انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تمام نا تمام من


مرد

 
با بدجنسی گوشی رو گذاشتم و برگشتم و به قیافه متعجبِ آزاده و اخمالودِ مهرناز نگاه کردم،از قیافه مسعود خبر نداشتم احتمالا اونم الان چشماش باز مونده بود،اما هر سه تائیشون کور خونده بودن.من آنا بودم و هنوز شیطنتامو یادم نرفته بود!اینجا هم مثل اینکه همه اهلِ بازی بودن ،پس باهاشون بازی می کردم،اما به روشِ خودم،به آزاده گفتم
-چیه زل زدی به من؟ببینم تو خونه اتون شام پیدا نمیشه؟گشنمه ساعت 10 شبه ها
آزاده گفت
-خوبه نه به اون عصبانیت نه به این قرار گذاشتنت بعدم خودت برو یه چیزی بخور ،من و مهرناز شبا معمولا میوه می خوریم.
شونه امو انداختم بالا و رفتم سمتِ آشپزخونه
-خب دیگه،وقتی خودش دوست داره برام یه کاری بکنه،چرا بگم نه،همه از خداشونه که یکی مثلِ مسعود گوشه چشمی بهشون بکنه «به مهرناز اشاره کردم که هنوز اخماش تو هم بود»بعد من ردش کنم.اونقدرم خل نیستم خواهرِ من!
بعد رفتم تو آشپزخونه و چند تیکه ژامبون در آوردم و نشستم خوردم.دوست داشتم بدونم الان دارن بهم چی میگن،اما بی خیالش شدم.
راسِ ساعت 12 مسعود دمِ در بود .معلوم بود از سرِ کار اومده،با کت و شلوارو کروات و یک پالتویِ کوتاه روش .من اما با یک تیپِ اسپرت و درحالی که همه موهامو زیرِ کلاهِ بافتنی سفیدِدست بافتِ افسانه جمع کرده بودم .منو که دید از ماشین پیاده شد.و احوالپرسی کرد،و گفت«دیر که نکردم»گفتم «نه»،سوار شدیم،و راه افتاد. صورتشو شیشه تیغه کرده بود و فکر کنم دوشِ ادکلن گرفته بود .برگشت سمتم و گفت
-پاریس خوش می گذره؟دیروز خوش گذشت؟
-ای می گذره،آره خوب بود
و بعد سکوت کردم،حتما توقع داشت که بگم به تو چی اما من رومو کرده بودم سمتِ شیشه و بیرونو تماشا می کردم
-یه روز میام می برمت همه جا رو نشونت میدم.
جوابشو ندادم،پررو شده بود.
-با توام آنا،نشنیدی؟
بی تفاوت بدونِ اینکه سرمو برگردونم گفتم
-چرا شنیدم.
-اما من جوابتو نشنیدم
-جوابی نداشت حرفت
با پوزخند گفت
-دیشب مهربونتر بودی
-خب برای اینکه امروز لازمت داشتم.چیه نکنه فکر کردی که یه شبه یادم رفته که چه مزخرفاتی برام بافتی و به خوردم دادی ها؟
زد زیر خنده
-دیشب فکر کردم تو هم همبازی خوبی نیستی،چون خیلی زود تسلیم شدی داشتی نا امیدم می کردی ،اما الان مطمئنم کردی که حریفِ خوبی هستی
-بیخود فکر میکنی که من با تو همبازی می شم ،من اومدم اینجا درسمو بخونم و برگردم.حوصله بازی و سرگرمی ندارم.اونم با تو!!
- اما من واردت می کنم ،درستم میخونی،خودم کمکت می کنم،از اون خواهرت که بخاری در نمیاد!
عصبانی شدم و برگشتم سمتش
- یه بارِ دیگه حرفِ اضافی بزنی در موردِ خواهرم من میدونم با تو،بعدم میدونی چیه خیلی پرروئی،اصلا بیخود بهت رو دادم که امروز بیایی می خواستم حرصِ مهرنازو در بیارم،وگرنه که صد سالِ سیاه باتو می اومدم.
زد زیر خنده،از شدتِ خنده اشک از چشماش می اومد،منِ دیوونه لو دادم خودمو که دیشب برایِ چی باهاش قرارِ امروزو گذاشتم،اما کم نیاوردم و گفتم
-چته؟حواست به رانندگیت باشه،انگار براش جوک تعریف کردم
در حالیکه می خندید گفت
-می دونی از همین سادگی هات خوشم میاد که زود خودتو لو میدی.اما کوچولو من که گفتم دختر خاله ات به دردِ بازی با من نمی خوره.ولی خب الان که فکر می کنم ،می بینم اونم بد نیست وارد بشه،هیجانش بیشتر میشه
-خیلی رذلی مسعود،چی بهت می رسه از اینکه منو حرص بدی؟
رسیده بودیم تو پارکینگِ فرودگاه.ماشینو پارک کرد و برگشت سمتِ من،با دستش صورتمو برگردوند سمتِ خودش و صورتشو آورد جلو و گفت
- گفتم که وقتی عصبانی میشی،سگِ چشات بیشتر آدمو می گیره خوشگله ،پس سعی کن وقتی با منی همیشه بخندی که چال خوشگلت هم خیلی دلرباست
صورتمو از دستش کشیدم بیرونو، بدونِ حرف از ماشین اومدم پائین درو محکم بهم زدم.
خدایا با این چیکارکنم..........
روزام داشت همینطور بیهوده می گذشت،ده روز از اومدنم به پاریس می گذشت.خوشبختانه از مسعود از اون روز فرودگاه خبری نبود،آزاده و مهرنازم مشغولِ کارایِ روزمره اشون بودن.خیلی کم می دیدمشون،.زیاد تحویلم نمی گرفتن،منم دمِ پرشون نمی رفتم،حوصله اشونو نداشتم،آزاده که به تنها چیزی که فکر نمی کرد ثبتِ نامِ من تو کلاسِ زبان بود.روزا از خواب که پا می شدم یه صبحونه مختصر می خوردم و واکمنم و دوربینو بر میداشتم و از درِ خونه می زدم بیرون.و ناهارا هم یا می رفتم مک دونالد یا برگر کینگ،عصر به عصر هم می رفتم کنارِ رودِ سن و حسرت روزایی که ایران بودم رو می خوردم،شبا هم گاهی می رفتم طبقه سی ام خونه آزاده استخر،سعی می کردم وقتایی برم که کسی نباشه ،دوست نداشتم جلویِ این اجنبی های بد قواره با مایو برم تو آب .دوبار هم خیلی کوتاه با امیر صحبت کرده بودم. که با اصرار ازم شماره خونه آزاده رو خواسته بود که ندادم،حوصله نصیحتای آزاده و نگاه های مسخره مهرنازو نداشتم!
هرشب توی یه دفتر برایِ امیر نامه می نوشتم،اسمشو گذاشته بودم نامه های بدونِ گیرنده.هرچی گلایه بود براش می نوشتم و خودمو راحت می کردم.دوست نداشتم که بدونه چه روزایی رو دارم می گذرونم،دونستنش جز اینکه ناراحتش کنه چیز دیگه ای نبود،کاری از دستش بر نمی اومد.
دلم برای افسانه هم خیلی تنگ شده بود چقدر حضورشو لازم داشتم،یک بار تویِ این مدت باهاش حرف زده بودم،یه چیزائی در موردِ اینکه نگرانیش برای مسعود بی مورد نبوده رو گفتم،اما نه خیلی زیاد،چون اونم از راهِ دور کاری نمیتونست بکنه.خونه همه دایی ها و خاله ام هم رفته بودم،اونا هم واقعا درگیر کار و زندگی و بچه هاشون بودن.دنیایِ عجیبی بودهرکسی سرش به کارِ خودش گرم بود.و منِ شیطونو شلوغ پرت شده بودم بین آدمایی که از جنسِ من نبودن.احساس می کردم روز به روز دارم گوشه گیر تر می شم .فکر کنم آزاده و مهرنازم متوجه شدن چون همون شب آزاده صدام کرد و گفت
-قراره شبِ شنبه بچه ها جمع بشن توی یک رستورانِ ایرانی که موزیکِ زنده داره
شونه امو انداختم بالا و گفتم
-خوش بگذره،من نمیام،نمی خوام بازم آبروتو ببرم!
طبقِ معمول ابرشو داد بالا و گفت
-یادم نمیاد از آدم به دور بوده باشی،این برنامه رو هم من پیشنهاد کردم،بخاطرِ تو،احساس کردم خیلی گوشه گیر شدی.
به مسخره گفتم
-مرسی از پیشنهادت اما فکر کنم بهتر این بود به جایِ این اسممو حداقل یک کلاسِ زبان مینوشتی،باز خدا پدرِ دائی حسینو بیامرزه که دنبالِ کارای اقامتمه،وگرنه حتما سرِ سه ماه باید بر می گشتم و تازه زبونت هم برام نیم متر دراز بود که بی فکرم
با خونسردی گفت
-در جریانِ کارای اقامتت هستم،دائی محسنم قراره اسمتو سوربن بنویسه برای کلاسای زبانش که از 20 ژانویه شروع میشه،نمی خواد نگرانِ این چیزا باشی حواسم هست که هرکاری موقعش کِی هست.برایِ جمعه شبم می ریم بیرون باهم خرید می کنیم،تعدادمون مثلِ اونشب زیاد نیست،15 یا 16 نفریم.
ته دلم از اینکه متهم به بی فکری کرده بودمش ناراحت شدم.پس خیالش راحت بوده که کاری نمی کرده،اما به فکرم بوده،برای همین از جام بلند شدم و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش.دستمو زد کنارو گفت
-خیلی خب حالا حودتو لوس نکن،میدونی که از بوسیدن خوشم نمیاد
تو ذوقم خورد،اما به رویِ خودم نیاوردم.جمعه آزاده مرخصی گرفته بود،ساعت 11 صبح باهم از خونه اومدیم بیرون و رفتیم مونپارناس خرید کنیم.شوق و ذوق داشتم،اولین بار بود که با آزاده می اومدم خرید.و فروشگاه ها هم برام تازگی داشت،بقولِ خودم بویِ خارج می داد.آزاده هم اون روز یه کم خوش اخلاق تر از قبل بود. انگار با دیدنِ ذوق و شوقِ من اونم ذوق زده بود.و به جونم غر نمی زد که آبروشو می برم.یه چند تایی پولیور و دو تا شلوار جین گرفتم.آزاده هم دوتا پولیور و یک پیرهن خوشگل برای خودش گرفت،یک جفت کفش راحتی و دوتا کتونی هم شکل هم برای خودمون گرفتیم،مالِ من آبی بود و مالِ آزاده صورتی،ناهارو هم بیرون خوردیم و کلی من در موردِ ایران و دوست و فامیل برای آزاده تعریف کردم،انگار اونم خوشش اومده بود و همش ازم سوال می پرسیدمثل اینکه تازه یادش افتاده بود این حرفا چقدر لازمه تو زندگی، برگشتیم خونه تا حاضر بشیم و بریم،من یک پلیورِ آبی موهر که یقه سه سانتی داشت تنم کردم با یکی از شلوار جینایی که تازه گرفته بودم،موهامم با یک گیره پاپیون شکل آبی سفید دم اسبی کردم،یه خطِ چشمِ خیلی باریک که دنباله کوتاهی داشت کشیدم،یه کم ریمل زدم و کمی روژ و کتونی های نومو پام کردم واز درِ اتاق اومدم بیرون.خوبی اونجا این بود که احتیاج نبود لباسِ رسمی بپوشی تو مهمونی های دوستانه که چقدرم من اهلش بودم.
آزاده آماده ، رو مبل نشسته بود و داشت کانالا رو اینور و اونور می کرد مهرناز اما هنوز حاضر نبود،رفتم جلوشو گفتم
-خوبه آزی؟
سر تا پامو نگاه کرد وگفت
-عالیه،چقدر یه کوچولو آرایش میکنی ،جذابتر میشی،اون شبِ اول که مثل مریضا بودی،یه کاپشن گرم دارم آبی سفیده ،اونو بپوش،با لباسات هماهنگ میشه،گرمم هست
باز داشت حالِ خوشمو با یادآوری شبِ اول خراب می کرد اما به خودم گفتم« بی خیال،بذار بگه اخلاقشه دیگه» صورتمو به صورتش چسبوندم و گفتم
-باشه مرسی آزی
همون موقع هم مهرناز از درِ اتاق اومد بیرون،اونقدر پشتِ چشماش سایه سبز زده بودکه منو یاد قورباغه انداخت با اون چشمای درشتش.خنده امو خوردم و رومو کردم اونور.کاپشنِ آزاده رو پوشیدم و سه تایی از در رفتیم بیرونو تاکسی گرفتیم.
واردِ رستوران که شدیم دوستای آزاده همون جلو نشسته بودن،همه اشون همونایی بودن که تو مهمونی خونه رامبد بودن.البته فرانسویاشون نیومده بودن.با همه احوالپرسی کردیم و نشستیم.پسرِ جوونی روی سِن داشت آواز می خوند،صدایِ خوبی داشت قیافه اشم بد نبود .منم دستامو زده بودم زیرِ چونه امو داشتم به آدمایی که اون وسط می رقصیدن نگاه می کردم،گاهی دوستای آزاده یه سوالی می پرسیدن و منم جوابشونو مودبانه می دادم.نمی خواستم که بهانه ای دست ِآزاده بدم تازه یه کم میونه امون خوب شده بود.نیم ساعتی نگذشته بودکه رامبد گفت
-خب مسعودم اومد،حالا شامو سفارش می دیم و بعد میریم وسط یه کم قر بدیم
با خودم گفتم« شبم خراب شد»یادم نبود که اینم ممکنه بیاد،یعنی تویِ این مدت اونقدر دلتنگی هایِ خودمو داشتم که اصلا یادش نمی کردم و با خودم می گفتم خدارو شکر که بی خیالم شده.با همه احوالپرسی کرد و اومد رسید به سمتِ ما که از بدِ شانسِ من تنها صندلی خالی کنارِ من بود.با آزاده و مهرناز دست داد و برایِ من فقط سرشو تکون داد«به جهنم»اما مهرناز چشماش برق زد.کنارم نشست و روشو کرد طرفِ جمع یه طوری که پشتش به من باشه،بیشتر هم با مهرناز هم صحبت میشد«به درک ،همون بهتر که من به چشمش نیام»منم انگار که برام وجود نداره همونطور رو به سن نشستم و خودمو مشغولِ دیدنِ آدما و شنیدنِ آهنگا کردم.سفارش شامو آوردن خواننده هم مثل اینکه رفت استراحت کنه،موزیکِ ملایمی پخش میشد.منم مشغولِ شام خوردنم بودم،آزاده ازم پرسید چیزی لازم ندارم«که گفتم همه چیز هست»باز مشغول شدم.یک دفعه مسعود گفت
-خوش می گذره؟
-اوهوم ،چه جورم.
ابروشو داد بالا و پوزخند معروفشو زدو گفت
-معلومه! امشب خوشگل تر شدی کوچولو،راستی از امشب بازیمون واردِ مرحله بعدی میشه.
بعد سرشو آورد دم گوشمو گفت
-دلم برای هم بازی بد اخلاقم تنگ شده بود
هیچ عکس العمل بدی نمی تونستم داشته باشم،چون مهرناز، همون موقع خم شده بود به هوایِ نمکدون و داشت ما رو می پائید،یک لبخندِ عصبی زدم و زیر لبم گفتم
-اما من اصلا دلم برای تو تنگ نشده بود
زد زیرِ خنده طوری که رامبد با اعتراض گفت
-آنا قبول نیست جوک گفتی،بلند بگو ما هم بخندیم
غذا کوفتم شده بود،با یه لبخند اجباری گفتم
-جوک نبود،داشتم می گفتم که هیچی به پایِ کبابای دربند نمی رسه.بس که این کبابه سفته.
مهرناز با لحنِ لوسش گفت
-وا کباب به این نرمی،کجاش سفته آنا؟
«این حرف نمیزد که نمیشد آخه» شونه امو انداختم بالا و گفتم
-برایِ من سفته
تا بعد از شام دیگه مسعود بهم کاری نداشت خوشبختانه.میز شامو جمع کردن و بچه ها سفرشِ بستنی و چایی دادن.خواننده دوباره شروع کرده بود.داشت از معین می خوندو من به یادِ امیر افتاده بودم و تو حالِ خودم بودم که باز مسعود گفت
-چیه کوچولو دلت برات دوست پسرت تنگ شده؟
با حرص گفتم
-به کوری چشمِ بعضیا آره
-این بعضیا کاری میکنن که حتی اسمشم از یادت بره،چه برسه به اینکه دلت تنگ بشه
-بعضیا هیچ غلطی نمیتونن بکنن
-می بینیم!
-حتما خواهیم دید!
ارکستر شروع کرد به زدنِ آهنگ شاد،همه بلند شده بودن و اون وسط می رقصیدن،مهرنازم دستِ مسعودو کشیدو با خودش برد،اما من از جام تکون نخوردم.سرم درد گرفته بود از این هیاهو و سر صدا،توی یه محیطِ کوچیک با این صدای بلند و صدای دست زدنا.برای همین سرمو گذاشتم روی میزو چشمامو بستم،نمیدونم چند دقیقه گذشت که مسعود اومد کنارِمو در گوشم گفت
-چشماتو بستی که حسودیت نشه ،نترس تو جات محفوظه
واقعا می خواستم خِرخِره اشو بجوئم،چقدر از خودش مطمئن بود این آدم،بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم
-هرجور دلت بخواد میتونی فکر کنی مهم نیستی
-اما کوچولو اگه الان نیایی وسط دخترخاله ات بیشتر دقِت میده ها،نگاهش کن داره دنبالم می گرده
-جفتتون باهم برین به درک،برو به رقصت برس سرم درد می کنه
صداش نگران شد
-می خوای بریم دکتر؟
-نه،تو بری حالم خوب میشه!
صدای مهرناز اومد
-وای مسعود اینجایی؟بیا وسط دیگه،چته باز آنا خودتو زدی به موش مردگی جلب توجه کنی!
سرمو بلند کردم،دوست داشتم پاشم یه دونه بزنم تو گوشش ،به اندازه یه ارزن شعور نداشت این،افسانه که از گوشت و خون ما نبود اونجوری هوامو داشت بعد این.......
بقدری عصبانی بودم که حتی خودشم فهمید چه گندی زده،از جام بلند شدم دستِ مسعودو کشیدم و رفتم وسط و مهرنازموند با چشمای پر از تعجب،مسعود اما سرخوش بود،می دونست تنها راهِ اینکه بتونه به من کمی نزدیک بشه مهرنازه و چرندیاتش،برای همین هم می خواست از طریقِ تحریکِ مهرناز منو هم تحریک کنه،بلد بود چیکار کنه.همونجور که اون وسط مثلا مشغولِ رفص بودیم که البته من سر جام ایستاده بودم و فقط یه کم خودمو تکون می دادم سرشو آورد جلو و گفت
-دیدی گفتم که وجودِ دخترخاله ات لازمه تو بازیمون!
-چی عایدت میشه مسعود؟تو میدونی که من ازت خوشم نمیاد پس چرا اذیتم میکنی؟
-اما من از تو خوشم میاد،خیلی هم زیاد،مطمئن باش برای بدست آوردنت هر کاری لازم باشه می کنم،هر کاری!
بهت گفتم که کاری می کنم که فکرِ اون دوست پسرتو که توسر کوچولوته بیرون کنی و فقط به من فکر کنی
لحنش اونقدر جدی و محکم بود که پشتم لرزید.«نباید دیگه تو هیچ مهمونی دوستانه ای شرکت می کردم،نباید می دیدمش،افسانه کجا بود که بهم بگه چیکار کنم؟امیر چرا اینجا نیست که ازم محافظت کنه؟آها باید از درِ دوستی دربیام،باید کاری کنم که فکر کنه برنده شده اما چیکار؟آها خودش گفت از دخترایِ رام خوشش نمیاد باید یه طوری نشون بدم که رام شدم،حتما افی هم بهم همینو می گفت»اونقدر تو خیالاتم بودم که نفهمیدم کِی آهنگ تموم شدو همه دارن بر می گردن سر جاهاشون و من و مسعود اون وسط موندیم،شانسِ من همون موقع خواننده یک آهنگِ ملایمو شروع کرد و ازمون خواست تانگو برقصیم،توی ِ عمل انجام شده و با یه حالتی منگ دستمو گذاشتم تو دستِ مسعودو رقصو شروع کردیم.
-آخ آنا پامو لگد کردی؟
-ها؟خب من تاحالا تانگو نرقصیدم
باز صورتشو آورد جلو و گفت
-خودم یادت میدم عزیزم
تازه به خودم اومدم که این وسط دارم دونفره با این می رقصیدم چندشم شد،دستمو از دستش کشیدم بیرونو گفتم
-بسه مسعود،آزاده کله امو می کنه،بریم بشینیم
-باشه کوچولو اما یادم باشه سرِ فرصت بهت تانگو یاد بدم!
تو دلم گفتم«بری به جهنم ،حیف که مجبورم یه کمی باهات مدارا کنم وگرنه چنان حالی ازت می گرفتم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن و تانگو که سهله،راه رفتنتم یادت بره»رفتیم سرِ میز نشستیم ،آزاده که مشغولِ حرف زدن بود و اصلا انگار براش مهم نبود رقصیدنم،خدا رو شکر که اینجا تانگو رقصیدن جزو آبروداری بود نه آبرو بری!اما مهرناز اخماشو کشیده بود تو همو با یه من عسل نمیشد خوردش،مخصوصا که مسعود یکدفعه گفت
-آزاده قرار شد فردا بیام دنبالِ آنا بریم یه کم پاریسو نشونش بدم
اخمای مهرناز بیشتر شد و چشمای من از تعجب گشاد!کِی قرار گذاشته بودیم که من یادم نبود.اما یادم اومد تصمیم گرفتم فعلا باهاش مدارا کنم.برای همینم چیزی نگفتم.آزاده اما گفت
-وای مسعود لطف میکنی ،آنا اصلا این چند روزه جایی نرفته و از هفته دیگه هم کلاساش شروع میشه
قرار شد مسعود فردا صبح ساعت 11 دمِ در باشه.........

ساعت 11 صبح جلوی اخمای تو هم رفته مهرناز،کیفمو انداختم رو دوشم و کلاموطوری سرم کردم که فقط گوشام بپوشونه،موهامم ریختم دورم،با آزاده خداحافظی کردم و برای مهرناز دست تکون دادم،آسانسورو زدم و رفتم پائین،مسعودبه ماشین تکیه داده بود.و داشت سیگار می کشید جای مهرنازوآذین خالی که دلشون برای این تحفه ضعف بره رفتم جلو سلام کردم،سیگارشو زیرِ پاش خاموش کرد و جوابمو داد،درِ ماشینو باز کردم و نشستم،مسعود برگشت طرفِ منو گفت
-دیشب بازی خوبی بود نه؟دیدی چه طور تو عمل انجام شده قرار گرفتی؟
بی تفاوت شونه امو انداختم بالا و گفتم
-بد نبود،چون حداقل یه پاریس گردی مجانی می کنم،خب حالا می خوای کجا ببری منو؟
ابروشو انداخت بالا و گفت
-می خوای اول بریم ورسای،حومه پاریسه
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
-بریم،خیلی دوست دارم کاخی که تو داستانا بارها جلوی چشمم مجسم کردم ببینم
بی هیچ حرفی ماشینو روشن کرد و راه افتاد.مسعود راهنمایِ خوبی بود،تمامِ قسمتایی که می رفتیم و برام توضیح میداد،چندتا عکسِ تکی ازم گرفت،یه دونه هم یواشکی کنارِ تختِ ماری آنتوانت گرفت،چون اگر می دیدن،هم فیلمو می سوزندن و هم جریمه می کردن،بعد از ورسای رفتیم یه ناهارِ سرپایی حوردیم،و بعد رفتیم سمتِ بنایِ یادبودِ ناپلئون جایی که مقبره ناپلئون بناپارت بود،بعد ازاونم رفتیم بالایِ برجِ ایفل،طبقه آخرش،چه زیبا بود پاریس از این بالا،دوربینم دیگه فیلم نداشت و من غصه ام گرفته بود،مسعود دوربینو از دستم گرفت برد از فروشگاهِ داخل فیلم بخره و عوض کنه،من به میله های برج که با سیم توری محافظت میشد تکیه داده بودم و به امیر فکر می کردم که چقدر جاش اینجا خالی بود،دوهفته بود که ندیده بودمش،چشمام پر از اشک شد،که با صدایِ مسعود به خودم اومدم
-این قشنگترین عکسِ این فیلم میشه مطمئنم،بیا اینم فیلمِ قبلیت،اگه می خوای ببرم بدم برات چاپ کنن؟
سریع فیلمو از دستش قاپیدم،چندتا عکسِ اولیش مالِ روزی بود که رفته بودیم دماوند ،نمی خواستم که بیفته دستِ مسعود!
-مرسی خودم چاپش می کنم
بعد از گرفتنِ چنتا عکس تکی و به اجبار یک عکسِ دونفره با مسعود از بالای برج اومدیم پائین.
-خب موافقی بریم شانزه لیزه یه قهوه بخوریم؟یه جا رو می شناسم قهوه هاش حرف نداره
به ساعت نگاه کردم هفت و ربع بود،عجیب بود که زمانو حس نکرده بودم و مسعودم واقعا حرفِ نا مربوطی نزده بود،گفتم
-دیره،آزاده نگران میشه
-بهش گفتم دیر بر می گردیم،تاره برای فردا هم برنامه داریم،هنوز خیلی جاها رو نرفتی،لوور،مونمارترو........
-اگه گفتی که بریم چون خیلی می چسبه،اما فردا رو فکر نکنم بیام
-میایی!امروز که بهت بد نگذشت کوچولو،مطمئنم فردا هم نمیگذره
«باز داشت پررو می شد ها»اما خودمو کنترل کردم و گفتم
-حالا تا فردا!
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمتِ شانزه لیزه،اونقدر مبهوتِ این خیابونِ معروف که از یک سمت می خورد به میدون معروفِ اتوال بودم که نفهمیدم مسعود چند دقیقه ای میشه ماشینو پارک کرده و برگشته سمتِ من و داره منو نگاه میکنه.
-میدونی وقتی هم با کنجکاوی زل میزنی به یه چیزی و مبهوتش میشی خیلی شیرینی!
این بار نتونستم خودمو کنترل کنم اخمامو کشیدم تو هم و با عصبانیت گفتم
-باز بهت رو دادم ها!تو کارِ دیگه ای نداری به جز اینکه برای حالاتِ مختلفِ من اسم بذاری؟
از تهِ دل خندید
-باشه بابا،آخه امروز مشکوک بودی،مهربون بودی،به خودم گفتم یه کاسه زیرِ نیم کاسه اته،الانه دیگه مطمئن شدم.پیاده شو رسیدیم.
چه راحت دستمو خونده بود،«کی میخوای آدم بشی آنا که خودتو لو ندی آخه» از ماشین پیاده شدم و همراه مسعود واردِ یکی از کافه های خیابونی شدیم.و قهوه امونو سفارش دادیم،بعد از اونم یه کم تو شانزه لیزه قدم زدیم «گفت بریم شام بخوریم که گفتم سیرم»
شب که برگشتیم،دمِ در وقتی می خواستم از ماشین پیاده بشم ،مسعود گفت
-فردا زودتر میام دنبالت،ساعت 10 پائین باش
-کی گفته من فردا با تو میام جایی؟می خوام استراحت کنم اصلا
-تو فردا ساعتِ ده صبح پائینی وحشیِ چشم سیاه،وگرنه من میام بالا وخودم میارمت پائین.
بعد با لحنِ مسخره ای گفت
-تو که نمیخوای آبرویِ خواهرت بره؟یا دختر خاله ات از کارای بچگونه ات لذت ببره ها؟
خوب نقطه ضعف ازم پیدا کرده بود و حالا داشت ازش استفاده می کرد
-ساعت ده پائینم
درو باز کردم که پیاده بشم بازومو گرفت و منو کشید سمتِ خودش و گفت
-نشنیدم ازم تشکر کنی بابتِ امروز
دستمو از دستش کشیدم بیرونو با اکراه گفتم
-مرسی بابتِ امروز
از ماشین پیاده شدم و درو محکم بهم کوبیدم،سوارِ آسانسور که شدم دعا کردم مسعود بره به جهنم........
آزاده و مهرناز جلویِ تلویزیون دراز کشیده بودن و داشتن فیلم می دیدن یه سلام کردم و رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم،آزاده صدام کرد که
-آنا افسانه زنگ زد
از اتاق پریدم بیرون
-کِی؟چی گفت؟
-هیچی حالتو پرسید گفتم با مسعود رفتی بیرون
وای خدایِ من ،حالا افی چی فکر می کنه،باید باهاش حرف می زدم،به وقتِ ایران ساعتِ 12.30 شب بود،گوشی رو برداشتم و شماره اشو گرفتم،بعد از سه تا بوق ،حسین گوشی رو برداشت
-سلام حسین جون خوبی؟آنا هستم
-به به آنایِ خودمون،خوبی؟خوش می گذره؟
-مرسی جایِ شما خالی،مارال خوبه؟افی؟
-خوبن،بیا بابا این منو کشت نمیذاره احوالپرسی کنیم از من خداحافظ
-سلام افی
-سلامو زهرِ مار،قطع کن من می گیرم،تلفنم ببر یه جایی که این دوتا نباشن
-باشه فقط زودلطفا
گوشی رو گذاشتم و پریزِ تلفنو کشیدم و بردم تو اتاقم ،تا وصل کردم زنگ خوردو گوشی رو برداشتم و زدم زیرِ گریه
-ااااا آنا زهرِ مارچته؟چرا گریه میکنی؟گردشاتو با مسعود جون میری گریه هات مالِ منه
-افی این مسعود آخرش منو دق می ده،نمی دونی از تو هواپیما اعصابمو به ریخته تا همین یه ربع پیش
و بعد همه ماجرا رو تند تند براش گفتم،افسانه هم در سکوت به حرفام گوش میکرد.وقتی حرفام تموم شد.سکوت بود
-افی هستی؟
-آره دارم فکر میکنم آنا،از اونچه که فکر می کردم وارد تره،طفلک امیر،بفهمه خیلی داغون میشه،همین جوریشم بهم ریخته است،توی دوتا از بازیاش اخطار گرفت.صبح بهم زنگ زد که ازت خبر دارم یا نه،گفتم شب می خوام بهت زنگ بزنم،کلی ازم خواهش کرد شماره اتو بدم.گفتم باید از خودش بپرسم شرایطش چه طوریه،بهت خبر می دم..
-وای افی من می خوام برگردم،این پسره منو خل کرده بخدا،تا سر حدِ جنون دیوانه ام میکنه با حرفاش
-به نظرم بهتره فعلا یه کمی باهاش مدارا کنی،تا بعد فکر کنم ببینم باید چیکار کنیم،الان واقعا گیجم،این مهرناز و آزاده که صبح تا شب نیستن خونه شماره اتو به امیر میدم که اینجوری حداقل یه دلخوشی داشته باشه،فردا هم با این پسره می ری بیرون سعی کن مثلِ خودش خونسرد باشی،بذار فکر کنه بقولِ خودش رام شدی
-باشه افی،مرسی،برو پول تلفنت خیلی شد.جات اینجا خیلی خالیه داشتم دِق می کردم،به امیر بگو دوشنبه زنگ بزنه،بگو یکشنبه اینا خونن نمیتونم حرف بزنم،نمیشه بگی منِ بدبخت مجبورم با این دیوونه برم بیرون که
- حواسم هست همه چیز درست میشه آنا مراقبِ خودت باش
گوشی رو گذاشتم و هموطور با لباسام افتادم رو تخت،حوصله هیچی نداشتم حتی عوض کردنِ لباس.......


مجبور به یک گردشِ اجباری شدم.اونم درحالیکه باید خونسرد می بودم،مسعود سعی میکردمنو عصبانی کنه،اما موفق نمیشد، از همه طعنه ها و متلکاش،با یه شونه بالا انداختن و وتکون دادنِ سر می گذشتم.احساس میکردم یه جورایی کنجکاو و عصبانیه،همیشه نهایتِ طاقتم چند ساعت بود اما اونروز انگار من یک آنای دیگه بودم،خودمم تعجب کرده بودم از اینکه چه طور می تونستم خودمو نگه دارم،شاید حرف زدنِ با افسانه باعث شده بود که یه بارِ سنگینی رو زمین بذارم،و شایدم اینکه قرا بود با امیر حرف بزنم.بهر حال هر چی بود،باعث شده بود که مسعود رو به فکر ببره.
سعی می کردم از دیدنی ها لذت ببرم مسعودگردشو از کلیسای قلب مقدس با اون معماری متفاوت وگنبدهای سبکِ شرقی بالای تپه های مونمارتر و تاریخچه ای از ساختنش رو که با حوصله برام توضیح می داد،و اون نقاش های کنارِ خیابونی پشت کلیسا و اون چند صد پله ای که به اصرارِ من ازشون پائین اومدیم شروع کرد.و بعد کلیسای نوتردام که باز یکی از اون مکانهایی بود که با خوندنِ کتابِ گوژ پشت نوتردام یکی از جاهایی بود که دوست داشتم حتما ببینمش.
توی موزه لوور محو آثارِ هنرمندای بزرگ و غرفه های اشیای قدیمی مخصوصا ایران و مومیایی های مصر باستان شدم.گردشِ اون روز با رفتن به گورستانِ پرلاشز و رفتن سرِ مزارِ صادقِ هدایت و غلامحسین ساعدی تموم شد.از اونجا که اومدیم بیرون،مسعود گفت
-امشب یه جای دیگه هم می خوام ببرمت.
-کجا؟الان که دیگه هوا تاریکه و همه جا هایِ دیدنی بسته شدن ،مگه بریم شانزه لیزه که خب اونم دیشب دیدیمش
-نوچ جایِ دیدنی نیست می خوایم بریم دیدن کسی.
ابرومو دادم بالا و گفتم
-من دیدنِ کسی که نمی شناسم نمیام،بعدم لباسام مناسبِ مهمونی رفتن نیست
-غریبه نیستن،مهمونی رسمی هم نمیخوای بری که لباسات خوبه
بعد خیره بهم نگاه کرد تا عکس العملمو ببینه،شاید باز می خواست عصبانیم کنه،اما من خونسرد گفتم
-باشه بریم،اما فقط یک ساعت
با تعجب بهم نگاه کرد و ماشینو روشن کرد و راه افتاد،بعد از یه ربع دمِ یه آپارتمان ایستاد و گفت
-رسیدیم ،پیاده شو
درو باز کردم و پیاده شدم و منتظر ایستادم تا در ماشینو قفل کنه،زنگِ آیفون رو زد و با گفتن «منم همراهِ مهمونم»در جواب صاحبخونه در باز شد.درو که پشتم سرم بست یک آن به خودم گفتم«با چه حماقتی با این اومدم جایی که نمی دونم کجاست؟نکنه یه بلایی سرم بیاره؟حالا چیکار کنم؟»
-چته سرجات خشکت زده بیا دیگه،سلام بابا
با شنیدنِ صدایِ مسعود از بهت در اومدم و فهمیدم که منو آورده خونه پدرو مادرش.نفسمو دادم بیرون و راه افتادم،که این کارم از چشم مسعود پنهون نموند و پوزخندِ معروفش رو آورد رو لبش.خونه پدر و مادر مسعود طبقه اولِ یک ساختمونِ 7 طبقه بود که یه باغچه کوچولو جلوش داشت.پدرِ مسعود و مینو جونو از رو عکسایی که خونه مینو جون دیده بودم شناختم.مادرش به گرمی بغلم گرفت و گفت
-آنا کوچولوی خوشگلمون پس تویی؟مینو ومسعود ازت خیلی تعریف کردن.
بغلش بویِ گرم مادرانه می دادو لحنش محبت آمیز بود،برایِ منی که غربت زده بودم آشناترین آشنا بود.بعد همونجور که دستش دور شونه ام بود راهنمایی ام کرد تو هال و رو مبل نشوندم.و رفت برام چایی به قولِ خودش ایرانی بیاره،وسائلِ پذیرایی که رو میز بود نشون می داد که خبر داشتن من می رم اونجا.من اما بروی خودم نیاوردم.برای شام هم تدارک دیده بود.چون وقتی بعد از یکساعت «من گفتم داره دیر میشه گفت عزیزم قراره شام پیشِ ما باشی،البته به مسعود گفتم خواهرتم بیاد اما مثل اینکه گرفتار بود.»دلم می خواست سرِ مسعودو بکنم که برام اینجوری برنامه چینی می کرد،البته افسر جون خیلی خونگرم و مهربون بود،نه اهلِ تظاهر نه اهل تجملات درست نقطه مقابلِ دخترش.اما خب من حق داشتم که بدونم برام چه برنامه ای داشت،که حداقل یکم مرتب تر می بودم.نه اینکه مثل شلخته ها با یک شلوارِ رنگ رو رفته پاشم بیام اونجا برایِ همین ناخودآگاه با اخم به مسعود نگاه کردم که باز زوم کرده بود روم تا عکس العملمو ببینه،و وقتی دید اخم کردم چشماش برق زد.باز تونسته بود حرصمو در بیاره.اما این بار نمیذاشتم که فکر کنه برنده شده،برای همین به افسر جون گفتم
-من نمیدونستم که قراره شام مزاحمتون بشم افسر جون،قرار بود که فقط یک ساعت پیشتون باشم راضی به زحمت نبودم
-نه عزیزم چه زحمتی تو رحمتی برایِ ما
بعدم از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه که شامو حاضر کنه،منم دنبالش راه افتادم که کمکش کنم.شام خوشمزه ای بود ،دستپخت افسر جون هم برخلافِ مینو بود نمیدونم این مینو چرا یه کم حداقل از مادرش به ارث نبرده بود،همش به فکرِ چشم و هم چشمی و بزک دوز بود ،مهمونم داشت یا برنجِ شفته میذاشت با یه خورشِ آبکی جلوش یا از رستوران چلو کباب می گرفت و خودشو خلاص می کرد.خوب بود که حالا تحصیل کرده بود و اینقدر کوتاه فکر.
اون شب کنارِ پدر و مادرِ مسعود و با صمیمیتشون به خوبی تموم شد،ساعت 11 مسعود بلند شدو گفت «خب بریم دیگه من فردا باید برم سرِ کار و آنا هم دیرش میشه»از جام بلند شدم و با افسر جونو آقایِ توکل خداحافظی کردم.جفتشون باگفتن« بازم به ما سر بزن آنا و غریبی نکن» بدرقه ام کردن.توی ماشین ترجیح دادم سکوت کنم ،مسعودم سر به سرم نذاشت،نمی دونم داشت به چی فکر می کرد،مهمم نبود،امروزو که تا اینجاش کاری نکردم خوشش بیاد و حرصمو در بیاره بغیر از نگفتنش در موردِ مهمونی مادرش که اونم خیلی مهم نبود که بخوام کل کل کنم،بهم خوش گذشته بود.دمِ خونه که رسیدیم.ایستاد .برگشتم سمتشو و گفتم
-مرسی روز خوبی بود،خوش گذشت
-جدی؟اما تو خونه پدرم که اخمات رفته بود تو هم
-چیز مهمی نبود،دوست داشتم بدونم که می خوام برم اونجا که افسر جون فکر نکنه این قدر بی فکرم که با این سر و ضع برایِ اولین بار رفتم خونه اشون.
سرشو تکون دادگفت
-مامان بر خلافِ مینو ظاهر بین نیست،همینجوری هم پسندیدت!
-افسر جون خیلی ماهه ،همینطور آقایِ توکل،صدو هشتاد درجه با دوتا بچه اشون فرق دارن
زد زیر خنده و گفت
-میدونی زبونت خیلی تند وتیز میشه بعضی وقتا کوچولو،خوشم میاد
-واقعیته خب،دروغ می گم؟خب مرسی شب بخیر
با تعجب از جوابِ من سرشو تکون دادو گفت«شب خوش».با کلیدم آروم درو باز کردم،می دونستم که مهرنازو آزاده شبای غیرِ تعطیل دیگه 11 خوابن آروم رفتم تو اتاقم با اینکه دیر شده بود لباسمو عوض کردم نمازمو خوندم و خوابیدم.
با صدایِ زنگ تلفن از جام پریدم،ساعتو نگاه کردم 10 صبح بود.رفتم تو هال و گوشی رو برداشتم.صدا از راه دور می اومد.خدایِ من امیر بود
-امیرررر
-آنا عزیزم سلام،نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده ،دیروز که افسانه شماره اتو بهم داد و گفت می تونم امروز زنگ بزنم همش ثانیه شماری می کردم .خواستم زودتر زنگ بزنم گفتم شاید خواب باشی.
-وای امیر منم دلم برات یه ذره شده،هر جا می رم میگم جای تو اینجا خالیه.دلم برای حرفای شبانه امون تنگ شده.باور کن مثل چی پشیمون شدم که اومدم.
-عزیزِ دلم حالا قدر همو بهتر می دونیم،شاید لازم بود که احساسمونو بقولِ تو محک بزنیم.من که مطمئن تر شدم تو چی؟
-منم همینطور امیر،دوست دارم برگردم.باور کن لحظه ها سخت می گذره.
-برایِ منم سخت می گذره امادرست میشه کوچولو،هنوز تازه دو هفته است رفتی.
با یاد آوری روزام گفتم
-اما دوقرن گذشته!
-برای منم همینطور چشم سیاه،همش اون عکسی که با بنفشه سه تایی گرفتیم رو گذاشتم جلوم و می بینمش.بیشتر دلم برات تنگ میشه.
-من اما عکسا رو نیاوردم تو آلبومِ بنفشه بودو نمیشد کِش برم.اما امروز میرم عکسای دماوندو چاپ می کنم.
نزدیکِ یه ساعت حرف زدیم و براش تعریف کردم کجاها رفتیم البته بدونِ اینکه اسمی از مسعود ببرم.نمی خواستم حساس بشه،وقتی دیدمش همه چیزو بهش می گفتم اما الان وفتش نبود،مخصوصا با ذهنیت بدی که از مسعود داشت.قرار شد پنج شنبه همین ساعت زنگ بزنه.که بگم ساعتای کلاسم به چه صورته و هماهنگی کنیم.که چه وقتایی مناسب تره برای صحبت کردن.بعد از اینکه تلفنو قطع کردم صبحونه امو خوردم و حاضر شدم حلقه فیلمامو ببرم عکاسی که کشفش کرده بودم نزدیکِ خونه است و بدم چاپش کنن.
یک اول هفته خوبو با تلفن امیر شروع کرده بودم و امیدوار بودم تا آخرِ هفته همین طور پیش بره .......
جمعه شب بود،آزاده و مهرناز رفته بودن مهمونی، اما من گفتم حوصله ندارم و آزاده هم زیاد اصرار نکرد. تازه با مامان حرف زده بودم و نشسته بودم روبه روی تلویزیون که دوباره تلفن زنگ خورد.خواستم گوشی رو برندارم،کسی با من کار نداشت دیروز صبح که با امیر حرف زده بودم و عصرش هم با افسانه.اما باز پیشِ خودم گفتم شاید دایی اینا باشن و گوشی رو برداشتم.صدای مسعود پشتِ خط پیچید از یک جای شلوغ
-چیه غمبرک زدی تو خونه و نیومدی مهمونی؟
«خوب شد نرفتم اینم اونجا بود»
-حوصله نداشتم،چه خوبم شد نیومدم ،چون بی حوصلگیم با دیدنِ تو کاملتر می شد!
زد زیرِ خنده و گفت
-اتفاقا برعکس من وقتی دیدم همراهِ خواهرت نیستی بیشتر حوصله ام سر رفت،مخصوصا که دختر خاله ات از کنارم تکون نمیخوره.
- امامن جایِ تو بودم سعی می کردم که دلشو بدست بیارم،چون بیشتر بهم میاین.هم ادا اصولاتون شبیهه هم سناتون بهم نزدیکتر.
باز خندید«کوفت رو آب بخندی،انگار براش جوک تعریف می کنم»
-بهت گفتم که اون همبازی من نیست کوچولو.از دخترای بره خوشم نمیاد.
داشت عصبانیم میکر،روشِ بازیش بود.اما من نمی خواستم نه بره باشم نه اونطوری که این دوست داره برای همینم خونسردانه گفتم
-منم همبازیت نیستم.چون اصلا اهلِ بازی که یک سرش تو باشی نیستم.بازی یک نفره هم اصلا مزه ای نداره،خودتو خسته می کنی.
به جایِ جواب بهم گفت
-حاضر شو میام دنبالت بریم شام بخوریم،20 دقیقه دیگه اونجام
«ااااا این چه پررو بود ها»!
-بیخود من حوصله ندارم،اگه داشتم با آزاده و مهرناز می اومدم مهمونی.
-حاضر میشی و میای پائین،من به حوصله ات میارم!
دیگه واقعا داشت لجمو در می آورد.به هیچ صراطی مستقیم نبود.اما نباید سر به سرش بذارم شایداصلا می خواد عصبانیم کنه .برای همین سعی کردم از درِ سازش وارد بشم
-ببین مسعود،من دوست ندارم وقتی هیچ مسئله ای بینمون وجود نداره و قرارم نیست بوجود بیاد،الکی اسمم سر زبونا بیفته،برایِ تو شاید بد نباشه اما برایِ من خیلی بد میشه،هزارتا حرف و حدیث پیش میاد که من به اسمِ درس خوندن اومدم اینجا اما همش پِیِ خوشگذرونی با توام.اولین نفرم مهرنازه که این حرفو می زنه،بعد آزاده و بعدم داستان یه جورِ دیگه به گوشِ مامان و بابام می رسه.نمیخوام فکر کنن از اعتمادشون سوءاستفاده کردم.چون تا به حال نکردم.اگه باتو چند باری اومدم بیرون ،به خاطرِ مینو جون بوده که دوستِ خانوادگیمونه و مامان و بابا در جریانن.اما اینکه الان پاشم باهات بیام بیرون اصلا قشنگ نیست.مخصوصا برایِ من
سکوت کرده بود ،فکر کردم قطع کرده برای همینم گفتم«الو مسعود»
-باشه شاید راست بگی.منم پس می رم خونه .حوصله ندارم اینجا بمونم.بی تو اینجا خوش نمی گذره.
تعجب کرده بودم که زود تسلیم شده.ازش بعید بود.برایِ همینم گفتم
-مرسی که درک کردی.خداحافظ
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
گوشی رو گذاشتم و تلویزیونو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم.نمازمو خوندم دراز کشیدم رو تختم و به عکسِ امیر و خودم زل زدم.عکسِ قشنگی بود که افسانه با ظرافتِ تموم گرفته بود درست همون لحظه که من و امیر اون ترانه دوصدایی رو تموم کرده بودیم و بهم نگاه می کردیم.
از دوشنبه کلاسای زبانم شروع شده بود.آزاده بهم یاد داده بود که چطوری با مترو اتوبوس برم و بیام.4 روز در هفته کلاس داشتم،2شنبه ،3شنبه،4 شنبه و جمعه.از ساعتِ10 صبح تا 4 بعداز ظهر.سرم گرم شده بود.هفته ای دوبارم با امیر حرف می زدم.آزاده و مهرنازم کلاسای درسشون شروع شده بودو مهمونی های هفتگیشون کم.از مسعودم خدا رو شکر خبری نبود و من یه نفسِ راحت می کشیدم.یه دوستِ ایرانی هم پیدا کرده بودم،اسمش سولماز بود،دخترِ یکی از خانهای ایل بختیاری بود.از من اما یک سال بزرگ تر و نامزد داشت.خیلی خونگرم بود و بیشتر روزایی که کلاس نداشتیم با هم میرفتیم پاریس گردی.
بیست روزی از کلاس رفتنم می گذشت. چهار شنبه شبی بود و من و آزاده و مهرناز جلوی تلویزیون نشسته بودیم و فیلم می دیدیم.وقتی فیلم تموم شد .خواستم برم بخوابم که آزاده گفت
-آنا تو فردا که کلاس نداری؟
-نه اما قراره با سولمار بریم کتابخونه ژرژ پمبیدو و یه چند تا اشکالمونو رفع کنیم
-فکر میکنی کارت تا ساعتِ چند تموم بشه؟
-نمیدونم اما تاساعت 4 دیگه تمومه،کاری داری؟
-آره،جمعه نوبتِ مهمونی خونه ماست،می خواستم خرید کنی و یکی دوتا مدل از اون غذاهای ایرونی که مامان درست میکنه هم برامون درست کنی.
-باشه برگشتن میرم خرید،فقط لیست کن چیا می خوای ،غذای ایرانی هم مامان سبزی مرغ ترش داده تو فریزر هست ،لوبیا رشتی پاک شده هم داریم باقلاقاتوق و مرغ ترش درست میکنم.
-خوبه،تو چیزای دیگه که لازمه برای این غذا بگیر ،با یه سری وسائل که خودم جمعه صبح می گیرم.بهتره اگه میتونی جمعه نری کلاس چون منم از سرِ کار مرخصی گرفتم و بعداظهرشم کلاس ندارم.
-باشه،شب بخیر
جمعه تا عصر مشغولِ کار کردنِ تو آشپزخونه بودیم.16 نفر مهمون داشتن.آزاده بهم گفته بود اگه بخوام منم میتونم دوستامو دعوت کنم اما من فقط با سولماز صمیمی بودم که اونم عذرخواهی کرد و گفت می خواد آخر هفته رو بره دوویل.برنجو که دم کردم از آشپزخونه اومدم بیرون و به مهرناز« گفتم چیدنِ میز دیگه با تو من برم یه دوش بگیرم.که بوی سیرو سبزی تو سرمه»اونم گفت «باشه خودم میزو می چینم»حوله امو برداشتم و چپیدم تو حموم .از حموم که در اومدم رفتم تو اتاقم از خستگی با حوله افتادم رو تخت.تا حالا برایِ این همه آدم غذا درست نکرده بودم.یه ربعی دراز کشیدم و از جام بلند شدم، از توی کمد لباسم یه شلوارمخمل زغال سنگی داشتم بیرون کشیدم با یه بلوز آستین کوتاهِ یقه بِ بِ.خاکستری که گلای ریزِ صورتی داشت حوصله نداشتم موهامو سشوار کنم،برای همین با کش بصورت شل گره شون زدمو بستم.یه آرایشِ ملایمم کردم کفشای راحتیمو پام کردم از اتاق اومدم بیرون.تازه ساعت 7.30 بود.مهمونا از ساعت 8 به بعد می اومدن.از آزاده و مهرناز خبری نبود.معلوم بود دارن حاضر میشن اما بشقابا و لیوانا ی میز شام آماده بود.رفتم تو آشپزخونه یه سری به غذاها زدم.آزاده سالاد الویه درست کرده بود با یک غذای دریایی با صدف که من اصلا از شکلش خوشم نمی اومد.مهرنازم دو جور سالاد درست کرده بود. همه چی روبه راه بود.یه قهوه برایِ خودم درست کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون.ورفتم رو تراس.
سوزِ بدی می اومد و من هم لباسم کم بود هم موهام خیس برای همین زود برگشتم داخل.که همزمان آزاده و مهرناز هم از اتاقاشون اومدن بیرو ن و زنگ در خورد.مهمونا یکی یکی می اومدن،من مشغول آوردن چایی وقهوه بودم.خوشبختانه عادات پذیرایی مرسوم نبود همه چیز رو میز بود هرکی می خواست بر میداشت.فقط همین چایی و قهوه بود که اونم من مسئولیتشو به عهده گرفته بودم.همه تقریبا اومده بودن که زنگو دوباره زدن.نزدیکتر از همه من بودم،برای همینم درو باز کردم.یه دسته گل و پشتش صورتِ مسعود.اصلا به این یکی فکر نمی کردم.یعنی واقعا تو این مدت اصلا بهش فکرم نکرده بودم.برای همینم جلویِ در ایستاده بودم و تکون نمی خوردم.
-سلام،یادم نمیاد تو ایران اینجوری ازم استقبال کرده باشی.
به خودم اومدم،از جلویِ در رفتم کنار و سعی کردم عادی رفتار کنم
-سلام،بفرمائید
گلو داد دستم ،کاپشنشو در آورد و آویزوون کرد و رفت توی هال.صدای مهرناز از همه بلندتر بود.
-وایییییییی مسعود فکر کردم نمیای!
با خودم اداشو در آوردم و رفتم تو آشپزخونه گلو بذارم تو گلدون.بعد هم گلدونو با بدجنسی گذاشتم رو میز آشپزخونه.مهرناز اومد تو آشپزخونه
-وا آنا چرا اینجا مات موندی؟مسعود قهوه می خوره،خودم براش می برم.این گلو کی آورد؟چه خوشگله چرا اینجا گذاشتیش؟
-بریز براش ببر،گلم مسعود جونت آورده،فکر کردم به دردِ اینجا بیشتر بخوره واسه همینم گذاشتمش اینجا!
بعدم منتظر جوابش نشدم وخودمو از در آشپزخونه انداختم بیرون.روی یه مبل کنارِ شهرزاد دوستِ آزاده نشستم و شروع کردم به حرف زدنِ با اون.مهرناز اما با ادا و اطوار هی برایِ مسعود میوه و شیرینی می ذاشت،و هی بهش تعارف می کرد بخوره.مسعود اما مثلِ دفعه های قبل تحویلش نمی گرفت،حتی یه دفعه هم بهش گفت «اینقدر تعارف نکن،منم مثل بقیه دستم میرسه خودم بخوام بر می دارم».
اون شب خیلی آروم بود،سمتِ منم اصلا نیومد.منم از خدا خواسته بودم .چون واقعا حوصله اشو نداشتم.ساعت ده بود که از جام بلند شدم که برم غذاها رو آماده کنم.به آزاده اشاره کردم بیاد تو آشپزخونه کمک.مهرناز اما از جاش تکون نخورد.قیافه اش پکر بود،فکر کنم مسعود بهش حرفی زده بود.با کمک آزاده غذاها رو کشیدیم و بردیم سر میز و بقیه رو دعوت کردیم بیان برایِ شام.دوستای آزاده از مرغ ترشم خیلی خوششون اومده بود با اینکه بارِ اولم بود که این غذا رو درست می کردم اما طبق روشِ مامان بود، از صبح چند دفعه زنگ زده بودم ایران و ازش پرسیدم که اینجاشو چیکار کنم،اونجاشو چیکار کنم
شهرزاد با یه لحنِ بامزه گفت
-آزی راستشو بگو تو که کلِ هنرت همین سالادِ الویه است و صدف بگو خورشو کی درست کرده براتون آورده؟چون کارِ مهرنازم نمیتونه باشه.
آزاده هم که دید همه خوششون اومده برایِ اولین بار توی جمع دستشو حلقه کرد دور شونه امو گفت
-کار آنا ست،محشره نه؟درست مزه مرغ ترشای مامانمو میده.
بعد هم گونه امو بوسیدمن که از این کار و تعریفِ آزاده گونه هام سرخ شده بود،سرمو انداختم پائین و فقط گفتم «نوش جون».که یه عالمه تشویقم کردن و تشکر.بعد از شام همه رفتن سرجاشون و نوار گذاشتن مشغولِ رقص شدن.من اما رفتم تو آشپزخونه که از اون وضعیت آشفته بازار درش بیارم آزاده گفت« ولش کن فردا تعطیله با هم جمع می کنیم» که من گفتم« اینطوری راحتترم تو برو بیرون »مشغول خالی کردنِ آشغالای بشقابا بودم که بذارم تو ظرفشویی دیدم مسعود اومد تو آشپزخونه.
-چیزی لازم داری؟
-اومدم ببینم کمک نمی خوای؟
-نه مرسی خودم انجام می دم.
-کلاسا خوب پیش می ره؟
همونطور که مشغول بودم جوابشو دادم
-آره خوبه،فقط یه کم سخته،اما راه می افتم.
جوابمو نداد.فکر کردم از آشپزخونه رفته بیرون،اما نرفته بود.تکیه داده بود به در آشپزخونه و منو نگاه می کرد.شاید اگه وقتی دیگه بود بهش می گفتم«شناسنامه بدم خدمتتون»اما دلم نمی خواست دوباره شروع کنه.بهتره همیشه همینجوری بمونه.اما اون شروع کرد خیلی آروم گفت
-دستپختتم حرف نداره کوچولو.میدونی امشب شبیهِ کولی های ایتالیایی شدی.این سبکِ مدل مو خیلی بهت میاد
به رویِ خودم نیاوردم چی شنیدم
-نوشِ جون،دستورشو مامان داده بود
-فردا که کاری نداری؟
-چرا یه کم زبان باید بخونم ،دوشنبه یه اگزم داریم
-میشه ازت خواهش کنم بیایی با هم بریم بیرون یه قهوه بخوریم؟
«این چش شده بود،داشت از من خواهش می کرد»،سرجام ایستادم و بهش نگاه کردم،شاید داشت بقولِ خودش بازی جدیدی رو شروع می کرد.اما تو چشماش هیچی معلوم نبود.
-فکر نکنم بتونم بیام مسعود،درسم زیاده باید کلی لغت یاد بگیرم
-نمی خوام اذیتت کنم آنا،می خوام باهات حرف بزنم.
-خب بگو می شنوم
-اینجا نمیشه،فردا ساعتِ 4 میام دنبالت
-این دستوره؟
-نه خواهشه!
یه کم فکر کردم و گفتم
-باشه،ساعت 4 پائینم.اما فقط یک ساعت
-مرسی
و از درِ آشپزخونه رفت بیرون.باز این ذهنمو مشغول کرد،چی می خواد بگه یعنی؟چیکارم داره؟شونه هامو انداختم بالا و با خودم گفتم«فردا می فهمم»
اون شب مسعود از همه زودتر رفت.همه تعجب کرده بودن ،اما من برام اهمیت نداشت،آخرین دسته مهمونا که رفتن به آزاده گفتم«اینجا بمونه برایِ فردا من که دیگه نا ندارم»و رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و افتادم رو تخت،اما خوابم نبرد،داشتم فکر می کردم چرا مهر ناز امشب اینقدر پکر بود و چرا از بعد از شام دیگه هی به مسعود نمی چسبید؟بعد با خودم گفتم اصلا به من چه و سرمو کردم زیر لحافم و اونقدر به به امیرو حرفامون فکر کردم تا خوابم برد.......
ساعتِ 4از آسانسور اومدم بیرون.البته خیلی کسل بودم.سرم داشت از در می ترکید و ته گلوم می سوخت.فکر کنم دیشب همون دو دقیقه ای که بیرون بودم سرما خورده بودم.بیرون سوز بدی داشت،شال گردنمو تا روی بینی ام بالا آوردم.مسعود مثل همیشه به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید.چشمش که به من افتاد سیگارشو زیر پاش خاموش کرد و نشست تو ماشین.درو باز کردم و منم نشستم.
-سلام
-سلام،مرسی که اومدی،خوبی؟
-نه زیاد،سرم خیلی درد می کنه
-قرص خوردی؟
-آره یه دونه خوردم،فکر کنم سرما خوردم،دیشب موهام خیس بود رفتم رو تراس.
-می خوای بریم دکتر؟
-نه خوبم راه بیفت.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد،سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم بیست دقیقه بعد جلویِ یک کافه نگه داشت.
-آنا رسیدیم،پیاده شو.
چشمامو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.سرم گیج می رفت اما خودمو کنترل کردم.مسعود در کافه رو باز کرد و رفتیم تو.پشت میز که نشستیم برای من یک شیرِ داغ سفارش داد و برایِ خودش قهوه.نمیدونم چرا شروع نمی کرد،دوست داشتم زودتر برگردم خونه و برم زیر لحافم.
-ببین آنا نمی دونم باید از کجا شروع کنم.شاید باورت نشه،اما تو عمرِ بیست و هفت ساله ام هیچوقت اینقدر توی گفتن حرفام ترسو نبودم
«چی می خواد بگه که می ترسه؟اه زود باش سرم داره منفجر می شه»ادامه داد
- من همیشه واردِ یه جمعی که می شدم دخترا سمتم جذب می شدن . حالا شاید بخاطر تیپم بود یا چه می دونم فکر می کردن مناسبم برای ازدواج و می خواستن تورم کنن،نمی گم بدم میومد نه،هیچ پسری بدش نمیادکه بهش توجه بشه،همونطوری که هیچ دختری.می خوام بدونی توی زندگیم شایدخیلی ها بودن ، وشاید باورت نشه اما بعضیاشون خودشون بهم پیشنهاد می دادن.فقط یک نفر بود که تو دانشگاه به هیچ کسی محل نمی داد حتی من ،اخلاقاش یه کمی مثل تو بود فقط اون خیلی جدی بود.
اما کلِ زمانی که براش گذاشتم ده روز بود.«اینا به من چه ربطی داره خب؟»
راستش شبِ اولی که قرار بود با مینو بیایم خونه اتون،قبلش پرهام و پدارم بهم گفتن که خانواده معتمد یه دخترِ باحال دارن که خیلی شیطونه و جریانِ قبول نشدنتو و اینکه چرا رد صلاحیت شدی رو گفتن.البته پرهام و پدرام اینم گفتن که تو هیچ فازی نیستی.و رفتارات خیلی پسرونه است.برام جذابیتی نداشتی. از ت تصوریه دختر بچه لوس رو داشتم که می خواد با رفتارای پسرونه جلب توجه کنه و حتما چشمش به من که بیفته می خواد مثل بقیه خودشو بهم بچسبونه .اما وقتی اومدیم خونه اتونو دیدم که تو با دیدنِ من عادی رفتار کردی به نظرم جالب اومدی مخصوصا که جوابِ نگاه های منو با اخم می دادی و آخرای مهمونی کنجکاوانه،اظهار نظرت در موردِ زندگی خارج ازکشور در جوابِ مینو برام جالب بود،اما فکر کردم فقط حرف میز نی و پات برسه اینجا همه چی یادت می ره .
با این همه ازت یه کم خوشم اومده بود،باید یه جوری جلبِ نظر تو می کردم بعد گفتم ممکنه با یه کادویِ گرون قیمت بتونم اینکارو کنم. اما تو،توی مهمونی خداحافظیت رو همه تصوراتم خط کشیدی. دیدم که با همه پسرای ِ اون جمع راحتی اما یکیشون برات مهم تر از بقیه است .و اینو از برق ِ نگاهت وقتی بهش نگاه می کردی می فهمیدم .یک نگاهِ خالص و پر از عشق که دوست داشتم مالِ من باشه ،اما نگاه های تو به من همش با اخم بود،تو اون حالتم چشمات برق می زد اما از عصبانیت.اون پسر به نظرم خیلی معمولی بود اما نمی دونم چی داشت که تو رو مجذوبِ خودش کرده بود،به خودم گفتم تو باید مالِ من بشی به هر قیمتی.از ایران که می رفتی اون پسر دیگه دستش بهت نمی رسید و من مجالِ بیشتری داشتم.
تو هواپیما با اینکه همه روسریاشونو برداشتن اما تو با اینکه در بندِ حجاب نیستی مثل عقده ای ها روسریتو بر نداشتی.و تازه گره اشو سفت تر کردی.
به نظرم بیشتر جالب اومدی.حالا دیگه دوست داشتم بازیت بدموقتی تو مهمونی خونه رامبد چشمم بهت افتاد. از خوشحالی ذوق کردم .فهمیدم که آزاده هم دانشگاهی رامبده.
و دوره های مهمونی دارن. اون شب به هر طریقی می خواستم بهت نزدیک بشم. اما تو مثل گنجشکای بارون خورده تو خودت کز کرده بودی .
برایِ تحویل سال که رفتیم بیرون ،قیافه ی کنجکاوت اونقدر خواستنی بود که منم مثل تو ار بقیه عقب افتادم .
تو باچشمای حیرت زده ات بوسه های دخترو پسرارو میدیدی و بعد اونقدر تعجب کرده بودی که اینا وسطِ خیابون چه کارایی میکنن وبا معصومیت اسممو صدا زدی.اونقدر وسوسه انگیز بود که برایِ اولین بار می خواستم بگیرمت تو بغلمو بگم همونی هستی که همیشه دنبالش بودم.خواستم سر به سرت بذارم و ترسی که تو چشمات بود رو ببینم.اما.......
اینجا که رسید حرفشو قطع کرد.قهوه اشو که سرد شده بود به لبش نزدیک کرد و گفت«اه اینم که سرد شده» بعد سفارشِ یه قهوه دیگه داد و سیگارو فندکشو از جیبش درآورد و روشن کرد و ادامه داد
اماوقتی دیدم چه طور بی دفاع دستتو جلوی صورتت گرفتی تا اون مردِ مست نبوسدت،گرفتمت تو بغلم احساس کردم می خوام تا آخرِ عمرم ازت حمایت کنم.ازخودم بدم اومد که با حرفام اذیتت کردم.و باعث شدم اینهمه حالت بد بشه.
می خواستم از طریقِ مهرناز حسادتو تحریک کنم،اما تو بیشتر دوست داشتی من به مهرناز نزدیک بشم،در صورتیکه تیپِ دخترایی مثل مهرناز که فقط دنبالِ تور کردنِ شوهرن اصلا برام جالب نیست.روزِ دومی که باهم رفتیم گردش خیلی خونسرد بودی،همش می خواستم یه جوری صداتو در بیارم.اما تو بی تفاوت می گذشتی .وقتی پشتِ در خونه بابا اینا مکث کرده بودی،و داشتی با خودت حلاجی میکردی که اشتباهِ بزرگی کردی باهام اومدی،دلم گرفت از اینکه بهم اعتماد نداری.برای همین اسمِ بابا رو آوردم که بفهمی من قصدم اون چیزی نیست که اومد تو سرِ کوچولوت.
من مبهوتِ حرفای مسعود مونده بودم.چرا داره این چیزا رو می گه.یه سیگار دیگه روشن کرد و ادامه داد
-شبِ مهمونی پیمان وقتی گفت آزاده اینا اومدن کلی ذوق کردم،با خودم فکر کردم امشب اصلا بهت محل نمی ذارم تا شاید اینجوری توجهتو جلب کنم.اما تو نیومدی.کلی تو ذوقم خورد،همه نقشه هام خراب شد.مهرنازم که یک دقیقه از کنارِ من جنب نمی خورد،اومدم بهت زنگ ردم،صداتو که شنیدم،فهمیدم چقدر دلتنگت بودم.دوست داشتم حسِ حسادتو تحریک کنم،اما تو با بی تفاوتی گفتی بچسبم به مهرناز.گفتی اون بیشتر به من میاد.وقتی یه جورایی بهم فهموندی که برات اهمیت ندارم بهم ریختم باید به دستت می آوردم آنا!وقتی گفتم باید پائین باشی و تو اون حرفا رو زدی .تمام غرورم شکست. گوشی رو گذاشتم و با یه خدحافظی سرسری به بهانه اینکه برای یکی از دوستام اتفاقِ بدی افتاده از خونه پیمان زدم بیرون.
تا خودِ صبح کنارِ سِن راه رفتم و فکر کردم.تصمیم گرفتم دیگه نبینمت،اما نشد،نتونستم یه جورایی از مهرناز ساعتِ کلاساتو گرفتم و هر روز وقتی تعطیل می شدی می اومدم دمِ سوربن و از دور می دیدمت.
تا دیشب.وقتی بعد از بیست روز منو دیدی.اول فکر کردم تو هم دلتنگمی و برای همین ماتت زده یه جرقه تو دلم زده شد.اما دیدم که خیلی سرد بهم گفتی بیام تو.اون جرقه خاموش شد. کنارِ شهرزاد که نشستی حتی یه نگاه بهم نکردی من امامحو تماشای صورتت بودم که موهاتو اون طور جمع کرده بودی اما مهرناز ول کن نبود.نمیذاشت حداقل ببینمت هی با حرفای چرندش اذیتم میکرد. هی میوه تعارف می کرد،منم در گوشش گفتم ببین من اهلِ ازدواج نیستم،توِر تو یه جا دیگه پهن کن!که اونم وارفت.بعد که آزاده گفت اون غذا دستپخت توئه دوست داشتم بیام و دستاتو ببوسم.مخصوصا که گونه هات از این تعریف سرخ شد.
همه اونایی که از تو بزرگتر بودن مشغول رقصیدن بودن اما تو با توجه به سنت مثل یک کدبانو داشتی آشپزخونه رو مرتب کردی فهمیدم جنست با همه اونایی که میشناختم فرق میکنه. در عینِ اینکه شیطونی ،خوشگلی ،آزادی داری اما اجازه نمیدی کسی واردِ حریمت بشه .برای همین ازت خواستم که همدیگه رو ببینیم .چون باید می دیدمت و اینا رو می گفتم......
بعد سکوت کرد«منظورش از این حرفا چی بود؟چقدر حرف میزنه،چرا سرم داره گیج میره.»باز یه سیگارِ دیگه روشن کرد و ادامه داد
- دوست داشتم ببینمت و تو چشمات زل بزنم و بگم آنا همبازیم نباش اما همرام باش.تو برنده شدی چشم سیاهِ کوچولو.من تسلیمم.....
«این که امیر نیست داره به من میگه چشم سیاهِ کوچولو،امیر چشماش مهربون بود.حرفاش منو آزار نمی داد،اما این حرفاش داره آزارم می ده سرم داره منفجر میشه خدایا،چرا همه چی دارن سیاه می شن» دستمو گرفتم به میز از جام بلند شدم تلو تلو می خوردم احساس کردم یک دست از پشت محکم منو گرفت و بعددیگه هیچی نفهمیدم...
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
قسمت یازدهــــم


هزار تا صدا توی سرم بود.یک صدا از همه نزدیکتر اما با نگرانی و مهربونی تو گوشم بود،نزدیکِ نزدیک....
-سیاه چشم،من که حرفِ بدی نزدم،بهت گفتم که دیگه اذیتت نمی کنم، بهت گفتم که بازی تموم شده و همبازی نمی خوام، همراه می خوام، اگه اذیت شدی غلط کردم ،اما تو فقط چشماتو باز کن،من جوابِ بقیه رو چی بدم آخه؟اینکه امیر نبود،اما صداش چقدر آشناست،حرفاشو یه جایی شنیده بودم، چشمامو آروم باز کردم ،سرم از درد داشت می ترکید.خواستم از جام بلند بشم اما نتونستم.رومو کردم سمت صدا،چشمای آبی مسعود پر از نگرانی بود،نگاهش با همیشه متفاوت بود ،نگاهی از جنسِ نگاه های نگران امیر.«چرا این اینجوریه،چرا اینجوری نگام میکنه؟اصلا من کجام؟»یه نگاه به دورو برم انداختم تو ماشینِ مسعود بودم،صندلی کامل خوابیده بود،سعی کردم بلند شم اما نمی تونستم.-آنا بهتری؟می خوام ببرمت دکتر باشه؟الان دم کلینیک هستیم،اگه بهتری که کمکت کنم بریم تو وگرنه که بگم برانکار بیارن.-نه خوبم،فقط سرم درد میکنه،دکتر لازم ندارم،می خوام برم خونه،قرص بخورم و بخوابم،خوب میشم.-اما عزیزم حالت خوب نیست،اگه نگرفته بودمت افتاده بودی رو زمین،سرما هم که خوردی،فکر کنم فشارتم پائین باشه،لج نکن خوشگلم،بیا بریم دکتر یه معاینه ات بکنه.«این به چه حقی به من می گه عزیزم؟باید بهش بگم کسی به جز امیر حق نداره به من بگه عزیزم، امانه این می خواد مثل همیشه حرصمو در بیاره.بهتره محلش ندم ،افسانه گفت بی تفاوت باشم،آره بهترین راهه»،برای همینم گفتم -آره هر وقت مریض می شم ،فشارم می افته پائین،باشه بریم.گلومم خیلی دردش زیاد شده،فکر کنم آمپول باید بزنمبه سختی سرمو بلندکردم و نشستم، احساس می کردم تنم داغ داغه ،مسعود گفت«صبر کن اینطوری نمیتونی بذار از اون طرف بیام کمکت» از ماشین پیاده شد و اومد درِ سمت منو باز کرد، پشتی صندلی رو داد جلو وکمکم کرد از ماشین پیاده شم،درو قفل کرد و تکیه منو داد به خودش و رفتیم داخلِ کلینیک. آنژین شده بودم دکتر سه تا آمپول چرک خشک کن برام نوشت،و چند تا قرص تقویتی و تب بر،فشارم 7 بود ،اما سرم نداد و به جاش نمیدونم چه آمپولی جایگزین کرد.مسعود داروهامو گرفت،منتظر شد تزریقمو انجام بدم و بعد کمکم کرد که برم تو ماشینوپشتی صندلی رو تا آخر برد عقب.خودشم نشست پشتِ رل و راه افتاد.سکوت کرده بود .ضبطِ ماشینو روشن کرد.صدایِ لیونل ریچی تو فضایِ گرم ماشین پیچیدSay you say mesay it for alwaysthat's the way it should besay you say mesay it together naturallyI had a dream I had an awesome dreampeople in the park playing games in the darkand what they played was a masqueradefrom behind the walls of doubta voice was crying outSay you say mesay it for alwaysthat's the way it should besay you say mesay it together naturallyAs we go down life's lonesome highwayseems the hardest thing to dois to find a friend or twothat helping hand someone who understandswhen you feel you've lost your wayyou've got someone there to say "I'll show you"Say you say mesay it for alwaysthat's the way it should besay you say mesay it together naturallySo you think you know the answers oh nowell the whole worlds got you dancingthat's right I'm telling youtime you start believing oh yeesbelieve in who you areyou are a shining starSay you say mesay it for always ohthat's the way it should besay you say mesay it together naturallysay it together naturallyآهنگ تموم شد .دم خونه رسیده بودیم، من تویِ رخوت این آهنگ و گرمایِ مطبوع ماشین بودم وتوی ذهنم یه جایِ دیگه،جایی که امیر بود.برای همینم وقتی مسعود گفت«کوچولو رسیدیم» با چشمایی بسته گفتم«وای امیر این آهنگو خیلی وقت بود نشنیده بودم،مرسی،نوارشو میدی ضبط کنم» بعد چشمامو باز کردم و فهمیدم به جایِ مسعود گفتم امیر!صورتِ مسعود غمگین غمگین بود.بی هیچ حرفی نوارو از توی ضبط در آورد،با لحنِ غمگین اما جدی گفت «مالِ خودت من یکی تو خونه دارم».نوارو از دستش گرفتم.در ماشینو باز کردم،سرم هنوز کمی گیج می رفت.باز مسعود با همون صدای گرفته گفت-بذار بیام کمکت کنم.-نه می رم خودماما اون جوابمو نداد و از ماشین پیاده شد.زیرِ بغلمو گرفت،باهم سوارِ آسانسو ر شدیم.داشتم از آسانسور می اومدم بیرون که صدام کرد -آنا میتونم امیدوار باشم رو حرفای امروزم فکر کنی؟با تعجب نگاش کردم«راجع به چی حرف میزد؟کدوم حرفا؟»کمی فکر کردم و یک دفعه تموم اون صحنه توی کافه و حرفاش یادم افتاد.نمی دونستم باید چی بگم،لحنِ مسعود اون قدر غمگین و چشماش نگران و منتظر که واقعا نتونستم هیچی بگم.باید فکر می کردم نه به حرفای مسعود به اینکه باید یه طوری بهش بفهمونم که نمیتونم همراهش باشم،برای همین گفتم -بعدا راجع بهش حرف می زنیم مسعود.یه برق تو چشماش زداما زود خاموش شد-بهت زنگ می زنم آنا حالتو بپرسم، بعد هروقت خواستی راجع بهش حرف می زنیم باشه؟. حالا هم برو تو استراحت کن-مرسی مسعود بابتِ دکترهیچی نگفت و دکمه آسانسورو زد و رفت.بی حال زنگِ آپارتمانو زدم و منتظر موندم که درو باز کنن،حوصله نداشتم دسته کلیدمو از تو کیفم در بیارم.در که باز شدآزاده با لحنِ طلبکار گفت- ساعت 8 شبه ،خوبه گفتی یکساعت حالا هم نمی اومدی دیگه؟،بعدشم مگه خودت کلید نداری که زنگ میزنی،ااااااچرا رنگت این قدر پریده آنا؟من اما اونقدر حالم بد بود که جوابشو ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم.آزاده پشت سرم اومد تو اتاق،دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت- داغم که هستی ،حالت بده پاشو بریم دکتربه نایلونِ داروها اشاره کردم و گفتم-همین الان از دکتر اومدم،مسعود منو بردمهرناز که اومده بود و به چارچوب در تکیه داده بود،پوزخندی زد و گفت-خوبه،خوب بلدی چه موقع هایی مریض بشی و دلبری کنی،باید یه کم بیام تو کلاست درس بخونم!حوصله اشو نداشتم برای همین گفتم-مهرناز لطفا خفه شو و از اتاقِ من برو بیرون،آزاده تو هم اگه میشه برو برام یه سوپ درست کن چون اصلا حالم خوب نیست.مهرناز از شدت عصبانیت نمی تونست خودشو کنترل کنه،خواست دهنشو باز کنه که آزاده رفت سمتِ در و با خودش کشیدش بیرون.لباسایِ بیرونمو در آوردم و همه رو انداختم رو زمین،بعدا جمعشون می کردم الان مهمترین چیز این بود که برم رو تختم و سرمو بکنم زیرِ لحافم و بخوابم.با صدایِ آزاده چشمامو باز کردم-آنا،پاشو می خوام برات سوپ بیارم،بیا تلفنم آوردم اینجا مسعود پشتِ خطه،4 بار زنگ زده تو این دوساعت بعد گوشی رو داد دستمو رفت برام سوپمو بیاره گوشی رو با بی حالی به گوشم چسبوندم ،صدام کیپِ کیپ شده بود -الو مسعود-خواب بودی آنا؟به آزاده گفتم بیدارت نکنه،اما گفت باید سوپتو بخوری،صدات چرا اینجوری شد؟ نگرانتم،چیزی لازم نداری؟می خوای بازم بریم دکتر؟-نه مسعود مرسی،خوبم،نگران نباش،آزاده هست،حالم بدتر از این نمیشه،تازه میتونیم زنگ بزنیم دایی حسین یا خاله نرگس بیان.صدام مال گلومه،خوب میشم.ببخشید نمیتونم خیلی حرف بزنم -باشه،برو استراحت کن،اگه کاری از دستم بر می اومد بگو آزاده زنگ بزنه بهم،مراقب خودت باش -باشه گوشی رو گذاشتم، و دیگه نشنیدم داره چی میگه،لرز گرفته بودم، سرمو باز کردم زیرِ پتو.آزاده با بشقاب سوپ اومد تو-آنا بیا سوپتو بخور،تا داغه.از زیرِ پتو گفتم«لرزم گرفته آزی،نمیتونم»،پتو رو زد کنار و گفت«اینو بخور داغ میشی» .سرمو آورد بالا و آرو آروم دهنم کرد.بعدم رفت یک پتوی ضخیم آورد و انداخت روم و من بیهوش شدم.امتحانِ دوشنبه امو نتونستم بدم،یعنی اونقدر حالم بد بود که اون هفته رو اصلا کلاس نرفتم،خاله نرگس تویِ اون دوروز می اومد و آمپولامو می زد،البته خودش هم یه نسخه جدید برام نوشت که توش کلی آمپول و شربت بود.و آزاده برام گرفت.مسعودم روزی چند بار زنگ می زد و حالمو می پرسید. دوبار هم اومد دیدنم اما کوتاه که هر بار می اومد مهرناز می رفت تو اتاقشو درو می بست.مسعود اما اهمیتی نمی داد.امیرهم طبقِ قرارمون پنج شنبه زنگ زد و با شنیدنِ سرفه های منو صدای گرفته ام کلافه شد از اینکه پیشم نیست و تنها دارم این دوره رو می گذروندم.اونقدر به حضورش نیاز داشتم که پایِ تلفن بلند بلند گریه می کردمو اون بیچاره نمی دونست باید چیکار کنه بقول خودش«دستش از زمین و آسمون کوتاه بود».اما خب دستِ خودم نبود.همه چی باهم یه دفعه رو سرم آوار شده بود.دلم دیگه نمی خواست اینجا باشم.مخصوصا با حرفای مسعود.دوست داشتم اونقدر ازش دور بشم که همه احساسش رو نسبت به من فراموش کنه،توی اون چند روز خیلی به حرفاش فکر کرده بودم.اونقدر که وقتی یادِ صداقتِ حرفاش می افتادم دلم نمی خواست که با حرفایی که می خواستم بهش بگم بیشتر آزار ببینه و غرورش خورد تر بشه.تصمیمِ خودمو گرفته بودم و باید در اولین فرصت اجراش می کردم.......شنبه حالم یه خورده بهتر بود.اما هنوز صدام گرفته بود و سرفه می کردم.کسل بودم،حوصله ام سر رفته بود.دوست داشتم برم بیرون کنارِ سن قدم بزنم .اما تنبلی ام میومد برایِ همینم رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم رمان می خوندم. واکمن توی گوشم بود و نواری که از مسعود گرفته بودم گوش می کردم،آزاده اومد دمِ اتاق و گفت-اه آنا اون گوشی رو از گوشت بردار یه ساعته دارم صدات می زنم تلفن.تلفنی که آزاده برایِ راحتی من تویِ این مدت مریضی گرفته بود تا هی مجبورنشم از تختم بلند شم یا اون تلفنو بیاره تو اتاقمو برداشتم.مسعود بود-بهتری آنا؟-سلام آره اما....نذاشت حرفم تموم بشه و با نگرانی پرسید -اما چی؟-هیچی حوصله ام سر رفته،دلم می خواد برم کنارِ سن قدم بزنمنفسشو داد بیرون و خندید-همین کوچولو؟حاضر شو نیم ساعت دیگه بیا پائین،فقط خودتو خوب بپوشن دوباره مریض نشی.خودم میام دنبالت بری قدم بزنی.مسعود تو این یه هفته هیچ اشاره ای به حرفاش نکرده بود،فقط نگاش غمگین بود و لحنش همیشه گرفته برای همین با خودم فکر کردم بد پیشنهادی نیست باهاش برم.می دونستم تا خودم حرفی نزنم اون هیچی نمی پرسه،برای همین گفتم«باشه» و گوشی رو گذاشتم.از رو تخت بلند شدم.یه پلیور ضخیم شیری که مامان خودش برام بافته بود با پشم و خیلی گرم بود تنم کردم،شلوار جینِ رنگ و رفته امو پوشیدم،رفتم جلویِ آیینه موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم.قیافه ام خیلی بی حال بود،یه مداد مشکی تو چشمم کشیدم، یه کم روژ رو لبام کشیدم و از همون به گونه هام مالیدم.کاپشن و کلاه و شال گردنمو برداشتم و از درِ اتاق اومدم بیرونآزاده و مهرناز پشتِ میز آشپزخونه نشسته بودن و داشتن کیک و قهوه می خوردن.آزاده گفت-ااااا تلفنت تموم شد؟برات قهوه گذاشتم بریز بیا بشین با این کیکا بخور یه خانومِ ایرانی درست کرده،تازه اومده کارشم خیلی خوبه.-نمی خوام دارم میرم بیرونابروشو داد بالا و گفت-تازه یه کم جون گرفتی سرما می خوری کجا می خوای بری-مسعود میاد دنبالم،با ماشینم نگران نباش مهرناز اخماشو کرد تو هم اما آزاده گفت-باشه برو،فقط خودتو بپوشون،کلیداتم ببر منو مهرناز شام جایی دعوتیم،دیر میایم-باشه خوش بگذره داشتم از آشپرخونه می رفتم بیرون با صدایِ مهر ناز که با حسادت گفت«فعلا که به تو بیشتر خوش می گذره با مسعود جونت،خوبه والا با این یه ذره سنت،خوب بلدی چه جوری پسر تور کنی»سر جام ایستادم،برگشتم سمتش و با عصبانیت رفتم تو صورتش،طوری که چشماش از ترس بزرگتر از حدِ معمول شد.-ببین دخترخاله،من نه مثلِ تو دنبال شوهرم نه اینکه فکرِ تور کردنِ کسی، نه اهل نازو ادا،اما می دونم که چرا دلت اینقدر پره،چون مسعود پسِت زده،اونم میدونی چرا ؟چون از دخترایی مثل تو خوشش نمیاد،البته فکر کنم همه پسرا اینطور باشن.شاید یه مدت برای سرگرمی خوب باشی اما بعد شیرینی ات دلشونو می زنه.پس سعی کن اگه واقعا دنبالِ شوهر می گردی.یه کم دست از این نازو اداهات برداری و درست تر رفتار کنی.اما بدون بر خلاف فکر احمقانه ات من دنبالِ شوهر یا حتی دوست پسرم نیستم «بعد برای اینکه بیشتر حرصشو دربیارم گفتم» اما یادمه بهت گفته بودم که مسعود هم قدت نیست.برو یه دونه هم قدِ خودت پیدا کن.جفتشون بهم خیره شده بودن توی چشمایِ یکی تحسین و اون یکی نفرت، رو کردم سمتِ آزاده و گفتم-آزی من رفتم،شاید شامم نیام،نگرانم نباش وسعی کن خوش بگذرونی. من مواظبِ خودم هستم.توی آسانسور داشتم با خودم می خندیدم و کیف می کردم، دلم برای حاضر جوابی هام تنگ شده بود،مهرناز که حقش بود باید بهش بیشتر می گفتم.و باز یاد چشمایِ ترسیده اش افتادم وقتی رفتم سمتش،و لبخند اومد رو لبم،همون موقع در آسانسور باز شدو چشمم افتاد به مسعود که انگار می خواست بیاد بالا.با تعجب نگام کرد-سلام،چیه اینجوری نگاه میکنی،شاخ در آوردم؟به خودش اومد و گفت-نه نه،سلام،دیدم دیر کردی داشتم می اومدم بالا،در که باز شد دیدم لبخند رو لبته تعجب کردم همین!-چیزی نیست،یه کم با مهرناز اختلاط کردم سرِ کیف اومدم،بریم شونه اشو انداخت بالا و با هم رفتیم سوارِ ماشین شدیم.کنارِسِن نگه داشت پیاده شدیم وراه افتادیم بی هیچ حرفی.جفتمون به این سکوت نیاز داشتیم.هرکدوم توی افکارِ خودمون بودیم و توجهی به این نداشتیم که چقدر راه رفتیم.وقتی به خودم اومدم که مسعود گفت«آنا،بهتره برگردیم،این منطقه خطرناکه،فکر کنم باید تاکسی بگیریم چون از ماشین خیلی دور شدیم»سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.با یه تاکسی برگشتیم دمِ ماشین.به پیشنهادِ مسعود رفتیم یه جا بشینیم و یه چیزی بخوریم گفت -دیرت نمیشه که؟نمی خوای با بچه ها بری مهمونی؟با تعجب نگاش کردم، «از کجا می دونست ؟»-اینجوری نگاه نکن،خب منم دعوت بودم- پس چرا نرفتی؟نکنه من مزاحمت شدم؟ای وای بیا برو هنوزم دیر نشده ساعت هشته ها-نه خودمم حوصله نداشتم برم،وقتی زنگ زدم به تو می خواستم پیشنهاد کنم با هم بریم بیرون اما راستش ترسیدم بگم یادِ قیافه مهرناز افتادم وقتی بهش اون حرفا رو زدم و از تهِ دل خندیدم و گفتم-چقدر من ترسناکم پس،اینم یه صفتِ دیگه اما اون گفت-میدونی اولین باره که وقتی پیشِ منی داری اینجوری از تهِ دل می خندی؟-جدا؟خب حرفت خنده دار بود مسعود،آخه من کجام ترسناکه؟-زبونت خیلی تیزه آنا،بعضی وقتا هم تلخ میشه،به تلخی یه قهوه غلیظِ بدون شکر.اما وقتی می خندی خوشگلتر میشی خنده ام جمع شد،نباید بیشتر از این جلو می رفت،دلم نمیخواست حرفای اون روزو پیش بکشه.-میدونی مسعود من هیچوقت زیرِ بارِ حرف زور نرفتم.عکس العملم اینجور وقتا رک گوییه که خب شاید خیلی ها خوششون نیاد. اما نمیتونم حرفی که تو دلمه نگم . سرِ همین مسئله هم بهترین موقعیت زندگیم که دوبار قبولی دانشگاه بود از دست دادم.شاید علتش این باشه راستی میدونی من توی مدرسه چیکارا می کردم؟و برای اینکه حرفِ دیگه ای نزنه شروع کردم به تعریف کردن از شیطنتایِ تو مدرسه ام.هر کدومو که تعریف می کردم کلی می خندیدو می گفت «عجب بلایی هستی تو».شبِ نسبتا خوبی بود،اونم کلی از کارایی که تو بچگیاش کرده بود تعریف کرد و خوشبختانه حرفِ اضافی پیش نیومد.مثلِ دوتا دوستِ قدیمی نشسته بودیم و با خاطراتمون می خندیدیم.اون شب تا ساعتِ 12 با مسعود بودم.موقع پیاده شدن برگشتم سمتش و گفتم-مرسی مسعود خیلی خوش گذشت.-قابلی نداشت چشم سیاهِ کوچولو ،به من بیشتر،مدتها بود این قدر نخندیده بودم.ببینم برایِ فردات برنامه ای که نداری؟-نه فکر نکنم،چطور؟-خواستم بیام دنبالت بریم، پشت مونمارتر،نقاشاش رو سرِ فرصت ببین،بعدم یه سر بریم پیشِ مامان اینا،احوالتو خیلی می پرسن.دلشون برات تنگ شده.-باشه میام منم دلم برای افسر جونو آقایِ توکل تنگ شده.-پس صبح ساعت 10 آماده باش-وا مگه می خوایم بریم کله پاچه بخوریم ؟نترس خسیس ناهار مهمون من زد زیرِ خنده ،اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد-چیه؟مگه جوک تعریف می کنم آخه؟والا آخه آدم می خواد روزِ یکشنبه بخوابه خب.با خنده گفت-جوک تعریف نکردی اما خیلی بامزه گفتی،باشه 11 میام دنبالت،ناهارم مهمون خودم می برمت یه جایِ خوب باهاش خداحافظی کردم و رفتم بالا.آزاده و مهرناز هنوز نیومده بودن،صبح که می خواستم برم بچه ها خواب بودن یه یادداشت روی کاغذ یادداشتِ دیوار آشپزخونه برایِ آزده نوشتم که دارم با مسعود می رم بیرون و تا شب خونه نمیام و نگران نباشه.روزِ خوبی بود،یه آفتابِ کم جون تو آسمون بود هوا هم سوز زیادی نداشت.پشتِ کلیسا دنیایی بود برای خودش،نقاش های گمنامی که از راهِ کشیدن پرتره پول در میاوردن،ژنرالای باقی مونده از جنگ جهانی با موهایی سفید و لباسهای سربازی که پر از مدال بود.یا آوازاه خونای خیابونی که گیتار یا هر ساز دیگه ای آهنگ می زدن تا شاید کسی دلش بسوزه و یه دونه یک فرانکی جلوشون بذاره. اونقدر از دیدنِ این صحنه ها ذوق کرده بودم که آستینِ مسعودو می کشیدم و سرک می کشدم به اینور و اونور.اون لحظه من آنای 17 ساله ای نبودم که غمِ غربت و دوری داشت،با همه مصیبتایی که تو این چند ماه رو سرش آوار شده بود، آنایی بودم فارغ از همه مشکلات این چند ماهِ اخیر.مسعود هم پایِ من بدون اینکه حرفی بزنه میومدو اونم از بچه بازیهام لذت می برد.هر چی می گفتم گوش می کرد.با یکی از اون ژنرالای پیر عکس گرفتیم،یکی از اون نقاشا از من یک پرتره کشید.یک گیتاریستم برامون یک ترانه خاطره انگیز فرانسوی به درخواست مسعود زد. اون چند ساعتی که اونجا بودیم به اندازه یک ساعت گذشت اونقدر هله هوله خورده بودم که دیگه جایی برای ناهار نداشتم. از توی یه کوچه باریک که کشفش کرده بودم و دوطرفش خونه بود با پنجره های بلند پله ها رو سه تا ،سه تا می اومدم پائین. که یهو پام پیچ خورد و افتادم.مسعود بلافاصله خودشو به من رسوند.بلندم کرد و نشوندم گوشه دیوار که وسط راه نباشم.دوزانو نشست جلوم با نگرانی گفت-چی شد یه دفعه؟من با اینکه پام درد می کرد و داشتم ماساژ می دادم خندیدم و گفتم-هیچی،پام پیچید،چیزی نیست که الان خوب میشه،اووووو تو چرا رنگت پریده؟من وقتی از رو دیوار مدرسه می پریدم بدتر از این پام پیچ خورده.این که هیچه ر برابرش.یه کم بشینم خوب میشم.-باید بریم دکتر،ممکنه شکسته باشه.-وای مسعود چی چی رو شکسته،ضرب دیده بابارو این پله آخریه که پریدم، یه تیکه سنگ اومد زیر پام.ااااا مسعود اون زنه رو نگاه تو هوایِ سرد باچه لباسی نشسته کنار پنجره.من با اینکه این همه خودمو پوشوندم بازم سردم میشه اونوقت اینو .مسعود برگشت به جایی که من گفتم نگاه کرد.و یک دفعه دستِ منو کشید و ازجام بلندم کرد.خیلی جدی گفت -پاشو بریم،یادم نبود اینجا جایِ خوبی نیست .باید از اون یکی کوچه می اومدیم پائین،تو هم که سرتو میندازی و واسه خودت میدوئی-خیلی خب بابا یواشتر ،پام درد میکنه،مسعود داره اشاره میکنه مثل اینکه باهات کار داره،برو بهش بگو من چیزیم نشده.طفلی مثل اینکه می خواد کمک کنه.مسعود جوابمو اینجور دادکه-سرتو بنداز پائین و اصلا اینور و اونورتو نگاه نکن،فقط سعی کن رو پات فشار نیاری،اه این کوچه هم چقدر طولانیه.من اما بی توجه به مسعود با نگاه های کنجکاوم به زنایی نگاه می کردم که توی درگاهِ پنجره ها نشسته بودن با لباسایی نامناسب . که بعضیاشون به فرانسه یه چیزایی می گفتن. دردِ پامو فراموش کرده بودم مسعود اما گوشاش سرخِ سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پائین.بالاخره اون کوچه به هر زحمتی که بود تموم شدو مسعود تازه سرشو بلند کرد.با کنجکاوی نگاش کردم.-هیچی نپرس لطفاآنا،نباید از این کوچه می اومدیم-خب چرا؟ اصلا اون زنا تو سرما برای چی اینجوری لباس پوشیده بودن؟چرا هرچی می گفتن جوابشونو نمی دادی؟کلافه دستشو کرد تو موهاشو گفت-ببین کوچولو ،این قسمت محله خوبی نیست،اونا هم زنای خوبی نیستن.چه طور بگم؟این زنا........یک دفعه فهمیدم منظورش چیه و گونه هام از خجالت قرمز شدو گفتم«خیلی خوب فهمیدم بسه»با شنیدنِ این جمله من نفسشو بیرون داد .انگار یه بارِ سنگین از رو دوشش برداشتن.-اونقدر اعصابم خورد شد که نفهمیدم چه طوری تا این پائین اومدم،حواسم به پات نبود فقط می خواستم زودتر از اونجا دورت کنم.بس که این کوچه ها شبیهن، تو هم که بلد نیستی اشتباهی اومدی تو همون کوچه معروف.منم یادم نبود کدوم یکی از این کوچه ها محله خوبی نیست.موذیانه ابرومو دادم بالا،«پس آقا اهلِ اینجور جاها هم هستن!»حیف که خودم شرم زده بودم از کنجکاوی احمقانه ام وگرنه می دونستم چه جوری خجالتش بدم.انگار فهمید تو ذهنم چی می گذره چون گفت-باز چی رو داری حلاجی میکنی کوچولو؟اون چیزی که تو فکرته نیست،مطمئن باش من اهلِ اینجور جاها نیستم.حرصم گرفته بود که فکرمو میتونه بخونه برای همین بدونِ اینکه فکر کنم از دهنم پرید-تازه باشی هم به حالِ من فرقی نمیکنه،برام مهم نیست کارات،مثلِ خودت !چی گفته بودم، قرار نبود اونروز رو اینجوری خراب کنم ،قرار نبود چیزی بگم که غرورش جریحه دار بشه اما گفتم شونه هاش افتاد،پشتشو کرد بهم و آروم گفت- بریم مامان منتظره بعد خودش راه افتاد بدونِ اینکه بهم توجهی بکنه،اشک تو چشام جمع شده بود.خدایا کی می خوام آدم بشم و حواسم باشه که مراقبِ زبونم باشم؟من به خودم قول دادم که آزارش ندم.لنگون لنگون پشتِ سرش راه افتادم،اشکام همینطور می ریخت،لعنت به من که کنترل اشکامو زود از دست می دادم.از کِی اینقدر حساس شده بودم که به هر تلنگری اشکم راه می افتاد؟آدمایی که از کنارم رد میشدن با تعجب بهم نگاه می کردن.اما برام مهم نبود.اگه یه وقت دیگه بود می گفتم«چیه نگاه داره؟خودتون تو خیابون وماشین دندون چِک می کنین کسی نگاتون کنه می زنینش، اصلا دوست دارم گریه کنم!»با خودم غر می زدم و اشکام همینجور می اومد.رسیدم دمِ ماشین،مسعود تو ماشین نشسته بود.سرشو گذاشته بود رو فرمون . سوار که شدم اصلا به من توجهی نکرد.نمیدونم چرا از بی توجهیش دلم گرفت.اما خب حق داشت.برایِ همین آروم گفتم-مسعود ببخشید منظوری نداشتم.از دهنم پریدهمونطور که سرش رو فرمون بود گفت«فراموش کن».بینی امو بالا کشیدمو با بغض گفتم-نه نباید اون حرفا رو میزدم.روزمونو خراب کردم سرشو از روی فرمون برداشت و با تعجب بهم نگاه کرد-کوچولو گریه میکنی؟بعد دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کرد.-حیفِ این اشکا بریزن،گفتم که فراموش کن ناراحت نیستم دیگه،داریم میریم خونه مامان نمیخوام تو رو اینجوری ببینه و فکر کنه پسر دیوونه اش اذیتت کرده.اشکامو پاک کردم وگفتم -یعنی از دستم ناراحت نیستی دیگه؟ماشینو روشن کرد و با لحنِ شیطونی گفت-نه زیاد اما برای اینکه از دلم در بیاری کامل یه شرط داره؟-چی؟-آها،امشب باهم می ریم شام یه جایِ خوب بخوریم، چون ناهار که نخوردیم و ازم طلب داری،می خوام ببرمت رو یکی از این بتیموشا(کشتی هایی که روی رود سن مسافر جابه جا می کنندو رستوران با موزیک زنده هم دارند بعضیاشون) -اوووووو فکر کردم الان چی می خوای،باشه،اتفاقا تا حالا سوارشون نشدم-باز یه لبخند زد و گفت-نه دیگه اونجا شرطِ اصلی رو می گمشونه ام انداختم بالا و گفتم -شرط اصلیتم حتما یه چیزی مثلِ همینه دیگه.دم خونه مادرش نگه داشت و گفت-اونو اونجا می فهمی جوابشو ندادم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
افسر جون و آقایِ توکل با دیدنِ من کلی ابراز دلتنگی کردن. دوساعتی اونجا نشستیم و بعد رفتیم .اونجایی که قرار بود مسعود شرطشو بگه.پشتِ یک میز نشستیم و مسعود سفارشِ شام داد.من داشتم از مناظر دور و برم لذت می بردم. بعدسرمو برگردوندم سمتِ داخلِ رستوران .یه سنِ کوچیک اون وسط بود،که یه پیانو کنارش بود و یه مردِ مسنِ سیاه پوست داشت آهنگ می زد،دو سه نفری هم اون وسط داشتن می رقصیدن،یه زوج هم داشتن دندوناشونو چِِک می کردن .من با چشمای کنجکاوم خیره شده بودم بهشون که مسعود سرشو آورد جلو و گفت-بهت گفتم که بهشون نگاه کنی باهات چیکار می کنن کوچولو-ااااا مسعود اینا خودشون اگه ما یه کار کنیم زل می زنن بهمون هیچی نیست،اما ما که نگاه کنیم میزننمون؟حالا که اینطوره می خوام ببینم چیکار می کنن دستامو زدم زیرِ چونه امو خیره شدم به کارایِ دندونپزشکی اون زوج. سرشو برد عقب و با سرخوشی خندید-از دستِ تو آنا.،اونا رو ول کن ،نمی خوای بدونی شرطم چیه؟برگشتم سمتشو با کنجکاوی نگاش کردم که یعنی چرا بگو-آها و اما شرطِ من،باید باهام تانگو برقصی«بی مزه آخه اینم شرطه»-من بلد نیستم مسعود،یادته که اونشبم پاتو له کردم.-خب منم بهت گفتم یادت میدم. تو هم یادته که؟-اما .........-اما نداره آنا،تو قول دادی شرطمو انجام بدی که دیگه از دستت ناراحت نباشم نه؟به اجبار سرمو تکون دادم،حرفی زده بودم که ناراحتش کرده بودم، وباید از دلش در می آوردم .شاممونو که خوردیم مسعود رفت به پیانیستِ گفت آهنگِ لاو استوری رو بزنه ،بعد اومد سمتِ من و دستمو گرفت و برد رویِ سِن.سعی کردم فاصله امو باهاش زیاد نگه دارم.اونقدر ماهرانه می رقصید و اشتباهاتِ منو آروم می گفت که مجذوب رقصش شدم و نفهمیدم حلقه دستش دور کمرم داره تنگ تر میشه.به حدی که صدای نفساهاشو کنارِ لاله گوشم می شنیدم.به خودم اومدم و سرمو آوردم بالا که بهش بگم دستشو شل تر کنه ،دیدم صورتش خیسه.سرجام ایستادم.اونم ایستاد.باورم نمیشد مسعود داشت گریه می کرد.با انگشتم اشکاشو پاک کردم دستشو کشیدم و بردمش سرِ میز،یک دستمال بهش دادم آروم گفتم-مسعود،من که معذرت خواهی کردم،بعدم شرطمو انجام دادم چی شده آخه؟یه سیگار از تو جیبش در آورد و روشن کرد،خیره تو چشمام نگاه کرد و گفت-می دونم که توی قلبت هیچ جایی ندارم آنا،اما می خوام اون گوشه اش یه جایی خیلی کوچولو خالی بذاری.برای یه روز که شاید بتونم پرش کنم.من به امید اون روز می مونم چشم سیاهِ وحشی«خدایا این داره چی می گه؟من که بهش حرفی نزدم،بابتِ حرف عصرم که هم عذر خواهی کردم هم هرچی گفت گوش کردم»جوابشو ندادم.چون جوابی نداشتم از گارسون صورت حسابو خواست و بی هیچ حرفی از جامون بلند شدیم.دم خونه هم فقط یه شب بخیر گفت و منتظرِ جوابم نموند.حتی نایستاد تا از درِ لابی برم تو.مثل آدمایِ مست رفتم تو خونه.خوشبختانه مهرناز و آزاده تو هال نبودند رفتم تو اتاقم بدون اینکه چراغو روشن کنم با همه لباسام افتادم روتختم .حالا دیگه تو تصمیمم شک نداشتم.باید با اولین پرواز بر می گشتم ایران،جایِ من اینجا نبود.اینطوری برایِ مسعودم بهتر بود بعد از یه مدت منو از یادش می برد مثل خیلی هایِ دیگه که تو زندگیش بودن........بلیطمو برای جمعه اوکی کردم،بدون اینکه به کسی بگم.روزا به هوایِ کلاس میر فتم بیرون و سوغاتی می خریدم.و یواشکی چمدون می بستم.حتی نمی خواستم امیر هم بفهمه دارم بر می گردم. برای همین هم وقتی پنج شنبه صبح زنگ زد هیچی نگفتم بهش .سولماز بهم زنگ زد« چرا کلاس نمی رم؟ »که گفتم «حالم هنوز خوب نیست".از مسعود بعد از اون شب هیچ خبری نداشتم،بهتر! برای جفتمون بهتر بود اینجوری.توانِ من فقط به اندازه 17 سالگیم بود نه بیشتر! که تویِ این مدت بیشتر از ظرفیتم کشیده بودم پنج شنبه عصری که آزاده اومد خونه بهش گفتم-آزی من می خوام بر گردم ایران-وای خسته ام آنا،حوصله هم ندارم امروز با رئیسم بحثم شده،تو هم وقت گیر آوردی واسه غر زدن براش یه قهوه ریختم و گذاشتم جلوش،خوشبختانه مهرناز هنوز نیومده بود و می تونستم که باهاش راحت حرف بزنم،حرفایی که جلوی اون نمی تونستم بگم.برایِ همین شروع کردم به گفتن یه سری از اتفاقاتی که بینِ منو مسعود بدونِ اسم بردن از احساسم به امیر افتاده بود.آزاده با تعجب بهم نگاه می کرد.گاهی اخماش تو هم می رفت و گاهی پر تحسین نگام می کرد.وقتی حرفام تموم شد گفت-چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی آنا؟فکر میکنی الان با فرار کردن می تونی همه چیزو عوض کنی؟بعدم به نظرم مسعود پسرِ بدی نمیاد.خانواده اشم که آشنان.اگه نظرش واقعا ازدواجه خب بمون باهاش ازدواج کن و درستم ادامه بده.فکر نکنم مامان اینا مخالفتی بکنن،تازه اون بیشتر از من میتونه مواظبت باشه.چه طور می تونستم به آزاده بگم که من دلی ندارم بدم به مسعود.هنوز لزومی نداشت که بفهمه و اون قدر هم باهاش صمیمی نبودم که بگم،هرچند که اگه می شنید می گفت«عشق مسخره است،یادت میره،الان در گیرِ احساسات بچگونه شدی و نمیتونی درست تصمیم بگیری.»بنابر این تصمیم گرفتم در موردِ امیر چیزی نگم -سنِ من برای ازدواج زوده،تازه بقولِ قدیمیا تا دختر بزرگتر تو خونه است نوبتِ کوچیکه نیست.الانم تصمیمو گرفتم و هیچی تغییرش نمی ده،فقط لطفا به مامان اینا هیچی نگو دارم می رم.می خوام سورپرایز بشن.-اول اینکه من حالا حالاها قصدِ ازدواج ندارم،پس بیخود پایِ منو وسط نکش،هروقت یه موردِ مناسب بود ازدواج کن.بعدم کارایِ اقامتت داره درست میشه مگه نیومدی درس بخونی خب بمون و درستو بخون زنِ مسعودم نشو اگه نخواستی،داری راهِ و رسمِ اینجا رو هم یاد می گیری به نسبتِ سنتم عاقلتر از مهرنازی .اینجا که کسی زوری یقه اتو نمی گیره بیا زنِ من شو.یه کلمه به مسعود بگو دیگه نمی خوام ببینمت و زنگ نزن اونم نمیزنه«این آزاده چرا نمی خواد بفهمه من بخاطرِ مسعوده که دارم می رم برایِ اون بهتره رفتنم و شاید هم خودم» شونه امو انداختم بالا و گفتم -تصمیمم همونه که گفتم.برایِ درسمم یه طوری میشه دیگه.شونه اشو انداخت بالا که یعنی چی بگه.-باشه حالا که این طور می خوای برو بلیطتو اوکی کن، دفترِ ایران ایرو که میدونی کجاست؟تو شانزه لیزه است،شنبه هم با هم بریم یه خورده خِرتو پرت بخر برای مامان اینا-آزی من فرداشب ساعت 8 شب پروازمه،یه خورده هم خرید کردم -خوبه پس همه کاراتو کردی و بعد به من میگی،چقدر لجبازی تو آنا.حداقل به من زودتر می گفتی تا منم یه خورده برای مامان اینا سوغاتی بخرم بدم ببری،فردا صبح که سرکارم نمیتونم برم،بعداز ظهرم که دیگه وقت نمیشه باید ببرمت فرودگاه.رفتم جلو و کنارش نشستم،سرمو گذاشتم رو شونه اش-همه چی رو از طرفِ جفتمون گرفتم،به همه می گم باهم رفتیم خرید.فردا هم نمی خوام بیایی فرودگاه،خودم تاکسی می گیرم می رم،نگران نباش از پسِ خودم برمیام .از خداحافظی بدم میاد آزی.فقط تو فعلا به هیچ کس هیچی نگو چه تو ایران چه اینجا مخصوصا مسعود.در ضمن ببخشید اگه یه وقتایی آبروتو بردم،رسم و رسومِ اینجا رو نمی دونستم.با دستش،رو موهام دست کشید -خیلی بزرگ شدی کوچولو،خوشحالم ،الانم میدونم برایِ حرفات دلیل داری باشه هر جور راحتی.توسفرِ برگشتم به ایران حالِ خوبی نداشتم،کنارِ پنجره نشسته بودم و فکر می کردم مسعود وقتی بفهمه من بدونِ خداحافظی برگشتم چه فکری می کنه؟مخصوصا روزِآخرم که اون حرفا پیش اومد. عیب نداشت میتونست هر چی دلش بخواد فکر کنه،فکر کنه من یه دختر بچهِ لوس بی تربیت هستم که حتی ازش یه تشکر نکردم و بدونِ خداحافظی برگشتم،اینطور برای خودش بهتر بود.دیگه روم حسابی باز نمی کرد و بعد از یه مدت می شدم یه خاطره. تو ایران اما مامان وبابا واکنششون چی بود؟مخصوصا مامان،باز بابا رو میشد باهاش کنار اومد،امیر چه حالی میشه؟مخصوصا که دفعه آخری که باهاش حرف زدم خیلی سرسری و کوتاه بود.و فهمیدم از دستم خیلی ناراحت شد.عیب نداشت، عوضش اولین نفری که می فهمید برگشتم اون بود.یادِ قیافه مهرناز افتادم با شنیدن اینکه می خوام برگردم برقی از خوشحالی تو چشماش پیدا شد،حتما با خودش فکر کرد که جا براش باز میشه و میتونه حالا با خیالِ راحت بره سراغ مسعود!اما واقعا به دردِ مسعود نمی خورد.اون باید یکی رو پیدا می کرد که مثلِ خودش شیطون باشه و پر انرژی شاید یکی مثلِ من! اما یه دفعه از خودم بدم اومدکه مسعودو به خودم چسبوندم و سعی کردم فکرمو عوض کنم ما با هم هیچ سنخیتی نداشتیم.مسافرِ کنار دستیم یک آقایِ مسن بود.موقع شام سرِ صحبتو باز کرد.فیلم ساز بود،برای یه سر کاراش اومده بود پاریس و هم چنینِ دیدنِ زنِ دومش که فرانسوی بود!با کمالِ افتخار گفت دوتا زن داره و یکیشون ایرانه و دوپسر ازش داره که پاریس درس می خونن و از زنٍ دومش یه دخترِ 5 ساله.ازش خوشم نیومد .برای همین به بهونه اینکه ببخشید حالم خوب نیست سرمو تکیه دادم و چشمامو بستم و تا زمانیکه مهماندار اعلام نکرد تو فرودگاه مهرآباد می شینیم باز نکردم.کارای گمرکی رو انجام دادم و اومدم بیرون«خب حالا چیکار کنم؟»به ساعتم نگاه کردم ،6 صبح بود.امیر بیدار بود حتما.از یکی از مغازه ها یه کم پولِ خورد گرفتم و رفتم سمتِ تلفن و شماره خطِ اتاقشو که تازگی گرفته بود برای راحتی تماسهایِ من گرفتم.بعد از دو تا بوق گوشی رو برداشت-امیرررررررررربا صدایی نگران گفت-اتفاقی افتاد کوچولو؟الان اونجا حداقل باید ساعتِ 3.5 شب باشه-من تهرانم تو فرودگاهِ مهر آباد.با ناباوری خندید-شوخی میکنی کوچولو نه؟اما خب قشنگ بود.چون باعث شد روزِ اول هفته ام با صدای تو خوب شروع بشه.عصبانی شدم-نمی شنوی چقدر شلوغه و صداهایی که داره از بلند گو اعلام میکنه پروازا رو ؟از لحنِ عصبانیم فهمید که شوخی نمی کنم امابا دلخوری گفت-چه بی خبر!چرا 5 شنبه نگفتی داری میایی؟-مامان اینا هم نمی دونن من اومدم.-یعنی الان تنهایی اونجا؟ این بچه بازیا چیه از خودت درآوردی ؟بمون همونجا خودم بیام دنبالتدلم گرفت- بچه نیستم،دلیل داشتم،نمی خواد ادایِ نگران بودن در بیاری ،بلدم چیکار باید بکنم! با تاکسی فرودگاه میرم خونه افسانه. خسته ام ،هم روحی هم جسمی کاری نداری؟منتظر شنیدنِ جوابش نشدم و گوشی رو گذاشتم.از دستش دلخور شده بودم،فکر می کردم خیلی خوشحال میشه.اما.......دمِ خونه افسانه که رسیدم ساعت 7.30 بود،می دونستم داره به حسین صبحونه می ده که بره سرِ کار و بعد بره به قسمتِ دوم خوابش برسه.زنگ درو زدم.حسین آیفونو برداشت و وقتی گفتم«حسین جون آنا هستم»فکر کنم از شدت تعجب بود که تا چند دقیقه درو باز نکرد.اما صداش می اومد که در جوابِ افی می گفت«می گه آنام»-حسین جون اگه هستی باز کن به خدا خسته ام.در باز شد و من داشتم چمدونای سنگینمو می کشیدم داخِل که از پشت یکی برم گردوند و گرفتم تو بغلش-آنااااااا،دیوونه خودتی؟چه بی خبر.چمدونا رو ول کردم و خودمو تو آغوشِ پر محبتِ افسانه جا دادم و زدم زیرِ گریه.نمی دونم چقدر تو بغلِ هم گریه می کردیم و قربون صدقه هم می رفتیم ،که صدای حسین اومد-این دوتا رو؟چه خبره تونه بابا انگار بیست ساله همو ندیدن،ده دقیقه است دارم نگاتون می کنم ببینم کی ول می کنین.بینیمو بالا کشیدم و از تو بغلِ افسانه در اومدم .از بس دلتنگ بودم رفتم سمتِ حسینو بغلش کردم.و گفتم«وای حسین جون چقدر دلم براتون تنگ شده بود»حسین پیشونیمو بوسید،تو چشماش اشک جمع شده بود-ماهم دلمون برات تنگ شده بود آنا،بذار کمک کنم چمدونوتا ببرم بالاواردِ خونه افسانه که شدم،بویِ آشنای همیشگی میومد،بویی که با لذت به مشامم کشیدم.چقدر دلتنگِ این حسای آشنا بودم .حسین صبحونه اشو خورد و رفت.افسانه دوتا چایی ریخت آورد تو هال جلوم گذاشت.به دیوارِ آشنایِ همشگیم تکیه داده بودم و پاهامو دراز کرده بودم و چشمام بسته بود.-آنا خسته ای می خوای بری بخوابی؟-خسته که خیلی هستم اما خوابم نمیاد،روحم خسته است افی،خیلی خیلی خسته تر از جسمم.-دوست داری حرف بزنیم؟-اوهوممممممو شروع کردم، از تمامِ اتفاقات گفتم حتی بعضیاشو دوباره تکرار کردم.تا همین امروز صبح که از لحنِ امیر دلخور شدم.افسانه پا به پایِ من اشک می ریخت و گاهی نوازشم می کرد.بارمو زمین گذاشته بودم.سبک شده بودم،حالا می دونستم که دیگه تنها نیستم.افسانه کنارم بود.خواهرتر از هر خواهری و نزدیکتر از هر آشنایی.سرمو گذاشتم رو پاشو خوابم برد........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
با صدایِ افسانه چشمامو باز کردم.-آنا،عزیزم پاشو،ساعت 5 عصره،ضعف میکنی ها.پاشو قربونت برم.بدنم خشک شده بود.زیر سرم یه بالش بود و روم هم یه پتو.نفهمیده بودم کِی خوابم برده بود و اونقدر عمیق.کِش و قوسی به خودم دادم -وای افی چه چسبید.خیلی وقت بود این قدر راحت نخوابیده بودم.-پاشو یه آبی به صورتت بزن و بیا تو آشپزخونه برات ناهار گرم کردم. کشیدم سرد میشه ها.از جام بلند شدم و رفتم صورتمو شستم ورفتم تو آشپزخونه.افسانه برام خورش کرفس درست کرده بود.خیلی وقت بود نخورده بودم.با اشتها شروع کردم به خوردن،افسانه هم ظرفِ ترشی رو گذاشتو نشست روبه روم-مارال خوشگله کجاست؟دلم براش کلی تنگ شده،براش یه سری لباس آوردم خدا کنه اندازه اش باشه.-داره کارتون می بینه.مرسی عزیزم کسی ازتو توقع نداشته که.-برایِ تو هم یه پیرهن گرفتم خداکنه خوشت بیاد،فکر کنم اندازه ات باشه،از benetton گرفتم-آنا-هوم-امیر داره میاد اینجا؟- بیخود!میاد چیکار؟حوصله اشو ندارم.عوض اینکه خوشحال بشه من برگشتم بهم می گه بچه بازیا چیه در میاری.اصلا خوشحال نشد من برگشتم.اومد بگو من نیستم.-آنا، باز دیوونه شدی ها ! امیر در جریان مسائل پیش اومده نیست خب،باید بهش بگی،تا بدونه چرا برگشتی.-اصلا بهش ربطی نداره،نمی خوام ببینمش.همین!مشغولِ خوردن بقیه غذام شدم-تو می بینیش و همین امشب همه چیزو بهش میگی،فهمیدی یا نه؟اون حق داره بدونه،بعد از ناهارتم برو یه زنگ به خاله بزن و بگو برگشتی ،فقط خدا بدادت برسه با مامانت.غذا کوفتم شد.تازه یادم اومد که باید به مامان جواب پس بدم.حالا جوابِ مامانو چی بدم؟چقدر به تصمیمی که گرفته بودم ایمان داشتم و تا وقتی برنگشته بودم فکر می کردم همه چیز راحت حل میشه.«خدا لعنتت کنه مسعود،ببین منو تو چه مخمصه ای انداختی»-چیه ساکت شدی؟غذاتو بخور،باید وقتی این تصمیمو می گرفتی و فکر کردی درسته به همه جوانبش فکر میکردی،حداقل خبرت یه زنگ می زدی به من تا اینجا یه کم ذهنِ خاله رو آماده کنم.-وای افی مامان منو میکشه،چیکار کنم؟اشتهام کور شد،همیشه وقتی کرفس درست میکنی یه مشکل پیش میاد که مزه اشو نمی فهمم-چِم چاره!نگران نباش بهرحال یه طوری میشه.زود باش الان امیر میاد.-بیاد،گفتم که نمی خوام ببینمش، مخصوصاحالا !-بیخود همین امشب می بینیش.گفت 6.30 اینجاست.حالا هم غذاتو بخور،من که می دونم تهِ دلت داره براش قلی ویلی می ره. پس برایِ من یکی فیلم بازی نکن یه دستی هم به اون صورتِ تب لازمیت بکش.راست میگفت،دلم ضعف می رفت برایِ یه لحظه دیدنش.اما از دستش دلخور هم بودم.باید یه کم حالشو می گرفتم تا دفعه دیگه باهام اینطوری رفتار نکنه !ازجام بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن ظرفا-نمی خواد جمع کنی،برو یه زنگ به خاله بزن،بعدم حاضر شوبشقابو رو گذاشتم تو ظرفشویی.باید بهر حال مامان می فهمید.هرچی زودتر بهتر! رفتم سمتِ تلفن و شماره خونمونو گرفتم.از اضطراب داشتم سکته می کردم.بنفشه گوشی رو برداشت.-سلام قربونِ چشم عسلی خودم برم.-آنا وای سلام خوبم؟کِی میایی؟-میام خوشگلم چه خبرا؟کی خونه است؟-فقط منو مامانیم ،هیچی خبرم نیست.یه عالمه شعر نوشتم .دلم برات تنگ شده.- منم دلم برات یه ریزه شده خوشگلم ،حالا هم گوشی رو بده مامان.«وای خدا چه جوری بگم ایرانم؟خدا جون 5 تا شمع نذر می کنم مامان زیاد چیزی نگه، »صدایِ مامان تو گوشی پیچید-آنا خوبی مادر؟آزاده و مهرناز خوبن؟خودم می خواستم زنگ بزنم امشب.گذاشته بودم باباتم بیاد-سلام مامان،شما خوبین؟دلم براتون یه ذره شده،منم خوبم،اونا هم سلام رسوندن براتون-چه خبر همه چی خوبه؟کلاساتو که می ری؟حالت بهتر شد؟خودتو خوب بپوشون می ری بیرون.«وای خدا جونم قول می دم نذارم نمازام قضا بشه»-مامان من من....صدای مامان نگران شد-آنا چی شده؟نگرانم کردی،اتفاقی افتاده تو رو خدا بگو ببینم-نه مامان سیمین،اتفاق که......«نفسمو حبس کردم و گفتم هرچی بادا باد»من برگشتم ایران الانم خونه افی هستم.صبح رسیدمبعد نفسمو دادم بیرون-یعنی چی برگشتم ایران،باز شوخیت گل کرد؟من حوصله ندارما.-نه مامان،شوخی نیست،من جدی جدی برگشتم-تو چه غلطی کردی؟سرخود هر کار دوست داری میکنی؟کی بهت اجازه داده بود برگردی؟مگه ما مسخره توئیم؟بچه ام آزاده چی کشیده از دستت با این سِرتق بازیات و دم نزده.خونه خاله است که برگشتی بی لیاقت.لیاقتت اینکه بشینی تو خونه و کارِ خونه بکنی.همون خونه افسانه بمون.حق نداری برگردی خونه.و بعد گوشی رو گذاشت.اشکام مثلِ سیلاب می اومد.افسانه اومد دستمو گرفت-بسه آنا،همینجوریشم چشمات کلی ورم کرده.خب واکنشِ خاله طبیعیه.-افی من نمی تونستم اونجا بمونم،اصلا از اولم رفتنم اشتباه بود.بعدم که اون جریانات پیش اومد.چرا هیشکی نمی خواد بفهمه من فقط 17 سالمه افی. مامان گفت حق ندارم برگردم خونه.-نگران نباش عزیزم.همه چی درست میشه.کارِ تو که اشتباه بوده بی خبر اومدی ،باید حداقل آماده اش می کردی حق داره اونم مادرِ و نگران .من خودم با خاله حرف می زنم.الانم پاشو برو صورتتو بشور و لباساتو عوض کن امیر دیگه سرو کله اش پیدا میشه ها-دیگه واقعا حوصله ندارم افی.می ترسم اونم یه چیزی بهم بگه مجبور بشم جوابشو بدم-پاشو آنا،باید سعی کنی از این بحران در بیایی،من کمکت می کنم ،امیرم تنهات نمیذاره.مطمئن باش عزیزمبا بی حالی از جام بلند شدم.جلوی آیینه یه مشت آب به صورتم زدم و خودمو نگاه کردم،بقولِ افی مثلِ تب لازمی ها شده بودم. اما حوصله نداشتم.واقعا اشتباه کرده بودم.اما خب دیگه تحمل موندن نداشتم.یه ساعت بیشتر می موندم. کارم به آسایشگاهِ روانی می کشید.-آنا چیکار میکنی ؟بیا بابا یه ساعته چپیدی اون تو.امیر اومداا.موهامو پشتِ سرم جمع کردم.و از دستشویی اومدم بیرون-وا !گفتم یه کم به قیافه ات برس پسره بدبخت بعدِ دوماه می خواد ببینتت زهره اش آب میشه که،بشین اینجا ببینم خودم درستت می کنم.راس ساعت 6.30 از پله ها رفتم پائین .امیر به در ماشین تکیه داده بود.قلبم داشت می کوبید،خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود.دوست داشتم می رفتم تو بغلش و سرمو میذاشتم رو شونه اش و غصه هامو بهش می گفتم.می گفتم چقدر دل تنگش بودم و با هیچ کسی تو دنیا عوضش نمی کنم.رفتم جلو و سلام کردم.به چشمام خیره شد.نگاش پر از دلتنگی بودو آرامش،آرامشی که هیچ جایِ دنیاو تو هیچ نگاهی برایِ من نبود.دیگه پشیمون نبودم از برگشتم.الان و همین لحظه مهم بود که امیر بود و من.با مامانم کنار می اومدم بالاخره .قدمِ اولو برداشته بودم تو این راه پس باید ادامه می دادم.امیر یک قدم به من نزدیک شد.با نوکِ انگشتاش رو گونه امو نوازش کرد-میدونی چقدر دل تنگِ این برقِ سیاه چشمات بودم کوچولو؟باز دلم هری ریخت پائین ،خدایا این حسِ قشنگو هیچ کس نمیتونست بهم بده.مسعود اونقدر بهم نزدیک شده بود.اعتراف کرده بود دوستم داره.اما از تماساش ،هیچ حسی نداشتم.اما امیر.......-بریم امیر اینجا خوب نیست ایستادیم،یکی ببینه برایِ افی بد میشه.دستشو آورد پائین ودرِ ماشینو برام باز کرد.سوار شدیم و راه افتادیم.-دلم میخواد بریم یه جا بشینیم،خوب ببینمت،یه دلِ سیر فقط نگات کنم خوشگلم من سکوت کرده بودم.مستِ حرفاش بودم.دلم می خواست با اون لحنِ آرومش فقط حرف بزنه و من بشنوم.دلم می خواست باهاش برم تا تهِ دنیا، فقط جایی که من باشم و اون.-ساکت شدی کوچولو؟یه چیزی بگو صداتو بشنوم،به چی فکر میکنی؟- نه ساکت نشدم ،داشتم به این فکر می کردم که من بیشتر از تو دلتنگ بودم.-کجا بریم عزیزم؟-فرقی نمیکنه،یه جایِ آروم فقط.تویِ پارکینگِ هتل آزادی پارک کرد،جایی که برایِ اولین بار رفته بودیم.پشت میز که نشستیم و سفارش دادیم گفت-خب کوچولو بگو چی شد که بدونِ خبر اومدی؟باور کن صبح شوکه شده بودم.توهمیشه همه چی رو به من میگفتی،پنج شنبه اما بی حوصله بودی و می خواستی منو از سرت باز کنی.چنگالِ کیکو برداشتم و شروع کردم به خورد کردنش- برگشتنم دلیل داشت مهمترینش دلتنگی بود و اینکه فکر میکنم باشنیدنِ حرفام بدونی تصمیمِ درست ترینه.بهت نگفتم چون به هیشکی نگفته بودم.خواستم تو اولین نفر باشی که می فهمی .همه چی رو اما الان بهت می گم.بعد خودت قضاوت کن اما لطفا درست! باشه؟-داری نگرانم میکنی آنا،بگو گوش می کنم سرمو انداختم پائینو شروع کردم به تعریف ،همه رو بهش گفتم همونطور که به افسانه گفته بودم.از لحظه سوار شدن تو هواپیما،تا رقصیدنِ تانگو رویِ رود سِن.و حرفای عصرِ مامان. حرفام که تموم شد.امیر هیچی نگفت. سرمو بلند کردم.فکش منقبض شده بودوچشماش پر ازدرد.بعد به ساعتش نگاه کرد.10 بود-بلند شو می رسونمت خونه افسانه.دیرت شده دلم گرفت،چرا هیچی نمیگفت؟چرا نمی گفت کارِ خوبی کردم.معنایِ سکوتش چی میتونه باشه .من که حقیقتو گفتم .تویِ راهم تا دمِ خونه افسانه ساکت بود.سکوتش داشت آزارم میداد.وقتی رسیدیم ایستاد وبازم اما هیچی نگفت.منتظر بودم حداقل یه حرفی بزنه.اما........-امیر یه چیزی بگو-دیرت شده آنا،افسانه نگران میشه برو.بدونِ حرف درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. بر خلافِ همیشه حتی نایستاد تا من برم تو ،پاشو گذاشت رو گازو رفت.زنگو زدم و رفتم بالا.حسین پایِ تلویزیون نشسته بودزیرِ لب یه سلام کردم و رفتم تو اتاق مهمونشون.افسانه پشتِ سرم اومد و درو بست.روسریمو از سرم کشیدم.و پالتومو در آوردم و انداختم رو صندلی.-خب!!-چی خب افی؟-چرا قیافه ات اینجوریه؟انگار کتک خوردی-کاش کتک خورده بودم افی،امیر رفت !بدونِ هیچ حرفی رفت،بهش همه چیو گفتم،اما اون حتی یه کلمه جوابمو نداد.افسانه اومد جلو منو تو بغلش گرفت.-بهش فرصت بده آنا،امیر نیاز به این فرصت داره.تو با برگشتنِ بی خبرت همه امونو شوکه کردی،حرفایی که صبح به من زدی در موردِ احساسِ مسعود و کاراش مخصوصا شبِ آخر منم عصبی کرد.چه برسه به اون که مرده و خب بهرحال یه کم براش سنگینه-اما افی من که کاری نکردم.امیر منو می شناسه تو هم می شناسی.اگه چیزی بود که نمی گفتم-میدونم عزیزم ،من از دستِ تو ناراحت نیستم.امیرم از دستِ تو فکر نکنم ناراحت باشه.فکر کنم بیشتر از خودش ناراحت باشه.بیا قضاوت نکنیم ببینیم چی میشه باشه؟-باشه افی.دیگه واقعا توانِ فکر کردن ندارم،هنوز نمیدونم واکنشِ بابا چیه در موردِ برگشتنم-عمو فری ساعتِ 8 زنگ زد،گفتم تو سرت در میکنه و خوابی،بعدم گفتم بهتره حرفایِ آنا رو بشنوین بعد قضاوت کنین.اونم قبول کرد.دوشنبه بعدِ کلاسش میاد اینجا.حالا هم بیا شام بخور عزیزم-نه افی شام نمی خوام.سیرم.دیر ناهار خوردم.فقط می خوام بخوابم از حسینم عذر خواهی کن باعثِ دردسرت شدم افی.-نگرانِ حسین نباش باهاش حرف زدم .همه چیو گفتم.البته همشو نه.اون درکت می کنه عزیزم.-افی چه خوبه تو هستی.داشتم دق می کردمهیچی نگفت و از در رفت بیرون .دراز کشیدم و رفتم تو فکر که کجای کارم اشتباه بوده.......دوشنبه عصر بابا اومد خونه افسانه.یکی از کلاساشو نرفته بود که بیاد پیشِ من .نفهمیدم چه جور خودمو تو بغلش قایم کرده بودم و گریه می کردم.از اون گریه هایی که بند نمی اومد.بابا بی هیچ حرفی بغلم گرفته بود.شونه هاش می لرزید.چشمایِ افسانه هم خیس بود.اما بازم اون زودتر به خودش اومد -عمو فری بسه دیگه.آنا تو هم تمومش کن،مردم از بس تو این سه روز گریه هاتو دیدم.چشمات اصلا دیگه باز نمیشه.بابا منو از خودش جدا کرد و با دستاش اشکامو پاک کرد.افسانه برامون چایی آورد و خودش به بهونه اینکه باید برایِ مارال چیزی بگیره از خونه رفت بیرون . گفت یه ساعت دیگه بر میگرده.از بابا خجالت می کشیدم.اما باید باهاش صادق می بودم.بغیر از رابطه ام با امیر که منتظر فرصتش بودم.هیچ وقت در موردِ روابطم به پدر و مادرم دروغ نگفتم،البته در ارتباط با امیر هم می دونستن گاهی منو از تهران میاره کرج. یا تهران اگه باشم باهاش می رم دنبالِ کارام.اما از احساسم خبری نداشتن.-آنا بابایی نمی خوای بگی چرا برگشتی؟با آزاده صحبت کردیم گفت با اون مشکلی نداشتی.خودت تصمیم گرفتی برگردی.علت این تصمیمِ عجولانه ات چی بود؟برایِ سومین بار تویِ اون دوروز جریانات اتفاق افتاده رو گفتم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
در آخرم گفتم -شاید تصمیمم عجولانه بوده باشه بابا،اما به نظرِ خودم بهترین راه، دور شدن بود.خسته شده بودم! خیلی خسته و تنها بودم.بابا بغلم کردکاش قبلش به ما میگفتی عزیزم،شاید میشد یه طوری حلش کرد،یا حداقل خبرِ آمودنتو می دادی که مادرت این قدر ناراحت نشه.با اینکه اینجوری اومدنتو اصلا تائید نمی کنم ،اما خوشحالم از اینکه اینقدر صادقانه همه چیو گفتی.با سیمین حرف می زنم،فعلا که خیلی عصبانیه.مخصوصا که از هیچ کدوم از دایی هات و خاله نرگس هم خداحافظی نکردی.اما فکر کنم اونم اینا رو براش بگم یه کم آروم بشه.تا آخرِ هفته هم پیشِ افی بمون تا بیام دنبالت بابا.دیگه هم بهش فکر نکن.بالاخره یه کاریه که شده.تا بعد تصمیم بگیریم باید چیکار کنی.چقدر به داشتنش افتخار می کردم .من بهترین پدرِ دنیا رو داشتم .کاش امیرم مثلِ بابا حداقل اینجوری آرومم می کرد.باز یادش افتادم از شنبه تاحالابهم زنگ نزده بود.و تو این دوروز من فقط اشک می ریختم.و به مسعود بد و بیراه میگفتم.نمی دونستم چرا بایددرست این موقع پرت بشه تو زندگیم که این جوری خرابش کنه.افسانه که می گفت «مطمئن باش حکمتی بوده»اما من که نمی دونستم چیه این حکمت. ساعت 7.30 بود که بابا از جاش بلند شد که برگرده.-خب بابا من برم،مامانت و بنفشه تنهان.مراقبِ خودت باش و نگرانِ هیچیم نباش.همه چی درست میشه.بابا که رفت،بعد از نیم ساعت افسانه و مارال و حسین با هم اومدن خونه.افسانه رفته بود دفترِ حسین که من و بابا راحت حرفامونو بزنیم.ساعتِ 11 شب حسین پرواز داشت. می خواست بره تبریز.به بهانه دیدنِ مادرش اما می دونستم به خاطرِ این می ره که من راحت تر باشم.چون هروقت که حسین می اومد خونه من از خجالتم می چسبیدم به اتاق و بیرون نمی اومدم.مزاحمِ زندگی اینا هم شده بودم.اما جفتشون با بزرگواری تحمل می کردن.گفت نمی خواد افسانه ببرتش و با ماشینِ خودش میره و می ذاره تو پارکینگِ فرودگاه،ساعت 9.30 حسین از خونه رفت بیرون .افسانه رفت مارالو بخوابونه،منم رو تخت دراز کشیده بودمو داشتم کتابِ دزیره رو برایِ بار هزارم می خوندم.تا مارال خوابش ببره و افسانه بیاد باهم حرف بزنیم.تلفن زنگ زد.«چرا افی جواب نمی ده؟شاید خوابش برده»از درِ اتاق اومدم بیرون کسی تو هال نبود.گوشی رو برداشتم.-بله-آنااااااامیر بود.سکوت کردم.نمی خواستم باهاش حرف بزنم.از دستش خیلی خیلی رنجیده بودم. اون حق نداشت بامن این رفتارو بکنه،حالا هر چی هم افسانه بگه که مرده و براش سنگینه،منم یک دخترم که وسطِ یه جزیره تنها افتاده بودم.کارِ بدی هم نکرده بودم،تازه اگه اون زمان که پاریس بودم بهش چیزی نگفته بودم نمی خواستم فکرش خراب بشه.بیشترمحرص می خورد که راهِ دوره و کاری از دستش برنمیاد.حالا تازه بعدِ دو،سه روز حالش خوب شده یادِ من افتاده. من اونشب نیاز به حمایتش داشتم.اما اون سکوت کرد و منو گذاشت و رفت.-چشم سیاه قهری؟بازم سکوت فکر کرده« بهم میگه چشم سیاه میتونه خرم کنه،هرچند که دلم می لرزه اما خر نمیشم»-بخدا خیلی خسته ام،تازه رسیدم خونه«خب باش به من چه،منم خسته ام»-کوچولو ،آنا جوابمو بده وگرنه به جونِ خودت همین الان میام تهران دمِ خونه افسانه وبه زور می آرمت پائین و وسطِ خیابون بغلت می کنم و می بوسمت.« هه چه شجاع شده منو تهدید می کنه.فکر کرده اینجا پاریسه که بیاد وسطِ خیابون منو ببوسه،سر دودقیقه می برنمون کمیته»-خیلی خب خودت خواستی آنا،یه ساعت دیگه اونجام.گوشی رو گذاشت.«عمرا اگه بیاد،خوب کردم جوابشو ندادم .مگه اون ،پریشب سکوت نکرده بود؟خب منم مثلِ خودش عمل کردم.»-کی بود آنا-امیر-چه زود قطع کردی؟-من اصلا حرف نزدم،اون حرف می زد-چی می گفت؟-هیچی بابا ،قهری؟آشتی؟خسته ام و از این حرفا تازه تهدیدم می کنه تا یه ساعت دیگه اونجام-وا آنا چرا اینجوری حرف میزنی.مثلِ آدم بگو ببینم چی شده؟براش گفتم که چیا گفته و من همش سکوت کردم،بعدم رفتم تو آشپزخونه دو تا چایی بیارم .نشستم رو مبلو پاهامو جمع کردم.-نمیدونم باید بهت چی بگم آنا،فکر کردم بزرگ شدی،اما هنوزم بچه ای ! چند بار باید بهت بگم اینقدر لجبازی نکن؟مگه بهت نگفتم امیر فرصت می خواد.ها؟این دو روزه چقدر گفتم اون به تو اعتماد داره ها؟حالا خوبه بیچاره با اون خستگیش این همه راهو بیاد خدایی نکرده تصادف کنه ؟دلم شور افتاد اما گفتم-اه افی زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه خدا نکنه،بعدشم نترس اون نمیاد.-هه،چیه دلشوره گرفتی؟خودتم میدونی میاد.امیر هر حرفی بزنه عملی میکنه میگی نه،یه زنگ بزن ببین هست یا نه؟پاشو چرا از سرجات تکون نمیخوری؟ها چون خودتم میدونی میاد!برایِ اینکه خیالِ خودمو راحت کنم رفتم و شماره امیرو گرفتم.ده تا بوق خورد اما بر نداشت.مثل اینکه جدی جدی اومده بود«وای خدا نکنه یه طوریش بشه؟خدایا صحیح و سالم برسونش،عجب غلطی کردم،راست میگه افی آدم نمیشم»-ها چی شد؟دیدی حالا؟-وای افی چقدر غر می زنی،خب می خواستم بفهمه چقدر کارش بد بوده،بعدشم تازه ساعتِ10 شب زنگ زده فکر نکرده حسین خونه باشه؟-ظهر نزدیکِ اومدنِ حسین زنگ زد،جنابعالی حموم تشریف داشتین،بهش گفتم عصری عمو فری میاد اینجا شب ساعتِ ده زنگ بزن حسین نیست.خواستم باهم حرف بزنین تا مشکلتون حل بشه،برای همین نیومدم گوشی رو بردارم.اما تو.....زنگ خونه رو زدن،جفتمون نفسِ راحتی کشیدیم.اما بعد من وحشت کردم،حالا منو نبره وسط کوچه ماچم کنه؟»-بیا بالا امیر،ها باشه میگم بیاد دمِ در-چی چی رو میگم بیاددمِ در،من نمی رم،میخواد وسطِ کوچه ماچم کنه،فکر کرده اینجا نافِ اروپاست،یه گشتم برسه بگیرتمون ببره کمیته،دیگه خر بیارو باقلی بار کنپالتو و روسریمو پرت کرد طرفم-میری،خوبم میری،تا تو باشی آدم شی.لجبازی نکنی،زود باش ببینماز پسِ افسانه بر نمی اومدم برایِ همینم پالتومو رو همون لباسِ خونه تنم کردم،روسریمو کشیدم رو سرم و رفتم پائین.درو که باز کردم امیر درست پشتِ در بود،تو تاریکی چشماشو نمی دیدم .-به به،تشریف آوردین به سلامتیبعد منو کشید طرفي خودش،از شدت ترس چشمامو بسته بودم،حاضر بودم یکی بزنه تو گوشم اما این کارو نکنه.هرمِ نفسهاشو رو صورتم حس می کردم.اما می ترسیدم چشمامو باز کنم.بعد یک دفعه ولم کرد.چشمامو باز کردم.کلافه کوبید رو کاپوتِ ماشین.-بهت گفتم که خیلی خسته ام،نگفتم؟سکوت-بهت گفتم که تازه رسیدم خونه نگفتم؟از شدت سرما و ترس بازم سکوت کردم-بهت گفتم که میام اینجا نگفتم؟اه حرف بزن آنا،اگه بگم غلط کردم خوبه؟راضی میشی؟من نیاز به این داشتم که فکر کنم.خودمو مقصر می دونستم که باعثٍ این شدم تو درسو تحصیلو ول کنی و برگردی،اگه منِ احمق زودتر دست به کار می شدم و اسمم تو شناسنامه ات بود،دیگه هیچی نمیتونست مارو جدا کنه.با هم می رفتیم اصلا. درستو می خوندی بر می گشتیم.اما من باعث شدم که تو پشت پا بزنی به همه علائقت.بهت ایمان داشتم آنا،حتی یک لحظه بهت شک نکردم که بخوای مسعودو بکشی طرفِ خودت چون می شناسمت،می دونم به کسی رو نمی دی.اگه اون شب جوابتو ندادم.می خواستم خودم آروم بشم که بتونم آرومت کنم. می ترسیدم یه چیزی بگم که تو با روحِ آسیب دیده ات بیشتر صدمه ببینی .حالا فهمیدی علتِ سکوتم چی بود؟الانم با خودت فکر کردی اونقدر احمقم که وسطِ خیابون ببوسمت؟خیلی دلم می خواست اینکارو بکنم،اما.........اشکام راه افتاد. به خودم گفتم«چرا بزرگ نمیشی آنا؟» وقتی دید هنوز سکوت کردم برگشت طرفم و اومد جلو،شونه هامو گرفت-مگه بهت نگفته بودم نمیخوام چشماتو بارونی ببینم چشم سیاهِ کوچولو؟با نوکِ انگشتاش ،اشکامو پاک کرد-داری میلرزی خوشگلم،برو تو سرما میخوری،برو عزیزمدندونام داشت بهم می خورد،از لای دندونام بهم خورده ام گفتم-امیر-جونِ امیر بگو عزیزم-معذرت می خوام،فکر نمی کردم بیایی،خب از دستت دلخور بودم،فکر کردم من که همه چیزو برات گفتم چرا تو بایدناراحت بشی،خودت میدونی که چقدر ......-چقدر چی کوچولو؟ها؟باز سکوت؟-سردمه امیر.-باشه نگو ،اما آره می دونم،الانم برو بالا -تو چی؟این وقتِ شب با این خستگی بر می گردی کرج؟-نه عزیزم می رم خونه مهرداد نگران نباش.رسیدم بهت زنگ می زنم.بعد روی گونه سمتِ راستمو که چال می افتاد بوسید«جونتو قسم خوردم باید عملیش کنم کوچولو» .بازاون حِس خوب بهم دست داد.بی هیچ حرفی درو بستم و از پله ها رفتم بالا.چشمم به افسانه افتاد که چشماش سرخ شده بود.-تو چته افی؟-از پایِ آیفون حرفاتونو شنیدم.خواستم حال و هواش عوض بشه-آها داشتی پس جاسوسی می کردی،میومدی حداقل پشتِ در که تصویرم داشته باشی-زهرِ مار،بی احساس،پسره رو نصف شبی کشیده دم دربعد مثلِ بز ایستاده نگاش میکنه.-اولا وظیفه اش بوده،دوما نه می رفتم جلو ماچش می کردم-خب مگه حالا چی میشد.-افی جدی که نمیگی؟-نه پس جدی می گم،غلط می کردی،حدِ مجازت ماچِ رو لپِ سوراخته فعلا حالا بعدش یه فکری میکنیم-بقولِ خودت آدم نمیشی که.از جاش پاشد و اومد سمتم «آخ دستم مگه آخه سگی تو؟»بعد بغلش کردم و بوسیدمش.خیلی عزیز بود.امیر نیم ساعت بعدش زنگ زد،تا ساعت دو صبح حرف می زدیم.باز شده بود امیر خودم مهربون و آروم.همونی که در کنارش آرامش داشتم.......پنج شنبه ظهر بابا زنگ زد،گفت«فردا با افسانه برگرد خونه،گفت با مامان صحبت کرده دلیل برگشتم رو گفته ،مامان آروم شده اما هنوز خیلی ناراحته . اگه هم چیزی بهم گفت زیاد ناراحت نشم بهرحال کارم جالب نبوده و باید تنبیه بشم». خیلی خوشحال شدم.چون دلم واقعا برایِ مامان و بنفشه تنگ شده بود.دلم اتاقِ خودمو می خواست با همه وسائلِ آشناش.امیر اون روز عصر مسابقه داشت و من چسبیده بودم به تلویزیون و برای هر حرکتی که می کرد قربون صدقه اش می رفتم. گل که زد داد کشیدم و پریدم افسانه رو بغل کردم افسانه سرشو تکون داد گفت« کم دیوونه بودی،کامل شدی».بعد از بازی امیر بهم زنگ زد بهش گفتم« فردا بر می گردم کرج»گفت«حاضر باش تا یه ساعت دیگه میام دنبالت بریم یه دور بزنیم ».از اون شبی که اومد دمِ در خونه افسانه ندیده بودمش چون اونقدر درگیرِ تمریناش بود و خسته می شد که خودم ازش خواستم تا بازیشون انجام نشده نیاد اما تلفنی هر شب باهم حرف می زدیم.گوشی رو که گذاشتم به افسانه گفتم-امیر میاد دنبالم بریم دور بزنیم اشکالی که نداره؟با لحنِ جدی گفت-قراراتو میذاری بعد می پرسی؟چرا خیلی هم اشکال داره،حق نداری بری.بغض کردم.افسانه که چشمش به لبای برچیده من افتاد زد زیرِ خنده-لباشو نگاه،مثل بچه ها بغض میکنه،می خواد شوهرم بکنه با این رفتاراش.دلم به حالِ این امیر طفلکی می سوزه چه طوری می خواد یه عمر این بچه بازیای تو رو تحمل کنه.برو حاضر شو بابا،ظرفیتِ شوخیم نداره دخترهِ لوس.-ا خب افی یه جوری جدی حرف میزنی که آدم زهره ترک میشه-چقدم که تو می ترسی،همه خرابکاریاتو میکنی و بعد تازه جدیدا یاد گرفتی لب ور بچینی.قبلنا بهتر بودی خودمونیم زبونمو براش در آوردم و رفتم آماده بشم.تو آینه خودمو نگاه کردم.افی یه رجِ خیلی کم از زیرِ ابروهام برداشته بود و موهایِ بلندِ ابرومو قیچی کرده بود.با اینکه زیاد نبود اما ابروهام بقول افسانه چتری نمیشد رو چشمام.خطِ چشم نازکی کشیدم با یه دنبالهِ کوچولو و یه خورده ریملم چاشنیش کردم.یه ذره هم رژ گونه و یه رژ لبِ کم رنگ.کارم که تموم شد از خودم خوشم اومد.لباسامو تنم کردم.از اتاق اومدم بیرون،افسانه تا چشمش به من افتاد یه سوتی زد و گفت-نه بابا از اینکارا هم بلدی،خوشم اومد.حقا که شاگردِ خودمی البته اگه اخلاقتم بهتر کنی که حرف نداری-اااااااا افی!حالا خوب شده؟-امیر کش شدی!!همون موقع زنگِ درو زدن.امیر بود.پالتومو تنم کردم ،شالِ پشمی مشکی که از فرانسه آورده بودم انداختم رو سرم از افسانه خداحافظی کردم و از پله ها رفتم پائین.-سلام خسته نباشی-سلام کوچولو،تو رو می بینم خستگی از تنم می ره بیرون.سوارشو سرده رفتیم سمتِ تجریش.چشمم به گنبدِ امامزاده صالح که افتاد یادِنذرم افتادم-امیر میشه بریم امامزاده صالح؟شمع نذر دارم باید روشن کنم با تعجب نگام کرد و با شیطنت گفت-آره عزیزم،اما اول باید بگی برای چی نذر کرده بودی؟-خب روزِ اول که به مامان می خواستم زنگ بزنم نذر کردم ،حالا هم می خوام ادا کنم-فکر کردم برایِ من نذر کردی کوچولو.که امروز ببرم!-برایِ تو همش آیت الکرسی می خوندم امروز.بازم با تعجب ابروهاشو برد بالا-جدی؟بلدی؟-پس چی،آقاجونم وقتی ده سالم بود یادم داد،بعدم که حفظ کردم بهم 100 تومن داد-پس ازش باج گرفتی دیگه؟با پولِ چیکار کردی؟-اااا امیر لوس نشو،اینجوری می خواست تشویقم کنه.همه اشو رفتم کتابای علی اشرفِ درویشیانو خریدم.میدونی که عاشقِ کتابم.-خوش به حالِ کتاب که تو عاشقشی.کاش منم کتاب بودم.چپ چپ نگاش کردم-خیلی خب بابا اینجوری نگاه نکن،پیاده شو کوچولودمِ درِ امام زاده صالح یکی از چادرایی که برای کسایی مثلِ من یه دفعه هوس می کنن برن اونجا و چادر ندارن گذاشته بودن سرم کردم.قدش برام کوتاه بود اما عیب نداشت.رومو گرفتم پرده رو زدم کنارو اومدم بیرون.امیر منتظر ایستاده بود.-چقدر بهت میاد چادر چشم سیاه -جدی؟اما من اصلا نمیتونم رو سرم نگهش دارم همش لیز می خوره و باعثِ آبروریزی میشه.یه دونه از این عربیا آقاجون برام آورده هروقت میرم مشهد حرم یا میام اینجا اونو سرم میکنم.راحتت تره-یه دفعه هم باید برایِ من سرت کنی.دوست دارم ببینم چه شکلی میشی.باید بهت بیاد.شونه امو انداختم بالا و راه افتادیم سمتِ داخلِ صحن.قرار شد بعد از یه ربع همدیگه رو همونجایی که جدا شدیم ببینیم.عاشقِ فضایِ معنوی امام زاده صالح بودم.خودمو رسوندم به ضریح.پنجره اشو گرفتم .و شروع کردم به دعا کردن.موقع بیرون اومدن از بیرونِ امامزاده یک بسته شمع خریدم و همون گوشه که مخصوصِ شمع روشن کردن بود،گذاشتم.امیر بی هیچ حرفی فقط به کارایِ من نگاه می کرد.سوارِ ماشین که شدیم پیچِ ضبطو پیچوندم و روشنش کردم.صدایِ داریوش فضایِ ماشینو پر کرد.کوهو میذارم رو دوشمرخت هر جنگو می پوشم موجو از دریا می گیرمشیره ی سنگو می دوشم میارم ماهو تو خونه می گیرم با دو نشونه همه ی خاک زمینو می شمارم دونه به دونه اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره دنیا رو کولم می گیرم روزی صد دفعه می میرم می کنم ستاره ها روجلوی چشات می گیرم چشات حرمت زمینه یه قشنگ نازنینه تا اگه می خوای نذارم هیچ کسی تو رو ببینه اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره چشم ماهو در میارم یه نبردبون میارم عکس چشمتو می گیرم جای چشم اون میزارم آفتاب و ورش می دارم واسه چشمات در میذارم از چشام آینه می سازم با خودم برات میارم اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره امیر آروم دستمو گرفت و گذاشت زیرِ دست خودش رو دنده ماشین.و همراهِ این آهنگ شروع کرد به خوندن.چشمامو بستم و تو دلم خدا رو شکر کردم از داشتنِ امیر،که بودنش حسِ گرما و آرامش بهم میداد.و ازش از تهِ دل خواستم که همیشه خودش حافظش باشه.-کوچولو با یه شامِ سرپایی موافقی؟چشمامو باز کردم.دمِ ساندویچ فروشی یکتا سرِ خیابونِ فرشته بودیم.-پس افی چی؟-برایِ اونو مارالم می گیریم ببر براشون.-باشه بریم.شاممونو که خوردیم.منو رسوند و گفت« شب میره خونه مهرداد وقتی رسید بهم زنگ می زنه.»رفتم بالا ،مارال خواب بود.افسانه داشت فیلم نگاه میکرد.با اینکه رژیم داشت اما از ساندویچ هیچوقت نمی گذشت.همونطوری که داشت ساندویچشو گاز می زد گفت-حسین فرداعصری میاد.بهش گفتم داریم صبح می ریم کرج.اونم گفت از فرودگاه میاد دنبالمون که باهم برگردیم.بهتره فردا با آژانس بریم.نمیشه که موقع برگشت با دوتا ماشین بر گردیم.-بذار ببینم،امیر فردا احتمالا بره کرج،میگم بیاد دنبالمون با اون بریم ها؟بگم؟-خب اگه می ره آره اینجوری بهتره،خودشم میاد این چمدونایِ سنگینتو میکشه پائین حداقل.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
راستی آنا چرا سوغاتیشو نبردی؟-اون تهِ چمدونه،باشه سرِ فرصت بهش میدمبراش یه تی شرت آبی کم رنگ آورده بودم با یه دونه شلوارِ جینِ تقریبا همرنگ و یه دونه ادکلنم از دیور گرفته بودم و چند بسته شکلات.امیر که زنگ زد بهش گفتم «اگه اشکالی نداره و می خواد بره کرج بیاد دنبالمون»اونم گفت«اگه نخوادم بره هم میاد دنبالمونو می برتمون».ساعتِ ده صبح امیر دمِ در بود،من دچارِ سکوت شده بودم .نگرانِ برخوردم با مامان بودم.افسانه و امیر جفتشون متوجه بودن و سعی می کردن با شوخی و خنده جوِ ماشینو عوض کنن.اما من در جوابِ حرفاشون یا فقط سرمو تکون می دادم یا یه لبخندِ کوچیک می زدم.امیر ما رو رسوند دمِ خونه امون.چمدونامو گذاشت پشتِ در و خودش سوار شد و رفت.تو دلم مدام صلوات می فرستادم.افسانه زنگو زد و با صدای «آخ جون آنا اومد»بنفشه در باز شد....... بنفشه از سرو کولم بالا می رفت.بابا اومد کمک کرد چمدونامو بردم تو اتاق از مامان اما خبر ی نبود،ازصدای کاسه بشقاب تویِ آشپزخونه فهمیدم خودشو سر گرمِ کار کرده که دیرتر بامن روبه رو بشه و کمی آرومتر باشه.دستایِ بنفشه رو از دورِ گردنم باز کردم و رفتم سمتِ آشپزخونه.مامان پشتش به در بود سرشو به جابه جا کردنِ ظرفا گرم کرده بود.از بویی که بلند شده بود معلوم بود غذای مورد علاقه منو درست کرده.پس خیلی هم قهر نبود.رفتم از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی پشتش.اشکام امونم نمی داد- مامان سیمین ،قربونِ اون شکلِ ماهت بشم.میدونی دلم برات چقدر تنگ شده بود.بگم غلط کردم.بزن تو گوشم خوبه؟بگم هرکاری بگی میکنم که منو ببخشی ،منو می بخشی؟بذار به حسابِ نفهمیم.قول می دم هرچی بگی گوش کنم.فقط باهام قهر نکن که می دونی طاقت ندارم.برگشت طرفم.صورتِ اونم خیس بود.بغلم کرد و صورتمو بوسید.-برو لباستو در بیار ،بیا یه دونه از اون سسای مخصوصت برای سالاد درست کن،ناهار مرغ ترش داریم.سرمو گذاشتم روی سینه اشو به صدای قلبش گوش کردم ،عظر تنشو با هیچ بویی تو دنیا عوض نمی کردم،سرمو آوردم بالاو صورتشو بوسیدم-چشم سیمین خوشگله،الان.شب وقتی برایِ امیر تعریف کردم که چی شده خیلی خوشحال شد. قرار شده بود به همه فعلا بگن من برایِ تعطیلاتِ عید اومدم ایران تا بعد ببینیم چی پیش میاد.دوستام همه اومدن دیدنم.خاله سیما و عمو رضا هم با امیر پسرخاله ام اومدن.حمید تقسیم شده بود و افتاد بود جزیره مجنون.درست وسطِ جنگ ،اما خب تا الان که خدا رو شکر خوب بود .شبا با امیر ساعتها صحبت می کردیم.یک بار هم،رفته بودم خونه اشون پیش بهناز که سوغاتی هاشو بدم،گذاشتم یه وقتی برم که نزدیکِ آمدنش باشه. وقتی خسته از راه رسید.از دیدنم کلی تعجب کرد اما من با بدجنسی بهش خندیدم.آخه شبِ قبلش که باهاش حرف زدم نگفته بودم می رم خونه اشون.نایلونِ سوغاتی هاشو داده بودم به بهناز که بهش بده. شب زنگ زد و کلی تشکر کرد.بعدم بهم گفت«باز شیطون شدی کوچولو،اما این شیطنتت خیلی چسبید».22 اسفند تولد بنفشه بودکه افتاده بود به یکی از روزایِ وسطِ هفته، اما قرار بود شبِ جمعه بگیریم.که دوستایِ خانوادگیمون هم بیان.معمولا روزای تولداز ساعتِ 4 تا 8 بنفشه دوستاشو می گفت، واز 8 به بعدهم دوستا و فامیل می اومدن.افسانه از شبِ قبل با بابا که از آخرین جلسه کلاس دانشگاه بر می گشت اومده بود کرج.کلی کار ریخته بود رو سرمون.مامان هی می رفت خرید می کرد و می آورد من و افسانه هم کارایِ تزئیین خونه و درست کرن ساندویچا رو می کردیم.خدا رو شکر همه چی به موقع آماده شد وتولدِ عصر با بچه به خوبی تموم شد.رفتم تو اتاقم بلوزمو که کیکی شده بود عوض کنم افسانه هم اومد تو -می گم آنا مینو اینا هم امشب میان؟-نه،مامان می گفت مینو داره تغییر دکوراسیون می ده برایِ عید.مثل اینکه گفته امسال عید مهمون داره.بهتر افی حوصله ندارم هزارتا متلک بارم کنه.-آره واقعا،از راه که می رسید روسریشو از سرش می کشید و با غمزه می گفت«وای آنا جون حیفت نیومد پاریسو گذاشتی اومدی تو این خراب شده.،کِی بشه از دستِ این لچک خلاص بشیم»اونقدر قشنگ اداشو در آورد که من زدم زیرِ خنده.-زهرِ مار،خب مگه دروغ می گم؟والا،جوونایِ مردم دسته دسته دارن میرن جنگ بعد این خانوم به فکرِ قرو فرشه اه-وای افی ولی مامان و باباش خیلی ماهن،مطمئنم ببینشون عاشقشون میشی مخصوصا افسر جونو،اصلا فکر نمیکنی باهاش چقدر فاصله سنی داری،یه خاطره هایِ بامزه ای تعریف می کنه.-هه،پس این بچه ها شون به کی رفتن خدا میدونه،کاش بهناز اینارم دعوت می کردی آنا-نمیشد افی هیچ سالی نبودن،میدونی که خودت،بعد امسال اگر می گفتم مامان شک می کرد.-خب بکنه،بهرحال تا کی میخوای موش و گربه بازی کنی؟به امیر بگو زودتر تکلیفتو معلوم کنه-وا افی مگه رو دستتون باد کردم،بعدشم اول از اینکه مامان هنوز بعضی روزا غر غر میکنه برای برگشتنم،دومشم که من نمیتونم به امیر بگم که بیا تکلیفِ منو معلوم کن،فکر می کنه چه هولم.-خب من بهش می گم-نه نه،دیگه بدتر.بهتره خودش بیاد جلو.الانم تازه نه، هنوز من همش دو هفته است اومدم.خوبه خودت همیشه می گی صبر کن.تازه امیرم که میدونی دوترمِ دیگه از درسش مونده.-از اولِ این ترم که داره میره،می مونه یه ترم.اما راست میگی برای یه بارم عقلت خوب کار کرد.-من همیشه عقلم خوب کار می کنه،تو درک نمیکنی«آخ،باز سگ شدی ها»-حقت بودمهمونی اون شب خیلی خوب تموم شد.فقط خاله سیما نگرانِ حمید بود و همش آه می کشید که اونم طبیعی بود. همه امون نگران بودیم ،مخصوصا که پارسال پسرِ دایی سیروس وحید که 19 سالش بود و دانشجو سالِ اول معماری داوطلب رفت جبهه وشهید شد.دوشنبه منو بنفشه از خرید اومده بودیم که مامان گفت -لباستونو عوض کنید،باید بریم خونه مینو اینامن و بنفشه جفتمون با هم گفتیم -وای نه مامان.خسته ایم-مامان و بابای مینو از پاریس اومدن بعد از 10 سال ،مینو زنگ زد خبر بده گفت شام هم دور همیم،منم خودم حوصله ندارم برم اما زشته دیگه،مخصوصا هم که تو پاریس بودی دوبار رفتی خونه اشون،تازه بدون خداحافظی ......باز داشت شروع می شد برای همین پریدم وسط حرفش-ااااااا آقایِ توکل و افسر جون اومدن،باشه بریم،بنفشه بدو برو حاضرشوخودمم پریدم تو اتاقم .یه شلوارِ پیش سینه دارِ جین آبی کم رنگ داشتم که آزاده برام پارسال فرستاد بود، بایه بلوزِ یقه اسکی سفید تنم کردم.موهامم گره کردم پشتم و با کش، شل بستم.یه رژ کم رنگ هم زدم واورالو روسریموبرداشتم از در اتاق اومدم بیرون.سر راه هم بابا یه سبد گل گرفت.واردِ خونه مینو جون که شدیم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو بغلِ افسر جون-دخترِ بی معرفتِ خودم نگفتی یه خداحافظی با ما بکنی؟حداقل میذاشتی با ما بیایی خب مادر.-وای افسر جون ببخشید بخدا یه دفعه ای شد،حق دارین، از هیشکی خداحافظی نکردم اما اگه می دونستم شما هم میاین صبر می کردم«ای دروغگو،یه دقیقه هم صبر نمی کردی»-چون می دونم از کسی خداحافظی نکردی ایندفعه روقبول،اما دیگه از این کارا نکنی هاو گونه امو بوسید.-سلام آناقلبم داشت از جاش در می اومد،اون اینجا چیکار می کنه،چرا دمِ در ندیدمش،وای کاش نیومده بودم.زبونم بند اومده بودو فقط تو چشمای مسعود نگاه می کردم.مامان متوجه شد و یواشکی یه دونه آروم زد به بازوم به خودم اومدم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم-سلام ،خوبین؟باز پوزخند رو صورتش بود.«مرسی»چقدر تغییر کرده بود،اما چی بود نمی فهمیدم،لاغر شده بود ؟شاید،مدل موهاش بود که بلندتر شده بود؟ممکنه ،آها ریش در آورده بود.کلایه حالت ژولیده داشت،مسعودِ همیشگی نبود.«اصلا به من چه».مینو جون تعارف کرد بریم تو پذیرایی.تا آخرِ شب مسعود خیلی ساکت بود،اگر کسی ازش سوالی می کرد جواب می داد وگرنه که حرفی نمی زد.به منم حتی نگاه نمی کرد،فقط یک بار سرِ میز شام،نگامون بهم افتاد که یک لحظه برقی تو نگاش دیدم اما زود خاموش شد.منم زیاد بهش توجه نمی کردم.مامان وبابا هم اصلا برویِ خودشون نمی آوردن،اما متوجه شدم که مامان یواشکی مسعودو زیر نظر داره. وقتی دید اون اصلا به من توجهی نداره خیالش راحت شد.دوست داشتم زودتر برگردم خونه و به افسانه زنگ بزنم.مخصوصا که افسر جون دعوتمون کرد عید بریم خونه پدریِ آقایِ توکل شیراز.که نگهش داشته بودن. مامان و بابا هم خیلی راحت قبول کردن که به جایِ اینکه مثل هرسال عید که می رفتیم شمال یا مشهد بریم شیراز می گفتن یه تنوعیه.که اون موقع مسعود با نگاه کردن به قیافه من که اخمام شدید تو هم رفته بودباز یه پورخند اومد گوشه لبش.که هیچکس به جز من ندید.مثل اینکه یک مصیبت جدید تو راه بود ........... قرار بود شبِ چهارشنبه سوری مثل هرسال بریم باغچه آذین اینا تو جاده چالوس.همون گروه دوستایِ همیشگی.امسال اما افسانه هم قرار بود با ما باشه،حسینم قبول کرده بود بیاد.امیر و برادرش امین هم اضافه شده بودن.امینو تا حالا ندیده بودم.صبحش زنگ زدم به افی و جریانِ اومدنِ مسعودو قرارِ شیراز رفتنمونو بهش گفتم.اونم گفت شب باهام حرف می زنه و نگران نباشم.فقط حتما به امیر هم بگم.ترجیح دادم برای امیرم همون شب تعریف کنم.قرار بود.افسانه و حسین بیان دنبالِ من و بنفشه .مامان و بابا هم خونه گیتی جون بودن با دوستایِ خودشون شام می خوردن و تنقلاتِ شب چهار شنبه آخرِ سال و از خاطره هاشون می گفتن، آخرِ شبم یه آتیش کوچولو درست می کردن و از روش می پریدن که سنت رو بجا کنن.ساعتِ 6.30 همگی تقریبا اومده بودن،بغیر از بهناز اینا.تا رسیدیم دستِ افسانه رو کشیدم و گفتم-زود باش حالا بگو من چه خاکی تو سرم بریزم؟به جهنمِ اومدنِ مسعود،نمی دونم کارو زندگی نداره این؟اه ! شیراز رفتنمو چیکار کنم؟افی تو رو خدا یه کاری کن من با مامان اینا نرم،حوصله این مسعودو ندارم.تازه امیر بفهمه ناراحت میشه ،ای خدا چقدر بدبختم،یه آبِ خوش نباید از گلوم بره پائین.-هوی چه خبرته؟صبر کن ببینم، یکی یکی،این که مسعود چرا اومده ایران با توجه به اینکه تو بی خبر اومدی میشه گفت یاخیلی رو داره،یا واقعا بیکاره، مگه کار و زندگی نداره ؟البته یه چیزهِ دیگه هم میتونه باشه که اومده یه فکرِ اساسی بکنه مخصوصا هم که با مامان و باباش هم اومده !هی میگم به امیر بگو تکلیفتو معلوم کنه بگو زوده «ساکت گوش کن»در موردِ اینکه خاله تو رو نبره اصلا فکرشونکن، کجا می خوای بمونی؟تنها تو خونه؟که نمیشه،خاله سیما هم که داره می ره مشهد،مگر اینکه تو هم واقعا تحملِ خاله نسرینو داشته باشی و بری مشهد.از شانسِ خوبِ تو هم حسین همین ظهری با بلیطایِ ترکیه اومد خونه. دوم فروردین پروازمونه ،به منم هیچی نگفته بود تا بلیطامون اوکی بشه.اگه خودم بودم که می اومدی پیشِ خودم پس اینم منتفی میشه.به امیرم خب باید راستشو بگی.حالا ممکنه ناراحت بشه، با توجه به حرفایی که تو براش گفتی راجع به مسعود نه اینکه به تو اعتماد نداشته باشه ،بهر حال این اومدنِ مسعود یه خورده مشکوک می زنه!-اه افی،به اون که راستشو می گم،خب منم برایِ همین ناراحتم دیگه،وگرنه مسعود کیه بابا.یه تارِ مویِ گندیده امیرو باهاش عوض نمیکنم. می دونم که اعصابموخط خطی میکنه،اصلا اون اومده که منو دق بده.نمی دونی چه پوزخندی زد وقتی مامان سیمین قبول کرد بریم شیراز.این مامانم بخدا یه وقتا یه کارایی میکنه ها،خوبه حالا همه چیو می دونه و قبول کرد بریم.-فکر کنم خاله سیمین می خواسته یه جورایی آبرویِ تو رو حفظ کنه بخاطرِ برگشتنت.حالا هم بی خیال بابا ،بیا بریم امشبو خوش باشیم.اااا بهناز اینا هم اومدن،اون پسرهِ کیه باهاشون؟امیر کو پس؟-کارایِ شرکت زیاد بود،قبل از اینکه تو بیایی زنگ زد ،گفت دیرتر میاد اما خودشو می رسونه،نمی دونم بریم ببینیم کیه،اه این مریمم که هست،همیشه و همه جا یه آیینه دق دارم من!رفتیم سمتشون،بهناز امینو بهمون معرفی کردو گفت«امیردیرتر میاد»مریم به سردی با من احوالپرسی کرد«بره به درک»حوصله این یکی رو نداشتم،منم بهش محل نذاشتم ،دستِ بهناز و رویا رو کشیدم و رفتیم تو حلقه دوستامون.موقع پریدنِ از رو آتیش بود،بابایِ آذین طبقِ روالِ هر سال یه عالمه بوته جمع کرده بود.من که کلا کسل بودم و مثل همیشه پریدنو افتتاح نکردم امیرم هنوز نیومده بود. برایِ همین روی یکی از صندلیها نشستم و بچه ها رونگاه می کردم اما فکرم جایِ دیگه بود.-چی فکرِ کوچولویِ شیطونِ جمعو مشغول کرده که اونقدر حواسش پرت بود که منو ندید؟نگو که داشتی نقشه می کشیدی چیکار کنی که باورم نمیشه؛یه چیزی بیشتر از ایناست.سرمو برگردوندم-وای امیررررر،چه دیر کردی،حوصله ام داشت سر می رفت به خدا-آها پس دلت برایِ من تنگ شده بود آره؟تازه من که نبودم یکی دیگه به عشاقت اضافه شده،حالا نمی دونم اینو چیکار کنم.ابرومو دادم بالا-وا،عشاق چیه امیر وقت گیر آوردی ها،آخه مگه من تحفه ام-تو خوشگلِ چشم سیاهِ منی،معلومه که هستی.اگه نبودی امین هنوز من درِ ماشینو باز نکرده نمی اومد بگه«امیر بهناز یه دوست داره تا حالا نمی دونم چطور ندیده بودمش،خیلی نازه به هیشکی هم محل نمی ده»گفتم کیو میگی؟بعد با دست تورو نشون داد که اینجا نشسته بودی،یه دونه زدم پسِ کله اش و گفتم این که آناست.تازه فهمید داداشش چه خوش سلیقه است.منتظر موند جوابشو بدم اما من سکوت کرده بودم-آنااااا،چیزی شده عزیزم؟کسی اینجا بهت حرفی زده؟مریم ناراحتت کرده؟-مسعود اومده ایران امیر!در حالیکه سعی می کرد صداش نلرزه گفت-خب بیاد،به ما ربطی نداره،اینجا دیگه خودم هستم جرئت نداره بیاد طرفت.چه خوش خیال بود،براش همه اتفاقایِ دیروزو گفتم و در آخر قبولِ دعوت افسر جونو از طرفِ مامان.با دستِ چپش پیشونیشو از دو طرف گرفت و فشار داد.بعد یه نفسِ عمیق کشید.-حتی برای یک لحظه دوست ندارم که بری این مسافرتو،اما باید بری کوچولو؛سعی کن تنها نمونی باهاش که بخواد حرفی بزنه.حتما مامانت دلائلِ خودشو داره و تنهات نمی ذاره.برگشتین تکلیفِ خودمونو معلوم میکنم.از اینکه همش دلهره از دست دادنتو داشته باشم کلافه می شم.-وای امیر نه زوده، مامان منو دیگه حتما می کشه!-نه عزیزم زود نیست.نگران نباش فعلا نامزد می کنیم..تا من درسم تموم بشه.بعد اگه باز کنکور قبول نشدی دوتایی با هم می ریم فرانسه درستو بخونی،حالا هم بلند شو بریم،هم از رو آتیش بپریم،هم اینکه امین گیتارشو آورده بگیم برامون بزنه.پاشو خوشگلم تا من هستم غصه هیچی رو نخور.حالم خیلی بهتر شده بود.راست می گفت تا وقتی که خودش بود نباید نگرانِ هیچی باشم .از رو آتیش پریدیم وبعدش آشی که شهره جون درست کرده بود خوردیم،بعدم دور هم به صورت دایره نشستیم .مشغول خوردنِ آجیل چهارشنبه سوری و جک گفتن.یک دفعه مریم با عشوه گفت -امین گیتارتو آوردی نمی زنی برامون؟همه از حرفش استقبال کردن اونم رفت گیتارشو آورد و شروع کرد به زدن.چند تا آهنگ زد و همگی با خوندن ترانه ها همراهیش کردیم.بعدروشو کرد سمتِ امیرو گفت -خب اینم آهنگِ اختصاصی امیر که خودشم باید بخونه ،تو این یه مدت همش اینو زمزمه میکنه و تا امشب نمی دونستم علتشو،«داشت منو نگاه میکرد»اما امشب فهمیدم!صورتم سرخ شده بود از این تیکه اش .امیرمخالفت کرد«صدام گرفته،حالا دفعه بعد» ،که همه اعتراض کردن منم کنجکاو شده بودم ببینم چی رو زمزمه میکنه این مدت که امین شروع کرد زدن و امیر هم ناچار با اصرارِ بچه ها شروع کرد به خوندن.دو تا چشم سیاه داریدو تا موی رها داریتو اون چشات چیا داریبلا داری بلا داریدو تا چشم سیاه داریدو تا موی رها داریتوی سینت صفا داریتوی قلبت وفا داریصف عشاق بدبختواز اینجا تا کجا داریدو تا چشم سیاه داریدو تا موی رها داریبه یک دم می کشی ما رابه یک دم زنده می سازیرقابت با خدا داریدو تا چشم دو تا چشمدو تا چشم سیاه داریدو تا موی رها دارینظر داری نظر دارینظر با پوستین پوش حقیری مثل ما دارینیگا کن با همه رندیرفاقت با کیا داریدو تا چشم سیاه داریدو تا موی رها دارینظر داری نظر داریخبر داری خبر داریخبر داری که این دنیا همش رنگههمش خونه همش جنگهنمی دونی نمی دونینمی دونی که گاهی زندگی ننگهنمی بینی نمی بینینمی بینی که دست افشان و پا کوبان و خرسندمنمی بینی که می خندمآخ نمی بینی دلم تنگهتو این دریای چشمان سیاه روپس چرا داری؟ دو تا چشم دو تا چشمدو تا چشم سیاه داریدو تا موی رها داریهمه شروع کردند به دست زدن صداش محشر بود، اما من سرم پائین بود،چون حتی مامان و بابایِ آذینم فهمیدن که امیر تمامِ مدت خوندنش یک لحظه هم از من چشم بر نمی داره .داشتم از خجالت آب می شدم.مخصوصا وقتی که شهره جون در گوشم گفت«مبارکت باشه عزیزم،واقعا بهم میاین،پسرِ مقبولیه».آخرِ شب من با ماشین امیر همراه بهناز اینا برگشتم چون افسانه و حسین می خواستن برگردن تهران و نمی اومدن خونمون.قرار شد فردا با افسانه تلفنی حرف بزنم و گزارش کنم به امیر گفتم یا نه، و امیر نظرش چی بوده.تازه می خواستم بخوابم که تلفنِ اتاقم زنگ خورد، گوشی رو برداشتم،فکر کردم امیره برای همین گفتم-جانم امیر ،خوبه که نیم ساعته از هم جدا شدیما!-پس حسابی خوش گذشته نه؟مسعود بود!بعد با پوزخند ادامه داد-الانم فکر کردی مجنونته؟«عصبی ادامه داد»اما منم فرهادتم کوچولو !نفهمیدی که چی به روزم آوردیعصبی شده بودم،این شماره منو از کجا گیر آورده-کی به تو شماره منو داده؟-پیدا کردنِ شماره ات برایِ من کاری نداشت چشمِ سیاهِ وحشی.که البته الان یه فراری هم به صفتات اضافه شده-حرفتو بزن خوابم میاد،هرچند که من با تو حرفی ندارم !لحنش غمگین شد- فقط خواستم بهت بگم دلم برات خیلی تنگ شده بود. اما!
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
توهمیشه برایِ من خسته ای و خوابت میاد.شب خوشبدون اینکه منتظرِ جوابِ من باشه گوشی رو گذاشت،«یعنی چی؟چرا داره این کارارو می کنه؟چه عیدی دارم من امسال با این! خدایا کاشکی بشه نریم شیراز،به مامان بگم زنگ زده؟شاید پشیمون بشن از رفتن،اما بهتره بذارم اول با افسانه صحبت کنم.»چشمامو بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم اینجوری بهتر بود.فردا وقتی با افسانه حرف زدم می فهمیدم باید چیکار کنم...... روزایِ آخرِ سال معمولا همه مشغول بدو بدوهستن،ماهم مستثنی نبودیم،یه سری مامان می رفت،بیرون بعد یادش می اومد اون چیزی که لازم داشته نگرفته، منو می فرستاد .خونه رو تمیز می کردیم،باز یه بهونه بود که« روی اون میزِ عسلی کنارِ اون مبل یادت نره.»خسته شده بودم.هی میگفتم-مامان سیمین ما که نیستیم عید،پس اینکارا چیه آخه؟-تا سوم فروردین که هستیم،روزِ دومم میدونی که مهمون میاد،زود باش که هنوز شمع نگرفتی واسه هفت سین.شونه امو می انداختم بالا و کارمو می کردم.جمعه آخر سال بود .مامان داشت حلوا می پخت طبق عادتِ هر ساله برایِ رفتگان.قرار بود برم امیرو ببینم. شنبه عید بود اونم می خواست با دوستاش یکشنبه بره شمال.هنوز بهش نگفته بودم که مسعود اون شب زنگ زده.نمی خواستم که دمِ عیدی مخصوصا با این مسافرتِ اجباریِ شیراز شروع سال رو براش زهر کنم.افسانه هم نظرش همین بود.وقتی چهار شنبه صبح بهش زنگ زده بودم و گفتم مسعود زنگ زده با خنده جوابمو داد-صف عشاق بدبختو،از اینجا تا کجا داری!-زهرِ مار افی،مگه شوخی دارم،اگه به امیر بگم،عید کوفتش میشه.از اونطرفم نگم عذاب وجدان می گیرم.- فعلا بهش نگو تا ببینیم این فرهادت وقتی ببینه شیرین عاشق خسروئه تیشه بر می داره کوه بکنه یا نه!«بعد جدی شد» دم پرِ این پسره هم نباش تو شیراز خیلی آنا.می ترسم یه راهی تو دلت پیدا کنه!-من به اون چیکار دارم آخه افی؟اگه ازش خوشم می اومد که از دم پرش فرار نمی کردم برگردم و آینده تحصیلیمو خراب کنم بعدم بیخود کرده راه پیدا کنه مگه دلِ من کاروانسراست که هرکی سرشو بندازه پائین بیاد توش.اونجا فقط جایِ یه نفره که اونم مشخصه.-باشه بابا حالا چرا با من دعوا داری،برو پِی کارت،من کلی کار ریخته رو سرم می خوام برم بیرون.شنبه ظهر ناهار می بینمت خونه خاله سیما،اوه اوه یک سرِ صفِ عشاقتم که اونجاست!بعدم غش غش خندید و گوشی رو گذاشت با شنیدنِ حرفش یه غصه دیگه هم رو دلم اضافه شد و یادم رفت بپرسم به مامان تلفنِ دیشبِ مسعودو بگم که شاید اصلا نریم.همیشه عاشق ناهارایِ خونوادگیِ روز اول عید بودم که همه دور هم بودیم خونه خاله سیما. و آقاجونم هم اونجا بودو از لایِ قرآنش بهمون اسکناسای نو تانشده عیدی می داد.هرسالم مالِ من بیشتر از همه بود که دادِ همه رو در می آورد.اما اون سال عید اصلا دلم نمی خواست برم.حوصله این یکی رو دیگه نداشتم. ساعت 4.30 بود که حاضر شدم برم امیرو ببینم.بنفشه هم هی میگفت منم میام،برایِ اولین بار سرش داد زدم-اه بنفشه کار دارم ،می خوام برم جایی،نمیشه بیایی!مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت-خب ببرش.کجا کار داری مگه؟کلافه شده بودم،اما یه دفعه یه فکری به سرم زد.رفتم دمِ گوش مامان گفتم«می خوام برم براش عیدی بخرم بابا،با خودش که نمیشه»واقعا هم می خواستم براش چیزی بخرم.مامان هم سرشو تکون داد -نمیشه بری بنفشه.بمون به من کمک کن.اونم قهر کرد و رفت تو اتاقش،مهم نبود بعدا که برگشتم میدونستم چه طوری از دلش در بیارم.امیر سرِ خیابون منتظرم بود.سوار شدم -خانوم خوشگله من چطوره؟-وای خسته شدم به خدا،مامان حسابی ازم کار کشیده.-خسته نباشی کوچولو.-از همه بدتر این مسافرتِ اجباریه،دلم نمی خواد برم.-منم دوست ندارم بری،دلم برات تنگ میشه،یه هفته هیچ تماسی با هم نداریم.اما نگران نباش عزیزم،با مامان صحبت کردم،قرار شد هفته دوم که برگشتین،زنگ بزنه مامانت برایِ خواستگاری رسمی. اون وقت دیگه نمیذارم هیشکی تورو ازم دور کنه.گونه هام سرخ شد-وای امیر من خجالت میکشم.-از چی عزیزم؟از من؟یا مادر شوهرت؟دلم یه جوری شد وقتی گفت مادر شوهرت،«یعنی میشد مامان مخالفت نکنه و بهونه نیاره؟نکنه همون بلایی که سرِ فرامرز آورد سرِ امیرم بیاره؟من می میرم اون موقع.»-جوابمو ندادی خوشگلم،چرا ساکت شدی آنا؟-می ترسم امیر،اگه مامان موافقت نکنه چی؟ اگه کاری رو که با فرامرز کردبکنه چی؟امیرم رفت تو فکر-میگی چیکار کنم آنا؟فکر کردی برام آسونه الان داری می ری شیراز ،اون پسره هم هست مدام زل بزنه به تو یا بیاد زیرِ گوشت حرفایِ عاشقانه بزنه؟اما چون به تو اطمینان دارم می گم چیزی نمیشه، اما واقعانگرانم کوچولو می ترسم.اومدنِ این پسره همراه پدرو مادرش اونم اونایی که ده سال نیومدن ایران ،بویِ خوبی نداره برام.همش با خودم میگم نکنه ازت خواستگاری کنن تو این سفر و مامان و بابات بخاطرِ اینکه تو هم به درست برسی و برگردی پاریس موافقت کنن.حرفایِ امیر منم نگران کردتازه طفلکم خبر نداشت که پریشبم بهم زنگ زده.جفتمون ساکت بودیم و نگران.باهم رفتیم بوتیکِ یکی از دوستایِ امیر و من برایِ بنفشه و مارال عیدی خریدم.برایِ مامان یه دونه عطر گرفتم و برایِ بابا هم یه پیپ،چون امشب تولدش بود.وقتی امیر منو رسوند خم شد و از عقبّ ماشین یه بسته برداشت- این مال توئه،خدا کنه خوشت بیاد و اندازه ات باشه،«لحنشو شیطون کرد »اما باید قول بدی فقط برایِ خودم بپوشی.بازش کردم یه بلوزِ آستین رکابیِ آبی بود با یه شلوارِ جین کوتاه«ازش خجالت کشیدم و صورتم سرخ شد»-مرسی امیر خیلی خوشگلهمنم از توکیفم عیدیشو در آوردم و بهش دادم،یک دونه کیفِ پولِ چرمِ مشکی براش گرفته بودم.-عیدت جلو جلو مبارک امیر توهم خداکنه خوشت بیادبازش کرد-از کجا می دونستی کیفِ پول لازم دارم کوچولو؟-با یه کم تقلب،امانری یقه بهنازو بگیری ها،ازش پرسیدم چی لازم داری اونم گفت کیفِ پولتو باید عوض کنی- این بارو چون خوب تقلبی رسونده کاریش ندارم .امیدوارم عیدِ سال دیگه کنارهم باشیم چشم سیاه.بعد صورتشو آورد نزدیک،پیشونیمو بوسیدباز گونه هام رنگ گرفته بود.ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.از قنادی یه دونه کیک گرفتم برایِ تولد بابا و رفتم خونه .سفره هف سین رو با کمکِ بنفشه تکمیل کردیم.بعد از شامم کیک تولدِ بابا رو آوردیم و کادوهامونو دادیم.آزاده و آیدا هم زنگ زدن و تولدِ بابا رو تبریک گفتن.باید صبح زود بیدار میشدیم برایِ سال تحویل.دندونامو مسواک زدم،ساعتمو کوک کردم.زنگ زدم به امیر ویه نیم ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش خوابیدم.آقاجونم همیشه می گفت اگر 5 بار موقع حلولِ سالِ نو دعای تحویلِ سالو بخونی به هر آرزویی داشته باشی می رسی .من اما بعد از خوندن 5 بار دعا نمیدونم چرا هیچ آرزویی تو اون لحظه به ذهنم نرسید.سال تحویل شد.آغازِ سالِ1366 هجری شمسی..هم زمان تلفنِ خونه و اتاقِ من زنگ خورد.من به هوایِ امیر دویدم تو اتاقو بنفشه سمتِ تلفنِ خونه.-عیدت مبارک چشم سیاهِ کوچولو-امیرررررررررعید تو هم مبارک-خواستم از تو زودتر زنگ برنم و اول شم .-همیشه اولی-جدی؟-اوهوممممممممم-تو هم همیشه تو قلبِ من اولی عزیزم.می رین تهران ظهر؟-وای آره،حوصله حمیدو ندارم.بخواد باز اعصابمو بهم بریزه.-اون بهت آسیب نمی رسونه،مطمئنم خودش خیلی زود می فهمه که احساسش به تو چی بوده،مخصوصا اینکه الانم تو منطقه است و مسلما یه سری تغییرات کرده،نگرانی من.......-حرفشو نزن امیر.اولین صبحِ سال نو رو نمی خوام با نگرانی خراب کنم.-باشه،راست میگی،حالا هم برو بخواب،منم یه چرت بزنم،از دوساعت دیگه میان دیدنِ بابا.شب که بر میگردین؟-آره،فردا دوستامون میان دیدنمون،روالِ هرساله است گفتم که قبلا بهت.-آخرِ شب بهت زنگ می زنم عزیزِ دلم.خوش بگذره گوشی رو گذاشتم و دراز کشیدم تا بقولِ امیر یه چرتی بزنم.هم زمان با افسانه و حسین رسیدیم دمِ خونه خاله سیما.واردِ خونه که شدیم اول رفتم تو بغلِ آقاجون،بعدم به نوبت خاله سیما،و عمو رضا رو بوسیدم و تبریک گفتم.با امیرِ خاله هم بقولِ خودش چاق سلامتی کردم و رسیدم به حمید.چقدر تغییر کرده بود.انگار بزرگتر شده بود.حتی باهام دست نداد و فقط خیلی معمولی عیدو تبریک گفت.بعد از ناهارم عذر خواهی کرد و گفت«با دوستاش برنامه داره»و از خونه رفت بیرون.امیر چه خوب شناخته بودش!افسانه یواشکی درِگوشم گفت-یکی از عشاقت سرِ عقل اومد.خدا کنه اون یکی هم سرِ عقل بیاد که البته بعید می دونم.-ااااا افی به جای دلگرمیته؟ اونم باید بیاد!بعد بهش گفتم« امیر میخواد با مامانش هفته دوم عید بیان خواستگاری اما از واکنشِ مامان می ترسم.»ا بعدم از نگرانی های امیر گفتم افسانه رفت تو فکر.-درست می گه امیر،اما بهش بگو فعلا دست نگه داره،تا ببینیم این پسره اصلا برایِ چی اومده.شاید فکرمون اشتباه باشه-خدا کنه افی دعا کن.تا ساعتِ 9 خونه خاله سیما بودیم، اون شب به امیر گفتم که افسانه چی گفته،اونم قبول کرد،کلی هم سفارش کرد که مراقبِ خودم باشم.منم گفتم با دوستاش شیطونی نکنه و حواسش باشه.روزِ سوم عیدتقریبا ساعتِ 11 شب بود که رسیدیم شیراز.با آدرسی که داشتیم خونه آقای توکلو پیدا کردیم .یه باغ تقریبا بزرگ که یه عمارتِ دو طبقه قدیمی وسطش بود.باغبونشون درو باز کرد و بابا ماشینو برد تو.همشون تو ایوون برایِ استقبالِ از ما جمع شده بودن.مسعود به بابا کمک کرد چمدونا رو برد داخل.عمارت بزرگی بودکه معلوم بود به وسائلش زیاد دست نزدن.به منو بنفشه یه اتاق دادن،به مامان و بابا هم یه اتاق طبقه اول.معلوم بود اتاق خوابای خودشون بالاست.تویِ راه شام خورده بودیم که افسر جون کلی ناراحت شد. همه امون بقدری خسته بودیم که ترجیح دادیم زودتر بریم بخوابیم .نه بی تفاوتی های مسعود برام اهمیت داشت،نه قربون صدقه رفتنایِ مشکوک مینو جون تنها چیزی که الان اهمیت داشت،دلتنگیم برای امیرم بود و خستگی راه........ بنفشه داشت منو تکون میداد-اه آنا،پاشو چقد می خوابی؟حوصله ام سر رفت.پاشو دیگه با چشمایی بسته گفتم-بنی قربونت برم بذار یه کم دیگه بخوابم.خوابم میاد،بیا عروسک تو بغلم بخواب تو هم..-نمی خوام آنا،پاشو همه دارن صبحونه میخورن،مسعود رفته حلیم گرفته ها-تو که میدونی من حلیم دوست ندارم بنی،تو برو-نمیخوام تنها برم،.تو حلیم نخور خب، اصلامامان خودش گفت صدات کنم.گفت زشته همه سر میزن،پاشو دیگه سرد میشه.«نخیر ول کن نیست،خب باشن،به من چه؟همینم مونده صبحمو بادیدنِ ریختِ مسعود شروع کنم!»چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم-خیلی خب بابا،بذار لباسمو عوض کنم و دست و صورتمو بشورم شکمو،به خاطرِ حلیم خواهرتو می فروشی دستشو دورِ گردنم حلقه کرد-بقولِ خودت بدونِ تو صفا نداره صورتشو بوسیدم-ای شیطون جلویِ بقیه اینطوری حرف نزنی ها،میدونی که........-باشه بابا حواسم هست همه سر میز صبحانه نشسته بودن.سلام کردم و کنارِبابا نشستم.افسر جون ازم پرسید-خوب خوابیدی دخترم؟-وای آره افسر جون بیهوش شدم،خیلی خسته بودم یه بشقاب حلیم کشید و داد دستم-بیا عزیزم مسعود صبح زود رفته حلیم گرفته،حلیمش حرف نداره.هی این چند روزه که اومدیم می گم برو بگیر زورش می اومد.خدا رو شکر که امروز به هوای شماها رفت ما رو حسرت به دل این حلیم نذاشت.«خیلی بیجا کرد»بشقابو گرفتم و گذاشتم جلویِ بابا-دستشون درد نکنه،اما من حلیم دوست ندارم افسرجون،بابا جورِ منو میکشه بعد بدون اینکه به کسی نگاه کنم یه پیش دستی برداشتم،برای خودم یه کم خامه و عسل ریختم و مشغول شدم.می تونستم قیافه مسعودو مجسم کنم که ازشدت عصبانیت در حالِ انفجاره،مهم نبود. مامان بخاطر اینکه حرفِ من به مسعود برنخوره گفت-ما همیشه این مشکلو داریم توخونه،آنا کله پاچه بیشتر ترجیح میده برای همینم فری همیشه وقتی حلیم می گیره،برایِ آنا کله پاچه می گیره.مینو جون با لحنِ پر غمزه اش گفت-چه جالب،مسعودم زیاد حلیم دوست نداره.چه تفاهمی دارن با هم!«به درک که دوست نداره،به من چه،همچین میگه چه تفاهمی که انگار قراره من زنِ این بشم» مسعود اما آروم گفت«می دونستم کله پاچه هم می گرفتم »بی خیال به حرفش مشغولِ خوردن بودم.اشتهام باز شده بود.دستمو دراز کردم نون بردارم که همزمان مسعودم دستشو دراز کرد.بدون اینکه نگاش کنم،یه تیکه نون برداشتم و باز مشغول شدم.بابا و سعید آقا داشتن برنامه ریزی میکردن برایِ بعد از صبحونه کجا بریم.قرار شد بریم ،تخت جمشید.ناهارم بیرون بخوریم.کمک کردم رو میزو جمع کردم و به افسر جون گفتم ظرفای صبحونه رو رو میشورم.که اونم اجاره نداد و گفت« تو برو لباستو بپوش و حاضر شو،من کاری ندارم» .رفتم تو اتاق حاضر بشم. لباسمو پوشیدم وموهامو محکم پشتِ سرم بستم،بنفشه هم برام بافتشون،عاشق این بودکه به موهایِ من مدل بده.بدون اینکه حتی یه رژ لب بزنم از در اتاق اومدم بیرون،بقیه هم حاضر بودن بغیر از مسعود که عذرخواهی کرد و گفت«سرش یه کمی درد میکنه و نمیاد» با اینکه تعجب کرده بودم اما تو دلم گفتم«چه بهتر!».پرهام گفت پیشِ دایی اش می مونه.-تا نزدیکایِ ساعتِ هشتِ شب بیرون بودیم.و بغیر از تخت جمشید تا پاسارگاردم رفتیم.موقع برگشت به بابا گفتم-بابایی میشه بریم حافظیه؟-دیره دختر،بذار برایِ فردا،بقیه حتما خسته ان.-اااااشما که نمیدونید خسته ان،به سعید آقا چراغ بدین بایسته بپرسین-ممکنه تو رودرواسی گیر کنن بابا،آقایِ توکل خسته شده بنده خدا،مینو رو هم که دیدی این آخرا همش غر میزد.حالا بذار بریم خونه،اگه شد خودم می برمت.اخمامو کردم تو هم و هیچی نگفتم دیگه.وقتی رسیدیم.مسعو نشسته بود رو مبل و داشت کتاب میخوند،پرهام هم جلوی تلویزیون نشسته بود.یه سلامِ زیر لبی کردم و رفتم تو اتاق .دلم هوایِ امیرو کرده بود.دوروز بود باهاش حرف نزده بودم.فقط یکشنبه قبل از رفتنش یه کوتاه زنگ زده بود.اگه اون بود الان با هم می رفتیم حافظیه،کاش اینجا بود.یکی از کتابایی که با خودم از تهران آورده بودم از تو ساکم در آوردم و دمر افتادم رو تخت و مشغولِ خوندن شدم.و تا موقع شام بیرون نیومدم.حوصله این جمعو نداشتم.پرهام و پدرام که اونقدر جدی بودن که تنها شیطنتشون موقع شطرنج بازی کردن بود که محترمانه به هم نسبتِ تقلب می دادن یا کری می خوندن،افسر جون و آقایِ توکلم که هر چقدر خوش صحبت بودن بازم سنشون به من نمی خورد.مینو جونم که........،می موند مسعود که حاضر نبودم حتی بهش نگاه کنم،چه برسه که همکلام بشم.امارفتارِ مسعودم عجیب بود.هیچ توجهی به من نمی کرد.خیلی مودبانه جوابِ مامان و بابا رو می داد،با بنفشه تخته بازی میکرد و از دستی بهش می باخت تا ببرتش بیرون و براش بستنی بخره.یا هرچیزی که بهش باخته بود. حتی تو گردشای روزانه ما شرکت نمی کرد.کلا اون مسعودی نبود که من تو پاریس می شناختم طوری که مامان روزِ آخر با لحنِ مشکوکی بهم گفت-آنا مطمئنی که تو به خاطرِِ رفتارای مسعود برگشتی؟-وا مامان دروغم چیه.-والا من این چند روزه دیدم که حتی به تو نگاهم نمی کنه،چه برسه بیاد دورو برت.شونه امو انداختم بالا-خب برای اینکه گندشو به زندگی من زد دیگه.اگه این آقا تو پاریس اینقدر پا پیچم نمیشد،من الان داشتم امتحانای آخرِ ترم زبانمو می دادم.-چی بگم والا،نمی دونم حرفایِ تورو باور کنم یا رفتارایِ مسعود رو!-ااااا مامان سیمین حرفِ دیگه ای ندارین؟حالا این پتک خورده به سرش و دست از سرِ من برداشته شما ول نمی کنین ها.-اگه مونده بودی و اون موقع هم بهش محل نمیذاشتی شاید دست از سرت بر می داشت.نه خیر ول کن نبود-مامان خواهش میکنم تمومش کنید.شما هم اگه جایِ من بودین مطمئنم همین کارو می کردین.مامان با گفتن «چی بگم والا»حرفو تموم کرد.شبِ آخر قرار شد همگی یه بار دیگه بریم حافظیه.مسعودم برایِ اولین بار تو این مدت باهامون اومد.کنارِ مقبره حافظ نشسته بودم ودیوانشوگرفته بودم تو دستم ،چشمامو بسته بودم و داشتم نیت میکردم.احساس کردم یک نفر کنارم نشست.چشمامو باز کردم .مسعود بود-میشه منم تو نیتت شریک بشم؟-نه نمیشه،حافظ جواب نمی ده-پس یه دونه برایِ من باز کن این که میشه؟خواستم بگم «خودت باز کن»امااز لحنش،دلم براش سوخت.-باشه نیت کن اول برای تو باز می کنم چشماشو بست نمی دونم چه نیتی کرد بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد-نیت کردم،باز کن خوش است خلوت اگر يار يار من باشدنه من بسوزم و او شمع انجمن باشدمن آن نگين سليمان به هيچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد روا مدار خدايا که در حريم وصال رقيب محرم و حرمان نصيب من باشدهمای گو مفکن سايه شرف هرگز در آن ديار که طوطی کم از زغن باشدبيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشدهوای کوی تو از سر نمیرود آری غريب را دل سرگشته با وطن باشدبه سان سوسن اگر ده زبان شودحافظ چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشدآه بلندی کشید .یعنی چی نیت کرده بود؟به من چه اصلا،ولی کلا از دل و دماغ حافظ باز کردن افتادم..
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهــم


قرار بود صبح ساعت 7 بعد از صبحونه راه بیفتیم.افسر جون و آقایِ توکل با هواپیما دوازدهم بر میگشتن.امامسعود همراه مینوجون اینا برگشت.ساعت حدود یک ظهر بود که رسیدیم اصفهان.ناهار خوردیم ویه گشتی تو شهر زدیم که یه کم سوغاتی بخریم.من برایِ امیر یه قابِ خاتم کاری گرفتم ،برای بقیه هم گز و پولکی.موقع خریدن قاب مسعودم یه دونه عینِ همون برداشت.فکر کنم فهمید که من دارم برایِ امیر میگیرم اون قابو،«بفهمه مهم نیست که».
مینو جون می گفت شب بمونیم،مامان اینا هم بدشون نیومد از این پیشنهاد مخصوصا که بنفشه از وقتی فیلم گنجِ قارونو تو ویدیو دیده بود علاقه عجیبی به علی بی غم و سی و سه پل پیدا کرده بود فکر می کرد فردین کنار سی و سه پل منتظر نشسته تا این بره پیشش! مشکل فقط هتل بود که با توجه به تعطیلات عید گیر نمی اومد.من دعا می کردم برگردیم.تا بتونم بعد از 8 روز یه دلِ سیر با امیر حرف بزنم.تا حالا نشده بود این همه مدت از هم بی خبر باشیم.مسعود از اخمایِ من فهمید از این پیشنهاد راضی نیستم.اما گفت
-هتل که گیرمون نمیاد،اما یکی از دوستایِ من که پاریس یه چند باری پیشم اومده،اینجا زندگی میکنه.بهم گفته هروقت اومدم ایران بیام پیشش.بذارین یه زنگ بزنم،اگه بود میریم خونه اون.
بعد با پوزخند به من نگاه کرد که با عصبانیت بهش خیره شده بودم.چشماش یه برقِ آشنا زد،از همونایی که وقتی پاریس بودم منو عصبانی میکرد که لذت ببره،پس بازی جدیدی شروع کرده بود،می خواست جلوی مامان و بابا خودشو خوب نشون بده و منو خراب کنه.اما از این بازی چه منظوری داشت خدا می دونه.
از یک کیوسک تلفن به دوستش زنگ زد.که از شانسِ بد من اونم خونه بود و گفت آدرس بدین کجائین تا بیاد دنبالمون. بابا گفت که بهتره ما مزاحم نشیم و بریم،یه نور تو دلم روشن شد اما نه بخت با من یار نیست مثل اینکه.مینو جون گفت
-وا فریدون قرار نیست رفیقِ نیمه راه بشی ها،حتما مسعود یه چیزی میدونسته که این پیشنهادو داد،وگرنه که دادشم خیلی ملاحظه کاره.
«ای بترکه اون داداشت مینو جون با اون پیشنهادش»بنفشه هم هی مدام می گفت«بابایی تو رو خدا بمونیم دیگه،تو رو خدا»بابا هم که این ته تغاری رو یه جور دیگه دوست داشت رو به مامان پرسید
-سیمین تو نظرت چیه؟بمونیم یا بریم؟
مامانم بدش نمی اومد بمونه گفت
-کاری که نداریم فری،مسعود خان هم که با دوستش رودرواسی نداره.تو هم که مرخصیت دوازدهم تموم میشه.بمونیم
دلم می خواست کله بنفشه رو بکنم با این همه اصرارش .قرار شد بمونیم! کسی هم از من هیچی نپرسید.خب دیگه بقول بهناز بوق بودم ! دوست مسعود رسید.بعد از احوالپرسی مسعود تو ماشین اون نشست و به عنوان راهنما جلو افتادن.شدیدا اخمامو تو هم کشیده بودم و یک کلمه حرف نمی زدم.دم خونه دوستِ مسعود که اسمش فرید بود از ماشین پیاده شدیم.در خونه رو باز کرد و وارد شدیم.یه خونه نقلی با یه حیاطِ کوچولو و حوض وسطش،اونم با اون ته لهجه اصفهانیش هی می گفت
-خیلی خوش اومدین،صفا آوردین،منور فرمودین،ببخشید اینجا بهم پاشیده استا،زندگی مجردیه دیگه،بفرمائید بشینید من برم چایی درست کنم
داخلِ خونه به سبکِ سنتی بود.مبل نداشت،عوضش پر از پشتی های دستبافت بود.همه روی زمین نشستیم و تکیه دادیم به پشتی،دستم میرسید مسعودو خفه می کردم.چشمم افتاد به یه تلفنِ نارنجی روی طاقچه.باید هرجور شده به امیر زنگ می زدم،مسعود تو پذیرایی نبود معلوم بود رفته به دوستش کمک کنه تو آشپزخونه.مامان آروم در گوشم گفت
-چیه بغ کردی؟ کشتی هات غرق شدن؟یا درِ تجارتخونه ات بسته مونده؟چه خبره کرج؟باز کو تا بابات مرخصی بتونه بگیره.
-نخیر تجارت خونه ام بسته نشده،کشتی هامم سر جاشه مامان خانم اخمام برای این تو هم رفته که نظر من اصلا مهم نیست.نظرِ یه بچه 8 ساله اهمیتش بیشتره! یکی از من نپرسید کاری چیزی نداری ،اصلا دوست داری بمونیم ؟من با بچه ها قرار گذاشته بودم یازدهم بریم کوه.تازه قرار بود همه دمِ خونه ما جمع بشن،شما خوبه همیشه میگین بدقول نباشین. اماحالا من بدقول شدم.
نمی دونم این حرفا چطوری به ذهنم می اومد.امامی دونستم مامان از بدقولی خیلی بدش میاد و روش تاثیر داره.
-خب چیکار کنم،کفِ دستمو که بو نکرده بودم،حالا چیزی نشده که نهایتش می بینن نیستی خودشون می رن.
-آره نهایتش همینه،اما میدونین بعدش برام دست می گیرن و دیگه تره هم خورد نمیکنن.میگن می مردی یه تلفن بزنی
مامان که کلافه شده بودگفت
- این چه طرز حرف زدنه؟کارت با یه تلفن راه می افته؟اخمات باز میشه اگه زنگ بزنی؟
چشمام برق زد اما به رویِ خوم نیاوردم
-راه که نه نمی افته،چون خیلی وقت بود با بچه ها نرفتم کوه اما حداقل بهم نمیگن بدقول،به یکیشون زنگ بزنم می گم به بقیه خبر بده.
-باشه حالا یه نیم ساعت دیگه رفتیم بیرون به بابات می گم دمِ مخابرات نگه داره زنگ بزن. اون اخماتو هم وا کن،بیچاره کسی که شوهرت تو بشه.
از سرخوشی اینکه می تونم به امیر زنگ بزنم بلند گفتم
-خیلیم دلش بخواد!
همون موقع مسعود باسینی چایی اومد تو پذیرایی واز شنیدن این جمله و چهره خندون من نگاش پر از تعجب شد،سینی چایی رو دور گردوند و به من که رسید سینی رو گذاشت رو زمین به بهونه قندون از در رفت بیرون.«بی ادب! حیف پررو میشه وگرنه هم چین ادبش می کردم که یادش بمونه چطوری پذیرایی کنه»با اینکه خیلی دلم چایی می خواست اما از لجم دست نزدم به چایی ها که خیلی هم هوس انگیز بود.مسعود برگشت تو اتاق و یه نگاه به سینی چایی انداخت و دید من بر نداشتم.اما اونم محل نذاشت.
قرار بود شام بریم بیرون و بعدم کنارِ زاینده رود.مسعود و پدرام و پرهام سوار ماشین فرید شدند مینو جون و سعید آقا هم با ما اومدن.رفتیم رستورانِ هتل عباسی،بعدم رفتیم کنارِ سی و سه پل.مامان مثل اینکه یادش رفته بود برایِ تلفن به بابا بگه. ساعتمو نگاه کردم 10.30 بود.یواشکی به مامان گفتم
-مثل اینکه یادتون رقته که باید زنگ بزنم ها،همچین اینجا نشستین که......
-ای بابا آنا چقدر غر غرو شدی،حالا من مخابرات از کجا بیارم این وقتِ شب؟
-من نمیدونم مامان خانم،قرار بود از خونه که اومدیم بیرون من اول زنگ بزنم .اصلا الان از فرید می پرسم
-اااااا زشته دختر
محل نذاشتم
-آقا فرید،ببخشید اینجا تلفن راهِ دور کجاست؟
داشت با مسعود صحبت می کرد حرفشو قطع کرد و با شوخی گفت
-تو خونه من! هم راهِ نزدیک هم راهِ دور
خیلی جدی گفتم
-من باید یه تلفن ضروری بزنم،حوصله شوخی هم ندارم،بفرمائید این نزدیکی ها کجا میشه تلفن پیدا کرد؟
مامان یه نیشگون از بازوم گرفت که ساکت بشم،اما من با اینکه دردم گرفته بود صدام در نیومد،فقط اشک تو چشام جمع شد.که از چشمِ مسعود دور نموند،اهمیتی نداشت،من باید اون شب با امیر زنگ می زدم،به هر قیمتی بود.هیچی جلومو نمی گرفت حتی چشمایِ غمگین مسعود یا چشم غره های مامان و ابرو بالا انداختنِ مینوجون! مهمترین چیز الان دلتنگیم برایِ امیر بود و بس!فرید لبخندشو جمع کرد
-والا مخابرات که تعطیله،اجازه بدین می ریم خونه از خونه زنگ بزنید.
می دونستم رفتارم درست نیست ولی دلم این چیزا سرش نمیشد.دیگه هیچی نگفتم و منتظر موندم.مسعود از جمع جدا شدو رفت روی یه نیمکت تنها نشست،مامان با چشماش برام یه خط و نشون کشید،بابا خودشو با سعید آقا مشغول کرد و مینوجون بی خیال شروع کرد با فرید حرف زدن.ساعت 11.30 بود که مسعود اومد جلو و گفت «بریم خونه،دیر وقته».از جامون بلند شدیم و رفتیم سمتِ ماشینا. خونه که رسیدیم،فرید روشو کرد به منو گفت
-یه تلفن تو اتاقِ منه برین از اون جا زنگ بزنین راحتتر باشین
و با دست اتاقشو نشون داد
-مرسی با اجازه
پریدم تو اتاقو شماره امیرو گرفتم.با اولین بوق گوشی رو برداشت
-امیرررررررررررررررررررر
-چشم سیاه برگشتی؟
-نه هنوز اصفهانیم،فکر کنم فردا برگردیم
-چرا اونجا؟مگه قرار نبود دهم شب تهران باشین.ده بار زنگ زدم به تلفنت
-چرا اما خب اوامرِ مینو جونه دیگه!
-دلم برات یه ذره شده کی بر می گردین؟
-منم همینطور،فکر کنم فردا نمی دونم
یه سایه از جلویِ اتاق رد شد.
-خب بهناز پس به بچه ها بگو خودم اومدم بهشون زنگ می زنم و یه قرار می ذاریم.
-نمیتونی حرف بزنی کوچولو؟کجائین اصلا ؟هتل چه جوری گیرتون اومدتو این شلوغی؟
-نه زیاد نمیشه،خونه یکی از دوستای مسعود خان برادرِ مینو جون
عصبی پرسید
-مسعودم اونجاست؟
سایه پشتِ در بود
-آره خب،حالا میام بهت می گم کاری نداری؟
-اذیتت نکرد؟حرفی که نشد آنا؟
-نه،نگران نباش بهناز،حالا با هم حرف میزنیم ای بابا
با خنده گفت
- خیلی خب بابا چرا می زنی! مراقب خودت باش عزیزم،رسیدی زنگ بزن
-تو هم همینطور،باشه زنگ می زنم.
گوشی رو گذاشتم.سایه رد شد،مسعود بود! شونه امو انداختم بالا«بفهمه اصلا چیکار کنم؟مگه چکاره امه که بهش جواب پس بدم؟» از در اتاق اومدم بیرون،فرید داشت رختخوابارو که خیلی هم نبودن با معذرت خواهی می آورد و مامان هم هی بهش می گفت« ببخشیدما مزاحم شدیم »از وسط رختخوابا یه بالش و یه پتو برداشتم رفتم گوشه ترین نقطه پذیرایی و با همون لباسا دراز کشیدم.فردا حتما معرکه ای داشتم بامامان اما می شد باهاش کنار اومد.
ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم،هنوز همه خواب بودن،بدنم خشک شده بود.از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط لبه حوض نشستم.هوس کرده بودم تو اون هوای سرد صورتمو بکنم تو آب حوض، سرمو که از آب در آوردم یاد خونه آقاجون افتادم با اون حوض وسطِ حیاطشون که همیشه تابستونا ماها از بالای درخت شاتوت می پریدیم توش و شنا می کردیم.چه زود گذشت،انگار همین دیروز بود که حمیدو از بالایِ درخت سیب هولش دادم افتاد زمین دستش شکست.کاش هنوز بچه بودیم هممون و این دغدغه ها رو نداشتیم!یه حوله اومد جلویِ صورتم
-بگیر خشک کن،سرما میخوری باز
سرمو بالا گرفتم،مسعود بود،حوله رو ازش گرفتم و زیر لبم گفتم«مرسی». بدونِ هیچ حرفی از درِ حیاط رفت بیرون.صورتمو خشک کردم و برگشتم تو هال و چسبیدم به بخاری،سردم شده بود.اولین نفر مامان بود که بیدار شد.چشمش به من افتاد که کنارِ بخاری ام ،با نگرانی از جاش بلند شد و اومد طرفم.
-سردته آنا؟
-صبح بخیر سیمین جون،یه کمی فقط
-نکنه سرما خوردی؟
-نه بابا،رفتم دمِ حوض صورتمو شستم،لرزم گرفت
-از دستِ کارای تو آنا،اون از دیشبت که چه جوری فریدو سکه یه پول کردی،اینم از الانت.
-بابتِ دیشب واقعا معذرت می خوام مامان،آخه بخدا دیر میشد،دیدم همه بی خیال نشستن.اما راست می گین برخوردم با فرید درست نبود،امروز ازش معذرت خواهی می کنم.
مامان آروم شد.دیگه هیچی نگفت
-می خوای برم از تو ماشین برات یه پلیور دیگه بیارم؟
-نه سیمن جونم خوبه،گرم شدم.برم چایی بذارم؟الان همه بیدار میشن ها
-زشت نباشه خونه مردم!
-نه بابا چه زشتی،از خداشونم باشه ! فقط می رم کتری رو می ذارم رو گاز
-باشه برو،منم برم دستو صورتمو بشورم وبابات اینا رو بیدار کنم
رفتم تو آشپرخونه ،کتری رو آب کردم،گذاشتم رو گاز اما کبریت پیدا نمی کردم.دستمو زده بودم به کمرم و دورو برو نگاه می کردم که مسعود با یه قابلمه و نون تازه اومدتو آشپزخونه نمیدونم چرا هول شدم و گفتم«سلام،کبریت داری»اونم خنده اش گرفته بود اما نخندید.
-کبریت می خوای چیکار؟
-می خوام زیرِ کتری رو روشن کنم
از تو جیبِ کاپشنش،فندکشو در آورد و گازو روشن کرد.بعدم رفت بیرون،«وا این چش شده؟با خودشم قهره،بهتر،خط نکشه رو اعصاب من،بقیه اش بی خیال».قوری رو شستم و از ظرفِ چایی سه پیمونه ریختم توش.نونایی که مسعود آورده بود رو تیکه کردم و گذاشتم لای سفره که بالایِ کابینت بود،درِ قابلمه رو باز کردم ببینم مسعود چی گرفته ،کله پاچه گرفته بود! آب که جوش آمد ،چایی رو دم کردم .خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که فرید اومد داخل
-صبح بخیر چرا شما زحمت کشیدین؟این مسعود دیشب نذاشت من بخوابم،خواب موندم شرمنده
-صبح شما هم بخیر،چه زحمتی،شما ببخشید که از دیروز مزاحمتونیم،یه معذرت خواهی بابتِ دیشب بهتون بدهکارم. بد حرف زدم اماتلفنم خیلی ضروری بود.
-نفرمائین تو رو خدا،حق داشتین شمام،من خب یه ذره شوخم دیگه شما هم ببخشید.
-چایی آماده است،بیدار شدن بقیه؟
-بله همه بیدار شدن
-پس سفره رو بدین من ببرم،شما هم بقیه چیزا رو آماده کنین.
-باشه چشم
روم به فرید بود و مسعودو ندیدم که داشت از درِ می اومد توبرایِ همینم محکم خوردم بهش،طوری که برای اینکه نیفتم بازوهامو گرفت،از شدت ضربه چشمام برای یه لجظه تار شدو سرم گیج رفت.مسعود همونطور که نگهم داشته بود با نگرانی پرسید
-چشم سیاه خوبی؟
با همون حال دستاشو از رویِ بازوم برداشتم
-چیزیم نشد.
دستمو گرفتم به چارچوب که نیفتم.
-مطمئنی؟
عصبی شدم از لحنِ نگرانش
-ای بابا خوبم دیگه چقدر می پرسی اه!
جوابمو نداد.یه کم ایستادم تا سر گیجه ام بهتر بشه.بعد خم شدم سفره رو برداشتم.سکوتِ بدی تو آشپزخونه بود.سرمو بلند کردم،فرید که خشکش زده بود«حتما می گفت چه دخترِسرتقیه با همه دعوا داره،اصلا خوبی بهش نمیاد»اما مسعود، تا حالا چشماشو اونقدر آزرده ندیده بودم.........
ساکمو انداختم گوشه اتاقمو با خودم گفتم«هیچ جا خونه خودِ آدم نمیشه»لباسامو عوض کردم و رفتم سمتِ تلفن،خداکنه امیر خونه باشه.
ساعت 4 بعداز ظهر بود.اون که نمیدونه من چه ساعتی بر می گردم،اما امتحانش ضرری نداشت مجانی بود!«اه چرا گوشی رو بر نمیداره؟شاید تو اتاقش نیست؟شایدم مهمون دارن»کلافه قطع کردم و شماره خونه اشونو گرفتم.رویا گوشی رو برداشت
-سلام رویا جون خوبی؟ آنا هستم عیدت مبارک.
-آنا!سلام عزیزم خوبم تو خوبی؟ عیدِ تو هم مبارک،کجایی؟برگشتین؟
-آره یه نیم ساعتیه،چه خبر؟بهناز خوبه؟
-رسیدن بخیر،اونم خوبه،نیست ناهار با مریم وسعید و امیر رفتن جاده چالوس هنوز نیومدن.
حسِ بدی رفت تو جونم،سعی کردم خونسرد باشم
-اااا تو چرا نرفتی؟
-قراره مهمون بیاد،موندم کمک مامان
-باشه،پس مزاحمت نشم.
-نه عزیزم ،تو مراحمی،اومد می گم زنگ بزنه
-نه نه،کارم واجب نبود،خواستم حالشو بپرسم،حالا بعدا بهش زنگ می زنم،سلام برسون ،خداحافظ
گوشی رو گذاشتم،از دستِ امیر خیلی ناراحت بودم،می دونست که من امروز میام،اما پاشده بود رفته بود ناهارِ چهار نفره!
اونم با مریم که ادعا می کرد اصلا ازش خوشش نمیاد! مجسم کردم الان مریم خودشو آویزونِ امیر کرده و داره ادا و اصول میاد.فکرش داشت مثلِ خوره منومیخورد.
ترجیح دادم اهمیت ندم،مگه نه اینکه منم تو پاریس با مسعود می رفتم بیرون؟اما من که برای مسعود قرو غمزه نمی اومدم.نه اصلا شاید به خاطرِ بهناز و سعید مجبور شده بود بره! اما خب مجبور نبود بره می خواست بگه امین باهاشون بره.هزارتا دلیل آوردم که خودمو توجیه کنم اما قانع نمی شدم.
بهترین راه این بود به افسانه زنگ بزنم،شاید اون یه کمی آرومم کنه،می دونستم قرار بوده نهم فروردین برگردن،خدا کنه خونه باشه.سه تا بوق زد تا گوشی رو برداره
-افی ی ی ی!سلام م م م م م!چه خوبه هستی،فکر کردم نباشی.
-علیک سلام دختر کوچولمون،خوش گذشت سفر با یارِ دل شکسته؟تونست کاری بکنه کوه کن نشه؟
-اااا افی ! حوصله ندارما،باورت میشه بدترین مسافرتِ عمرمو رفتم!
با یه لحنِ شوخ گفت
-چراااااا؟فکر نکنم مسعود گذاشته باشه آب تو دلت تکون بخوره و همش ددر بودی باهاش!
-هه،اتفاقا مسعود بست نشسته بود تو خونه تکون نمی خورد،هر جا می رفتیم هم باهامون نمی اومد.به منم اصلا محل نمیذاشت.
-پس برایِ همین بهت خوش نگذشته که مسعود جون همراهیتون نکرده و نازتو نکشیده آره؟
-وای افی چرا اینقده اراجیف می بافی برای خودت، من میگم حوصله ندارم تو هی اسمِ اینو بیار!من حتی به مسعود فکرم نمیکنم،چه برسه به اینکه بخوام ناراحت باشم از اینکه چرا همرامون نیومده اتفاقا بهتر که نمی اومد،قیافه اش آدمو یادِ بدهکاریاش می انداخت!
افسانه که دید من واقعا بی حوصله ام دست از شوخی برداشت
-چی شده آنا؟ببینم میتونی مسافرتی که کلی بهم خوش گذشت از دماغم درآری!
براش تعریف کردم که از راه نرسیده با چه ذوق و شوقی به امیر زنگ زدم و نبوده،رفته گردشِ چهار نفره! گفتم که دیشب بهش زنگ زدم و می دونسته امروز بر می گردم.زد زیر خنده
-زهرِ مار چرا می خندی؟مگه برات جوک تعریف می کنم؟
-نه آخه فکر کردم چی شده حالا،گفتم حتما مسعود ازت خواستگاری کرده و خاله هم جوابِ مثبت داده و عروسی افتادیم، آخه اینم ناراحت شدن داره خله؟خب مگه تو با مسعود تو پاریس.....
حرفشو قطع کردم
-هه هه هه خندیدم به فکرت !منو بگو گفتم تو شاید بتونی کمکم کنی اما فقط قصه می بافی واسه خودت!
ببین یه ساعته نشستم با خودم این فکرا رو کردم، پس دیگه تکرار نکن،هیچ جوریم قانع نمی شم،یه چیزِ دیگه بگو که حداقل تازه باشه و قانع شم.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمام نا تمام من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA