انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


زن

 
فصل 9


شنبه صبح ، انگوس با صدایه پارس دیوانه وارش ، جوری که انگار شوک بهم وارد کرده باشن ، منو از خواب بیدار کرد . جوری پنجه هاش رو به در میزد که انگار زیر در پر از استیک باشه.
با حالتی نیمه هشیار گفتم " چی؟ کی؟ " . به ساعت نگاه کردم و دیدم که تازه ساعت 7 . " انگوس بهتره این خونه اتیش گرفته باشه و گرنه بد جور تو دردسر افتادی " . اغلب ، سگ دوست داشتنی من ، قانع بود به اینکه وسط تخت من خودش رو جمع کنه و اروم بخوابه ، و یه جورایی 2/3 تخت رو اشغال میکرد با اینکه به زور 16 پوندم وزن نداشت.
یه نگاه تصادفی به اینه این رو به من نشون داد که نرم کننده ی جدید موهام ( که قیمت هر بطریش 50 دلار بود ) بعد از ساعت1 نصفه شب که زمانی بود که من به رختخواب رفتم ، اثرش از بین رفته بود . پس در نتیجه اگه انگوس واقعا داشت جون من رو نجات میداد و قرار بود که عکسمون تو صفحه ی اول روزنامه چاپ بشه ، بهتر بود قبل از اینکه با عجله به درون اتش برم ، یه فکری به حال موهام میکردم . یه کش برداشتم ، موهام رو از پشت جمع کردم و دستگیره ی در رو گرفتم. سرد بود . یه کوچولو لای درو باز کردم و هیچ بویه دودی به مشامم نخورد . لعنت. شانسم برایه اینکه با یه اتش نشان ملاقات کنم که من رو از میان شعله ها رد کنه جوری که انگار هیچ وزنی نداشته باشم ، از بین رفت . با این حال ، فکر کنم خوبه که خونم اتیش نگرفته بود.
انگوس مثل یه گلوله از پله ها رفت پایین و جلوی درِ ورودی رقص مخصوصش رو که مربوط به یه بازدید کننده بود رو انجام داد . جوری میپرید بالا که هر 4 تا پنجولش از زمین کنده میشد . اه ، بله . امروز روزه بال ران بود و مارگارت میومد اینجا. ظاهرا اون احساس کرده که باید صبح زود بلند شه ، ولی من قبل از اینکه به میدان جنگ برم و جانی ربز رو بکشم ، نیاز به قهوه داشتم. یا امروز من باید بلوبلیز رو میکشتم ؟
انگوس رو بلند کردم و در رو باز کردم. زمزمه کردم " سلام مارگارت " . نور باعث شد که چشام نیمه باز بشه.
کالاهان اوشی رویه ایوان من وایستاده بود . گفت " به من اسیب نرسون "
کبودیه دور چشمش به طور قابل توجهی کم رنگ شده بود ، هنوزم بود ، ولی زرد و قهوه ای جایه خودشون رو به بنفش کمرنگ داده بودن. توجه کردم که چشم هاش ابیه ، و جوری که گوشه ی چشمش جمع شده بود باعث میشد که اون .... غمگین ، با روح و سکسی به نظر بیاد . یه جین و تیشرت قرمزِ رنگ و رو رفته پوشیده بود و دوباره اون سوزش ِ ازار دهنده ناشی از جذب شدن رو حس کردم.
پرسیدم " خوب . اومدی که بر علیه من شکایت کنی؟ " انگوس که بین بازوهام بود پارس کرد _ هاپ!
خندید ، و اون حس سوزش بیشتر شد .
" نه . من اومدم تا پنجره هات رو عوض کنم. راستی ، لباس خوابت خوشگله"
پایین رو نگاه کردم . لعنت . شلوار با طرح باب اسفنجی ،یه هدیه ی کیسمس از طرف جولیان . ما این رسم رو داشتیم که هدیه هایه افتضاح به هم بدیم ... من بهش یه چیا هِد داده بودم.
بعد تازه متوجهِ حرفاش شدم . " ببخشید ؟ گفتی که اومدی پنجره هام رو عوض کنی؟ "
" بله " و از همون جا یه نگاه به درون اتاق نشیمن انداخت " پدرت من رو استخدام کرده . بهت نگفته بود؟ "
" نه . کی؟ "
" 5 شنبه . تو بیرون بودی. خونه ی قشنگی داری. بابات برات خریدتش؟ "
دهنم باز شد . " هی "
" خوب. میری کنار تا من بتونم بیام تو ؟ "
یه کم محکم تر انگوس رو در اغوش گرفتم . " نه. گوش کن اقایه اوشی . من واقعا فکر نمیکنم که __"
" چی؟ دلت نمیخواد یه مجرم سابق برات کار کنه ؟ "
دهنم محکم بسته شد . " خوب . در حقیقت ... من ... " . به نظر خیلی بی ادبانه بود که بخوای اون حرف ها رو بلند بگی " نه. ممنون " . زورکی خندیدم ، و به اندازه ی وقتی که کاندیداهایه رئیس جمهوری درباره ی واریز کردن پول برایه تعمیرات صحبت میکردن ، احساس صداقت میکردم. " ترجیح میدم یه نفر دیگه رو استخدام کنم. .. ام ، کسی که قبلا هم برام کار کرده باشه "
" من استخدام شدم . پدرت قبلا نصف پول رو به من داده " چشم هاش رو تنگ کرد ، و دندان هایه من به هم ساییده شدن.
" خوب ، خیلی ناجوره ولی باید پول رو برگردونی " . انگوس از تویه بغلم برایه حمایت از من پارس کرد . سگِ خوب.
" نه "
دهنم باز موند. " خوب ، متاسفم اقایه اوشی. ولی من نمیخوام که شما اینجا کار کنین " من رو که با لباس خوابم دیده بود . یه نگاهم که به وسایلم کرده بود . ممکن بود وسایلم رو بدزده .
سرش رو کج کرد و به من خیره شد . " چقدر برنده است که فکر کنیم شما از من خوشتون نمیاد خانم امرسون ، و چقدر طعنه امیز . اینجا اگه قرار باشه کسی از اون یکی خوشش نیاد ، میگم که رای به نفع من صادر میشه "
" تو هیچ رایی نداری رفیق ! من ازت نخواستم که __"
" اما از اونجایی که رفتار من از شما بهتره ، قضاوت رو میزارم کنار و فقط میگم که از تمایل شما به خشونت خوشم نمیاد . هر چند ، من قبلا پول پدرتون رو گرفتم ، و اگه شما دوست دارین که قبل از اینکه جهنم اینجا یخ بزنه این پنجره ها رو عوض کنین ، ، باید از یه جایه مخصوص تویه کانزاس اونها رو سفارش بدم. و اگه بخوام راستشو بگم ، من به این کار احتیاج دارم . اوکی ؟ پس بیاین این غضب زنانه رو بذاریم کنار ، و این حقیقت رو که من شما رو در حالتهایی غیر قابل ذکر دیدمو ندیده بگیریم __ " با چشم هاش بالا و پایین چارچوب در رو نگاه کرد " __و بریم سره کارمون . من باید پنجره ها رو اندازه بگیرم. میخواین از پایین شروع کنم یا بالا ؟ "
درست همون لحظه "بی ام و" یه ناتالی به سمت پارکینگ پیچید ، و باعث شد انگوس دوباره سعی در فرار کنه. چسبوندمش به خودم ، بدن کوچکش میلرزید و تلاش میکرد تا از بغلم خارج بشه ، و صدایه پارسش رو مخم راه میرفت .
کالاهان اوشی پرسید " نمیتونی این جونور کوچولو رو ساکت کنی؟ "
" ساکت " زمزمه کردم " با تو نبود انگوس عزیزم . سلام ناتالی "
" سلام " و رویه پله ی اول قرار گرفت . مکث کرد ، و یه نگاه استفهام امیز به همسایم انداخت " سلام . من ناتالی امرسون هستم . خواهر گریس"
همسایم دستش رو گرفت و یه لبخند قدر شناسانه بر رویه لبهاش نقش بست که باعث شد بیشتر ازش متنفر بشم " کالاهان اوشی " زمزمه کرد " من نجار گریس هستم "
با اصرار گفتم " نخیر نیست . برایه چی اومدی اینجا نات ؟ "
" فکر کردم با هم یه لیوان قهوه بخوریم " لبخندش وسیع تر شد " داشتم میمردم که یه کم درباره ی این پسری که باهاش قرار میزاری بشنوم . از زمان نمایشگاه مامان نتونستیم با هم حرف بزنیم "
کالاهان پرسید " یه دوست پسر ؟ فکر کنم اون از چیزایه خشن خوشش میاد "
ابروهای ِ مانند نخ ابریشم ناتالی یه اینچ بالا رفت و لبخند زد ، و به چشم هایه کبود شده ی او نگاه کرد . " یالا گریس . نظرت درباره ی قهوه چیه ؟ کالاهان بودین دیگه ؟ دوست دارین یه فنجون قهوه بخورین ؟ "
" خیلی دوست دارم " و به خواهر زیبا و در اون لحظه ازار دهندم لبخند زد .
5 دقیقه ی بعد ، در حالی که خواهرم و کالاهان بهترین دوست هایه همشگی ِ هم شده بودن ، عبوسانه به قهوه جوش خیره شدم .
" پس گریس واقعا تورو زده ؟ با یه چوب هاکی ؟ اوه گریس ! " و زد زیر خنده ، خنده ای اغوا کننده که مردا عاشقش بودن .
گفتم " دفاع از خود بود " و یه چند تا فنجون از قفسه برداشتم .
کالاهان توضیح داد " اون مست بود . خوب . دفعه ی اول مست بود . دفعه ی دوم که با چنگک منو زد ، فقط دمدمی مزاج بود "
حرفش رو رد کردم " من دمدمی مزاج نبودم " و قهوه جوش رو رویه میز گذاشتم و درِ یخچال رو باز کردم تا خامه بردارم ، و اون رو با اجبار رویه میز گذاشتم " هیچ وقت به من نگفتن که دمدمی مزاج هستم "
کالاهان گفت " من نمیدونم ناتالی " سرش رو کج کرد " اون لباس خواب به نظرت دمدمی مزاج نیست ؟ " . چشم هایه ناتالی یه بار دیگه بالا و پایین لباس باب اسفنجی من رو از نظر گذروند.
" دیگه تمومه ایرلندی . تو اخراجی . دوباره . بازم . حالا هر چی "
ناتالی گفت " اه ، یالا گریس " ملیحانه خندید " حرفش درسته . امیدوارم وایات تورو با اون لباس ندیده باشه "
" وایات عاشق ِ باب اسفنجیه "
ناتالی برایه کالاهان یه فنحون قهوه ریخت و خنجر هایی که من با چشم هام به طرفش پرت میکردم رو ندید . ^__^
پرسید " کال ، تا حالا دوست پسر ِ گریس رو دیدی؟ "
جواب داد " نه ندیدمش " . و ابروهاش رو برایه من بالا برد . سعی کردم که ندیده بگیرمش . اسون نبود. اون خیلی ... فوق العاده به نظر میومد.... وقتی در اشپزخونه ی شاد من نشسته بود و انگوس بند کفشش رو میجوید ، و از درون فنجون هایه فیِستاورِ به رنگ ذرت _ ابی من که خیلی کم پیدا میشدن ، قهوه مینوشید . نور خورشید بر رویه موهایه ژولیدش میتابید و رگه هایی جذاب به رنگ طلا رو در درون موهایه به رنگ قهوه ایه شاه بلوطیش نمایان میکرد . تمام بدنش نشون دهنده ی مرد بودنش بود ، شونه هایه پهن و ماهیچه ای ، اگه میخواست وسایل خونم درست کنه ... لعنت . کی میتونست تحریک نشه ؟
ناتالی پرسید " خوب اون چه جوریه ؟ " . برایه یه لحظه فکر کردم که داره درباره ی کالاهان اوشی صحبت میکنه .
" هاه ؟ اوه ، وایات ؟ خوب ، اون خیلی ... مهربونه "
" مهربون بودن خوبه . و قراره دفعه ی پیشت چطور بود ؟ " و و تویه قهوش شکر ریخت تا خودش رو بیشتر از اونی که بود شیرین کنه. لعنت . اون شب ناتالی زنگ زده بود و من میتونستم صدایه ی اندرو رو بشنوم ، برایه همین صحبتمون رو کوتاه کردم و گفتم که در هارتفورد با وایات قرار دارم . اه ، سایتِ گور به گوری... چشم هایه ابی ِ با روح ِ کالاهان به من بود . با حالتی تمسخر امیز.
" قرارمون خوب بود . دلپذیر. خوب. غذا خوردیم . نوشیدیم. همدیگرو بوسیدم. کارایی مثل این "
خیلی فصیح بود گریس ! دوباره ابروهایه کالاهان بالا رفتن .
خواهره دوست داشتنیم گفت " یالا گریس. اون چطوره ؟ منظورم اینه که اون جراحه کودکانه ، پس تابلوئه که فوق العادست ، اما جزئی تر توضیح بده "
گفتم " دوست داشتنی ! شخصیتش دوست داشتنیه " صدام یه کم بلند بود " اون خیلی __" یه نگاه دیگه به کالاهان انداختم " __ مودب و دوستانست . فوق العاده مهربونه . به بیخانمان ها پول میده ... و ام، گربه هارو هم ... نجات میده " صدایه درونیم ، به خاطره تواناییه ضعیفم در دروغ گفتن ، منزجر شد ، و بلند اه کشید .
ناتالی با توافق گفت " عالی به نظر میاد . حس شوخ طبعی داره ؟ "
" اه ، بله. خیلی خنده داره. البته به صورت خوبش ، نه دست انداختن. نه پرروانه است ، نه طعنه امیز و بغرنج. به روشی دوست داشتنی و اروم "
کالاهان پرسید " خوب پس جذب ِ تفاوتی که با تو داره شدی ؟ "
" فکر کنم قبلا اخراجت کرده بودم "
چشم هاش به خاطره لبخندش تاب دار شد ، و زانوهام خیانت کارانه سست شدن .
ناتالی با لبخندی زیبا گفت " فکر کنم عالی به نظر میاد "
" ممنون " و لبخندش رو با یه لبخند جواب دادم. برایه یه ثانیه ، وسوسه شدم که درباره ی اندرو ازش بپرسم ، ولی با وجود مجرم سابق ِ خشن ، تصمیم گرفتم که این کارو نکنم.
خواهرم پرسید " امروز به جنگ میری گریس ؟ " . یه جرعه از قهوش رو خورد . صادقانه بگم ، هر کاری که میکرد طوری بود که انگار دارن ازش فیلم میگیرن ... سپاسگذارانه ، متعادل و دوست داشتنی.
کالاهان پرسید : " جنگ ؟ "
" بهش نگو. و بله میرم "
ناتالی با تاسف گفت " خوب ، متاسفم ولی من مجبورم به نیو هاون برگردم " فنجونش رو کناری گذاشت " از دیدنت خوشحال شدم کالاهان "
" اشنایی با شما افتخاری بود برایه من " و بلند شد . خوب خوب خوب . مجرمِ سابق طرز درست رفتار کردن رو بلد بود . ... به هر حال ناتالی طرفِ مقابلش بود .
باهاش تا دمِ در رفتم و بغلش کردم . با احتیاط پرسیدم " اوضاع با اندرو مرتبه ؟ "
صورتش جوری روشن شد که انگار داری به طلوع خورشید نگاه میکنی. " اه گریس ... بله "
" عالیه " و یکی از گره هایه موهایه ابریشمیه خوشگلش رو باز کردم " من برات خوشحالم عزیزم "
زمزمه کرد " ممنون. و منم برایه تو خوشحالم گریس ! وایات عالی به نظر میاد " محکم بغلم کرد " به زودی میبینمت ؟ "
" حتما " منم بغلش کردم و قلبم با عشق فشرده شد ، و نگاهش کردم که به سمت ماشینه براقش رفت و از پارکینگ خارج شد . دست تکون داد ، و بعد در پایین خیابون ناپدید شد . لبخندم از بین رفت . مارگارت بلافاصله فهمید که وایات دان ساختگیه ، و کالاهان اوشی ، یه غریبه ی واقعی ، به نظر میرسید که اونم حدس زده . اما ناتالی نه . البته ، اون از خداش بود که من با یه نفر باشم ، مگه نه ؟ اینکه من با یه نفر باشم به این معنی بود که .... خوب . من میدونستم که به چه معنی ایه.
با افسوس به اشپزخونه برگشتم.
" پس " کالاهان رویه صندلی نشسته بود و دست هاش رو پشت سرش گذاشته بود " دوست پسرت گربه ها رو نجات میده "
لبخند زدم . " بله . تویه منطقه ی اونا یه سری مشکلات درباره ی گربه هایه شکاری وجود داره . خیلی ناراحت کننده است . اون به دادشون میرسه . اونها رو تویه یه اخور جمع میکنه و میسپارتشون به دست خانواده هایی که از اونا نگهداری کنن. توام یکی دلت میخواد ؟ "
" یه گربه ی شکاری ؟ "
" اههممم. اونا میگن که حیوونه خانگیت باید به شخصیتت بخوره "
اون خندید ، با یه صدایه شریرانه و خاکستری ، و ناگهان زانوهایه من ضعیف تر از زمانی شدن که من بروس اسپرینگزتین رو تویه کنسرت دیده بودم. " نه ، ممنون گریس "
" خوب اقایه اوشی ، به من بگین که چقدر اختلاس کردین ؟ و از چه کسی؟ "
دهانش با این سوال یه کم سفت شد " 1.6 میلیون دلار . از کارفرمایه محترمم "
" یک .... خدایه من "
ناگهان متوجه شدم که چِکم درست رویه پیشخوان ِ نزیک ِ یخچاله . احتمالا باید میترسیدم ، مگه نه ؟ حالا نه اینکه من یه میلیون دلار تو حسابم داشته باشم. کالاهان نگاه نگران من رو دنبال کرد و ابرویه کبود نشده اش رو یه بار دیگه بالا برد .
گفت " وسوسه برانگیزه . اما من دیگه اون جور زندگی نمیکنم. البته که مقاومت در برابر اونا سخته" و به سمت قفسه ی حاویه کلکسیونه انتیکم از سگ هایه فلزی اشاره کرد.
بعدش بلند شد و اشپزخونم رو پر کرد { منظورش از بزرگیشه } " میتونم برم بالا و پنجره ها رو اندازه بگیرم گریس ؟ "
دهانم رو باز کردم تا اعتراض کنم ، بعد دوباره بستمش . ارزشش رو نداشت . چقدر عوض کردنه پنجره ها طول میکشه ؟ یه چند روز ؟
" ام ، حتما . یه لحظه صبر کن ، بزار مطمئن شم که ... ام... "
" خوب چرا با من نمیای ؟ اینجوری اگه وسوسه شدم تا از جعبه ی جواهراتت کش برم ، تو میتونی منو متوقف کنی "
" فقط میخواستم مطمئن شم که تخت مرتبه " دروغ گفتم " از این طرف "
در 3 دقیقه ی بعدی ، وقتی کالاهان داشت پنجره هایه اتاق خوابم رو اندازه میگرفت ، من با احساس شهوت و ازردگیه خودم کشتی میگرفتم.
بعد اون به اتاق مهمان رفت و همون کارها رو تکرار کرد ، حرکاتش تمیز و تاثر گذار بود ،با متر چارچوب پنجره ها رو اندازه میگرفت و اندازشون رو در دفترچش مینوشت . به در تکیه داده بودم ، و وقتی اون پنجره رو باز کرد و بیرون رو نگاه کرد ، من پشتش رو نگاه میکردم ( راستشو بگم ، باسنش رو ).
گفت " فکر کنم وقتی بخوام پنجره هایه جدید رو بزارم باید یه کم چارچوب رو عوض کنم . ولی تا این پنجره ها رو درنیارم نمیتونم مطمئن شم . خیلی قدیمی هستن "
چشم هام رو به سمت صورتش بالا اوردم " درسته . حتما . خوب به نظر میاد "
به سمتم اومد و نفس من حبس شد . خدایه من کالاهان اوشی فقط یه اینچ با من فاصله داشت . از بدنش گرما مرتعش میشد ، و بدن من به نظر در پاسخ به اون نرم شد و به نوسان افتاد . میتونستم ضربان قلبم رو حس کنم . دستش که هنوزم متر رو نگه داشته بود به پشت دست من خورد ، و من ناگهان مجبور شدم که از راهه دهنم تنفس کنم.
" گریس؟ "
نجوا کنان گفتم " بله ؟ " و میتونستم رگ گردنش رو ببینم . دوست داشتم بدونم بوسیدن اون گردن چه حسی داره ، اینکه انگشت هام رو به درون موهایه ژولیدش ببرم ، اینکه __
پرسید "میشه بری کنار ؟ "
دهنم مثل یه چفت بسته شد . " حتما ! حتما ! فقط داشتم ... فکر میکردم "
خندید و با اون لبخند اشنا ، چشم هاش تاب دار شد.
رفتیم پایین و متاسفانه چند دقیقه ی بعدش کالاهان اوشی کارش تموم شد . " من سفارش ها رو میدم و وقتی رسیدن خبرت میکنم "
گفتم" عالیه "
" خداحافظ . تویه جنگ موفق باشی "
" ممنون " و بدونه هیچ دلیلی قرمز شدم.
" مطمئن شو که درها رو دو چفته میکنی .چون من کل روز خونم "
" هه هه خندیدم . حالا برو . یه سری یانکی هست که من باید بکشمشون"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 10


صدایه غرش توپها در گوشم بود و بوی ِ قوی و تند دود رو حس میکردم . دیدم که 6 سربازِ متحد بر زمین افتادن . پشت خط مقدم توپها دوباره پر شدن.
مارکارت زمزمه کرد : " این کارا خیلی عجیب و خنده داره " و باروت رو به من داد تا بتونم دوباره توپم رو پر کنم.
مشتاقانه گفتم " اه ، ساکت باش. ما داریم به تاریخ ادایه احترام میکنیم . و انقدرم غر نزن . به زودی میمیری. ارزویه مرگ را برایه شما دارم اقایه لینکولن ! " و اروم از " ابه " ، بزرگترین رئیس جمهوری که ملیت ما تا به حال به خودش دیده ، عذرخواهی کردم. مطمئنا اگه ببینه که من یه مینیاتور از لوحه یاد بود ِ لینکولن رو در اتاق خوابم دارم و میتونم ادرس گتیزبورگ رو از حفظ بگم ( که اغلبم این کارو میکردم )، منو خواهد بخشید .
اما برادر در مقابل برادر جنگ هاش رو خیلی جدی میگرفت . ما در حدود 2 هزار داوطلب داشتیم ، و سعی شده بود که هر برخوردی تا اونجایی که ممکنه همون طور باشه که در تاریخ رخ داده . سربازان یانکی تیر زدن ، و مارگارت با یه چشم غره با چشم هایه سبزش به زمین افتاد. یه تیر هم به شونه ی من خورد ، جیغ کشیدم و نزدیکش نقش زمین شدم. به خواهرم گفتم " ساعت ها طول میکشه که من بمیرم . مسمومیت خون به خاطر سرب گلوله. و هیچ راهه درمانی هم وجود نداره . حتی اگه من رو به بیمارستان منطقه هم ببرن ، احتمالا میمیرم . پس در هرصورت مرگیه طولانی و دردناک"
مارگارت گفت " بازم میگم . این کارا احمقانست" و گوشیش رو روشن کرد تا پیام هاش رو چک کنه.
گفتم " هیچ فاربی { یه واژه برایه نشون دادن اینکه یه وسیله ای غیر تاریخی داره استفاده میشه } نباید همراهت باشه "
" چی؟ "
" گوشیت ! تو اینجا نمیتونی هیچ چیز مدرنی داشته باشی. و اگه خیلی احمقانست ، برایه چی اومدی؟ "
" بابا پدره جونی رو در اورده بود __" منشی ِ حقوقی مارگارت که خیلی وقت بود براش کار میکرد " __ تا اینکه اون تقریبا به دست و پام افتاد تا قبول کنم و شرِ زنگ زدن هایه بابا رو کم کنم. در ضمن ، میخواستم از خونه خارج شم "
" خوب ، حالا که اینجایی ، پس اینقدر غر نزن " دست هاش رو گرفتم و یه سرباز یاغی رو تصور کردم که از برادر ِ در حال ِ مرگش انتظاره هم دردی داره . " ما بیرونم ، روزه قشنگیه ، و ما در میان ِ شبدر هایه خوشبو بر رویه زمین دراز کشیدیم " . مارگارت جواب نداد . به سمتش نگاه کردم. داشت گوشیش رو بررسی میکرد و اخم هاش در هم رفته بود ، که در مورد ِ مارگارت این حالت غیر عادی نبود . ولی لباش با حالت ِ مشکوکی میلرزید . انگار الانه که بزنه زیر ِ گریه . ناگهان بلند شدم و نشستم. " مارگز ؟ همه چیز مرتبه ؟ "
" اه ، همه چیز عالیه "
پدرم با گام هایه بلند به سمت ما اومد و گفت " مگه قرار نیست شما مرده باشین ؟ "
" " متاسفم پدر . منظورم اینه که ، متاسفم ژنرال جکسون " و مطیعانه دوباره رو چمن ها افتادم .
" مارگارت ، لطفا . اونو بزار کنار. کلی ادم زحمت کشیدن تا همه چیز موثق و دقیق باشه "
مارگارت چشم غره رفت " بال ران تو کانکتیکات . واقعا خیلی موثقه "
پدر نالید . یه افسرِ خودی به سمتش دوید . پرسید " ما باید چی کار کنیم قربان ؟ "
پدر فریاد زد " پس با سر نیزه بهشون حمله میکنیم قربان { جمله ایه که ژنرال جکسون توی ِ جنگ بال ران به کارش برد } " . به خاطر این کلمات تاریخی یه کم هیجان زده شدم. عجب جنگی بود ! 2 تا افسر با هم مشورت کردن ، و بعد برگشتن و به تفنگدارانی که در طرف تپه بودن ، ملحق شدن.
مارگارت گفت " من ممکنه نیاز داشته باشم که یه کم از استوارت دور باشم "
دوباره نشستم ، و یه پشت پا زدم به یه افسر خودی که اومده بود توپم رو جابه جا کنه . ازش عذر خواهی کردم . " برو بگیرشون " اون افسر و یه پسر دیگه توپ رو بلند کردن و هلش دادن وسط یه مشت تیرانداز و فریاد فرماندهان بلند شد . " مارگارت جدی میگی؟ "
جواب داد " من به یه کم فاصله نیاز دارم "
" چی شده ؟ "
اه کشید . " هیچی. مشکل همینه. ما 7 ساله که ازدواج کردیم ، درسته ؟ و هیچ چیزی فرق نکرده. زندگیمون تکراری شده . خونه رفتن. خیره شدن به هم سر میز شام. اخیرا ، وقتی داره درباره ی کارش یا یه خبر دیگه صحبت میکنه ، من بهش نگاه میکنم و فکر میکنم که ، » همین بود ؟ « "
یه پروانه که روی ِ دکمه ی برنجی ِ یونیفرمم نشسته بود ، بالهاش رو باز کرد و پرواز کرد رفت . یه افسر ِ متحد به سمتمون دوید و پرسید " شما دخترا مردین ؟ "
" اه ، بله . متاسفم " دوباره دراز کشیدم ، دست مارگارتم کشیدم تا اونم به من ملحق شه. پرسیدم " مارگز ، چیز ِ دیگه ای هم هست ؟ "
" نه " . چشم ها رو از من گرفت و پشت حرفهاش پنهان شد . اما مارگارت کسی نبود که به همین راحتی همه چیز رو بروز بده . " فقط اینکه ... من نمیدونم ایا اون واقعا منو دوست داره یا نه . یا اینکه ایا من واقعا اونو دوست دارم. اینکه ایا ازدواج همینه یا ما اشتباهی با هم ازدواج کردیم "
روی ِ چمن دراز کشیده بودیم و دیگه حرفی نزدیم . گلوم احساس تنگی میکرد . من استوارت رو که یه مرد اروم و ساکت بود رو خیلی دوست داشتم . باید اعتراف کنم که واقعا اونو خیلی خوب نمیشناختم. من اونو گهگاه سر ِ کار میدیم ، اونم اغلب از راه دور.ولی مطمئن بودم که دانش اموزای ِ مننینگ عاشقشن . شام خانوادگیمونم یا با دعوایه مامان و بابام یا تک گویی ِ ممه راجع به اینکه چه بلایی سر ِ دنیا اومده میگذشت و فرصتی برای ِ حرف زدنه اندرو پیش نمیومد. اما چیزی که من میدونستم این بود که اون یه ادم مهربون و باهوش ِ و نسبت به خواهرم خیلی باملاحظه است . حتی اگه زیادی بخوای اصرار کنی میگم که اون یه کم زیادی خواهرم رو میپرستید و همیشه تسلیم اون بود .
صدای ِ فرار سربازان متحد و فریاد پیروزمندانه ی سربازان یاغی فضا رو پر کرده بود .
مارگارت پرسید " الان میتونیم بریم ؟ "
" نه . بابا همین الان داره سیزدهمین تفنگ رو جمع میکنه . منتظر باش .. منتظر باش ... " رو ارنجم بلند شدم تا بتونم ببینم و لبخند زدم .
ریک جونز که نقش کلنل بی رو بازی میکرد با فریاد گفت " و این هم جکسون ، یه دیوار ِ سنگیه واقعیه "
" هوراااااا ، هورااااا " با این که قرار بود مرده باشم اما نمیتونستم با بقیه فریاد نکشم . مارگارت سرش رو تکون داد اما داشت لبخند میزد .
مارگارت بلند شد وایستاد " گریس ، تو واقعا باید زندگیت رو درست کنی "
پرسیدم " خوب ، استوارت چی فکر میکنه ؟ " و دستش رو که به سمتم دراز شده بود رو گرفتم .
" اون گفت که هر کاری لازمه بکنم تا به مغزم سر و سامون بدم " مارگارت سرش رو تکون داد . حالا چه به حالت تایید یا بیزاری. اون طور که مارگارت رو میشناختم ، احتمالا از رویه بیزاری بود . " خوب ، گریس ، گوش کن. فکر میکنی من بتونم یکی دو هفته ای بیام خونه ی تو ؟ شایدم یه کم بیشتر ؟ "
" حتما ، هر چقدر که خواستی بمون "
" اه ، هی گوش کن. من میخوام تورو با یه پسر اشنا کنم. اسمش لستر ِ. هفته ی پیش توی ِ نمایشگاه مامان دیدمش. اون وسایل اهنی درست میکنه یا یه همچین چیزی "
" وسایل اهنی ؟ لستر ؟ اه مارگارت ، یالا " بعد مکث کردم . مطمئنا از دوستِ سرباز سابقم که بهتر بود . " بامزه است ؟ "
" خوب . نمیدونم. دقیقا بامزه نیست ، ولی خوب در نوع خودشه جذابه "
" لستر ِ اهن ساز . در نوع خود جذاب . خوب به نظر نمیاد "
" که چی ؟ فقیرا ادم حساب نمیشن ؟ و تازه ، خودت گفتی که میخوای یه نفر رو ملاقات کنی ، خوب داری ملاقاتش میکنی دیگه . اوکی ؟ اوکی. بهش میگم بهت زنگ بزنه "
زمزمه کردم " خیلی خوب. هی مارگز ، درباره ی اون اسمی که بهت داده بودم تحقیق کردی؟ "
" چه اسمی ؟ "
" مجرم سابق ؟ کالاهان اوشی ، همسایم ؟ بیشتر از یک میلیون دلار اختلاس کرده "
" نه ، تحقیق نکردم . ببخشید . این هفته میگردم دنبالش . اختلاس . خیلیم بد نیست ، مگه نه ؟ "
" خوب ، خوبم نیست مارگز . تازه بیشتر از یه میلیون دلارم هست "
مارگز با شادی گفت " خوب از تجاوز و قتل که بهتره . نگاه کن ، اونجا دونات هست . خدایا شکرت . دارم از گشنگی میمیرم "
و با این حرف ، به سمت دسته هایی که وایستاده بودن ، دونات میخوردن و استارباکس مینوشیدن رفتیم. مسلما ، این از نظر تاریخی درست نبود ، ولی مطمئنا از گوشت قاطر و کلوچه ی ارد ذرت بهتر بود .
شب یه ساعت وقت گذاشتم تا تفنگ هام رو که خاکی و پر ِ خار شده بودن رو تمیز کنم و بعد لباسم رو عوض کردم. از طریق ِ سایت e community 2 تا قرار پشت هم داشتم ... خوب دقیقا قرار عشقی نبودن ، بلکه یه جور ملاقات بودن تا ببینیم دلیلی وجود خواهد داشت که دوباره هم رو ببینیم یا نه . اولین قرارم با جف بود که در واقع خیلی خوب به نظر میومد . شغلش در مورد صنعت سرگرمی بود و عکسش ادمو جذب میکرد . اونم مثل من ، از باغبونی ، پیاده روی و فیلم هایه تاریخی خوشش میومد . خوب همه ی اینا یعنی چی ؟ ولی تصمیم گرفتم که شرایط رو مرور کنم. . این که دقیقا شغلش چی بود رو نمیدونستم. صنعت سرگرمی ... هممم. ممکنه یه نماینده یا همچین چیزی باشه . یا صاحب یه استدیو یا کلاب باشه. واقعا خیلی فریبنده به نظر میومد .
جف و من قراربود همدیگه رو توی ِ فارمینگتون ملاقات کنیم و بعدش میرفتم تا با لئون غذا بخورم . لئون یه معلم علوم بود ، پس در نتیجه کلی حرف داشتیم که با هم بزنیم .... درحقیقت ، 3 تا میلی که تا الان به هم زدیم هم درباره ی درس دادن ، لذت ها و چالش هاش بوده. و من میخواستم اطلاعات بیشتری ازش داشته باشم .
به محل قرار رفتم ، به یکی از اون مکان های ِ زنجیره ای نزدیک فروشگاه که یه عالم تیفانی های ِ تقلبی و خاطرات ورزشی داشت .
جف رو از رو عکسش شناختم _ اون قد کوتاه و یه جورایی بامزه بود ، با موهای قهوه ای ، چشم های قهوهای ، و یه چاه زنخدان دوست داشتنی روی ِ گونش. همدیگه رو به حالت عجیب غریبی بغل کردیم ، از اونایی که نمیدونی قراره تا کجا پیش بری و بعدشم مثل ِ زنای ِ خونه دار گونه هامون رو به هم زدیم . اما جف که فهمیده بود اوضاع یه جوریه لبخند زد ، و این کارش باعث شد که ازش خوشم بیاد. به سمت یه میز کوچک رفتیم ، یه لیوان مشروب سفارش دادیم و شروع کردیم به صحبت . و اون موقع بود که همه چی شروع به کج روی کرد .
" خوب جف ، دوست دارم بدونم که شغل تو چیه . دقیقا چی کار میکنی ؟ " . یه جرعه از مشروبم خوردم .
" من شغل خودم رو دارم "
" درسته ، و اون چیه ؟ "
" سرگرمی " دزدکی خندید و نمکدون و فلفل رو مرتب کرد .
مکث کردم . " اه . و دقیقا چه طور سرگرم میکنی ؟ "
پوزخند زد . " این جوری ! " به پشتی ِ صندلی تکیه داد . بعد ، یهویی با حرکت ناگهانیه دستش ، میز رو به اتش کشید . ^__^
بعدا اتش نشانی اومد و اتش رو خاموش کرد . وقتی همه چیز به نظر مرتب شد و میشد برگشت به رستوارن که بخشی ازاون به خاطر " سرگرمی " جف ، پوشیده از کف اتش خاموش کن شده بود ، جف التماس کنان به سمت من برگشت " دیگه این روزا کسی از شعبده بازی خوشش نمیاد ؟ " . مثل یه توله سگ گیج به من نگاه کرد .
افسر پلیس انجام وظیفه کرد و گفت " تو این حق رو داری که سکوت کنی "
جف به پلیسی که به نظر میومد چندان اهمیت نمیده گفت " نمیخواستم انقدر اتیش بزرگ بشه "
پرسیدم " پس تو یه شعبده بازی؟ " نوک موهام به طور ناچیزی سوخته و یه کم جاش مونده بود .
همونطور که پلیس داشت بهش دستبند میزد گفت " این رویای منه . جادو همه ی زندگی ِ منه "
" اه . در این مورد برات ارزوی ِ موفقیت میکنم "
من این طور فکر میکنم یا نه واقعا مردای ِ زیادی رو وقتی که من پیششون بودم بهشون دستبند میزدن ؟ اول کالاهان اوشی ، بعدشم جف. این رو اعتراف میکنم که وضع کالاهان خیلی بهتر از جف بیچاره بود که مثل موشی بود که افتاده تو تله . بله ، وقتی بحث ِ دستبند باشه ، کالاهان اوشی __ قطار تفکراتم رو متوقف کردم. یه قرار دیگه هم داشتم . لئون ِ معلم نفر ِ بعدی بود ، پس رفتم و خیلی خوشحال بودم که اتش نشان هایه فارمینگتون خیلی موثر بودن و باعث شدن که دیر نکنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
لئون خیلی خیلی نوید دهنده تر به نظر میومد . به جذابیت اِد هریس کچل بود ، با چشمانی زیبا و درخشان به رنگ ابی ، و خنده ای پسرانه . به نظر از دیدینم خوشحال شد، و با این کارش منو جذب خودش کرد . حدودا یه ساعتی درباره ی شغل معلمی ، والدینی که درباره ی بچه هاشون زیادی وسواس به خرج میدن ، و ارتقاء دادن ِ ذهن ِ روشن بچه ها با هم حرف زدیم .
" خوب گریس ، بزار یه چیزی رو ازت بپرسم " و پوست سیب زمینی ها رو کنار گذاشت تا بتونه دستم رو لمس کنه ، و من خوشحال بودم که این هفته ولخرجی کرده بودم و مانیکور و پدیکور کرده بودم . چهرش جدی شد " به نظرت مهم ترین چیز توی ِ زندگیت چیه ؟ "
جواب دادم " خانوادم . ما خیلی به هم نزدیکیم . من دو تا خواهر داریم ، یکیشون از من بزرگتره ، و اون یکی __ "
" فهمیدم . دیگه چی گریس ؟ انتخاب بعدیت چیه ؟ "
" امم ، خوب ... فکر کنم دانش اموزام. واقعا دوسشون دارم ، و دلم میخواد اونا به تاریخ علاقه مند بشن . اونا __ "
" اه ، ها . چیز دیگه ای هم هست گریس ؟ "
" خوب " یه کم از این که وسط حرفم میپرید رنجیده خاطر شده بودم " مطمئنا . منظورم اینه که ، من برای ِ شهروندان بزرگسال داوطلبانه کار میکنم ، با دوستم جولیان که معلم ِ رقصه ، باهاشون رقص مجلسی کار میکنیم . بعضی مواقع کتاب میخونم برای اونایی که نمیتونن به تنهایی بخونن "
پرسید " تو مذهبی هستی ؟ "
مکث کردم. من مطمئنا ادم ِ معنوی ای بودم ولی نه مذهبی . " یه جورایی اره . منظورم اینه که ، ماهی یکی دوبار به کلیسا میرم ، و من __ "
" دوست دارم احساست رو درباره ی خدا بدونم "
پلک زدم . " خدا ؟ " لئون سر تکون داد . " امم . خوب ، خدا ... خوب ، اون خیلی بزرگه " تصور کردم که خدا داره به من چشم غره میره . یالا گریس . گفتم " بزار روشنایی همه جا رو فرا بگیره " و یوهو ، همه جا روشن شد! نمیتونی بهتر از این جواب بدی. " اون بزرگه " . به خاطر خدا ؟ گرفتی ؟ به خاطر خدا ؟ ( همیشه فکر میکردم که خدا خیلی شوخ طبعه . مجبوره ، مگه نه ؟ )
چشم های ِ ابی و ( دارای ِ احساسات مذهبی ؟ ) درخشان لئون باریک شدن . " بله ، اون بزرگه . تو مسیحی هستی ؟ تو مسیح رو به عنوان فردِ نجات دهنده ی خودت قبول داری ؟ "
" خوب ... مطمئنا " مسلما ، نمیتونستم حتی تصور کنم که یه نفر تو خانوادمون ( نسل می فلاور ، یادتونه ؟ ) تا حالا از واژه ی نجات دهنده شخصی استفاده کرده باشه ... ما به کلیسا میرفتیم و همه چیز یه کم فلسفی باقی مونده بود . " همینطور مسیح هم خیلی .... خوبه " و حالا مسیح هم ، همونطور که به صلیب بسته بودنش ، سرش رو به خاطر من بالا اورده . واوووو. ممنون گریس. این چیزیه که من وقتی اینجا بمیرم به دست میارم ؟
لئون با افتخار گفت : " مسیح نجات دهنده ی منه . گریس ، من دوست دارم تورو به کلیسای خودم ببرم تا تو بتونی معنی ِ واقعی ِ تقدس رو درک کنی "
صورتحساب رو بیارین لطفا ! " لئون ، در واقع من خودم یه کلیسا دارم . خیلی هم خوبه . نمیتونم بگم که دوست دارم به یه کلیسای ِ دیگه برم "
چشمهای ابی ِ مذهبی باریک شدن . اخم کرد " من فکر نمیکنم که تو واقعا اون طور که باید و شاید به خدا اعتقاد داشته باشی "
اوکی ، دیگه تحملم تموم شد . " خوب لئون . بیا صادق باشیم . تو 42 دقیقست که منو میشناسی . اون وقت میشه بگی از کدوم جهنم دره ای متوجه شدی ؟ "
با این حرفم لئون به عقب تکیه داد . " کفر گو" و ناگهان سرپا ایستاد " منو ببخش گریس ! ما اینده ای با هم نخواهیم داشت ! تو مستقیما به جایی _ که _ میدونی میری "
بهش یاداوری کردم " قضاوت نکن. از دیدنت خوش حال شدم و امیدوارم بتونی یه نفر دیگه رو پیدا کنی " . مطمئن بودم که خدا به این کارم افتخار میکنه . نه این که این یه جمله از بزرگان باشه ، اما همون مثال ِ که اگه یکی بهت سیلی زد ، تو اون یکی گونت رو بیار جلو و این حرفا بود .
وقتی تو ماشینم نشستم ، دیدم که تازه ساعت هشته . تازه ساعت 8 بود و من اتیش گرفتن و محکوم شدن به جهنم رو تجربه کرده بودم... و هنوزم هیچ دوست پسری نداشتم. افسوس خوردم.
خوب . من یه علاج خوب برای ِ تنهایی میشناسم و اسم اونم گلدن میدو بود . 20 دقیقه ی بعد ، توی ِ اتاق 403 نشسته بودم.
" با یک زمزمه ی اغوا گرانه ، لباس خواب اطلسیش بر زمین افتاد " مکث کردم و به تنها شنونده ی خودم نگاه کردم ، و بعد دوباره ادامه دادم . " چشمان او { مذکر } با میل و خواستنی که در ان موج میزد ، به رنگ لاجوردی درامدند ، بدنش با دیدن سینه ی او به اتش کشیده شد . گفت { مونث } " من به شما تعلق دارم سرورم " و لبانش از هم گشوده شدند . مغزش برای ِرسیدن به سینه ی او به دوران افتاد ... این مسخره ترین وجه صفتی ای بود که تا حالا شنیدم . مطمئن باش که مغزش به سمت سینه ی اون نرفته "
یه نگاه به اقای ِ لارنس انداختم و فهمیدم که اون اصلا تو باغ نیست . اقای لارنس یه مرد کوچولو و اب رفته بود که صحبت نمیکرد، با موهایی سفید و چشمانی خالی ، دستانی که دائما بر روی ِ لباسش کشیده میشدن و بازوانی که بر روی ِ صندلی راحتیش بود . در این یه ماهی که براش کتاب میخوندم ، یه بارم ندیده بودم که صحبت کنه . امیدوار بودم که اون از جلساتی که با هم میگذرونیم لذت ببره و در مغزش از جیمز جویس کمک نخواد . " خوب . برمیگردیم به داستانمون . مغزش به دوران افتاد . ایا جرات میکند که این شهوت ممنوعه را قبول کرده و بگذارد تا میلش بر او غلبه کند؟ "
" من که فکر میکنم باید بزاره "
از جام پریدم و کتاب زرق و برق دار از دستم افتاد . کالاهان اوشی در چارچوب در وایستاده بود و با سایزش اتاق رو کوچک کرده بود . پرسیدم " تو اینجا چی کار میکنی ایرلندی ؟ "
" بهتره بپرسیم تو اینجا چی کار میکنی "
" من برای ِ اقای لارنس کتاب میخونم. اون این کار رو دوست داره " امیدوارم بودم که اقای لارنس دست از سکوت 2 سالش برنداره تا بزنه زیر حرفم " اون بخشی از برنامه ی کتاب خوانی ِ منه "
" واقعا ؟ به علاوه اون پدربزرگ منه "
با تعجب سرم به عقب کشیده شد . " این پدر بزرگه توئه ؟ "
" بله "
" اوه . خوب ، من بعضی مواقع برایه ... برایه مریض ها کتاب میخونم "
" برای ِ همه ؟ "
" نه . فقط مریض هایی که هیچ __ " صدام قطع شد .
کالاهان جمله ام رو تموم کرد " مریض هایی که هیچ بازدید کننده ای ندارن ؟ "
" درسته "
4 سال پیش وقتی ممه به اینجا اومد ، من برنامه ی کتاب خوندم رو شروع کرده بودم . توی ِ گلدن میدو ملاقاتی داشتن برا خودش یه سمبلی بود ، و یه روز وقتی داشتم گشت میزدم به این بخش اومدم _ بخش امن _ و دیدم که خیلی از ادمای ِ اینجا تنهان . خانوادشون یا راه دور بودن و نمیتونستن اغلب به اونها سر بزنن یا تحمل اندوهناک بودن ِِ این بخش رو نداشتن . در نتیجه من شروع به کتاب خوندن کردم . واضح بود که کتاب خواسته ی ِ ارباب ، چندان کتاب کلاسیکی نبود __ در هر حال از نظر ادبی نبود __ ولی به نظر میومد که توجه شنوندگانم رو جلب میکنه . خانم کیم از اتاق 39 ، وقتی لرد بارتون ، کلاریسا رو سوال بارون کرد ، واقعا گریه کرد .
کالاهان از چارچوب جدا شد و به درون اتاق اومد . " سلام پاپا " و سرِ پیرمرد رو بوسید . پدربزرگش اون رو نشناخت . وقتی کالاهان به پیر مرد ِ نحیفی که مثل همیشه شلوار و ژاکت تمییزی پوشیده بود نگاه کرد ، چشم هام به سوزش افتادن .
بلند شدم و گفتم " خوب ، من شما دوتا رو تنها میزارم "
" گریس "
" بله ؟ "
" از اینکه بهش سر میزنی ممنونم " . مکث کرد و بعد به من نگاه کرد و لبخند زد ، و من به خودم افتخار کردم " قبلاها اون عاشق کتاب هایی بود که درباره ی شرح زندگیه "
" اوکی . شخصا فکر میکنم که دوک و فاحشه یه کم بیشتر به ادم نیرو میدن ، اما هر چی تو بگی . " مکث کردم.دیدم که دارم میپرسم " شماها به هم نزدیک بودین ؟ "
جواب داد " بله " . نمیشد از حالتش چیزی رو فهمید . همونطور که پدربزرگش داشت بر روی ِ ژاکتش دست میکشید ، کالاهان به صورت اون نگاه میکرد . دستش رو بر روی ِدست پیرمرد قرار داد و جلوی ِ حرکت عصبی و دائمی اون رو گرفت " اون مارو بزرگ کرده . من و برادرمو"
دودل بودم ، میخواستم مودب باشم اما داشتم میمردم از کنجکاوی . پرسیدم " چه اتفاقی برای ِ والدینیت افتاده ؟ "
" وقتی 8 سالم بود مادرم فوت کرد . تا حالا هیچ وقت پدرم رو ندیدم "
" متاسفم " . کالاهان سرش رو تکون داد. " برادرت چطور ؟ اونم اینجا زندگی میکنه ؟ "
صورت کالاهان سخت شد " فکر کنم اون سمت غرب باشه . اون ... دوره . فقط من موندم " مکث کرد و وقتی به پدربزرگش نگاه کرد صورش نرم تر شد .
اب دهنم رو قورت دادم . ناگهان ، با وجود دعواهای ِ دائم ِ مامان و بابا ، و انتقاد های ِ ممه ، خانوادم زیادی خوب به نظر اومدن. عمه ها و عمو ها ... دختر عمه کیتی ِ بدجنس ... و خوهر هام ، البته ، اون عشق قدیمی و وحشی ای که نسبت به دوتاشون داشتم . حتی تصور اینکه از اونها دور باشم هم برام غیر ممکن بود .
دوباره با حالتی تقریبا زمزمه وار گفتم " متاسفم "
کال به من نگاه کرد و بعد اندوه وار خندید " خوب ، من بچگیه نرمالی رو داشتم . بیسبال بازی کردم . به کمپ رفتم. ماهیگیری. و این جور کارهای ِ معمولیه پسرانه "
" خوبه " گونه هام میسوختن . صدای ِ خنده ی کالاهان در سینم پیچید . انکارش نمیکنم . به نظرم کالاهان اوشی خیلی خیلی جذاب بود .
پرسید " چه وقتایی به اینجا میای ؟ "
" اه ، معمولا یکی دوبار در هفته . با دوستم جولیان به بزرگسالا اموزش رقص میدیم . هر دوشنبه ، از ساعت 7.30 تا 9 " لبخند زدم . شاید اونم بیاد . و ببینه که وقتی با دامنم میچرخم و افراد اونجا رو خوشحال میکنم ، چقدر بامزه میشم . شاید __
" کلاس رقص ، هاه ؟ بهت نمیخوره "
" و این یعنی چی؟ "
" بدنت مثل رقاص ها نیست "
نصیحتش کردم که " احتمالا دیگه باید ساکت شی "
" گوشتت یه کم بیشتر ازاون دخترایی ِ که تو تی وی نشون میدن "
" الان دیگه باید ساکت شی " بهش خیره شدم . خندید .
ادامه داد " و مگه رقاص ها دلپذیر نیستن ؟ تمایل ندارن که ادما رو با چنگگ و این چیزا بزنن "
" شاید تو یه چیزی داری که ادم دوست داره با چوب بزنتش . بالاخره من تا حالا وایات رو نزدم "
" بله . به هرحال ، این مرد ِ کامل کجاست ؟ هنوزم این دور و بر ندیدمش " چشم هاش یه حالت تمسخر داشت ، جوری که انگار خوب میدونه چرا اون اینجا نیست . برای اینکه هیچ ادم ِ عاشق گربه ها ، خوش قیافه و جراح کودکانی عاشق یه معلم تاریخ با موهایی وحشی نمیشه که دوست داره در اخر هفته تظاهر کنه که تا سر حد مرگ ازش خون رفته. قبل از اینکه مغزم شانسی داشته باشه ، غرورم جواب اون رو داد .
" وایات این هفته تو بوستونه . و داره یه پروتوکل درمان جدید در مورد بچه های ِ زیر 10 سال ارائه میده " . خدای بزرگ . این یکی رو دیگه از کجا اوردم ؟ ظاهرا اون همه برنامه هایِ تلویزیونی که درباره ی بهبود بیماری ها دیده بودم داشت خودش رو نشون میداد .
" اوه " به نظر تحت تاثیر قرار گرفته بود .... یا من این طور فکر میکردم . " دلیل دیگه ای هم هست که اینجا باشی ؟ "
داشت مرخصم میکرد . " نه . هیچی . پس . خداحافظ اقای لارنس. وقتی نوه ی دلرباتون این دور و بر نبود ادامه ی کتاب رو براتون میخونم "
کالاهان گفت " خداحافظ گریس" اما من جواب ندادم و به جاش با حالتی اراسته ( و دلپذیر ، لعنتی ) از اتاق خارج شدم.
وقتی داشتم به سمت خونه میروندم اعصابم بهم ریخته بود. با این که کالاهان اوشی کاملا حق داشت که به وجود وایات دان شک کنه ، این منو اذیت میکرد . مطمئنا ، یه چنین مردی وجود داشت که بتونه از من خوشش بیاد . این قدرم غیر ممکن نبود ، درسته ؟ شاید ، فقط شاید ، اون بیرون یه جراح کودکان واقعی با لبخندی عالی و چاه زنخدان وجود داشت .
نه فقط یه شعبده باز که تمایل به اتش زنی داره یا یه خشک مذهب و یا یه مجرم سابق که زیادی میدونه .
حداقل انگوس من رو میپرستید . خدا حتما وقتی داشت سگ ها رو خلق میکرد به فکر زن های ِ مجرد بوده . من هدیه ی اون رو که یه رول دستمال توالت درب و داغون و کفش های ِ جویده بود رو قبول کردم ، و ازش تشکر کردم که چیز دیگه ای رو خراب نکرده و بعد اماده شدم تا به رختخواب برم .
تصور کردم که درباره ی اتفاق هایه امروز با وایات دان صحبت میکنم . اینکه چطور به این روز بد میخونده __ البته اگه ما واقعا با هم قرار میزاشتیم ، هیچ روز ِ بدی وجود نداشت __اما بازم . اون میخنده و ما حرف میزنیم و درباره ی اخر هفته نقشه میکشیم . ما یه رابطه ی ملایم ، دوست داشتنی و عاقلانه با هم داریم . به ندرت با هم دعوا میکنیم . اون فکر میکنه که من دوست داشتنی ترین موجود توی ِ دنیام . حتی موهای من رو هم تحسین میکنه. و فقط برای ِ اینکه بدونم که به یاد ِ منه ، برام گل میفرسته .
و با این که خیلی خوب میدونستم اون واقعیت نداره ، با این حال حس ِ بهتری داشتم. دوست پسر ِ خیالی ِ قدیمی من داشت تمام سعی خودش رو میکرد . من میدونستم که یه ادم خوب ، باهوش و با ارزش هستم . اگه چشمه ی قرارهای عاشقانه توی ِ کانکتیکات خشک شده بود ، خوب چه ضرری داشت که ادم یه کم تصور کنه ؟ مگه ورزشکاران المپیک این کارو نمیکردن ؟ اینکه یه شیرجه یا اسب سواری ِحسابی رو تصور کنن تا بتونن بهش برسن ؟ وایان دان هم همین طوری بود .
و من مطمئن بودم که ، این که همش تصویر کالاهان اوشی جلو روم راه میره ، کاملا تصادفی بود .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 11


تامی میچنرپیشنهاد کرد " جِب استوارت کیه ؟ "
با خنده گفتم " درسته ؟ " . هم تیمی هاش تشویقش کردن و تامی ، که کاپیتان تیمش بود ، از غرور قرمز شد . " یکی دیگه انتخاب کن تام "
گفت " من رهبران جنگ داخلی رو انتخاب میکنم خانم اِم "
" هزار امتیاز برای رهبران . این نایب رئیس اتحادیه ، کل زندگیش رو بیمار بود و هیچ وقت وزنش از هزار پوند بیشتر نشده "
تیم هانتر سروصدا کردن . مالوری حدس زد " جفرسون دیویس کیه ؟ "
" نه عزیزم ،متاسفم ، اون خود رئیس اتحادیه بود . تامی ، تیمت میتونه حدس بزنه ؟ ". بچه ها دور هم جمع شدن و شروع به مشورت کردن.
اما کِرک ، دانش اموز روزانه ی مدرسه که از تامی خوشش میومد ، در گوشش زمزمه کرد . من کاری کرده بودم که اونا حتما هم تیمی بشن . تامی از اون یه سوال پرسید و اما هم سرش رو تکون داد . اِما گفت " اَلِک اِستفنز کوچک کیه ؟ "
" درسته اما . کارت خوب بود "
تامی دست هاشو به دست اما زد { به حالت بزن قدش ^__^ } و با این کارش باعث شد اون از خوشحالی از جاش بپره .
به دانش اموزام نگاه کردم . بحث مسائل جنگ داخلی ! موفقیت امیز بود . به ساعت نگاه کردم و شکه شدم که تقریبا دیگه وقتی باقی نمونده بود . " اوکی ، مسئله ی اخر ! همگی. اماده هستین ؟ این نویسنده برنده ی جایزه ی پالیتزِر شده ، و کتابش درباره ی افت و خیز های ِ جنوب از دیدگاه یک زن است و هیچ وقت هم کتاب دیگه ای رو ننوشته "
موضوعات مربوط به مسئله رو با اشتیاق زمزمه میکردم و بین گروه ها راه میرفتم . گروه تامی خوب داشت پیش میرفت ، هرچند که دانش اموز مورد علاقم ، داشت جلوی ِ کِری که تو یه گروه دیگه بود ، خودنمایی میکرد و سرِ همه ی گزینه ها شرط میبست .
" خودکاراتون رو بزارین کنار . اوکی ، هانتر ، تیم تو 9 هزار امتیاز داره . شرط بندیتون ؟ اوه میبینم که روی ِ مزرعه شرط بستین . چه جسورانه . اوکی هانتر . جوابت لطفا ؟ "
اون تخته ی مربوط به گروه خودش رو بالا برد . خودم رو عقب کشیدم . " نه . متاسفم هانتر . جواب این سوال استفان کِرین نیست . البته ، اون داستان ِ نشان سرخ شجاعت رو نوشته که درباره ی جنگ ِ چنسِلورسویل ِ، در نتیجه تلاش خوبی بود . تامی ؟ تو سرِ چی شرط بستی ؟ "
با افتخار گفت " ما سر ِ همشون شرط بستیم خانوم ام " و برگشت ، به کری نگاه کرد و چشمک زد . لبخند اِما از بین رفت .
" و جوابت تامی؟ "
تامی به سمت هم گروهی هاش برگشت . با هم گفتن " مارگارت میچل { نویسنده ی برباد رفته ^__^ } کیه ؟ "
با فریاد گفتم " درسته "
جوری از خوشحالی فریاد میزدن که اگه یکی میومد فکر میکرد که اینا یه جام جهانی ای چیزی بردن . میرقصیدن و همدیگرو بغل میکردن. در همین حال ، گروه هانتر استون غرغر میکردن .
اعلام کردم که " گروه تامی ... شما تکلیف خونه ندارین " . و اونا بیشتر تشویق کردن و دست زدن . " گروه هانتر ، متاسفم بچه ها . 3 صفحه درباره ی مارگارت میچل ، و واقعا شرم اوره اگه تا حالا بر باد رفته رو نخونده باشین . اوکی ! کلاس تمومه "
10 دقیقه ی بعد ، در هال لهرینگ ، با بقیه ی همکاران ِ دپارتمان تاریخ ، توی ِ اتاق کنفرانس نشسته بودم _ دکتر اکخارت : رئیس / پاول بوکانیو : در جایگاه بعد از اون قرار داشت / کسی که بدشانسانه اسمش واین دیگلر بود : جدیدترن معلممون که درست سال پیش استخدام شده بود / اوا میچنر : ادمِ دنبال سکس.
اوا میچنر با صدای ِ سکسیه مخصوص خودش زمزمه کرد " به نظر امروز کلاست از کنترل خارج شده بود . خیلی شلوغ پلوغ بود ! بچه های کلاسم به زور میتونستن تمرکز کنن "
تو دلم غرغر کردم ، نه اینکه حالا کلاست برای ِ 20 گرفتن نیاز به این کارام دارن .با لبخند گفتم " داشتیم درباره ی مسائل بازی میکردیم. خیلی روح بخش بود "
" خیلی پر سروصدا هم بود " یه چشمک سرزنش امیز ... یکی دیگه ... وبله ، اینم سومیش .
دکتر اکخارت به سمت راس میز رفت و نشست ، فعالیتی که به طور قابل ملاحظه ای زمان برد ، و همینطور تلاش . بعد با خونسردی ِ مخصوص خودش یه سرفه کرد که باعث شد سال اولی ها از جاشون بپرن بالا . دکتر اکخارت ، یه جنتلمن واقعی، که متاسفانه از حموم روزانه بدش میومد ، از زمانی که بچه ها یونیفرم میپوشیدن و اگه کار بد میکردن ممکن بود در یه اتاق دربسته حبسشون کنن یا اینکه بزننشون ، اینجا کار میکرد . اون اغلب افسوس اون زمان ها ی شاد رو میخورد . همچنین ، مرد ِ با استعدادی بود .
الان دست های ِ ارتروزیش رو باز و بسته کرد . " همونطور که مطمئنا همتون شنیدین ، امسال اخرین سالیه که من ریاست دپارتمان تاریخ رو در منینگ بر عهده دارم "
اشک در چشمام جمع شد . نمیتونستم تصور کنم که دیگه دکتر اکخارت پیر در منینگ نباشه . دیگه کی مخفیانه با من جلسه میزاشت تا درباره ی عملکردهای ِ متوالیان یا ناهار ترسناکی که با مدیران داشتیم صحبت کنه ؟ دیگه کی وقتی که والدین عصبانی زنگ میزدن تا درباره ی نمره ی 18 بچه هاشون بپرسن از من دفاع میکرد ؟
" مدیر اِستانتون ، از من خواسته که دنبال یه جانشین بگردم ، و البته همونطور که مینینگ همیشه به پیشرفت داخلی افتخار میکرده ، من همتون رو تشویق میکنم تا برای این سمت درخواست بدین " مِن من کرد " به هر حال من مثل اکسترنیستم و به اینجا برنمیگردم " . "واین " اغلب وقتی اوضاع باب میلش پیش نمیرفت ، میگفت که اینجا رو ترک میکنه ، و این حرف رو هفته ای 2 بار میزد .
" اقای دیگلر ، لطفا تا اون روزِ خوشحال کننده به کارتون ادامه بدین " . دکتر اکخارت یه لبخند به من زد و دوباره یه سرفه ی بلند کرد . اینکه من با دکتر میانه ی خوبی داشتم اصلا چیزه مخفی ای نبود . و اینم به خاطر براونی های غنی از شکلاتِ همیشگیم و عضویتم در گروه برادر بر علیه برادر بود .
پاول که یه کم قرمز شده بود گفت " درحقیقت ، بحثه فیلیپ اکستر شد " . پاول یه مرد جسور، با استعداد و عینکی بود که تقریبا هیچ چیز از یادش نمیرفت .
دکتر اکخارت اه کشید " اه عزیز، به ترتیب باید تبریک بگیم ، اقای باکونی؟ "
پاول خندید " متاسفانه همینطوره "
این غیر عادی نبود که معلم هایه مدارس مقدماتی از جاهای ِ دیگه دعوت به کار بشن ، و پاول هم سابقه ی فوق العاده ای داشت . و مخصوصا اینکه اون قبل از اینکه معلم بشه در دنیای واقعی کار کرده . و به این ها باید دانشگاه های ِ تاثیر برانگیزش رو هم اضافه کرد _ ییل/ استنفورد ، به خاطر خدا _ و اصلا جای تعجب نداشت که اونو بقاپن .
زمزمه کردم " خیانتکار" . من واقعا پاول رو دوست داشتم . اونم در پاسخ یه چشمک به من زد . " در نتیجه فقط میمونه 2 تا همکار خانم ارجمندم " . دکتر اکخارت خس خس کرد . " خیلی خوب خانم ها ، انتظار دارم که درخواستتون رو ارائه بدین . درخواستتون رو در کاغذ بنویسین ، نه ازاین کامپیوتر بازی های ِ مسخره ، لطفا ، وضعیتتون را با جزییات کامل بنویسین و همینطور پیشنهاداتتون برای پیشرفت دپارتمان تاریخ در منینگ "
اوا زیر لب گفت " ممنون برای این فرصتی که در اختیارمون قرار دادین قربان " و مثل اسکارلت اوهارا مژه هاش رو بهم زد .
دکتر اکخارت لباسش رو مرتب کرد و گفت " خیلی خوب. جستجو رو از هفته ی بعد اغاز میکنیم ، وقتی که به طور مناسب شروع برنامه رو اعلام کردیم "
با صدایی گرفته گفتم " دلمون خیلی خیلی براتون تنگ میشه دکتر اکخارت "
" اه ، ممنون گریس "
اوا بعدش با عجله گفت " اوه بله . اینجا بدون شما مثل قبل نخواهد بود "
" درسته " . با سومین تلاش از روی ِ صندلیش بلند شد و به سمت در رفت . به زور اب دهنم رو قورت دادم .
پاول با خوشحالی گفت " موفق باشین دخترا . اگه خواستین با هم کشتی بگیرین و برنده این شغل رو بگیره ، من خوشحال میشم که داورتون باشم "
با یه لبخند گفتم " دلمون برای ِ تو هم تنگ میشه "
واین غرید " این خیلی غیرمنصفانست . وقتی در جورج تاون بودم ، با سی.وَن وودوارد ناهار خوردم "
با کنایه گفتم " منم با کِن بِرنز سکس داشتم " و با این حرفم باعث شدم پاول خُرخر کنه . " نه اینکه بخوام به این حقیقت که من در اون ماجرای باشکوه حضور داشتم اشاره کنما " . این قسمتش حقیقت داشت . 11 ساله بودم و بابا من رو به استربریدج برده بود تا ما هم جزئی از جمعیت شلوغی باشیم که شاهد صحنه ی حرکت دسته ی 54 ماساچوست به سمت جنوب باشیم . " اون بهترین لحظه ی دوران بچگیم بود " اضافه کردم " حتی بهتر از وقتی که اون یارویی که از مکگیوِر بود یه فروشگاه جدید باز کرد "
واین غرغر کرد. " تو رقت برانگیزی "
اوا گفت " بزرگ شو مرد کوچک . تو هنوز صلاحیت پیدا نکردی که بخوای یه دپارتمان رو بگردونی "
" و تو این صلاحیت رو داری مرلین مونرو ؟ من زیادی برای اینجا خوبم "
سپاسگذارانه گفتم " وقتی روی ِ اون صندلی نشستم ، خوشحال میشم که نامه ی استعفات رو قبول کنم " . واین دست هاش رو به روی میز کوبید و بعدش هم پاهاش رو کوبید ، و بعدشم رفت .
اوا اه کشید " خوب . برات ارزوی موفقیت دارم گریس " . و ریاکارانه لبخند زد .
" همینطور برای تو " . من واقعا از اوا بدم نمیومد _ مدارس مقدماتی یه دنیای کوچک بودن ، در نتیجه دور از بقیه ی دنیا بود که در اون همکار ها با هم مثل یه خانواده بودن . اما فکر کردن به اینکه بخوام زیردست اون کار کنم ، و اون بخواد درباره ی برنامه ی درسیم نظر بده ، منو عذاب میداد . نگاه کردم که با پاول از در خارج شد ، و باسنش در زیر دامن ِ به شدت تنگش بالا پایین میرفت . دندون هام محکم به هم سابیده شدن .
برای یکی دودقیقه ، تنهایی در اتاق کنفرانس نشستم و به خودم اجازه دادم که یه کم رویا ببافم. اینکه من رئیس شدم . یه معلم عالی استخدام میکردم که بتونه جای پاول رو بگیره . برنامه ی اموزشی رو بازسازی میکردم . انقدر سطح درس دادن ها رو بالا میبردم که دیگه 20 گرفتن در منینگ فقط مخصوص اونایی باشه که لیاقتش رو دارن . تعداد بچه هایی که تست ای پی رو میدادن و در اون قبول میشدن رو بالا میبردم . و یه کم پول بودجه رو بالاتر میبردم تا بچه ها رو به گردش ببرم .
خوب ، بهتره همونطور که دکتر اکخارت پیشنهاد کرده بود ، زودتر درخواستم رو اماده کنم. لباس تنگ و 20 هایه ابکی ای که اوا به بچه ها میداد رو بذاریم کنار ، اون باهوش بود و خیلی خیلی بیشتر از من از سیاست سر درمیاورد ، که درنتیجه خیلی بهش کمک میکرد . حالا ارزو میکردم کاش توی ِ مهمونی ای که پاییز گذشته برگذار شده بود ، به جای اینکه قایم شم و مِرلوت بنوشم و درباره ی نقاط تاریک تاریخ با پاول و دکتر اکخارت بحث کنم ، یه کم بیشتر با بقیه گرم میگرفتم .
من عاشق منینگ بودم. عاشق بچه ها بودم وهمینطور کار کردن در این محوطه ی زیبا ، مخصوصا در این موقعه سال ، که تازه درخت ها شکوفه میکردن و انگلیس در بهترین حالت خودش بود. برگ ها تازه جوانه زده بودن و هنوز اونقدر سبز نشده بودن ، نرگس های زرد ، چمن های ِ به رنگ سبز زمردی رو پر کرده بودن و بچه ها با لباس های ِ با رنگ روشنشون ، بر روی چمن ها ، میدویدن ، میخندیدن و میپریدن بالا و پایین و بازیگوشی میکردن .
دیدم که یه پیکر داره از کنار راهرو عبور میکنه . سرش پایین بود و به نظر توجهی به زیبایی روز نداشت . استوارت . مارگارت به من میل زده بود تا بگه برای یه چند مدت میاد پیش من ، در نتیجه من وسایلی که بهتر بود جلوی چشم نباشن رو جمع کرده بودم .
استوارت بیچاره.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
معلممون گفت " به کلاس ملاقات با مرد مناسب خوش امدید "
در گوش جولیان که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد ، اروم گفتم " باورم نمیشه تا این حد خودمون رو پایین اورده باشیم "
معلممون دلچسبانه ادامه داد " اسم من لو است . و من 16 ساله که ازدواج کردم و از ازدواجم هم کاملا راضی هستم " مونده بودم که الان باید تشویقی چیزیش کنیم . لو به ماها نگاه کرد . " همه ی ادما میخوان که نیمه ی گمشدشون رو پیدا کنن. کسی که باعث میشه ما احساس کامل بودن بکنیم . من میدونم که فِلیسیای من __ " دوباره مکث کرد ، بعد ، وقتی هیچ کس از خودش خوشحالی ای بروز نداد ، ادامه داد " فِلیسیای من این احساس رو به من میده " .
من ، جولیان و کیکی ، در کلاسی در مرکز اجتماع بلینزفورد نشسته بودیم . ( مرد کامل کیکی ، در روز 4 شنبه ، وقتی کیکی در عرض 1 ساعت 14 بار به تلفنش زنگ زده بود ، باهاش بهم زده بود ) . 2 تا زن دیگه هم اونجا بودن ، به علاوه ی لو ، که یه مرد خوش چهره بود در دهه 40 سالگی با یه حلقه که در حدود 1 اینچ عرضش بود ، تا این جوری هیچ کس برداشت اشتباهی نکنه . ریتم حرف زدنش باعث میشد فکر کنی که یه سفید پوسته شهریه که داره رپ میخونه . یه نگاه محکوم کننده به جولیان انداختم و اونم تظاهر کرد که اصلا متوجه چیزی نشده .
لو مثل واعظ های مذهب مورمن ، یه لبخند درخشان به ما زد . " شما همتون به یه دلیلی اینجا هستین و تصدیق کردن اونم اصلا باعث شرمساری نیست . شما یه مرد میخواین ... ام ، دارم درست فرض میکنم که شما هم یه مرد میخواین ، اقا ؟ " این رو پرسید و اهنگ حرف زدنش رو قطع کرد تا به جولیان نگاه کنه .
جولیان که یه لباس طرح دار صورتی پوشیده بود با شلوار مشکی براق و خط چشمم کشیده بود ، به من نگاه کرد . زیر لبی گفت " درسته "
" خوبه ! هیچ چیز اشتباهی در این مورد وجود نداره ! این متد ها برای .... ام .... در همه موارد تاثیر دارن . پس بیاین اول خودمون رو معرفی کنیم ، باشه ؟ ما اینجا با هم صمیمی و محرم هم میشیم . پس بهتره با هم دوست هم باشیم " لو با خوشحالی ما رو راهنمایی کرد " کی دوست داره اول خودش رو معرفی کنه ؟ "
زنی که اونجا بود گفت " سلام . من کارن هستم " . اون قد بلند و به اندازه ی کافی جذاب بود . موهای مشکی . یه ژاکت پوشیده بود . شاید در حدود 40 تا 45 سال سن داشت . " من طلاق گرفتم ، و باورتون نمیشه که با چه ادمای عجیب غریبی ملاقات کردم . اخرین مردی که باهاش بیرون رفتم ازم پرسید که میتونه انگشتهای پام رو مک بزنه . اونم تو رستوران . فهمیدین ؟ وقتی مخالفت کردم بهم گفت که من یه فاحشم با یه تمایل جنسی کم و گذاشت رفت . و من مجبور شدم که پول غذا رو بدم "
زمزمه کردم " واووو "
" تازه این بهترین قراری بود که در طول یه سال داشتم . فهمیدین ؟ "
لو با یه اعتماد بنفس زیاد گفت " دیگه این طور نخواهد بود کارن . زیاد طول نمیکشه که همه چی عوض شه "
زن بعدی گفت " من میچل هستم . 42 سالمه و در 4 ماه گذشته سره 67 تا قرار رفتم . و هر قرارم با یه نفر متفاوت بوده . میدونین با کدومشون سر ِ قرار دوم رفتم ؟ هیچ کدوم. چون همشون یه مشت احمق بودن . شوهر سابقم ، دوباره ازدواج کرده . با بامبی ، یه پیشخدمت از هوترز. زنش 23 سالشه ، اوکی ؟ ولی من یه مرد خوبم نتونستم پیدا کنم. پس منم درکت میکنم کارن "
کارن با همدردی سرش رو تکون داد .
دوستم گفت " سلام ، من کیکی هستم. تو یه مدرسه ی محلی درس میدم . خوب هیچ وردی ، نذری نیست که بشه باهاش اعتماد به نفس پیدا کرد ؟ مثل این که دیگه هیچ کس من رو تو خیابون ترک نمیکنه ؟ "
لو با خوشحالی خندید . " این که به این کلاس اومدین اصلا شرم اور نیست کیکی . اما اگه این جوری راحت نیستی هممون میتونیم ثبت ناممون رو به صورت مخفی نگه داریم . لطفا ادامه بده . چی باعث شده به این کلاس بیای ؟ بیشتر از 30 سال داری ؟ میترسی که هیچ وقت یه مرد مناسب رو ملاقات نکنی ؟ "
" نه . من همیشه اون کسی که فکر میکنم عالیه رو ملاقات میکنم. فقط اینکه من ... شاید ... یه کم عجله به خرج میدم ؟ " به من نگاه کرد و منم در حمایت از اون سرم رو تکون دادم. " من اونا رو میترسونم و فراریشون میدم "
نفر بعدی جولیان بود " من جولیان هستم . من ... من فقط یه دوست پسر داشتم ، اونم در حدود 8 سال پیش. من فقط یه جورایی ... ترسیدم . نه اینکه نمیتوم با یه مرد ملاقات کنم....همیشه ازم دعوت میشه که برم بیرون " البته که این طور بود . قیافش مثل جانی دپ بود و ، همین الانشم میتونستم تفکر رو تو چشم های کارن ببینم .....
" پس میترسی که ارتباط برقرار کنی. میترسی که همه چیز درست پیش نره . خوب اگه سعی نکنی که شکست نمیخوری . درسته ؟ خیلی خوب ! " لو بدون اینکه منتظر جواب بشه ادامه داد " و شما خانم ؟ اسم شما چیه ؟ "
یه نفس عمیق کشیدم . " اسم من گریس ِ " مکث کردم " در حال حاضر دارم تظاهر میکنم که دوست پسر دارم . خواهرم با نامزد سابقم قرار میزاره ، و برای اینکه بقیه فکر کنن که من مشکلی با این قضیه ندارم ، به خانوادم گفتم که با یه مرد بینظیر قرار میزارم . خیلی رقت برانگیزه ؟ مثل تو کارن ، منم یه چند تا قراره خیلی بد داشتم ، و دارم یه کم عصبی میشم ، برای اینکه رابطه ی خواهرم و اندرو داره جدی میشه ، و من واقعا دوست دارم که یه نفر رو پیدا کنم. زود . خیلی زود "
برای یه لحظه همه ساکت بودن.
کارن با تکان کوچک سرش گفت " منم برای خودم دوست پسر بافتم. بهترین مردی که باهاش قرار گذاشتم همش ساخته پرداخته ی ذهنم بود . "
گفتم " ممنون "
میچل گفت " منم این کارو کردم. حتی برای خودم حلقه ی نامزدی هم خریدم . خوشگل بود . دقیقا همون چیزی که میخواستم . برای 3 ماه ، اون حلقه رو دستم کردم. به همه گفتم که میدونم به زودی ازدواج میکنم. انقدر پیش رفته بود که اخر هفته میرفتم لباس ببینم. واقعا دیوونه بودم. با این حال ، وقتی به یاد اون روزا میوفتم ، میبینم که یکی از شادترین زمان های زندگیم بود "
لو اعلام کرد " این یکی از استراتژی های من رو میطلبه . مردا عاشق زنایی میشن که یکی دیگه قراره صاحبش بشه ، پس گریس ، این حیله ی کوچیکت اونقدرم ایده ی بدی نیست . این بهترین راهه که یه مرد رو فریفته کنی . یه زنی که مردای دیگه دنبالشن نشون دهنده ی اینه که اون زن جذاب و خواستینه "
پیشنهاد کردم " یا شایدم نشون دهنده ی صادق نبودنشه "
لو از ته دل خندید . جولیان که کنار من نشسته بود تکان خورد . در گوشی گفت " معذرت میخوام . فکرکردم این کلاس ارزش امتحان کردن رو داره "
منم در گوشش گفتم " 60 دلار که بیشتر ندادیم . تازه میتونیم بعدش مارگاریتای مجانی بخوریم "
" بیاین کلاس رو ادامه بدیم . یه سری از این چیزا ممکنه احمقانه ، شایدم یکم از مد افتاده به نظر بیان ، اما اسم کلاس ملاقات با مرد مناسب است ، و متد های منم موثر هستن " مکث کرد " برای تو ، جولیان ، من زیاد مطمئن نیستم ، اما یه سعی ای بکن و به من بگو که چه نتیجه ای داد ، اوکی ؟ "
جولیان با حالتی افسرده و ملول گفت " حتما "
برای یه ساعت بعد ، لبم رو گاز گرفتم تا خروپف نکنم و به جولیان هم که مثل من داشت کلنجار میرفت، نگاه نکردم. خیلی خوب ، هر چیزی که جولیان میگفت احمقانه به نظر میومد . اونم از نوع بدجورش. انگار برگشته بودیم به دهه ی 1950 یا یه همچین چیزی. زنانه و مطبوع و شایسته باش. تصویری از من که داشتم کالاهان رو میزدم تو ذهن ادم میومد . بسیار شایسته ، و بسیار زنانه . فحش نده ، سیگار نکش ، مشروب بیشتر از یه لیوان نخور ،و همون یه لیوانم تا تهش رو نخور . کاری کن مردا احساس قوی بودن بکنن. تا میتونی خودت رو جذاب کن. همیشه ارایش داشته باش. دامن بپوش. قابل نزدیک شدن باش. لبخند . بخند اما نه با صدای بلند . هی مژه هات رو بهم بزن و عشوه بیا . اغلب شیرینی بپز . از خودت وقار و فریبندگی تراوش کن . از مردا کمک بخواه و درباره ی نظراتشون تملق کن.
عجبا .
لو گفت " برای مثال ، باید به مغازه ی هاردوِر برین . تو اون مغازه کلی مرد کار میکنه . تظاهر کنین که نمیدونین کدوم لامپ رو میخواین انتخاب کنین . و نظر اون مردا رو بپرسین "
" یالا ! " این حرف یهو از دهنم پرید . " لو ، لطفا ! کی یه زنی رو که نمیدونی کدوم لامپ رو میخواد رو انتخاب میکنه ؟ "
لو با اهنگ صداش گفت " من میدونم که تو به چی داری فکر میکنی گریس . این که این من نیستم. ولی بیا باهاش مواجه شیم . " تو " این کارا رو نمیکنی ، یا " تو " دیگه به این کلاس نمیای . درست میگم ؟ "
کارن با یه اه از سر ِ افسوس گفت " این یکی رو داره درست میگه "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یه ساعت بعد ، وقتی در رستوران بلکی نشسته بودیم و مارگاریتا میخوردیم ، با تقلید صدای لو گفتم " واقعا کار درستی نبود "
جولیان : " حداقل تموم شد "
کیکی که داشت یکی از برگه ها رو که دست به دست شده بود رو میخوند ، گفت " شما دو تا ، بس کنین دیگه . اون داره درست میگه . اینو گوش کنین . وقتی در یه بار یا رستوران هستین ، شونه هاتون رو راست کنین ، با دقت یه نگاه به اطراف بندازین ، و به خودتون بگین ، من خواستنی ترین زن ی هستم که الان تو این رستورانه . این باعث میشه از خودتون اعتماد به نفس تراوش کنین و توجه مردها رو جلب کنین " کیکی تمرکز کرده و اخم کرده بود .
جولیان با یه اشتیاق تمسخر امیز گفت " من خواستنی ترین زن ِ اینجا هستم "
با ارنج به دنده هاش زدم و گفتم " مشکل اینجاست که هستی "
کیکی گفت " خیلی بده که مثل بقیه مردا نیستی . وگرنه من و تو میتونستیم با هم بخوابیم "
جولیان بازوهاش رو به دور من انداخت و دلیرانه گفت " اگه مثل بقیه مردا بودم که تا الان من و گریس با هم ازدواج کرده بودیم و 6 تا بچه داشتیم "
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم " اه ه ه . 6 تا ؟ زیاد به نظر میاد "
کیکی گفت " من میخوام امتحان کنم . تکلیف ِ خونمونه دیگه ، درسته ؟ پس در نتیجه اینجا هیچ کاری نباید بکنیم . راستی ، من خواستنی ترین زن اینجا هستم و دارم هی از خودم اعتماد بنفس میریزم بیرون " . خندید و بلند شد ، بعد به سمت بار رفت ، جوری به پیشخوان تکیه داد که سینه هاش مثل امواج اقیانوس در طوفان ، باد کردن و اومدن بالا .
یه مرد درجا توجهش جلب شد . برگشت ، قدرشناسانه لبخند زد و چیزی نگفت .
اون کالاهان اوشی بود .
صورتم قرمز شد . " لعنت " . خدا دهان ِ کیکی رو ببنده که چیزی درباره ی کلاس نگه ، چونکه: 1. اینجوری کالاهان میفهمید من با کسی قرار نمیزارم ، و 2 . خوب .... اگه کیکی میخواست ورق زندگیش رو درباره مردا عوض کنه ، نباید میدونست که کالاهان به تازگی از زندان ازاد شده ؟ و ایا کالاهان باید میدونست که کیکی وقتی موضوع مردا باشن یه کم رَم میکنه ؟
زمزمه وار به جولیان گفتم " شاید باید بهش اخطار بدم " و چشمم رو از اون دوتا برنداشتم " اون همسایه ی منه . مجرم سابق " . قبلا درباره ی گذشته ی کالاهان به جولیان گفته بودم .
جولیان یه جرعه از پیناکولادا ش رو نوشید و گفت " آه نمیدونم. اختلاس اونقدرم بد به نظر نمیاد . و خدای من گریس . به من نگفته بودی که انقدر سکسیه "
" اره ، خوب .... " صدام قطع شد . کیکی یه چیزی گفت ، کالاهانم جوابش رو داد ، و کیکی سرش رو عقب برد و خندید . چشام چپ شد . " من ... الان برمیگردم "
به سمت بار رفتم و بازوی کیکی رو گرفتم " کیکی ، میتونم یه ثانیه باهات صحبت کنم ؟ " . به سمت همسایم برگشتم " سلام کالاهان " همین الانشم قرمز شده بودم . نمیدونستم موهام چه شکلی بود . لعنت . چون کالاهان اوشی داشت به من نگاه میکرد دوست داشتم که خوشگل به نظر بیام .
گفت " سلام گریس " . لبخند زد ... فقط یه کم ، اما کافی بود . اون مرد به طرز غیرمنصفانه ای جذاب بود .
کیکی پرسید " اوه ، شما دوتا همدیگه رو میشناسین ؟ "
" بله . خونه هامون کنار همه . اون تازه نقل مکان کرده "
دودل بودم که ایا کارم درسته یا نه . اما من و کیکی سالها بود که باهم دوست بودیم . من بودم دلم نمیخواست که بدونم ایا مردی که بهش علاقه دارم تازه از زندان خارج شده ؟ اگه میدونست ، میتونست تصمیم خودش رو بگیره . درسته ؟
کالاهان داشت به من نگاه میکرد . لعنت . سر ِ مزرعه شرط میبندم که میدونست چی میخوام بگم .
بالاخره گفتم " کیکی ، من و جولیان یه سوالی داریم "
نامطمئن گفت " حتما " . یه چند قدم کشیدمش ، و به کالاهان نگاهم نمیکردم . در گوشش گفتم " اممم ، کیکی . اون یارو تازه از زندان خارج شده . برایه اختلاسی بیشتر از یه میلیون دلار " لبم رو گاز گرفتم .
تکون خورد . " اه ، لعنت . دیگه عادی نشده ؟ من فقط دست رو مجرما میزارم . لعنت . البته که خیلیم خوشگله ، درسته ؟ "
" و اون .... خوب ، اون .... من فقط فکر کردم که تو باید از این موضوع خبر داشته باشی "
" نه ، درست میگی گریس . همین جوریشم زمان سختی رو دارم ، درسته ؟ نیاز ندارم که با یه مجرم سابق قرار بزارم "
با یکی دو قدم پشت سر ِ کیکی ، به سمت بار برگشتیم و اون نوشیدنیش رو گرفت . کالاهان داشت مارو نگاه میکرد . لبخندش رفته بود . کیکی مودبانه گفت " کال ، از دیدینت خوشحال شدم "
یه نگاه به من انداخت که انگار من میدونم موضوع از چه قراره ، ولی فقط مودبانه سرش رو خم کرد . گفت " شب خوبی داشته باشی " برگشت و بازی بیسبال رو که از تلویزیون بالای بار در حال پخش بود رو نگاه کرد . من و کیکی به سمت میزمون برگشتیم .
گنگر فرنگیمون رو اورده بودن ، و جولیان از قبل شروع به خوردن کرده بود ، و با چشم های ِ کولی مانند ِ با روحش ، به یه مرد خوش قیافه ی بلوند خیره شده بود و اون مرد هم به همون شدت نگاهش میکرد .
به سمتش سر تکون دادم و گفتم " تو میتونی . تو خواستنی ترین زن اینجا هستی "
جولیان زمزمه کرد " شبیه اون بازیکن فوتبال ، تام برادلیه "
پرسیدم " تو از کجا میدونی که تام برادلی کی هست ؟ "
" همه ی مردای هم جنس باز امریکا میدونن که اون کی هست "
کیکی گفت " شایدم خود ِ تام برادلی باشه . تو که نمیتونی مطمئن باشی . برو جلو و یه امتحانی کن . کاری کن احساس مردانگی و قدرت کنه . از اون حیله های ِ زنانه استفاده کن "
برای یه لحظه به نظر اومد که جولیان میخواد این کارو بکنه ، بعد ، شونه هاش افتاد پایین . گفت " نه. وقتی شما دوتا زن خوشگل رو کنارم دارم ، چرا باید به یه مرد نیاز داشته باشم ؟ "
بقیه ی شب رو ، کوچولو کوچولو به کالاهان اوشی ، وقتی که داشت همبرگر میخورد و بازی بیسیال رو تماشا میکرد ، نگاه کردم . اون یه نگاهم به سمت ما ننداخت .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 12


صبح روز شنبه ، دوباره با صدای پارس هیستریک انگوس ، وحشیانه از رو تختم پریدم پایین و تلو تلو خوران به سمت در رفتم تا بازش کنم. این بار ، مارگارت پشت در بود ، با یه کیف دستی به دنبالش ، و یه اخم روی ِ صورتش .
گفت " من اینجام . قهوه داری؟ "
در حالی که هنوز چشم هام نیمه باز بود جواب دادم " حتما ، حتما ، بزار درست کنم " . دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و به مدت 229 دقیقه ی با شکوه برنامه ی خدایان و فرماندهان رو نگاه میکردم ، و وقتی ژنرال جکسون اخرین فرمان های هذیانیش رو به ویرجینیای اول میداد ، منم اون ها رو باهاش تکرار میکردم و اشک میریختم . فکر کنم منصفانه بود که بگیم یه خماری ِ متحد و هم پیمان رو داشتم ، و مارگارت با همه ی بدخلقی ِ باشکوهش ، اول صبحی دم در ِ خونم بود ..... اخخخخخخخخ. همونطور که به سمت اشپخونه میرفت ، منم به دنبالش راه افتادم .
همونطور که داشتم اندازه میگرفتم که چقدر قهوه بریزم ، پرسیدم " خوب چه اتفاقی افتاده ؟ "
مارگارت با صدای ارباب و فرماندهیش جواب داد " بزار بهت بگم گریس . هیچ وقت با مردی که مثل برادرت دوسش داری ازدواج نکن ، باشه ؟ "
" برادری بده . گرفتم "
" جدی دارم میگم نابغه " خم شد و انگوس رو که داشت کفشش رو میجویدو بلند کرد . " دیشب به استوارت گفتم که ، چرا ما هیچ وقت روی میز اشپزخونه با هم سکس نداریم ؟ و میدونی اون چی گفت ؟ " مارگارت متهمانه به من خیره شد .
پرسیدم " چی ؟ " و پشت میز در کنارش نشستم .
صداش رو پایین تر اورد تا صدای شوهرش رو تقلید کنه . " " فکر نکنم که زیاد بهداشتی باشه " . اصلا باورت میشه یه چنین جوابی به من بده ؟ چند تا مرد هست که شانس سکس روی میز اشپزخونه رو رد کنه ؟ دوست داری بدونی من و استوارت کیا این کارو میکنیم ؟ "
جواب دادم " اصلا و ابدا دلم نمیخواد بدونم "
با شتاب گفت " دوشنبه ، چهارشنبه ، جمعه و شنبه "
" واووو . به نظر خوبه که ___ "
" این تو برنامه ی روزانشه . تو قسمت ساعت 9 یه ستاره میزاره تا یادش نره . مقاربت با همسر .تیک . انجام شد "
" اما با این حال ، این خوبه که __ "
" و کل مشکل من همینه گریس . اونقدر اشتیاق و علاقه ی شدیدی وجود نداره . در نتیجه من الان اینجام "
زمزمه کردم " نه که اینجا خونه ی اشتیاق و شهوته "
" خوب ، دیگه نمیتونستم اونجا بمونم ! شاید الان یه کم بیشتر به من توجه کنه ! شایدم نه ! الان زیاد به این موضوع اهمیت نمیدم . گریس ، من 34 سالمه . دوست دارم روی میز اشپزخونه سکس داشته باشم ! اشکال داره ؟ "
یه صدایی گفت " من مطمئنم که مشکلی نداره " . هردومون برگشتیم . کالاهان اوشی در چهاچوب در اشپزخونه وایستاده بود . انگوس مثل همیشه درنده خویی و صداش در اومد و سعی میکرد تا از اغوش مارگارت بیرون بیاد . کال با یه لبخند گفت " من در زدم . سلام . کالاهان هستم . همسایه ی خوش قیافه "
حالت مارگارت از عصبانیت به درنده خویی تبدیل شد ، مثل یه شیری که به یه بچه گوره خر ِ سه پا خیره شده باشه . " سلام کالاهان ، همسایه ی خوش قیافه " بیشرمانه گفت " من مارگارتم ، خواهر شهرتی "
اضافه کردم " خواهر شهوتی ِ ازدواج کرده . مارگارت با کالاهان اوشی اشنا شو . کال ، خواهرم ، که سالهاست با خوشحالی ازدواج کرده ، و به تازگی دچار دردی شده که من بهش میگم خارش ِ 7 ساله "
مارگارت با نگاه شهوانیش گفت " هی ، من 7 ساله ازدواج کردم ، مگه نه ؟ پس تو اون مختلصی ، درسته ؟ "
" درسته " سرش رو خم کرد و به من نگاه کرد " زیاد به درد یه همراهی نجیبانه نمیخورم ، مگه نه گریس ؟ "
صورتم اتیش گرفت . اه ، بله ، کیکی و اون اخطار . حالت کالاهان سرد بود .
" گریس ، دیروز بعدا از ظهر پنجره هات رسیدن . اگه میخوای ، میتونم همین امروز شروع کنم "
چشم هام رو بستم و سعی کردم تصور کنم که این یارو داره کلکسیون ِ مقدسان ِ دوران ویکتورینم رو میدزده . " حتما "
پیشنهاد کرد " چطوره فقط زمان هایی کار کنم که تو اون دور و بر باشی ؟ این جوری حواست به دسته چک و میراث خانوادگیت هست ، شایدم بتونی قبل از اینکه برم منو بگردی "
مارگارت داطلبانه گفت " من میتونم این بگردمت "
گفتم " خیلی خنده دار بود . پنجره ها رو نصب کن . زیاد طول میکشه ؟ "
" 3 روز ، شایدم 5 . بستگی داره که اون قبلیها چقدر کهنه و قدیمی باشن . اگه امروز دوست پسرت این دور و بر هست ، شاید به کمکش نیاز داشته باشم "
خدای من ، تقریبا دوست پسر ِ مزاحمم رو فراموش کرده بودم . مارگارت تند و تیز به من نگاه کرد . یه نگاه هشدار دهنده به مارگارت انداختم و گفتم " هممم. اون سر ِ کارشه "
" از اون چیزی که من میبینم ، اون زیاد این دور و بر نمیاد " . بازوهای بزرگش رو تا کرد و یه ابروش رو بالا برد .
گفتم " اون خیلی سرش شلوغه "
کالاهان پرسید " یه بار دیگه بگو اون چه کارست ؟ "
" اون .... " ارزو میکردم که کاش یه شغل ضعیف تری رو انتخاب کرده بودم " جراح کودکان "
مارگارت با خنده ای پشت لیوان قهوش ، زیر لبی گفت " خیلی باشکوه و شریف "
موهای کالاهان به یه سمت رفته بود و من دوست داشتم بدونم که چه احساسی داره اگه انگشتهام رو به درون اون موهای ابریشمی ، دوست داشتنی و بدرفتار ببرم . به انگشتام گفتم که انقدر تو روز روشن خیال نبافن .
گفتم " پس ، خیلی خوب ، اوکی ، میتونی امروز شروع کنی کال . دوست داری قبلش یه کم قهوه بخوری ؟ "
" نه . ممنون " . از سر ِ صلحی که داشتم عرضه میکردمم زیادی بود . " دوست داری از کجا شروع کنم ؟ و دوست داری قبلش اتاق ها رو تمییز کنی ؟ "
" اوکی ، گوش کن . معذرت میخوام ار این که به دوستم گفتم که تو تازه از زندان خارج شدی . ولی تو واقعا یه مجرمی ، پس ... "
" پس ؟ "
اه کشیدم . " فکر کنم ، پس میتونی از اینجا شروع کنی "
" باشه از اشپزخونه شروع میکنم " . برگشت و به سمت در ورودی رفت .
وقتی از در خارج شد ، تا احتمالا اولین پنجره ام رو بیاره ، مارگارت به سمت جلو خم شد . " شماها با هم دعوا دارین ؟ و چرا بهش گفتی که دوست پسر داری؟ اون خوشگله . من در عرض یه ثانیه باهاش حال میکردم "
" ما با هم دعوا نداریم ! به زور همدیگه رو میشناسیم . و بله ، اون خوشگله ، اما این هیچ ربطی نداره "
" چرا ؟ فکر کردم دنبال یکی میگردی تا باهاش بخوابی ؟ "
" ششششش ! صداتو بیار پایین . بهش گفتم که با یه نفر قرار میزارم "
مارگارت یه جرعه از قهوش رو خورد و گفت " چرا این حرف رو بهش زدی ؟ "
اه کشیدم . " اخر هفته ی گذشته ، ناتالی اومده بود اینجا ، و درباره ی وایات پرسید ... " مارگارت ، موجودی که از همه مخلوقات کمتر خیال و اوهام برش میداشت ، هیچ وقت درک نمیکرد که دوست پسر ِ خیالی من چقدر به من ارامش میده . " به هرحال . فکر نکنم زیاد بد باشه که اون فکر کنه یه مردی هست که گهگاهی به من سر میزنه . فقط در موردی که بخواد ارتکاب جرم کنه به درد میخوره "
" اگه بخواد در مورد من ارتکاب جرم کنه ، من اصلا ناراحت نمیشم " یه نگاه کثیف بهش انداختم " درسته . خوب . اون خیلی سکسیه . نمیدونم اهل عشقبازی با زن یکی دیگه هست یا نه "
مارگارت ! "
" اروم باش . شوخی کردم "
" مارگز ، حالا که حرفش پیش اومد ، مگه قرار نبود من رو با یه بِلک اسمیتی جور کنی ؟ من دارم یه کم افسرده میشم "
" درسته ، درسته . متال اسمیت . لِستر . عجیبه . بهش زنگ میزنم "
غر غر کردم . " عالیه . نمیتونم صبر کنم "
مارگز یه جرعه دیگه از قهوش رو خورد " چیزی داری بخوریم ؟ از گرسنگی دارم میمیرم . اوه ، و من یه کم از لباس چرک هام رو هم اوردم ، امیدوارم عیب نداشته باشه با لباسات بندازی تو ماشین لباس شویی . من فقط میخواستم از اون خونه خارج شم . و اگه استوارت زنگید ، نمیخوام باهاش صحبت کنم ، باشه ؟ "
" حتما . امر دیگه ای نیست عالیجناب ؟ "
" میشه شیر کم چرب بگیری ؟ اینایی که نه کم چربن نه پر چرب رو دوست ندارم " مارگارت از اون ادمایی بود که پنیر بدون چربی میخورد و نمیدونست که چه چیزیو داره از دست میده .
کالاهان با یه پنجره ی جدید به اشپزخونه اومد و اون رو به دیوار اشپزخونه تکیه داد .
مارگز پرسید " همسایه ی خوش قیافه ، تو ازدواج کردی ؟ "
" نه . داری بهم پیشنهاد میدی ؟ "
مارگز شرورانه پوزخند زد . " شاید "
" مارگز ! بیخیالش شو "
مارگز پرسید " برای چه مدتی تو زندان بودی ، ال کاپون ؟ " بدون اینکه چشم هاش رو از پشت کال برداره ، در گوشم گفت " خدای من ، باسنش رو نگاه توی اون شلوار جین "
در گوشش گفتم " بس کن دیگه "
کال جواب داد " 19 ماه . و ممنون " یه چشمک به مارگارت زد . و با این کارش رحم من منقبض شد .
مارگز پرسید " 19 ماه در 3 تا 5 سال ؟ "
" بله . خوب تحقیق کردی " و به خواهرم لبخند زد . خواهر ِ زیبای من . خواهر زیبا ، مو قرمز و فوق العاده باهوش من با درامد زیاد .
" خوب ، گریس ازم خواسته بود که دربارت تحقیق کنم . میترسید که تو امنیتش رو تهدید کنی "
" بس کن مارگز " . قرمز شده بودم .
کال مهربانانه پرسید " بازم سوالی هست ؟ "
مارگز با نگاه به ناخن هاش پرسید " از وقتی از زندان خارج شدی تا حالا با یه زن بودی ؟ "
جیغ زدم " خدای من ! "
کال پرسید " منظورت اینه که سر ِ راهم یه سر به فاحشه خونه ی محلی زدم یا نه ؟ "
مارگز تصدیق کرد " درسته " فریاد من رو ندیده گرفت .
" نه . با زنی نبودم "
پرسید " واوووو . توی ِ اون خونه ی بزرگ چی ؟ دوست دختری داری ؟ " . چشم هام رو بستم .
هر چند کالاهان خندید " اون جا مثل بقیه ی زندان ها نبود "
مارگارت با یه لبخند شرورانه به پشت کالاهان گفت " باید تنها باشی "
گفتم " بازجوییش تموم شد ؟ مارگارت اون باید به کارش برسه "
مارگارت : " پارتی ِ ادمو خراب میکنیا . اما درست میگی . و من باید به دفترم برم . من یه وکیلم کالاهان . گریس بهت گفته بود ؟ وکیل مجرمین . دوست داری کارتم رو بهت بدم ؟ "
" من کاملا خودم رو اصلاح کردم " . و خندید . خنده ای که قول ِ هر نوع رفتار ِ ممنونی رو میداد .
" من ادمای دفتر عفو مشروط رو خوب میشناسم . درحقیقت خیلی خوب میشناسمشون . مراقبت رفتارت هستم . "
کال جواب داد " همین کارو بکن "
پیشنهاد کردم " کمکت میکنم که وسایلت رو جابه جا کنی " و مارگارت رو از صندلیش بلند کردم و ساکش رو برداشتم. وقتی به طبقه ی بالا رفتیم گفتم " تو به استوارت خیانت نمیکنی مارگز . اون فوق العادست . و قلبشم شکسته. من قبلا تو مدرسه دیدمش ، و اون مثل یه بچه سگی { خدایی اگه بگم توله سگ اصلا قشنگ نیست ^_^ } بود که دور انداخته باشنش "
" خوبه . حداقل الان به من توجه میکنه "
" اه ، به خاطر خدا . تو خیلی لوسی "
حرفم رو ندیده گرفت و گفت " من باید به دفترم برم . برای شام میبینمت ، باشه ؟ حال غذا درست کردن داری ؟ "
یه نفس عمیق کشیدم " اوه . برای شام اینجا نیستم "
یکی از ابروهاش رو بالابرد و گفت " چرا ؟ با وایات قرار داری ؟ "
دستم رو به سمت موهای گیر کردم بردم تا صافش کنم . " اممم .نه . خوب ، اره . ما برای شام داریم میریم خونه ی نات . یه قرار 4 نفره "
خواهرم غرید " یا مریم مقدس باکره ی ابدی ، گریس "
" میدونم . میدونم. وایات قراره تو اتاق اورژانس گیر کنه . خدا قلب با استعدادش رو حفظ کنه "
مارگز دم ِ در اتاق مهمان ، به زور یادش افتاد که باید سپاسگذار باشه. گفت " تو یه احمقی . هی ، ممنون که گذاشتی رو سرت خراب شم "
" خواهش میکنم . دست از سر ِ کالاهانم بردار "
در چند دقیقه بعد ، طبقه ی بالا برای خودم کار درست کردم و از همسایم دور موندم . یه دوش گرفتم . همونطور که اب گرم بر بدنم میریخت ، داشتم فکر میکردم که چی میشد اگه کالاهان اوشی میومد تو . بلوزش رو درمیاورد ، کمربندش رو باز میکرد ، شلوار جینش رو درمیاورد و در کنارم قرار میگرفت . من رو در میان بازوان ِ قهوه ایش میگرفت ، دهانش داغ و نیازمند، __ محکم چشم هام رو به هم زدم ، اب رو یخ کردم و سریع حمومم رو تموم کردم .
مارگارت به سمت دفتر کارش رفت ، و با خوشحالی از من و کالاهان خداحافظی کرد ، و به نظر یه کم افسرده بود از اینکه شوهرش رو ترک کرده. از لپ تاپم استفاده کردم نه کامپیوتر بزرگه که در طبقه ی پایین بود و برای بچه های سال سومیم سوال طرح کردم . انشاهای سال دومی هام رو تصحیح کردم . از طبقه ی پایین یه ریز صدای اره و چکش میومد و ترکیبش با صدای سوت زدنه کالاهان ، تبدیل به یه صدای ناهنجار ولی خوشایند شده بود .
انگوس با این که هنوزم از خشم ناله میکرد ، دیگه سعی نمیکرد تا از زیر در ِ اتاق خوابم یه تونل درست کنه و در زیر نور افتاب ، به پشت دراز کشیده بود و دندون های نامرتب پاینیش خیلی دوست داشتنی شده بودن . حواسم رو جمع کار ِ دانش اموزام کردم ، در حاشیه ها یادداشت نوشتم ، در اخر نظرم رو دادم ، تمیزی ِ نوشتنشون رو ستودم ، و اون نقاطی که نیاز به تمرین بیشتر داره رو براشون مشخص کردم .
بعد از یه چند دقیقه ای که گذشت ، رفتم پایین . 4 تا از 8 پنجره ی طبقه ی پایین نصب شده بودن . کال به سمت من نگاه کرد . " فکر نکنم نیاز باشه که اون تیر پایه ها رو عوض کنم. اگه پنجره های طبقه ی بالا هم مثل این پایینی ها راحت باشن ، دوشنبه یا سه شنبه کارم تمومه "
" اه . باشه . اونا عالی به نظر میان "
" خوشحالم که ازشون خوشت اومد "
بدون اینکه لبخند بزنه یا حرکت کنه ، به من نگاه کرد . منم نگاهش کردم. و نگاه کردیم و بازم به هم نگاه کردیم . صورتش نیرومند ، و بله ، زیبا بود ، اما این چشم هاش بود که توجه منو جلب کرده بود . اون چشم ها ، یه داستانی برای خودشون داشت .
به نظر فضای بینمون سنگین شده بود ، و من میتونم حس کنم که صورتم _ و بقیه ی قسمت ها _ داره گرم میشه .
گفت " بهتره برگردم سر ِ کارم " و پشتش رو به من کرد . فقط همین .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 13




درست لحظه ای که وارد خونه ی ناتالی شدم ، فهمیدم که نات و اندرو با هم زندگی میکنن. اپارتمانش بوی ِ اونو میداد ، همون بوی ِ خوبِ شامپو بچه ، و این فهمیدن ِ غیرقابل انکار ، مثل یه سیلی بود که تو گوشم خوابیده باشه . گفتم " سلام " خواهرم رو بغل کردم و موهای نرم و صافش رو نوازش کردم .
" سلام ! اوه ، از دیدنت خوشحالم " محکم بغلم کرد و بعد خودش رو عقب کشید " وایات کجاست ؟ "
اندرو از اشپزخونه صدا زد " سلام گریس "
شکمم پیچ خورد . اندرو توی ِ خونه ی ناتالی . خیلی راحت .
" سلام اندرو . تو بیمارستان یه کاری برای وایات پیش اومد ، یه کم دیر میاد " صدام اروم و کنترل شده بود . گردن کلفت شده بودم .
نات گفت " ولی میاد دیگه ؟ " ابروهاش از نگرانی درهم کشیده شد .
" اه ، حتما . فقط یه کم دیر میاد "
نات خندید " من یه تارت کرم خیلی عالی برای دسر درست کردم . میخواستم تاثیر خوبی روش بزارم ، میدونی؟ "
اپارتمان ناتالی در تقاطع نهم نیو هاون بود ، یه بخش امن شهر که زیاد از موسسه ای که توش کار میکرد دور نبود . البته که اینجا اومده بودم ، اون مجسمه ی اسب اهنی رو به عنوان کادوی خونه ی جدید بهش داده بودم . چند وقت بود که اندرو و ناتالی با هم زندگی میکردن ؟ یه ماه ؟ 6 هفته ؟ با این حال تمام وسایلش این و اونور خونه بود .... یه ژاکت رو جالباسی ، کفش ورزشیش دم در بود ، ژورنال قانون نیویورک هم نزدیک شومینه بود . اگه اینجا زندگی نمیکرد ، اینجا میمونده . اونم زیاد .
اندرو گفت " سلام " و از اشپزخونه خارج شد . یه بغل سریع منو کرد ، و من میتونستم اون گوشه گیری ِ اشنای اون رو حس کنم. گوشه گیری ای که امروز احساس زننده ای داشت .
" سلام " و دهانم رو به خنده باز کردم " حالت چطوره ؟ "
" عالی ! نوشیدنی میخوری؟ یه وودکا ؟ اپلتینی ؟ وایت راشن ؟ " چشم های سبز و شاد اندرو از پشت عینکش میخندیدن . اون همیشه افتخار میکرد به اینکه در راهه وکیل شدنش ، متصدی بار بودن رو هم یاد گرفته .
فقط برای اینکه خوشحالیش رو در درست کردن یه کوکتیل ندیده بگیرم گفتم " دوست دارم یه کم مشروب بخورم "
" سفید یا قرمز ؟ ما یه کابرنت ساویگنان خیلی خوب رو باز کردیم "
" سفید لطفا " لبخندم خیلی سفت و محکم به نظر میومند " ولی وایات کابرنات دوست داره "
در این لحظه من واقعا قدردان وایات دان ِ پزشک هستم . این شب ، بدون ِ اون افتضاح بود ، حتی با وجود اینکه اون در دنیای مادی وجود نداشت . بی اراده به سمت راحتی رفتم ، ناتالی داشت درباره ی این صحبت میکرد که چطور امروز همه جا رو گشته تا یه تیلاپیا پیدا کنه ولی نتونسته ، و مجبور شده بره فِیرهاون ، به یه ماهی فروشی ای که پایین رودخونه بود. مجبوری با تصور ناتالی ، یه زیبای باشکوه ، که بر روی دوچرخه نشسته و به سمت مغازه های ِ ایتالیایی میره ، جایی که بدون شک صاحبش به خاطر زیبایی ناتالی هل میشه و یه چند تا بیسکوییت رو میریزه، اه حسرتم رو در سینه حبس کنم. ناتالی با موهای ِ عالی و شغل باورنکردنی. ناتالی با یه اپارتمان دوست داشتنی و ناتالی با مبلمان زیبا . ناتالی با نامزد سابقم ، که به من میگه چقدر دوست داره تا بتونه مردِ خیالی ِ من رو ببینه .
من از این لذت نمیبردم که داشتم به ناتالی _ و مادر و پدرم ، مادربزرگم و حتی کالاهان اوشی _ دروغ میگفتم ، اما بهتر از این بود که گریس بیچاره ای باشم که اونو به خاطر خواهرش دور انداختن. از نظر اخلاقی خوب نیست که ادم دروغ بگه ، اما هی ! اگه دروغ گفتن ، فقط برای یه بارم که شده عادلانه بود ، من میگم که اون بار الانه.
برای ِ یه لحظه ی کوتاه ، یه سناریو ی دیگه به سلول های ِ پیر مغزم خطور کرد . کالاهان اوشی در کنارم نشسته بود ، و چشم غره میرفت به این که اندرو در اشپزخونه بود و داشت مثل یه میمون عنکبوتی ، جعفری خرد میکرد . اون کالاهان ، بازوهای بزرگ و عضلانیش رو به دور شونم مینداخت و در گوشم میگفت " باورم نمیشه که با اون احمق استخوونی نامزد بودی "
درسته . این اتفاق میوفتاد و بعد من برنده ی لوتو { یه نوع بازی } میشدم و اینم میفهمیدم که من بچه ی حاصل از عشق مارگارت میشل و کلارک گیبل هستم .
برای اینکه حواسم رو پرت کنم ، یه نگاه به دور و بر اتاق نشیمن ناتالی انداختم . ناگهان نگاهم بر روی طاقچه ی بالای شومینه ثابت موند . گفتم " من این رو یادمه " صدام مثل بچه ها کیپ شده بود " اندرو ، این همون ساعتیه که من بهت دادم ، درسته ؟ واووو"
خودش بود . یه ساعت ِ دوست داشتنی به رنگ ِ ویسکی با ظاهری روغنی و اعدادی با جزئیات استادانه و یه کلید برنجی برای پیچوندش. توی لیچفیلد اون رو در یه مغازه ی عتیقه فروشی پیدا کرده بودم و دو سال پیش برای تولد 30 سالگیه اندرو بهش داده بودم . در یه پیکنیک در فارمینگتون . دوست هاش که باهم همکار هم بودن _ اون زمان ، دوست های هردومون بودن _ و همینطور اوا ، پاول ، کیکی و دکتر اکخارت ، مارگارت و استوارت ، جولیان ، مامان و بابا ، و پدر و مادر ِ پرافاده ی اندرو که یه کم از این ایده که قراره روی یه میز پیکنیک عمومی غذا بخوریم ترسیده بودن هم اونجا بودن . عجب روزی بود . البته ، این مال ِ اون موقعیه که هنوز ما همدیگرو دوست داشتیم . قبل از اینکه اون خواهرم رو ببینه .
به طور عجیب و ناشیانه ای گفت " اوه . بله . من عاشق اون ساعتم " و یه لیوان مشروب به دستم داد .
با زخمی ناشی از لذتی خشن گفتم " خوبه . چون یه عالم قیمتش بود . در نوع خودش یکه "
اندرو مِن من کنان گفت " و اون ... اون خوشگله "
میدونم که خوشگله احمق جون . پرسیدم " خوب. شما دوتا خیلی با هم راحتین . تو الان اینجا زندگی میکنی اندرو ؟ " صدام یه کم از حالت طبیعی بلند تر بود .
" خوب ، اه ... نه ... هنوز یه چند ماه از اجارم مونده . در نتیجه نه ، نه واقعا " اون و ناتالی یه نگاه سریع و عصبی به هم انداختن .
" ممم- هممم . اما واضحه ، از اونجایی که وسایلت به اینجا منتقل شدن .... " و یه جرعه از کاردونی خودم رو خوردم .
هیچکدومشون ، هیچ حرفی نزدن . و با اطمینان از اینکه صدام بشاش به نظر برسه ادامه دادم. " خوبه . بیخودی پول اجاره ی اضافی هم نمیدین . خیلی منطقیه " و سریع . اما خوب ، اونا عاشق هم بودن. کی بود که عاشق ناتالی ، گل سرسبد خانواده نشه ؟ نات جوان تر بود . بلوند ، با چشم های ابی . بلند تر . زیبا تر . باهوش تر. خدایا ، ارزو میکردم کاش وایات دان واقعی بود ! ارزو میکردم کاش کالاهان اوشی اینجا بود ! هر چیزی ، جز این طنین احساس رَد شدن ، که از بینم نمیرفت . دهنم رو شل کردم و روی صندلی نزدیک خواهرم نشستم و نگاهش کردم . گفتم " خدایا ، ما شبیه هم نیستیم ، مگه نه ؟ "
مشتاقانه گفت " اوه ، من فکر میکنم شبیهیم . به جز رنگ موهامون . گریس ، یادته وقتی که دبیرستانی بودم و موهام رو مجعد کرده بودم ؟ و بعد موهام رو رنگ قهوه ای کردم ؟ " خندید و دست هاش رو روی زانوهام گذاشت " خیلی ناراحت شدم از اینکه موهام شبیه موهای تو نشد "
و گیر افتادم. نمیتونستم از دست ناتالی عصبانی باشم. بیشتر شبیه این بود که من هرگز اجازه نداشتم که از دست ناتالی عصبانی باشم. منصفانه نبود ، اما کاملا درست بود. یاد روزی افتادم که داشت بهش اشاره میکرد. موهاش رو مجعد کرده بود ، خیلی خوب ، اون موهای باحال و دوست داشتنی رو مجعد کرد و بعدشم یه رنگ قهوه ای بیریخت بهش زد. اون موقع 14 ساله بود ، و از اون جایی که مواد شیمیایی ، موهاش رو اونجور که میخواست درنیاورده بود ، تو اتاقش گریه کرد . یه هفته بعد موهاش دوباره صاف شد ، و تو مدرسه اون تنها مو خرمایی ای بود که ریشه ی موهاش بلوند بود . اون میخواست که شبیه من بشه . اون فکر میکرد که ما شبیه هم هستیم _ من ، که 3 اینچ کوتاه تر ، 15 پوند سنگین تر بودم و موهام نفرین شده بود و چشم های خاکستریه معمولی ای داشتم .
اندرو گفت " قطعا بینتون یه شباهت هایی وجود داره " . فکر کردم که ، گمشو رفیق . منی که اینجا نشستم ، سرِ کلاس های ِ ملاقات با همسر رفتم ، تو اینترنت با مردا قرار گذاشتم ، نسبت به یه مجرم احساس شهوانی داشتم ، و توی ِ بی لیاقت ِ احمق ، این دُر { مروارید ^__^ } رو داشتی و ندیده گرفتی. خوب . حدس میزنم که هنوزم عصبانیتم از بین نرفته . حداقل اون عصبانیتی که نسبت به اندرو داشتم از بین نرفته .
به نظر فکرمو خوند . " بهتره برم یه سر به ریزوتو بزنم . به نظرم بدون دعا کردن قرار نیست ضخیم تر از این بشه " با این حرف ، مثل یه ترسو ، سریع به اشپزخونه رفت .
ناتالی اروم پرسید " گریس ، همه چیز مرتبه ؟ "
یه نفس کشیدم . " اوه ، حتما " مکث کردم " خوب ، من و وایات یه دعوای کوچولو با هم داشتیم "
" اوه ، نه "
چشم هام رو بستم. واقعا داشتم دروغ گوی ِ قهاری میشدم . " اره . خوب ، اون خیلی خودشو وقف بچه ها کرده ، میدونی که ؟ " بله . گریس ، جراح کودکانت ادمه ازاردهنده ایه " منظورم اینه که ، اون فوق العادست . من دیوونشم. اما به زور میتونم ببینمش "
ناتالی زمزمه کرد " به نظر کارش خیلی پرمشغله است " چشم هاش پر از دلسوزی و همدردی بود .
" اره "
پرسید " اما امیدوارم که اون جبران کنه ؟ " و من جواب دادم که ، بله ، البته که این کارو میکنه . صبحانه در رختخواب ... توت فرنگی ، و وافل ها یه کم له شده بودن ، خیلی بامزه بود ، اون مثل بچه ها شده بود... گل هایی که برام میفرسته ( در حقیقت من واقعا برای خودم یه چند تا گل فرستاده بودم ) . جوری که به من گوش میده ... عاشق اینه که درباره ی کلاس های ِ درسم بدونه. روسری ِ خوشگلی که هفته ی پیش برام خریده ( در حقیقت ، من واقعا یه روسری جدید خوشگل داشتم ، به جز اینکه خودم اونو روزی که با جولیان رفته بودیم بیرون خریدم ).
گفتم " اه ، هی ، میدونی که میخوام برای ریاست دپارتمان تاریخ درخواست بدم ؟ " و بحث رو عوض کردم .
خواهرم فریاد زد " اه گریس ، این عالیه . تو اگه رییس بشی خیلی کارا میتونی بکنی ! اگه تو انتخاب بشی ، من واقعا سرحال میشم "
بعد ، درست همون لحظه تلفنم زنگ زد . بلند شدم ، جیبهام رو گشتم ، تلفنم رو دراوردم و روشنش کردم . گفتم " وایاته " و به نات لبخند زدم .
" اوکی ! یه کم تنهاتون میزارم " و شروع به بلند شدن کرد .
به حالت دستوری گفتم " نه بشین " و بعد به سمت تلفنم برگشتم . بالاخره اون باید این مکالمه رو میشنید ... به هر حال پایانش رو باید میشنید . " سلام عزیزم "
جولیان گفت " سلام ، عزیز . دارم فکر میکنم که اسمم رو عوض کنم "
گفتم " اوه ، نه ! حالش خوبه ؟ " و به یاد اوردم ، همونطور که در راه اینجا ، جلوی اینه تمرین کرده بودم ، با نگرانی اخم کنم .
جولیان گفت " یه چیزی مردانه تر ، میدونی ؟ مثل ویل یا جک . تو چی فکر میکنی ؟ "
محکم جواب دادم " فکر کنم اون خوش شانسه که تو دکترشی " و به خواهرم لبخند زدم .
" شایدم یه کم زیادی مردونست . شاید مایک. یا مَک . خوب ، احتمالا این کارو نمیکنم. مامانم منو میکشه "
" نه ، نه عیب نداره عزیزم ! من درک میکنم. البته که همینطوره ! نه ، هردوشون میدونن که کار ِ تو چی هست ! این طور نیست که تو ... " مکث کردم " نجار یا همچین چیزی که نیستی . یه مکانیک. تو جون ادم ها رو نجات میدی "
جولیان : " بیخیال دختر "
گفتم " تو درست میگی "
دوستم پرسید " ناهار چی دارین ؟ "
" ریوتو ، اسپاراگوس و تیلاپیا . و یه تارت خوشمزه که خواهرم درست کرده "
ناتالی کفت " یه کم میدم گریس برات بیاره "
جولیان گفت " یادت نره اون تارت رو برام بیاری . خودم به دستش اوردم . یه کم دیگم باید حرف بزنیم ؟ میخوای ازت خواستگاری کنم ؟ "
" نه ، نه عزیزم ، عیب نداره . شب خوبی داشته باشی "
جولیان گفت " عاشقتم . حالا توام اینو به من بگو "
" اوه ، اممم ، منم همینطور " صورتم داغ شد __ نمیخواستم به یه دوست پسر خیالی ابراز عشق کنم. حتی منم تا اون جاها پیش نمیرفتم . بعد تلفن رو خاموش کردم و اه کشیدم . " خوب ، اون نمیتونه بیاد . جراحی پیچیده تر از اونی بود که فکرشو میکرد ، و اون میخواد تا وقتی اون پسر بچه جراحیش تموم نشده کنارش بمونه "
ناتالی اه کشید ، قیافش تبدیل شد به یه چیزی مثل پرستش . " اوه ، گریس ، واقعا متاسفم که نمیتونه بیاد ، اما خدایا ، اون خیلی عالی به نظر میاد "
گفتم " هست . واقعا هست "
بعد از شام ، ناتالی تا محل پارک ماشینم همراهم اومد . گفت " خوب ، خیلی متاسفم که نتونستم وایات رو ببینم . اما خیلی خوبه که تو اومدی پیشمون " صداش توی پارکینگ بزرگ منعکس شد .
گفتم " ممنون " و در ماشین رو باز کردم. تاپرویر رو که شامل تیکه ی بزرگی از تارت برای جولیان بود رو در صندلی عقب گذاشتم و به سمت خواهرم برگشتم . " خوب ، روابط بین تو و اندرو جدیه؟ "
مکث کرد . " اره . امیدوارم از نظر تو اشکالی نداشته باشه "
یه کم تند جواب دادم " خوب ، من نمیخوام که بعدا دور انداخته بشی نات . منظورم اینه که ، اون درد اوره ، میدونی ؟ من فقط ... خوشحالم. این خوبه "
" مطمئنی ؟ "
" بله . مطمئنم "
لبخند زد . اون لبخند ِ متین و سعادتمند خودش رو . " ممنون . میدونی ، وقتی بالاخره وایات رو دیدم حتما ازش تشکر میکنم . اگه بخوام حقیقت رو بگم ، اگه تو با کسی اشنا نمیشدی ، من با اندرو بهم میزدم. اون جوری خیلی اشتباه به نظر میومد ، میدونی ؟ "
گفتم " اممم .خوب ، من ... من باید برم . بای ناتالی . ممنون از شام عالیت "
وقتی به سمت خونه میروندم ، بارون ِ تندی گرفت و برف پاک کن بیچارم ، دلیرانه مبارزه میکرد تا بتونه دید رو باز کنه . شب ِ بدی بود ، سرد تر از روز عادی ، بادی و وحشی ، خیلی شبیه اون شبی که لاستیک ماشینم پنچر شد. شب اولی که با وایات دان اشنا شدم . با این فکر غریدم .
برای یه لحظه ی رضایت بخش ، تصور کردم که زمان عروسی ِ کیکی ، دهنم رو تو دستشویی باز نمیکردم . میزاشتم تا احساس گناه کار خودش رو بکنه و تصدیق میکرد که ، بله ، این اشتباهه ، یه زن نباید با مردی قرار بزاره که یه زمانی قرار بوده با خواهرش ازدواج کنه. اندرو برای همیشه از زندگیم دور میموند و من مجبور نبودم که ببینم چشم هاش وقتی به صورت ناتالی نگاه میکنه با اون حالت قدردانی و تعجب روشن شه _ یه حالتی که میتونستم صادقانه بگم که قبلا ندیده بودمش . نه ، وقتی اندرو به من نگاه میکرد ، در چشم هاش تاثیر ، شوخ طبعی ، احترام و راحتی دیده میشد . همه ی چیزای خوب اما نه اون جرقه ی ای که بگه بلهههههههههههه. من عاشقش بودم . ولی اون به اندازه ی من دوسم نداشت .
وقتی برگشتم خونه ، با وجود اینکه مارگارت تو اتاق مهمان خوابیده بود ، و با این که انگوس تمام تلاشش رو کرد تا به من بفهمونه که من جالب ترین موجود عالمم ، بازم به نظرم خونه خالی بود . اگه الان اون دوست پسر دکتر مهربون رو کنارم داشتم . اگه فقط اون الان تو راهه اومدن به اینجا بود . یه لیوان مشروب میدادم دستش و شونه هاش رو میمالیدم ، و اون سپاسگذارانه به من لبخند میزد . شاید روی راحتی با هم عشق بازی میکردیم ، و بعد به سمت اتاق خواب میرفتیم . انگوس هم اونقدر وایات دان رو گاز نمیگرفت ، چون انگوس ، حداقل توی این تخیل ، خوب میتونست درباره ی شخصیت ادما قضاوت کنه و اون وایات وایات رو میپرستید .
مسواک زدم ، صورتم رو شستم .و به موهام دهن کجی کردم ، و احساس کردم که اون زیرشیروونی نیاز به سرزدن داره . بله . البته که داشت. بالاخره ، با وجود اینکه بارون شدید در هارتفورد بند اومده بود و فقط یه کم هوا مه الود و مرطوب بود ، هنوزم بیرون خیس بود. مطمئنا کالاهان اوشی روی سقف خونش نبود.
بالاخره صاحب خونه بود ... شاید یه پنجرَش باز بود . کی میدونه. ممکن بود دوباره بارون بیاد .
کالاهان اوشی اون بیرون بود . فکر کردم که خوش به حالت کال . از اونایی نبود که بزاره اب و هوای انگلستان اونو از کارش متوقف کنه .
وقتی تو زندان بوده باید دلش برای بیرون تنگ شده باشه . مسلما اون تو کلاب فدرال بوده ، ظاهرا ، ولی وقتی تصورش کردم ، اون با یه لباس نارنجی یا سفید و مشکی توی ِ سلولی با میله های اهنی بود . ( فیلم های زیادی نبودن که کِلاب فدرال رو نشون بدن ، در نتیجه تنها ندامتگاه شاوشانگ در ذهن من بود)
برای یه لحظه ، تصور کردم که چه حسی داره که اون پایین با کالاهان اوشی باشم ، بازوهاش به دور من ، سرم روی شونش ، و اونقدر این تصور قدرتمند بود که من میتونستم حتی ضربان قلبش رو زیر دستم و بازی کردن انگشت هاش با موهام رو حس کنم. گهگاه یکی زیر گوش اون یکی زمزمه میکنه ، اما اغلب ، ما فقط سکوت میکردیم .
حکیمانه به خودم گفتم " اینقدر وقتت رو تلف نکن . حتی بدون سابقه ی زندان هم ، اون جوری نیست که تو میخوای " تازه ، صدای ِ درونی ِ ازار دهندم گفت ، اون حتی از تو خوششم نمیاد . اینم بهش اضافه کن که من در کنار اون مرد عضلانی و بزرگ ، احساس اشفتگی میکردم و راحت نبودم ... نه . من راحتی ، امنیت و ثبات رو میخواستم. نه یه احساس جذبه ی جنسی و کشمکش جنگی . حالا مهم نیست که از اینجا چطور به نظر میاد .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 14




" گریس ؟ "
انگوس وحشیانه غرید و بعد رفت تا به یه پروانه حمله کنه . داشتم تو پاسیوی ِ پشتی ، بنفشه ها رو درون گلدون میزاشتم. چشم از گل ها برداشتم و بالا رو نگاه کردم . صبح یکشنبه بود و کالاهان اوشی برگشته و تو اشپزخونه در کنار درِ شیشه ای کشویی وایستاده بود . اون امروز صبح یه سر رفته بود سر کارش ، مارگارتم رفته بود تا یه کم بدوئه (اون دوئه ماراتون میکرد و هیچ کس نمیدونست که کی برمیگرده ) ، و در نتیجه ، ظاهرا دلیلی وجود نداشت که کالاهان این دور و بر بپلکه و حرف بزنه .
" من باید قفسه ی کتاب رو از جلوی پنجره کنار ببرم . میخوای وسایل ِ .... کوچیکتو جابه جا کنی ؟ "
" حتما " بلند شدم و دست هام رو به هم زدم .
وسایم اکثرا دی وی دی ها و کلکسیونم بود . بدون هیچ حرفی ، وسایل رو روی راحتی گذاشتم ... یه قوطی تنباکو مال دهه 1880 ، یه توپ {جنگی } کوچک،یه مجسمه ی چینی از اسکارلت اوهارا در لباس سبز مخملی که از پرده درستش کرده بود ، و یه دلار کنفدراسیون قاب شده .
همونطور که جلد فیلم ها رو نگاه میکرد گفت " فکر کنم از جنگ داخلی خوشت میاد " . شکوه ، کوهستان سرد ، نشان سرخ شجاعت ، شِناندوئا ، شمال و جنوب ، جسی والز متمرد ، خدایان و فرماندهان ، گتیزبرگ ، و مستند کِن برنز ، دی وی دی با ویرایش مخصوص ، که هدیه ی کریسمس از طرف ناتالی بود .
گفتم " من یه معلم تاریخ هستم "
" درسته . حالا فهمیدم " و دقیق تر به فیلم ها نگاه کرد " بر باد رفته تا حالا باز نشده . بیشتر از یه کپی ازش داری ؟ "
" اه ، اون . مامانم اون رو بهم داده ، ولی من همیشه فکر کردم که باید اول اون رو روی پرده ی بزرگ { منظورش سینما نیست ، فیلم های قدیمی رو تو یه پارکی جایی روی پرده های بزرگ نشون میدن ^__^ } ببینم ، میدونی ؟ تا ارزش فیلم رو حفظ کرده باشم "
" پس تا حالا ندیدیش ؟ "
" نه . ولی 14 بار کتابش رو خوندم . تو خوندی کتابشو ؟ "
" من فیلمش رو دیدم " یه لبخند کوچک زد .
" روی پرده ی بزرگ ؟ "
" نه . از تلویزیون "
" اون که حساب نمیشه "
" فهمیدم " یه کم خندید و شکم من جمع شد . قفسه ی کتاب رو جابه جا کردیم . کالاهان اره ی خودش رو برداشت و صبر کرد تا من از جلو راهش کنار برم . من کنار نرفتم.
پرسیدم " خوب کال ... چرا یه میلیون دلار اختلاس کردی ؟ "
گفت " 1. 6 میلیون دلار " اره رو به برق وصل کرد " چرا یه نفر دزدی میکنه ؟ "
جواب دادم " نمیدونم . تو چرا این کارو کردی ؟ "
با اون چشم های ابی تیره به من نگاه کرد ، داشت جوابش رو میسنجید . منم منتظر موندم . یه چیزی تو صورتش بود که یه داستانی برای خودش داشت ، و من میخواستم که اون رو بشنوم . داشت من رو برانداز میکرد، و فکر میکرد که چی بگه و چطور بگه . صبر کردم .
" سلام عزیزم . من برگشتم " در جلویی باز شد . مارگارت ، عرق کرده ، قرمز شده و زیبا ، اونجا وایستاده بود . " خبر بد دارم رفقا . مامان داره میاد اینجا . ماشینش رو تو شیرینی فروشی لالا دیدیم . عجله کن. تقریبا رکورد جهانی رو زدم تا زودتر از اون برسم اینجا "
خواهرم و من یه راست به سمت انبار رفتیم . مارگارت دستور داد " کالاهان ، یه کم به ما کمک کن "
کال پرسید " موضوع چیه ؟ " و دنبالمون راه افتاد . رو پله های زیرزمین یهو خشکش زد . " اوه ، خدای من " اروم اطراف رو نگاه کرد .
زیرزمین من یه مخزنی از مجسمه بود . مامان ، آه ، در مورد کارهای هنریش بخشندگی به خرج داده بود ، و در نتیجع زیرزمین من پر از اندام های دخترانه ی شیشه ای بود .
کالاهان از دور گفت " عاشق اینجام "
مارگارت دستور داد " ساکت باش. یه چند تا مجسمه بردار و بیار طبقه ی بالا. الان وقت صحبت کردن نیست . مامان اگه بفهمه که گریس کارهاش رو مخفی کرده پدرمون رو در میاره . تجربه دارم که میگم . " خواهرم ، خونه ی زندگی ( یه رحم ) و اشیانه ی شماره ی 12 ( تخمدان ) رو برداشت و از پله هابه سمت بالا دوید .
کالاهان پرسید " اینجا رو اجاره میدی ؟ "
گفتم " بس کن " نمیتونستم خندم رو مخفی کنم " فقط اینا رو بیار بالا و بزارشون رو یه قفسه ای جایی. یه کاری کن یه جور بنظر بیاد که انگار همیشه اونجا بوده " سینه های ابی رو دادم دستش . سنگین بود __ باید بهش هشدار میدادم ، و برای یه ثانیه ، سینه از دستش لغزید ، و من گرفتمش ، و همنطور کالاهان هم گرفتش . و نتیجه ی اخر این شد که ما هردومون یه جورایی اون رو نگه داشته بودیم ، و برای نگه داشتن مجسمه ، دست هامون روی هم دیگه بود . سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم ، و اون لبخند زد .
یوهووووو.
عملا زانوهام خم شدن . اون بوی چوب و صابون و قهوه میداد ، و دست هاش بزرگ و گرم بود ، و خدایا ، جوری که اون چشم های ابی پایین رو نگاه میکرد و گرمای بدنش ، به من اشاره میکرد که روی اون سینه ی ابی خم بشم و فقط ... میدونین که .... فقط .... واقعا ، کی اهمیت میداد که اون سابقا یه مجرم بوده ؟ اینکه دزدی کرده . با این که میدونستم ،احتمالا باید قیافم رو از حالت شهوت خالص به یه چیز دیگه که شبیه همسایه ی بشاش باشه تغییر بدم ، اما انگار فلج شده بودم .
صدای بوق یه ماشین اومد . طبقه بالا ، انگوس مثل یه توفان کوچک شروع به پارس کرد ، و از اون جایی که صدای چماق مانندی میومد ، معلوم بود که داره خودش رو به در جلویی میکوبونه .
مارگارت فریاد زد " زود بیاین بالا . اونو که میشناسین "
طلسم شکسته شد . کال مجسمه رو گرفت ، یکی دیگه رو هم برداشت و رفت بالا . منم همین کارو کردم و هنوزم صورتم سرخ بود .
گنج پنهان رو پرت کردم تو قفسه ی کتاب و سیاهرگ سبز رو هم گذاشتم رو میز قهوه خوری که اونو خیلی زشتش کرد .
مامان از ایوان گفت " سلام . انگوس . بشین. بشین . اروم عزیزم . نه . بس کن. اروم عزیز. پارس نکن "
سگم رو برداشتم و در رو باز کردم . قلبم هنوزم تند تند میزد . " سلام ماما ! چی شده اومدی اینجا ؟ "
شیرینی خریدم . سلام انگوس ! کی پسره خوبیه ؟ سلام مارگارت ، عزیزم . استوارت گفت که تو رو اینجا پیدا میکنیم . و اه ، سلام . شما کی هستی ؟ "
پشت سرم رو نگاه کردم . کال در چارچوب در ِ اشپزخونه وایستاده بود . " مامان ، همسایم کالاهان اوشی . کالاهان ، مادرم ، کسی که مجسمه ها رو ساخته ، نانسی امرسون "
" افتخاری برای من. من یکی از طرفدارای کارهاتونم " کال با مامانم دست داد ، و مامان یه نگاه پر از سوال به من انداخت .
توضیح دادم " بابا استخدامش کرده تا پنجره ها رو عوض کنه "
مامان با شک گفت " فهمیدم "
کال به سمت من برگشت و گفت " گریس ، من باید برم خونم و بعدش سریع برم مغازه ی سخت افزار فروشی . چیزی نیاز نداری ؟ "
من نیاز دارم که یکی منو ببوسه . " اممم ، نه . چیزی به ذهنم نمیاد " و هنوزم صورتم سرخ بود .
" پس بعدا میبینمت . از اشناییتون خوشحال شدم خانم امرسون " و ما هر سه تامون داشتیم نگاه ش میکردیم ، وقتی که از در جلویی خارج شد.
مامان اول از همه شروع کرد " خوب مارگارت ، ما باید با هم حرف بزنیم . بیاین دخترا . بیاین تو اشپزخونه بشینیم . اوه گریس ، این نباید اینجا باشه ! خنده دار که نیست . عزیزم اینا کارهای هنرین "
کالاهان اوشی سینه ی ابی رو گذاشته بود تو ظرف میوه وسط پرتقال ها و هلو ها . مارگارت زد زیر خنده و جعبه ی شیرینی رو باز کرد . " اوه ، چه خوب . یکی میخوای گریس ؟ "
" بشینین دخترا . مارگارت . میشه بگی موضوع این جدا شدن از استوارت چیه ؟ "
اه کشیدم . ماما نیومده بود اینجا که منو ببینه . من دخترِ دور از دردسرش بودم . مارگارت از بچگی ملکه ی نمایش بود ( و مفتخرا هنوزم بود ) ، پر از طغیان های نوجوانی ، اطمینان دانشگاهی ، مدارک اکادمیک ویه استعداد ذاتی برای معاهده . ناتالی ، البته از همون موقع که به دنیا اومده بود ، درخشنده ترین بود و از موقعی که از مرگ نجات پیدا کرده بود ، هر قدمی که برمیداشت یه معجزه محسوب میشد .
تا حالا ، تنها مورد استثنایی که در مورد من اتفاق افتاده بود ، جداییم از اندرو بود . مطمئنا خانوادم من رو دوست داشتم ، با این که فکر میکردن معلم شدن خیلی اسونه ( پدر زمانی که اعلام کردم که از دانشگاه حقوق چشم پوشیدم و لیسانس تاریخ گرفتم به این امید که معلم بشم گفت " اون ادمایی که میتونن ، انجامش میدن ، اونایی که نمیتونن ، معلم میشن " ) . تابستونا که بیکار بودم باهام مثل یه توهین به ادمایی که " واقعا کار میکردن " رفتار میشد . این حقیقت که من مثل یه برده در طول سال تحصیلی کار میکردم و برنامه ی درسی میریختم و درست میکردم ، بیشتر از ساعات مدرسه میموندم تا دانش اموزها رو در دفترم ملاقات کنم ، تیم منازعه رو رهبری میکردم ، به رویدادهای مدرسه میرفتم ، رقص ها و مسافرت ها رو همراهی میکردم ، خودم رو میکشتم تا در تدریس پیشرفتی حاصل بشه و با والدین حساسی که انتظار داشتن بچه هاشون تو همه چیز برتر باشن ، سرو کله میزدم __ در مقایسه با تمام تعطیلات دوست داشتنیم ، بی ربط محسوب میشدن .
مامان به پشتیه صندلی تکیه داد و به بزرگترین بچش نگاه کرد " خوب ؟ حرف بزن مارگارت ! "
ماگارت گفت " من هنوز کامل ترکش نکردم " یه گاز بزرگ از شیرینیش زد " من فقط ... اینجا در کمین نشستم "
" خوب این خیلی مسخره است . من و پدرت مسلما مشکلات خودمون رو داریم . تا حالا دیدی فرار کنم برم خونه خاله ماویس ؟ "
مارگارت گفت " این به خاطر اینه که عمه ماویس رو اعصاب ادم راه میره . گریس به زور نصف اون رو اعصاب ادم راه میره ، درسته گریس ؟ "
" اه ممنون مارگز . و بزار ببینم این که هر روز صبح ببینم که لباس چرکات افتاده دور و بر اتاق مهمان ، چه خوبیهایی داره . من باید رخت ها شما رو هم بشورم عالیجناب ؟ "
گفت " خوب از اونجایی که تو یه شغل واقعی نداره ، اره حتما "
" شغل واقعی ؟ این خیلی بهتره از اینه که با یه مشت دلال مواد مخدر __ "
مامان پرسید " بسه دخترا . واقعا داری استوارت رو ترک میکنی ؟ "
مارگارت چشم هاش رو بست " نمیدونم "
" خوب ، من فکر میکنم که این خیلی مسخره است . تو باهاش ازدواج کردی مارگارت . همینجوری که نمیتونی ترکش کنی. میمونی و همه چیز رو مرتب میکنی تا دوباره شاد باشی "
مارگارت گفت " مثل شما و بابا ؟ پس الان من رو بکش . گریس ، تو این کارو میکنی ؟ "
" من و پدرت ، کاملا با هم ... " صداش قطع شد و انگار که ناگهان سپیده زده باشه ، به ایوان قهوه اش نگاه کرد .
مارگارت یه ابروش رو بالا برد و پیشنهاد کرد " شاید توام باید بیای با گریس زندگی کنی "
" اوکی ، خیلی خنده دار بود . نه . تو نمیتونی مامان " یه نگاه تهدید امیز به مارگارت انداختم " جدا مامان " اروم گفتم " تو و پدر عاشق هم هستین ، درسته ؟ فقط از دعوا کردن خوشتون میاد "
اه کشید " اه گریس . عشق این وسط چی کارست؟ "
ماگارت با کنایه گفت " ممنون تینا تِرنر "
اعتراض کردم " امیدوارم عشق این وسط خیلی کاره باشه "
مامان اه کشید " کی میدونه عشق چیه ؟ " دست هاش رو تکون داد.
مارگارت زمزمه کرد " عشق ، میدون ِ جنگه "
باهاش مقابله کردم " عشق تمام اون چیزیه که بهش نیاز داری "
اونم جواب داد " عشق بو میده "
گفتم " خفه شو مارگز . مامان ؟ داشتی میگفتی ؟ "
اه کشید " وقتی خیلی به یه نفر عادت میکنی ... نمیدونم . بعضی وقتا دلم میخواد که پدرتون رو با یه چاقو بکشم . اون یه وکیل مالیاتی پیر و خسته کننده است . ایده هاش درباره تفریح اینه که بخوابه و توی اون جنگ های احمقانه ی داخلی ، نقش یه مرده رو بازی کنه "
مداخله کردم " هی . من عاشق اون جنگ های احمقانم " ولی اون منو ندیده گرفت .
" ولی همینجوری همه چیز رو ول نمیکنم مارگارت . بالاخره ما سوگند خوردیم که همدیگرو دوست داشته باشیم و گرامی بداریم ، حتی اگه این مارو بکشه".
مارگارت گفت " خدای من. چه جمله ی قشنگی "
" اما اون رو اعصاب من راه میره ، و به کارهای هنریم میخنده ! اون چی کار میکنه ؟ با لباس های مسخره این ور اون ور میدوه و گلوله شلیک میکنه . من خلق میکنم. من فُرم یک زن رو تجلیل میکنم. من قادرم که خودم رو با چیزایی بیشتر از نالیدن و طعنه زدن نشون بدم . من __ "
مارگز گفت " بازم قهوه میخوای مامان ؟ "
" نه ، من باید برم " ولی از رو صندلیش تکون نخورد .
محتاطانه پرسیدم " مامان . چرا تو ، اه ه ه ، همونطور که گفتی ، فرم بدن یک زن رو تجلیل میکنی ؟ چطور یه چنین چیزی شروع شد ؟ " مارگارت یه نگاه تند و تیره به من انداخت ، اما من یه کم کنجکاو بودم . سال اخر دبیرستان بودم که مامان خودش رو کشف کرد.
لبخند زد . " حقیقت اینه که ، تصادفی بود . من سعی داشتم که یکی از اون حباب های شیشه ای درست کنم که به دَر یا درخت کریسمس اویزون میکنن ، میدونی که ؟ و من برای درست کردن تهش یه کم مشکل داشتم ، و پدرت اومد تو و گفت که اون مثل نوک سینه میمونه . پس منم بهش گفتم که درسته ، و اونم کاملا صورتش بنفش شد ، و من فکر کردم که چرا نه ؟ اگه پدرت یه چنین عکس العملی رو نشون داده ، بقیه چه فکری میکنن ؟ در نتیجه به چیمِرا بردمش و اونا عاشقش شدن "
زیر لبی گفتم " همم . چیشو میشه دوست نداشت ؟ "
" واقعا میگم گریس . پیشروان هارتفرد من رو یه فمنیست پوستمدرن با طبع ظریف ماپلتورن و اوکفین بر روی اسید نامیدن "
مارگارت مداخله کرد " همشم از تزئینات خراب شده ی کریسمس حاصل شدن "
مامان گفت " اولیش تصادفی بود مارگارت . بقیشون تجلیلی از یه معجزه ی فیزیولوژیک یه نام زن بود . من عاشق کارم هستم ، حتی اگه شما دخترا نتونین بطور شایسته ای قدر هنر من رو بدونین . من یه شغل جدید دارم و مردم من رو تحسین میکنن . و اگه این موضوع پدرتون رو ازار میده ، این دیگه مشکل خودشه "
مارگز گفت " اره . چرا پدر اذیت نشه ؟ اون فقط همه چیز بهت داده "
" خوب ، مارگارت ، عزیزم ، جوابت اینه که اون کسیه که همه چیز رو گرفته ، و بین همه ی ادما ، تو کسی هستی که باید از موقعیت من قدردانی کنی . دخترا ، من یه کاغذ دیواری شده بودم . پدرت خیلی خوشحال بود که بیاد خونه ، یه مارتینی بهش داده بشه و شامی رو بخوره که من ساعت ها تو خونه مثل برده ها کار کردم تا اماده بشه و بچه هایی باهوش ، خوشرفتار و خوشگل داشته باشه و بعدم بپره رو تخت و از یه سکس پر سرو صدا نیرو بگیره "
من و مارگارت با ترسی مساوی پس نشستیم .
ماما خیلی سرد و نامطبوع به مارگارت نگاه کرد " اون کاملا لوس شده بود ، و من نامرئی بودم . پس مارگارت ، اولین زاده ی دوست داشتنی من ، اگه من دارم اون رو ازار میدم ، از بین همه ی ادما ، تو باید بگی که " کارت خوب بود مادر " چون بالاخره اون الان داره به من توجه میکنه ، و من حتی مجبور نیستم که به خونه ی خواهرم فرار کنم . "
مارگارت گفت " اوچچچچ. من خونریزی دارم گریس " . عجیب بود که اون داشت لبخند میزد .
گفتم " شما دوتا ، لطفا دیگه دعوا نکنین . مامان ، ما خیلی بهت افتخار میکنیم . تو ، اممم ، تو به چشم میای . واقعا "
مامان بلند شد و گفت " ممنون عزیز . خوب ، الان دیگه باید برم . قراره تو کتابخونه درباره ی هنر و الهاماتم صحبت کنم "
ماگارت زیر لبی گفت " حدس میزنم که فقط بزرگسالا حضور داشته باشن " و انگوس رو از رو پای من برداشت و صورتش رو جوری کرد که انگار داره میبوستش .
مامان اه کشید و به سقف نگاه کرد " گریس ، اون بالا تار عنکبوت بسته . با من تا ماشین بیا ، باشه ؟ "
فرمانبرداری کردم و مارگارت رو که داشت با دستش یه کم شیرینی به انگوس میداد ، رو ترک کردم .
مامان گفت " گریس ، اون مردی که اینجا بود کیه ؟ "
پرسیدم " کالاهان ؟ " سرش رو تکون داد . " همسایمه . بهت گفته بودم که "
" خوب . خوب فرصت هایه خوبت رو با عاشق یه کارگر دم دستی شدن هدر نده عزیزم "
" خدای من ، مامان ! تو که حتی اون رو نمیشناسی ! اون خیلی خوبه "
" فقط دارم میگم که تو یه رابطه ی دوست داشتنی با اون دکتر خوب داری ، مگه نه ؟ "
مختصر و مفید گفتم " من قرار نیست با کالاهان قرار بزارم مامان . اون فقط یه نفره که پدر استخدامش کرده "
اه لعنت ، اون اونجا بود و داشت سوار ماشینش میشد . البته که شنید . از قیافش معلوم بود که شنیده . اونم قسمت " یه نفر که پدر استخدامش کرده " رو ، نه اون قسمتی که گفتم " اون خیلی خوبه " .
مامان با صدای اروم تری گفت " خوب ، خوبه . فقط اینکه ، از وقتی تو و اندرو از هم جدا شدین ، تو مثل یه روح این ور و اون ور میرفتی عزیزم . و این خیلی خوبه که ببینی دوست پسر جوونت باعث شده یه کم گونه هات سرخ بشن "
گفتم " من فکر کردم شما فمنیست هستین "
" هستم "
" خوب ، میتونستی من رو گول بزنی ! شاید فقط موضوع اینه که زمان گذشته و من تونستم بدون کمک هیچ کسی اون رو فراموش کنم. شاید به خاطر اینه که الان وقت بهاره . شاید من این روزا اوقات خوبی رو سرکار میگذرونم. شنیدی که میخوام برای ریاست دپارتمان درخواست بدم ؟ شاید من خودم تنهایی دارم اوقات خوبی رو میگذرونم و این هیچ ربطی به وایات دان نداره . "
" خوب حالا هرچی . من باید برم عزیزم . خداحافظ "
وقتی برگشتم تو گفتم " اون من رو میکشه . البته اگه اول من اون رو نکشم "
مارگارت زد زیر گریه .
گفتم " وای خدای من. منظوری نداشتم ! مارگز ، موضوع چیه ؟ "
" شوهر احمقم " هق هق کرد و با دست هاش اشک هاش رو پاک کرد .
" باشه ، باشه عزیزم . اروم باش " یه دستمال بهش دادم تا فین کنه و همونطور که انگوس با خوشحالی اشک هاش رو لیس میزد، اروم زدم روی شونش " واقعا چه اتفاقی افتاده مارگز ؟ "
یه نفس لرزان کشید " اون میخواد که ما بچه دار شیم "
دهنم باز موند . گفتم " اوه "
مارگارت هیچ وقت دلش بچه نمیخواست . در حقیقت اون میگفت که خاطره ی ناتالی که برای تنفس تقلا میکرد ، همه ی غریزه های مادریش رو خدشه دار کرده . اون همیشه به نظر میومد که بچه ها رو به اندازه کافی دوست داره _ تو ملاقات های خانوادگی ، بازیگوشانه بچه های دختر عمه ها رو بغل میکرد ، و با بچه های بزرگتر به طور خوشایندی مثل یه بزرگسال رفتار میکرد . ولی اون اولین نفری بود که گفت که خیلی احمقه اگه بخواد مادر بشه .
پرسیدم " خوب دربارش حرف زدین ؟ احساس تو چیه ؟ "
با حالتی نیش دار گفت " افتظاحه گریس . من تو خونت قایم شدم ، با همسایت لاس میزنم ، با شوهرم حرف نمیزنم ، و مامان درباره ی ازدواج برای من نطق میکنه ! تابلو نیست که چه احساسی دارم ؟ "
محکم گفتم " نه . همچنین تو داری پشت موهای سگ من گریه میکنی . بریزش بیرون ، عزیزم . من به کسی نمیگم "
نگاهی قدردان و خیس به من انداخت . " یه کم احساس ... خیانت میکنم . مثل اینکه اون بگه من به براش کافی نیستم . و میدونی ، اون ... اون واقعا میتونه ازار دهنده باشه ، میدونی ؟ " دوباره نفسش شروع به گرفتن کرد " اون هیجان برانگیز ترین ادم دنیا نیست ، هست ؟ "
زیر لبی گفتم نه ، البته که نبود.
" و در نتیجه من احساس میکنم که انگار اون زده تو سرم "
" خوب تو چی فکر میکنی مارگز ؟ فکر میکنی که ممکنه دلت بچه بخواد ؟ "
" نه ! نمیدونم! شاید ! اه ، لعنت . من باید یه دوش بگیرم " بلند شد ، سگم رو که اخرین قطعه ی شیرینی که تو بشقابم بود رو به دندان گرفته بود رو داد دستم . اینجوری همدردی خواهرانه ی ما تموم شد ................
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 15



عصر روز چهارشنبه ، داشتم برای قرارم با لستر آهن ساز آماده می شدم. بالاخره زنگ زده بود و به اندازه کافی معمولی به نظر می رسید . اما صادقانه بگم . با اسمی مثل لستر ، عضو بودن در شرکت تعاونی صنعتی و قیافه ای که به طور مختصری میشه گفت که در نوع خودش جذاب بود ... خب ، اونقدر توقع چندانی نداشتم .
با این حال ، به این نتیجه رسیدم که به بیرون رفتنش می ارزه . اینجوری میتونستم حیله های زنانه ام رو روی اون تمرین کنم. میتونستم بعضی از اون تکنیک هایی که لو ، در جلسه ملاقات با آقای مناسب ، در ما برانگیخته بود رو امتحان کنم. آره ، من تا این حد نا امید بودم.

مارگارت داشت کار می کرد – از زمان صحبتمون در آخر هفته ، اون سعی می کرد مامان رو از موضوع شوهر دور کنه. آنگوس، من رو درحالی که توصیه های لو رو با انگیزه دنبال می کردم تماشا می کرد ... با یه دامن به اندازه ای کوتاه تا به خوبی اونارو نشون بده ، بله ، من پاهای شگفت انگیزی داشتم. یه مقدار رژ لب ، یه کم آب مقدس به موهام ، و من آماده رفتن بودم. پشت هم انگوس رو بوسیدم و ازش خواستم که احساس حسادت ، تنهایی یا افسردگی نکنه، همینطور بهش گفتم که میتونه اچ بی او تماش کنه و پیتزا سفارش بده ، و فهمیدم که همینجوری بیشتر و بیشتر شبیه این زنای عجیب غریبی میشدم که همدمشون یه سگه و زدم بیرون .
من و لستر قرار بود در رستوران بلکی همدیگر رو ملاقات کنیم و من تصمیم گرفتم که پیاده برم . شب خیلی قشنگی بود . فقط یه کم سرد بود ،در غرب ، نوار نازک قرمزی بود که در حین غروب خورشید به تدریج بلند تر می شد. یک لحظه به خونه ام نگاه کردم. چراغ تیفانی رو برای آنگوس روشن گذاشته بودم و همینطور چراغ دیواری ایوان هم روشن بود. غنچه های گل های صد تومانی با قول و قرار بسته بودند ... یک هفته یا یه کمی بعدتر ، اونا باز و به گل های خوشبویی تبدیل می شدند ، شکوفه های با طراوتی که تمام خونه رو معطر می کردند . پیاده رو سنگی پر بود از سرخس و علف هرز که در اطراف پایه جعبه پستی من هم به صورت توده ی سبزی متراکم شده بودند.
خونه تمام عیاری بود ، اونقدر خوب که بتونه روی جلد مجله قرار بگیره . دنج ، صمیمی ، بی نظیر . فقط جای یک چیز خالی بود – شوهر. بچه ها. اون خانواده ستودنی . من همیشه پیش بینی می کردم که این اتفاق بیفته ... ولیبه تدریج این تصور داشت سخت تر و سخت تر می شد.
شما ممکنه به این فکر بیفتین : چرا من خونه رو بعد از این که اندرو از من جدا شد نفروختم. خب اونجا به هر حال قرار بود خونه ما باشه . با این حال من دوستش داشتم . اونجا مزیت های خیلی زیادی داشت. تصور نشنیدن صدای آروم رودخونه فارمینگتون از دور ، یا کاشتن پیاز و سرخس جلوی ایوان توسط یک نفر دیگه ... من نمیتونستم این اجازه رو بدم. و بله ، من می خواستم اون آخرین چیزی که از اندرو و من باقی مونده بود رو حفظ کنم. ما می خواستیم اینجا حسابی خوش باشیم ...
پس بیشتر به جای این که اونجا خونه ما بشه ، خونه من شد. اونجا من رو از غم و ناراحتی دور کرد و همینطور که بهش سر و سامون می دادم اون رو به یه پناهگاه راحت و زیبای و جایی برای دلخوشی هام تبدیل کردم. همونطور که حدس می زنین من تصور می کردم که دارم از اندرو انتقام می گیرم . به این فکر میکردم که بالاخره من کس دیگه ای رو ملاقات می کنم . یه آدم بهتر ، باهوشتر ، بلندقدتر، بامزه تر ، ثروتمندتر، خوش قیافه تر و ... کسی که لیاقت من رو داشته باشه . و اندرو شاهد این قضیه باشه. این میتونست یه ضرر احمقانه براش باشه و اون برای بقیه عمر مزخرفش باید تنها و بدبخت می موند.
مشخصاً ، این اتفاق نیفتاد. من اینجا توی پیاده رو بودم با یه دوست پسر خیالی یه طرف ، یه آهن ساز یه طرف دیگه و در پس زمینه یه سابقه دار که قسمت های زنونه من رو به هیجان می آورد .
من به خودم گفتم " راه بیفت " . مارگارت این روزها یه مقدار مشکل عشقی داشت ولی این دلیل نمی شد که آدم بدی رو برای من در نظر گرفته باشه. لستر آهن ساز . فقط به هیجان اومدن برای چنین شخصی یه کم سخت به نظر می رسید. لستر ... لس ... نه ، هیچی !
رستوران بلکی پر بود و من بلافاصله از جایی که برای قرار ملاقاتمون انتخاب کرده بودم پشیمون شدم . من چی کار باید می کردم ، می رفتم و از همه مردهای حاضر در اونجا می پرسیدم که آیا لستر آهن ساز هستند یا نه ؟! هیچ آهن سازی توی ساختمون هست ؟ لطفاً اگه شما یه آهن ساز هستید به سرعت گزارش بدید .
وقتی جلوتر رفتم ، متصدی بار ازم پرسید " چی براتون بیارم ؟ "
" اگه میشه یه جین و تونیک . "
" همین الان "
خب من اینحا بودم ، یه بار دیگه برای اینکه شخصی با اعتماد به نفس و با جذبه به نظر بیام . مثل یک شخص خوشحال که ناظر زندگی ای عالی بود و نشون نمی داد که مشتاقانه دنبال یه دوست پسره تا با خواهری که داره با نامزد قبلیش عروسی می کنه تنها نمونه ، چیزی که به زودی به نظر می رسید در حال اتفاق افتادنه . لعنتی . البته به اضافه یه رقصنده خوب .
صدایی از پشت سرم اومد " ببخشید ، شما گریس هستید ؟ من لسترم . "
برگشتم. چشم هام از تعجب گشاد شدند. قلبم به کلی از تپش ایستاد و بعد ضربانم به 180 بار در دقیقه رسید.
دوباره پرسید " گریس هستی ، درسته ؟ "
من زمزمه کردم " ممنون " . درواقع " خدایا ممونم ! " بعد دهنم رو بستم و لبخند زدم. " سلام . درواقع بله . من گریس هستم . خوبم . مرسی . "
من یه پرحرف احمق بودم . شما چی ؟ وقتی چنین شخصی رو ببینین ! خدای مهربونم ، وای مارگارت ، ممنون ! چون جلوی من مردی ایستاده بود که هر زنی آرزوشه باهاش باشه . موهای مشکی . چشمهای وحشی مشکی . چاله های گونه ای که هر کسی رو به خودکشی وا می داشت . بلوز بازی که پوست سبزه ش رو نشون می داد و گردنی که آدم رو به هوس مینداخت. تقریباً یه جورایی مثل جولیان ولی خطرناک تر و کمتر قابل ستایش . سبزه تر . بلندقدتر . علاقه مند به جنس مخالف . ستودنی .
متصدی بار نوشیدنی رو به من داد و من با گیجی 20 دلار بهش دادم . زیر لب گفتم " بقیه ش مال خودت . "
لستر گفت " من یه میز گرفتم . اون طرف ، عقب رستوران . بریم ؟ "
اون راه رو نشون داد ، پس درواقع همینطور که راهمون رو باز می کردیم من میتونستم به باسنش نگاه کنم . باید برای مارگارت گل می فرستادم ، لباساش رو می شستم و کیک درست می کردم . داشتم توی فکرم از مارگارت تشکر می کردم که من رو با لستر آهن ساز آشنا کرد ، کسی که خیلی بیشتر از " جذاب در نوع خودش " خوش قیافه بود !
لستر نشست و همونطور که داشت آبجویی رو مزه مزه می کرد، گفت " وقتی مارگارت زنگ زد من خیلی هیجان زده شدم. اون خیلی عالیه . "
من هنوز هم به به طرز وحشتناکی احمق به نظر می رسیدم. گفتم " اوه ! ام ... آره . اون خیلی خوبه . من خیلی خواهرم رو دوست دارم . "
پوزخند زد و من از گلوم ناله ای بلند شد.
گفت " پس تو توی مدرسه کار می کنی ؟ "
من به خودم اومدم و جواب دادم " آره . من معلم تاریخ توی آکادمی منینگ هستم . "
چند جمله درباره کارم گفتم اما نمی تونستم آروم باشم . اون مرد به طرز غیر قابل باوری خوش قیافه بود . موهای پرپشت و تقریباً بلندش روی صورتش به طور برازنده ای ریخته شده بود . دست های شگفت انگیزی داشت . قدرتمند و تیره با انگشتهای بلند و زخمی که درحال خوب شدن بود و من آرزو می کردم که می تونستم ببوسمش تا بهتر بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم " خب لستر ، تو چه جور آهن سازی هستی ؟ "
" خب ، من برات یکی از کارام رو آوردم. یه جور هدیه برای تشکر ازت به خاطر ملاقات با من . " دستش رو توی یک کیف چرم قدیمی کرد و به دنبال چیزی می گشت .
یه هدیه ! آه ! من مثل یک تکه گذاخته آهن ذوب شدم ! البته اون یه چیزی ساخته بود.
لستر سرش رو بلند کرد و اون شیئ رو روی میز گذاشت.
اون زیبا بود . ساخته شده از آهن . آدمی که از رذالت دور میشد ، آهن به طور برازنده ای با قوس های ملایم پیچ خورده بود ، دست های بلند شده به طرف بهشت ، موهای آهنی ای که که به طور جالبی پراکنده شده بود و طوری به نظر می رسید که انگار با باد ملایم روزهای تابستانی مواجه شده است. نفسم رو بیرون دادم . " وای خدای من ! واقعاً قشنگه ! "
" مرسی . یکی از مجسمه های مجموعه جدید منه دارم روش کار می کنم. خیلی خوب دارن می فروشن . البته برای تو مخصوص بود گریس . " مکثی کرد . با اون چشم های تیره به من نگاهی انداخت و ادامه داد. " تو فوق العاده ای گریس . امیدوارم که بتونیم با هم باشیم . یه جورایی این هدیه تقدیر به ما هستش . "
گفتم " اوه ! آره . " مثل اینکه بگم آره من با تو ازدواج می کنم و برات چهار تا بچه سالم میارم .
دوباره پوزخندی زد و من لیوان نوشیدنیم رو نگاه کردم .
لستر گفت " یه لحظه اجازه می دی ؟ من باید به یکی زنگ بزنم . بلافاصله برمی گردم. منوببخش. "
من جواب دادم " اوه ، نه ، اصلاً مشکلی نیست . " می تونستم از اون زمان برای جمع و جور کردن خودم استفاده کنم. از شدت شور و هیجان مدام تکون می خوردم و عقب و جلو می رفتم. کی میتونست منو سرزنش کنه ؟ آقای خوش قیاقه از من خوشش میومد و میخواست با من رابطه داشته باشه. واقعاً به همین راحتی ؟ تصور کنین اون رو بیارم تو خونه تا بقیه باهاش آشنا بشن ! فکر کنین من اون رو به عنوان همراهم دفعه بعد که ناتالی و اندرو من رو دعوت کردن ببرم . تصور کنین کالاهان اوشی منو با اون پسر خوش قیافه ببینه ! این بهترین چیزی نیست که میتونه اتفاق بیفته ؟ خدای من عالیه !
موبایلم رو از توی کیفم در آوردم و شماره خونه رو گرفتم.
فوری تا مارگارت برداشت شروع کردم به صحبت. " مارگارت . عاشقشم ! مرسی ! اون فوق العاده ست ! اون در نوع خوش جذاب نیست ، اون فقط به طور غیر قابل باوری خوش قیافه ست ! "
مارگارت گفت " من همین الان دارم خدایان و ژنرال ها رو می بینم. تو واقعا چطوری این این چرندیات رو تماشا می کنی؟ "
" این پسر فوق العاده ست ! "
مارگارت درحالی که به نظر متعجب می اومد گفت " خب . خوشحالم که تونستم کمکت کنم. اون خیلی هیجان زده بود که میخواست ملاقاتت کنه. درواقع ، اون اول از من خواست که بریم بیرون ، اما من حلقه م رو نشونش دادم. الان واقعاً پشیمونم. "
" اوه ! اون داره میاد. بازم ممون ، مارگز . باید برم. " سریع دکمه قطع مکالمه رو فشار دادم و بعد همونطور که لستر می نشست ، لبخندی زدم. تمام بدنم از هیجان خواستن به تپش دراومده بود.
در نیم ساعت و خرده ی بعدی ما صحبت کردیم. درواقع خیلی برای من سخت و خسته کنند بود که نشون بدم شنونده خوبی هستم. درحالی که توجه چندانی نشون نمی دادم. ممنون از هوسی که توی وجودم حرکت می کرد. به طور مبهمی شنیدم که لستر درباره خانواده اش ، چطور یک آهن ساز شده ، کجا کارش رو به نمایش گذاشته و ... صحبت میکنه. همینطور درباره رابطه طولانی ای که داشته ( با یک زن ، پس هیچ پروا و ترسی از تخت باقی نمی موند ) ، ولی همه چیز به خوبی پیش نرفته بود. حالا اون می خواست همه چیز رو تنظیم کنه و دوباره شروع کنه. اون عاشق آشپزی بود و خیلی دوست داشت برای من شام درست کنه. همینطور بچه هم می خواست . اون واقعا فوق العاده بود .
بعد موبایلش زنگ زد. با شرمندگی گفت " اوه ، من واقعا معذرت می خوام گریس ! " نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و ادامه داد " من منتظر این تلفن بودم. "
" نه ، نه ، راحت باش ، جواب بده . "
هر کاری می خوای انجام بده ، عزیزم . من برای توام .
لستر موبایلش رو روشن کرد. با طلبکاری گفت " چی میخوای هرزه ؟ " صورتش از خشم درهم رفته بود.
من ساکت شدم و عطسه ام رو فروخوردم. به سرعت صاف روی صندلی نشستم. دور و بر ما، هنوز به مشتریان اضافه می شد. لستر همه ما رو نادیده گرفت.
اون داد زد " خب ، حدس بزن من کجام ؟ " کمی از من دور شد. " من توی بار با یک زن هستم ، حال به هم زن هرزه ! میخوام اونو ببرم خونمون و باهاش بخوابم ! " صداش همینطور بلند تر و بلند تر و به شدت دو رگه می شد. " درسته ! روی مبل ، تخت ، کف آشپزخونه ، روی میز لعنتی آشپزخونه ! از خیانت خوشت میاد بدبخت ؟ "
بعد مکالمه رو قطع کرد و به من نگاه کرد و لبخند زد. با ملایمت پرسید " خب کجا بودیم ؟ "
گفتم " ام ... " نگاهی به دور و برم که در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود انداختم. پرسیدم " دوست دختر قبلیت بود ؟ "
لستر گفت " اون دیگه برای من یه ذره هم اهمیت نداره، دوست داری بیای خونه من ؟ میخوام برات شام بپزم. "
تمام اعضای داخلی بدنم از ترس منقبض شدند. یک دفعه به این نتیجه رسیدم که من هیچ کدوم از قسمت های آشپزخونه ی لستر رو نمی خوام ، خیلی ممنون . " ام ... لستر . من فکر می کنم که تو هنوز احساساتت درگیر دوست دختر قبلیت هستش ، اینطور نیست ؟ " سعی کردم لبخند بزنم.
صورت لستر درهم رفت . با ناراحتی و بغض گفت " اَه ، مزخرفه ، من هنوز عاشقشم ! من عاشقشم و این داره منو می کشه ! " صورتش رو پایین آورد و نزدیک میز کرد و چندین بار با صدا به روی اون زد. گریه و ناله می کرد و اشک می ریخت.
پیشخدمت را خواستم و به نوشیدنی ام اشاره کردم و گفتم " لطفا یه دونه دیگه . "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA