ارسالها: 273
#51
Posted: 24 Apr 2012 21:16
برگشتم پانسیون که وسایلمو بذارمو برم یه سری امروز خرید کنم و بقیه اشو بذارم برایِ فردا.داشتم از درِ اتاق می رفتم بیرون که تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم.مسعود بود می خواست ببینه اگه وقت دارم تا نیم ساعت دیگه که از سرِ کارش می رسید بریم پیاده روی.با غر غر گفتم
-نمی تونم بیام مسعود، الان داشتم می رفتم بیرون آزاده یه لیست به اندازه عهدنامه ترکمنستان داده دستم که براش بگیرم.تا فردا هم لازمشون داره.فکر کنم اینم تنش به تنه محمود شوهرِ آیدا خورده و منو با گماشته اش عوضی گرفته.فکر نمیکنه من چه جوری اینا رو بخرم و ببرم
زد زیرخنده
-این قدر غر غر نکن کوچولو آماده باش خودم میام دنبالت با هم بریم،هرچی لیست کرده بگیریم.بعدم می ریم شام می خوریم،چطوره؟
با ذوق گفتم
-راست میگی مسعود میایی باهام؟اگه اینجوری بشه که دیگه فردا هم نمی خواد علاف بشم .
سرخوشانه جواب داد
-آره اما یه شرطی داره؟
«باز بهش خندیدم پررو شد برام شرط می ذاره»با غیظ جواب دادم
-دوست ندارم برایِ کاری که میخوای برام انجام بدی شرط بذاری ،اصلا نمی خوام بیایی خودم میرم !
با خنده گفت
-بداخلاق نشو آنا ،اول شرطمو بشنو بعدا جبهه بگیر،خواستم بگم که فردا بریم بانلیو(حومه پاریس)،پیک نیک،میتونی بگی دوستاتم بیان.هوم؟
شرطش بدم نبود،اما بخاطر اینکه روش زیاد نشه گفتم
-حالا تا فردا،بذار ببینم اصلا رکسانا و سپیده میان یا نه.حالا میایی یا باز تا صبح می خوای شرط بذاری؟
-تا بیست دقیقه دیگه پائین باش.تا من می رسم هم به دوستات زنگ بزن.می خوام فردا ببرمت یه جایِ خوشگل
یه باشه ای و گفتم و گوشی رو گذاشتم.«اه چقدر دستور می ده،حیف که امروز به دردم می خوره وگرنه آنچنان حالشو می گرفتم که اینقدر پررو نشه»زبونمو براش در آوردم.شماره سپیده رو گرفتم و بهش گفتم فردا میاد باهامون یا نه که عذر خواهی کرد و گفت شب داره همراه رکسانا اینا میره بلژیک.«خوب شد،حالا به مسعود میگم چون گفته بودم اگه بچه ها بیان منم میام، برنامه فردا منتفی میشه،تا دیگه برام شرط نذاره».لیست خریدوکیفِ پولمو برداشتم و از در رفتم بیرون.همزمان مسعودم رسید.
دقیقا دوساعت طول کشید تا خریدمون تموم شد.دم صندوق نمی ذاشت من حساب کنم اما بهش اخمی کردم و گفتم«قرار بود به اخلاقام عادت کنی وگرنه که ......»دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با لحنِ بامزه ای گفت«یادم نبود»وسائلو گذاشت صندوق عقبِ ماشینو رفتیم برگر کینگ شام بخوریم.سر میز ازم پرسید
-خب چی شد؟با دوستات قرار گذاشتی؟
-هوم،اما نمیان،امشب دارن میرن بلژیک.باشه برایِ یه وقت دیگه
-نه دیگه نشد؟اونا دارن میرن،تو که نمی ری،دوتایی می ریم وگرنه خریداتو نمی دم.
-ااااا مسعود پیک نیکِ دونفری که خوش نمی گذره،تازه منم گفتم که اگه اونا بیان میام،نگفتم؟
- تو نگفتی اگه اونا نیان نمی یایی،گفتی بذار ببینم میان یا نه،پس فردا دوتایی میریم.
راست میگفت،اما دلم نمی خواست فکر کنه برایِ هرکاری که بخواد برام بکنه باید شرط بذاره
-اصلا دوست ندارم برای یه کار کوچیکی که برام میکنی،منت بذاری یا شرط و شروط تعیین کنی،برایِ همینم نمیام.
بعدم خیلی عادی به ساندویچم گاز زدم.چشماش برق زد
-خب حالا اگه ازت خواهش کنم چی؟
با تعجب بهش نگاه کردم،هیچ وقت ازم خواهش نکرده بود.اما برایِ اینکه تعجبمو قایم کنم گفتم
-اگه خواهش کنی در موردش شاید فکر کنم!
زد زیرِ خنده
-هه هه چیه باز جوک تعریف کردم می خندی؟گفتم که در موردش شاید فکر کنم.
-خیلی بامزه ای آنا،خوشم میاد که روت زیاده.اما خب باشه دلم نمیخواد تو ذوقت بخوره میتونی روش فکر کنی،وسائلتم میمونه تو ماشینم تا جوابمو بدی،بهتره که زودترم فکراتو بکنی،چون خیلی ازاون مواد خوراکی یخچال لازمن و اگه فکر تو طولانی بشه ممکنه خراب بشن و مجبور شی فردا دوباره بری خرید،اونم تنهایی!
-خیلی بدجنسی مسعود.باشه میام،اما اونقدر به جونت غر می زنم که بهت خوش نگذره.
-آها ،تقصیرِ خودته،که اذیت میکنی،وقتی دارم ازت خواهش میکنم،دیگه نباید شیطون بشی کوچولو،هر چند که وقتی فکرای شیطونی داری چشمات برق می زنه و لو میری ، منم خیلی خوشم میاد، اما میدونی که من حریفِ قدریم و دستتو می خونم!
یادم نبود که مسعود بقولِ خودش حریفِ قدریه،و نمیشه با این شیطنتا اذیتش کرد.شونه امو انداختم بالا و گفتم
-خواستم دلت خوش باشه که یه بارم تو برنده شدی ،دلم برات سوخت وگرنه که می دونی من بخوام اذیتت کنم کاری نداره برام.
قیافه اش گرفته شد«حرفِ بدی زده بودم؟اون که داشت می خندید الان،پس چرا اخماش رفت تو هم»دستمو بردم جلویِ صورتش و تکون دادم
-مسعود؟خوبی؟چی شد؟
-هیچی،شامت تموم شد؟بریم وسائلت خراب میشه.
- آره تموم شد، بریم.
از رفتارش تعجب کردم،اما هیچی نگفتم.دمِ آپارتمانِ آزاده،کمک کرد وسائلو تا دمِ آسانسور آورد
-شب اینجا می مونی یا میری پانسیون؟
-برمی گردم.
-منتظرت می مونم تا برسونمت.
اونقدر لحنش سرد بود که نا خود آگاه بغض تو گلوم نشست.من که بهش چیزی نگفته بودم.داشتیم با هم شوخی می کردیم.چرا یهو اینجوری شد.سعی کردم عادی باشم
-مزاحمت نمی شم خودم با تاکسی میرم.تو برو
-مزاحم نیستی،مسیرمه می دونی که،منتظرتم.
تا پشتِ در خونه آزاده داشتم فکر میکردم برای چی این باز رفت تو لاکِ خودش.آزداه و مهرناز خونه نبودند.حتما باز خونه دوستاشون بودن،با کلیدم درو باز کردم مجبور شدم دونه دونه وسائلو ببرم داخل تازه باید جا به جاشون می کردم.کارم یه نیم ساعتی طول کشید.برایِ آزاده یاد داشت نوشتم که خریداشو با مسعود انجام دادم و فردا هم نیستم باهاش می رم بیرون و چسبوندم به درِ یخچال.
اومدم پائین دیدم ماشینِ مسعود هنوز ایستاده،خودشم سرشو گذاشته رو فرمون فکر کردم که حتماباید رفته باشه.در ماشینو باز کردم و نشستم .
-من فکر کردم کارم طول کشیده رفتی
سرشو از رو فرمون برداشت،ماشینو روشن کرد خیلی تلخ گفت
-سعی کن هیچ وقت جایِ من فکر نکنی.خودت میدونی تا صبحم نمی اومدی منتظرت می موندم!
تا دمِ پانسیون هیچ حرفی نزد.وقتی ایستاد برگشتم طرفش
-ممنون بابتِ امشب،شب بخیر
سرشو تکون داد و هیچی نگفت.از ماشین پیاده شدم .منتظر موند که برم داخل و بعدرفت.به این اخلاقایِ غیرِ قابل پیش بینی اش عادت کرده بودم.حتما فردا خوب میشد.هر چند که هیچ حرفی در موردِ برنامه فردا نزده بود
تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم
-الو..
-کوچولو خواب بودی؟
-مسعود تویی؟
لحنش عوض شد
-منتظرِ کسی دیگه بودی؟
-دیونه ای به خدا،کی زنگ می زنه به من آخه این موقع شب،ساعت چنده؟
-دو ونیم !
-چی شده که نتونستی تا صبح صبر کنی؟مگه قرار نبود صبح بیایی دنبالم بریم پیک نیک ها؟شایدم پشیمون شدی!اگه اینطوره تا ظهر بخوابم.
-جدی میایی کوچولو؟ فکر کرم از دستم دلخوری!
حرفشو به خودش پس دادم
-جنابِ توکل سعی کن هیچوقت بجایِ من فکر نکنی!ساعت 11 پائینم،شب خوش
نذاشتم جواب بده و قطع کردم.و دوباره خوابیدم.ساعتِ نه و نیم صبح با تلفنِ آزاده از جام پریدم.ازم تشکر کرد برای خریدا و بهم گفت امشب تولدِ مسعوده و بچه ها براش جشن گرفتن اما خودش خبر نداره.گفت سعی کن ساعتِ 9 بیاریش رستورانِ چهلستون.«تولدِ مسعود بود ومن نمی دونستم،خب هیچوقت برام مهم نبوده که ازش بپرسم.وای حالا کادو براش چی بگیرم»
-آزی الان باید به من بگی؟من کادو براش نگرفتم،خیلی بد میشه
-بابا تازه دیشب بچه ها برنامه ریزی کردن.دیر وقت بود برایِ همین بهت زنگ نزدم.حالا هم بگو چی میخوای من ازطرفِ تو براش بگیرم.
«من حتی رنگِ مورد علاقه اشو هم نمی دونستم.یا هیچوقت به سایزش دقت نکرده بودم،بر خلافِ امیر که سایزشو می دونستم.از علاقه مندی هاش خبر داشتم»صدایِ آزاده در اومد
-اه آنا خوابت برد،چی بگیرم ؟
-نمی دونم آزی،به نظرت چی مناسبه؟من اصلا نمیدونم چی بدردش می خوره.
-براش یه ادکلن Giorgio Armani بگیرم خوبه؟
- چه میدونم اگه خوبه بگیر .مرسی
-پس ساعتِ نه به یه بهونه ای بکشش چهلستون یادت نره ها
-باشه بابا
تلفنو که گذاشتم،سریع رفتم زیرِ دوش،«یعنی مسعوددیشب فکر کرده من از تولدش خبر داشتم و به روی خودم نمی آوردم که اذیتش کنم؟مهم نبود چی فکر کرده من منظوری نداشتم،الانم اگه گفتم آزی براش کادو بگیره فقط برایِ جبرانِ زحماتش بود و خب بهرحال تو این مدتم واقعا مثل دوتا دوست بودیم.هیچ رفتار بدی نکرده بود.»
از زیرِ دوش اومدم بیرون.حالا مشکل لباس پوشیدن داشتم.اگه معمولی لباس می پوشیدم خب برایِ شب تویِ رستوران خیلی شلخته به نظر می رسیدم.اگه یه کم به خودم می رسیدم هم که مسعود ممکن بود فکر کنه می خوام براش دلبری کنم!
تصمیم گرفتم یه لباسِ معمولی بپوشم و شب به بهانه اینکه دلم هوسِ چلوکباب کرده و بریم چهلستون، بیام خونه و لباسمو عوض کنم.سریع برایِ خودم یه قهوه گذاشتم ،لباسامو تنم کردم،موهامو زدم پشت گوشم.هیچ آرایشی هم نکردم.کتونی هامو پام کردم .قهوه ام سر کشیدم و از پله ها رفتم پائین.
سوار ماشین که شدم سلام کردم مسعود برگشت به طرفمو یه نگاهی بهم انداخت
-زیر دوش بودی؟چرا موهاتو خشک نکردی؟
-دیر میشد.خودش خشک میشه،هوا گرمه،برو دیگه
سرشو تکون داد و راه افتاد.پارکی که اون روز رفتیم خیلی جایِ قشنگی بود .یه دریاچه هم وسطش داشت.مسعود بند وبساطِ پیک نیکشو در آورد. تو وسائلش تخته نردم بود.زیر اندازو رو چمنا پهن کرد.یه صبحونه مختصراز تووسبدش در آورد با یه فلاسک چایی. بهش گفتم «از هر کدبانویی ،کدبانو تره» خندید و گفت کارِ مامانه.بعد از صبحونه از جامون بلند شدیم که یه کم قدم بزنیم. گفتم« پس وسائل چی میشه؟»گفت «نگران نباش کسی نمی دزدتشون»
هیچ کدوممون به حرفایی که دیشب زده بودیم اشاره ای نکردیم.
ازم پرسید« می خوام دانشگاه چه رشته ای ثبت نام کنم ،» گفتم« اگه بتونم یا داروسازی یا روانشناسی» گفت «خیلی خوبه» و بعد حرفایِ متفرقه زدیم. یکساعت بعد برگشتیم سرِ جامون .وسائلمون دست نخورده بودن.
-دیدی اینجا کسی حتی نگاه نمیکنه،حالا بشین تا یه دست تخته ازت ببرم .
-اینو!!فکر کردی،بزرگتر از تو نتونسته منو ببره،تو باید بری با همون بنفشه بازی کنی،تازه به اونم می بازی.
مهره ها رو چید و گفت
-خواهی دید،خب سرِ چی؟
فکرِ خوبی به سرم زد
-ببین من عجیب هوسِ چلوکبابای چهلستونو کردم.هر کی برد اون یکی رو مهمون میکنه باشه؟
یه کم فکر کرد و گفت «باشه» انصافا بازیش خیلی خوب بود.اما نمیدونم با اینکه چهار دو جلو بود سعی کرد ببازه.
-دیدی بردم آقا مسعود آخ جون شام مهمونِ تو.
خندید و سرشو تکون داد
-خب اینو تو بردی حالا یه دستم سر اون چیزی که من میگم شرط می بندیم،اگه باختی شرطمو ازت می گیرم ها!
-تا چه شرطی باشه؟شاید بگی پاشو خودتو تو دریاچه خفه کن،اول بگو ببینم شرطت چیه؟
نگاش شوخ شد
-نه دیگه اینا شرطایِ بچه بازیه،شرطِ من بزرگونه است.
-گفتم که حالا بگو ببینم چی هست.
-آها این شد،امشب باید با من تو چهلستون تانگو برقصی،آخه امشب.......حرفشو قطع کرد نمی دونم انتظار داشت ازش بپرسم امشب چه خبره «بترکی با این شرطت،باز داشت پررو می شد.اما خب شاید خبر نداشت که من می دونم تولدشه .سورپرایزشم اونجا بود.تازه وقتی دوستاشو می دید،و می فهمید من می دونستم یادش می رفت،منم از زیرِ شرطش در می رفتم،بعدشم اصلا از کجا معلوم ببره»
خودمو کامل زدم به کوچه علی چپ!
-باشه،اما اگه باختی چی؟ها؟
-اگه باختم هر چی بخوای برات می گیرم،هرچی!
-شروع کن پس،کم یا زیاد؟
همه حواسمو جمع کرده بودم که نبازم. هی برایِ هم کری می خوندیم .چهار چهار شدیم،دستِ سرنوشت ساز بود.اولش دست بامن بود اما یه تاس کارمو خراب کرد.مسعود برنده شد.توقع داشت من عصبانی بشم و بزنم زیرش اما من به رویِ خودم نیاوردم .
-کوچولو شرطمو می گیرم ها؟
-خب بگیر،رقص که پولی نیست،اصلش اینه که تو باید پولِ غذا رو بدی!
-آره خب اما برایِ من امشب این رقص خیلی ارزش داره.شاید آخرش بهت گفتم برایِ چی
تو دلم خندیدم،«اما من همون اولش بهت میگم چرا این شرطو گذاشتی آقا مسعود!قیافه ات باید خیلی دیدنی باشه امشب!!»بی خیال گفتم
-منتظر می مونم.
برایِ ناهار ساندویچایِ مرغی که افسر جون درست کرده بود،خوردیم .تا ساعت 6.30 اونجا بودیم.روزِ خوب و پر آرامشی بود .مسعود منو رسوند دم پانسیون و گفت تا یه ساعت دیگه پائین منتظرمه.سریع خودمو انداختم زیرِ دوش و اومدم بیرون.حوله رو دور موهام پیچیدم.رفتم سرِ کمد لباسم.یه دونه پیرهنِ مشکیِ یقه گرد راسته تا سر زانو که آستینای چسبِ سه ربع داشت تنم کردم.با جوراب شلواری مشکی نازک. یه آرایشِ ملایم هم کردم،نمی خواستم خیلی به خودم برسم که مسعود پیشِ خودش فکرایی بکنه،موهامو با باد سشوار خشک کردم و دادم پشت گوشم،جلوشم به حالتِ کج در آوردم و چتری هامو ریختم تو صورتم.بد نشده بودم.کفشایِ مشکی تختم رو که مخصوصِ مهمونی بود پام کردم،کیفمو برداشتم و رفتم پائین.
مسعود به در ماشین تکیه داده بود.انصافا تیپش خیلی دختر کش بود،اما نمیدونم چرا به چشم من نمی اومد.یک بلوز آبی با خطایِ سفید وشلوارِ مردونه مشکی پاش بود.صورتشو دوباره اصلاح کرده بود.بویِ ادکلنش همه جا رو برداشته بود.یک قدم اومد سمتِ من یه کم نگام کرد،اما هیچی نگفت.در ماشینو برام باز کرد و بعد خودش سوار شد.راس ساعتِ نه دمِ چهلستون بودیم.ماشینو پارک کرد و همراهِ هم رفتیم سمتِ رستوران.برخلافِ همیشه که این موقع ها صدایِ موزیکش بلند بود امشب هیچ صدایی نمی اومد.مسعود با تعجب گفت
-فکر کنم تعطیل باشه آنا
-نه فکر نکنم،حالا یه امتحانی میکنیم.
درو باز کردم و رفتم تو،پشت سرم مسعود وارد شد.دوستاش ریختن سرش
تولدت مبارک،تولدت مبارک و..............
کنارِ آزاده ایستاده بودم و از تعجبِ مسعود داشتم کیف می کردم.از همه تشکر کرد وبعد اومد سمتِ من،نگاش خیلی عجیب بود.خوشحال،عاشق،متعجب ....... نمیدونم چی بود با یک لحنِ آروم گفت
-فکر نمیکردم اصلا بدونی کِی تولدمه کوچولو،از صبح هیچی به روم نیاوردی ،فکر کردم برات مهم نیست، نگو نقشه داشتی، سورپرایز خوبی بود خوشگلم
وای خدایا من حتما فکر کرده من این برنامه رو براش چیدم.برایِ همینم نگاش و لحنش اینطوری شده بود.حالا من چه جوری به این بفهمونم که من حتی تا امروز صبح نمی دونستم تولدشه......
همه حتی مسعودم اون وسط داشتن می رقصیدن.اما من با اینکه نگام به رقصِ بچه ها بود تو این دنیا نبودم انگار،دستامو زده بودم زیر چونه ام و رفته بودم تو یادِ خاطراتی که با امیر داشتم.اونقدر غرق شده بودم که متوجه نشدم رقصشون تموم شده و برگشتن سرِ میز.تازه وقتی که مسعود زیرِ گوشم گفت«کوچولو فکر نکن باختت یادم رفته ها،الان وقتشه شرطتتو بدی »به خودم اومدم و با تعجب نگاش کردم.از تعجبی که تو صورتم دید اونم متعجب شد.
-کجا سیر می کردی آنا؟اصلا حواست به من بود که چی گفتم؟
-ها؟هیچ جا همین جا بودم ،نه یعنی آره،فهمیدم چی گفتی.اما اون مالِ وقتی بود که خبر نداشتی من میدونم امروز تولدته و خواستی آخرِ رقص سورپرایزم کنی،اما دیدی که رو دست خوردی.تازه تو هم باید باختتو بدی،که چون امشب تولدت بود منتفی شد،این به اون در.
-من هم باختمو می دم،هم می گیرم خوشگلم.اما چون امشب تولدمه باید یه فرقی بکنه دیگه اونم اینه که امشب باختمو می گیرم.یه شبم دوتایی با هم میائیم باختتو می گیری.
باز داشت کلافه ام می کرد،نباید اجازه می دادم که بخواد تا این حدبهم نزدیک بشه.دلم نمی خواست در گیرِ احساسات بشه و برایِ خودش خیالاتی ببافه. مخصوصا که فکر کرده بود برنامه امشبو من ریختم.
-ببین مسعود،من تا امروز صبح نمی دونستم تولدته،بچه ها برات برنامه ریزی کرده بودن.منم بخاطرِ اینکه تورو بکشونم اینجا باهات شرط بستم سرِ چلو کباب،شرطتم قبول کردم چون فکر می کردم که می بازی و تازه حالا هم ببری وقتی ببینی بچه ها برات تولد گرفتن فراموش میکنی.
قیافه اش تو هم رفت،فکر کنم تند رفته بودم،تازه خوب شد بهش نگفتم که حتی خودم براش کادو نگرفتم.دوست نداشتم شبِ تولدشو خراب کنم،اما خودش باعث می شد!
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#52
Posted: 24 Apr 2012 21:16
باید می فهمید که فقط میتونه مثلِ یک دوست در کنارم بمونه نه بیشتر!جوابمو نداد سرشو گردوند سمتِ بقیه و ازشون تشکر کرد.بعدم شروع کرد با حرف زدن با یه دختره که از فامیلایِ رامبد بود و تازه دیروز از ایران اومده بود.قیافه خوبی داشت و از وقتی هم که ما آمده بودیم هی حودشو می چسبوند به مسعود و براش نازو ادا می اومد.اسمش بهارک بود و فکر کنم یه 25 یا 26 سالی داشت.
خوشحال شدم که حداقل توجهش به یکی جلب شد و دست از سرِ من برداشت.منم خودمو مشغول کردم به حرف زدن با نامزدِ مهرناز که یه پسرِفرانسوی بود و داشت دکتراشو می گرفت.آخرش مهرناز تونسته بود برایِ خودش یه شوهر دست و پا کنه و دست از اون ادا اطوارش برداشته بود.
مسعود دیگه حتی یک کلمه با من حرف نزد.موقع باز کردنِ کادوهاش شد.اولین کادویی که باز کرد،مالِ من بود.پوزخندی گوشه لبش زد ویه تشکر سر سری کرد، حتما با حرفی که بهش زدم فهمیده بود خودم نگرفتم.هر کادویی که باز میکرد،یه تشکر گرم می کرد ،به کادویِ بهارک که رسید با اینکه یک جاسوئیچی معمولی بود«شاید اگه مسعودو دیده بود به فکرِ یه کادویِ بهتر می افتاد!»با لحنِ فریبنده ای گفت«مرسی عزیزم ازت توقع نداشتم،همین که خودت اومدی و باهات آشنا شدم ارزشش خیلی زیاد بود» بعد زیر چشمی به من نگاه کرد که عکس العملمو ببینه که منم طبیعی بودم بهارک با نازو کرشمه مخصوصِ خودش جوابشو داد
-وای مسعود جون ببخشید هول هولکی شد.نیست من تازه دیروز اومدم زیاد وارد نبودم به هیچ جا.ایشالله جبران میکنم
مسعودم با شیطنت گفت
-اول از اینکه خیلی هم خوبه و با ارزش ،وجود خودت که اینجاست از همه چی مهمتره، بعدم وقت برایِ جبران زیاده نازنینم.
حالم داشت از این اداهاش بهم می خورد.میخواست مثلا با اینکاراش بهم بفهمونه که ببین چه همه هواخواه دارم،نمیدونست که برام اصلا مهم نبود.مهرناز زیرِ گوشم گفت
-وای آنا این مسعود چه هفت خطیه ها،چه خوب شد که من خر نشدم ها،ببین چه طوری با این دختره اکیبری می لاسه.
برگشتم سمتش
-من که بهت گفتم دختر خاله ،این کلا اهلِ ازدواج نیست. یه کم برو رو داره فکر میکنه تحفه است.اما خدائیش دختره هم بد نیست دیگه!خداکنه بچسبه بهش و ولش نکنه،ما که بخیل نیستیم،تو هم شانس آوردی والا .
یه دفعه خم شد و گونه امو بوسید،فکر کنم مهرش قلمبه شد
-من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم آنا،بابتِ همه رفتارایی که داشتم.میدونم هر چی گفتی بخاطر خودم بوده،تو بهم درسِ بزرگی دادی،به حرفات خیلی فکر کردم وقتی رفتی،و بعد سعی کردم کمی رفتارمو تغییر بدم.که نتیجه اش بدست آوردنِ کریستف شد.که حتی حاضر شد به خاطرِ من مسلمون بشه.
دستمو کشیدم به پشتش
-خودتو لوس نکن،تو خودت لیاقتِ بهترینا رو داشتی .حالا هم به جایِ اینکه به جلف بازیای اینا نگاه کنیم بیا بریم وسط یه کم برقصیم.
داشتم با مهرنازو کریستف و شهرزاد می رقصیدم که بهارک رفت نمی دونم چی درِ گوشِ اونی که جاز می زد گفت که تا آهنگ تموم شد یارو شروع کرد به زدنِ یه آهنگِ عربی .بهارکم پرید وسط و با اون لباسِ دکولته اش که اگه نمی پوشید بهتر بود وروسری که نمیدونم از کجا آورده بود و بسته بود دور کمرش شروع کرد به رقصیدن،همه دورش حلقه زدن.آنچنان رقصی می کرد که همه رو مبهوت خودش کرده بود.قیافه همه آقایونی که اونجا بودن خنده دار بود.با اینکه خیلی قشنگ می رقصید اما نمیدونم چرا از این جلف بودنش خوشم نیومد، مخصوصا وقتی می خواست شاباش بگیره سینه هاشو می داد جلو و اشاره می کرد پولو اونجا بذارن،مسعود هم دوتا اسکناسِ دویست فرانکی گذاشت تو چاکِ لباسش و اونم جلویِ همه لباشو گذاشت رو لبایِ مسعود چندشم شد وچشمامو بستم.وقتی چشمامو باز کردم ناخود آگاه نگام به نگاهِ مسعود و پوزخند همیشگیش که گوشه لبش بودافتاد.
سری به علامتِ تاسف براش تکون دادم و رفتم سرِ میز و کیفمو برداشتم.در گوشِ آزاده گفتم
-آزی من سرم درد میکنه،می خوام برم خونه.فردا ساعتِ چند می رین فرودگاه؟
-اااا کجا هنوز که مهمونی تموم نشده،بعدم مگه نمیایی خونه ما؟
-نه باید برم اتاقِ خودم،لباسامو عوض کنم.از همه خداحافظی کن،نگفتی ساعتِ چند میری فرودگاه؟
-ساعت دو پرواز میشینه،فکر کنم یک بریم ،برسیم تا مامان اینا بیان.این وقتِ شب با چی میری؟
-باشه تا دوازده خودمو می رسونم،با تاکسی،چیزی که فراوونه.فعلا
بهارک هنوز داشت اون وسط هنر نمایی می کرد.برایِ همین کسی متوجه این نشد که من دارم می رم.جلویِ اولین تاکسی رو گرفتم و خودمو انداختم توش .
درو که باز کردم با بی حوصلگی لباسامو در آوردم.انداختم وسطِ اتاق،سرم خیلی درد میکرد.ترجیح دادم قبل از خواب برم دوش بگیرم.از حموم که در اومدم تلفن داشت زنگ می خورد.بی توجه به اینکه هرکی می خواد باشه،پریزو کشیدم و با حوله افتادم رو تخت و خوابم برد.
با صدایِ کوبیدنِ در از جام پریدم.به ساعت نگاه کردم هشتِ صبح بود،کی این وقت صبح با من کار داشت؟معمولا مادام ژاکلین تا با ماها هماهنگ نمی کرد کسی رو بالا نمی فرستاد.شاید خودش بود که باهام کار داشت.برایِ همین بدون اینکه فکر کنم کسی دیگه است درو باز کردم .مسعود پشتِ در بود با چشمایی قرمز و قیافه ای کلافه.
-چه خبرته سر صبحِ روزِ تعطیل،نمیگی ممکنه خواب باشم،بعدم چه جوری اومدی بالا؟چرا مادام ژاکلین با هام هماهنگ نکرد؟اصلا چه کارِ واجبی داشتی ها؟چیه آدم ندیدی اینجوری زل زدی به من؟
سرشو انداخت پائین
-تلفنت از دیشب جواب نمیده،الانم مادام ژاکلین بهت زنگ زد که بیایی پائین،اما بازم جواب ندادی،بعدم چون چند دفعه منو با تو دیده بود و خودشم نگران شده بود اجازه داد بیام بالا،«با دست اشاره به لباسم کرد »قیافه ات الان خیلی چشم گیره ،واسه همین زل زده بودم بهت.
.به خودم نگاه کردم اصلا حواسم نبود که دیشب با حوله خوابیدم علتِ زل زدنش همینه تازه واسه خودم صدامو گذاشتم رو سرم.سریع پریدم سمت بلوز و شلوارم که رو صندلی افتاده بود برشون داشتم و چپیدم تو حموم.زیر لبم داشتم بهش غر می زدم«خجالت نمیکشه،سرشو مثل چی می ندازه پائین و میاد اول صبحی مزاحمِ آدم میشه،اصلا اینجا چیکار میکنه،بره پیشِ همون بهارک جون !»لباسامو پوشیم واز درِ حموم اومدم بیرون.رفتم جلویِ در و دستمو زدم به کمرم .مسعود تو راهرو کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید
-بفرمائید امرتون جنابِ توکل؟چه کارِ مهمی شما رو مجبور کرده اول صبحِ یکشنبه به جایِ استراحت تشریف فرما شین اینجا؟
سیگارشو توی زیر سیگاری تویِ راهرو خاموش کرد و اومد سمتِ من
-چرا دیشب بدونِ خداحافظی رفتی؟تو بامن اومده بودی و باید با خودم بر می گشتی!
جوابشو با پوزخند دادم
-هه،شما اونقدرمشغول بودین که نخواستم مزاحمتون بشم،سرمم درد می کرد.بچه هم نیستم از کسی کسبِ تکلیف کنم.بایدی هم برام وجود نداره،یادت که نرفته؟
اونم با پوزخند جوابمو داد
-نمیخوای که باور کنم حسودی نکردی و به بهونه سر درد فرار کردی ها؟
داشت عصبیم می کرد،نمی خواست که باور کنه برام مهم نیست.
- در کل برام مهم نیستی که بخوام حسودی کنم.اما از یه سری رفتارای وقیحانه برایِ جلب توجه خوشم نمیاد،مخصوصا تو جمع،از آدمایی هم که هنوز بیست و چهار ساعت از اومدنشون نگذشته و اصالتشون یادشون میره البته اگه داشته باشن هم متنفرم.بارها هم بهت گفتم منو واردِ این بازیات نکن،اما تو نمی فهمی،وقتی هم نمی فهمی مشکلِ من نیست،مال خودته،پس میتونی حلش کنی.اگرم نمیتونی به سلامت.
-عجب،اما من مشکلمو با تو حل می کنم کوچولو،این به جفتمون مربوط میشه.رفتارایِ بهارک اتفاقا طبیعی بود اون تویی که غیرِ طبیعی هستی و همیشه تا چشمت به این صحنه ها می افته مثل ندید بدیدا بهش زل می زنی.اینجا این چیزا حل شده است.می خوای همین الان بریم وسطِ خیابون باهم امتحان کنیم ها؟چطوره؟
اومد طرفم،یک لحظه ترسیدم نکنه جدی بخواد این کارو بکنه.از این مسعود همه چی بر می اومد.خودمو کشیدم عقب.زد زیرِ خنده
-نترس کوچولو،تو اونقدرارزش داری که باهات این کارو نکنم.اما آدمایی مثلِ بهارک برایِ یه شب گذرونی بد نیستن.
دلم میخواست خفه اش کنم،با دستم هولش دادم عقب
-پس اصلا اومدی اینجا چیکار ها؟خواستی اعصابّ منو بهم بریزی؟موفق شدی!حالا هم به سلامت برو بقیه شب گذرونیتو انجام بده.
-اومدم اینجا چون دیشب وقتی اومدم سر میز دیدم نیستی،آزاده گفت عذر خواهی کردی و برگشتی ،گفت سرت درد می کرده،از تو رستوران بهت زنگ زدم،وقتی تلفنتو جواب ندادی منِ احمق نگرانت شدم ،همونجا از همه خداحافظی کردم و اومدم اینجا،منتها درِ پانسیون بسته بود و چراغِ اتاقت خاموش،تا صبح تو ماشین همین پائین نشستم تا صبح بشه و درِ پانسیون باز بشه.
ساعت هفت ونیم اومدم تو وقتی مادام ژاکلین هم هرچی زنگ زد و تو جواب ندادی،بیشتر نگران شدم برایِ همینم اومدم پشت دراتاقت.
کاشکی یه کمی انصاف داشتی آنا،فقط یه کم.خودت میدونی آدمایی مثلِ بهارک دوروور من زیاد ریخته،نیاز نیست با توجه به شناختی که از تو دارم بخوام حسِ حسادتو تحریک کنم. اگه دیشب دیدی که سر کادوش بهش اون حرفا رو زدم برای اینکه بهت نشون بدم از دستت دلخورم که حتی نمیدونی تولدم چه روزیه !اگر که بهش شاباش دادام بخاطرِ اینکه تولدم بودو خب اونم اومد جلوم و به سینه اش اشاره کرد. منم مثلِ همه پولو گذاشتم اونجا.اگه دیدی مجبور به بوسیدنش شدم ،چون مثل کنه اومد جلو بقولِ تو با وقاحت جلویِ جمع منو بوسید،بهت نگاه کردم ببینم عکس العملت چیه،وقتی سرتو تکون دادی به خودم گفتم دیدی حالا آنا به خودش میگه بازی جدیدی شروع کرد.تو حتی اگه هم نگی میدونم برات مهم نیستم.لعنت به من آنا که اگه از روزی که تو رو دیدم با کسی رابطه ای داشتم.می دونم الان میخوای بگی داشته باش به من چه،اما ..............
حرفشو قطع کرد.ناباورانه بهش نگاه می کردم.هیچی نداشتم بگم،خیلی زود قضاوت کرده بودم.با خستگی گفت
-می رم خونه یه ساعت دراز بکشم و دوش بگیرم بیام دنبالت که بریم فرودگاه،قرار شد با هم بریم دنبالِ آزاده .
و بدون اینکه منتظرِ حرفی بمونه رفت و منو مبهوت سر جام گذاشت........
برگشتم تو اتاقم.یه قهوه گذاشتم و از تو یخچال برایِ خودم یه کم پنیر در آوردم.نشستم و مشغول به خوردن شدم.داشتم به حرفایِ مسعود فکر میکردم.نمی دونم چرا ناخود آگاه گذاشتمش کنارِ امیرو با اون مقایسه اش کردم.با اینکه این همه بهش کم محلی می کردم و میدونست دوسش ندارم،اما از هر راهی سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه.
با اون همه غرورش و بی توجهیش نسبت به دخترای دورو برش، اما من بارها خوردش کرده بودم.نمونه اش دیشب بودولی دست از پا نکشیده بود.شاید اگر زودتر از امیر واردِ زندگیم شده بود میتونستم حتی عاشقش بشم.
اما نه امیر یه چیزِ دیگه بود.اون بود که معنایِ عشقو به من یاد داد،اون بود که با آرامشش ،آرومم می کرد،با نگاهاش جون می گرفتم،از تماسِ حتی نوکِ انگشتش با خودم دلم می ریخت.من با امیر بزرگ شده بودم،اما مسعود همیشه اعصابمو بهم می ریخت.
اوایل که دوست داشت خودشو بهم تحمیل کنه،اما امیر هیچوقت خودشو بهم تحمیل نکرد.تویِ این حسِ قشنگ همراهیم کرد.پس چرا صبر نکرد که به ثمر برسونیمش؟چرا بدون اینکه بهم چیزی بگه رفت،این حقِ من بود که بدونم چرا؟خدایا کِی جوابِ این چراهامو می گرفتم.
با شنیدنِ حرفایِ امروز مسعود نمی دونم چرا خلع سلاح شده بودم.مسعود برام ارزش قائل بود،اینو امروز فهمیدم.وقتی فهمیده بود من از حرکاتش ناراحت شده بودم. جشنِ تولدِ خودشو ترک کرده بود که بیاد ببینه من کجام ،وقتی که فهمیدم دیشب تا صبح همین پائین تو ماشین نشسته و نخوابیده،وقتی برگشت گفت با تو هیچوقت اینکارو نمیکنم چون برام ارزش داری.مطمئنا راست گفت.
شایدم ناخواسته آزارم می داد،مثلِ من با حرفام با این تفاوت که من حسی نسبت بهش نداشتم و اون بهم ثابت کرده بود دوستم داره.خدایا باید چیکار کنم با مسعود؟من دلم نمی خواد آزارش بدم.کاش یکی دیگه رو دوست داشت که حداقل قدرشو بدونه،اگر یک ذره از این محبتاشو پایِ کسی دیگه می ریخت می دونستم ده برابر جواب می گرفت
.اما دیده بودم که حتی زمانی که سر به سرِ مهرناز می ذاشت لحنش تمسخر آمیز بود،بقولِ خودش می خواست اونو وسیله ای بکنه برایِ نزدیک شدن به من.دیر رسیده بود،خیلی دیر!
اطمینان داشتم دیگه هیچ زمانی تو زندگیم نمی تونم مردی رو مثلِ امیر دوست داشته باشم،عشقِ امیر تو بند بند وجودم بود که حتی مرگم نمیتونست اونو ازم بگیره.
اما امیر داشت زندگیشو می کرد،نمی دونستم رفته سرِ خونه و زندگیش یا نه،دوستم نداشتم بدونم،چون بیشتر عذاب می کشیدم.منم باید به آخرین خواسته اش عمل می کردم.زندگیمو می کردم اما هیچوقت فراموشش نمی کردم،هیچوقت!!
تصمیم گرفتم دیگه در برابرِ مسعود جبهه نگیرم و آزارش ندم،شاید بقولِ آقاجونم موندنِ مسعود حکمتی بوده و من نمی دونستم!همونطور که اومدنِ امیر حکمتش آشنایی من با عشق و دوست داشتن بود!
باید خودمو بسپرم به جریانِ زندگی،چون جاری بود.من نمیتونستم راکد بمونم،چون مثلِ مرداب می شدم و این تو ذاتِ من نبود.امروز درسِ بزرگی گرفته بودم.
از جام بلند شدم و رو میزِ یک نفرمو جمع کردم.بعد رفتم سراغِ اتاقم،لباسامو جمع کردم،رو تختمم مرتب کردم.مشغولِ عوض کردنِ لباسام بودم که مسعود زنگ زد و گفت تا 5 دقیقه دیگه پائین باشم.سریع یه برس به موهام کشیدم .کفشای راحتیمو پام کردم و رفتم پائین.به جز یک سلام هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.از تویِ قیافه مسعود هیچی پیدا نبود.بی تفاوت رانندگیشو میکرد. رفتیم دنبالِ آزاده گفت« هنوز حاضر نشده وبا مهرناز و کریستف میاد،چون مهر نازم تصمیم گرفته بیاد فرودگاه».سوار ماشین شدم
-برو آزاده با مهرناز اینا میاد.
سرشو تکون داد و راه افتاد.سکوتِ بدی تو ماشین بود.مدتها بود که اینجوری بینمون سکوت نشده بود.حوصله ام سر رفته بود اما نمی خواستم که شروع کننده صحبت باشم .برایِ همین ضبطو روشن کردم.معین می خوند .ندیده بودم تا حالا مسعود نوارِ ایرانی گوش کنه ،خیلی به ندرت و تک و توک فقط از خواننده هایی که دوست داشت ..به این آهنگش که رسید مسعودم شروع کرد به زیرِ لب زمزمه کردن
بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم
تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم
چهره ی زیبای خود را از رخ من وا مگیر
جز به آغوش چمن یا دامن من، جا مگیر
راز عشق خویش را
آهسته خوان در گوش من
جستجو کن عشق را
در گرمی آغوش من
من تو را تا بی کران ها
من تو را تا کهکشان ها
از زمین تا آسمان ها
دوست دارم می پرستم
من تو را همچون اهورا
من تو را همچون مسیحا
همچو عطر پاک گل ها
دوست دارم می پرستم
من تو را با هستی خود، با وجودم
عاشقم با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه های انتظارم
عاشقم با این نگاه بی قرارم
من تو را همچون پرستو
یاسمن ها نسترن ها
من تو را با آنچه هستی
دوست دارم می پرستم
نا خودآگاه با شنیدنِ این آهنگ یادِ امیر افتادم.و اشک تو چشمام جمع شد.اونم همیشه اینو برام می خوند.چرا هر وقت می خواستم سعی کنم که همه چی عادی طِی بشه،یه مسئله ای خاطره اشو جلویِ چشمم می آورد!انگار می خواست بگه من همیشه با توام اینو یادت نره!
سعی کردم خودمو کنترل کنم تا اشکام سرازیر نشه و مسعود متوجه نشه.برایِ همین شروع کردم الکی سرفه کردن.با دستپاچگی برگشت سمتِ من و با لحنی نگران گفت
-چی شد آنا؟خوبی؟
از هولم آب دهنم پرید تو گلوم و سرفه هام واقعی شد
-آره خوبم،آب دهنم پرید تو گلوم
آروم ماشینو کنار کشید و ایستاد.
-مطمئنی خوبی؟
-ای بابا،آره خوبم.برو دیر میشه ها
دومرتبه راه افتاد
- خیلی ترسیدم
-وا برایِ چی باید بترسی آخه! سرفه است دیگه،مگه تو خودت سرفه نمی کنی ها؟
-یک دفعه اینجوری نه،وقتایی که مریض می شم چرا
-زیادی شلوغش میکنی مسعود،آب دهنم پرید تو گلوم دیگه،من زیاد اینطوری میشم.
بعدم حرفو عوض کردم.تو پارکینگِ فرودگاه قبل از اینکه پیاده بشیم بهش گفتم
-مسعود ممنون
ابروشو انداخت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد
-بابتِ؟من چیکار کردم که تشکر میکنی؟خودم دیشب می خواستم بهت بگم که میارمتون فرودگاه اما خب.......
یاد آوری دیشب اذیتم می کرد
-من کلی گفتم
بعدم درو باز کردم و از ماشین اومدم پائین. نیم ساعت بعدِ ما آزاده اینا هم رسیدن .پروازِ مامان اینا تازه نشسته بود،دلم برایِ بنفشه یه ریزه شده بود.یکساعتی طول کشید تا از سالن ترانزیت بیرون اومدن.وای خدایِ من تو این چند ماه بنفشه چه قدی کشیده بود.کوچولویِ من .محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.اونم دستاشو از دور گردنم ول نمی کرد.کیارش پامو کشید.
قربونش برم اینم چه بزرگ شده بود.بنفشه رو ول کردم و خم شدم بغلش کردم.آیدا با لحنِ بامزه ای گفت
-ما هم هیچی دیگه آبجی داداش.
همونطور که کیارش بغلم بود رفتم سمتش و یه دستمو دور شونه اش حلقه کردم.پشت سرش مامان تو بغلِ آزاده بود.مسعود اومد جلو و کیارشو از بغلم گرفت.منم رفتم سمتِ مامان.سرمو گذاشتم رو سینه اش و اشکام شروع کرد به ریزش.چقدر دلم برایِ بوی آشناش تنگ شده بود.مامان با بغضی که سعی می کرد نشکنه گفت
-خجالت بکش دختره گنده،من همسنِ تو بودم دوتا بچه داشتم،بعد این مثل بچه ها گریه میکنه.خوبه همش شیش ماه ازمون دور بودی ها.
-وای مامان سیمین نمیدونین چقدر دلم براتون تنگ شده بود.هر چیم دلتون می خواد بگین.من چیکار کنم شما خوشگل بودین بابا فری نذاشت بمونین،زود قابتونو دزدید.برایِ همین همسن من بودین دوتا بچه داشتین،اما این دخترِ زشتتونو باید براش کوزه بگیرین ترشی بندازین.
-بیخود،دخترایِ من خواهون زیاد دارن،اما خودشون دوست ندارن.
با خنده برگشتم پشتم و با دست نشون دادم
- هیچ بقالی نمی گه ماستِ من ترشه مامان سیمین، نمی بینی اینا صف کشیدن به ردیف منتظربودن شما بیائین .بیان خواستگاری
مسعود درست پشتِ سرم بود! از خجالت گونه هام قرمز شد.چشمایِ مسعود می خندید.وای خدایِ من چه فکری میکنه الان با خودش؟!اما اون به رویِ خودش نیاورد و رفت سمتِ مامان
-سلام خانم معتمد،خوش اومدین
-سلام مسعود جون،خوبی؟مامان و بابا خوبن؟ حسابی افتادی تو زحمت .مینو با اینکه خودش هفته دیگه میاد اما یه چیزایی داده براتون بیارم.
-چه زحمتی وظیفه بوده،شما لطف کردین و زحمتمون افتاد گردنِ شما
همگی راه افتادیم سمتِ پارکینگ.مامان و آیدا با ماشین کریستف رفتن،منم مجبور شدم با بنفشه و کیارش و دوتا از چمدوناشون بامسعود برگردم.البته بی ادبی هم بود که من باهاش بر نمی گشتم.تو راهِ برگشت مسعود همش سر به سرِ بنفشه می ذاشت.منم که هنوز از خجالتِ اون حرفم در نیومده بودم سکوت کرده بودم.یک دفعه مسعود برگشت سمتِ من
-کوچولو چرا اینقدر ساکتی؟
-دارم به حرفایِ شما گوش میکنم
با شیطنت گفت
-مطمئن باشم دلیلِ سکوتت همینه؟
باز گونه هام گر گرفت اما خودمو از تک و تا ننداختم
-وا،پس چیه؟
نگاشو انداخت سمتِ من وسرخوش خندید و شونه اشو انداخت بالا
-هیچی گفتم شاید اثراتِ حرفت تویِ فرودگاه باشه!
-نه خیرم ،هیچم مالِ اون نیست،تازه من که منظورم تو نبودی.از خود راضی!
زد زیر خنده از ناراحتی صبحش اثری نمونده بود.تا رسیدن به خونه آزاده همش سر به سرم گذاشت.بعدم که چمدونا رو تا بالا آورد پنج دقیقه نشست و گفت باید بره به افسرجون اینا سر بزنه.گفت حالا اونام میان خدمتتون.تا دمِ آسانسور باهاش اومدم که دوباره ازش تشکر کنم.
-شب اینجا می مونی؟
-آره فکر کنم،چطور؟
-هیچی خواستم بهت زنگ بزنم
-کاری داری بگو خب؟
-نه الان نمیشه ،باشه بعدا
مشکوک حرف می زد.
-می خوای من بهت زنگ می زنم هوم؟
-نه امشب تازه مامانت اینا اومدن و حتما می خواین باهم کلی حرف بزنین.اگه فردا رفتی اتاقِ خودت بهم خبر بده.
-فکر کنم فردا برم،چون سه شنبه کلاس دارم.البته اگه مامان سیمین بذاره.
-خواستی دیروقت بری زنگ بزن بیام دنبالت
-وا خودم با تاکسی می رم خب،تازه شاید بنفشه رو هم با خودم ببرم
-میدونی که مسیرمه کوچولو،حالا هم برو تو دیگه خداحافظ.
- به افسر جون و آقایِ توکل سلام برسون خداحافظ
آسانسورو زد و رفت.همون جا ایستاده بودم رفته بودم تو فکر «یعنی می خواد چی بگه که گفت باید تلفنی باشه،اه چرا همین الان نگفت؟»بنفشه داشت صدام می کرد
-آنا چرا مثلِ مجسمه اونجا ایستادی بیا تو دیگه،بیا ببین برات چیا آوردم.
از فکر حرفِ مسعود اومدم بیرون و دوئیدم سمتِ در،الان مهمترین چیز دیدنِ خانواده ام بعدِ شیش ماه بود.حرفِ اونو فردا می فهمیدم..
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#53
Posted: 24 Apr 2012 21:24
تمام نا تمام من ۱۵
روی یه نیمکت رو به رویِ سِن خیره به آب نشسته بودم.هنوزم حالت گیجی داشتم.از دیشب که مسعود زنگ زده بودو حرفاشو گفته بود حتی یک لحظه نخوابیده بودم تا همین الان که ساعتِ یازده ظهر بود.از هفت صبحم دیدم دیگه نمیتونم تو اتاقم بمونم چون در و دیواراش داشت منو می خورد زده بودم بیرون و اومده بودم اینجا رو نیمکتِ محبوبم.حتی کلاسم نرفته بودم.
دیروز از صبح،پیشِ مامان اینا بودم و هِی مهمون می اومد،نزدیکایِ ده شب بود که گفتم «من باید برم پانسیون،چون کلاس دارم و لباس و کتابام اونجان».مامان گفت« خب تو که می دونستی ما میائیم،چرا نیاوردی همین جا ،تا این مدت که ما هستیم اینجا باشی؟»منم در جواب گفتم«من که از صبح تا شب پیشِ شمام ،فقط برایِ خواب میرم اونجا،تازه اینجوری جایِ شما هم باز تره»خلاصه قانعش کردم که اینجوری بهتره.بنفشه هم به ذوقِ دختر خاله هام با من نیومد،خودم بدونِ اینکه به مسعود زنگ بزنم تاکسی گرفتم و رفتم.دوست نداشتم مامان اینا پیشِ خودشون خیالاتی کنند.داشتم وسائلی که از مامان خواسته بودم برام بیاره رو جابه جا می کردم که تلفن زنگ خورد.مسعود بود-مگه بهت نگفته بودم که خواستی بری زنگ بزنی بیام دنبالت کوچولو؟-اولا سلام،بعدم صدبار گفتم بهت به من نگو کوچولو،تازه دلم نمی خواست جلویِ مامانم بیایی دنبالم دوست ندارم برایِ خودشون خیال بافی کنن.بعدم مگه همیشه تو هستی که منو برسونی؟خودم راهو بلدم!-ببخشید سلام کوچولووووو،منم بهت صدبار جواب دادم من هر جور دوست داشته باشم صدات می کنم!«لحنشو شیطونی کرد» خیال بافی کنن،شاید به واقعیت تبدیل بشه! تا وقتی هم من هستم همیشه خودم می رسونمت اینم یادت بمونه آخه میدونی یه وقتایی راهتو گم میکنی باید حواسم بهت باشه!خودمو زدم به اون راه-حالا که دیدی نه دزدینم ،نه گمشدم،چیکارم داشتی حالا؟جدی شد-میدونی گفتنش برام یه کم سخته آنا«چی می خواد بگه که سخته؟این که روش سنگِ پایِ قزوینه»ببین.......راستش........-اه مسعود مگه می خوای موشک هوا کنی حرفتو بزن دیگه،کار دارم.-فکر کنم موشک هوا کردن از گفتن این حرف به تو آسونتر باشه،راستش جرئتشو ندارم.کلافه جوابشو دادم-ببین من اونجورم که تو فکر میکنی وحشتناک نیستم،نهایتش چارتا داد سرت می کشم دیگه،بعدم یادم می ره تو که دیگه منو باید شناخته باشی!-خب چون می شناسمت می ترسم دیگه!-من نمی دونم که چی می خوای بگی ،اما اگه فکر میکنی اینجوریه بهتره نگی،اگرم می خوای بگی که حرفتو بزن،بهت نمیاد ترسو باشی مسعود!نفسِ عمیقی کشید -نه می گم،باید بگم،اما قول بده عصبانی نشی و روش فکر کنی،فکر کردم اول به خودت بگم بهتر باشه تا باز مثلِ اون دفعه نشه.«مکثی کرد»میدونی آنا من هیچوقت به عشق و عاشقی فکر نمی کردم ،شاید از یکی خوشم اومده باشه اما در حدِ سرگرمی بوده،هیچوقت احساسمودر گیر نکردم .تا اینکه تو رو دیدم.بهت گفتم که اوایل فقط می خواستم به دستت بیارم ویه چند صباحی باهات باشم و ولت کنم اما درگیرت شدم .وقتی فهمیدم بدونِ خبر رفتی ایران داشتم دیوونه می شدم.مامان اینا رو وادار کردم که بیان ایران،مامان فهمیده بود که من عاشقت شدم،از خداش بود تو عروسش بشی.تو ایران سعی کردم بهت بفهمونم که من اون آدم بده نیستم.فاصله امو باهات حفظ کردم،اما تو اصلا به بود و نبودِ من اهمیتی نمی دادی.تا اون روز توی باغِ دوستتون،فهمیدم دیر رسیدم.حست نسبت به اون پسره اونقدر زیاد بود که غیر قابل انکار بود.یه حسِ دوطرفه،وقتی اینجا بودی فکر میکردم که یه احساسِ زود گذره اما اونروز تویِ باغ مخصوصا با خوندنِ اون ترانه دو صدایی فهمیدم خیلی دیر رسیدم.برای همین شب وقتی مامان گفت تو رو از مامانت خواستگاری کرده برایِ اولین بار سرش داد کشیدم که اشتباه کرده و بعدم به خودت زنگ زدم.یادته که؟«یادم بود»بعدم که برگشتم وسعی کردم سرِخودمو به کار گرم کنم،هر چند که موفق نبودم ،دلم برات تنگ شده بود اما به خودم قول داده بودم که مزاحمِ زندگیت نباشم.وقتی اون روز اتفاقی دیدمت تو اون شلوغی،فقط می خواستم بیام نزدیکت و مراقبت باشم.دلتنگت بودم خیلی زیاد اما تو مثل همیشه نسبت به من بی تفاوت بودی. وقتی بابات پیشنهاد کرد شامو باهاتون باشم از تو هم رفتنِ اخمات دلم گرفت،برایِ همینم تصمیم گرفتم تو این مدت فقط دورادور ببینمت اینم غنیمت بود.همش سعی می کردم ازت یه خبری داشته باشم.تو مهمونی هایِ بچه ها می رفتم که بتونم از آزاده یه حرفی از تو بشنوم. اما دریغ !تا اینکه اون شب خونه شهرزاد،حرفایِ آزاده و رامبدو که در موردِ ت بود شنیدم.آزاده داشت به رامبد می گفت تو اومدی اما پیشِ اون زندگی نمیکنی و ترجیح دادی پانسیون بشی ،گفت شکستِ احساسی بدی خوردی و از همه فرار کردی و اومدی اینجا تا درستو ادامه بدی.دلم می خواست همونجا ازش آدرستو بگیرم و بیام پیشت اما خب نمیشد،حالا دیگه هیچ مهمونی رو جا نمی انداختم بلکه شاید تو یه دونه اش تو هم باشی اما.........تا اینکه فهمیدم داری دوباره کلاسِ زبان میری،گاهی می اومدم از دور می دیدمت ،اما جرئت اینکه بیام جلو نداشتم،اونقدر غمگین بودی که ......،وقتی برایِ شبِ تولدت آزاده دعوتم کرد اونقدر خوشحال شدم که نمیدونستم باید چیکار کنم ،دوست داشتم برات یه هدیه بگیرم که نتونی پسش بدی،برای همین تمومِ پاریسو زیرو رو کردم تا تونستم اون مثنوی رو پیدا کنم ،اما تو وقتی منو دیدی جا خوردی و موقع باز کردنِ کادوها بی تفاوت گذشتی .دلم گرفت اما دیگه نباید از دستت می دادم تو نیاز به حمایت داشتی.فردایِ تولدت رفتم خونه مامان و بهش گفتم که تو اومدی وادارش کردم زنگ بزنه به آزاده و شماره اتو بگیره.از بعدشم که خبر داری دیگه.میدونی آنا پریروز وقتی از تو جدا شدم و رفتم خونه به خودم گفتم همین بارِ آخر می برمش فرودگاه و بعدشم کارامو اینجا می کنم و میرم آمریکا،مدتهاست دنبالش بودم،شاید اگر تو نیومده بودی،منم همون وقتا رفته بودم اما با اومدنِ تو نتونستم برم.بعد که اومدم دنبالت تو ماشین احساس کردم از صبح یه کوچولو تغییر کردی،مخصوصا که هیچی نگفتی و وقتی داشتی از ماشین پیاده می شدی ازم تشکر کردی.بعدم شرم زدگیت تو فرودگاه برایِ اون حرفت ،باعث شد که تصمیم بگیرم باهات حرف بزنم و.........باز مکث کرد-آنا با من ازدواج میکنی؟نمی خوام عجولانه بگی نه لطفا روش فکر کن،مطمئن باش که جوابت اگه منفی هم باشه احساسم نسبت بهت تغییر نمیکنه و قول میدم این باربرای همیشه از زندگیت برم بیرون.بعدم یه نفسِ عمیق کشید و گفت-آخیش راحت شدم.اونقدر از شنیدنِ پیشنهادش شوکه شده بودم که نمی تونستم حرف بزنم،خودش راحت شده بود،اما منو تو برزخ ول کرده بود.-چشم سیاه،ناراحتت کردم؟چرا هیچی نمیگی؟حداقل یه چیزی بگو که بدونم ناراحت نیستی،باور کن خیلی برام سخته اینجور کنارت باشم و احساسمو خفه کنم.برایِ همینم تصمیم گرفتم حرفامو بزنم و پیشنهادمو بهت بگم،آنا!!!!!با گیجی گفتم-خوبم مسعود،فقط یه کمی شوکه شدم.باید فکر کنم،بهم فرصت بده،برام خیلی سخته،خیلی............-منم بهت گفتم فکر کن کوچولو،اما طولش نده من واقعا دیگه طاقت ندارم ،می خوام اگه جوابت مثبت باشه تا مامانت اینا اینجان تورو ازشون خواستگاری کنم. -خودم بهت زنگ می زنم مسعود.نمیدونم کِی،اما بذار با خودم کنار بیام لطفا.بدون اینکه منتظرِ جوابش باشم قطع کردم.ساعت سه و نیم صبح بود،یه چیزی حدود سه ساعت حرف زده بود.رفتم برای خودم یه نسکافه غلیظ درست کردم و صندلیمو برداشتم و بردم کنارِ پنجره.باز امیر اومد جلویِ چشمم.چه طور میتونستم بهش خیانت کنم و برم با یکی دیگه ازدواج کنم؟اما مگه اون این کارو نکرد؟درست وقتی که داشتیم برایِ تک تک روزایِ آینده امون نقشه می کشیدیم.بی خبر ولم کرد.حتی بعدش سعی نکرد بهم بگه که چرا اینکارو کرده.اما چطور میتونم با مسعود ازدواج کنم ،در حالیکه عاشقِ یکی دیگه بودم؟درسته که دیگه ازش بدم نمی اومد اماعاشقش نبودم.در واقع یه جورایی به اونم خیانت می کردم.کاش افسانه اینجا بود،اون میتونست راهنمائی ام کنه.اه الان ساعتِ چنده کانادا؟یعنی خوابه؟شایدم کلاس باشه.اصلا ولش کن خودم باید فکر کنم.از جام بلند شدم و اونقدر تو اتاقم راه رفتم که کلافه شدم.ساعتِ هفت صبح از درِ پانسیون زدم بیرون و تا الان به هیچ نیتجه ای نرسیده بودمبرایِ بارِ چندم همه حرفایِ مسعودو مرور کردم و رفتارِ امیرو،شاید واقعا سرنوشتِ من و امیر ازهم جدا بود.و حکمتِ اومدنِ مسعود هم تویِ زندگیم این بوده که بتونه همه خاطراتمو کم رنگ کنم،شاید اگه باهاش ازدواج کنم،اونقدر بهم محبت کنه که امیر برام بشه یه خاطره شیرین با پایانی تلخ !مسعودبا همه رفتارایی که تا حالا داشته نشون داده چقدر دوستم داره و برام ارزش قائله،شایدمنم بتونم دوسش داشته باشم.بهتره به خودم و مسعود فرصت بدم.نفسِ عمیقی کشیدم.تصمیمو گرفتم شاید زود بود اما باید از این بلا تکلیفی در می اومدم.از جام بلند شدم،بدجوری گرسنه شده بودم.از دیشب تا الان هیچی نخورده بودم به جز سه تا لیوان نسکافه. ساعت دو ظهر شده بود. از یک تلفن عمومی به محلِ کارِمسعود زنگ زدم و گفتم کجا هستم و اگه می تونه بیاد.اونم گفت تا من غذا سفارش بدم اومده.رفتم توی یکی از همین کافه هایِ خیابونی و سفارشِ غذا دادم و منتظر نشستم تا بیاد.............
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#54
Posted: 24 Apr 2012 21:24
مسعودزودتر از اون چیزی که فکر می کردم اومد.نشست روبه روم وکلافه زل زد بهم.من اما خونسردانه مشغولِ خوردنِ ناهارم بودم.-مطمئنی ناهار خوردی؟خب اگه گرسنه ای سفارش بده،نمیدونی ماهیش چه خوشمزه است،می خوای یه کم ازش تست کنی؟کلافه و بی قرار جواب داد-وای آنا گفتم که سیرم.تو راحت باش.شونه امو انداختم بالا - من که راحتم،گفتم تو ناراحت نباشی یه موقع.دیدم اینجوری به من زل زدی گفتم خب آشنا که هستی و شناسنامه لازم نیستی،بعد فکر کردم با این قیافه هم الان خیلی جذاب نیستم که مجذوبم شده باشی،پس میمونه این که گرسنه باشی که میگی نیستی.بعدم با خونسردی تموم سرمو انداختم پائین و خودمو مشغول کردم به خوردن،می دونستم برای شنیدنِ جوابِ منه که بی قراره اما می خواستم یه کم از این آشفتگی درش بیارم.هر چند که خودمم حالِ خوشی نداشتم بخاطرِ تصمیمم،اما خب باید سعی می کردم خونسرد باشم.مسعود وقتی دید من این قدر خونسردم انگار کلافه تر شد سیگاری روشن کرد و سعی کرد یه کم خودشو کنترل کنه.شاید انتظارش جوابی نبود که من می خواستم بهش بدم.غذام که تموم شد،بلند شدم رفتم دستامو شستم و برگشتم سرِ میز-میدونی الان چی می چسبه؟یه قهوهُ تلخِ تلخ که این خواب آلودگی منو بپرونه،سفارش میدی؟فکر کنم یکی هم برایِ خودت سفارش بدی بد نباشه،راستی من خیلی پول همرام نیستا،باید جورمو امروز تو بکشی.بعدا با هم حساب می کنیم.با دست گارسونو صدا کرد و سفارشِ قهوه داد.دیگه طاقت نیاورد-نگو منو کشوندی اینجا که شاهدِ غذا خوردنت باشم و پولِ غذاتو حساب کنم آنا؟ که خودتم می دونی باورم نمیشه ! میدونی وسطِ یه جلسه مهم بودم و داشتم یه قرار دادِ خوب می بستم؟ اما تا تو زنگ زدی همه چی رو ول کردم و اومدم.پس تا جونم بالا نیومده حرف بزن .-ااااااا خب چرا ول کردی،می موندی آخر جلسه می اومدی،البته اگه جوابِ حرفای دیشبتو نمی خواستی بشنوی و نمی خوای بدونی من چه تصمیمی گرفتم،الانم اگه فکر میکنی دیر نشده برگرد خب! البته فکر کنم ارزششو داشته باشه اگه حرفایِ دیشبت راست باشه در موردِ احساست!گارسون قهوه هامونو آورد، شده بودم همون آنایِ شیطونِ سابق! قیافه مسعود خیلی دیدنی شده بود.باور نکردنی،متعجب،بی قرار.........منم داشتم حسابی کیف می کردم-یعنی .........یعنی .........امیدوار باشم جوابت مثبته چشم سیاه؟با شیطنت گفتم-خودت چی فکر میکنی؟هوم؟ناباورانه بهم نگاه می کرد-چشمات داره برق می زنه ،اما عصبانی نیستی،چشمات دارن می خندن آنا،پر از شیطنته اما دوست دارم خودت بگی جوابم چیه-تو که فهمیدی دیگه برایِ چی تکرارش کنم ها؟-اما دوست دارم از زبونِ خودت بشنوم کوچولواز فنجون قهوه ام یه قلپ خوردم.-من خیلی فکر کردم ،تمامِ دیشبو از وقتی که قطع کردی تا زمانی که بهت زنگ زدم که بیایی،تصمیم گرفتم به جفتمون فرصت بدم.نمیتونم بهت بگم از دیشب عاشقت شدم و بدونِ تو نمیتونم زندگی کنم،چون جفتمون می دونیم دروغه،تو خودت میدونی من ضربه سختی خوردم،خیلی طول میکشه تا بخوام آدمِ سابق بشم.اما با توجه به حرفایی که دیشب زدی و صداقتت تصمیم گرفتم این فرصتو به خودم بدم با دیدِ دیگه ای بهت نگاه کنم،فقط باید بهم قول بدی که تنهام نذاری و سعی کنی کمکم کنی تا بتونم همه چیو فراموش کنم.برایِ همینم بهتره فعلا نامزد کنیم تا هم بیشتر با علائق هم آشنا بشیم،هم اینکه جفتمون از احساسمون مطمئن بشیم،تازه با عجله که نمیشه عروسی گرفت، مامان اینا هم یک ماه بیشتر اینجا نیستن بعدم که بابا تا بخواد ویزا بگیره طول میکشه،منم دوست ندارم تو ایران عروسی بگیرم،بیشتر فامیلمم اینجان نظرت چیه ها؟مسعود سکوت کرده بود،یک سکوتِ طولانی،حالا من داشتم کلافه می شدم از سکوتش. بعد از یک ربع به زبون اومد-مرسی که بهم اعتماد کردی،تمومِ سعیِ خودمو می کنم تا بتونم همراهیت کنم،هر چند برام سخته که بهم بگی هنوز هم نسبت به اون پسره بی احساس نیستی،اما خب چون تو هم صادق بودی باهام کاری می کنم تا دیگه حتی اسمش تو ذهنت نمونه عزیزم.خیلی دوست داشتم که هر چی زودتر عروسی کنیم اما خب از یه طرفی هم تو درست میگی،حالا که جوابت مثبته یه کم دیگه صبر می کنیم تا یه عروسی مفصل بگیریم.من به مامان می گم همین امروز عصر زنگ بزنه به مامانت،که قرارشو بذارن،هم بیاد دیدنِ مامانت و هم همونجا قرارِ نامزدی رو بذاریم.شونه امو انداختم بالا و سرمو تکون دادم.دیگه هیچی برام فرقی نمی کرد من تصمیمو گرفته بودم بقیه کاراش با بزرگترا بود.مسعود پولِ میزو حساب کرد،بهش گفتم «منو برسونه دمِ پانسیون تا برم یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم برم پیش مامان اینا،»دمِ پانسیون که رسیدیم بهم گفت« هر وقت کارم تموم شد بهش زنگ بزنم تا بیاد دنبالم و خودش برسونتم چون اونم دیگه نمیرفت شرکت.»هرچی بهش گفتم «خودم میرم» قبول نکرد و گفت «بهت گفتم که مسیرمه کوچولو».سرمو تکون دادم و تو دلم گفتم«اصلا وظیفشه »سریع دوش گرفتم وآماده شدم.بعدم زنگ زدم بهش و گفتم آماده ام.منو که رسوند گفت -من دارم می رم خونه مامان تا باهاش حرف بزنم،فکر کنم تا یه ساعت دیگه زنگ بزنه.شبم ده میام دنبالت با هم برگردیم.-باشه،سلام برسون.مامان و آیدا تو خونه تنها بودن.آزاده هنوز سرِ کار بود،بنفشه هم رفته بود خونه دایی محسن پیش دختراش که همسنِ خودش بودن.مهرنازم با کریستف رفته بودن دنبالِ خونه.قرار بود تو ماهِ سپتامبر یعنی آخرایِ شهریور برن ایران و اونجا ازدواج کنن.البته یه مراسم هم تو پاریس داشتن.برایِ خودم یه چایی ریختم و رفتم کنارِ مامان نشستم.-خب مامان وقت نشد از ایران بگین برام چه خبرا؟-خبری که نیست.همه مشغولن،چند وقت پیشا عروسی آذین بود،جات خیلی بینِ دوستات خالی بوددلم گرفت،آهِ بلندی کشیدم،حتما امیر و شهلا هم بودن،مهرداد پسر عمه اش بود-همه بچه ها بودن؟-آره همه شونم برات سلام رسوندن.و گفتن ازت گله کنم که بی خبر رفتی-دلم براشون تنگ شده.-راستی،میدونستی که برادرِ بهنازم ازدواج کرده؟قلبم داشت از سینه در می اومد،اما خونسردیمو حفظ کردم و بخاطرِ اینکه مامان متوجه رنگ پریدگیم نشه،لیوانِ چایی رو به لبم نزدیک کردم-جدی؟چه خوبطبقِ عادتش یه ابروشو بالا انداخت و بهم دقیق شد-شهره می گفت عقد کرده ان تا عیدم احتمالا عروسیشونه،مثلِ اینکه منشی شرکتشون بوده.به امیر نمی خورد اینقدر آب زیرِ کاه باشه.نفسمو دادم بیرون،دوست نداشتم هیچ کس در موردی امیر اینجوری حرف بزنه حتی مامان-از کجا معلوم دختره خودشو آویزون نکرده باشه مامان سیمین؟بعدشم اصلا به ما چه،حمید کِی سربازیش تموم میشه؟مامان فهمید که اذیت شدم برایِ همین اونم حرفو عوض کرد-احتمالا تا آخرایِ دی ماه،بعدش می خواد کاراشو درست کنه بیاد اینجا،درسشو ادامه بده.امیرم که امسال دیپلمشو می گیره و احتمالا معاف بشه.و کلا مسیرِ حرف عوض شد تا زمانی که تلفن زنگ خورد و آیدا گوشی رو برداشت.بعد گوشی رو دراز کرد سمتِ مامان،«افسر جونه»نمی دونم چرا مثلِ زمانی که مامان امیر زنگ زد دلهره نداشتم.و خیلی راحت داشتم یه دونه از خیارایی که مامان از ایران آورده بود پوست می گرفتم.اصلا گوش نمی کردم چی میگن،فکرم رفته بود تو عروسی آذین.چقدر دوست داشتم اونجا بودم.قرار بود من و امیرم بعد از کنکور من نامزد کنیم.اما حالا.........با صدایِ مامان به خودم اومدم-آنا کجایی؟ا با توام ها ! افسر جون بود.-خب فهمیدم که ،آیدا گفت،خوب بودن؟- فردا می خوان بیان دیدنمون-ااااا خب به سلامتی-یه چیزی هم می خوام بهت بگم باز جیغ و داد راه نندازی حوصله ندارم ها-وا مامان سیمین مگه دیوونه ام؟چی شده بگین«می دونستم می خواد چی بگه»-افسر جون گفت ایران که به ما جواب ندادین و اون سری هم که اومدین نشد در موردش حرف بزنیم،ازم خواست امشب با بابات حرف بزنم اگه تو هم راضی هستی،فردا که میان یه حالتِ خواستگاری هم باشه،نظرت چیه؟-خب بیان،هرچی شما و بابا فری بگین،من حرفی ندارمقیافه مامان سیمین و آیدا خیلی دیدنی بود،اما من خونسرد یه خیار دیگه برداشتم و این بار با پوست شروع کردم به خوردن-وا چرا اینجوری نگام میکنین خب؟ مگه حرفِ بدی زدم؟گفتم که من باهاشون مشکلی ندارم ،فقط ببینین نظرِ بابا چیه،چون شما که یادمه نظرتون مساعد بود نه؟مامان که معلوم بود واقعا انتظارِ این خونسردی رو مخصوصا با حالِ یکساعت پیشِ من از شنیدنِ اسم امیرو نداشت گفت-نظر باباتم میدونم چیه،حرفی نداره،اما بهت گفته باشم اگه بخوای اینا رو بکشونی اینجا و بچه بازی در بیاری من می دونم با تو،من برایِ افسر جون و آقایِ توکل همینطورم مسعود احترامِ خاصی قائلم،دلم نمیخواد حرمتِ مویِ سفیدشون با بچه بازیات از بین بره.-سیمین جون تکلیفِ منو لطفا معلوم کنین،نمیدونم دخترِ گنده ام یا بچه ده ساله،وقتایی که به نفعتون نیست می شم بچه و وقتایی که به نفعتونه می شم بزرگ.اگه به نظرتون اونقدر بزرگ شدم ازیکسال پیش که وقتشه ازدواج کنم پس بهم اطمینان کنین،اگه هم فکر میکنین بازم مثلِ همون موقع هنوز بچه ام که خودتون جوابِ افسر جونو می دادین و می گفتین آنا هنوز بچه است.مثل بقیه!!نا خود آگاه داشتم به مامان یاد آوری می کردم چه جوابی به مامانِ امیر داده، باید حرفی که نزدیک یکسال رو دلم مونده بود می گفتم.مامان جوابی نداشت،آیدا هم سرشو به کیارش گرم کرده بود-مامان خانم من خیلی وقته بزرگ شدم اما شما ندیدین،الانم اونقدر شعورم می رسه که حرمتِ مویِ سفید افسر جونو و آقایِ توکلو نگه دارم و تلافی سرخوردگیمو سرشون در نیارم.از جام بلند شدم.دیگه طاقتِ موندن نداشتم.کیفمو برداشتم-کجا؟-دارم می رم خونه ام بخوابم،سرم خیلی درد میکنه.دیشب نخوابیدم .فقط باهاشون برایِ ساعتِ هشت به بعد قرار بذارین.که به کلاسِ فردام برسم،به بابا فری هم همین الان زنگ بزنین .از در زدم بیرون. وقتی رسیدم تو اتاقم یه مسکن انداختم بالا و افتادم روتختم.اونقدر از دیشب روم فشار بود و خسته بودم که تا چشمام اومد رو هم خوابم برد.«اه این صدای زنگ تلفنِ لعنتی چرا قطع نمیشه»-الو-آنااااااااااااااا کجایی تو؟مگه قرار نبود بیام دنبالت؟خواب بودی؟-وای مسعود چه خبرته؟فکر کردی الان وسطِ کاباره لیدو دارم تانگو می رقصم؟خب معلومه خواب بودم،خوبه میدونی دیشب اصلا نخوابیدم.بعدم خسته بودم زود اومدم خونه،نمی تونستم که بعداز تلفنِ مامانت وسطِ خطو نشون کشیدنایِ مامان سیمین زنگ بزنم بگم بیا دنبالم.زد زیرِ خنده-رو آب بخندی چیه نصفِ شبی منو بیدار کردی برات جوک بگم هر هر کنی؟-خوشگلم تازه ساعت ده و نیم شبه،هنوزم هوا خوب تاریک نشده،اگه بخوای میتونیم باهم بریم کاباره لیدو تانگو برقصیم.بعدم من چه می دونستم اونجا چه خبره،می خواستم از خونه مامان راه بیفتم،زنگ زدم خونه آزاده،آیدا گفت ساعت هفت رفتی پانسیون.منم الان رسیدم خونه از دستت عصبانی شدم که اصلا به حرف گوش نمیکنی لجباز! ببینم حتما شام هم نخوردی ها؟-نخیر لازم نکرده من تانگو دوست ندارم،اما حالا که از خواب بیدارم کردی بهت افتخار میدم منو ببری یه برگر کینگ گنده بهم بدی.چون الان که فکر میکنم می بینم خیلی گرسنمه،مخصوصا که سردردمم خوب شد.-بیخود!!باید دوست داشته باشی! من عاشقِ اینم که با توهمش تانگو برقصم اما خب باشه به وقتش خوشگلم «گونه هام قرمز شد،خوب شد اینجا نبود منو ببینه،باز بهش رو دادم پررو شدا» پاشو تنبل یه آب به صورتت بزن،یه ربع دیگه پائین باش.گوشی رو گذاشتم و با رخوت از جام بلند شدم.صورتمو شستم.بلوزمو که چروک شده بود عوض کردم .موهامو برس کشیدم و یه تل زدم و از در رفتم بیرون.اون شب مسعود خیلی حرف زد،از کارایی که می خواست در آینده بکنه،و از اینکه تا حلقه رو تو دستم نکنه خیالش راحت نمیشه.ساعتِ 12.30 هم منو رسوند دمِ پانسیونو رفت.مراسمِ خواستگاری به خوبی برگزار شد،جایِ بابا خیلی خالی بود. اما دایی حسین و دایی محسن اومده بودن .قبل از اومدنِ افسر جون اینا هم بابا زنگ زد.کلی باهام حرف زد.از اینکه تصمیم عاقلانه ای گرفته بودم خوشحال بود و برام آرزوی خوشبختی کرد. بهم گفت ما همیشه فقط خیر و صلاحِ بچه هامونو می خواهیم در آخر هم گفت با مادرت حرف زدم برایِ مدتی که قرارِ نامزد بمونین تویِ سفارت یا مسجد یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه.تمومِ مدتی که بابا حرف می زد من فقط اشک می ریختم و می گفتم باشه بابا،چشم بابا بهش گفتم دوست داشتم الان در کنارم بود و خوشحالم از اینکه خیالشو راحت کرده بودم.اون شب قرار شد نامزد بمونیم و عقد و عروسی رو مفصل و باهم سال دیگه بگیریم.قرار شد ده روز دیگه توی مسجد صیغه محرمیت بخونیم و بعدشم یه شامِ فامیلی بدیم ،مهریه هم برام مثلِ آیدا پونصد تا سکه گذاشتن.بعدم افسر جون اومد جلو و یک بسته از تو کیفش در آورد.درشو که باز کرد چشمم افتاد به همون گردن بند کذایی،با تعجب به مسعود نگاه کردم که زل زده بود به من و تا چشم تو چشم شدیم ابروهاشو با شیطنت بالا و پائین انداخت.گردنمو بردم جلو و افسر جون انداخت گردنم.مامان شام درست کرده بود.سرِ میز شام مسعود اومد کنارم-گردن بندت آشناست نه؟-خیلی بدجنسی مسعود-چرا؟چون به خودم قول داده بودم که این گردن بندو بغیر ازتو گردنِ هیچکی نکنم؟-حالا که خودت گردنم ننداختی،افسر جون انداخت-گردن بندایِ دیگه هستن که خودم گردنت می ندازم خوشگلم.این یادگاری بود.از اول قرار بود مالِ تو باشه که شد.قرار شد منو مسعود باهم بریم حلقه هامونم بخریم.توی جواهر فروشی کارتیه بودیم و داشتیم به حلقه ها نگاه می کردیم.مسعود یه حلقه ساده و تک نگین و شیک پیشنهاد کرد وقتی فروشنده آورد اومد به دستم امتحان کنه -آنا این انگشترو در بیار بکن تو اون انگشتت اینو امتحان کنیم ببینیم اندازه است.نگام رو انگشتر خیره مونده بود.همون انگشتری که یکسال و نیم پیش امیر تو انگشتم کرده بودو تا امروز درش نیاورده بودم.همونی که قول داده بودم هیچوقت از خودم جداش نکنم.بغضمو قورت دادم.باید از گذشته جدا می شدم سخت بود اما....... انگشترو در آوردم و کردم تویِ دست راستم. انگشتمو بردم جلو تا مسعود حلقه رو بکنه تو دستم.اما حواسم اونجا نبود-آنا با توام همین خوبه؟اندازه است؟ خوشت اومده ازش.حواست کجاست خانومم؟-آره قشنگه،اندازه است،همینو برداریم؟-نمیخوای مدلایِ دیگه اشو ببینی؟-به نظرم که همین خوبه مسعود،آخه جفتِ مردونه اشم داره تو بگیری با هم ست میشه ها؟مشکوک نگام کرد،فکر کنم فهمید حالم خوش نیست اما به روم نیاورد.بعد گفت مردونه اشو هم بیارن.پولِ حلقه اشو حساب کردم ،اونم پولِ حلقه منو داد .جفتشونو گذاشتم تو کیفم.روزای بعدی خیلی سریع گذشت .اومدن مینو جون و بدو بدوهای مامان و آیدا .انگار همه منتظرِ تصمیمِ من بودند.امروز بعد از دوهفته از اون روز که با مسعود حرفامو زدم توی مسجدِ مسلمونای پاریس کنارش نشسته بودم و روحانی مسجد داشت بینمون صیغه محرمیتِ یک ساله می خوند.نمی دونم چرا هیچ حسی نداشتم،مسعود اما انگار قله اورستو فتح کرده بود مخصوصا وقتی که من بله رو گفتم انگار دنیا رو بهش دادن. همون جا از تو جیبش یه جعبه در آورد و از توش یه جفت گوشواره که تقریبا به گردنبندم شبیه بود گوشم کرد.بعدم صورتشو آورد جلو و گونه امو بوسید. و در گوشم گفت «دیدی آخرش مالِ خودم شدی وحشیِ چشم سیاه ».اما من بی توجه به حرفش داشتم از خجالت می مردم که منو بوسیده ! مخصوصا جلویِ دایی هام و بابا جهان(آقایِ توکل)،اما همه انگار براشون عادی بود.چون کلی دست زدن.بعدم آیدا حلقه هامونو آورد .حلقه رو که دستم کرد باز دستمو بلند کرد و بوسید.وقتی من حلقه اشو دستش کردم دستمو گرفت ودیگه ول نکرد.از در مسجد که اومدیم بیرون شالمو از سرم برداشتم.رو موهامو دست کشیدم.قرار بود شام بریم یکی از رستورانایِ معروف پاریس که مسعود جا رزرو کرده بود.همه فامیلِ کوچیکی که داشتم اومده بودن .بنفشه انگار باهام قهر بود،اصلا تحویلم نمی گرفت.دقیقا از روزی که فهمید من قراره با مسعود نامزد کنم اخلاقش صدو هشتاد درجه چرخیده بود.به مسعود که اصلا محل نمی ذاشت.به زور بهش سلام می کرد.جوابشو با تکون سر می داد.هرچی بهش اصرار می کردم بیاد شبا بریم اتاقِ من نمی اومد.اون شبم که از همه این دوهفته بدتر شده بود.حتی با بچه هایِ همسن و سالشم حرف نمی زد. سرمو بردم دمِ گوشِ مسعود-مسعود نگرانِ بنفشه ام،خیلی ساکته دقت کردی؟-آره اتفاقا خواستم بهت بگم،خب فکر کنم یه کم هم طبیعی باشه،احساس میکنه من تو رو ازش گرفتم،همون حسی که من وقتی مینو ازدواج کرد نسبت به سعید داشتم.می خواستم خفه اش کنم.نگران نباش عزیزم الان درستش میکنم.از جاش بلند شد و رفت سمتِ بنفشه.یه ربعی جلوش زانو زد و باهاش حرف زد بعد دیدم که بنفشه لبش خندون شد.و دستِ مسعودو گرفت و اومدن سمتِ من.دستاشو دور گردنم حلقه کردو گونه امو بوسید.-آنا مسعود جون به من قول داده که اگه امسالم نمره هام خوب بشه مامان اینا رو راضی کنه که ما هم بیائیم اینجا و نزدیکِ شما زندگی کنیم.بعد دیگه ازت دور نیستمبغلش کردمو صورتِ خوشگلشو بوسیدم ،نگرانی هاشو از تنهایی احساس می کردم،براش سخت بود دوری از من،اصلا امسالم مامان بخاطر اون اومده بود که خیلی دلتنگم بود.-پس حالا مثلِ دخترایِ خوب برو پیش بقیه بچه ها و سعی کن بهت خوش بگذره عزیزِ دلم.وقتی مسعود دوباره سر جاش نشست ازش تشکر کردم که تونسته بود آرومش کنه.بعد از رستوران مسعود منو رسوند دمِ پانسیون.-خب رسیدیم خانمِ توکل.به این اسم عادت نداشتم.من آنا معتمد بودم هنوز.اما خب باید یه کم انعطاف پذیرتر و صبورتر می بودم.-مرسی جنابِ توکل خوش گذشت.شب بخیردرو باز کردم پیاده بشم،که بازمو گرفت و منو کشید سمتِ خودش.فاصله اش اونقدر بهم نزدیک بود که ترسیدم و چشمامو بستم.نفساشو روی صورتم احساس میکردم«وای خدا جون منو نبوسه،من الان سکته می کنم»اما نمیدونم چی تو صورتم دیدکه فقط رو پیشونیمو بوسید و بازومو ول کرد.- مثل جوجه های خیس بارون خورده شدی عزیزم.اما یادت باشه من و تو بهم محرمیم.منم اونقدر ترسناک نیستم،باید بهم عادت کنی خوشگلم.چون گاهی عجیب وسوسه انگیز میشی.هنوز تو شوکِ اون حرکتش بودم و حالا این حرفا،کاش محرم نشده بودیم اونوقت مطمئن بودم که حداقل دستش هم بهم نمی خوره.اما حالا هیچ حرفی نمیتونستم بزنم.فعلا برگ برنده دستِ اون بود من شرعا زنش بودم.حداقل تا زمانی که قانونی باهاش ازدواج می کردم.باید باهاش کج دار مریض رفتار می کردم.بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و درو بهم زدم.وقتی رو تختم دراز کشیدم،پریزِ تلفنو کشیدم،می دونستم الان برسه خونه زنگ می زنه حوصله نداشتم.باید یه فکری می کردم .من هیچ حسی بهش نداشتم درست برخلافِ امیر...........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#55
Posted: 24 Apr 2012 21:25
شنبه شب بود ،دوستامونو دعوت کرده بودیم یه رستورانِ ایرانی که جدید باز شده بود.بقولِ مسعود یه جشنِ نامزدی کوچولو بود.یه سارافونِ آستین حلقه ای نباتیِ تا سرِ زانو با کتش که یه خورده کوتاه تر از سارافونم بود پوشیده بودم.با کفشای پاشنه سه سانتِ هم رنگش،اولین بار بود که کفشِ پاشنه دار می پوشیدم.موهامم که روزِِ قبلش یه فر درشت زده بودم رو یه طرفه کردم و چند تا دونه از چتری هامو به حالتِ کج ریختم تو صورتم با یه آرایشِ کم رنگ .رو لبه تختم نشستم و منتظر شدم مسعود بیاد دنبالم.باز رفتم تو فکرکه چرا هروقت مسعود دستمو می گیره هیچ احساسی بهم دست نمی ده؟تازه بعضی وقتا حالمم بد میشد،یا وقتی گونه امو می بوسید؟اما امیر حتی تماسُ نوک انگشتاش کافی بود که دلمو بلرزونه.این چه رازی بود.کاش میدونستم.البته خدارو شکر تو این دو سه روز هر وقت دیده بودمش فقط رویِ گونه امو بوسیده بود یا دستمو گرفته بود.دیگه خودشو اونقدر بهم نزدیک نمی کرد که بهم حالتِ سکته دست بده.هنوز خیلی مونده بود که بخواد جایِ پاشو محکم کنه،امیدوار بودم زودتر از این حالت در بیام و فکرِ امیرو تو ذهنم بایگانی کنم.این حالتامو اصلا دوست نداشتم،حسِ بدی بهم میداد.صدایِ در اتاقم منو از عالمِ خودم کشید بیرون.درو باز کردم مسعود بود.از دیدنش تو اون کت شلوار زغال سنگی که زیرش یه بلوزِ سفید با کروات زغال سنگی که توش خالای ریزِ سفید داشت و موهاشو که اونم کج ریخته بود تو صورتش جا خوردم.خیلی خوش تیپ شده بود،فکر کنم اونم از دیدنِ من جا خورد.چون یه چیزی حدودِ دودقیقه سر تا پامو بر انداز می کرد.بعد یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم عقب،که پام گیر کرد به ریشه گلیمی که تو اتاقم بود و داشتم می افتادم که مسعود سریع عکس العمل نشون داد و بغلم کرد.باز صورتشو آورد جلو«وای خدا جونم» این بار دیگه چشمامو نبستم،اما وحشتزده تو چشماش خیره شدم.-بهت گفته بودم که گاهی عجیب وسوسه انگیز می شی کوچولو،الانم از اون وقتا ست.اینجوری هم بهم نگاه نکن که احساسِ گناه کنم،خودت میدونی که الان از هرکسی بهت نزدیکترم و کارِ خلاف شرعم نمی کنم. وقتی هم می ترسی خواستنی تر میشی ،اما خب شانس آوردی به عنوانِ میزبان دیرمون میشه عزیزم.بعدم ولم کرد.دلم می خواست خفه اش کنم.به چه حقی به خودش اجازه می داد با من اینطوری رفتار کنه؟-وحشی،چه خبرته مثلِ این ندید بدیدا با من رفتار میکنی؟محرمتم که باشم، هنوز که قانونی زنت نشدم ،فقط یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده ،اینم باعث نمیشه که تو بخوای ازش سوء استفاده کنی .من خوشم نمیاد از این لوس بازیا،بارِ آخرت باشه وگرنه که بد می بینی.-خوشگلِ وحشی باز داری منو وسوسه میکنی ها،یه کاری نکن قیدِ مهمونی رو بزنم و بهت ثابت کنم که من هر کاری دلم بخواد می کنم.مخصوصا حالا که مالِ خودمی،ببینم اون پسره رو هم همینجوری پس می زدی؟بهم نگو تا حالا حتی نبوسیدت که باورم نمیشه و فکر میکنم اصلا مرد نبوده.چشمام گشاد شد،این چی داشت میگفت؟چرا اسمِ امیرو می برد؟می خواست آزارم بده؟اصلا به این چه مربوط بود؟مگه خودش پاک و طاهر بود که داشت منو زیرِ سوال می برد؟باید آروم می شدم،چون فهمیدم که دوست داره صدایِ منو در بیاره،حالا که قرار بود از یک بعدِ دیگه بهش نگاه کنم بهتر بود باهاش کنار می اومدم.شایدم اونقدر دوستم داشت که حق داشت با خودش ازاین فکرا بکنه. سعی کردم خونسرد باشم .رفتم سمتِ یخچالِ کوچیکم یک شیشه آب برداشتم و سر کشیدم.بعدم کیفِ دستیمو برداشتم و از کنارش رد شدم و از در رفتم بیرون-دیر شد،بیا بیرون می خوام درو قفل کنم.با تعجب از در اومد بیرون،خونسردانه درو قفل کردم و از پله ها رفتم پائین.تا خودِ رستورانم باهاش یک کلمه حرف نزدم.وقتی خواستیم وارد شیم یک لبخند رو لبام نشوندم و درو باز کردم.هنوز هیچ کدوم از مهمونا نیومده بودن.نشستم رو صندلی پشتِ میزی که رزرو کرده بودیم.به گارسونش اشاره کردم برام یه قهوه بیاره. نصفِ سرم داشت از درد می ترکید،احساس می کردم چشمام از درد داره می زنه بیرون این سر درد شده بود همدمم ،باید به دایی حسین می گفتم یه دارویی بهم بده.مسعود اما با من تو نیومد بیرون ایستاده بود و داشت سیگار می کشید.سعی کردم به حرفاش در موردِ امیر فکر نکنم.امشب مثلا خیرِ سرم شبِ من بود.ناخود آگاه با خودم فکر کردم امشب اگه امیر هم جایِ مسعود بود من همینطور وحشتزده می شدم؟ته دلم قیلی ویلی رفت،مسلما نه،آرامشی که تو وجودِ اون بود ناخود آگاه به آدم منتقل می شد.بعد احساسِ شرم کردم.مسعود الان نامزدِ من بود. بهتر بودکه دیگه به امیر و کاراش فکر نکنم کاش می شد......اولین نفرا آزاده و آیدا و مهرناز و کریستف بودن،مامان با بنفشه و کیارش رفته بودن پیشِ خاله نرگس ،چون این مهمونی بقولِ خودش جوونانه بود.مسعود همراهِ مینو جون اومد تو.مینو جون خودشو از تک و تا ننداخته بود ،خب اون خودشو جوون می دونست هنوز!راهنمائیش کرد سمتِ ما و خودش اومد کنارِ من نشست.اما من اصلا بهش توجهی نکردم و سرمو با حرف زدن با آیدا گرم کردم.دوستامون یکی یکی می اومدن،از دیدنِ سپیده اینا کلی ذوق کردم،آخه بیشتر کسایی که دعوت بودن دوستایِ مسعود بودن.بهارک همراهِ رامبد از در اومد تو.برایِ مسعود قر و قمیش اومد و برایِ من سر تکون داد.تقریبا همه اومده بودن.ارکستر شروع کرد به زدن یه آهنگِ ملایم ،همه منتظر بودن که من و مسعود رقصو شروع کنیم.آزاده در گوشم گفت -پاشو اینجا اینجور وقتا عروس و داماد باید اول برقصن تا بعد مهمونا بلند بشن برایِ رقص.-ما که هنوز عروس و داماد نیستیم،خب بقیه بلند شن برقصن به ما چه.تا اومد جوابمو بده مسعود اومد جلو و دستمو گرفت و بلندم کرد،خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که محکمتر فشارش داد و با یه پوزخند سرشو آروم آورد دم گوشم-کوچولو تو که نمیخوای همه بفهمن باهام قهری ها؟ممکنه خیلی ها خوشحال بشن ها!حالا هم مثل دخترایِ خوب بیا بریم اون وسط تا همه بیشتر از این کنجکاو نشدن.سعی کردم وانمود کنم یه حرفِ خنده دار زده،یه لبخند زدم و باهاش رفتم وسط.سعی می کردم فاصله امو باهاش حفظ کنم.اما اون حلقه دستاشو دور کمرم محکم می کرد.چاره ای نبود باید تحمل می کردم حداقل الان و اینجا!فقط دعا دعا میکردم زودتر آهنگ تموم بشه تا برم بشینم سرِ جام،داشتم خفه می شدم اما مثلِ اینکه آهنگ تمومی نداشت.-دارم خفه می شم کِی تموم میشه؟-اما من بهم خیلی خوش میگذره،اگه دستِ خودم بود می گفتم تا صبح فقط همین آهنگو بذاره که باهاش برقصیم.میدونی چقدر منتظرِ این لحظه بودم!-خیلی پررویی مسعود،حداقل دستاتو شل تر کن.فرار نمیکنمدستاشو شل کرد اما منو چسبوند به خودش.آهنگ که تموم شد.صورتشو آورد جلو ومنو بوسید. ولم نمی کرد.مجبور شدم هلش بدم عقب،تا کنده بشه.همه شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن .احساس می کردم از خجالت وعصبانیت قرمز شدم اما اون با نگاه پیروز مندانه اش با لبخند بهم نگاه می کرد.«بابا فری با این پیشنهادِ صیغه محرمیتت!»ارکستر شروع کرد به زدنِ یه آهنگِ شاد و بقیه اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.رفتم سرِ میز نشستم.مسعودم پشت سرم اومد و کنارم نشست.خودمو مشغولِ نگاه کردن به جمع نشون دادم.دوست نداشتم باهاش حرف بزنم.اگه به خودم بود همون لحظه حلقه نامزدیشو در می آوردم و می کوبیدم تو سرش.بی حیا،خجالت سرش نمیشد،اون از قبل از اومدنمون ،اینم از حالا که نه برداشت و نه گذاشت جلویِ همه منو بوسید!-میدونی طعمِ لبات خیلی شیرینه خوشگلم؟اما خیلی بی انصافی که زود تمومش کردی.جوابشو ندادم-چشم سیاه با من قهر کنی مجبور میشم تنبیهت کنم ها،میدونی من چه جوری تنبیه می کنم؟البته از نظرِ خودم یه جور نوازشه و خیلی ها خوششون میاد اما برایِ تو بهترین تنبیه میشه!«لحنش شیطنت آمیز شد»من با لبام تو رو تنبیه می کنم.هرجا هم باشه برام فرق نمی کنه ،چه تو خیابون چه جلویِ یه عده آدم،چه جلویِ پدرو مادرامون.پس اگه دوست نداری تنبیه بشی سعی کن باهام قهر نکنی،البته فکر کنم بعد از یه مدت تو هم خوشت بیاد و مجبور بشم برات یه تنبیه دیگه در نظر بگیرم!وای خدایِ من این چقدر پررو بود.-ببین جنابِ توکل،منو تهدید نکن ،بهت تو پانسیون گفتم بارِ آخرت باشه به من اینقدر نزدیک میشی.اما گوش نکردی،الانم اگه یکی نزدم تو گوشت بخاطرِ آدمایی بود که اینجا بودن وگرنه مطمئن باش بارِ دیگه می زنم تو گوشت، بقولِ خودت هرجا که باشیم! الانم سرم خیلی درد میکنه حوصله اتو ندارم کم سر به سرم بذار.برو ببین میتونی یه قرص برام پیدا کنی.با لحنِ نگران پرسید-از کِی سرت درد میکنه؟می خوای بریم دکتر؟-از تو ماشین وقتی داشتیم می اومدیم نه یه دونه قرص بخورم آروم میشماز جاش بلند شد-چرا زودتر نگفتی برات قرص بگیرم؟-حالا که گفتم برو،زود باش،دلم نمی خواست امشب خراب بشه. اما تو به اندازه کافی برایِ من خرابش کردی!با یه لیوان آب و قرص برگشت.قرصو که خوردم بهش گفتم اگه میشه یه کم بریم بیرون.هوا برام سنگین شده بود.سرو صدا اذیتم می کرد.دستمو گرفت و از صندلی بلندم کرد.از درِ رستوران رفتیم بیرون .به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.«من اینجا تو این هیاهو چیکار می کردم،دلم می خواست برگردم به دوروز قبل از هیجده مهر شصت و پنج،دلم می خواست اصلا اون روز با آیدا نمی رفتم بندر عباس،اونوقت امیرو نمی دیدم.دلم می خواست مسعود اون شب نمی اومد خونه امون که منو ببینه،اونوقت الان بینِ دوستام بودم،شایدم دانشگاه می رفتم.شنیده بودم که هرکی دانشگاه قبول بشه دیگه گزینش نداره،یعنی حتما قبول می شدم و الان اینجا نبودم.از مهر می رفتم دانشگاه و آتیش می سوزندم.اما حالا افتادم اینجا میونِ یه عده آدمِ که خیلی در بندِ قید و بندا نیستن تازه با کسی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم وخیلی زیاد ازش نمی دونم نامزد کردم. خدایا خسته ام خیلی خسته خودت کمکم کن»با تکونِ دستِ مسعود به خودم اومدم.-آنا،عزیزم،خوبی؟می خوای بریم دکتر؟-چشمامو باز کردم-خوبم،نه نمیخواد.بیا برگردیم تو.فقط یه کاری کن زودتر تموم شه.-می خوای ببرمت خونه استراحت کنی؟-نه زشته،تحمل می کنم.بیا بریم.دستمو گرفت و با هم رفتیم تو. سرِ میز فقط بهارک نشسته بود و داشت رژ لبشو پررنگ می کرد بقیه اون وسط بودن هنوز، با غمزه رو شو کرد سمتِ مسعود-خوب جیم زدین ها،مسعود ناقلا رفتی تو ماشین ادامه کارِ نیمه تمومتو انجام بدی؟نترس جونم این وبالِ گردنته! نمی دونم چه جوری خودشو بهت غالب کرد.اما خوش به حالش آخه تو خیلی هاتی عزیزم.هنوز طعمِ لبات از اون شب یادمه.باتعجب به مسعود نگاه کردم ،خونسردانه بهش نگاه می کرددستشو دور شونه ام حلقه کرد-آره جات خالی خیلی هم چسبید،آخه اگه ادامه اش به خونه می رسید سرد می شد! و اما محضِ اطلاعت خوبه بدونی آنا منت سرم گذاشت که منو قبول کرد.در واقع یه جورایی من خودمو بهش غالب کردم،آخه می دونی داشتم از اون پیرپسرایِ بابِ دندونِ ترشیده هایی مثلِ تو می شدم!اینکه تو چه طور فهمیدی من اون شب هاتم وقتی به زرو خودتو بهم چسبوندی رو نمیدونم.اما اگه دلت بخواد میزانِ حرارتمو بدونی بهتره از آنا بپرسی چون خیلی وقته همه این حرارت متعلق به اونه .مگه نه خوشگلم؟یه چشمک بهم زد.نمی دونم چرا از جوابش با اینکه خیلی خجالت کشیده بودم بدم نیومد برایِ همینم خودمو بهش چسبوندم و گفتم-آره راست میگه بهارک جون،خدا نصیبت کنه که هی خودتو آویزونِ مردایِ متاهل نکنی!بهارک از شدت عصبانیت قرمز شد.از جاش بلند شد بدون اینکه جوابمونو بده رفت سمت رامبد و در گوشش نمیدونم چی گفت که اونم شونه اشو انداخت بالا و محل نداد.اونم رفت سمتِ در و زد بیرون. بدونِ خداحافظی.همزمان جفتمون بهم نگاه کردیم و زدیم زیرِ خنده.با خودم فکر کردم گاهی وقتا با اینکه خیلی بی پرواست اما همدستِ خوبیه!مهمونا یواش یواش برگشتن سمتِ میز برایِ شام. بعد از شام هم تا ساعتِ سه همه مشغولِ رقص بودن . سرم هنوز درد می کرد اما یکی دوبار با مسعود رقصیدم.سعی کردم فراموش کنم اتفاقاتی که سر شب افتاد.گذاشتم به حسابِ علاقه اش و اینکه خب با خودش فکر کرده الان دیگه مجاز به هر کاریه.اما نباید می ذاشتم که تکرار کنه که بعید می دونستم اما حداقل باید حد و مرزشو بدونه.آزاداه و آیدا با رامبد رفتن. مینو جونو ما رسوندیم و جلوی خونه افسر جون پیاده اش کردیم .شقیقه هام داشت می ترکید.دستامو گذاشته بودم رو سرمو از دو طرف فشار می دادم.-هنوز سرت درد میکنه؟-اوهوم انگار بدتر شده.-باید بریم دکتر -نه برم خونه بخوابم دو تا قرص بخورم خوب میشه.دوشنبه می رم مطبِ دایی حسین ببینم چیه این سردردایِ لعنتی.فقط کاش می رفتم خونه آزاده.البته که الان دیگه دیره و حتما خوابیدن.-امشب بیا آپارتمانِ من.پیشِ خودم باشی خیالم راحت تره اینطوری.وحشتزده گفتم-نه،میرم اتاقِ خودم.قرص بخورم بخوابم صبح خوب میشمبرگشت سمتِ من و زد زیرِ خنده-نترس کوچولو بهت کاری ندارم.فقط اینجوری خیالم راحت تره،می خوای من بیام اتاقِ تو ها؟دیگه بدتر ! دستمو از رو سرم برداشتم-نه نه،می رم اتاقِ خودم خوبم .تو هم خیالت راحت باشه.دستمو گرفت تو دستش-نگران نباش آنا،من اونقدرم که تو فکر میکنی وحشی نیستم عزیزم.آپارتمانم دوتا اتاق داره،تو برو تو اتاقِ مهمون بخواب. به من اطمینان کن کوچولویِ من دیگه هم حرفِ اضافه نزن کاری نکن سر دردت بیشتر بشه.سکوت کردم،حالا حالتِ تهوع هم به سردردم اضافه شده بود.اما سعی کردم خودمو کنترل کنم.مسعود ماشینشو برد توی پارکینگِ آپارتمانش.از ماشین پیاده شدو درِ سمتِ منو باز کرد و کمکم کرد از ماشین پیاده بشم.دستشو دور شونه ام حلقه کرد و باهم رفتیم سمتِ آسانسور.آپارتمانش طبقه بیست و هشتم بود.جمع و جور و نقلی وخیلی تمیز.که فکر کنم تمیزیش کارِ افسر جون بود.درِ یکی از اتاقا رو که یه تختِ یک نفره داشت باز کرد و منو برد تو.نشوندم رو تخت.کتِ سارافونمو در آورد.-خب بذار برم تو اتاقم ببینم چه لباسی دارم به دردت بخوره.از در رفت بیرونو بعد از پنج دقیقه با یک شلوارک ورزشی که کمرش کش دار بود و یه تی شرت اومد تو.لباسا رو داد دستم- فکر کنم اینا به دردت بخوره ،چیزِ دیگه ای پیدا نکردم ،می خوای کمکت کنم عوضشون کنی؟-وای نه برو بیرون لطفا.خندید و از در رفت بیرون.لباسمو عوض کردم.حالتِ تهوع ولم نمی کرد.در اتاقو باز کردم .مسعود کتشو در آورده بود و داشت یقه کرواتشو شل می کرد که درش بیاره.دستمو جلویِ دهنم گرفته بودم،اشاره کردم دستشویی کجاست.دستمو گرفت و بردم سمت دستشویی خواست بایسته که بهش اشاره کردم بره بیرون.درو بستم و خودم خم شدم رو دستشویی .........بعدبلند شدم رفتم جلویِ آینه.یه کم آب زدم به صورتم تا شاید از التهابِ چشمام کم بشه.قیافه ام وحشتناک شده بود.چشمای متورمِ قرمز که دور تادورش سیاه شده بود،و ردِ سیاهی ها تا رو گونه هام کشیده شده بود.اما مهم نبود.الان فقط دلم می خواست سرمو بذارم روی بالش و چشمامو ببندم.درو باز کردم و اومدم بیرون.مسعود پشتِ در ایستاده بود-چی شد عزیزم؟بهت گفتم بیا بریم دکتر اما لج میکنی،الانم دیر نشده بریم.با بی حالی گفتم-نه چیزی نیست فقط کمک کن برم رو تخت.خوب میشم.وقتی که رسیدم رو تخت سرمو گذاشتم رو بالش و چشمامو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم...........چشمامو باز کردم .محیط به نظرم غریبه می اومد.کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم رو تخت نشستم.یه نگاهی به دور برم انداختم. با دیدنِ لباسام رو دسته صندلی تازه یادم افتاد که دیشب اومدم خونه مسعود.از جام بلند شدم. نمیدونم ساعتِ چند بود.درِ اتاقو باز کردم و رفتم بیرون.مسعود با همون بلوز شلوارِ دیشبش رو کاناپه خوابیده بود.یه نگاهِ به ساعت انداختم دوازده ظهر بود،خیلی گشنم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.بعد اومدم بیرون و رفتم دست و صورتمو بشورم.التهابِ چشمم کم شده بود.اما اثراتِ ریمل و خطِ چشم ، رو صورتم هنوزم مونده بود.باز یادِ امیر افتادم که چقدر منو با این قیافه دیده بود......دوست داشتم برم دوش بگیرم اما خب نمیشد،باید می رفتم خونه خودم.یه نگاه به لباسایِ تنم انداختم شلواکِ تا زیر زانوم اومده بود.تی شرت هم که انگار داشت به تنم گریه می کرد.بس که گشاد بود،اما اهمیتی نداشت.از درِ دستشویی اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه تا چایی دم کنم،در کابینتا رو یکی یکی باز کردم تا چایی رو پیدا کنم. اما هیچی پیدا نکردم.-اه،معلوم نیست این پسره چائیشو کجا گذاشته؟اصلا داره یا نه؟-آره کوچولو دارم،همون رو کابینتِ کنارِ ظرف نوناز جام پریدم.برگشتم دیدم مسعود با موهایی آشفته وسطِ آشپزخونه ایستاده . چشماش خندون بود .بلوز و شلوارش پر از چروک شده بود.-اااااا ترسیدم،چه خبرته؟-تقصیر خودته وقتی اینهمه سرو صدا میکنی خب معلومه وقتی از خواب می پرم و گیجم، متعجب می شم که کدوم موشی تو آشپزخونه است. مخصوصا هم که تا حالا موشی تو خونه نداشتم.بعد میام موشه رو بگیرم می بینم موش نیست که، یه دخترِ چشم سیاهِ لجبازه که داره غر غر میکنه.خب غافلگیر شدم ،خواستم اونم سهیم کنم.قوری رو برداشتم و چایی رو دم کردم -آقا گربهه بساط صبحونه که داری؟خیلی گشنمه -اول بگو ببینم سرت چطوره خانوم موشه؟بعدم آره همه چی تو یخچال هست.نونِ ایرانیم مینو برام آورده تو فریزره در بیار که بذاریم تو تستر که گرم بشه.ببینم چقدر کدبانویی که به شوهرت یه صبحونه مفصل بدی،من نیم رو می خورم دوتا.چه پرروئه این به من چه اصلا خودش بیاد اینکارا رو بکنه،انگار کلفت گرفته!- بیخود من از این کارا بلد نیستم،اینجام مهمونم.بعدم یاد بگیر خودت صبحونه اتو درست کنی.من عادت دارم تا 12 ظهر بخوابم.سردردمم خوب شده خدا رو شکر.بعدم خودمو انداختم رو صندلی و دستامو زدم زیرِ چونه امو بهش خیره شدم.رفت سرِ یخچالو مشغولِ در آوردنِ وسائلِ صبحونه شد.-معلومه که خوب شده چون زبونت به کار افتاده،تو هم نیمرو می خوری؟-آره لطفا زرده اشو هم نزن،سفیده اشم یه کم بسوزه ،اگه گوجه فرنگی هم داری برام خورد کن با نیمرو می چسبه.-تعارف نکن! مطمئنی چیز دیگه ای نمی خوای؟-خب اگه یه نسکافه یا قهوه هم بهم بدی بدم نمیاد.-اااااااا روشو برم،بعد به من می گه پررو،پاشو ضعیفه گوجه ها رو بشور و خورد کن،تا من نیمرو درست کنم.-ضعیفه خودتی،منم هیچ کاری نمیکنم.یادت نره من مهمونم ،کاری نکن آبروتو ببرم بگم مهمون نوازی بلد نیستی ها.بشقابِ گوجه فرنگیا رو با چاقو گذاشت جلوم و صورتشو آورد جلو-اتفاقا من مهمون نوازیم حرف نداره کوچولو،اما خب ..........خودمو زدم به نشنیدن،چاقو رو برداشتم و خودمو مشغول خورد کردن گوجه فرنگیا کردم.اونم دیگه هیچی نگفت.یه نسکافه برام درست کرد و گذاشت جلوم،بعدم نیمروها رو آورد گذاشت رو میزو رفت صورتشو بشوره.از جام بلند شدم براش یه چایی ریختم یه دونه هم برایِ خودم.بعدم دوباره نشستم سرِ جام.وقتی برگشت و چاییشو دید یه لبخند زد بعد از جمع کردن میزِصبحونه رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم.اومدم بیرون مسعود نبود.صدایِ آب می اومد از تو اتاق خوابش فکرکنم رفته بود دوش بگیره.خودمو انداختم رو مبل تا از حموم بیاد بیرونو منو برسونه.از در اتاق که در اومد مثلِ همیشه مرتب بود.از جام بلند شدم-خب بریم-کجا؟باید برام ناهار درست کنی!-اااااا مسعود باید برم دوش بگیرم،بعدم یادت نرفته که امشب شام خونه خاله ام دعوتیم،تازه مامان اینا هفته دیگه می رن من از بس درگیرِ کلاسام و کارامون بودم خوب ندیدمشون.تازه الان این همه صبحونه خوردی شد ناهارت.-برو همین جا دوش بگیر.شبم از همینجا می ریم مهمونی.تو بری من حوصله ام سر میرهباز داشت عصبیم می کرد،اما باید آروم جوابشو می دادم،می دونستم دلش می خواد لجمو در بیاره.-من آخه چه جوری اینجا دوش بگیرم؟هیچی همرام نیست،باید لباسمو عوض کنم ،تو هم برو خونه افسر جون،یه کم پیششون بمون بعدم بیا دنبالم آفرین پسرِ خوب اذیت نکن.-میریم لباساتو می یاریم همینجا،دوست ندارم برم خونه مامان،دوست دارم با تو باشم،دلم برات تنگ میشه،اصلا باید اتاقتو تو پانسیون پس بدی وبیای اینجا با خودم زندگی کنی،زنمی دوست ندارم تنها زندگی کنی.تازه هیچوقت سعی نکن مثل بچه ها سرمو کلا ه بذاری.از هر بچه ای بچه تر بود! خدایا این امروز دیوونه شده بود تا منو دیوونه نمی کرد ول کن نبود.دلم می خواست برم اونقدر بزنمش که نتونه از جاش تکون بخوره اما هم زورم بهش نمی رسید هم مطمئن بودم می خواد عصبانیم کنه،باید عصبانی نشم- داری حرفِ غیر منطقی می زنی عزیزم،اول از اینکه منم حق دارم تو این چند روزِ باقی مونده پیش خونواده ام باشم نه؟دوم اینکه ما درسته بهم محرمیم اما خب هنوز خیلی مونده من زنت بشم.درست نیست که بیام اینجا با تو زندگی کنم،صبر کن حرفم تموم شه لطفا! می خوای بگی اینجا این چیزا حل شده است حتی اونایی هم که محرم نیستن با هم زندگی میکنن شاید برای تو حل شده باشه اما برایِ من نیست من تا زمانی که رسما زنت نشم با تو زندگی نمی کنم یادت بمونه اینو.الانم اینقدر اذیتم نکن دیدی دیشب حالم چه طوری شد.نذار دوباره به اون حال بیفتم.بخدا به جایِ این حرفا رفته بودیم نیم ساعتش گذشته بود.-باشه اما شرط داره؟«باز شرط و شروطِ این شروع شد»-بگو اما سخت نباشه،تو عادته همیشه شرطایِ سخت میزاری-چقدم که تو شرطاتو جواب میدی،اما نه این سخت نیست.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#56
Posted: 24 Apr 2012 21:26
کلافه گفتم «بگو می شنوم»-آها باید قبولم بکنی شنیدن فایده نداره.دیگه واقعا آمپرم رو صدو هشتاد بود.دلم می خواست همین گلدونِ کریستالِ رو میزو بکوبم تو سرش.-مسعود بگو باشهانگار لذت می برد که منو آزار می دارد.اومد جلو دستاشو دورم حلقه کرد.محکم منو تو بغلِ خودش نگه داشت و بعد موهامو بوسید. مظلومانه گفت-فقط گاهی اجازه بده ببوسمت.تو نمیدونی وقتی تورو تو بغلم می گیرم چه حسِ شیرینی بهم دست می ده.بوسه دیشب با اینکه زورکی بود اما طعمشو هیچوقت یادم نمی ره خوشگلم می خوام بدونی حسی رو که من با تو تجربه کردم نسبت به هیچ زن و دختری نداشتم.پس سعی کن یه کم دوسم داشته باشی.حداقل یه کوچولو از اون چیزی که اون پسره رو داشتی.دوست دارم وقتی نگام میکنی یه کم محبت باشه نه سردی.اشک تو چشمام حلقه زده بود.من حسشو در ک می کردم .همون حسی بود که خودم نسبت به امیر داشتم.دلم براش سوخت.اما خب چیکار کنم دستِ خودم نبود نمی تونستم به این زودی دلمو بهش بدم.اما باید سعی می کردم که بتونم. هر چی نباشه الان دیگه یه جورایی نامزدم بود .سرمو بلند کردم خیلی سرسری یه بوسه روگونه اش زدم.-میگم میخوای من برم خونه دوش بگیرم بعد ناهار بریم تو منو مهمون کنی ها؟بعدشم می ریم یه سر به افسر جون می زنیم و بعدم می ریم خونه خاله ام چطوره؟-از این بهتر نمیشه کوچولو.کفشاتو پات کن تا من سوئیچو بیارم.بعد ولم کرد و رفت تو اتاقش.نفسمو دادم بیرون و رفتم دمِ در و کفشامو پام کردم.مسعود منو دمِ پانسیون پیاده کرد و گفت نیم ساعت دیگه پائین باشم،تاکیدم کرد حتما موهامو خشک کنم.چون هوا یه خورده خنک شده بود.که در جوابش سرمو تکون دادم.دلم میخواست زودتر از دستش خلاص بشم.احتیاج به این داشتم که تنها باشم.البته اگه این می ذاشت.نفهمیدم چطور سه طبقه رو از پله ها دوئیدم با اون کفشا و خودمو پرت کردم تو اتاقم.و درو سریع قفل کردم.رفتم تو حموم زیرِ دوش و اشکام سرازیر شد.من دیگه واقعا طاقت نداشتم.کاش میشد برم یه جای دور و دستِ هیچکس بهم نرسه.کاش میشد فراموشی می گرفتم.مگه من چند سالم بود آخه؟وقتی خوب گریه کردم از حموم اومدم بیرون.دوباره سردردم شروع شده بود.برای خودم یه قهوه درست کردم و باز دوتا قرص انداختم بالا.سریع لباس پوشیدم و سرسری یه رژ مالیدم رو لبم .و از در رفتم بیرون یه ربع تاخیر داشتم.اما مهم نبود.اون شب خونه خاله که بودیم افسانه زنگ زد جفتمون پایِ تلفن گریه می کردیم.آخرشم اون زودتر به خودش اومد و با لحن بامزه همیشگیش گفت-بسه دیگه اینقدر آبغوره نگیر حالمو بهم زدی،فکر نکن وقتی دیدمت از دستِ گازام در امون باشی ها،یه عالمه ازم طلب داری.می مردی صبر میکردی منم می اومدم برایِ مراسمت،اصلا بگو ببینم چطور شد که زد به سرت و همچین غلطی کردی ها؟ از امیر هیچ خبری داری؟ میدونه که تو چیکار کردی؟حالا بگو ببینم این پسره خوب هست؟زیر چشمی به مسعود نگاه کردم.با اینکه تظاهر می کرد حواسش به من نیست اما مطمئن بودم داره حرفایِ منو گوش میکنه.-خب میدونی افی یه دفعه ای شد.فرصتم کم بود نشد دیگه باهات تماس بگیرم.حالا برایِ عروسی ،مسعودم خوبه سلام می رسونه اونم برات.-چیه نمیتونی حرف بزنی؟خوب گربه رو دمِ حجله کشته!!بهش خیلی رو نده ،نمی دونم چرا اصلا ازش خوشم نیومد از همون اول.-اااااا افی این حرفا چیه می زنی ،حالا هرچی دلت می خواد بگو .میدونی که بهت هیچی نمی گم چون خوب حق داری دلخور باشی گفتم که حالا باشه برایِ عروسی.-خاک تو سرت کنن،برو گمشو فرداشب زنگ می زنم اتاقت درست حرف بزن ببینم چی شد که قبول کردی زنِ این پسره بشی.تازه مامان نرگس گفت محرمم شدین،حواست باشه بهش ها،کاری نداری ؟-باشه منتظرتم.مارالو ببوس به حسینم سلام برسون.گوشی رو که گذاشتم رفتم کنارِ مسعود نشستم.دستشو انداخت دور شونه ام که باز کلی خجالت کشیدم جلویِ بقیه اما اون اصلا به رویِ خودش نیاورد-چی می گفت دختر خاله ات؟-هیچی داشت گله می کرد که چرا زودتر بهش نگفتیم که اونم بیاد،آخه میدونی که ما باهم خیلی صمیمی هستیم.حقم داره.-مطمئنی همینا رو میگفت بهت ؟ نمی دونم چرا اصلا ازش خوشم نمیاد، همون بهتر که نیومد!عصبانی شدم«خواستم بگم اتفاقا اونم همین نظرو در موردت داره»که خودمو کنترل کردم-وا خب پس چی می گفت،تازه بهت سلام رسوند«چه دروغی ،اما خب مجبور بودم».برای چی ازش خوشت نمیاد؟-بیخود سلام رسوند،احساس میکنم توی رابطه تو با اون پسره یه جور واسطه بوده.فکر کنم باهاش کلی حرفِ مشترک داشتی! بهتره رابطه اتو باهاش قطع کنی! دلم نمی خواد هیچی تو رو یادِ اون پسره بندازه!این چی داشت میگفت؟به چه حقی راجع به افسانه اینطوری حرف می زد.نباید جلوش کوتاه می اومدم.-ببین مسعود تو خودت بیشتر از هرکسی داری منو یادِ اون میندازی بس که ازش حرف میزنی،تمومش کن لطفا اگر می خوای که من یادش نکنم دیگه این قدر هی هر چیزی رو بهش ربط نده.یه حرفیم تو گوشت کن من تحتِ هیچ شرایطی رابطه امو با افی قطع نمی کنم،اون از خواهر به من نزدیکتره،یه بارِ دیگه در موردش اینجوری حرف بزنی خودت میدونی.بعدم دستشو از رو شونه ام برداشتم و از جام بلند شدم و رفتم کنارِ بنفشه نشستم و خودمو باهاش مشغول کردم،تا آخرِ مهمونی هم حتی نزدیکش نرفتم.موقع برگشتنم خوشبختانه مامان و آیدا و بنفشه هم با ما بودن نتونست هیچی بگه.نزدیکایِ خونه آزاده به مامان گفتم فردا کلاس نمی رم و می خوام برم بیمارستانِ دایی حسین ویزیتم کنه و شب خونه آزاده می مونم ،در واقع می خواستم مسعود بفهمه که شب نمیرم پانسیون.دمِ خونه آزاده، مامان اینا از ماشین پیاده شدن منم خواستم پیاده شم که مچِ دستمو گرفت تو دستش منو کشید سمتِ خودش-ولم کن،الان مامان اینا برگردن ما رو اینجوری ببینن زشته-ببینن،مگه بهت دیشب نگفتم قهر کنی تنبیهت می کنم ها؟پس تنبیه دوست داری دیگه که قهر کردی،فکر کردی باهات شوخی کردم کوچولو؟تو ادب کردنت اصلا شوخی سرم نمیشه!-منم بهت گفتم می زنم تو گوشت نگفتم؟منم شوخی نکردم،میتونی امتحان کنی !-جرئتشو نداریمصمم جوابشو دادم-تو اینکارو بکن تا ببینی جرئتشو دارم یا نه!!جفتمون مثلِ ببرای عصبانی بهم زل زده بودیم.نمیدونم مسعود تو چشمام چی دید که ولم کرد.در ماشینو باز کردم و بدونِ هیچ حرفی پیاده شدم.خوشبختانه مامان اینا رفته بودن بالا.ایستادم تا آسانسور بیاد.همش نفسِ عمیق می کشیدم تا یه کم آروم بشم،نمی خواستم با اون حالت برم تو خونه،چون حتما مامان می فهمید یه اتفاقی افتاده.یه ینج دقیقه ای صبر کردم و بعد رفتم داخل.رفتم از تو اتاق یه بالش و پتو برداشتم و با همون لباسام افتادم رو کاناپه تو هال.حوصله حرف زدن نداشتم با هیچکس.این آشی بود که مامان سیمین و بابا فری گذاشتن تو کاسه ام .به اسم اینکه صلاحمه!!!سعی کردم چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم،فردا شب می تونستم با افسانه در موردش حرف بزنم الان ازهمه حتی خودم متنفر بودم......... دوشنبه صبح قبل از اینکه مامان اینا بیدار شن یادداشت براشون گذاشتم ورفتم پانسیون،دوش گرفتم یه نیمچه صبحونه خوردم مدارکِ بیمه امو برداشتم و از در زدم بیرون.ساعتِ ده و نیم تو اتاقِ دایی حسین تو بیمارستان ژرژ پمپیدو نشسته بودم.دیشب از سر دردایی که امانمو می برید و این روزا هم خیلی زیاد شده بود یه چیزایی گفته بودم.دایی هم گفته بود برم پیشش بیمارستان که یه نوار مغزی و سی تی اسکن بگیرم.یه چیزایی رو کاغذ نوشت و بعد یه تماس گرفت .گوشی رو که گذاشت گفت-خب دایی بیا اینا رو ببر طبقه سوم،اول نوارتو بگیر بعدم برو اسکن کن.چیزِ مهمی نیست.زنگم زدم گفتم میری اونجا،همونجا هم واستا تا جوابِ جفتشو برام بیاری.از جام بلند شدم کاغذا رو گرفتم و از در رفتم بیرون.دو ساعتی معطل شدم تا کارم تموم شد.جواباش به زبون فرانسه بود و منم که خب چیزی سر در نمی آوردم.منتظر موندم تا مریضِ دایی بیاد بیرون و برم تو.عکس و اسکنو گذاشتم رو میزِ دایی و خودم ولو شدم رو صندلی،دایی اول جوابا رو خوند بعد نگاهی به نوارِ مغزی و عکس انداخت.-خب خوشگله گفتم که چیزِ مهمی نیست،اما تعجب آوره، گفتی چند وقته سر درد داری؟ چه جوری هستن این سر دردا؟حالت تهوع هم داری یا نه؟-راستش جدیدا خیلی زیاد شدند،از یک طرف سرم شروع میشه،معمولا سمتِ راست.یه وقتایی هم که شدت می گیره حالت تهوع بهم دست میده.اگه قرص نخورم که اصلا دیوونه میشم.یک سالی میشه شایدم بیشتر،اما اینروزا خیلی بیشتره.-نوار مغزی و اسکنت چیزِ مهمی نداره،فقط یه علائمی از شروع میگرن داره که اگه مراقب نباشی تداوم پیدا میکنه .برات دارو مینویسم..سعی کن تا جایی هم که میتونی عصبی نشی، چون بیشتر این سردردات مال وقتایی هستش که اعصابت بهم می ریزه.الانِ داری بهترین دورانِ زندگیتو می گذرونی دایی جون سعی کن لذت ببری،مسعودم که پسر خوبیه و فکر کنم خیلی هواتو داره.تو دلم گفتم«خبر نداری دایی که چه دورانِ طلایی رو دارم میگذرونم و این مسعود خان چقدر هوامو داره! »از دایی تشکر کردم و اومدم بیرون.نمی دونستم کجا می خوام برم،بی هدف راه افتادم تو خیابون .از یه داروخونه قرصامو گرفتم،بعدم رفتم تو مک دونالد و غذامو خوردم.بعد از ناهار رفتم خونه آزاده.کسی خونه نبود.دلم می خواست برم شنا کنم.مایومو که اونجا گذاشته بودم برداشتم و رفتم بالا .دوساعتی تو استخر بودم و بعد برگشتم پائین.ساعت 5 بود و هنوز مامان اینا نیومده بودن.دلم بدجور هوسِ چایی کرده بود.رفتم تو آشپزخونه و درست کردم. یه لیوان ریختم و اومدم تو هال و رو کاناپه ولو شدم جلویِ تلویزیون.چند باری تلفن زنگ زد اما حوصله نداشتم جواب بدم،کسی بامن اینجا کاری نداشت.تا ساعت هشت ونیم منتظر موندم کسی نیومد، چون قرار بود افسانه زنگ بزنه یه یادداشت نوشتم و گذاشتم کنارِ تلفن و از در رفتم بیرون.پشتِ در اتاقم که رسیدم صدایِ زنگ تلفنو شنیدم.با عجله درو باز کردم و خودمو رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم. با شنیدنِ صدایِ افسانه انگار تموم دنیا مالِ من شد تو اون لحظه تنها کسی که میتونست آرومم کنه و بهم بگه باید چیکار کنم اون بود.براش همه چیو تعریف کردم.همه حرفایی که تو این مدت تو دلم مونده بود،از کارا و حرفایی مسعود و تلفنِ به امیر و حرفایِ یک طرفه اش،از خواستگاری مسعود و شب بیخوابی و تصمیمم و.........نزدیک دوساعت فقط من حرف می زدم و اون گوش میکرد.وقتی حرفام تموم شد انگار بار سنگینی رو از رو دوشم برداشته بودم.بعد از چند لحظه افسانه سکوتشو شکست.صداش گرفته شده بود.معلوم بود که با شنیدنِ حرفایِ من پا به پایِ من گریه کرده بود.-ببین آنا می دونم که تا دنیا دنیاست نمیتونی امیرو فراموش کنی ،اما الان هم دیگه کاری نمیتونی بکنی چون امیر زنشو عقد محضری کرده و با شناختی که من ازش پیدا کردم آدم متعهدیه و به این تعهد پشت پا نمی زنهحرفشو قطع کردم -پس چطور به همه قول و قرارایی که با من داشت پشتِ پا زد ها؟بدون اینکه حتی دلیلشو بگه این حقِ من بود بدونم افی نبود؟-صبر کن بذار حرفم تموم بشه،آره حقت بود،اما تو زنش نبودی،شما دو نفر هیچ تعهدی نسبت بهم نداشتین ،درسته که باید دلیلِ رفتنشو بهت می گفت اما نمی دونم چی شده که ای کاش میدونستم.حتما دلیلش خیلی محکم و منطقی بوده.تو هم بهتره دیگه خودتو اذیت نکنی آنا،با توجه به حرفایی که زدی و رفتارایِ مسعود معلومه خیلی دوست داره وپسر بدی به نظر نمیاد،خب البته که یه کم شیطونه و صبر و قرار نداره.یادت باشه تو هم الان به اون یه جورایی متعهد شدی ،پس بهتره که دیگه به امیر فکر نکنی و نقطه هایِ مثبت مسعودو ببینی،اینقدرم با امیر مقایسه اش نکن،چون اینجوری به هیچ جا نمی رسی و بیشتر هم خودتو اذیت میکنی و هم باعث میشی که اون حساس بشه.سعی کن بهش محبت کنی،درسته که من ازش خوشم نیومده بود اما فکر کنم اون موقع بخاطرِ وجودِ امیر بوده.الان که این حرفا رو ازت شنیدم یه کوچولو ازش خوشم اومد بهتره یه کم صبور باشی آنا و تلاش کنی بتونی مهرشو تو دلت جا بدی.شاید واقعا اونی نباشه که ما فکر میکنیم ها؟- سعیِ خودمو میکنم افی .مرسی که زنگ زدی.پولِ تلفنت خیلی شد،سه ساعته داریم حرف می زنیم.حسین سر منو از تنم جدا میکنه . بهش سلام برسون مارالم ببوس.-بشه فدایِ سرت.سعی میکنم بعد از این زود زود بهت زنگ بزنم.مراقبِ خودت باش به همه سلام برسونتا گوشی رو گذاشتم بلافاصله زنگ خورد.-هیچ معلومه کجایی؟از صبح یه زنگ نزدی،تلفنتم سه ساعته مشغوله،با کی حرف می زدی؟مسعود بود،داشت داد می کشید.- داشتم می اومدم اونجا،اگه این بارم می گرفتم و مشغول بود. ساعتِ سه به دایی حسینت زنگ زدم ببینم رفتی پیشش ،گفت صبح اومدی و رفتی،خونه آزاده رو هرچی گرفتم کسی جواب نداد تازه ساعتِ 9.30 آزاده گوشی رو برداشت و گفت اونجا بودی اما اونا نبودن تو هم یادداشت گذاشتی که رفتی پانسیون .اتاقِ خودتم که تا 8.30 جواب نمیداد و بعدشم که تا الان مشغول بود.با کی حرف میزدی؟جوابشو ندادم،اونقدر از لحنش جا خورده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم.-به من که می رسی حرفی برایِ گفتن نداری ،یا سرت درد میکنه،یا حوصله نداری یا خسته ای اما با بقیه میتونی سه ساعت سه ساعت حرف بزنی! تا ده دقیقه دیگه جلویِ دری وگرنه خودم میام بالا و در اتاقتو می شکنم.بعدم گوشی رو گذاشت.به گوشی خیره شدم،«افسانه کجایی که ببینی این مسعود حتی مجال نمی ده من یه ذره نظرم نسبت بهش تغییر کنه،اصلا نمیذاره من حرف بزنم از خود راضی»کلیدامو برداشتم و از در رفتم بیرون،می دونستم اونقدر اون لحظه عصبانیه که ازش بعید نبود بیاد بالا و درو بشکنه.تویِ لابی پانسیون داشت با مادام ژاکلین حرف می زد که چشمش به من افتاد.حرفشو نصفه کاره ول کرد و اومد سمتِ من.دقیقا جلویِ من ایستاد.قیافه اش آشفته بود.ریشاشو نزده بود.بدون اینکه چیزی بگه دستمو گرفت و با خودش کشید .مادام ژاکلین متعجب داشت ما رو نگاه می کرد.اما من بهش یه لبخند زدم.و با سر اشاره کردم چیزِ مهمی نیست.در ماشینو باز کرد و هولم داد تو ماشین،خودشم از اونطرف سوار شد.پنج دقیقه بعد ماشینشو تو پارکینگ خونه اش نگه داشت.باز دوباره پیاده شد و درو باز کرد و منو دنبالِ خودش کشید.دیوونه شده بود به نظرم،هیچی نمی گفت.یه جورایی تهِ دلم احساسِ ترس کردم اما سعی کردم نشون ندم.تو آسانسورم اصلا حرفی نزد.درِ خونشو که بست منو کشوند سمتِ کاناپه و خودشم نشست روبه روم.داد می کشید-خب می شنوم،از ظهر کجا بودی؟با کی داشتی سه ساعت حرف می زدی؟نباید یه تلفن به من میزدی؟حتی اگه از دیشبم دلخور بودی می دونستی من نگرانت میشم و باید بهم خبر می دادی که چیکار میکنی!من سکوت کرده بودم و فقط نگاش میکردم.-حرف بزن لعنتی،اونجوری زل نزن بهم.سعی کردم که اصلا فکر نکنم اگه امیرم بود همین رفتارو داشت و به حرفایی که افسانه گفته بود عمل کنم.برایِ همین آروم گفتم-هروقت تونستی آروم حرف بزنی جوابتو می دم،اما الان نه.تو اصلا برات مهم نبود که صبح من رفتم بیمارستان چی شده؟همش داری داد میزنی که کجا بودم یا با کی حرف می زدم.صداشو یه کم آرومتر کرد-از دایی ات پرسیدم همه چی رو بهم گفت،برایِ همینم نگرانت بودم اما پیدات نمی کردم.-تو همیشه وقتی نگرانِ یکی میشی اینقدر داد میکشی سرش؟باز صداش رفت بالا-تو یکی نیستی ،زنمی می فهمی؟با اون سابقه خرابیم که داشتی خب معلومه که نگرانت میشم.آمپرم رفت بالا ،این زبون آدم حالیش نمیشه ،کدوم سابقه من خراب بود؟من چیکار کرده بودم، منم صدامو بردم بالا-حتی اگه زنت باشم حق نداری سرم داد بزنی فهمیدی؟من چه کارِ خطایی کردم که بهم میگی سابقه خراب دارم ها؟خوبه که این مدتی که اینجا بودم همه وقتم با تو گذشته،همیشه هم که بقولِ خودت از دور می پائیدیم!از بیمارستان رفتم خونه آزاده کسی نبود ،هوس شنا به سرم زد،تا ساعتِ پنج تو استخر بودم،بعدم اومدم پائین تا هشت ونیم اونجا بودم،تلفنم جواب ندادم چون کسی اونجا با من کار نداشت،بعدم دیدم مامان اینا نیومدن رفتم پانسیون چون افسانه قرار بود زنگ بزنه،اون سه ساعتم داشتم با افی حرف می زدم،داشت بهم میگفت بیشتر سعی کنم که به تو نزدیک بشم،با تعریفایی که از تو کردم گفت معلومه خیلی دوسم داری و منم باید محبتاتو جواب بدم،اما خبر نداره که اونقدر دوسم داری که همش آزارم میدی،خواستم تلفنو که قطع کردم خودم بهت زنگ بزنم تا بیایی دنبالم بریم شام بخوریم،اما تا قطع کردم تو زنگ زدی و بدونِ اینکه اجازه بدی من حرفی بزنم شروع کردی به هوار کشیدن و بعدم که این برنامه رو در آوردی.خسته شدم مسعود از این کارات! من بهت گفته بودم جفتمون به فرصت نیاز داریم ،مخصوصا من نگفته بودم؟اما تو همش داری آزارم میدی،نمیذاری حداقل یه خورده با خودم کنار بیام،من این دوست داشتنو نمی خوام مسعود بفهم!طبقِ معمول هم اشکام مجال نداد.از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست،سرمو گذاشت رو شونه اش رو موهام دست کشید.-دستِ خودم نیست آنا،باور کن نمیخوام اذیتت کنم کوچولو،اما وقتی یه چیزایی یادم می افته اذیت میشم،وقتی می بینم تلفنت مشغوله فکر میکنم حتما داری با اون پسره حرف میزنی،وقتی باهام حرف نمی زنی احساس بدی بهم دست می ده،همش نگرانم مبادا تنهام بذاری.دوست ندارم که یه دقیقه ازم دور باشی.امروز با اینکه خیلی کار داشتم اما شرکت نرفتم،همش منتظر بودم بهم زنگ بزنی با هم بریم پیشِ دائی ات اما تو تماس نگرفتی ،ساعت 10 زنگ زدم خونه آزاده ، مامانت گفت صبح زود از خونه رفتی بیرون.با خودم گفتم شاید از بیمارستان زنگ بزنی،اما......حتی به شرکت زنگ زدم چندبار و ازشون پرسیدم تو زنگ نزدی که گفتن نه.که بعدش دیگه دلم طاقت نیاورد و به دائی ات زنگ زدم و.......تو هم بفهم برایِ منم خیلی سختهشاید افی راست می گفت باید سعی می کردم مهرش بره تو دلم ،سرمو از رو شونه اش برداشتم.-مسعود-جانم-بیا قول بده دیگه اسمی از اون بقولِ تو پسره نیاری،بهم کمک کن بهت عادت کنم،بهم اعتماد کن ،منم قول می دم از اعتمادت سوء استفاده نکنم،من خیلی خسته ام خیلی زیاد.شونه هام دیگه تحملِ این بارو نداره!دومرتبه منو کشید سمتِ خودش و اینبار سرمو گذاشت رو سینه اش.-باشه کوچولو قول می دم ،اما شرط داره«باز شرط!»-چه شرطی مسعود؟-یه کم باهام مهربونتر باش، هرجایی هم می خوای بری بذار خودم ببرمت بذار خیالِ منم اینجوری راحت باشه .الانم پاشو دوتایی بریم شام بخوریم،من از دیشب هیچی نخوردم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#57
Posted: 24 Apr 2012 21:27
خوشگلم لحنش حالتِ شیطنت گرفت-اونقدر گشنمه که الان ممکنه تو رو اشتباهی جایِ غذا بخورمسریع از تو بغلش اومدم بیرونو از جام بلند شدم-باشه بریم منم گرسنه اماز تهِ دل زد زیر خنده-وای که وقتی می ترسی چه بامزه میشی سیاه چشم!رفتارایِ مسعود از اون شب خیلی بهتر شد.منم سعی می کردم رفتارمو کمی عوض کنم.مثلا وقتایی که جلویِ مامان اینا منو می گرفت تو بغلش با اینکه حرص می خوردم اما خونسردانه رفتار می کردم،یا گاهی موقع خداحافظی گونه اشو می بوسیدم. هر جا می خواستم برم یا با خودش می رفتم یا زنگ می زدم بهش میگفتم .تا روزِ آخری هم که مامان اینا می خواستن برن بعد از شرکت می اومد خونه آزاده و تا آخرِ شب با ما بود.شبِ آخر مسعود تازه رفته بود مامان داشت چمدوناشو می بست،رفتم تو اتاق کنارش نشستم-مامان سیمین دلم براتون تنگ میشه خیلی،بازتنها می شم -منم دلتنگت میشم آنا،هم تو ،هم آزاده هم آیدا سه تایی از م دورین اما همین قدر بدونم خوشبختین برام کافیه،مخصوصا تو که الان مسعود کنارته و بار نگرانی هام خیلی کم شده.می دونی تو همه این سالا از همه بچه هام بیشتر برایِ تو نگران بودم؟با تعجب پرسیدم-چرا مامان؟شیطنتایِ من که جایِ نگرانی نداشت،همیشه هم مراقب بودم -تو با همه شیطنتات و روحِ سرکشت خیلی حساس و آسیب پذیری آنا،اینا همیشه نگرانم می کرد،دوست داشتم زمانی اگه بخوای ازدواج کنی با مردی باشه که از خودت محکم تر باشه و بتونه پشتوانه محکمی برات باشه،آدمی که خود ساخته باشه مثلِ مسعود.که تا آخر پشتت بمونه.امیر به دردِ تو نمیخورد آنا.اون نشون داد که حتی نمیتونه بخاطرِ به دست آوردنت مبارزه کنه یا حتی کمی صبر .می خوام بهت یه چیزی بگم شاید از دستم خیلی دلخور بشی اما بدون که اگه کاری کردم بخاطرِ آینده ات بوده.«یعنی چی؟مامان چرا اینقدر دو پهلو حرف می زنه؟چرا اسمِ امیرو آورد؟»میدونی چرا اجازه ندادم مادرِ امیر بیاد خواستگاریت؟ چون فکر می کردم تو از رو یه احساسِ بچگانه داری تصمیم می گیری .اما بعد دیدم خیلی بی قراری ،با بابات حرف زده بودی بهش همه چیزو گفته بودی ،اما به من نه .وقتی بی قراریاتو می دیدم دلم کباب میشد اما هنوز نگرانت بودم باید امیرو محک می زدم ،باید می فهمیدم که اونم مثلِ تو بی قرارت میشه و سرِ حرفش می ایسته برای همین یه روز عصر رفتم دمِ خونه امیر اینا.فقط بهناز خونه بود،هنوز امیر نیومده بود،اونم منتظرِ نامزدش بود.رفتم تو نشستم تا امیر اومد.باهاش کلی حرف زدم.گفتم اگه تو رو دوست داره باید پاشو از زندگیت بکشه بیرون تا تو بتونی درست برایِ آینده ات تصمیم بگیری،گفتم که هنوز بچه ای و این یه حسِ زود گذره که برات بوجود اومده.گفتم بهتره دیگه هیچ تماسی باهم نداشته باشین تا ببینی آنا بازم همین احساسو نسبت بهت داره یا نه .اون سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت .بعدشم که خودت خبر داری هنوز یک ماه نشده نامزد کرد.پس دیدی که احساسِ من در موردش اشتباه نبود.اگر تو رو می خواست حداقل یه جوابی می داد و برای به دست آوردنت مبارزه می کرد درست مثلِ مسعود.بهت زده به مامان نگاه می کردم،با زندگی من چیکار کرده بود؟چرا همچین تصمیمی گرفته بود.-اینجوری نگاه نکن آنا ،من یه مادرم،که خودت می دونی تجربه تلخی تو زندگی داشتم،بعدم زندگی آیدا جلویِ روم بود.به نظرِ خودم راه درستی بود.درسته که تو خیلی آسیب دیدی.اما این بهتر از این بود که می رفتی تو خونه اشو با یه بچه بر میگشتی.گفتم که امیر اگه مثلِ تو عاشق بود به اون زودی ازدواج نمی کرد.«یعنی واقعا همه حرفایِ امیر دروغ بود؟امکان نداشت،اون همیشه عادت داشت وقتی خیلی ناراحته سکوت کنه،تا بعد یه راهِ حل پیدا کنه،اما خب مامان راست میگه اگه واقعا منو دوست داشت به اون زودی نامزد نمی کرد.اما نه دفعه آخری که زنگ زدم صداشو شنیدم و اون حرفا رو زد.صداش بغض آلود بود.خدایا داشتم خفه می شدم از بغض و این چراهای بی جواب که می دونستم شاید هیچوقت جوابی نگیرم»-مامان سیمین،می خوام ازتون یه خواهشی بکنم-بگو -لطفا به هیچ کس حتی آذین نگین من نامزد کردم.دلم نمیخواد هیچکس از اینکه من دارم اینجا چیکار می کنم خبر داربشه،می خوام رابطه امو با همه دوستایِ قدیمم قطع کنم.هرکی ازتون سوال کرد فقط بگید داره درس میخونه باشه؟-چرا نگم نامزد کردی؟مگه اشکالی داره؟-خواهش میکنم مامان اینو به من مدیونین.بخاطرِ اینکه بدونِ اینکه حتی به من حرفی بزنین اون کارو کردین.-برای خودت بود آنا ، دوست داری ارتباطتو قطع کنی که امیر تو بی خبری ازت بمونه نه؟دوست داری حسرت بکشه نه؟اگه بدونه بیشتر حسرت می خوره-نه مامان،دلم نمی خواد فکر کنه تا اون ازدواج کرده منم تلافی کردم.بذارین موقعی که برایِ عروسیم خواستین بیاین به همه بگین تا به گوشش برسه و تاوانِ کاری رو که بامن کرد بده.بذارین بفهمه کی عاشقتر بود.و کی بیشتر صبر کرد.منو کشید سمت خودشو و گرفتم تو بغلش . باز بویِ تنش مشاممو پر کرد تو دلم گفتم«شاید واقعا اگه منم مادر بودم همین کارو می کردم ،الان دیگه ازت دلخور نیستم مامان سیمین».اون شب وسطِ مامان و بنفشه خوابیدم،البته خواب که ..........مسعود سرکار نرفته بود و از صبح اومده بود اونجا، چشمش به من که افتاد گفت« چرا چشمات ورم کرده؟»گفتم «خب بذار به حسابّ دلتنگی رفتنِ مامان اینا»باز جلویِ همه بغلم کرد و گونه امو بوسید.«نمیذارم احساسِ دلتنگی کنی کوچولو» کریستف و مهرنازم با مامان اینا داشتن می رفتن.می خواستن تو ایران یه عروسی بگیرن.تویِ فرودگاه به شونه مسعود تکیه داده بودم و اشکام مثل سیل پائین می اومد.منو کشید سمتِ خودش با انگشتاش اشکامو گرفت -دوست ندارم چشمایِ خوشگلتو بارونی ببینم خانمم.با این حرفش و حرکتش باز منو یادِ امیر انداخت که همیشه اینو میگفت،دقت که می کردم چقدر تکیه کلامایِ جفتشون شبیهِ هم بود! سرمو تکون دادم و خودمو تو بغلش قایم کردم.شاید مامان راست می گفت من نیاز به یک تکیه گاهِ محکم داشتم وحکمتّ اومدنِ مسعود هم همین بود..........تقریبا دو هفته از رفتنِ مامان اینا می گذشت.تو این مدتم خوشبختانه مسعود خیلی سر به سرم نمیذاشت،البته گاهی یه شیطنتایی می کرد مثلا وسطِ خیابون جلویِ چشم همه بغلم می کرد و محکم فشارم میداد.می دونست اینکارش اذیتم میکنه اما بهونه می آورد که نمی تونم خودمو کنترل کنم،می خوام همه بدونن تو مالِ منی. هر چی هم بیشتر واکنش نشون می دادم اونم بیشتر لج می کرد.هرروز یا می اومد دمِ کلاس دنبالم یا اگه کلاس نداشتم می اومد دمِ پانسیون و باهم یا می رفتیم پیش افسر جون یا پاریس گردی.اون روز یکشنبه بود من از صبح اومده بودم خونه مسعود و براش ناهار درست کرده بودم.بعدم باهم یه فیلم دیدیم و من چون فرداش امتحانِ داشتم رو کاناپه دمر افتاده بودم و داشتم درس می خوندم.مسعودم رفت تو اتاقش تا یه کم به کاراش برسه.دوساعت بعد از تو اتاقش اومد بیرون و نشست رو مبل روبه روم و زل زد بهم.محلش ندادم داشتم یه تمرینِ سخت که باید چند تا فعل تو جمله می ذاشتم حل می کردم-کوچولو-هوم-میگم حوصله ام سررفته بیا بریم بالا استخر،تا حالا باهم نرفتیم شناجوابشو ندادم پیدا کردنِ افعال سخت مشغولم کرده بود-آنا با تو بودم نشنیدی چی گفتم؟-ها!!!!! نه داشتم تمرینمو حل می کردم خیلی سخته،اصلا نمیدونم کدوم فعلو کجا باید بذارم،میایی کمکم کنی؟اومد جلو کتابو دفترمو از زیرِ دستم کشید و پرت کرد اون طرف-ااااا مسعود چرا اینجوری میکنی؟عوضِ کمکته؟فردا امتحانِ آخر ترم دارم.از رو کاناپه بلندم کردم و بغلم کرد و نشوندم رو پاش.-بیخودداری،اصلا دلم نمیخواد وقتی پیشِ منی به هیچی توجه کنی.وقتی بهت می گم بیا بریم استخر باید بیایی.نه اینکه اصلا نفهمی چی گفتم کوچولو.باز خودخواه شده بود.باید یه کاری می کردم تا بهش بر نخوره «افسانه اون روز چی گفت؟آها گفت وقتی می خوای از یه مرد یه چیزی بخوای خودتو براش لوس کن،یه کم براش ناز کن،مردا زود از میدون بدر میرن.اما من که بلد نبودم»خب امتحان می کردم شاید می گرفت.بر خلافِ همیشه منم دستامو انداختم دور گردنش و صورتمو بهش نزدیک کردم.-خب حواسم نبود عزیزم،تو که نمیخوای من امتحانِ آخر ترممو بیفتم ها؟هر چی دیرتر من زبانم تموم بشه و دیرتر برم دانشگاه به ضرر خودته،عروسیمون می افته عقب،یکی از شرطایِ بابا فری برای تاریخِ عروسیمون این بود که من حداقل دانشگاه ثبت نام کرده باشم یادت که نرفته؟تازه من می خواستم از این ترم فشرده زبان بردارم که بعد از تعطیلات ژانویه برایِ ترم جدید دانشگاه ثبت نام کنم.تا اول تابستون عروسی بگیریم،اما خب مثل اینکه تو دوست نداری!«تو دلم دعا می کردم نتیجه بده البته اگه مثل سابق بودم دوست داشتم موهاشو دونه دونه بکنم پررو رو حتی به قولایِ خودشم پابند نبود!» یه کم نرم شد دستاشو محکم دورم حلقه کرد ولباشو آورد جلو سرمو کشیدم عقب.موهامو کشید و صورتمو آورد جلو.......موهام داشت از ریشه در می اومد به زور خودمو کشیدم عقب-وحشی سرم درد گرفت،چرا موهامو می کشی-برای اینکه یاد بگیری وقتی شوهرت می خواد بهت جایزه بده خودتو نکشی عقب.حالا برو کتابتو بیار تا تمرینتو با هم حل کنیم ،باید یه خورده هم بیشتر رو بوسیدنت کار کنم.برایِ اونم نیاز به تمرین داری عزیزم،خیلی مبتدی هستی.از رو پاش بلند شدم. با حرص کتاب و دفترمو برداشتم و اومدم کنارش نشستم.تو این مورد هر چی باهاش لج میکردم اونم بیشتر حرصمو در می آورد.عاشقِ این بود که منو عصبانی کنه و بقولِ خودش چشمام برق بزنه!بهم گفت باید از چه افعالی استفاده کنم و تو جمله ها بذارم و معنی چند تا لغتم بهم گفت.کلا این زبانِ فرانسه با اینکه خیلی شیرین بود و من دوست داشتم اما تو این مذکر و مونث بودن افعال همیشه گیر میکردم.کتابمو بستم و ازش تشکر کردم.- تشکر خشک و خالی فایده نداره ،باید بهم دست مزدمو بدی.من جایزه می خوام کوچولو!-وای مسعود تورو خدا سوزنت هی گیر نکنه رو یک کلمه! یا شرط میذاری،یا میخوای تنبیه کنی یا جایزه می خوای.هنوز دوهفته هم از روزیکه باهم حرف زدیم نگذشته.یادت نرفته که؟من سعی کردم تا اینجا به اون چیزایی که قول دادم عمل کنم اما تو هِی میزنی زیرش.الانم پاشو مگه نمیخواستی بری استخر ،من میام میشینم کنارِ استخر تو برو شنا کن شاید یه خورده حوصله سر رفته ات برگرده.و اینقدر سر به سر من نذاری-تو چرا نمیایی تو آب؟من دوست دارم با تو شنا کنم.«باز داشت کلافه ام می کرد،انگار نه انگار 29 سالش بود،مثلِ پسر بچه هایِ نه ساله لجوج بود باید براش بهانه می آوردم وگرنه تا آخرِ شب ول نمی کرد»-عزیرم من اینجا مایو ندارم،بعدم امروز یکشنبه است استخر شلوغه.تو که اخلاقِ منو میدونی. وقتایی می رم تو آب که کسی نباشه .مخصوصا که تو این ساختمون هم چند تا ایرانی زندگی می کنن .دوست ندارم منو با مایو ببینن حالام پاشو برو مایوتو بردار منم برم دوتا نسکافه درست کنم ببریم بالا بخوریم.بعدم از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا آب جوش بیارم .دلم می خواست برم یه جا که چند روز نبینمش. اما نمیشد.......جمعه شب دوره مهمونی آزاده بود.پنج شنبه به کمک مسعود وسائلی رو که لازم داشت گرفته بودم.شبم اونجا موندم تا کاراشو انجام بدم.فعلاتا دو هفته تعطیل بودم و کاری نداشتم .جمعه از صبح که پاشدم مشغول درست کردن غذاها شدم.به آزاده هم گفتم نمیخواد مرخصی بگیره خودم همه کارارو میکنم.نیاز داشتم چند ساعت تنها باشم.اما مگه مسعود می ذاشت،دقیقا از ساعتِ نه صبح یه ربع به یه ربع زنگ می زد.به بهانه های مختلف،هی مجبور بودم از تو آشپزخونه بیام و تلفن جواب بدم.برایِ بارنمیدونم چندم که زنگ زد دیگه طاقت نیاوردم و بهش گفتم-ببین من کار دارم،تو رو نمی دونم اما،بخدا نه با کسی تلفنی حرف می زنم نه بیرون میرم،بذار کارامو انجام بدم.چون ساعتِ 12 ظهره و من هنوز به هیچ کاریم نرسیدم.تورو خدا دیگه اینقدر زنگ نزن،فقط عصری زودتر بیا دنبالم باید برم اتاقم لباسامو عوض کنم.فکر کنم بهش برخورد چون بدونِ اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت.شونه امو انداختم بالا،خسته شده بودم بس که تو این مدت نازشو کشیده بودم.و باهاش مثل بچه ها رفتار کرده بودم.کجا بود مامان سیمین که تکیه گاهمو ببینه!!آزاده ساعت چهار اومد خونه،تا اون موقع من مرغ ترش و میرزا قاسمی رو درست کرده بودم وبرنجم صاف کرده بودم اما دم نکرده بودم.سالاد الویه رو هم شبِ قبل درست کرده بودم.قرار شد اونم سالاد فصل درست کنه و میوه ها رو بچینه.رفتم به مسعود زنگ بزنم که اگه میتونه زودتر بیاد دنبالم.اما منشیش گفت تا یک ساعتِ دیگه تو جلسه است و نمیتونه حرف بزنه .بهش گفتم براش پیغام بذاره که من میرم خونه امو اونجا بیاد دنبالم.بازم از درکه داشتم می رفتم بیرون به آزاده سفارش کردم اگه مسعود زنگ زد بگه من تو پانسیون منتظرم.حوصله حرفای بعدشو نداشتماولین کاری که کردم وقتی رسیدم اتاقم جمع و جور بود،انقدر تو این مدت درگیرِ مسعود بودم که فرصت مرتب کردن نداشتم.هرچند که تو این مدت فقط شبا برایِ خواب می رفتم اونجا اما از شلوغی بدم می اومد.هنوز فرصت داشتم .لباسایِ اضافی رو جمع کردم. اتاقمو مرتب کردم لباسی رو که می خواستم شب بپوشم در آوردم و گذاشتم روصندلی،این کارا یک ساعتی وقتمو گرفت .حوله امو برداشتم و رفتم تو حموم.وانو پر کردم و توش یه ربعی دراز کشیدم.بعد بلند شدم و خودمو شستم حوله امو تنم کردم و از درِ حموم که اومدم بیرون با دیدنِ مسعود که رو تختم دراز کشید یک جیغِ بلند کشیدم.از صدایِ جیغم فکر کنم دومتر از جاش پرید.-چی شد کوچولو؟-تو اینجا چیکار میکنی؟مگه جلسه نداشتی؟-خب چرا تموم شد.پیغامتو گرفتم اومدم اینجا.کلیدم که داشتم اومدم تو دیگه.با مادام ژاکلینم که مشکلی نداریمجفتمون از رو کلیدامون ساخته بودیم و بهم دیگه داده بودیم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#58
Posted: 24 Apr 2012 21:29
مادام هم می دونست که من با مسعود نامزد کردم و رفت و آمدش مشکلی ایجاد نمی کرد.-خب چرا نرفتی خونه ات حاضربشی بعد بیایی دنبالم؟-دلم برات تنگ شده بود خانمم.بعدم خب اگه رفته بودم خونه تو رو اینجوری مهیج نمی دیدم.یهو یادم اومد که با حوله حمومم که برام کوتاهم شده بود جلوش ایستادم.اگر واکنش نشون میدادم جری تر میشد و منم زورم بهش نمی رسید،برای همین خونسردانه گفتم-خیلی خب فیلم تموم شد،برو دوش بگیر لباساتو عوض کن و بیا دنبالم.منم باید حاضر بشم دیر میشه،آزاده دست تنهاست.دیر بریم ناراحت میشه.از جاش بلند شد و اومد سمتِ من.داشتم از ترس سکته می کردم. رفتم عقبو خودمو چسبوندم به درِ حموم.می خواستم اگه اومد جلوتر بپرم تو حموم و درو قفل کنم.اونم همینطور آروم داشت می اومد جلو.سریع پریدم تو حمومو درو قفل کردم.صدایِ خنده اش از پشتِ در می اومد.دلم می خواست خفه اش کنم،مراعات هیچی رو نمی کرد.می دونست من حساسم بیشتر اذیتم می کرد.انگار سرشو چسبونده بود به در -من دارم میرم کوچولو نترس،نیم ساعت دیگه بیا پائین،بعد از اینم یادت باشه وقتی درو قفل می کنی کلیدو بذاری روش که کسی نتونه از اونطرف با کلیدِ خودش درو باز کنه.چون ممکنه یه موقع نصف شبی هوس کردم با کلیدِ خودم درو باز کنم و بیام پیشت .بعدم از در فاصله گرفت. صدایِ قفلِ در ورودی رو که شنیدم.آروم درو باز کردم و سرمو بردم بیرون ببینم رفته که مثل اینکه خدا رو شکر رفته بود.سریع رفتم کلیدمو از رومیز برداشتم و گذاشتم رودر.این با این کاراش و حرفاش تا منو سکته نمی داد راحت نمیشد!لباسمو از رو صندلی برداشتم و تنم کردم.موهامو با بادِ سشوار خشک کردم. یه کوچولو آرایش کردم .سردردم داشت شروع میشد،رفتم از بسته قرصام دوتا برداشتم و انداختم بالا .کفشامو پوشیدم کتمو تنم کردم واز در اومدم بیرون.مسعود منتظرم بود.مثل همیشه مرتب و خوش تیپ.سوار که شدم یه نگاهی بهم انداخت-میدونی رنگِ سفید به پوستت خیلی میاد؟-جدا؟نمی دونستم-حالا بدون،فکر کنم شبِ عروسیمون خیلی خوشگل بشی چشم سیاه.باید خیلی مواظبت باشم.-تو هم دامادِ خوش تیپی میشی.دستمو گرفت تو دستش .-میدونی آنا دوست دارم بچه اولمون دختر بشه،مثلِ تو چشم سیاه با یک چاله رو لپش.برایِ یک لحظه تمام خاطراتِ گذشته اومد جلویِ چشمم.یادِ اون شبی افتادم که امیر هم همین حرفو بهم زد.تنم یخ کرد.-چی شدی عزیزم،چرا دستت یخ کرد.-ها هیچی،فکر کنم قند خونم افتاده پائین، فکر کنم از خستگی هم باشه درست حسابی هم ناهار نخوردم.یه چیری بخورم خوب میشمسرمو تکیه دادم به پشتی و چشمامو گذاشتم رو هم.چرا یادِ امیر باید همش زنده بشه.من که تو این مدت حتی یه آهنگم گوش نکردم که به یادش نیفتم.هربارم مسعود مثلِ امیر صدام کرده سعی کردم بهش فکر نکنم.خدایا این بازی چیه که با من داری.ماشین ایستاد-آنا عزیزم رسیدیم.درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.مسعود دستمو گرفت.و باهم رفتیم بالا.مهمونا هنوز نرسیده بودن.کتمو آویزون کردم و رو مبل نشستم.مسعود به آزاده گفت «یه چیزی بیاره بخورم»آزاده برام دوتا شیرینی آورد.سعی کردم دیگه به حرفش فکر نکنم.که یادِ امیر باز زنده بشه .اما اون شب سورپرایزم با اومدنِ بهارک و برادرش تکمیل شد.وقتی در زدن آزاده دستش بند بود .مسعودم کنارِ یکی از دوستاش نشسته بود و حرف می زد.نزدیکترین کسی که به در بود من بودم.درو که باز کردم بهارک اومد تو و پشت سرش برادرش-فرهاد این آنا خواهرِ آزاده است،آنا فرها برادرم تازه سه روزه از ایران اومده .می خواد بره کانادااصلا نمی فهمیدم بهارک داره چی میگه .هم من،هم فرهاد مبهوت بهم زل زده بودیم،چقدر دنیا کوچیک بود........ فرهاد زودتر از من بخودش اومد.-به به،آنا خانوم،اصلا انتظار نداشتم اینجا ببینمتون،البته شنیده بودم از ایران رفتین،اما خب فکرشم نمی کردم امشب و اینجا یه دیدارِِ مهیج در انتظارم باشه.حالا بهارکم سر جاش میخکوب شده بود و می خواست سر دربیاره برادرِ تازه از راه رسیده اش از کجا منو می شناسه ! از دیدنش اونقدر گیج بودم که نمیدونستم چی باید بگم .مسعود به دادم رسید.دستشو انداخت دورِ کمرم- ببین کی اومده بهارکِ خودمون ،فکر نمی کردم دیگه ببینمت،دوستِ جدیدتون هستن ایشون؟-وای مسعود مگه میشه از جایی که تو باشی گذشت، دوستِ جدید چیه این فرهاد برادرمه،تازه اومده اینجا،البته می خواد بره کانادا.«بعد با حالتی مخصوص گفت»البته فکر کنم آنا بهتر بتونه معرفیش کنه ! چون مثل اینکه همدیگه رو می شناسن!!حالا همه منتظر بودن که من حرف بزنم.اما من هنوز گیج بودم .فشار انگشتایِ مسعود توی کمرم منو به خودم آورد-فرهاد از دوستایِ بهنود شوهرِ مژگانه،ایشونو تو عروسی مژگان دیدم،و یه چند باری تو مهمونیا. راستش خیلی جا خوردم.داشتم فکر میکردم چقدر دنیا کوچیکه ، آخه تا حالا بهارکو همراشون ندیده بودم.مسعود دستشو برد جلو-مسعود هستم،نامزدِ آنا،خوش حالم از آشنائیتونحالا نوبتِ فرهاد بود که گیج بشه.دستشو آورد جلو و باهاش دست داد،اما تو چشماش پر از علامتِ سوال بود.احساس کردم مسعود خیلی حرفمو باور نکرده.اما اونجا هم هیچی نگفت.ازشون خواست برن بشینن تا ازشون پذیرایی بشه و بعد منو با خودش کشید تو اتاق،درو بست و منو چسبوند بهش چونه امو محکم گرفت تو دستش-راستشو بگو این پسره رو از کجا می شناسی؟نکنه با اینم بودی ها؟بهت زدگیت مالِ چی بود؟چرا وقتی فهمید من نامزدتم حالتِ نگاش عوض شد؟چونه ام درد گرفته بود.اون قدر که اشک تو چشمام جمع شده بود.سعی کردم دستشو بزنم کنار اما اون بیشتر فشار میداد.به سختی دهنمو باز کردم-ولم کن چونه ام درد گرفت! الان آزاده بیاد تو و ببینه چی فکر میکنه؟-هر فکری می خواد بکنه،برام مهم نیست.زود باش بگو ببینم-دستتو بردار تا بگم.دستشو شل کرد اما برنداشت.-منتظرم می شنوم،وای به حالت دروغ بگی،اونوقت مجبور می شم برم از خودش بپرسم.می دونستم اگه بهش نگم می ره از خودش می پرسه و اونِ بدتر از اینم ممکنه چارتا بذاره روش و بهش بگه.-فرهاد دوستِ امیره،برایِ همینم منو می شناسه.نمی دونم چرا تعجب کرد وقتی گفتی نامزدمی از کجا باید بفهمم،علم غیب ندارم که!دستشو ول کرد و ازم جدا شد،رفت سمتِ پنجره،خیلی کلافه بود.من داشتم چونه امو می مالیدم،رفتم جلویِ آینه و دیدم جایِ انگشتاش مونده.دوست داشتم برم تموم صورتشو با ناخنوم چنگ بندازم.دیوونه.هر چی دلش می خواست بهم می چسبوند.آزاده در اتاقو باز کرد-ااااا شما دوتا اینجائین؟یه ربعه دارم فکر میکنم از دمِ در کجا غیبتون زد.آنا بیا کمک کن شامو حاضر کنیم.صورتت چی شده؟جوابشو ندادم .سرمو انداختم پائین که از در برم بیرون-واستا ببینم کجا؟می گم چی شده؟-هیچی اومدم از تو کمد چیزی بردارم مسعود حواسش نبود من پشتِ درم ،دستش خورد به درِو،خورد تو چونه ام.آزاده ناباورانه بهم نگاه کرد.بعد روشو کرد سمتِ مسعود که هم چنان به بیرون زل زده بود.-از جلویِ آینه ام یه کم پودر بزن روش،قرمزیش خیلی زیاده.از در رفت بیرون،رفتم جلویِ آینه و یه کم پودر زدم اونجاهایی که قرمز شده بود تا کمرنگ بشه،زیرِ چشمامم که رد اشک سیاشون کرده بود پاک کردم و خودمو انداختم تو آشپزخونه.سعی کردم خیلی بیرون نرم.برایِ همین به آنا و مهرناز که تازه دوروز بود از ایران اومده بود گفتم من غذاها رو می کشم شماها ببرین.اما آخرش چی نمیتونستم که خودمو تا آخرِ مهمونی اینجا حبس کنم،مخصوصا جلویِ فرهاد نمی خواستم کم بیارم.دوست نداشتم با خودش فکرایی بکنه.به مسعودم دیگه کاری نداشتم،هر چی دلش می خواد فکر کنه،اصلا بره به درک!موهامو دادم پشتِ گوشم،ظرفِ یخو برداشتم و از در آشپزخونه رفتم بیرون.همه دور میز ایستاده بودن و داشتند غذا می کشیدن.فرهاد همونطور که مشغولِ خوردن غذا بود داشت با سارا دوستِ فرانسوی آنا به زبونِ اشاره حرف می زد، هنوزم اخلاقش مثلِ سابق بود. مسعود اما رویِ مبل نشسته بود و داشت سیگار می کشید،بهش محل نذاشتم،یه بشقاب برداشتم و یه کم سالاد برایِ خودم ریختم و همونجا خودمو باهاش مشغول کردم.با اینکه ناهارم نخورده بوم اما اصلا اشتها نداشتم مخصوصا اینکه نبض سمتِ راست سرم داشت شروع می کرد به زدن.مهرناز اومد کنارم ایستاد.-آنا با مسعود حرفت شده؟-هوم،نه چطور؟-آخه همش نشسته یه گوشه و داره سیگار میکشه.چرا نمیاد شام بخوره؟-خب حتما سیره-به من ربطی نداره چه مسئله ای دارین نمی خوام فضولی هم بکنم اما بهتره که حداقل جلویِ بقیه حفظ ظاهر کنین،خیلی ها هنوز چشمشون دنبالِ مسعوده،مخصوصا این دختره جلف بهارک که از هیشکی نمی گذره.نمی دونم آزاده برایِ چی دعوتش کرده،اصلا ازش خوشم نمیاد،دفعه پیش تو مهمونی خودشو چسبونده بود به کریستف.الانم ببین این همه جا رفته چسبیده به مسعود.این برادرشم که از همه بدتره،از در نیومده تو می خواست همه دخترا رو با چشاش بخوره.رومو کردم سمتِ مسعود،مهرناز راست می گفت،بهارک خودشو چسبونده بود به مسعودو نمیدونم داشت زیرِ گوشش چی می گفت.همون لحظه مسعود چشمش افتاد تو چشمم،بی توجه به بهارک از جاش بلند شد و اومد سمتِ من.-خوشگله یه کم از اون دست پختِ خوشمزه ات برام میریزی؟مهرناز وقتی دید مسعود اومد رفت کنارِ کریستف. بی هیچ حرفی یه بشقاب برداشتم و براش از همه اونایی که درست کرده بودم یه خورده کشیدم و دادم دستش.خودشو مشغول خوردن نشون داد.-هوم چه خوشمزه شده،آشپزیت حرف نداره کوچولوجوابشو ندادم،چقدر پررو بود که با حرفایی که یکساعت پیش زد انتظار داشت به همون زودی فراموش کنم-باز قهر کردی؟ میدونی که اگه قهر کنی جلویِ همه تنبیهت می کنم،فکر کنم بد نباشه به گوشِ امیر جونت برسه که رابطه امون چه جوریه!هوم؟مخصوصا که دوستِ نازنینشم خیره شده بهمون!توجهی نکردم.فرهادهم امشبو یه جور به کامم زهر کرده بود.بشقابمو گذاشتم رو میز و خواستم برم تو آشپزخونه که با یک دستش کمرمو گرفت و منو کشوند سمتِ خودش..........احساس کردم اکسیژن بهم نمیرسه،اما ول کن نبود.هیچ عکس العملی هم نمیتونستم نشون بدم.چون بدتر می کرد.از طرفی هم نمی خواستم بقیه بفهمن که باهاش مشکل دارم مخصوصا فرهاد! وقتی ولم کرد داشتم از خجالت می مردم اما بقیه سرشون به غذا خوردنشون بود به غیر از فرهاد که با دهنی باز خیره شده بود بهمون و بهارک که با حرص نگامون می کرد.مسعودم ردِ نگامو دنبال کرد و پوزخندی زد-دوستامون عجیب حیرت زده شدن،اما ارزششو داشت کوچولو،چون برایِ اولین بار هیچ تقلایی نکردی.این بوسه از شامتم خوشمزه تر بود عزیزم.-خیلی وقیحی مسعود،میدونی که هیچ از اینکارا خوشم نمیادمخصوصا جلویِ جمع،اما تو برعکس همیشه اینجوری می خوای خودنمایی کنی.برام مهم نیست این دوتا خواهر وبرادر چه جوری فکر میکنن .اما برام مهمه که شریک آینده زندگیم برایِ خواسته ام ارزش قائل بشه.همونطور که من میشم.بهتره این ادا و اصولاتم تا آخرِ مهمونی بذاری کنار چون هیچ خوش ندارم مهمونی خواهرم که میدونی چقدرم براش اهمیت داره خراب بشه.سعی کن تا آخرش خودتو کنترل کنی،چون یه وقت دیدی من نتونم خودمو کنترل کنم!منتظرِ جوابش نشدم و رفتم پیشِ شهرزاد نشستم.مهمونی آزاده تا ساعتِ دو طول کشید.هر وقت که نگام به فرهاد می افتاد می دیدم که برخلافِ همیشه که تو جمع مشغولِ چشم چرونیه این بار ساکت یه گوشه نشسته و حتی جوابِ سوالایی که بهارک ازش میکنه رو نمی ده.با اینکه دیر اومده بودن اما زودتر از همه از جاش بلند شد و بدون بهارک خداحافظی کرد ورفت.موقع خداحافی با منم خیلی سر سری ،سرشو تکون داد.امیدوار بودم که دیگه نبینمش تا زمانی که بره!اون شب به بهونه اینکه باید به آزاده کمک کنم خونه اش موندم.با مسعود خیلی سرد خداحافظی کردم .بهم گفت ظهر میاد دنبالم چون ناهار خونه افسر جون دعوت بودیم .سر دردم شدت گرفته بود اما به رویِ خودم نمی آوردم.وقتی همه رفتن کفشامو در آوردم و رو کاناپه ولو شدم.آزاده هم اومد کنارم نشست.-مرسی آنا خسته شدی حسابی-نه کاری نکردم که-چرا همه کارارو تو کردی،ببینم مسعود چونه اتو اینطوری کرده نه؟-گفتم که دستش خورد به درِ کمدو خورد به چونه ام-دروغ نگو آنا،جایِ انگشت رو صورتت بود،بارِ اولش بود؟سرِ چی دعواتون شده بود؟-دعوا؟هه؟کاش دعوامون شده بود،می خواست اعتراف بگیره ازم!-اعترافِ چی؟مگه چیکار کردی؟-اعترافِ اینکه با برادرِ بهارک چه رابطه ای دارم .-مگه فرهادو می شناسی؟-فرهادددددد،آره می شناسم،دوستِ امیره! وقتی دیدمش واقعا جا خوردم.هم از دیدنش اینجا،هم اینکه برادرِ بهارکه کاش دعوتشون نمیکردی.-عجب!من دعوت نکرده بودم.خودش اومده بود،از رامبد پرسیده مهمونی این هفته کجاست،اونم گفته خونه من.بعد خانوم آدرس گرفته و تازه دستِ برادرشم گرفته آورده اینجا.خودمم جا خوردم اما خب نمیشد کاریش کرد دیگه.اما حتی اگه باهاشم رابطه داشتی مسعود حق نداشت با تو این رفتارو داشته باشه،اونطور که همیشه عاشقونه بهت نگاه میکنه و تو جمع با رفتاراش نشون میده چقدر دوست داره ،ازش بعیده واقعا!-هه،خوبه میگی تو جمع آزی! مثل بچه ها می مونه،همش یه کارایی میکنه که من دوست ندارم،کاش همینا بود،با حرفاش بیشتر آزارم میده.بخدا از دستش خسته شدم.اما باز میگم عیب نداره بذار یه کم دیگه بگذره شاید خوب بشه.تازه یک ماهه نامزد کردیم.به مرور درست میشه،اما........دستشو دور شونه ام حلقه کرد-خواهر کوچولو،حتما درست میشه،خوب کاراش برای آدمی که چند سال بیرونِ ایران بوده عادیه،حرفاشم بعد از یه مدت وقتی رفتارایِ تو رو ببینه تموم میکنه،بقولِ خودت هنوز یک ماهه.بهشون فکر نکن،سعی کن بهش نشون بدی که داره اشتباه فکر میکنه،حالا هم پاشو بخواب،چشمات بد قرمز شده.گونه اشو بوسیدم،بعضی وقتا چقدر مهربون میشد.-تو برو بخواب من خوابم نمیاد،قرمزی چشمام مالِ سر دردمه،یه قهوه می خورم اینجاها رو یه کم مرتب میکنم بعد می خوابم.باید یه کم فکر کنم،راستی آزی دلم نمی خواد کسی از این قضایا چیزی بفهمه متوجهی که؟مخصوصا مامان و بابا !از جاش بلند شد.- خیالت راحت باشه کسی قرار نیست چیزی بفهمه آبجی داداش!خودتم خسته نکن،من دوروز تو خونه ام و بیکار،زیادم نمی خواد فکر کنی،همه چیز درست میشه.زمان لازمه که بهش عادت کنی شب بخیررفتم تو آشپزخونه یه قهوه برایِ خودم درست کردم و مشغول جمع جور کردن شدم .به حرفِ آخر آزاده فکر می کردم که گفت زمان لازم داری،یعنی چقدر زمان؟به چه بهایی؟اگر چیزی عوض نشد چی؟شایدم عوض بشه بهتره بازم صبر کنم.آشپزخونه رو مرتب کردم و اومدم بیرون ساعت پنج صبح بود.توی هال و پذیرایی رو گذاشتم برای آزاده چشمام دیگه واقعا باز نمیشد.یه نفر داشت چونه امو نوازش میکرد.چشمامو باز کردم .مسعود بود.با نگاهی پشیمون و غمگین.دوباره چشمامو بستم.از دستش هنوز آزرده بودم-خوشگلم،چشم سیاه،هنوز باهام قهری؟خب چیکار کنم اینقدر روت حساسم؟بده؟تحمل ندارم دستِ خودم نیست.چشمای خوشگلتو باز کن،نیم ساعته اینجا نشستم و نگات می کنم که چه مظلوم خوابیدی،کدوم بی سلیقه ای دلش اومده چونه خوشگلتو اینجوری کبود کنه؟جوابِ مادر شوهر و پدر شوهرتو چی بده حالا؟پاشو هر جور دلت می خواد تلافی کن تا حداقل دلت خنک بشه.دستشو که هنوز داشت چونه امو لمس می کرد زدم کنارو از جام بلند شدم.به ساعت نگاه کردم یازده و نیم بود.باید دوش می گرفتم و حاضر می شدم برایِ خونه افسر جون.بدون اینکه بهش نگاه کنم از درِ اتاق رفتم بیرون.آزاده داشت بشقابایِ رو میزا رو جمع می کرد-سلام آزی،«بعد صدامو آروم کردم»این از کی اومده اینجا؟-بیدار شدی؟ده و نیم بود اومد..یه نیم ساعتی باهاش حرف زدم بعدم اومد تو اتاقت.راستی مرسی برایِ آشپزخونه،چایی حاضره بریزم برات؟رفتم سمتِ دستشویی-نه دیر میشه،باید برم اتاقم یه دوش بگیرم ناهار پیشِ افسر جونیم.مسعود از اتاق اومد بیرون-دیر نمیشه،یه چیزی بخور بعد می ریم.خودم برات چایی میریزم با هم بخوریمباز محبتش زیاد شده بود.جوابشو ندادم و رفتم صورتمو بشورم.« چقدر رو داشت واقعا،باید بهش محل نمیدادم تا حداقل یه کمی رفتارشو عوض کنه»بعد از یه صبحونه مختصر منو برد پانسیونو خودش تو لابی نشست گفت منتظر می مونه تا آماده بشم.بیست دقیقه بعد آماده بودم.تو ماشین تا خونه افسر جون کلی قربون صدقه ام رفت اما من همچنان سکوت کرده بودم.می دیدم داره کلافه میشه ولی به رویِ خودم نیاوردم.حقش بود.باید یاد می گرفت سرِ قولش بمونه.بابا جهان که درو باز کرد یه خنده نشوندم کنارِ لبم و دستِ مسعودو گرفتم از در رفتم تو.از این حرکتِ من متعجب شد.اما به رویِ خودم نیاوردم.دوست نداشتم افسر جون و بابا جهانو که اونقدر بهم محبت داشتن و دوسشون داشتم بفهمن ما اختلاف داریم.فعلا بازم به قولِ آزاده به زمان نیاز داشتم.......
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#59
Posted: 24 Apr 2012 21:32
تمام نا تمام من ۱۷
تو هواپیما بودم داشتم بر می گشتم ایران.چشمامو بسته بودم و تمام صحنه هایی که تو سه ماه گذشته اتفاق افتاده بود با خودم مرور می کردم.
مسعود فقط دو هفته تونست سرِ قولی که اونروز موقع برگشت ازخونه افسر جون بهم داده بود بمونه.و بعدش از روزایِ اول بدتر شد.سرِ هر چیزی بهم ایراد می گرفت.ساعت به ساعت کنترلم می کرد.حتی گاهی وقتی کلاسم تموم میشد می اومدم بیرون،می دیدم به دیوار تکیه داده و منتظر ایستاده.بعدم منو می برد آپارتمانش یا می اومد تو اتاقِ من و تا آخرشب لحظه ای ازم جدا نمیشد.سر دردام روز به روز بیشتر میشد.اگه قبل هفته ای یکبار بود. شده بود یه روز در میون و این اواخر هر روز.دیگه ازم هیچی نمونده بود.نمی دونستم باید چه کاری بکنم که نکرده باشم.حتی بهش پیشنهاد کردم اگه بخواد اتاقو تو پانسیون پس بدم و برم با آزاده زندگی کنم اما گفت اگه بنا باشه که اتاقتو پس بدی باید بیایی با خودم زندگی کنی.
نهایت لطفی که گاهی بهم میکرد این بود که اجازه می داد گاهی با افی صحبت کنم.اونم در حضورِ خودش.مهمونی هایِ فامیلی رو یکی در میون می رفتیم.با همه اینها سعی میکردم کاری کنم تا بفهمه برام مهمه.
گاهی دست می انداختم گردنشو می بوسیدمش اما بعدش می گفت «اون پسره رو هم همینطور می بوسیدی؟»، براش ناهار درست می کردم می گفت«باز چه خبر شده ،چیزی میخوای که امروز ناهار درست کردی؟حتما می خوای با اون دختر خاله ات حرف بزنی ها؟»بهش محبت می کردم سوء تعبیر می کرد ،وای به روزی که ازش دلخور بودم و باهاش حرف نمیزدم«چیه رفتی تو فکرِ اون پسره؟حتما الان میگی کاش اون به جایِ من اینجا بود» بعد موهامو می کشید و می بوسیدم یا دستمو می پیچوندتا جایی که از درد به خودم می پیچیدم ...............
تا دقیقا سه هفته پیش.جمعه شب بودو باهم نشسته بودیم و تلویزیون میدیدم . برگشت سمتم و گفت
-فرداشب تولدِ رامبده،بچه ها براش تولد گرفتن تو همون رستورانی که مهمونی امون بود
-اااا چه خوب مبارک باشه
-من و تو هم میریم
تعجب کردم،خیلی وقت بود مهمونی دوستاشو نرفته بودیم. اما هیچی نگفتم
-باشه هر چی تو بگی
منو کشوند سمتِ خودش
-میدونی با خودم فکر کردم شاید بد نباشه خاطره اولین بوسه امون زنده بشه ها؟تو که دوست داری کوچولو نه؟
خونسرد جواب دادم
-آره چرا نه.
صورتشو آورد جلو
-میدونی خوشگلم تو شاگردِ خیلی خوبی هستی،از اون حالت مبتدی بودن در اومدی،داری امیدوارم میکنی.
-خب معلمِ خوبی مثلِ تو داشتم.راستی شام چی درست کنم بخوریم؟
منو بیشتر تو بغلش فشار داد
-من که ترجیح می دم هیچی نخورم و تو از جات تکون نخوری،مگه اینکه تو گرسنه ات باشه شایدم از من بدت میاد و از اینکه تو بغلمی چندشت میشه ها؟
باز داشت شروع میکرد طاقتِ اینو نداشتم که باز بخواد موهام از ته بگیره تو دستش برای همین بوسیدمش و گفتم
-وا مسعود خب معلومه گرسنه امه.
مشکوک نگام کرد دستاشو برداشت و گفت
-هر چیزی درست کردی،فقط حواست باشه ها غذایِ دیروزت خیلی بی نمک بود
از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه نمیدونم چرا دنبال بهونه هایِ الکی بود.بعضی وقتا واقعا کم می آوردم.سریع یه بسته مرغ از تو یخچال در آوردم با آرد سوخاری مخلوط کردم،سیب زمینی هم پوست گرفتم و خلال کردم.جفتشونو سرخ کردم . سالادم درست کردم ومیزِ شامو چیدم.از آشپزخونه اومدم بیرون .مسعود داشت فیلم تماشا می کرد.از پشت دستمو دور گردنش حلقه کردم و خم شدم گونه اشو بوسیدم
-شام حاضره بیا بریم سر میز.
دستمو پس زد و از جاش بلند شدو رفت تو آشپزخونه.نمی دونم باز چی شده بود.زیاد توجه نکردم دنبالش رفتم و نشستم پشت میز.غذاش که تموم شد بدون اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد و رفت تو هال.شونه امو انداختم بالا و مشغول جمع کردن و شستن ظرفا شدم.کارم که تموم شد.اومدم بیرون
-مسعودمیشه بریم منو برسونی؟خسته ام می خوام بخوابم
-بیخود هنوز زوده،بعدشم امشب همینجا بمون.حوصله ندارم برسونمت.
-عزیزم ساعت یازده و نیمه،منم سرم خیلی درد گرفته باید برم داروهامو بخورم.اگه حوصله نداری با تاکسی میرم هرچند که امشب خیابونا شلوغه.
-یه قرص بهت میدم بخور خوب میشی،نترس شیرینیت دلمو زده کاریت ندارم
این چی داشت میگفت،یعنی چی دلشو زدم؟بهتره سربه سرش نذارم .فقط کاش بدونم چرا یهو اینجوری شد.رفتم کنارش رو مبل نشستم.سرمو گذاشتم رو شونه اش.
-باشه می مونم.فقط بهم بگو چرا یه دفعه اینطوری شدی عزیزم؟
سرمو از رو شونه اش برداشت
-مگه نمیگی سرت درد میکنه،پاشو برو یه قرص بخور برو بگیر بخواب،حوصله اتو ندارم.
اشک تو چشمام جمع شده بود.این چرا بامن اینطوری رفتار می کرد.خیره شدم بهش اما اون خودشو مشغولِ نگاه کردن به تلویزیون نشون داد.بعد انگار احساس کرد من بهش زل زدم برگشت سمتم وقتی چشمش به اشکام افتاد خودشو کشید کنارم و بغلم کرد
-مگه نگفتم دوست ندارم چشمات بارونی بشه کوچولو ها؟
-چرا اینجوری باهام رفتار کردی من که کاری نکردم ناراحت بشی.
-نمی دونم آنا چرا محبتات به دلم نمی شینه،احساس میکنم همش تظاهر میکنی،انگار مجبوری تحملم کنی.
-چیکار باید می کردم که نکردم ،هر چی گفتی قبول کردم،هر کاری میکنی می گم عیب نداره باید بهت عادت کنم،حتی گاهی خودم پیش قدم می شم.
اما تو انگار همش دنبالِ بهونه می گردی.چرا نمیخوای باور کنی من بهت متعهدم ؟ دارم همه تلاشِ خودمو میکنم که بهت نزدیک تر بشم.
اشکامو پاک کرد
-پاشو ببرم برسونمت.بسه دیگه،سر دردت بدتر میشه ها
از جام بلند شدم کیفمو برداشتم و همراهِ مسعود از در رفتیم بیرون.دوست داشتم زنگ بزنم به افسانه و باهاش حرف بزنم اما می ترسیدم تلفن مشغول بشه و باز فردا یه بهونه جدید داشته باشه.قرصامو خوردم و چشمامو بستم.داشتم به حرفاش فکر می کردم چرا بهم گفت شیرینیم دلشو زده؟من که هر چی میگه هیچی نمی گم !اما باز زیاد بهش اهمیت ندادم.مسعود بود دیگه هر بار یه حرف می زد.حتما الان زنگ میزنه و از دلم در میاره.امااون شب برخلافِ هرشب که منو می رسوند و تا وقتی بخوابه ده بار زنگ می زداصلا زنگ نزد.
صبح از خواب که بیدار شدم اولین کاری که کردم بهش زنگ زدم.اما جواب نداد،با خودم گفتم حتما یا رفته استخر یا زیرِ دوشه.یکساعت بعد خودش زنگ زد.
- بهتری؟تازه بیدار شدی؟
-سلام،نه یک ساعته،بهت زنگ زدم اما جواب ندادی،گفتم حتما یا زیرِ دوشی یا استخر
-زیرِ دوش بودم.دیشب زیاده روی کردم .برای همین صبح سر درد داشتم.
تعجب کردم تو چی زیاده روی کرده بود؟مسعود خیلی اهلِ مشروب نبود.البته می گفتن قبلا زیاد می خورده اما از وقتی که من می شناختمش به جز یکی دوبار اونم خیلی کم ندیده بودم چیزی بخوره.
-مگه دیشب کجا بودی؟
-رفتم بار،بدجوری هوس کرده بودم.اما خب زیاد خوردم.نمیدونم چطوری خودمو رسوندم خونه و گیج افتادم.
پس برایِ همینم بود که دیشب زنگ نزده.
-برای چی عزیزم مشکلی پیش اومده؟اگه چیزی شده بگو منم بدونم،شاید بتونم کمکت کنم.
-چیزِ مهمی نبود.یه کم هوایِ دوران مجردی به سرم زده بود همین!«بعدم حرفو عوض کرد» حاضری بیام دنبالت بریم ناهار بخوریم؟بعدم یه سری به مامان اینا بزنیم،بعدم بریم برایِ رامبد یه چیزی بگیریم هوم؟
-تا ده دقیقه دیگه میام پائین.
سریع حاضر شدم ،لباسایی هم که برایِ شب می خواستم بپوشم برداشتم.میذاشتمشون تو ماشینو می رفتم خونه مسعود آماده می شدم.اون روز تا شب مسعود خیلی متفاوت با همیشه بود.سرِ میز غذا زل زده بود به دوتا دختر که پشت سرِ من نشسته بودن،موقع خرید برایِ رامبد هِی با فروشنده های دختر شوخی میکرد.پشت فرمونم که نشسته بودنسبت به من بی توجه بود و همش سرش این طرف و اون طرف می چرخید و هی در موردِ دخترا و زنا نظر میداد.اعصابم داشت بهم می ریخت.هر اخلاقِ بدی داشت هیز نبود.ندیده بودم هیچوقت مخصوصا وقتایی که با من بود بغیر از من به کسی نگاه کنه!
-فکر کنم هنوز اثرات زیاده روی دیشبت مونده مسعود!
-ها،چطور مگه؟
-از این اخلاقا نداشتی که وقتی باهم می ریم بیرون هی چشمت اینور و انور بگرده.
-داشتم یادم رفته بود!خب خدا چشمو داده برایِ دیدن زیبایی ها باید ازش لذت برد.
لجم گرفته بود
-چی شد که یک دفعه یادت اومد اونم حالا که متاهلی!
برگشت به طرفم
-از نظرِ تو اشکالی داره؟
پس این بازی جدیدش برایِ آزار دادنِ من بود.با نوکِ انگشتام کشیدم رو دستش
-خودت چی فکر میکنی عزیزم؟میدونی که من دوست ندارم چشمایِ تو بغیر از من کسی روببینه،یه جورایی انحصار طلبم مخصوصا در موردِ تو.
دستشو از زیرِ دستم کشید بیرون
-جدی؟اما بهتره به اینم عادت کنی کوچولو.میدونی من تنوع طلبم!
این بار دومش بود از دیشب که دستمو پس می زد.با اینکه از این حرکتش خیلی ناراحت شدم اما نباید پا پس می کشیدم.نباید می ذاشتم دیگه تو این بازی برنده بشه.اینهمه عذاب نکشیده بودم تو این مدت،که حالا که داشتم بهش عادت می کردم بخواد پسم بزنه اونم بی هیچ دلیلی.
این بار دستشو گرفتم تو دستم
-می دونم شوخی میکنی می ذارم پایِ این که هنوز مستی.
پوزخندِ معروفش که خیلی وقت بود خبری ازش نبودگوشه لبش جا خوش کرد.هیچی نگفت.
اون شب سعی کردم یه کم بیشتر از همیشه به خودم برسم .لباسمو که با خودم آورده بودم یک بلوزِ سفیدکشمیرِ یقه سه سانت با یک شلوار مشکی گشاد که خطای سفید داشت با کفشای روبسته مشکی که توش خالایِ سفید داشت پوشیدم. بعد رفتم جلویِ آینه از تو کیفم وسائلِ آرایشمو در آوردم .خطِ چشممو ممتد تر کشیدم،ریملمو هم بیشتر،یه کوچولو هم سایه سفید زیرِ ابروم زدم.رژگونه و رژ لبمو هم پر رنگتر کردم.موهام که حالا تقریبا تا سرِ شونه ام می رسیدپشت سرم گره دادم و با کش بستم فرقمو کج درست کردم چندتادونه از موهاموهم ریختم تو صورتم ،همونجوری که مسعود دوست داشت، ساعت نه بود که از اتاق اومدم بیرون.
مسعودم خیلی به خودش رسیده بود.یه پلیور اسپرت سه دکمه سفید پوشیده بودبا یک شلوار مخمل کبریتی درشت سورمه ای،و کفشای اسپرت سورمه ای.موهاشم داده بود بالا .خیلی خوش تیپ شده بود.وقتی منو دید چشماش برق زد.سرتاپامو بر انداز کرد
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#60
Posted: 24 Apr 2012 21:32
-خیلی به خودت رسیدی کوچولو،خبریه؟
-بده یا خوب؟
-بدک نشدی!جا خوردم،اما خونسردیمو حفظ کردم
-بذار اوِرمو بردارم بریم.
بی توجه به حرفم کاپشنشو تنش کرد و از در رفت بیرون.بهم خیلی برخورد،این چرا اینجوری می کرد؟اما بازم برویِ خودم نیاوردم.تا دمِ رستورانم یک کلمه حرف نزد.
تقریبا همه اومده بودن.فرهاد و بهارکم بودن.براشون یه سری تکون دادم .به مسعود گفتم «بیا بریم پیش آزی اینا بشینیم» با تحکم گفت «همینجا خوبه».نمی خواستم حالا که بعد از مدتها با هم اومدیم تو جمع دوستاش اعصابمو خورد کنم،برایِ همین اورمو در آوردم وانداختم پشتِ صندلیم و همونجا که درست روبروی بهارک بود نشستیم.بخاطرِ اینکه از درجه عصبانیتم کم کنم رومو کردم سمتِ سن و مشغول نگاه کردن کسایی شدم که اون وسط می رقصیدن.ارکستر یک آهنگِ ملایم رو شروع کرد.منتظر بودم مسعود دستمو بگیره و بلندم کنه اما اون از جاش بلند شد و رفت سمتِ بهارک که تو اون هوایِ سرد یه تاپِ بافتنی زنگاری پوشیده بودکه یقه اش تا چاکِ سینه اش باز بود با یک دامن که اگه نمی پوشید سنگین تر بود و دستشو گرفت و رفت رو سن.نه تنها من همه کسایی که اونجا بودن یخ کردن.بهارک با اون قدِ کوتاش همچین خودشو به مسعود چسبونده بود که اصلا پیدا نبود.بغض داشت خفه ام می کرد.چشمام هیچی نمی دید.اما سعی کردم خودمو حفظ کنم.حتما مسعود باز می خواست اذیتم کنه و اینجوری توجهمو جلب کنه.نباید میذاشتم دیگه شکستم بده.سرمو آوردم بالا.دنبالِ آب می گشتم تا بخورم و این بغض لعنتی رو قورت بدم.نگام با نگاهِ فرهاد گره خورد.قیافه اش گرفته بود.انگار فهمید دنبالِ آب می گردم.یک لیوان آب ریخت سرشو از اون طرفِ میز آورد جلو
-لیاقتت خیلی بیشتر از این بود آنا،ازت بعید می دونستم.حیف.......
لیوانو گذاشت جلوم و برگشت سرِ جاش.لیوانِ آبو برداشتم یه قلپ آب خوردم.آهنگ تموم شد اما مسعود برنگشت سر جاش.جرات اینکه سرمو بلند کنم نداشتم.چون می دونستم با نگاه هایِ سرزنش بار فرهاد روبه رو میشم.انگار اونم فهمید معذبم از جاش بلند شد پالتوی بهارک و کیفشو برداشتو رفت سمت سِن.دست بهارکو گرفت با یک خداحافظی سر سری با همه از در رفت بیرون.مسعود بی خیال اومد سر جاش نشست
-میگم کوچولو این دوستِ اون پسره غیرتی بود و ما خبر نداشتیم.تازه داشتیم با این بهارک به جاهایِ خوب می رسیدیم !
جوابشو ندادم شونه امو کشید سمت خودش و گرفتم تو بغلش
-چیه قیافه گرفتی؟حسودیت شد خوشگلم؟نگران نباش عادت میکنی،البته بهت قول میدم جایِ تو محفوظه.
بعدم محکم بوسیدم.خیلی وقیح بود.خیلی زیاد.نمی خواستم تولد رامبد بهم بخوره،به اندازه کافی همون اول خراب شده بود.وگرنه که همون جا یکی می زدم تو گوشش.خودمو از ش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم کنارِ آزاده نشستم.
-آزی من دارم خفه میشم.تورو خدا منو ببر خونه ات.
-میدونم،حق داری.بذار برم به کریستف بگم ما رو ببره برسونه
-زشت نیست؟رامبد ناراحت نمیشه؟
-رامبد اگه بخاطرِ تو نبود و امشبم میزبان نبود،یقه مسعودو می گرفت و پرتش می کرد بیرون.
-من دیگه اون سمت نمیرم،فقط کیفمو اورمو هم بیار لطفا.
-باشه همینجا بشین الان می ریم.
نفهمیدم وقتی آزاده اومد،از بقیه خداحافظی کردم یا نه،فقط جلوی در بودکه مسعود جلوی رامو گرفت.مچ دستمو مجکم گرفت تو دستشو فشار داد
-کجا شالو کلاه کردی؟تو بدونِ من هیچ جا نمیری،تازه می خواهیم باهم تجدید خاطره کنیم .
به هر جون کندنی بود دستمو از دستش کشیدم بیرون .زل زدم تو چشماش نگاش طلبکارانه بود.تو این مدت فقط آزارام داده بود. امشب من و غرورم رو جلوی همه خورد کرد.دستمو بردم بالا و با همه قدرتم زدم تو گوشش.
دستشو گذاشت رو صورتش و ناباورانه بهم نگاه کرد.شاید فکر نمی کرد بازی جدیدی که شروع کرده بود به اینجا ختم بشه.اینجایی که می خواست خاطره اولین بوسه اشو زنده کنه خاطره آخرین بوسه اش شد! دستشو از رو صورتش آورد پائین و دراز کرد که تو بغلم بگیره با ناله گفتم
-به من دست نزن.برو اون طرف ،دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت مسعود،هیچ وقت.
آزاده یک دستشو دور شونه ام حلقه کرد و با دستِ آزادش از جلویِ راهمون کنارش زد.از در رفتیم بیرون.کریستف ماشینو آورده بود جلویِ در.پیاده شد و به آزاده کمک کرد تا سوار شم.هیچ حسی تو بدنم نبود.انگاربا اون سیلی همه انرژیم گرفته شد.
بعد از اون شب تو خونه آزاده موندم.مسعود بارها و بارها تا پشت در اتاقم اومدو اشک ریخت.میگفت اشتباه کرده،می گفت می خواسته بدونه کارایِ من واقعیه یا دارم فیلم بازی میکنم.می گفت یک تارِ موی گندیده امو با دنیا عوض نمیکنه.می گفت ...........اما من حاضر نبودم دیگه ببینمش.دلم سنگ شده بود.حتی روزی که افسر جون و بابا جهان اومدن وساطت،آبِ پاکی رو ریختم رو دستشون .بابا جهان گفت
-بخدا عزیزم حالِ مسعودم خوب نیست،یه غلطی کرده مثلِ سگ پشیمونه، قول می ده که دیگه اذیتت نکنه.
-هه ،از این قولا زیاد داده بابا جهان ،از قبل از نامزدیمون هر روز داشته قول میداده !همه کاراشو تهمتاشو،آزاراشو تحمل کردم و نذاشتم هیچ کدومتون بفهمین اما با کارِ اون شبش منو جلویِ همه تحقیر کرد ،با اینکه برام خیلی عزیزین و اگه جونمو بخواین حاضرم بدم،اما امکان نداره که بخوام حتی یک بار دیگه مسعودو ببینم.
بعدم حلقه امو از دستم در آوردم،گردن بندو گوشواره رو هم همینطور و گذاشتم جلویِ افسر جون و رفتم تو اتاقم.
افسانه بارها بهم زنگ زد و پا به پایِ حرفایِ من اشک ریخت.اما من بازچشمه اشکم خشک شده بود
برایِ آزاده تعریف کردم که چه روزایی رو گذروندم و صدام در نیومد.مامان و بابا هم از اون طرف نگرانم بودن. منی که هر روز باید دوش می گرفتم حالا پامو تو حموم نمیذاشتم .به غذا میلی نداشتم،فقط روزی یک پاکت سیگار می کشیدم. از اتاقم بیرون نمی اومدم .آزاده با مهر ناز رفته بودن پانسیون و همه وسائلمو آورده بودن خونه خودش.کم کم دیگه با هیشکی حرفم نمی زدم.
ده روز از اون شب گذشته بود.که آزاده با سینی غذااومد تو اتاقم.
-آنا،پاشو غذاتو بخور.
-میل ندارم آزی
-این جوری نمیشه که،می خوای تا ابد خودتو زندونی کنی و هیچی نخوری و هی سیگار بکشی؟باید سعی کنی خوب بشی آنا
-سخته آزاده خیلی سخت،من تازه یواش یواش داشتم بهش عادت می کردم.می گفتم دوسم داره تحمل کنم،یه اخلاقایِ خوب داره بخاطر اونا بمونم اما...........
-می دونم حق داری،اماتا کی می خوای تو اتاق غمبرک بزنی ها؟ده روزه حموم نرفتی.این راهش نیست!
راستش با دایی حسین صحبت کردم.گفت بهتره که برگردی ایران.گفت هر چی از این محیط دور باشی بهتره،یه سری هم دارو برات نوشته.
به بابا اینا هم زنگ زدم و گفتم دایی چی گفته،اونا هم همین نظرو دارن.می مونه خودت،اگه فکر میکنی که میتونی اینجا بمونی و ادامه بدی پیش خودم هستی اما بهت تضمین نمیدم که مسعوددست از سرت بر داره.اگرم دوست داری برگردی بگو بلیط برات بگیرم.
آزاده راست می گفت،مسعود دست از سرم بر نمی داشت.باید بر می گشتم
-آزی بر می گردم،لطفا تو اولین پرواز برام جا رزرو کن.
با صدایِ مهماندار به خودم اومدم،«مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهر آباد تهران به زمین می شینیم،لطفا......
اونقدر غرق خاطرات این مدت بودم که غذاهام دست نخورده رو میزم مونده بود.اصلا یادم نبود کِی گرفته بودم.مهم نبود.مهم این بود که من الان اینجا بودم با سرنوشتی که نمی دونم می خواست منو به کجا بکشونه........
بعد از نزدیک یک سال تو اتاقِ آشنایِ خودم بودم.اما هیچ حسی نداشتم.از همه آدمایِ دور ورم بیزار بودم،از اونایی که برام دلسوزی می کردن،از اونایی که می گفتن یه حکمتی بوده،از اونایی که به اسم اینکه صلاحمو می خوان کاری کرده بودن که تو نوزده سالگی از یک دختر شاد و شیطون به آدم بی مصرفی تبدیل بشم که تنها تفریحش دراز کشیدن رویِ تخت با چشمایی باز و سیگار کشیدن هایِ پشت سرِ هم بود
و از همه بیشتر از امیر متنفر بودم.که رهام کرده بود بین یه عده آدمی که هرکدومشون به اصطلاح دوسم داشتن.
اونقدر تو خودم فرو رفته بودم که هیچی از اطرافم نمی فهمیدم.بابا چند بار اومد تو اتاقم که باهام حرف بزنه.اما من فقط بهش خیره نگاه می کردم.اصلا نمی شنیدم چی میگه،مامان رو فقط چشمایِ غمگینشو هروقت سینی غذامو می آورد تو اتاق می دیدم،از بنفشه هم فقط شبحی میدیدم که گاهی ساکت می اومد تو اتاقم و یه گوشه میشست.
تقریبا دوماه از برگشتم می گذشت. یه شب که طبق معمول رو تختم نشسته بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم .آقا جون اومد تو اتاقم لبه تختم نشست.
-آنا دخترم،تا کی میخوای اینجوری چماتمبه بزنی رو تختت و به درو دیوار زل بزنی آقا جون ها؟درسته با این سنِ کمت خیلی مصیبت سرت اومده ولی علاجش این نیست بابا.
تو دخترِ قوی هستی نباید از پا بیفتی،باید از جات بلند بشی و بخدا توکل کنی عزیزم.تو باید از همه این اتفاقا درس بگیری به حکمت خدا شک نکن خیریتی تو این مسائل بوده بابا
میدونم خیلی سختی کشیدی ،اما اینم میدونم که از پسش بر میایی.پدر و مادرت از غصه تو آب شدن،این طفلی بنفشه هم دل و دماغ هیچی نداره.دوست داری با من حرف بزن ،حرفی دلتو بریز بیرون بابا،سبک میشی،بذار این بغضت بشکنه .
مثلِ آدمایِ مات به آقاجون نگاه کردم و هیچی نگفتم،چی باید می گفتم.اینکه دیگه ازم هیچی نمونده؟اینکه همه احساسم و غرورم خورد شده،اینکه همه ولم کردن،به چه امیدی باید از جام بلند می شدم؟به امید کی؟ آقا جون وقتی دید هیچ حرفی از دهنِ من بیرون نمیاد از جاش بلند شد واز درِ اتاق رفت بیرون.
دوروز بعد از اونشب فکر کنم عصر پنج شنبه بود که بابا همراه با یک آقایِ مسن اومدند تو اتاقِ من.
-آنا بابا این آقا ازدوستایِ خوب من آقایِ شکیبایی هستند.دوست داشتند که با تو آشنا بشند.
بی تفاوت سرمو تکون دادم.«حتما این دفعه صلاحمه که زنِ این آقا کچله که از بابا بزرگتره بشم،تا دیگه کارایِ بچگونه نکنم،ها حتما حکمت همه بلاهایی که سرم اومده این بوده که این آقاهه بیاد تو زندگیم! »
-راستش دخترم از اونجایی که تو از وقتی اومدی اصلا با هیچ کدوم از ما حرفی نمی زنی و بی هیچ تحرکی اینجا نشستی باهم مشورت کردیم و به توصیه دایی حسین تصمیم گرفتیم از جناب شکیبایی که روانشناسن کمک بگیریم«خوبه پس ایشون روانشناسن، تشخیص جدید خانواده دیوونگی منه!»
و از اون جایی که حتی حاضر نیستی اتاقتو به جز مواقع ضروری ترک کنی، ایشون قبول زحمت کردن و اومدن اینجا،تو میتونی حرفایی که به ما نمیتونی بگی به ایشون بگی.منم الان تنهاتون می ذارم تا راحت باشین.«باش بابا فری کجا میری،من که با این آقا حرفی ندارم،با شماها هم حرفی ندارم!اصلا با هیچ کسی حرفی ندارم!»
بابا از در اتاق رفت بیرون و آقای شکیبایی صندلی پشت میزمو برداشت و اومد نشست رو به روی من.
-فریدون یه چیزایی در مورد مسائلی که برات پیش اومده تو این مدت اخیر برام گفته، البته خیلی خلاصه چون اون خودشم نمیدونه عمق جریان چیه برایِ همینم نمیتونه بهت کمکی کنه تا از این بحران در بیایی. فقط تا اینجا میدونه دوتا مشکل عاطفی داشتی که تو هیچ کدومم مقصر نبودی .میدونی همه ما نیاز داریم گاهی حرفامونوبه یه آدمی بزنیم که بی طرف بشینه و گوش کنه،حرفایی که شاید گاهی به خودمونم جرات نکنیم بگیم. روحِ آدما گاهی بر اثر ناملایمات زندگی بیمار میشه اما هیچوقت کسی برایِ درمانش دکتر نمیره،چون باورِ غلطِ فرهنگ ما اینه اگه کسی بره پیشِ یه روانشناس بهش میگن دیوونه .در صورتی که اگر روحت بیمار باشه مستقیم تورو از خیلی فعالیتای جسمیت عقب میندازه،توانائی هاتو ازت می گیره ،و تازه ممکنه یه سری بیماری جدی جسمی هم نصیبت کنه.اما وقتی روحت بیماره ودرمونش کنی همه این حالتا ازت دور میشه .وقتی برای درمان روحت پیشِ کسی میری که علمشو داره و باهاش حرف میزنی ،اون موقع متوجه تفاوتایی که در تو به وجود میاد میشی تو اون تخلیه های روانی که بهت آسیب رسونده متوجه اشتباهاتت میشی.بعد اون کسی که بهش مراجعه کردی برای درمانِ روح و روانِ خسته ات با تجربه ای که در این مورد داره میتونه کمکت کنه تا بتونی مسیرِ درست زندگیتو پیدا کنی.من اومدم بهت کمک کنم تا از این بحران روحی دربیایی آنا،چون با توجه به حرفای فریدون در مورد شیطنتای تو و جنب و جوشت اگر نخوای از این بحران در بیایی عواقبِ بدی داره ،میخوام مطمئنم باشی که هیچ حرفی از این اتاق بیرون نمی ره.حتی یک کلمه اش.
نمی دونم چرا حرفاش به دلم نشست،لحن صحبتش اونقدر گرم و اطمینان بخش بود که یه جورایی منو یاد امیر مینداخت .دوست داشتم حرف بزنم ،خودمم دیگه از این وضعیت خسته شده بودم.اما بازم دو دل بودم .بعد از مدتها شروع به حرف زدن کردم.
-از کجا میتونم اطمینان داشته باشم که حرفایِ منو به کسی نمی گین ها؟
-از اونجایی که من قسم خوردم محرم مریضام باشم.و اینکه میتونی رو قولِ من حساب کنی،من اینجام که کمکت کنم،نه اینکه جاسوسیتو بکنم.می دونم دخترِ صادقی هستی،فریدون بهم گفته اما دوست دارم از ریز ترین مسائل با خبر باشم تا بهتر بتونم کمکت کنم.
نفسمو دادم بیرون،از بسته سیگارم یه دونه برداشتم روشن کردم و شروع کردم به گفتن
-همه چی از هیجدهم مهر دوسال پیش شروع شد اون روز که تو فرودگاه اولین بار امیرو دیدم.....................
از آشنایی امون ،احساسمون،قول و قرارمون و........گفتم ،حتی خیلی از مسائلی رو که به افسانه هم نگفته بودم .وقتی رسیدم به اونجایی که امیر بی خبر رفت دیگه نتونستم ادامه بدم.بغض راه گلومو بست.دهنم خشک شد.
آقای شکیبایی از جاش بلند شد و رفت تو هال و با یه لیوان آب برگشت.
-بیا اینو بخور،برایِ امروزم بسه دخترم.نزدیکِ چهار ساعته داری حرف میزنی،بهتره یه کمی استراحت کنی،میتونی بقیه اشو بذاریم برایِ فردا،لزومی نداره خودتو خسته کنی .سعی میکنم اگه تونستم فردا بعد از ظهر زودتر بیام پیشت .دوست دارم زودتر از این حال بیایی بیرون.
سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم.فردایِ اونروز آقایِ شکیبایی اومد.درست مثل دیروز روبه رو م نشست و منتظر شد ادامه بدم.دومرتبه شروع کردم به گفتن،اینکه بعد از اینکه فهمیدم امیر نامزد کرده چه به روزم اومد و چه ها کشیدم،از تصمیمم برای رفتن به پاریس برایِ درس خوندن و همون آنایِ شیطون شدن و فکر نکردن به هیچ مردی گفتم، از اومدنِ دوباره مسعود گفتم، از رفتارایِ معقولانه ای که طیِ مدتی که باهم بیرون می رفتیم،از توجهاش و دل نگرانیاش ،دوست داشتناش ،از تلفنی که به امیر زدم و پیشنهاد ازدواج مسعود ،از نامزدیمون،از رفتارایی که مسعودبعد از نامزدی باهام داشت همه رو گفتم و رسیدم به شبِ آخر و حقارتی که کشیدم.بعد دیگه طاقت نیاوردم زدم زیر گریه.شدت ضجه هام اونقدر زیاد بود که مامان در اتاقمو باز کرد،اما آقایِ شکیبایی بهش اشاره کرد بره بیرون.وقتی یه کم آرومتر شدم بهم گفت
-الان حالت بهتره آنا؟
-نمیدونم،تکرارِ این حرفا خیلی اذیتم کرد.خیلی زیاد.هیچ چیزی هم تغییر نکرد
-چرا یه چیزی تغییر کرد اما تو متوجه نشدی،«با تعجب از پسِ اشکام بهش خیره شدم »تو بعد از دوماه بغضتو شکستی این خودش یه نشونه خوبه.الانم بهتره استراحت کنی.روزِ دوشنبه بعد از ظهرمو برات خالی میذارم بیا مطبم اونجا باهم حرف می زنیم.من و تو باید با هم به یه نتیجه ای برسیم تا تو از این حالت در بیایی.
-من حوصله ندارم از خونه برم بیرون.
-اما باید بیایی،نمیشه خودتو تو این چار دیواری محبوس کنی.تو خودت یک بار تنهایی از جات بلند شدی پس الان که یک دوست در کنارته راحت تر میتونی بلند بشی،به شرطِ اینکه خودت بخوای.من فقط میتونم همراهیت کنم و تا زمانی که از این بحران در بیایی کنارت باشم.حالا هم به عنوان یه دوست که بهش اعتماد کردی وحرفاتو گفتی ازت می خوام که بیایی، ساعتِ چهار دوشنبه منتظرتم تو مطبم میگم فریدون بیارتت.
اون شب احساس کردم کمی سبکتر شدم اما فقط کمی.دوشنبه راس ساعت چهار بابا منو جلویِ مطبِ آقای شکیبایی پیاده کردو گفت« هروقت کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.»
اون روز بیشتر آقای شکیبایی حرف می زد و من گوش میکردم.بهم گفت باید آروم آروم جلو بریم تا بتونیم اون خاطراتِ تلخو از ذهنت بیرون ببری .بهم گفت درواقع تو شکست نخوردی اون آدمایی که تورو از دست دادند شکست خوردند.چون تو با همه سنِ کمت دخترِ عاقلی هستی با اینکه اشتباهاتی هم داشتی اما خب میشه گذاشت رو حسابّ نداشتن تجربه ،بهم گفت روزی میرسه که می فهمی این اونا هستن که در حسرتِ داشتن تو موندن.
بهم گفت نسبت به احساسی که به امیر دارم عمیقا احترام میذاره چون خودش این حسو تجربه کرده و در موردِ مسعودم گفت مسعود بر خلافِ حرفی که زده در مورد تنوع طلبی ،آدم انحصار طلبی بوده دوست داشته تورو فقط برایِ خودش داشته باشه روحا، و جسما و چون از میزان علاقه شما دوتا نسبت بهم خبر داشته احساسِ خطر میکرده . مخصوصا که تو یکبار بی خبر از دستش فرار کرده بودی و برگشته بودی سمتِ امیر.
حدود دوساعت حرف زد برام و بعد قرار جلسه بعدی رو گذاشت.حرفاش برام خیلی جالب بود.هیچوقت از این بعد به قضیه نگاه نکرده بودم .هیچوقت اطرافیانم اینجوری مسائلو برام باز نکرده نبودن.
تویِ راه برگشت خونه سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به حرفایِ آقایِ شکیبایی فکر می کردم.حالا دوست داشتم زودتر جلسه بعدی برسه
از وقتی که می رفتم پیشِ دکتر شکیبایی یه چیزی حدود دوماه می گذشت.دیگه مثل روزِ اولی که اومده بودم نبودم .فاصله بین حموم رفتنام کم شده بود.از هفته ای یه بار رسیده بود به سه روز یکبار،ناهار و شامم رو سر میز با بقیه می خوردم،اما خیلی باهاشون حرف نمیزدم مگه وقتایی که لازم بود.سیگارمم از روزی یه پاکت رسونده بودم به روزی ده تا.پامو تو هیچ مهمونی نمی ذاشتم،مهمونم می اومد خونمون از تو اتاقم بیرون نمی اومدم،تلفن اتاقمم هنوز قطع بود.
برای رفتن به جلسه هایی که با دکتر داشتم شوق وذوق داشتم،چون حرفایی می زد که تا حالا کسی بهم نگفته بود و برام تازگی داشت.شخصیت همه رو برام کالبد شکافی می کرد،حتی خودمو .
می گفت با توجه به حرفایی که در مورد امیر زدی و با شناختی که من ازش پیدا کردم اون خیلی باعث شکل گرفتن شخصیتت شده،اینکه منو آروم از دنیای پر از شیطنتِ نو جوونی به یک دنیای عاشقونه آروم کشونده،اینکه حس قوی نسبت به من داشته و اینکه چرا و به چه دلیل بدونِ اینکه حرفی به من بزنه پاشو کشیده کنار برایِ خودشم سواله.
می گفت تنها حرفایِ مامانت نبوده که باعث شده اون بره،هرچند که سیمین خانم هم اصلا کار درستی نکرده که احساسات تو رو ندیده گرفته اما نمیشه بهش خرده گرفت همه پدر و مادرای دنیا بعضی وقتا و با توجه با مسائل و تجربیاتِ تلخی که برای خودشون یا اطرافیانشون پیش اومده اشتباه می کنن.که گاهی این اشتباهات جبران ناپذیره.و بعد برایِ سرپوش گذاشتن به اون یه اشتباه بزرگتر مرتکب میشن.
در مورد مسعود می گفت از اون دسته آدماییه که دچارِ نوعی خود شیفتگی هستن،از اون آدمایی که مورد توجهن بخاطرِِموفقیاتاشون ،قیافه اشون پولشون و موقعیت اجتماعی شون،این دسته آدما دوست دارن همه بهشون توجه کنن، از اون آدمایی هستند که هر اونچه بخوان باید به دست بیارن.
این وسط اگه کسی نسبت بهشون بی توجه باشه،براشون خیلی عذاب آوره و هرکاری میکنن تا توجهشو به دست بیارن.اما وقتی تونستن اونی رو که می خوان به دست بیارن،سعی میکنن تمامِ حقارتاشونو جبران کنن،می گفت مطمئنم مسعود تو رو خیلی دوست داشته،اما با توجه به اینکه نفر دوم شده و از علاقه تو و امیر نسبت بهم خبر داشته نمیتونسته صداقتتو باور کنه،اینکه تو داری سعی میکنی بهش نزدیک بشی میذاشته رو حساب یه چیزایِ دیگه
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!