انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تمام نا تمام من


مرد

 
می گفت دردِ اون از تو الان خیلی بیشتره، در واقع اون بوده که اون شبِ آخرتحقیر شده نه تو،می گفت اون اگه یه کمی رو خودش کار کنه و از مشاوره کمک بگیره حالش خوب میشه.تو هم اگه میتونی ببخشش و بهش یه فرصت دیگه بده،چون اونم به همون اندازه که امیر دوست داشت شاید بیشتر بهت علاقه منده اما خب راهِ درست رو بلد نبوده.
به دکتر گفتم شاید ببخشمش اما هیچوقت نمیتونم بهش فرصت دوباره بدم چون بارها این فرصتو بهش دادم.و دیگه دوست ندارم که اون روزا تکرار بشه.
جلساتِ مشاوره ام به هفته ای یکبار رسیده بود. تویکی از همون جلسات دکتر بهم گفت مامان همون روزایی که برگشتم برام تو کنکور ثبت نام کرده،و این فرصتیه که من باید ازش استفاده کنم«مامان حتی تو بدترین شرایط هم به فکر تحصیلات بود!»،بهم گفت بر خلاف نظرم درسته که از نظر روحی لطمه خوردم اما شکست نه و باید از این اتفاقات درس بگیرم و هم خودمو ببخشم هم دیگرانو ،میگفت باید با خودم مهربون باشم و روح و روانمو اذیت نکنم.
جلسه آخر بهم گفت بایدسعی کنم دومرتبه تو جمع شرکت کنم.تا جایی هم که میتونم سرمو گرم کنم که به چیزی فکر نکنم.گفت میدونم برات سخته اما تو میتونی و باید از این بحران بیایی بیرون در درجه اول برای خودم و بعدم بخاطرِ خانواده ام.
دکتر شکیبایی با حرفاش و تحلیلایِ درستش به من ثابت کرد که وقتی روح بیماره باید پِیِ درمانش رفت درست مثل جسم.مهم نبود دیگران چی بگن،مهم این بود که روحِ بیمار من داشت درمان میشد.
اون سال مامان برایِ تولد بنفشه فقط چند تا از دوستایِ خودشو دعوت کرده بود.چون میدونست من هنوز آمادگی روبه رو شدن با هیچ کسی رو ندارم.فقط یک ساعت تو جمع دوستاش موندم و باز برگشتم تو اتاقم.
می خواستم به توصیه هایِ دکتر عمل کنم ،باید از یه جایی شروع می کردم برایِ همن هم کتابامو در آورده بودم و سخت خودمو مشغول درس خوندن کرده بودم.
.از وقتی تلفنِ اتاقمو وصل کرده بودم گاهی تلفنایی زده میشد که من اسمشو گذاشته بودم تلفن سکوت،چون وقتی گوشی رو برمی داشتم فقط سکوت پشت خط بود.برای همینم بعد از چند تا الو کردن قطع میکردم.هیچ فکری هم نمی کردم که ممکنه امیر باشه یا مسعود.چون هم به دکتر و هم به خودم قول داده بودم تا خاطرات گذشته رو کنار بذارم و آینده امو بسازم.
با تنها کسی که تلفنی حرف می زدم گاهی فقط افسانه بود که اونم جفتمون سعی می کردیم به گذشته هیچ اشاره ای نکنیم.
اون سال موقع خوندن دعای تحویل سال سر سفره هفت سین از ته دل از خدا خواستم بهم نیرویی بده تا بتونم مثل سابق از جام بلند شم وامسال دانشگاه قبول بشم تا حداقل جبران یکی از ناکامی هامو بکنم.توی هیچ دید و بازدیدِ عید شرکت نکردم حتی ناهارِ خانوادگی روز اول عید.بهونه ام درس خوندن بود.اما وقتی هفته دوم عید بابا پیشنهاد کرد یه چند روزی بریم مشهد قبول کردم .نیاز به یک محیط معنوی داشتم که بتونم باقی مونده باری رو که رو دوشم بود پائین بذارم.هنوز خیلی آسیب پذیر بودم.
همیشه وقتی می رفتیم مشهد واردِ خونه خاله نسرین می شدیم اون سال عید خونه اشون از همیشه شلوغ تر بود چون مهرناز و کریستف اومده بودن ایران که کریستف با سنتهای ایرانی آشنا بشه.این برای من که تازه یک بحرانو پشت سر گذاشته بودم غیر قابل تحمل بود.برایِ همین سعی می کردم تا جایی که میتونم برم حرم .یه گوشه ای رو پیدا میکردم و بار دلمو سبک می کردم.وقتایی هم که بر می گشتم خونه سعی می کردم یواشکی برم تو اتاق تا مجبور نباشم جلویِ مهمونایِ رنگ وارنگ خاله باشم.تا اون روز ظهر که طبق معمول داشتم یواشکی جیم می شدم تو اتاق،خاله نسرین مچمو گرفت
-ما که تو این مدت تو رو ندیدم خاله،هر جا هم که رفتیم باهامون نیومدی،هرکی هم اومد اینجا چپیدی تو اتاق و بیرون نیومدی،اما امشب یه سری مهمون دارم که باهاشون رودر واسی دارم و برایِ شام میان ،خیلی هم دست تنهام،مخصوصا برایِ پذیرایی کردن.امشبو بخاطر من کز نکن تو اتاق.
-خب خاله میدونی که دارم خودمو آماده میکنم برایِ کنکور،کر نمیکنم که دارم کتابایی رو که آوردم مطالعه میکنم
-ای بلا از صبح تا ظهر هم که میری حرم درس میخونی؟اصلا فکر کن امشب رفتی حرم،بخدا ثواب داره ها!
با اینکه حوصله نداشتم گفتم
-باشه خاله جون ،بذارین برم لباسامو عوض کنم میام کمکتون
خاله صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد.تا موقع اومدن مهمونا به خاله کمک کردم ،مامان سیمین هم مشغول بود ،مهرناز اما با کریستف رفته بودن بیرون.نزدیکای اومدنِ مهمونا که شد.خاله بهم گفت
-دستت درد نکنه خاله،برو لباستو عوض کن،راستی اینا اومدن یه روسری هم بنداز سرت،یه کم مومن هستن
-وای خاله من حوصله روسری ندارم،به من چه که مومن هستن،اصلا من نمیام جلو،تو آشپزخونه می مونم
-دیگه چی،می خوای آبرویِ منو ببری،اینا از فامیلایِ دور هستن ،فردا برامون حرف میارن
کلافه شده بودم
-خب بیارن، اگرم حرفی بشه در موردِ منه ،منم که اینجا زندگی نمیکنم، بگن!
-وای آنا یه دفعه به حرفِ من گوش کن دیگه،حالا یه روسری بندازی سرت دوساعت چی میشه؟فکر کن تو خیابونی و مجبوری
حوصله اینکه باهاش یکی به دو کنم نداشتم.برای همینم پوفی کردم و گفتم«باشه»
اونشب دایی سیروس و خانواده اش هم جز مهمونا بودن،خوب بود حداقل حوصله ام سر نمی رفت.یه بلوز آستین بلند که حالت تونیک داشت با شلوار مشکی پوشیدم،موهامم پشت سرم جمع کردم و یه روسری کوچیکم انداختم رو سرم.تو دلم به این فامیلایِ ندیده مامان بد و بیراه گفتم.البته مامانم اون شب روسری سرش کرد ،فقط مهرناز بود که حجاب نداشت اونم حتما بخاطرِ شوهرِ فرنگیش بود!
ساعت نه بود که مهمونایِ خاله اومدن.یه خانم چادری همراه همسرش و دوتا دختر و در آخر پسرش که نمیدونم چرا قیافه اش اون قدر به نظرم آشنا می اومد..........
کنار رامونا دخترِ دایی سیروس نشسته بودم ،اما حواسم اصلا به حرفاش نبود.داشتم فکر می کردم رضا پسرِ خانواده مشایخ رو کجا دیدم.رومو برگردوندم سمتش تا یه بار دیگه با دقت بهش نگاه کنم که چشممون تو چشم هم افتاد.اون لبخند زد و من اخمام رفت تو هم«پسره پررو بی تربیت،منتظر بود من نگاش کنم زل بزنه تو چشمام،اه از دست این خاله نسرین» رومو برگردوندم و خودمو مشغول به حرف زدن با رامونا کردم.
بعد ازشام،مژده دختر خانم مشایخ که یکسال از من کوچیکتر بود.اومد وسطِ من و رامونا نشست،روشو کرد سمتِ من با لهجه ای که سعی میکرد بقولِ خودش تهرونی باشه گفت
-اسمت آناست نه ؟من از تو خیلی خوشم اومده، خیلی بامزه ای ،مخصوصا اون چالِ رو گونه ات راستی میگم این دامادِ خاله ات مسلمون شده؟
-بله آنا هستم ،ممنون لطف داری بامزه گی از خودته ،اونم آره مسلمون شده ،اگه نه که نمیتونست ازدواج کنه با مهرناز
-خوش به حالِ مهرناز خارج زندگی می کنه منم خیلی دوست دارم از ایران برم، تو تا حالا رفتی ؟راستش مامان و باباجون در مورد من خیلی سخت گیرن، میدونی ما چارتا خواهریم،همین یه دونه برادرم داریم که عزیز دردونه مامانه.اون دوتا خواهرم ازدواج کردن. منم که امسال سالِ آخرم اما حوصله درس ندارم،منیژه هم فکر کنم یه سال از بنفشه شما بزرگتر باشه
«بعد سرشو آورد جلو آروم گفت» منم با یه پسره دوستم اتفاقا تهرونیه نوزده سالشه،اما چند سالیه با خانواده اش اینجا زندگی می کنه،تو چند سالته؟درس میخونی؟
«فکر کرده خارج دارن حلوا پخش میکنن دوست دارم برم خارج !چه زودم خودشونو معرفی میکنه ،به من چه که برادرت دردونه مامانته ! »حوصله فضولیاشو نداشتم،مخصوصا با اون لحنِ حرف زدنش در موردِ دوست پسرِ تهرونی اش که همش 19 سالش بود
-من نوزده سالمه،دارم برای کنکور درس می خونم.
-ااااا حوصله داری ها،من همین سالِ آخرم به زورخانواده ام میخونم می گم دوست پسر نداری؟پسرایِ شهرتون که خیلی باحالن،به تو هم میاد اهلش باشی!!چند تا خواهر برادرین؟
یه پوزخندی بهش زدم
-اما من درس خوندنو خیلی دوست دارم ! چرا اتفاقا تا دلت هم بخواد دوست پسر دارم! رنگو وارنگ تو هر سنی که فکرشو بکنی! با هر قیافه هم که دوست داشته باشی! ما چهارتا خواهریم.برادر دردونه مثل تو ندارم!
چشماش از تعجب گرد شد،رامونا ریز خندید چون فهمید دارم مژده رو مسخره می کنم.
-مامانت نمی فهمه ؟ گفتم بهت می خوره ها ! البته خوش به حالت داداش نداری مراقبت باشه،اما می گم بهت قول می دم که هیچ کدوم از دوست پسرات به پایِ آقا داداش من نمی رسه،نمیدونی چقدر خواهون داره،تازه لیسانسشو گرفته و یه مغازه طلافروشی داره ،اونقدر دختر دور وبرش ریختن که نمیدونی ! اما مامانم می خواد برایِ یه دونه پسرش یه دخترِنجیب بگیره از یه خانواده اصیل.
«بلا به دور چه از خود راضی،خوبه پسرشون تحفه ای هم نیست»برگشتم سمتِ برادرش که خوشبختانه روش اون طرف بود و داشت با سیاوش پسر بزرگ دایی ام حرف می زد تو چهره اش دقیق شدم .برایِ یه لحظه جا خوردم،حالا فهمیدم چرا چهره اش برام آشنا بود،ته چهره ای از امیر داشت،فرم صورتش مدل موهاش،حالت سبیلاش،و بیشتر از همه درست رو گونه سمت راستش یه خال داشت درست همون جایی که امیر داشت!
برایِ یک لحظه اشک تو چشمام جمع شد،اما زود خودمو جمع کردم ، جوابِ مژده رو ندادم وبه هوایِ خوردن آب از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و به کابینت تکیه دادم.احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده.دوست داشتم برم تو اتاق و دیگه بیرون نیام.اما خب نمیشد.یه لیوان آب برایِ خودم ریختم و یک نفس سر کشیدم و برگشتم تو پذیرایی کنارِ مامان نشستم،حوصله اراجیفِ مژده رو نداشتم.
خانم مشایخ درست روبه روم بود، چشماشو باریک کرد و به من خیره شد.سعی کردم به رویِ خودم نیارم ،رومو کردم سمتِ پروین جون زن دایی سیروس و باهاش مشغولِ حرف زدن شدم.سعی هم میکردم اصلا نه به خانم مشایخ نگاه کنم نه به پسرِ یکی یه دونه اش!!حوصله اینجور آدما رو نداشتم!
از اون شبم تا دوروز بعدش که قرار بود برگردیم اصلا جلویِ مهمونایِ دیگه خاله ظاهر نشدم.
دو هفته بود که از مشهد برگشته بودیم.من سخت مشغول درس خوندن بودم ،ذهنمو خالی از خاطرات گذشته کرده بودم.و فقط به هدفم که قبول شدن دانشگاه بود فکر می کرم،دو سال بود که بقول معروف پشتم باد خورده بود و یه مقدار درسا رو فراموش کرده بودم.
اون روز بعد از ظهر من و آقاجون تو خونه تنها بودیم،مامان و بنفشه و بابا رفته بودندتهران .کتابِ تست جلوم بود و داشتم برایِ خودم تست می زدم .که تلفنِ تو هال زنگ خورد،گوشی رو برداشتم .آذین پشت خط بود.
-الو منزلِ آقایِ معتمد؟
-سلام آذی.من آنام
ای وای آناااااااااااا خودتی؟ چه خوب شد خودم زنگ زدم ها،مامان می خواست سیمین جونو برای مهمونی رفتنِ من دعوت کنه،آخه منو مهرداد داریم میریم کانادا کارامون درست شده ،گفتم بذاره خودم زنگ بزنم که ازشون حالِ تو روهم بپرسم .کی برگشتی؟بی خبر میری ،بی خبر میایی؟چقدر می مونی؟وای چقدر دلم برات تنگ شده،بی معرفت!
-خوبی؟شهره جون خوبن؟بابا؟مهرداد؟
-وای از بس ذوق کردم صداتو شنیدم یادم رفت حالتو بپرسم،خوبی؟
خیلی سرد جوابشو دادم
-بد نیستم
-وا چه مرگته؟این چه طرز حرف زدنه بعد از این همه مدت؟رفتی خارج خودتو گم کردی ها،اصلا میدونی چیه من الان میام اونجا دلم برات یه ذره شده.
اصلا آمادگی دیدنشو نداشتم،دیدنِ آذین و حرف زدنِ با اون باعث میشد نا خواسته به گذشته برگردم،مخصوصا که حالا با امیر فامیل بود!
-راستش آذی من داشتم می رفتم بیرون یه کارِ واجب دارم.باشه یه وقتِ دیگه.
-بیخود،من وقتِ دیگه ای ندارم،تو کارتو بنداز یه وقت دیگه. چایی رو بذارتا یه ربع دیگه اونجام
بعدم بدونِ اینکه منتظرِ جواب من بشه گوشی رو گذاشت.چاره ای نبود باید باهاش روبه رو می شدم.شاید اینطوری بهتر بود،بالاخره که چی؟
من خودم از مامان سیمین خواسته بودم که به هیچ کدوم از دوستام نگه من برگشتم،اونم به هیشکی نگفته بود.اما تا همینجاشم که نفهمیده بودن خیلی بود.رفتم تو آشپزخونه و زیرِ کتری رو روشن کردم.یه ربع بعد زنگ خونه خورد.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
آذین خیلی تغییر کرده بود.از اون حالتِ دخترونه اش در اومده بود و درست شبیه یه خانومِ تموم عیار شده بود.همدیگه رو بغل گرفته بودیم و به جایِ هر حرفی فقط اشک می ریختیم.تازه می فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم .من زودتر از اون به خودم اومدم.ازش جدا شدم
-اه بسه دیگه حالمو بهم زدی آذی،خجالت بکش دیگه شوهر داری خانم شدی برایِ خودت.
-خیلی بی احساسی آنا،بی معرفت میدونی چقدر دلِ همه امون برات تنگ شده بود.آخه یه دفعه کجا غیبت زد؟
دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل و خودمم نشستم کنارش
-هیچی مرده شور پاریس مرده بود،آگهی داده بودن که یه دونه لازم دارن،منم از فرصت استفاده کردم و رفتم.برای همین وقت نشد از شماها خداحافظی کنم.
- بی مزه،باید دوتا گازِ افسانه ای ازت بگیرم حالت جا بیاد.کِی اومدی؟ چرا سیمین جون هیچی به مامان نگفته ؟ تا کِی هستی؟مگه الان نباید سرِ کلاس باشی ؟
-اااااااا چه خبره بابا،یکی یکی بپرس جواب بدم.والا فکر کنم نزدیکِ چهار ماه بشه برگشتم.خودم از مامان خواستم به کسی نگه برگشتم.دیگه هم نمیرم،دارم درس میخونم برایِ کنکور،حالا که دیگه گزینش برداشته شده می خوام همینجا برم دانشگاه.
چشماش از تعجب گرد شده بود
-تو چهار ماهه اومدی و به هیشکی چیزی نگفتی؟اصلا چرا رفتی؟چرا برگشتی؟حتما اگه امروزم من زنگ نمی زدم نمی فهمیدم اومدی،خیلی بی معرفتی آنا خیلی!
-ببین آذی مهم نیست چرا رفتم،همونطور که مهم نیست چرا برگشتم.در این موردم لطفا دیگه ازم سوالی نکن.حالا هم پاشو مانتوتو در بیار منم برم ببینم چایی دم کشیده برات بریزم.
همونطور متعجب گذاشتمش و رفتم تو آشپزخونه.باید به خودم یه فرصتی می دادم تا نفس تازه کنم و آذینم از این شوک در بیاد که من رفتارم تغییر کرده.با سینی چایی برگشتم تو هال
-آذی بیا بریم تو اتاقِ من آقاجون دراز کشیده تو اون اتاق، تو سر صدا میکنی نمی ذاری بخوابه !
از جاش بلند شد
-خیلی پررویی من سر و صدا میکنم؟میدونم باهات چیکار کنم صبر کن تا ببینی!
بهش خندیدم و رفتم تو اتاقم، اونم دنبالم اومد.سینی رو گذاشتم رو زمین ،بسته سیگارمو از رو میز برداشتم و نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار،آذین سیگارو که دستِ من دید چشماش گرد شد.
-از کِی تا حالا ادایِ متجددا رو در میاری،سیمین جون میدونه؟جلوشون میکشی؟
پوزخندی زدم چه می دونست به من چی گذشته خودش به اونچه که می خواست رسیده بودو بعد حالا داشت به من برچسب میزد! بذار اینطوری فکر کنه که من متجدد شدم!!
- خیلی وقته متجدد شدم تو خبر نداری! آره میدونه،بابا هم میدونه،اما جلویِ هیچ کدوم نمیکشم.
-خب حالا که چی بشه؟ژستت اینجوری کامل میشه؟با اینکارت میگن بزرگ شدی؟فرنگ رفته ای؟
داشت حوصله امو سر می برد ،سعی کردم خودمو کنترل کنم تا حرفی از دهنم نپره،شونه امو انداختم بالا با لحنِ تلخی گفتم
-ای یه جورایی همینه که تو میگی،چیکار کنم دیگه باید یه سوغات از فرنگ رفتنم می آوردم! اصلا ول کن اینارو بیا برام تعریف کن ببینم از بچه ها چه خبر؟
فکر کنم متوجه تلخی لحنم شد،اونم ادامه نداد،اومد چار زانوزدجلومو،فنجونِ چائیشو برداشت
-میترا که پزشکی میخونه ازدواج هم کرده تو مانیل با یک پسره که دانشجویِ سالِ آخرِدندون پزشکیه ،نوشینم همینطور با یکی از همکلاسیاش که اهلِ ارومیه است نامزد کرده،مژگانم که یه پسرِِ خوشگل داره که یکسال و خورده ایشه،دیگه کی می مونه آها بهناز هم درست سه هفته پیش شبِ عروسی امیر دردش گرفت و فرداش اونم یه پسر به دنیا آوردو.........
اون داشت حرف می زد اما من نمی شنیدم چی میگه چشمام پر از درد شد.پس امیر سه هفته پیش عروسی کرده بود.همون روزایی که من تو حرم با خودم خلوت می کردم و بارِ دلمو پائین میذاشتم.آذین متوجه حالتم شدوسکوت کرد.اومد جلو و دستشو دور شونه ام حلقه ام کرد
-آنا خوبی؟ببخشید اصلا حواسم نبود.لعنت به من که یادم نبود نباید بهت می گفتم.آنا یه چیزی بگو تو روخدا
سعی کردم از اون حال در بیام،من خیلی وقت پیش ضربه اولو خورده بودم و می دونستم که امیر رفته ،دکتر شکیبا چی می گفت؟آها می گفت سعی کن حتی اگه امیرو دیدی محکم باشی،نباید چیزی باعثٍ این بشه که تورو از هم بپاشه.باید واقعیتو قبول کنی.برای همینم سعی کردم لبخند بزنم
-خوبم آذی،مهم نیست من که می دونستم امیر نامزد کرده، خودتو اذیت نکن.«بعدم حرفو عوض کردم»از خودت بگو.از مهرداد راضی هستی؟چی شد داری میری کانادا؟یکسال از درست که مونده چی میشه پس؟
وقتی دید من دارم حرفو عوض میکنم اونم شروع کرد به تعریف کردنِ این که مهرداد واقعا ماهه و خیلی دوسش داره «پسر عمه امیر بود دیگه !اما مثل اون بی معرفت نبود» گفت چون مهرداد می خواسته ادامه بده و اینجا شانسی نداشته آهو براش کاراشو درست کرده گفت خونه اشونو که یک خیابون با مامانش اینا فاصله داره نگه می دارن تا اونجا جا بیفتن،گفت از دانشگاه با اینکه دو ترم مونده اما می خواد انصراف بده اماآهوگفته واحداشواونجا قبول می کنن،بعد ازم پرسید تو چرا برگشتی که از جواب دادن بهش طفره رفتم و اونم فهمید که نمیخوام هیچی بگم و اصراری هم نکرد.
ساعتِ نه که شد از جاش بلند شد که بره، قبل از رفتن بهم گفت یادم نره شبِ جمعه مهمونیشونه، یک شنبه صبحم پرواز داشتن می رفتن آمستردام و از اونجا ونکوور.گرفتمش تو بغلم.
-آذی عزیزم.جمعه میام می بینمت،میدونی که دوست ندارم با کسی روبه رو بشم.می خوام بهم قول بدی به هیشکی نگی من اومدم حتی مهرداد! من دورانِ خوبی نداشتم ،تازه حالم خوب شده،بذار به موقعش خودم می رم سراغ بچه ها.
اشکاشو پاک کرد
-من خیلی متاسفم آنا از همه این اتفاقاتی که برایِ تو وامیر افتاد.مطمئن باش به کسی نمی گم عزیزم.اما منم می خوام بهم قول بدی که حالت خوب بشه،بشی همون آنایِ شیطون سالایِ قبل،میدونم سخته اما تو میتونی آنا
بهتره شنبه بیایی چون مهرداد جمعه خونه است.بهت زنگ می زنم و آدرس می دم.
گونه اشو بوسیدم.آذین چه خبر داشت که من بغیر از دردِ از دست دادن امیر چه دورانی رو تو پاریس گذروندم.لزومی هم نداشت که بدونه.دردایِ من فقط مالِ خودم و تنهائی هام بودن.........
شبِ تولدم بود.اما اصلا حوصله نداشتم،دلمم نمیخواست به تولد دوسال گذشته ام فکر کنم .مامان اصرار داشت که یه جشنِ خانوادگی بگیریم،مخصوصا که حمید هم خدمتش تموم شده بود و داشت از ایران می رفت،اما من دوست نداشتم مخصوصا اون روزو با کسی روبه رو بشم.برایِ همین هم گفتم نه ،اونم دیگه اصراری نکرد غذایِ مورد علاقه امو درست کرد و چارتایی دور هم با یک کیک کوچیک و 20 تا شمع و هدایاشون تکمیل کردیم.البته تلفنِ آیدا و آزاده،افسانه هم چاشنیش بود.
بعدم که رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم رو تختم بدون اینکه لایِ هیچ کتابِ درسی رو باز کنم.اونروزو خودمم به خودم کادو داده بودم. اینکه فقط همون روز بی خیال درس بشم .
ساعت یازده و نیم شب بود.که تلفنم زنگ خورد.بی خیال اینکه کی پشتِ خطه گوشی رو برداشتم،چون دیگه منتظر هیچ تلفنی تو اون ساعت نبودم!.
-تولدبیست سالگیت مبارک چشم سیاه.
هیچی نمی تونستم بگم ،نفسم داشت بند می اومد،امیر پشت خط بود،بعد از نردیکِ دوسال بود که صداشو داشتم می شنیدم.
-هیچ فکری با خودت نکن،فقط میخواستم بهت بگم یادم بود تولدته.هیچوقت نمیتونم فراموش کنم روزِ تولدتو مثلِ خیلی چیزایِ دیگه،اما خب ........
«چرا شده بود مایه عذابم،اصلا از کجا می دونست من برگشتم؟حتما کارِ آذینه اون به مهرداد گفته مطمئنم.»با صدایی که خودمم به زور می شنیدم جوابشو دادم
-خیلی وقته که در موردِ تو هیچ فکری نمی کنم،نمی خوامم بکنم،البته اگه تو اجازه بدی.نمیتونم ازت تشکر کنم چون جایی برایِ تشکر نداره،توهم بهتره حتی روز تولدمو فراموش کنی مثلِ خیلی چیزایِ دیگه !همه چی تموم شده پس دلیلی نداره بخواهیم هم دیگه رو آزار بدیم با یاد آوری روزایِ گذشته ،بقول خودت برو به زندگیت برس.
بعد از چند لحظه سکوت که اونقدر طولانی شدکه فکر کردم قطع کرده گفت
-بزرگ شدی کوچولو ،خوبه برات خوشحالم حداقل اینه که عاقلتر از گذشته شدی
دلم می خواست سرش داد بکشم ،چه می دونست به من چی گذشته ،حتی اگه از طرفِ آذینم شنیده باشه من برگشتم نمیدونست که تو پاریس با مسعود نامزد کردم و چه به روزم اومده .چون من به آذین نگفته بودم پوزخندی زدم
-هه،آره تو یادم دادی که چطوری عاقل بشم!همونطور که یادم دادی چطور عاشق بشم! اما بهتره بدونی تاوان سنگینی بابتش دادم ! خدا حافظ امیر
گوشی رو گذاشتم بدون اینکه منتظر جوابی باشم.اشکام سرازیر شد.پامو رو دلم گذاشته بودم تا تونستم اون حرفا رو بزنم.می دونستم که تو چه برزخی گذاشته بودمش و می دونستم هیچ کدوممون نمیتونیم گذشته ای که با هم داشتیم فراموش کنیم حتی اگه سالها بگذره !
بعد از مدتها ضبطمو روشن کردم.صدایِ فریدون فروغی تو اتاقم پیچید

پشت این پنجره ها دل می گیره
غم و غصه ی دل رو تو می دونی
وقتی از بخت خودم حرف می زنم
چشام اشک بارون می شه تو می دونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هرچی بش می گم تو آزادی دیگه
می گه من دوست دارم تو می دونی

می خوام امشب با خدا شکوه کنم
شکوه های دلم رو تو می دونی
بگم ای خدا چرا بختم سیاهست
چرا بخت من سیاست تو می دونی
پنجره بسته بشه ، شب می رسه
چشام آروم نداره تو می دونی
اگه امشب بگذره ، فردا می شه
مگه فردا چی می شه تو می دونی

عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هر چی بهش می گم تو آزادی دیگه
می گه من دوست دارم تو می دونی

پشت این پنجره ها دل می گیره
غم و غصه ی دل رو تو می دونی
وقتی از بخت خودم حرف می زنم
چشام اشک بارون می شه تو می دونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هر چی بش می گم تو آزادی دیگه
می گه من دوست دارم تو می دونی

دومرتبه تلفن زنگ خورد،به ساعت نگاه کردم،یک و ربع شب بود،با بی حالی گوشی رو برداشتم.تلفن از راهِ دور بود.اول فکر کردم آذینه اما بعد برایِ دومین بار تو اون شب خاطراتِ زنده شد.صدایِ مسعود تو گوشی پیچید
-تولدت مبارک چشم سیاه،می خواستم بدونی هیچوقت این روزو فراموش نمی کنم بر خلافِ تو که تا روزِ تولدم نمیدونستی که کِی تولدمه ،و میدونم الانم یاد نیست حتی!خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بهت زنگ بزنم اما باید می زدم.هم بهت تبریک بگم و هم اینکه باید یه چیزایی بهت بگم چون روزِ تولدته شاید بتونی منو ببخشی.
ازحرفاش که گاهی مثل امیر بودخنده ام گرفته بود،جفتشون روزِ تولدمو فراموش نمی کردن،اما آسیبایی که بهم رسونده بودن چی؟
باید بهش می گفتم که بخشیدمش ، تو روزایی که پیشِ دکتر شکیبایی می رفتم بخشیده بودمش ،بقول دکتر اون بیمار بود و احتیاج به درمان داشت برای همین با صدایی گرفته بهش گفتم
-من تو رو بخشیدم مسعود خیلی وقته که از ته دل بخشیدم منم یه سری اشکالات داشتم.لزومی نداشت زنگ بزنی.
-عزیزِ دلم میدونم تو خیلی مهربونی اما باید حرفامو بگم،اماچرا صدات گرفته ،باز گریه کردی؟یا از اون سردردایِ مزخرف داری؟
بی حوصله جواب دادم
-نمی دونم جفتش با هم.دلیلی نداره دیگه توضیحی بدی مسعود.بینِ من و تو دیگه هیچی نیست.
-چرا مراقبِ خودت نیستی؟الان دیگه چی چشمایِ خوشگلتو بارونی کرده ؟هوم؟
-چیز مهمی نیست .
-میدونم که راستشو نمی گی اما پس لطفابذار حرفامو بزنم آنا حداقل برایِ آخرین بار .میدونم که خیلی احمقانه است که ازت بخوام بهم یه فرصت دوباره بدی،چون خودم کاری کردم که اعتمادت نسبت بهم سلب شد.بعد از رفتنِ تو تا یه مدت زیادی تو شوک بودم.خودمو تو آپارتمانم حبس کرده بودم .بهم ریخته بودم. روزی که مامان حلقه رو پس آورد،و حرفایی که زده بودی بهم گفت فهمیدم این بار واقعا از دستت دادم.همه سرزنشم میکردن مامان،بابا،حتی مینو از ایران .دیگه حتی سرکارم نمی رفتم تا اینکه به توصیه رامبد رفتم پیشِ یک روانکاو .حرفای اون بود که باعث شد من بتونم از تو وضعیتی که داشتم بیرون بیام.«چه جالب درست مثل من».
--خیلی دیر به فکر درمونت افتادی مسعود.اما خوشحالم که به این نتیجه رسیدی که نیاز به روانکاو داری،حالا میتونی یه انتخاب درست انجام بدی.
-میدونی حلقه ای که تو برام گرفتی هنوز تو دستمه تا آخر عمرم هم تو دستم می مونه،میدونی که هنوز تا سه ماهِ دیگه تو زنِ منی.
راست میگفت اونقدر حالم خراب بود که یادم نبود هنوز بهش محرمم
-خب که چی؟حتما توقع داری برگردم پیشت و این سه ماه انجام وظایفِ همسری کنم آره؟
-نه کوچولو ازت هیچ توقعی ندارم.من هفته دیگه دارم برایِ همیشه می رم آمریکا.اینجا موندن برام خیلی سخته،همه جاش با تو خاطره دارم،هر جا می رم یادم میاد که با هم رفتیم،حتی آپارتمانمو فروختم و اومدم پیشِ مامان اینا،آخه اونجا هم بویِ تو رو می داد.
هیچوقت هیشکی نمیتونه جایِ تورو تو قلبم بگیره آنا،مطمئن باش که تا زنده ام ازدواج نمی کنم.من خیلی سخت تو رو به دست آوردم اما خیلی آسون از دستت دادم.
پوزخندی زدم
-هه،شما مردا از این حرفا زیاد می زنین،تو همین مدت کوتاه تجربه بهم ثابت کرده که نمیشه به حرف هیچ کدومتون اعتماد کرد،مخصوصا عاشقترینتون!
-حق داری خوشگلم،اما یه روزی بهت ثابت میشه که این بار قولم قوله،بهر حال شاید یه روز یه جایی با هم روبه رو بشیم خدا رو چی دیدی،دنیا با همه بزرگیش خیلی کوچیکه.
-اما من امیدوارم که تو خوشبخت بشی تا اینکه بخوای به من این قولو بدی،راهِ من و تو از هم جداست مسعود،حتی اگه یه روزی همو ببینیم.زمانی که باید به قولات عمل می کردی نکردی حالا که ............بهتره به فکر زندگیت باشی «این حرفو اون شب برایِ دومین بار بود که می گفتم .اولیش امیر و حالا هم مسعود دوتا آدمی که هرکدوم تاثیر زیادی رو زندگیم داشتن و منو با دوست داشتناشون شکسته بودن هرکدوم به یه نحو!»دیگه هم به من فکر نکن ،برای خودت بهتره،شب بخیر مسعود.
-صبر کن آنا،بذارمنم حرفایِ آخرمو بزنم.می خوام بدونی که بر خلافِ نظرت هیچوقت فراموشت نمیکنم،برام همیشه عزیز می مونی،میدونی بدی ما آدما اینه تا اونی که دوسش داریم کنارمونه قدرشو نمی دونیم،وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم که چی رو از دست دادیم.برایِ همه لحظه هایی که آزارت دادم متاسفم،اما اینم بدون خودم تو لحظه لحظه درد کشیدنات عذاب کشیدم.دست خودم نبود فکر می کردم همش داری تظاهر میکنی و هنوز به عشقت به اون پسره فکر میکنی ،فکر می کردم همش منو با اون مقایسه میکنی،نمیتونستم باور کنم داری سعی میکنی بهم نزدیک بشی .
حتی نمی تونستم به قولایی که هر دفعه بهت می دادم عمل کنم .کارِ روز وشبِ آخرم هم که دیگه بدتر.می خواستم بهت نشون بدم من هرکی رو بخوام حتی با وجود تو میتونم بدست بیارم.خیلی بچگانه فکر می کردم آنا خیلی زیاد، می دونم تاسف خوردن برای اون کارا الان خیلی دیره و چیزی رو عوض نمیکنه ،از من بعید بود.مرسی که تموم اون سه ماه تحملم کردی امیدوارم کسی که واقعا لیاقتتو داره پیدا بشه کوچولویِ سیاه چشم وحشی واون قدر خوشبختت کنه که تلخی گذشته رو برات شیرین کنه.دلم میخواست الان کنارت بودم و محکم می گرفتمت تو بغلم و بهت آرامش میدادم اما خودم با اشتباهاتم این فرصتو گرفتم .برای همینم باید تاوانشو بدم و تنهایی رو تحمل کنم .مراقب خودت باش خوشگلم.شب خوش.
گوشی رو گذاشت،باز دومرتبه اشکام سرازیر شد،این بار برایِ مسعود که ای کاش زودتر بیماریشو خوب می کرد شاید می تونستم در کنارش زندگی کنم و واقعا عاشقش بشم ،حداقل اونقدر صداقت داشت که با همه غرورش بخاطرِ رفتارش عذر خواهی کنه و توضیح بده.اما امیرحتی همین امشبم هیچی نگفت،کاش می دونستم چرا مهر سکوت به دهنش زده بود...........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
تمام نا تمام من ۱۸


بالاخره نتایج کنکور اومد.مدیریت دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم!همه از انتخاب رشته ام تعجب می کردن،رشته تجربی کجا و با اون رتبه خوب مدیریت انتخاب کردن یعنی چی اونم مشهد! اما من برایِ انتخاب رشته ام دلیل داشتم.برایِ انتخاب شهر هم هیچ کدومو تهران نزدم،بیشتر شهرستانها رو زدم که داد مامان در اومده بود اما در نهایت قبول کرد فقط اگر مشهد قبول شدم حق رفتن دارم اونم در صورتی که فقط برم خونه خاله نسرین،خوابگاه یا خونه مجزا قدغن بود.دوست داشتم از تهران و کرج و همه خاطراتم دور بشم.اینجوری شاید به آرامش بیشتری می رسیدم.با اینکه دوست نداشتم برم خونه خاله نسرین و چهار سال اونجا رو تحمل کنم اما وقتی قبول شدم چاره ای نداشتم وگرنه مامان سیمین اجازه نمی داد برم.
خاله سیمین اتاق مهرنازو برام آماده کرده بود.بابا همرام اومده بود که کارایِ ثبت ناممو انجام بده و خیالش راحت بشه از اینکه مشکلی برام بوجود نیاد.اما من هیچ ذوق و شوقی برایِ دانشگاه رفتن نداشتم.تویِ سه سال اخیر یاد گرفته بودم که به هیچی دل نبندم ،چون به هر اونچه که دل می بستم از دستش می دادم!
تو دانشگاه هم سعی می کردم تا جایی که بشه با کسی در ارتباط نباشم،کلا خلافِ دوران دبیرستانم شده بودم.آروم و سر به زیر.تو مهمونی ها و دوره هایِ خاله شرکت نمی کردم حوصله آدمایی که فقط به فکر این بودن که خودشونو به رخ هم بکشن نداشتم. بهانه ام هم درس خوندن بود.خاله نسرین بهم می گفت «دور از آدمیزاد!»اما برام مهم نبود.
یکی از روزای اواسط آبان بود.ساعتِ پنج ونیم عصر بود که از در دانشگاه اومدم بیرون.کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی که یک رنویِ سفید بعد از اینکه چند متر از من رد شد دنده عقب گرفت و جلویِ پام ایستاد.رومو کردم اونطرف،اصلا حوصله اینجور مزاحمتا رو نداشتم.اما با صدای دخترونه ای که به اسم صدام کرد برگشتم
-ااااااآنا خودتی،اینجا چیکار میکنی؟بیا بالا می رسونیمت.
اول نشناختمش،اما بعد یادم اومد دختر همون دوست خاله بود.اسمشو یادم رفته بود
-سلام،مرسی مزاحم نمیشم.
-وای دختر تهرونی چه تعارفی میکنی،بیا بابا میری خونه خاله ات دیگه ما هم مسیرمون همون طرفه
با بی میلی در عقبو باز کردم و سوار شدم،.سلام کردم و نشستم،دختره با برادرش بود.کامل برگشت سمت من
-دیدی گفتم این آقا داداشِ من با همه فرق میکنه،اون تورو شناخت،گفت مژده این دختر خواهرِ نسرین خانم نیست.دقت کردم دیدم خودتی.برای همین هم ایستادیم ،اینجا چیکار میکنی؟کِی اومدی مشهد؟اومدی زیارت؟اون بار چه بی خداحافظی رفتی و......
آها اسمش مژده بود،عجب برادرِِ زبلی داشت که با وجود تاریکی هوا منو تشخیص داده بود!معلوم بود حواسش خیلی به اطرافشه!چقدر این دختره فضول بود و به همه چی کار داشت! اصلا از این اخلاقا خوشم نمی اومد.خیلی خلاصه جوابشو دادم
-من اینجا درس می خونم مژده جون،مدیریت مشهد قبول شدم.برای همینم اینجام.
-اااااااحیفت نکرده دانشگاه هایِ تهرانو ول کردی اومدی اینجا؟ها شاید تهران قبول نشدی؟با خاله ات اینا زندگی میکنی؟من جایِ تو بودم خونه سوا می گرفتم یا می رفتم خوابگاه کیفش بیشتره تنهایی!آدم هرکار دلش بخواد میکنه.
برادرِ نابغه اش که آیینه رو رو من زوم کرده بود،خودشم داشت اعصابمو خط خطی می کرد با این فضولیاش،اصلا کاش سوار نشده بودم.خیلی کوتاه جواب دادم
-خودم دوست داشتم بیام مشهد،ترجیحم می دم خونه خاله اینا باشم تا تنها باشم.
بعدم رومو کردم سمت بیرون،حوصله اینو نداشتم که بخوام براش توضیحِ بیشتری بدم.انگار برادرش هم فهمید و گرفتش به حرف که دیگه از من سوالی نکنه.دمِ خونه خاله که رسیدیم.ازشون تشکر کردم ،خواستم پیاده بشم که مژده گفت
-اینجا تنها نمون،قرار می ذارم با هم بریم بیرون«همینم مونده بود با این برم بیرون»تازه فکر کنم جمعه خاله ات اینا خونه ما مهمونن،یادت نره بیایی ها
-حالا ببینم چی میشه مژده جون،من خیلی وقت مهمونی رفتنو گردش ندارم،مرسی به مامان اینا سلام برسون،از شما هم ممنون آقا،خدا نگه دار
درو باز کردم و منتظرجواب نشدم،اگه می موندم این دختره می خواست تا نصف شب چرت و پرت بگه.
جمعه خاله هرچی اصرار کرد همراشون برم خونه آقایِ مشایخ، گفتم امتحان دارم و نمیتونم بیام.در صورتیکه اصلا امتحانی در کار نبود،حوصله پشت چشم نازک کردنای خانم مشایخ و حرافی هایِ مژده رو نداشتم،برادرشم که دیگه بدتر دوست نداشتم یادِ امیر بیفتم!
خاله اینا تازه نیم ساعت بود رفته بودن که تلفن زنگ زد.گوشی رو برداشتم،مژده بود که با دلخوری میگفت چرا نرفتم خونه اشون و این یعنی که دوست ندارم باهاشون آشنا بشم«خب آره دلم نمی خواست زور که نبود»گفت الان با رضا میائیم دنبالت آماده شو«وای نه تورو خدا»
-مژده جون من فردا امتحان دارم،باشه یه فرصت دیگه میام،الانم زحمت نکشین عزیزم.
ول کن نبود
-امکان نداره بهمون بر می خوره،تازه مینا و مرضی اون دوتا خواهر بزرگام هم هستن«خب به من چه!»
خیلی جدی گفتم
-مژده جون من اصلا اهل تعارف نیستم،وقتی می گم نمیتونم بیام ،یعنی نمیام،سلام برسون به خواهرایِ دیگه اتم،خوش بگذره،شب بخیر.
گوشی رو گذاشتم،«اه چه کنه ایه،ول کنم نیست،با اون لهجه ای که سعی میکنه تغییرش بده، مگه حرف زدنت چه اشکالی داره آخه؟بدم میاد از آدمایی که میخوان هویتشونو قایم کنن و سعی کنن ادا دربیارن ».صبح سر میز صبحانه خاله براق شد سمتم
-دیشب به مژده چی گفتی ها؟ دختره کلی لباش آویزون شد،آبرومونو بردی از بس هیچ جا نمیایی،همش باید برایِ نیومدنت بهونه هایِ الکی بیاریم،چیه بست نشستی تو خونه؟تقصیرِ سیمین و فریدونه که این قدر بهت رو دادن که رو حرف بزرگترت حرف بزنی!بعد از این هرجا ما می ریم مهمونی میایی،هر کی هم اومد اینجا نمی چپی تو اتاقت.بذار چار نفر ببیننت شاید یکیشون ازت خوشش اومد و تونستی یه شوهرِ خوب برای خودت دست و پا کنی.
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم.انگار من اومده بودم اینجا شوهر کنم.از جام بلند شدم
-چیزی نگفتم پیله کرده بود گفتم امتحان دارم همین !در ضمن خاله جون من نیومدم اینجا شوهر کنم،برخلاف نظر تونم دنبالش نیستم که خودمو غالب کنم،من می خوام درسمو بخونم،اگه جاتونو تنگ کردم میتونم برم خوابگاه،لطفا فکر اینکه منو شوهر بدین از سرتون بیرون کنین.
رفتم سمت در
-همون دیگه اخلاق نداری که پسر به اون خوبی ولت کرد،فریبا(زنِ دایی محسن) می گفت پسره جونش برات در می رفت،حالا یه عیب و ایرادایی هم داشته،کدوم مردیه که نداشته باشه،بدون چه به روزش آوردی که جونشو برداشت و در رفت.شانس آورد والا،میدونی چیه نگه داشتن مرد عرضه می خواد که تو نداری،البته من وادارت میکنم یاد بگیری.بس که با همین پسر مسرا معاشرت کردی اخلاقای دخترونه یادت رفته!
«ای خدا خاله داشت چی می گفت؟فریبا جون اصلا چه می دونست چی شده؟چی به خاله گفته؟خوبه خاله تحصیلکرده است و فرهنگیه ؟این حرفا چیه می زنه آخه؟خوبه دختر خودش تو فرانسه خیلی از دوستایی که باهاشون معاشرت داشت پسر بودن ،باید وسائلمو جمع کنم از اینجا برم،می رم خونه دایی سیروس تا ببینم میتونم خوابگاه بگیرم یانه؟اه وسطِ ترم خوابگاه کجا بود آخه؟خدایا چیکار کنم از تهران اومدم اینجا که آرامش داشته باشم اینجا هم اینطوری»جواب خاله رو ندادم و رفتم تو اتاقم.چمدونمو از زیر تخت کشیدم بیرون،وسائلمو ریختم توش،درشو بستم.کتابمم ریختم تو ساکم،به زور جفتشو کشیدم تا دمِ در،زنگ زدم به آژانس،بعدم خونه دایی سیروس به پروین جون گفتم دارم می رم اونجا.خاله از درِ آشپزخونه اومد بیرون
-کجا؟شال و کلاه کردی؟مگه می ذارم بری؟مامان و بابات تو رو دستِ من سپردن،برگرد برو تو اتاق،چه تا بهش حرف میزنی به ته ریش قباش بر می خوره،خوبه چیزی نگفتم والا
جوابی به حرفش ندادم،چمدونم و ساکمو کشون کشون کشیدم تو حیاط،خاله اومد سرِ چمدونمو گرفت و کشید سمتِ خودش
-ااااااااچه چشم سفیده این! بهت می گم کجا؟چه سرخوده این دختره،بیچاره خواهرم از دستِ تو چی کشیده،از همه بچه هاش چموش تری!
-خاله اگه بهتون هیچی نمی گم نه اینکه جوابی نداشته باشم،اما بهتره احترامتون حفظ بشه،چون اگه دهنمو باز کنم ممکنه یه حرفایی بگم که بعدش پشیمون بشم.لطفا برین کنار،می خوام برم خونه دایی سیروس.ممنون از تون که تو این مدت تحملم کردین.خودم به مامان زنگ می زنم میگم شما تقصیری نداشتین،دخترِ بیشعورشه که کسی نمیتونه تحملش کنه،چون اهلِ مهمونی رفتن و روضه رفتن و غیبت کردن نیست ،می گم دخترتو ن اونقدر اخلاقش گنده که همه پسش می زنن ،حالا خواهرتون دنبالِ شوهره براش،مبادا ترشیده بشه! اما میدونی چیه خاله من نمی خوام آبروتون بره چون من اخلاقم خیلی گنده و هیچ مردی نمیتونه تحملم کنه به قول خودتون ببینین چی به سرِ اون پسره نازنین که جونش برام در می رفت آوردم که کارم به دکتر روانکاو وقرص و دوا کشید!حالام لطفا دسته چمدونو ول کنین.ماشین اومد داره بوق می زنه.
خاله هاج و واج موند.دسته چمدونو ول کرد.به سختی تا دم ماشین وسائلمو بردم.راننده وسائلمو گذاشت تو ماشین.آدرسِ خونه دایی سیروسو دادم.سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم،دومرتبه سر درد داشت می اومد سراغم.مدتها بود که سر درد نگرفته بودم یا اگه هم بود خفیف بود.
زنگ خونه دایی سیروسو که زدم سیاووش آیفونو برداشت،بهش گفتم بیاد کمکم،خودم دیگه جونِ هیچی رو نداشتم.وارد هال که شدم پروین جون با قیافه ای متعجب اومد جلو
-چی شده آنا؟
-چیزی نیست پروین جون،فقط می خوام یه چند روزی اگه اشکال نداره مهمونتون باشم،تا یه جایی رو پیداکنم،الانم اگه میشه باید یه زنگ به مامان بزنم.
-بیا تو عزیزم قدمت سر چشم،برو زنگ بزن.
می خواستم تا قبل از اینکه خاله به گوش مامان برسونه و داستان سرایی کنه به مامان بگم چی شده،وگرنه که همه چیو از چشم من می دید.میدونستم مامان سر کلاسه اما مهم نبود،به خانم مشکاتی ناظم مدرسه اشون گفتم کار فوری با مامان دارم.صدایِ نگرانِ مامان تو گوشی پیچید
-چی شده آنا؟خوبی؟دلم هزار راه رفت
-نگران نباش مامان سیمین،قفط زنگ زدم بگم من خونه دایی سیروسم،باید برام یه جایی اجاره کنین،دیگه نمیتونم خونه خاله نسرین بمونم.
-این کارا چیه آنا؟چرا آخه؟
-هیچی خواهرتون نگرانِ شماست که یه موقع خدایی نکرده از دستِ کارایِ من دق نکنین،یا نترشم ورِ دلتون بمونم،هی می خواد منو نمایش بذاره،بلکه شاید بتونه منو به یکی غالب کنه،میگه ببین چیکار کردی که نامزدت از دستت فراری شده،مامان سیمین گفته باشم اگه قرار باشه برگردم خونه خاله نسرین،قید درسو دانشگاه رو میزنم و بر میگردم باز می چسبم تو اتاقم.تازه یه کمی داشتم آرامش می گرفتم.الانم بهتون زنگ زدم که نسرین خانم اونجوری که دوست دارن به گوشتون نرسونن.
-خیلی خب الان نمیتونم حرف بزنم،می رم خونه بهت زنگ میزنم،تو هم بیخود میکنی برگردی،راه یاد گرفتی تا چیزی میشه فرار میکنی.حالا نسرین یه چیزی گفته دیگه قهر کردن نداره،مائیم که باید برات تصمیم بگیریم که شوهر کنی یا نه،خواستگارا هم پشت در صف نکشیدن الان برات.
حیف که جلویِ پروین جون نمیتونستم چیزی بگم،دلم می خواست بگم شما برام تصمیم گرفتین که زندگیمو به گند کشیدین،اما خب ..........
گوشی رو گذاشتم و نشستم رو مبل.سرمو تو دستام گرفتم.چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.پروین جون با یه لیوان آب قند از تو آشپزخونه اومد بیرون و کنارم نشست
-بیا عزیزم اینو بخور،سرت درد میکنه؟قرص بیارم؟
-مرسی پروین جون،باید قرصایِ خودمو بخورم،ببخشید مزاحم شما شدم اما چاره ای نداشتم
-این چه حرفیه مادر،تو هم مثل رامونا و رویا می مونی،خونه خودته اینجا،از نسرینم به دل نگیر عادتشه که دوست داره زود دخترا رو شوهر بده و پسرا رو زن،همین چند وقت پیش برایِ رامونا خواستگار فرستاده بود.رامونا هم اصلا جلو نیومد،حالا از اون روز با ما هم سر سنگینه.تا هروقت بخوای اینجا بمون عزیزم،قدمت سر چشم.
-مرسی پروین جون مزاحم شما نمیشم خیلی،حالا ظهر مامان زنگ بزنه ببینم چیکار میکنن یه اتاقی چیزی برام بگیرن یه جا.
-ای بابا اینهمه اتاق اینجا،من و دائی اتو رامونا وعلی هم تنهائیم،سیاووش که از یکشنبه تا پنج شنبه سبزواره،علی هم که از صبح تا ظهر مدرسه است.فکر کن علی جایِ بنفشه است ،به تو کاری نداره که،بذار سیمین زنگ زد بهش میگم پیشِ خودمون می مونی،اصلا از اول هم باید می اومدی اینجا،حالا هم دیر نشده.الانم پاشو وسائلتو ببر تو اتاق رامونا از دانشگاه برگرده ببینه تو اینجایی کلی خوشحال میشه،راستی مگه کلاس نداشتی امروز؟
-مرسی پروین جون،حالا ببینم مامان چی میگه،چرا دو تا کلاس داشتم اما به اولیش که نرسیدم،دومی هم سرم اونقدر درد میکنه که فکر نکنم بتونم برم.
-حالا عیب نداره نرفتی،پاشو مادر قرصاتو بخور،برو دراز بکش.«سیاووشو که رفته بود تو اتاقش صدا زد»سیاووش بیا وسائلِ آنا رو ببر تو اتاقِ رامونا.
از تو کیفم قرصامو در آوردم و با لیوانِ آب قندی که پروین جون آورده بود انداختم بالا.سیاووش وسائلمو برد تو اتاقِ رامونا.از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق،بارونیمو در آوردم و گذاشتم رو صندلی و افتادم رو تخت.
ظهر که مامان زنگ زد.پروین جون راضیش کرد فعلا تا آخرِ این ترم خونه اشون بمونم اگه دوست داشتم که میتونم تا آخرِ تحصیلم بمونم اگر نه که سر فرصت یه فکری برام بکنن.رامونا وقتی برگشت و فهمید قراره یه مدت پیششون بمونم کلی خوشحال شد.اما من احساسِ خیلی بدی داشتم.حسُ آواره بودن.........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
خونه دایی سیروس حسنش این بود که کسی به پرو پام نمی پیچید،اتاق رویا رو برایِ من آماده کرده بودن.از مهمونیایِ خونه خاله نسرین خبری نبود،دایی و پروین جون از سرِ شهادت ِوحید یه جورایی تو خودشون بودن،تفریحشون رفتنِ سر مزارِ وحید روزایِ جمعه بود.منم سرم به درس و دانشگاه گرم بود.گاهی هم صبح های زود قبل از دانشگاه با رامونا می رفتیم پارکِ ملت که نزدیک خونه اشون بود.
دو هفته از اومدنم به خونه دایی اینا می گذشت .اون روز نه من نه رامونا کلاس نداشتیم،من خیلی کلافه بودم آخه روزِ تولدِ امیر بود.دوست داشتم بهش زنگ بزنم.اما باید خودمو کنترل می کردم.نباید هواییش می کردم.ساعت ده صبح بود که دیگه طاقت نیاوردم به رامونا گفتم بیا بریم حرم.دلم زیارت می خواست.می خواستم برم تا حداقل اونجا بتونم بارِ دلمو خالی کنم.
دوتایی حاضر شدیم،چادرامونو برداشتیم ،با آژانس رفتیم حرم،نزدیک دوساعت اونجا بودیم.کلی سبک شدم.موقع برگشت رامونا پیشنهاد کرد یه سری به طلافروشی های تو خیابونِ........ بزنیم.تولدِ پروین جون نزدیک بود و می خواست براش یه دستبندبگیره.جلویِ ویترین مغازه ها مکث میکردیم،اما چشمِ رامونا هیچی رو نگرفته بود.کم کم مغازه ها داشتن تعطیل می کردن نزدیکِ ساعتِ یک ظهر بود.
-رامونا بهتره بریم بعدا سر فرصت بیائیم،الان همه جا دارن می بندن.
-اااااآنا بذار همین آخری رو ببینیم بریم.
دستمو کشید و جلویِ آخرین مغازه که از قضا سرِ چهار راه هم بود ایستادیم.
-آنا ببین این خوبه؟
توجه نکردم کدومو میگه چشمام رو فروشنده خیره مونده بودم که داشت با دختری که تو مغازه بود بگو بخند میکرد.پسرِ مشایخ بود!دستِ رامونا رو که داشت درِ مغازه رو باز می کرد که بره داخلِ مغازه کشیدم
-بیا بریم این پسره صاحبِ اینجاست،الانم مشغولِ بگو بخندو لاس زدنه ،شاید خوشش نیاد ما رو ببینه.
-اا چرا اینجوری دستمو میکشی کدوم پسره؟
-اه بیا تا بگم
همونطور که می کشیدمش اونطرف خیابون گفتم
- پسرِ مشایخ با دوست دخترش مشغول هرو کره بودن.
دستشو از دستم ول کرد
-خب باشن،به ما چه،من از اون دستبندِ خوشم اومده.بذار برم بگیرمش.
و برگشت سمتِ مغازه،اما من سر جام ایستادم.حوصله نداشتم با این پسره رو به رو بشم.کنارِ خیابون به یک ماشین تکیه دادم و منتظر موندم.بعد از یک ربع رامونا برگشت.
-گرفتمش،کلی تخفیف بهم داد،اما خیلی بد شد آنا تو رو همراه من دیده بود،بهم گفت چرا فامیلتون افتخار ندادن بیان،موندم بهش چی بگم.اااا نیگاه داره میاد اینور خیابون.
سرمو بلند کردم و دیدم پسره داره میاد طرفمون،راهِ فراری نبود
-به به سلام آنا خانوم،افتخار ندادین قدم رنجه کنین و تشریف بیارین داخلِ مغازه،خونه امونم که سرتون نگرفت بیائین،بابا بخدا ما چشامون شور نیستا.
چه حضور ذهنیم داشت اسممو یادش بود! پسرهِ جلف ! باید جوابشو می دادم.
-نه چشم شما شور نیست،نخواستم مزاحمِ اوقاتِ خوشتون بشم بهرحال سرتون گرم بود و گفتم مزاحم نشیم،اما متاسفانه دختر دائی ام چشمش اون دستبندو گرفته بود.
بعدم رومو کردم سمتِ رامونا
-خریدت تموم شد بریم دیگه،پروین جون نگران میشه
بی توجه به قیافه میخکوب شده پسرِ مشایخ دستِ رامونا رو گرفتم و رفتم جلوتر یه تاکسی دربست گرفتم و سوار شدم.
-آنا این چه طرز برخورد بود؟بدبخت مثلا اومد عرض ادب
-بیخود ،من حوصله عرض ادبایِ اینجور آدما رو ندارم،اصلا ازش خوشم نمیاد یه جورایی پرروئه!
-وا آنا بیچاره کجاش پرروئه؟تیپ و قیافه اشم که عالیه
-خب به من چه ،ارزونی همون دخترایی که براش می میرن.بعدم تو رو خدا دیگه در موردش حرف نزن ،من کلا امروز حالم خوب نیست.
مثلا رفته بودم حرم که عقده گشایی کنم ،اما بادیدنِ این پسره باز یادِ امیر افتادم .راموناکه دید واقعا حالم خوب نیست ساکت شد و دیگه هیچی نگفت.
روزایِ بعدی که دانشگاه می رفتم نمی دونم چرا احساس می کردم یکی همش داره تعقیبم میکنه،از این طرف احساس می کردم که رفتارایِ سیاووش هم کمی تغییر کرده و از هر راهی برایِ نزدیکتر شدن به من استفاده میکنه.واقعا گنجایشِ هیچی نداشتم.با بابا صحبت کرده بودم که برایِ ترم بعد بتونه کاری کنه که به عنوان مهمان برم تهران.دلم برایِ خونمون تنگ شده بود،برایِ مامان و بابا و از همه بیشتر بنفشه.بابا هم تونسته بود با آشناهایی که داشت موافقت بگیره.
مشغول دادنِ امتحانایِ پایان ترم بودم و سرمو حسابی به درس گرم کرده بودم.خدارو شکر که سیاووشم بخاطرِ امتحاناش کمتر می اومد مشهد. آخرین امتحانمو داده بودم و داشتم بر میگشتم خونه ،خوشحال بودم که بعد از چهار ماه قرار بود چند روز دیگه برگردم تهران .منتظرِ تاکسی بودم که یک رنویِ سفید جلویِ پام نگه داشت.بی توجه رومو کردم اونطرف.اما راننده پیاده شد
-سلام آنا خانم،بفرمائید سوار بشین می رسونمتون.
برگشتم سمتِ صدا،پسرِ مشایخ بود.
-سلام آقا،ممنون خودم می رم.
-خواهش میکنم سوار شین،هوا سرده،اینجا هم ،همه همدیگه رو می شناسن،درست نیست اگه یه آشنا رد بشه ما رو اینجوری ببینه.
-من عادت دارم با تاکسی این مسیرو برم آقا،اینم مشکل من نیست که کسی شما رو اینجا ببینه،مشکلِ خودتونه،بفرمائید سوار بشین برین،البته اگه هم کسی دیدتون میتونین بهانه بیارین که یه آشنا دیدین و خواستین لطف کنید و برسونیدش،به نظرم اون بده که با دخترا تو مغازه اتون لاس بزنید و یک آشنا ببینتتون،البته فکر کنم اونجا هم میتونین بهانه بیارین مشتریه نه؟!!
کلافه شده بود
-آنا خانم من باید باهاتون حرف بزنم،چند وقته منتظرِ فرصتم،خواهش می کنم همین یک بار سوار بشین.
داشت عصبانیم میکرد،چه حرفی می خواست بزنه؟برام مهم نبود حتی کنجکاو هم نبودم
-من با شما حرفی ندارم آقا،الانم دیرم شده، ممکنه یه آشنا ببینتتون ها! لطفا بفرمائین
اما ول کن نبود
-ولی من با شما حرف دارم،تا حرفمو نزنم هم نمی رم،اگه نگرانِ دیر شدنتون هستین سوار بشین تا هم برسونمتون هم حرفمو بزنم.فکر کنید من تاکسی هستم.
با کلافگی درِ عقبِ ماشینو باز کردم و سوار شدم.با تعجب نشست توماشین
-چرا عقب نشستین؟
-مگه نگفتین فکر کنم تاکسی هستین،خب منم برایِ این سوار شدم.من می رم خونه دائی ام از اینور باید برین
ماشینو راه انداخت
-خیلی سرسختی به خدا،بله میدونم با دائیت زندگی میکنی.
از کجا می دونست؟چه زود خودمونی شده بود و باهام بصورت مفرد حرف می زد
-بفرمائین دارم گوش میکنم،لطفا خلاصه کنید چون مسیر نزدیکه
-والا راستش اینجوری که حرف میزنی آدم زبونش بند میاد.
-طورِ دیگه ای بلد نیستم حرف بزنم،شما هم بهتره اول شهامت پیدا کنین بعد تصمیم بگیرین حرف بزنین!
-خیلی بداخلاقی ها،اصلا فکر نمی کردم،باشه میگم،«مکث کوتاهی کرد»راستش من ازت خوشم اومده،می خوام باهم آشنا بشیم.آخه میدونی دختر تهرونیا خیلی باحالن،مژده می گفت اهلِ دوستِ پسرم هستی!
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم«پسره پررو با خودش چه فکری کرده که این حرفو می زنه؟با اون خواهرِ فضولش» اماسعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
-ولی من اصلا از شما خوشم نیومده،اهلِ آشنایی اونجوری که تو فکرتونه هم نیستم، اونم با شما! دوستایِ من اکثرا پسر هستن،اما نه اونجور که خواهرِ فضولتون به عرضتون رسونده ! فکر کنم دخترایِ همشهریتونم با حال تر از من باشن،شما که امتحان کردین!«سر کوچه دایی سیروس رسیده بودیم»لطفا همین کنارم نگه دارین.در ضمن دفعه آخرتون باشه که زاغ سیاه منو چوب می زنین آقا.
ماشینو کنارِ خیابون نگه داشت،برگشت سمتِ من
-اینقدر به من نگو آقا،اسم دارم ، رضا«خب به من چه».اگه زاغ سیاتو چوب زدم چون ازت خوشم اومده،می خواستم ببینم مژده واقعا راست گفته و اهلِ پسر بازی هستی یا نه،اما دیدم سرت تو لاکِ خودته.تو دانشگاهم خبر دارم که با کسی دمخور نیستی،اما میدونی خیلی از خودمتشکری،چی فکر کردی با خودت؟چیزی که فراوونه دختر! اشاره کنم صدتا جلوم صف می ایستن همچین تحفه هم نیستی!
در ماشینو باز کردم
-خب خدا رو شکر به این نتیجه رسیدی که تحفه نیستم ،پس برو دنبالِ تحفه هاش شازده پسر.چون من اهلش نیستم.
در کیفمو باز کردم و یه اسکناسِ بیست تومنی در آوردم و انداختم رو صندلی جلو
-اینم کرایه ات بقیه اشم مالِ خودت
پیاده شدم ودر ماشینو محکم بهم کوبیدم .«بچه پررو،فکر کرده از دماغ فیل افتاده».اما اون روز مثل اینکه اصلا بخت با من یار نبود.با کلیدی که پروین جون بهم داده بود درو باز کردم و رفتم تو.کسی خونه نبود،رفتم تو اتاق درو بستم و لباسامو عوض کردم بعدم رفتم تو آشپزخونه تا برایِ خودم یه نسکافه درست کنم.داشتم از در آشپزخونه می اومدم بیرون که سیاووش جلوم در اومد.یک لحظه جا خوردم و چند قطره از نسکافه ریخت رو دستم
-اه سیاووش چرا مثل روح می مونی ترسیدم،دستم سوخت.
نسکافه امو رو کابینت گذاشتم و دستمو گرفتم زیرِ شیرِ آب ،با پوزخند جواب داد
-دختر عمه تو صدایِ اومدن منو نشنیدی !من ازتو کوچه پشت سرت بودم اما متوجه نشدی،اومدم تو درم محکم بهم زدم که بفهمی اما مثل اینکه خیلی حواست پرتِ حرفایِ رضا مشایخ بود که متوجه نشدی !
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
با تعجب برگشتم سمتش،چی داشت می گفت این؟شاید تو اتاق داشتم لباس عوض می کردم و چون درو بسته بودم متوجه نشدم.
-معلومه چی داری میگی سیاووش؟من تو کوچه پشت سرمو نگاه نمیکنم راه برم ،بعدم خب صدایِ درو نشنیدم،چه ربطی به اون داره.چرا داری کنایه می زنی؟
با کنایه جواب داد
-خودم دیدم از ماشینش پیاده شدی؟حتی وقتی هم سوار شدی دیدمت.هر روز با اون میایی خونه؟
-صبر کن ببینم،دیدی که دیدی! به چه حقی به خودت اجازه میدی که به من تهمت بزنی که هر روز با اون میام،با اینکه بهت ربطی نداره اما میگم که نشینی برایِ خودت داستان سرایی کنی،اتفاقی دیدمش،اونم منو رسوند،اگه هم که چشمات نیاز به عینک داره سفارش بده،چون فکر کنم ندیدی عقب نشسته بودم.اگه باهاش صمیمی بودم می رفتم جلو می نشستم!
اومد سمتِ من به فاصله نزدیکی ایستاد
-به من خیلی ربط داره آنا ،من خیلی وقته دوست دارم شاید از شونزده، هیفده سالگیم،دلم نمیخواد که دیگه از دستت بدم.وقتی شنیدم نامزد کردی داشتم دیوانه می شدم،اما وقتی فهمیدم نامزدیت بهم خورده از تهِ دلم خوشحال شدم.مخصوصا وقتی که مشهد قبول شدی و اومدی اینجا،منتظر بودم که تو یه فرصت مناسب به مامان اینا بگم اقدام کنن،بعدم که از خونه عمه نسرین اینا اومدی خونه ما بمونی به هدفم نزدیکتر می شدم.هر دفعه که می اومدم مشهد می خواستم بهت یه جوری بفهمونم که دوست دارم اما تو ،انگار اصلا منو نمی دیدی.
امروز که دیدم سوارِ ماشینِ این پسره شدی داشتم دیوانه می شدم.به خودم گفتم باز دیر جنبیدم و دارم از دستت میدم،برایِ همینم فکر کردم باید تکلیفمو با تو روشن کنم.من اجازه نمیدم تو مالِ کسی دیگه بشی آنا!
چشمام از تعجب گشاد شده بود،من اصلا به سیاووش هیچوقت به جز یک پسر دایی که سالی یکبار میدیدمش فکر نمی کردم.اونم هیچوقت تو این دیدارا رفتارِ غیر معقولی نداشت.درسته این اواخر رفتارش تغییر کرده بود اما من حتی فکرشم نمی کردم که پسر دایی بیست و چهارساله آرومم وقتی که درست من تو سنِ سیزده سالگی که اوج تخس بازیام بود عاشقم شده باشه.
نمیدونم چه طوری زدمش کنارو رفتم تو اتاقم و درو بستم .ولو شدم رو زمین،مگه من چی داشتم که این پسرا رو جذب می کرد؟یه دخترِ معمولی بودم که مخصوصا الان یه دلِ شکسته و تجربیاتِ تلخ داشت.خدایا یعنی با این سرنوشتت که برام نوشتی می خوای منو به کجا ببری؟.............
دوهفته بود از مشهد برگشته بودم قبل از اومدنم با سیاووش حرف زدم و بهش گفتم من هیچوقت نمیتونم به جز یک پسردایی نسبت بهش احساسِ دیگه ای داشته باشم.گفتم دوست ندارم با این حرفا بین خانواده هامون فاصله بیفته،گفتم گذشته از همه اینا تو ازدواجای فامیلی درصد بچه هایِ عقب افتاده زیاده،گفتم برایِ اون دختر ای بهتر از منم هستن و منم حالا حالاها قصد ازدواج ندارم.گفتم بهتره این مسئله بین خودمون دوتا بمونه و این حرفا رو فراموش کنیم.چون دوست ندارم سر زبونا بیفتیم .به ظاهر قانع شد اما معلوم بود که ته دلش راضی نیست.
کار دیگه ای نمیتونستم بکنم.باید قبول می کرد حتی به ظاهر! خوشبختانه تو چند روز باقی مونده هم از پسر مشایخ خبری نبود.اخلاق مامان سیمین اما صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود.نمیدونم خاله نسرین بهش چی گفته بود که اونم فکر می کرد دیگه وقتِ شوهر کردنم شده و تویِ همین دوهفته قبول کرد سه تا خواستگار بیادخونه امون! انگار دیگه خیالش راحت شده بود که من دانشگاه قبول شدم و الان مهمترین دغدغه فکریم شوهر کردنه و همه مشکلاتم با وجود یک شوهر حل میشه!
اما خدا رو شکر سه تائیشون شرایطِ موردِ نظرو نداشتن،البته از نظرِ مامان سیمین،چون فکر کنم اون می خواست باهاشون زندگی کنه و نظرِ منم نمی پرسید اصلا،هر چند که من نه قصدی داشتم و نه نظری!
فکر کنم دوم یا سوم بهمن ماه بود.اون روز من و بنفشه تو خونه تنها بودیم و مشغولِ آتاری بازی کردن که تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم صدایِ نا آشنایِ یک آقا با لهجه مشهدی که پرسید
-منز لِ آقایِ معتمد؟
تو گوشی پیچید.
-بفرمائید.
-من میتونم با آنا خانوم حرف بزنم ؟
- شما؟
- من علی مشایخ هستم
چشمام گرد شد،این با من چیکار داشت؟
- سلام آقایِ مشایخ خودم هستم،خوبین شما؟خانواده خوبن؟
-ممنون همگی خوبن ،من بایدباهاتون حرف بزنم
یعنی چه حرفی میخواست بزنه؟
-بفرمائید گوش می کنم جنابِ مشایخ
-تلفنی نمیشه،من تهرانم،هتل آزادی.اگه ممکنه فردا ساعتِ چهار تو لابی هتل باشین.لطفا تنها بیاین.
«یعنی چی میخواد بگه که تلفنی نمیتونه بگه؟چرا می خواد منو تنها ببینه؟چه جایی هم قرار گذاشت هتل آزادی!»
-خب راستش نمی دونم چی باید بگم یعنی اصلا نمی دونم چه کاری با من دارین که باید تنها بیام
-فردا می فهمی،ساعت چهار منتظرتم.
بعدم بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت.رفتم تو فکر،«یعنی واقعا چیکارم داشت؟اصلا این آقاهه فقط منو یک بار دیده،چه با تحکم هم حرف می زد،ولش کن اصلا نمی رم،کارم داره می خواست بگه پایِ تلفن،والا»اما حس کنجکاوی ولم نمی کرد.باید می رفتم.به مامان فقط گفتم می خوام برم تهران کار دارم.نگفتم چه کاری.راس ساعتِ چهار تو لابی هتل آزادی بودم.سعی کردم فکر نکنم اولین باری که با امیر اومدم بیرون منو آورد اینجا،ذهنمو مشغولِ این کردم که آقایِ مشایخ با من چیکار داره کردم.تو افکارِ خودم بودم که صدام زد
-آنا خانم
ازجام دومتر پریدم
-سلام
-سلام دخترم،مرسی اومدی،بیا بریم اونطرف یه چیزی بخوریم
خدا رو شکر که نخواست بریم طبقه بالا که ........،پشت میز نشستم و سفارش یک قهوه دادم،آقایِ مشایخم سفارشِ کیک وچایی.
-خب اومدی تعطیلات دیگه؟هنوز تموم نشده این تعطیلیت؟
-هم آره هم نه ،راستش این ترم بصورت مهمان تهران درس می خونم،تا ببینم اگه بشه انتقالی بگیرم برایِ تهران.
-چرا؟ از مشهد خوشت نمیاد؟
-خب راستش نه،هم اینکه از خانواده ام دورم،هم اینکه خیلی دلگیره با روحیاتِ من سازگار نیست ترجیح می دم تو شهر خودم باشم کنارِ خانواده ام.
-اگه مجبور بشی که مشهد زندگی کنی چی؟بازم دوست نداری؟
-برایِ چی باید مجبور بشم؟نهایت دانشگاهه که خب اونم با انتقالم موافقت نکن بعدش که درسم تموم شد بر می گردم تهران.
-اگه با یک پسرِ مشهدی ازدواج کنی چی؟
تازه داشت یه چیزایی می اومد دستم اما به رویِ خودم نیاوردم
-مجبور نیستم که آقایِ مشایخ،بعدم مامانم دختر به راهِ دور نمیده،خدارو شکرم من خواستگار از مشهد نداشتم.
-حالا فکر کن داری،یه خواستگارِ خوب با موقعیتِ عالی،خوشتیپ،تحصیل کرده،از یک خانواده محترم ،کار و زندگی هم داره،سنش هم مناسبه.
خودمو زدم به اون راه،«حتما اون پسرِ یکی یه دونه اشو میگفت»
-من در موردِ کسی که وجود نداره فکری نمی کنم.
-وجود داره دخترم،وگرنه من الان اینجا نبودم.راستش رضا پسرِ من خیلی از تو خوشش اومده،اما ما خیلی راضی نیستیم،هم من هم مادرش«پس اینجا چیکار میکنین؟همون بهتر که راضی نیستین،انگار من لایِ چشمم برایِ پسرشون باز مونده»ولی رضا پاشو کرده تو یک کفش و میگه یا آنا یا هیچ کسی دیگه.ما هم همین یه دونه پسرو داریم.مادرش کلی آرزو براش داره.دوست داره یک دخترِ اصیل و خانواده دار از شهرِ خودمون براش بگیره«داشتم عصبانی می شدم،علنا داشت بهم توهین میکرد»دست رو هر دختری هم بذاریم نه نمی شنویم
پریدم وسطِ حرفش
-خب پس چرا اقدام نمیکنین جناب مشایخ؟اصلا این حرفا رو چرا به من می گین؟من پسرِ شما رو دو یا سه بار بیشتر ندیدم.که یه بارش خونه خاله بوده بقیه اشم اتفاقی بوده، و نکته مهم اینه که من اصلا قصد ازدواج ندارم.
از جام بلند شدم
-ببخشید دیرم شده باید برگردم کرج
دستمو گرفت و نشوندم
-بشین من هنوز حرفم تموم نشده،من با رضا حرف زدم،فهمیدم پسرم بد جوری دلش رفته و خیلی از تو خوشش اومده،یه دوسه روزی تهران کار داشتم شماره خونتونو از خاله ات گرفتم،بهش گفتم باید اول با تو حرف بزنم ببینم نظرِ تو چیه،تا بعداگه نظرت مثبت بود،مادرشو یه جوری راضی کنم.خودمم با این مسئله کنار اومدم که خواسته اون در اولویته.چون اونه که می خواد یه عمر با زنش زندگی کنه.
کلافه شده بودم،من اصلا پسرِ اینا رو نمیشناختم که بخوام روش نظری داشته باشم،دوستم نداشتم که اصلا باهاش روبه رو بشم چه برسه به اینکه بخوام بهش جوابِ مثبت بدم.
-ببینید آقایِ مشایخ من که گفتم قصد ازدواج ندارم،بهتره اینو به پسرتونم بگین،بهشون بگین به حرفِ مادرشون گوش کنند و بایک دخترِ خوب و هم شان خانواده اتون ازدواج کنند که مسلما بقولِ خودتون برایِ ایشون کم نیست.ما باهم هیچ سنخیتی نداریم،نه از نظر فرهنگی و نه خیلی چیزای دیگه.
مثل اینکه آقایِ مشایخ از جوابِ من بدش نیومدیه لبخند رو صورتش اومدو گفت
-دخترِ عاقلی به نظر میایی،معلومه درست تربیت شدی،اما من ازت یه خواهش دارم،خودت به رضا زنگ بزن و بگو،شاید اگه من بگم باورش نشه اما اگه از زبونِ خودت بشنوه شاید قبول کنه.
نمی دونستم باید چی بگم،«خب خودش میگفت دیگه،حالا من یه کاره زنگ بزنم به شازده پسرِ دردونه اشون که چی؟.»آقایِ مشایخ رویِ یه تیکه کاغذ دوتا شماره نوشت و داد دستِ من
-این شماره مغازه رضاست،شبا تا نه و نیم ده مغازه است،اون زیریشم شماره اتاقشه،اگه همین امشب زنگ بزنی ممنون میشم.من تا پس فردا صبح تهران هستم.شماره اتاقم....... .لطفاخبرشو فردا بهم بده.
شماره رو گرفتم و از جام بلند شدم خداحافظی کردم واز درِ هتل اومدم بیرون،ساعت هفتِ شب بود.سوارِ یکی از تاکسی هایِ همونجا شدم و گفتم دربست کرج،می دونستم اگه بخوام با خطی برم معلوم نیست کِی برسم و مامان سیمین نگران میشد.تو راه همش با خودم فکر میکردم این پسره آخه از رو چه شناختی از من خوشش اومده،مگه ازدواج الکیه که همینطوری یکی رو دوبار ببینی وانتخابش کنی.
تا ساعت یازده شب با خودم کلنجار می رفتم که زنگ بزنم به این پسره چی بگم،باید طوری حرف می زدم که بره پِیِ کارش ،باید آبِ پاکی رو دستش می ریختم که بی خیالم بشه.با همین خیالا گوشی رو برداشتم و شماره اتاقشو گرفتم.با دومین بوق گوشی رو برداشت،نفس نفس می زد معلوم بود دوئیده
-سلام آقا من معتمد هستم،آنا معتمد
-به به آنا خانوم،خوبین شما؟چه عجب ما صداتونو شنیدیم پایِ تلفن خانومِ عزیز ،بابا جونو دیدین؟باهات حرف زدن؟راستش تو این مدت با خودم خیلی فکر کردم به نتیجه رسیدم که تو همونی که من میخوام.
«این دیگه کیه؟چه زود به نتیجه رسیده،چه قدرم خنگه! اگه باباتو ندیده بودم پس شماره اتو از کجا آوردم »
-بله ایشونو دیدم،شماره اتونم ازشون گرفتم که خودم جوابتونو بدم
-ها حتما مثبته دیگه؟
«ااااااا چه از خود راضیه این! حیف حوصله ندارم وگرنه حالشو می گرفتم»
-نه اتفاقا جوابِ من منفیه،ببینید آقا من و شما هیچ شناختی از هم نداریم،هیچ وجه اشتراکی هم نداریم،مخصوصا اینکه شما تو یه شهر دیگه بزرگ شدین و من یه جا دیگه پس فرهنگامون زمین تا آسمون با هم فرق میکنه.به نظرم بهتره با یکی از کسایی که خانواده اتون براتون در نظر گرفتن ازدواج کنید،چون ما به درد هم نمی خوریم.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
معلوم بود انگار یه پارچ آبِ یح رو سرش ریختن،با لحنِ شل و وارفته ای گفت
-خب از هم شناخت پیدا می کنیم.خیلی ها تو یه شهرِ دیگه بزرگ شدن و با یکی دیگه از یه شهر دیگه ازدواج کرده،اینا دلیلِ قانع کننده ای نیست.اگه تونستین منو قانع کنید که خب باشه،اگه نه هم که خودتون باید قانع بشین.
-ببینید آقا اصلا شما از من چی می دونید ها؟
-خب میدونم دانشجویِ ترمِ یک مدیریت هستی،چهارتا خواهرین که بزرگتون ازدواج کرده و دومی هم خارجه،تو سومی هستی،خواهر کوچیکتم که دیدم،بابات رئیسِ بیمارستانه و تو دانشگاه تدریس میکنه،مامانت فرهنگیه،آها بیست سالته.دخترِ سرسختی هستی،بر خلافِ اینکه گفتی خیلی دوست پسر داری اما برایِ پسرا تره هم خورد نمیکنی،چند بار تعقیبت کردم از دانشگاه دیدم به ماشینایی که جلویِ پات ترمز میکنن اصلا محل نمیدی و......
زدم زیر خنده ،حرفشو قطع کردم
-یعنی اینا از نظرِ شما برایِ شروع یک زندگی مشترک کافیه؟
-کجاش خنده داشت،خب بله،بقیه اشم آدم وقتی ازدواج کردیه عمر وقت داره هم دیگه رو بشناسه.
جدی شدم،این ول کن نبود
-ببین آقا،شما خیلی چیزا از من نمی دونین،اولیش اینه که من یه چند وقتی خارج از ایران زندگی کردم، بعد اینکه سه ماه نامزدِ یه نفر بودم که بهش محرم بودم،اما نامزدیمون بنا به دلائلی بهم خورد،اهلِ حجاب نیستم،سیگار میکشم،تو روابطم هم آزاد بودم البته هیچوقت سوءاستفاده نکردم،و از همه مهمتر تو زندگیم یه بار عاشق شدم که هنوزم نتونستم فراموشش کنم،شاید هیچوقتم نتونم.
پشت خط فقط سکوت بود،معلوم بوداز حرفایِ من خیلی جا خورده،اما باید می فهمید که من ناز نمیکنم و ما اصلا به درد هم نمی خوریم،مخصوصا با خانواده اون که مهمترین چیز براشون در وهله اول داشتنِ حجاب بود البته نه چادر اما خب روسری جزو واجبات بود.حالا اگه مادرش می فهمید که من یه نامزدی ناموفقم داشتم که دیگه.......البته برایِ من اصلا مهم نبود،فقط باید تکلیفِ این پسره رو روشن می کردم که بره دنبال زندگیش.
-چی شد؟ساکت شدین،بهتره برین دنبالِ اونی که خانواده اتون براتون در نظر گرفتن،دیدین که از من هیچی نمی دونستین و حالا با دونستنشون ساکت شدین،حالا متوجه شدین ما واقعا به درد هم نمی خوریم؟
آها در ضمن پدرتون منتظرن من بهشون خبر بدم که باهاتون حرف زدم،اما لطفا زحمتشو خودتون بکشین.شب بخیر آقایِ مشایخ.
گوشی رو گذاشتم.«خب اینم به سلامتی تموم شد»اما اشتباه میکردم.انگار تازه شروع شده بود.چون فردایِ اونروز دوباره آقایِ مشایخ زنگ زد اما این بار مامان خودش گوشی رو برداشت.بعد از اینکه تلفنش تموم شد اومد تو اتاقِ من
-آقایِ مشایخ بود،دوست خاله ات اینا،همون که یه نسبتِ دوریم باهاشون داریم.
-خب چیکار داشت؟
-امشب شام با پسرش میان خونمون،پاشو یه کم کمک کن پذیرایی رو یه دستی به سرو گوشش بکش.من برم غذا درست کنم،خوبه دیروز رفتم خرید چیزی لازم نداریم.
دهنم از تعجب باز مونده بود.من که حرفامو دیشب زدم،اصلا مگه این مشهد نبود؟کی اومده تهران؟ اصلا برایِ چی اومده؟نه خیر مثل اینکه قراره بلایِ آسمونی رو سرم نازل بشه خدایا ختم بخیرش کن دیگه واقعا کِشش ندارم.........
ساعتِ هشت شب بود که آقایِ مشایخ و دردونه پسرش با یک سبد گل اومدن.واقعا حوصله نداشتم برم جلو اما خب نمیشد.مامان بهم اصرار کرده بود روسری سرم کنم اما من گفتم اگه اون شب خونه خاله سرم کردم به خاطر اینکه مهمونشون بودیم و نمی خواستم بهشون بی احترامی بشه،اما امشب تو خونه خودمونم،بکشنم روسری سرم نمیکنم.مامان سیمین اما یه روسری سرش کرد.اونم به احترام حاج آقا مشایخ!
از قیافه آقایِ مشایخ هیچی پیدا نبود،اما یکی یه دونه تو چشماش برقِ عجیبی بود.بی تفاوت به نگاه هایی که گاه و بیگاه به من می انداخت مشغول پذیرایی شدم و بعد از ده دقیقه نشستن از جام بلند شدم و عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاقم و تا موقع شام بیرون نیومدم.بعد از شام هم خودمو مشغول کارایِ آشپزخونه کردم.داشتم ظرفا رو میشستم که مامان سیمین اومد تو آشپزخونه
-ظرفا رو ول کن،بعدا میشوری،یه سینی چایی بریز و بیا تو پذیرایی بشین،زشته از وقتی اینا اومدن یا تو اتاقت بودی یا الانم اومدی اینجا.
بدون اینکه دست از ظرف شستن بردارم خودمو زدم به اون راه
-وا مامان سیمین خب چیکار کنم،بخاطرِ من که نیومدن،بعدم دخترِ همسنِ من که ندارن شما میگی بیا اونجا بشین،حوصله ام سر میره.
مامان اومد جلو شیرِ آبو بست و بشقابی که داشتم آب میکشیدم از دستم گرفت
-به خاطرِ هرکی اومده باشن ، مهمونن،راست میگه نسرین از آدم به دور شدی،حالا هم چایی بریز و بیا .
بعدم از در آشپزخونه رفت بیرون .شیر آبو باز کردم دستامو آب کشیدم.ول کن نبود این مامان ها! خدا بگم اون خاله نسرینو چیکار نکنه با اون سم پاشی هاش.ببین چقدر ذهنِ مامانو پر کرده که رفتاراش اینقدر تغییر کرده.
با کلافگی چارتا فنجون گذاشتم تو سینی و چایی ریختم و رفتم تو پذیرایی.چایی رو که تعارف کردم رفتم رویِ یه مبل نشستم که حداقل تو دید شازده پسر نباشم!
آقایِ مشایخ فنجونِ چائیشو برداشت و روشو کرد سمتِ بابا
-خب جنابِ معتمد غرض از مزاحمت راستش ما برایِ یک امرِ خیر مزاحمتون شدیم.البته این مراسمِ غیر رسمیه،ایشالله اگه جواب آنا خانم مثبت باشه با حاج خانم هم مزاحم میشیم.
خون خونمو می خورد،مگه من به این پسره نگفته بودم به دردِ هم نمی خوریم،مثلِ اینکه حالیش نشده که هیچ، تازه معلوم نشده که به باباش چی گفته که پاشدن اومدن اینجا.آدم به این پررویی نوبر بود واقعا!
بابا در جوابِ آقای مشایخ گفت
-والا حاج آقا این آنایِ ما حالا حالاها قصد ازدواج نداره،تازه دانشگاه قبول شده و می خواد درسشو ادامه بده.وگرنه کی از شما بهتر
«لبخندِ پیروزی رو لبم نشست،بازم بابا فری یادم باشه یه ماچ درست حسابی بکنمش هرچند که از تیکه آخرِ حرفش خوشم نیومد»صدایِ دردونه در اومد
-من مشکلی با درس خوندن آنا خانم ندارم،مخصوصا که خب اگه قبول کنن،میتونن بقیه درسشونم با خیالِ راحت تو مشهد ادامه بدن و مشکلِ مسکنم نداشته باشن.
دوست داشتم پاشم خرخره اشو بجوئم،انگار مشکلِ من فقط مسکن بود.بابا اما خوب جوابشو داد«بابا فری شد دوتا ماچ آبدار»
-والا رضا جون من دنبالِ کارایِ انتقالِ آنا هستم که بیاد تهران ،البته اگه نشه هم و بخواد مشهد درس بخونه مشکلِ مسکن نداره،هم دائی اش و هم خاله اش اونجان،حالا اگه بخواد مزاحم اونا نباشه برایِ ترمایِ بعد اگه با انتقالش موافقت نشه،میتونیم براش یا خوابگاه بگیریم یا یه خونه با دوستاش.
باز لبخند رو لبام جا خوش کرد.مامان سیمین سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت،از این سکوتش نمیشد هیچی فهمید.رضا با بدجنسی گفت
-بهر حال آقایِ معتمد ما اینهمه راه نیومدیم که دست خالی برگردیم،نظرِ آنا خانمم شرطه دیگه«اااا این چه پررو بود،انگار براش دعوتنامه فرستاده بودم که بیاد حالا تازه باجم می خواست،حالا خوبه دیشب من نظرمو گفته بودم ها! اما خب نمیتونستم چیزی بگم اونجا»
بابا برگشت سمتِ من
-آنا جان بابا نظرت چیه ها؟
-والا بابا شما که می دونین من حداقل تا تموم شدنِ درسم خیالِ ازدواج ندارم،یعنی بعدشم خیال ندارم.دوست ندارم از شما جدا بشم.
-خب اینم جوابِ آنا رضا جون.این دخترِ ما خیلی وابسته است.
اما این پسره ول کن نبود،بی توجه به حرفِ من و بابا گفت
-من نظرشونو عوض می کنم جنابِ معتمد،شما اگه اجازه بدین من با ایشون یک ساعتی حرف بزنم،مطمئنم نظرشون عوض میشه
«نه خیر این از مسعود بدتر بود،بابا مگه زوره نمی خوام شوهر کنم،اینهمه دختر برو سراغ یکی دیگه! اه عجب گیری کردم از دستِ این!»
مامان سیمین به صدا در اومد
-راستش رضا جون نظرِ آنا برامون خیلی شرطه،با توجه به اینکه من دوتا دختر راهِ دور دارم دوست ندارم این یکی هم بره به غربت.
«چه عجب سیمین خانم یه بارم تو این مدت از من دفاع کردین»
-خانم معتمد غربت چیه،از مشهد تا اینجا با هواپیما یک ساعته،شما هروقت اراده کنید میاد پیشتون یا خودتون میائین پیشش.حالا شما اجازه بدین من با ایشون یک ساعت حرف بزنم شاید نظرِ ایشونم تغییر کنه.
همه ساکت به من نگاه می کردن،کلافه شده بودم،این دیگه از کجایِ زندگی من سر در آورده بود که ول کنم نبود.باید هرجوری شده دکش می کردم.من و این اصلا تیکه هم نبودیم!
-با اینکه مطمئنم نظرم تغییر نمیکنه اما باشه ،ولی الان دیروقته،باشه برایِ فردا الانم با اجازه
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا نقشه بکشم چه طوری از شرِ این یکی یه دونه راحت بشم.اون شب آقایِ مشایخ و پسرشون خونه ما موندن،چون برایِ برگشتن به هتل خیلی دیر بود و دلیلِ دیگه اشم آقازاده می خواستن با یک ساعت حرف بنده رو مجاب کنن!
اونروز صبح مامان مرخصی گرفت و نرفت مدرسه،آقایِ مشایخم صبح زود رفته بود تهران که به بقیه کاراش برسه چون قرار بود ساعتِ چهار برگردن مشهد.بعد از صبحونه مامان گفت بهتره بریم تو پذیرایی و حرفامونو بزنیم،البته من که حرفامو زده بودم .باید می دیدم چه حرفی مونده که این آقا می خواد منو باهاش راضی کنه.راهنمائیش کردم تو پذیرایی و خودم رفتم تو اتاقم و بسته سیگارمو برداشتم.متاسفانه نتونسته بودم عادتِ سیگار کشیدنو از سرم بندازم اما خیلی کم می کشیدم.
رضا روی مبل لمیده بود که تا من وارد شدم از جاش بلند شد و منتظر شد من بشینم.سرجام نشستم و یه سیگار از تو پاکت در آوردم بعد بسته رو گرفتم طرفشو بهش تعارف کردم.چشماش داشت از حدقه می زد بیرون،شاید فکر می کرد من باهاش شوخی میکنم ! اما اونم کم نیاوردو یه دونه سیگار برداشت،سیگارمو روشن کردم و فندکو دادم دستش.
-خب من منتظرم،گوش میکنم با توجه به اینکه من حرفامو با شما زدم نه؟مگه نگفتم ما هیچ جوره با هم همخونی نداریم،فکر کردم متوجه شدین اما مثل اینکه فکر کردین باهاتون شوخی کردم که پاشدین اومدین و دوباره حرفِ خودتونو می زنین.
-تو حرف خودتو زدی اما فرصت ندادی جوابتو بدم،بعدم تلفنی نمیشه آدم جواب بگیره.خب درسته من با شنیدن حرفات یه کم شوک زده شدم.اما بعدش که با خودم فکر کردم دیدم کمتر کسی پیدا میشه که این قدر صداقت داشته باشه،برایِ همینم صبحِ اول وقت رفتم فرودگاه و به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم تهران.چون شما واقعا همونی هستین که من می خوام یه عمر شریکِ زندگیم باشه.
با خونسردی خاکستر سیگارمو تکوندم باید پشیمونش می کردم
-اما شما اونی نیستین که من بخوام یه عمر باهاش سر کنم آقا! به هزار و یک دلیل که خودم دارم،پس کلا منتفیه،اگه اون شبم جواب می دادین یا اگه الانم ساعتها با من حرف بزنین نظرم عوض نمیشه! بیخود زحمت کشیدین آقا
کلافه سیگارشو خاموش کرد
-من اسم دارم یه بارِ دیگه هم گفتم ،نمی دونم چه اصراری داری منو اینجوری صدا کنی،شاید تو شهرتون رسمه که بچه شهرستونیا رو اینجوری خراب کنین،اما مهم نیست.الان مهم دلائل و بهونه هایِ الکی توئه دوست دارم بگی تا بشنوم.به شرطی که قانع بشم .
اگه مشکلت حجابه که خب موردی نداره،همه جا لازم نیست روسری داشته باشی فقط جلویِ یه عده یه روسری کوچیک سرت باشه کافیه مخصوصا باباجون و مامان،اگه سیگار کشیدنه که خب منم خودم گاهی می کشم اما جلوی پدرم رعایت میکنم،و اما خارج رفتنت هم مهم نیست خیلی، نامزدیت و محرم بودنت با اون آقا هم خب خیلی ها ممکنه نامزد کنند و بنا به دلائلی به ازدواج ختم نشه،دوران نامزدی برایِ همینه دیگه،مطمئنم که با سر سختی که داری حد و مرزا رو رعایت کردی،و اما می مونه اینکه عاشق کسی دیگه بودی که نمیتونی فراموشش کنی.
راستش من تا الان عاشق نشدم و نمیتونم در این مورد هیچی بگم،اما خب میتونم بگم شاید یه احساسِ زود گذر بچگی بوده که اگه اینطور نبود با توجه به شناختی که ازت پیداکردم مطمئنم به پاش می نشستی ،پس اینم به مرور زمان فراموش میکنی.حالا دلیلایِ دیگه ات چیه؟
نه خیر این اصلا هیچ جوره از میدون بدر نمی ره،سمج تر از این حرفاست،باید از راهِ دیگه برم جلو
-مهمترین دلیلم مخالفت مامانتونه و اینکه هیچ احساسی به شما ندارم! اونطور که شنیدم ایشون دوست دارن برای یکی یک دونه پسرشون از شهر خودتون و از یک خانواده هم شان تون براتون دختر بگیرن،من خوشم نمیاد زمانی بخوام ازدواج کنم زنِ کسی بشم که خانواده اش با هام مخالف باشن،مخصوصا که هیچ احساسی هم نسبت به طرفِ مقابل نداشته باشم.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
نفسشو داد بیرون
-راستش من همیشه یکی یه دونه نبودم،وقتی دوازده سالم بود،برادرِ هیجده سالمو تویِ تصادف از دست دادم،برایِ همینه که خانواده ام رو من حساسن، شان حانوادگی شما هم کم نیست ،در موردِ احساستونم مطمئنم به مرور زمان پیدا میشه .شما قبول کن راضی کردنِ مامانم با من.
برایِ از دست دادنِ برادرش واقعا متاسف شدم،اما این دلیل نمیشد که نظرمو تغییر بدم.نمی دونم چرا نمیتونستم هیچ احساسی نسبت به این آدم داشته باشم.
-واقعا متاسفم برایِ از دست دادنِ برادرتون،خدا رحمتشون کنه،اما من نظرم تغییر نمیکنه،حتی اگه مامانتون راضی بشه.بهتره شما هم برگردین و به خواسته مادرتون که داغِ جوون دیدن عمل کنید،دلتون نمیخواد که دیگه شما حسرتی به دلشون بذارین با بردنِ یه عروس تحمیلی ها؟فکر کنم دیگه حرفی نمونده باشه آقایِ مشایخ،«از جام بلند شدم»براتون آرزویِ خوشبختی میکنم.
سرشو گرفته بود تو دستش.فکر کنم آدمی به بی احساسی من ندیده بود اما خب زور که نبود.از درِ پذیرایی رفتم بیرون .مامان سیمین رو مبل نشسته بود وداشت روزنامه میخوند،با دیدنِ من روزنامه رو گذاشت کنار
-خواستم براتون چایی و میوه بیارم،اما گفتم یه کم دیگه صبر کنم،چی شد؟حرفاتونو زدین؟
-برایِ آقایِ مشایخ فکر کنم ببرین بد نباشه ،آره زدیم،جوابِ من منفیه سیمین جون.الانم سردردم شروع شده می رم قرصمو بخورم و دراز بکشم.
رفتم تو اتاقم دوتا قرص بدونِ آب انداختم بالا و دراز کشیدم رو تختم و چشمامو بستم.امیدوار بودم دیگه اسمی از این خانواده نشنوم و رضا مشایخ از صرافتِ ازدواج با من بیفته.
یازدهم بهمن ماه بود،من و بنفشه رفته بودیم بیرون یه کم تنقلات بگیریم برای مهمونی شبانه امون،از در که وارد شدیم دیدم مامان داره تلفنی با یه نفر صحبت میکنه،وقتی گوشی رو گذاشت حسابی رفته بود تو فکر
-سلام مامان،چی شده؟چرا اینقدر تو فکرین؟با کی حرف می زدین؟
-سلام،هیچی نشده،با خانم مشایخ حرف می زدم.کرجن،فردا عصری میان اینجا.میخوان رسما ازت خواستگاری کنند.
نایلونِ خریدامون از دستم افتاد،چرا این پسره دست از سرِ من بر نمی داشت
-شما چی گفتین؟خواستین بگین نیان.
-نمیشه که اینهمه راه پاشدن اومدن، بگم نیان؟
روسریمو با غیظ از رو سرم کشیدم و پرت کردم رو زمین
-مگه من جوابِ پسرشونو ندادم پس برایِ چی باز راه افتادن اومدن ها؟اصلا من فردا می رم تهران خونه آقاجون.دلم نمیخواد چشمم دوباره به چشم اون پسره بیفته،عجب زبون نفهمیه ها، اه!
-بیخود تو هیچ جا نمی ری،دوست ندارم فردا هزار حرف و حدیث پیش بیاد مخصوصا برایِ نسرین.بذار فردا بیان ببینیم چی میشه.
-هیچی نمیشه،جوابِ من هنوزم منفیه حتی هزار بار دیگه بیان برامم مهم نیست حرف و حدیث پیش بیاد مخصوصا برایِ خاله نسرین!
بعدم رفتم تو اتاقمو درو محکم بهم زدم و با همون لباسایِ بیرونم افتادم رو تختم.عجب کنه ای بود این پسره..........


دوازدهم بهمن بود که خانواده مشایخ اومدن خونمون،مامان و بابایِ رضا،خودش،دخترخاله اش که تهران زندگی میکرد همراه با همسرش که قاضی دادگستری بود.مامان هرچی اصرار کرد حداقل امروز روسری سرت کن قبول نکردم،دوست نداشتم که با اون جوابِ منفی که دادم حالا عقب نشینی کنم.باید می فهمید که من واقعا جوابم منفیه.
قیافه حاج خانم وقتی چشمش به من افتاد که بدونِ روسری هستم دیدنی بود،البته خواهر زاده خودشم بی حجاب بود،اما حتما فکر میکرد عروسِ بعد از اینش باید مثل خودش باشه.رضا تو کت شلوارِ مشکی و بلوز سفید خیلی خوشتیپ تر از قبل شده بود.اما برایِ من اهمیتی نداشت.حتی اگه خودِ آلن دولنم بود جوابش منفی بود.مامان بهم اشاره کرد سبد گلِ بزرگی که پر از مریم و چندتا شاخه پرنده بهشتی بود ازدستش بگیرم.با غیظ سبدو از دستش گرفتم و همونجا کنار در گذاشتم رو زمین،اما اون به رویِ خودش نیاورد.مامان همونطور که مهمونا رو راهنمایی می کرد تو پذیرایی یواشکی بهم چشم غره رفت.منم به هوایِ چایی ریختن پریدم تو آشپزخونه.تا حالا برایِ خواستگارِ زورکی چایی نبرده بودم.البته اصلا دستپاچه نبودم،چون هیچ احساسی نسبت به این خواستگاری نداشتم.برایِ همین خیلی طبیعی با سینی چایی واردِ پذیرایی شدم و شروع کردم به تعارف کردن.بعدم سینی رو گذاشتم رو میزو خودم نشستم کنارِ مامان سیمین.
فریده دخترخاله رضا و شوهرش هوشنگ خان سعی داشتن نذارن فضا سرد بشه و هِی از اینور و اونور حرف می زدن.خانم مشایخ که کلا اخماش تو هم بود و داشت دوروبرو برانداز میکرد،انگار اومده بود خواستگاری خونه! چایی و میوه وشیرینیش هم دست نخورده تو بشقاب مونده بود.باز آقایِ مشایخ ریلکس تر بود و تو حرفایی که رد و بدل میشد شرکت میکرد،دردونه پسرم دیگه کلافه شده بود و با نوکِ کفشش داشت به میز می زد.
بعد انگار هوشنگ خان متوجه شد،صداشو صاف کرد و گفت
-خب غرض از مزاحمت جناب دکترهمونطور که می دونید ما برایِ امر خیر مزاحم شدیم.گویا قبلا هم حاج آقا خدمت رسیدن ،اما خب اون که غیرِ رسمی بوده و حالا با حضورِِ خاله جون رسما خدمت رسیدیم که دختر خانمِ گلتون اگه قابل بدونن به این آقا رضایِ ما جواب مثبت بدن.
«نه خیر اینا کلا خانوادگی یه چیزیشون میشد،این پسره هم اصلا زبون آدمیزاد حالیش نمیشد،حقشه برم یه دونه بزنم زیرِ گوشش ها».بابا روشو کرد سمت من،انگار ازم جواب می خواست،اما مگه من همین چند روز پیش نگفتم نه!
همه چشما خیره شده بود به من،ازهمه بیشتر نگاهِ حاج خانم بود که مثل مته داشت سوراخم میکرد.باید حرف میزدم،وگرنه معلوم نبود چه تصمیمی می گرفتن برام.آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم با صدایی محکم حرفمو بزنم.
-من جوابمو به ایشون چند روز پیش دادم،فکر نمیکنم لزومی داشت که دیگه زحمت بکشن و اینهمه راه تشریف بیارن.از اون موقع هم نظرم عوض نشده.
رنگِ شازده پسر به وضوح پرید،آقایِ مشایخ در کمالِ خونسردی نشسته بود و خانم مشایخ یه پوزخند گوشه لبش بود.مامان سیمین و بابا هم معمولی بودن.انگار مامان سیمین هم همچی بدش نیومده بود که جوابم منفیه.هوشنگ خان اما کوتاه نیومد
-ببین دخترم این رضایِ ما خیلی پسرِ خوبیه،از همه نظرم شرایطش مناسبه،بهرحال هم تحصیلکرده است،هم کارش معلومه و به اندازه خودش یه چیزایی داره،از شما هم خیلی خوشش اومده،اونقدر که با شنیدنِ جوابتون بازم دست نکشیده و پا جلو گذاشته،این نشونه علاقه اشه بهتره شما هم یه تجدید نظری رو تصمیمت بکنی و یه کم فکر کنی.
هوشنگ خان مرد محترمی بود،لحنِ کلامش اونقدر گیرا بود که ناخود آگاه آدم مجذوبش می شد و در برابرش دچار سکوت میشد.مثل اینکه برایِ همینم رضا خواسته بود که باهاشون بیاد.
-راستش من نگفتم ایشون شرایطشون نامناسبه،اما من قصدِ ازدواج ندارم،مطمئنم ایشون رو هرکی دست بذارن نه نمیشنون،اما خب من دلائلمو بهشون گفتم.فکر کنم قانع کننده هم بوده باشن،حالا نمی دونم ایشون چه طور تو دوبار دیدن به من علاقه مند شدن و دلیلایِ منو قبول نکردن.
-من می خوام ازت خواهش کنم یه کم بیشتر رو این مسئله فکر کنی ،تو هم مثلِ دختر خودم می مونی،بهتره یه کم بیشتر با هم صحبت کنید شاید نظرت برگشت و این آقا رضایِ ما تونست خودشو تو دلت جا کنه.الانم به جایِ اینجا نشستن کنارِ ما بهتره برین باهم حرف بزنین.
واقعا کلافه شده بودم،نمی دونستم چیکار باید می کردم.مامان و بابا هیچ دخالتی نمی کردن و هیچی نمی گفتن،انگار می ترسیدن حرفی بزنن. در واقع ریش و قیچی رو دست خودم سپرده بودن.شاید این هوشنگ خان راست می گفت.باید باهاش بیشتر حرف می زدم ،اما نه بخاطرِ اینکه بهش جواب مثبت بدم ،فقط بخاطرِ اینکه بتونم قانعش کنم ما به درد هم نمی خوریم.به مامان نگاه کردم چشماشو به علامت مثبت آورد پائین،یعنی اینکه میتونی بری و باهاش حرف بزنی.در جواب هوشنگ خان گفتم«فقط به احترام شما»از جام بلند شدم و از در پذیرایی رفتم بیرون،رضا هم پشت سرم اومد.تو هال رو مبل نشستم،دوست نداشتم ببرمش تو اتاقِ خودم.اونم اومد رو به روم نشست.
-من فکر کردم روزِ آخری که اینجا بودین من و شما حرفامونو زدیم و منم جوابمو بهتون دادم،فکر نمی کردم دوباره ببینمتون اونم با خانواده.
-آره تو حرفاتو گفتی اما من قانع نشدم،برای همین تصمیم گرفتم این بار رسما بیام تا ببینی مامانم همون چیزی رو که من می خوام قبول داره و یکی از دلائل الکیت رد بشه.
-اما ظاهرِ مادرتون نشون نمیده که خیلی از اینجا اومدن راضی باشن ها!
-خوشحالی و خوشبختی من برایِ مامان از هرچیزی مهمتره،مطمئن باش اگه راضی نبود نمی اومد.حالا ممکنه سرِ حجابت یه کم دلخور شده باشه که مهم نیست عادت میکنن تو رو همینجوری ببینن.
برام دیگه واقعا جایِ تعجب داشت که چرا این همه اصرار میکنه به این ازدواج،درسته هیچ حسی نسبت بهش نداشتم اما از اینش خوشم اومد که مثلِ مسعود خودخواه نبود که بگه من بهترینم و هر چی بخوام باید بدست بیارم،حالا شاید این یک آب شسته تر از مسعود بوداما دلیل نمیشد بهش اعتماد کنم.یه جورایی هم مثلِ اون سمج بود.
-یه سوال؟چرا اینهمه اصرار به این ازدواج دارین؟دخترای خیلی خوشگلتر و بهتر از من حاضرن زنِ شما بشن،من که هیچ چیزِ خاصی ندارم که جلبِ توجه کنه.شاید فقط دارین با خودتون لجبازی میکنین که باید هر اونچه می خواین به دست بیارین ها؟واقعا برام جایِ سوال داره که مگه با دوبار دیدن آدم عاشق میشه؟
-من نگفتم عاشقت شدم گفتم؟
«نه نگفته بود»سرمو به علامتِ نه انداختم بالا
-راستش من از همون روزِ اولی که خونه نسرین خانم دیدمت توجهم بهت جلب شد. برق آشنایی که از دیدنِ من تو چشمت زد و بعدم اینکه زیرِ چشمی منو می پائیدی،بعدم که شب مژده گفت از اون دختر تهرونیایِ باحالی و کلی دوست پسر داری بی خیالت شدم ،بعدم که دیگه ندیدمت و فراموشت کردم تا روزی که با مژده بودیم و سوارت کردیم.فهمیدم مشهد درس می خونی.وقتی مژده گفت من جایِ تو بودم تنها زندگی می کردم و تو اونجوری جوابشو دادی خیلی خوشم اومد.بازم توجهم بهت جلب شد.وقتی نیومدی خونمون حالم گرفته شد،مژده رو وادار کردم بهت زنگ بزنه اما تو از سر بازش کردی.اون روز که با دختر دایی ات بودی و تو مغازه نیومدی بعدم که زیاد تحویلم نگرفتی با خودم فکر کردم شاید از دیدنِ دوست دخترم حرصت گرفته و داری طاقچه بالا میذاری .با خودم فکر کردم باید ازت یه آتو بگیرم
برایِ همینم تعقیبت کردم،یکی دوتا از دوستام تو دانشگاتون بودن،ازشون خواستم برام تحقیق کنند که با کی دوستی و چیکار میکنی،وقتی گفتن سرت به کار خودته و خودمم تو این مدت هیچی ندیده بودم واقعا ازت خوشم اومد.یه دختر تهرونی بقولِ مژده آزاد که اگه می خواست هرکاری بکنه اما سرش به کارِ خودش بود.تا اونروز آخر که مشهد دیدمت منتظر بودم از درِ دانشگاه بیایی بیرون،باید باهات حرف می زدم .ساعت همه امتحانات و روزاشو می دونستم.وقتی سرسختیتو تو ماشین سوار شدن دیدم بیشتر راغب شدم.اما می خواستم بازم امتحانت کنم برایِ همین بهت پیشنهادِ دوستی دادم اما تو با اون جوابت مطمئنم کردی که همونی هستی که می خوام.اما خب یه خورده هم بهم برخورده بود،برایِ همینم بهت گفتم تحفه نیستی، بابتِ اون حرفم معذرت می خوام.
خیلی فکر کردم با خودم ،همه منتظر این بودن که برام آستین بالا بزنن ،هی بهم اینو اونو پیشنهاد می کردن اما من دنبالِ دختری مثل تو بودم همیشه برای همینم رفتم پیشِ بابا جون و جریانو بهش گفتم،گفتم از دختر خواهرِ نسرین خانم خوشم اومده و اگه میخوان حالا میتونن آستیناشونو بالا بزنن.بابا جون اولش راضی نبودن اما بخاطرِ من قول دادن تو سفری که به تهران دارن تورو ببینن.که دیگه بقیه اشم خبر داری.
وقتی اونروز صبح بازم جوابِ منفی دادی گفتم به خواسته ات احترام بذارم.بابا جونو که دیدم بهشون گفتم جوابت منفی بوده و منم بی خیال شدم.بابا جون بهم گفتن پس کلِ خواستنت همین بود پسر؟نا امیدم کردی،آدم با دوبار جوابِ منفی که عقب نمیکشه،اگه واقعا می خوایش باید دوباره سعی کنی،اگه نه هم که فراموشش کن.
حرفای باباجون باعث شد خیلی فکر کنم به این نتیجه رسیدم که خب واقعا دوست دارم باهام ازدواج کنی ،برایِ همینم با مامان حرف زدم و رسما اومدیم.
حرفایِ رضا برام جالب بود،یه جورایی حرفی بود که از دل بود.خودخواهانه حرف نمی زد،یه جورایی صداقت داشت .شاید واقعا باید روش حساب شده ترفکر می کردم......
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
باورم نمیشد من اینجا کنارِ رضا مشایخ آدمی که حتی لحظه ای بهش فکر نمی کردم نشسته بودم رو به ضریحِ امام رضا تو روزِ مبعث حضرت رسول داشتم به عقدِ نود ونه ساله اش در می اومدم.اونقدر تو خیالاتِ خودم غرق بودم که وقتی حاج آقا برایِ سومین بار داشت حرفاشو تکرار می کرد هم حواسم نبود.این مامان بود که در گوشم گفت«زود باش دیگه آنا،همه منتظرن»و منو به خودم آورد.تو همین چند وقتی که اون حاج آقایِ سید داشت خطبه رو میخوند تمامِ گذشته مثلِ یک فیلم با دورِ تند اومد جلوم.بارِ اولی که امیرو دیدم،رابطه قشنگمون،عشقمون،و بعد رونده شدنم،کارایِ مسعود،حرفاش،تلاشش برایِ به دست آوردن من و روزِ محرم شدنمون و بعد بهم خوردنِ نامزدیمون و روزایی که بهم گذشت،و دست آخر تلاشایِ رضا و دادنِ جوابِ مثبت بهش.
سرمو آوردم بالا و مستقیم زل زدم به ضریح .از ته دل خواستم که خودش بهم کمک کنه تا مهر رضا بره تو دلم و بتونم همه خاطراتو چه خوب چه بد فراموش کنم.ازش خواستم بتونم همسر خوبی باشم براش و بتونم در کنارش به آرامش برسم.بعد رومو کردم سمتِ حاج آقا و با گفتنِ با اجازه بزرگترا بله جوابی رو که همه منتظرش بودن دادم.
مژده و منیژه و بنفشه رو سرم نقل ریختن.حاج خانم مشایخ گردن بندِ موروثی مروارید خانوادگیشونو انداخت گردنم و رضا دستمو گرفت تو دستش.سرشو آورد جلو و زیرِ گوشم گفت
-دیدی دختر تهرونی آخرش نصیبِ خودم شدی
خنده ام گرفت،این حرفو یکسال و نیم پیش مسعود یه طورِ دیگه بهم زده بود.امیدوار بودم که رضا مثل مسعود نباشه و بتونه همونجوری که همیشه می گفت منو به آرامش برسونه و خوشبخت کنه.البته واقعا با مسعود خیلی فرق داشت.
-بس که پرروئی آقا،از در بیرونت می کردن از پنجره می اومدی تو
-باز گفت آقا،ما اینیم دیگه.خواستیم رویِ همشهریاتو کم کنیم
-هه عمرا اگه بتونی آقاااااااااااا !!!
-باشه هرچی دلت می خواد بگو آقا ! اصلا وظیفته بهم بگی آقا،خدائیش رو کم کردم دیگه آنا نه؟
-والا چی بگم ،به سنگ پایِ قزوین گفتی زکی!
همه از جاشون بلند شدند.قرار بود ناهار بریم رستوران،شب ساعت نه و نیم هم قرار بودبرگردیم تهران.چون هم من کلاس داشتم هم مامان و بنفشه،بابا هم که باید می رفت سرِ کار.قرارمون فقط موندن دوروز بود برایِ عقد بالایِ سر حضرت که مشهدیا اعتقادِ عجیبی بهش داشتن.اونم تو روزی که مناسبت داشت.
تمامِ مدت تو رستوران رضا سر به سر فامیلش میذاشت،خیلی شنگول بود،منم سعی می کردم تا جایی که میتونم زیرِ نگاهای فامیلِ درجه دو رضا که برایِ اولین بار می دیدمشون و پر از علامتِ سوال بود آروم باشم.موقع خداحافظی تو فرودگاه رضا گونه امو بوسید و گفت منتظرم زودتر بیست وسه اسفند بشه و خانم خوشگلم برگرده.تا مراسممونو بگیریم.منم سرسری صورتشو بوسیدم و در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بنفشه تو هواپیما سرشو گذاشت رو شونه امو خوابید.مامان و بابا هم داشتن با هم حرف میزدن.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و رفتم تو فکر اینکه چی شد که من به رضا جوابِ مثبت دادم.
بعد از اون روز خواستگاری رسمی و کمی فکر کردن در موردِ حرفایِ رضا، قرار شد که برایِ آشنایی بیشتر تلفنی باهم حرف بزنیم ،دوبار دیگه هم در عرض دو هفته اومد تهران و بالاخره تونست نظرِ موافقِ منو جلب کنه.شبی که بهش گفتم جوابم مثبته اما نباید هنوز ازم انتظارِ زیادی داشته باشه رو یادم نمی ره
-وای آنا قطع کن می خوام برم حرم،میدونی چقدر نذر کردم که جوابت مثبت باشه.
با تعجب بهش گفتم
-وا تو هم بخاطرِ چه چیزایی نذر میکنی ها،حالا من جوابم منفی بود با یکی دیگه ازدواج می کردی،بقول خودت تحفه که نیستم
-ای بابا تو هم همون حرفِ منو همش بزن تو سرم ،بعدشم نشد دیگه من فقط از امام رضا خواستم تو رو به من بده،تازه نذر کردم وقتی زنم شدی اولین بار که رفتیم حرم دوتایی یک کاسه گندم برایِ کفترایِ حرم بریزیم.
حرفاش با اینکه پخته نبود اما به دل می نشست .
برای قبول پیشنهادش یه سری دلیل داشتم شاید یکی از دلائلش این بود که درسته سمج بود اما تو سماجتش خودخواهی نبود مثل مسعود،و یکی دیگه از دلائلش هم شاید........،نه اصلا دیگه نباید بهش فکر میکردم.
من واردِ فصل جدیدی از زندگیم شده بودم و این بار باید به همه و خودم ثابت میکردم که مشکل اصلی من نبودم و امیدوار باشم که همونطور که رضا قول داده به کمک هم همه گذشته رو فراموش کنم.
فردایِ روزی که جوابِ مثبت به رضا دادم خانم مشایخ زنگ زد و با مامان هماهنگیاشو کرد. قرار شد این بار ما برایِ حرفای نهایی بریم مشهد و همونجا هم عقدِ بالایِ سر حضرت بشیم و شش فروردین هم مراسمِ نامزدیمونو بگیریمو عقد و عروسیمون بمونه برایِ تیرماه بعد از تموم شدن امتحانایِ من.
بعد از اون همش بدو بدو دنبالِ لباسِ نامزدی و کارایی بود که تو تهران باید انجام میدادیم.با توجه به اینکه نزدیکایِ عید بود و سر خیاطا حسابی شلوغ .رضا هم از اونطرف هرروز سه بار زنگ می زدوگزارشِ کارایی رو که اونجا به عهده گرفته بودمی داد،البته چون مراسمِ نامزدی مربوط به ما میشد،بیشتر سعی می کردیم که خاله نسرین که حالا میونه اش خیلی با من خوب شده بود کارا رو راست و ریس کنه،چون کلا مراسممون هم قرار بودخونه خاله باشه.
یک روز بعد از تولد بنفشه من رفتم مشهد ،باید می رفتیم دنبالِ آزمایشایِ مربوط به عقد رسمی و خریدِ حلقه و هزارتا کارِ دیگه.رضا اومده بود فرودگاه دنبالم.سوارِ ماشین که شدیم گفت
-آنا امشب مامان همه خواهرا و شوهراشونو با خانواده سیامک نامزدِ مژده رو دعوت کرده،تو هم برو یه دوش بگیر و آماده شو میام دنبالت.
مژده دو هفته قبل از اینکه ما محرم بشیم با همون دوستِ پسرِ تهرونیش نامزد کرده بود.با ابنکه خیلی خسته بودم قبول کردم.خانم مشایخ خیلی مقید به این جور مسائل بود و خستگی و بی حوصله گی اصلا براش مفهومی نداشت.
ساعت هشت بود که رضا اومد دنبالم،یک دامنِ کلوش بلند پرتقالی با یک بلوزِ موهرِ تقریبا هم رنگش تنم کرده بودم.موهامو که دوباره بلند شده بود پشت سرم جمع کردم.یک رژ خیلی کم رنگم زدم،رضا گفته بود تو مشهد بد میدونن دختر قبل از ازدواج زیاد آرایش کنه،حالا خوبیش این بود که من خیلی هم اهلِ آرایش نبودم،پس ترجیح دادم که همون یه کم رو هم تقلیل بدم.
توماشین رضا دستشو گذاشت رو دستم
-آنا میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
-چی رضا؟
-اگه میشه امشب روسریتو از سرت در نیار.
چشمام گرد شده بود،ما باهم در این مورد حرف زده بودیم،قرار بود فقط جلویِ فامیلایِ درجه دو رضا مثل دایی و عمو و خانواده عمه هاش من روسری بذارم.
-نه نمیشه،ما با هم حرف زدیم یادت که نرفته؟
-آره می دونم،اما خب حالا اولشه دیگه تا مامان و بابا جون عادت کنن یه کوچولو زمان می بره.
-ببین رضا قرارمون این نبود،برایِ من مهم نیست که به احترامِ مامان و بابات یه روسری بندازم سرم اما از حالا اگه بخوای زیر حرفات بزنی کلامون تو هم میره ها!
-نه آنا قرارمون یادم نرفته،میگم حالا تا چند وقت فقط، بعدش عادت میکنن دیگه.
شونه امو انداختم بالا،اگه قرار بود فقط برایِ یه مدت باشه مورد نداشت که بخوام بهانه گیری الکی کنم
-باشه اما فقط یه مدت ها باز نزنی زیرش.دستمو آورد بالا و بوسید
-مرسی عزیزم،مطمئن باش زیرش نمی زنم.
اون شب مامان جون(خانم مشایخ تاکید کرده بود من اینجوری صداش کنم)خیلی تحویلم گرفت.حالا نمی دونم شاید می خواست به خانواده داماد جدید عروس داری یاد بده یا اینکه حرفش به کرسی نشسته بود و من روسریمو در نیاورده بودم!
چون برایِ اولین بار بود به عنوانِ عروس خانواده می رفتم خونه اشون برام کادو گرفته بودن یک مانتو همراهِ روسری و یه دست لباسِ مهمونی.گونه اشونو بوسیدم و تشکر کردم.خواهر بزرگ رضا مرضی اخلاقایِ خاصی داشت،از اونایی بود که خیلی دقیق خیره میشد به سر تا پایِ آدم جوری که آدم فکر میکرد تو سر و وضعش ایراد داره.اما مینا خواهرِ دوم امیر واقعا دخترِ خونگرم و مهربونی بودو تقریبا همسنِ من اما اون یه پسرِ یک سالو نیمه هم داشت.مژده هم که از وقتی نامزد کرده بود فکرمی کرد خیلی بزرگ شده و تو مدتی که اونجا بودم زیاد پیش من نیومد و آخرِ شبم با نامزدش که عقد کرده هم بودن رفت خونه اشون.حاج خانم اصرار داشت که من شب اونجا بمونم اما من عذر خواهی کردم و گفتم باید برم خونه خاله چون منتظرن.
رضا منو رسوند.دم در قرارِ فردا رو یادآوری کرد که اول باید می رفتیم آزمایشگاه برای محضر و بعدم برام وقت آرایشگاه گرفته بودن تا کمی از اون حالت دخترونه در بیام.
ساعتِ یازده صبح کارمون تو آزمایشگاه تموم شد،مینا هم همرامون اومده بود رضا برام یه چیزی گرفت بخورم که ضعف نکنم.بعدم منو مینا رو جلویِ آرایشگاه گذاشت و گفت دوساعت دیگه میاد دنبالمون.آرایشگاهی که وقت گرفته بودن یکی از آرایشگاه هایِ معروفِ مشهد بود که قرار بود برایِ نامزدیم هم پیش خودش بیام.ابروهامو برام باریک کرد و یک رنگ قهوه ای روش گذاشت،صورتمو بند انداخت و بعد بهم گفت باید موهاتم کوتاه کنم تا برایِ شبِ نامزدیت درست کردنش راحت باشه،نمی دونم چه ربطی داشت اصلا اما چیزی نگفتم و اونم موهامو تا سر شونه هام کوتاه کرد.بعدم آیینه رو داد دستم.تویِ آیینه یه آنایِ دیگه رو میدیدم.
به موهام زیاد توجهی نکردم چیزی که تو ذوقم می زد ابروهایِ باریک رنگ شده ای بود که انگار واقعا از دنیایِ دخترانه ام پرتم کرده بود تو دنیایی دیگه.که برام ناشناس بود.رضا با دیدن قیافه ام کلی ذوق کرد و یک جفت گوشواره به عنوان رونما بهم داد،اما از کوتاه کردنِ موهام دلخورشد.که مینا با گفتن موئه دیگه زود بلند میشه اخماشو باز کرد.
برای گرفتنِ حلقه مشکلی نداشتیم،قبلا انتخاب کرده بودیم و رضا داده بود یکی از همکاراش برامون ساخته بود.البته من خیلی از حلقه هایِ پر نگین خوشم نمی اومد اما خب رسمِ خانوادگی مشایخ این بود که هر چی حلقه پر نگین تر باشه شان عروسِ خانواده بالا تر می ره که من آخرشم ربطشو نفهمیدم که تعدادِ نگینا چه ربطی به شان و شخصیت داره
مراسم نامزدیمون روزِ ششم فروردین هزار و سیصد و شصت ونه برگزار شد،با اینکه خانمها و آقایون از هم جدا بودند اما خب مراسمِ خوبی بود سوایِ اینکه فامیلِ پر جمعیتِ رضا کلا همون فامیلِ اندکِ منو از سر تا پا بر انداز می کردن و چشمشون به در و دیوار خونه خاله نسرین بود!
فردا صبحشم که هفتم فروردین بود ساعت ده صبح عاقد اومد خونه خاله نسرینو منو با سیصد و سی سکه و مخلفات به عقدِ دائم رضا مشایخ در آورد.حالا دیگه نه تنها شرعا بلکه رسما من یک زنِ شوهر دار بودم.........
تا هیجدهم فروردین مشهد موندم،مامان اینا اما دوازدهم برگشتن.نمی دونم چرا رضا دیگه مثلِ روزایِ اولِ دورو ورِ من نمی گشت.تو مهمونیایی که می رفتیم بیشتر با فامیلش مشغولِ حرف زدن می شد و من مجبور بودم زیرِ نگاه هایِ فامیلش که همیشه اول با لباسام سلام و علیک می کردن و بعدم کنایه بارم می کردن،سکوت کنم.
نمیدونستم چرا از بعد از عقدِ رسمیمون باهام سر سنگین شده بود.البته فکر کنم یکی از علتاش این بودکه من برخلافِ مژده که هر شب خونه نامزدش بود هیچ شبی خونه اشون نمی موندم .یا اجازه نمیدادم خیلی بهم نزدیک بشه ،چون هنوز بهش اعتمادِ کامل نداشتم .
تو این مدت هر وقتم مثلا دوتایی می خواستیم بریم بیرون حتما یکی همرامون بود یامنیژه تنها یا مامانش و مژده ومنیژه و یا یکی از خواهر زاده هاش ! دوست داشتم زودتر برگردم خونه امون تا تویِ تنهائی هام بتونم این رفتارا رو هضم کنم و سعی کنم باهاشون کنار بیام.البته امیدوار بودم بتونم و رضا هم بتونه کمکم کنه.
مامان سرگرمِ تهیه خورده ریزه هایِ جهیزیه ام بود و من سرگرمِ دانشگاه رفتن،رضا هر شب بهم زنگ می زد،از دنبالِ خونه گشتن شروع میشد و بعد می رسید به خبرِ ازدواجِ و حاملگی و زایمانِ افرادِ فامیلش که من هنوز هیچ کدومشونو نمی شناختم و بعدم با وسائلی که مامانش برایِ جهیزیه مژده می خرید ختم میکرد.که فکر کنم این آخری رو بیشتر میگفت تا بدونم باید جهیزیه پرو پیمونی با خودم ببرم چون رسمشون اینه!
بعد از امتحانایِ میان ترمم یک هفته رفتم مشهد برایِ کارایِ تدارک عروسیمون و دیدنِ خونه هایی که رضا انتخاب کرده بود و گذاشته بود منم برم که ببینه می پسندم یا نه.
برایِ رزرو تالار به مشکل برخورده بودیم،مامانِ رضا دوست داشت عروسی یه دونه پسرش تو بهترین تالارِ مشهد باشه اونم فقط برای دوازده تیر وقت داشت.درست قبل از امتحانایِ من.درسته کلاسا تق و لق بود اما خب نمیشد که نرم وقتی هم که مشکلمو گفتم با تحکم جوابمو داد
- نمیشه بعدش میشه محرم و صفر و عقب می افته .پسرم چه گناهی کرده ،زنِ تهرونی گرفته! اگه زنش همشهریش بود الان این حرفا نبود هی بهانه الکی هم نمی آورد و طاقچه بالا نمی ذاشت!
از فرط عصبانیت در حالِ انفجار بودم انگار من اومده بودم خواستگاری پسرش!سعی کردم خونسرد باشم
-اتفاقا منم هی بهش گفتم از همشهریاش دختر بگیره اما خوب چیکار کنم که دوست داشت با تهرونیا وصلت کنه ،بعدم خب عقب بیفته مامان جون،حالا دوماه دیرتر ،مطمئنم از نظرِ رضا اشکالی نداره،نه رضا؟
رضا خونسردانه جواب داد
-من تو مسائلِ مادر شوهر و عروس دخالت نمیکنم آنا،البته خب مامان راست میگه دیگه اونجوری می افته تو مهر که هم خیلی دیر میشه وهم هوا سرده.همین دوازدهم تیر خوبه آنا.
دوست داشتم سرشو از تنش جدا کنم.مامانش پیروزمندانه خندید
-اما مامانم اینا هم باید در جریان باشن و اونا تصمیم بگیرن .باید باهاشون هماهنگ کنم
حاج خانم بدونِ توجه به حرفِ من دسته ای پول از تو کیفش در آورد و گذاشت رو میزِ مدیر سالن
-آقایِ........ همون دوازدهم تیر رو رزرو کنین فعلا پونصد نفر.«روشو کرد سمتِ من »خودم بریم خونه به مامانت زنگ می زنم مامانم اینا!(ادایِ منو در آورد).
کارد می زدن خونم در نمی اومد،مخصوصا که رضا وقتی مامانش ادامو در آورد زد زیرِ خنده و بعد از اونم همش بهم می گفت از مامانت اینا نمیخوای اجازه بگیری.
قرار بود لباسِ عروسیمونو یکی از عمه هاش که دستی تو این کارا داشت بدوزه،اونجا هم حرفِ حاج خانم به کرسی نشست،یک لباسِ آستین بلند پوشیده با دامن پفی فنردار که یک دنباله هم داشت!بر خلافِ نظر من که یک لباسِ با بالتنه ای نیم دکولته با دامنِ بدون چین و فنر و کمی دنباله انتخاب کرده بودم.
خونه هایی رو هم که رضا پسندیده بود حاج خانم از هرکدوم یک ایراد گرفت!من در سکوتِ کامل فرو رفته بودم،داشتم فکر می کردم اگه قرار بود که من هیچ اختیاری نداشته باشم پس الان اینجا چیکار می کردم.رضا اما با مامانش شدید مشغول تبادل نظر در موردِ مهمونایی که قرار بود دعوت بشن بود و هیچ توجهی به من نداشت.بهش گفتم اول منو برسونه چون سرم درد میکنه.مامانش از صندلی جلو برگشت عقب سمتِ من یه لنگه ابروشو انداخت بالا و سر تا پایِ منو برانداز کرد
-فکر کنم باید یه کم بیشتر غذا بخوری جون بگیری،البته اگه گیرت بیاد فکر نکنم مامانت چون بیرون کار میکنه غذایِ درست و حسابی بهتون بده ،حتما همش حاضری می خورین،خیلی لاغری،زن باید یه پرده گوشت داشته باشه.راستی این خونه هایی که دیدیم خیلی بزرگ بودن،مامانت میتونه پرشون کنه؟گفتم شاید نتونه برایِ همین ازشون ایراد گرفتم تا آبرومون حفظ بشه!
دیگه داشت خیلی زیاده روی میکرد.هرچی از صبح احترامشو نگه داشته بودم هی پیشروی میکرد.رضا از تو آیینه بهم نگاه کرد،حالت نگاش ملتمس بود ،ابروهاشو انداخت بالا که یعنی هیچی نگو.اخلاقِ منو می دونست کم و بیش که نمیتونم ساکت باشم مخصوصا می دونست که چقدر رو مامان سیمین حساسم.اما من بی توجه به رضا گفتم
-اتفاقا مامانم با اینکه بیرون شاغله ،دستپختش حرف نداره،میتونید از بابا جون و رضا بپرسید.همیشه هم بیشتر از همه مادرا بهمون رسیده.به جای اینکه به فکر قرو فر بچه هاش باشه در وهله اول تغذیه اشون براش مهمه،منم کلا استخون بندیم ظریفه.در موردِ جهیزیه هم هر اونچه که لازم باشه میده نه بیشتر نه کمتر.مطمئنا اندازه همون خونه ای که گرفته بشه!
اخماشو کرد تو هم و روشو برگردوند.تو آیینه به رضا نگاه کردم اونم اخماشو کشیده بود تو هم.شونه امو انداختم بالا و رومو کردم سمتِ بیرون.تا دمِ خونه خاله نسرین دیگه هیچ حرفی زده نشد.دم درم مامانش که زیرِ لب جوابِ خداحافظیمو داد و رضا هم برخلافی همیشه که منو می رسوند از ماشین پیاده نشد.منم با غیظ درِ خونه رو بهم زدم و رفتم تو.
عصری بود که تو اتاق دراز کشیده بودم و سرمو با دستمال بسته بودم که خاله نسرین صدام کرد « بیا سیمین پایِ تلفنه» وقتی رفتم و گوشی رو گرفتم مامان بدونِ اینکه جوابِ سلاممو بده شروع کرد
-مادر شوهرت چی میگه آنا؟یعنی چی برایِ دوازدهم تیر سالن گرفتن؟مگه تو دانشگاه نداری؟ نباید با ما هماهنگ می کردن؟زبونت اینجور وقتا فقط برایِ من درازه؟چرا رضا هیچی نگفت؟حالا درسته که جهازت درست شده اما امتحانات چی میشه؟
نمیتونستم رضا و مامانشو خراب کنم
-وای مامان سیمین آرومتر تو رو خدا،چیکار کنم ؟اتفاقا میخواستن با شما هماهنگ کنن اما خب تلفن نبود اون موقع چون تو تاریخِ دیگه جا نبود مجبور شدن همون موقع رو بگیرن که حداقل از دستش ندن،اتفاقا طفلی رضا هم خیلی گفت. مامانشم خودش ناراحت بود اما چاره چیه دیگه خب بعدش محرم صفره می افته برایِ مهر و هوا سرد میشه تازه باز اونموقع هم من دانشگاه دارم.نگرانِ دانشگاهِ من نباشین بعد از عروسی بر میگردم امتحانامو میدم دیگه.
مامان یه خورده آرومتر شد اما هنوز ناراحت بود
-والا همچین با تحکم و حالت دستوری گفت که من جا خوردم.حالا هم که تو میگی اینجوریه خب چاره ای نیست دیگه.راستی حاجی (شوهر عمه آنا)دو تا تخته قالی شیش متری ابریشمی کاشونِ سورمه ای آبی که سفارش داده بودم فرستاد،خیلی خوشگلن از همونا که دوست داری ،خونه پیدا کردین؟
یادِ حرفِ مامانِ رضا در موردِ جهیزیه افتادم
-مرسی مامان سیمین اما قالی ها رو پس بفرستین میدونم قیممتش خیلی بالا شده اما لزومی نداره از همین بازارِ فرش مشهد یه چیزی میگیریم،خونه هم هنوز نه امروز چند جا دیدیم اما به درد نخور بود.حالا تا وقتی هستم بازم یه چند جایی سر میزنیم اگه نه هم که خودِ رضا سلیقه امو میدونه دیگه.
-وا خب گرون بشه ،حرفا میزنی ها ،مشهدیا به این چیزا مقیدن،تازه تو که خودت این مدل و رنگ قالی دوست داشتی همیشه.
با غیظ گفتم
-خب مقید باشن من تهرونی ام ،دیگه دوست ندارم،از همینجا قالی می گیریم . تو رو خدا پسش بفرستین مامان.
صدای مامان متعجب شد
-چیزی شده آنا؟حالا اگه خودت دوست نداری یه چیزی اما اگه چیزی شده بگو.
-نه مامان سیمین چی شده،گفتم ولخرجی الکی نکنین،حالا قالی ابریشمی هم نبود مهم نیست که.
-والا چی بگم،باشه .بهرحال وقتی نمونده باید پرده هاتم سفارش بدیم.وسائلتم پس فردا میرسه،باید یه کامیون بگیرین برین راه آهن،نسرین گفته انباریشو خالی کرده تا وسائلتو اونجا بذاری.
-باشه مامان سیمین،بنفشه و بابا خوبن؟
-آره خوبن بیا با این بنفشه حرف بزن کشت منو
بعد از صحبتِ با بنفشه گوشی رو گذاشتم و رفتم دراز بکشم.رضا اون شب نه زنگ زد نه اومد بهم سر بزنه.منم ساعتِ یازده که شد به خاله گفتم چون سرم درد میکنه می خوابم اگه رضا هم زنگ زد بیدارم نکنه.حوصله اشو نداشتم.ازش خیلی دلخور بودم .حتی یک ذره هم ازم حمایت نکرده بود.
فردا تا ظهرشم از ش خبری نشد.فکر کنم یه چیزی هم بهش بدهکار شده بودم.اعصابم بهم ریخته بود شدید.بایدبهش زنگ می زدم و تکلیفِ خودمونو روشن می کردم.من آدمِ این بازیا نبودم،آدمِ ناز کشیدنم نبودم.باید یادش می آوردم که تحتِ چه شرایطی باهاش ازدواج کردم.همون طور که من شرایطِ اونو درک می کردم و به خواسته هاش احترام میذاشتم اونم باید یاد می گرفت که به قولاش عمل کنه و به خواسته هایِ من احترام بذاره.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
شماره مغازه اشو گرفتم.مشغول بود .گوشی رو گذاشتم گفتم شاید داره اینجا رو می گیره.پنج دقیقه منتظر شدم اما خبری نشد.دومرتبه گرفتم بازم مشغول بود.دقیقا تا یکساعت و نیم بعدی به فاصله پنج دقیقه به پنج دقیقه بوقِ مشغول می خورد.یعنی داشت با کی حرف می زد که تمومی نداشت؟شماره خونه اشونو گرفتم،خط آزاد بود.حاج خانم گوشی رو برداشت اما حوصله اشو نداشتم برایِ همین بدونِ اینکه حرف بزنم قطع کردم.دوباره مغازه رو گرفتم این بار بوقِ آزاد می زد اما کسی گوشی رو بر نمی داشت.به ساعت نگاه کردم یک و بیست دقیقه بود.احتمالا مغازه رو بسته بود.
شاید سر راه می اومد اینجا.تا ساعتِ دو منتظر شدم اما خبری نشد.خاله صدام کرد برایِ ناهار اما اشتها نداشتم.یه کم غذا خورردم وکشیدم کنار بعدم به خاله کمک کردم تا ظرفا رو جمع کنه ازآشپزخونه که اومدم بیرون رفتم سمتِ تلفن و شماره اتاقِ رضا رو گرفتم .بعد از سه تا بوق گوشی رو برداشت و با صدایِ خواب آلود جواب داد
- سلام رضا ،خواب بودی؟
-علیک سلام آره پس چی؟
-چرا از دیروز ازت خبری نیست؟
-چه خبری میخواستی باشه؟دیروز همو دیدیم دیگه
-وا این چه طرز حرف زدنه،من بخاطرِ تو اومدم مشهد اما تو دقیقا از دیروز ظهر که منو رسوندی خونه خاله نه زنگ زدی نه یه سر زدی
-کار داشتم،حالا چیه زنگ زدی گله کنی؟میذاشتی حداقل عصری نمی دونی من ظهرا بعدِ ناهار چرت می زنم.
بغض راهِ گلومو بست.
-نه چه گله ای ،خواستم ببینم چقدر دیگه ازم طلب داری بهت بدم.ببخشید که مزاحمِ خوابت شدم زنگ زدم مغازه اما یکساعت و نیم اشغال بود.اگه آزاد بود مزاحمِ خواب ظهرت نمیشدم!
منتظرِ جوابش نشدم و گوشی رو گذاشتم.سریع رفتم تو اتاقِ مهرناز و درو بستم و افتادم روتخت.اشکام همینطور از رو صورتم می اومد پائین.دوست نداشتم خاله نسرین منو اینجوری ببینه.چون می خواست سوال پیچم کنه و بعدشم یه چیزی بارم کنه و گناهِ همه چیو بندازه گردنم.نمیدونم چقدر تو حالِ خودم بودم که تقه ای به در خورد و در باز شد.چشمامو بستم که خاله اشکامو نبینه.
اما خاله نبود.رضا بود که لبه تخت نشست و دستشو دورم حلقه کرد
-خانمم منو بیدار کرده خودش خوابیده؟
با پشتِ دست کشید رو صورتم
-اااااااا این اشکا چیه ها؟
دستشو پس زدم و رومو کردم سمتِ دیوار
-قهری؟آخه چرا؟من که چیزی نگفتم،خب خسته بودم خوابیده بودم،بعد یهو با زنگِ تلفن پریدم عصبی شدم.
بازم جوابشو ندادم،رومو برگردوند، دوباره دستشو حلقه کرد
-باباخیلیِ خب ببخشید،بخدا دیشب درگیرِ کارایِ اسباب کشی مرضی بودم،بعدم که شل و شهید رسیدم خونه دیروقت بود گفتم مزاحم خاله ات اینا نشم.امروزم از صبح دنبالِ کارایِ دارایی و اینا بودم نرسیدم بهت زنگ بزنم بعدشم رفتم خونه گفتم یه چرت بزنم بعد که بیدار شدم بهت زنگ بزنم.که تو زنگ زدی
چشمامو باز کردم.
-اینا دلیل قانع کننده نیست،یه تلفن زدن دو دقیقه کار داره،چطور از ساعتِ یه ربع به دوازده تا یک و ربع تلفنت مشغول بود وقت داشتی ؟بعد وقت نداشتی دودقیقه به من زنگ بزنی ها؟
رنگش پرید،خودشو کشید عقب
-ها؟نه نه، من پایِ تلفن نبودم،دوستم جلیل بود داشت با دوست دخترش حرف می زد.
تو صورتش دقیق شدم،مطمئن بودم که داره دروغ میگه
-چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟خب میخوای بیا بهش زنگ بزن بپرس
نگامو از روش برداشتم و با لحنِ بی تفاوتی گفتم
-نه درست میگی،نیازی به زنگ زدن نیست.اما می خوام حالا که اومدی تکلیفِ خودمونو معلوم کنم،ما یه قول و قراریی با هم داشتیم نه؟فکر کنم من تا حالا زیرش نزدم اما تو به هیچ کدوم عمل نکردی.مهمترینش این بود که قرار بود از من حمایت کنی،اما تو دیروز عملا ساکت نشستی و اجازه دادی مامانت هرجور دلش بخواد تصمیم بگیره،تازه ازش پشتیبانی هم کردی.مهم نیست گفتم بزرگتره و احترامش واجب چون مامانِ توئه،اما حتی زمانی هم که منو مامان سیمینو تحقیر کرد هیچی نگفتی تازه اخماتم کشیدی تو هم و قهر کردی.
ببین اگه قرار باشه که از اول از این بازیا باشه من یکی نیستم ها گفته باشم،من قبول کردم بیام مشهد زندگی کنم که تو از خانواده ات دور نشی اما اگه قرار باشه که این برنامه ها باشه بعد از عروسیمون باید بریم تهران زندگی کنیم.
-خب توقع داشتی چیکار کنم بپرم به مامانم؟من تا حالا رو حرفش حرف نزدم،تنها باری که زیرِ بارِ حرفاش نرفتم ازدواجِ با تو بود.خب اونم حالا یه کمی دلش از من گرفته،خواستم اینجوری نشون بدم که هنوز هیچی عوض نشده.
چشمام گرد شد
-یعنی چی رضا؟یعنی مامانت باید برایِ زندگی ما تصمیم بگیره؟
-نه نه،منظورم این بود که خب هنوز اولشه دیگه ،قلق مامان بیاد دستت دیگه حله ،همه چی درست میشه .حالا هم اصلا ولش کن آنا یه کم برو اونطرف تر بذارمنم دراز بکشم یه چرت بزنم .عصری دوتایی با هم میریم بیرون
از جام بلند شدم تا اون دراز بکشه،پوزخندی تحویلش دادم
-هه !دوتایی نه عزیزم خانوادگی می ریم بیرون!تو بخواب من میرم تو آشپزخونه سیگار بکشم.
بی خیالِ حرفِ من رو تخت دراز کشید و چشماشو بست.با غیظ بسته سیگارمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.خدا رو شکر همه خوابیده بودن.برایِ خودم یه چایی ریختم و نشستم سرِ میز.سیگارمو روشن کردم و پکِ عمیقی بهش زدم،یعنی واقعا همه چی درست میشه؟باید صبر میکردم تا ببینم چی میشه شاید رضا درست می گفت و باید قِلقِ مامانش می اومد دستم و اونم باهام خوب میشد.امیدوار بودم فقط زیاد طول نکشه .ظرفیتِ من گنجایشش پرِ شده بود.........
فربد کوچیکم تو بغلم داشت شیر می خورد،البته فکر کنم با حرفایی که همین یکساعت پیش مامان رضا بهم زد و از در رفت بیرون دیگه شیری نمونده بود که بخوره،چون هی غر می زد.گذاشتمش تو گهواره اشو از جام بلند شدم که براش قنداق درست کنم همون بهتر که شیرِ خودمو نمیخورد.بقول مامان سیمین شیرِ حرص!
آب قندو که خورد دمرش کردم رو دستم تا باد گلو بزنه،بعدم گذاشتمش سرِ جاش.از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه،از بسته سیگارِ رضا یه دونه سیگار برداشتم و رفتم کنارِ پنجره و روشنش کردم.بعد از یکسال دوباره داشتم سیگار می کشیدم.دقیقا یکسال گذشته بود از اون روزی که فهمیدم باردارم و سیگارو گذاشتم کنار، و 16 ماه از ازدواجمون.یاد عروسی تاریخیم وادارم کرد یه نسکافه که اینروزا بخاطر شیر دادن گذاشته بودمش کنار درست کنم و باز یه سیگار دیگه روشن کنم.
برگشتم عقب به شونزده ماهِ پیش. بالاخره روز عروسی رسید البته برای فرمالیته و انداختنِ سفره عقد و رسم ورسوم و شگونش ، عروسیمون عملا دوشب شد،که بقول آیدا یه جورایی شد هفت شبانه روز.چون بعد از شب تالار هرشب خونه خاله نسرین جمع می شدیم دورِ هم و بزن و برقص داشتیم.
قبل از عروسی هرچی این در و اون در زدیم یه خونه که مناسبِ حالمون باشه پیدا نشد.البته من که خیلی جاها رو می پسندیدم اما موردِ پسند بقیه نبود!وقتیم برگشتم کرج رضا هم بقول خودش نتونست جایی رو پیدا کنه تا اون روزِ جمعه که همش دو هفته به عروسیمون مونده بود.با اون تلفنِش منو تا مرزِ دیونگی کشوند.بعد از احوالپرسی با مِن مِن شروع کرد به حرف زدن
-اااامممم آنا می خواستم یه چیزی بگم.یه مشکلی پیش اومده
دلم هری ریخت پائین
-چه مشکلی رضا؟کسی طوریش شده؟
-نه نه کسی طوریش نشده اما خب راستش.......
-اه خب درست بگو ببینم چی شده،جون به لبم کردی
-راستش هنوز نتونستم یه خونه مناسب پیدا کنم
نفسمو دادم بیرون
-همین؟!خب حالا تکلیف چیه عروسی می افته عقب؟عیب نداره خب اینجوری فرصت داریم منم بعد از تعطیلات بیام مشهد و با هم یه خونه خوب پیدا کنیم،بهرحال قحطی خونه که نیست.
-نه نه عروسی که عقب نمی افته،فقط......
باز داشتم کلافه می شدم چرا حرفشو کامل نمی زنه
-رضا چرا حرفتو کامل نمی زنی .درست بگو ببینم چی شده
-راستش عروسی رو که نمیشه عقب بندازیم،اینجا تقریبا همه کاراشونو کردن،لباساشونو دوختن .مهمونا تقریبا دعوت شدن . عروسی رو باید بگیریم اما بعدش..........
نفسمو حبس کردم
-اما بعدش چی؟
-نه یعنی می دونی چیه ،می خواستم بگم که بعدِ عروسی یه مدت با مامان اینا زندگی کنیم،راستش من پولِ خونه رو سرمایه گذاری کردم و فعلا دستم خالیه.حتی اگه عروسیمون سه ماهِ دیگه هم باشه نمیتونم خونه بگیرم .برایِ همین مامانم پیشنهاد کرد فعلا با اونا زندگی کنیم منم دیدم بد نمیگه.حالا تا پولم برگرده پیشِ مامان اینا بمونیم.خونه اشون اینهمه اتاق داره دیگه.یکیشو ما بر میداریم و جهیزیه اتو توش می چینیم که فامیل ببینن بعدم تا پول بیاد دستم و خونه بگیریم.
بهتم برده بود،این چی داشت میگفت،یعنی چی که باید با مامانش زندگی می کردیم؟خب حالا خونه نخره،بره یه جایی اجاره کنه.بعدم یعنی چی من جهیزیه امو بچینم که فامیلش ببینن؟می خوام صد سال نبینین!
-آنا،هستی ؟
با گیجی گفتم
- آره ،داشتی شوخی می کردی نه؟
-نه شوخی چیه جدی گفتم.
پس جدی بود،اما من هیچ جور زیرِ بار نمی رفتم.
-ببین رضا،باشه عروسی می گیریم،اما من بر می گردم تهران تا هر وقت که تو خونه بگیری،من دوست ندارم زندگیمو تو یه اتاقِ خونه مادر شوهر شروع کنم.خوشمم نمیاد وسائلمو مثلِ کولیا دورِ اتاق بچینم تا فامیلت ببینن عروستون چقدر با خودش جهیزیه آورده.
-ای بابا آنا چرا جوش میاری؟یعنی چی بر می گردی تهران؟تو مگه دانشگاه نداری؟تقاضایِ انتقالتم که پس دادی.لج باری نکن،مامان که با تو کاری نداره بعدم فقط یه مدت کوتاهه،من دیگه طاقت ندارم زنم ازم دور باشه.اصلا چه معنی داره آخه، از دورانِ نامزدی که چیزی به جز چارتا تلفن نفهمیدم ،حالا عروسیم بگیرم هیچی خانم برگرده خونه باباش،مردم چی میگن؟ این که نشد کار.
صدامو تا جایی که سعی می کردم بیرون نره بردم بالا داشت زور می گفت
-نباید جوش بیارم؟یعنی باید مثل بره سرمو بندازم پائین و بگم هر چی تو میگی؟خواستی از همون شهرِ خودتون زن بگیری مگه من مجبورت کرده بودم بیایی خواستگاریم.اونجوری هم دورانِ نامزدیتو می فهمیدی هم از بغلِ مامان جونت تکون نمیخوردی.این پنبه رو هم از گوشت دربیار من نمیام خونه مامانت زندگی کنم حتی برایِ یک روز!به درک که عروسی عقب می افته اصلا بهم بخوره.مردمم هر چی دلشون می خواد بگن برام مهم نیست!
منتظرِ جوابش نشدم وگوشی رو کوبوندم رو تلفن.از عصبانیت داشتم منفجر می شدم.دوست داشتم برم یه جا فقط داد بزنم.چرا باید سرنوشت من طوری میشد که مردایِ زندگیم همه اشون وقتی خیالشون راحت میشد می زدن زیرِ همه قولاشون.اون از امیر که وقتی خیالش از جانبِ من راحت شد که عاشقش شدم پشت و پا زد به همه قول و قرارامون،اون از مسعود و حالا اینم رضا.سر دردِ بدی گرفته بودم.از اونا که می دونستم حداقل تا بیست و چار ساعت منو ول نمیکنه.بدون اینکه قرص بخورم یه روسری به سرم بستم،تلفنو کشیدم و افتادم رو تختم.دوست نداشتم اصلا به هیچی و هیچ کسی فکر کنم.
نمیدونم ساعتِ چند بود که با صدایِ مامان بیدار شدم
-آنا،پاشو مادر ساعت 7 شبه،اااا چرا سرتو بستی؟پاشو پدر شوهرت پای تلفنه،میگفت خطِ خودتو جواب نمیدی.زنگ زده حالتو بپرس.
تو اون هوایِ گرم سرمو کردم زیرِ پتو
-سرم درد میکنه مامان سیمین،حوصله اشو ندارم بگین خوابم.
پتو رو از روسرم کشید
-ااا زشته،قرص خوردی؟تو که سرِ ناهار خوب بودی چی شد یه دفعه؟پاشو حالا حرف بزن بعد باز بیا بخواب.
نه خیر مامان ول کن نبود،نمیدونم الان من واجبتر بودم یا پدر شوهرم! از جام پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم،تلو تلو خورون رفتم تو هال.بابا داشت با حاج آقا خوش و بش میکرد
-خوشحال شدم آقایِ مشایخ،گوشی دستتون آنا اومد سلام برسونید خدمتِ خانوم و بچه ها
گوشی رو سمتِ من دراز کرد
-سلام باباجون
-سلام بابا،خدا بد نده چیزی شده خوابیده بودی دخترم؟
بابا جونو حیلی دوست داشتم،اونم همیشه یه جورایی حمایتم میکرد
-سرم درد می کرد،دراز کشیدم نفهمیدم کِی خوابم برد.
-ضعیف شدی عزیزم باید بیشتر به خودت برسی،بهرحال استرِسِ عروسی و درسا با هم روت فشار آورده
تو دلم گفتم«اونا به کنار،حاج خانومتون و شازده پسرتون استاد وارد کردنِ شوک عصبین»
-شاید ممکنه.شما خوبین؟«احوالِ مامانِ رضا رو نپرسیدم،حتما خیلی خوبه که واسه خودش هِی دستور صادر میکنه و ایده می ده»
-منم بد نیستم،دلم برایِ عروسِ خوشگلم تنگ شده .گفتم هم حالشو بپرسم.هم در موردِ پیشنهادِ رضا باهات صحبت کنم بابا
«پیشنهادِ مامان رضا نه خودش!»خودمو زدم به اون راه
-دل به دل راه داره بابا جون،کدوم پیشنهاد؟
-همون پیشنهادِ خونه،مثل اینکه مخالفت کردی که بیایی یه مدت با ما زندگی کنی ها؟ببین بابا تو هم مثلِ دخترِ خودِ ما می مونی«اما حاج خانم نظرِ شما رو نداره!»رضا چون نتونست خونه مناسب پیدا کنه پولشو یه جا سرمایه گذاری کرد.که یه مدت طول میکشه تا برگرده.بعدم خب تو زنشی دیگه باید پیشِ هم باشین.اینجوری که درست نیست بابا بعدِ عروسیتونم تو یه جا باشی اونم یه جا .بهرحال جوونین دیگه.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
میدونم برات سخته بابا اما میخوام ازت خواهش کنم قبول کنی فقط چند ماه قول می دم نهایتش تا عید طول بکشه.من خودم هواتو دارم،میدونم رویِ منو زمین نمی ندازی.
سکوت کرده بودم،نمی تونستم به بابا جون بگم نه،واقعا برام محترم و عزیز بود.اما از دستِ رضا خیلی دلخور بودم.
-باشه بابا جون ،اما فقط بخاطرِ شما اونم تا عید ،لطفا خودتون به مامان و بابا بگین.
-مرسی عزیزم می دونستم رویِ منِ پیرمردو زمین نمی ندازی«هه برایِ همینم شما رو جلو انداختن».باشه عزیزم،گوشی رو بده من با بابا حرف بزنم
خداحافظی کردم و گوشی رو گرفتم سمتِ بابا«باهاتون کار دارن بازم»بعدم از جام بلند شدم و دوباره رفتم تو اتاقم رو تختم ولو شدم و پتو رو کشیدم سرم.
مراسمِ عروسیمونم برایِ خودش جالب بود یه شب سفره عقد پهن کردن و سیصد تا مهمون دعوت کردن ودو شب بعدشم تالار،چه حرف و حدیثایی که تو همون شبِ اول پیش نیومد .دوست نداشتم دوباره یادم بیارم که اون شبی که برایِ هر دختری بهترین شبِ زندگیشه برایِ من مزخرف ترین شب بود.چرا که هر دقیقه یکی از دستِ اون یکی دلخور میشد،یکی به اون یکی کنایه می زد،یا برایِ هم پشتِ چشم نازک می کردن.منم اون وسط گیر کرده بودم که باید چیکار می کردم.شبِ دوم تو تالار که دیگه بدتر بود،یه سری از فامیلایی که نسبتشون دورتر بود اومده بودن وخب مشغول ارزش یابی!
بر خلافِ رسومشون که باید حتما جهیزیه عروسو می دیدن ،هیچ کدوم از وسائلمو از تو انباری خونه خاله در نیاوردم و پافشاری کردم که تا زمانی که خونه مستقل نگرفتیم جهیزیه ای در کار نیست.نمیتونستم مثلِ کولیا وسائلمو دورِ خودم تو یه اتاق بچینم هر چند به بهایِ اخم و تخمِ حاج خانم باشه!
زمانی که فهمیدم باردارم،غم عالم تو دلم خونه کرد.هنوز خیلی از رفتارایِ رضا برام جا نیفتاده بود.حالا یک بچه اونم به این زودی،هیچ کس از خبر بارداری من خوشحال نشد به جز خانواده خودم و بابا جون.رضا که انگار من مقصر بودم،حاج خانم هم که دیگه بدتر.روزایِ اول تا حد مرگ فشارم می افتاد پائین طوری که یک روز در میون زیرِ سرم بودم حالا چه تو خونه چه تو درمونگاه،مامانِ رضا حتی ازم نمی پرسید چیزی لازم دارم یا نه صبح به صبح پا میشد غذاشو درست می کرد و میرفت بیرون روضه یا دوره قرآن.از ماهِ چهارم یه کم حالم بهتر شد
اما متاسفانه همون موقع ها آقاجونِ نازنینم رو که برایِ دیدنِ بچه هاش رفته بود فرانسه از دست دادم.جنازه آقاجون طبقِ وصیتش به مشهد منتقل شد و در جوارِ حرمِ امام رضا(ع) به خاک سپرده شد.اون روزا واقعا روزایِ بدی بودبرام اما رضا بی تفاوت از کنارِ همه این مسائل می گذشت.انگار نه انگار که من همونی بودم که به خاطرش برایِ اولین بار جلویِ مادرش ایستاده بود.
پرخاشگر شده بود.من اما سعی می کردم فقط سکوت کنم و چیزی نگم،الان دیگه تنها خودم نبودم ،حالا سرنوشتِ یک بچه هم دستِ من بود.تو امتحانایِ آخر ترمم دوتا از درسامو افتادم چون واقعا حضورِ ذهن نداشتم و سر جلسه کلاسشون نرفته بودم خیلی.بابا جون که می دید من دارم ذره ذره آب میشم به قول خودش عمل کرد ورضا رو وادار کرد یه خونه اجاره کنه. درست چند روز مونده بود به عید من جهیزیه امو همراه با سیسمونی که مامان سیمین فرستاده بود بردم خونه خودم. امید وار بودم این جابه جایی باعث بشه که رفتارایِ رضا هم بهتر بشه.
پونزدهم فروردین هزار و سیصد و هفتاد درست راس ساعتِ نه شب فربد به دنیا اومد.یه پسرِ چشم و ابرو مشکی با پوستی سفید.وقتی از اتاقِ زایمان بیرون اومدم مینا و رضا و مامانم پشتِ در بودن.رضا یک النگویِ پهن دستم کرد و گونه امو بوسید.
حاج خانم لطف کرد و تلفن زد،نمیشد منکرِ خوشحالیش بوداما نیشِ کلامش حلاوتِ اون خوشی رو ازم گرفت
-مبارک باشه،خدارو شکر مثلِ مامانت دختر زا نبودی و حمید رضایِ ما رو دنیا آوردی.
پایِ تلفن و بعد از اونهمه درد خشکم زده بود، حتی حالا هم دست بر نمی داشت.باید می شوندمش سرِ جاش که برایِ بچه ای که من به دنیا آورده بودم اسم انتخاب نکنه و به مامانم کنایه نزنه
-مرسی ،اما من ورضا توافق کردیم اسمشو بذاریم فربد مامان جون!بعدم علم ثابت کرده که اون ژنِ مرده که باعثِ دختر یا پسر بودنِ بچه میشه،البته از نظرِ من اگه دختر بود خیلی بهتر بودا،حیف که رضا مثلِ بابا جون بچه اولش دخترش نشد!
یا نفهمید چی گفتم یا به رویِ خودش نیاورد برایِ همین رو اسم بچه تاکید کرد
-وا این قرتی بازیا چیه،ما از این رسما نداریم عروس اسمِ بچه اشو بذاره
-قرتی بازی یعنی چی؟فربد اسمِ ایرانی اصیله .بعدم بر خلاف رسوم شما ما رسممونه که پدر و مادرِ بچه روش اسم میذارن تازه اولویت با خانوماست که همه بدبختی حاملگی و دردِ زایمانو میکشن!
دلم خنک شده بود،دوست داشتم قیافه اشو می دیدم.
-می گفتن این دختر تهرونیا از زبون کم نمیارن ها
حوصله شنیدن بقیه حرفاشو نداشتم،حالم خوب نبود.حرفشو قطع کردم
-مامان جون ببخشیدگوشی دستتون با رضا حرف بزنید من حالم خوب نیست
گوشی رو دراز کردم سمتِ رضا و حودم چشمامو بستم،چون حوصله اخمایِ رضا رو هم نداشتم.
تا مدتها رضا باهام سر سنگین بود اما با این وجود شناسنامه پسرمونو به نام فربد گرفت.فربد بچه شیرینی بود فقط تنها عیبش این بود که شبا خیلی گریه میکرد،رضا هم هر شب بعد از اینکه کلی غر می زد بالشتشو بر میداشت و می رفت تو یه اتاقِ دیگه درو می بست و می گرفت می خوابید.
سعی می کردم کمتر برم خونه حاج خانم ،چون هر بار آماده بود که یه متلک بارم کنه .منم نمی تونستم جواب بدم چون بهرحال مادرِ رضا بود. و گذشته از اینا اگه جوابی میشنید بلوا راه می انداخت.
خوشبختانه چند روزی بود که ازشون خبری نداشتم به جز حرفایی که رضا گاهی تو خونه میگفت. تا امروز که ساعتِ یازده اومد خونمون و هر اونچه دلش خواست به من گفت.اونقدر تند تند و پشت سرِ هم منو متهم کرد که اصلا جایِ هیچ جوابی نذاشت.
از مامان و بابام و خواهرام شروع کرد تا رسید به خاله نسرینو در آخر خودم.بعدم که خوب حرفاشو زد از جاش بلند شد و از در رفت بیرون و منو مبهوت گذاشت.
با صدایِ گریه فربد به خودم اومدم.رفتم سمتشو و بغلش کردم .همونطور که مشغولِ شیر دادن بهش بودم داشتم فکر میکردم باید به رضا بگم مادرش چه حرفایی زده یا نه؟دیگه واقعا داشتم کم می آوردم شاید میتونستم هرچی به خودم میگه تحمل کنم اما در موردِ خانواده ام نه. رضا باید همونطور که قول داده بود از من حمایت می کرد و اجازه نمی داد کسی بخواد این حرفا رو بهم بزنه حتی مادرش.......
باورم نمیشد که پنج سال و نیم از ازدواج من و رضا گذشته باشه.با اینکه سخت گذشت اما گذشت .
فربدم چهار و نیم ساله شده بود.تو این مدت فراز و نشیبایِ زیادی رو گذرونده بودم.اما خب گذشته بود. توخانواده رضا تا اندازه ای جا افتاده بودم.حاج خانم مشایخ بعد از اون حرفایی که اون روز زد درست دو هفته بعدش سکته مغزی کرد.و مدتها بستری بود.تا مدتها نمی تونست حرف بزنه و مجبور به گفتار درمانی شده بود.اون مریضی باعث شد که دیگه نتونه با حرفاش آزارم بده،البته گاه گداری جبروتِ سابقشو به رخم میکشید اما من یاد گرفته بودم که به خنده رد کنم.خواهرای رضا هم به جز منیژه که هنوز نوجوون بود هر چند وقت یکبار یه عرضِ اندامی میکردن،اما من به رویِ خودم نمی آوردم و سعی می کردم درست نقطه مقابلشون عمل کنم.هر زمان مشکلی داشتن زودتر از همه سعی می کردم کنارشون باشم.و بهشون کمک کنم.برایِ همین اونا هم کم کم داشتن به این درک می رسیدن که من اون آدمی نیستم که فکر میکنن.
رضا هم بیشتر سرش به کارش گرم بود.تا زندگیش.من و فربد در رده سوم مشغولیات فکریش بودیم.اول خانواده اش،دوم کارش ،سوم من و پسرش .هر چی هم من به خودش و خانواده اش محبت می کردم میذاشت به حسابِ وظیفه!
درسمو هم بعد از یکسال تاخیر بالاخره تموم کردم و مدرکی رو که به خاطرش زندگیم تغییر کرد انداختمش یک گوشه کمد.
آزاده هم بالاخره یکسال قبل با یک فرانسوی ازدواج کرده بود و من و فربد همراه مامان اینا برایِ عروسیش رفتیم فرانسه.اونجا بود که بعدِ مدتها افسر جون و بابا جهان رو دیدم و کلی تو بغلِ جفتشون گریه کردم.افسر جون فربدو تو بغلش گرفته بودو با حسرت آه میکشید شاید فکر میکرد الان باید فربد نوه خودش باشه.بهم گفت مسعود چند ساله آمریکاست و اصلا پاریس نمیاد و هربار اونا هستن که میرن دیدنش،گفت همچنان مجرده و حسابی خودشو تو کار غرق کرده.با شنیدن این حرفا خیلی ناراحت شدم ،دوست داشتم که این بار هم مثل همیشه زیرِ قولش میزد و حداقل با ازدواجش و آوردنِ یک بچه حسرتو از دلِ پدر و مادرش بر میداشت.اما خب مسعود بود دیگه.رضا و خانواده اش یواش یواش داشتن منو متهم به یکه زایی می کردن!من خیلی اهمیت نمی دادم برام داشتنِ فربد کافی بود اما اونا مرتب کنایه می زدن ،مخصوصا فامیلِ درجه دوش .که من بهشون می گفتم کاسه از آش داغتر!یک ماه مونده به پنجمین سالگردِ ازدواجمون فهمیدم دوباره باردارم.رضا واقعا خوشحال بودو می گفت
-این بچه امون باید دختر باشه
- سالم باشه بقیه اش مهم نیست.
- نه من دختر دوست دارم
-مگه دستِ منه رضا حرفا می زنی ها.تازه اگه پسر باشه بهتره با فربد همبازی میشه.
-بیخود من دختر می خوام ! کِی باید بری سونو گرافی؟
کلافه جوابشو دادم
-دو هفته دیگه قبل از اینکه برم تهران میرم.
قرار بود من و فربد با قطار بریم تهران ،فربد تا حالا سوارِ قطار نشده بود وخیلی دوست داشت.برایِ همین بهش قول دادم که این بار که بخوایم بریم خونه سیمین جون سوار قطار بشیم.
روزی که برایِ سونو گرافی رفته بودم وقتی دکتر گفت بچه پسره کلی ذوق کردم و تو دلم خندیدم.قیافه رضا واقعا دیدنی میشد با شنیدنِ این خبر ! رضا تو خونه نشسته بود و باکلی غر غر قبول کرده بود فربدو نگه داره تا من برم و برگردم.از درِ خونه که وارد شدم بدونِ اینکه جوابِ سلاممو بده گفت
-ها چی شد؟قیافه ات که خندونه دختره نه؟
-نه برعکس پسره.
وارفت
-یعنی چی پسره من دختر میخوام.
-وا به من چه خب،انگار من تعیین جنسیت میکنم.ببینم چه طور سرِ فربد هِی تاکید داشتی پسر باشه حالا این یکی رو میگی باید دختر باشه؟
-خب معلومه بچه اولم باید پسر می بود.دومی هم دختر
-چه حرفا می زنی رضا،چه فرقی میکنه. همینکه سالمه خدارو شکر کن
اخماش شدید تو هم بود
-سوئیچو بده ببینم،تو اصلا هیچی حالیت نیست که،این چیزا چه میدونی چیه،یه خورده این مهمونیایِ فامیلی که میری آدابِ شوهر داری رو یاد بگیر از زناشون که رو حرفِ شوهراشون حرف نمی زنن بعد تو هی با من کل کل کن.
سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم.ازش بیشتر از این نمیتونستم انتظار داشته باشم سوئیچو دادم دستشو رفتم لباسامو عوض کنم و چمدونمونو ببندم.فردا ساعت پنج قرار بود بریم تهران.
فربد تو قطار خیلی هیجان زده شده بود و همش از رو این صندلی می پرید رو اون یکی صندلی و همش اصرار داشت تختایِ بالایِ سرشو باز کنه،رضا برایِ راحتی ما یک کوپه دربست گرفته بود.خدا رو شکر یک اخلاقِ خوبی که داشت خسیس نبود.
ساعتِ هفت صبح بود که رسیدیم تهران.من خیلی خسته شده بودم.چون بخاطرِ وضعیتم تمومِ شبو نخوابیده بودم .یه تاکسی گرفتم و رفتم سمتِ خونه مامان،بهشون گفته بودم خودم میام .مامان اینا چهار سال بود که خونه کرجو فروخته بودند و اومده بودن تهران.چند روزی که تهران بودم خیلی خوب بود و خوش گذشت.چون آیدا و کیارش هم اومده بودندو دورِ هم بودیم.
اون روز فربدو گذاشته بودم پیشِ مامان اینا ورفته بودم خیابونِ بهار تا هم برایِ فربد خرید کنم هم یه چیزایی برایِ نوزادم بگیرم.همیشه لباسایِ فربدو از تهران و از اونجا می خریدم.تو مغازه داشتم رو رِگالا،کاپشنایِ پسرونه رو زیرو رو می کردم که با صدایی آشنا خشکم زد.
-آنا خودتی؟وای خدایِ من بی معرفت،کجا یهو غیبت زد؟
سرمو بلند کردم.بهناز بود.هیچ تغییری نکرده بود فقط جا افتاده تر شده بود.رفتم سمتش.همدیگه رو بغل کردیم.اشکایِ جفتمون بی محابا می ریخت.تو گریه هام با خنده گفتم
-یواش تر بهناز اینقدر منو به خودت فشار نده،مگه نمیبینی وضعیتمو.
منو از خودش جدا کرد،در حالی که اشکاشو پاک می کرد نگاشو انداخت به شکمم
-ای وای ببخشید متوجه نشدم،اینجا چیکار میکنی؟کِی ازدواج کردی؟ایران زندگی میکنی؟چند ماهته؟
-یکی یکی بپرس ،بعدم بیا از اینجا بریم بیرون مغازه داره ،چپ چپ نگامون میکنه.
دستشو کشیدم و از مغازه اومدیم بیرون.جفتمون سکوت کرده بودیم.شاید به فرصتی نیاز داشتیم که افکارمونو جمع کنیم.یه پارک اون نزدیکی بود که رفتیم توشو رو یه نیمکت نشستیم.این بهناز بود که سکوتو فقط با یک کلمه شکست
-خوشبختی؟
چشمامو بستم،نمیدونستم خوشبختم یا نه،وقتی به پنج سال گذشته فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که تنها خوشبختی که تو این زندگی داشتم ،فربد بود.رضا اون مردی نبود که من بهش تکیه کنم و بهم آرامش بده اما نمی خواستم بهناز چیزی بفهمه و به گوشِ امیر برسونه بذار فکر کنن از همه نظر خوشبختم!
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمام نا تمام من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA