ارسالها: 273
#11
Posted: 24 Apr 2012 20:25
-بله؟
سکوت پشت خط
-الو،چرا حرف نمیزنی؟
بازم سکوت
-ببین من نمی دونم کی هستی اما حوصله این لوس بازیا رو ندارم،کلا فکر کنم اشتباه گرفتی،خداحافظ
-سلام آنا
خدای من امیر بود،ضربان قلبم تند شده بود،حالا چی بگم من
-هنوز قهری بامن؟چرا هیچی نمیگی
-نه نه یعنی انتظار نداشتم تو باشی سلام
خدایا من اون همه بهش حرف زده بودم و اون داشت می گفت که با من قهری
-انتظار کیو داشتی؟مزاحم؟
-خوب میدونی آخه من مزاحمم ندارم،شماره خط منو فقط دوستای خیلی نزدیکم دارن، راستش تعجب کردم اول بعدم که صدای تو رو شنیدم گیج شدم
-چرا گیج شدی؟بهناز که اونروز می گفت اونشب که ازش شماره اتو گرفتم ،مزاحم داشتی و تلفنتو کشیدی و بهم گفت اگر موفق نشدم دوباره زنگ بزنم
-مجبور شدم بهش دروغ بگم،توقع داشتی راستشو بگم؟
-نمیتونستی راستشو بگی،می تونستی؟می تونستی بگی چه حرفای ناحقی به برادرش زدی؟
-ببین امیر من بابت حرفای اون شبم یه معذرت خواهی به تو بدهکارم،دوست ندارم دیگه چیزی بگم
-پس آشتی دیگه؟
-من عادت به قهر ندارم،یعنی بلد نیستم
-پس چرا بهم زنگ نزدی تو این سه روز؟
-خوب راستش..........راستش خواستم آروم بشم
-اون وقت ممکن بود چقدر طول بکشه آروم شدنت؟نمی گفتی دل من برات تنگ میشه؟
وای خدای من ،این حرفا چه معنی میتونه داشته باشه،نمیخوام الان که دارم میرم درگیر این احساس باشم،باید چشمامو روی این حس می بستم ،چون می دونستم خیلی اذیت می شم
-آدم بزرگا که دلشون برای بچه های بی ادبِ بد اخلاق تنگ نمیشه که،بهتره که فراموش کنن بچه ها رو!
-آدم بزرگا رو نمی دونم اما من دلم برای یه دختر چشم سیاهِ اخمالو که وقتی می خنده یه طرف لپش چاله می افته تنگ شده بود.
<<بس کن امیر ،الان نه،خواهش می کنم.>>نمی دونستم باید چی بگم
-آنا،هستی؟
-اوهوم
-پس چرا حرف نمی زنی؟
-ها!هیچی نمی دونم چی باید بگم
-نمی خواد الان چیزی بگی،من می خوام ببینمت آنا
-نههههههههههه
-چرا؟باور کن من قصد اینو ندارم که بهت آسیب برسونم،می دونم از این مسائل فراری هستی،منم فراری بودم تا اینکه دوتا چشم سیاه تو فرودگاه دلمو با خودش برد.
داشتم آب می شدم،خوبه که نمیتونست منو از پای تلفن ببینه، احساس می کردم گونه هام سرخ سرخ شده،ضربان قلبم که فکر کنم بالای دویست بود
-آناخیلی ساکتی،جواب منو بده،کی ببینمت؟
-نمیتونم امیر ،خواهش می کنم بذار رابطه امون در همین حد بمونه
-اما من دوست ندارم در همین حد بمونه آنا،من از تو خوشم اومده،دوست دارم بیشتر بشناسمت،این فرصتو ازم نگیر ،کی ببینمت؟
-نمی دونم،نمی دونم،بذار فکر کنم،فردا شب بهت زنگ می زنم
-خودم فردا همین موقع ها زنگ می زنم،خوبه؟امیدوارم جوابت مثبت باشه
-آره خوبه،اما خیلی امیدوار نباش
-من خیلی امیدوارم،میدونم که جوابت هم مثبته،حالا اینو می ذارم رو حساب نازِ دخترونه که خودم خریدارشم
-بیخود!! من اهل ناز کردن نیستم،یعنی بلد نیستم
-میدونی که نیازی به ناز کردن هم نداری،خنده هات و شیطنات به صدتا ناز می ارزه کوچولو.
نمیدونم چرا این بار از کوچولو گفتنش ناراحت نشدم،تازه ته دلم ضعف رفت
-فردا خبرشو بهت میدم
شاید انتظار داشت بخاطر کوچولو گفتنش داد بکشم،متعجب گفت
-شب بخیر ،خوب بخوابی
-شب تو هم بخیر
گوشی رو گذاشتم و رفتم توی رویا،برای اولین بار بود که به یه پسر اجازه داده بودم که اینجوری باهام حرف بزنه،<<خدایا چیکار کنم؟برم ببینمش؟بهتره با افی مشورت کنم،آره فکر خوبیه،>> گوشی رو برداشتم به افی زنگ بزنم دیدم ساعت دوازده شبه،گوشی رو گذاشتم،فردا با افی حرف می زدم اون می گفت چیکار کنم.........
صبح تا چشامو باز کردم بدون اینکه به ساعت نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و شماره افسانه رو گرفتم،<<اه چرا گوشی رو بر نمی داره،حتما باز ددره>>،صدای خواب آلود افسانه وادارم کرد به ساعت نگاه کنم،وای 8.30 صبح بود تازه
-ااااااا افی خواب بودی سلام
-زهر مار علیک سلام ،فکر کردی بقول خودت این وقت صبح عربی می رقصیدم برای حسین؟چه دردته کله صبحی؟
-ای بی تربیت،برو گمشو بخواب،تقصیر منه که خبر داشتم برات،خداحافظ
می دونستم که الان دیگه هوشیارِ هوشیار شده
-قطع کنی پا می شم میام حالتوم می گیرم ها،چی شده زود زود بگو
-نوچ،تو که اینقدر فضولی بیخود با من اینجور حرف می زنی،حالا بمون تو خماری تا برات یه فکری بکنم،بابای
-آنا خودتو لوس نکن،حالا که بیدارم کردی،بنال
-حالا چون تویی دلم میسوزه دیگه،لامذهب این دل من بس که رئوفه،فقط بگو ببینم حسین رفته؟
-اه آره بابا،صبحونه اونو دادم تازه اومدم بقیه خوابم تا مارال خوابه،که تو خروس بی محل نذاشتی.
-افی نمی گم ها!
-خیلی خوب بابا بگو ببینم چی شده
-اول از همه که ویزام جوابش مثبت شد
-جون من؟یعنی باور کنم کله صبحی اینقدر ذوق مرگی که زنگ زدی اینو بگی
-خب دیگه گوش نمیدی دیگه گفتم اول،حالا دومیشو داشته باش
بعد شروع کردم از تلفن اون شب امیر و حرفایی که زدم و بعدشم،تلفن دیشبش،افسانه هم وسط حرفای من می پرید،<<جون من،راست میگی،خب>>بعدم گفتم
-خب حالا چیکار کنم افی؟
-ببینم کی قراره بری سفارت؟
-راستش بابا به عمه زنگ زد دیشب ،گفت بلیطمو اوکی کنه ،قرارشد که 4 شنبه با بابا بیام تهران،برم بلیطو بگیرم و بعد برم سفارت ,عصرم با بابا برگردم
-خب صبر کن ببینم،فردا صبح حسین قراره بره مشهد یه روزه،یه طلبی داره که خودش باید وصول کنه،اتفاقا خواستم وقتی رسوندمش فرودگاه از اونور بیام خونه اتون سورپرایز بشی،خوب شد زنگ زدی،حالا تو بعد سفارت بیا اینجا،برای فردا عصر باهاش قرار بذار
-یعنی برم ببینمش افی؟
-آره خره مگه چیه؟بچه بدی به نظر نمیاد،منم باهات میام خب
-آخه میخواستم فردا ظهر ناهار برم خونه خاله،خیلی وقته امیرِ خاله رو ندیدم،می گم افی تو هم بیا ظهر خونه خاله اینا،بعد برای بعد از ظهرش یه نقشه می کشیم ها؟چطوره؟
-بد فکریم نیست ها،باشه پس منم به خاله زنگ می زنم میگم که منم میام خونه اشون
-فقط افی خودت به مامانم زنگ بزن برای فرداشب
-باشه ظهر خاله اومد زنگ می زنم
-پس بهش بگم می بینمش؟پررو نشه؟
-اه آنا،مثل بچه ها می مونی بیخود نیست بهت میگه بچه دیگه،پسره بچه که نیست،25 سالشه،فکر کردی فرامرزه؟دیوانه، برو که مارال بیدار شد
-حالا تو هم همچین از من بزرگتر نیستی ،توهم نزن دختر خاله،مارالو ببوس تا فردا
دوست داشتم همون موقع به امیر زنگ بزنم و بهش بگم که جوابم مثبته،هرچند که خودمم ته دلم قیلی ویلی می رفت.اما به خودم گفتم<< نه بذار تو خماریش بمونه>>و یه زبونم برای خودم در آوردم،اونقدر حالم خوب بود که گوشی رو برداشتمو شماره آذینو گرفتم
-سلام شهره جون
-سلام به روی ماهت آنای عزیزِ خودم،خوبی دخترم؟
-مرسی شهره جون،ااااشما کلاس نداشتین؟(مامان آذین همکار مامانم بود)
- نه عزیزم،بیکاریم بود،مامان، بابا،بنفشه جون خوبن؟
-مرسی همه خوب سلام می رسونن،ببخشید شهره جون آذین هست یا دانشگاهه؟
-نه عزیزم هست،فقط بذار ببینم که بیداره
-مرسی شهره جون ببخشید اینقدر زود زنگ زدم ها،حتما داشتین استراحت می کردین
-نه دخترم،طبق عادت از 6 صبح بیدارم،گوشی دستت
-سلام آذی
-سلام و زهر مار،چشت بر نمی داره یه روزم که تو خونه ام ،بخوابم،تو مگه خروسی که کله صبح بیدار شدی؟
-بی تربیت،لنگ ظهره،حیف اون دانشگاهی که تو توش درس میخونی،بعد به من صلاحیت اخلاقی نمی دن!کی میخوای یاد بگیری با یه خانوم متشخص درست حرف بزنی؟
-آنا میگم استاد اخلاقیات روت تاثیر گذاشته ها،بی خیال بابا،حالا چیه کبکت خروس میخونه
-آذی ویزام درست شد.
-نههههههههههههه،راست میگی؟چی شد تو که غمبرک زده بودی؟حالا کبکت خروس می خونه؟
- از اون جهت که اصلا دل و دماغ درست حسابی ندارم ،حالا اونو ولش دیشب امیر خودش زنگ زد
-برووووووووووووووووو،جدا؟
-آره
بعدم جریانو براش تعریف کردم،در جریان تلفن اون شبم بود،برای همینم تعجب کرده بود
-خب ،پس فردا می بینیش؟می گم منم فردا کلاس دارم تهرانم،میخوای منم بیام؟
بعدم خودش زد زیر خنده
-فکر کن بیچاره فکر میکنه لشکر کشی کردی
حندیدم و گفتم
- آره والا،می گم آذی،پاشو بیا اینجا،فردا صبح با هم می ریم تهران ،ها چطوره؟
-بذار ببینم مامان چی می گه،اگه بیام عصری میام
-باشه،سعی کن بیایی دیگه منتظرتم
-باشه فعلا
گوشی رو گذاشتم و رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم سر میز صبحونه،بعدم مشغول درست کردن غذا شدم
عصر،آذین با مامانش اومدن خونمون،یه کم با بنفشه سر و کله زدیم و یه کم هم سر به سر مامانامون گذاشتیم،بعدم که مامان آذین رفت و خودش موند خونمون،نمیدونم چرا ساعت اینقدر کش میومد،همیشه وقتی آدم منتظره دقایق سر ناسازگاری دارن، عقربه های ساعت موقع رد شدن واسه آدم زبون در میارن و می گن تا چشت در بیاد! اون شبم من هی سر خودمو با حرفای آذین گرم می کردم و چرت و پرت می گفتم تا زمان بگذره تا اینکه راس ساعت 11 تلفن زنگ خورد،هراسون پریدم سمت تلفن
-هوی چه خبرته ؟بذار دو سه تا زنگ بخوره،استاد اخلاقیات نگه چه هول بودی!
دیدم راست میگه،با سومین زنگ گوشی رو برداشتم
-سلام آنا خوبی
-سلام مرسی،شما خوبین؟
-بد نیستم، خسته ام باز شدم شما؟
-نه خوب عادت کردم،یه کم سخته دیگه
-آها،چه خبر؟همه چی خوبه؟
-آره بد نیست،خبر خاصی نیست
-خوب کی هم دیگه رو ببینیم
تصمیم گرفتم یه کم سر به سرش بذارم
-مگه قراره هم دیگه رو ببینیم؟من که گفتم نه!
-نه دیگه؟خیلی خوب پس من فردا صبح میام زنگ خونتونو می زنم،بعد مجبور میشی درو باز کنی
-فردا خونه نیستم اتفاقا،دارم می رم تهران،شرمنده اخلاقیات ورزشکاریتون!
ذوق زده گفت
- چه خوب پس فردا هم دیگه رو می بینیم،کجا؟چه ساعتی؟
چه از خودش مطمئنه،برای یه لحظه لجم گرفته بود خواستم طبق عادت ادبش کنم که گفت
-میدونم رومو زمین نمیندازی،بخدا دلم برات تنگ شده
باز گونه هام سرخ شد،آذین زد رو پام و اشاره کرد چی میگه،با سر اشاره کردم بهت می گم
-ببین من فردا ناهار خونه خاله ام هستم،ظهر بهت زنگ میزنم هماهنگ می کنم خوبه؟
-عالیه عزیزم،منتظرتم
چشام گشاد شده بود<<جانمممممممم؟عزیزم؟؟؟؟ ؟؟>>
-آنا اگه اجازه بدی برم بخوابم که برای فردا شارژ باشم،خیلی خسته شدم امروز
-باشه برو شب خوش
-شب تو هم بخیر
گوشی رو گذاشتم
-چی میگفت اینقدر سرخ شده بودی؟
-هیچی بچه می گه دلم تنگ شده برات،تازه بهم میگه عزیزم!
-اوووووووو حالا فکر کردم داره بهت حرفای عاشقونه میگه که مثل لبو شدی،میگه دلم تنگ شده خجالت داره آخه؟
-ااااااااا آذی،خوب چیکار کنم؟
-چِم چاره،فردا آبرومونو نبری هی سرخو سفید بشی و خودتو لو بدی،بعد بگه چقدر ندید بدیدی
-زهر مار ،امیدوارم سرت بیاد
-به جرف گربه سیاهه بارون نمیاد ،بگیر کپتو بذار که جناب دکتر صبح بالای سرمون شیپور بیدار باش می زنه
-حالا ببین کی بشه بهت بخندم آذی خانوم،شب بخیر
حالا مگه خوابم می برد،دستامو زدم زیر سرم و به فردا فکر می کردم که چی میشه.......
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#12
Posted: 24 Apr 2012 20:26
قسمت ششم
صبح سرحال تر از همیشه از خواب بیدارشدم، ساعت 6.30 صبح!آذین هنوز خواب بود،آروم از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم ،اومدم سر کمد لباسام،هیچوقت اینطوری عزا نداشتم چی بپوشم،اما مگر نه اینکه اولین بار بود که داشتم سر یه قرار احساسی حاضر می شدم،بارونیا و مانتو هامو می کشیدم بیرون و رو هم کود می کردم
-اه چه خبرته آنا،کله صبحی چرا اینقدر سرو صدا میکنی؟
-ااآذی بیدار شدی؟پاشو ببین کدوم یکی از اینا رو بپوشم؟
-ای درد نگیری،دیوونه بگیر بخواب بابا ،تازه 7 صبحه.
-آذی تورو خدا پاشو دیگه،یه نظر بده،خوبه حالا من یه دفعه ازت نظر خواستم ها!
-ای خدا بگم چبکارت نکنه آنا،باز خدا خیر آقای دکترو بده که گفت 8 صداتون می کنم،بنال ببینم از کی بیداری؟
-6.30
-زهر مار ،مگه می خواستی با استاد اخلاقیات بری کله پاچه بخوری آخه؟
-هیس بابا ،چه خبرته؟مامان بیدار شده،می شنوه
-بذار مامانت بشنوه ،حال خودتو اخلاقیاتتو با هم بگیره!
-آذی جونم،پاشو دیگه،جبران می کنم ها
-حناق بگیری آنا،می خوام نکنی.
پاشد رو تخت نشست و گفت
-خب بنال
-به نظرت کدومو بپوشم برای امروز
و اشاره کردم به کود لباسی که ریخته بودم رو زمین
-بمیری تو،خوب میذاشتی آویزون بمونه ،دونه دونه می دیدم،اینجا رو کرده بازار شام
-اه آذی چقدر غر میزنی،نخواستم بابا
بعدم رومو کردم اونطرفو خودمو مشغول نشون دادم،که دیدم اومد سمتم
-چه پررو شده زودم بهش بر میخوره،خیلی خوب بابا،قهر نکن که میگم اخلاقیات جونت نازتو بکشه ها
-اااااا آذی!
یه خنده از سر شیطونی زد و گفت
-خیلی خوب بابا ،بیا ببینیم کدوم یکی از اینا برای عصر مناسبه،خدایا ببین کله صبحی منو وادار به چه کارایی میکنه ها
خم شد و از توی لباسام یه اور تا زانو مشکی که آزاده برام فرستاده بود برداشت و گفت
-این خوبه با اون شلوار جین مشکیت و روسری مشکیت که توش راه های لیمویی داره
یه نگاه انداختم و دیدم راست میگه،مثل بچه ها پریدم و یه عالمه بوسیدمش
-اه آنا اینقده منو تف مالی نکن،راست میگی برو اخلاقیاتو تف مالی کن که دلش بیشتر برات غنچ بزنه!
-زهرمار پررو نشو،عمرا به خواب شبش ببینه!
-خواهیم دید!
-ااااا آذی این مزخرفات چیه میگی؟خوب اونم دوستمه دیگه مثل تو
-آره جون خودت،پس چرا من بهت می گم دلم برات تنگ شده سرخ و سفید نمیشی؟وقتی میخوای بیایی منو ببینی اینقدر وسواس لباس پوشیدن نداری ها؟
-آذی خودتو لوس نکن،کاری نکن پشیمون بشم ها
شونه اشو انداخت بالا و گفت
-درک بشو،اونی که باید غصه بخوره که من نیستم استاد اخلاقیاته !
اینو گفت و از در پرید بیرون که دست و صورتشو بشوره،زیر لب گفتم
-دختره دیوونه،همش واسه خودش قصه می بافه
تختو مرتب کردم و لباسایی که میخواستم بپوشم آماده کردم و گذاشتم رو تخت،بعدم اتاقمو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه ،دیدم همه نشستن و مشغول خوردن صبحانه ان ،سلام کردم و برای خودم چایی ریختم و نشستم سر میز.مامان از جاش بلند شد
-بنفشه،بدو مادری،کیفتو بردار بریم،آنا پاسپورتت رو برداشتی؟
-بله مامان تو کیفمه،بلیطم بابا دیشب بهم داد اونم تو کیفمه
-ظهر میری خونه خاله سیما دیگه؟افی زنگ زد و گفت اونم میاد،شب برو پیشش،حسین نیست،فقط فردا چه طوری بر می گردی؟
-بچه که نیستم مامان جون،با خطی میام،نا سلامتی دارین میفرستینم اونور دنیا ها،اونجا هم از این حرفا میزنین؟البته نگران نباشین،خانوم دستوری مثل شمر بالای سرمه،باز با شما میشه کنار اومد،اونو چیکار کنم؟
-آنا!! شروع نکن ،من رفتم ،فقط حواست باشه که حتما خطی باشه،سوار شخصی نشی ها!
-چشم مامان سیمین،برین دیرتون شد ها،نگرانم نباشین
مامان رفت و من و آذی هم بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه رفتیم لباسامونو بپوشیم
-آنا بیا این روژِ من دستت باشه،رنگش بهت خیلی میاد
-نمی خوام آذی ،تو که میدونی من اهل این رنگ وروغنا نیستم بابا،تازه ببین روی دِراورم پر روژه،آیدا کلی از این خرتو پرتا آورده،ببین کدومو میخوای بردار
-خودم دارم بابا،آهو هر سری یه عالمه می فرسته،نگه اشون دار لازمت میشه ،میخوای با اخلاقیات بری کله پاچه بخوری به دردت می خوره
-کوفت، بی تربیت ،به درک که نخواستی
لباس پوشیده و آماده از در اتاق اومدیم بیرون،آذین روژش رو انداخت تو کیفمو یه چشمک زد که یعنی باشه،بابا اول منو رسوند دم سفارت و باز کلی سفارش کرد
-از در سفارت میای بیرون حواست به کیفت باشه ها،اینجا کیف قاپ زیاده بابا،فردا هم تا شب نشده برگرد،میخوای خواستی بیایی زنگ بزن کی میرسی بیام دمِ ایستگاه دنبالت
-بابایی برین،دیرتون شد،حالا شما آقا استادین،اگه تاخیر داشته باشین پشت در نمیزارنتون،این آذین بیچاره 11 کلاس داره،خیالتونم راحت ،حواسم هست.
بابا بوقی زد و رفت.
وارد سفارت شدم،اسممو گفتم و رفتم داخل قسمت روادید،پاسپورتمو و بلیطو تحویل دادم،از بلیط کپی گرفتن و بهم برگردوندند
-فردا ساعت 11 بیاین پاستونو بگیرین خانوم معتمد
-باشه مرسی
-Bon voyage (سفر بخیر)
-merci beaucoup(مرسی )
-au revoir (خداحافظ)
-au revoir
از در سفارت اومدم و یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه خاله،سر خیابون پیاده شدم،و رفتم تو باجه تلفن عمومی،(کاری که همیشه بدم میومد ازش)شماره شرکت رو گرفتم
-سلام خانوم
-اوا سلام عزیزم،کم پیدایی؟خوبی گلم؟
این زبون نریزه نمی گن لاله ها!
-هستم مرسی ،شما خوبین؟
-قربونت برم
هستن؟
-آره عزیزم گوشی
یه پوف بلند کشیدم،نمیدونستم چرا اصلا از این خانوم منشی خوشم نمی اومد.
-جانم
-سلام امیر،من بیرونم نمی تونم خیلی حرف بزنم،نخواستم از خونه خاله هم زنگ بزنم،ساعت 5 خوبه سر گیشا دم قنادی نامدار یزدی؟
-سلام عزیزم،باشه،می بینمت پس،برو زود،خیلی بیرون نمون(اینم حالا اضافه شد)
-باشه پس فعلا
-قربونت مراقب خودت باش
گوشی رو گذاشتم و از در کیوسک تلفن اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه خاله......
داشتم سر بالایی خیابون رو بالا میرفتم که یه ماشین کنارم ایستاد
-ورپریده با کی حرف می زدی؟
برگشتم دیدم افسانه است
-اه افی ترسیدم
در ماشینو باز کردم و سوار شدم
-زود ،تند،سریع خودت بگو تو باجه تلفن چه غلطی می کردی؟
-سلام خاله آنا
-سلام قربونت برم خاله،باز این مامانت هنگ کرد تو رو ندیدم
-هنگ کرد یعنی چی خاله؟
-یعنی قاطی کرد خاله جون،البته میدونی که مامانت همیشه در حال فیوز سوزندنه
-کوفت این حرفا چیه به بچه میگی؟
-مامان افی کوفت حرف زشته،حرف زشت فلفل،بذار بابا حسین بیاد میگم دهنتو پر فلفل کنه
مارالو از لای صندلی کشیدم جلو و دوتا بوس آبدار از لپای توپولیش برداشتم،
-بیا افی خانوم بچه اتم فهمیده بی ادبی
-دارم برات آنا
ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم،زنگو زدم و خاله درو باز کرد،مارال بدو بدو از پله ها رفت بالا،افسانه از پشت یقه امو گرفت
-هوی کجا؟واستا ببینم داشتی با کی حرف میزدی؟
-ااا ول کن افی،خوب معلومه به امیر زنگ زدم برای ساعت 5 قرار گذاشتم،چیه حتما توقع داشتی از اینجا زنگ بزنم
-خوب حالا کجا قرار گذاشتی؟
-دم قنادی نامدار
-حالا بذار ببینم از گیر خاله چه طور در بریم،آها بهش میگم آتوسا قراره بیاد خونه ام،اینجوری گیر نمیده خاله
امیر خاله ام سرشو از لای نرده ها آورد بیرون
-چی می گین شما دوتا یه ساعته،بیاین بالا دیگه
بدو از پله ها بالا رفتم و یه دونه زدم پسِ سرش،
-بی ادب بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی؟
-حتما بزرگترم هم تویی دیگه؟
-پس چی؟7 ماه ازت بزرگترم،بی تربیت
خاله اومد دم در
-بسه دیگه آنا همه فهمیدن اومدی خاله،بیاین تو
-ا سلام سیما خوشگله،خوبی قربونت برم تپلی؟
-سلام به روی ماهِ نشسته ات،بیا تو افسانه مادر
-سلام خاله سیما،خوبین؟افتادین به زحمت،همش تقصیر این آناست
-ای بابا به من چه،من خب دعوت بودم تو دمت به من وصله هرجا میرم میدویی میایی
ابروهاشو بالا پائین کرد
- که دمم بهت وصله دیگه،باشه عصری خودم تنها میرم ،تو که نمیخوای آتوسا برات قهوه بگیره
ای بی معرفت ،حالا دیگه اینا آتو اومده دستشون و هی منو می چزنونن،به موقعش حالشونو می گیرم
-نه افی جون ،قربونت برم اصلا بدون تو صفا نداره،مگه نه خاله سیما؟
-برین لباستانو عوض کنین،تا یه چایی براتون بریزم،انقدم با هم کل کل نکنین
رفتیم لباسامونو عوض کردیم و رفتیم پیش خاله سیما،همینطورم تو سرو کله هم میزدیم،ناهارمونو خوردیم و منو مجبور کردن وایستم ظرفا رو بشورم،نزدیکای ساعت 4.30 دل آشوبه من شروع شد،به افسانه اشاره زدم که ساعتو ببین،افسانه چشاشو رو هم گذاشت وگفت
-خب خاله جون با اجازه ما بریم
-وا؟کجا؟
-راستش آتوسا قراره بیاد خونه من ساعت 5.30 ،از قبل قرار بود بیاد،
-وا خوب زنگ بزن نیاد خاله
ای خدا گیرای خاله داشت شروع می شد،امیر هم از اونور گفت
-هوی آنا کجا،مگه امشب تهران نمی مونی؟میخوام زنگ بزنم بریم خونه مهرداد اینا،رامش از اهواز اومده میخواست ببینتت،گفتم امروز اینجایی
ای خدا حالا چیکار کنم؟افسانه پیش دستی کرد و. گفت
-زشته خاله بعد از مدتها می خواد بیاد،الان دیگه تازه حتما راه افتاده،بعدم امیر، حسین نیست من تنهام امشب آنا میاد خونه من
امیر گفت
-خب تو برو،خودم ساعت 8 آنارو میارم
نزدیک بود اشکام بیان پائین،چه گیری داده بودن ها،افسانه اما در کمال خونسردی گفت
-بیخود،آتوسا میخواد آنا رو ببینه،تازه میخوام براش فال بگیره
-اااااااا خوب پس منم میام
نه خیر ول کن نیست این پسره
-جای آقا کوچولو ها نیست،آنا زو باش دیرم شد
و با این حرفش رفت سمت مانتوش،
-باشه دختر خاله یکی طلبت
خاله گفت
-این که قبول نبود خاله،یه روزم با حسین جان بیا
-این حرفا چیه خاله جون،ما که همیشه مزاحمیم،نوبت شماو عمو رضاست دیگه
منم که مثل جت پریدم و اورمو پوشیدم و روسریمو سرم کردمو رفتم دم در بوتامو پام کنم،بعد با خاله روبوسی کردم و برای امیر سرمو تکون دادم و دست مارالو گرفتم و از پله ها پریدم پائین،می ترسیدم باز یه گیر دیگه بدن،افسانه هن هن کنان رسیدو در ماشینو باز کرد ،سریع نشستم
-چته مثل بز اخوش میدویی؟یه کم خونسرد باش
-وای افی زود باش دیر شد
-نترس 5 دقیقه بیشتر راه نیست،بعدم بذار یه کم معطل بشه،ببینم روژ داری؟
-روژمیخوای چیکار الان آخه؟
-هیچی یه کم به اون لبات بمال،یه کمم رژگونه به اون لپای بی رنگت،نگا دختره رنگش مثل ماست شده
دستمو کردم تو کیفمو روژ آذینو در آوردم و یه کم مالیدم،بعدم یه کم رو گونه هام زدم،از اون بی رنگی در اومدم
-ببینم ریمل نداری؟
-وای افی بسه دیگه تورو خدا برو ،الان امیر فضول میاد پائین ها،بعدم دیر شد
-نوچ،صبر کن
دستشو کرد توی کیفش و از توی کیف آرایشش یه ریمل در آورد و دراز کرد سمتم
-بگیر یه کم بزن
-افی گیر دادیا،مگه می خوام برم عروسی،اون منو ساده دیده
-یا میزنی یا میرم میگم تو می مونی اینجا
نه خیر ول کن نبود،ریملو گرفتم هول هولکی یه ذره زدم
-خوبه؟
-قابل تحمله
-برو دیگه اه چقدر معطل میکنی؟
افسانه فهمید حالم خوب نیست و استرس دارم برای همین دیگه هیچی نگفت و راه افتاد،به ساعت رو دستم نگاه کردم5.10 دقیقه،<<وای حتما فکر میکنه مسخره اش کردم و سر کار گذاشتمش،حتما رفته>>افسانه گفت
-ببین آنا من بخاطر مارال نمیتونم باهات بیام،بچه است و ممکنه چیزی از دهنش بپره، البته درست نیست هم که بیام باهات که یعنی بهت اعتماد نداریم ،میدونم هم که عاقلی و هوای حرف زدنتو داری،یعنی امیدوارم که باشی،ساعت 8 هم خونه ای
-وای افی اگه مامان اینا زنگ بزنن چی؟
-هیچ تلفنی رو جواب نمیدم،حسین که میدونم تا 7 شب کار داره بعدم میره حرم،قراره خودم به خونه خاله رویا زنگ بزنم،چون خاله اصرار کرده شب بره خونه اونا منم از 9 زودتر زنگ نمی زنم
-خوب اگه مامان نگران بشه و به خاله سیما زنگ بزته وخاله سیما به مامان بگه چی؟
-نگران نباش آنا،ببینم ایشون استاد اخلاقیات نیستن؟
رومو برگردوندم،دیدم امیر تکیه داده به ماشین و کلافه به اینور و اونور نگاه میکنه
-چرا خودشه،وای افی میترسم
-دیوونه رو! برو مراقب خودت باش،8 منتظرتم،نگران هیچی هم نباش
-باشه مرسی افی عاشقتم
سریع از ماشین پیاده شدم و ایستادم افسانه بره،افسانه سرشو برای امیر تکونی داد،بوقی زد و رفت،رومو برگردوندم سمت امیر و گفتم
-وای بخدا من بدقول نیستم،خاله ام و پسرخاله ام گیر داده بودن
یه لبخندی زد بهم و گفت
-سلام خانوم کوچولو،عیب نداره
-وای سلام ببخشید
-برو سوار شو بریم
خودش سوار شد و خم شد و درو برام باز کرد........
نشستم تو ماشین و کیفمو گذاشتم رو پام و مستقیم زل زدم به روبه روم،نوسانات قلبیم خیلی بالا بود،فکر کنم احتیاجی هم به روژ گونه نداشتم،،احساس می کردم سرخ سرخ شدم،حالا خوبه هوا زود تاریک میشدو صورتم دیده نمیشد
-خوبی چشم سیاه؟
-بد نیستم
-یه کم آروم باش آنا،راحت باش،
-راحتم
-اما من راحت نیستم تو انقدر معذبی،خوب حالا کجا بریم؟
-نمیدونم
-روشو کرد سمت من
-آنا چیزی شده؟
-نه
-پس چرا اینجوری هستی؟
-نمیدونم امیر ،یه حسی دارم
-خوبه یا بده؟
-احساس میکنم دارم به باورام خیانت می کنم،از وقتی تو وارد زندگی من شدی،همش مجبورم دروغای الکی بگم
-این چه حرفیه آنا،تو در مورد من چی فکر میکنی؟
-بهتره اول از اینجا بریم ،نصف بچه های اینجا منو می شناسن،یکیشون منو ببینه،به گوش پسرخاله هام برسه،نه تنها برای من،برای افسانه هم خیلی بد میشه
-باشه،باشه،کجا بریم؟
-نمیدونم
-با کافی شاپ هتل آزادی موافقی؟
-بریم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد،تا رسیدن به اونجا در سکوت فقط به موزیکی که از ضبط پخش میشد گوش کردیم و این به من کمک کرد که یه کم از حالت بهت زدگی دربیام و بتونم خودمو جمع و جور کنم. امیر هم انگار می خواست بهم فرصت بده ،توی پارکینگ هتل آزادی ماشینو پارک کرد و هم قدم با هم وارد لابی هتل شدیم.
-پائین راحتی یا بریم طبقه دومش؟
-فرقی نداره،فقط من ساعت 8 باید خونه افسانه دختر خاله ام باشم
-باشه ،نگران نباش
باهم رفتیم طبقه بالا نشستیم و سفارش دوتا قهوه دادیم
-خوب آنا گوش می کنم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#13
Posted: 24 Apr 2012 20:27
-چی باید بگم
-اصلا بهت نمیاد این قده آروم باشی آنا،اون حست چیه؟
-خوب میدونی من تا حالا با هیچ پسری اینجوری بیرون نیومدم،ما همیشه گروهی میریم بیرون،یه گروه که دوستای دوره دبیرستان هستیم،که بهنازم چند بار باهامون اومده ،کوه می رفتیم،اسکی می رفتیم،سینما یا درنهایت خونه یکی جمع می شدیم و بچه هایی که ساز بلد بودن میزدن،خانواده ها هم در جریان بودن
-آره بهناز بهم گفته بود ،یکی دوبارم بهم گفت که بیا با هم بریم،که کاش حرفشو گوش کرده بودم، اونموقع شاید با تو زودتر آشنا میشدم.خب بقیه اش؟
-یه گروه هم هستیم که با پسرخاله هام که یکیشونم اتفاقا هم اسم تو هست و دختر خاله هام و دوستای پسرخاله هام و خواهراشون دور هم جمع میشیم،که اونم باز خانواده هامون در جریانن و یه جورایی اسم گروهمون هست ،گروه فامیلی،بعد با این تفاسیر باور کن یه حس عجیبی دارم
-خوب یا بد؟
-نمی دونم امیر ،از یه طرف احساس میکنم که کار خیلی بدی کردم ،از یه طرف یه حس کنجکاوی
-حس کنجکاوی راجع به چی آنا؟
-در مورد روابط دوستی های اینجوری
-ببین آنا،من به باورای تو احترام میذارم،همونطور که خودت با همه شیطنات قابل احترامی.تو حد و مرز می شناسی و این خیلی مهمه،جنبه داری،از آزادی هایی که داری سوءاستفاده نکردی،الانم فکر کنم احساس میکنی از اعتماد پدرومادرت سوءاستفاده کردی نه؟
-اوهوم دقیقا
-خوب ببین،حق داری، یه جورایی،اما تو دختر خاله اتو در جریان گذاشتی،این یعنی اینکه یکی از افراد خانواده ات میدونن الان با منی نه؟
-آره
-و فکر میکنم یه کشش متقابل بین جفتمون بو جود اومده که الان روبه روی هم نشستیم،که برای من از همون لحظه که دم ورودی پارکینگ دیدمت بود تورو اما نمیدونم کی
دوباره رفتم تو قالب همیشگیم
-اوهوکی،اگه اینجوری بود پس چرا هی هرجا جلوم مثل درخت سبز می شدی فرهاد یدک کشت بود ها؟اصلا چرا فرهاد شماره رو انداخت جلوی پام؟
صورتش پر از خنده شد،اما خنده ای که حس آرامشو بهت منتقل می کرد
-خب چشم سیاه،من درکل اهل این نیستم که به هیچ دختری شماره بدم،اون روزم تو پارکینگ،فرهاد اومد از تو ماشینش چیزی برداره،که چشمش به تو افتاد،بهم گفت امیر دختره رو چه باحاله،یه آن وقتی دیدم داره تورو میگه ،بهم برخورد،انگار صد سال بود می شناختمت،در صورتیکه،فقط یه نگاه اخمالو مهمونم کردی،اما خوب نمیشد به فرهاد چیزی بگم چون مسخره ام میکرد.در واقع بعد از اینکه فرهاد تو رو دید ،من با توجه به اینکه شناختی از تو نداشتم و فکر کردم مثل بقیه دخترا مجذوب قیافه اش میشی سکوت کردم.وقتی میخواستی ماشینو جا به جا کنی و فرهاد بهت اون حرفو زد و تو با عصبانیت جوابشو دادی،کلی کیف کردم،و سر چمدونتم اصلا جوابشو ندادی بیشتر مجذوب شدم،وقتی رفتی تو سالن نشستی اونم درست روبه روی تیممون،اما حتی یه نیم نگاه به هیچ کدومشون ننداختی،بیشتر جذبت شدم،برام شدی یه معما،همش می ترسیدم که الان میری و گمت میکنم،فرهادم بهش برخورده بود،تاحالا کسی باهاش اینطوری حرف نزده بود،برای همینم می خواست یه جوری ازت دلبری کنه.
مجذوب حرفاش شده بودم،تا حالا کسی اینطوری تحلیلم نکرده بود،همیشه همه از شیطنتام و شلوغ بازیام می گفتن،و حالا یه نفر داشت یه بعد دیگه از شخصیتم رو برام تحلیل میکرد
-قهوه ات یخ کرد چشم سیاه،چی شد؟خیلی حرف زدم؟
-نه نه،حرفات جالبه بگو
-وقتی از جامون بلند شدیم که بریم سمت اینکه بارامونو بدیم،دیدم یه نفس از سر راحتی کشیدی،خوب شوخی نیست که یه تیم فوتبال به آدم زل بزنن،توی سالن خروجی همش میخواستم ببینم که کجا می ری،هیچ امیدی نداشتم دیگه،ما رفتیم سوار هواپیما شدیم،وقتی دیدم تو راهروی هواپیما داری دنبال صندلیتون میگردی انگار دنیا رو بهم دادن،فرهاد اون موقع خوشبختانه حواسش پی یکی از مهموندارا بود،بعد هی برمی گشتم ببینم کجا نشستی،و بعدم که به هوای دستشویی از کنارت رد شدم،چشماتو بسته بودی و نمی دونم داشتی به چی فکر میکردی،که همون موقع یکی از مهماندارا خواست از کنارم رد بشه و من به تو خوردم،از دستشویی که اومدم بیرون،تا چشم بهت افتاد کلی ذوق کردم،اما اخماتو که دیدم خودمو جمع کردم،تو فرودگاه بندر فرهاد تازه تو رو دید و داغ دلش تازه شد،شماره شرکتو نوشت و انداخت جلوی پات.وقتی برگشتم دیدم کارتو برداشتی ،یه جورایی یه نوری تو دلم روشن شد،جمعه مسابقمونو دادیم و قرار بود شنبه شب برگردیم تهران،قبلش قرار شد بریم تو بازار یه دوری بزنیم که اونجا تو رو با اون آقا دیدم،واقعا خشکم زد،فکر کردم نامزدته،مخصوصا که داشتی باهاش می خندیدی و خیلی صمیمی بودی،فرهادم تورو دید،و گفت ااااا امیر اون دختر بداخلاقه نبود،گفتم چرا،که بعد اومدم تو مغازه و دیدم مشغول خندیدنی تا چشمت به ما افتاد خنده اتو جمع کردی و نمیدونم چی به اون آقا گفتی و رفتی بیرون.بعد برگشتم تهران ،ذهنمو درگیر کرده بودی آنا.هرروز از خانوم محسنی می پرسیدم کسی من نبودم زنگ نزده؟اونم با تعجب میگفت نه تا اینکه بعد سه هفته زنگ زدی.........
به اینجا که رسید ساکت شد،دستامو زده بودم زیر چونه ام و انگار داشتم یه داستان مهیج می شنیدم
-خب بعدش چی شد؟
خنده ای کرد و گفت
-بعدش دیگه ........،هیچی دیگه الان تو روبه روی من نشستی و با چشای سیات زل زدی به من.
-اااااااا،اینجوری نگو،خحالت میکشم
-خجالت چرا عزیزم،واقعیته،تازه خجالت میکشی بامزه تر می شی،لپات گل می ندازه،هیچی دیگه خانوم محسنی تلفنو وصل کرد و با متلک گفت فکر کنم تلفنی که منتظرش بودینه،باور کن آنا نمی دونی چه هیجانی داشتم.که خوب کلی زدی تو ذوقم،مخصوصا که گفتی میخوای با فرهاد حرف بزنی،راستش یه لحظه بهم خیلی برخورد،و همه حرفایی که آماده کرده بودم بهت بگم یادم رفت
-خوب من می خواستم حال اون فرهاد بچه ننه رو بگیرم،آخه امر بهش مشتبه شده خیلی خوش تیپه،اما به نظر من خیلی هم زشته
بعدم زبونمو در آوردم،که زد زیر خنده
-اگه بفهمه که بهش گفتی زشت،خونت دیگه حلال میشه،هرچند که الانم به خونت تشنه است
-اه،تحفه،خوب باشه تا اموراتش بگذره و اونقدر از خودش ممنون نباشه!
بازم زد زیر خنده
-میدونی اصطلاحات خیلی بامزه است کوچولو؟
-وا خوب راست می گم دیگه،من که خودم به شخصه از تیپ فرهاد اصلا خوشم نمیاد،مثل شیر برنج می مونه
-میشه بپرسم شما از چه تیپی خوشتون میاد ؟
-امممممم،خوب راستش من هیچوقت هیچ ملاکی برای تیپ و شخصیت نداشتم،قبلنا هم موهام همیشه کوتاه بود و خودم تیپ پسرا راه می رفتم،اما خوب بخاطر بنفشه گذاشتم موهام بلند بشه
ابروشو انداخت بالا
-بنفشه؟
-آره دیگه خواهر کوچولوم،عاشق موی بلنده
-آها اون دختر خوشگل کوچولو چشم عسلی. پس مثل منه ،منم عاشق موی بلندم ؛موهاتو هیچوقت کوتاه نکن.
ابرمو دادم بالا که یه چیزی بگم که دوباره گفت
خب من نظرمو گفتم خب نگفتی حالا از چه تیپی خوشت میاد؟
منم دیگه کش ندادم و گفتم
-خب راستش من کلا ،از تیپ مردایی که چشم و ابرو مشکی باشن و برنزه باشن خوشم میاد،قیافه خوشگل مردو دوست ندارم،مردای خوشگل مثل دخترا می مونن،مرد باید قیافه اش مردونه باشه مثل کلارک گیبل
زد زیر خنده
-چیه مگه برات جوک گفتم؟اصلا دیگه نمی گم
-نه نه،آخه چشات یه برق خوشگل زد وقتی گفتی کلارک گیبل،پس من شانس آوردم که مورد توجه تو شدم؟
چه پررو شده این ها،واسه خودش هی نوشابه باز می کنه
-خوب نظرمو پرسیدی گفتم،بعدم حالا زیادی خودتو تحویل نگیر،حواست باشه ها،قرار بود ما هم تیمی فوتبال بشیم!
-امون از دست تو آنا،اونقدر ظریف میزنی تو حال آدم که...... اما خوب ضد حالات هم دوست داشتنیه
به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم
-ای وای ساعت 7.30 شد،چه زود گذشت
-آره برای منم زود گذشت،بذار حساب کنم بریم،چیز دیگه ای نمیخوری؟میخوای شام بخوریم بعد برسونمت
-وای نه،من به افی قول دادم،از بدقولی بیزارم
-باشه عزیزم،بمونه برای یه دفعه دیگه
پول میزو حساب کرد و از جامون بلند شدیم،در ماشینو برام باز کرد و خودشم برگشت از اونطرف نشست تو ماشین
-راستی آنا متولد چه ماهی هستی؟
-خرداد،تو چی؟
-من آذر هستم؟
-جدا؟چندم؟
-چیه میخوای برام کادو بگیری؟
-عمرا صد سال سیاه،مگه یه مهمونی مفصل بگیری
-خب پس خدا رو شکر که تولدم گذشت،وگرنه دپرس می شدم
-ااااا،گذشته چندم بودی؟
-اول آذر،حالا عیب نداره سال دیگه ازت کادو می گیرم،خب حالا کجا باید برم؟
-خیابون گاندی ،خیابون نهم
-نزدیکه پس.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
-تا کی تهران می مونی آنا؟
-راستش من فردا ساعت 11 صبح جایی کار دارم،کارم که تموم شد می رم انقلاب با خطی ها بر میگردم کرج،البته اگه افسانه بذاره برم،همیشه با خورشای کرفس خوشمزه اش وسوسه ام میکنه
-فردا من تا12 بیشتر شرکت نیستم،بعدش منم می رم کرج،اگه میخوای می تونیم با هم برگردیم
-بذار ببینم افی چی میگه،آخر شب بهت زنگ می زنم
-باشه کوچولو،خوب این خیابون نهم گاندی،کجا پیاده میشی؟
بادست خونه افسانه رو نشون دادم و جلوی در نگه داشت
-بفرمائید خانوم
-مرسی لطف کردی
-خواهش میکنم ،وظیفه بوده
-پس فعلا
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده بشم که صدام زد
-آنا
برگشتم سمتش
-بله
-مرسی که اومدی،با اینکه اولش پر از استرس بود،اما بعدش بودن لحظه ها با تو خوب بود
چقدر آرامش توی کلام این پسر بودکه منِ شلوغو ذوب می کرددر این آرامشش،یه لبخند زدم و گفتم
-به منم خوش گذشت،با اینکه جونم به لبم اومدتا اومدم
-آنا
-هوم
-سعی کن همیشه بخندی،چاله لپتو خیلی دوست دارم
از دهنم پرید
-خوش به حال چاله چوله ها چه شانسی دارن!
زد زیر خنده و من تازه فهمیدم چی گفتم،سریع از توی ماشین پریدم بیرون و گفتم
-خداحافظ
- از دخترخاله ات تشکر کن ،منتظر تلفنتم خداحافظ
در ماشینو بستم و رفتم سمت در،زنگ زدم و منتظر شدم که افسانه درو باز کنه،امیر هم منتظر این بود ه من برم داخل و بعد بره
-کیه؟
-باز کن افی منم
-زهر مار برگرد برو همونجا که بودی
-ااا افی زشته درو باز کن ،بخدا همش ده دقیقه دیر شد
-بیخود وقتی میگم ساعت8 یعنی 8 نه 8.10
-حالا باز کن بهت میگم
-غلط کردی یه کم پشت در واستی حالت جا میاد
همزمان امیر از ماشین پیاده شد
-چیزی شده آنا؟دختر خاله ات نیست؟
افسانه تا صدای امیرو شنید،گفت
-ای وای آنا ببخشید تو آشپزخونه بودم
و درو زد
-سلام افسانه خانوم،
-سلام آقا،بفرمائید تو
-ممنون مزاحمتون نمیشم،اینم امانتیتون سر وقت
-دستتون درد نکنه
-خواهش میکنم با اجازه
-شب خوش
-خب آنا کاری نداری؟
-مرسی امیر ،شب بخیر
رفتم تو و درو بستم،افسانه دم در آپارتمانش دستشو زده بود به کمرش
-می مردی می گفتی ،اخلاقیات هم کنارت ایستاده؟حالا باخودش می گه اینا خانوادگی تعطیلن
گفتم بذار یه کم اذیتش کنم
-اول که سلام،دوم که مرسی،سوم هم هی دارم بهت میگم حالا بهت می گم یعنی بفهم دیگه که نمیتونم جوابتو بدم،ماشالله ول کنم نیستی که آبرومو بردی
-ااااااا خیلی بد شد؟
با دستم از جلوی در زدمش کنار و رد شدم،رفتم تو
-بدشو نمیدونم،اما شانس آوردی آخرین جمله اتو که گفتی تازه از ماشین پیاده شده بود
اولش نفهمید چی گفتم اما یه دفعه پرید طرفم
-دیوونه،داشتم سکته میزدم،مگه دستم بهت نرسه،حالا دیگه منم سر کار میذاری؟
-وا افی،خوب اگه اینجوری نمی گفتم که تیکه بزرگم گوشم بود
-الانم فرقی نکرده تازه بدترم شد،هم ده دقیقه دیر کردی،هم منو سرکار گذاشتی،مجازاتت دوتا گازه
روسریمو از سرم کشیدم بیرون و اورمو در آوردمو خونسرد بهش گفتم
-باشه بیا گاز بگیر اما اون موقع منم نمی گم چی شده
سرجاش ایستاد،میدونستم که الان داره از فضولی خفه میشه،اونم میدونست من اگه نخوام حرف بزنم امکان نداشت که چیزی بشنوه،کوتاه اومد و گفت
-حالا این بارو به آقای اخلاقیات می بخشمت زو باش تعریف کن ببینم چی شد؟چیکار کردین؟چی میگفت؟
-ای بابا خیلی خوب یکی یکی ،اول بگو ببینم شام چی داری؟
-کوفت
-ااااا کوفته درست کردی آخ جون
-آنااااااااااااااااا حرف بزن ببینم
-خرج داره جونم،شام چی داری؟
-بترکی،کتلت درست کردم
-خوبه،اتفاقا هوس کرده بودم،حالا که زوده نه؟
-آنا میگی یا نه؟
دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم،تو دلم گفتم <<چی فکر کردی دختر خاله،میخواستی منو بذاری پشت در>>بعد شروع کردم به تعریف اینکه کجا رفتیم و چی ها گفتیم،بعد رومو کردم طرفش و گفتم
-افی با این تعاریف به نظرت چه طور آدمیه؟
یه کم فکر کرد و گفت
-به نظرم پسر خوبیه،و فکر میکنم قصدش از این دوستی بازی دادن تو نیست،برات یه تصمیماتی داره آنا
چشامو گرد کردم و گفتم
-وا چه تصمیماتی افی؟
-به نظرم به جای چمدون بستن و رفتن فرانسه به خاله بگیم که به فکر جهیزیه باشه برات
-وای نه افی،من هنوز برای ازدواج خیلی بچه ام،بعدم تو که مامان و بابای منو می شناسی،امکان نداره که راضی بشن،اگه دیدی آیدا رو هم تونوزده سالگی شوهرش دادن بخاطر این بود که دانشگاهش تعطیل شده بود و محمودم ول کن معامله نبود،تازه بابا با محمود شرط کرده بود آیدا هروقت دانشگاه ها باز شد درسشو ادامه بده
-می دونم آنا تو نظرمو خواستی منم گفتم،راستی به خاله سیما زنگ زدمو گفتم ما با آتوسا میریم پارک نیاوران
که اگه مامانت زنگ زد نگران نشه
سرمو تکون دادم
-ها خوبه
-آنا خوبی؟
-آره آره،خوبم
-پس چرا رفتی تو فکر
-ها چیزی نیست
-باشه من برم یه زنگ به حسین بزنم بعد شام بخوریم،باشه
-باشه
حرفای افسانه بد جوری منو توی فکر برده بود،<<یعنی واقعا امیر می خواست با من ازدواج کنه؟اون که چیزی نگفت،عجب خلی ام من ،توقع داشتم تو همین جلسه اول خواستگاری کنه از من و فردا هم عروسی بگیریم،خب اصلا یعنی چی؟آخرِ این دوستی چی باید بشه؟چرا اصلا از اول به این موضوع فکر نکرده بودم وای خدا بگم چیکارت کنه افسانه خودم کم درگیری فکری داشتم که حالا.........>>
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#14
Posted: 24 Apr 2012 20:28
توی فکرام دست و پا می زدم که با صدای افسانه به خودم اومدم
-هوی چته باز تو فکر رفتی؟پاشو میزو بچین بیا شام بخوریم
از تو فکر اومدم بیرونو ار جام بلند شدم،ساکت و آروم مشغول چیدن میز شام شدم،افسانه از سکوت من تعجب کرده بود،دستشو آورد جلوی صورتم و تکون داد
-آنا!خوبی تو؟باز چت شد؟
-ها هیچی،هیچی،میگم افی،جدا آخرش میخواد چی بشه؟
-آخر چی؟
-همین رابطه من و امیر؟
-هیچی گفتم که باید به خاله بگیم بره دنبال خرید عروسی!
-ااااااا،افی شوخیت گرفته ها،من دارم جدی می گم،چی میشه؟
افسانه که دید من واقعا حالم خوب نیست گفت
-بذار شام بخوریم ،مارال بخوابه ،بعد با هم حرف می زنیم باشه؟
-باشه
سر میز شام ،فقط با غذام بازی میکردم
-ببین آنا مثل بچه آدم غذاتو بخور،گفت که بعد از شام حرف می زنیم
-سیرم افی
-بیخود سیری،حوصله ندارم نصف شب مثل موش بری سر یخچال،بد خوابم کنی
بخاطر افسانه،غذامو بزور خوردم،بعد شام بهش گفتم
-تو برو مارالو بخوابون،من میزو جمع میکنم،و ظرفارم می شورم
- می گم آنا خدا خیر بده این استاد اخلاقو،همچین آرومت کرده که باید روزی هزاربار خدا رو سجده کنیم،هی یه کارایی میکنه که ما بیشتر ازش خوشمون بیاد.
-حرف زیادی نزن افی برو دیگه
با خنده از آشپزخونه بیرون رفت و گفت
-نه بابا زبونت هنوز سالمه،اما مخت تکون خورده
و بعد از درآشپزخونه رفت بیرون.میز رو جمع کردم وظرفا رو شستم،دوتا استکان چایی ریختم ورفتم تو هال،افی آروم از اتاق مارال اومد بیرون و رو مبل رو به روم نشست
-خب آناحالا بگو ببینم تو اون کله کوچولوت چی می گذره؟نگران چی هستی الان؟
-ببین افی حرفات منو تو فکر برد،حالا به شوخی یا جدی،نمی دونم،الان همش دارم فکر می کنم آخر این رابطه چی میشه؟
-نگرانی نداره آنا،البته نگرانیت بی مورد هم نیست،چون الان درگیر یه حس شدی،که داره درونت رشد میکنه.بذرش تازه پاشیده شده،و هر چی جلو بره،اون بذر رشد می کنه و کم کم جوونه میزنه،بعدشم مثل یک پیچک به دورت می پیچه و گل می ده،بعدش دیگه بستگی به خودت و امیر داره که با توجه به حرفای امیر روی تو جدی فکر میکنه
-خب حالا من باید چیکار کنم افی
-تو دوتا راه داری آنا،راه اولت اینه که جلوی این احساسو بگیری و نذاری رشد کنه و این یعنی این که هرگونه رابطه ای با امیرو قطع کنی و از ایران بری،راه دومش هم اینه که بذاری رشد کنه و اون چیزی بشه که امیر میخواد یعنی ازدواج.
-افی من دارم می رم از ایران،10 دی بلیطمه،یعنی تفریبا نزدیک 16 یا 17 روز دیگه،
-خب؟یعنی منظورت اینه که میخوای همه چی رو تموم کنی؟
-ها؟!!
-من نمی فهمم آنا،یعنی نمی خوای تموم کنی دیگه؟
-نمی دونم افی گیج شدم
-نه عزیزم گیج نشدی،فکر کنم داری عاشق می شی،این دو دل بودنت نشون میده که دلت رفته
بعد زیر خنده
-بندو آب دادی دختر خاله!
-زهرمار چرا می خندی،بعدم من کی گفتم عاشق شدم،خوب البته ازش خوشم اومده،یه جورایی متفاوته با پسرایی که می شناختم تا الان
-میشه بدونم تفاوتش چیه؟
-میدونی افی،هیچ وقت تحلیلِ یه پسرو از خودم نمی دونستم،تو که می دونی من همیشه همه کارام پسرونه بوده،اما امشب امیر یه بعد دیگه وجودمو برام باز کرد،امروز باعث شد که سر انتخاب لباس وسواس نشون بدم،منی که میدونی همیشه نهایت شیک پوشیم یه شلوار شیش جیب یا جینه ،با کفشای کتونی،اما امروز از 6.30 بیدار بودم و ذوق زده ،اینا برام مهمه افی ، این احساس برام قشنگه، میفهمی چی میگم؟
-آره عزیزم می فهمم،پس به نتیجه می رسیم که تو از امیر خوشت میاد و نمیخوای از دستش بدی؟
-اینو نمی دونم افی،باید خودمو محک بزنم و حتی امیرو،من بهش نگفتم دارم از ایران می رم،به نظرت بهتر نیست اگه منو می خواد صبر کنه تا برگردم؟
یه کم فکر کرد و گفت
-می گم آنا مخ آکبندت بعضی وقتا خوب کار میکنه ها،پیشنهاد خوبیه
-زهر مار ،خوب معلومه که از مخ تعطیل تو که نزدیک بود آبرومونو ببری وقتی امیر منو رسوند بهتره
به ساعت یه نگاهی انداختم،11 بود
-افی من میتونم فردا با امیر برم کرج؟یعنی رفتم سفارت از اونجا باهاش یه جایی قرار بذارم و با اون برم؟
یه کم فکر کرد و گفت
-به شرطی که فقط بری کرج آنا
-وا خوب مگه کجا می خوام برم؟
- نه منظورم اینه که به هوای این نباشی که باهاش ناهار بری بیرون و بعد بگی اینجا بودی،میدونی که حسین ظهر خونه است و اگه یه موقع خاله زنگ بزنه جلوی حسین وجه خوبی نداره،بعدم بهتره که تو این مدت کمتر ببینیش که عادت نکنی وقتی از ایران بری برای جفتتون سخت می شه
-باشه افی،فقط یه چیز دیگه، می تونم پس الان بهش زنگ بزنم؟
-پاشو زنگ بزن تا منم یه چایی بریزم
از جام بلند شدم و رفتم سمت تلفن،شماره رو گرفتم ودعا کردم خودش گوشی رو برداره،با زنگ اول خودش گوشی رو برداشت
-الو
-سلام امیر
-سلام عزیزم،خوبی؟مشکلی پیش نیومد
-بد نیستم،نه خدارو شکر،تو خوبی؟
-صدای تو رو که میشنوم خوبِ خوب می شم.
-خواستم بگم برای فردامن کارم تا 11.30 تموم میشه میتونم باهات بیام کرج.
-جدی؟چه خوب،کجا بیام دنبالت؟
نمیخواستم بدونه فردا دارم میرم سفارت،به وقتش بهش می گفتم ،برای همین گفتم
-من طرفای چهار راه امیر اکرم هستم،تو کجایی؟میخوای یه جایی قرار بذار که به جفتمون نزدیک باشه
-من عباس آبادم،خب میخوای ساعت 12 سر بلوار همو ببینیم؟
-آره خوبه
پس 12 اونجا می بینمت برو عزیزم ،مهمونی، خوب بخوابی به افسانه خانوم هم سلام برسون
-باشه،مرسی اونم سلام می رسونه، تو هم خوب بخوابی شب بخیر
-شب بخیر کوچولو
گوشی رو گذاشتم و رفتم کنار افسانه نشستم
-افی می گم من تو رو نداشتم چیکار میکردم
-برو انور خرم نکن
-اااااااا افی ،جای مارال خالی بگه مامان افی خر حرف زشته فلفل داره
و بعد جفتمون زدیم زیر خنده.صبح بعد از خوردن صبحونه از خونه افسانه زدم بیرون و رفتم سمت سفارت،دم در اسمم رو گفتم و ده دقیقه بعدش پاسپورتمو بهم دادند با مهر ویزای سه ماهه فرانسه!!!همه اونایی که تو صف ایستاده بودن،بهم تبریک گفتن و منم مثل احمقا یه لبخند زدم،تو دلم گفتم<<کاش بهم تسلیت می گفتین مخصوصا حالا که احساسم داره درگیر می شه>>به ساعتم نگاه کردم خیلی وقت داشتم،از دم سفارت تا چهارراه امیر اکرم پیاده اومدم،تقاطع امیر اکرم ولی عصر سوار تاکسی شدم و دعا کردم تا به ترافیک نخورم،که خوشبختانه به موقع رسیدم،با چشم داشتم دنبال امیر می گشتم که دیدم جلوتر ایستاده،رفتم جلو در ماشینو باز کردم و سوار شدم،اونم سوار شد و راه افتاد
-سلام
-سلام به روی ماهت،به چشمون سیاهت،خوبی؟کارتو انجام دادی؟
-بد نیستم،آره انجام شد،تو خوبی؟
-گفتم که هروقت تو روببینم بهتر می شم،خوب خانوم ناهار کجا بخوریم؟
-من قول دادم که برای ناهار خونه باشم،قرار شد افسانه به مامان زنگ بزنه که من ظهر خونه ام
یه کم قیافه اش گرفته شد
-خب می گفتی بگه ناهار اونجایی
-نمیشد امیر،اول اینکه شوهرش ظهر برمیگرده از مشهد و خونه است،بعدم حالا باشه یه وقت دیگه
-باشه هرجور راحتی
-ناراحت که نشدی؟
-هوممممممم،خوب یه ذره چرا،اما رو حرف شما که نمیشه حرف زد آنا خانوم
-مرسی
-بابتِ؟
-اینکه پیله نمی کنی
-من بهت گفتم که دوست دارم تو راحت باشی و دلم نمی خواد بخاطر من اذیت بشی
باز رفتم تو فکر،آخه از بعضی بچه ها که با کسی رابطه داشتن شنیده بودم که طرف مقابلشون گاهی خیلی پیله می کنه سر همین بیرون رفتنا،اما امیر خیلی منطقی برخورد کرد،باز یه پوئن مثبت دیگه گرفت
-آنا
-هوم؟
-چرا اینقدر ساکتی؟به چی فکر می کنی؟
-آها هیچی،راستی تو کی بازی داری؟
فهمید که دارم حرفو عوض میکنم،اما به رو نیاورد
-فردا بازی داریم،امروزم ساعت 4 تمرین دارم
-کجا تمرین داری؟
-تهران
-چی یعنی تو باید برگردی باز؟
خونسرد گفت
-آره خوب مگه چیه؟
-ای وای نه امیر منو بذار ایستگاه خطی می رم
-اول از اینکه خانوم خوشگله من اگه ساعت دو هم تمرین داشتم بازم تورو می رسوندم و بر می گشتم ،و دوم این که الان از عوارضی رد شدیم و تو انقدر تو فکر بودی که متوجه نشدی
سرمو گردوندم طرف بیرون و دیدم راست می گه نزدیک کارخونه مینو بودیم
-ببخشید امیر،تو زحمت افتادی
-این حرفو نزن،خودم دوست داشتم که با تو باشم پس زحمتی نیست،یه چیز دیگه در مورد تو فهمیدم
-چی؟
-میدونستی خیلی تعارفی هستی
-من؟نه اتفاقا،اصلا اهل تعارف نیستم
-بامن که خیلی تعارف می کنی آنا،خوشم نمیاد ،دوست دارم با من راحت باشی ،باشه؟
-باشه
-آفرین دختر خوب،خوب حالا یه کم از شیطنتات بگو بدونم که چقدر هنر مندی
-تا دلت بخواد هنر مندم،خبر نداری!
زد زیر خنده و گفت
-بله دیدم یکی دوتا نمونه،چه بلایی سر فرهاد آوردی
-اون که حقش بود،اصلا اسم این موجودو نیار بخدا امیر کهیر میزنم اسمشو می شنوم
با بدجنسی گفت
-یادم باشه امروز بهش بگم چی گفتی
-منم یه ابرمو دادم بالا و گفتم
-آره اتفاقا بد فکری نیست،خوبه بدونه بهش آلرژی دارم نزدیکم نیاد
-از دست تو آنا! برای هر حرفی یه جواب داری،فرهاد بفهمه من تو رو دیدم و باهات صحبت کردم ،کله امو میکنه
از دستش دلخور شدم،یعنی چی به فرهاد چه ربطی داشت،فکرمو به زبون آوردم
-به اون چه ربطی داره آخه؟
-خوب میدونی چون من اون روز به فرهاد نگفتم من تو رو اول دیدم،اون فکر می کنه که من قاپ تو رو دزدیم،و باعث شدم که تو بهش محل نذاری
-اه ،بلا به دور،بعدشم خب خواستی بهش بگی،تا کی می خوای بهش نگی؟
-بذار به موقعش آنا به موقعش می فهمه
-موقعش کِی هست حالا؟
-هر موقع تو آمادگی داشته باشی کوچولو
-خب همین امروز بگو،آمادگی منو می خوای چیکار؟والا!
-اون چیزی که من می خوام به فرهاد بگم در مورد تو،نیاز به آمادگی تو داره که هنوز زوده کوچولو،خب بلوار ماهان بودین دیگه؟
نمی فهمیدم چی میگه در مورد آمادگی ، برای همین با گیجی جواب دادم
-آره،اون خیابونی که سرش قنادیه ،من سرکوچه پیاده بشم بهتره
-باشه کوچولو
ماشینو نگه داشت و گفت
-بفرمائید خانوم
-یعنی الان باز بر میگردی تهران؟
-نه الان می رم خونه،یه ناهار سبک میخورم و با امین می رم تهران،خوش به حال امیر می شه،چون اونم باید برای تمرین می اومد تهرون
-ااااااا،امینم با تو توی یک تیمه؟
-آره،کوچولو
با حسرت گفتم
-خوش به حالش ،کاش منم می تونستم تو تیمتون بازی کنم
خندید و بایه لحن شیطون گفت
-اونوقت دیگه همه حواسشون به تو پرت می شدو بازی یادشون می رفت
نا خود آگاه بادستم زدم رو شونه اشو با یه لحن بچگونه گفتم
-نه خیرم،من تو هر تیمی تا حالا بازی کردم بردیم
از ته دل خندید و گفت
-آها منظورت از هر تیمی همون گل کوچیکه دیگه؟
بعدم با یه لحن بامزه ادامو در آورد و گفت
-من با هرتیمی تا حالا بازی کردم بردیم،انگار فورواردِ تیمِ ملی برزیله!
حودمم خنده ام گرفت و گفتم
-خب حالا ،برو که به کارت برسی،کاری نداری
-نه عزیزم ،شب بهت زنگ می زنم
-باشه خداحافظ
-مراقبِ خودت باش کوچولو
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمتِ خونه......
اون روز تمام وقتمو اختصاص دادم به بنفشه،باورم نمیشد که فقط چند روز دیگه بیشتر پیشش نیستم،توی این مدت خیلی ازش غافل شده بودم.عصری باهم دوتایی رفتیم بیرون،بعدم که اومدیم خونه گفت
-آنا امشب مهمون بازی؟
یادم اومد که امیر قراره زنگ بزنه،لپشو کشیدم و گفتم
-امشب نه،دیشب افی نذاشت بخوابم بس که حرف زد،باشه برای فردا شب
-باشه پس من فردا شب میام مهمونی اتاق تو
-قربونت برم بیا
بابا و مامان خونه نبودن،دوره شام داشتیم که من خستگی رو بهونه کردم و نرفتم،برای خودم و بنفشه شام درست کردم،یه کم با هم آتاری بازی کردیم و بعد بنفشه رفت تو اتاقش بخوابه،منم رفتم دراز کشیدم رو تختم که خوابم برد،نمی دونم چقدر گذشته بود که خط اتاقم زنگ خورد،با خواب آلودگی گوشی رو برداشتم
-آنا
-سلام امیر
-سلام خواب بودی عزیزم؟
-ای ،دراز کشیده بودم خوابم برد.
-یعنی منتظر من نبودی؟
-چرا ،اما خیلی خسته بودم
-خوب برو بخواب بعدا حرف می زنیم
-نه دیگه بیدار شدم،فقط بذار در اتاقمو ببندم و بیام،درو بستم و برگشتم رو تختم دراز کشیدم و شروع کردیم به حرف زدن،نمیدونم چقدر حرف زدیم ،اما میدونم کلی از شیطنتای مدرسه براش گفتم و اونم همش می خندید،اونم از خاطرات دوران سربازیش گفت ،فقط یه آن به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت 3 صبحه،گفتم
-امیر
-جونم؟
-میدونی ساعت چنده؟
-3 فکر کنم
-میدونی 4 ساعته داریم حرف میزنیم؟
-اوهوم،اما انگار یه لحظه بود
-تو مگه فردا مسابقه نداری؟
-چرا،تلویزیون پخش میکنه آنا ،ساعت 4 ،برامون دعا کن ،چون بازی حساسیه
-حتما می بینم،و مطمئنم که می برین،البته منو می بردی فوروارد دیگه حرف نداشت
خندید و به شوخی گفت
-بیخود چه معنی می ده بیای اون وسط ،بعد حواس همه پرت بشه؟
-نترس منو که میشناسی چه هاپویی هستم،هیشکی جرئت نمی کنه چپ نگام کنه .
-بعد از این هیشکی حق نداره چپ بهت نگاه کنه کوچولو ،حالا هم دیگه برو بخواب
از این حرفش یه حس خوش آیندی زیر پوستم رفت،مخصوصا کوچولو گفتناشو دوست داستم،در صورتیکه قبل از این اگه کسی بهم این حرفو میزد،حالشو می گرفتم.
-شب بخیر امیر ،تو هم خوب بخوابی،فردا هم ایشالله ببرین
گوشی رو گذاشتم وآباژور کنار تختمو خاموش کردم و خوابیدم.صبح دیدم بنفشه اومده رو تختم و هی بالا پائین می پره،به عادت روزای مدرسه روزای جمعه هم از کله صبح بیدار بود
-آنا پاشو،آنا پاشو
-اااا بنفشه،نکن می خوام بخوابم
پتو رو از روم کشید
-بیخود می خوای بخوابی،بابا رفته حلیم گرفته
پتو رو از دستش کشیدم و انداختم روسرم
-بیخود من که میدونی حلیم دوست ندارم
-خب برای تو کله پاچه گرفته،پاشو دیگه،حالا یه روز ما خونه ایم ها
سرمو از زیر پتو در آوردم و دستشو کشیدم و گرفتمش تو بغلم
-می گم بنفشه بیا دوتایی بخوابیم ،یه ساعت دیگه پا میشیم دوتایی صبحونه می خوریم
دستشو انداخت دور گردنم و گفت
-نه خیرم،مامان سیمین و بابا گناه دارن تنهایی
نه خیر ول کن نیست
-خیلی خوب بابا پاشو تا دست وصورتمو بشورم بریم
ازجام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی،دست وصورتمو که شستم رفتم تو آشپزخونه و یه سلام بلند کردم،رومو کردم به مامان و گفتم
-دیشب کی اومدین؟نفهمیدم
- تا رسیدیم خونه 11 بود،اومدم تو اتاقت خواب بودی
وای خدا چه خطری از بیخ گوشم رد شد،خوبه حالا صدای زنگ تلفنم کمه و امیرم یازده و ربع زنگ زد،وگرنه که هیچی دیگه،البته مامان به تلفنای دیر وقت من عادت داشت ،اما مطمئنم اگه می اومد تو اتاقم رنگم می پرید و بو می برد،منم نمیخواستم کاری کنم که مجبور به دروغ بشم.
-رامین اینا احوالتو می پرسیدن،گفتن چرا نیومدی،منم گفتم خسته بودی،گیتی جونم از دستت دلخور شد
-چه زود برگشتین پس؟
-شما دوتا تو خونه تنها بودین،دلم قرار نداشت،هم شام خوردیم از جام بلند شدم
-وا مامان گرگ که نمی خوردمون،درو قفل کرده بودم
-اخلاقامو که میدونی آنا دست خودم نیست
-یه خورده اخلاقتو عوض کن تا بگم این فری خوشگله بگیرتت سیمین جون
بابام هم زود برگشت گفت
-اخلاقای مامانت خیلی هم خوبه دختر
-اووو خیلی خوب فری جون،تقصیر منه که خواستم برات زن بگیرم
بقیه صبحونه به شوخی و خنده گذشت،میزو جمع کردم و ظرفای صبحونه رو شستم،بنفشه اومد گفت
-آنا ریاضی کمکم میکنی؟تازه علوم هم باید ازم بپرسی
-باشه بذار ببینم مامان کاری نداره الان میام
-مامان گفت
-توبرو کاری نیست،فردا طلعت خانوم میاد
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاق آنا سر درساش که کمکش کنم،بعدم رفتم تو اتاقم که یه کم جمع و جور کنم،ساعت دوو نیم مامان گفت<< ناهار حاضره>>،ناهارو خوردیم و یه سرو سامونی به آشپزخونه دادم،بنفشه داشت کارتون می دید،<<حالا من چه طوری فوتبال ببینم؟>>،بابا و مامان هم استراحت می کردن
-بنفشه جونیم،می زنی اون کانال ،الان فوتبال شروع می شه
-خوب بشه،دارم کارتون می بینم
-تو که یه ساعته داری کارتون می بینی،بذار خواهری فوتبال ببینه
-نمی خوام،می خوام کارتون ببینم
نه خیر سر لج افتاده بود،بیا اینم شانس من،آها!
-خیلی خوب پس تو کارتونتو ببین،امشبم نمیای اتاقم مهمونی،اصلا دیگه مهمون بازی تعطیل
تا اینو گفتم گفت
-باشه ،باشه بیا ببین
رو موهاشو بوسیدم و زدم اون کانال ،خوشبختانه هنوز شروع نشده بود،یه نگاه به ساعت کردم یه ربع مونده بود زدم رو کانال کارتون و به بنفشه گفتم
-حالا تو اینو ببین هنوز شروع نشده،ساعت 4 که شد خودت بزن اونطرف باشه؟
-آخ جون مرسی
رو مبل نشستم و منم مشغول تماشای کارتون شدم که خوشبختانه راس 4 تموم شد،بنفشه کانالو عوض کرد،خب مثل اینکه تازه شروع شده،هیجان زده میخ تلویزیون شده بودم،مراسم اولیه بود ودست دادن کاپتانا ،که بنفشه گفت
-ااااااااا آنا اون آقاهه تو عروسی مژگان جون!
خودمو زدم به اون راه
-کدوم آقاهه بنفشه؟
-ااااا همون آقاهه دم دستشویی دیگه
-اااا راست می گی ها!بنفشه این آقا برادر بهناز جونه
-آخ جون راست میگی؟پس ازش برام امضا بگیر باشه؟
خنده ام گرفته بود،چه دنیایی دارن این بچه ها
-باشه عزیزم،اصلا یه روز می برمت خونه بهناز اینا خودت ازش امضا بگیر خوبه؟تازه میتونی باهاش عکسم بگیری
-راست میگی؟آخ جون
-خب دیگه ساکت بازی شروع شد
چقدر تو دوتا نیمه حرص خوردم و لبمو گاز گرفتم خدا می دونه،تا حالا سر هیچ فوتبالی اینجوری حرص نخورده بودم،مخصوصا وقتی که یکی از بازیکنای حریف رو پای امیر تکل بدی کرد،ناخونامو چنان تو پام فرو کردم که تازه وقتی مسابقه تموم شد،دردشو احساس کردم،خوشببختانه تیم امیر اینا با نتیجه دو بر یک جلو بودن، یکی از گلا رو برادر امیر ،امین زد.خود امیرم تو پست هافبک میانی بازی می کرد و کاپیتان تیمشون بود.آخرای فوتبال بود که بابا از اتاقشون اومد بیرون و گفت
-چه خبرته بابا،نذاشتی یه چرت بزنیم ها
-وای ببخشید بابایی ،آخه خیلی هیجان انگیزه تازه برادرای بهنازم تو تیم..... بازی میکنن،ایناها ایناها این برادر بزرگشه
انقدر هیجان زده شده بودم که بابا مشکوک شدو خیره شد به تلویزیون ،<<اه باز گند زدم>>برای همینم گفتم
-آخه میدونید بابا،بهناز پز برادراشو خیلی به ماها میده،منم دوست اشتم امروز تیمشون ببازه(آره جون خودت) تا یه کم حالشو بگیرم
-ای بابا حالا انگار چه خبره،امان از علاقه مندی های پسرونه ات آنا
همونجا سوت پایان بازی زده شدو من یه نفس راحت کشیدم،بعد رومو کردم به بابا و گفتم
-خوب دیگه ،فکر کنم باید پسر می شدم که نشد،برم چایی براتون دم کنم.
پریدم تو آشپزخونه که بیشتر خودمو لو ندم،زیر کتری رو روشن کردم و قوری رو شستم و منتظر نشستم تا کتری آبش جوش بیاد.....
ساعت 11 شب طبق معمول چند شب اخیر امیر زنگ زد بعد از احوالپرسی گفت
-خوب بازی چه طور بود؟
-وای امیر خیلی خوب بود،فقط وقتی اون پسره رو پات تکل کرد داشتم سکته می کردم،اونقدر ناخونامو تو پام فرو کردم که جاش مونده،پات که طوریش نشد؟
با یه لحن شیطون گفت
-یعنی باورکنم که اونقدر نگرانم شدی که خود زنی کردی؟
-وا خوب آره،آخه تکلش خیلی بد بود، داورم که هیچی انگار نه انگار،یه کارتم نداد،من بودم قرمر می دادم
زد زیر خنده
-می گن خانوما هیچ وقت نبایدقضاوت کنن برای اینه کوچولو،چون از روی احساس تصمیم میگیرن
-نه خیرم ،خوب خودت بگو کارت نداشت؟
-چرا باید کارت زرد میداد بهش ،اما خوب دیگه قرمز زیادش بود عزیزم
-حالا پات چه طوره؟
-رباط داخلی پام پاره شده،تا 4 هفته فقط باید تمرین سبک بکنم،شانس آوردم خیلی که کارم به جراحی نکشید
-وای الان خوبی؟کاش به جای تو فرهاد این جوری شده بود من یه کمی حال می کردم
-ااااا آنا،ولش کن اون بیچاره رو،منم الان خوبم نگران نباش
-خب خدارو شکر که خوبی
-اما این دلیل نمیشه که نیای عیادت مریض
-وا بهناز تعجب نمی کنه من بیام خونه اتون؟
-نه تعجب نمی کنه،مجبور شدم بهش یه چیزایی بگم
-وای امیر چرا این کارو کردی؟
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#15
Posted: 24 Apr 2012 20:29
-بهر حال که می فهمید عزیزم،اون موقع بدتر بود،الانم بهتره در جریان باشه بعضی وقتا به کمکش نیاز داریم
-من که خجالت می کشم ازش امیر
-تو از کی خجالتی شدی کوچولو؟بعدم بیخود خجالت میکشی اونم از بهناز،جریان این که از سعید خوشش میاد رو برام تعریف کرد،و اینکه تو فهمیدی و بهش گفتی به من بگه،مرسی که راهنمائیش کردی دوست ندارم اشتباه کنه،خوب حالا فردا کی میایی ملاقاتم؟
-تو که فردا سر کاری،تا برسی خونه دیر می شه
-تا سه روز شرکت نمی رم،نباید رو پام فشار بیارم و راه برم
-جدی؟بذار ببینم،دیروز که بنفشه تو تلویزیون دیدت خیلی ذوق کرد و گفت ازت امضا بگیرم،منم گفتم می تونه باهات عکس بگیره،شاید به این بهونه بتونم بیام یه سر
-خوبه اما به شرطی می تونه باهام عکس بگیره که خواهرشم تو عکسمون باشه وگرنه عکس نمی ندازم
-بی مزه خوب ننداز
-ناراحت شدی آنا؟شوخی کردم
-نه برای چی باید ناراحت بشم،خوب منم میام تو عکس دیگه
بعدم زیر خنده،یه کم دیگه حرف زدیم ،احساس کردم امیر خسته است اما به خاطر من قطع نمی کرد برای همین گفتم
-امیر ،خسته ای برو بخواب
-نه نه،دارم گوش می دم
-آره گوش می دی اما صدات خسته است،برو بخواب منم سعی می کنم فردا بتونم بیام،قبلش بهت زنگ می زنم
-ناراحت نمیشی اگه برم؟
-اوی ی ی ی،بعد به من میگی تعارفی ها،چرا باید ناراحت بشم آخه برو شب بخیر
-مرسی آنا فردا منتظرتم،شب خوش
گوشی رو گذاشتم و کتابم رو برداشتم و شروع کردم به کتاب خوندن تا خوابم ببره.ظهر شنبه به مامان گفتم می خوام یه سر برم خونه بهناز ،بنفشه رو هم می برم،مامان گفت
-بنفشه برای چی؟درس داره
-این برادر بهناز تو تیم فوتباله،بنفشه دیدش که داره بازی میکنه میخواد باهاش عکس بگیره
بنفشه گفت
-آخ جون،مامان برم دیگه،الان می شینم درسامو می خونم ،بخدا فردا کارام کمه،تازه ورزشم داریم
مامان گفت
-چی بگم والا،باشه برو،اما آنا زود بیاین ها،مینو اینا قراره بیان اینجا برادرش که از فرانسه اومده هم هست ،باهاش آشنا بشی اونجا به دردت می خوره ،طلعت خانوم هم که عصری میره دست تنها می شم
-چشم مامان جون،زود بر می گردیم،بعدم خوب برادر مینو جون به من چه ،ماشالله کم فک و فامیل نداری اونجا که.
-شد یه یه چیزی بگم مخالفت نکنی؟
-من که حرف بدی نزدم مامان سیمین،خوب راست گفتم دیگه،منو چه برادر مینو جون؟مشکلی بود می تونم به دایی اینا بگم یا خاله نرگس.
-باشه بابا ،حالا زودتر برگرد.
ناهارو که خوردم ،به طلعت خانوم کمک کردم ظرفا رو جمع کنه و بعد رفتم تو اتاق بنفشه
-بنی،زود کارتو انجام بده که بریم،چقدر کار داری؟
-باشه خواهری،یه کم دیگه مونده،ساعت چند می ریم؟
-4 می ریم پس زود کاراتو انجام بده، باشه؟
بعد رفتم تو اتاقم دم کمد لباسم ایستادم،اه باز وسواس فکری افتاد به جونم که چی بپوشم،بعد شونه امو انداختم بالا به این معنی که<< همین که هست مثل همیشه لباس می پوشم والا، حتما الان افی بود می گفت باید لباس پوشیدنتم تغییر بدی>>یه پلیور یقه اسکی مشکی با شلوار جین در آوردم و تنم کردم،رفتم جلوی آیینه وموهامو هم با کش از پشت سرم بستم،یه روژ کم رنگم زدم و زبونمو در آوردم<<خیلی هم خوبم،تازه این گیس بلند و روژ منو از قیافه اصلیم دور میکنه،اما خوب بی خیال>>به ساعت نگاه کردم دیدم هنوز تازه 3 هست،از اتاق رفتم بیرون سراغ مامان ،میدونستم روزایی که طلعت خانوم میاد ظهرا نمی خوابه که کاراشو بکنه،مخصوصا که امشب مهمونم داشتیم و مامان طبق معمول همیشه چند جور غدای شمالی درست میکرد.
-مامان شما ما رو میرسونین خونه بهناز؟
-وای نه آنا زنگ بزن ماشین بیاد،می بینی که چقدر کار دارم،حالا تو هم امروز نمی رفتی خوب
-خب آخه دیشب گفتم که امروز می رم و منتظرم هستن،تازه فقط امروز برادر بهناز خونه است
مامان برگشت و یه ابروشو داد بالا و مشکوک بهم زل زد
-تو از کجا میدونی؟
هول شدم و گفتم
-خوب خودش گفت
-خودش گفت؟برادر بهناز؟
دستپاچه گفتم
-نه بهناز گفت
سری تکون داد و روشو کرد اونور،معلوم بود که کاملا مشکوک شده بود،مامان خیلی تیز بود
-باشه برو،اما خودم میام دنبالت،با اینکه مهمون داریم ولی این برادر بهناز باید دیدنی باشه،ساعت 6 میام دنبالتون
-تو عروسی مژگان مگه ندیدینش مامان؟بعدم خوب سختتون میشه خودمون میایم دیگه
-ندیدمش،بهتره خودم بیام
وای خدا باز خرابکاری کرده بودم و مامان حسابی مشکوک شده بود،برای همین بی تفاوت گفتم
-باشه می دونید که برای من فرقی نمی کنه،من برای خودتون گفتم که کار دارین
و از در آشپزخونه رفتم بیرون به بنفشه گفتم حاضر بشه و بعد رفتم تو اتاقم که اول زنگ بزنم به امیر و بعدم بگم آژانس بیاد، بارونیمو تنم کردم،روسریم انداختم رو سرم و دوربینمو گذاشتم تو کیفم از در اتاقم اومدم بیرون و گفتم
-مامان ما داریم میریم کاری نداری؟
-نه برو مواظب بنفشه باش،6 میام دنبالتون
-باشه پس فعلا
سوار ماشین شدیم و آدرس دادم وراه افتادیم،داشتم فکر می کردم که باید حواسم جمع باشه،مامان خیلی تیزه،نباید بذارم فعلا چیزی بفهمه،باید شب با افی حرف بزنم و ازش بپرسم چیکار کنم
-خانم معتمد رسیدیم
-مرسی
پولشو حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم،قبل از اینکه زنگ بزنم به بنفشه گفتم
-شلوغ بازی در نیاری ها
-باشه بابا،خوبه حالااین برادر دوستت مارلون براندون نشد
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
-وا بنفشه این چه طرز حرف زدنه
-خودتم بودی همینو می گفتی
زدم زیر خنده راست میگفت اگه به منم می گفتن همین بود جوابم
-خیلی خوب حالا مثل همیشه دختر خوبی باش و شیطونی نکن
-اه آنا چقدر میگی ،باشه ،چشم،حالا زنگو بزن دارم یخ میکنم
لپشو کشیدم و زنگ درو زدم.....
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#16
Posted: 24 Apr 2012 20:31
قسمت هفتم
امیر خودش درو برامون باز کرد،و من تازه یادم اومد که دست خالی اومدم عیادتش ،اما خوب اگه چیزی هم می گرفتم جلوی خانواده اش زشت بود،تازه پررو هم می شد.باهمین فکرا وارد خونه اشون شدم،بهناز و رویا اومدن جلو ،بهناز سرشو آورد جلو که مثلا باهام رو بوسی کنه درِ گوشم گفت
-ای ناقلا،خوب دل داداشمو بردی ها
منم به هوای بوسیدن اونور صورتش گفتم
-بیخود توهم نزن،بعدا در موردش حرف می زنیم
بعد رفتم سمت رویا و داشتم باهاش رو بوسی می کردم که چشمم به امیر افتاد که ابروهاشو بالا و پائین می آورد،متوجه منظورش نشدم و رفتم جلو
-سلام امیر آقا خوبین؟
-سلام خانوم خوش اومدین
بعد زیر لب یه چیزی گفت که من نفهمیدم چی بود
روشو کرد سمت بنفشه و گفت
-بنفشه خانوم دیگه ؟درست گفتم؟شما خوبی؟
بنفشه گفت
بله مرسی،دیروز به پاتون لگد زدن درد می کنه؟
خندید .گفت
-نه خیلی عزیزم
بارونی و روسریمو در آوردم و از بنفشه هم پالتوشو گرفتم و دادم به بهناز تا آویزون کنه،رومو کردم سمت رویا و گفتم
-مامان و بابا کجان؟
-عمه ام حال نداشت،رفتن دیدنش
--ای وای شماها که نمیخواستین جایی برین؟
-نه بابا،خوشحال شدیم اومدی بیا عزیزم تو پذیرایی
خودمو روی کاناپه انداختم و گفتم
-نه بابا مگه من مهمونم،همینجا خوبه،بنفشه بیا پیش خودم
بهناز با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون
-چه عجب یاد ما کردی؟می دونی نزدیک یه ساله اینجا نیومدی؟
-خب هم دیگه رو بیرون می بینیم دیگه،حتما که نباید خاله بازی کنیم،حالا که اومدم
با کنایه گفت
-بد که نه ،همه امونو خوشحال کردی
یه چشم غره بهش رفتم که یعنی دارم برات،امیر داشت با بنفشه حرف می زد،منم خودمو مشغول چایی خوردن کردم
-راستی آنا،فهمیدی خانوم معلومی ازدواج کرد؟
-نه؟جدی؟کِی؟با کی؟از کجا فهمیدی؟
-هیچی بابا،5 شنبه رفتم اصل دیپلممو بگیرم که دیدمش،ریشاشو زده بود و ابروهای پاچه بزیشو باریک کرده بود و زردشون کرده بود،بعدم که هی دستاشو تکون می داد که بگه شوهر کرده،راستی اصل دیپلممون هم اومده ها برو بگیر
-که اینطور،بیچاره اونی که از جونش سیر شده واومده اینو گرفته .آره منم باید برم بگیرم،خوب شد گفتی
و بعد از دهنم پرید که
-باید بدم برای ترجمه
که یهو امیر سرشو بالا کرد و با تعجب بهم خیره شد،دست و پامو گم کردم نمیخواستم حداقل اینجا و اینجوری بفهمه رفتنمو.رویا گفت
-ترجمه برای چی آنا
و انگار حرف دلِ امیرو زد،چون اونم منتظر جواب بود.
-هیچی همینطوری مامان گفته بدم برای ترجمه
بهناز ول کن نبود،می دونست تو دل برادرش چی می گذره
-راستشو بگو کلک،خبریه؟نکنه می خوای بری؟
نمی خواستم دروغ بگم، که بعد مجبور بشم برای امیر توضیح بدم برای همین هم گفتم
-شاید مجبور بشم برم بهناز،مامان و بابا رو که می شناسی،تحصیلات براشون خیلی مهمه،چند وقتیه که دنبال کارام بودن که برم پیش آزاده درسمو بخونم،اما منو که می شناسی،دوست ندارم برم
-یعنی نمی ری؟
حالا بنفشه هم کنجکاوانه به من خیره شده بود،چون اونم هنوز قرار نبود بدونه که دارم می رم
-حالا معلوم نیست
بنفشه نفسشو داد بیرون و خم شد از روی میز شیرینی برداره،اما امیر همچنان با چشمایی پر از سوال به من زل زده بود.به بهناز اشاره کردم جلوی بنفشه چیزی نگو.بهنار هم دیگه چیزی نپرسید اما اخمای امیر تو هم رفت که بهنازم متوجه شد.دوست داشتم می تونستم به امیر بگم. می خواستم بهش همه چیو بگم .نگام گیج شده بودو بهناز این گیجی رو گرفت و روشو کرد سمت بنفشه و گفت
-بنفشه جون دوست داری عروسکای بچگی منو ببینی؟
بنفشه با ذوق جواب داد
-وای آره بهناز جون،میشه؟
-آره که میشه،رویا تو هم بیا یه دقیقه کارت دارم
و با این حرف از رو کاناپه بلند شدو دست بنفشه رو کشیدو با خودش برد.رویا هم دنبالشون.سکوت بدی یک دفعه تو فضا پخش شد.
امیر چشمای پر رنجششو بهم دوخت و گفت
-خب می شنوم آنا
-خودم می خواستم بهت بگم امیر،باور کن،اما فرصتی پیش نیومد
-حتما فرصتش توی فرودگاه پیش میومد؟وقتی داشتی می رفتی،داری منو بازی می دی آنا؟
-وای نه،تصمیم داشتم بگم،اما اون قدر اتفاقات من و تو سریع بود که وقتش نشد،الانم باشه بهت زنگ می زنم حرف می زنیم
از جام بلند شدم که برم پیش بهناز اینا که اونم بلند شد و مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش،من مبهوت مونده بودم نه بخاطر این کارش ،بخاطر این که وقتی دستش به دستم خورد ،احساس کردم یه حسی از گرما وجودمو گرفت.این حس رو هیچوقت تجربه نکرده بودم .من از سرو کول پسرخاله هام بالا می رفتم،با دوستام دست میدادم،اما هیچوقت این حالو نداشتم امیر اما تو چشای من خیره موند و گفت
-سعی کن نگات هیچوقت اینجوری نشه کوچولو اون موقع است که آدم با مستی چشات ،مست میشه
و بعد دستمو ول کرد،به خودم اومدم و سعی کردم اون حس رخوت رو از خودم دور کنم.برای همین هم اخمامو کشیدم تو هم و برگشتم که برم پیش بهناز اینا که با صدای گرفته صدام کرد
-آنا،شب بهم میگی جریان چیه؟
خواستم جوابشو ندم اما دلم نیومد،بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم گفتم
-اوهوم
و بعد رفتم توی اتاق بهناز،بهناز یه نیگاه بهم انداخت و با چشاش پرسید <<چی شد>> شونه امو انداختم بالا یعنی نمی دونم،بعدم بهناز به بنفشه و رویا گفت
-خوب دیگه حالا بریم میوه بخوریم بنفشه جون
وقتی برگشتیم تو هال،امیر نبود،یه دفعه دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم بهناز با ظرف میوه اومد و گفت
-ااااا امیر کو؟
-نمی دونم
بنفشه گفت
-من می خواستم از امیر جون امضا بگیرم،تازه آنا گفت می تونم باهاش عکس بگیرم
-برگشتم طرفشو و یه چشم غره بهش رفتم و گفتم
-ا بنفشه حالا من یه چیزی گفتم ها
که همون موقع امیر با صورتی خیس از در دستشویی اومد بیرون و گفت
-باشه عسلی خانوم عکس هم می گیریم یه امضای مخصوص هم به خوشگل خانوم میدیم خوبه؟
- آره خیلی اما امیر جون من اسمم بنفشه است ها.
-میدونم خوشگله،اما چشات رنگ عسله
بنفشه کلی ذوق کرد ار این تشبیه و من تو دلم گفتم <<خوب بلده که چه جوری خودشو تو دل بقیه جا کنه>>،بنفشه گفت
-آنا زود دوربینتو در بیار از من و امیر جون عکس بگیر
یه چشم غره بهش رفتم که امیر دید و گفت
-آنا خانوم اگه دوربین آوردین خوب یه عکس از من و این عسلی خانوم که افتخار دادن با من عکس بگیرن، بگیرین.
دوربینو از تو کیفم در آوردم و یه عکس ازشون گرفتم امیر به بهناز گفت
-لطفا دوربین منم بیار ،میخوام منم داشته باشم
-خوب من میدم برای شما هم چاپ کنن
-دوست دارم با دوربین خودم هم باشه
بهناز با دوربین امیر اومد و یه عکس از امیر و بنفشه گرفت.دیدم امیر یواشکی به بنفشه در گوشش حرفی زد .بنفشه گفت
-آنا بیا تو هم با منو امیر جون عکس بگیر
مونده بودم که چی بگم،امیر زل زده بود به من و منتظر عکس العمل من بود.می دونستم از دستم دلخوره و باید سعی می کردم از دلش در بیارم.برای همین دوربینمو دادم به رویا و رفتم جلو و دستمو دور بنفشه حلقه کردم و گفتم
-رویا بگیر.
هم زمان هم رویا و هم بهناز با دوتا دوربین عکس گرفتن از مون. که اون عکس شد یکی از خاطره انگیز ترین عکسهای آلبوم.ساعت ده قیقه به شیش بودبه بنفشه گفتم
-یواش یواش حاضر شو
بهناز گفت
-وا !کجا؟شام باید بمونی
-بریم دیگه،نمیشه،شام مهمون داریم،امروزم به خاطر قولی که به تو داده بودم اومدم،وگرنه مانمو که می شناسی،وقتی مهمون داره،کلی کار سر خودش می ریزه ،شانس آوردم که طلعت خانوم اونجا بود وگرنه بدقول می شدم.
و بعد به امیر نگاه کردم که ببینم واکنشش چیه،که برق رضایتو تو چشاش دیدم.بارونیمو تنم کردم،روسریمو کشیدم رو سرم که مامان زنگ زد.بهناز به آیفون جواب داد و تعارف کرد که <<بفرمائید تو>>گفتم
-نه بهناز می ریم دیگه
که دیدم رویا داره با مامان احوالپرسی میکنه،امیر هم رفت جلو ،مامان یه کم مشکوک به امیر نگاه کرد ،دل تو دلم نبود،احساس می کردم مامان مچمو گرفته امیر داشت به مامان می گفت
بفرمائید تو خانوم معتمد،ماشالله این بنفشه جون خیلی شیرینه،حتما براش اسپند دود کنین
-ممنون مزاحم نمیشم،اومدم احوال دخترا رو بپرسم،لطف دارین شما
-نه من واقعیتو گفتم،خیلی متین و خوش سرو زبونه.
مامان دوباره تشکر کرد و به من وبنفشه گفت
-حاضرین؟برریم دیر میشه
ازشون خداحافظی کردیم،که با این وجود همشون تا دم در اومدن.سوار ماشین شدیم و مامان یه بوق زد و راه افتاد.تو ماشین بنفشه هی داشت از امیر تعریف میکرد که چه مهربونه .مامان هم در سکوت داشت گوش میکرد
-برادر بهناز چند سالشه آنا؟
-نمیدونم مامان فکر کنم 24 یا 25
-چیکاره است؟
ای بابا ،مامانم گیر داده بود ها،که بنفشه گفت
-فوتبالیسته مامان سیمین،گفت که
باز مامان از من پرسید
-یعنی فقط فوتبال بازی میکنه؟
نه خیر سوزن مامان گیر کرده بود،داشت راه های پلیسی میرفت.باید سعی کنم عادی باشم
-وا مامان چه میدونم،برام جذابیتی نداشته که بدونم،تا عروسی مژگان هم ندیده بودمش،<<اینو که راست گفتم،تا اون موقع نمیدونستم برادرِ بهنازه>>می دونستم دوتا برادر داره اما چون از ما بزرگتر بودن هیچ وقت تو برنامه هامون نبودن.
-قیافه اش برام آشنا بود اما.
وای حتما مامان الان یادش میاد که تو فرودگاه دیدتش،تو این چیزا حافظه عجیبی داشت.خودمو زدم به اون راه،خوب فوتبالیسته ،حتما تو تلویزیون دیدینیش،شایدم تو عروسی مژگان دیدین،اما یادتون نیست
مامان یه کم فکر کرد و گفت
- احتمالا،اما به نظرم بچه خوبی بود
خب خدارو شکر مثل اینکه به خیر گذشت.......
ساعت 8 قرار بود مهمونا بیان. خانواده مینو جون خیلی مبادی آداب بودن،دوتا پسر داشتن.زن وشوهر دکتر دارو ساز بودن و یه داروخانه توی محله ماداشتن.
ساعت یه ربع به 8 مامان گفت
-برو لباستو عوض کن
-وا خوبه مامان
-با بلوز یقه اسکی تو خونه آخه؟
-من راحتم مامان،سردمه
-آنااااااااا !
-چشم سیمین جون،الان می رم یه دکولته می پوشم میام
-آنا تو چرا این همه لج بازی دختر،می گم روز به روز بزرگتر می شی ،عوض اینکه بهتر بشی بامن لج میکنی
راست می گفت مامان،چرا من بزرگ نمی شدم،اما اونشب واقعا حوصله نداشتم
رفتم سمت مامان و گفتم
-ببخشید مامان سیمین،الان لباسمو عوض می کنم
رفتم تو اتاقم یه بلوز ساده یقه شومیز پوشیدم،شلوارمو عوض نکردم،از سرشونم زیادی بود.مینو جون و سعید آقا همراه با پدرام و پرهام پسراشون و برادر مینو جون مسعود .راس ساعت 8 زنگو زدن.بنفشه درو باز کرد و منم به اجبار کنار در برای خوش آمد گویی ایستادم.بعد از سلام و احوالپرسی رفتند سمت اتاق پذیرایی و منم رفتم توی آشپزخونه تا چایی ببرم.
چایی رو که گردوندم ،نشستم کنار بابا.سعید آقا برگشت طرفم و گفت
-خوب آنا جون مثل اینکه دهم دی عازمی؟
-بله فکر کنم
مینو جون یه غمزه ای اومد و گفت
-وای چه خوب آنا ،مسعود هم همون تاریخ میره،با ایران ایر میری دیگه؟
تو دلم گفتم<<خوب بره به من چه،میخوای تو به جای من باهاش برو>>
- بله مینو جون پروازم ایران ایره
-وای پس قرار بذارین که باراتونو باهم تحویل بدین کنار هم باشین تا پاریس وای چه خوب درست شب ژانویه پاریسی،خوش به حالت
<<من تو چه فکریم این چی می گه،شب ژانویه پاریسی!>>مامان در جواب مینو جون گفت
-چه خوب ،دیگه خیالم راحته،که آنا توی طول پرواز تنها نیست
این مامان من فکر کرده من بچه دوساله ام آخه،اگه نگرانم هستین چرا می فرستینم،اگه نه هم که این حرفا چیه؟
تلفن اتاقم زنگ خورد و من با یه ببخشید رفتم تو اتاقم،باشنیدن صدای امیر قلبم داشت از جا کنده میشد،هیچوقت این موقع زنگ نمی زد
-کوچولو خوبی؟
-سلام امیر
-بی موقع زنگ زدم؟
-نه نه تعجب کردم فقط همین
-مهمون دارین؟
-آره،دوستای خانوادگی
-پسرم دارن؟
-وا! این چه سوالیه؟
- خوب دوست دارم بدونم
- آره دوتا عصا قورت داده،خیالت راحت شد
زد زیر خنده،بعد گفت
- من بابت تو همیشه خیالم راحته چشم سیاه از جانب بقیه ناراحتم، زیاد حرف نمی زنم،چون میدونم مهمون داری،فقط خواستم صداتو بشنوم و بگم شب منتظر تلفنت هستم
-مرسی که زنگ زدی،بهت زنگ می زنم
گوشی رو گذاشتم ،و برگشتم تو پذیرایی.اون شب مسعود منو زیر ذره بین قرار داده بود،از نگاهاش اصلا خوشم نمی اومد،انگار می خواد جنس بخره،شدیدا معذب بودم، .بعد از شام خدا رو شکر چون فردا روز تعطیل نبود زود رفتن،منم رفتم سراغ جمع و جور کردن
-چیکار میکنی آنا برو خودم جمع می کنم
-نه سیمین جون شما برین خسته این،فردا هم کلاس دارین،من جمع می کنم فردا هم خودم میشورم
-خسته میشی خب
-من که کاری ندارم مامان برو بخواب،اینا رو جا به جا کنم،بقیه اشو میذارم برای فردا،ماشالله دستت هم به کم نمی ره که،به اندازه یه لشکر غذا درست می کنین
-عیب نداره عوضش فردا ناهار داریم.پس فقط جا به جا کن،شب بخیر
-شب بخیر مامان سیمین
جمع و جورم که تموم شد رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم و شماره امیرو گرفتم.امشب باید بهش می گفتم دارم می رم از ایران..
با اولین بوق امیر گوشی رو برداشت.بعد از احوالپرسی گفت
-مهموناتون رفتن؟
-آره یه نیم ساعتی می شه،منم داشتم کمک مامان می کردم
-آها پس برای همین دیر زنگ زدی،خب قرار بود برام حرف بزنی نه؟
-اوهوم، خودم می خواستم راجع به رفتنم بگم بهت اما خب فرصتی پیش نیومده بود،بعدم راستش در مورد خیلی چیزا مرددم
-مثلا؟
-مثلا این که من و تو هنوز خیلی هم دیگه رو نمی شناسیم،و ....
-و چی آنا؟
-این که.......
-چرا مکث می کنی،بهت گفتم با من راحت باش
-این که من نمی دونم کاری که شروع کردم درست بوده یا نه؟میدونی همیشه دخترایی که در گیر احساس نسبت به یه پسر می شدن و می آمدن و تعریف می کردن برام خنده دار بودن،می دونی چرا؟چون هیچ وقت در ارتباطام با پسرا مشکل نداشتم، با هاشون فوتبال بازی می کردم،دوچرخه سواری می کردم،قایم باشک و..........
حتی شاید باورت نشه اما پسرخاله هام همیشه برای دعواهاشون منو با خودشون می بردن،کلا یه جورایی با هام رفتار می شد که احساس نمی کردم دخترم.تا اینکه یکی از بچه های گرو همون پارسال منو از مامان خواستگاری کرد.
-جدی؟مامانت چیکار کرد؟
-هیچی مامان یه سیلی تو گوشش زدو بعد رفت دم خونه اشون به پدرش گفت که بچه اشو جمع کنه،چون هنوز دهنش بوی شیر میده و خیلی حرفا،بعد از اون مامان تازه متوجه شد که من بزرگ شدم و یه کم بیشتر منو زیر ذره بین گرفت،اما دید نه بابا من شوت تر از این حرفا هستم و تمام فکرم اینه که نقشه بکشم دفعه بعد حال کیو بگیرم و چه آتیشی بسوزونم.بعد که من تورو دیدم و خب سر یه شیطنت بچگانه باهات تماس گرفتم و........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#17
Posted: 24 Apr 2012 20:32
-خب الان چی گیجت کرده آنا؟
-خیلی چیزا امیر،راستش نمی دونم چرا حسم نسبت به تو اینه؟نمی دونم چرا برات نقشه نمی کشم حالتو بگیرم،اه و خیلی چرا های دیگه.....نمی دونم .........
سکوت کرده بود،نمیدونم داشت چی رو حلاجی می کرد.صدای نفسهاشو می شنیدم
-الو ،امیر هستی؟چرا هیچی نمی گی؟
-یعنی تو الان نمی دونی من کجای زندگیت هستم،اصلا جایی دارم یا نه،که من فکر میکنم با توجه به اینکه داری از ایران می ری دچار یه حس زود گذر شدی شاید بقول خودت اینم یه شیطنت بچگانه بوده که باید تجربه می کردی
-وای نه امیر منظور منو نگرفتی،من خودم اصلا دوست ندارم از ایران برم،به هزار و یک دلیل،که دلیل اولش وابستگی و دلبستگی هاییه که اینجا دارم اما......
-اما چی آنا؟
و بعد براش گفتم،از اینکه چرا نتونستم بعد از دوبار رتبه خوب آوردن برم دانشگاه،از اینکه پدر و مادرم بیشتر از هرچیزی تو دنیا به تحصیلات اهمیت می دن،و از خیلی چیزاهایی که دارن منو مجبور به رفتن می کردن و بعد سکوت کردم.
امیر گفت
-باید هم دیگه رو ببینیم آنا،من الان خیلی گیج شدم،بهتره که یه کم فکر کنم و بعد با هم حرف بزنیم باشه؟
-باشه امیر.
-من خودم بهت زنگ می زنم آنا،جایی که نمی ری این یکی دوروزه؟
-نه،فقط شاید برم مدرسه برای گرفتن دیپلمم،باید مدارکمو بدم برای ترجمه وقت زیادی نمونده
با صدایی غم گرفته گفت
-باشه،بهت زنگ می زنم کاری نداری؟
دلم گرفت،هیچوقت تو این مدت باهام این جوری خداحافظی نکرده بود
-نه شب بخیر
-شب بخیر
گوشی رو گذاشتم،و دراز کشیدم رو تختم،کاش دیر وقت نبود و می تونستم به افسانه زنگ بزنم یا حتی آذین.....
کش و قوسی به خودم دادم و چشامو باز کردم،نگام افتاد به ساعت،وای 10 بود،سریع دست و صورتمو شستم و رفتم سراغ آشپزخونه،ظرفا رو شستم و مرتب کردم ،یه لیوان چایی برای خودم ریختم و دوتا شیرینی هم از تو یخچال برداشتم و رفتم تو هال دم تلفن،ساعت یازده و پنج دقیقه بود،می شد به مامان زنگ زد،چون زنگ تفریح بود،زنگ زدم و گفتم می رم مدرسه دیپلمم رو بگیرم،مامانم کلی سفارش کرد رفتی باز آتیش نسوزونی،چه خوش خیال بود مامانم،من حوصله خودمم نداشتم.
رفتم حاضر بشم که باز اون رگ شیطنت زد بالا،مگر نه این که خانم حیدری با اون برگه مسخره دوسال منو از زندگی عقب انداخت و الان باعث شده که ترک وطن کنم،من که دیگه نمی خواستم اینجا درس بخونم که منتظر این باشم سال دیگه بهم گواهی صلاحیت بده،پس باید بدجوری حالشو بگیرم.
یک شلوار جین تنگ لوله تفنگی پام کردم،که کنار پاچه هاش زیپ می خورد؛مانتوی مشکی تا سر زانو تنم کردم،یک کاپشن قرمز جیغ داشتم که اونم تنم کردم با روسری کوتاه مشکی با گلای قرمز،یه روژ پر رنگ صورتی هم زدم و تو چشام یه مداد مشکی کشیدم.کتونی های قرمزمو پام کردم و کیف قرمزمو برداشتم.جلوی آینه قدی دم در یه نگاه به خودم انداختم،همینا برای سکته دادن خانوم حیدری کافی بود!
کلیدامو برداشتم و از در زدم بیرون.دم مدرسه با آقای سبحانی یه سلام و علیک چاق و چله کردم
-سلام بابا سبحانی،دلم برای ساندویچای کتلت خوشمزه معصومه خانوم تنگ شده
-سلام بابا،خوبی؟ما هم دلمون برای زلزله مدرسه تنگ شده
-بچه ها خوبن بابا سبحانی؟اسد دیپلمشو گرفت؟
-آره بابا،داره درس می خونه برای کنکور،خدا خیرت بده کتابات خیلی به دردش خورد.
-این حرفا چیه بابا سبحانی،اگه باز کتابی خواست بهم بگین.خانوم حیدری هست؟
-آره ،ولی تو رو این شکلی ببینه باز برای سال دیگه بهت گواهی نمیده ها
-عیب نداره بابا سبحانی ،دیگه لازمش ندارم،دارم می رم پیش خواهرم
-ااااا بابا می خوای بری خارجه؟آقای دکتر اینا هم میان؟
-نه ،من میرم درسمو بخونم
-ای بابا چی بگم که اینطور آواره شدی،نمیدونم این خانوم حیدری خودش مگه جوون نبوده،خوب جوونی کردی دیگه بابا
-غصه نخور بابا،می رم فرنگ درس میخونم بر میگردم
-ایشالله هر جا هستی خدا پشت و پناهت باشه بابا
-مرسی بابا سبحانی برم دیپلممو بگیرم به بچه ها و معصومه خانوم سلام برسون،حالا می بینمتون
- چشم بزرگواریت ،برو بابا
توی حیاط مدرسه یه حس خاصی بهم دست داد،دلتنگی،بچگی،شیطنت و........،چه روزایی از رو اون دیوار پشتی می پریدیم بیرون و می ر فتیم خونه یکی جمع می شدیم ،چه شیطنتا می کردیم سر صف و ........چه زود گذشت،به خودم اومدم و وارد کریدور مدرسه شدم و رفتم توی دفتر،خانوم حیدری سرش پائین بود و داشت چیزی می نوشت به در زدم و گفتم با اجازه،سرشو بلند کرد و از پشت عینکش یه نگاه به من انداخت
-سلام خانوم حیدری خوبین؟
یه ابرشو انداخت بالا و گفت
-به به خانوم معتمد
و یه نگاه به سر تا پای من انداخت
-فکر نمی کنین درست نبود که با این قیافه وارد مدرسه بشین؟
با لحن مسخره ای گفتم
-ببخشیداما من دیگه دانش آموز این مدرسه نیستم،و به لطف شما حق تحصیل تو دانشگاه رو هم پیدا نکردم
یه پورخند گوشه لبش جمع شد از جاش بلند شد و اومد سمت من و گفت
-مدرسه رو به گند کشیده بودی وای به حال اینکه بری دانشگاه!
خودمو کنترل کردم که عصبانی نشم که چشمم به شکمش افتاد ،بازم حامله بود،در طول تمام سالای تحصیلی من شکم خانوم حیدری جلو بود،پوزخندشو با پوزخند جواب دادم به شکمش اشاره کردم و گفتم
-خوب بله مسلما برای کسایی که برای تابستوناشون برنامه ریزی می کنن ،و هرسال کاردستی درست می کنن ملاک نمره درسی نیست که،شیطنت و جوونی براشون مفهومی نداره،کل زندگی براشون خلاصه میشه تو کارای هنری!
از شدت عصبانیت قرمز شده بود،پره های بینی اش باز شده بودن یه قدم اومد جلو اما من خونسرد ایستاده بودم،دستشو آورد بالا که سریع تو هواگرفتم و تو چشاش خیره شدم،برای چند ثانیه مثل دوتا خروس جنگی بهم زل زدیم گفتم
-فکر نکنم بخواین کارنامه کاریتون خراب بشه خانوم حیدری عزیز؟پس بهتره حد و حدود خودتونو بدونین
دستشو از دستم کشید بیرون
-برای چی اومدی مدرسه؟
-اومدم دیپلممو بگیرم،حتما می خواین ندین دیگه؟که البته فکر نکنم کارتون توجیهی داشته باشه
هیچی نگفت وبرگشت پشت میزش
-برو دفتر خانوم معلومی بگیر و برو ،دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت معتمد،هیچوقت.اگر اون نمره انضباط 15 رو هم گرفتی فقط بخاطر مادرت بود که همکارمون بود
-هه،منم همچین مشتاق زیارتتون نیستم خانوم حیدری عزیز،اما یه توصیه دارم براتون،فکر کنم به شناسنامه اتون هم یه نگاه کنید بد نباشه ها چون یه کوچولو سننتون برای کاردستی درست کردن رفته بالا!
-برو بیرون .....
-چشم حتما،روز خوش خانم حیدری عزیز
از در دفترش اومدم بیرون و یه نفسی از ته دل بیرون دادم ،<<خوب این از خانوم حیدری،حالا نوبت خانوم معلومی بود>>رفتم سمت دفتر خانم معلومی ،توی اتاق نشسته بود و داشت با دفتر دارمون چایی میخورد و معلوم نیست چی بهم می گفتن که هرو کره اشون اتاقو برداشته بود
-اجازه هست؟سلام
دوتایی سرشونو برگردوندن سمت در وخانم میزانی دفتردار مدرسه گفت
-به به ببین کی اینجاست،آنا معتمد شاگرد اول دبیرستان سلام،خوبی عزیزم؟مامان خوبه؟
اما خانوم معلومی اخماشو کشید تو هم و فقط سرشو تکون داد
-مرسی خانوم میزانی خوبن سلام دارن،اومدم دیپلممو بگیرم
-اتفاقا حاضره عزیزم،کیف کردم معدل رو دیپلمتو دیدم،بخدا هروقت نمره هاتو وارد می کردم به دخترم می گفتم آفرین به این دختر
-چه فایده خانوم میزانی عزیز،زندگیم دوسال بخاطر کینه وعقده به باد فنا رفت،گیرم نمره هام خوب، امااون نمره انضباط درخشان! رو که به لطف بعضیا گرفتم با هیچ بیستی پاک نمی شه.
کمی ناراحت شد و سری تکون داد،اما خانوم معلومی گفت
-خوب لیاقت بیشترشو نداشتی،تازه همینم زیادی بود کارای تو اخراج داشت
-رومو کردم طرفش و خودمو متعجب نشون دادم
-ا خانوم معلومی شمائین؟نشناختمتون،تغییر کردین
با دست به ابرو هاش اشاره کردم فکر کرد دارم ازش تعریف می کنم
-خب آره،بالاخره از بس که این خواستگارا پاشنه خونمونو در آوردن مجبور شدم به یکیشون جواب بدم
یه ابرومو انداختم بالا و گفتم
-آره خوب،می دیدم صف خواستگاراتونو پشت در مدرسه هم رسیده بود،خوب شد اما آخرش راضی شدین ها وگرنه که معلوم نبود که چند نفر دیگه نمره انضباطشون کم میشد،بعدم اصلا دیگه وقتش بود خانوم معلومی،فکر کنم مامان من همسن شما بود،بچه هاش مدرسه می رفتن!
اخماشو کشید تو هم و روشو کرد اون طرف
-هیچ تغییری نکردی معتمد،هنوزم حاضر جوابی
-اما شما تغییر کردین خانوم معلومی ،آخه راستش من اولا فکر میکردم یه آقا ناظممونه که بخاطر اینکه دخترا نفهمن آقاست چادر سرش می کنه
خانوم میزانی خنده اشو خورد و خانوم معلومی قرمز شده بود،رومو کردم سمت خانوم میزانی و گفتم
-لطفا دیپلم منو بدین که دیرم شدخانوم میزانی
خانوم میزانی،از لای پوشه ها دیپلممو در آورد و توی یه پاکت گذاشت بهم داد
-امیدوارم هر جا هستی موفق باشی دخترم
-مرسی خانوم میزانی بابت همه سالایی که زحمت کشیدین
باهاش خداحافظی کردم و بدون توجه به معلومی از در دفتر اومدم بیرون،احساس می کردم اگه حرفامو نمی زدم دیگه فرصتی پیش نمی اومد،اصلا ناراحت نبودم حقشون بود.وارد حیاط مدرسه شدم و رومو کردم سمت ساختمون مدرسه و گفتم
-مدرسه جونی خوشگلم،مرسی که منو این چند سال تحمل کردی،درسای زیادی از اینجا گرفتم،شیطنتای زیادی کردم ،از اینجا با حذف خانوم معلومی و حیدری خاطرات خوشی دارم خداحافظ
و رفتم سمت در،دستمو کردم توی کیفم و هزار تومن در آوردم ودراز کردم سمت بابا سبحانی
-بابا سبحانی،این شیرینی بچه هاست،خوبی و بدی دیدی حلالم کن
-این کارا چیه بابا،تو به اندازه کافی ما رو خجالت زده کردی،آقای دکترم که همیشه زحمتمون رو دوششه
-بگیر دیگه بابا سبحانی و باهاش برای بچه ها یه چیزی بخر،منم هیچ کاری نکردم
پولو گرفت و گفت
-خدا پشت و پناهت باشه دختر هر جا که هستی
چشمام پر از اشک شد و سریع از درِ مدرسه زدم بیرون...
ظهر که مامان از مدرسه اومد،گفت
- دیپلمتو گرفتی؟
-بله مامان سیمین،رفتم گرفتم رو میزمه،راستی میدونین خانوم حیدری بازم حامله است؟
-جدا؟آتیش که نسوزوندی؟
با بی خیالی گفتم
-وا مامان حالا سوزونده باشم ،چه فرقی می کنه من که دارم می رم
-خوب بری،من نمی فهمم چرا نمیخوای قبول کنی که یه کم دخترونه رفتار کنی،کارات همه پسرونه است.
-اتفاقا امروز خیلی دخترونه رفتم مدرسه به خدا!
مامان سری تکون داد و گفت
-بله آثارشو می بینم،فکر کردی رفتار دخترونه اینه که ماتیک بزنی و به قر و فرت برسی آنا؟نه! اینا مکملشه،به وقتشم خوبه،منم میدونی مانعت نمی شم،اما رفتارای دخترونه اینا نیست آنا.
سرمو انداختم پائین،هیچی نداشتم بگم،من که داشتم سعی خودمو می کردم،کجای کارم اشکال داره؟باید حتما با افسانه حرف می زدم.دوست نداشتم خودم نباشم،اما اینا همه ازم می خواستن نباشم.نمی تونستم عادتای 17 ساله امو بذارم کنار.
از جام بلند شدم و داشتم می رفتم تو اتاقم که مامان صدام کرد
-کل مدارکتو آماده کن که باید بفرستم دارالترجمه،تا آخر هفته آماده بشه که بره امور خارجه.
-چشم مامان
-یه چیز دیگه،اگه هرچی میگم فقط برای خودته همین
-می دونم مامان سیمین ،اگه حرفی ندارین دیگه برم تو اتاقم؟
سرشو تکون داد و من رفتم تو اتاقم.روی تختم دراز کشیده بودم،داشتم به اتفاقاتی که توی این مدت افتاده فکر میکردم،همه این مسائل از کجا شروع شد؟از اون روز کذایی تو پارکینگ فرودگاه مهر آباد؟از کارت پروازی که از رو زمین برداشتم؟از تلفنی که به امیر زدم از سر شیطنت؟از روز عروسی مژگان؟از کجا واقعا؟
تا قبل از اینکه برم بندر،داشتم مثل آدم زندگیمو می کردم،مامان هم اینقدر بهم نمی گفت اخلاقتو دخترونه کن،حالا از سر برنامه فرامرز یه کوچولو حساس شده بود اما دیگه اینقدر چپ و راست زیر ذره بینش نمی ذاشتم.
چشمامو گذاشتم روی هم و سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم.دوست داشتم برگردم به دوران کودکیم ،بی هیچ دغدغه ای و هیچ فکر اضافی! توی همین افکار بودم که خوابم برد،نمی دونم چقدر خوابیدم ،که با زنگ تلفن اتاقم از خواب پریدم.یک لحظه مثل آدمای گیج و منگ به دورو برم نگاه کردم،هوا تاریک شده بود،آباژورمو روشن کردم،ساعت 6.30 عصر بود،گوشی رو برداشتم
-الو ،بله
-خواب بودی آنا؟
-آره
-چه وقت خوابه؟
شقیقه هامو که داشت از درد می ترکید با دستم فشار دادم و گفتم
-سرم درد می کرد ،نمی دونم کی خوابم برد
با نگرانی پرسید
-مریض شدی؟
-نه ،خوب میشه.
-می خوای قطع کنم برو استراحت کن
-نه خوب می شم تو خوبی؟
-نه خیلی
-پات درد میکنه توام؟
-نه دردش خیلی زیاد نیست
-پس چی؟
-نمی دونم الان منم مثل تو گیج و منگم.کی میتونم ببینمت آنا؟فکر کنم باید با هم حرف بزنیم
-خوب بگو الان
-الان نمیشه،دوست دارم وقتی دارم باهات حرف می زنم ببینمت
-نمی دونم امیر
-ببین من فردا آخرین روزیه که خونه هستم،از سه شنبه بر می گردم سر کار،اگه میتونی برای فردا همدیگه رو ببینیم.
چشمام داشت می زد بیرون از سر درد،یه حالت تهوع خیلی بدی گرفته بودم به سختی گفتم
-امیر میشه من بهت زنگ بزنم،حالم هیچ خوب نیست
با نگرانی گفت
-می خوای بیام ببرمت دکتر؟
-نه نه ،بابا خونه است فکر کنم ،نگران نباش فقط بذار بهتر بشم بهت زنگ می زنم
-پس حتما زنگ بزنی ها من واقعا نمی دونم الان باید چیکار کنم،نگرانتم برو عزیزم
بدون گفتن هیچ حرفی گوشی رو گذاشتم در اتاقمو باز کردم وسریع دویدم سمت دستشویی،مامان اومد پشت در
-آنا،درو باز کن ببینم چی شدی؟
داشتم به صورتم آب می زدم ،خودمو توی آیینه نگاه کردم،رنگم زرد زرد شده بود
-هیچی مامان ،الان میام بیرون
صورتمو خشک کردم و درو باز کردم
-وای خدا مرگم چرا چشات اینقدر قرمزه؟چرا این رنگی شدی؟فری بیا ببین این بچه چی شده؟
بابا اومد سمت ما،دستمو گرفت و برد نشوندم رو مبل
-چی شده بابا؟تبم که نداری،یخ کردی،سیمین دستگاه فشارو بیار ببینم
درد سرم واقعا داشت دیوونه ام می کرد
-سرم بابا،انگار مخم داره میاد تو حلقم
مامان دستگاه فشارو داد دست بابا
-سیمین برو لباساشو بیار این بچه فشارش 6 رو چهاره،باید ببرمش بیمارستان سرم بزنه
مامان رفت از توی اتاقم،پالتومو با یه روسری پشمی آورد و تنم کرد،خودشم رفت حاضر بشه که بیادکه بابا گفت
-لازم نکرده تو بیایی عزیزم،بنفشه تنها می مونه،من می برمش
مامان وسط راه ایستاد
-وا یعنی چی بچه ام رو تنها بفرستم بیمارستان،خوب بنفشه رو هم می بریم
-سیمین جون نمی خواد بیایی،می برمش بیمارستان خودمون،اونجا همه آشنان نگران نباش،این بچه (بنفشه رو می گفت) گناه داره تو سرماو محیط آلوده
مامان مردد شدکه من گفتم
-مامان سیمین،بابا راست میگه نیا
-پس زنگ بزنی ها فری
-چشم خانوم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#18
Posted: 24 Apr 2012 20:33
بابا زیر بغلامو گرفت ،کمک کرد کفشامو پام کنم و بعد سوار ماشینم کرد
سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی وچشمامو بسته بودم که دیدم بابا ایستاد
-آنا بابا ،رسیدیم،میتونی بیایی یا بگم یه ویلچر یا برانکار بیارن
چشمامو باز کردم و گفتم
- نه بابایی،فقط دستمو بگیرین خودم میام
بابا دستمو گرفت و منو برد سمت اورژانس،پرسنل بیمارستان تا چشمشون به بابا افتاد،زود دویدن جلو
-خدا بد نده آقای دکتر
-اااااا اینکه آنا جونه ،چی شده؟
بابا گفت
-دکتر شیفت عصر کیه؟
-دکتر جهانگیری
-خیلی خوب آنا رو می برم روی اون تخت آخراورژانس،شما هم صداشون کنین،اگه مریض ندارن ،فشارش خیلی پائینه
-چشم دکتر
بابا منو روی تخت خوابوند و منتظر دکتر موند
-به به این که آنای خودمه،چی شده دخترم ؟پشه لگدت زده؟چی شده فری؟
-سلام فردین،هیچی خواب بود ،یه 3 ساعتی خوابیده بود،از خواب بیدار شد حالت تهوع داشت،فشارشو گرفتم شیش رو چهار بود،
منم با بی حالی جواب دادم
-سلام عمو فردین،خوبین؟خاله رویا خوبن؟
-علیک سلام دختر همه خوبن، خب حالاخودت بگو ببینم چی شده ؟
در همین حالم دوباره مشغول گرفتن فشارم شد
-داشتم می خوابیدم خوب بودم،فقط یه کم سرم گیج می رفت.از خواب بیدار شدم سرم داشت منفجر می شد و حالت تهوع شدید.
-خوب فشارت خیلی پائینه آنا
بعد رو کرد به پرستاری که اونجا ایستاده بود و گفت
- یه سرم بیار توشم یه آمپول ........تزریق کن یه چند ساعتی مهمون مایی آنا ،احتمالا قند خونت هم پائینه،گلوت که درد نمیکنه
-نه عمو فردین،فقط سرم
سرشو تکون داد وگفت
- حالا با این سرم وآمپولا باز حالت جا میاد عزیزم
با بی حالی سرمو تکون دادم،بابا گفت
-برم یه زنگ به مامانت بزنم از نگرانی در بیاد وگرنه الان پا میشه میاد اینجا
و همراه عمو فردین پرده رو کنار زدن و رفتند بیرون.پرستار اومد داخل و مشغول زدن سرم شد بعد هم یه آمپول توش تزریق کرد. کارش که تموم شد گفت
-خب خوشگله حالا بهتر میشی،کاری داشتی صدام کن
سرمو به حالت تشکر تکون دادم و چشامو بستم و دوباره خوابم برد.چشم که باز کردم یه کمی سر دردم بهتر شده بود،اول فکر کردم هنوز خوابم اما این بهناز بود که رو به روم ایستاده بود
-آنا خوبی؟
-تو اینجا چیکار می کنی بهناز
-وای آنا امیر داشت سکته می کرد،بعد از اینکه تو بدون خداحافظی قطع کردی،اومد تو اتاق من و گفت«بهناز آنا حالش خوب نیست،گفتم وا برادر من خواب نما شدی،گفت نه الان زنگ زدم باهاش حرف بزنم ،خواب بود،پریدم وسط حرفش که خب مگه خواب بودن دلیل مریضیه؟کلافه گفت ای بابا بذار حرفم تموم بشه،بعد گفت چی شده و تو حتی خداحافظی هم نکردی و قطع کردی و این سابقه نداشته و منو وادار کرد به خونه اتون زنگ بزنم،منم زنگ زدم به خونتون،گفتم ببخشید خانوم معتمد آنا نیست؟اتاقش جواب نمیده،مامانت طفلکی با بغض گفت فشارت افتاده پائینو و آوردنت بیمارستان،گفت بچه ام اینقدر که این مدت بهش فشار آوردیم اینجوری شده. گفت طفلکی تنهاست منم نتونستم بخاطر بنفشه باهاشون برم منم گفتم نگران نباشین خانوم معتمد الان من می رم پیشش،گوشی رو که گذاشتم امیر گفت چی شد بهناز؟»
جریانو که بهش گفتم نمی دونی چه طوری حاضر شد و تا اینجا با چه سرعتی اومد،وای آنا تا حالا امیرو اینطوری ندیده بودم،والا ماها مریض میشیم اینکارارو نمی کنه!
با بی حالی خندیدم و گفتم
-زحمت کشیدی بهناز مرسی
-خودتو لوس نکن،از کی تا حالا اینقدر مودب شدی،وقت دیگه بود میگفتی«وظیفته»
بعد خودش زد زیر خنده
-امیر بیرونه آنا،بذار برم بهش بگم بیدار شدی
-وای نه من خجالت می کشم
-بهت نمیاد آنا این حرفا،فقط باید بهم بگی چه طوری دل داداشمو بردی؟
-گمشو دیوونه،چرت و پرت زیاد میگی،به من میاد دلبری کنم؟
-همون،وقتی امیر بهم گفت از تو خوشش اومده،بهش گفتم خونش گردن خودشه
-خوبه دیگه آدم یه دوست مثل تو داشته باشه نیاز به دشمن نداره.
خندید و پرده رو زد کنار و امیرو صدا زد،وقتی چشمم به امیر افتاد دلم هری ریخت،یه ته ریش کم رو صورتش بود،چشمای مهربونش پر از نگرانی بود،حالا فهمیدم که چی منو جذب امیر کرده بود چشمای مهربونش که می شد محبت رو از ته تهش خوند.
آروم اومد جلو بهناز گفت
-من برم سر آقای معتمدو گرم کنم
و رفت بیرون و پرده رو کشید
-خوبی چشم سیاهِ کوچولو
-اوهوم،بهترم
-می دونی چقدر حالم بدشد وقتی اونطوری قطع کردی؟نمی دونستم باید چیکار کنم برای همین رفتم سراغ بهناز،دیدی چه خوب شد بهناز فهمید،وگرنه من الان چیکار می کردم
لحن آروم حرف زدنش هم یکی از دلائلی بود که منو جذب خودش کرده بود،خدایا حالا دارم می فهمم که چی شد با این حس درگیر شدم
-مرسی که هستی امیر،مرسی که اومدی
-باز داری تعارف میکنی کوچولو؟
-نه حضورت برام خیلی ارزش داره امیر اینو جدی می گم،تو باعث شدی که من یه حسایی رو توی خودم کشف کنم
از سر شیطنت خندید و گفت
-چه حسایی کوچولو؟
-ا امیر پررو نشو،خودتم لوس نکن
از ته دل خندید و گفت
-خب خدارو شکر ،فهمیدم حالت خوبه که زبونت به کار افتاده و ذهنت کار می کنه چیزی از دهنت نپره که من پررو بشم
بهناز اومد تو
-بابات داره میاد آنا
امیر به حالت رسمی تر ایستادو همون موقع بابا و عمو فردین اومدن داخل
-حال دختر بابایی چه طوره؟
-بهترم بابا، عمو فردین از شما هم ممنونم
عمو فردین در حالی که داشت فشارمو می گرفت گفت
-من که کاری نکردم دخترم،خدا رو شکر فشارت هم نرماله،سرمت تموم شد میری خونه
-چه خوب ،اصلا از محیط بیمارستان خوشم نمیاد
بابا داشت از بهناز و امیر تشکر می کردکه بهناز گفت
-آقای معتمد شما خسته این،آنا هم که حالش بهتره،شما برین من و امیر آنا رو میاریم
-نه دخترم باعث زحمت میشه
-نه چه زحمتی ما که می مونیم تا سرمش تموم بشه،حالا شما از صبحم سرکار بودین دیگه،برین سیمین جونم گناه دارن
بابا در حال فکر بود که عمو فردین گفت
-راست میگن بچه ها ،تو کار خیر کن منم سر رات بذار خونه،ماشینم تعمیر گاهه،رویا هم رفته تهران با ماشین خودش
بابا گفت
-باشه پس بذار سفارشش رو به خانوم ایزدی بکنم تو هم برو شیفتو تحویل بده،بعد با امیر دست داد و از من پرسید
-کاری نداری بابایی؟میخوای نرم ها؟
-نه بابا ،برین شما ،بهناز راست میگه هم خسته این هم مامان سیمین گناه داره
-باشه پس من رفتم
عمو فردینم لپمو کشید و گفت
-کمتر فکر وخیال کن دختر ،میری درستو میخونی و هروقتم دلت تنگ شد میایی و میری
لبمو گزیدم و ناخودآگاه به امیر نگاه کردم،صورتش ابری ابری بود
-باشه عمو مرسی،خاله رویا و سمیرا رو ببوسین
-باشه عزیزم مراقب خودت باش یه بیست دقیقه دیگه سرمت تموم میشه
بعد با امیر دست داد وهمراه بابا رفتن،سکوت بدی تو فضا بود،آخه عمو فردین الان وقت این حرفا بود،بهناز که دید فضا سنگینه گفت
-من برم یه کم نخود سیاه بخرم میام
و سریع پرید بیرون
-امیر
-جانم آنا چیری لازم داری
-بخدا می خواستم بهت بگم دارم میرم اما فرصتش پیش نیومد
-آنا بذار بعدا در موردش حرف می زنیم ،نمی خوام باز به خودت فشار بیاری،تازه یه کوچولو بهتر شدی
-خیلی از دستم دلخوری؟
-نه،اما حال خوبی ندارم آنا
-چرا؟
-بعدا کوچولو،بعدا ! فکر کنم سرمتم داره تموم میشه،بذار برم بگم بیان درش بیارن
و رفت تا پرستارو صدا کنه........
رستار سرم رو از دستم کشید بیرون و روی جاش یه پنبه الکلی با چسب زد.
-خوب خوشگله تموم شد،فقط سعی کن آروم از جات بلند بشی،ممکنه اولش یه کم سرت گیج بره ولی طبیعیه
-مرسی خانوم ایزدی،چشم حواسم هست
-با من کاری نداری عزیزم؟ به مامان سلام برسون،ایشالله که دیگه اینجوری نبینمت
-نه مرسی،بازم ممنونم
بعد روشو کرد سمت امیر و گفت
-دستشونو بگیرین نیفتن،ممکنه سرش گیج بره
امیرم گفت
-باشه حتما ،حواسم هست
خانوم ایزدی رفت بیرون،نمی دونم بهناز کجا غیبش زده بود،از جام بلند شدم و نشستم،سرم گیج می رفت ،امیر گفت
-کمک نمی خوای؟
-نه ،خوبم.فقط کفشام کجاست
بعد روسریمو رو سرم مرتب کردم،امیر خم شد و از زیر تخت کفشامو بیرون آورد و جلوی پام گذاشت.پامو کردم تو کفشم و خواستم از جام بلند بشم که تعادلمو از دست دادم،امیر سریع اومد جلو و دستمو گرفت،دوباره همون حس گرما منو از خودم بیخود کرد.امیر اما واقعا نگران من بودو این نگرانی تو چشاش معلوم بود اما من کلافه بودم
-چیزی شده آنا؟می خوای بگم خانوم ایزدی بیاد؟
به خودم اومدم و دستمو از دستش کشیدم بیرون
-نه نه خوبم
و بعد باکلافگی گفتم
- بهناز کجاست پس؟
-سوئیچ ماشیونو دادم بهش بره بیارتش دمِ در و بخاریشو روشن بذاره سرما نخوری
اه چرا خودش نرفته بود،خودم که تنهایی نمیتونستم راه برم،تاماشینم بخواد اینجوری منو ببره که من دوباره باید برگردم رو تخت بخوابم،باید سعی میکردم خودم می رفتم.
دستمو گرفتم به دیوار و سعی کردم بلند بشم،امیر اومد جلو
-آنا دستتو بده به من ، تا دمِ در اینجوری عزیزم اذیت می شی
-نه خوبم میتونم بیام
نمیدونست علت مخالفت من چیه،خبر نداشت که وقتی حتی نوک انگشتش به من میخوره،یه چیزی تو دلم فرو می ریزه
-باشه لجباز،خودت بیا
به هر جون کندونی بود به پرده رسیدم ، امیر پرده رو کنار زد تا من رد بشم،خدایا سرم هنوز گیج می رفت ،حالا کجا رو بگیرم که نیفتم،نگام حیرون بود که یه تکیه گاه پیدا کنم ،که امیر آروم اومد کنارم و دستشو انداخت دور شونه ام و آروم آروم منو با خودش هم گام کرد.خواستم دستشو بندازم که فهمید و حلقه دستشو سفت تر کرد و آروم زیر گوشم گفت
-الان وقت لجبازی نیست چشم سیاه،همه دارن نگامون میکنن،تو که دلت نمی خواد فردا همینا هزارتا چرند تحویل بابات بدن؟میخواد؟
سرمو انداختم بالا
-خوب پس مثل دخترای خوب به من تکیه کن تا زودتر از در بریم بیرون
جوابشو ندادم و خودمو سپردم دستش،حواسم فقط به گرمایی بود که از دستاش می گرفتم.مثل منگا بودم،اونقدر که امیر متوجه شد و گفت
-آنا ندیدی خانوم ایزدی برات دست تکون داد؟
-ها،نه،حواسم نبود،کِِی؟
با شیطنت خندید و گفت
-میشه بگی کجا داری سیر میکنی کوچولو؟سیر وسیاحتت حتی رنگ به گونه هات آورده
-اااااا امیر اذیت نکن،حواسم به جلوی پامه که نیفتم
خندید وگفت
-خدا کنه این طور باشه
و بعد منو بیشتر به خودش نزدیک کرد.««این داره پررو میشه ها،حالا درسته که منم منگ شدم اما دیگه نه این قدر»»خودمو جمع کردم و با یه لحن تند گفتم
-بهتره دستتو برداری الان دیگه بهترم ،خودم میتونم میام
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
-چیزی شده آنا؟
-نه دارم میگم حالم خوبه،مرسی کمکم کردی
دستشو از دور شونه ام برداشت و گذاشت خودم برم، با هر جون کندنی بود از در بیمارستان اومدیم بیرون،بهناز ماشینو تا دم پله آورده بود،امیر در جلو رو باز کرد و صندلی رو خوابوند و گفت
-آنا بشین
رفتم جلو نشستم ، بهنازم از سمت راننده پیاده شدو رفت عقب و امیر نشست پشت فرمون و راه افتاد.
میگم آنا خوبه آدم پارتی داشته باشه ها،دم در ورودی وقتی اومدیم نذاشتن ماشینو بیاریم تو،الان که رفتم ماشینو بیارم،نگهبانه گفت خانوم گفتم نمیشه،گفتم ببین آقا من دوستِ دخترِ دکتر معتمد هستم ،میدونی که امروز آوردنش اینجا،الانم مرخصه و دارم ماشینو می برم تا سوار بشه،تا اینو گفتم درو باز کرد
خندیدم و هیچی نگفتم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#19
Posted: 24 Apr 2012 20:35
قسمت هشتـم
-امیر اون ضبطو روشن کن بابا،بعدم برو دم یه آب میوه فروشی ،یه شیر موز مشتی بدیم این پهلوون پنبه بخوره
امیر نوارو زد توی ضبط و روشنش کرد
««کوهو میذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم با دو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
چشم ماهو در میارم
یه نبردبون میارم
عکس چشمتو می گیرم
جای چشم اون میزارم
آفتاب و ورش می دارم
واسه چشمات در میذارم
از چشام آینه می سازم
با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره »»
امیرهم، هم صدا با داریوش می خوند و من غرق توی یه حس لطیف از جنس مخمل بودم .
خدایا داری با من چیکار میکنی؟چرا الان؟چرا........
اون شب بعد از خوردن شیر موز که با اسرار بهناز بود،امیر باز سکوت کرده بود،البته منم زیاد حرفی نمی زدم ،فقط بهناز بود که با پرحرفی همیشگیش ،سکوتی که بو جود آمده بود،می شکست که اونم وقتی دید ما تو حال و هوای خودمون هستیم،ساکت شد.
دم خونه که رسیدیم،امیر ایستاد و من در ماشینو باز کردم،رومو کردم سمت امیر و گفتم
-مرسی ،خیلی به زحمت افتادی
با صدایی گرفته و با لحن سردی گفت
-زحمتی نبود،مراقب خودت باش
و بعد روشو کرد سمت بهناز و گفت
-بهناز دست آنارو بگیر و تا داخل خونه باهاش برو
متعجب و دل گرفته از لحن صداش رومو کردم سمت بهناز و گفتم
-خودم میتونم برم بهناز،هوا سرده پیاده نشو
امیر عصبی شد اما آروم و با تحکم گفت
-بهناز.....
بحث نکردم بهناز پیاده شد که بیاد کمک من ،یک پامو از توی ماشین گذاشته بودم بودم بیرون که گفت
-رسیدم خونه بهت زنگ می زنم،اگرم فکر میکنی حالت خوب نیست شب بهناز پیشت بمونه؟
بغض کرده بودم و اگه یه کلمه حرف می زدم اشکم در می اومد،اما خودمو به سختی کنترل کردم و گفتم
-مامان هست،مرسی.
و بدون حتی یک کلمه دست بهنازو که منتظرم بود گرفتم و پیاده شدم.بهناز همونطور که داشت میرفت سمت در گفت
-آنا ،نمی دونم شما دوتا یک دفعه چیتون شد،اما می خوام فقط یک نصیحتی بکنم،امیر خیلی صبوره،اما وقتی کاسه صبرش لبریز بشه،دیگه هیچ چیزی نمیتونه نظرشو عوض کنه،حالا نمی دونم در ارتباط با تو هم همین طور باشه یا نه،اما گفتم که حواست باشه
با بغض گفتم
-الان حالم خوب نیست بهناز،بذار بهتر بشم با هم حرف میزنیم
گفت
-باشه عزیزم
و زنگ درو زد،مامان درو باز کرد و اومد توی حیاط،با بهناز سلام و علیک کرد وگفت به زحمت افتادی عزیزم و بعد منو گرفت تو بغلش و گفت
-عزیزم بهتری؟
وقتی رفتم تو بغل مامان دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه،مامان و بهناز هردو دستپاچه شده بودن،مامان گفت
-آنا عزیزم چی شده؟
و بهناز با دستش پشتمو دست می کشید و می گفت
-آنا،میخوای بمونم شب پیشت؟چی شد یه دفعه؟
-هیچی هیچی ،یه دفعه دلم برای مامان تنگ شد،نه برو بهناز برادرت خسته شد هوا هم سرده
-مطمئنی؟
-آره
-باشه پس رسیدم خونه بهت زنگ می زنم،فردا هم که مامانت می ره مدرسه میام پیشت
مامان از بهناز تشکر کرد و گفت
-بهناز جون از برادرت هم تشکر کن،خیلی اذیت شدین بخدا
-وای خانم معتمد چه اذیتی،آنا هم مثل رویاست ،ما باهم آتیشا سوزوندیم،مگه نه آنا؟
چه مهربون بود و چه قدر قشنگ می خواست حال و هوای منو عوض کنه،از بغل مامان اومدم بیرون و دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
-برو بهناز فردا صبح بیا حتما
-باشه عزیزم ،پس فعلا
با مامانم روبوسی کرد و از در رفت بیرون،مامانم دستشو دور شونه ام حلقه کرد و با هم رفتیم تو خونه.بنفشه خوابیده بود،اما بابا منتظر بود
-خوبی بابا؟
-مرسی بهترم،الانم بهناز به زور بهم یه شیر موز داد
-خب ،خدا رو شکر،دختر خوبیه،برادرشم خیلی مودب بود
مامان گفت
-خانواده خوبی هستن،دستشون درد نکنه
بعد روشو کرد سمت من و گفت
-بهتره بری دراز بکشی عزیزم،دیر وقته
بابا رو بوسیدم و با گفتن شب بخیر همراه مامان رفتم تو اتاقم،مامان پالتو و روسریمو آویزون کرد و مثل بچه ها پتومو روم کشید و لبه تختم نشست
-چیزی میخوای برات بیارم بخوری؟
-نه مامان ،اون شیر موزه به اندازه دو تا شام بود
-آنا عزیزم ،الان دیر وقته،اما فردا شب باهم حرف میزنیم،خیالمم راحته که صبح بهناز میاد پیشت،نگران هیچی نباش وفردا حسابی استراحت کن
دستمو دور گردنش حلقه کردم و صورتمو به صورتش چسبوندم و گفتم
-سیمین جون میدونی عاشقتم؟اما به فری نگی ها،چون مجبور می شیم دوئل کنیم سرت
مامان گونه امو بوسید و گفت
-ای دخترِوورجک،باشه بهش نمیگم
تلفن اتاقم زنگ خورد ،سریع از مامان جدا شدم و گوشی رو برداشتم،صدای گرفته امیر تو گوشی پیچید
-آنا...
یه نگاه به مامان انداختم و گفتم
-سلام بهناز
-نمیتونی حرف بزنی؟کسی پیشته؟
-نه خوبم نگران نباش
مامان از جاش بلند شد و اشاره کرد که می ره بخوابه
-یه لحظه گوشی،شب بخیر مامان،لطفا درم ببندین
مامان جوابمو داد و از در رفت بیرون
-می خوای قطع کنم؟
-نه،مامانم رفت
-حالت بهتره؟دیگه سر گیجه نداری؟
-خوبم،فکر کنم با اون شیر موزه فشارم الان رو بیسته و قند خونم هم زده بالا
-خدا رو شکر که بهتری،فردا صبح بهناز میاد پیشت،خودم میام می رسونمش
-مرسی
-آنا یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
-من تا به حال بهت دروغ گفتم امیر؟شاید در مورد اسمم و خونه امون دروغ گفته باشم اونم بخاطر این بود که نمی دونستم این جوری میشه اما بعد از اون .......
-می دونم آنا ،اما شاید جواب سوالم برات سخت باشه
««یعنی چی می خواست بدونه؟»»
-اگه سخت بود ترجیح میدم جواب ندم تا اینکه دروغ بگم
-از همین اخلاقت خوشم میاد که اهل دروغ نیستی،خب پس می پرسم،چرا توی بیمارستان ناراحت بودی که من کمکت کنم؟
وای خدایا چی میگفتم؟می گفتم که««وقتی نزدیکم می شی من دستو پامو گم میکنم و رخوت همه بدنمو می گیره»»
-چی شد آنا اینقدر سخته سوالم؟
-ها نه،نمی دونم امیر ،میشه الان جوابتو ندم
-باشه،جواب نده،اما بذار من بهت یه چیزی بگم شاید جوابت همین باشه.اون روز وقتی تو خونمون مچ دستتو گرفتم،یه حس غریبی بهم دست داد،یه حس داغ و شیرین،فکر کنم تو هم یه هم چین حسی داشتی اگه اشتباه نکرده باشم.اما امشب اون قدر که نگران تو بودم فقط برام مهم بود که به تو کمک کنم تا نیفتی،واقعا همین برام مهم بود،اما تو مثل ترسیده ها شدی،وقتی کمکت کردم که بتونی تا دم ماشین بری،اونقدر تو حال و هوای خودت بودی که،حتی وقتی اون خانوم پرستاره برات دست تکون داد متوجه نشدی،صدات که کردم و چشماتو دیدم ،نگات مثل اون روز بود،برای همین خواستم سر به سرت بذارم.اما واکنش تو متعجبم کرد.
آنا می خوام بدونی که من برای تو خیلی ارزش قائلم،برام محترم و عزیزی،قصدم سوءاستفاده از تو نیست.و حسی که تو داری منم نسبت به تو دارم،برای این احساس فوق العاده ارزش قائلم و بهش احترام میذارم و نمی خوام که لوث بشه،پس نگران نباش نه پررو میشم،نه ازش سوءاستفاده میکنم.
فکر کنم تو اونجا که خودتو عقب کشیدی دقیقا همین حسو داشتی نه؟که پررو میشم!
داشتم به حرفاش فکر می کردم،چقدر قشنگ همه چی رو گفت،با اینکه زمان خیلی زیادی نیست منو می شناسه اما با روحیات من خیلی آشناست
-آنا..!خوبی؟
-اوهوم
-جوابت همین بود نه؟
-اوهوم
-خودتو اذیت نکن آنا،من هیچ وقت به تو آسیب نمی رسونم،هیچ وقت،مطمئن باش چشم سیاه.حالا هم برو استراحت کن .
-امیر
-جانم
-تو چرا این قدر خوبی؟
خندید و گفت
-تو از کجابه همین زودی فهمیدی من خوبم آنا؟شاید دارم این جوری گولت میزنم.
-نه امیر ،دارم جدی میگم،تو توی این مدت داری اون بعد وجودیمو که نمی شنا ختمش رو باهام آشنا میکنی
-حالا خوبه یا بد؟
-خوبه خیلی خوب،مرسی امیر،برو بخواب امشب خسته شدی
-گفتم که وقتی تو هستی خسته نمی شم ،این همیشه یادت بمونه،اما تو استراحت کن ،می دونم که فشار عصبی خیلی روت بوده که اینجوری یهو انداختت کوچولو
بی هیچ حرف دیگه ای گفتم
-خوب بخوابی امیر،شب بخیر
-تو هم همینطور عزیزم،شبت خوش
گوشی رو گذاشتم و رفتم توی فکر حرفای امیر.......
ساعت ده صبح بود که بازنگ در خونه از جام پریدم،گیج و منگ رفتم دم آیفون دیدم بهنازه؛پای آیفون گفت
-آنا،تنهایی؟
-آره چه طور؟
-امیر با منه،می خواد ببینت،اشکال نداره بیایی دم در
دستپاچه شدم و گفتم
-نه نه،اما بیاین تو دم در بده
درو زدم ورودی هالو باز کردم و سریع پریدم تو اتاقم ولباسمو عوض کردم، یه شونه به موهام کشیدم و با کش جمعشون کردم
-آنا،کجایی
داد زدم
-الان میام بهناز
چه قیافه ای شده بودم من!«صورت نشسته و چشای پف آلودم رو چی کار کنم ای خدا،این بهناز می میرد قبلش یه تلفن می زد»»،چاره ای نبود باید می رفتم بیرون،دراتاقو باز کردم و اومدم بیرون
-سلام،چرا وایستادی امیر بیا تو
با چشمایی خندون جواب داد
-سلام به روی ماهِ نشسته ات
-اااااا خوب خواب بودم دیگه
بهناز اهم اهم کرد
-ما هم دیگه بوقیم
برگشتم سمت بهناز و زبونمو در آوردم و گفتم
-نه خیر شما کشکین،عوض این که تعارف کنی برادرت بیاد تو ،واسه خودت جا خوش کردی ،مثل مهمونا.
-تو برو اول دست و صورتتو بشور از این قیافه در بیایی بعد حرف بزن،امیر بیا داداشی بشین پیشِ خودم،من نمیدونم تو از چی این زبون دراز خوشت اومده
امیر در حالی که داشت می خندید گفت
-از همین زبون درازش
بعدم به من گفت
-خوبه آنا ،باید برم،فقط خواستم ببینم خوبی،که از کل کلت فهمیدم خوبی!
-حالا بیا یه چایی بخور بعد برو،بهناز بپر سه تا چایی بریز ،ظرف شیرینی هم تو یخچاله
امیر اومد داخل هال و روی اولین مبل نشست،بهناز گفت
-اوهوکی ،خانومو،خودت میریزی میاری،باید هوامو داشته باشی تازه بعد از این،نا سلامتی.....
امیر پرید وسط حرفش و گفت
-بهناز پاشو دیگه،ای بابا
بهناز یه اخم بامزه کرد و از جاش بلند شد و همونطور که می رفت سمت آشپزخونه گفت
-خوبه والا ،مبادا بذاری یه ذره جبروت نشون بدم ها
-اه برو دیگه،تا منم برم صورتمو بشورم
و با این حرفم پریدم تو دستشویی.صورتمو شستم و اومدم بیرون،بهناز چایی آورده بود و گفت
-شیرینی رو خودت بیار دیگه،4دست نیستم که!
-باشه بابا،چقدر غر می زنی
با ظرف شیرینی و پیش دستی از تو آشپزخونه اومدم بیرون،پیش دستی ها رو چیدم و ظرف شیرینی رو جلوی امیر گرفتم،یه دونه شیرینی برداشت و تشکر کرد،بعد ظرفو گذاشتم رو میز،بهناز گفت
-نه خیر مثل اینکه ما جدی جدی بوقیم،شدیم مترسک سر جالیز
گفتم
-خودت بردار،بهناز بوقی،چلاق که نیستی
-حالا بهت نشون می دم که کی بوقیه صبر کن
-نشون بده ببینم ،فعلا که به تو بیشتر میاد.
بعدم یه دونه شیرینی گذاشتم تو بشقابمو فنجون چائیمو برداشتم و با خونسردی مشغول خوردن چای با شیرینی شدم.نگام به امیر افتاد که با چشای خندونش داشت نگام می کرد.اشاره کردم چائیشو بخوره،خم شد فنجون چایی رو با شیرینیش برداشت و اونم مشغول شد.بهنازم که دچار سکوت شد.یه دفعه از جاش بلند شد و گفت
-آنا راستی من برم یه نگاهی به رمانات بندازم؟
-برو اما چائیت سرد میشه ها
فنجون چائیشو برداشت و یه شیرینی گذاشت تو بشقاب و رفت سمت اتاق من
-تو اتاقت می خورم و رمانا رو هم یه نگاه می ندازم
بعد از رفتن بهناز امیر گفت
-خوشحالم که بهتری کوچولو
-دوست ندارم ،وقتی چیزیم نیست خودمو لوس کنم هی،از ادا اصول خوشم نمیاد
-منم دوست ندارم ادا اصول،اما یه کوچولو ناز کردنو دوست دارم
با چشمای گرد شده نگاش کردم ،پشت فنجون چایی فقط چشمای خندونش معلوم بود،اخمامو کردم تو هم و زبونمو در آوردم و گفتم
-خوب داشته باش تا اموراتت بگذره،من که اهلش نیستم
از شدت خنده چایی پرید تو گلوش،هول شده بودم و بهنازو صدا می کردم،با دست اشاره می کرد چیزیش نیست،رفتم از پشت چنتا ضربه زدم و پریدم تو آشپزخونه و یه لیوان آب براش آوردم.
بهناز نشسته بود رو دسته مبل و آروم میزد به پشتش ،چشمش که به من افتاد گفت
-ببینم میتونی آخرش جدی جدی این برادر منو بکشی؟
لیوان آبو دادم دست امیر و با نگرانی گفتم
-امیر بهتری؟
آبو خورد و گفت
-آره بابا،چیزی نبود که چایی پرید گلوم
نفس حبس شده امو دادم بیرون و از دهنم پرید
-وای اگه یه طوریت میشد چی؟
تمام محبتشو ریخت توی چشماش و گفت
-میدونی عوضش این حسنو داشت که فهمیدم یه کوچولو نگرانمی
-اااااا خودتو لوس نکن دیگه فرصت طلب!
بهناز از جاش بلند شد و گفت
من برم پی نخود سیاه تا باز بوق نشدم
اومدم جوابشو بدم که تلفن زنگ زد،گوشی رو برداشتم،مامان بود
-آنا مادر بیدار شدی؟
-سلام مامان ،بله یه ساعته
-بهناز اومد
-بله مامان اینجاست پیشمه
-خیلی خوب،خیالم پس راحت شد،ناهار نگهش داری ها
-راستی مامان امیر آقا هم زحمت کشیدن و اومدن احوالمو بپرسن
-ازشون تشکر کن،دوست داشتن،ایشونم بمونن تا من خودم حضوری تشکر کنم
-اجازه بدین سوال کنم،شاید کارداشته باشن
به امیر گفتم
-امیر آقا مامان می گن ناهار تشریف داشته باشین.
امیر تعجب زده منو نگاه میکرد،که چرا گفتم حونه ماست،اشاره کردم چیه؟به خودش اومد و گفت
-نه مرسی من دیگه دارم زحمتو کم می کنم
-مامان شنیدین چی گفتن
-آره خوب تعارف کن
-بلد نیستم
-ای وای از دست تو آنا،گوشی رو بده به خودش ببینم
-گوشی
گوشی رو دراز کردم سمت امیرو با بدجنسی گفتم
-مامان باهاتون کار دارن امیر آقا
آقاشو کشیدم،امیراشاره میکرد چیکارم دارن،شونه امو انداختم بالا که یعنی نمی دونم و گوشی رو دادم دستش
-سلام خانوم معتمد
-...........
-نه خواهش میکنم خانوم چه زحمتی،کاری نکردم
-.............
-اگه اجازه بدین یه فرصت دیگه مزاحم بشم که آقای دکترم تشریف داشته باشن،الان بهنازو رسوندم خواستم حال آنا خانومم بپرسم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#20
Posted: 24 Apr 2012 20:36
-باشه چشم بی زحمت نمیذارم،حتما خوشحال شدم گوشی
گوشی رو گرفت سمتِ من و گوشمو کشیدکه صدای آخم در اومد،گوشی رو گذاشتم رو گوشم،مامان گفت
- چی شد؟
-هیچی پام خورد به این میز تلفن
-ای بابا مواظب باش،امیر آقا گفت نمی مونه،بهرحال پذیرایی کن ازشون،شیرینی و میوه تو یخچاله،ناهارم من از بیرون می گیرم و میام کاری نداری زنگ خورد
-چشم مامان،نه برین دیگه خداحافظ
و گوشی رو گذاشتم ، دستمو گرفتم به گوشم و به امیر گفتم
-چرا گوشمو کشیدی؟دردم گرفت.
-وقتی که منو تو عمل انجام شده میذاری باید تنبیه بشی دیگه،یه دفعه گوشی رو میاری جلو بیا مامان کارت داره،گفتم الان دیگه باید رخت عزا بپوشی،اصلا چرا به مامانت گفتی من اینجام؟
-ااااا خدا نکنه،بعدم چرا نگم؟میترا هم با برادرش میاد اینجا،یا مژگان با برادراش،بعدم دلم نمیخواد مامانم روت حساس بشه.
یه کم فکر کرد و گفت
-میدونی آنا هرکسی دیگه جای تو بود نمی گفت
-وا خب چرا نباید بگه، بعدم من هر کسی نیستم ،تازه گوشمم درد میکنه
-هر روز بیشتر از قبل از اینکه تو رو دیدم خوشحال تر می شم،اخلاقای عجیبی داری،بمیرم خیلی درد می کنه
خودمو لوس کردم و گفتم
-اوهوممم
-چیکار کنم خوب بشه؟
-هیچی ،بگو معذرت می خوام
با تعجب گفت
-یعنی خوب میشه دردش؟
با بدجنسی سرمو تکون دادم و گفتم
-چه جورممممممممممممم!
خندید و گفت
-خیلی بلایی به خدا،خدا به دادِ من برسه
همون موقع بهناز از اتاق اومد بیرون و گفت
- چه خبرته امیر؟غش کردی از خنده
-از دست این کوچولوِ شیطون با این حرفاش وشیطنتاش
رومو کردم سمت بهنازو گفتم
-زیاد جدیش نگیر ،شوخی میکنه،بهناز مامان گفت ناهار اینجا بمونی،زنگ می زنم آذینم بیاد اینجا،میترا رو هم ببینم کار نداشت بگم بیاد
بهناز گفت
-باشه آنا فکر خوبیه
امیر هم با بدجنسی گفت
-به به،پس منم بمونم دیگه
زبونمو در آوردم و گفتم
-نه شما کار دارین،خودتون به مامانم گفتین،بعد مامانم ببینه موندین،آبروی خودتون میره،چون میدونه من از این کارا بلد نیستم که اصرار کنم برای موندن کسی!
گفت
-حتی من؟
«بدجنس،ببین چه طوری مچ آدمو می گیره ها،اما منم بیدی نیستم به این بادا بلرزم آقا»شونه امو انداختم بالا و گفتم
-حب وقتی دلت نمی خواد بمونی که نمیتونم بهت اصرارکنم بمونی،میتونم؟
احساس کردم توقع این جوابو نداشت«اه باز گند زدی آنا»از جاش بلند شد و گفت
-من باید برم دیگه
بدون توجه به حضور بهناز رفتم جلوش ایستادم و گفتم
-امیر،دلخور شدی؟بخدا منظوری نداشتم
توی چشمام خیره شد،برای چند لحظه،سکوت و یک نگاه ممتد بینمون جا خوش کرد،بعد سرشو انداخت پائینو رفت سمت در و با کلافگی گفت
-نه آنا باید برم واقعا،کار دارم
-این جوری بری احساس میکنم حرف من ناراحتت کرد
جوابمو نداد، درو باز کرد کفشاشو پاش کردخم شد بند اشو ببنده،بازم رفتم جلو،برام مهم نبود بهناز چه فکری میکنه با بغض گفتم
-امیر
-سرشو آورد بالا و گفت
-دلخور نیستم کوچولو باور کن ،حالا هم تو اینجوری بغض نکن که میدونی من تحمل ندارم
وبعد آروم با پشت دست گونه امو لمس کرد و بدون خداحافظی از در رفت بیرون.سرجام میخکوب مونده بودم.همیشه گند میزدم به همه چی،بهناز آروم دستمو کشید ،درو بست وبرد نشوندم روی مبل .اشکام ناخود آگاه سرازیر شده بودن و هیچ تلاشی نمی کردم نگهشون دارم،خیلی حساس شده بودم،خیلی زیاد و این اصلا خوب نبود مخصوصا حالا که باید می رفتم...........
بهناز بدون هیچ حرفی کنارم نشسته بود،شاید انتظار نداشت از من که این جوری اشک بریزم . سکسکه ام گرفته بود لیوان آبی که رو میز بود و مال امیر آورد جلو و داد دستم .بعد گفت
- آنابسه دیگه،الان مامانت میاد ،این طوری ببینتت چی می خوای بگی؟اصلا به من بگو برای چی داری گریه میکنی؟چیزی نشده که!
تو سکسکه هام گفتم
-بهناز همش دارم خرابکاری می کنم،همش یه حرفی طبق عادت از دهنم می پره که امیرو ناراحت می کنه.
سرمو گذاشت رو سینه اش و گفت
-آنا،عزیزم خودتو اذیت نکن،می دونم چقدر این چند وقت اذیت شدی؟ به خدا امیرم راضی نیست تو این جور خودتو عذاب بدی؟بقول خودش توی زبو ن درازو دوست داره،آنای شیطون که یک دقیقه آروم نداره .
-اما من همش یه حرفایی میزنم که ناراحت میشه،دارم اعتماد به نفسمو از دست میدم بهناز
-فقط خودت باش آنا،شیطون،زبون دراز،بازیگوش،اما لجبازی نکن همین !
باور کن وقتی امیر از تو برام گفت چشمام مثل وزغ باز شده بود،اگه مریمو می گفت این قدر تعجب نمی کردم.اما وقتی با هیجان برام تعریف کرد جریان آشناییتونو، فهمیدم دل داداشم بد جوری رفته میدونی ازکجا؟از برق چشماش .
به نظرم تو وامیر باید بهم فرصت بدین آنا،امیر دوست نداره ناراحت بشی،اما خوب یه سری حرفای تو هم اذیتش میکنه،چون مخصوصا با برنامه رفتنت فکر می کنه تو به بازیش گرفتی
-حالا باید چیکار کنم بهناز؟
-نگران نباش ،امیر برسه خونه زنگ می زنه
تا اینو گفت تلفن اتاقم زنگ خورد و بهناز گفت
-دیدی،برو باهاش حرف بزن تا منم اینا رو جمع کنم و دوتا چایی بریزم
دوئیدم سمت اتاقم و گفتم ««مرسی بهناز»»،گوشی رو برداشتم
-کوچولو،خوبی؟
-امیر........
-چرا صدات گرفته چشم سیاه،گریه کردی؟
-اوهوم......
- کدوم بی سلیقه باعث شده که چشای سیات بارونی بشه خوشگلم؟خدا لعنتش کنه
-ااااااا خدا نکنه،نگو
-اون آدم بی سلیقه خیلی نفهمه نه؟
-ااااااا این حرفا چیه آخه امیر منم باید یه کم ملاحظه کنم هر حرفی رو نگم،میدونی بعضی وقتا یادم می ره که تو با بقیه فرق داری،مثل همیشه حرف می زنم
-جدی برات فرق دارم؟
-خوب معلومه یعنی هنوز اینو نفهمیدی؟
-چه فرقی آنا؟
-نمی دونم امیر ،اما تو برام با همه پسرایی که می شناسم فرق داری،اونارو همش باهاشون کل کل میکنم،جوابشونو میدم،اذیتشون می کنم.اما وقتی طبق عادت یه چیزی به تو میگم بعدش به خودم میگم گند زدم،چون می بینم تو ناراحت میشی
-من زیادی حساسم آنا،وگرنه من عاشق همین حاضر جوابیتم
بعدم گفت
-می دونم الان بهناز اون جاست و نمیتونی خیلی حرف بزنی و مامانت هم میاد،آخر شب بهت زنگ می زنم.باید باهم حرف بزنیم،قرار بود ببینیم هم دیگه رو،اما خب نشد،ببینم تا آخر هفته چه روزی خوبه که بشه همدیگه رو ببینیم.
-منتظرم.....
و بعد خداحافظی کردیم و گوشی رو گذاشتم.حالم خیلی بهتر شده بود.بهنازو صدا کردم اومد تو اتاقم.
-حرف زدی آنا؟بهتری؟
-اوهوم،مرسی بهناز
-پاشو خودتو جمع کن دیگه،حوصله ام سر رفت،زنگ بزن ببین بچه ها میان یا نه
-راست میگی قرار بود زنگ بزنم ،می گم بهتره فقط آذین بیاد هنوز نمی خوام کسی بفهمه
-مگه آذین می دونه؟
-آره،از اول در جریان بود،یعنی از شب عروسی مژگان فهمید
-زهر مار ،من خواهر شوهرم باید این همه دیر بفهمم
-هویییییی چه خبرته؟خواهر شوهر چیه؟واسه خودت می بری و می دوزی ها؟کو حالا خواهر شوهر بشی
-بالاخره که میشم
زبونمو در آوردم و گفتم
-حالا که نشدی
بعد گوشی رو برداشتم به آذین زنگ زدم و گفتم بیاد خونمون،گفتم بهنازم اینجاست،گفت باشه برای مامانش پیغام مینویسه و میاد،خونه آذین اینا پیاده تا خونه ما یه ربع راه بود.نیم ساعت بعد آذین خونه ما بود،هم زمان مامان و بنفشه هم رسیدن،ناهارو خوردیم و مامانو از آشپزخونه بیرون کردیم به کمک هم ظرفا رو جمع کردیم و بعدش یه سینی چایی ریختم و چپیدیم تو اتاق من .تلفن اتاقم زنگ خورد.گوشی رو برداشتم.افسانه بود
-اااا سلام افی خوبی؟
-سلامو زهر مار،معلومه کجایی؟
-بخدا چند روزه می خوام بهت زنگ بزنم،نشد،دیشبم که حالم بد شد بیمارستان بودم
-وای چی شدی آنا؟
-جریانش مفصله،جات اینجا خالیه بهناز و آذین اینجان برات سلام می رسونن
-اااا آره واقعا جام خالیه،سلام برسون،پس باشه بعدا حضوری خدمتت برسم،چند وقته گازای معروف منو نوش جون نکردی،حسین یه مسافرت کاری براش پیش اومده،شب داره می ره ترکیه،می رسونمش فرودگاه میام اونجا،که فردا با من بیایی پیشم باشی این سه روزو،بعدم یه کم خرید کنی برای رفتنت.
-باشه بیا منتظرتم.فعلا
گوشی رو که گذاشتم ،یهو از جمله آخر افسانه دلم گرفت«یه کم خرید کنی برای رفتنت» و باز گیر کردم بین رفتنم و امیر........
بهناز و آذین که دیدن ساکت شدم گفتند چی شده،گفتم هیچی افسانه یادم آورد که دارم به روزای رفتنم نزدیک میشم..........
بچه ها شروع کردند شلوغ کاری و چرت و پرت گفتن،نوار گذاشتن،رقصیدن تا منو از حال و هوام در بیارن،که تو اینکار هم موفق شدن،کلا عادت نداشتم خیلی به چیزایی که باعث می شد ناراحتم کنه زیاد فکر کنم،به غیر از این روزا که ذهنم درگیر احساسی بود که با امیر داشتم و سعی در حل کردنش داشتم.این باعث شده بود که کمی اطرافیان متوجه تغییر حالتم بشن و ربطش بدن به رفتنم،وگرنه که اگر بدترین غمای عالمو داشتم هیچ وقت دوست نداشتم اطرافیانم بدونن ناراحتم.ساعت 7 آذین رفت،بهنازم زنگ زد آژانس و رفت.
بعد از رفتن بچه ها مامان اومدتو اتاقم و گفت می خواد باهام حرف بزنه،کلی در مورد اینکه راضی نیست من خودمو اذیت کنم وبراش خیلی عزیزم،گفت همیشه آینده ما چهار تا براش مهمه،اینکه دستمون تو جیب خودمون باشه چرا که زندگی بالا و پائین داره و درست نیست که یک زن برای خرج یومیه اش لنگِ این بمونه که دستشو جلوی شوهرش دراز کنه،اینکه شوهر آدم هر چقدر به آدم نزدیک باشه بازم ممکنه یه سری خلقیات و عادتا داشته باشه که یکیش خساسته،اینکه باید بعد از این سعی کنم یه خورده مواظب هر حرفی باشم که از دهنم می پره ،چون هر حرفی یه جایی داره و در آخرم گفت اگه فکر میکنی که نباید بری و یک درصد شانسِ اینکه اینجا بری دانشگاه رو داری بمون مخصوصا با دسته گل آخری که روز گرفتن دیپلمم به آب دادم و خانوم حیدری خبرشو به گوش مامان رسونده بود،و اینکه دومین سالیه که عمرم داره به بطالت می گذره،و در نهایت تصمیم گیری رو به عهده خودم گذاشت.
منم گفتم به حرفاش در مورد رفتنم فکر میکنم ،مامانم با گفتن اینکه امیدوارم درست تصمیم بگیری از در اتاقم رفت بیرون و تنهام گذاشت تا بتونم فکر کنم.
می دونستم که مامان راست می گه،براش جدا شدن از هر کدوم از ما خیلی سخت بود،اینو به عینه زمانی که آیدا ازدواج کرد و مجبور شد بره بندر،یا زمانی که آزاده برای ادامه تحصیل مجبور شد به صورت قاچاق از مرز خارج بشه چون هم مرزا بسته بودن و هم دانشگاه ها تعطیل ،دیده بودم.برای منم خیلی سخت بود از اینکه از مامان دور بشم،درسته که خیلی جدی بود ولی من واقعا عاشقش بودم،همیشه هم تو دعاهام از خدا می خواستم که نصف عمرمو بگیره و بده به مامانم.باید بهش نشون می دادم که برای حرفش ارزش قائلم ،شاید این یکی از نشونه های خانومانه رفتار کردنم باشه،باید حتما با امیر هم حرف می زدم.چون حقش بود که بدونه و فکر نکنه که برام یه شیطنت بچگانه است،سوای احساسی که داشتم بهش پیدا می کردم ،اونقدر محترم بود که جای هیچ رفتار بچگانه ای رو نداشت.
ساعت ده و نیم شب بود که افسانه و مارال رسیدن،ماشینشو آورد تو حیاط و من رفتم کمکش ،مارالو که خوابیده بود بغل کردم و بردم گذاشتم رو تخت اتاق مهمون.که قبلا مال آزاده بود و از وقتی رفته بود گاهی اتاق آقاجون میشد که می اومد پیشمون و گاهی مال مهمونایی که میومدن خونه امون.افسانه اومد تو اتاق ،وسایلشو گذاشت رو زمین و پالتو و روسریشو در آورد.از دستش گرفتم و آویزون کردم تو کمد.با تعجب نگام کرد و گفت
-اوهوکی ،چی شده این همه تحویلم میگیری؟غلط نکنم باز یه جای کارت گیره
-نه خیرم هیچ جای کارم گیر نیست،خواستم بهت لطف کنم،حالیت نیست که!
-آها ،می خوای گازت نگیرم،بیخود میشینی مثل آدم تعریف میکنی چی به چیه شاید دلم سوخت برات
-با هم که باید حرف بزنیم،خودم چند روزه می خواستم باهات حرف بزنم اما خوب نشد دیگه.حالا هم بریم بیرون آخر شب حرف می زنیم.
دستمو دور دوستش حلقه کردم،رو گونه اشو بوسیدم ،که تعجب کرد،و با هم رفتیم پیش مامان اینا.تا نشستیم،تلفن اتاقم زنگ خورد.این موقع فقط امیر زنگ می زد،رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم ،خودش بود،بهش گفتم افسانه تازه از تهران رسیده و اگه میتونه یه ساعت دیگه زنگ بزنه،اونم قبول کرد و قطع کرد.از اتاق اومدم بیرون ،گفتم
-افی چایی می خوری یا میوه؟
-تو که میدونی چرا می پرسی آخه؟اول چایی بعدم میوه
همونجور که می رفتم تو آشپزخونه گفتم
-آره دیگه خونه خاله که میگن همینه دیگه
یه سری چایی ریختم و اومدم تو هال.کنار بابا نشستم،بنفشه خواب بود،روزایی که مدرسه داشت ،شب ساعت 10 خواب بود.بابا لیوان چاییشو برداشت و گفت
-آنا ،مدارکتو دادم برای ترجمه،شنبه حاضره،که باید بره امور خارجه،فکر کنم اگه خودمون برای تائید ببریم زودتر کاراش انجام میشه،چون اینجوری یه دو سه روزی دیرتر آماده میشه.
افسانه گفت
-عمو فری با اجازه اتون میخوام آنا رو یه چند روزی ببرم تهران،حسین که نیست ،منم تنهام،گفتم خریدم داره برای رفتنش خاله که فرصت نداره ،منم سرم خلوته،خریداشو بکنه که دمِ رفتن با عجله چیزی رو از قلم نندازه
حرف رفتن باز رو دلم یه سایه انداخت ،یه سایه پر از تردید ،اما باید درست تصمیم میگرفتم تصمیمی که به آینده ام ربط داشت و تو این تصمیم،خیلی ها باید بهم کمک می کردن که اولین نفرش خودم بودم،بعد امیر و بعد راهنمائی های افسانه.
بابا گفت از نظر اون اگه مامان موافق باشه موردی نداره،که مامان هم حرفی نداشت،و بعدم گفت
-پس شنبه برو خودت مدارکو از دارالترجمه بگیر و ببر امور خارجه مهر کنن،همون جا بهت میدن
-چشم بابایی.
افسانه گفت پس ما فردا بعد ناهار میریم تهران
بابا سری تکون داد و بعدم شب بخیری گفت و رفت بخوابه،مامان هم پاشد جمع و جور کنه که گفتم به چیزی دست نزنه و بره،لیوانا و پیش دستی ها رو جمع کردم بردم تو آشپزخونه،شستم و دوتا چایی ریختم ،(افسانه عاشق چایی بود و این عادتشم به من داده بود) از آشپزخونه اومدم بیرون،به افسانه گفتم برقو خاموش کن و بیا تو اتاق من.وقتی افسانه اومد نشست و گفت
-خب تعریف کن
شروع کردم همه چیزایی که اتفاق افتاده بود گفتم،داشتم تعریف میکردم که امیر زنگ زد
-سلام سیاه چشم
-سلام امیر خوبی؟
-نه خیلی
با نگرانی پرسیدم
-چیزی شده؟
-نه نه عزیزم،بهناز که اومد خونه دعوام کرد ،که چرا این قدر کم ظرفیتم و شوخی های تورو جدی می گیرم،گفت مگه تو از حاضر جوابی های آنا خوشت نمی اومد؟پس حالا چی شده که تا یه چیزی می گه زود بهت بر میخوره؟بعدم گفت با رفتارم خیلی آزارت دادم،راست میگه؟
نفسمو دادم بیرون و گفتم
-ببین امیرمن یه تصمیمایی دارم میگیرم که تو باید بهم کمک کنی البته اگه بخوای،من از این ناراحت شدم که چرا باید طوری حرف بزنم که تو برنجی،باو وجود اینکه منو می شناسی،فکر کنم نیاز به یه سری تغییرات داریم جفتمون«افسانه داشت بال بال می زد،اشاره کردم چیه،گفت سلام برسون»
امیر افسانه اینجاست و برات سلام می رسونه اه کشت منو
افسانه حواسش نبود و بلند گفت
-زهر مار بی تربیت،آدم نمیشی که
امیر که این حرفِ افی رو شنید زد زیر خنده و گفت
-سلام برسون بهش ،مزاحم نباشم آنا
-افی ،امیر سلام می رسونه ،نه مشکلی نیست
-در مورد حرفات درست میگی،کی وقت داری همو ببینیم که مفصل حرف بزنیم؟
-من فردا بعدِ ناهار با افی می رم تهران،یه چند روزی پیشش هستم،شوهرش نیست و منم یه خورده کار دارم
آروم گفت
-در ارتباط با رفتنته؟
-آره امیر،باهم حرف میزنیم ،افی اشکال نداره شماره خونتو بدم به امیر؟
افسانه گفت
-نه چه اشکالی داره
-شماره افسانه رو یادداشت کن،دوست ندارم هی زنگ بزنم شرکت و صدای زمخت خانوم محسنی رو بشنوم
زد زیر خنده و گفت
-اااااا آنا بنده خدا صداش که خوبه
حرصم گرفت
-نه خیرم،هیچم خوب نیست
بازم با خنده گفت
-خیلی خوب بابا،خوب نیست،شماره رو بده ،فردا زنگ میزنم که قرار بذاریم الانم بهتره بری ،دختر خاله ات حوصله اش سر نره
شماره رو دادم و خداحافظی کردیم.گوشی رو که گذاشتم،افسانه گفت
-خب آنا،حالا تصمیمت چیه؟
بهش گفتم و بعدم گفتم که به کمکش احتیاج دارم،اونم بهم گفت درست ترین تصمیمو گرفتم و بهم کلی دلداری داد.بغلش کردم و گفتم
-وای افی اگه تو نبودی من چیکار می کردم
-هیچی ،چِم چاره!
بعد از یه کم دیگه حرف زدن از اینور و اونور ،افسانه رفت بخوابه و منم دراز کشیدم و به فردا فکر کردم که عکس العمل امیر از حرفای من چیه.....
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!