل؟ تو و شادمهر براي هم مي مرديد يك دفعه چي شد كه شادمهر زد زير همه چيز؟
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_هيچي. فقط نتوانستم اني باشم كه شادمهر مي خواست.
_مطمئني تمام تلاشت را كردي؟
_اشتباه كردم دايي. شما درست مي گفتيد، ما بچه بوديم. خيلي زود همه چيز خراب شد.
_به اين زودي تسليم شدي؟ با شادمهر تماس گرفتم و گفتم ناهار بياد اينجا حرفاتون رو تموم كنيد. پدرت مخالف بود. مي گفت بي سر و صدا تموم بشه بهتره ولي بايد بدانيد چرا پشت پا زديد به عشقتان.
بغضم سنگين تر شد. به حدي كه نفس كشيدن برام مشكل شد. به سختي گفتم:
_فايده نداره دايي، شادمهر تنوع طلبه. ديگه از من خسته شده.
_تو چي شهرزاد، تو هم از او خسته شدي؟
سكوت كردم چون جوابي براش نداشتم. دايي هم سكوت كرد و مشغول اماده كرن سالاد شد. دايي منصور حدود سي و پنج سال داشت ولي هنوز تن به ازدواج نداده بود. دايي طراح صحنه سينما بود و عاشق كارش. واقعا در كارش استاد بود. كار طراحي صحنه خيلي از سريال هاي معروف تلويزيوني و فيلم هاي سينمايي ان زمان را دايي انجام داده بود. وقتي مي گفتيم دايي چرا ازدواج نمي كني، مي گفت من با كارم ازدواج كردم و تمام. وجايي براي سوال اضافه نمي گذاشت.
مي ترسيدم شادمهر بياد و همه چيز را لو بده. دست خودم نبود، پاي ابروم وسط بود. واي كه شادمهر تو چقدر نامرد بودي و من خبر نداشتم. و چه راحت بت و الهه ام شكست و از بين رفت. كسي كه همه كارهام و رفتارم زير نظر اوانجام مي شد. عاشق بودم يا ديوانه يا به قول دايي خام و جوان. اي كاش پدر انقدر ازادم نمي گذاشت. شايد اگر مادر بالاي سرم بود الان اين وضع را نداشتم و مثل دخترهاي هم سن و سال خودم مشغول كنكور و دانشگاه بودم نه اينكه توي يك مرداب دست و پا بزنم و دنبال يك راه فرار باشم. خدايا كمكم كن.
توي همين فكر بودم كه زنگ اپارتمان به صدا در امد. دايي رفت در را باز كرد، شادمهر بود. ناخواداگاه تمام بدنم لغوه گرفت و شروع به لرزيدن كردم.دايي صدام كرد و به پذيرايي رفتم. به ارامي سلام كردم.شادمهر هم مثل من خيلي سرد و كوتاه جواب داد. روي يكي از مبل ها كه درست روبروي او مي شد نشستم. دايي هم كنارم. بعد از كمي مقدمه چيني رفت سر اصل مطلب و گفت:
_خب شادمهر جان، صدات كردم بيايي تا مشكلتان را اگر از دست من حقير كاري ساخته است حل كنم. دلم نمي خواهد بي دليل عشق پاكتان را تباه كنيد. هر چند عشق واقعي هيچ وقت تباه نميشه.
خنده ام گرفت. عشق ما هيچ وقت پاك نبود. اصلا عشق نبود، يك هوس بود و حالا از نظر شادمهر گناه شده بود. هر دو همزمان به هم نگاه كرديم. يك لبخند زشت و تلخ تر از زهر روي لبان شادمهر بود كه هزار معني مي داد. توي چشمانم اشك حلقه زد و خيلي تلاش كردم سرازير نشود.باورم نمي شد هنوز هم دوستش داشتم. كافي بود يك لبخند قشنگ بهم بزند، يك نگاه مهربون به چهراه ام بيندازه، همه چيز را فراموش مي كردم. دوباره مي شدم همان شهرزاد عاشق قبل. ولي هزار افسوس كه نگاهش سرد و غريبه بود و لبهايش پر از تمسخر. هر دو سكوت كرديم تا اينكه دايي كلافه شد و گفت:
_هيچ كدام نمي خواهيد حرفي بزنيد؟
شادمهر با بي رحمي تمام گفت:
_از نظر من همه چيز تمام شده. من حرفي ندارم. امروز هم به اصرار پدرم امدم اينجا.
براشفتم و با حرص گفتم:
_خيلي پستي، كسي مجبورت نكرده بود، خب نمي امدي.
شادمهر در جوابم فقط خنديد. دايي سعي داشت ارومم بكنه. او هم عصباني بود ولي سعي داشت خونسرد باشه. رو به شادهمر كرد و گفت:
_عاقل باش پسر، من از اول هم با ازدواج شما دوتا مخالف بودم چون مي دانستم بچه اي و هنوز مرد زندگي نشدي.
دايي دست گذاشت روي نقطه ضعف شادمهر كه احساس مي كرد براي خودش يك مرد كامل شده. او عصبي شد و در جواب دايي به تندي گفت:
_من براي زندگي كردن اماده ام. اين شهرزاده كه هنوز نمي خواد از لاك بچگيش بيرون بياد. من زن مي خواهم، يك عروسك ظريف و ناز. نه يك پسر بچه تازه به بلوغ رسيده و خشن.
بعد دستش را جلوي دايي گرفت و گفت:
_نگاه كنيد اين وحشي چه به روز دستم اورده؟
نگاهم معطوف مچ دستش شد. جاي دندان هام روي دستش مانده و كبود شده بود. ترسيدم اگر مي گفت چرا اين بلا را سرش اوردم، ديگر ابرو برايم پيش دايي نمي ماند.سرم را بلند كردم و به دايي گفتم:
_دايي اگر اجازه مي دهيد مي خواهم با شادمهر تنها صحبت كنم.
دايي نفس عميقي كشيد و گفت:
_من حرفي ندارم. اگر مشكلتان اينجوري حل مي شه اين گوي و اين ميدان.
در همين موقع در اپارتمان بازشد و عارف قابلمه به دست وارد شد. باز هم سر به زير بود. با شادمهر دست دادو سلام و حال و احوال كرد. ظرف قابلمه را روي سكو گذاشت و رفت داخل اتاقش.همراه شادمهر رفتيم به اتاق خواب دايي و در را بستيم. شادمهر كنار پنجره ايستاد و زل زد توي صورتم و گفت:
فكر نمي كردم كار به اينجا بكشه. ولي ديگر از دستت خسته شدم. تو روز به روز وحشي تر مي شي.
اشكهام سرازير شد و با فرياد گفتم:
_لعنتي چرا نمي گي واسه ي وحشي شدم؟ تو يك حيوان به تمام معنا هستي. بگو زير سرت بلند شده، بگو دلت هوايي شده. بگو از من خسته شدي چرا بهانه مياري؟
خنديد ان هم با صداي بلند و گفت:
_هر جور كه دلت مي خوادفكر كن. من همينم دوست داري ادامه بده دوست نداري به سلامت.
پوزخندي زدم و گفتم:
_به همين سادگي، لعنتي تو من را بي ابرو كردي، حالا بروم به سلامت؟
_خودت خواستي، مگر عاشقم نبودي؟ عشق همه اش شعر و ناز و نوازش نيست، چيزهاي ديگه هم داره كه توي احمق نمي فهمي.
_اهان ادم عاقل، پس تو عشق را با هوس اشتباه گرفتي.
زل زد توي چشمانم. نگاه هرزه اش پر حرص شد و باز هم خنديد و گفت:
_از اول هم هوس بود نه عشق.
رفتم جلو. با تمام جسارتم اب دهانم را پرت كردم تو صورتش و گفتم:
_خيلي پستي، خيلي نامردي، من دختر عموتم لجن.
با پشت دست صورتش را پاك كرد و گفت:
_براي من فرق نمي كردف تو هم يكي بوي مثل ژيلا، لادن يا تينا ديگران.
ديدم فايده نداره بايد تحملش ميكردم. نشستم پاهاش رو گرفتم تو دستم و اشك ريزان گفتم:
_مرد باش شادمهر. پاي كاري كه كردي بمان. فكر ابروي من هم باش.
سرش را بالا گرفت و گفت:
_ابروي تو..
بعد خنديد، به طوري كه چندشم شد. بعد خم شد. باز هم با ان چشمان حريص و هرزه زل زد توي چشمام و گفت:
_تو از وقتي كه به دنيا امدي با پسرها گشتي و ول بودي. هيچ مدركي نداري كه ان كار من بوده. شهرزاد كاري نكن بيشتر از اين ابروت بره. بگذار همين جوري بي سر و صدا از هم جدا شيم...
ديگه گوشهام نمي شنيد. گر گرفته بودم. به شدت احساس خفگي مي كردم. دستهام شل شد و پاهاي شادمهر ازاد شد و صداي فرياد خودم توي گوشهام پيچيد.
_خفه شه حيوان، برو بيرون كثافت لجن...
به زمين چنگ انداختم و شادمهر را دشنام مي دادم و او با خونسردي كامل ايستاده بود و مي خنديد. دايي منصور با وحشت وارد اتاق شد و با تعجب به من و شادمهر نگاه كرد. به سمتم امد. روي زمين نشست و شانه هاي لرزانم را گرفت و گفت:
_اروم باش عزيزم، فرياد نكش. به خودت مسلط باش.
دست هاي دايي را گرفتم و با التماس گفتم:
_اين حيوان را بيرون كن دايي. تو را به خدا بيرونش كن. دارم خفه مي شوم.
دايي شانه هام را رها كرد و با خشم ايستاد، رو به شادمهر كرد و گفت:
_برو بيرون نامرد پست. تو لياقت اين فرشته را نداري. برو بيرون تا خفه ات نكردم.
شادمهر در حالي كه مي خنديد از اتاق خارج شد. بعد صداي بلند كوبيده شدن در خروجي اپارتمان بلند شد. تنگي نفسم بيشتر شد. به شدت مي لرزيدم و اشك مي ريختم. دايي كه از ديدن حالاتم شوكه شده بود با دستاني لرزان و رنگي پريده كمك كرد روي تخت بخوابم و بعد چند بار عارف را صدا زد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــت هفتـــــــم


امروز بعد از مدت ها مردي را كه امد به ديدنم شناختم. او پدرم بود. با موهاي جو گندمي و چشماني عسلي به رنگ نگاه شادمهر. تو اين مدت تنها كسي را كه مي شناختم شادمهر بود و بس ولي حرفاش را نمي فهميدم. گاهي مهربان و گاهي وحشي و عصبي.
در اتاق بازشد. همان زن با همان لباس سفيد و نگاه مهربان و شاد امد كنارم. توي دستش يك سيني پر از امپول و قرص بود. تنها خوراك و تغيه اين چند ماه من. ازش پرسيدم:
_من كي هستم؟
خنديد و در جوابم گفت:
_شهرزاد قصه هزار و يك شب.
گفتم:
_اهان. توي قصر پادشاه بغدادم و هنوز زنده هستم.
خنديد و گفت:
_اره عزيزم. زنده و سلامت هستي.
باز هم رفتم تو عالم خيال. فكر كردم امشب بايد چه داستاني بگويم كه پادشاه از كشتنم صرف نظر كنه. من شده بودم شهرزاد قصه گو و شادمهر پادشاه ظالم و بوالهوس. يعني اخر قصه ها چطوري تموم مي شد؟
دستي مهربان اشكهام رو پاك كرد. بوي وب و اشنايي مي داد. صورتش پر از چين و چروك بود. نگاهش پر فروغ و مهربان. بوي عطر گل ياس مي داد. همان چارقد و روسري سفيد با گل سينه پروانه پر از سنگه هاي ياقوت.او كي بود؟ بي بي گل نبود؟ چرا خودش بود.
سرم را به سينه پر از درد و غصه اش چسباندم و يك دل سير اشك ريختم. صداش مثل لالايي مادر گوشهام رو نوازش داد.
_ارام باش دختركم، نازم، گل هميشه بهارم و شهرزادم.
يعني من شهرزاد بي بي گل بودم، پس شادمهر كجا بود؟ ياد دوران بچگي هاون افتادم. بي بي چهارزانو مي نشست. توي جيب پيراهن ابريشمش پر بود از نخودچي كشمش، پر از ابنبات قيچي و نقل و مغز گردو. روي يك پاش من مي نشستم و روي يك پاي ديگه ش شادمهر. برامون قصه مي گفت. قصه، افسانه. اه، قصه سنگ صبور و دختر شاه پريان. من هميشه نقش فرشته ها را بازي مي كردم و شادمهر مي شد قهرمان افسانه اي داستان. حالا پس كجاست قهرمان قصه بچگي هامون؟ چقدربهش احتياج داشتم. نبود. براي يك لحظه حركات زشت و حرف هاي پر از ظلمش از جلوي چشمم گذشت و توي گوشهام پيچيد. دوباره به قول شادمهر وحشي شدم و سينه بي بي شد اماج سخنان پر از نفرت من. صدام پر بود از دشنام عليه شادمهر... با كمك پرستارها بي بي گل از چنگال پر خشم من نجات يافت و بعد با يك ارامبخش دوباره رفتم به عالم خيال و رويا. دوباره شدم شهرزاد قصه هزار و يك شب و شادمهر شد پادشاه بغداد.
****************همان شب خواب مادرم را ديدم. قشنگ و ناز مثل عكس هاي عروسيش با پدرم. لبخند زنان جلو امد و گفتم:«تو كي هستي؟»
گفت:«مادرت»
گفتم:«مادر من مرده.»
به خودش اشره كرد و گفت:«پس من كي هستم؟»
گفتم:«تا حالا كجا بودي؟»
خنديد و گفت:«پيش تو.»
تا امدم لمسش كنم از جلوي نظرم محو و ناپديد شد. از فردا صبحش شدم هاج زنبور عسل. هركي را مي ديدم مي گفتم:
_مادر من را نديدي؟
و انها در جوابم فقط مي خنديدند، مي خنديدند و مي خنديدند.
عصر پدرم امد ديدنم. دستش پر از گل و هديه بود. مي خنديد اما با غم و غصه گل را گذاشت توي پارچ استيل كه جلوي پنجره بود و بسته هاي كادو را روي ميز جلوي تختم گذاشت. با احتياط جلو امد و بوسه اي به گونه هاي زرد و بي روحم نواخت و با بغض گفت:
_چطوري بابا؟
فقط نگاهش كردم. دستم را به گرمي فشرد و گفت:
_دختر بابا نمي خواهد حرف بزنه؟
گفتم:
_مادرم را نديدي؟
عرق سردي پيشاني بلند و پرچين پدر را پوشاند. زل زد توي چشمانم و گفت:
_مادرت رفته سفر.
جواب هميشگي اش بود. از زمان بچگي تا حالا. باز هم گفت رفته سفر. پس كي اين سفر لعنتي تمام مي شد؟
گفتم:
_ديشب برگشت ولي باز هم رفت. پس چرا پيشم نمي ماند؟
پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_خودم هم برات پدر مي شوم هم مادر، هم خواهر و هم برادر. ديگه چي مي خواي؟ تو فقط خوب شو.
سرم را بلند كردم و خوب به چهره اش خيره شدم. چقدر رنجور و خسته به نظر مي رسيد. گفتم:
_مي خواهم برگردم خانه. ديگه از اينجا خسته شده ام. من را از اينجا ببر.
روز بعد از اسايشگاه رواني يا بهتر بگويم تيمارستان مرخص شدم. حالم خيلي بهتر شده بود. ديگه كمتر سراغ شادمهر را مي گرفتم و سعي داشتم از زندگي ام حذفش كنم. وقتي وارد اتاقم شدم هيچ اثري از عكس ها و يادگاري هاي شادمهر نبود. تمامهدايايي را كه شامهر و خانواده اش برام اورده بودند، بي بي پس داده بود.ديگه كسي بهم گير نمي داد لباس زنانه بپوشم،چطوري راه برم، چطوري حرف بزنم. گوشه گير و ساكت شده بودم. بقيه هم ملاحظه ام را مي كردند. پدر و دايي منصور تمام تلاششان را براي شاد كردن من انجام مي دادند. چند باري هم با هم رفتيم مسافرت. اين را هم مي دانستم كه هيچ كس نفهميد بين من و شادمهر چي گذشت و اين امر باعث ارامش بيشتر من مي شد. هر چند از اينده ام مي ترسيدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمـــــــــــــت هشتم

سه ماه بعد از ترخيصم از اسايشگاه دكتر اجازه داد فعاليت هاي قبلي ام را شروع كنم. پدر دوست داشت دوباره كلاس هاي زبان فرانسوي و انگليسي را شروع كنم و براي ادامه تحصيل بروم اروپا. خودم بي ميل نبودم. دوباره شروع كردم با يك احتلاف.اين بار با علاقه و اشتياق. رفتار و خصوصيات اخلاقي ام به كلي عوض شده بود. به قول پدرم شده بودم يك خانم به تمام معنا. چندتايي هم خواستگار پيدا كردم ولي پدر همه را بدون اينكه با من مشورت كند جواب مي كرد. شايد مي دانست من هم ديگر علاقه اي به ازدواج ندارم.
زمستان هم تمام شد و بهار از راه رسيد. تمام نوروز ان سال را من و پدر و بي بي گل رفتيم مشهد پابوس اقا امام رضا(ع).. يك هفته تمام مشهد بوديم. بعد رفتيم نوشهر ويلاي پدر. واقعا خوش گذشت. با يك وحيه شاد و خوب برگشتيم تهران. روز دوازدهم فروردين بود و تازه از سفر رسيده بوديم خانه. هنوز وسايلمان را جا به جا نكرده بوديم كه يكي از دوستان مشترك پدر و عمو شهروزم به همراه خانواده اش براي عيد ديدني به خانه مان امدند. حوصله مهمان را نداشتم. هم خسته بودم هم يك سردرد خفيف داشتم. براي همين از اتاقم بيرون نرفتم. مهمانهاي پدر براي شامم ماندند. بعد از شام كه رفتند، پدر به اتاقم امد. كنارم روي تخت نشست و گفت:
_چطوري دخترم؟
_خوبم. مهمانهات رفتند پدر؟
_اره دخترم. چقدر منتظر ماندن كه تو بيايي بيرون، ولي نيامدي. بنده خداها كلي نقشه برات كشيده بودند.
_نقشه براي چي؟
پر خنديد و گفت:
_اقاي سفري يك پسر داره كه تازه از فرانسه امده. براش دنبال يك دختر خوب مي گردند. در حقيقت امشب امده بودند تو را ببينند.خانم هم خودش را پنهان كرده بود. براي فردا دعوت داريم برويم ويلاشان با هم باشيم. دوست داري بريم؟
با شيطنت گفتم:
_مي خواهيد برويد براي دخترتان خواستگاري....
پدر دستش را گذاشت روي لبم و گفت:
_هيس. يك دختر دارم شاه نداره، صورتي داره ماه نداره، به كس كسونش نمي دم به همه كسونش نمي دم، شاه بياد با لشگرش. شاهزاده ها دور و برش...
پدر شعر را مي خواند و من مي خنديدم. سرم را گذاشته بودم روي پاهاش و با لذت نگاهش مي كردم. وقتي شعر پدر تمام شد، چندبار صورتم را بوسيد و دست اخر گفت:
_خب خوشگل خانم به بنده افتخار مي دهيد برويم ويلاي اقاي صفري؟
خنديدم و گفتم:
_اگه براي خواستگاري نمي رويد، بله.
_ عالي شد. پس بگير بخواب كه صبح زود حركت مي كنيم.

***************
بعد از چند ماه اولين باري بود كه پشت رل مي نشستم. پدر نگران بود. چون جاده كوهستاني بود وشلوغ. من فقط مي خنديدم و مي گفتم:
_نگران نباش پدر، به رانندگي من شك نكنيد.
پدر گفت:
_ولي دكترت هنوز بهت اجازه رانندگي نداده.
_من حالم خوبه پدر، چرا سعي داريد مرا يك بيمار رواني جلوه بدهيد؟
پدر ناراحت شد و گفت:
_ كي گفته تو يك بيمار رواني هستي؟ كمي افسردگي داشتي كه خوب شدي، همين.
_ پس ديگه بحث نكنيد و اجازه بدهيد من زندگي معمولي خودم را بكنم.
پدر به ناچار سكوت كرد. از توي اينه به عقب نگاهي انداختم.بي بي به صندليش تكيه داده بود و چرت مي زد. هوا باراني و لطيف بود. مخصوصا ديدن اين همه باغ و گل و درخت پر از شكوفه من را به وجد اورده بود. بعد از مدتها دلم مي خواست شاد باشم. يك نوار كاست شاد انتخاب كردم و داخل پخش گذاشتم. با يك دست رانندگي مي كردم و با ي دست ديگه بشكن مي زدم. سر به سر پدر مي گذاشتم. پدر هم كه بعد از مدت ها مرا شاد مي ديد از ته دل مي خنديد.
ويلاي دوست پدر زيباتر از ان بود كه من فكر مي كردم. يك ساختمان نماي اجري وسط يك باغ بزرگ پر از گل و درخت شكوفه. وقتي وارد باغ با راهنمايي سرايدار به پاركينگي كه انتهاي باغ بود هدايت شديم، پدر و بي بي را جلوي ساختمان پياده كردم و خودم به طرف پاركينگ رفتم.
توي پاركينگ چند اتومبيل مدل بالاي ديگه هم پارك بود. اتومبيل را پارك كردم و كيفم را برداشتم و پياده شدم كه به ناگه با صداي قوي پارس سگي از جا كنده شدم. از سگ نمي ترسيدم ولي چون به يك باره صدا كرد جا خوردم و كمي رنگم پريد. به اتومبيلم تكيه دادم و زل زدم توي صورتش. يك سگ پاكوتاه سفيد رنگ بود با يك عالم موي سفيد و بلند. سگ قشنگي بود و وقتي ديد درمقابل سر و صداش بي توجه هستم امد جلو و سرش را ماليد به پام. روي زانو نشستم و كمي نوازشش كردم. موهاش را از جلوي چشمانش كنار زدم. چه چشم هاي قشنگي داشت، سياه و تيله اي. دستم را ليس زد، چندشم شد و بي اختيار گفتم:
_اه بي تربيت.
_زيادي خودماني شده. از شما خوشش امده با هر كسي قاطي نميشه.
سرم را بلند كردم. مقابلم مرد جواني ايستاده بود با قامتي بلند و چهره اي گندمگون. با نمك و بسيار خوش لباس و خوش اندام. جلو امد و دستش را جلو اورد و گفت:
_سلام حالتان چطوره؟ خانم فرجام، درست حدس زدم؟
لبخندي زدم و دستش را فشردم و گفتم:
_درسته وشما؟
خنديد و گفت:
_سهيل صفري، پسر دوست پدر شما.
_بله، ذكر خيرشما را ديشب شنيدم.
_ديشب منزلتان بوديم لي قسمت نشد شما را زيارت كنيم.
صداش دورگه و كلفت بود، با لهجه اي پررنگ فرانسوي صحبت مي كرد. از جا برخاستم.سهيل سگ را پاني صدا زد. سگ به سمتش رفت و شروع به ماليدن خودش به پاهاي سهيل كرد. به سمت در خروجي پاركينگ رفتيم كه سهيل گفت:
_شما را طوري ديگر تصور كرده بودم.
_مثلا چطوري؟
كمي هل شد. انگار دنبال يك واژه مناسب مي گشت و گفت:
_كمي خشن...مردانه.
خنديدم و گفتم:
_وكمي دويوونه...نه؟
با عجله گفت:
_نه،نه يعني به من گفته بودند شما مثل پسرها مي گرديد و ظاهري مردانه داريد.
برگشتم كمي نگاهش كردم و گفتم:
_داشتم ولي حالا ديگر يك خانم هستم.
خنديد و گفت:
_اسم كوچيكتان را نگفتيد.
_يعني شما نمي دانيد؟
ابروهاش را با حالتي زيبا بالا انداخت و گفت:
_دوست دارم از زبان خودتان بشنوم.
خنديدم و گفتم:
_شهرزاد.
زل زد توي چشمانم و گفت:
_نمي خواهيد بگوييد كه شهرزاد قصه هزار و يك شب شما هستيد؟
به ياد دوران بيمارستان رواني افتادم كمي از حال خوشم زايل شد.سهيل متوجه شد و گفت:
_حرف بدي زدم؟ چرا غمگين شديد؟
گفتم:
_نه شهرزاد قصه هزار و يك شب نيستم مطمئن باشيد.
گفت:
_ولي چشماتون خيلي به ان شهرزاد شباهت داره.
ديگه حوصله ام را سر برده بود.كمي قدم هام را تندتر برداشتم و به طرف ويلا رفتم. خانم صفري جلو امد.زن زيبا و خوش برخوردي بود.با هم روبوسي كرديم و سال نو را تبريك گفتم.اشاره اي به سهيل كرد كه كنارم ايستاده بود و گفت:
_خوب مثل اينكه شماها با هم اشنا شديد.
سهيل گفت:
_بله مادر ولي شهرزاد خانم انجور كه به من گفته بودند نيستن.خيلي بهتر هستند.
از كلمه اي كه به كار برد خنده ام گرفت و گفتم:
_شما مثل اينكه هنوز به اين جا و زبان مادريتان عادت نكرديد.
لبخندي زد و گفت:
_بله همين طور است كه شما مي فرماييد. مي خواستم بگويم خيلي زيباتر هستيد
خانم صفري خنديد و گفت:
_پر حرفي سهيل را ببخش شهرزاد جان. كمي عادت زشت فرانسوي ها روش اثر گذاشته و پر حرف شده.لطفا بيا تو خستگي در كن.
بعد از خانم صفري رفتم داخل. چند نفري هم به غير از ما مهمان بودند كه با هم اشناش شديم. سهيل هم امد درست روبروي ما كنار پدرش نشست. پدر به پهلوم زد و گفت:
_چطور بود؟
_چي پدر؟
پدر با خنده گفت:
_اقاي داماد ديگه.
خنديدم و گفتم:
_مثل خودم قاطي داره.
پدر زد زير خنده و گفت:
_درست حرف بزن، دختر تو كي مي خواهي عاقل بشي؟
_وقتي صد سالم شد.
بعد از ما هم چند نفري از اقوام صفري سر رسيدند. در بينشان چند دختر هم سن و سال خودم بود. ولي هنوز برام ارتباط برقرار كردن با جنس خودم مشكل بود. تمام صبح تا ظهر را از كنار پدر جم نخوردم. بي بي هم چندتا هم سن و سال خودش پيدا كرده بود و مشغول صحبت بود. بوي كباب گوشت بره و برنج دودي و غذاهاي رنگ وارنگ ديگه تمام ويلا را پر كرده بود. از يك طرف هم سر و صداي بازي بچه ها كلافه ام كرده بود و كمي سردر داشتم. پدر متوجه شد و گفت:
_شهرزاد حالت خوبه؟
_اره خوبم فقط عادت به اين همه شلوغي ندارم.
_ مي خواهي برو توي باغ كمي قدم بزن شايد حالت بهتر شد.
_نه نه در حال حاضر اينجا از همه جا خلوت تره...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه يك سري جديد از مهمان هاي اقاي صفري از راه رسيدند. انها كساني نبودند جز خانواده عمو شهروز. اول از همه عمو و زن عمو وارد سالن شدند. گر گرفتم و ضربان قلبم به شدت بالا رفت و نگاهم در نگاه پدر گره خورد. پدر هم حال خوشي نداشت. كمي نزديك شد و گفت:
_اصلا فكر اينجا را نكرده بودم. بي بي را صدا بزن برويم.
كلافه شدم و به تندي گفتم:
_چرا برويم پدر؟ بالاخره بايد اين دوتا خانواده با هم روبرو مي شدند چه بهتر كه امروز اين اتفاق افتاد.
_ولي عزيزم تو الان تو وضعيتي نيستي كه با شادمهر روبرو شوي.
_من حالم خوبه پدر. من بت شادمهر را در خود شكاندم. پدر ديگه اون با بقيه برام فرقي نداره.
عمو و زن عمو هم متوجه حضور ما شدند.عمو سرش را انداخت پايين و با شرمساري با پدردرست داد و روبوسي كرد. نزديك من شد و دستم را گرفت و گونه هام رو بوسيد و با بغض گفت:
_چطوريعمو جان؟ عيدت مبارك.
_ ممنون خوبم عمو. عيد شما هم مبارك.
زن عمو جلو امد و سلام كرد و با هم روبوسي كرديم. چند لحظه سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_به خدا شرمندتيم شهرزاد جان، شادمهر كاري كرد كه من و عموت تا اخر عمر شرمنده تو و پدرت شديم.
دستش را گرفتم با لحني لرزان گفتم:
_فراموش كنيد زن عمو. من همه چيز را فراموش كردم. من از شما و عموهيچ دلخوري اي ندارم.
زن عمو در حالي كه اشك هاش را پاك مي كرد به سمت بي بي رفت. نمي دانم چرا بي صبرانه منتظر ورود شادمهر بودم. از شدت اضطراب احساس مي كردم قلبم كف دستم مي زنه. سردرد و سرگيجه ام شديدتر شده بود. چيزي را كه مي ديدم دنيا را روي سرم خراب كرد. شادمهر دست دختر جواني را در دست داشت و خنده كنان وارد سالن شدند. از چشمهاي ابي اش زود شناختمش. تينا بود. از ناراحتي داشتم ديوونه مي شدم. پدر متوجه شد و نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_شهرزادم بابا چرا انقدر رنگت پريده؟ بيا برويم بيرون تا يك هوايي تازه كني.
پدر راه افتاد و من با گام هاي لرزان سر به زير دنبالش رفتم. از كنارش گذشتيم، عطر تنش اشنا بود و براي لحظه اي سرم را بلند كردم. نگاهش سرد و غريبه بود و پر از علف هاي هرز. لبهاش پر از لبخند تمسخر. دوباره سرم را به زير انداختم و همراه پدر از سالن خارج شدم. كمي كه دور شديم روي يك نيمكت زير درخت گيلاس كه پر ازشكوفه بود نشستيم. بغض داشتم و احساس خفگي مي كردم. پدر پشتم را مالاند و با نگراني گفت:
_شهرزاد برويم خانه. صلاح نيست تو با اين حالت اينجا بماني.
احساس كردم نبايد صحنه را براي هنرنمايي شادمهر خالي كنم. با بغض گفتم:
_نه پدر من حالم خوبه.
پدر با حالتي عصبي و پر از وحشت گفت:
_پس اين رنگ پريده و تنگي نفس براي چيه؟
بغضم شكست و اشكهام روان شد و با صداي لرزان و بلند گفتم:
_گفتم حالم خوبه پدر. فقط تنهام بگذاريد خواهش مي كنم. پدر تنهام بگذار.
پدر اروم بلند شد و با دلسوزي نگاهم كرد و گفت:
_خيلي خب. هر جور كه تو راحتي.




از كنارم دور شد و به طرف ويلا رفت. سرم را به تنه درخت گيلاس تكيه دادم و يك دل سير گريه كردم. هرچه مي گذششت بيشتر شادمهر را مي شناختم. شب نامزديمان را به ياد اوردم. وقتي كه داشتم توي حافظه موبايلش دنبال شماره تينا مي گشتم. چقدر ساده بودم من و چقدر زود قانع شدم. اين لقمه اي بود كه خودم براي شادمهر گرفته بودم و حالا تينا داشت نقش من را براي او بازي مي كرد. خسته نباشي شهرزاد خانم چه لقمه خوشمزه اي گرفته بودي.
_تنها نشستيد شهرزاد خانم.
به عقب برگشتم و سهيل را در چند قدمي خودم ديدم. به سرعت اشكهام را پاك كردم و گفتم:
_كمي سردرد دارم. عادت به اين همه شلوغي ندارم.
امد كنارم روي نيمكت نشست. كمي وراندازم كرد و گفت:
_شما خيلي اروم و ساكت هستيد. اين با چيزهايي كه در مورد شما شنيدم جور در نمياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_شما شناختتان از من خيلي زياده. ديگه از من چي مي دانيد؟
بي مقدمه در جواب سوالم گفت:
_خيلي دوستش داريد؟
منظورش را خيلي خوب فهميدم. به دور دست ها خيره شدم و گفتم:
_خيلي، براي من شده بود يك بت يك اسطوره كه شكست. خيلي دير. وقتي كه نابودم كرد و به خاكسترم نشاند، شكست.
_مطمئني شكسته؟ من باور نمي كنم. شما اين بت را بيرون از خودتان شكانديد ولي توي قلبتان هنوز سالمه فقط يك ترك برداشته.
راست مي گفت.هنوز هم حاضر بودم برايش جان فدا كنم. لبخندي زدم و گفتم:
_من بالاخره مي شكانمش. مطمئن باشيد.
خنديد و گفت:
_عاليه. كمك نمي خواهيد؟
_چطور مي خواهيد به من كمك كنيد؟
خيلي راحت گفت:
_به دوستي من جواب مثبت بدهيد.
خنديدم و گفتم:
_الان هم با هم دوست هستيم وگرنه اينجا نبوديم. شما پسر دوست پدر من هستيد و من دختر دوست پدر شما. اين كافي نيست؟
به طرز خاصي نگاهم كرد و گفت:
_نه من دوست دارم شناختم از شما بيشتر بشه. يك جورهايي ازتان خوشم امده يعني يك فكرهايي براي اينده دارم.
در سكوت خوب به چهره اش نگاه كرد. ظاهرش بد نبود. چشماني قهوه اي داشت با ابرواني سياه و كماني، بيني نوك عقابي با لباني درشت و گوشتي، موهاي قهوه اي سير و كمي بلند با قدي بلند و اندامي ورزشكاري. لبخند زدم و گفتم:
_شما چند سالتونه؟
_نزديك سي سال و شما؟
_فكر كنم هجده سال، دوازده سال اختلاف سني.
به طرز خاصي نگاهم كرد و با لحني خودماني گفت:
_اشكالي داره؟
_نه ولي مي خواهم بدانم نمي ترسيد با يك بيمار رواني پر از مشكل طرح دوستي بريزيد؟ ان هم براي شناخت بيشتر؟ تحصيلاتتان چيه؟
_دكتراي الكترونيك دارم. پدرم خيلي دوست داره ازدواج كنم ان هم با يك دخت ايراني. من تا حالا كسي را كه مي خواستم پيدا نكردم و حالا از تو خوشم امده.
پوزخندي زدم و گفتم:
_دلايلت احمقانه است. در هر صورت جوابت منفي است. هر چند بدم نمياد امروز بيشتر با هم باشيم.
خنديد و گفت:
_قبول و سعي مي كنم تا شب نظرت را عوض كنم.
_مطمئن باش نظر من عوض شدني نيست.
سهيل با زيركي تمام نگاهم كرد و گفت:
_پس امروز بايد برات نقش يك بادي گارد را بازي كنم؟
خنديدم. سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم:
_اشتباه نكن. من فقط يك همراه خوب مي خواهم.
از روي نيمكت برخاست و با خنده گفت:
_اميدوارم همراه خوبي برات باشم.
در حالي كه برمي خاستم گفتم:
_من هم اميدوارم خسته ات نكنم.
كمي داخل باغ گشت زديم و بعد رفتيم داخل ويلا. ميز ناهار چيده شده بود و همه در حال كشيدن غذا بودند. پدر يك گوشه در خلوت نشسته بود و سيگار مي كشيد. رفتم جلو لبخندي زدم و گفتم:
_تنها نشستي پدر؟
_تو خوبي؟
_خيلي، بهتر از هر روز.
در همين موقع سهيل با دو ظرف پر از غذا و دو تا ليوان نوشابه امد سمتمان و گفت:
_برات غذا كشيدم. البته اگر افتخار بدهيد و همراه من باشي.
پدر لبخندي زد و از ما دور شد. نگاهي به بشقاب غذايي كه در دست داشت انداختم و گفتم:
_چقدر زياد. نمي خواهيد كه كار من به بيمارستان بكشه.
خنديد و گفت:
_هر چقدر مي توني بخور. از هر دو غذا برات كشيدم.
ظرف غذا و ليوان نوشابه را از دستش گرفتم و گفتم:
_بيرون خلوت تره، موافقيد؟
_البته.
هر دو از سالن خارج شديم و روي چمن هاي كنار استخر نشستيم. مدتي بشقاب را نگاه كردم و بعد سهيل خنديد و گفت:
_چرا معطلي؟ سر شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA