انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

to die for | برایت میمیرم


زن

 
من تو منطقه ی بیکون هیل زندگی میکنم _ که کل خیابان ها بر روی پستی و بلندی تپه قرار گرفته . مالکیت مشترک بیکون هیل ، شامل 11 اپارتمان جدا از هم میشه که هر کدومش شامل 4 واحد هستش .
من تو اپارتمان سوم ، در واحد اول زندگی میکنم . که یعنی پنجره های خونه ی من از 3 طرف به سمت بیرون باز میشه . نه دو طرف . سوئیت های انتهایی قیمتش از وسطی ها بیشتره ، اما این پنجره ها ارزشش رو داشت . به منفعت بزرگ دیگه اش هم ، ایوان کناریش بود که میتونستم ماشینم رو اونجا پارک کنم . صاحبین خانه های وسطی باید ماشین هاشون رو گوشه ی خیابان پارک میکردن . بله ، همین ایوان کناری هم قیمت خونه رو بالا تر میبرد. ولی که چی ؟ ای جوری دیگه مرسدسم زیر بارون و هوای بد ، پارک نمیشد . پس ارزشش رو داشت . و از اون جایی که وایات قبلا به اونجا اومده بود ، زیر ایوان پارک کرده بود .
با اینکه خونه یه در ورودی اصلی داشت ، ولی یه دری هم بود که ایوان و ورودی کوچک دیگری رو به هم مرتبط میکرد ، که من اونجا ماشین لباس شویی و خشک کن رو گذاشته بودم . و بعد اون مسیر به اشپز خونه میرسید . تقریبا هیچ وقت از ورودی اصلی استفاده نکرده بودم ، مگر اینکه قرار داشته باشم . و لامپ های کنار در ایوان ، خودش تایمر داشت و ساعت 9 شب روشن میشدن . برا همین هیچ وقت مجبور نبودم تو تاریکی راه خودم رو پیدا کنم .
کیفم رو از دست وایات گرفتم و کلیدم رو در اوردم . مودبانه گفتم " ممنون که من رو رسوندی " . حتی به این موضوع اشاره هم نکردم که بیشتر ترجیح میدادم با تاکسی بیام .
کاملا نزدیک به من ایستاد و منم اتوماتیک وار کلید رو محکم تر تو مشتم گرفتم که مبادا ازم بگیرتش " میخوام قفل در ها و پنجره های خونه ات رو چک کنم "
" بابا میتونه این کارو فردا انجام بده . امشب مشکلی پیش نمیاد ، چون تا وقتی روزنامه چیزی نگن ، هیچ کس نمیدونه که من شاهد قتل بودم "
" پدرت درباره ی امنیت اطلاعات کافی داره ؟ "
نه بیشتر از من ، اما ، هی ، خونم دزدگیر ( سیستم اعلان هشدار ) داشت و خودمم میتونستم پنجره ها و درها رو چک کنم . در حال خمیازه کشیدن ، تا اون جایی که میتونستم ، محکم گفتم " ستوان بلادزورث ، برو خونه . منو تنها بزار " و همونطور که صحبت میکردم ، در رو باز کردم و راهش رو سد کردم . شونه اش رو به چهارچوب در تکیه داد و بهم لبخند زد " میدونی ، قصد نداشتم که به زور وارد خونه ات شم "
" خوبه . چرا تظاهر نکنیم که تو یه خون اشامی و اصلا بدون دعوت نمیتونی وارد جایی شی "
" تو قبلا من رو دعوت کرده بودی ، یادته ؟ "
اوه ، اره خب ، این یکی درست بود . " از اون موقع دکور خونه ام رو عوض کردم . برا همین همه چی از اول شروع میشه . برو خونه "
" میرم . خودمم خیلی خستم . پس دکورت رو عوض کردی ، هاه ؟ مگه دکور قبلی چه مشکلی داشت ؟ "
چشم غره رفتم " مطمئنم که بدجور به دکوراسیون داخلی علاقه داری. برو خونه . برو . اما اول مطمئن شو حتما یکی رو گذاشته باشی که فردا ماشینم رو برام بیاره ، باشه ؟ بدون ماشینم لنگ میمونم "
" خودم پیگیریش میکنم " دستش رو به سمتم اورد و صورتم رو لمس کرد . و اروم شستش رو بر روی لبهام کشید . خودم رو عقب کشیدم و بهش نگاه کردم . خندید " نمیخواستم ببوسمت . به هر حال الان نمیخواستم این کارو بکنم . ممکنه که این وقت شب کسی این دور و بر نباشه - شاید صبحم همین طور باشه _ اما از اون جایی که وقتی ببوسمت ، لباسات از تنت در میاد ، بهتره صبر کنیم تا یه جایی خصوصی تری باشیم و به اندازه ی کافی هم استراحت کرده باشیم "
یه جوری میگفت انگار هر وقت منو لمس میکنه من قراره شروع کنم به دراوردن لباس هام . یه لبخند شیرین و سمی بهش زدم " من یه فکر بهتری دارم . چرا نمیری یه __ "
یه انگشتش رو گذاشت رو لبم " اه اه . نمیخوای که این لبای گستاخت رو به دردسر بندازی . فقط برو تو ، در رو پشت سرت قفل کن ، و برو بخواب . بعدا میبینمت "
نگین که من یه نصیحت خوب رو نمیتونم تشخیص بدم . همیشه تشخیصش میدم. ولی خب گوش کردن بهش یه موضوع دیگه است . ولی تو اون لحظه ، کار عاقلانه رو انجام دادم و رفتم تو ؛ و درست همون طور که گفته بود ، در رو قفل کردم .
حالا اون فکر میکنه که من داشتم اوامرش رو اجرا میکردم ، ، اما خوب اوامر اون یه جورایی به زنده موندن من ربط داشت .
برق اشپز خونه رو روشن کردم و کنار در وایستادم تا وقتی ماشینش از اون جا خارج شد ، بعد برق های بیرون رو خاموش کردم .
و بعد وسط اشپزخونه ی اشنا و گرم و نرم خودم وایستادم . اجازه دادم تمام اتفاق های اون روز به ذهنم راه پیدا کنن .
یه جورایی انگار همه چیز غیر واقعی بود . چیزهایی که دور و برم رو گرفته بود مال خودم بود ، ولی انگار یه جورایی بیگانه به نظر میومدن . انگار اونا متعلق به شخص دیگه ای بودن . هم خسته بودم و هم وحشت زده . که اصلا ترکیب خوبی نیست .
اولین کاری که کردم ، این بود که برق های طبقه ی همکف رو روشن کردم و همه ی پنجره ها رو چک کردم . که همشون کاملا بسته بود . همین کار رو درباره ی در ها هم انجام دادم . اتاق ناهار خوریم یه در فرانسوی جفت داشت که به پاسیو باز میشد . که من با ریسه های سفید رنگی کل اونجا رو تزئین کرده بودم و یه درخت گلابی هم وسط اونجا قرار گرفته .تقریبا اکثر شب ها ، وقتی خونه هستم ریسه ها رو روشن میکنم ، چون عاشق نگاه کردن به اونجا بودم . ولی امشب با اون همه شیشه اونجا احساس ناامنی میکردم . برا همین پرده ی ضخیم رو روی درهای فرانسوی کشیدم .
بعد از به کار انداختن دزدگیر خونه ، کاری رو کردم که ساعت هاست میخواستم انجامش بدم . زنگ زدم به مامانم .
البته که بابام گوشی رو برداشت. تلفن به سمت قسمتی بود که اون رو تحت میخوابید ، چون مامان از جواب دادن به تلفن خوشش نمیومد . " سلام " صداش خواب الود بود .
" بابا ، من بلرم . امشب تو باشگاه یه قتل اتفاق افتاده بود و من میخواستم بهتون بگم که حالم خوبه "
" یه _ چی ؟ گفتی قتل ؟ " دیگه صداش خواب الود نبود .
" یکی از اعضا باشگاه تو قسمت عقب پارکینگ به قتل رسیده " صدای مامانم رو شنیدم که تندی گفت " گوشی رو بده به من " و میدونستم که الانست مامانم گوشی رو بگیره " و یه کم بعد از ساعت 9 _ سلام مامان "
" بلر ، حالت خوبه ؟ "
" خوبم . نمیخواستم این جوری زنگ بزنم ، ولی ترسیدم یکی دیگه زنگ بزنه ، و میخواستم بدونین که من حالم خوبه "
مامان گفت " خدا رو شکر که زنگ زدی " و هر دومون از لرزیدیم از این که وقتی میفهمید یکی از بچه هاش اسیب دیده چی کار میکرد . " کی به قتل رسیده ؟ "
" نیکول گودوین "
" اون متقلده ؟ "
" خودشه " یکی دوباری درباره ی نیکول پیش خانوادم گله کرده بودم .
" ماشینش رو پشت پارکینگ پارک کرده بود ، منتظر من بود _ بعد از ظهری یه مجادله ی مختصر باهاش داشتم _ "
" پلیس فکر میکنه تو این کارو کردی ؟ "
" نه نه " ولی خوب برای یه چند دقیقه ای من مظنون شماره ی یکشون بودم . نیاز نبود مامان اینو بدونه . " تا رفتم بیرون و در رو قفل کردم ، اون یارو به نیکول شلیک کرد ، و اون منو ندید . با یه سدان سیاه رنگ اونجا رو ترک کرد"
" اوه خدای من ، تو شاهد ماجرا بودی ؟ "
با حالتی اندوهناک گفتم " نه واقعا . تاریک بود و بارونم میباری ، امکان نداره بتونم شناساییش کنم . زنگ زدم 911 ، پلیسا اومدن ، و این کل چیزیه که من میدونم . اونا تازه من رو اوردن خونه "
" چرا انقدر طولش دادن ؟ "
" صحنه ی جرم . کلی طول کشید تا همه چیز رو بررسی کنن " حالا بدون توجه به این که احتمالا اگه ستوان نبود ، یه چند ساعت زودتر میرسیدم خونه .
" ام... اونا رسوندنت خونه ؟ چرا با ماشین خودت نیومدی ؟ "
" برا این که ماشینم تو همون محدوده است که اونا خط کشی اش کردن ، برا همین نمیزاشتن برگردم اونجا و برش دارم . قراره یه افسر فردا صبح اونو برام بیاره "
صبح ، یعنی یه کم بعد از روشنی روز . برا این که الان عملا صبح بود . انتظار داشتم بین ساعت 8 تا 10 ماشینم رو بیارن . و کلی شانس میاوردم که اگه یه افسر اون رو برام میاورد نه خود وایات . " بدن های عالی یه چند روزی بسته خواهد بود . شایدم بیشتر . فکر کنم برم ساحل "
محکم گفت " فکر خیلی خوبیه . بهتره از این جا دور باشی "
بعضی مواقع میترسیدم از اینکه من و مامانم اینقدر شبیه هم فکر میکردیم . دوباره بهش اطمینان دادم که حالم خوبه ، این که انقدر خستم که میخوام برم بخوابم ، و با احساس بهتری گوشی رو قطع کردم . قیل و قال راه ننداخته بود _ که اصلا مامانم همچین ادمی نیست _ ولی خب خودم هم یه سری جزئیات رو بهش نگفته بودم تا ناراحت نشه .
فکر کردم که یه زنگ به سیانا بزنم ، اما انقدر خسته بودم که هیچی از اون لیست شکایت هام رو به یاد نمیاوردم . بعد از این که یه کم خوابیدم ، دوباره همشون رو مینویسم . سیانا خودش با اون سرو کله میزد ، چون از رابطه ی قدیمی ما خبر داشت .
فقط دلم میخواست بخوابم ، برا همین همه ی چراغ ها به جز اونی که مال راهرو بود رو خاموش کردم ، بعد به رخت خوابم رفتم ، لباسام رو در اوردم و رو تختم سقوط کردم . انقدر حس خوبی داشت که یه ناله کردم و کش و قوس اومدم _ بعد حس خوبم رو با فکر کردن به بدن وایات خراب کردم .
مردک تهدید کننده بود . قبل از اینکه تصوراتم از این جلوتر بره ، خودم رو مجبور کردم که یاد این بیوفتم که چطور مثل باسن یه اسب رفتار کرده بود . بفرما . عمل کرد .
با احساس ارامش ، چرخیدم و بلافصله خوابم برد .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 6


اون یادش بود که من نوشابه ی رژیمی میخورم . وقتی ساعت 8 .30 از خوب پاشدم ، این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید . همونطور که رو تخت ، زیر باد پنکه ی سقفی دراز کشیده بودم ، داشتم فکر میکردم که حالا نوشابه ی رژیمی مهم هست یا نه . قسمت رومانتیک وجودم میخواست باور کنه که اون همه ی جزئیات درباره ی من رو به یاد میاره . اما اون قسمت مغزم که قضاوت صحیح میکرد ، میگفت که اون اصلا کلا در همه ی موارد حافظه اش خوبه . یه پلیس باید حافظه ی خوبی داشته باشه ، مگه نه ؟
پس نوشابه ی رژیمی مهم نبود . اون جور که من میدونم ، اون فقط فرض کرده که یه زن یه نوشیدنی رژیمی میخوره ، که یه جور تبعیض جنسی بود . حالا بیخیال این میشیم که اکثر مواقع فرض هاش درسته ها .
به جای این که وسایل سفرم رو جمع کنم ، رو تختم خوابیده بودم ، برا همین نمیتونستم اون طور که برنامه ریخته بودم ، صبح زود برم ساحل .به هر حال اهمیتی هم نداشت ، چون ماشین نداشتم . اما یه نفر _ به اسم وایات _ ممکن بود همین موقع ها ماشینم رو برام بیاره ، برا همین سریع از تختم بلند شدم و پریدم حموم . سریع دوش گرفتم ، چون از بس گشنم بود ، فکر میکردم الانست که حالم بد شه . یه جورایی دیشب شام نخورده بودم . اره ، اره ، میدونم که نباید درباره ی گرسنگی شکایت کنم ، وقتی که نیکول بد بخت دیگه اصلا نمیتونست غذا بخوره . ای بابا من چی کار کنم . نیکول مرده بود نه من ، و حالا هم که مرده بود ، همچین باعث نمیشد که ازش خوشم بیاد .
حتی بدتر ، اون باعث شده بود بدن های عالی برای یه چند مدت بسته باشه . اگه این قدر ادم مزخرفی نبود و تو پارکینگ وای نمیستاد تا بلا سرم بیاره ، الان تو ملک من به قتل نمیرسید . و برای خاتمه ی بحثمون ، تقصیر اون بود که من مجبور شدم دوباره وایات بلادزورث رو ببینم .
دیشب دلم برای نیکول سوخته بود . امروز مغزم بیشتر کار میکرد و فهمیدم اون حتی مردشم برام دردسر درست میکرد .
قهوه درست کردم و دو تیکه از نان گندم سفید رو گذاشتم تو تستر ، و یه دونه موز هم پوست کندم . یه ساندویچ کره ی بادوم زمینی ، عسل و موز _ بعدش خیلی احساس بهتری داشتم .
بعضی وقتا که تو بدن های عالی سرم خیلی شلوغه ، فقط برای ناهار یه سیب یا یه همچین چیزی رو بیشتر نمیخورم ، ولی اگه وقت داشته باشم ، دوست دارم غذا بخورم .
وقتی که احساس کردم دیگه قرار نیست از گشنگی پس بیوفتم ، از روی پله های دم خونه روزنامه ی صبح امروز رو برداشتم و با یه لیوان قهوه ی دیگه ، غرق خوندن روزنامه شدم که درباره ی قتل نیکول نوشته بود . تیترش رو در قسمت پایین صفحه ی اول روزنامه زده بودن ، با یه عکس از من و وایات ، اون موقعی که داشت به زور من رو سوار ماشینش میکرد . اون بزرگ و ترسناک به نظر میومد ، و من با اون تاپ صورتیم عالی به نظر میومدم .
داشتم درباره ی بدن خودم فکر میکردم که دیدم زیر عکس نوشته " ستوان بلادزورث ، شاهد بلر مالوری را در خروج از صحنه ی جرم همراهی میکند "
" همراهی " چه غلطا ! " کشیدن " واژه ی بهتریه . و چرا باید تو صفحه ی اول روزنامه ، زیر یه عکس به این بزرگی اسم من رو بیارن ، هاه ؟ حالا نمیشد اخرای اون خبر اسم من رو میاورد ؟ کل مقاله رو خوندم ، و هیچ جا ندیدم که وایات از شاهدین ( به طور جمع ) اسم برده باشه . تنها اشاره ای که به شاهد شده بود ، مفرد بود _ خود بنده .
احتمالا وقتی داشت اون حرف ها رو میزد ، روزنامه ها قبلش رفته بود برای چاپ . احتمالا فردا یه مقاله ی دیگه چاپ میشد ، اما میترسیدم که اتفاقی که نباید افتاده باشه .
درست همون لحظه تلفنم زنگ زد . کالر ای دی اش رو دیدم که مال روزنامه بود . امکان نداشت با یه خبرنگار صحبت کنم ، برا همین گذاشتم بره رو پیغام گیر .
بله . امروز ، واقعا روز خوبی برای خارج شدن از شهر بود . سریع رفتم طبقه ی بالا ، و موهام رو خشک کردم ، بعد یه شلوار کاپری صورتی ، با یه تاپ سفید پوشیدم . موهام رو با یه کش سر خیلی بامزه که صدف های صورتی و زرد داشت ، جمع کردم. لباسم برا ساحل رفتم محشر نبود ؟
دندون هام رو مسواک زدم ، نرم کننده زدم به صورتم و خط چشم کشیدم ، بعد یه کوچولو برق لب هم به لبم کشیدم . برای چی ؟ برا این که مبادا خود وایات ماشین رو بیاره . حالا این که قرار نبود دوباره بزارم برگرده پیشم ، دلیل بر این نمیشد که بهش نشون ندم چه تیکه ای رو کنار گذاشته بوده .
تلفن همین جور داشت زنگ میخورد . مامان زنگ زده بود تا بپرسه حالم چطوره . با سیانا هم صحبت کردم که بد جور درباره ی قتل و همچنین عکس من و وایات کنجکاو بود . به جز اونا ، به هیچ کدوم از تماس ها جواب ندادم. دلم نمیخواست با هیچ کدوم از خبرنگار ها ، اشناهای فضولمون ، و قاتل های ممکن صحبت کنم .
ترافیک بیرون اپارتمانم به نظر به طور غیر معمولی سنگین بود. شاید بهتر بود که ماشینم زیر ایوان پارک نشده بود . چون این جوری همه فکر میکردن خونه نیستم . با این حال ، یه سری کارها بود که باید انجام میدادم و باید به یه سری جاها هم میرفتم ، برا همین ماشینمو نیاز داشتم .
ساعت 10 شده بود و هنوزم ماشینمو نیاورده بودن . . همونطور که داشتم شماره ی دپارتمان پلیس رو پیدا میکردم ، همینجور عصبانی تر میشدم . اون کسی که تلفن رو جواب داد _ گروهبان نمیدونم چی چی _ مودب بود ولی مفید نبود. ازش خواستم با ستوان بلادزورث صحبت کنم . در دسترس نبود . کاراگاه مکلنسم در دسترس نبود . گروهبان منو پاس داد به یکی دیگه ، اون یکیم گفت با یه نفر دیگه صحبت کنم . هر دفعه هم مجبور بودم از اول موضوع رو براشون تعریف کنم .
بالاخره _ بالاخره _ تونستم با کاراگاه فارستر صحبت کنم .
گفت " بزارین بررسی کنم . فکر نمیکنم ستوان تو ساختمان باشه ، ولی بزارین ببینم چی میتونم درباره ی ماشینتون پیدا کنم " و گوشی رو گذاشت پایین . میتوانستم انواع و اقسام صداها رو از پشت تلفن بشنوم . ظاهرا اونجا روزها هم به اندازه ی شب هاش شلوغه . صبر کردم . مانیکورم رو بررسی کردم که خیلی خوب بود . شروع کردم به فکر کردن درباره ی ناهار ،که اگه کسی ماشینم رو نمیاورد ، برام دردسر میشد . خیلی کم تو خونه ناهار میخوردم . و بیشتر غذاهایی که تو خونه داشتم ، مال صبحونه بود ، و از اون جایی که چند هفته بود خرید نکرده بودم ، همونم داشت تموم میشد. میشد پیتزا سفارش داد ولی حس پیتزام نبود . رو این حس بودم که بگیرم ستوان پلیس رو بزنم . بالاخره کاراگاه فورستر دوباره اومد پشت خط " خانم ، ستوان بلادزورث خودشون به کار ماشینتون رسیدگی میکنن "
در حالی که دندون هامو رو هم فشار میدادم پرسیدم " کِی ؟ من الان همه ی کارام مونده . قرار بود امروز صبح زود ماشینم رو برام بیارن "
" از این بابت متاسفم خانم . امروز خیلی سرشون شلوغ بود "
" پس چرا یکی از افسر ها اون رو نمیاره ؟ یا _ میدونم ! _ خودم میام باشگاه و اونجا یه نفر میتونه ماشین رو برام از پارکینگ خارج کنه . این جوری شما ها هم به زحمت نمی افتین "
گفت " گوشی دستتون " و منم صبر کردم . و صبر کردم. و صبر کردم .
10 دقیقه بعد دوباره تلفن رو برداشت و گفت " ببخشید ، نمیتونم الان براتون کاری انجام بدم "
اوکی ، تقصیر اون نبود . عصبانیتم رو کنترل کردم " درک میکنم . ممنون که بررسی کردین . اوه _ شماره ی موبایل ستوان رو دارین ؟ گمش کردم وگرنه به خودش زنگ میزدم و مزاحم شما نمیشدم "
کاراگاه فارستر با خوش زبانی گفت " مزاحمتی نبود " و بعد تغی گوشی رو قطع کرد.
ها ها ها . به خاطر کارهای دیشب وایات همه ی پلیس ها فکر میکردن من و اون باهم رابطه داریم .
چرا کاراگاه شماره ی وایات رو بهم نداد ؟ الان ضایع میشد که شماره اش رو داشتم.
اون ممکن بود وسط انجام یه کار مهم باشه و زنگ زدن بهش حواسش رو پرت میکرد . لعنت . کاش این طور شه . شروع کردم به گرفتن شماره اش ، ولی دست برداشتم . احتمال تا شماره ی خونه ی من رو میدید برنمیداشت .
در حالی که مغرورانه لبخند میزدم ، تلفن رو گذاشتم کنار و موبایلم رو برداشتم . بله ، دیشب کاراگاه مکلنس وقتی فهمید من قاتل نیستم ، اون رو بهم برگردوند .
روشنش کردم و به وایات زنگ زدم .
با بوق سوم گوشی رو برداشت " بلادزورث "
با بداخلاق ترین لحن ممکن گفتم " ماشینم کجاست ؟ "
اه کشید " بلر . بعدا میرم سراغش . سرم شلوغ بود "
" من گیر افتادم .اگه دیشب به حرفم گوش میدادی ، همون موقع ماشینم رو برمیداشتم و الان کاری بهم نداشتیم . اما نه ، تو حتما باید __ "
گوشیو روم قطع کرد .
داشتم از عصبانیت میترکیدم ، اما دوباره بهش زنگ نزدم . که احتمالا انتظار داشت این کار رو بکنم . الاغ . بره بمیره . البته نه به معنای واقعی کلمه .
با دستام ضرب گرفتم و شروع کردم به بررسی راه هایی که داشتم .
میتونستم به مامان و بابا زنگ بزنم و اونا هم من رو به خوارو بار فروشی میرسوندن تا خرید کنم ، یا حتی یکی از ماشین هاشون رو بهم قرض میدادن . ولی خوب به دردسر می افتادن . سیانا هم من رو این طرف و اون طرف میبرد . حتی جنی هم اگه وقت داشت این کار رو میکرد .
از یه طرف دیگه میتونستم خیلی راحت یه ماشین اجاره کنم . خیلی از اژانس ها بودن که میومدن دنبالت و تو را تا دفترشون میبردن تا برگه های اجاره ی ماشین رو امضا کنی . وقتی یه فکر خوب به ذهنم برسه ، دیگه دست دست نمیکنم . شماره ی یکی از اژانس ها رو پیدا کردم ، زنگ زدم بهشون و برنامه رو جوری چیدم که تا یه ساعت دیگه بیان دنبالم . بعدم سریع رفتم به گل ها اب دادم و وسایلی که برای چند روز تو ساحل نیاز داشتم رو جمع کردم . که زیادم نبودن . لوازم ارایشی بهداشتیم بیشتر از لباسام جا گرفت . یه چند تا کتابم برداشتم که اگه حسش بود بخونم ، بعدم با بی صبری کنار در منتظر شدم تا بیان دنبالم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
ترافیک کمتر شده بود . شاید همه ی اون خبرنگارها فکر کردن من این تو قایم شدم ، یا شایدم رفتم بیرون خرید . ولی با این حال ، وقتی از اژانس میومدن دنبالم ، دلم نمیخواست که دم در وردی وقت بگذرونم تا مبادا اون خبرنگارها سرو کلشون پیدا شه . برا همین کلیدم رو اماده نگه داشتم که تا ماشین اومد ، سریع در رو قفل کنم . و همون موقع بود که متوجه شدم هنوز کلید ماشین دست خودمه . انقدر شکه شدم که زدم زیر خنده . وایات عمرا نمیتونست ماشینم رو برام بیاره ، برا اینکه کلید رو بهش نداده بودم و اونم به ذهنش نرسیده بود که اونا رو ازم بخواد .
ماشین تو باشگاه باقی میموند تا من برگردم . هم زیر حفاظ بود و هم درش قفل بود . دیگه بدترین حالتش این بود که وایات بده یدک کش ماشینم رو جابه جا کنه . که براش بهتر بود این کارو نکنه ، چون اگه ماشینم یه کوچولو اسیب میدید ، مطمئنا ازش شکایت میکردم .
یه پونتیاک قرمز رنگ ، که یه علامت روش داشت که نشون میداد مال اژانس کرایه ی ماشینه ، کنار پیاده رو نگه داشت . ساکم رو برداشتم و قبل از این که پسره بتونه از ماشینش خارج شه ، بیرون در بودم . فقط یه لحظه مکث کردم تا در رو قفل کنم ، بعد سریع از پله ها رفتم پایین . گفتم " بیا تا کسی نیومده از اینجا بریم " ، بعد در عقب رو باز کردم ، کیفم رو انداختم تو و خودم رفتم صندلی جلو نشستم .
مرده اومد پشت فرمون نشست . گیج شده بود " کی ؟ کسی دنبالته ؟ "
" شاید " مثل اینکه نمیدونست من کی هستم . چه بهتر . شاید دیگه مردم اونقدر روزنامه نمیخونن " دوست پسر قبلیم داره اذیتم میکنه ، میدونی ؟ "
" پرخاشگره ؟ "
" نه ، فقط زیادی غرغر میکنه . شرم اوره "
مرده یه نفس راحت کشید ، و رفت سمت فرودگاه کوچک منطقه ی ما ، که اژانس کرایه ی ماشین اونجا قرار داشت .
بعد از این که یه کم درباره ی مدل ماشینی که میخواستم کرایه کنم بحث کردیم _ از ماشین های که پشت نداشتن خوشم نمیومد ( یکیشون حتی از اینایی بود که سقفش باز میشد ) _ یه پیکاپ رو انتخاب کردم. مشکی . تو جنوب ، به خاطر گرما ، رنگ مشکی اون قدر طرفدار نداره ، اما خوب بد جور تند و تیزه . اگه من نمیتونستم سوار مرسدس خودم بشم ، فکر کردم سوار پیکاپ شدن خیلی باحاله . از این ماشین خاطره دارم . پدربزرگ یکی از این ماشینا داشت. و وقتی سال دوم دبیرستان بودم ، به مدت دو ماه با یه پسره سال سومی _ تِد بیکراستاف _ دوست بودم که پیکاپ میروند . اون موقع تد گذاشته بود که من ماشین رو برونم ، و فکر میکردم که هیچ چیزی بهتر از این نمیتونه باشه . البته ، عشقولانه ی ما به همون سرعت که به وجود اومده بود ، به همون سرعتم از بین رفت . و تد و پیکاپش رفتن سراغ دختر بعدی .
هر برگه ای که لازم بود رو امضا کردم . ساکم رو انداختم رو صندلی ماشین و خودم رفتم پشت فرمون نشستم . ساحل ، وایستا که اومدم !
تصدیق میکنم که اگه جا رزرو نکرده باشی ، تابستون اصلا موقع خوبی برای رفتن به ساحل نیست . تازه بدتر این بود که اون روز جمعه بود ، که همه اومده بودن برای تعطیلات اخر هفته . اما خب ، از اونجایی که ظهر بود ، گفتم کسایی مثل من هم هستن که فکر میکنن میتونن یه اتاقی تو یه متل اجاره کنن . مردم این کارو میکنن برای اینکه _ داه _ معمولا جواب میده .
رفتن از سمت غرب ، به سواحل شرقی یه چند ساعتی طول میکشه . مخصوصا این که مجبور بودم برای ناهار هم توقف کنم . تصمیم گرفتم که عاشق پیکاپ سوار شدنم ، چون وقتی بالاتر نشستی ، بهتر میتونی بقیه چیزا رو ببینی . تازه ، ماشینه کلی قدرت داشت . اروم حرکت میکردم ، کولر ماشینم رو بالاترین درجه بود ، خورشید میتابید ، و وایات بلادزورث نمیدونست که من کجام . عالی بود .
نزدیکای ساعت 3 ، موبایلم زنگ خورد . به شماره نگاه کردم . صبحی با این شماره تماس گرفته بودم ، پس دقیقا میدونستم که کیه . گذاشتم بره رو پیغام گیر ، و به راهم ادامه دادم . هر چی جلوتر میرفتم ، بیشتر ذوق زده میشدم . یه چند روز تعطیلات خیلی برام خوب بود و همچنین منو از شر قتل نیکول خلاص میکرد . معمولا ادم مسئولیت طلبی هستم ، برای اینکه بدن های عالی عزیز منه ، ولی فقط همین یه بارو فکر کردم که بیخیال شم . احتمالا باید روی در باشگاه یه علامتی چیزی میزاشتم و به اعضا میگفتم که کی ممکنه اونجا دوباره باز شه . اوه ، خدای من ، اصلا فکر کارمندام نبودم ! باید شخصا به هر کدومشون زنگ میزدم. از دست خودم عصبانی شدم . زنگ زدم سیانا و تا گوشی رو برداشت گفتم " اصلا باورم نمیشه . به هیچ کی زنگ نزدم و نگفتم که کی دوباره باشگاه باز میشه "
بهترین خوبیه سیانا این بود که ، با بزرگ شدن با من ، یاد گرفته بود خودش جاهای خالی رو پر کنه و بفهمه که من دارم از چی صحبت میکنم . بلافاصله فهمید که درباره ی اعضا باشگاه صحبت نمیکنم چون اونا یه عالم بودن ، پس ، تابلو بود که دارم درباره ی کارمندا حرف میزنم .
پرسید " تو خونه ات یه لیست از شماره هاشون داری ؟ "
" یه لیست پرینت شده هست تو دفترچه ام ، که تو کشوی بالای میزم هستش . وقتی برش داشتی ، دوباره بهت زنگ میزنم و شماره هاشون رو یاد داشت میکنم "
" نمیخواد . خودم بهشون زنگ میزنم . برا این که از این جا هزینه ی تلفن زیاد نمیاد و بهتر ازاینه که از موبایلت استفاده کنی . به لین هم میگم به پیغام ها رسیدگی کنه "
" مدیونتم . هر چی خواستی اسم ببر " . عاشق اون دخترم . خیلی خوبه که ادم یه خواهر مثل سیانا داشته باشه . به محل کارش زنگ زده بودم و اون میتونست خیلی راحت بگه که سرش شلوغه ، و هر وقت تونست این کارو میکنه که ممکنه بود بیوفته برای فردا . ولی سیانا این طور نیست .
اون جوری از پس همه ی کارها برمیاد که انگار کل وقت دنیا رو داره و توجه کردین که این حرف رو درباره ی جنی نزدم . چون هنوزم فکر میکنه به ما ارجحیت داره . در ضمن ، هنوزم فراموش نکردم که اون شوهر من رو بوسیده . به روش نمیارم و بیشتر مواقع باهاش کنار میام ، اما این موضوع برای همیشه تو ذهنم باقی میمونه .
" از این پیشنهادا نکن . ممکنه خواستم بیشتر از قرض کردن یکی از بهترین لباسات باشه . در ضمن ، یکی داره دنبالت میگرده و به نظر عصبانیه . میخوای اسمش رو حدس بزنی ؟ راهنماییت میکنم : اون ستوان پلیسه "
تعجب کردم . نه از اینکه دنبالم بود و عصبانی . از این که به سیانا زنگ زده بود . تو یکی از اون 3 تا قرارمون بهش گفته بودم که 2 تا خواهر دارم ، اما مطمئنم که نه اسمشون رو گفتم نه هیچ چیز دیگه ای . از یه طرف دیگه ، احمقانه بود که تعجب کنم . اون پلیس بود و میدونست چه طوری درباره ی ادما اطلاعات بدست بیاره " واو . ناراحتت که نکرد ؟ "
" نه ، بد جور داشت خودش رو کنترل میکرد . البته یه چیزی گفت درباره ی این که شرط میبنده من وکیل توام . این حرفش یعنی چی ؟ "
" یه لیست شکایت ازش درست کردم . بهش گفته بودم اونو به وکیلم نشون میدم "
خندید " حالا از چی شکایت کردی ؟ "
" اوه ، یه چیزایی مثل بدرفتاری ، دزدیدن من ، و از این چیزا . لیستم رو ازم گرفت ، برا همین مجبورم یکی دیگه بنویسم . هر چی زمان بگذره ، به اون لیسته چیزای دیگه ای هم اضافه میشه . مطمئنم "
دیگه داشت قه قهه میزد " مطمئنم که از اون قسمت " رفتار بد " خیلی خوشش اومده . اه _ واقعا به کمک من احتیاج داری ؟ به دردسر افتادی ؟ "
" فکر نمیکنم . بهم گفته بود که شهر رو ترک نکنم ، اما من مظنون نیستم ، پس فکر نمیکنم بتونه کاری کنه ، درسته ؟ "
" اگه مظنون نیستی ، برای چی یه همچین حرفی زده ؟ "
" فکر کنم تصمیم گرفته دوباره با هم باشیم . اما خب ، شایدم داشت تلافی این رو میکرد که تظاهر کردم نشناختمش "
" پس احتمالا هر دوتاشه . هم دوباره میخواد با هم باشین ، هم این که داره تلافی میکنه . در ضمن ، مطمئن میشه جایی هستی که بتونه بهت دسترسی داشته باشه "
وقتی از بزرگاه 74 به سمت ویلمینگتون پیچیدم ، گفتم " فکر نمیکنم این کاراش عمل کنه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 7

میتونستم برم سمت ساحل بیرونی. اما فکر کردم شانس بدست اوردن یه اتاق تو ساحل جنوبی بیشتره . حتی اگه لازم بود ، تا ساحل میرتل هم میرفتم . البته دنبال خوش گذرونی نبودم ، فقط میخواستم یه جایی رو پیدا کنم که یه چند روزی بتونم اونجا ارامش داشته باشم . تا وقتی که همه چیز تو خونه از اب و تاب بیوفته .
ساعت 6 بود که از داخل شهر ویلمینگتون ، به سمت ساحل اونجا رفتم . تا اقیانوس اطلس رو دیدم ، تیفانی _ رفیق ساحلی درونیم ، یادتونه ؟ - از روی رضایت یه اه کشید . راضی کردنش اسون بود .
در ماشینم رو بستم و تو اولین جایی که وایستادم، یه کلبه ی ساحلی کوچک رو پیدا کردم . خانواده ای که اون جا رو اجاره کرده بودن ، همون موقع رزروشون رو کنسل کردن . شانس رو حال میکنین ؟ بیشتر دوست داشتم که یه کلبه داشته باشم تا یه اتاق تو متل ، چون این جا خصوصی تر بود . جای خیلی نازی بود . با یه سقف چوبی ابی رنگ ، ایوان سرپوشیده و یه شومینه که تو سمت راست کلبه قرار داشت .
یه جورایی فقط 3 تا اتاق بود . نیمه ی جلویی خونه یه اشپزخونه ی کوچولو قرار داشت ، که اپن بود و به سمت پذیرایی. و نیمه ی انتهایی خونه هم یه اتاق خواب بود با حموم ، و هر کی اتاق خواب رو طراحی کرده بود ، باب میل من کار کرده بود . برای اینکه تختش پشه بند داشت .
وقتی داشتم وسایلم رو از ساکم در میاوردم ، که تلفنم دوباره زنگ خورد . این سومین باری بود که شماره ی وایات رو تلفن نمایان میشد ، و دوباره گذاشتم بره رو پیغام گیر . تلفن هی داشت بیپ بیپ میکرد که بگه پیغام دارم ، اما به هیچ کدومشون گوش ندادم . فکر کردم اگه ندونم که چی داره میگه ، خوب پس عملا اون رو بمارزه نمی طلبیدم ، درسته ؟ممکنه تهدید کرده باشه که دستگیرم میکنه یا یه همچین چیزی ، که دونستنش فقط ناراحتم میکرد ، پس بهتر بود که به پیغام هاش گوش ندم .
بعد از این که همه ی وسایلم رو جابه جا کردم ، رفتم به یه رستوران خیلی خوب که غذاهای دریایی داشت و میگو خوردم که عاشقش بودم . از اون رستوران هایی بود که هم فضای خوبی داشت هم سرویسش سریع بود . 45 دقیقه ی بعد از رستوران خارج شدم .
وقتی به کلبه ی کوچکم برگشتم ، دیگه دم غروب بود و اون گرمای ظهر رو نداشت . چه زمانی بهتر از این که ادم یه کم پیاده روی کنه ؟
بعد از پیاده رویم ، به خونه زنگ زدم و به مامان گفتم که کجا هستم . چیزی درباره ی این که ستوان بلادزورث زنگ زده نگفت ، پس شاید اونا رو به دردسر ننداخته .
اون شب تخت گرفتم خوابیدم ، و سحر بود که بیدار شدم و رفتم یه کم بدوم . دیروزش هیچی ورزش نکرده بودم . یه سه مایلی تو ساحل جست و خیز کردم که برای پاها خیلی خوبه ، بعد دوش گرفتم و یه کم مغازه ها رو گشتم و شیر و موز گرفتم .
بعد از صبحانه ، بیکینی خودم رو پوشیدم و ضد افتاب زدم . بعد یه کتاب ، با یه حوله ی ساحل برداشتم ، عینک افتابیم رو زدم و رفتم کنار ساحل .
یه کم از کتابه رو خوندم ، بعد وقتی افتاب داغ تر شد ، رفتم تو اب و یه کم تو اقیانوس شنا کردم . بعدشم یه کم دیگه کتاب خوندم . دیگه نزدیکای ساعت 11 که گرما خیلی بیشتر شده بود ، کیفم رو برداشتم و رفتم یه کم خرید کردم . بعد ناهار خوردم ، که اونجا یه مرد خوش قیافه سعی داشت باهام اشنا بشه . من اومدم اینجا که استراحت کنم ، نه دنبال عشق بگردم ، برا همین یارو هیچ شانسی نداشت .
بالاخره دوباره برگشتم به کلبه. موبایلم رو زده بودم به شارژ و وقتی چکش کردم ، هیچ میس کالی نداشتم ، ظاهرا که وایات تسلیم شده بود .
بعد از این که دوباره ضد افتاب زدم ، رفتم ساحل . مثل قبل . 3. 30 این طورا بود که دیگه نمیتونستم چشم ها رو باز نگه دارم . کتابم رو گذاشتم کنار و روی حوله دراز کشیدم و خوابم برد .
تنها چیزی که بعدش فهمیدم این بود که یکی داره منو بلند میکنه . به معنای واقعی کلمه . و عجیب این بود که نترسیدم . میدونستم که یه دیوانه تو ساحل قرار نیست من رو بدزده . چشم هام رو باز کردم و به صورت خشمگین و محکم کسی که خیلی خوب میشناختمش نگاه کردم .
اما قبل از این که چشم هام رو باز کنم هم میدونستم که اون کیه . همون جاذبه ای که گفتم یا از بوی خوبی که میداد شناختمش . قلبم دیوانه وار میزد .
داشت من رو به سمت کلبه میبرد . " ستوان بلادزورث "
بهم اخم کرد " خدای من ، فقط خفه شو ، باشه ؟ "
خوشم نمیاد یکی بهم بگه خفه شو . " چطور منو پیدا کردی ؟ "
میدونستم که مامان چیزی بهش نمیگه . به هر حال مادره دیگه و میفهمه که اگه ستوان نتونسته منو پیدا کنه ، این دیگه مشکل خودشه . اگرم خودم میخواستم که بهش میگفتم کجا هستم .
" از کارت بانک استفاده کردی " . به کلبه رسیده بود که درش هم قفل نبود ، چون من روبه روی کلبه دراز کشیده بودم . کج شد تا بتونه من رو به درون ببره . باد کولر باعث شد مومورم شه . " منظورت اینه که عین این مجرما ، کارت من رو __ "
پاهارو ول کرد ولی بالاتنه ام رو تو چنگ خودش نگه داشت . منم برای حفظ تعادلم بلوزش رو چسبیدم . بلافاصله دوباره پاهام رو بلند کرد و لباش رو گذاشت رو لبم . فکر کنم گفته بودم که هر وقت من رو لمس میکنه ، من همین جوری اب میشم . دهانش همون طعم قبلی رو میداد . بدنش محکم بود ، و بازوهای قوی اش به دورم حلقه شده بود .
تمام اعضا ی بدنم انگار زنده شده باشن . و عین اهن ربا به سمتش کشیده میشدم . دست هام رو به دور گردنش حلقه کردم و پاهام رو هم به دور کمرش ، و مثل خودش حریصانه بوسه هاش رو پاسخ دادم .
هزار تا دلیل وجود داشت که باید همون جا متوقفش میکردم ، اما به هیچ کدومش گوش ندادم . تنها فکری که تو ذهنم بود این بود : خدا رو شکر که قرص های ضد بارداریم رو مصرف میکردم . که از موقعی که با وایات بهم زدیم اون رو استفاده میکردم .
تاپ بیکینیم تو راه رفتنمون به اتاق خواب از تنم در اومد . دیوانه وار میخواستم که بدنش رو لمس کنم ، برای همین بلوزش رو از تنش کشیدم و اونم گوش کرد . اول یکی از بازوهاش رو برد بالا ، بعد اون یکی رو تا بتونم لباسش رو از تنش در بیارم . مثل یه گربه بهش چسبیدم. بعدش اون من رو روتخت انداخت و کامل لباسم رو دراورد و بهم نگاه کرد .
خودش هم لباساش رو در اورد و به من ملحق شد .
وقتی اجازه بدی شهوت رو عقل و شعورت پا بزاره ، خوبیش اینه که لذت میبری . ولی بدیش اینه که هر چقدر هم در اوج اون لحظه لذت برده باشی ، بازم دوباره عقل و شعورت برمیگرده سرجاش _ البته اگه عقل و شعور داشته باشی .
وقتی دوباره از خواب بیدار شدم ، روز تقریبا رفته بود . مبهوت به مردی که در کنارم خوابیده بود نگاه کردم . نه این که نگاه کردن بهش ، با اون همه عضله ، لذت بخش نباشه. اما من نه تنها بر قوانین خودم پا گذاشته بودم ، بلکه کلی از تاکتیک خودم رو هم از دست دادم . اره میدونم دعوای بین جنس های مخالف ، مثل یه جنگ میمونه .اگه همه چیز خوب تموم شه ، هر دو طرف سود میبرن ، ولی در غیر این صورت ، دوست داری تو اون کسی باشی که کمتر ضرر میکنه .
حالا چی ؟ من با مردی عشق بازی کرده بودم که حتی باهاش قرار هم نمیزاشتم ! قبلا قرار میزاشتم ، بله ، اونم خیلی کوتاه . مطلقا هیچ چیزی بین ما حل نشده بود ، و من عین یه میمون تسلیم شده بودم . اون حتی نیازی نداشت که از من اجازه بخواد .
چقدر تحقیر امیزه که حق با اون بود . تنها فقط نیاز داشت که من رو لمس کنه ، و منم براش لباسام رو در میاوردم . البته این که عشق بازیمون خیلی خوب بود ، هیچ کمکی به ماجرا نمیکرد . این اتفاق نباید می افتاد . باید غیر قانونی یا یه همچین چیزی باشه ، برای اینکه حالا من چطور میتونم اون طور که میخوام اون رو ندیده بگیرم ، وقتی که میدونم با هم بودنم چقدر خوبه ؟ اگه قبلا وسوسه شده بودم ، الان احساسم 10 برابر بدتر از قبل خواهد بود .
فهمیدم که یه 10 دقیقه ای هست که به بدنش خیره شدم ، و وقتی سرم رو اوردم بالا ، دیدم که بیداره و داره با اون چشم های سبز خواب الودش به من نگاه میکنه . میتونستم خواستن رو هم تو چشم هاش ببینم . قبل از اینکه بتونه کاری بکنه و مقاومتم رو از بین ببره ، سریع گفتم " دیگه نمیتونیم این کارو کنیم . یه بار بس بود "
به سستی گفت " لابد یه بار بس نبوده " ، و انگشت هاش رو به روی سینه هام کشید . اینو نمیتونستم کاریش کنم . لعنت . حق نداری تسلیم شی .
دستش رو پس زدم " جدی گفتم . کارمون اشتباه بود "
" من مخالفم . به نظر من که عالی بود " رو ارنجش بلند شد و به روی من خم شد . با یه کم ترس ، سرم رو برگردوندم که نتونه من رو ببوسه ، ولی اون نمیخواست لب هام رو بوس کنه .
به جاش ، لب هاش رو درست گذاشت زیر گوشم و بوسه های کوچکی رو به زیر گوشم گذاشت . و به سمت پایین رفت و گودی بین شونه و گردنم رو بوسید . بازم ضعیف شدم . با اینکه دهنم رو باز کردم که بگم " نه " یا یه همچین چیزی ، هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد . داشتم دیوونه میشدم . و وقتی دوباره به من ملحق شد ، هیچ کاری جز اینکه محکم بگیرمش انجام ندادم .
نیم ساعت بعد ، وقتی داشتم میرفتم حموم ، با عصبانیت گفتم " این منصفانه نیست . از کجا میدونستی ؟ دیگه این کارو نکن "
همون طور که میخندید با من اومد تو حموم . زورم نمیرسید که بندازمش بیرون ، برا همین روم رو برگردوندم و رو حموم کردن خودم تمرکز کردم . یکی از دست های بزرگ و گرمش رو گذاشت رو گردنم و با انگشتش گردنم رو نوازش کرد . لرزیدم . " فکر کردی نمیفهمم ، یا یادم نمیاد ؟ لخت تو بغل من نشسته بودی و __ "
" دامن تنم بود . لخت نبودم "
" چه فرقی میکنه . به هر حال عزیزم ، حواسم بود . اگه سینه هات رو نوازش میکردم ، اصلا متوجه نمیشدی ، ولی وقتی گردنت رو میبوسیدم ، کنترلت رو از دست میدادی . دیگه چقدر سخت بود که متوجه نشم ؟ "
اصلا خوشم نمیومد که این قدر من رو میشناسه . واقعا سینه های من ، برام هیچن . ولی رو گردنم خیلی حساسم . یه جور ضعف محسوب میشه ، برای ان که یه مرد بدون این که لباست رو دربیاره هم میتونه گردنت رو ببوسه ، برا همین هیچ وقت این موضوع رو به کسی نمیگم . چطور وایات این قدر سریع متوجه شد ؟
اون یه پلیسه . توجه کردن به جزئیات بخشی از کار اونه . ولی باید به جزئیات درباره ی مجرمین توجه کنه ، نه تو موقعیت هایی مثل این .
گفتم " دستت و لبت رو از گردن من دور نگه دار " برگشتم تا با اخم بهش نگاه کنم " دیگه قرار نیست این کارو کنیم "
" استعداد قابل توجهی برای ندیده گرفتن چیز های بدیهی داری " نیشش باز شد .
" ندیده نمیگیرمش ، یه تصمیم اجرائی گرفتم . دیگه نمخوام باهات رابطه ی جنسی داشته باشم . برای من اصلا خوب نیست __ "
" دروغ گو"
با اخم بهش نگاه کردم " فقط برگرد سر زندگی خودت و منم برمیگردم سر زندگی خودم ، و فراموش میکنیم که اصلا یه همچین اتفاقی افتاده "
" اصلا قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته . چرا انقدر مخالف اینی که دوباره با هم باشیم "
" ما هیچ وقت با هم نبودیم . این واژه یعنی رابطه داشتن و ما هیچ وقت به اون جا نرسیدیم "
" انقدر جوش نزن . من نتونستم تورو فراموش کنم ، توام نتونستی من رو فراموش کنی . اوکی ، تسلیم ، ندیدنت نتونست باعث شه فراموشت کنم "
برگشتم و شروع کردم به شامپو زدن رو موهام . انقدر عصبانی بودم که نمیتونستم به هیچ چیزی فکر کنم که بتونم جوابش رو بدم . میخواست من رو فراموش کنه ؟ خوشحال میشدم کمکش کنم . شاید اگه با یه چیز محکم بزنم تو سرش __
پرسید " نمیخوای بدونی چرا ؟ " انگشت هاش رو به درون موهام برد و شروع کرد به ماساژ دادن سرم .
سخت گفتم " نه "
بهم نزدیک تر شد . انقدر نزدیک که بدنش با بدن من تماس داشت . " پس منم بهت نمیگم . یه روزی که خواستی بدونی ، اون موقع دربارش صحبت میکنیم "
وای که کلی اعصابم رو بهم میریخت . دندان هام رو بهم فشار دادم تا ازش نخوام دلیلش رو بهم بگه .
از بس نا امیدی و خشم من رو هم جمع شد که بالاخره خودم رو با گفتن " تو یه الاغ بیشعوری " خلاص کردم .
زد زیر خنده و سرم رو برد زسر دوش .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 8

نمیدونم چطور شد که برای شام باهاش رفتم بیرون .
در حقیقت ، میدونم . ول کن نبود . منم باید غذا میخوردم ، چون خیلی گشنم بود . برا همین بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون ، در حالی که داشتم موهام رو خشک میکردم و اماده میشدم ، کلا ندیده گرفتمش . اماده شدنم چندادن طول نکشید ، چون ارایش چندانی نکردم . فقط یه خط چشم و رژ لب . هر چیز دیگه ای که استفاده میکردم ، گرما و عرق کردنم از بین میبردش ، پس چرا خودم رو اذیت کنم ؟
وایات هم بازم اعصابم رو بهم ریخت ، وقتی با کمرش من رو از سینک دسشویی کنار زد تا خودش بتونه ریشش رو بتراشه . با دهان باز بهش خیره شدم ، برا این که این جوری هیچی درست نمیشه . یه نگاه از اینه به من انداخت و بهم چشمک زد.
با عصبانیت از دسشویی رفتم بیرون و یه لباس تنم کردم . که اونم طول نکشید چون زیاد با خودم لباس در نیاورده بودم و اونیم که اورده بودم از نظر رنگی به هم میومدن . حالا که دیگه شهوت رو مخم سایه ننداخته بود ، دیدم که یه ساک سیاه رنگ کنار تخت رو زمین قرار گرفته . ظاهرا ریش تراش از این جا اومده . حالا که بهش فکر میکنم ، کمد لباسا یه کم پرتر به نظر میومد ...سریع چرخیدم و رفتم سمت کمد . بله ، بازش که کردم دیدم یه دست شلوار جین و بلوز اونجا قرار گرفته .
از کمد درشون اوردم و اومدم برشون گردونم به درون ساکی که بهش تعلق داشتن . درست همون لحظه وایات از دستشویی اومد بیرون . همونطور که لباس ها رو از دستم گرفت و تنش کرد ، گفت " ممنون که برام اوردیشون "
اون موقع بود که فهمیدم اون از کنترل کردن خارجه ، و بهترین کار اینه که از دستش فرار کنم .
در حالی که اون داشت شلوار جینش رو میپوشید ، سریع رفتم به پذیرایی و سر راه هم کیفم و کلید خونه رو هم برداشتم . یه سدان سیاه رنگ کرایه ای _ یه سَترن سفید رنگ _ بغل ماشینم پارک شده بود . این یکی رو هم ندیده بودم . در پیکاپ رو باز کردم و خودم رو به پشت فرمون سر دادم ....و همینطور سر داده شدم ، چون وایات داشت با هیکل بزرگش من رو از پشت فرمون کنار میزد و خودش اون جا میشست . یه جیغ کشیدم و منم شروع کردم به هل دادن اون ، وقتی از جاش تکون نخورد ، پاهام رو اوردم بالا و با پاهام هم هلش دادم . { خدایا من عاشق این دوتام }
من بین زنا قوی هستم ولی اون عین سنگ اون جا نشسته بود . . و اون الاغ همینجور داشت میخندید .
همونجور که خم میشد تا کلید رو که افتاده بود کف ماشین رو برداره ، گفت " جایی میخوای بری ؟ "
گفتم " بله " و در ماشین رو باز کردم . داشتم میرفتم بیرون که بازوهاش رو گرفت دورم و دوباره کشیدم تو ماشین . اروم گفت " دو راه بیشتر برای انجام این کار وجود نداره . میتونی مثل یه دختر خوب همین جا بشینی ، یا من میتونم بهت دستبند بزنم . کدومش رو انتخاب میکنی ؟ "
با اوقات تلخی گفتم " این که راه انتخاب نیست . اولتیماتومه . هیچ کدوم اونی نیست که من بخوام انجام بدم "
" این دو تا تنها راه هاییه که من پیشنهاد میکنم . این جوری بهش نگاه کن : من رو به دردسر انداختی که این همه راه رو بیوفتم دنبالت ، پس برو خدا رو شکر کن که همین قدر هم دارم بهت راه انتخاب میدم "
" هاه ! مجبور نبودی بیای دنبالم و خودتم این رو میدونی . هیچ دلیلی هم نداشتی که بهم بگی شهر رو ترک نکنم ، پس این قدر همه چیز رو به من تحمیل نکن . به نظر که وقتی داشتی مینداختیم رو تخت ، همچین دردسری هم نبودم برات "
به سمتم خم شد و کمربندم رو بست . " ما با هم خوابیدیم و با هم لذت بردیم . یه چیز مشترک بود "
" که نباید اتفاق می افتاد . همینجوری رابطه داشتن احمقانه است "
" موافقم . اما اون چیزی که بین ما هست اتفاقی و همین جوری نیست "
" من همش دارم بهت میگم که هیچ " ما " یی وجود نداره "
" مطمئنا هست . فقط هنوز نمیخوای قبولش کنی " ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد . "راستی ، ماشینه خوبیه . سورپرایزم کرد . بیشتر بهت میخوره از این ماشین لوکس ها سوار شی "
با صدای بلند گلوم رو صاف کردم ، و اونم با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد . با منظور به کمربندش نگاه کردم که نبسته بودش . غرغر کرد و کمربندش رو بست " بله خانم " . و من دوباره بحثمون رو از سر گرفتم .
" دیدی ؟ تو نمیدونی من چه ادمی هستم . دوست دارم سوار پیکاپ شم . تو کلا هیچی درباره ی من نمیدونی . ، بنابراین بین ما هیچی به جز جذابیت جنسی وجود نداره . این رابطه ی جنسی مارو غیر مهم میکنه "
" من بازم مخالفم . رابطه ی اتفاقی یعنی همین جوری فقط خودت رو راحت کنی ، و نه هیچ چیز دیگه ای "
" افرین ! ما هم خودمون رو راحت کردیم . حالا میتون یبری "
" همیشه وقتی احساساتت اسیب میبینه این جور رفتار میکنی ؟ "
ارواره هام رو محکم به هم فشار دادم و از شیشه ی جلو بیرون رو نگاه کردم . کاش نمیفهمید که پشت این همه مقاومت و خصومتم ، برای اینه که احساساتم جریحه دار شده . تو باید به یکی اهمیت بدی ، تا اون بتونه به تو اسیب برسونه ، و گرنه که اون چیزی که بهت میگه یا انجام میده ، هیچ تاثیری روت نمیزاره .من نمیخواستم که به اون اهمیت بدم . نمیخواستم اهمیت بدم که اون چی کار میکنه و با کی ملاقات میکنه . این که ایا اون به اندازه ی کافی خوابیده یا این که حالش خوبه . نمیخواستم دوباره اسیب ببینم ، برای اینکه اگه بزارم این ادم زیاد بهم نزدیک شه ، بد میتونست بهم اسیب بزنه . جیسون خودش به اندازه ی کافی اذیتم کرده بود ، ولی وایات میتونست قلبم رو بشکونه .
دستش رو اورد بالا و اروم گردنم رو نوازش کرد . به همون ارومی گفت " معذرت میخوام "
میدونستم که وقتی گردنم رو این جوری نوازش میکنه ، به دردسر افتادم . مثل یه خون اشام بود که وقتی میخواست روم تاثیر بزاره ، مستقیم میرفت سراغ گردنم .
معذرت خواهیشم منصفانه نبود . میخواستم همونطور که گفته بودم ، بخزه تا دوباره بتونه با من باشه، و اون داشت با یه معذرت خواهی ساده ، تصمیمم رو خراب میکرد . مارمولک .
بهترین چیز این بود که اتش رو با اتش جواب بدی ، و بهش بگم که اون دقیق کجا وایستاده و مشکل چیه . دستش رو از رو گردنم برداشتم ، برای این که اون جوری نمیتونستم درست تمرکز کنم .
محکم گفتم " باشه ، بزار بگم موضوع چیه " سعی کردم به جای توجه کردن به اون ، به بیرون خیره شم " چطور میتونم بهت اعتماد کنم که دیگه بهم اسیب نرسونی ؟ به جای اینکه به من بگی مشکل چیه ،و رو مشکل موجود کار کنی ، یا یه شانسی به من بدی که خودم اون رو حل کنم ، فرار کردی . ازدواج من از بین رفت ، برای اینکه همسرم ، به جای اینکه به من بگه مشکلی هست و سعی کنه با همیدگه اون مشکل رو حل کنیم ، از دست من فرار کرد . برای همین منم دوست ندارم با ادمایی رابطه برقرار کنم که نمیخوان یه کم تلاش کنن که چیزی که وجود داره رو حفظ کن ، به جای اینکه اون رو از بین ببرن . ادم با یه ماشین این کارو میکنه ، درسته ؟ پس منم میخوام با کسی باشم که به اندازه ی ماشینش به من اهمیت بده . تو شکست خوردی"
ساکت بود . انتظار داشتم شروع کنه به بحث کردن ، و همه چیز رو از دیدگاه خودش توضیح بده ، اما این کارو نکرد .
بالاخره گفت " پس مشکل اعتماده . خوبه . این یعنی قراره زیاد منو ببینی . اگه پیشت نباشم ، نمیتونم اطمینانت رو بدست بیارم . پس از حالا به بعد ، ما باهمیم ، فهمیدی ؟ "
پلک زدم . اصلا فکرش رو نمیکردم که عدم اعتماد رو جوری تفسیر کنه که من باید باهاش رابطه داشته باشم تا اون دوباره بتونه اعتماد من رو بدست بیاره . دارم بهتون میگم ، این یارو شیطانه .
با تمام محبتی که میتونستم بهش گفتم " مغز نداری که . وقتی میگم اعتماد ندارم ، یعنی نمیخوام باهات باشم "
غرغر کرد " اره ، درسته . برا همینه که هر وقت همدیگه رو لمس میکنیم ، شروع میکنیم به پاره کردن لباسای همدیگه "
" اون فقط عدم تعادل شیمیاییه . نه بیشتر . یه مولتی ویتامین خوب همه چیز رو درست میکنه "
" موقع شام درباره اش حرف میزنیم . کجا میخوای غذا بخوری ؟ "
درسته ، حواسم رو با غذا پرت کن . اگه این قدر گشنه ام نبود ، هیچ وقت این کارش جواب نمیداد " یه جایی که کولر داشته باشه ، که من بتونم بشینم و یه ادم خوب برام یه مارگاریتا بیاره "
گفت " منم موافقم "
ساحل رایتزویل در حقیقت تو یه جزیره است ، برا همین از روی پل ویلمینگتون گذشتیم ، و رفتیم به یه رستوران مکزیکی شلوغ ، که کولرش رو بالاترین درجه بود و منو اونجا هم به طرز اغراق امیزی یه مارگاریتای بزرگ رو نشون میداد . احتمالا قبلا به ویلمینگتون اومده بود که یه همچین جایی رو میشناخت .
یه مرد اسپانیایی جوان ، منوی ما رو اورده بود و منتظر بود که سفارش نوشیدنی مارو بگیره .
وایات یه ابجو برای خودش سفارش داد و یه مارگاریتای کوئروو گلد هم برای من. نمیدونستم کوئروو گلد چی هست ، و برام مهمم نبود . حدس زدم که یه تکیلای مخصوصه ، ولی خب ممکن هم بود که یه تکیلای معمولی باشه .
اون لیوانی که نوشیدنی ام توش بود ، اصلا لیوان نبود . کوزه بود . خیلی بزرگ بود . البته خب یه کوزه که نبود ، ولی نمیتونستم اسمش رو لیوان هم بزارم . بیشتر شبیه یه جام بود که روی یه ستون باریک قرار داشت . وایات گفت " اه اوه "
ندیده گرفتمش و مارگاریتام رو با دو دست گرفتم تا بتونم بلندش کنم . جام شیشه ای بزرگ خیلی سرد بود و دو قطعه لیمو بالاش قرار داشت ، یه نی قرمز پلاستیکی هم توش بود .
وایات گفت " بهتره غذامون رو سفارش بدیم "
با نی یه قلپ گنده از مارگاریتام رو خوردم .خدا رو شکر اونقدر مزه ی تکیلاش قوی نبود ، وگرنه تا نصفش نرسیده مست شده بودم . " من بریتوسرانچرز دوست دارم . گوشت گاو "
جالب بود که وقتی داشت سفارش میداد به من نگاه میکرد .یه قلپ گنده ی دیگه هم از طریق نی خوردم .
بهم هشدار داد " اگه مست بشی ، ازت عکس میگیرم "
" ممنون . بهم گفتن وقتی مستم خیلی بامزه میشم " البته نشنیده بودما ، ولی خب اون که نمیدونست . در حقیقت اصلا تا حالا مست نشده بودم ، که احتمالا نشون میده تجربه ی دوران کالجم خیلی غیر معمول بوده . اما خب همیشه تمرین های ژیمناستیک و تشویق کننده گیم بودن و فکر نمیکردم که خمار بودن باعث شه تجربه ی خوبی تو این مواقع داشته باشم ، برای همین قبل از اینکه مست بشم دست از خوردن برمیداشتم .
پیشخدمت یه سبد بزرگ و داغ چیپس تورتیلا اورد و دو کاسه سالسا . نصف چیپس رو خوردم و بعد رفتم سراغ سالسای داغ که خیلی خشمزه و تند بود . یه کم که خوردم ، از تندیش عرقم در اومد و دوباره رفتم سراغ مارگاریتام .
وایات دستش رو اورد بالا و کوزه ام _ لیوانم _ رو از دسترسم دور کرد . با اوقات تلخی گفتم " هی "
" نمیخوام مست شی "
" اگه دلم بخواد مست میشم "
" باید یه چند تا سوال ازت بپرسم ، که در حقیقت به این دلیل بود که نمیخواستم شهر رو ترک کنی "
" تلاش خوبی بود ستوان " خم شدم و دوباره مارگاریتام رو برداشتم . " اول اینکه ، این کاراگاهان که رو این کیس کار میکنن ، نه تو . دوم اینکه ، من هیچی جز اینکه یه مرد با نیکول بود ندیدم ، و اینکه تو یه سدان مشکی رنگ اونجا رو ترک کرد . همین . دیگه هیچی نمیدونم "
گفت " تو فعلا این طور فکر میکنی " تا نی رو گذاشتم تو دهنم ، دوباره اون رو ازم گرفت " بعضی مواقع ، یه سری جزئیات بعدا به ذهن ادم میرسه . برای مثال ، چراغ های جلوی ماشین . یا چراغ های عقبش . اونا رو دیدی ؟ "
با اطمینان گفتم " چراغ جلوش رو ندیدم " مثل اینکه سوال پرسیدنش کار کرد " چراغ عقبش ... همم . شاید " چشم هام رو بستم و دوباره اون صحنه ها رو تو ذهنم مرور کردم . به طرز شگفت اوری خیلی واضح و با جزئیات میتونستم ببینمشون . تو ذهنم دیدم که یه ماشین تیره رنگ از در بیرون رفت ، و با شگفتی متوجه شدم که ضربان قلبم بالا رفت . " خیابان درست جلو چشممه ، برا همین بقیه چیزها رو از گوشه ی چشمم دیدم . چراغ ها ی عقب ، کشیده ان . از اون گردهاش نیست . دراز و کشیده ان "
چشم هام باز شد " فکر کنم بعضی از مدل های کادیلاک یه همچین چراغ های عقبی دارن "
گفت " بعضی ماشین های دیگه هم همینطورن " . داشت اون چیزی که گفتم رو یاد داشت میکرد . اونم تو یه دفترچه ی کوچولو که ظاهرا از تو جیبش دراورده بود . برای اینکه کاغذاش خم شده بود .
با بداخلاقی گفتم " میتونستی این رو از پشت تلفن ازم بپرسی "
با همون لحن جوابمو داد "اره ، اگه گوشیت رو برمیداشتی "
" تو گوشی رو روم قطع کردی "
" سرم شلوغ بود . دیروز کلی کار سرم ریخته بود . وقت نداشتم که نگران ماشین تو باشم ، که ، به هر حال هم نمیتونستم برات بیارمش ، برا اینکه به خودت زحمت ندادی سوییچش رو بهم بدی "
" میدونم . منظورم اینه که اون موقع این رو نمیدونستم . یه کم بعدتر فهمیدم . ولی خوب روزنامه ها فقط من رو شاهد معرفی کرده بودن و این باعث شد که یه کم حس نا امنی کنم ، و تیفانی هم داشت غرغر میکرد . برا همین یه ماشین کرایه کردم و اومدم ساحل "
همین جور ثابت موند " تیفانی ؟ "
" رفیق ساحلی درونیم . خیلی وقت بود که تعطیلات نیومده بودم "
یه جور به من نگاه میکرد که انگار دو تا سر دراورده بودم یا انگار به چند شخصیتی بودن خودم اعتراف کرده باشم . بالاخره پرسید " به جز تیفانی ، کس دیگه ای هم درونت هست ؟ "
" خب ، من یه رفیق برفی ندارم . اگه این منظورته . یه بار میخواستم رو برف اسکی کنم . از اون کفش های مخصوصش رو پوشیدم ، ولی از بس توش ناراحت بودم که اصلا باورم نمیشه مردم راضی شن بدون زور اسلحه اون رو بپوشن " با انگشت هام ضرب گرفتم " قبلا یه بلک بارت داشتم ، ولی چند وقتی هست که خودش رو نشون نداده ، پس ، شاید اون فقط مال بچه گیامه "
نیشش باز شد " بلک بارت ؟ اون مبارز درونیت بود ؟ "
" نه ، رفیق دیوانه ی درونی ام بود که اگه به یکی از عروسک های باربیم دست میزدی ، پدرت رو در میاورد "
" حتما تو زمین بازی حال همه رو میگرفتی "
" هیچ وقت به عروسکای باربی یه دختر نباید دست زد "
" دفعه ی بعد که خواستم رو یه باربی تمبر بزنم ، این حرفت یادم میمونه "
وحشت زده بهش نگاه کردم " واقعا این کارو کردی ؟ "
" خیلی وقته دیگه این کارو نکردم . احتمالا بعد از 5 سالگی این عادتم رو ترک کردم "
" بلک بارت پدرت رو در میاورد "
یه نگاه به دفترچه اش انداخت و قیافش متعجب شد ، جوری که انگار فکر میکرد چطور از بحث درباره ی قتل به باربی رسیدیم .
هر چند قبل اینکه بتونه برگرده سر موضوع اصلی ، پیشخدمت ظرف غذامون رو اورد و اون ها رو جلوی ما گذاشت و گفت که احتیاط کنیم چون ظرف ها داغه .
چیپس ها یه کم از گرسنگیم رو کم کرده بود ولی هنوزم گرسنه ام بود ، برا همین با یه دست به غذام حمله کردم و با اون یکی دستم ، از حواس پرتی وایات سواستفاده کردم و دوباره مارگاریتام رو برداشتم .
خوبه ادم بتونه دو دستی کار کنه ، البته نه اینکه من بتونم با دست چپم چیزی بنویسما ، اما خوب قطعا میتونستم باهاش نوشیدنیم رو بدزدم .
همون طور که گفتم اون قدر هام قوی نبود . البته ، باید این رو در نظر گرفت که مقدارش زیاد بود . وقتی غذام رو تموم کردم ، تقریبا نصف نوشیدنی ام رو خورده بودم ، و یه کم احساس سرخوشی میکردم . وایات پول غذا رو داد و در راه بازگشت به ماشین ، بازوهاش رو دورم نگه داشت . نمیدونم چرا اصلا تلوتلو نمیخوردم . یا حتی اه هم نمیکشیدم . جوری که انگار خودم نمیتونم سوار ماشین شم ، بلندم کرد و گذاشتم تو ماشین .
یه لبخند بزرگ براش زدم و پاهام رو دورش حلقه کردم " میخوای باهام باشی پسر بزرگ ؟ "
زد زیر خنده " میشه تا وقتی برگردیم به کلبه این پیشنهادت رو نگه داری ؟ "
" اون موقع ممکنه هشیار شده باشم و یادم بیاد که چرا نباید این کارو بکنم "
" من شانسم رو امتحان میکنم " یه بوس طولانی بر روی لب هام زد " فکر کنم بتونم راضیت کنم "
اوه درسته . گردنم . اون درباره ی گردنم میدونست . احتمالا باید لباسا یقه اسکی بپوشم .
وقتی داشتیم از روی پل ورمینگتون عبور میکردیم ، سرخوشیم داشت از بین میرفت و باعث خواب الودگیم شد . وقتی رسیدیم ، عقلم سر جاش بود و خودم از ماشین اومدم پایین ، و داشتم به سمت در میرفتم که وایات من رو بلند کرد و تو بغلش گرفت .
" هنوز پیشنهادت سر جاشه ؟ "
" ببخشید . عقلم برگشته سر جاش " . جوری من رو حمل میکرد که انگار هیچی وزن ندارم . که باید بگم ، از اون جا که ورزش میکنم و ادم عضله ای هستم ، وزنم بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنین . ولی اون 10 اینچ از من بلند تر بود و خودش هم عضله ای بود ، که در نتیجه حداقل 80 پوند وزنش از من بیشتر بود .
" بهتر . دوست دارم من رو به دلیلی غیر از مست بودنت بخوای "
" مغز من برگشته سر جاش و هنوز هم دلایل قبلیم سر جاشه . نمیخوام باهات سکس داشته باشم " پسر ، عجب دروغی . عین دیوونه ها میخواستمش . البته دلیل بر این نمیشه که واقعا باهاش باشم یا مشکلات بینمون حل شده باشه . صحبت کوتاهمون اصلا من رو مطمئن نکرده بود ، برای این که عمل کردن با حرف زدن فرق میکنه . و یه بعد از ظهر با هم بودن چیزی رو حل نمیکنه .
در حالی که در رو باز میکرد گفت " شرط میبندم میتونم نظرت رو عوض کنم " . در باز بود چون من میخواستم سریع از خونه فرار کنم ، اونم سریع افتاده بود دنبالم تا به من برسه .
یه ساعت بعد ، وقتی داشتم به خواب میرفتم ، یه فکری به ذهنم رسید. بیخیال یقه اسکی . من به یه زره برای کل بدنم احتیاج داشتم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 9


نصف شب ، یهو از خواب بیدار شدم . سردم شده بود . سردی اتاق برای این بود که وایات درجه ی کولر رو رو درجه ی " یخ " گذاشته بود . احتمالا باید خواب دیده باشم ، چون صدای بلندی مثل صدای تیر باعث شد از خواب بیدار شدم . و برای یه لحظه نمیدونستم که کجا هستم . شاید از سرو صدا کردم یا از ترس از خواب پریدم . برا اینکه وایات بلافاصله بلند شد و با صدایی هشیار پرسید " حالت خوبه ؟ " و این سوالش باعث شد از اون حالت عجیب در بیام . تو تاریکی بهش خیره شدم . فقط میتونستم یه طرح کلی از بدنش رو ببینم . دستم رو اوردم بالا و لمسش کردم ، انگشتهام بر روی شکمش حرکت میکرد . لمس کردنش دست خودم نبود . انگار به اون نیاز داشتم .
اروم گفتم " سردمه " . دراز کشید و من رو هم به سمت خودش کشید و روتختی رو انداخت روم . سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دستم رو به روی سینه اش گذاشتم . از گرما و سختی بدنش احساس راحتی و امنیت میکردم . وجودش در کنارم قابل توجه بود . نمیخواستم که پیشش بخوابم _ منظورم حس واقعیمه . برای این که هنوزم بدجور میخواستم خودم رو در مقابل اون کنترل کنم ، ولی انگار وسط جرو بحثمون خوابم برده بودو و اونم از اون موقعیت سو استفاده کرده بود . فکر کنم این تاکتیکش از روی قصد بود : این که من رو با س ک س خسته کنه ، که نتونم بیدار بمونم .
اما الان خوشحال بودم که کنارمه . این که در اغوشم گرفته و سرما رو از من دور میکنه . این دقیقا همون چیزیه که قبلا ازش میخواستم ، این صمیمیت ، این همراهی و ارتباط . الان انقدر راضی بودم که این من رو میترسوند .
در حالی که پشتم رو نوازش میکرد پرسید " چه خوابی دیدی ؟ " . صداش چون از خواب بیدار شده بود ، یه کم خشن تر شده بود . خیلی این حالت رو دوست داشتم که اونجا دراز کشیده بودم و اون مثل یه لحاف خودش رو به دورم پیچیده بود.
" نمیدونم . هیچی یادم نمیاد . وقتی از خواب بیدار شدم نمیدونستم کجا هستم ، در ضمن سردم بود . چیزی گفتم ؟ "
" نه . فقط یه صدای عجیب دراوردی ، انگار که ترسیده باشی "
" فکر کنم یه صدای بلند شنیدم ، اما ممکنه تو خوابم شنیده باشمش "
" من چیزی نشنیدم . چه جور صدای بلندی ؟ "
" مثل شلیک اسلحه "
" نه ، یه چنین چیزی اصلا اتفاق نیوفتاد " کاملا مطمئن به نظر میومد . احتمالا از اون جایی که پلیس بود ، یه چنین چیز هایی براش عادیه .
" پس احتمالا داشتم درباره ی اون قتل خواب میدیدم . یادم نیست " خمیازه کشیدم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم . همون موقع بود که یهو یه چیزی یادم اومد . خوابم درباره ی قتل نیکول نبود ، درباره ی خودم بود ، برای اینکه قبل از اینکه پلیس ها جنازه ی نیکول رو پیدا کنن ، برای یه 10 دقیقه ای فکر میکردم که هدف اون تیر خود من بودم .
" صبر کن ، یه کم یادم اومد . خواب دیدم بهم تیر اندازی شده . اولش فکر میکردم که این من هستم که هدف اون تیرم . فکر کنم ضمیر ناخوداگاهم داره کار میکنه "
فشار بازوهاش به دورم محکم تر شد " تو چی کار کردی ؟ منظورم اون شبه "
" خودم رو پایین نگه داشتم ، عین اردک برگشتم تو ساختمون و بعد درها رو بستم و زنگ زدم به 911 "
" دختر خوب . دقیقا کار درست رو انجام دادی "
" البته بخش ترس خودم رو نگفتم . بدجور ترسیده بودم "
" که ثابت میکنه احمق نیستی "
" و همین طور ثابت میکنه که من نیکول رو نکشتم ، برای اینکه زیر بارون نرفته بودم بیرون که ببینم موضوع چیه . کاملا خشک بودم . ازشون خواستم تست باقی مونده ی باروت رو روم انجام بدن ، برای اینکه خسته بودم و نمیخواستم این قدر ازم سوال بپرسن ، که به هر حال تلاشم بیخودی بود "
با لحن خشکی گفت " اره ، درباره ی تست " چیزی " شنیدم " ظاهرا که فکر میکنه عین یه بلوند احمق رفتار کردم تا بدگمانی کاراگاه ها رو کم کنم . نمیدونم این فکرو از کجا اورده .
مظلومانه گفتم " اون موقع نمیتونستم اسمش رو به یاد بیارم .داشتم وراجی میکردم "
نصف حرفم که درست بود .
" اها "
فکر کنم حرفم رو باور نکرد . دوباره گفتم " نمیدونم چرا الان خواب دیدم که بهم شلیک شده . چرا شب اول همچین خوابی ندیدم ؟ اون موقع که بیشتر ترسیده بودم "
" خسته بودی . احتمالا خواب دیدی ، اما به اندازه ی کافی بیدار نشدی که بخوای به یاد بیاری "
" پس دیشب چی ؟ اون موقع هم خواب ندیدم "
" همون تئوری . یه چند ساعتی تو راه بودی و خواب کافی نداشتی . خسته بودی "
" هاه ! فکر میکنی امشب خسته نبودم "
" این خستگیت فرق میکرد " الان به نظر داشت تفریح میکرد " اون دو شب خستگی ات از روی استرس بود . امشب از روی لذت بردن "
این که درسته . حتی دعوا کردن با اون یه جورایی لذت بخش بود . از این که به نظر داشت همه ی جنگ ها رو برنده میشد ، یه کم احساس خطر میکردم . اما هنوزم از دعوامون احساس نشاط میکردم .
داشتم تصور میکردم که پروانه ها هم وقتی که دارن دور اتش میچرخن ، احساس شادی میکنن . اگه وایات دوباره من رو میسوزوند ، نمیدونم که چی کار میکردم . همین الانش هم بیشتر از قبل روم تاثیر گذاشته بود . الان که کنارم خوابیده بود . همین جوری چون دلم خواست یه نیشگون ازش گرفتم .
از جاش پرید " اوچ ! این دیگه برای چی بود ؟ "
با اوقات تلخی گفتم " برای اینکه قبل اینکه پیشم بخوابی ، حتی ازم درخواست هم نکردی . باعث میشی حس کنم خیلی راحت به دست میام "
با کنایه گفت " عزیزم ، هیچ چیزی درباره ی تو اسون نیست . باور کن "
یه جوری فیلم اومدم که انگار بغض کردم " حتما همین طوره دیگه " هی ، اگه نتونم تو جنگ برنده شم ، حداقل میتونم یه کم رو اعصابش راه برم ، درسته ؟
با بدگمانی پرسید " داری گریه میکنی ؟ "
" نه " این که درست بود . ولی خب نمیتونم که لرزش صدام رو پنهان کنم ، میتونم ؟
با دستش صورتم رو لمس کرد " گریه نمیکنی "
" گفتم که گریه نمیکنم " . لعنت . نمیشه همین جوری یه چیزی رو قبول کنه ؟ مطمئنا با اعتماد کردن مشکل داریم . اون وقت چطور من یه کم برنده شم ؟
" اره ، ولی داشتی یه جور فیلم میومدی که من احساس گناه کنم . خودت خوب میدونی که اگه نمیخوای با هم بخوابیم ، فقط کافیه بگی نه "
" ولی تو با گردنم تصمیم رو خراب میکنی . باید دست از این کارت برداری "
" میخوای چی کار کنی ، از شر گردنت خلاص شی ؟ "
" این یعنی قرار نیست دست از گردن من برداری ؟ "
" شوخی میکنی ؟ مگه میشه " خوب داشت کیف میکرد .
" جدی گفتم که نمیخوام با هم بخوابیم . فکر میکنم اشتباهه که به این زودی با هم باشیم . باید صبر کنیم و ببینیم که رابطمون چطور میشه "
" چطور میشه ؟ به نظر من که ما الان نصف راه رو هم رفتیم "
" نخیر . ما هنوز از خط شروع هم عبور نکردیم . حتی با هم قرار هم نزاشتیم . دو سال پیش حساب نمیشه "
" امشب با هم شام خوردیم "
" اینم حساب نمیشه . تو از قدرتت بر علیه من استفاده کردی و بعدم تهدیدم کردی "
غرغر کرد " حالا انگار اگه گرسنه ات نبود و قرار نبود من پولش رو حساب کنم ، کله ی من رو نمیکندی "
البته که درست بود . در ضمن مطمئن بودم که امکان نداره اون واقعا به من اسیب برسونه . باهاش احساس امنیت میکردم _ البته ، درباره ی همه چیز به جز خودش .
" پس این کارو میکنیم . ما دوباره از اول با هم میریم بیرون . تو هم همین رو میخوای ، مگه نه ؟ یه شانس دیگه ؟ ولی این یعنی بدون س ک س ، چون س ک س عین ابر رو مسائل ما سایه میندازه "
" اصل این طور نیست "
" باشه ، برای من سایه میندازه. شاید وقتی بهتر شناختمت ، و تو هم من رو بهتر شناختی ، تصمیم بگیریم که از هم خوشمون نمیاد . شایدم تو تصمیم بگیری که از من خوشت نمیاد ، برای اینکه همون طور که گفتم ، س ک س رو مسائل سایه میندازه . شاید مردا رابطه ی جنسی روشون تاثیر نداشته باشه ، اما رو ما زنا داره . اگه یه کم اروم تر پیش بریم ، واقعا میتونی از احتمال شکستن قلبم جلوگیری کنی "
" از من میخوای در اصطبل رو ببندم ، وقتی اسبه قبلش از اونجا خارج شده "
" خب ، بگیرش دوباره بزارش تو اصطبل "
" این نظر توئه . نظر من اینه که ، باید تا میتونیم با هم باشیم ، برای اینکه مردا این جوری مطمئن میشن یه زن مال خودشون هستش "
یه جورایی ارزو میکردم کاش برقا روشن بود تا بتونم قیافش رو ببینم . ولی خب ، این یعنی اونم میتونست قیافه ی من رو ببینه . " اگه مدت زیادی بود که با هم ارتباط داشتی ، اون وقت من هم با تو موافق بودم "
" از شواهد که معلومه ما باهمیم "
خب ما تو رخت خواب بودیم و بدون لباس . حالا که چی ؟ " اما این طور نیست . از نظر فیزیکی جذب هم شدیم ، اما همدیگه رو نمیشناسیم . برای مثال ، رنگ مورد علاقه ی من چیه ؟ "
" چه میدونم ، من به مدت 3 سال ازدواج کرده بودم و اصلا نمیدونستم رنگ مورد علاقه ی اون چیه . مردا درباره ی رنگ فکر نمیکنن "
" نیاز نیست به یه چیزی فکر کنی تا متوجه اون بشی " بخش ازدواجش رو ندیده گرفتم . البته که میدونستم ، برای اینکه مادرش بهم گفته بود ، اما همون قدر که دوست نداشتم به طلاق خودم فکر کنم ، همون قدرم از این موضوع خوشم نمیومد . در مورد وایات ، خب ، حسودیم میشد .
گفت " صورتی "
" نزدیک بود ولی نه خود خودش . اون دومین رنگ مورد علاقه ی منه "
" خدای بزرگ ، بیشتر از یه رنگ رو دوست داری ؟ "
" مرغابی جره "
" مرغابی جره رنگه ؟ من که فکر میکردم یه اردک باشه "
" شاید رنگش از اردک میاد . نمیدونم . موضوع اینه که ، اگه ما یه مدت طولانی با هم بودیم و خوب همدیگه رو میشناختیم ، میفهمیدی که من یه عالم لباس به رنگ مرغابی جره میپوشم و میتونستی این رو حدس بزنی . اما نمیتونی ، چون خیلی وقت نیست که با هم هستیم "
" راهش اینه که بیشتر با هم باشیم "
" موافقم . اما بدون سکس "
سرش رو به سمت سقف بالا برد " احساس میکنم انگار دارم سرم رو به یه دیوار اجری میکوبم "
" درکت میکنم " خودمم داشتم همین حس رو پیدا میکردم " موضوع اینه که ، من میترسم بزارم زیاد به من نزدیک شی و تو قلبم رو بشکونی . میترسم عاشقت بشم و تو دوباره من رو ول کنی . میخوام مطئن باشم که اگه قراره عاشقت بشم ، تو هم همراه با من باشی . چطور میتونم یه همچین چیزی رو بدونم ، وقتی رابطه ی جنسی برای یه زن خیلی مهمه ولی برای یه مرد هیچی نیست به جز خلاصی خودش ؟ این یه جاذبه است و رو مغز یه زن تاثیر میزاره . مثل مواد مخدر . برا همین نمیفهمه که با یه ادم به درد نخور بوده ، و وقتی میفهمه که دیگه خیلی دیر شده "
بعد از یه مکث طولانی گفت " اگه من همین الان هم عاشقت باشم چی ؟ و این که دارم از سکس برای نشون دادن عشقم به تو استفاده میکنم ، برای اینکه بهت نزدیک تر بشم ؟ "
" اگه میگفتی " شیفته " بیشتر حرفت رو باور میکردم . تکرار میکنم ، تو واقعا من رو نمیشناسی ، برای همین نمیتونی عاشقم باشی . ما از نظر فیزیکی همدیگه رو میخوایم ، ولی این عشق نیست . هنوز زوده . و شاید اصلا اتفاق نیوفته "
یه مکث طولانی دیگه " میفهمم چی میگی . باهاش موافق نیستم ، ولی میفهمم . تو منظور من رو فهمیدی وقتی که گفتم از سکس برای نشون دادن اهمیتم به تو استفاده میکنم ؟ "
" بله " چی میخواست نتیجه بگیره ؟ " باهاش موافق نیستم "
" پس هردومون مثل همیم . تو نمیخوای با هم بخوابیم ، من میخوام . پس بیا یه قرار بزاریم . هر وقت من خواستم باهات باشم ، تو فقط کافیه بگی نه و منم قول میدوم که هیچ کاری نکنم . در هر موقعیتی که باشیم ، اگه بگی نه ، من توقف میکنم "
" منصفانه نیست . تا حالا شده نه بگم ؟ "
" دو سال پیش که دو هیچ به نفع تو بود . این بار 4 هیچ به نفع من "
" دیدی ! تو از من بهتری . من اوانس میخوام "
" اونوقت چه جوری تو سکس اوانس میدن ؟ "
" نمیتونی دست به گردنم بزنی "
" اه ها . عمرا " و فقط برای این که نشونم بده ، من رو کشید سمت خودش و قبل اینکه بتونم متوقفش کنم ، صورتش رو به روی گردنم گذاشت و اروم گازم گرفت . چشام رفت پس کلم . بله . تقلب کرد .
یه کم بعد ، در حالی که هر دومون نفس نفس میزدیم ، با رضایت گفت " بکنش 5 هیچ به نفع من "
متنفرم وقتی یه مرد از خود راضی میشه ، شما چطور ؟ مخصوصا وقتی تقلب میکنه .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی بعد صبحانه داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم ، گفت " با هواپیما برمیگردیم خونه "
" اما ماشینم __ "
" به اژانس اینجا تحویلش میدیم . ماشین خودم رو گذاشتم تو فرودگاه شهر خودمون . میبرمت تا ماشینت رو برداری "
بالاخره قرار بود ماشینم رو پس بگیرم ! این قسمت برنامه خوب بود . اما اونقدر از پرواز کردن خوشم نمیاد . بعضی وقتا سوار هواپیما میشم ، ولی بیشتر رانندگی رو ترجیح میدم . گفتم " از پرواز کردن خوشم نمیاد " .
راست ایستاد و به من نگاه کرد " نگو که میترسی "
" نه اینکه بترسم ، یعنی هی اون بالا نفس نفس نمیزنم ، اما ازش خوشم نمیاد . یه بار برای یه مسابقه داشتیم به سمت غرب میرفتیم ، و خوردیم به یکی از این تلاطم ها و هواپیما یهو رفت پایین ، جوری که فکر کردم دیگه خلبان نمیتونه ما رو بکشه بالا . از اون موقع به بعد حس خیلی خوبی ندارم "
یه دقیقه ای به من نگاه کرد ، بعد گفت " باشه ، با ماشین میریم . با من به فرودگاه بیا که بتونم ماشینی که باهاش اومدم رو اونجا تحویل بدم "
اوه. برای یه لحظه فکر کردم که میخواد من رو به زور سوار هواپیما کنه . این چند روز کلی دروغ بهش گفتم .چرا حقیقت رو باور کرد ؟ انگار یکی از ردیاب های دروغ سنج بلر داشت_ که مامانم هم یکی ازشون داشت_ و میفهمید که کی دارم راستشو میگم .
با ماشین خودم دنبالش تا فرودگاه رفتم ، که اونجا ماشین کرایه ایش رو تحویل داد .
از اینکه کنارم نشست ، متعجب شدم . حتی نگفت که خودش میخواد رانندگی کنه . فقط یه مردی مثل اون بود که میتونست اجازه بده یه زن یه پیکاپ رو برونه ، یا اینکه میخواست چاپلوسی کنه . به هر حال ، کارش جواب داد . در طی مسیرمون تا خونه یه کم احساس بهتری داشتم .
دیگه نزدیکای غروب بود که به فرودگاه کوچک شهر خودمون رسیدیم . ماشینم رو اونجا تحویل دادم و وسایلمون رو بردیم به سمت کراون ویک اون . بعد من رو تا باشگاه برد تا ماشینم رو بردارم .
متاسفانه هنوزم نوارهای زرد صحنه ی جرم اونجا قرار داشت . تقریبا نصف پارکینگ جلویی ، کل ساختمان و پارکینگ عقبی رو نوار کشیده بودن. به سمت بخشی از پارکینگ رفت که باز بود . در حالی که داشتم کلید ماشینم رو بهش میدادم گفتم " کی میتونم دوباره این جا رو باز کنم ؟ "
" سعی میکنم فردا صحنه ی جرم رو ببندم . این جوری میتونی سه شنبه این جا رو باز کنی _ اما بهت قول نمیدم "
وقتی رفت ماشینم رو بیاره ، کنار ماشینش منتظر موندم . یه دقیقه ی بعد سوار بر مرسدس من پیداش شد . کنار ماشین خودش نگه داشت . بدون این که ماشین رو خاموش کنه ، از اون پیاده شد و ساکم رو رو صندلی عقب گذاشت . برا همین وقتی اومدم برم سوار ماشین شم ، کاملا نزدیک من وایستاده بود . بازوم رو تو دستای گرمش گرفت " امشب کلی کار دارم . میشه بری خونه ی والدینت ؟ "
اینقدر این دو روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود که اصلا یادم رفته بود اسم من به عنوان شاهد قتل نیکول اورده شده . " اصلا نمیخوام کار احمقانه ای بکنم ، ولی امکانش هست که این یارو بخواد شاهدی که بنده باشم رو از بین ببره ؟ "
ظاهرش سخت شد " نمیتون بگم که امکانش کمه . ممکنه این طور نباشه ، ولی خب غیر ممکن هم نیست . حس بهتری دارم اگه بری خونه ی والدینت یا این که بیای خونه ی من "
" میرم خونه ی والدینم " برای اینکه اگه اون فکر میکرد که من باید نگران باشم ، پس نگران بودم .
اما باید برم خونه و یه کم لباس بردارم و همین طور قبض ها و از این جور چیزا "
" منم باهات میام . وسایلت رو بردار و بقیه ی کارهات رو خونه ی پدر و مادرت انجام بده . یا بهتر اینه که به من بگی چیا میخوای ، من خودم اونا رو برات میارم "
حتما ، انگار میزاشتم بره سراغ کمد لباس های زیرم ؟
البته بلافاصله به طور ذهنی شونه ها رو بالا انداختم . نه تنها اون لباس های زیرم رو دیده بود _ بعضی هاش رو _ که اون ها رو از تنم در هم اورده بود . در ضمن ، من لباس های زیر خوشگل رو دوست دارم ، برای همین چیزی اونجا نبود که ازش شرمنده بشم .
گفتم " دفترچه ی یادداشتت رو با یه خودکار بهم بده " .
وقتی اونها رو بهم داد ، دقیقا با جزئیات براش نوشتم که چیا رو میخوام و از کجا باید برشون داره . از اون جایی که لوازم ارایشم همرام بود ، چندادن کارش سخت نبود .
وقتی کلید خونم رو داده دستش ، با یه حالتی عجیب بهشون نگاه کرد .
پرسیدم " چیه ؟ کلیدام مشکل دارن ؟ "
" نه همه چیز خوبه " سرش رو اورد پایین و من رو بوسید . قبل از اینکه متوجه بشم ، رو پنجه ی پاهام بلند شدم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم ، و با اشتیاق بوسه هاش رو پاسخ دادم .
وقتی سرش رو بلند کرد ، اروم زبونش رو به روی لب پایینیش کشید . یه جوری شدم و تقریبا نزدیک بود که بهش بگم من رو با خودش به خونه ببره ، اما در اخرین لحظه مغزم دوباره به کار افتاد . یه کم خودش رو عقب کشید تا بتونم سوار ماشین شم .
اخرین لحظه یهو یادم افتاد " اوه ، باید ادرس خونه ی مامان و بابام رو بهت بدم "
" میدونم کجا زندگی میکنن "
" چطور _ اوه ، بله ، فراموش کردم . تو یه پلیسی . چک کردی "
" اره . وقتی که جمعه نتونستم پیدات کنم "
به قول سیانا چشم هام رو درشت کردم ، وقتی این کارو میکردیم که مامان میدونست ما خرابکاری کردیم و سعی میکرد که به کارمون اعتراف کنیم " فکر کنم این یه مزیت غیر منصفانه است . هی از پلیس بودنت استفاده میکنی . باید دست از این کارت برداری "
" نمیشه . این کارمونه " . و با خنده برگشت به سمت ماشینش .
" صبر کن ! الان میخوای بری خونه ام و وسایلم رو بیاری ، یا میری سر کارو بعدا میاریشون ؟ "
" الان میارمشون . نمیدونم کارم چقدر طول میکشه "
" باشه ، بعدا میبینمت " کیفم رو به روی صندلی کنار راننده انداختم ، اما کیفه خورد به کنسول و دوباره افتاد رو صندلی راننده . خم شدم تا کیف رو بردارم و دوباره بزارمش کنارم ، که یه صدای بلند تو خیابون طنین انداخت . با ترس خودم رو کنار کشیدم و یه درد مثل تیزی چاقو رو تو بازوی چپم حس کردم .
بلافاصله یه تن ماهیچه خورد بهم و من رو به روی اسفالت انداخت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 10

وزنی که روم افتاده بود ، سخت و گرم بود ، و همونطور که گفتم ، یه تن وزن داشت .
وایات در حالی که دندون هاش رو به هم فشار میداد گفت " حرومزاده " خیلی عصبانی بود " بلر ، حالت خوبه ؟ "
خب ، نمیدونستم . بدجور خوردم به اسفالت و سرم محکم به زمین خورده بود . و از اون جایی که وایات همه ی وزنش رو انداخته بود روم نمیتونستم درست نفس بکشم . در ضمن درد بازوم وحشتناک بود . از شوک این ماجرا یه جواریی احساس بی وزنی میکردم ، چون قبلا این صدا رو شنیده بودم و یه جورایی میدونستم که بازوم چه مشکلی داره . جواب دادم " فکر کنم " ولی میدونم که چندادن حرفم قابل باور نبود .
داشت دور و بر رو نگاه میکرد که مبادا قاتل دوباره سر و کله اش پیدا شه . وایات خودش رو از روم بلند کرد و کمک کرد که بشینم و پشتم رو به لاستیک جلوی ماشین تکیه داد . گفت " بمون " . انگار داره به یه سگ میگه . مهم نبود . چون قرار نبود جایی برم .
موبایلش رو دراورد و یکی از دکمه هاش رو فشار داد . یه جوری صحبت میکرد که انگار یه رادیو باشه و تنها حرفی که من متوجه شدم " تیراندازی " بود و بعدم ادرسی که اون جا بودیم . در حالی که هنوزم داشت زیر لبی فحش میداد ، سریع به سمت ماشین خودش رفت و در عقبش رو باز کرد و یه هفت تیر اتوماتیک رو از صندلی عقب برداشت . در حالی که پشتش به من بود، با عصبانیت گفت " اصلا باورم نمیشه که یادم رفته تفنگ رو از ساکم بردارم " یه نگاه سریع به اون سمت ماشینش انداخت و دوباره به سمت پایین برگشت " از بین این همه __ "
پریدم وسط کفرگوییش و گفتم " میبینیش ؟ "
" نه . هیچی "
از فکر کردن به این که اون قاتل از پشت ماشین ها دربیاد و به سمت هر دومون شلیک کنه ، دهنم خشک شد و قلبم دیوانه وار میزد. بین دو تا ماشین ها گیر کرده بودیم ، که یه جورایی امن تر به نظر میومد ، اما به خاطر فضاهای خالی انتهای ماشین ها ، احساس میکردم خیلی در معرض و اسیب پذیر هستیم . از اون سمت خیابون بهمون شلیک شده بود . مغازه های کمی بودن که روز یکشنبه باز باشن ، مخصوصا هم این موقع بعد از ظهر . و تقریبا اصلا ترافیکی وجود نداشت . گوش کردم ، اما نشنیدم ماشینی اون جا رو ترک کنه . که به نظر خودم اصلا خوب نبود . ترک کردن خوب بود ، موندن بد بود . میخواستم مرده اون جا رو ترک کنه . میخواستم گریه کنم . و واقعا دلم میخواست بالا بیارم .
وایات از روی شونه هاش یه نگاه به من انداخت ، و با ظاهری ترسناک و متمرکز ، خوب نگاهم کرد . کل بدنش عین چوب شد . اروم گفت " اه ، لعنت . عزیزم " . یه نگاه سریع دیگه به اون سمت ماشینش انداخت و بعد اومد سمت من . " چرا چیزی نگفتی ؟ خون ریزی داری . بزار ببینم چقدر زخمت بده "
" نه خیلی . فکر نمیکنم . فقط بازوم انگار بریده شده " فکر کردم شبیه این کابوهای فیلم های وسترن به نظر میام که شجاعانه میخوان زن زیبای کنارشون رو مطمئن کنن که زخمشون چیزی بیشتر از یه خراش نیست . شاید برای کامل کردن این خیالم ، باید اسلحه ی وایات رو بردارم و به اون سمت خیابون شلیک کنم .
از یه طرف دیگه ،شاید باید همین جا بشینم . زحمتش کمتره .
اروم با دست هاش بازوم رو گرفت تا بتونه زخمم رو بررسی کنه . خودم بهش نگاه نکردم . همین جوریشم کلی خون اومده بود و فهمیدن این که همش خونه منه ، احساس خوبی نبود .
زمزمه کرد " اونقدرم بد نیست " . یه نگاه دیگه به اطراف انداخت و اسلحه اش رو گذاشت زمین تا از جیبش یه دستمال دربیاره ، بعدم گذاشتش رو زخم من . بلافاصله اسلحه اش رو برداشت . گفت " محکم دستت رو روی زخمت فشار بده " و منم دست راستم رو اوردم بالا تا کاری که گفته بود رو انجام بدم . سعی کردم زیاد رنجیده خاطر به نظر نیام . زیاد بد نیست ؟ حالا این که من خیلی شجاعانه رفتار کردم و بهش اهمیت ندادم ، فرق میکنه ، اما اون چطور جرعت میکنه ؟ حالا همین قدر بیخیال بود اگه بازوی خودش زخمی میشد و کلی ازش خون میرفت؟ جوری که رو اسفالت رو هم خونی کرده بود. هاه . خونی شدن اسفالت نمیتونست خوب باشه . شاید برا همین بود که احساس سرگیجه میکردم و حالت تهوع داشتم . شاید بهتر بود که دراز بکشم .
گذاشتم بدنم به یک سمت سر بخوره ، و وایات سریع با دست ازادش من رو گرفت . " بلر "
با اخم گفتم " فقط میخوام دراز بکشم . حالم بده "
با اون دستش کمکم کرد که رو اسفالت دراز بکشم . اسفالت داغ و ریگ مانند بود . ولی اهمیتی ندادم . نفس های عمیق کشیدم و به اسمون بالای سرم نگاه کردم . وایات داشت با گوشیش حرف میزد و درخواست امبولانس میکرد .
همین الانش هم میتونستم صدای اژیر ماشین ها رو بشنوم که داشتن به درخواست ستوانشون که هدف تیراندازی قرارگرفته ، جواب میدادن . چه مدت از زمان تیر اندازی میگذره ؟ یه دقیقه ؟ نه مطمئنم بیشتر از دو دقیقه بود . در یه قسمت من همه چیز به صورت اسلوموشن حرکت میکرد و اون یکی طرف انگار همه چیز انی بود . و نتیجه اینکه احساس غیر واقعی بودن به من دست میداد ، اما از یه طرف دیگه هم همه چیز خیلی واضح بود . نمدونستم حالا این خوبه یا بد .
وایات به سمت من خم شد و دست چپش رو گذاشت زیر گردنم . خدای بزرگ ، نکنه الان میخواست با من باشه ؟ با عصبانیت بهش نگاه کردم ولی اون متوجه نشد . برای اینکه سرش بالا بود و داشت دور و بر رو نگاه میکرد . اسلحه اش هم تو دست راستش بود . اه ، اون موقع فهمیدم که داره نبضم رو چک میکنه . حتی از قبل هم ترسناک تر به نظر میومد . قرار نبود که بمیرم ، مگه نه ؟ مردم از تیر خوردن به بازوشون نمیمردن . احمقانه بود . فقط به خاطر از دست دادن خونم یه کم شکه شده بودم . هر وقت به صلیب سرخ هم خون اهدا میکردم ، همین جور میشدم . مهم نبود . ولی این که درخواست امبولانس کرده بود به نظرم مهم بود . دستمال رو از روی زخمم برداشتم و یه نگاه بهش انداختم . کاملا از خون خیس شده بود .
وایات سریع گفت" بلر ، بزارش رو زخم "
اوکی ، شاید واقعا داشتم میمردم . و دوباره تو ذهنم همه چیز رو بررسی کردم _ کلی خون . شکه شدن . امبولانس _ و اصلا ازشون خوشم نیومد . گفتم " به مامانم زنگ بزن "
اگه بدونه که یه بحران پزشکی داشتم و هیچ کی بهش نگفته ، بدجور عصبانی میشد .
جواب داد " زنگ میزنم " الان به نظر میومد داره تسکینم میده .
" همین حالا . الان بهش احتیاج دارم "
" حالت خوب میشه عزیزم . از بیمارستان بهش زنگ میزنیم "
بد عصبانی شدم . من اینجا دراز کشیده بودم و داشتم از خون ریزی میمردم و اون به مامانم زنگ نمیزد ؟ اگه بیشتر انرژی داشتم ، یه کاری میکردم ، اما فقط میتونستم دراز بکشم و با خشم بهش نگاه کنم . که تاثیری هم نداشت چون به من نگاه نمیکرد .
دو تا ماشین پلیس با اژیر روشن ، اومدن تو پارکینگ . و دو تا افسر که دستشون اسلحه بود ، از هر کدوم ازماشین ها خارج شدن .
خدا رو شکر قبل از اینکه از ماشین خارج شن ، اژیرشون رو خاموش کردن و گرنه کر میشدیم . البته میتونستم اژیر ماشین های دیگه ای هم بشنوم که تو راه بودن . به نظر صداشون از همه طرف میومد .
اوه ، این برای باشگاه بد میشه . داشتم خودم رو میزاشتم جای اعضا که میفهمیدن طی 4 روز ، دو تا تیراندازی این جا اتفاق افتاده .
امن بود ؟ مطمئنا نه . البته ، اگه میمردم که نیازی نبود نگران این چیزا باشم ، اما کارمندام چی ؟ اونا دیگه کار نداشتن .یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که پارکینگم خالیه و توش علف سبز شده ، پنجره ها شکسته ، سقف داره فرو میریزه . و این نوارهای زرد رنگ هم افتاده این دور وبر . و بچه ها وقتی از کنار ساختمون رد میشن ، به سمت ساختمون در حال تخریب اشاره میکنن .
یهو با صدای بلند داد زدم " به هیچ عنوان حتی یه اینچ از اون نوارهای زرد رو دور پارکینگم نمیکشین. هیچی "
وایات داشت به 4 تا افسر حاظر میگفت که باید چی کار کنن ، اما به من نگاه کرد . انگار سعی داشت خنده اش رو مخفی کنه . گفت " ببینم چی کار میتونم بکنم "
من اینجا دارم از خون ریزی میمیرم ، و اون لبخند میزنه . لبخند میزنه . باید شروع کنم به نوشتن یه لیست دیگه . حالا که فکرش رو میکنم ، باید قبلی ها رو هم دوباره یادداشت کنم .
این چند روز حواسم رو پرت کرده بود ، اما حالا دوباره داشتم درست فکر میکردم . احتمالا لیست خطاهاش یه دو صفحه ی کامل بشه - البته اگه زنده بمونم تا بتونم اون ها رو بنویسم .
همه اش تقصیر اونه .
" اگه یه ستوانی به حرف من گوش میداد و جمعه ماشینم رو میاورد ، این اتفاق ها نمیوفتاد . داره ازم خون میره و لباسام هم از بین رفته و همش هم تقصیر توئه "
وایات بین حرف زدنم مکث کرده بود ، بعدش دوباره شروع کرد به حرف زدن با اون افسرها . انگار من اصلا هیچی نگفتم .
حالا داشت من رو ندیده میگرفت .
یه چند تا از افسرها به نظر داشتن سرما میخوردن . چون دستشون رو مشت کرده بودن جلو دهنشون و داشتن سرفه میکردن _ البته احتمال هم داره که داشتن سعی میکردن جلو صورت ستوانشون نزنن زیر خنده . که اصلا خوشم نیومد . برا این که من داشتم میمردم و اونا همه داشتن میخندیدن ؟ ببخشیدا ، ولی من تنها کسی بودم که فکر میکرد تیر خوردنم خنده دار نیست ؟
به سمت اسمون گفتم " بعضی از ادما ، خیلی با ادب ترن و به کسی که داره از خون ریزی میمیره نمیخندن "
وایات گفت " تو از خون ریزی نمیمیری " صداش به نظر یه کم کش دار میومد .
شاید . شایدم نه . اما خوب نباید لااقل احتمالش رو در نظر گرفت ؟ تقریبا وسوسه شده بودم که برای نشون دادن به اونم که شده از حون ریزی بمیرم ، اما خوب سود این کار چی بود ؟ تازه اشم ، اگه من میمیرم ، کی دیگه سعی میکرد زندگی اون رو براش جهنم کنه ؟ به هر حال باید به این چیزا هم فکر کرد دیگه .
ماشین های بیشتری رسیدن اونجا . شنیدم که وایات داشت یه تیم تشکیل میداد که اون یارو رو پیدا کنن . دوتا تا از پزشک های اورژانس ، یه زن جوان سیاه پوست با موهای صاف و خوشگل ترین چشم های شکلاتی رنگی که تا به حال دیده بودم ، با یه مرد مو قرمز کوتاه که من رو یاد رد باتنز مینداخت ، با جعبه های پزشکی اشون نزدیک من دولا شدن . سریع کارهای ابتدایی رو انجام دادن _ مثل چک کردن نبضم ، و بستن زخمم . بهشون گفتم " به یه شکلات نیاز دارم "
زنه با همدردی گفت " هممون نیاز داریم "
توضیح دادم " تا قند خونم رو بالا ببرم . سازمان صلیب سرخ به ادمایی که خون اهدا میکنن شکلات میده . یه چیس شکلاتی عالی خوبه . با یه نوشابه "
گفتش " ببینم چی میشه " اما هیچ کی سعی نکرد درخواستم رو برام اجرا کنه . البته از اون جایی که یکشنبه بود و مغازه های دور و بر هم بسته ، بهشون ارفاق کردم . حدس میزنم این چیزا رو تو جعبه های پزشکیشون حمل نمیکنن . اما ، واقعا چرا این کارو نمیکنن ؟
" با این همه ادمی که این جا هست ، ادم انتظار داره یکیشون یه شکلات تو ماشینش داشته باشه . یا یه دونات . مثلا پلیس هستنا "
خندید و گفت " درست میگی " صداش رو برد بالا و فریاد زد " هی ! کسی یه چیز شیرین تو ماشینش داره ؟ "
مرد موقرمز گفت " نیاز نداری که چیزی بخوری " . با وجود قیافه ی بامزه اش ، به اندازه ی زنه ازش خوشم نیومد .
" چرا ؟ قرار نیست که جراحی بشم ؟ " این تنها دلیلی بود که میتونستم بهش فکر کنم که چرا به خوردن چیزی نیاز ندارم .
" نمیدونم . این دیگه به نظره دکترا بستگی داره "
زنه گفت " نه . نیاز به جراحی نداری " . موقرمزه بهش اخم کرد .
" تو که اینو نمیدونی "
معلوم بود که مرده فکر میکنه اون زیاد قوانین رو جدی نمیگیره . در حقیقت میتونستم درکش کنم . هرچند ، اون زنه من رو درک میکرد . نیاز به اطمینان مجدد داشتم و شکلات این کارو برام میکرد . اگه اونا شکلات داشتن و بهم نمیدادنش ، پس تو یه موقعیت جدی بودم .
یکی از پلیس های گشت، با یه بسته تو دستش اومد پیش ما . گفت " من فیگ نیوتن دارم " به نظر تعجب کرده بود ، انگار داشت فکر میکرد چرا پزشکای اورژانس نیاز دارن چیزی بخورن و نمیتونن صبر کنن .
زنه گفت " همینم خوبه " . بسته ی شکلات رو ازش گرفت و یکیش رو بازش کرد .
موقرمزه با حالتی هشدار دهنده گفت " کِیشا "
گفتم " اوه ، هاش ( ساکت باش ) " و شکلات رو برداشتم . یه لبخند به کیشا زدم . " ممنون . الان دیگه فکر میکنم که زنده میمونم "
سه تا دیگه از شکلات ها رو خوردم و دیگه احساس سرگیجه نمیکردم . نشستم و دوباره به لاستیک تکیه دادم . موقرمزه به این کارم هم ایراد گرفت . البته از اون جایی که فکر سلامتی من بود ، بخشیدمش که نمیخواست به من شکلات بده .
توجه کردم که دیگه پلیس ها عادی دارن راه میرن ، پس قاتله گم و گور شده بود .
وایات تو دیدم نبود . به اون گروه پیدا کردن یارو ملحق شده بود و هنوز برنگشته بود . شاید دیگه الان یه سرنخی پیدا کنن .
من رو تو قسمت پشت امبولانس سوار کردن . پشت برانکارد به جای اینکه صاف باشه بالا قرار گرفته بود ، برا همین تو حالت نشسته قرار داشتم .به هر حال حس راه رفتن که نداشتم ، ولی نشسته خیلی خوب بود .
به نظر هیچ کاری تو صحنه ی تصادف یا جرم ، با عجله انجام نمیشه . واقعا میگم . یه عالم ادم اونجا بود که بیشترشون هم لباس پلیس تنشون بود ، و همینجور راحت داشتم راه میرفتن . بیشترشون هم هیچ کاری نمیکردن جز اینکه شروع کنن به صحبت با یکی دیگه ، که اونم هیچ کاری نمیکرد . یهو یه صدای جیغ مانندی از رادیوشون در اومد و اونا شروع کردن به صحبت با رادیوشون . ظاهرا تونسته بودن محل تیراندازی رو پیدا کنن و مردم داشتن به اون سمت میرفتن . موقرمزه با رادیو خودش صحبت کرد . کیشا وسایل رو باز کرد . بدون هیچ عجله ای . که اطمینان بخش بود .
گفتم " من کیفم رو احتیاج دارم " و کیشا اون رو از ماشینم برام اورد و گذاشت کنارم . از اون جایی که یه زن بود ، خوب میدونست چقدر یه زن به کیفش احتیاج داره .
یه دفترچه و خودکار از تو کیفم دراوردم . و دفترچه رو از انتهاش باز کردم و شروع کردم به نوشتن . خدایا ، لیسته داشت طولانی میشد .
وایات بین درهای باز امبولانس پیداش شد .
نشانش رو به کمربندش وصل کرده بود و تفگش هم توی جلد چرمی هفت تیرش ، بر روی پیراهنش قرار داشت ." حالت چطوره ؟ "
مودبانه جواب دادم " خوبم " . خوب نبودم ، برا اینکه بازوم واقع داشت اذیتم میکرد و از دست دادن خونم باعث شده بود احساس ضعف کنم . اما هنوزم از دستش عصبانی بودم و نمیخواستم بهش تکیه کنم . میبینی ، مردا میخوان که بهشون تکیه کنی ، برای اینکه غریزه ی حمایتشون رو ارضا میکنه ، که این کارشون خیلی عجیبه . و منم با ندیده گرفتن حس همدردیش ، میخواستم بگم از دستش ناراحتم .
خودت باید متوجه منظورم بشی .
چشم های سبزش باریک شد . خوب منظورم رو فهمید . " دنبال امبولانس تا بیمارستان میام "
" ممنون ، اما نیازی نیست . با خانواده ام تماس میگیرم "
چشم هاش باریک تر هم شد " گفتم میام دنبالت . خودم تو راه به خانوادت زنگ میزنم "
" باشه . هر کاری میخوای بکن " که یعنی من هنوزم از دستت عصبانی هستم .
منظور این حرفمم فهمید . دستهاش رو به روی کمرش گذاشت . عضلانی و بداخلاق به نظر میومد " میشه بگی چرا عصبانی هستی ؟ "
به طرز دلنشینی پرسیدم " منظورت به غیر از تیر خوردنمه ؟ "
" منم تیر خوردم . ولی عین یه __ " وسط حرفش وایستاد . ظاهرا یکم بهتر رو حرفی که میخواست بزنه فکر کرد .
خودم گزینه ها رو براش گفتم " لوس ننر ؟ غرغرو ؟ یا یه حال بهم زن رفتار نکردی ؟ " موقرمزه خیلی شق نشسته بود و داشت به بحث ما گوش میداد .
کیشا که یه گوش وایستاده بود تا در رو ببنده ، تظاهر میکرد که داره یه پرنده تو اسمون رو نگاه میکنه .
یه لبخند ترسناک بهم زد " خودت اونی که بیشتر میخوره رو انتخاب کن "
" مشکلی نیست . میتونم این کارو بکنم " و دوباره یه ایتم دیگه هم به لیستم اضافه کردم .
نگاهش به دفترچه ی تو دستم افتاد " چی کار داری میکنی ؟ "
" یه لیست درست میکنم "
" یا خدا ، یکی دیگه ؟ "
" همون قبلی . فقط یه چیزایی رو بهش اضافه کردم "
" بدش به من " به درون ماشین خم شد تا دفترچه رو از دستم بگیره .
کشیدمش عقب " این دفترچه ی منه نه تو . بهش دست نزن " و رو به موقرمزه گفتم " یالا ، بیا راه بیوفتیم "
" بلر ، قهر کردی __ "
خب ، اره . همین طوره . وقتی حالم بهتر شد شاید پشیمون شم، اما تا اون موقع که حقش بود . شما به من بگین .اگه وقتی بهتون تیراندازی شده نتونین قهر کنین ، دیگه کی میتونین ؟
همونطور که کیشا در امبولانس رو میبست ، گفتم " ببین اگه دیگه باهات خوابیدم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 11

کیشا با نیش باز شده پرسید " پس تو با ستوان بلادزورث میخوابی ، هاه ؟ "
اب بینیم رو کشیدم بالا و گفتم " در زمان گذشته " .البته زمان گذشته اش همین امروز صبح بودا . حالا که چی ؟ " دیگه نیاز نیست منتظر نوبت بعدیش باشه "
زیاد خوشم نمیاد از زندگی خصوصیم برای کسی صحبت کنم ، اما دیگه دست رو اعصابم گذاشته بود .
به نظر موقرمزه داشت بیش از حد اروم میرفت . نمیدونستم حالا همیشه همین قدر با احتیاطه _ که اگه یه رو به موت تو ماشین باشه ، این اصلا چیز خوبی نیست _ یا میخواست قبل اینکه به بیمارستان برسیم ، تا اون جا میتونه حرف های ما رو بشنوه .
به جز کیشا ، هیچ کسی ، مطلقا هیچ کسی ، فکر نمیکرد که شرایط من نیاز به هیچ نگرانی یا توجهی داشته باشه .
اما کیشا از اون زنای خیلی خوب بود . برام شکلات گرفته بود و کیفم رو اورده بود . کیشا درک میکرد .
اندیشمندانه گفت " رد کردن اون مرد کار خیلی سختیه . البته بدون منظور گفتم "
" یه زن باید کاری که باید انجام بده رو ، انجام بده "
" قبولت دارم ، خواهر " . قیافمون جوری بود که یعنی کاملا همدیگه رو درک میکنیم . مردا مخلوقات سخت و مشکلی هستن . نمیتونی بزاری که رو دستت بلند شن . و خدا رو شکر که وایات سخت بود ، برا این که حواسم رو پرت میکرد و این جوری به این فکر نمیکردم که یکی قراره من رو بکشه . در حال حاظر که در امان بودم و این جوری میتونستم یه کم نفس راحت بکشم . که بدجورم بهش احتیاج داشنم . تا وقتی حالم بهتره شه ، رو وایات و لیستی که از کاراش درست کردم تمرکز میکنم .
تو بیمارستان ، حرکتم دادن و بردنم تو یکی از اتاقک های خصوصی _ البته به اون اندازه که پرده های دور اتاقک اجازه میداد ، خصوصی بود _ و یه چند از پرستارهای خوش برخورد و شاد و کاربلد ، تاپ و سوتین غرق خون شده ی من رو بریدن . متنفر بودم که اون سوتینم باید قربانی میشد ، برا اینکه از اون خوشگلاش بود که با زیرشلواریم مچ بود . و دیگه نمیتونستم اون زیر شلواری رو بپوشم ، مگه اینکه یه سوتین دیگه مثل اون بگیرم . اه ، خب . به هر حال که سوتینه از بین رفته بود ، و شک داشتم بشه خون رو از روی ابریشم پاک کرد . در ضمن ، الان دیگه همراه با اون سوتینه یه سری خاطراتی بود که که دوسشون نداشتم و احتمالا دیگه کلا اون رو نمیپوشیدم .
از این لباس های سفید و ابی بیمارستان تنم کردن ، که اصلا هیچ مدلی نداشت . همچنین بانداژم رو هم از دستم برداشتن . دیگه الان به اندازه ی کافی احساس ثبات میکردم که یه نگاه به زخمم بندازم . گفتم " اوووو " و رو بینیم چین انداختم .
جایی نیست که شما تیر بخورین و به ماهیچه هاتون اسیب نرسه ، البته مگه اینکه تو چشمتون باشه ، که در این صورت نیاز نیست نگران باشین ، چون احتمالا مُردین . تیره یه بریدگی عمیق بر بالای بازوم ، درست زیر مفصل شانه ام گذاشته بود . اگه یه کم بالاتر بود ، خورده بود به خود مفصل و اون جوری زخمم خیلی جدی تر بود . همین جوریشم بد به نظر میومد ، برای اینکه نمیدونستم چطور میخوان اون بریدگی رو با یه چند تا بخیه ببندنش .
یکی از پرستارا گفت " خیلیم بد نیست " . رو برچسب اسمش نوشته بود سینتیا . " زخمش روی گوشت بدنشه و از نظر ساختاری هیچ اسیبی وارد نکرده . البته عین چی درد داره ، مگه نه ؟ "
امین . خودشه .
علائم حیاتیم رو گرفتن _ یه کم ضربان قلبم بالا بود ، اما کی تو این موقعیت ضربانش بالا نمیرفت ؟ تنفس عادی . فشار خونم یه کم بالاتر از حالت نورمالش بود ، ولی نه اون قدر زیاد . در کل بدنم چنداد به تیر خوردن واکنش نشون نداده بود . البته رو فرم بودن و سلامتی بدنم هم کمکم کرده بود .
با افسردگی فکر کردم که معلوم نیست تا این دستم خوب شه ، اون موقع تو چه شرایط بدنی ای باشم . تا یه چند روز دیگه اول ورزش های ساده رو شروع میکنم ، بعد هم یوگا . اما حداقل تا یه ماه نمیتونم ژیمناستیک کار کنم یا ورزش های سنگین داشته باشم . اگه تیر خوردن هم مثل بقیه ی زخم هایی باشه که قبلا برداشتم ، اون وقت بیشتر از این طول میکشه که ماهیچه ها به حالت اولشون برگردن .
کامل زخمم رو تمییز کردن ، که دردش بیشتر از دردی که داشتم نبود . شانس اورده بودم که تاپم استین نداشت و فیبرهای پارچه به زخمم گیر نکرده بود . این جوری همه چیز ساده تر شده بود . بالاخره دکتر اومد . یه مرد دراز و باریک ، با پیشونی چین افتاده و چشم های ابی رنگ بشاش . رو برچسب اسمش نوشته بود ، مک داف . شوخی نمیکنم . در حالی که داشت دستکش پلاستیکی دستش میکرد ، با شوخی پرسید " قرار بدی بود ، هاه ؟ "
جا خوردم . " از کجا میدونستین ؟ "
مکث کرد . خودشم جا خورد . " منظورت اینه که _ به من گفتن تیر اندازی بوده "
" درسته . ولی اخر قرارم این اتفاق افتاد " البته اگه دنبالت راه افتادن تا ساحل و سورپرایز شدن رو بشه " قرار " اسم برد .
خندید " اها . الان گرفتم "
یه نگاه به بازوم انداخت و چونه اش رو مالید . " میتونم بخیه بزنمش ، اما اگه دوست نداری جای زخم بمونه ، میتونیم یه جراح زیبایی رو خبر کنیم . دکتر هومز در مورد زخم ها کارش خیلی خوبه . میتونه کاملا اثرش رو از بین ببره . البته ، این جوری یه کم بیشتر اینجا میمونی "
زیاد خوشم نمیومد که جای زخمی روی بازوم باشه ، ولی خب ، متنفر بودک که تیر خورده باشم و هیچی نباشه که برای اثباتش نشون بدم . فکر کنین . چه داستان خوبیه که برای بچه ها و بعدا هم برای نوه هام تعریفش کنم . مگه نه ؟ تازه ، دلمم نمیخواست بیشتر از میزان لازم تو بیمارستان باشم .
بهش گفتم " بخیه اش کنین "
یه کم تعجب کرد ولی کارش رو انجام داد . بعد از بی حس کردن بازوم ، با زحمت لبه های بریدگی رو به هم نزدیک کرد و شروع کرد به بخیه زدن . فکر کنم از انتخابم خوشش اومده بود و میخواست کارش رو به نحو احسنت انجام بده .
وسط کارش ، از بیرون صدای هیاهو و اغتشاش شنیدم و گفتم " مامانم اومد "
دکتر مکداف سرش رو بالا اورد و رو به یکی از پرستارا گفت " از همه بخواه تا وقتی کارم تموم نشده بیرون بمونن . یه چند دقیقه ی دیگه بیشتر طول نمیکشه "
سینتیا از اتاقک بیرون رفت و پرده رو محکم پشت سرش بست .
هیاهو بلند تر شد . بعد شنیدم که صدای مامانم از همه بلند تر شد و با لحن قاطعی گفت " میخوام دخترم رو ببینم . اونم همین حالا "
به دکتر مکداف گفتم " خودتو اماده کن . فکر نکنم سینتیا بتونه جلوی مامانم رو بگیره . نه جیغ میکشه ، نه غش میکنه ، یا هیچ کار دیگه ای . فقط میخواد با چشم خودش ببینه که من زنده ام . مامانه دیگه "
خندید . چشم های ابیش میدرخشید . به نظر از اون ادمای اسان و بی قید بود .
" این کارشون بامزه است ، مگه نه ؟ "
مامان دوباره گفت " بلر " داشت کل اورژانس رو میزاشت رو سرش تا فرزند زخمی شده اش ، که بنده باشم ، رو ببینه .
صدام رو بردم بالا " من خوبم مامان . فقط دارم بخیه میخورم . یه چند دقیقه دیگه تمومه "
این حرفم مطمئنش کرد ؟ معلومه نه . وقتی 14 سالم بود هم مطمئنش کرده بودم که شکستگی ترقوه ام فقط یه کبوری خیلی بده . یکی از این ایده های مسخره هم داشتم که یه بانداژ ببندم دور شونه ام و بازم برم برای تمرین . حالا اصلا نمیتونستم بازوم رو تکون بدم ها . یکی از اون فکر های بیخودم بود .
الان تو تشخیص دادن زخم هام خیلی بهتر شده ام ، اما مامان هیچ وقت فراموش نمیکنه و الان میخواست با چشم های خودش ببینه و مطمئن شه . برای همین ، وقتی پرده کشیده شد _ ممنون از حفظ حریم شخصیم ، مامان _ و کل خانواده ام اونجا وایستاده بودن ، اصلا تعجب نکردم . مامان ، بابا ، سیانا ، و حتی جنی . و همینطور از دیدن وایات که با اونا بود هم تعجب نکردم . هنوزم عصبانی و بدعنق به نظر میومد .
دکتر مکداف سرش رو اورد بالا تا یه چیزی بگه مثل " برین بیرون " _ البته بیشتر احتمال داشت که این جوری بگه " اگه لطف کنین بیرون بمونین ، یه چند دقیقه ی دیگه کارم تمومه " _ اما اصلا به اون جا نرسید . مامانو دید و کلا یادش رفت که چی میخواست بگه .
یه واکنش معمولی بود . مامان من 54 سالش بود ولی بیشتر بهش میخورد 40 سالش باشه . قبلا به عنوان بانوی زیبای کارولینای شمالی انتخاب شده بود . قد بلند ، ظریف ، بلوند و فوق العاده خوشگل .
این تنها کلمه ایه که میشه براش به کار برد . بابا دیوونه اش بود ، اما خب هیچ مشکلی هم وجود نداشت ، چون مامان هم دیوونه ی بابا بود .
سریع اومد کنارم ، ولی وقتی دید زیاد مشکلی نیست، اروم گرفت و با دستای سردش پیشونیم رو نوازش کرد . درست مثل اینکه 5 سالم باشه . اروم پرسید . " تیر خوردی ، هاه ؟ فکر چه داستانی میشه که بخوای برای نوه هات تعریف کنی "
بهتون که گفته بودم . ترسناکه .
توجه اش رو جلب دکتر کرد " سلام . من تینا مالوری هستم ، مادر بلر . اسیب دائمی که ندیده ؟ "
دکتره پلک زد. دوباره بخیه زدن خودش رو شروع کرد " اه ، نه . برای یه هفته ای نمیتونه از این بازوش استفاده کنه ، اما یه چند ماه دیگه کاملا مثل اولش میشه . بهتون میگم که برای چند روز اینده چه کار باید بکنه "
با لبخند ضعیفی گفت " میدونم . بخوابه . رو بازوش بسته ی یخ قرار بده و از انتی بیوتیک استفاده کنه "
گفت " خودشه " و بهش لبخند زد " برای دردش یه نسخه مینویسم ، اما شاید بتونه با داروهای معمولی هم دردش رو تحمل کنه . البته نباید از اسپرین استفاده کنه . نمیخوام خون ریزی داشته باشه "
به جای این که با من صحبت کنه ، داشت با مامان صحبت میکرد . مامان این تاثیر رو روی مردا داشت .
بقیه ی خانواده ام هم اومدن داخل اتاقک . بابا رفت پیش مامان وایستاد و دستش رو به دور کمرش انداخت . داشت بهش ارامش میداد . جنی به سمت تنها صندلی ای که اون جا بود رفت و روش نشست . و پاهای درازش رو روی هم انداخت . دکتر مک داف یه نگاه بهش انداخت و دوباره شرواع کرد به پلک زدن . جنی از نظر قیافه شبیه مامان بود ، ولی یه کم موهاش تیره تر بود .
گلوم رو صاف کردم و دوباره دکتر رو به زمین برگردوندم . اروم به سمتش زمزمه کردم " بخیه "
" اوه _ اره " بهم چشمک زد " یه لحظه فراموش کردم کجا بود» "
پدر با همدردی گفت " اتفاق میوفته "
پدر قد بلند و باریکه ، با موهای قهوه ای به رنگ ماسه ، و چشم های ابی . اروم و ریلکسه ، با یه حس شوخ طبعی زیاد که تو دوران کودکیمون خیلی ازش استفاده میشد . تو کالج بیسبال بازی میکرد ، ولی تخصص الکترونیک گرفته بود . و خیلی خوب با فشار تنها مرد خانواده بودن ، کنار میومد . میدونم که تو راه بیمارستان نگران بوده ، ولی حالا که دیده حالم بد نیست ، برگشته بود به همون حالت اروم خودش .
به سیانا که کنار تخت وایستاده بود ، لبخند زدم . اونم بهم خندید و با چشم هاش یه اشاره به سمت راست کرد . بعد با ابروهای بالارفته دوباره به من نگاه کرد . که اگه بخوایم معنی کنیم این میشه : این گنده هه چشه ؟
گنده هه ی سوال مورد نظر ، که وایات باشه ، پایین تخت وایستاده بود و عملا داشت با چشم هاش به سمت من اتیش پرت میکرد . اتیش که نه ، حتی نمیشه گفت خیره شده بود . با چشم های باریک شده رو من متمرکز شده بود و ارواره هاش رو بهم فشرده بود . یه کم به سمت جلو خم شده بود . دست هاش روی نرده های تخت بود و عضلات قوی ساعدش محکم کشیده شده بودن . هنوز هم جای اسلحه اش بر روی شانه هاش بود و اسلحه اش زیر بازوی چپش قرار گرفته بود .
خانواده ام اروم شده بودن ، ولی وایات نه . خیلی بد اخلاق بود . دکتر اخرین بخیه رو هم زد ، بعد صندلیش رو به پشت میزی که اون جا بود حرکت داد و برام نسخه نوشت و اون صفحه رو کند " بفرما . البته هنوز کاغذ بازیش مونده . این نسخه هم برای انتی بیوتیکه هم مسکن . حتی وقتی احساس کردی که خوب شدی هم ، بازم انتی بیوتیک هات رو تا اخر مصرف کن . همین . دستت رو بانداژ میبندیم و بعد میتونی بری "
پرستار دستم رو بانداژ کرد . یه عالم گاز پانسمان گذاشت رو دستم و بعدم دور بازوم و شونه هام رو نوار پیچید ، اونم یه جوری که غیر ممکن بود بتونم لباسای خودم رو بپوشم . اخم کردم و گفتم " این جوری که نمیشه "
مامان از سینتیا پرسید " کی میتونیم بانداژش رو عوض کنیم ؟ "
" 24 ساعت صبر کنین " رو به من گفت " فردا شب میتونی حموم کنی. بهت یه لیست میدم که چه کارا باید بکنی . و مگه اینکه دوست داشته باشی صبر کنی یکی بره برات لباس بیاره ، میتونی با همین لباس خوشگل بیمارستان بری خونه "
گفتم " همین لباس "
" همه همینو میگن . خودم نمیفهمم چرا ، اما خب ، وقتی یه چیزی رو دوست داری ، خب دوسش داری دیگه "
پرستاره رفت تا به قول خودشون کاغذ بازی ها رو انجام بده و قبل این که بره ، با یه حرکت پرده رو کشید .
نصف لباس بیمارستان تنم بود ، نصفش نه . چون بازوی چپم رو از تو لباس دراورده بودم . و لباسه رو جلوی سینه هام نگه داشته بودم ، ولی هیچ جوره نمیتونستم بدون نشون دادن خودم به بقیه ، دوباره لباسه رو تنم کنم .
شروع کردم که " اگه شما مردا بیرون وایستین " ولی وقتی مامان دفترچه ام رو که کنار پام قرار داشت رو برداشت ، حرفم رو قطع کردم . کیشا اون رو کنارم قرار داده بود .
گفت " این چیه ؟ " در حالی که میخوندش کمی اخم کرده بود " بازداشت غیر قانونی . ادم ربایی . خشونت با شاهد . رفتار بد __ "
این لیسته منه از تخلف های وایات . مامان ، بابا ، ایشون ستوان ج . و . بلادزورث هستن . که "ج" از جفرسون میاد . " و" از وایات . وایات ، والدینم _ بلر وتینا مالوری _ و خواهرهام _ سیانا و جنیفر " در حالی که وایات سرش رو تکون میداد ، سیانا لیست رو از مامان گرفت " بزار ببینمش "
اون و مامان سرشون رو گذاشته بودن کنار هم و لیست رو میخوندن . سیانا گفت " بعضی از مواردی که تو لیست هست قابل تعقیبه " با یه نگاه کاملا جدی و وکیل مابانه به وایات نگاه میکرد .
مامان دوباره قسمتیش رو بلند خوند " از زنگ زدن به مادرم خودداری کرد " . و برگشت و یه نگاه متهم کننده به وایات انداخت .
" این غیر قابل دفاع کردنه "
سیانا ادامه داد " خندیدن در حالی که داشتم از خون ریزی میمردم "
وایات به من اخم کرده بود . گفت " نخندیدم "
" یه کوچولو خندیدی "
" بزار ببینم ، بازم هست ، تهدید و اجبار ، اذیت کردن ، دنبال من راه افتادن __ "
گفت " دنبالت راه افتادن ؟ " دیگه به طرز جالبی مثل ابر صاعقه دار شده بود .
" عادی بودن دربرابر شدت زخم من " سیانا که داشت حال میکرد" رو من اسم گذاشتن "
" من این کارو نکردم "
مامان گفت " از ایده ی این دفترچه خوشم اومد " و دوباره دفترچه رو از سیانا گرفت . " خیلی موثره و این جوری هیچ وقت چیزی رو فراموش نمیکنی "
وایات با ازردگی خاطر گفت " اون هیچ وقت هیچی رو فراموش نمیکنه "
بابا رو به وایات گفت " ممنون که ایده ی این لیست رو به ذهن تینا انداختی " البته اصلا حرفش صادقانه نبود " حله " .
دستش رو به روی شونه ی وایات گذاشت و برش گردوند . " بیا بریم بیرون تا اونا بتونن لباس بلر رو تنش کنن ، و منم یه چیزایی رو برات توضیح بدم . به نظر من که به کمک نیاز داری "
میتونستم از صورت وایات بفهمم که دوست نداره بره . ولی خب نمیخواست که جلوی پدرم هم بد اخلاقی کنه . نه همه اخلاق بدش رو برا من نگه داشته بود .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دو تا مرد با هم از اطاقک رفتن بیرون و البته که پرده رو پشت سرشون نکشیدن . جنی بلند شد و خودش پرده رو کشید . تا وقتی اون دو تا از اون جا دور نشده بود ، جلوی بینیش رو گرفته بود تا بلند نزنه زیر خنده .
سیانا گفت " من به شخصه بیشتر از " اخلاق بد " خوشم اومد " بعدم دستشو گذاشت جلو دهنش و اروم خندید .
مامان با خنده گفت " قیافشو دیدین؟ "
" مرد بیچاره "
واقعا . مرد بیچاره .
" حقش بود " به حالت نشسته دراومدم و سعی کردم که استین چپ لباس رو پیدا کنم .
مامان گفت " تکون نخور . خودم برات میپوشونمش "
جنی که اومده بود پشت من وایستاده بود ، گفت " اصلا تکون نخور . بزار مامان لباس رو تنت کنه "
مامان با احتیاط تمام ، لباس رو تنم کرد. ولی از بس ضخیم بود که فکر نمیکنم کلا چیزی رو حس میکردم . حتی اگه دکتر دستم رو قبل از بخیه زدن ، بی حس نکرده بود .
جنی بند های لباس بیمارستان رو از پشت به هم گره زد .
مامان گفت " حداقل یه چند روزی نمیتونی از اون دستت استفاده کنی . یه چند دست از لباس هاتو برمیداریم و تو رو با خودمون به خونه میبریم "
خب این چیزی بود که قبلا تصمیمش رو گرفته بودم ، برا همین فقط سر خودم رو تکون دادم . یه چند روز لوس شدن توسط پدر و مادرم دقیقا همون چیزی بود که دکتر دستور داده بود . خب ، اینو که نگفته بود ، ولی باید میگفت .
دیگه زمانی که سیانا برگه های ترخیصم رو گرفته و یه ویلچر هم برای کمک درخواست کرده بود ، بابا و وایات هم برگشتن .
با این که هنوزم تو همون حالت بود ، ولی دیگه به کسی اخم نمیگرد.
وقتی یه نفر برای اوردن ویلچر اومد ، پدر گفت " من میرم ماشین رو بیارم "
وایات متوقفش کرد " من ماشین خودم رو میارم . بلر به خونه ی من میاد "
با تعجب گفتم " چی ؟ "
" با من ، به خونه ی من میای . اگه فراموش کردی عزیزم ، باید بهت بگم که یه نفر سعی داشت که تورو بکشه . خونه ی والدینت اولین جاییه که اون جا دنبالت بگردن . نه تنها برای خودت امن نیست ، که میخوای خانواده ات رو هم به خطر بندازی ؟ "
مامان تندی پرسید " منظورت چیه که یه نفر سعی داشت اون رو بکشه ؟ فکر کردم همه چیز اتفاقی __ "
" فکر کنم به مقدار خیلی کمی این شانس هست که اتفاقی بوده باشه ، ولی اون شاهد قتل بوده ، و اسمش تو روزنامه اورده شده . اگه شما یه قاتل بودین ، میخواستین با یه شاهد چی کار کنین؟ بلر تو خونه ی من در امانه "
سریع فکر کردم . گفتم " قاتل تورو هم دیده " . دیده که من رو بوسیدی " برا چی فکر میکنی من رو تو خونه ی تو پیدا نمیکنه ؟ "
" اون نمیفهمه که من کی هستم ، پس چه جوری میخواد بفهمه کجا زندگی میکنم ؟ تنها راهی که میتونست بفهمه اینه که بعد از تیراندازی اون جا میموند . ولی مطمئن باش که هیچ کس اون جا نبود "
لعنت . حرفش منطقی بود . نمیخواستم هیچ کدوم از اعضای خانواده ام رو به خطر بندازم _ حتی خود وایات رو _ برای همین اخرین کاری که باید انجام میدادم این بود که به خونه ی اون برم .
مامان گفت " اون نمیتونه با تو بیاد . به یه کسی احتیاج داره که تا خوب شدن بازوش ازش مراقبت کنه "
وایات همون طور که به اون نگاه میکرد ، گفت " خانم ، من ازش مراقبت میکنم "
اوکی ، پس اون به همین راحتی به خانواده ام گفت که ما با هم میخوابیم ، برای اینکه همه میدونن " مراقبت کردن " یعنی ، حموم کردن ، لباس پوشوندن و از این کارا . شاید من جلوی همه ی افرادش داد زده بودم که دیگه باهاش نمیخوابم ، ولی این فرق میکرد . به هر حال برای من فرق میکرد . این ها خانواده ی من هستن ، و این جا جنوبه ، جایی که خب مطمئنا همچین چیزهایی اتفاق میوفته ، ولی معمولا اون رو به کل دنیا یا خانواده ات اعلام نمیکنی . انتظار داشتم بابام بازوش رو بگیره و ببرتش بیرون تا دوباره باهاش صحبت کنه ، اما به جاش سر خودش رو تکون داد و پرسید " تینا ، کی بهتر از یه پلیس میتونه ازش مراقبت کنه ؟ "
مامان گفت " اون یه لیست از خطاهاش داره که دو صفحه ی کامله " داشت نشون میداد که شک داره وایات بتونه از من مراقبت کنه .
" اون همچنین یه تفنگ هم داره "
مامان گفت " اینم هست " و به سمت من برگشت " تو میری خونه ی اون "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

to die for | برایت میمیرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA