انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


زن

 
قسمت بیست و نهم


شانه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_همين جوري براي گذراندن وقت.
لحنش با كنايه وخشن بود. بار ديگر گفت:
_از كارفرمات راضي هستي؟ هميشه انقدر سرحاله و مزه مي پرانه؟
_كيوان رو ميگي؟ نه اتفاقا تو دفترش خيلي جدي و مستبد رفتار مي كنه.
باز هم با معني نگاهم كرد و گفت:
_تو چي؟
_من كارم را مي كنم. منظورت را روشن رت بگو.
پوزخندي زد و گفت:
_تو به كار احتياج نداري كه رفتي سركار، ان هم منشي گري. چرا به درست نمي رسي و ادامه تحصيل نمي دهي؟ فكر كنم درسو دانشگاه بيشتر به دردت بخوره.
نفس بلندي كشيدم و گفتم:
_فعلا شرايطش رو ندارم. شايد بعدها اين كار رو كردم.
از اينكه به مسائل زندگيم توجه نشان ميداد، خوشحال شدم. هر چند دوست نداشتم انقدر تعصبي و خشك برخورد كنه. به ارامي گفتم:
_تو با كار بيرون خانم ها مخالفي؟
_نه. چرا اين حرف را ميزني؟ هر چي وقت و موقعيتي داره. براي تو الان وقت تحصيل است. با موقعيت مالي خوبي كه پدرت داره. نه كار انهم منشي گري با كارفرمايي مثل كيوان.
حرصم گرفت و بلافاصله گفتم:
_ولي كيوان مورد اخلاقي نداره. تو حق نداري در مورد اون اينجوري حرف بزني.
نگاهم كرد و با لبخند تلخي گفت:
_بهش علاقه داري كه ازش دفاع مي كني؟
بغض كردم. تمام اين حرفا را زده بود تا احساس من نسبت به كيوان را بسنجد. با صداي پر طنش گفتم:
_من هيچ احساسي به كيوان ندارم. دل من مثل يك زن هرجايي نيست كه هر روز خداش به يكي تعلق داشته باشه.
بي اختيار اشك پهناي صورتم را گرفت. عارف سرعت اتومبيل رو كم كرد و به ارامي توقف كرد. در سكوت نگاهم كرد و گفت:
_من متاسفم. ولي اگه حقيقت رو گفته باشم، يك مقدار روي مسايل تو حساس شدم. دست خودم نيست. دوست ندارم كسي با احساسات پاكت بازي كنه. نمي دانم چرا.
توي دلم با خودم گفتم:
«لعنتي اين تويي كه داري با احساسات من بازي مي كني» اشكهام را با پشت دستم پاك كردم و گفتم:
_ولي من خوب مي دانم. چون به بهارت شباهت دارم. نمي دانم بايد خوشحال باشم يا تاسف بخورم. به هر حال فقط اين تو نيستي كه مواظب مني. من چون يك بيمارم و توي زندگيم شكست خوردم همه سعي دارند برام نقش يك قيم را بازي كنند. در صورتي كه هيچ كس احساس من را درك نمي كند. من فقط به سرپرست و قيم احتياج ندارم. من...
شدت اشك اجازه حرف زدن بهم نداد. عارف هم به سرفه افتاد و از اتومبيل خارج شد. كمي كه دور شد، ايستاد. پشتش به من بود. فقط مي ديدم سينه اش به شدت مي لرزه.كمي بعد برگشت. تمام صورتش سرخ شده بود و پر بود از دانه هاي سفيد رنگ. كنار پنجره من ايستاد. سوئيچ را مقابلم گرفت و گفت:
_من زياد حالم مساعد نيست تو بران لطفا.
پياده شدم و عارف جاي من نشست و من جاي عارف و حركت كردم. در تمام مسير باقي مانده تا باغ هيچ كدام صحبت نكرديم. عارف سرش را به پنجره تكيه داده بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم كه خواب نيست. تعداد نفس هاش خيلي كم بود و به سختي نفس مي كشيد. وقتي حالش را پرسيدم لبخند تلخي زد و گفت:
_خوبم يك خورده تنگي نفس دارم.
بعدازظهر بود كه رسيديم اصفهان. وقتي وارد باغ شدم تمام خاطرات دو ماه قبل برام زنده شد. فقط با يك تفاوت. ان موقع باغ سبز بود ولي حالا زرد و خزان زده ولي بر خلاف تهران هوا بهار بود، نه زياد سرد و نه زياد گرم. قبل از اينكه بخواهم از اتومبيل خارج شوم، عارف به ارامي دستم را گرفت، توي چشمانم نگاه كرد و گفت:
_باور كن من نمي خواستم ناراحتت بكنم.
_مهم نيست من از تو ناراحت نمي شوم.
دستم را از دستش بيرون كشاندم و به سرعت از اتومبيل خارج شدم. تمام بدنم گر گرفته بود. به شدت استخوان درد داشتم. سر درد هم شده بود نور علي نور. خانم جان و اقا جان امدند استقبالمان و به گرمي ازمان پذيرايي كردند. با كمك عاطفه ميز ناهار را چيدم. خانم جان برامان حليم بادمجان درست كرده بود. غذاي خيلي خوشمزه اي بود. ميلي به خوردن نداشتم. عاطفه متوجه شد و با ناراحتي گفت:
_چيه شهرزاد؟ حالت خوبه؟
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_سرم درد ميك نه. مي رم بخوابم. معذرت مي خوام.
از سر ميز بلند شدم و رفتم طبقه بالا به اتاق سابقم. همه چيز مثل قبل بود و هيچ چيز عوض نشده بود. كنار پنجره ايستادم و خيره شدم به اتاق عارف. كمي بعد سرو كله خودش هم پيدا شد. از ساختمان قديمي خارج شد و به ارامي رفت سمت خانه اش. نزديكي هاي خانه كه رسيد برگشت و به اتاق من نگاه كرد. براش دست تكان دادم. برام دست تكان داد و خنديد و وارد ساختمان خودش شد.
يك قرص مسكن خوردم و روي تخت ولو شدم. به حرف هاي عارف خوب فكر كردم. بخشي از حرفاش درست بود. كيوان زيادي راحت برخورد مي كرد ومن نهايت دقتم را در برخورد با او انجام ميدادم.
دلم مي خواست لااقل عارف قبول كنه براش نقش بهار رو بازي كنم. احساسش را نمي خواستم. همين كه خودم دوستش داشتم برام كافي بود. وقتي به خود امدم بالشم از اشك خيس شده بود. چشمانم گرد شده بود. در حال به خواب رفتن بودم.
با صداي عاطفه بيدار شدم. دستش روي پيشاني ام بود و بالاي سرم نشسته بود. لبخند تلخي زد و گفت:
_تو تب كردي، مي خواهي برويم دكتر يا احمد را بگم بياد؟
_نه حالم خوبه نگران نباش.
لباس بيرون به تن داشت. گفتم:
_جايي مي خواهيد برويد؟
_فاطمه براي شام دعوتمان كرده خانه اش. ولي مثل اينكه حال تو خوب نيست. بقيه بروند من كنار تو مي مانم.
_نه برو. گفتم كه حالم خوبه. از طرف من عذر بخواه. حالم خوب شد فردا يه سري بهشان مي زنم.
_اخه تو بدحالي.
_هيس برو ديگه. به دايي هم نگو من بد حالم بي مورد نگران ميشه.
خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت:
_پس اگه حالت بدتر شد زنگ بزن زود برمي گرديم.
_باشه برويد كه دير شد.
عاطفه لبخندزنان از اتاق خارج شد. جلوي پنجره ايستادم و رفتم دايي و عاطفه و ديگران را نظاره گر شدم. رفتم حمام و با بي حالي يك دوش گرفتم. لباس ساده و مرتبي پوشيدم. ضعف داشتم. رفتم پايين سراغ يخچال و يك سيب برداشتم. كاپشنم را برداشتم و سيب گاز زنان رفتم داخل باغ. كمي كه توي باغ گشت زدم رفتم سمت ساختمان عارف. از دور نور سوسوي شمع ها به چشم مي خورد. به بهار حسادت كردم. هنوز هم عارف را داشت و عارف عاشقانه دوستش داشت و براش عزيز بود. جلوتر رفتم. در بي اختيار داخل شدم. باز هم مقدار زيادي شمع به صورت چند دايره دور هم چيده شده بود. عارف وسط دايره ها زانو به بغل نشسته بود. با ديدن من لبخند كمرنگي زد. زانوانش را محكم به سينه اش چسبانده بود و گفت:
_خوش اومدي. حالت بهتر شد؟
_خوبم. در باز بود.
_مي دانستم مياي. براي همين در را باز گذاشتم.
با احتياط از روي شمع ها رد شدم و رفتم وسط دايره پشت به پشت عارف نشستم. به طوري كه شانه هامون مماس بر هم شد. به ارومي گفتم:
_اينجا به ادم ارامش ميده. مخصوصا نور اين شمع ها ادم را از چند فرسخي مي كشاند سمت خودشان. خوش به حال بهار كه چنين بزمي براش ترتيب داده ميشه.
صداي بغض دار عارف به گوشم رسيد:
_دوست داشتي جاي بهار بودي؟
با صداقتي تمام گفتم:
_خيلي چون تو رو داره.
_دختر خوب چه من داشتني، اخلاق خوبم يا قيافه عبوسم؟ همين چند ساعت قبل بود كه اشكت را دراوردم. نمي داني چقدر خودم را سرزنش كردم. باز هم متاسفم.
_من باز هم ميگم هيچ وقت از تو ناراحت نميشم چون دوستت دارم.
با صداي بلند خنديد و گفت:
_من را دوست داري؟ عاقل باش شهرزاد. من ارزش دوست داشتن ندارم، چون...
سكوت كردم. دلم مي خواست باز هم اعتراف كنم. دايي هميشه مي گفت تو خيلي راحت حرف دلت رو ميزني ولي من در مقابل عارف هيپنوتيزم مي شدم و اختيار زبانم را از دست مي دادم. اشكهام باز هم روان شد و با صداي لرزان گفتم:
_من نمي خواهم دوستم داشته باشي فقط اجازه بده دوستت داشته باشم.
اه بلندي كشيد و گفت:
_تو براي عشق يك طرفه حيفي، حروم ميشي. من نمي خوام يك همچين ظلمي در حقت بكنم. من يكي را مي خواهم كه فقط كنارم باشه و از تنهايي درم بياره و نقش عروس پدر مادرم را براشان بازي كنه. باور كن تو حيفي.
با بهانه هاي رنگ وارنگ عارف اشكام تبديل به هق هق گريه شد. برگشت مقابلم زانو زد. با مهرباني اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_گريه نكن من ارزش گريه را ندارم. انقدر خودت را عذاب نده. من نمي توانم و نمي خواهم كسي را دوست داشته باشم.
برخاستمو اشك ريزان از خانه عارف دويدم بيرون. با تمام سرعتم مي دويدم و اشك مي ريختم. به شدت احساس تنهايي مي كردم. عارف باز هم جوابم كرده بود. دلم نمي خواست به اين زودي تسليم بشوم، حتي اگر شده عشق را گدايي مي كردم.
با سردي نم دستمال به روي پيشاني ام بيدار شدم و چهره نگران دايي منصور را مقابلم ديدم. دستي به صورتم كشيد و گفت:
_چطوري دايي؟
_من كجا هستم دايي؟ ساعت چنده؟
_خانه پدر عاطفه تو اصفهان. ساعت ده شبه. تو چرا به اين حال افتادي؟
ياد صحبتم با عارف افتادم و اشك توي چشمانم جمع شد. خواستم از روي تخت بلند شوم كه دايي مانعم شد و گفت:
_سرم داري شهرزاد.بگير بخواب، بدجوري رنگت پريده.
دست دايي را كه توي دستم بود فشردم و گفتم:
_نگران نباشيد من حالم خوبه فقط كمي ضعف دارم.
دايي لبخند كمرنگي زد و گفت:
_سعي كن بخوابي. من تنهات مي گذارم تا راحت تر بخوابي. وقتي سرم تمام شد يك چيزي برات ميارم بخوري.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی ام


دايي برخاست و از اتاق خارج شد. سرم را به طرف پنجره چرخاندم و نگاهم را به خانه عارف معطوف كردم. چراغ هاي خانه اش همه روشن بود. از دور سايه دوستانش را كه براي شب شعر توي خانه اش جمع شده بودند مي ديدم.به خودم لعنت فرستادم. چرا بايد دوباره به كسي دل مي بستم كه هيچ احساسي بهم نداشت؟ مشتهام را از حرص فشردم و بارها خدا را صدا زدم.
سرم كه تمام شد خودم سوزن را از دستم بيرون كشيدم. حالم بهتر شده بود و تبم كمتر بود. از روي تخت برخاستم، دست به ديوار گرفتمو از اتاق خارج شدم. از بالالي نرده هاي راه پله توي سالن پايين را ديد زدم. دايي و عاطفه با دكتر توي سالن بودند و صحبت مي كردند. عاطفه خنده كنان رو به احمد گفت:
_امشب شب شعر عارف ديدنيه، مونا هم امده. برويم يك سر زن داداشمان را ببينيم.
دلم توي سينه ريخت. روي اولين پله كه رسيدم نشستم. دكتر لبخندي زد و گفت:
_دختر خوبيه ولي براي عارف حيفه. اين ديوونه بعد از بهار هيچ زني رو قبول نداره.
عاطفه با دلخوري گفت:
_اين حرف را نزن احمد. عارف خودش مونا رو انتخاب كرده. مي گفت مونا هم شرايطش رو قبول كرده. تازه فاصله سني شان هم خيلي كمه. از همه نظر به هم ميايند. ديگه چي ميخواهي؟ خانم شاعر هم هست بهتر از اين نميشه.
اگر يك لحظه ديگه انجا مي ماندم صداي گريه ام سالن را برمي داشت. بي صدا برخاستمو به اتاقم رفتم. حسابي از امدن به اصفهان پشيمان شدم. كمي بعد دكتر و عاطفه امدند اتاقم. خواستم بنشينم اجازه نداد و گفت:
_بعد از چند وقت امدي ان هم بيمار امدي، تو كي سر حال مياي اصفهان؟
با بغض گفتم:
_ديگه نميام اصفهان.
خنديد و گفت:
_مياي.همان طور كه حالا امدي. چرا صبر نكردي خودم سرم را از دستت بكشم بيرون؟ كارت خيلي اشتباه بود.
در جوابش سكوت كردم. عاطفه ظرف سوپي را كه همراهش اورده بود مقابلم گرفت و گفت:
_فاطمه برات پچته. يك كمي بخوري بد نيست.
با كمكش نشستم. خودش سوپ را قاشق قاشق گذاشت دهانم.
حالت تهوع داشتم و زياد نتوانستم بخورم. عاطفه با ناراحتي گفت:
_اگه مي دانستم حالت بدتر ميشه اصلا نمي رفتم. تو امانتي شهرزاد. تو رو به خدا مواظب خودت باش.
_باشه زندايي بهتر از گل.من كه جز زحمت براي شما كاري ندارم. مسافرتتان را هم خراب كردم.
دكتر امپول پني سيليني را كه اماده كرده بود داد دست عاطفه و گفت:
_قبلا تستش كردم.
خنديدم و گفتم:
_خيلي بدجنسيد دكتر. با اين امپول ها نمي توانيد بين من و عاطفه را به هم بزنيد.
دكترد ر حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت:
_حسابي محكم بزن تا حرف هاي من بهش ثابت بشه.
بعد از اينكه عاطفه امپول را بهم تزريق كرد يك ليوان اب پرتغال برام اورد. بعد از خوردن ابميوه، عاطفه از اتاق خارج شد و تنها شدم. خيلي دلم مي خواست دوباره مي رفتم خانه عارف و مونايي كه عاطفه ازش حرف ميزد را مي ديدم ولي نه ناي رفتن داشتمو نه جراتش را. احساس مي كردم با ديدن مونا كنار عارف دوباره غش مي كنم و از حال مي روم.
ان شب باز هم كابوس ديدم. باز همان دست سعي داشت به صورتم چنگ بزنه ولي اينبار يك چهره پشت ان دست بود. چهره خودم زل زده بود توي چشمام و با نفرت نگاهم مي كرد. ترسيدم و فرياد زنان شروع به دويدن كردم. لب حوض بزرگ وسط باغ رسيده بودم و او همچنان دنبالم مي كرد. رفتم داخل حوض. همانطور كه عقب عقب مي رفتم خوردم زمين. با تماس اب سرد داخل حوض با بدنم شوكه شدم و به خودم امدم. كمي بعد دايي و عاطفه از پنجره اتاقشان به بيرون نگاه كردند. عارف هم به سرعت از ساختمانش خارج شد و امد طرف حوض. به داخل امد.
با وحشت نگاهم كرد. دستم را گرفت و كمك كرد بلند شوم. وقتي از حوض بيرون امديم دايي هم امد داخل باغ و با ناراحتي گفت:
_باز هم كابوس ديد. لعنت بر من. بايد در اتاقت را قفل مي كردم.
با خنده تلخي گفتم:
_ان وقت از پنجره مي امدم داخل حوض.
عارف دستم را رها كرد و با كمك دايي رفتم داخل خانه. به شدت مي لرزيدم. لباسهام رو عوض كردم. يك پتو پيچاندم دور خودم و جلوي شومينه داخل سالن دراز كشيدم. دايي و عارف داخل باغ بودند. عاطفه امد كنارم و گفت:
_تو چرا نمي روي پيش يك دكتر؟ شهرزاد كابوس هات رو جدي بگير خيلي خطرناك شده. ممكن بود از پله ها بيفتي پايين يا اصلا ممكن بود توي اب حوض خفه بشوي...
_تو رو خدا عاطفه تو ديگه شروع نكن. من خودم راه درمانم را بلدم.
_پس چرا خودت را درمان نمي كني؟
نگاهش كردم. خيلي عصباني بود. اين اولين بار بود كه احساس كردم يك نفر از سر دلسوزي و دوست داشتن باهام دعوا مي كنه و سرم فرياد مي كشه. سرم را گذاشتم روي پاهاش و با گريه گفتم:
_فرياد نكش، برام لالايي بخون كه خيلي خوابم مياد.
_ديوونه تو اخر همه رو دق مرگ مي كني.
در جوابش خنديدم و گفتم:
_چه لالايي شيريني! بخواب ديوونه كه دنيا ويروونه..
عاطفه با خنده موهاي خيسم را كشاند و گفت:
_تو هيچي را جدي نمي گيري حتي مرگ را، تو ديگه چه موجودي هستي.
_ديو سه سر يا يك گوش دوسر. خيلي دوستت دارم عاطفه، قدر مادري كه هيچ وقت نداشتم.
عاطفه اشكهام رو پاك كرد و گفت:
_من هم خيلي دوستت دارم درست قدر فاطمه يا خانم جانم.
با شيطنت گفتم:
_قدر دايي منصور كه دوستم نداري؟ راستش را بگوها.
با ناز خنديد و گفت:
_نه منصور را از همه بيشتر دوست دارم. تو كي را بيشتر از همه دوست داري؟
_نمي دانم ولي مي دانم او هيچ علاقه اي به من نداره. پس بهتره ديگه دوستش نداشته باشم. شايد اينجوري شر ان كابوس هاي مزاحم كم بشود.
صبح كه بيدار شدم حالم خيلي بهتر بود و توي رختخواب خودم بودم. از جا برخاستم. ابي به صورتم زدم و ظاهرم را مرتب كردم. رفتم پايين. همه سر ميز صبحانه بودند. رفتم كنار دايي نشستم. عارف هم رو به روم نشسته بود. نگاه كوتاهي به چهره ام انداخت و به ارومي گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم، خيلي خوبم.
بعد از صبحانه همراه دايي و عاطفه رفتيم بيرون. كلي اطراف سي و سه پل و پل خواجو را گشتيم. بعد از قايق سواري رفتيم ناهار خورديم و بازار اصفهان كمي خريد كرديم. وقتي برگشتيم خانه، هوا رو به تاريكي بود. عارف مي خواست برگرده تهران. من هم فردا صبحش كلاس داشتم. يادم امد كيوان هم گفته بود تا شنبه بيشتر مرخصي ندارم. از عارف خواستم من هم همراهش برگردم تهران. اول مخالفت كرد ولي وقتي اصرار من را ديد قبول كرد. دايي هم اجازه نمي داد برگردم تهران ولي من كلاس و كار را بهانه كردم. با همه خداحافظي كردم و همراه عارف راهي تهران شدم. در بين راه هر دو سكوت كرده بوديم. عارف يكي از ترانه هاي شجريان را داخل پخش گذاشته بود و گوش ميداد. من هم كم كم خوابم برد. ساعت نه شب بود كه با تكان ضعيفي كه عارف بر شانه ام وارد كرد بيدار شدم. به ارومي گفتم:
_شام نمي خوري؟ من كه حسابي گرسنه ام شده.
_چرا من هم خيلي گرسنه هستم.
به اطراف خوب نگاه كردم. جلوي يك قهوه خانه بوديم. با هم پياده شديم و يك گوشه خلوت گير اورديم و نشستيم. عارف سفارش شام داد و امد مقابلم نشست. بعد از سكوت كوتاهي نگاهم كرد و گفت:
_ديشب باز هم كابوس ديدي؟ از قبل از منصور يك چيزهايي راجع به كابوس هايت شنيده بودم ولي نمي دانستم به اين شدته كه توي خواب راه بيفتي و فرياد بكشي.
ياد ديشب افتادم و تصويري از كابوسم. لبخند تلخي زدم و گفتم:
_هر چه مي گذره كابوس هام وحشتناك تر مي شه. اوايل راه نمي رفتم. حالا هم شب ها پدر در اتاقم را به روم قفل مي كنه. جلوي پنجره اتاقم حصار كشيده. هر چي توي اتاق سر راهم قرار داره برداشته. خلاصه شدم يك ديوانه تمام عيار ولي خوشبختانه تا وقتي كه بيدارم حالم خوبه.
با ناراحتي گفت:
_عاطفه مي گفت تو خودت دليل كابوسهات رو مي داني، مي توانم بپرسم دليلش چيه؟
_صاحب چهره ام، ديشب بهم ثابت شد. بهار از من متنفره و سعي داره من رو نابود كنه. دو هفته قبل كه امدم ديدنت را به ياد داري؟ امدم ديدنت كه مطمئن بشم دليل كابوسهام بهاره. عارف من ديوونه نشدم. به هر كسي بگم بدون شك بهم ميگه ديوونه شدم ولي باور كن بهار هر شب خواب رو به من حوم مي كنه. مخصوصا وقتي كه به تو فكر مي كنم يا تو رو مي بينم. حالا هم اگر تو رو رها كنم و ديگه نبينمت مطمئنم كابوس هام تمام ميشه.
مدتي در سكوت نگاهم كرد. بعد زهر خنده اي كرد و گفت:
_من حرفات رو باور كردم. چون بهار را خيلي خوب مي شناسم.
به يكباره سكوت كرد، دلم مي خواست ادامه حرفش را مي زد ولي حيف سكوت كرد. ياد حرف هاي ديشب عاطفه و دكتر افتادم و بي مقدمه گفتم:
_ديشب مونا خانم هم امده بود شب شعر؟
جا خورد. با تعجب نگاهم كرد و گفت:
_تو از كجا مونا را مي شناسي؟
_از حرفهاي عاطفه و دكتر يه چيزايي دستگيرم شد. چطور دختريه؟
خيلي راحت و ريلكس گفت:
_دختر خوبيه. چهار پنج سال از من كوچكتره. دختر يكي از دوستان پدرمه. چند وقتي هست شب جمعه ها مياد شب شعر. شعرهاي قشنگي هم گفته.
با بغض گفتم:
_مي خواهي باهاش ازدواج كني؟
نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_شايد، تو با ازدواج من مشكل داري؟
با حسرت گفتم:
_اره چون من مي خواهم باهات ازدواج كنم.
با صداي بلند زد زير خنده و گفتم:
_تو زده به سرت. پازده سال با هم تفاوت سني داريم. من اگه زود ازدواج مي كردم حالا دخترم همسن تو بود. اين بحث را تمام كن شهرزاد. هيچ دلم نمي خواهد مثل ديشب حالت خراب شود.
سرم را به زير انداختم. اشكهام سرازير شد و با لرز گفتم:
_ولي من دوستت دارم.
_ديشب هم بهت گفتم من هيچ احساسي به تو ندارم. من نمي توانم با تو ازدواج كنم.
چشمانم را بستمو با شرم گفتم:
_چرا؟ چون دستخورده يكي ديگه هستم؟
دست به زير چانه ام برد. سرم را بالا گرفت و با خشم گفت:
_چرند نگو، من توي خوابم تو را با خودم نمي بينم چه برسه باهات ازدواج كنم. باز هم ميگم تو حيفي. هر كي ندونه من خوب مي دانم كه چقدر تو ازدواجت با شادمهر ضربه خوردي و سختي كشيدي. تو بايد خوشبخت بشوي. لياقتش را داري. من اين توانايي را در خودم نمي بينم يعني لياقت تو را ندارم. خواهش مي كنم از فكر كن بيا بيرون. تازه يك چيز را نمي داني.
با التماس گفتم:
_بگو مي خواهم بدانم.
پاي چپش را روي ميز گذاشت. نگاه معني داري به من انداخت و به ارومي پارچه شلوارش را بالا كشيد. چيزي را كه مي ديدم باور نمي كردم. پايش مصنوعي بود. زهر خندي كرد و گفت:
_هنوز هم مي خواهي با من ازدواج كني؟
با تمام جراتم گفتم:
_اره اگه هر دو پاهاتم قطع بود باز هم باهات ازدواج مي كردم.
_با بهار و كابوس هاي شبانه ات چه مي كردي؟
_باهاش مي جنگيدم. يا من مغلوب مي شدم يا او.
خشمش به نهايت رسيد و با غضب گفت:
_ولي من دوست ندارم. بچه حرف گوش كن. من به دردت نمي خورم.
تحملم تمام شد. كيفم را از روي ميز برداشتمو با حالت قهر از رستوران خارج شدم. يك اتوبوس در حال حركت بود. كمك راننده داد ميزد مسافران تهران زود باشيد داريم حركت مي كنيم. رفتم جلوي مرد جوان و گفتم:
_اقا جا داريد؟ من از اتوبوس قبلي جا ماندم. دانشجو هستم بايد فردا صبح تهران باشم.
كمي ظاهرم را ورانداز كرد و گفت:
_سوار شو ابجي صندلي اخر خاليه.
بلافاصله سوار شدم و همان موقع اتوبوس حركت كرد. از شيشه خوب داخل رستوران را ديد زدم. عارف هنوز سر ميز نشسته بود. بدبخت فكر مي كرد من كنار اتومبيلش منتظرش هستم. ديگه خسته شده بودم از بس عشق را گدايي كردم. نمي دانم چه مدت گذشت تا اينكه تلفن همراهم زنگ زد. جلد گوشي را باز كردم و جواب دادم:
_الو.
عارف بود:
_ديوونه كجايي؟
_توي اتوبوس.
با خشم و صداي بلند گفت:
_برسم تهران خفه ات مي كنم. تو عقلت كجا بوده كه بخواهي ازدواج كني؟
با حرص گوشي را خاموش كردم و گذاشتم داخل كيفم. سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و در سكوت اشك ريختم. از مانيتوري كه در وسط اتوبوس وصل بود يك فيلم هندي پخش مي شد. يك سري تخمه مي شكستند و يك سري با صداي بلند خروپف مي كردند. بوي گند جوراب هاي مردانه و عرق تند تنشان فضاي اتوبوس را پر كرده بود. به شدت سردرد داشتم. احساس مي كردم دوباره تبم شروع شده. دعا مي كردم حالت تهوع بهم دست ندهد. اين اولين باري بود كه با اتوبوس سفر مي كردم. صندلي كناريم يك پسر هجده نوزده ساله نشسته بود كه موهاي سرش كوتاه بود. انيفورم سربازي به تن داشت و خوابش برده بود. چندبار سرش به طرفم افتاد. حرصم گرفت. دفعه اخر كه سرش افتاد روي شانه ام يقه لباسش را توي چنگ گرفتم و كشيدم. با ترس بيدار شد. با همان حالت خشم گفتم:
_خجالت نمي كشي؟
طفلك با خجالت گفت:
_ببخشيد خانم محترم خوابم برده بود، اخه ديشب تو پادگان پاس مي دادم.
ياد شب بيداري هاي خودم افتادم و دلم براش سوخت. صندليم را باهاش عوض كردم و گفتم:
_اينجوري راحت تر مي خوابيد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و یکم


تشكر كرد و سرش را به شيشه تكيه داد و خوابيد. ساعت دوازده شب بود كه اتوبوس توي ترمينال ازادي توقف كرد. يك تاكسي دربست گرفتم و رفتم خانه. ان شب توي سالن خوابيدم. جالب اينجا بود كه از كابوس هاي هر شب خبري نبود. صبح انقدر بي حال بودم كه كلاس هم نرفتم. نزديك هاي ظهر بود كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم و با صداي گرفته و خشن جواب دادم.
صداي كيوان داخل گوشي پيچيد:
_سلام حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته؟
با بي حالي گفتم:
_سرما خوردم كمي بدحالم.
_كي امدي؟
_ديشب حدود يك شب خانه بودم.
_تنها امدي؟
_نه با عارف امدم. زيادي نمي توانم حرف بزنم حالم اصلا خوب نيست.
_خيلي خوب بگير بخواب. تا يك ساعت ديگه ميام دنبالت و مي برمت دكتر.
_نه ممنون تو اصفهان دكتر ديدتم. فقط بايد كمي استراحت كنم. خداحافظ.
_خداحافظ.
گوشي را گذاشتم. چند دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم.
_الو بفرماييد.
سكوت كرد. كلافه شدم گوشي را با خشم روي دستگاه كوباندم. شماره عارف روي صفحه مانيتور افتاده بود. ياد حرف هاي ديشبش افتادم. بغض كردم و با ناله گريه را سر دادم. پدر هم زنگ زد. سعي كردم خودم را سرحال نشان بدهم تا نگران نشود. تا عصر هر جور بود خودم را مشغول كردم.حالم بهتر شده بود ولي به شدت ضعف داشتم. چيزي از گلوم پايين نمي رفت. عصر كيوان امد ديدنم. وقتي در را به روش باز كردم از ديدن قيافه به هم ريخته و پريشانم تعجب كرد و گفت:
_تو خوبي؟ اين چه وضعيه؟
از جلو در رفتم كنار. كيوان پشت سرم داخل شد. روي كاناپه ولو شدم. خوب وراندازم كرد و گفت:
_پاشو لباس بپوش بايد بروي دكتر. دوست ندارم منشي خوشگلم رو توي اين وضع ببينم.
زهر خنده اي كردم و گفتم:
_تو به منشي قبليت هم همينجوري مي رسيدي؟
با خنده گفت:
_اره. بدكاري مي كنم هواي زير دست خودم را دارم؟
_جالبه. حالا شديم زير دست اقا. من از همين الان استعفا مي دهم.
خنديد و گفت:
_يه چيزي رو مي دونستي؟ زبانت خيلي تلخ و درازه. كاش به جاي اينكه مريض مي شدي، لال موني مي گرفتي.
خنده ام گرفت به حدي كه اشك توي چشمانم جمع شد. صداي زنگ در ورودي ساختمان به گوشم رسيد. با بي حالي گوشي ايفون را برداشتم. تصوير عارف روي مانيتور افتاده بود و بعد صداش داخل گوشي پيچيد.
_سلام. ساكت رو اوردم بيا پايين بگير.
_سلام بيا بالا. حال پايين امدن را ندارم.
گوشي را روي دستگاه گذاشتم. شالم را به سر انداختم و در ورودي را باز كردم. كيوان جلو امد و گفت:
_كي بود؟
_عارف. ديشب ساكم را پشت اتومبيلش جا گذاشتم برام اورده. لطفا تو برو داخل نم خواهم فكر بدي بكنه.
كيوان لبخند تلخي زد و رفت داخل سالن. كمي بعد در اسانسور باز شد و عارف ساك به دست امد سمت در كه من ايستاده بودم. سلام كردم. به سردي جوابم را داد و حالم را پرسيد. لبخندي زدم و گفتم:
_مي بيني كه هنوز زنده ام و براي خفه شدن اماده ام.
در جوابم به تندي و با صداي بلند گفت:
_هيچ وقت كار ديشبت را فراموش نمي كنم.
پوزخندي زدم و گفتم:
_من هم حرفات رو فراموش نمي كنم.
_تو منطق نداري شهرزاد و نمي خواهي واقعيت را قبول كني.
ساك را از دستش گرفتم و گفتم:
_مي دانم ديوانه كه شاخ و دم نداره. خيالت راحت باشه ديگه مزاحمت نمي شم.
با يك حالت خاصي نگاهم كرد و برگشت رفت سمت اسانسور. اشكهام سرازير شد. امدم داخل در را بستم. كيوان با ديدن اشكهام گفت:
_حيف تو نيست عشق را گدايي مي كني؟ تو را خدا گريه نكن.
روي مبل روبروش نشستم. سرم را گرفتم توي دستهام و گفتم:
_تو اگه يكي را دوست داشته باشي عشقش را گدايي نمي كني؟ گريه كه چيزي نيست حاضرم براش جان بدهم.
كمي نزديك تر شد و گفت:
_ديشب بين تو و عارف چي گذشته؟خيلي ازت ناراحت بود.
نمي دانم چرا راستش را گفتم:
_بين راه با هم حرفمان شد. من با اتوبوس برگشتم. سر مان عصباني شده. خداكنه فقط چيزي به دايي و پدرم نگه كه روزگارم سياهه.
_فكر نكنم حرفي بزنه. ولي كار تو هم اشتباه بوده. نبايد انجوري قالش مي گذاشتي.
با حرص گفتم:
_حقش بود از بس كه مغرور و خودخواهه.
بعد با صدايي بلند خنديدم. اخر هم گريه ام گرفت. كيوان نگران شد. امد كنارم نشست و گفت:
_بين تو و عارف چي گذشته كه اينجوري پريشانت كرده؟
_ان لعنتي جوابم كرد. گفت هيچ علاقه اي بهم نداره. مي خواهد ازدواج كنه. من خيلي بدبختم ان از شادمهر كه روزگارم را سياه كرد و رفت اين هم از عارف.
كيوان دستمالي از جعبه روي ميز جدا كرد و داد دستم و گفت:
_بگير اشكهات رو پاك كن. تو نبايد انقدر تابع احساساتت باشي. احساست رو به پاي كسي بريز كه دوستت داره و برات ارزش قائله. حالا پاشو لباس بپوش كه بايد حتما برويم دكتر.
به اصرار كيوان رفتيم دكتر. مثل شب هاي قبل افت فشار داشتم. دكتر برام سرم تزريق كرد، با يك ارامبخش قوي. برگشتيم خانه روي همان كاناپه توي سالن خوابم برد.
***********

از صبح روز بعد كلاسم را شروع كردم. عصر هم بعد از كلاس رفتم دفتر كيوان و بعد كلاس موسيقي. تنها چيزي كه كمي ناراحتم مي كرد تنهايي شب بود. كابوس هاي شبانه ام با خارج شدن عارف از زندگيم پايان يافته بود.خودم سعي مي كردم كمتر به عارف فكر كنم. چاره ديگري هم نداشتم. عارف من را نمي خواست من هم ديگر نمي خواستم گداي عشق او باشم.
ده روز تمام شد و پدر و كتايون از سفر برگشتند. پدر خيلي سرحال بود و به قول معروف چند سال جوان تر نشان مي داد. كيميا هم حسابي به پدر نزديك شده بود. شب وقتي برگشتند همگي شام خانه كيوان بوديم. پدر و كتايون از سفرشان مي گفتند و ما گوش مي داديم.
شب وقتي برگشتيم خانه، حضور كتايون و كيميا ر خانه باعث غربتم شد و احساس غريبي كردم. براي لحظه اي احساس كردم اضافه هستم. زودتر از ههم به اتاقم رفتم. ان شب توقع داشتم پدر به اتاقم بيايد و بعد از ده روز تنهايي كمي با هم باشيم ولي پدر نيامد و با يك بغض گنده تو گلوم به خواب رفتم.
صبح كه رفتم پايين پدر و كتي سر ميز صبحانه بودند. كيميا روي پاي پدر نشسته بود و پدر براش شعر يك دختر دارم شاه نداره مي خواند. شعري كه هميشه براي من مي خواند. به روي خودم نياوردم و لبخندزنان وارد اشپزخانه شدم. سلام صبح بخير گفتم و پشت ميز نشستم. پدر نيشگوني از گونه ام گرفت و گفت:
_دختر بزرگه چطوره؟
لبخندي زدم و گفتم:
_خوبم ولي نه به خوبي شما.
پدر خنديد و چشمكي بهم زد و گفت:
_با اشي كه تو برام پختي بايدم حالم خوب باشه.
كتي برام چاي ريخت، كنار پدر نشست و گفت:
_تو اين چند روز چي كار كردي؟ اميدوارم تنهايي بهت سخت نگذشته باشه.
لقمه اي داخل دهانم گذاشتم و با خنده گفتم:
_اين سوال را بايد از كيوان بپرسي كه حسابي مراقبم بود.
يك چاي تلخ خوردم و برگشتم اتاقم لباس پوشيدم. گيتارم را برداشتم و امدم پايين. با پدر و كتي خداحافظي كردم و از خانه زدم بيرون. توي پاركينگ كيوان را ديدم. با خنده جلو امد و گفت:
_سلام. چطوري سيندرلا.
خنديدم و گفتم:
_خوبم وزير اعظم مهربان.
با اخم گفت:
_اگه بگي پسر پادشاه خوشحال تر مي شوم. با زن باباي بدجنست چه كار مي كني؟
دستهام رو گرفتم جلوي چشمانش و گفتم:
_هيچي از بس ديشب تا حالا ازم كار كشيده لغوه گرفتم و پوست دستم رفته.
خنديد و با كنايه گفت:
_نترس يك روزي از همين روزها پسر پادشاه تو را از دست زن باباي بدجنس نجاتت ميده و مي بردت قصر ارزوها. فقط كمي صبر داشته باش تا فرشته نجاتت از راه برسه.
منظورش را خوب فهميدم ولي توجه اي نكردم. در اتومبيلم را باز كردم، گيتارم را انداختم صندلي عقب. خودم پشت فرمان نشستم و با شيطنت گفتم:
_فعلا خداحافظ دايي جان.
كيوان با خشمي تمام در جوابم گفت:
_دفعه اخرت باشه به من گفتي دايي فهميدي؟
از خنده نمي توانستم خودم را كنترل كنم. پام را روي پدال گاز فشردم و به سرعت از كنارش دور شدم. ديگه نقطه ضعفش به دستم امده بود. هر وقت توي دفتر زيادي بهم دستور مي داد در جوابش مي گفتم چشم دايي جان. ان وقت قيافه عبوس و عصباني اش ديدني مي شد. مخصوصا چشمان سبزش كه از عصبانيت ريز مي شد و بسيار ترسناك. مي دانستم كه براي كيوان با همه فرق دارم. او نه به چشم منشي من را نگاه مي كرد و نه به چشم فاميل.
با ازدواج پدر رفت و امدهاي دايي منصور و عاطفه به خانه مان كمتر شد. حالم بهتر از قبل بود. ديگه كابوس نمي ديدم و شبها راحت تر از قبل مي خوابيدم ولي نسبت به گذشته هم ساكت و گوشه گير شده بودم. صبح ها مي رفتم كلاس زبان فرانسه. پيشرفت چشم گيري كرده بودم. بعد از كلاس مي امدم خانه ناهار مي خوردم و مي رفتم دفتر كيوان. غروب ها هم مي رفتم كلاس موسيقي. گيتار را خوب ياد گرفته بودم و استادم اقاي ارجمند از كارم خيلي راضي بود. بعد از گيتار علاقه زيادي به نواختن ويلن داشتم. در كنار گيتار هم گاهي اوقات كمي ويلن ياد مي گرفتم. چند تايي هم از شاگردهاي استاد شده بودند خواستگارم. به قول پدر بايد به دربان در ورودي ساختمان مي سپرد خواستگارها را پشت در به صف كند تا پدر جواب يكي يكي شان را بدهد.
كتي بهتر و خوب تر از ان بود كه من فكر مي كردم. هر چند زياد با هم برخورد نداشتيم ولي تمام سعيش در اين بود كه من در ارامش به مطالعه و تمرين بپردازم. مثل يك مادر برام دل مي سوزاند. طوري رفتار كرده بود كه پدر را كاملا شيفته خودش كرده بود. پدر روز به روز شاداب تر و جوان تر مي شد و عشق و جواني را به خوبي مي شد در چشمان عسلي اش ديد.
غروب جمعه بود. بدجوري دلم هواي دايي را كرده بود. توي خانه تنها بودم. شماره همراه دايي را گرفتم. خيلي زود جواب داد. بعد از سلام و حال و احوالي گرم ازش شكايت كردم كه چرا ديگه به ديدنم نمياد. خنديد و گفت:
_به همان دليلي كه تو و پدرت سراغ ما رو نمي گيريد.
بغض كردم و با صداي گرفته گفتم:
_من خيلي سرگرمم، اصلا فرصت مهماني رفتن ندارم.
بعد با گريه گفتم:
_خيلي تنها شدم دايي.
_داري گريه مي كني دختر گنده؟ من الان اصفهان هستم. دارم راه مي افتم بيام تهران. فردا تو شهرك سينمايي يك كار طراحي دارم. توانستي بيا انجا منتظرتم.
_باشه دايي سعي مي كنم بيام. عاطفه جان چطوره؟
_عاطفه هم خوبه سلام مي رسونه. قراره تا چند ماه ديگه.
ساكت شد. با بي قراري گفتم:
_چيه دايي؟ بگو چرا ساكت شدي؟
خنديد و گفت:
_هيچي قراره تا چند ماه ديگه يك دختر دايي شيطون براي شهرزاد بياره.
با خوشحالي جيغ كشيدم و گفتم:
_عاليه دايي. با اينكه جاي من تنگ تر مي شه ولي خوشحالم كه داريد پدر مي شيد.
صداي خنده دايي بلندتر شد و گفت:
_خوب با اين خبر سرحال شدي ها.
كمي بعد با دايي خداحافظي كردم. دايي راست مي گفت حسابي سرحال شده بودم. درست مثل يك دختر بچه شيطان. رفتم داخل اشپزخانه و بعد از مدت ها مشغول اشپزي شدم. براي شام ماكاروني با قارچ درست كردم. سرگرم درست كردن سالاد بودم كه پدر و كتي از راه رسيدند. پدر وقتي ميز شام را اماده ديد با خنده گفت:
_اوه دختر من باز هم كدبانو شده.
گفتم:
_براي اينكه خيلي سرحالم. تازه مگه كتي براي عرض اندام من جايي گذاشته؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و دوم


كتي چشكي به من زد و رو به پدر گفت:
_ببين حالا چشمش مي كني. يه شب شام درست كرده ها.
پدر با اعتراض شيريني گفت:
_زن بابا بازي درنيار. دختر من يكپارچه خانمه. از هر انگشتش يك هنر مي باره.
_كيميا كجاست؟ نديدمش.
كتي در جوابم گفتك
_پيش كيوانه، الان زنگ ميزنم بيان.
غذا را كشيدم. كيوان و كيميا هم از راه رسيدند. همگي سر ميز نشستيم و مشغول خوردن شديم. كيوان وقتي غذاش تموم شد دوباره كشيد. كتي خنديد و گفت:
_كيوان مواظب باش اضافه وزن پيدا نكني.
كيوان نگاهي به من انداخت و گفت:
_مگه ميشه از دست پخت شهرزاد گذشت؟ ان هم چه غذايي! ماكاروني.
ياد ان شبي افتادم كه سهيل امده بود جواب بگيره. چقدر از دست كيوان و تعريف هاش كلافه شده بود. خنده ام گرفت و گفتم:
_من نمي دانم توي غذام چي ميريزم كه اقا كيوان انقدر خوش اخلاق و خوش زبان ميشه كه توي چاييش موقع كارهام بريزم. شايد كمتر سخت گيري بكنه.
زل زد توي صورتم. با چنگالي كه در دست داشت بهم اشاره كرد و گفت:
_خودت خوب مي داني من در محل كارم جدي و سخت گيرم. پس سعي نكن با جادو و جنبل فريبم بدهي.
خنديدم و گفتم:
_چشم جناب رييس من كارم را خوب بلدم.
_اين يك التيماتوم بود؟
در جوابش فقط لبخند زدم. كتي با خنده گفت:
_كركريهاتون را بگذاريد براي كار. الان وقت شامه.
بعد از شام خبر بارداري عاطفه را به پدر و بقيه دادم. تازه همه فهميدند من براي چي بعد از مدت ها سرحال و شاد هستم. وقتي كيوان خواست بره خانه خودش تا دم در همراهيش كردم. موقع خداحافظي گفتم:
_من فردا شايد دير برسم دفتر. مشكلي كه نيست؟
اخم كرد و گفت:
_كجا مي خواهي بروي؟ اتفاقا فردا توي دفتر كارم خيلي زياده.
_مي خواستم يك سر بروم محل كار دايي منصورم ولي ديه نمي رم منصرف شدم.
در حاليكه از در خارج مي شد گفت:
_نه برو ولي زود برگرد. باور كن فردا كارم خيلي زياده. بهت خيلي احتياج دارم. تا فردا خداحافظ.
**************

ظهر وقتي كلاسم تمام شد به طرف شهرك سينمايي حركت كردم. يك ساعت بعد در محل كار دايي بودم. دايي و همكارانش داشتند براي يك مسابقه تلويزيوني دكور مي ساختند و سرشان حسابي شلوغ بود. دايي با ديدنم لبخندزنان امد جلو. همديگر را بوسيديم. گفتم:
_پدر اينده چطوره؟
دايي با خنده گفت:
_خوبم، دير كردي خيلي وقته منتظرت بودم.
_كلاسم طول كشيد. بايد زود بروم. عاطفه جان چطوره؟
باهم رفتيم روي يك سكوي سينمايي نشستيم. دايي گفت:
_عاطفه هم خوبه، من كارم زياده بايد همش اينجا باشم. ماند اصفهان كنار مادرش.
_دلم براش تنگ شده، تو و خانمت حسابي بي معرفت شديد، پاك من رو فراموش كرديد.
دايي با ملايمت گفت:
_مي خواهي حقيقت را بداني؟ من برام سخته يكي ديگه را جاي مادرت در كنار پدرت ببينم. با اينكه سال ها از مرگ مادرت مي گذره.
_ولي كتي زن خوبيه. تو اين مدت خيلي به من لطف كرده.
دايي دستش را گذاشت روي شانه ام و گفت:
_مي دانم عزيزم. اين منم كه يك خورده پر توقعم. در ضمن هر چي باشه من يك زماني بردار زن سابق پدرت بودم شايد كتايون خانم خوشش نياد با ما رفت و امد كنه.
با صداي بغض دار گفتم:
_درست احساس من را داريد. باور كنيد دايي حسود نيستم ولي از وقتي پدر ازدواج كرده خودم را توي خانه زيادي مي بينم. فكر مي كنم ديگه جايي توي دل پدر ندارم.
دايي لبخند تلخي زد. سرم را به سينه اش فشرد و گفت:
_اين حرف را نزن، تو اشتباه مي كني. پدرت خيلي خاطرت را مي خواهد. قبل از ازدواجش دو سوم سهام كارخانه را به نامت كرده تا اگه مشكل پيش امد تو در رفاه كامل باشي. پس بي مورد حساس شدي.
اشكهام جاري شد و گفتم:
_من پول و سهام نمي خواهم. من خود پدر را مي خواهم.
بعد با بغض خنديدم و گفتم:
_فقط شما نيستيد كه پر توقع شديد. من هم زياد از پدر توقع دارم. بايد بهش فرصت زندگي كردن را بدهم.
_افرين دختر خوب. از كلاسهات چه خبر؟ كارت چطوره؟
_هيچي كلاس هام كه خيلي خوب پيش ميره. كارم بد نيست، سرم زياد شلوغ نيست. شايدم كارفرمام خيلي دوستم داره و زياد بهم سخت نمي گيره.
داي خنديد و گفت:
_شيطوني نكني ها؟ فقط كار كن. شير فهم شد؟
ياد عارف افتادم و بي مقدمه گفتم:
_دايي پاي عارف چي شده؟ انقدر طبيعي راه ميره كه ادم باور نمي كنه يك پاش مصنوعيه.
دايي با تعجب گفت:
_تو از كجا فهميدي؟ جزخانواده اش و من كسي چيزي در اين رابطه نمي داند.
_خودش نشانم داد.
_توي جبهه پاش رفت روي يك مين و پاي چپش از زانو به بعد قطع شد. يك تركش كوچك هم توي كمرش داشت كه دو سال پيش اذيتش مي كرد. رفت المان جراحي كرد. راستي مي دانستي عارف نامزد كرده؟
قلبم تو سينه فرو ريخت. بالاخره كار خودش را كرده بود. به سختي گفتم:
_كي؟
_هفته قبل با يكي از دوستان شاعرش. تو كه ناراحت نيستي؟
خنديدم و گفتم:
_نه چرا بايد ناراحت باشم؟ از طرف من بهش تبريك بگو. بگو شهرزاد برات ارزوي خوشبختي كرد.
بعد زدم زير گريه و يك دل سير گريه كردم. دايي پيشاني ام را بوسيد و با ناراحتي گفت:
_بهت گفتم ديگه انتخاب نكن. گفتم عارف مرد تو نيست ولي تو گوش نكردي. حالا هم دير نشده فراموشش كن.
_سخته دايي ولي همه سعي خودم را مي كنم همان طور كه شادمهر را فراموش كردم.
برخاستم پريدم روي زمين و گفتم:
_بايد بروم، امروز كارم توي دفتر خيلي زياده. فعلا خداحافظ.
دايي دستم را فشرد و گفت:
_به پدر و بقيه سلام برسان. مراقب خودت باش.
در تمام طول راه اشك ريختم. دايي حرف حق ميزد. نبايد به همين سادگي دلم را به عارف مي باختم. من باز هم به بيراهه زده بودم.
وقتي رسيدم دفتر چشمانم از فشار گريه باز نمي شد. كيوان با يكي از موكلينش جلسه داشت. بي صدا پشت ميزم نشيتم و سرم را گذاشتم روي ميز و چشمانم را بستم. باور نمي كردم عارف انقدر نامهربان باشه. مي دانست من دوستش دارم ولي با بي رحمي تمام يكي ديگه را به من ترجيح داده بود. شايد هر كسي جاي عارف بود همين كار را مي كرد. با شرايطي كه من داشتمو چيزهايي كه از زندگي من مي دانست يك بار ديگر شكست خورده بودم. صداي جيرينگ جيرينگ قلبم را به خوبي مي شنيدم. كاش يكي بود حداقل خورده هاش را از روي زمين جمع مي كرد.
لعنت به هر چي احساس و عشقه، لعنت به هر چي مرده كه احساس پاك ما زن ها رو به كثافت بي وفايي مي كشاند.
كمي بعد با صداي كيوان به خود امدم. وقتي سر بلند كردم چهره نگرانش جلوي چشمانم تداعي شد. خوب به چهره ام دقيق و شد و بعد با نگراني گفت:
_اتفاقي افتاده شهرزاد؟ تو خوبي؟
_خوبم، دير كه نرسيدم؟
خم شد روي ميز و دستهاش رو ستون چانه اش كرد. زل زد توي چشمانم و گفت:
_با اين حال اگه نمي امدي بهتر بود. ناهار خوردي؟
_نه ميل ندارم، حالا گرسنه نيستم. نگران من نباش برو به كارت برس.
لحظاتي در سكوت نگاهم كرد. بعد از كنار ميز دور شد. به سمت در خروجي رفت. در را بست و از پشت قفل كرد. امد كنارم روي صندلي نشست و گفت:
_موافقي كمي با هم حرف بزنيم؟
_چرا در را بستي؟ مگه نمي گفتي امروز مراجعه كننده زياد داري؟
_مهم نيست كار هميشه هست. حالا بگو چي به سر منشي خوشگل من امده كه اينجوري اشفته و سرگردانه.
_هيچي، باور كني هيچي. فقط كمي سردرد دارم.
لبخند كمرنگي زد و دستي ميان موهاش كشيد و گفت:
_مي دانم با من راحت نيستي. شايدم زياد از من خوشت نياد ولي خوشحال ميشم مثل دوتا دوست با هم درددل كنيم، هر چند توقع زياديه.
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_ممنون تو خيلي خوبي ولي هيچ كس نمي تواند به من كمك كند. ديگه همه چيز تمام شده. من باز هم باختم.
چانه ام را بالا گرفت و گفت:
_چي تمام شده شهرزاد؟ اين چه بازي اي بوده كه تو باختي؟
بازي! بارها اين كلمه را توي مغزم تكرار كردم. چه اسم قشنگي. بازي، به راستي احساس من به بازي گرفته شده بود نه به دست كسي بلكه به دست خودم. چرا بايد بي حساب به عارف دل مي بستم؟ به كسي كه از قبل مي دانستم دل بستن بهش گناه و اشتباهه. اشك از قفس چشمانم ازاد شد. سرم را به صندلي تكيه دادم و گفتم:
_من قمار كردم كيوان، يكبار ديگر خودم را باختم. من عشقو احساس خودم را به بازي گرفتم. باور مي كني ادم خودش را به بازي بگيره؟
در سكوت خيره بود به صورتم. منتظر جوابش بودم. كلافه شدم و فرياد زنان گفتم:
_لعنتي حرف بزن ديگه. مگه نمي خواستي باهات درد دل كنم؟
زهر خنده اي كرد و گفت:
_چرا ولي من هنوز چيزي از تو نشنيدم. خانم كوچولو همه ما به يك طرزي خودمان را به بازي گرفتيم. مثلا خود من چند ماهه كه به يك نگاه دلم را باختم. مي دانم طرفم هيچ احساسي بهم نداره ولي من عاشقانه دوستش دارم. حالا مي بيني كه فقط تو نيستي كه خودت را به بازي گرفتي؟ من هم سر كارم.
خنيدم و گفتم:
_اين كدوم دختر بي احساسيه كه تو به اين خوبي را سر كار گذاشته؟
كيوان هم خنديد و گفت:
_يك مارمولك شيطون بدجنس با كلي خاطرخواه. همه را مي بينه جز من طفلك زده را.
منظورش را خوب فهميدم. سرم را به زير انداختم و سكوت كردم تا اينكه كيوان گفت:
_موافقي بريم يرون ناهار بخوريم؟
_بله.
_پس زحمت بكش قرارهاي امروز را لغو كن. امروز دل و دماغ كار كردن را ندارم.

تمام عصر ان روز با كيوان بودم. ناهار را توي يكي از رستوران هاي دربند خورديم.بعد رفتيم تله كابين. با اينكه كيوان همه سعيش در اين بود كه بهم خوش بگذره و حال و هوام عوض بشه ولي من نمي توانستم از ياد عارف خارج شوم.
***************
زمستان سرد و خشن هم بارش را بست و رفت. با نزديك شدن سالگرد بي بي گل و ان تصادف لعنتي باز هم كمي اشفته شدم. پدر در تدارك مراسم سالگرد بي بي بود. حتي شنيده بودم با عمو شهرزو هم در ارتباطه تا مراسم را با همديگر برگزار كنند. دلم نمي خواست با شادمهر به عنوان شهرزاد دختر عموش روبه رو بشم. از قبل به پدر گفتم تمايلي به شركت در مراسم سالگرد بي بي را ندارم.پدر هم حرفي نزد.
مراسم در يكي از سالن هاي تهران برگزار شد. بعد از مراسم قران و ختم انعام در مسجد همه رفتند سرخاك. هر چه كردم نروم سر خاك بي بي نتوانستم. لباس پوشيدم و بعد از مدتها چادري را كه عارف بهم هديه داده بود را به سر كردم و رفتم امازاده. مراسم سر خاك تازه شروع شده بود. همه بودند. از دوستان پدر و عمو گرفته تا اقوام دور و نزديك. يك گوشه ايستادم و شاهد برگزاري مراسم شدم. اطراف قبر بي بي را گل گرفته بود. انقدر زياد بود كه جايي براي رفت و امد نگذاشته بودند.
كتي اولين باري بود كه با فاميل فرجام اشنا مي شد. با احترام زيادي كه پدر تو فاميل و دوستانش داشت همه به دور كتي جمع شده بودند و مشغول صحبت با او بودند. كيميا در اغوش كيوان بود و كيوان در ان لباس سرتاسر سياه جذاب و خوش تيپ تر از هميشه به نظر مي رسيد. جالب اينجا بود كه عارف هم در مراسم شركت كرده بود.
شادمهر هم با چندتا از دوستاش كه من از قبل مي شناختم و با عمو شهرزو رفت و امد خانوادگي داشتند، بودند. صبر كردم تا مداح مراسم را به پايان رساند. كمي اطراف قبر بي بي خلوت شد. حوصله اشنايي دادن با كسي را نداشتم.عينك افتابي ام را كه يك قاب بزرگ داشت به چشم زدم. جلو رفتم و دسته گلي را كه يبه دست داشتم روي قبرش باز كردم. يك فاتحه براش خواندم و كمي گريه كردم. بعد برخاستم رفتم سمت كيوان و كتي كه كنار اتومبيل كيوان ايستاده بودند. كتي با ديدنم لبخندي زد و گفت:
_كار خوبي كردي كه امديف خيلي ها سراغت را گرفتند.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و سوم


_تو چي جوابشان را دادي؟
_هيچي گفتم عصر مياد سرخاك كه امدي.
كيوان سرتا پام را ورانداز كرد وبه ارومي گفت:
_خوب خودت رو استتار كردي ها. هر چند چشمان بعضي ها كه خيلي تيزه و همه حواسشان به توست.
_كي را مي گي؟
_پسر عموت بدجور رفته تو نخت.
برگشتم يه نگاهي به شادمهر كردم كه هنوز با دوستانش كمي دورتر از قبر بي بي ايستاده بود و زل زده بود به من. زود روم رو ازش برگرداندم و خطاب به كيوان گفتم:
_تو نمي خواهي بروي خانه؟ اگر مي روي لطف كن من را هم برسان.
_مگه اتومبيلت را نياوردي؟
_نه حوصله رانندگي نداشتم با اژانس امدم.
_باشه برويم فقط صبر كن با پدرت خداحافظي بكنم بعد.
كيوان رفت سمت پدر و عمو شهروز كه در حال خداحافظي با مدعوين بودند. از دور براي دايي و عاطفه دست تكان دادم و سلام كردم. عاطفه حسابي قيافه اش عوض شده بود. كمي چاق شده بود مخصوصا ناحيه شكمش و چند تا لك قهوه اي رنگ روي بيني اش خودنمايي مي كرد. خيلي دلم مي خواست مي رفتم جلو بغلش مي كردم ولي حيف حضور عارف كنار دايي و عاطفه مانع از رفتنم شد. پدر همراه كيوان امد مقابلم ايستاد و گفت:
_چه خوب كردي كه امدي. روح بي بي را شاد كردي. كيوان ميگه مي خواهي بروي درست شنيدم؟
_بله پدر. حوصله فضولي و كنجكاوي ديگران را ندارم. معذرت مي خواهم كه انقدر دير امدم و زود مي خواهم بروم.
_نه عزيزم بروي بهتره شب توي خانه مي بينمت.
كيوان هم با پدر دست داد و هر دو با هم رفتيم سمت اتومبيل كيوان.كمي از ان محوطه دور شديم. عينكم را برداشتم. كيوان از داخل اينه نگاهم كرد و گفت:
_تو كه چند وقت پيش پسر عموت رو مي ديدي حالا چرا ازش رو مي گيري؟ يعني خودت را پنهان مي كني. برام جاي سوال شده.
_شادمهر نمي دانه من شهرزادم، نمي خواهم بدانه. حالا متوجه شدي؟
با تعجب گفت:
_چرا؟
_يك زماني مي خواستم انتقام همه را ازش بگيرم ولي پدر و دايي مانع شدند. خجالت نمي كشه بعد از ان بلايي كه سر من و بي بي اورد حالا امده مراسم ختمش. دلم مي خواهد خفه ش كنم ولي حيف پدر نمي گذاره.
كيوان با صداي بلند خنديد و گفت:
_انقدر جوش نزن كوچولو. تو چطور مي تواني با اين دست هاي ظريف ان گردن كلفت را خفه كني؟
حرصم گرفت. به تندي نگاهش كردم و گفتم:
_چطوره روي تو امتحانش كنم؟
كيوان از حالت تهاجمي ام جا خورد. حالت مظلومانه اي به خود گرفت و گفت:
_جان نثاريم قربان. گردن من براي دست هاي ظريف تو از مو هم باريك تره و براي مهار خشم شما اماده.
گريه ام گرفت. با صداي لرزان گفتم:
_لعنت به تو كيوان كه هيچ وقت مرا جدي نمي گيري.
كيوان در جوابم فقط خنديد. كمي بعد كه اروم شدم گفتم:
_مي داني چيه؟ تو حقته از اين به بعد دايي كيوان صدات كنم.
باز هم خنديد و گفت:
_قبول اما به يك شرط.
_چه شرطي؟
_همان رفتاري كه با اقا منصور داري با من هم داشته باشي.
_منظورت چيه؟
نگاه معني داري بهم كرد و گفت:
_وقتي داي منصورت را مي بيني چيكار مي كني؟ مي پري بغلش و بوسش مي كني.
براشفتم و فريادزنان گفتم:
_نگه دار مي خواهم پياده شوم.
كيوان سرعتش را زيادتر كرد و با خنده بلندي گفت:
_چي فكر كردي! تا تو باشي ديگه به من نگي دايي كيوان. تو بايد ياد بگيري كه ادم هاي ديگر اطرافت هستند كه بايد دوستشان داشته باشي.
_من خودمم دوست ندارم چه برسه به ادم هاي اطرافم را.
كمي از حالت قبلش خارج شد و گفت:
_تو خيلي تلخي شهرزاد، من نمي دانم چطوري ان همه خواستگار داري؟ شايد به خاطر جذبه و اخلاق خشنته كه دورت جمع شدند.
در جوابش لبخند زدم و سكوت كردم. كيوان هم ديگر حرفي نزد. وقتي رسيديم جلوي خانه گفتم:
_پدر و كتي مي خواهند بروند نوشهر. من هم به استراحت و تنوع احتياج دارم. شايد چند روز نيامدم دفتر. فكر يك منشي باش.
كيوان با حرص نگاهم كرد و گفت:
_صبر كن ببين من با مرخصي ات موافقت مي كنم بعد چمدانت را ببند.
در جوابش لبخندي زدم و گفتم:
_تو مثل اينكه باورت شده من كارمندتم.
_مگه غير اينه؟ تو درست چهار ماهه كه براي من كار مي كني. هنوز هم خودت رو كارمند نمي داني؟ اگه اينطوره ديگه نمي خوام بياي سر كار.
_قبول. من به كار تو احتياجي ندارم. اميدوارم يك منشي خوب گيرت بياد.
_اره ميدانم خانم ماكسيما زير پاش، توي كيفش پول، پول خردش تراول پنجاه هزار توماني، كفش هاي پاش كمتر از صد هزار تومان نيست و دو سوم سهام كارخانه پدرش به نامش، باز هم بگم؟ ولي تو هيچي نيستي. فقط لوسي و از خودراضي. دوست داري به همه دنيا حكومت كني. ولي جانم تو هيچي نيستي. حالا هم برو به درك تو به درد منشي گري هم نمي خوري.
با تعجب نگاهش كردم. از عصبانيت صورتش سرخ شده بود. بدجوري بهم برخورده بود. از اتومبيلش پياده شدم و گفتم:
_تو هم لياقت نداري من برات كار كنم. بهتره بروم همان پول خردهاي توي كيفم را خرج كنم.
دوان دوان وارد ساختمان شدم. حالم بدجوري خراب شده بود. رفتم توي اتاقم رو در را محكم بستم. يك موزيك خارجي گذاشتم و صداش را تا درجه اخر زياد كردم. يك گوشه از اتاق كز كردم و گريه را سر دادم. با تمام شدن كاست صداي زنگ ورودي ساختمان در گوشم پيچيد. برخاستم اشك هام رو پاك كردم و از اتاق خارج شدم. در را باز كردم. كيوان پشت در بود. سرم را به زير انداختم چون هيچ دلم نمي خواست نگاهم با نگاهش تلاقي كند. به ملايمت گفت:
_معذرت ميخوام زياده روي كردم. امدم فقط اين را بهت بگم كه تو اگه صداي موزيك را بي نهايت زياد كني باز هم من صداي گريه ات رو مي شنوم. من فقط مي خواستم كمي حال و هوات عوض بشه. منتهي نمي دانستم تو انقدر نازك نارنجي و كم جنبه اي...
سرم را بلند كردم و با حرص نگاهش كردم. هل شد. خنديد و گفت:
_ببخشيد مثل اينكه باز هم چرت و پرت گفتم. به هر حال باز هم معذرت مي خواهم. مي تواني بروي سفر ولي خواهش مي كنم برگرد سر كارت. من بي تو هيچ كاري ازم ساخته نيست.
_چرا؟ من فقط يك منشي هستم. بهتر از من زياد هست. قبلا چطور بدون من كار مي كردي؟ حالا هم همين كار را بكن.
_خواهش مي كنم شهرزاد بچه نشو. من تا حالا منت هيچ كس را نكشيدم. تو اولي هستي.
_خيلي خوب برمي گردم سر كارم ولي هر وقت خودم دلم خواست.
شاخه گل سرخي به دست داشت. دستم داد و گفت:
_شنبه توي دفتر مي بينمت.
به طرف در خانه خودش رفت كه با صداي بلند گفتم:
_ان وقت من مي خواهم به تمام دنيا حكومت كنم.
برگشت و با خنده گفت:
_تمام دنيا و دل لامذهب من. اين را هيچ وقت فراموش نكن.
قبل از اينكه جوابش را بدهم وارد اپارتمانش شد. در را بست. كيوان خيلي وقت بود كه به طور غير مستقيم علاقه اش را بهم ابراز مي كرد و من سعي داشتم خودم را به نفهمي بزنم. هر چند هر وقت غير مستقيم بهم مي فهماند كه دوستم داره سخت عصبي مي شدم و واكنش نشان ميدادم.
سفر يك هفته اي ما به نوشهر واقعا عالي بود. مخصوصا هواي كاملا باراني اش براي من كه عاشق باران بودم. وقتي برگشتيم تهران دوباره كارم را در دفتر كيوان شروع كردم. ان روز وقتي پشت ميز نشستم مثل روز اول كارم روي ميزم دوتا شاخه گل رز بود. يعني خوش امدي. خنديدم و گفتم:
_كيوان ديوانه.
كييوان با يكي از موكلينش كه اقاي جواني بود جلسه داشت. ضربه اي به در نواختم و وارد اتاق شدم. به ارومي سلام دادم. هر دو با خوشرويي جوابم را دادند. كيوان نگاه بي قرارش را بهم دوخت و گفت:
_بيا كه بعد از يك هفته مرخصي كلي كار داريم.
رفتم جول يك سري پوشه داد دستم و گفت:
_اين پرونده ها را بايد بايگاني كني. اول وارد كامپيوترشان كن بعد توي فايل ها به طور منظم جا بده.
_چشم امر ديگري نبود؟
لبخندي زد و گفت:
_نه فقط به اقا كرم بگو برامان بستني بگيره. خودت را هم فراموش نكن.
يك ساعتي مشغول وارد كردن اطلاعات يكي از پرونده ها بودم كه اقاي شاهرخي موكل كيوان رفت. وقتي از دفتر خارج شد صداي خنده بلند كيوان توي سالن پيچيد. تعجب كردم. مي دانستم كه توي اتاقش تنهاست. از پشت ميز برخاستم و رفتم داخل دفترش. با ديدن من صداي خنده اش بلندتر شد. اول به خودم شك كردم. كمي ظاهرم را چك كردم كه باعث خنده بيشتر كيوان شد. عصبي شدم و فورا از اتاق خارج شدم. در را به هم كوباندم و پشت ميز نشستم و با كامپيوتر خودم را سرگرم كردم. نمي دانم چه مدت گذشت تا اينكه سنگيني نگاه كيوان را روي خودم حس كردم. سر بلند كردم. روي صندلي روبه روم نشسته بود و با لذت نگاهم مي كرد. خنده ام گرفت. توي هوا دستهام رو چرخاندم و گفتم:
_چرا اينجوري نگاهم مي كني؟
جوابي نداد و باز هم نگاهم كرد. توجه اي نكردم وسرگرم كارم شدم. تا اينكه امد بالاي سرم ايستاد. سرش را نزديك اورد و خيلي اهسته گفت:
_اين دفتر امروز دوباره روح پيدا كرده.
با كنايه و خنده گفتم:
_اهان براي همين داشتي از خنده ريسه مي رفتي؟
_نه دليل خنده من چيز ديگري بود. شاهرخي را كه ديدي از دفترم خارج شد؟
_ولي فكر نكنم قيافه ش يا رفتارش مضحك و خنده دار بوده باشه.
_نه قييافه ش خنده دار نبود. حرف ها و خواسته اش خنده دارترين حرفي بود كه تا حالا شنيده بودم. امده بود خواستگاي منشي خوشگل من، بدبخت خبر نداشت كه...
به يكباره سكوت كرد. نگاهش را به روي ميز انداخت و كمي بعد گفت:
_تو نظرت در مورد شاهرخي چيه؟
_نظر خاصي ندارم چون خيال ازدواج ندارم. حالا براي چي مي خنديدي؟ يك خواستگاري كه انقدر خنده و تمسخر نداره.
_خنده ام از اينه كه باز هم دارم بي منشي مي شوم. تو از همين الان اخراجي.
با تعجب نگاهش كردم .خيلي جدي به نظر مي رسيد. گفتم:
_ببينم تو حالت خوبه؟ تو كه يك هفته پيش التماس مي كردي من برگردم سركارم. بعدشم من خيال ندارم حالا حالاها از كارم دست بكشم.
_جدا؟ پس بايد يك فكر ديگه بكنم. به شاهرخي بگم منشي من خيال ازدواج نداره. يا بهتره بگم صاحب داره اون هم از نوع گردن كلفتش.
از اينكه در لفافه صحبت مي كرد حرصم گرفت و گفتم:
_اولا من صاحب ندارم. دوما چرا بازي درمياري؟ درست حرف بزن من هم يك چيزي دستگيرم بشه.
با صداي بلند خنديد و در حالي كه مي رفت سمت اتاقش گفت:
_هيچي منظورم اينه كه اگه اين صاحب گردن كلفت دير بجنبه شهرزاد خانم بله رو گفته.
از روي صندلي برخاستم و دنبالش رفتم داخل اتاقش. در حالي كه از خشم مي لرزيدم گفتم:
_كيوان منظورت را روشن بگو.
برگشت با خنده زل زد توي چشمام و گفت:
_منظورم خيلي روشنه. يك كارفرماي پررو داشت به منشي خودش اعتراف مي كرد كه دوستش داره ولي مثل اينكه دوزاري هاي اين منشي خيلي كجه و يا تظاهر به نفهميدن مي كنه. به هر حال من منشي شيطونم رو خيلي دوست دارم و خيال داره به هر طريقي كه شده باهاش ازدواج كنم. شير فهم شد؟
خواستم كمي اذيتش كنم. با همان لحن خودش گفتم:
_مگه ادم با داييش ازدواج مي كنه؟
حرصي شد و با خشم گفت:
_من داييت نيستم اين رو توي كله پوكت فرو كن.
حالم عوض شد وبه يكباره از ترس به خودم لرزيدم. احساس امنيتي كه اين چند ماه در كنار كيوان داشتم از بين رفت. بدتر از همه پيشنهاد ازدواجش بود و طرز بيان خواسته اش. به سرعت از اتاقش خارج شدم. بدجوري خودم را باخته بودم. ياداوري حرف هاي عارف دوباره ترس انداخت به جانم. پشت ميز رفتم و مشغول جمع كردن وسايلم شدم. يك مراجعه كننده وارد سالن شد. به ناچار به كيوان خبر دادم و فرستادمش داخل دفتر. پشت ميز نشستم و سعي كردم به خودم مسلط شوم. هر طور شده تا پايان ساعت اداري صبر كردم و بعد بدون خداحافظي از دفتر خارج شدم.
دلم بدجوري گرفته بود و هواي گريه داشت. حوصله خانه را نداشتم. حتي حوصله كلاس موسيقي را. پشت فرمان نشستم و از پاركينگ خارج شدم. كمي توي شهر گشت زدم و بعد رفتم بلندترين نقطه تهران. هوا تاريك شده بود و شهر تهران زير پاهام بود. ياد ان شبي افتادم كه عارف اورده بودم اينجا. يادم افتاد يك روز بهش گفتم:«دل من مثل يك زن هرجايي نيست كه هر روز به يكي تعلق داشته باشه» بغض كردم و اشك مثل يك رود از چشمام جاري شد.
دلم مي خواست تا خار عمر به عشق عارف وفادار مي ماندم حتي اگر ازدواج مي كرد باز هم دوستش داشتم. مي خواستم فرياد بكشم و با تمام وجودم عارف را صدا بزنم و بهش بگم دوستش دارم و مرا تنها نگذاره. كاش صدام رو مي شنيد ولي او در مقابل من مثل يك ادم كر و لال بود. نه جوابم را مي داد و نه گوش شنوا داشت.
وقتي برگشتم خانه ساعت از نه شب گذشته بود. كيوان هم خانه مان بود. همه با هم توي سالن در حال صرف چاي بودند. سلام كوتاهي دادم و رفتم سمت راه پله. صداي بلند پدر توي سالن پيچيد:
_كجا بودي شهرزاد؟ چرا موبايلت را خاموش كرده بودي؟ مي داني ساعت چنده؟
برگشتم و گفتم:
_متاسفم پدر. مي دانم دير امدم. به تنهايي احتياج داشتم.
بي اينكه منتظر جواب پدر باشم راهي اتاقم شدم. با همان لباس بيرون خودم را روي تخت انداختم و پتو را روي سرم كشيدم. سعي كردم بخوابم ولي مثل اينكه خواب با من قهر كرده بود. كمي بعد در اتاق باز شد و شخصي داخل شد. گرمي دستان نوازشگر پدر را به روي سرم حس كردم. به مهرباني گفت:
_اتفاقي افتاده دخترم؟
_نه پدر حالم خوبه فقط كمي سردرد دارم همين.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و چهارم


كنارم نشست. پتو را از روي سرم كشاند. وقتي اشكهايم را ديد با ناراحتي گفت:
_تو خيلي عوض شدي. با هيچ كس حرف نميزني. بيشتر روز را بيروني وقتي هم هستي خودت را توي اين دخمه زنداني مي كني. يك هفته تمام با هم تو نوشهر بوديم ولي لام تا كام حرف نزدي و يكسره تنها بودي. اخه چرا؟ كه چي بشه؟ تو بايد از لاك تنهايي بيرون بيايي و با همه اشتي كني.
سرم را به طرفش برگرداندم و با بغض گفتم:
_من كسي را ندارم كه باهاش قهر كنم.
پدر با ناراحتي گفت:
_دستت درد نكنه. پس من كي هستم؟
_شما ديگه به من تعلق نداريد.من هيچي ندارم هيچي. نه شما را نه اينده را. من تنهام پدر تنها مي فهمي؟
_چرند نگو شهرزاد. همه دوستت دارند، من، كتيفكيميا و بقيه. چرا اين فكرها را ميكني؟اگه بخواهي خودت را ازار بدهي و اين افكار بچگانه را از سرت بيرون نكني دوباره بيمار مي شوي. من ديگه تحمل بيماري تو را ندارم.
_ميدونم تحمل كردن يك ديوونه سخته. مطمئن باشيد اگه كار به انجا كشيد خودم راه تيمارستان را بلدم و مزاحم شما نمي شوم. حالا تنهام بگذاريد، بعد از چند ماه امدي به اتاقم كه چي بشه؟ انقدر اوضاع حالم خراب شده كه دلتان به رحم امده و امدي سراغم؟ برو بيرون پدر. من به هيچ كس احتياج ندارم حتي شما.

پدر مات و مبهوت نگاهم كرد. وقتي ديد جوابي نداره بي صدا از اتاق خارج شد. باز هم گريه را سر دادم. بالاخره با كمك يك ارام بخش قوي به خواب رفتم.
صبح وقتي از اتاق خارج شدم كسي خانه نبود. كتي برام سر ميز صبحانه يادداشت گذاشته بود«سلام شهرزاد عزيزم. من و كيميا رفتيم خانه خاله ام و تا عصر هم برنمي گرديم. با كيوان تماس بگير كارت داشت»
ميلي به خوردن صبحانه نداشتم. يك چي داغ خوردم و ميز صبحانه را جمع كردم. دوباره برگشتم اتاقم كه حسابي به هم ريخته و شلوغ بود. تا نزديكي هاي ظهر مشغول مرتب كردن اتاقم بودم. چند باري هم تلفن زنگ زد ولي جواب ندادم. دست اخر تلفن را روي پيغام گير گذاشتم. ساعت سه بعدازظهر بود كه تلفن بار ديگر زنگ زد. اول منشي جواب داد بعد از بوق صداي بلند كيوان امد:
_الو شهرزاد جواب بده مي دانم خانه اي. زود باش.
رفتم جلو گوشي را برداشتم. سلام كردم. به سردي جوابم راداد و گفت:
_چرا نيامدي دفتر؟
_حوصله نداشتم.
_جدا؟ به قول خودت يك خواستگاري كه انقدر مسخره بازي نداره. راه بيفت تا نيم ساعت ديگه بايد دفتر باشي.
بعد تلفن را قطع كرد. به يك باره تصميم گرفتم بروم سر كار. هرچي بود از بيكاري و سردرگمي بهتر بود. لباس پوشيدم و از خانه خارج شدم. براي اينكه سريع تر برسم دفتر كمي سريع مي راندم. توي اتوبان يك جيپ قرمز رنگ مدل بالا افتاد دنبالم. پشت فرمان يك پسر جوان با موهاي هيلايت شده نشسته بود. كنارش هم يك پسر ديگر بود با موهاي بلند سياه و يك عينك دودي قاب پهن به چشم داشت. صداي موزيك جازي كه گذاشته بود به خوبي شنيده مي شد. به يكباره ازم سبقت گرفت و جلوم توقف كرد. اگر دير ترمز گرفته بودم حتما تصادف مي كردم. به سرعت از اتومبيل خارج شدم و رفتم سمت جيپ قرمز رنگ. هر دو سرنشين مي خنديدند. عينكم را از چشم برداشتم و فريادزنان گفتم:
_ديوونه چيكار ميك ني؟ مگه مست كردي؟
به يكباره پسر مو مشكي ساكت شد. عينك افتابي اي كه به چشم داشت برداشت. هر دو تعجب كرده بوديم. شادمهر بود. روز سالگرد بي بي از دور ديده بودمش. ولي حالا كه از نزديك مي ديدمش خيلي عوض شده بود. ابروهاش ور حسابي نازك كرده بود و يك رديف ريش بايك زير چانه اش سبز شده بود. خنديد و گفت:
_بهار خودتي بي معرفت؟ كجا يهو غيبت زد؟
حرصم گرفت. هر چي مكافات داشتم از اين نامرد بود. به ارومي سلام كردم و با صداي گرفته گفتم:
_گرتار بودم بايد بروم ديرم شده.
_كجا تازه پيدات كردم. مياي دل ميبري بعد حاجي حاجي مكه؟
خنديدم و گفتم:
_اگه من دل مي برم پس تينا خانم چيكار ميكنه؟
شادمهر لبخند تلخي زد و گفت:
_تينا رفت پي كارش.
راه بند امده بود و اتومبيل هاي پشت سرمان بوق ميزدند. به ناچار گفتم:
_بايد بورم ديرم شده. راهم كه بند امده خداحافظ.
شادمهر كلافه شد وبه تندي گفت:
_كجا؟ صبر كن بهار بايد ببينمت. يك قرار بگذار.
خودم بدم نمي امد كمي باهاش حرف بزنم. گفتم:
_ساعت شيش پارك ملت كنار قفس گوزن ها مي بينمت. فعلا خداحافظ.
شادمهر راضي شد. خنديد و گفت:
_قالم نگذاري ها. خداحافظ.
كنار دوستش نشست و به سرعت حركت كردند. وقتي رسيدم دفتر، كيوان پشت ميز من نشسته بود. سرم را به زير انداختم و به ارومي سلام كردم. جوابي نداد. رفتم كنار ميز وگفتم:
_مي توانم سر جايم بنشينم؟
پوزخندي زد و گفت:
_جاي شما اخل فتره نه اينجا.
با حرص گفتم:
_مي خواهي مزه پراني كني برگردم. حوصله ندارم.
خشمگين شد. به حدي كه پوست سفيد صورتش سرخ شد. به تندي گفتم:
_جالبه، خانم حوصله نداره. دير مياي زود ميري، حوصله ام كه نداري. اين چه وضعيه؟
پشت به ميز كردم و به لبه ميز لم دادم و گفتم:
_خودت خوب ميداني من به كار احتياج ندارم اگه منشيت شدم فقط به خاطر اين بود كه...
به ميان حرفم امد و گفت:
_در حقم لطف كردي. تو بايد با مسوليت باشي حالا به هر دليلي كه سركار امدي.
_من نمي خواهم به كارم ادامه بدهم. اين ديگه دست خودمه.
از روي صندلي برخاست. امد مقابلم ايستاد و با ملايمت گفت:
_تو چت شده شهرزاد؟ من همان كيوان گذشته ام. دوست ندارم ازت سو استفاده كنم. تو چرا ديگه به من اعتماد نداري؟ اينكه دوستت داره و مي خواهم باهات ازدواج كنم به نظرت گناهه؟
جوابي براش نداشتم. به قول معروف حرف حق تلخ بود. اين من بودم كه با بي منطقي و حركات بچه گانه ام كيوان را انداخته بودم تو شك. به ارومي گفتم:
_حق باتوست من متاسفم رفتارم بچگانه بود.
نزديك تر شد كنارم روي ميز لم داد و گفت:
_من با اينكه ديروز از تو جوابي نشنيدم، ديشب با پدرت صحبت كردم. پدرت هم خيلي رك و سريع جواب رد بهم داد. ميخواهم نظر خودت را بدانم. هر چند به ظاهر با اين حركات و رفتارت احساس مي كنم جواب منفيه.
_من يك مشكل دارم كه نمي توانم با هر كسي ازدواج كنم. بايد فكر كنم. يك چيزهايي هم هست كه اگر بفهمي از ازدواج با من منصرف مي شوي. چند روز بهم وقت بده تا به خودم جرات بدهم و حقيقت را بهت بگم.
با معني نگاهم كرد و گفت:
_باشه تا هر وقت كه بخواهي وقت داري. از كتي شنيده بودم خواستگار زياد داري و پدرت به همه جواب رد ميده ولي به من چرا؟ فكر مي كردم نظرش درباره من خوبه. ولي خيلي زود بهم جواب رد داد. حتي با تو مشورت نكرد چرا؟
_نمي دانم براي خودمم سوال شده. مي دانم خيلي نگران اينده من است ولي...
سكوت كردم. كيوان راست مي گفت. پدر براش خيلي احترام قائل بود. مي گفت كيوان مرد با شخصيت و خود ساخته اي است. حالا چرا باهاش مخالفت كرده بود خدا مي دانه. كيوان از سكوتم نگران شد. براي اولين بار دستم را گرفت و فشرد و گفت:
_از روزي كه ديدمت با يك نگاه دلم را باختم. بعد از ان به بهانه هاي مختلف مي ديدمت. خدا مي دانه چقدر دوستت دارم. دلم مي خواست همش كنارم باشي تا اينكه كابوس هاي شبانه ات شروع شد. شب ها تا صبح با تو بيدار مي ماندم. وقتي فرياد مي زدي و گريه مي كردي دنيا روي سرم خراب ميشد. مي خواستم ديوانه بشوم. مخصوصا ان شبي كه به صورتت چنگ انداخته بودي.
لحظاتي سكوت كرد و بعد گفت:
_تا اينكه بهت پيشنهاد دادم منشي خودم بشوي. گفتم شايد سرگرم شي و كمتر كابوس ببيني. وقتي قبول كردي دنيا را بهم دادي. حالا هم اگه يك روز نبينمت ديوانه مي شوم. مي دانم دلت پيش عارف بوده و هست ولي احساست رو براي يكي بگذار كه براش مهم باشي و برات ارزش قائل بشه. من جاي همه را برات پر ميكنم حتي عارف را.
بغض كردم. به ارومي دستم را از دست گرمش خارج كردم و گفتم:
_همه چي به اين سادگي نيست كه تو گفتي. گفتم كه تو هيچي از من نمي داني. اگه جوابم مثبت بود يك سري واقعيت را بايد بداني. حالا هم بگذار بروم. چند روز ديگه جوابم را بهت مي دهم.
لبخندي زد و گفت:
_هر چند اين دفتر بدون منشي شيطونش غير قابل تحمل است ولي باشه اميدوارم اگه جوابت منفي بود باز هم من رو دوست خودت بداني.
خيابان ها حسابي شلوغ بود. كمي گشتم و رفتم سر قرارمبا شادمهر. با اينكه به پدر قول داده بودم كه ديگه هيچ وقت سراغ شادمهر نروم ولي اين بار فرق مي كرد. كنجكاو شده بودم و دلم مي خواست علت به هم خوردن نامزدي شادمهر و تينا را بدانم و خيلي چيزهاي ديگر را.
وقتي به قسمت باغ وحش پارك رسيدم شادمهر كنار محوطه گوزن ها ايستاده بود. چند تا دخت جوان خوش لباس هم كمي دورتر از شادمهر ايستاده بودند و مزه مي پراندند ولي شادمهر بي توجه بود. رفتم جلو. با ديدن من خنديد. امد نزديكم و گفت:
_سلام فكر نمي كردم بيايي.
_سلام. دلم برات سوخت. ديدم خيلي ضايع مي شوي اگر نيايم.
خنديد و گفت:
_من كه دل سوخته زياد دارم ولي تو را از همه بيشتر دوست دارم.
_بگو. دروغ كه شاخ و دم نداره، چيزي هم ازت كم نميشه.
اخم كرد و گفت:
_تو چرا انقدر نسبت به من بدگماني؟ براي همين يكدفعه غيبت زد؟ مي داني چقدر دنبالت گشتم؟ چقدر هر روز توي پيست منتظرت ماندم؟
قدم زنان رفتيم سمت درياچه و گفتم:
_برادرم من را با تو ديده بود. كلي سرزنشم كرد. چند وقتي هم ممنوع الخروج بودم.
_جدا؟ فكر نمي كردم خانواده ات تعصبي باشند. من متاسفم كه به خاطر من به مشكل برخوردي.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و پنجـم


كنار دياچه نشستيم. شادمهر زل زده بود به اب مواج درياچه كه با وزش ملايم باد مي رقصيد. كمي وراندازش كردم. خيلي لاغر شده بود و ظاهرش با چند ماه پيش فرق مي كرد ولي هنوز خوش تيپ و جذاب بود. خماري چشمانش بيشتر شده بود. زير چشمانش گود رفته بود و تيره شده بود. بي مقدمه گفتم:
_چرا انقدر لاغر شدي؟
خنديد و گفت:
_از دوري نامزدم.
با تعجب گفتم:
_نامزدت؟!
وقتي تعجب من را ديد با خنده گفت:
_چيه؟ چرا تعجب كردي؟ بهم نمي خوره از دوري نامزدم بيمار شوم؟
با شهامت گفتم:
_نه بيماري تو چيز ديگه ايه. حالا چرا از هم جدا شديد؟
پوزخندي زد و گفت:
_پدرش كلي بهانه اورد. چه ميدانم/ مي گفت من بي خيالم، بي مسوليتم، معتادم. كلي عيب ديگه. طلاقش را از من گرفت و تينا را داد به يه مهندس شيمي كه توي كارخانه ش كار مي كرد. جالبه نه؟!
_فكر كنم تمام عيوبي كه بهت نسبت دادند حقيقت داشته باشه. درسته؟
نگاهم كرد و با صداقت گفت:
_من فكرشان نيستم. ولي همين تينا همه زندگي من را بهم ريخت. باعث بهم خوردن نامزديم با دخترعموم شد. خدا مي دونه ان طفلك را چقدر عذاب دادم و چطوري از سر خودم باز كردم. همه ش به خاطر تينا بود. او مي دانست من چه كاره بودم.قبول دارم بي خيالم، بي كارم، همه ش دنبال تفريح و گردشم، مواد مصرف مي كنم ولي تينا همه شرايطم را قبول كرد. وقتي يك لقمه چرب تر از من پيدا كرد زد زير همه چيز. در صورتي كه شهرزاد به پاي همه چيزم نشست. چقدر التماسم كرد ولي من احمق گوشم بدهكار نبود. عشق تينا كور و كرم كرده بود. من تقاص ظلمي كه در حق شهرزاد كرده بودم را پس دادم ولي حالا حالاها جا دارم.
نگاهش كردم. توي چشمانش اشك جمع شده بود. اين اولين باري بود كه توي اين حال مي ديدمش. داشت درباره من حرف ميزد. بغض كرده بودم. كم مانده بود بزنم زير گريه. با صداي لرزان و گرفته گفتم:
_ازش خبر داري؟
لبخند تلخي زد و گفت:
_شنيده بودم چند ماهي برگشته ايران. يكي از دوستان پدرم ديده بودش. مي گفت خيلي عوض شده هم قيافه ش هم رفتارش. تا اينكه هفته قبل توي مراسم مادربزرگم ديدمش. چادر سرش كرده بود و يك عينك بزرگ زده بود به چشمش. از چهره اش چيزي معلوم نبود. زود امد زود هم رفت. يك سري مي گفتند هنوز هم صورت شهرزاد نافرم و سوخته است. براي همين عينك زده و خودش رو از همه جدا مي كنه. نمي دانم شايد هم همين طور باشه.
_چرا نمي روي ديدنش؟ شايد تو رو ببخشه.
_عموم ازدواج كرده. از وقتي هم نامزديمان به هم خورد رفت و امدشان را با فاميل قطع كردند. عموم ديگه نمي خواد من و شهرزاد با هم روبرو بشيم. حق هم داره با ان بلايي كه من به سرش اوردم به مرگم راضي شده چه برسه به قطع كردن رفت و امد و ملاقات.
با ترديد پرسيدم:
_مگ چه بلايي سرش اوردي كه انقدر عذاب وجدان داري؟
دوباره به درياچه خيره شد و گفت:
_انقدر زشت كه خجالت مي كشم ازش حرف بزنم. نمي داني وقتي عموم فهميد چه كتكي ازش خوردم. تا چند روز نمي توانستم از رختخواب بلند شوم.
دنيا روي سرم خراب شد. يعني پدر مي دانست بين من و شادمهر چي گذشته؟ لرزم گرفت و نفس هام به شمارهافتاد. واي پدر تو چقدر مرموز و خوددار بودي و من نمي دانستم. كمي كه به خودم مسلط شدم گفتم:
_عموت از كجا فهميده بود؟
_بعد از بهم خوردن نامزديمان شهرزاد بيمار شد. به حدي كه هيچ كس را نمي شناخت. يك افسردگي حاد، تازه فهميدم چه غلطي كردم و چقدر دوستم داشته. ظاهرا هيپنوتيزمش مي كنند و همه چيز لو مي ره. عموم و دايي شهرزاد يك روز امدند پيست و تا دم مرگ كتكم زدند. چند بار هم پنهاني رفتم ديدنش. وقتي تو ان حال ديدمش ديوانه شدم. ولي كاري ازم ساخته نبود و هيچ راه برگشتي هم نبود. چند ماه بعد توي يك مهماني يكي از دوستان مشترك پدرمان ديدمش. خيلي عوض شده بود. خوشگل شده بود ولي ساكت و گوشه گير. باز هم ديوانه بازيم گل كرد. وقتي كنار يكي ديگه ديدمش فهميدم دوستش دارم. نمي توانم با كس ديگه اي ببينمش. حرفي را زدم كه نبايد مي زدم. حالش بد شد. نشست پشت فرمان اتومبيلش و به سرعت حركت كرد. بعدا فهميدم تصادف كرده. صورتش به كلي سوخته. بي بي گلم شهرزاد را خيلي دوست داشت. وقتي ماجرا را فهميد سكته كرد و چند روز بعد هم مرد. بعدها شنيدم عموم شهرزاد را براي معالجه فرستاده انگليس. بعد از اين ماجرا ميانه ام با تينا خراب شد ولي نه به اندازه اي كه از هم جدا بشويم. تا چند ماه پيش كه پدرش فهميد مواد مصرف مي كنم. همين بهانه شدما از هم جدا شديم.
_دوست داري بروي ديدن شهرزاد؟
آه بلندي كشيد و گفت:
_خيلي، ولي جراتش رو ندارم. مي دانم بالاخره يك روزي يك جايي مي بينمش. ان وقت نمي دانم جواب ظلمي كه در حقش كردم را چطوري بايد بدهم.
بعد نگاهم كرد. زل زد توي چشمام و گفت:
_هيچ مي دانستي تو اولين دختري هستي كه باهات راحت حف مي زنم؟ خيلي دلم گرفته بود. بعد از بهم زدن نامزديم با شهرزاد و ان اتفاقاتي كه براش افتاده همه كنارم زدند. حتي پدر و مادرم زياد باهام حرف نمي زنند. امروز كه با تو حرف زدم خيلي سبك شدم. با تو خيلي راحتم. چرا؟
_نمي دانم شايد به خاطر اينكه خوب مي شناسمت.
برخاستم. دلم هواي گريه داشت و نبايد لو مي رفتم و گفتم:
_بايد بروم. الانه كه نگرانم شوند.
با همديگه قدم زنان رفتيم سمت در خروجي پارك. وقتي كنار اتومبيلم رسيديم شادمهر خنديد و گفت:
_بالاخره گواهي نامه ت رو گرفتي؟
_اره مي بيني كه پدرم برام اتومبيل خريده.
در را باز كردم. پشت فرمان نشستم و گفتم:
_راستي از مسابقات چه خبر؟
_چند وقته حال و حوصله ندارم. خيلي كم ميرم پيست. فقط غروب جمعه ها ميرم اگه خواستي بيا ديدنم.با تو كه حرف ميزنم كلي سبك مي شوم. نمي دانم سرش چيست؟ ولي نگاهت برام اشناست.
لبخندي بغض دار زدم و گفتم:
_شايد امدم. فعلا خداحافظ.
_حتما بيا منتظرم.
كمي كه از پارك دور شدم يك گوشه توقف كردم و گريه را سر دادم. روي برگشتن به خانه را نداشتم. مسخره بود. بعد از گذشتن ماه ها از ان ماجرا از پد خجالت مي كشيدم. با اينكه پدر به ظاهر خودش را به نفهميدن زده بود. تازه فهميدم چرا همه خواستگارهام رو بي اينكه با من مشورت كنه جواب مي كرد. وقتي وارد پاركينگ شدم همزمان با من كيوان هم وارد شد. اتومبيلش را كنار اتومبيل من پارك رد و امد كنارم ايستاد. خوب نگاهم كرد و گفت:
_تو حالت خوبه؟ چرا انقدر رنگت پريده؟
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_چيزي نيست كمي سر درد دارم.
_كجا بودي؟ فكر مي گردم برمي گردي خانه.
_يك جايي زير اسمان كبود.
تا دم اپارتمان با هم بوديم. وقتي وارد خانه شدم پدر و كتي در حال تماشاي تلويزيون بودند. سرم به زير بود و از پدر شرم داشتم. سلام كوتاهي دادم و راهي اتاقم شدم. لباسهام را كندم. توي تاريكي مطلق نشستم و گريه را سر دادم. كمي بعد پدر ضربه اي به در نواخت و وارد اتاق شد. كليد برق را زد. اتاق روشن شد. با گريه گفتم:
_پدر برق رو خاموش كن نورش اذيتم مي كنه.
پدر چراغ را خاموش كرد. امد كنارم روي تخت نشست و گفت:
_امشب كه بيرونم نمي كني؟
_نه مي خواستم باهاتون صحبت كنم ولي خجالت مي كشم.
پدر با مزاح گفت:
_براي همين گفتي چراغ را خاموش كنم؟ خب بگو. تو تاريكي كه همديگه رو نمي بينيم.
دست نوازشگرش را روي سرم كشاند و بعد به ارومي اشكهام رو پاك كرد. با بغض گفتم:
_چرا به خواستگاري كيوان جواب رد داديد؟ شما كه كيوان را خيلي دوست داريد.
_احساس مي كنم تو با اين شرايط روحي ات امادگي ازدواج را نداشته باشي.
شدت اشكهام بيشتر شد و فريادزنان گفتم:
_دروغ مي گي پدر. مي ترسي ابرو و شرف چندين ساله تان از بين بره. شما مي دانيد بين من و شادمهر چي گذشته. چرا سعي داريد از من مخفي كنيد؟
_بس كن شهرزاد! ديگه ادامه نده. من همه چيز را مي دانم. لزومي هم نداشت به روت بيارم. دير فهميدم وگرنه مي دانستم با ان نامرد چه كار كنم. مجبورش مي كردم عقدت كند بعد همان جا طلاقت را ازش مي گرفتم. حيف كه دير فهميدم. حالا تو اين اطلاعات را ازكجا فهميدي؟
_امروز به طور اتفاقي شادمهر را ديدم. عصر توي پارك ملت قرار داشتيم. همه چيز را برام گفت. ان لعنتي تازه فهميده چه كار كرده و همه اينده من رو تباه كرده. هيچ وقت نمي بخشمش.

اشكهام رو پاك كردم و گفتم:
_بابا چرا انقدر به شادمهر اعتماد كردي؟ چرا تو و عمو، انقدر من و شادمهر رو ازاد گذاشتيد؟ هر دومان را بدبخت كرديد. ان از وضع شادمهر اين هم از وضع من. اگه ان همه ازادمان نمي گذاشتيد اگه ان همه پول بي زبان و باد اورده را نمي ريختيد زير دست و پاهاي من و شادمهر، حالا اين وضعمان نبود.
_نميدانم بابا. اشتباه كرديم.
_فقط همين؟ اشتباه كرديد! از بچگي به جاي اينكه بهمان سفارش كنيد درس بخوانيم و براي خودمان كسي بشويم، تو گوشمان از عشق و عاشقي گفتيد. تا امديم تكان بخوريم گفتيد تو مال شادمهري و شادمهر مال تو. مي داني چرا درس نخواندم؟ چرا الان به جاي ابغوره گرفتن و گوشه نشيني نرفتم دانشگاه؟ فقط به خاطر حرف هاي تو و عمو بود. زندگي را فقط به بودن با شادمهر مي دانستم و بس. بابا تو و عمو چه كار كرديد؟هر دومان را نابود كرديد. شادمهر معتاد شده. دو بار نامزد كرده ولي حالا تنهاست. وضع من هم بدتر از شادمهر. شب ها تا صبح از ترس كابوس و ان صحنه لعنتي تصادف خوابم نمي بره. راه را از چاه تشخيص نمي دهم. شدم يك كلاف سردرگم. يك دنيا مشكل دارم و حتي ازدواج هم ديگه نمي تونم بكنم. مي فهمي بابا؟ تو و عمو با ندانم كاري هايتان من و شادمهر را نابود كرديد. زنده به گورمان كرديد.
پدر با گريه گفت:
_اروم باش شهرزاد. من همه حرفات رو قبول دارم.ملامتت نمي كنم چون مقصر تو نبودي. همه تقصيرها گردن منه كه به شادمهر اعتماد كردم. حالا هم اتفاقي نيفتاده. امثال شادمهر زياده، بايد بهشان نشان بدهي اين اتفاق خلايي تو زندگيت به وجود نياورده. تو زيادي از زندگيت نا اميدي. من مطمئنم تو خوشبخت مي شوي فقط بايد بخواهي. براي من همان شهرزاد قبلي و دختر خوشگل ناز بابا هستي همين.
با حسرت گفتم:
_بابا شعر هميشگي را برام مي خواني؟ خيلي وقت است دلم مي خواهد برام بخوانيش.
پدر خنديد و گفت:
_اين شعر را نبايد براي تو بخونم. بايد براي كيوان و همه خواستگارهات بخوانم كه ديگه مزاحم دختر من نشوند.
سرم را گذاشتم روي پاهاي پدر. در حالي كه موهام رو نوازش مي كرد شروع به خواندن كرد :
_يك دختر دارم شاه نداره، صورتي داره ماه نداره، به كس كسونش نميدم به...
با لالايي صداي مهربان پدرخوابم برد. ان شب براي اولين بار خواب بي بي را ديدم. يك چادر سفيد به سر داشت و لبخند زنان امد بالاي سرم ايستاد. توي دستهاش پر بود از گل هاي رز سفيد و سرخ. گل ها را ريخت روي صورتم و از بوي عطر گل ها مست شدم. وقتي گل ها را از روي صورتم كنار زدم بي بي رفته بود...
چند روز گذشت تا حالم عوض شد. كيوان منتظر جوابم بود. دنبال يك تنوع بودم تا زندگيم از اين حالت سكوت و غم در بيايد. شايد كيوان بهترين بهانه بود. بهانه اي براي شروع دوباره. تصميم گرفتم بروم دفترش و باهاش صحبت كنم. بعد از چند روز رفتم حمام. كمي به ظاهرم رسيدم. از خانه رفتم بيرون. وقتي رسيدم كيوان توي دفترش جلسه داشت. يك منشي جديد گرفته بود كه يك خانم حدود سي و پنج ساله به نظر مي رسيد. با ديدن من لبخندي زد و گفت:
_امري داشتيد خانم؟
_بله مي خواستم اقاي اطلسي را ملاقات كنم.
با خوش رويي گفت:
_چند لحظه صبر كنيد تا دفترشان خلوت بشه.
_ممنون.
رفتم كنار پنجره ايستادم. به خيابان شلوغ و پر سرو صداي وليعصر خيره شدم. كمي بعد در دفتر كيوان باز شد. اقا و خانم كشاورز كه يكي از موكلين كيوان بودند خارج شدند. با ديدن من خوشحال شدند. با هم سلام و حال و احوال كرديم. اقاي كشاورز گفت:
_ديگه نمياييد دفتر خانم فرجام؟ اينجا بدون شما لطفي نداره.
خنديدم و گفتم:
_اخراج شدم. امدم تسويه حساب.
خانم منشي با تعجب نگاهم كرد. اقاي كشاورز گفت:
_غير ممكن است! اقاي اطلسي از شما خيلي راضي بود.
صداي كيوان را از پشت سرم شنيدم كه گفت:
_ديگه به درد نمي خوره اقاي كشاورز. اين منشي شيطون فراري شده.
برگشتم و لبخندزنان سلام كردم. كيوان با اخم گفت:
_سلام. تو براي چي برگشتي؟ مگه اخراج نشده بودي شيطون؟
_براي كار نيامدم اقاي اطلسي بداخلاق.
كيوان با ناز خنديد و گفت:
_برو داخل دفتر الان ميام.
از اقا و خانم كشاورز خداحافظي كردم و رفتم داخل دفتر روي صندلي كيوان نشستم. يك چرخ زدم و به طرف پنجره شيشه اي بزرگ برگشتم. با صداي بازشدن در به عقب برگشتم. كيوان به ارومي امد روبروم نشست. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_اگر امدي بهم جواب رد بدي بد امدي.
_من بايد باهات حرف بزنم. گفتم كه يك سري واقعيته كه بايد بدوني، من با تو مشكلي ندارم.
_خب بگو من اماده شنيدن هستم.
سرم را به زير انداختم و گفتم:
_اول اينكه اين چهره، چهره بدل منه. صورت من بر اثر يك سانحه تصادف كاملا سوخت. چند ماهي اصفهان بودم و روي صورتم عمل جراحي پلاستيك صورت گرفت. قبل از ان هم يك مدتي توي بيمارستان رواني بستري بودم. مهم تر از همه يك واقعيت تلخه كه نمي دانم چطوري برات بگم. من و شادمهر فقط نامزد نبوديم. روزهاي اخر نامزديمان اتفاقي بينمان افتاد كه نبايد مي افتاد. من، من...
بغض كردم. چقدر گفتن اين واقعيت به يك نامحرم سخت بود.
برگشتم سمت پنجره و گفتم:
_من دوشيزه نيستم. حالا هرجور مي خواهي فكر كن و تصميم بگير. دليل فرار من از تو همين بود. ولي قسم مي خورم ان اتفاق فقط يك بار در زندگي من افتاده. برام مهم نيست كه باور كني يا نكني.
كيوان امد كنارم ايستاد و صندلي را به طرف خودش چرخاند. چانه ام را بالا گرفت. زل زد توي چشمان پر از شرمم و گفت:
_اين مسئله چيزي از پاكي تو كم نمي كنه و خوشحالم كه حقيقت رو بهم گفتي. هر چند بخشي از ان را مي دانستم و اين چيزهايي كه گفتي هيچ خللي در تصميم من وارد نمي كنه. من خودت را دوست دارم، صداقتت را و يك دنيا شيطنت خاموش شده توي نگاهت را. حالا جواب مي خواهم. فقط خواهش مي كنم نه نگو.
از فشار بغض چانه ام شروع به لرزيدن كرد و گفتم:
_نمي خواهم از روي احساسات زودگذر تصميم بگيري و بعدها بهم سركوفت بزني.
_احمق نشو كوچولوي من، مطمئن باش هيچ وقت درباره اين مساله باهات حرف نمي زنم. ديگه بهانه ت چيه؟
ميان گريه خنديدم و گفتم:
_هيچي تو ديوونه هستي. جواب من مثبته ولي بايد با پدرم صحبت كني.
كيوان خنديد و رفت سمت تلفن.گوشي را برداشت و يك شماره گرفت. بعد از سلام و حال و احوال گرمي گفت:
_اقاي فرجام من رضايت شهرزاد را گرفتم. شما هم با خواهش من موافقت كنيد.
سكوت.
_بله شهرزاد همه چيز را بهم گفت. گذشته اش اصلا برام مهم نيست. من شهرزاد را مي خواهم باي اينده و گذشته اش اصلا برام مهم نيست.
سكوت.
_ممنون همه سعيم را ميكنم كه خوشبختش كنم.
_خداحافظ.
خنديد و گوشي را روي دستگاه گذاشت. روي زمين زانو زد و دستهام را با حرارت گرفت و فشرد و گفت:
_تو اولين و اخرين انتخاب مني. من هيچ وقت پشيمان نمي شوم.
كمي با لذت و تمنا نگاهم كرد و گفت:
_دوستت دارم خيلي زياد. دوستم داري؟
سوالي ازم كرد كه هيچ وقت از خودم نپرسيده بودم. دايي منصور هميشه مي گفت عشق بعد از ازدواج جاودانه تره. به ارومي گفتم:
_بايد الان جوابت رو بدهم؟
لبخندي زد و گفت:
_نه هر وقت خواستي بگو، مهم اينه كه من دوستت دارم. همين كافيه. ديدي چي شد؟
_نه چي شد؟
-من باز هم بي منشي شدم. تو از همه منشي هام شيطون تر و بازيگوش تر بودي. همه رو شوهر دادم ولي اين يكي خودم را گرفتار كرد.
با اعتراض گفتم:
_من گرفتارت كردم؟
خنديد و گفت:

_نه عروسكم خودم گرفتارت شدم. حالا ديگه منشي نيستي. تو ترفيع درجه گرفتي. شدي فرمانده قلب و زندگي من. ديگه زشته منشي گري كني. بايد سروري كني.
از اينكه كيوان به همين راحتي و بدون تكليف بهم ابراز علاقه مي كرد يك حالت خاصي شدم. خوب وراندازش كردمف اينبار به چشم همسر اينده ام. قد بلند بود به حدي كه من به شانه اش هم نمي رسيدم. شانه هاش پهن و مردانه بود. نگاهش سبز و وحشي بود با موهاي قهوه اي تيره و پوستي سفيد. هميشه ته ريش داشت كه جذاب تر نشانش مي داد. شوخ و بذله گو بود ولي صادق و درستكار و در مواقع كار بسيار جدي و مستبد عمل مي كرد. ولي امان از وقتي كه از دريچه شيطنت وارد مي شد، هيچ كس حريفش نمي شد. عجول بود، دوست داشت به هر چي كه نظر م كنه فورا به دستش بياره، كه همين اخلاقش نگرانم مي كرد.
همان شب به همراه خاله اش كه به اصطلاح بزرگ فاميلشان بود به خانه مان براي خواستگاري امدند. دايي و عاطفه هم به عنوان تنها فاميل من حضور داشتند. همان شب به اصرار كيوان نامزد شديم. با عجله اي كه كيوان داشت عقد و عروسي با هم افتاد براي سه ماه بعد.
***********
صبح با صداي زنگ موبايلم كه بالاي سرم بود بيدار شدم. با بي حوصلگي جواب دادم. صداي مهربان كيوان گوشهام رو نوازش داد:
_سلام صبح بخير.
_سلام خروس بي محل، تازه خوابم برده بود.
خنديد و گفت:
_حق داري ديشب از خوشحالي تا صبح نخوابيدي.
_تو شايد ولي من از عاقبت كاري كه كردم خوابم نبرد.
_بي انصاف، نميشه از چيزهاي خوب حرف بزني؟ من رو بگو مي خواستم روزم رو با صداي تو شروع كنم.
_چه رمانتيك و با احساس! عزيزم چشم نخوري. كار خوبي ميك ني ولي نميشه روزتان را از ساعت نه شروع كنيد نه هفت صبح؟
_نخير تنبل خانم. شما هم بايد عادت كنيد به سحر خيزي. سه ماه وقت داري. خودم عادتت ميدم.
_خودت را خسته نكن من زودتر از ساعت نه بيدار نمي شم.
خنديد و گفت:
_كتي را مي اندازم به جانت، حالا هم زن باباست هم خواهر شوهر.
ديگه اين شد كار كيوان. هر روز صبح با صداي كيوان بيدار مي شدم و شب اخرين صدايي كه مي شنيدم صداي كيوان بود. مي گفت دوست داره شب رو با صداي من تمام كنه و روز رو با صداي من شروع كنه.
در طول يك هفته رفتيم ازمايشگاه و براي عقد ازمايش داديم. هر چه به روز عروسي نزديك تر مي شديم اضطرابم بيشتر مي شد. كيوان فراتر از ان بود كه من تصورمي كردم. عاشق پيشه بود. فوق العاده مهربان، عشقش واقعي بود و صادقانه مي گفت دوستت دارم. اين من بودم كه هنوز خودم را با شرايط جديد وفق نداده بودم و هنوز هم ترديد داشتم براي فراموش كردن عارف. علاقه اي به كيوان نداشتم ولي احساس مي كردم براي اولين بار يك حامي پيدا كردم. يكي كه دوستم داره. يك تكيه گاه، ديگه نگران اينده نبودم. يكي ديوار به ديوار اتاقم بود كه دوستم داشت و بهم فكر مي كرد. كيوان با همه فرق داشت. نه شادمهر بود كه نامردي كنه و بي وفايي توي خونش باشه و نه سهيل كه از سر ترحم و دلسوزي دوستم داشته باشه و نه عارف كه من را به خاطر بهار دوست داشته باشه. كيوان من رو به خاطر خودم دوست داشت و به خاطر شيطنت هام و به خاطر بهاري بودن شخصيتم و اخلاقم.
پدر و كتي در تكاپوي تهيه جهيزيه ام بودند. پدر مي گفت دوست دارم دخترم بهترين جهيزيه رو به خانه بخت ببره. ولي كيوان مخالف بود. احتياجي به جهيزيه من نداشت. هر چند پدر و كتي كار خودشان را مي كردند. الحق هم كتي كم نمي گذاشت و از بهترين مارك ها و اجناس خريداري مي كرد
.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سی و ششم


غروب يك روز گرم تابستاني بود. اماده شده بودم كه بروم كلاس گيتار كه موبايلم زنگ زد. دايي بود. صداش پر بود از هيجان. با خنده گفت:
_زود باش بيا شهرزاد خانم كه دختر دايي شيطونت يك ماه زودتر به دنيا امد.
جيغ بلندي كشيدم و گفتم:
_كي دايي؟ چرا ناقدر زود؟
_به دختر عمه ش رفته ديگه. خدا به داد من برسه، شديد دوتا.
_عاطفه چطوره؟ كدام بيمارستان بايد بيام؟
_عاطفه خوبه. بيا بيمارستان آسيه. ادرسش رو كه بلدي؟
_پيدا ميكنم. تا نيم ساعت ديگه انجام. فعلا خداحافظ.
به كتي خبر دادم. خيلي خوشحال شد و گفت عوض منم تبريك بگو. سر راه از مغازه لوكس عروسك فروشي يك پانداي بزرگ پوليشي خريدم و رفتم طرف بيمارستان. با كلي خواهش و تمنا از نگهباني اجازه گرفتم كه بروم داخل بخش. دايي براي عاطفه يك اتاق خصوصي گرفته بود. با هيجان زيادي در اتاق را باز كردم و وارد شدم. عاطفه روي تخت بي حال افتاده بود. با ديدن من لبخندي زد و جواب سلامم را داد. همديگر را بوسيديم. خبري از بچه نبود. سراغش ر از عاطفه گرفتم با بي حالي گفت:
_خراب كرده بود بردنش بشورنش.
تازه متوجه حضور عارف در كنار پنجره شدم. با خجالت سلام دادم. لبخندي زد و جوابم را داد. عروسك پاندا را گذاشتم روي قفسه كنار تخت بچه و كنار عاطفه نشستم. سعي كردم كمتر به عارف نگاه كنم و مورد توجه ش قرار نگيرم. بار ديگر صورت عاطفه را بوسيدم و گفتم:
_خوب خانم فارغ شدنشون چطوري بود؟
عاطفه با درد و ناراحتي گفت:
_غلط اضافي، مُردم تا به دنيا امد.
با خنده بلندي گفتم:
_باز هم از اين غلط ها مي كني. شما زن ها از اين غلط ها زياد ميك نيد. هر دفعه مي گيد غلط كرديم.
عاطفه هم خنديد و گفت:
_اره دكتر هم همين حرف رو زد.
رنگش بدجوري پريده بود. زير چشمم سياه شده بود. در اتاق باز شد. پرستار بچه به بغل وارد اتاق شد. با عجله رفتم سمت بچه. خواستم بغلش كنم كه پرستار مانع شد و بچه را روي تختش خواباند و گفت:
_بچه تازه به دنيا امده را كه بغل نمي كنند.
بي توجه به حرفش بچه را از روي تختش برداشتم. روي دستهاش بوسه زدم و گفتم:
_بله نه در مورد اين بچه. من تنها فاميل پدريش هستم.
در همين موقع دايي جعبه به دست وارد اتاق شد.با اعتراض گفت:
_اهاي شهرزاد دختر خوشگلم رو خفه نكني؟
_سلام، يعني من انقدر حسود و بدجنسم؟ هر چقدر كيميا را خفه كردم اين را هم خفه مي كنم.
دايي امد جلو صورتم را بوسيد و گفت:
_راست مي گي وگرنه طفلك كيميا بايد تا حالا يك جاي سالم توي بدنش نمانده بود. خوب دخترم خوشگله يا نه؟
خوب صورت نوزاد را نگاه كردم و گفتم:
_اره ولي نه به خوشگلي دختر عمه ش.
دايي بچه را از بغلم گرفت و گفت:
_اي حسود. يك نگاه به چشم هاي اين بچه بنداز. ببين چه سياه و نازه.
راست مي گفت. چشم هاي قشنگي داشت. با خنده گفتم:
_اره دايي چشم هاش خيلي قشنگه چون به چشم هاي دختر عمه ش رفته.
دايي بار ديگر صورتم را بوسيد و گفت:
_تو ماهي. اگه به تو بره كه خيلي خوبه.
بچه شروع به گريه كرد. دايي بوسيدش و داد به عاطفه و گفت:
_عزيزم مثل اينكه گرسنه است.
براي اينكه عاطفه و دايي راحت باشند من و عارف از اتاق رفتيم بيرون. رفتم كنار پنجره ايستادم. عارف امد كنارم. نگاه كوتاهي به چهره ام انداخت و گفت:
_بابت نامزديت بهت تبريك مي گم.
با اخم و بغض گفتم:
_بايد هم تبريك بگي چون از سرت باز شدم.
جوابي نداد. ازم فاصله گرفت و به انتهاي راهرو رفت. باورم نمي شد توي اين چند ماه كه نديده بودمش انقدر عوض شده باشه. صورتش را كاملا اصلاح كرده بود. بر عكس هميشه كه ريش داشت. صداي سرفه هاش انقدر بلند بود كه اعصابم را خورد مي كرد. نمي دانم چرا هميشه تنگي نفس و سرفه داشت. موبايلم زنگ زد. جواب دادم. كيوان بود.
_الو سلام خانمم كجايي؟
_سلام بيمارستانم. عاطفه فارغ شده.
_تبريك ميگم. حالا بچه چي هست؟
_يك دختر خوشگل شبيه خودم.
_عاليه! از طرف من هم به اقا منصور تبريك بگو. حالا كي برمي گردي خانه؟
_نمي دانم شايد شب پيش عاطفه ماندم. تو كجايي؟
_دفترم دارم مي رم خانه. تو هم اگه تونستي بيا خانه. راستي كي اونجاست؟
بي اختيار گفتم:
_دايي منصور و عارف.
لحن صداش عوض شد و با حرص گفت:
_برگرد خانه شهرزاد، خداحافظ.
ارتباط قطع شد. از لحن خصمانه كيوان جا خوردم. كمي طول كشيد تا از ان حال و هوا خارج شوم. رفتم داخل اتاق. عاطفه داشت به بچه شير ميداد. گفتم:
_من ديگه بايد برم. خيلي دلم مي خواست شب كنارت بمانم ولي چه كنم احضار شدم.
دايي خنديد و گفت:
_كي؟ كيوان؟
با تكان سر جواب مثبت دادم. عاطفه گفت:
_برو خيالت راحت باشه. فاطمه با هواپيما داره مياد. فكر كنم تا يك ساعت ديگه اينجا باشه.
_سلام من را هم بهش برسان. فردا ميام خانه مي بينمت.
_حتما بيا ولي تنها نه با اقا كيوانت.
منظور دايي را خوب فهميدم. رفتم جلو بچه و عاطفه را بار ديگر بوسيدم و از اتاق خارج شدم. انتهاي راهرو عارف روي يك صندلي نشسته بود. سرش ميان دستهايش بود. رفتم جلو و گفتم:
_من دارم ميرم خداحافظ.
سرش را بلند كرد و نگاه بارانيش را به چهره ام دوخت و گفت:
_من را ببخش اگر ناراحتت كردم.
با بغض گفتم:
_بايد ببخشم؟ از تو كه يك عاشق بودي بعيد بود درد دل من را نفهمي و خودت را به كوچه علي چپ بزني.
_بس كن شهرزاد. بگذار به درد بي درمان خود بميرم. با اين حرفا هيچي عوض نميشه.
_ولي دل من سبك ميشه. من كه به اجبار دارم يكي ديگه رو تحمل مي كنم چون تو نخواستي تكيه گاهم باشي. تو نخواستي مرد شب هاي تنهاييم باشي. تو خودخواهي عارف. همه را ديدي جز من را كه خودت من را به خودت وابسته كردي. هيچ وقت نمي بخشمت.
اشكهام را با پشت دست پاك كردم و گفتم:
_اخه لعنتي شكايتت را به كي بكنم؟
عارف به تلخي زهر خنديد و گفت:
_سبك شدي؟ حالا برو كيوان منتظرته.
دستهام را با حرص به هم فشردم و با نفرت گفتم:
_خيلي نامردي عارف خيلي نامرد.
بعد دوان دوان از بخش خارج شدم. وقتي وارد پاركينگ ساختمان شدم از توي اينه نگاهي به خودم انداختم. قيافه ام حسابي به هم ريخته بود و چشمانم از گريه سرخ و پف الود.
پياده شدم و رفتم سمت خانه. كسي خانه نبود. طبق معمول كتايون برام يادداشت گذاشته بود. با پدر كيميا را برده بودند شهربازي. رفتم داخل اتاقم. كلافه بودم نبايد با عارف اونجوري حرف ميزدم. دلم براش سوخت. حالت بيمار گونه داشت مخصوصا چشم هاي هميشه باراني و شيدايش يك حال و هواي خاصي داشت.
سعي كردم بخوابم ولي نتوانستم. چشمانم از سردرد داشت مي تركيد. يك قرص ارامبخش خوردم كه موبايلم زنگ زد. معمولا اين موقع شب كيوان زنگ ميزد. گوشي را روشن كردم و بي مقدمه گفتم:
_خواهش مي كنم كيوان امشب اصلا حوصله ندارم باشه براي بعد.
گوشي را فورا خاموش كردم. وقتي چشمم خورد به شماره درج شده روي گوشي خشكم زد، عارف بود. يعني چه كاري با من داشت؟ براي يك لحظه هوايي شدم خواستم بهش زنگ بزنم ولي چهره ي قرار كيوان جلوي نظرم تداعي شد، يك بغض غريب راه گلوم رو بست. هواي اتاق گرم و خفه بود. احساس خفگي مي كردم. گيتارم را برداشتم و از خانه زدم بيرون. وقتي به خودم امدم روي لبه پهن سيماني پشت بام نشسته بودم و اشك مي ريختم. يك اهنگي كه از همه اهنگ هايي كه ياد گرفته بودم بيشتر دوست داشتم را شروع به زدن كردم. يادمه اين اهنگ را يكي قبلا برام زده بود. سيزده بدر خانه سهيل در لواسان. اره پسرخاله ش عليرضا زد. چقدر هم قشنگ مي خواند.
نگاه مي كنم
نمي بينم
چشم مرا هواي تو پر كرده
گوش مي كنم
نمي شنوم
گوش مرا صداي تو پر كرده
اي چشم من
بدان تو نابينا
اي گوش من
بدان تو ناشنوا
با من بمان
هميشه بمان
با من بمان
سنگيني دستي را روي شانه ام حس كردم. به عقب برگشتم كيوان بود. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_زنگ زدم گوشيت خاموش بود. اتفاقي افتاده؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و هفتم


به سمت بزرگراه برگشتم و گفتم:
_نه كمي سردرد داشتم امدم اينجا يك هوايي تازه كنم. تو از كجا پيدام كردي؟
_خيلي راحت. صداي گيتارت ساختمان را پر كرده.
_ناراحتي كه بهت گفتم برگرد خانه؟
_نه بهم ياد دادند مطيع حرف شوهرم باشم.
امد كنارم روي لبه سيماني نشست. دستم را گرفت و گفت:
_براي همين حال و هوات گفتم برگردي خانه. تو هر وقت عارف را مي بيني بدحال مي شوي. نگو نه كه حال و هواي الانت گفته هاي من رو ثابت مي كنه.
_من خوبم لطفا تنهام بگذار.
_خيلي دلم مي خواد ولي نمي تونم بايد با هم حرف بزنيم.
_كيوان خواهش مي كنم امشب حوصله ندارم.
_تو هيچ وقت حوصله من را نداري. ولي امشب مجبوري حرفام رو گوش بدهي.
با بي حوصلگي گفتم:
_بگو گوش مي دهم.
_يك سوال ازت داشتم. فقط دوست دارم راستش رو بگي. بي هيچ ملاحظه اي.
_باشه بپرس.
زل زد توي چشمانم و گفت:
_تو به من علاقه نداري درست حدس زدم؟ فقط راستش رو بگو.
_به عنوان نامزدم دوستت دارم ديگه چي مي خواهي؟
پوزخندي زد و گفت:
_هيچي فقط بدون من ادم خودخواهي نيستم. مي دانم دلت پيش من نيست ولي نمي دانم حالا چرا خودخواه شدم. خيلي دلم مي خواد رهات كنم تا راحت شوي ولي نمي توانم. بي تو حتي يك لحظه هم نمي توانم نفس بكشم. مي فهمي شهرزاد؟
با بغض خنديدم و گفتم:
_وقتي به عرف گفتم دوستش دارم در جوابم گفت تو براي عشق يك طرفه حيفي، تو بايد خوشبخت شوي.
اشكهام روان شد و گفتم:
_كيوان تو خيلي خوبي. من نمي توانم خوشبختت كنم. من لياقت تو را ندارم.حروم مي شوي. رهام كن برو دنبال زندگيت.
_هنوز هم به عارف فكر مي كني؟
از خجالت سرم را به زير انداختم و سكوت كردم. كيوان چانه ام را گرفت بالا. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_باور كن اگه احساس مي كردم يك درصد هم دوستت داره دستت را مي گذاشتم توي دستش. حتي اگه يك بچه هم داشتيم. سخته شهرزاد نمي تونم ازت دل بكنم.
دستم را رها كرد و به سمت در پشت بام رفت. با سكوتم دلش را شكسته بودم. فورا صداش كردم:
_كيوان برگرد حرفات رو زدي حالا تو بايد حرفاي من را گوش كني.
برگشت امد روبروم ايستاد. به ارومي گفتم:
_احساس مي كردم خودم را با ان شرايط بهت تحميل كردم ولي حالا كه حرفات رو گوش كردم مي فهمم اشتباه كردم. چرا دوستم داري؟ شايد زيبايي من مقطعي باشه. شايد هر لحظه ان رگ ديوانه بازي من گل كنه و خل بشوم. باز هم مي گم تو حيفي به خدا حيفي، ولم كن.
به تلخي خنديد و گفت:
_هر چي بخواهي از گذشته ات مي دانم. به بقيه اش هم كاري ندارم. زيبايي ت مال خودت، ديوانه بازيهات را هم دوست دارم. نمي خواهم دوستم داشته باشي. پس ديگه بهانه نيار. به خدا دوستت دارم.
بغضم شكست. بي هيچ ملاحظه اي سرم را به سينه اش چسباندم و باز هم گريه را سر دادم. موهام را نوازش كرد و بوسه اي به پيشاني ام زد و گفت:
_شهرزاد بگو دورت بگردم.
در ميان اشكهام خنديدم و گفتم:
_دورت بگردم.
كيوان دستم را كشاند و برد ميان پشت بام. شروع كرد دورم گشتن و در حالي كه مي خنديد ترانه دختر همسايه را با شيطنت برام خواند.
«دختر همسايه شب هاي تابسوتن گاهي مي اومد رو ايوون، هر دفعه يك گلي پرت مي كرد ميان خونومون يعني زود باي رو ايوون. طي مي كردم با چابكي پله ها رو ده تا يكي تا مي رسيدم ان بالا مي گفت دورت بگردم، منم دورش مي گشتم...»
كيوان هميشه بهترين راه را براي ابراز علاقه ش انتخاب مي كرد. وقتي من مي خنديدم مي گفت با خنده هاي تو دنيا را دودستي بهم مي دهند. ديگه جايي براي ترديد نبود. هر چه مي گذشت عشق و علاقه كيوان را بيشتر باور ميكردم
امشب شب اسم گذاري دختر دايي منصور است.دايي كي جشن گرفته و از اقوام نزديك خانواده اش دعوت گرفته. دلم نمي خواست بروم. بيشتر به خاطر حضور عارف كه يادم امد امشب شب جمعه است و عارف اصفهان. با كيوان رفتيم براي بچه يك دستبند طلا خريديم. پدر و كني هم براش يك پلاك و زنجير گرفتند. يك لباس ساده و شيك پوشيدم. ارايش ملايمي به رنگ لباسم كردم و همراه پدر و كتي و كيوان رفتيم خانه دايي. اين چند روزه بر عكس قولي كه به عاطفه داده بودم اصلا نرفتم به ديدنش. فقط گاهي با تلفن از حال عاطفه و بچه با خبر شده بودم.
خوشحال بودم كه عارف انجا نيست. اينجوري بهتر بود. نه او مجبور بود من را تحمل كنه و نه من با حركات بچه گانه ام خودم و كيوان را ناراحت مي كردم. وقتي وارد خانه دايي شديم همه بودند. اقا جون و خانم جون، دكتر و خانواده ش و يكي دوتا از دوستان نزديك دايي و عاطفه. نفس راحتي كشيدم. همان طور كه حدس زدم عارف نبود. با همه روبوسي كردم. ان ها هم بابت نامزديم به من و كيوان تبريك گفتند. با كتي رفتم داخل اتاق خواب. عاطفه داشت جاي بچه را عوض مي كرد. توي اين چند روزه بچه حسابي تپل شده و كمي هم قيافه ش عوض شده بود. سفيد شده بود. لپ هاي سرخش تو چشم مي امد. كتي سرگرم صحبت با عاطفه شد. بچه را برداشتم و از اتاق خارج شدم. رفتم كنار كيوان نشستم. بچه را دادم بغلش و گفتم:
_خوشگله كيوان، ببين چقدر شبيه منه.
كيوان دست هاي بچه را بوسيد. يك نگاه به من كرد و يك نگاه به بچه و گفت:
_از خوشگله مخصوصا چشماش كه به تو رفته.
از داخل كيفش جعبه طلا را دراورد. دست بند را خارج كرد و بست دست چپ بچه. يكبار ديگر دستش را بوسيد. پدر جلو امد و بچه را از بغل كيوان گرفت و پيشانيش را بوسيد. بعد زنجير و پلاكي را كه گرفته بود بست گردن بچه. بعد داد دست من و گفت:
_ببرش پيش مادرش مثل اينكه گرسنه است.
بچه را نگاه كردم. پدر راست مي گفت دهانش را باز كرده بود و سرش را به طرفين تكان ميداد. در حالي كه مي رفتم سمت اتاق خواب عاطفه در اتاق روبروش باز شد و عارف خارج شد. براي يك لحظه شوكه شدم. بدجوري خودم را باختم. عارف اينجا چه مي كرد؟ سرم را به زير انداختم و سلام كوتاهي دادم و وارد اتاق عاطفه شدم. تنها بود. بچه را دادم بغلش و گفتم:
_مثل اينكه گرسنه است و شير مي خواد.
عاطفه با لبخند بچه را گرفت. سرگرم شير دادن شد. دل به دريا زدم و گفتم:
_عارف اينجاست، مگه شب جمعه ها نمي رفت اصفهان؟
توي چشماي عاطفه اشك جمع شد و با ناراحتي گفت:
_عارف خيلي وقته ديگه نميره اصفهان.
با تعجب گفتم:
_غير ممكنه اخه چرا؟
_نمي دانم براي ما هم باعث تعجب شده. خوب خانم از خودت بگو كي عروسيه؟
عاطفه با مهارت موضوع را عوض كرد. لبخندي زدم و گفتم:
_يك ماه ديگه.
_خيلي خوبه تا اون موقع من هم سرحال ميشم.
با خنده گفتم:
_پس چي؟ فكر كرديبدون زندايي خوشگل من عروسي راه مي افته؟
_تو لطف داري عزيزم. حالا برو كمك فاطمه كن. مي داني كه فاطمه تو پذيرايي كردن كمي خجالتيه.
_چشم مامان كوچولو.
از اتاق بيرون رفتم، بي اينكه به سالن نگاه كنم رفتم داخل اشپزخانه. فاطمه داشت شربت مي ريخت داخل ليوان ها. وقتي كارش تمام شد سيني را گرفت مقابلم و گفت:
_بگير عروس خانم امشب تو بايد پذيرايي كني.
سيني را با خنده گرفتم و گفتم:
_چشم خاله خانم.
رفتم داخل پذيرايي. از اقاجون شروع كردم. وقتي نوبت رسيده به عارف كه كنار دايي مشغول صحبت بود، ليوان شربت را از داخل سيني برداشت و نگاه كوتاهي به چهره ام انداخت و تشكر كرد. به اخرين نفري كه شربت تعارف كردم كيوان بود. بعد سيني را روي ميز گذاشتم و كنارش نشستم. با خنده و كنايه گفت:
_كار كن شدي خانم.
دلم نمي خواست دستش بهانه بدهم. با خنده گفتم:
_دارم تمرين خانه داري مي كنم چون فقط يك ماه مانده نمي خواهم نمره كم بياورم.
_اهان پس بدان من خيلي سخت گيرم. مخصوصا در مواقعي كه مهمان خصوصي داريم. متوجه كه مي شوي عزيزم؟
منظورش را خيلي خوب فهميدم. با لبخندي جوابش را دادم. تا موقع شام از كنارش دور نشدم تا اينكه به فاطمه براي انداختن سفره شام كمك كردم. شام را زير نگاه پر توجه كيوان به سختي خوردم. بعد از شام و جمع كردن سفره، عاطفه و بچه هم به ما پيوستن. دايي كنار عاطفه نشست و گفت:
_من و عاطفه جان سر انتخاب اسم بچه مشكل داريم. قرار شد هر كسي يك اسمي روي كاغذ بنويسه بگذاريم لاي قران. بعد اقاجون قران راباز كنه هر اسمي امد همان مي شود اسم بچه.
دكتر با خنده گفت:
_مسابقه گذاشتي منصور جان؟ بيچاره اين بچه كه از الان سر اسمش مسابقه مي گذارند چه برسه به موقع شوهر كردنش.
شليك خنده حاضرين به هوا رفت. دايي برخاست به همه يك كاغذ و خودكار داد و همه سرگرم نوشتن اسم انتخابي شدن. با شيطنت به دست كيوان نگاه كردم. كيوان متوجه شد فورا كاغذ را تا كرد و گفت:
_تقلب ممنوع.
اداش را دراوردم زد زير خنده. دلم مي خواست اسم انتخابي عارف را بدانم. نگاهش كردم تمام حواسش به من و كيوان بود. نمي دانم چرا يهو روي ورقه اي كه توي دستم بود با خط درشت اسم بهار را نوشتم.
دايي قران به دست جلوي همه ايستاد. هر كس ورقه اي كه توي دستش بود را لاي يكي از صفحات قران مي گذاشت. دست اخر هم قران را داد به اقاجون. اقاجون هم ورقه اش را لاي قران گذاشت و قران را بوسيد. چند تا صلوات فرستاد. بعد با چشماني بسته قران را باز كرد. ورقه مربوطه را از لاش برداشت و جلوي همه باز كرد. وا رفتم و از شرم سرم را به زير انداختم. نام بهار با خط خودم روي ورقه بود. لحظه اي بعد سر بلند كردم. همه نگاه ها به روي عارف معطوف بود و نگاه عارف به روي من.
اقاجون لبخندي زد و گفت:
_انشالله صد سال زنده باشه. اسمش به مباركي شد بهار.
ظاهرا هيچ كس با اسم بهار موافق نبود و اين به خوبي از چهره هاي درهمشان پيدا بود. دايي با خنده دروغيني رو به اقاجون كرد و گفت:
_زحمت بكشيد اذانش را هم خودتان بگوييد بعد اسم را در گوشش بگيد.
اقا جون گفت:
_اسم را عارف انتخاب كرده خودشم بايد زحمت گفتن اذان رو بكشه.
عارف نگاه تند و غضب الودي به من انداخت. بچه را از دايي گرفت و سرش را نزديك گوش سمت راست بچه برد و مشغول اذان شد. وقتي اذانش تمام شد صورت بهار را بوسيد. بهار را داد دست دايي و گفت:
_مباركه.
بعد يك جعبه از جيب پيراهنش خارج كرد و گذاشت روي سينه بهار. به اصرار عاطفه شيريني را من پخش كردم. بعد از صرف شيريني و ميوه پدر عزم رفتن كرد. برخاستم رفتم داخل اتاق خواب مانتوم رو پوشيدم و امدم بيرون. عارف يك گوشه جدا از همه نشسته بود و تو خودش بود. كيوان هم سرگرم صحبت با دايي بود. به ارومي رفتم كنار عارف نشستم و گفتم:
_متاسفم بهار اسم انتخابي من بود.
عارف نگاه كوتاهي به چهره ام انداخت. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_مي دانم ولي مهم نيست. قسمتش اسم بهار بود.
_اسمي كه تو انتخاب كرده بودي چي بود؟
_مهسا.
_اسم قشنگي بود. به هر حال بازم معذرت مي خوام باور كن هيچ فكر نمي كردم اسم بهار از لاي قران در بياد.
به تندي در جوابم گفت:
_گفتم كه مهم نيست. فقط ديگه نمي خوام ببينمت. تو شدي خوره جان من. مي فهمي؟
انتظار اين حرف را از عارف نداشتم.با بغض نگاهش كردم و گفتم:
_انقدر از من متنفري؟
زل زد توي چشمانم و با نفرت گفت:
_اره از تو و اون نامزد احمقت.
بي اختيار سر بلند كردم و به كيوان كه با غضب شاهد گفتگوي من و عارف بود نگاه كردم و گفتم:
_بگذار روشنت كنم. من حتي يك درصد هم احتمال نمي دادم تو به جاي اصفهان اينجا باشي وگرنه نمي امدم. من هم از تو و بهارت و ان نامزد قلابيت متنفرم.
با حرص از جا برخاستم. ديگه حالي برام نمانده بود. به سختي با همه خداحافظي كردم و همراه كيوان از ساختمان خارج شدم. وقتي داخل اتومبيل كنار كيوان نشستم و حركت كرد، سرم را به صندلي تكيه دادم. بغض چند دقيقه قبلم را بيرون دادم و با صداي بلند گريستم. كيوان دستم را گرفت و فشرد و گفت:
_باز چي بهت گفت كه اشكت رو دراورد؟
برگشتم نگاهش كردم و به تندي گفتم:
_خيلي دلت مي خواد بداني چي گفت؟ گفت: من شدم خوره جانش. گفت از من متنفره. باز هم بگم؟
كيوان لبخند قشنگي زد و گفت:
_نه كافيه. حالا بفرماييد ادامه گريه تان را بكنيد.
صورتم را ازش برگرداندم. اشكهام را پاك كردم و در سكوت مشغول تماشاي خيابان شدم. كيوان با صداي بلند خنديد و گفت:
_بايد بروم يك دوره راه و رسم دلبري كردن را از عارف ياد بگيرم. نمي دانم چه رمزي تو كارشه هر چي تو را از خودش مي رانه تو بيشتر جذبش مي شي. شايد هم اهن رباست و من خبر ندارم.
حرصي شدم و به تندي گفتم:
_خفه شو كيوان كه دارم از حرص منفجر مي شم.
كيوان هم در جوابم خنديد و گفت:
_حاضرم همه دنيا را بدهم و يك لحظه تو را با اين چهره ببينم. نمي داني كه موقع عصبانيت چقدر خوشگل مي شوي.
_ديوونه احمق.
_خودتي كه عاشق اين عارف پير و عبوس شدي. حيف من نيست كه تو را دوست دارم؟
كم كم خودم هم از اين همه لودگي كيوان خنده ام گرفت.
عصر روز شنبه پدر وقتي امد خانه توي دستش دوتا كارت زيبا بود. يكي از كارت ها را داد به من و گفت:
_عروسي دعوت داريد خانم. شما و اقا كيوانت.
_عروسي كي پدر؟
_كارت رو باز كن مي فهمي.
كارت را باز كردم. وقتي اسم سهيل را ديدم خوشحال شدم و گفتم:
_سهيل كي برگشته كه من نفهميدم؟
پدر با خنده گفت:
_يك ماهي است. فكر كنم فهميده تو نامزد كردي نخواسته مزاحمت بشه. امروز هم كارت هاي دعوت را اورد كاراخنه داد بهم.
شب در اتاقم در حال تمرين گيتار بودم كه كيوان وارد شد. امد روبروم پشت صندلي كامپيوتر نشست. لبخندي زد و گفت:
_شنيدم اخر هفته عروسي دعوت داريم.
با خنده گفتم:
_اره عروسي سهيل. بي معرفت يك ماهه امده ايران و سراغ من را نگرفته.
كيوان لبخند رضايتي زد و گفت:
_بهتر. حالا اينجوري راحت تر نفس مي كشم. رقباي من خيلي راحت از ميدون به در شدند. حالا براي رفتن به عروسي سهيل اماده اي؟ دوست داري برويم كمي خريد كنيم؟
_نمي دانم كيوان. برام خيلي سخته كه بعد از دو سال با فاميل و دوستان قديم رو به رو بشوم. ان هم با اين چهره متفاوت. تازه شايد خانواده عمو شهرزاد هم باشند.
امد كنارم روي تخت نشست و گفت:
_به من تكيه كن و نترس. با شجاعت وارد جمع شو. حالا من را داري و هيچ كس نمي تواند به تو اسيب برساند. بهت قول ميدم.
لبخندي زدم و با ارامش بيشتري گفتم:
_مطمئنم همينطوره.
_مي داني شهرزاد، وقتي مي خواستم در مورد خواستگاري پدرت با كتي صحبت كنم اول از تو گفتم. گفتم اقاي فرجام يك دختر داره كه همه زندگيش اين دختره. ثروتش و همه عشق و علاقه ش. تو توي زندگيش نفر دوم مي شوي. اول هميشه شهرزاده. بيست سال با چنگ و دندون بزرگش كرده، پس فكر نكن با ازدواج با تو شهرزاد را كنار ميزنه. با اين فكر وارد زندگي فرجام شو كه هيچ وقت نمي تواني جاي شهرزاد را پر كني. ولي خب تو و كتي خيلي زود به هم عادت كرديد. حتي مي تونم بگم تو جات رو داوطلبانه به كتي دادي. كتي وقتي فهميد تو را دوست دارم حرف هاي خودم را تحويلم داد. به تو ميگم نترس ولي خودم مي ترسم نتوانم تو را خوشبخت كنم.
كمي مكث كرد. نفس عميقي كشيد و گفت:
_مي داني؟ حالا حق را به عارف ميدهم كه خودش را كشاند كنار. تو با مصائب و سختي هايي كه كشيدي حقته كه خوشبخت بشوي و اين كار حضرت فيله.
_خوب تو را هم كسي مجبور نكرده من خوشبختي زوري نمي خواهم.
اخم قشنگي كرد و گفت:
_اشتباه نكن عزيزم، من مثل يك معتادم به مواد. اگه يه روز تو رو نبينم مي ميرم.
با خونسردي گفتم:
_يك معتاد هم مي تواند ترك كند. فقط كمي همت مي خواهد.
_ولي اعتياد من از نوعيه كه موقع ترك ادم رو مي كشه. در ضمن من مي خوام تا اخر عمر معتاد بمونم. چه تو بخواهي چه نخواهي. حالا هم پاشو اماده شو بريم خريد. دوست دارم تو عروسي خانم من از همه خوش تيپ تر باشه.
_دير وقت نيست؟
_نه خانم تازه سر شبه. پايين تو پاركينگ منتظرتم.
ان شب به سليقه كيوان يك دست كت و شلوار سياه رنگ خريدم. وقتي تو اتاق پرو پوشيدم خيلي بهم مي امد. مخصوصا ان كروات پهن بلندش كه زير يقه بلوز سفيد رنگش به حالت شل گره مي خورد. كيوان هم خيلي از مدل لباسم خوشش امد. تازه فهميدم دوست نداره من تو جمع لباس شب و باز بپوشم. شايد اين اولين نقطه تفاهم من و كيوان بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و هشتم


داشتم براي رفتن به عروسي اماده مي شدم كه كتي امد داخل اتاقم. تازه از ارايشگاه برگشته بود و روي موهاي قهوه اي خوش رنگش چند تا هايلايت كرم دراورده بود و به طرز زيبايي موهاش را بالاي سر جمع كرده بود. با ارايش ملايم ان لباس سبز رنگ تنش خيلي زيبا و جذاب شده بود.
در سشوار گرفتن موهام كمكم كرد. بعد ارايش ملايمي روي صورتم انجام داد. وقتي لباسم را پوشيدم و جلوي اينه ايستادم از تيپم خيلي خوشم امد. مخصوصا از حالت موهام كه كتي با مهارت خاصي سشوار كشيده بود. رفتم پايين. كيوان با ديدنم لبخندي زد و سرش را به زير انداخت. يك كت و شلوار سياه رنگ خوش دوخت پوشيده بود درست هم تيپ خودم. پدر هم مثل كتي زيبا و خوش تيپ شده بود. كيميا يك پيراهن عروسكي سفيد رنگ پوشيده بود و موهاش رو دور سرش ريخته بود. همگي از خانه خارج شديم. پدر كتي و كيميا با هم حركت كردند. من و كيوان هم پشت سرشان حركت كرديم. اضطراب داشت ديوانه ام مي كرد و عروسي توي همان باغ لواسان برگزار مي شد كه شادمهر بعد از برنامه به هم خوردن نامزديم ديده بودم و بعد برنامه تصادف و ان سوختگي شديد صورتم. كيوان با خونسردي رانندگي مي كرد و به موزيك شادي كه گذاشته بود گوش ميداد. از تو اينه نگاهي به خودم انداختم. اب ان همه رنگ و روغني كه كتي برام زده بود رنگم مثل گچ سفيد شده بود. سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و چند تا نفس عميق كشيدم تا از تنگي نفس خلاص شوم. كيوان متوجه شد. دستم را به دست گرفت و فشرد و گفت:
_تو چرا انقدر يخ كردي؟ حالت خوبه شهرزاد؟
_خوبم. فقط نمي دانم چرا يهو انقدر سردم شده.
_تو اين هوا به اين گرمي سردت شده؟




گوشه اي توقف كرد. كتش را دراورد انداخت روي شانه ام و گفت:
_مي خواهي برگرديم خانه؟ تو اصلا حالت خوب نيست.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_نه كيوان برويم. سهيل در حق من خيلي لطف كرده. بد ميشه برگرديم.
_خيلي خب هر جور كه تو بخواهي.
حركت كرد. وقتي رسيديم جلوي در باغ ياد ان صحنه افتادم كه شادمهر مثل خروس بي محل سر خواستگاري رسيد و واقعيت را گفت. بعدش صحنه تصادف جلوي چشمانم جان گرفت. دستم را گرفتم مقابل چشمانم و گفتم:
_نه...نه...
كيوان هل شد. به سرعت ترمز گرفت و ايستاد. دستهايم را گرفت و گفت:
_تو امروز چت شده؟
با بغض خنديدم و گفتم:
_هيچي گفته بودم كه بعضي اوقات بدجوري ديوونه مي شوم. من از اين باغ و اين جاده خاطرات خيلي بدي دارم كه هر وقت به ياد مي اورم ديوونه مي شم. هنوز هم عاشق ديوونه بازي هامي؟
خنديد و گفت:
_بهت قول ميدم اين دفعه اخري باشه كه به چيزهاي بد فكر مي كني. حالا بخند و سعي كن شاد باشي. به قول خودت امروز خيلي ها بايد با شهرزاد تازه متولد شده رو به رو بشوند. دوست دارم سر حال باشي. مخصوصا وقتي كنار مني.
پاركينگ جا نداشت. كيوان اتومبيل را بيرون كنار اتومبيل پدر پارك كرد. وارد باغ شديم. در بدو ورود هر كسي كه پدر را مي شناخت وقتي با كتي مي ديدش بهش تبريك مي گفت. بعد پدر كيوان را به عنوان برادر خانمش معرفي كرد و من را با خنده نامزد كيوان.
وارد سالن شديم. از دور بالاي سالن را ديد زدم. سهيل را كنار عروسش ديدم. بعد از يك سال خيلي عوض نشده بود. باز موهاش بلند بود. با كت و شلوار سفيدي كه پوشيده بود خوش تيپ تر از هميشه به نظر مي رسيد. عروسش هم زيبا بود و به نظر بچه سال مي رسيد. شايد هم سن خودم بود يا بيشتر. براي يك لحظه نگاهم در نگاه سهيل گره خورد. خنديدم و براش دست تكان دادم. سهيل اولين نفري بود كه من را به عنوان شهرزاد شناخت. خنديد و اشاره كرد بروم سمتش. همراه كيوان رفتيم سمت محلي كه سهيل نشسته بود. برخاست با كيوان دست داد و ما را به همسرش معفي كرد. سهيل هم با متانت نامزديمان را به كيوان تبريك گفت. چهره كيوان پر بود از لبخند رضايت كه هزارمعني ميداد. سهيلا خواهر سهيل با كنجكاوي جلو امد. سهيل شروع به معرفي كرد. كيوان را به عنوان يكي از دوستانش معرفي كرد. بعد من را به عنوان نامزد كيوان. سهيلا با تعجب من را خوب ورانداز كرد و گفت:
_من شما را يك جايي ديدم مطمئنم.
به سهيل نگاه كردم و با خنده گفتم:
_تو فرودگاه وقتي كه سهيل خان مي خواست برگرده پاريس.
سهيلا جيغ كوتاهي كشيد و با خنده گفت:
_اره يادم امد هماني كه اشك سهيل را دراورده بود.
بعد با كنجكاوي بيشتري كيوان را نگاه كرد. سهيل متوجه شد و خطاب به سهيلا گفت:
_شهرزاد خودمانه. دختر اقاي فرجام.
حيرت سهلا بيشتر شد به حدي كه چشمان قهوه اي درشتش گردتر شد و گفت:
_نه باور نمي كنم شهرزاد انقدر عوض شده باشي.چقدر خوشگل شدي تو.
سهيل با اعتراض گفت:
_شهرزاد از اول هم خوشگل بود.
كيوان با حالت خاصي نگاهم كرد. شايد انتظار نداشت سهيل به همين راحتي درباره چهره نامزدش نظر بده. احساس كردم زياد خشنود نيست كنار سهيل بمانيم. لبخندي زدم. بار ديگر به سهيل و عروسش تبريك گفتم و در حالي كه دست كيوان را مي گرفتم كشاندمش سمتي كه كتي و پدر نشسته بودند و نشستيم. حالا ديگه كم كم با خصوصيات اخلاقي كيوان به خوبي اشنا مي شدم. از گذشته من بيزار بود و به شدت از شنيدن گذشته ام فرار مي كرد. زياد هم دوست نداشت من با مردهاي بيگانه حرف بزنم يا تماس داشته باشم. اين را وقتي فهميدم كه من را به شدت از ادامه كارم توي دفترش منع كرد. مي گفت تو تمام و كمال متعلق به مني و بس.
صداي موزيك اركستر تمام فضاي سالن را پر كرده بود. تعدادي از دختر و پسرهاي فاميل و دوستان وسط سالن در حال رقص بودند. كم كم سنگيني تمام نگاه ها را به روي خودم و كيوان احساس كردم. سهيلا با شيطنتي مرا بديگران نشان ميداد. مي دانستم چه مي گفت:
«نگاه كنيد اين همان شهرزاد دختر اقاي فرجام نامزد سابق شادمهره»
بعضي ها با تعجب و حيرت نگاهم مي كردند و بعضي ها با حسرت و حسادت. كسي چه مي دانست من از اين ماسك مصنوعي روي صورتم بيزارم؟ چهره اي كه من را از خودم دور كرده. باز هم ياد بهار افتادم و عارف كه خيلي راحت من را به خودش وابسته كرد و بعد مثل يك دستمال كوچك بيرونم انداخت. نگاهي به كيوان انداختم. كلافه بود و از اين همه كنجكاوي و ايما و اشاره خسته شده بود. وقتي نگاه من را به خودش خيره ديد لبخند تلخي زد و گفت:
_مثل اينكه من و تو شاخ در اورديم يا اينكه اين ها امدند سيرك و ما شديم دلقك. چطوره نمايشمان را شروع كنيم؟
با خنده گفتم:
_موافقم. شايد اينجوري دست از سرمان بردارند.
هنوز مانتو به تن داشتم. برخاستم مانتوم رو در اوردم و دادم به دست كتي. همراه كيوان رفتيم به وسط سالن. با موزيك شادي كه پخش مي شد با كيوان مشغول رقصيدن شديم. خنده ام گرفته بود. من كه هميشه با ميل و رغبت مي رقصيدم حالا به خاطر دهن كجي به كنجكاوي و حرف هاي خاله زنكي اطرافيانم با نامزدم مي رقصيدم. با اين رقص كمي حال و هوام عوض شد و سرحال شدم. كيوان زودتر از من كنار كشيد و سر جاش نشست. كمي هم با سهيل و نرگس همسرش رقصيدم. بعد كنار كيوان نشستم. كيوان دستم را گرفت. سرش را نزديك گوشم گرفت و با خنده گفت:
_ياد باشه دفعه ديگه بند بازي هم به برنامه مان اضافه كنيم. مثل اينكه خيلي خوششان امده. نگاه هاشون دقيق تر شد.
از ته دل خنديدم و گفتم:
_تو چرا انقدر حرص مي خوري؟ بگذار انقدر كنجكاوي كنند تا يك سوژه جديد و بهتر پيدا كنند.
كيوان با نگاهش به رو به رو اشاره كرد و گفت:
_عزيزم سوژه بعدي هم خودمانيم. فقط كافيه يه نگاه به رو به رو بندازي.
با ترديد سر بلند كردم. نگاهم با نگاه عسلس و براق شادمهر تلاقي كرد. خنده روي لبهام ماسيد. نگاهم را زود از نگاهش دزديدم. به كيوان نگاه كردم و گفتم:
_كي امد كه من متوجه نشدم؟
_وقتي تو داشتي با سهل و عروسش مي رقصيدي. مي خواهي از اينجا برويم؟
با قاطعيت گفتم:
_نه من وقتي مي خواستم بيام اينجا پي همه چيز را به تنم ماليدم. اگر كسي بايد بره اون شادمهره.
بعد خنديدم و گفتم:
_خوب نگاهش كن داره از عصبانيت ديوانه ميشه. هيچ فكر نمي كرد انقر راحت بگذارمش سركار. شهرزادي در جلد بهار.
كيوان زل زد توي چشمانم. شايد مي خواست حقيقت را توي چشمانم ببينه. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_حتما خيلي لذت مي بري كه ماتش كردي.
با صداقت گفتم:
_اره ان لعنتي زندگي من را به گند كشاند. به قول خودش حالا حالا ها براي بازخواست جا داره.
_تو الان از زندگيت راضي نيستي؟
منظورش را خوب فهميدم. با بغض خنديدم و گفتم:
_وقتي تو كنار مني احساس امنيت مي كنم. همين برام كافيه.
چشمان سبز خوش حالت كيوان در برق خاصي درخشيد. با لذت نگاهم كرد و گفت:
_اميدوارم كردي. اين اولين باريه كه تو اين مدت حرف هاي خوب خوب ميزني. خوشحالم كه احساست به من عوض شده.
نگاهي به اطرافم انداختم. خبري از پدر و كتي نبود. سراغشان را از كيوان گرفتم. گفت:
_رفتند داخل باغ. مثل اينكه عموت مي خواست با پدرت صحبت كنه.
عصر روز شنبه پدر وقتي امد خانه توي دستش دوتا كارت زيبا بود. يكي از كارت ها را داد به من و گفت:
_عروسي دعوت داريد خانم. شما و اقا كيوانت.
_عروسي كي پدر؟
_كارت رو باز كن مي فهمي.
كارت را باز كردم. وقتي اسم سهيل را ديدم خوشحال شدم و گفتم:
_سهيل كي برگشته كه من نفهميدم؟
پدر با خنده گفت:
_يك ماهي است. فكر كنم فهميده تو نامزد كردي نخواسته مزاحمت بشه. امروز هم كارت هاي دعوت را اورد كاراخنه داد بهم.
شب در اتاقم در حال تمرين گيتار بودم كه كيوان وارد شد. امد روبروم پشت صندلي كامپيوتر نشست. لبخندي زد و گفت:
_شنيدم اخر هفته عروسي دعوت داريم.
با خنده گفتم:
_اره عروسي سهيل. بي معرفت يك ماهه امده ايران و سراغ من را نگرفته.
كيوان لبخند رضايتي زد و گفت:
_بهتر. حالا اينجوري راحت تر نفس مي كشم. رقباي من خيلي راحت از ميدون به در شدند. حالا براي رفتن به عروسي سهيل اماده اي؟ دوست داري برويم كمي خريد كنيم؟
_نمي دانم كيوان. برام خيلي سخته كه بعد از دو سال با فاميل و دوستان قديم رو به رو بشوم. ان هم با اين چهره متفاوت. تازه شايد خانواده عمو شهرزاد هم باشند.
امد كنارم روي تخت نشست و گفت:
_به من تكيه كن و نترس. با شجاعت وارد جمع شو. حالا من را داري و هيچ كس نمي تواند به تو اسيب برساند. بهت قول ميدم.
لبخندي زدم و با ارامش بيشتري گفتم:
_مطمئنم همينطوره.
_مي داني شهرزاد، وقتي مي خواستم در مورد خواستگاري پدرت با كتي صحبت كنم اول از تو گفتم. گفتم اقاي فرجام يك دختر داره كه همه زندگيش اين دختره. ثروتش و همه عشق و علاقه ش. تو توي زندگيش نفر دوم مي شوي. اول هميشه شهرزاده. بيست سال با چنگ و دندون بزرگش كرده، پس فكر نكن با ازدواج با تو شهرزاد را كنار ميزنه. با اين فكر وارد زندگي فرجام شو كه هيچ وقت نمي تواني جاي شهرزاد را پر كني. ولي خب تو و كتي خيلي زود به هم عادت كرديد. حتي مي تونم بگم تو جات رو داوطلبانه به كتي دادي. كتي وقتي فهميد تو را دوست دارم حرف هاي خودم را تحويلم داد. به تو ميگم نترس ولي خودم مي ترسم نتوانم تو را خوشبخت كنم.
كمي مكث كرد. نفس عميقي كشيد و گفت:
_مي داني؟ حالا حق را به عارف ميدهم كه خودش را كشاند كنار. تو با مصائب و سختي هايي كه كشيدي حقته كه خوشبخت بشوي و اين كار حضرت فيله.
_خوب تو را هم كسي مجبور نكرده من خوشبختي زوري نمي خواهم.
اخم قشنگي كرد و گفت:
_اشتباه نكن عزيزم، من مثل يك معتادم به مواد. اگه يه روز تو رو نبينم مي ميرم.
با خونسردي گفتم:
_يك معتاد هم مي تواند ترك كند. فقط كمي همت مي خواهد.
_ولي اعتياد من از نوعيه كه موقع ترك ادم رو مي كشه. در ضمن من مي خوام تا اخر عمر معتاد بمونم. چه تو بخواهي چه نخواهي. حالا هم پاشو اماده شو بريم خريد. دوست دارم تو عروسي خانم من از همه خوش تيپ تر باشه.
_دير وقت نيست؟
_نه خانم تازه سر شبه. پايين تو پاركينگ منتظرتم.
ان شب به سليقه كيوان يك دست كت و شلوار سياه رنگ خريدم. وقتي تو اتاق پرو پوشيدم خيلي بهم مي امد. مخصوصا ان كروات پهن بلندش كه زير يقه بلوز سفيد رنگش به حالت شل گره مي خورد. كيوان هم خيلي از مدل لباسم خوشش امد. تازه فهميدم دوست نداره من تو جمع لباس شب و باز بپوشم. شايد اين اولين نقطه تفاهم من و كيوان بود.
***********
داشتم براي رفتن به عروسي اماده مي شدم كه كتي امد داخل اتاقم. تازه از ارايشگاه برگشته بود و روي موهاي قهوه اي خوش رنگش چند تا هايلايت كرم دراورده بود و به طرز زيبايي موهاش را بالاي سر جمع كرده بود. با ارايش ملايم ان لباس سبز رنگ تنش خيلي زيبا و جذاب شده بود.
در سشوار گرفتن موهام كمكم كرد. بعد ارايش ملايمي روي صورتم انجام داد. وقتي لباسم را پوشيدم و جلوي اينه ايستادم از تيپم خيلي خوشم امد. مخصوصا از حالت موهام كه كتي با مهارت خاصي سشوار كشيده بود. رفتم پايين. كيوان با ديدنم لبخندي زد و سرش را به زير انداخت. يك كت و شلوار سياه رنگ خوش دوخت پوشيده بود درست هم تيپ خودم. پدر هم مثل كتي زيبا و خوش تيپ شده بود. كيميا يك پيراهن عروسكي سفيد رنگ پوشيده بود و موهاش رو دور سرش ريخته بود. همگي از خانه خارج شديم. پدر كتي و كيميا با هم حركت كردند. من و كيوان هم پشت سرشان حركت كرديم. اضطراب داشت ديوانه ام مي كرد و عروسي توي همان باغ لواسان برگزار مي شد كه شادمهر بعد از برنامه به هم خوردن نامزديم ديده بودم و بعد برنامه تصادف و ان سوختگي شديد صورتم. كيوان با خونسردي رانندگي مي كرد و به موزيك شادي كه گذاشته بود گوش ميداد. از تو اينه نگاهي به خودم انداختم. اب ان همه رنگ و روغني كه كتي برام زده بود رنگم مثل گچ سفيد شده بود. سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و چند تا نفس عميق كشيدم تا از تنگي نفس خلاص شوم. كيوان متوجه شد. دستم را به دست گرفت و فشرد و گفت:
_تو چرا انقدر يخ كردي؟ حالت خوبه شهرزاد؟
_خوبم. فقط نمي دانم چرا يهو انقدر سردم شده.
_تو اين هوا به اين گرمي سردت شده؟
گوشه اي توقف كرد. كتش را دراورد انداخت روي شانه ام و گفت:
_مي خواهي برگرديم خانه؟ تو اصلا حالت خوب نيست.
لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
_نه كيوان برويم. سهيل در حق من خيلي لطف كرده. بد ميشه برگرديم.
_خيلي خب هر جور كه تو بخواهي.
حركت كرد. وقتي رسيديم جلوي در باغ ياد ان صحنه افتادم كه شادمهر مثل خروس بي محل سر خواستگاري رسيد و واقعيت را گفت. بعدش صحنه تصادف جلوي چشمانم جان گرفت. دستم را گرفتم مقابل چشمانم و گفتم:
_نه...نه...
كيوان هل شد. به سرعت ترمز گرفت و ايستاد. دستهايم را گرفت و گفت:
_تو امروز چت شده؟
با بغض خنديدم و گفتم:
_هيچي گفته بودم كه بعضي اوقات بدجوري ديوونه مي شوم. من از اين باغ و اين جاده خاطرات خيلي بدي دارم كه هر وقت به ياد مي اورم ديوونه مي شم. هنوز هم عاشق ديوونه بازي هامي؟
خنديد و گفت:
_بهت قول ميدم اين دفعه اخري باشه كه به چيزهاي بد فكر مي كني. حالا بخند و سعي كن شاد باشي. به قول خودت امروز خيلي ها بايد با شهرزاد تازه متولد شده رو به رو بشوند. دوست دارم سر حال باشي. مخصوصا وقتي كنار مني.
پاركينگ جا نداشت. كيوان اتومبيل را بيرون كنار اتومبيل پدر پارك كرد. وارد باغ شديم. در بدو ورود هر كسي كه پدر را مي شناخت وقتي با كتي مي ديدش بهش تبريك مي گفت. بعد پدر كيوان را به عنوان برادر خانمش معرفي كرد و من را با خنده نامزد كيوان.
وارد سالن شديم. از دور بالاي سالن را ديد زدم. سهيل را كنار عروسش ديدم. بعد از يك سال خيلي عوض نشده بود. باز موهاش بلند بود. با كت و شلوار سفيدي كه پوشيده بود خوش تيپ تر از هميشه به نظر مي رسيد. عروسش هم زيبا بود و به نظر بچه سال مي رسيد. شايد هم سن خودم بود يا بيشتر. براي يك لحظه نگاهم در نگاه سهيل گره خورد. خنديدم و براش دست تكان دادم. سهيل اولين نفري بود كه من را به عنوان شهرزاد شناخت. خنديد و اشاره كرد بروم سمتش. همراه كيوان رفتيم سمت محلي كه سهيل نشسته بود. برخاست با كيوان دست داد و ما را به همسرش معفي كرد. سهيل هم با متانت نامزديمان را به كيوان تبريك گفت. چهره كيوان پر بود از لبخند رضايت كه هزارمعني ميداد. سهيلا خواهر سهيل با كنجكاوي جلو امد. سهيل شروع به معرفي كرد. كيوان را به عنوان يكي از دوستانش معرفي كرد. بعد من را به عنوان نامزد كيوان. سهيلا با تعجب من را خوب ورانداز كرد و گفت:
_من شما را يك جايي ديدم مطمئنم.
به سهيل نگاه كردم و با خنده گفتم:
_تو فرودگاه وقتي كه سهيل خان مي خواست برگرده پاريس.
سهيلا جيغ كوتاهي كشيد و با خنده گفت:
_اره يادم امد هماني كه اشك سهيل را دراورده بود.
بعد با كنجكاوي بيشتري كيوان را نگاه كرد. سهيل متوجه شد و خطاب به سهيلا گفت:
_شهرزاد خودمانه. دختر اقاي فرجام.
حيرت سهلا بيشتر شد به حدي كه چشمان قهوه اي درشتش گردتر شد و گفت:
_نه باور نمي كنم شهرزاد انقدر عوض شده باشي.چقدر خوشگل شدي تو.
سهيل با اعتراض گفت:
_شهرزاد از اول هم خوشگل بود.
كيوان با حالت خاصي نگاهم كرد. شايد انتظار نداشت سهيل به همين راحتي درباره چهره نامزدش نظر بده. احساس كردم زياد خشنود نيست كنار سهيل بمانيم. لبخندي زدم. بار ديگر به سهيل و عروسش تبريك گفتم و در حالي كه دست كيوان را مي گرفتم كشاندمش سمتي كه كتي و پدر نشسته بودند و نشستيم. حالا ديگه كم كم با خصوصيات اخلاقي كيوان به خوبي اشنا مي شدم. از گذشته من بيزار بود و به شدت از شنيدن گذشته ام فرار مي كرد. زياد هم دوست نداشت من با مردهاي بيگانه حرف بزنم يا تماس داشته باشم. اين را وقتي فهميدم كه من را به شدت از ادامه كارم توي دفترش منع كرد. مي گفت تو تمام و كمال متعلق به مني و بس.
صداي موزيك اركستر تمام فضاي سالن را پر كرده بود. تعدادي از دختر و پسرهاي فاميل و دوستان وسط سالن در حال رقص بودند. كم كم سنگيني تمام نگاه ها را به روي خودم و كيوان احساس كردم. سهيلا با شيطنتي مرا بديگران نشان ميداد. مي دانستم چه مي گفت:
«نگاه كنيد اين همان شهرزاد دختر اقاي فرجام نامزد سابق شادمهره»
بعضي ها با تعجب و حيرت نگاهم مي كردند و بعضي ها با حسرت و حسادت. كسي چه مي دانست من از اين ماسك مصنوعي روي صورتم بيزارم؟ چهره اي كه من را از خودم دور كرده. باز هم ياد بهار افتادم و عارف كه خيلي راحت من را به خودش وابسته كرد و بعد مثل يك دستمال كوچك بيرونم انداخت. نگاهي به كيوان انداختم. كلافه بود و از اين همه كنجكاوي و ايما و اشاره خسته شده بود. وقتي نگاه من را به خودش خيره ديد لبخند تلخي زد و گفت:
_مثل اينكه من و تو شاخ در اورديم يا اينكه اين ها امدند سيرك و ما شديم دلقك. چطوره نمايشمان را شروع كنيم؟
با خنده گفتم:
_موافقم. شايد اينجوري دست از سرمان بردارند.
هنوز مانتو به تن داشتم. برخاستم مانتوم رو در اوردم و دادم به دست كتي. همراه كيوان رفتيم به وسط سالن. با موزيك شادي كه پخش مي شد با كيوان مشغول رقصيدن شديم. خنده ام گرفته بود. من كه هميشه با ميل و رغبت مي رقصيدم حالا به خاطر دهن كجي به كنجكاوي و حرف هاي خاله زنكي اطرافيانم با نامزدم مي رقصيدم. با اين رقص كمي حال و هوام عوض شد و سرحال شدم. كيوان زودتر از من كنار كشيد و سر جاش نشست. كمي هم با سهيل و نرگس همسرش رقصيدم. بعد كنار كيوان نشستم. كيوان دستم را گرفت. سرش را نزديك گوشم گرفت و با خنده گفت:
_ياد باشه دفعه ديگه بند بازي هم به برنامه مان اضافه كنيم. مثل اينكه خيلي خوششان امده. نگاه هاشون دقيق تر شد.
از ته دل خنديدم و گفتم:
_تو چرا انقدر حرص مي خوري؟ بگذار انقدر كنجكاوي كنند تا يك سوژه جديد و بهتر پيدا كنند.
كيوان با نگاهش به رو به رو اشاره كرد و گفت:
_عزيزم سوژه بعدي هم خودمانيم. فقط كافيه يه نگاه به رو به رو بندازي.
با ترديد سر بلند كردم. نگاهم با نگاه عسلس و براق شادمهر تلاقي كرد. خنده روي لبهام ماسيد. نگاهم را زود از نگاهش دزديدم. به كيوان نگاه كردم و گفتم:

كي امد كه من متوجه نشدم؟
_وقتي تو داشتي با سهل و عروسش مي رقصيدي. مي خواهي از اينجا برويم؟
با قاطعيت گفتم:
_نه من وقتي مي خواستم بيام اينجا پي همه چيز را به تنم ماليدم. اگر كسي بايد بره اون شادمهره.
بعد خنديدم و گفتم:
_خوب نگاهش كن داره از عصبانيت ديوانه ميشه. هيچ فكر نمي كرد انقر راحت بگذارمش سركار. شهرزادي در جلد بهار.
كيوان زل زد توي چشمانم. شايد مي خواست حقيقت را توي چشمانم ببينه. لبخند كمرنگي زد و گفت:
_حتما خيلي لذت مي بري كه ماتش كردي.
با صداقت گفتم:
_اره ان لعنتي زندگي من را به گند كشاند. به قول خودش حالا حالا ها براي بازخواست جا داره.
_تو الان از زندگيت راضي نيستي؟
منظورش را خوب فهميدم. با بغض خنديدم و گفتم:
_وقتي تو كنار مني احساس امنيت مي كنم. همين برام كافيه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA