انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تمام نا تمام من


مرد

 
خنده اشو جمع کرد،فهمید که عصبانیم
-خیلی خب بابا،بد اخلاق ،ببین باید اول باهاش حرف بزنی آنا،مطمئنم امیر بی دلیل کاری نمیکنه،حتما مسئله ای بوده که تو خبر نداری.
-هر دلیلی افی،اصلا دوست ندارم حرف بزنه، حتما یه چیزی می سازه و تحویلم می ده ،فعلا هم عصبانیم از دستش!
-بیخودکردی عصبانی هستی،دهنمو وا نکنا،اما خوبه که فعلا باهاش حرف نزنی،میدونی چرا؟چون من اون روتو می شناسم،اون که رویِ سگیتو ندیده یه کم اخم دیده مثل چی حساب می بره وای به حالی که اون روتو ببینه وتو هم یه چیزی از دهنت بپره پسرهِ بدبختو سکته میدی!
-هه ،خوش به حالش چه طرفدارِ پرو پا قرصی داره،کاش یکی هم اینجوری هوایِ منو داشت!
-چرتو پرت نگو،حق داشته باشی چاکرتم هستم خودتم می دونی،اما اینکه بخوای آسمون ریسمون ببافی قبل از اینکه حرفایِ امیرو بشنوی نه!
حالا هم برو کار دارم،شب داریم می ریم تبریز خونه مامانِ حسین تا پونزدهمم نیستیم.
بعدم بدونِ اینکه بذاره حرفِ دیگه ای بزنم ،بدون خداحافظی تقی گوشی رو گذاشت.به گوشی نگاه کردم وبراش زبونمو در آوردم و گذاشتم سرِ جاش.از جام بلند شدم تا وسائلمو از توی ساکم در بیارم.صدایِ مامان بلند شده بود«از وقتی اومدی چپیدی اون تو چیکار؟لباسایِ کثیفتو بیار می خوام ماشین بزنم»همینجورم با خودم فکر می کردم،به این نتیجه رسیدم حرفاشو بشنوم اگه دلیلش قانع کننده بود که خب،اگرم نه......!
البته براش یه شرطی هم تعیین کردم گفتم«اگه تا قبل از 11 زنگ زد باهاش حرف می زنم،اما بعد از ساعت 11 دیگه باهاش کاری ندارم»تو دلمم دعا می کردم قبلِ ساعتی که تعیین کردم زنگ بزنه، دوست نداشتم شرطو ببازه وگرنه که بقولِ افی اون رویِ سگم بالا می اومد.
ساعتِ 11.30 شب بود ، هنوز امیر زنگ نزده بود! من حتی نرفتم دوش بگیرم که مبادا زنگ بزنه و نباشم تو اتاق و شرطو ببازه،اعصابم شدید بهم ریخته بود و کلافه بودم،یه نوار ویگن تو ضبط گذاشته بودم به این آهنگش که رسیددیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صورتم خیسِ خیس شد

بردی از یادم. دادی بر بادم. با یادت شادم
دل به تو دادم. در دام افتادم. از غم آزادم
دل به تو دادم. فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

چه شد آن همه پیمان. که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن

کی آیی به برم. ای شمع سحرم
در بزمم نفسی. بنشین تاج سرم. تا از جان گذرم

پا به سرم نه. جان به تنم ده
چون به سر آمد. عمر بی ثمرم

نشسته بر دل غبار غم. زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم

امید اهل وفا تویی. رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی

بردی از یادم. دادی بر بادم. با یادت شادم
دل به تو دادم. در دام افتادم. از غم آزادم
دل به تو دادم. فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

چند بار زدم عقبو دوباره اشک ریختم و همراش آروم زمزمه کردم .دوازده و نیم شب بود که تلفن زنگ خورد!دیگه هیچ دلیلی رو قبول نمی کردم،هیچی قانعم نمی کرد،امیر شرطو باخته بود........ با سردردِ شدیدی چشمامو باز کردم.چشمم به ساعتِ کنارِ تختم افتاد،دوازده و ربع ظهر بود.از جام بلند شدم و رفتم تو هال،هیچکس نبود،«مامان سیمین،بنفشه؟اه کجان اینا؟»چشمم افتاد به یادداشتِ کنارِ تلفن.
«دیدم دیشب آباژورت تا صبح روشن بود،برایِ همین بیدارت نکردم.مارفتیم تهران چند جا عید دیدنی ،برات کتلت درست کردم تو یخچاله بخور،آخرِ شب بر میگردیم،بهنازم از صبح دوبار تماس گرفت خواب بودی گفتم بهش خودت تماس می گیری»یادداشتو پرت کردم اونطرف و رفتم تو دستشویی صورتمو بشورم.
تو آیینه نگام به خودم افتاد وحشت کردم،چشمام پف کرده بود و رنگم زرد شده بود،یه مشت آب زدم به صورتم و شونه امو انداختم بالا،اومدم بیرون و رفتم سراغ یخچال،ظرفِ کتلتو با نون در آوردم ،حوصله گرم کردنشو نداشتم.یه قهوه ترک بدونِ شکر برایِ خودم درست کردم شاید این سر دردِ لعنتی بهتر بشه نشستم پشتِ میزومشغول شدم،به زور لقمه ها رو قورت میدادم .
تلفن تویِ هال زنگ می خورد.حوصله نداشتم جواب بدم،هرکی بود خودش خسته میشد.که مثل اینکه شد.یادِ دیشب افتادم.که تلفن یه عالمه زنگ خورد و من جواب نداده بودم و پریزشو کشیدم،امیر شرطو باخته بود،دلیلی نداشت که بخواد خودشو توجیه کنه.بعد از این فقط می شد برادرِ بهناز! تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ رابطه ای باهاش نداشته باشم،نیازیم نبود بخوام براش توضیح بدم، تصمیم گرفته بودم برم کانون ،زبان فرانسه ثبت نام کنم خدا رو چه دیدی شاید برگشتم پاریس،دایی که گفته کارای اقامتمو متوقف نکرده.شایدم بخونم دوباره همین جا کنکور شرکت کنم،حالا خدا بخواد و این خانوم حیدری دلش رحم بیاد امسال تائیدیه بده بهم. باید می شدم همون آنایِ شیش ماه قبل بی خیالِ بی خیال. منو چه به عاشقی؟آزاده راست میگه عشق فقط تو کتابا خوشگله!
«اه این تلفنم ول کن نیستا،اماشاید مامان باشه نگران میشه»با این فکر رفتم سمت تلفن،گوشی رو برداشتم
-الو
-زهرِ مار،چرا گوشی رو بر نمی داری،مامانت نگفت دوبارزنگ زدم؟چرا زنگ نزدی؟
بهناز بود،باید خونسرد باشم
-بی تربیت سلام یاد نگرفتی،مامانم نیست،یادداشت گذاشته که زنگ زدی اما حوصله نداشتم
-هه هه تو باید به من سلام کنی هم ازت دوسال بزرگترم،هم اینکه قراره خواهر شوهرت بشم
پوزخند زدم
-بخاطر بزرگتریت شاید،اما.....
-اما چی؟این برادرِ من از دیشب داره اینجا بال بال می زنه،چرا دیشب جوابِ تلفنشو ندادی؟تلفنِ اتاقتو چرا جواب نمیدی؟
-هه!گفتم که حوصله نداشتم،کر شدی فکر کنم یا شایدم اثراتِ گردشِ چهار نفره دیروزه! از بس حرفای عاشقانه شنیدی گوشت نمی شنوه!
-آنا خوبی تو؟اینا چیه میگی؟بیا گوشی دستت با امیر حرف بزن داره منو می کشه.
-بیخود من حرفی با کسی ندارم،خداحافظ.
بدونِ اینکه منتظرِ جواب بشم گوشی رو گذاشتم و تلفنِ تو هالم از پریز کشیدم.سر دردم بدتر شده بود رفتم از جعبه داروها دوتا مسکن قوی برداشتم و با فهوه یخ کرده ام انداختم بالا.رفتم تو اتاقم، با یه روسری محکم سرمو بستم پرده ها روکیپ کشیدم و دراز کشیدم رو تختم چشمامو بستم.نمیدونم کِی خوابم برد که از صدایِ زنگ در از خواب پریدم..با گیجی آیفونو برداشتم،«کیه»
-وای آنا مردم از دلشوره درو باز کن.
بهناز بود درو زدمو رفتم افتادم رو مبلو چشمامو بستم در هال باز شد
-به به چه اسقبالی؟وا این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟اون چیه رو پیشونیت؟آناااا،خوبی؟
-ها چیه بابا،چرا داد میکشی،فاصله امون یه وجبه،سرم درد می کرد اینو بستم.اگه تو جیغ نکشی خوب می شم.
چشمامو به زور باز کردم،باز بهناز یه جیغ دیگه کشید
-چشمات چرا اینجوریه؟می خوای بریم دکتر؟امیر دمِ دره،طفلی از نگرانی داره سکته میکنه
اسم امیر که اومد یه لبخندِ تلخ رو لبام اومد.نوش دارویِ بعدِ مرگِ سهراب
-هه،بیخود سکته میکنه،من دوستِ خواهرشم چرا باید نگران باشه؟البته اون برایِ همه دوستای خواهرش نگرانه نه؟برو بهناز من حالم خوبه،به آقا داداشتم بگو دیگه هیچ وقت نگرانم نشه
چشمامو بستم که اشکایی که توش جمع شده بود نبینه و لبمو اونقدر گاز گرفتم که اون اشکا پائین نیان .چشماش از تعجب حرفایِ من گشاد شده بود
-تو مطمئنی حالت خوبه؟ضربه به سرت نخورده؟شایدم رفتی مسافرت برگشتی آب و هوا روت تاثیر گذاشته ها؟شایدم از دوریِ آقا داداشمه ای بلا!
با بغض گفتم
-بهناز خواهش میکنم برو،حالم خوبه نه ضربه به سرم خورده نه هیچ چیزِ دیگه فقط می خوام تنها باشم همین!
هیچی نگفت و از در رفت بیرون، زانوهامو گرفتم تو بغلم سرمو گذاشتم روشون.اشکام مهارشو از دست داد وشروع کرد به ریختن.درِ هال باز شد.فکر کردم بهنازه که دوباره برگشته،برای همینم سرمو بلند نکردم.دوتا دست بازو هامو گرفت،این دستا چقدر آشنا بود،حسِ گرما و رخوت داشت،اینا دستایِ بهناز نبود،دستایِ هیچکسی تو دنیا این حسو بهم نمیداد، سرمو آوردم بالا،چشمامو آروم باز کردم.امیر دو زانو جلوم نشسته بود.چشمای مهربونش غمگین بود.چقدر دلتنگِ این نگاهِ مهربونش بودم، و این حسِ خوبی که از وجودش میگرفتم
-خانم کوچولویِ من نمیخواد بگه چرا چشمای خوشگلش بارونیه؟اونم به این شدت؟نمیگه دلِ امیرش می گیره وقتی اونو این شکلی می بینه؟می دونی چقدر دلم تنگت بود؟تو چی خوشگلم،یه سرِ سوزن از دلتنگی منو داشتی؟
دماغمو کشیدم بالا
-هیچم دلت تنگ نشده بود وگرنه نمی رفتی بیرون اونم روزی که می دونستی من میام.بعدم اونقدر بهت خوش بگذره که تا 12.30 شب نری خونه،تازه اون موقع یادت بیاد منم هستم.
یه دستشو آزاد کرد و با انگشتاش اشکامو پاک کرد
-آها پس قهری الان آره؟اما میدونی خودم بی تاب تر از تو بودم.اگه می تونستم که اصلا نمی رفتم کوچولو،اما بخاطرِ بهناز مجبور شدم برم .سعید می خواست باهام حرف بزنه که ببینه نظرم چیه بیاد خواستگاری،بعدم با بهناز حرفاشو بزنه.
-اوهوکی پس مریم اونجا چیکاره بود؟حتما اونم می خواست از بهناز اجازه بگیره بیاد خواستگاری تو!
زد زیر خنده
-پس عزیزِ دل من مشکلِ اصلیش اینه آره؟قربونت برم من یه دونه دل دارم که اونم تو بردی با خودت.مریم به خاطرِ این اومده بود که چون هنوز مامان و بابا در جریان نیستن،فعلا نفهمن موضوعو،نمیشد که بهناز تنها با منو سعید بیاد،می شد؟
-نچ،اما چرا اینهمه طولانی بیرون بودی ها؟اینهمه حرف داشتن سعیدو بهناز؟
- قربونِ اون دلتنگیت برم که اینجوری با حسادت قاطی شده .ساعت 4.30 داشتیم بر می گشتیم.جاده شلوغ بود،یکی یه سبقت احمقانه گرفت تصادف کردیم، و معطل شدیم تا پلیس اومد و بعدم جرثقیل ،بعدم بیمارستان ببین آثارشم هست.
بالای پیشونیش یه چسب چسبیده بود.نگران شدم ناخودآگاه دستمو بردم سمتِ پیشونیش و روی چسبش دست کشیدم.
-چیز دیگه ایت که نشده؟
-نه کوچولو،خدا رو شکر سرعت سعید کم بود،با ماشین اون بودیم،اما خب کلا جلو بندی ماشینش داغون شدگرفت تو خاکی خوردیم به کوه.
-فدای سرت،خودت سالمی این مهمه.
بهناز درِ هالو باز کرد.
-یخ کردم بابا،آشتی کنون تموم نشد؟من چه گناهی کردم جیغ جیغا رو باید بشنوم،اخمو تخمو قهراشو ببینم؟ابعد موقع آشتی کنون من باید بیرون قندیل ببندم. خودتون اینجا دل بدین قلوه بگیرین بقیه آشتی کنونتون باشه برای بعد، مردم از سرما حداقل برم یه چایی بذارم تو هم بسه کم دلِ دادشمو آب کن ،حدا قل برو از این قیافه کولی وارت در بیا.نگاش کن تو رو خدا،بیچاره داداشم چه جوری تو رو تحمل میکنه ها.
حالم چقدر خوب شده بود از شنیدنِ حرفایِ امیر، انگارنه انگار از دیشب اونقدر خط ونشون براش می کشیدم و ظهر به بهناز چه حرفا زدم زبونمو براش در آوردم
-خیلیم دلش بخواد
امیر گفت
معلومه که می خواد،اما الان برو هم به صورتت یه آب بزن،هم لباستو عوض کن سردت نشه کوچولو با این لباس
به خودم نگاه کردم و سریع از جام پریدم،یه بلوزِ نخی آستین حلقه ای که عکسِ یه خرس روش داشت تنم بود با شلوارک تا بالایِ زانو،پریدم تو اتاقم،صدایِ خنده امیر هنوز داشت می اومد.یه بلوز و شلوار سفید داشتم تنم کردم،و رفتم جلویِ آینه،«وای خدا چرا این شکلی ام من،خوبه امیر در نمی ره منو با این قیافه می بینه»چشمام پفِ بدی کرده بود، با اون روسری که به پیشونیم بسته بودم شکلِ جو سرخپوسته داستانایِ تام سایر و هکلبری فین شده بودم.روسری رو باز کردم ،موهامو برس کشیدم و گره شون کردم بستم پشتم،بعدبا یه خطِ چشمو یه کم ریمل ،چشمامو از اون حالتِ وحشتناکش یه کم در آوردم.یه خورده رژگونه و یه کم رژِ لب قیافه امو بهتر کرد
.از اتاق اومدم بیرون،امیر چشماشو بسته بود و سرشو به عقب تکیه داده بود،از دیدنش تو اون حالت سیر نمی شدم ،دلم براش ضعف رفت.«نباید اینقدر زود قضاوت می کردم،چرا به عشقش شک کردم؟چرا احتمالِ اینو ندادم که ممکنه اتفاقی افتاده باشه براش؟وای خدا اگه دیروز یه طوریش میشد من چیکار می کردم؟»با صدایِ بهناز که با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون به خودم اومدم
-هوی چته واستادی اینجا داری با چشمات داداشمو می خوری؟چه عجب قیافه ات یه کم به آدمیزاد رفت،خوبه والا شانسم نداریم،خواهر شوهرم بشیم یه ذره نمیذارن جبروت داشته باشیم،که ابهتمون بگیره عروسو! با این برادرِ زن ذلیلمون،انگار نه انگار اومدیم مهمونی باید خودمون بریم تو آشپزخونه چایی درست کنیم و بیاریم.ای.......
-اه بهناز حالا یه چایی درست کردی ها چقدر غر می زنی.
امیر چشماشو بباز کرده بود و با لبخند به کل کل من و بهناز نگاه می کرد.
-بهناز اینقدر این خوشگلِ منو اذیت نکن،وگرنه به سعید می گم چه زبونی داری تا جونشو برداره و در بره،خوشگله تو هم پریزای تلفنو وصل کن که یه موقع مامانت اینا هم مثل ما نگرانت نشن.
وای راست می گفت،سریع تلفنِ هالو وصل کردم و بعدم رفتم مال اتاقمو .تا تلفنِ اتاقم وصل شد.زنگ خورد.مامان بودعصبانی و نگران
-هیچ معلومه کجایی آنا؟داشتم دیگه راه می افتادم بیام کرج
-سلام مامان سیمین،ببخشید تلفنِ اتاقمو که از دیشب کشیده بودم.ظهرم سرم درد می کرد خیلی، تلفنم هِی زنگ می خورد منم بعدِ ناهار قرص خورده بودم می خواستم بخوابم تلفنو کشیدم،نمی دونستم کجائین وگرنه زنگ می زدم خودم.
نگران شد.
-بس که شب تا صبح می شینی کتاب می خونی یا جدول حل می کنی،انگار روزو ازت گرفتن.الان خوبی؟
-آره سیمین جون خوب شدم ، نگران نباشین بهنازو امیر اومدن اینجا سر بزنن حواسم رفت به چایی دم کردن یادم رفت تلفنو بزنم.که تا زدم شما زنگ زدین.
-خیلی خب پس تنها نیستی،شیرینی داریم تو یخچال با آجیل،ازشون پذیرایی کن،بعدم ببین میتونی بهنازو شب نگه داری ،آقاجون حالش خیلی خوب نیست،امشب نمیشه تنهاش بذارم. بابات خواست برگرده کرج تو تنها نمونی،حالا اگه بهناز بمونه که برنگرده.یه موقع آقاجون دارویی چیزی لازم داشته باشه نصف شب.
-آقاجون چی شده؟مشکلش که حاد نیست مامان؟چرا خاله سیما نمیاد خب؟
-نه قندِ خونش افتاده پائین،چیزِ مهمی نیست سرش گیج میره،خاله سیما هم همین عصری خانم جون حالش بهم خورد بردنش بیمارستان.ببین بهناز چیه جوابش خبرشو به من بده که اگه نموند بابا بیاد کرج شب تنها نمونی
-ای بابا چه بد شانسی ،باشه خبرشو می دم بهتون.سلام برسونین به آقاجون مراقبِ خودتون باشین
گوشی رو گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون
-ببخشید مامان بود،آقا جونم حالش خوب نیست،مجبوره شب بمونه تهرون،گفت بهناز میتونه امشب بمونه پیشت؟اگر نه که بابا برگرده کرج.
امیر روشو کرد به بهناز
-کاری که نداری خونه بهناز؟اگه کاری داری بریم انجام بده شب پیشِ آنا بمون
-نه کاری ندارم.می مونم پیشت اما باید برام یه شامِ خوشمزه درست کنی
-از ظهر یه عالمه کتلت داریم همونو گرم میکنم بخور
-بیخود ،باید خودت درست کنی از اون ماکارونی خوشمزه ها که یه دفعه آورده بودی کوه
-ای بابا،خیلی خب ،اما فکر کنم ماکارونی نداشته باشیم.باید بریم بگیریم
امیر گفت
- اگه به منم شام بدین من می رم ماکارونیشو می خرم
-من که می خوام درست کنم خب تو هم بمون.،پس من به مامان زنگ بزنم خبرشو بدم،بهناز قربونت چائیم یخ کرد داغش کن
-ااااااا بچه پرورو نگاها!
-شام مگه نمی خوای؟
-خب بخوابم،وظیفه اته برام شام درست کنی
-وظیفه امه؟باشه کتلتا رو گرم می کنم بخور
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
بهناز اومد جواب بده که امیر گفت
-خب بجایِ اینکه اینقدر حرف بزنی برو چائیشو گرم کن دیگه،بذار ما هم دستپختِ این خوشگله رو بخوریم
بهناز یه قرِ بامزه به گردنش داد لیوانِ چایی منو برداشت و همونطور که می رفت با لحنِ بامزه ای گفت
-اه اه مردم اینقده زن ذلیل،خدا شانس بده!
من اما با شیطونی ابروهامو بالا و پائین انداختم،به مامان زنگ زدم و« گفتم بهناز می مونه گفتم می خوام ماکارونی درست کنم گوشت چرخکرده کجاست؟گفت ماکارونی نداریم ، اما گوشت تو فریزره .گفتم قرار شد امیر برامون بخره در عوضش ما هم بهش شام بدیم»بعدم بااینکه می دونستم بهم اعتماد داره گفتم«امیر شامشو بخوره می ره ،ما هم درارو قفل می کنیم،خیالش راحت باشه و نگران هیچی نباشه.»گوشی رو گذاشتم.
بهناز داشت فیلمای ویدیویی رو زیرو رو می کرد،چائیمو که خوردم سینی رو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.گوشتو در آوردم و گذاشتم توی یه کاسه آب گرم که یخش زودتر باز بشه.دوتا پیازم برداشتم که سرخشون کنم،داشتم پیازا رو خورد می کردم که امیر اومد تو آشپزخونه.
-ببخشید اومدم مقدماتشو آماده کنم،فقط باید بری یه بسته ماکارونی شماره 14 بگیری
-باشه می رم،چیزِ دیگه هم لازم داری بگو
-نه مرسی ،مامان دیروز رفت خرید،همه چی هست
بعدنشست پشتِ میزو به حرکاتِ من خیره شد.پیازو ریختم تو ماهی تابه و مشغول سرخ کردن شدم،بعدم گوشتو که هنوز یخش خوب باز نشده بود انداختمو با قاشق هی یخشو باز میکردم.
-وا چیه زل زدی به من،پاشو برو دیگه.
-وقتی آشپزی میکنی خیلی بامزه میشی کوچولو.کِی بشه تو خونه خودمون غذا درست کنی
گونه هام سرخ شد.
-ااااااااپاشو برو دیگه،می خوام آبِ ماکارونی رو بذارم
از جاش بلند شد ورفت،منم مایه ماکارونی رو درست کردم،بعدم سالا د درست کردم با سس و گذاشتم تو یخچال.ظرفام رو هم آماده کردم،زیر قابلمه آبِ ماکارونی رو روشن کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون.بهناز سخت مشغولِ فیلم دیدن بود.همزمان زنگِ درو تلفن با هم صدا کردند
-بهناز درو باز کن امیره تا من گوشی رو بردارم،یه غری زد و از جاش بلند شد.گوشی رو که برداشتم،از شنیدنِ صدای مسعود رنگم پرید،این الان چیکار داشت.احوالپرسی سردی کردم و منتظر موندم حرفشو بزنه.امیر از در اومد تو.
-می تونم با مامان یا باباحرف بزنم؟
«یعنی چیکارشون داره؟»
-نیستن خونه
-کِی بر می گردن؟
-شب نمیان امری دارین بفرمائین
لحنش عوض شد
-نمیترسی تنها کوچولو؟می خوای بیام پیشت؟
عصبانی شدم،اما خونسرد گفتم
-تنها نیستم دوستام اینجان
پوزخند زد
-هه ! آها یادم نبود شما دوستایِ خاص دارین که در اولویتن!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
-اگه فکرِ تو مریضه به خودت مربوطه،اما بهت توصیه میکنم به یه روان پزشک خودتو معرفی کنی فکر کنم دچارِ بیماریِ چند شخصیتی شدین آقا،شب خوش.
گوشی رو گذاشتم
-کی بود آنا؟چرا رنگت پریده عزیزم؟
-هیشکی یه آدمِ مریض که فقط بلده منو آزار بده اما جلویِ بقیه خودشو خوب نشون بده!
-مسعود بود؟چیکار داشت؟
-با مامان اینا کار داشت،تا گفتم نیستن چرتو پرت گفت.
رگ گردنِ امیر با شدت می زد
-این داره شورشو در میاره دیگه،باید حالیش کنم که تو صاحب داری!
حالتش خیلی بامزه شده بود،اصلا تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش،همیشه سعی می کرد همه مشکلاتو با آرامش حل کنه.ماکارونی رو از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب آوردم و دادم دستش.
-خودتو اذیت نکن امیر برایِ من مهم نیست،بیا این آبو بخور
لیوانِ آبو از دستم گرفت،منم رفتم بقیه کارامو انجام بدم.ماکارونی رو دم کردم ،میزِ شامو چیدم و از تو آشپزخونه اومدم بیرون.امیر رو مبل خوابش برده بود،بهنازاما نبود،رفتم تو اتاقم دیدم اونم رو تختم دراز کشیده و خوابش برده.رفتم دوتا پتو از تو کمد آوردم یکیشو انداختم رو بهنازو رفتم اون یکی رو بندازم رو امیر که چشماشو باز کرد
-وای ببخشید،چه خوابت سبکه،گفتم سرما نخوری
-مرسی عزیزم،نفهمیدم چه طوری خوابم برد،دیشب اصلا نخوابیدم،وقتی دیدم تو تلفنتو بر نمی داری اعصابم بهم ریخت.احساس کردم ازم دلخوری.از صبح زودم همش منتظر بودم ساعت بشه 8 که بتونم زنگ بزنم،بعدم که زنگ زدم و گوشی رو برنداشتی کلافه تر شدم،تا ساعت9.30 بهنازو بیدار کردم زنگ بزنه خونتون، مامانت گفت خوابی .بعدم که بهناز دوباره ظهر زنگ زد و تو اولش برنداشتی و بعدشم اونجوری جواب دادی بدتر شدم،بعدشم هرچی که زنگ زدم تا ساعتِ چهار و جواب ندادی،دیگه طاقت نیاوردم و رفتم به بهناز گفتم حاضر بشه با هم بیائیم اینجا نگرانت شده بودم خیلی.
-ببخشید امیر ،دیروز اصلا روزِ خوبی نبود برام،مخصوصا که مسافرتم مزخرف بود
بعد تمامِ جریانِ مسافرتمونو براش تعریف کردم.حرفام که تموم شد از جام بلند شدم،رفتم تو اتاقم و از تو کشویِ دراورم قابی رو که برا ش گرفته بودم و اون عکسِ دونفره دماوندو که دوتا از روش چاپ کرده بودم و گذاشته بودم توش بر داشتم و بردم دادم بهش،خیلی خوشش اومد،مخصوصا از عکسش
-جدیدا بهت گفتم که همه کارات مثلِ خودت خواستنیه چشم سیاه؟همیشه می دونی چه طوری آدمو مجذوب خودت کنی!
-وا امیرررررر،خب اصلا این قابو برایِ این عکسه گرفته بودم،عکسم بهت نشون نداده بودم چون دنبالِ یه قابِ خوشگل می گشتم تا جلوه اش بیشتر بشه.این دیگه کارِ خاصی نیست که.
-اما برایِ من خاصه کوچولو.مثلِ خودت!
وقتی اینطوری حرف می زد دلم براش ضعف می رفت.برایِ اینکه حرفو عوض کنم گفتم
-شام حاضره،برم بهنازو بیدار کنم
سر میز شام امیر مرتب تعریف می کرد و بهناز سر به سرش میذاشت.بعد از شامم تا ساعتِ ده و نیم نشست،اما معلوم بود چشماشو بزور باز نگه میداره.
-آنا اگه من الان برم ناراحت نمیشی؟
-نه امیر خودم خواستم بگم بری اما گفتم شاید تو ناراحت بشی،برو خونه بخواب
-رسیدم بهت زنگ می زنم عزیزم
-نمی خواد؛فردا با هم حرف می زنیم،برو فقط بخواب دیشبم نخوابیدی.
-باشه مرسی،نمی ترسی که؟
-نه آقایِ شکوهی اینا (مستاجرِ طبقه دوم خونه آنا) آخرِ شب میان نگران نباش،درِ هالم قفل می کنم.
سرشو تکون داد و خداحافظی کرد و رفت.بهناز داشت جلویِ تلویزیون چرت می زد،صداش کردم بهش یه دست لباسِ راحتی دادم و گفتم بره تو اتاقِ آزاده بخوابه،چون من می خوام کتاب بخونم و نور چراغ اذیتش میکنه.اونم از خدا خواسته رفت خوابید.
لباسامو عوض کردم،یک کتاب برداشتم و رو تختم دراز کشیدم و مشغول کتاب خوندن شدم.........صدایِ زنگ تلفن تو گوشم می پیچید، صدا از هال می اومد ،خواب آلوده از جام بلند شدم ورفتم گوشی رو برداشتم.از شنیدنِ صدای مینو جون خواب از سرم پرید.
-ای وا آنا جون،عزیزم خواب بودی؟ساعت 11 است ها!
«نه خیر داشتم زیر ابروهامو بر می داشتم!»
-سلام مینو جون خوبین؟سعید آقا ،بچه ها خوبن؟دیشب دیر خوابیدم ،خواب موندم.
-آها، خوبن مرسی ،سیمین هستش؟
-نه مینو جون ،بابا و مامان دیشب تهرون موندن،حالِ آقا جونم خوب نبود، فکر کنم اما بابا الان بیمارستان باشه مامانم دیگه باید پیداش بشه
-خیلی خوب،خواستم ببینم برنامه فرداتون چیه؟
گیج بودم
-فردا مگه چه خبره مینو جون؟
-وا آنا،خوابی هنوزم ها،سیزده بدره،گفتم دورِ هم باشیم،آخه مامان اینا هم امشب میان ،بعدم قراره بیستم فروردین برگردن پاریس.
-والا نمی دونم مینو جون، ما هرسال یه جا می ریم ، گروهمون هرسال باغِ یکی جمع میشه ،نمی دونم امسال کجائیم مامان اومد می گم باهاتون تماس بگیره.
-باشه ما هم هرجا شما برین میاییم می خوام دورِ هم باشیم.
« می خوام نباشی ! چه پررو،هرسال کجا می رفتی حالا هم برو همونجا،والا!»،با گفتن اینکه «به مامان می گم»خداحافظی کردمو گوشی رو گذاشتم.«اولِ صبحی زنگ زده که خودشو دعوت کنه،خیلی خوشم میاد ازش باهاش برم سیزده بدر نحسی برادرش بگیره منو اه!»بهناز از درِ آشپزخونه اومد بیرون
-چیه زیرِ لب غر می زنی ؟کی باز لجتو در آورده؟چه عجب بیدار شدی؟من از 9 بیدارم،یه کم فیلم دیدم،حوصله ام سر رفت .تلفن که زنگ زد از دستی برنداشتم که بیدار شی.
-هیچی بابا مینو جون بود،داره خودشو دعوت میکنه سیزده بدر.حالا خودش باشه میشه تحمل کرد،اما اون برادرشو اه!عید برام نذاشتن اینا امسال،می خوان تکمیلش کنن.
-ای بابا،ول کن نیستن،می گم تو بذار امیر بیاد جلو اینام خیالشون راحت بشه،اینقدم خون نه به دلِ تو بشه نه امیر.
-وای بهناز دلِت خوشِ ها.الان نمیشه ،مامانِ منو که میشناسی،بیشتر لج میکنه،هنوز یه ماه نشده من اومدم،اونم بی خبر،تو این مدتم مسعود کاری نکرده که حرفایِ من بهشون ثابت بشه.الان امیر بیاد جلو با خودش فکرا می کنه.باید یه مدت بگذره بعدا.
-چی بگم والا،بیا بریم صبحونه بخوریم دلم داره ضعف می ره.
-تو برو من صورتمو بشورم میام
داشتیم صبحونه می خوردیم که مامانو بنفشه با آقا جون اومدن.خدا رو شکر حال آقا جون بهتر بود، مامان بزور با خودش آورده بودش که همش نگرانش نباشه تنهاست تو خونه.کلی از بهناز تشکر کرد که شبو پیشم مونده که تنها نمونم لباساشو که عوض کرد اومد تو آشپزخونه مشغول شد تا ناهار درست کنه،داشتم میزِ صبحونه امونو جمع می کردم که یادم افتاد بگم به مینو جون زنگ بزنه
- راستی مامان سیمین، مینو جون زنگ زد،بهش زنگ بزنین،دیشبم برادرش باهاتون کار داشت
-مسعود چیکارم داشت؟
-چه می دونم والا،اما مینو جون گفت برنامه بذارین با هم باشیم فردا،مثل اینکه آقای توکل اینا بیستم بر می گردن پاریس
-فردا که فعلا برنامه ای نداریم ،سیما که درگیرِ مادر شوهرشه فکر نکنم بتونه بیاد تازه حمیدم که برگشته جبهه دلو دماغ نداره،گیتی اینام که رفتن شمال. افسانه هم که نیست ،باباتم که فردا کشیکه نمیدونم چیکار کنیم،بقیه هم امسال رفتن مسافرت آذین ،میترا، نوشین،مژگان ،چه بی برنامه شدیم امسال ها!
بهناز با خوشحالی گفت
-سیمین جون،ما هر سال جمع می شیم باغِ عموم دماوند، هرکی غذاشو درست میکنه و میاد.شما هم با ما بیایین اونجا.
«چه خوب میشد مامان قبول کنه،فردا از صبح با امیر بودم اینجوری،شرِ مسعودم نمی گرفتم»مامان یه کم فکر کرد و گفت
-من حرفی ندارم ،اما مینو رو چیکارکنم؟حالا که مخصوصا مامان و باباشم بعد از سالها اومدن ایرانو اینجا هم فامیلی ندارن!فکر میکنی بد باشه اونام با ما بیان؟البته خب ما غذامونو میاریم مثلِ بقیه،اگه اومدن ما هم میائیم
«ای وای خدا،این مامانم گاهی تورودرواسی های بدی گیر میکنه ها!خب به ما چه ! خودشون برن یه جایی»اما جرئت نکردم بلند بگم.بهنازم که بترکه نه گذاشت و نه برداشت گفت
-نه سیمین جون چه بدی داره،آنا دیده باغ عموم خیلی بزرگه
با چشم غره ای که بهش رفتم فهمید چه گندی زده اما خب،دیگه نمیشد حرفشو پس بگیره فقط دعا می کردم مینو جون بگه«دماوند دوره ما نمیائیم »مامانم گفت «باشه پس بهش زنگ می زنم میگم»
آقاجون دراز کشیده بود تو اتاق،بنفشه هم داشت تکالیفِ عیدشو می نوشت که بقولِ خودش فردا راحت باشه.رفتیم تو اتاقِ من
-می مردی دهنتو می بستی نمی گفتی اشکال نداره اونام بیان آخه؟
-اووووو،چه خبرته،از ذوقِ اینکه تو هم فردا با ما باشی حواسم نبود خب.حالا بیان چی میشه مگه؟امیر خودش هست نمی ذاره مسعود بهت نزدیک بشه.
-اون که همینجوریشم به من نزدیک نمیشه ،اما می بینمش اعصابم بهم میریزه،بعدم می ترسم یه چیزی بشه این دوتا حرفشون بشه و نحسی سیزده ما رو بگیره
-بیخود،هیچی نمیشه از الان آیه یاُس نخون تو هم.اینا رو ول کن بیا بهت بگم اون روز سعید چیا گفت
نشستیم رو زمینو شروع کرد تعریف کردن که سعید چیا بهش گفته و قراره بعد از امتحانایِ آخرِ این ترمش بیاد خواستگاری.داشت همینطور حرف می زد و از من نظر می پرسید که امیر زنگ زد.
-خوشگلکم چطوره،گفتم حتما خوابین،برایِ همینم زنگ نزدم
-سلام،خوبم،تو خوب خوابیدی؟از 11 بیداریم بابا،بعدم که مامان اینا اومدن،راستی بهناز اینجا می مونه ظهر، عصری بیا دنبالش.
-باشه عزیزم.برنامه فرداتون چیه؟دوست دارم باما باشی
باز یادِ مینو جونو مسعود افتادم و یه آهی از تهِ دل کشیدم و براش تموم قضیه تلفنِ مینو جونو ،موافقتِ مامانو به شرطِ اومدن اونارو تعریف کردم.
-خب بیان ،من خودم هستم نگران نباش.همین که تو هستی کافیه.
مامان داشت صدام می کرد
-امیر بیا با بهناز حرف بزن ببینم مامان چیکارم داره،شب باهم حرف میزنیم
-برو عزیزِکوچولو،زنگ می زنم بهت
گوشی رو دادم به بهناز و از اتاق اومدم بیرون

من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
-آنا مینو اینا هم فردا باهامون میان،مسعودم دیشب برایِ همین زنگ زده بود،البته اون می خواسته بگه بریم باغِ دوستش کردان،که من گفتم برنامه دماوندو با بهناز ایناگذاشتیم و دیگه نمیشه،فکر کنم یه کم دلخور شد.«به جهنم،کاش اونقدر باشه که نیاد اصلا»اما گفتن میان،قرار شد ساعت 7 صبح اینجا باشن.خوبه؟
-نمی دونم مامان ساعتشو،از بهناز می پرسم می گم بهتون،بهرحال باید با اونا هماهنگ باشیم دیگه.
-باشه،برو ظرفا رو آماده کن ناهار بخوریم.
قرار همون ساعتِ هفت شد. و مامان خبرشو به مینو جون داد. قرار شد امیر اینا بیان دمِ خونه ماکه راهنمای ما باشن و مامان باباش با مهناز اینا برن .اون شب امیر کلی باهام حرف زد و بهم گفت فردا چیکار کنم،چیکار نکنم.مثلِ بچه ها نصیحتم می کرد،که گاهی لجمو در می آورد و با لج میگفتم خودم میدونم،اونم می خندید.
ساعت 6 با زنگِ ساعت بیدار شدم.لباسمو از شبِ قبل آماده کرده بودم،همون شلوارِ رنگ و رفته با یک پلیور که یقه هفت کوچیکی داشت وآبی بود،یه اورکتِ سورمه ای هم داشتم اونو برداشتم با یه روسری کوتاهِ هم رنگش و کتونی هایِ آبی که آزاده برام گرفته بود.صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم،یه ته آرایشِ کوچولو هم کردم.مامان داشت وسائلو می ذاشت دمِ در،که رفتم کمکش،آقاجونم گفته بود،حوصله شلوغی نداره و می مونه خونه.بابا هم که تا 4 کشیک بود.
راسِ ساعتِ هفت زنگو زدن.با گفتنِ الان میائیم درو زدم.درِ هالو که باز کردم برم بیرون،صورتِ پر از هیجانِ بهناز جلوم ظاهر شد
-زود باش که مسعود اینام رسیدن،تو باید بیایی تو ماشین ما،گفته باشم.
-بی تربیت باز سلام یادت رفت،خب برسن،معلومه که میام تو ماشین شما .
-تو هم همش یادت می ره که........
نذاشتم حرفشو ادامه بده و سبدِ غذا رو دادم دستش و گفتم «باشه بابا برو ببینم،هی حرف می زنی ها»و خودمم سبدِ تنقلات و سبزه عیدمونو برداشتم و از در رفتم بیرون.
از درِ حیاط که رفتم بیرون هم مسعود ،هم امیر به درِ ماشین تکیه داده بودن.من که اومدم بیرون جفتشون منتظر بودن که اول کدوم طرف می رم، مونده بودم برم سمتِ ماشینِ امیر اول با اون احوالپرسی کنم یا برم سمتِ ماشین مینو جون که افسر جونم توش بود.دستمو سمتِ افسر جون اینا تکون دادم و رفتم سمتِ ماشینِ امیر.برق نگاهِ خندونش اونقدر زیاد بود که ناخودآگاه لبخندو رو لبم آورد.باهاش احوالپرسی کردم گفتم درِ صندوق عقبو باز کنه تا وسائلو بذاریم.
داشت درو باز میکرد که آروم زیرِ لبش گفت«رو سفیدم کردی خوشگلم»شونه امو انداختم بالا و بهش خندیدم.سبدو که گذاشتم رفتم سمتِ ماشینِ مینو جون،مسعود داشت به سیگارش پک می زد.و به روبه رو خیره شده بود.جوابِ سلاممو با تکونِ سر داد.حتی بهم نگاه کرد.سرمو از تو شیشه بردم جلو و با بقیه احوالپرسی کردم.
مامان ماشینشو از حیاط زد بیرون.و پیاده شد تا احوالپرسی کنه.بعد روشو کرد سمتِ من
-آنا وسائلو کجا گذاشتی؟
-مگه شمام ماشین میارین مامان؟تو ماشینِ امیر که جا هست،تازه رویا هم با مهناز جون اینا رفته که شما ماشین نیارین جاده شلوغه.
-خب مینو اینا جاشون تنگه،قرار شدمنم ماشین بیارم.
«اه حالا مجبور بودم برم تو ماشینِ مامان»بهناز به دادم رسید،دستمو کشید و گفت
-خانم معتمد پس آنا با ما میاد،من تنهام،شما هم خودتون تقسیم بندی کنین دیگه.
-باشه بهناز جون،مینو تو و مامان بیاین تو ماشینِ من .راه بیفتیم که دیر شد.
مسعود بی تفاوت سوارِ ماشین شد.منم درِ عقبِ ماشینِ امیرو باز کردم و نشستم نمیشد جلویِ چشم اون همه آدم بشینم جلو که!
با اون ترافیکِ سنگین جاده ساعتِ 12 بود رسیدیم.از ماشین که پیاده شدیم. مینو جون غرغراش شروع شد.اما کسی توجه نکرد،به من که خیلی خوش گذشته بود تا اونجا،با امیر کلی سر به سرِ بهناز گذاشتیم و خندیدیم.
پدر و مادرِ امیر با عمو وزن عموش رو ایوون اومدن استقبالمون،مادرِ امیر با علاقه خاصی بغلم کرد و در گوشم گفت«عروسِ خوشگلم حالش چطوره»گونه هام قرمز شد و آروم جواب دادم «خوبم مرسی»واردِ ساختمون که شدیم کلی قیافه آشنا ریختن سرم،بیشترِ اونایی که دفعه قبل بودن ،امروزم بودن،مهناز سراغِ افسانه رو گرفت که گفتم رفته تبریز و اونم گفت جاش خالیه.همه بهم دیگه معرفی شدن و منم رفتم وسطِ جمعشون.اونقدر سرم گرم شوخی و خنده بود که اصلا مسعودو فراموش کرده بودم.که یک دفعه شیما دختر عمویِ امیر در گوشم گفت
-آنا این آقا خوش تیپه که باهاتونه،با خودشم قهره مثلِ اینکه چرا نمیاد پیش ماها بشینه؟
برگشتم سمتِ مسعود،وسطِ جمع بزرگترا نشسته بود و یک کلمه حرف نمیزد.شونه امو انداختم بالا و گفتم «چه میدونم»باز آروم گفت
-خودمونیم خیلی خوش تیپه،اما اصلا به هیشکی محل نمیده،اینهممه دختر اینجا دارن بهش نخ میدن،به هیچ کدوم نگاهم نمیکنه.
-ول کن شیما تو هم ،شماها هم محلش ندین،تحفه که نیست!
-اتفاقا خیلی تحفه است،چه چشمایِ خوش رنگی هم داره لامصب!
داشت حوصله امو سر می برد،نمیدونم این مسعود چی داشت آخه که این همه طرفدار داشت و همه می خواستن تورش کنن.
-خدا حفظش کنه برای پدرو مادرش.فکر کنم دارن سفره رو آماده می کنن بریم کمک
به همین هوا از جام بلند شدم که دیگه ادامه نده.بعد از ناهار قرار شد وسطی بازی کنیم.یار کشی کردن و من افتادم تو تیمِ امیر .قراربود هر تیمی باخت بستنی بده.مسعودبازی نکرد ولی نشست لبه ایوون و تماشاچی شد.همه یارایِ ما سوختن و فقط من و امیر وسط مونده بودیم که مهرداد توپو زد سمتِ من محکم خورد تو صورتم.برق از چشمام پرید.بینی ام پر از خون شد.همزمان مسعود و امیر با هم اومدن طرفم اما امیر زودتر بهم رسید.و زیرِ بغلمو گرفت.مسعود سر جاش میخکوب شد.
-آنا چی شدی؟مهرداد دیوونه چرا مثلِ وحشیا بازی میکنی آخه؟قرار نداشتیم صورتو هدف بگیریم.بهناز،رویا برین دستمال بیارین،آناااا
مهرداد با خجالت گفت «بخدا حواسم نبود،آخه هی جا خالی میداد،لجم گرفت»سرمو گرفته بودم بالا که لباسم کثیف نشه با خنده گفتم
-خوبم مهرداد جون نگران نباش، امیر بسه بابا ،چیزی نشده که،ای بابا،خب بازیه دیگه .شلوغش نکن تورو خدا، یه توپِ پلاستیکی بود،چل تیکه که نبود.اینم بذارین به حسابِ نحسی سیزده!
بهناز با جعبه دستمال اومد.امیر چنتا دستمال کشیدو داد دستم.گذاشتم رو بینی امو سرمو آوردم پائین.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد چشمایِ نگران و غمگینِ مسعود بود.دورتر از بقیه ایستاده بود.برایِ یک لحظه دلم خیلی براش سوخت یادِ خودم افتادم تو پاریس شبِ اول.منم اینجا درست مثلِ آزاده رفتار کرده بودم.بهرحال اون مهمونِ ما بود.با گفتن دوبارهِ «خوبم نگران نباشین،برم صورتمو بشورم» از جمع دور شدم، رفتم سمتِ مسعود و جلوش ایستادم،همونطور که دستمالارو جلویِ بینیم گرفته بودم گفتم
-مسعود من خوبم نگران نباش،بعدم اینقدر تنها یه گوشه، نشین بیا تو جمع نمی خوام مثلِ من که شبِ اول اومده بودم پاریس احساسِ غربت کنی!
نذاشتم جواب بده،از کنارش رد شدم و رفتم کنارِ شیر آب که صورتمو بشورم.........
یه بالش گذاشته بودم رو زمین و دراز کشیده بودم.از بیرونِ اتاق،صدایِ هیاهو می اومد.ضریه انگار داشت اثرشو می ذاشت.رو گونه ام کبود شده بود.سرمم خیلی درد میکرد.برایِ همین به توصیه مامان امیر که بعد از اینکه منو اونجوری دید وبرام کلی اسپند نمیدونم از کجا آورد ودود کرد ، اومده بودم تو اتاق.نفهمیدم مسعود رفته بود تو جمع یا نه
امیدوار بودم که رفته باشه.سر انگشتایِ گرمِ امیر رو گونه ام بود.چشمامو باز کردم.
-بمیرم من که این بلا سرتو باید بیاد،کاش توپ خورده بود تویِ صورتِ من
-خدا نکنه،این چه حرفیه.بازی بود دیگه. مهرداد که از دستی نزد،بقولِ مامانم بچه که بودیم می خوردیم زمین و گریه می کردیم می گفت« بازی اِشکنک داره،سر شکستنک داره» یا می گفت«بزرگ می شی یادت می ره»حالا منم بزرگ می شم یادم میره امیر.
-تو بزرگ شدی کوچولو خودت خبر نداری! این لحظه هارو هیچوقت یادت نمیره،چون با هم مرور میکنیم و برایِ بچه هامون می گیم.
-ااا امیر همش منو خجالت بده خب؟
-خجالت نداره که عزیزم واقعیته،ببینم به مسعود چی گفتی که با بچه ها گرم گرفته ها؟
-هیچی،یه لحظه یادِ شبِ اولی که رفتم پاریس افتادم که هیشکی بهم محل نمیداد.دلم سوخت گفتم غریبی نکنه،چون بهرحال مهمونِ ماست
-قربونِ دلِ مهربونت برم .من برم بیرون کوچولو،توهم زودبیا ، باشه؟دلم برات تنگ میشه
نیم ساعت بعد منم رفتم تو جمع،مسعود بینِ جوونا نشسته بودو داشت به حرفِ یکی از بچه ها می خندید.بعد از مدتها خندون می دیدمش.رفتم نشستم کنار مامانم و سرمو گذاشتم رو شونه اش
-بهتری آنا،نیگاه بچه ام چه جوری گونه اش کبود شده.
-خوبم سیمین جون.بازیه دیگه بابا.فقط یه کم سرم درد میکنه،قرص داری تو کیفتون؟
-آره صبر کن برم برات آب بیارم.
قرصو انداختم بالا با آب که چشمم افتاد به امیر باز چشماش نگران بود،اشاره کرد چیه؟ با سرم اشاره کردم هیچی.بعد سرمو گردوندم تو بچه ها،شیما رفته بود چسبیده بود به مسعود،مریمم یه طرفش نشسته بود،خنده ام گرفت،با سر افتاده بود تو بهشت و خودش حالیش نبود!
نمیدونم مسعود داشت چی تعریف میکرد که جفتشون از خنده ریسه رفته بودن.دوباره سرمو گذاشتم رو شونه مامان که نشسته بود سر جاشو داشت با افسر جون حرف می زد.چشامو بسته بودم و تو عالمِ خودم بودم اونام فکر کنم که خیال کردن من خوابم . چون حرفاشون رنگش عوض شد،اما من، با شنیدنِ صدایِ افسر جون که آروم داشت در موردِ من حرف می زد گوشام تیز شد.
-بخدا سیمین جون نمیدونی این مسعود چه به روزگارمون آورد وقتی فهمید آنا برگشته ایران.بچه ام سه روز که از خونه نیومد بیرون بعدم که اومد پیشِ ما گفت باید بریم ایران آنا رو برگردونیم.همش می گفت تقصیرِ منه که اذیتش کردم.هر چی به گوشش گفتم صبر کن تابستون بریم،جفت پاشو کرد توی یه کفش و گفت همین الان باید بریم.فهمیدم بچه ام دلش رفته پیشِ این دختر کوچولوی شیطونِ شما.
من که همین یه دونه پسرو بیشتر ندارم سیمین جون،دلم می خواد سرو سامون بگیره.دیدی که بچه بدی هم نیست.خدا رو شکر هم درسشو خونده،هم کارو بارش خوبه،همه رو هم خودش زحمت کشیده،نذاشته ما حتی کمکش کنیم.خواستم ازت اجازه بگیرم تو همین یه هفته که هستیم اجازه بدی یه شب مزاحمتون بشیم.راجع بهشون حرف بزنیم،نامزد کنن،بعد تابستون بیاییم براشون عروسی بگیریم.آنا رو ببریم اونجا که هم درسشو بخونه و هم خب شوهرداریشو بکنه.خیالِ تو هم راحت میشه ،مسعود خودش مواظبت میکنه ازش.
قلبم داشت مثل چی می زد،منتظر جوابِ مامان بودم،«وای خدا نکنه مامان موافقت بکنه،خدا جونم خودت کمک کن،مامان بگه نه»سکوتِ مامان طولانی شد.دل تو دلم نبود،از جام تکون نمیخورم که مبادا بفهمن بیدارم.«وای سیمین جون یه چیزی بگو دیگه،بگو نه،بگو دخترتو به غربت شوهر نمیدی،اصلا بگو بچه ام دهنش بویِ شیر می ده،بگو بره آزاده رو بگیره،حرف بزن دیگه!» بعد از 5 دقیقه مامان با تردید جواب داد
-والا چی بگم افسر جون«وای الان میگه بیان»آنا که هنوز خیلی بچه است،فکر نکنم فری موافقت کنه،خودمم زیاد راغب نیستم به این زودی مسئولیتِ زندگی بیفته رو دوشش اونم راهِ دور«آخیش قربونِ دهنت مامان خوشگله»،اما خب مسعود جون هم پسرِ مقبولیه.«وای خداااااااا!!»حالا برای نامزدی و اینا که زوده .اما اجازه بدین با فری حرف بزنم ببینم چی میگه خودِ آنا هم نظرش شرطه البته، بهتون خبرشو می دم.
بی اختیار اشکام از رویِ گونه هام ریخت. سرمو از رو شونه مامان برداشتم. دستمو گذاشتم رو سرم .
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
قسمت سیزدهـم


شما می دونین دخترتون شبِ اول چون من نرفتم دیسکو بهم گفت آبروشو بردم؟نه نمی دونین!
شما خیلی چیزا رو نمی دونین .الانم دارین منو قربونی خواسته خودتون می کنین،اصلا ازم پرسیدین من دوسش دارم؟ازش خوشم میاد؟
نظرم به چه درد می خوره بابا وقتی نظرِ شما و مامان مساعده ها؟اما بدونین جنابِ دکتر معتمد،من از این آقا اصلا خوشم نمیاد.حاضرم برم کلفتی کنم اما یک دقیقه کنارِ این نباشم.اینه نظرِ من بابا.
دلایلمو قبلا گفتم بهتون که چرا از پاریس اومدم و آینده امو خراب کردم!همش از دستِ این آقا.حالا هم پاشین زنگ بزنین یه محضردار بیاد آقایِ دامادم تشریف بیارن.خیلی رو دستتون موندم،ردم کنین برم نشم آیینه دقتون.بعدم این یکی دامادتون هم، خرش که از پل گذشت نذاره سال تا سال منو ببینین!
منتظرِ جواب نشدم رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم،یه لگد به لباسایی که سرِ راه مرتب چیده بودمشون که جمع کنم زدمو و افتادم رو تختم.از بس گریه کرده بودم باز سر درد لعنتی اومده بود سراغم.صدامم در نمی اومد.دستمو دراز کردم آباژورِ کنار تختمو روشن کردم.ساعت 10.30 شب بود.یعنی من دوساعت اینجا افتادم .باید یه قرص می خوردم،تو اتاقم هیچی نداشتم.دلم نمیخواست با مامان و بابا روبه رو بشم اما واقعا طاقتم تموم شده بود.در اتاقو باز کردم.مامان و بابا و آقاجون داشتن آروم حرف می زدن،بدون اینکه توجه کنم رفتم تو آشپزخونه،دوتا مسکنِ قوی برداشتم.رفتم لیوانو آب کنم که مامان اومد تو آشپزخونه
-داری چیکار میکنی؟بیا شامتو بخور
-میل ندارم،سرم درد میکنه،اومدم قرص بردارم.
-صدات چرا اینجوری شده؟شکم خالی ،لازم نکرده قرص بخوری،بیا یه کم کالباس برات گذاشتم بخور.
-به لطفِ دامادِ آینده تون اینجوری شده،سر شب بابا شاممو دادن،نگفتن بهتون؟الانم میل به هیچی ندارم.
قرصا رو انداختم تو دهنم و لیوانِ آبو سر کشیدم.
-ما تورو مجبور به کاری نمی کنیم آنا.اگردر موردِ مسعود حرفی زدیم دیدیم موقعیتش مناسبه اما تو نخوای مهم نیست. ما دوست نداریم که با زور ازدواج کنی.اما به افسر جونم جواب نمی دیم.به تو فرصت میدیم که فکر کنی.اگر بازم به این نتیجه رسیدی که نمی خوایش همه چی منتفی میشه.ما که نمی خوایم با مسعود یه عمر زندگی کنیم این تویی که باید انتخاب کنی.پس باید به خودت فرصت بدی تا درست فکر کنی.نمی خوام زندگی آیدا دوباره تکرار بشه الانم یه چیزی بخور بعد برو استراحت کن،فردا در موردش حرف میزنیم.
«تو دلم یه نوری روشن شد،مسعود که رفت،می تونستم بگم امیر بیاد جلو، مامان و بابا امیرم قبول داشتن،درسته که هنوز دانشجو بود اما آینده داشت،از همه مهمتر من دوسش داشتم.»
-مرسی مامان سیمین،اما فکر نکنم نظرم در موردِ مسعود عوض بشه.
-فردا بیشتر حرف می زنیم آنا،منم سرم درد میکنه،صبحم کلاس دارم.می رم بخوابم.شب بخیر
-شب بخیرمامان
چند برگ کالباس برداشتم با یه تیکه نون ،حوصله خیارشور و مخلفات نداشتم، نصفه نیمه خوردم و از جام بلند شدم.
رو تختم که افتادم تلفنِ اتاقم زنگ خورد.طبقِ معمولِ هرشب این ساعت، امیر بود.صدامو که شنید کلی نگران شد.تمامِ جریانو براش تعریف کردم،تو این مدت که از باغ اومده بودیم چند باری که زنگ زده بود حرفایِ خانم توکلو بهش نگفته بودم،نمی خواستم ذهنشو درگیر کنم.وقتی شنید.هیچی نگفت.عادتش بود هروقت خیلی ناراحت بود سکوت می کرد تا در موردش فکر کنه.
-امیر
-جانم
-نگران نباش،مگه به من اعتماد نداری؟
-به تو چرا،اما.......
-اما چی امیر؟
-بذار فردا که با مامانت حرف زدی،در موردش حرف می زنیم کوچولو.برو بخواب
-باشه شب بخیر
باز طبقِ عادت ناراحت بودنش گوشی رو بدونِ خداحافظی گذاشت.«یعنی مامان فردا می خواد بهم چی بگه،حتما همینا رو دوباره میگه دیگه،اه کاش افی همون پونزدهم می اومد،تازه امشب آخرِ شب می رسن.فردا هم حتما خسته اس ،اما بیخود،هروقت بیدار شدم بهش زنگ می زنم بیاد اینجا.»
دیگه تنهایی از پسِ هیچی بر نمی اومدم.......
صدامو تا جایی که دلم می خواست برده بودم بالا،برام مهم نبود که خانوم شکوهی ممکنه از تو پاسیو بشنوه،کسی خونه نبود و دلم می خواست اینجوری حرصمو خالی کنم،آقاجون همراهِ بابا رفته بود بیمارستان که یه چکاب بشه،مامان و بنفشه هم مدرسه بودن.پس حقم بود دق و دلیمو خالی کنم
-اصلا میدونی چیه افی خانم،تقصیرِ تو بود که من از امیر خوشم اومد،هی گفتی بچه خوبیه،قصدش بد نیست.وگرنه منو چه به این حرفا،سرم تو لاکِ خودم بود و داشتم زندگیمو می کردم.
میدونی از وقتی امیر واردِ زندگیم شده ،چقدر از شیطنتام فاصله گرفتم!همش باید مواظبِ رفتارم باشم که نگن بچه ام،شیطونی نکنم که از خانم بودنم کم نشه،میدونی چند وقته تو دوره هایِ دوستام نرفتم؟کوه نرفتم؟افی دلم برایِ خودِ 6 ماه پیشم تنگ شده،می فهمی یا نه؟من خسته شدم از بس که مجبور شدم اونی باشم که نیستم.بعد همه اینا به کنار،دردناک ترش اینه که همه میگن صلاحت اینه،چه صلاحی؟اگه بچه ام شوهرم چرا می خواین بدین؟اگر بزرگ شدم که خودم میدونم چه کاری درسته.
-خیلی خب آنا آروم چه خبرته؟چرا گریه میکنی؟چی شده؟
-چرا گریه میکنم؟اشک شده کارِ هر روزه ام،من که این دختر نازک نارنجیا که زرتی اشکشون دم مشکشون بود مسخره می کردم،حالا خودم شدم بدتر از اونا.می خواستی چی بشه؟برو لباس بدوز عروسی دعوتی،می خوان شوهرم بدن! صلاحمو می خوان دیگه ،رو دستشون باد کردم،الانم شاهزاده سفید پوش اومده ،می خوان دو دستی بچسبنش که از دستشون در نره،نمی دونن که این پسره چی به روزگارم آورده که.....!
-اه مثلِ آدم حرف بزن ببینم چی شده؟کی می خواد شوهرت بده؟کدوم پسره؟اول صبحی زنگ زدی همش داری داد میزنی و گریه میکنی!
شروع کردم به تعریفِ همه چیزایی که اتفاق افتاده بود.بعدم ازش خواستم پاشه بیاد اینجا،چون واقعا بریده بودم و از پسِ هیچی بر نمی اومدم!
-که این طور؟ اون امیرِ بیچاره که زودتر می خواست بیاد جلو تو گفتی نه هنوز،بفرمائید اینم نتیجه اش!
باشه به حسین زنگ بزنم بگم میام اونجا،مارال بیدار شد راه می افتم،تو هم برو یه ناهارِ خوشمزه درست کن،فکرم کار بیفته،اینقدم آبغوره نگیر که حالمو بد میکنی اه.
گوشی رو گذاشتم،یه کم آرومتر شده بودم.حوصله صورت شستن نداشتم برای همینم رفتم تو آشپزخونه،با اینکه دیشبم درست حسابی چیزی نخورده بودم گشنه ام نبود،یه لیوان قهوه برایِ خودم درست کردم و مشغولِ آشپزی شدم.غذارو که گذاشتم رو گاز رفتم تو اتاقم تا مرتبش کنم.خیلی بهم ریخته شده بود مخصوصا با اون لباسا.دلم هوایِ امیرو کرده بود،دوست داشتم زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم،اما می دونستم امروز صبح دانشگاه داره،تازه اگه شرکتم بود جوابِ درست و حسابی بهم نمی داد.اخلاقشو میدونستم وقتی ناراحت بود تا آروم نمیشد،حرف نمی زد.داشتم لباسارو مرتب می کردم که تلفنم زنگ خورد.حوصله نداشتم،اما یک درصد گفتم شاید امیر باشه،گوشی رو برداشتم،مسعود بود با صدایی گرفته
-سلام آنا
با لحنِ سردی که خودمم یخ کردم جوابشو دادم
-سلام
-خوبی؟
-بد نیستم.
-سرما خوردی؟صدات گرفته است چرا؟
باجیغایی هم که یک ساعت پیش زده بودم صدام بدتر شده بود«از دولتی سرِ تو!»با لحنِ مسخره ای گفتم
-آواز خوندم مالِ اونه ،چیزی نیست.
پوزخند تلخی زد
-هه،دیدم،صدات محشره،مثلِ خودت! احساستم خوب نشون میدی موقع خوندن.! بگذریم ! زنگ زدم بگم مثلِ اینکه مامان یه حرفایی پیش از خود به مامانت گفته، خواستم بهت بگم تو جدیشون نگیر،من جمعه دارم بر می گردم پاریس.فکر نکنم حالا حالاها هم بیام ایران،خواستم همین الان ازت اینجا خداحافظی کنم.اگه آزارت دادم تو این مدت،یا حرفی زدم رنجیدی،فراموش کن.همونطور که من می خوام سعی کنم فراموش کنم که دوتا چشمِ سیاهِ براق جرقه زد تو زندگیم ،آتیشم زد و خاکسترم کرد.مراقبِ خودت باش کوچولویِ خواستنی،امیدوارم خوشبخت بشی.
گوشی رو گذاشت.بهت زده به گوشی تلفن خیره شده بودم.نمیدونم چقدر همینجور ایستاده بودم که با صدایِ زنگ از جام پریدم،گوشی رو گذاشتم و با منگی درو زدم،آقا جون بود.رفتم براش یه چایی با یه کم توتِ خشک آوردم،اما مثلِ آدمایی بودم که تو خواب راه میرن.آقاجونم فهمید
-آنا بابا خوبی؟ از پدر و مادرت به دل نگیر،هیچ پدر و مادری بدِ بچه اشو نمی خواد بابا،شما جوونا تا خودتون پدر و مادر نشین نمی فهمین چی میگن،اما بعدها که خودتون صاحبِ اولاد شدین می رسین به اینجایی که اینا هستن.
با گیجی جواب دادم
-می دونم آقاجون،اما خب چیکار کنم دلم با این پسره نیست،اصلا نمی دونم این از کجا باید سبز بشه وسطِ زندگیم که این چیزا پیش بیاد!
-همیشه به همتون گفتم کارای خدا بی حکمت نیست بابا،شاید اومدنِ این آقاهم یه حکمتی توش باشه تو از کجا می دونی؟بعدم که اینا زورت نکردن بهش جواب مثبت بده،به زور ننشوندنت پایِ سفره عقد،نظرشون مساعده ،خدائی هم اینجور که میگن جوون مقبولیه،خب طفلی عاشقت شده بابا دستِ خودش که نیست،حالا ستاره اش تو رو نگرفته یه امری جداست،شاید دلت جایی گیره شیطونک ها؟
-وای نه آقا جون،خب شما نمی دونین که این چقدر کنه است،از خود راضیه،فکر میکنه هرچی دلش بخواد باید به دستش بیاره،فکر کرده دوست داشتنم زوریه،خب اینکاراشو دوست ندارم،تازه نمی دونم حکمتشم چیه که اومده تو زندگیم،من که هرچی فکر میکنم از وقتی اومده به جز نکبت برام چیزی نداشته!!
-کفر نگو دختر،ما نمیدونیم چه حکمتیه؟بذار به موقعش معلوم میشه،پشتِ سرِ جوونِ مردمم اینجور حرف نزن.حالا هم طوری نشده ،دخترا همه خواستگار دارن دیگه ،حالا این بیچاره هم کارِ بدی نکرده خوشش اومده ازت می خواد زنش بشی،تو هم نمی خوای بگو نه،اما کاری نکن دلش بشکنه بابا که آهِ دلِ شکسته آدمو بد می گیره! برم یه کم دراز بکشم تا نماز ،خسته شدم امروز تو این آزمایشگاه.
هنوز تو فکرِ حرفایِ مسعود بودم.«نکنه بقولِ آقاجون دلشو شکسته باشم ،نفرینم کنه،خب دوسش ندارم زور که نیست،از روزِ اولم بهش گفتم،اونم منو دوست نداره،فقط چون مثلِ بقیه تحویلش نگرفتم این کارارو میکنه»اما حسِ لعنتی که وجود اومده بود ولم نمیکرد.«خدایا خودت میدونی که من دوسش ندارم،زوری که نیست آخه!»از جام بلند شدم بهتر بود دیگه بهش فکر نمی کردم.
مامان و افسانه تو اتاقِ مامان حرف زدن ،بدون اینکه من باشم.بعد از دوساعت هم که منو صدا کردن مامان گفت «فعلا بهتره یه مدت ذهنتو درگیر نکنی ،بهتره بخاطر دور شدن از این مسائل دومرتبه دوره هاتو شروع کنی و یک کلاسِ زبان فرانسه هم بری چون دونستن زبان بهر حال بهتر از ندونستشه،مخصوصا که تو دوره راهنمایی و دبیرستان زبانِ فرانسه می خوندی.»
شب که به امیر حرفایِ مامانو گفتم نفسِ راحتی کشید و گفت
-امتحانایِ آخرِ ترمم تموم بشه ،تکلیفمونو معلوم میکنم کوچولو،نمیتونم همش استرسِ اینو داشته باشم که ازم بگیرنت.
-نمیخواد نگرانِ هیچی باشی امیر.بذار این دوترمت تموم بشه بعد.دلم نمیخواد که ناقص بیایی جلو،دوست دارم کاملِ کامل باشی.
شبِ جمعه افسر جون و آقایِ توکل با قیافه گرفته اومدن خونه امون خداحافظی،از طرفِ مسعودم عذر خواهی کردن و گفتن رفته تهران کار داشته و از همون طرفم می ره فرودگاه.دیگه هم هیچ حرفی از خواستگاری نزدن خدا رو شکر،مثل اینکه مسعود باهاشون اتمامِ حجت کرده بود!!

روزا همینجوری می گذشت . گاهی با امیر بیرون می رفتیم سینما،رستوران،کوه ،پیاده روی از تجریش تا چهار راه پارک وی وقتایی که من می رفتم تهران
شبا هم باهم ساعتها حرف می زدیم.روز به روز شدتِ علاقه امون بیشتر میشد. امیر سعی میکرد هروقت با دوستام دوره دارم بیاد،البته وقتایی که کلاس داشت یا تمرین نمی اومد.روحیه ام خیلی بهتر شده بود.از مسعودم خدا رو شکر هیچ خبری نبود.مینو جونم گاهی تو دوره هایِ خانوادگی میدیدم،اما اونم هیچ اشاره ای نمی کرد.از افسر جون می گفت اما از مسعود نه،دیگه فکر نمی کردم شاید مسعود نفرینم کنه به این نتیجه رسیده بودم که منو اصلا دوست نداشته و این خوشحالم میکرد.
اواخرِ خرداد بود و نزدیکِ تولدِ هیجده سالگیم.قرار بود مامان برام مهمونی بگیره.عقیده داشت تولد هیجده سالگی مهمترین تولده،چون از دنیایِ نوجوونی خداحافظی میکنی و واردِ دنیایِ جوونی میشی.قرار بود دیگه از دوستایِ خانوادگی خبری نباشه و فقط دوستای خودم باشن.امیر شبِ قبلش کادوشو بهم داده بود،یک زنجیرِ طلا که توش ماهِ تولدم بود و پشت اون ماه تولد دوتا A حک شده بود به تاریخِ 18 مهر.روزی که برایِ اولین بار همدیگه رو تو فرودگاه دیدیم،عقیده داشت تو اون روز با اولین نگاهِ دمِ پارکینگِ فرودگاه عاشق شده و هیچوقت یادش نمی ره اون تاریخو منم نباید یادم بره!
شبِ تولدمم خیلی خوش گذشت .اون شبم برایِ خالی نبودنِ عریضه برام یه سری کتاب گرفته بود.
آخرِ شب رو تختم دراز کشیده بودم .تازه صحبتِ تلفنیم با امیر تموم شده بود.آباژورو خاموش کردم بخوابم که دوباره تلفن زنگ خورد فکر کردم امیره که یادش رفته چیزی بگه برای همینم گفتم
-جانم
-سلام کوچولو،تولدِ 18 سالگیت مبارک
پشتِ خط مسعود بود..........
شنیدن صداش بعد از دوماه خیلی عجیب بود برام.اون گفته بود می ره که منو فراموش کنه پس چرا زنگ زده بود؟اصلااز کجا می دونست امروز تولدمه ؟چرا توی همه لحظه هایی که شادم سرو کله اش پیدا می شه ؟
-فکر نکنم از شنیدنِ صدایِ من هیجان زده شده باشی که سکوت کردی،البته انتظارِ منم نداشتی می دونم،چون مطمئنم اگه می دونستی من پشتِ خطم با اون گرمی جواب نمی دادی،اما میگن جوابِ سلام واجبه نه؟
خیلی سرد گفتم
-سلام
-ترجیح می دادم به جایِ اون کسی باشم که با اون لحنِ گرم بهش گفتی جانم نه اینکه از سردی این لحنت یخ بزنم.مهم نیست کوچولو،فقط خواستم تولدتو تبریک بگم.شب خوش.
گوشی رو گذاشت.مثل اینکه عادت جدید پیدا کرده بود که آدمو بهت زده کنه.گوشی رو گذاشتم سر جاش.آباژورو خاموش کردم و سعی کردم به این فکر کنم مسعود فقط برادرِ مینو جونه و الانم زنگ زده تنها تولدمو تبریک بگه نه هیچ کسی دیگه.
اول تیر جوابِ کارتِ اقامتِ من و ویزای مامان اینا و آیدا باهم اومد،بابا نزدیکِ 5سال بود آزاده رو ندیده بود.اونم نمیتونست بیاد ایران.اقامتِ یکساله منم درست شده بود و باید می رفتم که کارتمو بگیرم!
می ترسیدم برم و مامان بگه همینجا بمون حیفه،کلافه بودم.امیرم نزدیکِ امتحاناش بود و نمی خواستم که ذهنشو درگیر کنم.حتی بهش تلفنِ مسعودم نگفته بودم.دلیلی نداشت بگم.مخصوصا حالا که بازم قرار بود برم پاریس.
شب زنگ زدم بهش داشت درس می خوند امتحاناش از 10 تیر شروع میشد.بلیطایِ ما برای 12 تیر بود.بهش گفتم که کارتِ اقامتم اومده،مامان اینا هم ویزاشو نو گرفتن،قراره بریم و یک ماه اونجا باشیم.
-آنا مطمئنی که بر میگردی؟نکنه........
حرفشو قطع کردم
-ببین عزیزم،ما حرفامونو قبلا در این مورد که بهم قول دادیم همدیگه رو فراموش نکنیم زدیم،پس نگرانی مورد نداره.یه سفرِ خانوادگیه.تو هم که تا آخرِ تیر امتحان داری و قرارمون این بوده که تو این مدت همو نبینیم درسته؟منم بعد از امتحانات بر میگردم دیگه ها؟
-باشه کوچولو راست میگی،فقط باید قول بدی خیلی مراقبِ خودت باشی
-نگران نباش امیر یاد گرفتم چه طور از خودم محافظت کنم.
بعدم حرفو عوض کردم.تویِ این چند روزِ باقی مونده دو سه باری هم دیگه رو دیدیم.که اصلا نمیذاشتم ذهنش به طرفی کشیده بشه.شبِ آخرم رفتیم با هم تو کوچه باغایِ محله امون قدم زدیم.تویِ سکوتِ کامل،حرفی نداشتیم هیچ کدوم و ترجیح دادیم که خلوت دو نفره امونو با فکرا و حرفایی که آزارامون میده خراب نکنیم.وقتی داشتیم بر می گشتیم بهم گفت
-یه قولی بده آنا؟
-چه قولی امیر؟هر چی باشه قبول
-قول بده هیچوقت منو فراموش نکنی چشم سیاه باشه؟
«این چرا این حرفا رو می زد،اعصابمو بهم می ریخت.مگه چی قراره اتفاق بیفته»
-وای امیر این حرفا چیه میزنی؟قرار نبود اینجوری جداشیم ها،داری چرتو پرت میگی،برایِ چی باید فراموشت کنم؟این فقط یه مسافرتِ یک ماه است همین.زود میام
-آره راست میگی ،ببخشید اما دستِ خودم نیست.همش می ترسم یه روز نباشی
-نترس من تحفه نیستم،مالِ بد بیخِ ریش صاحبشه،حالا هم اون اخماتو باز کن که اصلا بهت نمیاد.قول میدم هرروز بهت زنگ بزنم .وقتیم برگشتم یه فکری برایِ خودمون بکنیم،منم خسته شدم از این موش و گربه بازی امیر.
-زود بیا،دلم برات خیلی تنگ میشه خوشگلم.
تو چشماش پر از اشک بود.دلم داشت از جاش کنده میشد.نباید اینطوری از هم جدا میشدیم
-دیوونه رو نگاه کن،انگار می خوام برم سفرِ قندهار،بعد به من میگه بچه ام!تو که آبرومو بردی !
سعی کرد نذاره اشکاش بریزه .
- راست میگی خل شدم .بهت قبلِ رفتن زنگ می زنم .
ازش که جدا شدم.چشمای خودمم بارونی شد.اشکایی که تا اون لحظه سعی می کردم نذارم ببارن،شروع به ریزش کردن.
هوای پاریس عالی بود.تابستوناشم بهتر از زمستونایِ یخ زده اش بود.دایی هام با خاله نرگس اومده بودن فرودگاه،بعدم همه جمع شدن خونه آزاده،خیلی وقت بود جمع خانوادگی اینجور ی نداشتیم.درسته جایِ خیلی ها خالی بود،اما خب اینم خودش غنیمت بود.تو شلوغیا از فرصت استفاده کردم و یه تلفن کوچولو به امیر زدم.
بر خلاف بار اولی که اومده بودم بهم خیلی خوش گذشت،مرتب دسته جمعی می رفتیم گردش و خرید،آزاده هم هروقت میتونست همراهیمون می کرد،هر شنبه ویکشنبه هم خونه یکی جمع می شدیم.افسر جون و آقای توکل هم اومدن دیدنِ مامان و بابا،اما جالبش اینجا بود که مسعود نیومده بود و عذرشو اینجور خواستن که برایِ فیلم برداری رفته جنوبِ فرانسه.
بهتر که نبود چون دوست نداشتم با دیدنِ من یه چیزایی براش تداعی بشه.یه روزم دعوتمون کردن خونشون که بهمون کلی خوش گذشت.
هر ساله توی فرانسه جشنی داشتن به اسم quatorze Juillet
(کتوق ژوئیه) 14 ژوئیه که روزِ انقلابشون بود.و آتیش بازیای زیبایی رو کنارِ ایفل داشتن.قرار بود همگی بریم . درست مثلِ شبِ عید خیابونا شلوغ بود.دستِ بنفشه رو محکم گرفته بودم که تو اون آشفته بازارِ جمعیت گم نشه.اونقدر جمعیت زیاد بودکه نور پردازی هایی که روی ساختمونا انجام میشد دیده نمیشد.بنفشه هم هی دستمو می کشید که «من نمی بینم» با اینکه بزرگ شده بود اما بغلش کردم تا بهتر بتونه ببینه،جمعیت هی هل میدادن،دستمم خسته شده بود،بابا اینا هم که تقریبا اون جلو بودن و چند ردیف بینمون فاصله افتاده بود.
-بنی جونم،خواهری بذارمت زمین؟دستم درد گرفت به خدا،بسه دیگه،آتیش بازیا رو که می بینی.
-نمیخوام،این شکلا قشنگن که رو اون ساختمونه درست میشه.
عجب گیری کرده بودم ها،نه دلم می اومد بذارمش زمین ،نه دیگه طاقت داشتم.تصمیم گرفتم اگه بشه بذارمش رو کولم
-خیلی خب بیا پائین برو رو کولم ،دیگه دست نمونده برام.
گذاشتمش پائین،منتظر بودم بیاد رو کولم،دیدم خبری نشد،نگران شدم«وای خدا کجا غیبش زد؟اگه گم بشه؟زیرِ دستو پا نمونه؟می مردی اگه تو بغلت بود حالا»
-بنفشههههههههه! بنی!!!!!!
صداش از کنارم اومد
-چیه آنا من این بالام،چه کیفی داره تازه از بغلِ تو بیشتر.
برگشتم سمتِ راست دیدم بالای شونه یک آقا نشسته که کلاه سرشه
-اااااا رفتی اونجا چیکار بیا پائین زشته
-خب آقاهه خودش از پشت منو گرفت گذاشت رو شونه ام.
رومو کردم سمت اون آقا وبه فرانسه گفتم
-Merci beaucoup, Myshyn fatigués (مرسی ،خسته میشین)،J'ai coupé Grdvnyd (بدینش به من)
بدون اینکه روشو برگردونه جواب داد
-Pas de problème (مشکلی نیست)،Vous essayez d'apprécier (شما سعی کنید لذت ببرید)
صداش آشنا بود اما توجه نکردم سعی کردم از مراسم لذت ببرم،فقط باید حواسم می بود که یه موقع بنفشه رو ندزده. والا از این حارجکینیکی ها بر می اومد.نور پردازی ها که تموم شد. رومو کردم به بنفشه گفتم
-بیا پائین دیگه حالا این یارو روش نمیشه بهمون بگه خسته شده تو هم رفتی اون بالا جا خوش کردی.
-خیلی کیف میده آنا،کاش تورو هم میذاشت رو دوشش بفهمی
-بی ادب،من برم رو دوشِ این نره غول چی بشه آخه بیا پائین
بعد سرمو آوردم پائین تر که بگم بذارینش پائین ،که ........
مسعود بود،با لبایی خندون و پوستی که معلوم بود تویِ آفتاب برنزه شده.«اینجا چیکار میکرد؟مگه جنوب نبود؟از کجا میدونست ما اصلا تو این همه جمعیت کجائیم؟چه بدشد بهش گفتم نره غول،البته خوبش شد،خواست آرسن لوپن بازی درنیاره و فرانسه جوابمو نده!»
-حواست باشه کوچولو اینجا ایرانی زیاده، حالا من آشنام و بهم برنخورد،اما یکی دیگه بود وقتی به جایِ تشکر بهش میگفتی نره غول حالتو جا می آورد
شده بود مسعودِ قدیم،دلش می خواست لجمو در بیاره
-والا من نمیدونستم که میونِ این همه جمعیت خارجکینیکی شانسم یه ایرانیِ آرسن لوپن کنارم باشه و تازه جوابمو به فرانسه بده،خوبم کردم بهت گفتم نره غول،خواستی فرانسه حرف نزنی.تعجب میکنم که سیستمِ رادارت چقدر قویه میونِ اینهمه جمعیت چطور ما رو پیدا کردی
از تهِ دل خندید
-مثلِ همیشه حاضر جوابی،دیدمتون با بابا اینااز دور،داشتین می اومدین این سمت،هرچی باباتو صدا کردم نشنیدن،کلی آدم هل دادم و فحش آبدار شنیدم تا تونستم خودمو برسونم اینجا.
-حقت بود که شنیدی،انگار این جلو حلیم روغن پخش می کردن.بنفشه بیا پائین ،بریم پیشِ بابا اینا.
بنفشه رو از رو کولش آورد گرفت تو بغلش و بوسیدش.بعدم گذاشتش زمین.بابا اینا داشتن بر میگشتن سمتِ ما،مسعود باهاشون احوالپرسی کرد.و عذر خواهی بابت نبودنش که نیومده دیدنشون.فشارِ جمعیت زیاد بودو ما رو با خودش می برد.کنارِ آیدا می رفتیم جلو در گوشم گفت«نگفته بودی این مسعود اینقدر خوش تیپه»یه چشم غره بهش رفتم که ساکت شد.مامان شبِ اولی که اومد تهران تمامِ جریاناتو براش تعریف کرده بود.اونم گفته بود خب راست گفته آنا میخواین زندگیش بشه مثلِ مالِ من،اما حالا با دیدنِ مسعود فکر کنم نظرش عوض شده بود.مثل اینکه برایِ همه مهره مار داشت الا من.
اومد کنارِ ما،کیارشو از بغلِ آیدا گرفت .یه جورایی حواسش بود جمعیت خیلی بهمون فشار نیاره.بعد از اینکه به یه جایی نسبتا خلوت رسیدیم بازارِ تعارفای مامان وآیدا شروع شد.من سگرمه هام تو هم بود،دعا میکردم که دعوتِ مامان و بابا رو قبول نکنه برایِ شام اما قبول کرد.تمومِ مدت شام خوردن سرم پائین بود و اخمام تو هم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
آیدا گفت
-زشته آنا،این بیچاره که به تو کاری نداره.این اخما چیه آخه؟
-حوصله اشو ندارم،هروقت یه خورده خوشی میکنم مثلِ جن میاد وسط زندگیم که از دماغم در بیاره.از الان گفته باشم آیدا امشبو مجبور شدم بیام اما اگه جایی قرار باشه که بریم و اینم بیاد تا آخرِ موندنمون من هیچ جا نمیام.به مامانم بگو.
-اوووووووو،تحفه رو نگاه،خب نیا،اینم همچین سرِ راه نمونده والا،لب تر کنه بهترین دخترا براش ریختن!
-خب بره تر کنه،به من کاری نداشته باشه.
خدا رو شکر مسعود گفت «خیلی دلش میخواد که همراهی مون کنه تو گردشا و جاهای دیدنی پاریسو نشون بابا بده، اما مشغله کاریش زیاده و عذر خواهی کرد»بعد ازَشام هم با همه حداحافظی گرمی کرد و برای من فقط سرشو حرکت داد «بره به درک»
تا آخر موندنمون تو پاریس دیگه ندیدمش،خدارو شکر مثل اینکه عاقل شده بود.......
روز سومی که از پاریس برگشتم امیرو دیدم،پایِ چشماش گود افتاده بود و لاغر شده بود. وقتی ازش پرسیدم بهم گفت بخاطرِ هوای گرم و امتحانا بوده. اولین چیزی که اون پرسیداما در موردِ مسعود بود که دیدمش یا نه؟
که گفتم یه بار به طورِ اتفاقی تو خیابون دیدیمش ،سوغاتیشو که بهش دادم یه عکسم همراش بود که کنارِ میدون اتوال گرفته بودم و موهامو دوتا بافته بودم.عاشقِ اون عکس شد.و گفت بهترین سوغاتی همین بوده.
کلا در موردِ مسعود مخصوصا از زمانی که فهمید مامان اینا نظرشون نسبت بهش مساعده،حساسیت پیدا کرده بود.با خودم میگفتم کاش بهش نگفته بودم جریانِ خواستگاری افسر جونو،بعد باز میگفتم نه باید میدونست.افسانه می گه همیشه خودت خبرارو بده که از جایی دیگه به گوشش برسه ده تا میاد روش.
نامزدی بهناز و سعید بود.قرار بود نامزد بمونن تا این یک ترمِ سعید تموم بشه و تابستونِ سال دیگه عروسی بگیرن. مامان اینا که عذر خواهی کردن و نیومدن چون آقاجونم همون شب داشت می رفت فرانسه و مامان می خواست راهیش کنه.آیدا هم رفته بود خونه خواهر شوهرش برای اینکه محمود اومده بود تهران و اونم رفت نازِ آقا رو بکشه که قدم رنجه کنن تشریف بیارن خونه پدر زن!
افسانه و حسینم امیر خودش دعوت کرده بود.که حسین به خاطر مارال نیومد و افی رو فرستاده بود.اون شب برای اولین بار یه پیرهن گل بهی که دوتا یقه انگلیسی بزرگ و کوچیک داشت و ازکمر دامنش چین میخورد تا سر زانوبود رو پوشیدم.احساسِ غریبی میکردم با اون لباس .اما افسانه می گفت باید یاد بگیرم یه کم خانومانه تر لباس بپوشم.موهامو که حالا تقریبا تا نزدیکِ کمرم شده بود افسانه برام درشت پیچیده بود.و یه حالت بامزه گرفته بود.یه آرایشِ خیلی کمرنگم برام کرد .توی آیینه خودمو دید زدم،بد نشده بودم .ساعت.30 6 از درِ خونه رفتیم بیرون دنبالِ آذین ،سر راه سبد گلی که سفارش داده بودم گرفتیم و رفتیم خونه امیر اینا.
بهناز از دوستاش فقط منو آذینو دعوت کرده بود،خونشون گنجایش مهمون زیادو نداشت .هر چی چشم می نداختم امیرو نمی دیدم.مهناز تا منو دید بغلم کردو گفت
-وای آنا،چه بامزه شدی،چقدر پیرهن بهت میاد ،ایشالله پیرهنِ عروسیت.
از خجالت قرمز شدم و عرق کرده بودم.با افسانه هم کلی احوالپرسی کرد و تعارفمون کرد که بریم بشینیم.بهناز هنوز از آرایشگاه نیومده بود.خیلی از کسایی که اونجا بودنو می شناختم روز سیزده بدر دیده بودمشون.با سر از راهِ دور احوالپرسی میکردم.و همون جورم به آذینو وافسانه معرفی میکردم.
-اون خانومه زن عمویِ امیره،همون که رفتیم باغشون دماوند افی،اونم که کنارشه شیماست،اون خانوم سفیده که خوشگله عمه امیره مامان مهرداد ،اونم که مهرداده.اون..........
همه بودن بغیر از امیر،یعنی کجا بود،از کسی هم نمیتونستم بپرسم،رویا که مشغول پذیرایی بود و مهنازم روم نمیشد.داشتم نگران می شدم که دیدم امیر از در اومد تو با یه دختر جوون 20 ساله و مادرش.و بردشون سمتِ مامانش .بعدم سرگردوند تا منو پیدا کنه. چشمش که به من افتاد نگاش خندید و چشماش برق زداما من اخمامو کشیدم تو هم رومم کردم سمتِ آذین .«اون دخترکی بود یعنی؟»
-سلام افسانه جون،آذین،آنا!
افسانه و آذین با گرمی باامیر احوالپرسی کردن اما من خیلی کوتاه جوابشو دادم.دیشب بهش گفته بودم من ساعت 7 اینجام .اما آقا نبود.تازه وقتی هم اومده دستِ یه دخترو گرفته با خودش آورده.
-آنا یه دقیقه میشه با من بیایی ؟میخوام یکی رو بهت معرفی کنم که خیلی دوست داره ببینتت
«حتما می خواست اون دختره رو معرفی کنه»با اکراه در حالیکه احمام تو هم بود از جام بلند شدم.تا برسیم اون سرِ سالن زیرِ گوشم گفت
-چشم سیاهِ من که امشب مثل کولی های وحشی شده میشه بگه چرا اخماش تو همه؟
-چیزی نیست،سرم درد میکنه
-ای دروغگو،میدونم از این ناراحت شدی که موقعی که اومدی نبودم،اما بخدا مجبور شدم برم.حالا هم اخماتو باز کن،دوست ندارم خانوممو به کسی اینجور اخمالو معرفی کنم
هروقت باهام اینجوری حرف می زد و میگفت خانومم ،ته دلم ضعف می رفت.اونم این نقطه ضعفمو میدونست! رسیدیم به اون دختر خانوم و مادرش.
-آنا ایشون خانم شهلا محسنی هستن ،«بعد با شیطنت گفت»می شناسیشون؟ خانم محسنی اینم آنا که دوست داشتین ببینش
-وای آنا جون،چقدر دلم می خواست ببینمت.اصلا باور کن امشبم به خاطر اینکه آقا امیر گفت اینجایی اومدم این همه راهو
«بلا به دور چه سفت منو چسبیده،حالا زبونم نریزه نمیشه»
-لطف کردین خانم محسنی منم مشتاق زیارتِ شما بودم«چه دروغا،اصلا به شرکت تا وقتی مجبور نمی شدم زنگ نمی زدم تا صدایِ اینو نشنوم»
-اینم مامانمه آنا جون،در ضمن به من بگو شهلا ،اینجوری معذب میشم
با مامانِ شهلا هم احوالپرسی کردم و مجبور شدم یه چند دقیقه ای کنارش بشینم. امیرم رفت با بقیه احوالپرسی کنه داشت مغزمو میخورد بس که حرف می زد،پرسنل شرکت چی می کشیدن از دستِ این .البته یه منشی دیگه هم داشتن نسترنِ مقامی ،که باز اون قابل تحمل تر بود.اما اون شب نیومده بود.
-اوا فرهادم اومد
سرمو برگردوندم و چشمم به فرهاد افتاد که نیومده داشت دخترای جمعو ارزیابی می کرد.از جام بلند شدم به بهانه اینکه دختر خاله ام کارم داره و رفتم خودمو انداختم وسطِ آذین و افسانه.
-وای چقدر حرف زد این دختره،سرم رفت
آذین گفت
-کی بود این؟
-منشی شرکتِ امیر اینا،نمی دونم اینو چرا گفته بیاد؟یا اون فرهادِ بد قواره رو
-ای بابا حتما تو معذورات قرار گرفته،حالا هم نمیخواد نگران باشی،تو صد برابر اون خوشگلتری،قیافش خیلی معمولیه.فرهادم خب هم دانشگاهی سعیده دیگه.
-وای آذی چقدر چرت و پرت میگی کِی من گفتم نگرانشم،تازه با همین قیافه معمولیش امیر میگه هفته ای سه تا خواستگار داره،من فکر میکردم قیافه اش باید خیلی بهتر باشه.
-آنا مریمو نگاه،چه خودشو چسبونده به فرهاد.هر کی ندونه فکر میکنه خبریه
-اون که عادتشه هی خودشو بچسبونه به اینو اون،این دوتا که بهم خیلی میان اتفاقا!
-میگم این مهرداد چند سالشه؟چی کاره است؟
-فکر کنم 24 سالش باشه،دانشجوئه صنعتی شریفه شیمی می خونه اونم ترمِ آخرشه،باباش تو یاسوج خانِ یه ایلِ معروفه،اسمش یادم رفته.چیه چشمت گرفتتش؟
-اه زهرِ مار توام،نمیشه یه کلمه از ت سوال کرد.
برگشتم و به صورتِ خوشگلش نگاه کردم،از وقتی هم که دوماه پیش بینیشو عمل کرده بود خوشگلتر از قبل شده بود.چشمای یشمی با مژه های بلند،پوستِ سقید و صورتِ گرد با موهایِ خرمایی خوش رنگ.به مهرداد خیلی می اومد،با اون قدبلندو چشم و ابروی بهم پیوسته مشکی و بینی کشیده وصورت سبزه
-وا چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟بقولِ خودت شناسنامه بدم خدمتتون؟
-داشتم برات نقشه می کشیدم آذی،خیلی به مهرداد میایی.
-زهرِ مار ،بیخود کردی،حالا من یه چیزی گفتم تو باز منو وصل کردی .از این نقشه ها برام نکش،اااااا بهناز اومد
بهناز تو اون لباسِ سبزش که نمیدونم رسمِ کجا بود خیلی ناز شده بود،یه ردیف از ابروهاشو برداشته بود،موهاشو بالای سرش جمع کرده بود.دستشو دور دستِ سعید حلقه کرده بود،صبح رفته بودن محضر و عقد کرده بودن.چشماش داشت می خندید.درست شبیهِ امیر شده بود.
اومد سمتِ ما و باهامون احوالپرسی کرد.ما هم براش آرزوی خوشبختی کردیم.خوشحال بودم که به اون چیزی که می خواست رسیده بود .تو دلم دعا می کردم که یه روزی هم نوبتِ من و امیر بشه.
شبِ خیلی خوبی بود.فقط یه بار کمیته اومد دمِ خونه که صدای ضبطتون بلنده،مهمونیتونم گفتن مختلطه،که قبلش بهمون رسونده بودن که کمیته داره میاد و همه اونایی که حجاب نداشتن روسریاشونو سرشون کردن.اونام اومدن یه گشتی زدن و دیدن همه چی روال طبیعی خودشو داره و از مشروب هم خبری نیست رفتن،فقط گفتن صدایِ ضبط رو پائین بیارین که همسایه ها اذیت نشن.
موقع شام،امیر خودش برام شام کشید و اومد کنارم نشست
-کوچولو،یه گوشه چشمم به منِ بیچاره کنی بد نیستا.
-وا امیر چیکار کنم؟بیام جلویِ جمع تو بغلت عربی برقصم؟
زد زیرِ خنده،خودمم فهمیدم چی گفتم اما این بار نباید خجالت می کشیدم
-چیه خنده دار بود مگه؟
تو خنده هاش گفت
-اگه تو بغلِ من برقصی که عالیه !
زبونمو در آوردم
-بی حیا!بهت رو دادم ها!
-وای آنا وقتی عصبانی می شی خیلی با مزه میشی،یادم باشه گاهی عصبانیت کنم.
-بی مزه،حیف اینجا جاش نیست وگرنه یه دونه از اون گازایِ افی نشون ازت می گرفتم حالت جا بیاد!
-تسلیم بابا،شامتو بخور.راستی آنا،مهرداد از آذین خوشش اومده .عمه هم همینطور،بهم گفت ازت بپرسم قصدِ ازدواج نداره.
-وای امیر منم داشتم به این فکر میکردم که چقدر این دوتا بهم میان نه؟فکر کنم آذی هم بدش نیومده باشه چون ازم در موردِ مهرداد سوال کرد.
افسانه اومد کنارمون نشست
-چی میگین شما دوتا که حرفتون تمومی نداره ها؟بابا امیر بیا اینو بردار ببر از شرش خلاص شیم.
-اااااااا افی،این چه حرفیه؟
-من از خدامه افسانه جون،اینه که نمی ذاره،اما این بار دیگه به حرفش گوش نمی کنم براش نقشه دارم!
-اینو ولش کن امیر،الانم خوب موقعیتیه،آیدا هم اینجاست،بگو مامانت یه روز زنگ بزنه خاله قرار بذاره
-آره همین کارو می کنم،تا عمه هم اینجاست بهتره بگم مامان زنگ بزنه.نظرت چیه آنا؟
نمی دونم چرا ته دلم شور می زد.می ترسیدم مامان موافقت نکنه اونوقت باید چیکار می کردم؟اما من خودم به امیر قبلِ رفتنم گفته بودم وقتی برگشتم تکلیفمونو معلوم کنیم.باید همه چی معلوم می شد که نه من اینهمه استرس داشته باشم ،نه امیر نگران باشه.
-آنا،کجایی؟ازت سوال کردم کی زنگ بزنه مامان؟
-ها ! نمیدونم هروقت دوست داشتی بگو زنگ بزنن.
نزدیکای 12 شب بود که خواستیم خداحافظی کنیم بریم که امیر گفت
-بشینین شماها، من خودم باهاتون میام،درست نیست سه تا خانم جوون این وقتِ شب تو خیابون باشن.من با ماشینم پشت سرتون میام فقط بذارین این سری مهمونا برن یه ربع دیگه میریم
همون نزدیکی نشستیم .خانم محسنی اومد جلو
-آنا جون خیلی خوشحال شدم دیدمت،به ما بیشتر زنگ بزن.من که ازت شماره ندارم عزیزم وگرنه خودم بهت زنگ می زدم
«فقط اینو کم داشتم که شماره منو داشته باشه»خودمو زدم به اون راه با گفتن «چشم حتما زنگ میزنم»از سرم بازش کردم.
آخرین دسته مهمونا که رفتن .امیر اومد سمت ما و گفت بریم.با همه حداحافظی کردیم و از در اومدیم بیرون .امیر بهم گفت «تو بیا پیشِ خودم پشتِ سرِ ماشینِ افسانه می ریم »به افی گفتم اشکال نداره اونم گفت نه آذینم قرار بود شب بیاد خونه ما.اونا سوار شدن و منم نشستم کنارِ امیر.
-خوش گذشت کوچولو؟
-اوهوم،خیلی خوب بود.از عروسی مژگان که این فرهاد نذاشت چیزی بفهمم اما امشب آدم شده بود و حداقل به ماها کاری نداشت.چرا دعوتش کرده بودی؟تو که ازش دلخور بودی؟
-من دعوتش نکردم،سعید دعوتش کرده بود،چون هم دانشگاهی هستیم و خب یه جورایی دوستایِ قدیم،دلخوری منم ازش تموم نشده،اما ما باهم هم تیمی هستیم،تو دانشگاه می بینیم همو نمیشه که مثلِ دخترا قهر کنیم میشه؟
-نوچ نمیشه.
-راستی بهت گفتم پیرهن خیلی بهت میاد؟امشب خیلی خانم شده بودی،دیگه تو نخِ این نبودی که حالِ کسی رو بگیری.یا شیطونی کنی،بزرگ شدی آنا،اما گاهی شیطونی کن فقط وقتایی که با من هستی،چون من عاشقِ شیطنتاتم.خداکنه بچه اولمون یه دختر باشه مثل تو چشم سیاهو شیطون
یه چاله خوشگلم مثل تو رو گونه اش باشه که هی منتِ تورو نکشم بذاری ببوسمش .اسمِ دخترمونو میذاریم مهتاب. چی شد کوچولو باز گونه هات سرخ شد،خجالت نداره که خوشگلم،دارم برنامه ریزی میکنم برایِ آینده امون.رسیدیم عزیزم کلید دستِ توئه؟بده برم درو باز کنم
دسته کلیدو از تو کیفم در آوردم و دادم دستش و خودمم پیاده شدم و به در ماشینش تکیه دادم در پارکینگو برای افسانه باز کرد .بعد که افی ماشینشو برد تو ازشون خداحافظی کرد.یه لنگه درو بست و اومد سمتِ من،کلیدا رو داد دستم .
-بیا عزیزم درارو قفل کن.هر کاری هم داشتی هر ساعتی بود زنگ بزن
بعد رویِ گونه امو بوسید
-خب حالا برو چشم سیاه،شب بخیر
-شب بخیر امیر ،مرسی
ایستاد تا برم تو و درو ببندم.درو بستم و قفل کردم.همش تو فکرِ این بودم که خداکنه همه چی ختمِ به خیر بشه و مامان وبابا مخالفتی نکنن............



سه شنبه بود که مامانِ امیر زنگ زد،اتفاقا خودم گوشی رو برداشتم.
-منزل آقایِ معتمد
-بله.
-آنا جون خودتی؟من فخریم
قلبم شروع کرد به زدن
-سلام فخری جون خوبین؟با زحمتایِ ما؟
-چه زحمتی دخترم،تو هم که حسابت سوایِ همه است.مامان خونه است عزیزم؟
-شما لطف دارین،بله گوشی صداشون کنم.
سعی کردم خیلی معمولی مامانو صدا کنم که نفهمه دارم از هیجان خفه میشم.بعدم خودم نشستم رو مبلو روزنامه رو از میز برداشتم که مثلا دارم روز نامه می خونم.
-سلام خانم،مبارک باشه،ببخشید دیگه ما عذر تقصیر داریم اونشب نتونستیم بیائیم،الهی خوشبخت بشن.بچه ها اما زحمت دادن جایِ ما،حالا برای عروسیشون ایشالله
-.............
-لطف دارین شما،آنا هم شماها رو خیلی دوست داره
-...........
-جانم ،بفرمائید در خدمتم
-.............
رنگ مامان پرید،روشو کرد سمتِ من که زود سرمو کردم تو روزنامه،یعنی حواسم نیست
-والا چی بگم فخری جون!آنا هنوز خیلی بچه است،«همین چند ماه پیش بزرگ بودم ،حالا باز بچه شدم!»ماهم تا دانشگاه نره نمی تونیم شوهرش بدیم«چشمام گرد شد،اگه مسعود بود که دو دستی میدادین».
-.................
-نه بخدا،می دونم امیر جون هم پسرِ خیلی خوبیه،اما بحث سر اینه که خودشم نظرش همینه!«اصلا از من نظر پرسیدی مامان خانم،که برای خودتون می برین و می دوزین!»
-...............
-باشه چشم،اجازه بدین من با پدرشم صحبت کنم و ببینم اون چی می گه،با خودِ آنا هم حرف می زنم.خبرشو بهتون می دم.
-............
-قربونِ شما،بزرگیتون،شما هم سلام برسونید.
گوشی رو گذاشت ،منم باز تا دماغ رفتم تو روزنامه.اومد جلو و روزنامه رو از دستم کشید.صورتش قرمز شده بود.
-مامانِ امیر بود!
فکر کنم رنگم پریده بود،اما سعی کردم خونسرد باشم
-خب آره،خودم گوشی رو دادم بهتون.
-می دونی برایِ چی زنگ زده بود؟
-وا مامان سیمین از کجا بدونم،به من که نگفت،فقط گفت می خواد با شما حرف بزنه
-خودتو به اون راه نزن آنا،یعنی باورم بشه که جوابایِ منم نمی شنیدی،از این چند قدمی ها؟فکر کردی نفهمیدم شیش دونگِ حواستو داده بودی اینجا اما خودتو مشغولِ روزنامه خوندن نشون می دادی؟
-خب حالا چی گفته،اینقدر عصبانی هستین؟
صداشو برد بالا
-چی گفته؟اجازه می خواست بیاد خواستگاری؟
-اااااا برایِ کی؟
-آناااااااااااااااا،باهات شوخی ندارم،می گفت می خوایم با اجازه اتون برایِ امرِ خیر مزاحمتون بشیم،می گفت چند وقتیه که خواستم زنگ بزنم اما باز گفتم بذارم به موقعش،می گفت راستش امیر از اخلاق و نجابتِ آنا جون خوشش اومده.می گفت درسته هنوز یه ترم از درسش مونده اما خب اگه جوابتون مثبت باشه نامزدشون میکنیم عروسی باشه برای سالِ دیگه ،می گفت آنا جونو دوست داره و بهتره مانعشون نشیم،مهم این دوتان،می گفت نظرِ آنا جونم مثبته!
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
اون از کجا نظرِ تو رو می دونه ها؟نکنه تو یه سرو سری با این پسره داری ها؟
بگو پس چرا خانم مسعودو با اون همه برتری پس زده،بگو خانم چرا به بهانه الکی پشت و پا زده به موقعیتش و اومده،بعدم داستان درست می کنه و میگه بخاطرِ اذیتایِ مسعود برگشته،بیچاره مسعود! باید می فهمیدم یه کاسه زیرِ نیم کاسه اته فسقلی،اما کور خوندی
نمی ذارم زندگیتو فدایِ این عشقایِ الکی تو کتابا کنی، بس که از بیکاری نشستی این رمانای چرتو پرتو خوندی فکر کردی که خودت قهرمانِ اول رمانی !بعد از اینم حق نداری با بهناز رفت و آمد کنی.
زبونم بند اومده بود،مامان سیمین چی میگفت؟هیچوقت اینجوری ندیده بودمش،حتی وقتی فرامرز اومد جلو یا وقتی که از پاریس برگشتم.امیر که دیگه فرامرز نبود که دهنش بویِ شیر بده .درسته که شاید از نظرِ وضعیتِ مالی و قیافه به پایِ مسعود نمی رسید اما از اونم چیزی کم نداشت.اونقدر بغض کرده بودم که بدونِ هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و درو بستم.
می دونستم اینجوری میشه،مامانو می شناختم،با رفتارایِ معقول مسعود، به من مشکوک شده بود و باور نمی کرد که برگشتنم علتش چیه،امروزم دیگه شکش به یقین تبدیل شد.شاید اگه امیر دیرتر اقدام می کرد و می ذاشت من امسالم کنکور شرکت کنم اون موقع مامان موافقت می کرد.اما حالا همه چی خراب شده بود.
هنوز صدایِ مامان که داشت با خودش غر غر می کرد از پشتِ در می اومد.خدارو شکر که آیدا و محمود دعوت بودن جایی و نبودن وگرنه که محمود سوژه جدیدی داشت که بزنه تو سرِ آیدا و بگه« دیدی گفتم خواهرات سرو گوششون می جنبه.»
مامان حتی برایِ ناهارم صدام نکرد،معلوم بود خیلی عصبانیه.بنفشه یواشکی اومدتو اتاقم
-آنا !مامان رفت دراز بکشه بیا برات یواشکی غذا آوردم
برام یه بشقاب عدس پلو آورده بود.طفلی کوچولویِ مهربونم.با اینکه میل نداشتم از دستش گرفتم
-مرسی خواهری،میری برام آبم بیاری ؟
با خوشحالی از درِ اتاق رفت بیرون و با یک لیوان آب و ظرفِ سالاد برگشت تو اتاقم
نشستم رو زمین و تکیه دادم به تختم و بشقابو گذاشتم رو پام،اونم چار زانو نشست روبه روم و زل زد بهم
-آنا تو می خوای شوهر کنی؟
-نه،کی گفته؟
-اااااا خودم شنیدم حرفایِ مامانو ،میدونی آنا من هم مسعود جونو دوست دارم چون هم خیلی مهربونه هم خیلی خوشگل،هم امیر جونو که هم مهربونه و هم فوتبالیسته،اما دوست ندارم اصلا عروسی کنی چون من تنها می شم.اما حالا که تو امیر جونو دوست داری بهتره زنش بشی که حداقل اینجا باشی و من بتونم هرروز بیام خونه اتون مهمونی.
بشقابو گذاشتم رو زمین ،رفتم سمتش و بغلش کردم.خواهرِ کوچولویِ من حتی درک کره بود که با ازدواجِ من و امیر من مجبور به ترک کردنشون نیستم.با اون صداقتِ کودکیش در موردِ جفتشون حرف زد. اونم حسِ منو نسبت به امیر فهمید.
-نگران نباش کوچولو من تورو تنها نمی ذارم،شوهرم نمیخوام بکنم.خیالت راحت باشه عزیزم،اگرم خواستم سعی می کنم از تو دور نشم.
بعد برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم
-خوراکی موراکیت روبه راهه؟امشب یه مهمونی راه بندازیم؟
سرشو تکون داد
-آره چه جورم،امشب میام اتاقِ تو مهمونی
تا شب دلهره اینو داشتم که اگه امیر زنگ بزنه چی جوابشو بدم.دلم نمی خواست بهش بگم من که بهت گفتم هنوز زوده اما تو عجله داشتی،میدونستم بیشتر اعصابش بهم می ریزه و خودشو سرزنش میکنه.
باید صبر میکردم شاید بابا نظرش این نباشه و وقتی من بهش بگم امیرو دوست دارم بتونه مامانو راضی کنه.
شوک دوم اون روز تلفنِ ساعتِ 8 شبِ افی بود که با خوشحالی گفت داره کارای مهاجرتشون به کانادا درست میشه و شاید تا دوماه دیگه برن از ایران.از خیلی قبل درخواست داده بودن و چون هنوز جوابی نیومده بود، روش حسابی باز نکرده بودن.اما مثل اینکه همون روز صبح جوابشون اومده بود که برای مصاحبه برن یه کشورِ ثالث،نمیدونم سوریه یا پاکستان.
از روزایِ سه شنبه متنفر شدم........
بعد ازصحبت با افسانه نمیدونم کی خوابم برده بود ،که با صدایِ تلفن از خواب پریدم. همه جا تاریک بود آباژورو روشن کردم.ساعت 11.30 شب بود.گوشی رو برداشتم.صدای امیر منو یادِ تموم مصیبتِ اون روزم انداخت.سعی کردم صدامو صاف کنم اما اون فهمید
-چشم سیاهِ من چرا صداش گرفته ها؟خواب بودی کوچولو؟
-تقریبا،یه کم سرما خوردم،سرم درد میکرد.
«افسانه وقتی جریانو براش تعریف کرده بودم ،بهم گفته بود فعلا به امیر نگم که مامان چی گفته،چونکه شاید خاله وقتی بفهمه تو واقعا امیرو دوست داری و اونم بهر حال آینده داره شاید راضی بشه برای همین نمی خواستم ذهنشو آشفته کنم.»
-چرا عزیزم تو هوایِ گرم،حتما عرق کردی و زیرِ کولر خوابیدی آره؟باید بیشتر مواظبِ خانم کوچولویِ من باشی ها.
سعی میکردم بغضمو فرو بدم که متوجه نشه دارم گریه میکنم.
-ها! آره فکر کنم زیرِ کولر سرما خوردم.
-چیزی شده آنا؟مثلِ هرشب نیستی؟مامانت با بابات صحبت کرد؟نظرشون چیه آنا؟
«خدایا بهم تحمل بده،که بتونم آروم باشم،حالا وقتش نیست امیر چیزی بفهمه،شاید بعدا که مامان آرومتر بشه،نظرشم عوض بشه»
-نه یعنی چیزِ مهمی نیست،راستش افسانه زنگ زد و گفت کارایِ اقامتشون داره درست میشه.تا دوماه دیگه می ره کانادا.
-پس سرماخوردگی بهونه بود کوچولو نه؟قربونت برم که میدونی من تحملِ اشکاتو ندارم و خودتو می زنی به مریضی.
بهونه خوبی دستم داده بود.بهتر بود بذارم یه چند روزی بگذره تا مامان آروم بشه شاید بقولِ افسانه مامان وقتی بفهمه که منم به امیر واقعا علاقه دارم و این علاقه دو جانبه است،کوتاه بیاد.
-نگفتی کوچولو نظرِ مامان و بابات چی بود؟
-نمی دونم امیر،فکر نکنم مامان هنوز با بابا حرف زده باشه،منم روم نمیشه برم بپرسم.بعدم از وقتی فهمیدم افی میخواد بره حالم خوب نبوده.حالا دیگه پشتم خالی میشه.
زدم زیرِ گریه
-آنااااااا،عزیزم.من خودم پشتتم،نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره،تازه میتونیم دوتایی بریم ببینمش،اونم میاد ایران حتما.
گریه ام شدت گرفت،طفلکِ من خبر نداشت که مامان چیا گفته و حتی منو منع کرده با بهنازم رفت و آمد کنم
-آنااااااا نکن اینجوری،می دونی که من طاقت ندارم.هنوز که نرفته عزیزم، میخوای فردا بیام دنبالت باهم بریم بیرون ها؟
-نه نه باشه بعدا،فکر کنم واقعا سرما هم خوردم،تو هم باید بری سرکار.سعی میکنم آروم باشم،نگران نباش.
-اگه تو بخوای نمی رم.ولی حالا که میگی سرما خورده ای ،بهتره استراحت کنی
دیگه چیزی در مورد مامان و بابا نپرسید ،یه کم دیگه دلداریم دادو شب بخیرگفت.گوشی رو گذاشتم.سردرد لعنتی ولم نمی کرد.شامم نخورده بودم .حوصله نداشتم برم قرص بیارم.برای همین دوباره آباژورو خاموش کردم
راستی امشب قرار بود بنفشه بیاد تو اتاقم مهمونی،پاک یادم رفته بود.اونقدر اون روز حرفایِ خوب شنیده بودم که.....
تا چند روز هر بار که امیر ازم می پرسید پس کِی مامانت جواب می دن ،حرفایِ مامان یادم می اومد،و می زدم زیر گریه و بعدم رفتنِ افسانه رو بهانه می کردم.اما تا کِی میتونستم نقش بازی کنم!
محمودم که شده بود سوهانِ روحِ من،همش می خواست سر دربیاره که اون آنایی که هیچ حرفیشو بی جواب نمیذاشت امااین روزا بی تفاوت از حرفاش می گذره. چش شده .
بودنِ کیارشم تو خونه باعثِ هیچ تغییری تو حالم نمی شد.همش تو اتاقم بودم ،رو تختم دراز می کشیدم و آهنگایی که باهاش خاطره داشتم گوش می کردم.
یکشنبه شب بود که بابا اومد تو اتاقم،از رو تختم بلند شدم و نشستم.
-سرحال نیستی آنا؟چیزی شده؟
«یعنی بابا نمی دونه چی شده؟مامان بهش نگفته جریانِ خواستگاریِ مامانِ امیرو؟»
-چیزی نیست بابا،بی حوصله ام
-دارم می بینم بی حوصلگیتو،می خوام علتشو بدونم
-یعنی باید باور کنم شما نمی دونین بابا؟
-چی رو باید بدونم آنا؟اینکه خودت گفتی برایِ ازدواج سنت کمه،اینکه گفتی ما اگه جوابِ خواستگاری مسعودو بدیم تورو قربونی خودمون کردیم یا اینو باور کنم که به یه بهانه الکی آینده و زندگیتو خراب کردی و بی خبر و مشورت پاشدی اومدی ایران هوم؟یا اینو که الان بی حوصله ای وناراحتی از اینکه مادرت به خاطر همون چیزی که تو ازش فرار کردی بقولِ خودت مخالفت کرده؟ کدومشو؟منتظرم جواباتو بشنوم آنا!
راست میگفت ،من خودم سرِ جریانِ مسعود گفته بودم هنوز بچه ام و می خوام درس بخونم .اما حالا با رفتارم زیرِ اون حرفا زده بودم .
باید حرف می زدم.باید به بابا همه چیو می گفتم،بابا خیلی منطقی تر از مامان بود ،خودشم وقتی عاشقِ مامان سیمین شده بود تازه درسش تموم شده بود،پس درک می کرد من چی میگم.شروع کردم به تعریف از اولِ اولش،از توی فرودگاه گفتم،از شیطنتم برایِ کنجکاوی وتلفن زدنم،از اینکه افسانه همیشه تو این مدت در کنارم بوده و راهنمائی ام کرده.
از امیر گفتم که هیچوقت از حدو مرزش نگذشته،اینکه در کنارش بزرگ شدم،باهاش آرامش دارم و اینکه به امیر گفتم الان موقعیت این حرفا نیست و باید صبر کنه اما اون همش نگرانِ از دست دادنِ من بوده.همه رو به بابا گفتم و خودمو راحت کردم.قضاوتم گذاشتم با خودش.
بابا شدید رفته بود تو فکر،هیچی نمی گفت،اما من احساس سبکی می کردم.بعد از ده دقیقه بابا گفت
-مرسی آنا که همه چیو گفتی،کاش زودتر از اینا گفته بودی،حتی شاید قبل از رفتنت به پاریس
-روم نمیشد بابا، اون موقع هنوز از حِس خودم و امیر مطمئن نبودم.بعدم اگر واقعا به خاطر رفتارای مسعود نبود من بر نمی گشتم،چون امیرم قبول کرده بود همه چی بمونه برای بعدِ درسم.
-امیر پسرِ خوبیه،نمیشه منکرش شد.اما مسعودم به تو علاقه مندبود.شایدم بیشتر از امیر،نمی گم رفتازش در قِبالِ تو درست بوده اما شیوه اش این بوده.
الانم نمیدونم واقعا باید چیکار کنیم،مامانتو که می شناسی گاهی چقدر لجبازه ،تو هم این لجبازیاتو از اون ارث بردی.باید بذاری زمان بگذره یه مدت.تا ببینیم چی میشه.شاید آرومتر که شد ،بشه باهاش حرف زد ،اما الان نه.
-بابا فری مسعود چون من بهش کاری نداشتم به طرفم کشیده شد،اگر منم مثل بقیه دخترا بهش توجه می کردم برام تره هم خورد نمیکرد،از نظرِ اون من فقط یه دختر بچه شیطون هستم که باید حالمو میگرفت .
اما امیر فرق داره ،اون هیچوقت برایِ بدست آوردن دلم کارایِ مسعودو نکرد.به نظرتون الان جوابِ امیرو چی بدم؟همش می پرسه نظر شما چیه؟منم طفره می رم و رفتن افی رو بهونه میکنم.
-راستشو بهش بگو آنا،باید بدونه و اگر تو رو می خواد باید فعلا صبر کنه.
یه چیزِ دیگه این روزا که محمود اینجاست هم سعی کن از این حالت در بیایی.اخلاقاشو که می شناسی!
-باشه چشم بابا ،فقط توروخدا سعی کنین مامانو راضی کنین ،امیر واقعا خیلی خوبه، به من علاقه داره، منم.......
سرمو از خجالت انداختم پائین.وادامه ندادم.
اون شب در جوابِ سوالِ دوباره امیر همه چیو بهش گفتم.حتی گفتم بابا رو هم در جریان گذاشتم.گفتم باید صبر کنیم.اما نگفتم دیدی حالا به حرفِ من رسیدی چون دوست نداشتم سرزنشش کنم آخه خودمم این آخرا کوتاه اومده بودم در این مورد.امیر سکوت کرده بودو هیچی نمی گفت مثلِ همیشه!
از اون شبی که با بابا حرف زده بودم سعی کردم مثلِ قبل باشم.جوابِ محمودو می دادم، با کیارشو بنفشه بازی می کردم،تو جمع خونه شلوغ بازی در می آوردم . با مامان اما فاصله امو حفظ می کردم.نمی دونم بابا حرفی زده بود بهش یا نه،اما اونم سعی می کرد جز وقتایی که طرفِ صحبتش نباشم،حرفی باهام نزنه.
با امیر هر شب حرف می زدم،البته بعد از شبی که بهش همه چیو گفته بودم تا دوسه روز بهم زنگ نزد،منم همینطور،باید فرصت پیدا می کرد تا آروم بشه. بعدم که زنگ زد هیچ حرفی دیگه به میون نیاورد فقط گفت منتظر می مونه .هم دیگه رو مثل سابق نمی تونستیم ببینیم ،مامان مواظبِ بیرون رفتنام بود.یا خودش همراهیم میکرد،یا تا وقتی که آیدا بود باید با اون می رفتم بیرون.
حتی برایِ شبِ نامزدی آذین و مهرداد اجازه ندادبرم،با اینکه بارها آذین و شهره جون زنگ زدند و ازش خواهش کردند اما مرغ مامان یه پا داشت نه!
افسانه هم شدید در گیر کارایِ رفتنش بود.قرار بود تا آخرایِ مهر برن و اونم سرگرمِ فروشِ خونه و لوازمو و خریدایِ رفتنش بود.مامان حتی اجازه نمی داد خونه افسانه برم!
دو سه روز مونده بود به سالگرد اولین روز دیدنِ من و امیر،همش اصرار داشت همو ببینیم.منم خیلی دوست داشتم ببینمش گفتم سعی خودمو میکنم اما قول نمی دم دلم براش خیلی تنگ شده بود،از شبِ نامزدی بهناز ندیده بودمش یعنی تقریبا یک ماه و نیم!
با افسانه صحبت کردم و گفتم هرجور شده باید یه کاری کنه من دوسه روزی برم خونه اش.گفت سعیِ خودشو میکنه و به مامان زنگ می زنه .نمی دونم وقتی زنگ زد به مامان چی گفت که اون شب سرِ میز شام به بابا گفت
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
-فری فردا کلاس داری تهران؟
-آره چه طور؟
-افسانه زنگ زد و گفت حسین داره میره تبریز و تنهاست،خواست که آنا بره پیشش،هرچی گفتم اون بیاد گفت تا رفتنش چیزی نمونده و کاراش زیاده،تازه هر روز مشتری میاد برای وسائلش.برایِ همین قرار شد آنا بره اونجا فردا خودت ببرش.
بعد روشو کرد سمتِ من
-حواستو جمع می کنی ها! هیچ جا نمی ری!
فهمیدم منظورش چیه اما خودمو زدم به اون راه،ته دلم قیلی ویلی میرفت.
-چشم مامان سیمین.
شب به امیر گفتم« فردا دارم میام تهران.برنامه اشو خالی بذاره »کلی خوشحال شد و گفت «برای تو همه وقتام خالیه کوچولو»قرار شد بهم فردا زنگ بزنه که بعدِ شرکت هم دیگه رو ببینیم
فردا 18 مهر بودو بعد از درست یک ماه و نیم امیرو می دیدم.چقدر دلتنگش بودم........
افسانه درو که باز کرد و چشمش به من افتادزد رو گونه اشو گفت
-چرا این قدر لاغر شدی بچه؟این چه شکلیه برای خودت درست کردی؟نگاه پای چشماشو،ااااااا خوبه سه هفته است ندیدمت ها
-سلام افی ،شکلِ مرده متحرک،چیه نکنه انتظار داشتی الان سوفیا لورن جلوت ظاهر بشم؟آخه راستش میدونی این قدر تو این روزایِ اخیر همه چی بروقفِ مراد گذشته ، شیرینیش گلومو زده!
-بمیرم برات حق داری،بیا تو،نمیدونی آنا پدرم در اومد تا خاله راضی شد بیایی،فقط خدا کنه نفهمه بهش دروغ گفتم و حسین امروز نمیره و بلیطش مالِ فرداست.
همونطوری که داشتم مانتومو در می آوردم گفتم
-نگران نباش اگه فهمید بگو ،کار داشت یه روز دیرتر می ره،اونی که گفتم گرفتی افی؟
-آره،خدا کنه اندازه اش باشه،فکر کنم امیر طفلک هم کمتر از تو لاغر نشده باشه.
دستمو دور گردنش حلقه کردم و صورتشو بوسیدم
-مرسی افی،تو بری من چیکار کنم؟خیلی تنها می شم.کاش حداقل دیرتر می رفتین.
تو چشماش اشک جمع شد و با صدایی گرفته گفت
-تو بزرگ شدی آنا،مطمئنم خودت از پسِ همه چی برمیایی،همونطور که بهترین کارو کردی که همه چیو به عمو فری گفتی،سعی کن بعد اینم مشکلی بود بهش بگی،اون بهتر کمکت می کنه
-نه افی هنوز بزرگ نشدم همش خرابکاری می کنم،به بابا هم روم نمیشه همه چیو بگم مثل تو که همه چی رو بهت میگم.
-خیلی خب لوسو ببین،اون اشکاتو جمع کن،بشین یه چایی بیارم،منم قول می دم زود زود بهت زنگ بزنم.
امیر زنگ زد و گفت ساعت 5 میاد دنبالم،افسانه هم ساعت 4.30 به مامان زنگ زد و گفت دارم با آنا میرم خرید گفتم خبر داشته باشین نگران نشین.«هه،کارم به کجا رسیده بود که مامان اینقدر بهم مشکوک شده بود»قرار شد افسانه هم واقعا بره دنبالِ خریداش،منم تا ساعتِ 8 خونه باشم.
ساعت ده دقیقه به پنج درو باز کردم ،بس که هیجان داشتم،هرچی افسانه گفت صبر کن بیادزنگ میزنه اما گوشم بدهکار نبود.دل تنگ بودم و دقیقه ها کش می اومد ماشینِ امیر جلویِ در بود. سرشو گذاشته بود رو فرمون .تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم.
درِ جلو رو باز کردم و نشستم،از صدایِ در سروشو بلند کرد،وای خدایِ من امیرِنازنینم چقدر لاغر شده بود.اونم با تعجب به من نگاه می کرد.جفتمون هم خیلی خوشحال بودیم هم غمگین،خوشحال از اینکه بعد از مدتها هم دیگه رو می دیدیم ،غمگین از اینکه قیافه جفتمون از حالِ خرابمون خبر می داد.
-کوچولویِ چشم سیاه چرا این قدر لاغر شدی؟
جوابشو اینجوری دادم
-نمی خوای راه بیفتی؟
ماشینو راه انداخت،سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت.منم نخواستم سکوتشو بهم بریزم،می خواستم یه کم خودشو پیدا کنه،حق داشت از قیافه من شوک زده بشه،6 کیلو وزن کم کرده بودم و پایِ چشمام گود افتاده بود.حلقه هایِ کبودِ دورشون هم حکایتِ بی خوابی هامو نشون می داد.البته قیافه امیرم دست کمی از من نداشت.ضبطو روشن کردم.

تن تو ظهر تابستون رو به یادم می یاره
رنگ چشمای تو بارون رو به یادم می یاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندون رو به یادم می یاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون می زنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل خواب گل سرخی، لطیفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو مثل وسوسه ی شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثل یک قصه پراز حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردنِ یک عروسکی
من نیازم تو رو هرروز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو قشنگی مثل شکل هایی که ابرا می سازن
گل های اطلسی از دیدنِ تو رنگ می بازن
اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردنه تو با اسب بالدار می تاز ن

من نیازم تو رو هرروز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

چشمامو بسته بودم،تا اشکام رسوام نکنه،بغضمو قورت می دادم که امروزمونو خراب نکنم،امیر حالمو فهمید دست برد ضبطو خاموش کرد.
-کوچولو چشماتو باز کن ،ببینمشون،داریم می ریم یه جایِ خوب،مطمئنم کلی خاطره برات زنده میشه.
چشمامو باز کردم،نزدیکِ میدونِ آزادی بودیم،داشت منو می برد همونجایی که برایِ بار اول همو دیده بودیم.کِی فکر میکردیم که اون دیداربه اینجا برسه.ماشینو تو پارکینگِ فرودگاه پارک کرد.
رفتیم تو کافی شاپش نشستیم و سفارش دادیم.
-یادته چشم سیاه،پارسال این موقع رو درست همین ساعتا بود ؟فکرشو می کردی ؟
-آره یادمه همه جزئیاتشو،اما اصلا فکر نمی کردم بخواد بینمون این اتفاقا بیفته
-ناراحتی از اینکه با من آشنا شدی؟
-این چه حرفیه،من و تو یه روزی همدیگه رو میدیدیم به هر حال.حالا اینجا نه یه جایی دیگه.اما سرنوشت این بوده برایِ اولین بار اینجا همو ببینیم.
-راست میگی،شاید دوماهِ بعدش تو عروسیِ بهنود برایِ اولین بار همو میدیدم،پس یعنی فکر میکنی ما قسمت هم هستیم و سرنوشت ما رو بهم می رسونه؟
-امیدوارم امیر،چون حتما یه حکمتی هست که من و تو اینجا با هم آشنا شدیم.
-مامانم می خواست دوباره زنگ بزنه،اما گفتم صبر کنه
-وای الان نه،مامان هنوز با من سر سنگینه،دعا کن امسال اگه قبول شدم بهم تائیدیه بدن.بعد حتما مامان موافقت میکنه و دیگه بهونه ای نداره.
-من که صبر کردم عزیزم ،اگه بدونم تو مالِ خودم میشی تا قیامت صبر میکنم.
تا ساعتِ هفت و نیم اونجا بودیم.باید زودتر بر می گشتم،دلم نمی خواست برایِ افسانه مشکلی پیش بیاد.
دمِ خونه افسانه،دستمو کردم تو کیفم وچیزی رو که به افسانه گفته بودم براش بگیره در آوردم و گذاشتم رو پاش.
-این چیه خوشگلم؟
-بازش کن با هم ببینیم،چون منم ندیدم ،سلیقه افسانه است،خودم نتونستم برم بیرون تنهایی
-نه صبر کن اول تو اینو باز کن
دستشو برد عقبِ ماشین و یه بسته برداشت و داد دستِ من.بازش که کردم کلی خندیدم.یه خرسِ کوچولوی قهواه ای که خیلی وقت پیش با هم دیده بودمیش و من ازش خوشم اومده بود.
-وای مرسی امیر،خیلی بدجنسی،اونروز نذاشتی بخرم نگو خودت می خواستی بگیری.
-فرداش رفتم گرفتمش ،گذاشته بودم سرِ فرصت بهت بدم کوچولو
بعد اون بسته اشو باز کرد.یه سوئی شرتِ سورمه ای،که راه های آبی داشت.یه سلیقه افسانه شک نداشتم.
-خیلی خوشگله آنا،مرسی.
- خوشت اومد؟ خدا رو شکر افی سلیقه اش خوبه.
-از طرفِ من ازش تشکر کن.مرسی که به فکرم بودی.
اون سه روزی که من تهران موندم،هر روز هم دیگه رو میدیدم ،و از با هم بودن لذت می بردیم،سعی می کردیم به روزایِ خوبِ آینده فکر کنیم از طرفی هم معلوم نبود که مامان کِی قفل و زنجیرِ منو باز کنه،مخصوصا که هفته دیگه هم افسانه می رفت و دستم به هیچ جا بند نبود.
بابا خودش اومد دنبالم .تو ماشین ازم پرسید که امیرو دیدم یانه،نتونستم دروغ بگم و گفتم آره دیدمش اما نگفتم هرروز.بابا هم دیگه هیچی نپرسید.
شبی که افسانه رفت خیلی تلخ بود.همه خونه خاله سیما جمع بودیم.چون افسانه،خونه اشو تحویل داده بود و کل زندگیش خلاصه شده بود تو چند تا چمدون.
بعد از رفتن افسانه به کل تنها شدم.رابطه ام با بیشتر دوستام قطع شده بود.مژگان که ازدواج کره بود و حالا هم منتظرِ بچه اولش بود.میترا رفته بود فیلیپین ،نوشینم که کرج نبود،آذین سرگرمِ مهرداد و خرید جهیزیه اش بود.. بهنازم که گاهی از امیر حالشو می پرسیدم اونم با سعید مشغول بود.دیگه از اون دوره ها خبری نبودفقط گاهی تلفنی حالِ همو می پرسیدیم
امیرم شاید هر دو هفته یه بار خیلی کوتاه می دیدمش .مامان یه سری از محدودیت هامو برداشته بود مثل همین تنها بیرون رفتنو،اما زیاد نمی رفتم که شک نکنه.
سخت داشتم درس می خوندم که حداقل امسال بتونم رتبه خیلی بالا بیارم که شاید هیئت گزینش دلشون بسوزه و حداقل گواهی نخوان.
یکی از شبایِ دی ماه بود.هر چی منتظر شدم امیر زنگ نزد.سابقه نداشت که زنگ نزنه.هر چی هم شماره اشو می گرفتم جواب نمی داد.دیر وقت بود و نمی تونستم شماره خونشونو بگیرم.نگران شده بودم.خوابم نمی بردمنتظر بودم صبح بشه تا بتونم باهاش حرف یزنم.دورِ اتاقم راه می رفتم و با خودم حرف می زدم.اما زمان نمی گذشت.
نماز صبحمو خوندم و سر سجاده مشغول انواع و اقسام نذرا شدم«خدا جون امیر یه طوریش نشده باشه،هزارتا صلوات می فرستم،خدایا صبح که زنگ می زنم بگه خوابش برده بوده یا جایی مهمون بوده،پنج تا شمع نذرامامزاده صالح که روشن کنم ،خدا جون.......»
ساعت 6.30 دیگه طاقت نیاوردم گوشی رو برداشتم و شماره اشو گرفتم.بازم جواب نمی داد.تا ساعتِ 8 صبح هر پنج دقیقه می گرفتم اما بر نمیداشت.خونشونم جواب نمی داد.
برای همین شماره شرکتو گرفتم.خدارو شکر که خانم مقامی گوشی رو برداشت.حوصله شهلا جونو با اداهاش نداشتم.
-سلام خانم مقامی آنا هستم
لحنش سرد سرد بود،همیشه کلی با من احوالپرسی می کرد.اما امروز نه ،من امااون لحظه اونقدر استرس داشتم که تنها چیزی که مهم بود سلامتی امیر بودنه لحن سرد منشی شرکتشون.
-ببخشید امیر اومده؟
- نه خیر ایشون ده دقیقه پیش زنگ زدن برایِ یک هفته مرخصی گرفتن.
-مطمئنین ده دقیقه پیش بود ؟مرخصی برای چی؟حالش خوب بود؟
- لزومی نداره بخوام دروغ بگم ،خبرم ندارم برای چی مرخصی گرفتن.امری ندارین؟
بدون اینکه منتظر باشه جواب بدم گوشی رو گذاشت.دوباره شماره امیرو گرفتم بازم جواب نمیداد.یعنی چی شده؟برای چی مرخصی گرفته؟چرا به من هیچی نگفنه؟
خدایا چیکار کنم دارم می میرم از دلشوره............
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
تمام نا تمام من ۱۴
زانوهامو بغل زده بودم و رو تختم نشسته بودم.یک هفته بود از امیر هیچ خبری نداشتم.حتی بهنازم جوابِ درستی نمی داد.می گفت رفته مسافرت.گفته یه مدت می خوادآرامش داشته باشه.
از این تعجب می کردم که چرا بهم هیچی نگفته، همیشه حتی ازکوچیکترین برنامه هاش خبر داشتم.آخرین شبم که باهم حرف می زدیم.مسئله ای پیش نیومده بود.مثل همیشه بود.تازه قرار بود هم دیگه رو ببینیم.میگفت باید یه ناهارِخودمونو مهمون کنیم.
یعنی چه مسئله ای پیش اومده بود که امیر بدون اینکه حتی به من بگه بی خبر رفته سفر؟
حوصله درسو کتاب نداشتم.تو این یه هفته فقط کتابام جلوم باز بود،بدون اینکه حتی نگاشون کنم.مامان سیمین اما بیشتر دور برم می چرخید،دم به دقیقه برام آب میوه و شیرموز و تنقلات می آورد.
حتی بهم پیشنهاد می داد که چرا چسبیدی به اتاقت پاشو برو یه سری به دوستات بزن. یه دوره بزارین ،اصلا برین دیزین،برفِ خوبی اومده اما من اون قدر گیج بودم که این تغییر رفتارایِ مامان به چشمم نمی اومد.فقط در جوابش می گفتم درس دارم.
اون شب منتظرِ تلفنِ امیر بودم،با خودم می گفتم حتما دیگه برگشته و امشب زنگ می زنه ،اما اون شبم زنگ نزد.از دستش خیلی دلخور بودم،با اینکه دلم خیلی براش تنگ شده بود اما تصمیم گرفتم تا خودش تماس نگرفته و علتِ این رفتارشو نگفته،منم بهش کاری نداشته باشم.
اما اون زنگ نزد،تا یک ماهِ بعدشم خبری ازش نشد.غرورم اجازه نمی داد که سراغشو از کسی بگیرم.کتابام فقط جلوم باز بود اونم برای اینکه کسی بهم کاری نداشته باشه.حوصله درس خوندن نداشتم،هیچی تو مغزم نمی رفت.کارِ امیر برام عجیب بود.اون که همیشه میگفت یه روز که صداتو نمی شنوم دلم برات تنگ میشه،حالا 5 هفته بود ازش هیچ خبری نبود.مامان و بابا هم حالِ خرابمو می دیدن،اما فکر میکردن شاید خستگی درس خوندنه. یه شب بابا اومد تو اتاقم و گفت
-مشکلی پیش اومده آنا؟مثل همیشه نیستی.
-نه خسته شدم از درس خوندن بابا فری چیزی نیست
-مطمئنی همینه بابا؟
.احتیاج به این داشتم که یه مدت از محیطِ خونه دور باشم برای همینم در جوابِ بابا گفتم
-آره بابایی،فقط دلم می خواد یه چند روز برم یه جایی برایِ استراحت.
-کجا می خوای بری ،الان که وسطِ سال تحصیلیه و مامان و بنفشه که نمیتونن بیان،منم که میدونی کلاسام شروع شده.
-نمیدونم بابا،خسته ام،احساس میکنم نیاز دارم یه چند روزی از اینجا دور باشم
-شمال که نمیتونی بری تنهایی، بندرم مطمئنم نمیخوای بری،می خوای بری مشهد پیشِ خاله نسرین؟
فقط مونده بود تو این حال و روز قیافه محمود جلویِ چشمم باشه !با اینکه حوصله خاله نسرینو نداشتم،اما بد فکری هم نبود،حداقل اونجا میتونستم برم تو حرم و تا جایی که دلم میخواست خودمو سبک کنم.
-آره بابا می رم مشهد پیشِ خاله ،اگه میشه فقط زودتر برام بلیط بگیرین.
دوشنبه بود که بابا بلیطمو آورد.چهارشنبه ساعتِ شیش پرواز داشتم،برگشتم هم برایِ دوشنبه بعدش بود.تو فرودگاه سعی میکردم که اصلا به هیچی فکر نکنم.زودتر از همه بارمو تحویل دادم و رفتم تو سالن.یکی از کتابایی که همرام آورده بودم در آوردم و سرمو کردم تو کتابم تا زمانی که سوارِ هواپیما شدم.
توی فرودگاهِ مشهد عمو شاهرخ شوهرِ خاله نسرین اومده بود دنبالم. رسیدیم خونه خاله کلی شروع کرد به متلک گویی«چه عجب یاد ما افتادی و....» ،اما توجه نکردم مامانِ مهرنازبود دیگه،اونم اخلاقاش درست مثلِ مامانش بود . بعدم شروع کرد برام برنامه چیندن ، که گفتم خاله حوصله هیچ جا رو ندارم ،بهش برخورد اما برام مهم نبودحالِ خودم خرابتر از این بود که بخوام به این چیزا فکر کنم. تا زمانی هم که مشهد بودم،هیچ جا نرفتم،فقط می رفتم حرم و بر میگشتم.
تو حرم ساعتها مینشستم و زل می زدم به ضریح.هر چی گلایه داشتم می گفتم و اشک می ریختم،تنها جایی بودکه همه مثل هم دلاشون پر درد بود،وقتی برمیگشتم تهران،خیلی سبک شده بودم.
تصمیم گرفته بودم تو برگشتم برم سراغِ امیر،باید می رفتم و ازش علتِ رفتارشو می پرسیدم.این حقِ من بود.
به مامان گفته بودم نیان دنبالم، به این بهانه که تهران کار داشتم و دنبالِ چند تا کتابِ تست باید می رفتم،گفتم خودم از فرودگاه میرم خونه آقاجون و از اونجا بهشون زنگ می زنم.مامانم قبول کرد.بدون اینکه حرفی بزنه.
سه شنبه تاظهر رفتم میدونِ انقلاب و چندتا کتابِ تست گرفتم.تصمیم داشتم برم شرکتِ امیر و ببینمش،از یه طرف دلم براش خیلی تنگ شده بود،از یک طرف هم باید جواب سوالامو می گرفتم.قبلنا یه بار از جلویِ شرکتشون رد شده بودیم و نشونم داده بوده.از انقلاب دربست گرفتم و دمِ شرکت پیاده شدم.از رویِ تابلوها فهمیدم طبقه دوم هستن.استرس داشتم،بعد از یک ماه ونیم میخواستم امیرو ببینم.در شرکتو که باز کردم قلبم شروع کرد به گرومپ گرومپ زدن.
-خانم محسنی پشتِ میز نبود،فکر کنم این خانم مقامی بود.رفتم جلو.
-سلام،خانمِ مقامی؟من آنا هستم
رنگش به وضوح پرید،سریع از پشت میزش بلند شد و اومد سمتِ من،باهام روبوسی کرد و راهنمائی ام کرد به یه اتاق.وقتی نشستم به هوایِ چایی آوردن رفت بیرون،من چایی می خواستم چیکار اومده بودم امیرو ببینم.با سینی چایی و ظرف شیرینی برگشت و نشست رو به روم و زل زد بهم،رنگش تقریبابه حالتِ عادی برگشته بود
-خوبی آنا جون؟مشتاقِ دیدارت بودم
-مرسی بد نیستم،منم همینطور،امیر هست خانم مقامی؟
باز رنگش پرید و دستپاچه شد
-نه راستش جایی کار داشت و رفته بیرون.
-کی میاد؟
-والا فکر نکنم دیگه برگرده.چائیتو بخور عزیزم سرد شد.
احساس کردم داره دروغ می گه،دلم میخواست از جام بلند شم و برم درِ تک تکِ اتاقا رو باز کنم و امیرو پیدا کنم اما سعی کردم خونسرد باشم،چائیمو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
درِ اتاق باز شد،خانم محسنی اومد داخل.سلامِ سردی به من کرد و رفت پشتِ میزی که تو اتاق بود.و خودشو مشغول یکی از کشوهایِ اونجا کرد.«این چش شده بود،همیشه که کلی قربون صدقه ام می رفت»در کشو رو بست و بی هیچ حرفی از درِ اتاق رفت بیرون.چائیم که تموم شد از جام بلند شدم
-خب خانم مقامی ممنون از پذیرائیتون،لطفا اگه امیر برگشت بهش بگین من اومدم ،بهش بگین حتما با من تماس بگیره.
مِنو مِنی کرد
- میدونی آنا جون بهتره که امیر دیگه باهات تماس نگیره.
متعجب نگاش کردم
-چرا خانم مقامی؟باهاش کار دارم.
- راستش ،خب ،چه جوری بگم «کلافه بود از گفتن حرفش و من منتظر شنیدن اینکه چرا امیر نباید زنگ بزنه»میدونی خب خب امیر وشهلا پنج شنبه نامزد می کنن و درست نیست که هیچ رابطه ای بین شما باشه.........
نمی فهمیدم داره چی میگه،حتما داشت شوخی میکرد،یه شوخی لوس و بی مزه،امکان نداشت امیر این کارو بامن بکنه،ما بهم قول داده بودیم.
-شوخی بی مزه ای بود خانم مقامی، این امکان نداره!
-باور کن شوخی نیست عزیزم،میتونی از خودِ شهلا بپرسی.
قیافه اش نشون می داد که چقدر از گفتن این حرفا معذب بوده ،پس شوخی نیست!
حالم خوب نبود، دوست داشتم داد بزنم ،گیج بودم . باید می رفتم،باید هر جور شده فرار می کردم،صدای مقامی تو گوشم مثلِ وز وزِ زنبور بود.بی توجه به بقیه حرفاش درو باز کردم و از اتاق اومدم بیرون.شهلا پشتِ میز نشسته بود و با نگاهِ پیروز مندانه اش بهم نگاه می کرد.یک لحظه ایستادم.هنوز نمیتونستم باور کنم اما باید محکم می بودم.حداقل الان و اینجا بعدا می تونستم هر چقدر دلم می خواد داد بزنم اما الان این نباید می فهمید چقدر شکستم.با صدایی که سعی می کردم نلرزه و صاف باشه گفتم
-تبریک می گم امیدوارم خوشبخت باشین
لبخندِتمسخر آمیزی زد
-مرسی عزیزم.
منتظر نموندم بقیه حرفاشو بشنوم ،چون اگه حتی یک دقیقه دیگه می موندم تعادلمو از دست میدادم و می افتادم.بدون خداحافظی ازدرِ شرکت اومدم بیرون.نمیدونم با چه حالِ زاری خودمو رسوندم خونه آقاجون،بهت زده بودم، چشمام می سوخت ،بغض داشت خفه ام می کرد ،اما برخلافِ همیشه یک قطره اشک از چشمام نمی اومد.
آقاجون که درو باز کرد از قیافه بهت زده من تعجب کرد.هرچی ازم می پرسید چی شده؟ سرمو تکون دادم هیچی ،دهنم باز نمیشد حرفی بزنم. حرفی نداشتم بزنم.شوک زده بودم و باورم نمیشد امیر این قدر بی معرفت باشه،بازم سه شنبه بود.........
سرم سنگین بود،چشمام از شدت درد باز نمیشد.احساس می کردم قلبم از قفسه سینه می خواد بزنه بیرون. زمان و مکانو گم کرده بودم.تمامِ لحظه هام سکوت بود و سکوت و فراموشی!
نمیدونستم کی روز میشه،کی شب،حتی نمی دونستم کِی اومدم تو اتاقِ خودم ،آخرین بار خونه آقاجون بودم،کِی بود راستی؟سه شنبه بود مثل اینکه،امروز چند شنبه است؟
تمومِ مدت توی اتاقم بودم و درو رو خودم بسته بودم.با هیچ کس حرف نمی زدم.سینی غذایی که مامان می داد بنفشه می آورد تقریبا دست نخورده بر می گشت ،به زور دوتا لقمه غذا می خوردم .بابا چند بار خواست باهام حرف بزنه که در جوابش فقط بهش زل زدم.هیچ حرفی نداشتم بگم .اصلا یادم نمی اومد چرا اونجوری شدم
.فقط یادم بود که رفته بودم یه جایی،کجا بود؟آها رفتم امیرو ببینم،بعدش چی شد؟امیر نبود،خانم مقامی گفت نیست،بعدم چی گفت؟اه چرا یادم نمیاد.
هرشب ساعتِ11 که می شد منتظرِ تلفن امیر بودم اما چرا زنگ نمی زد« من که به اون خانم مقامی گفتم بهش بگه زنگ بزنه،اصلا دیگه باهاش قهرم،باید کلی نازمو بکشه»
اما اون شب درست راس ساعتِ 11 تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم این که امیر نبود افسانه بود،صداش از راهِ دور می اومد.
-آناااااااا،خوبی؟
-افی قطع کن الان امیر زنگ می زنه ،بعد تلفن اشغاله،دوست ندارم منتظر بمونه،خودم بهت زنگ می زنم.
صدایِ گریه هاش می اومد،چرا داشت گریه میکرد؟نکنه امیر طوریش شده اینا به من نمی گن؟
-افی چرا گریه میکنی؟امیر طوریش شده؟راستشو بگو
-آنا عزیزم،طفلکِ من،نگران نباش امیر حالش خوبه
-خب خدارو شکر ، پس چی حسین و مارال خوبن؟
-اونام خوبن آنا،نگران نشو
-می دونی افی امیر با من قهر کرده و زنگ نمی زنه،به نظرت برای چی؟من که کاری نکردم آخه؟خودم بهش زنگ بزنم؟
دوباره گریه اش شدت گرفت
-بمیرم برات ،کاش اونجا بودم،همش تقصیرِ منِ احمقه،کاش از اول جلوتو می گرفتم.و نمیذاشتم در گیر احساسات بشی.
-افی چی شده مگه؟این حرفا چیه میزنی؟اصلا بعدا حرف می زنیم،ممکنه امیر زنگ بزنه،خداحافظ
گوشی رو گذاشتم.باید یادم می اومد که چی شده،اما چطوری؟ شروع کردم به فکر کردن خیلی به خودم فشار آوردم داشت یه چیزایی یادم می اومد.
آها از مشهد برگشتم خونه آقاجون بودم ،روزِ سه شنبه بود،بعد رفتم شرکتِ امیر اینا،بعدخانم مقامی گفت که،گفت که.......امیر با شهلا محسنی نامزد کرده بود!
و بعد همه چی اومد جلویِ چشمم،تلو تلو خورون اومدنم تو خیابون و کسی که از پشت سر صدام کرد،خانم مقامی بود،حرفاش یادم اومد که گفت«امیر که اکسیژن نیست تو نتونی بدونِ اون زندگی کنی،فراموش می کنی،هنوز خیلی جوونی و...............»اما من فقط زل زده بودم بهش،بعدم بهم گفت آدرس جایی رو که می خوام برم بدم و من اتومات وار آدرسِ خونه آقاجونو دادم.برام یه دربست گرفت وآدرسو داد.به راننده هم تاکید کرد تا نرفتم تو خونه حرکت نکنه.
از خونه آقاجونم فقط قیافه نگرانِش که به مامان زنگ زدو نمیدونم کِی بابا اومد دنبالم، یادمه .اصلا چند روز گذشته؟ یعنی واقعا دلش اومد بدون اینکه حرفی بزنه بره؟مگه ما بهم قول نداده بودیم که هیچوقت هم دیگه رو تنها نذاریم؟یعنی همه اون حرفا دروغ بود.همه دوست دارم گفتناش،همه نقشه هایی که برایِ آینده امون کشیده بود اسم دخترمون؟همه دروغ بود؟
اما حالا چرا خانم محسنی ؟اون که در جریانِ رابطه من و امیر بود، چه طور تونسته بود جوابِ مثبت به امیر بده؟
خیلی سوال تو ذهنم بودونمی دونستم باید جوابشو از کی بگیرم.همه باورامو از دست داده بودم،احساس می کردم قلبم مچاله شده،حسِ اینکه تمامِ این مدت به بازی گرفته شدم،اذیتم می کرد،اما وقتی یادِ حرفا و نگاه هایِ امیر می افتادم نمی تونستم باور کنم که همه اون حرفا و رفتارا دروغ بوده.داشتم دیوونه می شدم.ساعت شماطه ای کنارِ تختمو برداشتم و پرت کردم سمتِ دیوار،بعدم همه کتابامو،برام مهم نبود که نصف شبه و همه خوابن،مهم احساسی بود که الان داشتم،حسِ یه آدمی که با همه احساساتش بازی شده و دور انداخته شده.
بابا و مامان هراسون اومدن تو اتاقم.بابا اومد جلو و منو گرفت تو بغلش،مامانم پائینِ تخت نشست
-آنا بابا چی شده؟خوبی بابا؟

-امروز چند شنبه است؟من چرا اینجوری شدم؟
- امروز 5 شنبه است ده روزی میشه که حالِ خوبی نداشتی بابا، آقاجون می گفت اون روز صبح که از خونه رفتی بیرون حالت خوب بوده.اتفاقی افتاده ؟چرا حرف نمی زنی ؟نمیدونی اون روز بنده خدا آقاجون چه هولی کرده بود و من چه جوری خودمو رسوندم تهران.بهمون بگو تا ما بدونیم جی شده شاید بتونیم کمکت کنیم.
-چی رو بگم؟چیزی نشده،حالم خوبه،نگران نباشین.
به مامان اشاره کرد بره بیرون
-خب حالا بگو ببینم عزیزم،امیرو دیدی؟حرفی زد که اذیت شدی؟
اسمِ امیر که اومد ،غمِ عالم اومد تو دلم.چشمام اما سرد و خشک موند
-نه ندیدمش بابا، دیگه هیچوقت نمی بینمش شما هم خودتونو اذیت نکنین به مامان سیمینم بگین دیگه نگران نباشه،امیر نامزد کرد!
بابا با تعجب بهم نگاه کرد
-حتما داری شوخی میکنی؟
-الان به من میاد که شوخی کنم بابا؟بعد از این نمیخوام هیچ اسمی ازش بشنوم.
موهامو آروم نوازش کرد
-خب شاید تقدیر این بوده عزیزم.بهر حال کاریش نمیشه کرد.می دونم با توجه به احساسی که بهش داشتی برات خیلی سخته،اما باید با این مسئله کنار بیایی . سعی کن به خودت فرصت بدی.زمان همه چیو درست میکنه.
نمیدونم چرا حتی یک قطره اشک از چشمام نمی اومد.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
-سعی میکنم بابا،ببخشید بیدارتون کردم،برین بخوابین.خوبم«دروغ می گفتم اصلا خوب نبودم،اما باید محکم می بودم،دیگه هیچ زمان و هیچ زمان به کسی دل نمی بستم»بابا سرمو بوسید و ازم پرسید«چیزی لازم ندارم»که گفتم نه .
تا خودِ صبح بیدار موندم،همه روزایِ با امیر بودنو مرور کردم ،حرفامونو ،خنده هامونو،بیرون رفتنامونو اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم.بعد با خودم یه سری تصمیم گرفتم که باید عملیشون می کردم.
.صبح اولین کاری کردم زنگ زدم به آرایشگاهی که همیشه می رفتیم،با اینکه جمعه بود اما برایِ مشتری هایِ خصوصیش کار می کرد.گفتم تا یک ساعت دیگه می رم پیشش،بعد حاضر شدم همه لباسام به تنم زار می زد .
از اتاقم اومدم بیرون،مامان تو آشپزخونه مشغولِ بود ،بابا هم داشت تو اتاقش کتابشو مرتب میکرد،بنفشه هم پایِ آتاری نشسته بود.رفتم تو آشپزخونه.
-سلام،میشه سوئیچتونو بدین،می خوام برم بیرون
مامان با تعجب به من نگاه کرد
-سلام،کجا می خوای بری اول صبحی؟بیا یه چیزی بخور،میدونی چند روزه هیچی نخوردی؟
-میل ندارم،اگه نمیشه که برم از بابا ماشینشو بگیرم می خوام برم پیشِ پروا جون
یک چایی برام ریخت و گذاشت رو میز
-باشه حالا بیا یه لقمه بذار دهنت و یک چایی بخور،تلخه می شی،بعدم سوئیچم رو میزه بردار،پولم لازم داری از تو کیفم بردار
بدونِ اینکه توجهی به کره و پنیری که رو میز گذاشته بود بکنم،چائیمو داغ سر کشیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون،سوئیچو برداشتم،پول داشتم.
در حالِ پوشیدنِ کفشام بودم که بنفشه گفت
-منم بیام آنا؟
-نه لازم نکرده،برو بشین درستو بخون
بغض کرد
-درس ندارم،خب بذار بیام
-گفتم نه،حوصله اتو ندارم
بعدم بی توجه رفتم تو ماشینو روشنش کردم تا گرم بشه.پروا جون اول راضی نمیشد موهامو کوتاه کنه،می گفت« حیفه به خدا آنا،بذار مرتب کنم»،اما من تاکید کردم «کوتاه تا زیرِ گوشم پروا جون».انگار می خواستم با کوتاه کردنِ موهام از امیر انتقام بگیرم که همیشه می گفت من عاشقِ این موهایِ مشکی صافتم،حق نداری هیچوقت کوتاشون کنی!
کارِ پروا جون که تموم شد.یه نگاهی به خودم تو آیینه کردم.چقدر لاغر شده بودم،چشمام ده برابر اون بار گود افتاده بود،برایِ خودمم غریبه بودم.موهام شده بود تا زیرِ گوشم.برام مهم نبود،اونا رو فقط بخاطرِ امیر گذاشته بودم تا کمرم بشه،وقتی اون نبود و نمی دیدشون به چه کارم می اومد،بنفشه هم عادت داشت به موهایِ کوتاهِ من!.
از آرایشگاه اومدم بیرون،ناخود آگاه رفتم سمتِ جاده چالوس،همون جایی که روزِآخری که قرار بود برم پاریس و امیر منو برده بود داد بزنم.نیاز داشتم خودمو تخلیه کنم و این بغضو بشکنم.از تو داشبورد نوار گوگوشمو در آوردم و گذاشتم تو ضبط به این آهنگ که رسید چندباره زدم تا از اول بیادخودمم باهاش می خوندم

سقف ما هر دو یه سقف دیوارامون یه دیوار
آسمون یه آسمون بهارامون یه بهار
اما قلبمون دوتا دستمون از هم جدا
گریه هامون تو گلو خنده هامون بی صدا

نتونستم نتونستم تو رو بشناسم هنوز
تو مثل گنگی رمز توی یک کتیبه ای
که همیشه با منی اما برام غریبه ای

هنوزم ما می تونیم خورشیدو از پشت ابر صدا کنیم
نمی تونیم؟
می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم
نمی تونیم؟

هم شب و هم گریه ایم درد تو درد منه
بگو هم غصه بگو دیگه وقت گفتنه
بغض ما نمی تونه این سکوتو بشکنه
مردم از دست سکوت یکیمون حرف بزنه

ماشینو بردم درست همونجایی که امیر ،اون روز ایستاده بود.از ماشین پیاده شدم.رفتم جلویِ رودخونه .خیره به آب نگاه می کردم.بعد شروع کردم. از تهِ دل داد می زدم
«امیر هیچوقت نمی بخشمت اگر زمانی بفهمم که فقط می خواستی منو و احساسمو بازیچه کنی،هیچوقت نمی بخشمت اگر بفهمم همه احساست نسبت بهم دروغ بوده،شهلا نفرینت نمی کنم اما امیدوارم همونطور که منو حسرت به دل گذاشتی،حسرت به دلت بمونه.حداقل کاش کسی دیگه بود و تو نبودی .خدایا چرا من؟»
تا جایی که تونستم داد کشیدم اون قدر که دیگه صدام در نمی اومد.اما حتی یک قطره اشک نریختم.ته گلوم می سوخت.
رفتم نشستم تو ماشین یه کم آروم شده بودم . برگشتم سمتِ خونه.حالا باید تصمیم دومم رو اجرا می کردم.
سوئیچوگذاشتم سرجاش.ساعت 2.30 ظهر بود.کسی توی هال نبود،صدایِ قاشق و چنگال از تو آشپزخونه می اومد.لباسامو در آوردم و رفتم سر میز سلامی کردم و خودمو انداختم رو صندلی، همشون با تعجب بهم نگاه کردن اما فقط بنفشه گفت
-ااااا آنا موهات کو؟چرا کوتاشون کردی؟صدات چرا اینجوریه؟
-خسته شده بودم بنی،شستنش سخت بود.صدامم فکر کنم سرما خوردم،مامان میشه یه کم برام برنج بکشین؟در ضمن اگه میشه بعد از ناهار یه کم دیرتر بخوابین باهاتون کار دارم.
مامان بشقابمو گرفت.بیشتر از چندتا قاشق نتونستم بخورم.بعد از ناهار میزو جمع کردم،ظرفا رو شستم وچایی ریختم و رفتم تو هال.مامان و بابا منتظرم بودن.نشستم رو مبلو پاهامو زیرم جمع کردم
-بابااقامتِ من هنوز پنج،شیش ماه وقت داره نه؟
-آره چطور؟
-من می خوام برم پاریس برای ادامه تحصیل،قول میدم تا زمانی که درسم تموم نشده برنگردم.لطفااجازه بدین و ازم هیچی نپرسین
و اینکه فقط منو یه جایی پانسیون کنین،چون می خوام تنها باشم و حوصله هیچکسو ندارم.اینجا بمونم و اینهمه درس بخونم باز نتیجه نده اعصاب خودم از همه بیشتر خورد میشه.
در ضمن لطفا به عمه بگین تو اولین پروازی که جا می ده برام بلیط بگیره، اینم بگم نه حوصله مهمونی دارم نه اینکه کسی بخواد بفهمه دارم می رم.هر وقت رفتم خودتون به هرکی خواستین بگین.
بعدم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم.باید می رفتم،باید اونقدر دور می شدم که همه چی برام کم رنگ می شد.عمه درست برایِ همون تاریخی که پارسال برگشته بودم جا گرفت،بابا با دایی حسین هماهنگ کرده بود که برام یه اتاق تو پانسیون بگیره که نزدیکِ خودشون باشه،و اسممو هم دوباره تو همون کلاسِ زبان ثبتِ نام کنه.با هیچ کس خداحافظی نکردم حتی خاله سیما و آقا جون.
تو فرودگاه بر خلافِ اون بار یک قطره اشک نریختم.تمامِ طول مسیرِ پروازو به این فکر میکردم که باید این یکسال و نیم رو بذارم تو پستویِ ذهنم و دیگه بهش فکر نکنم.دریچه قلبم رو هم به رویِ همه می بستم.اما یعنی می تونستم امیرو فراموش کنم.............
دوماه از اومدنم به پاریس گذشته بود. روزِ اول دایی حسین و آزاده اومده بودن دنبالم،فقط یک شب خونه آزاده موندم،با مهرناز حتی روبوسی نکردم.آزاده هم ازم هیچ سوالی نکرد،نمی دونم شاید مامان اینا بهش چیزی گفته بودن.
روز بعدم دایی اومد دنبالم و منو برد همونجایی که قرار بود پانسیون بشم.جایِ خوبی بود،اغلب کسایی بودن که ملیت های مختلف داشتند و تنها ایرانیشون من بودم.کسی کاری به کارِ کسی نداشت.
اتاقم با اینکه کوچیک بود اما برایِ من کافی بود.از اول هفته ام قرار بود برم همون کلاسِ زبانم.
گاهی به آزاده سر می زم،روزایِ تعطیلم سعی می کردم با فامیل باشم.عیدِ اون سال برایِ اولین بار دور از پدرومادرم بودم.خاله نرگس گفته بود برم اونجا،که تنها نمونم.
روزا می گذشت و سعی می کردم به این مصیبتایی که رو سرم خراب شده بود فکر نکنم.من هیچ چیزی رو نمی تونستم تغییر بدم.حتی اگر امیر با پشیمونی هم بر می گشت و به پام می افتاد برام ارزشی نداشت،اون زمان که باید حداقل یه توضیح کوچیک بهم میداد منو رها کرد ،الان چه ارزشی داشت که بخوام به اون رفتارا فکر کنم،هرچند که هنوزم مثلِ سابق دوسش داشتم و احساسم نسبت بهش تغییر نکرده بود،شایداونم برای این رفتارش دلیلِ محکمی داشته،اما هر چقدر هم دلیلش کافی بود حقِ من بود که بدونم،نه اینکه این جوری......
اوایل آزاده اصرار داشت که تو جمعایِ دوستاشون شرکت کنم ،اما من بخاطرِ روبه رو نشدن با مسعود طفره می رفتم،اصلا دلم نمی خواست باهاش مواجه بشم.تنها دوستی که تو پاریس داشتم سولماز بود که اونم تا ماه اوت قرار بود عروسی کنه و بره آمریکا.گاهی باهم بیرون می رفتیم و یه قهوه یا یه شامِ سرپایی می خوردیم.
شب شنبه ای بود که مثلِ هر شب لباس ورزشی امو پوشیدم،واکمنمو گذاشتم رو گوشم و رفتم که کنارِ سِن قدم بزنم.برام عادت شده بود این پیاده روی.
اون شب عجیب تو یادِ امیر بودم اصلا نفهمیدم که چقدر از محلی که طبقِ عادتِ همیشگی ام می رفتم دور شدم.تو حال و هوایِ خودم بودم که دوتا پسرِ عرب جلومو گرفتن،سعی کردم از کنارشون رد شم،اما اجازه نمیدادن،یکیشون واکمنمو از گوشم کشید.اون یکی هم هِی به زبون عربی یه چیزی می گفت که من نمی فهمیدم.یه ترسِ عجیبی پیچیده بود تو دلم اما سعی میکردم خونسرد باشم.
یکیشون یه دستشو آورد سمتِ گردنمو ،زنجیری که همراه آویزش امیر برام خریده بود از تو گردنم کشید.هیچکس اون دورو ور نبود.اونقدر شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود.بعد اشاره کرد گوشواره هامو در بیارم.حاضر بودم هر چی داشتم بدم تا اینا دست از سرم بردارن.داشتم گوشواره هامو در می آوردم که چشمشون به انگشترم افتاد،به اونم اشاره کردن،این یکی رو به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دست بدم.گردن بندِ نازنینم رو ازم گرفته بودن این یکی رو دیگه نمی دم.
یکیشون شروع کرد به زدنِ تو گوشِ من می خواست به زور انگشترمو از دستم در بیاره.اما من با چنگ و دندون مقاومت می کردم،نمیدونم شاید واقعا خدا هم دلش برام سوخت که همون موقع سرو کله چند تا دخترو پسر پیدا شد که داشتن می اومدن سمتِ ما.عربا تا چشمشون به اونا افتاد یه لگد بهم زدن و ولم کردن.
پسرا دنبالشون دوئیدن اما بهشون نرسیدن،دخترا هم اومدن بالایِ سرِ من.به فرانسه ازم پرسیدن«خوبی؟»سرمو تکون دادم و جواب دادم«بد نیستم»پسرا بی نتیجه برگشتن
-سپیده ببین چیزیش نشده باشه،می خوای ببریمش دکتر؟
ایرانی بودن،برایِ همین به فارسی گفتم
-نه خیلی مهم نیست.خدا شما رو به موقع رسوند
-وای عزیزم ایرانی هستی؟اینجا چیکار می کردی آخه این موقع شب تنهایی؟
-داشتم قدم می زدم از راهِ اصلیم دور شدم.بازم ممنون
-نه بابا کاری نکردیم که من سپیده ام،اینم دوستم رکسانا است،این آقا هم شوهرم مهدیه،اونم شوهرِ رکسانا مهبده. اینجا درس می خونیم .امشبم مثل هر هفته که یه قسمت از رود سِن پیاده روی می کنیم این قسمتو انتخاب کردیم .شانس آوردی.
-خوشبختم،منم آنا هستم،فعلا دارم زبان می خونم ،واقعا شدین فرشته نجاتم
می خوای ببریمت دکتر؟گونه ات که بد جور کبود شده،موفقم شدن چیزی ازت بدزدن یا هنوز اولش بود؟
-گردن بندی که برام خیلی ارزش داشت بردن و گوشواره هامو،خوبه هیچوقت پول نقد زیاد همرام نیست.انگشترمو می خواستن که خدا رو شکر شما رسیدین.چیز مهمی نیست برم خونه کمپرس میکنم
-پاشو پس ما می رسونیمت.
دمِ پانسیون شماره امو گرفتن و شماره خودشونو دادن،قرار شد که هم دیگه رو تو پیاده روی ها تنها نذاریم.
بعد از اون سپیده و رکسانا شدند از بهترین دوستایِ من،البته سعی می کردم فاصله امو باهاشون حفظ کنم و زیاد در موردِ گذشته ام چیزی نگم.گاهی که تو جمعشون بودم یک دفعه می رفتم تو فکرِ امیر و سکوت می کردم.دوست داشتم الان امیر کنارم بود،مطمئنا از مهدی و مهبد خوشش می اومد،چون دقیقا اخلاقایی شبیهِ خودش داشتند. اما اون دیگه مالِ من نبود.معلوم نبود الان چیکار می کرد یا حتی به من فکرم می کرد یا نه؟
رکسانا همیشه می گفت «آنا دلم می خواد بدونم برایِ چی حتی تو اوجِ خنده هات ،ته چشمات غمگینه؟»منم بهونه می آوردم «بخاطرِ دوری از خانواده» اما اون باورش نمیشد«این غم مال دوری از خانواده نیست،کاش حرف می زدی» اما من با خنده حرفو عوض می کردم.
آزاده برایِ تولدم مهمون دعوت کرده بود،هر چی هم من گفتم تولد نمی خوام به گوشش نمی رفت گفت دوست داره طبقِ سنت همیشگیمون برام تولد بگیره و اون شب ،شبِ منه و می تونم هرکسی رو بخوام دعوت کنم.منم فقط سپیده اینا و سولمازو داشتم.که جمعا می شدن 6 نفر،اونم گفت فقط چنتا از دوستاشو میگه.قرار شد شامم از بیرون بگیره.برایِ اون شب یک بلوز مشکی آستین حلقه ای با یک شلوار گشاد مشکی پوشیدم.موهامم که روز قبل دوباره کوتاشون کرده بودم دادم پشتِ گوشم،آرایشِ ملایمی کردم .یادِ تولدِ پارسالم افتادم که امیرم بود.یعنی اصلا امروز یادشه که تولدمه؟سعی کردم از فکرش بیام بیرون.
کیفمو برداشتم و از اتاقم تو پانسیون اومدم بیرون.وقتی رسیدم خونه آزاده ساعتِ هفت بود وهنوز کسی نیومده بود،رفتم تو آشپزخونه که ببینم کاری داره یا نه،که دیدم همه کاراشو خودش کرده.ساعت هشت و نیم بود که مهمونا شروع کردن به اومدن.بیشتر دوستایِ آزاده بودن که از قبل می شناختمشون،سپیده اینا ساعتِ نه رسیدن .راهنمائیشون کردم که بشینن و راحت باشن.داشتم از درِ آشپزخونه می اومدم بیرون و سینی بستنی دستم بود که با دیدنِ مسعود جا خوردم.یادم نبود به آزاده بگم اینو دعوت نکنه.اما خب اومده بود.چشماش بادیدنم برق زد.اما من خیلی سرد باهاش احوالپرسی کردم و از کنارش رد شدم.سینی بستنی رو جلوی بچه ها گرفتم و همونجا نشستم،حوصله پذیرایی از مسعودو نداشتم.آزاده خودش میتونه به مهمونش برسه.
سپیده آروم در گوشم گفت
-بلا این خوش تیپه کیه از وقتی اومده یه دقیقه چشم ازت بر نمی داره؟
خودمو زدم به اون راه
-کی سپیده؟
-ااا همین چشم آبیه دیگه؟
-آها مسعودو می گی،یکی از آشناها ست
-اما به نظرم بیشتر از یک آشناست ناقلا
عصبی شده بودم.دلم می خواست برم سرِ مسعودو بکنم که اینجوری زل نزنه بهم
-مطمئن باش هیچ خبری نیست عزیزم،عادتشه به همه زل بزنه
-اما از وقتی اومده فقط به تو زل زده
نمی خواستم یه جوری جوابِ سپیده رو بدم که بهش بر بخوره برایِ همین در اوجِ عصبانیت با یک لبخندِ عصبی گفتم
-خب آدم ندیده برایِ همینه!
بعدم به بهانه اینکه برم ببینم چه خبره از جام بلند شدم.حوصله این حرفا رو نداشتم.تو آشپزخونه مشغولِ آماده کردنِ وسائل شام بودم که مسعود اومد داخل
-تولدت مبارک کوچولو،چقدر تغییر کردی ،مویِ کوتاه خیلی بهت میاد
-ممنون،چیزی لازم دارین؟
-نه،فقط .......
-فقط چی؟من کار دارم اگه چیزی نمی خواین بفرمائید بیرون
-هنوزم سرکشی آنا،فقط خواستم بگم خیلی بی معرفتی،این همه مدت اینجایی اما حتی حالِ منو نپرسیدی،وقتی شنیدم اومدی خیلی تعجب کردم که چه طور تونستی از یار دل بکنی،«پوزخند گوشه لبش جا خوش کرد»،بعد شنیدم که یارت قالت گذاشته و رفته سراغِ یکی دیگه،خیلی بی سلیقه بوده که از تو گذشته.
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم.مسعود همیشه استاد خراب کردن لحظاتم بود.
- دلیلی نداشته حالتو بپرسم ،به تو هم ربطی نداره که من چرا اینجام،در موردِ اونم حق نداری بخوای اینجوری حرف بزنی،حالا هم برو بیرون،نذار امشبم خراب بشه.بیرون!
باز چشماش برقِ آشنا زد.پوزخندی زد و از در رفت بیرون. یادم افتاد از عصبانیتم خوشش میاد..........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
تا آخر شب سعی کردم جایی باشم که در معرضِ دید مسعود نباشه.حتی هرچی بقیه اصرار کردند که باید برقصی،پا درد رو بهانه کردم و طفره رفتم.زمانی که می خواستم شمع های کیک نوزده سالگیمو فوت کنم آرزو کردم که فقط یه روزی بفهمم علتِ کاری که امیر با من کرد چی بوده و شمعها رو فوت کردم.
نوبت به باز کردنِ کادوها رسیده بود.آزاده برام یه مدلِ جدید واکمن گرفته بود.بقیه هم یا عروسکایِ کوچیک ،یا لباس و زینت آلات. کادویِ مسعود رو آخر از همه باز کردم.دلم می خواست اصلا بازش نکنم،اما خب نمیشد.با خودم گفتم«اگه باز مثل اون دفعه برام یه چیز گرون قیمت آورده باشه پرت می کنم تو صورتش.»اما با دیدنِ کادوش دهنم باز موند.مسعود برام یک مثنوی هدیه آورده بود.معلوم بود گرونه،اما کادویی بود که نمیشد پرتش کرد.زیرِ لب ازش تشکر کردم و کادوشو گذاشتم کنار بقیه کادوها.قیافه اش تو هم رفته بود اما برام مهم نبود.
دو هفته بعد از تولدم بود و تو اتاقم نشسته بودم . داشتم خودمو برایِ امتحانِ آخر ترم آماده می کردم که تلفنِ زنگ خورد. مادام ژاکلین صاحبِ پانسیون برایِ هرکدوم از مستاجراش که می خواستن خطِ تلفن وصل کرده بود.گوشی رو برداشتم .افسر جون بود.با تعجب باهاش احوالپرسی کردم«این شماره منو از کجا آورده»
-وای آنا جون وقتی شنیدم چند ماهه پاریسی و یه خبر ازم نگرفتی راستش ازت خیلی دلخور شدم.گفتم مگه خدایی نکرده از دستِ من دلخوری،زنگ زدم خونه آزاده جون باهات حرف بزنم که گفت پیش اون نیستی وجدا زندگی می کنی برای همین شماره اتو ازش گرفتم که هم ازت گله کنم هم بگم یکشنبه ناهارباید بیایی پیشمون،البته به آزاده جونم گفتم،اما اون گفت اگه آنا بیاد میام.
«خدا خفه ات نکنه آزاده آخه کی گفت شماره منو به این بدی؟حالا حتما اون پسرِ از خود راضیشم شماره منو داره»
-شرمنده افسر جون،من از وقتی اومدم اونقدر درگیرِ درسایِ زبانم هستم که حتی خونه دایی اینا هم کم می رم.به بزرگواری خودتون ببخشید.راستش من امتحانِ آخرِ ترم دارم دوشنبه و اصلا برام مقدور نیست بیام،باشه تو یه فرصت مناسب مزاحمتون می شم.
-امروز تازه پنج شنبه است،تا یکشنبه درس بخون بعد یه استراحتی چند ساعته به خودت بده،بیا ناهارتو بخور و برو
«ای بابا ول کن نیست ها،بابا من نخوام این پسرِ شما رو ببینم کجا برم؟عجب بدبختی گیر کرده بودم ها»
-والا راستش نمی دونم چی بگم افسر جون،خبرشو بهتون تا فردا می دم.
-احتیاج به خبر نیست،یکشنبه ظهر مسعود میاد دنبالتون.می بینمت عزیز م خدا حافظ.
منتظر نشد من جواب بدم،«مسعود بی جا کرده بیاد دنبالم،باید به آزاده زنگ بزنم و بگم خودش یه جوری اینا رو از سر واکنه،خودش بی اجازه شماره منو داده بود،حالا هم خودش باید جوابِ اینا رو بده» شماره آزاده رو گرفتم
-سلام،برایِ چی شماره منو به افسر جون دادی آزی؟
-سلام، چه خبرته ؟ مگه حالا چی شده؟
-هیچی نشده!تو که می دونی مسعود اون بار چه بلایی سرم آورد،اگه اون کارارو نمی کرد.من میتونستم امسال زبانمو تموم کنم و واردِ دانشگاه بشم.اما از دولتیِ سر ایشون بنده یکسال عقب افتادم.دلم نمیخواد دوباره هی اعصابمو خط خطی کنه.
-خیلی خب بابا،شلوغش نکن،اون بارم دنبالِ بهونه می گشتی که برگردی اونم داد دستت،فعلا هم که مزاحمتی برایِ تو نداشته،افسر جونم یه ناهار دعوتت کرده ،مسعودم فکر کنم اونقدر عاقل باشه که نخواد دورور تو بپلکه،موندم از چیِ تو خوشش اومده،خیلی خوش اخلاقی،یا آداب معاشرتت درسته؟اون قدرم هنوز هیچی نشده برایِ خودت مسئله رو بزرگ نکن.
اتفاقااگه حساسیت نشون بدی اونم عکس العمل نشون می ده.به نظرمم بهتره دوتایی یکشنبه بریم.اگه نری،مسعود بیشتر لج میکنه
«دلم از دستش گرفت،بهم کنایه امیرو میزد،اما خب شاید حقم بود.در موردِ حساسیتم هم به این موضوع راست می گفت،مسعود عادتش بود هرچی من عقب نشینی میکردم بیشتر جلو می اومد،»برای همین دلخوریمو گذاشتم کنار
-راست میگی،اصلا نباید حساسیت نشون بدم.پس یکشنبه میام اونجا که باهم بریم،افسر جون گفت مسعود میاد دنبالمون،فعلا
گوشی رو گذاشتم و نشستم سرِ درسم،اما دیگه حتی یه کلمه هم تو مخم نمی رفت.مدتها بود سعی می کردم کمتر به امیر فکر کنم،فکر اینکه «همون حرفایی که به من می زد رو به شهلامی گه دیوونه ام می کرد،یعنی به اونم می گه کوچولو؟چشماش که سیاه نبود پس چی صداش میکرد؟اه ولش کن،هر چی صداش میکنه،تو داری اینجا خودتو می کشی،بعد اون داره برایِ خودش خوش می گذرونه»
یکشنبه ساعت 12 جلویِ در پانسیون بودم.آزاده شبِ قبل زنگ زد و گفت« مهرناز مسموم شده واونم نمیتونه تنهاش بذاره و بیاد.گفت خودش به افسر جون زنگ زده و عذرخواهی کرده و آدرسِ پانسیونو داده که مسعود دیگه نره اونجا و مستقیم بیاد دنبالِ من»دلم می خواست از پشتِ تلفن موهاشو دونه دونه بکنم.نمیتونست بگه منم نمیرم؟تازه آدرسِ پانسیونمم داده به مسعود!
چاره ای نبود، باید می رفتم و طبیعی رفتار می کردم نباید حساسیت نشون می دادم.
مسعود طبقِ معمول گذشته،به ماشین تکیه داده بود و سیگار میکشید.رفتم جلو و سلام کردم.خیلی معمولی جوابمو داد و نشست تو ماشین«بی ادب انگار من بهش گفتم بیاد دنبالم،اصلا خودمم می تونستم برم،هرچند که دقیقا خیابونِ خونه افسر جونو بلد نبودم اما خوب زنگ می زدم می پرسیدم»تا دم خونه حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد«بهتر خداکنه که عاقل شده باشه و بهم کاری نداشته باشه»منم رومو کرده بودم سمت شیشه و بیرونو می دیدم.
افسر جون و آقایِ توکل با گرمی ازم استقبال کردند.دیگه هم ازم گلایه نکردند.تا موقع ناهار مشغولِ گپ زدن باهاشون بودم.مسعودم یه گوشه نشسته بود و مثلا داشت کتاب می خوند.
سر میزِ ناهار باز بغض تو گلوم نشست وقتی افسر جون ظرفِ خورش کرفسو رو میز گذاشت،یادِ افسانه افتادم دلم چقدر هواشو کرده بود.میدونست چقدر کرفس دوست دارم و هروقت که می رفتم خونه اش برام درست می کرد،یادِ روزِ اولی که به امیر زنگ زدم افتادم که ناهار کرفس داشت و من کوفتم شد.برای همینم نتونستم غذامو بخورم و باهاش بازی می کردم.
-آنا مادر،کرفس دوست نداری؟کاش یه چیز دیگه درست می کردم.
-نه نه افسر جون خیلی هم دوست دارم اتفاقا،راستش...یادِ افی افتادم.اونم خیلی خوب کرفس درست می کرد.
بعدم سعی کردم غذامو بخورم.یک لحظه چشمم به مسعود افتاد که داشت موشکافانه نگام می کرد.اخمامو کشیدم تو هم و سرمو به غذام مشغول کردم.بعد از ناهار به افسر جون کمک کردم میزو جمع کنه و بعدش یه سینی چایی بردم و رو میز گذاشتم.ومشغول تخته بازی با آقایِ توکل شدم.نزدیکایِ ساعتِ پنج از جام بلند شدم
- افسر جون با اجازه اتون من برم دیگه،هنوز باید یه دور دوره کنم.
-با اینکه دوست دارم بمونی اما چون درس داری برو مادر،مسعود پاشو آنا رو برسون،بازم بیا پیشمون عزیزم ،تنها نمون.
-مزاحمشون نمیشم ،خودم می رم،باشه چشم حتما مزاحم می شم.
مسعود با لحنِ سردی گفت
-منم دارم می رم خونه،مزاحمت نیست،سر راه می رسونمت.
«می خوام صد سال نرسونی ،که بخوای منت بذاری»جوابشو ندادم،حتی تشکرم نکردم.«اصلا وظیفه اش بود»،از افسر جون و آقایِ توکل خداحافظی کردم .تو راهِ برگشتم مسعود یک کلمه حرف نزد.وقتی رسیدیم ایستاد منم با لحنِ سردی فقط گفتم «خداحافظ» که اونم جوابی نداد،وقتی درو بستم پاشو گذاشت رو گاز و رفت.«حتما توقع داشته ازش تشکر کنم،پررو منت می ذاره سرم می خواد منو برسونه!بره به درک اصلا» براش یه زبون در آوردم و شونه هامو انداختم بالا و از در رفتم داخل.
تا شروعِ ترم بعدی یک ماه وقت داشتم،مامان اینا اصرار داشتن که برم ایران،اما من پامو کرده بودم تو یه کفش که ایران نمیام.کاری نداشتم،دلم نمی خواست هیچ خاطره ای برام تداعی بشه،تازه یه خورده داشتم با خودم کنار می اومدم.
بازم 14 ژوئیه بود،اما من حوصله نداشتم ،هرچی سپیده اصرار کرد بیادنبالم، بهش گفتم« ترجیح می دم تنها باشم.پارسال این مراسمو دیدم و برام جذابیتی نداره» اونم قبول کرد و گفت «بعدا می بینمت»
رو تختم دراز کشیده بودم و مشغول خوندنِ کتابِ دزیره به زبانِ فرانسه بودم.هرچند که خیلی مشکل بود،اما چون هزار بار خونده بودمش همه جاشو حفظ بودم.فقط چون می خواستم زبانم بهتر بشه می خوندم.بعد از دوساعت کتابو انداختم اونور،حوصله ام سر رفته بود.
به ساعت نگاه کردم،نه و نیم بود هوا هنوز روشن بودخوبی تابستونایِ پاریس این بود که تادیر وقت روز بود،خیابونا هم هنوز شلوغ بود.میتونستم برم بیرون و یه قدمی بزنم و یه قهوه بخورم.از جام بلند شدم. سرسری یه لباس به تنم کشیدم.یه خورده پول برداشتم و اومدم بیرون.
قدم زنان راه افتادم سمتِ کافه ای که دوتا چهار راه پائین تر بود و قهوه های خوبی داشت. مردم با شوق و ذوق می رفتن طرفِ آتیش بازیا ،من اما بی تفاوت از کنارشون می گذشتم.سر چهار راه منتظر بودم که چراغ سبز بشه و از خیابون رد بشم.که چشمم افتاد به یک زوجِ جوون که مشغولِ بررسی دندونایِ هم بودن.هنوزم این مسئله برام جا نیفتاده بود و داشتم بهشون خیره نگاه می کردم که با شنیدنِ صدایِ مسعود از جام پریدم
-کوچولو تو هنوز یاد نگرفتی اینجوری زل نزنی به اینا؟
اخمامو کردم تو هم و برگشتم سمتش
-تو هم هنوز یاد نگرفتی منو اینجوری غافلگیر نکنی؟اصلا ببینم تو کارو زندگی نداری زاغ سیاهِ منوچوب می زنی؟
زد زیرِ خنده
-ببخشید نمی دونستم برایِ اینکه دارم می رم خونه ام تو همین خیابون باید به شما اطلاع بدم.تقصیرِ من چیه ها؟
شونه امو انداختم بالا،قرار بود حساسیت نشون ندم برایِ همینم خیلی معمولی گفتم
-من چه می دونستم که تو خونه ات همین نزدیکی هاست.فکر کردم طبقِ معمول داری فضولی منو میکنی!بعدم وقتی تو همیشه با ماشینی،پیاده دیدنت باعث میشه آدم اینجوری فکر کنه.خب پس اتفاقی بوده دیگه حالا برو خونه ات،خداحافظ.
بعدم سریع از خیابون رد شدم.حوصله اشو نداشتم.میتونستم الان تجسمش کنم که یک پوزخند کنارِ لبشه و یه ابروشو داده بالا.اما برام مهم نبود.مسعود استاد غافلگیر کردن بود.......
باز داشتم به عادت همیشگیم با چنگال کروسانِ شکلاتی امو خورد می کردم.مسعود دست به سینه رو به روم نشسته بود.بدونِ هیچ حرفی.داشتم سفارش می دادم که اومد و بدون اینکه اجازه بدم نشست سرِ میزم و اونم سفارش داد.واقعا مونده بودم چیکار کنم،عصبانی می شدم،کِیف می کرد،اخم می کردم،خوشش می اومد،جوابشو میدادم پوزخند می زدو.........
تصمیم گرفتم عادی رفتار کنم.بهترین کار همین بود.باید می فهمید که برایِ من هیچ معنایی به جز یک دوستِ خانوادگی نداره و الان که امیر تو زندگیم نیست نمیتونه جایگزینش بشه.دلِ من دیگه جایی برای هیچ کسی نداشت!
اما اون منتظرِ عکس العملِ من بود.وقتی دید که هیچ کاری نکردم متعجب شد.ولی هیچی نگفت.وقتی ام که سفارشمونو آوردن و من مشغول شدم دستاشو زد به سینه اشو و خیره شد بهم.
-آشنا به نظرت میام که اینجوری زل زدی بهم؟قهوه اتو بخور سرد شد.
فنجونشو برداشت
-آره یه جورایی آشنایِِ نزدیک اما خیلی دور.
جوابشو ندادم،.باز خودمو مشغول کردم.قهوه ام که تموم شد.به گارسون اشاره کردم که صورتحسابو بیاره.پولامو از تو جیبم در آوردم،خدا روشکر کم نداشتم،پولِ قهوه مسعودم حساب کردم و از جام بلند شدم.
-خوش گذشت جنابِ آقایِ توکل.شب خوش
بدون اینکه محلی به قیافهِ عصبانیش بذارم یا اجازه بدم حرفی بزنه،راه افتادم.هنوز چند قدم دور نشده بودم که از پشت بازومو کشید و منو برگردوند طرفِ خودش
-هوی چته؟دستم درد گرفت وحشی،عوضِ تشکرته که خودتو وبالِ گردنم کردی و نذاشتی از آرامشم لذت ببرم.ولم کن.
اما اون سکوت کرده بود و با عصبانیت زل زده بود بهم.تا حالا این قدر عصبانی ندیده بودمش.حلقه دستشو محکم تر کرد.
-فکر کردم بزرگ شدی کوچولو ،اما هنوزم بچه ای،اونقدر شعور نداری که وقتی با یک دوست می ری بیرون که حداقل از تو بزرگتره دستتو تو جیبت نکنی،مخصوصا وقتی آقا باشه.بعدم که مثل مجسمه بلاهت بشینی و حرصتو سرِ شیرینیت خالی کنی، و یک کلمه حرف نزنی.
با عصبانیت خیره شدم تو چشماش.
-دفعه آخرت باشه به من میگی کوچولو فهمیدی،یه بارِ دیگه هم قبلنا بهت گفته بودم فکر کنم یادت رفته ،آره هنوز بچه ام دوست ندارم بزرگ بشم.حرفیم با کسی که خودشو به آدم تحمیل می کنه و آرامشمو بهم می زنه ندارم.دوستی هم ندیدم اونجا به جز مایهِ عذاب چه برسه به اینکه آقا باشه،حالاهم دستمو ول کن،کبود شد.
حلقه دستشو شل کرد اما ول نکرد.
-یه چیزی یادت بمونه آنا،من هرچی دلم بخواد صدات میکنم،هر جا هم که لازم باشه پیدام میشه،تو هم باید عادت کنی به حضورِ من چشم سیاهِ وحشی!
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.کبود شده بود.«خودش از همه وحشی تر بود،بعد به من می گفت وحشی»دوست داشتم ناخونامو فرو کنم تو اون صورتِ شیش تیغه اش که دیگه بامن اینطوری رفتار نکنه.«دیوونه» اما خودمو کنترل کردم.هیچی بهش نگفتم و راه افتادم.اون اما سر جاش ایستاد.می دونستم از شرش رهایی ندارم پس باید مواظبِ این باشم که کاری نکنم آزارم بده،خوب می شناختمش،دنبالِ فرصت بود!
رو تحتم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم. باز یادِ امیر تو ذهنم بود.خیلی دلتنگش بودم.مخصوصا که مسعود امروز باز بعد از مدتها تکیه کلامشو گفت .یعنی می شد یه روز بشه که دقیقه ای به امیر فکر نکنم؟با من چیکار کرده بودی امیر؟
ضبطم روشن بود وعارف داشت می خوند

خاطــرت آید که آن شـــب
از جنــــگل ها گذشتیـــم
بر تن ســـــــرد درختــــــان
یادگــــــاری می نوشتـــــــیم
با من انــــــدوه جدایــــی
نمیدانـــــی چه ها کــــرد
نفرین به دست سرنوشت
تو را از من جـــــدا کـــــرد
بـــی تو بر روی لبانــــــم
بوســـــه پژمرده گشتـــه
بـــــــی تو از این زندگانـی
قلبــــــم آزرده گـــــشتـه
بی تو ای دنیـــای شـادی
دلم دریـــــای درد اســـت
چون کبوترهــای غمگیــن
نگاهم مات و سـرد اسـت
ای دلـــــــت دریاچه نـــور
گر دلـــــم را شـــکستی
خاطراتـــــــــم را به یاد آر
هر جا بی من نشـستی
با شنیدنِ این آهنگ بعد از شیش ماه اشکام شروع به ریختن کرد.بی صدااونقدر اشک ریختم که احساس کردم آروم شدم.دیگه از دستِ امیر دلگیر نبودم.دلتنگش بودم.به آرامشش نیاز داشتم،به نگاه هایِ مهربونش.دلم می خواست صداشو بشنوم.شاید از دلتنگی هام کم میشد.
گوشی رو برداشتم و بعد ازهفت ماه و نیم شماره اتاقشو گرفتم.به وقتِ ایران ساعت دو شب بود.بادومین بوق صدایِ خسته و خواب آلودش تو گوشی پیچید.
-الو،الو.......
قلبم داشت گروپ گروپ می زد،دستام می لرزید،اما هیچی نمی گفتم.
-چرا حرف نمی زنی؟الو.....
اشکام می اومد.دوست داشتم فقط صداشو بشنوم.
-میدونم که راهِ دوری،چشمایِ بارونیتم جلویِ رومه که میدونی دوست ندارم هیچوقت بارونی باشن مخصوصا بخاطرِ من،می دونم که شاید هیچوقت منو نبخشی،اما بدون که هر کاری کردم فقط بخاطرِ خودت بوده کوچولویِ چشم سیاه.
ازت می خوام به عنوانِ آخرین خواهش!که زندگیتو بکنی و اصلا به من فکر نکنی دیگه،دنبالِ دلیلِ کارمم نباش. دیگه هم بهم زنگ نزن خوشگلم،هرچند که خیلی وقته منتظرِ این بودم که صداتو بشنوم اما اینجوری جفتمون اذیت می شیم بدونِ اینکه نتیجه ای داشته باشه .مراقبِ خودت باش،فقط بدون که........
حرفشو ادامه نداد و گوشی رو گذاشت.پس فهمیده بود منم.کاش باهاش حرف می زدم و ازش می پرسیدم چرا فکر کرده به صلاحِ من کار کرده،چرا بدون اینکه با من حرف بزنه تصمیم گرفته بود.
داشتم با خودم حرفایِ امیرو حلاجی می کردم که تلفنم زنگ خورد،نمی دونم چرا احمقانه فکر کردم ممکنه امیر باشه،بدون اینکه متوجه باشم اون اصلا شماره ای از من نداره،گوشی روبا اولین زنگ برداشتم،مسعود بود.صدایِ اونم خسته بود و گرفته
-خواب بودی آنا؟ببخشید می دونم خیلی دیر وقته،اما خب نمیتونستم بذارم صبح بشه
با همون صدایِ بغض دارم گفتم
-نه بیدار بودم،بگو چیکارم داری؟
-گریه کردی کوچولو؟«نمی خواست بفهمه که شنیدنِ این کلمه عذابم می ده و هِی تکرار می کرد»از دستِ من دلگیری؟
«کی اصلا به تو فکر میکنه آخه که بخواد دلگیر باشه»سعی کردم جوابشو با آرامش بدم
-یه کم دلتنگِ مامان اینا بودم،برایِ چی باید از دستت دلگیر باشم ،من به کارات عادت کردم .برام رفتارات طبیعی شده و مهم نیست.
-ببین ،می دونم گاهی خیلی زیاده روی می کنم اما دستِ خودم نیست.وقتی تو رو می بینم هر چقدرم سعی میکنم عادی رفتار کنم نمیتونم.الانم زنگ زدم بهت بگم بیا همه گذشته رو بریزیم بیرون،سعی کنیم با هم دوست باشیم،تو برام ارزشمندی آنا،دلم نمیخواد حداقل دوستیتو از دست بدم.
-من با تو دشمنی ندارم مسعود،از اولشم نداشتم.منتها تو نمیخوای خیلی چیزا رو قبول کنی،شاید برایِ همینه که همیشه رو به رویِ هم می ایستیم.
-باشه ،قبول تو درست میگی،اما ازت می خوام که دوستی منو رد نکنی،اجازه بده گاهی باهم بریم بیرون یه قهوه بخوریم،یه ناهارِ سر پایی و گاهی هم تلفنی احوالتو بپرسم،میشه؟
-اگه فکر میکنی که میتونی همینجوری که میگی باشه،من مشکلی ندارم.
صداش خوشحال شد
-میدونی یه صفتِ دیگه هم بهت اضافه شد کوچولو؟
-چی؟حتما دیوونگی؟که قبول کردم بعد از این همه بلا که سرم آوردی باهات دوست باشم
خندید
-نه،مهربونی،راستی دستت چطوره؟ اصلا دستِ خودم نبود،از اینکه اونقدر خونسرد پولِ میزو حساب کردی و رفتی عصبی شده بودم.
-به لطفت تا چند روز نمیتونم تو این گرما آستین کوتاه بپوشم،کبود شده!در ضمن سعی کن که اگه می خوای دوستم بمونی به اخلاقام عادت کنی و عصبی نشی،چون اون موقع......
-گفتم که دستِ خودم نبود،سعی میکنم حواسم باشه«پررو یه معذرتم نمیخواد»
-من می خوام بخوابم مسعود،ساعتِ دو صبحه،فردا ناهار خونه خاله ام دعوتیم
-می خواستم بگم فردا ناهارو با هم باشیم که از دلت در بیارم اما خب حالا که دعوتی.«چه پررو شد ها،زود برایِ خودش برنامه می ذاره،اما کور خونده،هر دفعه یه بهونه جور میکنم نرم.»بروبخواب عزیزم،بعدا باهات تماس میگیرم شب خوش
-شب که نیست البته،اما مالِ تو هم خوش......
گوشی رو گذاشتم و دراز کشیدم.مسعودو حرفاش فراموشم شد و داشتم به حرفایِ امیر فکر می کردم،چرا بهم گفت بخاطرِ خودم از زندگیم رفته.چی شد اصلا ما که باهم همه قرارمونو گذاشته بودیم و منتظر بودیم من کنکورمو بدم اما یهو همه چی بهم ریخت .یه روزی باید می فهمیدم چی شده........
یک ماه از شبی که به امیر تلفن زده بودم می گذشت.سعی کردم تا جایی که می تونم به حرفِ امیر عمل کنم و کمتر یادِ گذشته کنم،اما خب نمیشد.شبی نبود که قیافه اش نیاد تو نظرم.دوست داشتم عکساش همرام بود و گاهی که خیلی دلتنگش می شدم می دیدم و یه خورده آروم می شدم.اما همه آلبومامو همراهِ کتابام جمع کرده بودم و تو کارتن گذاشته بودم.
مسعود یه چند باری زنگ زده بود،دو دفعه هم با هم رفته بودیم پیاده روی و قهوه خورده بودیم.تا اون زمان که هیچ رفتارِ غیر معقولی انجام نداده بود.حالا شاید ترفندِ جدیدش بود.اما هر چی بود که دیگه سر به سرم نمی ذاشت و مثل دوتا دوست قدیمی رفتار می کردیم.
قرار بود مامان و بنفشه و آیدا بیست و یکم اوت (30 مرداد)بیان پاریس،بابا کار داشت و نمیتونست همراهیشون کنه.اون روزاز کلاس رفته بودم خونه آزاده ببینم کاری نداره انجام بدم که یه لیست بلند بالا گذاشت کفِ دستم که برم خرید کنم.فکر نمیکرد آخه من اون همه خریدو چطوری تا خونه بیارم.تاکیدم کرده بود که حتما تا فردا همه رو بگیرم.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمام نا تمام من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA