ارسالها: 273
#71
Posted: 24 Apr 2012 21:38
-آره خیلی ،شوهرم مردِ خوبیه.یه پسرِ 4.5 ساله دارم فربد، این یکی رو هم که میبنی تو راهه.
آهِ بلندی کشید.
-خوبه،با مسعود ازدواج کردی؟
-نه،اسمش رضاست،مشهدیه،تو یه مهمونی خانوادگی منو دیدو بعدم که من مشهد قبول شدم واون اومد خواستگاری.تو از خودت بگو.سعید چطوره؟پسرت؟رویا؟مهناز؟امی ن؟مامان و بابا؟همون یه دونه رو داری؟
عمدا اسمی از امیر نبردم دلم نمیخواست چیزی بدونم اینجوری راحتتر بودم.
-نه یه دخترم دارم،سه سالشه،اسمش مهگله،رویا هم ازدواج کرده و اونم یه دختر داره،مهنازم خوبه مثل همیشه،امینم که ازدواج کرده و رفته سوئد اونم یه دختر داره،مامان و بابا هم خوبن.امیرم...........
مکث کرد،کنجکاویم تحریک شد،اما به رویِ خودم نیاوردم.ادامه داد
-خونه اش همین نزدیکیه،هنوز بچه ندارن،میگن هنوز زوده برایِ بچه دار شدن.اما فکر کنم شهلا مشکل داره وامیر چیزی نمیگه.میشناسیش که.وقتی دوست نداشته باشه کسی رو خراب کنه بهونه هایِ الکی میاره و از زیرِش در میره.
آره میشناختمش.خیلی هم خوب می شناختمش،با منم هشت سال پیش همین کارو کرده بود!یک بهونه الکی که باهاش خودشو توجیه کرد!پورخند تلخی زدم و هیچی نگفتم،بهناز متوجه شد و حرفو عوض کرد
-تهران زندگی میکنی؟
-نه مشهدم،الانم چند روزه اومدم پیشِ مامان اینا،امروزم اومده بودم برایِ فربد و این کوچولو خرید کنم.تو چیکار میکنی دیگه؟
-منم هیچی درسمو به زورِ سعید ادامه دادم ولیسانسِ حسابداری گرفتم بعدم تو دارایی استخدام شدم.زندگیمون هم خدا رو شکر خیلی خوبه.تو چی خوندی؟مامانت اینا مثل اینکه خونشونو عوض کردن آره؟
-خوبه که درستو ادامه دادی،حیف بود.من مدیریت خوندم.مامان اینا چار سالیه که اومدن تهران. هم مامان هم بابا بازنشسته شدند وبابا فقط الان تدریس میکنه.
یکساعت دیگه هم نشستیم و از روزایِ مدرسه حرف زدیم و بچه ها که هرکدوم یک طرف بودن،دیگه حرفی از امیر پیش نیومد.موقع خداحافظی بهناز شماره خودشو بهم داد و شماره امو گرفت.بهش تاکید کردم شماره منو به هیچ کسی نده،فهمید منظورم چیه و گفت باشه.
دوباره برگشتم سمتِ مغازه که خریدمو بکنم.سعی کردم اصلا به این فکر نکنم که چرا امیر که عاشقِ بچه بود داره در برابرِ مشکلِ شهلا سکوت میکنه و بهانه میاره،یعنی اونقدر عاشقش بود که از داشتن بچه بگذره؟
بچه تو دلم تکون خورد.و حضورشو یادآوری کرد.لبخندی زدم و سعی کردم به این فکر کنم که خدا بزرگترین نعمتو به من داده که حسِ شیرینِ مادر شدنو تجربه کنم.....
پنچ بهمن هزار و سیصد و هفتاد و چهار فراز به دنیا اومد.پسری که از همون لحظه اول با وجود اخمالود بودنش خودشو با اون چشمایِ تیله ای سیاه و دو چالِ گونه تو دلِ همه جاکرد.خوشبختانه رابطه فربد با نوزاد خیلی خوب بودالبته حسادتایی هم داشت که خب اقتضایِ سنش بود.من اما دچارِ افسردگی شدید بعدِ زایمان شدم.طوری که مامان سیمین و بابا خونه اشونو تو تهران اجاره دادن و بنفشه رو وسطِ سال تحصیلی از مدرسه کشوندن بیرون و قبل از عید اومدن مشهد خونه گرفتند تا من کمتر احساسِ تنهایی کنم.
تنها کارِ مثبتی که می کردم رسیدگی به بچه هام بود.
کارایِ خونه رو همون خانومی که قبلا هفته ای یکبار میومد کمک و حالا یه روز در میون، انجام می داد.دکتر گفته بود این بیماری به دلائل مختلف که مهمترینش شاید عدمِ حمایتِ همسر و فشارای روانی گذشته، باشه.باید روان درمانی میشدم یا دارو میخوردم،که اولی رو رضا ناراضی بود به دلیل حفظ آبروش! و دومی رو خودم بخاطرِ شیردادن به پسر کوچیکم.
اما مامان سیمین به حرفِ رضا گوش نکرد و منو با خودش می بردمطبِ برادرِ فریبا جون که یکی از روانشناسایِ حاذقِ مشهد بود.به رضا گفته بود دلیل نداره کسی بفهمه آنا داره میره پیشِ روانشناس.پیشرفتِ من خیلی ضعیف بود.کلا خودمم نمی دونستم چه مرگم شده بود.هر چی هم دکتر اصرار میکرد از گذشته یا رابطه ام با رضا بگم من طفره می رفتم.می ترسیدم به گوشِ مامان سیمین برسه.
عید اون سال بدترین عیدی بود که داشتم.حتی حوصله چیدنِ هفت سین و خریدِ لباسِ عید برای بچه هارو نداشتم.این بنفشه بود که سفره هفت سین رو چید و منو وادار کردیه روز مونده به سال تحویل باهاش برم بیرون وبرایِ بچه ها لباس بخرم و یه دستی هم به سرو صورتِ خودم بکشم.
برایِ عید دیدنی هم فقط نیم ساعت رفتم خونه پدرشوهرم و بقیه عید رو رفتم خونه مامان سیمین.رضا هم خودش تنهایی به خونه فامیلِ بزرگش سر میزد و از طرفِ من عذرخواهی میکرد که با وجود داشتن دوتا بچه برام سخت بوده که برم عید دیدنی،شبم که می اومد خونه مامان سیمین کلی بهم غر میزد.
-اه که تو چقدر نازک نارنجی هستی،شما تهرونیا مریضیاتونم با کلاسه،من این صیغه افسردگی بعد از زایمانو نفهمیدم چیه،به نظرِ مامانم که تو هیچیت نیست فقط چون دوتا پسر آوردی میخوای خودتو لوس کنی،انگار نوبرشو آوردی.
منم بی تفاوت نگاش میکردم و هیچی نمیگفتم.پیشِ خودم فکر می کردم حالا خوبه این تحصیل کرده است مثلا،اگه تحصیلات نداشت که واویلا.اما در نهایت برام مهم نبود.
اون روز تولدم بود و مامان سیمین گفته بود برایِ شام بریم خونه اشون تا دورِ هم جمع بشیم،خانواده رضا رو هم دعوت کرده بود.ساعتِ یازده صبح بود فراز خوابیده بود و فربد آمادگی بود.منم لمیده بودم جلویِ تلویزیون و داشتم با میکرویِ فربد که با دنیا اومدنِ فراز براش گرفته بودیم و گفته بودیم کادویِ برادرِ کوچیکشه ماریو بازی میکردم.تنها چیزی که سرگرمم می کرد همین بود.
درستِ جایِ حساس بازیم تلفن زنگ زد.می خواستم جواب ندم که با خودم گفتم ممکنه مامان باشه و نگران بشه.استوپشو زدم و با دلخوری رفتم سمتِ تلفن.
-بله؟
پشتِ خط سکوت بود.معلوم بود که تلفن از راهِ دوره.اول فکر کردم شاید آیدا باشه یا آزاده یا حتی افسانه که بخاطرِ تولدم زنگ زدن.
-الو صدا نمیاد،آیدا تویی؟دوباره بگیر.
بازم سکوت و این بار شنیدن صدایِ نفس از پشتِ خط. من تا اون زمان مزاحمِ تلفنی نداشتم.اما نه شاید واقعا صدایِ من نمی رفت.
-ببین نمیدونم آیدا هستی یا آزی یا افی،اگه صدامو میشنوی قطع میکنم دوباره بگیرین.
گوشی رو گذاشتم و منتظر ایستادم.دو دقیقه بعد باز تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم.و از شنیدن صدایِ آشنایی که بعد از هشت سال می شنیدم زبونم بند اومد
-مامان کوچولویِ چشم سیاه تولدت مبارک.
امیر بود.شماره منو از کجا آورده بود؟
-می دونم تعجب کردی و می دونم که کارم درست نیست اما خب الان فقط به عنوانِ برادرِ بهناز بهت زنگ زدم.هرسال تو این روز،از صبح تا آخرِ شب کلافه ام.بهناز بهم گفت پارسال که تهران بودی دیدت و باهات گاهی ارتباط داره.و حالت خوبه و خوشبختی ،بهم گفت که یه پسر داری و یه دونه هم تو راهی که حتما تا الان به دنیا اومده.
با هزار خواهش و تمنا دیروز ازش شماره اتو گرفتم.از صبحم با خودم کلنجار رفتم که زنگ نزنم اما دیگه طاقت نیاوردم.واقعا دستِ خودم نبود.
اشکام سرازیر شد.هیچی نمیتونستم بگم،حرفی نداشتم که بزنم.فقط هق هق می کردم.امیر با کلافگی گفت
-آنا خواهش میکنم گریه نکن،میدونی که اذیت میشم.لعنت به من که نتونستم بازم خودمو کنترل کنم و چشماتو بارونی کردم.
عصبانی شده بودم ،حالم اصلا خوب نبود.بهناز حق نداشت شماره منو به امیر بده.اونم حق نداشت به من زنگ بزنه و حرفایی که قبلا باهاش خامم می کرد بگه،حالا چه روزِ تولدم بود چه روزِ مرگم!
-آره واقعا لعنت به تو امیر به خاطرِ همه تصمیمایی که بی اجازه می گیری.به خاطرِ همه دردایی که رو قلبم گذاشتی ،بهناز حق نداشت شماره منو به تو بده،تو هم حق نداشتی زنگ بزنی ،همیشه دوست داری با احساسِ من بازی کنی ،مثلِ ده سالِ پیش که منو عاشق کردی و بعدکه مطمئن شدی زیر پات خوردم کردی و مثلِ یک تفاله پرتم کردی بیرون و تصمیم گرفتی بری با شهلا که از رابطه ما خبر داشت ازدواج کنی که تحقیرم کنی،بعدم گفتی به صلاحم بوده اما نگفتی کدوم صلاح، تو اونقدر ترسو بودی همیشه که جرات مبارزه نداشتی .تا مامانم بهت گفت برو انگار منتظر بودی،حتی یه دلیلِ قانع کننده نیاوردی میدونی چرا چون اصلا احساسی به من نداشتی ،چون برات مهم نبودم،چون ارضایِ غرورت مهمتر از احساسِ یک دخترِ هیفده،هیجده ساله بود
.اون موقع برات حتی اون قدر ارزش نداشتم که بهم بگی تا مجبور نشم بعدش از چاله در بیام و برم تهِ چاه.هیچوقت نفهمیدی چی به روزم آوردی ،هیچوقتم نمی فهمی.ازت متنفرم امیر متنفر! دیگه به من زنگ نزن هیچوقت.
-صبر کن آنا قطع نکن.........
گوشی رو گذاشتم،دیگه نمیخواستم هیچی بشنوم،دیگه اصلا برام مهم نبود که چرا رفته،اون رفته بود و منو انداخته بود تو چاهِ ویل! برای پشیمونی و گفتن تاسف خیلی دیر بود!
نمیدونم چقدر تو اون حالت نشسته بودم که صدایِ بوقِ سرویس فربد وگریهِ فراز منو به خودم آورد.از جام بلند شدم،فرازو بغل کردم و رفتم دمِ در تا فربدو تحویل بگیرم.
باید به رضا می گفتم خطِ تلفنمونو عوض کنه،دیگه دوست نداشتم حتی با بهناز در ارتباط باشم! اون حق نداشت شماره منو به امیر بده تحتِ هیچ شرایطی.به رضا گفتم مزاحمِ تلفنی داریم و بهتره خطمونو عوض کنیم.اما اون میگفت خب میگیم مخابرات پی گیری کنه و شکایت میکنیم.اما من که نمی تونستم بگم جریان چیه می گفتم نه شماره رو عوض کن اصلا حوصله حرف زدن با خیلی ها رو ندارم ،شماره جدیدم به هرکسی نمی دیم.اونم چون میدونست حالم زیاد خوب نیست دیگه پی گیر نشد و درخواستِ تعویض شماره داد.
بعد از دوماه با رفت و آمد زیاد و پارتی بازی تونستیم شماره امونو عوض کنیم.تو اون مدت بهناز چند بار زنگ زد که من با شنیدنِ صداش گوشی رو گذاشتم.دوست نداشتم حتی دوستِ قدیمیم منو به گذشته وصل کنه .
فربد رو کلاسِ اول ثبت نام کرده بودیم.البته به صورت مستمع آزاد،چون سنش کم بود.ولی هوشش زیاد.
اواسطِ پائیز بودحالِ من اما همچنان بد بود.نذر کردم هفت تا چارشنبه برم حرم تا از اون حال و هوایِ افسردگی مریضی و سکون بیام بیرون .آخرین چهار شنبه بود که خودمو هر جور بود چسبوندم به ضریح بر خلافِ همیشه که می نشستم و از دور زل می زدم و دعا می خوندم، اون روز انگار یه نفر منو از جام بلند کرد و هدایتم کرد جلو.دستمو دور پنجره مشبک حلقه کردم و از ته دل برای همه مریضا دعا کردم و ازش خواستم که از دولتی سرِ همه حالِ خرابِ منم خوب کنه.تو آخرین لحظه نمی دونم چرا قیافه امیر اومد جلویِ چشمم. از خدا خواستم اگر گرفتاری داره برطرف بشه تنها دعایی که میتونستم در حقش بکنم.هنوز نمیتونستم ببخشمش.این دعا رو هم برایِ این کردم که چند شبی بود خوابشو می دیدم که آشفته است بدونِ اینکه بهش فکر کنم .
حتی یک بار هم که پشتِ چراغ قرمز ایستاده بودم احساس کردم تو ماشینِ بغل دستیم دیدمش.که فکر کنم اثراتِ خوابم بود!
فراز شیش ماهه بود که آیدا و کیارش ومحمود هم از ایران رفتند.قرار بود برند آلمان و از اونجا برن استرالیا.
بنفشه دیپلمشو تو رشته ریاضی و با معدلِ بالا گرفت و همون سالِ اول دانشگاه قبول شد،سراسری پزشکی قم و مهندسی الکترونیکِ دانشگاه آزاد بجنورد.برایِ قم باید مصاحبه میداد،شرایطش سخت بود.حتما باید چادر می ذاشت و فقطم باید خوابگاه می رفت که این یه جورایی با روحِ هنرمند و حساسش جور در نمی اومد.برای همین وقتی رفته بود برایِ مصاحبه با اینکه همه سوالا رو درست جواب داده بود اما مهمترین سوالو از دستی اشتباه جواب داد و رد گزینش شد. و بابا بجنورد ثبتِ نامش کرد.
سالها با شتاب می گذشتند،اونقدرسرم به بچه ها و گرفتاریهایِ زندگی گرم شده بود که از گذشته و امیر فقط روزایِ تولدم و تولدش بود که جرقه ای زده میشد و تموم میشد.با خانواده رضا روابطم بهتر شده بود.با کارایی که براشون می کردم فهمیده بودن قضاوتشون در موردِ من اشتباه بوده. طوری شده بود که خواهراش علنا میگفتن ما فقط به خاطرِ تو میائیم خونه اتون ،رضا اما همچنان اخلاقش مثل سابق بود.البته علاقه عجیبی به فراز داشت و به فربد کم محلی میکردو تحقیرش میکرد.علاقه اش به فراز هم در حدِ لوس کردنش بود وگرنه که هیچ نقشی تو تربیتِ بچه ها نداشت.درسِ بنفشه که تموم شد مامان اینا برگشتن تهران.خسته شده بودند از مشهد و تنها به خاطرِ من بود که تحمل می کردند.سالِ هفتاد وهشت بود که خاله نرگسِ عزیزم رو بر اثرِ بیماری سرطان تو سنِ چهل و نه سالگی از دست دادم.اونم طبقِ خواسته خودش تو حرم و کنارِ آقاجون گذاشتن.
زندگی داشت می گذشت.با همه خوب و بدش و فراز و نشیباش.........
رابطه ام با رضا شده بود مثلِ دوتا دوست.انگار اینجوری بهتر همدیگه رو درک می کردیم.رضا دوستِ خوبی بود اما شوهرِ خوبی نبود و خودشم اینو می دونست .حالا دیگه تو کاراش گاهی باهام مشورت میکرد،هر چند که خیلی گوش نمی کرد اما خب بازم بد نبود.یه قرار دادِ ناگفته ای بینمون بسته شده بود که باعث شده بود حداقل دیگه جلویِ بچه ها که حالا بزرگ شده بودن بحثٍ الکی راه نندازه.
هر چند که هنوزم همون اخلاقایِ گذشته رو داشت و گاهی باعث میشد که با خودم فکر کنم اصلا مِلاکِ من از انتخابش چی بوده!
حالا دیگه نسبت به یازده سالِ پیش عاقلتر شده بودم و گاهی اشتباهاتم رو مرور می کردم.و مراقب بودم تکرار نکنم،بنفشه برام یه سری کتابِ از اوشو عارفِ هندی آورده بود که منو به درکِ دیگه ای از زندگی رسونده بود.مخصوصا کتابِ بلوغش که تاثیر زیادی رو من گذاشت و با خوندنِ اون کتاب انگار تازه به بلوغِ فکری رسیدم.سرمو به خوندنِ کتاب و گاهی مهمونی هایِ دوره ای دوستان یا فامیل می گذروندم
رضا هم خب شیطنتایِ خاصِ خودشو داشت،اما برایِ من زیاد مهم نبود.اگه به رویِ خودم می آوردم پرروتر میشد.کما اینکه یکی دودفعه که به روش آوردم گفت برایِ مرد که عیب نیست تو هم نمیخواد نگران باشی جات محفوظه!
چه جالب که نمی دونستم این جایِ همیشه محفوظ با اینهمه محبتی که به خودش و خانواده اش میکردم کجا بود؟!!
دوسالِ دیگه هم گذشت .دوروز بود که بدونِ بچه ها تهران بودم برایِ ثبتِ نام تکمیل دوره های پوست و تاتویی که وقتی برای عروسی آزاده رفته بودم پاریس گذرونده بودم و اصلا وقت نشده بود ازش استفاده کنم و همچنین ثبت نامِ مربگیری اروبیک میخواستم استقلالِ مالی داشته باشم.حوصله اینو نداشتم که با مدرکم برم پشتِ میز بشینم،دوست داشتم برایِ خودم کار کنم.البته رضا کمی غر غر میکرد «چه معنی داره زن از این کارا بکنه؟اینجا بد می دونن »که من با حرفام قانعش کردم .
دقیقا بیستم فروردین هشتاد بود و قرار بود شبش همراهِ بنفشه برگردم مشهد چون اونم بجنورد کار داشت .اونروز کارام تا ساعتِ سه و نیم طول کشید.تا از شریعتی برسم ونک با وجودِ ترافیک نیم ساعتی طول کشید از اونجا باید با یه تاکسی دیگه خودمو می رسوندم خونه مامان .
اول خیابونِ ملاصدارا ایستاده بودم و منتظرِ تاکسی بارون ریزی هم شروع شده بود و من کلافه از اینکه چرا تاکسی گیر نمیاد.طبقِ معمول هم که وقتی یه خانم کنارِ خیابون می ایسته انواع و اقسامِ ماشینایِ مختلف با بوقایِ آزار دهنده اشون یا با نیش ترمزا و حرفای چرندشون اعصابمو بهم ریخته بودند.اخمامو شدید کشیده بودم تو هم و بی اعتنا منتظر یه تاکسی لعنتی بودم که انگار تخمشو ملخ خورده بود!
«نه خیر اینجوری فایده نداشت باید زنگ می زدم بنفشه بیاد دنبالم و گرنه معلوم نبود با این وضعیت کی می رسیدم خونه»تو همین فکر بودم که یک پراید هاچ بکِ سفید یه کم جلوتر ایستاد.اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و سرمو خم کردم تو کیفم گوشیمو در بیارم.
-آنااااااا ! خودتی یا من اشتباه می بینم.
ناباورانه سرمو به آرومی آوردم بالا.خدایِ من امیر بود! انگارزمان برایِ دوتائیمون ایستاد، بدونِ هیچ حرفی بهم زل زدیم.امیر همون امیرِ سابق بود،فقط موهاش جو گندمی شده بود.نمیدونم از نظرِ اون من چه جوری شده بودم هرچند که فرقی هم نمی کرد.سالها از اون زمانی که عاشقش بودم گذشته بود و زخمی رو که رویِ دلم گذاشته بود کهنه شده بود.با اینکه هنوز دلم باهاش صاف نشده بودو گاهی همه مشکلاتی رو که سرم آوار میشد بهش نسبت می دادم.اما هیچوقتم یادم نمی رفت که احساسم نسبت بهش هیچ تغییر نکرده بود.فقط الان دیگه همه چی فرق کرده بود و هرکدوم زندگیِ خودمونو داشتیم با تعهدات و مشکلاتش .
چشمام بارونی شده بودو عجیب که اونم تو چشماش اشک جمع شده بود.ناخودآگاه دستشو آورد جلو که اشکمو پاک کنه که من خودمو کشیدم عقب و اونم به خودش اومد.
-اصلا باورم نمیشد که بعد از اینهمه سال تورو اینجا ببینم .بیا بریم سوارشو می رسونمت.
لجوجانه سر جام ایستادم و سرمو انداختم بالا.اشکام همینجوری می اومد.کلافه شده بود.
-میشه اون اشکا رو تموم کنی ؟میدونی که .......،«حرفشو خورد»هنوزم که لجبازی ،بیا ماشینم بدجائیه ،تازه بارونم شدید شده،خیس میشی.
بازم جوابی ندادم،اما اشکامو با دست پاک کردم.
-اه ! اصلا فکر کن که زیرِ بارون ایستادی و یک آشنایِ قدیمی رو دیدی، خب نه اذیتت میکنه میتونی فکر کنی یک همبازی قدیمی که باهاش فوتبال گل کوچیک بازی میکردی با کلی کل کل رو دیدی، ها؟
دودل بودم ،لحنِ صداش مثل همیشه آروم بود و مهربون هرچند کلافه. با خودم فکر کردم خب قرار نیست اتفاقی بیفته که ،مگه پارسال که افشین منو سرِ گیشا دید سوارِ ماشینش نشدم و اونم منو رسوند تازه کلی خاطره آتیشایی که می سوزندم تعریف کرد و یه عالمه خندیدیم.تازه به رضا هم گفتم .اما امیر که افشین نبود.اون واقعا دوستی بود که تو کوچه باهاش قایم باشک بازی میکردم و گل کوچیک.اما امیر.....سعی کردم فکرمو عوض کنم،خب اینم الان برادرِ بهنازه الانم منو می رسونه فقط به عنوانِ یک آشناِیِ قدیمی نه چیزی بیشتر،بهشم اجازه نمی دم که بخواد حرفی از علاقه امون بزنه .تازه امیر آدمی نیست که بخواد حرمتا رو زیرِ پا بذاره.منم همینطور.برایِ همین بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سمتِ ماشینش و درو باز کردم و نشستم.اونم سوار شد.
مستقیم زل زده بودم به جلو و سعی می کردم اشکامو بذارم برایِ بعد نباید جلوش ضعف نشون میدادم،امیر همونطور که رانندگی می کرد روشو کرد سمتِ من
-از کدوم طرف باید برم؟
بازم سکوت کرده بودم،نمی دونم چه مرگم شده بود که دهنم بازنمیشد.باکلافگی گفت
-میدونم که مامانت اینا دیگه کرج نیستن ،میدونمم که اونقدر ازم متنفری که حتی دوست نداری نگام کنی چه برسه که بخوای حرفی بزنی اما من واقعا نمیدونم خونه مامانت کجاست.اینطوری هم که تو موضع گرفتی فکر کنم باید همینجور دور بزنیم و تو مجبور میشی بیشتر منو تحمل کنی.
سرمو برگردوندم سمتش و خیره شدم به نیم رخش.بر خلافِ همیشه اخماشو گره کرده بود و فرمونو محکم تو دستاش فشار می داد.یکی دوتا چینِ ریز گوشه چشماش بود.موهاش یکی در میون سفید شده بود.بر خلافِ همیشه که بیشتربا لباسِ اسپرت دیده بودمش کت و شلوار تنش بود.همونطور که مستقیم به جلو زل زده بود گفت
-چیه خیلی پیر شدم که اینجوری نگام میکنی؟اما تو هیچ فرقی نکردی یه جورایی فقط خانومتر شدی«.بعد با لحنی که حسرت از توش می بارید ادامه داد»خدا رو شکر معلومه که خوشبختی و مامان بودن بهت ساخته.بچه هات خوبن؟حتما باید خیلی بزرگ شده باشن.اما اصلا بهت نمیخوره دوتا بچه داشته باشی .فکر کنم بزرگه باید ده سالش شده باشه نه؟
صدایِ زنگِ گوشی می اومد همزمان با من امیر هم دستشو تو جیبِ کتش کرد.اما من زودتر گوشیمو در آوردم.به تعجبِ امیر اهمیتی ندادم
-سلام آنا کجایی؟
-سلام بنی،بیرون دارم میام خونه.وسائلتو جمع کردی؟
-آره،خواستم بگم من و مامان داریم میریم پاساژ گلستان من کار دارم،بابا هم هنوز نیومده .کلید که داری؟
-باشه برین،آره دارم.فقط زود بیا ساعتِ نه و نیم دیگه باید فرودگاه باشیم ها
-کو حالا تا نه ونیم خوبی؟زود میام بابا تو معطل نکن.فعلا
گوشی رو قطع کردم و انداختم تو کیفم.
-بنفشه بود؟حتما خیلی بزرگ شده نه؟خب پس شب داری بر میگردی؟
به ساعتش نگاه کرد
-ساعت چهارو نیمه،فکر کنم وقتِ اینو داشته باشی یه قهوه سریع با هم بخوریم و یه گپی با هم بزنیم هوم؟
عصبانی شدم باز یادِ رفتن بی خبرش افتادم،یادِ تلفنِ پنج سال پیشش
-نه خیر وقت ندارم،می خوام برم خونه نمیتونی منو برسونی همینجاها نگه دار تا خودم با ماشین برم.من با تو هیچ حرفی ندارم.خیلی سال از اون زمونایی که باهم حرف داشتیم گذشته.حالا هم جفتمون متعهدیم به زندگیمون،به همسرامون و بچه هامون!
با لحنِ تلخی جواب داد
-اینجا وسطِ اتوبانه و تو این بارون ماشینی که به دردِ رفتن تو بخوره گیر نمیاد.و امامن بچه ندارم ،اینم میدونم جفتمون متعهدیم،منم نخواستم پا رویِ تعهدمون بذاریم.مخصوصا تو با داشتنِ بچه هایِ دسته گلت.منم به شهلا.نمی خوامم پا تو حریمت بذارم،اما خب یه جورایی بهت بدهکارم ،چند بار تا به حال خواستم بدهیمو باهات صاف کنم که شاید دلِ تو هم باهام صاف بشه و آهت پشتِ سرم نباشه اما خب نشده.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#72
Posted: 24 Apr 2012 21:39
نمیدونم چرا دلم گرفت از حسرتی که تو صداش بود برایِ نداشتنِ بچه،اما نباید ضعف نشون میدادم
-تو هیچ بدهی به من نداری امیر،هیچی،خیلی متاسفم از اینکه بچه نداری ،هنوزم دیر نشده بهرحال خیلی ها بعد از سالهابچه دار میشن، دوستم ندارم که فکر کنی آهِ من پشت سرت بوده،چون من عادت به نفرین ندارم،هرچند که بعد ازرفتنِ بی بهانه تو داغون شدم اما سعی کردم از جام بلند بشم.سخت بود خیلی سخت اما گذشت.الانم با گفتن دلیلت هیچی تغییر نمیکنه.یه احساسِ زود گذر برایِ تو بود و تموم شد و رفت.
-جدا فکر میکنی برایِ من فقط یه احساسِ زود گذر بود؟به چشمام نگاه کن و بگو زود گذر بود.من بارها و بارها خودمو لعنت کردم بخاطرِ اینکه اونقدر ضعیف بودم که نتونستم بهت بگم چرا از سرِ رات رفتم کنار،از اینکه چرا نموندم و مبارزه نکردم و خیلی چیزایِ دیگه،درسته که هیچی تغییر نمیکنه،یعنی نباید تغییر کنه.اما باید بهت بگم ،تو حقته بدونی تا بتونی منو ببخشی خواهش میکنم آنا.
انگار یکی قلبمو گرفته بود تو دستشو داشت فشارش میداد.برگشتم سمتش،اشکاش داشتند بی محابا می ریختن.انگار بعد از چارده سال بغضش شکسته بود.من آدمِ سنگدلی نبودم هیچوقت نبودم،راست میگفت باید بهش فرصت میدادم حرفشو بزنه.شاید میتونستم از تهِ دل ببخشمش.یه جورایی هم حقم میدونستم که بدونم واقعا علتِ اصلی رفتنش حرفِ مامان سیمین بوده یا نه.
-باشه اما فقط یک ساعت.من ساعتِ ده و بیست دقیقه پرواز دارم و باید نه ونیم فرودگاه باشم.
-مرسی آنا.می دونستم که رومو زمین نمی اندازی.
جلویِ در یک کافی شاپ نگه داشت.دوباره صدایِ زنگ موبایل می اومد.دستمو بردم تو کیفم اما گوشی من نبود.امیر گوشی اش رو از تو جیبش در آورد.چشمام از تعجب گرد شده بود.هم مدل هم زنگِ گوشیش دقیقا مثلِ مالِ من بود.......
روبه روی امیر نشسته بودم و منتظر بودم که حرفشو بزنه
-تو هنوز این عادتو داری؟
طبقِ معمول که وقتی ذهنم درگیر بود با چنگال کیکمو ریز می کردم ،الانم داشتم دقیقا همین کارو می کردم.سرمو تکون دادم.دوباره مشغول شدم.
-حلقه عروسیته؟چه ساده؟
به حلقه رینگی که تودستم بود نگاهی انداختم.
-نه حلقه دمِ دستیه،از حلقه هایِ پر نگین خوشم نمیاد.
بعد بی اختیار نگام رفت سمتِ دستش،هیچ حلقه ای در کار نبود.متوجه سوالی که تو چشمام بود شد.
-نمیدونم کجا افتاده،خیلی دستمم نمیکنم،برام تنگ شده.
شونه امو انداختم بالا که یعنی برام مهم نیست.نمیدونم چرا شروع نمی کرد حرف بزنه،زل زده بود به من ،اینو همونطور که سرم پائین بود از سنگینی نگاش می فهمیدم.نگاهی به ساعتم انداختم ،نزدیکِ پنج بود.متوجه شد
-یعنی این قدر عجله داری؟
-گفتم یک ساعت نه بیشتر!بهتره حرفتو بزنی هر چند که.......
-خب گفتنش خیلی سخته اونم بعد از اینهمه سال که دیدمت.درسته گفتنش دیگه هیچی رو تغییر نمی ده اما حداقل بهت ثابت میشه که احساسم زودگذر نبوده و نمی خواستم بازیت بدم.اما خب باید بگم،سالها منتظرِ این فرصت بودم!
بعد شروع کرد
-مامان و بابا خیلی دوست داشتن که من هرچی زودتر به زندگیم سرو سامون بدم.خب یه جورایی پسر بزرگ بودم و اونام هزارتا آرزو داشتن،اما من دوست نداشتم تا درسم تموم بشه و به ثبات نرسیدم زن بگیرم.برایِ همینم هی بهونه می آوردم تا اینکه تو رو دیدم. و خب ......«نفسِ عمیقی کشید» وقتی از احساساتمون مطمئن شدم به مامان گفتم یواش یواش آستین بالا بزنه ،اونم که تو رو می شناخت و خب از خداش بود تو عروسش بشی،بابا هم همینطور.همش اصرار داشتند زودتر بیایم خواستگاری که خب اون زمان بخاطرِ اینکه مسعود اومده بود وسط و اون برنامه ها پیش اومده بود باید صبر میکردیم.
اونا هم با اینکه قانع نمیشدن با دلائلم اما یه جورایی بخاطرِ اینکه مطمئن بودند که تو عروسشون میشی قبول کردند که صبر کنند.تا اینکه قرار شد که برنامونو قطعی کنیم و مامان زنگ زد برایِ خواستگاری و مامانت قرار شد جواب بده.که بعد از ده روز زنگ زد و گفت پدرت قبول نکرده و ازدواج برات هنوز زوده. مامان گفته بود اما این دونفر همو دوست دارن،مامانت بازم گفته بودکه تو بچه ای و باباتم مخالفه که تو به اون زودی ازدواج کنی.
به اینجا که رسیدسکوت کرد.
-خب تا اینجاشو که خودم میدونستم.قبلا هم گفته بودی همون موقع ها.اما قرار گذاشتیم که صبر کنیم نه؟نه اینکه فرار کنیم بی بهونه،حتی دریغ از یک خدحافظی......!
-صبر کن آنا هنوز حرفم تموم نشده.بذار بگم بعدا قضاوت کن،میدونم اینا رو میدونستی .اما من همون موقع هم بهت نمی گفتم که چقدر از طرفِ خانواده ام تحت فشارم برایِ ازدواج.برایِ اینکه تو ناراحت نشی.تو خودت به اندازه کافی تو خونتون تحت فشار بودی،این حرفا هم بیشتر بهمت میریخت.
نا خودآگاه دستمو بردم تو کیفم و بسته سیگارمو در آوردم و یه دونه روشن کردم.امیر با تعجب بهم نگاه می کرد
-چیه؟تعجب داره؟سیگاره، چیزِ اضافه هم نداره.نمیکشی؟
-دارم میبینم سیگاره!چند وقته میکشی؟
-هه ،چه فرقی میکنه،فکر کن دوازده سال.این یادگارِ سوغاتِ فرنگه دیگه! به جایِ مدرک دانشگاهی با خودم آوردمش ایران! و از همون موقع هم مونده.
با تعجب ابروشو انداخت بالا
-یعنی من باعثش شدم؟اما جریانِ من و تو تقریبا مالِ سیزده چارده سالِ پیشه.این عادت میگی مالِ دوازده سالِ پیشه.
-هه! نه اما تو هم نقش داشتی ،حالا یه سال دیرتر یا زودترشم فرقی نمیکنه چون گذشته.روزای بعد تو رو با جون کندن تونستم به سختی تحمل کنم و نرم سمتش اما......،بی خیال حرفتو بزن دیرم میشه.
فهمید نمیخوام چیزی بگم و ادامه داد
-اونروز عصری تا ماشینِ مامانتو دمِ خونمون دیدم کلی ذوق و شوق کردم،گفتم خب حتما مامانت راضی شده و تو اومدی شخصا خبر بدی،فکر کردم همین که الان خونه مایی یعنی موافقت ،خبر نداشتم که به جایِ تو با مامانت روبه رو میشم.نفهمیدم چطور کلید انداختم و رفتم تو خونه. چشمم به مامانت که افتاد وا رفتم.ولی زود خودمو جمع و جور کردم.شاید مامانت شخصا میخواست بگه که موافقه،هه چه خوش خیال بودم.نمیدونم بهت گفته یا نه که اومده خونه ما و چه حرفایی زده؟
آروم جواب دادم
-دوازده سال پیش گفت،وقتی اومد پاریس،همون شبی که داشت برمیگشت ایران بعدِ........
بازم حرفمو قطع کردم،نمی دونم چرا دوست نداشتم بفهمه که با مسعود نامزد کردم و بهم خورده،البته شاید فرهاد بهش گفته بود.ولی اگه اینطور بود به روم می آورد شایدم نه!
-دوازده سال پیش چی شده آنا که همش حرفتو قطع میکنی؟
-هیچی حرفتو بزن.وقتت می گذره ها
نفسِ عمیقی کشید وادامه داد
-مامانت گفت پامو از زندگی تو بکشم بیرون،گفت من و تو به درد هم نمیخوریم،گفت ما از نظرِ خانوادگی زمین تا آسمون فرق داریم،گفت تو هنوز بچه ای و گرفتارِ یه احساس زود گذر شدی،گفت بهتره اگه تورو دوست دارم اجازه بدم تو خوشبخت بشی و خیلی چیزایِ دیگه. در آخرم هم از من و هم از بهناز خواهش کرد که بهت هیچی نگیم که اومده خونمون ،گفت نمیخواد چون کنکور داری ذهنت بهم بریزه.گفت دیگه باهات هیچ تماسی نداشته باشم من گیج شده بودم.اصلا نمیتونستم هیچی بگم. بهناز بدتر از من بود،باورش نمیشد که مامانت این حرفا رو بزنه. جفتمون حالمون خراب شده بود.همون موقع سعید اومدو مامانت رفت.حالم خیلی بد شده بود خیلی زیاد.یادته که وقتی بهم می ریزم باید یه کم فکر می کردم«یادم بود که دچار سکوت میشد!» هنوزم همونطورم.گیج شده بودم.رفتم تو اتاقم و تلفنم کشیدم چون اون لحظه حتی نمیتونستم با تو حرف بزنم.صبح زودم به شهلا زنگ زدم و گفتم که من یه هفته نمیرم سرکار.یک هفته تموم خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و به حرفایِ مامانت فکر می کردم.همه حرفامونو لحظه هامونو مرور کردم.حسی که من وتو داشتیم زود گذر نبود.یه حسِ قوی بود که مطمئن بودم دو طرفه است.تو بارها بهم ثابت کرده بودی که بزرگ شدی.
مامانت چطور میتونست متوجه این مسئله نشده باشه که رفتارات تغییر کرده و دیگه اون آنایِ سابق نیستی.مامان و بابا خیلی نگرانم بودن،مخصوصا بابا که خب میدونی که مریض احوالم بود.بهناز دیوونه هم همه چی رو براشون تعریف کرده بود.ده روزی از وقتی که مامانت اون حرفا رو زده بود می گذشت . از سرِ کار که برگشتم.داشتم میرفتم تو اتاقم که بابا صدام کرد.رفتم نشستم روبروش اینجوری شروع کرد
«میدونی وقتی دعایِ خیر پدر ومادری پشتِ سرِ بچه اش نباشه اون بچه خوشبخت نمیشه؟ میدونی مادرو پدرِ آنا راضی به ازدواجِ شما نیستن؟حتی اگه اون بدونِ رضایت پدر و مادرش هم بخواد با تو ازدواج کنه مطمئن باش که شاید بهم برسین اما خوشبخت نمیشین.مادرِ اون تورو لایقِ دخترش نمیدونه و ممکنه تا آخر عمرت تحقیرت کنه، تو حاضری بارِ حقارت رو دوشت باشه؟»
من بخاطرِ تو حاضر بودم
«بخاطرِ آنا حاضرم.»
« اما اون چی؟خوشش میاد که شوهرش مدام جلویِ دیگران سرزنش بشه؟فکر میکنی اون خورد نمیشه بابا؟بعد گیر میکنه بینِ تو و مادرش،اون مادرشه تو عشقشی،اونطورم که من شناختمش هیچ کدومتتونو بخاطرِ اون یکی نمیذاره کنار پس باید بسوزه و بسازه،تو حاضری زجر بکشه؟»باباراست میگفت.من حاضر نبودم به تو کوچیکترین آسیبی برسه.
«بابا من دوسش دارم،نمیتونم هیچوقت فراموشش کنم،شاید یه کم بگذره درسم تموم بشه دلِ مادرش نرم بشه»
«اگه نشد چی؟تا کِی میخوای منتظر بمونی بابا؟میدونی که من و مادرت آفتابِ لب بومیم،آرزویِ عروسی تو رو داریم،ما هم یعنی باید بسوزیم؟»
داشتم دیوونه می شدم جواب دادم
«شما می گین چیکار کنم بابا؟»
«بذار خوشبخت بشه امیر، همونطور که مادرش میخواد .دیگه بهش زنگ نزن ،زنگم زد جواب نده ،شاید واقعا اینجوری بهتر باشه ،تو هم ازدواج کن،بهت یه چند روزی وقت میدم،من خودم نظرم رو مریمه،اما اگه تو گزینه مناسب تر سراغ داری به جز آنا ما به خواسته ات احترام میذاریم هر چی زودتر بهتر برایِ جفتتون»
بد موقعیتی بود.چه طور میتونستم ازت دل بکنم ؟تو چی فکر میکردی؟ دلم میخواست بهت ثابت بشه که به خاطرِ خوشبختیِ توئه که از سرِ رات میرم کنار.تو برام از خودمم عزیزتر بودی. چه طور میتونستم بی بهونه ترکت کنم ،منی که اون همه قول داده بودم و تو میدونستی بدقول نیستم.
دوست داشتم هیچوقت ازدواج نکنم،تا بفهمی که هیچکس نمیتونه جاتو بگیره اما خب مامان وبابا هم آرزو داشتند نبایدحسرت به دل بذارمشون که خدایِ نکرده اگه طوریشون میشد یه عذابِ وجدان دیگه داشته باشم .دیگه برام فرقی نمی کرد با کی ازدواج کنم ،اما هرکی به جز مریم من ازش بیزار بودم و میدونستم تو هم ازش بدت میاد.اگه با اون عروسی میکردم ویه روزی می فهمیدی فکر میکردی می خواستم غرورِ تورو له کنم.
تو شرکت همش تو خودم بودم تا اون دو سه روز که از حرف زدن با بابا می گذشت نسترنو که یادته خانم مقامی«یادم بود،سرمو تکون دادم»ازم پرسید چی شده.منم چون باهاش صمیمی بودم و هم همه جریانِ من و تو رو میدونست و هم ازم بزرگتر بود بهش گفتم.
جالبه که اونم گفت
«تو بچه ای و حست زودگذره ،بعدم بهم پیشنهاد کرد که برم خواستگاری شهلا که چند ساله میشناسمش و اونم از من بدش نمیاد»
اون چه طور میتونست همچین حرفی بزنه درصورتیکه اصلا تورو ندیده بود و فقط چند باری باهات پایِ تلفن حرف زده بود که اتفا قا همیشه هم ازت تعریف می کرد.
از اینکه شنیدم شهلا از من خوشش میاد تعجب کردم،چون من همیشه باهاش مثل بقیه بودم. چند روزِ بعدی می دیدم که پچ پچایِ شهلا و نسترن زیاد شده .اما من متوجه نمیشدم چی میگن،نسترن تا جایی که می تونست داشت کاری میکرد که من و اونو بهم نزدیک کنه.اما من اصلا همه حواسم به تو و نگرانی هایی بود که می دونستم داری و توجهی نداشتم.دلم بی قرار حرف زدن باهات بود ،دلتنگِ دیدنت بودم .
تا اونروز که رفتم خونه و تا رسیدم مامان گفت زنگ زده خونه شهلا اینا و قرارِ خواستگاری گذاشته.
به اینجا که رسید سکوت کرد.فنجون قهوه اشو برداشت و یه قلپ ازش خورد
-اه اینم که یخ کرده.
اشاره کرد که برامون دوتا قهوه دیگه بیارن.من مثل یک مجسمه مات نشسته بودم و داشتم به حرفایِ امیر فکر میکردم .ذهنم واقعا کار نمیکرد،حالا دیگه نمی دونستم مقصر کیه............
نمیدونم چندمین سیگارم بود که تو اون یک ساعت و نیم می کشیدیم.فقط هروقت که سیگار بعدیمو روشن می کردم امیر اخمی عمیق رو صورتش می نشست.اما هیچی نمیگفت.دوباره شروع کرد
-مامان منو تو یه عملِ انجام شده گذاشته بود.بدونِ اینکه من اصلا حرفی بزنم در موردِ شهلا، زنگ زده بود قرار گذاشته بود حالا چطور مامان به ذهنش رسید که اصلا اینکارو بکنه و چرا شهلا ! رو نفهمیدم ،تا خیلی بعد ترش که خیلی دیر شده بود.به مامان گفتم احساسی به شهلا ندارم و تصمیم گرفتم بازم صبر کنم.اما مامان گفت «زشته زنگ زده و باید بریم.اونجوری که نریم به شخصیت شهلا بر میخوره مخصوصا که همکار هم هستیم و چشم تو چشم میشیم.»با خودم فکر کردم نهایت یه خواستگاری ساده است.خودم با شهلا حرف میزنم،اون میدونه رابطه من و آنا رو،اصلا شاید خودش هم راضی نباشه و بخاطرِ اینکه رویِ مامانو زمین نندازن قبول کرده و حتما باهام همدستی میکنه.خبر نداشتم که........
اون روز یادته اومدی شرکت«یادم بود مگه میشد یادم بره.بدترین روزِ زندگیم،سرمو تکون دادم»،من تو اتاقم بودم و مشغول کارام،دیدم نسترن با دست پاچگی اومد تو اتاقمو و گفت «ازشرکت..... زنگ زدن که تو حساب کتابا مشکل پیش اومده و من باید برم اونجا تا ببینم موضوع چیه.»بهش گفتم «بعدا میرم»اما اون اصرار داشت که باید همون موقع برم.اصلا یک درصد شک نکردم علتِ هول بودنش چیه،گاهی از این اختلاف حسابا پیش می اومد که همه رو آخرِ ماه حل می کردیم،اون موقع فکر کردم تو این حواس پرتی هام یه خرابکاری بزرگ کردم که اونم الان برام نگرانه.اما بعدها فهمیدم که برایِ چی میخواست منو از شرکت بیرون کنه......
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#73
Posted: 24 Apr 2012 21:39
خیلی بعدترش که افسانه بهم زنگ زد و گفت،چیه تعجب کردی؟اون موقع افسانه ایران نبود،اما وقتی که همون زمان تو با حالِ خرابت تصمیم گرفتی از ایران بری و رفتی بهم زنگ زد تا بگه چه بلایی سرت آوردم و باهام دعوا کرد.بذار به اونجاشم میرسیم.
رفت و آمدم دوساعت طول کشید.اختلاف حسابِ مهمی نبود بعدا هم میشد حل بشه اینو به نسترن هم که رنگش پریده بود گفتم اما اون گفت «ای بابا این منشیشون منو هول کرد،عوضش خیالمون راحت شد»ازش پرسیدم چیزی شده که اینقدر رنگ پریده است گفت نه فشارش افتاده.منم فکر کردم راست میگه!
شبِ جمعه رفتیم خواستگاری.شهلا به خودش خیلی رسیده بود.اون با مادرش زندگی می کرد و پدرش سالها بود فوت کرده بود.دوتا خواهر داشت و یک برادر که فقط خواهرِ بزرگش ایران بود و اونشب با شوهرش اون جا بود .حرفایِ اولیه زده شد وقرار شد بریم باهم تو اتاق حرف بزنیم.بهترین موقعیت بود که به شهلا بگم خودشو بخاطرِ علاقه من و تو بکشه کنار.وقتی بهش گفتم
«-شما از رابطه من و آنا و میزانِ علاقه امون خبر دارین،الانم متاسفانه یه موقعیتی پیش اومده که خب باید یه کم بیشتر صبر کنیم،از این طرفم مامان و بابا اصرار دارن که من ازدواج کنم،اما من نه میتونم اینکارو کنم نه اینکه جلویِ اونا بایستم،اما خب با شما میشه کنار اومد.لطفا بگین ما به دردِ هم نمیخوریم،اینجوری حداقل من یه فرصت بدست میارم ،تو این مدت خیلی بهم سخت گذشته فشار روم بوده،الانم به خاطرِ بابا اینا اینجام ، من به آنا قول دادم و زیرشم نمیزنم.»
امیر به اینجا که رسید سکوت کرد.شاید بخاطر آهنگی که تو فضا پخش میشد.محمد اصفهانی بود با آهنگِ جدیدش
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران
تو روح سبز گلزار گل شاداب بی خار
مرا از پا فکنده شکستنهای بسیار
تو یاس نو دمیده من گلبرگ تکیده
روزی آیی کنارم که عشق از دل رمیده
ترا نادیدن ما غم نباشد کـه در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی ،ولیکن چون تو در عالم نباشد
روزی تو خواهی آمد از کوی مهربانی
اما زمن نبینی دیگر به جا نشانی
بعد دوباره شروع کرد.
- میدونی شهلا چی جوابمو داد؟گفت
«-یه دخترِ هیفده ساله احساسش بچگانه است،زود گذره،فراموشش میکنی،اونم فراموشت میکنه،من خیلی وقته از تو خوشم میاد امیر،بینِ اون همه پسری که تو اون شرکت هستند و هم تیمی هات تو از همشون از نظرِ اخلاقی بهترینی،همیشه هم می خواستم یه جوری جلبِ توجهتو بکنم اما تو هیچوقت منو ندیدی،بعدم که با این دختره آشنا شدی، اولش فکر کردم یه رابطه ساده است اما بعد فهمیدم نه جدی تر از این حرفاست.می خواستم وانمود کنم که مهم نیست در صورتیکه تو اصلا به من فقط در حدِ یه همکار توجه داشتی ،هر هفته به بهانه اینکه خواستگار دارم مرخصی می گرفتم ،گفتم وقتی تو ببینی من چقدر خواستگار دارم حتما خواستارم میشی اما.....
تا اینکه خب این اتفاقات پیش اومد.و مامانت زنگ زد برایِ خواستگاری.ببین امیر ما از هرجهت به هم میخوریم.هم خانواده و هم اینکه از هم شناخت داریم.من یه کاری میکنم تو اون دختره رو فراموش کنی و منو بیشتر از اون دوست داشته باشی.مطمئن باش هیچ آدمِ عاقلی تو رو رد نمیکنه.»
بهش گفتم اون دختره اسم داره،اسمشم آناست،هیچکسی هم هیچ موقع نمیتونه جاشو بگیره.تو هم بهتره عاقل باشی.بهم پوزخند زد
«هه،خب دارم همینکارو میکنم.من نظرم موافقه،بقیه اش با خودته که جوابِ پدر و مادرتو چی بدی!»
منو تو بد موقعیتی گذاشت چشم سیاهِ کوچولو«سالها بود که این کلمه رو از کسی نشنیده بودم و اونم انگار یادش نبود که دیگه من کوچولویِ چشم سیاه نیستم،اما حالش بد بود و نمیشد بهش چیزی گفت»من امید داشتم که اون با من همدستی کنه برایِ همین اومده بودم اون خواستگاری مسخره.
از اتاق که اومدیم بیرون گفت نظرش موافقه و حرفی نداره.همونجا هم همه مبارک باشه گفتند و هیچ کس نگفت نظرِ تو چیه.برقِ رضایت تو چشمایِ بابا و مامان باعث شد اونجا ساکت بشم.بزرگترا رفتن سراغِ قرار گذاشتن برای نامزدی ومن داشتم فکر میکردم که باید هر جور شده با مامانت حرف بزنم و راضیش کنم.
هرجور بود خودمو آماده کردم و چند روز بعدش با مامانت تماس گرفتم.روزی که به مامانت زنگ زدم یادم نمیره،بهم گفت
«حالا که نامزد کردی بهتره بری دنبالِ زندگیت.بهم گفت برام متاسفه که حتی برایِ داشتنت مبارزه نکردم و زود میدون خالی کردم.گفت میخواسته محکم بزنه علاقه ام واقعیه یا نه،که منم با اینکارم نشون دادم که واقعی نبوده.گفت برای اینکه مطمئن بشه نامزد کردم،شماره شرکتو از افسانه گرفته زنگ زده شرکت و با نامزدم حرف زده.گفت بهتره دیگه هیچوقت بهت فکر نکنم و برم دنبالِ زندگیم»
من تعجب زده بودم.گفتم من نامزد ندارم،فقط رفتم خواستگاری،اما اون گفت« با مادرمم حرف زده و اونم تائید کرده.»نمیدونی چی کشیدم.باید با خودت حرف می زدم اما تلفنت جواب نمی داد .تو همین موقعیتم همه دنبالِ کارایِ نامزدی بودن تا اینکه یه روز افسانه زنگ زد شرکت.یه نورِ امید تو دلم جرقه زد اما سریع خاموش شد.چون اولش که بهم گفت«ازم انتظار نداشته و خودشو مقصر میدونه که باعثٍ نزدیکی ما شده.چون فکر میکرده من آدمِ خوبیم و به تو صدمه نمی رسونم اما بیشتر از همه بهت آسیب رسوندم.بعدم گفت که شوک بدی بهت وارد شده و تصمیم گرفتی از ایران بری و رفتی.»من شوک زده بودم کوچولو،منی که حاضر نبودم یه خار به پایِ تو بره داشتم از همه طرف متهم میشدم.نمیتونستم بذارم اینجوری منو قضاوت کنن.به افسانه گفتم داستان اینطوری نبوده.اجازه بده توضیح بدم اما اون گفت« به نامزدت تبریک گفتم و هیچ توضیحی نمیخواد .دیگه آنا نیست تو هم برو به زندگیت برس.»بعدم قطع کرد.
نمیدونی چه روزایی کشیدم ،دستم از همه جا کوتاه بود.یکی دوبار خونه آزاده زنگ زدم اما آزاده گوشی رو برمیداشت منم قطع می کردم.روزِ نامزدی و عقدمون همش دوست داشتم تو جایِ شهلا بودی اما.......!
بعد از عقد با خودم عهد کردم حالا که متعهد شدم بایدتا آخرش بمونم،جز این چاره ای نداشتم.نمیدونم تاوانِ چی رو دادم من به کسی بدی نکرده بودم،حقم این نبود.اما شد.شهلا با سیاست خودشو تو دلِ مادر و پدرم جا کرده بود.منم مجبور به سکوت بودم.
اون شب که تو زنگ زدی و حرف نزدی خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیزی نگم هوایی بشی.باید حداقل تو خوشبخت میشدی چشم سیاه.برایِ همین گفتم بری دنبالِ زندگیت.سالیانی گذشت،ازت هیچ خبری نداشتم. تا وقتی بهناز گفت دیدت و گفت خوشبختی.این حداقل آرومم می کرد. روزِ تولدت نزدیک بود دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.به اصرار شماره اتو از بهناز گرفتم .می خواستم صداتو بشنوم،میخواستم خودت بگی خوشبختی ،می خواستم بهت بگم منو ببخشی تا حداقل به آرامش برسم.همینطور روحِ نسترن.
حرفشو قطع کردم وبا تعجب بهش گفتم
-روحِ نسترن؟مگه فوت کرده؟اون که خیلی جوون بود؟بعدم به اون چه ربطی داشت؟
خنده تلخی کرد
-آره،جوون بود،اما اعتیاد پیدا کرد،بعدم اوردوز کرد تو خونه اش و تنها مرد.میدونستی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و یک دونه برادر داشت که اونم خارج بود.شکست بدی خورده بودهم از نظرِ خانوادگی هم عاطفی.اون بود که باعث شد من با شهلا ازدواج کنم.خودش یک ماه قبل از مرگش گفت و «ازم خواست ببخشمش واینکه دوست داشت تورو هم پیدا کنه و ازت حلالیت بطلبه.اون از موقعیتی که من توش بودم و دردو دلام سوءاستفاده کرد و چون می دونست شهلا به من علاقه داره بهش گفت بهترین موقعیته که بهم نزدیک بشه و اونم کمکش میکنه،گفت اون به مامانم زنگ زده و از علاقه شهلا گفته و ترغیبش کرده که بره خواستگاریش،گفت اونروز که منو فرستاده بیرون بخاطرِ این بوده که من تو رو که اونجا بودی نبینم تا برنامه خواستگاری بهم نخوره!»اولش باورم نمیشد،نمیتونستم ببخشمش ،اون زندگی منو به گند کشیده بود.اما وقتی فهمیدم رفته،بخشیدمش ،چون دیگه فایده ای نداشت.تو هم ببخشش آنا ،میدونم سخته اما اینم میدونم که تو دلت مهربونه.منم ببخش اگه کوتاهی کردم.کلش همین بود.
موبایلم زنگ خورد.با بی حوصلگی جواب دادم،تو شوکِ حرفایِ امیر بودم.
-کجایی آنا؟ما برگشتیم تو هنوز نیومدی؟ساعت هشته ها.
بنفشه بود،به ساعتم نگاه کردم،اونقدر غرقِ حرفایِ امیر بودم که اصلا متوجه نشدم.
-میام بنی،تا نیم ساعت دیگه خونه ام،کاری برام پیش اومد.نگران نباش.
گوشی رو قطع کردم.به امیر خیره شدم.انگار با گفتنِ اون حرفا بارِ سنگینی رو زمین گذاشته بود.اما من گیج بودم نمیتونستم باور کنم زندگیم چه آسون خراب شده.بخاطرِ یه مشت آدم که حسو د بودن و تحمل نداشتن عشقِ من و امیرو ببینن.بخاطرِ آدمایی که فکر می کردن احساساتِ ما زودگذره،اما نبود.نمیدونستم میتونم شهلا رو ببخشم یا نه؟اما نسترن! باید فکر می کردم !و امیر....اونم قربانی شده بود.حداقل من تو زندگیم دلخوشیم دوتا بچه ام بودن اما اون! با صداش از تو فکر در اومدم
-فکر کنم یه پاکت سیگار کشیدی آنا،چرا میکشی؟تو که اهلِ این چیزا نبودی؟اصلا دوازده سال پیش چی شد که باعثِ این شد ها؟
-دوازده سالِ پیش بدترین سالِ زندگیم بود.حتی از رفتنِ تو هم بدتر امیر.بعد از تلفنِ اون شبِ تو تصمیم گرفتم به حرفت گوش کنم و برم دنبالِ زندگیم.مسعودو که یادته،پاریس بود،یه مدت برام شده بود دوست.بعد ازم خواستگاری کرد و نامزد شدیم،تعجب کردی نه؟اما اونقدر آزارم داد که همه چیو ول کردم.روان پریش شدم و برگشتم و اینم عادتِ همون موقع است.چه طور فرهاد بهت هیچی نگفته؟اونو تو پاریس دیدم.خواهرش اونجا بود و دست برقضا آشنایِ دوستِ آزاده،هه،خواهرش لطفِ بزرگی درحقم کرد!درست مثلِ خودش که با اون شماره دادنش زندگیمو عوض کرد!
-باورم نمیشه،من بارها با فرهاد حرف زدم از وقتی رفته کانادا،حتی ایرانم اومده،اما هیچی نگفت که تو رو دیده یا حتی نامزد کردی اونم با مسعود،فرهادالان ازدواج کرده و یه پسر داره.
-خب نبایدم میگفت.چون یه جورایی شاید خواهرشو زیر سوال می برد یه جورایی هم شاید واقعا دوست نداشته تو بفهمی من تو چه برزخیم.ولش کن گذشته وقتی بهش فکر میکنم آزارم میده ، پاشو دیرم شد.
از جام بلند شدم،اونم پولِ میزو داد و از جاش بلند شد.تو ماشین آدرسِ خونه مامانو بهش دادم
-میدونی چند بار به شماره ات زنگ زدم اما جواب ندادی؟بعدشم که اومدم مشهدمهرِهفتاد و پنج بود بازی داشتیم من مربی تیمِ..... بودم.بازم شماره اتو گرفتم اما یه خانم با لهجه مشهدی گوشی رو برداشت که قطع کردم.دوست داشتم یه بارِ دیگه ببینمت،تو خیابون همش سرم اینور اونور بود،یه روزم پشتِ چراغ قرمز تو یه رنو پشتِ فرمون یه خانومی رو دیدم شبیه تو بود و با تعجب بهم نگاه می کرد، اول فکر کردم تویی بعد که روشو کرد اونور فهمیدم اشتباه کردم«ای وای پس منم توهم نزده بودم ،اون روز امیر بود،من حضورشو تو مشهد حس کرده بودم،اما به رویِ خودم نیاوردم».تا امروز.خوشحالم که دیدمت آنا.بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد.
دمِ خونه مامان اینا رسیدیم.ایستاد.یه برگه از تو داشبورد در آورد ،چراغِ تو ماشینو روشن کرد و یه چیزی روش نوشت و دراز کرد سمتِ من
-این شماره موبایلِ منه،شاید لازمت بشه
دلم نمیخواست شماره اشو داشته باشم
-نه امیر لازمم نمیشه،حرفامونو زدیم،یادت نره ما متعهدیم،بذار همه چی مثلِ قبل باشه
-آنا،من نمیخوام پا تو حریمت بذارم مطمئن باش.اینم فقط برایِ اینه که شاید یک روزی کاری داشته باشی و من بتونم کمکت کنم.به عنوان برادرِ دوستت یا حتی یک دوستِ قدیمی،اگه شهلا جریانِ من و تو رو نمی دونست باورکن با همسرت آشنا می شدم.اما دوست ندارم برات مشکلی پیش بیاد.
داشتنِ شماره اش ضرر نداشت.من که بهش زنگ نمی زدم.اونم که شماره منو نداشت.دستِ راستمو دراز کردم شماره رو بگیرم که چشمش به انگشتری که خودش بهم داده بود افتاد.اون انگشتر هنوز تو دستم بود.........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
ارسالها: 273
#74
Posted: 24 Apr 2012 21:40
تمام نا تمام من۲۰(پایانی)
دوسال از اون روزی که امیرو دیده بودم.گذشت.شماره اشو همون شب که برگشتم مشهددادم دست بنفشه.دوست نداشتم با دیدن اون شماره وسوسه زنگ زدن به جونم بیفته.گذشته با همه سختی هاش گذشته بود، با همه بدی هایی که در حقمون شده بود و با همه خوب و بدش .
بچه ها بزرگ تر میشدند و منم خودمو تو کارم غرق کرده بودم سعی میکردم کنایه ها و متلکا و سختی های زندگی رو ندیده بگیرم .بهرحال تعهداتی داشتم که باید بهشون عمل می کردم.بنفشه دوباره کنکور شرکت کرده بود و معماری تهران قبول شده بود.تو نقاشی خیلی پیشرفت کرده بود و گاه گداری نمایشگاه نقاشی میزد.بیست و سوم بهمن هشتاد و دو بود که بزرگترین نمایشگاهشو تو گالری........ زد.قرار بود منم برای افتتاحیه برم که متاسفانه بلیط برای همون روز گیرم نیومد و تونستم برایِ دوروز بعدش بلیط بگیرم.دل توی دلم نبود که چه خبره اونجا.
افتتاحیه ساعت چهار بعداز ظهر پنج شنبه بود.با اینکه مشتری داشتم اما گیج بودم.ساعت پنج و نیم بود که بنفشه زنگ زد
-وای آنا نمیدونی کی اینجاست.اونقدر ذوق زده شدم که اومدم تو دستشویی دارم بهت زنگ می زنم
-علیک سلام جه خبرته؟«بعد خودمم هیجان زده شدم»همه اونایی که دعوت کرده بودی اومدن؟استقبال چه طور بود؟ آخ که چقدر دلم میخواست اونجا بودم.
-اوهوکی،اگه بدونی الان کی اینجاست که بیشتر دلت می خواست باشی.آره همه اومدن.تازه از صدا و سیما هم اومدن.
-بغیر ازاونم دلم میخواست اونجا باشم،حالا کی هست؟خب اومدن از صدا و سیما هم طبیعیه خواهری .سه تا روزنامه معروف تو صفحه اصلی نوشته بود برای افتتاحیه نمایشگاهت.
-امیر اینجاست!
شوکه شده بودم امیر اونجا چیکار میکرد؟نکنه بنفشه بهش زنگ زده.حالا با خودش چی فکر میکنه؟با عصبانیت جواب دادم
-تو بهش زنگ زدی بیاد؟نگفتی با خودش چه فکری میکنه؟
-هِی چه خبره آبجی داداش،باز داری آمپر می چسبونی ها،بعدا بهت زنگ میزنم اصلا،زشته پنج دقیقه این تو موندم.
تا اومدم بگم صبر کن ،گوشی رو قطع کرد.بعدم تا ساعت هشت شب هرچی موبایلشو گرفتم جواب نداد.از دل آشوبه داشتم می مردم.«یعنی مامانم دیده بودش؟یعنی شناخته بودش؟وای نکنه مامان بهش چیزی گفته باشه؟»نزدیکای هشت و نیم شب بود که مامان زنگ زد.بعد از احوالپرسی گفت
-امروز جات خیلی خالی بود آنا،همه احوالتو می پرسیدن.
-جدا؟شلوغ بود نه؟چنتا تابلو فروخت؟کیا اومده بودن؟
-آره خیلی شلوغ بود،چهارتا از تابلوهاش فروش رفت،میدونی امروز کی اومده بود؟
خودم زدم به اون راه
-ااا چه خوب،کی اومده بود؟
-امیر ! برادر بهناز
-وااااااا،اون از کجا فهمیده بود؟
-تو روزنامه خونده بود،من که اول نشناختمش،فکر کردم از استادایِ بنفشه است.بعد اومد جلو سلام و احوال پرسی،چه خوش تیپم شده.
نفسمو دادم بیرون،اگه بنفشه زنگ زده بود درست و حسابی حالشو می گرفتم.
-خب به سلامتی،به من چه که خوش تیپ شده،مبارک خانمش!
-احوالتو خیلی پرسید،گفتم مشهدی و دوتا بچه داری،ازش پرسیدم اون چنتا بچه داره،که با حسرت سرشو تکون داد و گفت هنوز بچه نداره .دلم براش سوخت خیلی.
عصبانی شده بودم
-بیخود دلتون براش سوخت مامان سیمین،اون موقع که باید دلتون می سوخت که نسوخت،حالا دیگه دل سوختن شما فایده نداره.
لحنش رنجیده شد
-تو هنوز منو نبخشیدی نه؟میدونم که به اون زندگی ایده آلت نرسیدی اما خدا رو شکر کن که خودت و شوهرت و بچه هات سالمین. به امیرگفتم منو ببخشه تو هم ببخش.
دلم گرفت
-مامان سیمین شما فکر می کردین خیر و صلاحِ من در اینه که درس بخونم،خیرو صلاحم اینه که با امیر ازدواج نکنم شما بد منو نمیخواستین،من الان خودم یک مادرم و الان احساستونو درک میکنم.اما شما اشتباه کردین.حالا تقدیر یا سرنوشت یا نمیدونم هرچی مارو تو یه مسیر دیگه قرار داد.جفتمون جایی هستیم که نباید باشیم.ولی خب کاریش نمیشه کرد.گذشته.حداقل حواستون باشه برای بنفشه اشتباه نکنین.شما باید منو ببخشین که خیلی وقتا با بچگیام باعث آزارتون شدم.
-آره من سر تو خیلی اشتباه کردم.حق داری،میدونی امیر چی گفت؟اونم گفت «خانم معتمد آنا باید منو ببخشه،من باعث آزار آنا شدم،باعث شدم که عجولانه با مسعود نامزد کنه و آزار ببینه،فرهاد دوستم بهم گفت که مسعود چه طوری آنا رو آزار داده منم تا پارسال نمیدونستم،امروزم برای این اومدم چون فکر کردم شاید آنا هم اینجا باشه و ببینمش،باید بازم ازش عذر خواهی کنم.فقط امیدوارم واقعا خوشبخت باشه» تو چشماش اشک جمع شده بود مرد گنده وقتی این حرفا رو میزد.حالا واقعا خوشبختی؟
اشک تو چشام جمع شده بود،خدا رو شکر که بچه ها تو هال بودن و من اومده بودم تو اتاق خودم وحرف می زدم.رضا هم هنوز نیومده بود.با بغض گفتم
-تمومش کن مامان سیمین،دیگه واقعا نمیخوام چیزی بشنوم.دارم اذیت میشم.خوشبختی من الان فربد و فراز هستند.من همه کسایی که باعث شدند ما بهم نرسیم بخشیدم.خیلی وقته بخشیدم.امیرم خیلی ضربه خورده.خیالتونم از بابت من راحت باشه.من خوبم.
بعدم خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.تصمیم گرفتم فردا برم حرم هم پیش خاله نرگس و آقا جون هم اینکه از امام رضا بخوام به امیر آرامش بده.بعد از اون دیگه هیچ خبری وحرفی از امیر نشنیدم.
دوسال بعد از اون بود که تصمیم گرفتم برای زندگی برگردم تهران .دیگه تحمل اون محیط و اون آدما رو نداشتم.پونزده سال زندگی تو مشهد از من یک آدم افسرده ساخته بود که دیگه حتی حوصله خودشو نداشت.به کوچکترین بهونه ای اشکم می اومد .حوصله کار کردن هم دیگه نداشتم.دلم میخواست برم پیش خانواده ام،غربت بس بود.رضا هم فهمیده بود که دیگه واقعا ظرفیت من حتی از پر هم اونورتر رفته.هم از دست خودش هم خانواده اش برای همین مخالفتی نکرد.اون نمیتونست کارشو اونجا ول کنه.قرار شد خونمونو تو مشهد بفروشه و یه خونه تو تهران بگیره.و خودشم هرماه بیاد بهمون سر بزنه.
از وقتی اومده بودم تهران تازه انگار معنای زندگی رو می فهمیدم.معنی آرامشو.دیگه کسی نبود که بخواد سر هر چیز کوچیکی ایراد بگیره،دیگه مهمونی که می رفتم اول با لباسم سلام و علیک نمی کردن و نمی گفتن تهرونیا اینجورین،یا اونجورین،دیگه خواهر شوهر و مادر شوهری نبود که باعث راه انداختن بحث و دعوا بشه.فقط آرامش بود.یه وقتایی فکر میکردم که چه طور تونستم پونزده سال تموم با این آدما زندگی کنم و دوام بیارم.اونم من که طور دیگه ای بزرگ شده بودم و تفکراتم صد و هشتاد درجه با اونا فرق میکرد.
توی یک دفتر وکالت مشغول به کار شدم.گاهی هم مشتری های تک و توکی که فامیل معرفی میکردن تو خونه قبول می کردم برایِ کار تاتو.که این خودش باعث میشد چون از کارم راضی بودن برام مشتری بفرستن.زندگی بد نبود.رضا هر دوهفته یه بار می اومد تهران و ماهم اگه تعطیلی میشد میر فتیم چند روز مشهد.تا اینکه پائیز سال هشتاد و پنج رضا تصمیم گرفت از ایران بره.می خواست تو یکی از کشورهای آسیای شرقی سرمایه گذاری کنه.قرار شد اول اون بره و کارای اولیه رو انجام بده و بعد من و بچه ها بریم.منم دوست داشتم حداقل فربد که سال آخر بود دیپلمشو بگیره،مخصوصا که کلاس کنکور می رفت و دوست داشت تو ایران دانشگاه بره.دی ماه هشتاد و پنج رضا از ایران رفت .خرداد هشتاد و شیش فربد تو شونزده سالگی دیپلمشو گرفت و همون سال هم با رتبه بیست و پنج دانشگاه آزاد تهران طراحی صنعتی قبول شد.رتبه سراسریش هم شد هزار و خورده ای که یزد قبول شده بود که نذاشتم بره . چون نمیتونستم یک پسر شونزده ساله رو بفرستم شهرستان یا باید خودمم می رفتم که فربد گفت ترجیح میده تهران بره دانشگاه و منم ثبت نامش کردم.رضا تو این مدت دوبار اومده بود ایران و برگشته بود.
اوایل اردیبهشت هشتاد و هفت بود که رضا گفت کارامون درست شده و باید بریم پیش اون.از یک طرف درس فربد مونده بود.از یک طرفم اگه تا آخر سال فربد از ایران خارج نمیشد سرباز میشد و نمیتونست دیگه از کشور خارج بشه.با بچه ها صحبت کردم.چون بهرحال اونا هم حق داشتن که تو این تصمیم گیری شریک بشن.فراز که از خداش بود از ایران بره.فربدم گفت بهتره بذاریم حداقل این ترمش تموم بشه و بعد بریم.
با رضا صحبت کردم و گفتم بعد از امتحانایِ بچه ها یعنی اوایل مرداد می ریم پیشش.قرار شد همه وسائل خونه رو بفروشم و خونه رو هم بدم رهن.من مشغول انجام دادن کارایی که باید انجام میدادم شدم و بچه ها مشغول درس.
روز ای آخرِ رفتنم بود.از صبح مشغول جواب دادن تلفنایی بودم که برای آگهی روزنامه زنگ می زدن برایِ رهن خونه.از این طرفم موبایلم زنگ می خورد.بنفشه هم از صبح اومده بود پیش من که یه کم کمکم کنه.نزدیکای عصر بود تو آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم قهوه می خوردیم.بنفشه یک دفعه ازم پرسید
-آنا،نمیخوای با امیر صحبت کنی؟نمیخوای ازش خداحافظی کنی؟
از حرفش جا خوردم.
-چی شده یه دفعه یادِ امیر افتادی بنی؟برایِ چی باید باهاش حرف بزنم و خداحافظی کنم؟
-یعنی میخوای بگی برات مهم نیست؟من که میدونم تو دورادور ازش خبر داری،پس این یعنی فراموشش نکردی.
کلافه جوابشو دادم
-کی گفته من دورادور ازش خبر دارم بنی؟راویت اشتباه خبر رسونده خواهری
-طفره نرو آنا،می خوای بگی اصلا بهش فکر نمیکنی؟امکان نداره،فکر کردی من غم تو چشماتو تو این سالا ندیدم.وقتایی که ساکت میشی و تو فکر میری .اینکه هیچی خوشحالت نمیکنه .اگرم بکنه خیلی گذراست .نمی فهمم اونقدر خودتو غرق بچه ها کردی که بهش فکر نکنی اما نمیشه .درسته که ازت خیلی کوچیک ترم اما همونطور که تو منو خوب میشناسی منم خوب می شناسمت.میدونم که هنوزم دوسش داری.
-بس کن بنی.حوصله ندارم.
-هه،چیه حرف حق شنیدی عصبانی شدی آبجی داداش.منو گول بزنی خودتو چی؟میتونی گول بزنی؟
بعدم از جاش بلند شد و رفت تو هال.سرمو گذاشتم رو میز.اشکام ناخود آگاه می ریخت رو گونه هام بنفشه راست میگفت هرکی رو که گول میزدم خودمو که نمیتونستم گول بزنم.جایِ امیر برای همیشه تو قلبِ من محفوظ بود.حتی اگه مال من نبود.همین که بود،سالم بود،آروم بود و خوشبخت برام کافی بود.مخصوصا آخری رو امیدوار بودم که باشه همونطور که اون خوشبختی منو می خواست.
هیچوقت نمیتونستم امیرو فراموش کنم ،من با اون حس دوست داشتنو تجربه کرده بودم،با اون بزرگ شده بودم و تمامِ ناتمامِ من با اون تمام میشد.اما راهِ ما از هم جدا بود.......
اول مرداد سال هشتاد و هفت من برایِ همیشه از ایران رفتم .......
چهارم اردیبهشت 1390
کاش همه اینایی رو که شنیدم خواب باشه،یک کابوس تلخ باشه و از خواب بیدار شم بگن همش خواب بوده.یعنی چی که بنفشه رفته،اصلا کجا رفته بدون خداحافظی!
چند روز بود که دلم حسابی شور میزد و خوابای آشفته میدیدم . دوشنبه با بنفشه و مامان حرف زدم و مطمئن شدم حالشون خوبه .تازه یه عالمه هم غیبت خاله نسرینو کردیم که همراهِ مهرناز که از پاریس اومده بود و افروز دختر دیگه اش و شوهرش اومده بودن پیش من و دو هفته اینجا بودندو هفته پیش برگشته بودند ایران بعدم کارتِ تلفنم تموم شد و بدون خداحافظی تلفن قطع شد.اما خب من خیالم راحت شده بود که همه حالشون خوبه.
تا امروز که خاله بعد از دوازده روز ساعت 7 صبح به وقت ایران زنگ زد.نمی دونم چرا باز دلشوره افتاد به جونم.خاله اینجوری شروع کرد که
- چه طوری با زحمتای ما؟بچه ها خوبن؟ایران نمیایی؟
-چه زحمتی خاله؟ اونام خوبن ،ایران که تازه پنج ماه پیش بودم ،برایِ فوت باباجون آمده بودم.حالا چرا هفت صبح زنگ زدی؟چیزی شده ؟
با دستپاچگی گفت
-نه نه، خب گفتم بیایی مامانت اینا رو ببینی ،راستش یکی از دوستایِ افروز میخواد بیاد اونجا شماره فربدو میخوام که بدم بهش کمکش کنه.می خواد بره دانشگاه.
شماره فربدو دادم.
-اگه میشه شماره رضا رو هم بده
دیگه هیچ شکی نداشتم که اتفاقی افتاده
-خاله توروخدا بگو چیزی شده؟مامان و بابام خوبن؟
-آره بابا خوبن،چی شده،خب شماره رضا رو میخوام برایِ همین دوست افروز.
شماره رضا رو هم به خاله دادم اما دلم بی قرار بود
-خاله توروخدا بگو چی شده؟من راهِ دورم.دارم سکته میزنم اینا همش الکیه دوست افروز میدونم یه چیزی شده،مامانم؟بابام؟
خاله مکث کرد
-نه نه،اونا خوبن،راستش .......
تو دلم داشتند رخت می شستند
-راستش چی خاله؟
-راستش ...بنفشه تصادف کرده،دستش شکسته.
امکان نداشت برایِ یه دست شکستن خاله هفت صبح زنگ بزنه
-لعنتی بگو چی شده کشتی منو
-باشه باشه میگم،آروم باش.بنفشه تو کماست آنا باید بیایی ایران.
-یعنی چی تو کماست؟
-هیچی با مامانت شمال بودن ،بنفشه رفته بیرون خرید کنه یه کامیون پیچیده جلوش جاده لیز بوده و اونم منحرف شده تو خاکی ماشینش چپ کرده همین.فقط سعی کن زودتر بیایی ایران
بعدم گوشی رو قطع کرد.حالت سکته بهم دست داده بود.بنفشه کوچولویِ من تو کما بود.نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که دوباره تلفن زنگ زد،رضا بود با صدایی گرفته
-آنا
یه دفعه زدم زیر خنده،مثل دیوونه ها می خندیدم.
-رضا خاله نسرین دیوونه زنگ زده میگه بنفشه تو کماست.میگه بیا ایران.خنده داره نه؟
-آنا خوبی؟ببین میدونم بچه ها نیستن سعی کن آروم باشی.
بغضم ترکید
-شوخی بود نه رضا؟
-بذار بعد بهت زنگ میزنم.آروم که شدی باشه؟
بعدم گوشی رو قطع کرد......
یاد آوری خاطراتِ بعد از اون و شنیدنِ رفتن بنفشه اونقدر برام عذاب آوره که ترجیح میدم دیگه هیچی نگم.اینکه با چه حالی اومدم ایران و اینکه حتی نتونستم صورتِ ماه خواهرِ کوچیکمو که تازه همین چند ماه قبل با رتبه 67 کارشناسی ارشد معماری قبول شده بود و اینکه سومین کتابِ شعرش در دست چاپه بدون اینکه خودش باشه عذابم میده.........
امروز دقیقا نه ماه از رفتن بنفشه عزیزم میگذره .که درست روز 31 فروردین گل وجودش پرپر شد و پنجم اردیبهشت پیکر نازنینش در قطعه نام آوران بهشت زهرا آرام گرفت.
و اما داستان دوست داشتنِ من و امیرا ،دوست داشتنی که فکر کنم تا ابد ماندگار باشه.حتی اگه کنار هم نباشیم همین قدر که از حال هم دورادور خبر داشته باشیم و بدونیم که سالمیم کافیه.چون ما هرکدوم زندگی خودمونو با تعهداتمون داریم .
مسعود داستان ما هم هنوز ازدواج نکرده.اینو تو ایمیلی که یکسال پیش تو ف.ی.س. بوک فرستاد گفت.اما من جوابی ندادم.چون این خودش بود که راهشو انتخاب کرده بود و قکر کنم خودش بهتر از هرکسی میدونست که با اخلاقی که داره نمیتونه کسی رو خوشبخت کنه.
پایان
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!