انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

to die for | برایت میمیرم


زن

 
فصل 18

احساس میکردم مثل پرنده ای هستم که از قفس ازاد شده . با اینکه کمتر از 48 ساعت بود که در محدودیت و فشار بودم ، ولی برای من انگار طولانی تر بود . هنوزم نمیتونستم خودم همه ی کارهامو بکنم ، ولی حداقل دیگه جلومو نمیگرفتن . میتونستم هر جا که دلم میخواد برم . دیگه نیاز نبود همش تو خونه بمونم . نیاز نبود که ازدر پشتی برم بیرون .
وقتی وایات اومد دنبالم ، همونطور که عملا به حالت رقص به سمت ماشین وایات میرفتم ، برای خودم اواز میخوندم " من ازادم ، من ازادم ، من ازادم " .
دیرتر از روز قبل اومده بود دنبالم و خورشید دیگه غروب کرده بود . یعنی ساعت از 8 گذشته بود .
وایات در حالی که منو به سمت صندلی خم میکرد ، گفت " نه دقیقا "
سرش داد زدم " منظورت چیه ، "نه دقیقا" ؟ " داد زدم چون داشت ماشین رو دور میزد تا بشینه پشت فرمون ، و در غیر این صورت صدامو نمیشنید .
وقتی پشت فرمون نشست ، گفت " هنوزم برای من ناتوان به نظر میای . نمیتونی خودت لباست رو بپوشی ، نمیتونی سرت رو شامپو بزنی ، و با نمیتونی با دو تا دستت رو فرمون رانندگی کنی "
به این موضوع اشاره کردم " خودتم موقع رانندگی دو تا دستت رو روی فرمون نمیزاری "
" من نیاز ندارم این کارو کنم ، برای اینکه خودم مسئولم . تو نیستی "
خرناس کشیدم ، ولی به خودم اجازه ندادم که با این حرفش تحریک بشم " به هر حال ، تنها دلیلی که همون اول نرفتم خونه ی مامانم اینا ، این بود که تو گفتی ممکنه دواین بیلی اونجا دنبالم بگرده و نمیتونستم مامان و بابام رو هم به خطر بندازم . خب ، دواین بیلی دستگیر شده ، و دیگه دلیلی وجود نداره که اون دنبال من بگرده . برای همین میتونم برم خونه ی مامانم "
گفت " نه امشب "
" دوست دارم بدونم چرا نمیتونم "
" برای اینکه من نمیبرمت اونجا "
" برای امشب کاری داری ؟ مامان میتونه خودش بیاد دنبالم "
" انقدر خودتو به خنگی نزن . این جوری نمیتونی گولم بزنی . الان تورو جایی دارم که میخوام اونجا باشی ، و همون جا هم نگهت میدارم "
عصبانی شدم " من اسباب بازیت جنسیت نمیشم که هر وقت احساس کردی بهش نیاز داری ، باهاش بازی کنی . من زندگی خودمو دارم . و فردا هم باید برم سر کار "
" میتونی فردا بری سرکار . ولی من تورو میبرم ، نه مامانت "
" اصلا این معنی نداره . اگه اتفاقی بیوفته و تو سرکارت باشی چی ؟ درست میگم که هر وقت نیاز بشه ممکنه تورو فرابخونن ، درسته ؟ "
" ممکنه ، ولی خیلی کم پیش میاد که منو فرا بخونن و بگن که برم سر صحنه ی جرم . این کارا مال کاراگاه هاست "
" به هر حال نیازی هم ندارم که کسی منو ببره سر کار . ماشین من اتوماتیک وار نیروی موتور رو به چرخ ها منتقل میکنه ( ترانزمیشن ) ، و میتونم یه دستی هم کمربند خودمو ببندم . کاملا از عهده ی رانندگی کردن برمیام . و نیازی نیست این موضوع دو دست رو فرمون رو دوباره بکشی وسط " الان همون قدر مصمم بودم برم ، که وایات مصمم بود نگهم داره . قبلا اینقدر اصرار نمیکردم ، ولی اون خیلی راحت فکر میکرد که میتونه به من بگه چی کار باید کنم ، و من باید بهش حالی میکردم ، مگه نه ؟
برای یه لحظه هیچی نگفت ، بعدم با یه حرف کاملا خرابم کرد " اصلا دلت میخواد که با من باشی ؟ "
با دهانی باز بهش خیره شدم و قبل اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم ، گفتم " البته که میخوام " . و بعدش تازه فهمیدم چی کار کرده و با اوقات تلخی گفتم " باورم نمیشه که تو اینقدر مارمولک و حقه بازی . این استدلال دخترونه است و تو از اون بر علیه من استفاده کردی "
" مهم نیست . به هر حال تصدیق کردی " یه لبخند مغرورانه و فاتحانه بهم زد . بعدم پلک زد " استدلال دخترونه دیگه چیه ؟ "
" میدونی که ، احساست رو به مبارزه طلبیدن "
" لعنت ، اگه میدونستم این قدر خوب جواب میده ، زودتر ازش استفاده میکردم " دستش رو اورد سمتم و زانوم رو فشار داد " از راهنماییت ممنونم "
یه چشمک زد که نتونستم جلو خودمو بگیرم و خندیدم . دستشو زدم کنار " فکر کردم شرایط تو رابطمون تاثیر گذاشته . ولی تو اصلا به معامله مون عمل نکردی . و اصلا هم باهام قرار نزاشتی . برا همین میخوام برم خونه "
" فکر کنم قبلا هم در این باره صحبت کردیم . نظر تو راجع به قرار گذاشتن ، با مال من فرق میکنه "
" من میخوام برم سر قرار . میخوام باهم بریم فیلم ببینیم ، شام بخوریم ، برقصیم _ بلدی برقصی ، مگه نه ؟ "
" مگه چی بشه "
" اوه ، عزیز " یه چ.ب.غ بهش انداختم _ چشم های بزرگ غمگین . تو انبار مهمات ادم ، این چ.ب.غ ، زیر گریه کردن قرار میگیره " من عاشق رقصیدنم "
یه نگاه هراسون بهم انداخت و بعدم زیر لبی گفت " لعنت . باشه بابا . میبرمت برقصی " یه اهی کشید که یعنی داره تحمل میکنه .
" اگه دوست نداری ، من نمیخوام که مجبورت کنم " اگه الان بهترین موقع برای استفاده از یه حقه ی زنانه نبود ، دیگه من هیچ موقع دیگه ای رو نمیشناسم .
اگه قبول نمیکرد ، میدونست که این جوری ناامیدم کرده ، اگرم قبول میکرد ، باید تظاهر میکرد که خودشم داره لذت میبره . این یکی از اون راه هاییه که زنا تلافی این که مردا پریود نمیشن رو سرشون درمیارن . میدونین که .
" اما _ بعد از قرار ، اون کاری که من میخوامو انجام میدیم "
تابلو بود که چی میخواد . یه نگاه متعجب رو صورتم قرار دادم " تو میخوای قرار گذاشتن رو با س ک س جبران کنی ؟ "
گفت " برا من که کار میکنه " دوباره زانوم رو فشار داد .
" قرار نیست اتفاق بیوفته "
" خوبه . پس منم مجبور نیستم برقصم "
تو دهنم به اون لیستی که از کاراش داشتم ، عدم همکاری و عدم رضایت برای انجام کارها رو هم اضافه کردم . این جور که این لیسته داشت پیش میرفت ، حجمش به اندازه ی یه دایره المعارف میشد .
ترغیبم کرد که " جوابی نداری بدی ؟ "
" داشتم به اون مواردی که میخوام به لیستت اضافه کنم ، فکر میکردم "
" میشه بیخیال این لیست لعنتی بشی ! اگه من از اشتباهات و کمبود هات یه لیست درست کنم ، چه حسی پیدا میکنی ؟ "
صادقانه گفتم" میخونمش ، و سعی میکنم که رو مشکلاتم کار کنم " . خب ، به هر حال میخوندمش که . اون چیزی که به نظر اون مشکل محسوب میشد ، و اون چیزی که به نظر من مشکل بود ، ممکن بود کاملا دوتا چیز جدا از هم باشن .
" احمقانه است . من فکرمیکنم تو مشکلاتت رو ترویج میدی "
" مثلا ؟ " تن صدام یه حالت شیرین به خودش گرفته بود .
" یکیش همین زبون گزنده ات "
یه بوس براش فرستادم و بهش یاداوری کردم که " امروز صبح که خوب از زبونم خوشت اومده بود ".
در جواب ، با حالتی کاملا مشخصی لرزید . " درست میگی . خیلی خوشم اومد "
خودمم همین احساس رو داشتم . میخواستم برای یه بارم که شده این بحث احمقانمون سر اینکه کی دست بالا رو بگیره رو بیخیال شم و فقط ازش لذت ببرم . شاید وقتی باهاش رفتم خونه __ البته ، تا اون موقع ، اصلا دلیلی نداشت که بزارم بفهمه برنده شده .
" تازه با این که مدل موهام رو مسخره میکنی ، ولی ازش خوشت میاد "
" من مسخره اش نکردم . و ، بله ، خوشم میاد . من از همه چیز درباره ی تو خوشم میاد . حتی اون موقع هایی که اعصاب خورد کن میشی . میدونی ، مثل رویای شهوانی ادم هستی "
یه نگاه همراه با شک بهش انداختم . " نمیدونم که این چیزه خوبیه یا نه " تصویر تو ذهنم که تصمیم خودشو گرفته بود .
" از دیدگاه من ، خوبه . شخصا میگم ، نه به طور حرفه ای . کلا همش حواس منو سر کارم پرت میکنی . به تنها چیزی که میتونم فکر کنم اینه که لباساتو دربیارم . شاید یکی دوسال بعد از
ازدواجمون ، یکم از این شدت خواستنم کم بشه ، ولی الان که بدجور شدیده "
اتوماتیک وار گفتم " من نگفتم با تو ازدواج میکنم " ، اما قلبم داشت برا خودش رقص پا میکرد و تمرکزم هم داشت از رو بحثمون کنار میرفت و به سمت دراوردن لباس های اون پیش میرفت .
" این اتفاق میوفته و هر دومون هم اینو میدونیم . فقط یه چند تا جزئیات هست که باید روش کار کنیم ، مثل همین موضوع اعتمادی که تو نگرانش هستی . ولی فکر کردم که بعد از چند ماهی این مسئله رو برات حل میکنم و میتونیم تو کریسمس ازدواج کنیم "
" اصلا قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته . حتی اگه بله رو هم گفته بودم ، که هنوز نگفتم ، اصلا میدونی برنامه ریختن برای ازدواج چقدر طول میکشه ؟ ممکن نیست تو کریسمس ازدواج کنیم . شاید کریسمس سال بعد _ البته منظورم اینه که این قدر طول میکشه که برنامه بچینیم ، نه اینک خودم بخوام کریسمس سال بعد ازدواج کنم ، چون حتی اگه ازدواجم کنیم ، تو کریسمس نخواهد بود ، چون سالگرد ازدواجمون تو جشن و خوشحالی تعطیلات گم میشه و من از این موضوع متنفرم . سالگرد ازدواج ادم باید خاص باشه "
نیشش وا شده بود " گفتی سالگرد ازدواجمون . این معادل قبول کردنه "
" فقط اگه زبان انگلیسی حالیت نشه . من گفتم " اگه " نه " وقتی که " "
" فروید اینو رد میکنه . دیگه گفتی دیگه . همه چی تمومه "
" نه هنوز . هیچم تموم نیست . تا وقتی که من 2 تا کلمه ی کوچولو رو نگفتم ، خودم رو به هیچی سرسپرده نمیکنم "
یه نگاه متفکرانه بهم انداخت ، جوری که انگار تا حالا اینو نفهمیده که هیچکدوممون نگفتیم " دوست دارم " . فکر نمیکنم مردا به گفتن " دوست دارم " ، چندان اهمیت بدن . حداقل نه مثل ما زنا . برای اونا ، انجام دادن مهمتر از گفتنه ، و با اینکه که ممکنه دلیلش رو ندونن ، ولی لااقل اینو میدونن که این موضوع برای زنا مهمه.
با این حال ، این حقیقت که هنوز اینو بهش نگفتم ، توجهشو جلب کرد و باعث شد که بفهمه شاید همه چیز اون جور که خودش برداشت کرده ، شسته و رفته نیست .
بالاخره گفت " به اونم میرسیم "
یه نفس راحت کشیدم که نگفت دوست دارم ، تا این جوری منم ترغیب کنه که اینو بگم ، چون اون موقع میدونستم که گفتن این حرف براش معنی نداشته .
خدایا ، این مسئله ی زنان - مردان خیلی پیچیده است . مثل بازی شطرنج میمونه و ما حریفای برابری هستیم . من میدونستم که چی میخوام : این که کاملا مطمئن شم اون تا اخرش هست و خودشو نمیکشه کنار .
امیدوار بودم که این طور باشه ، ولی تا وقتی مطمئن نشدم ، یه قسمت کوچکی از خودم رو عقب نگه میدارم . فکر کردم ، اون داره لذت میبره ، منم دارم لذت میبرم ، حتی اون موقع هایی که با هم بحث میکنیم . یه زمانی این بازی شطرنج تموم میشه و اون موقع خواهیم دید که کجا وایستادیم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دستم رو گرفت . البته دست چپم بود ، چون داشت رانندگی میکرد ، برای همین نمیتونستم زیاد دستم رو تکون بدم . اروم دستش رو برد زیر دستم و انگشتهامون رو در هم فرو برد . بدون هیچ شکی ، یه رزم ارای ِ لعنتیه خیلی خوب بود .
اون شب ، خیلی با دو شب اول فرق داشت . لباسها رو گذاشت تو ماشین لباس شویی _ هم مال خودش ، هم مال من _ و با خراب کاری نکردن ، تحت تاثر قرارم داد . و با اینکه شب رسیدیدم خونه ، چمن ها رو زد . چمن زنش چراغ داشت و همچنین میتونست چراغ های بیرون رو روشن کنه . احساس میکردم خانم بُوِر پرنده هستم که دارم اقای بوِر پرنده رو نگاه میکنم که داره با تمام اشتیاقش برامون لونه درست میکنه ، تا نشون بده که مرد خانواده داریه ، بعدم اقای بور ِ پرنده ، جلوی خونه رژه میرفت ، به این امید که بتونه خانم بور پرنده رو فریفته کنه . این ، وایات اهلی، در هنگام عمل بود .
البته ، اگه بخوایم منصفانه بگیم ، واقعا خوب از حیاطش نگه داری میکرد . و میتونستم بگم که اون مرتب چمن ها رو میزنه .
ساعت 10 بود که بدون بلوز و کثیف اومد تو . و چون با وجود تاریکی هوا ، هنوزم گرم بود ، بدنش رو عرق پوشونده بود . مستقیم رفت سمت سینک و یه لیوان بزرگ اب نوشید . میخواستم بپرم پشتش و باهاش رو زمین کشتی بگیرم ، اما بازوی لعنتیم نمیزاشت از این کارا کنم .
لیوان رو گذاشت تو سینک و برگشت سمت من " اماده ی حمومت هستی ؟ "
شاید از نظر تاکتیکی اشتباه باشه ، ولی امشب اونقدر به دست اوردنم سخت نبود _ خب ، حالا نه اینکه تا حالا ، به دست اوردنم برای اون سخت بوده باشه .
به هر حال به خاطر سعی کردنم که باید بهم امتیاز داد . ولی امشب ، حتی نمیخواستم سعی کنم . " میشه امشب موهام رو هم بشوریم ؟ "
" حتما "
" سشوار کشیدنش زیاد طول نمیکشه "
" مهم نیست " یه لبخند اروم بهم زد " در هنگام این کار ، از چشم انداز جلوم لذت میبرم "
نیاز نیست نابغه باشی تا بفهمی ، یه ساعت بعدش چه طور گذشت . هر دومون خیس و لیز بودیم و منم به کنترل خودم گفتم که برو بمیر _ فقط همین یه بار _ و از عشق بازیمون لذت بردم . تو حموم شروع شد _ این بینش یه وقت اضافه بود تا موهامو خشک کنه _ بعدم به تخت ختم شد .
بعدش با یه ناله به پشتش دراز کشید . یه دستش رو گذاشته بود روی چشم هاش و نفس نفس میزد . خودم داشتم تند و سخت نفس میکشیدم ، تازه از خستگی و لذت احساس شل بودن میکردم . تقریبا . این انرژی رو پیدا کردم که خودم رو به سمتش خم کنم ، و چونه اش ، لب هاش و گردنش رو بوسیدم .
ضعیف گفت " عمو "
" داری قبل اینکه بدونی چی میخوام ، تسلیم میشی ؟ "
" هر چی که هست ، دیگه نمیتونم . تقریبا مرده ام " دستش رو به روی پشتم گذاشت ، یه نوازش کرد ، بعدم دستش با حالتی شل و ول افتاد رو تخت .
" این برافروختگی بعد از با هم بودنه . میخوام بغلت کنم و نوازشت کنم "
" از عهده ی این یکی میتونم بربیام " لب هاش به خنده باز شد . " شاید "
" میتونی فقط دراز بکشی و بزاری من این کارو انجام بدم "
" چرا 10 دقیقه پیش اینو نگفتی ؟"
" احمق به نظر میام ؟ " سرم رو روی شونه اش گذاشتم و اهی از سر رضایت کشیدم .
" نه ، بهت که گفته بودم ، شبیه بستنی به نظر میای "
از به یاد اوردنش لرزیدم . اگه بلند میشدم ، زانوهام احتمالا لق میزد . با رضایت فکر کردم که زانوهای اونم لق میزد . اونم مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بود .
با فکر دوباره انجام دادنش ، لبخند زدم . البته ، نه همین حالا . یه کم دیگه . خمیازه کشیدم ، و یه ثانیه نشده خوابم برد .
صبح روز بعد ، داشتیم صبحونه میخوردیم که مامان زنگ زد . البته اون موقع نمیدونستم که مامانه . وایات تلفن رو برداشت و گفـت " بله خانم " . دوبار اینو گفت ، بعدم گفت " 7 " و دوباره " بله ، خانم " و قطع کرد .
