انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

to die for | برایت میمیرم


زن

 
فصل 12

بعد از اینکه وایات یه جا نگه داشت تا داروهام رو بگیره ، به سمت خونش راه افتادیم . تو راه بهش گفتم : " میدونی ، این یارو ماشین جدیدت رو دیده . ماشینتم که داد میزنه مال پلیسه . وگرنه کی یه کراون ویک میرونه ؟ - منظورم اینه که هیچ کسی زیر سن 60 سال این ماشین رو نمیرونه ، مگه اینکه پلیس باشه "
" خب ، که چی ؟ "
" تو من رو تو پارکینگ بوسیدی . یادته ؟ خب اون ممکنه خیلی خوب بفهمه که یه چیزی بین ما هست ، توام که پلیسی و از این جا همه چیز رو بفهمه . مگه چقدر سخته ؟ "
" هزار نفر تو دپارتمان ما هستن ، و این که من کدومشون هستم وقت میبره . بعدشم باید من رو پیدا کنه . تلفن من جایی ثبت نشده ، و مطمئن باش که هیچ کسی هم تو دپارتمان شماره ی خونه ی من ، یا اعضا دیگه رو به کسی نمیده . اگه کسی باهام کار داشته باشه با موبایلم تماس میگیره . که اونم به اسم من نیست . مال دولته "
تصدیق کردم " خیلی خب . خونه ی تو برام امن تره . البته نه کاملا امن . اما امن تره "
یه نفر سعی داشت که من رو بکشه . با وجود اینکه همه ی سعیم رو میکردم تا بهش فکر نکنم ، این حقیقت تلخ همش به ذهنم راه پیدا میکرد . میدونستم که خیلی زود باید این موضوع رو باور کنم _ مثلا فردا . یه جورایی انتظارش رو داشتم .. نه اون قدرها ، ولی خب همیشه امکانش تو ذهنم بود ... ولی وقتی بهم تیر اندازی شد ، واقعا شکه شدم و کاملا برام غیر منتظره بود.
به همین راحتی _ بوم _ زندگیم از کنترلم خارج شده بود . نمیتونستم برم خونه . لباسامم همراهم نبود . درد و احساس ضعف داشتم و میلرزیدم . و فقط خدا میدونه که چه بلایی قراره سر باشگاه بیاد . نیاز داشتم که دوباره کنترل همه چیز رو به دست بیارم .
به وایات نگاه کردم . داشت در خارج شهر رانندگی میکرد .دیگه از چراغ های شهر خبری نبود ، برا همین، فقط این چراغ های ماشین بودن که کمی بر صورتش نور انداخته بودن . یه کم از این که چقدر محکم و سخت به نظر میاد ، به خودم لرزیدم . کل موقعیتم با اون هم از کنترلم خارج بود . دیده بود که یه فرصتی پیش اومده و بلافاصله اون رو قاپیده بود . البته با توجه به عصبانیتش به خاطر لیستی که از کارهاش نوشته بودم ، از این کارش تعجب کردم . کی فکرش رو میکرد که یه همچین چیزی کوچیکی انقدر اون رو دلخور میکنه ؟ نازک نارنجی . و حالا هم که من کاملا قرار بود به اون وابسته باشم . و هیچ کس دیگه ای هم نبود _ یهو یه فکر ترسناک به ذهنم رسید " بلدی موهام رو درست کنی ؟ "
جوری که انگار به زبون دیگه ای صحبت کرده باشم ، پرسید " چی ؟ "
" مو. تو باید موهای منو درست کنی "
سریع یه نگاه به موهام انداخت " پنج شنبه شب که موهاتو بالاسرت جمع کرده بودی . این کارو میتونم بکنم "
اوکی . قابل قبوله . " خوبه . به هر حال که حتی سشوارم هم همراهم نیست . هنوز تو ماشینمه "
" من ساکتو اوردم . پشت ماشینه "
انقدر خوشحال شدم که میتونستم ببوسمش . البته ، لباسایی که تو ساکم بودم ، باید شسته میشدن ، ولی خب برای اطمینان هم که شده یه دست لباس اضافی هم برده بودم به ساحل . لباس زیر داشتم ، لباس خواب هم داشتم ، و حتی لوازم ارایشم هم همراهم بود .
و خدا رو شکر قرص های ضد بارداریم هم همراهم بود . البته که حداقل امشبه رو از دستش در امان بودم . در کل ، همه چیز بهتر به نظر میومد . تا وقتی که فردا سیانا به خونم بره و یه کم لباس برام بیاره و بدتشون به وایات ، به اندازه ی کافی وسیله همراهم بود .
دیگه چندین مایل بود که داشتیم رانندگی میکردیم و به جایی رسیده بودیم که هیچ چیزی به جز یه چند تا خونه دور و برمون نبود . و اون خونه ها هم خیلی از هم فاصله داشتن . دوست داشتم زودتر به خونه اش برسم و ببینم که اوضاع چطور پیش میره . " خونت کجاست ؟ "
" تقریبا دیگه رسیدیم . میخواستم مطمئن شم که کسی تعقیبمون نمیکنه ، برای همین یه کم بیشتر دور زدم . من ابتدای محدوده ی شهر زندگی میکنم "
داشتم میمردم که خونش رو ببینم . هیچ نظری درباره ی اونجا نداشتم و انتظار داشتم که خونه اش مثل همه ی مردهای مجرد باشه . به هر حال تو زمانی که بازی میکرد ، به اندازه ی کافی پول دراورده بود تا خونش رو هر جور که میخواد درست کنه . گفتم " تعجب کردم که با مادرت زندگی نمیکنی "
و واقعا همین طور هم بود . خانم بلادزورث یه زن مسن مهربون بود با یه حس شوخ طبعی جالب ، و خدا میدونه که خونه ی قدیمی متعلق به دوران ویکتورینش ، به اندازه ی کافی اتاق داشت که یه بلوک از شهر رو تو خودشون جا بده .
" چرا ؟ تو که خودتم با مادرت زندگی نمیکنی "
" زنا فرق میکنن "
" چطور ؟ "
" ما نیاز نداریم که یکی برامون غذا درست کنه ؛ یا وسایلمون رو پشت سرمون جمع کنه ، یا لباس هامون رو بشوره "
" عزیزم ، منم به این چیزا نیاز ندارم "
" خودت لباس هاتو میشوری ؟ "
" اپولو که قرار نیست هوا کنم ؟ میتونم برچسب اطلاعات رو بخونم و ماشین لباس شویی رو روشن کنم "
" و غذا درست کردن ؟ واقعا بلدی غذا درست کنی ؟ " دیگه داشتم هیجان زده میشدم .
" نه اینکه اشپز باشم ، ولی اره ، میتونم از پس خودم بر بیام " به من نگاه کرد " چطور مگه ؟ "
" فکر کن ستوان . یادت میاد که تو _ " یه نگاه به ساعت روی داشبورد ماشین انداختم " 5 ساعت گذشته چیزی خورده باشی ؟ من خیلی گرسنمه "
" شنیدم که شیرینی خوردی "
" فیگ نیوتون . 4 تا ازش خوردم . و اونم تو موقعیت اورژانسی . غذا محسوب نمیشه "
" لااقل تو 4 تا فیگ نیوتون خوردی . من که هیچی . پس برای من خوردنی محسوب میشه "
" کلا موضوع این نیست . الان ، غذا دادن به من وظیفه ی توئه "
لباش کشیده شد " وظیفه ؟ اونوقت چطور این رو فهمیدی ؟ "
" تو خودت رو وادار به خدمت اجباری کردی ، مگه نه ؟ "
" بعضیا ممکنه فکر کنن که کارم بیشتر شبیه نجات دادن زندگیت بود "
" اون دیگه جزئیاته . مامان خیلی خوب من رو سیر میکرد . تو من رو از اون جدا کردی ، برا همین خودت باید جاشو بگیری "
" مامانت زن جالبیه . تو از نظر رفتاری به اون رفتی ، مگه نه ؟ "
با بهت پرسیدم " چه رفتاری ؟ "
دستش رو دراز کرد و اروم زانوم رو نوازش کرد " مهم نیست . پدرت راز بر اومدن از پس تورو بهم گفته "
با ترس گفتم " اون این کارو نکرده " . پدر که طرف دشمن رو نمیگرفت ، مگه نه ؟ البته که اون نمیدونست وایات دشمنه .
اون طور که من فکر میکنم ، وایات به بابا گفته که ما با هم هستیم ، و این جوری شده که بابا اصلا به اومدن من به خونه ی اون ایرادی نگرفت .
" البته که گفت . میدونی ، ما مردا باید هوای هم رو داشته باشیم "
" اون این کارو نمیکنه ! تو هیچ وقت به جسون هیچ رازی رو نگفت . اصلا رازی وجود نداره . تو اینو از خودت ساختی "
" نه خیر "
موبایلم رو دراوردم و با عصبانیت شماره ی مامان و بابا رو گرفتم . وایات خیلی راحت موبایلم رو مصادره کرد . دکمه ی خاموش رو زد ، و بعدم اون رو تو جیب خودش گذاشت .
" بدش به من " از اون جایی که سمت چپم نشسته بود ، و منم که بازوم باندپیچی بود ، برا همین هیچ کاری نمیتونستم بکنم . سعی کردم که تو صندلیم بچرخم ، ولی اصلا نمیتونستم بازوم رو تکون بدم و یه جورایی جلو راهم رو گرفت و شونه ام محکم خورد به پشتی صندلی . برا یه لحظه جلو چشام ستاره میدیدم .
" اروم عزیزم ، اروم " صدای زمزمه وار وایات رو در بین موج های درد شنیدم ولی از اون جایی که صداش از سمت راستم میومد یه لحظه گیج شدم .
یه چند تا نفس عمیق کشیدم و چشم هام رو باز کردم و فهمیدم که چرا صداش از سمت راستم میومد . برا اینکه ماشین رو در محل پارک یه خونه نگه داشته بود . در سمت من رو باز کرده بود و به سمتم خم شده بود . ماشین هنوز روشن بود و خونه ی تاریک روبه رومون ، انگار خیلی بزرگتر جلوه میکرد .
در حالی که اروم من رو در صندلیم راست میکرد ، پرسید " الان قراره رو دستم بیهوش بشی ؟ "
صادقانه جواب دادم " نه ، اما ممکنه روت بالا بیارم " و گذاشتم که سرم به عقب خم بشه و دوباره چشم هام رو بستم .
درد و حالت تهوعم یه کم کمتر شد .
" سعی کن این کارو نکنی "
" احتمالا که چیزی بالا نمیارم . چون هیچی نخوردم ، یادته که ؟ "
" به جز 4 تا فیگ نیوتون "
" خیلی وقته هضم شدن . در امانی "
دستش رو به روی پیشونیم کشید " خوبه "
در ماشین رو بست و دوباره برگشت پشت فرمون .
با سردرگمی پرسیدم " این خونه ی تو نیست ؟ " نکنه همین جوری رفته جلو خونه پارک کرده ؟
" چرا ، اما تو گاراژ ماشین رو پارک میکنم " دکمه ی گاراژ رو زد تا درش باز شه . بلافاصله ، چراغ های داخلی روشن شدن . ماشین رو تو جای خودش پارک کرد . دوباره دکمه رو زد و در پشت سرمون بسته شد .
گاراژش تمیز بود که منو تحت تاثیر قرار داد . بیشتر گاراژها شلوغ پلوغ و پر از وسیله به نظر میان ، و همه چیز توشون بود ، به جز خود ماشین که باید اون جا باشه . ولی نه مال وایات .
سمت راستم یه سکوی ابزار بود ، که یه دونه از این دراور های بزرگ ، قرمز و چند کشویی که ابزار ها رو توش قرار میدن ، قرار داشت . درست مثل مکانیک ها همه چیز در یه گوشه قرار داشت . یه صف از چکش ، اره ، و بقیه ی لوازم مردونه ، رو دیوار نصب شده بود . بهشون نگاه کردم و داشتم فکر میکردم که واقعا بلده با همشون کار کنه ؟ مردا و اسباب بازیشون . هاه .
بهش گفتم " منم یه چکش دارم "
" شرط میبندم که همینطوره "
متنفرم از اینکه کوچیک بشم . معلوم بود که فکر میکنه چکش من هیچ جوره به پا کلسیون خودش نمیرسه . " صورتیه "
یهو همونطور که داشت از ماشین خارج میشد ، سر جاش خشکش زد . با یه ظاهری که انگار وحشت زده باشه به من نگاه کرد " این یه جور منحرف کردنه . اصلا درست نیست "
" اوه بیخیال . هیچ قانونی وجود نداره که بگه ابزار کار باید زشت باشن "
" ابزار کار زشت نیستن . اونا قوی و عملکردی هستن . یه جورایی ساختنشون که برای کار استفاده بشه . اونا صورتی نیستن "
" مال من هست . و درست به خوبی مال توهم هست . به این بزرگی نیست ، اما کار خودش رو میکنه . مطمئنم که تو ازاونایی هستی که مخالف ملحق شدن زن ها به نیروی پلیس هستی ، مگه نه ؟ "
" معلومه که نه . این چه ربطی به یه چکش صورتی داره ؟ "
" زن ها اکثرا از مردها خوشگل ترن ، و به اندازه ی اون ها بزرگ هم نیستن ، ولی این به این معنی نیست که نمیتونن کاری رو انجام بدن ، مگه نه ؟ "
" ما داریم درباره ی چکش صحبت میکنیم ، نه ادما " از ماشین خارج شد و محکم در ماشین رو بست . بعد هم اروم به سمت من اومد.
در ماشین رو باز کردم و صدام رو کمی بالا بردم تا بشنوه " فکر کنم نظر تو راجع به اینکه یه چکش به جای خشگلی باید عملکردی ___ هممممف " دستش رو گذاشت جلو دهنم . با اخم بهش نگاه کردم.
" بزار برای بعد . درباره ی چکش وقتی صحبت میکنیم که به نظر نیاد نزدیکه پس بیوفتی " ابروهاش رو برد بالا و منتظر بود که باهاش بحث کنم . در حالی که منتظر جوابم بود ، دستش رو جلوی دهنم نگه داشت .
با اوقات تلخی سر خودم رو تکون دادم ، اونم دستش رو برداشت . بعدشم کمربندم رو باز کرد و خیلی اروم از ماشین خارجم کرد . زیاد به این کارش فکر نکرده بود ، برای اینکه اگه فکر کرده بود ، قبل این که من رو بلند کنه ، در خونه رو باز میکرد . ولی با یه کم این ور اون ور شدن از پسش بر اومد . از اون جایی که دست راستم بین بدن هامون گیر کرده بود و دست چپم هم که بی مصرف بود ، نمیتونستم کمکش کنم .
فردا سعی میکنم که یه کم از دستم استفاده کنم ، ولی میدونستم که ماهیچه ی اسیب دیده ، در مقابل حرکت ، مقاومت نشون میده .
من رو به داخل برد ، با ارنجش کلید برق رو زد و من رو روی صندلی اپن اشپزخونه نشوند . " سعی نکن به هیچ دلیلی بلند شی. میرم ساک ها رو از تو ماشین بیارم ، بعد هر جا که خواستی میبرمت "
و توی راهروی کوچکی که به گاراژ منتهی میشد ، ناپدید شد . تعجب کردم که ممکنه دکتر چیزی رو درباره ی شرایطم بهم نگفته باشه ، برای این که خودم کاملا از پس راه رفتن برمیومدم . اره ، تو ماشین گیج و منگ بودم ، ولی برای این بود که به دستم ضربه زده بودم . به جز اینکه یه کم احساس ضعف میکردم _ و بازوم هم بدجور درد میکرد _ دیگه مشکلی نداشتم . دیگه فردا این احساس ضعفم از بین میرفت . برا اینکه هر وقت خون میدادم همینطور میشدم . حالا اون قدرم ضعفم شدید نبود . پس این " سعی نکن به هیچ دلیلی بلند شی " برای چی بود ؟
هاه ! تلفن .
به دور و بر نگاه کردم و دیدم که یه تلفن سیمی به دیوار وصله . سیمش انقدر بزرگ بود که میتونست تا اشپزخونه هم برسه . لطفا . چرا یه بیسیم نگرفته بود ؟ این یکی بامزه تر بود .
اون زمانی که وایات با دو تا ساک برگشت ، من شماره رو گرفته بودم و تلفن داشت زنگ میخورد . یه دونه از این خنده های " نمیتونی منو خر کنی " براش زدم ، که اونم بهم چشم غره رفت .
وقتی بابا تلفن رو برداشت گفتم " بابایی " . هر وقت باهاش کار داشتم بابایی صداش میکردم . یه جورایی مثل اینه که از اسم کامل یه نفر استفاده کنی . " دقیقا چی به وایات گفتی که فکر میکنه راز از پس من براومدن رو میدونه ؟ چطور تونستی ؟ " وقتی این حرفارو زدم ، کاملا رنجیده خاطر بودم.
پدر زد زیر خنده " چیزی نیست کوچولو " اون همه ی مارو کوچولو صدا میکرد ، خب برای اینکه بچه هاش بودیم دیگه . البته هیچ وقت مامان رو به این اسم صدا نمیزد . ها ها . خودش خوب میدونست . " چیزی نیست که تورو کوچیک کنه . فقط چیزی بود که اون در حال حاظر نیاز داشت که بدونه "
" مثلا چی ؟ "
" بهت میگه "
" احتمالا نمیگه . خیلی کله شقه "
" نه ، این یکی رو بهت میگه . قول میدم "
" اگه نگفت ، به خاطر من پدرش رو درمیاری ؟ " این یه جوک قدیمی بود ، که بابا میگفت پدر هر مردی رو که دختر هاش رو ناراحت کنه رو درمیاره . برا همین بود که بهش نگفتم جنی ، جیسون رو بوسیده ، برای اینکه فکر کردم این جوری حتما همین کارو میکنه .
" نه ، ولی اگه اذیتت کنه ، خودم میزنمش "
با اطمینانی که پیدا کرده بودم ، باهاش خداحافظی کردم و برگشتم . دیدم که وایات دست به سینه به کابینت تکیه داده و با تفریح به من نگاه میکنه . " بهت نگفت ، مگه نه ؟ "
" گفت خودت میگی ، اگرم نگی پدرت رو درمیاره " خب یه کم حقیقت رو عوض کردم . اون که نشنیده بود بابا چی گفت .
" چیز بدی نیست " راست ایستاد و به سمت یخچال رفت " نظرت درباره ی صبحونه چیه ؟ سریع ترین چیزیه که میتونم درست کنم . تخم مرغ ، بیکون و نون تست "
" عالیه . من برای کمک چه کار کنم ؟ "
" با اون بازوت ، هیچی . بشین و از سر راهم کنار وایستا . همین خودش کمک بزرگیه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نشستم و یه نگاه به اطراف اشپزخونه انداختم . وایات هم چیزایی که نیاز داشت رو برداشت و شروع کرد به درست کردن بیکون . تعجب کردم از این که اشپزخونه اش یه جورایی قدیمی به نظر میومد . وسایل اشپزخونه اش همه گی جدید و درجه یک بودن ، ولی این خود اتاقش بود که باعث میشد یه حس ناب و قدیمی داشته باشی . " این خونه چقدر قدیمیه ؟ "
" بیشتر از یه قرن . یعنی بیشتر از 100 سال سن داره . اول اینجا یه خانه ی رعیتی بوده ، و بعدش چند باری مدلش رو تغییر دادن . خودمم وقتی این جا رو خریدم ، یه تغییر اساسی بهش دادم ، یه چند تا از دیوارهاش رو برداشتم و یه جورایی مدرن ترش کردم . و یه چند تا حموم و دستشویی هم بهش اضافه کردم . 3 تا حموم طبقه ی بالا است . یکی هم پایین . خونه ی تقریبا بزرگیه . یه کم بیشتر از 3 هزار متر مربع . فردا همه جا رو بهت نشون میدم "
" چند تا اتاق خواب داره ؟ "
" 4 تا . قبلا 6 تا اتاق خواب کوچیک داشت ، با یه دونه حموم . برا همین اتاق های اضافه رو برداشتم و یه کم اتاق ها رو بزرگ تر کردم ، و کمد و حموم هم اضافه کردم . اگه بخوام از این جا بلند شم ، این جوری فروختنش راحت تره "
" چرا بلند شی ؟ " درسته که برای یه نفر خونه ی بزرگی بود ، اما اون جور که من میدیدم ، ادم توش احساس راحتی میکرد . رنگ کابینت های اشپزخونه ، طلایی کمرنگ ، اپن اشپزخونه اش گرانیت متمایل به سبز ، و زمینش هم از چوب کاج بود که یه قالیچه رنگارنگ هم اون جا قرار داشت . گرانیتش رو بزاریم کنار ، چندان فانتزی نبود ، اما خیلی خوب چیده شده بود و حس خوبی داشت .
شونه اش رو انداخت بالا . " من تو این شهر بزرگ شدم و این جا راحتم ، در ضمن ، خانواده ام هم اینجا هستن ، ولی ممکنه یه جای دیگه ، یه شغل بهتری برام باز بشه . نمیتونی این چیزا رو پیش بینی کنی . ممکنه کل زندگیم رو این جا بگذرونم ، ممکنم هست که این طور نشه "
یه دیدگاه معقول بود . خود من هم این طور فکر میکردم . من عاشق شهرم بودم ، ولی کی میدونه که در اینده چه اتفاقی ممکنه بیوفته ؟ یه ادم باهوش ، ذهنش رو باز نگه میداره .
در یه زمان کوتاه ، اون تخم مرغ ها و بیکون رو درست کرد و نون تست رو بر روی میز قرار داد . دو تا لیوان شیر هم برای هردومون ریخت . همچنین در شیشه ی قرص های انتی بیروتیک رو باز کرد و دوتا از اون ها و یکی هم مسکن ، کنار بشقابم قرار داد. تو خوردن مسکن اعتراض نکردم . دیوونه نبودم . میخواستم دردم اروم شه .
وقتی غذام رو تموم کردم ، دیگه داشتم خمیازه میکشیدم . وایات بشقاب ها رو برداشت و اونا رو تو ماشین ظرفشویی گذاشت ، بعدم من رو از صندلیم بلند کرد ، خودش رو صندلی نشست و من رو روی پاش نشوند .
پرسیدم " چیه ؟ " تعجب کرده بودم . چندان به درد نشستن روی پای یه مرد نمیخورم _ به نظرم زمخت و غیر جذاب به نظر میام _ اما وایات به اندازه ی کافی قد بلند بود که صورت هامون در یک سطح قرار داشت . بازوهاش رو که دورم انداخته بود ، یه تکیه گاه خیلی خوب بود .
" پدرت گفت که وقتی میترسی ، زیاد حرف میزنی . هر چقدر که بیشتر میترسی ، بیشتر حرف میزنی و خواسته هات بیشتر میشه " با دستش پشتم رو نوازش میکرد " گفت این جوری با شرایط کنار میای ، تا وقتی که دیگه نمیترسی "
مطمئنا این تو خانواده ی ما ، یه راز محسوب نمیشه . بهش تکیه دادم " عین سنگ شده بودم و اصلا انگار نمیتونستم کاری بکنم "
" همه چیز به جز زبونت " خندید "من اون جا داشتم یه تیم رو برای پیدا کردن یه قاتل مسلح رهبری میکردم ، و از اون ور میشنوم که خانم با صدای بلند درخواست شکلات میکنن "
" صدام بلند نبود "
" بود . فکر کردم مجبورم یه دست افرادم رو بزنم تا دست از خندیدن بردارن "
" خوب ذهنم درگیر این بود که یکی قراره منو بکشه . غیر ممکنه . این جور اتفاقا که همین جوری نمیوفته . من یه زندگی راحت و خوب داشتم که طی چند روز همه چیز یهو به هم ریخت . میخوام زندگی راحت و خوبم برگرده . میخوام همین الان اون یارو رو بگیری "
" همین کارو میکنیم . به این موضوع خاتمه میدیم . مکلنس و فارستر ، کل اخر هفته رو داشتن کار میکردن و دنبال سرنخ میگشتن . یه چند تا سرنخ خوب رو هم پیدا کردن "
" کار دوست پسر نیکول بوده ؟ "
" نمیتونم بگم "
" نمیدونی ، یا نمیتونی بگی ؟ "
" من نمیتونم راجع به تحقیقات چیزی بگم " شقیقه ام رو بوسید . " بیا بریم بالا و بزارمت تو رخت خواب "
خوبه که کاملا انتظار داشتم منو به اتاق خودش ببره ، نه یکی از اتاق ها ی مهمان ، چون دقیقا این همون کاریه که کرد .
خودم میتونستم بلند شم و راه برم ، اما به نظر خودش میخواست من رو بلند کنه و ببره ، و هی ، چرا که نه ؟ من رو به سمت حموم اصلی خونه برد که یه وان بزرگ و یه دوش بزرگ اون جا بود . گفت " کیفت رو میارم . حوله و لیف هم اون جا هستن " به سمت کمدی که در کنار در قرار داشت اشاره کرد .
یه حوله و لیف برداشتم . بعدش تونستم یه دستی گره ی لباس بیمارستان که به دور گردنم بود رو باز کنم . ولی گره ی دوم رو نمیتونستم باز کنم ، چون رو پشتم قرار داشت . مهم نیست . گذاشتم لباس گنده همین جوری از تنم بیوفته پایین و خودم از حلقه ی لباس بیرون اومدم .
تو اینه ، یه نگاه به بدن نیمه لختم انداختم . اه . بازوی چپم به خاطر بتادین ، بیشتر نارنجی بود ، اما هنوزم اثر خون خشک شده رو میتونستم زیر بازوم و بر روی پشتم ببینم . لیف رو خیس کردم و تا وقتی که وایات برگشت ، تا اون جایی که میتونستم خون رو از بدنم پاک کردم . اون لیف رو از دستم گرفت و خودش بقیه ی کار رو انجام داد . و بعد هم کمکم کرد که بقیه ی لباس هام رو هم دربیارم . خوبه که به لخت بودن کنار اون عادت کرده بودم . وگرنه کلی خجالت میکشیدم . حسرت بار یه نگاه به دوش انداختم ولی امشب نمیتونستم دوش بگیرم . اما میتونستم تو وان خودم رو بشورم . با امیدواری پرسیدم " میتونم تو وان حموم کنم "
اصلا مخالفت نکرد . به جاش اب وان رو باز کرد ، و کمکم کرد که توش بشینم . در حالی که با خوشحالی داشتم خیس میشدم ، خودش هم لباس هاش رو دراورد و یه دوش سریع گرفت .
به عقب تکیه دادم و بهش نگاه کردم . با اون شونه های عریض و ماهیچه ها، خوب منظره ای بود .
پرسید " لم دادنت تموم شد ؟ "
میتونستم بازم لم بدم ، اما تمییز شده بودم ، برا همین سرم رو تکون دادم . کمکم کرد که بلند شم و از وان بیام بیرون . خودم میتونستم یه دستی بدنم رو خشک کنم ، اما حوله رو از دستم گرفت و اروم خشکم کرد . بعدم لوازم بهداشتیم رو از تو کیفم دراورد تا بتونم نرم کننده ام رو بزنم . حتی اگه یه قاتل هم دنبال ادم باشه ، مراقبت از پوست خیلی مهمه .
یه تیشرت داشتم که بتونم با اون بخوابم ، ولی وقتی از تو ساکم دراوردمش ، دیدم هیچ جوری نمیتونم با این بانداژ اون رو بپوشم . تازه نمیتونستم دستم رو هم بالا بیارم .
وایات گفت " یکی از تیشرت های خودم رو برات میارم " و رفت اتاقش ، و تو یکی از این کمد های بزرگی که میشد توش رفت . با یه لباس سفید دکمه دار برگشت . و خیلی اروم استینش رو روی بازوم برد بالا . تیشرتش تا پاهام میرسید ، و درز شانه هاش ، روی بازوم بود . مجبور شد سه بار استینش رو تا بزنه تا دستم پیدا شه . یه نگاه تو اینه به خودم انداختم . عاشق ظاهر یه لباس مردونه ، تو بدن یه زن بودم .
با خنده گفت " اره . جذاب به نظر میای " و دستش رو روی پشتم قرار داد " اگه امشب دختر خوبی باشی ، فردا گردنت رو میبوسم و خوشحالت میکنم "
" قرار نیست گردنم رو ببوسی . قرارمون رو به یاد بیار . قرار نیست دیگه باهم بخوابیم "
" اون قرار تو بود ، نه من " بعدم بلندم کرد و به رخت خواب برد و روی رو تختی ِ تخت بزرگ قرار داد . تا به سمت راستم برگشتم ، بلافاصله خوابم برد .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 13


چند ساعت بعد ، از سرما و درد از خواب بیدار شدم . کلا حالم خیلی بد بود . هر چقدر هم که پیچ و تاب میخوردم ، راحت نمیشدم . وایات بلند شد و اباژور رو روشن کرد . نور دلپذیرش همه جا رو روشن کرد . پرسید " مشکل چیه ؟ " دستش رو به روی صورتم گذاشت " اه "
وقتی از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت ، با ناراحتی پرسیدم " اه چی ؟ "
با یه لیوان اب و دو تا قرص برگشت . " تب داری . دکتر گفت که احتمالا تب میکنی . اینا رو بخور ، بعد میرم یه مسکن دیگه میارم که بخوری "
بلند شدم و قرصها رو خوردم ، بعدم دوباره رفتم زیر روتختی ، تا وقتی که اون با مسکن برگشت . بعد از اینکه اونم خوردم ، چراغ رو خاموش کرد و اومد تو رخت خواب . منو به سمت خودش کشید و گرمای بدنش رو به من هم منتقل کرد . دماغم رو به شونه اش چسبوندم ، و گرما و بوی بدنش رو تنفس کردم . احساس کردم قلبم فرو ریخت . بدون شک داشت مقاومت من رو از بین میبرد . احتمالا حتی موقع مرگم هم میتونست تحریکم کنه .
هنوز هم خیلی سردم بود و درد هم داشتم ،و نمیتونستم بخوابم . برا همین تصمیم گرفتم که حرف بزنم . " برای چی طلاق گرفتی ؟ "
با سستی گفتی " مونده بودم کی میخوای به این موضوع برسی "
" ناراحت که نمیشی در این باره صحبت کنی ؟ فقط تا وقتی که خوابم ببره ؟ "
" نه . چیز مهمی نیست . روزی که راگبی رو گذاشتم کنار ، اونم درخواست طلاق داد . فکر میکرد دیوونه ام که به خاطر پلیس شدن ، به اون همه پول دارم پشت میکنم "
" ادمای زیادی هستن که با اون موافقن "
" تو چی ؟ "
" خب ، میدونی ، منم همشهری توام . و تو روزنامه ی اینجا خوندم که ، پلیس بودن اون چیزیه که تو همیشه میخواستیش . و اینکه به این خاطر تو دانشگاه تخصص حقوق مجرمین رو گرفتی . انتظارش رو داشتم . ولی اون تعجب کرده بود ، مگه نه ؟ "
" خیلی زیاد . اون رو مقصر نمیدونم . میخواست همسر یه بازیکن حرفه ای باشه ، با تمام شهرت و پولش . نه زن یه پلیس ، که نه درامد خوبی داره ، نه میدونه که ایا همسرش زنده به خونه برمیگرده ، یا به خاطر شغلش میمیره "
" قبل از اینکه باهاش ازدواج کنی ؟ درباره ی اینده باهاش صحبت نکرده بودی ؟ این که چی میخوای ؟ "
غرغر کرد " من 21 سالم بود که ازدواج کردم . اون 20 سالش بود . تو اون سن ، اینده چیزیه که تو 5 دقیقه ی بعد اتفاق میوفته ، نه 5 سال دیگه . اون موقع هرمون هات هستن که تصمیم میگیرن ، و نتیجه اشم که طلاقه . فقط یه چند سال طول کشید که ما هم به اون جا برسیم . بچه ی خوبی بود ، اما خواسته های ما از زندگی ، متفاوت بودن "
" اما همه میدونن که _ همه این طور برداشت میکنن که _تو زمانی که بازی میکری ، میلیونی پول دراوردی . اون بس نبود ؟ "
" من واقعا همین قدر پول در اوردم _ دقیق بگم ، وقتی از بازی رفتم کنار ، 4 میلیون داشتم . انقدر نبود که بگم خیلی ثروتمندم ، ولی به اندازه ای بود که بتونم شرایط رو برای خانواده ام عوض کنم . تمام هزینه های تعمییر و بازسازی خونه ی مادرم رو پرداختم . یه پولی برای کالج خواهر زاده هام کنار گذاشتم ، و این خونه رو خریدم و بازسازیش کردم .و رو اون چیزی هم که باقی مونده بود ، سرمایه گذاری کردم . پول زیادی باقی نمونده بود ، اما اگه بتونم تا زمان بازنشستگیم بهش دست نزنم ، اون زمان انقدر پول جمع میشه که بتونم یه زندگی راحت داشته باشم . 5 ، 6 سال پیش که سهام اومده بود پایین ، یه کم به مشکل برخورده بود ، اما الان دوباره سهامم برگشته سر جاش و همه چیز مرتبه "
خمیازه کشیدم و سرم رو راحت تر بر روی شونه اش قرار دادم . " چرا یه جای کوچیک تر نخریدی ؟ جایی که انقدر کار نبره ؟ "
" واقعا از این مکان خوشم میاد ، و فکر کردم که یه روز ، جای خوبی برای یه خانواده میشه "
یه کم جا خوردم " یه خانواده میخوای ؟ " این چیزی نیست که یه ادم مجرد زیاد ازش صحبت کنه .
" حتما . یه روزی دوباره ازدواج میکنم . دو یا سه تا بچه هم خیلی خوبه . تو چی ؟ "
احساس کردم انگار یهو قلبم خالی شد . و یه کم طول کشید که بفمم چندادن هم ابراز بداهه و بدون مقدمه ای نیست . با خواب الودگی گفتم : " حتما . منم میخوام که دوباره ازدواج کنم و یه بچه ی خوردنی داشته باشم . یه مقدمه چینی خیلی خوب هم دارم . میتونم بچه رو با خودم سرکار ببرم. برا اینکه اون جا مال خودمه و غیر رسمیه . موزیک هم هست ، تلویزیونی هم اون جا نیست و یه عالم بزرگسال اون جا هست که میتونن مراقبش باشن . دیگه چی بهتر از این ؟ "
" همه چیز رو برنامه ریزی هم کردی ؛ هاه ؟ "
" خب ، نه . نه ازدواج کردم ، نه حامله ام . برا همین همه چیز فرضیه . و تازه من با شرایط کنار میام . اگه همه چیز عوض شه ، منم خودم رو باهاش وقف میدم "
یه چیزی گفت ، اما از اون جایی که داشتم خمیازه میکشیدم ؛ نشنیدم . وقتی تونستم حرف بزنم پرسیدم " چی ؟ "
" مهم نیست " شقیقه ام رو بوسید . " داره خوابت میبره . فکر کردم یه نیم ساعتی طول میکشه تا قرص ها اثر کنن "
زمزمه کردم " دیشب زیاد نخوابیدم . دیگه بی خوابی هام رو هم جمع شده "
اون دلیلی بود که شب قبلش رو نتونسته بودم خوب بخوابم ، چون هر چند ساعت یه بار بیدارم میکرد تا باهام باشه . فکر کردن به اون شب باعث شد ، انگشت های پام جمع بشه . واو . مطمئنا الان دیگه سردم نبود . ولی نمیتونستم هم کاری کنم ، چون این جوری قانونی که خودم گذاشته بودم رو زیر پا میزاشتم .
اونم فقط به این دلیلی که اسیب دیده بودم هیچ کاری نمیکرد . که انتظار داشتم این شرایط عوض شه . چون اصلا جنتلمن بودن بهش نمیومد . نه اینکه اداب خوبی نداشته باشه ، چون داشت ، اما غرایزش مهاجم و رقابتی بودن . همینم باعث شده بود که یه ورزشکار خوب باشه . و علاوه بر قدرت فیزیکیش ، بیباک بودنش باعث میشد که همیشه اول باشه .
مونده بودم تا کی میخواد به خاطر بازوم کاری نکنه . با این فکر خوابیدم و 6 صبح جواب خودم رو گرفتم . مراقب دستم بود ، اما اصلا به گردنم رحم نکرد .
وقتی بالاخره گذاشت که بلند شم ، پریدم تو حموم و داد زدم " اصلا منصفانه نبود . یه حمله ی موزیانه بود "
وقتی در رو بستم داشت میخندید . برای اطمینان هم که شده ، در رو قفل کردم . میتونست از یکی دیگه از حموم ها استفاده کنه .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
مطمئنا امروز صبح حالم بهتر بود . دیگه اون ضعف رو نداشتم و درد بازوم هم خیلی کمتر شده بود . خودم رو تو اینه نگاه کردم ، و دیدم که حتی دیگه اون قدر هم رنگ پریده به نظر نمیام . البته با کاری که وایات کرد ، چطور ممکن بود رنگ پریده باشم ؟ گونه هام برافروخته بودن و دلیلش اصلا به تبم مربوط نمیشد .
یه کم خودم رو تمیز کردم و بعد یه دستی تو ساکم رو گشتم . هنوزم ساکم وسط حموم بود. لباس های زیر تمیزم رو پیدا کردم و با یه کم تلاش تنم کردم . بعدم دندون هام رو مسواک کردم و موهام رو شونه زدم . البته این دیگه ته کاری بودی که میتونستم تنهایی انجام بدم . لباس های تمیزم چروک شده بودن و باید اتو میشدن ، ولی حتی اگه تازه هم اتو میشدن ، بازم نمیتونستم بپوشمشون . و نمیتونستم سوتین هم تنم کنم .
امروز میتونستم یه کم دستم رو حرکت بدم ، اما نه اونقدر که بتونم لباسم رو تنم کنم . قفل در رو باز کردم و رفتم بیرون . وایات جلوی دیدم نبود . اونوقت چطور انتظار داشت که من براش رجز بخونم ، وقتی جایی واینمیستاد که بتونه صدام رو بشنوه ؟
با غضب ، لباس های تمیزم روتو دست راستم جمع کردم و از پله ها رفتم پایین . پله ها من رو به یه اتاق بزرگ ، با یه سقف 10 فوتی میرسوند ، که اونجا یه دست مبلمان چرمی و یه تلویزیون با صفحه ای بزرگ قرار داشت . اصلا هیچ گل و گیاهی به چشم ادم نمیخورد .
بوی قهوه باعث شد که به سمت چپ برگردم ، که من رو از اتاق صبحونه به اشپزخونه میرسوند . وایات ، پابرهنه و بدون بلوز ، پشت گاز وایستاده بود . به ماهیچه های پشتش ، بازوهای قهوه ای رنگش ، ستوان فقراتش و دندانه هایی که در دو سمت کمرش ، درست بالای بند شلوار جینش بود نگاه کردم ، و دوباره احساس کردم که قلبم داره وول وول میخوره . تو بد دردسری بودم ، و نه فقط به این دلیل که یه احمق سعی داشت منو بکشه .
پرسیدم " اتاق رخت شویی کجاست ؟ "
به یه دری که تو راهروی کوچکی که به گاراژ ختم میشد ، اشاره کرد . " به کمک احتیاج نداری ؟ "
" خودم میتونم . فقط میخوام چین و چروکای لباسم از بین بره " و به سمت اتاق رفتم و لباس هام رو داخل ماشین خشک کن قرار دادم ، و بعدم روشنش کردم . بعدم به اشپزخونه برگشتم و جنگمون رو ادامه دادم . خب ، اولش تو لیوانی که جلوم گذاشته بود ، برای خودم قهوه ریختم . یه زن ، وقتی با مردی به مارمولکی و حقه بازی وایات طرفه ، باید شش دونگ حواسش جمع رو جمع کنه . " تو باید دست از این کارت برداری "
در حالی که داشت پنکیک ها رو برمیگردوند ، پرسید " کدوم کار ؟ "
" حمله ی موزیانت . بهت گفتم نه "
" وقتی داشتم این کارو میکردم که نه نگفتی . یه سری چیزای جالب گفتی ، اما نه بینشون نبود "
گونه هام داغ شدن ، اما با حرکت دستم کنارش زدم " اون چیزی که بینش میگم حساب نمیشه . همون جذابیت و شیمی بینمونه . تو که نباید ازش سواستفاده کنی "
" چرا نه ؟ " به یک طرف برگشت و لیوان قهوه ی خودش رو بلند کرد . داشت لبخند میزد .
" یه جورایی مثل تجاوز به عنف میمونه "
قهوه اش ریخت رو کل زمین . خدا رو شکر که از سمت پنکیک ها کنار رفته بود . با عصبانیت هرچه تمام بهم نگاه کرد " به هیچ عنوان دیگه همچین حرفی نزن . تجاوز به عنف . چه غلطا . ما با هم یه قراری داشتم و توام اینو میدونی . فقط کافیه بگی نه و منم دست میکشم . تا حالا که نه نیاوردی . اونا شرایط ما نیستن . متوقف کردن من ، قبل اینکه شروع کنم چه فایده ای داره ، باید بعد از اینکه به سمتت اومدم بگی نه ، تا ثابت بشه که واقعا منو نمیخوای " هنوزم اخم کرده بود ، ولی رفت تا قبل اینکه پنکیک ها بسوزن ، نجاتشون بده . بهشون کره زد ، بعدشم یه دستمال برداشت و قهوه ای که ریخته بود رو تمیز کرد . بعد خیلی اروم برگشت سراغ ماهیتابه ای که داشت ازش استفاده میکرد ، و بازم کره به اون اضافه کرد .
" موضوع همینه . همش باعث میشه مغزم اتصالی کنه ، و این منصفانه نیست . چون من نمیتونم این کارو با تو بکنم "
" میخوای شرط ببندی ؟ "
ناله کنان گفتم " پس چرا تو داری میبری و من میبازم ؟ "
" برا اینکه منو میخوای . و فقط داری کله شق بازی درمیاری "
" هاه . هاه . این جور که تو میگی ، اگه ما هردومون یه جوریم ، پس مغز تو هم مثل مال من فیوز پرونده و این جوری تو همش نباید برنده شی . اما میشی . پس یعنی تو منو نمیخوای " خب ، میدونم که یه کم حرفام چرت بود و یه سری جاهای خالی وجود داشت ، اما خب ، به این معنی نیست که نمیتونم حواسش رو پرت کنم .
سرش رو به یه طرف خم کرد " یه لحظه صبر کن . یعنی میگی ، من باهات میخوابم ، چون تورو نمیخوام ؟ "
یارو همش دست میزاره روی جاهای خالی . و مبادله ی لفظی رو به سمت تو برمیگردونه . مثل اینکه این جوری نمیتونم به جایی برسم ، برای همین ، ردگم کردم " موضوع اینه که ، به هر دلیلی ، دیگه نمیخوام باهات س ک س داشته باشم . باید به این خواستم احترام بزاری "
" این کارو میکنم . وقتی که بگی نه "
" من الان دارم میگم نه "
" الان که حساب نمیشه . باید صبر کنی تا وقتی که لمست کنم "
با عصبانیت گفتم " اون وقت کی این قوانین رو تعیین کرده ؟ "
نیشش باز شد " من "
" خب ، من با این قوانین بازی نمیکنم ، فهمیدی ؟ پنکیک ها رو برگردون "
به ماهیتابه نگاه کرد و پنکیک ها رو برگردوند .
" نمیتونی به خاطر اینکه داری میبازی ، قوانین رو عوض کنی "
" بله ، میتونم . میتونم برم خونه و دیگه تورو نبینم "
" نمیتونی بری خونه ، برای اینکه یکی سعی داره تورو بکشه "
خب ، اینم هست . با غضب نشستم سر میز ، که اون قبلا دو تا بشقاب روش قرار داده بود . کفگیر به دست به سمت میز اومد ، خم شد و به گرمی لب هام رو بوسید . " هنوزم میترسی ، مگه نه ؟ دلیل این کارات همینه "
فقط وایستادا تا من دوباره بابام رو ببینم . یکی دو تا تشر بهش میرفتم که چرا به دشمن اطلاعات داده .
" اره . نه . مهم نیست . هنوزم دلیل معتبری دارم " موهام رو بهم ریخت ، بعدم برگشت سراغ پنکیک هاش .
میتونستم ببینم که بحث کردن با اون هیچ فایده نداره .
یه جورایی باید سعی میکردم که عقلم رو به کار بندازم و وقتی اومد سراغم بهش بگم نه . اما چطور میتونستم این کارو کنم ، وقتی اون تو خواب بهم حمله میکرد ؟ اون وقتیم که دیگه کامل بیدار شده بودم ، خیلی دیر شده بود ، چون اون موقع دیگه نمیخواستم نه بگم .
بیکون ها رو از تو ماکروویو دراورد ، و تو بشقابهامون تقسیم کرد .بعدم پنکیک های کره زده شده رو کنار بشقابمون گذاشت . قبل از اینکه بشینه ، دوباره یه سری قهوه برا خودمون ریخت و یه لیوان اب هم همراه با انتی بیوتیک ها و مسکنم برام اورد .
با این که بازوم اونقدر درد نمیکرد ، ولی قرص ها رو خوردم . نمیخواستم بعدا درد داشته باشم .
در حالی که شروع به خوردن صبحانم میکردم ، گفتم " من امروز قراره چی کار کنم ؟ وقتی میری سر کار ، من باید اینجا بمونم ؟ "
" نه . نه تا وقتی که بتونی از اون بازوت استفاده کنی . میبرمت خونه ی مادرم . قبلا باهاش تماس گرفتم "
" ایول " مادرش رو دوست داشتم ، و واقعا میخواستم که داخل اون خونه ی بزرگ دوران ویکتورینی که مادرش توش زندگی میکرد ، رو ببینم " این طور برداشت میکنم که میتونم هر وقت خواستم ، با خانواده ام صحبت کنم ، درسته ؟ "
" اره . فقط نمیتونی بری خونه اشون و نمیخوام که اونا هم به دیدن تو بیان ، برای اینکه این جوری میتونن اون یارو رو مستقیم به سمت تو هدایت کنن "
" نمیدونم چرا انقدر سختتونه که اون یارو رو پیدا کنین . باید دوست پسرش باشه "
با حالتی اخطار مانند گفت " به من نگو چطور کارم رو انجام بدم . نیکول هیچ رابطه ی جدی ای با کسی نداشت . اون مردایی که باهاش قرار میزاشتن رو چک کردیم و همشون تبرئه بودن . فعلا داریم از دیدگاه های دیگه ای موضوع رو بررسی میکنیم "
" درباره ی مواد مخدر یا همچین چیزی نبود "
نگاهش رو بالا اورد " از کجا فهمیدی ؟ "
" اون عضو باشگاه بود ، یادته ؟ هیچ کدوم از نشانه های اعتیاد رو نداشت ، و از نظر بدنی هم تو شرایط خوبی بود . عالی نبود . نمیتونست پشتک بارو بزنه ، حتی اگه زندگیش به این کار بستگی داشت . اما معتادم نبود . باید دوست پسرش باشه . با همه ی مردا بود ، برا همین فکر میکنم موضوع حسادت باشه . میتونم با کارمندام صحبت کنم . و بفهمم که ایا اونا به چیزی توجه __ "
" نه . خودت رو از این موضوع بکش کنار . این یه دستوره . ما قبلا با همه ی کارمندات صحبت کردیم "
بهم برخورد از این که داشت کاملا نظرم رو ندیده میگرفت. و در سکوت صبحونه ام رو تموم کردم . از اون جایی که یه مرد بود ، از این کارم خوشش نیومد .
" این قدر قهر نکن "
" قهر نکردم . فهمیدن اینکه هیچ هدفی تو صحبت کردن نیست ، با قهر کردن فرق میکنه "
صدای بوق ماشین خشک کن دراومد . و در حالی که اون داشت میز رو تمیز میکرد ، منم لباسام رو از تو ماشین دراوردم . گفت " برو بالا . منم یه دقیقه ی دیگه میام که کمکت کنم لباست رو بپوشی "
وقتی داشتم دوباره دندون هام رو مسواک میزدم ، اومد بالا . داشتم مسواک میزدم ، چون پنکیک باعث شده بود دندون هام چسبناک بشه . کنار سینک دستشویی کناری من وایستاد و اونم دندون هاش رو مسواک زد . این که داشتیم با هم دندون هامون رو مسواک میزدیم ، باعث شد حس عجیبی داشته باشم . این کاری بود که ادمای متاهل انجام میدادن . داشتم فکر میکردم که ایا روزی میاد که منم همه ی مسواک زدن هام رو تو این دستشویی انجام بدم ، یا یه زن دیگه جای من وایمیسته .
دولا شد و شلوار کاپریم رو برام نگه داشت . یه دستم رو رو شونه هاش قرار دادم تا تعادلم رو حفظ کنم ، و پاهام رو به درون شلوار بردم . دکمه ی شلوارم رو بست و زیپش رو هم کشید بالا . بعدم بلوزش رو از تنم دراورد و سوتینم رو تنم کرد .
خوب بود که بلوزم بدون استین بود ، ولی از بس بانداژه بزرگ بود که وایات مجبور شد برای اینکه لباس رو تنم کنه ، یکم اون رو روی بانداژ بکشه ، که باعث شد که از درد تکون بخورم . ذهنا از دکتر مکداف ، به خاطر مسکنی که داده بود ، تشکر کردم . دکمه های کوچک جلوی لباسم رو بست ، بعدم رو تخت نشوندم و صندل هام رو پام کرد .
همونجا رو تخت نشستم و لباس پوشیدن اون رو تماشا کردم . پیراهن سفیدش ، کراوات ، و بعدم جای اسلحه اش که بر روی شونه هاش قرار داد . نشانش . دستبند ها رو بر روی پشت کمربندش قرار داد و موبایلش رو در جلوی کمربندش . اوه ، مرد .حتی نگاه کردن به اون هم باعث میشد قلبم مثل دیوونه ها بزنه .
پرسید " اماده ای ؟ "
" نه . هنوز موهام رو نبستی " میتونستم موهام رو باز بزارم ، برای اینکه قرار نبود برم سر کار . ولی هنوزم از دستش عصبانی بودم .
" باشه " شونه رو اورد . برگشتم تا بتونه موهام رو بالای سرم جمع کنه . وقتی همش رو با یه دست نگه داشت ، پرسید " با چی ببندمش ؟ "
" اِسکرانچی "
" ا چی چی ؟ "
" اسکرانچی . به من نگو که اسکرانچی نداری "
" من اصلا نمیدونم این اسکرانچی چی چی هست "
" یه چیزیه که باهاش موهات رو بالای سرت جمع میکنی . داه "
خیلی خشک گفت " جدیدا موهام رو بالای سرم جمع نکردم . کش لاستیکی خوبه ؟ "
" نه . کشای لاستیکی مو رو میشکنن . باید حتما اسکرانچی باشه "
" از کجا اسکرانچی گیر بیارم ؟ "
" تو ساکمو نگاه کن "
بدون حرکت پشتم نشسته بود . بعد از یه چند ثانیه ، بدون هیچ حرفی ، موهام رو ول کرد و رفت سمت دستشویی . حالا که نمیتونست منو ببینه ، نیشم باز شد .
نیم دقیقه ی بعد گفت " لعنتی . این اسکرانچی شبیه چی هست ؟ "
" مثل یه کش بزرگ که دورش پراچه است "
بازم سکوت . بالاخره با اسکرانچی سفید رنگم از دستشویی بیرون اومد . " خودشه ؟ "
سر تکون دادم .
دوباره موهام رو جمع کرد .
یادش دادم " اسکرانچی رو بزار رو مچ دستت . بعدش وقتی موهام رو جمع کردی ، میتونی خیلی راحت اون رو دورش ببندی "
اسکرانچی کاملا فیت مچ ضخیم دستش شد ، ولی با یه بار امتحان کردن ، خیلی خوب موهام رو بالا سرم جمع کرد و بستش .
رفتم دستشویی تا نتیجه اش رو چک کنم .
" خوبه . فکر کنم بتونم امروز رو بدون گوشواره هام سر کنم . البته اگه از نظر تو مشکلی نداشته باشه "
به سمت سقف چشم غره رفت " خدایا ممنون "
" این قدر طعنه نزن . یادت بیاد که نظر خودت بود "
همونطور که داشتیم از پله ها میرفتیم پایین ، شنیدم که زیر لب غرغر میکرد " لعنتی کوچولو "
برا خودم خندیدم . خوبه که میدونست تلافی کردم . وگرنه فایده اش چی بود ؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 14

عاشق خونه ی خانم بلادزورث بودم . بیرونش سفید و داخلش رو به رنگ بنفش کمرنگ بود . و در ورودی اش هم به رنگ ابی ِ تخم سینه سرخ بود . ادم باید به زنی که جرات کرده خونه اش رو این رنگی کنه ، احترام بزاره ، و همینطور کمی هم از اون بترسه .
دو سمت خونه اش رو یه ایوان بزرگی فرا گرفته بود که پر از سرخس و نخل بود ، و رو سقفش هم پنکه های سقفی قرار گرفته بود که روزای گرم ، بتونه نسیم خنکی رو ایجاد کنه .
رزهایی با شکل های مختلف ، در رنگ های متفاوت اون جا قرار داشتن .بوته های سبز تیره ی یاسمن ، با بوی شکوفه های سفید رنگ خودش ، در هر طرف پلکان بزرگی که به سمت ایوان راه داشت ، قرار گرفته بودن .
البته وایات جلوی خونه نگه نداشت که بتونیم از در جلویی بریم . بلکه رفت پشت خونه پارک کرد . به سمت در پشتی من رو هدایت کرد ، که به سمت یه راهروی کوچک باز میشد و بعدشم اشپزخونه بود . اشپزخونه اشون بدون اینکه مدلش عوض شه ، مدرنیزه شده بود . مادرش اونجا منتظر ما بود .
روبرتا بلادزورث ، اصلا از اون زنایی نیست که بشه به عنوان یه زن خانه دار توصیفش کرد . اون قد بلند و بلاغر بود ، با مدل مویی کوتاه و شیک . وایات چشم های سبز هشیارش ، و همینطور موهای مشکیش رو از مادرش به ارث برده بود . البته ، الان دیگه رنگ موهای مادرش مشکی نبود ، و به جایی اینکه خاکستری باشه ، بلوندش کرده بود.
با این که هنوزم صبح زود بود _ هنوز ساعت 8 نشده بود _ ولی ارایش داشت و گوشواره هاش گوشش بود . البته ، لباس رسمی نپوشیده بود . شلوارک پیاده روی پوشیده بود با یه تیشرت ابی ازاد . دمپاییم پاش بود . لاک قرمز اتشین به انگشت های پاش زده بود و در پای راستش هم پابند بسته بود .
از اون زنایی بود که من خوشم میاد .
گفت :" بلر ، عزیزم ، وقتی وایات گفت تیر خوردی ، اصلا باورم نشد " اروم بازوهاش رو به دورم حلقه کرد و بغلم کرد . " حالت چطوره ؟ یه کم قهوه میخوای یا چای داغ ؟ "
درست به همین راحتی ، رفتم تو مود مامانی شدن . از اون جایی که مادرم اجازه نداشت این کارو کنه ، مامان وایات جاشو گرفته بود . با حرارت گفتم " چایی عالیه ": و اونم بلافاصله یه سمت سینک رفت تا یه کتری قدیمی رو پر اب کنه و بعدم گذاشتش رو اجاق تا جوش بیاد .
وایات اخم کرد " اگه گفته بودی چایی دوست داری ، برات درست میکردم . فکر کردم قهوه دوست داری "
" قهوه دوست دارم ، اما چایی رو هم دوست دارم . و تازه قهوه خوردم "
خانم بلادزورث توضیح داد " قهوه یه حسی رو بهت میده که چایی نمیتونه . بلر ، تو فقط پشت میز بشین ، و سعی نکن کاری انجام بدی . باید هنوزم ضعف داشته باشی "
" از دیشب خیلی حالم بهتره " پشت میز چوبی اشپزخونه نشستم " در واقع امروز خیلی احساس عادی بودن میکنم . دیشب __ " دست هام رو تکون دادم .
" میتونم تصور کنم . وایات ، تو برو سر کارت . باید تیراندازرو بگیری و با اینجا بودن نمیتونی این کارو بکنی . بلر حالش خوب خواهد بود "
به نظر راغب نبود که بره . به مادرش گفت " اگه مجبور شدی جایی بری ، اون احتمالا باید همین جا بمونه . نمیخوام در حال حاظر تو جمع دیده بشه "
" میدونم . قبلا بهم گفتی "
" بعد از اون همه خونی که دیروز ازش رفته ، نباید هیچ کار شدید و با فعالیت زیاد انجام بده "
" میدونم . قبلا بهم گفتی "
" اون احتمالا سعی میکنه که شما رو راضی کنه __ "
مامانش از کوره در رفت " وایات ، میدونم . پشت تلفن همه ی اینا رو بهم گفتی . فکر میکنی من پیر و خرفت شدم ؟ "
انقدر باهوش بود که بگه " البته که نه . فقط این که __ "
" فقط این که داری زیاده روی میکنی . میفهمم . بلر و من ، راحت با هم کنار میایم . و عقل خدادادی خودم رو کار میندازم که اونو نبرم وسط خیابون نمایش بدم ، باشه ؟ "
" باشه " خندید . گونه ی مادرش رو بوسید و بعد اومد سمت من و پشتم رو نوازش کرد . بعدم کنارم خم شد " سعی کن وقتی نیستم از دردسر دور بمونی "
" ببخشید ، ولی مگه این اتفاقا تقصیر منه ؟ "
" نیست ، اما در جذب کردن حوادث غیرمنتظره ، استعداد داری " دستاش رو از پشتم به سمت بالا اورد و گوشه ی گردنم رو با شستش نوازش کرد . به قیافه ی هشدار دهنده ی من خندید " خوب باش ، باشه ؟ در طول روز زنگ میزنم تا حالت رو بپرسم ، و دم غروب هم میام دنبالت "
بوسیدم و انتهای موی بسته شدم رو کشید . بعد هم راست ایستاد و رفت سمت در .در حالی که دست هاش رو روی دستگیره ی در قرار داده بود ، متوقف شد . به مادرش نگاه کرد . ظاهرش دوباره به حالت سخت پلیسیش دراومده بود . " خوب مراقبش باش . برای اینکه اون ،مادر نوه هایه اینده اته "
بلافاصله بعد از یه ثانیه تو حالت شک رفتن ، داد زدم " نیستم "
مادرش همزمان با من گفت " فکرش رو میکردم "
تا من به در رسیدم ، اون از در خارج شده بود . در رو وحشیانه کشیدم و پشتش داد زدم " نیستم ! این حقه بازیه و خودتم میدونی که داری دروغ میگی "
در کنار در باز ماشینش مکث کرد " دیشب ، ما درباره ی بچه دار شدن صحبت کردیم یا نه ؟ "
" اره ، ولی نه بچه های خودمون "
نصیحت کرد " خودتو گول نزن عزیزم " بعدم سوار ماشینش شد و رفت .
از بس از دستش عصبانی بودم که شروع کردم هی بالا و پایین پریدن و پاکوبیدن و هر دفعه که پامو میکوبیدم زمین میگفتم " لعنتی " . و البته که این بالا و پایین پریدن ، بازوم رو درد میاورد . برا همین این صداها ازم در میومد " لعنتی ! او! لعنتی ! لعنتی ! لعنتی ! او "
بعد تازه فهمیدم که دارم اینکارو جلوی مامانش میکنم . با ترس برگشتم و بهش نگاه کردم " اوه خدای من ، معذرت میخوام __ "
ولی مامانش به سینک تکیه داده بود ، سرش رفته بود عقب و قاه قاه میخندید . " باید خودتو میدید ! او! العنت ! او ! لعنت ! وای کاش دوربین داشتم "
میتونستم حس کنم که صورتم داره اتیش میگیره . دوباره شروع کردم " معذرت میخوام __ "
" برای چی ؟ فکر میکنی من تا حالا نگفتم " لعنت " ؟ یا حتی بدتر از اون ؟ در ضمن ، خوبه که ببینم برا یه بارم که شده یکی برای وایات دست و پا نمیزنه . البته اگه منظورم رو میفهمی . این برخلاف طبیعته دنیاست که یه مرد هر چی که میخواد رو به دست بیاره . و وایات همیشه هر چی خواسته رو به دست اورده "
بازوم رو نگه داشتم و به سمت میز برگشتم " نه واقعا . زنش ازش طلاق گرفته "
" وایات هم بدون یه نگاه به پشت سرش ، همه چی رو تموم کرد . یا راه خودشه یا هیچی . بدون هیچ تسویه کردنی .زنش _ راستی اسم زنش مگانه . البته اسم فامیلش رو الان نمیدونم ، برای اینکه همون سال دوباره ازدواج کرد _ همش تسلیمش بود . فکر کنم از اون جایی که وایات یه ستاره بود و یه شغل معروف داشت ، چشم هاش برق میزد و براش مهم بود . وقتی وایات بازی رو بدون اینکه به مگان بگه کنار گذاشت ، زنش نمیتونست درک کنه که اون از خیر اون چیزی که خودش از زندگی انتظار داشت ، گذشته . اون چیزی که مگان میخواست ، برای وایات مهم نبود . همیشه همین طور بوده . وایات هیچ وقت مجبور نبوده برای بدست اوردن یه زن تلاش کنه ، و این موضوع همیشه اعصاب منو خورد میکرد . برا همین خیلی خوبه که ببینم یه نفر جلوش وایستاده "
با افسردگی گفتم " با همه ی این حرفا ، به نظر که اون داره همه ی جنگ ها رو میبره "
" اما حداقل یه جنگی وجود داره ، و خودش هم از این خبر داره که مقاومتی وجود داره . چرا این قدر از حرفی که زد عصبانی شدی ؟ "
" برا اینکه اون سعی داره من رو دور بزنه ، و مطمئن نیستم که اصلا براش معنی داشته باشه . بهش گفتم " نه " و اون از بس رقابتیه که انگار جلوی یه گاومیش ، پرچم قرمز تکون داده باشی . برا همین نمیدونم که این حرف رو برای این زده که من رو دوست داره ، یا نمیتونه باخت رو تحمل کنه ؟ خودم که به گزینه ی دو رای میدم ، برای اینکه اون انقدر خوب منو نمیشناسه که دوسم داشته باشه . و خودم هم چندین بار بهش گفتم که نمیشناسمش "
" خوش به حالت " اب کتری شروع به جوشیدن کرد و باعث شد که از کتری یه صدای سوت مانند دربیاد . مامانش برگشت به سمت گاز و صدای سوت اروم خوابید . دو تا چای نپتون توی دو تا لیوان گذاشت ، بعدم اب داغ رو ریخت روی نپتون ها . " چاییت رو چطور میخوری ؟ "
" سیاه . با دو تا قند "
دو تا قند تو لیوانم ریخت ، و یه قند و کرم هم تو مال خودش. بعد هم لیوان ها رو روی میز قرار داد . وقتی لیوانم رو جلوم گذاشت ، ازش تشکر کردم . روبه روم نشست . یه اخمی که معلوم بود از فکر کردنه ، بین ابروهاش افتاده بود . چاییش رو هم زد . " فکر کنم کاملا درست داری از پسش برمیای . کاری کن که برای بدست اوردنت تلاش کنه . این جوری اون بیشتر قدر تو رو میدونه "
" همون طور که گفتم ، اون داره همه ی جنگ ها رو میبره " با روحیه ای باخته ، یه قلپ از چاییم رو نوشیدم.
" عزیزم ، ازش بپرس که دوست داره یه بازی سخت و نزدیک هم داشته باشه ، یا فرار کنه . اون بازی ای رو دوست داره که تا اخرین لحظه پا به پای هم باشه . جوری که بتونه همه ی موانع رو از سر راهش برداره . اگه کارها رو براش اسون میکردی ، یه هفته ای حوصلش سر میرفت و خسته میشد "
" هنوزم اون همش برنده میشه . منصفانه نیست . منم دوست دارم یه چند باری برنده باشم "
" اگه اون مارمولکه ، تو مارمولک تر باشه "
" انگار بگی من بیشتر باید تاتار باشم تا اتیلا " اما یهو احساس میکردم که سرحال تر و بشاش ترم ، چون میتونستم این کارو بکنم . شاید تو جنگ گردن برنده نشم ، اما جنگ های دیگه ای هم بود که توش بیشتر با هم مچ بودیم .
خانم بلادزورث گفت " من بهت ایمان دارم . تو یه زن جوان ، باهوش و زرنگی ، بایدم باشی ، تا بتونی تو یه همچین سنی ، انقدر بدن های عالی رو به موفقیت برسونی . و سکسی هم هستی . داره میمیره که باهات بخوابه . نصیحت من رو گوش کن و بهش اجازه نده "
تونستم جلو خودم رو بگیرم که چاییم رو نریزم بیرون . اصلا امکان نداشت که به مامانش بگم پسرش همین الانم با من خوابیده . مطمئن بودم از اون جا که وایات اصرار کرده بود دیشب باهاش به خونه ی اون بیام ، مادر و پدرم خودشون قضیه رو فهمیدن ، اما نمیتونستم این رو به مادر اون بگم .
احساس گناه میکردم . برا همین جهت صحبتمون رو از وایات و خوابیدن عوض کردم و ازش پرسیدم که اگه ممکنه خونه رو بهم نشون بده .
انتخاب خوبی بود . چشم هاش برق زد و از جاش پرید ، و رفتیم که خونه رو ببینیم .
بهترین حدسی که میتونم بزنم اینه که این خونه حداقل 20 تا اتاق داره ، و بیشترشونم از این خط های 8 وجهی داره که ساختنشون کار هر کسی نیست . اتاق نشیمن اصلی ، به رنگ زرد و سفید بود ، اتاق ناهار خوری کاغذ دیواری بود با خط های کرم و سبز ، با میز و صندلی چوبی بسیار تیره . هر اتاقی رنگ مخصوص خودش رو داشت ، برای اینکه بالاخره این همه رنگ هست که میشه انتخابشون کرد . کل خونه ، عشق و تلاشی که مادرش صرف اونجا کرده بود رو نشون میداد .
گفت " اگه بین روز خسته شدی و خواستی یه چرتی بزنی ، از این اتاق استفاده کن " و یکی از اتاق خواب ها رو بهم نشون داد که زمینش چوبی و صیقل داده شده بود ، دیوارهاش به رنگ بنفش بود ، و یه تخت هم اونجا بود که روتختی اش مثل ابر بود " این جا حموم اختصاصی خودش رو داره "
و همون موقع ها بود که متوجه شد دارم بازوم رو تکون میدم ، برای اینکه هنوزم از اون بالا و پایین پریدن ، درد میکرد " شرط میبیندم اگه دستت رو با یه چی قلاب کنیم ، دردش کمتر میشه . یه چیز خیلی خوب براش سراغ دارم "
به اتاق خواب خودش رفت _ دیوارهاش به رنگ سفید بود _ و با یه شال زیبا و ابی رنگ برگشت . تاش کرد و خیلی خوب برام بستش که واقعا هم تا حدودی موثر بود .
مطمئن بودم که دست و پا گیر مادرش شدم و نزاشته بودم که کارهای همیشگی خودش رو انجام بده ، اما به نظر که از بودن و صحبت کردن با من خوشحال بود . یه کم تلویزیون دیدیم و کتاب خوندیم . به مامان خودم زنگ زدم و باهاش صحبت کردم ، و بهش گفتم که بابا چی کار کرده . خود مامانم درستش میکرد . بعد از ناهار خسته شدم و رفتم بالا که یه چرتی بزنم .
یه ساعت بعد که بیدار شدم و رفتم پایین ، خانم بلادزورث گفت " وایات زنگ زده بود که حالت رو بپرسه . وقتی بهش گفتم دراز کشیدی ، نگران شد . گفت دیشب تب داشتی "
" بعد از زخمی شدن ، تب کردن طبیعیه . و فقط انقدر تبم بالا بود که یه کم احساس ناراحتی کنم "
" من که ازش متنفرم ، تو چی ؟ یه احساس خیلی بدیه . ولی الان که تب نداشتی ؟ "
" نه . فقط خسته بودم "
در حالی که داشتم نیمه _ چرت میزدم ، همون موقع هم داشتم به نیکول فکر میکردم ، و این که چطور وایات حواس من رو از قتل اون پرت کرده . نمیدونم از کجا فکر کرده که اون نیکول رو بیشتر از من میشناسه . فقط برای اینکه اون یه پلیسه و میتونه از مردم بازجویی کنه ؟ من میدونستم که اشتباه میکنه .
به معاونم _ لین هیل _ زنگ زدم . خونه بود . وقتی صدام رو شنید یهو نفسش بریده شد " اوه خدای من ، شنیدم بهت تیر اندازی شده ! راسته ؟ "
" یه جورایی . فقط یه کم بازوم خراشیده شد . خوبم . حتی مجبور نشدم که شب رو تو بیمارستان بمونم . اما تا وقتی که قاتل نیکول رو نگرفتن ، باید دور از چشم مردم باشم . دوست دارم که همه چی زودتر تموم شه . اگه بدن های عالی فردا باز بشه ، میتونی خودت از پس کارا بربیای ؟ "
" حتما . مشکلی نیست . همه ی کارها رو میتونم بکنم ، به جز پرداخت حقوق "
" من خودم بهش رسیدگی میکنم و چک ها رو به تو میدم . گوش کن __ قبلا با نیکول صحبت کرده بودی ؟"
خیلی خشک گفت " وقتی مجبور بودم "
کاملا درکش میکردم " هیچ چیزی درباره ی اینکه دوست پسر مخصوصی داشته باشه ، بهت گفته بود ؟ "
" همیشه یه سری اشاره های مرموز میکرد . حدس میزنم که با مردای متاهل این ور و اون ور میرفت . خودت که میشناختیش . همیشه چیزی رو میخواست که زنای دیگه داشتن . هیچ وقت از مردای مجرد خوشش نمیومد ، مگه این که میخواست ضمیر خودش رو بالا ببره . نباید پشت سر یه مُرده بد گفت ، ولی خب، تیکه ای بود برای خودش "
گفتم " مردای متاهل . خودشه . کاملا معنی میده " و واقعا هم همینطور بود . لین تونسته بود یه کم شخصیت نیکول رو بفهمه . ازش خداحافظی کردم و زنگ زدم وایات .
بلافاصله جواب داد و بدون اینکه حتی سلام کنه ، گفت " اتفاقی افتاده ؟ "
" منظورت غیر اینه که بهم شلیک شده و یکی سعی داره من رو بکشه ؟ نه واقعا " چطور میتونستم اینو بهش نگم ؟ " به هر حال ، خودم یه کم برسی کردم و فهمیدم که نیکول با مردای متاهل دیده شده "
مکث کرد " فکر کردم بهت گفتم که پاتو از کار پلیس بکشی کنار " از صداش معلوم بود که یه کم عصبانیه .
" تو یه چنین موقعیتی ، یه کم سخته برام . میخوای کله شق بازی دربیاری و اینی که گفتم رو بررسی نکنی ؟ "
" از خونه که خارج نشدی ، شدی ؟ "
به جای اینکه سوال من رو جواب بده ، یه سوال دیگه ازم پرسید " نه ، البته که نه . هنوزم تو جای گرم و نرم خودم هستم "
" خوبه . همون جا بمون . و ، اره ، این موضوع رو بررسی میکنم "
"یه مرد متاهل نمیاد اعتراف کنه که زنش رو دور زده . میخوای من سعی کنم که __ "
" نه ! نه . میخوام که تو هیچ کاری نکنی ، فهمیدی ؟ بزار خود ما بازجویی ها رو انجام بدیم . یه بار تیر خوردی ، بس نبود ؟ " قطع کرد .
اصلا از اشاره ی من قدردانی نکرد . اوکی ، خب یه کم نگران بود که مبادا اتفاق دیگه ای برام بیوفته ، و خودم هم از این فکر که خودم رو به خطر بندازم ، خوشم نمیومد . اما میتونستم که با مردم تماس بگیرم ، مگه نه ؟ از موبایلم استفاده میکردم ، برای همین هیچ کس نمیفهمید که از کجا دارم زنگ میزنم . مردم عادی که ردیاب موبایل نداشتن .
و اگه دیدی نمیتونی یه جنگ رو ببری ، برو یه جنگ دیگه رو پیدا کن که توش برنده شی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 15

یه کم با تاخیر متوجه شدم که کاراگاه ها قبلا از کارمندام بازجویی کردن ، پس لین باید همون موقع این قضیه ی مردای متاهل رو بهشون میگفت . که در این صورت ، این که وایات گفت این موضوع رو بررسی میکنه ، برای این بود که به احساسم برنخوره ؟ اوه ، چه ازار دهنده .
دوباره به لین زنگ زدم " اینی که گفتی نیکول مردای متاهل رو میدیده رو به پلیس ها هم گفته بودی ؟ "
" خب ، نه . اول اینکه ، من که نمیدونم ، فقط میگم اون همچین ادمی بود . در حقیقت ، کاراگاه ها ازم پرسیدن که میدونم اون با کسی رابطه ی عشقی داره ، منم گفتم نه ، چون نمیدونم . ازم نپرسیدن که ، هی ، اون از این کارا میکرد یا نه ، میدونی ؟ و بعد که بهش فکر کردم ، متوجه شدم که اون تو بدن های عالی همیشه با مردای متاهل لاس میزد ، میدونی ، و با این که اون سراغ هر مردی که نفس میکشید میرفت ، ولی یه جور خاصی میرفت سراغ مردای متاهل . تو که خودت دیدیش ، میدونی چی دارم میگم "
دقیقا میدونستم . اون همیشه در حال لمس مردا بود ، یا یقه اشون رو درست میکرد ، یا بازوشون رو لمس میکرد ، یا وقتی کنار یه مرد راه میرفت ، دستش رو دور کمرشون مینداخت . مردا احمق نیستن ، اونا دقیقا میدونستن که چه چیزی رو داشت پیشنهاد میکرد . اونایی که باهوش بودن ، به چاپلوسیهاش گوش میدادن ، ولی به دامش نمی افتادن . اونایی که باهوش نبودن ، یا اونایی که نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن ، جواب میدادن ، برا همین میدونستی که خارج از باشگاه با هم رابطه دارن . ولی ، وقتی نیکول با یه مرد میخوابید ، همیشه اماده بود که این یکی رو ول کنه و بره سراغ بعدی .
از لین پرسیدم " توجه کردی که یه مرد مشخصی زیادی بهش توجه نشون بده ؟ " برای اینکه من تو بدن های عالی بیشتر کارهای دفتری رو انجام میدادم و اون بیشتر از من با اعضا سرو کار داشت " در ضمن عالی میشه اگه بدونی اون مرده ماشینش چه رنگیه "
" بزار فکر کنم . اخیرا که چیزی نبود ، چون این اواخر اعضا همیشگی ما فقط بودن و اون رو خوب میشناختن . یه چند ماه پیش دیدم که نیکول از دستشویی مردا بیرون میومد ، و انقدر از خود راضی به نظر میومد که دلم میخواست یه دست بزنمش . چند دقیقه بعد هم یکی از مردا از اون جا خارج شد ، برا همین فکر میکنم با هم بودن "
یهو داد زدم " چرا به من نگفتی ؟ همون موقع پرتش میکردم بیرون "
" میتونستی این کارو کنی ؟ برا اینکه تو دستشویی این کارو کردن ؟ "
" اون تو دستشویی مردونه بود . تعجب میکنم که کسی مچشون رو نگرفته "
" شک دارم که اهمیتی میداد "
" اسم مرده رو یادته ؟ "
" نه در حال حاظر . از اونایی نبود که همیشه بیاد . و فکر نمیکنم که از اون موقع هم اومده باشه باشگاه . عضو دائمی ما نبود . برای یه ماه ثبت نام کرده بود و یه چند باری اومد ، بعدم دیگه عضویتش رو تمدید نکرد . ولی اگه اسمش رو ببینم میتونم بشناسمش . فایلی داری که اسم اونایی که تمدید نکرده ان رو توش نوشته باشی ؟ "
" نه رو کاغذ ، ولی تو کامپیوتر هست . برای امروز برنامه ای داری ؟ من یه زنگ به پلیس ها میزنم " _ پلیس ویژه ی خودم _ " و اونا ممکنه که بخوان بری بدن های عالی تا فایل های کامپیوتری رو نگاه کنی "
" نه ، کاری ندارم . اگه اتفاقی رفتم بیرون ، میتونی با موبایلم تماس بگیری "
" باشه . بهت خبر میدم "
خانم بلادزورث گفت " جالب به نظر میاد " چشم هاش از جلب توجهش میدرخشید . اصلا تظاهر نکرد که گوش واینستاده . بالاخره هر دوتامون تو یه اتاق بودیم .
" امیدوارم . حالا اگه وایات دوباره گوشی رو روی من قطع نکنه __ "
" گوشی رو روت قطع کرده ؟ " حالا چشم هاش اتشین شده بود " من بهتر از اینا تربیتش کردم . بزار من یه کم گوش مالیش کنم __ "
" اوه ، نه ، این کارو نکن . حالا که بهش فکر میکنم ، بهتره که دوباره به خودش زنگ نزنم . به جاش با کاراگاه مکلنس تماس میگیرم " کارت کاراگاه رو پیدا کردم ، و شماره ای که روش بود رو گرفتم .
وقتی جواب داد ، با خوشحالی گفتم " سلام ، من بلر مالوری هستم __ "
" اه . فقط یه لحظه صبر کنین خانم مالوری ، و من به ستوان میگم که __ "
" اوه ، نیازی نیست . با خودتون کار دارم . موضوع اینه که ، من همین الان داشتم با معاونم صحبت میکردم ، لین هیل ، تا اگه فردا قرار بود باشگاه باز شه ، اون جای من وایسته _ قراره باز شه دیگه ، مگه نه ؟ افرادتون اون نوارهای زرد رو برداشتن ؟ "
" اه ، بزارین بعدا بررسیش کنم __ "
" مهم نیست . بعدا میفهمم . به هر حال ، لین اون کسیه که اشاره کرد که فکر میکنه نیکول با مردای متاهل بوده . میدونین _ یه جورایی مثل مسابقه ای که مال یه زن دیگه رو ازش بگیره . لین گفت که این مورد رو به کاراگاهی که باهاش مصاحبه کرده نگفته ، چون اون موقع یه همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود ، اما بعدا که بهش فکر کرد ، فهمید به خاطر رفتارهای نیکول ، یه چنین چیزی امکانش خیلی زیاده "
" اه _ " سعی کرد دوباره بیاد تو حرفم ولی بهش مهلت ندادم .
" لین و من داشتیم درباره ی این احتمال صحبت میکردیم ، و اون گفت که یه چند ماه پیش ، دیده که نیکول با یه مرد دیگه ای تو دستشویی مردونه بودن . اسم اون مرد رو به یاد نمیاره ، برای این که اون مرده زیاد به باشگاه نیومده ، ولی مطمئنه وقتی اسمش رو ببینه اون رو میشناسه . و اگه بخواین میتونه شما رو تو بدن های عالی ملاقات کنه و یه نگاه به فایل های کامپیوتری بندازه . این کارو میکنین ؟ "
" بله " الان به نظر بیشتر توجه میکرد .
" خوبه . این یه نقطه ی شروعه . شاید این ادم قاتل نباشه ، اما دونستن این که اون از مردای متاهل خوشش میومده ، یه کم کمک میکنه ، مگه نه ؟ "
" حتما همین طوره " الان دیگه صداش تقریبا بشاش به نظر میومد .
" فقط اگه شماره ی لین رو دم دستتون ندارین ، این شماره اشه " شماره رو بهش گفتم " منتظره تا بهش خبر بدین . و اگه خونه نبود ، میتونین با همراهش تماس بگیرین . اینم شماره ی همراهش " دوباره شماره رو بهش گفتم . بعدم جیرجیر کنان گفتم " روز خوبی داشته باشین کاراگاه " و قبل این که اتوماتیک وار جوابم رو بده ، گوشی رو روش قطع کردم .
خانم بلادزورث با نیش باز شده ای که از این طرف صورتش تا اون طرف صورتش بود ، گفت " تحت تاثیر قرار گرفتم . داری ادای بلوندهای احمق رو درمیاری ، ولی از بس سریع اطلاعات رو بهش گفتی که احتمالا حتی وقت نکرده اون ها رو یادداشت کنه "
ظریفانه گفتم " در این صورت دوباره زنگ میزنه . یا یه کس دیگه ای زنگ میزنه "
البته ، اون یه نفر زنگ زد . درست 5 دقیقه ی بعد . بدجورم عصبانی بود . مختصر و مفید گفت " اگه اطلاعاتی درباره ی این پرونده داری ، به من زنگ میزنی ، نه یکی از افرادم "
" شما همون ادمی هستی که تا حالا دوبار تلفن رو روی من قطع کرده ؟ اصلا نمیتونم تصور کنم که به هر دلیلی ، دیگه باهات تماس بگیرم "
یه سکوت محضی بینمون افتاد . بعدم زمزمه کرد " اوه ، لعنت " با صدای مردی که تازه فهمیده خراب کرده و باید معذرت خواهی کنه ، برای این که بدون شک ، کارش بی ادبانه بود . نه فقط این ، که اینم میدونست که من با مادری هستم که اون رو بهتر از اینا تربیت کرده . یه جنگ کوچولو بود ، ولی بازم برنده شدنش باعث شد خوب احساس رضایت کنم .
بالاخره با یه اه گفت " معذرت میخوام . دیگه گوشی رو روت قطع نمیکنم . قول میدم "
با خوشحالی گفتم " قبول میکنم . حالا ، لین میتونه فردا بدن های عالی رو باز کنه ؟ " وقتی شرایط مساعده ادم باید استفاده ببره دیگه ، درسته ؟ من برنده شدم و از اون جایی که یه ادم بزرگم ، از خیرش میگذرم.
" 99 درصد اطمینان دارم که میتونه "
" خوبه . هنوزم ماشینم جلوی باشگاهه ؟ "
" نه . کلیدت رو از تو کیفت برداشتم و دادم امروز صبح ماشینت رو ببرن دم خونه ات . جاش امنه "
با کنجکاوی پرسیدم " کی کلیدم رو برداشتی ؟ " چون ندیده بودم همچین کاری رو بکنه .
" دیشب . تو خوابیده بودی "
" حدس میزنم که اوضاع خونه ام مرتبه . پنجره ای چیزی که نشکسته بود ؟ "
" گشتی که رفته بود خونه ات ، گفت همه چیز مرتب بوده . پنجره ها قفل بودن ، و هیچ جای گلوله ای هم نبود که اون دیده باشه "
" از پرچین پریده بود تا درفرانسوی پشتی رو چک کنه ؟ "
" گفت همه ی درها رو چک کرده . بهش زنگ میزنم و میپرسم که اون دری که میگی رو چک کرده یا نه " یه لحظه رفت و بعد دوباره اومد پشت خط " سیمون گفت که نیازی نبوده که از پرچین بپره . فقط دروازه رو باز کرده و رفته تو "
یه ترسی باعث شد که احساس لرز کنم " من همیشه دروازه رو قفل میکنم " فشار انگشتهام به دور گوشی محکم تر شده " میدونم که قفلش کردم "
" لعنت . همین الان یکی رو میفرستم اونجا . تو سر جات بمون "
به تلخی گفتم " انگار میتونم کار دیگه ای بکنم " . هردومون خیلی مودبانه از هم خداحافظی کردیم ، تا اون یکی نتونه دلیل بیاره که تلفن رو روش قطع کردی . بعدم این صحبت هامون رو برای خانم بلادزورث تعریف کردم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
اون موقع بود که تازه یاد سیانا افتادم . قرار بود امروز بره خونه ام و لباسام رو بیاره . شاید اون موقع که یه نفر دروازه رو باز کرده _ که فقطم از درون قفلش باز میشد _ اونم به طور اتفاقی اونجا بوده . سیانا بلوند بود و یه کم از من قد بلندتر ، ولی قاتل نیکول که اینو نمیدونست . سیانا یه دست از کلید خونه ام رو برای خودش داشت که اگه من مال خودم رو گم کردم ، لااقل اون کلید رو داشته باشه . ممکن بود هر ساعتی رفته باشه اونجا . اول صبح ، یا موقع ناهار ، شایدم منتظر بود که کارش تموم شه بعد _ ولی فکر نمیکنم که این همه صبر کرده باشه ، چون مجبور بود با وایات ملاقات کنه و ساک رو به اون بده . بعضی مواقع هم تا 8 ، 9 شب کارش طول میکشید .
خانم بلادزورث که داشت صورتم رو نگاه میکرد ، گفت " مشکل چیه ؟ "
با صدای ضعیفی گفتم " خواهرم . قرار بود امروز یه کم از وسایلم رو جمع کنه و بده به وایات . وایات چیزی در این باره نگفت ، پس ممکن اون __ "
ممکنه اون رو جای من اشتباه گرفته باشن . اوه ، خدای بزرگ . بیشتر از هر موقعی تو زندگیم داشتم دعا میکردم . دوباره شماره ی وایات روگرفتم . وقتی جواب داد ، صداش محتاطانه به نظر میومد . سریع گفتم " سیانا قرار بود بره خونه ام تا برام لباس بیاره .امروز ازش خبری گرفتی ؟ "
" اروم باش " لحن صداش ارامش بخش شده بود " اون خوبه . امروز صبح اول وقت وسایلت رو داد به من "
" خدا رو شکر . اوه . خدا رو شکر " چشم هام از اشک میسوخت " همین الان توجه کردم که اونم بلونده . تقریبا هم سایز منه . قاتل نمیتونست متوجه تفاوت های ما بشه " قبلا چون ترسیده بودم ، یه همچین چیزی به ذهنم نرسیده بود ، و از فحش زیر لبی که وایات داد ، فهمیدم که اونم به شباهت های ما فکر نکرده بود . مردمی که ما رو میشناختن ، هیچ وقت ما رو اشتباه نمیگرفتن ، برای اینکه تا اون اندازه دیگه شبیه هم نیستیم . اما در یک نگاه گذرا ...
از اون جایی که وایات پلیس بود ، پرسید " ممکنه سیانا دروازه رو باز کرده باشه ؟ "
اشک هام رو از روی صورتم پاک کردم " بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم ، ولی نمیتونم به این فکر کنم که اون یه همچین کاری کرده باشه "
" من خودم زنگ میزنم . یه سری سوالای دیگه هست که میخوام ازش بپرسم . یه سوالم از تو دارم ، سیستم امنیتی خونه ات روشنه ؟ "
دهنم رو باز کردم که به طور اتوماتیک وار بگم " اره ، البته " ، ولی سریع بستمش ، چون یادم افتاد اخرین باری که خونه بودم ، یعنی روز جمعه که ماشین کرایه ای اومد دنبالم ، دم در وایستاده بودم و تا اون اومد پریدم بیرون . در رو قفل کرده بودم ، اما سیستم امنیتی رو کار ننداخته بودم .
بالاخره گفتم " نه . مگه این که سیانا امروز صبح قبل اینکه خونه رو ترک کنه ، اون رو روشن کرده باشه . رمزش رو بلده "
" خیلی خب . من از این جا به بعد رو پیگیری میکنم . اروم باش ، و اگه شانس بیاریم ، یه چند ساعت دیگه میام دنبالت ، باشه ؟ "
" باشه " خوشحال بودم که منو نصیحت نکرده که چرا سیستم امنیتی رو کار ننداختی . واقعا چه فکری میکردم ؟ اوه ، اره . ساحل . عجله داشتم که فرار کنم .
اون قاتله میتونست تو اخر هفته ، هر موقع که خواسته بره خونم و اونجا منتظر بمونه تا برگردم . فقط این که این کارو نکرده بود .
شاید اومده و دیده که ماشینم اونجا نیست ، تصمیم گرفته که رفتم خونه ی کس دیگه ای . اما اگه به بدن های عالی برمیگشت ، ماشینم رو اونجا میدید ، و با خودش فکر میکرد که اونجا بهترین جائه که منتظر من بمونه . چون مطمئنا برمیگشتم تا ماشینم رو بردارم .
نقشه اش هم عمل کرده بود . فقط شانس محض بود که تا حالا زنده موندم .
بعدش چی کار کرده ؟ نه ، صبر کن _ شاید اون موقع فکر کرده که نقشه اش عمل کرده ، چون خورده بودم زمین ، و اونم صبر نکرده بود که مطمئن شه . احتمالا فکر کرده که من رو کشته ، تا وقتی که تو اخبار ساعت 10 دیده این طور نیست _ شاید حتی تا اون موقع هم نفهمیده بود . چون دیگه بیمارستان ها دقیق اطلاعات نمیدن .
پلیس ها که کارت خودشون رو به سینه اشون وصل کرده بودن تا بتونن راحت تو بیمارستان رفت و امد کنن . البته احتمالا با اخبار امروز صبح ، دیگه فهمیده که من درمان شدم و بیمارستان رو ترک کردم .
پس حالا میخواد چی کار کنه ؟ شاید الان تو خونه ام ، منتظر من باشه . شاید فقط رفته خونه ام تا یه راه پیدا کنه که بره تو .
درهای فرانسوی بهترین راهش بود ، پرچین ها هم در حالی که داشت درهای فرانسوی رو باز میکرد ، اون رو از دید پنهان میکردن . البته این کارش احمقانه میبود . چون علامت کمپانی امنیتی روی پنجره ی جلویی نصب شده بود ، و اونم که نمیدونست من سیستم رو کار انداختم یا نه . و اگه تو کله اش مغز باشه ، شانس خودش رو امتحان نمیکرد .
وقتی خانم بلادزورث ازم پرسید که حال سیانا خوبه یا نه ، از افکارم اومدم بیرون .
گفتم " خوبه " و اخرین قطره ی اشکم رو هم پاک کردم " امروز صبح زود وسایلم رو جمع کرده ، و ساک رو داده دست وایات . الان وایات داره بهش زنگ میزنه که بپرسه سیستم امنیتی رو کار انداخته یا نه "
بیشتر احتمال داشت که این کارو کرده باشه . چون حتی اگه موقع ورودشم ، سیستم روشن نبود ، بازم اون خونه رو بدون امنیت ترک نمیکرد . البته که در این صورت ، چون از امروز صبح سیستم روشن بوده ، و بعدشم هنوز روشن مونده بوده ، پس قاتله نمیتونسته اون جا منتظر باشه . شاید از روی پرچین پریده و سعی کرده از درهای فرانسوی یه نگاه به داخل بندازه . ولی من پرده ها رو کشیده بودم و اون نمیتونست چیزی ببینه . همه چیز مرتب بود . یه نفس راحت کشیدم .
خانم بلادزورث گفت " نمیشه گفت که وایات کی برمیگرده خونه . من میرم برای خودمون شام اماده کنم . اگه نرسید که با ما غذا بخوره ، من غذاش رو گرم نگه میارم تا بیاد "
پرسیدم " کاری هست که منم انجام بدم ؟ " امیدوار بودم باشه ، چون همین جوری نشستن و هیچ کاری نکردن ، حوصله ام رو سر برده بود .
پرسید " با یه دست ؟ " خندید " به جز چیدن میز ، هیچ کار دیگه ای به ذهنم نمیرسه . فقط بیا تو اشپزخونه و با من باش . وقتی فقط خودم باشم ، زیاد غذا درست نمیکنم . حسش نمیاد ، این طور نیست ؟ برای شام ساندویچ میخورم ، یا اگه زمستون باشه ، سوپی چیزی درست میکنم ، ولی اگه کسی همراهت نباشه ، غذا حوصله ات رو سر میبره "
به دنبالش به اشپزخونه رفتم ، و پشت میز اونجا نشستم . البته ، یه اتاق ناهار خوری رسمی هم اونجا بود _ همه ی خونه های اصل دوران ویکتورین ، این اتاق رو داشتن _ ولی میتونستی بگی که اکثر غذاهای این خانواده ، دقیقا رو همین میزی که من نشسته بودم خورده میشد .
" به نظر یه کم حوصلت سر رفته . فکر کردی که دوباره به بدن های عالی بپیوندی ؟ ما برنامه های جدید خیلی خوبی داریم "
" بهش فکر کردم ، اما خودت که بهتر میدونی . فکر کردن به یه چیز ، با عمل کردن به اون خیلی فرق دارن . بعد از تصادفی که با دوچرخه داشتم ، فکر میکنم یه کم کند شدم "
" وقتی اسیب دیده بودی ، کی ازت مراقبت میکرد ؟ "
" دخترم ، لیزا . خیلی بد بود . همون استخون ترقوه به اندازه ی کافی بد بود ، ولی دنده هام _ واقعا مثل جون کندن بود . با هر تکونی دردم میگرفت ، و هیچ جوره نمیتونستم به یه حالتی بشینم که درد نکشم ، برای همین همش مجبور بودم تکون بخورم . هنوزم بازوی چپم ضعیفه ، ولی ورزش کردم و تقریبا به حالت عادی برگشتم . 6 ماه ! مسخره است که این همه طول کشیده تا خوب شه ، ولی فکر کنم به خاطر بالا رفتن سنم باشه "
خرناس کشیدم . اصلا صدای باکلاسی نبود ، ولی خوب منظورم رو رسوند " منم وقتی تو گروه تشویق کننده گی دبیرستان بودم ، ترقوه ام شکسته بود . تا یه سال بعدش مجبور بودم سخت تلاش کنم تا دوباره برگردم به حالت اول . خوبه که گروه ما برای مسابقات بسگتبال ، پریدن و هرم ساختن رو انجام نمیداد ، وگرنه نمیتونستم از پسش بربیام . به نظر من که 6 ماه خوب به نظر میاد "
لبخند زد " ولی نمیتونم بالانس بزنم . تو میتونستی "
" نه ، اون موقع نمیتونستم . شونه هام بهم اجازه نمیداد "
" هنوزم میتونی بالانس بزنی ؟ "
" حتما . با پشتک بارو ، 180 و کارتویل . سعی میکنم حداقل هفته ای دوبار ژیمناستیک کار کنم "
" میتونی بهم یاد بدی که چطور بالانس بزنم ؟ "
" البته . به تعادل و قدرت بستگی داره ، و همچنین تمرین . البته قبلش باید یه کم وزنه بزنی تا بازوها و شونه هات قوی بشه . نمیخوای که بیوفتی و یه جای دیگه ی بدنت بشکنه "
با حرارت گفت " موافقم "
یه کم برا خودم رجز خوندم . " من میتونم یه دستی بالانس بزنم "
" میتونی ؟ " از سمت گاز برگشت و به بازوی باندپیچی شده ام نگاه کرد " نه حالا ، نمیتونی"
" احتمالا میتونم ، برای این که از دست راستم استفاده میکنم ، چون قوی تره و خودمم راست دستم .به هر حال همیشه دست چپم رو پشتم میگرفتم ، تا تعادلم رو بهم نزنه "
خب ، نتیجه ی بحثمون این شد که بعد از خوردن غذا ، هر دومون داشتیم میمردیم که ببینیم میتونم بالانس بزنم یا نه . خانم بلادزورث هی میگفت نه ، من نباید به بازوم بیشتر از اینی که هست اسیب برسونم ، چون تازه بخیه زدم و کلی هم خون از دست دادم . یه سری چیزا مثل این ، ولی من به این نکته اشاره کردم که با بالانس ، اون خونی که از دست رفته برمیگرده به سرم ، برای همین غش نمیکردم .
" ولی تو الان ضعیفی "
" احساس ضعف نمیکنم . دیشب کمی لرز داشتم ، و امروزم یه کم میلرزیدم ، ولی الان احساس میکنم که خوبم " و البته که برای اثبات حرفم ، مجبور بودم بالانس بزنم .
یه جوری دور و برم میچرخید که انگار میخواد منو متوقف کنه ولی نمیدوست چطور ، و میتونستم بگم که هنمزمان هم احساس میکرد واقعا میخواد ببینه که چطور این کارو میکنم . شال رو از بازوم برداشتم ، و با این که امروز میتونستم کمی بازوم رو تکون بدم ، ولی هنوز هم اونقدر نمیتونستم حرکتش بدم ، برای همین خودش بازوم رو حرکت داد و به پشتم برد . بعد مثل یه ادم نابغه ، شال رو به دور کمرم ، و همچنین به دور بازوم بست تا همون جا باقی بمونه .
به اون سمت میز ، که دور از گاز بود رفتم و وارد اتاق بزرگ ناهار خوری شدم . خم شدم ، دستم رو به روی زمین گذاشتم . ارنجم در امتداد زانوی راستم بود ، وزنم رو روی بازوم متمرکز کردم و اروم اروم شروع کردم به پیچ خوردن و پاهام رو از روی زمین بلند کردم . و درست همون لحظه وایات از در پشتی اومد تو . انقدر حواسمون پرت بود که اصلا صدای ماشینش رو نشنیدیم .
گفت " لعنتی " این کلمه عین بمب از دهنش خارج شد و باعث شد که من و مادرش از جامون بپریم .
اصلا چیز خوبی نبود ، چون تعادلم رو بهم زد . داشتم میوفتادم که خانم بلادزورث گرفتم و وایات از رو میز پرید . یه جوری پام رو گرفت ، و نزاشت که خورم زمین ، بعد هم بازوش رو به دور کمرم حلقه کرد و اروم راستم کرد .
البته اصلا زبونش اروم نبود . با عصبانیت فریاد زد " چه غلطی داری میکنی ؟ " صورتش از عصبانیت سیاه شده بود . بعدم برگشت سمت خانم بلادزورث . " مادر ، تو مثلا قراره نزاری که اون همچین کار احمقانه ای بکنه ، نه اینکه بهش کمک کنی "
شروع کردم که " من فقط داشتم نشون میدادم __ "
" دیدم که " فقط " داشتی چی کار میکردی ! به خاطر خدا ، بلر ، 24 ساعت پیش تیر خوردی ! کلی خون از دست دادی ! به من بگو ، چطور تحت این شرایط ، بالانس زدن عاقلانه است ؟ "
" از اون جایی که خودم داشتم این کارو میکردم ، میگم که ممکنه . اگه من رو نترسونده بودی ، اصلا مشکلی پیش نمیومد " لحن صدام اروم بود ، برای اینکه میدونستم ترسوندمش . درک میکردم . بازوش رو نوازش کردم " همه چیز مرتبه . چرا نمیشینی ؟ و منم برات یه نوشیدنی بیارم . ایس تی ؟ شیر ؟ "
مادرش باحالتی تسکین دهنده گفت " چیزی نیست . میدونم که ترسیدی ، اما واقعا میگم ، همه چیز تحت کنترلمون بود "
" تحت کنترل ؟ اون _ شما ... " دست از حرف زدم برداشت و سرش رو تکون داد . " اینجا هم مثل خونه اش امنیت نداره . یه گردن شکسته ، درست مثل یه گلوله میتونه بکشدش . دیگه کافیه . با دست بند به سینک دستشویی میبندمش و کل روز میزارمش خونه ی خودم بمونه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 16

نیاز به گفتن نیست که شاممون اصلا لذت بخش نبود . ما از دست وایات عصبانی بودیم و اون از دست ما . البته ، این موضوع روی اشتهای من تاثیری نداشت . میدونین ، باید خون از دست رفتم رو دوباره میساختم .
بعد از اینکه به مادرش کمک کرد که اشپزخونه رو تمیز کنه ، اماده ی رفتم شدیم . دم در ، مادرش منو بغل کرد و بعدشم گفت " نصیحت منو قبول کن عزیزم ، و باهاش نخواب " . اینم باعث شد که اخلاقش بدترم بشه .
با حالتی طعنه امیز گفت " ممنون مامان " ، که اب بینی بالا کشیدن و شونه بالا انداختن نصیبش شد .
به مادرش گفتم " من کاملا باهاتون موافقم "
ازم پرسید " فردا برمیگردی ؟ "
با این که از من پرسیده بود ، وایات جوابشو داد " نه . شما رو هم تاثیر بدی میزارین . همونطور که گفتم ، به دستشویی زنجیرش میکنم "
با اخم بهش گفتم " من نمیخوام با تو بیام . میخوام با مادرت بمونم "
" نه بابا . با من میای ، و اینم حرف اخرمه " دستش رو به دور مچ دست راستم حلقه کرد ، و به سمت ماشین کشیدم .
تو سکوت به سمت خونه ی اون رفتیم ، و تو راه من به این فکر کردم که این عصبانیت اون چه معنی میده . البته میدونستم مشکلش چیه ، برای همین دیگه فکر کردنی نداشت. ترسونده بودمش . اول فکر کردم که فقط برای یه لحظه بوده ، ولی بعد که فکر کردم دیدم این طور نیست . مثل کسی که از چیز غیرمنتظره ای ترسیده باشه و اون رو تا مغز استخونش حس میکنه ، ترسونده بودمش . به همین سادگی .
دیده بود که من درست جلوی چشمش تیر خوردم ، و درست روز بعدش ، اون من رو به جایی برده بود که فکر میکرد امن ترین جای شهره ، و بعد از یه روز پرمشغله ی کاری ، وقتی پاشو تو خونه ی مادرش گذاشته بود ، دیده بود که من تو حالتی هستم که ممکنه گردنم رو بشکونم ، یا حداقل بخیه هام باز بشه .
در نظر من ، جایی که لازمه ، باید عذرخواهی کرد . وقتی اون میتونه ، چرا من نتونم .
گفتم " معذرت میخوام . نمیخواستم بترسونمت ، و ما نباید بر علیه تو تیم میشدیم "
یه نگاه متفکرانه به من انداخت و جوابی نداد . اوکی ، پس اون به اندازه من تو قبول عذرخواهی دست و دل باز نیست . بی جواب گذاشتمش ، چون اخمش به این معنی بود که به من اهمیت میده . بالاخره فقط این شهوت و اون مبارزه طلبی اش نبود که باعث میشد بامن باشه . البته این که این قدر به من اهمیت میده که بعدش باهم یه زندگی بسازیم ، هنوز مشخص نبود ، اما حداقل من تو این موضوع تنها نبودم .
درست قبل اینکه به خونش برسیم ، زیر لبی گفت " دیگه هیچ وقت این کارو نکن "
با تعجب گفتم " چی ؟ ترسوندنت یا بر علیه تو شدن ؟ منظورت که بالانس زدن نیست ، چون ، تو میدونی که کار من چیه ، درسته ؟ من هر هفته ژیمناستیک کار میکنم . اعضا بدن های عالی دیدن که من تمرین میکنم و اونا میتونن بهت اطمینان بدن که کارم درسته . برای کارم هم خوبه "
با عصبانیت گفت " ممکن بود خودتو به کشتن بدی " . با تعجب فهمیدم که واقعا چیزی که دیده باعث ترسش شده .
" وایات ، تو یه پلیسی ، و تو میخوای که من بگی چقدر کارم خطرناکه ؟ "
" من یه ستوانم ، نه پلیس گشت . نمیرم به کسی حکم جلبش رو بدم ، یا ترافیک رو باز کنم ، یا پلیس مخفی باشم که دلال های مواد مخدر رو بگیرم . اون پلیس هایی که تو خیابونن ، اونایی هستن که در خطرن "
" شاید الان این کارا رو نکنی ، ولی یه زمانی میکردی . همین جوری بعد از دانشگاه که یهو نپریدی ستوان بشی " مکث کردم " و اگه هنوزم پلیس خیابونی بودی ، و من بهت میگفتم که کارت خطرناکه ، اون وقت چی میگفتی ؟ "
در حالی که داشت به سمت گاراژ میرفت ، جوابی به من نداد . وقتی درهای گاراژ داشت پشت سرمون بسته میشد ، با بی میلی گفت " بهت میگفتم که این کاره منه و من کارم رو بلدم . که هیچ چیز مشترکی با بالانس زدن تو ، تو اشپزخونه ی مادرم نداره . اونم درست یه روز بعد از تیر خوردنت "
موافقت کردم " درسته . خوشحالم که این رو فهمیدی . فقط حواست باشه که از چی عصبانی هستی ، تا بحثمون به سمت کار من کشیده نشه "
اومد سمت من تا در رو برام باز کنه و کمکم کنه که از ماشین بیام بیرون . بعدم ساکی که سیانا بهش داده بود رو از صندلی عقب برداشت و رفتیم تو . بعد ساک رو انداخت رو زمین ، بازوش رو به دور کمرم حلقه کرد و من رو برای یه بوسه ی طولانی و محکم ، به سمت خودش کشید.
منم داشتم با همون شدت جواب بوسه هاش رو میدادم ، که یه دفعه زنگ های خطرم شروع به کار کردن . نفس نفس زنان تونستم خودم رو کنار بکشم . " من رو بوسیدی ولی نمیتونیم س ک س داشته باشیم . بفرما . بعد از این که لمسم کردی ، نه گفتم ، پس این حساب میشه "
زیر لبی گفت " شاید فقط میخواستم بوست کنم " و دوباره من رو بوسید .
اره جون عمت . ها ها . واقعا فکر میکرد من باورم میشه ؟
انقدر من رو بوسید که زانوهام داشتن میلرزیدن و انگشت شست پام حلقه شده بود . بعدم با یه قیافه ی از خود راضی ولم کرد . البته از اون جایی که معلوم بود خودشم تحریک شده ، باعث شد که احساس بهتری داشته باشم.
پرسیدم " لین تونست اسم اون مرده رو از تو فایل پیدا کنه ؟ " . شاید باید این سوال رو زودتر میپرسیدم ، اما بالانس زدن و اتفاقای بعدش باعث شد یه کم حواسم پرت شه . حالا که همه چی تموم شده بود ، میخواستم بدونم .
" نه هنوز . مکلنس قرار بود به محض اینکه اسم رو پیدا کردن ، به من خبر بده . یه کم بررسی های مقدماتی رو انجام دادن . لین یه کم با کامپیوتر مشکل داشت "
" چه مشکلی ؟ چرا زنگ نزد ؟ اون بلده چطور از کامپیوتر استفاده کنه ، پس مشکل چی بوده ؟ "
" کامپیوتره خراب شده "
" اوه ، نه . نباید این طور شه . ما قراره فردا دوباره اون جا رو باز کنیم . فردا میتونیم باشگاه رو باز کنیم دیگه ؟ "
سرش رو به علامت توافق تکون داد " کارمون با صحنه ی جرم تمومه ، و اون نوارهای زشت زرد رنگ هم از اونجا کنده شدن " .
یه جوری گفت " نوارهای زشت زرد رنگ " که انگار داره نقل قول میکنه . و من میدونستم که احتمالا مکلنس _ و کل دپارتمانشون _ بهش درباره ی صحبت هامون گفتن .
دستم رو جوری تکون دادم که یعنی بی خیال این موضوع . با ضرورت گفتم " کامپیوتر "
" من یکی از بچه های کامپیوتر خودمون رو فرستادم اونجا تا ببینیم اون چی کار میتونه بکنه . درست قبل اینکه از دفتر خارج بشم اونو فرستادم ، و از اون به بعدم خبری ازشون نشنیدم "
موبایلم رو دراوردم و به لین زنگ زدم . وقتی جواب داد ، به نظر یه کم حواسش پرت بود . " بلر ،ما باید یه کامپیوتر دیگه بگیریم . این یکی تسخیر شده "
" منظورت چیه ، تسخیر شده ؟ "
" کارای عجیب میکنه . به زبان های دیگه ای صحبت میکنه .منظورم اینه که به زبان های دیگه ای تایپ میکنه . نامفهومه . انگلیسی نیست "
" اون پلیس کامپیوتری چی میگه ؟ "
" گوشی رو میدم بهش تا خودش بهت بگه "
یه لحظه بعد ، یه مرد گفت " بدجور خراب شده ، ولی اگه نتونم کل فایل ها رو نجات بدم ، اکثرش رو میتونم . برنامه هاتون رو uninstall میکنم ، بعد دوباره نصبشون میکنم . بک اپ دارین ؟ "
" نه ولی اگه نیاز دارین ، امشب یکی میارم اونجا . ما باعث شدیم که خراب شه ؟ "
سرحال گفت " کار کامپیوترا خراب شدنه . در حال حاظر ، به جز کلمات نامفهوم ، کلا هنگ کرده . موس کار نمیکنه ، کیبورد کار نمیکنه . کلا هیچی کار نمیکنه . البته ، نگران نباشین ، از این حالت درش میارم _ سومین باره که هنگ کرده _ و بعدش اون فایل ها رو از توش درمیاریم "
" یه کامپیوتر جدید برای امشب چطوره ؟ "
گفت " خوبه "
بعد از اینکه قطع کردم ، موقعیت رو به وایات توضیح دادم و بعدم زنگ زدم به جایی که وسایلمون رو از اونجا خرید میکردیم ، و بهشون گفتم که چی میخوام . شماره ی کارت بانکم رو بهشون دادم ، و گفتم که کامپیوتره رو اماده کنن چون یه پلیس میاد تا اون رو ازشون بگیره . وایات همون موقع داشت پشت تلفنش با کسی صحبت میکرد و یه کی رو میفرستاد . بعدم زنگ زدم به لین و گفتم که کامپیوتر جدید تو راهه . بعدش دیگه هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم مگه این که صبر کنیم تا اون خدای کامپیوتر معجزه کنه .
ناله کنان گفتم " اصلا برنامه نریخته بودم که یه چند هزار دلار این جوری خرج کنم . حداقل مالیات نداره "
نگاهم رو بالا اوردم و دیدم که نیش وایات باز شده " چی خنده داره ؟ "
" تو . یه سوسولی ، و خنده داره که حرف های مربوط به کار از دهانت خارج بشه "
از بس جاخوردم که مطمئنم دهنم باز مونده بود . " سوسول ؟ "
با حالتی محکم گفت " سوسول . یه چکش صورتی داری . اگه این سوسول بودن نیست ، من دیگه نمیدونم که چی هست "
" هیچم سوسول نیستم . من کار خودم رو دارم ، و خیلی هم تو کارم واردم . سوسولا این کارو نمیکنن . سوسولا میزارن که مردم دیگه ازشون حمایت کنن "
میتونستم حس کنم که دارم بدجور عصبانی مشم ، چون از اینکه پایین بیارنم متنفرم ، و اینکه سوسول صدا بشم ، مطمئنا باعث میشد که حس کنم پایین اوردنم .
در حالی که هنوزم داشت میخندید ، با دوتا دست هاش ، کمرم رو قاب کرد . " همه چیز درباره ی تو سوسولانه است . از اون مدل موهات تا اون دمپایی هات که روشون صدف داره . همیشه خلخال میبندی ، لاک صورتی جیغ به ناخن های پات میزنی ، سوتینت با لباس زیرت مچه . شبیه یه بستنی به نظر میای که من میتونم کامل لیست بزنم "
هی ، من ادمما . البته تصدیق میکنم که اون قسمت لیس زدنش یه کم حواسم رو پرت کرد .
اون زمان که ذهنم به بحثمون برگشت _ حداقل من داشتم بحث میکردم ، چون اون داشت کیف میکرد _ دوباره داشت من رو میبوسید و قبل اینکه بدونم داشت گردنم رو میبوسید و کلا ارادم از دستم رفت . دوباره . درست توی اشپزخونه لباسام و کنترلم رو از دست دادم . متنفرم وقتی این اتفاق میوفته .
بعدش ، وقتی داشت از پله ها میرفت بالا و ساکم رو هم با خودش میبرد ، پشت سرش با عصبانیت گفتم " شروع میکنم به نوشتن یه لیست دیگه .و این یکی لیسته رو به مادرت نشون میدم "
وایستاد و از روی شونه هاش یه نگاه به من انداخت . نگاهش محتاط شده بود . " میخوای درباره ی زندگی جنسیمون با مادرم صحبت کنی ؟ "
" درباره ی این باهاش صحبت میکنم که تو یه ادم گستاخ و مکاری "
نیشش باز شد و سرش رو تکون داد . بعدم گفت " سوسول " و از پله ها رفت بالا .
پشت سرش فریاد زدم " فقط این نیست . تو اصلا تو خونه ات یه دونه گلم نداری و این باعث میشه من اینجا احساس افسردگی کنم "
بازم از روی شونه هاش گفت " فردا برات یه بته میگیرم "
" اگه واقعا پلیس خوبی هستی ، دیگه نیازی نیست که من فردا این جا باشم " . بفرما . اگه میتونی اینو جواب بده
.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی از پله ها اومد پایین ، لباس کارش رو عوض کرده بود و جین و تیشرت سفید رنگ پوشیده بود . دیگه تا اون موقع من یه مداد و کاغذ پیدا کرده بودم ، رو راحتی بزرگ چرمی ، تو اتاق بزرگ نشسته بودم و کنترل تلویزیون هم گذاشته بودم بین بانداژ دستم و روسری ای که دورش قلاب کرده بودم . تلویزیون رو کانالLifetime بود .
یه نگاه به تلویزیون انداخت و جوری که انگار چندشش شه یه تکونی خورد . بعد به من نگاه کرد " جا من نشستی "
" لامپ اینجاست . من به نور احتیاج دارم "
" قبلا هم این موضوع رو با هم گذروندیم . اون صندلی منه " و با منظور به سمتم اومد.
" اگه به بازوم اسیب برسونی ، من __ " صدام قطع شد وقتی من رو روی بازوهاش بلند کرد ، و یه جیغ کوچولو کشیدم . بعد خودش نشست و من رو روی پاش نشوند .
" بفرما " شروع کرد به نوازش کردن پشت گردنم " حالا هر دومون رو صندلی نشستیم . کنترل کجاست ؟ "
هنوزم بین بانداژم بود و اگه خدا بخواد ، قرار بود همون جا باقی بمونه . در حالی که سعی میکردم کاری که داره با گردنم میکنه رو ندیده بگیرم ، با دست راستم چسبیدم به مداد و کاغذی که دستم بود . حداقل الان کاملا در امان بودم ، برای اینکه تازه با هم بودیم . صادقانه گفتم " همین جا بودا " یه نگاه به دور و بر انداختم " نکنه افتاده پشت کوسن ؟ "
البته که مجبور بود چک کنه ، برای همین من رو از رو پاش بلند کرد و ایستاد تا پشت کوسن رو نگاه کنه . کامل دور و بر راحتی رو گشت ، بعدم بلندش کرد تا یه نگاهم به زیرش بندازه .
بعد با یه نگاهی که عین مته به ادم نفوذ میکرد ، به سمتم برگشت " بلر . کنترلم کجاست ؟ "
با حالتی رنجیده بهش گفتم " درست همین جا بود . راست میگم "
دوباره ، دروغ نمیگفتم . تا قبل این که منو جا به جا کنه ، درست همون جا بود .
متاسفانه ، اون یه پلیس بود ، و کاملا جاهای مخفی رو میشناخت . نگاهش به بانداژم افتاد " بدش به من ، مارمولک کوچولو "
" مارمولک ؟ " شروع کردم به عقب رفتن " فکر کردم فقط یه سوسول بی ازارم "
" من هیچ وقت نگفتم تو بی ازاری " یه قدم به سمت من برداشت ، و منم شروع کردم به دویدن تا فرار کنم .
دونده ی خوبی هستم ، اما لنگای اون دراز ترن و صندل هام نمیزاشتن خیلی خوب بدوم ، برا همین دنبال کردنمون زیاد طول نکشید . وقتی یه دستی منو گرفت و کنترل رو از جای مخفی اش برداشت ، داشتم ریز ریز میخندیدم .
اون میخواست مسابقه بیسبال تماشا کنه . من خوشم نمیاد . چون تا اون جا که میدونم ، بیسبال تشویق کننده نداشت ، برای همینم هیچ وقت چیزی درباره ی این بازی یاد نگرفتم . درباره ی فوتبال و بسکتبال میدونستم ، اما بیسبال احتمالا یه ورزش پرافاده است ، برای همین اصلا کاری بهش ندارم .
اما هر دومون روی راحتی بزرگ نشستیم . رو پاش نشسته بودم و درحالی که داشتم رو لیستم کار میکردم ، اون داشت بازی رو تماشا میکرد . و به جز وقتایی که به خاطر موردی که تو لیستم بود و اون خوشش نمیومد و یه کم غرغر میکرد ، هر کی سرش به کار خودش گرم بود .
بعد از اینکه لیستم رو نوشتم ، حوصله ام سر رفت _ چقدر دیگه این بازی احمقانه طول میکشه ؟ _ و خوابم گرفت . شونه هاش که درست همون جا بود ، بازوش رو هم برای نگه داشتنم ، پشتم گذاشته بود . برا همین بیشتر تو بغلش فرو رفتم و خوابم برد .
در حالی که داشت از من رو از پله ها بالا میبرد ، از خواب بیدار شدم . چراغ های پایین خاموش شده بودن ، و این طور برداشت کردم که موقع خوابه . خمیازه کشیدم و گفتم " امشب میتونم برم حموم . و بانداژم رو عوض کنم "
" میدونم . قبل اینکه بریم حموم همه چیز رو اماده میکنم "
گاز استریل و پد ها رو اماده کرد ، بعدم با دقت گاز های روی دستم رو برید تا رسید به پدهایی که مستقیما روی بخیه هام چسبیده بود _ واقعا میگم که چسبیده بود . بعد از اینکه یه کم با احتیاط سعی کرد که برشون داره و نشد ، تصمیم گرفتم که برم زیر اب تا این جوری اونا شل بشن و خوشون بیوفتن . اب رو باز کرد تا گرم بشه ، بعدم لباس های من و خودش رو دراورد .
احتمالا از اون جا که گفته بودم نباید با هم س ک س داشته باشیم _ حالا انگار با این حرفم تونسته بودم جلوشو بگیرم _ نباید جلوش بدون لباس وایمیستادم . ولی حقیقت اینه که خودمم دوست داشتم . خیلی زیاد . از نگاه کردن بهش خوشم میومد . خوشم میومد از اینکه جوری منو لمس میکرد که انگار نمیتونه جلوی خودش رو بگیره .
وقتی رفتیم زیر دوش تا بدنم خیس بشه و بتونیم پد ها رو از روی بازوم برداریم ، فهمیدم که نزدیک بودن بیش از حدمون بهش فرصت میده که دوباره کار خودشو بکنه . برا همین زودی گفتم " نه " .
خندید ، جوری که انگار حرفم مهم نیست وشروع که به شستنم . و فهمیدم که چرا فکر میکردم نه گفتنم مهم نیست . ببینین ، من سعی کردما . واقعا سعی کردم . فقط اماده نبودم که اون من رو بشوره .
بعدش ، وقتی رو صندلی کنار سینک نشستم تا دوباره بازوم رو بانداژ کنه ، گفت " اخم نکن . اینو دوست دارم که نمیتونی در برابر من مقاومت کنی "
زیرلبی گفتم " البته دارم روش کار میکنم . بعدا میتونم خودم رو کنترل کنم "
با اینکه خودم میتونستم ، ولی شروع کرد به شونه کردن موهام . خودم میتونستم مسواک بزنم ، مگه نه ؟ اما خودش میخواست موهامو شونه کنه ، برای همین منم چیزی نگفتم . مرطوب کننده ام رو زدم ، بعدم ازش خواستم بره لباس زیرم و یه تاپ برام بیاره که با اون لباسا بخوابم .
غرغر کرد " حالا انگار بهشون احتیاجی هم میشه " بعدم همون جوری بلندم کرد و گذاشتم رو تخت .
بیچاره کاراگاه مکلنس ، کلا فراموشش کرده بودم . اون داشت تحقیق میکرد ، در حالی که وایات اینجا پیش من بود . درست همون موقعی که وایات میخواست بیاد کنارم بخوابه ، تلفن زنگ زد . قبل اینکه زنگ اول تموم شه ، گوشی رو برداشت .
" بلادزورث . پیداش کردین ؟ " به من نگاه کرد و گفت " دواین بیلی . میشناسیش ؟ "
یه لحظه تصویری از مردی که تقریبا 180 قدش بود و ترشرو ، و بدنش هم زیاد مو داشت ، اومد تو ذهنم . گفتم " یادم میاد . به تجزیه ی جسمی به وسیله ی جریان برق احتیاج داشت "
" میتونه اون مردی باشه که تو دیدیش ؟ "
توانایی فضایی بصریم خیلی خوب بود ، و خیلی راحت میتونستم تو ذهنم اون مرد رو جوری قرارش بدم که انگار کنار ماشین نیکول وایستاده و با مردی که دیده بودمش مقایسه کنم .
" هیچ جوره نمیتونم قیافه اش رو تشخیص بدم ، اما از نظر سایزی میتونه خودش باشه . در حدود 180 قد ، بداخلاقم بود " اینو یادمه چون یه بار با یکی دیگه از اعضا باشگاه که همیشه میومد و از دستگاه های وزنه برداری استفاده میکرد ، دعواش شده بود . ظاهرا بیلی عجله داشت و نمیتونست صبر کنه که اون یکی مرده کارش تموم شه .
وایات گفت " همینم کافیه . فردا یه سر بهش میزنیم . مکلنس ، برو یه کم بخواب "
با یه کم ناراحتی پرسیدم " چرا امشب نمیرین سراغ بیلی ؟ " ممکنه اونا قاتل نیکول ، و کسی که به من شلیک کرده بود رو پیدا کرده باشن ، ولی نمیخواستن همین الان برن سراغش ؟
وایات در حالی که داشت چراغ رو خاموش میکرد ، توضیح داد " نمیتونیم همین جوری بازداشتش کنیم " و اومد زیر رو تختی " نمیتونیم همین جوری چیزی رو ثابت کنیم و هیچ قاضی ای هم همین جوری حکم جلب نمیده . باهاش مصاحبه میکنیم ، ببینیم میتونیم چیزی ازش دربیاریم یا نه . این جوری از مردم بازجویی میکنن عزیزم ، با صحبت کردن باهاشون "
" و در همون حالم اون راه میوفته تو شهر و به سوسول های معصوم تیراندازی میکنه . این اشتباهه "
خندید و موهام رو بهم ریخت . بعدم من رو به سمت خودش کشید " من هیچ وقت نگفتم تو معصومی "
ویشگونش گرفتم . با یه پیش بینی جعلی گفتم " فقط فکر کن که فردا شب ، همین ساعت ، ممکنه تو رخت خواب خودم باشم "
" ولی نخواهی بود "
" چرا نه ؟ "
دوباره خندید " برای اینکه سوسول خانوم خودش نمیتونه لباسشو تنش کنه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 17

صبح روز بعدش ، یه کم بیشتر میتونستم دستم رو تکون بدم ، البته خیلی با احتیاط . در حالی که وایات پایین بود و داشت صبحونه درست میکرد ، من دندون هام رو مسواک زدم و موهامو شونه کشیدم . و برای نشون دادن به اونم که شده ، تا اون جایی که تونستم خودم لباسم رو پوشیدم . لباسام رو تو کمد ، کنار لباسای خودش پیدا کردم . که دیدن لباس هامون کنار همدیگه باعث شد یه کم هیجان زده بشم . احتمالا دیشب که ساکم رو اورده بود بالا، لباسام رو از تو ساکم دراورده و کنار مال خودش اویزون کرده ، برای اینکه مطمئنا خودم این کارو نکردم . دنبال لباس زیرم گشتم و اونا رو تو یکی از کشوهای دراور پیدا کردم . همشون کاملا مرتب گذاشته شده بود ، درست همون طور که خودم میزاشتم . نه اینکه گلو شده باشه تو کشو . مرده برا خودش چیزی بودا .
بقیه ی کشوهای دوراور رو هم نگاه کردم تا ببینم لباسای خودش رو چطور گذاشته و فهمیدم که کلا ادم تمیزیه . تی شرت هاش تا شده بود و جوراباش هم با هم مچ بودن . هیچ چیز غیر معمولی درباره ی لباس زیرش وجود نداشت . درست مثل یه مرد معمولی . خوشم اومد . برای اینکه رابطه ی بین دوتا ادم مغرور ، یه زمانی بازتاب خودشو خواهد داشت . و بهتره که اون ادم معمولی و نرمال باشه .
تصدیق میکنم که ادم مغروری هستم . یه کم . به هر حال به بدی اون زمان که نوجوان بودم نیستم ، چون هر چی بزرگتر شدم ، فکر کنم یه کم اعتماد به نفسم نسبت به قیافم بیشتر شده . عجیبه ، مگه نه ؟
وقتی 16 سالم بود ، که باید قبول کنین زمان اوجه برای بدن و زیبایی ادم ، ساعت ها وقت میزاشتم تا موهامو درست کنم و ارایش کنم . پشت هم لباسای مختلف رو امتحان میکردم ، چون مطمئن نبودم که بهم میان یا نه . حالا که 30 سالمه ، راحت ترم ، با این که میدونم به اندازه ی 16 سالگیم خوب به نظر نمیام . الان ، پوست شاداب داشتن ، یه کم به زحمت نیاز داره . و باید عین چی ورزش کنم تا وزنم رو تحت کنترل نگه دارم .
وقتی که قرار دارم، یا به جایی میرم که باید رسمی تر باشم ، هنوزم میتونم کلی برای لباس و ارایشم وقت بزارم . ولی در بقیه ی مواقع دیگه خودمو به دردسر نمیندازم . یه خط چشم . یه کم برق لب . همین .
البته ، هنوزم عاشق لباس هام ، و هنوزم میتونم همه ی لباسایی که دارم رو تنم کنم ، تا ببینم کدوم به کدوم میاد . و بعضی روزها هم نمیتونم تصمیم بگیرم که میخوام لباس زیرم چه رنگی باشه . یه روز ابی بود یا صورتی ؟ یا قرمز ؟ یا مشکی ؟ شاید ، سفید ؟
امروزم یکی از همون روزا بود . اول باید تصمیم میگرفتم که چه لباسی بپوشم ، چون لباسه که تعیین میکنه لباس زیرت چه رنگی باشه . نمیشه که با لباس سفید ، لباس زیر مشکی پوشید ، درسته ؟
دلم یه چیز رنگارنگ میخواست ، برای همین شلوارک ابی برداشتم ، با تاپ صورتی . راستی ، بندهای رکابی تاپم پهن بود ، چون اصلا خوشم نمیاد بند سوتیم معلوم بشه . به هر حال ، تاپ صورتی نشون میداد که نمیتونم لباس زیری با رنگ تیره تنم کنم . این یعنی باید رنگی باشه . صورتی تابلو ترین انتخابه ، ولی خب ، اون دیگه خیلی تابلوئه .
وایات کنار در اتاق خواب پیداش شد " چی باعث شده این قدر طولش بدی ؟ صبحونه اماده است ؟ "
" دارم تصمیم میگیرم که امروز چه رنگ لباس زیر بپوشم "
گفت " خدای من " و رفت .
زرد ! خودشه ! شاید فکر میکنین که زرد به صورتی نمیاد ، اما این ست لباس زیرم زرد کم رنگ بود ، و زیر صورتی عالی به نظر میومد . حالا نه این که کسی جز خودم بتونه اونو ببینه ها _ خب ، وایات میدید ، چون هنوز خودم نمیتونستم سوتینم رو ببندم _ ولی باعث میشد که حس اون بستنی رو داشته باشم که وایات دیروز بهش اشاره کرد . شاید دوباره لیس زدن رو به یادش بندازه .
غذا داشت صدام میزد ، برای همین با دقت شورت و شلوارکم رو پوشیدم ، ولی یکی از بلوز های وایات رو برداشتم که از جلو دکمه داشت تا بعد که کمکم کنه لباس خودم رو بپوشم . دمپایی هام رو پام کردم _ این یکی رو بندهاش پولک داشت _ و رفتم پایین .
وقتی رفتم اشپزخونه ، یه نگاه به سر تا پام انداخت " نیم ساعت طول کشید که یه دمپایی و یکی از لباسای منو انتخاب کنی ؟ "
" شلوارکم پام کردم " و لبه ی لباسش رو زدم بالا تا نشونش بدم " بقیه ش رو دیگه تو باید کمک کنی " پشت میز نشستم ، و اونم یه بشقاب که توش تخم مرغ ، سوسیس و نون تست بود رو جلوم گذاشت . یه لیوان کوچک اب پرتقال و یه فنچون قهوه دیگه ضیافتم رو کامل کرد . همونطور که شروع به خوردن کردم ، گفتم " راحت میشه به همچین چیزی عادت کرد "
" اصلا غذا درست میکنی ؟ "
" خب ، معلومه . فقط زیاد سرش صبر نمیکنم . و همیشه هم با عجله یه چیزی درست میکنم برای اینکه بدن های عالی زود باز میشه "
" خودت اون جا رو باز میکنی و میبندی ؟ " بشقاب خودش رو برداشت و روبه روم نشست . " این که یعنی یه روز طولانی "
" از 6 صبح ، تا 9 شب . اما هر روز هر دوتا کار رو من انجام نمیدم . لین و من ساعت هارو بین خودمون تقسیم کردیم . اگه من باید تا دیروقت وایستم ، اون در رو باز میکنه ، و بالعکس . یه روز در هفته _ دوشنبه ها _ من هر دوتا کار رو انجام میدم تا لین بتونه دو روز اخر هفته داشته باشه . همه ی کارمندام در هفته دو روز تعطیلی دارن . کارشون متناوبه . برای همین هر روز هفته رو کلاسای یوگا نداریم . چیزایی مثل این "
" چرا دوشنبه ها ؟ اگه دو روز اخر هفته رو میخواد ، چرا شنبه ها رو نمیگیره ؟ "
" برای اینکه شنبه ها شلوغ ترین روز کاری ماست . و دوشنبه ها از همیشه خلوت تره . نمیدونم چرا ، اما سالن های ارایشی هم همینطوره . بیشترشون دوشنبه ها بسته ان "
جوری به نظر میومد که انگار نمیدونه باید با این اطلاعات چی کار کنه . به عنوان یه پلیس ، ادم انتظار داره ارزش چنین اطلاعاتی رو بدونه . اگه یه روز مجبور شه یه ارایشگر دیوانه رو دستگیر کنه چی ؟ اگه اون روز دوشنبه بود ، این جوری میتونست بیخودی وقتش رو تلف نکنه . .
گفتم " خب " بحث رو عوض کردم " اگه قراره منو تو دستشویی زنجیر کنی ، برا چی خودم رو به دردسر انداختم که لباس بپوشم ؟ امیدوارم حرفتو پس بگیری ، چون اگه منفعت اونجا بودن رو بزاریم کنار ، من چطور قراره چیزی بخورم ؟ "
" یه کم ساندویچ برات درست میکنم و میزارم تو دستگاه خنک کننده " چشم هاش از خنده میدرخشید .
" همین الان بگم که من تو دستشویی چیزی نمیخورم . اوق . فقط به میکروبای توالت فکر کن که منتظرن به غذاهات حمله کنن "
" زنجیره رو بزرگ انتخاب میکنم که بتونی درست خارج در توالت بشینی "
" مهربونیت منو کشته . البته یه اخطار بهت بدم . وقتی حوصله ام سر بره ، دردسر درست میکنم "
" اونوقت چه دردسری میتونی تو توالت درست کنی ؟ "
یه فکرایی داشتم ولی بهش نگفتم . با این حال انگار یه چیزی از تو صورتم خونده باشه ، چون سرش رو تکون داد " وسوه برانگیزه ، ولی امکان نداره کل روز ، به حال خودت بزارمت "
" پس برمیگردیم به خونه ی مادرت ، درسته ؟ "
" متاسفانه . قبلا باهاش تماس گرفتم "
" امیدورام به خاطر کم ظرفیت بودنت ، ازش عذرخواهی هم کرده باشی "
بابا حالتی درمانده گفت " اره ، عذرخواهی کردم . فکر کنم باید یه بار عذرخواهی کردنم رو ضبط کنم و بدم بهت ، تا هر وقت به نظرت نیاز شد بهش گوش بدی "
فکر کردم کلا این روح عذرخواهی رو از بین میبره ، و همینم بهش گفتم .
جواب داد " یه نظر بود "
این بار بهش تو تمیز کردن اشپزخونه کمک کردم . خیلی با احتیاط دستم رو تکون میدادم ، ولی دیگه وقتش بود که حرکت داده بشه .
بعدم رفتیم بالا تا اماده شیم ، دوباره همون احساس راحتی و صمیمت رو داشتم ، جوری که انگار سالهاست این کارو با هم انجام میدیم .
یه روز بی حادثه ی دیگه ای رو تو خونه ی خانم بلادزورث سپری کردم . با لین صحبت کردم و یه کم اطلاعات درباره ی شرایط کامپیوتر بهم داد و این که الان که دوباره باز کردیم ، چند نفر از اعضا دوباره به اونجا برگشتن . وقتی بهم گفت ، احساس قدردانی میکردم ، چون فکر میکردم تا چند هفته ای افراد زیادی نیان .
ظاهرا ، اتاق وزنه های پر بود ، تردمیل ها مشغول بدن ، و تقریبا همه حال من رو پرسیده بودن . نظراتی که درباره ی قتل نیکول میدادن ، تو این رنج بود : " بهش اهمیتی نمیدادم ولی این حقش نبود " تا " اصلا تعجب نکردم " .
یه نفر خواسته بود که به ازای این چند روز تعطیلی ، عضویتش یه کم بیشتر بشه ، منم به لین گفتم که 4 روز به عضویتش اضافه کنه . به هر حال تو هر جمعی یه نخاله هم پیدا میشه . وقتی بهم گفت که اون یارو کی بوده ، تعجبی نکردم . یکی از کله گنده های شهر بود که فکر میکرد همه کاره است . به زور میشد تحملش کرد .
به مامان زنگ زدم ، و خبرای جدید رو بهش دادم . اسم دواین بیلی رو بهش نگفتم ، چون ممکن بود بی گناه باشه . البته درباره ی خرابی کامپیوترم بهش گفتم و اونم خبرای خودش رو بهم گفت . مامان بنگاه داره و اونم همه ی اطلاعاتش رو تو کامپیوتری که تو خونه اس نگه داری میکنه . ظاهرا دستگاه های الکترونیکیش باهاش درافتادن. در کمتر از یه هفته ، پرینترش کلا تعطیل شده بود ، دستگاه چاپش خراب شده بود و باید میداد تعمیر شه و کامپیوترش هم دوبار خراب شده بود . خیلی اعصابش خورد بود . منم با تیر خوردنم هیچ کمکی بهش نکرده بودم .
یه کم حرفای تسکین دهنده بهش زدم و قول دادم اگه اتفاقی افتاد خبرش کنم .
از وایات پرسید ، که حدس میزنم نورمال باشه ، چون اون دخترش رو به خونه ی خودش برده بود . مامانم ازش خوشش میومد . میگه وایات سکسیه .
منم به بدنش فکر کردم و حق رو به مامان دادم . خب، به کارهام رسیدگی کردم .
خانم بلادزورث یه کم تو باغچه ی گل هاش کار کرد ولی من برای امنیتم که شده بیرون نرفتم . شک داشتم که قاتل نیکول بیاد کنار خونه ی خانم بلادزورث و منو تو باغچه اش ببینه ، اما تا وقتی که وایات نگفته همه چیز مرتبه ، اصلا نمیخواستم شانس خودم رو امتحان کنم . بازوم به اندازه ی کافی بهم یاداوری میکرد که چقدر این ادم خطرناکه .
کتاب خوندم ، تلویزیون دیدم . به ساعت نگاه کردم . با این که وسوسه شده بودم ، ولی به وایات زنگ نزدم . میدونستم اگه خبری بشه بهم زنگ میزنه ، برا همین اذیت کردنش هیچ معنی نداشت .
یه کم یوگا کار کردم تا ماهیچه هام نرم بشن . خانم بلادزورث هم وقتی داشتم یوگا کار میکردم ، اومد تو و اونم خواست که یه کم تمرین کنه . لباساش رو عوض کرد و زیرانداز ورزشی اش رو اورد و کنار من رو زمین نشست . یه کم حالت های ابتدایی یوگا رو بهش نشون دادم و تا وقت ناهار کمی خودمون رو سرگرم کردیم .
طرفای ساعت دو بود که وایات زنگ زد " مکلنس و فارستر امروز صبح با دواین بیلی مصاحبه کردن . زنشم اونجا بوده . ظاهرا زنه بهش شک کرده بود که دواین بهش خیانت کرده ، و یه کم درگیری پیش اومد . بیلی هم به قتل نیکول اعتراف کرد . داستانش اینه که خانم گودوین تهدیدش کرده که اگه بهش پول نده ، همه چیز رو به زنش میگه ، برای همین اونم بهش شلیک کرده . الان بازداشته "
یه نفس راحت کشیدم و روی راحتی ولو شدم " خدارو شکر ! از این قایم شدن ها اصلا خوشم نمیاد . پس میتونم برم خونه ؟ و برگردم به باشگاه ؟ همه چی تمومه ؟ "
" این طور به نظر میاد "
" اون کسیه که دروازه ی خونه م رو باز کرده ؟ "
" اینو انکار کرده . شلیک کردن به تورو هم انکار کرده ، که این جا باهوش بازی دراورده . یه وکیل خوب میتونه حکم قتل درجه ی دو رو برای قاتل خانم گودوین بگیره ، ولی تیراندازی به تو باعث میشه محکومیتش طولانی تر بشه "
" اما تو میتونی اینو اثبات کنی ، درسته ؟ با تست پرتاب گلوله و از این چیزا "
" در حقیقت ، نمیتونیم . دو تا اسلحه ی متفاوت استفاده شدن . ما اسلحه ای که برای قتل خانم گودوین استفاده شده رو پیدا کردیم، اما با اون کالیبری که به تو شلیک شده نمیخوره . این یعنی اسلحه ی دوم رو پنهان کرده ، و بدون اون نمیتونیم چیزی رو ثابت کنیم "
از این موضوع خوشم نمیومد ، چون میخواستم یه انتقام درست و حسابی ازش گرفته بشه . انگار از زیر بار شلیک کردن به من ، قسر در رفته باشه . میخواستم محکومیتش طولانی تر شه .
" ممکنه ازاد بشه ؟ "
" احتمالا . اما حالا که همه چی معلوم شده ، نیازی به کشتن شاهد نداره ، درسته ؟ "
درست میگفت . اما هنوزم از این که اون مرده میتونست این جور راحت ازاد بشه ، خوشحال نبودم .
ممکن بود دربره و تصمیم بگیره که کارش رو تموم کنه .
وایات گفت " اگه به نظرت این حرف کمکی میکنه ، باید بگم که اون یه ادمکش دیوانه نیست . یه مرد نا امید بوده که میخواسته زنش نفهمه بهش خیانت کرده . و بعدم میخواسته از محکوم به قتل ، خودش رو دور نگه داره . که هردوی این اتفاقا الان افتادن ، پس دیگه ناامید نیست . با ما همکاری کرده "
اوکی . اینو میتونستم درک کنم . ادم فقط از چیزی میترسه که هنوز اتفاق نیوفتاده . وقتی اتفاق افتاد ، تنها کاری که میتونی بکنی اینه که باهاش کنار بیای .
" عیب نداره اگه به مامان و بابا بگم ؟ "
" حتما . به هر حال امشب تو اخبار اعلام میشه و فردام تو روزنامه ها چاپ میشه "
وقتی درباره ی دواین بیلی به خانم بلادزورث گفتم ، گفت " چه خبر خوبی . ولی دلم برای با هم بودنمون تنگ میشه . فکر کنم دوباره باید عضو بدن های عالی بشم . از وقت تصادفم کلی حوصله ام سر رفته بود و تا الان اینو نفهمیده بودم "
به مامان زنگ زدم و این خبر خوب رو بهش دادم ، بعدم به سیانا و بعدشم به لین زنگ زدم . بهش گفتم که فردا برمیگردم سر کار ولی ازش خواستم که فردا هم خودش در رو باز کنه .
تا وقتی بازوم خوب نشده ، نیمخواستم زیاد عجله ای تو کارام باشه .
فکر کردم که وایات من رو به خونه ی مادرم میبره ، که منطقی هم بود . مامان میتونست یه چند روزی لوسم کنه تا وقتی خودم از پس لباس پوشیدنم بربیام . و بعد همه چیز برمیگرده به حالت اولشه .
اماده بودم که همین چیز عادی بشه . تقریبا برای یه هفته زندگیم از این رو به اون رو شده بود و میخواستم همه چیز برگرده سر جاش . بدیهی بود که یه معشوقه دارم و باید سعی میکردم اون رو تحت کنترل نگه دارم . میدونستم که اون چیزا رو پیچیده میکنه . ولی حالا که این تهدید از بین رفته ، میتونستیم برگردیم به زندگی واقعی و بفهمیم که رابطه ی بینمون دائمی هست یا نه . یا این که زمان این جاذبه رو از بین میبره .
همه چیز داشت بهتر میشد . دوست داشتم که این موقعیت جدید بینمون زودتر شروع بشه .یعنی جریان عادی زندگی .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

to die for | برایت میمیرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA