ارسالها: 1095
#71
Posted: 23 Apr 2012 12:53
خرمگس دستهايش را از هم گشود و با شوری ناگهانی گفت:گوش كنيد!ای مسيحيان،همه شما گوش
كنيد!اگر مردی يگانه پسر خود را كشته باشد،پسری كه به آن پدر عشق می ورزيده و مورد اعتمادش
بوده است،پسری كه گوشت و استخوانش از گوشت و استخوان او بوده است، پدری كه پسرش را با
دروغ و ريا به كام مرگ سپرده است،آيا برای آن پدر اميدی به دنيا و آخرت هست؟من به گناه خود در
برابر خدا و انسانها اعتراف كرده و بار كيفری را كه انسانها بر دوش من نهاده اند كشيده ام،آنان نيز مرا
آزاد ساخته اند،اما خدا چه وقت خواهد گفت،بس است؟چه دعای خيری لعنتهای او را از روح خواهد
زدود؟چه بخشايشی اين كاری را كه من مرتكب شده ام باطل خواهد ساخت؟
در سكوت مرگباری كه پيش آمد مردم به مونتانلی نگريستند و سنگينی صليب را بر سينه اش مشاهده
.كردند
عاقبت چشمانش را بلند كرد و با دستی كه چندان پايدار نبود دعای خير خواند:خداوند بخشنده است،بار
خود را در برابر سريرش بر زمين نهيد،زيرا نوشته شده است:تو نبايد يك قلب شكسته و پشيمان را تحقير
كنی. 2
مونتانلی برگشتو به بازار رفت،همه جا می ايستاد تا با مردم صحبت كند و كودكانشان را در آغوش
.گيرد
خرمگس شب هنگام طبق دستورهای مندرج بر لفاف تصوير راه خود را به سوی ميعادگاه در پيش
گرفت.ميعادگاه خانه يك دكتر محلی بود كه از اعضای فعال دسته به شمار می رفت.بيشتر مبارزان تا
كنون جمع شده بودند و شعف آنان از ورود خرمگس دليل جدی- اگر نياز به دليل داشت- بر محبوبيت او
.به عنوان يك رهبر به دست وی می داد
دكتر گفت:ما از ديدار مجدد تو بسيار خوشحاليم،اما اگر بروی خوشحالتر می شويم.اين كار بسيار
خطرناك است،و من شخصا مخالف آن طرح بودم.آيا اطمينان داری كه امروز صبح در بازار هيچ يك
از آن پليسهای مخفی متوجه تو نشده اند؟
به اندازه كافی متو... متوجهم بودند ولی مرا نشناختند.دومينيكينو كار را خوب ترتيب داد.پس او -
.كجاست؟نمی بينمش
هنوز نيامده است.با اين ترتيب،بر همه مشكلات پيروز شده ای؟كاردينال تو را تبرك كرد؟ -
دومينيكينو از در داخل شد و گفت:تبرك؟او،ارزشی ندارد ريوارز،تو مانند يك كيك كريسمس پر از
عجايبی،با چه هنرهای ديگری می خواهی ما را به حيرت اندازی؟
خرمگس با لحنی نيمه سست پرسيد:حالا موضوع چيست؟
182
به نيمكتی تكيه داده بود و سيگار می كشيد،هنوز جامه زائرين را در بر داشت ولی ريش و موی
.مصنوعی در كنارش بود
هيچ نمی دانستم كه تو چنين بازيگری هستی.در عمر خود هرگز نديده ام كه كاری چنين درخشان انجام -
.گيرد.نزديك بود عاليجناب را به گريه اندازی
.جريان چه بود؟ريوارز آن را برای ما تعريف كن -
خرمگس شانه هايش را بالا انداخت.دستخوش حالتی بود كه تمايل به كم حرفی و موجزگويی داشت، و
ديگران چون دريافتند كه از او چيزی دستگيرشان نمی شود به دومينيكينو متوسل گرديدند تا برايشان
توضيح دهد.پس از آنكه صحنه بازار نقل گرديد،كارگر جوانی كه در خنده ديگران شركت نجسته بود
ناگهان اظهار داشت:البته بسيار ماهرانه بود،ولی من نمی دانم از همه اين بازيگريها چه سودی به كسی
.رسيده است
خرمگس داخل در صحبت شد:تا آن اندازه كه من هرجا بخواهم می توانم بروم و هر عملی را كه مايل
باشم در هر نقطه اين ناحيه بخواهم می توانم انجام دهم،هيچ گاه هم به فكر مردی،زنی يا كودكی نمی
رسد كه به من ظنين شود.فردا اين ماجرا همه جا پخش خواهد شد و هنگامی كه جاسوسی با من روبرو
شود فقط به خود می گويد:اين ريكو ديوانه است كه دربازار به گناهانش اعتراف كرد،مسلما اين امتيازی
.است كه به دست آمده است
آری،متوجه هستم.با اين وجود من ميل داشتم كه اين كاربدون دست انداختن كاردينال صورت می -
.گرفت،او نيكتر از آن است كه چنين نيرنگهايی درباره اش به كار برده شود
.خرمگس با بی حالی تأييد كرد:من نيز فكر می كردم كه او بسيار شريف می نمايد
ه مگو!ما اينجا نيازی به كاردينالها نداريم!و اگرمنسينيورمونتانلی آنگاه
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#72
Posted: 23 Apr 2012 12:54
خرمگس فكر نمی كرد كه وضع به اين بدی باشد.چه بسا اوقات كه با اطمينانی تلخ به خود گفته بود:در
آن مورد نبايد نگران باشم.آن زخم مدتهاست كه شفا يافته است.اكنون پس از اين سالها، عريان،در
برابرش قرار گرفته بود و می ديد كه هنوز خون چكان است.و حالا چقدر درمانش سهل بود!فقط لازم
بود دستش را بلند كند،قدمی پيش رود و بگويد:پدر،اين منم.جما نيز با آن رگه سفيد ميان موهايش آنجا
بود.اوه،كاش می توانست ببخشد!كاشم ی توانست گذشته ای را كه در اعماق حافظه اش می شوخت از
آن جدا سازد،آن لاسكار،آن مزرعه نيشكر و آن سيرك سيار را!بی شك مصيبتی بدين پايه وجود
نداشت،انسان مايل به بخشش باشد،آرزومند آن باشد، و بداند كه بی ثمر است،بداند كه قادر نيست،شهامت
.بخشش ندارد
مونتانلی عاقبت ازجا برخاست،صليب كشيد و پشت به محراب كرد.خرمگس هرچه بيشتر خود را در
سايه جمع نمود و از ترس آنكه مبادا ديده شود،مبادا همان تپش قلب او را لو دهد،بر خود لرزيد،سپس به
راحتی نفس عميقی كشيد.مونتانلی ازكنارش گذشته و او را نديده بود.او را نديده بود،اوه چرا اين كار را
كرد؟اين آخرين فرصت او بود،اين يك لحظه گرانبها.و او گذاشته بود از دستش به در رود.ازجا پريد و
.قدم در روشناری نهاد
!پدر -
طنين صدای خودش در طول قوسهای سقف پيچيد و فرومرد و او را غرق در هراسی خيالی كرد.باز
.خود را به سايه كشيد
مونتانلی بی حركت در كنار ستون ايستاد و آكنده از وحشت مرگ با چشمانی حيرت بار گوش
فراداد.سكوت چقدر ادامه يافت،خرمگس نمی دانست،شايد برای يك لحظه و يا ابدی بود.با تكانی ناگهانی
به خود آمد،مونتانلی گويی كه می خواست از پا درآيد شروع به تلوتلو خوردن كرد،ابتدا لبهايش خاموش
...به حركت درآمد.سرانجام زمزمه آهسته ای به گوش رسيد:آرتور! آری،آب عميق است
.خرمگس پيش آمد:عاليجناب،مرا ببخشيد.گمان كردم يكی از كشيشان است
آه،همان زائر است؟ -
مونتانلی بلافاصله تسلط برخود را يافته بود،گرچه خرمگس ازبرق ناپايدار ياقوت روی دستش توانست
.بفهمد كه او هنوز می لرزد:دوست من،به چيزی نياز داری؟ديروقت است، كليسا نيز شبها بسته است
عاليجناب،اگر خطايی مرتكب شده ام مرا معذور داريد.در را باز ديدم و داخل شدم تا دعا كنم هنگامی -
كه يك كشيش را آن طوری كه پنداشتم،مشغول دعا ديدم منتظر ماندم تا از دومينيكينو خريده بود بالا نگه
داشت.مونتانلی آن را از دستش گرفت،باز به محراب داخل شد و صليب را لحظه ای روی قربانگاه
نهاد:بگير پسرم و آسوده باش،زيرا خداوند مهربان و رحيم است.برو پسرم و از پدر مقدس دعای خير
!طلب كن.رحمت بر تو
186
.خرمگس سر خم نمود تا دعای خير دريافت كند و بعد آهسته دور شد
!مونتانلی گفت:بايست
.ايستاده و يك دست را روی نرده محراب گذارده بود
هنگامی كه در رم به عشاء ربانی مقدس پذيرفته شدی برای كسی كه اندوهی عميق دارد دعا كن،برای -
.آن كه دست خدا بر روحش سنگينی می كند
صدايش تقريبا با گريه توأم بود،و عزم خرمگس متزلزل گرديد.يك لحظه ديگر خود را لو می داد.آنگاه
.خاطره سيرك سيار دوباره زنده شد،و او همچون ژان 3 به خاطر آورد كه حق داشت خشمگين باشد
من كيستم كه او دعاهايم را بشنود؟يك جذامی و يك مطرود!كاش می توانستم همان گونه كه عاليجناب -
...م یتوانيد،هديه يك حيات مقدس را به پيشگاهش ببرم،هديه روحی ناآلوده و بدون ننگ پنهان
.مونتانلی ناگهان برگشت و گفت:من تنها يك هديه دارم،قلبی شكسته
چند روز بعد،خرمگس با دليجان از پيستوبا،به فلورانس بازگشت.يك راست به محل سكونت جما رفت
ولی او در خانه نبود.با به جا گذاردن يادداشتی مبنی بر اين اميد كه صبح فردا باز خواهد گشت،به خانه
رفت،و قلبا آرزو كرد كه ديگردفترش مورد حمله زيتا قرارنگرفته باشد. اگر امشب قرار بود بازهم
.سرزنشهای حسودانه او را بشنود،مسلما اين سرزنشها همچون مته دندانساز بر اعصابش اثر می كرد
هنگامی كه خادمه در را باز كرد گفت:عصر به خير بيانكا،مادام رنی امروز اينجا بود؟
بيانكا در او خيره نگريست:مادام رنی؟آقا پس او بازگشته است؟
روی پادری توقف كرد و با اخم پرسيد:منظورت چيست؟
درست پس از آنكه شما رفتيد،او نيز ناگهان رفت وهمه اثاثه اش را به جا گذاشت،حتی نگفت كه -
.می خواهد برود
درست پس از آنكه من رفتم؟چطور،دو هفته قبل؟ -
.بله آقا،همان روز.اثاثه اش هم ريخته و پاشيده است همه همسايه ها دراين باره صحبت می كنند -
بی آنكه حرفی بزند از روی پله درگاه برگشت و شتابان به طرف كوچه،آنجا كه زيتا منزل كرده بود به
راه افتاد.در اتاق نخورده مانده بود،تمام هدايايی كه به او داده بود در جای هميشگيشان قرار داشتند،در
.هيچ جا نامه يا ياددداشتی ديده نمی شد
...بيانكا سرش را از ميان در داخل كرد و گفت:ببخشيد،پيرزنی می خواهد
خرمگس خشمگين روگرداند:اينجا چه می خواهی،هر جا می روم مرا تعقيب می كنی؟
.پيرزنی می خواهد شما راببيند -
.چه می خواهد؟به او بگو نه،نمی توانم ببينمش،كار دارم -
.آقا تقريبا از آن روزی كه رفتيد هر شب می آيد و هميشه می پرسد كه شما چه وقت بازمی گرديد -
.از او سوال كن چه كاری دارد.نه،مهم نيست.گمان می كنم خودم بايد بروم -
پيرزن مقابل در سرسرای خانه خرمگس به انتظار او بود.لباسی بسيار فقيرانه و صورتی همچون ازگيل
سوخته و چروكيده داشت،شالی به رنگ تند نيز دور سر پيچيده بود.به مجرد آنكه خرمگس داخل شد،از
.جا برخاست و با چشمهای سياه و هوشيار او را تماشا كرد
پيرزن گفت:تو همان آقای لنگ هستی؟- و با قيافه ای سرزنش آميز سراپای او را برانداز كرد. – پيامی
.از زيتا برايت آورده ام
خرمگس در اتاق كار را گشود و استاد تا او داخل شود،سپس به دنبال او حركت كرد و در را بست تا
.بيانكا نشنود
لطفا بنشينيد.خوب،خوب،شما كی هستيد؟ -
.به تو مربوط نيست كه من كيم.آمده ام به تو بگويم كه زيتا رنی همراه پسر من رفته است -
همراه... پسر... شما؟ -
بله آقا،اگر تو نمی دانی چگونه از معشوقه ات نگاهداری كنی پس وقتی كه مردان ديگر او را بردند -
.نبايد گله ای داشته باشی.پسر من خون در رگهايش دارد،نه شير و آب.او از قبيله رومانی 4 است
شما كولی هستيد؟پس زيتا به ميان قبيله خود بازگشته است؟ -
پيرزن با تحقيری شديد به او نگاه كرد.ظاهرا اين مسيحيان حتی آن قدر مردانگی نداشتند تا در مقابل
.توهينی كه به آنان می شود خشمگين گردند
تو از چه قماشی ساخته شده ای كه او بايد نزدت بماند؟زنان ما ممكن است به خاطر رويايی دخترانه يا -
پولی خوب خود را برای مدت كوتاهی تسليم شما كنند.اما كسی كه خون رومانی دارد به ميان رومانی ها
.بازمی گردد
188
سيمای خرمگس همچنان خونسرد وبی اعتنا باقی ماند:با يك دسته كولی رفت يابه خاطر زندگی با پسر
شما؟
پيرزن خنده ای سرداد:می خواهی او را تعقيب كنی وبازش گردانی؟آقا خيلی ديراست،بايد قبلا به آن فكر
!می كردی
.نه اگر مايل باشيد بگوييد،فقط می خواهم حقيقت را بدانم -
پيرزن شانه هايش را بالا انداخت.توهين به كسی كه چنين شكيبا با آن روبرو می شد مشكل به زحمتش
.می ارزيد
پس حقيقت اين است،روزی كه او را ترك كردی پسرم را در خيابان ديد و با او به زبان رومانی -
صحبت كرد.وقتی پسرم عليرغم لباسهای زيبايش پی برد كه او از قبيله ماست همان گونه كه مردان ما
عاشق می شوند،فريفته گونه استخوانيش شد و او را به اردوگاه ما آورد.زيتا همه ناراحتی هايش را به ما
گفت.دخترك بيچاره آن قدرناله وزاری كردتا دلهای ما به خاطرش به درد آمد.به بهترين وجهی كه می
توانستيم تسلايش داديم،بالاخره لباسهای زيبايش را از تن درآورد،از همان لباسهايی كه دختران ما تن می
كنند پوشيد و خود را به پسرم تسليم كرد تا زن او باشد و پسرم هم شوهر او.پسر من به او نخواهد گفت
تو را دوست ندارم و كارهای ديگری دارم كه انجام بدهم.يك زن وقتی كه جوان است احتياج به مرد
دارد،آن وقت تو چگونه مردی هستی كه يك دختر زيبا را حتی درموقعی كه دست به گردن تو حلقه می
.كند نمی توانی ببوسی
.خرمگس سخن او را قطع كرد:شما می گفتيد كه از او برای من پيامی آورده ايد
آری،هنگامی كه اردو به راه افتاد برای آنكه پيام را برسانم عقب ماندم.به من گفت به شما بگويم كه به -
قدر كافی از بی عاطفگی و پايبندی مردم شما به مسائل كوچك رنج برده است و می خواهد به ميان قبيله
خود بازگردد و آزاد باشد.زيتا گفت به او بگو كه من يك زنم و او را دوست می داشتم به همين خاطر
ديگر نمی توانستم فاحشه اش باشم.دخترك حق داشت بيايد، برای يك دختر،اگر بتواند ضرری ندارد كه به
وسيله زيبايی اش پولی به دست آورد،زيبايی برای همين كار است،اما يك دختر رومانيايی سروكاری با
.دوست داشتن مردی از نژاد شما ندارد
خرمگس به پا ايستاد و گفت:همه پيام همين بود؟پس لطفا به او بگوييد كه به نظر من كار درستی كرده
!است و اميدوارم سعادتنمد شود.همه حرف من همين است،شب به خير
تا هنگامی كه دروازه باغ پشت سر پيرزن بسته شد،خرمگس كاملا بی حركت ايستاد،سپس نشست و
چهره اش را با هر دو دست پوشاند.اين هم ضربه ديگری بر گونه اش!آيا ذره ای غرور،اثری از عزت
نفس در او به جا مانده بود؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#73
Posted: 23 Apr 2012 12:55
بدون ترديد،هر آنچه را كه يك انسان می توانست،متحمل شده بود،قلبش به ميان گل و لای كشيده و به
زير پای عابرين لگركوب شده بود،در روحش نقطه ای وجود نداشت كه در آنجا نشانی از تحقير كسی
نباشد،كه در آنجا استهزای كسی داغ خود را بر جای ننهاده باشد.و حالا حتی اين دخترك كولی كه او را
.از كنار راه برداشته بود فرمان می راند
شيطان پای در زوزه می كشيد.خرمگس از جا برخاست تا او را داخل كند.سگ با ابراز شادی هميشگی
و ديوانه وارش به سوی صاحب خود دويد ولی چون بی درنگ دريافت كه حادثه ناگواری رخ داده است
.روی فرش در كنار خرمگس نشست و بينی سردش را در دست بيحال او فروبرد
ساعتی بعد جما در برابر در ورودی توقف كرد،كسی نبود كه به در زدن او پاسخ دهد.بيانكا پس از آنكه
دانست خرمگس غذايی نمی خواهد،برای ديدن آشپز يكی ازهمسايگان بيرون رفت. در خانه را باز و
چراغی را در سرسرا روشن گذارده بود.جما پس از آنكه لحظه ای به انتظار ماند بر آن شد كه داخل
شود ببيند آيا می تواند خرمگس را بيايد،زيرا می خواست پيرامون پيام مهمی كه از بيلی رسيده بود با او
گفتگو كند.در اتاق كار را زد و صدای خرمگس از داخل پاسخ داد:بيانكا می توانی بروی،چيزی نمی
خواهم.جما در را آهسته گشود.اتاق كاملا تاريك بود ولی به محض آنكه داخل شد پرتو طويلی از چراغ
راهرو بر آن تابيد.خرمگس را ديد كه تنها نشسته و سرش بر سينه افتاده است،سگ نيز در پيش پای او
.خفته بود
.جما گفت:من هستم
!خرمگس از جا پريد:جما،جما!اوه،چقدر به شما احتياج داشتم
قبل از آنكه جما بتواند حرفی بزند،خرمگس پيش پای او بر زمين زانو زده چهره خود را در ميان
چينهای لباس وی پنهان ساخته بود.سراپايش بر اثر تشنج شديدی كه مشاهداتش ناگوارتر از ديدن گريه
.بود تكان می خورد
جما بی حركت ايستاد،هيچ كمكی نمی توانست به او بكند،هيچ.اين از همه چيز دردناكتر بود. بايد در
كناری می ايستاد و بی اراده تماشاگر می شد،او كه حاضر بود بميرد تا وی را از درد رها سازد.كاش
جسارت آن را داشت كه خم شود و او را در ميان بازوان خود گيرد،تنگ بر قلب خود بفشاردش،و با تن
خود هم كه بود در برابر آزارها و ستمها سپرش شود.بی شك از آن پس او باز آرتورش می شد،بی شك
.از آن پس سپيده می دميد و سايه ها می گريختند
نه،نه!آرتور را چگونه می توانست فراموش كند؟مگر او نبود كه وی را به دوزخ انداخته بود، او با دست
.راست خودش
190
جما گذاشته بود كه زمان بگريزد.خرمگس شتابان از جا برخاست و پشت ميز نشست،چشمانش را با يك
دست پوشاند و لباسهايش را انگار كه می خواست با دندان بكند گاز گرفت.خرمگس سربرداشت و به
.آرامی گفت:از اين كه شما را ترساندم متأسفم
جما هر دو دست را به طرف او نگاه داشت و گفت:عزيزم،آيا اكنون تا آن اندازه دوست نيستم كه اندكی
به من اعتماد كنی؟چه خبر است؟
.فقط يك ناراحتی خصوصی است.من نمی دانم چرا شما بايد به خاطر آن نگران باشيد -
جما ادامه داد:لحظه ای گوش كن.هر دو دست او را در ميان دستهای خود گرفت تا از تشنجات جلوگيری
.كند
من نخواسته ام به كاری كه به من مربوط نيست دست بزنم.اما اكنون كه به ميل خودت تا اين حد به من -
اعتماد كرده ای،آيا نمی خواهی اندكی بر آن بيافزايی،همان گونه كه اگر خواهرت بودم می
افزودی؟اگرتسلايت می دهد،نقاب را همچنان برچهره ات نگاهدار،اما به خاطرخودت روحت را در نقاب
.مپوشان
خرمگس سر را بيشتر خم كرد و گفت:توبايد با من باشی،متأسفانه برادر خوبی نمی توانم باشم. اما كاش
می دانستی،در اين هفته آخر چيزی نمانده بود كه ديوانه شوم،باز هم درست مانند آمريكای جنوبی.ابليس
.در وجودم راه يافته بود... كلامش را قطع كرد
سرانجام جما به نجوا گفت:من نمی توانم در ناراحتی تو سهيم باشم؟
.سرش روی دستهای جما فروافتاد:دست خدا تواناست
.بندری تحت نفوذ پاپ در آدرياتيك - 1
.گفته مسيح،نقل از انجيل - 2
.يكی از شخصيتهای كتاب مقدس كه نسبت به خدا خشمگين شده بود - 3
.كولی - 4
2
آن روز در بريزيگلا جمعه بازار بود،روستاييان با مرغها و خوكها فرآورده های لبنيات و گله های
كوهی نيمه وحشی خود از روستاها و دهكده های آمده بودند.محل جمعه بازار مملو از جمعيتی بود كه
دائما در رفت و آمد بودند،می خنديدند،شوخی می نمودند،و انجير خشك،كيك های ارزان و تخمه آفتاب
.گردان داد و ستد می كردند
كودكان آفتاب سوخته و پابرهنه،صورت خود را در زير آفتاب سوزان روی سنگفرش نهاده ولو شده
بودند،حال آنكه مادرانشان با سبدهای كره و تخم مرغ در سايه درختان نشسته بودند. منسينيور مونتانلی
كه برای گفتن "صبح به خير" بيرون آمده بود،ناگهان توسط گروهی پرسرو صدا احاطه شد.آنان دسته
های بزرگی از شقايق سرخ،سوسن و نرگس سفيد دامنه كوه را برای پذيرش او بالا گرفته بودند.مردم
علاقه او را به گلهای وحشی،همچون نادانيهای كوچكی كه جلوه بخش هر مرد دانايی است،از روی مهر
ناديده می گرفتند.اگر شخص ديگری كه كمتر مورد علاقه عموم بود خانه خود را از گياهان وحشی پر
.می كرد،به او می خنديدند،اما " كاردينال مقدس! "می توانست اعمال عجيب بی ضرری انجام دهد
مونتانلی ضمن آنكه ايستاد تا دست نوازش بر سر كودكی بكشد گفت:خوب،ماريوچيا،از دفعه گذشته كه تو
را ديدم بزرگتر شده ای.روماتيسم مادربزرگ چطور است؟
.عاليجناب تازگيها بهتر شده،اما حالا مادر حالش خوب نيس -
از شنيدن آن متأسفم.به مادر بگو يك روز به اينجا بيايد تا ببيند آيا دكتر جوردانی می تواند كاری برايش -
انجام دهد.جايی برای او پيدا خواهم كرد،شايد تنوع برايش مفيد باشد.لويجی،مثل اينكه بهتری چشمهايت
چطور است؟
ضمن گفتگو با كوه نشينان پيش می رفت.او هميشه نام و سن اطفال،ناراحتی آنان و والدينشان را به
خاطر داشت،و با توجهی مهرآميز می ايستاد و از سلامتی ماده گاوی كه در كريسمس بيمار شده يا
.عروسكی كه در جمعه بازار زير چرخ ارابه له شده بود جويا می گشت
پس از آنكه به قصر بازگشت،كار بازار شروع شد.مرد لنگی با يك پيراهن آبی،در حالی كه دسته ای
موی سياه روی گونه چپ داشت،آرام به طرف يكی از غرفه ها رفت وبه زبان ايتاليايی بسيار نامطبوعی
.ليموناد خواست.زنی كه آن را می ريخت نگاهی به او انداخت و گفت: تو اهل اين نواحی نيستی
.نه من اهل كورسيكام -
دنبال كار می گردی؟ -
آره،فصل علف چينی خيلی نزديكه،يه آقايی كه نزديكای راونا مزرعه داره اون روز به باستيا اومد و به -
.من گفت كه اونجا كار زياده
192
.اميدوارم همين طور باشه،حتم دارم.اما اين طوفا اوضاع خوب نيس -
.مادر،تو كورسيكا بدتره.نميدونم كار ما فقير بيچاره ها به كجا ميكشه -
تنها به اينجا اومدی؟ -
نه،رفيقم همرام اومده،اوناهاش،پيرن سرخ پوشيده؟ - Hola Paolo1
ميكل پس از شنيدن نام خود،در حالی كه دستهايش را در جيب خود برده بود،پيش آمد.عليرغم موی
مصنوعی سرخی كه برای شناخته نشدن گذاشته بود،يك كورسيكايی به تمام معنی به نظر می
رسيد.خرمگس نيز به نقش خود كاملا شباهت داشت.همراه يكديگر در بازار به راه افتادند. ميكل از ميان
دندانهايش سوت می زد،خرمگس درحالی كه پايش را به منظور كمتر نشان دادن لنگی اش روی زمين
می كشيد،بسته ای بر دوش به زحمت پيش می رفت.آن دو در انتظار يك پيك مخفی بودند كه قرار بود
.دستورهای مهم به وی داده شود
ميكل ناگهان به نجوا گفت:ماركون آنجاست،سوار اسب،در گوشه.خرمگس كه هنوز بسته را حمل می
.كرد پای كشان به طرف سوار رفت
دست به كلاه ژنده اش برد،انگشتی روی دهنه كشيد و گفت:آقا احتياجی به يه علف خشك كن ندارين؟اين
علامتی بود كه قبلا روی آن توافق شده بود.سوار نيز كه ظاهرا به نظر می رسيد مباشر يك مالك
بزرگ باشد،پياده شد و دسته جلو را بر گردن اسب انداخت:برادر چه نوع كاری می توانی بكنی؟
خرمگس با كلاه خود بازی كرد.گفت:آقا می تونم علف بچينم،پرچين درس كنم.و بدون وقفه ای در
كلامش يكسر ادامه داد:ساعت يك صبح در دهانه غار گيرو.بايد دو اسب خوب و يك ارابه داشته باشی.در
...داخل غار منتظر خواهم بود،آقا زمينم می تونم بكنم
كافيست،من فقط يك علف چين می خواهم.قبلا اين كار را كرده ای؟ -
يه بار آقا.توجه كن،بايد كاملا مسلح بيايی،ممكن است با يك اسواران سبك برخورد كنيم.از جاده جنگل -
نرو،در جاده ديگر امنيت بيشتری داری.اگر به جاسوسی برخورد كردی با او بحث نكن،فورا آتش
.كن،آقا از اين كار خيلی خوشحال ميشم
.آری،شايد.اما من يك علف چين با تجربه می خواهم،نه،امروز هيچ پول خرد ندارم -
گدای بسيار ژنده پوشی با ناله ای يكنواخت و غم انگيز دولا دولا به طرف آنان پيش آمده بود:به نام مريم
باكره،به يك كور بيچاره رحم كنين،زود از اينجا برويد.يك اسواران سبك به اين طرف می آيد،مقدس ترين
ملكه آسمان،باكره مطهره،ريوارز آنان در تعقيب تو هستند.دو دقيقه ديگر به اينجا می رسند،اميدوارم
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#74
Posted: 23 Apr 2012 12:57
مقدسين به شما عوض بدن،بايد به سرعت بگريزی،در هر گوشه جاسوسی هست.بيهوده است كه بخواهی
.بدون ديده شدن فرار كنی
.ماركون دسته جلو را در دست خرمگس لغزاند
عجله كن! به سمت پل بران و اسب را رها كن،در دربند می توانی مخفی شوی.ما همه مسلحيم، برای -
.ده دقيقه می توانيم راه آنان را سد كنيم
نه،بچه ها نمر خواهم شما دستگير شويد.كنار هم بايستيد.همه شما،و به دنبال من منظم آتش كنيد.به -
طرف اسبهايمان حركت كنيم،آنجا بسته شده اند.نزديك پله های قصر،خنجرهايتان را آماده كنيد.با جنگ
عقب نشينی می كنيم.هنگامی كه من كلاهم را پايين انداختم،افسارها را پاره كنيد و هركس روی نزديك
.ترين اسب بپرد.به اين شكل ممكن است همه ما به جنگل برسيم
با چنان زمزمه آهسته ای صحبت می كردند كه حتی نزديكترين اطرافيان نيز حدس نمی زدند كه گفتگوی
آنان مربوط به چيزی جدی تر از علف چينی باشد.ماركون در حالی كه دهنه ماديانش را گرفته بود و او
را می كشيد،به طرف اسبهای بسته شده حركت كرد.خرمگس دولا دولا در كنار او را ه می رفت.گدا نيز
با دست دراز و ناله يكنواخت آنان را تعقيب می نمود. ميكل سوت زنانپيش آمد.گدا در حركت به او
اطلاع داده بود او نيز آهسته اخبار را به سه مرد روستايی كه در زير درختی مشغول خوردن پياز خام
بودند رسانيد.هرسه بلافاصله ازجا برخاسته در پی او به راه افتادند و قبل از آنكه توجه كسی به آنان
.معطوف گردد،هرهفت نفر دستها روی تپانچه مخفی،نزديك اسبهای بسته شده در كنار يكديگر ايستادند
خرمگس شمرده و واضح گفت: تا من حركت نكرده ام خود را لو ندهيد ممكن است ما را نشناسند.پس از
آنكه من آتش كردم به طور منظم شروع كنيد.به سربازان تيراندازی نكنيد،پای اسبها را شل كنيد.آن وقت
نمی توانند ما را تعقيب كنند.ضمن اينكه سه نفر تپانچه ها را پر می كنيد،سه نفر ديگر آتش كنيد.اگر كسی
ميان شما و اسبها قرار گرفت او را بكشيد.من اسب قزل را بر می دارم.هنگامی كه كلاهم را پايين
.انداختم هر نفر به راه خود برود.به خاطر چيزی توقف نكنيد
ميكل گفت:آمدند.خرمگس نيز هنگامی كه مردم دفعتا دست از دادوستد كشيدند با يك قيافه طبيعی و
.حيرتی احمقانه رو برگرداند
پانزده مرد مسلح آهسته به داخل بازار پيش راندند.آنان در عبور از ميان انبوه جمعيت با اشكالی بزرگ
روبرو بودند،و اگر به علت وجود جاسوسان در گوشه های ميدان نبود هر هفت مرد می توانستند در
.مدتی كه توجه جمعيت متوجه سربازان بود،پنهانی از آنجا بگريزند
ميكل اندكی به خرمگس نزديكتر شد:نمی توانيم خارج شويم؟
194
نه،جاسوسان ما را احاطه كرده اند،يكی از آنان هم مرا شناخته است.هم اكنون كسی را نزد سروان -
.فرستاد تا محل مرا به او اطلاع دهد.تنها شانس ما چلاق كردن پای اسبهايشان است
جاسوس كدام است؟ -
اولين مردی كه به سويش آتش می كنم.همه حاضريد؟كوچه ای به طرف ما ساخته اند،می خواهند يك -
.دفعه حمله كنند
!سروان بانگ زد:به نام پاپ،راه را باز كنيد
جمعيت متعجب و حيرتزده عقب كشيد،و سربازان به سرعت به طرف دسته كوچكی كه نزديم پله های
قصر ايستاده بود حمله بردند.خرمگس تپانچه ای از زير جليقه اش بيرون كشيد و آتش كرد،نه به
گروههايی كه پيش می آمدند،بلكه به جاسوسی كه به اسبها نزديك می شد.گلوله به استخوان گردن او
اصابت كرد و به پشت درافتاد.بلافاصله پس از اين اعلام در حالی كه هفت مبارز به طور يكنواخت به
.اسبهای بسته شده نزديك می گرديدند شش گلوله ديگر با توالی سريع آتش شد
اسب يكی از سواران لغزيد و با سر به زمين خورد.يكی ديگر با شيهه ای هراس انگيز روی زمين
درغلتيد.سپس از ميان فريادهای مردم وحشتزده بانگ آمرانه و رسای افسر فرمانده كه روی ركاب بلند
!شده و شمشيری بر بالای سر نگاه داشته بود،به گوش رسيد.:سربازان به اين سمت
افسر روی زمين تلوتلو خورد و به عقب افتاد،خرمگس باز با نشانه گيری مرگبارش آتش كرده بود.رشته
خون باريكی از اونيفورم سروان فرو می چكيد،ولی او با كوشش بسيار تعادل خود را حفظ كرد و پس از
آنكه يال اسبش را به چنگ گرفت وحشيانه فرياد زد:اگر نمی توانيد آن شيطان لنگ را زنده دستگير كنيد
!به قتلش برسانيد،او ريوارز است
خرمگس خطاب به رفقايش گفت:يك تپانچه ديگر،فورا !برويد!كلاهش را به زمين پرت كرد. درست به
.موقع بود،زيرا شمشير سربازان به خشم آمده در پيش رويش برق می زد
!سلاحتان را زمين بگذاريد،همه شما -
كاردينال مونتانلی ناگهان در ميان جنگجويان قرار گرفته بود.يكی از سربازان با صدايی كه از وحشت
!تيز شده بود فرياد زد:عاليجناب!خدای من،كشته خواهيد شد
مونتانلی فقط قدمی نزديكتر آمد و روبروی تپانچه خرمگس قرار گرفت.اكنون پنج نفر از مبارزان سوار
.بر اسب به سوی خيابان سربالا می تاختند.ماركون بر روی ماديان خود پريد
در لحظه حركت نگاهی به پشت سر انداخت تا ببيند كه آيا رهبرش نيازی به كمك دارد.اسب قزل در
دسترس بود و يك لحظه ديگر همه از خطر نجات می يافتند.ولی به محض جلو آمدن آن مرد كه خرقه
ارغوانی دربرداشت،خرمگس ناگهان متزلزل شد و دستش با تپانچه پايين افتاد.اين لحظه همه چيز را
تعيين كرد.بلافاصله محاصره گرديد و با شدت به زمين پرت شد،اسلحه نيز به وسيله پهنای شمشير
سربازی از دستش پريد.ماركون با ركاب به پهلوی ماديان خود زد،صدای سم اسب سربازان پشت سر
وی دربالای تپه تندرآسا به گوش می رسيد، بسيار بيهوده بود كه او هم بايستد و دستگير شود.هنگامی كه
در حين تاخت روی زين برگشت تا اخرين گلوله را برای نزديكترين تعقيب كننده خالر كند،خرمگس را
ديد كه با چهره خونين به زير پای اسبها،سربازان و جاسوسان افتاده است و دشنامهای وحشيانه
.اسيركنندگان و بانگ خشم و پيروزی را شنيد
موناتنلی توجه نكرد كه چه حادثه ای رخ داده است،از پله پايين آمده بود و كوشش می كرد تا مردم
وحشتزده را آرام سازد.بلافاصله پس از آنكه بر بالای سر جاسوس زخمی توقف كرد، جنبش ناگهانی
مردم وادارش ساخت تا سربردارد.سربازان از ميدان می گذشتند و زندانيشان را به وسيله طنابی كه به
دستهايش بسته شده بود به دنبال می كشيدند.سيمای او از شدت درد و ناتوانی كبود شده بود و به سختی
نفس می كشيد،با اين وصف رو به كاردينال كرد و با آن لبهای بيرنگ لبخندزنان به نجوا گفت:عاليجناب
.به شما تبريك می گويم
پنج روز بعد مارتينی به فورلی رسيد.از طرف جما به وسيله پست يك بسته آگهی چاپر دريافت
كرد،علامتی كه روی آن توافق شده بود تا هنگام نياز به حضور وی در يك حادثه ناگهانی به كار برده
شود،و با به ياد آوردن گفتگوی روی مهتابی بيدرنگ حقيقت امر را حدس زد.در تمام طول مسافرت
مكررا به خود می گفت:دليلی بر اين فرض كه حادثه ای برای خرمگس روی داده باشد وجود
ندارد،همچنين اهميت دادن به تخيلات واهی و كودكانه شخصی چنين عصبانی و خيالی بيهوده است.اما
.هرچه بيشتر عليه اين نظر با خود استدلال می كرد،افكارش بيشتر به آن مشغول می شد
هنگامی كه به اتاق جما داخل شد گفت:حدس زده ام كه ماجرا چيست،قطعا ريوارز دستگير شده است؟
روز پنجشنبه در بريزيگلا بازداشت شده،تا آخرين نفس از خود دفاع كرده و فرمانده اسواران و يك -
.جاسوس را زخمی كرده است
!مقاومت مسلحانه،كارش زار است -
تفاوتی نمی كند،تاكنون آن قدر به خاطر يك تيراندازی تپانچه در مخاطره افتاده است كه اين يكی ديگر -
.تأثير چندانی در وضعش نداشته باشد
به نظر تو با او چه خواهند كرد؟ -
.رنگ جما حتی از قبل هم بيشتر پريدّ:ه نظر من ما نبايد منتظر بمانيم تا ببينيم كه آنان چه قصدی دارند
196
فكر می كنی قادر به اجرای يك نقشه فرار باشيم؟ -
.بايد اين كار را بكنيم -
.مارتينی برگشت و دستها بر پشت به سوت زدن پرداخت.جما گذاشت كه او بدون دغدغه خاطر فكر كند
خاموش نشسته و سرش را به پشت صندلی تكيه داده بود،و با نگاهی پابت و جذبه ای اندوهناك به نقطه
ای نامعلوم می نگريست.هرگاه كه سيمايش چنين حالتی به خود می گرفت به افسردگی دورر 2 شباهت
.پيدا می كرد
مارتينی لحظه ای از قدم زدن بازايستاد و پرسيد:او را ديده ای؟
.نه،قرار بود صبح فردای آن روز در اينجا با من ملاقات كند -
آری به خاطر دارم،اكنون كجاست؟ -
.در دژ،شديدا محافظت می شود و می گويند كه در زنجير است -
مارتينی قيافه بی اعتنايی به خود گرفت:اين مهم نيست،يك سوهان خوب او را ازقيد هر مقدار زنجير هم
...كه باشد آزاد خواهد ساخت.كاش زخمی نباشد
ظاهرا اندكی آسيب ديده است،ولی تا چه حد،دقيقا اطلاعی ندارم.به نظر من بهتر است شرح آن را از -
.از خود ميكل بپرسی،او در موقع دستگيری حضور داشت
چرا خود او دستگير نشد؟ريوارز را در خطر گذاشت و گريخت؟ -
تقصير او نبود.او نيز به اندازه همه جنگيد و دستورها را جزء به جزء اجزا كرد.بايد گفت همه آنان -
چنين كردند.تنها كسی كه به نظر می رسد فراموش كرده و يا در آخرين لحظه مرتكب اشتباه شده،خود
ريوارز است.روی همه رفته نكته مبهمی در آن به چشم می خورد. لحظه ای صبر كن،ميكل را صدا می
.زنم
جما از اتاق خارج شد و بلافاصله با ميكل و يك كوه نشين چهارشانه بازگشت:اين ماركون- اسم او را
شنيده ای؟- يكی از قاچاقچيان است.هم اكنون به اينجا رسيد و شايد بتواند اطلاع بيشتری به ما
بدهد.ميكل،اين سزار مارتينی است كه درباره اش با تو صحبت كردم.مايل هستی جريان را،تا آنجا كه
ديده ای تعريف كنی؟
ميكل شرح كوتاهی از نزاع با اسواران را بيان كرد و نتيجه گرفت:من نمی فهمم كه چگونه اين امر اتفاق
افتاد.اگر فكر می كرديم كه دستگير می شود هيچ يك او را ترك نمی گفتيم،اما دستورهايش كاملا صريح
بود،و ما هرگز به خاطرمان خطور نمی كرد كه او پس از انداختن كلاهش منتظر بماند تا محاصره اش
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#75
Posted: 26 Apr 2012 03:50
كنند.نزديك اسب قزل بود- او را ديدم كه افسار بريد- و شخصا قبل از آنكه سوار شوم يك تپانچه پر به
او دادم.تنها حدسی كه می توانم بزنم اين است كه هنگام سوار شدن- چون لنگ است- پايش لغزيده
.باشد.ولی حتی در آن حال هم می توانست تيراندازی كند
ماركون دخالت كرد:نه،چنين نبود،نمی خواست سوار شود.من آخرين نفری بودم كه بايد می رفتم زيرا
ماديانم به علت تيراندازی رم مر كرد،و برگشتم تا ببينم آيا سالم است.اگر به خاطر كاردينال نبود به
.خوبی می توانست نجات پيدا كند
جما آهسته با تعجب گفت:آه!و مارتينی با حيرت تكرار كرد:كاردينال؟
آری،او خود را به جلوی تپانچه انداخت،مرده شويش ببرد!گمان می كنم ريوارز ترسيده باشد زيرا آن -
دستش را كه تپانچه داشت انداخت و ديگری را اين طور بالا گرفت- پشت مچ دست چپش را روی
.چشمانش قرار داد- البته آنان هم به طرف او حمله بردند
ميكل گفت:اين برايم قابل درك نيست.از ريوارز بعيد است كه در يك لحظه حساس تسلط بر خود را از
.دست بدهد
مارتينی اظهار داشت:شايد از ترس كشتن يك مرد غيرمسلح تپانچه اش را پايين آورده است. ميكل شانه
هايش را بالا انداخت:اشخاص غيرمسلح نبايد در وسط يك نزاع دخالت كنند.جنگ جنگ است.اگر
ريوارز به جای آنكه بگذارد خودش مانند يك موش خانگی دستگير شود گلوله ای در بدن عاليجناب داخل
.می كرد،يك مرد شرافتمند بيشتر و يك كشيش كمتر می شد
رويش را برگرداند و سبيلش را به دندان گرفت.از شدت خشم نزديك بود به گريه درافتد. مارتينی گفت:به
هر حال كاری است شده و سودی هم ندارد كه ما وقت خود را با بحث در چگونگی آن اتفاق هدر
دهيم.مسأله اين است كه چگونه بايد ترتيب فرار او را بدهيم.من گمان می كنم همه شما مايل به شركت در
اين خطر باشيد؟ميكل حتی آن فروتنی را نكرد كه به اين سوال زايد پاسخ دهد.قاچاقچی نيز فقط با خنده
.كوتاهی گفت:اگر برادرم هم مايل نبود او را با گلوله می كشم
بسيار خوب،قدم اول،آيا شما نقشه ای از دژ داريد؟ -
جما كشويی را گشود و چند صفحه كاغذ از آن بيرون كشيد:من همه نقشه ها را رسم كرده ام. اينجا طبقه
زيرين دژ،اينها طبقه اول و دوم برجها،اين هم نقشه باروها.اين خيابانها به دره منتهی می شوند.اينجا نيز
.كوره راهها،مخفيگاه های كوهها و راهروهای زيرزمينی است
می دانيد كه او در كدام يك از برجهاست؟ -
.برج شرقی؛در يك اتاق گرد با پنجره های آهنی مشبك.روی نقشه آن را مشخص كرده ام -
198
اين اطلاعات را چگونه به دست آوردی؟ -
.از مردی ملقب به جيرجيرك،يك سرباز گارد،او عموزاده جسيمر يكی از افراد شماست -
.در اين مورد سرعت به خرج داده ايد -
فرصتی نيست كه از دست برود.جينو بلافاصله به بريزيگلا رفت،مقداری از اين نقشه ها را هم قبلا -
.داشتيم.ليست مخفيگاهها توسط خود ريوارز تهيه شده بود،از نوشته می توانيد تشخيص دهيد
سربازان گارد چه نوع اشخاصی هستند؟ -
اين را تاكنون نتوانسته ايم دريابيم،جيرجيرك تازه به اين دژ آمده است و اطلاعی در مورد افراد ديگر -
.ندارد
بايد از جينو بپرسيم كه خود جيرجيرك چگونه آدمی است.اطلاعی از قصد حكومت در دست -
هست؟احتمال دارد كه ريوارز در بريزيگلا محاكمه شود،يا به راونا منتقل می گردد؟
اين را نمی دانم.البته راونا شهر عمده ايالت است و به موجب قانون فقط دعاوی مهم می تواند در دادگاه -
بدوی آنجا رسيدگی شود.ولی در ايالات چهارگانه 3 قانون اهميت چندانی ندارد،به ميل اشخاصی كه قدرت
.دارند بستگی دارد
.ميكل دخالت كرد:او را به راونا نخواهند برد
به چه دليلی اين فكر را می كنی؟ -
به آن اطمينان دارم.سرهنگ فراری،فرماندار نظامی بريزيگلا عموی آن افسری است كه به دست -
ريوارز زخمی شده است.او يك درنده كينه جوست و هيچ فرصتی را برای انتقام گرفتن از دشمن از
.دست نمی دهد
به نظر تو او كوشش خواهد كرد كه ريوارز را در اينجا نگه دارد؟ -
.به نظر من او كوشش خواهد كرد كه ريوارز را اعدام كند -
مارتينی سريعا نظری به جما افكند.رنگ جما بسيار پريده بود،اما سيمايش با اين كلمات تغييری
.نكرد.ظاهرا اين نظر برای او تازگی نداشت
به آرامی گفت:مشكل بتواند بدون تشريفات اداری اين كار را بكند.ولی امكان دارد به بهانه ای يك دادگاه
.نظامی تشكيل دهد و بعد با اظهار اينكه آرامش شهر بدان نياز داشت خود را موجه جلوه دهد.
در مورد كاردينال چطور؟او با چنين كاری موافقت می كند؟ -
.او در امور نظامی حق دخالت ندارد -
.نه،اما نفوذ زيادی دارد.بی شك فرماندار بدون موافقت او چنين قدمی برنمی دارد -
ماركون سخن او را قطع كرد:هرگز موافقت او را به دست نخواهد آورد.مونتانلی با هرگونه محاكمه
نظامی و چيزهايی از آن قبيل مخالف بود،مادام كه ريوارز را در بريزيگلا نگاه دارند هيچ حادثه جدی
اتفاق نمی افتد.مونتانلی هميشه جانب زندانی را می گيرد.آنچه من از آن می ترسم بردن او به
.راوناست.اگر پايش به آنجا برسد از دست رفته است
ميكل گفت:ما نمی گذاريم به آنجا برود،می توانيم ترتيب نجات او را در راه بدهيم،اما بيرون آوردنش از
.دژ مسأله ديگری است
جما گفت:به نظر من به انتظار فرصت انتقال او به راونا نشستن كار بی ثمری خواهد بود.ما بايد كوشش
خود ار در بريزيگلا به كار بريم و فرصتی هم نداريم كه از دست بدهيم.سزار بهتر است من و تو با هم
نقشه دژ را بررسی كنيم و ببينيم آيا می توانيم تدبيری بيانديشيم.من طرحی در نظر دارم ولی نكته ای
.برايم لاينحل باقی مانده است
ميكل از جا برخاست و گفت:ماركون بيا ما آنان را ترك می كنيم تا روی طرحشان فكر كنند. امروز بعد
از ظهر بايد به فونيانو بروم و ميل دارم كه تو همراه من بيايی.وينجنزو آن فشنگها را نفرستاده است،در
.صورتی كه ديروز بايد به اينجا رسيده باشد
پس از رفتن آن دو مرد مارتينی به نزد جما رفت و خاموش دستش را پيش برد.جما برای لحظه ای
انگشتان خود را در دست او نگاه داشت و عاقبت گفت:سزار،تو هميشه يك دوست خوب و آماده خدمت
.در سختی بود های.خوب،اكنون بيا پيرامون نقشه ها صحبت كنيم
.(هی،پائولو(ايتاليايی - 1
1471 ) پايه گذار سبك رئاليسم در نقاشی آلمان - 2 - .اوبريخت دورر،نقاش و حكاك مشهور آلمانی( 1528
.ايالات خودمختار كه به وسيله نمايندگان پاپ اداره می شد -
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#76
Posted: 26 Apr 2012 03:51
3
.من يك بار ديگر جدا به عاليجناب اطمينان می دهم كه امتناعشان آرامش شهر را به خطر می اندازد -
فرماندار كوشش نمود لحن محترمانه ای را كه شايسته يك مقام عالی كليسا بود حفظ كند،اما خشمی آشكار
در صدايش وجود داشت.كبدش خوب كار نمی كرد،زنش قرضهای سنگينی بالا می آورد،خلقش نيز در
طول سه هفته اخير شديدا تنگ شده بود.يك مردم عبوس و ناراضی كه طبيعت خطرناكشان روز به روز
بيشتر هويدا می گشت،يك منطقه مملو از توطئه ها و مخفيگاه های اسلحه،يك پادگان غيركافی كه در
وفاداريش ترديد بسيار داشت،و يك كاردينال كه او را از روی دلسوزی به نام "مجسمه عناد معصومانه"
برای آجودان خود توصيف كرده بود،تاكنون درمانده اش ساخته بودند.اكنون نيز مسئوليت خرمگس،نمونه
.زنده عصيان،را بر عهده داشت
خرمگس پس از آسيب رساندن به برادرزاده عزيز فرماندار و ارزنده ترين جاسوسان او،اين شيطان
بدكار اسپانيايی به دنبال توطئه اش در بازار با اغوای نگهبانان،درشتی با افسران بازپرس،و مبدل ساختن
زندان به يك جنجال خانه،به ماجراجويی های خود ادامه داد.اكنون سه هفته بود كه در دژ به سر می برد
و مقامات بريزيگلا قلبا از كار خود ناراضی بودند.بارها او را تحت بازپرسی قرار دادند،اما پس از آنكه
برای گرفتن اعتراف از او به هر گونه تهديد، ترغيب و حيله ای كه نبوغشان اجازه می داد توسل
.جستند،خرمگس باز به همان اندازه روز دستگيری عاقل ماند
رفته رفته،بر اين عقيده شدند كه شايد بهتر بود او را بيدرنگ به راونا می فرستادند.به هر حال ديگر
برای رفع اشتباه بسيار دير بود.فرماندار هنگامی كه گزارش بازداشت را برای نماينده پاپ فرستاد،به
عنوان يك التفات خاص تقاضا كردكه به او اجازه داده شود تا در رسيدگی به اين قضيه شخصا نظارت
نمايد،و چون تقاضايش با كمال لطف مورد موافقت قرار گرفت بدون اعتراف خاضعانه به شكست خود
.نمی توانست عقب نشينی كند
همان گونه كه جما و ميكل پيشبينی كرده بودند،فكر رفع اين مشكل به وسيله تشكيل يك دادگاه نظامی به
عنوان تنها راه حل رضايت بخش از نظر فرماندار گذشت،امتناع شديد كاردينال مونتانلی از تأييد اين راه
حل آخرين قطره ای بود كه كاسه خشم او را لبريز ساخت.فرماندار گفت:به نظر من اگر عاليجناب می
دانستند كه من و همكارانم از دست او چه كشيده ايم،در اين مورد نظرتان تغيير می كرد.من اعتراض
وجدانی نسبت به بی ترتيبی رويه های قضايی را كاملا درك می كنم و محترم می شمارم،اما اين يك
.مورد استثنايی و مستلزم مقررات استثنايی است
مونتانلی پاسخ داد:هيچ موردی وجود ندارد كه مستلزم بی عدالتی باشد،و محكوم كردن يك غيرنظامی با
.داوری يك دادگاه سری نظامی،هم غيرعادلانه و هم غير قانونی است
201
عاليجناب قضيه بدين قرار است:اين زندانی آشكارا مرتكب چندين جنايت مهم گرديده است. در سوء -
قصد رسوای ساوينيو شركت داشته،و اگر موفق نشده بود به توسكانی بگريزد دادگاه نظامی مأمور از
جانب سينيور سپينولا محققا او را در آن موقع كشته و يا برای اعمال شاقه فرستاده بود.از آن زمان
تاكنون هيچ گاه دست از توطئه برنداشته است.گفته می شود كه او عضو با نفوذ يكی از خطرناكترين
جمعيتهای مخفی كشور است.درباره او ظن شديدی می رود كه با كشتار حداقل سه نفر از مأمورين پليس
مخفی،اگر الهام دهنده نبوده موافقت كرده است. تقريبا می توان گفت،در حين قاچاق اسلحه گرم به ايالت
دستگير شده است.مقامات را با يك مقاومت مسلحانه مواجه ساخته و دو كارمند را در حين انجام وظيفه
شديدا زخمی كرده است، و اكنون برای آرامش و نظم شهر يك تهديد دائمی به شمار می رود.مسلما در
.اين مورد يك دادگاه نظامی موجه است
.مونتانلی پاسخ داد:اين مرد مرتكب هر عملی شده باشد،باز محق است كه بر طبق قانون محاكمه شود
عاليجناب،سير عادی قانون زمانی طولانی است،و در اين مورد هر لحظه ارزش بسياری دارد.علاوه -
.بر هر چيز من از بيم فرار او دائما در هراسم
.اگر چنين خطری وجود دارد،بر شماست كه با دقت بيشتری از او نگهبانی كنيد -
عاليجناب من منتهای كوشش خود را به كار می برم ولی متكی به كادر زندان هستم،و به نظر می رسد -
كه اين مرد همه آنان را مسحور ساخته است.در عرض سه هفته،چهار بار نگهبانان را تعويض كرده
ام،سربازان را آن قدر تنبيه كرده ام كه ديگر خسته شده ام.همه چيز بی ثمر است.من نمی توانم از نامه
.بردن و آوردن آنان جلوگيری كنم.احمقها عاشق او هستند، انگار زن است
.بسيارعجيب است.بايد خصوصيت خارق العاده ای داشته باشد -
شيطان صفتی خارق العاده ای دارد- معذرت می خواهم عاليجناب اما به راستی اين مرد استعداد درهم -
شكستن شكيبايی يك مقدس را دارد.مشكل می توان قبول كرد،اما ناگزير بودم كه بازپرسی را شخصا اداره كنم،زيرا افسر مربوطه ديگر نمی توانست آن را تحمل كند- چرا؟ عاليجناب،تشريحش مشكل
است،ولی اگر يك بار می شنيدند كه چگونه صحبت می كند متوجه می شديد.انسان گمان می كند كه افسر
.بازپرس مجرم است و او قاضی
اما او مرتكب چه عمل مخوفی می تواند بشود؟البته می تواند از دادن پاسخ به سوالات شما امتناع -
.ورزد،ولی جز سكوت سلاحی ندارد.
و زبانی،همچون تيغ.عاليجناب همه ما فانی هستيم و اغلب در عمر خود مرتكب خطاهايی شده ايم كه -
ميل نداريم كوس رسواييمان را بر سر بازارها بزنند.اين صرفا طبيعت بشر است، و برای يك مرد
...مشكل است كه ببيند خطاهای كوچك مربوط به بيست سال پيش او جمع شده و به رويش زده می شود
آيا ريوارز اسرار خصوصی يكی از افسران بازپرس را برملا ساخته است؟ -
خوب- واقعا - جوان بيچاره هنگامی كه افسر سواره نظام بود مقروض شد و مبلغ كمی از وجوه هنگ -
...را به وام برداشت
در واقع پول ملت را كه به او سپرده شده بود دزديد؟ -
عاليجناب البته عمل بسيار بدی بود،ولی دوستانش بلافاصله آن را پرداختند؛بر آن موضوع هم سرپوش -
گذاشته شد- او از خانواده بسيار محترمی است- از آن پس نيز منزه بوده است. ريوارز چگونه توانسته
است آن را كشف كند به تصور من نيز نمی گنجد.اما نخستين كار او در بازپرسی برملا ساختن اين
افتضاح گذشته بود،آن هم در برابر افسر زيردست!و با چنان سيمای معصومی آن را گفت كه گويی دعا
می خواند!مسلما اين داستان هم اكنون در سراسر ايالت منتشر شده است.اگر عاليجناب تنها يك بار در
يكی از بازپرسيها حضور می يافتند مطمئنا قانع می شديد- نيازی نيست كه او از اين موضوع اطلاعی
...داشته باشد،ممكن است حرفهای او را از
مونتانلی برگشت و،با حالتی كه چهره اش كمتر آن را به خود می گرفت به فرماندار نگريست: من يك
.نماينده مذهبی هستم،نه جاسوس پليس،و استراق سمع جزو هيچ يك از وظايف مذهبی من نيست
...من،من قصد اهانت نداشتم -
به نظر من،از بحث بيشتر در اين باره سودی عايدمان نخواهد شد.اگر زندانی را به اينجا بفرستيد با او -
.گفتگو خواهم كرد
با نهايت احترام،جسارتا به عاليجناب توجه می دهم كه از اين اقدام منصرف شويد.اين مرد به كلی -
اصلاح ناپذير است.پاگذاردن روی نصقانون برای همين يك بار،و آسوده شدن از دست او قبل از آنكه
مرتكب شرارت ديگر یشود،عاقلانه تر و بی خطرتر خواهد بود.عليرغم آنچه عاليجناب بيان داشتيد با
خضوع بسيار،و جسارتا روی اين مطلب پافشاری می كنم.اما بالاتر از همه،من در برابر منسينيور
...نماينده پاپ،در مورد نظم شهر مسئوليت دارم
مونتانلی كلام او را قطع كرد:من نيز در برابر خداوند و پاپ مسئولم كه هيچ عمل نهانی در قلمرو اسقفی
من صورت نگيرد.سرهنگ،چون روی اين مزلب مرا زير فشار می گذاريد،من نيز در استفاده از امتياز
خود به عنوان يك كاردينال پافشاری خواهم كرد.من اجازه نخواهم داد كه در زمان صلح در اين شهر يك
.دادگاه نظامی تشكيل شود.فردا ساعت ده صبح زندانی را تنها،در اينجا خواهم پذيرفت
203
.فرماندار با بی ادبی ترشرويانه پاسخ داد:هر طور كه ميل عاليجناب است
.و در حالی كه پيش خود قرقر می كرد خارج شد:در عناد جفت يكديگرند
از ملاقات آينده با كسی صحبت نكرد،تا اينكه عملا موقع گشودن زنجير پای زندانی و حركت به سوی
.قصر فرارسيد
همان گونه كه به برادرزاده زخميش اظهار داشت،فقط كافی بود كه اين عاليجاه كره خر بلعام 1 را وادار
به زير پا گذاردن قانون كنيم،و در معرضخطر توطئه سربازان با ريوارز و دوستان او جهت فرارش
.در راه قرار نگيريم
هنگامی كه خرمگس با مراقبت بسيار به اتاقی كه در آن مونتانلی پشت ميزی پوشيده از نامه مشغول
نوشتن بود وارد شد،خاطره ای ناگهانی از يك بعد از ظهر نيمه تابستان،آنگاه كه او در دفتری درست به
همين شكل نشسته و سرگرم زيرورو كردن مواعظ خطی بود،در نظرش مجسم گرديد.كركره ها برای
جلوگيری از گرما،مانند اينجا،بسته شده بود،و صدای ميوه فروشی از بيرون به گوش می
را از روی چشم كنار زد و تبسمی بر لب آورد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#77
Posted: 26 Apr 2012 03:53
در لحن او،بيش از كلمات،اهانت ضمنی وجود داشت.كاردينال آنا متوجه گرديد اما سيمايش حالت باوقار
و مهرآميز خود را از دست نداد:سوالات من،چه به آنها پاسخ بدهيد و چه ندهيد، ميان ما خواهد ماند.اگر
به رازهای سياسی شما تجاوز كرد،البته پاسخ نخواهيد داد!در غير اين صورت،گرچه ما نسبت به يكديگر
.كاملا بيگانه هستيم،ولی اميدوارم،به عنوان يك لطف خاص به من اين كار را بكنيد
.من كا... كاملا در اختيار عاليجناب هستم -
اين را با چنان تعظيم كوچك و سيمايی بيان كرد كه به انسان دل می داد تا از دختران بيطار 2 نيز طلب
.احسان كند
اولا گفته می شود كه شما به طور قاچاق اسلحه گرم وارد اين منطقه می كرده ايد.مورد استفاده آنها -
چيست؟
.ك... ك... كشتن خائنين -
پاسخ وحشت انگيزی است.اگر همه همنوعانتان نتوانند چون شما فكر كنند،در چشمتان خائن هستند؟ -
.ب... ب... بعضی از آنان -
.مونتانلی به پشت صندليش تكيه داد و مدتی كوتاه خاموش به او نگريست
ناگهان پرسيد:روی دستتان چيست؟
.خرمگس نگاهی به دست چپ خود انداخت:ا... ا... اثرات كهنه دندان بعضی از خائنين
.ببخشيد؛منظورم دست ديگرتان بود.اين يك زخم تازه است -
دست راست باريك و سست به شكل ناگواری شكافته و مجروح شده بود.خرمگس آن را بالا نگه
.داشت.مچ ورم كرده بود و روی آن زخم شديد طويل و كبودی ديده می شد
چنانكه می بينيد،چيز كاملا بی اهميتی است.آن روز هنگامی كه بازداشت شدم،از بركت سر -
.عاليجناب(تعظيم ديگری نمود)يكی از سربازان آن را لگد كرد
مونتانلی مچ او را گرفت و دقيقا بررسی كرد،پرسيد:چگونه بعد از سه هفته به اين صورت درآمده؟همه
.جای آن ملتهب است
.شايد ف... ف... فشار دستبند چندان برايش مفيد نبوده است -
كاردينال با چهره درهم سربرداشت:روی يك زخم تازه دستبند زده بودند؟
205
عاليجناب،طبيعی است.زخمهای تازه برای همين كارند.زخمهای كهنه چندان فايده ار ندارند. آنها فقط به -
.درد می آيند،شما ن... ن... نمی توانيد آنها را شديدا به سوزش آوريد
مونتانلی،مجددا به همان شكل از نزديك و دقيق بازنگريست سپس از جابرخاست و كشويی را كه پر از
.وسايل جراحی بود گشود.و گفت:دستتان را به من بدهيد
خرمگس دستش را با سيمايی سخت،چون آهن چكش خورده،پيش برد و مونتانلی پس از شستشوی محل
.آسيب ديده به آرامی آن را در تنزيب پيچيد،ظاهرا به اين كار عادت داشت
در مورد دستبند گفتگو خواهم كرد.اكنون نيز می خواهم سوال ديگری از شما بكنم:میِ خواهيد چه -
بكنيد؟
.عاليجناب،پاسخ آن بسيار ساده است.اگر توانستم فرار كنم و اگر نتوانستم بميرم -
چرا بميريد؟ -
زيرا اگر فرماندار موفق نشور مرا بكشد به اعمال شاقه اعزام خواهم شد،و اين هر دو برايم يكسان -
.است.من آن سلامت جسمی را ندارم كه از آن جان به در برم
مونتانلی آرنجش را به ميز تكيه داد و خاموش به فكر فرورفت.خرمگس مزاحمش نشد.با چشمانی نيم
بسته به عقب تكيه داده بود و با رخوت،از احساس آسايش جسمی به علت رهايی از زنجير لذت می
برد.مونتانلی باز ادامه داد:فرض كنيم موفق به فرار شويد،زندگی را چگونه می گذرانيد؟
.قبلا به عاليجناب گفتم؛خائنين را می كشم -
خائنين را می كشيد.يعنی اگر من می گذاشتم كه از اينجا بگريزيد- به فرض اين كه من چنين قدرتی -
داشتم- آزادی خود را صرف ترويج تجاوز و خونريزی می كرديد،نه منع آن؟
خرمگس چشمانش را متوجه صليب روی ديوار كرد:صلح نه،بلکه شمشير 3- حداقل بايد مصاحب خوبی
.داشته باشم.گرچه من به سهم خود،تپانچه را بر شمشير ترجيح می دهم
كاردينال،بی آنكه متانت خود را از دست بدهد،گفت:سينيور ريوارز،من تاكنون نه اهانتی به شما نموده و
نه از معتقدات و يارانتان به تحقير ياد كرده ام.آيا من نيز نبايد همان ادب را از شما انتظار داشته باشم،و
يا مايليد من فكر كنم كه يك مرتد نمی تواند بزرگمنش باشد؟
آه،من كا...كاملا فراموش كردم.عاليجناب ادب را در صدر پرهيزكاريهای مسيحی قرار مر -
.دهند.موعظه شما را در فلورانس پيرامون م...مباحثه ام با مدافع ناشناستان به خاطر دارم
اين يكی از مطالبی است كه می خواستم درباره اش با شما صحبت كنم،لطفا ممكن است علت اين كينه -
خاصی را كه ظاهرا نسبت به من احساس می كنيد تشريح نماييد؟اگر مرا فقط به عنوان يك هدف مناسب
انتخاب كرده ايد،مطلبی ديگر.سبك مباحثات سياسی شما،مربوط به خودتان است و ما اكنون درباره
سياست صحبت نمی كنيم.اما در آن موقع تصور می كردم كه يك نفرت خصوصی نسبت به من وجود
دارد؛اگر چنين باشد مايلم بدانم كه آيا هرگز نسبت به شما مرنكب خطايی شده و يا به هر حال انگيزه
چنين احساسی بوده ام؟
نسبت به او مرتكب خطايی شده است!خرمگس دست تنزيب پيچ شده را بر گلو نهاد و با خنده كوتاهی
گفت:من بايد ذهن عاليجناب را متوجه شكسپير سازم 4.اين به ماجرای مردی می ماند كه نمی تواند يك
.گربه بی آزار و ضروری را تحمل كند.من از كشيش متنفرم.ديدن اين خرقه خشم مرا برمی انگيزد
...اگر تنها همين است -
مونتانلی با حالتی بی اعتنا مطلب را قطع كرد و افزود:با اين وصف،دشنام،يك مطلب و تحريف مطلبی
است ديگر.هنگامی كه در پاسخ وعظ من مدعی شديد كه از هويت نويسنده ناشناس اطلاع داشته
ام،مرتكب خطايی شديد- من شما را متهم به دروغگويی عمدی نمی كنم- و چيزی را بيان كرديد كه
.واقعيت نداشت.من تا امروز اطلاعی از نام او ندارم
خرمگس سرش را به يك سو متمايل كرد،مانند يك سينه سرخ تربيت شده لحظه ای باوقار به او
.نگريست،سپس ناگهان خود را به عقب انداخت و قهقهه ای سر داد
- s…s…santa simplicitas اوه،ای مرد معصوم و مهربان هيچ گاه حدس نزديد؟ه ي... هيچ گاه اثر سم 5
شكافته را نديديد؟ 6
مونتانلی ازجابرخاست:سينيور ريوارز،آيا بايد قبول كنم كه شما خودتان هردو طرف مباحثه بوده ايد؟
خرمگس با چشمان درشت آبی و معصوم نگاهی كرد و پاسخ داد:می دانم،شرم آور بود،و شما همه آن را
!م ... م ...می بلعيديد،درست مثل آنكه يك صدف خوراكی باشد.بسيار ناپسند بود،اما اوه،خيلی مضحك بود
مونتانلی لب خود را گزيد و دوباره نشست.از ابتدا دريافته بود كه خرمگس سعی مر كند او را خشمگين
سازد،بنابراين تصميم گرفته بود به هر ترتيب كه باشد تسلط خود ار حفظ كند.اما به تدريج درماندگی
فرماندار را موجه می ديد.بايد دشنام اتفاقی مردی را كه در سه هفته اخير هر روز مدت دو ساعت از
.خرمگس بازپرسی می كرده است،معذور داشت
به آرامی گفت:اين مطلب را كنار بگذاريم.علت به خصوص تمايل من به ديدار شما اين است: مقام
كاردينالی من در اينجا به من اين اجازه را می دهد اگر بخواهم از امتياز خود استفاده نمايم – سوال كنم
چه اقدامی در مورد شما به عمل خواهند آورد.تنها موردی كه من از اين امتياز استفاده خواهم
207
كرد،ممانعت از شدت عمل نسبت به شماست كه برای جلوگيری از تجاوز به شما به ديگران ضرورتی
ندارد.بنابراين،شما را احضار كردم.از طرفی به خاطر آنكه سوال كنم آيا شكايتی داريد- در مورد زنجير
رسيدگی خواهم كرد؛ولی شايد مطلب ديگری هم باشد- از طرف ديگر،به علت آنكه لازم می دانستم قبل
.از آنكه نظر خود را بدهم،شخصا ببينم كه شما چگونه آدمی هستيد
عاليجناب،من از چيزی شكايت ندارم - !A la guerre comme a la guerre ،من يك كودك دبستانی 7
نيستم كه انتظار داشته باشم حكومتی به خاطر قا...قاچاق اسلحه گرم به قلمروش،دست نوازش بر سرم
بكشد.كاملا طبيعی است كه آنان با هر شدتی كه بتوانند ضربت بزنند.اما در مورد اينكه من چگونه آدمی
هستم،شما يك بار اغتراف شاعرانه ای از گناهان من شنيده ايد،اين كافی نيست؟و يا مايليد كه باز از سر
گيرم؟
.مونتانلی مدادی برداشت،آن را در ميان انگشتانش چرخاند و به سردی گفت:منظور شما درك نمی كنم
بی شك،عاليجناب ديگوی پير،آن زائر،را فراموش نكرده ايد.ناگهان صدايش را تغيير داد و مانند ديگو -
...شروع به صحبت كرد:من گناهكار بدبختی هستم
!مداد از دست مونتانلی افتاد:خيلی عجيب است
خرمگس سر خود را خنده ای كوتاه و ملايم به عقب تكيه داد.و مادام كه كاردينال خاموش در اتاق بالا و
.پاييين می رفت،به تماشای او پرداخت
عاقبت مونتانلی در مقابل او ايستاد و گفت:سينيور ريوارز،شما رفتاری با من كرده ايد كه هر مردی كه
از زنی زاده شده باشد در انجام آن نسبت به بدترين دشمنان خود نيز مردد می ماند. شما بر رنج نهانی
من دست يافته و غم يك همنوع را وسيله ای برای شوخی و مضحكه خود قرار داده ايد.من بار ديگر از
شما خواهش می كنم كه به من بگوييد:آيا هرگز نسبت به شما خطايی از من سر زده است؟اگر نه،چرا
چنين بيرحمانه مرا به بازی گرفته ايد؟
خرمگس به بالش های صندلی تكيه داد و،با لبخند زيركانه سرد و مرموز خود به او نگريست:
عاليجناب،مرا سرگرم می كرد.شما بيش از حد آ را به دل گرفتيد،و اين مرا به ياد،تا اندازه ای به ياد يك
...سيرك سيار
.مونتانلی كه حتی لبانش هم سفيد شده بود برگشت و زنگ را به صدا درآورد
.هنگامی كه نگهبانان داخل شدند،گفت:زندانی را می توانيد بازگردانيد
پس از آنكه آنان رفتند،پشت ميز نشست.هنوز بر اثر خشمی كه بدان خو نگرفته بود می لرزيد، و انبوه
گزارش هايی را كه از كشيش های قلمرو اسقفی اش فرستاده بودند برداشت.بلافاصله آنها را به كناری
نهاد،چهره اش را در ميان دو دست مخفی كرد و به ميز تكيه داد.به نظر می رسيد كه خرمگس سايه ای
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#78
Posted: 26 Apr 2012 03:55
وحشتناك از خودش،اثری خيالی از شخصيتش به جا گذارده بود تا در اتاق مسكن كند.مونتانلی نيز لرزان
و خمود نشست و از بيم آنكه مبادا آن وجود خيالی را كه می دانست در آنجا نيست ببيند،جرأت سر بلند
كردن نداشت.اين گمان مشكل به پايه يك وهم می رسيد.تصور محض يك اعصاب فرسوده بود،اما هراسی
غير قابل توصيف از وجود خيالی خرمگس او را فراگرفت،از آن دست زخمی،دهان متبسم وحشتناك و
چشمان اسرارآميز كه همچون آب دريای ژرف بود.آن وهم را از خود راند و به كار پرداخت.در سراسر
روز،به ندرت يك لحظه فراغت داشت.و آن وهم آشفته اش نساخت،اما پس از آنكه اواخر شب به اتاق
خواب خود رفت،با وحشتی ناگهانی در آستانه در توقف كرد.اگر او را در خواب می ديد چه؟
.بلافاصله بر خود مسلط شد و در برابر صليب زانو زد تا دعا كند.اما سراسر شب را بيدار ماند
.(اشاره به داستان خری كه صاحبش را به زبان انسان سرزنش می كرد(از كتاب مقدس - 1
.شخصيتی در كتاب مقدس.در اينجا مراد مردم تنگ نظر است - 2
.گفته مسيح نقل از انجيل - 3
.تاجر ونيزی،پرده چهارم،صحنه اول - 4
.(بيگناهی مقدس(لاتين - 5
.رد پای شيطان - 6
.در جنگ بايد از آيين جنگ پيروی كرد - 7
4
خشم مونتانلی سبب اهمال او در قولی كه داده بود نشد.با چنان حرارتی نسبت به در زنجير كشيدن
خرمگس اعتراض كرد كه فرماندار نگونبخت،كه ديگر عقلش به جايی نمی رسيد،همه زنجيرها را با بی
پروايی حاصله از نوميدی به گوشه ای انداخت.قرقركنان به آجودانش گفت: از كجا می توانم بدانم كه
عاليجناب بار ديگر به چه چير اعتراض خواهد كرد؟اگر او يك جفت دستبند ساده را ظلم بنامد،قريبا در
مورد ميله های پنجره بانگ اعتراض برخواهد داشت.و يا از خواهد خواست كه ريوارز را با صدف
209
خوراكی و دنبلان تغذيه كنم.در دوران جوانی من، تبه كار،تبه كار بود و به همان قرار با وی رفتار می
شد كسی هم يك خائن را بهتر از يك دزد نمی دانست.اما امروزه آشوبگر بودن رسم است،و به نظر می
.رسد كه عاليجناب تمايل دارد همه اراذل كشور را تشويق كند
آجودان اظهار داشت:من نمی دانم اصولا عاليجناب چه حق دارد كه دخالت كند.او نماينده پاپ نيست و
...هيچ گونه اختياری در امور نظامی و غير نظامی ندارد.به موجب قانون
صحبت از قانون چه سودی دارد؟تو نمی توانی انتظار داشته باشی پس از آنكه پدر مقدس در زندانها را -
گشود و تمام پست فطرتهای ليبرال را به جان ما انداخت،كسی به قانون احترام بگذارد!اين يك حماقت
كامل است!البته منسينيور مونتانلی به خود خواهد باليد.او در دوره پدر مقدس پاپ فقيد كاملا بی
سروصدا بود،اما اكنون از مهمترين شخصيتهاست.ناگهان مورد توجه قرار گرفته است و به هر كاری كه
دلش بخواهد می تواند دست بزند.چگونه می توانم با او مخالفت كنم؟شايد عليرغم آنچه من می دانم
اختيارات محرمانه ای از جانب واتيكان داشته باشد.اكنون هرچيز دگرگون شده است:انسان نمی تواند
...بگويد كه فردا چه اتفاقی رخ می دهد.در دوران خوش گذشته انسان می دانست چه می كند.اما امروزه
فرماندار سرش را اندوهناك تكان داد.دنيايی كه در آن كاردينال ها خود را بر سر جزئيات نظم يك زندان
به زحمت می انداختند و در مورد "حقوق" مجرمين سياسی صحبت می كردند به تدريج،برای او دنيای
.بسيار پيچيده ای می شد
خرمگس به نوبه خود با يك هيجان عصبی كه نزديك به حمله بود به دژ بازگشت.ملاقات با مونتانلی
تحمل وی را تقريبا به نقطه شكست رسانده بود،آخرين خشونتش در مورد سيرك سيار در يك نوميدی
محض بيان شد،و صرفا به خاطر قطع مصاحبه ای بود كه اگر پنج دقيقه ديگر ادامه می يافت منتهی به
.گريه می شد
هنگامی كه در بعد ازظهر همان روز،برای بازپرسی احضار گرديد،در مقابل هر سوالی كه از او می شد
تنها يك خنده تشنج آميز سر می داد و فرماندار پس از آنكه همه شكيبايی اش به پايان رسيد،به خشم آمد و
شروع به دشنام دادن كرد.خرمگس فقط غيرعادی تر از هميشه خنديد. فرماندار تيره بخت عصبانی
شد،غريد و زندانی متمردش را به تنبيهات غيرممكن تهديد نمود. ولی عاقبت بدين نتيجه رسيد،همان گونه
كه جيمز برتن مدتی قبل رسيده بود،كه استدلال برای شخصی كه چنين وضع غير عاقلانه ای دارد فقط
.ضايع كردن وقت و اعصاب است
خرمگس يك بار ديگر به سلولش برده شد؛و آنجا با حال نزار و يأسی بی پايان كه هميشه از پی آن حمله
ها می آيد،بر روی تشك كاهی آرميد.تا شب بدون حركت،حتی بدون آنكه فكر كند،دراز كشيد.پس از
هيجان شديد صبح به يك حالت نيمه بی حسی عجيبی دچار شد كه در آن بدبختی خودش،به نظر او،به
زحمت بيشتر از سنگينی خود به خودی و توانفرسايی بود كه بر يك شی چوبی فشار می آورد،شيئی كه
روح بودنش از ياد رفته بود.در حقيقت اين كه چگونه همه چيز پايان يافت،اهميت چندانی نداشت،تنها موضوعی كه برای هر موجود مدرك اهميت داشت،رها شدن از درد غيرقابل تحمل بود،و اين كه آيا
آرامش از تعبير شرايط يا نيروی كشنده ادراك منتج می شد،مسأله حاضر نبود.شايد موفق به فرار می
شد،شايد او را می كشتند، به هر حال ديگر پدر را نمی ديد.شام آوردند،و خرمگس با چشمان خسته و بی
اعتنا سربرداشت:ساعت چند است؟
.شش آقا،شام شما را آورده ام -
با نفرت نگاهی به شام مانده،بدبو و نيمه سرد انداخت و روبرگرداند.جسما احساس بيماری و كسالت می
.كرد،منظره شام نيز حالش را دگرگون ساخت
سرباز عجولانه گفت:اگر غذا نخوريد بيمار می شويد،به هر حال يك تكه نان برداريد،برايتان مفيد
است.سرباز با لحن جدی عجيبی صحبت می كرد.ضمنا يك قطعه نان خمير را از داخل بشقاب برداشت
و دوباره به جايش نهاد.يك مبارز كامل در وجود خرمگس سربرداشت،بی درنگ دريافته بود كه بايد
چيزی در نان پنهان باشد.با بی اعتنايی گفت:می توانی آن را همين جا بگذاری،به تدريج كمی از آن می
خورم.در باز بود و او می دانست كه گروهبان از روی پله ها همه كلماتی را كه بين آنان رد و بدل می
.شود می شنود
هنگامی كه در مجددا قفل گرديد،خرمگس خود را قانع ساخت كه كسی از روزنه در مراقب او نيست،آن
قطعه نان را برداشت و به دقت پاره كرد.در ميان نان همان چيزی بود كه انتظارش را داشت؛يك دسته
سوهان كوچك.سوهان ها را در يك قطعه كاغذ كه چند كلمه بر روی آن نوشته شده بود پيچيده بودند.كاغذ
را با دقت صاف كرد و زير همان نور ضعيفی كه وجود داشت گرفت.يادداشت بر چنان سطح باريك و
.كاغذ نازكی نوشته شده بود كه خواندنش اشكال فراوان داشت
در باز است،مهتابی هم وجود ندارد.كار سوهان كشی را هر چه زودتر به انجام برسان،و ساعت دو يا -
.سه از طريق راهرو زيرزمينی بيا.ما كاملا آماده ايم و ممكن است فرصت ديگری به دست نياوريم
نامه را با تشنج در دستش مچاله كرد.پس همه مقدمات آماده بود و فقط می بايست ميله های پنجره را با
سوهان ببرد،چه سعادتی كه زنجيرها را برداشته بودندىاحتياج نداشت كه برای بريدن آنها وقت صرف
كند.چند ميله وجود داشت؟دو،چهار،و هر كدام بايد از دو جا بريده شود ؛هشت.اوه،اگر عجله كند می
تواند آن را در طول شب به پايان برساند- چگونه جما و مارتينی توانسته بودند همه چيز را به اين
سرعت مهيا كنند- لباس مبدل،گذرنامه،مخفيگاه؟بايس تی همچون اسب های باركش كار كرده باشند.و اين
نقشه جما بوده كه عاقبت پذيرفته شده است. اندكی به حماقت خود خنديد،گويی اگر نقشه ای خوب باشد
اين نكته كه جما طراح آن بوده يا نه اهميت دارد!معهذا از اينكه به عوض فرود آمدن از نردبان
ريسمانی،طبق پيشنهاد اوليه قاچاقچيان،جما پيشنهاد كرده بود كه از راهروی زيرزمينی استفاده كند نمی
توانست خوشحال نباشد.نقشه جما بسيار پيچيده تر و مشكل تر بود،اما مانند ديگری متضمن به خطر
انداختن جان نگهبانی كه خارج از ديوار شرقی پاس می داد نبود،بنابراين هنگامی كه اين دو طرح در
211
مقابل او قرارداده شد،بی درنگ طرح جما را برگزيد.ترتيب كار بدين قرار بود كه آن نگهبان صميمی
ملقب به جيرجيرك بدون اطلاع همقطارانش از اولين فرصت برای گشودن قفل دروازه آهنی كه از حياط
به راهروی زيززمينی باروها منتهی می شد،استفاده كند و سپس كليد را مجددا به ميخ آن در اتاق
نگهبانی بياويزد.خرمگس قرار بود پس از دريافت اين خبر،ميله های پنجره اش را با سوهان
ببرد،پيراهنش را به صورت چندين نوار پاره كند،مانند يك طناب به هم بپيچد تا به وسيله آن بتواند خود
را روی ديوار شرقی عريض حياط پايين بكشد.می بايست در طول اين ديوار،هنگامی كه نگهبان متوجه
سمت مقابل است با دست و پا بخزد و هرجا كه سرباز به طرف او برمی گردد روی سنگ ها بخوابد.در
زاويه جنوب شرقی يك برج نيمه ويران وجود داشت.اين برج تا اندازه ای در پناه يك بوته پرپشت پاپيتال
قرار گرفته بود،اما توده بزرگی از خرده سنگ ها به داخل ريخته و در حياط پشت ديوار قرار
داشت.قرار بود از اين برج كوچك به وسيله پاپيتال و توده سنگ ها به حياط فرود آيد و آهسته دروازه
آهنی را كه قفلش گشوده شده بود،باز كند و از طريق راهرو به طرف يك تونل زيرزمينی كه به آن راه
داشت برود.قرن ها پيش اين تونل،ميان دژ و برجی در تپه مجاور يك معبر سری به وجود آورده
بود،اكنون كاملا بلا استفاده مانده و در چند جا به وسيله صخره ها مسدود شده بود.كسی جز قاچاقچيان
از وجود يك راه كاملا مخفی كه به دست آنان در دامنه كوه ايجاد شده و به تونل منتهی می گرديد اطلاع
نداشت.كسی گمان نمی برد كه به وسيله موجودی كالاهای قاچاق اغلب برای هفته ها در زير باروهای
خود دژ نگاه داشته می شد حال آنكه افسران گمرك بيهوده خانه كوه نشينان عبوس و چشم برافروخته را
جستجو می كردند.از اين راه بود كه خرمگس می بايست خزيده به سوی دامنه كوه برود و راه خود را
در تاريكی به طرف نقطه خلوتی كه مارتينی و يك قاچاقچی در آنجا انتظارش را داشتند در پيش
گيرد.مشكل بزرگ اين بود كه فرصت گشودن قفل دروازه پس از گشت شبانه هر شب به دست نمی آمد
و فرود آمدن از پنجره در هوای بسيار روشن بدون برخورد با خطر شديد ديده شدن به وسيله نگهبان
امكان نداشت.اكنون كه يك فرصت واقعا مناسبی برای موفقيت وجود داشت نمی بايست از كف می
رفت.نشست و به خوردن مقداری از نان پرداخت.اين حداقل مانند بقيه غذای زندان تنفر او را برنمی
انگيخت،همچنين می بايست برای حفظ نيرويش چيزی می خورد.بهتر بود اندكی استراحت كند،و كوشش
نمايد تا مدت كوتاهی به خواب رود،پرداختن به كار سوهان كشيدن تا قبل از ساعت ده بی خطر
.نبود،همچنين كار شبانه سختی در پيش داشت
وانگهی،پدر نيز در اين فكر بود كه او را فرار دهد!اين كار از عهده پدر برمی آمد.اما او شخصا هرگز
با آن موافقت نمی كرد.هر كاری بر آن ترجيح داشت!اگر می گريخت اين كار می بايست توسط خود او و
.يا دوستانش انجام می گرفت،او ياری كشيشان را نمی خواست
چقدر هوا گرم بود!مسلما رعد و برق شروع می شد،هوا بسيار خفه و توانفرسا بود.با بی قراری روی
تشك كاهی تكانی خورد و دست راست تنزيب بسته اش را به جای بالش زير سر نهاد،سپس دوباره آن را
برداشت.چقدر می سوخت و زق زق می كرد!درد همه زخم های كهنه نيز با مداومتی ضعيف و كسل
كننده شروع شد،چه دردشان بود!اوه،به آن ارتباط نداشت!تنها به سبب هوای طوفانی بود.بايد می خوابيد
و قبل از سوهان كشيدن اندكی استراحت می كرد.هشت ميله،و همه بسيار قطور و محكم!چند تای ديگر
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#79
Posted: 26 Apr 2012 08:04
مانده كه بايست بريده می شدند؟ مسلما زياد نبوده،حتما ساعت ها مشغول بريدن بوده است - ساعت های
تمام نشدنی- آری، قطعا به همين علت بود كه بازوهايش درد می كرد،چقدر هم درد می كرد،درست تا
خود استخوان!اما سوهان كشی نمی توانست تا اين اندازه پهلويش را به درد آورد،آيا زق زق و درد شديد
پای لنگش هم از سوهان كشيدن بود؟از جا پريد،نه،خواب نبود.با چشم باز خواب می ديد،خواب سوهان
كشيدن،هنوز همه آنها بايد بريده می شدند.ميله های پنجره همچنان دست نخورده،استوار و محكم به جا
مانده بود و از برج ساعت دوردست ده ضربه نواخته شد.بايستی به كار می پرداخت.از روزنه در نگاه
.كرد و پس از آنكه ديد كسی مراقب نيست يكی از سوهان ها را از سنبه بيرون آورد
نه،هيچ ناراحتی نداشت،هيچ!سراپا خيال بود.درد پهلويش به علت سوءهاضمه،چاييدن و و يا چيزی از
اين قبيل بود.پس از سه هفته سر كردن با اين غذا و هوای غيرقابل تحمل زندان چندان تعجبی نداشت.و
اما درد و زق زق همه تنش،قسمتی از آن به علت ناراحتی عصبی بود و قسمتی ديگر به علت حركت
!نكردن.آری بی شك همين بود،حركت نكردن.افسوس كه قبلا به آن نيانديشيده بود
به هر حال بايستی كمی می نشست و می گذاشت كه اين حالت قبل از شروع كار از ميان برود.مسلما در
ظرف يك يا دو دقيقه برطرف می شد.نشستن بدون حركت از همه بدتر بود. هنگامی كه بی حركت
نشست به چنگ آن افتاد و چهره اش از ترس كبود شد.نه،بايد برخيزد و به كار پردازد،و آن را از خود
دور كند.احساس كردن و نكردن بسته به اراده اوست،احساس نمی كند و آن را به زور عقب می
راند.مجددا ازجابرخاست و بلند و واضح با خود حرف زد: من بيمار نيستم،فرصت آن نيست كه بيمار
.باشم.بايد آن ميله ها را ببرم و بيمار نخواهم شد
.آنگاه شروع به سوهان كشيدن كرد
ده و يك ربع،ده و نيم،يك ربع به يازده،بريد و باز هم بريد،و با هر خش خش ساييدن آهن،گويی كسی بر
مغز و پيكرش سوهان می كشيد.با خنده ای كوتاه به خود گفت:نمی دانم كدام يك زودتر ساييده خواهد
.شد،من يا ميله ها؟دندانهايش را به هم فشرد و به سوهان كشيدن ادامه داد
يازده و نيم.گرچه دستش خشك شده و ورم كرده بود و به سختی می توانست سوهان را محكم نگاه
دارد،باز همچنان سرگرم بريدن بود.نه،جرأت آن را نداشت كه استراحت كند،اگر يك بار آن شی
وحشتناك را زمين می گذاشت هرگز شهامت آن را نداشت كه باز از سر گيرد.نگهبان در خارج به
حركت درآمد،ته قنداق تفنگش به سنگ سر در كشيده شد.خرمگس ايستاد و نگاهی به اطراف
انداخت،سوهان هنوز در دست بالا گرفته اش ديده می شد،از كارش آگاه شده بودند؟
گلوله كوچكی از روزنه در داخل شده و روی زمين افتاده بود.سوهان را پايين آورد و دست از كار كشيد
.تا آن شی گرد را بردارد.يك قطعه كاغذ مچاله شده بود
213
مسافتی طولانی بود كه بايستی پايين می رفت،با امواج تيره ای كه به سرعت از اطرافش می
گذشتند،چگونه می غريدند...!آه،آری!او فقط خم شده بود تا كاغذ را بردارد.اندكی گيج شده بود،بسياری از
.مردم هنگامی كه خم می شوند گيج می خورند.هيچ ناراحتی نداشت،هيچ
.كاغذ را برداشت،به زير نور برد و به دقت آن را باز كرد
.به هر نحوی هست امشب بيا.جيرجيرك فردا به محل ديگری منتقل خواهد شد.اين تنها شانس ماست -
كاغذ را از ميان برد،همان گونه كه كاغذ قبلی را از ميان برده بود،باز سوهانش را برداشت و سمج،گنگ
و نوميد به كار برگشت.يك بعد از نيمه شب.تاكنون سه ساعت كار كرده و شش ميله از هشت ميله را
بريده بود.دو تای ديگر،و بعد بالا می رفت.به تدريج خاطره دفعات گذشته را، آنگاه كه حمله های
وحشتناك فرامی رسيد به ياد آورد.آخرين بار در سال جديد بود،و با به ياد آوردن آن پنج شب بر خود
.لرزيد.ولی آن بار چنين نبود،هرگز چنين ناگهانی با آن روبرو نشده بود
سوهان را انداخت و دستهايش را بی اراده به طرفين پرت كرد.برای اولين بار پس از آنكه مرتد شده
...بود،در منتهای نوميدی به دعا پرداخت،به همه چيز دعا كرد،به هيچ چيز،به همه چيز
!امشب نه!اوه،بگذار فردا بيمار شوم!فردا همه چير را تحمل خواهم كرد،فقط امشب نه -
لحظه ای هر دو دست بر شقيقه بی حركت ايستاد،آنگاه يك بار ديگر سوهان را برداشت و يك بار ديگر
به سر كارش بازگشت.يك و نيم بعد از نيمه شب،به آخرين ميله پرداخت.پيراهنش پاره پاره شده بود،روی
لبانش خون بود و مقابل چشمانش غباری سرخ.و همچنان كه سوهان می كشيد و سوهان می كشيد و باز
.سوهان می كشيد،عرق از پيشانيش فرومی چكيد
مونتانلی پس از برآمدن آفتاب به خواب رفت.بر اثر رنج بی قراری شب كاملا فرسوده شده بود.برای
.مدتی كوتاه آسوده خفت،سپس ديدن خواب آغاز گشت
ابتدا مبهم و اشفته خواب ديد،قطعات شكسته تصاوير و اوهام،فرار و نامربوط،از پی يكديگر حركت می
كردند،اما همه آكنده از همان مفهوم درد و تقلا بودند،همان سايه وحشت وصف ناپذير.بلافاصله رويای
بی خوابی را ديد،رويای ديرين هراس انگيز و آشنا كه سال ها برای او وحشتناك بود.حتی در آن لحظه
خواب ديد،دانست كه قبلا نيز هميشه درگير آن بوده است.در محل وسيع و خلوتی سرگردان بود،می
خواست نقطه آرامی را بيابد تا بتواند در آنجا بياسايد و بخوابد.همه جا مردم بالا و پايين می رفتند،گفتگو
می كردند،می خنديدند،فرياد می زدند،دعا می كردند،زنگ ها را به صدا درمی آوردند و آلات فلزی را
به هم می كوفتند،گاهی مسافتی كوتاه از سر و صدا دور می شد و می آرميد؛يك بار روی چمن،بار ديگر
روی نيمكت چوبی، سپس رور يك تخته سنگ چشمانش را می بست و آنها را با هر دو دست می پوشاند
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#80
Posted: 26 Apr 2012 08:07
تا از نور جلوگيری كند و به خود می گفت:اكنون خواهم خفت.آنگاه جمعيت فرياد كشان و بانگ زنان به
سويش می آمدند،او را به نام می خواندند و از وی تقاضا می كردند:برخيز!برخيز.زود،به تو نياز
داريم!بار ديگر در قصری پر از اتاق های مجلل،با بالش ها،نيمكت ها و صندلی های نرم وكوتاه به سر
می برد.شب بود،به خود گفت:بالاخره،اينجا نقطه آرامی برای خفتن خواهم يافت. ولی آنگاه كه اتاق
تاريكی را انتخاب كرد و در آن آرميد،يك نفر با چراغی داخل شد.نور خيره كننده چراغ را به چشمانش
تاباند و گفت:برخيز به تو نياز دارند.از جا برخاست،ناپايدار و تلوتلوخوران مانند موجودی كه زخم
مهلكی برداشته باشد،سرگردان به راه افتاد،شنيد كه ساعت ها يك ضربه می زنند،و دانست كه تاكنون
.نيمی از شب سپری شده است،شب گرانبهايی كه تا اين اندازه كوتاه بود
.دو،سه،چهار،پنج،در ساعت شش همه شهر از خواب برمی خاستند و ديگر سكوتی نبود
به اتاقی ديگر رفت و خواست بر بستری بياسايد،اما كسی از روی بالش ها به پا خاست و بانگ زد:اين
.بستر از آن من است،و او با غمی بر دل خود كنار كشيد
ضربه ساعات يكی پس از ديگری نواخته می شد،و او همچنان سرگردان پيش می رفت،از اتاقی به اتاق
ديگر،از خانه ای به خانه ديگر،از راهرويی به راهرو ديگر.سپيده دم خاكستری رنگ به جلو تن می
كشيد و تن می كشيد،ساعت ها پنج ضربه نواختند،شب سپری گشته و او آرامشی نيافته بود.اوه،چه
.رنجی!يك روز ديگر... يك روز ديگر
در يك دهليز زيرزمينی طويل بود،معبر كوتاه و سقفی كه به نظر می رسيد پايانی ندارد.معبر با چراغ ها
و شمعدان های پرنوری روشن شده بود،و از ميان طاق های مشبكش آوای رقص، خنده و موسيقی شادی
بخش به گوش می رسيد.بی شك آن بالا در دنيای مردم زنده بالاتر، جشنی برپا بود.كاش می توانست در
جايی پنهان شود و بخوابد،جايی كوچك حتی اگر قبر باشد!همچنان كه صحبت می كرد در قبری سرگشاده
فرورفت،قبر سرگشاده ای كه بوی مرگ و پوسيدگی می داد...آه،چه اهميتی داشت.دست كم می توانست
بخوابد! "اين قبر از آن من است" گلاديس بود،گلاديس سربرداشت و از پس كفن پوسيده بر او خيره
شد.آنگاه او به زانو درآمد و دستهايش را به سوی گلاديس گشود:گلاديس!اندكی بر من رحم كن،بگذار در
اين فضای تنگ بخزم و بخوابم.عشق تو را طلب نخواهم كرد،تو را لمس نخواهم نمود،با تو سخن نخواهم
گفت،فقط بگذاردر كنارت بياسايم و بخوابم!اوه،عشق من،مدتهاست كه نخفته ام!تحمل يك روز ديگر را هم
ندارم.نور روان مرا می سوزاند،سروصدا مغز مرا مبدل به غبار می سازد.گلاديس بگذار من به اينجا
بيايم و بخوابم!می خواست كفن او را بر شچمانش بكشد،اما گلاديس جيغ زنان خود را كنار كشيد:اين كفر
!است،تو يك كشيشی
باز سرگردان پيش رفت و پيش رفت و در ساحل دريا روی صخره های خشك سردرآورد،آنجا كه نور
خيره كننده به زير می تابيد و آب مويه آهسته و دائمی نابسامانی خود را سرمی داد.مونتانلی گفت:آه!دريا
.رحيم تر خواهد بود،او نيز تا سرحد مرگ فرسوده شده است و نمی تواند بخوابد
215
!آنگاه آرتور از ژرفای آن به پا خاست و بانگ برداشت:اين دريا از آن من است
!عاليجناب!عاليجناب -
مونتانلی با تكانی بيدار شد.پيشخدمتش انگشت بر در می زد.بی اراده ازجابرخاست و آن را گشود،و آن
مرد مشاهده كرد كه او چقدر آشفته و وحشت زده می نمايد:عاليجناب بيمار هستيد؟
.هر دو دست را بر پيشانی كشيد:نه،خوابيده بودم،تو مرا ترساندی
...بسيار متأسفم؛فكر كردم صبح زود صدای راه رفتن شما را شنيده ام،گمان كردم -
دير وقت است؟ -
ساعت نه است،فرماندار نيز به ملاقات آمده،می گويد كار بسيار مهمی دارد و چون می دانسته است كه -
...عاليجناب زود از خواب برمی خيزند
.پايين است؟بلافصله خواهم آمد -
.لباس بر تن كرد و به طبقه پايين رفت
.فرماندار گفت:متأسفم كه بدون تشريفات به ملاقات عاليجناب آمده ام
اميدوارم كه حادثه ای رخ ندادا باشد؟ -
.حداثه مهمی است.ريوارز نزديك بود موفق به فرار گردد -
بسيار خوب،حال كه كاملا موفق به فرار نگرديده زيانی نرسيده است.ماجرا چه بود؟ -
او را در حياط،درست پهلوی دروازه آهنی كوچك يافتند،هنگامی كه گشتی در ساعت سه صبح امروز -
برای بازديد حياط می آيد،پای يكی از سربازان به چيزی كه به زمين افتاده بوده است گير می كند،پس از
آنكه چراغی می آورند مشاهده می كنند كه ريوارز مدهوش در كنار راه افتاده است.بی درنگ آژير می
كشند و مرا می خواهند.وقتی كه برای بازديد سلولش رفتم، ديدم كه ميله های پنجره بريده شده و طنابی
كه از يك پيراهن پاره تهيه گشته به يكی از ميله ها آويزان است.خود را از آنجا پايين كشيده و روی
ديوار رفته است.و دروازه آهنی كه به تونل های زيرزمينی منتهی می شود باز بود.ظاهرا به نظر می
.رسد كه نگهبانان اغوا شده باشند
پس به چه علت در راه افتاده بود؟آيا از بازو سقوط كرده و آسيب ديده است؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد