صدای جیغش باعث شد که یه متر از جام بپرم ، نه به خاطر اینکه انتظارش رو نداشتم ، برای اینکه این یعنی دبرا خونه بود .تو لیست چیزهایی که خوب نیستن ، این یکی تو صدر لیست قرار داشت .جیسونم از جاش پرید ، و تفنگ رو انداخت . که خدا رو شکر ازش تیری شلیک نشد . وگرنه اون جوری قبلم وایمیستاد . البته وقتی برگشتم و با دبرا شِمِیل سابق که الان دبرا کارسون شده بود رو در رو شدم ، قلبم تقریبا وایستاد . خیلی جدی به نظر میومد .یه تفنگ 22 دستش بود و یه جوری نگهش داشته بود که انگار میدونه داره چی کار میکنه . اب دهنم رو قورت دادنم و زبونم رو گزاشتم رو گاز ، البته مغزم هنوز پارک کرده بود " منظورش اینه که ما چطور میتونیم تورو قانع کنیم که هیچ دلیل برای حسادت نسبت به من وجود نداره . بعد از طلاق ، این اولین باریه که دارم باهاش صحبت میکنم ، برای همین فقط سعی داشت تلافی اینو کنه که باعث حسادتش شده بودی و من رو جلو صورتت انداخته بود تا حسودیت شه . و در واقع تو باید به اون شلیک کنی نه من ، چون به نظرم این کارش خیلی بد بوده ، تو این طور فکر نمیکنی ؟ "تحت این شرایط ، فکر کنم سخنرانیم برای خودش شاهکاری بود . البته ، مگه این که خودم بگم ، چون اون حتی پلکم نزد . هنوز تفنگش رو به سمت سینه ام نشانه رفته بود .با صدایی اروم و شریرانه ای گفت " ازت متنفرم . تنها چیزیه که من میشنم اینه _ ؛ بلر ، بلر ، بلر؛ . بلر این ، بلر اون . تا وقتی که دیگه میخواستم بالا بیارم "" دوست دارم به این نکته اشاره کنم ، که تقصیر من نیست . من از کجا باید میدونستم که اون داره همچین کاری میکنه . دارم بهت میگم ، به جای من ، باید به اون شلیک کنی "به نظر برای اولین بار جیسون فهمید که چی دارم میگم . با اوقات تلخی گفت " هی "یهو انگاری که گاز گرفته باشنم ، گفتم " به من ؛ هی ؛ نگوها . همه ی اینا تقصیره توئه . باید رو زانوهات بشینی و از هر دومون معذرت خواهی کنی . تو این زنه بیچاره رو دیوانه کردی ، و باعث شدی که من تقریبا کشته بشم . همش تقصیر توئه "دبرا با عصبانیت گفتم " من یه زن بیچاره نیستم . من خوشگلم و باهوش و اون باید قدردان من باشه . ولی به جاش اون هنوزم عاشق توئه "جیسون بلافاصله گفت " نه نیستم " یه قدم به سمتش برداشت " من عاشقتم . خیلی ساله که دیگه بلر رو دوست ندارم .خیلی قبل تر از هم طلاقمون "گفتم " درسته . اصلا بهت گفته که به من خیانت کرده ؟ وقتی این کارو کرده ، یعنی عاشقم نیست دیگه ، برای تو این طور به نظر نمیاد ؟ "دبرا دوباره تکرار کرد " اون تورو دوست داره " . تابلو بود که قرار نیست به دلایل گوش بده " اصرار داره که تو این خونه زندگی کنیم _ "بلافاصله به جیسون گفتم " بهت گفته بودم "" باهاش صحبت نکن . نمیخوام هیچ وقت باهاش صحبت کنی . نمیخوام دیگه نفس بکشی "با عصبانیت به من نزدیک تر شد . انقدر نزدیک که لوله تفنگش تقریبا خورد به دماغم . یه کم خودم رو عقب کشیدم ، چون هنوز کبودی های ایربگ از بین نرفته بودن و نمیخواستم دوباره کبود شه .با بغض گفت " تو همه چیز داری . میدونم که اون خونه رو ازت گرفته ، ولی تحملش رو نداره که عوضش کنه . پس بهتره اینم مال تو باشه . مرسدسم که گرفتی . باهاش تو شهر این و اون ور میری انگار که چه تیکه ای هستی ، و من مجبورم تاوروس سوار شم چون اون میگه برای کارش بهتره که ماشین های امیریکایی سوار شیم "" تاوروس سکون خیلی خوبی داره "سعی کردن ذهنش رو منحرف کنم . دیدین ؟ یه جورایی ضمیر ناخوداگاهم میدونست که مرسدس قرمزم مهمه ." من هیچ اهمیتی به سکونش نمیدم "هاه . بهتره قبلش یه امتحانی بکنه . فکر کردم یه صدایی از بیرون شنیدم ، ولی جرات نکردم سرم رو برگردونم و نگاه کنم .به جز راه های واضح برای ورود به خونه _ در جلویی ، عقبی و پنجره ها _ یه دست درهای فرانسوی هم در اتاق اشپزخونه بود که به پاسیو باز میشد .از اون جایی که وایستاده بودم ، میتونستم اجمالا در های فرانسوی رو ببینم و فکر کردم که یه حرکت هایی رو اونجا دیدم . ولی نمیتونستم مستقیم به اون سمت نگاه کنم وگرنه اون میفهمید که اون جا یه خبرایی هست .جیسون ، که سمت راستم وایستاده بود ، زاویه ی من رو نداشت و به جز پله ها ، چیزی رو نمیتونست ببینه . دبرا میتونست بیرون پنجره ی اتاق نشیمن رو ببینه ، اما دیدش به خاطر زاویه ی خونه و پرده ها ، محدود بود . من تنها کسی بودم که میدونستم رهایی نزدیکه .ولی اگه مثل همه ی پلیس ها یهو بپرن وسط و دبرا هم بترسه و ماشه رو بکشه چی ؟البته، " اگه " اش این بود که میمردم .پرسیدم " از کجا یاد گرفتی که از یه تفنگ استفاده کنی ؟ " نه برای اینکه اهمیتی میدادم ، ولی میخواستم همین جور حرف بزنه و حواسش از شلیک کردن به من ، به سمت دیگه ای پرت بشه ." قبلا با پدرم میرفتم شکار . تازه تمرین تیراندازه هم کردم ، برای همین خوب بلدم چی کار کنم "یه نگاه سریع به بانداژ دستم انداخت و گفت " اگه خم نشده بودی ، اون موقع میدونستی که چقدر دقیقم . نه صبر کن _ نمیدونستی . چون اون جوری دیگه مرده بودی "گفتم " ارزو میکنم بیخیال این کشتن بشی . حوصله سر بره . تازه ، نمیتونی از زیرشم در بری "" البته که میتونم . جیسون به کسی نمیگه ، چون اون از تبلیغات منفی بدش میاد "" نیاز نداره که بگه . دو تا پلیس دیدن که منو دزدیده "چشم هاش گنده شد " دزدیده ؟ "گفتم " اونم سعی کرده بود منو بکشه . تا این جوری دست تو رو نشه . میبینی ، اون واقعا دوست داره . چون من این کارو برای هیچ کس نمیکنم "به جیسون نگاه کرد . مردد پرسید " راست میگه ؟ "تصدیق کرد " من سیم ترمزش رو بریدم "یه دقیقه بدون هیچ حرکتی وایستاد ، بعدم اشک از چشم هاش جاری شد . بالاخره گفت " منو دوست داری . واقعا دوستم داری "مطمئنش کرد " البته که دارم . من دیوونه اتم "تحت این شرایط ، دیوانه کاملا کلمه ی درستی بود ، این طور فکر نمیکنین ؟یه نفس از سر اسودگی کشیدم " خوبه . پس همه چی حله دیگه . زندگی خیلی خوبی داشته باشین . فکر کنم من دیگه برم __ "یه نصف قدم به سمت عقب برداشتم ، و تو یه لحظه ، چند تا اتفاق با هم افتاد. وقتی حرکت کردم ، دبرا اتوماتیک وار واکنش نشون داد و تفنگ رو به سمتم بالا اورد . پشتش صدای شکستن در فرانسوی اومد و تو حالتی اسلوموشن وار ، دیدم که با ترس از جاش پرید . همین طور به عقب رفتن ادامه دادم . بدنم به عقب خم شد ، پاهام مثل فنر پرید بالا و بازوهام برای حفظ تعادلم بیرون اومدن .اتاق برام وارونه شد ، بعد پاهام و ماهیچه های عقبی ام خودشون کنترل رو به دست گرفتن و یه پیچ خوردن رو فراهم کردن . درست مثل یه پشتک بارو . هر دوتا پاهام اومدن بالا . دبرا خیلی نزدیک به من وایستاده بود . پای چپم خورد پایین چونه اش و اون یکی پام اسلحه رو از دستش پرت کرد .متاسفانه انگشتش روی ماشه بود و این حرکت باعث شد که ماشه کشیده شه و یه صدای بلند کر کننده رو ایجاد کنه .از اون جایی که سر راهم بود ، پاهام خیلی خوب نتونست چرخش رو تموم کنه و از پشت پخش زمین شدم . اونم محکم . ضربه ای که به زیر چونه اش زده بودم باعث شد به عقب پرت بشه و تعادلش رو از دست بده . دست هاش عین اسیاب بادی تکون میخورد . جنگی که برای حفظ تعادلش ایجاد کرده بود رو باخت و رو باسنش خورد زمین .داد زدم " اوچ " و انگشت بزرگه ی پامو گرفتم . صندل پام بود ، که اصلا برای زدن زیر چونه ی یه نفر ، انتخاب خوبی نیست ." بلر " یهو خونه پر از پلیس شد . از همه جا میریختن تو .پلیس های یونیفرم پوش ، پلیس هایی با لباس های ساده _ و وایات . اون کسی بود که وقتی فکر کرده بود دبرا قراره بهم شلیک کنه ، درهای فرانسوی رو شکسته بود .از روی زمین بلندم کرد . وانقدر محکم بغلم کرد که به زور میتونستم نفس بکشم . " خوبی ؟ بهت تیر زد ؟ من هیچ خونی ندیدم __ "تونستم بگم " خوبم . فقط این که داری منو تا سر حد مرگ میچلونی " یه کم فشار بازوهاش رو کمتر کرد . اضافه کردم " انگشت پام اسیب دیده "خودش رو عقب کشید و بهم نگاه کرد . انگار نمیتونه باور کنه که کاملا سالمم و بدون هیچ خراشی از این ماجرا بیرون اومدن . بعد از نمونه ی این هفته ، باید انتظار داشته باشه که یه عالم گلوله خورده باشم .گفت " انگشت پات اسیب دیده ؟ خدای بزرگ . این جا دیگه شکلات میطلبه "دیدین ؟ گفتم که زود یاد میگیره .
بخش اخر میدونین کی تیر خورد ؟ جیسون . کس دیگه ای بود که بیشتر از اون لایق تیر خوردن باشه ؟از اون جایی که وقتی دبرا تیر رو خلاص کرده بود ، لوله ی تفنگش به سمت بالا نشانه رفته بود ، مستقیم خورد تو سر جیسون و اونم مثل یه تبرزین جنگی خورد زمین .همه اینو میگن ، ولی من واقعا نمیدونم که تبرزین چی هست .نکشته بودش ، ولی بدجور خون ریزی داشت . هر دوشون شروع کردن به حرف مفت زدن و هر کدوم سعی میکرد اون یکی رو مقصر جلوه بده و همزمان هم سعی داشت خودش تقصیر رو به گردن بگیره . و هیچ کدوم از حرفاشونم معنی نداشت . برای همین خودم همه چیز رو برای مکلنس و فارستر، وایات ، و حتی فرمانده گری ، تعریف کردم . فکر کنم تقریبا همه ی دپارتمان پلیس اومده بودن . تک تیر انداز ها هم با اون لباس های مشکی باحالشون اون جا بودن . وقتی گروه پزشکی رسید ، دوستم کیشا هم بینشون بود . عین دوست های قدیمی با هم احوال پرسی کردیم .یه کم طول میکشید تا همه چیز جمع و جور بشه ، برای همین رفتم اشپزخونه و برای همه قهوه درست کردم . به خاطر انگشت اسیب دیدم ، یه کم لنگ میزدم ، ولی فکر نمیکردم شکسته باشه .طرفای ساعت 6 ، وایات منو به خونه برد .در حین رانندگی گفت " یه لطفی به من بکن . تا اخر عمرمون که قراره با هم باشیم ، دیگه من رو تو شرایطی مثل شرایط این هفته قرار نده . باشه ؟ "با اوقات تلخی گفتم " هیچ کدوم از اینها تقصیر من نبود . و میدونی ، این منم که بدترین ها سرش اومده . تیر خوردم ، کبود و داغون شدم ، و اگه تو انقدر ذهنم رو از روی اسیب دیدگی هام منحرف نمیکردی ، احتمالا یه عالم هم گریه میکردم "دستش رو به ستم اورد و محکم دستم رو گرفت ." خدایا عاشقتم . افرادم برای کل زندگیشون راجع به اون ضربه ی کاراته ایت صحبت خواهند کرد . حتی بچه های تک تیراندازم تحت تاثیر قرار گرفتن . تازه اونا خیلی سرسختن . از کجا یاد گرفته بودی ؟ "موقرانه گفتم " من تو بدن های عالی همه جور ورزش هارو اموزش میدم " چیه . نکنه فکر کردین بهش میگم که به طور اتوماتیک وار پشتک بارو زدم و و قصد انجام دادنش رو نداشتم ؟ ابدا .البته ، این بدون هیچ شکی ثابت میکنه که ، شما هیچ وقت نمیتونین بدونین که کی به پشتک بارو زدن نیاز دارین .به همه ی خانوادمون زنگ زدیم و گفتیم که بالاخره همه چیز تموم شده ، که شامل کلی توضیح دادن بود . ولی من و وایات هیچ همراهی نمیخواستیم . این اخری دیگه خیلی نزدیک بود ، چون هفت تیر رو تو صورتت نگه داشتن ، خیلی خطرناک تر از تصادف ماشینه ، با این که تصادفه انقدر شدید بود که حتی خوابشو ببینم . اصلا خواب هفت تیر رو ندیدم . شاید برای اینکه جیسون بود که تیر خورده بود . برای همین نتیجه ی خوبی داشت ، درسته ؟اون بعد از ظهر رو با باهم بودن ، بوسیدن همدیگه و برنامه ریزی برای ایندمون گذروندیم .البته ، فقط برنامه نچیدیم . دارم درباره ی ویایت صحبت میکنم .کسی که اگه خوشحال بود ، س ک س میخواست ، اگه عصبانی باشه ، س ک س میخواست . همه چیز رو با س ک س جشن میگرفت .یه زندگی شاد و خرسند رو باهاش پیش بینی میکردم .روز بعدش من رو برد که ماشین بخرم . خواهرش ، لیزا ، شوی اوالانچ اون رو برگردونده بود . تشکر کرده بود و یه عالم ازم سوال پرسید . خدا رو شکر که بلافاصله ازش خوشم اومد . ولی خب ، خواهرش خیلی شبیه مادرش بود ، پس دلیلی وجود نداشت که ازش خوشم نیاد . از ماشین وایات هم خوشم اومد . و با ماشینش رفتیم به معاملاتی مرسدس .البته که یه مرسدس دیگه میخواستم . فکر نمیکنین که اجازه بدم جیسون و زن احمقش من رو از خریدن ماشین مورد علاقه ام منصرف کنن ؟ من رو پشت یه مرسدس مشکی تصور کنین . یادتونه که مشکی نشان دهنده ی قدرته .هنوز کمپانی بیمه نرفته بود ماشینم رو چک کنه و از اون جا که شنبه بود ، بانک هم باز نبود . ولی فروشنده قول داد که ماشینم رو تا بعد از ظهر دوشنبه نگه داره .وقتی رسیدیم خونه ی مامان و بابا ، کلی خوشحال بودم.پدر در رو باز کرد و انگشتش رو روی دماغش گذاشت . بهمون هشدار داد " هشششش . یه رسوایی دیگه با کامپیوتر داریم و تینا ساکت شده "گفتم " اه _ اوه " وایات رو کشیدم تو " چه اتفاقی افتاد ؟ "" فکر میکرد که بالاخره کامپیوترش رو درست کرده ، و امروز صبح ، مانیتور سفید شد . من تازه از کامپیوتر فروشی برگشتم _ یکی جدیدش رو خریدم . و اون داره نصبش میکنه "جنی اومد تو اتاق خانواده و بغلم کرد . گفت " اصلا نمیتونم باور کنم که کار اون جیسون احمق بوده "" من میتونم . وقتی از کنار دفتر مامان رد شدی ، تونستی چیزی بشنوی ؟ "جنی گفت " هیچی " نگران به نظر میومد . وقتی مامان عصبانیه ، با خودش زیر لبی حرف میزنه . وقتی از عصبانیت گذشته ، خیلی ، خیلی اروم میشه .شنیدیم که مامان داره از راهرو میاد به سمتمون ، و هممون ساکت نشستیم ، اون از جلومون رد شد و هیچی نگفت . حتی بهمون نگاهم نکرد . یه رول بزرگ پلاستیکی دستش بود ، که بردش گاراژ . دست خالی برگشت و دوباره بدون اینکه حرفی باهامون بزنه ، از جلومون رد شد .وایات پرسید " موضوع اون پلاستیک چی بود ؟ "و هممون شونه بالا انداختیم به نشانه ی " کی میدونه ؟ " .یه صدای تالاپی اومد ، بعدم صدای کشیدن عجیب . مامان با قیافه ای عبوس و مصمم برگشت به هال . یه طناب ضخیم دستش بود و داشت مانیتور رو دنبال خودش میکشید . در سکوت نگاهش کردیم که اون رو تا گاراژ کشید ، دو تا پله بردش پایین و گذاشتش روی پلاستیکی که کف گاراژ پهنش کرده بود .رفت سمتی که بابا ابزارالاتش رو اون جا قرار میداد . یه چکش برداشت ، رو دستش سبک سنگینش کرد ، بعد برگردوندش سرجاش .بعد رفت سراغ چیزی که شبیه یه پتک کوچک به نظر میومد . یا یه گرز . زیاد از این ابزار الات سر در نمیارم ، برای همین دقیق نمیدونستم چیه . از روی دیوار برش داشت ، بررسیش کرد ، و تصمیم گرفت که به درد کارش میخوره . بعد برگشت جایی که مانیتور رو اونجا قرار داده بود و اونو خورد و خاکشیرش کرد . انقدر روش چکش زد که کاملا تیکه تیکه شد . یه جورایی جونشو گرفت . بعد خیلی اروم پتک رو برگردوند سرجاش ، دست هاشو به هم زد ، و با یه لبخند رو صورتش برگشت تو .قیافه ی وایات یه جور عجیبی شده بود . جوری که انگار نمیدونه باید بخنده ، یا بزنه به چاک و فرار کنه . پدر یکی زد رو شونه اش . با حالتی تشویق امیز گفت " تو مرد باهوشی هستی . فقط دائم لیست خطاهات رو چک کن تا بدونی مشکل اصلی کجا خوابیده و بتونی از پسش بربیای . و اون جوری مشکلی نخواهی داشت "وایات با حالت خشکی گفت " قول میدی ؟ "پدر خندید " معلومه که نه . من به اندازه کافی دست و بالم پره . اگه به دردسر افتادی ، خودت هستی و خودت "وایات برگشت و بهم چشمک زد . نه ، اون تنها نبود . ما با هم بودیم . پــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــان