انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


زن

 
قسمت نهم


_قبول ولي مثا اينكه بايد مثا انسان هاي اوليه با دست غذامون رو بخوريم.
با صدا بلند زد زير خنده و گفت:
_اه خداي من. قاشق و چنگال را فراموش كردم.
سريع برخاست و به داخل رفت. كمي اطراف را نگاه كردم. شادمهر و تينا هم زير الاچيق داشتند غذا مي خوردند. شادمهر غذا مي گذاشت دهان تينا و تينا دهان شادمهر، بي اختيار بغض كردم و نفسهام به شماره افتاد. هر چه تلاش كردم بي فايده بود. اشكهاي پهناي صورتم را پر كرد. سهيل با دست پر برگشت و كنارم نشست و گفت:
_چرا خودت را عذاب مي دهي؟
_سخته، نمي تونم فراموشش كنم. امروز نبايد مي امدم اين جا.
_بايد بخواهي كه فراموشش كني، حتي اگر هر روز هم ببينيش.
_نمي توانم. فراموش كردن خوش راحت تر از كارهايي كه باهام كرده.
_چيكار كرده كه انقدر عذابت مي ده؟
نگاهش كردم. ديگه زيادي داشت كنجكاوي مي كرد. پوزخندي زدم و گفتم:
_تو چرا اينقدر در مورد من كنجكاوي مي كني؟
كمي هل شد و لبخندي زد و گفت:
_شايد به خاطر اينكه خيلي زود بهت علاقه مند شدم.
به تلخي زهر خنديدم و گفتم:
_باور نمي كنم به اين زودي با يك بار ديدن.
_چرا كه نه. بايد خواست، فقط بايد خواست.
قاشق و چنگال را روي بشقاب گذاشت و گفت:
_بخور كه حسابي سرد شد.
_سرد شد، يخ كرد.
خنديد و گفت:
_مي توانم بروم داخل و عوضش كنم.
_نه عادت به خوردن غذاي داغ ندارم. همين خوبه.
دست خودم نبود. باز هم نگاهم روي شادمهر و تينا معطوف شد. سعي كردم بي تفاوت باشم ولي مگه مي شد، با ان بغض لعنتي كه توي گلوي من گير كرده بود خوردن يك دانه برنج هم محال بود چه برسد به يك ظرف پر از كباب و خورشت فسنجان. فقط كمي نوشابه خوردم. سهيل هم مقداري از غذاش را خورد و گفت:
_مثل اينكه تو نمي خواهي غذات رو بخوري.
_بله. متاسفانه مصاحب خوبي امروز پيدا نكردي. بهتره تا دير نشده يك همراه خوب پيدا كني.
شانه هاش را بالا انداخت و گفت:
_من راحتم. اين تو هستي كه احساس ناراحتي مي كني.
از جا برخاستم و گفتم:
_نه اشتباه مي كني، تا تو غذات رو مي خوري من كمي قدم مي زنم و برمي گردم.
بدون اينكه منتظر جوابش باشم راه افتادم به انتهاي باغ رفتم. موقع صرف غذا بود و باغ خلوت. يك گوشه نشستم و چندتا نفس عميق كشيدم. اشكهام با سرعت زيادي سرازير شد. كمي بعد احساس راحتي كردم. تنفسم راحت تر شده بود. به سمت حوض و فواره ابي كه وسط باغ بود رفتم. دست و صورتم را شستم و از سردي اب سرحال شدم. يك موج به اب دادم. وقتي اب صاف شد عكس شادمهر بالاي سرم افتاد توي اب كه خيره بود به من. برگشتم بالاي سرم ايستاده بود و مي خنديد. تنها كار كه توانستم انجام بدهم دويدن بود و فرار. با سرعت زيادي به داخل ويلا رفتم. خبري از سهيل نبود. پدر با يك سري مشغول صحبت بود. بي بي هم با مادر خانم صفري و زن عمو سرگرم صحبت بود. رفتم داخل يكي از اتاق خواب ها جلوي اين قدي كه روي كمد ديواري وصل بود ايستادم. حسابي زرد شده بودم. روي تخت دراز كشيدم و سعي كردم كمي بخوابم ولي بي فايدهبود. چهره شادمهر با لبخند مسخره اش لحظه اي از جلوي چشمانم محو نمي شد. باز هم رفتم جلوي اينه كيفم را باز كردم و حسابي ارايش كردم. موهام را هم برس كشيدم و از اتاق خارج شدم.
پدر با بقيه همسن و سال خودش رفته بودند پياده روي. جوانترها دور هم نشسته و سرگرم صحبت بودند. سهيل و شادمهر هم بين جمع بودند. يك وشه خلوت گير اوردم و نشستم. سهيلا خواهر سهيل وقتي من را ديد گفت:
_شهرزاد چرا تنها نشستي بيا اينجا پيش ما.
_ممنون همين جا خوبه.
اين بار سهيل با لبخندي گفت:
_بهانه نيار. پاشو بيا.
به ناچار برخاستم و رفتم سمتشان. سهيل بين خودش و سهيلا برام جا باز كرد. رفتم كنارشان نشستم. سهيل به ارومي گفت:
_هواخوري خوش گذشت خانم؟
با خنده تلخي گفتم:
_بد نبود اگر مزاحم سر نمي رسيد.
_كي مزاحمت شد؟
بعد به سمت شادمهر برگشت كه كنار تينا و خواهرش شبنم نشسته بود و گفت:
_احمق رذل، تو بايد امروز خيلي مراقب باشي، طرف داره از حسادت ميميره.
با صداي گيتار علي رضا پسرخاله سهيل همه سكوت كردند. يك اهنگ زيبا و ملايم را اجرا مي كرد كه با حال و هواي من هارموني داشت.
سرم را به زير انداختم و در سكوت به ترانه زيبايي كه علي رضا مي خواند گوش دادم.
«نگاه مي كنم، نمي بينم چشم مرا هواي تو پر كرده، گوش ميكنم، نمي شنوم گوش مرا صداي تو پر كرده، اي چشم من بدون تو بينا، اي گوش من بدون تو ناشنوا، با من بمان هميشه با من بمان تا هميشه.»
نيمه هاي اهنگ براي لحظه اي سر بلند كردم و به شادمهر و تينا كه درست روبروي من نشسته بودند نگاه كردم. تينا سرش را گذاشته بود روي شانه شادمهر، او با موهاي بلند و فرش بازي بازي مي كرد. بغض كردم به حدي احساس خفگي كردم. فورا سرم را به زير انداختم و زانوهام را سخت بغل گرفتم. چانه ام را روي زانوانم گذاشتم. مي دانستم نبايد گريه كنم ولي دست خودم نبود، هنوز هم دوستش داشتم و هنوز هم تنها مرد زندگيم بود. حالا يكي ديگه جاي من رابراش گرفته بود، داشت براش دلبري مي كرد. وقتي خوب به گذشته فكر مي كردم حق را به شادمهر مي دادم من واقعا راه و رسم دلبري رو بلد نبودم. با صداي كف زدن بچه ها به خودم اومدم.علي رضا چندتا اهنگ و ترانه خارجي هم اجرا كرد و بچه ها مشغول رقص شدند. سهيل كمي نزديكم شد و گفت:
_تو نمي رقصي؟
_نه حوصله اش را ندارم، ديگه حالم داره از اين نمايش مسخره بهم مي خوره.
_دوست داري برويم بيرون ويلا يك گشتي توي شهر بزنيم.
_اره در حال حاضر بهترين كار همينه.
رفتم لباس پوشيدم و با هم رفتيم سمت پاركينگ. اتومبيلم را خارج كردم. سهيل كنارم نشست و از باغ خارج شديم. ب ا م و شادمهر هم پشت سرمان خارج شد. حرصي شدم و گفتم:
_مار از پونه بدش مياد لب لونه اش سبز مي شه.
سهيل با خنده گفت:
_خونسرد باش، پسر عموت علاوه بر تمام خصوصيات بدش حسود هم هست.
_چطور مگه؟
_شادمهر نمي تونه تو رو كنار من ببينه.
سرم را با لبخند تلخي به طرفين تكان دادم و گفتم:
_اشتباه مي كني. ان نامرد بي غيرت تر از اين حرفاست.
_حرف غيرت نيست، چون طرفت خيلي حسوده.
كمي اطراف شهر لواسان چرخيديم و بعد به ويلا برگشتيم. نتوانستم داخل باغ بشوم. اتومبيل شادمهر درست جلوي در ورودي پارك بود. از اتومبيل پياده شدم و تكيه دادم به يك درخت. سهيل هم امد كنارم ايستاد. كمي در سكوت گذشت. گفت:
_بعد از امروز هم مي توانم بيام ديدنت يا همديگر را ببينيم؟
خيلي رك و صريح گفتم:
_من علاقه اي به ادامه اين رابطه ندارم.
كمي نزديك ترم شد. خيلي اروم گفت:
_خواهش مي كنم شهرزاد. شايد تو اين مدت تو هم به من علاقه مند شدي.
_بي فايده است. هيچ كس جاي لعنتي را...
سكوت كردم. سهيل كمي دلخور شد و گفت:
_كه چي جاي ان لعنتي را توي قلبت بگيره؟ چشمات رو خوب باز كن و كسي رو كه كنار شادمهر هست ببين. چرا تو بايد تنها باشي؟
_من تازه هجده سالمه. فرصت براي ازدواج زياد دارم. نمي خواهم دوباره ضربه ببينم.
_ببين شهرزاد من همه سعي خودم را مي كنم كه خوشبختت كنم. من سه ماه ديگه برمي گردم پاريس. از پدرت شنيدم زبان فرانسويت عاليه و دوست داري انجا ادامه تحصيل بدهي. خوب اين بهترين فرصته براي تو.
بغض كردم. لعنت به تو. چرا انقدر اصرار مي كني. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_من نمي تونم ازدواج كنم.
سهيل هم مثل من كلافه شد. به تندي گفت:
_چرا؟
_چون نمي تواند. دوشيزه نيست.
تمام بدنم از شنيدن صداي شادمهر لرزيد. به عقب برگشتم. شادمهر كنار نرده هاي نيزه اي شكل باغ تكيه داده بود و مي خنديد. سهيل جلو رفت. با تعجب و كمي خشم گفت:
_يكبار ديگه بگ.خنده هرزي كرد و در جواب سهيل گفت:
_اين فرشته معصوم و خوشگل دوشيزه نيست. شير فهم شد؟
تحملم تمام شد و فرياد زنان گفتم:
_خفه شو احمق رذل.
سهيل روبروم ايستاد. زل زد توي ديدگان خجالت زده ام و با ناباوري گفت:
_اين ديوونه چي ميگه شهرزاد؟
اشكهام سرازير شد. در حالي كه از شدت تنگي نفس دچار خفگي شده بودم بريده بريده گفتم:
_نمي دانم...نمي دانم...
ديگه هيچي نفهميدم. به سرعت سوار اتومبيلم شدم. دور زدم و از محوطه ويلا دور شدم. تو حال خودم نبودم. پام روي پدال گاز بود و دستم روي فرمان. گوشهام پر بود از صداي هرزه شادمهر:
«دوشيزه نيست، دوشيزه نيست، نيست، نيست.»
هيچي نفهميدم. جلوي چشمام يك پرده از اشك در حال رقص بود. ده دقيقه بعد بود يا بيشتر، فقط صداي برخورد اتومبيلم را با يك تكه سنگ بزرگ احساس كردم. بعد فشار زيادي به روي قفسه سينه ام و رقص شعله هاي اتش. فقط اين را به ياد دارم. به سختي از اتومبيلم خارج شدم و ديگه هيچي نفهميدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمـــــــت دهم


گيج و منگ بودم. بوي پماد سوختگي و مواد ضدعفوني كننده شامه ام را ازار مي داد. پوست صورتم كش مي امد. گردنم را هم نمي توانستم تكان بدهم. چيزي نمي ديدم و چشمام به شدت درد مي كرد، دورم شلوغ بود. در بين گفتگوها و صداها، صداي دايي منصور و پدر را زود شناختم كه در حال صحبت با اشخاصي بودند كه صدايشان برايم نااشنا بود.
دستهام بي حس بود و به شدت كوفته. به سختي دستم را بلند كردم و به صورتم كشيدم و بعد به چشمانم. احساس كردم دور سرم با باند بسته شده، دلم مي خواست گريه كنم ولي نمي شد. مي خواستم حرف بزنم ولي لبهام متورم و سنگين بودند. به هر سختي بود پدر را صدا زدم. به يكباره سكوتي محض همه جا را در بر گرفت و بعد صداي نگران پدر به گوشم رسيد.
_شهرزاد بابايي بيدار شدي؟
باز هم به سختي و بريده بريده گفتم:
_چي شده پدر؟ من كجام؟
به جاي پدر دايي جواب داد:
_حالت خوبه خانمم؟ توي بيمارستاني، يادت مياد تصادف كردي؟ نگران نباش عزيزم.
_چشمام چي شده؟ من هيچ جا رو نمي بينم.
پدر با صداي بغض دار گفت:
_چشمات رو عمل كردن، نگران نباش تا چند روز ديگه به خوبي مي بيني، درست مثل قبل.
و بعد به ارامي دست راستم را فشرد.
_آِي
_دكتر دستش هم درد مي كنه. نكنه دستش هم شكسته؟
_نه اقاي فرجام، نگران نباشيد. بدنش كوفته است. تا چند روز درد داره. مطمئن باشيد جايي از بدنش نشكسته. فقط سوختگي صورت و گردنش نگران كننده است.
تازه فهميدم كه براي چي ان همه باند را دور صورتم و گردنم بسته اند. پس صورتم سوخته بود. احساس خستگي شديد بهم دست داد. شمارش نفسهام كم شد. صداي پدر را شنيدم كه مرتعش و لرزان بود.
_دكتر دارم خفه مي شم به دادم برسيد.
با كمك ماسك اكسيژن حالم كمي بهتر شد. صداي شخصي را كه پدر دكتر صدايش مي كرد، شنيدم كه به پدر گفت:
_دخترتان اسم داره؟
_نه دكتر. چند ماه پيش به يك افسردگي حاد مبتلا شد، از ان وقت هر موقع عصبي ميشه دچار تنگي نفس ميشه.
_پدر؟
_بله دخترم گلم.
_صورتم چي شده؟ چرا زنده ماندم؟ كي من را نجات داد؟
_اروم باش شهرزاد جان. كمي صورت و گردنت سوخته كه خوب ميشه.سهيل پسر اقاي صفري به همراه چند نفر ديگر تو را رساندند بيمارستان.
اين صداي دايي منصور بود كه با گريه حرف مي زد. صداي گريه پدر را هم شنيدم و بعد به توصيه دكتر اتاق خلوت شد و باز هم خوابم برد.
نمي دانم شب يا روزه. براي من همه جا تاريك و شب است. سكوت و سكوت. گاهي صداي باز شدن در اتاق را مي شنوم و صداي قدم هاي خسته پرستارم را كه براي سركشي وارد اتاق مي شود و خيلي زود مي رود بيرون. و گاهي نگاه نگران و صداي نفس هاي خسته پدرم را بالاي سرم حس مي كنم. از بي بي خبري نيست. حتما تحمل ديدن وضعيت من رو نداره. پرستار مي گه سه روز از جريان تصادف من گذشته ولي من احساس مي كنم كه قرن هاست توي اين اتاق زنداني هستم و در تاريكي و سكوت غرق شده ام.
پرستارم گفت صبح شده. وقت عوض كردن پانسمان صورتم شده. با كمكش روي تخت نشستم. او مشغول شد. كمي بعد نسيم خنكي را روي پوست صورتم حس كردم و بعد دردي طاقت فرسا و بوي گند پمادهاي سوختگي و مواد ضدعفوني را و بعد دوباره باندي كه دور لبهام و گوشهام پيچيده شد.
پرستار كه از اتاق بيرون رفت، صداي باز شدن در اتاق را شنيدم. بوي عطر گل مريم و رز را و بعد صداي قدم هاي محكم به روي سنگ فرش اتاقم. از بوي تند عطرش فهميدم يك مرد است. به ارامي گفتم:
_كي اينجاست؟ دايي منصور شماييد؟
_سلام.حالت چطوره شهرزاد؟
از صداي دورگه و كلفتش شناختمش. سهيل بود. لعنتي اينجا هم دست از سرم برنمي داشت. كمي عصبي شدم و تنفس برام مشكل شد. با بغض گفتم:
_تو هستي سهيل؟
_بله، ببخش كه دير امدم ديدنت، پدرت مي گفت فعلا ملاقاتي نداري.
_چرا نجاتم دادي؟ هيچ براي اين كارت نمي بخشمت.
_اروم باش خانم.من وظيفه ام را انجام دادم. اگر كس ديگه اي هم جاي تو بود همين كار را مي كردم، تو كه جاي خودت را داري، پس از من گله نداشته باش.
_خوب من را نگاه كن. خوشگل شدم نه؟ هنوز هم حاضري با من ازدواج كني؟ هنوز هم به من علاقه داري؟ اگه اينطور باشه من حاضرم پيشنهاد ازدواجت رو قبول كنم.
مدتي در سكوت گذشت و بعد صداي قدم هاي سهيل را شنيدم و صداي باز شدن پنجره را. بي طاقت شدم و گفتم:
_چرا سكوت كردي؟ من جواب مي خواهم.
نفس بلندي كشيد و گفت:
_چرا كه نه، كمي صبر داشته باش. مطمئن باش از قبل هم زيباتر مي شوي. در ضمن براي من زيبايي تو اصلا مهم نيست.
خنديدم ولي با عصبانيت گفتم:
_خنده دارترين جوكي بود كه تا حالا شنيده ام. تنهام بگذار. خواهش مي كنم ديگه نيا اينجا، خواهش مي كنم.
تنگي نفسم بيشتر شد. باز هم دچار تنگي نفس و خفگي شدم و بعد از ماسك اكسيژن و تزريق يك ارامبخش به خواب رفتم.

**************

كم كم به اوضاع مسلط شدم و به همه چيز عادت كردم. از بي بي هنوز هم خبري نبود. ولي پدر و دايي منصور هر روز به ديدنم مي امدند. بر خلاف خواهش هام و بي علاقگي ام به سهيل، هر روز به ديدنم مي امد و هر روز هم برايم گل مي اورد. دليل اين كارش را نمي دانستم، شايد دلش به حال زارم مي سوخت. زخم هاي روي صورتم و گردنم رو به بهبودي بود و پدر و دايي منصور بهم اميدواري مي دادند كه با پيشرفت علم پزشكي و جراحي پلاستيك و زيبايي، دوباره چهره ام زيبا مي شود. حتي زيباتر از قبل. ولي من نگران بودم چون هنوز همه چيز را تاريك مي ديدم و بهتر بگويم كور بودم.
دو هفته از بستري شدنم در بيمارستان مي گذشت. تازه از خواب بيدار شده بودم كه حضور شخصي را در كنارم حس كردم. از بوي گل هاي مريم و عطر تنش زود شناختمش و گفتم:
_باز هم تويي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
خنديد و گفت:
_اگه ناراحتي پنجره بازه مي توني خودت رو پرت كني بيرون.
بعد از مدت ها از ته دل خنديدم و گفتم:
_باور كن امتحان كردم، اگه خوب چشمات رو باز مني از شانس بد من جلوش نرده كشيدن. فراموش كردي من يك بيمار رواني هستم؟
_بس كن شهرزاد، ان نرده ها را براي جلوگيري از فرار بيمارها كشيدند نه خودكشي.
جواب هاش هميشه قانع كننده و كامل بود. لحظاتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_شهرزاد يك سوال خصوصي ازت بپرسم ناراحت نمي شوي؟
_خيلي خصوصي؟
-خصوصي و شايد كمي سري.
_تو خيلي كنجكاوي. من مطمئنم بعد از ده سال براي سازمان سيا كار مي كني، براي همين امدي ايران.
خنديد و گفت:
_كاش جاي چشمات، زبانت را عمل مي كردند و كمي از ان را قيچي مي كردند.
_ان وقت چطوري به كنجكاوي هاي تو جواب مي دادم؟
_فكر انجا را هم كردم، برام يادداشت مي كردي.
_خيلي فراموش كاري، من كورم و خط بريل هم بلد نيستم.
با صداي بلند خنديد، خنده اش عصبي بود و بعد با لحني لرزان گفت:
_كافيه خانم، از عمل بانت گذشتم. حالا جواب سوال من را بده.
_ان روز قبل از تصادف، شادمهر چيزي گفت كه من اصلا باور ندارم و برام شده يك سوال.
بغض كردم و به سختي گفتم:
_حقيقت را گفت، باور نداري من يك دوشيزه نيستم؟
خدا را شكر كردم كه نمي بينم. باز هم لحظاتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_چطور اين اتفاق افتاد؟ البته اگر معذب نيستي.
_نه من با تو راحتم، شايد به خاطر اينكه چهره و عكس العملت را نمي بينم.
_پس بگو چه بلايي سرت امد. مي دانم دليل به هم خوردن نامزديت همين موضوع است.
_مي دانيد،Ecs، اِكس يعني چي؟
_قرص هاي نشاط اور كه ادم ور از حالت عادي خارج مي كند، در واقع يك روان گردان.
لحظه اي مكث كردم و بعد گفتم:
_تا حالا ازش استفاده كردي؟
خنديد و گفت:
_فراموش كردي من ده ساله ناف اروپا زندگي مي كنم، بله چند باري.
_چه حالي بهت دست داد؟
_زمان زيادي گذشته. به خوبي به ياد ندارم. حالا اين موضوع چه ربطي به بحث ما داره؟
_از وقتي خودم را شناختم، تنها دوست و همبازي من همين شادمهر بود و بس. خيلي وستش داشتم و بهش وابسته بودم. وقتي به دنيا امدم شادمهر سه سالش بود. پدر و عموم من را ناف بر شادمهر كردند.ما هم با همين باور بزرگ شديم. ان نامرد را نمي دانم ولي من فقط او را مي ديدم و مي خواستم. تا يك سال قبل كه به طور رسمي با هم نامزد شديم. شادمهر براي من يك الگو به تمام معنا بود. همه كارها و رفتارم مثل او بود. يك پسر واقعي بودم منتها با جنسيتي مونث. بعد از نامزديمان بهانه گيري هايش شروع شد. دوستش داشتم، همه تلاشم را كردم تا اني باشم كه شادمهر مي خواست. تا حدودي هم موفق شدم ولي هنوز با زن ارماني شادمهر خيلي فاصله اشتم. يك روز عصر امد دنبالم و با هم رفتيم بيرون، شادمهر به مسابقه اتومبيل راني خيلي علاقه داره. ان روز هم مسابقه داشت. با هم رفتيم بيرون شهر، چندتا دوست جديد و ديوونه تر از خودش پيدا كرده بود. با هم مسابقه دادند تا اينكه تصادف كرد. من كمي حالم بد شد. برگشتيم خانه ما، كسي خانه نبود. شادمهر امد توي اتاقم، توي دستش دوتا قرص قرمز رنگ بود گفت براي حالت تهوع و سر درد خوبه. خودش هم بدحاله. يكي از قرص ها را خودش خورد يكي ديگه رو هم داد به منكمي بعد حالش عوض شد. من هم همين طور. يك ساعت بعد بود كه برگشتيم به حال عادي ولي ديگه همه چيز تمام شده بود و شادمهر منكر همه چيز شد و نامزديمان به هم خورد. حالا جواب سوالات رو گرفتي؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت یازدهم

به غير از من و شادمهر هم كسي از اين موضوع خبر داره؟
_نه هيچ كس نمي دونه.
_چرا انقدر بهش اعتماد كردي؟
_ما از بچگي با هم بزرگ شديم. هم پسر عموم بود هم نامزدم، به هم محرم بوديم ولي متاسفانه جايي ثبت نشده بود. او من رو با ان قرص لعنتي فريب داد.
_اين مساله تو رو عذاب مي ده و برات مهمه؟
_براي تو مهم نيست؟ پس براي چي سوال مي كني؟
كمي بعد گفت:
_اين مساله توي غرب حل شده ولي متاسفانه توي جوامع شرقي و جو سنتي كشورهايي مثل ايران نه.من هم به عنوان يك شرقي و انچه كه ياد گرفتم تابع اين سنت ها هستم ولي اين مساله را ملاكي براي ناپاكي طرفم نمي دانم.
_پس تو هم مثل شادمهر فكر مي كني، عصر حجري نيستي، شايد هم يك راديكاليست هستي.
خنديد و گفت:
_تو اشتباه مي كني. شايد بعضي اوقات خواهان تغيير بعضي سنن ايراني باشم. مثل برتري دادن جنس مذكر به مونثيا محدوديت دخترها در روابط اجتماعي ولي يك راديكاليست نيستم. بيشتر يك واقع گرا هستم. با نظر من موافقي؟
خنديدم و گفتم:
_بله شايد هم يك رمانتيك.
كمي نزديك تر شد، دستم راگرفت، فشرد و گفت:
_تو طرفدار اين حزب نيستي؟
_نه ديگه نه، مي خواهم يك واقع گرا باشم. واقعيت را قبول كنم كه كورم و قيافه ام خراب شده. زشت شدم، مثل عفريته ها شدم، ديگه يك دختر سالم و پاك نيستم. يه ادم عاقل و سالم نيستم ...
بار ديگر دستم را فشرد و گفت:
_تو اشتباه مي كني. تو كور و نابينا نيستي. اين حرف فردا بهت ثابت ميشه. زيباييت را هم حتما دوباره به دست مي اوري. تو پاكي، خيلي پاك تر از انچه فكر مي كردم. تو اين مدت هم فهميدم شعورت خيلي بيشتر از انچه كه ادعا دارند كار مي كنه. پس بي خودي روي خودت انگ نگذار دختر خوب.
_دلداريم مي دهي يا روحيه براي قبول كردن مشكلاتم؟ راحتم بگذار مي خواهم تنها باشم.
با لحني اروم گفت:
_حق داري خسته ات كردم فعلا خداحافظ.
سهيل رفت. به حرفاش خوب فكر كردم. ايا واقعا مي توانستم دوباره ببينم؟ يا زيبايي قلبم را دوباره به دست مي اوردم؟ و طرز فكر همه مثل سهيل بود و من در سلامت كامل عقل به سر مي بردم؟ يك جورهايي بهش عادت كرده بودم ولي مطمئن بودم علاقه مندش نيستم.
صبح روز بعد دايي منصور و پدر امدند به ديدنم. از پدر سراغ بي بي را گرفتم. پدر گفت كمي بدحال شده، درست نيست من را توي اين وضعيت ببينه. به ظاهر قانع شدم ولي ته دلم كمي نگران و دلواپس شدم. كمي بعد دكتر جلالي هم به جمع ما پيوست. اول حالم را پرسيد و بعد گفت:
_خب خانم فرجام، موافقي چشمات رو باز كنم؟
_از خدا مي خواهم دكتر.
_نشد، اول بايد يك قول بهم بدهي.
_چه قولي دكتر؟
_بايد قول بدهي عجول نباشي و هر چي من مي گويم گوش بدهي.
_قول مي دهم دكتر.
_بسيار خب ببينيم و تعريف كنيم.
اول پرستار باند روي سرم را باز كرد و صورتم را با پنس و پنبه تميز كرد. بعد نوبت دكتر شد. پانسمان روي چشمهام رو باز كرد، بعد با پنبه بعد با پنبه روي پلكهام رو پاك كرد. بعد دستش رو گذاشت روي چشم چپم و گفت:
_خب دختر، حالا خيلي اروم چشم راستت را باز كن، خيلي اروم.
چشمم را به ارومي باز كردم. اول همه جا را تار و پر از مه مي ديدم ولي كم كم ديدم بهتر شد. پدر و دايي منصور را در كنار دكتر ديدم. دكتر گفت:
_خب دخترم ديدت چطوره؟
-كمي تار مي بينم.
_خوب ميشه. مهم اينه كه مي بيني. حالا دستم را برمي دارم و چشم چپت را باز كن.
دكتر دستش را برداشت و چشمم را باز كردم. باز هم اول تار ديدم. دكتر دستش را مقابل چشمانم گرفت و با خنده گفت:
_خب حالا اين دوتا چند تاست؟
خنديدم و گفتم:
_دو تا.
توي چشماي پدر و دايي منصور پر از اشك شد. دلم حسابي براشان تنگ شده بود. تو اين مدت چقدر پير و شكسته شده بودند. مخصوصا دايي منصور.نگاهش كردم . خنديد و گفت:
_خب خانم عجول ديدي چشمات خوب شدند؟
در جوابش لبخند زدم و دكتر گفت:
_خوب دخترم از چشمات زياد كار نكش. استراحت كن و داروهات رو به موقع مصرف كن. فعلا خداحافظ.
دكتر از اتاق خارج شد. دايي نزديك تر امد و نگاه عميقي به صورتم انداخت و گفت:
_شهرزاد حالا ديگه بايد به فكر عمل جراحي صورتت باشيم.
_يك اينه برام بيار دايي. حتما خيلي زشت و وحشتناك شدم.
دايي با عجله گفت:
_نه شهرزاد. بايد قول بدهي تا چند ماه به اينه نگاه نكني.
_چرا دايي؟ يعني اينقدر زشت و وحشتناك شده ام؟
_نه عزيز دايي. فقط بهم قول بده، به روح مادرت قسم بخور تا بعد از عمل جراحي پلاستيك توي اينه نگله نكني. قول بده زود باش.
_باشه دايي. ولي شما هم قول بدهيد توي اين مدت كسي به ديدنم نيايد.
_قبول. البته به غير از دكتر و پرستارها. حالا خوب گوش كن ببين چي ميگم. عارف رو كه يادته؟
_بله همان دوست اصفهانيت؟
_اره دختر خوب. دامادشون يك جراح ماهر پلاستيك و زيباييه. قبول كرده تو رو معالجه كنه به شرطي كه صبور باشي. نظرت چيه؟
_نمي دونم دايي. ولي ديگه از بيمارستان خسته شدم، دلم براي بي بي يك ذره شده. دلم مي خواد برم خونه.
اين بار پدر به ميان امد و گفت:
_ببين شهرزاد، بي بي اصلا توي موقعيتي نيست كه تو ملاقاتش كني. تو فردا صبح با منصور مي روي اصفهان تا دكتر افكاري معاينه ات كنه . ممكنه همان روز بستري بشي و كار معالجه ات شروع بشه. يك مدت هم بايد اصفهان بماني تا كاملا صورتت خوب بشه. بعد بي بي را خودم ميارم اصفهان، چطوره؟
_اگه صورتم مثل اولش نشد چي؟ مي دانيد چقدر هزينه داره؟
دايي كلافه شد و گفت:
_قرار شد صبور باشي. در ضمن تو به هزينه ش كاري نداشته باش. از پول خودت هزينه مي كنيم، از ارثيه مادرت. ديگه بهانه ات چيه؟
به ظاهر قانع شدم. دايي وپدر هم چند دقيقه بعد تركم كردند. سهيل ان روز به ديدنم نيامد و عجيب بود كه من سخت منتظرش بودم. چون روز بعد صبح زود به اصفهان حركت مي كرديم. چشمانم درد مي كرد و زياد نمي توانستم بازشان بگذارم.
******************صبح روز بعد با سفارش و معرفي نامه دكتر جلالي، پزشك معالجم، به طرف اصفهان حركت كرديم. در طول راه با شالم دور صورتم را پوشانده بودم. دايي مي خنديد و بهم مي گفت:زورو. ولي من توج نمي كردم. دوست نداشتم كسي من را با ان چهره ببيند. نزديك عصر بود كه رسيديم اصفهان. يك راست رفتيم بيمارستان. دكتر افكاري، شوهر خواهر عارف دوست دايي، توي بيمارستان منتظرمان بود. بعد از معاينه ام ابراز اميدواري كرد و گفت:
_اين جور عمل ها صبر و مقاومت زيادي مي طلبد.شهرزاد بايد دو نوبت تحت عمل جراحي قرار بگيره كه هر عمل دو ماه طول درمان داره. اگر حالا موافقيد من دستور بستري را صادر كنم.
به جاي من دايي منصور گفت:
_صادر كن دكتر جان. من از طرف شهرزاد وكيلم.
دايي برام يك اتاق خصوصي گرفت و قرار شد دو روز بعد عمل جراحي روي صورتم انجام بگيره. از حرف هاي دكتر و دايي منصور فهميده بودم كه گونه هام در پايين خيلي اسيب ديده.وقتي هم به صورتم دست مي كشيدم برجستگي ها و جاي سوختگي را به خوبي زير پوست دستم حس مي كردم.
به دايي قول داده بودم جلوي اينه نروم ولي خودم بيشتر از جلوي اينه رفتن هراس داشتم. تازه در اتاقي كه دايي برام گرفته بود از اينه خبري نبود. حتي روي ميز استيلي را كه جلوي تختم بود، رنگ زده بودند. طفلك دايي فكر همه جا را كرده بود.
روز قبل از عمل يك روانپزشك به ديدنم امد و كلي باهام صحبت كرد. صبح روز عمل هم پدر از تهران امد. وقتي در اغوشش جاي گرفتم يك دنيا ارامش بهم دست داد. حال بي بي را پرسيدم. توي چشمان پدر پر اشك شد و حالش منقلب شد با بغض گفت:
_خوبه دخترم. گفت برات دعا مي كنه.
كمي ترس داشتم از اينكه عمل با موفقيت انجام نشود. ولي دكتر افكاري بهم اميدواري مي داد. مي خنديد و مي گفت:
_چنان چهره اي ازت بسازم كه تو دنيا لنگه نداشته باشي.
عمل جراحي روي صورتم پنج ساعت طول كشيد. وقتي به هوش امدم دايي منصور و پدر و دكتر بالاي سرم بودند و مردي كه كنار پنجره ايستاده بود. كه بعد متوجه شدم عارف دوست دايي است. دستم را به روي صورتم كشيدم. دور صورتم باند بود. نفس اسوده اي كشيدم از اينكه صورتم را نمي ديدم خوشحال بودم.
وقتي حالم بهتر شد پدر من را به دايي سپرد و برگشت تهران. دو روز بعد از عمل از بيمارستان مرخص شدم. به اصرار عارف و خانواده اش براي دوران نقاهت رفتم خانه پدري عارف. هر چند خودم تمايل داشتم توي هتل بمانم ولي دايي بايد برمي گشت تهران سر يك پروژه سينمايي و من تنها مي شدم و اين بهترين كار بود.
صبح روزي كه قرار بود برويم منزل پدر عارف با صدايي اشنا بيدار شدم. وقتي چشمانم را باز كردم سهيل را با يك بغل گل مريم مقابلم ديدم. از دستش دلخور بود. ملافه را روي سرم كشيدم و گفتم:
_الان مياي ديدنم؟
خنديد و گفت:
_خودت خواستي كسي به ديدنت نياد. من روز بعد امدم ولي ممنوع الورود بودم. اين را دايي منصورت بهم گفت.
ياد حرفي كه به دايي زده بودم افتادم. ملافه را از روي صورتم كنار زدم و گفتم:
_بله حق با توست. من را ببخش. كمي دلم برات تنگ شده بود.
خنديد و ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_چه عجب يك دل براي ما تنگ شد.
_كي امدي؟ توقع نداشتم اين همه راه را بيايي.
_هم فال بود هم تماشا. اصفهان شهر قشنگي است و واقعا نصف جهان است. ديشب رسيدم. حالت چطوره؟
اشاره اي به صورتم كردم و گفتم:
_مي بيني كه. دو روز پيش عمل شدم و بايد صبر كنم تا نتيجه اش را ببينم. كمي تنگي نفس دارم و لبهام تند تند سر مي شه.
_چشمات چي؟ خوشحالم كه مثل قبل مي بيني.
_چند روزي تار مي ديدم ولي حالا خوب شدم. از تهران چه خبر؟
_امن و امان. فقط دوري شماست كه اين جانب را كم طاقت كرد و من را كشاند اصفهان.
_مطمئن باشم فقط به خاطر من امدي؟
چنگي به ميان موهاش انداخت و گفت:
_شك داري؟
خنديدم و گفتم:
_من به همه چي شك دارم، بهم كه حق مي دي؟
در همين موقع در اتاق باز شد و دايي منصور و عارف وارد اتاق شدند. سهيل با هر دو دست داد و حال و احوال كرد. دايي امد سمتم و گفت:
_خوشگل من چطوره؟ براي رفتن كه اماده اي؟
_بله دايي. البته اگر مزاحم اقاي شمس و خانواده شان نباشم.
عارف كمي سرخ شد، مثل هميشه سرش به زير بود. به ارامي و با متانت گفت:
_اين حرف را نزنيد. شما مزاحم نيستيد مراحميد.
_ممنون. اميدوارم يك روزي از خجالتتان در بيايم.
دايي با شيطنت گفت:
_تعارف را كنار بگذار شهرزاد جان. خانواده عارف مثل خودش خاكي و با صفا هستند. از رفتنت به خانه شان پشيمان نمي شوي.
_مطمئنم همينطوره.
سهيل كمي عصبي به نظر مي رسيد. كمي جلو امدو گفت:
_من ديگه بايد برم. اميدوارم هر چه زودتر خوب بشوي و برگردي تهران.
از اينكه به اي زودي مي خواست بره ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:
_ممنون كه اين همه راه را به خاطر من امدي. از بابت گل هاي قشنگي هم كه برام اوردي تشكر مي كنم.
لبخند تلخي زد و گفت:
_سليقه ات را نمي دانستم. خودم مريم دوست دارم. امروز هم طبق عادت مريم اوردم.
_من اركيده و رز را خيلي دوست دارم ولي از بس كه تو برام مريم اوردي به بوي اين گل معتاد شدم.
سهيل با لبخندي از كنارم رد شد با دايي و عارف دست داد و خداحافظي كرد. دايي به همراه سهيل از اتاق خارج شد. عارف كنار پنجره ايستاد و به بيرون خيره شد. مرد كم حرف و ارومي بود و كمي مغرور. احساس مي كردم از خانم ها دوري مي كنه. دايي مي گفت مرد موفقي در كار است و در عرض يك سال كارش تو تهران گرفته و كولاك كرده و چند پروژه مهم به دست گرفته. مي گفت توي جبهه با عارف اشنا شده و از ان موقع مثل دوتا برادر از هم جدا نشدند.
نزديك ظهر بود كه از بيمارستان مرخص شدم و همراه عارف و دايي رفتيم خانه پدر عارف كه يك عمارت بزرگ و قديمي بود وسط يك باغ نسبتا بزرگ. از جلوي عمارت تا اواسط باغ يك حوض مستطيلي شكل بزرگ بود با چند تا فواره و پر از ماهي. عطر گل محمدي و ياس و رزهاي صد توماني ادم را مست مي كرد. تازه به حرف دايي رسيدم و از رفتن به انجا اصلا پشيمان نبودم.
وقتي از اتومبيل عارف پياده شديم، تمام خانواده اشش امدند به استقبالمان. پدر و مادرش كه تقريبا هم سن و سال بي بي بودند و عاطفه و فاطمه خواهرهاي عارف. فاطمه از همه بزرگتر بود و همسر دكتر افكاري بود. عارف فرزند دوم خانواده بود و عاطفه كوچك تر از همه بود و مثل اسمش يك دنيا مهر و محبت بود.فاطمه و دكتر افكاري دوتا دختر داشتند به نام هاي ايدا و ارزو كه ازديدن چهره بانداژ شده من وحشت كرده بودند.
بعد از ناهار به همراه عاطفه توي خانه گشت زديم. خانه خيلي بزرگي بود. پايين يك سالن بزرگ داشت و يك اتاق خواب بزرگ كه متعلق به خانم جان و اقا جان پدر و مادر عاظفه بود. يك گوشه ديگر هم اشپزخانه قرار داشت و سرويس بهداشتي. سالن پذيرايي پايين پر بود از ايينه و كاشي هاي رنگي. به قول دايي منصور تنها عيب اين خانه فقط ايينه هاش بود، ان هم فقط به خاطر من. هر چند خيالش راحت بود كه صورتم باند پيچي شده است. در طبقه دوم هم شش اتاق بزرگ قرار داشت و هر كدام مال يكي از افراد خانواده بود و يكي از ان اتاق ها براي من اماده شده بود.
از پنجره اتاقم بيرون را ديد زدم. انتهاي باغ يك ساختمان نوساز قرار داشت. از عاطفه پرسيدم ان ساختمان براي چي است؟ عاطفه خنديد و گفت:
_انجا خانه عارف است و هفته اي يك بار هم بيشتر ازش استفاده نمي كند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوازدهم

گفتم:
_مگه اقا عارف تهران زندگي نمي كنه؟
گفت:
_درسته. ولي عارف هر پنجشنبه جمعه مياد اصفهان. شب شعر دارند. از ساختمان ان طرف باغ استفاده مي كنند. مي ترسد مزاحم ما بشود.
دستم را گرفت و از اتاق بيرون امديم و گفت:
_بيا برويم كتابخانه عارف را نشانت بدهم.
گفتم:
_درست نيست ممكن است ناراحت بشه.
خنديد و گفت:
_نه عارف اينجوري نيست. تازه از ادم هاي اهل كتاب و شعر خيلي خوشش مياد.
با بي حوصلگي گفتم:
_خوب بهتره نريم. مي دانم اصلا از من خوشش نمياد چون هيچ علاقه اي به مطالعه ندارم.
عاطفه ايستاد و خنديد و گفت:
_باشه حوصله ات سر ميره.
با هم برگشتيم به اتاقم. پدر وسايلم را داده بود دايي منصور اورده بود. با كمك عاطفه انها را توي كمد جابه جا كرديم. عاطفه گفت:
_راستي گفتي توي وسايلت جز چند تا كتاب فرانسوي و زبان انگليسي و چندتا جزوه درسي چيزي نيست. در عوض نوار كاست و پوستر زياد داري.
نوارهاي كاست را كنار قفسه ضبط صوتم قرار دادم و گفتم:
_هر وقت خواستي مي تواني ازشان استفاده كني. اين پوسترها هم به درد سطل زباله مي خوره.
_چرا؟ من احساس مي كنم جزئ علايقت بوده كه پدرت برات فرستاده.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_يك روزي اره ولي حالا نه. حتي به جرات مي تونم بگم از همه شان متنفرم.
كمي بعد در اتاق زده شد، عاطفه در اتاق را باز كرد. دايي منصور بود. عاطفه عذرخواهي كرد و از اتاق خارج شد. دايي امد روي تخت كنارم نشست. دستش را انداخت روي شانه هام و گفت:
_شهرزاد حوصله داري كمي با هم حرف بزنيم؟
-اتفاقا دلم خيلي گرفته دايي. چرا زندگي من اينجوري شد؟ خسته شدم دايي.
_تحمل داشته باش همه چيز درست ميشه.فقط بايد صبر كني، به خدا توكل كني. يك موضوعي هست كه بايد بداني .هيچ كس به غير از من وپدرت والبته سهيل نمي داند تو امدي اصفهان.
با تعجب گفتم:
_چرا؟
_پدرت اينجوري خواسته. به همه گفته تو براي معالجه رفتي انگليس پيش خاله فرنگيس و ممكنه تا مدت ها انجا بماني. نمي دانم مي فهمي يا نه؟ به خاطر مزاحمت هاي شادمهر و خانواده عموت اينجوري گفته. متوجه كه هستي؟
_بله دايي. خب چرا به سهيل گفتيد من اصفهانم؟
دايي لبخندي زد و گفت:
_خودش متوجه شد. از دكترت فهميده بود. هر چند به من قول داده در مورد اين موضوع با كسي حرفي نزنه.شهرزاد؟
_بله دايي جان؟
_اگه يك نصيحتي بهت بكنم ناراحت نمي شوي؟
با تكان سر گفتم نه. دايي گفت:
_از سهيل دوري كن، نمي خوام بهش وابسته بشي. ببين شادمهر چه به روزت اورد؟ سهيل تو يك فرهنگ ديگه زندگي كرده. بين تو و اون كلي اختلاف وجود داره. بعدش هم با اين شرايطي كه براي تو به وجود امده بهش وابسته نشي بهتره.
_چشم دايي. ولي مطمئن باشيد من بهش علاقه ندارم، خودتان بهتر مي دانيد من با اقايون راحت تر ارتباط برقرار مي كنم. با سهيل هم همينطور. فقط به عنوان يك دست قبولش دارم.
دايي بوسه اي بر سرم زد و گفت:
_افرين دختر خوبم. اين بهترين كاره. خوب خانم چيزي كم و كسري نداري برات بگيرم چون دارم برمي گردم تهران.
_نه دايي، پدر همه چيز برام فرستاده . عارف هم با شما برمي گرده تهران؟
_نه عارف مشب شب شعر داره. فكر كنم فردا عصر حركت مي كنه.
دست كرد داخل جيب كتش و يك گوشي موبايل دراورد. گرفت سمتم و گفت:
_اين خط جديد را پدرت برات گرفته كه مزاحم نداشته باشي. هر وقت به تلفن احتياج داشتي از اين استفاده كن. شماره خودم و پدرت را توي حافظه اش درج كردم. در صورت لزوم با يكي از انها تماس بگير.
گوشي را گرفتم و تشكر كردم. سرم را به سينه دايي چسباندم و بعد از مدت ها گريه كردم. شانه هاي دايي هم مي لرزيد. احساس كردم او نيز گريه مي كند...

وقتي دايي رفت يك دنيا غم غربت ريخت توي دلم. هر چند رفتار خانواده عارف بي تكلف و پر از مهر و محبت بود. همان شب دكتر افكاري امد ديدنم و پانسمان روي صورتم را عوض كرد و گفت دو روز ديگر مي توانم بروم حمام.
وقتي دكتر رفت كنار پنجره ايستادم. هوا خنك بود. اسمان شب اصفهان زيبايي خاصي داشت. واقعا زيبا و دوست داشتني بود. صاف و پر از ستاره. بعد از مدت ها ياد شادمهر افتادم و خاطرات تلخ و شيريني كه با هم داشتيم. با خودم فكر كردم ايا هيچ وقت بدي هايي را كه در حقم كرده خواهم بخشيد يا نه؟
كمي بعد چند نفر وارد باغ شدند و رفتند سمت ساختمان عارف. هر از گاهي در باغ باز مي شد و چند نفر ديگه هم به جمعشان مي پيوستند. كنجكاو شده بودم و اگر چهره ام به اين وضع نبود حتما در جمعشان حاضر مي شدم.
عصر روز بعد عارف هم رفت تهران. سعي مي كردم كمتر از اتاقم بيرون بروم. خانواده عارف هم خيلي ملاحظه ام را مي كردند. مخصوصا عاطفه كه يك نيا شور و شادي بود و سعي داشت من را از ان حالت سكوت و غم بيرون بياورد. چيزي كه باعث راحتي بيشترم شده بود اين موضوع بود كه ان ها حتي كمترين حرفي از گذشته من به ميان نمي اوردند. شايد مي دانستند و حرفي نمي زدند.
چند باري با خانه خودمان در تهران تماس گرفتم ولي خبري از بي بي نبود. وقتي هم از بي بي سوال مي كردم پدر مي گفت بي بي رفته خانه عمو تا وقتي كه من برگردم خانه با انها زندگي مي كند. دلم براي پدر تنگ شده بود ولي پدر كار را بهانه مي كرد. مي دانستم تحمل ديدن من را در ان شرايط ندارد. اخر هفته رسيد و عارف به اصفهان برگشت. وقتي ازش سراغ دايي را گرفتم مثل هميشه سر به زير گرفت و به ارامي گفت:
_ايشان كار داشتند و گفتند هفته ي بعد حتما همراه پدرتان مي ايند اصفهان.
دلم گرفت، احساس غريبي مي كردم. نااميدانه برگشتم اتاقم و يك دل سير گريه كردم. خسته شده بودم از اين باند ضخيمي كه دور سرم و گردنم بسته شده بود. هوا رو به گرمي بود و احساس خفگي مي كردم ولي چه بايد مي كردم به غير از صبر و تحمل؟
غروب شب جمعه بود و دلم بدجوري هواي مادرم را كرده بود. جلوي پنجره اتاق نشسته بودم و حال و هواي نگاهم باراني بود كه عاطفه امد اتاقم. كنارم نشست. زل زد توي چشمانم و گفت:
_شهرزاد گريه مي كردي؟
_اره خيلي دلم گرفته. دلم مي خواست تهران بودم و مي رفتم سر خاك مادرم.
عاطفه غمگين شد و گفت:
_دوست داري يك گشتي توي شهر بزنيم؟
پوزخندي زدم و گفتم:
_با اين قيافه هر كس من را ببينه از ده قدمي من فرار مي كنه. ان وقت تو توقع داري با اين وضع توي شهر گشت بزنم؟
_نمي دانم هر جور كه خودت دوست داري. حداقل بيا بريم توي باغ قدم بزنيم.
با هم از پله هاي پشت ساختمان رفتيم پايين. قدم زنان رتيم سمت ساختمان عارف. اتومبيلش جلوي ساختمان پارك بود. از دور توي ساختمان را ديد زدم. تاريك بود. با ور چندتا شمع روشنايي ناچيزي داشت. تعجب كردم و گفتم:
_چرا عارف تو تاريكي نشسته؟
عاطفه با لبخند تلخي گفت:
_اين كار هر شب جمعه عارف است.
با تعجب گفتم:
_چرا؟ دليل خاصي داره؟
_پنج سال پيش همسرش سرطان گرفت و مرد. از ان وقت عارف هر شب جمعه شمع روشن مي كنه و تا وقتي كه دوستاش نيومدن توي تاريكي مي نشينه و به بهار فكر مي كنه.
_بهار همان همسرش بود؟
_ اره بهار خواهر احمد، شوهر فاطمه است. اخه مي داني شهرزاد، عارف و بهار تازه يك سال بود كه ازدواج كرده بودند. بهار سه ماهه باردار بود كه فهميديدم سرطان خون گرفته. اجبارا بچه اش را سقط كرد. شش ماه بعد هم فوت كرد. عارف يك مدت بيمار شد. خدا مي داند به زحمت حالش را خوب كرديم ولي هنوز بهش وفادار مانده.
_خيلي دوستش داشت؟
عاطفه با صداي بلند خنديد و گفت:
_دوست داشتن در مقابل انها واژه بي اهميتي است. انها همديگر را مي پرستيدند.
_پس براي همين عارف تا حالا ازدواج نكرده.
_خيلي بهش گفتيم ولي قبول نمي كنه. مي خواهد تا اخر عمر به هبار وفادار بماند.
_ولي او ديگه مرده. عارف بايد واقعيت را قبول كنه.
عاطفه با ناراحتي گفت:
_وقتي بهش مي گيم فراموشش كن، ميگه هر وقت اسم خودم را فراموش كردم بهار را از ياد خواهم برد. مي داني شهرزاد، بهار مثل اسمش ناز و خوشگل بود و يك دنيا خواستگار داشت ولي عارف را انتخاب كرد.
دلم گرفته بود بدتر شد. قصه عشق نافرجام بهار و عارف يك بغض گنده نشاند توي گلوم. وقتي تنها شدم باز هم گريه كردم. ان شب بي خوابي زد به سرم. كلافه و عصبي بودم. به شدت تنگي نفس داشتم. كمي جلوي پنجره نشستم. حالم كه بهتر شد از اتاق خارج شدم و به سمت كتابخانه كه انتهاي راهروي طبقه دوم بود رفتم. در كتابخانه باز بود. داخل شدم. از ديدن ان همه كتاب تعجب كردم. وقتي تعجبم بيشتر شد كه عنوان كتاب ها را خواندم. همه كتابها، كتاب شعر بود. از حافظ و سعدي گرفته تا سهراب سپهري، فروغ فرخزاد و احمد شاملو و حميد مصدق... از عنوان يكي از كتاب ها خيلي خوشم امد.«اشك مهتاب» كتاب را از قفسه جدا كردم. شاعرش مهدي سهيلي بود. نگاه گذرايي به كتاب انداختم. مي خواستم كتاب را توي قفسه بگذارم كه صداي عارف غافلگيرم كرد.
_نمي دانستم به كتاب علاقه داريد.
به عقب برگشتم. باز هم نگاهش به زمين بود. حرصم گرفت. به چهره من هم نگاه نمي كرد. مگه نه اينكه از چهره من جز چشمام چيزي پيدا نبود. به ارومي گفتم:
_علاقه چنداني به مطالعه ندارم. بي خواب شده بودم گفتم يه گشتي توي كتابخانه بزنم. ببخشيد كه فضولي كردم.
با عجله گفت:
_نه اين حرف را نزنيد. راحت باشيد. من امدم دنبال يك كتاب. برمي دارم و شما را تنها مي گذارم.
امد طرف قفسه اي كه من ايستاده بودم. دنبال يك كتاب مي گشت. مثل اينكه پيدا نمي كرد. متوجه شدم كتابي را كه به دست داشتم مي خواهد. گرفتم سمتش و گفتم:
_مثل اينكه دنبال اين كتاب مي گرديد.
نگاهي به كتاب كرد و گفت:
_اه بله ولي مثل اينكه شما انتخاب كرديد. عجله اي ندارم. دست شما باشه.
خنديدم و گفتم:
_من همين طوري برش داشتم. از عنوانش خوشم امد. نمي خواستم بخوانمش.
كتاب را از دستم گرفت و گفت:
_بله از عنوانش پيداست.
در حالي كه از كتابخانه خارج مي شدم زمزمه وار گفت:
مگر شاعري كه اشك مهتاب مي افريند
نبايستي مويش همرنگ مهتاب شود؟
صبح كه از خواب بيدار شدم عاطفه بالاي سرم ايستاده بود. خنديدم و سلام كردم. سلام كرد و گفت:
_ظهر بخير خانم، پاشو چقدر مي خوابي. يك اقاي جوان و خوشتيپ يك ساعت است كه منتظر شماست.
با تعجب گفتم:
_منتظر من؟
اشاره اي به باغ كرد و گفت:
_اره ان بيرون نشسته. مي خواستم بيدارت كنم قبول نكرد و گفت منتظرت مي ماند تا بيدار شوي.
بلند شدم و كنار پنجره ايستادم. سهيل را كنار حوض مستطيلي شكل ديدم. ناخواسته خوشحال شدم و با وجد و شادماني سلام كردم. به عقب برگشت، لبخندي زد و برام دست تكان داد و سلام كرد.گفتم:
_چرا بيرون نشستي؟ بيا داخل.
خنديد و گفت:
_نه مزاحم نمي شم. تو بيا پايين. اينجوري راحت ترم.
_چند دقيقه صبر كن.
به تندي مشغول لباس عوض كردن شدم. عاطفه با شيطنت نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
_چه عجب خانم مي خنده. كاش اين اقاي خوش تيپ زودتر مي امدند.
در جوابش فقط خنديدم و سريع از اتاق خارج شدم. پله ها را دو تا يكي امدم پايين و رفتم توي باغ. از پشت سر بهش سلام كردم. برگشت سلام كرد و گفت:
_حالتان چطوره؟
_خوبم. باز هم كه زحمت كشيدي اين همه راه امدي اينجا.
شانه هاش را بالا انداخت و گفت:
_زحمتي نبود. با هواپيما امدم. تازه رسيدم.
يك دسته گل مريم و رز به دست داشت به سمتم گرفت و گفت:
_متاسفم اركيده پيدا نكردم. مخلوطي از علائق خودم و خودتان.
_مرسي. تو هميشه من رو شرمنده مي كني. باور كن راضي نيستم هر هفته اين راه را بيايي و بروي.
لبخندي زد و گفت:
_امده بودم خداحافظي. فردا شب براي پاريس پرواز دارم.
بي جهت بغض كردم و گفتم:
_چه زود. تو كه اقامت چهار ماهه داشتي.
_دو ماهش گذشته. زود مي رم كه سه ماه ديگه برگردم. يك كار نيمه تمام دارم كه بايد تمامش كنم.
نگاه عميقي به چهراه ام انداخت و گفت:
_و اميدوارم تا ان موقع تو هم به سلامت كامل برسي.
با هم قدم زنان رفتيم سمت انتهاي باغ. مدتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_اينجا راحتي؟ منظورم اينه كه احساس غربت نمي كني؟
_تو چطور ده سال توي يك كشور غريب زندگي كردي؟ من كه تو كشور خودم هستم و بين يك سري ادم با محبت و خونگرم. كي احساس غريبي مي كنه؟
_پس تحمل زندگي خارج از كشور را نداري؟
_ نمي دانم بايد تو ان شرايط قرار بگيرم تا مقدار تحمل خودم را بسنجم.
نزديكي هاي خانه عارف رسيده بوديم كه در باز شد و عارف خارج شد. سهيل خوب عارف را برانداز كرد و گفت:
_ادم مرموزي است. خيلي ساكت و سر به زيره.
_ اره من هم اينجوري فكر مي كنم. مي دانستي عارف هم مثل من يك شكست عاطفي داشته؟
_نه زياد هم مايل نيستم بدانم چون چيز جالبي نيست.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
_يك سوال ازت دارم.
_ بگو گوش مي دم.
مسير قدم هاش رو عوض كرد. من ناخواسته رفتم دنبالش. مي دانستم زياد تمايل نداره با عارف روبرو بشه. گفتم:
_تو چقدر از من شناخت داري؟ يعني چي شد كه خواستي با من ازدواج كني؟
سهيل لبخندي زد و گفت:
_اگه بگم تو رو از بچگي مي شناسم باور مي كني؟ سيزده سالم بود. درست يادمه شب تولدم بود. جشن گرفته بوديم كه به پدرت زنگ زدند و گفتند همسر اقاي فرجام يعني مادر تو، توي يك تصادف در گذشته. ان شب پدرت جشن را رها كرد و رفت. گفتند ظاهرا دختر يك ساله انها كه تازه راه افتده بود، مي رود توي خيابان. سيما خانم متوجه مي شه و مي روه دنبالش. وقتي بچه رو وسط خيابون مي بينه به سرعت خودش رو مي ندازه وسط خيابان براي نجات بچه كه همان موقع يك اتومبيل بهش مي زنه و در جا مي ميره. از همان موقع يك احترام خاصي براي مادرت قائل بودم. هميشه به خاطر همين كارش تحسينش مي كردم. چند باري هم با پدرت ديده بودمت. تا اينكه رفتم فرانسه. دو ماه قبل از برگشتنم يك شب سر ميز شام مادرم از پدر پرسيد راستي حال شهرزاد چطوره؟ گفتم منظورت كيه مادر؟ مادر گفت دختر اقاي فرجام، طفلك تازه از بيمارستان مرخص شده. گفتم براي چي؟ مادر گفت: نامزديش با پسرعموش به هم خورد. دختره طاقت نياورد بيمار شد. گفتم مگه نامزد كرده بود؟ مادر گفت:
_اره نامزد پسر عموش بود. نامرد عاشق يكي ديگه ميشه، مي گه ديگه شهرزاد رو نمي خوام. شهرزاد هم بيمار ميشه.
مادر مي گفت تو يك دنيا شور و نشاط بودي و همه دوستت داشتند. وقتي توي جمع بودي همه را سرگرم مي كردي. انقدر شيطون و شلوغ بودي كه همه را به دردسر مي انداختي. راستش ان روز كه توي ويلا ديدمت اصلا شنيده هام رو باور نكردم. حقيقتش يه جورهايي نديده بهت علاقه مند شده بودم...
به ميان حرفش رفتم و گفتم:
_حالا چي؟ هنوز هم به من علاقه داري؟ با اين چهره جديد و چيزهايي كه در مورد من مي داني؟
_سوال سختي كردي. اجازه بده جوابت رو وقتي برگشتم بدم. ولي همين را مي دانم يك حس و نيرويي من را تا اصفهان براي ديدن تو مي كشاند كه اسمش را بايد خودت پيدا كني.
خنديدم و گفتم:
_اسمش مشخصه. كنجكاوي و دانستن پايان قصه شوم شهرزاد فرجام.
ايستاد. زل زد توي چشمام. به تلخي زهر خنديد و گفت:
_تو خيلي سنگ دلي. اين را مي دانستي؟
_كاش بودم. ان وقت انقدر از شادمهر ضربه نمي خوردم. تو ناروا من رو متهم مي كني.
نزديك در خروجي رسيده بوديم كه گفت:
_من ديگه بايد برم. يك ساعت ديگه پرواز دارم.
دلم گرفت. گفتم:
_چه زود. حداقل كمي از شهر ديدن مي كردي.
_انشالله وقتي برگشتم با هم از شهر ديدن مي كنيم. تا ان موقع خدانگهدار.
به سمت در خروجي رفت. باز هم برگشت و گفت:
_يه چيزي بگو كه به برگشتن اميدوار باشم.
خنديدم و گفتم:
_به اميد ديدار.
خنديد و از در خارج شد. از اينكه رفت خوشحال شدم چون به قول دايي داشتم بهش وابسته مي شدم و يك شادمهر ديگه در حال شكل گرفتن بود. از طرفي هم غمگين شدم چون وقتي با هم بوديم يك حال خاصي داشتم. غم و غصه هام رو فراموش مي كردم. با بودن او كمي به اينده اميدوار مي شدم هر چند كه كمي هم به محبتش شك داشتم. باور نمي كردم براي من كه تمام چهره ام سوخته و يك روحيه داغون دارم و افسرده هستم اين همه راه را مياد و ميره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سیزدهــــــــم

دو ماه از اولين عمل جراحي صورتم گذشت. با حضور دايي و پدر دكتر باندهاي روي صورتم را باز كرد. باز هم دايي اجازه نداد جلوي اينه بروم و ازم قول گرفت تا وقتش جلوي اينه نروم. از عكس العمل هاي پدر و دايي و دكتر فهميدم كه عمل روي صورتم زياد موفقيت اميز نبوده. همان روز دوباره در بيمارستان بستري شدم تا بار ديگر روي صورتم عمل انجام شود.
دكتر اميد زيادي داشت با اين عمل تمام مشكلم حل شود. صبح روز بعد دوباره وارد اتاق عمل شدم. شب بود كه به خودم مسلط شدم و عاطفه را كنارم ديدم. لبخندي زد و گفت:
_چه عجب خانم برگشتن اين دنيا.
پوست صورتم كش مي امد و مي سوخت. لبهام رو به سختي از هم باز كردم و گفتم:
_پدرم كجاست؟
عاطفه گفت:
_من امدم فرستادمشان خانه. بنده خداها خيلي خسته بودند.
_تو چرا تو زحمت افتادي؟
خنديد و گفت:
_دليل اين كارم را بعدا مي فهمي. فاطمه هم سلام رساند و گفت برات دعا مي كنه تا هرچه زودتر خوب بشوي.
سردرد داشتم. صداي نازك عاطفه با ان لهجه شيرين اصفهاني توي گوش منعكس مي شد. دستهام رو بلند كردم و روي گوشهام گذاشتم و اشكم سرازير شد. عاطفه با نگراني گفت:
_چي شده شهرزاد؟ جاييت درد مي كنه؟
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_بگو كجات درد نمي كنه؟
صبح كه بيدار شدم حالم بهتر شده بود. عاطفه داشت اماده مي شد تا برود سر كار. عاطفه محقق زيست شناسي بود. تو يكي از لابراتورهاي بزرگ اصفهان مشغول به كار بود. وقتي چادرش را به سر كرد كنارم ايستاد. دستم را گرفت و فشرد و گفت:
_چطوري خانم؟ صبح عالي بخير.
لبخندي زدم و گفتم:
_داري مي ري؟
_اره خوشگل خانم.
_من اگر خوشگلم، خوشگل هايي مثل تو بايد كجا بروند؟
اخم كرد و گفت:
_صبر كن تا يك ماه ديگه بهت مي گم خوشگل كيه؟
_فعلا كه شدم موميايي3.
در اتاق باز شد. دايي منصور با يك بغل گل رز سفيد وارد شد. عاطفه سرش را به زير انداخت و سلام كرد. دايي هم همين طور. بعد امد كنارم روي تخت نشست. بوسه اي روي باند دور سرم زد و گفت:
_چطوري موميايي 3؟
_اي دايي بدجنس شنيدي؟ تا حالا زورو بودم حالا شدم موميايي3.
خنديد و گفت:
_اخه تو نمي داني اين موميايي چقدر ارزش داره. تو اروپا سرش دعواست. درست ميگم عاطفه خانم؟
عاطفه به زيبايي خنديد و گفت:
_چي بگم منصور خان، شهرزاد خودش رو خيلي دست پايين گرفته و خبر نداره احمد چه بلايي سرش اورده.
نگاه پرسشگرانه اي به دايي انداختم، دايي چشمكي به عاطفه زد و گفت:
_هيس وگرنه اين خانم عجول همين الان يك اينه پيدا مي كنه . بانداژ صورتش رو باز مي كنه تا ببينه چه شكلي شده.
كمي بعد عاطفه خداحافظي كرد و از اتاق خارج شد. دايي با نگاهش بدرقه اش كرد. هر وقت به عاطفه نگاه مي كرد نگاهش پر از عشق و محبت مي شد و حالش عوض مي شد. يك دستي بهش زدم و گفتم:
_دختر خوبيه نه دايي؟
دايي خنديد. كمي سرخ شد و گفت:
_خب اره. چه ربطي به من داره؟
_هيچي فقط گفتم ميشه درباره ش فكر كرد.
_اي شيطون داري زير زبان دايي ترشيده ت رو بيرون مي كشي. كي ديگه به من زن مي ده؟
_از خداشون باشه. دايي به اين خوبي، مهربوني، باكلاسي.
دايي با خنده گفت:
_هي خانم اني كه تو تعريف مي كني داييته نه داماد اينده.
_چه فرقي مي كنه. دوست داري نظر عاطفه را هم بپرسم.
كمي مكث كرد و گفت:
_دختر زشته. اگر جوابش منفي باشه ديگر نمي توانم توي صورت عارف نگاه كنم.
_شما كاريت نباشه. يه جوري حرف ميزنم كه نفهمه داماد تويي.
_حالا نه. چون تو توي خانه شان مهماني. بگذار برگشتي تهران ان وقت.
_اخه مي ترسم دايي.
_براي چي؟
با شيطنت خنديدم و گفتم:
_اخه بوي ترشيدگيت داره خفه ام مي كنه.
دايي پقي زد زير خنده و گفت:
_اي پدر سوخته من بوي گنديدگي مي دم؟ صبر كن نوبت گوشه كنايه هاي من هم مي رسه. حالا از شوخي گذشته من بايد برگردم تهران. پدرت تا فردا كه مرخص بشوي مي ماند اصفهان و فردا برمي گرده تهران. شايد اخر هفته با عارف برگشتم اصفهان.
_خب من هم تا ان موقع نظر عاطفه را مي پرسم.
دايي هيچي نگفت. انگار راست گفتند سكوت علامت رضايته.
***************

تازه از بيمارستان مرخص شده بودم. ارزو داشتم ديگر هيچ موقع پام به بيمارستان كشيده نشه. دكتر افكاري هر شب مي امد بهم سر مي زد. ديگر ايدا و ارزو هم از من نمي ترسيدن. باهام دوست شده بودند. از سهيل هيچ خبري نداشتم. دلم براش تنگ شده بود. بي بي هم همينطور.هر وقت سراغش را از پدر مي گرفتم مي گفت خانه عمو شهرزه، من نمي بينمش. برايم جاي تعجب بود كه چرا بي بي خودش سراغم را نمي گيرد.
كم كم از لاك تنهايي خودم بيرون امده بودم.صبح ها كه عاطفه خانه نبود كنار خانم جان بودم. ازش اشپزي و خانه داري ياد مي گرفتم. چند باري هم خودم اشپزي كردم. به قول عاطفه و فاطمه من هم شده بودم يكي از افراد اين خانه، بايد در كار خانه سهيم مي شدم. خانم جان هم واقعا به من به چشم يكي از دخترهاش نگاه مي كرد و سعي داشت جاي خالي بي بي را برام پر كنه.
يك شب داشتيم با عاطفه توي باغ قدم مي زديم. ياد دايي افتادم و بي مقدمه گفتم:
_تو چرا ازدواج نمي كني؟
خنديد و گفت:
_كو شوهر؟
گفتم:
_اگر يكي باشد چي، مثلا دايي منصور من؟
باز هم خنديد و گفت:
_دايي تو اگر زن بگير بود تا حالا گرفته بود.
_ولي حالا مي خواهد بگيرد. تو حاضري باهاش ازدواج كني؟
_بايد فكر كنم. دايي منصورت هم همينطور.
_احتياج به فكر كردن نداره. منتظر جواب عروس خانم هستند.
با تعجب نگاهم كرد. انگار منتظر چنين پيشنهادي نبود. نگاهش با هميشه فرق داشت. پر از عشق و مهر بود. دستش را گرفتم و گفتم:
_عاطفه به من دروغ نگو. تو و دايي منصور به هم علاقه داريد. فقط نمي دانم چرا اين علاقه را كتمان مي كنيد.
_منتظر بوديم يك فوضول كشفمان كند.
خنديدم و گفتم:
_پس فقط من يك موميايي نيستم. زير خاكي هم داشتيم و خبر نداشتيم.
عاطفه جدي شد و گفت:
_چند ساله كه منصور خان رو دوست دارم. از همان اوايل دوستي عارف و منصور ان موقع تازه رفته بودم دبيرستان. همه خواستگارهام را به خاطر دايي منصورت جواب مي كدم ولي او هيچ وقت نفهميد.
_نترسيدي ازدواج بكنه وتنها بماني؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_توي اين خانه همه زندگيشان را با عشق شروع كردند. پدر و مادرم.فاطمه واحمد و عشق نافرجام عارف و بهار. من هم دوست داشتم مثل انها يك عاشق باشم. هميشه عشق شيرين و دلخواه ادم نيست. همه مزه عشق به هجر و دوريش و به غم و هجرانه، مي دانم كه خوب متوجه حرفام مي شوي.
يك بغض تلخ راه گلوم رو بست و گفت:
_ولي من تاوان سنگيني براي عشق دادم.
_ مي دانم شهرزاد. عارف همه چيز را برام گفته. نمي داني ان شبي كه قصه را شنيدم چقدر گريه كردم.
اشكام سرازير شد. اين اولين باري بود كه يكي براي قصه عشق من هم اشك ريخته بود. عاطفه وقتي حس و حال بد من را ديد موضوع بحث را عوض كرد و گفت:
_راستي شهرزاد فردا عارف مياد اصفهان. شب شعر اين هفته شان خيلي ديدنيه. يكي از شاعرهاي معروف ايران شركت داره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهـــــاردهــــم


_عارف هم شعر سروده؟
_اره، ولي همش براي بهار سروده. به هيچ كس نداده شعرهاش رو بخونه. دوست داري فردا شب رويم خانه عارف؟
_با اين قيافه اصلا. چون زياد علاقه اي به شعر و شاعري ندارم.
عاطفه گفت:
_باور مي كني تو اولين عاشقي هستي كه از شعر و شاعري خوشت نمي ايد؟
_به قول شادمهر عشق نبود. هوس بود. شايدم من دارم ادعاي عاشق ها رو درمي اورم.
***************
صبح روز بعد دايي منصور و عارف از تهران رسيدند. جالب اينجا بود كه عاطفه ان روز اصلا جلوي دايي ظاهر نشد. من هم براي ازار دادن دايي باب گفتگو را باهاش باز نكردم تا عصر. توي اتاقم در حال گوش دادن به يك موزيك بودم كه دايي وارد اتاقم شد. بعد از كلي مقدمه چيني و حال و احوال صبرش تمام شد و حرف عاطفه را پيش كشيد و گفت:
_شهرزاد بالاخره با عاطفه صحبت كردي؟
خنديدم و گفتم:
_اره به اين نتيجه رسيدم كه ترشيت بندازم بهتره.
دايي وا رفت و كمي غمگين شد. به ارامي گفت:
_يعني جوابش منفي بود؟
سپس خنديد و گفت:
_درست حرف بزن دختر ببينم، حرف حسابش چي بود؟
_واه واه،واه چه عجول شدي دايي. چطور اين همه سال صبر كردي اين يك ساعت هم روش. بابا هر دوتاتون زير خاكي بوديد و ما نمي دونستيم. بايد يه چيزي به من بدهيد كه كفشتان كردم. بله اقا، گفتند بايد بزرگترش رو بياره.
دايي با مهرباني خنديد و گفت:
_عالي شد شهرزاد. من اگر تو رو نداشت بايد چي كار مي كردم؟
_هيچي. مي ماندي سال 6000 كشف مي شدي. ان وقت مي گذاشتمت موزه لوور فرانسه.
و بعد با صداي بلند عاطفه را صدا زدم. دايي هل شد و گفت:
_دختر چيكار مي كني؟
_فضولي؟ با زندايي خوشگلم كار دارم.
عاطفه طفلك از همه جا بي خبر با عجله وارد اتاق شد. وقتي دايي را ديد سرخ شد و با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت:
_معذرت مي خوام. سلام.
دايي نگاهي به عاطفه انداخت و بعد چشم غره اي بلند به من رفت و جواب عاطفه را داد. خواست كه از اتاق خارج بشود كه جلوش رو گرفتم و عاطفه را هم كشاندم توي اتاق و گفتم:
_زير خاكي هاي عزيز بنشينيد و حرفاتون رو بزنيد كه تاريخ مصفتان داره تموم ميشه.
به سرعت از اتاق خارج شدم در را پشت سرم قفل كردم. صداي اعتراض عاطفه همراه دايي بلند شد. خنديدم و گفتم:
_نيم ساعته ميام. اگه حرفاتون تموم شده بود كه هيچي اگه نه كه پستتان مي كنم براي موزه لوور فرانسه.
همان شب دايي، عاطفه را از اقاجون، پدر عاطفه خواستگاري كرد و انها با خوشحالي خواستگاري دايي را قبول كردند. اين خواستگاري در حالي انجام شد كه عارف توي معبد عشقش وسط شمع ها نشسته بود و راز و نياز مي كرد. قرار شد هفته بعد با حضور پدرم و بزرگترهاي فاميل دايي و عاطفه به طور رسمي با هم نامزد شوند.
*******************
ساعت ده شب بود كه مهمان هاي عارف سر رسيدند و شب شعرش شروع شد. نمي دانم چرا اينبار دلم مي خواست توي جلسه حضور پيدا مي كردم. لباس پوشيدم و به ارومي وارد باغ شدم.




پشت يكي از پنجره هاي سالن پذيرايي كوچك خانه عارف نشستم. به داخل خيره شدم. مهمان هاش بيست نفري مي شدند كه چندتا خانم هم باهاشون بودند. عارف مشغول پذيرايي بود. مرد مسني با موهاي يك دست سفيد و بلند، بالاي سالن نشسته بود و در حال خواندن يكي از شعرهاي فروغ بود. دايي منصور هم بين مهمان هاي عارف نشسته بود و گوش مي داد. وسط سالن يك ميز بزرگ بود پر از شمع و گل رز. صداي شاعر بلند و رسا بود و با حالت خاصي شعر را مي خواند.
چه گريزيست ز من؟
چه شتابيست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی اين همه تاريک پناه!
مرمرين پله آن غرفه عاج !
ای دريغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا کور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه نورانی
چشم گرگان بيابان است
می فرو مانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اينجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آويزيم
ما دو سر گشته تنها چون موج
به پناهی که تو مي جويی خواهيم رسيد
اندر آن لحظه جادويی عاج ! ...
_چرا اينجا نشستيد؟ بفرماييد داخل.
برگشتم و عارف را پشت سرم ديدم. از خجالت سرم را به زير انداختم و گفتم:
_باز هم مزاحم شدم، عذر مي خوام بايد بروم بخوابم.
لبخند كمرنگي زد و گفت:
_هر جور كه خودتان دوست داريد، به هر حال خوشحال مي شدم بياييد داخل.
_ممنون. شما بفرماييد داخل.
برگشتم و رفتم سمت ساختمان اصلي ولي داخل نرفتم. كمي در باغ قدم زدم و به عارف فكر كردم. كه هنوز به عشقش وفادار بود. جوان زيبا و موفقي بود. مطمئن بودم اگر مي خواست ازدواج كند همه برايش سر و دست مي شكستند. سعي كردم جزييات چهره اش را به تصوير بكشم ولي بي فايده بود، چون در مقابل من هميشه خدا سر به زير بود. دلم مي خواست رنگ چشمان عاشقش را ببينم ولي هميشه نگاهش تنها زني را كه مي ديد بهار بود و بس.
***************

دو ماه ديگه مثل برق گذشت. هر چند براي ديگران انقدر زود گذشتف براي من كه سخت منتظر ديدن چهره ام بودم به سختي گذشت. در اين دو ماه دايي و عاطفه با هم ازدواج كردند.جشني گرفته نشد. چون عاطفه دوست داشت زندگيشان را با يك سفر زيارتي شروع كنند. دايي تو سازمان حج اوقاف چندتا اشنا داشت و خيلي زود مقدمات سفرشان به مكه مكرمه مهيا شد و انها به حج عمره مشرف شدند.
با رفتن عاطفه حسابي تنها شدم. حالا تنها مونس خانم جان من شده بودم و خانم جان هم براي من همه كس شده بود. مي گفت حالا كه عاطفه رفته تو بايد همين جا كنار خودم بماني. من هم دوستش داشتم. شب هاي سرم روي پاهاي مهربانش بود كه به خواب مي رفتم و صبح با صداي مهربان و لهجه شيرين اصفهانيش بيدار مي شدم. صبحانه را خودم اماده مي كردم. بعد كمي در نظافت خانه كمك مي كردم و بعد سرگرم اشپزي مي شديم.
بالاخره روز پرده برداري ازچهره ام به قول دكتر رسيد. صبح ان روز پدر هم از تهران امد. دكتر افكاري و فاطمه و عارف و پدر و مادرش هم توي سالن جمع بودند. اضطراب و دلشوره داشتم. پاهام مي لرزيد و احساس مي كردم هر لحظه ممكن است قلبم از دهانم بزند بيرون. وقتي اضطرابم بيشتر شد كه دكتر مقابلم نشست. لبخندي زد و گفت:
_خب شهرزاد موافقي از چهره ات پرده برداري كنم؟
فاطمه خنديد و گفت:
_احمد همچين حرف ميزني انگار مي خواي از مجسمه بودا پرده برداري كني.
از اينكه با مجسمه بودا مقايسه شده بودم عصبي شدم. تصور مجسمه بودا با ان كله گنده كچل و ان شكم گنده و سوراخ بزرگ نافش هم باعث چندشم شد. دكتر متوجه شد. خنديد و گفت:
_نترس شبيه فرشته ها شدي مثل بهار.
بي اختيار به عارف نگاه كردم. براي اولين بار نگاهش را به چهره ام خيره ديدم. دكتر مشغول باز كردن باندها شد و نگاه من به روي دست هاي دكتر كه دور سرم مي چرخيد به دوران افتاده بود. باندها باز شد. نسيم خنكي را روي پوست صورتم حس كردم. فورا دستهام رو روي صورتم كشيدم. پوست صورتم صاف و نرم شده بود. چشمانم را باز كردم. اولين كسي را كه ديدم دكتر بود. حال عجيبي داشت. نگاهش باراني بود و به طرز خاصي نگاهم مي كرد. بعد پدر را ديدم، هم متعجب بود هم خوشحال.فاطمه و پدر و مادرش هم فقط اشك مي ريختند. عارف عصبي و بي قرار بود. برخاست به طرف دكتر امد و با خشم گفت:
_تو حق نداشتي اين كار را بكني.
و بسرعت از سالن خارج شد. فاطمه و دكتر هم به دنبالش به بيرون دويدند. انقدر هيجان زده بودم كه به حركت ان روز عارف توجه نكردم. برخاستم، جلوي اينه قدي كه روي ميز كنسول كنار راه پله بود ايستادم. تصويري كه ديدم برام نااشنا و غريبه بود و وفوق العاده زيبا و خواستني. ولي چهره من نبود. چشماني مورب و كشيده، ابرواني سياه و كماني. بيني كوچك رو به بالا، با لباني كوچك و حالت دار با پوستي به سفيدي برف صاف و شفاف مثل اينه. بغض كردم. همه هيجانم به يكباره فروكش كرد. اشكهام از قفس چشمام ازاد شد روي پوست سفيد و بي صيقل صورتم غلتيد.
وقتي چهره داخل اينه را هم اشكبار ديدم تازه فهميدم كه ان چهره خود من هستم. برگشتم به پدر نگاه كردم. پدر هم مي خنديد و هم اشك مي ريخت. به طرف محلي كه عارف رفته بود دويدم و از ساختمان خارج شدم. از خودم فرار مي كردم.از چهره ام كه غريبه بود. حالا دايي منصور را احتياج داشتم با ان كلام دلنشينش كه بهم دلداري بدهد.
به انتهاي باغ رسيدم به اخرين درخت كاج. درخت را در بغل گرفتم و يك دل سير گريه كردم. سنگيني دستاني را روي شانه ام احساس كردم. به عقب برگشتم و چهره مهربان پدر را ديدم. خودم را سفت بهش چسباندم و گريه كنان گفتم:
_من گم شدم پدر...
پدر دستي به موهام كشيد كه حالا حسابي بلند شده بودند و گفت:
_اروم باش شهرزاد. تو تازه پيدا شدي. تازه متولد شدي. انقدر بيقراري نكن عزيز بابا.
خسته بودم، خرد شده بودم، صداي خرد شدنم را شنيدم و گفتم:
_شهرزاد تو مرد بابا. من كي هستم؟
_تو دختر مني، يكي يك دانه بابا. شهرزاد شيطونه.
و بعد خنديد و شعر هميشگي اش را برام خواند.
_يك دختر دارم شاه نداره. صورتي داره ماه نداره...
دستش را گذاشت روي شانه ام و با هم قدم زنان رفتيم طرف ساختمان. تا عصر خودم را توي اتاقم زنداني كردم. جلوي اينه قدي كه روي كمد ديواري نصب بود نشستم و سعي كردم به چهره تازه ام عادت كنم. توي خوابم نمي توانستم تصور كنم كه انقدر زيبا و خواستني شده باشم. بارها و بارها روي صورتم دست كشيدم تا باورم شد ان چهره از ان خودم است و خواب نمي بينم.
شب شده بود، صداي خنده و بازي ايدا و ارزو ساختمان را پر كرده بود. بايد براي تشكر از دكتر مي رفتم پايين. رفتم سراغ كمد لباسهام. شلوار جين سفيد رنگم را پوشيدم با يك تي شرت سفيد. موهام رو برس كشيدم. شال سفيد رنگم را به سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. وقتي از پله ها امدم پايين همه داخل سالن بودند. دكتر وقتي من را ديد كف زنان امد به سمتم و گفت:
_بيمار فراري من كجا رفته بود؟ يالله زود باش فرار كردي كه حق الزحمه من رو ندي؟
لبخندي زدم و گفتم:
_من نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. من امروز دوباره متولد شدم.
دكتر خنديد. اشك توي چشماش جمع شد و گفت:
_احتياج به تشكر نيست. كار دل بود نه دست.
ان لحظه متوجه منظور دكتر نشدم. از پدر و بقيه به خاطر رفتار صبحم معذرت خواهي كردم. نگاه خانواده شمس با هميشه فرق داشت اشناتر از قبل بود، پر از حسرت. با كمك فاطمه ميز شام را چيديم. خانم جان نگران عارف بود. در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
_عارف از صبح هيچي نخورده. خودش رو توي اون دخمه زنداني كرده.
فاطمه لبخندي زد و گفت:
_نگران نباش مادر، اين كار هر شب جمعه عارفه. شما كه بهتر از همه مي دانيد.
خانم جان گفت:
_حداقل يكي براش شام ببره.
گفتم:
_بديد من ببرم.
فاطمه با عجله گفت:
_نه شهرزاد جان عارف در رو به روي هيچ كس باز نمي كنه تا وقتي كه دوستاش بياييند ان هم سر ساعت ده شب.
_خواهش مي كنم. يك بار امتحان مي كنم اگر باز نكرد زود برمي گردم.
فاطمه به ناچار يك بشقاب پلو و خورشت با يك ظرف ماست و يك ليوان نوشابه گذاشت داخل سيني به من داد و گفت:
_زود برگرد كه غذاي خودت سرد مي شه.
سيني را گرفتم و از سالن خارج شدم. وقتي جلوي ساختمان عارف رسيدم دستم درد گرفته بود. سيني را روي زمين گذاشتم و زنگ در ورودي را فشردم. چند باري اين كار را تكرار كردم گوشه اي از پرده كنار رفت و چهره پر اشك عارف ظاهر شد. بعد به سرعت كنار رفت.
لحظه اي بعد در باز شدو اندام بلند و كشيده اش مقابلم ظاهر شد. كمي ترسيدم. زل زده بود توي صورتم و اشك مي ريخت. تازه فهميدم چشماش چه رنگي است، خاكستري روشن. جلوتر امد. با دستاني لرزان دستهام رو گرفت و با اهنگي لرزان گفت:
_بهارم بالاخره اومدي؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت پانزدهــــم

به عقب رفت و من را كشاند داخل. در بسته شد. ترسيده بودم، از طرفي هم دلم بهم مي گفت بمان. عارف همچنان به چهره ام خيره بود و اشك مي ريخت.همينطور عقب مي رفت و من را دنبال خودش مي كشاند تا اينكه به انتهاي سالن رسيديم. روي يكي از مبل هاي چرمي نشستم و عارف روبروي من زانو زد. دستهاش رو گذاشت روي شانه هام و با گلايه گفت:
_چقدر دير امدي. ببين به چه روزي افتادم؟ مي دانستم مياي ولي دير امدي.
بعد سرش را گذاشت روي پاهام و با صداي بلند گريست. نمي دانستم بايد چه كار كنم. به تابلويي كه بالاي شومينه بود خيره شدم. تصوير يك زن بود كه با چهره جديد من مو نمي زد. فوق العاده شبيه من بود. دور تا دور تابلو شمع بود و جلوي تابلو پر از گل رز. خداي من يعني عارف من را با بهارش اشتباه گرفته بود؟
تازه ياد حرفهاي صبح عارف افتادم كه به دكتر گفت«تو حق نداشتي اين كار را بكني» به ياد حرف ساعتي قبل دكتر افتادم«كار دل بود نه دست»پس من تصويري از بهار بودم.
بي اختيار تمام بدنم لرزيد و يخ كردم. دستم از دست عارف جدا شد. مي خواستم بلند شوم بروم ولي سنگيني سر خسته عارف به روي پاهام اجازه اين كار را بهم نمي داد. كمي بعد سرش را بلند كرد. بار ديگر دستانم را در دست گرفت. روي چشمانش گذاشت .هزاران بوسه بر دستان سردم زد. حالا ديگه خود من هم بغض كرده بودم و اشك مي ريختم. باز هم زل زد توي صورتم و گفت:
_گريه مي كني؟ بي معرفت بعد از اين همه سال كه برگشتي گريه مي كني؟
دستان سردم را بار ديگر بوسيد. بعد اشكهام را از روي گونه زدود. سردم بود.مي لرزيدم.متوجه شد و گفت:
_تو داري مي لرزي.
برخاست و به اتاقي كه انتهاي سالن بود رفت. وقتي برگشت توي دستش پتو بود. پتو را دورم انداخت و كنارم نشست. بقلم كرد و روي موهام بوسه زد. سرش رو گذاشت روي شانه هاي لرزانم و گفت:
_قول دادي بيايمن رو هم با خودت ببري. حالا بايد به قولت عمل كني.
ديگه خود من هم مي خواستم به نقشم ادامه بدهم و رُل بهار را تو تراژدي غمناك عارف بازي كنم ولي هيچ كاري جز گريه از دستم برنمي امد. عارف كلافه شد و گفت:
_فقط گريه، گريه، گريه...لعنتي حرف بزن بگو اين همه سال كجا بودي؟ بگو بدون عارفت چه كار كردي؟ نگفتي عارف سوخت و خاكستر شد؟ نگفتي عارف روزي هزار بار مرد و زنده شد؟ بگو ديگه. الان چرا لال شدي؟
بغضم را فرو دادم و با لكنت گفتم:
_م...م،من...
شدت اشك اجازه حرف زدن بهم نداد. مي خواستم بگم من بهار نيستم، شهرزادم...ولي به خدا نتوانستم. عارف ارام تر از قبل شده بود. سرش را بلند كرد. زل زد توي چشمام و گفت:




تو كه گفتي من بدون عارف هيچم، من بدون عارف زنده نمي مانم. پس چي شد ان حرف هاي قشنگت؟ همه اش دروغ بود. تو تركم كردي و رفتي. ديگه نمي گذارم بدون من بري. بايد من رو هم با خودت ببري.
برخاست رفت سمت پنجره ايستاد و در سكوتي محض به بيرون خيره شد. بايد مي رفتم و اين بهترين فرصت بود. برخاستم خيلي اروم و اهسته رفتم بيرون. وقتي پام رو از ساختمان بيرون گذاشتم به سرعت دويدم .جلوي ساختمان قديمي كه رسيدم ايستادم. نفس عميقي كشيدم. اشكهام رو پاك كردم و رفتم داخل. نبايد كسي مي فهميد عارف من رو با بهار اشتباه گرفته. رفتم جلو. همه سر ميز شام نشسته بودند. كنار پدر نشستم. فاطمه نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_رنگت بدجوري پريده. تو حالت خوبه شهرزاد؟
_بله خوبم.عارف در رو باز نكرد. سيني را گذاشتم پشت در امدم.
فاطمه با ناراحتي گفت:
_من كه بهت گفتم تا ساعت ده در رو باز نمي كنه.
پدر دستم را در دست گرفت و فشرد و گفت:
_شامت را بخور دخترم. ظهر هم چيزي نخوردي ضعف مي كني.
از اينكه به فاطمه و ديگران دروغ گفتم حرصم گرفته بود.بي ميل نيمي از غذايي را كه پدر برايم كشيده بود خوردم. از همه عذر خواهي كردم و رفتم به اتاقم. كنار پنجره نشستم و خيره شدم به ساختمان عارف. يعني عارف فهميد من شهرزاد بودم نه بهارش؟ دلم هم براي عارف سوخت و هم براي خودم.
براي عارف چون منرا با بهار اشتباه گرفته بود و براي خودم كه احساس مي كردم به مردي علاقه مند شدم كه جز بهار خودش كسي را نمي بيند.
صبح كه بيدار شدم بلافاصله رفتم جلوي پنجره. اتومبيل عارف جلوي ساختمانش نبود.نگران شدم. رفتم پايين. بر خلاف همه جمعه ها داخل سالن هم نبود. پدر داشت با دكتر صحبت مي كرد. فاطمه هم داشت موهاي دوقلو هايش را مي بافت. سلام كردم و صبح بخير گفتم. با خوشرويي جوابم را دادند. رفتم جلو ايدا و ارزو را بغل كردم و بوسيدم. پدر و دكتر امدند سمتم. پدر گفت:
_چطوري دخترم؟
_خوبم پدر شما چطوريد؟
_تو خوب باشي من هم خوبم. شهرزاد من دارم برمي گردم تهران. دكتر افكاري اجازه نمي ده تو هم برگردي تهران. مي فرمايند بايد يك ماه ديگه به درمانت ادامه بدي.
با خواهش و التماس به دكتر نگاه كردم و گفتم:
_ولي من ديگه خسته شدم. مي خوام برگردم تهران. دلم براي بي بي تنگ شده.
دكتر لبخند گرمي زد و گفت:
_گوش كن شهرزاد. تو كه نمي خواهي پوست صورتت خراب بشه؟ هنوز هم يك سري كار روي صورتت مانده...
پدر بيم حرف دكتر امد و گفت:
_چهره تو عوض شده شهرزاد. بايد مداركت عوض شه و عكس جديد روي انها بيفته. پس صبر داشته باش تا من تو تهران همه چيز را اماده كنم.
به ناچار سكوت كردم تا اينكه پدر گفت:
_عارف دير كرد. من بايد عصر تهران باشم.
بي اختيار گفتم:
_مگه اقا عارف كجا هستند؟
فاطمه گفت:
_رفت سر خاك بهار، حسابي قاطي كرده. هيچ وقت جمعه نمي رفت قبرستان.
حالا ديگه مطمئن شده بودم عارف من را با بهار اشتباه گرفته بود. رفتم دستشويي صورتم را با اب ولرم به گفته ي دكتر شستم. موهام رو برس كشيدم و به سالن برگشتم. عارف امده بود جلوي پنجره رو به باغ ايستاده بود. پدر و بقيه هم سر ميز صبحانه بودند. سلام كردم. با شتاب برگشت نگاه تندي به چهره ام انداخت ولي خيلي سريع سرش را انداخت پايين. به ارومي سلام كرد و صبح بخير گفت. رفتم كنار خانم جان نشستم. جايي كه هميشه عارف مي نشست. مشغول خوردن صبحانه شدم. خانم جان نگاه نگرانش را به عارف دوخت و گفت:
_عارف جان صبحانه نمي خوري؟
به طرف ميز برگشت و گفت:
_نه ميل ندارم شما بفرماييد.
پدر زودتر از همه از كنار ميز برخاست و از فاطمه و خانم جان تشكر كرد. كتش را پوشيد. رو به عارف كرد و گفت:
_خب عارف جان من اماده حركتم.
صندلي را كنار كشاندم. به سمت پدر رفتم و گفتم:
_حداقل مي مانديد با هم يك گشتي توي شهر مي زديم.
پدر لبخندي زد و گفت:
_وقت زياده دخترم. فردا توي شركت يك جلسه مهم دارم. بايد حتما بروم.راستي چند دقيقه پيش سهيل زنگ زد. گفت تو فرودگاه اصفهان است و تا نيم ساعت ديگه اينجاست. ازش از طرف من عذرخواهي كن و بگو نمي توانست بماند.
به عارف نگاه كردم. سرش را بلند كرد. نگاه نگرانش را به چهره ام دوخت. رو به پدر كرد و گفت:
_من مي روم اتومبيل را اماده كنم. بيرون منتظرتان هستم.
پدر با ديگران هم خداحافظي كرد و با هم از سالن خارج شديم. وقتي جلوي اتومبيل عارف رسيديم پدر چهره ام را بوسيد و خيلي اهسته گفت:
_شهرزاد دختر گلم، سهيل به خاطر تو اين همه را را امده، نمي خوام مثل قبل عجله كني. اول خوب فكرت را بكن بعد جوابش را بده.حرف عقلت را گوش كن نه دلت را. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_چشم پدر.
پدر بار ديگر چهره ام را بوسيد و سوار اتومبيل شد.عارف از داخل اينه جلو نگاهي به چهره ام انداخت و به سرعت حركت كرد. هر وقت پدر مي امد و مي رفت بغض مي كردم. به داخل اتاقم رفتم و يك دل سير گريه كردم.
لباسم را عوض كردم. به توصيه دكتر روي پوست صورتم و گردنم پماد مخصوص و ضد افتاب زدم. جلوي پنجره اتاقم در انتظار سهيل نشستم. يك ساعتي گذشت و خبري از سهيل نشد. نگران شدم نه از سر دوست داشتن، به خاطر اينكه مسافر بود و فقط به خاطر من امده بود اصفهان. شال ابي رنگي به سرم انداختم و رفتم داخل باغ كنار حوض نشستم. چشم دوختم به ماهي هاي قرمزي كه توي حوض بازي مي كردند.
ياد دوران بچگي افتادم. خانه خودمان توي الهيه يك حوض بزرگ داشت با يك دنيا ماهي قرمز. تابستان كه مي شد شادمهر مي امد خانه ما و همان جا مي ماند. يادمه يك روز كه داشتيم كنار حوض بازي مي كرديم با شادمهر دعوام شد. بعد هولم داد افتادم توي حوض. ان روز اگر بي بي زود نمي رسيد خفه مي شدم.
دستم را كردم توي حوض اب. يك موج بزرگ به اب دادم. ياد و خاطره هاي گذشته ام با شادمهر يك بغض گنده نشاند تو گلوم. با صداي باز شدن در ورودي باغ به خودم امدم. برگشتم طرف در و سهيل را ديدم كه با يك سبد بزرگ گل اركيده و رز وارد باغ شد. شالم را كيپ كردم به طوري كه فقط چشمانم پيدا بود. رفتم جلو. سهيل خيلي زود من را شناخت. از دور سلام كرد و حالم را پرسيد.
خيلي عوض شده بود. موهاش رو كوتاه كرده بود و عينك افتابي به چشم داشت. يك بلوز تنگ سفيد به تن داشت با يك شلوار جين ابي رنگ. تو يك دستش سبد گل بود و در دست ديگرش يك نايلون قرمز رنگ. نزديكم كه رسيد ايستاد. عينكش را برداشت. خوب براندازم كرد و گفت:
_دختر خانم تو نمي خواهي ان نقاب رو از روي صورتت كنار بزني؟
_امدي اخر قصه را ببيني؟
شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_نه امدم اخر قصه را خودم بنويسم. حالا ان نقاب را كنار بزن ببينم ارزشش را داشت اين همه راه به خاطرش بيايم؟
دلم مي خواست كلي منتظرش بگذارم. گفتم:
_چرا دير كردي؟ خيلي وقته منتظرت هستم
_پرواز مستقيم داشتم. دنبال هتل بودم تا چمدان و وسايلم را جابه جا كنم.
_خب مستقيم مي امدي اينجا.
سبد گل را مقابلم گرفت و گفت:
_اين دفعه اركيده گرفتم. قابلت رو نداره.
براي گرفتن سبد گل لبه شال از دستم رها شد و چهره ام نمايان گشت. سهيل با ناباوري خيره شد به چهره ام و گفت:
_خودتي شهرزاد؟ باور نمي كنم اينقدر عوض شده باشي.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_خود من هم باور نمي كنم شهرزاد باشم تو كه جاي خود داري. حالا ارزشش را داشت كه اين همه راه تا اينجا امدي؟
خنديد و گفت:
_البته كه داشت. من به كمتر از اين هم قانع بودم. چهره ات بي نهايت زيبا شده.
در ادامه حرف سهيل گفتم:
_وفوق العاده غريبه و نااشنا.
سهيل روي نيمكت نشست. گفتم:
_بيا بريم تو. غريبي نكن.
_نه همين جا خوبه. دوست داري يه گشتي توي شهر بزنيم؟
_اره اتفاقا همين پيشنهاد رو صبح به پدرم دادم، ولي بايد برمي گشت تهران. گفت ازت معذرت خواهي كنم كه نتوانست بماند.
_لطف دارند. منتظر مي مانم تا اماده شوي.
نايلون قرمز رنگ را به طرفم گرفت و گفت:
_از اب گذشته است.
_سوغات براي من؟
_البته شكلات ها رو تنها نخور و با ديگران تقسيم كن.
تشكر كردم. نايلون را گرفتم و همراه با سبد گل رفتم داخل. سبد گل را روي ميز وسط سالن گذاشتم و رفتم اتاقم. سريع اماده شدم. با فاطمه و خانم جان خداحافظي كردم و همراه سهيل رفتيم بيرون. سهيل يك اتومبيل كرايه كرده بود. از راننده خواست تا ببردمان بازار اصفهان.
چند دقيقه بعد توي بازار بوديم. كمي كه گشتيم از سر و صداي زياد مسگري كلافه شدم. بعد از كمي خريد كه سهيل كرد از بازار خارج شديم. بعد با هم رفتيم از عمارت عالي قاپو ديدن كرديم. سهيل يك دوربين ديجيتال داشت كه از هر چي خوشش مي امد چند تاعكس مي گرفت. جلوي عمارت چندتا درشكه با اسب بود. نگاهي به من انداخت و گفت:
_موافقي درشكه سوار شيم؟
لبخندي زدم و گفتم:
_نيكي و پرسش؟
جلو رفت. با مرد درشكه چي صحبت كرد و درشكه را تا عصر كرايه كرد. سوار شد. كمك كرد من هم سوار شوم. درشكه حركت كرد. اول يك دوري توي ميدان امام اصفهان زد. از جلوي مسجد امام گذشت و بعد وارد بازار شد. لم دادم به پشت صندلي. سهيل بهم نزديك تر شد و گفت:
_احساس خودت از چهره جديدت چيه؟
_باهاش غريبه ام. شدم يك روح سرگردان.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت شانزدهــــم


با تعجب گفت:
_روح!؟
_بله احساس من اينه. تو چي؟
نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_خيلي ناز شدي، اگر جاي شادمهر بودم دوباره مي امدم خواستگاريت.
_خودت چي؟ هنوز هم دوست داري با من ازدواج كني؟
خنديد و گفت:
_عجله نكن بعدا ميگم. هيچ مي دانستي خيلي كند ذهني؟
خنديدم و با حرص گفتم:
_يك دفعه بگو خنگي ديگه.
_دلت ميا اين نسبت رو به خودت بدي؟ من از لحاظ حافظه گفتم.
بعد دوربين را گرفت سمتم و يك عكس انداخت. صاي سم اسب ها و چرخ درشكه روي اسفالت خيابا صحنه اي زيبا ساخته بود. چشمانم را بستم. خوب گوش دادم و گفتم:
_خوب گوش كن به نظرت اهنگ قشنگي نيست؟
سهيل گفت:
_راه قشنگه. ولي صداي تو از هر موزيكي زيباتره.
خنديدم و گفتم:
_تو چقدر رويايي حرف ميزني.
_چون حسابي گرسته هستم. يك جاي خوب براي ناهار سراغ داري؟
_نه اين اولين باريه كه توي شهر گشت ميزنم.
سهيل از مرد درشكه چي خواست جلوي يك رستوران خوب توقف كند. كمي بعد داخل يك رستوران سنتي بوديم. سهيل سفارش غذا داد. با هم رفتيم روي يك تخت نشستيم. همه چيز كاملا سنتي بود لباس پيش خدمت ها، روتختي ها، طرح پشتي هاي رو تخت، ديوارهاي اينه كاري شده، حوض گرد و بزرگ وسط رستوران با ان خمره بزرگ وسط حوض كه ازش اب ميزد بيرون. سهيل هم مثل من با هيجان همه را ورانداز كرد و رو به من گفت:
_اصفهان شهر قشنگي است. با كلي اداب و رسوم جالب. با يك فرهنگ غني و كامل. مردمانش هم خوب و مهربان هستند هر چند شنيدم كمي خسيس هستند. تو چي فكر مي كني؟
_تا حدودي باهات موافقم. ولي خساست ازشان نديدم. حداقل خانواده عارف اين جوري نيستند. من اين چند ماه خساست و نامهرباني ازشان نديدم.
سهيل پوزخندي زد و گفت:
_عارف، چقدر ازش اشنا حرف ميزني.
در جوابش سكوت كردم تا اينكه سهيل گفت:
_شهرزاد من احساس مي كنم چهره جديدت رو دوست نداري در حالي كه خيلي هزينه كردي و رنج كشيدي. چرا؟
_نمي دانم. فكر مي كنم با اين چهره تمام راه بازگشتم به گذشته قطع شده.
_چرا مي خواهي به گذشته برگردي؟ به قول خودت گذشته جالبي نداشتي. يعني هنوز هم به شادمهر فكر مي كني؟
_نه ديگه نه. نمي توانم شادمهر را فراموش كنم. نه اينكه بهش علاقه داشته باشم. چون شادمهر قسمت بزرگي از گذشته من بود. مثل خواهر و برادرم خيلي بهم نزديك بود. ولي مطمئنم ديگه دوستش ندارم. شايدم كمي ازش متنفر باشم.
پيشخدمت جلو امد. يك سفره قلم كاري شده انداخت روي تخت و بعد غذا را چيد. غذا كباب برياني بود و كباب سلطاني با دوغ و نان داغ زعفراني با ماست چكيده و سبزي خوردن. سهيل دستهايش را به هم ماليد و گفت:
_عالي است، همه چيز خوب ايراني. يك شهر ايراني و زيبا؛ يك تخت و غذاي ايراني با يك دختر خوشگل ايراني جالبه نه؟
خنديدم و گفتم:
_چه خوش اشتها. تو خيلي زود خودت رو با محيط وفق م دي.
_تو هم مي تواني . فقط كافيه بخواهي. حالا بخور كه مي دانم نه شام خوردي نه صبحانه.
_تو از كجا مي داني؟
_حدس زدنش كار مشكلي نبود. از اشتياق ديدن من ميلي به خوردن غذا نداشتي.
تكه اي از نان داغ را داخل دهانم گذاشتم وبا خنده گفتم:
_از خود راضي.
خنديد و مشغول خوردن شد. بعد از ناهار با همان درشكه رفتيم منارجنبان و پل خواجو. غروب بود كه كنار زاينده رود درست روبروي سي و سه پل نشسته بوديم. كفشهام رو دراورده بودم و پاهام رو داخل اب كرده بودم. احساس خنكي كردم. سهيل هم كار من رو تقليد كرد. چراغ هاي بالاي پل را روشن كرده بودند و عكس پل افتاده بود توي اب و منظره زيبايي ساخته بود. عجيب اين بود كه سهيل سكوت كرده بود و محو تماشاي پل بود. بعد از اينكه چند تا عكس از پل و اطرافش انداخت به ارامي گفت:
_شهرزاد يادته صبح گفتي هنوز هم دوست دارم با تو ازدواج كنم يا نه؟
_بله.
_جواب سوالت مثبت است. تو از قبل هم جوابت رو مي دانستي. حالا جواب من رو بده. حاضري با من زندگي كني؟ البته اينجا نه در فرانسه.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_سوالي كردم كه نمي توانم فعلا جوابي بهت بدهم.
با نگراني گفتم:
_چرا؟ پنج ماهه كه من از تو تقاضاي ازدواج كردم لااقل يك جواب قانع كننده به من بده.
_من جواب تو را همان روز اول دادم هر چند حالا اوضاع كلي فرق كرده. تو خيلي از من شناخت داري ولي من هيچي. ان موقع شهرزاد فرجام بودم حالا كي هستم؟ پنج ماه گذشته. زندگي من زيرو رو شده. من خودم را گم كردم در حقيقت تازه متولد شدم. مثل يك نوزادم كه بايد از نو رشد كنم و راه و رسم زندگي را ياد بگيرم. به من ياد بده تا هم خودم را پيدا كنم و هم تو را خوب بشناسم.
سهيل به تلخي زهر خنديد. نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_من بايد برگردم. كار انجا يك طوري است كه اگه برنگردم همه تلاش اين چند ساله ام فنا مي شود. امروز كه گذشت. نه روز ديگه بايد پاريس باشم. فكر نكنم تا چند سال ديگه هم بتوانم براي هميشه برگردم ايران. پس انقدر معطلش نكن. به قول خودت تازه متولد شدي بيا با من همراه شو. انجا ديگه محدود نيستي. مي توني هرجور كه بخواهي باشي، چون دوستت دارم.
_نمي توانم. سهيل اجازه بده تا خودم را پيدا كنم ان وقت جوابت را مي دهم.
سهيل با درماندگي گفت:
_بي رحم نباش. گفتم بايد برگردم پاريس. مي خواهم اگر جوابت مثبت باشه تمام مقدمات سفرت را مهيا كنم.
كلافه شدم و به تندي گفتم:
_تو حق نداري من رو توي فشار بگذاري.
سهيل كه ديد زياده روي كرده گفت:
_معذرت مي خوام. حداقل اين ده روز فكراتو بكن به من جواب بده.بعد پدرم مقدمات سفرت رو جور مي كنه مياي پاريس. چطوره؟
_قبول. ولي اين ده روز نمي توانم تصميم بگيرم. دوماه بهم وقت بده بعد خودم بهت جواب مي دم.
به ظاهر قانع شد و گفت:
_برنمي گردي تهران؟
-نه فعلا بايد تحت نظر دكتر افكاري باشم. ماه ديگه برمي گردم. حالا هم برويم خانه كه حسابي نگرانم شدند.
_در مورد شادمهر هم انقدر شك كردي؟
_نه چون عاشقش بودم. اين شادمهر بود كه شك رو انداخت توي دلم.
پوزخندي زد. به اب پر از جلبك رودخانه خيره شد و گفت:
_پس فكر مي كني من هم مثل شادمهرم؟
نگاهش كردم و گفتم:
_طرز فكر تو خيلي به شادمهر نزديكه ولي تو اين مدت فهميدم كه خيلي با عزت تر از شادمهري.
زهر خندي كرد و گفت:
_لعنت به تو شادمهر كه ترديد و بدبيني انداختي تو دل اين دختر.
برخاستم و گفتم:
_بايد بروم خانه. حتما تا حالا پدرم زنگ زده نگران شده چون موبايلم را هم جا گذاشتم.
سهيل مرا رساند خانه و خودش رفت. قرار بود بره دنبال بليط هواپيما و روز بعد برگرده تهران. رفتم داخل خانه. فاطمه و خانم جان نگرانم بودند. پدر چند بار زنگ زده بود و نگرانم بود. رفتم اتاقم و با موبايلم شماره ش را گرفتم. خيلي زود جواب داد:
_الو شهرزاد خودتي؟ تا حالا كجا بودي؟ چرا گوشيت خاموش بود؟
_ سلام. سا سهيل داشتيم تو شهر مي گشتيم.
_اين همه مدت نگفتي من نگرانت مي شوم؟
_بله حق با شماست. متاسفم.
_سهيل چه كار كرد؟ انجاست يا رفت هتل؟
_رفت هتل. فردا هم برمي گرده تهران.
_جوابش رو چي دادي؟ اميدوارم عجولانه تصميم نگرفته باشي.
_هيچي گفتم بايد فكر كنم. شما چرا انقدر نگرانيد؟
_بهم حق بده شهرزاد. شادمهر كه انقدر بهش اعتماد داشتم و مي شناختمش انجوري از كار در امد اين كه جاي خودش را داره، ده ساله ان طرف دنيا معلوم نيست چه كار كرده؟
خنديدم و گفتم:
_اي باباي ترسو. من اين دفعه حواسم جمعه. راستي كي رسيديد؟
_دو ساعتي مي شه. خب كاري نداري غذام سوخت.
خنديدم و گفتم:
_نه برو كه جزغاله شد. برگردم تهران حتما برات دست بلند مي كنم.
پدر بدون خداحافظي گوشي را قطع كرد. فهميدم از حرف اخرم ناراحت شده. از اينكه هفده سال تنها زندگي كرده بود عذاب وجدان داشتم. مي دانستم كه فقط و فقط به خاطر من تن به ازدواج دوباره نداده. براي اينكه من زير دست نامادري بزرگ نشوم. بعضي اوقات از خودم متنفر مي شدم.از اينكه مادرم به خاطر نجات جان من مرد. از اينكه پدر اين همه سال تنهايي را تحمل كرده بود و من در جواب محبت هاش چه كرده بودم ،جز اينكه با غم و غصه و كارهاي زشت و نامعقولم عذابش داده بودم.و اين همه دردسر و عذاب براي بهبودي سوختگي صورتم و ان فشار رواني شديد توي بيمارستان. خداي من كي مي توانستم جواب محبت هاي پدرم و ديگران را بدهم؟ كي مي توانستم روح مادرم را در ارامش قرار دهم؟ و خودم كي معني واقعي خوشبختي را مي فهميدم. كي؟ خدايا كي؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هفدهم


اخر شب بود. داشتم نايلون سوغات سهيل را باز مي كردم. يك عطر زنانه خوشبو داخل نايلون بود با يك دستبند ظريف نگين برليان. يك دست لباس شب سياه رنگ با چند تا جعبه شكلات كاكائويي و قهوه. در اتاقم زده شد. دكتر افكاري و فاطمه وارد شدند. سلام كردم. دكتر با خوشرويي جوابم را داد.اشاره اي به جعبه هاي كادوي روي تخت كرد و گفت:
_به به سوغاتي ها رو تنها مي خوريد؟
_ناقابله. شكلات ها مال شماست. سهيل برايتان اورده.
فاطمه اخم كرد و گفت:
_قبول نيست. سهم تو از همه بيشتره.
دكتر گفت:
_فاطمه انقدر حسود نباش. اقا سهيل حق داره. خاطرخواهي بد درديه.
خجالت كشيدم. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_دكتر مي خواستم يك سوالي ازتان بكنم البته اگر ناراحت نمي شويد.
_بگو من هيچ وقت از تو ناراحت نمي شوم
_چرا چهره من را شبيه خواهرتان بهار كرديد؟
دكتر نگاهي به فاطمه انداخت و لبخندي زد و گفت:
_چون چشمات شبيه بهار بود. تيله اي و سياه، حالا مگه ناراحتي؟
با بغض گفتم:
_ولي شما عارف رو ناراحت كرديد. ديشب عارف من رو با بهار اشتباه گرفت.
فاطمه با تعجب گفت:
_تو كه گفتي عارف در را به روت باز نكرد.
_به خاطر خانم جان دروغ گفتم.
دكتر با ناراحتي گفت:
_بله حق با توست. عارف اصلا از كار من خوشش نيامد. من هم براي اين كارم دلايلي دارم كه بعدا روشن ميشه. يك خواهش ازت دارم اين موضوع بين ما سه نفر به صورت يك راز مي مونه متوجه شدي شهرزاد؟
با اعتراض گفتم:
_بازي بدي رو شروع كرديد دكتر. اگر باز هم عاف من رو با بهار اشتباه بگيره اين من هستم كه بايد جوابگوي عارف باشم نه شما. من ديشب خيلي سعي كردم بهش بفهمانم من بهار نيستم. ولي به خدا دلم نيامد. شما حالش را نديديد كه چطوري اشك مي ريخت و بي قراري مي كرد.
فاطمه اشك ريزان گفت:
_هم من و هم عاطفه هزار بار به احمد گفتيم كارش اشتباه است ولي قبول نكرد. خدا به دادمان برسد اگه عارف دوباره حالش بد بشود خانم جان از دست مي رود.
گفتم:
_مگه عارف بيماره؟
فاطمه گفت:
_اره وقتي بهار مرد دچار يك بيماري حاد افسردگي شد. به زحمت حالش خوب شد.
بغض كردم. سرنوشت عارف چقدر به سرنوشت من شبيه بود. هر چه مي گذشت علاقه ام و احترامم نسبت به عارف بيشتر مي شد. به مردي كه پانزده سال با من اختلاف سني داشت و هيچ احساسي بهم نداشت و از همه زن ها به غير از بهار متنفر بود.
****************
صبح روز بعد دايي منصور زنگ زد و گفت برگشتند تهران. قرار شد اخر هفته به اصفهان بيايند. فاطمه و دكتر در تدارك يك مهماني بودند. چون دايي و عاطفه از سفر حج برگشته بودند و هم عروس و داماد بودند. با فاطمه رفتيم بيرون. اول رفتيم عكاسي و از چهره جديدم عكس گرفتيم و بعد كلي براي مهماني شب جمعه خريد كرديم.
دكتر تمام باغ را ريسه بسته بود. چند تا پلاكارد از اقوام جلوي در نصب كرده بودند و بازگشتشان به وطن را گرامي داشته بودند. صبح روز پنجشنبه تمام باغ ميز و صندلي چيده شد. توي جوض پر بود از سيب و خيار و الو. خانم جان و فاطمه داشتند ميوه ها را مي شستند. ارزو ايدا هم با كمك من كلي گل از باغچه چيدند و توي گلدان هاي روي ميز قرار دادند.
دكتر و اقاجون داشتند گل ها و درخت ها را اب مي دادند. كمي بعد صداي بوق بلندي به طور متوالي از بيرون امد. دكتر با هيجان گفت:
_بچه ها امدند. اقاجون گوسفند رو اماده كن.
همه با اشتياق به طرف در باغ رفتند. احمد گوسفند را بغل گرفت و دوان دوان رفت سمت در باغ. كمي بعد در باز شد. اتومبيل دايي و عارف پشت سر هم وارد باغ شدند. دايي و عاطفه پياده شدند. بعد عارف از اتومبيلش پياده شد. خبري از پدر نبود. اقاجون گوسفند را سر بريد و بقيه صلوات مي فرستادند. چند نفر از اقوام و همسايه ها همان موقع سر رسيدند و باغ حسابي شلوغ شد.
دايي خيلي سرحال بود، جوان تر از هميشه به نظر مي رسيد. عارف يك گوشه ايستاده بود و نظاره گر جمع بود. من هم همينطور، گوشه حوض ايستاده بودم و ديگران را تماشا مي كردم.دايي داشت اطراف را نگاه مي كرد. مي دانستم داره دنبال من مي گرده. طفلك من را مي ديد ولي نمي شناخت. امد سمتم. دايي تازه من را شناخت. با تعجب و ناباوري جلو امد. طاقتم تمام شد، پرواز كنان رفتم سمت دايي و تو اغوش گرم و با محبتش غرق شدم.دايي اشك ريزان گفت:
_باورم نمي شه شهرزاد. تو چقدر خانم و ناز شدي.
از دايي جدا شدم و توي اغوش عاطفه جاي گرفتم. صورتش را بوسه باران كردم. زيارت قبولي گفتم. عاطفه هم مي خنديد و هم اشك مي ريخت. كمي ازم فاصله گرفت. خوب نگاهم كرد و گفت:
_بهار دوباره متولد شد. كاش عارف اين را مي فهميد.
به اطراف خوب نگاه كردم. از عارف خبري نبود.اتومبيلش جلوي ساختمان خودش پارك بود. همگي رفتند داخل ساختمان من هم دنبالشان. تا غروب دايي و عاطفه از مسافرتشان مي گفتند و ديگران گوش مي دادند.كمي سردرد داشتم. رفتم اتاقم و سعي كردم بخوابم تا براي مهماني شب اماده باشم. تازچشمانم گرم شده بود كه در زدند. دايي منصور بود. توي دستش يك بسته كادو پيچ شده بود. امد داخل كنارم روي تخت نشست و گفت:
_خب خانم خوشگله اصل حالت چطوره؟
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_خوبم دايي. پدر چرا نيامد اصفهان؟
دايي گفت:
_دنبال مدارك جديد توست. پاسپورت و گواهي نامه ات با شناسنامه ات بايد با عكس جديدت مطابق باشه. فكر كنم چند وقت ديگه لازمشان داشته باشي.
دايي با كنايه و خنده حرف مي زد. گفتم:
_منظورت چيه دايي؟
خنديد و گفت:
_هيچي شنيدم سهيل خان خواستگاري كرده.
_خب اره ولي من هنوز جواب ندادم.
صداي عاطفه از پشت در امد و گفت:
_خوب دايي و خواهرزاده خلوت كردن ها.
دايي به ارامي گفت:
_بدبخت شديم شهرزاد. هم براي خودت هوو پيدا كردي هم من را بدبخت كردي.
بعد خنديد و با صداي بلند گفت:
_بيا تو حسود خانم. خوتي در كار نيست.
عاطفه لبخند زنان وارد اتاق شد و گفت:
_شهرزاد خانم چطوره؟
_خوبم عروس خانم. ماه عسل خوش گذشت؟
_عالي بود. دعا كردم تو هم بري.
دايي اخم كرد و گفت:
_از اين دعاها براي خواهر زاده من نكن كه بدبخت مي شود.
عاطفه راكت بدمينتون را از روي ديوار برداشت و محكم كوباند روي سر دايي و گفت:
_خيلي بدجنسي منصور. تو بدبخت شدي!
دايي پا به فرار گذاشت و گفت:
_نه عاطفه خانم من غلط كردم كه بدبخت شدم.
دايي رفت. عاطفه كنارم نشست و گفت:
_شهرزاد وقتي عارف تو را ديد چه كار كرد؟
_از دست احمد ناراحت شد و گفت تو حق نداشتي اين كار را بكني.
عاطفه با ناراحتي گفت:
_بهش حق بده. عارف چند ساله كه جز خاطره بهار كسي و چيزي را نديده. بدجوري به هم ريخته. خانه اش را از ما جدا كرده و يك اپارتمان اجاره كرده. از تهران تا اينجا هم با فاصله از ما مي امد. حتي موقع ناهار هم كه با هم بوديم يك كلمه حرف نزد. عارف توي لاك تنهايي خودش فرو رفت. مي ترسم شهرزاد. رفتار و كارهاش غير عادي شده. تو بايد...
سكوت كرد. كنار پنجره ايستاد و به خانه عارف خيره شد. كنارش ايستادم و گفتم:
_عاطفه چرا سكوت كردي؟ بگو من بايد چي كار كنم؟
نگاهم كرد. به اجبار خنديد و گفت:
_هيچي.
و بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
مهمان ها يكي يكي سر رسيدند. بايد مي رفتم پايين. جلوي اينه نشستم. كمي ارايش كردم. لباسم را عوض كردم و رفتم پايين. سالن حسابي شلوغ بود. دايي و عاطفه بين جمعيت گم شده بودند. خبري از عارف نبود. رفتم داخل باغ انجا هم نبود. مشغول قدم زدن شدم. وقتي به خودم امدم كه مقابل ساختمان عارف بودم و دستم روي زنگ بود. مي خواستم برگردم ولي ديگه دير شده بود. عارف روبروم ايستاده بود وزل زده بود توي چشمام. به ارومي سلام كردم. لبخندي زد و گفت:
_خيلي وقته منتظرت بودم. خوش اومدي.
ظاهرا من را با بهار اشتباه گرفته بود. كنار رفت. داخل شدم. باز هم همه چراغ ها خاموش بود با اين تفاوت كه وسط پذيرايي خالي بود و تعداد زيادي شمع به صورت دايره روي زمين چيده شده بود.
عارف دستم را گرفت و برد وسط دايره. نشستم. روبروم نشست. دستهاش رو گذاشت روي شانه هام و نگاهم كرد. نيم رخ چهره را در سايه روشن نور شمع ها ديدم. چقدر زيبا و خواسنتي شده بود. چشمان خاكستريش مثل نور يك شمع مي درخشيد. كمي بعد اشك را روي گونه هايش ديدم. به ارامي گفتم:
_ان بيرون خيلي شلوغ است چرا نمياييد بيرون؟
عارف لبخند تلخي زد و با بغض گفت:
_يك هفته است منتظرتم خيلي دير امدي.
_من همين جا بودم تو دير امدي.
دستهام رو گرفت توي دستش و به سختي فشرد. بعد خم شد انها را بوسيد. خيسي اشكهاش رو روي دستم حس كردم. نمي دانم چه مدت گذشت ولي از اينكه نقش بهار را براي عارف بازي مي كردم هم احساس ارامش مي كردم و هم دلم مي خواست عارف بفهمد من بهار نيستم و شهرزادم. عارف را دوست داشتم. جاي خالي شادمهر را برام توي قلبم پر كرده بود جايي كه سهيل خيلي وقت بود سعي داشت پر كند. عارف برخاست و از سالن خارج شد. كمي بعد برگشت. توي دستش يك زنجير طلا بود با يك پلاك. قفل زنجير را باز كرد انداخت دور گردنم. بعد پلاك را بوسيد و گفت:
_اين را وقتي فهميدم داريم پدر و مادر مي شويم برات خريدم. مي خواستم وقتي بچه مان به دنيا امد بندازم گردنت.
اعتراف مي كنم به بهار حسادت كردم. با اينكه براي هميشه رفته بود ولي عارف را داشت. مردي كه حاضر بود به خاطر عشقش همه چيزش را بدهد. ديگه خسته شده بودم. دلم نمي خواست به نقشم ادامه بدهم. برخاستم و به سمت در خروجي رفتم. عارف با بغض گفت:
_داري مي ري؟ خسته شدي يك مرد عاشق و دلسوخته را تحمل كردي؟
گيج شده بودم. در ان لحظه نمي دانستم بهارم يا شهرزاد و عارف داره با كدام حرف ميزنه. فقط توانستم بگم:
_نه اينطور نيست.
عارف با صداي بلندي خنديد و گفت:
_همان دفعه اول شناختمت ولي وقتي كه رفتي امشب باز هم اشتباهت گرفتم. احساس مي كنم تو هم به من احتياج داري، به ارامش اين خانه ولي بدم نيامد برام نقش بهار رو بازي كردي. مي دانم دوست نداري نقش كسي را بازي كني. چون خوب مي دانم كه تو دختر مغروري هستي. اگه مي خواي ديگه اشتباهت نگيرم ديگه اينجا نيا مخصوصا شبهاي جمعه چون من تو حال و هواي خودم نيستم. هر چند دوست دارم همچنان نقش بهار رو برام بازي كني.
احساس حماقت مي كردم. بغض كردم. دلم مي خواست بهش بگم مي خواهم نقش خودم را برات بازي كنم. نقش شهرزاد فرجام را. يك لحظه دل به دريا زدم و گفتم:
_ولي من شهرزادم، اينجا هم سالن تاتر نيست.
عارف جلو امد با دستاني لرزان شانه هام رو گرفت و گفت:
_اگر بروي فنا مي شوم. بمان بهارم.
اشكهام سرازير شد. با صداي بلند گفتم:
_من بهار نيستم و ترجيح مي دم نقش خودم رو برات بازي كنم.
عارف به تلخي زهر خنديد. شانه هام رو رها كرد. رفت وسط دايره نشست. سرش را ميان زانوانش پنهان كرد و با صداي بلند گريست. خدايا چه بايد مي كردم؟ دلم مي خواست ميرفتم جلو دلداريش مي دادم ولي به چه بهانه اي؟ اگر بهار بودم حتما اين كار رو مي كردم. باورم نمي شد، ان عارف باشه. مرد مغرور و كم حرف گذشته. شانه هاش مثل بيد ميلرزيد و صداي خسته و بيمارش توي اتاق پيچيده بود. انجا جاي من نبود، بايد ميرفتم. عارف بهار را مي خواست نه شهرزاد را در جلد بهار. مي دانستم كه با بهار عارف خيلي فاصله دارم. من گرگي بودم در جلد يك بره ناز و عارف اين را خوب مي دانست ولي ترجيح مي داد براي يك لحظه ام كه شده بهارش را داشته باشد.
به ارامي از سالن خارج شدم. دوان دوان مثل هفته قبل رفتم به طرف ساختمان. ميز شام چيده شده بود.همه در حال كشيدن غذا بودند. به ارامي به طرف راه پله رفتم و به اتاقم پناه بردم. روي تخت ولو شدم. پتو را روي سرم كشيدم و از ته دل اشك ريختم. كمي بعد در باز شد. احساس كردم كسي كنارم نشست. عاطفه بود.چند بار صدام زد ولي حوصله ش رو نداشتم. پتو را از روي سرم كنار كشيد. وقتي اشكهام رو ديد با ناراحتي گفت:
_شهرزاد چي شد؟ تو ديگه چرا گريه مي كني؟ شما دو نفر ديوانه ام كرديد ان از عارف كه انجا داره گريه مي كنه اين هم از تو...
به يكباره ساكت شد. خيره شد به سينه ام، دستش را بلند كرد. پلاكي را كه عارف انداخته بود به گردنم را به دست گرفت و با تعجب گفت:
_شهرزاد اين پلاك گردن تو چه مي كنه؟
لو رفته بودم. هر چند خودم مي خواستم ماجرا را با عاطفه در ميان بگذارم. به ارومي گفتم:
_عارف انداخت گردنم.
_پس تو پيش عارف بودي. اخه چطور؟
سرم را گذاشتم روي پاهاي عاطفه و با گريه گفتم:
_من خيلي بدبختم عاطفه، چرا احمد اين كار را با من كرد؟ عارف من رو با بهار اشتباه گرفت حالا مي داند من بهار نيستم ولي مي خواهد براش نقش بهار را بازي كنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هجدهم


عاطفه مشغول نوازش موهام شد و گفت:
_مجبور نيستي شهرزاد. نكن اين كار را. هم به خودت ضربه ميزني هم به عارف. برو شهرزاد، اينجا نمان.
برخاست و از اتاق خارج شد. پلاك رو توي دستم گرفتم. شكل قلب بود. روش نوشته بود«دوستت دارم تا هميشه». پس من كجاي اين بازي بودم. عاطفه راست مي گفت. بايد مي رفتم.
چند شبي بود كابوس مي ديدم ولي انقدر محو و درهم بود كه چيزي نمي فهميدم. فقط وقتي صبح بيدار مي شدم ، از سردرد گريه مي كردم. ان شب براي اولين بار كابوسم واضح و روشن بود. يك دست چنگ انداخته بود روي صورتم و پوست صورتم را خراش مي داد. هر چه تقلا مي كردم نمي توانستم از چنگش نجات پيدا كنم. وقتي رهام كرد و جلوي اينه ايستادم تمام صورتم پر خون بود و چيزي از چهره ام پيدا نبود. با جيغ بلندي از خواب پريدم. بلافاصله رفتم جلوي اينه خيره شدم توي صورتم. تازه فهميدم خواب ديدم. دايي و عاطفه سراسيمه وارد اتاق شدند. دايي امد كنارم ايستاد. با وحشت گفت:
_چي شده شهرزاد؟ خوبي؟
_اره خوبم دايي خواب بدي ديدم همين. برويد بخوابيد.
عاطفه با يك دستمال صورت خيس از عرقم را پاك كرد و گفت:
_رنگت بدجوري پريده. بيا بويم يك ابي به صورتت بزن. بايد يك چيزي هم بخوري.
ابي به صورتم زدم. يك ليوان اب قند خوردم. دوباره به رختخواب رفتم. تا صبح از ترس ديدن كابوس خوابم نبرد.
صبح كه رفتم پايين همه سر ميز صبحانه بودند. عارف هم بود. به ارومي سلام كردم و به جمع پيوستم. دايي خوب به چهره ام دقيق شد و گفت:
_سر حال نيستي دايي. ديشب خوب نخوابيدي نه؟
_ترسيدم دوباره كابوس ببينم ديگه خوابم نبرد.
عاطفه گفت:
_حق داشتي. بدجوري ترسيده بودي.
دكتر خنديد و گفت:
_مي تونم حدس بزنم كابوسي كه ديده چي بوده.

فاطمه با خنده گفت:
_خب بگو ما هم بدونيم.
دكتر با خنده نگاهم كرد و گفت:
_خواب ديده اقا سهيل دستش رو گرفته و داره مي بردش فرنگ. درست حدس زدم؟
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_نه مساله اين نيست.
بعد به دايي نگاه كردم و گفتم:
_مي خوام برگردم تهران. برام يك بليت هواپيما بگير دايي.
عارف سر بلند كرد. خيره شد به چهره ام. نگران بود.دايي لبخندي زد و گفت:
_چه عجله اي داري؟ احمد ميگه بايد چند هفته ديگه به درمانت ادامه بدي.
_تهران هم ميشه ادامه داد.
دايي گفت:
_تو چرا انقدر كم طاقت شدي؟ اين همه مدت صبر كردي اين چند هفته هم روش.
بغض كردم و با صداي خفه اي گفتم:
_مي خوام برگردم. دلم براي بي بي تنگ شده. براي خانه مان، براي پدرم، براي خودم...
بي اختيار به عارف نگاه كردم و اشكهام سرازير شد. برخاستم و از سالن خارج شدم. كنار حوض نشستم. به بازي ماهي قرمزهاي كوچك توي اب خيره شدم. كمي بعد حضور دايي را كنارم احساس كردم. دستش را انداخت روي شانه هام و گفت:
_موضوع چيه شهرزاد؟
_هيچي دايي فقط مي خوام برگردم تهران.
_به خاطر سهيل فكرت رو خراب كردي؟
_نه به خاطر خودم مي خوام برگردم تهران. جواب سهيل رو هم نمي دونم چي بدم.
دايي لبخند تلخي زد و گفت:
_به دلت رجوع كردي؟
_اره ولي هر چي مي گردم جايي براي سهيل پيدا نمي كنم.
دايي عصبي شد و گفت:
_پس چرا بهش جواب قطعي را نمي دهي؟ مي داني ادامه اين رابطه گناه است خانم؟
شدت اشكهام بيشتر شد و گفتم:
_مي دانم دايي. سهيل دست بردار نيست. من باز هم زدم به خاكي.
دايي خنديد و گفت:
_تو باز هم قاطي كردي؟ درست حرف بزن ببينم چت شده؟ نكنه هنوز هم به شادمهر فكر مي كني؟
_نه دايي ديگه نه. يكي ديگه جاي شادمهر رو گرفته.
دايي با نگراني گفت:
_كي شهرزاد؟ خوشم مياد مثل خودم پررويي و حرف دلت را راحت ميزني. حالا بگو كي؟
_يكي كه هيچ علاقه اي به من نداره. فقط عاشق چهره منه.
دايي وا رفت و با صدايي گرفته و ارام گفت:
_عارف؟ نه شهرزاد تو باز هم اشتباه كردي. عارف ازدواج بكن نيست. دختر خوب، اين احساس رو تو خودت سركوب كن. عشق عارف مثل شادمهر داغونت مي كنه.
كمي مكث كرد. توي فكر فرو رفت و بعد گفت:
_تو راست مي گي بايد برگردي تهران. ديگه ماندنت اينجا صلاح نيست.
برخاست و گفت:
_يك دوست تو هواپيمايي دارم فكر كنم بتوانم براي شب برات بليط رزرو كنم.
دايي به سمت ساختمان رفت كه صداش زدم:
_دايي جان؟
برگشت. لبخندي زد و گفت:
_جان دايي.
_سهيل رو چي كار كنم؟
برگشت كنارم نشست و گفت:
_عشق بعد از ازوداج هم شيرين و جاودانه است.ولي دوست دارم خوب فكارتو بكني ببيني مي توني خارج از كشور خودت و وطنت زندگي كني؟ دوري پدرت رو مي توني تحمل كني، يا اختلاف فرهنگي كه بين تو و سهيل مشكل برانگيز نيست...
لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
_شهرزاد پدرت من رو مامور يك كاري كرده. مي خواستم موقع برگشتن به تهران باهات حرف بزنم ولي زودتر از ما برمي گردي تهران. من مجبورم ماموريتم رو زودتر انجام بدم. امادگي داري؟
نگران شدم و با عجله گفتم:
_اتفاقي افتاده دايي؟ پدرم حالش بده
دايي لبخند تلخي زد و گفت:
_پدرت نه حالش خوبه. تو اين مدت سراغ كي رو مي گرفتي؟
قلبم يهو ريخت. بغض كردم و به سختي گفتم:
_بي بي حالش خوبه؟
_بي بي رفت شهرزاد. براي هميشه رفت.
بغضم شكست. اشكهام سرازير شد و چشم دوختم به اب زلال توي حوض و گفتم:
_رفت سفر پيش مادرم؟ چرا؟ كي؟
دايي شانه هاي لرزانم را در دست گرفت و گفت:
_روزي كه تو تصادف كردي وقتي شنيد صورتت سوخته و نابينا شدي در جا سكته كرد. چند روز هم توي همان بيمارستاني كه تو بستري بودي توي اتاق ccu بود. بعد از چهار روز فوت كرد.
باز هم دچار تنگي نفس شدم. چشمه اشكم خيلي زود خشكيد. دايي نگران شد و عاطفه را صدا زد. عاطفه و فاطمه سريع امدند داخل باغ. وقتي عاطفه حالات من رو ديد فريادي سر دايي كشيد و گفت:
_چي كارش كردي منصور؟
امد كنارم شانه هايم را ماليد. دايي از داخل حوض كمي اب ريخت روي صورتم. حالم بهتر شد. از اينكه عامل مرگ بي بي هم من بودم از خودم متنفر شدم. فاطمه با يك ليوان اب قند برگشت داخل باغ. مقداري از ان را به زور بهم خوراند. با كمك فاطمه و عاطفه رفتم داخل اتاقم. دكتر امد معاينه ام كرد. نبضم پايين بود. افت فشار داشتم. بهم سرم قندي تزريق كرد با يك ارامبخش. خيلي زود خوابم برد. وقتي بيدار شدم عاطفه كنارم روي تخت نشسته بود. لبخندي زد و گفت:
_چطوري عزيزم؟
با بغض گفتم:
_خوبم.
عاطفه دستي به موهام كشيد و با مهرباني گفت:
_من از بابت مادربزرگت متاسفم. مي دانم خيلي دوستش داشتي.
_خيلي زحمت مرا كشيد. در حقيقت مرا بزرگ كرد. اخر هم قاتلش من شدم.
_اين حرف را نزن شهرزاد. عمر دست خداست. قسمت و اندازه عمر بي بي هم همين قدر بوده. فكر كن اگر ان اتفاق هم براي تو نمي افتاد بي بي همان روز مي مرد. پس خودت را انقدر عذاب نده.
دايي در زد و وارد اتاق شد. خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_باور كن شهرزاد من نمي خواستم اين خبر را بهت بدم ولي پدرت از من خواست.
_برام بليط گرفتي دايي؟مي خوام هر چه زودتر برگردم تهران.
_فردا مي ري. با اين حالت صلاح نيست الان بري.
_خواهش مي كنم دايي. پدرم تنهاست. خدا مي دونه اين چند ماه چي بهش گذشته.
_هر جور خودت صلاح مي دوني. براي عصر ساعت پنج بليط هست زنگ مي زنم برات رزرو كنند.
هنوز هم سرگيجه داشتم. به ارومي از روي تخت بلند شدم و گفتم:
_عاطفه جان كمكم كن وسايلم رو جمع كنم.
عاطفه گفت:
_عجله نكن شهرزاد. وسايل ضروري ات رو ببر. بقيه رو من و منصور اخر هفته بعد برات مياريم.
يك ساك از وسايل لازم را جمع كردم. از دايي خواستم با هم بريم بازار. بعد از ناهار با دايي رفتيم بازار اصفهان. براي فاطمه و عاطفه و مادرجان يك دست جام و پياله هاي اب طلا كاري شده خريدم. براي اقا جونم يك قليون به طرح جام ها خريدم. تو بازار مسگرها يك قاب كوچك و ظريف كه روش اين عبارت حك شده بود:
عاشقي تا دم سحر فقط درد و اه مي كشد
به بخار پشت شيشه يك نگاه مي كشد
عكس عشق خويش را شكل ماه مي كشد
اشتباه مي كشد
از متانتش خيلي خوشم امد. از سروده هاي مريم حيدر زاده بود. قاب را براي عارف خريدم. براي دوقلو هاي فاطمه هم دوتا عروسك خيلي قشنگ خريدم. براي پدر و دايي منصور هم انگشتر نگين عقيق و تسبيح نگين فيروزه خريدم. خلاصه تا ريال اخر پولم را براي هديه دادم.
وقتي برگشتيم خانه چيزي به پروازم نمانده بود.هدايا را هم بهشان دادم. از اينكه توي اين مدت ازم پذيرايي كردند ازشان تشكر كردم. عارف پيدايش نبود. قاب را برداشتم و رفتم سمت ساختمانش. اتومبيلش جلوي خانه پارك بود.پس هنوز خانه بود. در زدم. خيلي زود در را باز كرد. سرش به زير بود. سلام كردم. به ارامي گفت:
_سلام حالت كه بهتره؟
_بله خوبم. امدم تشكر كنم هم از اينكه توي اين مدت تحملم كردي و هم خداحافظي كنم.
عارف سر بلند كرد. نگاه بي قرارش را به چهره ام دوخت و گفت:
_اين حرف رو نزن.من بايد از تو عذرخواهي كنم. توي اين مدت تو را خيلي ازار دادم. تو وقتي مي امدي پيش من كه من توي حال خودم نبودم. اگه اشتباهي صورت گرفته حلالم كن. ببخش.
بغض كردم. از اينكه اعتراف كرد اشتباه كرده تمام بدنم لرزيد. قاب را مقابلش گرفتم و گفتم:
_اين مال شماست.
عارف با دستاني لرزان قاب را گرفت. بعد پلاكي را كه شب قبل انداخته بود گردنم را از سينه ام بيرون اوردم و گرفتم جلوش و گفتم:
_اين هم مال شماست.معذرت مي خوام كه نتوانستم به نقشم ادامه بدهم.
عارف پلاك را گرفت. توي چشمانش پر از اشك بود. سرم را به زير انداختم و با قدم هاي تند به طرف ساختمان رفتم. دايي ساك به دست كنار اتومبيلش منتظرم ايستاده بود. با همه روبوسي كردم و خداحافظي كردم. عاطفه همراهم امد فرودگاه.نيم ساعت بعد داخل هواپيما بودم و به طرف تهران مي رفتم. ياد اخرين حرف دايي افتادم كه تو فرودگاه گفت:
_شهرزاد سعي كن اينبار انتخاب بشوي. ديگر انتخاب نكن.
ياد بي بي افتادم و مهرباني هايش.ياد وقتي كه دير مي امدم خانه با جارو مي افتاد دنبالم. ياد وقتي كه از ظاهر و لباسم و طرز حرف زدنم ايراد مي گرفت. اشكهام سرازير شد. بي اختيار گفتم:
_واي بي بي كجايي كه شهرزادت داره مياد ان هم تو تاريكي. جاروت رو بردار دنبالش كن.
پدر توي فرودگاه منتظرم بود. وقتي از در شيشه اي جلوي سالن بيرون امدم يه حال خاصي داشتم. هم از مرگ بي بي ناراحت بودم و هم از اينكه دوباره با پدر زندگي مي كردم خوشحال بودم. توي اغوش گرم پدر رفتم و يك دل سير اشك ريختم. در طول مسير فرودگاه تا خانه هر دو سكوت كرده بوديم تا اينكه متوجه شدم پدر داره مسير خانه رو اشتباه ميره. گفتم:
_پدر چرا از اين مسير مي ريد؟
پدر لبخند زد و گفت:
_چون مسير خانه از اين طرفه.
_ولي شما داريد ميريد سمت شهرك غرب.
_ديگر نمي توانستم جاي خالي تو و بي بي را تحمل كنم. خانه را فروختم و يك اپارتمان خريدم.
با ناراحتي گفتم:
_ولي من از ان خانه خيلي خاطره داشتم.
_من هم همينطور. ولي ديگر نمي توانستم. ان خانه شده بود خوره جان من. يك طرفش جاي خالي مادرت را مي ديدم. يه طرف ديگه ش جاي خالي بي بي را. تو هم كه جاي خودت را داشتي.
وقتي خوب فكر كردم ديدم اين بهترين كاري بود كه پدر انجام داده . حالا از گذشته فقط پدر برام مانده بود و دايي منصور. شده بودم يك ادم بي هويت. خانه اي كه پدر گرفته بود توي يك مجتمع بزرگ قرار داشت و سبك معماريش جديد بود. همه وسايل خانه نو و شيك بود. پدر فكر همه جا را كرده بود. خانه يك پذيرايي بزرگ داشت و دوبلكس بود. سه تا اتاق خواب طبقه بالا بود و يك اتاق خواب بزرگ هم طبقه پايين كه معلق به پدر بود. اشپزخانه اش هم خيلي شيك و بزرگ بود. من هم يكي از اتاق هاي بالا را انتخاب كردم كه پنجره اي رو به بزرگراه داشت.
پدر زنگ زد از بيرون برامان شام اوردند. وقتي ميز شام را چيد من را هم صدا زد. وقتي پشت ميز نشستم گفتم:
_توي اين مدت بايد حتما اشپزيتان خوب شده باشد.
خنديد و گفت:
_اره غذاهاي اين رستوران خيابون بالايي خيلي خوبه.
بغض كردم و گفتم:
_من بابت همه بديهام و سختي هايي مه اين مدت كشيديد متاسفم.
پدر دستم را به گرمي فشرد و گفت:
_قسمت مان اين بود. تو خودت را سرزنش نكن. زندگي كلي بالا و پايين داره كه مال ما فقط كمي شيبش به طرف پايين زياد بودم همين.
تفسير پدر از زندگي چقدر درست بود. ولي به جاي كمي خيلي زياد شيبش به طرف پايين بود. احساس مي كردم يك شناگرم توي يك اقيانوس بزرگ كه هر چه به طرف ساحل شنا مي كردم دورتر و دورتر مي شدم. اين وسط احساس گناه زيادي مي كردم. براي رنج ها و مشقت هايي كه پدر كشيده بود. شادمهر را هم بي تقصير نمي دانستم. حس انتقام و نفرت از شادمهر درونم قوي تر شده بود. شايد خبر مرگ بي بي يك تنگري بود براي من كه ساكت نباشم و جواب تمام سختي ها و رنج هايي كه اين مدت خودم و خانواده ام ديده بوديم را از شادمهر بگيرم. مي دانستم كه خودم را هم بايد تنبيه كنم.
*************

ان شب برعكس تمام يك هفته گذشته كابوس نديدم. شايد به خاطر پدر بود كه با لالايي صداي گرمش به خواب رفتم. به هر حال بعد از يك هفته يك خواب اروم و راحت كردم.
صبح با پدر رفتيم سر خاك مادرم و بي بي. سنگ قبرش سياه بود كه اصلا با چهره سفيد بي بي و ان نگاه زلال و پاكش نمي خواند. كمي گريه كردم و بي بي را صدا زدم. پدر اجازه نداد زياد تو امازاده بمانم و خيلي زود انجا را ترك كرديم. از پدر پرسيدم:
_مگر نمي خواهي بروي سر كار؟
_نه. بعد از مدت ها مي خواهم با دخترم باشم.
كمي بعد گفت:
_شهرزاد برنامه ات براي اينده چيه؟
كمي فكر كردم و بعد گفتم:
_احساس مي كنم مغزم كوچك شده ولي با اين حال مي خواهم كلاس هاي زبان و فرانسه ام را ادامه بدهم. در نظر دارم كلاس موسيقي را هم شروع كنم.
پدر با خوشحالي گفت:
_عالي است. ولي اگر ادامه تحصيل مي دادي خيلي بهتر بود.
_الان نه. حوصله اش را ندارم يعني مغزم نمي كشد. خودتان كه مي دانيد شرايط كنكور چقدر سخته و من الان اصلا توانايي اش را ندارم.
پدر نفس بلندي كشيد و گفت:
_بعد از ان همه سختي و بالا و پايين دلم مي خواهد دخترم خوش بخت ترين زن دنيا باشه. چه من باشم چه نباشم.
_من بي تو هيچم بابا. اين حرف رو نزنيد. جز شما پشت و پناهي ندارم.
پدر خنديد و گفت:
_مي دانستي خيلي وقته بهم بابا نگفته بودي؟
ياد بي بي افتادم و گفتم:
_من هم خيلي دوست داشتم بابا صداتون كنم ولي بي بي اجازه نمي داد. نمي دانم چرا از لفظ پدر خوشش مي امد و گفت بابا نگو.شايد هم براي پسرش كلاس گذاشته بود. به هر حال چه بابا باشي چه پدر همه كس مني.
_دايي منصور رو فراموش كردي. تو اين مدت خيلي برات زحمت كشيد.
خنديدم و گفتم:
_نه ديگه هو پيدا كردم. ديگه دايي به درد من نمي خوره. بايد بروم يك دايي جوان تر و مجرد پيدا كنم.
پدر متوجه منظورم شد. نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
_ديگه از اين حرفا نزني ها. خدا يكي زن هم يكي.
دلم مي خواست سر به سر پدر بگذارم. خنديدم و گفتم:
_اوه كي حالا خواست براي شما زن بگيره. گفتم مي خواهم يك دايي خوب پيدا كنم نه زن بابا.
_اخ دلم لرزيد. گفتم دخترم مي خواد برام دست بلند كنه.
با شيطنت گفتم:
_بله خدا يكي زن هم يكي يكي...
پدر مي خنديد. خوب كه به چهره اش دقت كردم تقريبا تو اين مدت تمام موهاي سرش سفيد شده بود و چين هاي روي پيشاني اش چند برابر گشته بود. احساس مي كردم موقع حرف زدن هم كلماتش با غم و اندوه همراهه و كمي پير شده. شايد اگر من پسر بودم حالا وقت بازنشستگي اش بود و سكان كارخانه را به دستم مي داد و استراحت مي كرد. با هم رفتيم دربند و ناهار را انجا خورديم. بعد رفتيم سينما قدس ولي عصر. يك فيلم كمدي روي اكران بود كه كلي خنديديم. عصر هم كلي خريد كرديم. چندتا مانتو و شلوار مد روز خريدم با كلي وسايل ارايش. پدر با تعجب خريد كردنم را مي ديد. خوشحال بود از اين همه تحول در من. شب وقتي به خانه برگشتيم ناي راه رفتن نداشتم. هر دو بدون اينكه شام بخوريم به رختخواب پناه برديم.
**************
صبح سر ميز صبحانه پدر كلي مقدمه چيني كرد و بعد گفت:
_شهرزاد نمي خواهي تكليف سهيل را معلوم كني؟ فردا عصر برمي گرده پاريس.
_تكليفش معلومه. من نمي خواهم از پيش شما بروم.
پدر اخم كرد و گفت:
_فكر من را نمي خواهد بكني. من اين مدت به تنهايي عادت كردم.
پوزخندي زدم و گفتم:
_شما عادت كرديد ولي من نه. من تحمل دوري شما را ندارم مخصوصا حالا كه بي بي هم رفته.
دستم را گرفت. زل زد توي صورتم و گفت:
_شهرزاد زندگي تعارف بردار نيست. تو نه مادر داري، نه خواهر و بردار. من هم سني ازم گذشته. شايد يك سال ديگه، شايد هم ده سال بيشتر زنده نباشم. تو نبايد تنها باشي.
_چه عجله اي داريد پدر.من تازه هجده سالم تمام ميشه. وقت براي ازدواج زياد دارم. زندگي همش به ازدواج و بچه دار شدن ختم نمي شه.
پدر به ظاهر قانع شد ولي گفت:
_خيلي خب هرجور كه تو بخواهي ولي زنگ بزن به سهيل تكليفش را معلوم كن. نظرت چيه براي شام دعوتش كنيم؟
شانه هايم را بالا انداختم و با بي تفاوتي گفتم:
_هرجور كه خودتان تمايل داريد. ولي به نظر من با تلفن هم ميشه جوابش رو داد.
پدر خنديد. گوشي تلفن را برداشت و شماره خانه اقاي صفري را گرفت. از طرز حرف زدنش فهميدم خود سهيل پشت خط است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA