انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

to die for | برایت میمیرم


زن

 
کل شب رو خوابیدم . حتی وقتی وایات به رخت خواب اومده بود هم بیدار نشدم . وقتی صدای زنگ ساعتش بلند شد ، از خواب بیدار شدم و وقتی دستش رو برد بالا تا ساعت رو خاموش کنه ، با خواب الودگی نوازشش کردم .
پرسید " الان حالت چطوره ؟ " به پشتش غلت خورد و سرش رو به سمت من چرخوند .
" به اون بدی ای نیستم که فکرش رو میکردم . از دیشب بهترم . البته ، هنوز سعی نکردم از تخت بلند شم . پای چشم هام سیاه شده ؟ " نفسم رو نگه داشتم و منتظر جوابش شدم .
نگاه کرد و گفت " نه واقعا . کبودیت هات بدتر از دیروز نیست . باید همه ی اون جادو جنبلی که دیشب تو اشپزخونه انجامش میدادین ، تاثیر گذاشته باشه "
خدارو شکر . برای اطمینانم که شده ، امروزم دوباره روش پک یخ میزارم . چندان از قیافه ی راکون مانند خوشم نمیومد . وایات همون موقع از رو تخت بلند نشد، منم بلند نشدم . کش و قوس اومد و خمیازه کشید و دوباره با خواب الودگی سرجاش دراز کشید . قبل اینکه وسوسه بشم ، با احتیاط سرجام نشستم . نشستن درد داشت . خیلی زیاد . لبم رو گاز گرفتم و پاهام رو کنار تخت سر دادم پایین ، بلند شدم و یه قدم برداشتم. یکی دیگه . عین یه ادم خیلی پیر قوز کردم و تونستم تا حموم برم .
خبر بد این بود که بازوم امروز بیشتر از دیشب درد میکرد ،اما انتظارش رو داشتم . خبر خوب این بود که میدونستم چطور باهاش کنار بیام . فردا خیلی بهتر خواهم بود .
وقتی وایت پایین بود و داشت صبحونه درست میکرد ، رفتم تو وان که اب گرم پرش کرده بودم .یه کم کمک کرد . یه چند تا ایپوبروفن ، یه چند تا حرکت کششی اروم ، و اولین فنجان قهوه هم کمکم کرد . قهوه بیشتر به احساسم کمک کرد تا عضلاتم ، اما احساساتم مهمن دیگه ، درسته ؟
بعد از صبحونه ، سس کره درست کردم تا بریزم روی پودینگ نان . سریع و اسون بود ، فقط یه کم کره و یه باکس پودر شکر ، با طعم نیشکر . نباید چیزی که شکر توش باشه رو بخورم ، ولی فکر کردن به اولین گاز هم دهنم رو اب انداخته بود . وایات نسبت به وسوسه اش مقاومتی نکرد . قبل اینکه سس کره سرد بشه ، یه قاشق بزرگ کرد تو سس و خوردش . چشم هاش رو نصفه بست و یه صدای هممم از روی قدردانی از خودش دراورد . " مرد ، خیلی خوبه . ممکنه هر دوتا ظرف رو برای خودم نگه دارم "
" اگه این کارو کنی ، لوت میدم "
اه کشید " خیلی خوب ، خیلی خوب . ولی میتونی هر سال ، روز تولدم یکی برام درست کنی ، باشه ؟ "
با چشم هایی بزرگ شده گفتم " اما تو میدونی که چطور میتونی درستش کنی " اما دوباره ، قلبم از فکر این که هر سال ، روز تولدش باهاش باشم ، از خوشحالی شروع به رقصیدن کرده بود " تولدت دقیقا چه روزیه ؟ "
" سوم نوامبر . مال تو کیه ؟ "
" 15 اگوست " { من 16 اگوستم } .اوه خدایا . نه اینکه به طالع بینی و این چیزا اعتقادی داشته باشما ، اما ترکیب عقرب و شیر ، میتونه عین بمب باشه . هر دو کله شق و بد اخلاقن . البته تو بد اخلاق بودن ، به خصوصیات ماهم نمیخوردم ، چون اصلا بداخلاق نیستم ، ولی کله شق رو بودم .
پرسید " چرا اخم کردی ؟ " اروم بین ابروهام رو مالید .
" تو متولد ماه هشتمی "
" خب ؟ عقربه ، مگه نه ؟ " دست هاش رو به روی کمرم گذاشت و من رو به سمت خودش کشید . خم شد تا زیر گوش راستم رو ببوسه " میخوای نیش ام رو ببینی ؟ "
" نمیخوای بدی های ماه عقرب رو بدونی ؟ نه اینکه من به طالع بینی اعتقاد داشته باشما "
" اگه بهش اعتقادی نداری ، برای چی باید بدی هاش رو بدونم ؟ "
متنفر بودن از وقتایی که منطقی میشد " این جوری میفهمی مشکلت چیه "
" میدونم مشکلم چیه " کنار گردنم رو گاز گرفت " یه بلوند 164 متری با یه اخلاق بد ، یه زبون گزنده ، و یه باسن گرد و بالا پایین رو ، که منو دیوونه میکنه "
فورا با اوقات تلخی گفتم " باسن من بالا و پایین نمیره " کلی سعی کرده بودم تا باسنم رو سفت نگه دارم . تازه ، مجبور بودم کلی سعی کنم تا کاری که داشت با گردنم میکرد رو ندیده بگیرم .
" وقتی داری راه میری که از پشت ندیدیش "
" خب ، معلومه "
لبخندش رو کنار گردنم حس کردم . یه جورایی گردنم به سمت عقب خم شده بود و چسبیده بودم به شونه هاش . و داشتم فراموش میکردم که چقدر تکون خوردنم دردناکه .
" مثل دو تا توپ بالا و پایین میره . تا حالا برنگشتی و متوجه نشدی که مردا اب دهنشون رو از روی چونه اشون پاک میکنن ؟ "
" خب ، اره ، ولی فکر کردم یه مشکل تکاملیه "
خندید " ممکنه . لعنت ، کاش اینقدر کبود و زخمی نبودی "
" این جوری دیر میرفتی سرکار " اصلا به خودم زحمت ندادم که اعتراض کنم که نمیزارم باهام عشق بازی کنه ، برای اینکه ثابت کرده بودم واقعا در مورد اون هیچ کنترلی روی خودم ندارم . میتونستم سعی کنم ، اما __
" اره ، و همه میفهمیدن که چی کار کرده بودم ، چون اون موقع نیشم تا بنا گوش باز میبود "
" پس خوبه که من زخمی و کبودم ، چون وقتی دیر برم سر کارم ، واقعا اخم میکنم " خوب اگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ، میتونستم با این درد و کبودی یه کم باهاش بازی کنم . اره میدونم که به این میگن سو استفاده ی بچه گانه ، اما این یه جنگ بود _ و اونم داشت برنده میشد .
دوباره گردنم رو اروم گاز گرفت ، تا در صورتی که نیاز به یاد اوری داشته باشم ، نشونم بده چی رو دارم از دست میدم . نیازی نبود . " وقتی من نیستم میخوای چی کار کنی ؟ "
" بخوابم . شاید یه کم یوگا کار کنم و عضلاتم رو شل کنم . کل خونه ات رو جستجو کنم و سر ازهمه چیز در بیارم . بعد ، اگه وقت داشتم ، ممکنه کنسرو هات رو به ترتیب حروف الفبا بچینم ، کمد لباسات رو دوباره مرتب کنم ، و کنترل تلویزیونت رو جوری برنامه ریزی کنم که هر وقت تلویزیون رو روشن میکنی ، بره روی کانال Lifetime "
نمیدونستم یه چنین چیزی ممکنه یا نه ، اما تهدیدش که خوب به نظر میومد .
صداش نشون میداد که ترسیده " خدای بزرگ . برو لباست رو بپوش . با من به پاسگاه میای "
" برای همیشه که نمیتونی جلومو بگیری . اگه اصرار داری که اینجا بمونم ، باید از عواقبشم رنج ببری "
" حالا میفهمم چطور پیش میری " سرش رو بلند کرد و با چشم هایی تنگ شده به من نگاه کرد " خیلی خوب ، هر کار میخوای بکن .منم انتقامم رو شب میگیرم "
" من اسیب دیدم ، یادته ؟ "
" اگه بتونی همه ی این کارایی که گفتی رو انجام بدی ، بهتر از اونی هستی که نشون میدی . حدس میزنم امشب میفهمم ، درسته ؟ " اروم رو باسنم زد " منتظرشم "
اوه ، خیلی از خود مطمئن بود . دنبالش رفتم بالا و دوش گرفتن و ریش تراشیدنش رو نگاه کردم ، بعد در حالی که داشت اماده میشد ، رو تخت نشستم . انتخاب امروزش ، یه کت ابی تیره ، یه بلوز سفید ، و یه کراوات زرد با راه های ابی تیره و قرمز . خوش لباس بود ، که من این مدل مردها رو خیلی دوست دارم . بعد وقتی جای تفنگش رو روی شونه هاش قرار داد و نشانش رو روی کمربندش گذاشت ، دیگه داشتم کنترلم رو از دست میدادم . این همه قدرت و توانایی ، تحریکم کرده بود ، که زیاد با فمینیست بودنم جور در نمیومد ، ولی خب ، چی کار کنم . هر وقت موردت رو پیدا کنی تحریک میشی ، که مال منم وایات بود _ حالا مهم نیست که چی پوشیده باشه .
" من پودینگ نانت رو میبرم برای دخترا و پسرا _ که خیلی خوشحالشون میکنه _ بعدم میرم همسر سابقت رو ببینم " و ژاکتش رو پوشید .
" وقتتو تلف میکنی "
" شاید ، ولی میخوام خودم مطمئن شم "
" چرا مکلنس و فارستر باهاش حرف نمیزنن ؟ اونا از این که تو کارشون دخالت میکنی ، چه حسی دارن ؟ "
" دارم یه کم از کارشون رو کم میکنه ، در ضمن ، اونا میدونن که این مسئله شخصیه ، برای همین باهام کنار میان "
" وقتی پیشرفت کردی ، بقیه خیلی بی میل بودن ؟ "
" البته که بودن . اگه این طور نبود که ادم نبودن . سعی میکنم لگد مالشون نکنم ، اما در عین حالم رئیسشونم و اونا اینو میدونن "
و نگران نبود که شاید لگد مالشون کنه . اینو نگفت ولی نیازم به گفتشون نبود . وایات حوصله ی مسخره بازی از طرف اونها رو نداشت .
باهاش تا گاراژ رفتم و دم در برای خداحافظی منو بوسید .
" وقتی داری خونه رو میگردی و سرو تهشو در میاری ، اگه چیزی پیدا کردی ، دور نندازش ، گرفتی ؟ "
" گرفتم . مگه این که نامه ای از یه دوست دختر قدیمی ات باشه یا یه همچین چیزی . اون موقع ممکنه تصادفا اتیششون بزنم . میدونی که چطور این جور اتفاقا رخ میدن " باید میدونست . داشت از جیسون بازجویی میکرد ، برای مظنون بودن در تلاش برای قتل ، ولی اصلش به این خاطر بود که پیامی که رو پیغام گیرم گذاشته بود رو شنیده بود .
نیشش باز شد . در حالی که سوار ماشینش میشد ، گفت " هیچ نامه ای وجود نداره "
البته ، من نگاه کردم . روز ارومی داشتم . نیاز نبود که جایی برم یا کاری انجام بدم . نیاز نبود با کسی صحبت کنم .
با این همه زمانی که در دست داشتم ، بایدم نگاه میکردم . البته ، کشوی لباسش رو دوباره مرتب نکردم و یا کنسرواشو بر اساس حروف الفبا نچیدم ، چون این کارا نیاز به تکون خوردن و بلند کردن داشت . به جاش اون روز خودمو نازپرورده کردم . تلویزیون دیدم . چرت زدم . یه عالم لباس رو گذاشتم تو ماشین لباس شویی . و بته ی تقریب بهبود یافته رو بردمش نزدیک پنجره تا نور افتاب بهش بخوره . که این کارم نیاز به بلند کردن و تکون دادن داشت که دردناکم بود ، ولی انجامش دادم چون بته نیاز به کمک داشت . همچنین زنگ زدم به موبایل وایات که رفت رو پیغام گیر . براش پیغام گذاشتم که یه کم غذای گیاه بگیره .
موقع ناهار زنگ زد " حالت چطوره ؟ "
" هنوزم درد دارم ، ولی در غیر این صورت خوبم "
" درباره ی جیسون حق با تو بود "
" بهت گفته بودم که "
" شاهدش بدجور خوب بود . فرمانده گری . همسر سابقت و رئیس پلیس یکشنه شب ، تو یه کلوپ کوچک داشتن گلف بازی میکردن ، پس امکان نداره که اون تونسته باشه به تو تیراندازی کنه . فکر نکنم به کسی دیگه ای فکر کرده باشی ، که ممکن باشه بخواد تورو بکشه ؟ "
" هیچ نظری ندارم " بهش فکر کرده بودم ، اما هیچی به ذهنم نرسیده بود .
به این نتیجه رسیدم : به دلیلی که هیچی ازش نمیدونستم ، یه نفر سعی داره منو بکشه ، و این اصلا چیز خوبی نیست .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 24

وقتی اون روز بعد از ظهر وایات برگشت خونه ، یه تاوروس سبز رنگ هم دنبالش بود . رفتم تو گاراژ ، و منتظر بودم که پدر از ماشین کرایه ای پیاده شه ، ولی به جاش جنی از ماشین خارج شد . با تعجب گفتم " سلام . فکر کردم پدر قراره ماشین کرایه ای رو تا اینجا بیاره "
جنی گفت " خودم داوطلب شدم " و موهای بلندش رو به پشت گوش هاش برد . پشت ما وایستاد ، وقتی وایات منو بوسید . لب هاش گرم بودن و خیلی اروم منو در کنار خودش نگه داشته بود .
دست هاش رو به روی گونه هام گذاشت و پرسید " روزت چطور گذشت ؟ "
" بی حادثه . درست همون چیزی که بهش احتیاج داشتم " ارامشی که وجود داشت ، فوق العاده بود . هیچ اتفاقی نیوفتاد که باعث شه فکر کنم ممکنه بمیرم ، که تغییر خوبی بود . به جنی لبخند زدم " بیا تو و یه چیز خنک بنوش . تا وقتی بیرون نیومده بودم ، فکر نمیکردم انقدر گرم باشه "
وایات کنار وایستاد تا جنی داخل شه . با نگاهی که واضح بود از روی کنجکاویه است ، یه نگاه به دور و بر انداخت . گفت " خونه ی خیلی خوبیه . همزمان هم قدیمی به نظر میاد ، هم مدرن . چند تا اتاق خواب داره ؟ "
وایات جواب داد " 4 تا " و کتش رو دراورد و رو پشت صندلی قرارش داد. کراواتش رو شل کرد و دکمه ی بالایی بلوزش رو باز کرد . " کلا 9 تا اتاقه . 3 تا و نیم حموم . میخوای یه نگاه به دور و بر بندازی ؟ "
با لبخند گفت " فقط طبقه ی پایین رو . این جوری اگه مامان درباره ی برنامه ی خوابتون پرسید ، میتونم صداقانه بگم که نمیدونم "
مامان کوته فکر نبود _ خیلی ازش فاصله داشت _ اما به بچه هاش نشون داده بود که یه زن باهوش ، با یه مرد نمیخوابه ، مگه رابطشون خیلی جدی باشه ، و منظورش از جدی هم اینه که حداقل حلقه ی نامزدی دستش باشه . این نظر رو داشت که مردا ، موجوداتی ساده هستن که بیشترین ارزش رو برای چیزی میزارن ، که بیشتر از همه براش تلاش کردن . با قاعده اش موافق بودم ، ولی شاید با استعمال و کاربردش اونقدر موافق نبودم . منظورم اینه که ، به موقعیت الانم با وایات نگاه کنین . اصلا نیاز نداشت که سخت برای بدست اوردنم تلاش کنه . تنها کاری که لازم بود بکنه ، این بود که گردنم رو ببوسه . پشیمونم از روزی که پی به این نقطه ضعفم برد . البته ، اگه بخوام با خودم صادق باشم ، اون تنها مردیِ که به این اسونی میتونست باعث شه کنترل خودم رو از دست بدم .
جنی سوئیچ ماشین اجاره ای رو روی پیشخوان اشپزخونه انداخت ، و رفت دنبال وایات، که یه نگاهی به طبقه ی اول خونه بندازه ، که شامل اشپزخونه ، اتاق صبحونه ، اتاق ناهار خوری اصلی ( که خالی بود ) ، اتاق نشیمن ( ایضا ) ، و اتاق خانواده بود . یه دفتر کوچیک هم درست خارج اشپزخونه داشت که امروز کشفش کرده بودم ، ولی زحمت نشون دادن اونو به خودش نداد . کوچیک بود ، شاید یه اتاق 6 در 6 بود . بیشتر به درد کمد یا ابدار خونه میخورد تا یه دفتر ، اما وسایل ضروری رو اونجا داشت . میز ، قفسه های بایگانی ، کامپیوتر ، پرینتر ، تلفن . هیچ چیز جالبی تو قفسه ی بایگانی نبود . با کامپیوترش یه کم بازی کرده بودم ، ولی نگاهی به فایل هاش ننداختم . منم حدود خودم رو دارم .
دنبالشون نرفتم ، ولی شنیدم که وایات تو اتاق خانوادگی مکث کرد و تلویزیون رو روشن کرد _ میخواست چک کنه ببینه کنترلش رو خراب کردم یا نه ، هاه ؟ نیشم باز شد . این فکر به ذهنم رسیده بود که باطریشو دربیارم ، ولی بعد فکر کردم که اینو نگه دارم برای موقعی که باهم جرو بحث کردیم . نه ، احتمالا یه عالم باتری برای مواقع مورد نیاز داشت .
به جاش ، این زیرکانه تره که فقط برم خرید ... و قبل اینکه برم ، اتفاقی ریموت رو بندازم تو کیفم . باید پیش پیش به این جورچیزا فکر کنی ، تا اون موقع نیاز به هیچ تاملی نباشه . کسی که تامل کنه ، دستش رو میشه .
وقتی یه اتاق صبحونه برگشتن ، براشون لیوان های ایس تی گذاشته بودم روی میز . وایات یکیشو برداشت و یه نفس نصفش رو خورد . با اینکه با جنی مهربون بود ، ولی میتونستم رگه هایی از اعصاب خوردی رو توی صورتش ببینم . اون طور که از شواهد پیدا است ، پلیس در پیدا کردن این که چه کسی و چرا میخواد منو منو بکشه ، به هیچ جایی نرسیده بود . وقتی بالاخره لیوان رو اورد پایین ، به من نگاه کرد و لبخند زد " پودینگ نانت بدجور ترکونده بود . نیم ساعت نشده ظرفش خالی شد و قند خون همه زده بود بالا "
جنی پرسید " پودینگ با نان دونات درست کرده بودی ؟ " بعد ناله کرد " و هیچیم باقی نمونده ؟ "
وایات مغرورانه لبخند زد " دو تا درست کرده بودیم و یکیش هنوز تو یخچاله ، یه کم میخوای ؟ "
با خوشحالی یه گرگ گرسنه قبول کرد و وایت ظرف رو از توی یخچال دراورد . به سمت کابینت رفتم و دو تا ظرف سس و دو تا قاشق دراوردم .
جنی با یه اخم کوچولو پرسید " تو یه کم نمیخوری ؟ "
" نه ، الان نمیتونم ورزش کنم ، برای همین باید مراقب باشم که چی میخورم " و از انجام دادنش هم لذتی نمیبردم . ترجیه میدادم یکی دو ساعت در روز ورزش کنم ، به جایی که مجبور باشم کالری ها رو بشمارم . یه کم از اون پودینگ نان رو میخواستم ، ولی خب این طورم نبود که انگار دیگه از اینا گیرم نمیاد _ فقط حالا نمیتونستم بخورمش .
هر سه مون پشت میز نشستیم ، در حالی که وایات و جنی مشغول خوردن پودینگ شدن . از وایات پرسیدم که اصلا هیچ سرنخی پیدا کردن یا نه ، و اون اه کشید .
" تیم تحقیق رد پایی رو بر روی خاکی که پشت خونه ات بود پیدا کردن و ما انالیزش کردیم .مال یه کفش ورزشی زنانه است _ "
گفتم " پس احتمالا مال منه " ولی اون سرش رو تکون داد .
" نه ، مگر اینکه سایز پات 8 و نیم باشه . و خوب میدونم که سایز پات این نیست "
راست میگفت . سایزم 6 و نیم بود . هیچ کدوم از زن های خانواده ی ما ، کفشی به اون سایز نمیپوشیدن . مامان 6 بود ، سیانا و جنی هم هر دو سایز پاشون 7 بود . سعی کردم به این فکر کنم که کدوم یکی از دوستام کفشی با این سایز میپوشن و کی ممکن بود که بره پشت خونه ام . ولی چیزی به ذهنم نرسید .
متهمانه گفتم " فکر کنم گفتی که یه زن نیست که سعی داره منو بکشه "
" هنوزم فکر نمیکنم که کار زن باشه . تیراندازی از خفا و دست کاری ِ ترمز ماشین ، معمولا راهی نیست که یه زن انجامش بده "
" پس اون رد پا هیچ معنی ای نداره ؟ "
" احتمالا نه . کاش معنی داشت " چشم هاشو مالید .
با حالتی متهمانه گفتم " من که نمیتونم برای همیشه قایم شم " داشتم حقیقت رو بیان میکردم . من زندگی خودمو داشتم و اگه نمیتونستم اون طور زندگی کنم ، پس اون یارو بدون اینکه بدنم رو از بین ببره ، از این راه منو کشته بود .
جنی با تامل گفت " شاید نیاز نباشه که مجبوری قایم شی " یه جوری به قاشقش خیره شده بود که انگار معنی زندگی اون رو نوشته شده " منظور اینه که _ من داوطلب میشم که ماشین کرایه ایت رو برونم . چون یه کم فکر کردم و یه نقشه ای به ذهنم رسیده . من میتونم یه کلاه گیس بلوند سرم کنم و تظاهر کنم که تو هستم و یه جورایی مثل یه طعمه باشم . این جوری وایات میتونه اون یارو رو بگیره و توام دوباره در امان خواهی بود " انقدر سریع جمله اش رو تموم کرد که کلمه هاش رو انگار به هم چسبونده بود .
فکم خورد رو زمین . با صدایی شبیه جغد گفتم " چی ؟ " اصلا هیچ جوره انتظارش رو نداشتم که جنی یه همچین پیشنهاد نا معقولی بکنه.
جنی همیشه میخواست تو هر چیزی اول باشه ، و اون شماره ی من نبود . " خودم میتونم طعمه ی خودم باشم ، و حتی نیاز به کلاه گیسم ندارم "
با عجز گفت " بزار من این کارو برات بکنم " و با تعجب دیدم که اشک تو چشم هاش جمع شد " بزار کاری که قبلا در موردت انجام دادم رو جبران کنم . میدونم که هرگز منو نبخشیدی و منم سرزنشت نمیکنم . من یه هرزه ی خود خواه بودم و به این فکر نکرده بودم که چقدر تورو ازار میدم ، اما الان بزرگ شدم . واقعا میگم . و میخوام همونجور به هم نزدیک باشیم که تو و سیانا با هم هستین "
از بس گیج شده بودم که نمیتونستم فکر کنم چی باید جوابش رو بدم و این اتفاقی نیست که هر روز بیوفته . دهنم رو باز کردم ، و وقتی مغزم همونجور بی خاصیت باقی موند ، دوباره دهنم رو بستم . ادامه داد "
بهت حسودیم شده بود " هنوزم داشت تند تند صحبت میکرد . انگار میخواد تا قبل اینکه شجاعتش تموم نشده ، همه چیز رو بریزه بیرون " همیشه خیلی مشهور بودی و حتی دوستامم فکر میکردن که تو باحال ترین ادمی هستی که اونا میشناسن . همشون سعی میکردن که موهاشون رو مثل تو درست کنن و روژ لبشون رو به رنگ مال تو انتخاب میکردن . حال بهم زن بود "
حالا این جنی ای بود که من میشناختم . احساس راحتی کردم از اینکه فهمیدم ادم فضاییا بدن خواهر کوچیکمو تصاحب نکردن . وایات اروم نشسته بود و همه چیز رو با دقت گوش میکرد . نگاهش هشیار بود . ارزو میکردم کاش میرفت یه اتاق دیگه ، ولی حدس زدم اگه خودم بال دربیار و پرواز کنم ، اون جوری شانسم بیشتره .
" تو بهترین تشویق کننده بودی ، بامزه بودی ، ورزشکار بودی ، ناطق کلاس بودی ، با بورسیه ی تشویق کننده گی رفته بودی دانشگاه ، نمره هات خیلی خوب بودن و مدرک مدیریت بازرگانی گرفتی . و تو با خوش قیافه ترین مردی که تا به اون موقع دیده بودم ، ازدواج کرده بودی " ناله کرد " اون قرار بود یه روزی فرمانده بشه ، شایدم یه سناتور ، یا حتی رئیس جمهور . و مثل یه الوی رسیده افتاده بود تو دستت ! خیلی حسودیم شده بود ، چون هر چقدرم که خوشگل باشم ، هیچ وقت نمیتونم کارایی که تو کردی رو انجام بدم و فکر میکردم که مامان و بابا تورو بیشتر دوست دارن . حتی سیانا هم تورو بیشتر دوست داشت . پس برای همین بود که وقتی جیسون بهم پا داد ، منم قبول کردم . چون اگه داشت به من نگاه میکرد ، پس باید دلیلش این میبود که بالاخره تو اون قدر هام خوب نیستی و من هستم "
وایات اروم مداخله کرد " چه اتفاقی افتاد ؟ "
با صدایی از سر بیچاره گی اعتراف کرد " بلر مچ من و جیسون رو در حال بوسیدن گرفت . فقط همین بود . و اولین بار هم بود . ولی یهو همه چیز خراب شد و اونا طلاق گرفتن . همه اش تقصیر کنه . و میخوام که براش جبران کنم "
وایات گفت " مجبوری یه راه دیگه پیدا کنی. اصلا امکان نداره بزارم هیچ کدومتون طعمه بشین . اگه بخواین از این نقشه استفاده کنیم ، یکی از افسرهای زنمون خودشو رو به شکل بلر درمیاره .ما هیچ وقت زندگی یه شخص غیرنظامی رو به خطر نمیندازیم "
به نظر میومد جنی ناراحت شده از این که نقشه اش ، به این راحتی رد شده . نه فقط توسط من ، که وایات هم ردش کرده بود . در اخر نظر اون بود که حساب میشد ، چون اون بود که میتونست بگه میشه این نقشه رو اجرا کرد یا نه . که جوابش نه بود .
جنی گفت " باید یه کاری باشه که من بتونم انجام بدم" یه قطره اشک ریخت رو صورتش . عاجزانه به من نگاه کرد .
وقتی صدام رو پیدا کردم ، گفتم " خب ، بزار ببینم " در حالی که فکر میکردم ، یکی از ناخن هام رو به روی لب پایینیم میزدم . " میتونی تا سال بعد ، هر شنبه ماشینم رو بشوری _ البته بعد از اینکه ماشینم رو گرفتم . یا میتونی حمومم رو تمیز کنی ، چون واقعا از این کار متنفرم "
یه جور پلک زد که انگار ذهنش نمیتونه حرفم رو تحلیل کنه . بعد نخودی خندید . وسط خنده اش ، همراه با بغض ، سکسه کرد . و ترکیب این صداها خیلی عجیب بود .
که باعث شد خودمم شروع کنم به نخودی خندیدن _ که خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم . به خاطر تصویرم . من یه بلوندم . واقعا نباید نخودی بخندم .
به هرحال ، در اخر همدیگه رو بغل کردیم و خندیدیم . و اون یه 5 ، 6 باری معذرت خواهی کرد . و من بهش گفتم که اون خانواده ی منه و من اون رو به جیسون ترجیه میدم . و چون جیسون یه حرومزاده ی پست بود که به خواهر 17 ساله ی من پا داده ، همون بهتر بود که ازش جداشم .
درام خانوادگیمون خستم کرده بود .
وایات باید جنی رو میبرد خونه. ازم خواستن باهاشون برم ، ولی تصمیم گرفتم که بمونم، چون احساس میکردم نیاز دارم برای یه مدتی تنها باشم و احساساتم رو کنترل کنم . من سعی کرده بودم جنی رو ببخشم و تا حدی هم تونسته بودم ، چون تقصیر اصلی به گردن جیسون بود . اون بزرگ بود و ازدواج کرده بود . در حالی که نوجوان ها زیاد نمیتونن منطقی تصمیم بگیرن . اما بازم ، همیشه این پس ذهنم بود که خواهر خودم بهم خیانت کرده بود . سعی کردم که باهاش عادی رفتار کنم ، ولی حدس میزنم که میدونست بعد از اون ماجرا ، تفاوت هایی وجود داره . چیزی که واقعا متعجبم کرده بود ، این بود که اهمیت میداد . نه ، چیزی که بیشتر از همه متعجبم کرده بود ، این بود که بهم حسودیش شده بود . جنی خیلی خوشگله ، و از اون روزی که به دنیا اومده ، همیشه خوشگل بوده . من باهوشم ، ولی نه به اندازه ی سیانا . خوشگلم ، ولی نه به اندازه ی جنی . انگار تو خانواده مون من میانه رو بودم . برای چی باید به من حسودیش شده باشه ؟
شروع کردم که زنگ بزنم به سیانا تا باهاش صحبت کنم ، ولی تصمیم گرفتم این موضوع رو بین خودم و جنی ، مخفی نگه دارم . اگه واقعا میخواست که رابطمون درست شه و بهبود پیدا کنه ، پس منم این فرصت رو خراب نمیکردم ، که مثلا برم یه حرف بیخودی بزنم که اون خوشش نیاد دیگران بدوننش .
1 ساعت بعد وایات برگشت . وقتی اومد تو ، ابروهای تیره رنگش در هم بود و اخم کرده بود " برای چی به من نگفته بودی که همسر سابقت رو تهدید کردی که برای طلاق ، هر چی میخوای رو بهت بده ؟ فکر نمیکنی این چیزیه که میشه به عنوان انگیزه حسابش کرد ؟ "
به این نکته اشاره کردم " فقط اینکه جیسون به من شلیک نکرده. و اون فکر میکنه که نگاتیو ها دستشه "
چشم های سبزش مثل لیزر شده بود " فکر میکنه ؟ "
براش پلک زدم و معصومانه ترین قیافم رو روی صورتم قرار دادم " منظورم اینه که ، اون میدونه که نگاتیو ها دستشه "
" اه هاه . میدونه که همه ی کپی ها دستشه ؟ "
" ام .. فکر میکنه که دستشه ، و این چیزیه که اهمیت داره . درسته ؟ "
" پس تو تهدیدش کردی ، بعد دورش زدی "
" بیشتر به عنوان بیمه بهش نگاه میکنم . به هر حال ، هیچ وقت احتیاج نبود که از عکس ها استفاده کنم و اونم نمیدونه که اون عکس ها وجود دارن . از وقتی که طلاقمون تموم شده ، دیگه باهاش ارتباطی نداشتم . این قضیه مال 5 سال پیشه . و این دلیلی بود که میدونستم جیسون نیست که سعی داره منو بکشه ، برای اینکه دلیلی برای این کار نداره "
" به جز اینکه واقعا دلیلی براش وجود داره "
" خب ، اگه میدونست که دلیلی داشت ، ولی نمیدونه " جوری دو سمت بینیش رو گرفت که انگار باعث سردردش شدم " کپی عکس ها کجاست ؟ "
" تو صندوق اماناتم . امکان نداره کسی تصادفا اون ها رو دیده باشه ، و هیچ کس نمیدونه که من اون عکس ها رو دارم . حتی خانواده ام هم نمیدونن "
" اوکی . شدیدا پیشنهاد میکنم که وقتی این ماجرا تموم شد و تونستی از مخفی بودنت در بیای ، اون کپی ها رو برداری و از بین ببریشون "
" میتونم این کارو بکنم "
" میدونم که میتونی . سوال اینه که : این کارو میکنی ؟ بهم قول بده "
بهش اخم کردم " گفتم این کارو میکنم "
" نه ، گفتی میتونی این کارو بکنی . باهم فرق دارن . بهم قول بده "
" اه ، خیلی خوب . قول میدم که عکس ها رو از بین ببرم "
" بدون این که دوباره ازشون کپی بگیری "
لعنت . اصلا اعتماد نمیکردا . این که بهش فکر کرده بود ، عصبانیم میکرد . یا بابا دوباره نصیحتش کرده بوده یا کلا ذهنش به طور غیر معمولی شکاکه .
تکرار کرد " بدون اینکه دوباره ازشون کپی بگیری "
با حالتی نیش دار گفتم " خیلی خوب " و داشتم برنامه میچیدم که تصادفی کنترل تلویزیونش رو بندازم تو توالت .
" خوبه " دست به سینه شد " حالا ، چیز دیگه ای هم هست که به من نگفته باشی ، ممثلا کس دیگه ای رو تهدید کرده باشی ، و این که انتقامی وجود داشته باشه که تو اهمال کرده باشی و به من نگفته باشی ، چون فکر میکردی بی ربط باشه ؟ "
" نه ، جیسون تنها کسیه که من تهدیدش کردم . و حقشم بود "
" بیشتر از این حرفا حقش بود . نیاز داره یکی یه دست بزنتش "
یه کم با این حرفش اروم گرفتم و شونه هام رو بالا انداختم . " بابایی این کارو میکرد ، برای همین بهش نگفتیم که چرا من و جیسون از هم طلاق گرفتیم . این کارو برای حمایت از بابا کردیم نه جیسون "
اصلا لگد کوب کردن جیسون ارزشش رو نداشت که بابا رو حتی برای یه دقیقه هم که شده بازداشت کنن . و این اتفاقی بود که میوفتاد . چون جیسون از اون ادمای زود رنج بود که سریع شکایت میکرد .
" موافقم " وایات یه لحظه ای بهم نگاه کرد بعد اندوهناک سرش رو تکون داد و من رو به سمت خودش کشید . اروم شدم ، دست هام رو به دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینه اش قرار دادم . اونم گونه اش بالای سرم گذاشت .
زمزمه کرد " حالا میفهمم که چرا این قدر به اطمینان نیاز داری . ضربه ی بزرگی خوردی . این که شوهرت و خواهرت رو در حال بوسیدن همدیگه پیدا کنی "
اگه چیزی باشه که واقعا ازش متنفر باشم ، اون اینه که مردم به حالم تاسف بخورن . در این مورد ، اصلا نیازی نبود . من به زندگی خودم ادامه دادم و جیسون رو تو گرد و خاک پشت سرم جا گذاشتم . اما نمیتونستم بگم که " اوه ، اصلا اذیت نشدم " چون این یه دروغ گنده بود و اون میفهمید و فکر میکرد که هنوزم انقدر اذیت میشم که نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم . برای همین زیر لبی گفتم " پشت سر گذاشتمش . و مرسدس رو به دست اوردم "
فقط این که الان مرسدسم رو نداشتم ، چون الان یه تیکه فلز مچاله شده و اشغالی بود .
" ممکنه بیخیال ازرده خاطر بودنت شده باشی ، ولی هنوز نتونستی اون تجربه رو پشت سر بذاری . باعث شده محتاط باشی "
حالا داشت کاری میکرد که مثل یه پرنده ی بیچاره و اسیب دیده به نظر بیام . خودمو عقب کشیدم و بهش اخم کردم . محتاط نیستم . باهوشم . این دوتا باهم فرق دارن . میخوام مطمئن شم که قبل اینکه باهات بخوابم ، یه رابطه ی محکم بینمون برقرار باشه __ "
با خنده گفت " الان خیلی دیره "
اه کشیدم " میدونم " و دوباره سرم رو گذاشتم رو سینه اش " یه جنتلمن افه نمیاد "
"و این چی بهت میگه ؟ "
میگه که اون خیلی مغروره و من نیاز دارم که استحکاماتم رو بالا ببرم . البته یه مشکل بزرگ وجود داشت . نمیخواستم که ببرمشون بالا . میخواستم از بین ببرمشون . عقل سلیم میگفت که بهتره بیخیال این ایستادگیم در برابر نخوابیدن با اون بشم ، چون هیچ کاری نمیکردم جز این که نفسم رو حروم کنم . از یه طرف دیگه ، نمیشد که بزارم همیشه هر چی اون میخواد بشه .
گفتم " بهم میگه که احتمالا بهتره برم تو یه متل ، تو یه شهر دیگه بمونم " اینو گفتم ، فقط برای این که لبخندش رو از لبش پاک کنم . کار کرد .
یهو گفت " چی ؟ چی باعث شده یه همچین ایده ی احمقانه ای به ذهنت برسه ؟ "
" من تو یه شهر دیگه کاملا در امان خواهم بود ، درسته ؟ میتونم با یه اسم جعلی برم اونجا و __ "
گفت " فراموشش کن . امکان نداره بزارم فرار کنی " بعد فهمید که من حالا وسیله ی نقلیه دارم ، و هیچ جورم نمیتونه در طول روز ، وقتی سر کاره ، روی من کنترلی داشته باشه . به هر حال که نداشت ، چون اگه میخواستم برم ، تنها کاری که لازم بود بکنم ، این بود که گوشی رو بردارم و به هر کدوم از اعضای خانواده ام که میخوام زنگ بزنم و اونا میومدن دنبالم . در این مورد ، مادر خودشم این کارو برام میکرد . جمله اش رو تموم کرد " اه ، لعنت "
خیلی فصیح صحبت میکرد .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 25


اون شب کابوس دیدم ، که با توجه به اتفاقاتی که افتاده ، اصلا تعجب برانگیز نیست . احتمالا باید تا الان چندین بار کابوس میدیدم ، ولی ضمیر ناخوداگاهم به همون خوبی ِ ضمیر خوداگاهم ، مسائل رو ندیده میگیره . در کل زیاد کابوس نمیبینم . معمولا خواب هام درباره ی اتفاقاییه که اون روز افتاده ، چون خواب ها برای همینه دیگه ، درسته ؟ مثلا تو بدن های عالی هستم و سعی دارم یه کوه کار اداری ای که رو سرم ریخته رو انجام بدم ، اما اعضا هی تو کارم وقفه ایجاد میکنن ، چون نصفشون میخوان که بتونن لخت از دوچرخه ها استفاده کنن ، و نصف دیگه شون هم فکر میکنن این کار شرم اوره ، که همینطورم هست . چیزایی مثل این رو خواب میدیدم . خواب ندیده بودم که تیر خوردم . چیزی نبود که بخوام خوابشو ببینم ، مگه صداش و بعدم سوزش بازوم، ولی تصادف ماشین انقدر جزئیات داشت که ضمیر ناخوداگاهم بخواد اون رو احیا کنه .
خواب ندیدم که دوباره یه علامت ایست رو رد کردم ، به جاش سوار مرسدس قرمز رنگم بودم _ همونی که موقع طلاق از جیسون گرفته بودمش و بعدش با یه سفید ، مبادله اش کرده بودم _ و داشتم روی یه پل بلند و بزرگی رانندگی میکردم که یهو ماشین کنترلش رو از دست داد و شروع کرد به چرخیدن . ماشین پشت ماشین ، به من برخورد میکردن و هر ضربه ای من رو به نرده ها نزدیک تر میکرد . ماشین بعدی من رو از روی پل پرت میکرد . دیدم که اخرین ماشین ، با حالت اسلوموشن ، داره به سمتم میاد ، و بعد یه ضربه ی محکم و مرسدسم خورد به ریل محافظ و پرت شد .
یهو از ترس پاشدم . قلبم تند تند میزد و تماما میلرزید . من میلرزیدم ، نه قلبم . شاید قلبم هم میلرزید ، اما هیچ جوره نمیتونستم اینو بفهمم . تنها چیزی که میتونستم حس کنم ، ضربان قلبم بود . و وایات که روم خم شده بود . یه سایه ی بزرگ و محافظ ، تو تاریکی اتاق . شکمم رو نوازش میکرد ، بعد کمرم رو گرفت و من رو به درون بازوهاش کشید . " خواب بد دیدی ؟ "
اروم گفتم " ماشینم از روی یه پل پرت شد " هنوزم نیمه خواب بودم " لعنت "
" اره ، میتونم بفهمم از کجا میاد "
برای دلداری دادن ، تکنیک خودش رو داشت . پاهام رو دورش حلقه کردم و نزدیک تر کشیدمش .
اروم گفت " برای این کار ، حالت به اندازه ی کافی خوب هست ؟ "
" اره "

روز بعدش یه جورایی تکرار روز قبل بود ، با این تفاوت که یه کم بیشتر حرکات کششی و یوگا انجام دادم و حالم خیلی بهتر بود . اگه سعی میکردم چیزی رو بلند کنم ، هنوزم بازوی چپم درد میگرفت ، ولی اگه حرکاتم رو اروم میکردم و سریع حرکتش نمیدادم ، کاملا میتونستم ازش استفاده کنم .
فکر کردم ، بته ای که وایات برام اورده ، زنده میموند ، ولی قبل اینکه بتونه راست وایسته و بشه تو حیاط کاشتش ، یه هفته کامل به تی ال سی نیاز داشت . شاید وایات نتونه مفهوم گیاه خانه گی رو درک کنه ، ولی برام خریده بودش ، و اون بیچاره برام ارزش داشت .
حالم داشت از تو خونه موندن بد میشد ، برای همین رفتم بیرون و جایی که میخواستم بته رو بکارم رو انتخاب کردم .چون خونه قدیمی بود ، چشم اندازش شاداب و کامل بود ، ولی همش بوته زار بود و هیچ گلی اونجا نبود . بد نبود یه کم رنگ بهش اضافه بشه . البته الان دیگه فصل گل کاری نبود . شاید، سال بعد ...
گرما و نور خورشید ، حس خوبی روی پوستم داشت . از ناتوانی حوصله ام سر رفته بود و دوست داشتم کاری انجام بدم . انقدر دوست داشتم برم سر کار که احساس درد میکردم و اینکه نمیتونستم این کارو بکنم ، عصبانیم میکرد . همش خواب شب قبل به یادم میومد و ازارم میداد . نه اون قسمتی که از پل پرت شدم ، بلکه این حقیقت که ماشینم ، مرسدس قرمز بود . که من 2 سال پیش مبادله اش کرده بود . اگه به خوابی که مبنی بر پیشگویی باشه اعتقاد داشته باشین ، حتما منظوری تو این خوابم وجود داشت ، ولی هیچ نظری نداشتم که چی میتونه باشه . شاید این باشه که پشیمونم چرا یه ماشین قرمز دیگه نگرفتم ؟ این که فکر میکردم سفید خیلی خسته کننده است ؟ این طور فکر نمیکنم ، و به هر حال به خاطر گرمای جنوب ، سفید کاربردی تره .
بر طبق باحال بودن ، من قرمز رو در درجه ی سوم قرار میدم ، سفید دوم و اولم مشکی . یه چیزی درباره ی ماشین مشکی هست که یه جوری نشان دهنده ی قدرته . قرمز یه رنگ اسپورته ، سفید شیک و سکسی و مشکی قدرتمند . شاید ماشین جدیدم رو مشکی انتخاب کنم ، البته اگه فرصتی برای خریدنش پیدا شه .
از اون جایی که حوصلم سر رفته بود ، مبلمان اتاق خانواده رو دوباره چیدم . مبل ها رو با پاهام و بازوی راستم هل میدادم . و فقط برای اذیت کردن وایات ، راحتی اش رو از جلوی تلویزیون جابه جا کردم . البته چیدمان اون هیچ مشکلی نداشت و اهمیتی نمیدادم که راحتیش عمده ترین جا رو گرفته بود ، اما همونطور که گفتم ، حوصله ام سر رفته بود .
از وقتی بدن های عالی رو باز کرده بودم ، به ندرت پیش میومد که وقت تلویزیون دیدن داشته باشم . مگه مواقعی که اخبار ساعت 11 شب رو میدیدم ، که این عادتم رو فراموش کرده بودم . البته وایات اینو نمیدونست. ممکن بود بتونم با غر زدن سر اینکه برنامه ی تلویزیونی مورد علاقه ام رو از دست دادم ، یه کم خوش بگذرونم . که البته شبکه ی مورد علاقه ام میتونست lifetime، خانه و باغچه و اکسیژن باشه .
فقط بدیش این بود اگه جنگ کنترل رو برنده میشدم ، خودمم مجبور بودم اون برنامه رو نگاه کنم . همیشه یه رنجی هم وجود داره .
رفتم تو جاده و یه روزنامه از تو باکس برداشتم ، بعدم تو اشپزخونه نشستم و کلمه به کلمه اش رو خوندم . یه کم کتاب نیاز داشتم . باید میرفتم خرید و یه کم لوازم ارایش یا کفش میخریدم . لوازم ارایش و کفش جدید ، همیشه سرحالم میاورد . باید میفهمیدم بریتنی این روزا چی کار میکنه ، برای اینکه زندگی اون دختر از بس داغون بود که باعث میشد تیر خوردن عاقلانه به نظر بیاد .
وایات هیچ قهوه ی طعم دار نداشت . در کل خونه اش از بس اسفناک مجهز شده بود که نمیتونست راضیم کنه . بعد از ظهر وقتی رسید خونه ، من اماده بودم که از دیوارها برم بالا . از رو بیکاری ، حتی شروع کرده بودم به نوشتن یه لیست دیگه از خلاف های اون ، و شماره یک این لیست هم ، نداشتن قهوه ی مورد علاقه ام بود . اگه قرار بود برای مدتی اونجا بمونم ، میخواستم راحت باشم . تازه ، به یه سری دیگه از لباس هام ، ژل حمام مورد علاقه ام ، شامپوی معطرم و خیلی چیزای دیگه رو هم احتیاج داشتم .
برای سلام کردن منو بوسید ، بعد گفت میره بالا تا لباس هاشو عوض کنه . برای اینکه به پله ها برسی ، باید از تو اتاق خانواده رد شی . تو اشپزخونه موندم ، و به صدای پاش گوش دادم که وقتی تغییرات خونه اش رو دید ، متوقف شد . صداش رو برد بالا و گفت " مبل ها چرا این طور شدن ؟ "
منم گفتم " حوصله ام سر رفته بود "
اروم یه چی گفت که نتونستم بفهمم ، و شنیدم که دوباره راه افتاد تا بره بالا .
بد نچیده بودمش . تازه رفته بودم سراغ محتویات یخچالش و تو فریزش یه کم گوشت همبرگر پیدا کرده بودم . گوشته رو قرض گرفته و سس اسپاگتی درست کرده بودم . از اون جایی که امکان نداره دو روز پشت سر هم، تو یه ساعت به خونه برگرده ، نزاشته بودم اسپاگتی ها جوش بیاد ، برای همین الان گذاشتمش . رولش رو نداشت ولی نان تکه ای داشت و منم تکه هاش رو کره زدم و روشون پودر سیر و پنیر پاشیدم. مواد لازم برای درست کردن سالاد سبز رو هم نداشت . این غذا چیزی نیست که من اون رو سالم در نظر بگیرم ، ولی با توجه به محتویات یخچال و کابینت هاش ، یا باید اینو میخوردیم یا نخود فرنگی کنسرو شده .
وقتی اومد پایین فقط یه شلوار جین تنش بود . برای اینکه اب دهنم راه نیوفته و خودم رو شرمنده نکنم ، رومو برگردوندم و ورقه های پختنی رو که روشون نان ها رو قرار داده بودم رو برش دادم و گذاشتمشون تو فر . تا زمانی که خیلی خوب قهوه ای میشدن ، اسپاگتی ها اماده میشد .
وقتی پشت میز نشست گفت " بوی خوبی میده "
" ممنون . ولی اگه نریم خواروبار فروشی ، دیگه چیزی برای درست کردن نداریم . معمولا برای شام چی میخوری ؟ "
" معمولا بیرون غذا میخورم . صبحونه اینجا ، شام بیرون . این جوری اسون تره ، برای اینکه اخر روز خستم و حوصله ی غذا درست کردن رو ندارم "
با حالتی رنجیده گفتم " من نمیتونم بیرون غذا بخورم "
" خب ، میتونی ، اگه بریم یه شهر دیگه . میخوای فردا این کارو بکنیم ؟ به عنوان یه قرار حساب میشه ، درسته ؟"
" نه ، نمیشه " فکر کنم این یکی رو تو ساحل هم انجام داده بودیم " به هر حال که همیشه غذا میخوری . یه قرار باید برای کاری باشه که معمولا انجامش نمیدی ، مثلا تماشای یه نمایش یا دیدن رقص مجلسی "
جواب داد " یه مسابقه ی ورزشی چطوره ؟ "
" الان هیچ مسابقه ای نیست به جز بیسبال که اونم احمقانه است . اصلا تشویق کننده نداره . وقتی فصل فوتبال شد ، اون وقت درباره اش صحبت میکنیم "
از توهینی که به بیسبال کرده بودم گذشت و به جاش لیوان هامون رو پر یخ کرد و بعدش توشون چای ریخت . ناگهانی گفت " امروز تیم تحقیق یه چیزی پیدا کردن "
شعله ی زیر اسپاگتی رو خاموش کردم . متحیر به نظر میومد ، انگار نمیدونه از چیزی که تیم تحقیق پیدا کرده ، چه نتیجه ای باید بگیره . " چی ؟ "
" یه چند تا تار مو که زیر ماشینت گیر کرده بود . با توجه به وضعیت ماشینت ، یه جورایی معجزه است که هنوز اونجا هستن "
پرسیدم " یه چند تا تار مو چی میتونه بگه ؟ اگه مظنونی داشتی ، میتونستی تست دی ان ای انجام بدی ، اون موقع به درد میخوردن ، ولی مظنونی وجود نداره که "
" تیره رنگن ، پس به ما میگن که اون ادم موهاش مشکیه . و در حدود 10 اینچ درازیشه ، پس به احتمال زیاد باید دنبال یه زن بگردیم . قطعی نیست ، برای اینکه مردای زیادی هستن که موهای بلندی دارن ، اما دارن موها رو برای ژل ، اسپری مو و از این جور چیزا تستشون میکنن . این کمک میکنه ، برای اینکه مردای زیادی این دور و بر نیستن که از این جور چیزا استفاده کنن "
" جیسون استفاده میکرد "
" جیسون یه حرومزاده ی دخترنما است که مغزش به بطالت رفته "
مرد ، اصلا از جیسون خوشش نمیومدا . قلبم رو گرم کرد .
پرسید " هیچ زنی با موهای مشکی میشناسی که بخواد تورو بکشه ؟ "
" یه عالم زن با موهای مشکی میشناسم . ولی این که کسی بخواد منو بکشه رو نمیدونم " با ناامیدی شونه هام رو بالا انداختم . همه چیز عین یه معما بود . " من سالهاست که حتی یه قبض جریمه هم نداشتم "
وایات گفت " ممکنه دلیلش مربوط به حوادث اخیر نباشه . وقتی خانم گودوین به قتل رسید و اسم تو به عنوان شاهد برده شد ، احتمالا یکی دیده که الان فرصتی برای قتلت پیش اومده و میتونه تقصیر رو بندازه گردن قاتل نیکول . اما دواین بیلی به قتل اعتراف کرده ، برای همین دلیلی نداره که بخواد تورو بکشه "
" پس چرا وقتی دواین رو دستگیر کردین ، اون ادم دست از کارش برنداشت ؟ معلومه که الان نمیشه تقصیر ها رو گردن دواین انداخت "
" شاید از اون جا که دستش رو نشده ، فکر کرده میتونه این کارو انجام بده و هیچ کسم نفهمه "
پرسیدم " به قرارهایی که تو سال گذشته یا قبلترش گذاشتی فکر کردی ؟ هیچ کدومشون موهاشون مشکی بود ؟ "
" اره ، حتما ، اما دارم بهت میگم ، هیچ چیز جدی ای اتفاق نیوفتاده بود "
با اعصاب خوردی گفتم " به هر حال بکششون پاسگاه و ازشون بازجویی کن " باید موضوع شخصی باشه ، اما من کاری نکرده بودم که یه انگیزه بدم دست کسی تا منو بکشه .
" مردایی که تو باهاشون قرار گذاشتی چی ؟ شاید یه کدومشون یه دوست دختر یا همسر سابقی داشته که دیوونه اش بوده _ اینجا ؛دیوانه ؛ کلمه ی مهمیه _ و وقتی شما دوتا رو باهم سر قرار دیده ، بدجور ازت متنفر شده "
بهش فکر کردم " فکر کنم ممکن باشه . ولی یادم نمیاد کسی به داشتن یه دوست دختر دیوانه اشاره ای کرده باشه . هیچ کس چیزی راجع به اینکه دنبالش میکنن نگفته بود . این جور ادما میوفتن دنبال اونی که میخوانش دیگه ، درسته ؟ "
" شاید ، شایدم نه . الان باید همه ی جوانب رو در نظر بگیریم . برای همین من یه لیست از تمام ادمایی که تو چند سال اخیر باهاشون قرار گذاشتی رو میخوام "
" اوکی . بزار با مال تو شروع کنیم " یه لبخند شیرین بهش زدم " بیا دوست دختر های تورو چک کنیم
"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
میتونین ببینین که ما تو این موضوع به هیچ جا نمیرسیم ، برای همین بیخیالش شدیم و شاممون رو خوردیم و بعدش هم ظرف ها رو تمیز کردیم . بعد وایات دوباره راحتیش رو برگردوند روبه روی تلویزیون و با یه روزنامه روش نشست . به اندازه ی یه حلزون خوشحال بود . روبه روش وایستادم و انقدر بهش خیره نگاه کردم که بالاخره روزنامه رو گذاشت کنار و گفت " چیه ؟ "
" حوصله ام سر رفته . دو روزه که از خونه بیرون نرفتم "
" برای اینکه ادم باهوشی هستی . یه نفر سعی داره تورو بکشه ، برای همین باید جایی وایستی که اون نتونه تورو ببینه "
فکر میکرد با این حرف میتونه شکستم بده ؟ " میتونستم امروز برم جایی ، مثلا یه شهر دیگه ، ولی فکر کردم اگه تنهایی جایی برم ، تو نگران میشی "
سرش رو تکون داد " درسته "
" الان اینجایی "
اه کشید " خیلی خوب . میخوای چی کار کنی "
" نمیدونم . یه کاری "
" چقدر انتخاب هامون رو کم کردی . فیلم چطوره ؟ میتونیم به نمایش ساعت 9 هندرسون برسیم . این که به عنوان یه قرار حساب میشه ، درسته ؟ "
" درسته " هندرسون یه شهری بود که یه نیم مایلی با ما فاصله داشت . الان تقریبا ساعت 7 بود ، برای همین رفتم بالا تا اماده شم . کبودی های صورتم ، با تشکر از مامان ، همین الانشم زرد شده بودن و من از پنهان کننده ی کافی برای پوشوندنشون استفاده کردم . بعد شلوار بلند و بلوز استین کوتاه پوشیدم و انتهای بلوز رو روی کمرم گره زدم . موهامو شونه کردم و گوشواره هام رو انداختم .دیگه اماده بودم .
البته ، وایات داشت روزنامه میخوند . و هنوزم نصف بدنش لخت بود .
اعلام کردم " من اماده ام "
به ساعت مچی اش نگاه کرد " کلی وقت داریم " و دوباره شروع کرد به خوندن .
لیستم رو پیدا کردم و " بی توجه " رو بهش اضافه کردم . ادم فکر میکنه تو اولین قرارمون بعد از دو سال ، میخواد تاثیر بهتری روم بزاره . میبینین ، میدونستم که زود خوابیدن باهاش ، اشتباه بزرگیه . همین الانشم مسلم میدونست که من مال اونم .
با صدای بلند فکرم رو گفتم " فکر کنم برم تو یه اتاق خواب دیگه بمونم "
" خدای من . باشه . میریم " روزنامه رو انداخت رو زمین و دوپله یکی رفت بالا .
روزنامه رو برداشتم و روی راحتیش نشستم . البته قبلا خونده بودمش ، ولی نمیدونستم الان چه فیلم هایی روی پرده است. لیستی که اعلام کرده بود مال شهر ما بود ، ولی فکر کردم که مال هندرسون هم همینا است دیگه .
رو مود یه فیلم خنده دار بودم ، و یه فیلم رومانتیک کمدی بود که هم بامزه به نظر میومد و هم خنده دار . وایات در حالی که داشت دکمه های بلوزش رو میبست ، از پله ها اومد پایین .
وایستاد و بعد بلوزش رو کرد تو شلوارش .
پرسید " میخوای چه فیلمی ببینی ؟ "
"Prenup. خنده دار به نظر میاد "
ناله کرد " من یه فیلم دخترونه نگاه نمیکنم "
" خب ، تو میخوای چی ببینی ؟ "
" اونی که درباره ی یه جمعیته که افتادن دنبال یه ادم که سعی میکنه خودش رو زنده نگه داره ، خوب به نظر میاد "
" انتهای جاده ؟ "
" اره . خودشه "
" پس حله " انتخاب وایات یکی از این فیلم های بکش بکش بود . از اونا که قهرمان داستان ، برای زنده موندش تو کوه ها میجنگه و البته که یه زن نیمه لخت خیلی خوشگلم تو فیلم ضروریه تا اون مرده نجاتش بده . البته این که چرا مرده خودش رو به دردسر میندازه برای زنی که همیشه به طرز خنده داری احمقه ، دیگه فراتر از حد منه . ولی این انتخاب اونه که از این فیلم خوشش بیاد یا نه .
با تاوروس رفتیم . و من نفسی از سر اسودگی کشیدم که فرصتی پیدا شده تا دوباره منظره ها رو نگاه کنم . دیگه خورشید خیلی پایین بود و سایه های بعد از ظهر طولانی . گرمای هوا هنوزم انقدر شدید بود که کولر ماشین رو درجه ی اخر قرار داشت . دریچه اش رو جوری تنظیم کردم که بادش بخوره به صورتم ، چون نمیخواستم عرق کنم و پنهان کننده ها رو از روی کبودی هام پاک بشه .
تقریبا نیم ساعت قبل از شروع نمایش رسیدیم اونجا ، برای همین وایات یه کم خیابون ها رو دور زد . هندرسون در حدود 15 هزار نفر جمعیت داره . به اندازه ای بزرگ هست که یه سینما با4 پرده ی سینمایی ، برای نمایش 4 فیلم متفاوت داشته باشه .
البته سینمای خوبی بود و یه چند سال پیش با صندلی های استادیوم ، از نو ساخته بودنش . با توجه به اینکه وایات یه مرد بود ، متنفر بود از اینکه صبر کنه تا فیلم شروع بشه . برای همین درست 5 دقیقه مونده بود تا فیلم شروع بشه ، به سینما برگشتیم .
گفتم " مهمون من " پولم رو دراوردم و تو صف خرید بلیط وایستادم .
20 دلار از زیر پنجره فرستادم تو " دو تا بلیط ، یکی برای Prenup و یکی هم برای انتهای جاده "
شنیدم که وایات با صدایی عصبانی پشت سرم گفت " چی ؟ " ولی ندیده گرفتمش .
متصدی بلیط ، دو تا بلیط رو پاره کرد و اونها رو با باقی مونده ی پولم ، از زیر پنجره به سمتم فرستاد .
برگشتم و بلیط وایات رو دادم بهش . منطقی گفتم " این جوری هر دومون میتونیم اون فیلمی که میخوایم رو ببینیم " و رفتم تو . خوشبختانه هر دو تا فیلم تقریبا همزمان شروع میشد .
بدجور عصبانی به نظر میومد ، ولی رفت که فیلم انتخابی خودش رو ببینه ، و منم تنهایی تو تاریکی سینما نشستم . با دیدن اون نمایش احمقانه ، زمان خیلی خوبی رو گذروندم . نگران نبودم که وایات حوصله اش سر رفته یا نه . صحنه های س ک س فیلم خوب و هیجانی بود ، درست همون طور که من دوست دارم . باعث شد فکر کنم که تو راه خونه خودم رو بندازم رو وایات . از وقتی نوجوان بودم تو ماشین با کسی ناز و نیاز نکرده بودم . و تاوروس ، صندلی عقب ِابرومندی داشت . عالی نبود ، ولی ابرومند بود . تازه ، سکون خوبی هم داشت .
وقتی فیلم تموم شد ، با لبخند اومدم بیرون . یک ساعت و ربع لذت برده بودم . باید یه کم صبر میکردم تا فیلم وایات هم تموم شه ، ولی این زمان رو با نگاه کردن به پوستر ها گذروندم .
فیلمه هیچ حالش رو بهتر نکرده بود . 10 دقیقه ی بعد ، وقتی اومد بیرون ، هنوزم مثل ابرصاعقه دار اخم کرده بود .
بدون هیچ حرفی بازوم رو گرفت و من رو به سمت ماشین برد .
وقتی سوار ماشین شدیم و کسی نمیتونست صداش رو بشنوه ، عصبانی گفت " این برای چی بود ؟ فکر کردم قراره با هم یه فیلم رو ببینیم "
" نه ، تو نمیخواستی اون فیلمی رو ببینی که من ازش خوشم میاد ، و منم نمیخواستم اونی که تو خوشت اومده رو ببینم . ما هر دومون بزرگسالیم ، میتونیم خودمون تنهایی بریم سالن سینما "
از میان دندون های بهم فشرده گفت " کل این ایده برای این بود که یه زمانی رو با هم بگذرونیم ، که بریم سر قرار . اگه نمیخواستی با من فیلم ببینی ، میتونستیم خونه بمونیم "
" ولی من میخواستم Prenup رو ببینم "
" میتونستی بعدا ببینیش . یه چند ماه دیگه تلویزیون نشونش میده "
" انتهای جاده رو هم نشون میده . اگه نمیخواستنی ، مجبور نبودی بری اونجا بشینی . میتونستی اون یکی رو با من ببینی "
" و با یه فیلمه دخترونه حوصلمو سر ببرم ؟ "
دیگه این رفتارش داشت اعصابمو خورد میکرد . دست به سینه شدم و خیره نگاهش کردم . " اگه یه فیلم دخترونه رو با من نگاه نمیکنی ، یه دلیل خوب برام بیار که چرا من باید یه فیلم مردونه رو با تو تماشا کنم . مگه اینکه خودمم از اون فیلم خوشم بیاد "
" و همه چیز باید اون طور باشه که تو میخوای ، هاه ؟ "
" یه دقیقه صبر کن . من کاملا از دیدن اون فیلم به تنهایی لذت بردم . اصرار نکردم تو با من بیای . اگه یه نفر هست که اصرار داره همه چیز همون طور باشه که اون میخواد ، اون یه نفر تو هستی "
دندون هاش رو به هم سایید " میدونستم این طور خواهد بود . میدونستم . انقدر خودتو تحویل میگیری که __ "
" این طور نیست " ناگهان انقدر از دستش عصبانی بودم که میتونستم بزنمش . فقط اینکه ادم خشنی نیستم . بیشتر اوقات نیستم .
" عزیزم ، اگه تو دیکشنری دنبال کلمه ی " خود تحویل گیری " بگردی ، عکس تورو اونجا چسبوندن . میخوای بدونی چرا دو سال پیش ولت کردم ؟ چون میدونستم این طور خواهد بود ، و فکر کردم هر چه زودتر کنار بکشم ، خودمو از یه عالم دردسر نجات دادم " از بس عصبانی بود که عملا داشت این کلماتش رو تف میکرد بیرون . دهنم باز موند .
داد زدم " تو رابطمون رو تموم کردی ، برای اینکه من خودمو زیادی تحویل میگیرم ؟ " فکر کرده بودم دلیلش یه چیز عمیق تریه . یه چیز مهم . مثلا اون موقع به عنوان پلیس مخفی کار میکرده و این کارو کرده که مبادا حین این کار بمیره ، یا یه همچین چیزی . ولی منو ول کرده بود ، چون فکر میکرد من خودمو تحویل میگیرم ؟
کمربندم رو محکم گرفتم و به اون اندازه که قدرت داشتم فشارش دادم تا این کارو با گردنش نکنم . یا حتی سعی ای برای این کار نکنم . از اون جا که وزنش 80 پوندی از من بیشتر بود ، نمیدونستم این کارم چه نتیجه ای خواهد داد .
خب ، میدونستم ، برای همین به جای اون ، عصبانیتم رو سر کمربندم خالی کردم .
سرش داد زدم " اگه من خودمو زیادی تحویل میگیرم ، تو نیاز نیست نگران باشی . برای این که من به هیچ کسی وابسته نیستم . خودم از خودم مراقبت میکنم و خودمو تحویل میگیرم . شَرَم رو از سرت باز میکنم و تو میتونی برگردی به همون زندگی ارامش بخش خودت __ "
وحشیانه گفت " لعنت به اون زندگی " و منو بوسید . از بس از دستش عصبانی بودم که سعی کردم گازش بگیرم .
خودشو عقب کشید ، خندید ، و دوباره منو بوسید . انگشت هاش رو به درون موهام فرو برد ، سرم رو به عقب خم کرد و گردنم رو در معرض نمایش گذاشت .
" جرات داری این کارو بکن " سعی کردم خودمو ازش جدا کنم . کمربند رو ول کردم و شونه هاش رو هل دادم . البته ، جرات کرد .
چند دقیقه ی بعد ، کنار گردنم گفت " من یه زندگی ارامش بخش نمیخوام . تو کلی دردسری ، ولی من دوست دارم و همینه که هست "
بعد من رو روی صندلیم برگردوند ، ماشین رو راه انداخت و قبل اینکه توجه کسی رو جلب کنیم و پلیس ها رو فرا بخونن ، از پارکینگ خارج شد.
هنوزم اخم کرده بودم و نزدیک بود بزنم زیر گریه . نمیدونم چقدر راه رفته بودیم که ماشین رو از جاده خارج کرد و زیر یه درخت بزرگ ماشین رو پنهان کرد تا کسی نتونه مارو از جاده ببینه .
اوه ، تاوروس سکون خوبی داره .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 26


فکر میکنین چون به من گفته دوست دارم ، به اندازه ی یه چکاوک خوشحال میشم ، اما یه جوری اینو گفت که انگار من یه داروی تلخم که یا باید بخوریش یا بمیری . حالا مهم نیست که
جوری رو صندلی عقب با من عشق بازی کرد که انگار نمیتونه ازم سیر شه . از نظر احساسی ازرده خاطر شده بودم . فقط اینم نبود . بعد از اینکه فرصتی پیدا شد که فکر کنم ، خیلی درباره ی کیفیت صندلی عقب ، احساس راحتی نمیکردم . منظورم اینه که اون ماشین کرایه ای بود ، و هیچ کس نمیتونه بگه که اون پشت چه اتفاقایی افتاده . و حالا باسن لخت من هم به لیستش اضافه شده بود . تو راه خونه ، اصلا باهاش صحبت نکردم . و تا رفتیم تو ، سریع پریدم طبقه ی بالا تا دوش بگیرم . تا مبادا شپش های ماشین کرایه ای رو گرفته باشم . خب ، سریع از پله ها رفتم بالا ، چون هنوز تو حالت پریدن نبودم . همچنین در حمومم قفل کردم که اون نتونه بیاد تو و به من ملحق شه ، چون میدونستم اون جوری چه اتفاقی میوفته و متنفرم از اینکه راحت بشه ازم استفاده کرد.
باید از قبل برنامه میریختم و یه کم لباس تمیز با خودم به حموم میبردم ، اما این کار نکرده بودم ، برای همین مجبور بودم دوباره همون لباس ها رو تنم کنم . امکان نداشت که فقط با یه حوله پامو از در بزارم بیرون . وایات بلادزورث رو میشناختم . شعارش این بود : استفاده بردن از موقعیت ها .
البته ، وقتی از حموم اومدم بیرون ، منتظرم بود . با صبری که انگار هیچ کار دیگه ای تو این دنیا نداشته باشه ، به دیوار تکیه داده بود . از بحث کردن خودش رو کنار نمیکشید . اینو درباره اش فهمیده بودم .
پیش دستی کردم و گفتم " این جوری نمیشه . حتی نمیتونیم بدون بحث کردن بریم یه فیلم ببینیم . که بعدشم تو سعی میکنی همه چیز رو با س ک س حل کنی "
ابروهاش رفت بالا " راه بهتری هم هست ؟ "
" درست عین همه ی مردا . زنا دوست ندارن که وقتی عصبانی هستن ، س ک س داشته باشن "
ابروهاش حتی بالاتر هم رفت . کشیده گفت " نمیتونی گولم بزنی " عاقلانه ترین حرفی نبود که میتونست بزنه .
لب پایینیم میلرزید " نباید این کارو با من بکنی . این تقصیر من نیست که تو نقطه ضعفم رو میدونی . ولی وقتی میدونی که نمیتونم دربرابرت مقاومت کنم ، خیلی نامردیه که از این موضوع سواستفاده کنی "
یه لبخند اروم رو لبهاش شکل گرفت و راست ایستاد . " میدونی چقدر تحریکم میکنی ، وقتی تصدیق میکنی که نمیتونی در برابرم مقاومت کنی ؟ "
به سرعت یه مار بازوش رو به دور کمرم حلقه کرد و من رو دورن بازوهاش قفل کرد " میدونی در طول روز به چی فکر میکنم "
گفتم " س ک س " و مستقیم به سینه اش نگاه کردم
" خب ، اره . بعضی مواقع . خیلی مواقع . اما به اینم فکر میکنم که تو چطور منو میخندونی . و چقدر خوبه که صبح در کنار تو از خواب بیدار شم و شبم برگردم خونه پیش تو . من دوست دارم و تو را با هیچ زن خوش اخلاق ، ساده و کم توقعی تو دنیا عوض نمیکنم . اونا منو خوشحال نمیکنن ، چون جرقه ای بینمون وجود نخواهد داشت "
طعنه امیز گفتم " اه هاه . برای همینه که منو ول کردی و دو سال تموم ازم دور موندی "
شانه هاش رو بالا انداحت " تصدیق میکنم . ترسیدم . بعد از فقط دوبار قرار گذاشتن ، میتونستم بگم که هیچ لحظه ی ارومی رو در کنارت نخواهم داشت . برای همین تصمیم گرفتم که قبل از عمیق شدن رابطمون ، خودمو کنار بکشم . با اون سرعتی که ما داشتیم پیش میرفتیم ، فهمیدم به یه هفته نرسیده با هم خوابیدیم و قبل اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده ، باهم ازدواج کردیم "
" خوب این بار چه چیزی فرق کرده ؟ من که فرقی نکردم "
" خدا رو شکر . درست همین جوری که هستی دوست دارم . تو برای من ، ارزشش رو داری . برای همین وقتی رفتی ساحل ، افتادم دنبالت . برای همین ، با این که انقدر عصبانی بودم که هیچی از فیلم رو یادم نمیاد ، بازم از سالن سینما خارج نشدم . و برای همینه که زمین و اسمون رو حرکت میدم تا تورو درامان نگه دارم "
اماده نبودم که دست از عصبانیتم بردارم ، ولی میتونستم حس کنم که عصبانیتم داره از بین میره . سعی کردم نگهش دارم و به سمت پیراهنش اخم کردم تا نفهمه این حرفاش داره اثر میکنه .
اروم گفت " هر روز یه کم بیشتر درباره ات یاد میگیرم " منو به خودش نزدیک تر کرد تا بتونه شقیقه ام رو نوازش کنه . شونه هام رو بردم بالا تا نتونه به گردنم برسه . اروم خندید " و هر روز یه کم بیشتر عاشقت میشم . همچنین تو یه کم از تنش توی دپارتمان رو کم کردی ، چون ادمایی که قبلا ازم بدشون میومد ، الان باهام همدردی میکنن "
بیشتر اخم کردم . ولی این بار واقعی بود . به همدردی نیاز داشت ، چون عاشقم بود ؟ " اونقدرام بد نیستم "
" جهنمی درست میکنی عزیزم ، و اونا فهمیدن که من قراره کل زندگیم رو دست و پا بزنم تا اتیشی که بپا کردی رو خاموش کنم . درستم میگن " پیشونیم رو بوسید " اما هرگز خسته نمیشم ، و پدرت رو دارم که یادم بده چطور وسط یه طوفان زنده بمونم . یالا " گولم زد و لب هاش رو به سمت گوشم حرکت داد " من اول گلوله رو میخورم . توام میتونی بگی : توام منو دوست داری . میدونم که داری "
همش وول میخوردم و بی قرار بودم ، ولی بازوهاش گرم بودن و بوی بدنش داشت گیجم میکرد . بالاخره اه کشیدم و دلخور گفتم " خیلی خوب . دوست دارم . ولی حتی برای یه لحظه هم فکر نکن که این یعنی من تبدیل میشم به یه زن استپفورد "
با دهن کجی گفت " حالا انگار اصلا شانسی هم وجود داشت که همچین اتفاق بیوفته . ولی میتونی شرط ببندی که قراره زن من بشی . از اول در این مورد جدی بودم ... منظورم تو دومین شروعمونه . فکر کردن به این که ممکن بود کشته شده باشی ، چشم هامو باز کرد "
پرسیدم " کدوم دفعه ؟ " پلک زدم " 3 بار نزدیک بود کشته بشم "
فشارم داد . " اولین بار . انقدر این یه هفته ترسیدم که برای کل زندگیم کافیه "
" اوه ، اره ؟ چطوره از موقعیت من امتحانش کنی " تسلیم شدم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش . قلبم داشت بال بال میزد . که فقط اون میتونست این کارو با قلبم بکنه . ولی این بار به حالت استریو ( دو صدا ) . گیج شدم و تمرکز کردم . و یهو فهمیدم که دارم صدای قلب اون رو میشنوم . در حالی که ضربان قلب خودم رو هم حس میکردم . قلب اون هم تند تند میزد. خوشحالی تمام وجودمو فرا میگرفت . عین بادکنی که پر از ابش کنن ، احساس کردم که دارم از خوشحالی میترکم . که احتمالا توصیف جالبی نیست ولی بهش میخوره ، چون احساس میکردم درونم ، خیلی برای پوستم بزرگه. سرم رو به عقب خم کردم و یه لبخند گنده براش زدم . فاتحانه گفتم " منو دوست داری "
یه کم محتاط به نظر میومد " میدونم . همینو گفتم ، مگه نه ؟ "
" اره ، ولی واقعا همینطوره "
" فکر میکردی دارم دروغ میگم ؟ "
" نه ، ولی شنیدن و احساس کردن با هم فرق دارن "
" و تو احساس ... " حرفش رو ادامه نداد . داشت از من دعوت میکرد که جای خالی رو پر کنم .
" ضربان قلبت رو حس کردم " سینه اش رو نوازش کردم " درست مثل مال من داره بالا و پایین میپره "
حالتش عوض شد . ملایم تر شده بود . " هر وقتی کنارمی همین جوری میشه . اول فکر کردم بیماری قلبی گرفتم ، ولی بعد فهمیدم این اتفاق فقط دور و بر تو میوفته . نزدیک بود برم ازمایش بدم "
داشت اغراق میکرد ، ولی برام مهم نبود . منو دوست داشت . عملا از روزی که دیده بودمش ، ارزوی این لحظه رو داشتم. اون موقع با ترک کردنم به اون نحو ، منو در هم شکسته بود .
اوه ، مهم نیست که چطور ترکم میکرد ، به هر حال در هم میشکستم . ولی اصلش برای این بود که دلیلش رو نمیدونستم . تو هفته ی گذشته ، تا اون جا که میتونستم ، همه چیز رو براش سخت تر کرده بودم . چون حقش بود ، به خاطر کاری که باهام کرده بود . و حتی برای یه لحظه اش هم احساس تاسف نمیکنم . فقط ارزو میکردم کاش همه چیز رو براش سخت تر میکردم و هر دفعه که لمسم میکرد ، سریع تسلیم نمیشدم . اما جهنم ، بعضی مواقع مجبوری با جریان پیش بری .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: catherine   
زن

 
پرسید " میخوای هر چه زودتر ازدواج کنی ، یا میخوای یه بزم و پایکوبی رو برنامه ریزی کنی ؟ "
اصلا شکی وجود نداشت که اون کدوم رو ترجیه میده . سرم رو خم کردم . یه دقیقه ای بهش فکر کردم . من یه عروسی بزرگ تو کلیسا داشتم و عاشق هر دقیقه اش بودم ، اما تو کلیسا عروسی گرفتن ، کلی دردسر داره و کلیم هزینه اش میشه _ و کی هم زمان میبره . با این که خود ازدواجم دووم نیاورده بود ، ولی خوشحال بودم که یه بار اون رو تجربه کردم . و دیگه حسش نبود که همه ی اون مراسم و تجمل رو تکرار کنم . از یه طرف دیگه ، چیزی بیشتر از یه ازدواج سریع رو میخواستم .
گفتم " بزم " و اون تونست نالیدنش رو خفه کنه . بازوش رو نوازش کرد " ولی نه بزرگش . باید فکر خانوادمون هم باشیم و یه مراسمی داشته باشیم ، ولی نیاز نیست اونقدر بزرگ باشه . یه مراسم کوچیک . مثلا با 30 نفر _ اگه به این اندازه برسن _ و شاید تو باغ مادرت . از این ایده خوشش میاد ، یا از اینکه مبادا گلهاش لگد مال بشن ، وحشت میکنه ؟ "
" عاشقش میشه . عاشق اینه که خونه رو به بقیه نشون بده "
" خوبه . صبر کن ، اگه نتونی تیر انداز و کسی که ماشینم رو دست کاری کرده رو پیدا کنی چی ؟ اگه مجبور باشم تا کریسمس پنهون بمونم چی ؟ اون موقع دیگه هیچ گلی وجود نخواد داشت . در ضمن ، اون موقع خیلی سرده و نمیشه تو باغچه مراسم گرفت . حتی نمیتونیم یه روز رو انتخاب کنیم " ماتم گرفتم " تا این موضوع تموم نشه ، نمیتونیم برنامه ریزی کنیم "
" اگه مجبور باشیم ، کل خانواده رو به گاتلینبرگ میبریم و تو یکی از اون کلیساهای کوچولو ازدواج میکنیم "
پرسیدم " میخوای من تو یه متل اماده شم ؟ " لحن صدام بهش این اجازه رو میداد که بفهمه چندان از این ایده خوشم نمیاد .
" چرا که نه . تصمیم نداری که یکی از اون دامن های بلند و بزرگ رو بپوشی ، داری ؟ "
تصمیم نداشتم ، اما خب هنوزم ... میخواستم وقتی اماده میشم ، وسایلم کنارم باشه . اگه یه چیز رو فراموش کرده باشم و با خودم نبرده باشم چی ؟ یه چنین اتفاقایی میتونه خاطره ی یه زن از روز ازدواجش رو از بین ببره .
گفتم " باید به مامان زنگ بزنم " ازش دور شدم و به سمت تلفن رفتم .
" بلر ... الان از نصفه شبم گذشته "
" میدونم . ولی اگه درجا بهش نگم ، ناراحت میشه "
" از کجا میفهمه ؟ صبح بهش زنگ بزن و بگو وقت صبحونه این تصمیم رو گرفتیم "
" در جا میفهمه . ادم موقع صبحونه که تصمیم نمیگیره ازدواج کنه . بعد از یه قراره داغ و حین یه سری کارها ، تصمیم به ازدواج میگیری "
یاد اوری کرد " اره . واقعا اون قسمت یه سری از کارها رو دوست دارم . یه 18 ، 19 بود که این کارو روی صندلی عقب نکرده بودم . فراموش کرده بودم که اصلا راحت نیست "
شروع کردم به شماره گرفتن.
" میخوای مامانت اون قسمت ؛ یه سری کارها ؛ رو بدونه ؟ "
" یه نگاه " داری شوخی میکنی " بهش انداختم . " حالا انگار اون خودش نمیدونه "
مامان با اولین زنگ گوشی رو برداشت . خسته به نظر میومد " بلر ؟ اتفاقی افتاده ؟ "
کالر ای دی خوب چیزیه . دیگه نیاز نیست خودت رو معرفی کنی . " نه ، فقط میخواستم بگم که من و وایات تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم "
" حالا سورپرایزش برای چیه ؟ وقتی اولین بار تو بیمارستان دیدیمش _ اون موقع که تیر خورده بودی _ اون بهمون گفت که قراره ازدواج کنین "
یهو سرم چرخید و بهش خیره شدم " گفت ، هاه ؟ خنده داره که تا امشب هیچی به من نگفته بود "
وایات شونه هاش رو بالا انداخت و قیافش رو جوری کرد که انگار هیچ کار بدی نکرده . میتونستم بگم که کلی باهاش برنامه خواهیم داشت . زیادی از خود مطمئن بود .
مامان گفت " خب ، مونده بودم که چرا هیچی به من نگفتی . دیگه داشتم ناراحت میشدم "
ظالمانه گفتم " تاوانش رو پس میده "
وایات گفت " اوه ، لعنت " خوب میدونست که من دارم درباره ی اون صحبت میکنم ، ولی دقیق نمیدونست که چه کار اشتباهی کرده .
البته میدونست که ما داریم در مورد چی صحبت میکنیم ، ولی هنوز نفهمیده بود که چرا این موضوع احساسات مامان رو جریحه دار کرده .
مامان گفت " این موقعیت دو تا راه داره . یک این که سخت بگیری ، تا یاد بگیره چطور کارها رو باید انجام بده و دیگه چنین اشتباهی رو تکرار نکنه . دوم این که کوتاه بیای ، چون اون تازه وارده "
" کوتاه بیام ؟ این دیگه چیه ؟ "
با موافقت گفت " دختر خودمی "
" چرا تا حالا بیدار بودی ؟ انقدر سریع جواب دادی که باید با تلفن خوابیده باشی " یه کم کنجکاو بودم ، چون مامان هر وقت که نگرانمون میشد ، با تلفن میخوابید . وقتی از 15 سالگی شروع به قرار گزاشتن کردم ، اون این عادت رو پیدا کرد . " از فارغ التحصیلی جنی تا حالا با تلفن نخوابیدم . نه ، هنوزم دارم روی مالیات های لعنتی کار میکنم . و این کامپیوتر احمق هم هی هنگ میکنه . حالام داره با حروف نامفموم تایپ میکنه . دوست دارم رمزی تایپشون کنم ، چون دستورالعمل ها و قوانین ای ار اس از بس واضحه که حتی خودشونم نمیدونن دارن چی کار میکنن . فکر میکنی چطوره ؟ "
" خوب نیست . ای ار اس با کسی شوخی نداره "
با اوقات تلخی گفت " میدونم ، اگه میدونستم این دستگاه این قدر بازی درمیاره ، با دست سریع تر انجامش میدادم ، ولی همه ی فایل هام تو کامپیوتره . از این به بعد کپیشونو روی کاغذ نگه میدارم "
" بک اپ نداری ؟ "
" خب ، البته . ولی ازم بپرس کار میکنه یا نه "
" فکر کنم یه مشکل اساسی داشته باشی "
" میدونم که دارم . و این همه خرابکاری بسمه . ولی الان بحث شرفه که نزارم این کامپیوتر لعنتی برنده بشه "
یعنی قراره اونو یه مدت طولانی نگه داره ، که یه ادم نرمال ، خیلی قبل تر ، میبردش به بیمارستان کامپیوترها .
بعد یه چیزی به ذهنم رسید و به وایات نگاه کردم " عیب نداره اگه در مورد مویی که پیدا کردین ، به مامان بگم ؟ "
سریع روش فکر کرد و بعد سر تکون داد .
مامان پرسید " چه مویی ؟ "
" تیم تحقیق یه چندتا تار موی تیره رنگ زیر ماشین پیدا کردن که در حدود 10 اینچ درازاشه . کسی به ذهنت میرسه که موهای تیره داشته باشه و ممکن باشه که بخواد منو بکشه ؟ "
" هممم " این صدای فکر کردن مامان بود " موهاش مشکیه یا فقط تیره است ؟ "
سوال رو از وایات پرسیدم . قیافش یه جوری شد که انگار میخواد بپرسه فرقشون چیه ، ولی بعدش فکر کرد و متوجه تفاوتشون شد . گفت " من میگم مشکی "
جواب دادم " مشکی "
" طبیعی یا رنگ شده ؟ "
مامان افتاده بود رو خط . از وایات پرسیدم " طبیعی یا رنگ شده ؟"
" هنوز اینو نمیدونیم . باید انالیز بشه "
به مامان گفتم " هیئت منصفه هنوز داره روش کار میکنه . کسی به ذهنت رسید؟ "
" خب ، مالیندا کانر هست "
" 13 سال پیش بود که من اون رو تو مراسم جشن پایان سال شکست دادم و خودم ملکه شدم . مطمئنا تا الان دیگه فراموشش کرده "
" اینو نمیدونم . همیشه باعث میشه حس کنم دختر انتقام جو و کینه ای هستش "
" اما خیلیم بی صبر . دیگه نمیتونست تا الان صبر کرده باشه "
" این درسته . همممم . باید یه نفر باشه که در موردی بهت حسادت میکنه . از وایات بپرس قبل اینکه با هم باشین ، با کیا قرار میزاشته "
" قبلا ازش پرسیدم . میگه کسی وجود نداره "
" مگه این که راهب باشه ، در غیر این صورت حتما وجود داره "
" میدونم ، ولی اون حتی اسم هاشونم نمیگه تا خودم برم بررسی کنم "
وایات اومد کنارم رو تخت نشست . نگران به نظر میومد . " درباره ی چی دارین صحبت میکنین ؟ "
گفتم " تو و زن هات " شونه ام رو به سمتش برگردوندم و یه کم خودمو عقب تر کشیدم که استراق سمع نکنه ..
با اعصاب خوردی گفت " من هیچ زنی ندارم "
از مامان پرسیدم " شنیدی ؟ "
" شنیدم . فقط باورم نمیشه . ازش بپرس قبل اینکه تورو ببینه ، تا چه مدتی با هیچ زنی نبوده "
توجه کنین که مادرم این طور برداشت کرده که اون دیگه خوددار نیست . این که اصلا درمورد زندگی عشقی من نگران نبود ، نشون میداد که کاملا وایات رو قبول کرده ، خیلی چیز بزرگیه . چون راضی کردن مامان ، کار خیلی سختیه .
از روی شونه هام بهش نگاه کردم " مامان میخواد بدونه ، چقدر میگذره از وقتی که اخرین بار با کسی بودی "
شدیدا در حالت هشدار به نظر میومد " اون نپرسیده . اینو نمیگه "
" چرا . بیا . خودش بهت میگه "
گوشی رو دادم دستش و اونم محتاطانه گرفتش . گفت " سلام " بعد مکث کرد . دیدم که گونه هاش داره قرمز میشه . جوری که انگار میخواد خودش رو از این سوال مخفی کنه ، دستش رو گذاشت روی چشم هاش . با حالتی کم رو و ضعیف جواب داد " اه ... 6 هفته ؟ شاید . ممکنه طولانی تر باشه . گوشی بلر "
دیگه سریع تر از این نمیتونسته گوشی رو به من برگردونه . گرفتمش و پرسیدم " چی فکر میکنی ؟ "
مامان گفت " اگه دیوانه باشی و رو یکی فیکس کرده باشی ، اون وقت 6 هفته زمان طولانی ایه . احتمالا از جانب دوست دختر های اون نیست . خودت چی ؟ هیچ نیمه دوست پسری داشتی که قبلا با یه نفر دیوانه دوست بوده و دختره ام به خاطره رابطه ی تو با اون ، شدیدا حسادت کرده باشه ؟ "
نیمه دوست پسر یعنی یه چند باری قرار گذاشته باشی ، اما چیزی جدی ای بینتون اتفاق نیوفتاده باشه و از هم جدا شده باشیم . از وقتی اولین بار وایات رو دیده بودم ، یه چند تایی از اینا داشتم ، ولی حتی مطمئن نبودم که بتونم اسمشون رو به یاد بیارم .
گفتم " باهاشون در ارتباط نیستم ، ولی فکر کنم بتونم سر و تهشو در بیارم " . البته ، اگه اسم هاشون رو به یاد بیارم .
مامان گفت " این تنها احتمال دیگه ای هست که میتونم بهش فکر کنم . به وایات بگو بهتره هر چه زودتر همه چیز رو حل کنه ، چون تولد مادربزرگت نزدیکه و اگه تا اون موقع هم بخوای قایم شی ، اون وقت دیگه نمیتونیم جشن بگیریم "
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ، این پیغام رو به وایات دادم و اونم سرشو تکون داد که یعنی گرفته . ولی مطمئن بودم که هیچی راجع به مادربزرگ نمیدونه . نمیدونست که اگه مادربزرگ یه کوچولو فکر کنه که ندیده گرفته شده ، اون وقت چه بلایی سرمون نازل میشه . میگفت دیگه با توجه به سنش ، روزهای تولد چندانی براش باقی نمونده ، و اگه دوسش داریم ، بهتره از این شرایط به نحو احسنت استفاده کنیم . اگه تا حالا حدس نزدین ، اون مادرِ مادرم هستش . تو این تولدش 74 ساله میشه ، برای همین دیگه اونقدرهام پیر نیست ، ولی با سنش نقش بازی میکنه تا اون چیزی که میخواد رو بدست بیاره . هاه . ژنتیک چیز خنده داریه ، مگه نه ؟
چشم هام رو بزرگ کردم " خب ، اسمش چیه ؟ "
دقیقا میدونست که دارم در مورد چه کسی صحبت میکنم . گفت " میدونستم " سرش رو تکون داد " میدونستم که مثل زالو به این موضوع میچسبی . هیچی نبود . تو یه کنفرانسی ، به یکی از دوست های قدیمی برخوردم و _ هیچی نبود "
متهمانه گفتم " به جز اینکه باهاش خوابیدی "
گفت " موهاش قرمزه . و اون یه کاراگاهه تو _ نه ، نمیگم کجا کار میکنه . بهتر از این حرفا میشناسمت . فردا بهش زنگ میزنی و یا به قتل متهمش میکنی ، یا درباره ی من حرف میزنین "
" اگه پلیسه ، میدونه چطور تیراندازی کنه "
" بلر، تو این مورد حرفمو باور کن . لطفا . اگه یه کوچولو هم شانسش وجود داشت که اون بتونه همچین کاری رو انجام بده ، فکر میکنی یه ثانیه هم مکث میکردم که نکشونمش پاسگاه و ازش بازجویی نکنم ؟ "
اه کشیدم . یه جوری کلمه بندی میکرد که جا برای اعتراض نمیزاشت . و سریعم میگرفت .
گفتم " اما باید کار کسی باشه که به من حسودیش میشه "
" موافقم " بلند شد و شروع کرد به دراوردن لباسش " ولی الان از نیمه شب گذشته . من خستم . تو خسته ای ، و میتونیم بعد از اینکه انالیز مو رو به دست اوردیم ، در این باره صحبت کنیم . اون موقع میفهمیم که واقعا با یه مو مشکی طرفیم یا کسی که موهاش رو رنگ کرده و قبل از عمل کردن ، تغییر قیافه داده "
در مورد خسته بودن ، حق با اون بود ، برای همین تصمیم گرفتم که در این مورد هم حق با اونه . لباسام رو دراوردم و رفتم زیر لحاف .
دو درجه ترموستات رو اورد پایین ، چراغ ها رو خاموش کرد ، و اومد زیر لحاف پیش من . که اون موقع فهمیدم درمورد خسته بودن ، دروغ گفته .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 27


اون شب دوباره خواب مرسدس قرمز رنگم رو دیدم . تو این خوابم پلی وجود نداشت ، فقط یه زن روبه روی ماشینم وایستاده بود و تفنگش رو به سمت من نشانه رفته بود .
البته موهاش مشکی نبود . قهوه ای کمرنگ بود ، رنگش تقریبا بلوند میزد ، ولی خود بلوند نبود . چیز عجیبش این بود که روبه روی اپارتمانی پارک کرده بودم ، که من و جیسون ، اول ازدواجمون اونجا زندگی میکردیم . زیاد اونجا نموندیم ، شاید یه سال ، و بعدش یه خونه خریدیم . وقتی طلاق گرفتیم ، با خوشحالی خونه و هزینه های نگهداریش رو دادم به جیسون ، در عوض پول زیادی ازش گرفتم که باهاش بدن های عالی رو باز کردم . با اینکه تو خوابم ، زنه تفنگش رو به سمتم نشونه گرفته بود ، ولی اونقدر نترسیده بودم . بیشتر تر از اینکه ترسیده باشم ، اعصابم از احمق بودنم خورد بود. بالاخره از ماشین پیاده شدم و راهمو کشیدم و رفتم . که نشونتون میده یه خواب چقدر میتونه احمقانه باشه ، چون من هیچ وقت بیخیال مرسدسم نمیشم.
با احساس تعجب از خواب بیدار شدم ، که احساس عجیب غریبیه برای از خواب بیدار شدن . هنوزم تو رخت خواب بودم _ تابلو بود دیگه _ برای همین اتفاقی نیوفتاده بود که ازش تعجب کنم .
از بس اتاق سرد بود که ترسیدم اگه از روی تخت بلند شم ، باسنم قندیل ببنده . نمیدونم چرا وایات انقدر دوست داره که کولر رو بزاره رو سردترین درجه . مگه اینکه جز اسکیموها باشه . سرم رو بالا اوردم تا بتونم ساعت رو ببینم . 5 و 5 دقیقه . زنگ ساعت تا 25 دقیقه ی دیگه به کار نمی افتاد ، ولی اگه من بیدار بودم ، دلیلی نمیدیدم که چرا وایات هم نباید بلند شه . سیخونک زدم بهش .
با حالت سستی گفت " اوه . اوچ " و چرخید طرفم . با دست بزرگش شکمم رو نوازش کرد . " خوبی ؟ بازم خواب بد دیدی ؟ "
" نه ، خواب دیدم ، ولی کابوس نبود . بیدار شدم و اتاق مثل محل نگهداری گوشت ها سرده . میترسم بلند شم "
یه صدایی که نصفش نالیدن بود و نصفشم خمیازه ، از خودش تولید کرد . بعدم یه کم سرش رو اورد بالا تا ساعت رو نگاه کنه . گفت " هنوز وقت بلند شدن نیست " و دوباره سرش رو گذاشت رو بالش .
دوباره بهش سیخونک زدم . " اره ، هست . باید به یه چیزی فکر کنم "
" نمیشه وقتی من خوابم بهش فکر کنی ؟ "
" میتونستم ، اگه سعی نمیکردی که هر شب قندیل ببندیم . و اگه یه لیوان قهوه داشتم . فکر کنم باید درجه ی ترموستات رو ببری رو 40 تا یخ هام اب شه ، و در حالی که بلند شدی ، میتونی یکی از اون پیراهن های فلانل یا یه چیزی برام بیاری که بپوشم "
دوباره ناله کرد ، و به پشت برگشت . " باشه ، باشه " زیر لبی یه چیزی گفت ، از رو تخت بلند شد و رفت سمت هال ، که ترموستات طبقه ی بالا اون جا قرار داشت . یه ثانیه بعد ، وزش باد متوقف شد .
هوا هنوزم سرد بود ، ولی حداقل الان تکون نمیخورد . بعد برگشت تو اتاق خواب ، دستش رو برد انتهای کشوی لباسش و یه لباس دراز و تیره رو دراورد . انداختش رو تخت و دوباره برگشت زیر لحاف .
زیر لبی گفت " 20 دقیقه دیگه میبینمت " و به همون راحتی دوباره گرفت خوابید .
لباس دراز و تیره رو برداشتم و دور خودم پیچیدم . یه ردا بود . خوب و ضخیم . وقتی از رو تخت بلند شدم و راست ایستادم ، پارچه ی سنگین لباسش تا زانوم رسید . کمرش رو بستم و اروم رو نوک پام از اتاق خارج شدم _ نمیخواستم بیدارش کنم . چراغ بالای پله ها رو روشن کردم که مبادا بیوفتم و گردنم رو بشکونم .
تایمر قهوه ساز جوری تنظیم شده بود که درست ساعت 5 و 25 دقیقه ، اتوماتیک وار روشن شه ، ولی من قصد نداشتم اونقدر صبر کنم . سویچش رو زدم و چراغ کوچکش روشن شد . صداهای هیس مانندی از خودش دراورد که یعنی به کار افتاده . یه فنجون از تو کابینت برداشتم و همون جا منتظر موندم . کف اتاق ، زیر پاهای لختم سرد بود ، و باعث میشد که انگشت های پام رو جمع کنم . فکر کردم وقتی بچه دار شدیم ، وایات باید این عادتش رو ترک کنه و درجه ی کولر رو انقدر بالا نبره .
احساس کردم یه لحظه شکمم خالی شد ، درست مثل وقتی که میری بالای اولین شیب ترن هوایی . و یه حس عدم واقعیت ، وجودمو فرا گرفت . احساس میکردم که دارم همزمان روی دوتا سیاره زندگی میکنم . یکی دنیای واقعیت ، و یکی دنیای رویا . رویام وایات بود . از همون اولین باری که دیدمش . اما اون موقع قبول کرده بودم که شانسم رو از دست دادم .
حالا ، ناگهان ، دنیای واقعیت ، همون دنیای رویام شده بود ، و پذیرفتنش برام سخت بود .
در کمتر از یه هفته ، همه چیز زیر و رو شده بود . گفته بود دوستم داره . گفته بود ما قراره ازدواج کنیم . در هر دو مورد باورش داشتم ، چون همین چیز رو هم به خانواده ام گفته بود ، هم به مادرش و هم به تمام دپارتمان پلیس .
نه فقط این ، اگه احساستش برای من ، شبیه احساسی بود که من به اون داشتم ، میتونستم ترسیدنش رو تو اون موقعیت اول رو درک کنم ، چون یه نفر در این مورد چه حسی میتونه داشته باشه ؟
زنا از پس این جور چیزا ، راحت تر از مردا برمیان . چون ماها محکم تر و سر سخت تریم .
بالاخره ، بیشتر ماها جوری بزرگ میشیم که انتظار حاملگی و بچه داری رو داشته باشیم . و وقتی فکر کنین که این واقعا چه معنی ای برای بدن یک زن داره ، تعجب میکنین که یه زن ، چطور اجازه میده یه مرد حتی بهش نزدیک بشه .
مردا احساس میکنن که ازشون سواستفاده شده ، چون مجبورن هر روز ریششون رو بزنن . حالا ، من ازتون میپرسم : در مقایسه با دردی که زن ها اون رو متحمل میشن ، مردا ادمای ضعیفی محسوب نمیشن ؟
وایات دو سال رو هدر داده بود ، چون فکر میکرد من خودمو تحویل میگیرم . من خودمو تحویل نمیگیرم . مادربزرگ خودشو تحویل میگیره . البته ، خوب اون تمرین خیلی بیشتری داشته . امیدوارم وقتی به سن اون رسیدم ، منم مثل اون بشم . چیزی که الان هستم ، یه زن منطقی و بزرگساله که بیزینس خودش رو داره و رابطه ی 50-50 رو باور داره . بعضی مواقع هست که من هر دو 50 درصد رو دارم ، مثلا وقتی که تیر خوردم یا وقتی که حامله هستم . اما اینا شرایط خاصی هستن ، درسته ؟
به اندازه ی کافی قهوه درون کارافه ( جای ریختن قهوه تو قهوه جوش ) ریخته شده بود که بتونم فنجونم رو پر کنم . خدا رو شکر که قهوه جوش های اخیر خودشون به طور اتوماتیک وار قطع میشن . کارافه رو بیرون کشیدم . و فقط یه قطره بود که از دستم فرار کرد و با صدای هیس مانندی افتاد روی پد داغ .
بعد از ریختن قهوه ، کارافه رو برگردوندم سرجاش و به کابینت تکیه دادم و فکر کردم که چی تو خوابم , باعث تعجبم شده . پاهام یخ زده بود ، برای همین ، بعد از یه مدت برگشتم به اتاق خانواده و اون دفترچه ای که توش خطاهای وایت رو مینوشتم رو برداشتم . بعدم نشستم روی راحتی وایات و ردا رو روی پاهام انداختم . چیزی که مامان دیشب گفت _ خب ، منظورم یه چند ساعت پیشه _ یه کم ذهنم رو مشغول کرده بود . مشکل اینجا بود که هنوز نمیتونستم لینک ها رو به هم ربط بدم .
اون تقریبا همون چیزی رو گفته بود ، که من قبلا بهش فکر کرده بودم ، فقط یه جور متفاوت بیانش کرده بود . و خیلی به زمان گذشته رفته بود . همه ی راه رو رفته بود تا زمانی که سال سوم دبیرستان بودم و مالیندا کانر شروع کرده بود به جیغ جیغ کردن که چرا من ملکه ی مراسم اخر سال شدم . با این که من تشویق کننده ی اصلی بودم ، اون فکر میکرد این منصفانه نیست که من هم تشویق کننده ی اصلی باشم ، هم ملکه . نه اینکه حالا امکان ملکه شدن اون وجود داشته باشه ، چون اون چیزی برای گفتن نداشت. ولی دیگه خیلی خودشو تحویل میگرفت و فکر میکرد که من تنها مانع سر راهش هستم .
هر چند ، سعی نکرده بود منو بکشه . مالیندا با یه دیوانه ازدواج کرده بود و رفته بودن به یه شهر دیگه .
اما مامان باعث شده که فکر کنم ، ممکنه ریشه ی این موضوع ، برگرده به خیلی سال قبل . من سعی کرده بودم که به اتفاقات اخیر فکر کنم ، مثلا اخرین دوست دختر وایات ، یا اخرین دوست پسر خودم . که اصلا هم معنی نداشت ، چون وایات اخرین نفری بود که برام اهمیت داشت و اون موقع اون حتی دوست پسرم هم نبود ، چون خیلی سریع ترسیده بود .
شروع کردم به نوشتن ایتم ها . هنوزم لینک های منفردی وجود داشت ، ولی دیر یا زود یه راهی پیدا میکردم که این ها رو به هم ربط بدم و زنجیرشون کنم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
از طبقه ی بالا صدای باز شدن اب حموم رو شنیدم و فهمیدم که وایات بیدار شده .تلویزیون رو روشن کردم تا اب و هوا رو چک کنم ، بعد یه کم دیگه به دفترچه خیره شدم ، در حالی که داشتم فکر میکردم اون روز باید چی کار کنم . دیگه از تو خونه نشستن خسته شده بودم . اولین روز عالی بود ، دیروز چندادن خوب نبود . اگه یه روز دیگه اینجا میموندم ، ممکنه بود از سر بیحوصلگی ، دردسر درست کنم .
در ضمن ، احساس میکردم حالم خوبه . یه چند روزی بود که دستم بخیه داشت و ماهیچه هام خوب التیام پیدا کرده بودن . حتی میتونستم خودم تنهایی لباس بپوشم . بیشتر دردی که از تصادف ماشین داشتم هم ، به وسیله ی یوگا ، پک های یخ و تجربه ی عمومی با دردهای ماهیچه ای ، از بین رفته بود .
تقریبا 15 دقیقه ی بعد ، وایات اومد پایین و دید که جلوی تلویزیون نشستم . در حالی که داشت به طرفم میومد ، محتاطانه پرسید " داری یه لیست دیگه درست میکنی ؟ "
" اره ، ولی درباره ی تو نیست "
" از خطاهای دیگران هم لیست درست میکنی ؟ " به نظر میومد که یه کم بهش برخورده ، جوری که انگار اون تنها کسیه که حق داشتن یه لیست رو داره .
" نه ، دارم یه لیست از شواهد درست میکنم "
به سمتم خم شد و بوسیدم ، بعدم لیست رو خوند . " چرا مرسدس قرمزت تو لیسته ؟ "
" برای اینکه دو بار خوابش رو دیدم . باید یه معنی ای داشته باشه "
" شاید این که اون سفیده کاملا داغون شده و تو ارزو میکنی که دوباره اون قرمزه رو داشته باشی ؟ " دوباره منو بوسید " امروز صبح برای صبحونه چی دوست داری ؟ دوباره پنکیک ؟ یا تست فرانسوی ؟ تخم مرغ و سوسیس ؟ "
گفتم " از غذاهای مردونه خسته شدم " رو پاهام وایستادم و دنبالش رفتم تو اشپزخونه " چرا هیچ غذای دخترونه نداری ؟ من یه کم غذای دخترونه نیاز دارم ؟ "
کارافه به دست ، خشکش زد . با احتیاط پرسید " زنا همون غذایی رو نمیخورن ، که مردا میخورن ؟ "
واقعا اعصاب برای ادم نمیزاشت " مطمئنی ازدواج کرده بودی ؟ هیچی نمیدونی ؟ "
قهوه اش رو ریخت و ظرف رو برگردوند سرجاش . " اون موقع چندان توجهی نمیکردم . تو که تا حالا با من غذا میخوردی "
" فقط از روی ادب . برای اینکه برای غذا دادن به من ، کلی به دردسر افتاده بودی "
یه دقیقه فکر کرد و بعد گفت " بزار قهوه ام رو بخورم . بعد درباره اش صحبت میکنیم . در این زمان ، من صبحونه درست میکنم ، و توام میخوریش ، چون فقط همینو دارم و نمیزارم که گرسنه بمونی "
مرد ، سر کوچکترین مسائل هم سریع کج خلق میشه .
با حالتی مفید گفتم " میوه . هلو . گریپ فروت . یه نون سفید کامل برای تست . یوگورت .کورن فلکس . اینا غذاهای دخترونه هستن "
گفت "کورن فلکس دارم "
" سلامتی "
" چرا نگران این هستی که یه چیز سالم بخوری ؟ اگه میتونی یوگورت بخوری و زنده بمونی ، هر چیز دیگه ای رو میتونی بخوری . اونا حال بهم زنن . به بدی پنیرهای کاتج هستن "
در مورد پنیرهای کاتج باهاش موافق بودم ، برای همین ازش دفاع نکردم . به جاش گفتم " نیاز نیست تو بخوریش . فقط نیازه غذاهای دخترونه اینجا داشته باشی تا من بخورم . البته اگه قراره این جا بمونم "
" خوبم میمونی " دستش رو به درون جیب شلوار جینش برد و یه چیزی رو بیرون کشید . و انداختش طرف من. " بیا "
یه جعبه ی کوچک و مخملی بود . رو دستم چرخوندمش ولی بازش نکردم . اگه همون چیزی بود که فکرش رو میکردم _ جعبه رو پرت کردم طرفش . با یه دست گرفتش و بهم اخم کرد " نمیخوایش ؟ "
" چی رو نمیخوام ؟ "
" حلقه ی نامزدی "
" اوه ، این چیزیه که تو جعبه است ؟ تو حلقه ی نامزدیم رو به طرفم پرت میکنی ؟ "
پسر ، انقدر خطاش بزرگ بود که باید با حروف بزرگ ، تو یه صفحه ی کامل مینوشتمش ، و وقتی بچه هامون بزرگ شدن ، نشونشون میدادم تا یاد بگیرن که چه کارهایی رو نباید انجام بدن .
سرش رو خم کرد و یه کم فکر کرد . بعد به من نگاه کرد که پابرهنه کنارش وایستاده بودم و رداش باعث شده بود عین کوتوله ها به نظر بیام ، و با چشم هایی تنگ شده منتظر بودم که ببینم چی کار میکنه . یه نیش خند سریع زد و اومد پیشم ، دست راستم رو گرفت و به سمت لبش برد . بعد روی زانوش نشست و دوباره دستم رو بوسید . موقرانه گفت " دوست دارم . با من ازدواج میکنی ؟ "
منم با همون وقار جوابش دادم " بله . منم دوست دارم " بعدم خودم رو پرت کردم روش ، که باعث شد تعادلش رو از دست بده و هر دومون پخش زمین شدیم . فقط این که اون زیرم بود ، برای همین مشکلی پیش نیومد . یه کم همدیگه رو بوسیدیم ، و بعد یه جورایی ردا از تنم دراومد و اون چیزی که ممکنه انتظار داشته باشین اتفاق بیوفته ، اتفاق افتاد .
بعدش دوباره جعبه ی مخملی رو که افتاده بود کنار در ، برداشت و بازش کرد . توش یه حلقه ی ساده و نفس گیر بود ، با نگین تک الماس . درش اورد ، دست چپم رو گرفت و اروم حلقه رو انگشتم کرد . به حلقه نگاه کردم و اشک تو چشم هام جمع شد .
چاپلوسانه گفت " هی ، گریه نکن " چونه ام رو بالا گرفت تا منو ببوسه " برای چی گریه میکنی ؟ "
گفتم " برای اینکه دوست دارم و این حلقه ی خوشگلیه " و بغضم رو قورت دادم .
بعضی وقتا دقیقا کار درست رو انجام میداد ، و وقتی این کارو میکرد ، تقریبا بیشتر از حد تحملم بود. " کِی گرفتیش ؟ اصلا نمیتونم فکر کنم که کی وقتش رو پیدا کردی ؟ "
غرغر کرد . " جمعه ی هفته ی پیش . یه هفته است که دارم با خودم این ور اون ور میبرمش "
جمعه ی هفته ی پیش ؟ یه روز بعد از تیر خوردن نیکول ؟ قبل اینکه تا ساحل دنبالم بیاد ؟ دهنم خورد کف زمین .
دستش رو گذاشت زیر چونم و دهنم رو بست . " همون موقع مطمئن بودم . 5 شنبه شب ، همون لحظه ای که دیدمت مطمئن شدم . نشسته بودی تو دفترت و موهات رو بالای سرت جمع کرده بودی . و اون تاپ صورتی رنگ رو پوشیده بودی که زبون همه ی افرادم رو چسبونده بود به زمین . وقتی فهمیدم این تو نیستی که به قتل رسیدی ، انقدر خیالم راحت شد که تقریبا زانوهام خم شدن ، و همون موقع میدونستم که تنها کاری که این دوسال کرده بودم ، خودداری از یه چیز بدیهی بود . درست همون لحظه تصمیمم رو گرفتم که هر چه زودتر به دستت بیارم و روز بعدش حلقه رو گرفتم "
سعی کردم حرفش رو هضم کنم .اون موقعی که من سعی داشتم تا از خودم در برابرش محافظت کنم ، تا وقتی اون جور که میدونستم منو دوست داشته باشه ، وایات تصمیمش رو گرفته بود و سعی داشت که منو متقاعد کنه . دوباره واقعیت دگرگون شده بود . فکر کنم این جوری که پیش بره ، تا اخر روز نتونم تشخیص بدم که چی واقعیته و چی نیست .
ممکنه مردا و زنا از یه گونه باشن ، ولی این یه جورایی به من ثابت کرد که ما اصلا شبیه هم نیستیم . البته ، اینا اهمیتی نداشت ، چون اون داشت سعی میکرد . برام یه بته خریده بود ، مگه نه ؟ و یه حلقه ی خوشگل .
در حال خوردن صبحونه ، که شامل املت ، تست و سوسیس میشد ، گفت " امروز میخوای چی کار کنی ؟ "
" نمیدونم " پاهام رو به دور پایه های صندلی پیچیدم " حوصلم سر رفته . یه کاری میکنم "
خودش رو عقب کشید " از همین میترسیدم . اماده شو و با من به اداره بیا . حداقل اون جوری میدونم که در امانی "
" توهین نباشه ها ، ولی نشستن تو دفترت ، خسته کننده تر از اینجا نشستنه "
بدون همدردی گفت " تو سرسختی . میتونی تحمل کنی "
اصلا جواب " نه " رو قبول نمیکرد . و تا الانم که حرف حرف اون بوده . برای همین تصمیم گرفتم که از این همه غلت خوردن رو زمین ، بازوم درد گرفته و اون باید کمکم کنه که برای پنهون کردن کبودی های صورتم ، ارایش کنم . و موهام هم اصلا اون جوری که میخواستم نمیشد و بهش گفتم که اون مجبوره خودش موهامو ببافه . بعد از دوبار سعی کردن ، غرغر کنان گفت " خیلی خوب ، دیگه کافیه . به اندازه ی کافی تنبیه ام کردی . باید بریم وگرنه دیرم میشه "
گفتم " بهتره که یاد بگیری چجوری موها رو ببافی " چشم هامو براش گنده کردم " من میدونم که دختر کوچولومون بعضی مواقع میخواد که موهاشو ببافه ، و میخواد که باباییش این کارو براش بکنه "
تقریبا با اون چشم های بزرگ من و اشاره به دختر کوچولو ، اب شد . بعد خودشو جمع و جور کرد . احتمالا از مواد محکمی ساخته شده بود که تونسته بود در مقابل همچین چیزی مقاومت کنه . در حالی که منو میکشید تا رو پاهام وایستم ، گفت " ما قراره فقط پسر داشته باشیم . بدون هیچ دختری .همین جوریشم بدون اینکه یه زنگولک به دنیا بیاری ، کم اوردم "
قبل اینکه هلم بده به سمت گاراژ و عملا پرتم کنه تو ماشینش ، دفترچه امو برداشتم . اگه مجبور بودم که تو پاسگاه پلیس بشینم ، بهتر بود که روی سرنخ هایی که وجود داره ، کار کنم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی به ساختمان دولتی رسیدیم ، وایات من رو به داخل پاسگاه پلیس راهنمایی کرد . اولین کسی که دیدم ، افسر ویسکوسای بود . لباس پلیس گشت رو پوشیده بود ، برای همین حدس زدم که تازه شیفتش تموم شده . وایستاد و یه کوچولو برام احترام نظامی گذاشت . گفت " از دسری که فرستاده بودین لذت بردم خانم مالوری . اگه برای گرفتن تحویل شیفتم دیر نمیکردم ، هیچی گیرم نمیومد . بعضی مواقع یه اتفاقایی میوفته که به نفع ادمه "
بهش لبخند زدم و گفتم " خوشحالم که ازش لذت بردی . اگه ناراحت نمیشی ، میخوام بپرسم کجا ورزش میکنی ؟ میتونم بگم که ورزشکاری "
به نظر میومد یه کم ترسیده ، بعد یه کم خودشو گرفت " تو YMCA "
" وقتی همه چیز تموم شد و من تونستم برگردم سر کار ، دوست دارم بدن های عالی رو بهت نشون بدم . ما یه سری برنامه هایی رو داریم که باشگاه شما اون رو نداره ، و تجهیزات من همه درجه یک هستن "
سرش رو تکون داد و گفت " هفته ی پیش یه نگاهی به دور و برش انداختم . چیزی که دیدم واقعا تحت تاثیر قرارم داد "
وایات داشت اروم منو با بدنش به جلو هل میداد ، و کنج رو دور زدیم تا به اسانسور برسیم . پشت وایات رو نگاه کردم و به سمت افسر ویسکوسای گفتم " فعلا خداحافظ "
وایات خشمگین گفت " میشه دست از لاس زدن برداری ؟ "
" لاس نمیزدم . داشتم بیزینسم رو گسترش میدادم " در اسانسور باز شد و سوارش شدیم .
دکمه ی طبقه ی خودش رو زد . " داشتی لاس میزدی . پس دیگه ادامه اش نده "
وقتی وایات من رو به سمت دفترش میبرد ، فرمانده گری داشت با یه گروه از کاراگاه ها که مکلنس و فارستر هم شاملشون میشدم ، صحبت میکرد . سرش رو اورد بالا و ما رو دید . فرمانده یه کت خاکستری تیره ی متمایل به قهوه ای پوشیده بود ، با یه بلوز به رنگ ابی فرانسوی . یه لبخند گنده براش زدم و انگشت های شستم رو به نشانه ی موفقیت براش بالا بردم . اونم نیمه خوداگاه کراواتش رو لمس کرد .
وایات زیر لبی گفت " شاید اوردنت ، همچین ایده ی خوبی هم نبود " و من رو روی صندلیش نشوند " ولی دیگه الان برای عوض کردن نظرم دیر شده . پس فقط همین جا بشین و لیستت رو درست کن ، باشه ؟ یه چند تا ادم این جا هست که کلسترولشون بالا است ، پس سعی کن بهشون لبخند نزنی و سکتشون ندی . با کسایی که بیشتر از 40 سال دارن لاس نزن ، یا اونایی که وزنشون زیاده ، یا ازدواج کردن ، یا کمتر از 40 سال دارن ، یا مجردن . گرفتی ؟ "
با حالتی تدافعی گفتم " من لاس نمیزنم " و دفترچه ام رو کشیدم بیرون . اصلا باورم نمیشد که اینقدر گیر بده . ممکنه ارزشش رو داشته باشه که تو دفترچم یادداشتش کنم .
" شواهد که یه چیز دیگه میگه . از اون موقعی که به فرمانده گفتی رنگ ابی بهش میاد ، هر روز یه بلوز ابی میپوشه . شاید باید درباره ی رنگ های دیگه هم راهنماییش میکردی "
با خوشحالی گفتم " اوه ، چه بامزه . احتمالا همون روز رفته خرید "
وایات یه لحظه به سقف نگاه کرد و بعد گفت " یه کم قهوه میخوای ؟ یا نوشابه ی رژیمی ؟ "
" نه . الان چیزی نمیخوام . ممنون . از اون جا که من پشت میزت نشستم ، تو کجا میخوای باشی ؟ "
بدون هیچ کمکی گفت " این دور و بر " و رفت .
وقت نداشتم که حوصله ام سر بره . چندین نفر اومدن تا به خاطر پودینگ ازم تشکر کنن و دستورالعملش رو بگیرن . البته زنا دستورالعملش رو میخواستن . فکر نکنم همچین چیزی به ذهن مردا رسیده باشه . در بین این وقفه ها هم ، دفتر چه ام رو برداشتم و یه کم عکس حیوون توش کشیدم و چیز هایی که ممکنه به موضوع ربط داشته باشه ، یا نداشته باشه رو یادداشت کردم ، ولی به هیچ جزئیات جادویی ای برخورد نکردم که همه چیز رو به هم ربط بده .
وقت ناهار ، وایات با کیسه ای حاوی دو تا ساندویچ باربیکیو ، و دو تا نوشیدنی ، برگشت . من رو از روی صندلی اش بلند کرد _ من نمیدونم موضوع خودش و این صندلی هاش چیه که با کسی تقسیمشون نمیکرد _ و در حین خوردن ناهار ، یه نگاه انداخت به لیستی که نوشته بودم و عکس هایی که کشیده بودم . به نظر از پیشرفتی که کرده بودم ، تحت تاثیر قرار نگرفته بود . ولی از اون قسمتی که اسم خودش رو نوشته بودم و دورش قلب های تیر خورده کشیده بودم ، خوشش اومد . البته ، وقتی لیست جدید خطاهاش رو دیدی ، اخم هاش رفت تو هم .
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم ، گفت " بچه های ازمایشگاه میگن که اون موهای مشکی اصله و رنگ نشده . و مال اسیایی ها هم هست . که خبر خیلی مهمیه . چند نفر اسیایی میشناسی ؟ "
حالا دیگه واقعا گیج شده بودم . تو این قسمت از کشور ، اسیایی های زیادی زندگی نمیکنن ، و با اینکه تو دوران دانشگاه دوستای اسیایی داشتم ، ولی باهاشون در ارتباط نبودم .
" از موقع دانشگاه دیگه کسی رو نمیشناسم که یادم بیاد "
" یادت بیاد که امریکایی های بومی ، از نژاد اسیایی ها هستن "
این کاملا یه چشم انداز جدیدی رو به ماجرا میداد . چون اون جایی که بودیم ، نزدیک به قطعه زمین اختصاصی سرخپوستان چروکی بود ، و چروکی های زیادی این اطراف بودن . ادمای زیادی رو با این نژاد میشناختم ، ولی نمیتونستم به یه نفرشون فکر کنم که ممکن باشه بخواد منو بکشه .
گفتم " باید بهش فکر کنم . یه لیست درست میکنم "
بعد از اینکه وایات رفت ، به امریکایی های ِ بومی ای که میشناختمشون ، فکر کردم ، ولی با این که داشتم اسم هاشون رو مینوشتم ، میدونستم که دارم وقتم رو تلف میکنم . هیچ کدومشون دلیلی برای قتل من نداشتن .
برگشتم سراغ موارد جزئی . نوشتم : موی اسیایی .
مگه تمام کلاه گیس های با کیفت خوب ، از موهای اسیایی ها ساخته نمیشدن ؟ موهای اسیایی ها پرپشت ، لخت و خوش نما بود . و به هر رنگ و شکلی میشد دراوردشون .
نوشتم : کلاه گیس . و دورش یه دایره کشیدم .
اگه این ادمی که میخواست منو بکشه ، به اندازه ای باهوش بود که کلاه گیس سرش کنه ، پس دیگه نباید به رنگ مو توجهی میکردیم . این جوری دوباره دایره ی مظنونین ، گسترده میشد .
یه ایده ی خیلی بزرگ به ذهنم رسید و اسم اون طرف رو نوشتم ، بعدم کنارش علامت سوال گزاشتم . این جوری حسادت رو به بینهایت خودش میرسوند ، ولی میخواستم بیشتر راجع به این ادم فکر کنم .
طرفای ساعت دو ، وایات سرش رو از در اورد تو . با حالت خشنی گفت " همین جا بمون . یه تماس داشتیم درباره ی قتل/خودکشی . گوشیت رو روشن کن . و هر وقت بتونم باهات تماس میگیرم "
اگه موبایلم همراهم باشه ، همیشه روشن میزارمش . سوال بزرگ این بود که ، اون کی برمیگشت ؟ دیده بودم که چقدر کار کردن روی صحنه ی جرم ، وقت میبره . ممکن بود تا نیمه شب هم برنگرده که من رو ببره خونه . این بدی نداشتن ماشینه . سرو صداهایی که از بیرون دفتر وایات میومد ، به طرز قابل توجهی کم شده بود . وقتی رفتم سمت در ، دیدم تقریبا همه رفتن . احتمالا همشون برای صحنه ی قتل/خودکشی رفتن . اگه بهم راه انتخاب میدادن ، منم میرفتم .
از سمت راستم ، اسانسور صدای دینگی داد که نشون میداد یکی وارد شده . درست همون لحظه که یه نفر پاش رو از اسانسور گذاشت بیرون ، به اون سمت نگاه کردم . و در جا خشکم زد ، وقتی از بین همه ی ادما ، این جیسون بود که پاشو از اسانسور بیرون گذشته بود .
خب ، خشکم نزد . این یه واکنش خیلی قویه . بیشتر تعجب کردم .فکر کردم که برگردم تو اتاق وایات ، ولی جیسون منو دیده بود . با یه لبخند بزرگ رو صورتش ، با قدم هایی طویل به سمتم اومد . " بلر ، پیغامم رو گرفتی ؟ "
بدون هیچ حرارتی گفتم " سلام " و به خودم زحمت ندادم که سوالش رو جواب بدم . "این جا چی کار میکنی ؟ "
" دنبال فرمانده گری هستم . منم همین سوال رو ازت دارم "
سربسته گفتم " یه سری جزئیات بود که باید روشن میشد " .
این اولین باری بود که بعد از 5 سال باهاش صحبت میکردم . و کلا درباره ی صحبت کردن باهاش ، حس خوبی نداشتم . کاملا از زندگیم بیرون رفته بود و به ندرت زمان هایی که با هم بودیم رو به یاد میاوردم .
هنوزم خوش قیافه بود ، ولی دیگه قیافش برام جذابیتی نداشت . هنوز وقت قانون گذاری نبود ، ولی اون حالا نماینده ی ایالت بود و یه سری کارهایی رو انجام میداد مثل گلف بازی کردم با رئیس پلیس ، و حتی وقتی که مثل حالا معمولی لباس میپوشید ، باز هم از قبل ، به روز تر به نظر میومد .
البته ، جین پوشیده بود و جوراب پاش نبود . همچنین یه ژاکت کتان هم پوشیده بود . جدیدا بعضی از کتون ها اون قدر چروک نمیخورن ، ولی اون انقدر باهوش نبود که یکی از اونا پیدا کنه . ژاکتش جوری به نظر میومد که انگار یه هفته ای باهاشون خوبیده . البته احتمالا صبح تازه پوشیده بودش .
گفتم " از صبح تا حالا دیگه فرمانده رو ندیدم " یه قدم به عقب برداشتم که با بستن در ، به مکالممون خاتمه بدم " موفق باشی "
به جایی که بره دنبال راه خودش ، به سمت چهارچوب در اومد " جایی برای استراحت هست که اون بره اونجا قهوه بخوره ، یا همچین چیزی ؟ "
خیلی خشک گفتم " اون رئیس پلیسه . احتمالا قهوه ساز خودش رو داره . و یکی که براش قهوه بریزه "
" چرا وقتی دارم دنبالش میگردم ، همراهم نمیای ؟ میتونیم باهم صحبت کنیم که تو این مدت چه اتفاق هایی افتاده "
" نه ، ممنون . یه سری کارهای اداری هست که باید انجام بدم " به سمت میز وایات اشاره کردم که تمام کارهای اداری روش ، مال وایات بود ، به جز دفترچه ی من . اما خب البته که من یه سرکی به همشون کشیده بودم ، پس یه جورایی مال من هم بودم .
جیسون چاپلوسانه گفت " اوه ، بیا " . دستش رو به درون جیبش و یه تفنگ که روش صدا خفه کن بود رو دراورد " با من قدم بزن . یه عالم چیز هست که باید درباره اش صحبت کنیم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 28



واضح بود که اگه جیسون اون تفنگ رو نچپونده بود گوشه ی کمرم ، هیچ وقت باهاش نمیرفتم . ولی این کارو کرده بود ، پس منم باهاش رفتم . یه جورایی شکه شده بودم و سعی داشتم ذهنم رو جمع و جور کنم تا بفهمه چه اتفاقی داره میوفته . این بار مثل اینکه ضمیر ناخوداگاهم نمیرفت تو هپروت تا به موضوع اصلی فکر نکنه . اون زمانی که تازه فهمیدم اون در مقابل شاهد هایی که وجود داره ، به من شلیک نمیکنه _ هنوز یه چند نفر دیگه تو دپارتمان پلیس باقی مونده بودن _ دیگه خیلی دیر شده بود و اون موقع سوار ماشینش شده بودم .
منو مجبور کرد که ماشینو برونم ، در حالی که اون تفنگش رو به سمتم نشانه گرفته بود . فکر کردم مستقیم برم تو باجه ی تلفن ، ولی از فکر اینکه دوباره تو یه تصادف ماشین باشم ، به خودم لرزیدم . بدن بیچاره ی من تازه داشت از تصادف قبلی بهبود پیدا میکرد . و تازه ، نمیخواستم دوباره ایر بگ بخوره تو صورتم . اره ، میدونم ، کبودی موقتیه ، ولی گوله دائمی ، و شاید بهترین گزینه رو انتخاب نکرده باشم .
البته ، فقط برای اینکه مبادا مجبوری تصمیم بگیرم به یه کیوسک تلفن برخورد کنم ، روی فرمون رو نگاه کردم تا مطمئن شم ایر بگ داره . ماشینش ، اخرین مدل شورلت بود پس البته که داشت ، ولی بعد از این یه هفته ای که من تجربه کرده بودم ،میخواستم کاملا مطمئن شم .
خنده دارش اینجاست که ، هشیار بودم ، ولی نترسیده بودم . میدونین ، مهمترین چیزی که باید در مورد جیسون دونست ، اینه که اون هر کاری میکنه تا از تصویری که برای مردم ساخته ، حفاظت کنه . کل زندگیش به دور حرفه ی سیاسیش و جاه طلبی هاش میچرخید .
نمیدونم چطور میخواست از زیر بار قتل من دربره ، وقتی حداقل دو نفر شاهد بودن که من پاسگاه رو با اون ترک کردم . به اون سمتی که میگفت میرفتم ، در حالی که منتظر بودم این موضوع رو بفهمه . ولی یه جورایی به نظر میومد که اونم تو یه دنیای دیگه است . نمیدونستم منو کجا داره میبره . در حقیقت به نظر میومد که انگار داریم بی هدف شهر رو دور میزنیم ، و اونم در این بین داره فکر میکنه که منو کجا ببره . همش لب پایینش رو میکشید ، که این عادتش رو به یاد داشتم . هر وقت نگران چیزی بود این کارو میکرد .
خیلی عادی پرسیدم کلاه گیس مشکی پوشیده بودی ، درسته ؟ وقتی سیم ترمزم رو بریدی ؟ "
یه نگاه نگران بهم انداخت " از کجا میدونی ؟"
" یه چند تا تار مو زیر ماشین گیر کرده بود . تیم تحقیق اونا رو پیدا کردن "
یه کم متعجب به نظر میومد ، بعد سرش رو تکون داد " اوه ، اره ، یادمه که یه جورایی کلاه گیس گیر کرده بود . فکر نمیکردم مویی ازش کنده شده باشه ، چون نمیتونستم چیزی حس کنم "
دروغکی گفتم " اونا الان دارن لیست افرادی رو چک میکنن که کلاه گیس مشکی خریدن " یه نگاه نگران دیگه بهم انداخت . در حقیقت ، اون قدر هام دروغ نگفته بودم . وقتی وایات دفترچه ام رو پیدا کنه که دور کلمه ی کلاه گیس خط کشیدم ، مطمئنا بررسی اش میکنه .
به این نکته اشاره کردم " مردم دیدن که من با تو پاسگاه رو ترک کردم . اگه منو بکشی ، چطور میخوای اینو توضیح بدی ؟ "
زیر لبی گفت " یه فکر میکنم "
" چی ؟ چطور میخوای بدنم رو مخفی کنی ؟ در ضمن ، انقدر سریع میبرنت برای تست دروغ سنجی که سرت شروع به چرخیدن میکنه . حتی اگه نتونن مدرک کافی برای کشوندنت به دادگاه پیدا کنن ، این موضوع حرفه ی سیاسیت رو از بین میبره "
میبینین ، من میدونم که جیسون درباره ی هر چیزی که حرفه اش رو تهدید کنه ، کابوس میبینه . و با این که سیم ترمزم رو بریده بود ، اصلا نمیتونستم فکرش رو بکنم که اون بخواد منو بکشه .
ادامه دادم " بهتره بزاری برم . نمیدونم چرا سعی داری منو بکشی _ صبر کن ! ممکنه تو سیم ترمزم رو بریده باشی ، ولی مطئنا تو نبودی که به من شلیک کردی . این جا چه خبره ؟ " چرخیدم که بهش نگاه کنم و ماشین منحرف شد . فحش داد و سریع فرمون رو راست کرد .
گفت " نمیدونم منظورت چیه " به جلوش نگاه کرد و یادش رفت که تفنگ رو به سمتم بگیره . دیدین ؟ جیسون به درد مجرم بودن نمیخوره .
" یه نفر دیگه به سمتم شلیک کرده " مغزم داشت به سرعت کار میکرد ، و حالا اون لینک های منفرد داشتن به هم ربط پیدا میکردن و یه زنجیر رو تشکیل میدادن " زنت ! زنت سعی کرده بود منو بکشه ، مگه نه ؟ "
از دهنش در رفت " خیلی حسودیش شده . نمیتونم جلوش رو بگیرم . نمیتونم براش دلیل بیارم . اگه دستگیرش کنن ، حرفه ام رو از بین میبره . و این اتفاق هم میوفته ، برای اینکه اون نمیدونه داره چی کار میکنه "
دوتاشون نمیدونستن دارن چی کار میکنن .
" پس فکر کردی خودت یه جورایی منو بکشی ، تا اون مجبور به این کار نباشه ؟ ازش جلو بزنی ؟ "
" یه چیزی تو همین مایه ها " با اشفتگی ، دستش رو به درون موهای بلوندش برد " اگه تو بمیری ، اونم دیگه انقدر روت وسواس نخواهد داشت "
" چرا باید نسبت به من عقده ی روحی داشته باشه ؟ من که کاملا از زندگیت بیرون رفتم. این اولین باریه که بعد از طلاق دارم باهات صحبت میکنم "
یه چیزی رو من و من کرد ، و من یه نگاه بهش انداختم .
" چی ؟ بلند صحبت کن " وقتی احساس گناه میکنه ، مِن مِن میکنه .
یه کم بلند تر مِن مِن کرد " ممکنه تقصیر من باشه "
" اوه ؟ چطور ؟ " سعی کردم تشویقش کنم ، در حالی که تنها چیزی که میخواستم انجام بدم ، این بود که سرش رو بکوبم به اسفالت خیابون .
اعتراف کرد " وقتی بحثمون میشد ، ممکنه یه چیزی درباره ی تو بهش گفته باشم " پ
حالا داشت از پنجره ی سمت مسافر ، بیرون رو نگاه میکرد . واقعا . فکر کردم خیلی راحت دستم رو دراز کنم و تفنگ رو از دستش بگیرم ، فقط این که دستش رو ماشه بود . که اگه ماهر نباشی ، کار احمقانه ای برای انجام دادنه . و جیسون هم ماهر نبود . اگه بود که الان عین عقاب منو میپایید نه از پنجره بیرون رو نگاه کنه .
نالیدم " جیسون ابله ، چرا باید یه چنین کار احمقانه ای بکنی ؟ "
با حالتی دفاعی گفت " همیشه سعی داره حسادت منو برانگیزه . من عاشق دِبرا هستم ، واقعا هستم . ولی اون مثل تو نیست . احساس ناامنی میکنه ، و منم خسته شدم از اینکه همیشه یه کاری میکنه که حسادت کنم ، برای همین شروع کردم منم شروع کردم به تلافی کردن . میدونستم که عصبانیش میکنه ، ولی دیگه نمیدونستم که تا این حد عصبانی میشه .
شنبه شب هفته ی پیش ، وقتی از بازی گلف برگشتم خونه و فهمیدم که اون واقعا بهت تیراندازی کرده ، بدجور باهم دعوا کردیم ، و اون قسم خورد که تورو بکشه ، حتی اگه این اخرین کارش تو این دنیا باشه . فکر کنم خونه ات رو میپایید یا یه همچین چیزی ، که سعی کنه بفهمه چی بین ما میگذره . هر چیزی که میگفتم هیچ تاثیری روش نداشت . بدجور حسود شده بود ، و اگه تورو بکشه ، احتمالا دیگه حتی نمیتونم تو انتخابات شرکت کنم . باید با فرمانداری خداحافظی کنم "
برای یه دقیقه ، به همه ی چیزایی که گفته بود فکر کردم " جیسون ، متنفرم از اینکه اینو بهت بگم ، اما تو با یه ادم پریشان حواس و احمق ازدواج کردی . البته ، منصفانه هم هست "
به من نگاه کرد " چطور ؟ "
" اونم با یه همچین ادمی ازدواج کرده "
این حرفم باعث شد یه چند دقیقه ای اخم کنه ، ولی بالاخره ناله کرد و گفت " نمیدونم چی کار کنم . نمیخوام تورو بکشم ، ولی اگه این کارو نکنم ، دِبرا همین جور سعی میکنه و حرفه ام رو از بین میبره "
با حالتی طعنه امیز پیشنهاد کردم " یه نظر دارم . چطوره ببریش یه انستیتوی بیماران روانی " کاملا هم منظور داشتم از حرفم . اون ادم خطرناکی بود برای بقیه _ به اسم من _ برای همین به معیار های اونا میخورد . یا مقیاس هاشون . حالا هر چی .
" نمیتونم این کارو بکنم ! من عاشقشم "
" ببین . به نظر من که تو یه انتخاب بیشتر نداری . اگه اون منو بکشه ، ممکنه حرفه ات رو از بین ببره ، ولی اگه تو منو بکشی ، نتیجه اش جدی تر هم خواهد بود ، چون قبلا هم تلاش کرده بودی و این یعنی قصد قبلی داشتی ، که به طور جدی تورو به دردسر میندازه . نه فقط این ، که من الان نامزد یه پلیسم و اون تورو میکشه " دست چپم رو از روی فرمون بالا اوردم تا بتونه حلقم رو ببینه .
با تحسین گفت " واو ، عجب سنگی . نمیدونستم پلیس ها هم از این جور پولا دارن . کی هست حالا ؟ "
" وایات بلادزورث . اون کسیه که قبلا ازت بازجویی کرده بود ، یادته ؟ "
" پس برای همین بود که انقدر تند و زننده بود . حالا میفهمم . اون همونیه که بازیکن راگبی بوده ، مگه نه ؟ حدس میزنم یه عالم پول داره "
گفتم " میگذرونه . اما اگه اتفاقی برای من بیوفته ، نه تنها تورو میکشه _ و پلیس های دیگه هم روشون رو برمیگردونن ، چون از من خوششون میاد _ دهکده ات رو میسوزونه و رو زمین هات نمک میپاشه " گفتم یه کم از این اخطار هایی که تو انجیل اومده بود براش بگم ، فقط برای اینکه نشونش بدم چقدر عواقب کارش میتونه جدی باشه .
گفت " من زمین ندارم . دهکده هم ندارم "
بعضی مواقع جیسون میتونه به طرز حیرت اوری تحت اللفظی باشه . با صبر گفتم " اینو میدونم . یه مبالغه بود . منظورمه اینه که اون کاملا تورو نابود میکنه "
سرش رو تکون داد " اره ، میتونم درک کنم . این روزا خیلی سکسی به نظر میای " سرش رو به عقب خم کرد و نالید " چی کار میتونم بکنم ؟ هیچ راهی به ذهنم نمیرسه . من خودم بودم که برای اون قتل/ خودکشی زنگ زدم ، تا پلیس ها رو از تو ساختمون بیرون بکشم ، ولی همشون نرفتن . درست میگی ، شاهد هایی وجود داره . اگه بکشمت ، مجبورم اون ها رو هم بکشم ، و فکر نمیکنم انجام شدنی باشه ، چون احتمالا دیگه تا حالا پلیس ها فهمیدن تماسی که باهاشون شده الکی بوده و برگشتن به پاسگاه "
برای تصدیق حرفش ، درست همون موقع موبایلم زنگ خورد . جیسون یه متر از جاش پرید . شروع کردم که موبایلم رو از تو کیفم دربیارم ، ولی جیسون گفت " جواب نده " و منم دستم رو از تو کیفم دراوردم .
گفتم " وایاته . اگه بفهمه من با تو رفتم ، بدجور عصبانی میشه "
از روی ابروهاش عرق میریخت پایین " میتونی بهش بگی که فقط داشتیم با هم صحبت میکردیم ، درسته ؟ "
" جیسون . چرا انقدر خنگی . سعی کرده بودی منو بکشی . یا باید همه چیز رو حل کنیم ، یا به وایات میگم که بهم پا دادی ، این جوری اون ماهیچه هات رو از جا درمیاره "
نالید " میدونم . بیا بریم خونه ی من تا صحبت کنیم و یه برنامه بچینیم "
" دبرا خونه است ؟ "
" نه ، داره خونه ی پدر و مادرت میپائه . فکر میکنه دیر یا زود اون جا سرو کله ات پیدات میشه "
داشت والدینم رو میپایید ؟ برای این کارشم که شده ، پوست سرش رو از جاش میکنم . خیلی عصبانی شدم ، ولی خودم رو کنترل کردم ، چون نیاز داشتم که حواسم رو جمع کنم .
با جیسون صحبت کرده بودم ، ولی جیسون رو میشناختم و یه ذره هم ازش نمیترسیدم .
البته، ظاهرا که زنش دیوانه بود و نمیدونستم که درباره اش چی کار میتونیم بکنیم .
به سمت خونه ی جیسون رفتم ، که البته همون خونه ای بود که ما با هم توش زندگی میکردیم و من داده بودم بهش . در طول این 5 سال ، زیاد تغییر نکرده بود . منظره اش بالغ تر به نظر میومد ، ولی فقط همینش تغییر کرده بود . یه خونه با اجرهای قرمز و حائل های سفید . سبکش مدرن بود ، با جزئیات معماری جالب ، ولی چیز خاصی نداشت که بخواد در برابر بقیه ی خونه هایی که تو اون همسایگی بودن ، قد علم کنه . فکر کنم الان توسعه سازها دیگه کارشون بیشتر شده و در نتیجه سبک هاشون قشنگ تر .
در گاراژ پایین بود ، پس دبرا خونه نبود . وقتی به سمت جلوی خونه رفتم ، متفکرانه گفتم " میدونی ، شاید عاقلانه تر بود که از این جا بلند شی ، به جای اینکه از دبرا انتظار داشته باشی این جا زندگی کنه "
" چرا ؟ "
همون طور که گفتم : مخش کار نمیکرد . صبورانه گفتم " چون ما وقتی ازدواج کرده بودیم ، این جا زندگی میکردیم . احتمالا فکر میکنه این جا خونه ی منه ، نه اون . اون به خونه ی خودش نیاز داره " عجیبه ، اما برای اولین بار ، یه کم با زنش هم دردی کردم .
اعتراض کرد " این خونه هیچ مشکلی نداره . یه خونه ی خوب و مدرنه "
داد زدم " جیسون ، برای اون زن ، یه خونه برای خودش بخر "
بعضی مواقع این تنها راهیه که میشه توجه اش رو جلب کرد . با اخم گفت " خیلی خوب . خیلی خوب . نیاز نیست داد بزنی "
اگه الان یه دیوار جلوم بود ، سرم رو میکوبوندم بهش .
رفتیم تو ، و وقتی دیدم هنوز حتی مبلمانش هم تغییر نکرده ، چشم غره رفتم . دیگه یارو از احمقم گذشته بود . اون کسی بود که دبرا باید میکشتش .
حالا میدونستم که سواره نظام تو راهه . اولین جایی که وایات و افرادش چک میکردم ، خونه ی جیسون بود ، درسته ؟
میدونستن که جیسون به من تیراندازی نکرده ، ولی وایان دفترچه ام رو میدید و دو دو تا چهار تا میکرد و خودش میفهمید . اون کسی که به من حسادت میکرد ، زن همسر سابقم بود . که البته اون قدر هم جدید نبود ، چون 4 سالی بود که ازدواج کردن . ممکنه وایات اون قدر سریع نفهمه که جیسون سیم ترمزم رو بریده ، اما این اهمیتی نداشت . چیزی که مهم بود ، این بود که انتظار داشتم تا 5 دقیقه ی دیگه ، اولین ماشین پلیس برسه اینجا .
جیسون گفت " خب " جوری به من نگاه کرد که انگار من همه ی جواب ها رو دارم " ما درباره ی دبرا چی کار میتونیم بکنیم "
" منظورت چیه ، که درباره ی من چی کار میتونین بکنین ؟ "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

to die for | برایت میمیرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA