انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


زن

 
قسمت سی و نهــــم


چشمان سبز خوش حالت كيوان در برق خاصي درخشيد. با لذت نگاهم كرد و گفت:
_اميدوارم كردي. اين اولين باريه كه تو اين مدت حرف هاي خوب خوب ميزني. خوشحالم كه احساست به من عوض شده.
نگاهي به اطرافم انداختم. خبري از پدر و كتي نبود. سراغشان را از كيوان گرفتم. گفت:
_رفتند داخل باغ. مثل اينكه عموت مي خواست با پدرت صحبت كنه.
كيميا وسط سالن داشت با يك سري از همسن و سالانش مي رقصيد. خواننده اركستر ترانه علي كوچولو را كه يكي از شعرهاي فروغ فرخزاد بود مي خواند و كيميا با ناز مي رقصيد. وقتي ترانه تمام شد كيميا نفس زنان امد سمتم. بغلش كردم و بوسيدمش. كيوان دستي به موهاش كشيد و چيزي تو گوشش گفت كه من نشنيدم. كيميا خنديد و رفت سمت خواننده اركستر و مشغول صحبت با او شد. خواننده لبخند كمرنگي به كيميا زد و گونه اش را كشيد و سرش را نزديك ميكروفن گرفت و گفت:
_ترانه دختر همسايه را تقاضا كردند. همگي موافقيد؟
صداي كف زدن و هوراي جوان ها در سالن پيچيد. با مشت كوباندم روي بازوي كيوان و با خنده گفتم:
_ديوونه.
در حالي كه بازوش را با دستش مي ماليد، خنديد و گفت:
_نوكرتم.
با هم رفتيم وسط سالن و مشغول رقصيدن شديم. الحق هم خواننده خيلي قشنگ خواند. براي يك لحظه به شادمهر كه تنها گوشه اي نشسته بود نگاه كردم و نگاهم در نگاه گره خورد. لبخند تلخي زد و سرش را تكان داد. نگاهش پر از سوال بي جواب بود. پر از حسرت و بغض. چهره ام را ازش برگرداندم. ديگر تمايلي به ادامه رقص نداشتم و نمي خواستم به اين نمايش مسخره ادامه بدهم. قبل از كيوان رفتم كنار پدر و كتي كه تازه به سالن برگشته بودند نشستم. پدر نگران بود. كمي به چهره ام نگاه كرد و گفت:
_تو حالت خوبه؟
_بله پدر خوبم كجا بوديد؟
_توي باغ با عمو و زن عموت صحبت مي كرديم. براي عروسي دعوتشان كرديم تو كه مخالف نيستي؟
_نه اختيار دست شماست. هر كي را دوست داريد دعوت كنيد.
دوباره به شادمهر نگاه كردم. باز هم نگاهش روي من ثابت بود. پدر متوجه شد و به ارومي گفت:
_بهتره تو و كيوان از اينجا برويد. دلم نمي خواد اتفاق پارسال دوباره رخ بده.
_نه پدر تا موقع شام صبر ميكنيم بعد مي رويم. دلم نمي خواهد فكر كند ازش مي ترسم و جا خالي كردم.
پدر به ظاهر قانع شد و گفت:
_هر جور كه خودت مايلي ولي خيلي مراقب باش چيزي تا عروسي نمانده. شادمهر مثل يك مار زخميه و هر لحظه ممكنه نيش خودش رو بزنه.
با تحقير نگاهش كردم و گفتم:
_هيچ غلطي نمي تونه بكنه، اين دفعه كوتاه نميام.
تا موقع شام هر طور بود تحمل كردم. ميز شام توي باغ چيده شده بود. انواع غذاهاي رنگ و وارنگ ايراني،سالادها و اردورهاي خارجي كه به طرز زيبايي تزيين شده بودند دل هر بيننده اي را به ضعف واميداشت و اشتياق براي خوردن را زياد مي كرد. ميلي به غذا نداشتم و تنها مقداري كرم كارامل كشيده بودم. در سكوتي كامل مقداري از دسرم را خوردم. منتظر ماندم تا كيوان هم دست از خوردن بكشه بعد پيشنهاد دادم برگرديم خانه. كيوان هم بي ميل نبود. خوب مي دانستم دوست نداره زياد توي چشم باشيم. رفتيم داخل سالن. سهيل و نرگس در حال صرف شام بودند. جلو رفتيم و لبخندزنان گفتيم:
_مزاحم نمي خواهيد؟
سهيل با خنده گفت:
_چرا البته اگه اجازه بدهيد هفته بعد تلافي بكنيم.
كيوان گفت:
_تا باشه از اين مزاحمت ها. البته اگر افتخار بدهيد خوشحال هم مي شويم. با اجازه تان داريم فع زحمت مي كنيم.
سهيل با ناراحتي گفت:
_كجا؟ تازه برنامه اركستر بعد از شام شروع ميشه.
_ممنون بايد برويم تا مشكلي برايتان به وجود نياورديم.
سهيل لبخند معني داري زد و در جوابم گفت:
_من به پدر خيلي گفتم جاي انها اينجا نيست ولي مثل اينكه پدر گوش شنوا نداشت. به هر حال اگه بد گذشت ببخشيد.
رفتم جلو بار ديگر تبريك گفتم و نرگس را بوسيدم و گفتم:
_جمعه بعد ارا فراموش نكنيد. پدر براتان كارت دعوت مي فرسته.
_حتما اگر تهران بوديم حتما.
وقتي برگشتيم داخل باغ خبري از شادمهر نبود. با پدر و كتي هم خداحافظي كرديم و به سمت در خروجي باغ رفتيم. از بدبختي اتومبيل شادمهر كنار اتومبيل كيوان پارك بود و از شانس بد من هم خودش داخل اتومبيلش در حال سيگار كشيدن بود. عمو و زن عمو هم در همان نزديكي د حال صحبت بودند. بعد از يك سال اين اولين برخوردم با انها بود. عمو با خجالت جلو امد. با كيوان دست داد. بعد چهره ام را بوسيد و با بغض گفت:
_تو چقدر خانم شدي عمو.
پوزخندي زدم و گفتم:
_نظر لطفتان. هر چند من از اول هم خانم بودم.
كيوان هم با عمو مشغول صحبت شد. عمو بار ديگر دست كيوان را فشرد و با حسرت و صداي بلند گفت:
_پسر من لياقت اين فرشته را نداشت و خيلي عذابش داد. اميدوارم تو بتواني خوشبختش كني.
كيوان هم به سختي دست عمو را فشرد. بعد نگاه مهرباني به چهره ام انداخت و با صدايي به بلندي صداي عمو گفت:
_چشم خان عمو همه سعيم را مي كنمف شهرزاد بايد خوشبخت بشه.
بي هيچ حرف اضافه اي سوار اتومبيل شدم. به شادمهر ك در فاصله كمي از من پشت فرمان اتومبيلش نشسته بود پوزخندي زدم و سرم را برگرداندم. كمي بعد هم كيوان كنارم نشست و حركت كرد. يك ساعت بعد داخل خانه بوديم. خانه حسابي شلوغ و در هم ريخته بود. يك طرف وسايل جهيزيه من كه به همت كتي و عاطفه خريداري شده بود، انبار گشته بود. طرف هاي ديگر هم خريدهاي عقد و عروسي ولو بود. روي ميز گرد وسط سالن هم پر بود از كارت دعوت هاي نوشته نشده. كيوان خودش را روي كاناپه ولو كرد و گفت:
_شهرزاد اگه خسته نيستي يه قهوه برام درست كن.
_دوتا چطوره؟
_عاليه. يكي براي من و يكي براي خودت.
مانتوم رو دراوردم و رفتم داخل اشپزخانه. خيلي زود قهوه ها اماده شد و برگشتم داخل سالن.كيوان در حال سيگار كشيدن بود. اين اولين باري بود كه سيگار دستش مي ديدم. رفتم مقابلش نشستم و با اخم گفتم:
_تو سيگار مي كشي؟ نمي دانستم!
لبخند تلخي زد و گفت:
_تو از من چه مي داني؟ گاهيو قت ها بيشتر شب ها.
_چرا؟ چيز خوبي نيست بايد ترك كني.
خنديد و گفت:
_چشم خانم من، تو فقط دستور بده. مي خواهي بخوابي؟
_نه زياد خوابم نمياد چطور؟
_يك خواهش ازت داشتم. البته اگر خودت مايل باشي.
_بگو هر چه مي خواهي بگو.
كيوان با ترديد گفت:
_دلم مي خواهد البوم عكس هاي قديمت را ببينم.
با خنده گفتم:
_جالب شد، تو كه از گذشته من بيزار بودي حالا چي شد مي خواهي البوم من را ببيني؟
كيوان شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_امشب يك خورده كنجكاو شدم. اجباري در كار نيست. گفتم اگه خودت مايلي.
كمي فكر كردم. از خيلي پيش البوم ها را نديده بودم. رفتم اتاق پدر. البوم ها تو يكي از كشوهاي پاتختي بود. البوم خودم را برداشتم. بي اينكه باز كنم از اتاق خارج شدم. خودم تمايلي به ديدن عكس ها نداشتم. البوم را دادم به كيوان و خودم كمي دورتر نشستم و كيوان مشغول تماشا شد. كمي بعد با تعجب البوم را به طرف من چرخاند و گفت:
_چرا اين عكس ها نصفه است؟
رفتم كنارش با دقت عكس ها را نگاه كردم. تمام عكس ها نصفه بود و از وسط قيچي شده بود. مخصوا عكس هاي نامزديم با شادمهر. فقط تصوير من بود و بس. حتي جاهايي كه من و شادمهر در اغوش هم بوديم. اشك توي چشمم جمع شد و با بغض گفتم:
_كاره پدره؟ چون من فرصت اين كار را نداشتم. ان تكه هاي جدا شده هم عكس هاي شادمهره. به احتمال زياد هم مال قبل از تصادفه.
_چرا مال ان موقع؟
_روزي كه نامزديمان را شادمهر به هم زد من رفتم بيمارستان و سه ماه بعد امدم خانه. اتاقم از تمام يادگاري هاي شادمهر خالي شده بود. يادمه ان موقع هم چند باري دنبال البوم ها گشتم ولي بي بي جوابي نداد. بعد از ان هم شادمهر را تو همان باغي كه امشب توش عروسي بوديم ديدم. شادمهر نامزد كرده بود. همان روز هم سهيل شده بود خواستگار من. شادمهر مثل يك خروس بي محل سر رسيد و با حرف هاي نيش دارش ديوانه ام كرد. مي خواستم از انجا فرار كنم كه تصادف كردم و تمام صورتم از بين رفت.
كيوان با ناراحتي گفت:
_پس براي همين از ان جاده و باغ هراس داري؟
_هراس ندارم ولي خاطرات خيلي بدي را به يادم مي اندازه.
اشاره اي به البوم توي دستش كرد و گفت:
_اگه فرصتش را داشتي خودت هم با اين عكس ها اين كار را مي كردي؟
با پوزخندي گفتم:
_بستگي به زمانش داره، اگه قبل از سوختگي بود اره ولي حالا دلم مي خواد تمام البوم را بسوزانم. خوب نگاه كن ببين من توي ان عكس ها هستم؟ نه ان شهرزاد ديگه مرده.
_شهرزاد ممكنه يك روزي از من هم متنفر بشوي. بخواهي ازم انتقام بگيري؟
با خنده گفتم:
_اره اگه كاري را كه شادمهر باهام كرد را تو مي كردي مطمئن باش مي كشتمت.
زل زد توي چشمانم و گفت:
_ولي حالا شادمهر زنده است و راست راست راه ميره.
_چون عاشقش بودم خيلي تحملش كردم تا اينكه ان بلا را سرم اورد. باز هم بخشيدمش. بهم قول داد ديگه ان كار را تكرار نكنه ولي هنوز يك ساعت از قولي كه بهم داده بود نگذشته بود كه دوباره خواست بهم دست درازي كنه. از دستش فرار كردم. بعد از ان نامرد زد زير همه چيز و منكر شد. خيلي دلم مي خواست تقاص همه ظلم هايي را كه در حقم كرده بود ازش بگيرم ولي نتوانستم. شايد هنوز ان ته ته هاي دلم يك جا داشت.
_هنوز بهش فكر مي كني؟
پوزخندي زدم و گفتم:
_سوال مسخره اي كردي كه خودت هم جوابش را مي داني.
برخاستم و گفتم:
_مي روم بخوابم تو هم برو بخواب.
كيوان با غضب البوم را بست. روي ميز گذاشت و گفت:
_خوابهاي خوب ببيني. شب بخير.
رفت سمت در خروجي. تا دم در همراهيش كردم و بعد به اتاقم رفتم و روي تخت ولو شدم. ياد شادمهر افتادم و ان نگاه هاي پر حسرتش. يادم امد ان روز توي پارك بهم گفت«بالاخره يك روزي يك جايي شهرزاد را مي بينم كه نمي دانم ان موقع جواب ظلمي را كه در حقش كرده بودم چطوري پس بدهم» لعنت به تو شادمهر كه با بچه بازي هايت همه ارزوهامون رو به باد دادي.
همه چيز خوب پيش مي رفت. كارتهاي عروسي پخش شده بود. جهيزيه ام به خانه كيوان برده شده بود و با وسواس خاصي چيده شده بود. واقعا هم پدر و كتي كم نگذاشته بودند. همه وسايلم لوكس و گران قيمت بودند. از سرويس خواب و چوب گرفته تا وسايل برقي و فرش هاي دست باف كاشان و تبريز، با پرده هاي ابريشم و تافته خوش مدل كه زيبايي خانه را چند برابر كرده بود.
ته دلم اضطراب داشتم. احساس مي كردم يك چيزي كم دارم كه تمام اين زيبايي ها را كمرنگ مي كنه. بيقرار بودم و دائم بهانه مي گرفتم. از همه چيز ايراد مي گرفتم كه اين رفتارم كيوان را نگران مي كرد. حق هم داشت. ازش دوري مي كردم، وقتي هم كه با هم بوديم رفتارم سرد و خشن بود. ولي او در مقابلم سكوت ميكرد و صبوري مي نمود. طفلك داشت بيش تر از اندازه تحملم مي كرد. مي دانستم انقدر دوستم داره كه در مقابل رفتار زشت و سردم سكوت كنه. پدر و كتي چند باري غير مستقيم بهم فهمانده بودند كه برخوردم با كيوان درست نيست ولي دست خودم نبود و هر چه مي گذشت بدتر مي شد.
صبح روز قبل از عروسي لباس پوشيدم و از خانه زدم بيرون. قرار بود اول بروم ارايشگاه باي فردا وقت بگيرم بعد بروم دفتر كيوان با هم برويم لباس عروسي بخريم.
از صبح كه بيدار شده بودم به خودم قول داده بودم توي رفتارم با كيوان تجديد نظر كنم. حتي مي خواستم بابت رفتار چند روز گذشته ام ازش عذرخواهي كنم.
سر حال بودم. نسبت به يك هفته گذشته حالم خيلي خوب بود. اول رفتم ارايشگاه و البوم عكس هاي عروس ارايشگر را كه زن جوان و خوش برخوردي بود و كتي بهم معرفي كرده بود را ديدم. با هم براي فردا صبح قرار گذاشتيم. وقتي از ارايشگاه امدم بيرون رفتم سمت اتومبيلم. خواستم سوار شوم كه صدايي از پشت سر من را متوقف كرد.
_سلام بهار خانم دختر عموي عزيزم.
يخ كردم. صداي شادمهر بود. ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت چهــــــــلم


با ترديد به عقب برگشتم. خودش بود. قيافه اش حسابي به هم ريخته بود. شرت و شلخته. زير چشمانش حسابي گود رفته بود. لباش پر بود از لبخند تمسخر. به ارومي جلو امد و گفت:
_شنيده بودم جواب سلام واجب است، دختر عموي نازنينم عروس فردا شب.
_چي مي خواهي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
خنده زشتي كرد و گفت:
من دست از سرت برداشته بودم. اين بازي مسخره رو تو شروع كردي. اسمم بهاره. دانشجوي تربيت بدني هستم. پدرم تاجر فرشه. تو حق نداشتي انقدر دروغ سرهم كني.
_حقت بود. تو لياقت نداري باهات با صداقت رفتار بشه.
جلوتر امد به حدي كه گرماي نفس هاش رو روي صورتم حس مي كردم. برعكس چند لحظه قبل با صداي بغض دارو لرزاني گفت:
_بايد باهات حرف بزنم. تو خيلي چيزها رابايد بداني.
_من حرفي با تو ندارم. بايد بروم عجله دارم.
_اشكال نداره زياد وقتت ا نمي گيرم. بين راه ازت جدا مي شوم.
سوار شدم و به ناچار ازش خواستم سوار شود. شادمهر هم فورا روي صندلي كناريم خزيد. دلهره داشتم. دستهام به وضوح مي لرزيد. توي پاهام حس نداشتم. لعنت به تو شادمهر، حالا چرا پيدات شده و حال خوشم را خراب كردي؟ بعد از سكوت كوتاهي گفتم:
_حرف بزن. نمي خواهم نامزدم من را با تو ببينه.
_دوستش داري؟ به ظاهر كه خيلي با هم خوبيد. يا رفتار ان روزتان همش نمايش بود.
_مسايل خصوصي من به خودم ربط داره. فقط مي توانم بگم خيلي مرده. بيشتر از انچه تو فكر ميك ني.
پوزخندي زد و گفت:
_تو خيلي خوشگل شدي، حق داره انقدر مردانگي و غيرت برات خرج كنه. من هم بودم همين كار را مي كردم.
حرصم گرفت. با خشم نگاهش كردم و گفتم:
_من كه چيزي از تو نديدم جز نامردي و بي غيرتي.
شادمهر به سرعت دستم را گرفت و گفت:
_جبران مي كنم شهرزاد. فقط يك مدت كوتاه بهم وقت بده.
چندشم شد. دستم را از دستش خارج كردم و گفتم:
_دست كثيفت را به من نزن. هنوز حرفات يادم نرفته«تو از وقتي كه راه افتادي با پسرها گشتي و ول بودي. هيچ مدركي نداري كه اون كار من باشه» يادت امد؟ باز هم بگم؟
_بس كن شهرزاد. قبول دارم اشتباه كردم، بد كردم ولي دوستت داشتم. كافي بود كمي صبر مي كردي تا همه چيز درست ميشد ولي تو عجله كردي...
وسط حرفش رفتم و با خشم گفتم:
_صبر مي كردم كه چي؟ با يك بچه تو شكمم ولم مي كردي و ان وقت بايد دنبال باباي بچه مي گشتم؟ بسه ديگه شادمهر. راحتم بگذار، تا همين جاش هم خيلي عذابم دادي. من ديگه خامت نميشم، زندگيم رابه گند كشاندي. ديگه چه مي خواهي؟ دست از سرم بردار.
-چرا دوباره امدي سراغم؟ من كه رهات كرده بودم.
_اره رهام كرده بودي، درست وقتي كه همه چيزم را گرفتي. هويتم را، ابروم را، بي بي گلم را، تو خيلي پستي شادمهر خيلي...
گريه اجازه ادامه حرف بهم نداد. حالم اصلا خوب نبود. گوشه اي توقف كردم. سرم را گذاشتم روي فرمان اتومبيل و يك دل سير اشك ريختم. صداي لرزان شادمهر توي گوشهام پيچيد:
_شهرزاد بيا همه چيز رو از نو شروع كنيم. به خدا بهت قول ميدم همه بديهام رو جبران كنم. قول ميدهم...
_خفه شو احمق رذل. ديگه فريبت رو نمي خوردم. من فردا ازدواج مي كنم و همه چيز تمام ميشه. برو اين حرفا رو براي تينا جونت ديكته كن. گوش من از حرفاي تو پره. پس بي خود خودت رو خسته نكن.
تيزي شئي را روي گردنم حس كردم. به ارامي سر بلند كردم و به عقب برگشتم. تو دست شادمهر يك چاقوي ضامن دار بود كه روي گردنم نشانه گرفته بود. خنده زشتي كرد و گفت:
_حركت كن، با زبان خوش كه رام نمي شوي مگر اينكه اينجوري با خودم همراهت كنم. حالا به هر قيمتي. يالا زود باش حركت كن.
با ترس و دلهره حركت كردم. تمام طول راه تيزي نوك چاقو را روي گردنم حس مي كردم. با راهنمايي او جلوي يك ساختمان شيك توي ارياشهر توق كردم. مجبورم كرد از اتومبيل پياده شوم. بعد خوش پياده شد. كليد را داخل قفل انداخت و در باز شد. با يك حركت به داخل هدايت شدم. با پاهاي لرزان پله ها را دوتا يكي رفتم بالا. شادمهر بهم چسبيده بود. جرات حرف زدن نداشتم. به طبقه دوم كه رسيديم جلوي در يك اپارتمان ايستاد و با كليد در را باز كرد. اول خودش رفت تو بعد دستم را كه توي دستش بود با يك حركت كشاند. رفتم داخل. در را بست و قفل كرد. بعد گفت:
_خفه مي شوي، اگه صدات در بياد با همين چاقو هزار تيكه ت مي كنم و مي فرستمت براي شاه داماد. شير فهم شد؟
با تكان سر حرفاش رو تاكيد كردم. با اشاره ش روي يك صندلي گهواره اي كه كنار در ورودي اشپزخانه بود نشستم. از روي سنگ اپن يك طناب برداشت و خيلي سريع دست و پاهام را به پايه و دسته صندلي بست. فكر همه جا را كرده بود. يك دستمال پهن و بلند سفيد برداشت. خواست دهانم را نيز ببندد كه پشيمان شد و گفت:
_دختر خوبي باش و داد و فرياد نكن وگرنه خفه ت مي كنم.
يك صندلي اورد روبه روم نشست و با ولع مشغول كشيدن سيگار شد. كمي بعد دل به دريا زدم و گفتم:
_از جان من چه مي خواهي؟
_هيچي خودت را كه مال خودم بودي.
_بودم ولي حالا ديگه نه، بگذار بروم كيوان منتظرمه.
خنديد و گفت:
_عيبي نداره. كمي كه خماري بكشه يادش ميره شهرزاد كيه.
_تو ديوونه هستي بگذار بروم. همه چيز را خراب نكن.
چشمان عسليش پر از خشم شد. ديوانه وار خنديد و گفت:
_كجا برومي عروس خانم؟ فعلا در خدمتيم.
به يك باره ساكت شد. با حرص نگاهم كرد و گفت:
_خيلي خوشگل شدي. حيفيف بگذارميكي ديگه تصاحبت كنه. تو مال خودمي. عشق خودم.
بغض كردم و با نفرت گفتم:
_ازت متنفرم چرا حاليت نميشه؟
باز هم خنده زشتي كرد و گفت:
_مهم نيست. اصل منم كه دوستت دارم. ببين چه خانه قشنگي برات درست كردم عروسك نازم. همه چيز را از نو شروع ميك نيم. تو ميشوي زن خانه، من مرد خانه، فقط كافيه تو بخواهي عروس نازم.
_من عروس تو نيستم و نمي شوم. دستت به جنازه ام هم نمي رسه مطمئن باش.
حرصي شد. از روي صندلي برخاست امد بالاي سرم ايستاد و پنجه هاش را روي شانه ام و قسمتي از گردنم به سختي فشرد و به حدي كه صداي ناله ام توي سالن پيچيد. با همان حالت سرش را نزديك گوشم اورد و گفت:
_زياد حرف ميزني. تا وقتي كه من نخواهم از اين خانه بيورن نمي روي. پس خفه شو. هيچ راه فراري نداري.
به ناچار سكوت كردم. شادمهر شانه هام را رها كرد و امد روبه روم روي كاناپه ولو شد و زل زد توي صورتم. نزديك ظهر بود. مي دانستم كه الان كيوان نگرانم شده. موبايلم توي كيفم بود. كيفم توي اتومبيل جا مانده بود. هر چه مي گذشت شادمهر ارام تر مي شد ولي هنوز روبه روم دراز كشيده بود و خميازه مي كشيد. گرسنه ام نبود ولي به شت تشنه بودم و لبهام خشك شده بود. چند بار با زبانم و اب دهانم لبهام را تازه كردم. شادمهر موتجه شد. برخاست رفت داخل اشپزخانه يك ليوان اب اورد. مقابل دهانم گرفت و گفت:
_بخور.
_نمي خورم.
_به جهنم كه نمي خوري.
با يك حركت تمام اب را روي صورتم پاشاند. به طوري كه از سردي اب شوكه شدم. با صدايي بند خنديد و گفت:
_تا تو باشي حرفم را گوش بدهي.
دوباره رفت روي همان كاناپه دراز كشيد. زل زد توي چشمانم و گفت:
_جالبه. من چشمات رو خيلي دوست داشتم. سياه و شيطون. هنوز هم همان چشم ها را داري.
_چرند نگو. تو عاشق چشمهاي ابي تينا بودي.
_اره ولي خيلي زود دلم را زد. ولي چشمان تو ادم را تشنه تر مي كنه.
توي دلم گفتم: كيوان كجايي كه شادمهر با چه اب و تابي از چشمهاي نامزدت حرف ميزنه. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_اين چشم ها يك روزي مال تو بود، جز تو كس ديگه اي را نمي ديد ولي تو كورشان كردي. حالا همه را مي بينه جز تو. پس بيخود ازشان تعريف نكن كه براي تو كوره.
سر بلند كردم و زل زدم توي چشماش. حالت چهره اش عوض شد. قيافه مظلومانه اي به خود گرفت و برخاست و مقابلم نشست. دست هاش رو گذاشت روي دسته هاي صندلي. درست روي دستهام و گفت:
_با من اينجوري حرف نزن. به گذشته فكر كن. به روزهاي خوبي كه با هم داشتيم. به خاطرات خوبي كه از هم داريم قسمت ميدم گذشته رو جبران مي كنم. به خدا دوستت دارم.
براي يك لحظه دلم به رحم امد ولي به سرعت كارهاي زشت و بدي هايي كه در حقم كرده بود از جلوي نظرم گذشت. با حرص گفتم:
_چرا به بديهات قسمم نمي دهي؟ برو شادمهر نمي توانم بدي هات رو فراموش كنم. من نامزد دارم خيلي هم دوستش دارم. ديگه تو به دردم نمي خوري. شهرزاد تو توي همان تصادف مرد. چرا نمي فهمي؟
_نه شهرزاد من زنده است. رو به روم نشسته. فقط سنگدل شده. نمي خواهد عاشق بي قرارش را ببخشه. ولي به زور هم كه شده دوباره مي شوي همان شهرزاد قبلي خودم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهل و یکم


پوزخندي زدم و سكوت كردم. كمي بعد شادمهر برخاست. ظاهرا مي خواست بره بيرون. همان تيكه پارچه سفيد را برداشت دور دهانم بست. سرش را نزديكم اورد و گفت:
_مي روم بيرون يك كاري دارم. مثل يك بچه خوب ساكت مي شيني تا برگردم. متوجه شدي؟
با تحقير نگاهش كردم. در جوابم خنديد و يك تكان محكم به صندلي داد و از اپارتمان خارج شد. هيچ راهي نبود. بايد صبر مي كردم تا شادمهر از خر شيطون بياد پايين. به شدت تشنه بودم و از سردرد كلافه ولي بايد تحمل مي كردم. سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و با تكان هاي ارومش به خواب رفتم. با كم خوابي اين اواخر تو اون شرايط خوب خوابيدم.
با صداي باز و بسته شدن در ورودي اپارتمان بيدار شدم. شادمهر را ديدم. به اطراف خوب نگاه كردم. هوا تاريك شده بود. امد رو به روم ايستاد. با مهرباني نگاهم كرد و گفت:
_معذرت مي خواهم عزيزم تنهات گذاشتم. يك كار ضروري داشتم.
بعد دستمال دور دهانم راباز كرد. نفس تازه كردم و گفتم:
_ساعت چنده؟ من بايد بروم.
نگاهي به ساعت مچي روي دستش كرد و گفت:
_هشت شبه. كجا تازه سر شبه. حتما گرسنه هستي.برات ساندويچ گرفتم. ژامبون مرغ. هماني كه خيلي دوست داري.
با التماس گفتم:
_من هيچي نمي خورم فقط بگذار بروم. الان همه دارند دنبالم مي گردند.
خنديد و گفت:
_تو چرا انقدر خر شدي؟ خانه تو ديگه اينجاست. جز من هم كسي را نداري.
_لعنتي من بايد بروم. فردا شب عروسي منه. خرابش نكن.شادمهر خواهش مي كنم بهم رحم كن. با اين كارت گذشته را هم جبران كن، خواهش مي كنم.
با خونسردي تمام حرفهام رو نشنيده گرفت و رفت سمت اشپزخانه. كمي بعد با دو ليوان نوشابه برگشت. نايلون ساندويچ ها را از روي ميز برداشت. يكي از ساندويچ ها را گذاشت روي پاهام. دستهام را باز كرد و گفت:
_بخور. بدجوري رنگت پريده.
با اينكه عف داشتم به ساندويچ لب نزدم. فقط مقداري از نوشابه را خوردم. شادمهر با خونسردي تمام ساندويچش را خورد. بعد دوباره دستهام را بست. روي كاناپه دراز كشيد و زل زد توي صورتم. ديگه از معجزه خسته شده بودم. هر چه تلاش كردم بي فايده بود كه بغضم نشكنه. گريه ام گرفت. با التماس گفتم:
_بگذار بروم نگذار همه چيز خراب بشه. تو رو به خدا، فردا عروسيمه ابروم رو نبر. بگذار بروم.
_التماس نكن شهرزاد كه بي فايده است. تو از اين خانه بيرون نمي وري.
_خواهش مي كنم شادمهر به خاطر بي بي بگذار بروم. همين الان هم خيلي دير كردم.
از روي كاناپه برخاست. مقابلم روي زمين زانو زد و گفت:
_خيلي دلم مي خواهد ولي نمي توانم. تو اخرين بهانه براي ادامه زندگي من هستي. اگر بروي فنا مي شوم. بفهم شهرزاد، بروي خودم را مي كشم. به روح همان بي بي كه قسم دادي خودم را مي كشم.
با بغض گفتم:
_نمي توانم بمانم. تمامش كن اي كابوس لعنتي را. بگذار بروم. يكبار زندگيم را خراب كردي و به لجن كشاندي. تازه دارم جان مي گيرم. دوباره لهم نكن. بگذار زندگي كنم.
اشكهام روان شد. شادمهر مثل مسخ شده ها دست و پاهام را باز كرد و گفت:
_حالا كه مي خواهي بروي برو. من احمق رابگو كه فكر مي كردم هنوز هم دوستم داري. مثل قديم ها.
با عجله برخاستم و به سمت در خروجي رفتم. براي يك لحظه به عقب برگشتم. شادمهر سرش را روي صندلي گذاشته بود و به شدت گريه مي كرد. دلم براش سوخت. شانه هاش ميلرزيد. صداي بغض دارش گوشهام رو مي ازرد. يك قدم به عقب برداشتم ولي برگشتن من بي فايده بود. بايد مي رفتم. يكي منتظرم بودكه همه ش خوبي بود و صداقت. نبايد رهاش مي كردم. چون مردانه دوستم داشت.
بي صدا از اپارتمان خارج شدم و از پله ها رفتم پايين. اتومبيلم هنوز طرف ديگه كوچه روبه روي ساختمان پارك بود. سوئيچ داخل جيب مانتوم بود. به سرعت سوار شدم و حركت كردم و از انجا دور شدم. در طول راه برگشت به خانه به هيچي فكر نكردم. جز به حرفهاي شادمهر، دلم براش شور ميزد. مي ترسيدم بلايي سر خودش بياره. خواستم برگردم ولي باز هم به خودم گفتم:
_هيچ راه برگشتي نداري، هيچ راهي....
وقتي رسيدم خانه چيزي تا ساعت يازده شب نمانده بود. بي خبر از همه جا اتومبيل را جلوي در ساختمان رها كردم و رفتم داخل. به شدت ضعف داشتم و حس و حال بالا رفتن از پله ها را نداشتم. وارد اسانسور شدم و كليد طبقه پنجم را زدم. كليد را داخل قفل انداختم و در باز شد. همه نگاهها به روي من ثابت شد. همه بودند، پدر ، كتي، كيوان، دايي و عاطفه. همه با سرزنش و خشم نگاهم مي كردند. جوابي براي دير كردنم نداشتم. سرم را به زير انداختم و گفتم:
_متاسفم كه دير امدم خانه.
پدر از جا برخاست. با عصبانيت امد سمتم. بي هيچ حرفي كشيده اي محكم به گونه راستم زد و با فرياد گفت:
_متاسفي؟ كدوم گوري بودي؟ مي داني چقدر دنبالت گشتيم؟ احمق ديوانه.
بغضم شكست. اشك ريزان به كيوان نگاه كردم. حال كيوان هم بهتر از پدر نبود. بار ديگر پدر گفت:
_خفه خوان گرفتي، حرف بزن ديگه كدوم گوري بودي؟ تو كه رفته بودي الان هم برنمي گشتي.
انقدر ضعف داشتم كه توان ايستادن در مقابل پدر كه با خشمي تمام سرزنشم مي كرد را نداشتم. روي زمين روي دو زانو نشستم و سرم را گرفتم بين دستهام و بي صدا گريه كردم. پدر هم همين جوري با صداي لرزان بلند گفت:
_تو لياقت كيوان را نداري. حيف محبت كه به پاي تو ريخته شود...
زير رگبار سرزنش بار پدر خرد شدم. واي پدر اگر مي دانستي امروز چي بهم گذشته انقدر سرزنشم نمي كردي. ان هم جلوي كيوان كه قرار بود يك عمر با هم زندگي كنيم. خردم كردي. شكستم ان شب واقعا شكستم. براي يك لحظه پدر ساكت شد. بعد صداي كيوان را شنيدم كه داشت پدر را اروم مي كرد. امد كنارم زير بازوم را گرفت و كمك كرد بلند شوم. بعد خطاب به پدر گفت:
_با اجازه تان من شهرزاد را مي برم پيش خودم تا شما كمي حالتان بهتر شود.
به سمت در خروجي رفتيم. بعد وارد اپارتمانش شديم. روي اولين كاناپه اي كه رسيدم ولو شدم. كيوان هم روي زمين زانو زد. با دست هاش اشكهام را پاك كرد و گفت:
_حالت خوبه؟
_اره خوبم. فقط ضعف دارم.يك چيزي بيار بخورم.
لبخند كمرنگي زد و برخاست وبه سمت اشپزخانه رفت. به خانه ام نگاه كردم. به جهيزيه ام كه خيلي شيك و قشنگ بود. فقط يك عروس كم داشت. حالا اين عروس بود ولي خسته و ناقص با يك دنيا سياهي و ترديد. كيوان سيني به دست امد روبه روم نشست. توي سيني يك ليوان شير بود با چند تيكه بيسكويت. اجازه داد به راحتي شير و بيسكويت را بخورم بعد گفت:
_حالا بهتري؟
_اره خوبم و براي سوال و جواب اماده ام.
نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
_سوال و جوابي در كار نيست.
پوزخندي زدم و گفتم:
_تو زيادي خوبي. كم كم داري من را به شك مي اندازي.
كيوان با خشم در جوابم گفت:
_اگه حرفي باشه بايد خودت بزني قبل از اينكه من بپرسم.در ضمن امشب پدرت بايد سوال جواب مي كرد كه كرد. من هم وقتي شروع مي كنم كه تو رسما وارد زندگيم بشوي.
_اهان پس تو از ان مردهايي هستي كه بعد از عروسي خودشان را نشان مي دهند.
خشمگين شد به حدي كه حالت چهره اش عوض شد و با تحكم گفت:
_خودت خوب مي داني من ادم عجولي هستم ولي در مقابل تو صبرم زياده. حالا اعتراف مي كنم صبرم داره تمام مي شه و ان روي سگم بالا مياد.
بي اختيار خنده ام گرفت و گفتم:
_پس بهتره حرف بزنم تا ان روي سگ اقا بالا نيامده.
_خيلي بيشعوري شهرزاد.
_تازه فهميدي؟ ولي خوب امروز از همه ناسزا شنيدم از تو،پدر، شادمهر...
به ميان حرفم امد و گفت:
_پس با شادمهر بودي.
با خونسردي تمام گفتم:
_اره ولي نه به ميل خودم.
گرمم بود مانتوم را دراوردم و نشستم.نيم نگاهي به كيوان انداختم. كلافه تر از ان بود كه فكرش را مي كردم و سخت منتظر توضيح من. خودمم حال درستي نداشتم. مضطرب بودم و با انگشتهام بازي مي كردم كه صداي كيوان من را به خود اورد.
_دستهات چي شده؟
جاي طنابي كه شادمهر دور دستهام پيچيده بود كبود شده بود. به يكباره دستم را گذاشتم روي شانه هام، جاي انگشتهاي شادمهر كه هنوز هم درد مي كرد. كيوان با عجله جلو امد وبا خشم گفت:
_دستت رو بردار.
دستهام را برداشتم. يقه بلوزم را كمي عقب كشاند. وقتي كبودي روي شانه ام را ديد براشفت و خشمش چند برابر شد. به حدي كه رنگ صورتش بسرخي داد. حالت چشمانش وحشي تر شد. با صداي بلند گفت:
_راستش را بگو اين ديوانه باهات چيكار كرده؟
_هيچي گروگانم گرفته بود.
زل زد توي چشمام و گفت:
_بهت كه نزديك نشد؟
منظورش را خوب فهميدم. با خجالت گفتم:
_نه اصلا.
از صداي فريادش شوكه شدم.
_دروغ مي گي!؟
_دليلي براي دروغ گفتن ندارم چون تا حالا بهت دروغ نگفتم.
بعد در حالي كه صدام از بغض مي لرزيد گفتم:
_لعنتي از خانه پدرم اورديم اينجا كه خودت مواخذه ام كني. كاش برنمي گشتم خانه.
حالت چهره اش برگشت. شانه هاي لرزانم را گرفت و گفت:
_حق با توست ولي امروز به من خيلي سخت گذشت. نمي داني از صبح چي كشيدم. هزار بار مردم و زنده شدم.
در ميان گريه خنديدم و گفتم:
_من كه بهت گفتم زندگي با يك ديوانه خيلي سخته ولي كو گوش شنوا.
كيوان هم به اجبار لبخندي زد و گفت:
_مثل خودت ديوونه ميشم حالا خوب شد؟
با تكان سر گفتم:اره. خنديد و گفت:
_حالا بگو امروز چي به سرت اورد؟
_صبح وقتي از ارايشگاه امدم بيرون شادمهر مقابلم سبز شد. گفت:ميخواد باهام حرف بزنه. قبول نكردم . اصرار كرد. دلم براش سوخت. گفتم سوار بشه تا نيمه راه از هم جدا بشيم. وسط راه چاقوش رو گذاشت پشت گردنم و گفا اگه كاري كه ميگه نكنم تيكه تيكه ام مي كنه و مي فرسته براي تو. رفتيم اريا شهر تو اپارتمانش كه مي گفت براي من درستش كرده. كلي با هم حرف زديم ولي بي فايده بود. تا شب كه با كلي التماس و گريه گذاشت....




بيام. همين.
_چي ازت مي خواست؟
-هيچي زندگي. مي گفت همان جا بمانم و نروم. مي خواست گذشته ها را جبران كنه.
كيوان از مقابلم برخاست. رفت سمت پنجره و پرده را كنار زد. مدتي در سكوت گذشت. بعد برگشت نگاهم كرد و گفت:
_خودت احساست چيه؟ دلت مي خواست پيشش بماني؟
_نه مي بيني كه حالا اينجام پيش تو.
لبخند تلخي زد. انگار حرفام رو باور نكرده بود. امد مقابلم ايستاد و گفت:
_ادرسش رو بده به من. اين ادم بايد ياد بگيره تو زندگي مردم الكي سرك نكشه و چيزي رو كه مال خودش نيست به زور نمي تونه تصاحب كنه.
_نه كيوان راحتش بگذار. شادمهر ديگه به اخر رسيده. ديگه تهديدي براي ما نيست چون ديگه شادمهر قبل نيست. شده يك مرده متحرك.
از جا برخاستم. مانتوم رو برداشتم و گفتم:
_مي خوامه بروم خانه پدرم. دوست دارم اين شب اخري انجا بخوابم.
(باشه برو ولي صبح زود بيدار شو بايد بروي ارايشگاه.
_من متاسفم از رفتار اين چند روزه ام و امروزم.
بي اينكه نگاهم كنه گفت:
_تاسف نخور خودت رو عوض كن. صبر من هم اندازه داره. حالا برو بخواب كه فردا روز خسته كننده اي رو در پيش داريم. شب بخير.
_شب بخير.
بي صدا از خانه كيوان خارج شدم و رفتم سمت خانه پدر. كليد را داخل قفل چرخاندم. در باز شد. دايي و عاطفه رفته بودند. پدر و كتي هم توي اتاق خودشان بودند. رفتم بالا اول يك سري به كيميا زدم. توي خواب چقدر ناز و ملوس شده بود. بوسه اي بر پيشاني كوتاهش زدم و بي صدا از اتاق خارج شدم. وقتي وارد اتاقم شدم خوب زواياي اتاقم را در نظر گرفتم. امشب شب اخري بود كه توي اين اتاق مي خوابيدم. اين تخت اخرين شبي بود كه من مهمانش مي شدم. لعنت به تو شادمهر كه همه چيز را خراب كردي. دلم مي خواست شب اخر را با ناز و نوازش پدرم مي خوابيدم. با لالايي شعر يك دختر دارم شاه نداره گوشهام به خواب مي رفت. تو همه چيز را خاب كردي. حتي احساس كيوان را نسبت به من. لعنت به تو شادمهر، خيلي دير به فكر افتادي. وقتي همه پلهاي پشت سرمان را خراب كردي. هم خودت رابدبخت كردي هم من را. همه ارزوهام را به باد دادي. ديوونه احمق.
وقتي به خودم امدم داشتم با صداي بلند گريه مي كردم و به در و ديوار مشت مي كوباندم. مي دانستم هر چي گفتم با صداي بلند گفتم. خدا خدا مي كردم كسي صدام را نشنيده باشه ولي غير ممكن بود. مي دانستم اتاق كيوان درست ديوار به ديوار اتاق خودمه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهل و دوم


صبح طبق عادت هر روز با صداي زنگ موبايلم بيدار شدم. گوشي را برداشتم و جواب دادم.
_سلام حالت چطوره؟
_صبح بخير. خوبم تو چطوري؟
_من هم خوبم. براي رفتن به ارايشگاه اماده اي؟
_بايد بروم حمام. نيم ساعت ديگه ميام پايين.
_دير نكني ها؟ امرزو خيلي كار دارم. خداحافظ.
جلوي اينه ايستادم. نگاهي به قيافه درهمم كردم، به كبودي كمرنگي كه روي گونه ام بر اثر سيلي شب گذشته پدر به وجود امده بود. رفتم حمام يك دوش اب سرد گرفتم. كمي سرحال شدم. لباس پوشيدم و رفتم پايين. پدر سر ميز صبحانه بود. كتي هم داشت موهاي كيميا را مي بافت. به ارومي سلام كردم. پدر جوابي نداد، كتي هم خيلي سرد و كوتاه جواب داد. رفتم جلو كيميا را بوسيدم. خطاب به كتي گفتم:
_دار مي رم ارايشگاه. تو همرام نمي ايي؟
نگاه سردي بهم انداخت و گفت:
_نه مهمان دارم.
_من كه تنها نمي تونم برم. عاطفه چطور؟
_عاطفه بچه كوچك داره. تازه از اصفهان قرار بود براش مهمون بياد. شايد هم با فاطمه بياد براي انداختن سفره عقد كمك من.
بغض كردم. ساكم را برداشتم و گفتم:
_بسيار خوب. تنها مي رم.
وقتي رفتم پايين كيوان كنار اتومبيلش منتظرم بود. سلام كوتاهي دادم و سوار شدم. كيوان هم پشت رل نشست و حركت كرد و گفت:
_كسي همراهت نيامد؟
_نه جواب سلامم را هم ندادند چه برسد كه همراهم بيايند. كتي ديگه چرا سرسنگين شده؟
خنديد و گفت:
_نمي دانم زن باباي توست.
_اره فعلا كه داره خواهر شوهر بازي در مياره. فكر كنم تازه فهميده چه كلاه گشادي رفته سر تنها برادر خوشگل و تحصيل كرده ش.
_بس كن شهرزاد. تو چه مرگت شده؟ كتي فقط داره كممي از پدرت جانب داري مي كنه.
تا رسيدن به ارايشگاه سكوت كردم. وقتي كنار ارايشگاه توقف كردم كيوان گفت:
_سليقه من را كه قبول داري؟ مجبورم خودم براي خريد باس عروس بروم.
_لازم نيست. تو سالن پر از لباس عروسه. يكي رو انتخاب ميكنم و مي پوشم.
_دوست ندارم لباس دست دوم بپوشي...
پوزخندي زدم و گفتم:
_نه اينكه عروست خيلي آك و دست نخورده س.
حرصي شد و با نفرت گفت:
_خفه شو شهرزاد. ديگه حالم داره از حرفهاي چرندت به هم مي خوره.
با قهر از اتومبيل پياده شدم و رفتم داخل ارايشگاه. خانم ارايشگر با ديدنم لبخندي زد و گفت:
_سلام خوشگل خانم دير كردي.
خنديدم و سلام دادم و گفتم:
_متاسفم خواب ماندم.
لباس هام رو دراوردم و روي صندلي گريم نشستم. دستيار ارايشگر مشغول پيچاندن موهام با بيگودي شد. بعد ارايشگر گريم روي صورتم را شروع كرد. يك ساعت بعد كيوان باز امد. اينبار با دست پر. خود ارايشگر جعبه لباس را از كيوان گرفت. امد سمتم و گفت:
_ماشالله چه اقا داماد خوشگلي. مي خواهي لباست رو باز كنم ببيني؟
_بدم نمياد.
جعبه را باز كرد و لباس را بيرون كشيد. خنديد و گفت:
_اوه چه خوش سليقه. خيلي قشنگ و مد روزه.
راست مي گفت خيلي قشنگ بود. مخصوصا يقه لباس كه مدل ايستاده بود و كاملا سرشانه هاي كبودم را مي پوشاند. تمام لباس سنگ دوزي شده بود و يك دنباله داشت. وقتي گريم صورتم تمام شد نوبت جمع كردن موهام شد. بعد تاج و تور پشت سرم بسته شد. وقتي لباسم را پوشيدم و جوي اينه ايستادم يك بغض كهنه راه گلوم رو بست. ياد روز نامزديم با شادمهر افتادم. ان روز براي ديدن من چقدر بي تاب بود. چقدر لودگي كرد تا وقتي من را ديد. و ان روز چقدر حال و هوام با امروز فرق داشت. امروز خيليخ وشگل تر شده بودم. تازه لباسم خيلي بهم مي امد. به اين كفش هاي پاشنه بلند نوك تيز هم عادت دارم. كمي بعد كيوان هم از راه رسيد. هنوز هم پكر بود ولي از برق چشماش فهميدم مورد پسند قرار گرفتم.
يك خانم جوان هم پشت سرمان داشت فيلم مي گرفت. كيوان جلو امد. دسته گل قشنگي را كه به دست داشت به دستم داد. بوسه گرمي بر پيشاني ام نواخت. لبخندي زد و گفت:
_خيلي خوشگل شدي.
_تو هم همينطور.
يك شاخه گل رز سفيد از دسته گل جدا كردم و گذاشتم توي جيب كت سرمه اي رنگي كه به تن داشت. صورتش را به كلي اصلاح كرده بود. موهاش رو به طرف بالا حالت داده بود. قشنگ شده بود ولي من چهره قبليش رو بيشتر دوست داشتم. با ان موهاي پر روي صورتش ان ته ريش كه سفيدي صورتش ار كمتر نشان مي داد. كيوان به ارايشگر و شاگردانش انعام داد. بعد زير بازوم را گرفت و با هم از سالن خارج شديم و به سمت اتومبيل گل كاري شده رفتيم. باز هم تنها بوديم. وقتي حركت كرد نگاهش كردم و گفتم:
_بقيه كجاند؟ رسمه يكسري دنبال عروس و داماد حركت مي كنند.
كيوان لبخندي زد و گفت:
_به تلافي صبح كه همراهت نيامدند اجازه ندادم حالا هم بيايند.
_تو كه راست مي گي. كتي كه حتما ميخواست بياد. صبح بهم فهماند كه چقدر دوستم داره.
_كوتاه بيا شهرزاد. تو چقدر بد كينه اي؟
_اره بد كينه ام. وقتي يك شبه رفتار همه 180 درجه عوض ميشه تو هم جاي من باشي ديوونه مي شي. بهش حق مي دهم يك دختر ديوونه ناقص خودش رو قالب كرده به برادر خوش تيپ جنتلمنش. هر كه باشه اخم و ناز مي كنه.
كيوان براشفت. نگاه تندي بهم كرد و گفت:
_چي باز هم مي خواهي مثل صبح بهت بگم خفه شو؟ اهر همين را مي خواهي؟
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و سكوت نمودم. سفره عقدمان را عاطفه و فاطمه با سليقه تمام چيده بودند و تقريبا تمام وسايل سفره را دكتر از اصفهان اورده بود. سفره قلم كاري شده اصفهان با ان جام هاي مسي پر از گردو و بادام و فندق. تخم مرغ هايي كه كيميا و ارزو و ايدا به زيبايي رنگ كرده بودند و نان سنگكي كه با اكليل و برگ گل مريم روش نوشته بودند پيوندتان مبارك، وسط سفهر خودنمايي ميكرد. اينه شمعدان اب طلا كاري شده كه درست روبه رومان بود و يك دنيا شمع كه دور تا دور سفره قلم كاري شده چيده شده بود من را ياد بزم عارف و بهار در شب جمعه هاي اصفهان مي انداخت. زيباتر از همه جام بلورين پر از عسل و تنگ پر از اب ماهي قرمزهاي توش به معني روشنايي و ديس پر از نان و سبزي و تربچه هايي كه به شكل هاي مختلف روي سبزي ها خودنمايي مي كرد. همه و همه زيبا بود ولي دل من پر از غم بود. پر از دلشوره و اشوب. كيوان به ظاهر مي خنديد و در برابر تبريك اقوام لبخند مي زد ولي فقط من مي دانستم و خدا كه توي دل كوچكش چه مي گذرد.
با امدن عاقد همه دور سفره جمع شدند. تازه بعد از يك ساعت پدررا ديدم. هنوز هم سرسنگين بود و با اخم نگاهم مي كرد. سرم را به زير انداختم و با بغض به صيغه عقد گوش دادم. عاطفه و فاطمه بالاي سرمان سفره سفيد را گرفته بودند و كتايون قند مي ساييد. همه سكوت كرده بودند و دست ها روبه اسمان بود.«دوشيزه محترم خانم شهرزاد فرجام، دوشيزه...» انقدر از شنيدن اين كلمه حرصي و عصبي شده بودم كه كم مانده بود با يك لگد تمام ان سفره و بساط عقد را روي سر عاقد خراب كنم و مراسم عقد را تعطيل كنم. هر بار كه عاقد صيغه را مي خواند براي گفتن بله به خودم فشارمي اوردم ولي انگار لبهام را به هم دوخته بودند و از هم تكان نمي خوردند.
كيوان نگاه نگراني بهم اندخات و دستم را كه تو دستش بود به سختي فشرد. همه كلافه شده بودند. عاطفه از پشت سر چند بار نيشگونم گرفت و به ارومي در گوشم با حرص گفت:
_لالا شدي؟ يك بله بگو و همه را خلاص كن ديگه.
عاقد براي بار اخر صيغه عقد را خواند. نگاه كيوان به روي لبهام دوخته شده بود. بعد به سختي دستم را فشرد. به زحمت و سختي سر بلند كردم و به دايي و پدر نگاه كردم و با صداي غض دار و لرزان گفتم:
_با اجازه بزرگترها بله.
صداي هلهله عاطفه و فاطمه و كف زدن سايرين بلند شد. كيوان نفس عميقي كشيد. نگاه مهربانش رابه چشمانم دوخت و لبخندي زد وبه ارومي گفت:
_تو اخر قاتل جان من ميشي دختر. يك بله گفتن انقدر سخت بود؟
در جوابش سرم را به زير اندخاتم و سعي كردم از ريختن اشكهام جلوگيري كنم. بعد از دادن كلي هديه از طرف پدر و كتي و ديگران حتي از طرف عمو و زن عمو، مشغول امضا كردن دفاتر دفترخانه شديم. هنگام حركت به طرف هتل عاطفه جلو اومد و يك جعبه خاتم كاري دستم داد و گفت:
_اين را عارف داد براي تو، گفت بايد قول بدهي تا وقتي معني واقعي خوشبختي را پيدا نكردي بازش نكني.
_دوست داشتم با مونا خانم مي امد عروسيم.
عاطفه با همان لبخند تلخش گفت:
_مونايي وجود نداشت شهرزاد. بهانه فقط خوشبختي تو بود. عارف امشب شب سختي رو مي گذرانه.
_بهش بگو مي دانستم مونايي وجود نداره. بهانه فقط مرگ ارزوهاي شهرزاد بود.
عاطفه در سكوت از كنارم گذشت و رفت. سعي كردم كمتر به معني حرفهاي عاطفه فكر كنم.
در طول راه به همراه گروه فيلمبرداري به يكي از باغ هاي فرحزاد رفتيم. يك سري عكس انداختيم. وقتي به هتل رسيديم بيشتر مهمان ها رسيده بودند و گروه اركستر كه يك سري از بچه هاي كلاس موسيقي كه مي رفتم بودند و به صورت داوطلبانه امده بودند، در حال هنرنمايي بودند. سعي داشتم كه به ظاهر شاد باشم ولي بي فايده بود. به ظاهر مي خنديدم ولي دلم پر بود از ترديد و شك.
همه بودند. از دوستان پدر گرفته تا اقوام خومد و كيوان. سهيل و تازه عروسش هم بودند. وقتي به همه تبريك گفت چشمانش پر بود از اشك حسرت و لبهاش پر از لبخند تمسخر. انگار با خنده هاش مي خواست به همه بگه شكست خوردم.
نگاهي به كيوان انداختم كه دورتر از من با چند تا از دوستانش ايستاده بود و خوش و بش مي كرد، به مرد زندگيم. ايا همان مرد روياهام بود؟ مرد ارمانيم؟ كمي به گذشته برگشتم. به شادمهر اولين مرد زندگيم كه چه راحت ارزوهام رابه تلي از خاكستر تبديل كرد. بچه بوديم واقعا بچه بوديم و چه زود شكستيم. ياد حرفهاي ديروزش افتادم و حالت التماس گونه اش. جگرم كباب شد. به سهيل هيچ وقت فكر نكرده بودم وبه عنوان مرد زندگيم قبولش نداشتم. درست مثل سايه زود از كنارم گذشته بود. بي بهانه ياد عارف افتادم كه چه عاشقانه دوستش داشتم ولي او هم به دلايل خودش كنارم زده بود. حالا كيوان را داشتم كه خيلي خبو بود. بيشتر از انچه كه من مي خواستم. به قول پدر من لياقتش را نداشتم. به قلبم رجوع كردم، بيشتر برام حكم يه تكيه گاه و پناهگاه امن را داشت. تازه فهميدم خيلي وقته بهش تكيه كردم و احساس امنيت مي كنم. همان احساسي كه باعث شد به پاي شادمهر بيفتم تا اجازه بدهد اپارتمناش را ترك كنم.يعني دوستش داشتم؟
به يكباره برگشت. نگاهم در نگاه سبزش گره خورد. بي اختيار لبخند زدم و سرم را به زير انداختم. اين يعني عشق و دوباره عشق.
كمي بعد مهمان ها به سالن ديگري براي صرف شام رفتند. من ماندم و كيوان و زن مردي كه براي فيلمبرداري كنارمان مانده بودند. حسابي گرسنه ام بود. دو روز گذشته جز يك ليوان شير و چند تكه بيسكويت هيچي نخورده بودم. جلوي ميزي كه نشسته بوديم پر بود از غذاهاي رنگ وارنگ. انقدر گرسنه بودم كه نمي دانستم از كدام بخورم. به سفارش فيلمبردار اول كويان غذا به دهان من گذاشت بعد نوبت من شد كه قاشق را بگذارم به دهان كيوان. دستهام از فشار ضعف مي لرزيد. با احتياط قاشق از باقالي پلو پر كردم و به سمت دهان كيوان بردم كه نيمه هاي راه دستم لرزيد و قاشق از دستم رها شد و غذاي داخلش ريخت روي شلوار كيوان. وقتي دستهاي لرزانم را ديد با نگراني نگاهم كرد و گفت:

چرا مي لرزي؟ خوبي عزيزم؟
لبخندي زدم و گفتم:
_اره خوبم فقط ضعف دارم. از گرسنگي مي لرزم.
خنديد رو به فيلمبردار كرد و گفت:
_اين قرط بازي ها به ما نيامده. شما بفرماييد برويد شامتان را ميل كنيد. خانم من داره از گرسنگي مي لرزه.
به محض اينكه زوج جوان فيلم بردار از سالن خارج شدند كيوان دستم را به سختي فشرد و با خنده گفت:
_بابت رفتار عصرم معذرت مي خوام. مي دانم تو توي شرايط بدي به سر مي بري. شايد زمان خوبي براي عروسي نبود. اعتراف مي كنم كه عجله كردم.
به سختي گفتم:
_نه من با بچه بازيام همه چيز را خراب كردم.
از بغض توي صدام فهميد هر لحظه ممكنه بزنم زير گريه. گونه ام را با دست نوازش داد و گفت:
_هي خانم كوچولو گريه نكني ها؟ من عروس زشت نمي خواهم. حالا مثل يك دختر خوب بنشين تا من غذا بدهم بخوري.
با اعتراض شيريني گفتم:
_نمي خواهم خودم مي خورم.
قاشق مملو ازغذا رامقابل دهانم گرفت و با خنده گفت:
_مي دانم دختر كوچولوي من بيست سالشه، يك امشب را اجازه بده من غذات را بدهم.
_خودت چي؟ مي دانم مثل من چند روزه غذا نخوردي.
با اخم قشنگي گفت:
_بخور. تو بخوري انگار من خوردم. فقط قول بده دختر خوبي باشي و حرف بد نزني.
با بغض خنديدم و گفتم:
_سعي مي كنم ولي قول نمي دهم.
نيشگوني از گونه ام گرفت و با خنده گفت:
_اي دختر بد. بايد حسابي ادب شوي.
شايد شيرين ترين و بهترين خاطره جشن باشكوه عروسي ما فقط زمان شام خوردنمان بود.هر چند فقط من شام خوردم و طفلك كيوان فقط تماشاگر م بود. بعد ازشام چون جشن در هتل برگزار مي شد وقت زيادي نداشتيم. همه اقوام توي هتل باهامان خداحافظي كردند و رفتند. با همراهي اقوام نزديكمان از هتل خارج شديم. پدر و بقيه هم جلوي هتل با ما خداحافظي كردند و رفتند. حالا من ماندم و كيوان. سوئيچ اتومبيل را مقابلم گرفت و گفت:
_بهتره تو براني. من انقدر خسته ام كه تمام بدنم قفل كرده.
سوئيچ را گرفتم و گفتم:
_كجا بروم؟
_هر جا كه بهت ارامش ميده.
سوار شدم. كيوان هم كنارم نشست و حركت كرديم. كيوان راست مي گفت، هنوز روي صندلي ولو نشده بود خوابش برد. مي دانستم كه اين چند روزه از همه نظر تحت فشار بوده، چه از نظر تدارك عروسي و چه از نظر روحي. فقط نمي دانستم چرا از من خسته و سير نمي شه. باز هم با خودم گفتم: يعني انقدر دوستم داره؟ چرا من دركش نمي كنم؟
ساعت يك نيمه شب بود. خيابان ها خلوت بود و هرازگاهي اتومبيلي از كنارمان مي گذشت و بوق زنان بهمان تبريك مي گفت. با توقف اتومبيل كيوان هم بيدار شد. كمي اطراف را نگاه كرد و گفت:
_كجاييم؟ مطمئنم خانه نيستيم.
_پياده شو مي فهمي.
پياده شديم و كنار هم به اتومبيل تكيه داديم. كيوان گفت:
_جاي قشنگيه. دنج و ارام.
_اره اگه خوب نگاه كني خانه مان را پيدا ميكني.
خنديد و گفت:
_عاليه. حالا اينجا رو از كجا پيدا كردي؟
با بغض گفتم:
_اينجا مال منه. پيداش نكردم.
_جالب شد. مي تونم بپرسم چطوري مالك اين منظره زيبا شدي؟
_عارف بهم هديه كرد. گفت هر وقت اشفته بودي بيا اينجا.
برگشتم به كيوان نگاه كردم. زير نور مهتابي ماه چيزي از چهره اش نفهميدم. نفس عميقي كشيدم و گفتم:
_تو هم از اينجا خوشت مياد؟
_نمي دانم شايد. ولي از مالك قبليش دل خوشي ندارم.
_عارف هب خاطر خوشبختي من كنار كشيد چون بعد از بهارش نمي توانست به هيچ زن ديگه اي عشق بورزد. شايد بهترين كار را كرد. عارف هم زياد دل خوشي از تو نداشت. تو چرا از عارف خوشت نمياد؟
كيوان با طعنه گفت:
_چون دل تو رو تصاحب كرده، تو كه سه ماهه به نامزدت نگفتي دوستش داري. فقط به خاطر ان لعنتي بود ولي صبر من هم زياده...
بعد با صداي بغض دار گفت:
_نمي دانم شايد براي اينكه يك حقيقت را كتمان كردم.
_چه حقيقتي؟
_نمي توانم حرفي بزنم چون قسم خوردم. يك روزي بالاخره خودت مي فهمي. نمي دانم ان روز واكنشت چيه؟ ولي بهم قول بده تا ان روز بهش فكر نكني.
_قول مي دهم. در ضمن دوست داشتن من را بايد امشب از نگاهم مي فهميدي. حالا برويم كه حسابي سردم شده.
خودش پشت رل نشست و من كنارش. يك موزيك ملايم گذاشت و حركت كرد. بر عكس قولي كه به كيوان داده بودم كمي به حرفاش فكر كردم ولي مفهومي در ان پيدا نكردم.
وقتي وارد ساختمان شديم نگهبان در جايگاه مخصوصش در حال صرف چاي بود. با ديدن ما لبخند زنان جلو امد. با كويان دست دادو تبريك گفت و تا كنار اسانسور همراهمان امد. كمي بعد داخل خانه خودمان بوديم. روي مبل نشستم و كفش هام رو از پام در اوردم. كيوان امد روبه روم نشست و زل زد به چهره ام. مدتي همين جوري نگاهم كرد. بعد در حالي كه كتش را در مي اورد گفت:
_اينجا اخر خطه، هنوز هم از با من بودن ترديد داري؟
در جوابش سكوت كردم. دستهاش رو گذاشت روي شانه هام و گفت:
_در راه داري، يك اينكه بروي خانه پدرت هر وقت اماده يك زندگي مشترك شدي برگردي، راه ديگه اينكه اگه امشب ماندي ديگه راه برگشتي نداري. حالا كدام را انتخاب ميكني؟
_مي خواهم بمانم. امشب و شب هاي ديگر زندگيم را.
لبخند كمرنگي زد و گفت:
_باز هم مي گم. اگه بماني ديگر راه برگشتي نداري.
اشكهام سرازير شد و گفتم:
_من چيزي براي از دست دادن ندارم.
دستهاي كيوان را كنار زدم. برخاستم و دوان دوان رفتم سمت اتاق خواب مشتركمان كه كتي با ظرافت خاصي تزئين كرده بود. داخل اتاق شدم. در را بستم و از پشت سر قفل كردم. پشت در نشستم و گريه را سر دادم. صداي كيوان را شنيدم كه با ملايمت صدام زد:
_شهرزاد عزيزم در را باز كن، خواهش مي كنم. دلم نمي خواهد شب اول زندگيمان خراب بشه.
در ميان گريه گفتم:
_همه شبهام مال تو، فقط اجازه بده امشب براي خودم باشم. خواهش مي كنم كيوان. فقط امشب راحتم بگذار.
_بسيار خوب هر جور كه تو بخواهي راحت باش.
ان شب بعد از كلي گريه همان جا خوابم برد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهل و سوم


صبح با صداي زنگ در ورودي اپارتمان بيدار شدم. نگاهي به ساعت روي پاتختي انداختم. ده صبح بود. صداي كتي به گوشم رسيد، كنجكاو شدم. سرم را به در چسباندم. كيوان گفت:

_زحمت كشيدي.خودم داشتم اماده مي كردم. _زحمتي نبود. معمولا صبحانه روز بعد از عروسي ار خانواده عروس مياند. شهرزاد چطوره؟ _خوبه هنوز خوابه. من هم تازه بيدار شدم. _زودتر بيدارش كن بايد بره ارايشگاه. بعدازظهر كلي مهمان داريم كه مي خواهند بيايند ديدنش. كيوان با بي حالي گفت: _كنسلش كن. من حوصله مهمان ندارم.
_نمي شه كيوان. اين رسمه كه هر كي امد عروسي فرداش مياد ديدن عروس و براش چشم روشني مياره. تازه مراسم زنانه س تو مي تواني بروي خانه ما. _فرقي نمي كنه. مطمئنم شهرزاد هم حوصله اينجور برنامه ها را نداره.
_بده به خدا كيوان. مردم حرف در ميارند. صداي كيوان بلند تر شد. _چه حرفي؟ بگو رفتند سفر، چه ميدانم ماه عسل. باور كن كتي حوصله ندارم. خسته ام. من نمي گم مراسم نگيريد. باشه براي بعد. يك هفته ديگه چه ميدانم يك ماه ديگه فقط امروز نه. _باشه هر طور كه تو بخواي. فقط بگو چي شده. خيلي بي حوصله و كلافه اي. _هيچي فقط خسته ام. يك هفته تمام براي ان جشن مسخره تكاپو كردم. مي خواهم چند روز استراحت كنم همين. شايدم رفتيم سفر.
_كجا؟ مگه كار نداري؟ _كار هميشه هست. مي خواهم بروم شمال. حالا بيا بنشين با من صبحانه بخور. _خجالت بكش. روز اول زندگيتان مي خواهي با من صبحانه بخوري؟ صبر كن با شهرزاد بخور. من ديگه مي رم. از لحن صداي كيوان و حرافهاش فهميدم به شدت از رفتار ديشبم ناراحت است. از روي زمين برخاستم. تمام بدنم كوفته بود. لباس عروسيم به تنم چروك و نامرتب شده بود. لباسم را دراوردم انداختم روي تخت. حوله برداشتم و رفتم حمام. جلوي اينه ايستادم.

قيافه ام حسابي به هم ريخته بود و بر اثر گريه ديشب چشمانم پف كرده بود. سرخ بود و رد اشك به سياهي ريمل و خط چشمي كه دور چشمانم بود چهره ام را مضحك و خنده دار كرده بود. سريع گيره ها و تاج روي سرم را برداشتم و رفتم زير دوش اب گرم. بعد از كمي ماساژ دادن گردن و شانه هام كلي سرحال امدم. يك بلوز شلوار راحتي ابي رنگ پوشيدم. موهام را خشك كردم و بي صدا وارد سالن شدم. بوي تند سيگار سالن به ان بزرگي را پر كرده بود. توي زير سيگاري روي ميز پر بود از سيگار. رفتم سمت اشپزخانه. كيوان پشت ميز نشسته بود و چاي مي خورد. به ارومي سلام دادم. نگاه سردي بهم انداخت و به همان سردي جوابم را دا. به روي خودم نياوردم. يك چاي ريختم رفتم مقابلش پشت ميز نشستم. كتي ميز مفصلي برايمان چيده بود. از عسل و خامه گرفته تا كره و پنير و مربا.خودم را به ان راه زدم و گفتم: _چه ميز مفصلي چيدي؟ وظيفه من بود. _كار كتي است. از فردا خودت بايد زحمت بكشي. چايش كه تمام شد برخاست و به سمت سالن رفت.بعد برگشت و گفت: _ميروم حمام يك دوش بگيرم. صبحانه ات را خوردي چمدانت را ببند مي رويم سفر. _كجا؟ قرار نبود جايي بريم. به تندي گفت: _حالا مي خواهم بروم. مشكلي داري؟

_نه. فقط كجا؟ بايد بدانم چه لباس هايي بردارم. نگاه معني داري بهم انداخت و گفت: _نوشهر ويلاي پدرت. زياد معطل نكن. قبل از ظهر حركت مي كنيم. بعد از اشپزخانه خارج شد.

كتي راست مي گفت. كيوان حسابي به هم ريخته بود و عصبي به نظر مي رسيد. اين را از ظاهر اشفته و لباس هايي كه از شب قبل به تن داشت فهميدم. مختصر صبحانه اي خوردم. ميز را جمع كردم و فنجان ها را شستم. بعد به اتاق خواب رفتم و مشغول جمع كردن چمدانم شدم.

يكسري لباس ها و وسايل ضروريم هنوز خانه پدرم بود. منتظر ماندم تا كيوان ازحمام خارج بشه. كيوان حوله به نت از حمام خارج شد و جلوي ميز توالت نشست. از اينه نگاهي به من انداخت كه زانو به بغل روي تخت نشسته بودم و گفت: _اگه چمدانت را بستي زحمت بكش و لباس هاي من را هم جمع كن. _باشه ولي بايد يك سر بروم خانه پدرم. يك سري از وسايلم هنوز انجاست. از همان داخل اينه با اخم نگاهم كرد و گفت: _ديشب كه بهت گفتم بماني ديگه حق نداري بروي خانه پدرت. چي مي خواهي؟ خودم مي رم برات ميارم. بغض توي گلوم رو خوردم و گفتم:

_بسيار خب نمي رم. برو هر چي تو اتاق دارم بيار. كيوان موذيانه خنديد و مشغول سشوار كشيدن موهاش شد. بعد لباس پوشيد و ازخانه خارج شد. وقتي برگشت دست هاش به حدي پر بود كه به سختي جلوي پاش رو ميديد. امد داخل اتاق خواب و هر چي تو دستش بود روي تخت ولو كرد. در حالي كه مي خنديد گفت: _دختر تو خانه خراب كني. خوب نصف وسايلت را قبلا همراه جهازت اورده بودي. بيچاره من فكر كنم بايد بيست و چهار ساعته كار كنم تا از پس قر و فر خانم بر بيام. حوصله خوشمزگي هايش را نداشتم. به تلافي اينكه نگذاشته بود بروم خانه پدرم اخم كردم و گفتم:

_همه وسايلم را اوردي؟ با كنايه لبخند زد و گفت: _همه اش كه نه، يك سري از كتاب ها و نوار كاست هات ماندكه بعدا خودت، نه نه خودم ميرم ميارم. يك ساعت بعد همراه كيوان چمدان به دست از خانه خارج شديم. پدر و كتي پايين منتظرمان بودند. خبري از كيميا نبود. در حالي كه كتي را مي بوسيدم سراغش را گرفتم.

لبخندي زد و گفت: _توي اتاقش سرگرمه. نفهميد داري ميري سفر وگرنه واويلا راه مي انداخت. نفهمه بهتره. كمتر بهانه مي گيره. _دلم براش تنگ ميشه. يعني براي همه تان. خنديد و گفت: _زود برمي گردي. سفر قندهار كه نمي رويد. مي رويد ماه عسل. هنوز بابت ان شب با پدر سرسنگين بودم.ولي پدر سعي داشت با لبخندهاش و نگاه مهربانش از من دلجويي كنه وي به قول كيوان من بدكينه بودم. تنها باهاش دست دادم. پدر پيشاني ام را بوسيد و در حالي كه با دست به شانه ام مي زد لبخندزنان گفت: _دختر خوبي باش و شوهرت رو اذيت نكن. كيوان با لبخند معني داري نگاهم كرد و خطاب به پدر گفت: _مطمئن باشيد دختر خوبيه وگرنه توي همان درياي خزر خفه ش مي كنم و برمي گردم. از زير قران گذشتيم و قران را بوسيدمو سوار اتومبيل شدم. كيوان با سرعت حركت كرد. برگشتم به پدر و كتي نگاه كردم. كتي كاسه ابي كه به دست داشت پشت سرمان پاشاند و برامان دست تكان داد. كيوان اينه جلو را تنظيم كرد. نوار كاست ملايمي داخل پخش گذاشت و به ارومي گفت: _تو از چيزي ناراحتي؟ با خونسردي گفتم: _نه اين تو هستي كه عوض شدي، اخم مي كني، كم محي ميك ني، دستور مي دي، خلاصه يك حكومت نظامي كامل راه انداختي. با صداي بلند زد زير خنده و گفت:

_جواب هاي هويه. بعدشم اين ضرب المثل معروف رو نشنيدي كه ميگن گربه رو دم حجله مي كشن؟ حرصم گرفت
. كيوان مي خواست كم محلي و رفتار سرد اين چند روزه من را تلافي كنه. شايدم كار ديشبم را كه توي اتاقم راهش ندادم. ديشب خيلي كم خوابيده بودم وتقريبا نزديكي هاي صبح خوابم برده بود. سرم را ره صندلي تكيه دادم و چشمانم را بستم و سعي كردم بخوابم. شايد در جواب كيوان اين بهترين راه بود. زماني كه بيدار شدم جلوي يك رستوران بوديم. همراه كيوان وازد رستوران شديم. رستوران شيكي بود و به طرز محلي با حصير و تخت چوبي تزيين شده بود. همه غذاهاش محلي بود. كيوان براي ناهار ميرزا قاسمي و ماهي سفيد سفارش داد.


بعد از ناهار چاي خورديم. دوباره حركت كرديم. هنوز هم سعي داشتم در مقابل رفتار تدافعي اش سكوت كنم و با كم محلي جوابش را بدهم. اين بار من رانندگي كردم و كيوان خوابيد. دو ساعت بعد داخل ويلا بوديم. پدر از قبل به سرايدار امدن ما را خبر داده بود. همه جا تميز و مرتب بود. دريا صاف و اروم بود مثل اسمان ابي. با شوخي كودكانه به سمت دريا دويدم. صندل هايم را از پا در اوردم. مانتوم رو كمي دورتر از ساحل انداختم و رفتم سمت ساحل. روي ماسه هاي داغ دمر افتادم. دستهام رو ستون چانه ام كردم و خيره شدم به دريا. از اين ساحل خاطرات زيادي داشتم. يادمه هر سال تابسوتن چند بار با پدر و خانواده عمو شهروز مي امديم نوشهر. بچه كه بوديم با شادمهر توي ساحل قلعه شني درست مي كرديم. ماسه ها را مي ريختيم توي سطل و چند تا قلعه قشنگ درست مي كرديم. اخر هم با شوخي و خنده خرابش مي كرديم. شنا را از شادمهر ياد گرفتم. ان هم با چه مهارتي. حتي توي مسابقات استاني وقتي دبيرستان مي رفتم چند بار مقام هم اوردم. ياد شادمهر دلم را به اتش كشاند.بي جهت نگران شدم.

حالا ديگه ازش متنفر نبودم. وقتي خوب به گذشته فكر مي كردم ياد حرف هاي دايي منصور مي افتادم كه مي گفت«عشق تو و شادمهر پاك و مقدسه ولي خامي و بچگي شما خرابش مي كنه و تبديل ميشه به يك هوس» راست مي گفت. واقعا بچه بوديم. با صداي كيوان به خودم امدم و به رو برگشتم. بالاي سرم ايستاده بود و گوشي موبايلم به دستش بود. گوشي را پائين گرفت و گفت: _پدر با تو كار داره. گوشي را گرفتم و سلام كردم. _سلام دخترم. راحت كه رسيديد؟ انجا همه چيز روبه راهه؟ _بله پدر همه چير خوب و عاليه. كيوان كمي دورتر از من روي يك كنده شكسته درخت نشست و به دريا خيره شد. پدر وقتي سكوت من را ديد گفت: _الو شهرزاد چرا ساكتي؟ _هييچ پدر شما حرف بزنيد
. _مي دانم ز دست من دلگيري. كيوان همه چيز را برام توضيح داد. منظورم شب قبل از عروسيه كه دير امدي خانه...
_مهم نيست پدر من از شما ناراحت نيستم. _چرا هستي خوشگل بابا. من بابت برخورد ان شبم عذر مي خواهم.

بيشتر از اينكه اجازه ندادم توضيح بدي ناراحتي. _گفتم كه مهم نيست. شما خيلي راحت من را كنار زديد و جلوي همه خردم كرديد.ولي من از شما بابت ان جريان ناراحت نيستم. فقط دلم مي خواست شب اخري كه خانه تان بودم با صداي لالايي شما مي خوابيدم. مثل همه دخترها با بوسه و دعاي خير پدر مي رفتم خانه بخت. شما تا امروز صبح حتي لبخندهاتون رو از من دريغ كرديد. براي من كه خودتان مي دانستيد چه حالي دارم. براي من كه نه مادر داشتم نه خواهر ونه برادري. مگه من جز شما كي را داشتم؟ خيلي اين چند روزه بهم سخت گذشت خيلي. اشكاهم روي گونه ام غلتيد. اجازه صحبت بهش ندادم. گوشي رابه طرف كيوان كه با ناراحتي به حرفام گوش ميداد انداختم و با همان تي شرت و شلوار جين رفتم سمت اب. خنكي ان نوازش ماسه هاي نرم زير پام ارامشي دوباره بهم داد. تن به اب دادم و شنا كنان از ساحل دور شدم. كمي بعد به عقب برگشتم. كيوان هنوز روي همان كنده درخت نشسته بود و با پدر صحبت مي كرد و دور شدن من را نظاره گر بود. باز هم كمي شنا كردم. وقتي برگشتم ساحل كيوان برگشته بود ويلا.

با همان لباس هاي خيس روي ماسه ها دراز كشيدم تا خستگي در كنم. يك صف گوش ماهي بزرگ كنار سرم افتاده بود. صدف را گرفتم دستم و توش را نگاه كردم. يك بچه خرچنگ كوچولو توش بود كه با ديدن من خودش را قايم كرد. خنده ام گرفت. اينم از من ترسيد. صدف را با حرص پرت كردم داخل اب. برخاستم و رفتم سمت ويلا. كيوان روي صندلي كنار استخر نشسته بود وابميوه مي خورد. لباسام خيس بود. مي خواستم بروم داخل ويلا دوش بگيرم كه با صداي كيوان متوقف شدم. به عقب برگشتم. در حالي كه لبخند ميزد با مزاح گفت:
_ببخشيد خانم منشي خوشگل من را نديدي؟ به زحمت جلوي خنده ام را گرفتم. با همان لحن خود كيوان جواب دادم:
_متاسفم اقا. سه ماه پيش اخراج شد. _اه دختر شيطون همسايمان را چي؟ لبخندي زدم و گفتم:

_باز هم برات متاسفم. ديشب رفت خانه بخت. مي دانستم كيوان هم مثل من به اجبار داره جلوي خنده ش رو مي گيره. اين را از چشمان شيطونش فهميدم. اينبار گفت: _جالب شد. عروس فراريم را چي؟ ان را هم نديدي؟ خنديدم و رفتم داخل ويلا يك دوش اب سرد گرفتم و حسابي سرحال امدم. يك تاپ سفيد رنگ پوشيدم و با يك شلوارك جين ابي رنگ. موهام را بالاي سرم كليپس كردم و برگشتم كنار استخر. كيوان داشت شنا مي كرد. كنار استخر نشستم و پاهام را داخل اب كردم و در حالي كه مي خنديدم گفتم: _ديوونه دريا به ان بزرگي را ول كردي و توي استخر به اين كوچيكي شنا مي كني؟ با دستهاش مقداز زيادي اب به طرفم پرت كرد و گفت: _همه كه مثل تو شجاع نيستند. چه كنيم ترسوييم ديگه. هر چند ازدواج با تو دل شير مي خواست. پاهام را توي اب تكان دادم و خيره شدم به كاشي هاي ابي رنگ ديواره استخر. با اندوه گفتم:

_اره سر كردن با يك ديوانه دل شير مي خواد، اقا شيره. _باز چرت و پرت هات رو شروع كردي؟ بس كن شهرزاد. اوردمت اينجا حال و هوات عوض بشه. پس خواهش مي كن گذشته رو رها كن و تمام كن كينه قديم ها را. بعد لبخندي زد و با يك چشمك گفت:
_برو اماده شو براي شام ميريم بيرون. ان شب شام را با هم بيرون خورديم. حال و هواي كيوان عوض شده بود. باز هم مثل قبل شوخ و سرحال شده بود. وقتي برگشتيم ويلا كنار ساحل اتيش روشن كرديم و بلال هايي را كه خريده بوديم كباب كرديم. بعد مشغول خوردن شديم. كيوان در حالي كه بلالش را گاز مي زد با خنده گفت:
_بعد از يك هفته درگيري وتكاپو الان كنار دريا بغل يك خانم خوشگل و مامان بلالخوردن واقعا لذت بخشه. با نوك بلال كوباندم روي سرش و گفتم:
_تو گلوت گير نكنه. بيچاره اين خانم خوشگله. ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده گفت:



_خيلي دلش بخواهد. شوهر به اين خوبي، خوشگلي ، تحصيل كرده ، پولدارف خوش تيپ.


_اوه چقدر از خودش تعريف مي كنه. ببخشيد شما رئيس جمهموري ، شاهزاده اي چيزي بودي كه من نمي دانستم؟ _اره يادت رفته سيندرلا. من پسر پادشاه بزرگ هستم. _ديوونه مثل اينكه زيادي داره بهت خوش ميگذره. كيوان جدي شد و گفت: _از شوخي گذشته شهرزاد، اين چند روز خيلي بهم سخت گذشت. انقدر خسته ام كه انگار كوه كندهام. تو هم بي تقصير نبودي ها. خيلي ازارم دادي. بايد اين يك هفته كه اينجا هستيم تلافي كنم. لبخندي زدم و گفتم: _مي دانم از اخم و تخم هاي صبحت معلوم بود. با ان احكام تازه ات، حق نداري بري خانه پدرت. انگار خانه پدرم كجاست. خنديد و گفت: _داشتم اذيتت مي كردم تا بفهمي مزه كم محلي و قهر وناز چطوريه. ديشب دنيا را روي سرم خراب كردي وقتي رفتي توي اتاق و در را به روم قفل كردي. انقدر بي معرفت و هالو نبودم كه همان شب تو ان حال بهت دست درازي بكنم. تو همه را به چشم شادمهر مي بيني و فكر ميك ني عشق من هم مثل شادمهر يك هوس زودگذره. با خجالت سرم را بلند كردم و نگاهش كردم و گفتم: _مي دانم كار ديشبم درست نبود ولي باور كن اصلا توي حال خودم نبودم.


بابت همه بچه بازيهام متاسفم. در ضمن تو با شادمهر خيلي فوق داري و من با شناخت تمام همسرت شدم. من بارها و بارها با تو تنها بودم. حتي گاهي اوقات از فاصله اي كه از من مي گرفتي حرصي مي شدم. خيلي هم خوب مي دانم عشق تو به من واقعي است. فكر هم نكن دوستت ندارم. من كسي نيستم كه تو را با اين همه خوبي دوست نداشته باشم. نم نم باران شروع شده بود. سرم را به طرف اسمان گرفتم و اجازه دادم باران تمام غصه ها و ترديدها را بشوره و با فكري باز وارد زندگي تازه ام بشوم. سرم را پايين گرفتم. زير نور سرخ رنگ اتش به كيوان نگاه كردم كه با ولع نگاهم مي كرد. خنديدم و گفتم: _موافقي تا دم ويلا مسابقه بدهيم؟ كيوان از روي كنده برخاست و گفت: _قبول. هر چند از الان مي دانم بازنده ام. من پيرمرد حريف توي شيطون نيستم. خنديدم و شروع به دويدن كردم. صداي خنده هاي من و فريادهاي اعتراض اميز كيوان سكوت اخر شب ويلا را در هم شكاند. حالا فكر مي كنم نبايد به كيوان به عنوان يك تكيه گاه نگاه كنم چون دوستش داشتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــت چهل و چهارم و آخر




صبح با صداي زنگ تلفن بيدار شدم. براي يك لحظه فكر كردم مثل دوران نامزديم كيوان زنگ زده ولي وقتي كيوان را در كنارم در خوابي عميق و معصومانه ديدم خنده ام گرفت. سرم را به سختي از زير دست كيوان بيرون كشاندم. روبدشامبر را پوشيدم و از اتاق خارج شدم. وقتي گوشي را برداشتم صداي دايي منصور به گوشم رسيد.

_الو شهرزاد خودتي؟ _سلام دايي خوبي؟ عاطفه و كوچولوت چطورند؟ صبر كن عروس خانم يكي يكي، من خوبم عاطفه و بهار هم خوبند خودت چطوري؟ _خوبم دايي خيلي خوب، چي شده ياد من افتادي؟

_هيچي دلم براي خواهرزاده شيطونم تنگ شده بود. اقا داماد چطوره؟ _كيوان هم خوبه. هنوز خوابه. كارش داريد؟ _اره عزيزم. بيدارش مي كني؟ صداي دايي گرفته بود. براي يك لحظه نگران شدم. با صداي لرزانم پر طنش گفتم: _اتفاقي افتاده دايي؟ پدر و كتي خوبند؟ كيميا چي؟ شما چرا انقدر گرفته و غمگين حرف ميزنيد؟ _نگران نشو عزيزم. يك كار حقوقي با كيوان دارم. مي خواستم كيوان راهنماييم كنه. -باشه دايي الان بيدارش ميكنم. يك لحظه گوشي.

گوشي به دست رفتم داخل اتاق خواب. چند بار كيوان را تكان دادم و صداش زدم تا بيدار شد. _صبح بخير. صبحانه را اماده كردي؟ _نخير وظيفه شماست. تلفن با تو كار داره. دستم را كشاند و مجبورم كرد كنارش دراز بكشم. بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گوشي را از دستم گرفت. در حالي كه با حلقه موهام بازي مي كرد سلام و احوال پرسي گرمي با دايي كرد. كمي بعد به يكباره حالت چهره اش برگشت. رويش را ازم برگرداند. از روي تخت بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد. نگران شدم. دنبالش از اتاق خارج شدم. كيوان با بله و نه جواب دايي را مي داد. وقتي ديد دنبالش ميرم ايستاد. لبخند كمرنگي زد و گفت: _تو چرا دنبال من راه افتادي؟ برو صبحانه را حاضر كن دختر خوب.

به ناچار رفتم داخل اشپزخانه و زير كتري را روشن كردم. وقتي به سالن برگشتم كيوان هنوز داشت با تلفن صحبت مي كرد. حوله ام را برداشتم و رفتم حمام. وقتي امدم بيرون كيوان ميز صبحانه را چيده بود. با ديدن من لبخندي زد و گفت: _عافيت باشه خانم. خوب در رفتي ها. اخر خودم ميز را چيدم. لبخندزنان رفتم سر ميز نشستم. كيوان هم چاي ريخت و مقابلم نشست. نگاهي به ميز مفصلي كه چيده بود انداختم و با خنده گفتم: _افرين پسر خوب. وظيفه ت رو خوب انجام دادي. ديگه وقت شوهر دادنت شده. كيوان لبخند كمرنگي زد و خود را با چايي كه به دست داشت سرگرم كرد. احساس كردم از چيزي ناراحته، از وقتي دايي زنگ زده بود يك دلشوره گنگي تو دلم بود كه رنجم ميداد.

بالاخره گفتم: _كيوان تو از چيزي ناراحتي؟ باز من ناراحتت كردم؟ با خنده گفتم: _خيلي خب اخم هات رو باز كن. از فردا خودم صبحانه را اماده مي كنم. نگاهم كرد و با عجله گفت: _نه عزيز كوچولوم، من هيچ وقت از تو ناراحت نمي شم. فقط اگه مي بيني چيزي نمي خورم ميل ندارم. يك خورده سر درد دارم. فكر كنم ديب زير باران سرما خوردم. مي روم بيرونيك هوايي تازه كنم. پاكت سيگار و فندكش را از روي سنگ اپن اشپزخانه برداشت و از سالن خارج شد. كيوان دروغ گوي خوبي نبود. اين را مي شد به راحتي از چشمانش فهميد. مخصوصا وقتي سيگار مي كشيد خوب مي فهميدم از چيزي ناراحته. ميل زيادم به صبحانه يك دفعه از بين رفت. ميز را جمع كردم و از ويلا خارج شدم.

كيوان روي صندلي كنار استخر نشسته بود و سيگار مي كشيد. رفتم بالاي سرش ايستادم. سيگار را از دسش خارج كردم. انداختم توي اب استخر و گفتم: _دخانيات و سيگار اكيدا ممنوع. خنديد. دستهام رو از پشت سر گرفت و بوسيد. بعد روي سينه اش گذاشت و گفت: _چكار كنم ديگه زن ذليلتم. چشم سيگار هم ديگه نمي كشم. _افرين پسر خوب. حالا بگو چي شده؟ _هيچي. تو چرا انقدر بد پيله اي؟ گفتم كه چيزي نيست. سرم را نزديك گوشش بردم و به ارومي گفتم: _دروغ مي گي. بگو چي شده كيوان؟ خواهش مي كنم. دارم ديوانه مي شوم. _حقيقت را مي خواهي بداني؟ طاقتش را داري؟ دلم هري ريخت و با دلهره گفتم: _اره بگو. از روي صندلي برخاست. دستم را گرفت و گفت: _بشين تا بگم. روي صندلي نشستم. كيوان مقابلم روي زمين زانو زد. دستهام را گرفت و گفت: _مربوط ميشه به شادمهر پسر عموت. يك چيزي توي دلم شكست. با نگراني گفتم: _شادمهرچي، محض رضاي خدا بگو چي شده؟ چشمان كيوان در هاله اي از اشك درخشيد و به سختي گفت: _ظاهرا دو شب پيش درست پب عروسي ما بر اثر استفاده زياد از مواد مخدر و قرص هاي روانگردان سنكپ مي كنه. متاسفم شهرزاد شادمهر مرده. بغضم شكست.


اشكهام روي گونه غلتيد. با صدايي كه خودم به سختي مي شنيدم گفتم: _چرا؟ كي به تو خبر داد؟ _دايي منصورت، چراش را هم نمي دانم. پدرت هم ديشب فهميده. امروز صبح هم مراسم تشييع جنازه است... ديگه چيزي از حرف هاي كيوان را نشنيدم. فقط صداي شادمهر توي مغزم مي پيچيد: «اگر بروي فنا مي شومف به روح بي بي قسم خودم را مي كشم.» مثل يك مرده متحرك از روي صندلي برخاستم و به طرف ساحل دويدم. كيوان با صداي بلند صدام ميزد، من بي توجه به طرف دريا مي رفتم. احساس خلا مي كردم. هر چه بيشتر جلو مي رفتم مزه شور اب دريا به دهانم را بيشتر مي فهميدم. تا اينكه به وسيله كيوان متوقف شدم. بعد يك كشيده محكم به گونه ام فرو اورد. با گريه گفت: _ديوونه چيكار مي كني؟ مي خواهي بدبختم كني؟ سينه پهن كيوان شد اماج مشت هاي من. در حالي كه به شدت به سينه ش مي كوباندم با گريه گفتم: _شادمهر را من كشتم. بهم گفت اگر بروي فنا مي شوم. گفت اگر بروي خودم را مي كشم ولي من احمق باور نكردم. كيوان شادمهروي خودم را مي كشم ولي من احمق باور نكردم. كيوان مي فهميدم. تا ر را من كشتم. هيچ وقت خودم را نمي بخشم. كيوان سرم را به سينه ش چسباند. چند بار روي موهاي خيس پريشانم بوسه زد و به ارومي گفت: _اروم باش فرشته من. تو بي تقصيري. دليل مرگ شادمهر هيچ ربطي به تو نداره. قرص هايي كه مصرف كرده تقلبي بوده. كنارشم هروين استفاده كرده.

همين باعث مرگش شده. تو نبايد خودت رو مقصر بداني. سردم شد، شروع به لرزيدن كردم. كيوان نگران شد، با يك دست زير بازوانم را گرفت و با دست ديگرش زير زانوانم را. بغلم كرد و رفت سمت ويلا. خودم باورم نمي شد يك روزي براي مرگ شادمهر انقدر بي قراري كنم و اشك بريزم. عصر كيوان به اجبار بردم بيرون. ازش خواستم ببرتم به يك كيوسك روزنامه فروشي. روي جلد تمام روزنامه هاي ورزشي در مورد شادمهر نوشته بودند. تيتر يكي از معروف ترين انها اين عبارت بود: «شادمهر فرجام قهرمان ارزنده رالي فرمول يك اتومبيل راني ايران بر اثر استفاده از قرص هاي روان گردان تقلبي در گذشت.» بعد زير تصوير زيبايي از شادمهر كلمه درشت انگليسي ECS به چشم مي خورد.

كيوان لبخند تلخي زد و گفت: _حالا ديدي نبايد خودت را مقصر بداني و حرف هاي من درسته؟ در حالي كه خيره بودم به عكس شادمهر با گريه گفتم: _خيلي خسته بود. به خط اخر رسيده بود. شايد رفتنش بهترين راه حل بود براي پايان يك شروع بد خيلي بد. با بغض خنديدم و گفتم: _ديدي چه مفتي ماه عسلمان هم خراب شد؟ كيوان هم خنديد و گفت« _مهم اينه كه ما كنار هم هستيم. حالا تو هر شرايطي دوستت دارم به خاطر دل كوچك و نازكت. تو نمي داني چه دل كوچك و مهرباني داري.
**********
يك سال گذشته و من وقتي خوب به گذشته فكر مي كنم بعد از ان همه فراز و نشيب احساس مي كنم خوشبخت ترين زن دنيام چون كيوان را دارم. از صبح با يك احساس خوب بيدار شدم. با يك خبر خوب و تازه كه زندگي ساكت و خوب من و كيوان را شلوغ مي كنه. چيزي كه كيوان خيلي وقته منتظرشه. بالاخره حريف كيوان شدم و قرار شد جشن سالگرد ازدواجمان را دو نفري توي خانه مان بگيريم. كيوان مي گه من از ادم به دور هستم. راست ميگه كه مي ترسم يك از راه برسه و خوشبختي ام را كه با چنگ و دندان به دست اوردم ازم بگيره.

از صبح سرگرم اشپزي و نظافت خانه شدم. غروب بود. رفتم و حمام و بعد حسابي به خودم رسيدم. يكي از شيك ترين لباس هام را كه هديه خود كيوان بود پوشيدم. ارايش ملايمي به رنگ لباسم كردم و موهام را ريختم دور سرم. زيباترين جواهراتم را انداختم و بهترين عطرم را زدم. بعد سرگرم چيدن ميز شام شدم. يك فضاي شاعرانه و عاشقانه ساختم. چراغ ها را خاموش كردم و شمع هاي روي ميز راروشن كردم. روي هر بشقاب يك شاخه گل سرخ گذاشتم و پشت ميز در انتظار كيوان نشستم. خداي من موزيك را فراموش كرده بودم. با خنده از پشت ميز برخاستم. يكي از اهنگ هاي شجريان را كه هم مورد علاقه خودم بود و ازش خاطره زياد داشتم و هم مورد علاقه كيوان بود، گذاشتم. با پخش شدن صداي موزيك كيوان هم از راه رسيد. وقتي زير نور سوسو شمع ها من را ديد خنديد و گفت:

_بي خود نبود كه مي گفتي دو نفره جشن بگيريم. ماشاء الله تو روز به روز خوشگل تر مي شوي. بعد دسته گل رز و اركيده را كه به دست داشت مقابلم گرفت و گفت: _خودت گلي چطوري بهت گل بدم؟ همديگر را بوسيديم و بعد سرگرم كشيدن شام شدم.چند دقيقه بعد كيوان مرتب و خندان پشت ميز نشست. شام را مثل هميشه با خنده و شوخي خورديم. ميز را با كمك هم جمع كرديم. بعد كيوان مشغول درست كردن قهوه شد. رفتم توي سالن جلوي تلويزيون نشستم. كمي بعد كيوان سيني به دست امد كنارم نشست.توي سيني دوتا فنجان قهوه و شير و يك ظرف شكر بود.


دستش را انداخت روي شانه ام و با خنده گفت: _گران ترين قهوه عمرم را برات خرديم. خودش قهوه را شيرين كرد و داد دستم و گفت: _بخور كه خيلي خوشمزه است. نگاهش كردم. چشمانش از شيطنت برق ميزد. گفتم: _نمي خورم تا نگي چي توش ريختي. _سم، زهر مار، بخور ديگه. چشمانم را بستم و گفتم: _بدرود زندگي، مردي كه در سالگرد ازدواجش همسرش را با قهوه زهر اگيني فرستاد بهشت. بعد قهوه را تا اخر سركشيدم و چشمانم را باز كردم. توي فنجان را نگاه كردم كه انگشتر طلا برق ميزد. انگشتر را در اوردم. خيلي قشنگ بود و چند تا نگين برليان داشت. خنديدم و گفتم: _ديوونه نگفتي مي خورمش و خفه ميشم؟ _اتفاقا فكر همين جا را هم كرده بودم، مي رفتم يك زن خوشگل و خوب ديگه مي گرفتم. _اره سرديت نكنه. _نه عزيزم من مزاجم گرمه نگران نباش. حالا اخمهات رو باز كن و هديه من را بده. انگشتر را كنار حلقه ام دستم كردم و ازش تشكر كردم. از زير كوسن مبا جعبه هديه ام را برداشتم و با خنده گفتم: _من هم زيباترين هديه عمرم را برات گرفتم. زل زد توي چشمانم و گفت: _ان دو تا چشم سياه امشب خيلي شيطون شده. راستش را بگو چه خبره؟ _بازش كن مي فهمي. با خنده گفت: _بلا نكنه يك عقرب گذاشتي تو جعبه تا از شرم خلاص شوي؟

_بدتر از عقرب. حالا بازش كن مي فهمي. چشمانش را بست و با عجله جعبه را باز كرد. وقتي چشمش خورد به داخل جعبه با تعجب گفت: _اين چيه شهرزاد؟ پستانك را از داخل جعبه در اورد و زد زير خنده. گفتم:

_قراره تا چند ماه ديگه همه ش دستت باشه. گرفتم كه تمرين كني. از هيجان زياد يك هوراي بلند كشيد و بغلم كرد. چند بار صورتم را بوسيد. بعد چند لحظه خيره خيره نگاهم كرد و گفت: _باورم نميشه شهرزاد كوچولو من داره مامان ميشه. به كسي كه نگفتي؟ _نه باباي ديوونه. تو اولين نفري هستي كه مي فهمي. _عاليه شهرزاد. يك پسر كوچولوي تپل يا يك دختر موطلايي مثل كيميا. واي پدرت بفهمه مي داني چي كار مي كنه؟ خنديدم و گفتم:

_هيچي هفت روز و هفت شب جشن مي گيره. كيوان با شوق به رو به رو خيره شد. رفت عالم رويا و گفت: _من ميشم بابا كيوان تو مي شي مامان شهرزاد. كتي هم عمه ش. پدرت ميشه بابابزرگ. چي ميشه. بايد يك خانه بزرگ ويلايي بخرم. حياطش يك حوض بزرگ داشته باشه پر از ماهي قرمز. پر از درخت ميوه. وقتي راه افتاد براش يك دوچرخه مي خرم سوار بشه دور تا دور حوض ركاب بزنه. ياد بچگي هاي خودم افتادم. لبخند كمرنگي زدم و گفتم: _نه كيوان حوض نه. خانه قبليمان يك حوض بزرگ داشت. يادمه يك بار نزديك بود شادمهر من را توش خفه كنه. من از حوض مي ترسم. كيوان شانه هام رو گرفت و گفت: _اخ شهرزاد روياهام رو خراب نكن. گذشته رو رها كن به اينده فكر كن. به من و بچه مان كه خيلي دوستت داريم

. _اره تو درست مي گي. من تو را دارم و اينده را و بچه مان را. از هيجان زياد خوابم نمي برد. برعكس من كيوان خيلي راحت و ريلكس خوابيده بود. بر خلاف قولي كه به كيوان داده بودم كمي گذشته را مرور كردم. ياد شب عروسيم افتادم.

ياد هديه عارف كه قرار بود تا وقتي معني واقعي خوشبختي را نفهميدم بازش نكنم. حالا واقعا خوشبخت بودم. كيوان شده بود همان مرد روياهام و بي نهايت دوستش داشتم. مخصوصا حالا كه داشتم مادر مي شدم واقعا معني خوشبختي را درك مي كردم. بي صدا از كنار كيوان برخاستم و رفتم سر گنجه جواهراتم. جعبه خاتم كاري شده اي را كه عاطفه سر عقدمان از طرف عارف بهم داده بود برداشتم و رفتم زير نور كم اباژور نشستم و با دستاني لرزان و قلبي پر تپش در جعبه را باز كردم. داخل جعبه يك كاغذ سفيد تا شده بود. روي كاغذ يك مدال قلبي شكل و يك زنجير بود كه برام اشنا بود. مدال را به دست گرفتم. روش نوشته بود« دوستت دارم تا هميشه» يادم امد اين پلاك را يك روزي خود عارف انداخته بود گردنم.

بغض كردم و لرزيدم. كاغذ را باز كردم و خط زيباي عارف چشمانم را نوازش داد. زيباي من سلام مي دانم به قولت عمل كردي و زماني اين نامه را مي خواني كه خوشبخت باشي. نازنينم از من دلگيري، حق هم داري. من با بي رحمي تمام تو را از زندگيم حذف كردم، به دو علت يكي اينكه تو خيلي خوب بودي و من لايق اين همه خوبي نبودم و ديگر اينكه عمر من انقدر كفاف نمي داد كه تو را به معني واقعي خوشبختي برسانم. نمي دانم زماني كه اين نامه را مي خواني هنوز هستم يا نه ولي بدان تو را باور كردم و عشق پاكت را. تو خيلي زود شدي ملكه قلبم و جاي بهار را تصاحب كردي. شايد علت كابوس هايي كه مي ديدي همين بود. ولي قسمت اين بوده كه هميشه از هجر و دوري معشوق بسوزم و بسازم و از دور ستايشش كنم. شهرزادم دوستت دارم تا ابد وبراي خوشبختي ات دعا مي كنم و اميدوارم من را ببخشي براي تمام لحظاتي كه از من ناراحت شدي و اشك ريختي. «عاشق هميشه بيقرار تو عارف» سنگيني دستان كيوان را روي شانه ام احساس كردم. در حالي كه اشكهام رو پاك مي كردم به عقب برگشتم. كيوان لبخند تلخي زد و گفت: _بالاخره بازش كردي؟
_اره تو مي دانستي عارف بيماره؟ با تكان سر جواب مثبت داد. امد كنارم نشست. سرم را به سينه اش چسباند و گفت:
_همان روزي كه رفته بودي ديدن داييت شهرك سينمايي و فهميده بودي عارف نامزد كرده يادت مياد چه حالي داشتي و چه قدر تو دفتر گريه كردي؟ همان طور با اينكه دوستت داشتم و ديوانه ات بودم رفتم ديدن عارف و باهاش صحبت كردم و گفتم «شهرزاد خيلي دوستت داره چرا عذابش ميدي؟ سنگ دلي هم حدي داره.» عارف اشك ريزان در جوابم گفت: «من هم دوستش دارم ولي نمي توانم خوشبختش كنم چون بيمارم. شايد يك سال زنده بمانم و يا كمتر. چطوري مي توانم اميدوارش كنم؟ شهزاد بايد خوشبخت بشه. من لياقتش را ندارم.

مي دانم خودم او را وابسته كردم ولي وقتي فهميدم سرطان دارم مثل سگ پشيمان شدم.» بعد كيوان نگاهم كرد و با بغض خنديد و گفت: _حالا فهميدي؟ با اينكه مي دانستم تو عارف را دوست داري چرا باهات ازدواج كردم؟

عارف توي جبهه شيميايي شده بود. بعد از چند سال بيماري خودش را نشان داده بود. شهرزاد عارف سرطان ريه داره. الان هم حالش اصلا خوب نيست. صداي هق هق گريه ام سالن را برداشت. با صداي لرزان گفتم:

_او به چه حقي به جاي من تصميم گرفت؟ هيچ وقت نمي بخشمش. سينه كيوان از اشك هام خيس شد. بارها و بارها روي موهام بوسه زد و گفت: _يك سال تمامه كه از همچين وقتي مي ترسيدم. تو بهترين شب زندگي من رو با باز كردن اين نامه خراب كردي. كاش امشب بازش نمي كردي.

يك ماه بعد از به دنيا امدن پسرم كيان، عارف بر اثر سرطان ريه به درجه رفيع شهادت رسيد و به عشق واقعي اش خدا پيوست. نمي دانم شايد بهار او را از من گرفت، عارفي كه هيچ وقت به من تعلق نداشت.



پــــــــــایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

Ba Dele Man Besaz | با دل من بساز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA