انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


زن

 
قسمـــــت هجدهم



بيرون بودم تازه رسيدم. انجا ساعت چنده؟
_دوازده شب.
_چي شده ياد من كردي ان هم اين موقه شب؟ نمي خواهي بگي كه دلت برام تنگ شده بود؟
صدام بغض دار شد. با لحني گرفته گفتم:
_هم اره هم من دلم گرفته بود.
_اتفاقي افتاده؟ انجا چطوره؟
اشكهام سرازير شد و گفتم:
_خراب خيلي خراب سهيل. حالم اصلا خوب نيست. دارمديوونه ميشم.
_اخه چرا؟ توضيح بده ببينم چي شده؟
جريان رفت و امدم را با شادمهر بهش گفتم و بحث بين خودم و پدر و دايي. مدتي در سكوت گذشت تا اينكه سهيل گفت:
_نمي دانم چي بهت بگم ولي اشتباه كردي شهرزاد. حق را به پدرت بده كه نگرانت باشه. من باز هم بهت ميگم نفرت از شادمهر مثل عشقش خاكسترت مي كنه. مواظب باش شهرزاد.
_تو هم داري حرفهاي بقيه رو برام ديكته مي كني. فكر مي كردم حداقل تو يكي دركم مي كني. انها ازم خسته شدند مي خواهند از سر خودشان دكم كنند. پيشنهاد دادند بروم انگليس پيش خاله مادرم. جالبه نه؟
صداي خنده ش را شنيدم و بعد گفت:
_من هنوز هم مي خواهمت فقط كافيه يه بله بگي. فورا برات دعوتنامه ويزا مي فرستم و تا اخر ماه اينجا هستي.
_تو هم خوب از اب گل الود ماهي مي گيري.
جدي شد و گفت:
_از شوخي گذشته يه مدت بيا پيش خودم. با اين اوضاع و احوال انجا نماني بهتره.
_حالا نه كار دارم. شايد براي عروسيت اگه دعوتم كردي امدم. خبري نيست؟
_چرا مادرم يكي از اقوام رو برام در نظر گرفته. دختر خوبيه. قرار راي تابستون چند هفته بيام ايران و كار رو تموم كنيم.
_خوشحالم سهيل. پس تابستون يه عروسي افتاديم؟
_شايد، تو ميخواهي چي كار كني؟ تصميم به ازدواج نداري؟
_تو بودي با اين شرايط ازدواج مي كردي؟ من هيچ اميدي به اينده ندارم هيچ اميدي.
باز هم اشكهام روان شد. سهيل با ناراحتي گفت:
_تو داري گريه مي كني؟ بس كن شهرزاد. تو من رو نگران مي كني. خواهش مي كنم گريه نكن. نمي خواهي كه من نگران خواهر كوچولوم باشم؟
اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_خيلي خب ديگه گريه نمي كنم. تو هم برو به كارهات برس. كلي پول تلفنت ميشه.
_مهم نيست. بعد از اين بيشتر بهت زنگ ميزنم. حالا بگير بخواب و خواب هاي خوب ببين. شب بخير.
_خداحافظ.
با سهيل كه حرف زدم حسابي سبك شدم. كم كم چشمام گرم شد و روي همان كاناپه خوابم برد. نيمه هاي شب بود كه باز همان كابوس هميشگي به سراغم امد. با اين تفاوت كه من مي دويدم و ان دست ها و ناخن هاي بلند دنبالم مي كردند. هر چه ميدويدم و پدر را صدا مي كردم كسي به فريادم نمي رسيد تا اينكه به وسيله نيروي قوي اي متوقف شدم و ان دست به صورتم چنگ زد. دست را به صورتم كشاندم. وقتي خون روي دستهام رو ديدم از حال رفتم و ديگه هيچي نفهميدم.
با يك نسيم خنك روي صورتم بيدار شدم. پدر بالاي سرم نشسته بود و گريه مي كرد. كيوان و يك خانم جوان كه شباهت زياي به كيوان داشت كنارم نشسته بودند و ان خانم جوان روي صورتم اب مي پاشيد. ياد كابوسي كه ديده بودم افتادم.به اطراف خوب نگاه كردم. وسط سالن پذيرايي دراز به دراز افتاده بودم و ديگران دوره ام كرده بودند. سرم را از روي پاي پدر بلند كردم. با بي حالي برخاستم و جلوي اينه قدي جا لباسي كنار در ورودي ايستادم. روي صورتم جاي چند تا خراش بود و چند روزنه كوچك خون جاري بود. حالم بد شد. تمام سالن دور سرم چرخيد. به ديوار تكيه دادم و روي زمين ولو شدم. پدر به سرعت امد مقابلم نشست. سرم را بين دستاش گرفت و گفت:
_حالت خوبه بابا؟ نترس باز هم خواب ديدي.
به صورتم اشاره كردم و گفتم:
_نه خواب نبود. او به صورتم چنگ انداخت. نگاه كن صورتم خونيه.
_اروم باش شهرزاد. وقتي من صداي گريه و فريادت رو شنيدم از اتاق امدم بيرون. ديدم دور تا دور سالن مي دوي و گريه مي كني و من رو صدا ميزني، وقتي گرفتمت خودت به صورتت چنگ انداختي. نگاه كن دستهات رو. زير ناخن هات خون جمع شده.
دستان لرزانم را گرفتم جلوي چشمانم. زير چندتا از ناخن هام خون جمع شده بود. با فرياد گفتم:
_نه اين امكان نداره اون دست من نبود، باور كن پدر. ان دست من نبود.
_اروم باش عزيزم. تو روز و شب سختي را گذراندي و تحت فشار بودي. چند روز كه استراحت كني خوب مي شوي. من بابت رفتار امروزم متاسفم، مي دانم زياده روي كردم.
سرم را به سينه ش چسباندم و اشك ريزان گفتم:
_غلط كردم بابا ديگه نمي رم سراغ شادمهر. به خدا غلط كردم. بابا هرچي شما بگيد. من دختر خوبي نبودم. ديگه بي اجازه شما از خانه نمي روم بيرون.
پدر هم همپاي من اشك مي ريخت و پي در پي روي صورتم بوسه ميزد. كمي كه حالم بهتر شد كيوان و خانمي كه همراهش بود خداحافظي كردند و رفتند. با كمك پدر به رختخواب رفتم و با يك قرص ارامبخش به يك خواب طولاني و عميق فرو رفتم.
**************
صبح با نوازش دست هاي پدر روي موهام بيدار شدم. لبخند گرمي زد و گفت:
_حالت خوبه بابا؟
نشستم سرم رو گذاشتم روي سينه ش و گفتم:
_خوبم شما چطوريد؟ ديشب خيلي اذيتتان كردم معذرت مي خوام. ديگه دختر خوبي ميشم. بهتان قول ميدم.
_عاليه دخترم. من به قول تو اطمينان دارم. حالا پاشو يك ابي به صورتت بزن تا صبحانه بخوريم. مي دانم شام هم نخوردي.
بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و از اتاق خارج شد. رفتم دستشويي و بدون اينكه به اينه نگاه كنم صورتم را شستم. برگشتم اتاقم لباسم را عوض كردم و رفتم پايين. پدر ميز مفصلي چيده بود. سر ميز نشستم و مشغول شديم. وقتي داشتم چايي را با قاشق هم ميزدم متوجه انگشتام شدم. ناخنهام كاملا كوتاه شده بود. سرم را بلند كردم و با تعجب به پدر نگاه كردم. پدر متوجه شد. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_من را ببخش شهرزاد. وقتي خواب بودي ناخنهات رو كوتاه كردم. ترسيدم دفعه بعد كه دچار كبوس بشوي يك اسيبي به چشمات بزني.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
_كار خوبي كرديد. خودم مي خواستم همين كار رو بكنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیستـــــم


نگاهش كردم باز هم مهربان بود و صداش مثل گذشته اشنا و دلنشين بود. بعد از صبحانه مشغول جمع كردن ميز شدم كه پدر گفت:
_شهرزاد شب منزل اقاي اطلسي دعوت داريم. بيرون نرو براي شام اماده باش.
_به چه مناسبتي؟ من زياد ازش خوشم نمياد. نميشه خودتان تنها برويد؟
_نه دخترم زشته. من كه نمي توانم تنها بروم. ان خانمي كه ديشب همراهش بود، خواهرش بود كه تازه از تركيه اومده. امشب براي شام دعوت كرده كه بيشتر با هم اشنا شويم.
_باشه پدر هر چي شما بگيد. حالا اين اقاي اطلسي چه كاره س؟
_وكيل، يك دفتر وكالت داره. وضعش بد نيست. چندتا از كارهاي حقوقي من رو هم به دست گرفته. تنها زندگي مي كنه. دو سال پيش پدر و مادرش با هم تو يك تصادف تو جاده شمال فوت كردند. همين يك خواهر رو داره كه تركيه زندگي مي كرد و چند روزي امده ايران.
خنديدم و گفتم:
_نمي دانستم وكيل شماست. ديروز كه رفتم بيرون ازم خواست برساندم قبول نكردم. فكر كنم برخوردم خوب نبود.
پدر لبخندي زد و گفت:
_جوان متواضعي است. به دل نمي گيره. هر چند يك عذرخواهي كوچك بد نيست.
_حتما ديروز صداي مشاجره ما رو هم شنيده بود، درست حدس زدم؟
_بله يك چيزهايي شنيده بود. ناچار شدم جريان نامزديتان را برايش بگويم. خيلي متاسف شد.
پوزخندي زدم و گفتم:
_ادم فضول، دوست داره از همه چيز سر در ياره. هر چند ماجراي من و شادمهر شده مثنوي هفتاد من، همه خبر دارند به غير از خواجه حافظ شيرازي. چه عيبي داره بگذار اين اقا هم بدانه، دنيا كه به اخر نمي رسه.
با ناراحتي رفتم سمت اتاقم. صداي پدر را شنيدم كه گفت:
_ناراحت شدي؟
برگشتم لبخند تلخ زدم و گفتم:
_نه گفتم ديگه برام مهم نيست. بگذاريد همه بدانند.
****************
ان روز خانه ماندم. از اينكه نرفته بودم پيست كلافه بودم، انگار يك چيزي گم كرده بودم. لعنت به اين دل كه نمي خواست نفرت رو از عشق جدا كنه. از يك طرف تشنه انتقام از شادمهر بودم و از طرف ديگه دلم براي عارف و ان نگاه شيدايش پر مي كشيد. تازه به اين نتيجه رسيده بودم كه بايد انتخاب شوم و ديگه حق انتخاب كردن ندارم. حرفي كه دايي موقع برگشتن از اصفهان بهم زده بود.
از جلوي اينه رفتن پروا داشتم، مي ترسيدم با ديدن جراحات صورتم و تمام كابوسي كه شب قبل ديده بودم جلوي نظرم جان بگيرد. تا عصر سر خودم رو با نظافت خانه و اتاقم سرگرم كرده بودم. عصر رفتم حمام و با يك دوش اب ولرم كلي سر حال شدم. بي انكه به اينه نگاه كنم موهام رو خشك كردم و برس كشيدم. جديدا در انتخاب لباس وسواس پيدا كرده بودم. نه به گذشته كه با يك شلوار راسته لي و يك تي شرت قانع مي شدم و انگار كه شيك ترين لباس دنيا را پوشيدم نه به حالا كه با شيك ترين لباس ها قانع نمي شدم.
يك بلوز يقه قايقي نارنجي رنگ پوشيدم با يك دامن بلند جين. حواسم نبود جلوي اينه ايستادم تا لباسم را توي تنم چك كنم كه چشمم خورد به خراش هاي روي گونه هام و حسابي حالم بد شد ولي به روي خودم نياوردم. جلوي اينه نشستم. صورتم را كرم پودر زدم و با كمي رژگونه و پن كيك خراش هاي روي گونه هام كمي محو شد. ارايش ملايمي به رنگ لباسم كردم و رفتم پايين. سرگرم اماده كردن چاي شدم. چند دقيقه بعد پدر با يك سبد گل بزرگ به خانه امد. وقتي من رو ديد خنديد و گفت:
_اوه كي ميره اين همه راه رو، تو چقدر خوشگل شدي.
در جواب پدر لبخند زدم و گفتم:
_تازه شبيه بابا شهرامم شدم.
تن خسته اش را انداخت روي مبل و گفت:
_حالا اين خانم خوشگل براي اين باباي خوش
گل تر از خودش يك چاي مياره تا خستگي ش در بياد؟
_چشم بهترين باباي دنيا.
رفتم اشپزخانه دوتا چاي ريختم و برگشتم داخل پذيرايي. پدر با خنده و در حال نوشتن گزارش كارش چايش را خورد و بعد رفت حمام و دوش گرفت. يكي از بهترين كتو شلوارهاش رو پوشيد. موهاش رو به طرز زيبايي به طرف بالا حالت داده بود. با اينكه بيشتر موهاش سفيد شده بود هنوز هم يكي از خوش تيپ ترين مردها بود كه تا حالا ديده بودم. مخصوصا چشمان عسلي اش كه شباهت زيادي به شادمهر مي داد. شايد پدر تصويري از سال هاي بعد شادمهر بود ولي چرا اخلاق، رفتار و منشش به پدرم نرفته بود؟
ساعت هشت شب بود كه سبد گل به دست از خانه خارج شديم و چند قدم ان طرف تر زنگ خانه اقاي اطلسي را فشرديم. خود كيوان در را باز كرد. با پدر دست داد و خوش امد گويي كرد. نگاه خريدارانه اي به من انداخت و در جواب سلامم گفت:
_فكر نمي كردم افتخار بدهيد و بياييد. خوشحالم كه قدم رنجه كرديد. ما را مفتخر كرديد.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_من بابت برخورد ديروزم متاسفم.
لبخندي زد و گفت:
_اين حرف را نزنيد. من نبايد توي ان شرايط مزاحمتان مي شدم.
پشت سر پد داخل شدم. داخل خانه مثل خانه خودمان بود، دوبلكس و بسيار شيك و به طرز اسپرت مبله شده بود. دكوراسيون خانه به طرزي بود كه به ادم ارامش مي داد. زن جواني براي خوش امد گويي جلو امد. با هم روبوسي كرديم. كيوان شروع به معرفي كرد و گفت:
_معرفي مي كنم.خواهرم كتايون كه تازه سه روزه از تركيه امده.
بعد اشاره اي به پدر كرد و خطاب به كتايون گفت:
_اقاي فرجام كه ديشب باهاشون اشنا شدي و دختر خانمشان شهرزاد عزيز.
لبخندي زدم و گفتم:
_خوشوقتم.
دختر بچه اي حدود پنج ساله با موهايي بور و چشماني عسلي جلو امد و چسبيد به كتايون. كيوان جلو رفت و بچه را بغل گرفت و خنده كنان گفت:
_اين هم خوشگل دايي.
نگاهم كرد و خنديد. در همان نگاه اول ازش خوشم امد. نزديك تر رفتم گونه اش را كشيدم و گفتم:
_سلام خوشگله. اسم من شهرزاده اسم تو چيه؟
خجالت كشيد سرش رو انداخت پايين و گفت:
_كيميا.
كيوان گونه اش را بوسيد و گفت:
_كيميا زياد فارسي بلد نيست اخه پدرش ترك بود.
به ارومي گفتم:
_مگه حالا نيست؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_پدر كيميا سال گذشته درگذشت. سرطان خون داشت.
با ناراحتي گفتم:
_متاسفم من نمي دانستم.
همگي به سالن رفتيم و نشستيم. كتايون مشغول پذيرايي شد. خوب وراندازش كردم، شباهت زيادي به كيوان مي داد. كمي بور بود با چشماني روشن و حدود سي و پنج سالي سن داشت. ارام و متين بود و بسيار خوش لباس. بعد از اينكه قهوه و شيريني تعارف كرد، كنارم نشست لبخندي زد و گفت:
_تعريفتان را از كيوان خيلي شنيدم. حقيقتش اينه كه اين چند روز چند بار خواستم بيام ديدنتان كه كيوان مانع شد.
نگاهي به كيوان انداختم كه با دقت به حرفهامون گوش مي داد و گفتم:
_نمي دانم از چيه من تعريف كرده، هر چند برخورد و حركات ديشب من همه چيز را خوب نشان داد. به هر حال نظر لطفشان بوده. كاش مي امديد من خيلي تنهام.
لبخند قشنگي زد و گفت:
_زياد فكرش رو نكن من هم زياد كابوس مي بينم. با گذشت زمان تو هم بهش عادت ميك ني. بعد از اين هم زياد مزاحمت مي شوم.
_خوشحال مي شوم.
پدر سرگرم گفتگو با كيوان شده بود. كتايون هم رفت داخل اشپزخانه. كيميا هم يك گوشه سالن نشسته بود و مشغول نقاشي بود. رفتم كنارش روي زمين نشستم. توي دفتر نقاشيش يك خانه بزرگ كشيده بود با دوتا ادم. يكي از انها دامن به پا داشت با موهاي بلند قهوه اي و يكي ديگه كوچك تر بود و دست ان يكي توي دستش بود. مي خواست اسمان خانه اش را خاكستري رنگ كند. دستش را گرفتم و مداد خاكستري را روي زمين گذاشتم و جاش يك مداد ابي كمرنگ گذاشتم توي دستش. خنديد. رنگ خاكستري را با پاك كن پاك كرد و اسمان خانه اش را ابي كرد.
يك مداد زرد برداشتم و گوشه نقاشيش يك خورشيد كشيدم. باز هم نگاهم كرد و خنديد. دستم را گذاشتم روي ادم هاي نقاشيش. ان بزرگتره را گفت:«انا» يعني مادر. كوچكتره هم گفت:« كيميا» بعد به خودش اشاره كرد. جاي خالي پدر توي نقاشي هاش كاملا ديده مي شد. همانطور كه توي نقاشي هاي من هم هميشه جاي مادر خالي بود. گاهي اوقات بي بي را چادر به سر مي كشيدم ولي هميشه پدر بود با دست هاي بلند و صورتي خندان. اسمان نقاشي من هم هميشه خاكستري بود. پر بود از ابرهاي سياه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و یکم

بغض كردم و چشمانم پر از اشك شد. وقتي نقاشي كيميا تمام شد ورقه را برداشت و برخاست. دستم را گرفت و اشاره كرد همراهش بروم. صداي كتايون را شنيدم كه گفت:
_بايد همراهش بروي توي اتاقش مي خواهد نقاشي هايش را بهت نشان بده.
دستش را كشيدم و بغلش كردم. با هم رفتيم طبقه بالا. اتاقش همان سالن اول بود. اتاق قشنگي داشت، پر از عروسك و اسباب بازي بود. روي تختش نشستم. رفت سراغ ميز تحريرش يك دفتر بزرگ اورد گذاشت روي پاهام و خنديد. دفترچه را باز كردم پر بود از نقاشي خودش و مادر ولي خبري از پدر در نقاشي هايش نبود. صفحه اخر عكس يك مرد قد بلند را كشيده بود و دورش را چند تا گل و قلب كشيده بود. خنديدم و گفتم:
_اين كيه؟
با طنازي گفت:
_كيوان.
از نقاشي فهميدم رابطه خوبي بين كيوان و كيميا وجود داره.
نگاهش كردم و گفتم:
_خيلي دايي كيوان رو دوست داري؟
_ نه بابا. با اين نقاشي خرش كردم.
برگشتم كيوان در استانه در تكيه داده بود و مي خنديد. داخل شد. روبه رومان نشست و گفت:
_من هم خيلي دوستش دارم.
وبعد دستش را دراز كرد و با يك حركت كيميا را در اغوش كشيد. صورتش را بوسيد و گفت:
_مگه نه دايي؟
كيميا سرش را تكان داد. موهاي طلايي خوش حالتش را به صورت كيوان مالاند. كيوان نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_با وجود كيميا ديگه فكر نكنم از امدن به اينجا پشيمان شده باشيد.
_اشتباه مي كنيد اگه كيميا هم نبود باز هم پشيمان نمي شدم.
در حالي كه كيميا را سخت به خودش چسبانده بود، برخاست به سمت در رفت و گفت:
_همراه من بياييد. يك چيزي دارم كه فكر مي كنم خوشحالتان مي كنه.
از اتاق خارج شد، دنبالش رفتم به سمت اتاق انتهاي راهرو كه با اتاق من ديوار به ديوار بود. در اتاق را باز كرد و داخل شد و اشاره كرد بروم داخل. اتاق شيك و مرتبي داشت. تمام در و ديوار پر بود از پوسترهاي رالي و راننده هاي معروف جهان. به يكباره يك چيزي به ياد اوردم. رو كردم به كيوان كه با كنجكاوي نگاهم مي كرد و گفتم:
_پس شما راپورت من رو به پدرم داديد؟
كيوان اصلا جا نخورد. با ملايمت گفت:
_مي دانم بحث روز قبل شما و پدرتان سر چي بود. ولي باور كنيد من به طور اتفاقي شما را توي پيست ديدم. فكر مي كردم پدرتان خبر داره شما مي رويد پيست وگرنه قصد جسارت و فضولي نداشتم.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_مهم نيست دير يا زود مي فهميد. شما چرا مي رويد پيست؟
خنديد و شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_علاقه و هيجان و به همان دليل كه شما مي رويد.
_جالبه ولي من براي هدف ديگري مي روم پيست.به خاطر پسر عموم.
طوري از شادمهر حرف زدم كه شك را انداختم توي دلش. با معني نگاهم كرد و گفت:
_خيلي ها به خاطر ايشان مي روند پيست. الحق هم راننده ماهري ست ولي شما...
خنديدم و گفتم:
_من چي؟ من از بچگي به اتومبيل راني علاقه داشتم. نمي دانيد چند بار اتومبيل پدرم را يواشكي برداشتم و در رفتم تا رانندگي ياد گرفتم. تا پب نامزديم با شادمهر كه پدرم برام يك اتومبيل خريد كه اخر هم شد بلاي جانم ولي حالا ديگه مي ترسم پشت فرمان بنشينم. هر چند روز قبل باز هم جرات و جسارت خودم را امتحان كردم.
_چرا با حسرت از گذشته حرف مي زنيد؟
با بغض گفتم:
_براي اينكه تمام راه ها به گذشته قطع شده.
با صداي كتايون كه ما را براي شام دعوت مي كرد از اتاق كيوان خارج شديم و به سالن پايين رفتيم. ميز غذا با وسواسي تمام و زيبايي چيده شده بود و چند نوع غذا و سالاد و دسر روي ميز خودنمايي مي كرد. كنار پدر نشستم. كيوان و كيميا هم روبرومان نشستند و با حضور كتايون مشغول خوردن شديم. بعد از شام به اجبار خودم كمك كتايون كردم وميز شام را جمع كرديم و بعد از شستن ظروف به سالن برگشتيم. كيميا توي بفل كيوان به خواب عميقي فرو رفته بود و پدر مشغول صحبت با كيوان بود.با كتايون گوشه اي را انتخاب كرديم و نشستيم. كتايون لبخندي زد و گفت:
_كيوان جان بهتره كيميا رو ببري اتاقش و روي تختش بخوابانيش. اينجوري خسته مي شوي.
كيوان با احتياط برخاست و به طبقه بالا رفت. كتايون رو به من كرد و گفت:
_از وقتي مصطفي شوهرم رفته كيوان خيلي به ما محبت كرده. نمي دانم اگه كيوان نبود چه كار مي كردم.
_چند سال از ايران دور بودي؟
اه حسرتي كشيد و فت:
_شش سال پيش با مصطفي يكي از همكلاسي هايم توي دانشگاه اشنا شدم. مصطفي اهل تركيه بود. با هم ازدواج كرديم رفتيم تركيه. يك سال بعد هم كيميا به دنيا امد. دو سالش بود كه مصطفي سرطان خون گرفت. دو سال طول كشيد تا مرد. تو اين يك سال گذشته كيوان هر ماه امده به تركيه به ما سر زده تا بالاخره كارم درست شد و امديم تهران.
_مي خواهي اينجا بماني؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_جاي ديگه اي ندارم كه بمانم. انجا كه مصطفي تنها دليل ماندن من بود. حالا كه نيست ترجيح مي دهم توي كشور خودم باشم. مي خواستم با پولي كه از فروش خانه مان تو استامبول به دست اورده بودم يك خانه بخرم و جدا زندگي كنم كه كيوان اجزه نداد و گفت بايد با خودش زندگي كنم.
از بغض توي صداش و نگاه باراني اش فهميدم كه خيلي سختي كشيده. تازه فهميدم بدبخت تر از من هم خيلي هست و شكر خدا را گفتم. بالاخره ساعت دوازده شب بود كه كيوان اجازه داد به خانه برويم. ان شب موقع خواب خيلي به كتايون فكر كردم، به بچه اش كه حالا از سايه پدر محروم بود و كيوان كه سعي داشت جاي خالي پدر را براي كيميا پر كند. و اعتراف مي كنم طرز فكرم نسبت به كيوان و خانواده اش به كلي عوض شد.
صبح زودتر از پدر بلند شدم. ميز صبحانه را چيدم. وقتي داشتم چاي مي ريختم پدر هم در حالي كه حمام گرفته و حوله به تن داشت سر ميز نشست. لبخندي زد و گفت:
_سحر خيز شدي شهرزاد؟
_دليل دارم.
_افرين! حالا چه دليلي براي اين خوش خدمتي داري؟
با شيطنت گفتم:
_مي خواهم براي پدرم دست بالا كنم.
پدر اخمهايش رفت تو هم و گفت:
_باز از ان حرف ها زدي دختر. تو كي مي خواهي درست بشي؟
خنديدم و گفتم:
_هر وقت پدرم زن گرفت.
سيني چاي را روي ميز گذاشتم. كنار پدر نشستم. دستش را گرفتم و گفتم:
_بي شوخي. پدر ديگه بايد از تنهايي در بيايي.
با خشمي اشكار در جوابم گفت:
_من تنها نيستم. تو را دارم.
خنديدم. با پررويي تمام گفتم:
_ولي من سر جهازي نمي خوام.
پدر با همان لحن گفت:
_من سر جهازي تو نيستم. مي تواني بري دنبال زندگيت.
_تا شما تنهاييد اين كار را نمي كنم. خواهش مي كنم پدر. من اين دفعه كوتاه نميام. نظرتان درباره كتايون چيه؟
جا خورد. با خشم نگاهم كرد و گفت:
_ببينم دختر تو سرت به جايي نخورده؟ كتايون خيلي جوونه. اگه من بخوام هم اون قبول نمي كنه.
_من بي حساب حرف نميزنم. شما بخواه، كتايون با من. تازه شما فقط هفت سال با هم اختلاف سني داريد. من هم صاحب يك خواهر كوچولوي ناز مي شوم.
پدر پوزخندي زد و گفت:
_اروم بگير دختر. من الان بايد با نوه هام بازي كنم نه با خواهر كوچولوي تو. از اين فكر بيا بيرون تا خفه ات نكردم.
مقداري از چايم را سر كشيدم و گفتم:
_شما زن بگير. مرا هم خفه كردي مهم نيست.
بي اينكه چيزي بخوره از سر ميز بلند شد و رفت سمت اتاقش. پشت سرش راه افتادم. داخل اتاق شد و در را بست. مي دانستم داره لباس مي پوشه. پشت در ايستادم و گفتم:
_چرا فرار مي كنيد؟ حرف حق تلخ است؟ يك عمر تنها بودم نه خواهري نه برادري كه بهش تكيه كنم. ديگه نمي خوام تنها باشم بايد ازدواج كنيد.
صداي بلند پدر را شنيدم كه از پشت در گفت:
_مي توني ازدواج كني و از تنهايي در بياي. من اگه ازدواج كن بودم تا حالا كرده بودم. مي خواهي مردم به ريشم بخندند؟ سر پيري و معركه گيري.
پشت سرش راه افتادم. داخل اتاق شد و در را بست. مي دانستم داره لباس مي پوشه. پشت در ايستادم و گفتم:
_چرا فرار مي كنيد؟ حرف حق تلخ است؟ يك عمر تنها بودم نه خواهري نه برادري كه بهش تكيه كنم. ديگه نمي خوام تنها باشم بايد ازدواج كنيد.
صداي بلند پدر را شنيدم كه از پشت در گفت:
_مي توني ازدواج كني و از تنهايي در بياي. من اگه ازدواج كن بودم تا حالا كرده بودم. مي خواهي مردم به ريشم بخندند؟ سر پيري و معركه گيري.
_كي گفته شما پير شديد؟ تازه چهل و دو سالتان شده. مگه دايي منصور چند سالش بود بود كه ازدواج كرد؟
در اتاق باز شد. چره سرخ و برافروخته پدر اشكار شد. به تندي گفت:
_تمامش كن شهرزاد. ديگه نمي خوام چيزي بشنوم.
دوباره برگشت داخل اتاق و در را بست. نبايد زياده روي مي كردم. براي امروز همين قدر كافي بود. برگشتم سر ميز و يك دل سير صبحانه خوردم، پدر اماده رفتن بود. با اخم و كنايه سفارشات هر روزه را داد و رفت سمت در خروجي. هنوز به در نرسيده بود كه برگشت نگاهم كرد و گفت:
_ياد رفت بهت بگم شام خونه دايي منصورت دعوت داريم. خانواده عارف امدند تهران. عصر منتظرم باش با هم بريم.
از ان روز كه با حالت قهر از خانه دايي بيرون امده بودم نه دايي با من تماس گرفته بود و نه من با دايي تماس گرفته بودم. هنوز هم ازش دلخور بودم ولي براي ديدن دايي هم كه شده باشد بايد مي رفتم، هر چند دلم مي خواست دايي كمي نازم را بكشه. به قول معروف منت كشي كنه و براي اشتي پيش قدم بشود. حوصله ام سر رفته بود.
اين دومين روزي بود كه توي خانه مي نشستم. كمي با كامپيوترم ور رفتم و اتاقم را مرتب كردم كه گرسنه ام شد. رفتم سراغ يخچال. چيزي براي خوردن نداشتم. كمي پول از كمد پدر برداشتم. لباس مرتبي پوشيدم و از خانه رفتم بيرون. از سوپر ماركت سر كوچه كمي خريد كردم و برگشتم خونه. توي لابي ساختمان بودم كه كتايون و كيوان در حالي كه كيميا را در اغوش داشت از اسانسور خارج شدند. سلام و حال و احوال گرمي با هم كرديم. بعد كيميا از تو بغل كيوان پريد بغلم. گونه هاش رو بوسيدم و گفتم:
_كجا خانم خوشگله؟
كتايون گفت:
_يك كار اداري دارم كه كيوان بايد زحمتش رو بكشه. كيميا هم مي خواد با ما بياد.
لبخندي زدم و گفتم:
_خب مزاحم نمي شم.
كيوان دستهايش رو براي گرفتن كيميا باز كرد و گفت:
_بيا عزيزم. شهرزاد خسته شد.
كيميا خودش را سفت بهم چسباند و گفت:
_نه.
_اجازه بدهيد پيش من بماند تا كارتان تمام شود. خوشحال مي شوم با من باشد.
كيوان لبخندي زد و گفت:
_اذيتتان مي كند. كار ما تا عصر طول مي كشد.
_اشكال نداره من هم تنهام.
كتايون رو به كيميا كرد و با زبان تركي حرف زد كه من چيزي ازش نفهميدم. بعد به من گفت:
_اميدوارم اذيتت نكنه.
گونه كيميا رو كشيدم و گفتم:
_نه دختر خوبيه. ما با هم دوستيم مگه نه؟
كيميا در جوابم خنديد. با كيوان و كتايون خداحافظي كردم. همراه كيميا رفتيم داخل اسانسور. داخل خانه شدم و مشغول اشپزي شدم. كيميا امد روي ميز وسط اشپزخانه نشست. كنارش رفتم و گفتم:
_پيتزا دوست داري؟ مي دانم بچه ها پيتزا دوست دارند. من كه خيلي دوست دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت بیست و دوم

سرش را به علامت پذيرش تكان داد. دست به كار شدم. خيلي زود پيتزاها درست شد. گذاشتمشان داخل فر. اشپزخانه را مرتب كردم. همراه كيميا رفتم داخل پذيرايي. هر چي گشتم چيزي براي بازي كيميا پيدا نكردم. به ناچار براش يك سي دي كارتون گذاشتم و سرگرم شد. ياد بچگي هاي خودم و شادمهر افتادم كه پدر برامون از تركيه دو تا تفنگ ساچمه اي اورده بود. خدا مي داند چندتا از شيشه هاي همسايه ها را با اين ساچمه ها شكانديم. ولي حالا با ديدن كيميا فهميدم بچگي ام رو چه مفت باختم.
دلم يهو خواست عروسك بازي كنم ولي هيچ عروسكي نداشتم. اسباب بازي هاي بچگي من هفت تير بود و ماشين مسابقه با كلي هواپيما و هلي كوپتر. يك دوچرخه كوهستان هم داشتم كه هميشه خدا پنچر بود. ان هم از دست كي؟ شادمهر بدجنس. هر وقت دعوامون مي شد از لجش هر دو تا لاستيك چرخم را پنچر مي كرد.
ناهار رو هر دو با اشتهاي زيادي خورديم. بعد از ناهار كيميا توي بغلم خوابيد. كاناپه تخت خوابشو را باز كردم و كيميا را روش خواباندم. در همان موقع تلفن زنگ زد. براي اينكه كيميا بيدار نشود زود گوشي را برداشتم.
_الو سلام.
صداي گرم دايي منصور به گوشم رسيد.
_سلام خانم نازنازي. قهر و ناز تموم شد؟
خنديدم و گفتم:
_اگه براي منت كشي زنگ زدي بله.
_اوه چه پررو. من و منت كشي؟ با شهرام كار داشتم.
باز هم خنديدم و گفتم:
_خودت خوب مي داني پدر اين موقع روز خانه نيست با موبايلش تماس بگير خداحافظ.
_لوس نشو. چرا نيامدي؟ نگفتي ما مهمان داريم به كمك احتياج داريم؟
_نچ من همش دردسرم، ديوانه و احمقم چطوري مي توانم به شما كمك كنم؟
دايي جدي شد و با لحني گرفته گفت:
_داري گلايه مي كني؟ حق داري من ان روز رفتار خوبي باهات نداشتم. حق داري قهر كني.
_من قهر نكردم دايي. شما حقيقت رو گفتيد. من جز درد سر و كارهاي احمقانه كار ديگري بلد نيستم. فراموش كنيد. عاطفه چطوره؟ مهمان هايتان رسيدند؟
نفس عميق كشيد و گفت:
_اره صبح رسيدند خانه عارف هستند. براي شام اينجا هستند. عاطفه هم خوبه ميگه به شهرزاد بگو خيلي بي معرفتي.
خنديدم و گفتم:
_بگو تازه از عاطفه خانم ياد گرفتم. دايي قهر بود تو چي خانم؟ نمي تونستي ما رو با هم اشتي بدي؟
صداي خنده دايي را شنيدم كه گفت:
_گوش مي كني عاطفه؟ راست گفتند خواهر شوهر مار..
به ميان حرفش رفتم و گفتم:
_بچه ش مارمولك است ولي كور خونديد. من جاي مادرم مار و جاي خودم مارمولك.
صداي عاطفه امد كه با خنده گفت:
_يكدفعه بگو سوسماري ديگه.
و بعد دايي گفت:
_كي مياي خانم؟ مي خواهي بيام دنبالت؟
_نه دايي جان پدر گفته صبر كنم بياد با هم بيايم.
_خيلي خب. خداحافظ شيطون بلاي من.
_خداحافظ دايي.
گوشي را گذاشتم و كنار كيميا روي كاناپه دراز كشيدم. در حالي كه با موهاي بور و حلقه اي كيميا بازي مي كردم خوابم برد. با صداي زنگ در ورودي اپارتمان بيدار شدم. خميازه اي كشيدم و برخاستم. رفتم در را باز كردم كتايون بود. سلام كردم خنديد و گفت:
_سلام مثل اينكه خواب بودي ببخشيد.
_خواهش مي كنم ديگه بايد بيدار مي شدم بياييد تو.
_نه مزاحم نميشم. كيميا رو صدا كنيد برويم. خيلي زحمت دادم. حتما خيلي اذيتت كرده.
لبخندي زدم و گفتم:
_نه چه زحمتي؟ بچه اروم و بي ازاريه. خوابه بيا تو تا بيدارش كنم.
كتايونبا ترديد وارد اپارتمان شد. همان جا جلوي در ايستاد و گفت:
_همين جا خوبه مزاحم نميشم.
دستش را گرفتم و كشيدم و گفتم:
_بياييد تو پدرم نيست راحت باشيد.
كتايون رفت سمت كيميا روي زمين زانو زد و با ناز و نوازش بيدارش كرد. در اغوشش كشيد و به زبان استامبولي باهاش صحبت كرد. يك گوشه ايستاده بودم و شاهد ان دو نفر بودم. براي يك لحظه بغض كردم و با خودم گفتم:«اي كاش مادر داشتم»
رفتم داخل اشپزخانه و مشغول درست كردن قهوه شدم. كتايون در حالي كه كيميا را در بغل داشت امد سمت اشپزخانه و لبخندزنان گفت:
_شهرزاد جان ما ديگه داريم زحمت رو كم مي كنيم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
_بيا بشين قهوه درست كردم با هم بخوريم.
لبخندي زد و امد پشت يكي از صندلي ها نشست. دوتا قهوه ريختم و امدم رو به روش نشستم.
_هر چند به خوبي قهوه هاي ترك نيست ولي خالي از لطف هم نيست. با شير يا شكر؟
_ممنون شكر.
ظرف شكر را از روي كابينت برداشتم و گذاشتم روي ميز. كتي قهوه اش را شيرين كرد و گفت:
_اينجا هنوز هم هيچ فرقي با گذشته نكرده. اداره هاش سخت گير هستند در واقع كاغذ بازي مي كنند. خيلي خسته شدم. بيچاره كيوان هر روز تو اين شركت و اون اداره چي كار مي كنه؟ بدتر از همه دادگستري و دادگاههاي طلاق.




_مشكلتان چي بود؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_مادر مصطفي رفته تقاضاي سرپرستي از بچه را كرده. به قول خودش مي خواهد كيميا را از من بگيرد. ولي هيچ كاري نمي تونه انجام بده. من قيم كيميا هستم وگرنه نمي توانستم همراه خودم بيارمش ايران.
_نظر اقا كيوان چيه؟ هر چي باشه بالاخره يك وكيله.
_كيوان هم نظر من رو داره. اگر حق با من نبود باز هم هيچ كس نمي توانست كيميا را از من بگيره.
بوسه اي بر روي موهاي كيميا زد و گفت:
_اخه كيميا همه چيز منه.
اشك توي چشماش جمع شد. صورتش را مالاند به موهاي كيميا و شورع به اشك ريحتن كرد. صداي چرخيدن كليد توي قفل ورود پدر را به خانه اعلام كرد. كتي انقدر توي حال خودش بود كه متوجه امدن پدر نشد. پدر جلو امد. به چارچوب در تكيه داد و با ناراحتي شاهد اشك ريختن كتايون شد. سلام كردم با تكان سر جواب داد. بي صدا از اشپزخانه خارج شد وبه اتاق خودش رفت. كتايون هم قهوه اش را خورد و با كلي تشكر و عذرخواهي همراه كيميا رفت.
رفتم حمام يك دوش اب گرم گرفتم، يك دست لباس ساده پوشيدم، موهام رو خشك كردم و از ترس دكتر افكاري ارايش نكردم. جاي خراش هاي روي صورتم كمي بهبود يافته بود ولي هنوز سرخ و متورم بود. فقط كمي رژ به لبهام ماليدم. مانتوم رو پوشيدم و رفتم پايين. پدر هم اماده بود. هنوز هم سرسنگين و سرد رفتار مي كرد. پالتوش رو پوشيد و با هم از خانه خارج شديم. وقتي از ساختمان خارج شديم از سرما به خودم لرزيدم. اخر ابان ماه بود. هوا به شدت سرد بود. اسمان سرخ بود و پار از ابراهاي سياه. با صداي پدر سكوت سنگين اتومبيل در هم شكست.
_كتايون براي چي گريه مي كرد؟
از اينكه پدر نسبت به كتايون كنجكاو شده بود خوشحال شدم. نگاهم را معطوف چهره اش كردم و گفتم:
_سر سرپرستي بچه با مادر شوهرش مشكل داره.
_چرا؟ كيوان كه مي گفت قيم بچه كتايون شده. ديگه چه مشكلي وجود داره؟
_مادر شوهرش يك ايراني است، اعتراض كرده كه بايد خودش قيم مي شده. طفلي تو اين چند سال اخر خيلي عذاب كشيده. شوهرش دو سال بيمار بوده ان هم توي كشور غريب به دور از خانواده. خيلي سخته نه پدر؟
پدر با ناراحتي گفت:
_اره مخصوصا اگه پاي يك بچه درميون باشه.
بغض كردم. منظور پدر رو خوب فهميدم. در حالي كه سعي مي كردم جلوي ريختن اشكهام رو بگيرم گفتم:
_شما هم به خاطر من خيلي سختي كشيديد. من هيچ وقت نمي توانم محبتتان را جبران كنم.
پدر لبخندي زد و دستم را در دستش گرفت و فشرد و گفت:
_خوشبختي و كاميابي تو خستگي اين چند سال را از تنم خارج مي كنه. تو فقط سعي كن خوشبخت بشي.
دستش را بالا بردم و ماليدم به گونه ام و با خنده گفتم:
_اشتي پدر؟
خنديد و گفت:
_اگه حرفاي صبحت رو تكرار نكني اره اشتي.
با شيطنت خنديدم و گفتم:
_سعي مي كنم ولي قول نمي دهم.
باز اخم هايش توي هم رفت و مشغول رانندگي شد. كمي بعد جلوي يك جواهر فروشي توقف كرد و گفت:
_بشين تا من بيام. براي زنداييت يك تيكه جواهر سفارش دادم بگيرم برويم.
پدر هميشه بهترين هديه ها را مي خريد. مي دانستم كه چيز با ارزشي سفارش داده چون خيلي خوش سليقه بود. كمي بعد برگشت داخل اتومبيل. جعبه را روي پاهام گذاشت و گفت:
_ببين چطوره؟
جعبه را باز كردم يك گردنبند نگين برليان بود كه هم ظريف بود و هم زيبا و شيك با يك سكه بهار ازادي تمام وكيم شده. خنديدم و گفتم:
_خيلي قشنگه ولي ديگه سكه براي چي؟
_گردنبند براي عاطفه ست و سكه براي دايي منصورت. گل فروشي هم ديدي بگو بايد گل بخريم.
از گل فروشي نزديك خانه دايي يك سبد گل خريديم و رفتيم سمت خانه دايي. وقتي در باز شد سبد گل را گرفتم جلوي صورتم و با صداي بلند گفتم:
_سلام خانم سوسماره اومد. عاطفه كجايي مي خوام بخورمت.
عاطفه جلو امد سبد گل را گرفت و گفت:
_اول شام خوشمزه ام رو بخور بعد اگه سير نشدي خودم رو بخور.
همه به استقبالمان امدند. دلم براي همه شان تنگ شده بود. اقاجون و خانم جون و فاطمه جلو امدند. با همه شان دست دادم و روبوسي كردم. دكتر وقتي صورتم را ديد جا خورد. لبخند تلخي زد و سرش را با تاسف تكان داد.چشمم افتاد به عارف كه به ديوار كنار اشپزخانه تكيه داده بود و با زيركي تمامي وراندازم مي كرد. جلو رفتم و با لبخند كمرنگي سلام كردم. به ارامي جوابم را داد و گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم از احوال پرسي هاي شما.
_گله و شكايت رو بگذاريد براي بعد. بيا ببينم با تابلويي كه كشيدم چه كار كردي؟ هنوز هم سالمه؟
به همراه دكتر افكاري به يكي از اتاق هاي خواب رفتيم. خوب صورت و ناحيه گردنم را از نظر گذراند. لبخندي زد و گفت:
_اين خراش هاي روي پوست صورتت براي چيست؟ خنديدم و گفتم:
_ابجي كوچولوم چنگ انداخته توي صورتم.
دكتر خنديد و گفت:
_به اين ابجي كوچولوت بگو شب ها كمتر شام بخوره تا ديگه كابوس نبينه.
_ابجي كوچولوي من ان شب سر بي شام زمين گذاشته بود. شايد هم از گرسنگي كابوس ديده.
دكتر جدي شد و گفت:
_هر شب كابوس مي بيني؟
_نه گاهي اوقات. ولي خيلي وحشتناك و ترسناك.
_يك دوست روانكاو دارم اگه دوست داشته باشي برات ازش وقت بگيرم...
به ميان حرفش رفتم و گفتم:
_من به روانكاو احتياج ندارم. راحتم بگذاريد دكتر.
ادامه دادم:
_من احتياجي به مشاوره و روانكاوي ندارم مگر اينكه شماها ديوانه خطابم كنيد.
_كسي نمي گويد كه تو ديوانه اي. به هر حال يك مشاوره بد نيست. خب از پوست صورتت خيلي كار كشيده اي. كمتر ارايش كن.
_چشم دكتر. هر وقت خواستم شما را ببينم به سفارشتان عمل مي كنم.
چشم غره اي بهم رفت و گفت:
_داروهاي جديدت رو برات اوردم. سعي كن ازشان خوب استفاده كني.
هر دو با هم از اتاق خارج شديم. رفتم كنار پدر نشستم كه داشت با اقا جون صحبت مي كرد. عاطفه و فاطمه توي اشپزخانه مشغول بودند. عارف هم سرگرم بازي با دوقلو ها بود. دايي امد كنارم نشست و گفت:
_چيه شهرزاد، پدرت تو خودشه، گرفته و ناراحت به نظر مي رسه.
خنديدم و در جواب دايي با صداي بلند گفتم:
_براي اينكه مي خوام براش زن بگيرم.
گوش هاي دايي تيز شد. با خنده گفت:
_براي كي شهرزاد؟
به پدر نگاه كردم كه با غضب و خشم نگاهم مي كرد و گفتم:
_براي پدر جانم.
همه با صداي بلند زدند زير خنده. عارف هم مي خنديد. تنها كسي كه گرفته و عبوس بود پدر بود و بس. دايي در حالي كه از خنده ريسه مي رفت گفت:
_همين يك كارت مانده بود كه براي پدرت دست بلند كني، حالا اين عروس خانم خوشبخت كيه؟
پدر با دست به پهلوم زد يعني سكوت كن. لبخندي زدم و گفتم:
_از اسراره. بعدا معلوم ميشه.
دكتر گفت:
_خب شهرزاد حالا كه بنگاه ازدواج باز كردي يك فكري هم به حال اين عارف ترشيده بكن.
نگاهم در نگاه عارف گره خورد. خنديد و با شيطنت نگاهم كرد. مثل خودش خنديدم و گفتم:
_اسياب به نوبپ. اول پدرم بعد اقا عارف.
باز هم خنديد. اين اولين باري بود كه خنده را روي لب هاي عارف مي ديدم. يعني بهار را داشت فراموش مي كرد و مي خواست ازدواج كند؟ ياد حرف دايي افتاد«عارف ازدواج بكن نيست»
دكتر رو به دايي منصور كرد و گفت:
_شهرزاد امشب خيلي شيطون شده. اتفاقي افتاده؟
دايي با خنده و كنايه گفت:
_تازه كجاش رو ديدي؟ يك زماني انقدر شيطون و بازيگوش بود كه اگه مي خواست يك شهر به بزرگي تهران را به اتيش مي كشاند.
ياد گذشته و شيطنت هايي كه با شادمهر مي كردم دلم را به اتيش كشاند و حال خوشم زايل شد. دكتر كه ديد غمگين شدم با شوخي گفت:
_يك فكري هم براي خودت بكن.
پدر و دايي منصور با معني به هم نگاه كردند. ان موقع معني نگاهشان را نفهميدم. براي اينكه از جواب دادن به دكتر طفره بروم برخاستم و به اشپزخانه رفتم. تعدادمان زياد بود براي همين وسط سالن را خالي كرديم و سفره را روي زمين پهن كرديم. سفره با غذاهاي رنگ وارنگ ايراني كه عاطفه اماده كرده بود رنگ و بوي خاصي گرفت. همه سر سفره نشستند و مشغول خوردن شدند. عارف بالاي سفره نشسته بود. من پايين سفره ،درست روبروي هم. مقداري باقالي پلو كشيدم و مشغول خوردن شدم.

زير زيري مواظب رفتار عارف بودم. قبلا هم غذا خوردنش رو ديده بودم. خيلي كم غذا مي خورد. فكر اينكه عارف تصميم به ازدواج داشته باشد، ديوانه ام مي كرد. عارف عوض شده بود. ديگه نگاهش به روي زمين نبود. مي خنديد و با اشتها غذا مي خورد، توي بحث ها مداخله ميكرد و نظر مي داد. علت اين همه تحول چي بود؟ كي را براي زندگي انتخاب كرده بود؟
يك بغض گنده راه گلوم رو بست. يك حسي بهم گفت عارف هر كي رو انتخاب كرده تو نيستي. بي صدا از سر سفره بلند شدم. شنلم را به دوش انداختم و از اپارتمان رفتم بيرون. انقدر سر سفره شلوغ بود و همه سرگرم گفتگو بودند كه كسي متوجه خروجم نشد. رفتم پايين. جلوي ساختمان يك محوطه سبز بزرگ بود. روي يكي از نيمكت هاي جلوي چمن نشستم و بغضم را بيرون دادم و بي صدا اشك ريختم.
هوا به شدت سرد شده بود و سوز سردي مي وزيد. اشكهام روي گونه هام مي لرزيد، مي رقصيد و غلغلكم مي داد. با پشت دست اشكهام رو پاك كردم. خواستم برگردم بالا كه سايه مردي را روي لبه نيمكت حس كردم. ترسيدم. با وحشت به عقب برگشتم و عارف را پشت سرم ديدم. نفس عميقي كشيدم. ترسم را فرو دادم و گفتم:
_تو من رو ترسوندي.
لبخندي زد و نيمكت را دور زد امدكنارم نشست. زل زد توي چشمانم و گفت:
_تو و ترس؟ ان شهرزادي كه من مي شناسم ترس براش بي معنيه.
پوزخندي زدم و گفتم:
_ان شهرزاد مرد. خدا بيامرزدش استخوان هاش هم پوسيده، حيف جوانمرگ شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و سوم

خنديد و گفت:
_منصور درست ميگه تو هيچ وقت عوض نميشي.
_در عوض تو خيلي فرق كردي. مي خندي، پر حرف شدي، پرخور شدي...
خنديد و گفت:
_كافيه همنشيني با بعضي ها عوضم كرده، حالا تو چرا ناراحتي؟ نمي خواهي بگي كه از اين همه تحول در من ناراحتي.
سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم:
_نه من هم مثل ديگران خوشحالم كه از لاك تنهايي بيرون امدي مخصوصا از اينكه تصميم به ازدواج داري.
به طرز خاصي نگاهم كرد و گفت:
_ممنون. حالا به قولي كه دادي عمل مي كني؟
خنديدم و گفتم:
_چه قولي؟ من به تو قولي ندادم.
_اه به همين زودي فراموش كردي؟ قول دادي برام دست بلند كني.
دوباره بغض كردم و گفتم:
_دوتا خواهر خوب و زرنگ داري. انها كار خودشان را خوب بلد هستند، نوبت به من نمي رسه.
_ولي تو به من قول دادي.
حرصم گرفت. با صداي لرزان از بغض گفتم:
_با اين حرفا چي رو ميخواهي بهم بفهماني؟
با تعجب نگاهم كرد ولي خيلي زود حالت چهره اش عوض شد. لحظاتي بعد گفت:
_خيلي خب نخواستم؛ تو راست مي گي تا عاطفه و فاطمه هستند نوبت به تو نمي رسه.
كم كم باورم شد عارف تصميم به ازدواج داره. زل زدم توي چشماش و گفتم:
_تو واقعا مي خواهي ازدواج كني؟ پس بهار چي؟ اونو فراموش كردي؟
عارف با لحني جدي گفت:
_نه بهار جاش توي قلب من امنه و قلب من تا اخر عمر متعلق به بهاره.
با تعجب گفتم:
_خب براي چي ميخ واهي ازدواج كني؟
_براي اينكه تنهام، ديگه از تنهايي خسته شدم. با هر كسي هم كه ازدواج كنم بهش مي گم كه براي تنهاييم مي خوامش.
با حرص و نفرت گفتم:
_مي دانستي خيلي خودخواهي و جز به خودت به كس ديگه اي فكر نمي كني؟
از روي نيمكت بلند شدم و به سرعت رفتم داخل ساختمان. وقتي وارد خانه شدم عاطفه داشت سفره را جمع مي كرد. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_كجا رفتي خانم؟ چرا شامت رو نخوردي؟
_چون مي خواهم تو رو بخورم.
_كوفت بخوري. بدبخت من دسرم. بايد اول شام مي خوردي بعد من را.
خنديدم و گفتم:
_من دسرم را قبل از شام مي خورم.
در جمع كردن سفره كمك عاطفه كردم و بعد ظروف شام را با كمك فاطمه شستيم. وقتي به سالن برگشتم عارف امده بود داخل و كنار پدر در حال صحبت كردن بود. خانم جان سر سجاده نماز نشسته بود و ذكر مي گفت. رفتم كنارش نشستم و سرم را گذاشتم روي پاهاش و چشمانم را بستم. نوازش دست هاي مهربان و گرمش را روي موهام به خوبي حس مي كردم. كاري كه وقتي اصفهان بودم برام مي كرد. يك ارامش خاصي بهم دست مي داد. چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
_پاشو شهرزاد. نكنه مي خواي همين جا بخوابي؟
چشمانم را باز كردم و پدرم را بالاي سرم ديدم. هنوز سرم روي پاهاي خانم جان بود. لبخندي به پدر زد و گفت:
_بگذاريد راحت باشه براي چي بيدارش مي كنيد؟
_ممنون خسته شديد. دير وقته بايد برگرديم خانه.
با بي حوصلگي بلند شدم و مشغول لباس پوشيدن شدم.پدر هديه دايي و عاطفه را بهشان داد. عاطفه با هيجان زيادي جعبه را باز كرد، هوراي بلندي كشيد و گفت:
_تشكر اقاي فرجام. خيلي شيك و قشنگه.
پدر لبخندي زد و گفت:
_سليقه شهرزاده از او تشكر كنيد.
دايي و عاطفه نگاهم كردند. خنديدم و گفتم:
_دروغ گفت. من اصلا روحم خبر نداشت.
پدر بلافاصله بهم چشم غره رفت و دايي با خنده گفت:
_نمي گفتي هم مي فهميديم تو انقدر با سليقه نيستي. راستي يك كلاس خوب موسيقي پيدا كردم. يكي از دوستانم تدريس مي كنه. فردا عصر مي ايم دنبالت با هم برويم ثبت نام.
_باشه براي يك وقت ديگه. فردا شب مهمان دارم.
_مهماني باشه براي پس فردا شب. دستم فردا منتظر ماست.
به ناچار قبول كردم. به همراه پدر همه را براي جمعه شب به شام دعوت كرديم. نگاهي به اطراف انداختم خبري از عارف نبود. فهميدم وقتي من خواب بودم رفته بوده خانه اش. خداحافظي كرديم واز خانه بيرون امديم. توي اتومبيل كه نشستيم، پدر حركت كرد . بعد از سكوت كوتاهي به تندي گفت:
_تو ديگه اختيار زبانت رو از دست دادي، ان چرنديات چي بود كه گفتي؟
با خونسردي گفتم:
_از كي تا حالا حرف راست شده چرنديات؟
با خشمي تمام در جوابم گفت:
_تو دوباره زده به سرت. يك سري به تيمارستان بزني و يك ويزيت بشوي بد نيست.
با اين حرف پدر يخ كردم. انگار تازه به اين حقيقت رسيده بودم. با بغض گفتم:
_لازم نبود شما بگيد. خودم يك همچين خيالي دارم. چون داره كم كم باورم مي شه كه يك ديوانه ام ان هم از نوع زنجيريش.
صداي پدر هم بغض دار شد. سرعتش را كم كرد گوشه اي توقف كرد و گفت:
_بس كن شهرزاد. انقدر حرف هاي نامربوط ميزني كه ادم مجبور ميشه ان حرف ها را بزنه تا ساكت شوي.
اشكهام روان شد وبا صداي لرزان گفتم:
_براي چي بايد ساكت بشوم؟ ديگه از اين همه تنهايي خسته شدم. همين تنهاييه كه ديوانه ام كرده.
پدر لبخند تلخي زد و گفت:
_اخه دختر عاقل من اگه ازدواج كنم كه تو تنهاتر مي شوي.
اشكهام رو با پشت دستم پاك كردم و گفتم:
_مهم نيست پدر. من را از اين عذاب وجدان لعنتي خلاص كن. من داره بيست سالم ميشه، همه اين مدت از اينكه به خاطر من تنها زندگي كرديد عذاب وجدان داشتم و رنج كشيدم. من خيلي براتان دردسر درست كردم، اجازه ندادم يك زندگي راحت داشته باشيد. حالا ديگه بايد نفس بكشيد، زندگي كنيد.
پدر در ميان اشكهاش خنديد و گفت:
_دختره ديوونه چه حرف ها ميزنه. قبول اگه تو با ازدواج من حالت خوب ميشه قبول ازدواج مي كنم ولي نه با كتايون.
با خوشحالي گفتم:
_چرا كتايون كيس خوبيه. از هر جهتي براي شما مناسبه.
_نه دخترم كتايون خيلي جوونه. اگه جوابش منفي باشه ديگه تو همسايگي خجالت مي كشم با كيوان و خانواده اش برخورد كنم.
لبخندي زدم و گفتم:
_شما خيالتان راحت باشه طوري حرف ميزنم كه نفهمند خواستگار شماييد. شرايطتان را براشان ميگم اگه قبول كردند من هم بعد اسم شما را ميارم.
پدر سكوت نمود و حركت كرد. ان شب از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم فقط كمي نگران جواب كتايون بودم.
ساعت دو بعدازظهر بود كه دايي امد دنبالم. لباس پوشيدم و با هم از خانه زديم بيرون. كسل و بي خواب بودم. شب قبل باز هم كابوس ديده بودم. باز هم با جيغ و فرياد از خواب پريده بودم. از ترسم تا صبح نخوابيده بودم. نيم ساعت بعد دايي جلوي يك ساختمان بزرگ و شيك توقف كرد. با هم وارد ساختمان شديم. طبقه پنجم ساختمان جلوي يك اپارتمان ايستاد. نگاهي به تابلويي كه بالاي سر در ورودي زده شده بود انداختم.«دكتر سروش نيكان متخصص مغز واعصاب و روان.» شوكه شدم به دايي نگاه كردم و گفتم:
_دوست شما موسيقي دانه يا دكتر رواني ها؟ شما هم فكر ميكنيد من ديوونه شدم؟ از شما انتظار نداشتم دايي.
دستم را به ديواره پاگرد گرفتم و با پاهاي لرزان پله ها را يكي يكي رفتم پايين. دايي پشت سرم امد و با التماس گفت:
_صبر كن شهرزاد. به خدا من فقط نگرانتم. يك مشاوره ساده است كسي نميگه تو ديوونه شدي، به خدا فقط همه ما نگرانتيم.
_من نمي خواهم كسي نگرانم باشه حرفيه؟
دستم را گرفت و وادارم كرد بايستم و با خجالت گفت:
_من را ببخش شهرزاد. خواسته پدرت بود.مي گفت هر شب كابوس مي بيني. قيافه ات هم حسابي به هم ريخته. زرد و لاغر شده اي. يك نگاه تو اينه به خودت بكن. ان خراش هاي روي صورتت نشانه چيه؟ كدام ادم عاقلي به صورت خودش چنگ مي اندازه؟
با فرياد گفتم:
_من. مگه نمي گيد ديوانه ام؟ من قبول دارم ديوانه هستم. ديگه احتياجي به دكتر نيست. دست از سرم برداريد.
دايي دست هاش رو به علامت تسليم بالا برد و گفت:
_خيلي خب، قبول هر چي تو بگي. برويم بيورن بگرديم. راضي هستي؟
از فريادي كه سر دايي كشيده بودم خجالت زده شدم. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_معذرت مي خوام دايي. دست خودم نبود. باور كنيد من حالم خوبه. كم مك هم به اين كابوس هاي لعنتي عادت مي كنم.به سينمايي كه نزديك مطبي كه رفته بوديم بود، رفتيم. فيلم شمعي بر باد روي اكران بود. موضوع فيلم مربوط ميشد به داروهاي روان گردان و اكستازي. وسط فيلم كه شد كلافه شدم، به شدت دچار سر درد شدم. دلم مي خواست از سينما بروم بيرون ولي ملاحظه دايي را مي كردم. دستم را گذاشتم روي دسته صندلي و سرم را گذاشتم روي دستم. كمي بعد دايي متوجه شد و گفت:
_چيه شهرزاد خوابت گرفت؟
_نه دايي سردرد دارم شما فيلم را نگاه كنيد.
دايي دستم را گرفت و لبخندزنان گفت:
_پاشو بريم كه اه عاطفه گرفتمان. بقيه اش رو با عاطفه بايد ديد.
وقتي از سينما بيرون امديم هوا تاريك شده بود. سوار اتومبيل شديم و به طرف خانه حركت كرديم.در بين رذاه دايي جلوي يك كافي شاپ نگه داشت و گفت:
_با يك نسكافه چطوري؟
_عاليه، ولي مواظب باشيد اه عاطفه نگيرتمان.
با هم وارد كافي شاپ شديم. دايي سفارش نسكافه و كيك داد. امد روبرويم نشست و بي مقدمه گفت:
_ديگه سراغ شادمهر كه نرفتي؟
_نه به پدر قول دادم ديگه سراغ شادمهر نروم. حالا چي شد ياد شادمهر افتاديد؟
دايي لبخند زنان گفت:
_هيچي اين فيلم من رو ياد شادمهر و ديوونه بازي هاش انداخت. شنيدم با نامزدش اختلاف داره و پدرش سعي داره طلاقش رو از شادمهر بگيره.
با تعجب گفتم:
_چرا؟ شادمهر كه دختره رو خيلي دوست داره.
دايي پوزخندي زد و گفت:
_هيچي اقا غوره نشده مويز شده.مي دانستي شادمهر اعتياد داره؟
رنگ از رخسارم پريد. من من كنان گفتم:
_نه...شما از كجا فهميديد؟
از يكي از دوستانم شنيدم كه با عمو شهروز رفت و امد خانوادگي دارند. مصرفش هم بالاست. عموت رو به روز سياه كشونده. از همين قرص هاي اكستازي استفاده مي كنه.
اگه دايي همينجوري ادامه مي داد من خودم رو لو مي دادم. با بي حوصلگي گفتم:
_دايي از يه چيز ديگه حرف بزن.
لبخندي زد و گفت:
_قبول. چطوره از ازدواج پدرت حرف بزنيم؟
حالم عوض شد و با خوشحالي گفتم:
_بالاخره ديشب رضايتش ر گرفتم.
_جدي؟ چطوري شيطون؟
_هيچي يه خورده فيلم بازي كردم و اشك ريختم تا راضي شد. هر چند خودش هم ديگه از تنهايي خسته شده بود. من هم ديگه ان شهرزاد سابق نيستم كه سرش رو گرم كنم. تازه با ديوانه بازي هام خسته ش كردم.
دايي لبخند زد و گفت:
_جالب شده. پدر و دختر سري كار مي كنيد. حالا عروس خانم كي هست؟
پشت چشمي نازك كردم و گفتم:
_پدر گفته تا معلوم نشدن موافقت عروس حرف نزنم.
_باشه ماه كه پشت ابر نمي مونه. صبر ما هم زياده.

دست دايي را گرفتم و با نگراني گفتم:
_دايي كار من درسته؟ مادرم از من ناراحت ميشه؟
اشك توي چشماي دايي جمع شد و گفت:
_نه عزيزم. پدرت بيست سال صبر كرده. تو هم دير يا زود ميري خانه بخت و پدرت تنها مي شه. اول و اخر بايد ازدواج مي كرد. مادرت هم روحش شاد ميشه مطمئن باش.
بعد از خوردن قهوه به طرف خانه حركت كرديم. وقتي وارد لابي ساختمان شديم دايي ايستاد و گفت:
_شهرزاد چطوره مسابقه بديم. من با اسانسور ميرم كه پيرم تو از پله ها بيا كه جوان تري. ببينيم كدام برنده مي شويم.
خنديدم و گفتم قبول و سريع به طرف پله ها دويدم. به هر طبقه كه مي رسيدم چراغ چشمك زن اسانسور هم مي ايستاد. نفسهام به شماره افتاده بود. رسيدم جلوي در اپارتمان ولي خبري از دايي نبود. اسانسور ايستاده بود فهميدم مسابقه را باختم. ايستادم نفسي تازه كردم و زنگ را زدم ولي در باز نشد. به ناچار از كليدم استفاده كردم. در باز شد. همه جا تاريك تاريك بود. دستم را روي كليد برق زدم ولي انگار برق ساختمان قطع بود. كمي جلوتر رفتم. پام رفت روي برامدگي نرم و سرخوردم. يك صدا مثل تركيدن بادكنك باعث وحشتم شد. به شدت جيغ كشيدم بعد صداي خنده بلند چند نفر را شنيدم. همه جا روشن شد، همه بودند. دايي منصور، عاطفه،خانواده عارف و دكتر افكاري، كيوان و خواهرش. همگي با هم برام دست زدند و ترانه تولدت مبارك را خواندند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و چهارم


شوكه شده بودم. تازه يادم امد كه امروز 26 ابان و سالروز تولدم است. توي اين مدت انقدر ذهنم مشغول بود كه زمان و مكان را فراموش كرده بودم. جلوي پاهام يك عالمه بادكنك رنگي ريخته بود. خودم را روي بادكنك ها انداختم و شروع كردم به خنديدن. بادكنك ها زير وزن بدنم دانه دانه مي تركيدن و صداي خنده كيميا و ارزو و ايدا سالن را برداشته بود. دايي و عاطفه افتادند به جانم و شروع كردند به غلغلك دادنم. كمي طول كشيد تا دست از سرم برداشتند.پدر جلو امد دستم را گرفت و كمكم كرد بلند شوم. بعد صورتم را بوسيد و با خنده گفت:
_تولدت مبارك عزيزم.
گونه هاي پدر را بوسيدم و در حالي كه اشك مي ريختم گفتم:
_شماها من رو غافلگير كرديد.
پدر در اغوشش سخت مرا فشرد و گفت:
_مي خواستيم بهت ثابت كنيم چقدر دوستت داريم.
بقيه هم يكي يكي جلو امدند و تبريك گفتند. بودن كتايون در جمع بيشتر خوشحالم كرد. اينجوري پدر هم بيشتر بهش فكر مي كرد. ولي يك غايب داشتم ان هم عارف بود. از عاطفه سراغش را گرفتم لبخند زد و گفت:
_خودت كه خوب مي داني عارف سرش بره اصفهانش نمي ره. يادت رفته امشب شب جمعه است. حالا برو يه دستي به سر و صورتت بكش و بيا پايين تا جشن رو شروع كنيم.
پله ها را دوتا يكي رفتم بالا. لباسم را عوض كردم و يك شلوار جين و با يك بلوز بادي استين كوتاه صورتي رنگ پوشيدم. ارايش ملايمي كردم و برگشتم پايين. دايي يك اهنگ شاد گذاشته بود. ايدا و ارزو دخترهاي دكتر در حال رقصيدن بودند. با راهنمايي عاطفه رفتم پشت ميز هدايا نشستم. كيميا در اغوش كيوان بود. يك پيراهن عروسكي صورتي رنگ پوشيده بود و موهاش رو دور سرش ريخته بود و با يك تل صورتي، زيبايي چهره اش چند برابر شده بود. بهش لبخند زدم و بهش اشاره كردم بياد كنارم. خودش رو از دستان كيوان جدا ساخت و دوان دوان امد توي اغوشم. صورتش را بوسيدم. خنديد اشاره اي به لباس خودش و بلوز من كرد و گفت:
_صورتي.
خنديدم و گفتم:
_اره بلوز من هم صورتيه.
سنگيني نگاه كيوان را روي خودم حس كردم. براي يك لحظه نگاهش كردم. لبخندي زد و سرش را به زير انداخت. ياد پدر افتادم. كيميا را به بغل گرفتم و رفتم كنار كيوان نشستم. جا خورد. خودش را جمع و جور كرد. لبخندي زدم و گفتم:
_من با شما يك امر خصوصي و سري دارم.
خنديد و گفت:
_من در خدمتم فقط اميدوارم زياد سري و خلاف نباشه.
_يعني من انقدر قيافه ام غلط انداز شده؟ نمي دانم شايد از نظر شما خلاف باشه. در هر صورت مي خوام فردا ببينمتان. زمان و مكانش رو شما مشخص كنيد.
با اخم نگاهم كرد و گفت:
_قيافه شما غلط انداز نشده غلط فكر كردي. فردا ساعت يازده صبح توي دفترم منتظرتان هستم چطوره؟
خنديدم و گفتم:
_فراموش كرديد فردا جمعه است؟
در جوابم با حالت خاصي گفت:
_كارم زياده فردا هم بايد بروم. بعدشم مگه شما نگفتيد كارتان خصوصيه؟
_پس من فردا ساعت يازده مزاحمتان مي شوم.
_ادرس دفتر را داريد يا بدهم؟
_ممنون از پدرم مي گيرم.
دايي داشت بابا كرم مي رقصيد و بقيه كف مي زدند. كيميا را گذاشتم روي مبل و رفتم اتاق پدر. يكي از كت هاي مشكي رنگش را انداختم روي دوشم. دستمال گردن زرشكي رنگش را برداشتم و امدم بيرون. در حالي كه مي رقصيدم رفتم سمت دايي. سوت بلندي زد و گفت:
_قربان هر چي بچه لاته.
ان شب بعد از يك سال و نيم رقصيدم. اخرين باري كه رقصيده بودم شب نامزديم با شادمهر بود. خيلي زود خسته شدم. رفتم كنار وعاطفه را كشاندم وسط. بعد نوبت فاطمه و احمد شد. فاطمه خجالت كشيد و زود كنار كشيد و مشغول تماشا شد. جرات اينكه كتايون را وسط بكشانم را نداشتم. كار من را عاطفه راحت كرد. كتايون را به همراه كيوان وسط كشاند. انها هم مشغول رقص شدند. براي يك لحظه نگاهم افتاد به پدر كه با وسواس خاصي كتايون را زير نظر گرفته بود. خنديدم رفتم كنارش و گفتم:
_شما نمي رقصيد پدر؟
چشم غره شيريني بهم رفت و گفت:
_خفه ات مي كنم شهرزاد. تو امشب چقدر شيطون شدي؟
با ناز گفتم:
_شما نشديد؟ هر چي باشه دختر شمام.
سرخ شد. براي اينكه از جواب دادن به من طفره برود دايي را صدا زد و گفت:
_منصور جان بهتره زنگ بزني شام بياورند كه گرسنه مان شده.
پدر شام را از بيرون سفارش داده بود. با كمك عاطفه و كتايون ميز شام را چيديم. بعد از رسيدن غذا همه سر ميز جمع شدند. غذا جوجه كباب و برگ بود.شام را با شوخي هاي دايي و دكتر و خنده خورديم. بعد از شام باز صداي موزيك بالا رفت. روي ميز وسط سالن خلوت شد و كيك تولدم كه طرح يك گل و با كفش دوزك روش بود را عاطفه گذاشت روي ميز، همراه كيميا و دخترهاي فاطمه پشت ميز نشستم. دايي با خده و شوخي يك كلاه بوقي گذاشت روي سرم. بعد شمع ها را كه بيست عدد مي شد خاموش كردم. عاطفه در حالي كه فيلمبرداري مي كرد با صداي بلند گفت:
_الهي صد سال زنده باشي.
خنديدم و گفتم:
_چاخان نكن كه به مرگم راضي هستي. يادت رفته من خانم سوسماره هستم؟
همه با معني نگاهمان كردند. دايي خنديد و گفت:
_تعجب نكنيد. اخه شهرزاد داره هم نقش مادرش را كه خواهرشوهرش، مار و هم نقش خودش كه بچه خواهرشوهر، مارمولكه را براي عاطفه بازي ميكنه. عاطفه هم اسمش رو گذاشته سوسمار.
شليك خنده همه فضاي سالن رو پر كرد. با خنده و شيطنت كيك را بريدم و تقسيم كردم. بعد از خوردن كيك نوبت باز كردن كادوها شد. نگاهي به بسته هاي قشنگ روي ميز انداختم و با خنده گفتم:
_اوه چه تحويلم گرفتند. اول كدوم رو باز كنم؟
عاطفه خنده كنان گفت:
_ان بزرگه را باز كن از همه خوشگل تره.
يك بسته بزرگ بود با زرورق قرمز رنگ و يك روبان سفيد و پهن. بسته را گذاشتم مقابلم و گفتم:
_حالا اين بسته قشنگ مال كيه؟
پدر خنديد. فهميدم مال پدره. با شيطنت روبان روش رو باز كردم و زرورق را جدا كردم. جعبه را باز كردم داخل ان يك جعبه ديگه بود. اخم كردم و گفتم:
_سركاريه؟
همه خنديدند. بسته دومي را هم باز كردم ولي بي فايده بود. يك بسته ديگه داخلش بود. من بي حوصله شده بودم و بقيه مي خنديدند. بسته اه كوچكتر و كوچك تر مي شدند. توي اخرين بسته يك دسته كليد بود. ياد شب نامزديم با شادمهر افتادم و سوئيچ اتومبيلي كه پدر بهم هديه داده بود. با بغض به پدر نگاه كردم. لبخند تلخي زد و گفت:
_گواهي نامه رانندگي جديدت اماده شده فكر كردم يك وسيله داشته باشي خيلي بهتره.
دايي كه ديد گرفته شدم خنده كنان گفت:
_حالا حدس بزن اتومبيلت چيه؟
خنديدم و گفتم:
_ژيان، مال يك خانم دكتره كه هر روز باهاش مي رفته مطب و شب برمي گشته خانه. فقط اميدوارم يك پژو206 نقره اي نباشه كه ميره ور دل ان يكي.
پدر خنده كنان گفت:
_نه عزيزم. نه ژيان و نه206 نقره اي رنگ. يك حدس ديگه بزن.
_الگانس! درست حدس زدم.
دكتر با خنده گفت:
_چه خشو اشتها.
پدر هم با بالا بردن ابرو گفت:
_نه.
هر چه پايين مي امدم خنده بقيه هم بيشتر مي شد. حرصم گرفت و گفتم:
_بابا من به ژيان هم راضي هستم نكنه يك پيكان مدل 57 باشه؟
پدر با خنده گفت:
_شهرزاد جان بعد از كن فيكون كردن ان پژو 206 برات يك ماتيس زرشكي رنگ خريدم.
_بله ماتيس، خب حالا كدام بسته را باز كنم؟
دايي گفت:
_مال من و عاطفه رو. ان بسته ابي رنگ.
بسته ابي رنگ را باز كردم. داخلش دو تا خرس پوليشي قهوه اي رنگ بود. خنديدم و گفتم:
_از كجا مي دانستيد دلم مي خواهد عروسك بازي كنم؟
دايي گفت:
_چون هنوز بچه اي.
با دلخوري گفتم:
_پس ان بيست تا شمع چي بود فوت كردم؟
همه زدند زير خنده. هديه دكتر و فاطمه هم يك سري وسايل ارايش خارجي با مارك هاي معروف بود.
دكتر خنديد و گفت:
_حالا كه مي خواهي ارايش كني بهتره از مارك هاي خوب استفاده كني.
با خنده گفتم:
_افرين دكتر هديه شما از همه بهتر بود. واقعا به دردم مي خوره.
هديه اقاجون و خانم جون هم يك پلاك زنجير طلا بود كه روي پلاك ايه وان يكاد حك شده بود. همان موقع پلاك را بوسيدم و انداختم گردنم. كتي برام يك سرويس نقره اورده بود كه خيلي زيبا و شيك بود. هديه كيوان هم يك ساعت سويسي خوش دست بود. نوبت رسيد به اخرين هديه كه با ظرافتي تمام بسته بندي شده بود. گفتم اين مال كيه؟ عاطفه گفت:
_مال عارف، داد من اوردم.
با اشتياق زرورق دور كادو را باز كردم. از اينكه برام هديه داده بود از خوشحالي داشتم ديوانه مي شدم و غير ممكن بود اين خوشحالي را پنهان كنم. داخل بسته يك پارچه سياه و نرم بود. با تعجب بازش كردم چادر بود. خنديدم و گفتم:

_عارف ديوونه.
دايي گفت:
_ان هم براي كي چادر هديه داده، شهرزاد؟
در جواب تمسخر دايي خنديدم و گفتم:
_هر چه از دوست رسد نيكوست. اين هم براي خودسش هديه است.
برخاستم وسط سالن رفتم. چادر راباز كردم و انداختم روي سرم. درست اندازه ام بود. لبه هاي چادر را گرفتم و دور خودم چرخيدم. فاطمه گفت:
_چه اندازه گرفته؟
توي چشمان دكترو خانواده عارف اشك جمع شده بود. همه با حسرت نگاهم مي كردند. خانم جان از روي مبل برخاست امد سمتم. شانه هام را گرفت، زل زد توي چشمانم و گفت:
_كي ميشه جاي بهار رو براش پر كني؟
با بغض سرم را به سينه اش چسباندم و گفتم:
_من از خدا مي خواهم ولي بهار كجا من كجا؟
مي دانستم همه مي دانند عارف را چقدر دوست دارم ولي به روم نمي اوردند.
بعد از باز كردن كادوها كم كم همه عزم رفتن كردند. كيميا دلش مي خواست پيشم بماند ولي كتايون اجازه نداد، من هم اصرار نكردم. همه رفتند من ماندم و يك خانه شلوغ و بهم ريخته. پدر از خستگي ناي راه رفتن نداشت. وقتي ازش بابت جشن تشكر كردم گفت:
_همه زندگي من مال توست. مي فهمي خوشگل بابا؟
چهره اش را بوسيدم و به سمت اتاق نشيمن رفتم و مشغول جمع و جور كردن وسايل شدم. ساعت سه نيمه شب بود كه كارم تمام شد. تقريبا تمام خانه مرتب و تميز شده بود. وقتي توي رختخواب ولو شدم از فرط خستگي فورا خوابم برد. با اينكه خسته بودم ولي باز هم كابوس ديدم. وحشتناك تر از هر شب و خوشي جشن تولدم با اين كابوس تلخ و وحشتناك از بين رفت.
صبح با تكان هاي پدر بيدار شدم.
_پاشو شهرزاد چقدر مي خوابي تلفن با تو كار داره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و پنجــم


خميازه بلندي كشيدم و گفتم:
_كيه پدر اين سر صبحي؟
_سر صبحي چيه دختر؟ لنگ ظهره. كيوان ميگه با هم قرار داشتيد نرفتي.
مثل فش فشه از جا پريدم و گفتم:
_ساعت چنده پدر؟
_يازده و نيم.
گوشي را از دست پدر گرفتم و جواب دادم:
_الو سلام. معذرت ميخوام .خواب موندم.
خنديد و گفت:
_سلام خانم خوش قول. منتظرم زود باش.
_باشه تا يك ساعت ديگه انجا هستم. خداحافظ.
سرگرم لباس پوشيدن شدم. پدر گوشه اي ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد. بالاخره صبرش تمام شد و گفت:
_تو با كيوان چه كار داري؟
_فرموش كرديد؟ خواستگاري از كتايون خانم ديگه.
خنديد و گفت:
_تو قول من رو باور كردي؟
_چرا كه نه؟ پدر من خيلي خوش قوله. لطفا گواهي نامه و ادرس دفتر كيوان.
_شهرزاد حالا زوده يك مدت صبر كن، عجله كار شيطونه.
لبخندي زدم و گفتم:
_من دست شيطون را هم از پشت سر بستم. يادت رفت هميشه خودتان بهم مي گفتيد؟ زود باشيد پدر ديرم شد.
از اتاق بيرون رفت و گفت:
_دنبال من بيا.
شالم را به سر انداختم و دنبال پدر رفتم بيرون. وقتي از اتاقش امد بيرون يك سري مدارك دستش بود. كارت ماشين و گواهي نامه ام را داد دستم و بعد يك كارت داد و گفت:
_اين كارت كيوانه، ارام رانندگي كن، مواظب حرف هايي كه به كيوان ميزني هم باش. دير هم كردي تلفن را فراموش نكن.
_ديگه چي پدر؟ من بزرگ شدم. امروز بيست سالم شد چقدر سفارش مي كنيد؟
بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
_چون بزرگ شدي نگرانتم. كاش بچه مي ماندي.
لبخند زنان سوئيچ اتومبيل را از روي جا كليدي برداشتم و از خانه رفتم بيرون. وقتي وارد پاركينگ شدم از اتومبيلي كه پدر ديشب حرف زده بود، خبري نبود. تلفن را از كيفم خارج كردم و به پدر زنگ زدم. خيلي زود جواب داد.
_الو پدر پس اتومبيلم كجاست؟ اينجا من ماتيس نمي بينم.
پدر خنديد و گفت:
_دزدگير را روشن كن مي فهمي.
دكمه دزدگير را زدم. چراغ هاي ماكسيمايي كه كنار اتومبيل پدر پارك بود روشن شد. جيغ كوتاهي زدم و گفتم:
_مرسي بابا عالي بود.
پدر گفت:
_تو لياقتت بيشتر از اينهاست. فقط بايد دختر خوبي باشي. برو كه ديرت شد.
_خداحافظ.
يك كمي برام سخت بود. بعد از مدتها پشت رل بنشينم.ان هم پشت رل اتومبيلي به ان عظمت و گران قيمت. با ترديد سوار اتومبيل شدم و حركت كردم. يك احساس خاصي داشتم. هم خوشحال بودم و هم مي ترسيدم. مدل بالاترين اتومبيلي كه رانده بودم زانتياي پدر بود، بعد بنز شادمهر ولي حالا ماكسيما، توي خوابم نمي ديدم.
با احتياطي كه پدر ازش دم زد نيم ساعت بعد جلوي دفتر كيوان بودم. يك ساختمان چهار طبقه بزرگ كه طبقه چهار يك تابلو بزرگ بهش زده بودند. تابلوي كيوان بود. اتومبيل را جلوي ساختماني پارك كردم و وارد ساختمان شدم.در دفترش باز بود. يك سالن نسبتا بزرگ داشت و به طرز شيكي مبله شده بود. يك گوشه اش يك ميز بزرگ بود با چند تلفن و يك كامپيوتر. روبروش يك در شيشه اي دودي رنگ بود كه روش نوشته بود دفتر اقاي كيوان اطلسي وكيل پايه يك دادگستري. به ارامي دستگيره در را چرخاندم و در را باز كردم. پشت ميزش نشسته بود و در حال مطالعه بود. سلام كردم و گفتم:
_دفتر شيكي داريد. منشي نمي خواهيد؟
خنديد. سلام كرد و گفت:
_چرا اتفاقا منشيم رو چند روز پيش فرستادم خانه بخت.
با دست تعارف كرد بنشينم. مقابش روي صندلي نشستم و گفت:
_هفتاد و پنج دقيقه تاخير. حق وكالتم دو برابر ميشه.
_شما اول به كار من برس بعد حق وكالت طلب كن.
_چشم خانم با زحمت هاي ما چه كار كرديد؟
خنديدم و گفتم:
_مي بينيد كه خواب ماندم. تا صبح ظرف مي شستم و خانه را جمع و جور مي كردم.
_بله از سر و صداتان معلوم بود. دوتا ليوان و يك ديس هم شكست.
_جالب است. شما دوربين مخفي توي خانه كار گذاشتيد؟
لبخند مرموزي زد و گفت:
_نه ولي شايد بعد از اين لازم بشه. خب امرتان چي بود؟
ابروها را بالا انداختم و گفتم:
_به اين زودي بروم سر اصل مطلب؟
لبخندي زد و گفت:
_ميل خودته. من دقيقه اي كار مي كنم هر چقدر طولش بدهي حق وكالتم بيشتر ميشه.
_ولي من موكلتان نيستم. من دختر همسايه تان هستم.
_جدا؟ پس چرا حرفت را توي خانه نزدي دختر شيطون همسايه.
زيادي خودماني شده بود. لحني رسمي و جدي به خود دادم و گفتم:
_من براي يك امر خير مزاحمتان شدم نه كار حقوقي.
پقي زد زير خنده و گفت:
_ببخشيد من دختر دم بخت ندارم. يك منشي مجرد داشتم كه او را هم دادم به يكي از موكلين و خودم را خلاص كردم. كار ديگري داريد بفرماييد.
از اينكه دستم انداخته بود كلافه شدم و گفتم:
_اقاي اطلسي اجازه مي دهيد حرفم را بزنم؟
_كيوان صدا كنيد راحت ترم. خوب بفرماييد من گوش ميدهم.
_من... من...
لكنت پيدا كرده بودم. كيوان خيره شده بود به چهره ام و منتظر بود. كمي به خود جرات دادم و بي مقدمه گفتم:
_من مي خواهم كتايون را از شما خواستگاري كنم.
با صداي بلند زد زير خنده. حركتي به صندليش داد و چرخيد و پشت به من كرد و گفت:
_من را بگو چه فكرهايي كه نكردم. گفتم اين دختر شيطون همسايه با من يالغوز چه كار داره؟
بعد برگشت. چهره اش سرخ شده بود. از حالت چشمانش چيزي معلوم نبود. كمي رسمي شد و گفت:
_خب مي توانم بپرسم اين داماد خوشبخت كيه؟
_پدرم.
جا خورد، خودش را روي صندلي اي كه نشسته بود رها كرد. سرش را به پشت صندلي تكيه داد و گفت:
_شهرزاد تو اصلا قابل پيش بيني نيستي. ببينم تب كه نداري. فكر كنم داري هذيان مي گويي.
حرصم گرفت به تندي گفتم:
_شما همه چيز را به شوخي مي گيريد يا فقط من را؟ يك خواستگاري كه انقدر مسخره بازي نداره.
مدتي در سكوت نگاهم كرد و گفت:
_اخه دختر خوب خواستگاري كردن رسم و رسوم داره. اول بايد بپرسي كتايون تمايلي به ازدواج داره يا نه؟ بعد تقاضاي خواستگاري كني.
با بي حوصلگي گفتم:
_خيلي خب. كتايون تمايلي به ازدواج داره؟
خنديد و گفت:
_اين شد يك چيزي. كتي بايد ازدواج كنه چون خيلي جوونه ولي با كي نمي دانم. پدر تو مرد محترم و با شخصيتيه. چشم من با كتي صحبت مي كنم و جواب مي دهم. حالا چي شد كه مي خواهي پدرت را از تنهايي در بياوري؟ دختر خانم هاي جوان زياد از نامادري خوششان نمياد.
_بله ولي نه در حدود من. من چيزي از مادرم به ياد ندارم.حتي چهره اش را. يك سالم بود كه به خاطر نجات من تصادف كرد و مرد. بعد از ان بي بي گل مادر پدرم شد دايه و نقش مادر را برام بازي كرد. مي دانم كتي سنشبه اين نمي خوره كه براي من مادري كنه، من هم همچين انتظاري ازش ندارم. ولي مي تونيم دوستاي خوبي براي هم باشيم. بهش هم بگيد من مزاحم زندگيتان نمي شوم.
به طرز خاصي نگاهم كرد و گفت:
_كاش همه مزاحم ها مثل تو باشند.
بعد برخاست كتش را برداشت و پوشيد. كيف چرم قهوه اي رنگش را از روي ميز برداشت و گفت:
_بهتره بريم يك چيزي بخوريم كه وقت ناهاره. بقيه صحبت هم باشه براي بعد ناهار.
حسابي گرسنه ام بود چون صبحانه هم نخورده بودم. با هم از ساختمان خارج شديم. رفتم سمت اتومبيلم. كيوان ايستاد. خوب اتومبيلم را ورانداز كرد و گفت:

ماتيست چه خوشگله؟
خنديدم و گفتم:
_بله و خوب شماها هم من رو گذاشته بوديد سر كار.
سوار شدم. كيوان هم كنارم نشستو حركت كردم. كمي بالاتر از دفتر كيوان جلو يك رستوران شيك توقف كردم و با هم وارد رستوران شديم. بعد از سفارش غذا رفتم دستشويي دست و صورتم را شستم و برگشتم. كيوان خنديد و گفت:
_افرين دختر خوب هميشه قبل از غذا دستو صورتت رو با اب و صابون بشور.
_چشم اقاي بامزه. صبح كه بيدار شدم انقدر عجله به خرج دادم كه يادم رفت دست و صرتم را بشورم وگرنه انقدرهام دختر خوبي نيستم.
خنديد. با لذت به چهره ام نگاه كرد و گفت:
_يك چيزي را مي داني؟ تو مثل بهاري يك لحظه ابري و سرد و پر از طوفان كه ادم جرات نمي كنه بياد سمتت. يك لحظه گرم و دلپذير پر از بوي خوب اشنايي.
با حسرت گفتم:
_چه تعبير قشنگي، خيلي دلم مي خواد بهار باشم ولي حيف دست زمستان را هم از پشت بسته ام.
_ديشب باز هم كابوس مي ديدي درسته؟
_بله. تو از كجا فهميدي؟
_هر شب صداي گريه و فرياد تو من رو از خواب بيدار مي كنه. مي تونم علت كابوس هات رو بدونم؟
_من واقعا متاسفم. نمي دانستم تو صدام رو ميشنوي. دليل خاصي نداره. چند وقتي هست كه خواب را حرامم كرده ولي دارم بهش عادت مي كنم.
لبخند تلخي زد و گفت:
_نمي دانم باعث خوشبختي يا بدبختي من است كه اتاق خوابم با اتاق تو ديوار به ديواره. شب اول داشتم روي يكي از پرونده هاي موكلم مطالعه مي كردم كه صداي گريه و شيونت را شنيدم. نگران شدم سرم را به ديوار چسباندم و ديدم پدرت را صدا ميزني. امدم پايين زنگ خانه را زدم و پدرت را بيدار ركدم. تا ان شبي كه توي خواب صورتت رو چنگ انداخته بودي انقدر صداي گريه ات بلند بود كه طاقت نياوردم و با كتي امديم خانه تان. ديشب باز هم صداي گريه و شيونت مي امد. بعد صداي پدرت را شنيدم كه ارومت مي كرد. نمي خواهي يك راه درماني پيدا كني؟
_تو هم فكر مي كني من ديوانه شدم؟
_نه هرگز. فقط نگرانتم همين.
_مي دانيد ديروز قبل از جشن دايي منصور من را كجا برده بود؟ پيش يك دكتر مغز و اعصاب. ولي من حالم خوبه بهتر از هميشه. نگراني تو يا انها بي مورده.
لحظاتي در سكوت گذشت تا اينكه كيوان گفت:
_از هديه هات استفاده نكردي؟ ديشب وقتي ان چادر را به سر كردي خيلي قشنگ و ديدني شده بودي. احساس كردم از ان چادر بيشتر از ديگر هديه هات خوشت امد. حتي از اتومبيل صفر كيلومتر و مدل بالايي كه پدرت برات خريده بود.
فهميدم كه كيوان هم مثل سهيل روي عارف حساس شده. لبخندي زدم و گفتم:
_برام سخته چادر سر كنم. بايد تمرين كنم بعد از چادر استفاده كنم. اخه ميداني تا چند وقت پيش از مانتو هم بيزار بودم چه برسه به چادر.
_مي تونم بپرسم دليل اين همه تحول چي بوده؟
_شادمهر پسر عموم. اين كه جلوت نشسته يك زماني يه اقا پسر كامل بود، هر چي از كارام بگم كم گفتم. رفتارم، حرف زدنم حتي دوستام همه پسر بودند. توي مدرسه كلي مشكل داشتم اصلا با همكلاسي هايم نمي جوشيدم. تا وقتي كه ديپلم گرفتم و با شادمهر نامزد شديم. جالب اينجا بود كه ازم مي خواست رفتارم را عوض كنم و يك خانم باشم. خيلي سخت بود ولي موفق شدم. همه اش ار عشق شادمهر بود ولي از نظر او رفوزه شدم. مي گفت يك عروسك ناز و ظريف مي خواهد نه يك پسر بچه تازه به بلوغ رسيده خشن...
بغض مانع از حرف زدنم شد. مقداري اب خوردم تا حالم عوض شد. كيوان با ناراحتي گفت:
_تو بايد گذشته را رها كني وبه اينده فكر كني. گذشته ها گذشته.
بغضم را فرو دادم. لبخند تلخي زدم و گفتم:
_اني كه گفتم گذشته من نبود همه اينده ام بود كه تباه شد و از بين رفت.
كيوان زل زد توي چشمام و گفت:
_ولي من فكر مي كنم يك احساس جديد درونت شكل گرفته. تو به عارف علاقه داري درسته؟
به تلخي زهر خنديدم و گفتم:
_اره ولي باز هم به بيراهه زدم. چون او هيچ احساسي به من نداره. اگه علاقه اي هم در كار باشه به خاطر اينه كه من كپي تصويري از عشق نافرجامش هستم، تصويري از بهارش.
پيشخدمت نزديك شد و مشغول چيدن ميز شد. يك سكوت كوتاه كافي بود تا من جلوي دل لامذهبم را بگيرم و از اعتراف بي پرده ام جلوي كيوان جلوگيري كنم. ناهار استيك بود. در سكوتي محض مشغول خوردن شديم. بعد از ناهار كيوان سفارش قهوه داد. بعد از صرف قهوه با هم از رستوران خارج شديم. كيوان كار داشت. جلوي دفترش توقف كردم. پياده شد و گفت:
_مواظب باش اروم رانندگي كن.
_چشم. شما هم زودتر با كتي صحبت كن و جواب من را بده.
دستهايش را گذاشت روي چشمانش و گفت:
_چشم. شما جان بخواه. حالا زودتر برو كه پدرت نگران شده.
تازه يادم امد كه به پدر زنگ نزدم. لبخندي زدم و خداحافظي كردم. به سرعت حركت كردم. عصر همان روز خانواده عارف به اصفهان برگشتند. من و پدر هم براي بدرقه شان رفتيم خانه دايي.
بالاخره به اجبار پدر دوباره كلاس هاي زبان فرانسه ام را شروع كردم. هر چند اين بار خودم هم علاقه زيادي به اموختن داشتم. با چند نفري از همكلاسي هايم اشنا شدم و طرح دوستي ريختم. يكي از دوستانم پدرش اموزشگاه موسيقي داشت و گيتار تدريس مي كرد. كلاس هاش غروب شروع مي شد و هشت شب تمام ميشد. وقتي پدر با پدر دوستم اشنا شد و محل كلاس و اموزشگاه را ديد موافقت كرد به كلاس موسيقي بروم. جالب اينجا بود كه تشويق هم شدم. تنها چيزي كه عذابم مي داد كابوس هاي شبانه ام بود و هر شب از شب قبل وحشتناك تر و سنگين تر ميشد. حالا ديگه خودم باورم شده بود كه بيمار رواني ام و يك مشكل بزرگ دارم و همه را عذاب مي دهم. به يك موضوعي در كابوس هام شك كرده بودم ولي مي ترسيدم با كسي در ميان بگذارم. ان وقت ديگر در مورد ديوانگي ام شك نمي كردند.
صبح روز پنج شنبه بود و بدجوري دلم هواي عارف را كرده بود. كيوان هنوز جواب كتايون را نداده بود. پدر كلافه به نظر مي رسيد. صبح مي رفت كارخانه و عصر برمي گشت خانه. كمتر تمايلي به صحبت با من داشت. امروز هم طبق معمول صبح زود صبحانه نخورده از خانه زد بيرون.
روزهاي فرد هيچ كلاسي نداشتم. لباس پوشيدم. چادري را كه عارف بهم هديه داده بود سر كردم. ادرس شركتش را از دفترچه راهنمايي پدر برداشتم. از خانه زدم بيرون. شركت عارف توي يكي از رج هاي معروف خيابان ميرداماد بود. نيم ساعت بعد جلوي شركتش بودم. اتومبيلم را داخل پاركينگ برج پارك كردم و وارد اسانسور شدم. فقط خدا خدا مي كردم هنوز نرفته باشه اصفهان. با خودم عهد كردم اگه نرفته بود مانع از رفتنش به اصفهان بشوم. در ان صورت برنده اصلي من بودم.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و ششم


شركتش طبقه هشتم برج بود. چندتايي كارمند داشت. رفتم داخل سالن انتظارش. يك خانم جوان پشت ميز منشي نشسته بود. بعد از سلام و صبح بخير گفتم:
_با اقاي مهندس شمس كار داشتم. تشريف دارند؟
خانم منشي لبخندي زد. كمي ظاهرم را ورانداز كرد و گفت:
_وقت قبلي داشتيد؟ ايشان عازم سفر هستند. فكر نكنم بتوانند شما را ببينند.
با بي اعتنايي گفتم:
_بفرماييد خانم فرجام امدند ديدنشان حتما من را مي بينند.
پوزخندي زد. گوشي را برداشت و مشغول صحبت با عارف شد.
_خسته نباشيد اقاي مهندس. خانم فرجام امدن ديدن شما و اصرار دارند شما را حتما ببينند.
كمي بعد لبخند معني داري زد و رو به من گفت:
_بفرماييد داخل دفتر. فقط كوتاه و مفيد چون ايشان خيلي عجله دارند.
جوابش را ندادم. چادر را روي سرم مرتب كردم و با قدم هاي تند رفتم سمت دفتر عارف. يك ضربه كوچك به در زدم و داخل شدم. سرش به زير بود. در حال امضا چند ورقه بود. به ارامي گفت:
_خانم فرجام لطفا نقشه ها را بگذاريد روي ميز بعدا مطالعشان مي كنم. فعلا تا شنبه خدانگهدار.
خنده ام گرفت. باز ظاهرا من را با كس ديگري اشتباه گرفته بود. با خنده گفتم:
_نقشه هام توي مغزمه چطوري پهنشان كنم روي ميز اقاي مهندس سر به زير و خجالتي؟
عارف سر بلند كرد و لحظاتي خيره نگاهم كرد. بعد از نوك پا تا مغز سرم را ورانداز كرد. رقص اشك را توي چشمش به خوبي ديدم. از پشت ميز برخاست امد مقابلم. سلام كردم با بغض جوابم را داد و گفت:
_تو كي امدي؟
_چند دقيقه اي ميشه. ظاهرا باز من رو با كس ديگه اي اشتباه گرفتي.
لبخند تلخي زد و گفت:
_ما اينجا يك خانم فرجام داريم كه مهندسه ، گاهي برامون نقشه ساختمون مياره. فكر كردم ايشان امدند داخل دفتر. به هر حال خوش امدي. بشين اينجوري سر پا خسته ميشي.
روي يكي از صندلي هاي چيرمي كنار ميزش نشستم. عارف گوشي را برداشت و خطاب به منشيش گفت:
_خانم الوند من مهمان دارم لطفا كسي مزاحم نشود. قهوه هم سفارش بدهيد.
بعد روي صندليش نشست. مدتي در لذت نگاهم كرد و بعد با خنده و بغض گفت:
_من عمولا دوست ندارم از زيبايي خانم ها صحبت كنم ولي امروز تو اين چادر واقعا زيبا شدي و داري من رو به روز سياه مي كشاني. يعني دارم قطره قطره ذوب ميشم.
با بي رحمي گفتم:
_تو الان داري با شهرزاد حرف ميزني يا با بهار؟ دلم مي خواهد بدانم كي داره قطره قطره ذوبت مي كنه؟
در جوابم خنديد و گفت:
_تو دختر باهوشي هستي.خيلي زود مي فهمي من با كي هستم.
_خانم منشيت مي گفت داري ميري سفر.
_اره ميرم اصفهان ولي به خاطر گل روي شما يك ساعت ديگه ميرم.
_ولي من مي خواستم تا عصر كنارت باشم به تلافي اين هفته كه نيامدي تولدم.
كمي فكر كرد. خنديد و گفت:
_قبول من تا عصر با تو هستم كافيه؟
احساس كردم موفق شدم و اين هفته عارف را از رفتن به اصفهان بازداشتم. خنديدم و گفتم:
_عاليه بهتر از اين نميشه.
عارف لبخند معني داري زد و گفت:
_راستي از جريان ازدواج پدرت چه خبر؟
خنديدم و گفتم:
_هنوز عروس خانم جواب نداده. پدر هم حسابي تو خماريه.
عارف با صداي بلند خنديد و گفت:
_تو واقعا مي خواهي براي پدرت زن بگيري؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_اره از نظر تو موردي داره؟
با خنده گفت:
نه فقط منتظرم نوبت من هم برسه.
ضربه اي به در نواخته شد و بعد منشي شركت سيني به دست وارد شد. با تعجب و كنجكاوي نگاهي به من انداخت و گفت:
_اقاي مهندس امر ديگه اي نداريد؟
عارف خيلي اروم گفت:
_نه بفرماييد مرخصيد.
_پس تا شنبه خداحافظ.
با همان نگاه كنجكاو از اتاق خارج شد. با تعارف عارف مشغول صرف قهوه شدم. كمي بعد گفت:
_خب خانم براي امروز برنامه ات چيه؟
_من مهمان تو هستم پس خودت برنامه ريزي كن.
كمي فكر كرد و گفت:
_قبول اول ميرويم يك رستوران خوب ناهار مي خوريم.بعد ميرويم بام تهران چطوره؟
_عاليه، خب من اماده ام.
_مي تواني پايين منتظر باشي. من يك تلفن ضروري دارم. بعد ميام پايين.
_باشه تو پاركينگ كنار اتومبيلم منتظرم.
برخاستم و كيفم را از روي ميز برداشتم. چادرم را روي سرم مرتب كردم و از دفتر خارج شدم. وقتي وارد اسانسور شدم همزمان با من منشي عارف هم وارد شد.دختر قشنگ و بانمكي بود. سبزه رو بود ولي چشم و ابروي قشنگي داشت. كمي من را ورانداز كرد . بعد لبخندي زد و گفت:
_ببخشيد شما را به جا نياوردم و معطلتان كردم.
_ايرادي نداره شما وظيفه تان را انجام داديد.
كمي بعد گفت:
_مي توانم بپرسم شما چه نسبتي با مهندس شمس داريد؟
خنديدم و گفتم:
_فكر كنيد دوست دخترشم.
با خنده گفت:
_اگر بگيد نامزدشم شايد باور كنم ولي دوست دختر هرگز.اخه ميدانيد من الان يك ساله با مهندس كار مي كنم، باور كنيد هنوز به چهره ام خوب نگاه نكرده.
_ناراحتي داره كه كارفرمايي به اين خوبي و سر به زيري داريد؟
كمي هل شد و در جوابم گفت:
_نه نه. ولي اينجوري هم زياد معذبيم. حتي مي ترسيم نگاهش كنيم و گناه كنيم.
در اسانسور باز شد. در حالي كه خارج مي شدم با خنده گفتم:
_خب نگاهش نكنيد.
رفتم سمت پاركينگ و سوار اتومبيل شدم و از پاركينگ خارج شدم. جلوي برج منتظر عارف ماندم. خانم منشي كنار خيابان ايستاده بود و منتظر تاكسي بود ولي همه توجه اش به من بود. كمي بعد عارف هم سر رسيد. براش دست تكان دادم. امد سوار شد و با خنده گفت:
_اميدوارم سر سالم به منزل برسانم.
_شك داري مي توني پياده بشي.
_نه دوست دارم شانس خودم را امتحان كنم.
كمي سرفه كرد به حدي كه سرخ شد. توي چشماش اشك جمع شد. بعد با لبخند تلخي در ادامه گفت:
_هر چند مرگ با من قهر كرده.
و باز هم سرفه كرد. نگران شدم و گفتم:
_تو حالت خوبه؟
_اره خوبم. كمي سينه درد دارم. داروهام رو تازه خوردم كمي بعد اثر مي كنه.
حركت كردم. به همان رستوراني كه هفته قبل با كيوان رفته بوديم رفتم. عارف براي من استيك سفارش داد و براي خودش سوپ جو. در سكوت غذامون رو خورديم. هر چند سرفه هاي گاه و بي گاه عارف كمي عصبي ام كرده بود. بعد با هم رفتيم بام تهران. عارف مرد كم حرف و ساكتي بود و من هم عاشق همين سكوت و نجابتش بودم و در كنارش به ارامش مي رسيدم.
از اتومبيل خارج شديم. هر دو روي چمن ها نشستيم و به شهر دود زده تهران خيره شديم. عارف چندتايي از شعرهاي فروغ و سهراب را برايم خواند. بعد يكي از شعرهاي خودش را خواند.
ساعت پنج بعدازظهر بود كه گفت:
_خب خانم تلافي تولدت رو دراوردي؟ من مرخصم؟
بهم برخورد به تندي گفتم:
_من اجبارت نكرده بودم همراهم باشي. فقط دلم مي خواست امروز با هم باشيم.
لبخندي زد و به زيبايي نگاهم كرد و گفت:
_مي دانم. من هم خيلي خوشحال شدم كه امروز با تو گذشت. الان هم ناچارم تركت كنم چون براي ساعت شش پرواز دارم. بليت هواپيما دارم براي اصفهان.
حرصم گرفت و بغض كردم. بدجوري كنف شده بودم. عارف دستم را خوانده بود. از جا برخاستم و رفتم به سمت اتومبيلم. فرياد زنان گفتم:
_سفر خوش، سلام من را هم به بهارت برسان.
سوار اتومبيل شدم و پام را روي پدال گاز فشردم. به سرعت از كنارش دور شدم. اشك ريزان از ان محوطه دور شدم. در داخل اينه نگاهش كردم. هنوز همان جا نشسته بود و دور شدن من را نظاره گر بود. وقتي به خودم امدم كه سر قبر مادرم بودم. كمي گريه كردم و شكايت عارف را به مادرم كردم. روي قبر مادر پر بود از گلبرگ هاي مريم و ميخك. سنگ قبر خيس بود. كار پدر بود. هر شب جمعه با هر مشغله كاري كه شده مادر را فراموش نمي كرد.
هوا رو به تاريكي بود. با اين حال عينك افتابي ام را زدم . چادرم را كمي كيپ كردم و رفتم سر خاك بي بي. روي قبر بي بي هم پر بود از گلبرگ. كمي براش قران خواندم كه عمو وزن عمو از راه رسيدند. به يكباره تمام بدنم لرزيد. سريع برخاستم. قبل از اينكه فرصت حرف زدن به عمو بدهم با گام هاي بلند از كنار قبر بي بي دور شدم.
خوشحال بودم كه چادر به سر داشتم و عينك به چشم و مطمئن بودم با ان لباس و ان چهره جديد من را نشناخته بودند. مي ترسيدم دنبالم بيايند، براي همين از زيارت كردن امامزاده صرف نظر كردم.
از امامزاده خارج شدم. جلوي در امامزاده جگوار سياه رنگ شادمهر پارك بود ولي خبري از خوش نبود. سريع به طرف اتومبيلم رفتم و سوار شدم و با سرعت زيادي از امامزاده دور شدم.
وقتي رسيدم داخل پاركينگ، سرم را گذاشتم روي فرمان اتومبيل و يك دل سير گريه كردم براي شكستم در مقابل عارف. ولي من بايد مقاومت مي كردم. به قول معروف هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد.من عارف را مي خواستم، دوستش داشتمو عاشقش بودم. پس بايد همه تلاشم را مي كردم بالاخره يك روزي شب جمعه هاش مال من مي شد.
با صداي يك ضربه به شيشه كناريم سر بلند كردم. پشت پرده حريري اشك چهره خندان كيميا را ديدم. بعد كيوان را. بلافاصله اشكهام رو پاك كردم و از اتومبيل خارج شدم. بعد از سلام وحال واحوال كيوان گفت:
_وقت داري با هم برويم بيرون يك گشتي بزنيم؟
_ولي من تازه از بيرون برگشتم.
اخم قشنگي كرد و گفت:
_بهانه نيار. ميدانم تنهايي. مي خواهم كيميا را ببرم پارك. تو هم بياي بد نيست.
حرصم گرفت انگار با دختر بچه شش هفت ساله حرف ميزد. دلم نمي خواست همراهش بروم ولي براي گرفتن جواب كتايون ناچار شدم سوار اتومبيل بشوم. كنار كيوان نشستم و كيميا هم روي صندلي عقب نشست و حركت كرديم. برگشتم نيشگوني از گونه اش گرفتم و گفتم:
_خب خانم خوشگله ديگه سراغي از من نمي گيري.
كيميا خنديد. اشاره اي به كيوان كرد و دست و پا شكسته گفت:
_كيوان اجازه نميده.
كيوان هم خنديد و گفت:
_من گفتم مزاحمت نشود. گفتم شايد سرگرم مطالعه و تمرين موسيقي باشي. راستي شب ها صداي گيتارت مياد. خيلي خوب مي زني. حتما ادامه ش بده استعدادت خيلي خوبه.
لبخندي زدم و گفتم:
_نظر لطفته. تازه اول كارم است كو تا ياد بگيرم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و هفتم

بقيه راه را هم كيميا شعرهايي كه توي مهد ياد گرفته بود مي خواند و از كيوان به عنوان جايزه يك شكلات سوييسي جايزه مي گرفت. از وقتي رفته بود مهد زبان فارسيش بهتر شده بود. با لهجه تركي اي كه داشت شعرهاش واقعا شنيدني بود. كمي بعد جلوي پارك پرديسان بوديم. من و كيميا زودتر از كيوان كه مي خواست يك جايي براي پارك پيدا كنه پياده شديم و رفتيم داخل پارك به سمت محوطه اهوها.
كيميا دست هاش رو قلاب كرده بود و در سكوت محو تماشاي اهوها و بزهاي كوهي شده بود. كمي بعد كيوان با دست پر از راه رسيد. يك بسته پفك داد دست كيميا و گفت:
_همين جا بمان تماشا كن. من و شهرزاد هم ان طرف روي چمن ها مي نشينيم.
با هم رفتيم طرف ديگر روي چمن ها كه حالا با سردي هوا رنگ به زردي داده بود نشستيم. كيوان بسته پفكي كه به دست داشت را باز كرد و گفت:
_مشغول شو.
_ميل ندارم.
لبخندي زد و گفت:
_چادر سر كردي. جاي به خصوصي رفته بودي؟
_رفته بودم امازاده سر خاك مادرم.
_براي همين گريه مي كردي؟
_خب اره گاهي اوقات دلم بدجوري براي تنگ ميشه. تو براي پدر مادرت دلتنگ نمي شي؟
_گاهي اوقات چرا ولي گريه نمي كنم. گيه كار ني ني كوچولوهاست. هر چند دليل گريه تو چيز ديگه ايه.
در جوابش سكوت كردم. هيچ دلم نمي خواست بداند با عارف بودم. تا اينكه گفتم:
_با كتايون صحبت كردي؟ تو بدجوري من و پدرم را گذاشتي تو خماري.
خنديد و گفت:
_ديشب با پدرت صحبت كردم. الان هم توي خانه ما دارند با هم صحبت مي كنند.
با تعجب گفتم:
_چرا به من چيزي نگفت؟ شما ديگه چرا مخفي كاري مي كنيد؟
لبخندي زد و گفت:
_براي اينكه پدرت اينجوري مي خواست. من بي تقصيرم مي گفت مي خواهد سورپريزتان بكنه.
با اينكه غافلگير شده بودم به هر سختي لبخندي زدم و گفتم:
_بله واقعا سورپريز شدم. حالا نظر كتايون در مورد پدرم چيه؟
_جوابي نداد، گفت بايد با پدرت صحبت كنه. من هم براي امروز عصر قرار گذاشتم. انها را ولش كن خودت با كلاس هات چه كار ميكني؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
_هيچي فقط يه خورده كلاسهام فشرده است همين.
_پيداست چون خيلي كم مي بينمت. يك پيشنهاد برات داشتم ولي مثل اينكه سرت خيلي شلوغه.
با كنجكاوي گفتم:
_بفرماييد ان طورها كه شما مي گوييد نيست.
زل زد صورتم و با اعتراض گفتم:
_تو چرا يك دفعه انقدر با من رسمي حرف ميزني؟ نترس نميخورمت راحت باش.




خنده ام گرفت و گفتم:
_خوب بگو چه پيشنهادي داري؟
_مي خواستم يك مدت توي كارهاي دفترم بهم كمك كني. با پدرت صحبت كردم قبول كرده ولي ظاهرا تو وقت نداري.
_چه ساعتي به من نياز داري؟
_بيشتر عصرها چون اكثرا صبح ها بيرون دفترم.
_من از ساعت شش تا هشت شب كلاس گيتار دارم ولي وسط روز وقتم خاليه. بدم نمياد يك مدت كار كنم. البته با حقوق و مزاياي مكفي.
كيوان خنديد و گفت:
_مي دانم منشي اي كه ماكسيما زير پاشه چقدر حقوقش بالاست.
_خوبه به قانون كار اشنايي كامل داري.حالا از كي كارم را شروع كنم؟
_از شنبه ساعت دو بعدازظهر چطوره؟
_اگه خواب نمانم عاليه.
كيميا امد سمتمان. با هم سري به قفس گرگها زديم و بعد چون هوا تاريك و سرد شده بود از پارك خارج شديم. كيوان پيشنهاد داد شام را بيرون بخوريم. خسته بودم و قبول نكردم. برگشتيم خانه. حقيقتش بيشتر كنجكاو شده بودم تا هر چه زودتر بفهمم پدر و كتي به چه تصميمي رسيدند. وقتي وارد خانه شدم پدر در اشپزخانه در حال درست كردن شام بود و همبرگر سرخ مي كرد. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_سلام كجا بودي خانم خوشگله؟
با كنايه گفتم:
_هيچ جا. مگه شما مي گيد كجا ميريد كه من بگم؟
پدر با خنده در جوابم سكوت كرد. خيلي سرحال بود. معلوم بود بعد از دو هفته انتظار موفق شده. به اتاقم رفتم و ولو شدم. به عارف فكر كردم. از نزديكي هاي ظهر تا غروب با هم بوديم ولي انگار يك ثانيه كنارش بودم. چه زود گذشته بود. كاش زمان متوقف مي شد و من همينطور كنارش مي ماندم و براي هميشه مال من مي شد.
پدر لبخندزنان وارد اتاق شد و كنارم روي تخت نشست. دستي به موهام كشيد و با لحني دلنشين گفت:
_خوشگل من چطوره؟ از دست بابايي دلخوره؟
_نه چرا بايد دلخور باشم؟ دليلي براي دلخوري نيست.
_پس چرا سر سنگين شدي شيطون بلا؟
_همين جوري دلم گرفته. يك خورده هم خسته ام و سردرد دارم.
خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_حالا خوب شد، پاشو كه يك خبر خوب برات دارم.
دستهام رو گرفت و كمك كرد بنشينم. دستش را انداخت روي شانه ام و گفت:
_من امروز عصر با كتايون صحبت كردم. ما به توافق رسيديم و قرار شد تا اخر ماه ازدواج كنيم.
با اينكه از ته دل خوشحال شدم ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:
_مباركه.
پدر با دلخوري گفت:
_تو خوشحال نيستي؟ تو كه خيلي براي اين وصلت جوش ميزدي؟
لبخندي زدم و گفتم:
_چرا پدر خيلي خوشحالم فقط الان كمي بي حالم فقط همين. اميدوارم خوشبخت بشويد. اين تنها ارزوي منه. من هم كنار شما طمع خوشبختي را مي چشم.
پدر سرم را به سينه اش فشرد و با بغض گفت:
_اگه مي بيني قبول كردم ازدوجا كنم فقط به خاطر تو بود. باور كن براي من هيچ كس مادرت نميشه.
اشكهام سرازير شد. با لرزشي در صدام گفتم:
_اين حرف رو نزنيد پدر، كتايون مي خواد يك عمر با شما زندگي كنه. بايد مادرم رو فراموش كنيد.
بوسه اي بر موهام زد و گفت:
_مگه ميشه ادم عشق اولش رو فراموش كنه؟ مادرت يك چيز ديگه اي بود. براي كتايون هم همينجور. من هيچ وقت نمي توانم براش جاي پدر كيميا را پر كنم.
با لبخند گفتم:
_مي تواني. پدر من خيلي خوبه من مي شناسمش.
برخاست دستم را گرفت و گفت:
_پاشو يك شام خوشمزه درست كردم سرد ميشه.
_از كي تا حالا ساندويچ همبرگر شده شام؟
_از وقتي دختر من مي خواهد براي پدرش زن بگيرد و تنبل شده.
سر ميز شام كمي سر به سر پدر گذاشتم. گفتم فردا مي خوام ببرمش بازار و براش يك دست لباس دامادي بخرم.مي خوام يك جشن بزرگ بگيرم و همه ش خودم برقصم. طفلك پدر فقط با متانت مي خنديد.
بعد از شام رفتم اتاقم. كمي حال و هوام عوض شده بود. گيتارم را برداشتم و كنار پنجره نشستم. اسمان صاف بود و چندتا ستاره زيبا در حال خودنمايي بودند. هلال ماه ميان اسمان زيباتر از هميشه بود. حالا ديگه عارف حتما توي معبد عشقش در حال راز و نياز با بهارش بود. يك اهنگ جديد ياد گرفته بودم. مشغول زدن شدم تا وقتي كه چشمام خواب الو شد. روي تخت ولو شدم وخوابم برد. باز نيمه شب با يك كابوس وحشتناك از خواب بيدار شدم. وقتي فرياد زنان چشمانم را باز كردم وسط راه پله بودم. همان جا روي يكي از پله ها نشستم و چندتا نفس عميق كشيدم. پدر با يك ليوان اب امد كنارم. كمي از اب را كه خوردم حالم بهتر شد. پدر با نگراني گفت:
_چرا در اتاقت را قفل نكردي؟ ببين كجا بودي؟ وسط پله ها، اگه مي افتادي من چه خاكي توي سرم مي كردم؟
_نترس پدر بادمجان بم افت نداره. فوق اخرش ميمردم و از اين كابوس هاي لعنتي خلاص مي شدم.
-شهرزاد حرف گوش كن و برو پيش دكتر، باور كن كسي بهت نمي گه ديوانه شدي. فقط يك مدت مشاوره بشوي حالت خوب ميشه.
از روي پله ها برخاستم و لبخندزنان گفتم:
_من ديگه به اين كابوس ها عادت كردم. حالا هم حالم خيلي خوبه. دست از سرم برداريد من به مشاوره احتياج ندارم. راه حلش را خودم مي داند.
رفتم اتاقم. حالا ديگه مطمئن بودم علت كابوس هام علاقه ام به عارف است. هر وقت بهش فكر مي كردم يا مي ديدمش كابوس مي ديدم. احساس مي كردم يك نفر از چهره من خوشش نمياد و از علاقه من به عارف بيزاره. از ملاقات هاي من با عارف متنفره. مي دانستم اگر عارف را رها كنم كابوس هاي من هم تمام ميشه.
صبح روز بعد جمعه بود و همراه پدر رفتيم خريد. پدر براي خودش يك دست كت و شلوار مشي رنگ خريد. براي كتي هم يك انگشتر نگين برليان خريديم. پدر اصرار داشت براي خودم خريد كنم ولي من قبول نكردم. غروب همان روز با حضور دايي و عاطفه به خانه كيوان براي خواستگاري رفتيم. قبل از رفتن كلي سر به سر پدر گذاشتم. وقتي لباس پوشيد يك ادكلن را برداشتم و نصفش را روي لباس هاي پدر خالي كردم. پدر كلافه شد و به تندي گفت:
_بابا انقدر بوش تند شده كه بوي حشره كش گرفتم.
دايي خنديد و گفت:
_ناراحت نباش شهرام.اينجوري حشرات موذي از ده فرسخي ات فرار مي كنند.
كمي هم سر كروات بستن بهش گير دادم. پدر دستمال گردن دوست داشت ولي ان شب به اصرار من كروات بست. وقتي داشتم گره كرواتش را تنظيم مي كردم، به عمد گره را سفت بستم كه رنگ صورت پدر سرخ شد. صداي خنده دايي و عاطفه سالن را برداشت. دايي با خنده گفت:
_شهرزاد تازه فهميده چه غلطي كرده داره خفه ات مي كنه.
با شوخي گره را شل كردم و گفتم:
_راست ميگي دايي تازه مي فهمم چه غلطي كردم.
وقتي وارد اپارتمان كيوان شديم كتايون با شرم زيبايي جلو امد و سبد گل را از پدر گرفت و خوش امد گفت. چند نفري هم از اقوام خانواده كتايون حضور داشتند. همان شب پدر و كتايون با هم نامزد شدند. قرار شد دو هفته بعد و بدون هيچ جشني، بي سر و صدا با هم بروند مشهد و زندگي جديدشان را شروع كنند.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و هشتـم


در تمام طول مراسم يك بغض تلخ و خشك راه گلوم رو بسته بود. به سختي جلوي ريختن اشكهام رو گرفته بودم. حال دايي هم بهتر از من نبود. رقص اشك را توي چشمان سياهش به خوبي مي ديدم ولي به ظاهر سعي داشت با خنده مراسم را به عنوان تنهاترين فاميل ما برگزار كند.
شب وقتي برگشتم خانه بدون هيچ حرفي به اتاقم پناه بردم و تا نيمه هاي شب اشك ريختم. بالاخره با كلي مسكن و ارامبخش خوابيدم به طوري كه صبح روز بعد از كلاسهام جا ماندم.
ساعت دو بعدازظهر كارم را توي دفتر كيوان شورع كردم. وقتي پشت ميز نشستم، كنار تلفن دوتا شاخه گل رز خودنمايي مي كرد. رفتم داخل ابدارخانه و يك ليوان بلند برداشتم و پر از اب كردم و گلها را داخل ليوان روي ميز كارم گذاشتم. با اولين مراجعه كننده كارم را شروع كردم. با راهنمايي كيوان خيلي زود به كارم مسلط شدم. كتايون هم در اين دو هفته باقي مانده وسايل خودش و كيميا را به خانه انتقال داد. اتاق خالي كنار اتاق من شد اتاق خواب كيميا. تازه باورم شد داريم يك خانواده كامل مي شيم.
هرچه مي گذشت كابوس هاي من وحشتناك تر مي شد. هر شب پدر در اتاقم را از پشت قفل مي كرد. هر چه توي اتاقم دم دستم بود را برداشته بود و اتاق خلوت شده بود و جز تخت و كمد لباسهام و دراور بدون اينه چيزي توي اتاقم نبود. پدر ناخن هام رو هر چند روز يك بار توي خواب كوتاه مي كرد. خودم موقع خواب جلوي دهانم را با پارچه مي بستم تا صداي گريه و جيغ و فريادم را كسي نشنود. بعضي شب ها انقدر كابوسهام تلخ و وهم انگيز مي شد كه وقتي بيدار مي شدم زير تخت پنهان شده بودم. بعضي شبها هم تا صبح نمي خوابيدم.
اصرار پدر و دايي منصور هم براي رفتن به دكتر بي نتيجه بود. از اينكه بهم مارك ديوانگي بزنند بيزار بودم. مخصوصا حالا كه كتي هم به عنوان نامادريم وارد ان خانه مي شد. ديشب خوب نخوابيدم، يعني اصلا نخوابيدم. از ترس ديدن كابوس توي اتاقم تا صبح راه رفتم و گاهي هم با مطالعه چند كتاب خودم را سرگرم كردم.
صبح با يك دنيا سردرد و سرگيجه رفتم دفتر كيوان. با يكي از موكلينش جلسه داشت. سرگيجه داشتم سرم را گذاشتم روي ميز كه خيلي زود خوابم برد. وقتي بيدار شدم از تاريكي سالن وحشت كردم. به اطراف خوب نگاه كردم و كليد برق را زدم. رفتم سمت دفتر كيوان كه برقش روشن بود. پشت ميزش نشسته بود ودر حال مطالعه بود. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_سلام ساعت خواب خانم منشي.
_سلام ساعت چنده؟
_هشت شب و تو شش ساعت تمام خوابيدي.
_چرا بيدارم نكردي؟
لبخندي زد و گفت:
_دلم نيامد. خيلي ناز خوابيده بودي.
_متاسفم. چند شبه اصلا نخوابيدم. كارت چي شد؟ باز هم معذرت ميخوام.
نشستم. امد روبروم نشست و گفت:
_ترسيدم بيدارت كنند، دفتر را بستم و زنگ زدم تمام قرارها رو لغو كردم و كارهاي عقب افتاده ام را انجام دادم.
صورتم را با دست پوشاندم. كيوان با ملايمت گفت:
_باز هم كابوس مي بيني كه نمي خوابي؟
_اره مي ترسم بخوابم و با جيغ و فريادم مزاحم ديگران بشوم.
_راه حل مزخرفي را پيش گرفتي. يك نگاه به خودت كن. مي داني چقدر لاغر شدي؟ زير چشمات رو ديدي چقدر گود رفته و سياه شده؟ تو با خودت داري چي كار ميك ني شهرزاد؟ بيا بچگي رو كنار بگذار برو پيش روانپزشك. من هم قول ميدم از اين موضوع با كسي حرف نزنم. خواهش مي كنم شهرزاد. من نگرانتم.
دستم را از روي صورتم برداشتم. پوزخندي زدم و گفتم:
_ممنون كه نگران مني ولي من به دكتر احتياج ندارم. درمان من پيش خودمه. كافيه يك نفر رو از زندگيم حذف كنم ان وقت خوب خوب مي شوم.
_اون كيه شهرزاد؟
_نمي تونم بگم، خنده داره مسخره ام مي كني. اگه بگم يك روح هر شب ازارم ميده باور ميك ني؟
_چرند نگو دختر ورح ديگه چيه؟ ديوونه شدي؟
برخاستم و با حرص گفتم:
_من كه گفتم باور نمي كنيو ميگي ديوونه شدم. پس ديگه سعي نكن براي من دلسوزي كني.
از دفتر خارج شدم. كيوان هم پشت سرم امد بيرون و گفت:
_حالا چرا قهر مي كني؟
_قهر نكردم. خسته ام، هر چند كاري جز خواب نكردم. مي خواهم بروم خانه.
_صبر كن با هم بريم. با اين حالت رانندگي نكني بهتره.
_مي خواهم تنها باشم و ديگه هم براي من نگران نشو و دل نسوزان متشكرم.
شب قبل از روزي كه پدر و كتي با هم ازدواج مي كردند، وقتي رسيدم خانه پدر نبود. ظاهرا با كتي رفته بودند خريد. رفتم اتاقم لباسم را عوض كردم و امدم پايين. احساس تنهايي مي كنم. فكر ميك نم پدرم تنها عضو خانواده ام را از دست داده ام و ديگه به من تعلق نداره. طبق برنامه، غروب سه شنبه ها بايد خانه را تميز مي كردم ولي همه جا عين دسته گل تميز و مرتب بود. همه جا شسته و رفته بود. حتي لباس هاي من و پدر. مي دانم كار كتايون بود. طفلك هنوز نيامده تمام كارهاي خانه را انجام مي داد. حوصله شام درست كردن نداشتم. رفتم اتاقم و كمي تمرين گيتار كردم تا پدر و كتي از راه رسيدند. كلي خريد كرده بودند. از لباس گرفته تا كيف و كفش و جواهر. يك پيراهن شب هم براي من خريده بودند. پدر وقتي ديد براي شام چيزي نداريم زنگ زد از بيرون سفارش شام داد. بي اينكه شام بخورم برگشتم اتاقم. ضبط صوت را روشن كردم و يك موزيك غمگين گذاشتم. صداش رو زياد كردم تا صداي گريه ام از اتاق بيرون نرود. روي تخت دراز كشيدم و يك دل سير گريه كردم.
سردرگم و كلافه بودم. كنار پنجره ايستادم. هوا حسابي سرد بود. اسمان سرخ و بارش دانه هاي ريز و درشت برف منظره زيبايي درست كرده بود. پنجره را باز كردم و دستم را بيرون بردم. كمي بعد دستهام پر شد از برف. دستهام رو به صورتم كشيدم و احساس خنكي كردم. پنجره را بستمو از اتاق خارج شدم. بي اختيار رفتم سمت اتاق پدر. در را باز كردم. جز نو ر قرمز رنگ سيگارش چيزي نديدم. خيلي وقت بود كه نديده بودم سيگار بكشه. صداش به گوشم رسيد.
_تو هم نخوابيدي بابا؟
با بغض گفتم:
_انگار يك چيزي گم كردم. شما هم نيامدي در اتاق را قفل كني.
_بيا اينجا پيش خودم.
با احتياط رفتم جلو روي تخت كنارش دراز كشيدم و گفتم:
_خيلي وقت بود سيگار نمي كشيدي پدر. برات خوب نيست.
دست نوازشي به موهام كشيد و گفت:
_يكدفعه هوس كردم. يكي هيچ ضرري نداره. تو هم امشب بي خوابي زده به سرت؟
سرم را به سينه اش چسباندم و با گريه گفتم:
_دلم برات تنگ ميشه پدر.
خنديد و گفت:
_لوس نشو شهرزاد. ما كه خيلي گفتيم همراهمان بيا، خودت قبول نكردي. من هم خيلي نگرانتم. مي ترسم وقتي نيستم خواب بد ببيني و دوباره تو خواب راه بري و يك بلايي سر خودت بياري.
_نترسيد پدر شب موقع خواب در اتاقم را قفل مي كنم. شايد هم رفتم خانه دايي منصور.
_عاليه دخترم. خيلي مواظب خودت باش.

بعد در حالي كه اشكهام رو پاك مي كرد شعر هميشگي اش را برام خواند:
_يك دختر دارم شاه نداره، صورتي داره ماه نداره، به كس كسونش نمي دم به همه كسونش نمي دم، شاه بياد با لشكرش...
شعر كه به نيمه رسيد، با لالايي صداي پدر چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. بعد از مدت ها اين اولين شبي بود كه كابوس نديده بودم. صبح كه بيدار شدم خبري از پدر نبود. سرم كمي درد ميك رد ولي نه به اندازه روزهاي قبل. ابي به صورتم زدم، مسواك زدم و از اتاق بيرون رفتم. طبق معمول پدر ميز صبحانه را چيده بود. برام چاي ريخت و گفت:
_زود بخور كه كلاست دير شد.
با بي حوصلگي گفتم:
_امروز نميرم كلاس. حوصله ندارم.
_نه بايد بروي از بقيه عقب مي ماني.
_مهم نيست يك جلسه اضافه ميروم.
پدر به ناچار سكوت كرد. بعد از خوردن يك چاي تلخ از سر ميز بلند شدم. رفتم اتاقم لباس گرم پوشيدم. شال و كلاه كردم امدم پايين. پدر با تعجب گفت:
_كجا؟ تو كه گفتي كلاس نميري؟
_مي خوام برم سر خاك مادر و بي بي گل.
_تو اين برف؟ صبر كن بيام براي لاستيك هات زنجير چرخ ببندم.
وقتي پدر خيالش از بابت اتومبيل راحت شد حركت كردم. يك ساعت بعد سر خاك مادرم بودم. روي سنگ قبرش سفيد سفيد شده بود. با دست برفها را كنار دم و روي زمين زانو زدم. سر گذاشتم روي سنگ سرد بود. گونه هام يخ زد ولي دل بكن نبودم. گرماي اشك را روي گونه هاي سردم حس كردم. از مادر بابت همه چيز عذرخواهي كردم. شاخه گل مريم و ميخكي كه همراهم بود روي قبرش پرپر كردم و براش قران خوندم. يك سر هم رفتم سر خاك بي بي گل. بعد برگشتم خانه.
توي پاركينگ كيوان را ديدم. داشت مي رفت بيرون. با ديدن من لبخندزنان جلو امد و گفت:
_سلام. منشي بي حال من چطوره؟
لبخندي زدم و گفتم:
_خوبم. داري ميري دفتر؟
_اره ولي زود برمي گردم. يادت كه نرفته بعدازظهر توي خانه مراسم داريم. تو هم نمي خواهد بيايي. بهتره كه استراحت كني كه حسابي قيافه ات وحشتناك شده.
از توي اينه كناري اتومبيل نگاهي به چهره ام انداختم. چشمانم گود رفته بود و گونه هام سرخ شده بود. از توي اتومبيل بيرون امدم و با خنده گفتم:
_ديشب دير خوابيدم. بيرون هم خيلي سرد بود.
كيوان با خنده و كنايه گفت:
_بله اركستر سمفوني كه ديشب به راه انداخته بودي پيدا بود. اين منشي هم به درد من نمي خوره بايد مثل قبلي هر چه زودتر شوهرش بدم.
ياد حرف دكتر افتادم كه مي گفت تو بنگاه ازدواج باز كردي. حالا كيوان مي خواست من را شوهر بدهد. بي اختيار خنديدم. كيوان هم خنديد و گفتك
_اوه چه خوشش امد. من منشي پررو نمي خواهم.
به سمت راه پله رفتم و با خنده گفتم:
_خيلي دلت بخواد.
وقتي وارد اپارتمان شدم از بوي خوش غذا فهميدم عاطفه امده. يك راست رفتم داخل اشپزخانه. عاطفه داشت برنج ابكش مي كرد. بي صدا داخل شدم. از پشت سر بغلش كردم. گونه اش را بوسيدم و گفتم:
_زندايي خوشگل من چطوره؟
برگشت. بار ديگر همديگر را بوسيدم. لبخندزنان گفت:
_خوبم تو چطوري؟ پدرت مي گفت زياد سرحال نيستي.
_من خوبم دايي جانم چطوره؟
_منصور هم خوبه. من امدم تا كمي اوضاع را مرتب كنم ولي مثل اينكه همه چيز مرتبه.
روي صندلي نشستم و گفتم:
_كار كتي است. هر روز مياد كارهاي خانه را انجام ميده.
عاطفه خنده كنان گفت:
_اي تنبل. يك كاري كن نيامده فرار كنه.
_پدرم كجاست.
_توي اتاقش داره براي سفرش اماده ميشه.
_دايي چرا نيامد؟
_كار داشت. عصر با عارف مياد.
عارف! واي چقدر دلم براش تنگ شده بود. توي اين مدت هر چه كرده بودم اين احساس يك طرفه را از خودم دور كنم نتوانسته بودم. برخاستم رفتم بالا لباسهام رو عوض كردم و برگشتم پايين. باز هم به طرف اتاق پدر كشيده شدم. شده بودم يك تشنه محتاج به اب. دلم مي خواست اين ساعت هاي اخر لحظه اي از كنارش دور نباشم. ضربه اي به در نواختم و وارد اتاق شدم. روي صندلي راحتي اش نشسته بود و سيگار مي كشيد. رفتم جلو سيگار را از دستش بيرون كشاندم و گفتم:
_كاري نكنيد كه كتي را بيندازم به جانتان.
لبخند تلخي زد و گفت:
_تو كه من را بدبخت كردي اين يك كار را هم بكن.
دستم را انداختم دور گردنش و با خنده گفتم:
_پشيمان شدي پدر؟ هنوز هم دير نشده.
تازه سياهاي رد اشك را روي گونه هاي تازه اصلاح شده پدر د يدم. گونه ام را به صورتش كشيدم و با بغض گفتم:
_پدر گريه مي كني؟
خنديد و با بغض گفت:
_ياد گذشته افتادم، روز عروسيم با مادرت. چه روزي بود. از هيجان و خوشحالي زياد داشتم سكته مي كردم. خدا رحمتش كنه. يك فرشته بود.
با بغض خنديدم و گفتم:
_كتي هم زن خوبيهف شايد بهتر از مادرم.
_نه هيچ كس سيما نميشه.
بغض داشت خفه ام مي كرد، دستهام را از دور گردنش رها كردم و دوان دوان از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم پناه بردم. روي تخت ولو شدم و گريه را سر دادم. با نوازش دستهاي عاطفه ارام شدم. كلي دلداريم داد. كمي اروم شدم. بعد از ناهار رفتم حمام. يكي از بهترين لباس هام كه كت و شولار ابي رنگي بود را پوشيدم.
ارايش ملايمي به رنگ لباسم كردم. وقتي رفتم پايين دايي منصور وعارف تازه رسيده بودند. پدر رفته بود دنبال عاقد. با دايي دست دادم و روبوسي كردم. عارف به سلام و احوال كوتاهي بسنده كرد. هنوز هم از رفتار ان روزم دلخور بود. حق داشت. درست يك ساعت مانده بود به پروازش كه من ان سر تهران رهاش كرده و رفته بودم دنبال كار خودم. مي بعد پدر سررسيد. همگي به همراه عاقد رفتيم خانه كيوان. كتايون يك كت و دامن شيري پوشيده بود و يك چادر تور سفيد رنگ به سر داشت. كيميا هم همان لباس صورتي رنگ عروسكي كه شب تولدم به تن داشت را پوشيده بود. با ديدن من خنده كنان دويد و امد بغلم نشست. كيوان لبخند زنان امد بالاي سرم ايستاد و به ارومي گفت:
_نه... به اينده ات اميدوار شدم. نسبت به صبح خيلي خوشگل شدي.
لبخند زدم و گفتم:
_چيه هنوز هم ميخواهي شوهرم بدي؟
نگاهي به عارف كه درست روبه روم نشسته بود انداخت و گفت:
_نه ديگه منصرف شدم. به اين نتيجه رسيدم كه هنوز هم ميشه تحملت كرد.
قبل از اينكه جوابش را بدهم با خنده از كنارم دور شد. عاقد عقد را جاري كردو پدر و كتي با هم زن و شوهر شدند. باز هم دلم گرفت ولي سعي در شاد بودن كردم. مي دانستم احساس پدر و دايي منصور هم همينطوره. عاطفه كر كشيد و روي سر پدر و كتايون نقل و سكه مبارك باد ريخت. بقيه هم دست زدند و تبريك گفتند.
پدر و كتايون حلقه ها را دست هم كردند. بعد پدر يك شمايل و زنجير انداخت گردن كتايون. كيوان هم يك ساعت به پدر هديه داد و يك دستبند به كتي. بعد نوبت رسيد هب عاطفه و دايي كه هديه شان را بهشان بدهند. بي صدا از خانه خارج شدم و برگشتم خانه خودمان. رفتم سراغ جعبه جواهراتم. گوشواره هاي مادر، تنها يادگاريش را برداشتم و برگشتم خانه كيوان. رفتم جلو صورت كتايون را بوسيدم و گوشواره ها را گذاشتم كف دستش و گفتم:
__يادگاريه مادرمه، حالا مال توست.
كتايون با ناراحتي گفت:
_نه قبولنمي كنم. اين تنها يادگاري مادرته.
با بغض خنديدم و گفتم:
_حالا تو جاي مادرم هستي، اميدوارم خوشبخت بشويد.
سريع از كنارش گذشتم. رفتم يك جاي خلوت گير اوردم و نشستم. كمي كه اشك ريختم اروم شدم. عارف بي صدا كنارم نشست و به ارومي گفت:
_اشي است كه خودت پختي. ديگه چرا گريه مي كني؟
خنديدم و اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_اخه اشش يه خورده تند بود اشكم رو دراورده.
بعد با كنايه گفتم:
_چي شد نرفتي اصفهان؟
با همان لحن خودم گفت:
_فردا صبح حركت مي كنيم.عاطفه و منصور هم با من همسفر هستند.
زمزمه وار گفتم:
_اي كاش راه اصفهان براي هميشه بسته مي شد.
_چيزي گفتي؟
_نه با خودم بودم.
سر بلند كردم و نگاه كيوان را به روي خودمو عارف خيره ديدم. رفتم داخل اشپزخانه و كمي كمك خاله كيوان مينا خانم كردم و مشغول پذيرايي شدم. بعد از رفتن عاقد، زمان رفتن پدر و كتي به سفر فرا رسيد. به اصرار پدر كيميا هم همراهشان رفت تا در اين مدت با پدر بيشتر خو بگيرد.
هوا سرد و برفي بود. پدر اجازه نداد كسي همراهشان براي بدرقه به فرودگاه برود. همگي تا دم خروجي ساختمان بدرقه شان كرديم. بعد پدرو كتايون و كيميا سوار اژانس شدند و حركت كردند. بعد از رفتن پدر يك دنيا غم ريخت توي دلم. عاطفه فهميد. زير بغلم را گرفت و گفت:
_ناراحت نباش زود برمي گردند. بهتره برويم داخل كه هوا سرد شده. انشالله كه يك روز خودت بروي ماه عسل.
كيوان شنيدو خنده كنان گفت:
_عاطف خانم نگوييد كه دلم خونه. صبح مي خواستم شوهرش بدهم ولي كو شوهر خوب؟
با اخم نگاهش كردم. خنديد و گفت:
_اخم نكن كه حقيقت را گفتم. از قديم گفتن از دو چيز دوري كن يكي منشي شيطون و يكي ديگه دختر همسايه شيطون بلا.
دايي هم خنديد و گفت:
-اشتباه كردي برادر من. منشي قحط بود كه شهرزاد را كردي منشي خودت؟ بيچاره ت مي كنه كه. به روز سياه مي كشاندت.در دفتر وكالتت را تخته مي كنه.
عارف كه بي حوصله به نظر مي رسيد جلو امد و رو به دايي گفت:
_من ديگه بايد برم. برنامه فردات چيه؟
دايي لبخندزنان گفت:
_يه كمي صبر كن، شهرزاد را هم با خودمان ببريم اصفهان بد نيست.
با خوشحالي گفتم:
_عاليه دايي. ميرم وسايلم را جمع كنم.
كيوان با اعتراض گفت:
_كجا خانم فرجام؟ پس تعهد كاريتان چي شد؟
با صداي بلند و گله دار گفتم:
_دايي يه چيزي بهش بگو ديگه.
كيوان خنديد و گفت:
_خيلي خوب گريه نكن. برو ولي شنبه صبح بايد تهران باشي.
با نگاه ازش تشكر كردم. رفتم خانه يك ساك كوچك از وسايلم جمع كردم و امدم پايين. مي خواستم با اتومبيل خودم بورم كه دايي مانع شد و گفت هوا خراب است و نبايد تو اين برف رانندگي كنم. به ناچار سوار اتومبيل دايي شدم و حركت كرديم. عارف ميانه راه از ما جدا شد. شب بود كه پدر زنگ زد و گفت رسيدند مشهد و از هتل تماس مي گيره.وقتي فهميد خانه دايي هستم و قراره فردا صبح همراهشان بروم اصفهان، كلي خوشحال شد و گفت:
_اين جوري خيالم راحت تر شد.
با كتي هم حرف زدم و ازش خواستم برام دعا كنه. ان شب انقدر خسته و بي خواب بودم كه تا سرك را گذاشتم روي بالش خوابم برد. جالب اينجا بود ان شب هم از كابوس خبري نبود.
صبح با صداي گفتگوي عارف و دايي بيدار شدم. كلي اطراف را نگاه كردم، تازه فهميدم كه شب روي كاناپه جلوي تلويزيون خوابم برده. برخاستمو سلام كردم. هر دو با خوشرويي جوابم را دادند. سرحال بودم و از اينكه صبح با صدا و چهره معشوقم بيدار شدم يك حال خاصي داشتم. دايي با خنده گفت:
_زود باش شهرزاد كه دير شد.
صداي اعتراض عاطفه از اشپزخانه امد كه گفت:
_كجا؟ صبحانه اماده كردم.
دايي گفت:
_دير شده خانم. وسايل صبحانه رو جمع كن قم كه رسيديم مي خوريم.
ابي به صورتم زدم و اماده شدم. عاطفه وسايل صبحانه رو جمع كرد. پشت اتومبيل دايي گذاشتيم و حركت كرديم. اتومبيل عارف هم پشت سرمان حركت كرد. كمي كه از خانه دور شديم عاطفه خوابش برد. دايي يك موزيك گذاشته بود. در سكوت رانندگي مي كرد. من هم تماشاگر جاده بودم. نزديك قم كه بوديم عاطفه بيدار شد. دايي خنديد و گفت:
_ساعت خواب تنبل خانم.
_جاي شماهام خوابيدم. حالا كجاييم؟
_قم خانم. دوست داري برويم زيارت حضرت معصومه؟
عاطفه با ناز گفت:
_نيكي و پرسش؟
نزديك صحن كه رسيديم پياده شديم. چادرم را از ساكم خارج كردمو سرم كردم. عارف داشت از اتومبيلش خارج مي شد. وقتي من را توي چادر ديد خوب وراندازم كرد. لبخند قشنگي زد و سرش را به زير انداخت. همگي با هم وارد صحن شديم. روز پنج شنبه بود و صحن بسيار شلوغ. با هر سختي بود رفتم جلو زيارت كردم. براي همه دعا كردم بعد براي خودم. بعد از اينكه نماز زيارت خوانديم به همراه عاطفه از حرم بيرون امديم. دايي و عارف هم كنار حوض گرد بزرگ وسط صحن منتظرمان بودند. با هم از صحن خارج شديم. كمي كنار اتومبيل ها نشستيم و صبحانه خورديم. هوا به شدت سرد بود و سوز مي امد. وقتي خواستيم حركت كنيم عارف كنارم امد و گفت:
_افتخار مي دي بقيه راه رو با من همسفر بشي؟
از خدام بود. خدا مي دونه چقدر براي اين لحظه ارزو داشتم.
لبخندي زدم و با هم به سمت اتومبيلش رفتيم. دايي با اعتراض گفت:
_هي شهرزاد رو با خودت كجا مي بري؟
عارف برگشت و لبخند زنان گفت:
_مي خواهم شما دوتا كبوتر عاشق راحت تر بق بقو كنيد.
از تعجب داشتم شاخ درمي اوردم. عارف و از اين حرفا. كنارش سوار اتومبيل شدم. پشت سر دايي حركت كرد. كمي بعد نگاه معني داري بهم انداخت و با كنايه گفت:
_چي شد كه رفتي سركار؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA