ارسالها: 1095
#77
Posted: 26 Apr 2012 03:53
در لحن او،بيش از كلمات،اهانت ضمنی وجود داشت.كاردينال آنا متوجه گرديد اما سيمايش حالت باوقار
و مهرآميز خود را از دست نداد:سوالات من،چه به آنها پاسخ بدهيد و چه ندهيد، ميان ما خواهد ماند.اگر
به رازهای سياسی شما تجاوز كرد،البته پاسخ نخواهيد داد!در غير اين صورت،گرچه ما نسبت به يكديگر
.كاملا بيگانه هستيم،ولی اميدوارم،به عنوان يك لطف خاص به من اين كار را بكنيد
.من كا... كاملا در اختيار عاليجناب هستم -
اين را با چنان تعظيم كوچك و سيمايی بيان كرد كه به انسان دل می داد تا از دختران بيطار 2 نيز طلب
.احسان كند
اولا گفته می شود كه شما به طور قاچاق اسلحه گرم وارد اين منطقه می كرده ايد.مورد استفاده آنها -
چيست؟
.ك... ك... كشتن خائنين -
پاسخ وحشت انگيزی است.اگر همه همنوعانتان نتوانند چون شما فكر كنند،در چشمتان خائن هستند؟ -
.ب... ب... بعضی از آنان -
.مونتانلی به پشت صندليش تكيه داد و مدتی كوتاه خاموش به او نگريست
ناگهان پرسيد:روی دستتان چيست؟
.خرمگس نگاهی به دست چپ خود انداخت:ا... ا... اثرات كهنه دندان بعضی از خائنين
.ببخشيد؛منظورم دست ديگرتان بود.اين يك زخم تازه است -
دست راست باريك و سست به شكل ناگواری شكافته و مجروح شده بود.خرمگس آن را بالا نگه
.داشت.مچ ورم كرده بود و روی آن زخم شديد طويل و كبودی ديده می شد
چنانكه می بينيد،چيز كاملا بی اهميتی است.آن روز هنگامی كه بازداشت شدم،از بركت سر -
.عاليجناب(تعظيم ديگری نمود)يكی از سربازان آن را لگد كرد
مونتانلی مچ او را گرفت و دقيقا بررسی كرد،پرسيد:چگونه بعد از سه هفته به اين صورت درآمده؟همه
.جای آن ملتهب است
.شايد ف... ف... فشار دستبند چندان برايش مفيد نبوده است -
كاردينال با چهره درهم سربرداشت:روی يك زخم تازه دستبند زده بودند؟
205
عاليجناب،طبيعی است.زخمهای تازه برای همين كارند.زخمهای كهنه چندان فايده ار ندارند. آنها فقط به -
.درد می آيند،شما ن... ن... نمی توانيد آنها را شديدا به سوزش آوريد
مونتانلی،مجددا به همان شكل از نزديك و دقيق بازنگريست سپس از جابرخاست و كشويی را كه پر از
.وسايل جراحی بود گشود.و گفت:دستتان را به من بدهيد
خرمگس دستش را با سيمايی سخت،چون آهن چكش خورده،پيش برد و مونتانلی پس از شستشوی محل
.آسيب ديده به آرامی آن را در تنزيب پيچيد،ظاهرا به اين كار عادت داشت
در مورد دستبند گفتگو خواهم كرد.اكنون نيز می خواهم سوال ديگری از شما بكنم:میِ خواهيد چه -
بكنيد؟
.عاليجناب،پاسخ آن بسيار ساده است.اگر توانستم فرار كنم و اگر نتوانستم بميرم -
چرا بميريد؟ -
زيرا اگر فرماندار موفق نشور مرا بكشد به اعمال شاقه اعزام خواهم شد،و اين هر دو برايم يكسان -
.است.من آن سلامت جسمی را ندارم كه از آن جان به در برم
مونتانلی آرنجش را به ميز تكيه داد و خاموش به فكر فرورفت.خرمگس مزاحمش نشد.با چشمانی نيم
بسته به عقب تكيه داده بود و با رخوت،از احساس آسايش جسمی به علت رهايی از زنجير لذت می
برد.مونتانلی باز ادامه داد:فرض كنيم موفق به فرار شويد،زندگی را چگونه می گذرانيد؟
.قبلا به عاليجناب گفتم؛خائنين را می كشم -
خائنين را می كشيد.يعنی اگر من می گذاشتم كه از اينجا بگريزيد- به فرض اين كه من چنين قدرتی -
داشتم- آزادی خود را صرف ترويج تجاوز و خونريزی می كرديد،نه منع آن؟
خرمگس چشمانش را متوجه صليب روی ديوار كرد:صلح نه،بلکه شمشير 3- حداقل بايد مصاحب خوبی
.داشته باشم.گرچه من به سهم خود،تپانچه را بر شمشير ترجيح می دهم
كاردينال،بی آنكه متانت خود را از دست بدهد،گفت:سينيور ريوارز،من تاكنون نه اهانتی به شما نموده و
نه از معتقدات و يارانتان به تحقير ياد كرده ام.آيا من نيز نبايد همان ادب را از شما انتظار داشته باشم،و
يا مايليد من فكر كنم كه يك مرتد نمی تواند بزرگمنش باشد؟
آه،من كا...كاملا فراموش كردم.عاليجناب ادب را در صدر پرهيزكاريهای مسيحی قرار مر -
.دهند.موعظه شما را در فلورانس پيرامون م...مباحثه ام با مدافع ناشناستان به خاطر دارم
اين يكی از مطالبی است كه می خواستم درباره اش با شما صحبت كنم،لطفا ممكن است علت اين كينه -
خاصی را كه ظاهرا نسبت به من احساس می كنيد تشريح نماييد؟اگر مرا فقط به عنوان يك هدف مناسب
انتخاب كرده ايد،مطلبی ديگر.سبك مباحثات سياسی شما،مربوط به خودتان است و ما اكنون درباره
سياست صحبت نمی كنيم.اما در آن موقع تصور می كردم كه يك نفرت خصوصی نسبت به من وجود
دارد؛اگر چنين باشد مايلم بدانم كه آيا هرگز نسبت به شما مرنكب خطايی شده و يا به هر حال انگيزه
چنين احساسی بوده ام؟
نسبت به او مرتكب خطايی شده است!خرمگس دست تنزيب پيچ شده را بر گلو نهاد و با خنده كوتاهی
گفت:من بايد ذهن عاليجناب را متوجه شكسپير سازم 4.اين به ماجرای مردی می ماند كه نمی تواند يك
.گربه بی آزار و ضروری را تحمل كند.من از كشيش متنفرم.ديدن اين خرقه خشم مرا برمی انگيزد
...اگر تنها همين است -
مونتانلی با حالتی بی اعتنا مطلب را قطع كرد و افزود:با اين وصف،دشنام،يك مطلب و تحريف مطلبی
است ديگر.هنگامی كه در پاسخ وعظ من مدعی شديد كه از هويت نويسنده ناشناس اطلاع داشته
ام،مرتكب خطايی شديد- من شما را متهم به دروغگويی عمدی نمی كنم- و چيزی را بيان كرديد كه
.واقعيت نداشت.من تا امروز اطلاعی از نام او ندارم
خرمگس سرش را به يك سو متمايل كرد،مانند يك سينه سرخ تربيت شده لحظه ای باوقار به او
.نگريست،سپس ناگهان خود را به عقب انداخت و قهقهه ای سر داد
- s…s…santa simplicitas اوه،ای مرد معصوم و مهربان هيچ گاه حدس نزديد؟ه ي... هيچ گاه اثر سم 5
شكافته را نديديد؟ 6
مونتانلی ازجابرخاست:سينيور ريوارز،آيا بايد قبول كنم كه شما خودتان هردو طرف مباحثه بوده ايد؟
خرمگس با چشمان درشت آبی و معصوم نگاهی كرد و پاسخ داد:می دانم،شرم آور بود،و شما همه آن را
!م ... م ...می بلعيديد،درست مثل آنكه يك صدف خوراكی باشد.بسيار ناپسند بود،اما اوه،خيلی مضحك بود
مونتانلی لب خود را گزيد و دوباره نشست.از ابتدا دريافته بود كه خرمگس سعی مر كند او را خشمگين
سازد،بنابراين تصميم گرفته بود به هر ترتيب كه باشد تسلط خود ار حفظ كند.اما به تدريج درماندگی
فرماندار را موجه می ديد.بايد دشنام اتفاقی مردی را كه در سه هفته اخير هر روز مدت دو ساعت از
.خرمگس بازپرسی می كرده است،معذور داشت
به آرامی گفت:اين مطلب را كنار بگذاريم.علت به خصوص تمايل من به ديدار شما اين است: مقام
كاردينالی من در اينجا به من اين اجازه را می دهد اگر بخواهم از امتياز خود استفاده نمايم – سوال كنم
چه اقدامی در مورد شما به عمل خواهند آورد.تنها موردی كه من از اين امتياز استفاده خواهم
207
كرد،ممانعت از شدت عمل نسبت به شماست كه برای جلوگيری از تجاوز به شما به ديگران ضرورتی
ندارد.بنابراين،شما را احضار كردم.از طرفی به خاطر آنكه سوال كنم آيا شكايتی داريد- در مورد زنجير
رسيدگی خواهم كرد؛ولی شايد مطلب ديگری هم باشد- از طرف ديگر،به علت آنكه لازم می دانستم قبل
.از آنكه نظر خود را بدهم،شخصا ببينم كه شما چگونه آدمی هستيد
عاليجناب،من از چيزی شكايت ندارم - !A la guerre comme a la guerre ،من يك كودك دبستانی 7
نيستم كه انتظار داشته باشم حكومتی به خاطر قا...قاچاق اسلحه گرم به قلمروش،دست نوازش بر سرم
بكشد.كاملا طبيعی است كه آنان با هر شدتی كه بتوانند ضربت بزنند.اما در مورد اينكه من چگونه آدمی
هستم،شما يك بار اغتراف شاعرانه ای از گناهان من شنيده ايد،اين كافی نيست؟و يا مايليد كه باز از سر
گيرم؟
.مونتانلی مدادی برداشت،آن را در ميان انگشتانش چرخاند و به سردی گفت:منظور شما درك نمی كنم
بی شك،عاليجناب ديگوی پير،آن زائر،را فراموش نكرده ايد.ناگهان صدايش را تغيير داد و مانند ديگو -
...شروع به صحبت كرد:من گناهكار بدبختی هستم
!مداد از دست مونتانلی افتاد:خيلی عجيب است
خرمگس سر خود را خنده ای كوتاه و ملايم به عقب تكيه داد.و مادام كه كاردينال خاموش در اتاق بالا و
.پاييين می رفت،به تماشای او پرداخت
عاقبت مونتانلی در مقابل او ايستاد و گفت:سينيور ريوارز،شما رفتاری با من كرده ايد كه هر مردی كه
از زنی زاده شده باشد در انجام آن نسبت به بدترين دشمنان خود نيز مردد می ماند. شما بر رنج نهانی
من دست يافته و غم يك همنوع را وسيله ای برای شوخی و مضحكه خود قرار داده ايد.من بار ديگر از
شما خواهش می كنم كه به من بگوييد:آيا هرگز نسبت به شما خطايی از من سر زده است؟اگر نه،چرا
چنين بيرحمانه مرا به بازی گرفته ايد؟
خرمگس به بالش های صندلی تكيه داد و،با لبخند زيركانه سرد و مرموز خود به او نگريست:
عاليجناب،مرا سرگرم می كرد.شما بيش از حد آ را به دل گرفتيد،و اين مرا به ياد،تا اندازه ای به ياد يك
...سيرك سيار
.مونتانلی كه حتی لبانش هم سفيد شده بود برگشت و زنگ را به صدا درآورد
.هنگامی كه نگهبانان داخل شدند،گفت:زندانی را می توانيد بازگردانيد
پس از آنكه آنان رفتند،پشت ميز نشست.هنوز بر اثر خشمی كه بدان خو نگرفته بود می لرزيد، و انبوه
گزارش هايی را كه از كشيش های قلمرو اسقفی اش فرستاده بودند برداشت.بلافاصله آنها را به كناری
نهاد،چهره اش را در ميان دو دست مخفی كرد و به ميز تكيه داد.به نظر می رسيد كه خرمگس سايه ای
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#78
Posted: 26 Apr 2012 03:55
وحشتناك از خودش،اثری خيالی از شخصيتش به جا گذارده بود تا در اتاق مسكن كند.مونتانلی نيز لرزان
و خمود نشست و از بيم آنكه مبادا آن وجود خيالی را كه می دانست در آنجا نيست ببيند،جرأت سر بلند
كردن نداشت.اين گمان مشكل به پايه يك وهم می رسيد.تصور محض يك اعصاب فرسوده بود،اما هراسی
غير قابل توصيف از وجود خيالی خرمگس او را فراگرفت،از آن دست زخمی،دهان متبسم وحشتناك و
چشمان اسرارآميز كه همچون آب دريای ژرف بود.آن وهم را از خود راند و به كار پرداخت.در سراسر
روز،به ندرت يك لحظه فراغت داشت.و آن وهم آشفته اش نساخت،اما پس از آنكه اواخر شب به اتاق
خواب خود رفت،با وحشتی ناگهانی در آستانه در توقف كرد.اگر او را در خواب می ديد چه؟
.بلافاصله بر خود مسلط شد و در برابر صليب زانو زد تا دعا كند.اما سراسر شب را بيدار ماند
.(اشاره به داستان خری كه صاحبش را به زبان انسان سرزنش می كرد(از كتاب مقدس - 1
.شخصيتی در كتاب مقدس.در اينجا مراد مردم تنگ نظر است - 2
.گفته مسيح نقل از انجيل - 3
.تاجر ونيزی،پرده چهارم،صحنه اول - 4
.(بيگناهی مقدس(لاتين - 5
.رد پای شيطان - 6
.در جنگ بايد از آيين جنگ پيروی كرد - 7
4
خشم مونتانلی سبب اهمال او در قولی كه داده بود نشد.با چنان حرارتی نسبت به در زنجير كشيدن
خرمگس اعتراض كرد كه فرماندار نگونبخت،كه ديگر عقلش به جايی نمی رسيد،همه زنجيرها را با بی
پروايی حاصله از نوميدی به گوشه ای انداخت.قرقركنان به آجودانش گفت: از كجا می توانم بدانم كه
عاليجناب بار ديگر به چه چير اعتراض خواهد كرد؟اگر او يك جفت دستبند ساده را ظلم بنامد،قريبا در
مورد ميله های پنجره بانگ اعتراض برخواهد داشت.و يا از خواهد خواست كه ريوارز را با صدف
209
خوراكی و دنبلان تغذيه كنم.در دوران جوانی من، تبه كار،تبه كار بود و به همان قرار با وی رفتار می
شد كسی هم يك خائن را بهتر از يك دزد نمی دانست.اما امروزه آشوبگر بودن رسم است،و به نظر می
.رسد كه عاليجناب تمايل دارد همه اراذل كشور را تشويق كند
آجودان اظهار داشت:من نمی دانم اصولا عاليجناب چه حق دارد كه دخالت كند.او نماينده پاپ نيست و
...هيچ گونه اختياری در امور نظامی و غير نظامی ندارد.به موجب قانون
صحبت از قانون چه سودی دارد؟تو نمی توانی انتظار داشته باشی پس از آنكه پدر مقدس در زندانها را -
گشود و تمام پست فطرتهای ليبرال را به جان ما انداخت،كسی به قانون احترام بگذارد!اين يك حماقت
كامل است!البته منسينيور مونتانلی به خود خواهد باليد.او در دوره پدر مقدس پاپ فقيد كاملا بی
سروصدا بود،اما اكنون از مهمترين شخصيتهاست.ناگهان مورد توجه قرار گرفته است و به هر كاری كه
دلش بخواهد می تواند دست بزند.چگونه می توانم با او مخالفت كنم؟شايد عليرغم آنچه من می دانم
اختيارات محرمانه ای از جانب واتيكان داشته باشد.اكنون هرچيز دگرگون شده است:انسان نمی تواند
...بگويد كه فردا چه اتفاقی رخ می دهد.در دوران خوش گذشته انسان می دانست چه می كند.اما امروزه
فرماندار سرش را اندوهناك تكان داد.دنيايی كه در آن كاردينال ها خود را بر سر جزئيات نظم يك زندان
به زحمت می انداختند و در مورد "حقوق" مجرمين سياسی صحبت می كردند به تدريج،برای او دنيای
.بسيار پيچيده ای می شد
خرمگس به نوبه خود با يك هيجان عصبی كه نزديك به حمله بود به دژ بازگشت.ملاقات با مونتانلی
تحمل وی را تقريبا به نقطه شكست رسانده بود،آخرين خشونتش در مورد سيرك سيار در يك نوميدی
محض بيان شد،و صرفا به خاطر قطع مصاحبه ای بود كه اگر پنج دقيقه ديگر ادامه می يافت منتهی به
.گريه می شد
هنگامی كه در بعد ازظهر همان روز،برای بازپرسی احضار گرديد،در مقابل هر سوالی كه از او می شد
تنها يك خنده تشنج آميز سر می داد و فرماندار پس از آنكه همه شكيبايی اش به پايان رسيد،به خشم آمد و
شروع به دشنام دادن كرد.خرمگس فقط غيرعادی تر از هميشه خنديد. فرماندار تيره بخت عصبانی
شد،غريد و زندانی متمردش را به تنبيهات غيرممكن تهديد نمود. ولی عاقبت بدين نتيجه رسيد،همان گونه
كه جيمز برتن مدتی قبل رسيده بود،كه استدلال برای شخصی كه چنين وضع غير عاقلانه ای دارد فقط
.ضايع كردن وقت و اعصاب است
خرمگس يك بار ديگر به سلولش برده شد؛و آنجا با حال نزار و يأسی بی پايان كه هميشه از پی آن حمله
ها می آيد،بر روی تشك كاهی آرميد.تا شب بدون حركت،حتی بدون آنكه فكر كند،دراز كشيد.پس از
هيجان شديد صبح به يك حالت نيمه بی حسی عجيبی دچار شد كه در آن بدبختی خودش،به نظر او،به
زحمت بيشتر از سنگينی خود به خودی و توانفرسايی بود كه بر يك شی چوبی فشار می آورد،شيئی كه
روح بودنش از ياد رفته بود.در حقيقت اين كه چگونه همه چيز پايان يافت،اهميت چندانی نداشت،تنها موضوعی كه برای هر موجود مدرك اهميت داشت،رها شدن از درد غيرقابل تحمل بود،و اين كه آيا
آرامش از تعبير شرايط يا نيروی كشنده ادراك منتج می شد،مسأله حاضر نبود.شايد موفق به فرار می
شد،شايد او را می كشتند، به هر حال ديگر پدر را نمی ديد.شام آوردند،و خرمگس با چشمان خسته و بی
اعتنا سربرداشت:ساعت چند است؟
.شش آقا،شام شما را آورده ام -
با نفرت نگاهی به شام مانده،بدبو و نيمه سرد انداخت و روبرگرداند.جسما احساس بيماری و كسالت می
.كرد،منظره شام نيز حالش را دگرگون ساخت
سرباز عجولانه گفت:اگر غذا نخوريد بيمار می شويد،به هر حال يك تكه نان برداريد،برايتان مفيد
است.سرباز با لحن جدی عجيبی صحبت می كرد.ضمنا يك قطعه نان خمير را از داخل بشقاب برداشت
و دوباره به جايش نهاد.يك مبارز كامل در وجود خرمگس سربرداشت،بی درنگ دريافته بود كه بايد
چيزی در نان پنهان باشد.با بی اعتنايی گفت:می توانی آن را همين جا بگذاری،به تدريج كمی از آن می
خورم.در باز بود و او می دانست كه گروهبان از روی پله ها همه كلماتی را كه بين آنان رد و بدل می
.شود می شنود
هنگامی كه در مجددا قفل گرديد،خرمگس خود را قانع ساخت كه كسی از روزنه در مراقب او نيست،آن
قطعه نان را برداشت و به دقت پاره كرد.در ميان نان همان چيزی بود كه انتظارش را داشت؛يك دسته
سوهان كوچك.سوهان ها را در يك قطعه كاغذ كه چند كلمه بر روی آن نوشته شده بود پيچيده بودند.كاغذ
را با دقت صاف كرد و زير همان نور ضعيفی كه وجود داشت گرفت.يادداشت بر چنان سطح باريك و
.كاغذ نازكی نوشته شده بود كه خواندنش اشكال فراوان داشت
در باز است،مهتابی هم وجود ندارد.كار سوهان كشی را هر چه زودتر به انجام برسان،و ساعت دو يا -
.سه از طريق راهرو زيرزمينی بيا.ما كاملا آماده ايم و ممكن است فرصت ديگری به دست نياوريم
نامه را با تشنج در دستش مچاله كرد.پس همه مقدمات آماده بود و فقط می بايست ميله های پنجره را با
سوهان ببرد،چه سعادتی كه زنجيرها را برداشته بودندىاحتياج نداشت كه برای بريدن آنها وقت صرف
كند.چند ميله وجود داشت؟دو،چهار،و هر كدام بايد از دو جا بريده شود ؛هشت.اوه،اگر عجله كند می
تواند آن را در طول شب به پايان برساند- چگونه جما و مارتينی توانسته بودند همه چيز را به اين
سرعت مهيا كنند- لباس مبدل،گذرنامه،مخفيگاه؟بايس تی همچون اسب های باركش كار كرده باشند.و اين
نقشه جما بوده كه عاقبت پذيرفته شده است. اندكی به حماقت خود خنديد،گويی اگر نقشه ای خوب باشد
اين نكته كه جما طراح آن بوده يا نه اهميت دارد!معهذا از اينكه به عوض فرود آمدن از نردبان
ريسمانی،طبق پيشنهاد اوليه قاچاقچيان،جما پيشنهاد كرده بود كه از راهروی زيرزمينی استفاده كند نمی
توانست خوشحال نباشد.نقشه جما بسيار پيچيده تر و مشكل تر بود،اما مانند ديگری متضمن به خطر
انداختن جان نگهبانی كه خارج از ديوار شرقی پاس می داد نبود،بنابراين هنگامی كه اين دو طرح در
211
مقابل او قرارداده شد،بی درنگ طرح جما را برگزيد.ترتيب كار بدين قرار بود كه آن نگهبان صميمی
ملقب به جيرجيرك بدون اطلاع همقطارانش از اولين فرصت برای گشودن قفل دروازه آهنی كه از حياط
به راهروی زيززمينی باروها منتهی می شد،استفاده كند و سپس كليد را مجددا به ميخ آن در اتاق
نگهبانی بياويزد.خرمگس قرار بود پس از دريافت اين خبر،ميله های پنجره اش را با سوهان
ببرد،پيراهنش را به صورت چندين نوار پاره كند،مانند يك طناب به هم بپيچد تا به وسيله آن بتواند خود
را روی ديوار شرقی عريض حياط پايين بكشد.می بايست در طول اين ديوار،هنگامی كه نگهبان متوجه
سمت مقابل است با دست و پا بخزد و هرجا كه سرباز به طرف او برمی گردد روی سنگ ها بخوابد.در
زاويه جنوب شرقی يك برج نيمه ويران وجود داشت.اين برج تا اندازه ای در پناه يك بوته پرپشت پاپيتال
قرار گرفته بود،اما توده بزرگی از خرده سنگ ها به داخل ريخته و در حياط پشت ديوار قرار
داشت.قرار بود از اين برج كوچك به وسيله پاپيتال و توده سنگ ها به حياط فرود آيد و آهسته دروازه
آهنی را كه قفلش گشوده شده بود،باز كند و از طريق راهرو به طرف يك تونل زيرزمينی كه به آن راه
داشت برود.قرن ها پيش اين تونل،ميان دژ و برجی در تپه مجاور يك معبر سری به وجود آورده
بود،اكنون كاملا بلا استفاده مانده و در چند جا به وسيله صخره ها مسدود شده بود.كسی جز قاچاقچيان
از وجود يك راه كاملا مخفی كه به دست آنان در دامنه كوه ايجاد شده و به تونل منتهی می گرديد اطلاع
نداشت.كسی گمان نمی برد كه به وسيله موجودی كالاهای قاچاق اغلب برای هفته ها در زير باروهای
خود دژ نگاه داشته می شد حال آنكه افسران گمرك بيهوده خانه كوه نشينان عبوس و چشم برافروخته را
جستجو می كردند.از اين راه بود كه خرمگس می بايست خزيده به سوی دامنه كوه برود و راه خود را
در تاريكی به طرف نقطه خلوتی كه مارتينی و يك قاچاقچی در آنجا انتظارش را داشتند در پيش
گيرد.مشكل بزرگ اين بود كه فرصت گشودن قفل دروازه پس از گشت شبانه هر شب به دست نمی آمد
و فرود آمدن از پنجره در هوای بسيار روشن بدون برخورد با خطر شديد ديده شدن به وسيله نگهبان
امكان نداشت.اكنون كه يك فرصت واقعا مناسبی برای موفقيت وجود داشت نمی بايست از كف می
رفت.نشست و به خوردن مقداری از نان پرداخت.اين حداقل مانند بقيه غذای زندان تنفر او را برنمی
انگيخت،همچنين می بايست برای حفظ نيرويش چيزی می خورد.بهتر بود اندكی استراحت كند،و كوشش
نمايد تا مدت كوتاهی به خواب رود،پرداختن به كار سوهان كشيدن تا قبل از ساعت ده بی خطر
.نبود،همچنين كار شبانه سختی در پيش داشت
وانگهی،پدر نيز در اين فكر بود كه او را فرار دهد!اين كار از عهده پدر برمی آمد.اما او شخصا هرگز
با آن موافقت نمی كرد.هر كاری بر آن ترجيح داشت!اگر می گريخت اين كار می بايست توسط خود او و
.يا دوستانش انجام می گرفت،او ياری كشيشان را نمی خواست
چقدر هوا گرم بود!مسلما رعد و برق شروع می شد،هوا بسيار خفه و توانفرسا بود.با بی قراری روی
تشك كاهی تكانی خورد و دست راست تنزيب بسته اش را به جای بالش زير سر نهاد،سپس دوباره آن را
برداشت.چقدر می سوخت و زق زق می كرد!درد همه زخم های كهنه نيز با مداومتی ضعيف و كسل
كننده شروع شد،چه دردشان بود!اوه،به آن ارتباط نداشت!تنها به سبب هوای طوفانی بود.بايد می خوابيد
و قبل از سوهان كشيدن اندكی استراحت می كرد.هشت ميله،و همه بسيار قطور و محكم!چند تای ديگر
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#79
Posted: 26 Apr 2012 08:04
مانده كه بايست بريده می شدند؟ مسلما زياد نبوده،حتما ساعت ها مشغول بريدن بوده است - ساعت های
تمام نشدنی- آری، قطعا به همين علت بود كه بازوهايش درد می كرد،چقدر هم درد می كرد،درست تا
خود استخوان!اما سوهان كشی نمی توانست تا اين اندازه پهلويش را به درد آورد،آيا زق زق و درد شديد
پای لنگش هم از سوهان كشيدن بود؟از جا پريد،نه،خواب نبود.با چشم باز خواب می ديد،خواب سوهان
كشيدن،هنوز همه آنها بايد بريده می شدند.ميله های پنجره همچنان دست نخورده،استوار و محكم به جا
مانده بود و از برج ساعت دوردست ده ضربه نواخته شد.بايستی به كار می پرداخت.از روزنه در نگاه
.كرد و پس از آنكه ديد كسی مراقب نيست يكی از سوهان ها را از سنبه بيرون آورد
نه،هيچ ناراحتی نداشت،هيچ!سراپا خيال بود.درد پهلويش به علت سوءهاضمه،چاييدن و و يا چيزی از
اين قبيل بود.پس از سه هفته سر كردن با اين غذا و هوای غيرقابل تحمل زندان چندان تعجبی نداشت.و
اما درد و زق زق همه تنش،قسمتی از آن به علت ناراحتی عصبی بود و قسمتی ديگر به علت حركت
!نكردن.آری بی شك همين بود،حركت نكردن.افسوس كه قبلا به آن نيانديشيده بود
به هر حال بايستی كمی می نشست و می گذاشت كه اين حالت قبل از شروع كار از ميان برود.مسلما در
ظرف يك يا دو دقيقه برطرف می شد.نشستن بدون حركت از همه بدتر بود. هنگامی كه بی حركت
نشست به چنگ آن افتاد و چهره اش از ترس كبود شد.نه،بايد برخيزد و به كار پردازد،و آن را از خود
دور كند.احساس كردن و نكردن بسته به اراده اوست،احساس نمی كند و آن را به زور عقب می
راند.مجددا ازجابرخاست و بلند و واضح با خود حرف زد: من بيمار نيستم،فرصت آن نيست كه بيمار
.باشم.بايد آن ميله ها را ببرم و بيمار نخواهم شد
.آنگاه شروع به سوهان كشيدن كرد
ده و يك ربع،ده و نيم،يك ربع به يازده،بريد و باز هم بريد،و با هر خش خش ساييدن آهن،گويی كسی بر
مغز و پيكرش سوهان می كشيد.با خنده ای كوتاه به خود گفت:نمی دانم كدام يك زودتر ساييده خواهد
.شد،من يا ميله ها؟دندانهايش را به هم فشرد و به سوهان كشيدن ادامه داد
يازده و نيم.گرچه دستش خشك شده و ورم كرده بود و به سختی می توانست سوهان را محكم نگاه
دارد،باز همچنان سرگرم بريدن بود.نه،جرأت آن را نداشت كه استراحت كند،اگر يك بار آن شی
وحشتناك را زمين می گذاشت هرگز شهامت آن را نداشت كه باز از سر گيرد.نگهبان در خارج به
حركت درآمد،ته قنداق تفنگش به سنگ سر در كشيده شد.خرمگس ايستاد و نگاهی به اطراف
انداخت،سوهان هنوز در دست بالا گرفته اش ديده می شد،از كارش آگاه شده بودند؟
گلوله كوچكی از روزنه در داخل شده و روی زمين افتاده بود.سوهان را پايين آورد و دست از كار كشيد
.تا آن شی گرد را بردارد.يك قطعه كاغذ مچاله شده بود
213
مسافتی طولانی بود كه بايستی پايين می رفت،با امواج تيره ای كه به سرعت از اطرافش می
گذشتند،چگونه می غريدند...!آه،آری!او فقط خم شده بود تا كاغذ را بردارد.اندكی گيج شده بود،بسياری از
.مردم هنگامی كه خم می شوند گيج می خورند.هيچ ناراحتی نداشت،هيچ
.كاغذ را برداشت،به زير نور برد و به دقت آن را باز كرد
.به هر نحوی هست امشب بيا.جيرجيرك فردا به محل ديگری منتقل خواهد شد.اين تنها شانس ماست -
كاغذ را از ميان برد،همان گونه كه كاغذ قبلی را از ميان برده بود،باز سوهانش را برداشت و سمج،گنگ
و نوميد به كار برگشت.يك بعد از نيمه شب.تاكنون سه ساعت كار كرده و شش ميله از هشت ميله را
بريده بود.دو تای ديگر،و بعد بالا می رفت.به تدريج خاطره دفعات گذشته را، آنگاه كه حمله های
وحشتناك فرامی رسيد به ياد آورد.آخرين بار در سال جديد بود،و با به ياد آوردن آن پنج شب بر خود
.لرزيد.ولی آن بار چنين نبود،هرگز چنين ناگهانی با آن روبرو نشده بود
سوهان را انداخت و دستهايش را بی اراده به طرفين پرت كرد.برای اولين بار پس از آنكه مرتد شده
...بود،در منتهای نوميدی به دعا پرداخت،به همه چيز دعا كرد،به هيچ چيز،به همه چيز
!امشب نه!اوه،بگذار فردا بيمار شوم!فردا همه چير را تحمل خواهم كرد،فقط امشب نه -
لحظه ای هر دو دست بر شقيقه بی حركت ايستاد،آنگاه يك بار ديگر سوهان را برداشت و يك بار ديگر
به سر كارش بازگشت.يك و نيم بعد از نيمه شب،به آخرين ميله پرداخت.پيراهنش پاره پاره شده بود،روی
لبانش خون بود و مقابل چشمانش غباری سرخ.و همچنان كه سوهان می كشيد و سوهان می كشيد و باز
.سوهان می كشيد،عرق از پيشانيش فرومی چكيد
مونتانلی پس از برآمدن آفتاب به خواب رفت.بر اثر رنج بی قراری شب كاملا فرسوده شده بود.برای
.مدتی كوتاه آسوده خفت،سپس ديدن خواب آغاز گشت
ابتدا مبهم و اشفته خواب ديد،قطعات شكسته تصاوير و اوهام،فرار و نامربوط،از پی يكديگر حركت می
كردند،اما همه آكنده از همان مفهوم درد و تقلا بودند،همان سايه وحشت وصف ناپذير.بلافاصله رويای
بی خوابی را ديد،رويای ديرين هراس انگيز و آشنا كه سال ها برای او وحشتناك بود.حتی در آن لحظه
خواب ديد،دانست كه قبلا نيز هميشه درگير آن بوده است.در محل وسيع و خلوتی سرگردان بود،می
خواست نقطه آرامی را بيابد تا بتواند در آنجا بياسايد و بخوابد.همه جا مردم بالا و پايين می رفتند،گفتگو
می كردند،می خنديدند،فرياد می زدند،دعا می كردند،زنگ ها را به صدا درمی آوردند و آلات فلزی را
به هم می كوفتند،گاهی مسافتی كوتاه از سر و صدا دور می شد و می آرميد؛يك بار روی چمن،بار ديگر
روی نيمكت چوبی، سپس رور يك تخته سنگ چشمانش را می بست و آنها را با هر دو دست می پوشاند
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#80
Posted: 26 Apr 2012 08:07
تا از نور جلوگيری كند و به خود می گفت:اكنون خواهم خفت.آنگاه جمعيت فرياد كشان و بانگ زنان به
سويش می آمدند،او را به نام می خواندند و از وی تقاضا می كردند:برخيز!برخيز.زود،به تو نياز
داريم!بار ديگر در قصری پر از اتاق های مجلل،با بالش ها،نيمكت ها و صندلی های نرم وكوتاه به سر
می برد.شب بود،به خود گفت:بالاخره،اينجا نقطه آرامی برای خفتن خواهم يافت. ولی آنگاه كه اتاق
تاريكی را انتخاب كرد و در آن آرميد،يك نفر با چراغی داخل شد.نور خيره كننده چراغ را به چشمانش
تاباند و گفت:برخيز به تو نياز دارند.از جا برخاست،ناپايدار و تلوتلوخوران مانند موجودی كه زخم
مهلكی برداشته باشد،سرگردان به راه افتاد،شنيد كه ساعت ها يك ضربه می زنند،و دانست كه تاكنون
.نيمی از شب سپری شده است،شب گرانبهايی كه تا اين اندازه كوتاه بود
.دو،سه،چهار،پنج،در ساعت شش همه شهر از خواب برمی خاستند و ديگر سكوتی نبود
به اتاقی ديگر رفت و خواست بر بستری بياسايد،اما كسی از روی بالش ها به پا خاست و بانگ زد:اين
.بستر از آن من است،و او با غمی بر دل خود كنار كشيد
ضربه ساعات يكی پس از ديگری نواخته می شد،و او همچنان سرگردان پيش می رفت،از اتاقی به اتاق
ديگر،از خانه ای به خانه ديگر،از راهرويی به راهرو ديگر.سپيده دم خاكستری رنگ به جلو تن می
كشيد و تن می كشيد،ساعت ها پنج ضربه نواختند،شب سپری گشته و او آرامشی نيافته بود.اوه،چه
.رنجی!يك روز ديگر... يك روز ديگر
در يك دهليز زيرزمينی طويل بود،معبر كوتاه و سقفی كه به نظر می رسيد پايانی ندارد.معبر با چراغ ها
و شمعدان های پرنوری روشن شده بود،و از ميان طاق های مشبكش آوای رقص، خنده و موسيقی شادی
بخش به گوش می رسيد.بی شك آن بالا در دنيای مردم زنده بالاتر، جشنی برپا بود.كاش می توانست در
جايی پنهان شود و بخوابد،جايی كوچك حتی اگر قبر باشد!همچنان كه صحبت می كرد در قبری سرگشاده
فرورفت،قبر سرگشاده ای كه بوی مرگ و پوسيدگی می داد...آه،چه اهميتی داشت.دست كم می توانست
بخوابد! "اين قبر از آن من است" گلاديس بود،گلاديس سربرداشت و از پس كفن پوسيده بر او خيره
شد.آنگاه او به زانو درآمد و دستهايش را به سوی گلاديس گشود:گلاديس!اندكی بر من رحم كن،بگذار در
اين فضای تنگ بخزم و بخوابم.عشق تو را طلب نخواهم كرد،تو را لمس نخواهم نمود،با تو سخن نخواهم
گفت،فقط بگذاردر كنارت بياسايم و بخوابم!اوه،عشق من،مدتهاست كه نخفته ام!تحمل يك روز ديگر را هم
ندارم.نور روان مرا می سوزاند،سروصدا مغز مرا مبدل به غبار می سازد.گلاديس بگذار من به اينجا
بيايم و بخوابم!می خواست كفن او را بر شچمانش بكشد،اما گلاديس جيغ زنان خود را كنار كشيد:اين كفر
!است،تو يك كشيشی
باز سرگردان پيش رفت و پيش رفت و در ساحل دريا روی صخره های خشك سردرآورد،آنجا كه نور
خيره كننده به زير می تابيد و آب مويه آهسته و دائمی نابسامانی خود را سرمی داد.مونتانلی گفت:آه!دريا
.رحيم تر خواهد بود،او نيز تا سرحد مرگ فرسوده شده است و نمی تواند بخوابد
215
!آنگاه آرتور از ژرفای آن به پا خاست و بانگ برداشت:اين دريا از آن من است
!عاليجناب!عاليجناب -
مونتانلی با تكانی بيدار شد.پيشخدمتش انگشت بر در می زد.بی اراده ازجابرخاست و آن را گشود،و آن
مرد مشاهده كرد كه او چقدر آشفته و وحشت زده می نمايد:عاليجناب بيمار هستيد؟
.هر دو دست را بر پيشانی كشيد:نه،خوابيده بودم،تو مرا ترساندی
...بسيار متأسفم؛فكر كردم صبح زود صدای راه رفتن شما را شنيده ام،گمان كردم -
دير وقت است؟ -
ساعت نه است،فرماندار نيز به ملاقات آمده،می گويد كار بسيار مهمی دارد و چون می دانسته است كه -
...عاليجناب زود از خواب برمی خيزند
.پايين است؟بلافصله خواهم آمد -
.لباس بر تن كرد و به طبقه پايين رفت
.فرماندار گفت:متأسفم كه بدون تشريفات به ملاقات عاليجناب آمده ام
اميدوارم كه حادثه ای رخ ندادا باشد؟ -
.حداثه مهمی است.ريوارز نزديك بود موفق به فرار گردد -
بسيار خوب،حال كه كاملا موفق به فرار نگرديده زيانی نرسيده است.ماجرا چه بود؟ -
او را در حياط،درست پهلوی دروازه آهنی كوچك يافتند،هنگامی كه گشتی در ساعت سه صبح امروز -
برای بازديد حياط می آيد،پای يكی از سربازان به چيزی كه به زمين افتاده بوده است گير می كند،پس از
آنكه چراغی می آورند مشاهده می كنند كه ريوارز مدهوش در كنار راه افتاده است.بی درنگ آژير می
كشند و مرا می خواهند.وقتی كه برای بازديد سلولش رفتم، ديدم كه ميله های پنجره بريده شده و طنابی
كه از يك پيراهن پاره تهيه گشته به يكی از ميله ها آويزان است.خود را از آنجا پايين كشيده و روی
ديوار رفته است.و دروازه آهنی كه به تونل های زيرزمينی منتهی می شود باز بود.ظاهرا به نظر می
.رسد كه نگهبانان اغوا شده باشند
پس به چه علت در راه افتاده بود؟آيا از بازو سقوط كرده و آسيب ديده است؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.