وقتی برگشت سراغ صبحونه اش ، ازش پرسیدم " مادرت بود ؟ "
" نه ، مادر تو بود "
" مامان من ؟ چی میخواست ؟ چرا نزاشتی باهاش صحبت کنم ؟ "
" نخواست که با تو صحبت کنه . برای شام دعوتمون کرد . امشب ساعت 7 . گفتم میریم "
" واقعا ؟ اگه کارت طول بکشه چی ؟ "
" جمله ی خودت رو میگم " احمق به نظر میام ؟ " . من میرم ، و شما هم خواهی اومد . حتی اگه مجبور شم به زور از بدن های عالی بیرون بیارمت . با لین برنامه بریز که اون درها رو ببنده "
بهش چشم غره رفتم و سریع با کج خلقی گفتم " چی ؟ قبل از اینکه شروع کنین به دستور دادن ، ستوان بلادزورث ، بهتره بپرسین برنامه ریزی قبلیم چی بوده "
" باشه ، برنامه ریزی قبلیت چی بود ؟ "
نه بابا " این که لین در رو باز کنه ، بعد وقتی من رفتم اونجا اون میره خونه و من تا ظهر اینا کار میکنم . دوباره ساعت 5 اون میاد و تا اخر وقت وایمیسته . بنابراین اون 3 ساعت صبح کار میکنه ، و 4 ساعت هم شب . این برناممونه تا وقتی که بازوم خوب شه ، چون یه سری کارها موقع صبح و شب هست که انجام دادنشون یه دستی سخته . برای همین نیاز نبود دستور بدین "
" قرار خوبی بود " بهم چشمک زد .
اسون بود که بفهمی چرا مامان مارو دعوت کرده . نصفش به خاطر این بود که فرزند اولش که زخمی شده رو ناز پرورده کنه ، نصف دیگشم برای این بود که وایات رو وارسی کنه .
احتمالا از کنجکاوی تقریبا دیوانه شده بود ، و این که مجبور بوده صبر کنه _ چون وایات من رو مخفی کرده بود _ شدت کنجکاویش رو بیشترم کرده بود . تا اینجا خوب تونسته بود خودشو کنترل کنه . ولی از این جا به بعد ، یه سونامی ایجاد میکرد .
امروز کلی خوشحال بودم . بالاخره ماشینم رو میگرفتم و قرار بود برم سر کار ، و بعد از کار ، قرار بود برم خونه ی مامانم . ساک هامو جمع کردم . وایات با این که راضی به نظر نمیومد ، ولی حرفیم نزد .اون روز خودم تونستم لباسم رو تنم کنم . حتی سوتینم رو . البته ، نمیتونستم دستم رو ببرم پشتم تا ببندمش ، اما چرخوندمش تا بتونم از جلو ببندمش ، بعدم برش گردونم و درستش کردم و بندهاش رو انداختم روی شونه هام . این راه چندان جذاب به نظر نمیاد ، اما کار میکنه .
در حالی که من رو به سمت خونه ی خودم میبرد تا بتونم ماشینم رو بردارم ، داشت راهنماییم میکرد " امروز زیاد به خودت فشار نیار . شاید باید کنار یه داروخانه نگه داریم تا برات یه چی بگیرم تا باهاش دستت رو قلاب کنی . تا این جوری یادت نره که نباید دستت رو تکون بدی "
به تلخی گفتم " باور کن یادم میمونه " . اگه قرار بود زیاد دستمو تکون بدم ، خود ماهیچه های بخیه خوردم ، یادم مینداختن .
یه چند دقیقه بعد گفت " خوشم نمیاد که ازم دور باشی "
" ولی میدونی که موندن من تو خونه ی تو ، موقتی بود "
" حتما که نباید موقتی باشه . میتونی بیای با من زندگی کنی "
بدون هیچ مکثی گفتم " اه _ اه . ایده ی خوبی نیست "
" چرا نه ؟ "
" همین جوری "
با طعنه گفت " خب ، واقعا خوب متوجه شدم . چرا همین جوری ؟ "
" دلیل زیاد داره . این جوری یعنی داریم عجله میکنیم . فکر میکنم باید یه کم اهسته تر پیش بریم و یه کم به خودمون فرصت بدیم "
" داری شوخی میکنی دیگه . بعد از این 5 روز ، فکر میکنی با هم زندگی کردنمون ، یعنی عجله کردن ؟ "
" خب ، به اتفاقایی که افتاده نگاه کن . هیچ چیز معمولی نبوده ، و از 5 شنبه شب گذشته ، حتی یه ثانیه هم زندگیمون طبق روال عادی نبوده . تو یه موقعیت اورژانسی بودیم ، ولی الان دیگه همه چیز تموم شده . حالا زندگی واقعیمون دوباره برگشته سرجاش ، و باید ببینیم که تو این شرایط چه اتفاقی میوفته "
اصلا از این موضوع خوشش نیومد . خودمم اونقدر خوشم نمیومد ، اما میدونستم که زندگی با اون اشتباه بزرگی خواهد بود . شخصا فکر میکنم که یه زن ، اصلا نباید با یه مرد زندگی کنه ، مگه اینکه ازدواج کرده باشن .
شاید مردای خیلی خوبی هم باشن که از یه اشپز و مستخدم تو خونه داشتن ، سواستفاده نمیکنن ، ولی میتونین حدس بزنن که این جور توافق ها چه طور پیش میره ؟ نه اقا . من این کارو نمیکنم .
زنی من رو بزرگ کرده که ارزش خودش رو میدونست ، و دخترهاش عمیقا باور دارن که زندگی برای یه زن ، وقتی بهتره که یه مرد برای به دست اوردنش ، سخت تلاش کنه . این طبیعت ادم هاست ، که از چیزی که به سختی به دستش اوردن ، مراقبت کنن . حالا چه اون یه ماشین باشه ، یا یه زن . در نظر من ، هنوز وایات اونقدر تلاش نکرده که دو سال پیش رو جبران کنه . اره ، من هنوزم به خاطر اون موضوع ازش عصبانی بودم . شروع کردم که اون موضوع رو فراموش کنم ، ولی نه اونقدر که برم باهاش زندگی کنم . حالا اگه این موضوع رو بزاریم کنار که فکر میکنم ، اصلا این چیز خوبی برای یه زن نیست .
رسیدیم خونه ام ، و ماشین خوشگل سفید رنگم ، زیر ایوون پارک شده بود . وایات پشت ماشینم پارک کرد ، و بعد ، دو تا ساکم رو از صندلی عقب برداشت . هنوزم قیافش دلخور بود ، ولی جر و بحث نمیکرد . حداقل اون موقع جر و بحث نمیکرد . میدونستم که هنوز بحثمون باقی مونده ، ولی اون موقع ، همون طور که ازش خواسته بودم ، عقب نشینی کرده بود . احتمالا داشت به یه حمله ی موذیانه فکر میکرد .
در کناری رو باز کردم و رفتم تو . روشن شدن بوق سیستم امنیتی نشون میداد که واقعا سیانا اون رو روشن کرده . خاموشش کردم ، بعدم وسط اشپزخونه ام وایستادم . تمام وسایلم دور و برم بود ، که بدجور دلم براشون تنگ شده بود . وسایل ، تو زندگی یه زن خیلی مهمه .
به وایات گفتم که کدوم اتاق خواب طبقه ی بالا مال منه . قبلا اومده بود به اپارتمانم ، اما هیچ وقت طبقه ی بالا نرفته بود . صحنه ی پر حرارتمون روی راحتی اتفاق افتاده بود ، و منم بعد از اون ماجرا ، رویه اش رو عوض کرده بودم ، نه برای اینکه چیزی روش ریخته باشه ، برای اینکه این روش منه ، تا همون موقع اون مرد رو از ذهنم بیرون کنم . البته مبلمان اونجا رو هم عوض کرده بودم و دیوارها رو یه رنگ متفاوت زده بودم . هیچ چیزی تو اتاق نشیمن من ، مثل اون موقع نبود که وایات برای اولین بار به اینجا اومده بود .
پیغامگیر تلفنم داشت چراغ میزد .
به سمت تلفن رفتم و دیدم که 27 تا پیغام دارم . که با در نظر گرفتن مدت غیبتم ، اونقدرم زیاد نبود . دکمه ی play رو زدم و تا میدیدم که پیغامه مال یه خبرنگاره ، سریع پاکش میکردم .
یه چند تا پیغام شخصی داشتم که کارمندا میخواستن بدونن کی بدن های عالی باز میشه ، اما سیانا بعد از ظهر جمعه به همشون زنگ زده بود و دیگه موضوع قابل بحثی نبود .
بعد یه صدای اشنا از توی پیغام گیر دراومد و من با ناباوری اون پیغام رو گوش کردم
" بلر ... جیسونم . اگه اونجایی گوشی رو بردار " یه مکثی کرد ، بعد ادامه داد " امروز صبح تو اخبار گفتن که تیر خوردی . شیرینم ، خیلی خبر بدیه . البته خبرنگارها گفتن که درمان شدی و مرخصت کردن ، برای همین حدس زدم که احتمالا اونقدر هام بد نیست . به هر حال ، نگرانت بودم و میخواستم ببینم چی کار میکنی .بهم زنگ بزن "
پشت سرم وایات با لحن خطرناکی گفت " شیرینم ؟ "
منم با لحنی متعجب تکرار کردم " شیرینم ؟ "
" فکر کنم گفتی که از وقت طلاقتون دیگه ندیدیش "
" ندیدمش " برگشتم و یه نگاه متعجب بهش انداختم " مگه این که بخوایم وقتایی که اون و زنش رو تو مرکز خرید دیدم رو حساب کنیم ، ولی از اونجا که حرفی نزدیم ، فکر نمیکنم که این حساب بشه "
" برای چی شیرینم صدات کرد ؟ میخواد دوباره چیزی رو بینتون شروع کنه ؟ "
" نمیدونم . تو همون پیغامی رو شنیدی که من شنیدم . و این که منو شیرینم صدا کرده ، این چیزیه که وقتی زن و شوهر بودیم منو صدا میکرد ، بنابراین شاید اتفاقی بوده "
یه صدایی از خودش دراورد که یعنی باور نکرده " اره ، حتما . بعد از 5 سال ؟ "
" من نمیدونم چه خبره . اون میدونه که من هیچ وقت برنمیگردم پیشش ، برای همین اصلا هیچ نظری ندارم که چرا زنگ زده . مگه اینکه __ اونی که من میشناسم ، داره این کارو به خاطر رزومه ی سیاسی خودش میکنه . میدونی : کاندید ، رابطه ی دوستانه ی خود را با همسر سابقش حفظ کرده ، و بعد از تیراندازی به همسر سابقش ، با او تماس گرفته . از این جور چیزا . این جوری کرده که اگه یه خبرنگار پرسید ، منم مجبوری بگم: بله اون زنگ زده . اون همیشه از این کارا میکنه و به فکر انتخابات اینده است "
دکمه ی delete رو زدم و صدای مهلکش رو از روی پیغام گیر پاک کردم .
وایات دستهاش رو به روی کمرم گذاشت و من رو به سمت خودش کشید " حق نداری بهش زنگ بزنی . حرومزاده " چشم های سبزش تنگ شده بود ، و قیافش مثل مردایی شده بود که احساس مالکیت میکنن.
" نمیخواستمم که همچین کاری کنم " الان وقت ملایمت بود ، نه اینکه جیغ جیغ کنم . چون اگه زن سابق اون هم یهو زنگ میزد و یه همچین پیغامی میزاشت ، منم همچین حسی داشتم . دستهام رو به دورش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش . " اصلا به حرفاش و احساسش ، علاقه ای ندارم . و وقتی بمیره ، برای مراسم خاکسپاریش نمیرم . حتی گلم براش نمیفرستم . حرومزاده "
چونه اش رو روی شقیقه ام حرکت داد " اگه دوباره بهت زنگ میزنه ، خودم باهاش تماس میگیرم "
گفتم " اره . حرومزاده "
خندید " اوکی ، میتونی بیخیال حرومزاده گفتن بشی . گرفتم " بوسیدم و پشتم رو نوازش کرد .
با خوشحالی گفتم " خوبه . حالا میشه برم سر کار ؟ "
هر دومون رفتیم بیرون و سوار ماشینهامون شدیم _ وقتی داشتیم از در خارج میشدیم ، یادم بود که سیستم امنیتی رو روشن کنم _ وایات ماشینش رو از پشت ماشینم حرکت داد و به سمت خیابون رفت . این قدر عقب رفت که به من جا بده بیام بیرون و خودش پشتم قرار بگیره . مونده بودم که میخواد تا بدن های عالی دنبالم بیاد . شاید برای اینکه مطمئن شه همسر سابقم یه گوشه قایم نشده باشه تا بیاد باهام حرف بزنه .
از جای پارک ماشینم دراومد و دنده رو عوض کردم . پامو گذاشتم رو گاز و وایات هم افتاد دنبالم .
هزار یارد پایین تر خیابون ، یه علامت ایست بود ، که اون جا خیابون ، به یه چهار راه شلوغ میخورد . پام رو گذاشتم رو ترمز و پدال خورد کف ماشین .
علامت ایست رو رد کردم و مستقیم رفتم به سمت ترافیک چهار راه .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 19

زندگیم جلوی چشمم به تصویر درنیومد . برای اینکه مشغول کشتی گرفتن با فرمون و فریاد کشیدن " لعنتی " بودم ، و وقتی نبود که بخوام اون وسط توهم بزنم .
یه چند ثانیه ی باارزش رو با ناامیدانه فشار اوردن به روی پدال ترمز هدر دارم . دعا میکردم که ای کاش یهو ، یه معجزه ای چیزی اتفاق بیوفته . اتفاق نیوفتاد . درست بعد از اینکه از علامت توقف رو کردم ، به عنوان اخرین تلاش ، پامو گذاشتم روی پدال ترمز اضطراری ، و ماشینم شروع کرد با شدت چرخ خوردن ،و همونطور که به سمت تقاطع میرفتم ، صدای جیغ لاستیک ها در اومده بود و بوی دود میومد . کمربندم قفل شد و برگردوندم به سمت صندلی . سعی میکردم چرخش های ماشین رو کنترل کنم ، ولی یه ماشین دیگه که داشت به سمتم میومد هم صدای چرخ هاش دراومد و سعی میکرد که متوقف شه ، و خورد به سمت راست سپر پشتی ماشینم و چرخش های ماشینم رو بیشتر کرد . انگار سوار یه چرخ و فلک خیلی سریع شده باشی . در عرض یه ثانیه به ترافیک خوردم و یه لحظه پیکاپ قرمزی رنگی که به سمتم میومد رو دیدم وبعد ماشین محکم به ضربگیر بتون ی وسط خیابون خورد ، به پشت از روی ضربگیر پرید و یه کم روی چمنی که وسط خیابون بود سرعتش کم شد و رفت رو اون یکی لاین متوقف شد که اون سمت هم ترافیک بود .
از ترس شکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم .درست قبل از اینکه ماشین با شدت به زمین برخورد کنه ، یه نگاه به سمت راستم انداختم و از پنجره ی سمت مسافر ، قیافه ی بیحرکت یه زن از ترس رو دیدم ، و بعد انگار زمان هم ثابت شد . یه شک خیلی عظیم به سرتاسر بدنم راه پیدا کرد و دنیا برام سیاه شد . سیاهی یه چند ثانیه بیشتر طول نکشید . با اگاهی از اینکه هنوز زنده ام ، چشم هامو باز کردم و پلک زدم . از زنده بودنم تعجب کرده بودم . ولی به نظر نمیتونستم تکون بخورم ، و حتی اگه میتونستم هم انقدر ترسیده بودم که چک نمیکردم ببینم چه اسیبی بهم وارد شده . هیچی رو نمیتونستم بشنوم ، جوری بود که انگار من تو این دنیا تنها هستم . دیدم تار بود و صورتم احساس بیحسی میکرد ، ولی همزمان درد هم داشت . تو سکوت عجیبی که بود گفتم " اوچ " و با این صدا هم چیز دوباره برگشت سرجاش و تونستم تمرکز کنم . خبر خوب این بود که ایربگ کار افتاده بود . خبر بد هم این بود که از روی نیاز به کار افتاده بود . یه نگاه به دور و بر ماشین انداختم و تقریبا با صدای بلندی ناله کردم . ماشین خوشگلم انگار عین یه قراضه اهن شده بود . من زنده بودم ، ولی ماشینم نه .
اوه خدای من ، وایات . اون درست پشت سرم بود و همه چیز رو دیده بود .
مطمئنا فکر کرده که من مرده ام . با دست راستم کورکورانه دنبال کمربند گشتم و بازش کردم . ولی وقتی سعی کردم در ماشین رو باز کنم ، تکون نمیخورد و از اون جایی که بازوی اسیب دیده ام به اون سمت بود ، نمیتونستم به در فشار وارد کنم . بعد متوجه شدم شیشه ی جلو ی ماشین از جاش دراومده ، برای همین به زحمت خودم رو از پشت فرمون بیرون کشیدم _ جوری بود که انگار دارن میچرخوننت _ محتاطانه خودم رو کشیدم به سمت شیشه ی جلوی ماشین - مواظب شیشه های شکسته بودم - و خودم رو کشیدم به روی کاپوت ماشین . درست همون لحظه وایات رسید به من .
دست هاش رو به سمتم بالا اورد و با صدای گرفته ای گفت " بلر " ولی همون طور که دستهاش به سمت جلو اومده بودن ، سرجاش خشکش زد ، جوری که انگار میترسید به من دست بزنه . صورتش عین گچ سفید شده بود " خوبی ؟ جاییت شکسته ؟ "
" فکر نمیکنم " صدام اروم بود و میلرزید ، و اب دماغم هم اومده پایین . با خجالت دستم رو بردم و پاکش کردم ولی رنگ قرمزی که روی دستم پخش شد نشون میداد که دماغم داره خون ریزی میکنه . " اوه ، خون ریزی دارم . دوباره "
" میدونم " خیلی اروم من رو از روی کاپوت بلند کرد و از بین ماشین های در هم گره خورده راهش رو باز کرد و به سمت چمنی که وسط خیابون بود رفت . در هر دو طرف ، ترافیک کاملا متوقف شده بود . از کاپوت مچاله شده ی ماشینی که به من برخورد کرده بود ، دود بلند میشد و موتوری هایی که اونجا بودن ، داشتن به زنی که تو ماشین بود کمک میکردن . اون طرف چهار راه ، دو سه تا ماشین با زاویه ای عجیب نگه داشته بودن ، اما به نظر بیشترین اسیب به گلگیرشون وارد شده بود .
وایات من رو روی چمن پایین نشوند و یه دستمال تو دستم قرار داد " اگه حالت خوبه ، میرم ببینم اون یکی راننده اوضاعش چطوره " سر تکون دادم و دستم رو تکون دادم که یعنی میتونه بره . پرسید " مطمئنی ؟ " و دوباره سرم رو تکون دادم .
یه کوچولو بازوم رو لمس کرد و بعدم با قدم هایی بلند رفت . همون طور که میرفت با موبایلش هم صحبت میکرد . روی چمن دراز کشیدم و دستمال رو به روی بینیم که خون ریزی داشت ، فشار دادم . یادمه که یه چیزی، خیلی محکم خورد تو صورتم . احتمالا باید ایر بگ بوده باشه . زندگیم ارزش یه خون دماغ شدن رو داشت .
یه مرد که کت و شلوار پوشیده بود ، کنارم خم شد و خودش رو جوری جلوم قرار داد که افتاب تو صورتم نخوره . با مهربونی پرسید " حالت خوبه ؟ "
از اون جایی که دماغم رو بین دوتا دستم گرفته بودم ، تو دماغی گفتم " فکر کنم " .
" تو درست همین جور دراز بکش و سعی نکن که پاشی . مبادا بدتر از این چیزی که فکر میکنی اسیب دیده باشی . بینیت شکسته ؟ "
" فکر نمیکنم " درد میکرد . کل صورتم درد میکرد . اما درد بینی ام به اندازه بقیه ی بدنم نبود و کلا فکر نمیکردم که به جز خون دماغ شدن ، بلای دیگه ای سرش اومده باشه .
یه سری ادم های خیر اومدن و تا اون جا که میتونستن کمک رسونی کردن . بطری های اب ، پاک کننده ها ، یه نفر از جعبه ی کمک های اولیه اش ، پاک کننده های الکلی دراورد تا به تمیز کردن زخم ها کمک کنه و خون رو پاک کنه تا بشه دید که زخمشون چقدر عمیقه . پک های یخ اورژانسی ، چسب های زخم و گاز ، موبایل و همدردی .
7 نفر بودن که زخمشون کم بود و میتونستن راه برن ، که خودم شامل اون ها میشدم . اما راننده ی ماشینی که به من خورده بود ، انقدر بد زخمی شده بود که از ماشین بیرون نیاوردنش . میتونستم صحبت کردن وایات رو بشنوم . صداش اروم و مقتدر بود ، ولی نمیتونستم بشنوم که چی داره میگه .
شکی که بهم وارد شده بود ، داشت خودش رو نشون میداد و شروع کردم به لرزیدن . اروم نشستم و به هرج و مرج دورو برم نگاه کردم . به ادمای زخمی ای که با من روی چمن نشسته بودن . دلم میخواست گریه کنم . من این کارو کردم ؟ میدونستم که یه تصادفه بوده ، ولی ... من باعث و بانیش بودم . ماشین من . احساس گناه داشت منو میکشت . همیشه ماشینم رو تو شرایط خوبی نگه میداشتم ، اما چیزی بود که ندیده گرفته باشمش ؟ و به علامت های خطر توجهی نکرده باشم و این باعث شده بود که ترمز ماشینم کار نکنه ؟
صدای اژیر از دور میومد و فهمیدم که فقط چند دقیقه از ماجرا گذشته . انقدر زمان برام اروم میگذشت که احساس میکردم که حداقل یه نیم ساعتی روی چمن ها دراز کشیده بودم . چشم ها رو بستم و سخت دعا کردم که اون زنی که بهم خورده بود ، حالش خوب باشه .
از اون جایی که احساس ضعف وسرگیجه داشتم ، دوباره دراز کشیدم و به اسمون ابی نگاه کردم .
و یه لحظه یه حس عجیبی بهم دست داد که انگار این اتفاق قبلا افتاده و فهمیدم که این اتفاق چقدر شبیه حادثه ایه که تو یه بعد از ظهر روز یکشنبه اتفاق افتاده بود . فقط اینکه اون روز ، من تو یه پارکینگ بودم ، نه یه چمن سبز معطر . اما اژیر های ماشین پلیس و اخطارهاشون درست مثل اون موقع بود . شاید زمان بیشتری از اون چیزی که فکرش رو میکردم گذشته بود . کی پلیس ها رسیدن اینجا ؟
یه پزشک اورژانس کنارم زانو زد . نمیشناختمش . دلم کیشا رو میخواست که قبلا بهم شکلات داده بود . گفت " بزار ببینیم چی اینجا داریم " ، اما داشت بازوی راستم رو میگرفت . احتمالا فکر کرده که این بانداژ تازه زده شده .
گفتم " خوبم . این دستم قبلا بخیه خورده "
" این همه خون از کجا اومده ؟ " داشت نبضم رو میگرفت بعدم یه چراغ قوه ی مدادی کوچک رو از این چشمم به سمت اون یکی حرکت داد .
" از بینیم . ایر بگ باعث شد خون دماغ شم "
گفت " با در نظر اتفاقی که ممکن بود برات بیوفته ، خدا پدر ایربگ رو بیامرزه . کمربندت رو بسته بودی ؟ "
سرم رو تکون دادم و اونم چک کرد که کمربند اسیبی بهم وارد نکرده باشه ، بعدم فشار خونم رو اندازه گرفت .
حدس بزنین چطور بود ؟ فشارم بالا بود .
از اون جایی که در کل اون قدر بد نبودم ، رفت سراغ یکی دیگه .
در حالی که گروه پزشکی به سراغ اون زنه رفته بود و داشتن شرایطش رو پایدار میکرد ، وایات برگشت و کنارم خم شد . اروم پرسید " چه اتفاقی افتاد ؟ من درست پشتت بودم ، و چیز غیر عادی ای به نظرم نیومد ، ولی یهو شروع کردی به چرخیدن " هنوزم کمی رنگش پریده بود و عبوس به نظر میومد . ولی خوب افتاب دوباره تو چشمم بود و نمیتونستم مطمئن باشم .
" به خاطر علامت توقف پام رو گذاشتم روی ترمز ، و پدال خورد کف ماشین . هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم ، برای همین پامو گذاشتم روی ترمز اضطراری و اون موقع بود که چرخش ها شروع شد "
یه نگاه به ماشینم انداخت که اون ور قرار گرفته بود دو تا لاستیک جلویی ، لبه ی پیاده رو قرار گرفته بودن . نگاهش رو دنبال کردم . لاشه ی ماشینم باعث لرزم شد . انقدر ضربه ای که به ماشینم وارد شده بود ، محکم بود که ، بدنش به حالت U شده بود و طرف مسافر اصلا کلا رفته بود .
تعجبی نداره که شیشه ی جلوی ماشین از جا کنده شده بود . اگه به خاطر کمربندم نبود ، احتمالا منم به بیرون پرت میشدم .
" اخیرا مشکلی با ترمز ماشینت داشتی ؟ "
سرم رو تکون دادم " هیچی . و من منظم ماشینم رو میدادم که سرویس شه "
" گشتی که ماشینت رو برده بود دم خونه ات ، مشکلی رو گزارش نکرده بود . تو برو بیمارستان تا چک بشی __ "
" من خوبم . راست میگم . علائم حیاتی ام ثابتن و به جز اینکه ایربگ خورده تو صورتم ، فکر نمیکنم مشکل دیگه ای داشته باشم "
انگشت شستش رو روی صورتم حرکت داد . نوازشش اروم بود " باشه . باید زنگ بزنم مامانت که بیاد دنبالت ؟ دوست ندارم تو چند ساعت اینده تنها باشی "
" بعد از اینکه ماشین رو جابه جا کردین . نمیخوام ماشینم رو ببینه . براش یه کابوس میشه . میدونم که کارت ماشین و کارت بیمه ی ماشینم رو نیاز داری " هنوزم به ماشین مچاله شدم نگاه میکردم " تو داشبورد ماشینه . البته اگه بتونی داشبورد رو پیدا کنی . کیفم هم اونجاست "
خیلی کوتاه ، شونه هام رو نوازش کرد ، بعدم بلند شد و به سمت ماشینم رفت . به پنجره ی ماشین نگاه کرد ، ماشن رو دور زد و رفت اون سمتش و پشتش رو هم نگاه کرد ، بعد یه کار عجیب کرد . به پشت رو اسفالت دراز کشید و سر و شونه هاش رو کشید زیر ماشین ، درست پشت لاستیک های جلو .
یه تکونی خوردم و به شیشه هایی که احتمالا روی اسفالت ریخته بودن فکر کردم . امیدوار بودم ، جاییش بریده نشه . دنبال چی بود ؟
از زیر ماشینم اومد بیرون ، اما برنگشت سمت من . به جاش رفت به سمت یکی از پلیس ها و چیزی رو بهش گفت . اون افسر هم به سمت ماشینم رفت و اونم به زیر ماشینم رفت . درست مثل وایات . دیدم که وایات داره دوباره با گوشی اش صحبت میکنه .
یه چند تا ماشین اوراق چی رسیده بودن و ماشین های اسیب دیده رو میبردن . یه امبولانس دیگه هم اومد و پزشک ها شروع کردن اروم اروم اون زنه رو از ماشین بیرون اوردن .
صورتش پر از خون بود ، و اونا یه چیزی رو برای نگه داری کردن از گردنش ، براش گذاشته بودن . دوباره شروع کردم به اروم دعا خوندن .
پلیس ها از دو سمت سعی میکردن که ترافیک رو باز کنن . ماشین های پلیس دیگه ای هم وارد صحنه ی تصادف شدن . ماشین های بدون نشانی هم بودن ، و با تعجب رفیق هام ، مکلنس و فارستر رو دیدم . کاراگاه ها تو این صحنه ی تصادف چی کار داشتن ؟ اونا با وایات و اون افسری که زیر ماشینم رفته بود ، صحبت کردن . مکلنس هم به پشت رو زمین دراز کشید و به زیر ماشینم رفت . این دیگه برای چی رفت ؟ چرا همه داشتن زیر ماشینم رو نگاه میکردن ؟ اومد بیرون ، یه چیزی به وایات گفت . وایات هم چیزی رو به یکی از افسرها گفت و قبل اینکه بدونم ، یکی از افسرها به سمتم اومد و کمک کرد که بلند شم . بعدم من رو به سمت یکی از ماشین های گشت برد . خدای بزرگ ، داشت دستگیرم میکرد؟
اما صندلی جلو سوارم کرد و موتور ماشین روشن بود و کولرش هم روشن . دریچه اش رو برگردوندم تا بادش مستقیم به صورتم بخوره . اینه ی جلو رو جوری نگرفتم که بتونم صورت خودم رو ببینم . ممکن بود کل صورتم کبود شده باشه ، ولی نمیخواستم که بدونم .
اولش باد کولر خوب بود ، ولی بعد از یه چند دقیقه سردم شد . دریچه رو بستم ، اما چندان کمکی نکرد . بازوهام رو بغل کردم . نمیدونم چقدر اون جا نشستم و از سرما یخ بستم .
در حالت عادی باد کولر رو تنظیم میکردم ، اما یه جورایی دلم نمیخواست تو ماشین پلیس خرابکاری کنم . اگه ماشین وایات بود که این کارو میکردم ولی نه ماشین یه افسر گشت . یا شایدم گیج تر از این حرفا بودم که بخوام کاری بکنم .
بعد از یه مدتی وایات اومد و در رو باز کرد " حالت چطوره ؟ "
" خوبم " به جز اینکه داشتم مثل چوب خشک میشدم ، و احساس میکردم با چماق زدنم . " البته ، سردمه "
کتش رو دراورد و دورم گذاشت . گرمای بدنش رو داشت و روی پوست سردم حس خیلی خوبی بهم میداد . کتش رو محکم تر دور خودم گرفتم و با چشم هایی بزرگ شده بهش نگاه کردم " من بازداشتم ؟ "
گفت " البته که نه " صورتم رو بین دو تا دست هاش گرفت و انگشت شستش رو به روی لب هام حرکت داد .
همینجور لمسم میکرد ، انگار که میخواد مطمئن شه سالمم . دولا شد و گفت " فکر میکنی بتونی بیای پاسگاه و یه کم به ما توضیح بدی ؟ "
با ترس گفتم " مطمئنی بازداشت نیستم ؟ "
" 100 درصد "
" پس دیگه برای چی باید بیام پاسگاه ؟ اون زنه مرده ؟ به خاطر ادمکشی با ماشین مجرم حساب میشم ؟ " ترس وجودم رو فرا گرفت و احساس کردم که لبهام میلرزن .
" نه عزیزم ، اروم باش . اون زنه خوب میشه . هشیار بود و معقولانه با پزشک ها صحبت میکرد . احتمالش هست که گردنش اسیب دیده باشه ، برای همین خیلی با احتیاط از ماشین خارجش کردن "
با بدبختی گفتم " همش تقصیر منه " سعی میکردم گریه نکنم .
سرش رو تکون داد . با لحن محکمی گفت " نه . مگر اینکه خودت سیم ترمزت رو بریده باشی "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دواین بیلی از بند ازاد شده بود ، ولی دوباره فراخونده بودنش و ازش بازجویی کرده بودن . به من اجازه نداده بودن که تو بازجویی اون حاظر بشم ، که احتمالا کار خوبی هم کرده بودنم ، چون اون موقع درگیر جزئیات میشدم .
سیم ترمز ماشینم بریده شده بود . ماشینم رو عمدا دست کاری کرده بودن . ممکن بود کشته بشم . کسایی که هیچ ارتباطی با قتل نیکول نداشتن هم ممکن بود کشته بشن . بدجور عصبانی بودم . وایات اصلا اجازه نمیداد به دواین بیلی نزدیک نشم . حالا میدونم که چرا از افسره خواسته بود که من رو سوار ماشینش کنه . تا ازم محافظت کنه .
اون جوری که روی چمن ها نشسته بودم ، کاملا بی حفاظ در معرض دید بودم و یه نفر _ به اسم دواین بیلی _ راحت میتونست دوباره بهم شلیک کنه . نمیتونم فکر کنم که چرا میخواست همچین کاری کنه ، یا چرا ماشینم رو دست کاری کرده بود . اون که قبلا اعتراف کرده بود و دیگه نیازی نداشت که من رو بکشه _ نه اینکه قبلش هم نیازی براش وجود داشته باشه ، چون که من ندیده بودمش ، ولی اون اینو نمیدونست . خب ، شاید الان فهمیده باشه . البته شک دارم
پلیس ها بهش گفته باشن که من به هر حال نمیتونستم شناساییش کنم . تو دستشویی خانم ها یه کم خودم رو تمیزکردم . با دستمال ، تا اون جا میتونستم ، خون های خشک شده رو از روی صورتم و موهام پاک کردم . نمیدونستم که چطور خون ناشی از خون دماغ وارد موهام شده ، اما موهامم خونی بود .
تو گوشم ، پشت گوشم ، رو گردنم و بازوهام هم خونی شده بود _ و یه سوتین دیگه هم از بین رفت . لعنت ! حتی رو پاهام هم خون ریخته بود .
روی بینیم یه بریدگی بود و هر دو تا گونه هام قرمز و باد کرده بودن . احتمالا فردا پای چشم هامم سایه میشد . و همچنین گمان میکردم که درد های دیگه ای هم خواهم داشت که پای چشم سیاه شدن در برابرشون هیچ بود .
وایات کیفم رو پیدا نکرده بود ، برای همین گوشیم همراهم نبود . کیفه یه جایی تو ماشین بود ... و ماشینم تو پارکینگ پلیس و پشت در های بسته ، محفوظ بود . تیم قانونی تو صحنه ی جرم ، حداقل سطح خارجی ماشین رو بررسی کرده بود که مبادا اوارق چی هایی که قرار بود جابه جاش کنن ، مدرکی رو از بین ببرن . بعدا تمام تلاششون رو هم در مورد قسمت داخلی ماشین انجام میدادن . وایات گفته بود که اون موقع کیفم رو پیدا میکنن . میتونستم بدون همه ی چیزایی که تو کیفم بود سر کنم ، به جز دسته چک و کیف پولم . چون اون جوری مجبور بودم همه ی کارت بانک ها ، گواهینامه ی رانندگیم ، کارت بیمه و چیزای دیگه رو دوباره تعویض کنم . خیلی دردسر میشد ، بنابراین امیدوار بودم که کیفم پیدا شه .
هنوز به مامان زنگ نزده بودم ، چون با خودم گفتم ، این که یکی سعی کرده بود منو بکشه _ دوباره _ بدون شک بدتر از این بود که بگم تصادف کردم . پلیس ها دائم برام یه چیزی میاوردن که بخورم یا بنوشم . حدس میزنم ، داستان شکلات خواستنم در روز یکشنبه رو شنیده بودن و فکر میکردن به تغزیه نیاز دارم . یه زن ، که یه لباس پلیسی ابی رنگ پوشیده بود و عبوس و جدی به نظر میومد و موهاشو محکم از پشت بسته بود ، برای یه کیسه پاپکرن اورد و معذرت خواهی کرد که چیز دیگه ای نداشته که بهم بده . قهوه نوشیدم . نوشابه رژیمی نوشیدم . بهم ادامس ، شیرینی پنیر ، چیپس سیب زمینی و بادوم زمینی تعارف کرده بودن . بادوم زمینی و پاپکرن رو خوردم ، و بقیه رو رد کردم ، و گرنه باد میکردم .
هر چند ، هیچ کدومشون اون چیزی که منتظرش بودم رو بهم تعارف نکردن . ببخشید ، ولی دونات ها کجا بودن ؟؟؟؟ در راه خدا این جا پاسگاه پلیسه ها . همه میدونن که پلیس ها دونات میخورن . البته ، با در نظر گرفتن اینکه الان وقت ناهار بود ، احتمالا خیلی وقته که دونات ها تموم شدن .
افسر ادامز ، که بازرس مقدماتی صحنه ی جرم بود ، اتفاقاتی که امروز افتاده بود رو با من مرور کرد . ازم خواست نمودار بکشم . خودش نمودار کشید . حوصلم سر رفت صورت های خندان هم نقاشی کردم .
البته ، داشتن سعی میکردن که مشغول نگهم دارن . میدونستم . احتمالا دستور وایات بوده ، تا این جوری وسوسه نشم که تو بازجویی دواین بیلی دخالت کنم . حالا انگار این کارو میکردم . درسته که باورش سخته ، ولی میدونم که کی باید سرم تو کار خودم باشه . هر چند ، وایات ، اون طور که از شواهد پیداست ، شک های خودش رو داشت .
طرفای ساعت دو ، وایات اومد دنبالم . " دارم میبرمت خونه ی خودت تا خودتو تمیز کنی و لباساتو عوض کنی . بعدم فعلا میبرمت خونه ی مادرت . خوبه که هنوز ساک هاتو باز نکردی ، چون دوباره برمیگردی خونه ی من "
در حالی که داشتم بلند میشدم ، پرسیدم " چرا ؟ " . رو صندلیش ، پشت میزش نشسته بودم، و داشتم یه لیست درست میکردم از کارهایی که باید انجام میدادم . وایات وقتی لیست رو دید ، یه کم اخم کرد و برش گردوند تا بتونه بخوندش . وقتی فهمید لیسته درباره ی اون نبوده ، اخم هاش باز شد .
گفت " بیلی قسم میخوره که دست به ماشینت نزده . اون گفته که حتی نمیدونه تو کجا زندگی میکنی . و این که برای شب 5 شنبه ، شاهد داره که موقع وقوع جرم ، اون جا نبوده . مکلنس و فارستر دارن همه چیز رو بررسی میکنن ، ولی برای امنیت هم که شده ، برمیگردیم سراغ نقشه ی الف . که یعنی تورو مخفی نگه داریم "
" بیلی اینجاست ، درسته ؟ بازداشته ؟ "
وایات سرش رو تکون داد " تحت مراقبته ولی بازداشت نیست . بدون اینکه بتونیم قانونا مقصر اعلامش کنیم ، مدت کوتاهی میتونیم نگهش داریم "
" خب ، اگه اون اینجاست ، پس من از دست کی دارم قایم میشم ؟ "
هشیارانه بهم نگاه کرد " بیلی بدیهی ترین ادمه _ اگه دست کاری ، قبل از دیروز انجام شده باشه و اون درباره ی ماشین چیزی به ما نگفته باشه . چون این جوری میفهمیدیم که شنبه شب ، اون تیر انداز بوده و حادثه ی ماشین فقط یه تلاش دیگه برای کشتن تو بوده _ . از یه طرف دیگه ، اگه شاهدی که داره درست باشه ، پس اون وقت باید این رو در نظر بگیریم که یه نفر دیگه سعی داره تورو بکشه و از این فرصت که کس دیگه ای برای قتلت انگیزه داره ، به نفع خودش استفاده کرده . ما این بحث رو شب قتل خانم گودوین هم داشتیم ، ولی دوباره باید انجامش بدیم _ با کسی جرو بحثی داشتی ؟ "
گفتم " اره " تابلو بود دیگه .
" منظور کسی غیر از منه "
" نه ، میخوای باور کن ، میخوای نکن . من زیاد با مردم جر و بحث نمیکنم . تو استثنایی "
زیر لبی گفت " خوش شانسم چقدر "
با اوقت تلخی پرسیدم . " هی . میشه بگی در ماه گذشته ، به جز من با چه کس دیگه ای جر و بحث کردی ؟ "
صورتش رو مالید " نکته ی خوبی بود . خیلی خب ، بیا بریم . راستی ، قراره با همسر سابقت هم مصاحبه کنم "
" جیسون ؟ چرا ؟ "
" یه کم برام عجیب بود که بعد از 5 سال بیخبری ، اون جوری باهات تماس گرفته . من تصادفی بودن رو باور ندارم "
" ولی دلیلی نداره که جیسون بخواد منو بکشه ؟ حالا این طور نیست که انگار من بمیرم ، بیمه ی عمرم به اون میرسه ، یا اینکه چیزی رو بدونم که اون نخواد من بدونم __ " مکث کردم . برای اینکه چیزی بود که من درباره ی جیسون میدونستم و اون موضوع ، حرفه ی سیاسیش رو به خطر مینداخت _ و تازه عکسی هم برای اثباتش داشتم . ولی اون که نمیدونست من عکسه رو دارم و من تنها کسی نبودم که میدونستم اون یه متقلب خیانت کاره .
اون نگاه سخت و فرو برنده ی پلیسی وایات ، به چشم هاش وارد شده بود . گفت " چی ؟ تو چی میدونی ؟ "
گفتم " نمیتونه دلیلش این باشه که من میدونم اون بهم خیانت کرده . اصلا معنی نداره . اولا اینکه ، 5 ساله هیچی نگفتم ، پس برای چی باید یهو نگران شده باشه ؟ و دوم اینکه من تنها کسی نیستم که این موضوع رو میدونم . برای همین از بین بردن من براش فایده ای نداره "
" دیگه کی میدونه ؟ "
" مامان . سیانا و جینی . پدر میدونه که جیسون خیانت کرده . مامان بالاخره این قدر رو بهش گفته بود ولی نمیدونه طرف کی بوده . اون زنی که باهاش به من خیانت کرده که مطمئنا میدونه . شایدم خانواده اش .و این طورم نیست که بگیم دونستن اینکه اون 5 سال پیش به زنی که الان دیگه همسرش نیست ، خیانت کرده ، اسیبی به حرفه ی سیاسیش خواهد زد . شاید یه ضربه ی کوچولو بهش بزنه ولی خرابش نمیکنه . "
البته ، حالا ، اگه همه میدونستن که مچش رو با خواهر 17 سالم گرفتن ، این موضوع حرفه اش رو از بین میبرد . چون این جوری یه منحرف محسوب میشد .
" اوکی ، اینو درست میگی . دیگه چی ؟ "
" دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه " همونطور که گفتم ، جیسون نمیدونست که من اون عکس رو دارم ، برای همین از این موضوع در امان بودم . " به هر حال ، جیسون ادم خشونت طلبی نیست "
" فکر کنم گفتی تهدیدت کرده که ماشینت رو داغون میکنه . برای من ، اینم یه جور خشونته "
" اما این موضوع مال 5 سال پیش بوده . و اون تهدید کرده بود که در صورتی این کارو میکنه ، که من به همه بگم اون خیانت کرده . اون زمان داشت تو انتخابات مجلس ایالت شرکت میکرد و این موضوع مطمئنا بهش اسیب میرسوند . و اگه بخوایم منصف باشیم ، فقط این حرف رو زد چون من تهدیدش کرده بودم که اگه برای توافق طلاقمون ، هر چی میخوام رو بهم نده ، منم میرم به همه میگم که چی کار کرده . "
وایات سرش رو به سمت عقب خم کرد و سقف رو نگاه کرد . " چرا این موضوع منو شگفت زده نمیکنه ؟ "
گفتم " برای اینکه تو مرد باهوشی هستی " و اروم زدم رو باسنش .
" اوکی ، اگه فکر نمیکنی که کار همسر سابقت باشه _ به هر حال که چکش میکنم _ چیز دیگه ای به ذهنت نمیرسه ؟ "
سرم رو تکون دادم . " فقط به نظرم این دواین بیلی هست که دلیلی برای این کار داره "
" یالا بلر . فکر کن "
با اعصاب خوردی گفتم " دارم فکر مکینما "
اونم داشت اعصابش خورد میشد . دست هاش رو گذاشت رو کمرش و به من نگاه کرد " پس سخت تر فکر کن . تو یه تشویق کننده ای ، باید هزاران نفر باشن که دلشون بخواد تورو بکشن "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 20

جیغی که از این حرفش کشیدم ، باعث شد سرو صداهایی که از خارج از دفترش شنیده میشد ، متوقف بشه . " حرفتو پس بگیر "
زیر لبی گفت " باشه . باشه . اروم تر . لعنت . پسش گرفتم "
" نه این طور نیست . منظور داشتی از این حرفت "
با توجه به کتاب راهنما ، یه مرد هرگز تو تلاش اول حرفش رو پس نمیگیره . بخش 3 ، پاراگراف 10 ، از کتاب قانون زنان جنوبی ، میگه که اگه یه نفر ( به معنی یک مرد ) قراره باهوش بازی دربیاره ، باید تاوانشم پس بده .
به سمتم اومد " منظوری نداشتم . فقط اعصابم خورده "
قبل اینکه بتونه لمسم کنه ، خودمو عقب کشیدم ، در رو باز کردم و پامو گذاشتم بیرون .
درست همون طور که فکرش رو میکردم ، همه ی کسایی که تو اون اتاق بزرگ و شلوغ بودن ، به ما خیره شده بودن . بعضی ها خیلی واضح ، بعضی هام وانمود میکردن که نگاه نمیکنن . اروم به سمت اسانسور خرامیدم ، و بزارین بهتون بگم که دردهای مختلفی خودشون رو بروز دادن ، پس خرامیدن درد داره . خزیدن بهتر بود ، ولی ادم که نمیتونه با ابهت بخزه .
احساساتم جریحه دار شده بود و میخواستم که اینو بدونه .
در اسانسور باز شده و دو تا یونیفرم خارج شدن . خب ، اون یونیفرم ها که توشون مرد بود ، ولی شما میدونین منظورم چیه . بی هیچ حرفی من و وایات سوار اسانسور شدیم و اون دکمه رو زد .
تا در اسانسور بسته شد ، گفت " منظوری نداشتم " یه نگاه کثیف بهش انداختم ولی چیزی نگفتم .
با صداییکه یه کم گرفته بود و خشن شده بود گفت " طی 4 روز ، دوبار نزدیک بود جلوی چشمم کشته بشی . اگه بیلی این کارو نکرده ، پس یه جایی ، یه دشمنی برای خودت داری . باید یه دلیلی وجود داشته باشه . شاید یه چیزی رو بدونی ، ولی ندونی که میدونیش . من دارم سعی میکنم اطلاعاتی رو بدست بیارم که بتونه مسیر درست رو به من نشون بده "
گفتم " فکر نمیکنی ، قبل اینکه برداشت کنی هزاران نفر هستن که دلشون میخواد منو بکشن ، باید بری شاهد دواین بیلی رو چک کنی ؟ "
" شاید گزافه گویی کردم "
شاید ؟ گزافه گویی ؟ " اوه ؟ اون وقت فکر میکنی چند نفر هستن که واقعا میخوان منو بکشن ؟ "
در حالی که چشم هاش میدرخشید بهم نگاه کرد " خودم یکی دوباری خواستم که خفه ات کنم "
اسانسور ایستاد ، درش باز شد و ما ازش خارج شدیم . جوابی به جمله ی اخرش ندادم ، چون فهمیدم که سعی داره به اندازه ای عصبانیم کنه ، که همینجوری یه حرفی از دهنم خارج بشه _ مثلا اون رو متهم کنم که خودش به ترمز هام دست زده ، چون تصدیق کرده بود که دلش میخواسته منو بکشه _ و اون موقع منم مجبور شم ازش عذرخواهی کنم ، چون البته که اونم همچین منظوری نداشته و من اینو میدونستم .
به جای اینکه تسلیم شم ، کثیف بازی کردمو در دهنم رو بسته نگه داشتم . وقتی رفتیم تو پارکینگ ، وایات کمرم رو گرفت و برم گردوند تا روبه روش قرار بگیرم . گفت " واقعا متاسفم " به بوسه ی اروم روی پیشونیم گذاشت " این چند روز گذشته ، خیلی برات سخت گذشته ، مخصوصا امروز ، و من هر چقدرم که اعصابم خورد بود ، نباید دست مینداختمت " دوباره بوسم کرد . صداش گرفته تر شده بود " وقتی تو تقاطع شروع کردی به چرخ خوردن و اون ماشین اولی خورد بهت ، احساس کردم قلبم وایستاد "
خب ، جهنم ، هیچ دلیلی نداشتم که خرده بگیرم ، مگه نه ؟
سرم رو بهش تکیه دادم و سعی کردم به ترس وحشتناکی که امروز صبح احساسش کرده بودم، فکر نکنم . اگه اینقدر برای من بد بوده ، دیگه اون چه حسی داشت ؟
میدونستم که خودم چه حسی داشتم ، اگه این من بودم که پشتش وایستاده بودم و میدیدم که داره جلوی چشمم میمیره . مطمئن بودم که اون فکر کرده بود من دارم میمیرم .
اروم گفت " صورت کوچولوی بیچاره ات " در حالی که بازرسیم میکرد ، موهام رو هم به عقب نوازش میکرد .
من تو استگاه پلیس همینجور بیخود نشسته بود تا صورتم باد کنه و پا چشام سیاه شه .
وقتی یکی از پلیس ها ، یه کیسه پلاستیکی ساندویچ رو بهم داد ، اون رو با یخ پر کردم و دائم میزاشتمش رو صورتم و برش میداشتم ، پس هر چقدر هم که بد به نظر میومد ، بدتر از اونی نبود که واقعا میتونست باشه . همچنین نوار چسبدار هم روی بریدگی بینیم گذاشته بودم . فکر میکردم شبیه یه بوکسری هستم که تازه دعواش تموم شده .
یه نفر گفت " جی . و " و هر دومون به سمت صدا برگشتیم . یه مرد موخاکستری که لباس رسمی خاکستری رنگ هم پوشیده بود ، به سمت ما اومد . با اون رنگ مو ، شخصا فکر میکردم که باید لباسی بپوشه که رنگاش بیشتر باشه ، یا شاید یه بلوز خوشگل ابی رنگ ، تا به ادم این حس رو القا نکنه که انگار لباساش بی ارزشه . مونده بودم که واقعا زنش هیچی از مد سرش نمیشه . قد کوتاه و چهارشونه بود ، و شبیه بازرگانا به نظر میومد . البته وقتی جلوتر اومد ، میتونستم ببینم که نگاه مشخص و تند و تیز پلیسی رو داره .
وایات گفت " فرمانده " . که از این حرفش استنباط کردم که اون رئیس پلیسه ( باهوشیا ! ) . رئیس وایات . اگه قبلا دیده باشمش هم به یاد نمی اوردمش . در حقیقت ، تو اون لحظه ، حتی نمیتونستم اسمش رو هم به یاد بیارم .
فرمانده پرسید :" این همون خانم جوانیه که کل دپارتمانمون دربارش صحبت میکنن ؟ " با کنجکاوی زیاد داشت نگاهم میکرد .
وایات گفت " خودشه . فرمانده ، ایشون نامزدم بلر مالوری هستن . بلر ، ایشون ویلیام گری ، رئیس پلیس " .
خودم رو کنترل کردم که یکی نزنمش _ وایات رو میگم ، نه فرمانده رو _ و با رئیسش دست دادم .
. خب ، میخواستم دستم رو تکون بدم ، اما به جاش فرمانده گری ، فقط خیلی ارون دستم رو نگه داشت ، جوری که انگار میترسید بهم اسیب برسونه . میترسیدم الان ، از اخرین بارکه خودم رو تو اینه نگاه کرده بودم ، خیلی بدتر به نظر بیام . اول که وایات گفت " صورت کوچولوی بیچاره ات " و حالا هم فرمانده جوری با من رفتار کرده بود که انگار یه تیکه شیشه ی شکستنی هستم .
فرمانده موقرانه گفت " اتفاقی که امروز صبح افتاد ، واقعا وحشتناک بود . ما ادمکش های زیادی تو این شهر نداریم ، و میخوایم که به همین صورت هم باقی بمونه . ما این مسئله رو حل میکنیم خانم مالوری ، بهتون قول میدم "
گفتم " ممنون " . دیگه چی میتونستم بگم ؟ عجله کنین ؟ کاراگاه میدونستن که دارن چی کار میکنن و باور داشتم که کارشون رو خوب بلدن _ همونطور که منم تو بعضی چیزای به خصوص ، خوب هستم .
گفتم " رنگ موهاتون واقعا خیلی خوبه . شرط میبندم که اگه یه بلوز ابی بپوشین ، دیگه عالی به نظر میاد ، این طور نیست ؟ "
به نظر میومد جا خورده ، و وایات زیرزیرکی کمرم رو ویشگون گرفت .
فرمانده گری گفت " خب ، اینو نمیدونم " و یکی از اون خنده هایی کرد که مردا وقتی احساس میکنن راحت نیستن ، اون طور میخندن .
مطمئنش کردم " من میدونم . ابی فرانسوی . مطمئنا 10 تا بلوز به این رنگ دارین ، مگه نه ؟ برای اینکه خیلی بهتون میاد "
زیر لبی گفت " ابی فرانسوی ؟ من نمیدونم __ "
" میدونم " خندیدم " برای یه مرد ، ابی همون ابیه . و دیگه خودتون رو درگیر این اسم های مختلف برای یه رنگ ، نمیکنین . درسته ؟ "
موافقت کرد " درسته " . گلوش رو صاف کرد و یه قدم به عقب برداشت " جی . و ، من رو در جریان تحقیقات قرار بده . شهردار هم میخواد که در جریان پیشرفت این ماجرا باشه "
وایات گفت " همینکارو میکنم " و سریع من رو به سمت ماشین خودش برد ، در حالی که فرمانده به سمت ساختمان رفت .
وایات با صدای هیس مانند گفت " واقعا به رئیس پلیس درس مد دادی ؟ "
با حالت دفاع از خود گفتم " یکی باید بهش میگفت . مرد بیچاره "
اروم گفت " صبر کن تا این خبر پخش بشه " و در سمت مسافر رو باز کرد و کمکم کرد که بشینم رو صندلی . با گذشت زمان ، دردم بیشتر میشد .
" برای چی ؟ "
سرش رو تکون داد " تو عملا تنها چیزی هستی که از 5 شنبه شب ، کل دپارتمان دارن درباره اش صحبت میکنن . اونا یا فکر میکنن که حقمه و دارم برای کارهام توبیخ میشم ، یا اینکه من شجاع ترین مرد کره ی زمین هستم "
خب . نمیدونستم در این مورد باید چه فکری بکنم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی به تقاطعی که تصادف اونجا اتفاق افتاده بود رسیدیم ، چشم هامو بستم . نمیدونستم که ایا میتونم یه روزی، بدون به یاد اوردن این حادثه ، پشت اون علامت توقف وایستم . وایات به سمت اون خیابونی که به خونه ی من راه داشت پیچید و گفت " حالا میتونی چشم هاتو باز کنی "
خاطره ی صدای جیغ لاستیک های ماشین رو از سرم بیرون کردم و چشم هامو باز کردم . حالا که تقاطع رو رد کرده بودیم ، همه چیز عادی ، اشنا و امن به نظر میومد . اپارتمانم ، در سمت راست نمایان شد و وایات ماشین رو به زیر ایوان برد . به دور و برم نگاه کردم ، و به یاد اوردم که وقتی افسر پلیس ماشینم رو به خونه اورده بود ، دروازه باز بوده . ایا اون موقع ، اون کسی که ترمزم رو دست کاری کرده بود _ هنوزم فکر میکردم که دواین بیلی مظنون اصلیه _ این دور و بر در کمین نشسته بوده ؟ دیده بود که ماشینم رو اوردن و فکر کرده بود که اگه نمیتونه از یه راه منو بگیره ، از یه راه دیگه وارد بشه ؟
سر بسته گفتم " فکر کنم جابه جا بشم . دیگه اینجا احساس امنیت نمیکنم "
وایات از ماشین خارج شد و ماشین رو دور زد تا در رو برام باز کنه و کمک کرد که از ماشین خارج شم .
گفت " فکر خوبیه . در حالی که داری بهبود پیدا میکنی ، ما هم وسایلت رو جمع میکنیم و میاریمشون خونه ی من . با مبلمان خونه ات میخوای چی کار کنی ؟ "
یه جوری نگاهش کردم که انگار ادم فضاییه " منظورت چیه که میخوام با مبلمانم چی کار کنم ؟ هر جا که برم ، به مبلمانم نیاز دارم "
" خونه ی من که مبله است . دیگه نیازی نداریم "
اه . گیراییم یه کم کند شده بود ، چون تازه فهمیدم که چی داره میگه . " منظورم این نبود که بیام با تو زندگی کنم . منظورم این بود که ... فقط جا به جا بشم . این اپارتمانم رو بفروشم و یکی دیگه بگیرم . فکر نمیکنم که اماده ی زندگی کردن تو یه خونه باشم ، چون وقت ندارم از حیاط ، باغچه و این چیزاش نگهداری کنم "
" چرا دو بار جابه جا شی ، وقتی با یه بار هم میتونی ؟ "
حالا که میدونستم از چی داره صحبت میکنه ، راحت میتونستم منظورش رو بفهمم " فقط به خاطر اینکه به فرمانده گری گفتی من نامزدتم ، دلیل بر این نمیشه که واقعا همینطور باشه . همین جوری جلو جلو برا خودت پیش نرو . ما هنوز حتی سر قرارم نرفتیم ، یادته ؟ "
" 5 روزه که تقریبا از هم جدا نشدیم . دیگه از قرار گذاشتن ، گذشتیم "
" ارزو بر جوانان عیب نیست " . جلوی در خونم وایستادم و همون لحظه ، درست مثل اینکه یه ضربه بهم وارد شده باشه ، فهمیدم که نمیتونم وارد خونه ی خودم بشم . کیفم رو نداشتم ، کلیدم رو نداشتم . کنترلی روی زندگیم رو نداشتم . یه نگاه وحشت زده بهش انداختم ، بعدم رو پله ها نشستم و زدم زیر گریه .
وایات گقت " بلر ... عزیزم " ولی نپرسید که مشکل چیه . فکر کنم اگه میپرسید ، یه دست میزدمش . به جاش کنارم نشست و بازوش رو دورم قرار داد و در اغوشم گرفت .
با گریه گفتم " نمیتونم برم تو . کلیدهامو ندارم "
" سیانا یه دست از کلید خونه ات داره ، مگه نه ؟ من بهش زنگ میزنم "
" کلیدای خودمو میخوام . کیفمو میخوام " بعد از همه ی اتفاقایی که امروز افتاده بود ، نداشتن کیفم اون ضربه ی اخر بود و باعث شد که دیگه نتونم تحمل کنم . ظاهرا وایات فکر کرده بود که در حال حاظر نمیتونم منطقی باشم . و فقط در حالی که گریه میکردم ، در اغوشش نگهم داشت و به عقب و جلو تکونم داد .
در همون حالم گوشیش رو در اورد و به سیانا زنگ زد . به خاطر بازجویی ، هنوز به هیچ کدوم از اعضای خانواده ام نگفته بودن که امروز صبح چه اتفاقی افتاده ، و وایات خیلی خلاصه براش توضیح داد : من امروز صبح با ماشینم تصادف کردم ، ایربگ باز شده بوده و اسیب ندیده بودم . حتی به بیمارستان هم نرفته بودم ، ولی هنوز کیفم رو از تو ماشینم خارج نکرده بودن و نمیتونستم وارد خونه ام بشم . میتونه در رو برای من باز کنه ؟
وایات گفت که اگه نمیتونه بیاد ، میتونه یکی از افسرها رو بفرسته تا کلید رو ازش بگیرن .
میتونستم صدای سیانا رو بشنوم که ترسیده بود ، ولی نمیتونستم بفهمم که دقیقا چی داره میگه . البته ، اینکه وایات با ارامش جوابش رو میداد ، مطمئنش کرد ، و وقتی گوشی رو قطع کرد ، گفت " در حدود 20 دقیقه ی دیگه اینجاست . میخوای برگردی تو ماشین که کولرش روشنه ؟ "
میخواستم . صورتم رو پاک کردم _ خیلی با احتیاط _ و ازش پرسیدم که دستمال داره یا نه . نداشت . مردا اصلا مجهز نیستن .
" البته ، اگه بخوای ، یه رول دستمال توالت تو صندق عقب ماشین دارم "
اوکی ، دلم نمیخواست که بدونم چرا دستمال توالت تو ماشینش داره ، ولی نظرم رو راجع به مجهز نبودنش عوض کردم .
حواسم رو از گریه هام منحرف کردم و در حالی که در صندق عقب ماشینش رو باز میکرد ، منم رفتم کنارش وایستادم ، تا ببینم دیگه چیا اون پشت داره .
اصلی ترین چیزی که اون جا قرار داشت ، یه جعبه ی مقوایی بود که توش دستمال توالت ، جعبه ی کمک های اولیه ی خیلی گرون ، یه باکس دستکش پلاستیکی ، چند رول نوارهای لوله ای ، ورق های تا شده ی پلاستیک ، عینک درشت کننده ( ذره بین ) ، متر ، کیسه های کاغذی ، کسیه های پلاستیکی ، قیچی ، موچین و یه چند تا چیز دیگه قرار داشت .
همچنین یه بیل ، اره و کلنگ هم اون جا بود . پرسیدم " موچین میخوای چی کار ؟ دم دست نگه داشتی که هر وقت کسی خواست ابروشو برداری ؟ "
در حالی که چند تا دستمال توالت رو باز میکرد ، جواب داد " برای جمع اوری مدرک . وقتی کاراگاه بودم باید یکی میداشتم "
به این نکته اشاره کردم که " ولی حالا که کاراگاه نیستی "دستمال های توالت رو تا کردم ، بعدم صورتمو پاک کردم و بینیم رو گرفتم .
" سخت میشه عادتی رو ترک کرد . همش فکر میکنم که ممکنه یه زمانی نیازم بشه "
" و بیل ؟ "
" هرگز نمیدونی که کی باید یه چاله بکنی "
" اه ها " حداقل این یکی رو میفهمیدم . با اطمینان گفتم " من همیشه یه اجر تو صندوق عقب ماشینم دارم " . بعد وقتی یادم افتاد که ماشینم چه شکلی شده ، یه دردی رو احساس کردم .
صندوق عقب رو بست . اخم کرده بود " یه اجر ؟ چرا به یه اجر نیاز داری ؟ "
" اگه بر حسب اتفاق ، نیاز باشه که پنجره رو بشکونم "
مکث کرد ، بعد به خودش گفت " نمیخوام بدونم "
تو ماشین نشستیم ، تا وقتی که سیانا با یه کمری مدل جدیدش رسید اونجا . از ماشین خارج شد . تو لباس خاکستری مایل به قهوه ایش ، با یه تاپ قرمز رنگ که زیر کتش پوشیده بود ، باهوش و سکسی به نظر میومد . کفش هاش هم به رنگ خاکستری مایل به قهوه ای بود ، با 3 سانت پاشنه . موهای بلومد طلاییش ، صاف بود و بلندیش تا شونه هاش میرسید ، و صورت قلبی شکلش رو عالی نشون میداد . با وجود چاه زنخدان خوشگلش ، سیانا یه ظاهری رو داشت که میگفت " بترس . خیلی زیاد بترس "
بین ماها ، من و خواهر هام هر کدوممون یه جوری تمام پایه ها رو کامل میکردیم . من به اندازه ی کافی خوشگل بودم ، اما بیشتر ورزشکار و بیزینس مانند بودم . شاید سیانا اونقدر ظاهرش حرفی نمیزد ، اما هوشش ، مثل چراغ دریایی تو صورتش میدرخشید .در ضمن ، فرم سینه هاش عالی بود . جنی از هر دوی ما قد بلند تر بود ، با موهای تیره تر ، و بی اندازه خوشگل . نمیتونست سر یه کار دووم بیاره ، اما با مدل بودن در شهرمون ، پول خوبی درمیاورد . میتونست بره نیویورک و اونجا شانسش رو امتحان کنه ، اما به اندازه ی کافی علاقه نداشت .
من و وایات ، هردومون از ماشین خارج شدیم . سیانا یه نگاه به من انداخت ، یه جیغ کوتاه کشید و در حالی که به سمتم میدوید ، زد زیر گریه .
جوری به نظر میومد که انگار میخواد بازوهاش رو به دورم حلقه کنه ، اما خودشو نگه داشت ، و شروع کرد به نوازش کردنم ، بعدم دستش رو انداخت کنارش . همین جوری اشک رو صورتش میریخت .
به وایات نگاه کردم . مردد پرسیدم " اینقدر بد به نظر میام "
جوابش " بله " بود . که یه جورایی مطمئنم کرد ، چون اگه خیلی اوضاعم خراب بود ، اون موقع نوازشم میکرد .
شروع کردم به اطمینان دادن به سیانا " بد نیستم " و نوازشش کردم .
پرسید " چه اتفاقی افتاد؟ " چشم هاشو پاک کرد .
" ترمزم کار نکرد " بعدا میتونستم توضیح کامل رو بدم .
" به چی خوردی ؟ تیر چراغ برق ؟ "
" یه ماشین دیگه خورد به من . به سمت قسمت مسافر "
" ماشینت کجاست ؟ میشه درستش کرد ؟ "
وایات گفت " نه ، کامل جمع شده "
سیانا دوباره هول کرد .
حواسش رو با گفتن " مامان امشب مارو برای شام دعوت کرده ، و قبل از اینکه بریم اونجا باید خودمو تمیز کنم "پرت کردم .
سر تکون داد . " این که حتمیه . اگه این طوری ، با این همه خونی که روی کل لباسات ریخته میدیدت ، سکته هه رو میزد . امیدوارم یه پنهان کننده ی خیلی خوب هم داشته باشی . یه کم شبیه راکون شدی "
توضیح دادم " ایر بگ "
کلید خونه ام ، تو دسته کلید خودش ، بین همه ی کلید هاش بود . کلید خونه ی من رو جدا کرد ، در رو باز کرد و بعد کنار وایستاد تا من اول وارد شم و سیستم امنیتی رو خاموش کنم . دنبال من و وایات اومد تو . " مامان منم برای امشب دعوت کرده . فکر کردم تا برسم اینجا ، دیگه وقتی نمیمونه که دوباره برگردم دفتر . برای همین برای امروز کارو تعطیل کردم . به من نیازی دارین ؟ چون کاری ندارم "
" نه . فکر میکنم همه چیز تحت کنترله "
" شرکت بیمه ات میتونه برات یه ماشین اجاره ای تهیه کنه ، تا وقتی که پولت رو مطالبه کنی ؟ "
" اره خدا رو شکر . نماینده ام گفت برنامه ریزی میکنه تا فردا بتونم ماشین اجاره ایم رو بگیرم "
از اون جا که سیانا وکیل بود ، ذهنش جلو جلو پیش میرفت .
" یه مکانیک رو گذاشتی که بره ماشینت رو ببینه و معاینه فنی اش کنه ؟ نیاز به یه گواهی رسمی __ "
وایات گفت " نه . خرابی مکانیکی نبوده "
" بلر گفتش که ترمز هاش کار نکرده "
" کار نکردن ، ولی با دستکاری . سیم ترمزش رو بریده بودن "
پلک زد ، بعد رنگش پرید . به من خیره شد . از دهنش پرید " یه نفر سعی کرده تورو بکشه . دوباره "
اه کشیدم " میدونم . وایات میگه که به خاطر تشویق کننده بودنمه " یه نگاه " حالا بخور " بهش انداختم و از پله ها بالا رفتم تا برم دوش بگیرم . با لبخند گوش کردم که سیانا برای دفاع از من ، به اهتزاز در اومد .
البته ، همونطور که از پله ها بالا میرفتم ، لبخندم از بین رفت . دو تا تلاش برای از بین بردنم ، دیگه بس بود . کل این شرایط رو اعصابم راه میرفت . بهتره مکلنس و فارستر بفهمن که نمیشه رو شاهد دواین بیلی ، حساب کرد . البته یه انگشت نگاری درست و حسابی از ماشین بیچاره ام هم خیلی کمک میکرد .
لباسای خونی و شق و رق شده ام رو دراوردم و گذاشتم تک تک لباس هام بیوفته رو زمین . به هر حال که همشون از بین رفته بودن . برام جالب بود که چطور یه خون دماغ شدن ساده ، میتونه یه همچین کثیف کاری ای رو درست کنه . بالاخره رفتم حموم و تو اینه ی قدی ، یه نگاه درست و حسابی به خودم انداختم . مطمئنا گونه هام و بینیم داشت کبود میشد . و همینطور هر دوتا زانوم ، شونه هام ، داخل بازوی راستم ، و کفل راستم . کل ماهیچه های بدنم درد میکرد . حتی پاهامم درد میکرد . دوباره پایین رو نگاه کردن و یه کبودی بزرگ رو روی پای راستم دیدم .
وقتی داشتم بانداژ رو بررسی میکردم ، وایات اومد تو حموم . بدون اینکه چیزی بگه ، از سر تا نوک پام رو نگاه کرد ، بعد خیلی اروم من رو در بین بازوهاش قرار داد و یه کم به عقب و جلو تکونم داد . برای یه بارم که شده ، هیچ چیز جنسی ای در مورد اغوشش وجود نداشت . ولی احتمالا یه سگ مریض بود اگه با یه همچین ارایه ای از کبودی ها ، تحریک بشه .
گفت " به پک یخ احتیاج داری . یه عالمشون "
جواب دادم " چیزی که من بهش نیاز دارم ، دوناته . یه دوجین از اونا . یه کم اشپزی هست که باید انجام بدم "
" چی ؟ "
" دونات . باید برم کریپسی کریم ، دوجین دونات بخرم "
از اغوشش در اومدم و دوش رو باز کردم .
" امروز همه خیلی با من مهربون بودن . میخوام پودینگ نان درست کنم که فردا براشون ببری . یه دستور العمل دارم که از دونات کریپسی کریم میشه برای نونش استفاده کرد "
بی حرکت وایستاد ، احتمالا رفیق چشاییش از همین حالا داشت مزه اش رو تصور میکرد " شاید باید 4 جین بگیریم ، تا بتونی دو تا پودینگ درست کنی . این جوری یکی هم تو خونه خواهیم داشت "
" معذرت . در حال حاظر نمیتونم ورزش کنم ، برای همین واقعا باید مراقب باشم که چی دارم میخورم . اگه یه پودینگ نان جلوت باشه و صدات کنه ، نمیتونم وسوسه نشم "
" من یه پلیسم . میتونم از تو در برابرش حمایت کنم . پودینگه رو توقیف میکنم "
در حالی که میرفتم زیر دوش ، گفتم " حوصله ندارم که دو تا درست کنم "
صداش رو بالا برد تا به خاطر صدای اب ، بتونم بشنوم که چی داره میگه " من کمکت میکنم "
به استدعایی که تو صداش بود لبخند زدم . نباید نقطه ظعفش رو بهم نشون میداد . حالا میدونستم . فکر کردم نزارم پودینگه رو تا فردا مزه کنه و این جوری شکنجه اش بدم . و این ذهنم رو از این مشکل که یکی قرار بود من بکشه ، دور نگه داشت .
فقط یه جور رقص ذهنیه ولی برای من عمل میکنه .
در حالی که داشتم شامپوی روی سرم رو با اب میشستم ، شنیدم که گوشیش زنگ خورد . خیلی اروم سرم رو میشستم ، برای اینکه بازوی راستم چندان تو بازی نبود . اما کارمو از پیش بردم . با این که نمیفهمیدم چی داره میگه ، به حرف زدنش گوش دادم .
کارم تموم شد ، اب رو بستم ، حوله رو از بالای در حموم برداشتم ، و سعی کردم تا به بهترین حالتی که میتونم ، خودمو خشک کردم .
گفت " بیا بیرون و من خودم این کارو برات میکنم " و برای همین رفتم بیرون . اولین چیزی که متوجه شدم ، این بود که دوباره قیافش عبوس شده بود .
" مشکل چیه ؟ "
گفت " مکلنس بود که زنگ زده بود " حوله رو ازم گرفت و اروم شروع کرد به خشک کردنم " شاهد بیلی رو چک کردن . دقیق . یا با همسرش خونه بوده ، یا سر کار بوده ، و تنها زمانی که این بین داشته ، اون قدر بوده که بتونه از محل کارش بره خونه . بر طبق گفته ی مکلنس ، همسر بیلی درخواست طلاق کرده ، برای همین نمیاد به نفع اون دروغ بگه . بازم بررسی خواهند کرد ، ولی به نظر میاد کار اون نیست . یه نفر دیگه سعی داره تورو بکشه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 21

با اینکه وایستادیم تا دونات و شیر متراکمی که برای تهیه ی پودینگ نان بهشون احتیاج داشتم رو بگیریم ، ولی بازم زود رسیدیم خونه ی مامان و بابا . وایات همه چیزای دیگه ای که برای پودینگ نیاز داشتمو تو خونه داشت ، که شامل ماهی تابه هایی به اندازه ی مورد نیازم هم میشد . بله ، ماهیتابه ها . جمع . 4 جین دونات گرفته بودیم . بوشون دهنمو اب انداخته بود ، اما انقدر قوی بودم که خودمو کنترل کنم و حتی درشم باز نکردم .
پدر درو باز کرد . و در حال بررسی صورتم مکث کرد ، بعد با صدایی خیلی اروم گفت " چه اتفاقی افتاده ؟ "
گفتم " ماشینم رو داغون کردم " بغلش کردم و بعد رفتم به سمت اشپزخونه تا با مامانم روبه رو شم . پشت سرم شنیدم که بابا و وایات داشتن با صدای ارومی حرف میزدن ، و این طور برداشت کردم که وایات داره ماجرا رو براش تعریف میکنه .
در اخر ، سعی نکرده بودم که کبودی ها رو بپوشونم . خب ، در حقیقت شلوار بلند پوشیده بودم ، که کتان بود با بافتی سبک و نوارهای صورتی و سفید . و یه تیشرت سفیدم پوشیده بودم که رو کمرم گره میخورد . چون اگه شلوارک میپوشیدم ، کبودی های پاهام خودشونو نشون میدادن ، و ممکن بود یکی فکر کنه وایات منو زده و حسشم نمیومد که در اون صورت ازش دفاع کنم . ولی کبودی های زیر چشم ها رو پنهان نکردم ، چون فکر کردم اون جوری اگه مامان بخواد کاری در مورد صورتم انجام بده ، اون وقت ارایشم ، صورتمو خراب میکرد .
مامان کنار در باز فریزر وایستاده بود و داشت توشو نگاه میکرد . وقتی شنید که وارد اشپزخونه شدم ، بدون اینکه سرش رو بیاره بالا گفت : " میخواستم یه چی بپزم ". مطمئن نبودم که میدونست منم یا نه فکر میکرد باباست ، ولی مهم نبود .
" ولی از بس با اون کامپیوتر لعنتی کلنجار رفتم که الان دیگه وقت ندارم . نظرت چیه کباب سیخ __ " سرش رو بالا اورد ، منو دید و چشم هاش قلنبه شد . با صدایی متهم کننده گفت " بلر مالوری " جوری که انگار خودم این بلا رو سر خودم اورده باشم .
گفتم " تصادف ماشین " روی یکی از صندلی های اپن نشستم . " ماشین بیچاره ام مچاله شده . یکی سیم ترمزم رو بریده و من نتونستم پشت علامت ایست توقف کنم ، و رفتم تو ترافیک تقاطع شلوغ پایین خیابونم "
در حالی که در فریز رو میبست ، با لحنی محکم و عصبانی گفت " دیگه نباید از این اتفاقا بیوفته . کافیه " و به جاش در یخچال رو باز کرد " فکر کردم پلیس قاتل نیکول رو گرفته "
" گرفتن . اون این کارو نکرده . بعد از تیراندازی به نیکول ،این اون نبوده که به من شلیک کرده . خونه اش رو ترک نکرده ، مگه برای رفتن سر کار . زنش براش شهادت داده ، و از اون جا که فهمیده شوهرش بهش خیانت کرده ، درخواست طلاق داده ، برای همین نمیاد ازش دفاع کنه "
مامان بدون اینکه چیزی از یخچال برداره ، درش رو بست و دوباره در فریزر رو باز کرد . مامان به طرز ترسناکی با کفایته ، برای همین این دودل بودن به من میگفت که اون چقدر ناراحته . این بار یه بسته نخود فرنگی یخ زده دراورد و اونو تو یه حوله ی اشپزخونه ی تمیز پیچید .
گفت " اینو روی کبوری های صورتت نگه دار " و نخود فرنگی ها رو داد دستم " دیگه چه اسیبی دیدی ؟ "
" فقط کبودی .و همه ی ماهیچه هام درد میکنن . یه ماشین از روبه رو خورد به سمت مسافر ماشینم ، برای همین ضربه ی خیلی محکمی خوردم . ایربگ خورد تو صورتم و باعث شد خون دماغ شم "
" خوشحال باش که عینک نزاشته بودی . سالی " _ سالی ارلج یکی از نزدیک ترین دوستهای مامانه _ " ماشینش رو داشت میبرد سمت خونه اش که ایربگش باز شد ، هم عینکش رو شکوند ، هم بینیش رو "
یادم نمیومد که سالی با ماشینش خورده باشه به خونه اش ، و مطمئنم که در این صورت مامان حتما بهم میگفت . من و خواهرام وقتی کوچیک بودیم ، اون رو " عمه سالی " صدا میکردیم و همیشه با هم میگشتیم _ مامان و ما سه نفر ، سالی و 5 تا بچه ی اون . وقتی با هم میرفتیم جایی ، گروهی برای خودمون بودیم .
سالی 4 تا پسر داشت و اخریم یه دختر بود . اسم پسرهاش رو از روی انجیل انتخاب کرده بود ، ولی هیچ اسم دخترونه ای تو انجیل پیدا نکرده بود که ازش خوشش اومده باشه ، برای همین اسم هاشون این طور بود : متیو ، مارک ، لوک ، جان و تمی . تمی همیشه احساس میکرد که کنار گذاشته شده ، چون اسمش بر طبق انجیل نبود ، برای همین تا یه مدت اون رو ریزپاه صدا میکردیم ، ولی از این اسمم خوشش نمیومد . شخصا فکر میکردم ریزپاه ارلج اسم خوبیه ، ولی تمی تصمیم گرفت که دوباره تمی صدا بشه و حتی نیاز به مشورت هم نبود .
" کی این اتفاق افتاده ؟ به من نگفته بودی ؟ "
گفت " اون نخودارو بزار رو صورتت " منم مطیعانه سرم رو به عقب خم کردم و کیسه ی نخود فرنگی یخ زده رو گذاشتم رو صورتم . انقدر بزرگ بود که چشم هام ، گونه هام و بینیم رو میپوشوند . و لعنتی سردم بود .
" در مورد این که چرا بهت نگفتم ، چون همین شنبه که تو ساحل بودی ، این اتفاق افتاده ، و بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد که بهت بگم "
اه ، ساحل . با اشتیاق به یاد اوردمش . فقط یه چند روز قبل بود ، ولی اون موقع تنها مشکلم وایات بود . وقتی تو ساحل بودم ، هیچ کس سعی نکرده بود منو بکشه . شاید باید برمیگشتم اونجا . تیفانی خوشش میومد . منم همینطور ، اگه کسی اونجا نباشه که بهم شلیک کنه یا ماشینم رو دست کاری کنه .
پرسیدم " پاشو به جای اینکه بزار رو ترمز ، اشتباهی گذاشته بود رو گاز ؟ "
" نه ، از قصد این کارو کرده بود . از دست جَز عصبانی بود " اسم شوهر سالی ، جسپر بود ، اونم یه اسم بر طبق انجیل ، فقط اینکه هیچکس به این اسم صداش نمیکرد . همیشه جَز صداش میکردن .
" برای همین خونشو خراب کرد ؟ چندان به صرفه به نظر نمیاد "
" میخواست بزنه به جز ، ولی اون جا خالی داده "
کیسه ی نخود فرنگی رو از روی صورتم برداشتم و با تعجب به مامان نگاه کردم " سالی سعی کرده بود جَز رو بکشه ؟ "
" نه ، فقط میخواست یه کم چلاقش کنه "
" خب ، این جوری که باید از یه ، چه میدونم ، ماشین چمن زنی یا همچین چیزی استفاده میکرد، نه ماشین "
مامان متفکرانه جواب داد " کاملا مطمئنم که اون میتونست از یه ماشین چمن زنی جلو بزنه . البته یه کم اضافه وزن پیدا کرده . نه ، مطمئنم که میتونست ، چون انقدر سریع بود که وقتی سالی با ماشین به سمتش رفت ، زودی تونست از جلوش کنار بره . برای همین ماشین چمن زنی هیچ به درد نمیخورد "
" چی کار کرده حالا ؟ " یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که سالی مچ شوهرش رو با یه زن دیگه گرفته . مثلا با بدترین دشمنش ، که این جوری خیانتش رو دو برابر بدتر میکرد .
" این برنامه ی تلویزیونی رو دیدی که یه زن یا شوهری ، یکی از این طراح های داخلی رو دعوت میکنه به خونشون که اتاق اون یکی رو تزئین کنه و طرفشون رو سورپرایز کنن ؟ هفته ی پیش که سالی رفته بود خونه ی مامانش ، جَز همین کارو کرده بود "
" اوه خدای من " من و مامان با ترس بهم نگاه کردیم . فکر اینکه یه نفر دیگه بیاد خونمون و کار خودمون رو عوض کنه ، و بدون اینکه بدونه چی دوست داریم ، خونه رو طراحی کنه ، وحشتناک بود .
لرزیدم " یه طراح برنامه ی تلویزیونی رو اورده بود ؟ "
" نه اونم . مونیکا استیونز از استیکز و استون رو ورداشته اورده "
در این مورد هیچی نمیشد گفت . در برابر یه چنین فاجعه ای ، لال شده بودم .
مونیکا استیونز خیلی علاقه ی زیادی به شیشه و استیل داشت ، که حدس میزنم اگه تو یه کتابخونه زندگی کنین ، بد نباشه . و از رنگ مشکی هم خوشش میومد . یه عالم مشکی . متاسفانه ، سلیقه ی سالی بیشتر به سمت این کلبه های دنج و راحته .
البته میدونستم که جَز چجوری با مونیکا اشنا شده . اون تو دفتر تلفن ، بزرگترین اگهی رو داشت . و بنابر این جَز بیچاره هم فکر کرده بود که حتما اون خیلی پولدار و معروفه که تونسته یه همچین اگهی بزرگی بزنه . مخ جَز این جوری کار میکنه ( این طور فکر میکنه ) . و با اینکه 35 سال بود که ازدواج کردن ، ولی هنوزم هیچ نظری راجع به مرز و خط سرحدی ِزنا نداشت . اگه فقط یه کم قبلش فکر میکرد و از بابا میپرسید که ایا تغییر دکور دادن فکر خوبیه ، دیگه این مشکل به وجود نمیومد . چون بابام مخش کار میکرد و علمش رو داشت . بابایی من مرد باهوشی بود .
با حالت ضعیفی پرسیدم " مونیکا کدوم اتاق رو تغییر داده ؟ "
" اون نخود فرنگی رو بزار رو صورتت " حرف گوش کردم ، و مامان گفت " اتاق خواب "
نالیدم . سالی کلی زحمت کشیده بود تا اون چیزایی که برای اون اتاق میخواست رو پیدا کنه و سراغ حراجی ها و مزایده های زیادی رفته بود تا بتونه انتیک های خوبی رو پیدا کنه .
بعضی هاشون از اون اشیای قدیمی و باارزش بود . " جَز با مبلمان سالی چی کار کرده ؟ "
اصولا گمان میکنم که مبلمان جَز هم بود ، ولی این سالی بود که احساس گذاشته بود و اونا رو خریده بود .
" اون دیگه ضربه ی اخر بود . مونیکا باهاش صحبت کرده بود که اون وسایل رو بزاره تو مغازه ی مرسولات خودش ، که وقتی گذاشتن ، در جا هم به فروش رفته بودن "
" چی ؟ " بسته ی نخود ها رو انداختم و با دهانی باز به مامان خیره شدم . چیزی که شنیده بودم رو هیچ جوره نمیتونستم باور کنم . سالی بیچاره حتی نمیتونست دوباره اتاق خوابشو برگردونه به حالت اولش .
" بیخیال ماشین . من بودم یه بولدوزر کرایه میکردم و میوفتادم دنبالش ! چرا ماشین رو نبرده بود عقب و دوباره امتحان نکرده بود ؟ "
" خب ، اسیب دیده بود دیگه . گفتم که بینیش شکست . و همینطور عینکش ، برای همین نمیتونستم ببینه . نمیدونم چه اتفاقی بینشون میوفته . فکر نمیکنم سالی هرگز بتونه اونو ببخشه _ سلام ، وایات . ندیدم که اونجا وایستادی . بلر ، وقت نکردم چیزی بپزم ، برای همین همبرگر درست میکنیم "
به جایی که دو تا مرد در کنار چهار چوب در وایستاده بودن و گوش میکردن ، نگاه کردم . قیافه ای که روی صورت وایات بود ، خیلی دیدنی بود . بابا که با ارامش همه ی حرفامون رو شنیده بود .
بابا با مهربانی گفت " برای من که خوبه . میرم منقل زغالی رو اماده کنم " از اشپزخونه گذشت و رفت تو ایوون که اونجا منقل بزرگش رو نگه میداشت .
وایات یه پلیس بود . تازه شنیده بود که یکی سعی کرده کسی رو به قتل برسونه . البته من میدونستم که سالی بیشتر قصد داشته پاهای جَز رو بشکونه ، نه این که بکشدش . همچنین وایات جوری به نظر میومد که انگار وارد یه دنیای متفاوت شده .
با صدایی که انگار به زور دراومده باشه ، گفت " نمیتونست اونو ببخشه ؟ سعی کرده بود اونو بکشه "
گفتم " خب ، اره "
مامان گفت " شوهره دکوراسیون اتاقش رو عوض کرده " باید براش تصویری توضیح میدادیم ؟
محتاطانه گفت " من دارم میرم بیرون " و رفت دنبال بابا .
در حقیقت ، یه جورایی به نظر میومد که انگار داره فرار میکنه . نمیدونم چه انتظاری داشت . شاید فکر کرده بود که ما باید درباره ی شرایط خودم صحبت کنیم ، ولی شما که میدونین من وقتی نخوام به یه چی فکر کنم ، به هر چیزی فکر میکنم ، جز خود اون موضوع ؟ اینو از مامان ارث برده بودم . خیلی بهتر بود که راجع به سالی صحبت کنیم که سعی کرده بود شوهرش رو زیر بگیره ، به جای اینکه به این فکر کنیم که یه نفر سعی کرده منو بکشه .
البته ، این موضوع ، مثل یه گوریل 900 پوندی بود . ممکنه بتونیم بزاریمش یه گوشه ، ولی نمیتونستیم فراموشش کنیم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 22

مامان تا وقتی که کارش با کبودی های صورتم تموم نشده بود ، نمیزاشت بریم . سیانا و جنی هم کمک کردن . روی صورتم ، پک ها ی سرد ، کرم ویتامین K ، تیکه های خیار و لیپتون خیس شده در اب یخ ، گذاشتن.
به جز کرم ویتامین کا ، بقیشون انگار مدل های مختلفی از پک یخ بود ، ولی انجام دادنش باعث میشد که حس بهتری داشته باشم . در ضمن لوس شدن و این که همه به خاطرم هیاهو ایجاد کرده بودن هم باعث میشد حس بهتری داشته باشم .
بابا و وایات انقدر باهوش بودن که در حین انجام این کارها ، کنار وایستن و دخالت نکنن . خودشون رو با یه بازی توپی سرگرم کرده بودن .
مامان گفت " منم وقتی 15 سالم بود ، یه بار تصادف کرده بودم . تو یکی از این واگون های یونجه بودم ، و واگنه رو با یه پیکاپ میکشیدن . راننده پاول هریسون بود . اون زمان اون 16 سالش بود ، و یکی از معدود افراد مدرسمون بود که یه چیزی برای روندن داشت . فقط مشکل این بود که، کارولاین دیل تو ماشین ، کنارش نشسته بود . نمیدونم اون دختره چی کار داشت میکرد ، ولی پاول فراموش کرد که حواسش رو به جاده بده و به یه گودال خورد و واگون یونجه ها چپ شد . فکر نمیکردم که اسیبی دیده باشم ، ولی فردا صبحش انقدر درد داشتم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم "
اندوهناک گفتم " من همین الانشم در اون حالتم . تازه ، تا حالا سوار واگن یونجه نشدم ، قبول نیست "
سیانا گفت " هر کاری میکنی ، هیچی اسپرین نخورد ، چون کبودی ها رو بدتر میکنه . ایپوبروفن بخور . ماساژ بده . از این وان های دارای چرخش اب استفاده کن . چیزایی مثل این "
جنی اضافه کرد " و تمرین های کششی " . در حالی که داشت صحبت میکرد ، با دقت شونه هام رو می مالید . یه دوره کلاس اموزش ماساژ دادن رفته بود _ گفته بود فقط برای تفریح داره میره _ برای همین در مورد ماهیچه های دردناک ، اون کاربلد ما بود . معمولا جنی همین جور یه سر حرف میزنه ، ولی امشب به طرز غیر معمولی ساکت بود . نه اینکه اخم کنه یا از این جور کارا _ البته بعضی مواقع این طوری میشه _ فقط یه جورایی انگار تو فکر بود و خودش رو کنار میکشید . در حقیقت تعجب کردم که دور و برمون مونده تا ماشاژم بده ، چون معمولا یه عده از دوستانش بودن که باهاشون میرفت بیرون ، یا قرار داشت ، یا میرفت مهمونی .
من عاشق این بودم که با خانواده ام باشم . انقدر سرم تو بدن های عالی شلوغ بود که کم پیش میومد بتونم با اونا باشم . مامان درباره ی مشکلاتی که با کامپیوترش داشت ، باهامون صحبت کرد ، که شامل یه عالم اصطلاحات غیر فنی بود ، مثل : " اون نمیدونم چی چی " یا " اون چیز کوچولوهه" .
مامان خوب با کامپیوتر کار میکرد ، اما هیچ دلیلی نمیدید که بره اصطلاحاتی رو یاد بگیره ، که به نظرش احمقانه بودن . مثل مادربورد ، که به جاش میشه کلمه های نرمال دیگه ای رو استفاده کرد . در نظر اون ، " مادر بورد " همون "اون قسمت اصلی " است . خودم کاملا درکش میکردم . و خدمات فنی! ( خنده داره ) هم انتظاراتش رو براورده نکرده بود ، چون هر چی برنامه داشت رو uninstall کرده بودن ، بعدم reinstall کرده بودم ، اخرم هیچ چیزش درست نشد
مامان گفت اونا مجبورش کرده بودن تا همه چیز رو خارج کنه و بعد دوباره بزارتشون سر جاش .
ولی بالاخره وقت رفتنمون رسید . وایات اومده بود کنار در . هیچی نگفت . فقط با نگاه مردی که میخواد بره ، به من نگاه کرد . بی صبری " هنوز اماده نشدی ؟ " رو صورتش نوشته شده بود .
سیانا بهش نگاه کرد و گفت " قیافه اینجاست "
گفتم " میدونم " و با احتیاط بلند شدم .
وایات از روی شونه هاش ، کنارش رو نگاه کرد جوری که انگار انتظار داره چیزی کنارش باشه " قیافه ؟ "
هر چهارتامون اداشو در اوردیم . یه چیزی زیر لبی زمزمه کرد ، چرخید و برگشت پیش بابا . میتونستیم صحبت کردنشون رو بشنویم . فکر کنم بابا داشت یه چند تا نکته درباره ی زندگی کردن با 4 تا زن رو به وایات یاد میداد . وایات مرد باهوشی بود .جیسون فکر میکرد که هر چی که لازمه رو خودش میدونه . ولی حق با وایت بود ، و ما باید میرفتیم . میخواستم همین امشب پودینگه رو درست کنم . چون میدونستم فردا وضعم بدتر میشه .
که این موضوع رو به یادم انداخت ، که فردا میخواد منو کجا بزاره ، چون من خودم نظرای خودمو داشتم .
وقتی سوار ماشین شدیم ، بهش گفتم " نمیخوام برم خونه ی مادرت . نه اینکه دوسش نداشته باشم _ به نظر من اون خیلی دوست داشتنیه _ ولی فکر کنم فردا از بس بدنم درد کنه که فقط بخوام خونه ات بمونم و کل روز رو از رخت خواب برون نیام "
تو نور ماشین ، دیدم که یه نگاه نگران بهم انداخت " دوست ندارم تنها باشی "
" اگه فکر نمیکردی که تو خونه ات در امانم ، من رو نمیبردی اونجا "
" موضوع این نیست . به خاطر شرایط جسمانیت میگم "
" من میدونم چطور از پس درد های ماهیچه ای بر بیام . قبلا هم تجربشون کردم . معمولا بعد از یه تمرین سخت ، چه حسی داری ؟ "
" انگار یه دست کتک خورده باشم "
" تمرین های تشویق کننده گی هم همین طور بودن . بعد از اولین بار ، یاد گرفتم که همیشه بدنم رو تو شرایط درست نگه دارم ، برای همین دیگه هیچ وقت به اون اندازه بد نبود ، ولی هنوزم تو هفته ی اول تمرین ، زیاد به ادم خوش نمیگذره " بعد یه چیزی یادم اومد و اه کشیدم " دور خونه موندن و استراحت رو خط بکش . نماینده ی بیمم گفت که قراره برام یه ماشین اجاره ای تهیه کنه ، برای همین باید برم ماشینو بگیرم "
" اسم و شماره ی نماینده ات رو به من بده . من خودم بهش رسیدگی میکنم "
" چطور ؟ "
" ماشین رو میده دست من . میارمش خونه ، بعد از پدرت میخوام بیاد دنبالم و من رو ببره سر کار تا ماشین خودم رو بردارم . نمیخوام تا پیدا شدن این حرومزاده ، تو شهر دیده بشی "
یه فکر خیلی بد به ذهنم راه پیدا کرد " خانواده ام در خطرن ؟ ممکنه این مرد از اونا برای رسیدن به من استفاده کنه ؟ "
" برای خودت فکرای الکی درست نکن . تا حالا که هدفش فقط تو بودی . یکی فکر میکنه که تو درموردش اشتباهی کردی و میخواد انتقام بگیره . موضوع اینه عزیزم : انتقام . حالا چه مربوط به مسئله ی شخصیت باشه یا کاریت ، اون انتقام میخواد "
واقعا نمیتونستم به چیزی فکر کنم ، و ندونستن این که چرا یه نفر میخواد منو بکشه ، به همون بدی تلاش کردن برای قتلم بود . اوکی ، خب به همون بدی نبود . حتی نزدیکشم نبود . ولی هنوزم دلم میخواست که دلیلش رو بدونم . اگه دلیلش رو میدونستم ، اون وقت میتونستم بگم کی داره این کارو میکنه . نمیتونست درباره ی کار باشه . واقعا نمیتونست . من کارم رو با دقت و وسواس زیادی انجام میدم ، چون میترسیدم اگه این کارو نکنم ، ای ار اس ، برای بازرسی ، بیاد سراغم .
هیچ وقت هیچ کس رو اخراج نکردم . یه چند نفر استعفا دادن و رفتن سراغ یه کار دیگه ، اما دقت میکردم که کیو دارم استخدام میکنم ، تا بعدا از کارم پشیمون نشم . ادمای خوب رو استخدام میکردم و خوب هم باهاشون رفتار میکردم . هیچ کدوم از کارمندام منو نمیکشتن ، چون این جوری دیگه کاری برای انجام دادن نداشتن . برای همین یه خط بزرگ روی این موضوع کشیدم .
به وایت گفتم " من همه ی اتفاقایی که تو دبیرستان برام افتاده رو غیر محتمل میشمارم "
سرفه کرد " احتمالا ربطی به اون موقع نداره . البته بعضی مواقع اون نوجوون ها میتونن ادمای فاسدی دربیان . جزو گروهی بودی ؟ "
من و وایات به دبیرستان های متفاوتی رفته بودیم ، در ضمن اون یه چند سال بزرگتر هم بود ، برای همین هیچی راجع به سالهای دبیرستانم نمیدونست .
گفتم " فکر کنم . من یه تشویق کننده بودم . با بقیه ی تشویق کننده ها میگشتم ، البته یه دوستم داشتم که تشویق کننده نبود و حتی به یه مسابقه ای که توش توپ باشه هم نرفته بود "
" کی بود ؟ "
" اسمش کلئو کِلِلاند بود . اگه میتونی سه بار پشت هم اسمشو بگو . احتمالا خانواده اش وقتی پا قوری خشکشون زده بود ، اسمش رو انتخاب کردن . اهل کالیفورنیا بودن ، برای همین وقتی اومدن اینجا ، زیاد با کسی جور نبود . مادرش یکی از اون ادمایی بود که به چیزای طبیعی و این جور چیزا اعتقاد داشت ، برای همین نمیزاشت کلئو ارایش و از این جور کارا کنه . برای همین من و کلئو هر دومون زودتر میرفتیم مدرسه و منم لوازم ارایشم رو با خودم میبردم . میرفتیم تو دستشویی و منم ارایشش میکردم تا کسی مسخره اش نکنه . وقتی اومده بود اینجا ، هیچی درباره ی ارایش کردن نمیدونست . افتضاح بود "
زیر لبی گفت " میتونم تصور کنم "
" وقتی شروع کرد به قرار گذاشتن ، همه چیز بدترم شد ، چون اون موقع باید راهی پیدا میکرد تا بدون اینکه مامانش بفهمه ، بتونه ارایش کنه . تا اون موقع دیگه یاد گرفته بود چطور ارایش کنه ، و من دیگه مجبور نبودم این کارو براش انجام بدم . اما نمیتونست صبر کنه تا زودتر از خونه اشون خارج بشه ، مبادا اون کسی که باهاش قرار داشت ، اونو بدون ارایش ببینه و فاجعه به بار بیاد "
" اینو نمیدونم . تو بدون ارایشم بامزه ای "
" و دیگه 16 ساله هم نیستم . وقتی 16 سالم بود ، ترجیه میدادم بمیرم ولی کسی منو بدون ارایش نبینه . اون زمان متقاعد میشی که این ارایشه که خوشگله ، نه تو . خب ، یه چند تا دختر رو میشناختم که این طور فکر میکردن . من هیچ وقت همچین فکری نکردم ، چون مامان رو داشتم . اون وقتی راهنمایی بودیم ، طرز ارایش کردن رو یادمون داد . برای همین چندادن چیز مهمی برای ما نبود . میدونی ، ارایش استتار نیست ، یه سلاحه "
فکرش رو با صدای بلند گفت " من میخوام که این چیزا رو بدونم ؟ "
" نه احتمالا . بیشتر مردا کلا این چیزا رو نمیگیرن . اما در سن 16 سالگی ، من از یه مرحله ی نا امنی عبور کردم ، چون باید کلی سعی میکردم تا وزنم رو پایین نگه دارم "
یه نگاه دیر باورانه بهم انداخت " خپله بودی ؟ "
یکی زدم رو بازوش " البته که نه . من یه تشویق کننده بودم ، برای همین وزنم زیاد نمیشد ، ولی یه پرواز کننده هم بودم "
" پرواز کننده ؟ "
" میدونی . یکی از اونایی که به وسیله ی بقیه ی تشویق کننده ها ، بالا انداخته میشه . راس هرم . میدونی ، من 1.64 قدمه ، و برای یه پرواز کننده ، قدم بلنده . بیشتر پرواز کننده ها 1.58 قدشونه ، و وزنشون رو در حد 45 کیلو نگه میدارن تا راحت تره بشه بالا انداختشون . من میتونستم به اون اندازه لاغر باشم ، و وزنم به خاطر قدم ، یه 6 کیلویی بیشتر میشد . واقعا باید مراقب میبودم "
" خدای من ، باید خلال دندون بوده باشی " دوباره یه نگاه کلی بهم انداخت . الان 56 بودم ، اما قوی هستم و عضله دارم ، برای همین جوری به نظر میام که انگار یه چند کیلویی لاغرترم .
به این نکته اشاره کردم " اما باید قوی هم میبودم . باید عضله میداشتم . نمیتونی عضله داشته باشی و خلال دندون باشی . فقط یه دو کیلو میتونستم وزنم رو کم و زیاد کنم ، برای همین باید دائم وزنم رو متعادل میکردم "
" واقعا ارزشش رو داشت ، که در طول مسابقه ی فوتبال ، بپری بالا و پایین و پام پام ( این جینگولیای دستشون ) تکون بدی؟ "
دیدین ، هیچی درباره ی تشویق کننده گی نمیدونست . خیره نگاهش کردم " من با بورسیه ی تشویق کننده گی رفتم دانشگاه ، برای همین میگم اره ، ارزشش رو داشت "
" برای همچین چیزی بورسیه میدن ؟ "
" اونا به مردایی که توپ فوتبال این ور و اون ور میبرن ، بورسیه میدن ، پس چرا که نه ؟ "
انقدر عقل داشت که دیگه این موضوع رو ادامه نده " برمیگردیم به روزهای دبیرستانت . دوست پسر کسی رو ندزدیدی ؟ "
یه صدای پرتمسخر از خودم تولید کردم " ممنون ، من دوست پسر خودم رو داشتم "
" پسرای ِ دیگه ای جذبت نشده بودن ؟ "
" حالا اگه این طور بوده باشه هم ، چه کار میتونستم بکنم ؟ رابطه ی ثابتی داشتم و به هیچ کس دیگه ای هم توجه نمیکردم "
" کی اون رابطه ی ثابتت بود ؟ جیسون ؟ "
" نه ، با جیسون تو دانشگاه اشنا شدم . تو دبیرستان ، پاتریک هیلی بودش . وقتی 20 سالش بود ، با موتورش تصادف کرد و مرد . بعد از اینکه بهم زدیم ، دیگه با هم در ارتباط نبودیم ، برای همین نمیدونم که با کس خاصی قرار میزاشت یا نه "
" رو پاتریک خط بکش . کلئو کللاند حالا کجاست ؟ "
" تو رالیت دورهام . متخصص شیمی صنعتیه . سالی یکی دوبار برای شام یا دیدن فیلم ، با هم میریم بیرون . ازدواج کرده و یه بچه ی 4 ساله داره "
میتونست رو کلئو هم خط بکشه . نه برای اینکه مرده بود ، بلکه به خاطر این که اون دوستم بود . در ضمن ، اون یه زن بود و وایات گفته بود شخصی که سعی کرده بود منو بکشه ، یه مرد بوده .
گفت " باید یه نفر باش . کسی که شاید یه چند سالی بهش فکر نکرده باشی "
درست میگفت . مسئله ی شخصی بود ، پس کسی بود که من میشناختمش . و کاملا رو همه ی ادمایی که میشناختمشون ، خط کشیده بودم .
بعد یهو بهم الهام شد .
داد زدم " میدونم "
تکون خورد و بلافاصله گوش بزنگ شد " کی ؟ "
" باید کار یکی از دوست دختر های تو باشه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 23

ماشن منحرف شد . وایت دوباره ماشین رو برگردوند رو خط و بهم خیره شد " چطوری یه چنین فکری به ذهنت رسید ؟ "
" خب ، اگه از من نباشه ، پس باید از تو باشه دیگه . من ادم خیلی خوبی هستم ، و هیچ دشمنی هم ندارم که خودم ازش خبر داشته باشم . هر چند ، اولین تلاش برای قتلم کِی اتفاق افتاد ؟ درست بعد از اینکه از ساحل برگشتیم . چند نفر میدونستن که تا اونجا دنبالم اومدی ؟ 5 شنبه شب ، وقتی نیکول کشته شد ، بعد از اینکه تو اون جور رفتار کردی __ "
با حیرت و عصبانیت حرفم رو تکرار کرد " جوری که رفتار کردم ؟ "
" تو به افرادت گفتی که ما با هم هستیم ، درسته ؟ با این که با هم نبودیم . دیدم که چجوری به من نگاه میکردن ، و هیچ کدوم از اون 50 تا پلیسی که اونجا بود ، وقتی داشتی به زور سوار ماشینم میکردی ، نیومدن کمکم . برای همین این طور برداشت کردم که تو بهشون دروغ گفتی که ما با هم قرار میزاریم "
دندون هاش رو محکم بهم فشار داده بود " من به زور سوارت نمیکردم "
" این قدر قفل نکن رو جزئیاتی که مهم نیستن . و همین کار رو کردی . اما تا اینجا درست گفتم ؟ بهشون گفتی که ما همو میبینیم ؟ "
" اره . برای اینکه با هم هستیم "
" این قابل بحثه __ "
" ما داریم با هم زندگی میکنیم . با هم میخوابیم . اون وقت چطوری قابل بحثه که ما همدیگه رو میبینیم یا نه ؟ "
" برای اینکه هنوز شروع به قرار گذاشتن هم نکردیم، و این شرایطمون موقتیه . میشه انقدر نپری وسط حرفم ؟ چیزی که میخوام بگم اینه که ، اون موقع کیو مثل سیب زمینی کاشتی تا بیوفتی دنبال من ؟ "
برای یه چند ثانیه ای دندون هاشو به هم سایید . میدونستم ، چون میتونستم صداشونو بشنوم . بعد گفت " چی باعث شده که فکر کنی من کسی رو میدیدم ؟ "
چشم غره رفتم " اوه ، لطفا . میدونی که برات میمیرن . احتمالا یه عالم زن برات صف کشیدن "
" من یه عالم زن ندارم _ فکر میکنی که میشه برام مرد ، هاه ؟ "
حالا راضی به نظر میومد . میخواستیم سرم رو به داشبورد بکوبم ، فقط این جوری دردم میگرفت و همین الانشم به اندازه ی کافی درد داشتم . داد زدم " وایات . با کی قرار میزاشتی ؟ "
" با کس خاصی قرار نمیزاشتم "
" نباید " خاص " باشه . قرار گزاشتنم کافیه . برای اینکه بعضی زنا ، انتظارات بی جا و غیر واقعی دارن ، میدونی . مثل اینکه یه بار باهاشون قرار میزاری و اونا شروع میکنن به انتخاب لباس عروس . پس اخرین نفری که باهاش قرار گزاشتی کی بود ؟ و کی ممکنه فکر کنه موضوع جدی ای بینتون برقرار بوده ،و وقتی دنبال من به ساحل اومدی ، کلا زده باشه به سیم اخر ؟ شبی که نیکول به قتل رسید ، سر قرار بودی ؟ "
توجه کنین که چطور این بحث رو پیش کشیدم ، چون واقعا میخواستم بدونم اون شب با کی بوده . همون موقع رسیده بودیم دم خونه اش و اونم اروم پیچید تا بره به سمت گاراژ . " نه . اون شب داشتم تو کلاس دفاع از خود برای زنان ، اموزش میدادم " کلی خوشحال شدم . دوباره ادامه داد " فکر نکنم این تئوری تو درست باشه ، برای اینکه تقریبا ... خدایا ، تقریبا دو ماه میگذره از اخرین باری که با کسی رفتم بیرون .زندگی من ، به اون اندازه که تو فکر میکنی ، همچین اتشین نبوده "
" اخرین نفری که باهاش بودی ، بیشتر از یه بار باهاش رفتی بیرون ؟ "
" اره ، یه چند باری " به داخل گاراژ رفت .
" باهاش خوابیدی ؟ "
یه نگاه بی حوصله بهم انداخت " حالا میدونم این بازجویی کوچولو به کجا میخواد برسه . نه ، باهاش نخوابیدم . و ، باور کن که ما بهم نمیخوردیم "
" شاید برای تو این طور بوده باشه ، ولی برای اون نه "
تکرار کرد " نه . اونم همین طور فکر میکرد . به جای اینکه تو گذشته ی من کند و کاو کنی ، باید درباره گذشته ی خودت فکر کنی . تو لاس زنی ، و بعضی از مردا ممکنه فکر کرده باشن جدی هستی __ "
" من لاس نمیزنم . اینقدر سعی نکن موضوع رو به من برگردونی "
ماشین رو دور زد و در رو برام باز کرد ، خم شد تا من رو روی بازوهاش بلند کنه تا عضلات دردناکم مجبور نباشن تلاشی برای خارج شدن از ماشین ، از خودشون نشون بدن . بعدم اروم من رو روی پاهام قرار داد . عبوسانه گفت " لاس میزنی . دست خودتم نیست . تو ژِنته "
دیگه داشتم از توصیفاتی که از من میکرد ، خسته میشدم . بله ، گهگاهی لاس میزدم ، اما این باعث نمیشه که من یه لاس زن باشم . سوسولم نیستم .
خودم رو به عنوان یه ادم سبک مغز در نظر نمیگرفتم ، و وایات باعث میشد که شبیه سبکسرترین و احمق ترین ادم به نظر بیام .
گفت " حالام قهر کردی " و انگشت شستش رو روی لب پایینیم حرکت داد که ممکن بود یه کوچولو جلو اومده باشه .
بعدم خم شد و منو بوسید . یه بوسه ی اوم و گرم که به دلایلی باعث شد اب بشم ، شاید برای اینکه مطمئن بودم از این بوسه به هیچ جایی نمیرسید ، و اونم اینو میدونست . پس یعنی داشت منو میبوسید ، فقط برای اینکه منو بوسیده باشه ، نه برای اینکه منو به رخت خواب ببره .
وقتی سرش رو بلند کرد ، برای پنهان کردن این حقیقت که اب شده بودم ، با کج خلقی بچه گانه ای پرسیدم " این برای چی بود ؟ "
گفت " برای اینکه روز بدی داشتی " و دوباره منو بوسید . اه کشیدم و بهش لم دادم ، برای اینکه ، بله ، من روز خیلی بدی رو داشتم . این بار وقتی بوسیدنمون تموم شد ، برای یه لحظه ای منو نزدیک خودش نگه داشت و گونه هاش رو بالای سرم قرار داد .
گفت " کار پلیسی رو بزار به عهده ی من . مگه این که یهو یه دشمن خطرناک رو به یاد اوردی که تهدیدت کرده بود تورو به قتل میرسونه ، که در این صورت ، حتما میخوام درباره اش بشنوم "
خودمو عقب کشیدم و بهش اخم کردم " منظورت اینه که من یه احمق بلوندم که در جا یه چنین چیزی رو به یاد نمیارم ؟ "
اه کشید " من اینو نگفتم . اینو نمیگفتم چون تو احمق نیستی . یه عالم چیز هستی ، اما احمق بودن یکی از اونا نیست "
" اوه ، آره ؟ دقیق چه " چیزایی " هستم ؟ " احساس خشن بودن میکردم ، چون اسیب دیده بودم و ترسیده بودم و باید همه اینا رو سر یکی خالی میکردم دیگه ، مگه نه ؟ وایات پسر بزرگی بود ، میتوست از پسش بربیاد .
گفت " اعصاب خورد کن . ازار دهنده . کله شق . ماهر ، چون از این موضوع بلوند احمق بودن استفاده میکنی تا بتونی اون چیزی که میخوای رو بدست بیاری ، و فکر میکنمم که معمولا هم همینطوره . پروسه ی فکریت تا سر حد مرگ منو میترسونه . بی پروا . بامزه . سکسی . پرستیدنی " اروم گونه ام رو لمس کرد " قطعا پرستیدنی هستی . و این موقتی هم نیست "
مرد ، مثل این که فقط من نبودم که مریض بودم ، مگه نه ؟ نزدیک بود بدجور عصبانی بشم : بعد اون با همین یه جمله ی اخرش ، عصبانیتم رو فرو ریخت . پس اون فکر میکرد من پرستیدنی هستم ، هاه ؟ دونستنش خیلی خوبه ، برای همین تصمیم گرفتم اون قسمت موقتی نبودن رو ندیده بگیرم . دوباره خم شد و منو بوسید ، بعد اضافه کرد " برات میمیرم "
پلک زدم " این حرفت دخترونه بود . پسرا نباید از این چیزا بگن "
دوباره راست ایستاد " چرا نه ؟ "
"باید بگی : برات گلوله میخورم . فرقشون رو میبینی ؟ "
داشت سعی میکرد که نخنده " گرفتم . بیا ، بیا بریم تو "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
اه کشیدم . باید دو تا پودینگ نان درست میکردم ، و زیاد حوصله اش رو هم نداشتم ، اما قول ، قوله . نه ، افراد دپارتمان پلیس که نمیدونستن من قراره براشون پودینگ درست کنم ، ولی تو ذهنم قول داده بودم که این کارو انجام بدم ، پس باید انجامش میدادم.
وایات دونات ها وشیر متراکم رو از روی صندلی عقب ماشین برداشت ، و بعد در صندوق عقب رو باز کرد و یه کیف کرباسی که از توش رشته های سبز رنگی اویزون بود رو از صندوق عقب در اورد . در رو بست و به کیسه اخم کرد .
پرسیدم " این چیه ؟ "
" گفتم که برات یه بته میگیرم . بفرما "
به گیاه پلاسیده ی بدبخت خیره شدم . اون رشته های سبز باید شاخه های خشک شده اش باشه . " من باید به یه بته چی کار کنم ؟ "
" تو گفتی خونه یه دونه گیاهم نداره ، جوری گه انگار این جوری نمیشه توش زندگی کرد یا یه همچین چیزی . پس ، بفرما ، اینم گیاهت "
" این گیاه خونه گی نیست! درختچه است . برای من درخچه خریدی ؟ "
" گیاه گیاهه دیگه . بزارش تو خونه میشه گیاه خانگی "
نیش دار گفتم " خیلی بی اطلاعی " و دستم رو دراز کردم تا گیاه بیچاره رو ازش بگیرم " کل روز ، تو این گرما ، گذاشته بودیش تو صندوق عقب ؟ پختیش که . ممکنه زنده نمونه . البته ، ممکنه با یه کم تی ال سی بتونم زنده اش کنم . میشه در رو باز کنی ؟ غذا که براش گرفتی ، مگه نه ؟ "
قبل اینکه با احتیاط جواب بده ، در رو باز کرد " گیاهام غذا میخورن ؟ "
یه نگاه دیرباورانه بهش انداختم " البته که میخورن . هر چیزی که زنده باشه ، به غذا احتیاج داره " بعد به گیاهی که دستم بود نگاه کردم و سرم رو تکون دادم " البته ، ممکنه این بیچاره دیگه هیچ وقت چیزی نخوره "
دست اسیب دیدم به خاطر وزن گیاه داشت اعتراض میکرد ، با اینکه بیشتر کارها رو با دست راستم میکردم ، و بیشتر با دست چپم اونو متعادل نگه میداشتم . میتونستم بدمش دست وایات ، ولی در این مورد بهش اعتمادی نداشتم . همین الانشم ثابت کرده بود که نسبت به گیاها بی رحمه .
در حالی که داشت ساک هامو میاورد تو ، منم گیاه رو گذاشتم تو سینک ، و اروم اب سرد رو روش میپاشیدم تا زنده شه . بهش گفتم " به یه سطل نیاز دارم . یه چیزی که دیگه بهش احتیاجی نداشته باشی ، برای اینکه میخوام زیرش رو سوراخ کنم "
داشت یه سطل پلاستیکی ابی رنگ رو از تو رختشوی خانه در میاورد ، که با این جمله ی اخرم مکث کرد " چرا میخوای یه سطل کاملا خوب رو خراب کنی ؟ "
" برای اینکه انقدر با این گیاهه بد رفتاری کردی که ممکنه زنده نمونه . به اب احتیاج داره ، اما نیاز نیست ریشه هاش تو اب بمونن ، برای همین باید اب از زیر سطل بریزه بیرون . مگه این که یه گلدون خوب داشته باشی که زیرش سوراخ داشته باشه . که شک دارم داشته باشی ، برای اینکه هیچ گیاه خونگی نداری . پس باید یه ظرفی رو سوراخ کنم "
" میبینی ، برای همینه که مردا گیاه خونگی ندارن . زیادی دردسر داره و زیادی هم پییچیده است "
" گیاها باعث میشن خونه خوشگل به نظر بیاد ، حس خوبی داشته باشه و هوا رو هم تازه نگه میدارن . فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم تو خونه ای زندگی کنم که توش گیاه نداره "
اه کشید " خیلی خوب . خیلی خوب . این سطله رو سوراخ میکنم "
قهرمان من .
از یه اچار پیچ گشتی دراز استفاده کرد تا پلاستیک رو سوراخ کنه و در مدت کوتاهی ، گیاه پلاسیده شده تو سطل و تو سینک اتاق رختشویی قرار گرفت . ریشه هاش خیس میشدن و ابش از زیر میرفت بیرون . امیدوار بودم تا صبح یه کم سرش بالا بیاد .
بعدم فر رو روشن کردم و شروع کردم به اماه کردن پودینگ نان .
دست هاش رو روی شونه هام قرار داد و اروم مجبورم کرد که رو صندلی بشینم . گفت " بشین " . که اصلا نیازی به گفتن این حرف نبود ، چون همین الانش هم مجبورم کرده بود بشینم .
" من پودینگ نان رو درست میکنم . فقط به من بگو چی کار باید بکنم "
" چرا ؟ تو که هیچ وقت گوش نمیدی " حالا ، راهی بود که جلو خودم رو بگیرم و این حرف رو بهش نزنم ؟
خیلی خشک گفت " یه کم سعی میکنم . همین یه بار "
بزرگیشو میرسونه ، مگه نه ؟ با توجه به روزی که داشتم ، حداقل کاری که میتونست بکنه ، این بود که رسما سوگند بخوره که از این به بعد به حرفایی که میزنم توجه نشون بده .
اینطوری ، من روی درست کردن پودینگ نظارت کردم ، که واقعا اسون و ساده است . در حالی که داشت دونات ها رو تیکه میکرد ، گفت " یه چیزی رو به من توضیح بده . اون ادمایی که مادرت داشت درباره شون صحبت میکرد : همون مرده که میخواست یه کار خوب برای زنش بکنه ، و زنه سعی کرده بود بکشدش _ چرا شما همه طرفه اون زنه بودین ؟ "
" یه کار خوب بکنه ؟ " با ترس بهش نگاه کردم .
" به عنوان کادو ، داده بود اتاق خوابشون رو به طور حرفه ای درستش کنن . حتی اگه از سبکشم خوشش نمیومد ، چرا برای فکرش هم که شده ازش تشکر نکرد ؟ "
" فکر میکنی خوبه که ، بعد از 35 سال زندگی مشترک ، انقدر کم بهش توجه کرده که نمیدونست سالی ، چقدر وقت گذاشته و چقدر سخت تلاش کرده که اتاقشون رو درست کنه ؟ و چقدر اتاقشون رو اون جور که بود دوست داشته ؟ بعضی از اون انتیک هایی که داشت ، واقعا با کیفیت بودن و نمیشه جایگزینشون کرد . حالا هم که دیگه فروخته شدن و نمیتونه دوباره بدستشون بیاره "
" علیرغم این که چقدر اونا رو دوست داشت ، اونا فقط لوازم خونه بودن . اون مرده شوهرشه . فکر نمیکنی حقش بیشتر از این حرفاست که زنش سعی کنه با ماشین زیرش کنه ؟ "
جوابش رو دادم " اونم زنشه . فکر نمیکنی بیشتر از این حرفا حقشه که اون چیزی که دوسش داره رو از دست بده ، و چیزی جاش رو بگیره که کاملا ازش متنفره ؟ فکر نمیکنی بعد از 35 سال ، حداقل مرده باید میدونست که زنش از شیشه و فلز خوشش نمیاد ؟ "
قیافش نشون میداد که اهمیتی نمیده ، ولی این حرف رو نمیزد . " پس اون عصبانیه ، چون مرده به سلیقه اش توجهی نکرده ؟ "
" نه ، اون ازرده خاطر شده ، چون فهمیده شوهرش اصلا بهش توجهی نشون نمیده . عصبانیه چون اون وسایلش رو فروخته "
" مگه وسایل هر دوشون نبود ؟ "
" مرده چندین ماه وقت صرف کرده بود تا اونا رو بخره ؟ خودش با دستش دوباره اونا رو درست کرده بود ؟ من که میگم وسایل مال زنه بود "
" اوکی . ولی این هنوزم تلاش برای قتل مرده رو توجیه نمیکنه "
" خب ، میدونی ، اون سعی نداشت بکشتش . فقط میخواست به اندازه ای که خودش اسیب دیده بود ، مرده هم اسیب ببینه "
پس ، همونطور که گفتی ، باید به جای ماشین از یه ماشین چمن زنی استفاده میکرد . علیرغم این که اون چقدر اسیب دیده بوده ، اگه میکشتش ، من به جرم قتل دستگیرش میکردم "
بهش فکر کردم ، بعد گفتم " یه چیزایی ارزش دستگیر شدن رو داره "
شخصا ، به اون اندازه ی سالی پیش نمیرفتم ، اما امکان نداشت اینو به وایات بگم . زنا باید هوای همو داشته باشن ، و فکر میکردم که یه درس خوبی هم براش هست : نباید به وسایل یه زن دست زد .
اگه فقط میتونست دست برداره از تمایلش برای دسته بندی کردن هر چیزی بر طبق قانون ، اون وقت میتونست دلایلش رو هم متوجه بشه " وسایل یه زن ، براش مهمه . همونطور که اسباب بازی های یه مرد براشون مهمه . چیزی هست که واقعا برات گرانبها باشه ، مثلا یه چیزی که متعلق به پدرت بوده ، یا شاید یه ماشین __ " یهو متوجه چیزی شدم . با وحشت بهش خیره شدم " تو ماشین نداری " تنها ماشینی که تو گاراژ بود ، کراون ویکی بود که متعلق به دولت بود و عملا داد میزد : پلیس !
با مهربانی گفت " البته که ماشین دارم " و به دو تا ظرف بزرگی که توشون دونات ها رو تیکه و تقسیم کرده بود ، نگاه کرد . " حالا چی کار کنم ؟ "
" تخم مرغ ها رو هم بزن . درباره ی ماشین دولت حرف نمیزنم . چه بلایی سر تاهوت اومد ؟ " دو سال پیش وقتی باهاش رفتم بیرون ، یه تاهو بزرگ مشکی داشت .
" مبادله اش کردم " سریع تخم مرغ ها رو به هم زد ، بعد دوتا تخم مرغ دیگه هم تو یه ظرف کوچولوی دیگه شکوند و اونارم هم زد .
" با چی ؟ ماشینی که تو گاراژ نیست "
" یه اوالانچ . سه ماه پیش گرفتمش . اونم مشکیه "
" کجاست پس ؟ "
" خواهرم لیزا ، دو هفته پیش ، وقتی ماشینش تو مغازه بود ، اونو ازم قرض گرفت " اخم کرد " انتطار داشتم دیگه تا حالا ماشینمو بهم برگردونده باشه "
تلفن بیسیم رو برداشت ، شماره گرفت ، و تلفن رو بین چونه و شونه اش قرار داد .
" هی لیزا . همین الان یادم افتاد که ماشینم دست توئه . هنوزم ماشینت تو مغازه است ؟ برای چی انقدر طول کشیده ؟ " یه لحظه گوش کرد " اوکی ، مشکلی نیست . همونطور که گفتم ، تازه یادم افتاد " مکث کرد . میتونستم صدای یه زن رو بشنوم ولی نمیتونستم بفهمم چی داره میگه " اون گفته ، هاه ؟ ممکنه " بعد خندید . " اره ، درسته . وقتی همه چیز رو راست و ریست کردیم ، جزئیاتش رو بهت میگم . اوکی . باشه . میبینمت "
دکمه ی خاموش رو زد و تلفن رو گذاشت رو میز ، بعد کارهایی که تا حالا کرده بود رو بررسی کرد " بعدش باید چی کار کنم ؟ "
" تو هر ظرف یه قوطی شیر متراکم بریز " مشکوکانه نگاهش کردم . " چی " درسته ؟ " "
" مشکلی که دارم روش کار میکنم "
این ظن رو داشتم که من اون مشکلی بودم که داشت روش کار میکرد ، ولی برای اینکه بتونم تو بحثمون پیروز شم ، احتیاج به همه ی سرعت و قدرتم داشتم ، برای همین بیخیالش شدم .
" کی ماشینش اماده میشه ؟ "
" امیواره تا جمعه اماده شه . البته ، فکر کنم از روندن ماشین من خوشش میاد . همه ی اون زنگ ها و سوت ها رو داره " بهم چشمک زد " از اون جایی که توام از روندن پیکاپ خوشت میاد ، عاشق ماشینم میشی . سوارش که بشی کلی بامزه میشی "
اگه این طور نبود که واقعا باید رو تصویرم کار میکرد . از اون جا که داشتم سریعا به عالم هپروت میرفتم ، مواد لازم دیگه ای هم که باقی مونده رو بهش گفته و راهنماییش کردم " نمک ، دارچین ، یه کم دیگه شیر ، و یه کم طعم دهنده ی وانیلی . همه رو با هم قاطی کرد و هم زد و بعد محتویات ظرف رو توی دو تا ظرف شیرینی پزی ریخت . قبلا فر گرم شده بود ، برای همین هر دوتا ظرف رو گذاشت تو فر و زمانش رو برای نیم ساعت تنظیم کرد . پرسید " همین ؟ " تعجب کرده بود که اینقدر اسون بوده .
" همین . اگه از نظرت اشکالی نداشته باشه ، میرم مسواک بزنم و بعدم بگیرم بخوابم . وقتی تایمش تموم شد ، ظرفارو دربیار و با فویل بپوشونشون و بزارشون تو یخچال . نزئینش با کره رو صبح انجام میدم " با خستگی رو پاهام وایستادم . دیگه هیچ توانی برام نمونده بود .
ظاهرش نرم شد و بدون هیچ حرفی من رو روی بازهاش بلند کرد . سرم رو روی شونه اش گذاشتم . در حالی که منو از پله ها بالا میبرد گفتم " زیاد این کارو انجام میدی . منظورم اینه که من رو این ور و اون ور حمل میکنی "
&; لذت بخشه . فقط ارزو میکردم تحت این شرایط نبود " اون ظاهر نرمش از صورتش پاک شد ، و دوباره عبوس شد ; این که اسیب دیدی باعث میشه حس خیلی بدی داشته باشم . میخوام اون حرومزاده ای که این کارو کرده رو بگیرم ;
فاتحانه گفتم ; اه ها . حالا میدونی سالی چه حسی داشت ; هر چی که بتونم باهاش یه امتیازی کسب کنم . البته عموما برای این کار ، تیرخوردن و تصادف ماشین رو پیشنهاد نمیکنم . از یه طرف دیگه ، از اون جایی که این اتفاقا افتاده ، چرا ازشون استفاده نکنم ؟ احمقانه است که یه کارت برنده رو دور بندازی . حالا مهم نیست که چطور اون کارته به دستت اومده .
دندون هامو مسواک زدم ، بعد کمک کرد تا لباسام رو دربیارم و گذاشتم رو تخت قبل اینکه از اتاق خارج بشه ، خوابم برده بود .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

to die for | برایت میمیرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA