فصل 18احساس میکردم مثل پرنده ای هستم که از قفس ازاد شده . با اینکه کمتر از 48 ساعت بود که در محدودیت و فشار بودم ، ولی برای من انگار طولانی تر بود . هنوزم نمیتونستم خودم همه ی کارهامو بکنم ، ولی حداقل دیگه جلومو نمیگرفتن . میتونستم هر جا که دلم میخواد برم . دیگه نیاز نبود همش تو خونه بمونم . نیاز نبود که ازدر پشتی برم بیرون .وقتی وایات اومد دنبالم ، همونطور که عملا به حالت رقص به سمت ماشین وایات میرفتم ، برای خودم اواز میخوندم " من ازادم ، من ازادم ، من ازادم " .دیرتر از روز قبل اومده بود دنبالم و خورشید دیگه غروب کرده بود . یعنی ساعت از 8 گذشته بود .وایات در حالی که منو به سمت صندلی خم میکرد ، گفت " نه دقیقا "سرش داد زدم " منظورت چیه ، "نه دقیقا" ؟ " داد زدم چون داشت ماشین رو دور میزد تا بشینه پشت فرمون ، و در غیر این صورت صدامو نمیشنید .وقتی پشت فرمون نشست ، گفت " هنوزم برای من ناتوان به نظر میای . نمیتونی خودت لباست رو بپوشی ، نمیتونی سرت رو شامپو بزنی ، و با نمیتونی با دو تا دستت رو فرمون رانندگی کنی "به این موضوع اشاره کردم " خودتم موقع رانندگی دو تا دستت رو روی فرمون نمیزاری "" من نیاز ندارم این کارو کنم ، برای اینکه خودم مسئولم . تو نیستی "خرناس کشیدم ، ولی به خودم اجازه ندادم که با این حرفش تحریک بشم " به هر حال ، تنها دلیلی که همون اول نرفتم خونه ی مامانم اینا ، این بود که تو گفتی ممکنه دواین بیلی اونجا دنبالم بگرده و نمیتونستم مامان و بابام رو هم به خطر بندازم . خب ، دواین بیلی دستگیر شده ، و دیگه دلیلی وجود نداره که اون دنبال من بگرده . برای همین میتونم برم خونه ی مامانم "گفت " نه امشب "" دوست دارم بدونم چرا نمیتونم "" برای اینکه من نمیبرمت اونجا "" برای امشب کاری داری ؟ مامان میتونه خودش بیاد دنبالم "" انقدر خودتو به خنگی نزن . این جوری نمیتونی گولم بزنی . الان تورو جایی دارم که میخوام اونجا باشی ، و همون جا هم نگهت میدارم "عصبانی شدم " من اسباب بازیت جنسیت نمیشم که هر وقت احساس کردی بهش نیاز داری ، باهاش بازی کنی . من زندگی خودمو دارم . و فردا هم باید برم سر کار "" میتونی فردا بری سرکار . ولی من تورو میبرم ، نه مامانت "" اصلا این معنی نداره . اگه اتفاقی بیوفته و تو سرکارت باشی چی ؟ درست میگم که هر وقت نیاز بشه ممکنه تورو فرابخونن ، درسته ؟ "" ممکنه ، ولی خیلی کم پیش میاد که منو فرا بخونن و بگن که برم سر صحنه ی جرم . این کارا مال کاراگاه هاست "" به هر حال نیازی هم ندارم که کسی منو ببره سر کار . ماشین من اتوماتیک وار نیروی موتور رو به چرخ ها منتقل میکنه ( ترانزمیشن ) ، و میتونم یه دستی هم کمربند خودمو ببندم . کاملا از عهده ی رانندگی کردن برمیام . و نیازی نیست این موضوع دو دست رو فرمون رو دوباره بکشی وسط " الان همون قدر مصمم بودم برم ، که وایات مصمم بود نگهم داره . قبلا اینقدر اصرار نمیکردم ، ولی اون خیلی راحت فکر میکرد که میتونه به من بگه چی کار باید کنم ، و من باید بهش حالی میکردم ، مگه نه ؟برای یه لحظه هیچی نگفت ، بعدم با یه حرف کاملا خرابم کرد " اصلا دلت میخواد که با من باشی ؟ "با دهانی باز بهش خیره شدم و قبل اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم ، گفتم " البته که میخوام " . و بعدش تازه فهمیدم چی کار کرده و با اوقات تلخی گفتم " باورم نمیشه که تو اینقدر مارمولک و حقه بازی . این استدلال دخترونه است و تو از اون بر علیه من استفاده کردی "" مهم نیست . به هر حال تصدیق کردی " یه لبخند مغرورانه و فاتحانه بهم زد . بعدم پلک زد " استدلال دخترونه دیگه چیه ؟ "" میدونی که ، احساست رو به مبارزه طلبیدن "" لعنت ، اگه میدونستم این قدر خوب جواب میده ، زودتر ازش استفاده میکردم " دستش رو اورد سمتم و زانوم رو فشار داد " از راهنماییت ممنونم "یه چشمک زد که نتونستم جلو خودمو بگیرم و خندیدم . دستشو زدم کنار " فکر کردم شرایط تو رابطمون تاثیر گذاشته . ولی تو اصلا به معامله مون عمل نکردی . و اصلا هم باهام قرار نزاشتی . برا همین میخوام برم خونه "" فکر کنم قبلا هم در این باره صحبت کردیم . نظر تو راجع به قرار گذاشتن ، با مال من فرق میکنه "" من میخوام برم سر قرار . میخوام باهم بریم فیلم ببینیم ، شام بخوریم ، برقصیم _ بلدی برقصی ، مگه نه ؟ "" مگه چی بشه "" اوه ، عزیز " یه چ.ب.غ بهش انداختم _ چشم های بزرگ غمگین . تو انبار مهمات ادم ، این چ.ب.غ ، زیر گریه کردن قرار میگیره " من عاشق رقصیدنم "یه نگاه هراسون بهم انداخت و بعدم زیر لبی گفت " لعنت . باشه بابا . میبرمت برقصی " یه اهی کشید که یعنی داره تحمل میکنه ." اگه دوست نداری ، من نمیخوام که مجبورت کنم " اگه الان بهترین موقع برای استفاده از یه حقه ی زنانه نبود ، دیگه من هیچ موقع دیگه ای رو نمیشناسم .اگه قبول نمیکرد ، میدونست که این جوری ناامیدم کرده ، اگرم قبول میکرد ، باید تظاهر میکرد که خودشم داره لذت میبره . این یکی از اون راه هاییه که زنا تلافی این که مردا پریود نمیشن رو سرشون درمیارن . میدونین که ." اما _ بعد از قرار ، اون کاری که من میخوامو انجام میدیم "تابلو بود که چی میخواد . یه نگاه متعجب رو صورتم قرار دادم " تو میخوای قرار گذاشتن رو با س ک س جبران کنی ؟ "گفت " برا من که کار میکنه " دوباره زانوم رو فشار داد ." قرار نیست اتفاق بیوفته "" خوبه . پس منم مجبور نیستم برقصم "تو دهنم به اون لیستی که از کاراش داشتم ، عدم همکاری و عدم رضایت برای انجام کارها رو هم اضافه کردم . این جور که این لیسته داشت پیش میرفت ، حجمش به اندازه ی یه دایره المعارف میشد .ترغیبم کرد که " جوابی نداری بدی ؟ "" داشتم به اون مواردی که میخوام به لیستت اضافه کنم ، فکر میکردم "" میشه بیخیال این لیست لعنتی بشی ! اگه من از اشتباهات و کمبود هات یه لیست درست کنم ، چه حسی پیدا میکنی ؟ "صادقانه گفتم" میخونمش ، و سعی میکنم که رو مشکلاتم کار کنم " . خب ، به هر حال میخوندمش که . اون چیزی که به نظر اون مشکل محسوب میشد ، و اون چیزی که به نظر من مشکل بود ، ممکن بود کاملا دوتا چیز جدا از هم باشن ." احمقانه است . من فکرمیکنم تو مشکلاتت رو ترویج میدی "" مثلا ؟ " تن صدام یه حالت شیرین به خودش گرفته بود ." یکیش همین زبون گزنده ات "یه بوس براش فرستادم و بهش یاداوری کردم که " امروز صبح که خوب از زبونم خوشت اومده بود ".در جواب ، با حالتی کاملا مشخصی لرزید . " درست میگی . خیلی خوشم اومد "خودمم همین احساس رو داشتم . میخواستم برای یه بارم که شده این بحث احمقانمون سر اینکه کی دست بالا رو بگیره رو بیخیال شم و فقط ازش لذت ببرم . شاید وقتی باهاش رفتم خونه __ البته ، تا اون موقع ، اصلا دلیلی نداشت که بزارم بفهمه برنده شده ." تازه با این که مدل موهام رو مسخره میکنی ، ولی ازش خوشت میاد "" من مسخره اش نکردم . و ، بله ، خوشم میاد . من از همه چیز درباره ی تو خوشم میاد . حتی اون موقع هایی که اعصاب خورد کن میشی . میدونی ، مثل رویای شهوانی ادم هستی "یه نگاه همراه با شک بهش انداختم . " نمیدونم که این چیزه خوبیه یا نه " تصویر تو ذهنم که تصمیم خودشو گرفته بود ." از دیدگاه من ، خوبه . شخصا میگم ، نه به طور حرفه ای . کلا همش حواس منو سر کارم پرت میکنی . به تنها چیزی که میتونم فکر کنم اینه که لباساتو دربیارم . شاید یکی دوسال بعد ازازدواجمون ، یکم از این شدت خواستنم کم بشه ، ولی الان که بدجور شدیده "اتوماتیک وار گفتم " من نگفتم با تو ازدواج میکنم " ، اما قلبم داشت برا خودش رقص پا میکرد و تمرکزم هم داشت از رو بحثمون کنار میرفت و به سمت دراوردن لباس های اون پیش میرفت ." این اتفاق میوفته و هر دومون هم اینو میدونیم . فقط یه چند تا جزئیات هست که باید روش کار کنیم ، مثل همین موضوع اعتمادی که تو نگرانش هستی . ولی فکر کردم که بعد از چند ماهی این مسئله رو برات حل میکنم و میتونیم تو کریسمس ازدواج کنیم "" اصلا قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته . حتی اگه بله رو هم گفته بودم ، که هنوز نگفتم ، اصلا میدونی برنامه ریختن برای ازدواج چقدر طول میکشه ؟ ممکن نیست تو کریسمس ازدواج کنیم . شاید کریسمس سال بعد _ البته منظورم اینه که این قدر طول میکشه که برنامه بچینیم ، نه اینک خودم بخوام کریسمس سال بعد ازدواج کنم ، چون حتی اگه ازدواجم کنیم ، تو کریسمس نخواهد بود ، چون سالگرد ازدواجمون تو جشن و خوشحالی تعطیلات گم میشه و من از این موضوع متنفرم . سالگرد ازدواج ادم باید خاص باشه "نیشش وا شده بود " گفتی سالگرد ازدواجمون . این معادل قبول کردنه "" فقط اگه زبان انگلیسی حالیت نشه . من گفتم " اگه " نه " وقتی که " "" فروید اینو رد میکنه . دیگه گفتی دیگه . همه چی تمومه "" نه هنوز . هیچم تموم نیست . تا وقتی که من 2 تا کلمه ی کوچولو رو نگفتم ، خودم رو به هیچی سرسپرده نمیکنم "یه نگاه متفکرانه بهم انداخت ، جوری که انگار تا حالا اینو نفهمیده که هیچکدوممون نگفتیم " دوست دارم " . فکر نمیکنم مردا به گفتن " دوست دارم " ، چندان اهمیت بدن . حداقل نه مثل ما زنا . برای اونا ، انجام دادن مهمتر از گفتنه ، و با اینکه که ممکنه دلیلش رو ندونن ، ولی لااقل اینو میدونن که این موضوع برای زنا مهمه.با این حال ، این حقیقت که هنوز اینو بهش نگفتم ، توجهشو جلب کرد و باعث شد که بفهمه شاید همه چیز اون جور که خودش برداشت کرده ، شسته و رفته نیست .بالاخره گفت " به اونم میرسیم "یه نفس راحت کشیدم که نگفت دوست دارم ، تا این جوری منم ترغیب کنه که اینو بگم ، چون اون موقع میدونستم که گفتن این حرف براش معنی نداشته .خدایا ، این مسئله ی زنان - مردان خیلی پیچیده است . مثل بازی شطرنج میمونه و ما حریفای برابری هستیم . من میدونستم که چی میخوام : این که کاملا مطمئن شم اون تا اخرش هست و خودشو نمیکشه کنار .امیدوار بودم که این طور باشه ، ولی تا وقتی مطمئن نشدم ، یه قسمت کوچکی از خودم رو عقب نگه میدارم . فکر کردم ، اون داره لذت میبره ، منم دارم لذت میبرم ، حتی اون موقع هایی که با هم بحث میکنیم . یه زمانی این بازی شطرنج تموم میشه و اون موقع خواهیم دید که کجا وایستادیم .
دستم رو گرفت . البته دست چپم بود ، چون داشت رانندگی میکرد ، برای همین نمیتونستم زیاد دستم رو تکون بدم . اروم دستش رو برد زیر دستم و انگشتهامون رو در هم فرو برد . بدون هیچ شکی ، یه رزم ارای ِ لعنتیه خیلی خوب بود .اون شب ، خیلی با دو شب اول فرق داشت . لباسها رو گذاشت تو ماشین لباس شویی _ هم مال خودش ، هم مال من _ و با خراب کاری نکردن ، تحت تاثر قرارم داد . و با اینکه شب رسیدیدم خونه ، چمن ها رو زد . چمن زنش چراغ داشت و همچنین میتونست چراغ های بیرون رو روشن کنه . احساس میکردم خانم بُوِر پرنده هستم که دارم اقای بوِر پرنده رو نگاه میکنم که داره با تمام اشتیاقش برامون لونه درست میکنه ، تا نشون بده که مرد خانواده داریه ، بعدم اقای بور ِ پرنده ، جلوی خونه رژه میرفت ، به این امید که بتونه خانم بور پرنده رو فریفته کنه . این ، وایات اهلی، در هنگام عمل بود .البته ، اگه بخوایم منصفانه بگیم ، واقعا خوب از حیاطش نگه داری میکرد . و میتونستم بگم که اون مرتب چمن ها رو میزنه .ساعت 10 بود که بدون بلوز و کثیف اومد تو . و چون با وجود تاریکی هوا ، هنوزم گرم بود ، بدنش رو عرق پوشونده بود . مستقیم رفت سمت سینک و یه لیوان بزرگ اب نوشید . میخواستم بپرم پشتش و باهاش رو زمین کشتی بگیرم ، اما بازوی لعنتیم نمیزاشت از این کارا کنم .لیوان رو گذاشت تو سینک و برگشت سمت من " اماده ی حمومت هستی ؟ "شاید از نظر تاکتیکی اشتباه باشه ، ولی امشب اونقدر به دست اوردنم سخت نبود _ خب ، حالا نه اینکه تا حالا ، به دست اوردنم برای اون سخت بوده باشه .به هر حال به خاطر سعی کردنم که باید بهم امتیاز داد . ولی امشب ، حتی نمیخواستم سعی کنم . " میشه امشب موهام رو هم بشوریم ؟ "" حتما "" سشوار کشیدنش زیاد طول نمیکشه "" مهم نیست " یه لبخند اروم بهم زد " در هنگام این کار ، از چشم انداز جلوم لذت میبرم "نیاز نیست نابغه باشی تا بفهمی ، یه ساعت بعدش چه طور گذشت . هر دومون خیس و لیز بودیم و منم به کنترل خودم گفتم که برو بمیر _ فقط همین یه بار _ و از عشق بازیمون لذت بردم . تو حموم شروع شد _ این بینش یه وقت اضافه بود تا موهامو خشک کنه _ بعدم به تخت ختم شد .بعدش با یه ناله به پشتش دراز کشید . یه دستش رو گذاشته بود روی چشم هاش و نفس نفس میزد . خودم داشتم تند و سخت نفس میکشیدم ، تازه از خستگی و لذت احساس شل بودن میکردم . تقریبا . این انرژی رو پیدا کردم که خودم رو به سمتش خم کنم ، و چونه اش ، لب هاش و گردنش رو بوسیدم .ضعیف گفت " عمو "" داری قبل اینکه بدونی چی میخوام ، تسلیم میشی ؟ "" هر چی که هست ، دیگه نمیتونم . تقریبا مرده ام " دستش رو به روی پشتم گذاشت ، یه نوازش کرد ، بعدم دستش با حالتی شل و ول افتاد رو تخت ." این برافروختگی بعد از با هم بودنه . میخوام بغلت کنم و نوازشت کنم "" از عهده ی این یکی میتونم بربیام " لب هاش به خنده باز شد . " شاید "" میتونی فقط دراز بکشی و بزاری من این کارو انجام بدم "" چرا 10 دقیقه پیش اینو نگفتی ؟"" احمق به نظر میام ؟ " سرم رو روی شونه اش گذاشتم و اهی از سر رضایت کشیدم ." نه ، بهت که گفته بودم ، شبیه بستنی به نظر میای "از به یاد اوردنش لرزیدم . اگه بلند میشدم ، زانوهام احتمالا لق میزد . با رضایت فکر کردم که زانوهای اونم لق میزد . اونم مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بود .با فکر دوباره انجام دادنش ، لبخند زدم . البته ، نه همین حالا . یه کم دیگه . خمیازه کشیدم ، و یه ثانیه نشده خوابم برد .صبح روز بعد ، داشتیم صبحونه میخوردیم که مامان زنگ زد . البته اون موقع نمیدونستم که مامانه . وایات تلفن رو برداشت و گفـت " بله خانم " . دوبار اینو گفت ، بعدم گفت " 7 " و دوباره " بله ، خانم " و قطع کرد .وقتی برگشت سراغ صبحونه اش ، ازش پرسیدم " مادرت بود ؟ "" نه ، مادر تو بود "" مامان من ؟ چی میخواست ؟ چرا نزاشتی باهاش صحبت کنم ؟ "" نخواست که با تو صحبت کنه . برای شام دعوتمون کرد . امشب ساعت 7 . گفتم میریم "" واقعا ؟ اگه کارت طول بکشه چی ؟ "" جمله ی خودت رو میگم " احمق به نظر میام ؟ " . من میرم ، و شما هم خواهی اومد . حتی اگه مجبور شم به زور از بدن های عالی بیرون بیارمت . با لین برنامه بریز که اون درها رو ببنده "بهش چشم غره رفتم و سریع با کج خلقی گفتم " چی ؟ قبل از اینکه شروع کنین به دستور دادن ، ستوان بلادزورث ، بهتره بپرسین برنامه ریزی قبلیم چی بوده "" باشه ، برنامه ریزی قبلیت چی بود ؟ "نه بابا " این که لین در رو باز کنه ، بعد وقتی من رفتم اونجا اون میره خونه و من تا ظهر اینا کار میکنم . دوباره ساعت 5 اون میاد و تا اخر وقت وایمیسته . بنابراین اون 3 ساعت صبح کار میکنه ، و 4 ساعت هم شب . این برناممونه تا وقتی که بازوم خوب شه ، چون یه سری کارها موقع صبح و شب هست که انجام دادنشون یه دستی سخته . برای همین نیاز نبود دستور بدین "" قرار خوبی بود " بهم چشمک زد .اسون بود که بفهمی چرا مامان مارو دعوت کرده . نصفش به خاطر این بود که فرزند اولش که زخمی شده رو ناز پرورده کنه ، نصف دیگشم برای این بود که وایات رو وارسی کنه .احتمالا از کنجکاوی تقریبا دیوانه شده بود ، و این که مجبور بوده صبر کنه _ چون وایات من رو مخفی کرده بود _ شدت کنجکاویش رو بیشترم کرده بود . تا اینجا خوب تونسته بود خودشو کنترل کنه . ولی از این جا به بعد ، یه سونامی ایجاد میکرد .امروز کلی خوشحال بودم . بالاخره ماشینم رو میگرفتم و قرار بود برم سر کار ، و بعد از کار ، قرار بود برم خونه ی مامانم . ساک هامو جمع کردم . وایات با این که راضی به نظر نمیومد ، ولی حرفیم نزد .اون روز خودم تونستم لباسم رو تنم کنم . حتی سوتینم رو . البته ، نمیتونستم دستم رو ببرم پشتم تا ببندمش ، اما چرخوندمش تا بتونم از جلو ببندمش ، بعدم برش گردونم و درستش کردم و بندهاش رو انداختم روی شونه هام . این راه چندان جذاب به نظر نمیاد ، اما کار میکنه .در حالی که من رو به سمت خونه ی خودم میبرد تا بتونم ماشینم رو بردارم ، داشت راهنماییم میکرد " امروز زیاد به خودت فشار نیار . شاید باید کنار یه داروخانه نگه داریم تا برات یه چی بگیرم تا باهاش دستت رو قلاب کنی . تا این جوری یادت نره که نباید دستت رو تکون بدی "به تلخی گفتم " باور کن یادم میمونه " . اگه قرار بود زیاد دستمو تکون بدم ، خود ماهیچه های بخیه خوردم ، یادم مینداختن .یه چند دقیقه بعد گفت " خوشم نمیاد که ازم دور باشی "" ولی میدونی که موندن من تو خونه ی تو ، موقتی بود "" حتما که نباید موقتی باشه . میتونی بیای با من زندگی کنی "بدون هیچ مکثی گفتم " اه _ اه . ایده ی خوبی نیست "" چرا نه ؟ "" همین جوری "با طعنه گفت " خب ، واقعا خوب متوجه شدم . چرا همین جوری ؟ "" دلیل زیاد داره . این جوری یعنی داریم عجله میکنیم . فکر میکنم باید یه کم اهسته تر پیش بریم و یه کم به خودمون فرصت بدیم "" داری شوخی میکنی دیگه . بعد از این 5 روز ، فکر میکنی با هم زندگی کردنمون ، یعنی عجله کردن ؟ "" خب ، به اتفاقایی که افتاده نگاه کن . هیچ چیز معمولی نبوده ، و از 5 شنبه شب گذشته ، حتی یه ثانیه هم زندگیمون طبق روال عادی نبوده . تو یه موقعیت اورژانسی بودیم ، ولی الان دیگه همه چیز تموم شده . حالا زندگی واقعیمون دوباره برگشته سرجاش ، و باید ببینیم که تو این شرایط چه اتفاقی میوفته "اصلا از این موضوع خوشش نیومد . خودمم اونقدر خوشم نمیومد ، اما میدونستم که زندگی با اون اشتباه بزرگی خواهد بود . شخصا فکر میکنم که یه زن ، اصلا نباید با یه مرد زندگی کنه ، مگه اینکه ازدواج کرده باشن .شاید مردای خیلی خوبی هم باشن که از یه اشپز و مستخدم تو خونه داشتن ، سواستفاده نمیکنن ، ولی میتونین حدس بزنن که این جور توافق ها چه طور پیش میره ؟ نه اقا . من این کارو نمیکنم .زنی من رو بزرگ کرده که ارزش خودش رو میدونست ، و دخترهاش عمیقا باور دارن که زندگی برای یه زن ، وقتی بهتره که یه مرد برای به دست اوردنش ، سخت تلاش کنه . این طبیعت ادم هاست ، که از چیزی که به سختی به دستش اوردن ، مراقبت کنن . حالا چه اون یه ماشین باشه ، یا یه زن . در نظر من ، هنوز وایات اونقدر تلاش نکرده که دو سال پیش رو جبران کنه . اره ، من هنوزم به خاطر اون موضوع ازش عصبانی بودم . شروع کردم که اون موضوع رو فراموش کنم ، ولی نه اونقدر که برم باهاش زندگی کنم . حالا اگه این موضوع رو بزاریم کنار که فکر میکنم ، اصلا این چیز خوبی برای یه زن نیست .رسیدیم خونه ام ، و ماشین خوشگل سفید رنگم ، زیر ایوون پارک شده بود . وایات پشت ماشینم پارک کرد ، و بعد ، دو تا ساکم رو از صندلی عقب برداشت . هنوزم قیافش دلخور بود ، ولی جر و بحث نمیکرد . حداقل اون موقع جر و بحث نمیکرد . میدونستم که هنوز بحثمون باقی مونده ، ولی اون موقع ، همون طور که ازش خواسته بودم ، عقب نشینی کرده بود . احتمالا داشت به یه حمله ی موذیانه فکر میکرد .در کناری رو باز کردم و رفتم تو . روشن شدن بوق سیستم امنیتی نشون میداد که واقعا سیانا اون رو روشن کرده . خاموشش کردم ، بعدم وسط اشپزخونه ام وایستادم . تمام وسایلم دور و برم بود ، که بدجور دلم براشون تنگ شده بود . وسایل ، تو زندگی یه زن خیلی مهمه .به وایات گفتم که کدوم اتاق خواب طبقه ی بالا مال منه . قبلا اومده بود به اپارتمانم ، اما هیچ وقت طبقه ی بالا نرفته بود . صحنه ی پر حرارتمون روی راحتی اتفاق افتاده بود ، و منم بعد از اون ماجرا ، رویه اش رو عوض کرده بودم ، نه برای اینکه چیزی روش ریخته باشه ، برای اینکه این روش منه ، تا همون موقع اون مرد رو از ذهنم بیرون کنم . البته مبلمان اونجا رو هم عوض کرده بودم و دیوارها رو یه رنگ متفاوت زده بودم . هیچ چیزی تو اتاق نشیمن من ، مثل اون موقع نبود که وایات برای اولین بار به اینجا اومده بود .پیغامگیر تلفنم داشت چراغ میزد .به سمت تلفن رفتم و دیدم که 27 تا پیغام دارم . که با در نظر گرفتن مدت غیبتم ، اونقدرم زیاد نبود . دکمه ی play رو زدم و تا میدیدم که پیغامه مال یه خبرنگاره ، سریع پاکش میکردم .یه چند تا پیغام شخصی داشتم که کارمندا میخواستن بدونن کی بدن های عالی باز میشه ، اما سیانا بعد از ظهر جمعه به همشون زنگ زده بود و دیگه موضوع قابل بحثی نبود .بعد یه صدای اشنا از توی پیغام گیر دراومد و من با ناباوری اون پیغام رو گوش کردم" بلر ... جیسونم . اگه اونجایی گوشی رو بردار " یه مکثی کرد ، بعد ادامه داد " امروز صبح تو اخبار گفتن که تیر خوردی . شیرینم ، خیلی خبر بدیه . البته خبرنگارها گفتن که درمان شدی و مرخصت کردن ، برای همین حدس زدم که احتمالا اونقدر هام بد نیست . به هر حال ، نگرانت بودم و میخواستم ببینم چی کار میکنی .بهم زنگ بزن "پشت سرم وایات با لحن خطرناکی گفت " شیرینم ؟ "منم با لحنی متعجب تکرار کردم " شیرینم ؟ "" فکر کنم گفتی که از وقت طلاقتون دیگه ندیدیش "" ندیدمش " برگشتم و یه نگاه متعجب بهش انداختم " مگه این که بخوایم وقتایی که اون و زنش رو تو مرکز خرید دیدم رو حساب کنیم ، ولی از اونجا که حرفی نزدیم ، فکر نمیکنم که این حساب بشه "" برای چی شیرینم صدات کرد ؟ میخواد دوباره چیزی رو بینتون شروع کنه ؟ "" نمیدونم . تو همون پیغامی رو شنیدی که من شنیدم . و این که منو شیرینم صدا کرده ، این چیزیه که وقتی زن و شوهر بودیم منو صدا میکرد ، بنابراین شاید اتفاقی بوده "یه صدایی از خودش دراورد که یعنی باور نکرده " اره ، حتما . بعد از 5 سال ؟ "" من نمیدونم چه خبره . اون میدونه که من هیچ وقت برنمیگردم پیشش ، برای همین اصلا هیچ نظری ندارم که چرا زنگ زده . مگه اینکه __ اونی که من میشناسم ، داره این کارو به خاطر رزومه ی سیاسی خودش میکنه . میدونی : کاندید ، رابطه ی دوستانه ی خود را با همسر سابقش حفظ کرده ، و بعد از تیراندازی به همسر سابقش ، با او تماس گرفته . از این جور چیزا . این جوری کرده که اگه یه خبرنگار پرسید ، منم مجبوری بگم: بله اون زنگ زده . اون همیشه از این کارا میکنه و به فکر انتخابات اینده است "دکمه ی delete رو زدم و صدای مهلکش رو از روی پیغام گیر پاک کردم .وایات دستهاش رو به روی کمرم گذاشت و من رو به سمت خودش کشید " حق نداری بهش زنگ بزنی . حرومزاده " چشم های سبزش تنگ شده بود ، و قیافش مثل مردایی شده بود که احساس مالکیت میکنن." نمیخواستمم که همچین کاری کنم " الان وقت ملایمت بود ، نه اینکه جیغ جیغ کنم . چون اگه زن سابق اون هم یهو زنگ میزد و یه همچین پیغامی میزاشت ، منم همچین حسی داشتم . دستهام رو به دورش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش . " اصلا به حرفاش و احساسش ، علاقه ای ندارم . و وقتی بمیره ، برای مراسم خاکسپاریش نمیرم . حتی گلم براش نمیفرستم . حرومزاده "چونه اش رو روی شقیقه ام حرکت داد " اگه دوباره بهت زنگ میزنه ، خودم باهاش تماس میگیرم "گفتم " اره . حرومزاده "خندید " اوکی ، میتونی بیخیال حرومزاده گفتن بشی . گرفتم " بوسیدم و پشتم رو نوازش کرد .با خوشحالی گفتم " خوبه . حالا میشه برم سر کار ؟ "هر دومون رفتیم بیرون و سوار ماشینهامون شدیم _ وقتی داشتیم از در خارج میشدیم ، یادم بود که سیستم امنیتی رو روشن کنم _ وایات ماشینش رو از پشت ماشینم حرکت داد و به سمت خیابون رفت . این قدر عقب رفت که به من جا بده بیام بیرون و خودش پشتم قرار بگیره . مونده بودم که میخواد تا بدن های عالی دنبالم بیاد . شاید برای اینکه مطمئن شه همسر سابقم یه گوشه قایم نشده باشه تا بیاد باهام حرف بزنه .از جای پارک ماشینم دراومد و دنده رو عوض کردم . پامو گذاشتم رو گاز و وایات هم افتاد دنبالم .هزار یارد پایین تر خیابون ، یه علامت ایست بود ، که اون جا خیابون ، به یه چهار راه شلوغ میخورد . پام رو گذاشتم رو ترمز و پدال خورد کف ماشین .علامت ایست رو رد کردم و مستقیم رفتم به سمت ترافیک چهار راه .
فصل 19زندگیم جلوی چشمم به تصویر درنیومد . برای اینکه مشغول کشتی گرفتن با فرمون و فریاد کشیدن " لعنتی " بودم ، و وقتی نبود که بخوام اون وسط توهم بزنم .یه چند ثانیه ی باارزش رو با ناامیدانه فشار اوردن به روی پدال ترمز هدر دارم . دعا میکردم که ای کاش یهو ، یه معجزه ای چیزی اتفاق بیوفته . اتفاق نیوفتاد . درست بعد از اینکه از علامت توقف رو کردم ، به عنوان اخرین تلاش ، پامو گذاشتم روی پدال ترمز اضطراری ، و ماشینم شروع کرد با شدت چرخ خوردن ،و همونطور که به سمت تقاطع میرفتم ، صدای جیغ لاستیک ها در اومده بود و بوی دود میومد . کمربندم قفل شد و برگردوندم به سمت صندلی . سعی میکردم چرخش های ماشین رو کنترل کنم ، ولی یه ماشین دیگه که داشت به سمتم میومد هم صدای چرخ هاش دراومد و سعی میکرد که متوقف شه ، و خورد به سمت راست سپر پشتی ماشینم و چرخش های ماشینم رو بیشتر کرد . انگار سوار یه چرخ و فلک خیلی سریع شده باشی . در عرض یه ثانیه به ترافیک خوردم و یه لحظه پیکاپ قرمزی رنگی که به سمتم میومد رو دیدم وبعد ماشین محکم به ضربگیر بتون ی وسط خیابون خورد ، به پشت از روی ضربگیر پرید و یه کم روی چمنی که وسط خیابون بود سرعتش کم شد و رفت رو اون یکی لاین متوقف شد که اون سمت هم ترافیک بود .از ترس شکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم .درست قبل از اینکه ماشین با شدت به زمین برخورد کنه ، یه نگاه به سمت راستم انداختم و از پنجره ی سمت مسافر ، قیافه ی بیحرکت یه زن از ترس رو دیدم ، و بعد انگار زمان هم ثابت شد . یه شک خیلی عظیم به سرتاسر بدنم راه پیدا کرد و دنیا برام سیاه شد . سیاهی یه چند ثانیه بیشتر طول نکشید . با اگاهی از اینکه هنوز زنده ام ، چشم هامو باز کردم و پلک زدم . از زنده بودنم تعجب کرده بودم . ولی به نظر نمیتونستم تکون بخورم ، و حتی اگه میتونستم هم انقدر ترسیده بودم که چک نمیکردم ببینم چه اسیبی بهم وارد شده . هیچی رو نمیتونستم بشنوم ، جوری بود که انگار من تو این دنیا تنها هستم . دیدم تار بود و صورتم احساس بیحسی میکرد ، ولی همزمان درد هم داشت . تو سکوت عجیبی که بود گفتم " اوچ " و با این صدا هم چیز دوباره برگشت سرجاش و تونستم تمرکز کنم . خبر خوب این بود که ایربگ کار افتاده بود . خبر بد هم این بود که از روی نیاز به کار افتاده بود . یه نگاه به دور و بر ماشین انداختم و تقریبا با صدای بلندی ناله کردم . ماشین خوشگلم انگار عین یه قراضه اهن شده بود . من زنده بودم ، ولی ماشینم نه .اوه خدای من ، وایات . اون درست پشت سرم بود و همه چیز رو دیده بود .مطمئنا فکر کرده که من مرده ام . با دست راستم کورکورانه دنبال کمربند گشتم و بازش کردم . ولی وقتی سعی کردم در ماشین رو باز کنم ، تکون نمیخورد و از اون جایی که بازوی اسیب دیده ام به اون سمت بود ، نمیتونستم به در فشار وارد کنم . بعد متوجه شدم شیشه ی جلو ی ماشین از جاش دراومده ، برای همین به زحمت خودم رو از پشت فرمون بیرون کشیدم _ جوری بود که انگار دارن میچرخوننت _ محتاطانه خودم رو کشیدم به سمت شیشه ی جلوی ماشین - مواظب شیشه های شکسته بودم - و خودم رو کشیدم به روی کاپوت ماشین . درست همون لحظه وایات رسید به من .دست هاش رو به سمتم بالا اورد و با صدای گرفته ای گفت " بلر " ولی همون طور که دستهاش به سمت جلو اومده بودن ، سرجاش خشکش زد ، جوری که انگار میترسید به من دست بزنه . صورتش عین گچ سفید شده بود " خوبی ؟ جاییت شکسته ؟ "" فکر نمیکنم " صدام اروم بود و میلرزید ، و اب دماغم هم اومده پایین . با خجالت دستم رو بردم و پاکش کردم ولی رنگ قرمزی که روی دستم پخش شد نشون میداد که دماغم داره خون ریزی میکنه . " اوه ، خون ریزی دارم . دوباره "" میدونم " خیلی اروم من رو از روی کاپوت بلند کرد و از بین ماشین های در هم گره خورده راهش رو باز کرد و به سمت چمنی که وسط خیابون بود رفت . در هر دو طرف ، ترافیک کاملا متوقف شده بود . از کاپوت مچاله شده ی ماشینی که به من برخورد کرده بود ، دود بلند میشد و موتوری هایی که اونجا بودن ، داشتن به زنی که تو ماشین بود کمک میکردن . اون طرف چهار راه ، دو سه تا ماشین با زاویه ای عجیب نگه داشته بودن ، اما به نظر بیشترین اسیب به گلگیرشون وارد شده بود .وایات من رو روی چمن پایین نشوند و یه دستمال تو دستم قرار داد " اگه حالت خوبه ، میرم ببینم اون یکی راننده اوضاعش چطوره " سر تکون دادم و دستم رو تکون دادم که یعنی میتونه بره . پرسید " مطمئنی ؟ " و دوباره سرم رو تکون دادم .یه کوچولو بازوم رو لمس کرد و بعدم با قدم هایی بلند رفت . همون طور که میرفت با موبایلش هم صحبت میکرد . روی چمن دراز کشیدم و دستمال رو به روی بینیم که خون ریزی داشت ، فشار دادم . یادمه که یه چیزی، خیلی محکم خورد تو صورتم . احتمالا باید ایر بگ بوده باشه . زندگیم ارزش یه خون دماغ شدن رو داشت .یه مرد که کت و شلوار پوشیده بود ، کنارم خم شد و خودش رو جوری جلوم قرار داد که افتاب تو صورتم نخوره . با مهربونی پرسید " حالت خوبه ؟ "از اون جایی که دماغم رو بین دوتا دستم گرفته بودم ، تو دماغی گفتم " فکر کنم " ." تو درست همین جور دراز بکش و سعی نکن که پاشی . مبادا بدتر از این چیزی که فکر میکنی اسیب دیده باشی . بینیت شکسته ؟ "" فکر نمیکنم " درد میکرد . کل صورتم درد میکرد . اما درد بینی ام به اندازه بقیه ی بدنم نبود و کلا فکر نمیکردم که به جز خون دماغ شدن ، بلای دیگه ای سرش اومده باشه .یه سری ادم های خیر اومدن و تا اون جا که میتونستن کمک رسونی کردن . بطری های اب ، پاک کننده ها ، یه نفر از جعبه ی کمک های اولیه اش ، پاک کننده های الکلی دراورد تا به تمیز کردن زخم ها کمک کنه و خون رو پاک کنه تا بشه دید که زخمشون چقدر عمیقه . پک های یخ اورژانسی ، چسب های زخم و گاز ، موبایل و همدردی .7 نفر بودن که زخمشون کم بود و میتونستن راه برن ، که خودم شامل اون ها میشدم . اما راننده ی ماشینی که به من خورده بود ، انقدر بد زخمی شده بود که از ماشین بیرون نیاوردنش . میتونستم صحبت کردن وایات رو بشنوم . صداش اروم و مقتدر بود ، ولی نمیتونستم بشنوم که چی داره میگه .شکی که بهم وارد شده بود ، داشت خودش رو نشون میداد و شروع کردم به لرزیدن . اروم نشستم و به هرج و مرج دورو برم نگاه کردم . به ادمای زخمی ای که با من روی چمن نشسته بودن . دلم میخواست گریه کنم . من این کارو کردم ؟ میدونستم که یه تصادفه بوده ، ولی ... من باعث و بانیش بودم . ماشین من . احساس گناه داشت منو میکشت . همیشه ماشینم رو تو شرایط خوبی نگه میداشتم ، اما چیزی بود که ندیده گرفته باشمش ؟ و به علامت های خطر توجهی نکرده باشم و این باعث شده بود که ترمز ماشینم کار نکنه ؟صدای اژیر از دور میومد و فهمیدم که فقط چند دقیقه از ماجرا گذشته . انقدر زمان برام اروم میگذشت که احساس میکردم که حداقل یه نیم ساعتی روی چمن ها دراز کشیده بودم . چشم ها رو بستم و سخت دعا کردم که اون زنی که بهم خورده بود ، حالش خوب باشه .از اون جایی که احساس ضعف وسرگیجه داشتم ، دوباره دراز کشیدم و به اسمون ابی نگاه کردم .و یه لحظه یه حس عجیبی بهم دست داد که انگار این اتفاق قبلا افتاده و فهمیدم که این اتفاق چقدر شبیه حادثه ایه که تو یه بعد از ظهر روز یکشنبه اتفاق افتاده بود . فقط اینکه اون روز ، من تو یه پارکینگ بودم ، نه یه چمن سبز معطر . اما اژیر های ماشین پلیس و اخطارهاشون درست مثل اون موقع بود . شاید زمان بیشتری از اون چیزی که فکرش رو میکردم گذشته بود . کی پلیس ها رسیدن اینجا ؟یه پزشک اورژانس کنارم زانو زد . نمیشناختمش . دلم کیشا رو میخواست که قبلا بهم شکلات داده بود . گفت " بزار ببینیم چی اینجا داریم " ، اما داشت بازوی راستم رو میگرفت . احتمالا فکر کرده که این بانداژ تازه زده شده .گفتم " خوبم . این دستم قبلا بخیه خورده "" این همه خون از کجا اومده ؟ " داشت نبضم رو میگرفت بعدم یه چراغ قوه ی مدادی کوچک رو از این چشمم به سمت اون یکی حرکت داد ." از بینیم . ایر بگ باعث شد خون دماغ شم "گفت " با در نظر اتفاقی که ممکن بود برات بیوفته ، خدا پدر ایربگ رو بیامرزه . کمربندت رو بسته بودی ؟ "سرم رو تکون دادم و اونم چک کرد که کمربند اسیبی بهم وارد نکرده باشه ، بعدم فشار خونم رو اندازه گرفت .حدس بزنین چطور بود ؟ فشارم بالا بود .از اون جایی که در کل اون قدر بد نبودم ، رفت سراغ یکی دیگه .در حالی که گروه پزشکی به سراغ اون زنه رفته بود و داشتن شرایطش رو پایدار میکرد ، وایات برگشت و کنارم خم شد . اروم پرسید " چه اتفاقی افتاد ؟ من درست پشتت بودم ، و چیز غیر عادی ای به نظرم نیومد ، ولی یهو شروع کردی به چرخیدن " هنوزم کمی رنگش پریده بود و عبوس به نظر میومد . ولی خوب افتاب دوباره تو چشمم بود و نمیتونستم مطمئن باشم ." به خاطر علامت توقف پام رو گذاشتم روی ترمز ، و پدال خورد کف ماشین . هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم ، برای همین پامو گذاشتم روی ترمز اضطراری و اون موقع بود که چرخش ها شروع شد "یه نگاه به ماشینم انداخت که اون ور قرار گرفته بود دو تا لاستیک جلویی ، لبه ی پیاده رو قرار گرفته بودن . نگاهش رو دنبال کردم . لاشه ی ماشینم باعث لرزم شد . انقدر ضربه ای که به ماشینم وارد شده بود ، محکم بود که ، بدنش به حالت U شده بود و طرف مسافر اصلا کلا رفته بود .تعجبی نداره که شیشه ی جلوی ماشین از جا کنده شده بود . اگه به خاطر کمربندم نبود ، احتمالا منم به بیرون پرت میشدم ." اخیرا مشکلی با ترمز ماشینت داشتی ؟ "سرم رو تکون دادم " هیچی . و من منظم ماشینم رو میدادم که سرویس شه "" گشتی که ماشینت رو برده بود دم خونه ات ، مشکلی رو گزارش نکرده بود . تو برو بیمارستان تا چک بشی __ "" من خوبم . راست میگم . علائم حیاتی ام ثابتن و به جز اینکه ایربگ خورده تو صورتم ، فکر نمیکنم مشکل دیگه ای داشته باشم "انگشت شستش رو روی صورتم حرکت داد . نوازشش اروم بود " باشه . باید زنگ بزنم مامانت که بیاد دنبالت ؟ دوست ندارم تو چند ساعت اینده تنها باشی "" بعد از اینکه ماشین رو جابه جا کردین . نمیخوام ماشینم رو ببینه . براش یه کابوس میشه . میدونم که کارت ماشین و کارت بیمه ی ماشینم رو نیاز داری " هنوزم به ماشین مچاله شدم نگاه میکردم " تو داشبورد ماشینه . البته اگه بتونی داشبورد رو پیدا کنی . کیفم هم اونجاست "خیلی کوتاه ، شونه هام رو نوازش کرد ، بعدم بلند شد و به سمت ماشینم رفت . به پنجره ی ماشین نگاه کرد ، ماشن رو دور زد و رفت اون سمتش و پشتش رو هم نگاه کرد ، بعد یه کار عجیب کرد . به پشت رو اسفالت دراز کشید و سر و شونه هاش رو کشید زیر ماشین ، درست پشت لاستیک های جلو .یه تکونی خوردم و به شیشه هایی که احتمالا روی اسفالت ریخته بودن فکر کردم . امیدوار بودم ، جاییش بریده نشه . دنبال چی بود ؟از زیر ماشینم اومد بیرون ، اما برنگشت سمت من . به جاش رفت به سمت یکی از پلیس ها و چیزی رو بهش گفت . اون افسر هم به سمت ماشینم رفت و اونم به زیر ماشینم رفت . درست مثل وایات . دیدم که وایات داره دوباره با گوشی اش صحبت میکنه .یه چند تا ماشین اوراق چی رسیده بودن و ماشین های اسیب دیده رو میبردن . یه امبولانس دیگه هم اومد و پزشک ها شروع کردن اروم اروم اون زنه رو از ماشین بیرون اوردن .صورتش پر از خون بود ، و اونا یه چیزی رو برای نگه داری کردن از گردنش ، براش گذاشته بودن . دوباره شروع کردم به اروم دعا خوندن .پلیس ها از دو سمت سعی میکردن که ترافیک رو باز کنن . ماشین های پلیس دیگه ای هم وارد صحنه ی تصادف شدن . ماشین های بدون نشانی هم بودن ، و با تعجب رفیق هام ، مکلنس و فارستر رو دیدم . کاراگاه ها تو این صحنه ی تصادف چی کار داشتن ؟ اونا با وایات و اون افسری که زیر ماشینم رفته بود ، صحبت کردن . مکلنس هم به پشت رو زمین دراز کشید و به زیر ماشینم رفت . این دیگه برای چی رفت ؟ چرا همه داشتن زیر ماشینم رو نگاه میکردن ؟ اومد بیرون ، یه چیزی به وایات گفت . وایات هم چیزی رو به یکی از افسرها گفت و قبل اینکه بدونم ، یکی از افسرها به سمتم اومد و کمک کرد که بلند شم . بعدم من رو به سمت یکی از ماشین های گشت برد . خدای بزرگ ، داشت دستگیرم میکرد؟اما صندلی جلو سوارم کرد و موتور ماشین روشن بود و کولرش هم روشن . دریچه اش رو برگردوندم تا بادش مستقیم به صورتم بخوره . اینه ی جلو رو جوری نگرفتم که بتونم صورت خودم رو ببینم . ممکن بود کل صورتم کبود شده باشه ، ولی نمیخواستم که بدونم .اولش باد کولر خوب بود ، ولی بعد از یه چند دقیقه سردم شد . دریچه رو بستم ، اما چندان کمکی نکرد . بازوهام رو بغل کردم . نمیدونم چقدر اون جا نشستم و از سرما یخ بستم .در حالت عادی باد کولر رو تنظیم میکردم ، اما یه جورایی دلم نمیخواست تو ماشین پلیس خرابکاری کنم . اگه ماشین وایات بود که این کارو میکردم ولی نه ماشین یه افسر گشت . یا شایدم گیج تر از این حرفا بودم که بخوام کاری بکنم .بعد از یه مدتی وایات اومد و در رو باز کرد " حالت چطوره ؟ "" خوبم " به جز اینکه داشتم مثل چوب خشک میشدم ، و احساس میکردم با چماق زدنم . " البته ، سردمه "کتش رو دراورد و دورم گذاشت . گرمای بدنش رو داشت و روی پوست سردم حس خیلی خوبی بهم میداد . کتش رو محکم تر دور خودم گرفتم و با چشم هایی بزرگ شده بهش نگاه کردم " من بازداشتم ؟ "گفت " البته که نه " صورتم رو بین دو تا دست هاش گرفت و انگشت شستش رو به روی لب هام حرکت داد .همینجور لمسم میکرد ، انگار که میخواد مطمئن شه سالمم . دولا شد و گفت " فکر میکنی بتونی بیای پاسگاه و یه کم به ما توضیح بدی ؟ "با ترس گفتم " مطمئنی بازداشت نیستم ؟ "" 100 درصد "" پس دیگه برای چی باید بیام پاسگاه ؟ اون زنه مرده ؟ به خاطر ادمکشی با ماشین مجرم حساب میشم ؟ " ترس وجودم رو فرا گرفت و احساس کردم که لبهام میلرزن ." نه عزیزم ، اروم باش . اون زنه خوب میشه . هشیار بود و معقولانه با پزشک ها صحبت میکرد . احتمالش هست که گردنش اسیب دیده باشه ، برای همین خیلی با احتیاط از ماشین خارجش کردن "با بدبختی گفتم " همش تقصیر منه " سعی میکردم گریه نکنم .سرش رو تکون داد . با لحن محکمی گفت " نه . مگر اینکه خودت سیم ترمزت رو بریده باشی "
دواین بیلی از بند ازاد شده بود ، ولی دوباره فراخونده بودنش و ازش بازجویی کرده بودن . به من اجازه نداده بودن که تو بازجویی اون حاظر بشم ، که احتمالا کار خوبی هم کرده بودنم ، چون اون موقع درگیر جزئیات میشدم .سیم ترمز ماشینم بریده شده بود . ماشینم رو عمدا دست کاری کرده بودن . ممکن بود کشته بشم . کسایی که هیچ ارتباطی با قتل نیکول نداشتن هم ممکن بود کشته بشن . بدجور عصبانی بودم . وایات اصلا اجازه نمیداد به دواین بیلی نزدیک نشم . حالا میدونم که چرا از افسره خواسته بود که من رو سوار ماشینش کنه . تا ازم محافظت کنه .اون جوری که روی چمن ها نشسته بودم ، کاملا بی حفاظ در معرض دید بودم و یه نفر _ به اسم دواین بیلی _ راحت میتونست دوباره بهم شلیک کنه . نمیتونم فکر کنم که چرا میخواست همچین کاری کنه ، یا چرا ماشینم رو دست کاری کرده بود . اون که قبلا اعتراف کرده بود و دیگه نیازی نداشت که من رو بکشه _ نه اینکه قبلش هم نیازی براش وجود داشته باشه ، چون که من ندیده بودمش ، ولی اون اینو نمیدونست . خب ، شاید الان فهمیده باشه . البته شک دارمپلیس ها بهش گفته باشن که من به هر حال نمیتونستم شناساییش کنم . تو دستشویی خانم ها یه کم خودم رو تمیزکردم . با دستمال ، تا اون جا میتونستم ، خون های خشک شده رو از روی صورتم و موهام پاک کردم . نمیدونستم که چطور خون ناشی از خون دماغ وارد موهام شده ، اما موهامم خونی بود .تو گوشم ، پشت گوشم ، رو گردنم و بازوهام هم خونی شده بود _ و یه سوتین دیگه هم از بین رفت . لعنت ! حتی رو پاهام هم خون ریخته بود .روی بینیم یه بریدگی بود و هر دو تا گونه هام قرمز و باد کرده بودن . احتمالا فردا پای چشم هامم سایه میشد . و همچنین گمان میکردم که درد های دیگه ای هم خواهم داشت که پای چشم سیاه شدن در برابرشون هیچ بود .وایات کیفم رو پیدا نکرده بود ، برای همین گوشیم همراهم نبود . کیفه یه جایی تو ماشین بود ... و ماشینم تو پارکینگ پلیس و پشت در های بسته ، محفوظ بود . تیم قانونی تو صحنه ی جرم ، حداقل سطح خارجی ماشین رو بررسی کرده بود که مبادا اوارق چی هایی که قرار بود جابه جاش کنن ، مدرکی رو از بین ببرن . بعدا تمام تلاششون رو هم در مورد قسمت داخلی ماشین انجام میدادن . وایات گفته بود که اون موقع کیفم رو پیدا میکنن . میتونستم بدون همه ی چیزایی که تو کیفم بود سر کنم ، به جز دسته چک و کیف پولم . چون اون جوری مجبور بودم همه ی کارت بانک ها ، گواهینامه ی رانندگیم ، کارت بیمه و چیزای دیگه رو دوباره تعویض کنم . خیلی دردسر میشد ، بنابراین امیدوار بودم که کیفم پیدا شه .هنوز به مامان زنگ نزده بودم ، چون با خودم گفتم ، این که یکی سعی کرده بود منو بکشه _ دوباره _ بدون شک بدتر از این بود که بگم تصادف کردم . پلیس ها دائم برام یه چیزی میاوردن که بخورم یا بنوشم . حدس میزنم ، داستان شکلات خواستنم در روز یکشنبه رو شنیده بودن و فکر میکردن به تغزیه نیاز دارم . یه زن ، که یه لباس پلیسی ابی رنگ پوشیده بود و عبوس و جدی به نظر میومد و موهاشو محکم از پشت بسته بود ، برای یه کیسه پاپکرن اورد و معذرت خواهی کرد که چیز دیگه ای نداشته که بهم بده . قهوه نوشیدم . نوشابه رژیمی نوشیدم . بهم ادامس ، شیرینی پنیر ، چیپس سیب زمینی و بادوم زمینی تعارف کرده بودن . بادوم زمینی و پاپکرن رو خوردم ، و بقیه رو رد کردم ، و گرنه باد میکردم .هر چند ، هیچ کدومشون اون چیزی که منتظرش بودم رو بهم تعارف نکردن . ببخشید ، ولی دونات ها کجا بودن ؟؟؟؟ در راه خدا این جا پاسگاه پلیسه ها . همه میدونن که پلیس ها دونات میخورن . البته ، با در نظر گرفتن اینکه الان وقت ناهار بود ، احتمالا خیلی وقته که دونات ها تموم شدن .افسر ادامز ، که بازرس مقدماتی صحنه ی جرم بود ، اتفاقاتی که امروز افتاده بود رو با من مرور کرد . ازم خواست نمودار بکشم . خودش نمودار کشید . حوصلم سر رفت صورت های خندان هم نقاشی کردم .البته ، داشتن سعی میکردن که مشغول نگهم دارن . میدونستم . احتمالا دستور وایات بوده ، تا این جوری وسوسه نشم که تو بازجویی دواین بیلی دخالت کنم . حالا انگار این کارو میکردم . درسته که باورش سخته ، ولی میدونم که کی باید سرم تو کار خودم باشه . هر چند ، وایات ، اون طور که از شواهد پیداست ، شک های خودش رو داشت .طرفای ساعت دو ، وایات اومد دنبالم . " دارم میبرمت خونه ی خودت تا خودتو تمیز کنی و لباساتو عوض کنی . بعدم فعلا میبرمت خونه ی مادرت . خوبه که هنوز ساک هاتو باز نکردی ، چون دوباره برمیگردی خونه ی من "در حالی که داشتم بلند میشدم ، پرسیدم " چرا ؟ " . رو صندلیش ، پشت میزش نشسته بودم، و داشتم یه لیست درست میکردم از کارهایی که باید انجام میدادم . وایات وقتی لیست رو دید ، یه کم اخم کرد و برش گردوند تا بتونه بخوندش . وقتی فهمید لیسته درباره ی اون نبوده ، اخم هاش باز شد .گفت " بیلی قسم میخوره که دست به ماشینت نزده . اون گفته که حتی نمیدونه تو کجا زندگی میکنی . و این که برای شب 5 شنبه ، شاهد داره که موقع وقوع جرم ، اون جا نبوده . مکلنس و فارستر دارن همه چیز رو بررسی میکنن ، ولی برای امنیت هم که شده ، برمیگردیم سراغ نقشه ی الف . که یعنی تورو مخفی نگه داریم "" بیلی اینجاست ، درسته ؟ بازداشته ؟ "وایات سرش رو تکون داد " تحت مراقبته ولی بازداشت نیست . بدون اینکه بتونیم قانونا مقصر اعلامش کنیم ، مدت کوتاهی میتونیم نگهش داریم "" خب ، اگه اون اینجاست ، پس من از دست کی دارم قایم میشم ؟ "هشیارانه بهم نگاه کرد " بیلی بدیهی ترین ادمه _ اگه دست کاری ، قبل از دیروز انجام شده باشه و اون درباره ی ماشین چیزی به ما نگفته باشه . چون این جوری میفهمیدیم که شنبه شب ، اون تیر انداز بوده و حادثه ی ماشین فقط یه تلاش دیگه برای کشتن تو بوده _ . از یه طرف دیگه ، اگه شاهدی که داره درست باشه ، پس اون وقت باید این رو در نظر بگیریم که یه نفر دیگه سعی داره تورو بکشه و از این فرصت که کس دیگه ای برای قتلت انگیزه داره ، به نفع خودش استفاده کرده . ما این بحث رو شب قتل خانم گودوین هم داشتیم ، ولی دوباره باید انجامش بدیم _ با کسی جرو بحثی داشتی ؟ "گفتم " اره " تابلو بود دیگه ." منظور کسی غیر از منه "" نه ، میخوای باور کن ، میخوای نکن . من زیاد با مردم جر و بحث نمیکنم . تو استثنایی "زیر لبی گفت " خوش شانسم چقدر "با اوقت تلخی پرسیدم . " هی . میشه بگی در ماه گذشته ، به جز من با چه کس دیگه ای جر و بحث کردی ؟ "صورتش رو مالید " نکته ی خوبی بود . خیلی خب ، بیا بریم . راستی ، قراره با همسر سابقت هم مصاحبه کنم "" جیسون ؟ چرا ؟ "" یه کم برام عجیب بود که بعد از 5 سال بیخبری ، اون جوری باهات تماس گرفته . من تصادفی بودن رو باور ندارم "" ولی دلیلی نداره که جیسون بخواد منو بکشه ؟ حالا این طور نیست که انگار من بمیرم ، بیمه ی عمرم به اون میرسه ، یا اینکه چیزی رو بدونم که اون نخواد من بدونم __ " مکث کردم . برای اینکه چیزی بود که من درباره ی جیسون میدونستم و اون موضوع ، حرفه ی سیاسیش رو به خطر مینداخت _ و تازه عکسی هم برای اثباتش داشتم . ولی اون که نمیدونست من عکسه رو دارم و من تنها کسی نبودم که میدونستم اون یه متقلب خیانت کاره .اون نگاه سخت و فرو برنده ی پلیسی وایات ، به چشم هاش وارد شده بود . گفت " چی ؟ تو چی میدونی ؟ "گفتم " نمیتونه دلیلش این باشه که من میدونم اون بهم خیانت کرده . اصلا معنی نداره . اولا اینکه ، 5 ساله هیچی نگفتم ، پس برای چی باید یهو نگران شده باشه ؟ و دوم اینکه من تنها کسی نیستم که این موضوع رو میدونم . برای همین از بین بردن من براش فایده ای نداره "" دیگه کی میدونه ؟ "" مامان . سیانا و جینی . پدر میدونه که جیسون خیانت کرده . مامان بالاخره این قدر رو بهش گفته بود ولی نمیدونه طرف کی بوده . اون زنی که باهاش به من خیانت کرده که مطمئنا میدونه . شایدم خانواده اش .و این طورم نیست که بگیم دونستن اینکه اون 5 سال پیش به زنی که الان دیگه همسرش نیست ، خیانت کرده ، اسیبی به حرفه ی سیاسیش خواهد زد . شاید یه ضربه ی کوچولو بهش بزنه ولی خرابش نمیکنه . "البته ، حالا ، اگه همه میدونستن که مچش رو با خواهر 17 سالم گرفتن ، این موضوع حرفه اش رو از بین میبرد . چون این جوری یه منحرف محسوب میشد ." اوکی ، اینو درست میگی . دیگه چی ؟ "" دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه " همونطور که گفتم ، جیسون نمیدونست که من اون عکس رو دارم ، برای همین از این موضوع در امان بودم . " به هر حال ، جیسون ادم خشونت طلبی نیست "" فکر کنم گفتی تهدیدت کرده که ماشینت رو داغون میکنه . برای من ، اینم یه جور خشونته "" اما این موضوع مال 5 سال پیش بوده . و اون تهدید کرده بود که در صورتی این کارو میکنه ، که من به همه بگم اون خیانت کرده . اون زمان داشت تو انتخابات مجلس ایالت شرکت میکرد و این موضوع مطمئنا بهش اسیب میرسوند . و اگه بخوایم منصف باشیم ، فقط این حرف رو زد چون من تهدیدش کرده بودم که اگه برای توافق طلاقمون ، هر چی میخوام رو بهم نده ، منم میرم به همه میگم که چی کار کرده . "وایات سرش رو به سمت عقب خم کرد و سقف رو نگاه کرد . " چرا این موضوع منو شگفت زده نمیکنه ؟ "گفتم " برای اینکه تو مرد باهوشی هستی " و اروم زدم رو باسنش ." اوکی ، اگه فکر نمیکنی که کار همسر سابقت باشه _ به هر حال که چکش میکنم _ چیز دیگه ای به ذهنت نمیرسه ؟ "سرم رو تکون دادم . " فقط به نظرم این دواین بیلی هست که دلیلی برای این کار داره "" یالا بلر . فکر کن "با اعصاب خوردی گفتم " دارم فکر مکینما "اونم داشت اعصابش خورد میشد . دست هاش رو گذاشت رو کمرش و به من نگاه کرد " پس سخت تر فکر کن . تو یه تشویق کننده ای ، باید هزاران نفر باشن که دلشون بخواد تورو بکشن "
فصل 20جیغی که از این حرفش کشیدم ، باعث شد سرو صداهایی که از خارج از دفترش شنیده میشد ، متوقف بشه . " حرفتو پس بگیر "زیر لبی گفت " باشه . باشه . اروم تر . لعنت . پسش گرفتم "" نه این طور نیست . منظور داشتی از این حرفت "با توجه به کتاب راهنما ، یه مرد هرگز تو تلاش اول حرفش رو پس نمیگیره . بخش 3 ، پاراگراف 10 ، از کتاب قانون زنان جنوبی ، میگه که اگه یه نفر ( به معنی یک مرد ) قراره باهوش بازی دربیاره ، باید تاوانشم پس بده .به سمتم اومد " منظوری نداشتم . فقط اعصابم خورده "قبل اینکه بتونه لمسم کنه ، خودمو عقب کشیدم ، در رو باز کردم و پامو گذاشتم بیرون .درست همون طور که فکرش رو میکردم ، همه ی کسایی که تو اون اتاق بزرگ و شلوغ بودن ، به ما خیره شده بودن . بعضی ها خیلی واضح ، بعضی هام وانمود میکردن که نگاه نمیکنن . اروم به سمت اسانسور خرامیدم ، و بزارین بهتون بگم که دردهای مختلفی خودشون رو بروز دادن ، پس خرامیدن درد داره . خزیدن بهتر بود ، ولی ادم که نمیتونه با ابهت بخزه .احساساتم جریحه دار شده بود و میخواستم که اینو بدونه .در اسانسور باز شده و دو تا یونیفرم خارج شدن . خب ، اون یونیفرم ها که توشون مرد بود ، ولی شما میدونین منظورم چیه . بی هیچ حرفی من و وایات سوار اسانسور شدیم و اون دکمه رو زد .تا در اسانسور بسته شد ، گفت " منظوری نداشتم " یه نگاه کثیف بهش انداختم ولی چیزی نگفتم .با صداییکه یه کم گرفته بود و خشن شده بود گفت " طی 4 روز ، دوبار نزدیک بود جلوی چشمم کشته بشی . اگه بیلی این کارو نکرده ، پس یه جایی ، یه دشمنی برای خودت داری . باید یه دلیلی وجود داشته باشه . شاید یه چیزی رو بدونی ، ولی ندونی که میدونیش . من دارم سعی میکنم اطلاعاتی رو بدست بیارم که بتونه مسیر درست رو به من نشون بده "گفتم " فکر نمیکنی ، قبل اینکه برداشت کنی هزاران نفر هستن که دلشون میخواد منو بکشن ، باید بری شاهد دواین بیلی رو چک کنی ؟ "" شاید گزافه گویی کردم "شاید ؟ گزافه گویی ؟ " اوه ؟ اون وقت فکر میکنی چند نفر هستن که واقعا میخوان منو بکشن ؟ "در حالی که چشم هاش میدرخشید بهم نگاه کرد " خودم یکی دوباری خواستم که خفه ات کنم "اسانسور ایستاد ، درش باز شد و ما ازش خارج شدیم . جوابی به جمله ی اخرش ندادم ، چون فهمیدم که سعی داره به اندازه ای عصبانیم کنه ، که همینجوری یه حرفی از دهنم خارج بشه _ مثلا اون رو متهم کنم که خودش به ترمز هام دست زده ، چون تصدیق کرده بود که دلش میخواسته منو بکشه _ و اون موقع منم مجبور شم ازش عذرخواهی کنم ، چون البته که اونم همچین منظوری نداشته و من اینو میدونستم .به جای اینکه تسلیم شم ، کثیف بازی کردمو در دهنم رو بسته نگه داشتم . وقتی رفتیم تو پارکینگ ، وایات کمرم رو گرفت و برم گردوند تا روبه روش قرار بگیرم . گفت " واقعا متاسفم " به بوسه ی اروم روی پیشونیم گذاشت " این چند روز گذشته ، خیلی برات سخت گذشته ، مخصوصا امروز ، و من هر چقدرم که اعصابم خورد بود ، نباید دست مینداختمت " دوباره بوسم کرد . صداش گرفته تر شده بود " وقتی تو تقاطع شروع کردی به چرخ خوردن و اون ماشین اولی خورد بهت ، احساس کردم قلبم وایستاد "خب ، جهنم ، هیچ دلیلی نداشتم که خرده بگیرم ، مگه نه ؟سرم رو بهش تکیه دادم و سعی کردم به ترس وحشتناکی که امروز صبح احساسش کرده بودم، فکر نکنم . اگه اینقدر برای من بد بوده ، دیگه اون چه حسی داشت ؟میدونستم که خودم چه حسی داشتم ، اگه این من بودم که پشتش وایستاده بودم و میدیدم که داره جلوی چشمم میمیره . مطمئن بودم که اون فکر کرده بود من دارم میمیرم .اروم گفت " صورت کوچولوی بیچاره ات " در حالی که بازرسیم میکرد ، موهام رو هم به عقب نوازش میکرد .من تو استگاه پلیس همینجور بیخود نشسته بود تا صورتم باد کنه و پا چشام سیاه شه .وقتی یکی از پلیس ها ، یه کیسه پلاستیکی ساندویچ رو بهم داد ، اون رو با یخ پر کردم و دائم میزاشتمش رو صورتم و برش میداشتم ، پس هر چقدر هم که بد به نظر میومد ، بدتر از اونی نبود که واقعا میتونست باشه . همچنین نوار چسبدار هم روی بریدگی بینیم گذاشته بودم . فکر میکردم شبیه یه بوکسری هستم که تازه دعواش تموم شده .یه نفر گفت " جی . و " و هر دومون به سمت صدا برگشتیم . یه مرد موخاکستری که لباس رسمی خاکستری رنگ هم پوشیده بود ، به سمت ما اومد . با اون رنگ مو ، شخصا فکر میکردم که باید لباسی بپوشه که رنگاش بیشتر باشه ، یا شاید یه بلوز خوشگل ابی رنگ ، تا به ادم این حس رو القا نکنه که انگار لباساش بی ارزشه . مونده بودم که واقعا زنش هیچی از مد سرش نمیشه . قد کوتاه و چهارشونه بود ، و شبیه بازرگانا به نظر میومد . البته وقتی جلوتر اومد ، میتونستم ببینم که نگاه مشخص و تند و تیز پلیسی رو داره .وایات گفت " فرمانده " . که از این حرفش استنباط کردم که اون رئیس پلیسه ( باهوشیا ! ) . رئیس وایات . اگه قبلا دیده باشمش هم به یاد نمی اوردمش . در حقیقت ، تو اون لحظه ، حتی نمیتونستم اسمش رو هم به یاد بیارم .فرمانده پرسید :" این همون خانم جوانیه که کل دپارتمانمون دربارش صحبت میکنن ؟ " با کنجکاوی زیاد داشت نگاهم میکرد .وایات گفت " خودشه . فرمانده ، ایشون نامزدم بلر مالوری هستن . بلر ، ایشون ویلیام گری ، رئیس پلیس " .خودم رو کنترل کردم که یکی نزنمش _ وایات رو میگم ، نه فرمانده رو _ و با رئیسش دست دادم .. خب ، میخواستم دستم رو تکون بدم ، اما به جاش فرمانده گری ، فقط خیلی ارون دستم رو نگه داشت ، جوری که انگار میترسید بهم اسیب برسونه . میترسیدم الان ، از اخرین بارکه خودم رو تو اینه نگاه کرده بودم ، خیلی بدتر به نظر بیام . اول که وایات گفت " صورت کوچولوی بیچاره ات " و حالا هم فرمانده جوری با من رفتار کرده بود که انگار یه تیکه شیشه ی شکستنی هستم .فرمانده موقرانه گفت " اتفاقی که امروز صبح افتاد ، واقعا وحشتناک بود . ما ادمکش های زیادی تو این شهر نداریم ، و میخوایم که به همین صورت هم باقی بمونه . ما این مسئله رو حل میکنیم خانم مالوری ، بهتون قول میدم "گفتم " ممنون " . دیگه چی میتونستم بگم ؟ عجله کنین ؟ کاراگاه میدونستن که دارن چی کار میکنن و باور داشتم که کارشون رو خوب بلدن _ همونطور که منم تو بعضی چیزای به خصوص ، خوب هستم .گفتم " رنگ موهاتون واقعا خیلی خوبه . شرط میبندم که اگه یه بلوز ابی بپوشین ، دیگه عالی به نظر میاد ، این طور نیست ؟ "به نظر میومد جا خورده ، و وایات زیرزیرکی کمرم رو ویشگون گرفت .فرمانده گری گفت " خب ، اینو نمیدونم " و یکی از اون خنده هایی کرد که مردا وقتی احساس میکنن راحت نیستن ، اون طور میخندن .مطمئنش کردم " من میدونم . ابی فرانسوی . مطمئنا 10 تا بلوز به این رنگ دارین ، مگه نه ؟ برای اینکه خیلی بهتون میاد "زیر لبی گفت " ابی فرانسوی ؟ من نمیدونم __ "" میدونم " خندیدم " برای یه مرد ، ابی همون ابیه . و دیگه خودتون رو درگیر این اسم های مختلف برای یه رنگ ، نمیکنین . درسته ؟ "موافقت کرد " درسته " . گلوش رو صاف کرد و یه قدم به عقب برداشت " جی . و ، من رو در جریان تحقیقات قرار بده . شهردار هم میخواد که در جریان پیشرفت این ماجرا باشه "وایات گفت " همینکارو میکنم " و سریع من رو به سمت ماشین خودش برد ، در حالی که فرمانده به سمت ساختمان رفت .وایات با صدای هیس مانند گفت " واقعا به رئیس پلیس درس مد دادی ؟ "با حالت دفاع از خود گفتم " یکی باید بهش میگفت . مرد بیچاره "اروم گفت " صبر کن تا این خبر پخش بشه " و در سمت مسافر رو باز کرد و کمکم کرد که بشینم رو صندلی . با گذشت زمان ، دردم بیشتر میشد ." برای چی ؟ "سرش رو تکون داد " تو عملا تنها چیزی هستی که از 5 شنبه شب ، کل دپارتمان دارن درباره اش صحبت میکنن . اونا یا فکر میکنن که حقمه و دارم برای کارهام توبیخ میشم ، یا اینکه من شجاع ترین مرد کره ی زمین هستم "خب . نمیدونستم در این مورد باید چه فکری بکنم .
وقتی به تقاطعی که تصادف اونجا اتفاق افتاده بود رسیدیم ، چشم هامو بستم . نمیدونستم که ایا میتونم یه روزی، بدون به یاد اوردن این حادثه ، پشت اون علامت توقف وایستم . وایات به سمت اون خیابونی که به خونه ی من راه داشت پیچید و گفت " حالا میتونی چشم هاتو باز کنی "خاطره ی صدای جیغ لاستیک های ماشین رو از سرم بیرون کردم و چشم هامو باز کردم . حالا که تقاطع رو رد کرده بودیم ، همه چیز عادی ، اشنا و امن به نظر میومد . اپارتمانم ، در سمت راست نمایان شد و وایات ماشین رو به زیر ایوان برد . به دور و برم نگاه کردم ، و به یاد اوردم که وقتی افسر پلیس ماشینم رو به خونه اورده بود ، دروازه باز بوده . ایا اون موقع ، اون کسی که ترمزم رو دست کاری کرده بود _ هنوزم فکر میکردم که دواین بیلی مظنون اصلیه _ این دور و بر در کمین نشسته بوده ؟ دیده بود که ماشینم رو اوردن و فکر کرده بود که اگه نمیتونه از یه راه منو بگیره ، از یه راه دیگه وارد بشه ؟سر بسته گفتم " فکر کنم جابه جا بشم . دیگه اینجا احساس امنیت نمیکنم "وایات از ماشین خارج شد و ماشین رو دور زد تا در رو برام باز کنه و کمک کرد که از ماشین خارج شم .گفت " فکر خوبیه . در حالی که داری بهبود پیدا میکنی ، ما هم وسایلت رو جمع میکنیم و میاریمشون خونه ی من . با مبلمان خونه ات میخوای چی کار کنی ؟ "یه جوری نگاهش کردم که انگار ادم فضاییه " منظورت چیه که میخوام با مبلمانم چی کار کنم ؟ هر جا که برم ، به مبلمانم نیاز دارم "" خونه ی من که مبله است . دیگه نیازی نداریم "اه . گیراییم یه کم کند شده بود ، چون تازه فهمیدم که چی داره میگه . " منظورم این نبود که بیام با تو زندگی کنم . منظورم این بود که ... فقط جا به جا بشم . این اپارتمانم رو بفروشم و یکی دیگه بگیرم . فکر نمیکنم که اماده ی زندگی کردن تو یه خونه باشم ، چون وقت ندارم از حیاط ، باغچه و این چیزاش نگهداری کنم "" چرا دو بار جابه جا شی ، وقتی با یه بار هم میتونی ؟ "حالا که میدونستم از چی داره صحبت میکنه ، راحت میتونستم منظورش رو بفهمم " فقط به خاطر اینکه به فرمانده گری گفتی من نامزدتم ، دلیل بر این نمیشه که واقعا همینطور باشه . همین جوری جلو جلو برا خودت پیش نرو . ما هنوز حتی سر قرارم نرفتیم ، یادته ؟ "" 5 روزه که تقریبا از هم جدا نشدیم . دیگه از قرار گذاشتن ، گذشتیم "" ارزو بر جوانان عیب نیست " . جلوی در خونم وایستادم و همون لحظه ، درست مثل اینکه یه ضربه بهم وارد شده باشه ، فهمیدم که نمیتونم وارد خونه ی خودم بشم . کیفم رو نداشتم ، کلیدم رو نداشتم . کنترلی روی زندگیم رو نداشتم . یه نگاه وحشت زده بهش انداختم ، بعدم رو پله ها نشستم و زدم زیر گریه .وایات گقت " بلر ... عزیزم " ولی نپرسید که مشکل چیه . فکر کنم اگه میپرسید ، یه دست میزدمش . به جاش کنارم نشست و بازوش رو دورم قرار داد و در اغوشم گرفت .با گریه گفتم " نمیتونم برم تو . کلیدهامو ندارم "" سیانا یه دست از کلید خونه ات داره ، مگه نه ؟ من بهش زنگ میزنم "" کلیدای خودمو میخوام . کیفمو میخوام " بعد از همه ی اتفاقایی که امروز افتاده بود ، نداشتن کیفم اون ضربه ی اخر بود و باعث شد که دیگه نتونم تحمل کنم . ظاهرا وایات فکر کرده بود که در حال حاظر نمیتونم منطقی باشم . و فقط در حالی که گریه میکردم ، در اغوشش نگهم داشت و به عقب و جلو تکونم داد .در همون حالم گوشیش رو در اورد و به سیانا زنگ زد . به خاطر بازجویی ، هنوز به هیچ کدوم از اعضای خانواده ام نگفته بودن که امروز صبح چه اتفاقی افتاده ، و وایات خیلی خلاصه براش توضیح داد : من امروز صبح با ماشینم تصادف کردم ، ایربگ باز شده بوده و اسیب ندیده بودم . حتی به بیمارستان هم نرفته بودم ، ولی هنوز کیفم رو از تو ماشینم خارج نکرده بودن و نمیتونستم وارد خونه ام بشم . میتونه در رو برای من باز کنه ؟وایات گفت که اگه نمیتونه بیاد ، میتونه یکی از افسرها رو بفرسته تا کلید رو ازش بگیرن .میتونستم صدای سیانا رو بشنوم که ترسیده بود ، ولی نمیتونستم بفهمم که دقیقا چی داره میگه . البته ، اینکه وایات با ارامش جوابش رو میداد ، مطمئنش کرد ، و وقتی گوشی رو قطع کرد ، گفت " در حدود 20 دقیقه ی دیگه اینجاست . میخوای برگردی تو ماشین که کولرش روشنه ؟ "میخواستم . صورتم رو پاک کردم _ خیلی با احتیاط _ و ازش پرسیدم که دستمال داره یا نه . نداشت . مردا اصلا مجهز نیستن ." البته ، اگه بخوای ، یه رول دستمال توالت تو صندق عقب ماشین دارم "اوکی ، دلم نمیخواست که بدونم چرا دستمال توالت تو ماشینش داره ، ولی نظرم رو راجع به مجهز نبودنش عوض کردم .حواسم رو از گریه هام منحرف کردم و در حالی که در صندق عقب ماشینش رو باز میکرد ، منم رفتم کنارش وایستادم ، تا ببینم دیگه چیا اون پشت داره .اصلی ترین چیزی که اون جا قرار داشت ، یه جعبه ی مقوایی بود که توش دستمال توالت ، جعبه ی کمک های اولیه ی خیلی گرون ، یه باکس دستکش پلاستیکی ، چند رول نوارهای لوله ای ، ورق های تا شده ی پلاستیک ، عینک درشت کننده ( ذره بین ) ، متر ، کیسه های کاغذی ، کسیه های پلاستیکی ، قیچی ، موچین و یه چند تا چیز دیگه قرار داشت .همچنین یه بیل ، اره و کلنگ هم اون جا بود . پرسیدم " موچین میخوای چی کار ؟ دم دست نگه داشتی که هر وقت کسی خواست ابروشو برداری ؟ "در حالی که چند تا دستمال توالت رو باز میکرد ، جواب داد " برای جمع اوری مدرک . وقتی کاراگاه بودم باید یکی میداشتم "به این نکته اشاره کردم که " ولی حالا که کاراگاه نیستی "دستمال های توالت رو تا کردم ، بعدم صورتمو پاک کردم و بینیم رو گرفتم ." سخت میشه عادتی رو ترک کرد . همش فکر میکنم که ممکنه یه زمانی نیازم بشه "" و بیل ؟ "" هرگز نمیدونی که کی باید یه چاله بکنی "" اه ها " حداقل این یکی رو میفهمیدم . با اطمینان گفتم " من همیشه یه اجر تو صندوق عقب ماشینم دارم " . بعد وقتی یادم افتاد که ماشینم چه شکلی شده ، یه دردی رو احساس کردم .صندوق عقب رو بست . اخم کرده بود " یه اجر ؟ چرا به یه اجر نیاز داری ؟ "" اگه بر حسب اتفاق ، نیاز باشه که پنجره رو بشکونم "مکث کرد ، بعد به خودش گفت " نمیخوام بدونم "تو ماشین نشستیم ، تا وقتی که سیانا با یه کمری مدل جدیدش رسید اونجا . از ماشین خارج شد . تو لباس خاکستری مایل به قهوه ایش ، با یه تاپ قرمز رنگ که زیر کتش پوشیده بود ، باهوش و سکسی به نظر میومد . کفش هاش هم به رنگ خاکستری مایل به قهوه ای بود ، با 3 سانت پاشنه . موهای بلومد طلاییش ، صاف بود و بلندیش تا شونه هاش میرسید ، و صورت قلبی شکلش رو عالی نشون میداد . با وجود چاه زنخدان خوشگلش ، سیانا یه ظاهری رو داشت که میگفت " بترس . خیلی زیاد بترس "بین ماها ، من و خواهر هام هر کدوممون یه جوری تمام پایه ها رو کامل میکردیم . من به اندازه ی کافی خوشگل بودم ، اما بیشتر ورزشکار و بیزینس مانند بودم . شاید سیانا اونقدر ظاهرش حرفی نمیزد ، اما هوشش ، مثل چراغ دریایی تو صورتش میدرخشید .در ضمن ، فرم سینه هاش عالی بود . جنی از هر دوی ما قد بلند تر بود ، با موهای تیره تر ، و بی اندازه خوشگل . نمیتونست سر یه کار دووم بیاره ، اما با مدل بودن در شهرمون ، پول خوبی درمیاورد . میتونست بره نیویورک و اونجا شانسش رو امتحان کنه ، اما به اندازه ی کافی علاقه نداشت .من و وایات ، هردومون از ماشین خارج شدیم . سیانا یه نگاه به من انداخت ، یه جیغ کوتاه کشید و در حالی که به سمتم میدوید ، زد زیر گریه .جوری به نظر میومد که انگار میخواد بازوهاش رو به دورم حلقه کنه ، اما خودشو نگه داشت ، و شروع کرد به نوازش کردنم ، بعدم دستش رو انداخت کنارش . همین جوری اشک رو صورتش میریخت .به وایات نگاه کردم . مردد پرسیدم " اینقدر بد به نظر میام "جوابش " بله " بود . که یه جورایی مطمئنم کرد ، چون اگه خیلی اوضاعم خراب بود ، اون موقع نوازشم میکرد .شروع کردم به اطمینان دادن به سیانا " بد نیستم " و نوازشش کردم .پرسید " چه اتفاقی افتاد؟ " چشم هاشو پاک کرد ." ترمزم کار نکرد " بعدا میتونستم توضیح کامل رو بدم ." به چی خوردی ؟ تیر چراغ برق ؟ "" یه ماشین دیگه خورد به من . به سمت قسمت مسافر "" ماشینت کجاست ؟ میشه درستش کرد ؟ "وایات گفت " نه ، کامل جمع شده "سیانا دوباره هول کرد .حواسش رو با گفتن " مامان امشب مارو برای شام دعوت کرده ، و قبل از اینکه بریم اونجا باید خودمو تمیز کنم "پرت کردم .سر تکون داد . " این که حتمیه . اگه این طوری ، با این همه خونی که روی کل لباسات ریخته میدیدت ، سکته هه رو میزد . امیدوارم یه پنهان کننده ی خیلی خوب هم داشته باشی . یه کم شبیه راکون شدی "توضیح دادم " ایر بگ "کلید خونه ام ، تو دسته کلید خودش ، بین همه ی کلید هاش بود . کلید خونه ی من رو جدا کرد ، در رو باز کرد و بعد کنار وایستاد تا من اول وارد شم و سیستم امنیتی رو خاموش کنم . دنبال من و وایات اومد تو . " مامان منم برای امشب دعوت کرده . فکر کردم تا برسم اینجا ، دیگه وقتی نمیمونه که دوباره برگردم دفتر . برای همین برای امروز کارو تعطیل کردم . به من نیازی دارین ؟ چون کاری ندارم "" نه . فکر میکنم همه چیز تحت کنترله "" شرکت بیمه ات میتونه برات یه ماشین اجاره ای تهیه کنه ، تا وقتی که پولت رو مطالبه کنی ؟ "" اره خدا رو شکر . نماینده ام گفت برنامه ریزی میکنه تا فردا بتونم ماشین اجاره ایم رو بگیرم "از اون جا که سیانا وکیل بود ، ذهنش جلو جلو پیش میرفت ." یه مکانیک رو گذاشتی که بره ماشینت رو ببینه و معاینه فنی اش کنه ؟ نیاز به یه گواهی رسمی __ "وایات گفت " نه . خرابی مکانیکی نبوده "" بلر گفتش که ترمز هاش کار نکرده "" کار نکردن ، ولی با دستکاری . سیم ترمزش رو بریده بودن "پلک زد ، بعد رنگش پرید . به من خیره شد . از دهنش پرید " یه نفر سعی کرده تورو بکشه . دوباره "اه کشیدم " میدونم . وایات میگه که به خاطر تشویق کننده بودنمه " یه نگاه " حالا بخور " بهش انداختم و از پله ها بالا رفتم تا برم دوش بگیرم . با لبخند گوش کردم که سیانا برای دفاع از من ، به اهتزاز در اومد .البته ، همونطور که از پله ها بالا میرفتم ، لبخندم از بین رفت . دو تا تلاش برای از بین بردنم ، دیگه بس بود . کل این شرایط رو اعصابم راه میرفت . بهتره مکلنس و فارستر بفهمن که نمیشه رو شاهد دواین بیلی ، حساب کرد . البته یه انگشت نگاری درست و حسابی از ماشین بیچاره ام هم خیلی کمک میکرد .لباسای خونی و شق و رق شده ام رو دراوردم و گذاشتم تک تک لباس هام بیوفته رو زمین . به هر حال که همشون از بین رفته بودن . برام جالب بود که چطور یه خون دماغ شدن ساده ، میتونه یه همچین کثیف کاری ای رو درست کنه . بالاخره رفتم حموم و تو اینه ی قدی ، یه نگاه درست و حسابی به خودم انداختم . مطمئنا گونه هام و بینیم داشت کبود میشد . و همینطور هر دوتا زانوم ، شونه هام ، داخل بازوی راستم ، و کفل راستم . کل ماهیچه های بدنم درد میکرد . حتی پاهامم درد میکرد . دوباره پایین رو نگاه کردن و یه کبودی بزرگ رو روی پای راستم دیدم .وقتی داشتم بانداژ رو بررسی میکردم ، وایات اومد تو حموم . بدون اینکه چیزی بگه ، از سر تا نوک پام رو نگاه کرد ، بعد خیلی اروم من رو در بین بازوهاش قرار داد و یه کم به عقب و جلو تکونم داد . برای یه بارم که شده ، هیچ چیز جنسی ای در مورد اغوشش وجود نداشت . ولی احتمالا یه سگ مریض بود اگه با یه همچین ارایه ای از کبودی ها ، تحریک بشه .گفت " به پک یخ احتیاج داری . یه عالمشون "جواب دادم " چیزی که من بهش نیاز دارم ، دوناته . یه دوجین از اونا . یه کم اشپزی هست که باید انجام بدم "" چی ؟ "" دونات . باید برم کریپسی کریم ، دوجین دونات بخرم "از اغوشش در اومدم و دوش رو باز کردم ." امروز همه خیلی با من مهربون بودن . میخوام پودینگ نان درست کنم که فردا براشون ببری . یه دستور العمل دارم که از دونات کریپسی کریم میشه برای نونش استفاده کرد "بی حرکت وایستاد ، احتمالا رفیق چشاییش از همین حالا داشت مزه اش رو تصور میکرد " شاید باید 4 جین بگیریم ، تا بتونی دو تا پودینگ درست کنی . این جوری یکی هم تو خونه خواهیم داشت "" معذرت . در حال حاظر نمیتونم ورزش کنم ، برای همین واقعا باید مراقب باشم که چی دارم میخورم . اگه یه پودینگ نان جلوت باشه و صدات کنه ، نمیتونم وسوسه نشم "" من یه پلیسم . میتونم از تو در برابرش حمایت کنم . پودینگه رو توقیف میکنم "در حالی که میرفتم زیر دوش ، گفتم " حوصله ندارم که دو تا درست کنم "صداش رو بالا برد تا به خاطر صدای اب ، بتونم بشنوم که چی داره میگه " من کمکت میکنم "به استدعایی که تو صداش بود لبخند زدم . نباید نقطه ظعفش رو بهم نشون میداد . حالا میدونستم . فکر کردم نزارم پودینگه رو تا فردا مزه کنه و این جوری شکنجه اش بدم . و این ذهنم رو از این مشکل که یکی قرار بود من بکشه ، دور نگه داشت .فقط یه جور رقص ذهنیه ولی برای من عمل میکنه .در حالی که داشتم شامپوی روی سرم رو با اب میشستم ، شنیدم که گوشیش زنگ خورد . خیلی اروم سرم رو میشستم ، برای اینکه بازوی راستم چندان تو بازی نبود . اما کارمو از پیش بردم . با این که نمیفهمیدم چی داره میگه ، به حرف زدنش گوش دادم .کارم تموم شد ، اب رو بستم ، حوله رو از بالای در حموم برداشتم ، و سعی کردم تا به بهترین حالتی که میتونم ، خودمو خشک کردم .گفت " بیا بیرون و من خودم این کارو برات میکنم " و برای همین رفتم بیرون . اولین چیزی که متوجه شدم ، این بود که دوباره قیافش عبوس شده بود ." مشکل چیه ؟ "گفت " مکلنس بود که زنگ زده بود " حوله رو ازم گرفت و اروم شروع کرد به خشک کردنم " شاهد بیلی رو چک کردن . دقیق . یا با همسرش خونه بوده ، یا سر کار بوده ، و تنها زمانی که این بین داشته ، اون قدر بوده که بتونه از محل کارش بره خونه . بر طبق گفته ی مکلنس ، همسر بیلی درخواست طلاق کرده ، برای همین نمیاد به نفع اون دروغ بگه . بازم بررسی خواهند کرد ، ولی به نظر میاد کار اون نیست . یه نفر دیگه سعی داره تورو بکشه "
فصل 21با اینکه وایستادیم تا دونات و شیر متراکمی که برای تهیه ی پودینگ نان بهشون احتیاج داشتم رو بگیریم ، ولی بازم زود رسیدیم خونه ی مامان و بابا . وایات همه چیزای دیگه ای که برای پودینگ نیاز داشتمو تو خونه داشت ، که شامل ماهی تابه هایی به اندازه ی مورد نیازم هم میشد . بله ، ماهیتابه ها . جمع . 4 جین دونات گرفته بودیم . بوشون دهنمو اب انداخته بود ، اما انقدر قوی بودم که خودمو کنترل کنم و حتی درشم باز نکردم .پدر درو باز کرد . و در حال بررسی صورتم مکث کرد ، بعد با صدایی خیلی اروم گفت " چه اتفاقی افتاده ؟ "گفتم " ماشینم رو داغون کردم " بغلش کردم و بعد رفتم به سمت اشپزخونه تا با مامانم روبه رو شم . پشت سرم شنیدم که بابا و وایات داشتن با صدای ارومی حرف میزدن ، و این طور برداشت کردم که وایات داره ماجرا رو براش تعریف میکنه .در اخر ، سعی نکرده بودم که کبودی ها رو بپوشونم . خب ، در حقیقت شلوار بلند پوشیده بودم ، که کتان بود با بافتی سبک و نوارهای صورتی و سفید . و یه تیشرت سفیدم پوشیده بودم که رو کمرم گره میخورد . چون اگه شلوارک میپوشیدم ، کبودی های پاهام خودشونو نشون میدادن ، و ممکن بود یکی فکر کنه وایات منو زده و حسشم نمیومد که در اون صورت ازش دفاع کنم . ولی کبودی های زیر چشم ها رو پنهان نکردم ، چون فکر کردم اون جوری اگه مامان بخواد کاری در مورد صورتم انجام بده ، اون وقت ارایشم ، صورتمو خراب میکرد .مامان کنار در باز فریزر وایستاده بود و داشت توشو نگاه میکرد . وقتی شنید که وارد اشپزخونه شدم ، بدون اینکه سرش رو بیاره بالا گفت : " میخواستم یه چی بپزم ". مطمئن نبودم که میدونست منم یا نه فکر میکرد باباست ، ولی مهم نبود ." ولی از بس با اون کامپیوتر لعنتی کلنجار رفتم که الان دیگه وقت ندارم . نظرت چیه کباب سیخ __ " سرش رو بالا اورد ، منو دید و چشم هاش قلنبه شد . با صدایی متهم کننده گفت " بلر مالوری " جوری که انگار خودم این بلا رو سر خودم اورده باشم .گفتم " تصادف ماشین " روی یکی از صندلی های اپن نشستم . " ماشین بیچاره ام مچاله شده . یکی سیم ترمزم رو بریده و من نتونستم پشت علامت ایست توقف کنم ، و رفتم تو ترافیک تقاطع شلوغ پایین خیابونم "در حالی که در فریز رو میبست ، با لحنی محکم و عصبانی گفت " دیگه نباید از این اتفاقا بیوفته . کافیه " و به جاش در یخچال رو باز کرد " فکر کردم پلیس قاتل نیکول رو گرفته "" گرفتن . اون این کارو نکرده . بعد از تیراندازی به نیکول ،این اون نبوده که به من شلیک کرده . خونه اش رو ترک نکرده ، مگه برای رفتن سر کار . زنش براش شهادت داده ، و از اون جا که فهمیده شوهرش بهش خیانت کرده ، درخواست طلاق داده ، برای همین نمیاد ازش دفاع کنه "مامان بدون اینکه چیزی از یخچال برداره ، درش رو بست و دوباره در فریزر رو باز کرد . مامان به طرز ترسناکی با کفایته ، برای همین این دودل بودن به من میگفت که اون چقدر ناراحته . این بار یه بسته نخود فرنگی یخ زده دراورد و اونو تو یه حوله ی اشپزخونه ی تمیز پیچید .گفت " اینو روی کبوری های صورتت نگه دار " و نخود فرنگی ها رو داد دستم " دیگه چه اسیبی دیدی ؟ "" فقط کبودی .و همه ی ماهیچه هام درد میکنن . یه ماشین از روبه رو خورد به سمت مسافر ماشینم ، برای همین ضربه ی خیلی محکمی خوردم . ایربگ خورد تو صورتم و باعث شد خون دماغ شم "" خوشحال باش که عینک نزاشته بودی . سالی " _ سالی ارلج یکی از نزدیک ترین دوستهای مامانه _ " ماشینش رو داشت میبرد سمت خونه اش که ایربگش باز شد ، هم عینکش رو شکوند ، هم بینیش رو "یادم نمیومد که سالی با ماشینش خورده باشه به خونه اش ، و مطمئنم که در این صورت مامان حتما بهم میگفت . من و خواهرام وقتی کوچیک بودیم ، اون رو " عمه سالی " صدا میکردیم و همیشه با هم میگشتیم _ مامان و ما سه نفر ، سالی و 5 تا بچه ی اون . وقتی با هم میرفتیم جایی ، گروهی برای خودمون بودیم .سالی 4 تا پسر داشت و اخریم یه دختر بود . اسم پسرهاش رو از روی انجیل انتخاب کرده بود ، ولی هیچ اسم دخترونه ای تو انجیل پیدا نکرده بود که ازش خوشش اومده باشه ، برای همین اسم هاشون این طور بود : متیو ، مارک ، لوک ، جان و تمی . تمی همیشه احساس میکرد که کنار گذاشته شده ، چون اسمش بر طبق انجیل نبود ، برای همین تا یه مدت اون رو ریزپاه صدا میکردیم ، ولی از این اسمم خوشش نمیومد . شخصا فکر میکردم ریزپاه ارلج اسم خوبیه ، ولی تمی تصمیم گرفت که دوباره تمی صدا بشه و حتی نیاز به مشورت هم نبود ." کی این اتفاق افتاده ؟ به من نگفته بودی ؟ "گفت " اون نخودارو بزار رو صورتت " منم مطیعانه سرم رو به عقب خم کردم و کیسه ی نخود فرنگی یخ زده رو گذاشتم رو صورتم . انقدر بزرگ بود که چشم هام ، گونه هام و بینیم رو میپوشوند . و لعنتی سردم بود ." در مورد این که چرا بهت نگفتم ، چون همین شنبه که تو ساحل بودی ، این اتفاق افتاده ، و بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد که بهت بگم "اه ، ساحل . با اشتیاق به یاد اوردمش . فقط یه چند روز قبل بود ، ولی اون موقع تنها مشکلم وایات بود . وقتی تو ساحل بودم ، هیچ کس سعی نکرده بود منو بکشه . شاید باید برمیگشتم اونجا . تیفانی خوشش میومد . منم همینطور ، اگه کسی اونجا نباشه که بهم شلیک کنه یا ماشینم رو دست کاری کنه .پرسیدم " پاشو به جای اینکه بزار رو ترمز ، اشتباهی گذاشته بود رو گاز ؟ "" نه ، از قصد این کارو کرده بود . از دست جَز عصبانی بود " اسم شوهر سالی ، جسپر بود ، اونم یه اسم بر طبق انجیل ، فقط اینکه هیچکس به این اسم صداش نمیکرد . همیشه جَز صداش میکردن ." برای همین خونشو خراب کرد ؟ چندان به صرفه به نظر نمیاد "" میخواست بزنه به جز ، ولی اون جا خالی داده "کیسه ی نخود فرنگی رو از روی صورتم برداشتم و با تعجب به مامان نگاه کردم " سالی سعی کرده بود جَز رو بکشه ؟ "" نه ، فقط میخواست یه کم چلاقش کنه "" خب ، این جوری که باید از یه ، چه میدونم ، ماشین چمن زنی یا همچین چیزی استفاده میکرد، نه ماشین "مامان متفکرانه جواب داد " کاملا مطمئنم که اون میتونست از یه ماشین چمن زنی جلو بزنه . البته یه کم اضافه وزن پیدا کرده . نه ، مطمئنم که میتونست ، چون انقدر سریع بود که وقتی سالی با ماشین به سمتش رفت ، زودی تونست از جلوش کنار بره . برای همین ماشین چمن زنی هیچ به درد نمیخورد "" چی کار کرده حالا ؟ " یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که سالی مچ شوهرش رو با یه زن دیگه گرفته . مثلا با بدترین دشمنش ، که این جوری خیانتش رو دو برابر بدتر میکرد ." این برنامه ی تلویزیونی رو دیدی که یه زن یا شوهری ، یکی از این طراح های داخلی رو دعوت میکنه به خونشون که اتاق اون یکی رو تزئین کنه و طرفشون رو سورپرایز کنن ؟ هفته ی پیش که سالی رفته بود خونه ی مامانش ، جَز همین کارو کرده بود "" اوه خدای من " من و مامان با ترس بهم نگاه کردیم . فکر اینکه یه نفر دیگه بیاد خونمون و کار خودمون رو عوض کنه ، و بدون اینکه بدونه چی دوست داریم ، خونه رو طراحی کنه ، وحشتناک بود .لرزیدم " یه طراح برنامه ی تلویزیونی رو اورده بود ؟ "" نه اونم . مونیکا استیونز از استیکز و استون رو ورداشته اورده "در این مورد هیچی نمیشد گفت . در برابر یه چنین فاجعه ای ، لال شده بودم .مونیکا استیونز خیلی علاقه ی زیادی به شیشه و استیل داشت ، که حدس میزنم اگه تو یه کتابخونه زندگی کنین ، بد نباشه . و از رنگ مشکی هم خوشش میومد . یه عالم مشکی . متاسفانه ، سلیقه ی سالی بیشتر به سمت این کلبه های دنج و راحته .البته میدونستم که جَز چجوری با مونیکا اشنا شده . اون تو دفتر تلفن ، بزرگترین اگهی رو داشت . و بنابر این جَز بیچاره هم فکر کرده بود که حتما اون خیلی پولدار و معروفه که تونسته یه همچین اگهی بزرگی بزنه . مخ جَز این جوری کار میکنه ( این طور فکر میکنه ) . و با اینکه 35 سال بود که ازدواج کردن ، ولی هنوزم هیچ نظری راجع به مرز و خط سرحدی ِزنا نداشت . اگه فقط یه کم قبلش فکر میکرد و از بابا میپرسید که ایا تغییر دکور دادن فکر خوبیه ، دیگه این مشکل به وجود نمیومد . چون بابام مخش کار میکرد و علمش رو داشت . بابایی من مرد باهوشی بود .با حالت ضعیفی پرسیدم " مونیکا کدوم اتاق رو تغییر داده ؟ "" اون نخود فرنگی رو بزار رو صورتت " حرف گوش کردم ، و مامان گفت " اتاق خواب "نالیدم . سالی کلی زحمت کشیده بود تا اون چیزایی که برای اون اتاق میخواست رو پیدا کنه و سراغ حراجی ها و مزایده های زیادی رفته بود تا بتونه انتیک های خوبی رو پیدا کنه .بعضی هاشون از اون اشیای قدیمی و باارزش بود . " جَز با مبلمان سالی چی کار کرده ؟ "اصولا گمان میکنم که مبلمان جَز هم بود ، ولی این سالی بود که احساس گذاشته بود و اونا رو خریده بود ." اون دیگه ضربه ی اخر بود . مونیکا باهاش صحبت کرده بود که اون وسایل رو بزاره تو مغازه ی مرسولات خودش ، که وقتی گذاشتن ، در جا هم به فروش رفته بودن "" چی ؟ " بسته ی نخود ها رو انداختم و با دهانی باز به مامان خیره شدم . چیزی که شنیده بودم رو هیچ جوره نمیتونستم باور کنم . سالی بیچاره حتی نمیتونست دوباره اتاق خوابشو برگردونه به حالت اولش ." بیخیال ماشین . من بودم یه بولدوزر کرایه میکردم و میوفتادم دنبالش ! چرا ماشین رو نبرده بود عقب و دوباره امتحان نکرده بود ؟ "" خب ، اسیب دیده بود دیگه . گفتم که بینیش شکست . و همینطور عینکش ، برای همین نمیتونستم ببینه . نمیدونم چه اتفاقی بینشون میوفته . فکر نمیکنم سالی هرگز بتونه اونو ببخشه _ سلام ، وایات . ندیدم که اونجا وایستادی . بلر ، وقت نکردم چیزی بپزم ، برای همین همبرگر درست میکنیم "به جایی که دو تا مرد در کنار چهار چوب در وایستاده بودن و گوش میکردن ، نگاه کردم . قیافه ای که روی صورت وایات بود ، خیلی دیدنی بود . بابا که با ارامش همه ی حرفامون رو شنیده بود .بابا با مهربانی گفت " برای من که خوبه . میرم منقل زغالی رو اماده کنم " از اشپزخونه گذشت و رفت تو ایوون که اونجا منقل بزرگش رو نگه میداشت .وایات یه پلیس بود . تازه شنیده بود که یکی سعی کرده کسی رو به قتل برسونه . البته من میدونستم که سالی بیشتر قصد داشته پاهای جَز رو بشکونه ، نه این که بکشدش . همچنین وایات جوری به نظر میومد که انگار وارد یه دنیای متفاوت شده .با صدایی که انگار به زور دراومده باشه ، گفت " نمیتونست اونو ببخشه ؟ سعی کرده بود اونو بکشه "گفتم " خب ، اره "مامان گفت " شوهره دکوراسیون اتاقش رو عوض کرده " باید براش تصویری توضیح میدادیم ؟محتاطانه گفت " من دارم میرم بیرون " و رفت دنبال بابا .در حقیقت ، یه جورایی به نظر میومد که انگار داره فرار میکنه . نمیدونم چه انتظاری داشت . شاید فکر کرده بود که ما باید درباره ی شرایط خودم صحبت کنیم ، ولی شما که میدونین من وقتی نخوام به یه چی فکر کنم ، به هر چیزی فکر میکنم ، جز خود اون موضوع ؟ اینو از مامان ارث برده بودم . خیلی بهتر بود که راجع به سالی صحبت کنیم که سعی کرده بود شوهرش رو زیر بگیره ، به جای اینکه به این فکر کنیم که یه نفر سعی کرده منو بکشه .البته ، این موضوع ، مثل یه گوریل 900 پوندی بود . ممکنه بتونیم بزاریمش یه گوشه ، ولی نمیتونستیم فراموشش کنیم .
فصل 22مامان تا وقتی که کارش با کبودی های صورتم تموم نشده بود ، نمیزاشت بریم . سیانا و جنی هم کمک کردن . روی صورتم ، پک ها ی سرد ، کرم ویتامین K ، تیکه های خیار و لیپتون خیس شده در اب یخ ، گذاشتن.به جز کرم ویتامین کا ، بقیشون انگار مدل های مختلفی از پک یخ بود ، ولی انجام دادنش باعث میشد که حس بهتری داشته باشم . در ضمن لوس شدن و این که همه به خاطرم هیاهو ایجاد کرده بودن هم باعث میشد حس بهتری داشته باشم .بابا و وایات انقدر باهوش بودن که در حین انجام این کارها ، کنار وایستن و دخالت نکنن . خودشون رو با یه بازی توپی سرگرم کرده بودن .مامان گفت " منم وقتی 15 سالم بود ، یه بار تصادف کرده بودم . تو یکی از این واگون های یونجه بودم ، و واگنه رو با یه پیکاپ میکشیدن . راننده پاول هریسون بود . اون زمان اون 16 سالش بود ، و یکی از معدود افراد مدرسمون بود که یه چیزی برای روندن داشت . فقط مشکل این بود که، کارولاین دیل تو ماشین ، کنارش نشسته بود . نمیدونم اون دختره چی کار داشت میکرد ، ولی پاول فراموش کرد که حواسش رو به جاده بده و به یه گودال خورد و واگون یونجه ها چپ شد . فکر نمیکردم که اسیبی دیده باشم ، ولی فردا صبحش انقدر درد داشتم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم "اندوهناک گفتم " من همین الانشم در اون حالتم . تازه ، تا حالا سوار واگن یونجه نشدم ، قبول نیست "سیانا گفت " هر کاری میکنی ، هیچی اسپرین نخورد ، چون کبودی ها رو بدتر میکنه . ایپوبروفن بخور . ماساژ بده . از این وان های دارای چرخش اب استفاده کن . چیزایی مثل این "جنی اضافه کرد " و تمرین های کششی " . در حالی که داشت صحبت میکرد ، با دقت شونه هام رو می مالید . یه دوره کلاس اموزش ماساژ دادن رفته بود _ گفته بود فقط برای تفریح داره میره _ برای همین در مورد ماهیچه های دردناک ، اون کاربلد ما بود . معمولا جنی همین جور یه سر حرف میزنه ، ولی امشب به طرز غیر معمولی ساکت بود . نه اینکه اخم کنه یا از این جور کارا _ البته بعضی مواقع این طوری میشه _ فقط یه جورایی انگار تو فکر بود و خودش رو کنار میکشید . در حقیقت تعجب کردم که دور و برمون مونده تا ماشاژم بده ، چون معمولا یه عده از دوستانش بودن که باهاشون میرفت بیرون ، یا قرار داشت ، یا میرفت مهمونی .من عاشق این بودم که با خانواده ام باشم . انقدر سرم تو بدن های عالی شلوغ بود که کم پیش میومد بتونم با اونا باشم . مامان درباره ی مشکلاتی که با کامپیوترش داشت ، باهامون صحبت کرد ، که شامل یه عالم اصطلاحات غیر فنی بود ، مثل : " اون نمیدونم چی چی " یا " اون چیز کوچولوهه" .مامان خوب با کامپیوتر کار میکرد ، اما هیچ دلیلی نمیدید که بره اصطلاحاتی رو یاد بگیره ، که به نظرش احمقانه بودن . مثل مادربورد ، که به جاش میشه کلمه های نرمال دیگه ای رو استفاده کرد . در نظر اون ، " مادر بورد " همون "اون قسمت اصلی " است . خودم کاملا درکش میکردم . و خدمات فنی! ( خنده داره ) هم انتظاراتش رو براورده نکرده بود ، چون هر چی برنامه داشت رو uninstall کرده بودن ، بعدم reinstall کرده بودم ، اخرم هیچ چیزش درست نشدمامان گفت اونا مجبورش کرده بودن تا همه چیز رو خارج کنه و بعد دوباره بزارتشون سر جاش .ولی بالاخره وقت رفتنمون رسید . وایات اومده بود کنار در . هیچی نگفت . فقط با نگاه مردی که میخواد بره ، به من نگاه کرد . بی صبری " هنوز اماده نشدی ؟ " رو صورتش نوشته شده بود .سیانا بهش نگاه کرد و گفت " قیافه اینجاست "گفتم " میدونم " و با احتیاط بلند شدم .وایات از روی شونه هاش ، کنارش رو نگاه کرد جوری که انگار انتظار داره چیزی کنارش باشه " قیافه ؟ "هر چهارتامون اداشو در اوردیم . یه چیزی زیر لبی زمزمه کرد ، چرخید و برگشت پیش بابا . میتونستیم صحبت کردنشون رو بشنویم . فکر کنم بابا داشت یه چند تا نکته درباره ی زندگی کردن با 4 تا زن رو به وایات یاد میداد . وایات مرد باهوشی بود .جیسون فکر میکرد که هر چی که لازمه رو خودش میدونه . ولی حق با وایت بود ، و ما باید میرفتیم . میخواستم همین امشب پودینگه رو درست کنم . چون میدونستم فردا وضعم بدتر میشه .که این موضوع رو به یادم انداخت ، که فردا میخواد منو کجا بزاره ، چون من خودم نظرای خودمو داشتم .وقتی سوار ماشین شدیم ، بهش گفتم " نمیخوام برم خونه ی مادرت . نه اینکه دوسش نداشته باشم _ به نظر من اون خیلی دوست داشتنیه _ ولی فکر کنم فردا از بس بدنم درد کنه که فقط بخوام خونه ات بمونم و کل روز رو از رخت خواب برون نیام "تو نور ماشین ، دیدم که یه نگاه نگران بهم انداخت " دوست ندارم تنها باشی "" اگه فکر نمیکردی که تو خونه ات در امانم ، من رو نمیبردی اونجا "" موضوع این نیست . به خاطر شرایط جسمانیت میگم "" من میدونم چطور از پس درد های ماهیچه ای بر بیام . قبلا هم تجربشون کردم . معمولا بعد از یه تمرین سخت ، چه حسی داری ؟ "" انگار یه دست کتک خورده باشم "" تمرین های تشویق کننده گی هم همین طور بودن . بعد از اولین بار ، یاد گرفتم که همیشه بدنم رو تو شرایط درست نگه دارم ، برای همین دیگه هیچ وقت به اون اندازه بد نبود ، ولی هنوزم تو هفته ی اول تمرین ، زیاد به ادم خوش نمیگذره " بعد یه چیزی یادم اومد و اه کشیدم " دور خونه موندن و استراحت رو خط بکش . نماینده ی بیمم گفت که قراره برام یه ماشین اجاره ای تهیه کنه ، برای همین باید برم ماشینو بگیرم "" اسم و شماره ی نماینده ات رو به من بده . من خودم بهش رسیدگی میکنم "" چطور ؟ "" ماشین رو میده دست من . میارمش خونه ، بعد از پدرت میخوام بیاد دنبالم و من رو ببره سر کار تا ماشین خودم رو بردارم . نمیخوام تا پیدا شدن این حرومزاده ، تو شهر دیده بشی "یه فکر خیلی بد به ذهنم راه پیدا کرد " خانواده ام در خطرن ؟ ممکنه این مرد از اونا برای رسیدن به من استفاده کنه ؟ "" برای خودت فکرای الکی درست نکن . تا حالا که هدفش فقط تو بودی . یکی فکر میکنه که تو درموردش اشتباهی کردی و میخواد انتقام بگیره . موضوع اینه عزیزم : انتقام . حالا چه مربوط به مسئله ی شخصیت باشه یا کاریت ، اون انتقام میخواد "واقعا نمیتونستم به چیزی فکر کنم ، و ندونستن این که چرا یه نفر میخواد منو بکشه ، به همون بدی تلاش کردن برای قتلم بود . اوکی ، خب به همون بدی نبود . حتی نزدیکشم نبود . ولی هنوزم دلم میخواست که دلیلش رو بدونم . اگه دلیلش رو میدونستم ، اون وقت میتونستم بگم کی داره این کارو میکنه . نمیتونست درباره ی کار باشه . واقعا نمیتونست . من کارم رو با دقت و وسواس زیادی انجام میدم ، چون میترسیدم اگه این کارو نکنم ، ای ار اس ، برای بازرسی ، بیاد سراغم .هیچ وقت هیچ کس رو اخراج نکردم . یه چند نفر استعفا دادن و رفتن سراغ یه کار دیگه ، اما دقت میکردم که کیو دارم استخدام میکنم ، تا بعدا از کارم پشیمون نشم . ادمای خوب رو استخدام میکردم و خوب هم باهاشون رفتار میکردم . هیچ کدوم از کارمندام منو نمیکشتن ، چون این جوری دیگه کاری برای انجام دادن نداشتن . برای همین یه خط بزرگ روی این موضوع کشیدم .به وایت گفتم " من همه ی اتفاقایی که تو دبیرستان برام افتاده رو غیر محتمل میشمارم "سرفه کرد " احتمالا ربطی به اون موقع نداره . البته بعضی مواقع اون نوجوون ها میتونن ادمای فاسدی دربیان . جزو گروهی بودی ؟ "من و وایات به دبیرستان های متفاوتی رفته بودیم ، در ضمن اون یه چند سال بزرگتر هم بود ، برای همین هیچی راجع به سالهای دبیرستانم نمیدونست .گفتم " فکر کنم . من یه تشویق کننده بودم . با بقیه ی تشویق کننده ها میگشتم ، البته یه دوستم داشتم که تشویق کننده نبود و حتی به یه مسابقه ای که توش توپ باشه هم نرفته بود "" کی بود ؟ "" اسمش کلئو کِلِلاند بود . اگه میتونی سه بار پشت هم اسمشو بگو . احتمالا خانواده اش وقتی پا قوری خشکشون زده بود ، اسمش رو انتخاب کردن . اهل کالیفورنیا بودن ، برای همین وقتی اومدن اینجا ، زیاد با کسی جور نبود . مادرش یکی از اون ادمایی بود که به چیزای طبیعی و این جور چیزا اعتقاد داشت ، برای همین نمیزاشت کلئو ارایش و از این جور کارا کنه . برای همین من و کلئو هر دومون زودتر میرفتیم مدرسه و منم لوازم ارایشم رو با خودم میبردم . میرفتیم تو دستشویی و منم ارایشش میکردم تا کسی مسخره اش نکنه . وقتی اومده بود اینجا ، هیچی درباره ی ارایش کردن نمیدونست . افتضاح بود "زیر لبی گفت " میتونم تصور کنم "" وقتی شروع کرد به قرار گذاشتن ، همه چیز بدترم شد ، چون اون موقع باید راهی پیدا میکرد تا بدون اینکه مامانش بفهمه ، بتونه ارایش کنه . تا اون موقع دیگه یاد گرفته بود چطور ارایش کنه ، و من دیگه مجبور نبودم این کارو براش انجام بدم . اما نمیتونست صبر کنه تا زودتر از خونه اشون خارج بشه ، مبادا اون کسی که باهاش قرار داشت ، اونو بدون ارایش ببینه و فاجعه به بار بیاد "" اینو نمیدونم . تو بدون ارایشم بامزه ای "" و دیگه 16 ساله هم نیستم . وقتی 16 سالم بود ، ترجیه میدادم بمیرم ولی کسی منو بدون ارایش نبینه . اون زمان متقاعد میشی که این ارایشه که خوشگله ، نه تو . خب ، یه چند تا دختر رو میشناختم که این طور فکر میکردن . من هیچ وقت همچین فکری نکردم ، چون مامان رو داشتم . اون وقتی راهنمایی بودیم ، طرز ارایش کردن رو یادمون داد . برای همین چندادن چیز مهمی برای ما نبود . میدونی ، ارایش استتار نیست ، یه سلاحه "فکرش رو با صدای بلند گفت " من میخوام که این چیزا رو بدونم ؟ "" نه احتمالا . بیشتر مردا کلا این چیزا رو نمیگیرن . اما در سن 16 سالگی ، من از یه مرحله ی نا امنی عبور کردم ، چون باید کلی سعی میکردم تا وزنم رو پایین نگه دارم "یه نگاه دیر باورانه بهم انداخت " خپله بودی ؟ "یکی زدم رو بازوش " البته که نه . من یه تشویق کننده بودم ، برای همین وزنم زیاد نمیشد ، ولی یه پرواز کننده هم بودم "" پرواز کننده ؟ "" میدونی . یکی از اونایی که به وسیله ی بقیه ی تشویق کننده ها ، بالا انداخته میشه . راس هرم . میدونی ، من 1.64 قدمه ، و برای یه پرواز کننده ، قدم بلنده . بیشتر پرواز کننده ها 1.58 قدشونه ، و وزنشون رو در حد 45 کیلو نگه میدارن تا راحت تره بشه بالا انداختشون . من میتونستم به اون اندازه لاغر باشم ، و وزنم به خاطر قدم ، یه 6 کیلویی بیشتر میشد . واقعا باید مراقب میبودم "" خدای من ، باید خلال دندون بوده باشی " دوباره یه نگاه کلی بهم انداخت . الان 56 بودم ، اما قوی هستم و عضله دارم ، برای همین جوری به نظر میام که انگار یه چند کیلویی لاغرترم .به این نکته اشاره کردم " اما باید قوی هم میبودم . باید عضله میداشتم . نمیتونی عضله داشته باشی و خلال دندون باشی . فقط یه دو کیلو میتونستم وزنم رو کم و زیاد کنم ، برای همین باید دائم وزنم رو متعادل میکردم "" واقعا ارزشش رو داشت ، که در طول مسابقه ی فوتبال ، بپری بالا و پایین و پام پام ( این جینگولیای دستشون ) تکون بدی؟ "دیدین ، هیچی درباره ی تشویق کننده گی نمیدونست . خیره نگاهش کردم " من با بورسیه ی تشویق کننده گی رفتم دانشگاه ، برای همین میگم اره ، ارزشش رو داشت "" برای همچین چیزی بورسیه میدن ؟ "" اونا به مردایی که توپ فوتبال این ور و اون ور میبرن ، بورسیه میدن ، پس چرا که نه ؟ "انقدر عقل داشت که دیگه این موضوع رو ادامه نده " برمیگردیم به روزهای دبیرستانت . دوست پسر کسی رو ندزدیدی ؟ "یه صدای پرتمسخر از خودم تولید کردم " ممنون ، من دوست پسر خودم رو داشتم "" پسرای ِ دیگه ای جذبت نشده بودن ؟ "" حالا اگه این طور بوده باشه هم ، چه کار میتونستم بکنم ؟ رابطه ی ثابتی داشتم و به هیچ کس دیگه ای هم توجه نمیکردم "" کی اون رابطه ی ثابتت بود ؟ جیسون ؟ "" نه ، با جیسون تو دانشگاه اشنا شدم . تو دبیرستان ، پاتریک هیلی بودش . وقتی 20 سالش بود ، با موتورش تصادف کرد و مرد . بعد از اینکه بهم زدیم ، دیگه با هم در ارتباط نبودیم ، برای همین نمیدونم که با کس خاصی قرار میزاشت یا نه "" رو پاتریک خط بکش . کلئو کللاند حالا کجاست ؟ "" تو رالیت دورهام . متخصص شیمی صنعتیه . سالی یکی دوبار برای شام یا دیدن فیلم ، با هم میریم بیرون . ازدواج کرده و یه بچه ی 4 ساله داره "میتونست رو کلئو هم خط بکشه . نه برای اینکه مرده بود ، بلکه به خاطر این که اون دوستم بود . در ضمن ، اون یه زن بود و وایات گفته بود شخصی که سعی کرده بود منو بکشه ، یه مرد بوده .گفت " باید یه نفر باش . کسی که شاید یه چند سالی بهش فکر نکرده باشی "درست میگفت . مسئله ی شخصی بود ، پس کسی بود که من میشناختمش . و کاملا رو همه ی ادمایی که میشناختمشون ، خط کشیده بودم .بعد یهو بهم الهام شد .داد زدم " میدونم "تکون خورد و بلافاصله گوش بزنگ شد " کی ؟ "" باید کار یکی از دوست دختر های تو باشه "
فصل 23ماشن منحرف شد . وایت دوباره ماشین رو برگردوند رو خط و بهم خیره شد " چطوری یه چنین فکری به ذهنت رسید ؟ "" خب ، اگه از من نباشه ، پس باید از تو باشه دیگه . من ادم خیلی خوبی هستم ، و هیچ دشمنی هم ندارم که خودم ازش خبر داشته باشم . هر چند ، اولین تلاش برای قتلم کِی اتفاق افتاد ؟ درست بعد از اینکه از ساحل برگشتیم . چند نفر میدونستن که تا اونجا دنبالم اومدی ؟ 5 شنبه شب ، وقتی نیکول کشته شد ، بعد از اینکه تو اون جور رفتار کردی __ "با حیرت و عصبانیت حرفم رو تکرار کرد " جوری که رفتار کردم ؟ "" تو به افرادت گفتی که ما با هم هستیم ، درسته ؟ با این که با هم نبودیم . دیدم که چجوری به من نگاه میکردن ، و هیچ کدوم از اون 50 تا پلیسی که اونجا بود ، وقتی داشتی به زور سوار ماشینم میکردی ، نیومدن کمکم . برای همین این طور برداشت کردم که تو بهشون دروغ گفتی که ما با هم قرار میزاریم "دندون هاش رو محکم بهم فشار داده بود " من به زور سوارت نمیکردم "" این قدر قفل نکن رو جزئیاتی که مهم نیستن . و همین کار رو کردی . اما تا اینجا درست گفتم ؟ بهشون گفتی که ما همو میبینیم ؟ "" اره . برای اینکه با هم هستیم "" این قابل بحثه __ "" ما داریم با هم زندگی میکنیم . با هم میخوابیم . اون وقت چطوری قابل بحثه که ما همدیگه رو میبینیم یا نه ؟ "" برای اینکه هنوز شروع به قرار گذاشتن هم نکردیم، و این شرایطمون موقتیه . میشه انقدر نپری وسط حرفم ؟ چیزی که میخوام بگم اینه که ، اون موقع کیو مثل سیب زمینی کاشتی تا بیوفتی دنبال من ؟ "برای یه چند ثانیه ای دندون هاشو به هم سایید . میدونستم ، چون میتونستم صداشونو بشنوم . بعد گفت " چی باعث شده که فکر کنی من کسی رو میدیدم ؟ "چشم غره رفتم " اوه ، لطفا . میدونی که برات میمیرن . احتمالا یه عالم زن برات صف کشیدن "" من یه عالم زن ندارم _ فکر میکنی که میشه برام مرد ، هاه ؟ "حالا راضی به نظر میومد . میخواستیم سرم رو به داشبورد بکوبم ، فقط این جوری دردم میگرفت و همین الانشم به اندازه ی کافی درد داشتم . داد زدم " وایات . با کی قرار میزاشتی ؟ "" با کس خاصی قرار نمیزاشتم "" نباید " خاص " باشه . قرار گزاشتنم کافیه . برای اینکه بعضی زنا ، انتظارات بی جا و غیر واقعی دارن ، میدونی . مثل اینکه یه بار باهاشون قرار میزاری و اونا شروع میکنن به انتخاب لباس عروس . پس اخرین نفری که باهاش قرار گزاشتی کی بود ؟ و کی ممکنه فکر کنه موضوع جدی ای بینتون برقرار بوده ،و وقتی دنبال من به ساحل اومدی ، کلا زده باشه به سیم اخر ؟ شبی که نیکول به قتل رسید ، سر قرار بودی ؟ "توجه کنین که چطور این بحث رو پیش کشیدم ، چون واقعا میخواستم بدونم اون شب با کی بوده . همون موقع رسیده بودیم دم خونه اش و اونم اروم پیچید تا بره به سمت گاراژ . " نه . اون شب داشتم تو کلاس دفاع از خود برای زنان ، اموزش میدادم " کلی خوشحال شدم . دوباره ادامه داد " فکر نکنم این تئوری تو درست باشه ، برای اینکه تقریبا ... خدایا ، تقریبا دو ماه میگذره از اخرین باری که با کسی رفتم بیرون .زندگی من ، به اون اندازه که تو فکر میکنی ، همچین اتشین نبوده "" اخرین نفری که باهاش بودی ، بیشتر از یه بار باهاش رفتی بیرون ؟ "" اره ، یه چند باری " به داخل گاراژ رفت ." باهاش خوابیدی ؟ "یه نگاه بی حوصله بهم انداخت " حالا میدونم این بازجویی کوچولو به کجا میخواد برسه . نه ، باهاش نخوابیدم . و ، باور کن که ما بهم نمیخوردیم "" شاید برای تو این طور بوده باشه ، ولی برای اون نه "تکرار کرد " نه . اونم همین طور فکر میکرد . به جای اینکه تو گذشته ی من کند و کاو کنی ، باید درباره گذشته ی خودت فکر کنی . تو لاس زنی ، و بعضی از مردا ممکنه فکر کرده باشن جدی هستی __ "" من لاس نمیزنم . اینقدر سعی نکن موضوع رو به من برگردونی "ماشین رو دور زد و در رو برام باز کرد ، خم شد تا من رو روی بازوهاش بلند کنه تا عضلات دردناکم مجبور نباشن تلاشی برای خارج شدن از ماشین ، از خودشون نشون بدن . بعدم اروم من رو روی پاهام قرار داد . عبوسانه گفت " لاس میزنی . دست خودتم نیست . تو ژِنته "دیگه داشتم از توصیفاتی که از من میکرد ، خسته میشدم . بله ، گهگاهی لاس میزدم ، اما این باعث نمیشه که من یه لاس زن باشم . سوسولم نیستم .خودم رو به عنوان یه ادم سبک مغز در نظر نمیگرفتم ، و وایات باعث میشد که شبیه سبکسرترین و احمق ترین ادم به نظر بیام .گفت " حالام قهر کردی " و انگشت شستش رو روی لب پایینیم حرکت داد که ممکن بود یه کوچولو جلو اومده باشه .بعدم خم شد و منو بوسید . یه بوسه ی اوم و گرم که به دلایلی باعث شد اب بشم ، شاید برای اینکه مطمئن بودم از این بوسه به هیچ جایی نمیرسید ، و اونم اینو میدونست . پس یعنی داشت منو میبوسید ، فقط برای اینکه منو بوسیده باشه ، نه برای اینکه منو به رخت خواب ببره .وقتی سرش رو بلند کرد ، برای پنهان کردن این حقیقت که اب شده بودم ، با کج خلقی بچه گانه ای پرسیدم " این برای چی بود ؟ "گفت " برای اینکه روز بدی داشتی " و دوباره منو بوسید . اه کشیدم و بهش لم دادم ، برای اینکه ، بله ، من روز خیلی بدی رو داشتم . این بار وقتی بوسیدنمون تموم شد ، برای یه لحظه ای منو نزدیک خودش نگه داشت و گونه هاش رو بالای سرم قرار داد .گفت " کار پلیسی رو بزار به عهده ی من . مگه این که یهو یه دشمن خطرناک رو به یاد اوردی که تهدیدت کرده بود تورو به قتل میرسونه ، که در این صورت ، حتما میخوام درباره اش بشنوم "خودمو عقب کشیدم و بهش اخم کردم " منظورت اینه که من یه احمق بلوندم که در جا یه چنین چیزی رو به یاد نمیارم ؟ "اه کشید " من اینو نگفتم . اینو نمیگفتم چون تو احمق نیستی . یه عالم چیز هستی ، اما احمق بودن یکی از اونا نیست "" اوه ، آره ؟ دقیق چه " چیزایی " هستم ؟ " احساس خشن بودن میکردم ، چون اسیب دیده بودم و ترسیده بودم و باید همه اینا رو سر یکی خالی میکردم دیگه ، مگه نه ؟ وایات پسر بزرگی بود ، میتوست از پسش بربیاد .گفت " اعصاب خورد کن . ازار دهنده . کله شق . ماهر ، چون از این موضوع بلوند احمق بودن استفاده میکنی تا بتونی اون چیزی که میخوای رو بدست بیاری ، و فکر میکنمم که معمولا هم همینطوره . پروسه ی فکریت تا سر حد مرگ منو میترسونه . بی پروا . بامزه . سکسی . پرستیدنی " اروم گونه ام رو لمس کرد " قطعا پرستیدنی هستی . و این موقتی هم نیست "مرد ، مثل این که فقط من نبودم که مریض بودم ، مگه نه ؟ نزدیک بود بدجور عصبانی بشم : بعد اون با همین یه جمله ی اخرش ، عصبانیتم رو فرو ریخت . پس اون فکر میکرد من پرستیدنی هستم ، هاه ؟ دونستنش خیلی خوبه ، برای همین تصمیم گرفتم اون قسمت موقتی نبودن رو ندیده بگیرم . دوباره خم شد و منو بوسید ، بعد اضافه کرد " برات میمیرم "پلک زدم " این حرفت دخترونه بود . پسرا نباید از این چیزا بگن "دوباره راست ایستاد " چرا نه ؟ ""باید بگی : برات گلوله میخورم . فرقشون رو میبینی ؟ "داشت سعی میکرد که نخنده " گرفتم . بیا ، بیا بریم تو "
اه کشیدم . باید دو تا پودینگ نان درست میکردم ، و زیاد حوصله اش رو هم نداشتم ، اما قول ، قوله . نه ، افراد دپارتمان پلیس که نمیدونستن من قراره براشون پودینگ درست کنم ، ولی تو ذهنم قول داده بودم که این کارو انجام بدم ، پس باید انجامش میدادم.وایات دونات ها وشیر متراکم رو از روی صندلی عقب ماشین برداشت ، و بعد در صندوق عقب رو باز کرد و یه کیف کرباسی که از توش رشته های سبز رنگی اویزون بود رو از صندوق عقب در اورد . در رو بست و به کیسه اخم کرد .پرسیدم " این چیه ؟ "" گفتم که برات یه بته میگیرم . بفرما "به گیاه پلاسیده ی بدبخت خیره شدم . اون رشته های سبز باید شاخه های خشک شده اش باشه . " من باید به یه بته چی کار کنم ؟ "" تو گفتی خونه یه دونه گیاهم نداره ، جوری گه انگار این جوری نمیشه توش زندگی کرد یا یه همچین چیزی . پس ، بفرما ، اینم گیاهت "" این گیاه خونه گی نیست! درختچه است . برای من درخچه خریدی ؟ "" گیاه گیاهه دیگه . بزارش تو خونه میشه گیاه خانگی "نیش دار گفتم " خیلی بی اطلاعی " و دستم رو دراز کردم تا گیاه بیچاره رو ازش بگیرم " کل روز ، تو این گرما ، گذاشته بودیش تو صندوق عقب ؟ پختیش که . ممکنه زنده نمونه . البته ، ممکنه با یه کم تی ال سی بتونم زنده اش کنم . میشه در رو باز کنی ؟ غذا که براش گرفتی ، مگه نه ؟ "قبل اینکه با احتیاط جواب بده ، در رو باز کرد " گیاهام غذا میخورن ؟ "یه نگاه دیرباورانه بهش انداختم " البته که میخورن . هر چیزی که زنده باشه ، به غذا احتیاج داره " بعد به گیاهی که دستم بود نگاه کردم و سرم رو تکون دادم " البته ، ممکنه این بیچاره دیگه هیچ وقت چیزی نخوره "دست اسیب دیدم به خاطر وزن گیاه داشت اعتراض میکرد ، با اینکه بیشتر کارها رو با دست راستم میکردم ، و بیشتر با دست چپم اونو متعادل نگه میداشتم . میتونستم بدمش دست وایات ، ولی در این مورد بهش اعتمادی نداشتم . همین الانشم ثابت کرده بود که نسبت به گیاها بی رحمه .در حالی که داشت ساک هامو میاورد تو ، منم گیاه رو گذاشتم تو سینک ، و اروم اب سرد رو روش میپاشیدم تا زنده شه . بهش گفتم " به یه سطل نیاز دارم . یه چیزی که دیگه بهش احتیاجی نداشته باشی ، برای اینکه میخوام زیرش رو سوراخ کنم "داشت یه سطل پلاستیکی ابی رنگ رو از تو رختشوی خانه در میاورد ، که با این جمله ی اخرم مکث کرد " چرا میخوای یه سطل کاملا خوب رو خراب کنی ؟ "" برای اینکه انقدر با این گیاهه بد رفتاری کردی که ممکنه زنده نمونه . به اب احتیاج داره ، اما نیاز نیست ریشه هاش تو اب بمونن ، برای همین باید اب از زیر سطل بریزه بیرون . مگه این که یه گلدون خوب داشته باشی که زیرش سوراخ داشته باشه . که شک دارم داشته باشی ، برای اینکه هیچ گیاه خونگی نداری . پس باید یه ظرفی رو سوراخ کنم "" میبینی ، برای همینه که مردا گیاه خونگی ندارن . زیادی دردسر داره و زیادی هم پییچیده است "" گیاها باعث میشن خونه خوشگل به نظر بیاد ، حس خوبی داشته باشه و هوا رو هم تازه نگه میدارن . فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم تو خونه ای زندگی کنم که توش گیاه نداره "اه کشید " خیلی خوب . خیلی خوب . این سطله رو سوراخ میکنم "قهرمان من .از یه اچار پیچ گشتی دراز استفاده کرد تا پلاستیک رو سوراخ کنه و در مدت کوتاهی ، گیاه پلاسیده شده تو سطل و تو سینک اتاق رختشویی قرار گرفت . ریشه هاش خیس میشدن و ابش از زیر میرفت بیرون . امیدوار بودم تا صبح یه کم سرش بالا بیاد .بعدم فر رو روشن کردم و شروع کردم به اماه کردن پودینگ نان .دست هاش رو روی شونه هام قرار داد و اروم مجبورم کرد که رو صندلی بشینم . گفت " بشین " . که اصلا نیازی به گفتن این حرف نبود ، چون همین الانش هم مجبورم کرده بود بشینم ." من پودینگ نان رو درست میکنم . فقط به من بگو چی کار باید بکنم "" چرا ؟ تو که هیچ وقت گوش نمیدی " حالا ، راهی بود که جلو خودم رو بگیرم و این حرف رو بهش نزنم ؟خیلی خشک گفت " یه کم سعی میکنم . همین یه بار "بزرگیشو میرسونه ، مگه نه ؟ با توجه به روزی که داشتم ، حداقل کاری که میتونست بکنه ، این بود که رسما سوگند بخوره که از این به بعد به حرفایی که میزنم توجه نشون بده .اینطوری ، من روی درست کردن پودینگ نظارت کردم ، که واقعا اسون و ساده است . در حالی که داشت دونات ها رو تیکه میکرد ، گفت " یه چیزی رو به من توضیح بده . اون ادمایی که مادرت داشت درباره شون صحبت میکرد : همون مرده که میخواست یه کار خوب برای زنش بکنه ، و زنه سعی کرده بود بکشدش _ چرا شما همه طرفه اون زنه بودین ؟ "" یه کار خوب بکنه ؟ " با ترس بهش نگاه کردم ." به عنوان کادو ، داده بود اتاق خوابشون رو به طور حرفه ای درستش کنن . حتی اگه از سبکشم خوشش نمیومد ، چرا برای فکرش هم که شده ازش تشکر نکرد ؟ "" فکر میکنی خوبه که ، بعد از 35 سال زندگی مشترک ، انقدر کم بهش توجه کرده که نمیدونست سالی ، چقدر وقت گذاشته و چقدر سخت تلاش کرده که اتاقشون رو درست کنه ؟ و چقدر اتاقشون رو اون جور که بود دوست داشته ؟ بعضی از اون انتیک هایی که داشت ، واقعا با کیفیت بودن و نمیشه جایگزینشون کرد . حالا هم که دیگه فروخته شدن و نمیتونه دوباره بدستشون بیاره "" علیرغم این که چقدر اونا رو دوست داشت ، اونا فقط لوازم خونه بودن . اون مرده شوهرشه . فکر نمیکنی حقش بیشتر از این حرفاست که زنش سعی کنه با ماشین زیرش کنه ؟ "جوابش رو دادم " اونم زنشه . فکر نمیکنی بیشتر از این حرفا حقشه که اون چیزی که دوسش داره رو از دست بده ، و چیزی جاش رو بگیره که کاملا ازش متنفره ؟ فکر نمیکنی بعد از 35 سال ، حداقل مرده باید میدونست که زنش از شیشه و فلز خوشش نمیاد ؟ "قیافش نشون میداد که اهمیتی نمیده ، ولی این حرف رو نمیزد . " پس اون عصبانیه ، چون مرده به سلیقه اش توجهی نکرده ؟ "" نه ، اون ازرده خاطر شده ، چون فهمیده شوهرش اصلا بهش توجهی نشون نمیده . عصبانیه چون اون وسایلش رو فروخته "" مگه وسایل هر دوشون نبود ؟ "" مرده چندین ماه وقت صرف کرده بود تا اونا رو بخره ؟ خودش با دستش دوباره اونا رو درست کرده بود ؟ من که میگم وسایل مال زنه بود "" اوکی . ولی این هنوزم تلاش برای قتل مرده رو توجیه نمیکنه "" خب ، میدونی ، اون سعی نداشت بکشتش . فقط میخواست به اندازه ای که خودش اسیب دیده بود ، مرده هم اسیب ببینه "پس ، همونطور که گفتی ، باید به جای ماشین از یه ماشین چمن زنی استفاده میکرد . علیرغم این که اون چقدر اسیب دیده بوده ، اگه میکشتش ، من به جرم قتل دستگیرش میکردم "بهش فکر کردم ، بعد گفتم " یه چیزایی ارزش دستگیر شدن رو داره "شخصا ، به اون اندازه ی سالی پیش نمیرفتم ، اما امکان نداشت اینو به وایات بگم . زنا باید هوای همو داشته باشن ، و فکر میکردم که یه درس خوبی هم براش هست : نباید به وسایل یه زن دست زد .اگه فقط میتونست دست برداره از تمایلش برای دسته بندی کردن هر چیزی بر طبق قانون ، اون وقت میتونست دلایلش رو هم متوجه بشه " وسایل یه زن ، براش مهمه . همونطور که اسباب بازی های یه مرد براشون مهمه . چیزی هست که واقعا برات گرانبها باشه ، مثلا یه چیزی که متعلق به پدرت بوده ، یا شاید یه ماشین __ " یهو متوجه چیزی شدم . با وحشت بهش خیره شدم " تو ماشین نداری " تنها ماشینی که تو گاراژ بود ، کراون ویکی بود که متعلق به دولت بود و عملا داد میزد : پلیس !با مهربانی گفت " البته که ماشین دارم " و به دو تا ظرف بزرگی که توشون دونات ها رو تیکه و تقسیم کرده بود ، نگاه کرد . " حالا چی کار کنم ؟ "" تخم مرغ ها رو هم بزن . درباره ی ماشین دولت حرف نمیزنم . چه بلایی سر تاهوت اومد ؟ " دو سال پیش وقتی باهاش رفتم بیرون ، یه تاهو بزرگ مشکی داشت ." مبادله اش کردم " سریع تخم مرغ ها رو به هم زد ، بعد دوتا تخم مرغ دیگه هم تو یه ظرف کوچولوی دیگه شکوند و اونارم هم زد ." با چی ؟ ماشینی که تو گاراژ نیست "" یه اوالانچ . سه ماه پیش گرفتمش . اونم مشکیه "" کجاست پس ؟ "" خواهرم لیزا ، دو هفته پیش ، وقتی ماشینش تو مغازه بود ، اونو ازم قرض گرفت " اخم کرد " انتطار داشتم دیگه تا حالا ماشینمو بهم برگردونده باشه "تلفن بیسیم رو برداشت ، شماره گرفت ، و تلفن رو بین چونه و شونه اش قرار داد ." هی لیزا . همین الان یادم افتاد که ماشینم دست توئه . هنوزم ماشینت تو مغازه است ؟ برای چی انقدر طول کشیده ؟ " یه لحظه گوش کرد " اوکی ، مشکلی نیست . همونطور که گفتم ، تازه یادم افتاد " مکث کرد . میتونستم صدای یه زن رو بشنوم ولی نمیتونستم بفهمم چی داره میگه " اون گفته ، هاه ؟ ممکنه " بعد خندید . " اره ، درسته . وقتی همه چیز رو راست و ریست کردیم ، جزئیاتش رو بهت میگم . اوکی . باشه . میبینمت "دکمه ی خاموش رو زد و تلفن رو گذاشت رو میز ، بعد کارهایی که تا حالا کرده بود رو بررسی کرد " بعدش باید چی کار کنم ؟ "" تو هر ظرف یه قوطی شیر متراکم بریز " مشکوکانه نگاهش کردم . " چی " درسته ؟ " "" مشکلی که دارم روش کار میکنم "این ظن رو داشتم که من اون مشکلی بودم که داشت روش کار میکرد ، ولی برای اینکه بتونم تو بحثمون پیروز شم ، احتیاج به همه ی سرعت و قدرتم داشتم ، برای همین بیخیالش شدم ." کی ماشینش اماده میشه ؟ "" امیواره تا جمعه اماده شه . البته ، فکر کنم از روندن ماشین من خوشش میاد . همه ی اون زنگ ها و سوت ها رو داره " بهم چشمک زد " از اون جایی که توام از روندن پیکاپ خوشت میاد ، عاشق ماشینم میشی . سوارش که بشی کلی بامزه میشی "اگه این طور نبود که واقعا باید رو تصویرم کار میکرد . از اون جا که داشتم سریعا به عالم هپروت میرفتم ، مواد لازم دیگه ای هم که باقی مونده رو بهش گفته و راهنماییش کردم " نمک ، دارچین ، یه کم دیگه شیر ، و یه کم طعم دهنده ی وانیلی . همه رو با هم قاطی کرد و هم زد و بعد محتویات ظرف رو توی دو تا ظرف شیرینی پزی ریخت . قبلا فر گرم شده بود ، برای همین هر دوتا ظرف رو گذاشت تو فر و زمانش رو برای نیم ساعت تنظیم کرد . پرسید " همین ؟ " تعجب کرده بود که اینقدر اسون بوده ." همین . اگه از نظرت اشکالی نداشته باشه ، میرم مسواک بزنم و بعدم بگیرم بخوابم . وقتی تایمش تموم شد ، ظرفارو دربیار و با فویل بپوشونشون و بزارشون تو یخچال . نزئینش با کره رو صبح انجام میدم " با خستگی رو پاهام وایستادم . دیگه هیچ توانی برام نمونده بود .ظاهرش نرم شد و بدون هیچ حرفی من رو روی بازهاش بلند کرد . سرم رو روی شونه اش گذاشتم . در حالی که منو از پله ها بالا میبرد گفتم " زیاد این کارو انجام میدی . منظورم اینه که من رو این ور و اون ور حمل میکنی "&; لذت بخشه . فقط ارزو میکردم تحت این شرایط نبود " اون ظاهر نرمش از صورتش پاک شد ، و دوباره عبوس شد ; این که اسیب دیدی باعث میشه حس خیلی بدی داشته باشم . میخوام اون حرومزاده ای که این کارو کرده رو بگیرم ;فاتحانه گفتم ; اه ها . حالا میدونی سالی چه حسی داشت ; هر چی که بتونم باهاش یه امتیازی کسب کنم . البته عموما برای این کار ، تیرخوردن و تصادف ماشین رو پیشنهاد نمیکنم . از یه طرف دیگه ، از اون جایی که این اتفاقا افتاده ، چرا ازشون استفاده نکنم ؟ احمقانه است که یه کارت برنده رو دور بندازی . حالا مهم نیست که چطور اون کارته به دستت اومده .دندون هامو مسواک زدم ، بعد کمک کرد تا لباسام رو دربیارم و گذاشتم رو تخت قبل اینکه از اتاق خارج بشه ، خوابم برده بود .