ارسالها: 1095
#41
Posted: 23 Apr 2012 12:30
بسيار وحشتناك است،نمی دانم چگونه تحمل می كند.شبانه مجبور شدم دردش را با ترياك تسكينی -
دهم،كاری كه از اجرايش درباره يك بيمارعصبی نفرت دارم،ولی بايستی درد را به طريقی تسكين می
.دادم
.فكر می كنم عصبی باشد -
بی اندازه،ولی بسيار شجاع است.خونسرديش در شب گذشته مادام كه عملا بر اثر درد در اغماء به سر -
نمی برد،بسيار شگفت انگيز بود،اما در اواخر شب دردسر شديدی با او داشتم. فكر می كنيد اين وضع
چقدر ادامه داشت؟درست پنج ساعت،كسی هم به جز آن زن صاحب خانه نفهم كه اگر خانه فرومی ريخت
.بيدار نمی شد و اگر هم بيدار می شد نتيجه ای نداشت در دسترس نبود
پس از آن دختر رقاصه چه خبر؟ -
مسأله عجيبی نيست؟خرمگس اجازه نمی دهد كه او نزديك شود.ترس شديدی از او دارد. روی هم رفته -
.يكی از غيرقابل دركترين موجوداتی است كه تاكنون ديده ام،مجموعه كاملی از تضادهاست
ساعتش را بيرون آورد،با قيافه ای پريشان به آن نگاه كرد و گفت:ديرتر به بيمارستان می رسم،اما چاره
ای نيست.دستيارم برای اولين بار ناگزير است بدون من دست به كار شود.كاش قبلا اين را می دانستم
.نبايد می گذاشتم چند شب متوالی به اين طريق ادامه پيدا كند
مارتينی كلام او را قطع كرد:پس چرا اطلاع نداد كه بيمار است؟بايد حساب می كرد كه ما او رادر چنين
.حالتی رها نمی كرديم
.جما گفت:دكتر،كاش شب گذشته به جای آنكه خود را تا اين اندازه خسته كنيد يكی از ما را می خواستيد
خانم عزيز،می خواستم كسی را در پی گالی بفرستم،اما ريوارز چنان از اين پيشنهاد عصبانی شد كه -
جرأت اقدام به آن را نكردم.هنگامی كه از او پرسيدم آيا كسی هست كه با آمدنش موافق باشد،مثل اينكه
وحشت داشت،لحظه ای به من نگاه كرد سپس هر دو دست را روی چشمانش نهاد و گفت:به آنان
نگو،خواهندخنديد!گويی خاطره ای از خنديدن مردم به چيزی در او زنده شده بود.نتوانستم بفهمم
چيست،دائما به زبان اسپانيايی صحبت می كرد ولی بيماران گاهی اوقات چيزهای بسيار عجيبی می
.گويند
جما پرسيد:اكنون چه كسی نزد اوست؟
.هيچكس.فقط زن صاحب خانه و خدمتكارش -
.مارتينی گفت:هم اكنون به نزدش می روم
120
متشكرم.شب باز هم سری خواهم زد.در كشو ميز نزديك پنجره بزرگ كاغذی خواهی يافت كه -
دستورهای كتبی روی آن نوشته شده است.ترياك نيز روی قفسه اتاق مجاور است.اگر درد دوباره به
سراغش آمد مقدار معينی به او بده،نه بيش از اندازه معين،هر طور می دانی.شيشه را در جايی بگذار كه
.به آن دسترسی نداشته باشد،ممكن است وسوسه شود و مقدار بيشتری بخورد
هنگامی كه مارتينی به اتاق تاريك داخل شد،خرمگس به سرعت رو برگرداند،دست سوزانش را به طرف
او پيش برد و با تقليدی زننده از روش هميشگی و گستاخانه اش گفت:آه مارتينی آمده ای كه مرا به خاطر
آن مدارك از ميان برداری .دشنام دادن به من به خاطر غيبت در جلسه ديشب كميته بی فايده است.حقيقت
...اين است كه حالم چندان خوب نبود،و
جلسه كميته اهميت ندارد.ريكاردو را هم اكنون ديدم،به علاوه به اينجا آمدم تا شايد بتوانم مثمر واقع -
.شوم
خرمگس چهره درهم كشيد:واقعا خيلی لطف داری،اما بی جهت به خود زحمت دادی،فقط كمی كسالت
.دارم
.اين را از ريكاردو شنيدم.گمان می كنم همه شب را در كنارت بيدار بوده است -
.خرمگس لب خود را به شدت گزيد:كاملا راحت هستم،متشكرم،چيزی هم نمی خواهم
بسيار خوب،پس من در اتاق مجاور خواهم نشست،شايد بهتر باشد كه تنها گذارده شوی.در را برای -
.مواقعی كه به من احتياج داری نيمه باز می گذارم
.لطفا در اين باره به خودت زحمت نده،واقعا چيزی نمی خواهم -
مارتينی با خشونت به ميان صحبت او دويد:مرد،بيهوده مگو!فايده اين كه می خواهی مرا به اين طريق
.فريب دهی چيست؟گمان می كنی من چشم ندارم؟اگر می توانی آرام دراز بكش و بخواب
به اتاق مجاور رفت،در را باز گذاشت،كتابش را به دست گرفت و نشست.بلافصله شنيد كه خرمگس دو
يا سه بار با ناراحتی تكان خورد.كتاب را به كنار گذاشت و گوش فراداد.سكوت كوتاهی برقرار
شد،خرمگس باز با ناراحتی حركت كرد،سپس صدای نفس نفس زدن سنگين و سريع مردی كه دندان
.برهم می فشرد تا ناله اش را فرو خورد به گوش رسيد
ريوارز كاری می توانم برايت انجام دهم؟ -
پاسخی شنيده نشد.مارتينی اتاق را پيمود و به كنار بستر رفت.خرمگس با سيمايی بيرنگ و ترسناك يك
.لحظه در او نگريست و سپس خاموش سرش را تكان داد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#42
Posted: 23 Apr 2012 12:31
.كمی ديگر ترياك می خواهی؟ريكاردو گفت اگر درد شدت يافت می توانی مقداری از آن بخوری -
.نه،متشكرم،كمی ديگر می توانم تحمل كنم.بعدا ممكن است بدتر شود -
مارتينی شانه هايش را تكان داد،در كنار بستر نشست و تا يك ساعت تمام نشدنی ساكت به او نگاه
كرد.سپس از جا برخاست و ترياك را آورد:ريوارز ديگر نخواهم گذاشت اين وضع ادامه پيدا كند،اگر تو
.می توانی تحمل كنی من نمی توانم.بايد آن را بخوری
خرمگس بدون حرف آن را خورد سپس رو برگرداند وچشمانش را بر هم نهاد.مارتينی دوباره نشست و
.به صدای تنفسی كه به تدريج عميق و يكنواخت می شد گوش فراداد
خرمگس چنان خسته بود كه اگر زمانی به خواب می رفت،ديگر به سادگی برنمی خاست. ساعتها بدون
كوچكترين حركتی خفت.مارتينی در طول روز و شب چندين بار به وی نزديك شد و به آن پيكر بی
حركت نگاه كرد اما به جز تنفس نشان ديگری از حيات وجود نداشت. چهره اش چنان بيخون و بيرنگ
بود كه عاقبت وحشتی ناگهانی او را فراگرفت.اگر بيش از اندازه به او ترياك داده باشد،چه خواهد
شد؟دست چپ آسيب ديده روی روانداز بود آن را آهسته تكان داد تا خفته بيدار شود.به مجرد انجام اين
كار آستين دگمه نشده كنار رفت و اثر چندين زخم و حشتناك و عميق كه از مچ تا آرنج ادامه داشت،هويدا
.شد
صدای ريكاردو از پشت سر او بلند شد:اين دست حتما هنگامی كه اين زخمها تازه بود حالت مطبوعی
.داشته است
آه بالاخره آمدی!ريكاردو ببين،مگر اين مرد هميشه بايد بخوابد.از حدود ده ساعت پيش مقدار معينی -
.ترياك به او دادم و از آن موقع تا حال يك عضله هم تكان نداده است
ريكاردو خم شد و لحظه ای گوش فراداد:نه،بسيار خوب تنفس می كند،صرفا بر اثر ضعف است.بعد از
يك چنين شبی چه انتظاری داری؟شايد تا قبل از صبح حمله ای به او دست بدهد، قطعا كسی بالای سرش
بيدار خواهد ماند؟
.گالی بيدار خواهد ماند،اطلاع داده است كه ساعت ده به اينجا می آيد -
ساعت تقريبا ده است.خوب،دارد بيدار می شود!فورا به خدمتكار بگو سوپ را گرم كند. آرام... -
!آرام،ريوارز
!خوب،خوب،مرد احتياجی به جنگ نيست،من كه اسقف نيستم -
خرمگس با سيمای منقبض و وحشتزده ای از جا پريد.با عجله به زبان اسپانيايی گفت:نوبت من است؟يك
.دقيقه مردم را سرگرم كن،من،آه!ريكاردو متوجه تو نشدم
122
نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گويی كه گيج است دستی بر پيشانی كشيد:مارتينی! عجب، گمان می
.كردم رفته ای.حتما خوابيده بودم
در اين ده ساعت اخير مانند آن دختر زيبای داستان پريان به خواب رفته بودی.اكنون هم بايد كمی سوپ -
.بخوری و باز بخوابی
ده ساعت!مارتي نی،حتما در اين مدت اينجا نبودی؟ -
.چرا،رفته رته مشكوك می شدم كه نكند بيش از اندازه به تو ترياك داده باشم -
خرمگس نگاه زيركانه ای به او انداخت:چنين شانسی نداشتی!آن وقت جلسات كميته بسيار آرامی پيدا نمی
كرديد؟ريكاردو،از جان من چه می خواهی؟به خاطر خدا مرا راحت بگذار، نمی توانی؟من از اينكه
.دكترها اطرافم را بگيرند متنفرم
بسيار خوب،اين را بخور،آن وقت تو را راحت خواهم گذارد.به هر حال ،يك يا دو روز ديگر به -
سراغت می آيم و كاملا معاينه ات می كنم.فكر می كنم ديگر از بحران گذشته باشی،قيافه ات آنقدرها هم
.به قيافه مرده ای كه از قبر گريخته باشد شباهت ندارد
اوه،به زودی حالم خوب خواهد شد،متشكرم.او كيست،گالی؟ به نظرم می رسد كه امشب كلكسيونی از -
. الطاف ومراحم خواهم داشت
. من آمده ام كه شب را نزدت بمانم -
بيهوده مگو!من كسی را نمی خواهم .برويد به خانه هايتان،همه شما.اگر هم آن حالت به من دست بدهد -
.شما نمی توانيد كمكم كنيد ديگر نمی خواهم ترياك بخورم . بهتر است كار يكسره شود
.ريكاردو گفت:متأسفانه حق با توست اما گرفتن اين تصميم هميشه سهل نيست
خرمگس متبسم سر برداشت:نترس!اگر قرار بود دست به اين عمل بزنم بايد مدتها قبل اين كار را می
.كردم
ريكاردو به خشكی پاسخ داد:به هر حال تنها گذاشته نخواهی شد.گالی،يك لحظه به اتاق مجاور بيا،می
.خواهم با تو صحبت كنم.شب به خير ريوارز،فردا خواهم آمد
مارتينی می خواست همراه آنان خارج شود كه شنيد كسی آهسته صدايش می زند.خرمگس دستی به
.جانب او دراز كرده بود
!متشكرم -
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#43
Posted: 23 Apr 2012 12:32
.اوه،بيهوده مگو،بخواب -
مارتينی پس از آنكه ريكاردو رفت چند دقيقه ای در اتاق مجاور با گالی به صحبت پرداخت.به محض
اينكه در خروجی خانه را گشود،صدای توقف كالسكه ای را در مقابل در باغ شنيد و ديد كه زنی از آن
.پياده شد و در خيابان باغ پيش می آيد
اين زن زيبا بود كه ظاهرا از يك مهمانی شبانه بازمی گشت.كلاه از برداشت و به كناری ايستاد تا عبور
كند.سپس در كوچه تاريكی كه به تپه پوجياامپريال منتهی می گرديد داخل شد.در باغ بلافاصله بازگرديد
!و صدای پای سريعی در ابتدای كوچه به گوش رسيد.زيتا گفت: يك دقيقه صبر كنيد
هنگامی كه مارتينی برگشت تا او را ببيند،زيتا ناگهان ايستاد و سپس در حالی كه يك دستش را پشت سر
خود روی پرجين می كشيد آهسته به سوی او پيش آمد.در گوشه كوچه فقط يك چراغ وجود داشت و او
.در پرتو آن ديد كه زيتا گويی كه ناراحت يا شرمنده باشد سرش را به زير انداخته است
زيتا بدون آنكه سر بردارد پرسيد:حالش چطور است؟
از صبح امروز بسيار بهتر است.بيشتر ساعات روز را خوابيده بود و به نظر می رسد كه ضعف -
.كمتری دارد.فكر می كنم بحران گذشته باشد
.زيتا همچنان ديده به زمين دوخته بود
اين بار خيلی سخت بود؟ -
.فكر می كنم تقريبا به سخت ترين شكلی كه می توانست باشد -
من هم اين طور فكر می كردم.هنگامی كه به من اجازه ورود به اتاق را نمی دهد مفهومش اين است كه -
.حالش بد است
اغلب دچار اين حمله می شود؟ -
بسته به اين است كه... خيلی نامنظم است.تابستان گذشته در سويس حالش كاملا خوب بود. اما زمستان -
قبل در هنگامی كه در وين بوديم بسيار وحشتناك بود،چند روز متوالی نمی گذاشت نزديكش شوم.هرگاه
.كه بيمار می شود از اينكه در كنارش باشم نفرت دارد
لحظه ای سربرداشت،مجددا چشم به زمين دوخت و ادامه داد:هميشه،هنگامی كه احساس می كرد حمله
نزديك است مرا به بهانه ای به يك مجلس رقص كنسرت يا جای ديگری می فرستاد. و بعد در اتاق را به
روی خود می بست.هميشه دزدانه بازمی گشتم و پشت در اتاق می نشستم، اگر می فهميد از خشم ديوانه
124
می شد.حتی اگر سگی زوزه می كشيد،می گذاشت كه داخل شود ولی به من اجازه ورود نمی داد.فكر می
.كنم به آن بيشتر توجه دارد
.در رفتارش يك بی اعتنايی عجيب و ترشرويانه ای وجود داشت
مارتينی با لحن دوستانه گفت:اميدوارم ديگر به اين بدی نباشد.دكتر ريكاردو شديدا مراقب است.شايد
بتواند او را برای هميشه درمان كند.به هر صورت اين مداوا در حال حاضر تسكين بخش است.ولی بار
آينده بهتر است كه ما را بلافصله مطلع كنيد.اگر زودتر می فهميديم خيلی كمتر از اين رنج می برد.شب
!به خير
دستش را پيش بردريالولی زيتا با حركتی سريع به عنوان امتناع خود را عقب كشيد:من نمی دانم چرا می
.خواهيد با معشوقه او دست بدهيد
.مارتينی با ناراحتی گفت:البته،هر طور ميل شماست
زيتا پا به زمين زد و در حالی كه با چشمانی شرربار به او خيره شده بود بانگ برآورد:من از شما
متنفرم،از همه شما!شما به اينجا می آييد و با او به بحث سياسی می پردازيد،به شما اجازه می دهد شب را
در كنارش بمانيد و چيزهايی برای تسكين درد به او بدهيد اما من جرأت آن را هم كه از لای در به او
نگاه كنم ندارم!با شما چه نسبتی دارد؟چه حقی داريد كه به اينجا بياييد و او را از من بدزديد؟من از شما
!متنفرم!متنفرم!متنفرم
.گريه شديدی به او دست داد،به داخل باغ پريد و در را با صدا به روی او بست
مارتينی همچنان كه به طرف پايين كوچه می رفت به خود گفت:عجب!اين دختر به راستی عاشق
...اوست!از عجايب
بهبودخرمگس سريع بود.ريكاردو در بعد از ظهر يكی از روزهای هفته بعد او را ديد كه با يك لباس
خانه تركی روی نيمكت نشسته با مارتينی و گالی صحبت می كند.او حتی دم از رفتن به هوای آزاد می
زد،اما ريكاردو به اين پيشنهاد خنديد و پرسيد كه آيا مايل است ابتدا در امتداد دره فيزول گردشی
بكند.همچنين با لحنی نيشدار افزود:برای تنوع می توانی به ديدار گراسينی ها بروی.اطمينان دارم كه
.سينيورا از ديدنت خوشحال خواهد شد!مخصوصا اكنون كه چنين سيمای رنگ پريده و جالبی داری
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#44
Posted: 23 Apr 2012 12:33
خرمگس با ژست غم انگيزی دستهايش را درهم فشرد:وای بر من!هيچ به اين فكر نبودم! محتملا مرا به
جای يكی از شهدای ايتاليا می گرفت و برايم از وطن پرستی صحبت می كرد. من بايد آن نقش را ايفا
می كردم و به او می گفتم كه در سياهچالی قطعه قطعه ام كردند و باز به شكل نسبتا بدی به هم
چسباندند.و او می خواست كه دقيقا احساس انسان را در طول اين ماجرا بداند.ريكاردو،معتقد نيستی كه
اين را باور می كرد!من اين خنجر سرخپوستان را با آن كرم كدوی داخل بطری اتاق كارت به شرط می
گذارم كه بزرگترين دروغ جعلی مرا ببلعد. پيشنهاد سخاوتمندانه ای است و بهتر است فورا آن را قبول
.كنی
.متشكرم،من مانند تو علاقه ای به آلات قتاله ندارم -
.خوب يك كرم كدو مانند يك خنجر كشنده است و تازه زيبايی آن را هم ندارد -
ولی دوست عزيز از قضا من آن كرم كدو را می خواهم و خنجر را نمی خواهم.مارتينی بايد فورا -
بروم.مراقبت اين بيمار خودسر به عهده توست؟
.فقط تا ساعت 3.من و گالی بايد به سان مينيائو برويم.سينيورا بولا قرار است تا مراجعت من اينجا باشد -
خرمگس با لحنی وحشتزده تكرار كرد:سينيورا بولا!عجب،مارتينی اين كار امكان پذير نيست! من نمی
توانم بگذارم كه بانويی به خاطر من و بيماريم دچار دردسر شود.وانگهی كجا بايد بنشيند؟از اين اتاق
.خوشش نخواهد آمد
ريكاردو خندان پرسيد:ازچه وقت تا اين حد پايبند آداب معاشرت شده ای؟آقای من،سينيورا بولا به
طوركلی سرپرستار همه ماست،او از كودكی از اشخاص بيمار پرستاری می كند،و اين كار را بهتر از
هر خواهر نيكوكاری كه من می شناسم انجام می دهد.آن وقت خوشش نخواهد آمد كه به اتاق تو
بيايد؟عجب!شايد از زن گراسينی صحبت می كنی!مارتينی اگر قراراست او بيايد ديگر احتياجی ندارد كه
!من دستورالعملی اينجا بگذارم.ای دل غافل،نيم ساعت از دو می گذرد، ديرم شده است
.خوب،ريوارز،قبل از اينكه او بيايد دوايت را بخور -
اين را گفت وبا يك شيشه دارو به تختخواب نزديك شد.خرمگس درمرحله تحريك پذيری دوران نقاهت به
.سر می برد و چيزی نمانده بود كه خلق پرستاران فداكارش را تنگ كند
مرده شوی دوا را ببرد!چرا حالا كه دردی وجود ندارد می خواهيد انواع چيزهای وحشتناك را به من -
بخورانيد؟
فقط به خاطر اينكه ديگر نمی خواهم عود كند.بيشك علاقه مند نيستی در حضور سينيورا بولا از پا در -
.افتی و او ناگزير شود به تو ترياك بدهد
126
آقای عزيز،اگر درد بخواهد بازگردد باز خواهد گت.اين درد دندان نيست كه با آن شربتهای مزخرف -
شما بترسد و فرار كند.فايده آنها درست به اندازه يك آبدزدك اسباب بازی است كه در مورد آتش سوزی
.يك خانه به كار رود.به هر حال فكر می كنم شما بايد به دلخواه خود عمل كنيد
گيلاس را با دست چپ گرفت.منظره آن زخمهای وحشتناك گالی را به ياد موضوع گفتگوی قبلی
انداخت.پرسيد:خوب،چگونه اين همه آسيب ديدی؟در جنگ ،هان؟
...هم اكنون به تو نگفتم كه در جريان يك سياهچال مخفی بود و -
- آری،اين شرح حال مناسب سينيورا گراسينی است.راستی،فكر می كنم اين حادثه در جنگ برزيل 1
.اتفاق افتاده باشد
.آری،آنجا اندكی آسيب ديدم سپس درمناطق وحشی به شكار رفتم و آسيبها يكی پس از ديگری رسيد -
آری،با هيئت علمی.دگمه پيراهنت را می توانی ببندی،كارم تمام شد.ظاهرا زندگی هيجان انگيزی در -
.آنجا داشته ای
خرمگس با خونسردی گفت:البته انسان نمی تواند در مناطق وحشی زندگی كند و هر چند يك بار با
.حوادثی روبرو نشود و مشكل می توان انتظار داشت كه اين حوداث مطبوع باشد
معهذا،من نمی توانم درك كنم كه چگونه توانسته ای اين همه آسيب ببينی.مگر اينكه تصادف ناگواری با -
.حيوانات درنده كرده باشی،به طور نمونه آن زخمهای روی بازوی چپت
.اين در شكار يوزپلنگ اتفاق افتاد.می دانيد،من آتش كردم... ضربه ای بر در نواخته شد -
مارتينی اتاق مرتب است؟ آری؟ پس لطفا در را باز كن.سينيورا،واقعا لطف كرديد،بايد از اينكه -
.برنمی خيزم مرا ببخشيد
البته نبايد برخيزيد،من به عنوان يك مهمان نيامده ام.سزار،كمی زود آمدم.فكر كردم شايد در رفتن عجله -
.داشته باشی
تا يك ربع ساعت ديگر می توانم بمانم.اجازه بده روپوشت را در اتاق ديگر بگذارم.سبد را هم ببرم؟ -
مواظب باش،تخم مرغ تازه است.كتی آنها را امروز صبح از مونت اوليورتو آورد.سينيور ريوارز -
.مقداری گل برای شما آورده ام می دانم به گل علاقه مند هستيد
.در كنار ميز نشست.شروع به چيدن ساقه گلها كرد و آنها را در گلدانی جای داد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#45
Posted: 23 Apr 2012 12:33
گالی گفت:خوب،ريوارز،بقيه ماجرای شكار يوزپلنگ را كه اكنون شروع كرده بودی برايمان تعريف
.كن
آری،سينيورا،پيرامون زندگی من در آمريكای جنوبی سوال می كرد و من برای او شرح می دادم كه -
چگونه بازوی چپم آسيب ديد.اين جريان در پرو اتفاق افتاد.ما برای شكار يوزپلنگ از رودخانه ای می
گذشتيم،هنگامی كه به آن جانور تيراندازی كردم باروت آتش نگرفت.آب به آن ترشح كرده بود.طبيعتا .يوزپلنگ به انتظار من نماند تا آن را درست كنم،واين است نتيجه
.حتما ماجرای خوشايندی بوده است -
آن قدر هم بد نبود!البته انسان بايد در برابرسختی نرمش نشان دهد،ولی روی هم رفته زندگی جالبی -
...است.مثلا شكار مار
شروع به وراجی كرد.پی در پی لطيفه گفت،از جنگ آرژانتين،هيئت اعزامی برزيل،شكار با باز،و
مخاطرات با وحشيان و حيوانات درنده.گالی با شعفی كه يك كودك هنگام شنيدن افسانه ای از خود نشان
می دهد،هر لحظه سخن او را قطع می كرد تا پرسشی بكند.او دارای يك طبيعت تأثرناپذير ناپلی بود و به
.هر چيز شورانگيز عشق می ورزيد
جما بافتنی اش را از سبد بيرون آورد و با انگشتان مشغول و چشمان فروافتاده،خاموش،گوش
فراداد.مارتينی چهره درهم كشيده و ناراحت شده بود.سبكی كه لطيف ها با آن بيان می شد در نظر او
مغرورانه و خودستايانه می نمود و به راستی علی رغم نخستين ناخواسته اش نسبت به مردی كه يك هفته
پيش در برابر چشم او توانسته بود درد جسمی را با قدرتی خيره كننده تحمل نمايد،از او و همه اعمال و
.رفتار او نفرت داشت
گالی با رشكی ساده دلانه آهی كشيد و گفت:بيشك زندگی درخشانی بوده است!درحيرتم كه چرا اصولا .تصميم به ترك برزيل گرفتی.حتما كشورهای ديگر بيروح به نظر می رسند
خرمگس گفت:فكر می كنم در پرو و اكوادور از همه جا خوشبختتر بودم.آنجا واقعا يك ناحيه ييلاقی
پرشكوهی است.البته بسيارگرم است،مخصوصا نواحی ساحلی اكوادور،انسان به سختی می تواند يك
.لحظه آن را تحمل كند.ولی مناظر زيبای مافوق تصوری دارد
گالی گفت:به عقيده من،آزادی كامل زندگی در مناطق وحشی بيش از هر منظره ای ديگر مرا جلب می
كند.انسان قدرت فوری و انسانی خود را به نحوی كه در شهرهای پرجمعيت امكان پذير نيست احساس
.می كند
...خرمگس پاسخ داد:آری،اين
128
جما چشم از روی بافتنی اش برداشت و به خرمگس نگريست.چهره او ناگهان سرخ شد واز سخن
بازايستاد.سكوت كوتاهی برقرار شد.گالی با نگرانی پرسيد:درد كه بازشروع نشده است؟
چيز مهمی نيست.از ابراز لطف تو كه نسبت به آن بی احترامی كردم متشكرم.مارتينی می خواهی -
بروی؟
.آری گالی برويم،ديرمان خواهد شد -
جما همراه آن دو از اتاق خارج شد و بلافاصله با يك ليوان شير كه تخم مرغی در آن زده شده بود
بازگشت.با تحكمی موقرانه گفت:لطفا اين را بخوريد.و باز سرگرم بافتنی اش شد.خرمگس با شكيبايی
اطاعت كرد.مدت نيم ساعت هيچكدام حرفی نزدند.آنگاه خرمگس با صدای بسيار آهسته ای گفت:سينيورا
!بولا
جما سربرداشت.خرمگس همچنان سر به زير انداخته و ريشه های قاليچه تختخواب را پاره می كرد:برای
.شما قابل قبول نبود كه من اكنون حقيقت را می گفتم
.جما به آرامی پاسخ داد:هيچ ترديدی نداشتم كه دروغ می گوييد
.حق با شما بود.در تمام اين مدت دروغ می گفتم -
منظورتان در مورد جنگ است؟ -
در مورد همه چيز،من هرگز در آن جنگ نبودم.اما در مورد هيئت البته با چند حادثه روبرو شدم،بيشتر -
آن داستانها راست است،ولی به آن علت نبود كه مصدوم شدم.شما در يك دروغ مچ مرا باز
.كرديد،بنابراين فكر می كنم بايد همه را اعتراف كنم
جما پرسيد:به نظر شما اين همه دروغ پردازی تلف كردن انرژی نيست؟فكر می كردم اين كار به
.زحمتش نمی ارزد
اگر شما بوديد چه می كرديد؟اين ضرب المثل انگليسی را كه می دانيد"سوال نكن تا به تو دروغ -
نگويند." برای من لذتی ندارد كه مردم را به اين شكل تحقير كنم،ولی هنگامی كه آنان علت فلج شدنم را
می پرسند لازم است به طريقی پاسخشان دهم.به علاوه وقتی كه انسان ناگزير از دروغ گفتن است بايد
داستان جالبی هم اختراع كند.می ديديد گالی چگونه لذت می برد؟
شما لذت بردن گالی را بر اظهار حقيقت ترجيح می دهيد؟ -
خرمگس در حالی كه ريشه پاره شده ای را در دست داشت سر بلند كرد:حقيقت!می خواستيد كه حقيقت
!را به آنان بگويم؟قبل از آن زبان خود را قطع می كردم
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#46
Posted: 23 Apr 2012 12:34
سپس با شتاب ناشيانه و خجولانه ای ادامه داد:هرگز حقيقت را به كسی نگفته ام،ولی اگر به علاقه ای به
.شنيدنش داشته باشيد برايتان تعريف خواهم كرد
جما خاموش بافتنيش را به كناری نهاد.به نظر او در اين موجود ناخوشايند،خشن و مرموز كه ناگهان به
زنی كه ظاهرا مورد علاقه اش نبود و كاملا نمی شناختش راز دل می گفت نكته بسيار رقت انگيزی
.وجود داشت
سكوت ممتدی برقرار شد،جما سربرداشت.خرمگس بازوی چپ را بر ميز كوچكی كه در كنارش
قرارداشت تكيه داده و چشمانش را درپناه دست ناقص گرفته بود.جما به هيجان عصبی انگشتها و تپش
زخم روی مچ او توجه كرد،به كنارش آمد و با ملايمت نام او را بر زبان آورد. خرمگس سخت يكه
.خورد و سربرداشت
...با حالتی پوزش طلبانه من من كنان گفت:فرا... موش كردم،می خواستم برای شما راجع به
راجع به... آن تصادف و يا هر چيز ديگری كه سبب نقص پايتان شد.ولی اگر شما را ناراحت می -
...كند
.آن تصادف؟مصدوم شدن!آری،تصادف نبود،يك سيخ بود -
جما با بهتی شديد بر او خيره شد.خرمگس با دستی كه به وضوح می لرزيد مويش را كنار زد و
.لبخندزنان به او نگاه كرد
نمی نشينيد؟صندليتان را نزديكتر بياوريد.بسيار متأسفم كه نمی توانم آن را برايتان بياورم و ... -
راستی،حالا كه فكر می كنم،اگر ريكاردو توانسته بود مرا وادار به عمل كند گنج ذيقيمتی را می يافت.او
عشق واقعی يك جراح را به استخوانهای شكسته دارد.و من معتقدم كه هر چيز در من خردشدنی بود در
.آن حادثه خرد شد.به جز گردنم
.جما به نرمی گفت:و شهامتتان.اما شايد آن را در شمار چيزهای خرد ناشدنيتان بدانيد
سرش را تكان داد:نه،شهامتم را با بقيه اعضايم به طريقی مرمت كرده بودم،ولی آن وقت مانند يك فنجان
شكسته تقريبا خرد شده بودم،اين وحشتناك ترين قسمت آن است.بله،خوب،راجع به سيخ برايتان می
گفتم.اين... اجازه بدهيد... تقريبا سيزده سال پيش در ليما اتفاق افتاد.به شما گفتم كه پرو برای زندگی
كشوردل انگيزی بود.اما برای مردمی كه مانند من بر حسب تصادف به مسكنت افتاده بودند آن قدرها
زيبا نبود.ابتدا در آرژانتين و سپس در شيلی كشور را زير پا گذاشتم.اغلب هم گرسنه می ماندم.بعد به
عنوان يك آدم همه كاره با يك قايق چهارپابر از والپارای زو 2 به ليما رفتم.در خود ليما كاری نتوانستم
پيدا كنم،بدين جهت به حوضچه های تعمير كشتی رفتم تا در آنجا كاری پيدا كنم.می دانيد اين حوضچه ها
در كالائو 3 است.البته در آن بنادرمحله های پستی وجود دارد كه دريانوردان درآنجا جمع می شوند.پس
130
از مدتی به شغل پيشخدمتی در يكی از قمارخانه های جهنمی آنجا پذيرفته شدم.بايد آشپزی می
كردم،بيليارد را اداره می كردم،برای ملوانان و معشوقه هايشان مشروب می آوردم و بالاخره كارهايی از
اين قبيل انجام می دادم.شغل ناخوشايندی نبود،باز خوشحال بودم كه آن را داشتم.دست كم آنجا به هر
شكلی كه بود غذا،منظره قيافه انسان،صدای زبان انسان وجود داشت.شايد فكر كنيد كه اين مزيتی
نبود،ولی من در همان موقع تك و تنها با تب زرد در صحن طويله يك كلبه كثيف از پا در افتاده بودم و
همين امر مرا به وحشت انداخته بود.باری يك شب به من دستوردادند لاسكار 4 مستی را كه بدمستی می
كرد بيرون اندازم.او به ساحل آمده و همه پولش را باخته بود و حال خوشی نداشت.اگر من می خواستم
شغل خود را از دست ندهم و از گرسنگی هلاك نشوم،بيشك ناگزير به اطاعت بودم.اما آن مرد دو برابر
من نيرو داشت،من هنوز بيست و يك سال نداشتم، بعد از آن تب نيز به مانند يك گربه ضعيف شده
.بودم.به علاوه او آن سيخ را در اختيار داشت
لحظه ای مكث كرد،دزدانه نگاهی به جما انداخت و سپس ادامه داد:ظاهرا قصدش اين بود كه يكباره به
زندگيم خاتمه دهد.اما به علتی در كارش عجله كرد و درست به همان اندازه كه بتوانم به زندگی ادامه دهم
.اعضا خرد نشده ای برای من باقی گذارد
خوب،پس بقيه مردم؟نمی توانستند دخالت كنند؟همه آنان از يك لاسكار می ترسيدند؟ -
خرمگس سربلند كرد و خنده ای سرداد:بقيه مردم؟قماربازها و اهالی ديگر خانه؟عجب،شما درك نمی
كنيد!من خدمتكارشان بودم،جزو اموالشان بودم.البته در اطراف من حلقه زده بودند و از اين شوخی لذت
می بردند.اين گونه ماجراها درآنجا يك شوخی خوشمزه ای به شمار می آيد. اين طور است،به شرط آنكه
.خود انسان هرگز مورد آزمايش قرار نگيرد
جما بر خود لرزيد:بالاخره نتيجه چه شد؟
در اين مورد نمی توانم اطلاعات زيادی به شما بدهم.معمولا انسان تا چند روز پس از اين گونه -
ماجراها چيزی به خاطر نمی آورد.ظاهرا پس از آنكه از نمردن من مطلع می شوند،يكی از آنان جراح
كشتی را كه در آن نزديكی بود به آنجا می آورد.جراح به شكلی مرا وصل كرد، ريكاردوعقيده دارد كه
عمل بد انجام گرفته است،ولی شايد از روی حسادت حرفه ای می گويد. به هر حال هنگامی كه به هوش
آمدم يك پيرزن بومی مرا از راه خيرخواهی مسيحی نزد خود برده بود،عجيب به نظر می رسد،اين طور
نيست؟پيرزن در گوشه كلبه خود را جمع می نمود، چپق سياهی را دود می كرد،روی كف اتاق آب دهان
می انداخت و برای خود زمزمه سر می داد.با اين وجود زن خيرخواهی بود.به من می گفت به آرامی
خواهم مرد و كسی آرامشم را بر هم نخواهد زد.ولی روح تضاد در من قوی بود و من زندگی را
برگزيدم.به زندگی بازگشتن با تلاش،كار نسبتا مشكلی است.گاهی اوقات نيز فكر می كنم كه آن كار
تلاش بی ثمری بوده است.به هر صورت شكيبايی آن پيرزن عجيب بود،مدت... چقدر طول كشيد؟تقريبا چهار ماه در بستر بيماری از من نگاهداری كرد.گاهگاهی مانند ديوانه ای پرت و پلا می گفتم و بقيه
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#47
Posted: 23 Apr 2012 12:34
مدت را همچون خرسی تيرخورده شرارت می كردم.می دانيد درد بسيار شديد بود و طبيعت من به سبب
.نازپروردگی بيش از اندازه دوران كودكی بدعادت شده بود
و بعد؟ -
بعد،هرطور بود از بستر برخاستم و به زحمت از كلبه بيرون خزيدم.نه،فكر نكنيد كه صدقه گرفتن از -
يك زن بدبخت دشوار بود،من ديگر در غم آن نبودم!علتش فقط اين بود كه ديگر نمی توانستم آن مكان را
تحمل كنم.شما هم اكنون درباره شهامت من صحبت می كرديد،كاش مرا در آن موقع می ديديد!درد هميشه
عصرها نزديك تاريكی شب به اوج خود می رسيد.بعد از ظهرها تنها می خوابيدم و خورشيد را كه هر
لحظه پايينتر و پايينتر می رفت می پاييدم.اوه،نمی توانيد درك كنيد!اكنون ديدن غروب آفتاب برايم جانكاه
!است
.سكوتی ممتد
باری به قلب كشور رفتم تا شايد كاری پيدا كنم.اگر درليما می ماندم ديوانه می شدم.به كوسكو 5 رسيدم -
و در آنجا،راستی،نمی دانم چرا شنيدن اين ماجرای گذشته را به شما تحميل می كنم، حتی امتياز خوشمزه
.بودن را هم ندارد
.جما سربرداشت،با چشمانی جدی و متفكر در او نگريست و گفت:لطفا اين طور صحبت نكنيد
خرمگس دندان برلب فشرد و رشته ديگری از ريشه های قاليچه را پاره كرد.پس از لحظه ای
پرسيد:ادامه بدهم؟
.اگر... مايل هستيد.متأسفانه يادآوريش برای شما وحشتناك است -
فكر می كنيد هنگامی كه دم فرومی بندم آن را از ياد می برم؟آن وقت بدتر است.ولی تصور نكنيد خود -
اين خاطرات است كه مرا بدين نحو معذب می دارد،حقيقت امر اين است كه نيروی تسلط بر خود را از
.دست داده ام
.گمان نمی كنم كاملا متوجه شده باشم -
می خواهم بگويم كه حقيقت اين است كه همه شهامتم را از دست داده بودم،تا آنجا كه خود را يك بزدل -
.يافتم
.مسلما تحمل هركس حدی دارد -
.آری،اما مردی كه يكبار به اين حد می رسد،هرگز نمی داند كه باز چه زمانی ممكن است بدان برسد -
132
جما با ترديد پرسيد:لطفا ممكن است به من بگوييد كه چگونه در سن بيست سالگی تك و تنها در آن
نواحی سرگردان شديد؟
.بسيار ساده،در خانه خود در كشورم موقعيت مساعدی داشتم و از آن گريختم -
چرا؟ -
باز با همان روش تند و نامطبوعش خنديد:چرا؟زيرا يك بچه از خودراضی بودم.من در خانه بسيار
مجللی پرورش يافته و آن قدر ناز و نوازش ديده بودم كه گمان می كردم جهان را از پنبه گلرنگ و بادام
سوخته ساخته اند.سپس در يك روز آفتابی ناگهان پی بردم شخصی كه مورد اعتمادم بود فريبم داده
است.عجب،چه تكانی خورديد!چه خبر است؟
.چيزی نيست.لطفا ادامه بدهيد -
دريافتم كه دروغی را با نيرنگ به خوردم داده اند.البته تجربه پيش پاافتاده ای بود،ولی همان گونه كه -
گفتم من جوان و ازخودراضی بودم و فكر می كردم كه دروغگوها به جهنم می روند. بنابراين از خانه
گريختم و به آمريكای جنوبی پناه بردم كه يا غرق شوم و يا تا آنجا كه می توانستم بدون يك شاهی
پول،بدون دانستن يك كلمه اسپانيايی،فقط با دستهای سفيد و عادات اشرافی،برای اعاشه خود شنا كنم.و
نتيجه طبيعی اين بود كه به اعماق يك دوزخ واقعی غوطه ور شدم تا از خيال آن فريبكاران رهايی
يابم.غوطه بسيار كاملی هم بود.اين واقعه درست پنج سال قبل از آنكه هيئت دوپره بيايد و مرا نجات
.دهد،اتفاق افتاد
پنج سال!اوه،وحشت آور است!دوستانی نداشتيد؟ -
!من و دوستان؟(با سبعيتی ناگهانی در او نگريست)من هرگز دوستی نداشته ام -
لحظه ای بعد ظاهرا از تندی خود شرمنده شد و به سرعت ادامه داد:شما نبايد اينها را جدی بگيريد.شايد
من به همه چيز با بدبينی نگاه می كردم.درحقيقت يك سال و نيم اول چندان بد نبود. من جوان ونيرومند
بودم و به نحو نسبتا مناسبی زندگی را می گذارندم،تا اينكه آن لاسكار داغ خود را بر من زد.اما بعد از
آن كاری نتوانستم بيابم.عجب اينكه اگر شما يك ميخ را با مهارت به كار بريد چه ابزار موثری می
.شود.بعد كسی هم در غم به كار گماردن يك افليج نيست
چه نوع كاری می كرديد؟ -
هركاری به دستم می رسيد.مدتی با پادويی برای بردگان مزارع شكر زندگی می كردم،می آوردم،می -
بردم و الی آخر.اما فايده ای نداشت،مباشرين هميشه مرا بيرون می كردند.بيش از آن لنگ بودم كه بتوانم
تند كار كنم،بارهای سنگين را هم نمی توانستم بردارم.تازه هميشه دچار اين حملات التهابی و يا هرچه كه
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#48
Posted: 23 Apr 2012 12:35
اين لعنتی هست می شدم.پس از مدتی به معادن نقره رفتم و كوشيدم تا در آنجا كاری پيدا كنم،اما سودی
.نداشت.مديران تنها از فكر استخدام من به خنده می افتادند،كارگاران هم به من حمله می كردند
علتش چه بود؟ -
فكرمی كنم علتش طبيعت انسان بود.آنان می ديدند كه من فقط با يك دست می توانم ضربه را تلافی -
كنم.عاقبت از آن چشم پوشيدم و بدون هدف شروع به زيرپاگذاردن كشور كردم،فقط به اين خيال كه شايد
.كاری پيدا كنم،سرگردان همه جا می رفتم
زيرپا بگذاريد؟با آن پای لنگ؟ -
.خرمگس با تنگ نفسی رقت انگيز و ناگهانی سربرداشت و گفت:گرسنه،گرسنه بودم
جما سر خود را اندكی گرداند و چانه اش را رور يك دست نهاد.خرمگس پس از لحظه ای سكوت،باز
ادامه داد.صدايش ضمن صحبت رفته رفته ضعيفتر می شد:باری،آن قدر به پياده روی ادامه دادم كه
نزديك بود ديوانه شوم،ولی ثمری نداشت.به اكوادور رفتم.آنجا از همه جا بدتر بود.گاهی اوقات كمی لحيم
كاری می كردم- لحيم كار ماهری هستم- به دنبال فرمانی می دويدم و يا يك خوكدانی را تميز می
...كردم،گاهی اوقات هم اوه،نمی دانم چه می كردم.عاقبت يك روز
دست لاغر و تيره رنگ ناگهان روی ميز چنگ شد.جما سربرداشت و نگاهی مضطربانه بر او
انداخت.نيمرخ خرمگس به طرف وی بود و او می توانست رگی را كه روی شقيقه خرمگس همچون
.چكشی با ضربات تند و نامنظم می زد،ببيند به جلو خم شد و دستش را با ملايمت بر بازوی او نهاد
.بقيه اش مهم نيست.صحبت درباره آن بسيار دردناك است -
با ترديد به دست جما نگاه كرد،سرش را تكان داد و با لحنی محكم ادامه داد:عاقبت يك روز با سيرك
سياری برخورد كردم.آن را كه آن شب ديديد به خاطر داريد؟با چيزی شبيه به آن،منتهی خشنتر وبی
ارزشتر.البته درآن گاوبازی هم وجود داشت.سيرك سيار شب را در كنارجاده اردو زده بود،من نيز برای
گدايی به چادرشان رفتم.خوب،هوا داغ بود و من هم گرسنه. بنابراين در مقابل چادر آنان بيهوش شدم. در
آن لحظه مانند يك دختر شبانه روزی كه از شكم بند تنگ ناراحت شده باشد،به خيال بيهوشی ساختگی
افتاده بودم.بدين جهت مرا به داخل چادر بردند و مقداری براندی،غذا و چيزهای ديگر برايم آوردند،و
بعد... صبح روز بعد... به من پيشنهاد... (مك ثی ديگر)آنان به يك گوژپشت و يا يك عجيب الخلقه احتياج
داشتند تا بچه ها بتوانند به او پوست پرتقال يا موز پرت كنند،چيزی كه آنان را بخنداند،آن شب آن لوده را
ديديد، آری.مدت دوسال چنان شغلی داشتم.باری،حقه هايی آموختم.تغييرشكل زيادی نداده بودم،ولی آنان
يك قوز مصنوعی برايم می گذاشتند و اين پا و بازويم را به بدترين شكل ممكن درمی آوردند.مردم آنجا
خرده گير نيستند،اگر فقط بتوانند به موجود زنده ای دست بيابند و شكنجه اش دهند به سهولت راضی می
.شوند.جامعه احمق نيز اهميت فراوانی دارد
134
تنها اشكال اين بود كه اغلب بيمار بودم و توانايی بازی را نداشتم.گاهی اوقات اگرمدير سرحال نبود،يا
اينكه دستخوش التهابات بودم مصرا می خواست تا داخل رينگ شوم و من معتقدم كه مردم از اين گونه
شبها بيشتر لذت می بردند.يادم می آيد يكبار از شدت درد درست در وسط برنامه بيهوش شدم... هنگامی
...كه به هوش آمدم،تماشاگران در اطرافم حلقه زده بودند... هو می كردند،فرياد می زدند:ضربه
!بس است!ديگر نمی توانم تحمل كنم،به خاطر خدا بس است -
جما ايستاده و گوشهايش را با دو دست گرفته بود.خرمگس از سخن بازايستاد،سربرداشت و تلالو اشك را
!در ديدگان جما مشاهده كرد.زيرلب گفت:مرده شوی همه آن را ببرد،چقدر من احمقم
جما به سوی پنجره رفت ومدت كوتاهی به بيرون چشم دوخت.هنگامی كه روبرگرداندخرمگس به ميز
تكيه داده و چشمانش را با يك دست پوشانده بود.ظاهرا حضور جما را از ياد برده بود. جما نيز خاموش
.در كنارش نشست.پس ازسكوتی طولانی،آهسته گفت:می خواهم ازشما سوالی بكنم
.بدون حركت گفت:بفرماييد
چرا گلوی خود را پاره نكرديد؟ -
خرمگس با تعجبی شديد سربرداشت:انتظار نداشتم شما اين سوال را بكنيد،آن وقت كارم چطور می
شد؟چه كسی آن را برايم انجام می داد؟
كارتان؟آه،می فهمم هم اكنون از بزدلی خود سخن می گفتيد،اگر تصميمتان اين بوده است،و هنوز در پی -
.مقصود خود هستيد،شما شجاعترين مردی هستيد كه من تاكنون ديده ام
خرمگس مجددا چشمانش را پوشاند و دست جما را با هيجانی شديد در دست خود فشرد. سكوتی كه
گويی پايانی نداشت آن دو را فراگرفت.ناگهان صدای سوپرانويی 6 صاف و لطيف كه قطعه ای از يك
:تصنيف بی مايه فرانسوی را می خواند در باغ طنين افكند
!آی دلقك!برقص دلقك
!اندكی برقص،ژانوی بينوای من
زنده باد رقص و پايكوبی
!بياييد از جوانی دل انگيزمان لذت ببريم
اگر من می گريم و يا می نالم،
اگر من چهره غمين می كنم،
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#49
Posted: 23 Apr 2012 12:36
.آقا،تنها برای خنده است
!ها! ها! ها! ها
.آقا،تنها به خاطر خنديدن است
خرمگس به محض شنيدن اولين كلمه دستش را به سرعت از دست جما جدا كرد و با ناله ای خفيف خود
را كنار كشيد.جما،به همان شكل كه ممكن بود بازوی يك شخص تحت عمل جراحی را بگيرد هر دو
دست را در اطراف بازوی او حلقه كرد و محكم فشار داد.هنگامی كه تصنيف قطع شد و صدای خنده ها
و كف زدنهای دسته جمعی از باغ به گوش رسيد خرمگس با ديدگان يك حيوان شكنجه ديده چشم
.برداشت
آهسته گفت:آری،زيتاست،با دوستان افسرش.آن شب پيش از آنكه ريكاردو بيايد سعی كرد به اتاق داخل
!شود.اگر به من دست زده بود ديوانه می شدم
.جما با ملايمت اعتراض كرد:ولی اونمی داند،نمی تواند حدس بزند كه شما را ناراحت می كند
صدای قهقهه ديگری از باغ به گوش رسيد.جما برخاست و پنجره را گشود.زيتا در حالی كه شال زری
دوزی شده ای را با طنازی دور سرش پيچيده بود در خيابان باغ ايستاده و دسته گل بنفشه ای را كه
.ظاهرا سه افسر جوان سوار نظام برای تصاحبش رقابت می كردند،بالا نگاه داشته بود
!جما گفت:مادام رنی
سيمای زيتا همچون ابر طوفانزايی تيره شد.ضمن اينكه سربرگرداند و نگاهش را ستيزه جويانه متوجه
بالا كرد،گفت:بله مادام؟
.ممكن است دوستان شما كمی آهسته تر صحبت كنند؟حال سينيور ريوارز بسيار بد است -
كولی دسته گل بنفشه را پرت كرد.رو به جانب افسران حيرت زده نمود و گفت:برويد!شما مرا به ستوه
!می آوريد آقايان
.آهسته به طرف جاده رفت و جما پنجره را بست.رو به خرمگس كرد و گفت:رفتند
.متشكرم.معذرت... معذرت می خواهم كه به شما زحمت دادم -
.زحمتی نبود -
.خرمگس بلافاصله موتجه لحن مردد او شد
136
.ولی سينيورا اين جمله تمام نبود.يك امای به زبان نيامده ای در فكرتان وجود داشت -
اگر شما به فكر مردم پی می بريد از خواندن محتوای آن نيز نبايد آزرده شويد.اين البته به من ربطی -
...ندارد ولی من قادر به درك
...تنفر من از مادام رنی؟اين فقط در موقعی است كه -
نه علاقه شما به زندگی با او در حالی كه چنان تنفری احساس می كنيد.به نظر من اين توهين به -
اوست،توهين به يك زن،به يك...(خرمگس خنده خشكی سرداد)يك زن!اين را يك زن می نامند؟خانم اين
.فقط برای خنده است
جما گفت:از انصاف به دور است!شما حق نداريد در برابر ديگران از او به اين شكل ياد كنيد، مخصوصا
!ً در برابر يك زن ديگر
خرمگس سربرگرداند،با چشمانی حيرت بار دراز كشيد و از ميان پنجره به تماشای خورشيد كه فرومی
رفت،پرداخت.جما پرده را كشيد وكركره ها را بست تا نتواند غروب آفتاب را ببيند، سپس در كنار پنجره
.ديگر پشت ميز نشست و باز بافتنی اش را به دست گرفت
پس از لحظه ای پرسيد:چراغ می خواهيد؟
.خرمگس سرش را تكان داد
هنگامی كه شدت تاريكی مانع ديد چشم شد جما بافتنی اش را پيچيد و در سبد گذاشت.تا مدتی دست روی
دست ،خاموش به پيكر بی حركت خرمگس نگريست.به نظر می رسيد كه پرتو كمرنگ شب با تابيدن بر
چهره اش،خشونت،استهزا و حالت خودنمايانه آن را ملايمتر می كرد و خطوط غم انگيز اطراف دهانش
را عميقتر می ساخت.ذهن جما به سبب يك تداعی معانی عجيب به طور واضح به آن صليب سنگی كه
پدرش به ياد آرتور برپاداشته بود و به نوشته روی آن برگشت:همه امواج و خيزابهای تو از روی من
.گذشته اند
ساعتی در سكوت يكنواخت گذشت.عاقبت ازجابرخاست و آهسته اتاق را ترك گفت.هنگامی كه باچراغی
به اتاق بازگشت،به تصوراينكه او خفته است،لحظه ای مكث كرد.خرمگس به محض تابيدن نور چراغ بر
.چهره اش سربرگرداند
.جما ضمن آنكه چراغ را روی ميز می گذاشت،گفت:يك فنجان قهوه برايتان درست كرده ام
.يك دقيقه آن را روی ميز بگذاريد.لطفا ممكن است جلوتر بياييد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#50
Posted: 23 Apr 2012 12:36
دو دست جما را در ميان دستهايش گرفت و گفت:پيش خود فكر می كردم كه حق كاملا با
شماست.زندگيم را به آشفتگی نفرت انگيزی دچار ساخته ام.اما به خاطر داشته باشيد كه يك مرد هر روز
با زنی كه بتواند دوستش داشته باشد روبرو نمی شود.و من... در سختی به سر می بردم.من از تاريكی
.وحشت دارم
...وحشت -
آری،گاهی اوقات جرأت نمی كنم شب را تنها بمانم.بايد موجود زنده ای در كنارم باشد، موجودی -
قوی.اين تاريكی خارجی است كه در آنجا...نه،نه!اشتباه كردم،اين بازيچه بی ارزشی است،اين تاريكی
.درونی است.در آنجا نه گريستنی وجود دارد و نه دندان برهم ساييدنی.تنها سكوت است،سكوت
چشمانش فراخ گرديد.جما كاملا خاموش بود و به سختی نفس می كشيد،تا اينكه خرمگس باز به حرف
آمد:همه اينها در نظر شما تخيلات واهی است،اين طور نيست؟شما نمی توانيد درك كنيد،خوشا به
حالتان!منظورم اين است كه اگر ممكن است آن قدرها هم مرا سخت دل ندانيد. روی هم رفته من آن درنده
.خوی شريری كه شما تصور می كنيد نيستم
جما پاسخ داد:من درباره شما قضاوت نمی توانم كنم.به اندازه شما رنج نبرده ام.اما من به نيز طريقی
ديگر سختی ديده ام.و گمان می كنم- يقين دارم- كه اگر بگذاريد ترس از هر چيز شما را به انجام كاری
حقيقتا ظالمانه،غيرعادلانه يا دور ازاغماض وادار سازد بعدا از آن متأسف خواهيد شد.اما در مورد
بقيه،اگر شما فقط در اين كار با شكست روبرو شده ايد،من خود می دانم كه اگر به جای شما بودم در همه
.چيز با شكست روبرو م یشدم،به خدا دشنام می دادم و به زندگيم خاتمه می دادم
خرمگس همچنان كه دست در دست او داشت با لحن كاملا ملايمی گفت:به من بگوييد!آيا هرگز در
زندگی خود مرتكب عمل ظالمانه ای شده ايد؟
جما پاسخ نداد،اما سرش به زير افتاد و دو قطره اشك درشت بر دستهای خرمگس فروچكيد. ضمن آنكه
دستهای او را محكمتر می فشرد،با حرارت،به نجوا گفت:به من بگوييد!من همه بدبختی خود را به شما
.گفته ام
.آری يكبار،مدتی پيش.آن هم نسبت به كسی كه بيش از همه جهان دوستش می داشتم -
دو دستی كه دستهای جما را می فشرد،به شدت می لرزيد اما از فشارشان كاسته نمی شد.جما ادامه داد:او
يك رفيق بود ومن دروغی را كه درباره اش گفته بودند باور كردم،دروغی پيش پاافتاده و بيشرمانه كه
پليس از خود ساخته بود.به عنوان يك خائن به صورتش سيلی زدم.او نيز رفت و خود را غرق كرد.آنگاه
دو روز بعد دريافتم او كاملا بيگناه بوده است.اين شايد از همه خاطرات شما ناگوارتر باشد.اگر اين آب
.رفته به جوی بازمی گشت حاضر بودم دست راست خود را قطع كنم
138
چيزی تند و خطرناك؛چيزی كه جما تاكنون نديده بود،در چشمان خرمگس برق زد.سرش را با حركتی
.دزدانه و ناگهانی خم كرد و دستهای جما را بوسيد
جما با سيمايی وحشت زده خود را عقب كشيد و به نحوی رقت بار فرياد زد:نكنيد!لطفا ديگر اين كار را
!نكنيد!شما احساس مرا جريحه دار می كنيد
خيال می كنيد شما احساس آن مردی را كه كشتيد جريحه دار نساختيد؟ -
!مردی كه من... كشتم... آه،بالاخره سزار آمد!... بايد... بايد بروم -
هنگامی كه مارتينی به اتاق داخل شد،خرمگس را ديد كه تنها با قهوه دست نخورده ای در كنارش،دراز
.كشيده و با لحن سست و بيروح آهسته به خود دشنام می داد،چنان كه گويی از آن ارضا نمی گرديد
شايد اشاره به قيام برزيلی ها بر ضد حكمرانان پرتغالی باشد كه گاريبالدی نيز در آن شركت جست- - 1
.م
.بندری در شيلی - 2
.بندر ليما - 3
.يك ملوان مالايايی - 4
.يك شهر قديمی در پرو كه قبل از ورود اروپاييان پايتخت اينكاها بود - 5
.صدای زير زنانه - 6
9
چند روز بعد،خرمگس كه هنوز رنگ نسبتا پريده ای داشت و بيش از معمول می لنگيد،به قرائت خانه
ملی داخل شد و نسخه ای از مجموعه مواعظ كاردينال مونتانلی را خواست. ريكاردو كه در كنار او
مشغول مطالعه بود سربلند كرد.او خرمگس را بسياردوست می داشت، اما اين صفت خاص او –اين كينه
.خصوصی و عجيب او- را نمی توانست هضم كند
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد