انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


زن

 
یه ساعت و نیم بعد ، بالاخره با لستر تا دم ماشینش قدم زدم و اون همش داشت درباره ی استفانیا ، یه زن ِ روسیه بی عاطفه صحبت میکرد که اون رو به خاطر یه زن دیگه ول کرده بود ، ... واینکه چه طور به در خونه ی اون زنه رفته بود و بارها و بارها اسمش رو صدا کرده بود تا پلیسو خبر کرده بودن و اونام برده بودنش .... اینکه چطور در یه شب هزار و هفت بار بهش زنگ زده بود ... اینکه چطور روی یه نقشه ی عتیقه تو کتابخونه ی عمومی ، روسیه رو خط خط کرده بود و به خاطر این کارش مجبورش کرده بودن که هزار ساعت خدمت عمومی انجام بده . سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم و الکلی رو که خیلی بهش نیاز داشتم رو نوشیدم ( قرار بود پیاده برم خونه ، نه با ماشین ، خوب پس چه ضرری داشت ؟ ) . همونطور که داشتم به روده درازیش گوش میدادم فکر کردم که امان از دست این هنرمندا . خب منم ول کرده بودم ، ولی نمیدیدی که من بشینم مخ یه نفر دیگه رو بخورم . شاید کیکی از این یارو خوشش بیاد ....
گفتم " خیلی خب . موفق باشی لس " و دستم رو روی بازوم کشیدم . شب سردتر شده بود ، و دور وبر چراغ ها ی خیابون رو مه گرفته بود .
به سمت اسمون گفت " من از عشق متنفرم . چرا الان رو سر من خراب نمیشی ؟ من رو بکش دنیا "
" بیخیال . و ... خب. ممنون برای نوشیدنی ها "
نگاش کردم که داشت از محوطه ی پارکینگ خارج میشد _ هر چقدرم که با لطافت ازم خواسته بود که منو برسونه ، امکان نداشت که سوار ماشینش بشم . اه کشیدم و به ساعتم نگاه کردم . ساعت 10 شب چهارشنبه . یه مرد دیگم پرید .
لعنت . مجسمم رو تو جا گذاشته بودم . حالا چه سازندش دیوونه بود یا نه ، از اون مجسمه خوشم اومده بود . در حقیقت ممکن بود که در اینده ی نزدیک ارزش بیشتری هم داشته باشه . در یه موسسه ی اهن سازان . قیمتش زیاد میشد . تو ذهنم یادداشت کردم که تا رسیدم خونه مارگارت رو خفه کنم . بالاخره اون یه وکیل بود . دفعه بعد که میخواست منو با یکی اشنا کنه بهتر بود که اول سابقه یارو رو بررسی کنه .
دوباره برگشتم داخل رستوران ، مجسمه ی کوچکم رو برداشتم ، یه بار دیگه از بین جمعیتِ توی رستوران بلکی گذشتم و در رو هل دادم تا برم بیرون . گیر کرده بود . محکم تر هل دادم و در یهو باز شد و خورد به کسی که همون موقع داشت میومد تو .
گفت " اوچچ "
چشم هام رو بستم . با یه حالت سلام احوالپرسی زیر لب زمزمه کردم " بپا کجا داری میری "
کالاهان گفت " باید میدونستم که تویی. مست کردی گریس ؟ "
" سر قرار بودم . خیلی ممنون . و تو حق نداری که انگشت اتهامت رو به سمت من بگیری. یه مرد ایرلندی توی بار . چه باشکوه "
" میبینم که دوباره مست کردیم . امیدوارم که نخوای رانندگی کنی " نگاهش از من به سمت بار چرخید . برگشتم تا نگاه کنم. یه زن بلوند جذاب ، یه کم انگشت هاش رو براش تکون داد و لبخند زد .
" مست نیستم ! قرارم نیست رانندگی کنم ، پس نگران نباش . از قرارت لذت ببر . بهش بگو دوبرابر سفارش بده " با این حرف از کنارش گذشتم و وارد فضای سرد بیرون شدم.
کالاهان اوشی شاید گستاخ و ازاردهنده باشه ، اما اینم باید بگم که درباره ی تواناییم در نگه داشتن الکل ، حق با اون بود . مسلما ، قصد داشتم که یه کم غذا بخورم ، ولی وقتی پیشخدمت اومد ، لستر تو اوج سخنرانیش بر علیه عشق بود ، و به نظر خیلی بد میومد که بخوای بال گاو وحشی سفارش بدی . خب اونقدر مست نبودم ، ولی یه کم گیج میزدم . تازه بوی قوی یاس ها ی بنفش هم میومد و در واقع یه جورایی حس خوبی داشتم .
مه داشت بیشتر میشد ، و فقط میتونستم تصور کنم که الان موهام چه جوریه ، ولی میتونستم حس کنم پخش شده و مثل موجودات وحشی زیاد شدن و بسط پیدا کردن . یه کم بیشتر هوایی که بوی یاس میداد رو وارد شش هام کردم. سکندری خوردم _ اینم نتیجه ی اینکه بخوای چشم بسته تو پیاده روهای کج و موج پترسون راه بری_ ولی خودم رو کنترل کردم .
" نمیتونم باور کنم که دوست پسرت گذاشته با این شرایط تا خونه پیاده بری گریس . عجب ادم پست و بیفکری "
اخم کردم " بازم تو . اینجا چی کار میکنی ؟ "
کالاهان سرش رو خم کردم تا بهتر بتونه به مجسمم نگاه کنه " تا خونه باهات میام . میبینم که برنده ی جایزه ی امی شدیم "
" این هدیه ی خیلی قشنگیه . از طرف وایات . اون برام خریدتش . و نیاز نیست تا خونه با من بیای "
" یکی باید بیاد . جدا اون دوست پسرت کجاست ؟ "
" صبح یه جراحی داشت و باید سر وقت حاضر میشد . برای همینم رفت "
کالاهان گفت " همممم . چرا حداقل تا خونه نرسوندت ؟ یه چند تا گربه هست که باید نجاتشون بده ؟ "
" میخواستم قدم بزنم . خودم اصرار کردم . تازه ، قرار تو چی ؟ همینجور تو اون بار تنهاش گذاشتی؟ "
" من باهاش قرار نداشتم "
" با این حال من دیدم که جوری که انگار شناخته باشدت برات دست تکون داد "
" مامور عفو مشروطم بود " خندید " حالا حقیقت رو به عمو کالاهان بگو گریس . امشب یه کم با دوست پسرمون مرافعه کردیم ؟ "
" نه ، مرافعه ای در کار نبود . و این حقیقت محضه " احتمالا الان وقت خوبی بود که موضوع رو عوض کرد " تو واقعا ایرلندی هستی ؟ "
" خودت چی فکر میکنی نابغه ؟ "
من فکر میکنم که تو یه اشغالی . اوپسس. نزدیک بود اینو بلند بگم .
پیشنهاد کرد " شاید بهتره دفعه بعدی که رفتی بیرون فقط نوشابه بخوری . چقدر مشروب خوردی ؟ "
" دوتا جین و تونیک _ در واقع ، یکی و نصفی _ و من زیاد نمینوشم ، پس بله ، شاید روم تاثیر گذاشته . همین " به ستون روی پل رسیدیم که در تقاطع با خط راه اهن بود .
" پس اونقدر تحمل الکل رو نداری. به هر حال وزنت چقدره ؟ "
" کال ، این گناه بزرگیه که از یه زن بپرسی چقدر وزنشه ، پس بیخیال رفیق "
خندید . اون خنده ی جذاب با صدای شیطنت امیز. " عاشق اینم که من رو رفیق صدا میکنی " و همینطور شهوت هم صدات میکنم ، این چطوره ؟
بلند اه کشیدم " گوش کن کالاهان اوشی ِ ایرلندی ، ممنون که تا اینجا با من اومدی . تا خونه چند بلوک بیشتر راه نیست . چرا برنمیگردی پیش اون زنت ؟ "
" برا اینکه اینجا اونقدر امن نیست و من نمیخوام که تو تنها بری خونه "
اه . در واقع اینجا یکی از مناطق ناهنجار شهر بود . اگه قرار بود مواد مخدری رد و بدل بشه ، درست پایین همین پل انجام میشد . دزدکی یه نگاه به صورت کال انداختم . زیادی خوش قیافه بودنش رو بزاریم کنار، باید این رو تصدیق کنم که داشت ... با ملاحظه رفتار میکرد .
گفتم " ممنون . مطمئنی که اون کسی که باهاش قرار داشتی ناراحت نمیشه ؟ "
" برا چی ناراحت شه ؟ من دارم یه خدمت عمومی انجام میدم "
همونطور که داشتیم از پله های اهنی پایین میرفتیم ، یه کم سر خوردم . کالاهان قبل اینکه بخورم زمین ، منو گرفت ، و برای یه ثانیه ، چسبیدم به بازوش. بازوهایی گرم ، محکم و اطمینان دهنده . میتونستم کل شب اون بازوها رو نگه دارم . همینطور ، لعنتی بوی خوبی هم میداد ، مثل بوی صابون و چوب .
دستش رو اورد بالا و اروم یه چیزی رو از موهام بیرون کشید ... یه برگ . قبل ازاینکه بندازتش برای یه ثانیه بهش نگاه کرد . بازوم رو گرفت .
از دهنم پرید که " خب. قرارت . اممم . اون خوب به نظر میاد . منظورم اینه که قیافش خوبه " قلبم مثل یه ماهی در حال مرگ ، تو سینم تالاپ تلوپ میکرد .
کال بازوم رو ول کرد " اون خوبه . با این حال من باهاش قرار عاشقانه نداشتم . قبلا هم که گفتم "
" اه " احساس اسودگی باعث شد زانوهام به طور ناراحت کننده ای به صدا در بیان . نه . دلم نمیخواست که کالاهان اوشی با کسی قرار بزاره . و حالا این یعنی چی ؟ یه بار دیگه در کنار هم شروع به راه رفتن کردیم . مه دور و برمون رو فرا گرفته بود و صدای ماشین ها رو خفه میکرد . اب دهنم رو قورت دادم . " خوب کال، تو ... امم... با کسی قرار عاشقانه میزاری ؟ "
یه نگاه به من انداخت " نه گریس "
" فکرکنم از اون ادمای اهل ازدواج و این چیزا نیستی ؟ هنوز نمیخوای که سر و سامون بگیری ؟ "
" خیلی دوست دارم که سر و سامون بگیرم . یه زن ، چند تا بچه ، یه سقف بالای سرمون "
پرسیدم " واقعا ؟ " . در واقع به حالت جیغ پرسیدم . برای من کالاهان از اون دسته ادمایی به نظر میومد که فقط حال میکنن . اما اینکه یه سقف بالا سر بخواد ؟ هممم . هممم.
" واقعا " دستش رو به درون جیبش برد" این اون چیزی نیست که تو و اون دکتر فوق العاده میخواین ؟ "
" اوه . اه ، حتما . فکر کنم. نمیدونم " این چیزی نبود که بخوام در حالت مستی دربارش صحبت کنم . بالاخره عاجزانه گفتم " سخته که بخوای با ادمی باشی که با کارش ازدواج کرده "
کال گفت " درسته "
" خوب میدونی ، همه چیز اونقدر که بنظر میاد عالی نیست " و با این حرفم ، خودم متعجب شدم .
" فهمیدم " کال برگشت تا به من نگاه کنه . لبخند زد ، فقط یه کوچولو ، و من ناگهان پایین رو نگاه کردم . من هیچ چیزی درباره ی این ادم نمیدونستم . فقط اینکه اون به طور غیر قابل انکاری جذاب بود .و این که دلش میخواست سر و سامون بگیره . اینکه یه مجرم بود و به زندان رفته بود.
از دهنم پرید که " هی کال ، از اینکه اختلاس کردی متاسفی ؟ "
سرش رو خم کرد و منو بررسی کرد " این یه کم پیچیدست "
" چرا دربارش حرف نمیزنی ایرلندی ؟ تو چی کار کردی ؟ "
خندید . " شاید یه روزی بهت بگم . به هر حال تقریبا نزدیک خونه ایم "
تقریبا نزدیک خونه ایم . انگار که هر دومون تو یه خونه زندگی میکنیم . انگار که اون میتونه بیاد تو ، و انگوسم گازش نمیگیره . انگار که من ممکنه یه غذایی درست کنم _ شایدم اون _ و ما میشینیم فیلم تماشا کنیم. یا شایدم بریم طبقه ی بالا . یه کم لباسامون رو در بیاریم . یه کم هیجان زده بشیم .
کالاهان گفت " بفرما رسیدیم " و با من تا دم در اومد. نرده ی اهنیه ایوان ، لیز و سرد بود ، و سردیش باعث میشد که دست های کالاهان که رو پشتم بود ، حتی گرم تر به نظر بیاد . واوو. یه لحظه صبر کن. دستش رو پشتم بود . اون داشت من رو لمس میکرد ، و خدایا ، واقعا حس خوبی داشت . انگار یه خورشید کوچولو اونجا قرار گرفته باشه و گرما رو به بدن من منتقل کنه .
به سمتش برگشتم تا بهش یه چیزی بگم _ البته هیچ نظری نداشتم که درباره ی چی . دیدن لبخندش و چشم های دوست داشتنیش ، کلا هر چی تو فکرم بود رو پاک کرد .
زانوهام سست شدن ، و قلبم به خروش افتاد. برای یه لحظه ، میتونستم حس کنم که بوسیدن کالاهان اوشی چه حسی داره ، و قدرت این تخیل اونقدر بود که شکمم به جنب و جوش دربیاد . لب هام یه کم از هم باز شد ، و چشم هام بسته شدن . اون مثل یه اهنربایی بود که منو به سمت خودش میکشید .
گفت " شب بخیر مست کوچولوی من "
چشم هام باز شد " عالیه ! شب بخیر رفیق . ممنون که تا خونه باهام اومدی "
و با یه لبخند دیگه که من اون رو تو استخوان هام حس کردم ، برگشت و رفت ، پیش زنی که باهاش قرار عاشقانه نداشت . من رو ترک کرد در حالی که نمیدونستم ایا دوباره زنده شدم یا بدجور نا امید
.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 16




من یه روز عصر بعد از مدرسه به خونه پدر و مادرم رفتم و گفتم " سلام پدر " . سر زدن به خانواده عادت من بود – بعضی موقع ها شما نمی تونید از تجربه هاتون درس بگیرید ، اینطور نیست ؟ واقعیت این بود که پدر و مادرم هر کدوم به طور جداگانه واقعاً آدم های خوبی بودند. پدرم خیلی منظم و قابل اعتماد بود ، همونطور که پدرها باید باشن . و عشق اون به جنگ داخلی باعث میشد که ما به هم نزدیک تر بشیم. و مادرم یک زن پر جنب و جوش و باهوش بود . همینطور یک مادر فداکار ، طوری که برای ما لباس هالووین می دوخت و برامون بیسکوییت می پخت.همیشه اینطور به نظر میومد که پدر و مادرم کارهاشون رو جدا از هم انجام میدن؛ من خاطرات خیلی خیلی کمی از بیرون رفتن اون دو تا به تنهایی با هم دارم . اون ها دوستانی داشتن و به اندازه کافی اجتماعی بودن ، ولی هیچ عشق پایدار یا شور و هیجانی وجود نداشت ... بذارین بگیم اگه هم بود به خوبی مخفیش می کردن.
این من رو نگران می کرد. اگه این چیزی هستش که ازدواج بهش منتهی میشه ، خفه و اذیت کردن همسرم در تمام روز ، بهتر نبود یه جور زندگی دیگه رو انتخاب کنم؟ به مارگارت نگاه کن. به مِمه و سه تا شوهرش که از هیچ کدومشون از روی علاقه یاد نمی کنه.
پدر پشت میز آشپزخونه نشسته بود و مقدار شراب قرمز روزانه اش ( فقط برای سلامتی ) در کنارش قرار داشت. من قلاده آنگوس رو رها کردم تا اون بتونه دومین فرد موردعلاقه ش رو زمین رو ببینه.
پدر درحالی که نگاهی از بالای روزنامه به من می انداخت، گفت " سلام عزیزم " بعد نگاهش به سگم افتاد. " آنگوس ! چطوری رفیق ؟ " آنگوس به هوا پرید و با عشق پارس کرد. " کی پسر خوبیه ، هان ؟ تو سگ خوبی هستی ؟ "
من اعتراف کردم " اون واقعاً پسر خوبی نیست. همسایه ام رو گاز گرفت. همون نجاره . "
پدر همونطور که آنگوس رو بلند می کرد تا بهتر ستایشش کنه ، پرسید " اوه ، پنجره ها چطور پیش می رن ؟ "
" اونا درواقع درست شدن و کار تموم شده. " و باید اعتراف کنم که من از این جهت ناامید بودم. دیگه کالاهان اوشی به خونه من نمیومد. " اون کار رو عالی انجام داد. دوباره ممنونم پدر . "
پدر لبخند زد. " خواهش می کنم. راستی ، شنیدم که تو نقش جکسون رو توی ماموریت روسای روستا بر عهده داری. "
با تواضع لبخندی زدم و گفتم " با اسب و همه چی " . یکی از اعضای گروه برادر در مقابل برادر یک طویله دار بود که اسب هاش رو اگه کلاس های اسب سواری رو می گذروندیم ، بهمون اجاره می داد.
افسوس که من فقط اجازه داشتم برف نورانی رو سوار بشم. اون یک یابو چاق و پیر سفید با یال نرم بود که شدت خواب آلودگیش من رو متعجب می کرد و یک استعداد شگفت انگیزش این بود که وقتی صدای بلندی رو می شنید ، دراز می کشید . و این باعث شده بود که متحد کردن سربازان ، یه مقدار سخت تر از اونی بشه که پیش بینی می کردیم . به هر حال نقشم ، کالونل جکسون ، قرار بود در این نبرد تیر بخوره پس تا حدودی این خواب آلودگی برف نورانی می تونست به درد بخوره.
من گفتم " راستی شما هم توی اجرا خیلی بی پروا بودید " پدر با تصدیق سر تکون داد و روزنامه رو ورق زد. " مامان کجاست ؟ "
پدر پاسخ داد " توی گاراژ ."
" کارگاه هنری ! " صدای مامان کاملاً واضح از کارگاه میومد – اون از اینکه ما اونجا رو گاراژ صدا کنیم متنفر بود ،حس می کرد اینطوری ما کارش رو تحقیر می کنیم.
پدر پشت سرش داد زد " اون توی کارگاه هنریه ! " روزنامه رو روی میز انداخت . " خدایا کمکم کن، گریس ، اگه من می دونستم که مادرت چنین بحرانی رو بعد از اینکه شما بچه ها به کالج رفتید خواهد داشت ... "
" می دونید پدر ، شما میتونید تلاش کنید تا یه مقدار از مادر حمایت کنید ... "
" اینا آشغال نیستند ! " مادر جلوی در ایستاده بود. صورتش به خاطر گرمای آتش شیشه بری، قرمز به نظر می رسید. آنگوس به طرف گاراژ دوید و بر سر آثار هنری پارس کرد.
من گفتم " سلام مامان ، ام ... مجسمه ها چطور پیش می رن ؟ "
مامان جواب داد " سلام عزیزم " گونه ام رو بوسید . " من دارم سعی می کنم که از شیشه سبک تری استفاده کنم. رحم های قبلی که فروختم حدود 19 پاوند وزند داشتن ، ولی با این شیشه های سبک سریع می شکنند . آنگوس ، نه ! از اون تخم دان دور شو عزیزم ! "
من گفتم " آنگوس ! بیسکوییت ! " آنگوس به سرعت به طرف آشپزخونه برگشت و مامان در رو پشت سرش بست. بعد مامان به طرف شیشه بیسکوییت های مخصوص سگ که برای آنگوس نگه می داشت ، رفت ( نوه ای نداشتند ، متوجه که میشید )
مامان زمزمه کرد " بیا اینو بگیر ، کوچولوی من ! " آنگوس نشست ، و سپس دست هاش رو برد بالا. مامان نزدیک بود از هیجان غش کنه . " اوه عزیزم ! آفرین ! تو چه پسر خوبی هستی ! تو آنگوس کوچولوی منی ! " بالاخره مامان سرش رو بلند کرد تا به بچه واقعیش نگاهی بندازه . " خب چی تو رو به اینجا کشوند گریس ؟ "
گفتم " اوه ، من فقط می خواستم بدونم که شماها این اواخر با مارگارت حرف زدین یا نه " آنگوس از این که دیگه توجه به سمت اون نبود رنجید ، به همین خاطر می خواست بره تا یه چیزی رو داغون کنه. از زمانی که مارگارت توی آشپزخونه من اشک ریخت من به ندرت با خواهرم حرف زدم ، کسی که داشت خودش را با کار اضافه خفه می کرد.
مامان نگاه تندی به پدر انداخت و گفت " جیم ، دخترمون اومده اینجا تا ما رو ببینه . فکر می کنی بتونی روزنامه رو بذاری پایین و یه کم توجه کنی ؟ "
پدر فقط آهی کشید و به خوندنش ادامه داد.
" جیم ! "
" مامان ، اشکالی نداره . پدر راحته و مطمئناً داره گوش میکنه . درسته پدر ؟ "
پدر سرش رو به نشانه مثبت تکون داد و نگاه خیره ای به مامان انداخت.
مامان گفت " خب ، درمورد مارگارت و استوارت . چی کار میتونیم بکنیم ؟ اونا راهشون رو پیدا می کنن. ازدواج خیلی پیچیده ست ، عزیزم . خودت بعداً متوجه میشی . " مامان ضربه ای به روزنامه پدر زد و درمقابل فقط نگاه خیره ای نصیبش شد. " درسته جیم ؟ پیچیده ست. "
پدر غرغرکنان گفت " با تو بله. "
" راستی عزیزم بحث ازدواج شد ، ناتالی می خواست مطمئن بشه که همه برای ناهار روز یکشنبه وقت دارن . بهت گفت ؟ "
صدام درهم شکست. " ازدواج ؟ چی ؟ "
مامان پرسید " چی میگی ؟ "
" شما گفتین «بحث ازدواج» ، اونا نامزد شدن ؟ "
پدر روزنامه رو پایین برد و از بالای عینکش به من نگاه کرد. " تو با این مشکلی که نداری عزیزم ؟ "
" آه .، البته که ندارم ! خیلی عالیه ! ناتالی بهتون گفت ؟ اون به من هیچ چی نگفت. "
مامان دستی به پشت من زد. " نه ، نه ، اون چیزی نگفت. ولی خب ، گریس عزیزم ... " مکثی کرد. " به نظر می رسه که همین کار رو می خوان بکنن. "
" اوه ، آره می دونم ! البته ! امیدوارم با هم ازدواج کنن. اونا واقعاً به هم میان . "
مامان گفت " و تو وایات رو داری ، پس این خیلی اذیتت نمی کنه ، درسته ؟ "
برای یک لحظه ، نزدیک بود واقعیت رو درمورد وایات ، دکتر مهربون ، رو کنم. مامان ، بابا ، درواقع من چنین آدمی رو ساختم تا یه وقت نات عذاب وجدان پیدا نکنه. راستی من یه احساساتی درمورد همسایه سابقه دارم هم دارم . ولی خب اونا چه جوابی براش دارن ؟ میتونم صورت هاشون رو تصور کنم ، تعجب ، نگرانی ، ترس از اینکه من به زانو در بیام. اطمینان از اینکه من هنوز هم احساساتم درگیر اندرو هست و ضربه سختی می خورم.
آهسته گفتم " درسته ، من وایات رو دارم. و همینطور برگه هایی که نیاز به تصحیح داره . "
مامان گفت " من هم باید کار هنریم رو تموم کنم. " دوباره ضربه ای به روزنامه پدر زد و رو به او ادامه داد " پس باید شام رو خودت درست کنی. "
" البته ! خوشحال میشم ! از اون موقعی که یه هنرمند شدی هنر آشپزیت آب رفته ! "
" بچه بازی درنیار جیم. " و مامان به طرف من برگشت. " عزیزم ، ما خیلی دوست داریم وایات رو ببینیم. " و به طرف تقویمی که کنار یخچال آویزون شده بود رفت " بذار یه روزی رو همین الان مشخص کنیم. "
" اوه، مامان میدونی که چطوریه. اون واقعاً سرش شلوغه. و به اضافه این ، اون چند روز هفته رو توی بوستون کار می کنه ، ام ... ، برای مشاوره . مشاوره کودکان. من دیگه باید برم . می بینمتون. تا بعداً یه روزی رو مشخص کنیم . "
همینطور که داشتم توی منطقه رانندگی می کردم و آنگوس هم روی دامنم نشسته بود و بهم کمک می کرد که فرمون رو بچرخونم داستان های – داستان چطور همدیگر رو ملاقات کردیم – همه توی ذهنم می چرخیدند. پدر و مادر خودم. وقتی پدر یک نجات غریق بود و مامان برای شنا به دریاچه وارامینگ اومده و درحال غرق شدن بود ، همدیگر رو پیدا کردند. مامان 16 سالش بود و اون موقع فقط ول می گشت و پدر هم کمتر از الان دقیق و جدی بود، مگر حتماً متوجه شخصیت مامان می شد. به هر حال پدر ، مامان رو از توی دریاچه بیرون آورد و متوجه شد که نزدیک بوده خفه بشه ، پس به شدت اون رو تنبیه کرد و مامان هم شروع کرده بود به گریه کردن . و این بود اولین جرقه عشقشون.
مارگارت و استوارت هم در برنامه آماده سازی برای آتش سوزی هاروارد همدیگر رو پیدا کردند. یه شب سرد ژانویه بود و مارگز فقط یک لباس خواب پوشیده بود. ستوارت کتش رو دور ماگارت انداخته و گذاشته بود تا روی پاهاش بشینه. تا کف پای مارگارت به برف نخوره. بعد اون رو بلند کرده و به خوابگاه برده بود ( و همینطور توی تخت خواب ، و ادامه داستان ) .
من یه داستان می خواستم. من دوست نداشتم بگم " اوه ، بابا و من همدیگر رو از توی یه وب سایت پیدا کردیم چون هر دوتامون اونقدر ناامید شده بودیم که به جز این به چیز دیگه ای نمی تونستیم فکر کنیم. " یا " من بابا رو گول زدم تا عاشقم بشه. اون هم از راه سردرگم بودن در مورد اینکه کدوم لامپ رو بردارم. "
من و اندرو داستان خودمون رو داشتیم. یه داستان فوق العاده. چند نفر می تونن بگن که شوهراشون رو زمانی پیدا کردن که دراز به دراز در یک نبرد روی زمین افتاده بودن ؟ به طور احمقانه ای بامزه بود. و البته ، همونطور که سر آنگوس رو می زدم کنار که بتونم جلوم رو ببینم، به سرعت به خودم یادآوری کردم که ناتالی و اندرو هم برای خودشون داستان فوق العاده ای داشتند. من با خواهرش نامزد بودم ، ولی با یه نگاه به ناتالی فهمیدم که امرسون اشتباهی رو انتخاب کردم ! ها ها ها !
با صدای خش داری به خودم گفتم " بس کن. تو هم یه کسی رو پیدا می کنی. حالا حتماً که نباید بی عیب و نقص باشه. فقط به اندازه کافی خوب. و خب به احتمال زیاد ناتالی و اندرو می خوان با هم ازدواج کنن. ما اینو میدونیم. پس قرار نیست تعجب کنیم. این خبر رو به راحتی قبول می کنیم. "
ولی من نمی تونستم همینطور که ماموریت ( خرید ، خشک شویی ، گشتن شراب فروشی برای پیدا کردن ارزونترین چاردونی ) رو انجام می دادم این وحشت رو به کمترین حدش برسونم . هرجا که می رفتم یه داستان رو تصور می کردم. در یه مغازه : اون به من یه شرابی رو توصیه میکنه و ما حرف می زنیم و من شراب رو برمی دارم ... و بعد کار کنار قفسه بندی ها تموم میشه. ولی متأسفانه مردی که پشت پیشخوان وایستاده 60 سالشه و همینطور حلقه ش هم سر جاشه. مثل همه زوج های دیگه . در سوپر مارکت : ما به همدیگه برخورد می خوریم و کنار یک قفسه با هم جر و بحث میکنیم که وانیل بهتره یا قهوه و آخر سر هم به توافق نمی رسیم. ولی ، نه ، تنها فردی که در اون قسمت می شد دید، یک دختر تقریباً 12 ساله بود که داشت مقداری دارچین برمی داشت. در خشک شویی : اون داشت یه کت شلوار رو برمی داشت ، من به یونیفرم ژنرالیم نیاز داشتم ... افسوس ، تنها کسی که اونجا بود صاحب مغازه ، یک خانم مهربون و قدکوتاه بود. همونطور که داشت یک لباس رو آویزن می کرد ، گفت " مواظب باش گیر نیفتی ! "
گفتم " نکته همینه ، گیر افتادن. " لبخند اجباری ای زدم.
وقتی رسیدم خونه ، خرید ها و مواد غذایی رو ذخیره کردم . پنبه رو از آنگوس دور کردم و به جاش جعبه آدامس رو بهش دادم. یه گیلاس شراب ریختم و با یونیفرم به اتاق زیرشیروانی رفتم. من معمولاً یونیفرمم رو توی زیرشیروانی میذاشتم؟ خب ، نه ، تا زمستون نه . البته معمولاً ، ولی خب امشب فکر خوبی به نظر می رسید. چراغ ها رو خاموش کردم ، چون راه رو کاملاً بلد بودم.
اون اونجا بود. کالاهان اوشی بالای سقف ، دستهاش رو پشت سرش گذاشته بود و به آسمون نگاه می کرد.
ما وقتی همدیگر رو ملاقات کردیم که من با یک چوب هاکی به سرش زدم. فکر می کردم میخواد از خونه همسایه دزدی کنه. ولی معلوم شد که اینطور نیست. اون فقط کسی بود که اولین شب بیرون از زندانش رو می گذروند. خب برای چی ؟ اون یه میلیون دلار دزدیده بود.
همونطور که آه می کشیدم ، نگاهم رو از اون گرفتم و به طبقه پایین رفتم. تصور می کردم وایات دان میاد خونه ، من رو بغل میکنه ، گونه اش رو هم روی موهام میذاره. آنگوس گازش نمی گیره و حتی پارس هم نمیکنه. ما روی صندلی های نهار خوری که به ندرت ازشون استفاده کردم ، میشینیم . براش یه گیلاس شراب می ریزم ، و اون ازم می خواد که درمورد دانش آموزهام حرف بزنم. من اون رو با تعریف کردن اتفاقاتی که افتاده بود خوشحال میکنم . اینکه چطور کلاس رو به دو گروه متفقین و شهروندان متحد تقسیم کردم و از اونا خواستم تا با هم بحث کنند که کدوم گروه درست میگه. و این که چطور تمام گروه طرفداران جنوب با صدای کشیده ای حرف می زدند و وقتی اِما کریک گفت : " زر زر نکنیـــ ... " همه خندیدند.
این خیال بافی هایی بود که من با ضربه ای که به در خورد به ذهنم رسید. تقریباً باور کرده بود که وایات در میزنه ، خواهشاً اینطور باشه. آنگوس دیوانه وار زوزه می کشید، پس من از روی زمین بلندش کردم و بعد در رو باز کردم. کالاهان اوشی بود . از سقف اومده بود پایین. صورتم قرمز شد.
همونطور که محکم آنگوس رو که با خشم غرغر می کرد گرفته بودم ، گفتم " سلام "
کالاهان به در تکیه داد و گفت " سلام "
هوا تاریک بود. " چیزی شده ؟ "
" نه " به من با اون اون چشم های آبیش نگاهی انداخت و برای اولین بار متوجه شدم که در رنگ آبی چشمهاش رگه های طلایی وجود داشت. بلوز نرم سبزی پوشیده بود و بوی چوب تازه می داد.
محکم پرسیدم " چی کار میتونم براتون بکنم؟ "
" گریس. "
نفسم رو حبس کردم " بله؟ "
گفت " ازت میخوام که دیگه دزدکی من رو نگاه نکنی. "
وای ! من با حالت صورتم گند زدم ! «دزدکی ؟ نه ... من ... "
" از توی اتاق زیر شیروونی. تو مشکلی داری که من بالای سقف خونه باشم ؟ "
" نه ! من فقط داشتم ... " ارررر . اررر . یارپ ! آنگوس داشت سعی می کرد تا از بغل من بیرون بیاد . حالا دلیل خوبی برای طفره رفتن داشتم. " یه لحظه صبر کن. یا اینکه بیا تو. باید آنگوس رو بذارم توی زیرزمین. "
بعد از اینکه آنگوس رو توی زیرزمین گذاشتم ، چند نفس عمیق کشیدم و برگشتم تا با همسایه م که جلوی در ایستاده بود و با طعنه ابروش رو بالا داده بود ، رو به رو بشم. البته اگه ابروها می تونن طعنه آمیز باشن .
" کال ، من فقط داشتم یه چیزایی رو اون بالا میذاشتم. تو رو دیدم و خب بله فکر کردم که تو اونجا چی کار می کنی . معذرت می خوام. "
" گریس ما جفتمون میدونیم که تو داشتی دزدکی من رو نگاه می کردی. فقط راستش رو بگو. "
" تو هرجور بخوای میتونی فکر کنی ولی من داشتم یونیفرم ژنرالیم رو اون بالا میذاشتم. میتونی بری بالا و بیبینی. " آنگوس از توی زیر زمین پارس کرد. و باعث شدم به بالا بپرم.
کالان یه قدم جلوتر اومد و به من نگاه کرد – دقیقا ً ولی شاید من اینطور تصور کردم. نگاهش به طرف موهام رفت ، و بعد ... اوه خدای من ... لبهام . " چیزی که من میخوام بدونم اینه که چرا اون دوست پسرت اینقدر تو رو تنها میذاره ؟ " صداش خیلی آروم بود.
پاسخ بدنم خیلی قوی بود. داغ شدن ، ضربان شدید. " اوه ... خب ... فکر نکنم خیلی به تفاهم برسیم . ما ... ام .. خب ما داریم دوباره همدیگرو ارزیابی می کنیم. "
گریس بگو تو تنهایی . فقط بگو تو و وایات از هم جدا شدید.
ولی من اینو نگفتم. راستش ، خیلی ترسناک بود. تمام بدنم به خاطر نزدیکی کالان و ترس می لرزید. ترس از اینکه اون میخواد منو بازی بده. البته کاملاً میدونستم دلیل ضربان تند قلبم این بود که میخواستم باهاش کف خونه کشمکش داشته باشم و لباساش رو پاره کنم.
این تصور هیجان آور بلافاصله با یکی دیگه عوض شد ، البته این صحنه رو اصلاً دوست نداشتم – کالاهان من رو کنار بزنه و محکم بگه ، نه ممنون ، و حرکتی طعنه آمیز با اون چهره جذایش.
صدام دو رگه و هیجان زده بود. " پس ، چیز دیگه ای هم هست آقای اوشی ؟ "
" نه. " به من نگاه کرد ، واقعاً نگاه کرد. و بذارید براتون بگم که ادامه دادن اون ارتباط چشمی به طرز وحشتناکی سخت بود. من سرخ شده بود و داشتم داغ می شدم.
بالاخره با ملایمت گفت " دیگه دزدکی من رو نگاه نکن. فهمیدی؟ "
من زمزمه کردم " آره . ببخشید. "
آره، آره من باید اعتراف کنم که به طور نا امید کننده ای جذب کالاهان اوشی شده بودم. و این چیز خوبی نبود. اول از همه، مطمئن نبودم که اون چندان از من خوشش بیاد. دوم این که ... خب. تنها سابقه دار بودنش نبود . البته اگه اون با لوله یا یه چیز دیگه کسی رو زده بود وضعش این نبود. اختلاس ، بله ، این هم یه جرم بود. ولی اونقدرا هم بد نیست ، درسته ؟ اگه پشیمون بود ... و به اضافه ، اگه بدهیش رو با خدمت به جامعه و تموم اون پلیس ها می داد ...
نه. مشکل من گذشته اش نبود. با این که من خیلی به گذشته اهمیت میدم. مشکل من این واقعیت بود که من در تمام عمرم میدونستم که چی میخوام. اندرو یکی از اونا بود و دیدیم که چطوری همه چی پیش رفت. چیزی که من الان میخواستم یه اندرو دیگه بود ، فقط بدون پیچیدگی های عشق خواهران.
کالاهان اوشی به طرز مضحکی خوش قیافه بود، ولی من هیچ وقت درکنارش آرامش نداشتم. اون با احترام به من نگاه نمی کرد. اون ... اون ... اَه ، چرندیات ، اون فقط برای من خیلی زیاد بود. خیلی بزرگ ، خیلی خوش قیافه ، خیلی جذاب ، خیلی هیجان آور. من احساسات مختلفی رو وقتی اون کنارم بود حس می کردم. این مزاحم آرامش من بود. اون وقتی من میخواستم شیرین ، دوست داشتنی و با آرامش به نظر بیام باعث می شد برعکس عصبی و هیجان زده بشم. من دوست داشتم ... خب ، شبیه ناتالی باشم. و من مردی رو میخواستم که مثل نگاه اندرو به ناتالی ، به من نگاه کنه. نه مثل کالاهان که انگار کوچکترین رازهای کثیف من رو می دونست.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 17



یه روز عصر کارم توی منینگ طول کشید ، داشتم روی ارائه ای که باید به اعضای هیئت امنا می دادم ، کار می کردم. تا اینکه استوارت به ملاقاتم اومد.
از روی تعجب فریاد زدم " سلام ستوارت ! " بلند شدم تا گونه ش رو ببوسم.
با احترام پرسید " حالت چطوره گریس ؟ "
گفتم " من خوبم . بشین . قهوه یا چیز دیگه ای میخوای ؟ "
" نه ممنون. فقط چند دقیقه از وقتت. "
استوارت افتضاح به نظر میومد. زیر چشمهاش سایه افتاده بود و خیلی خسته به نظر می رسید. توی ریشش هم موهای خاکستری ای دیده می شد که چند هفته قبل وجود نداشتند. با این که ما هر دومون توی یه مدرسه کار می کردیم اما دفتر استوارت توی راهرو کیبریج ، که یه ساختمان جدید تر در قسمت جنوبی محوطه باز بود ، قرار داشت. خیلی دور تر از لهرینگ ، جایی که بخش تاریخ در قدیمی ترین ساختمون قرار گرفته بود . به همین خاطر خیلی کم با استوارت برخورد می کردم.
پشت میزم نشستم و نفس عمیقی کشیدم. به آرومی پرسیدم " میخوای درباره مارگارت صحبت کنی؟ "
به پایین نگاه کرد. " گریس ... " سرش رو تکون داد. " بهت گفته که چرا ما ... از هم دور افتادیم ؟ "
" ام ... " مکث کردم. مطمئن نبودم تا چه حد میتونم پیش برم . " یه چیزایی گفت. "
استوارت به سرعت گفت " من موضوع بچه دار شدن رو پیش کشیدم و اون واقعاً منفجر شد. یه دفعه اینطور به نظر میومد که ما تمام مشکلاتی رو داشتیم که من قبلاً از هیچ کدومشون مطلع نبودم. من ظاهراً خسته کننده ام. درمورد کار به اندازه کافی حرف نمی زنم. اون احساس میکنه که داره با یه غریبه زندگی می کنه. یا یه برادر. یا یه مرد 90 ساله. ما به اندازه کافی سرگرمی نداریم ، ما یهو یه مسواک برنمی داریم که بریم به باهاماس – و همینطور اون هفته ای 70 ساعت کار میکنه ، گریس ! اگه من پیشنهاد کنم که یه مسافرتی بریم ، منو میکشه! "
استوارت متوجه نکته شده بود. اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که مارگارت خیلی متغیر و دمدمی مزاج بود.
آهی کشید. " تنها چیزی که من میخواستم این بود که درمورد داشتن بچه صحبت کنیم – فقط صحبت . ما تو 25 سالگی تصمیم گرفتیم که بچه دار نشیم گریس. اون مال خیلی وقت پیش بود. من به این فکر افتادم که دوباره به این موضوع فکر کنیم. و حالا اون میگه که طلاق میخواد. "
من فریاد زدم " طلاق ؟ اوه . من این رو نمیدونستم استوارت. " برای یک دقیقه ساکت بودم و بعد گفتم " ولی تو مارگارت رو میشناسی. خیلی یهو عصبانی میشه. من شرط می بندم که اون میخواد ... " ساکت شدم. من هیچ ایده در مورد اینکه مارگارت چی میخواد نداشتم. با این حال نمیتونستم اون رو تصور کنم که به این شکل از استورات طلاق بگیره. ولی خب مارگارت شخصیتش طوریه که ممکنه یک دفعه تصمیمی بگیره و عملیش کنه و هیچ کس توانایی مقابله باهاش رو نداشت.
استوارت با صدای شکسته ای پرسید " من باید چی کار کنم؟ "
" اوه استوارت. " از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم و به پشتش زدم. زمزمه کردم " گوش کن. یه چیزی که اون به من گفت این بود که ... " شما فقط در روزهای خاصی با هم رابطه برقرا می کنید ... شکلکی در آوردم. " ام ... شاید همه چیز یه خرده تکراری شده ، هان ؟ انجام دادن کارهای جدید ... " روی میز آشپزخونه " ... نمیتونه فکر بدی باشه. یه جوری که نشون بده که داری بهش توجه می کنی. "
همونطور که با یک دست چشم هاش رو مثل همه مردها پاک می کرد ، با اعتراض گفت " من بهش توجه میکنم. من دوسش دارم گریس. من همیشه دوسش داشتم. نمی فهمم چرا این کافی نیست. "
خوشبختانه وقتی من به خونه رسیدم خواهرم نبود. همونطور که استوارت گفته بود اون خیلی کار می کرد. با گیجی شامی درست کردم و بعد به طبقه بالا رفتم تا برای رقص با سالخوردگان آماده بشم.
این روزها کالاهان داخل خونه ش مشغول به نظر می رسید. و من از اون موقعی که اون من رو برای دزدکی نگاه کردنش سرزنش کرد ، ندیده بودمش. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که سقف رو تخته کوبی کرده و انحنا سقف خیلی دوست داشتنی و زیبا شده بود. توی این دو روز قبلی کالاهان روی چیزی در داخل خونه کار می کرد پس به خاطر همین من نمیتونستم دید بزنم. اَه .
گفتم " بیا ، آنگوس ، رفیق بیا بریم. " وسایلم رو برداشتم و خونه رو ترک کردم. آنگوس جست و خیز کنان دنبالم میومد. آنگوس میدونست که اون دامنم چه معنی ای میده. سوار ماشین شدم. دنده عقب گرفتم و از جای پارکم بیرون اومدم . کاری که هزار بار انجام داده بودم.
برعکس اون هزار بار قبلی ، صدای ترسناک خرد شدن آهن رو شنیدم.
وانت کالاهان توی خیابون پارک شده بود ، خیلی نزدیک به جای پارک من. خب ، درسته ، خیلی نزدیک نه. ولی جایی که تا حالا کسی پارک نکرده بود ، فکر کنم ، خب من تصور می کردم ... قبول . درسته . اشتباه از من بود.
از ماشین پیاده شدم تا خراب کاریم رو بازرسی کنم. اوه . فکر نمی کنم کالاهان وقتی بهش می گفتم که چراغ عقبش رو داغون کردم خوشحال می شد. چه خوب که ماشین خودم تنه محکمی داشت و فقط اون قسمتی که با وانت برخورد کرده بود یه مقدار خراشیده شده بود.
نگاهی به ساعتم انداختم. نفسم رو بیرون دادم و با وظیفه شناسی به طرف خونه کالاهان رفتم تا بهش خبر بدم.
به سرعت در زدم. کسی جواب نداد. صدا کردم " کالاهان؟ من همین الان زدم به وانتت ! " هیچی. خوبه ، خونه نبود. من خودکاری هم نداشتم و اگه بخوام دوباره برم توی خونه دیر به رقص می رسم. باید سریع تر راه می افتادم.
کالاهان باید صبر می کرد. سریع به طرف ماشین رفتم و آنگوس رو از روی صندلی راننده کیش کردم و به طرف علفزارهای طلایی حرکت کردم.
همونطور که می رفتم و آنگوس روی دامنم نشسته و پاهای جلوییش رو روی فرمون گذاشته بود ، به این فکر افتادم که که کاشکی یک مادر بدون شوهر بودم. میتونستم برم به یک بانک اسپرم و بینگو ! دیگه نیازی به شوهر نبود. زندگی خیلی ساده تر میشد.
از کنار رودخونه گذشتم. خورشید داشت غروب می کرد و یک جفت غاز کانادایی داشتن برای روی زمین نشستن چرخ می زدند و گردن های دراز برازنده شون رو تکون می دادند. زمانی که آب رو لمس کردند و بدنشون رو به آب زدند هرکدوم مواطب دیگری هم بودند. زیبا بود. این محبتی بود که من میخواستم. عالی بود. حالا من داشتم به غازها هم حسودی می کردم.
وقتی توی پارکینگ ملاقات کننده ها پارک کردم ، به خودم اومدم. اینجا برای به روحیه آوردن آدم خوب بود. همونطور که وارد می شدم به مسئول پذیرش گفتم " سلام شرلی. "
لبخند زد. " سلام گریس. و ما اینجا کی رو داریم ؟ اوه ، این آنگوسه ! سلام عزیزم ! سلام ! تو بیسکوییت میخوای؟ " من با خوشحالی شرلی رو درحالی که داشت سگ من ( که اینجا واقعاً مشهور بود ) رو قلقلک می داد نگاه کردم. آنگوس که میدونست یه تماشاگر شیفته داره ، پای راستش رو بالا برد و سرش رو کج کرد و شرلی دیگه درحال غش کردن بود.
همونطور که آنگوس بیسکوییت های پیشنهادی رو میخورد از شرلی پرسیدم " مطمئنی اشکالی نداره که مواظبش باشی ؟ "
" البته که نه ! من عاشقشم ! آره ! من عاشقتم آنگوس ! "
همونطور که از راهرو می گذشتم لبخند زدم. وقتی وارد اتاق فعالیت که ما هردفعه مراسم رقص با سالخوردگان رو اونجا اجرا می کردیم شدم ، بلند گفتم " سلام به همه ! "
بقیه هم جواب دادند " سلام گریس ! " من همه رو بغل کردم و بوسیدم و به پشتشون زدم و در همین حین احساس خوبی پیدا کرده بودم.
جولیان هم اونجا بود. آهِ رفیق قدیمی من نزدیک بود من رو به گریه بندازه. بهش گفتم " دلم برات تنگ شده بود ، بد بدقیافه . " رقص با سالخوردگان هفته پیش به خاطر برنامه آزامایش فشار خون اجرا نشده بود.
جولیان گفت " منم دلم برات تنگ شده بود. این برنامه ی گذاشتن قرار ملاقات برای من اصلاً خوب پیش نمیره. گریس . به نظرم بهتره فراموشش کنیم. "
پرسیدم " چی شد مگه ؟ "
جواب داد " هیچی . فقط ... انگار قرار نیست من با کسی باشم. این نمیتونه بدترین چیزی باشه که اتفاق میفته ، میتونه ؟ "
به دروغ گفتم " نه. ابداً ! فردا برای پروژه بیا ، خب ؟ "
لبخندی به من زد. " مرسی. این چند وقته خیلی تنها بودم. "
دستش رو فشردم و گفتم " من هم همینطور، رفیق. "
جولیان گفت " خب ، چه آدمای خوبی ! تونی بنت میخواد تو براش آواز بخونی. بیا برقصیم ! "
چند دقیقه بعد سه رقصنده درحالی که قرمز شده بودن و نفس نفس می زدن ، نشستند. من کنار مامان بزرگ قرار گرفتم. گونه اش رو بوسیدم و گفتم " سلام مِمه . "
زیر لب گفت " تو شبیه یه فاحشه ای ! "
من بلند گفتم " مرسی مِمه ! تو هم امروز خیلی خوشگل شدی ! "
مامان بزرگ من یه کم عجیب بود ... بهترین خوشیش توی زندگی این بود که بقیه رو مسخره کنه ، ولی من میدونستم که اون درواقع خیلی هم خوشحاله که من اینجام و همه دوستم دارن. اون شاید دوست نداره اینو بلند بگه ، ولی اون خوشش میومد که من دور و برش باشم. یه جایی توی اون روح خشنش یه مِمه مهربون بود ، یه زنی که نوه هاش رو دوست داشت. بالاخره یه موقعی این مِمه مهربون خودش رو نشون می داد.
همونطور که کنارش نشسته بودم ، پرسیدم " خب چه خبر مِمه ؟ "
جواب داد " تو اهمیت میدی ؟ "
" یه ذره اهمیت میدم. ولی بیشتر اهمیت میدادم اگه شما یه مقدار باهام مهربون تر بودید. "
همونطور که دستش رو با بی اعتنایی تکون می داد گفت " که چی ؟ تو فقط دنبال پول منی. "
جواب دادم " من فکر می کردم با دویست سال زندگی کردن دیگه پولی براتون باقی نمونده باشه. "
" خب، ولی من یه مقدار دارم. من سه تا شوهر رو توی گور کردم دختر ، پس برای چی آدم ازدواج میکنه ؟! که پول در بیاره دیگه ! "
" اوه ، این خیلی عاشقانه ست مِمه . توی چشمهام اشک جمع شده. "
" بچه نباش گریس . یه زن توی سن تو وقت برای تلف کردن نداره. و همینطور تو باید به من بیشتر احترام بذاری. برو یه کم گشت بزن و برای خودت الماس بخر. یه مقدار شیک باش. "
زیر لب غرغری کرد ولی به من نگاهی نینداخت. به جاش ، داشت رقصنده ها رو نگاه می کرد. شاید من اشتباه می کردم. شاید مامان بزرگم فقط همینطور بود. " پدربزرگت عاشق این رقص بود. " قلبم با احساس دلسوزی فشرده شد. آروم پرسیدم " دوست داری برقصی مِمه؟ " راستش مِمه به راحتی میتونست راه بره. ویلچر فقط برای این بود که روی بقیه تأثیر بذاره – ولی خب شاید اگه انقدر بد دهن نبود تأثیر بیشتری میذاشت.
خرناس کشید " رقص ؟ با کی ، یه احمق ؟ "
" خب ... "
" اون مردی که همش درموردش حرف میزنی کجاست ؟ فراریش دادی ، نه ؟ یا اینکه ترسوندیش. یا عاشق خواهرت شد ؟ "
همونطور که از ناراحتی نزدیک بود به گریه بیفتم گفتم " خدای من ، مِمه . "
نگاه تحقیر آمیزی به من کرد. " خب بابا. شوخی کردم. "
هنوز گیج بودم . بلند شدم و یه مقدار با آقای دمینگ ، والتز رقصیدم. تنها مِمه در بین مامان بزرگ و پدر بزرگ هام زنده بود. من هیچ وقت پدربزرگ واقعیم رو ندیدم. اون اولین شوهر مِمه بود. ولی من ازش خوشم میومد. پدر یه عالمه قصه های جالب از اون داشت که برامون تعریف می کرد. دوتا شوهر دیگه مِمه هم آدمهای خوبی بودن. بابابزرگ جیک ، که وقتی من 12 سالم بود مرد ، و فرانک پاپا که وقتی من از مدرسه فارغ التحصیل شدم از دنیا رفت. پدر و مادر مامانم به فاصله چند ماه از هم وقتی به دبیرستان می رفتم از دنیا رفتند. اون ها هم آدم های فوق العاده ای بودند. ولی چون سرنوشت خیلی بی رحم بود تنها کسی که زنده مونده بود یه آشغال بود.
وقتی رقص با سالخوردگان تموم شد ، من گونه جولیان رو بوسیدم و خداحافظی کردم. مِمه ، من رو تماشا می کرد و مثل یه لاشخور منتظر بود تا من بیام و مثل یه برده اون رو به ساختمونش ببرم. از روی تجربه می دونستم که اگه قبول نکنم اون من رو با زبون نیش دارش اذیت می کنه و همه چی بدتر میشه. میگفت که من هیچ آدم خوش رویی نیستم و به پدر زنگ می زد و شکایت من رو می کرد. دسته های ویلچر رو گرفتم و با ملایمت از راهرو جلو بردمش. مِمه نگاهی به یک زن انداخت و بلند گفت " ادیت ، این نوه منه ، گریس . داره من رو ملاقات میکنه. گریس، ادیت تازه اومده اینجا. " لبخند موذیانه ای زد و پرسید " ادیت تو هیچ ملاقات کننده ای این هفته داشتی ؟ "
" خب ، درواقع پسرم و ... "
" گریس هر هفته میاد ، درسته گریس ؟ "
گفتم " آره ، من یه کلاس رقص اینجا دارم . ادیت ما خوشحال میشیم که تو هم بیای. "
ادیت بلند گفت " اوه، من عاشق رقصیدنم ! واقعاً میتونم بیام ؟ "
با لبخند جواب دادم " هفت و نیم تا نه . ما هفته دیگه منتظرتیم. "
مِمه ناراحت شده بود .اگه ادیت حس می کرد آدم بی خودیه ، اون بیشتر خوشحال می شد. با سرفه سعی کرد توجه رو به خودش برگردونه .
به ادیت گفتم " از دیدنت خوشحال شدم. " و ویلچر رو جلو بردم و وارد راهرو بزرگ شدیم.
مِمه دستور داد " وایسا ! تو اونجا داری چی کار میکنی؟ "
یه مرد داشت از یکی از راهرو ها که به راهرو اصلی میرسید پایین میرفت. اون کالاهان اوشی بود.
مِمه ادامه داد " اگه فکر می کنی اینجا جای خوبی برای دزدیه باید بگم که اینجا دوربین های امنیتی داره ! و همینطور زنگ خطر ! پلیس بلافاصله میاد. "
کالاهان گفت " شما دو تا باید فامیل باشین "
من لبخند زدم. " مامان بزرگم ، النور وینفیلد . با همسایه من کالاهان اوشی آشنا بشین. "
مِمه گفت " اوه، یه ایرلندی . گریس بهش هیچ پولی قرض نده . چون اون همش رو صرف نوشیدن مشرب میکنه و به خاطر خدا نذار اون وارد خونه ت بشه . اینا همشون دزدن. "
من با لبخند جواب دادم " من اونا رو قبلاً شنیدم . " کال هم درمقابل به من لبخند زد و من احساس کردم شکمم داغ شد.
مِمه درحالی که به تندی به کالاهان نگاه می کرد ، ادامه داد " من وقتی بچه بودم یه خدمتکار ایرلندی داشتیم . اسمش الین بود. یا ایرن . حتماً کالین بود . میشناسیش ؟ "
به سرعت با مسخرگی جواب داد " مادرمه " و بعد بلند خندید.
" اون هفت تا از قاشق های ما رو قبل از این که پدرم بگیرتش ، دزدید. هفت تا . "
گفت " ما عاشق اون قاشق ها بودیم ، ما اوقات خوشی رو با اونا سپری کردیم . باهاشون غذا می خوردیم ، تو سر و کله هم میزدیم ، پرتشون می کردیم طرف خوک ها . خیلی خوش می گذشت. "
مِمه به خشکی گفت " اصلاً بامزه نیست مرد جوان . من کاملاً جدیم. "
ولی به نظر من که خیلی بامزه بود . درواقع من از خنده داشتم اشک می ریختم . خیلی خندیدم. خودم رو جمع و جور کردم و پرسیدم " اومدی ملاقات پدربزرگت کالاهان ؟ "
جواب داد " درسته. "
" چطوره ؟ دوست داره من بیام و کتاب دوک و کلاریسا رو ادامه بدم ؟ "
کال لبخند زد " مطمئنم دوست داره. "
من هم درمقابل لبخند زدم. " یه لحظه فکر کردم برای وانتت اومدی اینجا. "
لبخندش محو شد. " مگه وانتم چی شده ؟ "
صورتم داغ شد. " ام ... هیچی . چیز خاصی نیست. "
" چی ، گریس ؟ " صداش محکم بود.
با من و من جواب دادم " فقط یه مقدار تو رفتگی. شاید چراغ عقبت شکسته باشه. " اخم کرد. ادامه دادم " درواقع شاید نه ، حتماً شکسته ... نگران نباش من بیمه دارم. "
" تو باید بیمه داشته باشی. "
مِمه دستور داد " گریس! من رو برگردون به آپارتمانم. "
گفتم " آروم باش . من دارم با همسایه م حرف می زنم. "
" خب فردا صبح باهاش حرف بزن. " نگاهی به کالاهان انداخت. کالاهان هم درمقابل نگاهی کرد و من فهمیدم دوباره دارم می خندم. از مردهایی که از مِمه نمی ترسیدن خوشم میومد. و چنین کسایی زیاد پیدا نمی شد.
" کال پس تو چه جوری اومدی اینجا ؟ تو رانندگی نکردی. "
جواب داد " با دوچرخه اومدم. "
گفتم " میخوای برسونمت ؟ بیرون تاریکه . "
یه لحظه به من نگاه کرد. بعد لبخندی زد و باعث شد تمام قسمت های زنانه من به هیجان بیان. " حتماً . مرسی گریس. "
مِمه غرغر کرد " تو نباید اون رو سوار کنی. اون ممکنه تو رو خفه کنه و بندازتت توی دریاچه. "
از کالاهان پرسیدم " این درسته ؟ "
کالاهان گفت " داشتم درباره ش فکر می کردم . "
" خب ، رازت رو شد. "
لبخندی زد. " اجازه بده. " بعد دسته های ویلچر مِمه رو گرفت و حرکت کرد. " کدوم طرف ، خانم ها ؟ "
مِمه همونطور که گردنش رو برمی گردوند و سعی داشت پشت رو ببینه ، با اعتراض پرسید " اون ایرلندی داره من رو هل میده ؟ "
به پشت مِمه زدم و گفتم " مِمه بی خیال . اون بزرگه . با موهای قهوه ای . خوش قیافه . تو فقط بشین و از سواری لذت ببر. "
زیر لب گفت " پس شبیه ولگرده . " ولی اون تکیه داد و به ما دستور داد تا به آپارتمان ببریمش. وقتی رسیدیم به کالاهان زل زد تا اینکه کالاهان موقعیت رو درک کرد و چند قدم دور شد تا وسوسه نشه چیزی رو بدزده.
من با وظیفه شناسی گفتم " شب به خیر مِمه. "
زیر لب گفت " به اون پسره اعتماد نکن. من از نگاهش به تو اصلاً خوشم نمیاد. "
نگاهی به پایین راهرو انداختم ، خیلی دوست داشتم بپرسم مگه چطور بهم نگاه میکنه. " باشه مِمه. "
وقتی به کالاهان ملحق شدم گفت " چه بانوی شیرینی بود . "
اعتراف کردم " فوق العاده وحشتناک . "
پرسید " زیاد ملاقاتش می کنی؟ "
" آره خب ولی علاقه ای ندارم. "
" چرا ؟ "
جواب دادم " وظیفه. "
پرسید " تو خیلی کارها برای خانواده ت می کنی، اینطور نیست؟ اونها برای تو اصلاً کاری انجام میدن؟ "
سرم رو به طرفش برگردوندم. به دلایلی حرفش ناراحتم کرد. " آره. اونها فوق العاده ن. ما خیلی به هم نزدیکیم. تو خانواده من رو نمیشناسی. اونوقت اینو نمی گفتی. "
ابرویی بالا انداخت و گفت " گریس اسیر مقدس . "
" من اسیر نیستم ! "
" خواهرت اومده خونه تو و بهت دستور میده. مامان بزرگت با تو مثل یه آشغال رفتار می کنه ، ولی تو برات مهم نیست. تو به مادرت درباره مجسمه هاش دروغ میگی ... بله ، درست مثل یک اسیر. "
اعتراض کردم " تو اصلاً نمیدونی داری درمورد چی حرف میزنی، تا اونجایی که میدونم تو فقط دو تا فامیل داری ، یه کدومشون اصلاً باهات حرف نمیزنه اون یکی هم نمیتونه ! پس تو درباره خانواده چی میدونی ؟ "
گفت " خوبه ! همه نگاه کنین ! گریس عصبانی شده ! "
" میدونی ، تو لازم نکرده دعوت من برای رسوندنت رو قبول کنی، کالاهان اوشی. راحت باش و سوار دوچرخه ت شو و با یه ماشین تصادف کن. اصلاً برام اهمیتی نداره. "
" خب اگه تو قراره توی جاده باشی به احتمال زیاد این اتفاق میفته ، درسته ؟ "
" من تکرار میکنم . یا خفه شو یا خودت تنها برو خونه. "
" باشه ، باشه . آروم باش. " من تندتر رفتم . به خاطر این که کفش های رقصم روی کف زمین صدا میداد اذیت می شدم.
ما به طرف میز پذیرش رفتیم و من سگ کوچولوم رو از شرلی گرفتم. پرسیدم " پسر خوبی بود؟ "
گفت " اوه ، اون یه فرشته است ! " و بعد رو به آنگوس کرد و پرسید " نیستی؟ "
کالاهان پرسید " چه داروی مسکنی استفاده کردی؟ "
وقتی آنگوس دندون هاش رو به کالاهان اوشی نشون داد و غرش کوچیک مخصوص خودش رو کرد ، به دروغ گفتم " اون فقط از تو خوشش نمیاد . به نظرم به خوبی شخصیت ها رو شناخته. "
بیرون داشت بارون میومد. بوی خوش بارون همه جا رو پر کرده بود و من به این فکر می کردم که تا صبح گل های صد تومانی ( و همینطور موهام ) 3 اینچ بلندتر میشن. منتظر شدم ، البته هنوز قهر بودم ، تا اینکه کال قفل دوچرخه اش رو باز کرد و به طرف ماشین من آوردش. من صندوق عقب رو باز کردم و منتظر شدم ، ولی کال وایستاده بود . همینطور که داشت خیس میشد ، به من نگاه کرد.
گفتم " خب ؟ بذارش تو . "
" گریس تو مجبور نیستی من رو برسونی. من عصبانیت میکنم. میتونم با دوچرخه برم خونه. "
" من عصبانی نیستم . مسخره نباش. دوچرخه ت رو بذار توی ماشبن. من و آنگوس داریم خیس میشیم. "
" چشم خانم. "
من اون رو درحالی که دوچرخه رو بلند کرد و داخل صندوق عقب می گذاشت ، تماشا کردم. اصلاً جا نمی شد. پس من باید یواش می رفتم تا دو تا از وسایل نقلیه کالاهان رو توی یه شب داغون نکنم. بعد با سگم سوار ماشین شدم. نگاهی به خودم از توی آینه انداختم ، بله ، موهام رو شیطان از آن خودش کرده بود. آهی کشیدم .
کالاهان وقتی سوار شد گفت " تو وقتی عصبانی هستی خیلی بامزه میشی. "
جواب دادم " من عصبانی نیستم. "
همونطور که کمربند ایمنی رو می بست جواب داد " اشکالی نداره اگه عصبانی هستی. "
داد زدم " من عصبانی نیستم ! "
" باشه . برو . " بازوهاش به بازوهای من برخورد کرد. و یک جریان داغ الکتریسیته از تمام بدنم عبور می کرد. به جلو زل زدم تا این احساس از بین بره.
کال نگاهی به من انداخت. " وقتی رانندگی می کنی همیشه سگت رو پات میشینه ؟ "
" اگه تمرین نکنه پس چطوری میخواد یاد بگیره ؟ " کالاهان لبخند زد و من احساس کردم عصبانیت ( بله ، بله ، مثل این که من یه کم عصبانی بودم ) کاملاً از بین رفت. شهوت دوباره برگشت. من از جای پارکم ( با دقت ) بیرون اومدم. کالاهان اوشی بوی خوبی می داد. یه مقدار گرم . گرم و بارونی. ترکیبشون با بوی چوب تازه که مخصوص اون بود فوق العاده شگفت انگیر بود. به این فکر کردم که آیا ناراحت میشد اگه من سرم رو توی گودی گردنش فرو می کردم . مسلماً نباید این کار رو درحال رانندگی بکنم.
پرسیدم " پدربزرگت این چند روزه چطور بوده ؟ "
همونطور که بیرون رو نگاه می کرد جواب داد " مثل همیشه. "
فکر کردم این حرف ها هیچ ربطی به من نداره. پرسیدم " فکر میکنی تو رو شناخته ؟ " کالاهان برای یک لحظه جوابی نداد. " فکر نمی کنم. "
میخواستم هزار تا سوال دیگه هم بکنم. اون میدونه که تو توی زندان بودی ؟ تو قبل از زندان چی کار می کردی ؟ چرا برادرت باهات حرف نمی زنه ؟ چرا اون کار رو کردی کال ؟
همونطور که با کمک آنگوس به خیابون الم پیچیدم ، شروع کردم " خب ، کال ... خونه چطور پیش میره ؟ "
گفت " خیلی عالیه. باید بیای و یه نگاه بندازی. "
نگاهش کردم . " حتماً. " بعد تصمیم گرفتم که اون سوال ها رو بپرسم. " کالاهان، داشتم فکر می کردم که تو قبل از زندان چی کار می کردی ؟ "
بهم نگاه کرد و گفت " من حسابدار بودم. "
" واقعاً ؟ " من فکر می کردم که یک کار توی فضای باز می کرده ... مثل گاوبازی . نه یه کار پشت میزی. " نمی خوای دوباره اون کار رو بکنی ؟ خسته کننده ست ، نه ؟ "
" من به خاطر شکستن قانون دیگه نمیتونم . "
اوه ، آره . پرسیدم " خب برای چی قانون رو شکستی ؟ "
دوباره بهم نگاه کرد " چرا انقدر دوست داری بدونی ؟ "
جواب دادم " چون کم پیش میاد آدم با یه تبهکار همسایه باشه ! "
" شاید من نخوام تو منو به شکل یک تبهکار ببینی گریس. شاید بخوام من رو به شکل کسی که الان هستم ببینی. گذشته رو بی خیال شو . به الان بچسب. "
" اوه خیلی جالب بود . ولی من یه معلم تاریخم ، آقای اوشی. گذشته برای من خیلی اهمیت داره. "
با صدای ملایمی گفت " مطمئنم که برات اهمیت داره. "
" بهترین شاخص برای شناخت آینده چگونگی گذشته ست. "
" کی اینو گفته ؟ اَب لینکولن ؟"
" درواقع دکتر فیل. " لبخندی زدم. ولی اون درمقابل لبخند نزد.
" خب تو چی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 18





نگاه مختصری به حلقه انداختم و گفتم " اون ... قشنگه. " یه الماس یه قیراطی ، یا شاید یه کم بیشتر ، که شبیه مروارید بود . عاشقش بودم. درواقع مالکش بودم. البته ، نه ، این خیلی درست نیست . من صاحب یه دونه شبیه این که الان تو خونه توی جعبه جواهراتم منتظر بود تا بفروشمش ، بودم. وای خدای من ! اندرو نمی تونست یه مقدار مبتکر باشه ؟ منظورم اینه که ... واقعاً که ! اون دو تا خواهر رو برای نامزد شدن باهاشون انتخاب کرد ... حداقل میتونست حلقه های متفاوتی بخره !
نات گفت " ممنونم. " خوشبختانه نات نمیدونست که ما حلقه های یکسانی از یک مرد داریم. ما توی حیاط پشتی خونه پدر و مادرم نشسته بودیم ، فقط من و نات . بقیه افراد داخل بودند – اندرو ، مِمه ، مارگارت ، مامان و پدر.
ناتالی همونطور که دست من رو می گرفت ، پرسید " مطمئنی که با این مشکلی نداری ؟ "
یه مقدار با تندی گفتم " من تنها چیزی که باهاش مشکل دارم اینه که تو مدام این رو می پرسی، ناتالی . بس کن. " بعد که از تندخویی خودم احساس گناه کردم ، دستش رو فشردم و گفتم " من واقعاً برات خوشحالم . "
" تو فوق العاده ای گریس. تو من و اندرو رو به هم رسوندی . بدون هیچ چشم داشتی. "
تو داری این رو میگی. آهی کشیدم و بعد نگاهی به خواهر کوچکترم انداختم. خورشید به موهاش می تابید ، مژه های قهوه ایش همونطور که به حلقه نگاه می کرد با گونه هاش برخورد داشت. پرسیدم " پس شما روزی رو مشخص کردین ؟ "
همونطور که به من نگاه می کرد گفت " خب ، من میخواستم نظر تو رو بدونم. من و اندرو حس میکنیم که هرچی زودتر بهتر. میخوایم سریع از دستش خلاص شیم ، میفهمی ؟ فقط ازدواج میکنیم. چیز بزرگی نیست. فامیل و چند تا از دوستها میان و بعدش هم شام میخوریم . نظرت چیه ؟ "
گفتم " فوق العاده به نظر میاد. "
اون به آرومی شروع کرد " گریس ... داشتم به این فکر می کردم که تو ساقدوش بشی. میدونم شرایط خیلی عجیبه ، ولی میخواستم ازت بپرسم. و اگه تو نمی خوای، البته ، من متوجه میشم. ولی از اون موقعی که بچه بودم ، همیشه تصور میکردم که تو ساقدوشم میشی. البته مارگارت هم ساقدوش باید باشه ، ولی تو به عنوان اولین نفر ، متوجه میشی ؟ "
نمتونستم بگم نه. به آرومی گفتم " البته . خوشحالم میشم. " ضربان قلبم یواش ولی محکم بود و این باعث میشد حالم بد بشه.
نات همونطور که بغلم می کرد زیر لب گفت " ممنونم . " برای یه دقیقه ، اینطور به نظر می رسید که ما دوباره بچه بودیم ، صورت گرمش کنار گردنم بود ، من موهای طلاییش رو نوازش می کردم . بوی شیرین شامپو میداد.
چند قطره اشک روی گونه هام ریخت . زمزمه کردم " من نمیتونم باور کنم که تو داری ازدواج میکنی. من هنوز هم میخوام که بهت سواری بدم و موهات رو ببافم. "
گفت " من خیلی دوستت دارم گریس. "
با بغض سنگینی که توی گلوم داشتم گفتم " من هم دوستت دارم ، ناتی بامپو . " خواهری که کمک میکردم حموم کنه و پوشکش رو عوض میکردم ، کسی که براش کتاب میخوندم و بغلش میکردم ، داشت من رو به سخت ترین شکلی که میشد ترک میکرد. برای بیست و پنج سال ، من شخص مورد علاقه ناتالی بودم ، و اون برای من بود ، و حالا این داشت تغییر می کرد. وقتی من با اندرو بودم ، بذارید واقعیت رو بگم ، اندرو نتونسته بود جای ناتالی که صاحب قلبم بود رو بگیره . البته ، من اندرو رو دوست داشتم ... ولی ناتالی قسمتی از من بود. قسمتی از روح و قلبم ، طوری که فقط خواهرها میتونستن.
هزاران خاطره از جلوی چشمم رد شدند. من در ده سالگی ، وقتی که جراحی لوزه رو گذرونده بودم ، درحالی که بی قراری می کردم و قرص مسکن تأثیری روم نذاشته بود ، ناتالی رو دیدم که برام هیجده نقاشی اسب کشیده و همه رو روی کف اتاقم ، روی میز ، صندلی گذاشته بود. هرجایی رو که نگاه می کردم اسب ها رو می دیدم . زمانی که کوین نیکولز رو به خاطر آدامسی که توی موهای اون انداخته بود گاز گرفتم. وقتی من برای کالج خونه رو ترک می کردم و ناتالی صورتش رو طوری کرده بود که انگار داره میخنده ، درحالی که داشت گریه می کرد.
من دوستش داشتم ، همیشه دوستش داشتم ، اونقدر که اذیتم می کرد. من نمیتونستم بذارم – نمیذاشتم – اندرو بین ما قرار بگیره.
دستم رو فشرد و بلند شد. گفت " باورم نمیشه که هنوز وایات رو ندیدم. "
" میدونم ، اون خیلی دوست داره ببینتت. " متأسفانه وایات در انجمن پزشکی سان فرانسیسکو بود . تقریباً میخواستم به خانواده م بگم که من و وایات از هم جدا شدیم ، ولی بعد به این نتیجه رسیدم که یه مقدار دیگه به اون نیاز دارم. امروز صبح توی گوگل درمورد انجمن های پزشکی و جراحان جستجو کردم و یکی رو پیدا کردم که نزدیک خلیج زندگی می کرد. واقعاً مناسب بود.
نات پرسید " رابطه ت با وایات خوبه ؟ "
" آره فکر کنم. ولی خیلی کار میکنه. " میخواستم موقعیت رو برای اجرا نقشه شرورانه آماده کنم. تا همه منتظر جدایی من و وایات باشن. " اون همیشه توی بیمارستانه ، حالا هم که بوستون ... اون همه چی رو وقف کارش میکنه . فکر کنم این بهترین نمونه شکایت همسر پزشک هاست . "
اوه . اون جمله آخر چی بود که گفتم ؟ صورت ناتالی درخشید .
" تو فکر میکنی که قراره ازدواج کنین؟ "
ای وای . " ام ... خب ، نمیدونم. کارش یه چیزیه که باید باهم حلش کنیم. و البته ، من قبلاً توی ازدواج شکست خوردم. "
اوه . دوباره . نباید اون جمله آخر رو می گفتم. ناتالی صورتش از ناراحتی درهم رفت.
" منظورم اینه که ، من قبلاً انتخاب اشتباه داشتم پس میخوام این دفعه خیلی محتاط باشم . کاملاً مطمئن بشم که فرد مناسب رو انتخاب کردم. "
" فکر میکنی اون فرد مناسب رو پیدا کردی؟ "
سرم رو کج کردم و تا جایی که میتونستم سوال رو نادیده گرفتم. بالاخره که قرار بود وایات و من از هم جدا بشیم. هرچه زودتر . به هر حال من که نمیتونستم تا آخر عمرم به این وضعیت ادامه بدم. " اون ... " با لخندی که فکر کنم اینطور به نظر میومد که من دارم با تواضع کسی رو ستایش میکنم گفتم " اون خیلی خوبه ، نات. فقط دوست دارم زمان بیشتری رو با هم بگذرونیم. "
در با صدای بلندی باز و مارگارت ظاهر شد. " گریس ، همین الان سگت یه تخمدان رو شکوند. و میخوایم غذا بخوریم. مامان گفت بیاید. " مارگارت دست هاش رو جلوی ما مشت کرد. " و اینکه آیا تا به حال فکر کردین که ممکننه من به این گپ زدنهای شما دو تا حسودی کنم ؟ به خاطر مسیح و پنج دختر زخمیش ، نمیشه من هم یه بار به شما ملحق بشم ؟ "
ناتالی زمزمه کرد " اون مثل یه راهبه قسم میخوره . "
" آره . تو باید به این فکر کرده باشی که اون وقت آزادش رو چطور میگذرونه. "
نات به خواهر بزرگمون گفت " انقدر ناله نکن. شما دو تا دارید با هم زندگی می کنید پس درمورد گپ زدن حرف نزن. خب ؟ "
مارگارت اومد پیش ما و درحالی که به من تنه میزد تا بتونه جایی برای خودش باز کنه ، گفت " خب تو هم بیا اونجا زندگی کن. این بیرون خوش میگذره ؟ من داشتم از توی پنجره دید میزدم. "
گفتم " همه چی عالیه . من ساقدوش اول ناتالی هستم. " آره به نظر خوب میومد. کاملاً خوب بود.
" وای خدای من ناتالی ! تو میخوای نامزد قبلی اندرو بشه ساقدوشت ؟ "
ناتالی با آرامش جواب داد " آره . البته اگه خودش بخواد. "
من همونطور که زبونم رو برای مارگارت درآورده بودم گفتم " و من میخوام. "
" پس من چی اونوقت ناتالی ؟ من میتونم برات اونجا رو جارو کنم؟ شاید من بتونم ظرف ها رو بشورم و هرچند وقت یه بار یه سر به شما بزنم ، البته اگه فکر نمیکنی من شاهزاده زیبای شما رو چشم میزنم ، قربان. "
نات گفت " وای خدای من چی میگی ؟ تو میتونی ساقدوش دومم بشی ، خوبه مارگارت عزیزم ؟ "
" اوه ، ممنون . نمیتونم صبر کنم. " مارگارت نگاه تندی به من کرد و گفت " ساقدوش اول ، هان ؟ احمق. "
ناتالی پرسید " مارگز ، تو وایات رو ملاقات کردی ، درسته ؟ "
مارگارت بعد از چند ثانیه جواب داد " البته. " چشم هام رو بستم.
نات راست تر نشست و درحالی که میخندید پرسید " تو چی فکر میکنی ؟ " اون همیشه عاشق حرف های دخترونه بود.
مارگز گفت " خب ، با نادیده گرفتن این که شش تا انگشت پای چپش ، میتونم بگه که خیلی بانمک بود. "
گفتم " خیلی بامزه بود. ناتالی فقط یه برآمدگی جزئیه. "
ناتالی داشت می خندید. " دیگه چی مارگز؟ "
" خب ، طوری که گوش گریس رو میخوره هم خیلی حال به هم زنه . به خصوص وقتی این کار رو توی کلیسا میکنه. ایش. "
ناتالی همونطور که نفسش رو بیرون می داد و چشم هاش رو می چرخوند گفت " وای مارگارت ! من کاملاً جدیم. "
" اونجور که چشم هات رو چرخوندی از ترس دارم زهره ترک میشم. "
وقتی مامان اومد بیرون تا ببینه چه چیزی دخترهاش رو بیرون نگه داشته ، دید که ما زیر درخت از خنده منفجر شدیم.

وقتی با آنگوس از جاده ای در فارمینگتون پیاده به خونه میرفتیم احساس خیلی خوبی داشتم. جاده پرپیچ و خم و درحاشیه رودخونه بود. پشه ها اونقدر بی خطر به نظر میومدن که من کاملاً نادیده گرفته بودمشون. آنگوس به همراه قلاده بلندش جست و خیز کنان جلو می رفت و هرچند وقت یک بار دور و بر رو بو می کشید و دستشویی می کرد تا همه سگ های دیگه ای که بعداً از اینجا میگذشتن بفهمن که آنگوس مک فانگوس قبلاً اینجا بوده.
ناتالی و اندرو بعد از مطالعه دقیق تقویم مامان، روز رو مشخص کردند. چهارم ژوئن، روز بعد از فارغ التحصیلی بچه ها در منینگ. چهار هفته دیگه. چهار هفته دیگه تا جدایی من و دوست پسر خیالیم ، چهار هفته وقت دارم تا یکی رو به عنوان همراهم توی عروسی پیدا کنم. به احتمال زیاد توی عروسی من به عنوان مرکز توجه شناخته میشم. اَه . فکر دنبال کشی گشتن ناخوش آیند بود.
آنگوس پارس کرد و لرزید. اون بالا، یکی داشت ماهیگیری می کرد. چکمه های بلند پوشیده بود ، دسته بلند چوب ماهیگیریش دارای قوس و به شکل مار بود. نور خورشید بر روی موهای آشفته ش می تابید. لبخندی زدم. از اینکه همسایه ام رو می دیدم تعجب نکرده بودم.
گفتم " چیزی گرفتی یا فقط داری تلاش میکنی که خوش قیافه به نظر بیای ؟ "
اون هم از اونجا گفت " سلام همسایه ! هنوز که هیجی نگرفتم. "
" بینوای آشفته. " از بین سنگ ها راهی رو در پیش گرفتم تا بهش نزدیکتر بشم. " من رو با اون قلابت کور نکنی. خب ؟ "
همونطور که آب رو به طرف من می پاشید گفت " چرا؟ به نظر میرسه من چند تا مشت و کبودی بهت بدهکارم. " آنگوس شروع کرد به پارس کردن. کال با عصبانیت رو به آنگوس کرد و گفت " تو بس کن. " آنگوس یه لحظه ساکت شد و بعد ... یارپ یارپ یارپ یارپ ! یارپ یارپ یارپ یارپ !
گفتم " خیلی ارتباطت با حیوون ها خوبه ، از دید تو بچه های کوچولو از گریه منفجر میشن ؟ "
خندید. " بیرون چی کار میکنی گریس ؟ "
جواب دادم " اوه ، دارم میرم خونه. "
با لحنه اغواگرانه ای گفت " میخوای اینجا بشینی ؟ من بیسکوئیت دارم. "
پرسیدم " بیسکوئیت های خونگی ؟ "
جواب داد " اگه منظورت از خونگی اینه که از شیرینی فروشی خریدم ، باید بگم آره. خوشمزن. البته نه در مقایسه با شیرینی های تو. اونا فوق العاده بودن. می ارزید اونقدر زجر بکشم تا اونا رو برام درست کنی. "
" اوه . خب تعریف خوبی بود. شاید برات بازم درست کردم. " روی سنگی که نزدیک رودخونه بود نشستم. آنگوس رو بلند کردم و روی پام گذاشتم. آنگوس با دیدن مردی که در مقابلمون بود غرید.
کال پیشنهاد داد " چرا قلاده آنگوس رو باز نمی کنی ؟ "
گفتم " اوه ، نه. اون یه راست میفته تو آب و غرق میشه. " آنگوس رو یه مقدار بیشتر به خودم نزدیک کردم. " ما نمیخوایم تو غرق بشی ، میخوایم کوچولوی من ؟ هوم ؟ نه. نمیخوایم. "
کالاهان گفت " یکیمون میخواد. " بیسکوئیت ها از شیرینی فروشی لالا بود – من شیرینی های خوب رو از بد تشخیص میدم . بیسکوئیت های بادوم زمینی که شکر به صورت مورب روشون ریخته شده بود. خوشمزه بودند.
کال یک بیسکوئیت به آنگوس تعارف کرد و آنگوس سریع گازی به اون زد . طوری که انگشت کال رو هم باهاش گاز گرفت. کال دستش رو عقب برد ، آهی کشید و نگاهی به زخم انداخت. بعد انگشتش رو برای این که منن ببینم جلو آورد. دو قطره خون دیدم.
گفتم " اوه چه ناراحت کننده. میخوای به 911 زنگ بزنم ؟ "
ابروش رو بالا برد و گفت " چرا به یه وکیل زنگ نمی زنی ؟ مارگارت خوبه. سگت داره تهدید کننده میشه. بین شما دو تا من نمیتونم باور کنم که هنوز زنده ام ! "
" واقعاً غم انگیزه. خب ، تو میخوای تا چند وقت دیگه از اینجا بری ، درسته ؟ "
" آره. مطمئنم دلت برام تنگ میشه. "
اوه . آره . من دلم براش تنگ میشد. خورشید بر روی موهاش میتابید و تمام قسمت های موهاش رو روشن می کرد و به رنگ های قهوه ای و کاراملی و طلایی در می آورد. عادلانه نبود که این شخص اینقدر خوش قیافه باشه . اندام فوق العاده ش زیر بلوز پشمی و کفش های ضد آب پنهان شده بود. آستشین هاش بالا داده شده بود و پوست برنزه ساعدش معلوم بود. مژه هاش طلایی و بلند و به طور شگفت انگیزی جذاب بود . قسمت های زنانه م التماسم می کردن که کاری بکنم.
گلوم رو صاف کردم. " خب کال ، عشقی توی زندگیت داری ؟ من یه بار دیگه تو رو با اون دختره بور توی بار دیدم. "
" دوباره داشتی جاسوسی می کردی ، گریس ؟ فکر می کردم با هم به توافق رسیدیم. "
آهی کشیدم. " اون درست جلوی پیشخوون بود. خب منم چشمم بهش خورد . " مکثی کردم. " تو بوسیدیش. "
گفت " گونه هاش رو. "
" اوهم. و زنها به نظرشون فوق العاده رومانتیک میاد. " چیزی نگفت. " پس اون چمنزاری که تو میخواستی چمن هاش رو بزنی چی شد؟ "
" این طرز خیلی بدی برای اینه که بخوای رابطه داشته باشی ، نیستش گریس ؟ "
من نادیده ش گرفتم و بعد زدم زیر خنده . " من منظورم اون موقعی بود که تو گفتی زن و بچه میخوای ، چمن زاری که نیاز به چمن زنی داره. "
" و من دنبالشم. " دوباره قلاب رو به آب انداخت . به من نگاه نمی کرد.
پرسیدم " خب جستجو چطور پیش میره ؟ "
بعد از چند لحظه جواب داد " بد نیست. " آنگوس غرید.
بد نیست. منظورش چیه ؟ بلند شدم. " خب. مرسی بابت بیسکوئیت ها . ماهیگیری خوش بگذره. در پیدا کردن زن و قزل آلا هم موفق باشی. "
" روز خوبی داشته باشی گریس. "
" تو هم همینطور. "
وقتی بقیه راه رو پیاده می رفتم ، سعی داشتم فکرم رو از کالاهان اوشی منحرف کنم. به خودم یادآوری کردم که اون شوهر مناسبی نبود. نه برای من. ما با هم جور نبودیم. چون ... ام ... خب چون ...
بذار باهاش روبرو بشیم. نگاه کردن به کالاهان اوشی خیلی سرگرم کننده بود ، این درسته. شاید اون از من خوشش میومد. اون با من لاس می زد ... یه مقدار. گاهی اوقات. اگه بخوام روراست باشم باید بگم که اون با مارگارت بیشتر لاس میزد. من یه روز اونها رو دیدم که با هم از پشت نرده ها حرف می زدند و مثل دوست های قدیمی میخندیدند. متأسفانه من اون موقع پای تلفن بودم ، پس نمیتونستم گوش وایستم.
یه چیزی که ازش مطمئن بودم این بود : من دور و برش احساس آرامش نمی کردم. نه این که اون بخواد منو بدزده و اینا ، نه ، البته که نه. ولی اگه اندرو تونسته قلب من رو بشکنه ، تصور کنین کالاهان اوشی چی کار میتونه باهاش بکنه. اونقدر خردش کنه که دیگه چیزی ازش باقی نمونه. بذارین با واقعیت رو به رو بشیم. برای کسی مثل من – معلم مدرسه ای که با سالخوردگان می رقصید و عاشق فیم های جنگ داخلی بود – بودن با کسی مثل اون که مبهم ، شهوت انگیز و خوش قیافه بود ... ایده جالبی نبود. مصیبتی که منتظر بود اتفاق بیفته.
من فقط امیدوار بودم که دیگه درباره ش فکر نکنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 19


این که جولیان دوباره جزئی از زندگیم بشه کمک بزرگی بود. نه تنها جولیان رو داشتم بلکه تیم گان خوش قیافه مودب هم با شروع شدن برنامه پروژه ردپا اونجا بود. مارگارت هم به ما ملحق شد، من پاپ کورن و شیرینی درست کردم و فوق العاده خوش گذشت.
هفته سختی رو در مدرسه گذرونده بودیم. بچه ها تنها کاری که نمیکردن درس خوندن و یاد گرفتن بود. بچه های سال آخر تا حرف از دانشگاه میشد اونقدر بحث بالا میگرفت که کلاس به معنای واقعی تموم میشد. من میدونستم که اونا بیشتر دوست دارن خوش بگذرونن اما با اینحال نمیتونستم هم هیچ کار نکنم. کاری که دقیقاً اوا انجام می داد ... اجازه میداد که بچه های سال آخر حرف بزنن و راحت باشن ، درحالی که کلاس ها هنوز تموم نشده بود.
حالا که حرف از اوا شد ، باید بگم که ارائه ش ( به گزارش خودش ) خیره کننده بوده. این واقعیت که اون با رئیس می خوابید ( به گفته کی کی ، دوم پاول و اشاره شده توسط خود اوا ) مسلماً به هدفش آسیبی نمی رسوند. به زودی نوبت ارائه من هم می رسید و من فوق العاده نگران بودم و درباره این فکر می کردم اگه قراره نتونم تغییراتی رو که میخوام انجام بدم ، بهتره به وضعیت الان بیشتر بچسبم .
برای پیدا کردن همراه ، سایت ، یک متصدی دفن و کفن که به پوست آرایی علاقه خاصی داشت رو معرفی کرد ( قابل درکه ، ولی این معنیش این نیست که من باید باهاش قرار بذارم ) و یک مرد بی کار که در زیرزمین مادر و پدرش زندگی و کارت های پوکمون رو جمع می کرد. خدای من ! از جستجو کردن خسته شدم. خیلی وقت نبود که داشتم این کار رو می کردم ولی به یک استراحت احتیاج داشتم. من باید با وایات به هم بزنم و به خانواده بگم که اون عاشق و معتاد شغلش بود ، تمام. بعد دیگه میتونم راحت باشم و از زندگی لذت ببرم. فکر کردم این برنامه عالی ای هستش.
مارگارت همونطور که پاپ کورن بیشتری رو توی دهنش میچپوند ،به تلویزیون نگاه کرد و گفت " این دوباره کدومشونه ؟ " اون درواقع باید روی یه حکم کار می کرد و به راستی هم داشت روش کار می کرد . یک دفترچه زرد حقوقی کنارش قرار داشت اما دفترچه با فراخوان برنامه مورد علاقه من تسلیم شد.
جولیان همونطور که آنگوس رو به عقب می زد جواب داد " اونیه که وقتی شش سالش بود مادرش رو مجبور کرد روحانی بشه. اعجوبه ست. پسره بامزه هم هست . من فکر کنم یه هم جنس باز باشه. "
مارگارت گفت "واقعاً ، اوهوم. مردی که لباس زنونه طراحی می کنه هم جنس باز باشه. کی میتونه متوجه بشه ؟ "
جولیان سرزنش کنان گفت " حالا ، حالا که چی . نباید که همه چی یکسان و یک نواخت باشه. "
مارگارت همونطور که پوزخند می زد اضافه کرد " این رو اون معلم رقص همجنس باز گفته، "
جولیان در مقابل گفت " اینو به اون زن وکیل مدافع خشمگین و علاقه مند به جنس مخالف میگه ، "
مارگارت گفت " مردی که هر روز سی دقیقه روی موهاش کار میکنه ، سه تا گربه داره که براشون ژاکت می بافه ، "
جولیان در جوابش گفت " و زنی که عاشق شغلشه و به طور ناگهانی شوهر معمولی و خوبش رو ترک کرده و میخواد ضعیفش کنه. " و بعد با همدیگه زدند زیر خنده.
مارگارت گفت " برنده شدی. یه آدم خشمگین علاقه مند به جنس مخالف درمقابل یه رقصنده تسلیم شد. " جولیان با مژه های زیباش به اون چشمک زد.
من همونطور که میخواستم فضا رو آروم کنم گفتم " بچه ها انقدر دعوا نکنین وگرنه بهتون بستی نمیدم. اوه نگاه کنین ! تیم داره کارشون رو سخت میکنه. "
هممون ساکت شدیم و به تک تک کلمات تیم گان به دقت گوش کردیم. البته دقیقاً همون موقع تلفن زنگ زد.
جولیان همونطور که صدای تلویزیون رو زیاد می کرد گفت " برش ندار. "
من وقتی از روی تلفن دیدم که کی داره زنگ می زنه حرف جولیان رو گوش نکردم. " سلام نات ! "
" سلام گیسی ! چطوری ؟ "
همونطور که سعی داشتم به برنامه نگاه کنم گفتم " من حالم خیلی خوبه. " اوه . لباسهای نامناسب توی زباله پیدا شده بود. این میتونست خوب باشه.
ناتالی پرسید " چی کار می کنی ؟ "
جواب دادم " اوه ... ما داریم پروژه ردپا رو میبینیم. "
ناتالی جیغ کشید " اون اونجاست ؟ وایات اونجاست ؟ "
" نه، جولیان اینجاست. وایات ... بوستونه. "
جولیان یک دفعه از جا پرید و به من چسبید تا بتونه بهتر گوش کنه. پروژه ردپا فراموش شد.
" خب ، گوش کن ، من میخواستم ازت بخوام یه کاری برام بکنی. من و اندرو میخوایم جمعه یه شام خانوادگی بدیم. میدونی ، کارسون ها و شما ، و من خواستم مطمئن بشم که تو میتونی بیای . با وایات. "
خشکم زد.
اون درحالی که ریز میخندید گفت " فکر کنم بالاخره بتونه بیاد ، نه گریس؟ منظورم اینه که به هر حال دکترهای دیگه ای هم توی بوستون هستن، درسته؟ "
" شام ؟ با کارسون ها ؟ " مارگارت به اسم کارسون ها واکنش نشون داد و جولیان هم به نظر جدی میومد. اونا کارسون ها رو به خاطر داشتند. من مثل یه پرستشگاه شده بودم.
" ام ... جمعه ؟ " من با اشاره از مارگارت و جولیان کمک خواستم. " ای بابا ... ما یه برنامه هایی داشتیم. "
ناتالی گفت " گریس لطفاً ! این دیگه داره مسخره میشه. "
تو هیچی نمیدونی.
مارگارت پرید جلو و گوشی رو از دست من قاپید " نات ، من مارگزم . " مارگارت برای یه لحظه گوش کرد. " خب ، اَه، نات تا حالا فکر کردی که ممکنه گریس بترسه که وایات هم عاشقت بشه؟ "
من گوشی رو از دست خواهر بزرگترم بیرون کشیدم با لحن تسکین دهنده ای به خواهر کوچکترم گفتم " من برگشتم ، نات. "
زمزمه کرد " گریس ، اون درست نیست ، هست ؟ "
" البته که درست نیست ! نه ! " چشم غره ای به مارگارت رفتم و بعد با لحن آرومتری گفتم " این رو بهت میگم چون میدونم درک میکنی. " مارگارت با صدای بلند آه کشید. ادامه دادم " نات ، میدونی که من و وایات خیلی نمیتونیم با هم دیگه باشیم . پس من بهش گفتم که دیگه داره صبرم تموم میشه. اونم یه برنامه های مخصوصی چید ... "
نات برای یه دقیقه ساکت بود. " خب ، فکر کنم لازمه یه مقدار شماها با هم تنها باشید. "
" دقیقاً . تو درک میکنی. ولی به کارسون ها سلام برسون و بگو که توی عروسی میبینمشون. "
"باشه. گریس دوستت دارم. "
" منم دوستت دارم عزیزم. " دکمه قطع مکالمه رو زدم و به طرف خواهر و دوستم برگشتم. اعلام کردم " من و وایات قراره یه دعوای حسابی داشته باشیم. "
مارگارت گفت " حرومزاده بدبخت. اگه فقط انقدر به معالجه بچه ها پایبند نبود. "
جولیان با مهربونی گفت " من مطئنم که دلش میشکنه. "
به آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب پر یخ بخورم ، آنگوس پشت سر من غرغر می کرد و منتظر یه شیرینی بود. به اجبار نشستم و سگ کوچیکم رو مجبور کردم تا برای غذاش روی دو پا وایسته. بعد شیرینی رو بهش دادم و دستی به سرش کشیدم.
من از وایات ، مارگارت ، دعواهای پدر و مادرم ، از مِمه ، ناتالی و اندرو ، از همه خسته شده بودم. برای یه لحظه به یاد کالاهان که ازم پرسیده بود آیا خانواده ت کاری برات کردن افتادم. خب ، من از فکر کردن در مورد کالاهان هم خسته شده بودم ، چون فقط من رو داغ و اذیت می کرد و باعث می شد که من نتونم به خوبی بخوابم و خیلی خسته میشدم.
وقتی که عروسی ناتالی تموم بشه، یه مسافرت طولانی میرم. شاید به تنسی برم تا چند نبردگاه اون پایین ببینم. شاید هم به انگلیس رفتم. یا پاریس ، جایی که میتونستم یه ژان فیلیپ واقعی رو ملاقات کنم.
آنگوس سرش رو روی پای من گذاشت. گفتم " دوستت دارم ، مک فانگوس. تو بهترین پسر مامانی. "
سرم روبلند کردم ، نتونستم تحمل کنم و خونه کالاهان اوشی رو برای دیدنش زیر نظر گرفتم. چراغی در طبقه بالا خونه ش روشن شد. شاید چراغ یک اتاق خواب. شاید داشت با یه دختر میخوابید. اگه به طبقه بالا می رفتم ، از جایی مثل زیرشیروونی میتونستم ببینم ... و یا اگه یه دوربین خیلی خوب می خریدم ... یا اگه از درخت بالا می رفتم و درست مقابل ناودان قرار می گرفتم میتونستم دید خیلی خوبی داشته باشم . وای خدا ، من رقت انگیز بودم.
" گریس. " مارگارت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود. " خوبی؟ "
گفتم " اوه ، البته. "
" گوش کن، من ، تو و جولیان رو میخوام بفرستم بیرون شام بخورید ، خب ؟ برای اینکه گذاشتی من انقدر اذیتت کنم و اینجا بمونم. " صداش به طور غیر قابل باوری مهربون بود.
" این خوبی تو رو می رسونه. "
" من یکی رو دارم که میتونه رزرو کنه . خب ؟ یه جای خیلی شیک. سفارش یه عالمه نوشیدنی بدید ، دو تا دسر ، همه چی. " اومد جلو و دست هاش رو دور من حلقه کرد . این کار از یه خواهر خیلی خشن ، حرکت خیلی محبت آمیزی بود. مارگارت ادامه داد " و تو خیلی بیشتر از فکر کردن در مورد دلتنگی هایی که نسبت به خانواده کارسون داری ، خوش میگذرونی. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
جمعه شب ، من و جولیان به یک رستوران زیبا روبروی رودخانه کانکتیکات در گلاستون بری رفتیم. جایی بود که هیچ وقت مثل اون نرفته بودم، خیلی مدرن و گرون. وقتی که به طرف میز می رفتیم گنجه ای ازگیلاس های شراب و همینطور یک فریزر شیشه ای پر از وودکا دیدیم. در آخر هم آشپزخانه در معرض دید بود و ما سرآشپز رو می دیدیم که با عصبانیت کار می کرد و بشقاب ها رو زیر نور چراغ حرکت می داد. گارسون ما که اسمش کمبری بود، چندین منو جلوی ما گذاشت : منوی شراب، غذاهای روز، لیست مارتینی ها، منوی معمولی، پیشنهاد سرآشپز، هرکدام با یک جلد چرمی و خط ظریف. گارسون گفت “ از غذاتون لذت ببرید. “ و به جولیان زل زد. دوست من هم بر حسب عادت به اون اهمیتی نداد.
“ نگاه کن گریس! “ جولیان این رو گفت و لیست مارتینی ها رو کنار گذاشت. “ مثل اون رستوران هایی هست که وایات تو رو می بره. “
“ اینطور فکر می کنی؟ یک کم برای من زیاده. “
“ اما اون می خواد توجه تو رو جلب کنه. دوستت داره. “
با لحن جدی و در عین حال مسخره ای گفتم گفتم “ این کافی نیست وایات. من می فهمم که چقدر به کارت توجه می کنی اما من بیشتر از این ها می خوام. تو یک مرد دوست داشتنی هستی. امیدوارم موفق باشی. من همیشه به یادت هستم، اما خدانگهدار. “
جولیان دو دستش رو روی قلبش گذاشت “ آه گریس، من واقعاً متاسفم. من همیشه تو رو دوست خواهم داشت و تاسف می خورم که چرا شغل من بین ما فاصله انداخت، اما من نمی تونم اون بچه های مظلوم رو نادیده بگیرم و ... “ جولیان با رد شدن یک پیشخدمت سرش را برگرداند “ اوه، چه عالی. اون چیه، سالمون؟ فکر کنم همون رو سفارش بدم. “ جولیان دوباره به سمت من برگشت “ کجا بودم؟ “
“ مهم نیست. همه چیز تموم شد. خونوادم از هم می پاشه. “ اون خندید.
“ جولیان ... “ آروم تر گفتم “ یادت میاد گفتی ما قرار نیست دنبال یه مرد بگردیم؟ “
“ خب؟ “ این رو گفت و ابروهاش در هم رفت.
“ خب، من هنوز دنبال یه مرد می گردم. “
جولیان به صندلی تکیه داد و آهی کشید “ می دونم. من هم همینطور. خیلی سخته. “
من هم تکیه دادم و گفتم “ من از همسایه مون خوشم میاد. دزد سابقه دار. “
جولیان زیر لب و غرغر کنان گفت “ کی خوشش نمیاد؟ “
“اون فقط یه کم ... “
“ برات زیاده؟ “
تصدیق کردم “ دقیقاً. فکر کنم ممکنه از من خوشش بیاد، اما من نمی تونم کاریش کنم ... من خیلی ... “
“ بی عرضه ای؟ “
سرم رو تکان دادم و گفتم “ آره. تو چی جولیان؟ اون پیشخدمت مرتب به تو نگاه می کنه. خوشگله. حداقل میتونی باهاش حرف بزنی. “
“ خب، شاید حرف زدم. “
از پنجره به رودخونه خیره شدم. خورشید در ابرها غرق می شد و آسمون به رنگ گلبهی در اومده بود. خیلی زیبا بود و من احساس آرامش کردم.
وقتی غذا رو سفارش دادیم جولیان گفت “ خب بیا امتحان کنیم گریس. “ به پیشخدمت توجهی نکرد و شروع به مزه مزه کردن مارتینی های عجیب غریبمان کرد. “ ... “
سرمو به زیر انداختم و گفتم “ من زیباترین زن اینجا هستم. “
“ بله گریس، اما باید اون رو حس کنی. صاف بشین. “
“ بله مادر “ و جرعه دیگری نوشیدم.
“ قانون شماره دو. به اطرافت نگاه کن و لبخند بزن، چون تو می دونی تمام مردان اینجا از داشتن تو خوشحال میشن و تو هر مردی رو که بخوای میتونی به دست بیاری. “
همونطور که گفت، انجام دادم. چشمم روی یه پیرمرد ایستاد، هشتاد ساله به نظر می رسید. حتماً از داشتن من خوشحال می شد. اما آیا متصدی بار هم که به طرز عجیبی به کلارک گیبل جوون شباهت داشت، همین احساس رو داشت؟
جولیان گفت “ به خودت اعتماد داشته باش. نه گریس تو داری اشتباه انجام می دی. مشکل چیه؟ “
چشمانم را چرخاندم و گفتم “ مشکل اینه که مسخره اس جولیان. من رو ناتالی و مثلاً بذار کنار هم، یا مارگارت، و می فهمیم که من زیباترین زن توی این اتاق نیستم. از اندرو بپرس آیا از داشتن من احساس خوشحالی می کرد و اون حتما جواب میده معلومه که آره! چون اگه من نبودم، اون هیچ وقت با عروس عزیزش آشنا نمی شد. “
“ اووووه ! بشین و تماشا کن عزیزم. “ و به زخم زبون من اهمیتی نداد. برگشت و به اطراف خیره شد.سه زن در سه میز مختلف حرفشون رو قطع کردند و سرخ شدند.
“ تو خیلی خوب از پس زنها بر میای. اما تو نمی خوای با یه زن باشی. فکر کردی ندیدم دلت می خواست بری زیر میز وقتی پیشخدمت به تو اخم کرده بود؟ روی مردها امتحانش کن جولیان. “
پشت چشمی نازک کرد و گفت “ باشه. “ صورتش کمی سرخ شد، اما باید اجازه میدادم امتحان کنه. همون موقع چشمش به پیشخدمت افتاد که بشقاب ها رو در دست گرفته بود و به سمت میز ما می اومد. بشقاب ها رو روی میز گذاشت و گفت “ نوش جان. “
جولیان گفت “ ممنون. “ و به او نگاه کرد. پیشخدمت لبش رو کمی تکان داد اما جولیان چشم از او برنداشت.
لبخند زدم و تکه کوچکی از غذا رو در دهنم گذاشتم. خوشمزه بود. تصمیم گرفتم در این حین که این دو مرد عاشقانه به همدیگه نگاه می کنن، پیام هام رو چک کنم. عالی بود! جولیان سر صحبت رو با اون باز کرد!
موبایلم رو وقتی که داشتم از یکی از شاگردام امتحان می گرفتم خاموش کرده بودم. راستش خیلی به موبایل علاقه نداشتم. خیلی از روزها یادم می رفت روشنش کنم. اما این خیلی عجیب بود، شش تا پیام داشتم.
تا به حال شش تا پیام نداشتم. یعنی اتفاقی افتاده بود؟ مِمه مرده بود؟ با این فکر خیلی ناراحت شدم. رمز رو وارد کردم و به بیرون نگاه کردم و منتظر شدم ، درحالی که جولیان و کمبری با همدیگر حرف می زدند.
“ شما شش پیام جدید دارید. پیام اول” صدای خواهر بزرگترم اومد “ گریس، من مارگارتم. گوش کن. امشب نرو به رستوران سولیل باشه؟ من واقعا متاسفم ولی جونی به مامان گفت که شما کجا می رین. فکر کنم مامان خیلی اصرار داره وایات رو ملاقات کنه چون برای امشب یک میز توی اون رستوران با کارسون ها رزرو کرده. برای همین نرو اونجا. اگه پیام رو گرفتی به من زنگ بزن.”
این پیام ساعت 3:45 گذاشته شده بود.
وای خدای من ...
پیام دوم. “ گریس، دوباره مارگارتم. مامان به من زنگ زد. شام قطعاً توی رستوران سولیل هستش. برو یه جای دیگه باشه؟ به من زنگ بزن. “ این یکی ساعت 4:15 بود.
پیام های بعدی هم به همین ترتیب بودن. لحن مارگارت توی هر پیام بدتر می شد. ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود. پیام ششم این بود “ گریس کدوم گوری هستی؟ ما الآن راه افتادیم که بیایم اون رستوران لعنتی! کارسون ها، اندرو، نت، مامان و بابا و مِمه هم هستند. به من زنگ بزن. رزرو برای ساعت هفته. “
به ساعتم نگاه کردم. ساعت شش و پنجاه و سه دقیقه بود.
جولیان و کمبری با هم می خندیدند و کمبری شماره جولیان رو روی یک برگه کاغذ می نوشت. آروم گفتم “ جولیان. “
" یه لحظه گریس، من و کمبری __ “ وقتی صورت من را دید گفت” چی شده؟ “
“ خونوادم تو راهن دارن میان اینجا. ”
چشماش از حدقه زد بیرون” لعنتی! “
کمبری گیج شده بود. به ما نگاه کرد و پرسید " مشکلی پیش اومده؟ "
" ما باید بریم، همین الآن. مسئله خونوادگیه. "
با تمام وجود می ترسیدم. من نباید اینجا دیده می شدم. نباید! الآن به خونواده می گفتم ما رفتیم جای دیگه. همین! مشکلی نبود.
همون لحظه که بلند شدیم و خواستیم بریم، صدای وحشتناک مادرم را شنیدم که خنده های عصبی ای می کرد. ها ها ها اوه اوه اووه ... به جولیان نگاه کردم. آروم گفتم " بدو برو. "
جولیان به کمبری گفت " به یه خروجی دیگه احتیاج داریم. "
فوری جواب داد " توی آشپزخونه. " اون دو راه افتادند و من هم پشت سرشون بودم که بند کیفم به صندلی بغلی گیر کرد. شخص پشت میز به بالا نگاه کرد و گفت " عزیزم گیر افتادی. " با ترس لبخندی تحویلش دادم. بند آزاد نشد.
جولیان سال ها تمرین رقص می کرد و این موجب شده بود مثل مار فرز و سریع باشه. اون با سرعت از بین میزها می دوید و به آشپزخانه رسید بدون این که بفهمه من باهاش نیستم.
بالاخره بند آزاد شد و من درحالی که سعی می کردم به سرعت پشت دوستم بدوم صدای مادرم رو شنیدم " گریس! تو اینجایی ! "
تمام فامیل وارد شدن. مارگارت چشماش گرد شده بود. اندرو و ناتالی دست های همدیگه رو گرفته بودند. پدر ویلچیر مِمه رو در دست داشت و مامان پشت سرش بود. و در آخر هم کارسون ها، لتیتیا و تد.
ذهنم کاملاً خالی شد. “ سلام بچه ها! " و ادامه دادم " شماها اینجا چیکار می کنین ! "
ناتالی من رو بغل کرد " مامان اصرار داشت که غافلگیرتون کنیم. فقط برای این که سری بزنیم و سلام کنیم، نه اینکه شبتون رو خراب کنیم. " من رو عقب تر گرفت تا بهم نگاه کنه . بعد گفت " من واقعاً متاسفم. صدبار بهش گفتم نه، اما میشناسیش که. "
مارگارت به من نگاه کرد و شانه هاش رو بالا انداخت. خب اون تلاش خودش رو کرده بود. قلبم به شدت تند می زد.
مامان به دو لیوان مارتینی روی میز نگاه کرد و گفت " گریس عزیزم! جدیداً خیلی مرموز شدی! من به لتینیا درباره دوست پسر فوق العاده ات گفتم و اون هم گفت که نمی تونم صبر کنم تا ببینمش. من هم مجبور شدم بگم که ما هم هنوز ندیدیمش. بعد پیش خودم فکر کردم با یک تیر دو نشون بزنم. کارسون ها رو که یادته عزیزم، مگه نه؟ "
معلوم بود که یادمه. نزدیک به سه هفته عروسشون بودم. یه روزی، شاید خیلی خیلی وقت بعد، تونستم مامان رو ببخشم. آقا و خانم کارسون آدم های خوددار و گوشه گیری بودند. هیچ وقت هم هیچ حس دیگه ای به جز احترام نسبت به من نداشتن.
“ سلام خانم کارسون، اقای کارسون. خوشحالم که دوباره می بینمتون. “ کارسون ها لبخندی به من زدند و من هم به اون ها لبخند زدم.
مِمه گفت” چی دارین می خورین؟ اونا صدفن؟ من صدف نمی خورم. حال به هم زن و لزج هستن و پر از باکتری.”
پدرم گونه هام رو بوسید و گفت”گریس، عزیزم، ببخشید اگه بی خبر اومدیم. مادرت وقتی فهمید شماها نمی آیین عصبانی شد. چقدر خوشگل شدی! خب اون کجاست؟ “
اندرو به من نگاه کرد. اون من رو خیلی خوب می شناخت. با کنجکاوی لبخندی زد.
“ اون ... خب ... رفته دستشویی.”
مارگارت چشماش رو بست.
“ راستش حالش خیلی خوب نبود. بهتره برم یه سری بهش بزنم. بگم شما اینجا هستین. “
صورتم داغ کرده بود. راه می رفتم و راه میرفتم. خدایا انگار تا ابد طول می کشید! به دستشویی رسیدم. جولیان اون جا بود. آروم گفت” چکار باید بکنیم؟ " " من به کمبری گفتم چه خبره. اون میتونه کمکمون کنه. “
“ بهشون گفتم وایات حالش خوب نیست. و تو قراره نقش وایات رو بازی کنی.” به سالن غذاخوری نگاه کردم و گفتم” خدایا رحم کن! بابام داره میاد! برو توی یه دستشویی. سریع!”
در بسته شد و پدرم وارد شد” عزیزم، حالش چطوره؟ “
“ خیلی خوب نیست پدر، حتماً چیزی خورده که باهاش سازگار نبوده. “
به دیوار تکیه داد و گفت” طفلک ... می خوای برم پیشش؟ “
“ نه! نه، نه.” در دستشویی مردانه رو کمی باز کردم.
“ عزیزم، حالت خوبه؟”
جولیان با صدای ضعیفی گفت” اوهوم ... “
“ من اینجام، اگه به چیزی احتیاج داشتی به من بگو. “ این را گفتم و در را بستم. “پدر، کاشکی نمی اومدین. امشب ... یه شب ویژه برای ما بود.”
پدر شرمنده شد و گفت” خب، مادرت ... می دونی چجوریه. اون فکر می کرد تمام خانواده باید باشن تا به کارسون ها نشون بده که ... خب، تو مشکلی نداری.”
“ درسته، من مشکلی ندارم. “ به خودم لعنت فرستادم. من نباید به اینجا می اومدم و باید می گفتم وایات برنامه ای داشته یا یک عمل جراحی فوری یا ... به جای اون، روبروی پدرم ایستاده بودم و دروغ می گفتم. پدر مهربونم که منو دوست داشت و با من بازی می کرد و پول پنجره های جدیدم رو داده بود.
“پدر؟ درباره وایات ... “
پدرم دستش را روی شانه هایم گذاشت. “ نگران نباش عزیزم، خجالت آور هست ولی هیچکسی نیست که هیچوقت ناراحتی روده نگیره.”
“ خب ، موضوع اینه که ... “
“ عزیزم ما خیلی خوشحالیم که تو وایات رو داری. من میتونم اعتراف کنم که نگرانت بودم. جدا شدن از اندرو ، خب ، اون سخت بود. قلب همه آدمها یکی دو بار میشکنه. و من میدونم که جدا شدن نظر تو نبوده عزیزم. “
دهنم باز شد “ شما میدونستید ؟ “ من خیلی سعی کردم تا همه فکر کنن جدا شدنمون به خواست دوتامون بوده. اینکه ما به درد هم نمی خوردیم ...
“ البته عزیزم. تو دوستش داشتی، کاملاً مشخص بود. اینکه بذاری خواهرت باهاش باشه ... “ پدر آهی کشید. “ خب ، حداقل تو یکی رو پیدا کردی. امروز همه ش ناتالی داشت درباره این حرف می زد که چقدر وایات آدم خوبیه . فکر کنم خیلی عذاب وجدان داره. “
خب . اشتیاق ضعیفم برای اعتراف کردن از بین رفت. مردی که از سالن میومد یه لحظه ایستاد و به ما نگاه کرد.
پدرم توضیح داد “ دوست پسر دخترم حالش بده. منظورم رو که میفهمید . “ چشمهام رو بستم.
اون مرد گفت “ اوه . ام ... ممنون . فکر کنم بتونم منتظر بشم. “ سریع به سالن غذاخوری برگشت.
پدر یه مقدار به در فشار آورد و گفت “ وایات ، پسرم ؟ من پدر گریس هستم. جیم امرسون. “
جولیان با من و من خیلی آروم تر از حد معمولی گفت “ سلام ، آقا. “
“ کاری هست که برات بکنم؟ “
“ نه ، مرسی. “ جولیان ناله ای کرد. پدر خودش رو عقب کشید و گذاشت که در بسته بشه.
پیشنهاد دادم “ چرا ما هم به سالن برنمیگردیم پدر ؟ “ دوباره ضربه ای به در زدم و گفتم “ عزیزم ؟ من یه دقیقه دیگه برمی گردم. “
جولیان با صدای گرفته ای گفت “ باشه. “ بعد سرفه کرد. دیگه داشت یه ذره زیاده روی می کرد. ولی نه ! من بهش مدیون بودم . پدر همونطور که به طرف سالن می رفتیم دستم رو گرفت ، من هم وقتی به نزدیک خانواده م که حالا پشت میز بزرگی نشسته بودند ، رسیدیم دستش رو فشردم. کارسون ها با اخم به مِنو نگاه می کردند، مِمه ظروف نقره رو بازرسی می کرد، مامان به نظر می رسید که استرس شدیدی رو تحمل میکنه. اندرو ، نات و مارگارت به من نگاه کردند.
ناتالی پرسید “ چی شد؟ “
گفتم “ خیلی خوب نیست. یه صدف بد یا یه چیز دیگه . “
مِمه با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن طوری که باعث شد کسی که پشت میز کناری نشسته بود دهنش باز بمونه “ من که گفتم. صدف یه چیز پرا باکتری و لاستیک ماننده. “
خانم کارسون وقتی که سرش رو از روی منو بلند کرد گفت “ خوشگل شدی گریس. “ طوری سرش رو کج کرد که به نظر میومد میخواد نشون بده از اینکه من بعد از ماجرا اندرو خودم رو خفه نکردم تحت تأثیر قرار گرفته.
گفتم “ ممنون خانم کارسون. “ برای یه ماه من اون رو لتی صدا می کردم. ما با هم ناهار خورده بودیم و درباره عروسی حرف می زدیم.
مامان همونطور که کیفش رو می گشت گفت “ فکر کنم تو کیفم قرص داشته باشم. “
“ نه ، نه ، لازم نیست. آخه بیشتر ... خب . ما میریم خونه. من واقعاً متأسفم. وایات خیلی دوست داشت با همه آشنا بشه، ولی خب متوجه که میشید. “ نه تنها من با یه دوست پسر خیالی قرار داشتم بلکه اون ناراحتی روده هم داشت. خیلی عالی بود. حتماً اندرو حسودیش میشد.
یه لحظه صبر کن. تا اونجایی که میدونستم ، وایات برای این اختراع نشده بود که اندرو حسودی کنه. به اندرو نگاه کردم. همونطور که دست ناتالی رو گرفته بود ، داشت به من نگاه می کرد و توی چشمهاش یه چیزی بود. عاطفه؟ به سختی تلاش کرد که لبخند بزنه . من نگاهم رو ازش گرفتم.
ناتالی گفت “ من تا ماشین باهاتون میام. “
مارگز به سرعت گفت “ همین جا بمون . اون دوست نداره تو رو توی این شرایط ببینه ! “
ناتالی در خودش فرو رفت و ناراحت به نظر می رسید.
من گونه مامان رو بوسیدم ، برای مِمه دست تکون دادم و بالاخره از سالن خارج شدم. کمبری ، پیشخدمت ، بیرون از دستشویی منتظر بود. گفت “ میتونید از در عقبی برید. “ بعد در دستشویی رو باز کرد و گفت “ جولیان ؟ دیگه میتونی بیای. “
به دوستم گفتم “ واقعاً معذرت میخوام. “ سریع اضافه کردم “ و همینطور ازت متشکرم. “ 20 دلار به کمبری دادم و گفتم “ واقعاً کمک کردی. “
کمبری گفت “ خواهش میکنم. یه جورایی بامزه بود. “ ما رو به طرف یه خروجی دیگه که از سالن اصلی خیلی دورتر بود ، هدایت کرد . دست دادنش با جولیان یه مقدار بیشتر از حد معمولی طول کشید.

جولیان همونطور که از پارکینگ درمیومدیم گفت “ خب ، به نظرم خیلی خوش گذشت. و گریبس حدس بزن چی شد ؟ من یه قرار گذاشتم ! بالاخره هرچیزی جنبه های خوب خودش رو داره ! “
به دوستم نگاه کردم و گفتم “ تو اونجا عالی بودی. “
گفت “ تظاهر به داشتن ناراحتی روده یکی از استعدادهای منه ! “ و هر دومون زدیم زیر خنده.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 20



مدیر استانتون در حالی که اخم کرده بود پرسید " چرا انقلاب امریکا رو هم زمان با جنگ ویتنام درس میدی ؟ "
10 نفر ما _ مدیر ، دکتر اکخارت ، 7 نفر از متولیان و من _ پشت یه میز کنفرانس بزرگ از چوب گردو، در تالار بیگبای که ساختمان اداری اصلی ِ منینگ بود و عکسش روی همه ی بروشورهای تبلیغاتی هم بود ، نشسته بودیم . داشتم درخواستم برای سمت ریاست رو در مقابل هیئت متولیان ارائه میدادم و اصلا حال خوبی نداشتم . دیشب تا ساعت 2 نصف شب بیدار بود و داشتم روی ارائم کار میکردم و بارها و بارها تمرین کردم تا وقتی مطمئن شدم که روش تسلط دارم . و 6 صبح هم از خواب پاشدم ، یکی از لباس هایی که به خاطر وایات خریده بودم رو پوشیدم و مراقب بودم که لباسم هم محافظه کارانه باشه و هم خلاق. به موهام نرم کننده زدم ، با وجود اینکه معدم بهم بود ، یه صبحانه ی کامل خوردم و الان داشتم فکر میردم که شاید نباید اون صبحونه رو میخوردم .
اوضاع اصلا خوب پیش نمیرفت. سخنرانیم رو تموم کردم و 7 عضو هیئت ، که تئو ایزن براون ، معشوقه ی مشهور اوار هم بینشون بود ، یه کم در هم و برهم به من نگاه میکردن . و وقتی توجه کردم و دیدم که به نظر دکتر اکخارت داره چرت میزنه ، ترسم بیشتر هم شد .
با بهترین حالتی که میتونستم گفتم " سوال خیلی خوبیه . انقلاب امریکا و جنگ ویتنام تو خیلی چیزها با هم اشتراک دارن . بیشتر دپارتمان های تاریخ ، با تسلسل زمانی تاریخ رو درس میدن ، که من به شخصه فکر میکنم که این نوع درس دادن یه کم قدیمی شده . اما در انقلاب ، ما تهاجم یک لشکر خارجی مسلح رو داریم به شهروندانی که به اندازه ی کافی مسلح نیستن و جنگ رو با مهارت و زیرکیشون پیش میبرن و از زمین هاشون محافظت میکنن و دلشون نمیخواد که به راحتی تسلیم شن . همینها رو میشه درباره ی جنگ ویتنام هم نام برد "
ادِلاید کامپتون گفت " اما این دو در قرن های متفاوتی رخ دادن "
یه کم تند گفتم " من خودم از این موضوع اگاهم . من احساس میکنم که باید به زمینه توجه کرد نه به زمان . به هر حال در بعضی موارد باید این طور فکر کرد "
داندال ویتینگتون که قبلا برای مدتی سناتور امریکا هم بوده ، گفت " تو میخوای چیزی به اسم " سوء استفاده از قدرت " رو درس بدی ؟ " صورت گلگونش به نظر میومد که از حالت عادی لکه دار تر شده .
در حالیکه ماهیچه های درونیم منقبض شده بودن ، گفتم "بله ، من فکر میکنم که این جنبه ی مهمی از تاریخه " سناتور ویتینگتون به خاطر فساد و ... سوء استفاده از قدرت کنار گذاشته شده بود .
هانتر گری استون 3 که پدر هانتر 4 بود و فارغ التحصیل منینگ ، گفت " خب ، این خیلی جالبه " به دستاویزهای 54 صفحه ایم اشاره کرد _ برنامه ی تحصیلیم برای کل 4 سال ، دوره های مورد نیاز ، گزینش ها ، اعتبارها ، بودجه ، سفر های تفریحی ، پیشنهاد هایی برای کارمندان ، استراتژی های اموزشی ، نقش والدین ، جور کردن برنامه ی درسی ِ تاریخ با دیگر موضوعات . رنگیش کرده بودم ، و از عکس ، نمودار و چارت استفاده کرده بودم ، بعد داده بودم ازش پرینت گرفته بودن و مثل یه دفترچه در اورده بودنش . اقای گری استون حتی بازشم نکرده بود . لعنت . من به پسرش توی میان ترم 18 داده بودم ( بزارین بگم که منصفانه هم بود ) ، و نیم ساعت پیش ، وقتی خودم رو معرفی کردم ، اقای گری استون این موضوع رو به من یاد اوری کرد . " چرا یه خلاصه و نتیجه ای از کارتون رو به ما نمیگین خانم امرسون ؟ "
دکتر اکخارت سرش رو بالا اورد _ خدا رو شکر که نخوابیده بود _ و با تکان دادن سرش یه کم تشویقم کرد .
" حتما " سعی کردم لبخند بزنم " خب ، مختصرا میگم " یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم که هر چی دارم رو رو کنم و به قیافه ی خالی و بی احساس شنونده هام توجه نکنم " من دوست دارم که دانش اموزان منینگ به تاثیری که تاریخ بر زندگی امروز ما گذاشته پی ببرن . میخوام که گذشته براشون زنده بشه ، تا بتونن قدردان فداکاری های گذشتگان باشن " به صورت تک تک اعضای هیئت نگاه کردم و میخواستم که علاقم رو درباره ی این موضوع درک کنن " دوست دارم که دانش اموزان عمیق تر از گذشته یاد بگیرن نه فقط اینکه یه سری تاریخ ها و ارقام رو حفظ کنن. دوست دارم درک کنن که چطور یه دنیا میتونه به خاطر اعمال یک نفر عوض بشه ، حالا چه اون نفر هنری هشتم باشه که یه دین جدید رو ایجاد کرد یا دکتر کینگ که با قدم گذاشتن در راه لینکولن ، خواستار برابری بود "
ادلاید با اخم پرسید " دکتر کینگ دیگه کیه ؟ "
دهنم بازموند " مارتین لوتر کینگ ؟ فعال حقوق مدنی ؟ "
" البته . درسته . ادامه بده "
با یه نفس عمیق ادامه دادم " خیلی از بچه های امروزی حتی از وقایعی که در حال حاظر در حال وقوع هستن هم خبر ندارن ، و خودشون رو از سیاست کشورشون بیرون کشیدن و در دنیایی زندگی میکنن که اونها رو از اطلاعات واقعی دور میکنه . اس ام اس فرستادن ، بازی های ویدئویی ، چت های ان لاین ... اینها باعث میشه که بچه ها از این دنیا و درک اون دور بمونن . این بچه ها باید بدونن که ما از کجا به کجا رسیدیم . اونا باید بدونن ! برای اینکه این گذشته است که اینده رو تعیین میکنه _ به عنوان یه فرد ، یه ملت و یه دنیا . اونا باید گذشته رو درک کنن ، برای اینکه این بچه ها خودِ اینده هستن "
قلبم محکم میزد ، صورتم داغ شده بود ، دستام میلرزید . یه نفس لرزان کشیدم و دست های خیس از عرقم رو در هم گره کردم. حرفم تموم شده بود .
هیچ کس چیزی نگفت . نه حتی یه کلمه . هیچی ، و تازه سکوت خوبی هم نبود . نه ، منصفانه بود که بگیم اصلا اوضاع خوبی بنظر نمیومد .
تئو پوزخندش رو فروخورد و گفت " پس ... تو باور داری که بچه ها خود اینده هستن "
یه لحظه چشم هام رو بستم " بله . هستن. امیدوارم که وقتی سرنوشت اونها رو فراخوند تا نقش خودشون رو اعمال کنن ، اینقدر توانا باشن که بتونن از فکرشون استفاده کنن " بلند شدم و برگه هام رو جمع کردم " ممنون از همتون به خاطر وقتی که در اختیارم قرار دادین "
ادلاید گفت " بحث .... خیلی جذابی بود . اممم .... موفق باشی "
میدونستم که اگه قرار بود به مرحله ی بعد برم خبرم میکردن . البته شانس من بیرون از منینگ بود . شانسم برا رسیدن به مرحله ی بعدی خیلی کم بود.
ظاهرا ، حرف کنفرانس پرشورم به بیرون درز کرده بود ، برا اینکه اون روز ، وقتی در اتاق کارکنان لهرینگ به اوا برخوردم ، با ناز یه لبخند به من زد و گفت " سلام گریس " . چشمک ... چشمک ... داره میاد .... و بله ، چشمک. " ارائت جلوی هیئت چطور بود ؟ "
به دروغ گفتم " عالی بود . خیلی مثبت بود "
زیر لبی گفت " موفق باشی " و در حالی که داشت لیوان قهوش رومیشست ، با حالتی اواز مانند میخوند که " من باور دارم که بچه ها اینده هستن ... بهشون یاد بده و بزار در راه مناسب قدم بردارن ... "
دندون هام رو به هم ساییدم " ارائه ی تو چطور بود اوا ؟ بستن سوتینی که سینه هات رو بده بالا ، باعث شد که توجه هیئت جلب بشه؟ "
" اه گریس ، خیلی برات احساس تاسف میکنم " برای خودش یه کم قهوه ریخت " این شکاف سینه ی من نیست که اونا عاشقشن عزیزم . اونا عاشق طرز رفتارم با مردمن . به هر حال . برات ارزوی موفقیت دارم "
همون لحظه کیکی سرش رو از در اورد تو " گریس ، یه دقیقه وقت داری ؟ اه ، سلام اوا ، چطوری ؟ "
اوا با حالتی نجوا مانند گفت " عالیم . ممنون " چشمک . چشمک. و دوباره چشمک .
وقتی به سرسرا رفتیم و در رو پشت خودمون بستیم ، کیکی پرسید " تو حالت خوبه ؟ "
" افتضاح "
" چی شد ؟ "
" ارائم چندان خوب پیش نرفت " . همه ی تلاشم تو این اهنگ ویتنی هوستون خلاصه میشد . و با انزجار فهمیدم که گلوم گرفته و اشکم داره در میاد .
" متاسفم " اروم زد به بازوم " گوش کن ، دوست داری جمعه به شب رقص مجردان بریم که جولیان برگزارش کرده ؟ حواست رو از مشکلاتت پرت کنی ؟ من هنوزم با کسی اشنا نشدم . خدا میدونه چرا . میدونی که از متد هایی که لو گفته بود دارم استفاده میکنم ؟ "
" کیکی ، فکر نمیکنی که اون کلاس خیلی احمقانه بود ؟ دوست داری خودت نباشی و ادا در بیاری تا بتونی با یه نفر اشنا شی ؟ "
گفت " مگه راه دیگه ایم هست ؟ " . اه کشیدم " اوکی. اوکی . میدونم. اما با من به اون شب رقص بیا . لطفا ؟ فقط برا اینکه حواست رو پرت کنی ؟ "
" فکر نمیکنم "
صداش رو اورد پایین. زن شیطان ِ سیاه قلب پیشنهاد کرد " شاید یه نفر رو پیدا کنی تا باهات به عروسی خواهرت بیاد "
بهش دهن کجی کردم .
چاپلوسانه گفت " ارزش امتحان کردن رو داره "
زیر لبی گفتم " شیطان ، از من دور شو . شاید . قول نمیدم . ولی شاید بیام "
" اوکی ، عالیه " به ساعتش نگاه کرد " لعنت . باید عجله کنم . اقای خوش شانس به انسولین نیاز داره و اگه دیر کنم ، بالا میاره و مریض میشه . بعدا باهات صحبت میکنم " و با این حرف رفت به سمت یه فاجعه ی پزشکی که گربش باشه .
" سلام گریس "
برگشتم " سلام استوارت ! چطوری ؟ اوضاع چطوره ؟ "
اه کشید " امیدوار بودم تو به من بگی "
بیصبرانه گفتم " استوارت ، اممم ... گوش کن . تو باید یه کاری بکنی . من که میانجی شما نیستم ، اوکی ؟ خیلی دوست دارم که مشکلتون حل شه ، اما تو باید یه حرکتی از خودت نشون بدی . این طور فکر نمیکنی ؟ "
" من نمیدونم که باید چه کار کنم " عینکش رو برداشت تا چشم هاش رو بماله .
" خب ، تو هفت ساله که با اون ازدواج کردی استوارت ! یالا ! سعی کن به یه راهی فکر کنی "
در اتاق استراحت معلمین باز شد . سینه ی اوا گفت " مشکلی هست ؟ " . خب ، دهانش گفت ، ولی با اون میزان سینه ای که امروز داشت از خودش نشون میداد ، کی دیگه به دهنش اهمیت میداد ؟
مختصرا گفتم " نه . مشکلی نیست اوا . یه گفتگوی خصوصیه "
با صدای خرخر گربه مانندی گفت " حالت چطوره استو ؟ شنیدم زنت ترکت کرده . متاسفم . بعضی زنا قدر یه مرد خیلی خوب رو نمیدونن " غمگینانه سرش رو تکون داد . چشمک چشمک ، چشمک . بعد اردک وار به سمت پایین سرسرا رفت و باسنش از این ور به اون ور تاب میخورد .
استوارت بهش خیره شد .
بلند گفتم " استوارت ! برو دنبال زنت . لطفا "
زمزمه کرد " درسته " و چشمش رو از باسن اوا برداشت " این کارو میکنم گریس "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بعدازظهر اون روز ، همونطور که اه میکشیدم ، رو حاشیه ی برگه ی کری بلک ، با خودکار قرمز دایره میکشیدم و مینوشتم که " would have " . رو تختم نشسته بودم و داشتم برگه های دانش اموزام رو تصحیح میکردم ، و مارگارت داشت تو اتاق کوچیکه ی پایین ، با کامپیوترم بازی میکرد . would of . یالا .
کِری دختره باهوشی بود ، اما حتی در سن 17 سالگی ، میدونست که نیازی نیست برای تامین مخارج زندگیش کار کنه . مامانش تو دانشگاه هاروارد درس خونده بود و یکی از مدیران مرکز مشاوره ی بوستون بود . پدرش صاحب یک کمپانی نرم افزار بود که در 4 کشور دیگه شعبه داشت و اون اغلب با جت شخصیشون به اون ها سر میزد . کری بدون در نظر گرفتن نمره ها و نتیجه ی ازمونش ، میتونست به راحتی وارد کالج ایوی بشه . و ، حالا اگه به صورت معجزه وار ، بخواد به جای اینکه جا پای پاریس هیلتون بزاره ، کار کنه ، احتمالا یه شغل پردرامد تو یه دفتر عالی بهش میدن که 3 ساعت زمان ناهارش باشه و با جت به این ور و اون ور بره ، جایی که اون فقط یه مقدار کار جزئی انجام بده و بقیه کارا بیفته گردن کارمندای زیردستش . هیچ کس اهمیت نمیداد که اون اسم مفعول حرفهای اضافه رو نمیدونه .
به جز من . من میخواستم که اون به جای اینکه به شرایطش تکیه کنه ، از اون مغزش استفاده کنه ، ولی کری واقعا اهمیت نمیداد که من چه فکری میکنم. تابلو بود . هیئت متولیانم احتمالا مثل اون فکر میکردن .
" گریس " صدای مارگارت تو کل خونه پیچید و باعث شد که انگوس از جاش بپره . قسم میخورم که خواهر بزرگترم روز به روز بیشتر شبیه مِمِه میشه . " میخوام پاستای حبوبات با بروکلی درست کنم ، توام یه کم میخوای ؟ "
بهش دهن کجی کردم " نه ، ممنون . بعدا خودم یه چی درست میکنم " یه چیزی با پنیر . یا شکلات . شایدم هر دو .
" پشیمون شدم . اه لعنت . استوارت اومده اینجا"
خدا رو شکر. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و انگوسم پشت سرم با خوشحالی بالا و پایین میپرید . بله ، شوهر خواهرم داشت به این سمت میومد . تقریبا هوا تاریک بود ، اما لباس اکسفورد سفید استوارت تو اون نور کم برق میزد .
به کریدور رفتم تا راحت تر استراق سمع کنم. درم پشت سرم بستم تا انگوس نتونه منو لو بده. مارگارت رفته بود تا در رو باز کنه. از اینجا میتونستم پشت کلش رو ببینم ولی نه بیشتر .
ظالمانه پرسید " چی میخوای ؟ " . متوجهه یه شادی ای تو لحن صداش شدم ... بالاخره استوارت یه قدمی برداشته بود ، و مارگارتم از این جور کارا خوشش میومد .
" مارگارت ، من فکر میکنم که تو باید به خونه برگردی " صدای استوارت اروم بود ، و من از رو پله ها خم شدم تا صداش رو بشنوم . چیز دیگه ای نگفت .
مارگارت با صدای بلند پرسید " همین ؟" داشت حرف دل منو میزد . " فقط همینو میتونی بگی ؟ "
" دوست داری چی بگم مارگارت ؟ " صداش خسته بود " دلم برات تنگ شده . دوست دارم . برگرد خونه "
ناگهان چشم هام خیس شد .
"چرا ؟ تا دوباره هر شب به هم خیره شیم و حوصله ی همو سر ببریم ؟ "
" مارگارت ، من هیچ وقت چنین احساسی رو نداشتم . من خوشحال بودم . اگه دلت بچه نمیخواد ، خیلی خوب باشه ، اما شکایت های ِ دیگه ای که داری ... من نمیدونم که تو میخوای من چی کار کنم. من همونجوریم که قبلا بودم و فرقی نکردم "
مارگارت تند و تیزگفت " که مشکل اصلی ممکنه همین باشه "
استوارت اه کشید " اگه چیزی هست که تو دلت میخواد من انجام بدم ، این کارو میکنم ، اما تو باید به من بگی که اون چیه که میخوای . این جوری منصفانه نیست "
مارگارت جواب داد " اگه بهت بگم که دیگه حساب نمیشه . اونجوری میشه مثل یه برنامه ی فوریتی . انگار همه چیز بیخود و متناقض باشه "
" تو میخوای که من غیرقابل پیش بینی و غافلگیرکننده باشم " صداش ناگهان محکم شده بود " دوست داری لخت تو خیابون اصلی بدوم ؟ چطوره شروع به مصرف هروئین کنم ؟ یا اینکه برم با یه زن خدمتکار عشقبازی کنم ؟ این جوری به اندازه ی کافی غافلگیر میشی ؟ "
" داری عمدا خودتو به اون راه میزنی استوارت . تا وقتی خودت نفهمیدی که من چی میخوام ، چیزی برای گفتن بین ما وجود نداره . خداحافظ " مارگارت در رو بست و بهش تیکه داد ، سپس ، یه ثانیه ی بعد ، از پنجره ی بالای در بیرون رو نگاه کرد . زیر لبی گفت " لعنتی " . صدای روشن شدن موتور ماشین رو شنیدم . ظاهرا استوارت رفته بود .
مارگارت من رو دید که از بالای پله ها خم شدم. پرسید " خب ؟ "
محتاطانه گفتم " مارگارت . اون دوست داره و میخواد که خوشحالت کنه . این حساب نمیشه عزیزم ؟ "
" گریس ، به همین سادگیم که نیست . اون دوست داره همه ی شبهای رندگیمون عین هم باشه . شام . مکالمه ی مودبانه درباره ی ادبیات و وقایع روزانه . سکس تو روزهای تعیین شده . بعضی وقتام برای شام بریم بیرون ، اونم جایی که استوارت نیم ساعت طول میده تا فقط شراب سفارش بده . انقدر حوصلم از این زندگی سررفته که دلم میخواد فریاد بزنم"
" خب ، نظر منو بشنو هم اتاقی " صدای خودم داشت محکم تر میشد " اون یه مرد محترم ، سخت کوش و باهوشه و اون تورو میپرسته . به نظر من دیگه تو زیادی لوس شدی "
" گریس " با صدایی محکم گفت " از اونجایی که تا حالا ازدواج نکردی ، نظری که داری که میدی در حال حاضر اصلا حساب نمیشه . پس سرت تو کار خودت باشه ، اوکی ؟ "
" اوه ، حتما مارگز . هی ، راستی ، فکر میکنی تا چند وقت دیگه قراره اینجا بمونی ؟ " میدونم که داشتم بدجنس بازی درمیاوردم ، ولی خب حس خوبی داشت .
" چرا ؟ وقتی که با وایات میتونی بگذرونی رو میگیرم ؟ " بااین حرفش به سمت اشپزخونه رفت .
10 دقیقه ی بعد ، با این حس که باید کنترل خونه خودم رو بدست بگیرم و نباید تو اتاق خوابم قایم شم ، از پله ها پایین رفتم . مارگارت کنار اجاق وایستاده بود و پاستاش رو هم میزد ، و اشک میریخت. با صدایی اروم گفت " معذرت میخوام "
" حتما " اه کشیدم . عصبانیتم به کل پرید . مارگارت هیچ وقت گریه نمیکرد . هیچ وقت .
" من دوسش دارم گریس . به هر حال ، فکر میکنم که دوسش دارم ، اما بعضی وقتها حس میکنم که انگار خفم کردن . مثل اینکه اگه بخوام فریاد هم بکشم اون اصلا نمیشنوه . من دلم نمیخواد طلاق بگیرم ، اما از یه طرفم نمیتونم با یه ادم بی احساس زندگی کنم. انگار هردومون داریم رو یه زمینه کار میکنیم ، ولی وقتی با همیم انگار دارم میمیرم و از بین میرم . نمیدونم چی کار کنم. اگه فقط میتونست برای یه بارم که شده از تو پیله ی خودش در بیاد . میدونی چی میگم ؟ و فکر بچه دار شدن... " دیگه داشت هق هق میکرد "انگار اینکه استوارت دلش بچه میخواد ، یعنی اینکه دیگه من براش کافی نیستم . و اون کسیه که قرار بود منو بپرسته "
" که میپرسته مارگز "
گوش نکرد . " تازشم ، من خیلی بدم گریس . کی دلش میخواد من مادرش باشم ؟ "
" اصلا هم بد نیستی . نه همیشه . انگوس عاشقته . این نشانه ی خوبیه ، مگه نه ؟ "
" تو میخوای من از خونت برم ؟ تو یه هتلی جایی بمونم ؟ "
" نه ، البته که نه . خودت خوب میدونی که تا هر وقت که دلت بخواد میتونی اینجا بمونی . بیا . بیا همو بغل کنیم "
دست هاش رو به دورم حلقه کرد و منو محکم به خودش فشرد . زیر لبی گفت " ببخشید که اون طور درباره ی وایات گفتم "
" میدونم . میدونم " و منم فشارش دادم . انگوس از اینکه دوست داشتنی که وجود داره متعلق به اون نیست ، شروع به بالا و پایین پریدن کرد .
مارگز یه قدم عقب رفت و از اغوشم در اومد ، یه دستمال برداشت و چشم هاش رو پاک کرد " یه کم شام میخوای ؟ به اندازه ی دو نفر درست کردم "
به چیزی که میگفت شام نگاه کردم . گفتم " سعی میکنم که طناب نخورم " و یه لبخند زدن " درواقع گشنم نیست . فکر کنم فقط برای چند لحظه بیرون بشینم " . یه لیوان مشروب برای خودم ریختم ، اروم یه ضربه به شونش زدم تا بدونه از دستش عصبانی نیستم ، و با سگم رفتم بیرون تا از هوای عالی اون شب لذت ببرم .
روی صندلی بیرون نشستم و اطراف حیاط رو نگاه کردم . انگوس داشت پرچسن پشتی رو بو میکشید ، درست مثل یه سگ ِ محافظ خوب . همه ی گلهایی که پارسال کاشته بودم ، الان بزرگ و خوشگل شده بودن . گل های صد تومنی پر از شکوفه بودن ، و عطر ملیحشون همه جا رو فرا گرفته بود . پونه ها در نزدیکی درخت های کاجی که من رو از 32 ماپل میپوشندن ، تکون میخوردن ، و در کنار حیاط کالاهان ، زنبق و سوسن هایی به رنگ سفید ، نیلی و وانیلی در اومده بودن . یاس های بنفشی که در گوشه ی شرقی خونه بودن ، تقریبا دیگه چیزی ازشون نمونده بود ولی هنوزم عطر دوست داشتنی ، اروم کننده و نیرو بخششون رو میتونستی حس کنی . تنها صدایی که می اومد ، از رودخانه ی فارمینگتون بود ، که در این وقت سال ، پر اب و سریع بود و به سنگ ها برخورد میکرد . صدای سوت یه قطار از دور دور ها می اومد ، و صدای غمگینش ، تاکیدی بر تنهایی ای بود که در قلبم حس میکردم .
چرا ادمای تنها نمیتونستم خوشحال باشن ؟ عشق قلبت رو گرو میگرفت . من روحم رو برای مارگارت ، ناتالی ، خانوادم ، جولیان و حتی سگ کوچولوی دوست داشتنی و دوست باوفام ، میفروختم . و حاضر بودم هر چی دارم بدم تا یه نفر اون طور به من عشق بورزه که خودم میخواستم دوسش داشته باشم . اون روزهای دوری که با اندرو داشتم ، انگار مال یه نفر دیگه بودن . و اگه هم یه نفر رو پیدا میکردم ، چی میتونست این رو تضمین کنه که اون برای همیشه تو زندگیم بمونه ؟ به مادرو پدرو نگاه کن که چقدر از دست هم عصبانی هستن . مارگارت و استوارت ... 7 سال به همین راحتی ندیده گرفته شده . کیکی ، جولیان و من ، هر سه مون در اشتباهیم .
انگار داشتم گریه میکردم . با استینم اشک هام رو پاک کردم و یه جرعه از مشروبم رو خوردم . مارگارت درست میگفت . عشق خیلی بده.
" گریس ؟ "
سرم رو یهو بالا اوردم . کالاهان اوشی رو سقف خونش بود ، و مثل یه نفر که از غیب ظاهر میشه ، داشت به من نگاه میکرد .
گفتم " سلام "
" همه چیز مرتبه ؟ "
" اوه ... اره "
" دوست داری بیای این بالا ؟ "
جوابم خودم رو هم سورپرایز کرد " اره "
انگوس رو که داشت سرخس ها رو بررسی میکرد به حال خودش گذاشتم ، از در کوچکی که حیاط پشتیم رو از قسمت جلویی جدا میکرد گذشتم و به سمت خونه ی کالاهان رفتم . بوی تند و خوب ِ تخته های تازه ، فضای شب رو پر کرده بود . دسته ی اهنی ِ پله ها ، زیر دستم سرد به نظر میومدن . همونطور که میرفتم بالا، دور و بر سقف رو نگاه کردم تا ببینم همسایم کجا وایستاده .
گفت " سلام " و دستم رو گرفت تا کمکم کنه برم بالا .
جوابش رو دادم " سلام " . دست هاش گرم و اطمینان دهنده بود ، و من خوشحال بودم . چون هیچ وقت از نردبون خوشم نمیومد . دستش باعث میشد حس کنم که در امانم . فقط با یه دست کشیدم بالا . و من با بی میلی تمام دستش رو ول کردم .
یه زیرانداز تیره رنگ رو سقف پهن کرده بود . کالاهان گفت " به سقف خونم خوش اومدی . بشین "
" ممنون " نشستم . کال هم در کنارم نشست . پرسیدم " خب ، این بالا چی کار میکنی ؟ " صدام در اون فضای اروم و خنک ، یه کم بلند به نظر می اومد.
جواب داد " دوست دارم به اسمون نگاه کنم " . اما اون به اسمون نگاه نمیکرد . داشت به من نگاه میکرد . " زیاد تو زندان نمیتونستم این کارو بکنم "
جواب دادم " اسمون خیلی خوشگله " خیلی باهوشی گریس . و خیلی بذله گو . میتونستم گرمای شونه هاش رو در کنارم حس کنم . " خب "
" خب " داشت میخندید . و شکمم شروع به پیچشی اروم کرد . بعد به پشت روی زیرانداز خوابید و دست هاش رو پشت سرش گذاشت . بعد از یه ثانیه مکث ، منم همون کارو کردم .
قشنگ بود . ستاره ها چشمک میزدن ، و اسمون مخملی و تیره بود . برای چند دقیقه ، صدای رودخونه با صدای اواز پرنده های شب ترکیب شده بود . و کالاهان اوشی اونجا بود ، و بدن گرم و نیرومندش فقط یه چند اینچ از من فاصله داشت .
با صدایی اروم پرسید " داشتی گریه میکردی ؟ "
" یه کم "
" همه چیز مرتبه ؟ "
مکث کردم . " خب ، مارگارت و استوارت دارن دوران سختی رو پشت سر میزارن . و اون یکی خواهرم ، نات _ یادته ؟ " سرش رو تکون داد " اونم چند روز دیگه ازدواج میکنه . فکر کنم یه کم احساساتی شده بودم "
با حالت مهربونی گفت " تو واون خانوادت . معلومه که خیلی بهم وابسته این "
با اوقات تلخی تایید کردم " معلومه که اینطوره "
دوباره اون پرنده از راه دور شروع به اواز خوندن کرد . و انگوسم در جواب یه پارس کرد. کالاهان پرسید " تا حالا ازدواج کردی ؟ "
گفتم " نه " به ستاره های خواب اور نگاه کردم " ولی چند سال پیش با یه نفر نامزد کرده بودم " خدایا . چند سال پیش . انگار خیلی زمان گذشته .
" چرا نامزدیت رو بهم زدی ؟ "
برگشتم تا بهش نگاه کنم . خوبه ، که اون فکر میکرد که من تصمیم گرفتم که مراسم رو بهم بزنم. خوبه ، اما حقیقت نیست . " در واقع من تمومش نکردم . اون کرد . عاشق یه نفر دیگه شد " خنده داره ... اینطور که میگفتمش اصلا بد به نظر نمیومد . اون عاشق یکی دیگه شد . اتفاق افتاده دیگه .
کالاهان اوشی سرش رو برگردوند . اروم گفت " به نظر خیلی احمق بوده "
اوه . اوه . دوباره شروع شد . اون انقباض های گرم و چرخان درونیم . اب دهنم رو قورت دادم . " اونقدرم بد نبود " دوباره به اسمون نگاه کردم " تو چطور کالاهان ؟ تا حالا ازدواج کردی ؟ "
" قبل از اینکه برم زندان با یه نفر قرار میزاشتم . به نظرم خیلی جدی بود " صداش یکنواخت و بدون اشفتگی بود .
پرسیدم " شماها چرا بهم زدین ؟ "
" خب همون موقعشم یه کم بحث داشتیم . ولی دستگیر شدنم باعث شد همه چیز تموم شه "
نمیتونستم نپرسم " دلت براش تنگ شده ؟ "
" یه کم . بعضی وقتا . انگار روز های خوبمون مال یه زندگیه دیگه است . خیلی کم به یاد میارمشون "
دقیقا داشت احساس من درباره ی اندرو رو به زبان می اورد ، جوری که دهنم باز موند . احتمالا متوجه حالتم شده بود ، چون خندید و پرسید " چیه ؟ "
" هیچی . فقط اینکه ... میدونم چه حسی داری " برای یه دقیقه حرفی نزدیم ، بعد من یه سوال دیگه ازش پرسیدم . چیزی که خیلی دوست داشتم جوابش رو بدونم " هی کال ، قبلا خونده بودم که تو جرمت رو قبول کردی. دلت نمیخواست که محاکه بشی ؟ "
نگاهش رو روی اسمون نگه داشت و برای یه ثانیه جوابی نداد . بالاخره گفت " مدارک زیادی بر علیه من بود "
مثل قبل ، احساس میکردم که کالاهان همه ی حقیقت رو به من نمیگه . اما این جرم اون بود ، گذشته ی اون ، و اینقدر شب خوبی بود که دلم نمیخواست همه چیز رو بهم بزنم . من با کالاهان اوشی رو سقف خونش بودم . در حقیقت اینجوری خیلی حال میداد .
" گریس ؟ " خدایا . عاشق جوری بودم که اسمم رو صدا میکردم . صداش عمیق و اروم بود و یه کم خشونت هم درش احساس میشد . مثل یه تندری دور ، در یه شب گرم تابستانی .
برگشتم تا بهش نگاه کنم ، اما اون داشت به ستاره ها نگاه میکرد . " بله ؟ "
بازم برنگشت . " با اون نجات دهنده ی گربه ها بهم زدی ؟ "
قلبم ناگهان شروع به تکون خوردن کرد و نفسم حبس شد . برای یه ثانیه ، تصور کردم که به کالاهان حقیقت رو درباره ی وایات دان بگم . تصور کردم که برمیگرده و به من نگاه میکنه ، و حالتش بیشتر ناباورانست تا منزجر. اینکه چشم غره میره و شروع میکنه زیر لبی درباره ی کارم حرف زدن . مطمئنم یه چنین چیزی رو نمیخواستم . کالاهان اوشی میخواست بدونه که ایا من با دوست پسرم تموم کردم ، چون ... بله ، هیچ کس نمیتونست این رو کتمان کنه . یه کم به من علاقه مند شده بود .
لبم رو گاز گرفتم . " اممم ... وایات ... اون زیاد به درد یه زندگی واقعی نمیخورد " محکم اب دهنم رو قورت دادم . اونقدرم دروغ نبود . " پس بله . ما بهم زدیم "
" خوبه " تازه به سمت من برگشت . صورتش جدی بود ، و چشم هاش در نور کم ستاره ها غیر قابل خوندن بود. ضربان قلبم کم شد و ناگهان بوی یاس داشت گیجم میکرد . مژه های کال خیلی بلند بود ، چشم هاش خیلی دوست داشتنی . و همینطور ترسناک هم بود ، این که این قدر نزدیک و دردسترس بهش نگاه کنی . خیلی گرم و محکم .
خیلی اروم ، دستش رو اورد بالا و با پشت انگشت هاش صورتم رو لمس کرد. یه نوازش خیلی کوچولو ، ولی همینم باعث شد که درجا نفسم حبس بشه . میخواست منو ببوسه . اه ، خدایا . انقدر قلبم تند تند میزد که انگار میتونست قفسه ی سینم رو کبود کنه . کال لبخند زد .
همون موقع صدای مارگارت فضای اروم رو بهم زد . " گریس ؟ گریس ، کجایی ؟ نات پشت خطه "
" دارم میام " و ناگهان سرپا وایستادم . انگوس که فهمیده بود خانومش روی سقفه ، شروع کرد به پارس کردن . " ببخشید کال ، من _ من باید برم "
گفت " ترسو " ولی داشت لبخند میزد .
یه قدم به سمت نردبون برداشتم و ایستادم . گفتم " شاید بعدا دوباره بتونم بیام این بالا "
" شاید بتونی " با یه حرکت بلند شد و نشست " امیدوارم این کارو بکنی "
" باید عجله کنم " . یه نفس کشیدم و تا میتونستم سریع از نردبون پایین رفتم . وقتی به حیاط خونه ی خودم رفتم ، جایی که بالاخره انگوس اروم شد ، هنوزم میتونستم صدای ِ خنده ی اروم کال رو بشنوم . قلبم طوری میزد که انگار یه مایل دویده باشم .
مارگارت وقتی پریدم تو پاسیو پرسید " اون جا چی کار میکردی ؟ با کالاهان اون بالا بودی ؟ "
کالاهان از سقف خونش گفت " سلام مارگارت "
اونم جواب داد " شماها اون بالا چی کار میکردین ؟ "
جواب داد " سکس میمونی ... میخوای امتحان کنی ؟ "
" پرنده ی الکاتراز ، منو وسوسه نکن " و گوشی رو داد دست من .
پشت تلفن گفتم " سلام ؟ "
" سلام گریس. ببخشید . مزاحمت شدم ؟ " صدای نات اروم بود .
" اوه ، نه . من فقط ... " گلوم رو صاف کردم " فقط داشتم با کالاهان حرف میزدم . چی خبر ؟ "
" خب . میخواستم بدونم شنبه بیکاری یا نه . مدرسه که کاری نداری ؟ یا قرار نیست تو جنگی شرکت کنی ؟ "
به اشپزخونه رفتم و تقویمم رو نگاه کردم " نه . وقتم خالیه "
" دوست داری با من بیای برای خرید لباس ؟ "
قلبم یهو تکون خورد . " حتما . چه ساعتی ؟ "
" اممم ، شاید حول و حوش ساعت 3 ؟ " انقدر نات دودل به نظر میومد که مطمئن بودم یه مشکلی وجود داره .
جواب دادم " 3 عالیه "
" مطمئنی ؟ "
" اره ! البته ، ناتالی بامپو . چرا یه جوری به نظر میای ؟ "
" مارگارت گفت شاید بهتره مزاحمت نشم و بدون تو برم "
مارگز خوب . خواهر بزرگترم حق داشت _ خیلی خوب میشد اگه میتونستم به این عروسی نرم ، ولی به هر حال مجبور بودم . گفتم " دوست دارم که بیام نات " به هر حال یه قسمتی از وجودم دوست داشت که بره " ساعت 3 میبینمت "
بلافاصله بعد از اینکه قطع کردم ، مارگارت پرسید " برا چی انقدر نینی به لالاش میزاری ؟ " انگوس پرید تو و تقریبا داشت مارگارت رو مینداخت زمین ، ولی اون محلش نذاشت " بهش بگو که چشم هاشو باز کنه و برا یه بارم که شده فقط به فکر خودش نباشه . گریس ، اون دیگه رو تخت بیمارستان نخوابیده "
" من اینو میدونم مارگارت عزیز. ولی خوب مراسم ازدواجشه. و من اندرو رو فراموش کردم. اهمیت نمیدم که اون داره با اندرو ازدواج میکنه . اون خواهر کوچکتر ماست و ما هردومون باید تو مراسمش حاضر باشیم "
مارگارت خودش رو انداخت رو صندلی اشپزخونه و انگوس رو بلند کرد که اونم شروع به لیسیدن چونه ی مارگز کرد . " پرنسس ناتالی . خدا ممنوع کرده که اون به جز خودش به کس دیگه ای هم فکر کنه "
" اون اینطور نیست ! خدایا مارگز ، چرا انقدر اذیتش میکنی ؟ "
ماگارت لرزید . " شاید برای اینکه فکر میکنم که اون نیاز داره که یه کم سختی بکشه . گریس اون داره مثل پرنسس ها زندگی میکنه . پرستیدنی ، زیبا و باهوش . اون همه چیز داره "
پرسیدم " برخلاف توی بیچاره ی یتیم ِ سرگردان ؟ "
اه کشید " اره ، من خیلی فوق العادم . گریس ، تو میدونی که من چی دارم میگم . قبول کن . مارگارت لای پنبه بزرگ شده و همیشه همه دورش چرخیدن . من ، من تو زندگی سختی رو تجربه کردم و تو ... تو ... " صداش قطع شد .
با حالتی اماده به جنگ پرسیدم " من چی ؟ "
برای یه ثانیه جوابی نداد . " تو به چند تا مانع برخورد کردی ؟ "
" منظورت اندروئه ؟ "
" خب ، اره . ولی یادته که وقتی تازه به کانکتیکات اومده بودیم و تو احساس گم شدن میکردی ؟ " البته که یادم میومد . این ماله زمانی بود که من با جک قرار میزاشتم. مارگارت ادامه داد " و اون سالی که بعد از کالج با مامان و بابا زندگی میکردی و برای یه سال پیشخدمتی میکردی ؟ "
" داشتم وقت میگذروندم تا بدونم واقعا دلم میخواد چه کاری رو انجام بدم . در ضمن ، پیشخدمتی کاریه که من همیشه بلد بودم "
" حتما . این مشکلی نداره که . فقط اینکه نات هیچ وقت مجبور نبوده به خودش فشار بیاره ، هیچ وقت گم نشده ، هیچ وقت به خودش شک نکرده ، و هیچ وقت حس نکرده که ممکنه زندگی همیشه انقدر کامل نباشه . تا وقتی که با اندرو اشنا شد و بالاخره یه چیزی رو پیدا کرد که نمیتونست داشته باشدش ، که توام اخر سر دودستی تقدیمش کردی . برا همینه که میگم اون فقط به خودش فکر میکنه "
" من فکر میکنم که تو بهش حسادت میکنی "
مارگارت با علاقه گفت " البته که حسادت میکنم احمق جون " . واقعا میگم که هیچ وقت نمیتونم مارگارت رو درک کنم . ادامه داد " هی ، روی سقف با اون اقای سکسی چی کار داشتین میکردین ؟ "
یه نفس عمیق کشیدم " فقط داشتیم به اسمون نگاه میکردیم و حرف میزدیم "
ماگارت چشم هاش رو تنگ کرد " گریس ، ازش خوشت میاد ؟ "
میتونستم حس کنم که سرخ شدم . " یه جورایی . اره . قطعا . خوشم میاد ازش "
" همممم " یه لبخند موزیانه به من زد .
" که چی ؟ "
" که هیچی . خیلی از اندرو بهتره . خدایا ، فکر کن که با کالاهان اوشی بخوابی . همین اسمشم باعث میشه که یه جورایی به اوج لذت برسم " خندید ، و من با بی میلی لبخند زدم . مارگارت بلند شد و اروم به شونم زد . " فقط مطمئن شو که این کارارو برای این نمیکنی که به اندرو نشون بدی که یه مرد دیگه ای هم هست که از خوشش میاد ، باشه ؟"
" واو . انقدر این جملت رومانتیک بود که فکر کنم الانست که بزنم زیر گریه "
عین دزدای دریایی لبخند زد . " خب ما اینیم دیگه. باید یه گزارش بنویسم و بعدم میرم بخوابم . شب بخیر گریس " . سگم رو داد دستم و انگوس هم سرش رو گذاشت رو شونم و با جانسپاری اه کشید . " و گریس ، حالا که دارم نقش خواهر بزرگارو بازی میکنم ، یه چیز دیگم هست که باید بگم " اه کشید " ببین . من میدونم که تو میخوای اندرو رو پشت سر بزاری و از این جور چرت و پرتا ، و منم اصلا تورو مقصر نمیدونم. ولی بدون توجه به اینکه کال چقدر بدون بلوز خوشگل به نظر میاد ، اون همیشه سابقه ی زندان رفتن رو با خودش داره ، و این جور چیزا همیشه و همه جا با ادم میمونن "
تصدیق کردم " میدونم " . در اوج ناباوری بهم گفته بودن که من و اوا هردومون برای سمت ریاست به دور دوم راه پیدا کردیم . هنوز اونقدر امیدی به این ماجرا نداشتم اما مارگز راست میگفت . گذشته ی کالاهان برای منینگ مهم بود . شاید نباید این طور باشه اما به هر حال مهم بود .
مارگز گفت " فقط مطمئن شو که میدون
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 21

مامان شب بعد موقع شام اعلام کرد " من باید یه مجسمه از رحم بچه برای بیمارستان یل نیو هون بسازم " تو خونه مادر و پدر – من، مارگارت، مِمه، مامان و پدر – شام می خوردیم.
من همونطور که گازی به گوشت میزدم گفتم " این عالی به نطر میرسه مامان. "
تصدیق کرد " اون داره فوق العاده پیش میره. "
پدر غرغرکنان گفت " چیزی که هر نیم ساعت یه بار میگی. "
مِمه بلند گفت " من تقریباً موقعی که میخواستم بچه م رو به دنیا بیارن داشتم از بین می رفتم. باید جراحی می کردم. سه روز بعد بهم گفتن که صاحب یه پسر خوشگل شدم."
مارگارت همونطور که به گیلاس شراب ضربه می زد زمزمه کرد " درد زایمان من. "
" مشکلی که توی ساختن مجسمه دارم این هستش که مدام سر بچه میشکنه. "
و درحالی که به مارگز نگاه می کرد گفت " __ و من نمیتونم راهی رو پیدا کنم که نشکنه. "
پدر گفت " اون لوله آبت چه جور پیش میره؟ " من سعی کردم خنده م رو خفه کنم.
" جیم ، تو حتماً باید کار من رو تحقیر کنی؟ گریس ، بس کن عزیزم چرا اینجوری می کنی؟"
مِمه همونطور که پیاز مارتینیش رو در می آورد و توی دهنش میگذاشت گفت " تو همیشه میتونی به طرز خوبی بچه بسازی. گریس ، هیچ زنی اون اداها رو درنمیاره. امروز موهات چرا چنین وضعی داره؟ اینطور به نظر میاد که همین الان از روی صندلی الکتریکی بلند شدی. "
" اوه، دوستش دارید مِمه؟ خیلی پول خرجش کردم. ولی آره واقعاً هدفم این بود که مثل برق گرفته ها بشم. مرسی! "
پدر گفت " مامان ، دوست دارید برای تولدتون چی کار کنید؟ "
مِمه یکی از ابروهایش را بالا برد. " اوه، تو یادت بود، آره؟ فکر کردم یادت رفته. هیچی کس چیزی درموردش نگفت. "
پدر گفت " البته که یادم بود. "
مامان با سماجت گفت " تا حالا یادش رفته النور؟ "
مِمه با اطمینان گفت " یه بار یادش رفت. "
پدر آه کشید " وقتی شیش سالم بود. "
" وقتی شیش سالش بود. فکر کردم حداقل برام یه کارت درست میکنه ، ولی هیچی. "
پدر گفت " خب ، ما فکر کردیم که جمعه با هم بریم بیرون برای شام. شما ، من و نانسی ، بچه ها و دوست پسراشون. چی فکر میکنید ؟ خوب به نظر می رسه ؟ "
" کجا میخوایم بریم؟ "
مارگارت گفت " یه جای فوق العاده گرون که بتونید تمام شب ازش شکایت کنید. مثل بهشت میشه براتون نه ، مِمه ؟ "
من یک دفعه گفتم " راستش ، من نمیتونم بیام. وایات باید به تحقیقی رو توی نیویورک ارائه بده و من بهش گفتم که باهاش میام. واقعاً معذرت میخوام مِمه. امیدوارم شب فوق العاده ای داشته باشید. "
خب خوبه. داشتم نقشه می کشیدم که خانواده رو برای جدایی با وایات آماده کنم. عروسی ناتالی مورد توجه خیلی ها قرار می گرفت و مطمئناً من نمیتوستم با وایات بیام ، همه چی خیالیه . ولی گذروندن شبی با گوش کردن به صحبت های مِمه درباره پلیپ بینیش ، دیدن مامان و پدر با اون دو رویی بی پایانشون ، نشستن درکنار اندرو و ناتالی درحالیکه با نگاه های عاشقانه به هم نگاه می کردند وقتی که مارگارت به همه زخم زبون میزد ... نه . کالاهان اوشی درست میگفت. من خیلی کارها برای خانواده م کرده بودم. بیش از نیاز. وایات دان میتونست به من برای آخرین بار یه بهانه ای بده ، افسوس که ما مجبور بودیم از هم جدا بشیم.
مِمه اخمی کرد " ولی اون روز تولد منه. برنامه هاتون رو به هم بزنید. "
من با لبخندی گفتم " نه. "
شروع کرد " قدیما مردم به بزرگترهاشون احترام میذاشتن. "
گفتم " گوش کنید. من باید برم. برگه ها رو باید تصحیح کنم و خیلی چیزای دیگه . همتون رو دوست دارم. مارگز تو خونه میبینمت. "
گیلاسش رو بالا برد و درحالی که پوزخندی میزد گفت " به سلامتی گریس. راستی وایات برادری نداره؟ "
لبخند زدم ، ضربه ای به شونه اش زدم و بیرون رفتم.
وقتی من ده دقیقه بعد ماشینم رو پارک کردم ، نگاهی به خونه کالاهان انداختم. شاید خونه بود. شاید یه همراه میخواست. شاید دوباره تقریباً همدیگر رو می بوسیدیم. شاید حتی تقریباً هم وجود نداشته باشه.
همونطور که از ماشین پیاده می شدم ، گفتم " هیچ اتفاقی نمیفته. " سر بامزه آنگوس از پنجره بیرون اومد و با پارس اظهار خوش آمدگویی کرد. من گفتم " یه لحظه پسر خوب ! " بعد به طرف خونه کالاهان رفتم و در زدم. با اطمینان. صبر کردم.
هیچ جوابی نبود. دوباره در زدم. جرئتم داشت از بین می رفت. به کف خیابون نگاه کردم. من خیلی دیر توجه کردم که وانت کال اونجا پارک نشده بود. بعد از یه آه طولانی برگشتم و به خونه رفتم.
وانت روز بعد هم اونجا نبود. و همینطور روز بعدش. نه اینکه من دید میزدم. فقط ... فقط هر ده دقیقه یک بار با رنجش خاصی از پنجره بیرون نگاهی مینداختم به خاطر این که میدونستم ... خب ... دلم براش تنگ شده بود. برای شوخی هاش ، نگاه های آشناش، بازوهای نیرومندش و نگاه مشتاقش که من رو تحریک می کرد. و خدایا، وقتی که اون شب روی پشت بوم صورت من رو لمس کرد، احساس کردم زیباترین موجود روی زمینم.
پس این لعنتی کجا بود؟ چرا نبودن چند روزه اش اینقدر من رو اذیت می کرد؟ شاید درحالی بر می گشت که یک رفتگر شده بود و زباله های گوشه خیابون رو جمع می کرد. شاید هم جاسوس سازمان CIA شده باشه و مثل کلایو اُوِن – قاتل فیلم هویت نهایی ، احضار شده بود. " باید برم کسی رو بکشم عزیزم ... برای شام دیر می رسم! " مسلماً بیشتر از یک حسابدار بودن بهش میومد.
شاید ... شاید اون دوست دختر داشت. فکر نمی کردم اینطور باشه، ولی خب من نمی دونستم، می دونستم؟
جمعه شب، خسته از شکنجه دادن خودم با فکر کردن در مورد کالاهان، به این نتیجه رسیدم که گذروندن وقتم با جولیان و کی کی توی مهمونی مجردها بهتر از اینه که به این فکر کنم که کالاهان لعنتی کدوم جهنمی رفته. من قرار بود الآن با وایات در نیویورک باشم، و مارگارت توی آشپزخونه از این که باید با خانواده برای شام بیرون بره شکایت می کرد و خودش رو با توده های کاغذ و یک بطری شراب محاصره کرده بود.
پس من ساعت نه، به جای این که به مِمه که درباره بیماری اش حرف می زد نگاه کنم، داشتم توی گلوریا استفان در مهمونی مجردها با جولیان، کی کی و کمبری – پیشخدمت می رقصیدم و خوش می گذروندم.
اینجا هیچ مردی برای من نبود ... کی کی ادعا می کرد که تنها دختر جذاب اونجاست و به نظر میومد بقیه هم با اون هم عقیده هستن. کمبری تعدادی از دوستانش رو آورده بود، پس علاوه بر تجمع زن های میانسال ( کسانی که بیشتر برای این مهمونی میومدند ) مردان هم جنس باز زیادی هم بودند.
من خیلی اهمیت نمی دادم. مهم این بود که اون ها خوب می رقصیدن، لباس های شیک می پوشیدن و لاس می زنن. مرد های هم جنس باز دوست پسر های بهتری نسبت به مردهای معمولی هستن با این تفاوت که اون ها نمی تونن با هم رابطه داشته باشن. حداقل یک دوست پسر هم جنس باز وقتی می خواست برای چند روز از شهر بره به من می گفت. البته نه این که کالاهان دوست پسر من باشه، البته که نه.
اجازه دادم موسیقی من رو از این افکار بیرون بیاره و بعد از مدتی، می چرخیدم و می رقصیدم و استعدادم رو در رقص به نمایش می گذاشتم. دوستان کمبری مدام به من می گفتن که چقدر شگفت انگیزم.
همین طور که به موسیقی گوش می کردم و با افراد مختلف می رقصیدم، احساس شادی کردم چون از خانواده دور بودم، دنبال عشقی نبودم و فقط خوش می گذروندم. یاد وایات دان به خیر. این آخرین قرارمون مسلماً بهترینش بود.
وقتی جولیان به عقب سالن رفت تا موسیقی رو عوض کنه، دنبالش رفتم و بلند گفتم "عالیه! به همه نگاه کن! تو باید بیشتر از این مهمونی ها بدی. مهمونی همجنس باز های مجرد. "
در حالی که آهنگ عوض می کرد گفت " می دونم. الآن چی کار کنیم؟ ساعت دهه! چقدر سریع گذشت! بهتره یه موسیقی ملایم تر بگذاریم. تو چی فکر می کنی؟ "
" خوبه. دیگه خسته شدم. رقصیدن با سالخوردگان کجا و این کجا! پاهام درد می کنه. " جولیان لبخند زد. از همیشه خوشگل تر و خوشحال تر به نظر می اومد. دیگه ناراحت نبود. پرسیدم " با کمبری چطور پیش می ری؟ "
جولیان قرمز شد و بعد با خجالت اعتراف کرد " فوق العاده .ما تا حالا دو تا قرار داشتیم. شاید به زودی همدیگر رو ببوسیم. "
به شونه اش زدم و گفتم "برات خوشحالم عزیزم. "
" تو که ... مشکلی نداری؟ "
" نه! من خیلی برات خوشحالم. این اتفاق خیلی وقت پیش باید می افتاد. "
" می دونم. و گریس، تو ... " یکدفعه به بالا نگاه کرد. ترسید " وای نه گریس! مامانت اینجاست."
" چی؟ " بلافاصله بدترین چیزی که ممکن بود اتفاق بیفته رو تصور کردم. مِمه مرده بود. پدر هم سکته قلبی کرده بود و مامان هم دنبال من بود تا این خبرها رو بده. دعا کردم ناتالی و مارگز چیزیشون نشده باشه.
جولیان برگشت و گفت " داره می رقصه. با یکی از دوستای کمبری. فکر کنم تام. "
"می رقصه؟ بابام هم اینجاست؟ " پشت سر جولیان ایستادم و سعی کردم از بالای شونه اش دید بزنم.
گفت "نمی بینمش. شاید مامانت ... فقط هوس کرده برقصه. وای داره این طرفی میاد. قایم شو گریس! تو باید الآن توی نیویورک باشی! "
قبل از این که مامان من رو ببینه پریدم توی دفتر جولیان. چرا باید این شب عالی را خراب کنم وقتی می تونم به راحتی خودمو قایم کنم؟ گوشم را به در چسبوندم تا بشنوم.
صدای جولیان را شنیدم که گفت "سلام، نانسی! خوشحالم که می بینمت! "
مامان گفت "سلام جولیان، عزیزم! سرگرم کننده نیست؟ می دونم که مجرد نیستم ولی فقط هوس کرده بودم برقصم. مشکلی که نیست؟ "
جولیا با خوشرویی گفت "البته که نه! اینجا همه عاشقت می شن! خوش بگذرون. می خوای با هم برقصیم؟ "
" راستش عزیزم، می تونم از تلفنت استفاده کنم؟ "
جولیان تقریباً داد زد " تلفنم؟ توی دفتر؟ "
" آره عزیزم. اشکالی که نداره؟ "
" اِم ... اصلاً! البته که می تونی از تلفن توی دفتر استفاده کنی! "
با شنیدن این حرف ها، از در دور شدم و به داخل کمد رفتم. در لحظه مناسبی در کمد را بستم.
" ممنون جولیان. دیگه می تونی بری. نمی خوام تو رو از مهمونات دور کنم. "
" باشه. پس من رفتم. " صدای بسته شدن در را شنیدم. بوی چرم کت جولیان می اومد. صدای بوق تلفن همون طور که مامان به کسی زنگ می زد شنیده می شد. با هیجان منتظر موندم.
زمزمه کرد " همه چی مرتبه. " و گوشی رو گذاشت.
همه چی مرتبه؟ برای چی؟ برای کی؟ داشتم وسوسه می شدم که در کمد رو باز کنم، ولی نمی خواستم خودم رو لو بدم. نه تنها من با دوست پسرم توی نیویورک نبودم، بلکه توی کمد قایم شده بودم و داشتم جاسوسی مامانم رو می کردم. همه چی مرتبه. خیلی خوب به نظر نمی رسه.
لعنتی. فکر می کردم که رابطه پدر و مادرم خیلی خوب نباشه، ولی خب عادی بود. مامان کسی رو زیر سر داشت؟ داشت به پدرم خیانت می کرد؟ پدر بیچاره من! می دونست؟
با گیجی همونجا موندم. قلبم تند تند می زد. فهمیدم که دارم آستین کت جولیان رو چنگ می زنم. آروم باش گریس. به خودم تذکر دادم. شاید « همه چی مرتبه » اونقدر ها هم که فکر می کردم مخفیانه نبود. شاید مامان داشت درباره چیز دیگه ای حرف می زد ...
ولی، نه. در دفتر دوباره باز و بسته شد.
صدای خشن مردی اومد "اون بیرون دیدمت که داشتی می رقصیدی. تو همون مجسمه سازی، آره؟ همه داشتن نگات می کردن. می خواستنت. "
اون حرف درست نبود. اخم کردم. اون بیرون همه به جز دو نفر، هم جنس باز بودن. اگه داشتن مامانم رو نگاه می کردن، فقط به خاطر لباس هاش بوده.
" در رو قفل کن. " صدای مامان آروم بود.
چشمهام توی اون کمد تاریک گشاد شد. وای خدای من! آستین رو بیشتر چنگ زدم به طوری که ناخن هام توی چرم رفته بود.
" چقدر خوشگلی. " صدا خشن بود ... ولی آشنا.
مامان دستور داد " خفه شو و من رو ببوس. " سکوت.
در حالی که از ترس می لرزیدم، در کمد را کمی باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. نزدیک بود شلوارم رو خیس کنم.
پدر و مادرم داشتند توی دفتر جولیان همدیگر رو می بوسیدند.
پدر همونطور که با چشمهای خمارش به مامان نگاه می کرد گفت "اسمت چیه؟ "
مامان گفت " چه اهمیتی داره؟ باز هم من رو ببوس. "
وقتی که دیدم پدر، مامان رو می بوسید، هیجان من به ترس تبدیل شد. وای خدایا ... عقب رفتم و در کمد رو بی سر و صدا بستم.صدای ناله های بلندشان رو می شنیدم. برای این که جیغ نزنم، آستین کت رو توی دهنم کردم. تمام جودم پر از خشم بود. پدر و مادرم داشتند نقش بازی می کردند و من توی کمد گیر کرده بودم.
صدای پدر رو شنیدم " میخوامت. از اون وقعی که با هم بودیم میخواستمت. "
انگشتام رو توی گوشم فرو کردم. خدای من، دعا کردم، لطفاً من رو همین الان کر کن. لطفاً ؟ باشه ؟ البته، البته ... همین الآن در رو باز کن تا بس کنن. اما اول از همه باید توضیح می دادم که این جا چی کار می کنم. برای چی خودم رو قایم کرده بودم. چرا زودتر خودم رو نشون ندادم. و بعد باید بهانه های اون ها رو در مورد این که چی کار می کردن گوش کنم.
صدای مادرم می اومد " آره، خوبه. " انگشتام فایده ای نداشتند، پس از کف دستم استفاده کردم. افسوس که هنوز میتونستم بعضی چیزها رو بشنوم. " آهان ... آره . "
وای خدایا لطفاً ! من یه راهبه میشم. واقعاً. تو به راهبه ها نیاز نداری؟ یه کاری کن بس کنن. سعی کردم گوش نکنم و به یه علفزار بزرگ پر از گل های وحشی و اسلحه و تیربار و سربازهای یانکی فکر کنم ... اما نه.
" اوه عزیزم ... "
من نمی تونستم این جا بمونم و به کارهایی که پدر و مادرم انجام می دادن گوش کنم. اما همون لحظه ای که می خواستم خودم رو نشون بدم و باعث بشم اون ها بس کنن، مادرم (یا خدا) مداخله کرد.
" دیگه اینجا نه. بریم یه اتاق. "
خدایا، ممنون! چیزهایی که در مورد راهبه شدن گفتم ... چطوره به جاش به یه موسسه خیریه کمک کنم؟
چند دقیقه دیگه صبر کردم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهی انداختم. رفته بودند.
در باز شد و من از ترس لرزیدم. اما فقط جولیان بود.
جولیان گفت " همه چی خوبه؟ پیدات کرد؟ چیزی نگفت فقط از در اومد بیرون. " و نگاه دقیقی به من انداخت. " گریس، مثل روح شدی! چی شد؟ "
با صدای خفه ای گفتم " شاید بهتر باشه اون میز رو بسوزونی. "
می خواستم اون دفتر رو ترک کنم و هیچ وقت به اونجا برنگردم. از جلوی جولیان گذشتم، برای کی کی که هنوز هم داشت می رقصید دست تکان دادم و بیرون رفتم. همون طور که داشتم رانندگی می کردم و می لرزیدم، حس می کردم که این اتفاق داشت اذیتم می کرد. البته از یه لحاظی هم خوشحال بودم ... از این که هنوز هم پدر و مادرم با هم بودند. فهمیدم که توی زندگیشون غیر از اذیت و دستور چیز دیگه ای هم وجود داشت، هرچند برای بچه شون عذاب آور بود. شیشه رو پایین کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. هوا تمیز و بهاری بود. شاید با یه هیپنوتیزم می تو نستم خاطره امشب رو از ذهنم برای همیشه پاک کنم.
اما خب. این خوب بود که می دونستم پدر و مادرم هنوز ... اِم ... همدیگر رو دوست داشتن.
ماشین رو پارک کردم.
خونه کالاهان هنوز تاریک بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 22



روز بعد ، دیدم که برای یه بار دیگه ، در اغوش باز خانوادم نشستم _ مارگز ، ناتالی و یه زن سکسی و جذاب که سابقا به اسم مادرم شناخته میشد ، داشتن در مغازه ی لباس عروس فروشی ِ بردی ، لباس میخریدن .
خب ، مامان و ناتالی داشتن لباس میخریدن . مارگز عقلش رو کار انداخته بود و در یه فلاسک ، با خودش مارگاریتای توت فرنگی اورده بود و در حالی که ناتالی از یه لباس تو یه لباس دیگه میرفت ، من و مارگارت تو اتاق پرو نشسته بودیم و با هم مارگاریتا مینوشیدیم . البته اتاق پرو اسم مناسبی نبود . میشه گفت سالن پرو بود ، چون بردی برا خودش مبل راحتی ، صندلی راحتی و میز قهوه خوری داشت و همینطور یه محوطه ی بزرگ پرده کشیده شده تا مردم اونجا لباسشون و عوض کنن و بعد بیان بیرون و با درخششون چشم همه رو کور کنن .
مارگز زیر لبی گفت " خودت به دستش اوردی " و یه مقدار دیگه مارگاریتا از تو فلاسک برا خودش ریخت .
" واقعا همینطوره " . مامان و نات پشت پرده ها بودن و مامان هی سرو صدا میکرد که " اینجا یه کم چین خورده . دستتو ببر بالا عزیزم ، اینجا .... "
مامان امروز خیلی نرمال به نظر میومد . نمیدونستم که داشت به ماجرای دیشب فکر میکرد ، یا اینکه یاد اون روزی افتاده بود که خودش و من برای خرید لباس عروسی رفته بودیم . مارگرات اون روز یه استشهاد داشت ، نات هنوز تو استانفورد بود ، در نتیجه فقط من و مامان بودیم ، و کلیم اون روز بهمون خوش گذشت . اولین لباسی که تنم کردم رو خریدم .... راستشو بگم ، اونقدرم شبیه لباس عروس های پرنسسی نبود . یه لباس سفید بود به خوبیه بقیه ی لباسا ( یه جورایی دوست داشتم لباسم از این دامنای حلقه حلقه ای داشته باشه که خانم میچل در فصل 2 کتاب بر باد رفته توصیفش کرده بود ، اما نگاه شکاک مامان باعث شد که منصرف بشم ) . به جز اینکه لباسم سفید و ساده بود ، دیگه چیز زیادی ازش به خاطر نمیارم . مجبور شدم توebay بفروشمش . لباس عروسی : که هرگز پوشیده نشده .
وقتی نات از پشت پرده بیرون اومد ، با حالت چهچه مانندی گفتم " اوووه ، این یکیم خیلی خوشگله ". اون عین عروسا شده بود .... صورت گل انداخته ، چشم های درخشان ، متانتی دوست داشتنی .
مارگارت گفت " اولیه بهتر بود . اون حاشیه دوزی های گردنش رو دوست ندارم "
منم تایید کردم " حاشیه دوزی ها رو بزار کنار " و یه جرعه دیگه از نوشیدنیم رو خوردم .
نات به خودش نگاه کرد و زیر لبی گفت " نمیدونم. من یه جورایی از این حاشیه دوزی ها خوشم میاد "
با عجله گفتم " خب حاشیه دوزی هاش خوشگله "
مامان : " خیلی خوشگل شدی . تو اگه یه کیسه زبالم بپوشی بازم خوشگل به نظر میای "
مارگارت چشم غره رفت و گفت " اره پرنسس ناتالی . میتونی پوست وزغم بپوشی و بازم خوشگل خواهی بود "
اضافه کردم " یا لباسای گشاد و خراب " و با این حرفم باعث غریدن مارگارت شدم .
نات لبخند زد ولی چشم هاش سرد بود. زیر لبی گفت " اهمیتی نمیدم که چی قراره بپوشم . من فقط میخوام ازدواج کنم "
مارگارت گفت " ایش " . من خندیدم .
مامان اروم به شونش زد و گفت " البته که مزدوج میشی . منم همین حس رو داشتم . مارگارتم همینطور "
مارگارت با شگفتی گفت " منم ؟ "
مامان ، که احساس کرده بود که احتمالا ممکنه که احساسات دیگه ای هم وجود داشته باشه ، با یه لبخند عصبی به من نگاه کرد . منم بهش خندیدم . یه روزی . بله ، منم همین حس رو داشتم . یه روزی ، ازدواج با اندرو همه ی اون چیزی بود که من میخواستم. این که شبا فیلم ببینیم و بازی کنیم ، اخر هفته رو به خرید وسایل انتیک بریم یا در میدون جنگ بگذرونیم ، و با فراغت خاطر رو تختی که روش صفحات نیویورک تایمز پخش شده ، سکس داشته باشیم . یه چند بچه . تابستون ها رو برا تفریح به کیپ کد بریم یا با ماشین دور کشور بگردیم . یوهوووووووووو .
و با اینجا نشستن و تحسین خواهرم ، بالاخره تونستم بفهمم که ، حتی اون موقع هم ، قبل از اینکه اندرو همه چیز رو بهم بزنه ، همه ی اون تصورات یه کم ... کم مایه به نظر میومد . من چیزی رو به تصویر کشیده بودم که انگار اینده باید اون رو به من بده . ولی اون خوب تر از اون بود که واقعیت داشته باشه .
ناتالی از حالت گیجی در اومد و پرسید " گریس ، یک شبی که تو شهر بودی چطور بود ؟ "
به مارگارت نگاه کردم " خب ، من متاسفم که مجبور بگم من و وایات __ " یه مکث کردم تا تاثیرش بیشتر شده " ما از هم جدا شدیم "
مامان و ناتالی با هم گفتن " چی ؟ "
اه کشیدم " میدونین ، اون خیلی ادم خوبیه ، ولی واقعا خیلی کارِ پرمشغله ای داره . منظورم اینه که ، حتی شما ها هم تاحالا نتونستین ببینینش ، مگه نه ؟ حالا چه برسه که یه چنین ادمی بخواد همسرت باشه ؟ "
مارگارت گفت " افتضاحه . تازه ، من هیچ وقت فکر نکردم که اون انقدرام خوب باشه "
مامان گفت " ساکت مارگارت " و اومد و کنار من نشست .
ناتالی گفت " اوه گریس " لبش رو گاز گرفت " اون خیلی فوق العاده به نظر میومد . من _ من فکر کردم تو عاشقشی . چند مدت پیش داشتی درباره ی ازدواج حرف میزدی "
مارگارت شروع به سرفه کرد . گفتم " خب ، من فقط دلم نمیخواد شوهری داشته باشم که ، امم ، بیشتر به فکر بچه هاست تا من . میدونی . اینکه همش میدوید به سمت بیمارستان دیگه داشت منو اذیت میکرد "
ناتالی اعتراض کرد " اما اون داشت جون بچه ها رو نجات میداد گریس ! "
" هممم " یه جرعه دیگه از مارگاریتام رو خوردم " درسته . که این باعث میشه یه دکتر خیلی خوب باشه ، اما نه یه شوهر خیلی خوب "
مامان گفت " شاید تو داری درست میگی عزیزم . ازدواج که همه چیز نیست " . سعی میکردم که شب قبل رو به خاطر نیارم ، ولی هی میومد جلو چشمم ، مامان و بابا ....ای ی ی .
مارگارت خودشو انداخت وسط و پرسید " حالا حالت چطوره گریس ؟ "
با مهربانی جواب دادم " میدونی ، در واقع من با این مسئله مشکلی ندارم "
ناتالی با لباس سفیدش جلوم زانو زد و پرسید " قلبت نشکسته ؟ "
" نه . نه حتی یه ذره . این بهترین کاره . و من فکر کنم که ما میتونیم با هم دوست باقی بمونیم " مارگارت با ارنجش یکی زد به پهلوم " یا نه . اون ممکنه به شیکاگو منتقل بشه . خوب بعد معلوم میشه . مامان ، کارهای هنریت چطور پیش میره ؟ " یه موضوعی که مطمئن بودم بحث رو از موضوع زندگی ِ عشقی من خارج میکنه .
مامان گفت " داره یه کم خسته کننده میشه . دارم فکر میکنم که برم سراغ اندام های مردونه . از این همه تخمدان و این چیزا خسته شدم . شاید الان وقتشه که بریم سراغ بخش مردونه "
مارگز پرسید " چرا نمیری سراغ گل و گیاه ؟ یا پینه و پروانه ؟ حالا حتما باید بچسبی به اندامهای تناسلی ؟ "
بِردی ، صاحب مغازه ، با یه لباس دیگه اومد پیش ما و گفت " اوضاع اینجا چطوره ؟ . اوه ، ناتالی عزیزم ، خیره کننده شدی ! عین یه تبلیغ روی جلد مجله ! مثل یه ستاره ی سینمایی ! یه پرنسس ! "
مارگارت اضافه کرد " خدای یونانی رو فراموش کردی "
بردی موافقت کرد " افرودیت ، برخواسته "
گفتم " باید ونوس باشه "
بردی گفت " اوه ، فیث ، بیا اینم لباست " و یه لباس به رنگ گل سرخ که بلندیش تا کف زمین بود رو داد دستم .
" گریس . اسم من گریسه "
نات دست هاش رو بهم زد و گفت " بپوشش ، بپوشش . این رنگ خیلی بهت میاد گریس "
مارگارت غرغر کنان گفت " بله ، ساقدوش . الان نوبت توئه که فوق العاده بشی "
گفتم " اوه بس کن دیگه " از رو مبل بلند شدم " لباست رو بپوش مارگارت و مراقب رفتارت باش "
ناتالی گفت " مال تو اینجاست " و یه ضربه به سر مارگارت زد . بردی یه لباس داد دست مارگارت که چند درجه از مال من کمرنگ تر بود .و من و مارگارت به اتاق پروی مجزا رفتیم تا لباسمون رو بپوشیم .
رفتم پشت پرده . لباس رو به چوب لباسی اویزون کردم ، تیشرت و شلوار جینم رو در اوردم ، و خوشحال بودم که یه ست لباس زیر جدید پوشیده بودم و عین این ادمای کثیف به نظر نمیومدم . لباس رو از سر کردم تنم ، موهام رو از لای زیپش ازاد کردم ، و سوتینم رو هم در اوردم .اینجا . یه تلاش از اون ور ، یه فشار از این ور ، و بالاخر زیپ رو کشیدم بالا .
ناتالی بیصبرانه گفت " بیاین ، بزارین ببینیم "
بیرون اومدم تا به خوهرام ملحق شم و بازیگوشانه گفتم " تا_ دا "
نات دست هاش رو بهم زد و با فریاد گفت " اوه ! خوشگله ! واقعا این رنگ بهت میاد " . اون یه لباس عروس دیگه رو پوشیده بود ، یه لباس ابریشمیه سفید با خط گردنی خوشگل که روی سینش پولک دوزی شده بود و یه دامن پفی . مارگارت که همه ی کارهاش رو سریع و با کفایت انجام میداد ، لباسش رو پوشیده و منتظر بود . تو اون لباس صورتی کم رنگ ، عبوس و خوشگل به نظر میومد .
مامان گفت " بیا گریس . پیش خواهرات وایستا و بزار ببینیم که چطور شدی "
اطاعت کردم . و مثل یه سایبان بالا سر ِ ناتالیه باحال ، بلوند و شیک وایستادم . مارگارت اون طرف نات وایستاده بود . موهای طلایی با رگه های قرمزش رو خیلی خوشگل زده بود و فوق العاده جذاب به نظر میومد . و به لاغری گری هوند بود و گونه هاش ادم رو میکشت . خیلی ساده بخوام بگم ، خواهرام خوشگل و حتی خیره کننده بودن .
و منم اونجا وایستاده بودم . توجه کرده بودم که موهای مشکیم چندان با اب و هوای امروز نساخته و دوباره مثل این حیوون های وحشی شده . یه چند تا حلقه های سیاه زیر چشمم جا خوش کرده بود . ( کی میتونست بعد از اون صحنه ای که از مامان وبابا دیدم بخوابه ؟ ) . تو چند ماه گذشته بازوهای بالاییم تپل تر شده بودن که نتیجه ی زیادی خوردن بن و جری بود . بر اساس تک عکسی که از مادر مادربزرگم از سمت مادریم داشتیم ، من به اون رفته بودم .
گفتم " من مثل مادرمادربزرگ زِلادووا به نظر میام "
سر مامان رفت عقب و زیر لبی با تعجب گفت " همیشه متعجب بودم که اون موها رو از کی به ارث بردی "
ناتالی وفادارانه گفت " اصلا این طور نیست "
مارگارت پرسید " مگه اون لباس شور نبوده ؟ "
چشم غره رفتم " عالیه . نات سیندرلاست . مارگارت نیکل کیدمن و منم مادربزرگ زلادووا که لباس های تزار رو میشسته "
10 دقیقه ی بعد ، بردی فروشش رو کرده بود ، مامان داشت سرِ تزئیناتش سرو صدا میکرد ، مارگارت بلک بری خودش رو چک میکرد و منم به یکم هوای تازه احتیاج داشتم . گفتم " نات ، من بیرون منتظرتون میمونم "
" گریس ؟ " نات دستش رو روی بازوم گذاشت " به خاطر وایات متاسفم "
" اوه . خوب ، ممنون "
زیر لبی گفت " یه نفر دیگه رو پیدا میکنی. اون کسی که بهترینه سر ِ راحت قرار میگیره . به زودی نوبت تو هم میشه "
کلماتش برام مثل یه سیلی بود . نه ، ... نه فقط کلماتش ... لعنت ، چشم هام داشت خیس میشد ... حس ترحمش . تو همه ی این مدتی که من و اندرو با هم بهم زده بودیم ، ناتالی احساس همدردی ، و گناه و خیلی چیزای دیگه رو میکرد ، شکی درش نبود ، ولی هیچ وقت برای من احساس ترحم نکرده بود . خواهر کوچکترم همیشه و همیشه از من پیروی میکرد ، حتی وقتی که یه بازنده بودم . هیچ وقت تا حالا این طور به من نگاه نکرده بود . من دوباره اون گریس بیچاره بودم .
با حالت زننده ای گفتم " شایدم هیچ وقت کسی رو پیدا نکنم . اما هی . تو و اندرو میتونین من رو پرستار بچتون کنین ، درسته ؟ "
رنگش پرید . " گریس ... منظورم این نبود "
سریع گفتم " حتما . میدونم. اما میدونی ، نات ، تنها بودن من فجیع ترین اتفاق دنیا نیست . این طور نیست که انگار یه عضو بدنم رو از دست داده باشم "
" اوه ، نه ! البته که این طور نیست . میدونم " با حالتی نامطمئن لبخند زد .
یه نفس عمیق کشیدم . " من ... من بیرون منتظر میمونم "
" اوکی . تو ماشین میبینمت " بعد برگشت به سمت مامان و لباس عروسیش .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA