ارسالها: 273
#21
Posted: 24 Apr 2012 20:37
قسمت نهـم
رو به روی امیر تو کافی شاپ هتل جهان سر طالقانی نشسته بودم.اون روز وقتی با افسانه اومدیم تهران ساعت 4 امیر زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم که بریم بیرون.و حالا امیر منتظر بود که من حرف بزنم.
نمی دونستم که از کجا شروع کنم،امیر منتظر بود و من .......،باید از یه جایی شروع میشد،براش گفتم می دونه که چرا نتونستم برم دانشگاه،که در کل در خانواده ما تحصیلات الویت داره به هرچیزی و سوای همه اینها خودم درس خوندن رو دوست دارم،بهش گفتم دوست نداشتم برم حتی قبل از اینکه ببینمش و حالا برام خیلی سخت تره این رفتن،و اینکه بازم برام مهمه که بدونه شاید بار اول و دوم تماس باهاش شیطنت بوده ولی خودمم نمی دونم که کِی این حس شیطنت عوض شد،بهش گفتم شاید اینارو برات گفته بودم اما حالا قضیه فرق میکنه و بعد ازش خواستم از احساس واقعیش نسبت به من بگه تا من هم بتونم از تصمیمم براش بگم.
با حرفای من تو فکر رفته بود.شاید یه ده دقیقه ای بینمون سکوت بود و من اونقدر چنگال رو تو کیک شکلاتیم فرو کرده بودم که دیگه شکل کیک نبود.بعد از ده دقیقه سرشو آورد بالا و گفت
-ببین آنا من 25 سالم تموم شده،درسم هم تا سال دیگه تموم می شه،میدونی که به طور حرفه ای فوتبالو دنبال می کنم،یه کار حسابداری هم توی یه شرکت دارم که مال مربیمونه.مامان اینا چند وقتیه که هی میگن وقتشه زن بگیرم،چند نفرم بهم معرفی کردن،اما هیچ کدوم با معیارهای من نمی خوندن،چشماتو گرد نکن بذار حرفم تموم بشه،حتی این آخریا مریمو بخاطر اینکه یه نسبت دوری هم داریم پیشنهاد دادن،زشته زبونتو بکن تو مردم چی میگن؟اما من از دخترایی که بخوان با ادا اصول خودشونو بچسیونن به آدم خوشم نمیاد،مریم هم که خدای این کاراست.اصلا حتی بهش فکر نمی کنم تا اینکه تو رو دیدم که با همه دخترایی که بهم معرفی شده بودن فرق داشتی،شیطون و متفاوت،بعد هم که بهت همه چیو گفتم در این مورد قبلا و اینکه خوب احساسم نسبت به تو........
-احساست به من چی امیر؟برام خیلی مهمه که بدونم
-تو که تصمیمتو گرفتی،فرقی میکنه برات؟
-بهت گفتم که ،حتما فرق میکنه!
یه کم سکوت کرد وگفت
-ببین آنا احساس من نسبت به تو جدیه،با توجه به سنم می تونی مطمئن باشی که نمی خوام فقط برای یه مدت کوتاه کنارم باشی،وقتی فهمیدم میخوای بری، خیلی با خودم کلنجار رفتم که جلوشو بگیرم،اما خوب نشد.
حالا نوبت من بود که حرف بزنم
-ببین امیر من تا این زمان ،هیچوقت هیچ درگیری احساسی با هیچ پسری نداشتم،یعنی اول اینکه بهش فکر نمی کردم و دوم اینکه برام خیلی زود بود.اما منم درگیر شدم،نمی تونم بگم چه حسی دارم،فقط اینو می دونم که باید جفتمون این حسو محک بزنیم،باید یه مدت از هم دور باشیم ،من و تو تجربه ای نداشتیم تو این حس،افسانه میگه شاید یه هوس زود گذر باشه،صبر کن حرفم تموم بشه،می گه عشق فقط تو کتاباست که همیشه پایان خوش داره،میگه اینجور دوست داشتنا بعد از بهم رسیدن از بین میره،در واقع با توجه به شناختی که از من داره اینو می گه،می گه شاید وقتی با امیر ازدواج کردی دلتو بزنه،درسته خودش زود ازدواج کرده اما خوب مسئله افسانه با من فرق داره.که تو نمیدونی.شاید یه روز بهت بگم اما امروز نه.
افسانه راست می گه امیر،من باید خودمو محک بزنم،دوست ندارم بعدهاروزی هزار بار خودتو لعنت کنی بخاطر بچه بازیای من.
من باید برم،چون پدر و مادرم اینو ازم می خوان،و الان باید برم تا احساس خودمو نسبت به تو محک بزنم.اگه میتونی صبر کنی تا من خودمو پیدا کنم و برگردم خب.......اگرم نه که به نظرم بهتره همین جا همه چی تموم بشه.نمی خوام الان جوابمو بدی امیر،روش فکر کن و بعد جواب بده
-چقدر باید صبر کنم آنا؟تا آخر عمر؟
-نه نه،فقط یه مدت کوتاه
-و بعدِ این مدتِ کوتاه اگه جوابت منفی بود چی؟
نمیدونم منتظر چی بود،می خواست اعتراف بگیره ازم یا اطمینانِ خاطر؟مکث کردم و گفتم
-ببین امیر گفتم برام متفاوتی با بقیه،نگفتم؟حالتامو هم دیدی در ارتباط با خودت،ندیدی؟پس جوابمو هم میدونی که بعدِ این مدت چیه.
چشماش برق زدن ،گفت
-با اینکه این مدتِ کوتاه برام سخته،اما بدون هیچ فکر کردنی بهت میگم که منتظر می مونم ،فقط......
قلبم ریخت
-فقط چی امیر؟
-فقط منو از خودت بی خبر نذارو اینکه مدتِ کوتاهت خیلی کوتاه باشه چون من دلم برات تنگ میشه چشم سیاه.
خبر نداشت که دل من هنوز نرفته بودم براش تنگ میشد. تو چشمام اشک جمع شده بود،نمی خواستم ببینه برای همین سرمو خم کردم رو کیکایی که الان دیگه خرده کیک بودن و آروم گفتم
-باشه سعی میکنم ،منم دلم تنگ میشه
دستشو آورد جلو و چونه امو داد بالا و تو چشام نگاه کرد چشمای خودشم بارونی بود،آروم گفت
-قرار نشد دیگه از الان بی تابی کنی و دل منو بسوزونی کوچولو،دوست ندارم دیگه هیچوقت چشات حتی ابری بشه،باشه؟
سرمو تکون دادم که یعنی باشه،بعد گفت
- پاشو بریم اگه چیزی نمی خوری،به افسانه خانوم قول دادم تا 9 خونه باشی،دوست ندارم بد قول بشم
- نه چیزی نمی خوام،بریم
پول میزو حساب کرد و آروم آروم رفتیم سمت ماشین.سوار که شدیم .ضبطشو روشن کرد،همیشه آهنگای خواننده های قدیمی رو ترجیح می دادم مخصوصا صدای عارف ،ویگن،پوران،مرضیه و الهه و انگار تو این مسئله هم سلیقه بودیم.چون صدای گرم عارف بود
مردم از دست تو،دیگه بسه دورویی،یا این رو یا اون رو
کوچولو
دست به دست می کنی،ز دستم می گریزی،مثال یه آهو
کوچولو
پریشون می کنی،منو چون گیسویت،از این سو به اون سو
کوچولو
خدا رو، دلم رو به بازی گرفته،دو چشم و دو ابرو
کوچولو
---
تو چشمام، نگاه کن،بارون پشت شیشه،تو دلم، آتیشه
کوچولو
تو من و سوزوندی،میون آتیش نشوندی،واسه ی همیشه
کوچولو
منو با غرورم،دنبالت کشوندی،از این کوه به اون کوه
کوچولو
اون عهدی که بستی،تو دستت، شکستی،مگه نه؟ تو بگو
کوچولو
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.اون لحظه دوست داشتم به هیچی فکر نکنم به جز.همین لحظه.....
چشمامو باز کردم،پشت چراغ قرمز بودیم،سرمو از پشتی صندلی برداشتم ،امیر برگشت طرفم و گفت
-خوبی کوچولو؟
-نمی دونم،هم آره هم نه؟
ابروشو داد بالا
-یعنی چی؟
-الان خوبِ خوبم،اما وقتی به رو به رو نگاه میکنم ،می ترسم امیر
-از چی آنا؟
-چراغ سبز شد ،برو
فهمید که نمی خوام جوابشو بدم،دم خونه افسانه که رسیدیم ،ایستاد .روشو کرد سمت من و گفت
-آنا ،تا من هستم از هیچی نترس،هیچی
سرمو تکون دادم،بعد بهش گفتم
-الان می خوای برگردی کرج؟دیر میشه تا بخوابی،بعد صبح زود باز باید برگردی که؟
با شیطنت گفت
-راه بهتری سراغ داری؟
منظورشو نفهمیدم،گفتم
-نه،خوب نگرانتم
-می خوای بیام خونه دختر خاله ات ،که نگران نشی .
و بعد زد زیر خنده
با مشتم کوبیدم به بازوشو و گفتم
-اه،بی مزه رو ببین ها،باز بهت رو دادم ،اصلا برو ،به من چه که خسته میشی
و به حالت قهر خواستم از ماشین پیاده بشم که بازومو کشید طرف خودش و تو چشمام خیره شد،باز زمان برای من ایستاد، احساس می کردم گونه هام سرخ شدن،صورتشو آورد جلو چشمام از ترس و تعجب گشاد مونده بود چشمامو بستم و نفسمو حبس کردم
امیر کلافه دست منو ول کرد وبه جلو خیره شدو گفت
-هیچ وقت به حالت قهر از من جدا نشو آنا،هیچ وقت !این همیشه یادت بمونه!
نفسمو دادم بیرون و چشمامو باز کردم،مثل آدمای مات زده به رو به رو خیره شدم،شاید حدود چند دقیقه هیچ حرکتی نمی کردم،امیر با نگرانی صدام کرد
-آنا........آنا....... چی شد؟من که کاریت نداشتم،باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست،آنا........
یک دفعه بغضم ترکید و زدم زیر گریه
-آنا......آخه حرف بزن،من که کاری نداشتم باهات چشم سیاه، فقط میخواستم تو چشمات ببینم واقعا با قهر داری میری؟ یعنی فکر میکنی اونقدر احمقم؟ که بخوام به زور.........
گریه هام شدید تر شد،امیر گیج مونده بود که چیکار کنه،در ماشینو باز کرد و زنگ خونه افسانه رو زد،5 دقیقه بعد افسانه دم در بود،و داشت با امیر حرف می زد،بعد از 10 دقیقه افسانه اومد در سمتِ منو باز کرد و دستمو گرفت و از ماشین پیاده ام کرد،امیر درای ماشینشو بست و همراه من و افسانه اومد داخل.زیر لب در حالی که سکسکه می کردم گفتم
-مارال؟
-خوابه نگران نباش
بعد بی هیچ حرفی منو برد بالا،روسری و بارونیمو در آورد،و نشوندم رو مبل،امیر اما دم در ایستاده بود،کلافه و منگ،افسانه بهش گفت
-بفرمائید تو امیر آقا
-نه مزاحم نمیشم باید برم،نگران آنام
-مزاحمت نیست،چایی حاضره،بیاین ببینم چی شده اصلا.
کفشاشو در آورد و اومد روی مبل رو به روی من نشست،چشمامو بستم.ازش خجالت می کشیدم،چرا فکر کردم که.......،و این فکرو بهش نشون دادم،حالا در موردِ من چه فکری میکنه.با اومدن دستی که لیوان آبو جلوم گرفته بود چشمامو باز کردم.امیر دوزانو جلوم نشسته بود و لیوان آب رو دراز کرده بود طرفم.نگاش پر از آرامش و مهربونی بود،باز اشک تو چشمام جمع شد
-بگیر کوچولو،سکسکه ات بند میاد
لیوانو گرفتم و یه کم ازش خوردم،سرمو برگردوندم ببینم افسانه کجاست،توی هال نبود زیر لب گفتم
-افی کو؟
-دخترش بیدار شد رفت بخوابونتش،بهتری
سرمو تکون دادم و گفتم
-امیر....
-جانم؟
-من خیلی احمقم نه؟خیلی بچه ام نه؟
-هیش ش ش ش،دیگه این حرفو نزن آنا،این عکس العمل برای تو طبیعیه،تقصیر من بود که باز زود قضاوت کردم فکر کردم واقعا قهر کردی،تحمل قهرتو ندارم همونطوری که تحمل این اشکا رو که بند نمیاد ندارم.
افسانه از اتاق مارال اومد بیرون ،امیر از جاش بلند شد،افسانه اومد کنار من نشست و دستشو دور شونه ام حلقه کرد و به امیر اشاره کرد بشینه،بعد گفت
-آنا عزیزم،خواهرکوچولوی من،میدونی که مثل خواهر نداشته ام دوست دارم و اینو بهت ثابت کردم،عزیزم باید سعی کنی اینطوری سر هر مسئله کوچیک اشکت دمِ مشکت نباشه،امیر به من گفت چی شده،از چی ترسیدی آنا؟
با خجالت گفتم
-نترسیدم،فقط گیج شدم،همین
-می دونم عزیزم،بعدا باهم حرف می زنیم،الان بهتری؟من برم یه گل گاو زبون برای این طفلکی دم کنم بیارم،رنگ به روش نمونده
فهمیدم نمی خواد بیشتر از این جلوی امیر حرفی بزنه،به صورت امیر نگاه کردم،راست میگفت،رنگش پریده بود،چشماش غمگین بود،برای یک لحظه دلم خواست برم کنارش بشینم و دستمو بندازم دور شونه اش و سرشو تکیه بدم به شونه ام و آرومش کنم ،اما.......بهش گفتم
-امیر خوبی؟
-تو خوب باشی من خوبم کوچولو.
«چرا این قدر مهربونی امیر؟ »
-من خوبم امیر ببخشید ،واقعا شوکه شده بودم
-دیگه در موردش هیچی نگو باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-باشه
افسانه با یه سینی که سه تا لیوان گل گاو زبون توش بود اومد
-وای خودم بیشتر احتیاج دارم ها،یک هولی داد منو این امیر آقا،داشتم سکته می کردم،یادم باشه تلافی کنم
«افسانه بدون مهربونیات چیکار کنم تو غربت؟»،می خواست جو رو عوض کنه که هم من و هم امیر از اون تنش بیرون بیائیم.امیر گفت
-من گردنم از مو باریکتره،حق دارین،شما عزیز آنا هستین،پس برای منم عزیزین،آنا خواهرتونه،منم برادرتون بدونید
چشمای افسانه پر از محبت شد،و بعد از اون حرف امیر براش بیشتر قابل احترام شد.
-مرسی امیر جون،غیر از این هم نیست،وای خدا مرگم شماها شام خوردین؟
امیر گفت
-من که کم کم زحمتو کم میکنم،دیر وقته،چون به شما قول داده بودم آنا روساعت 9 برسونم،وقت نشد شام بخوریم
افسانه گفت
-امکان نداره بذارم بری،یه چیزی می خوری بعد می ری،من ماکارونی درست کردم،آنا دوست داره، به اندازه است،تا گل گاو زبونتو بخوری من میزو می چینم
من گفتم
-افسانه فقط زود لطفا،امیر باید بره کرج
امیر گفت
-کرج نمی رم آنا،می رم خونه پسر عمه ام ،تهران درس میخونه و تنها زندگی میکنه،عصر بهش زنگ زدم و گفتم شب می رم پیشش،تو ماشین خواستم بگم بهت که نشد!
باز یاد اون صحنه افتادم و خجالت کشیدم،امیر هم مثل اینکه متوجه شد در ادامه حرفش گفت
-دیدم تو این چند روز تهرانی،گفتم منم بمونم ،چند روز دیگه که بیشتر نیستی
جمله آخرش رو با بغض گفت،بعد ادامه داد
-فقط اشکال نداره من یه زنگ بزنم،بگم دیرتر میرم،چون منتظره
-نه چه اشکالی زنگتو بزن منم برم کمک افی
-بهتره اول یه آب به صورتت بزنی چشم سیاه
از جامون بلند شدیم بهش جای تلفنو نشون دادم و خودم رفتم تو دستشویی،تو آیینه چشمم به خودم افتاد وحشت کردم،چشمای ورم کرده،با صورتی که سیاه شده بود«تقصیر این افسانه است که هی می گه ریمل بزن،بیچاره امیر منو با چه شکلایی دیده ها»ربونمو برای خودم در آوردم و گفتم«از سرشم زیادم»باز شیطون شده بودم،باید بعد از این خودم باشم،خودِ خودم،شیطون و بازیگوش،با چاشنی خانومیت با این فکرصورتمو شستم و از دستشویی اومدم بیرون.....
امیر تلفنش تموم شده بود،با دیدن من چشاش حالت تعجب به خودش گرفت،اشاره کردم چیه؟با دست چشمامو نشون داد،با حالت تعجب نگاش کردم ،خندید و گفت
-معلوم نیست چه نقشه ایی کشیدی،چشات داره برق می زنه
شونه امو انداختم بالا و گفتم
-وا،نقشه چیه؟حرفا میز نی ها
-آنا.....نمیدونم چی تو سرته،اما اون آنایی که رفت صورتشو بشوره،با این آنا فرق داره،درسته که پف چشماش هنوز هست و نوک دماغش هنوز قرمزه ،اما توچشاش برق شیطنت افتاده
شونه امو انداختم بالا و گفتم
-تو زیادی حساسی،وگرنه که من هیچ تغییری نکردم،بیا بریم شام
سرشو تکون داد و دنبالم راه افتاد
-خدا کنه،همیشه چشات برق بزنه چون خوشگلتر میشی
سر میز شام،افسانه هی سر به سر من میذاشت،یکی دو دفعه هم از دهنش پرید به امیر گفت استاد اخلاقیات،که امیر کلی خندید،بعد از شام امیر گفت
- من با اجازه کم کم برم،دیر وقته و درست نبود اصلا بیام اینجا وقتی همسرتون نبود چه برسه به اینکه تا الان هم بمونم.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#22
Posted: 24 Apr 2012 20:37
فقط روز جمعه یه برنامه دوره دوستانه خانوادگی داریم،این هفته نوبت همین پسر عمه امه.
قرارشده بریم باغ عموم دماوند،میخواستم هم شما تشریف بیارین هم اینکه آنا،چون رویا و مهنازم میان
افسانه گفت
-من که فکر نکنم با این مارال بتونم تکون بخورم،آنا هم با توجه به اینکه بهر حال باید خاله اینا بدونن ،خودش می دونه
دست افی رو گرفتم گفتم
-اااااا بیخود افی،تنها که نیستیم،مهمونیه دیگه،تازه حسین اومد بهش می گی دیگه،مارالم می بریم.
امیر گفت
-اتفاقا خواهر بزگترم هم هست با بچه اش،نگران نباشین گفتم خانوادگی دوستانه که جوونا دور هم جمع می شن،هرکسی هم غذای خودشو میاره، فقط تنقلات و چایی و میوه مهمونی به عهده میزبانه البته شما مهمون ویژه ما هستین
افسانه یه کم فکر کرد و گفت
-در مورد حسین که باید اومدن امشب امیرو هم بهش بگم،بهر حال مردِ و اینکه سوء تفاهم براش پیش نیاد، باید بدونه که امیر قراره با ما فامیل بشه،ااااا آنا دستم،بعدم باشه میام ،اما ناهارمونو میاریم
امیر بازم تشکر کرد وبهم گفت فردا بهم زنگ می زنه و رفت.بعد از رفتن امیر رفتیم تو آشپزخونه رو مرتب کنیم و من همه حرفایی رو که به امیر گفته بودم و جواب اونو برای افی تعریف کردم،وبعد اتفاقی که توی ماشین افتاد.
افسانه فقط گوش می کرد.کارمون که تموم شد،دوتا چایی ریخت و رفتیم تو هال،من که رو زمین ولو شدم وتکیه دادم به دیوار،افسانه هم اومد کنارم نشست و سینی چایی رو گذاشت رو زمین و شروع کرد
-ببین آنا،خیلی از پسرا هستن که فقط قصدشون سوء استفاده کردن از یه دختره،خودت اینو میدونی و چند بارم تعریف کردی برام که تو مدرسه اتون این اتفاق افتاده و همیشه هم می گفتی که مگه میشه یه دختر اینقدر احمق باشه که نتونه تشخیص بده پسرایی که این جوری نزدیک می شن به آدم فقط قصدشون سوء استفاده است،به پسرای دور و ور خودت نگاه نکن ،که باهات مثل یه دوستن،چون اول اینکه تو به همشون نشون دادی که رابطه ات در چه چار چوبیه،فقط دوستی باهاشون،دوم اینکه با خیلی هاشون از بچگی بزرگ شدی،سه اینکه اونا هم فعلا سن و سالشون کمه وگرنه اونا هم قطعا یه شیطنتایی دارن که به تو نمی گن.
و اما در مورد امیر ،از اول قصدش و تصمیمش رو تو جدی بوده،حالا شاید اون اول زیاد مطمئن نبوده و داشته محکت می زده،اما بعدش مطمئن شده،از اول هم کاری نکرده یا حرفی نزده که اسمشو بذاریم سوء استفاده از دوستی ،کرده این کارو؟
سرمو انداختم بالا یعنی نه ،افسانه ادامه داد
-خب،می مونه حرکت امشب تو ،که البته میشه گفت طبیعی بوده،یه چیزایی شنیدی و از امیرم انتظار نداشتی ،بعد فکر کردی می خواد ببوستت،درسته؟اما خب اون نمیخواسته این کارو بکنه،می تونست هم نمی کرد این کارو چون برات خیلی ارزش قائله و خودتم میدونی.
ببین آنا،درسته که آدم نباید زیادی اعتماد داشته باشه،اما این یادت بمونه که نسبت به آدمایی که شناخت داری،بهتره کمی اعتماد چاشینیش کنی،می دونم که دختر عاقلی هستی آنا و همیشه حد و مرزا رو رعایت میکنی،امیر آدمیه که میتونی بهش اعتماد کامل داشته باشی.
بعد با شیطنت گفت
-حالا دوتا ماچتم بکنه حلاله
و زد زیر خنده،منم خنده ام گرفت گفتم
-بی خود که بخواد ماچم بکنه،روش زیاد میشه. بعدم والا من که نمی فهمم چی میگی افی؟از یه طرف می گی که حد ومرز رعایت کن از یه طرف میگی عیب نداره دوتا ماچت کنه
-نترس این آدم پررو نمیشه،ظرفیتش بالاست،گفتم حدو مرزتو رعایت میکنی یعنی اینکه رفتی فرانسه نذاری پسرای اونجا ماچت کنن چون شنیدم عاشق تیپای شرقین، مخصوصا تو وقتی می خندی و اون لپِ یه وریت چال میفته ممکنه هوس کنن ،اما امیر عیب نداره از خودِ
بعد زد زیر خنده،زبونمو در آوردم و گفتم
-اونا غلط می کنن بخوان ماچم کنن،امیرم بیخود بخواد از این فکرا بکنه،امشب با اداش داشتم سکته می کردم وای به روزی که بخواد ماچم کنه
افسانه دستشو انداخت دور گردنم و گفت
-واسه همین چیزاست که اینقدر دوست دارم آنا،در عین حال اینکه بعضی وقتا عاقلی اما بیشتر وقتا مثل بچه های لجباز و کوچولو میشی
سرمو به شونه اش تکیه دادم و گفتم
-من بیشتر دوست دارم افی،چون همیشه برام خواهری کردی،همیشه با حرفات راهِ درستو نشونم دادی،تو زندگی الگوم بودی،حالا برم اونجا بدونِ تو چیکار کنم؟راستی افی به حسین جدی می خوای بگی که امیر اینجا بود؟
-عزیز دلم ،منم دلم برات خیلی تنگ میشه،اما میدونم با رفتنت خیلی چیزا تغییر می کنه،و تو به خیلی از هدفات می رسی،آره به حسین می گم،چون دوست ندارم چیزی ازش پنهون بمونه،مخصوصا اینکه از جایی دیگه به گوشش برسه،و بعد من بخوام توضیح بدم،مطمئنا دیگران جور دیگه به گوشش می رسونن.پس بهتره که خودم درستشو بگم ،حسین به من اطمینان داره اما خب حساسه دیگه،حالا هم پاشو بریم بخوابیم که مارال کله صبح بالای سرمونه،ظهر نخوابید،شب ساعت 8.30 خوابش برد،فردا کلی کار داریم .
موقع خواب رو حرفای افسانه خیلی فکر کردم.درس بزرگی گرفته بودم که برام لازم بود......
روز بعد زنگ زدم از مامان برای جمعه اجازه گرفتم و «گفتم افی هم همرامونه،گفت افی هم نباشه خیالم راحته،بار اول که نیست داری با دوستات میری بیرون،تازه بهنازو که چند ساله که می شناسم .»
دو سه روزی که تا جمعه مونده بود،صبحا با افسانه می رفتیم بازار تهران و از رو لیستی که مامان پای تلفن دیکته کرده بود خرید می کردیم، بعد از ظهر ها هم امیر زنگ می زد و یکی دو ساعتی با هم حرف می زدیم،اما تا جمعه ندیدیم هم دیگه رو،با اینکه جفتمون دلتنگ بودیم اما ترجیح دادیم خودمونو یواش یواش عادت بدیم به این دلتنگی،تا بعد از رفتن من زیاد اذیت نشیم،که این هم پیشنهاد افسانه بود ،من و امیرم قبول کردیم.
برای مهمونی جمعه،یه شلوار مخمل کبریتی مشکی خریدم که تن خورش عالی بود،با یه بلوز موهر یقه سه سانت سفید،چون با خودم هیچ لباسی نیاورده بودم و لباسای افسانه هم که دوتای من توش جا می شدن و تازه خیلی خانومانه بودن.
قرار بود امیر ساعت 9 دم خونه افسانه باشه که راه بیفتیم،افسانه می خواست با ماشین خودش بیاد،می گفت باتوجه به سردی هوا و اینکه مارال همرامونه اینطوری بهتره،یه موقع اگه بچه اذیت شد می تونیم بدون اینکه مزاحم کسی بشیم برگردیم.از شب قبل برای ناهار یک لوبیای پلوی خوشمزه درست کرده بود ،و وسایلو آماده کرده بود.
راس ساعت 9 امیر زنگ در خونه رو زد،درو زدم و گفتم
-بیا بالا امیر
-سلام خوشگله،نه بچه ها تو ماشینن،شماها حاضرین؟
-ااسلام ،آره فقط این وسایلو بیارم پائین.افی تو پارکینگه داره ماشینو گرم میکنه
-صبر کن خودم بیام کمکت
و از پله اومد بالا،در وروی رو براش باز کردم،وسائل دم در بود، دو زانو نشسته بودم وداشتم شال گردن مارالو در ست می کردم ،سرمو بالا کردم دیدم امیر زل زده به من
-ااااا سلام،چرا زل زدی به من؟،وسائل جلوی پاته.
-سلام،داشتم نگاه می کردم که با اینکه سنت کمه اما مامان بودنم بهت میاد!
گونه هام قرمز شد
-نه خیر هیچم نمیاد،من خودم مامان لازم دارم،بردار برو وسائلو.
خندید،سبد رو برداشت و گفت
-چیز دیگه ای نیست؟
-ساک لباس که خودم میارم.با این خوشگله
و لپ مارالو کشیدم،امیر ساک رو هم برداشت و گفت
-زودباش پس
داشتم کفشای مارالو پاش می کردم که افسانه اومد بالا
-زیر کتری رو خاموش کردی آنا؟چیزی جا نذاشتی؟
-آره خاموش کردم،چیزی هم جا نذاشتم،بیا اینم مارال خوشگله
بوتای خودمو پام کردم و از در رفتیم بیرون،بهناز و رویا از ماشین پیاده شدند،اما هنوز یه نفر دیگه تو ماشین بود،هم زمان در جلو باز شد و چشمم افتاد به سعید و فهمیدم که نفر سوم مریمه!!
نا خود آگاه اخمام رفت تو هم،که سریع به خودم اومدم،ولی همون یه لحظه اخم منو سه نفر متوجه شدن،امیر،بهنازو افسانه!بی خیال با همه اجوالپرسی کردم
امیر دستپاچه گفت
-بهتره بریم،دیر میشه
بهناز گفت
-آنا بیا تو ماشین ما
بخاطر اینکه به عمق ناراحتی ام پی نبرن خندیدم و گفتم
-حتما بیام رو پای تو بشینم نه؟بعدم افی جونم تنهاست
در گوشم با شیطنت گفت
-نه رو پای امیر بشین!!
یه نیشگون ریز از بازوش گرفتم که آخش در اومدو برای اینکه لجشو در بیارم با بدجنسی بلند گفتم
-خب تو بیا تو ماشین ما،بیشتر خوش می گذره ها!
مونده بود چی بگه،می دونستم الان می خواد سرمو بکنه،اما نمی تونست هیچی بگه با مِن مِن گفت
-خب میخوای بیام
دلم براش سوخت و گفتم
-لازم نکرده،مارال تو ماشین خوابش می بره. برو تو ماشین خودتون
بعدم گفتم
-بریم دیگه
همه سوار ماشین شدن،منم سوار ماشین افی شدم و تا ماشین امیر جلو افتاد،اخمام ناخود آگاه رفت تو هم
-چته بغ کردی؟می خواستی با امیر بری؟خوب جا نداشتن که
-نه خیرم،خودتو نزن اون راه افی خانوم،بهت گفتم که مریم آویزونه ،امیر تنها هم بود من بازم با تو می اومدم،اما این که مریم تا دماوند چقدر دلبری کنه لجمو در میاره
-آها پس قضیه از این قراره،چقدر خلی آنا به خدا،امیر اگه میخواست که خب بهش توجه میکرد،بیچاره چار چشمی تو رو می پائید که عکس العملت چیه،رنگش پریده بود،خوب گربه رو دم حجله کشتی ها!
بعد زد زیر خنده،راست می گفت برای چی باید نگران باشم وقتی انتخابِ امیر من بودم بذار مریم تا دلش میخواد ادا و اطوار بریزه،قرار نیست این روزا رو به خودم و امیر تلخ کنم،همش دوازده روز دیگه مونده بود.پس بی خیال.
ضبظو روشن کردم و بی خیال از فکر موذی به آهنگی که پخش میشد گوش کردم.پشت یه چراغ قرمز ماشین امیر کنار ما ایستاد،اشاره کرد شیشه رو بدم پائین
-خوبی آنا؟
-عالی امیر،تو خوبی؟
آروم گفت
-تو خوب باشی منم خوبم
خیالم راحتِ راحت شد،شیشه رو دادم بالا و رومو کردم سمتِ افسانه ،یه چشمک بهم زد و گفت
-بهت گفتم اعتماد داشته باش بفرمائید دیدی
تا رسیدن به باغ تو ماشین فقط با افسانه راجع به دخترخاله ها و پسر خاله هامون حرف می زدیم،تو این مدت از حالِ خیلی ها بی خبر شده بودم ،مخصوصا حمید و امیر!
دمِ در باغ امیر بوق زد و باغبون درو باز کرد و ماشینا رو بردیم داخل،باغ بزرگی بود ،فکر کنم تو تابستون جای خیلی خوشگلی میشد،مخصوصا کلی درخت قدیمی داشت،وسط باغم یه ساختمون نقلی یه طبقه بود. کلی ماشین پارک شده بود،افسانه ماشینو یه کم دورتر از ساختمون پارک کرد،امیر هم کنارش ایستاد،و پیاده شدند در صندوق عقبشو باز کرد و یه سبد داد دست سعید ما هم پیاده شده بودیم و من داشتم به خودم کِش و قوس میدادم .
افی در صندوق عقبو باز کرد که وسائلمونو برداریم،سبد رو برداشتم که امیر زود اومد جلو و سبد رو از دستِ من گرفت،منم ساک لباسای مارالو برداشتم مریم یه پشت چشم برام نازک کرد و منم شونه هامو انداختم بالا و برای اینکه بیشتر لجشو در بیارم هم قدم شدم با امیر،روم میشد براش زبونمو هم در می آوردم.پشت سرمون افی که دست مارالو گرفته بود و بهناز و رویا با سعید و مریم می اومدن.
هیچ وقت از این مریم خوشم نمی اومد،زیاد باهاش تو مدرسه کاری نداشتیم،ادا و اصولای خاص خودشو داشت،البته با بهناز هم کلاس بودن،ما تجربی 1 اونا تجربی 2 ،اما بهناز بیشتر با بچه های گروه ما بود بقول میترا نخودیِ گروه،اما مریم هیچ جایی تو گروه نداشت و همیشه خودشو به زور قاطی ما می کرد!
امیر گفت
-تو چه فکری آنا
-ها ،هیچی،ادا اصولای فامیلاتون
فامیلاتونو کشیدم ،امیر خندید
-میدونی تو این دوروز چقدر دلم برات تنگ شده بود چشم سیاه؟تو چی؟
باز لپ گلی شدم
-اااااااحالا جای این حرفاست
-پس کِی جای این حرفاست؟وقتی رفتی؟
-امیر امروزو خراب نکن،بذار خاطره اش برامون بمونه،راستی من دوربین نداشتم اینجا
-من همرام آوردم،از 36 تا 30 تا فیلم داره،می خوام همشو از تو بگیرم
آمدم جوابشو بدم که چشمم افتاد به فرهادروی تراس،که با یه ابروی بالا انداخته و یه لبخند تمسخرآمیز داشت به من و امیر نگاه می کرد.این اینجا چیکار میکرد؟کلا مثل اینکه قرار نبود اون روز به من خوش بگذره،اول مریم و حالا فرهاد! فکر کنم روزم در کل خراب شد با بودن این دوتا ........
به بالای پله ها که رسیدیم،فرهاد با لحن خیلی بدی رو به امیر کرد و گفت
-به به جناب امیر آقا،می بینم کم پیدایی،نگو سرت گرمه،خوب از اول میگفتی ازش خوشت اومده،اون سیاه بازیاچی بود دیگه؟
برای یه لحظه همه سکوت کرده بودن،مهرداد پسر عمه امیر و چند نفری که رو ایوون ایستاده بودن،یک دفعه صدای خنده ریز مریم بلند شد.امیر از شدت ناراحتی قرمز شده بود و من احساس می کردم از تو چشام آتیش میاد بیرون،امیر دهنشو باز کرد تا چیزی بگه،که نذاشتم ،ساک لباسو انداختم رو زمین و یه قدم رفتم جلو،فرهاد انگار با اینکه اون شب مست بود اما مزه سیلی من یادش بود،یه قدم رفت عقب
-میدونی چیه؟نه نمیدونی،برای اینکه تو درک درستی از رابطه های دوستانه نداری،شعورت به اندازه یه ارزن نمی ارزه،همه روابطو چون خودت سیاهی،سیاه می بینی چون حتی به خودتم اعتماد نداری.
بس که اهل سیاه بازی هستی،فکر میکنی همه مثل خودتن،فکر میکنی با پول بابات به قد و قواره قناست میرسی ،همه دخترا باید برات ضعف کنن،روابطت با دخترا فقط برای اینه که ازشون سوء استفاده کنی،از هیچکی هم نمی گذری!مثل اینکه یادت رفته بخاطر چی تو عروسی سیلی خوردی؟اگه یادت رفته می خوای جلوی همه یادت بیارم.بهت گفته بودم دلم نمیخواد دیگه چشمم بهت بیفته،اما اونقدر وقیح و بی شخصیتی که برات مهم نیست.هر اونچه که لیاقت خودته به دیگران نسبت میدی.
بعد خم شدم ساکو برداشتم و گفتم
-چیه همه ماتتون برده ؟صاحبخونه کدوم یکیه،نمی خواین دعوت کنین بیایم تو؟
مهرداد و بقیه به خودشون اومدن ،اما فرهاد با صورت قرمز همینطور بهت زده به من خیره شده بود!
-سلام من مهردادم ،بفرمائید تو ،خوش اومدین
-بهناز،رویا چرا ایستادین ؟سعید؟افی؟بی توجه به مریم با اون خنده احمقانه اش برگشتم سمت امیر، اونم عصبی بودمخصوصا دستمو دور بازوش حلقه کردم ،و آروم گفتم
-بریم،بعدا در موردش حرف می زنیم،قراره امروز برامون خاطره بشه نه؟
به خودش اومد و با هم بدون اینکه نگاهی به فرهاد بندازم رفتیم تو،از در که وارد شدیم گفتم
-همگی سلام،من آنام و« به افسانه اشاره کردم»اینم افسانه دخترخاله ام با دختر خوشگلش مارال
همه با روی باز ازمون استقبال کردن و شروع کردن به معرفی خودشون،اونقدر زیاد بودن که اسماشون یادم نموند،اما معلوم بود که خیلی خونگرمن،چنتاشون از هم تیمی های امیر بودن،که من هرکدوم اسمشونو میگفتن کلی از خودم ذوق نشون می دادم.مراسم معارفه طوری پیش رفت که همه اتفاقی رو که چند دقیقه قبل افتاده بود،فراموش کردن.مریم اخماشو کشیده بود تو هم،از فرهاد هم خبری نبود.
با حرفای من اگه روش میشد که تو جمع ظاهر بشه که دیگه واقعا نمیشد هیچی گفت،اما فرهاد از این حرفا پررو تر بود.امیر اما سبد غذا رو برد تو آشپزخونه و از در رفت بیرون .من همراه افسانه و رویا و بهناز رفتیم لباسمونو عوض کنیم.بارونیمو در آوردم،همراه روسریم سر جالباسی آویزون کردم،موهامو افسانه برام بافته بود. داشتم جلوی آیینه بلوزمو صاف می کردم که بهناز از عقب دستاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتمو بوسید و گفت
-وای آنا اونقدر دلم خنک شد که نگو،پسره بی شعور،آخ آخ مریمو ندیدی دستتو که دور بازوی امیر حلقه کردی،چشماش داشت از حدقه در می اومد،مخصوصا که تو ماشین هی داشت برای امیرعشوه می اومد و امیر اصلا محلش نداد و همش از تو آیینه حواسش به ماشین افی بود.
افسانه اما فقط یه کلمه گفت
-داری بزرگ میشی آنا
اون یک کلمه برام ارزشش از هر چیزی بیشتر بود،یعنی امیر هم اینو فهمیده بود؟برام مهم بود بدونم!
رومو برگردوندم و صورت بهنازو بوسیدم،بعدم افسانه و رویا رو،بی هیچ حرفی دست مارالو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون،با چشم دنبال امیر می گشتم که دیدم نیست،همون موقع هم خواهر بزرگ امیر مهناز با دختر 5 ساله اش وارد شدن.بهناز زیر گوشم گفت
-اینم خواهر شوهر ارشد ،هوای این یکی رو باید خوب داشته باشی
-گمشو دیوونه،همش چرت و پرت می گی،تو فعلا برو از دل خواهر شوهر آینده ات در بیار!
و بعد رفتم سمت مهنازو بغلش کردم
-سلام مهناز جون،خوبین؟وای غزاله چقدر بزرگ شدی عزیزم
-مهناز به گرمی منو تو بغلش گرفت و گفت
-آنای شیطونِ بی معرفتِ خودمون،هیچ معلومه کجایی تو؟
-همین دورو ورا مشغول آتیش سوزوندن مهناز جون
یه چشمک زد و گفت
-خبر آتیشی که تو عروسی سوزوندین بهم رسید،ای بلا
- راویش یه کم آبشو زیاد کرده بود مهناز جون،راستی دخترخاله ام افسانه،افی مهناز جون خواهر بزرگ بهناز و رویا و امیر
بعد دو زانوشدم و غزاله رو بوسیدمش و دست مارالو گذاشتم تو دستش
-این ماراله ،ماری اینم غزاله جونه،برین باهم بازی کنین،غزال خاله مواظب مارال باش خوب؟
غزاله که حس بزرگتری بهش دست داده بود گفت
-چشم خاله آنا خیالتون راحت من مواظبش هستم
گونه جفتشونو بوسیدم و از جام بلند شدم،سرمو که بالا گرفتم ،دیدم امیر تنها روی زمین نشسته و تکیه داده به دیوار و چشماشو بسته،رفتم سمتش کنارش نشستم ،برام مهم نبود دیگران چه فکری بخوان بکنن،در اون لحظه فقط امیر مهم بود،که البته دیگران با رفتارشون نشون دادن هیچ فکر بدی نمی کنن
-امیر،خسته ای؟
چشماشو باز کرد،نگاش خالی خالی بود،یک لحظه ترسیدم،تا به حال این نگاهو از امیر ندیده بودم،همیشه نگاش پر محبت و آروم بود که گاهی باخنده و گاهی با رنجش اما هیچ وقت خالی نبود.
-دیدی گفتم آنا،فرهاد چه فکری میکنه؟
-برات مهمه امیر؟
-نباید باشه؟من و فرهاد از سال اولِ دبیرستان با هم همکلاسیم،یعنی 11 سال،هیچوقت این جوری جلوی هم نایستاده بودیم،فرهاد برام خیلی عزیزه با همه خصوصیاتِ اخلاقیش!نمیتونم بذارمش کنار
جا خوردم چشمام پر از اشک شد،معنی حرفاشو نمی فهمیدم،یعنی چی واقعا؟منظورش این بود که فرهاد به من ارجحیت داره؟داشتم با خودم مبارزه می کردم که اشکام نیان و باعث آبرو ریزی نشن،به اندازه کافی اون روز از اولش با اعصاب خوردکنی برام شروع شده بود نمی خواستم کاملش کنم.برای همین با خودم تصمیم گرفتم محکم باشم.مثل همیشه!بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم،و از در رفتم بیرون.
رفتم پشت ساختمون و رو لبه پله انباری کنار ساختمون نشستم.با خودم فکر می کردم کجای رفتارم اشتباه کردم،اما من فقط جوابِ حرفِ فرهادو دادم،اون داشت با مزخرفاش ذهن همه رو درگیر می کرد،اگه بهش هیچی نمی گفتم حتی برای خودِ امیرم بد میشد،پس چرا امیر اونقدر نگاش خالی بود؟اگه افی الان اینجا بود چی جوابمو می داد؟آها حتما می گفت عجولانه قضاوت نکن
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#23
Posted: 24 Apr 2012 20:40
سرمو رو زانوم گذاشتم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم،دلم می خواست الان تو خونه خودمون تو اتاقم روی تختم لم داده بودم و داشتم رمان می خوندم.
اما اینجا بودم تنهاو دندونام داشت از شدت سرما بهم می خوردو نایی نداشتم که از جام بلند بشم.احساس کردم یه چیزی رو دوشم افتاد،سرمو بلند کردم،افسانه بود،بارونیمو آورده بود.
-دیدی افی؟همه چی دود شد و رفت هوا،امیر فرهادو به من ترجیح داد،می خوام برگردم افی،بیا برگردیم تهران،باهم میریم رستوران نوید،مهمونِ من،یا نه می خوای می ریم نایب؟یا بریم گیشا پیتزا بخوریم،مارالم دوست داره پیتزا، ها؟یا نه اصلا بریم اون کنتاکی تو ولیعصر بریم افی؟
اشکام همینجور می اومدو بدنم از سرما می لرزید
-اصلا بریم هر جایی غیر اینجا،دیگه نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته،مخصوصا امیر ،از هر چی حس دوست داشتنه متنفرم،می فهمی افی؟
افسانه آروم ازجام بلندم کرد،و گرفتم تو بغلش،آروم آروم موهامو دست می کشید
-بسه آنا،باشه هرچی تو بگی ،اما خودتو اذیت نکن،تو دوست داشته باشی میریم،اما یادت باشه با فرار کردن تو خیلی ها خوشحال میشن،اولیش مریمه،دومیش فرهاد چون جفتشون به هدفشون می رسن،اما اگه تو این طور بخوای می ریم،ولی یادمه توهمیشه تا اینجا برای هر چیزی که می خواستی بدست بیاری می جنگیدی،شده یه کتاب یا یه لباس یا هر چیزی،اما هیچ وقت کم نمی آوردی.
-برام دیگه مهم نیست افی،امیر مستقیم تو چشمای من نگاه کرد و گفت دوست 11 ساله اشو نمیتونه بذاره کنار،یعنی تو برو به جهنم،اون عزیز تره.درسته بچه ام و ممکنه خیلی چیزا رو ندونم،اما معنی حرفش همین بود
-باز زود قضاوت کردی آنا؟گفته نمیتونم بذارمش کنار چون دوستی ها براش ارزش داره،و چون فرهاد فکر کرده که امیر از اول تو رو می شناخته و به روی خودش نیاورده.
فرهاد فکر کرده بازی خورده،می فهمی چی می گم آنا؟این خیلی خوبه که دل کندن برای امیر سخته،از این امتحانم موفق اومد بیرون،تو چرا این چیزا رو نمی بینی؟معنی جملاتو نمی گیری؟اون از دست تو ناراحت نیست از دست دوستِ 11 ساله اش ناراحته که در موردش بد فکر کرده.
افسانه راست می گفت باز من زود قضاوت کرده بودم،نفسمو دادم بیرون
-خب حالا هم اگه می خوای برگردیم من حرفی ندارم،می رم وسائلو بر می دارم و میگم تو حالت خوب نیست،اینجوری هم دل مریم خنک میشه،هم دل فرهاد چون جفتشون هدفشون اینه که شما دوتا با هم نباشین،برم آنا؟
-نه افی ،راست میگی می مونیم،اما حالِ این دوتا رو باید بگیرم،مخصوصا مریمو که با حرفای فرهاد نیشش تا بناگوش باز شد
افسانه خندید و گفت
-نه حالت خوب شد،حالا شدی آنای خودم،بیا بریم تو ماشین گندای رو صورتتو درست کنم
دستشو دور شونه ام حلقه کرد و راه افتادیم سمت ماشین.رومو کردم سمت افسانه و گفتم
-افی تو از کجا فهمیدی من اینجام؟
-حواسم بهت بود آنا،اومدی بیرون پشت سرت اومدم،بیچاره مهناز داشت حرف می زده وسط حرفش گفتم آنا رفت قدم بزنه بارونیشو نبرد سرما می خوره برم بدم بر می گردم،بعد دیدم اینجایی ،منتظر موندم یه کم با خودت خلوت کنی و بعد بیام جلو.
-مرسی افی مثل همیشه
-ساکت دیوونه کوچولو،بقول امیر
نزدیکای ماشین که رسیدیم،دیدم امیر پشت به ما ایستاده وکلافه دستشو تو موهاش کرده و داره اینور و اونورو نگاه می کنه،معلوم بود دنبالِ ما می گرده.سریع با دستم اشکامو پاک کردم ، و از بغل افسانه اومدم بیرون ،با صدای پای ما امیر روشو برگردوند و تا چشمش به من افتاد رنگش پریداومد جلو
-کجا بودی آنا؟داشتم سکته می کردم،وقتی دیدم نیستی،گفتم نکنه از دستم ناراحت شده باشی ،چشمات چرا سرخه و پف کرده؟گریه کردی؟
افسانه گفت
-داشتیم یه کم قدم میزدیم،از سرما اینجوری شده،نگران نباش امیر جون.
امیر اما بی توجه به حرف افسانه گفت
-آنا من هیچ منظوری از اون حرفا نداشتم،از دستِ فرهاد دلگیر بودم که جلوی جمع اون حرفا رو زد،دلم گرفت از اینکه بعد از 11 سال هنوز منو نشناخته،این اذیتم کرد وقتی کنارم نشستی داشتم به حرفای فرهاد که بهم زد فکر می کردم.باهاش حرف زدم همون موقع که تو داشتی با بچه ها آشنا می شدی،خواستم بهش همه چیو بگم اصلِ ماجرا رو ، اما نذاشت .
بهش گفتم تو خودت منو انتخاب کردی،و گفتم از اون دخترایی نیستی که اون باهاشون رابطه داره،اما اون بهم گفت در حقش نامردی کردم،از ش رنجیدم خیلی زیاد.
انگشتمو رو لبش گذاشتمو گفتم
-بسه امیر ،همه چی دیگه تموم شد،بهش اصلا فکر نمی کنیم،قرار بود امروز بهمون خوش بگذره،پس بعد از این می گذره،حالا هم برو تو من یه کم به سر و وضعم برسم و بیام.روز ما از الان شروع میشه.
انگشتمو از رو لبش برداشت ،دستمو گرفت و پشتشو بوسید و با حالتی شرم زده رفت سمت ساختمون......
وقتی برگشتیم تو ساختمون،همه مشغول مهیا کردنِ وسائل ناهار بودن،من و افسانه هم رفتیم تو آشپزخونه.ناهارو با شوخی و خنده خوردیم،فرهاد انگار نه انگار اتفاقی افتاده سر به سر یکی از دخترای جمع میذاشت،بعد از ناهار همه دور هم جمع شدن،قرار بود گل یا پوچ بازی کنیم،توی دوگروه 8 نفره ،یعنی 16 نفر از جمع،هر گروهی هم که باخت باید یه ترانه اجرا میکرد.من و رویا و افسانه و مهناز و مهرداد و امیر و دوتا از هم تیمی های امیر،شهریار و شهرام تو یک گروه بودیم،مریم و سعید و بهنازو فرهاد و شراره دختر عموی امیر و شوهرش وبهروز شوهر مهناز ویکی دیگه از هم تیمی های امیر به نام مصطفی که بچه آبادان بود و خیلی هم بامزه و زبل بود توی یک گروه بودند،بقیه هم تشویق می کردن.بازی 10 تایی بود ما 7 به 4 جلو بودیم،که گل افتاد دست تیم مقابل که با زبل بازیای مصطفی و شوهر شراره،اونا بردن.حالا کری خوندنای اونا شروع شده بود،مخصوصا فرهاد خیلی مزه می ریخت، مصطفی رفت گیتارشو آورد و گفت
-با گیتار بیشتر می چسبه،حالا هنر نمایی کنید ببینم
افسانه گفت
-من که فقط این آهنگ قوقولی قوقو خروس میخونه،صبح شده چشماتو باز کن رو بلدم ،همینم می خونم.
و شروع کرد با یه لحن بامزه به خوندن.بعد مهناز یه آهنگ زیبا از هایده خوند.رویا و مهرداد و شهریار و شهرام هم شروع کردن به آهنگای مختلف خوندن،آخرای خوندن شهریارآروم به امیر گفتم
-من نمیخوام بخونم
-اااآنا لوس نشو
-من خجالت می کشم
- 6 نفر آدم خوندن ،خجالت نداره که
- پس تو اول بخون.
-نه ،صبر کن ببینم اون آهنگ نگاهم کن هایده و عارفو بلدی ؟
-آره
-منو تو دوصدایی میخونیم،موافقی؟
-اما من صدام خوب نیست ها
-بی خود از سر همه زیادم هست.
شهریار آهنگش تموم شد.فرهاد به لحن مسخره گفت
-خب نوبت لیلیِ جمعِ،شایدم ترجیح می ده که اول مجنون بخونه
امیر با خونسردی گفت
- ما با هم می خونیم،مصطفی نگاهم کن هایده و عارفو بزن.
فرهاد و مریم هم زمان یه پوزخند تحویل دادن اما بقیه مشتاقانه شروع به تشویق کردن،مصطفی شروع کرد به زدن
«امیر هم همونطور که به چشمای من زل زده بود خوند»
وقتی تو هستی . آسمون پر از نوره
غم از قلبم هزارون ساله دوره
«توی چشمای مهربونش خیره شدم و شروع کردم»
الهی نشکنه قلب من و تو
که هر کی عاشقه . قلبش بلوره
«امیر جوابمو داد»
نگاهم کن . نگاهم با نگاهت قصه ها داره
«و من گفتم»
نگاهم کن که چشمت قصه های آشنا داره
«امیر»
برای من تو خورشیدی . تو نوری
تو دریایی که سر تا پا غروری
«من»
بمون با من که قلب من نمیره
کنار تو دلم آروم بگیره
«امیر»
دلم افسانه ای جز عشق پاک ما نمیدونه
«من»
که تنها عشقه . اون افسانه خوبی که میمونه
«و به ترتیب بالا ادامه دادیم»
وقتی تو هستی . آسمون پر از نوره
غم از قلبم هزارون ساله دوره
الهی نشکنه قلب من و تو
که هر کی عاشقه . قلبش بلوره
نگاهم کن . نگاهم با نگاهت قصه ها داره
نگاهم کن که چشمت قصه های آشنا داره
برای من تو خورشیدی . تو نوری
تو دریایی که سر تا پا غروری
بمون با من که قلب من نمیره
کنار تو دلم آروم بگیره
دلم افسانه ای جز عشق پاک ما نمیدونه
که تنها عشقه . اون افسانه خوبی که میمونه
«باهم خوندیم»
دلم افسانه ای جز عشق پاک ما نمیدونه
که تنها عشقه . اون افسانه خوبی که میمونه
من و امیرخیره بهم مونده بودیم که با دست زدن بقیه به خودمون اومدیم، همه دست می زدن وسوت می کشیدن به جز مریم وفرهادکه اصلا هیچکدومشون مهم نبودن،مهم حسی بود که توی اون لحظه من و امیرداشتیم یک حس زلالِ دوست داشتن به پاکی آب.
بعد از اون ،مصطفی باز با گیتارش زد و همه شروع کردن به خوندن و رقصیدن،روز داشت به خوبی تموم میشد.امیر یواشکی اومد نزدیکِ من و گفت
-خوبه که گفتی صدات خوب نیست کوچولو!
-به پای صدای تو که نمی رسه،از این به بعد همش باید برام بخونی
-می خونم اما به شرطی که تو هم باهام ،همصدا بشی کوچولو
مهناز اومد سمتِ من و امیر،یه خنده مرموز رو لباش بود
-خب پس عروسمون معلوم شد،از اولم من چشمم دنبال این شیطونک بود ها،نگو برادرِ خودم زرنگتره
از خجالت سرخ شدم و سرمو انداختم پائین و گفتم
-ااااا مهناز جون خبری نیست که به من میاد این حرفا آخه؟حالا یه آهنگ دو صدایی بود دیگه
لپمو کشید و گفت
-برو شیطونک،من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم،والا غزاله هم فهمید که آنا خانوم قراره مالِ ما بشه
همون موقع افسانه هم سر رسید و جمله آخرو شنید و با خنده گفت
-وا مهناز!همینجوری؟ نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه؟رسم و رسومات چی پس؟
سریع جواب دادم که بحث ادامه پیدا نکنه ،نمی خواستم که مهناز مسئله رو به خانواده ها بکشونه،هنوز زود بود!
-ااااااا افی!چه خبره تو هم همدست شدی با مهناز جون واسه خودتون می برین و می دوزین،امیر تو یه چیزی بگو به این دوتا خانوم که با هم همدست شدن!
با خنده گفت
-خب دوتائیشون آرزو دارن دیگه،یکیشون برای برادرش،اون یکی هم برای خواهر و برادرش
یه چشم غره بهش رفتم که یعنی ما قرار داشتیم ها،با دیدن چشم غره ام گفت
-اما مهناز خانوم،صبر کن به وقتش،آنا عروستون بشه،هنوز زوده
مهناز یه ابروشو داد بالا و گفت
-یعنی چی که زوده؟خب نامزد می کنین،بعدم سر فرصت عروسی
نه خیر ول کن نبودا،اخمام ناخود آگاه رفت تو هم ،امیرمتوجه شد و به مهناز اشاره کرد تمومش کنه
-حالا باشه مهناز بعدا حرف می زنیم
مهناز هم فهمید من ناراحت شدم،اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت
-ناراحت نشی خوشگلم،بس که دوست دارم،دلم میخواد مالِ خودمون بشی،این آهنگم اونقدر جفتتون با احساس خوندین که خب معلومه که نسبت بهم یه حسایی دارین،منم فرصت طلبم دیگه
بغلش کردم و گونه اشو بوسیدم و در گوشش گفتم
-منم خیلی دوست دارم مهناز جون،اما بذارین به وقتش
اونم گونه امو بوسید و آروم گفت
-باشه عزیزم
افسانه گفت
-هوی چتونه صحنه درام درست میکنین و در گوش هم پچ پچ می کنین؟های آنا دلت گاز می خوادا !
- اوخ نه تو رو خدا افی،جاش تا یه هفته کبود میشه و درد می گیره
بعد از اون حرفو عوض کردیم و رفتیم که با جمع یه شام سبک بخوریم و برگردیم تهران.شب موقع برگشتن،امیر سوئیچشو داد به سعید و گفت
- تو با ماشین من بیا تا دمِ درخونه افسانه خانوم،من می رم تو ماشینِ اونا باهاشون میام،صلاح نیست دوتا خانوم جوون تنها تو جاده باشن.
سعید سرشو تکون داد و سوئیچو گرفت،مریم که دیگه اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد بدون خداحافظی رفت تو ماشین.من و امیر همزمان شونه امونو انداختیم بالا و دوتایی فقط خندیدیم.با همه جمع که حالا همه دم ماشیناشون بودن خداحافظی کردیم ،جمعِ خیلی خوبی بودن سوای فرهاد ! به غیر از برنامه ورودمون روز خیلی خوب و خاطره انگیزی بود.
افسانه رفت عقب نشست،هرچی اصرار کردم جلو بشینه گفت
- نه،مارال الان می خوابه و سرشو می خوام بذارم رو پام تو بشین جلو پیش امیر که دق کردن بعضیا کامل بشه
و بعد با چشم و ابرو فرهادو مریم رو نشون داد و زد زیر خنده.نشستم جلو و امیر راه افتاد.افسانه که همون اول هم زمان با مارال خوابش برد،امیر برگشت سمتِ من و گفت
-کوچولو تو هم خسته ای بگیر بخواب
-نه هنوز پر از انرژی ام،بعدشم نامردیه،تو رانندگی کنی و ما بخوابیم
-کوچولویِ مهربون ،پس با هم حرف می زنیم باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم«باشه»
تا جلوی خونه افسانه کلی صحبت کردیم ،من از خاطره های شیطنتم می گفتم و اون می خندید خودشم جک تعریف می کردولی نمی خندید،اگه من می خندیدم که یه لبخند می زد ،اگه هم می گفتم «چه بی مزه ،لوس »،می گفت «آره بابا خیلی لوس بود» اصلا نفهمیدم کی رسیدیم دم خونه افسانه،هنوز سعید انیا نرسیده بودن،خواستم افسانه رو بیدار کنم که امیر گفت
-آنا بابتِ همه چی ممنون
ابروهامو دادم بالا و گفتم
-چرا؟من که کاری نکردم
دستمو گرفت و گفت
-تو امروز خیلی کارا کردی،خودت شاید متوجه نشده باشی،اما می خوام بدونی که حرفای فرهاد دیگه برام هیچ ارزشی نداره،خدای من،و تو میدونید که من در حق فرهاد نامردی نکردم و همین برام کافیه
من که طبق معمول از تماس دستش مات مونده بودم ،فقط سرمو تکون دادم،خندید و متوجه شد که دوباره لال مونی گرفتم،دستمو آروم ول کرد و گفت
سعید اینا الان می رسن،افی رو بیدار کن
به خودم اومدم و افسانه رو صدا زدم
-افی پاشو حسین دمِ در کارت داره!
طفلی چنان از جاش پرید که،سرش خورد به سقفِ ماشین و من زدم زیر خنده
-کوقت به من می خندی،منو سرکار میذاری؟تنها که می شیم،تو چی بکشی از دست این امیر!تا زوده ولش کن بره ردِ کارش
امیر که از نحوه بیدار کردنِ منو حرفای افسانه خنده اش گرفته بود و سعی می کرد نخنده گفت
-من آنا رو همه جوره قبولش دارم،این کاراش که جای خود داره
افسانه هم با غر غر بامزه گفت
-خدا شانس بده!به جمعِ زن ذلیلای نسل دوم فامیل ما خوش اومدی
سه تایی زدیم زیر خنده،هم زمان هم سعید اینا رسیدن و دیدم که بهناز جلو نشسته،امیر اخماش رفت تو هم،اما من یه لبخند زدم و گفتم
-بهشون فرصت بده امیر،اونا هم نیاز دارن به این فرصت،با بهنازم بد اخلاقی نکن،نذار ازت دور بشه و اینکه برگرده بهت بگه اگه کارم درست نیست چرا برای خودت خوبه
اخمای امیر باز شد،افسانه هم دستشو آورد جلو و گونه امو لمس کرد و گفت
- بریم بالا یه ماچ آب دار از اون لپ سوراخت میکنم
امیر گفت
-رو چالِ خوشگلشو از طرف من ببوسین که مالِ خودمه،طرف دیگه اش مالِ شما
قرمز شدم و با مشت آروم زدم به بازوشو و گفتم
-باز بهت رو دادم ها!
جفتشون زدن زیر خنده و از ماشین پیاده شدیم،امیر کمک کرد مارالو تا بالا برد منم از بچه ها خداحافظی کردم به غیر از مریم که خودشو به خواب زده بود،امیر اومد پائین و گفت
-خب آنا کاری نداری؟من امشب برمی گردم کرج،سعی می کنم بهت زنگ بزنم،اگه نشد فردا صبر کن کارم تموم شد با هم برگردیم دوست ندارم سوارِ خطی بشی
-باشه منتظرِ تماست هستم
-پس فعلا ،امروز خیلی خوش گذشت مراقبِ خودت باش
-به منم همینطور،تو هم مراقبِ باش
و بعد سوار شد و منتظر موند تا من درو پشت سرم ببندم و بره.......
روزای باقی مونده سریع مثل برق و باد گذشت،انگار عقربه های ساعت مسابقه گذاشته بودن که زودتر روز رفتنم بشه.از یک طرف بدو بدو بخاطر کارای خرده ریز،از یه طرف خرده فرمایشای آزاده،از یه طرف بغضای بنفشه و .......... و ار همه مهم تر دلِ بیچاره خودم که هزار تیکه بود و هر تیکه اش یک طرف،که بزرگترینش سهمِ امیر بود.
نمی دونستم که باید دلتنگی هامو چه طوری پنهون کنم که امیر متوجه نشه،هر وقت می دیدمش،سعی می کردم با شلوغ بازیام حواسشو پرت کنم،اما اون با سکوت زل می زد تو چشمام و می گفت«خنده هاتو باور کنم یا غصه های تو چشماتو؟»
پنج شنبه هفته آخر که تهران بودم،قرار بود امیر بیاد دنبالم که با هم برگردیم کرج،خونه افسانه بودم طبق معمول که تلفن زنگ خورد، افسانه گوشی رو برداشت،فکر کردم امیره اما بعد فهمیدم داره با حمید حرف میزنه،چون می گفت«کی اومدی آش خور؟»بعدم گفت« آره اینجاست گوشی»و گوشی رو به سمت من دراز کرد.گوشی رو ازش گرفتم و گفتم
-وای سلام حمید،چه خوب شد اومدی،اونقدر غصه می خوردم که نکنه قبلِ رفتنم ،نبینمت
-سلام آنا،برو بی معرفت ستاره سهیل شدی،نمیگی یه پسرخاله هم داری که حالشو بپرسم،خبرتو دارم که همش اینور و انوری!!
جمله آخرشو با یک کنایه گفت که برام جای تعجب داشت
با خنده گفتم
-از کجا خبر داری؟از پادگان بی سیم میزنی؟یا با دوربینای پدافند هوائیتون خونمونو می پایی؟
با لحن عجیبی گفت
چند بار زنگ زدم خونتون خاله گفت یا بیرونی،یا مهمونی با دوستای جدیدت!!
دوستای جدیدت رو با یه لحن کنایه آمیز گفت،اصلا امروز لحن حمید با همیشه فرق می کرد،با تعجب گفتم
-حمید چیزی شده؟چرا همش متلک می گی؟خب میدونی که مسافرم و کار دارم،معلومه خونه نیستم،خونه دوستام هم می رم چونکه همیشه می رفتم ،مهمونی رفتنم هم از عجایب نیست،دوست جدیدی هم پیدا نکردم که تو خبر نداشته باشی.چند بار هم خونتون زنگ زدم،حالتو از خاله پرسیدم،حتی می خواستم شماره پادگانو از خاله بگیرم بهت زنگ بزنم،حالا مثل آدم بگو چه مرگته.
-هه،دروغگو شدی آنا،خیلی هم زیاد،ما هیچوقت چیزی رو از هم پنهون نداشتیم ،داشتیم؟
-این مزخرفات چیه می گی حمید،چه دروغی گفتم؟چیو ازت پنهون کردم؟نمی فهمم،مثل بچه آدم حرف بزن ببینم چته خوب!
-یعنی تو جمعه هفته پیش نرفته بودی دماوند باغ؟با افسانه و دوستای جدیدت!!
باز رو جدیدت تاکید کرد،اعصابمو داشت بهم می ریخت
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#24
Posted: 24 Apr 2012 20:40
-چرا رفتم باغ،اما نه با دوستای جدیدم!بهناز دوست هم دوره ای مدرسه امه،خودتم دیدیش چند بار ،شاید اونجا دوستای جدید پیدا کردم اما دیگه از اونروز ندیدمشون ،حالا چی شده که اینقدر حساس شدی؟
-نباید بشم؟
-نه مگه تو منو نمیشناسی؟من کرجم با خیلی از دوستام دوره داشتم که پسر هم توشون بوده،باهاشون کوهم می رفتم،یادت رفته؟
-نه یادم نرفته،چون اونا رو قایمشون نمی کردی،اما این وسط یکی رو قایم میکنی
دو زاریم افتاد،منظورش امیر بود،راست می گفت من راجع به امیر حرف نزده بودم،حمید همه دوستای کرجمو می شناخت،دیده بودشون،اما امیرو ندیده بود.سعی کردم خودمو نبازم،دلم نمی خواست که حمید از دستم دلخور بشه،مثل برادر نداشته برام عزیز بود برای همین خیلی خونسرد جواب دادم
-آها منظورت امیر برادرِ بهنازه؟خب خودمم تازه باهاش آشنا شدم ،هم چین گفتی که فکر کردم چی شده،نه بابا خوشم میاد غیرتی هم میشی
-یعنی تو بهش هیچ احساسی نداری؟
خدایا این حمید چی شده بود،چرا این قدر حساس شده بود رو امیر؟نکنه چیزی شنیده؟اما از کی؟افی که محاله حرف بزنه،آذین و بهنازم که ......،حالا من جوابشو چی بدم؟نمی خواستم فعلا بفهمه،برای همین با اینکه واقعا برام سخت بود گفتم
-نه،چه احساسی دیوونه رو ،وقتی همیشه می گم مخت یه تخته کمه بگو نه،حالا چرا روی این حساس شدی؟
نفس حبس شده اش رو بیرون داد و گفت
-آخیش راحت شدم،خیلی نگران بودم
واقعا گیج شده بودم حمید چرا اینجوری حرف می زد
-مگه ناراحت بودی حمید؟برای چی اصلا باید ناراحت باشی؟
مکث کرد خیلی طولانی
-الو حمید چرا حرف نمیزنی؟
- هستم،دارم فکر می کنم چه طوری بگم
-مثل آدم بگو،انگار می خواد دیوان شعر بسازه
ببین آنا،حرفی که الان می خوام بهت بگم،خیلی سخته گفتنش برام،اما میگم چون بیشتر از این نمیتونم نگم،می ترسم آنا ،می ترسم که تورو از من بگیرن
متوجه نشدم داره چی میگه،از یه طرفم دلم شورِ تلفنِ امیر و می زد.برای همین با خنده گفتم
-سربازی بد اثر گذاشته رو کله ات حمید،کی می خواد منو از تو بگیره؟پاک زده به سرت
با عصبانیت گفت
-آنا من دارم باهات جدی حرف می زنم،پس لطفا مسخره بازی در نیار باشه؟
از لحنش جا خوردم،سابقه نداشت حمید با من اینجوری حرف بزنه،بعد ادامه داد
-راستش،راستش،من از بچگی عاشق تو بودم آنا،همیشه تو رویاهای بچگیم تصور می کردم که تو زنِ آینده منی هر پسری که بهت نزدیک میشد،هزار بار می مردم و زنده می شدم،اما خدا رو شکر تو توی این باغا نبودی......
دیگه نمی فهمیدم داره چی میگه،گوشی تلفن از دستم افتاد ،افسانه که داشت تلویزیون نگاه می کرد،برگشت و گفت
-یا خدا آنا چی شده؟آنا؟
سریع گوشی رو برداشت،صداش برام نامفهوم بود که چی میگه ،احساس می کردم کور شدم،بعد یه دفعه مثل دیوونه ها زدم زیر خنده،افسانه گوشی رو گذاشت و اومد سمتِ من
-آنا!
تو خنده های شدیدم می گفتم
-افی،افی این حمید دیوونه است بخدا،می گه عاشقمه،وای دلم درد گرفت،چه بامزه است بخدا نه افی؟افی میگه از بچگی دوست داشتم زنم بشی؟دیوونه رفته سربازی موجی شده .
خنده ام قطع نمیشد
با سیلی افسانه به خودم اومدم و بعد مثل شوک زده ها زدم زیر گریه.حمید پسر خاله من،کسی که من همیشه به چشم یه برادر نگاش می کردم......باورم نمی شد.
افسانه از جاش بلند شد،رفت تو آشپزخونه،برام آب قند درست کرد و اومدجلوم نشست و لیوانو داد دستم.خدا رو شکر که حسین مارالو با خودش برده بود و بچه این صحنه ها رو ندید.
-اینو بخور آنا برات خوبه
با گریه گفتم
-باورت میشه حمید این حرفا رو زده باشه؟شوخی می کرد افی نه؟حمید مثل برادرم می مونه،چه طور می تونه این حرفا رو بگه.دروغه نه افی؟
افسانه سکوت کرده بودبه چشماش نگاه کردم،غمگین بود،«این یعنی شوخی نبوده،وای خدای من»، سرم داشت از درد منفجر میشد،دستمو گذاشتم رو سرم و فشار دادم .تلفن دوباره زنگ زد.می دونستم امیره،افسانه گوشی رو برداشت
-سلام امیر جان
-.......
-آره اینجاست،فقط.....
-.........
-هیچی هیچی سرش درد می کنه
-..........
-نه چیز مهمی نیست
به افی اشاره کردم که گوشی رو بده به من.
-اصلا بیا با خودش حرف بزن گوشی
یه قلپ از آب قندمو خوردم ،نفسموآزاد کردم و گوشی رو ازش گرفتم
-سلام امیر
-سلام خوشگلم،چی شده؟چرا صدات گرفته
دوست نداشتم هیچوقت بهش دروغ بگم اما تو اون لحظه مجبور بودم،چی باید میگفتم آخه
-هیچی ،این افی لوس منو به گریه انداخت،میدونه خودم حالم خوب نیست ها ،هی برام روزایی که مونده می شمره
-قربونت برم ،خودتو اذیت نکن،من تا 20 دقیقه دیگه اونجام بوق زدم بیا پائین باشه؟
-خدا نکنه،باشه فعلا
گوشی رو گذاشتم و برگشتم سمتِ افسانه،چشماش سرخ شده بود و پوستِ سفیدش قرمز،رفتم جلو بغلش کردم.
-تو رو خدا گریه نکن افی،من دلم میگیره،باز یادم میاد که چه اراجیفی شنیدم.بیا اصلا جفتمون الان حالمون خوب بشه و بهش فکر نکنیم،الان امیر می رسه،حسینم کم کم پیداش می شه،حسین این طوری ببینتت ناراحت میشه ها،یه کم فکر کن،شب بهت زنگ می زنم باشه؟
اشکاشو پاک کرد،صورتمو بوسید و گفت
-برو کوچولو صورتتو بشور،باز گند زدی ،راست میگی بقول خودت که اسکارلت میشی بعدا بهش فکر میکنیم
منم بوسیدمش،رفتم تو دستشویی صورتمو شستم و اومدم بیرون
افسانه گفت
-امیر داره بوق می زنه،رسیدی خونه زنگ بزن
-باشه حتما
سریع حاضر شدم و درو باز کردم و پریدم پائین.هم زمان که در ماشینو باز کردم،چشمم افتاد به حمید که از سر کوچه داشت می اومد،سرش پائین بود و خوشبختانه منو ندید،سوار شدم و بدون اینکه با امیر احوالپرسی کنم گفتم
-زود برو لطفا
راه افتاد
-چی شده آنا؟
-برو حالا ،بعد بهت می گم
بعد کامل به سمت امیر چرخیدم که،حمید صورتمو نبینه.از کنارش که رد شدیم نفسمو دادم بیرون و گفتم
-اوووووووه ،به خیر گذشت
-به خاطرِ اون پسره عجله داشتی؟می شناختیش؟
-آره،حمید پسر خاله ام بود،فقط نمیدونم چطور از گیشا به این زودی رسید اینجا
بی خیال گفت
-آها همون که گفتی سربازیه ،خب میگفتی عزیزم دیرتر می اومدم دنبالت،تا ببینیش
-نمی خواستم ببینمش،دیگه هم نمی خوام ببینمش
با تعجب گفت
-چیزی شده آنا؟
-نمی دونم امیر،امروز حرفایی ازش شنیدم که ......
-چی آنا؟بگو منم حق دارم بدونم،سر دردت و چشمای پف آلودت به خاطر چی بود آنا؟البته اگه بهم مربوط بشه بگو
امیر می دونست من روی تک تک پسرایی که در ارتباطم چه احساسی دارم،اسم همشونو می دونست،ساعتها پای تلفن در موردشون براش گفته بودم،بنابر این باید بهش می گفتم چی شده،شاید اگر افسانه هم حالش خوب بود بهم یاد آوری می کرد که به امیر بگم.
پس شروع کردم به تعریف کردن هر اونچه اتفاق افتاده بود،اخمای امیر هر دقیقه بیشتر تو هم می رفت،سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت.حرفام که تموم شد ،تقریبا نزدیکِ کرج بودیم.چند دقیقه هیچ حرفی نزد.بعد گفت
-حمید همش یک سال از تو بزرگتره آنا درسته؟از بچگی با هم بزرگ شدین،حسش عجیب نیست نسبت به تو ،چون تو به چشم برادر نگاه میکنی بهش،دلیل نداره که اونم مثل یک خواهر به تو نگاه کنه،اون توی عالم بچگی همیشه تو رو عروس خودش می دونسته،با این فکر بزرگ شده،بقول خودش رویاش بودی حالا احساسِ خطر کرده،چون اونم متوجه تغییرات تو شده،و اینکه از من اسمی نبردی،نگران شده.
فکر کرده با خودش،و با توجه به شناختش از تو ترسیده تو رو از دست بده،چون تو هیچوقت هیچی رو ازش مخفی نمی کردی
-خب ،دلیل نداشت از تو بهش بگم که
-آها،برای چی دلیل نداشت؟تو همه برادرای دوستاتو بهش معرفی میکردی،اما از من حتی اسمم نبردی،و اون رو من حساس شد.همونطور که به مامانت از من گفتی اگه به حمید هم میگفتی،مطمئنا اونم حالا حالا ها هیچی نمی گفت.
-اما امیر من هیچ احساسی به جز حِسِ خواهرانه نسبت بهش ندارم،هیچوقت نداشتم
-می دونم کوچولو
-حالا چیکار کنم؟
-بهش جریانِ خودمونو بگو،بذار براش جا بیفته ،که بیخود منتظرت نمونه
رفتم تو فکر،باید می دیدم افسانه هم نظرش همینه؟َمطمئن بودم اونم همین حرفا رو می زنه،توی یکی از کوچه باغای محله امون ماشینو نگه داشت.بعد خم شد از توی داشبورد ماشین یه جعبه کوچولو در آورد.و سمت من گرفت.
-این مال توئه چشم سیاه،می خواستم تو یه فرصت مناسب قبل از رفتنت بهت بدم،اما با حرفای امشبت دیدم که بهترین فرصت الانه.خدا کنه اندازه باشه و از سلیقه ام خوشت بیاد
گیج شده بودم،بسته رو گرفتم وبازش کردم
-امیررررررر
-جونم
-چقدر خوشگله
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#25
Posted: 24 Apr 2012 20:42
ادامه ی فصل ۹
-جدی ؟خوشت اومد؟گفتم شاید سلیقه امو نپسندی ،دوست دارم خودم دستت کنم آنا،اجازه می دی؟
-اوهوم
دست چپمو آورد بالا و انگشتر پلاتین سفید ظریفی که روش یه مثلث کوچیک پر از نگینای ریز برلیان بود توی انگشت سومم کرد دستمو توی دستش نگه داشت خیلی آروم اومد جلو و پیشونیمو بوسید.و بعد برگشت سر جاش نشست. ماشینو روشن کرد و راه افتاد به سمت خونه امون یک رخوت دلپذیر از این بوسه پاک توی جونم نشسته بود.........
اون شب افسانه هم دقیقا حرفای امیرو زد،همینطور گفت که «حمید رفته خونه اش ،که گفتم دیدمش،گفت با حمید خیلی حرف زده، بهش گفته که حسش احمقانه است،که عادته تا عشق،و این که تو هیچ حسی به جز یه برادر نمیتونی داشته باشی بهش،گفت ولی اون حرفِ خودشو زده،خواستم مسئله تو وامیرم بهش بگم گفتم شایدالان وقتش نباشه.»
بهش گفتم«خوب کرده چیزی راجع به امیر نگفته ،گفتم به امیر همه چیزو گفتم،و در آخر گفتم امیر برام یه انگشتر گرفته و بعدم با خجالت گفتم پیشونیم رو هم بوسیده »،افسانه با لحن بامزه همیشگی اش گفت
-اوووووووووو فقط پیشونیتو بوسید،من جای اون بودم یه جای دیگه رو می بوسیدم
-اااااااااا افی خجالت بکش!
-چیه دور بر داشتی ،چه زود فکر بد میکنه دخترهِ آتیشپاره،منظورم همون لپ چاله چوله ایتو می بوسیدم که حسرت به دلشم.
بعد دوتایی زدیم زیر خنده.ازش خداحافظی کردم و رفتم سراغ بنفشه،این روزا خیلی کم می دیدمش،احساسِ گناه کردم،بهش قول داده بودم که بیاد اتاقم مهمونی،چند وقت پیش بود راستی؟ شبا همش با امیر تلفنی حرف می زدم و اون دعوت یادم رفته بود،اما خب شاید اینطوری بهتر بود، جفتمون باید عادت می کردیم به این دوری.در اتاقشو زدم و گفتم
-صابخونه مهمون نمی خوای؟
پرید درو باز کرد و خوشجال گفت
-امشب تو اتاقم می خوابی آنا؟
-اگه دعوتم کنی بله،چرا نه؟فقط کله صبح بپر بپر نکنی بالای سرم ها،تازه پفکم داریم،یواشکی مامان نفهمه میارم
-آخ جون ،باشه بپر بپر نمی کنم
بعد یهو غمگین شد
-تو بری من چیکار کنم آنا؟خیلی تنها میشم
دلم خیلی گرفت،راست می گفت.مامان و بابا سرشون به کارِ خودشون بود و چون می دونستن من هوای بنفشه رو دارم،زیاد درگیر نمیکردن خودشونو.اما نخواستم تو دل کوچولشو خالی کنم
-اول اینکه هر روز برام نامه می نویسی و می گی چه خبره،بعدم میشینی و مثل همیشه شعرای خوشگل میگی دوست دارم یه دفترِ شعر خوشگل درست کنی.
دیگه اینکه میتونی بری پیشِ دوستات یا اونا بیان اینجا .آها نقاشی هم بایدحتما بری کلاس.درساتم که هست،ببین چه همه سرگرم میشی،تا چشم بهم بزنی هم میشه تابستون یا من میام یا شماها
چشماش برق زد و گفت
-آره خب،اما اینا هیچ کدوم تو نمیشه
با انگشتام نوکِ بینیشو گرفتم و گفتم
-حالا چون دخترِ خوبی هستی ،می تونی بالش منو که می خواستم ببرمش اما نمی برمش شبا استفاده کنی
باز اسمِ بالشو شنید ،گل از گلش شکفت،دستاشو محکم حلقه کرد دور گردنمو گفت
-قول می دم همه اینکارا رو بکنم
-خب پس حالا،بدو تخته رو بیار،یه دست تخته بزنیم،ببینم چقدر جلو رفتی،منم برم یواشکی پفکا رو از تو کیفم بیارم
مشغولِ تخته با بنفشه بودم ،که تلفنِ اتاقم زنگ خورد.
-تقلب نکنی ها ،الان بر می گردم
-اااااا خودت متقلبی
-گفته باشم حواسم به مهره ها هست
وبعد رفتم تو اتاق خودموتلفنو برداشتم امیر بود
-چه طوری کوچولو؟
-سلام امیر خوبم،تو خوبی؟
-سلام به رویِ ماهت ،به چشمونِ سیاهت،منم خوبِ خوبم فقط دلم نمیخواد یکشنبه بشه
دلم گرفت،ساعت 8 صبحِ یکشنبه پرواز داشتم
-بهش فکر نکنیم بهتره امیر
-راست می گی،چیکار می کردی بلا؟
-داشتم با بنفشه تخته بازی می کردم
-حتما ازت برده دیگه؟
-بیخود میدونی که تویِ تخته حتی خودِ بابا هم حریفم نیست
-دِ نشد دیگه،با من بازی نکردی که ببینی چه طوری سوسکت میکنم
-برو کنار بذار باد بیاد،مگه تاس بگیری که ازم ببری
همین طور برای هم کری می خوندیم که یک دفعه با بغض گفت
-آنا،سعی کن زود زود باهام تماس بگیری،قول بده، باشه؟
چشمام پر از اشک شد، اما سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی بازم صدام پر از بغض بود
-باشه امیر قول می دم.تا جایی که بتونم بهت زنگ بزنم
-حالا هم برو به بنفشه برس عزیزم،شب بخیر
-شب خوش
اشکامو که دیگه اختیارِ کنترلشو نداشتم رو صورتم ریخت.تو حالِ خودم بودم که بنفشه صدام زد
-آنا بیا دیگه حوصله ام سر رفت
سریع اشکامو پاک کردم و رفتم به ادامه تخته برسم.باید محکم می بودم،چون اینطوری بیشتر عذاب می کشیدم.بعد از تخته و خوردن پفک با بنفشه،رختخواب آوردم و برای خودم و بنفشه رو زمین انداختم،دستشو انداخت دور گردنم و صورتش به صورتم چسبوند،گونه اشو بوسیدم و بغلش کردم تا خوابش برد.صبح با صدای مامان بیدار شدم
-آنا ظهر شد ها،مهمون داریم برای شب،پاشو یه کم کمک کن،به خونه مینو هم زنگ بزن کارت داره
کش و قوسی به خودم دادم و سرمو برگردوندم سمتِ بنفشه ،خوابِ خواب بود،انگشت شصتش هم تو ی دهنش ،سریع از جام پریدم دوربینمو آوردم و ازش یه عکس گرفتم.چه عکسی میشد این!بعدم درِ اتاقشو بستم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپز خونه
-صبح بخیر فری خوش تیپه
-سلام سیمین خوشگله
-سلام خواب آبالو تنبل،انگار نه انگار دو روز دیگه می خوای بری و پا نمیشی کاراتو بکنی
-اووووووو بابایی کو تا دوروز دیگه،بعدشم کاری ندارم که،یه چمدون بستنه که فردا از صبح تا شب وقت دارم
مامان گفت
-حالا چمدون به کنار،میدونی شب یه عالمه مهمون داریم،می گیری تا این موقع می خوابی،صبحونه بخور بیا کمکم
-مامان سیمین،تازه ساعتِ 9 صبحه،بعدم مجبور نبودین همه رو دعوت کنین که،تازه افی هم گفت ظهر میاد،بعدشم بابا گفت از بیرون شام بگیریم،شما خواستین خودتون به زحمت بیفتین و اینهمه غذاهای رنگ و وارنگ درست کنین،صبحانه هم منتظرِ بنفشه میشم،حالا بگین چیکار کنم؟
-وای از دستِ زبونِ تو آنا،برو پذیرایی رو یه گردگیری کن،پیش دستی میوه ها و کارد و چنگلا رو هم چِک کن به اندازه باشه.بعد که کارت تموم شد بنفشه رو هم صدا کن صبحونه که خوردی هم زنگ بزن مینو،اون چیه دستت؟
وای یادم رفته بود انگشتری که امیر داده بود در بیارم،حالا چی بگم؟سعی کردم خونسرد باشم برای همین خودمو جمع کردم و به انگشتر نگاه انداختم و گفتم
-آها این؟کادوی بهناز ایناست،چه می دونم سرِ راهیه چیه میگین یادم رفت بهتون نشون بدم
مامان چشماشو باریک کرد و گفت
-چرا دست چپت انداختی
-ای بابا مامان سیمین گیر میدی ها،خب برای دست راستم تنگه،منو که با خودشون نبرده بودن اندازه باشه،منم کردم این انگشتم من برم بابا الان یه چیز دیگه میگین
دستمالِ گردگیری رو برداشتم و خودمو از آشپزخونه انداختم بیرون که مامان بیشتر کنجکاوی نکنه،کارم که تموم شد بنفشه رو بیدار کردم و با هم صبحونه خوردیم بعدم رفتم زنگ بزنم به مینو جون ببینم چیکارم داره،پدرام گوشی رو برداشت و بعد از احوالپرسی گوشی رو داد به مامانش
-سلام مینو جون
-سلام عزیزم،خانوم پاریسی دیگه حسابی آماده ای و دل تو دلت نیست که بری اونورو خوش بگذرونی
وای این مینوجون با اینکه دارو ساز بود چقدر بچگانه فکر میکرد،خودش دوست داشت بره خب می رفت،همش فکر میکرد همه مثل خودشون عشقِ خارجه
-اتفاقا هرچی به روز رفتنم نزدیک میشه دلم بیشتر می گیره،من عاشقِ اینجام الانم مجبورم که برم ،بخاطرِ درسم،درسم که تموم بشه بر می گردم
-وای آنا فکر نمی کردم اینقدر بی سلیقه باشی عزیزم،البته حالا بری اونجا می فهمی من چی می گم و موندگار میشی.
باید بهش چی می گفتم آخه ،برای همین ترجیح دادم که چیزی نگم و بذارم فکرِ خودشو بکنه،برای همین حرفو عوض کردم
-مینو جون مامان گفت کارم داشتین؟
-آها آره عزیزم،خواستم بگم اگه وسیله ای چیزی اضافه داشتی که تو چمدونات جا نمیشه شب آماده کنی تا بدی با خودمون بیاریم،مسعود چمدونش جا دارهِ هنوز
وای از دستِ این مامان،اینا رو چرا گفته بیان آخه؟قرار بود دوستای هم دوره کرج من باشن،خاله اینا،و افسانه و حسین حالا اینا این وسط چیکاره بودن نمیدونم!
-مرسی مینو جون،هنوز چمدونامو نبستم،فکر نکنم بارِ اضافی داشته باشم،بابا یه سری وسائلمو فِرت کرده،می مونه یه کوچولو که اونم جا دارم
-بهر حال بازم ببین چه جوریه عزیزم،شب می بینمت
-مرسی خدا حافظ
گوشی رو گذاشتم و یه نفس بلند کشیدم،چه جمعی داشتیم امشب،امیرمهربون و حساسم،مسعود با اون نگاه های عجیبش و حمیدی که تا دیروز فکر میکردم براش خواهرم و از دیروز فهمیدم احساسش نسبت به من غیر از اینه،خدا به دادِ من برسه.....
ظهر افسانه اومدو هم پای من و مامان کار کرد،ساعت 6 حتی میز شام چیده شده بود و فقط جای غذاها و مخلفاتش خالی بود.اونقدر خسته بودم که با سر رفتم رو تختم و خوابم برد
-آنا پاشو پاشو امیر اومده
مثل جِن از جام پریدم.که افسانه زد زیر خنده و گفت
-خب،نقطه ضعفت اومد دستم،تا تو باشی هی منو سکته ندی بگی حسین پشت سرته
-اه افی،بخدا خسته ام،بذار یه چرت بزنم.
-بیخود،هنوز دوشم نگرفتی،بپر تو حموم تا برات موهاتو سریع خشک کنم،ساعت 8 همه میان،خاله اینا هم که فکر کنم زودتر بیان،چون ناهار خونه برادر عمو رضا کرج دعوت بودن،راستی آنا حمید بهت زنگ نزد
از جام بلند شدم که حوله امو بردارم برم تو حموم گفتم
-نه،مگه قرار بود زنگ بزنه؟
-همینجوری گفتم شاید زده باشه
-نگران نباش ،امشب میاد میشه آیینه دقم،هیشه وقتی می اومد اینجا چقدر خوشحال می شدم،اما حالا اصلا دلم نمی خواد ببینمش.من رفتم حموم افی خودت ببین چی تنم کنم برای امشب
رفتم تو حموم و سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.سریع موهامو با حوله خشک کردم،افسانه برام یه شلوارمشکی جین با یه بلوز یقه سه سانت قرمز آستین کوتاه گذاشته بود،لباسمو تنم کردم و نشستم تا افسانه موهامو لختِ لخت کنه، بعد ازسشوارش طبق معمول شروع کرد به ور رفتنِ با صورتم عاشق کارای آرایشی بود و آرایش کردن
-ای وای افی نکن تو رو خدا ،بچه هادست می گیرن برام میگن نرفته ،خودشو گم کرد،بی خیال شو
-ساکت،حرف نباشه،می دونم دارم چیکار می کنم
کارش که تموم شد،گفت
-حالا ببین زیاد نیست،اما قیافه ات مثل آدم شد
خودمو تو آیینه نگاه کردم،یه خط چشم باریک بالای چشم که یه دنباله کوچولو داشت،یه ذزه ریمل ،یه کوچولو رژ گونه و یه ماتیکِ گل بهی خوش رنگ.
-وای افی من خجالت می کشم،اون پنبه رو بده تورو خدا،واسه عروسی مژگان هم اینجوری آرایش نکردم
صدای زنگِ در اومدنِ مهمونا رو خبر داد
-بیخود! خجالت بهت نمیاد پس نکش، مهمونا اومدن،دست بزنی ،گازی ازت می گیرم که تا خودِ پاریس از درد به خودت بپیچی زیاد نیست،اما امشب همه اونا یی که دیده بودنت رو برق میگیره!
چشمکی زد و گفت
-مخصوصا بعضیا رو،من رفتم زود بیای ها
یه بار دیگه تو آیینه خودمو نگاه کردم،خدائیش خوب شده بودم بدم نمی اومد امیر منو این شکلی ببینه،طفلکی بیشتر وقتا منو با صورت سیاه شده و چشای پف آلود دیده بود.
شونه هامو انداختم بالا و با خودم گفتم«بذار یه دفعه بقول افی مثل آدم باشم»،کفشای راحتی مشکی قرمزمو پام کردم،یه کم عطر به خودم زدم و از در اتاقم اومدم بیرون.صدای مهمونا از پذیرایی می اومد.رفتم تو پذیرایی و سلام کردم
اول تو بغلِ خاله رفتم و گفتم
-خاله سیما توپولی من چه طوره؟دلم براش یه ذره شده بود ها
خاله صورتمو بوسید و گفت
-برو کلک ،تو که اصلا از خاله یادت رفته
-قربونت برم توپولم،مگه میشه،میدیدی که چه همه گرفتارم
بعد رفتم سراغ عمو رضا و گونه هاشو بوسیدم،مثل پدرم بود و خیلی دوسش داشتم،سعی می کردم اصلا به سمتی که حمید بود نگاه نکنم!
-چطوری امیر داداشیِ خودم،امتحانا رو چیکار کردی؟
-برو بی معرفت،خواستم قبلِ رفتنت یه اسکی بریم ،که اصلا پیدات نیست
لپشو کشیدم و گفتم
-خب باید از منشی ام وقت میگرفتی،تا شاید بهت افتخار می دادم
-پررو،خیلی هم دلت بخواد بامن بیای اسکی
نوبتِ حمید بود،نمیتونستم مثل همیشه باشم ،خیلی سرد و خونسرد گفتم
-خوبی حمید،آش خوری خوبه؟
آروم جواب داد
-بد نیست،می گذره
-ایشالله ،زودتر تموم میشه
بعد سریع رفتم تو آشپزخونه به هوای چایی آوردن.دوباره زنگ زدن،مژگان و بهنود بودن با محسن برادرِ مژگان،مرتضی عذر خواهی کرده بود و نیومده بود، بهنود و محسن پالتو هاشونو در آوردن از شون گرفتم بابا رو صدا زدم که بیاد جلو خودمم با مژگان رفتیم تو اتاقم که خودشو مرتب کنه
-وای آنا چه ملوس شدی
-زهرِ مار بودم تو چشم بصیرت نداشتی اما از وقتی زنِ بهنود شدی،چشمات باز شد
-بی تربیت،از اولم من از همه اتون عاقلتر بودم
-نهایت عقلت وقتی بودکه زنِ بهنود شدی
-تو که عرضه همین یه کارم نداری که زنِ یکی بشی
تو دلم خندیدم و گفتم «خبر نداری»،صدای زنگ در باعث شد جوابشو همینطور که از دراتاق می رفتم بیرون بدم
-مطمئن باش از تو بیشتر دارم،حالا می بینی!
آذین و مامان و باباش هم زمان با بهناز و رویا و امیر از راه رسیدن،من و بابا و مامان جلویِ در ایستاده بودیم،به خاطر اینکه مامان حساس نشه،با امیر خیلی معمولی احوالپرسی کردم،دخترا رو راهنمایی کردم تو اتاقم، مژگان هنوز تو اتاق بود می خواست با بچه ها بره تو پذیرایی آروم درِ گوشِ بهناز گفتم
-ببین این انگشترِ تو دستمو امیر گرفته،مرگ اینجوری زل نزن،من به مامان گفتم تو و رویا گرفتین به عنوانِ سرِ راهی سوتی ندی ها.
-باشه،اما بعدا خدمتِ جفتتون می رسم
مژگان گفت
-چی پچ پچ می کنین شما دوتا،حرف در گوشی نداشتیم ها
بهناز گفت
-این آنا رو نمی شناسی فقط بلده خطو نشون بکشه
بعدم یه دست به موهاش کشیدو گفت
- من رفتم بیاین دیگه
-منم برم کمکِ مامان و افی
بهناز و رویا رفتن تو پذیرایی و منم رفتم تو آشپزخونه چایی ببرم،افسانه تو آشپزخونه داشت چایی می ریخت
-وای آنا،امیر چه خوش تیپ شده امشب،دیدی؟
-از ترسِ مامان اصلا نگاه نکردم بهش
-خلی دیگه،عادی رفتار کن،خاله سیمینو که می شناسی،اگه عادی رفتار نکنی،بیشتر شک میکنه،تازه صحنه روبه رو شدنش با حمیدو ندیدی
-وای چی شد افی؟
-هیچی،حمید فکر کنم بو برده باشه،همچین سرد باهاش دست داد که امیر وا رفت
-چقدر این حمید بیشعوره ها،اصلا فکرشو نمی کردم
-برای همینم می گم عادی رفتار کن،مثل مارِ زخم خورده می مونه،بیا چایی رو تو ببر
راست می گفت باید با اینکه برام سخت بود،عادی رفتار می کردم،سینی چایی رو از دستش گرفتم و رفتم تو پذیرایی،از مامان و بابای آذین شروع کردم،بعد سینی رو جلوی بهنود و محسن گرفتم،امیر کنارِ بهنود نشسته بود،ضربان قلبم تند شده بود،احساس میکردم گونه هام سرخ شده و همه هم دارن منو می پان،مخصوصا حمید.
امیر اما خونسردانه چائیشو برداشت و تشکر کرد.سینی رو دور گردوندم و نشستم.
همه مشغول حرف زدن بودن من اما حواسم نبود دلم می خواست فقط یه نگاه کوچولو به امیر بندازم،اما نمی دونم چرا ترسو شده بودم.آذین گفت
-هی آنا حواست کجاست؟میترا چی شد؟
-ها؟میترا عذر خواهی کرد،گفت فردا میاد ببینتم،می دونی که زن عموش فوت کرده و درگیرِ مراسمِ ختمن ،جاش خیلی خالیه،با نوشینم صحبت کردم.
آذین یواشکی در گوشم گفت
-میشه اینقدر تابلو بازی در نیاری؟پسر خاله ات میخ شده روت،چرا اینجوری نگات میکنه؟
-جریانش مفصله بعدا بهت می گم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#26
Posted: 24 Apr 2012 20:43
همین موقع زنگ درو زدن،مینو جون اینا بودن،از جام بلند شدم و همراه مامان و بابا رفتم جلوی در.مینو جون با ژست مخصوص خودش منو بغل کرد
-وای آنا چه ناز شدی،البته بودی ها اما چه کردی
-لطف دارین مینو جون،پالتو تونو بدین آویزون کنم،آینه هم تو اتاقِ من هست ،هم اتاقِ مامان،بفرمائید،پرهام ،پدرام لطفا پالتویِ دائیتونو با مالِ خودتون و بابا رو آویزون کنید
بعد بدونِ اینکه به مسعود که با اون نگاه های احمقانه اش داشت منو قورت می داد محل بدم،رفتم تو پذیرایی که فنجونا رو جمع کنم.ناخود آگاه اخمام تو هم بود،داشتم فکر میکردم باید قالش بذارم تو فرودگاه حد اقل صندلیش کنار من نیفته،نمی تونستم 5 ساعت بغل گوشم تحملش کنم.
یک لحظه چشمم به امیر افتاد که کنجکاوی و تحسین تو نگاش موج می زد.افسانه راست می گفت،اون شب خیلی خوش تیپ شده بود،یه پلیورِکشمیر آبی تنش بود که به پوست برنزه اش خیلی می اومد با یک شلوارِ مشکی و یک جفت کفش اسپرت مشکی.نگاهمو دزدیم و بقیه استکانا رو جمع کردم.به افسانه اشاره کردم بیاد تو آشپزخونه
-افی من برای این جونور چایی نمی برم زحمتشو تو بکش
-کجاش جونوره آنا؟خیلی هم خوش تیپه،فکر نمی کردم این شکلی باشه،چه قدو هیکلی داره
-اه افی داشته باشه،مبارکِ صاحبش،خدا ببخشه به پدر و مادرش به من چه
-طفلی امیر بفهمه تو همراهِ این قراره بری پاریس چه حالی میشه
-وای افی راست میگی ها،مینو جونم که دهن لقه باور کن تا الان لو داده
همون موقع آذین اومد تو آشپزخونه
-آنای ذلیل مرده ،این خوشتیپه رو چرا تا حالا رو نکرده بودی
با حرص گفتم
-وای آذین مالِ تو،کجاش خوش تیپه بد ترکیب دیلاق!
-خیلی بد سلیقه ای آنا،حرف نداره به خدا،چشمای آبی و موهای مشکی،بینیشم انگار عمل کرده
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
- بعید نیست ازش بینی اشو عمل کرده باشه برادرِ مینو جونه دیگه !حالا که خوشت اومده برو ببینم می تونی تورش کنی
افسانه سینی چایی رو برداشت و گفت
-زشته بابا بیاین بیرون دیگه من رفتم
دستِ آذینو گرفتم و با هم رفتیم تو پذیرایی ،همه مشغول حرف زدن بودن،ماهم نشستیم تو جمع خودمون.من که خون خونمو می خورداز نگاه های وق زده مسعود ،سعی کردم نگام اصلا بهش نیفته .
حمید سگرمه هاش شدید تو هم بود و با اخم یه نگاه به مسعود می کرد ،یه نگاه به امیر که یک دفعه مینو جون گند زد به همه چی،از اون سرِ پذیرایی بلند گفت
- خوش به حالِ مسعود و آنا دوشب دیگه این موقع تو پاریسن چه احساسی داری آنا؟مخصوصا که شب سال نو هم هست و چه معرکه ایه!
امیر حرفشو قطع کرد و نگاهِ ناباورشو به من دوخت،من گیج و منگ که جوابِ نگاهِ امیرو چی بدم،مینو جون منتظرو مسعود با یه ابروی بالا داده خیره به من ،حالا دیگه نمی دونم حمید در چه حالی بود،اون برام اهمیت نداشت،مهم امیر بود.باید با جوابم،به امیر می فهموندم که مسعود برام هیچ ارزشی نداره و بعد مفصل براش توضیح می دادم
-احساسِ من مینو جون اون موقع فقط دلتنگیه و فکر نکنم که حالم اونقدر خوب باشه که شبی که اصلا ربطی به من نداره برام مهم باشه،مسعود خانو اما نمی دونم،شاید براشون مهم باشه و با دوستاشون مشغول باشن
مینو جون باز صداشو انداخت رو سرشو گفت
-وا آنا،بیخود باید با مسعود بری بیرون،بهت خوش می گذره ها
-مینو جون،من خواهرمو چهار ساله ندیدم،دایی هامم همینطور ، مامان افسانه جونم که جایِ خود داره ،شبِ اول ورودم ترجیح می دم با خانواده ام باشم تا اینکه برم تو خیابون علافی!
بعد سرمو برگردوندم و نگام با نگاهِ امیر یکی شد،رضایتو تو چشماش دیدم اما حس کردم که نگرانه.دوست داشتم می رفتم جلو سرشو می گرفتم تو بغلم و تو چشاش نگاه می کردم و می گفتم «مطمئن باش جایگاهت محفوظه».اما نمیشد......
مامان برای اینکه بحثو عوض کنه ،گفت
-بنفشه برو یه نوارِ خوب بذار این خوشگلا یه کم برقصن مخصوصا عروس خانوم و آقا دوماد باید افتتاح کنن،ما می خواستیم زودتر از اینا پاگشاشون کنیم که نشد.
بنفشه رفت سمتِ ضبطو یه نوارِ شاد گذاشت،مامان پاشد دستِ مژگان و بهنودو گرفت یه چشم غره هم به من رفت که چرا جوابِ مینو رو اونطور دادم،اما من به رویِ خودم نیاوردم،می دونستم حالمو اساسی می گیره اما مهم نبود،مهم امیر بود که فکر ناجور به سرش نزنه،با مامان میشد کنار اومد.بهنود و مژگان رفتن وسط،بعدم آذین بلند شد دستِ منو گرفت که گفتم باشه بعدبا بهناز و رویا برو،اما بلند شدم امیرِ پسرخاله امو بلند کردم بعدم رفتم سراغِِ محسن بلندش کردم و خودم نشستم سر جاش کنارِ امیر بهترین فرصت بود.
-خوبی امیر؟چیزی لازم نداری؟
-خوب که ......
-ببین امیرآخرِ شب بهت زنگ می زنم و با هم حرف می زنیم،فقط خواستم بهت بگم مینو جون خیلی حرف می زنه جدی نگیرش و نگرانِ هیچی نباش
-من به تو اطمینان دارم آنا،راستی میدونی امشب مثل پیشی های ملوس شدی؟
-اااا امیر ،میدونی که الان قرمز می شم
-اونجوری که دیگه.....
-اصلا حالا که اینطوره باید بلند شی برقصی
-نه آنا نکنی این کارو ها،من روم نمیشه،بعدم بلد نیستم
-بیخود،یالا
-جونِ من اصرار نکن
ساکت شدم و هیچی نگفتم
-آنا ناراحت شدی؟باشه می رقصم
-نه امیر چرا ناراحت بشم،وقتی داری میگی جونِ من هیچی نگو ،به نظرت برام ارزش نداره که بخوام بازم بگم؟
چشماش پر از محبت شد و گفت
-مرسی آنا
از جام بلند شدم و یه پیش دستی میوه جلوی امیر گذاشتم و خودم رفتم پیشِ خاله سیما نشستم.داشتم با خاله سیما حرف می زدم که دیدم مسعود اومد جلو و گفت
-افتخار نمیدین آنا خانوم برقصین؟
خدایا این چرا دست از سرم بر نمی داره؟حیف به خاطرِ دوستی چند ساله بابا و مامان با مینو جون اینا نمیتونستم یه چیزی به این بگم وگرنه که....
-ببخشید اما من خسته ام،با دوستام هم نرقصیدم
پوزخندی زد و گفت
-باشه،وقت بسیاره و منم صبور
با این حرفش پشتم لرزید،منظورش چی بود،اما سریع به خودم اومدم و از جام بلند شدم و باگفتن ببخشید کار دارم از کنارش رد شدم.پامو که گذاشتم تو آشپزخونه حمید پشت سرم اومد،ای وای اینو چیکار کنم
-چیزی لازم داری حمید؟
-یه لیوان آب
-چلاقی مگه ،از تو یخچال بردار
-دوست دارم تو بدی
-من کار دارم میخوام ظرفای سالادو ببرم رو میز،بعدم خونه خالته برو بخور،انگار بار اولشه که اومده اینجا!
بعدم سرمو گرم کردم به در آوردنِ ظرفای سالاد،حمید با عصبانیت بازومو کشید
-هوی چته،دستم درد گرفت،رفتی سربازی وحشی شدی ها
-بهت بگم آنا نمیذارم دست هیچ کدوم از اینا بهت برسه،با دستای خودم کفنت می کنم
چشماش سرخ سرخ بود،با اون سری که تازه موهاش جوونه زده بود ،یک لحظه وحشت کردم همین موقع امیر اومد تو آشپزخونه،با دیدن حمید که بازوی من تو دستش بود و چشمای وحشت زده من ،مات سر جاش موند.حمید با عصبانیت بازومو ول کردو با تنه از کنار امیر گذشت.امیر اومد جلو
-آنا چی شده؟
بغض کرده بودم،صدام در نمی اومد،گیج و مات به امیر نگاه می کردم
-دارم می میرم آنا بگو چی شده؟اذیتت کرد؟چی بهت گفت؟
با بغض گفتم
-نمی دونم امیر،حمید دیوونه شده چرت و پرت می گفت
-بذار برات یه لیوان آب قند درست کنم،رنگت مثل گچ شده
یک لیوان برداشت از هولش گرفت زیرِ شیر ظرفشویی چندتا قند از روی میزِ آشپزخونه برداشت و ریخت توش و با یه چاقو شروع کرد هم زدن
-بشین اینو بخور
منو نشوند رو صندلی و آب قندو داد دستم،افسانه اومد تو آشپزخونه
-کجائین شما دوتا،نمی گین خاله شک می کنه؟اِاِاِ آنا چرا رنگت پریده؟
امیر گفت
-من اومدم تو آشپزخونه آب بخورم که دیدم حمید بازوی آنا رو گرفته نمی دونم دقیقا چی شده،خودشم هیچی نمی گه.
افسانه گفت
-آنا چی شده؟حمید چیکارت داشت؟اه بنال ببینم!
-هیچی افی ،باشه بعدا،امیر نگران نباش خوبم
جفتشون خیره شده بودن بهم،نگاهِ جفتشون نگران بود،از جام بلند شدم،نباید میذاشتم شبم خراب بشه،می تونستم بعدا بهشون بگم اما الان وقتش نبود.یه لیوان آب از توی یخچال برای امیر ریختم ،بعدم ظرفِ سالادو دادم دستش گفتم« ببر بذار رو میز » ظرفای ترشی رو توسینی چیدم و دادم دست افی«اینا روببر شب با هم حرف می زنیم افی اما الان نه برو». بعد خودمم ظرفای ماست رو بردم
خوشبختانه تو پذیرایی کسی حواسش به ما نبود یا شاید بودو اون موقع من نفهمیدم.......
باید سعی می کردم خونسرد باشم،کار سختی بود،اما بخاطر خیلی ها مجبور بودم.دلم نمی خواست که شبِ آخری که تو جمع دوستان و خانواده ام هستم رو هم به خودم تلخ کنم هم به اونا برای همین سعی می کردم اصلا نگام به حمید نیفته و به پوزخندای مسعود محلی نذارم.نگاه های نگرانِ امیر که دیگه از همه بدتر بود.برای همین بیشتر تو آشپزخونه به مامان کمک می کردم تا اینکه تو پذیرایی باشم.مامان غذاها رو کشید ودخترا اومدن کمک کردن تا ببرن سر میز .
جالب اینجا بود که تا مامان گفت بفرمائید سر میزِ شام مینو جون اولین نفر بود که خودشو رسوند و بشقابشو پر کرد از غذاهای مختلف،اونقدر که دیگه جا نداشت،خواستم بگم«به نظرم بهتر بود دیس براتون بیارم»پوزخندی به این رفتار مینو جون زدم و سرمو به حالت تاسف تکون دادم که از چشم تیز بینِ مسعود که انگار کار دیگه ای به جز زوم کردن روی حرکات من نداشت پنهون نموند.امیر اما طبق معمول نشسته بود تا دورِ میز خلوت بشه،چون تعداد صندلی دور میز ناهار خوری کمتر از مهمونا بود،هرکسی شام می کشید و می رفت سرجاش می شست،مامان متوجه شد که امیر از جاش بلند نشده،کلا خیلی تعارفی بود مامانم و وقتی مهمون داشتیم،حواسش به همه چی بود.چشمش افتاد به امیر که هنوز نشسته
-آنا چرا امیر نشسته،برو صداش کن بیاد
از خدا خواسته رفتم سمتش
-امیر چرا نمیایی سرِ میز؟مامانم ناراحت میشه ها
-میام آنا،میدونی که می ذارم خلوت بشه.
- اوووووووو ،حالا انگار چند نفر آدم اینجاست،بعدشم بغیرِ مینو جون کسی هولِ غذا نداشت دیدی که فکر می کنه از سالِ قحطی در رفته حالا هم بیا سرِ میز که مامانم بهش بر می خوره ها.هم اینکه به کوری چشم بعضیا لازمه!
خندید واز جاش بلند شد و گفت
-باشه چشمِ سیاه،بالاخره باید دلِ مامانتو بدست بیارم دیگه
دوشادوشِ هم رفتیم سرِ میز شام،یه بشقاب دادم دستشو بهش پیشنهاد کردم از چه غذایی بکشه،مامانم استادِ غذاهای شمالی بود چون یکی از همکاراش شمالی بود و طرز پختشو از اون یاد گرفته بود.سعی هم میکرد تو مهمونی ها از این جور غذاها درست کنه تا غذاهای یکنواختِ که سر همه میزهای شام هست.
خودمم یه بشقاب برداشتم و از غذای مورد علاقه ام کشیدم،می دونستم حداقل تا مدتها نمیخورمش.امیر رفت سر جاش و منم رفتم پیش دخترا نشستم.آذین گفت
-آنا این خوش تیپه عجب تو نخِ توئه،هرچی بهش نخ میدم نمی گیره،واقعا خدا شانس بده.کاش یکشنبه من جای تو می رفتم
بهناز و رویا گوششون تیز شد تا جواب منو بشنون،می دونستم که بیشتر بخاطرِ امیره.شونه هامو انداختم بالا و گفتم
-از نظرِ من که هم چین تحفه ای نیست آذی،اونقدر تو نخِ من بمونه که خودش شکل نخ بشه،میدونی حاضرم که جامو با تو عوض کنم من همین جا برم دانشگاهو تو دستتو بزنی زیر بغلِ این یارو و باهاش بری،ولی نمیشه که کاش می شد.حالا هم تلاشتو بکن عزیزم که بیاد تو نخِ خودت چون من اصلا ازش خوشم نمیاد
بهناز از این جوابِ من کلی کیف کرد و با سرخوشی گفت
-آنا مامانت چه خوب این غذاهای شمالی رو درست میکنه،برم بازم بکشم و ببینم امیر چیزی لازم نداره
میدونستم می خواد بره به امیر گزارش کنه من چی گفتم ،دلش طاقت نمی آورد که تا خونه برسه،بهش گفتم
-نوش جونت عزیزم،برو
وبعد با خیالِ راحت مشغولِ خوردن بقیه غذام شدم.تا بعد از جمع کردنِ میزِ غذا و بعدش اتفاقِ خاصی نیفتاد.
موقع رفتن مهمونا،هرکسی زحمت کشیده بودو یه تحفه ای به عنوانِ سر راهی آورده بود.بیشتر تنقلات بود،بهناز یک دیوانِ حافظِ نفیس برام آورده بود که می دونستم کارِ امیره و خیلی گرون بود مامان مشکوکانه گفت
-بهناز جون،شما که آنا رو خجالت دادین،این دیگه چیه؟
خوب شد که بهناز رسونده بودم و باز لال مونی گرفته بود،اما امیر جورشو کشید و خونسردانه گفت
-این یه هدیه ناقابل از طرفِ من به آناست،چون می دونم که به حافظ علاقه داره
مامان انگار جدا باورش شد و برای همین با خیالِ آسوده گفت
-خیلی لطف کردی امیر جون،راضی به زحمت نبودیم،همین قدر که خودت اومدی و تو این مدت زحمتِ آنا گردنت بود برای بردن و آوردنش ارزشش زیاد بود.
مامان اینا می دونستن که من با امیر بر میگردم کرج ،به پیشنهادِ افسانه خودم بهشون گفته بودم تا بعدا مشکلی پیش نیاد.حمید اما با شنیدنِ این حرفِ مامان رگ گردنش برآمده شد و با عصبانیت به من و امیر نگاه کرد.که هیچ کدوم توجهی نکردیم و مسعود با پوزخند سرشو تکون داد.این پسره با این پوزخندای مسخره اش داشت دیگه اعصابمو بهم می ریخت.فکر کرده بود واقعا آلن دِلونه،البته خدائیش یه کم شبیه بود اما به من چه مفت چنگِ صاحبش.
و اما سرِ راهی مینو جون همه رو متعجب کرد،یک زنجیر ایتالیایی سفید با یک آویز که شکل اشک بود و نگین یاقوت کبود درشت وسطش بود.حتی مامان و بابا هم مونده بودن که چرا مینوجون کادوی به این گرونی برای من آورده.مامان طاقت نیاورد و گفت
-مینو این چیه؟چه خبره بابا مگه تولدِ آنا بوده تازه تولدشم یه همچین کادوی گرونی لازم نبود.مهم اومدنِ خودتون بود.
مینو جون با صداش که حالا به نظرم ناهنجارترین صدای دنیا بود بلند شد و اومد جلو وجوابی داد که نمیدونم بقیه رو به چه حالی انداخت اما من نزدیک بودمنفجر بشم از شدت عصبانیت
-وا سیمین!ارزشِ آنا جون بیشتر از این گردنبنده،این که چیزی نیست،بهتر از ایناشو براش می گیریم به موقعش،اینم سلیقه مسعود جونه.بیا جلو عزیزم خودم از طرفِ مسعود بندازم گردنت
با حالتی که مخلوطی از عصبانیت و وحشت بود یه قدم رفتم عقب.نمی دونستم باید چیکار کنم،«این منظورش چی بود؟مسعود غلط کرده که برایِ من سلیقه به خرج داده.»جرات این که تو چشمای امیر نگاه کنم نداشتم.احساس می کردم دست و پام میلرزه.با صدایی لرزونی اما گفتم
-مرسی مینو جون،زحمت کشیدین،اما من نمی تونم یه چیزی به این گرون قیمتی قبول کنم ازتون،مطمئنم مامان هم مثل من فکر میکنه،مگه نه مامان؟
با نا امیدی سعی داشتم که مامان حرفمو تائید کنه.اما مامان با حرفش یه تو دهنی محکم به من زد،باورم نمیشد که جوابِ مامان این باشه
-زشته آنا،آدم هدیه رو که رد نمیکنه،من اصلا راضی به این کار نبودم اما خب شرمنده کردن و زشته که دستِ مینو رو رد کنی برو جلو گردن بندو بندازه گردنت.
خدایِ من،گرفتنِ اون گردنبند شاید میتونست خیلی معنا داشته باشه در آینده.نباید زیرِ بار می رفتم،هرچی می خواست بشه،حتی اگر مامان تیکه تیکه ام کنه.یک آن سرمو بالا کردم چشمم به امیر افتاد که رنگش پریده بود و چشمای مهربونشو غبار غم گرفته بود،اون نگاه برای من کافی بود تا رو تصمیمم،بمونم و درسی به این مینو جون و دادشش بدم که دیگه اینجوری آدمو تو منگنه نذارن.رومو کردم سمتِ مامان و گفتم
-بله مامان سیمین زشته که آدم هدیه رو ردکنه،اما نه هر هدیه ای رو،بعضی وقتا تو دادنِ یه هدیه منظوری هست که از نظرِ من نشونه خوبی نیست و ممکنه تعهدی بیاره که اجباری باشه.
مینو جون از شما و آقا مسعودم ممنونم اما نمیتونم این هدیه رو قبول کنم،بهتره خودتون ازش استفاده کنید.
مینو جون بهتش برد،مسعود پوزخندشو جمع کرد،حمید که باز رگ گردنش زده بود بالا و صورتش سرخ شده بود،رنگش مثلِ اول شد،اما نگاهِ چهار نفر رنگ تحسین گرفت،امیر،افسانه،مامان و بابا.....نگاهِ مامان برام عجیب بود یه لحظه گفتم الان ازون چشم غره های خوشگلش بی نصیبم نمی ذاره و بعد از رفتنِ مهمونا اساسی خدمتم می رسه. اما فهمیدم مامان با اون کارش میخواسته منو محک بزنه که در رابطه با یه پسرِبقول آذین همه چی تموم چه عکس العملی دارم.فکر کنم نمره قبولی گرفتم و اعتمادِ مامان از قبل بهم بیشتر شد.
فهمید اگه دخترشو اون طرفِ دنیا هم بفرسته با این چیزا از راه بدر نمیره.نه یه پسرِ همه چی تموم نه یه کادویِ گرون قیمت.مامان خبر نداشت که دلِ دخترش رفته بود.و چه جایِ خوبی هم رفته بود
مامان مثلا با شرمندگی در جعبه رو بست و داد به مینو جون و بخاطرِ اینکه دوستِ چند ساله اش ازش نرنجه گفت
-آناست دیگه مینو،می شناسیش،هنوزم رفتارای بچگانه اشو داره،به دل نگیر.
برای اولین بار از اینکه مامان بهم گفت بچه ام ناراحت نشدم.چون می دونستم مامان فهمیده که دخترش بزرگ شده.مینو جون با اکراه جعبه رو گرفت و با یه لبخند مصنوعی گفت
-خب آره آنا اخلاقایِ خاصِ خودشو داره
بعد از دهنش پرید
-منم به مسعود گفتم ها اما گوش نکرد.جوونن دیگه
و انگار فهمید چه خرابکاری کرده چون مسعود بهش اشاره کرد که ادامه نده و مینو جون ساکت شد.
یواش یواش همه عزم رفتن کردن،خاله سیما رو تو بغلم گرفتم و یه عالمه لپای توپولشو بوسیدم و بهش گفتم«دلم براش خیلی تنگ میشه»خاله اما با اینکه اشک تو چشاش جمع شده بود گفت
-خودتو لوس نکن،از شرِ شیطونیات یه نفسِ راحتی میکشم،هرچند که تو این مدت کم پیدا بودی،بعدم میام فرودگاه
-نه خاله جونم،نمیخواد بیاین ساعت 4 صبح،چه خبره،همین جا از هم خداحافظی کنیم بهتره.
بعد نوبتِ عمو رضا رسید،رفتم تو بغلشو گفتم
-عمو رضا مواظب این توپولی باشی ها،اذیتش کنی با من طرفی
عمو رضا دستشو کشید رو موهامو وگفت
-نگران نباش شیطونکِ فامیل،تو بیشتر مراقبِ خودت باش
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#27
Posted: 24 Apr 2012 20:46
از تو بغلِ عمو رضا در اومدم و رفتم سمتِ امیر پسر خاله ام با یه دنیا احساسِ خواهرانه بغلش کردم و لپشو بوسیدم و گفتم
-زیاد شلوغ بازی در نیاری ها،کوفتت بشه تنهایی بدونِ من بری اسکی و شیطونی کنی
امیرهم گونه امو بوسید و با بعض گفت
-بی تو هیچ جا صفا نداره به خدا
برای اینکه از اون حالو هوا درش بیارم گفتم
-اون که صد البته.
به حمید رسیدم که حالا نگاش پر از غم بود،دلم براش سوخت،کاش این حسِ لعنتی رو به من نداشت و مثلِ قدیم اونم خواهرانه بغلش می کردم اما با اون حرفاش همه چی بینِ ما یک مرز پیدا کرده بود،باهاش دست دادم و گفتم
-داداشی مراقبِ خودت باش خیلی
با بغض زیرِ لب جواب داد
-تو هم همینطور آنا
از کنارش رد شدم و رفتم سمتِ دوستام مژگان و آذینو تو بغلم گرفتم و بهشون گفتم «چقدر دلم براشون تنگ میشه،گفتم قدرِ هم دیگه رو بیشتر بدونن و خوش به حالشون که همدیگه رو اینجا دارن»بعد رفتم سمتِ بهناز و بغلش گرفتم و دمِ گوشش گفتم
-امانتی امو به تو می سپرم،نذاری خیلی غصه بخوره،هواشو داشته باش
بهناز با بغض گفت
-ما میایم فرودگاه،امیر گفت بهت بگم
-نه بهناز،دوست ندارم بیاین،اونجوری برای جفتمون سخت تر میشه.خودم باهاش حرف می زنم.مراقبِ خودت باش و برام بنویس که با سعید به کجا رسیدی
رویا رو هم بوسیدم،به امیر رسیدم.یک لحظه مکث کردم دستمو دراز کردم سمتش و باهاش دست دادم
-ممنون امیر بابتِ همه چی
با لحنی که سعی می کرد لرزش نداشته باشه گفت
-خواهش می کنم کاری نکردم
و بعد دستمو ول کرد وسرشو انداخت پائین،میدونستم میخواد اشکایی که اومدن پشتِ پلکاش نبینم.با مرتضی و بهنودم دست دادم و ازشون تشکر کردم،با مینو جون به خداحافظی سر سری کردم چون یک شنبه برای بدرقه عزیز دردونه اشون می اومدن فرودگاه!
بعد از رفتن مهمونا رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم و برم کمک مامانو افسانه که قرار بود تا آخرین لحظه کنارم باشه،چون شدید بهش نیاز داشتم.رفتم تو پذیرایی و گفتم
-خب من اومدم از کجا شروع کنیم؟
مامان داشت رو میزا رو جمع می کرد و افسانه داشت آشغالِ میوه ها رو خالی می کرد.رفتم سمتِ مامان و گفتم
شما برو بخواب منو افی هستیم قربونت برم از دیروز رو پایی خسته شدی
بهم یه نگاه کرد و دستاشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت
-آنا تو این چند وقت خیلی بزرگ شدی و من نفهمیدم.خیلی خوشم اومد که دستِ مینو رو رد کردی
گونه اشو بوسیدم و گفتم
-مونده بودم مامان،گیج شده بودم،اما اون هدیه به نظرم معنایی خوبی نداشت،می ترسیدم شما بعدش دعوام کنی اما یه آن به خودم گفتم مامان دعوام کنه بهتره اینکه برم زیر بارِ تعهد،بعدم مامان من این بزرگی رو مدیونِ شما و افسانه هستم
افسانه هم اومد جلو و دستشو دور من و مامان حلقه کرد و گفت
-تو خودت خواستی آنا،من و خاله فقط راهو نشونت دادیم
جفتشونو بوسیدم و از مامان خواستم بره بخوابه،با کمکِ افسانه پذیرایی رو جمع کردیم و ظرفا رو گذاشتیم تو آشپرخونه تا فردا خدمتشون برسیم.جفتمون داشتیم از خستگی بیهوش می شدیم.شب بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم از شدت خستگی حوصله مسواک کردنم نداشتم چه برسه به پاک کردنِ صورتم.افتادم روی تختم که تلفنم زنگ خورد.ساعتِ 1 شب بود میدونستم امیرِ.گوشی رو برداشتم
-خواب بودی کوچولو؟
-نه اما خیلی خسته ام،هم جسمی هم روحی
-می دونم عزیزم،امشب فشارِ روحی خیلی روت بود اما من بهت واقعا افتخار میکنم آنا.مخصوصا که محترمانه کادویِ اون پسره رو رد کردی،داشتم سکته می کردم مخصوصا که مامانت اونطوری گفت. اما به تو اعتماد دارم.فقط....
-فقط چی امیر؟
-اینکه اون توی پاریسم با توئه نگرانم کرده،اینکه یه وقت اذیتت نکنه،نگاش وقتی که تو هدیه رو رد کردی منو یادِ حمید انداخت ،با این تفاوت که حمید بچه است و روی جوونی و عادت این حسو به تو داره اما مسعود چند ساله اونطرفه،معلومه از اون آدماییه که اگه یه چیزی رو بخواد تا بدستش نیاره ول کن نیست.می ترسم ازش آنا
توی دلِ خودمم خالی شداما گفتم
-بیخود کرده،اول از اینکه من تو پاریس با اون نیستم،فقط چند ساعتِ لعنتی باید تا اونجا تحملش کنم،بعدشم مگه شهر هرته یا من خریدنیم هم چین حالشو می گیرم که فکر نکنه هر چیزی رو بخواد با اون قیافهِ اکبیریش و پولش میتونه به دست بیاره.فرهادو که یادت نرفته؟
-فرهاد خیلی از این بهتره آنا،این آدمی نیست که به سادگی از چیزی بگذره و نگرانم تلافی ضایع کردنشو تو جمع سرت در نیاره
با حرفای امیرخودمم دلشوره گرفتم اما خودمو نباختم
-خیلی خب دیگه اینقدر بزرگش نکن امیر ،نگران نباش مراقبم
فهمید که دلشوره دارم برای همینم حرفو عوض کرد
-راستی بهت گفتم که امشب خیلی ملوس شده بودی؟
-اممممم فکر کنم یه چند باری گفتی خوب شدم،آخه میدونی همش تقصیرِ این افسانه است اون منو اونجوری درست کرد.خواستم پاک کنم اما گفتم تو گناه داری همش منو با صورتِ سیاه و چشای پف کرده ببینی برای همینم گذاشتم بمونه
خندید
-تو همه جوره برای من عزیزی،چه تازه از خواب بیدار شده باشی و چه مثل امشب ملوس باشی ،فقط دوست ندارم با چشمای گریون ببینمت
یه کم دیگه باهاش حرف زدم که دیدم دیگه واقعا چشمام باز نمیشه.اونم فهمید که خواب آلودم گفت فردا نمی ره شرکت وبهم زنگ می زنه،گفت برو بخواب که میدونم خسته ای. خداحافظی کردم وگوشی رو گذاشتم.
سرم به بالش نرسیده با همه دغدغه فکریم خوابم برد......
روزِ آخری بود که تو مملکتِ خودم بودم،از فردا توی یک کشور غریبه بودم که مردمشو نمی شناختم و با زبونش آشنایی کمی داشتم.حسین صبح زود رفت تهران سرِ کارش،مامان مرخصی گرفته بود،بنفشه هم نرفت مدرسه،بابا اما باید می رفت و گفت ظهر برمیگرده.تمام آشپزخونه رو مرتب کردم،هرچی افسانه و مامان میگفتن برو چمدونتو ببند به گوشم نمی رفت.دوست نداشتم یه لحظه رو از دست بدم.با سکوت کارمو انجام میدادم.خواستم جارو برقی بکشم که امیر زنگ زد.صداش شدید گرفته بود.گفت
-چرا به بهناز گفتی نیام فرودگاه
-اینجوری بهتره امیر
-بیخود،من میام آنا
-امیر خواهش می کنم،بخدا لحظه خداحافظی برام خیلی سخته بفهم اینو،اگه دستِ من بود،دوست نداشتم حتی مامان و بابا هم بیان.
-پس من کی تو روببینم آنا،من دیشب از تو درست خداحافظی نکردم.
بغض لعنتی که از صبح تو گلوم بود فرو دادم و گفتم
-عصری با هم قرار میذاریم منم دوست دارم امروز ببینمت
-آنا،خوبی تو خوشگلم؟
-خوب؟نمی دونم امیر دلم میخواد برم یه جا فقط داد بزنم
-ساعتِ 4 بیا دمِ قنادی می بینمت
گوشی رو بی هیچ حرفی قطع کرد.می دونستم داره خودشو کنترل میکنه تا اونم مثل من بغضش نشکنه.چشمامو بسته بودم ذهنم پر از خالی بود.افسانه درِِ اتاقمو باز کرد،اونم امروز برخلافِ همیشه خیلی آروم بود
-آنا،میترا زنگ زد گفت زنگ زده به خطِ خودت مشغول بوده،گفت تا نیم ساعتِ دیگه اینجاست.بیا یه کم اینجارو مرتب کنیم تا نیومده،این لباسات از وسطِ اتاق جمع بشه.
-افی!
-جانم آنا
-من نمی خوام برم،مخصوصا حالا
اومد لبه تخت کنارم نشست و گفت
-اما میدونی که باید بری،برای خودت اینجوری بهتره.
-چرا حالا افی؟چرا الان باید امیر بیاد تو زندگیم؟
-این مسئله یه بار دیگه هم گفتم حکمته،شک نکن آنا،حالا هم پاشو الان میترا میاد ها
-راستی افی امیر می خواست بیاد فرودگاه،گفتم نه،اما گفت ساعت 4 می خواد منو ببینه
- خب برو ببینش، خاله با من درستش می کنم ،غصه نخور
بعد از جاش بلند شد و خودشو مشغول کرد به بستن چمدونِ من.
-میترا اومد و یکساعتی نشست و رفت،برام چند تا کتابِ رمان آورده بود.که به زور ته چمدونم جا دادم.سر ناهار افسانه گفت
- راستی آنا با اون دوستت مریم یادت رفت خداحافظی کنی،گفتی یادت بیارم حتما بری دمِ خونه اشون چون میترا گفته تلفنشون قطعه
فهمیدم داره بهانه می تراشه که بتونم برم امیرو ببینم برای همین گفتم
-چرا باید برم،بفهمه بی خداحافظی رفتم ناراحت میشه،مامان ساعتِ 4 برم؟
مامان گفت
-خب چرا زودتر خداحافظی نکردی باهاش؟برو می خوای ببرمت؟
-نه مامان خودم می رم،شما و افسانه هم بخوابین که امشب از خواب خبری نیست
-باشه پس سر راهت اون دوتا جعبه شیرینی رو هم از قنادی بگیر
-من نمیدونم اونجا قحطی شیرینیه که خانوم دستوری هوس شیرینی اینجا رو کرده؟
-آنا!!
-چشم سیمین جون،ببخشید
نمی خواستم امروزو با مامان کل کل کنم راجع به آزاده،ساعت ده دقیقه به 4 از خونه زدم بیرون،امیر سر کوچه پائین تر از قنادی ایستاده بود.درو باز کردم و سوار شدم
-سلام
-سلام چشم سیاه
-خیلی وقته اومدی؟
-یه ربعه
-ااااا خب قبل از اومدنت زنگ می زدی تا منم زودتر بیام
-عیب نداره ،عوضش می خوام ببرمت یه جا که تا دلت می خواد دوتایی با هم داد بزنیم حاضری؟
-بریم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.جفتمون سکوت کرده بودیم.قبلش اونقدر حرف تو ذهنم بود که بگم اما الان هیچی یادم نمی اومد.امیر رفت سمتِ جاده چالوس
-امیر من باید زود برگردم
-نگران نباش عزیزم،زود بر می گردیم
دیگه هیچی نگفتم ،بهش اعتمادِ کامل داشتم .خودش این حسو برام بوجود آورده بودچند کیلومتر بعد از رستورانِ پامچال از یه فرعی پیجید پائین و رفتِ کنارِ رودخونه و ماشینو نگه داشت.روشو کرد سمتِ من و گفت
-پیاده می شی هرچی دلت می خواد داد می کشی،خودتو تخلیه میکنی اما یک قطره اشک نمی ریزی باشه؟
به چشمای غمگینش نگاه کردم ،چقدر مهربون بود،و چقدر قشنگ احساسِ منو درک می کرد.خدایا من بدونِ امیر چیکار کنم.طاقت نیاوردم در ماشینو باز کردم و رفتم بیرون رو به رودخونه تا جایی که میتونستم داد زدم،گلایه کردم اما بخاطرِ امیر یه قطره اشکم نریختم،بهش قول داده بودم.بعدش آرومِ آروم شدم.برگشتم سمتِ ماشین .
امیر سرشو گذاشته بود روی فرمون.درِ ماشینو باز کردم و نشستم.امیر اما هم چنان سرش رو فرمون بود.ناخود آگاه دستمو بردم جلو و رو موهاشو نوازش کردم.بدون اینکه سرشو برداره با صدای گرفته گفت
-راحت شدی کوچولو؟
-مرسی امیر.خیلی خوب بود،بهش احتیاج داشتم
-می دونستم کوچولو،منم هر وقت دلم خیلی می گیره میام اینجا و آروم میشم
بعد سرشو از رو فرمون برداشت،خدایِ من چشمای امیر بارونی بارونی بود.قلبم داشت از جا در می اومد.دستمو بردم جلو و با نوکِ انگشتام اشکاشو پاک کردم.دستامو گرفت توی دستش و آروم نوازش کرد.
-آنا بهم یه قولی بده
-چی امیر؟
-قول بده که هیچوقت فراموشم نکنی،می ترسم آنا،نمی دونم چرا از دیشب مخصوصا با دیدنِ مسعود دلهره گرفتم.
-این حرفا چیه که می زنی امیر،مگه بهم اعتماد نداری؟مطمئن باش که من یک تارِ موی تو رو با دنیا عوض نمیکنم.
چه راحت ازم اعتراف گرفت که برام چقدر عزیزه و من چه آسون گفتم که با دنیا عوضش نمیکنم،چون واقعا هیچ کسی نمیتونست به این راحتی منِ سرکشو رام کنه
-من به تو اعتماد دارم عزیزِ دلم اما به بقیه اعتماد ندارم،اما حالا خیالم راحتِ راحت شد،میدونم که هیچ وقت فراموشم نمیکنی.
بعد صورتشو آورد جلو و درست روی همون چالِ لپم رو بوسید. بوسه ای که از رویِ خلوص نیت و پر از محبت بود.نمی دونستم که چیکار باید بکنم.در سکوتِ مطلق بودم و مثل همیشه نشئه از وجودِ امیر......
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.دستمو بردم ضبطو روشن کنم که گفت «نه» با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
-چرا؟
-نمیدونم خوب روشنش کن
پیچ ضبطو پیچوندم و صدای داریوش فضای ماشینو پر کرد
شب آغاز هجرت تو
شب در خود شکستنم بود
شب بی رحم رفتن تو
شب از پا نشستنم بود
شب بی تو
شب بی من
شب دل مرده های تنها بود
شب رفتن
شب مرد ن
شب دل کندن من از ما بود
واسه جشن دلتنگی ما
گل گریه سبد سبد بود
با طلوع عشق من و تو
هم زمین هم ستاره بد بود
از هجرت تو شکنجه دیدم
کوچ تو اوج ریاضتم بود
چه مومنانه از خود گذشتم
کوچ من از من نهایتم بود
به دادم برس
به دادم برس
تو ای ناجی تبار من
به دادم برس
به دادم برس
تو ای قلب سوگوار من
سهم من جز شکستن من
تو هجوم شب زمین نیست
با پر و بال خاکی من
شوق پرواز آخرین نیست
بی تو باید دوباره گم شد
تو غبارِ تباهی
سنگر وحشت من از من
مر هم زخم پیر من کو؟
واسه پیدا شدن تو آینه
جاده ی سبز گم شدن کو؟
بی تو باید دوباره گم شد
تو غبار تباهی
با من نیاز خاک زمین بود
تو پل به فتح ستاره بستی
اگر شکستم از تو شکستم
اگر شکستی از خود شکستی
به دادم برس
به دادم برس
تو ای ناجی تبار من
به دادم برس
به دادم برس
تو ای قلب سوگوار من
شب بی تو
شب بی من
شب دل مرده های تنها بود
شب رفتن
شب مردن
شب دل کندن من از ما بود
اشکام بی صدا رو گونه هام می ریخت.امیر همونطور که رانندگی میکرد با انگشتاش اشکامو پاک کردو گفت
-به خاطرِِ همین نمی خواستم روشنش کنی کوچولو
و بعد ضبطو خاموش کرد.ساعتِ6.30 بود که سر کوچه ایستاد و گفت
-خب ،اینجا فعلا آخرِ خطه،من منتظرت می مونم تا جوابمو بدی،هرچند که جوابمو گرفته بودم و امروز مطمئن تر شدم.اما دلم نمی خواد فرصتِ این رفتنو ازت بگییرم.پس به جفتمون این فرصتو می دم که با رفتنت بیشتر قدر لحظه های با هم بودنمونو بدونیم.خیلی مراقبِ خودت باش و بدون که دلم برات خیلی خیلی تنگ میشه.دوست داشتم بیام فرودگاه اما راست میگی برایِ جفتمون سخته مخصوصا من که باید ببینم همراهِ مسعود داری میری
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#28
Posted: 24 Apr 2012 20:47
این بغض لعنتی باعث شده بود دچارِ سکوت بشم.دستمو کردم تو کیفم.کتابِ« بار دیگر شهری که دوست می داشتم نادرِ ابراهیمی» رو که براش گرفته بودمو در آوردم و گذاشتم روی داشبورد ،خم شدم و پیشونی اشو بوسیدم و سریع بدونِ هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم.
اونقدر حالم خراب بود که کل کوچه رو دویدم و تازه پشتِ در خونه یادم اومد که شیرینی ها رو نگرفتم.مهم نبود،الان تنها چیری که مهم بود امیر بود و بس.درو با کلیدم باز کردم و توی حیاط صورتمو یه آب زدم و رفتم تو.خوشبختانه مامان رفته بود دوش بگیره .بابا هم رفته بود بیرون نمیدونم دنبالِ چی،فقط افسانه و مارال و بنفشه تو هال بودن .افسانه تا چشمش به من افتاد متوجه شد حالِ خوبی ندارم.بی هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و دنبالم اومد.
-آنا سرتو بلند کن ببینم چی شده؟شیرینی ها کو؟ای بابا چته خوب؟خون به جیگر شدم بنال ببینم.
-افی سخته،نمی خوام برم،من اونجا چیکار دارم آخه؟دوست ندارم درس بخونم زوره؟
-پاشو اول لباستو در بیار خاله این شکلی نبینتت،حداقل نفهمه از بیرون اومدی این همه آبغوره گرفتی.
بعد کمکم کرد تا پالتو و روسریمو در آوردم.
-خب بگو ببینم چی شده؟
براش تعریف کردم و بعد گفتم بدونِ خداحافظی فقظ پیشونی اشو بوسیدم و در رفتم و تازه پشتِ در یادم اومده شیرینی ها رو نگرفتم،برای اینکه حالمو عوض کنه گفت
-خب پس آخر پسرِ مردم ناکام نموندو به آرزوش رسید و اون لپِ سوراختو بوسید،اون که لپِ سوراخ نداشت،خاک تو سرت من اگه جای تو بودم لباشو می بوسیدم
-اااااااااا افی،چرتِ و پرت نگو،همین الانشم دیگه اصلا روم نمیشه بهش نگاه کنم.
-نه جونِ من لباشو می بوسیدی،حالا من یه چیزی گفتم این چه زود خوشش اومد.پاشو دوباره لباس بپوش بریم با هم شیرینی ها رو بگیریم که خانوم دستوری خوشیِ همین ماچِ آبکیتو هم می گیره
حالم با حرفای افسانه یه کم بهتر شد.همیشه میدونست که کِی باید حرف بزنه، و چی بگه.مامان از حموم در اومده بود که دید من و افسانه دمِ دریم
-اِ آنا اومدی؟شیرینی ها رو گرفتی؟حالا کجا دارین میرین؟چرا چشمات سرخه؟
-هیچی خاله،دخترِ سر به هوا از ذوقِ رفتنش یادش رفته شیرینی ها رو بگیره اومده خونه زده زیرِ گریه،منم گفتم با هم بریم و بیاییم
مامان گفت
-آنا مامان مطمئنی بخاطرِ شیرینیه؟
-آره مامان چیزی نیست،بریم افی زود برگردیم هنوز باید چند جا زنگ بزنم
و از در رفتم بیرون.افسانه نمیدونم به مامان چی گفت و دنبالم اومد شیرینی ها رو گرفتیم ،افسانه داشت بهم می گفت «حواسمو خیلی جمع کنم،مخصوصا در ارتباط با مسعود اونم مثلِ امیر فکر می کرد که مسعود خطرناک تر از حمیده » و خیلی حرفای دیگه.برگشتیم خونه به آیدا زنگ زدم و دوباره ازش خدحافظی کردم،از سرِ اجبار هم با محمود !دو بار هم امیر زنگ زد که خیلی نتونستم باهاش حرف بزنم،بغضِ لعنتی این اجازه رو بهمون نمی داد.
موقع رفتنِ فرودگاه بود،بنفشه که انگار خواب به چشمش نبود،حسین سرِ شب اومده بود و مارالو با خودش برده بود که افسانه بتونه بیاد فرودگاه و بچه زا براه نشه.بابا چمدونامو گذاشت تو ماشین،برای آخرین بار به اتاقم نگاه کردمو درشو بستم و اومدم بیرون.مامان از زیر آیینه قرآن ردم کرد. بعد که سوار ماشین شدم،آبو ریخت و کاسه رو توی حیاط گذاشت و سوار شد.
تویِ فرودگاه با چهره بزک کرده مینو جون روبه رو شدم،نمی دونم کِی رسیده بود اینقدر خودشو بزک دوزک کنه،انگار داشت می رفت عروسی.مسعود اما برخلافِ همیشه خیلی جدی بود از نگاه های عجیبش و پوزخندش خبری نبود،یه شلوار جینِ آبی با یک پلیورِسورمه ای تنش کرده بود.ی با یک کاپشنِ سورمه ای که راه های قرمز داشت ،جای آذین خالی که بگه کاشِ من جای تو بودم. خیلی سرد فقط برای هم سرمونو تکون دادیم.کاش به جای این الان امیر بود.هیچ راهِ فراری برام نبود که جدا از مسعود بارمو تحویل بدم.ناچارا با هم رفتیم توی سالن گمرک، یک ساعت و نیم معطل شدیم تا کارمون راه افتاد گشتن بارها و گرفتن کارتِ پرواز.برگشتیم پیشِ مامان اینا که توی کافی شاپ فرودگاه نشسته بودن.من یه قهوه سفارش دادم و مسعودم یه نسکافه.افسانه زد به پام و گفت
-این چشه؟چرا قیافه گرفته،لامصب چه تیپی هم زده،جایِ آذین خالی که غش کنه.همون بهتر امیرِ طفلک نیومد فرودگاه.
-اه افی ولش کن اینو.پولِ خورد داری؟
-پولِ خوردمیخوای چیکار؟
-می خوام به امیر زنگ بزنم
-دیوونه شدی؟الان؟خوابه
-خواب نیست،منتظره،بهش قول دادم،الانم زنگ نمی زنم،رفتم اونور می زنم،حالا داری یا نه؟
-آره بابا،صبر کن ببینم
یه عالمه یک تومنی دوتومنی بهم داد،از بلندگوی سالن اعلام کردن « مسافرینِ پروازشماره....... ایران ایر به مقصد پاریس لطفا جهت انجامِ مراسم گمرکی به سالنِ گمرک مراجعه کنند» وقتِ رفتن بود. به گونه مینو جون یه بوسه سر سری زدم برای آقای دکتر سر تکون دادم ونفهمیدم چه طور مامانو بغل کردم و از بنفشه خداحافظی کردم و تو بغلِ بابا سرمو رو سینه اش گذاشتم.اما نوبتِ افی که شد،همون کاری رو که با امیر کردم ،انجام دادم پیشونیشو بوسیدم و بی هیچ حرفی رفتم توی گمرک.حتی برنگشتم از پشتِ شیشه ببینمشون.
از بازرسی خواهران اومدم بیرون،مسعود منتظرم بود .من اما بهش محل ندادم ،دنبالِ تلفن می گشتم که به امیر زنگ بزنم.اومد جلو و گفت
-چیزی لازم دارین؟
-باید یه تلفن بزنم
ابروشو انداخت بالا و گفت
-اینوقت صبح؟بعدم دیر میشه ها
-بشه باید زنگ بزنم
-اون روبه رو تلفنه،من می رم تو صف زودتر بیا
جوابشو ندادم و رفتم سمتِ تلفن راهِ دور با اولین بوق امیر گوشی رو برداشت
-امیررررررر
-جانم چشمِ سیاه
-خواب بودی؟
-نه خوشگلم،بیدار بودم و منتظر خوبی؟
-نه
-منم نیستم.مسعود کجاست
-قبرستون
-اا آنا این چه طرزِ حرف زدنه
-خوشم نمیاد ازش چیکار کنم
-بری اونجا نمی بینیش،تحمل کن عزیزم این 5 ساعتو
پول خوردم تموم شدو تلفن بوقِ اخطار داد
-امیر الان قطع میشه
-آنا یادت نره دوستِ.........
قطع شد.گوشی رو گذاشتم و رفتم سمتِ صف سوار شدنِ هواپیما که مسعود از اون جلو اشاره کرد برم پیشش با بی حالی رفتم کنارش تا نوبتمون بشه.تو هواپیما مسعود کاپشنشو در آورد و به منم گفت پالتومو در بیارم که بذاره توی کابینِ بالای سرمون.بی هیچ حرفی پالتومو در آوردم و دادم دستش نشستم،کمربندمو بستم وسرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم،فصلِ جدیدِ زندگی من داشت شروع میشد...
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#29
Posted: 24 Apr 2012 20:48
قسمت دهـم
اون قدر فکرم مشغولِ امیر و جمله آخرش بود که متوجه نشدم هواپیما کِی بلند شد،فقط وقتی چشمامو باز کردم که دیدم مسعود داره میزِ جلوی صندلی رو باز میکنه که سینی صبحونه رو بذاره روش.تکونی به خودم دادم
-میل ندارم
-اا بیدار شدی؟خیلی خوش خوابی ها
با لحنِ سردی گفتم
-بیدار بودم.
به روی خودش نیاورد
-باید صبحونتو بخوری،ضعف میکنی،مامانت سفارش کرده هواتو داشته باشم کوچولو
چشمام گر گرفت،حق نداشت بهم بگه کوچولو،این کلمه فقط مختصِ امیر بود با لحنِ دوست داشتنیش ،برگشتم سمتش و گفتم
-بایدی برای من وجود نداره،اینو یادتون بمونه آقا،و همینطور فراموش نکن که حق نداری دیگه بهم بگی کوچولو.نیازی به قیم هم ندارم. الانم می خوام بخوابم ،پس ساکت!!
چشماش برق زد،انگار از اینکه حرصِ منو در بیاره لذت می برد.شونه اشو انداخت بالا و با لحن مسخره ای گفت
-هر جور راحتی خانوم بزرگ!اما به نظرم بهتره اون لچکو از سرت در بیاری،من به جایِ تو خلقم تنگ شد،یه نگاه بنداز دورو ورت ببین چه خبره
بعدم بی تفاوت مشغولِ خوردن صبحونه اش شد.حوصله اینکه باهاش دهن به دهن بشم رو مخصوصا با سفارشای امیر و افسانه نداشتم،هر چی کمتر باهاش حرف می زدم بهتر بود.برای همین با اینکه کنجکاو شده بودم ببینم چه خبره دور و برم اما گره روسریمو سفت تر کردم،پشتی صندلیمو دادم عقب و چشمامو بستم.پوزخند مسعودو حتی با چشمای بسته هم احساس می کردم.اما مهم نبود.این بار واقعا خوابم برد.
نمی دونم چقدر گذشت که دیدم یک نفر آروم تکونم می ده
-اا افی مرض داری نکن خوابم میاد بابا
صدای خنده مسعود از جا پروندم،صاف سرجام نشستم ،برای یک لحظه زمان و مکانو گم کرده بودم که چشمم افتاد به مسعود که نیشش تا بناگوش باز بود،اخمامو کشیدم تو هم،که صدای خنده هاش بیشتر شد،طوری که آقایی که بغل دستش نشسته بود،با حالتِ کنجکاو خم شد ببینه داره به چی می خنده.
-هه هه،رو آب بخندی،فیلمِ کمدی می بینی که نیشت بازه؟
همونطور که می خندید گفت
-قیافه اتو تو آیینه ببینی خودت بیشتر می خندی
-خیلی هم خوبم،تازه کی بهت گفت بیدارم کنی؟
-بر منکرش لعنت،دارن ناهار میدن،یه ساعت دیگه هم تو فرودگاهِ وین میشینه،یه ساعت توقفِ برای مسافرایی که پیاده می شن. وبعد با شیطنتِ خاصی گفت
-می دونی که پروازای یکشنبه مستقیم نیست.
تعجب کرده بودم اما نمی خواستم بفهمه،برای همین شونه امو انداختم بالا و گفتم
-خب نباشه،حالا هم پای درازتو بکش اونور می خوام برم یه آب بزنم به صورتم
پاهوشو جمع کرد تا من رد بشم،همینطور اون آقایی که کنارش نشسته بودخودشو جمع کرد.واردِ راهروی هواپیما که شدم بلوزمو صاف کردم و رفتم سمتِ دستشویی.توی آیینه دستشویی خودم هم خنده ام گرفت.موهام از کناره روسریم زده بود بیرون،چشمام پف کرده بودو گره روسریم کج شده بود . اما بعد اخمام رفت تو هم، ا این از خود راضی بیخود کرده بهم خندید.روسریمو در آوردم،موهامو باز کردم و دوباره بستم،صورتمو یه آب زدم و روسریمو سرم کردم، نه اینکه اهل حجاب باشم دوست نداشتم فرصت طلب باشم.از در دستشویی اومدم بیرون حوصله نداشتم برم سرجام برای همین رفتم کنارِ پنجره درِ هواپیما وبه بیرون خیره شدم.دلم برای امیر خیلی تنگ شده بود.کاش الان اینجا بود و اون به قیافهِ خواب آلودم می خندید.
-چرا اینجا ایستادی؟مگه نمی بینی دارن غذا میدن؟چرا لچکتو در نیاوردی؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم
-کور که نیستم می بینم. بعدشم تو وکیل وصی منی مگه؟دوست ندارم روسریمو مثل ندید بدیدا در بیارم
اما اون جوابِ حرفمو این جور داد
-میدونستی چشمات سگ داره؟مخصوصا وقتی اینجوری عصبانی می شی و زل میزنی به آدم یه برق خاصی داره،باید بیشتر عصبانیت کنم چشم سیاه!
کلافه از اینکه همش تکیه کلامای امیرو می گفت و بدون توجه به اینکه بدونم چشمات سگ داره یعنی چی گفتم
-چشمای خودت سگ داره،اصلا وقتی می بینمت یاد سگای نژاد هاسکی می افتم،حالا هم برو کنار می خوام برم سرِ جام ناهارمو بخورم
زد زیرِ خنده و همونطور که خودشو می کشید کِنار گفت
-رامت می کنم وحشیِ چشم سیاه،فکر کنم بازیِ با تو خیلی لذت بخش و پر هیجان باشه
خودمو کنترل کردم جوابشو ندم،نباید کاری کنم خوشش بیاد. نگرانی های امیر و افسانه بی مورد نبود،بی تفاوت از کنارش رد شدم و رفتم سرِ جام نشستم.بعد از چند دقیقه اونم اومد کنارم نشست .سینی غذامو گرفتم و گذاشتم جلوم بدجوری گرسنه بودم دیشبم نتونسته بودم خوب شام بخورم . مسعود هم مشغول بود،بعدانگار نه انگارکه من محلش نمی دم همونطوری که ناهارشو می خورد گفت
-حالا داری میری چه رشته ای بخونی خانم بزرگ؟
جوابشو ندادم و سرمو به خوردنِ غذا گرم کردم بذار اونقدر برای خودش حرف بزنه تا جونش درآد!اما اون پرروتر از این حرفا بود
-میدونی من رشته کارگردانی سینما خوندم ایتالیا،وقتی هنوز اوایل انقلاب بود،مامان اینا خونه زندگی رو فروختن و کوچ کردن،اون موقع من 19 ساله بودم ،با آشناهایی که بابا داشت معافیت پزشکی گرفته بودم.مینو اما بخاطر شوهرش نتونست بیاد،چون شوهرش دوست نداشت از ایران بره و بیچاره مینو مجبور شد که بمونه،البته بعد از اینکه مرزا باز شد یه چند باری اومده پیشمون،اما خب برگشته.پرهام و پدرام هم اخلاقِ باباشونو دارن
«تو دلم گفتم خدا رو شکر مثل مامانشون نیستن،دوست داشتم بیشتر بدونم چرا ایتالیا درس خونده اما حالا پاریس زندگی میکنه ؟حس فضولیم گل کرده بود اما بی تفاوت مشغول ناهارم بودم»
- درسم که تموم شد برگشتم پاریس ،یه شرکتِ فیلم سازی کوچولو تو پاریس دارم،با یه مغازه عکاسی.
بازم محلش ندادم«قیافه اش که جون می داد برای بازیگری»
-چیه زبونتو موش خورده خانم بزرگ؟دارم با تو حرف میزنم ها
بی تفاوت شونه امو انداختم بالا و گفتم
-زیاد برام جالب نیست چیزی بدونم،چون بهم ربطی نداره
-راستی صبح به اون زودی می خواستی به کی زنگ بزنی؟دوست پسرت؟
داشت باز زیاده روی می کرد،باید دمشو قیچی می کردم،برای همین بی خیال گفتم
-آره،خوبه خوشم اومد فهمیدی.
-خوبه که رو راستی،ببینم دوست پسرت همون پسره که اون شب خونه اتون بود نیست؟به نظرم خیلی باهاش صمیمی بودی
برای اینکه حرصش بیشتر در بیاد گفتم
-چرا اتفاقا خودشه.
-بهت نمیاد این قدر بی سلیقه باشی،فکر می کردم سلیقه ات بهتر از اینا باشه،البته مهم نیست،من بهت یاد می دم که سلیقه ات خوب بشه و همه بهت آفرین بگن.
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم،حق نداشت در موردِ امیر اینطوری حرف بزنه.اما یادم اومد دوست داره عصبانیم کنه برای همین خونسرد جواب دادم
-من فقط یک بار توی زندگیم انتخاب میکنم،از انتخابم هم راضیم.پس بهتره تلاش بیخودی نکنی چون فقط خودت خسته میشی.
بعدم سینی ناهارمو مرتب کردم و تکیه دادم به صندلی.خم شد روی صورتم و گفت
-خواهیم دید کوچولوی وحشی!
با دستم هولش دادم عقب و با یک لحنِ سرد گفتم
-خواهیم دید.
هواپیما یکساعت توی فرودگاهِ وین نشست تا مسافرا پیاده بشن و بارشونو تخلیه کنه،دوست داشتم پیاده بشم،اما نمیشد.برای همین کتابمو از تو کیفم در آوردم و سرمو باهاش گرم کردم.مسعود هم دیگه سر به سرم نذاشت و خودشو مشغول کرد به روزنامه خوندن.
«مسافرین محترم تا چند دقیقه دیگر در فرودگاه اورلی پاریس به زمین می شینیم،لطفا...................»
کتابمو گذاشتم تو کیفم،پشتی صندلیمو برگردوندم و از پنجره کنار دستم به ساختمونا خیره شدم.
فری شاپِ فرودگاهِ اورلی خیلی بزرگ بود،برای اولین بار خدا رو شکر کردم که مسعود همرامه،وگرنه گیج می شدم.پاسپورتامونو دادیم که مهرِ ورود بزنن،بعد از گمرک اومدیم بیرون،از پشت شیشه چشمم به آزاده و مهرناز دختر خالهِ نسرین افتاد که داشتن برام دست تکون می دادن،بی توجه به مسعود ازدر خروجی رفتم بیرون و خودمو انداختم تو بغلِ آزاده،با اینکه هیچوقت با هم نمی ساختیم،اما وقتی بغلش کردم فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.بعدم مهرنازو بغل کردم و بوسیدم.آزاده گفت
-وای آنا چه بزرگ شدی،چقدر قدت بلند شده.همه خوب بودن؟مامان،بابا؟بنفشه، آیدا؟
-همه خوب بودن آزاده،سلام رسوندن و گفتن به جای همشون ببوسمت
مهرنازآروم گفت
-این خوش تیپه کیه همراهِ خودت آوردی؟
آزاده هم با اخم ابرشو داد بالا و منتظرِ جوابِ من بود،تازه یادِ مسعود افتادم،برگشتم دیدم دست به سینه ایستاده و ما رو نگاه میکنه،اگه معرفیش نمی کردم،آزاده تا عمر داشتم روزِ خوش برام نمی ذاشت.صداش کردم،آمد جلو
-ایشون برادرِ مینو جونن آزاده،یادته که مینو جونو؟پاریس زندگی میکنن ،پروازمون باهم بود.
گره اخمای آزاده باز شدبا مسعود دست داد و اظهار خوشبختی کرد تو دلم گفتم« ایش بد ترکیب،آخه آشنا شدن با این خوشبختی میخواد»مهرناز اما آب از دهنش راه افتاده بود انگار، با ناز و ادای مخصوصش خودشو معرفی کرد باز تو دلم گفتم«بترکین،چی داره این آخه،برای همینه که مثل فرهاد امر بهش مشتبه شده»مسعود گفت اگه ماشین نیست برسونتمون و من تو دلم دعا می کردم که ماشین باشه،خدا دعامو مستجاب کرد،آزاده گفت
-ماشین دایی دستمه،خودش عمل داشت نتونست بیاد.
نفسمو دادم بیرون که مسعود متوجه شد و لبشو به نشونه پوزخند بازو بسته کرد.بعد گفت
-پس مزاحم نمی شم،این شماره منه کاری بود در خدمتم.
بعد با یک لحن شیطون که فقط من متوجه شدم گفت
-من به مامان و باباتون قول دادم که اگه شما کاری داشتین و وقتتون پر بود به آنا جون کمک کنم.
چشمام گشاد شده بود«نخیر این ول کن نیست ،داره از این دوتا دلبری میکنه،نکنه آزاده خر بشه و بهش بگه باشه»آزاده هم تشکر کرد وشماره خونه اشو داد به مسعود«بیچاره شدم،این قصه مثل اینکه اینجا قطع نمیشه» و با گفتن«چه خوب مزاحمتون میشم» منو تا مرز دیوونگی برد.بعد از گرفتنِ بارا موقع خداحافظی،مسعود با شیطنت گفت
-سفرِ خوبی بود آنا جون،همسفرِ خوبی هستی،امیدوارم بازم همسفر بشیم!
و بعد یه چشمک کوچیک زدکه فقط من دیدم ، منتظرِ جواب من نشد و رفت«زهرِ مارِ آنا جون،منو مسخره میکنه،باید حالشو بگیرم» مهرناز و آزاده اما مثل اینکه بدشون نیومده بود ازش،تا خودِخونه داشتن منو سین جیم می کردن که چیکاره است؟چند سالشه؟زن داره؟و.......،منم یک کلمه گفتم«نمی دونم»،که بعد شروع کردند با هم در موردش حرف زدن،البته بیشتر مهرناز خوشش اومده بود،چون آزاده که در کل منتظرِ شاهزاده رویایی بود که بیاد و با اسبِ سفیدش ببرتش.من اما به این فکر می کردم رسیدم خونه حتما به امیر هم زنگ بزنم،دلم بدجوری توی این هوای سردِ ابری پاریس هواشو کرده بود.....
اونروز فقط تونستم یک زنگ کوچیک به مامان بزنم،و بگم سالم رسیدم.همه هوش و حواسم به این بود که بتونم به امیر خبر بدم،مامان ممکن بود به افسانه بگه و خدا کنه امیر بتونه از افسانه خبر بگیره،اما خب شنیدنِ صدای خودش یه چیز دیگه بود.عصری خاله و سه تا از دایی هام و خانوماشون اومدن دیدنم،اما برای شام نموندن.قرار گذاشتن فرداش همه برای ناهار خونه دایی بزرگم جمع بشیم چون تعطیل بود.
آزاده هم با دوستاش برنامه ریزی کرده بود که چون شبِ سالِ نوست،بریم بیرون اونم منتشو سرِ من می ذاشت که بخاطرِ تو این کارو کردم .و یه عالمه هم سفارش کرد که کاری نکنم آبروش بره،دستورایِ خانوم دستوری شروع شده بود!
آماده شدیم که بریم خونه دوستِ آزاده.یک پلیور قرمز که یقهِ اسکی شل داشت با شلوارِ مشکی مخمل کوبیده تنم کردم موهامو دمِ اسبی کردم و یک رژ کم رنگ زدم از سرشونم زیاد بودم، کاپشنِ چرمم رو هم برداشتم اگه بخودم بود دوست داشتم بمونم خونه و اول به امیر زنگ بزنم و بعد تخت بگیرم بخوابم اما کی جرئت داشت رو حرفِ آزاده حرف بزنه حسابش می افتاد با کرام الکاتبین!
مهرنازم با ما می اومد.تقریبا با آزاده همسن بودن و هم راز.تا خونه رامبد دوستِ هم دانشگاهی آزاده راهِ زیادی نبود،وقتی وارد شدیم،دیدن مسعود با پوزخند همیشگیش غافلگیرم کرد.«این اینجا چیکار می کرد؟».
رامبد اومد جلو و همراهِ من و آزاده و مهرناز راه افتاد که منو باهاشون آشنا کنه ،اسمِ هیچ کدومشونو یادم نموند،چون اصلا نمی فهمیدم کی به کیه،فقط سرمو تکون می دادم و رد می شدم،یه عده خارجی هم توشون بود.بودنِ مسعود توی این جمع نه تنها برای من حتی برای آزاده و مهرنازم سوال برانگیز بود، به مسعو که رسیدیم رامبدبا معرفیش جوابمونوداد
-آزی،مسعود یکی از دوستای خانوادگیمونه،چند سالیه که اینجا رفت و آمد خانوادگی داریم ،تازه دوساله برگشته پاریس ،ایتالیا بوده،که این دوسالم شبای ژانویه مسافرت بوده و برای همین تو مهمونیای هر ساله امون نبوده،امروزم تازه رسیده از ایران،اا مسعود چه جالب خواهر آزاده هم امروز اومد .حتما تو هواپیما با هم بودین.
«خبر نداری که مثل چی داشت حرصِ منو در می آورد»مسعود گفت
- من با ایشون همسفر بودم و دست برقضا،کنارِ هم نشسته بودیم،خانواده آزاده خانوم دوستای مینو خواهرمن
رامبد گفت
-ااااا چه جالب!پس همدیگه رو می شناسین دیگه
مسعود گفت
- چه جورم!بعدخونسرد با مهرناز و آزاده احوالپرسی کرد،به من که رسیدگفت
-به به همسفرِ خودم، اتفاقِ جالبی بود،دنیا چه کوچیکه
جلوی بقیه نمی تونستم هیچی بگم،مخصوصا با سفارشای خانوم دستوری!برای همین با اینکه دوست داشتم،با دستای خودم خفه اش کنم خیلی آروم گفتم
-بله واقعا
و بعد از کنارش گذشتم و خودمو انداختم روی نزدیکترین مبل،خدا رو شکر که هیجانِ دیدنِ من زود فرو نشست،یا شاید از دیدِ اونا من بچه بودم که کسی بهم محل نمی داد و همه مشغولِ شلوغ کاری بودن.یه عده می رقصیدن،یه عده مشغول تدارکِ شام بودن،آزاده با دوستای فرانسویش حرف می زد و توجهی به من نداشت رفته بود تو غالبِ همیشگیش،مهرنازم کنارِ مسعود نشسته بود و نمی دونم مسعود براش چی تعریف می کرد که از خنده غش کرده بود. من اما تو فکرِ این که چه جوری اینجا سر کنم،احساسِ غربت و دوری از آدمایی که می شناختمشون و برام عزیز بودن آزارم می داد،نمی دونم چقدر تو حالِ خودم بودم که مسعود همونطوری که لیوانِ نوشیدنیش دستش بود اومد و روی دسته مبلی که نشسته بودم نشست-یادمه تو ایران نظرت راجع به مهمونی شبِ سالِ نو یه چیز دیگه بود،اما امشب واقعا سورپرایز شدم
با بی حالی گفتم
-الانم نظرم فرقی نکرده، منتها خانواده ام عصری اومدن پیشمون، اما چون قبلا برنامه ریزی کرده بودن فردا قراره که دورِ هم جمع بشیم،الانم بخاطرِ آزاده اینجام، که اگه می دونستم تو هستی پامو نمی ذاشتم.
خندید و گفت
-حتما الان داری تو دلت می گی کاش به جایِ من دوستِ پسرت اینجا بود.
دوستِ پسرت رو با لحن مسخره ای گفت،لجم در اومد و با عصبانیت برگشتم سمتش
-دقیقا زدی تو خال!!
با سرخوشی نگام کرد وگفت
-بهت گفتم وقتی عصبانی میشی خواستنی تر میشی،بعد ممکنه ........
حرفشو قطع کرد .
-ممکنه چی؟ها؟
شونه هاشو انداخت بالا و با خونسردی گفت
-بعدا می فهمی وحشیِ چشم سیاه.گفتم که صبرم زیاده و بازی با تو رو دوست دارم کوچولو،البته دختر خاله ات هم بدش نمیاد واردِ بازی بشه،اما تو همبازی بهتری هستی وحشی و سرکش که رام کردنت فقط از عهده خودم بر میاد،از دخترایی که می خوان خودشونو بهم بچسبونن خوشم نمیاد.
از جام بلند شدم،بد جوری داشت با اعصابم بازی می کرد،می دونستم اگه الان به آزاده بگم می خوام برگردم خونه،هزارتا حرف می زنه،باید تحمل می کردم،رفتم سمتِ تراس و با وجودِ سردی هوا درو باز کردم و رفتم بیرون.منظره پاریس از طبقه بیست و یکم خیلی زیبا بود،سعی کردم به حرفای مسعود فکر نکنم و از منظره لذت ببرم.بعد از نیم ساعت برگشتم داخل،هیچکس به جز مسعود متوجه غیبتم نشده بود،همه هم چنان مشغول بودن!
جوونا توی ایران زیرِ توپ و تانک می جنگیدن،بعد اینجا.......
ماهم مهمونی داشتیم تو ایران اما همه پسرامون سناشون کم بود،و به جبهه نمی رسید.بعدم امکان نداشت توی یه جمع که وارد می شدی اینجوری نسبت بهت بی تفاوت باشن،که انگار وجود نداری!
یاد اونروزی که رفته بودیم دماوند افتادم،چقدر همه گرمو صمیمی بودن،یادِ لحظه ای که تو گل یا پوچ باختیم شیرین ترینِ باخت زندگیم و اون آهنگِ دو صدایی با امیر ،چشمام پر از اشک شد.چقدر دلم می خواست الان اینجا بودو از نگاهاش آرامش می گرفتم.
آزاده بعد از دوساعت تازه یادش اومد که منم هستم،و با چشم دنبالم گشت و پیدام کرد که غریبانه روی صندلی کنارِ در ایوون نشسته بودم بلند شد اومد کنارم و گفت
-چیه مثل غربتی ها کِز کردی یه گوشه،آبرومو جلوی دوستام بردی،تو ایران خبرتو دارم که تو مهمونی ها یه دقیقه هم نمیشینی.
چی باید بهش می گفتم؟خواهری که بعدِ از 4 سال منو دیده بود و فقط احساساتش لحظه اول گل کرد و بعدم تو مهمونی میون یه مشت آدم غریبه منو ول کرده و سرش به دوستاش گرم شده.
کلا آزاده از نظرِ احساسی نسبت به ماسه تای دیگه سرد بود.البته خیلی مهربون بود اما مهربونیاش هم حساب شده بود!نخواستم شبِ اول بحثی پیش بیاد،باید تحملش می کردم.برای همین گفتم
-خسته ام آزی،دو شبه خوب نخوابیدم،کاش میشد من برگردم خونه
اخماشو کشید تو هم و گفت
-بیخود تحمل کن، می خوای آبرویِ منو ببری ؟تازه بعد از شام می خواهیم بریم دمِ برج ایفل آتیش بازیه و بعدش هم می ریم دیسکو
وای خدایِ من،من اینجا چیکار می کردم،دلم خونه خودمون با غرغرای گاهی وقتای مامانو می خواست،دلم برای اینکه سر به سرِ بابا بذارم و بهم بگه «ای پدر سوخته» رو می خواست،دلم اتاقِ بنفشه رو می خواست که برم توش مهمونی. دلم افسانه با شیطنتاش و حتی گازای در دناکشو می خواست و از همه بیشتردلم امیرو می خواست با آرامشش. سکوت کردم و منتظر موندم.......
بعد از شام که البته از نوع سردش بود بقول اونجایی ها،همه آماده شدن که برن کنارِ برج ایفل،خیابونا اونقدر شلوغ بود که هیچ کس ماشین نیاورد و پیاده راه افتادیم.البته مسیر هم خیلی دور نبود.تو خیابون پر از آدم بود،دخترا و پسرا که دستای همدیگه رو گرفته بودن ،یا وسطِ خیابون جلوی اون همه آدم مشغولِ بوسیدن هم بودن، من اونقدرمیخِ این حرکتشون مونده بودم که وقتی مسعود اومد کنارم متوجه نشدم تا زمانی که سرشو آورد بیخ گوشمو با لحنِ شوخی گفت
-اینجوری نگاشون کنی،متوجه بشن می گیرن می زننت ها !
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#30
Posted: 24 Apr 2012 20:51
اونقدر حیرت کرده بودم که بی اختیار برگشتم سمتشو گفتم
-اینا خجالت نمی کشن مسعود؟وسطِ خیابون از این کارا می کنن؟
فکر کنم از اینکه اسمشو اونقدر راحت به زبون آوردم برای یه لحظه جا خورد،صورتشو آورد جلو و به فاصله نزدیکی با من و گفت
-نه کوچولو،کارشون طبیعیه ،دارن دندونایِ همو چِک می کنن خراب نباشه،اما خیلی بدشون میاد که کسی نگاشون کنه.راستی مواظب باش که تا سال تحویل بشه اینجا همه ،همدیگه رو می بوسن.البته بوسه هاشون برایِ چک کردنِ دندونا نیست،مگه اینکه یکی مثل تو وسوسه انگیز باشه و وحشی،5 دقیقه دیگه سال تحویل میشه و من عجیب وسوسه شدم ببینم دندونات خراب نباشه،چشمات اون لحظه باید خیلی دیدنی باشه!
بعد سرشو برد عقب و شروع کرد به خندیدن .من که از حرفاش شوکه شده بودم،احساسِ لرز کردم،دلم می خواست برم یه جا قایم بشم.دستِ هیچ کس بهم نرسه مخصوصا مسعود!دورو برومو نگاه کردم.فقط جمعیت وول میزد.آزاده همراهِ مهرنازو دوستاش چند متر جلوتر بودن،وای شمارشِ معکوس شروع شد!و بعد فقط آتیش بازی بودو بوسه هایی که به گونه ها زده میشد و مال بعضیا هم بقولِ مسعود چِک کردنِ دندونا،یک مردِ مست که کنارم ایستاده بود،بعداز اینکه چند نفرو بوسید،برگشت سمتِ من و صورتشو آورد جلو،از شدتِ وحشت چشمام گشاد شده بود،ناخود آگاه دستمو بردم جلوی صورتم که یک دست محکم کشیدم کنار،دستمو بردم بالا وچشمامو بستم ومحکم زدم تو صورتش،دستی که دورمو گرفته بود شل تر شد اما ول نشد،چشمامو با ترس آروم باز کردم و سرمو گرفتم بالا ،دیدم مسعود همونطور که با یک دست منو تو بغلش گرفته،با دست آزادش رو گونه اشو می ماله
-فهمیده بودم وحشی هستی اما نه دیگه اونقدر که وقتی خواستم نذارم اون مرتیکه مست ببوستت،اینجوری مزدمو بدی.باید می ذاشتم با اون لبای آویزونش و دهن بوگندوش دندوناتو بشمره،لامصب چه دستِ سنگینی هم داری.
تمومِ بدنم می لرزید.و اشکام نا خود آگاه می ریختن.همش داشتم به خودمو درسو خانم حیدری و دانشگاه و به خصوص آزاده بی فکر بد وبیراه می گفتم که برای چی الان باید اینجا باشم.مسعود وقتی دید من جواب نمی دم دستشو از رو گونه اش برداشت دو تا دستشو گرفت به شونه هام و تکونم داد وگفت
-آنا؟آنا؟خوبی؟چی شد آخه؟من فقط می خواستم نذارم اون مرتیکه ببوستت،اه اصلا تقصیرِ منِ لعنتیه که اون حرفا رو بهت زدم،آنا؟یه چیزی بگو لعنتی.
اما من دچارِ سکوتِ محض شده بودم،مسعود با یک دستش منو توی بغلش گرفت و با دستِ دیگه اش جمعیتو کنار می زد تا منو ببره یه جایِ آروم،یه جایِ نسبتا خلوت پیدا کرد و منو نشوند روی پله جلویِ در.بعدم کاپشنشو در آورد و انداخت رو دوشم،کلافه دستشو کرده بود تو موهاش.من اماطبقِ معمول به سکسکه افتادم.دو زانو جلوم نشست و گفت
-آنا بهتری؟
سرمو به علامت نه بردم بالا،معلوم بود خیلی کلافه است،گفت
-ببین همین جا بشین من برم ببینم این خواهرت کدوم گوریه،بگم بیاد ببرتت خونه.
-نههههههههههه از اینجا نرو من میترسم
کلافه تر گفت
-خب بگو الان چیکار کنم،تو با این وضع داری از سرما می لرزی،رنگت پریده،زود میام قول میدم
آستین پلیورشو کشیدم و گفتم
-منم باهات میام،تورو خدا تنهام نذار،تازه الان آزاده منو ببینه اینجوری کلی دعوام میکنه که آبروشو بردم
از شدت ناراحتی دندوناشو رو هم فشارداد وکنارم نشست،و گفت
-خیلی خوب کوچولو همینجا می شینم تا حالت بهتر بشه ،خوبه؟
سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم. مسعودم سکوت کرده بود. کلافه و عصبانی بود از تویِ جیبِ کاپشنش که رو دوشِ من بود بسته سیگارشو در آورد وسیگاری روشن کرد.نمی دونستم داره به چی فکر میکنه،برامم مهم نبود،اون با حرفای احمقانه اش منو تا مرزِ سکته برده بود،هرچند که بعدش ازم محافظت کرد اما این باعث نمیشد که از دستش عصبانی نباشم، بیشتر از همه از دستِ آزاده عصبانی بودم.خیلی بی فکر بود،اون از مهمونی و اینم از تویِ خیابون،مسعود سیگارشو زیر پاش له کرد، با اینکه یک پولیور ضخیمِ یقه اسکی تنش بود امارنگش از سرما کبود شده بود،کاپشنشو از رو دوشم برداشتم و دادم بهش
-بگیر خودت سردته،من گرم شدم
-نمیخواد بذار رو دوشت باشه.سردم نیست
لحنش خیلی تلخ بود،سر در نیاوردم چرا،شونه امو بالا انداختم.از جام بلند شدم،کاپشنو انداختم رو دوشش و گفتم
-بهترم بریم،الان آزاده نگران میشه
کاپشنشو تنش کرد و یک پوزخند زد
-هه آزاده؟فکر کنم الان اصلا یادش باشه که تو هم همراش بودی،که بخواد نگرانت بشه،دیدم از سرِ شب چقدر هواتو داشت!
راست می گفت امادوست نداشتم راجع به آزاده اینطوری حرف بزنه آزاده با همه بی فکریش خواهرم بود ،برای همینم براق شدم سمتشو و گفتم
-دفعه آخرت باشه که راجع به خواهرم اینطوری حرف زدی.اصلا همش تقصیر توئه ،اگه اون مزخرفاتو نمی گفتی من اینقدر نمی ترسیدم و گم نمی شدم
با تعجب بهم نگاه و کرد و بعد زد زیرِ خنده
-خوشم میاد که علاوه بر وحشی بودن پررو هم هستی،عوض تشکر اینجوری جوابمو میدی،اما من میدونم چطوری ادبت کنم .کاری نکن همین الان دندوناتو......
پریدم وسطِ حرفش و گفتم
-اه بسه دیگه،چقدر چرتو پرت میگی بیا بریم بچه ها رو پیدا کنیم،بعدم این همه دختر اینجا ریخته برو دندونای اینا رو بشمر.
شروع کرد به قهقهه زدن و گفت
-هر چی بیشتر حرف میز نی ،بیشتر راغب می شم تا رامت کنم،خیلی بامزه ای
بعد راه افتاد و منم از ترسم نزدیک بهش راه می رفتم.چه شروعی داشتم تو اولین شبِ ورودم!
بینِ اون همه جمعیت،پیدا کردنِ آزاده اینا سخت بود،نیم ساعت تو جمعیت همون اطرافو گشتیم اما پیداشون نکردیم،مسعود گفت
-قرار بود اگه همدیگه رو گم کردیم بریم دیسکو...... اونجا جمع بشیم، یا اونجان ،یا میان،بیا بریم ماشینمو از درِ خونه رامبد بردارم
خدایا این آزاده چقدر واقعا بی فکر بود،نمی گفت اگه مسعود نبود من گم شده بودم باید چیکار می کردم؟اینجوری نمیشد باید یه کاری می کردم،قرار بود من اینجا بمونم،و پدر و مادرم منو به هوایِ این فرستاده بودن که آزاده مراقبمه.خبر نداشتن که دخترشون به تنها چیزی که فکر نمیکنه مراقبتِ ازمنه و راحتیِ و آبرویِ خودش بیشتر از هر چیزی ارزش داره.رسیدیم دمِ خونه رامبد،مسعود رفت درِ یه ماشینِ بنز کوپه 190 قرمزو باز کرد،وگفت
-سوارشو
چشمام از تعجب گرد شده بود،می دونستم خیلی پولدارن اما نه دیگه اینقدر.جای آذین واقعا خالی!درو باز کردم و سوار شدم.و راه افتاد.بعد از یک ربع رسیدیم دم دیسکو،ماشینو خامو ش کرد و گفت
-رسیدیم،پیاده شو
-من دلم نمیخواد برم دیسکو،برو ببین اگه اومدن به آزاده بگو بیاد ،می خوام برم خونه،خسته ام
با تعجب نگام کرد،شونه اشو انداخت بالا و پیاده شد و رفت داخل بعد از ده دقیقه آزاده همراهِ مسعود با حالتِ طلبکارانه اومد در ماشینو باز کرد و سرشو آورد تو و گفت
-هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟کجا با این پسره جیم زدی؟آبرویِ منو بردی جلویِ همه،حالا هم داری بهونه میاری که با این یارو بری قبرستون،پیاده شو بیا تو حوصله ندارم با بچه بازیات شبمو خراب کنم
ناباورانه نگاش کردم،خیلی پررو بود،گناهِ خودشو داشت می انداخت گردنِ من و از همه بدتر داشت بهم تهمت می زد،دلم می خواست مثل بچگی هامون موهاشو از ته بکشم و جیغشو در بیارم،فقط حیف که مسعود دقیق تو صورتِ من خیره شده بود.پوزخندی زدم و آروم گفتم
-هه ،جالبه ،بدهکارم شدم،این تویی که یادت رفت خواهرتو بعد از 4 سال دیدی،از همون لحظه که چشمت به دوستایِ عزیزت افتاد ولم کردی،چه تو خونه،چه توخیابون ،اگه مسعود نبود معلوم نبود باید چه غلطی میکردم.اصلا یک دقیقه فکر کردی که من بینِ اون جمعیت عقب افتادم ازتون؟نه چون سرگرمِ جوک تعریف کردن بودی،الانم کلیداتو بده می خوام برم بخوابم خسته ام می فهمی؟خسته!تو هم برو که از جمع دوستانه ات عقب نیفتی خانوم دستوری!
ملاحظه مسعودو کرد وگرنه می دونستم که کوتاه نمیاد،اینم می دونستم حسابی حالمو می گیره و اولین کاری که میکنه،زنگ می زنه به مامان و همه حرفا رو طوری می زنه که به نفعش تموم بشه،اما برام مهم نبود،احتیاج به آرامش داشتم.سرشو ار تو ماشین برد بیرون ،منم پیاده شدم،گفتم
-کلید و بعدم لطفا پول ،یه تاکسی هم برام بگیر
دندوناشو رو هم فشار داد اما خیلی ملایم بخاطرِ مسعود گفت
-خیلی خب خسته ای اصرار نمیکنم برو استراحت کن ،صبر کن برم کیفمو بیارم .
بعدم رفت «مزور ،دورو،می دونم که الان دلت می خواست کله امو بکنی»به ماشین تکیه دادم و به مسعود گفتم
-شما هم در ماشینتو قفل کن ،بفرما تو عقب نمونی
مسعود اما خیلی جدی گفت
-می رسونمت،این وقتِ شب تنها نری بهتره.
توی لحنش و چشماش هیچ تمسخری نبود،شونه امو انداختم بالا و بهش جواب ندادم،آزاده اومد دسته کلیدو بهم داد و خواست تاکسی بگیره که مسعود گفت« منو میرسونه و صلاح نیست تنها برم»آزاده هم مثلا با کلی شرمندگی تشکر کرد و آدرسِ خونشو به مسعود داد،اما می دونستم تو دلش داره برام خطو نشون میکشه،مهم نبود،مهم این بود که من واقعا خسته بودم و احتیاج به آرامش و استراحت داشتم.
سوار ماشین شدم و بی هیچ حرفی سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی،مسعود هم سیگاری روشن کردتوی فکر بود.دم خونه که رسیدیم.همرام تا دمِ آسانسور اومد.سوار آسانسور که شدم فقط بهش گفتم «مرسی» و دکمه طبقه 17 رو زدم.وارد خونه که شدم،رفتم توی اتاقی که قرار بود مالِ من باشه،لباسمو عوض کردم و افتادم روی تخت،اونقدر خسته بودم که ترجیح دادم به هیچ چیزی فکر نکنم و چشمامو روی هم گذاشتم..........نمی دونم ساعتِ چند بود که آزاده و مهرناز اومدن و من خواب آلود درو براشون باز کردم و برگشتم رو تخت. چشمامو باز کردم ساعت 10 صبح بود.هیچ صدایی نمی اومد،آروم از تو اتاق اومدم بیرون،مثل اینکه هنوز آزاده و مهرناز خواب بودن.گشنه ام بود.رفتم تو آشپزخونه،کتری رو آب کردم و زیر گازو که برقی بود روشن کردم،سرمو کردم تو یخچال و کره و پنیرو در آوردم.از آشپزخونه رفتم بیرون که چشمم به تلفن افتاد،باید به امیر زنگ می زدم.با توجه به اختلافِ ساعت الان تو تهران ساعت 12.30 ظهر بود.کد ایرانو گرفتم و بعد تهران وشماره شرکت.صدای لوسِ خانوم محسنی برام آشناترین صدایی بود که شنیدم
-وای آنا جون خوبی؟کجایی؟پاریسی؟
آروم گفتم
-آره خانوم محسنی،میشه اتاقِ امیرو وصل کنید ،عجله دارم
-حتما عزیزم گوشی
دل تو دلم نبود که آزاده و مهرناز سرو کله اشون پیدا نشه،مخصوصا با برنامه دیشب که می دونستم یک بحثِ مفصل رو شاخشه،صدای آشنایِ امیر تو گوشی پیچید و دلمو لرزوند،اشکام رو گونه هام بود
-چشم سیاه،عزیزِ دلم باور کنم خودتی؟
-امیررررررررر
-جونم ،عزیزِ دلم،داشتم دق می کردم،خوبی؟
بینی امو بالا کشیدم و گفتم
-نه دلم تنگه ،دلم می خواد برگردم
-دلِ منم خیلی تنگه کوچولو گریه میکنی؟مگه نگفتم دوست ندارم چشایِ خوشگلت بارونی بشه ها؟
نمیتونستم هیچی بهش بگم،چی می گفتم از اینکه دیشب بدترین شبِ زندگیمو گذروندم؟اینکه دلم می خواست همین الان و همین لحظه اینجا باشه و ازم محافظت کنه
-آنا.....قطع شد؟
-نه امیر هستم
-مسعود که برات مشکلی بوجود نیاورد تو هواپیما؟دیگه راحت شدی از دستش.
«هه ،خبر نداری که چی شده طفلکِ من و دیشب به من چی گذشت» نمیتونستم بهش چیزی بگم اما سرِ فرصت بهش می گفتم،الان اما وقتش نبود
-نه اتفاقِ خاصی نیفتاد.همه چی خوبه،من باید برم سرِ فرصت بهت زنگ می زنم
-نمیدونم چرا احساس میکنم راستشو بهم نمی گی،اما مراقبِ خودت باش چشم سیاهِ کوچولو،بدون منم دلم برات خیلی تنگ شده
دوباره پر از بغض شدم و گفتم
- من بیشتر دل تنگم ،تو هم همینطور،خدحافظ
منتظرِ شنیدنِ جواب نشدم و گوشی رو گذاشتم،سرمو بالا کردم دیدم آزاده دست به سینه تکیه داده به دیوار و با ابروهایِ گره خورده داره بهم نگاه می کنه،نمی دونم از کِی اونجا ایستاده بود،فقط فهمیدم که یک بهانه جدید دادم دستش!
-اول صبحی به کی زنگ زدی؟ها؟به همین زودی دلتنگِ کی شدی؟ مطمئنا مامان نبوده،ببین آنا من بهت اجازه نمی دم که هر غلطی دلت بخواد اینجا بکنی ،گفته باشم،دیشب پاک آبرومو بردی
باز منو یاد دیشب انداخت،عصبانی شدم
-خب شد یادم آوردی که دیشب چه استقبالِ شایانی ازم کردی!آره آبروت رفت اما نه با رفتارِ من با رفتارِ خودت که یادت رفت خواهرتو بعد از 4 سال دیدی و ولش کردی به امونِ خدا!
دلتنگم آره، برای ِهمه اونایی که معنای انسانیتو می فهمن دلم تنگ شده،برای صفا و صمیمیتشون،برای اونایی که وقتی واردِ جمعشون میشی فقط یه سر برات تکون نمی دن و رد بشن.بگو ببینم تو تا حالا اینجوری دلتنگ شدی؟نه نشدی،که اگه شده بودی هر دو هفته یک بار اونم از سرِ ناچاری و وظیفه زنگ نمی زدی به مامان وبابا.
اینم مطمئن باش که اون قدر برای خودم ارزش قائل هستم که کاری نکنم که شخصیتم زیرِ سوال بره نه به خاطرِ تو به خاطرِ خودم خانوم دستوری!
چشماش گرد شده بود،توقع نداشت من اون حرفا رو بهش بزنم،مهرنازم که از خواب بیدار شده بود کنارش ایستاده بود و متعجب منو نگاه می کرد.بی توجه به دوتائیشون رفتم تو آشپزخونه و قوری رو که آبش داشت ته می کشید بر داشتم .و چایی دم کردم و آبش کردم.بعد نشستم رو ی صندلی و مشغولِ مالیدنِ کره روی نون شدم.
مهرناز اومد تو آشپزخونه،یه چائی برای من ریخت و یکی برای خودش و نشست سرِ میز و گفت
-بهتره که با آزاده کل کل نکنی آنا،بهر حال اون بزرگترته و بدتو نمی خواد،و خب اینجا هم ایران نیست،اونم پیشِ دوستاش آبرو داره،مخصوصا که دیشب تو و مسعود یک دفعه با هم غیتون زد!
خونسرد گفتم
-ممکنه بزرگتر باشه،اما حقِ اینو نداره که بخواد هرچی دمِ دهنش می رسه رو به من بگه.و درسته که اینجا ایران نیست اما ما ایرانی هستیم.نکنه اینم یادش رفته؟چیه داری تو فضولی این می میری که دیشب منو مسعود کجاغیبمون زد؟مگه وقتی برگشت نگفت اومده منو رسونده خونه ها؟
با یه لحنِ مشکوک گفت
-هه،فقط تو رو رسوند خونه؟می خوای باور کنم؟پس چرا برنگشت دیسکو؟معلوم نیست کجا بودین......
تعجب کرده بوم که مسعود برنگشته دیسکو اما به رویِ خودم نیاوردم
-میخوای باور کن می خوای نه،برام مهم نیست،اما میتونم بهت بگم که مسعود همقدِ تو نیست مهرناز،اینقدر خودتو بهش نچسبون،هم برای خودت می گم ،هم برایِ خانواده خودم،درست نیست به گوش مامانم برسه که اینقدر ادا اصول میایی براش،چون ممکنه به گوشِ خاله نسرینم برسه که دخترش به جایِ درس خوندن مشغولِ دلربائیه و مجبور بشی برگردی مشهد!تو که دوست نداری،داری؟
عصبانی شد و با حرص گفت
- چیه حرصت گرفت دیشب تموم مدت پیشِ من نشسته بود ؟پس بگو،آقا با شما مراوده دارن ،اینقدر سنگشو به سینه می زنی،اومدی اینجا گند کاریاتو بکنی بوش به جایی نرسه،اما کور خوندی جونم،اول از اینکه تو هنوز براش خیلی بچه ای، مسعود از من خوشش اومده و شماره خصوصیشو بهم داده ،دوم اینکه مطمئن باش آزاده نمی ذاره هر غلطی بخوای بکنی،هم به گوش دائی میرسونه،هم با اولین پرواز برت می گردونه ایران!
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم
-خوش به سعادتت دختر خاله، پس سعی کن سفت بچسبیش تا در نره،آزاده هم اگه با اولین پرواز منو برگردونه ایران بزرگترین لطفو در حقم کرده.
بعد همونطور که از در آشپزخونه داشتم می رفتم بیرون گفتم
-در ضمن من اگه بخوام کاری بکنم مطمئن باش پا نمی شدم بیام اینجا به اسمِ درس خوندن،بلکه تو همون ایران می موندم،خدا رو شکر مثل تو نیستم که بخوام با یه چشم و ابرو قرو غمزه خودمو بچسبونم به کسی!!.
منتظر جواب نموندم و از آشپز خونه اومدم بیرون چشمم به آزاده با موهایِ خیس افتاد،معلوم بود که تازه از زیرِدوش اومده بیرون گفتم
-صبحونه حاضره خانوم دستوری ،میرم تو اتاقم تا وسائلمو جا به جا کنم و حاضر بشم بریم خونه دائی،راستی باید فردا هم بریم فرودگاه،بارایی که بابا فِرت کرده رو بگیریم.
با بی تفاوتی در حالیکه می رفت تو آشپزخونه گفت
- فردا سرِ کارم،ببینم چی میشه
بعد رفت تو آشپز خونه ،رفتم تو اتاقم و سرمو به مرتب کردنِ وسائلم گرم کردم.ساعت 1 بود که آزاده داد زد
-آنا،حاضر شو دیر شد
لباسامو تنم کردم،وسائلی که مامان به عنوانِ سوغاتی برای فامیلش فرستاده بود برداشتم توی یک ساک گذاشتم ضخیم ترین پالتویی که داشتم برداشتم و از درِ اتاقم اومدم بیرون.هوای زمستونِ پاریس از تهران سرد تر بود سوزِ خشکِ بدی داشت.آزاده ومهرناز هم لباس پوشیده توی هال بودن.بدون اینکه محلی به من بذارن درو باز کردن و از خونه اومدیم بیرون.اون روز تا نزدیکای ساعتِ هفت خونه دائی بودیم،روزِ خوبی بود.و تلافی شبِ اول تا حدودی در اومد.موقع برگشتن دائی کوچیکم ما رو رسوندو رفت.مهرناز با آزاده هم خونه بودن.که این بزرگترین دردسر برایِ من بود.چون واقعا جفتشون اعصابمو بهم می ریختن ،هر کدوم به یک نحو........
توی اتاقم بودم هدفونِ واکمنم تو گوشم بود و داشتم کتاب می خوندم که آزاده اومد در اتاقو باز کرد،هدفونو از رو گوشم برداشتم ببینم چی میگه
-کری مگه؟یک ساعته دارم صدات می کنم،پاشو بیا تلفن
تعجب کردم،کی با من کار داشت یعنی ،برای همین گفتم
-کیه؟
-مسعود،خوب شد که زنگ زد،بهش گفتم فردا بیاد باهات برین فرودگاه،بیچاره با اینکه یه عالمه کار داره و تازه از ایران اومده قبول کرد
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم
-تو بیجا کردی که باهاش قرار گذاشتی،اونم غلط کرده که زنگ زده با من کار داره،اصلا برای چی تلفنِ خونه رو به این دادی؟
آزاده متعجب به من نگاه می کرد،انتظار نداشت که من اینجوری عصبانی بشم وا رفت،اما خودشو جمع کرد
-چه خبرته؟خودش گفت اگه کاری داشتین بگین،خوب من که معلوم نیست کِی وقت کنم بتونیم بریم،همه هم درگیرن اینجا،گفت زنگ زده ببینه تو حالت بهتره،کاری چیزی نداری،منم یهو یادم افتاد برای بارت،الانم میخواد با خودت قرار بذاره که چه ساعتی بیاد دنبالت،بعدم مگه چیه،برادرِ مینو جونه دیگه غریبه که نیست.
کارد می زدن خونم در نمی اومد،این آزاده چرا فکر می کرد عقلِ کله آخه؟ اینجا که شد ،مسعود میشه برادرِ مینو جون ،اما دیشب میشه باعثِ آبروریزی !با دستم زدمش کنار و رفتم خدمتِ مسعود برسم که دیگه دایه مهربونتر از مادر نشه! چشمم به مهرناز افتاد که با موذیگری داشت نگام می کرد.باید حالِ اینم می گرفتم که فکرِ اضافی نکنه ،بهترین کار برای مهرناز این بود که حرصشو در بیارم ،مسعودو به موقع از پسش بر می اومدم.برای همین گوشی رو که برداشتم گفتم
-سلام
-سلام بهتری؟ دیشب راحت خوابیدی؟
-مرسی آره تو خوبی؟
فکر کنم خیلی تعجب کرد ،که من اینقدر مهربون شدم برای همینم با کمی مکث گفت
-منم خوبم،آزاده گفت باید بری باراتو بگیری من فردا برایِ ساعتِ 12 می تونم بیام دنبالت خوبه؟
-زحمت میشه برات ،خودم یه کاریش می کنم
مسعود فکر کرد واقعا ضربه خورده تو سرم و مهرناز اما اخماش بیشتر می رفت تو هم،من اما کیف می کردم که دوتائیشون سرِِ کار بودن!
-نه چه زحمتی خودم دوست دارم،پس دوازده دمِ در باش
-باشه مرسی مسعود که زنگ زدی تا فردا
مسعود با تعجب گفت
-می بینمت
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!