انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


زن

 
وقتی از خرید لباس برگشتم خونه ، از اون همه خوشگذرونی میلنگیدم . بعد خرید لباس ، شام و نوشیدنی هم میل شد ، همراه با خوشی و صحبت درباره ی ازدواج . یه چند تا فامیل مونث هم بهمون اضافه شده بودن ، خواهر ماما ، و با افسوس ، دختر عمه کیتی ، ملکه ی تازه ازدواج کرده ها ، که هی درباره خوبی های ازدواج نطق میکرد . برای سومین بار هم ازدواج براش خوب بوده ... شماره ی یک و دو اونقدرا خوب نبودن ، البته اون مال گذشته است ، و حالا کیتی یه متخصص ِ خوشی و خوشبختی تا اخر عمر بود.
تا یه چند هفته ی دیگه ، اندرو و ناتالی زن و شوهر میشدن . من نمیتونستم صبر کنم. جدا میگم ، فقط میخواستم همه چیز تموم شه . بعدش ، بالاخره ، به نظر میومد که فصل تازه ای از زندگیم میتونه اغاز شه .
انگوس هی خودش رو میزد به در اشپزخونه تا بتونه بره بیرون. داشت بارون میومد ، و از سمت شرق صدای تندر میومد . انگوس از اون سگایی نبود که طوفان بترسه _ مر کوچکم قلب شیر داشت _ اما دوست نداشت که بارون رو سرش بباره . گفتم " زود برگرد "
همون لحظه که در رو باز کردم ، یه چیز تیره رو در پرچین انتهایی خونم دیدم . رعد و برق زد . یه راسو ... لعنت ! پریدم دنبال سگم . " نه انگوس ! برگرد پسر ! "
اما دیگه دیر شده بود . سگم ، یه درنده ی سفید ، به سرعت از حیاط پشتی گذشت . یه رعد و برق دیگه به من نشون داد که اون حیوون یه راکون بود . هشدارانه یه نگاه به بالا انداخت و بعد رفت در سوراخ زیر پرچین که احتمالا انگوس اون رو کنده بود . یه راکون میتونست به سگم که انقدر باهوش نبود که بتونه خطر رو تشخیص بده ، اسیب زیادی برسونه . " انگوس ! بیا ! بیا پسر ! " فایده نداشت . انگوس خیلی کم پیش میومد که وقتی موضوع ، تعقیب یه حیوون دیگه باشه ،حرف گوش کنه ، و درست به همین سادگی ، اونم به زیر پرچین رفت و دنبال اون راکون .
" لعنت " . برگشتم ، به سرعت پریدم داخل خونه ، یه چراغ قوه برداشتم و دویدم بیرون به سمت حیاط خونه ی کالاهان تا مجبور نباشم از روی پرچین های پشتی خونه ی خودم بپرم .
" گریس ؟ اوضاع مرتبه ؟ " چراغ ایوان خونش روشن شد . اون برگشته بود .
سریع گفتم " انگوس رفته دنبال یه راکون " ، و بدون اینکه توقف کنم از حیاط گذشتم و به سمت جنگل رفتم . همین الانشم نفس نفس میزدم . تصویرهایی از سگم که چشم هاش زده بیرون و پشتش شکاف خورده و روی بدن سفیدش خون ریخته ، جلوی چشمم بود ... راکون ها وحشی بودن و این یکی خیلی خوب میتونست سگه کوچکم رو تیکه پاره کنه . اون خیلی بزرگتر از انگوس به نظر میومد .
فریاد زدم " انگوس " صدام به خاطر ترس بالا رفته بود " انگوس وقته غذا خوردنه ! "
چراغ قوه ام قطرات بارون و شاخه های درخت ها رو نمایان میکرد . همونطور که به سمت جلو حرکت میکردم و شاخه های کوچولو به صورتم میخوردن ، یه ترس جدید در من به وجود اومد . رودخونه . رودخونه ی فارمینگتون 100 یارد اون ورتر بود و بارون و اب شدن برفها باعث پر اب شدنش شده بود . و همنطور تاریک هم بود . و اونقدر قوی بود که بردن سگ کوچولوی من براش هیچ باشه .
یه نور دیگه در کنارم تابیده شد . کالاهان که یه کلاه یانکی گذاشته بود رو سرش ، رسیده بود به من .
پرسید " از کدوم طرف رفت ؟ "
نفس نفس زنان گفتم " اوه کالاهان ، ممنون . رفت زیر پرچین ها . اونجا یه تونل درست کرده . معمولا پُرش میکنم ، اما این بار ... من ... من .. " هق هق باعث شد که نتونم ادامه بدم .
" هی ، ما پیداش میکنیم . نگران نباش گریس " کالاهان دست هاش رو به دور شونه ی من حلقه کرد ، و یه فشار کوچولو داد و بعد نور چراغ قوه اش رو به سمت جلو انداخت .
" من فکر نمیکنم که اون بتونه از کوه بره بالا کال " وقتی بالا رو نگاه کردم ، صورتم خیس از اشک و بارون بود .
کال لبخند زد " ولی راکون ها میتونن . شاید انگوسم رفته باهاش . اگه راکون رو پیدا کنیم ، شاید سگت رو هم پیدا کنیم "
ایده ی خوبی بود ، اما بعد از 5 دقیقه که نور چراغ ها رو بین شاخه ها انداختیم ، نه سگم رو پیدا نکردیم نه اون راکونو . هیچ نشانی ازش نبود ، حالا نه اینکه من یه ردیاب یا همچین چیزی باشما . دیگه به رودخونه نزدیک تر شده بودیم . رودخونه ای که یه روزی دوست داشتنی و ارامش دهنده به نظر میومند ، الان تهدید کننده و بدجنس شده بود ... رودخونه ای که هیچ چی براش مهم نیست و هر چی سر راهش باشه میشوره و میبره .
از کالاهان پرسیدم " این چند روز کجا بودی ؟ " نورم رو به زیر شاخه ی افتاده انداختم . انگوس اونجا نبود .
جواب داد " بکی به کمکم نیاز داشت که یه کاری رو در استامپفورد انجام بدم "
" بِکی کیه ؟ "
" اون بلونده که تو بار دیدیش. اون یه دوست قدیمی از دورانه دبیرستانمه . تو املاک کار میکنه . این جوری این خونه رو پیدا کردم "
" باید به من میگفتی که قراره از شهر خارج شی " بهش خیره شدم " نگران بودم "
خندید " دفعه ی بعد میگم "
دوباره انگوس رو صدا زدم ، سوت زدم ، دست هام رو به هم زدم . هیچی .
یهو صدای یه پارسی رو از دور شنیدم . صداش مثل ناله کردن بود . فریاد زدم " انگوس! انگوس عزیزم ، کجایی ؟ " و به سمت اون صدا رفتم . صداش از بالای رودخونه میومد . از تو رودخونه ؟ نمیتونستم تشخیص بدم .
صدای بارون و جریان اب نمیزاشت خوب بشنوم . یاد اولین باری افتادم که انگوس رو خریدم ، یه توپ لرزون ، مثل یه نارگیل باد کرده ... اینکه صبحا با چشم های روشنش به من خیره میشد و میخواست که منم بلند شم .... حالت های خنده دارِ سوپرداگی اون ... جوری که رو پشتش میخوابید و پنجول هاش رو می اورد بالا و دندون های نامرتب پایینیش معلوم میشد . داشتم شدیدتر گریه میکردم. پشت هم فریاد میزدم " انگوس " . صدام سخت و ترسیده بود .
به لب رودخونه رفتیم . معمولا فکر میکردم که خیلی خوشگله . اینکه اب شفاف بر روی سنگها جریان داشت . ولی امشب بدشگون و به تیرگیه مارسیاه بود . درون اب رو نگاه کردم و میترسیدم که مبادا یه سگ کوچولوی سفید رو اون تو ببینم .
" اوه ، لعنت " هق هق میکردم .
کال دستم رو گرفت و با صدایی ارامش بخش گفت " اون احتمالا تو اب نرفته . احمق هست ولی خوب یه کم غریزه که داره ، درسته ؟ خودش رو که غرق نمیکنه "
گریه کنان گفتم " تو انگوس رو نمیشناسی ! اون کله شقه . اگه یه چیزی رو بخواد ولش نمیکنه "
" خب ، اگه اون دنبال راکونه باشه ، خود اون راکون انقدر میفهمه که نره تو اب. بیا . بیا بازم بگردیم "
در امتداد رودخونه و از بین درختها راه رفتیم . همینطور از خونه دورتر و دورتر میشدیم . دعا میکردم و سگم رو صدا میکردم . دیگه صدای پارسی نمیومد ، فقط صدای بارون بود که رو برگها میخورد . جوراب پام نبود و پاهام تو کفش های ِ باغبونیه پلاستیکیم که پوشیده از لجن بود ، داشت یخ میزد .
همش تقصیر من بود . اون همیشه سوراخ میکند . من میدونستم . به همین دلیل معمولا اخر هفته ها پرچین رو چک میکردم . امروز ، این کارو نکردم. امروز ، من با ناتالی احمق رفته بودم خرید لباس .
دلم نمیخواستم که زندگیم رو بدون سگم تصور کنم. انگوسی که بعد از اینکه اندرو من رو ترک کرد، رو تختم میخوابید . انگوسی که به من نیاز داشت ، منتظرم میموند . کسی که هر روزی که میرسیدم خونه ، کلش رو از پنجره ی اتاق نشیمن میاورد بالا و از این خوشحال میشد که من برگشتم . من گمش کرده بودم . من باید اون چاله ی احمقانه رو پر میکردم ، ولی این کارو نکرده بودم ، و حالا اون رفته بود .
یه نفس لرزان کشیدم و اشک روی صورت ِ خیس از بارونم میچکید .
کال چراغ قوه اش رو جابه جا کرد و گفت " اوناهاش ، اونجاست "
درست میگفت . در 30 یاردیه غرب رودخونه ، انگوس نزدیک یه خونه وایستاده بود که مثل خونه ی من پشتش به سمت جنگل بود . داشت سطل اشغال رو بو میکشید و تا صدای من رو شنید سرش رو اورد بالا . دمش شروع به تکون خوردن کرد، یه پارس کرد و بعد دوباره شروع کرد به بو کشیدن سطل اشغال .
فریاد زدم " انگوس " و تلو تلو خوران از تپه ای که من رو از سگم جدا کرده بود ، بالا رفتم . " سگ خوب ! پسر خوب ! مامان رو ترسوندی ! اره منو ترسوندی ! " با توافق دمش رو تکون داد و دوباره پارس کرد و بعدش من بهش رسیدم . اونو تو بغلم گرفتم و پشت هم سر کوچولوش رو بوسیدم . اشکهام روی موهای بدنش میریخت و اونم با خوشحالی منو لیس میزد .
کال اومد پشتمون و گفت " بفرما دیگه " داشت لبخند میزد . منم میخواستم در جوابش لبخند بزنم ولی از اونجایی که لب هام از گریه به لرزش افتاده بود ، نمیتونستم اونجور لبخند بزنم.
گفتم " ممنون" . کالاهان دستش رو اورد جلو تا سگم رو نوازش کنه و انگوس که تازه متوجهه دشمنش شده بود ، سرش رو برگردوند و شروع به گاز گرفتن کرد .
کال گفت " قدرنشناس " و به سگم یه اخم تصنعی کرد . خم شد و سطل اشغال رو برداشت و صافش کرد .
سگم رو به خودم چسبوندم و با صدایی لرزان گفتم " واقعا خیلی لطف کردی "
کال جواب داد " نیاز نیست انقدر شگفت زده به نظر بیای "
به سمت خیابون راه افتادیم . محلمون رو شناختم _ اونجا یه حدود 7 مایلی از خیابون ماپل دورتر بود ، و یه کم از جایی که من و کال زندگی میکردیم شیک تر بود . بارون اروم گرفته بود و انگوس مثل بچه ها چونش رو روی گردن من گذاشته بود و پنجه های جلوییش هم روی شونم بود . ژاکتم رو دور بدن کوچیکش کشیدم و خدا رو شکر کردم برای نجات سگم که بیشتر از حد معقول دوسش داشتم.
خدا و البته کالاهان . اون توی این شب سرد با من اومده بود و تا وقتی سگم رو پیدا نکرده بودم از من جدا نشد . و هیچ جمله ی ازار دهنده ای مثل " اوه ، به جهنم ، بیا برگردیم " هم به کار نبرده بود . نه . کالاهان با من مونده بود ، بهم اطمینان و ارامش داده بود . و به خاطر من اون سطل اشغال رو هم بلند کرده بود . دلم میخواست یه چیزی بگم ، البته نمیدونستم که چی ، ولی وقتی به همسایه ی قوی و محکمم نگاه کردم ، صورتم به حدی داغ شد که که میتونست یه شهر کوچیک رو بسوزونه .
به سمت خیابون ماپل پیچیدیم ، و نور چراغ های خونه ها شروع به درخشیدن کرد . پایین رو نگاه کردم . کال و من از سر تا پامون پوشیده از لجن بود و بدنمون هم خیس . انگوس هم بیشتر شبیه چوب گرد گیری شده بود ، چون موهای بدنش خیس و درهم بر هم بود.
کال متوجه نگاهم شد . پیشنهاد کرد " چرا نمیای خونه ی من ؟ میتونیم اونجا خودمون رو تمییز کنیم . خونه ی تو بیشتر شبیه یه موزه است ، مگه نه ؟ "
" خب نه یه موزه ی واقعی . فقط اونجا تمییزه "
" تمییز . حتما . خب ، میای خونه ی من ؟ مهم نیست اگه اشپزخونم رو کثیف کنیم . هنوز دارم اونجا رو درست میکنم "
گفتم " حتما . ممنون " . خیلی دوست داشتم ببینم که اون خونه چه شکلیه و اینکه کالاهان داره اونجا چی کار میکنه . " به هر حال تعمییر خونه چه طور پیش میره ؟ داری همه جاش رو درست میکنی ؟ "
" خوب پیش میره . بیا . نشونت میدم " انگار ذهنم رو خونده باشه .
کال من رو از در پشتی برد تو .
گفت " یه چند تا حوله میارم ". کفش های کارش رو دراورد و تو یه اتاق دیگه ناپدید شد . انگوس که هنوز روی شونه ی من بود ، یه خرناس کوچولو کرد که باعث خنده ی من شد . کفش های باغبونیم رو در اوردم ، با یه دست موهام رو از تو صورتم کنار زدم و یه نگاه به اطراف انداختم .
اشپزخونه ی کال تقریبا داشت تموم میشد . یه میز با 3 تا صندلی که بهم نمی اومدن جلوی پنجره بود . کابینت اشپزخونه از چوب درخت گردو بود و دارای قطعات شیشه ای . و پیشخوان هم از سنگ صابونیه خاکستری. یه سری جاهای خالی برای لوازم اشپزخونه بود ، ولی با این حال 2 تا اجاق و یه یخچال کوچولو هم اونجا بودن . فکر کردم که حتما باید کال رو برای شامی چیزی دعوت کنم. چون خیلی بهم محبت کرده بود . و دستم رو گرفته بود . و اینکه من ازش خوشم میومد و تا حالا ندیده بودم که یه انتخاب بد بکنه .
کال به اتاق برگشت و گفت " بیا " . سگ خواب الودم رو از دستم گرفت و یه حوله ی بزرگ انداخت دورش . موهای بدنش رو نوازش کرد و باعث شد که انگوس به مرد غریبه ای که نگهش داشته بود ، یه چشمک خواب الود بزنه . کال بهش هشدار داد " گاز نگیریا " . انگوس دمش رو تکون داد . کال هم خندید .
و بعد ، سر سگم رو بوسید .
همین . حتی بدون اینکه متوجه بشم که از جام تکون خوردم ، فهمیدم که دست هام یه جوری دور گردن کالاهان گره خورد ، و اینکه من کلاه یانکیش رو از سرش برداشتم ، اینکه انگشت هام درون موهای خیسش بود ، اینکه داشتم انگوس رو له میکردم و اینکه داشتم کالاهان اوشی رو میبوسیدم . بالاخره .
جلوی دهنم زمزمه کرد " وقتش بود " . و بعد اونم داشت بوسه هام رو جواب میداد .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 23



دهانش داغ و لطیف بود و همینطور محکم . و خودش هم محکم و گرم ، و در حالی که داشت منو میبوسید ، چونه من رو هم میلیسید ... یا نه ، صبر کن. اون انگوس بود که داشت چونم رو میلیسید . کالاهان خندید . با یه صدای اروم و تیکه تیکه . زیر لبی گفت " اوکی اوکی . صبر داشته باش " و خودش رو عقب کشید . با یکی از دست هاش انگوس رو نگه داشته بود و با اون یکی دستش هم پشت گردن من رو نگه داشته بود . یه مرد میتونست انگشت هاش رو تو موهای من از دست بده . ولی اون خیلی اروم انگشت هاش رو از لا گره های موهام در اورد ، و سگ کوچولوی خیسم رو گذاشت زمین و دوباره راست ایستاد و در چشم های من نگاه کرد . انگوس یه پارس کرد ، و بعدش احتمالا دویده بود به یه سمت دیگه چون صدای ناخن های پاشو میشنیدم که داشت دور میشد . ولی من به هیچ چیزی جز این مردی که جلوم وایستاده بود نگاه نمیکردم . دهان زیبا و بوسیدنیش ، ته ریش خیلی کمش و اون چشم های ابی تیره اش .
فکر کردم که الان میتونم برای یه مدتی خیلی خیلی طولانی به اون چشم ها نگاه کنم . گرمای بدنش به وجودم رخنه میکرد و داشت منو صدا میزد . لب هام رو از هم باز کردم.
پرسید " میخوای اینجا بمونی ؟ " سخت نفس میکشید .
با صدای جیغ مانندی گفتم " حتما ".
و بعد ما دوباره داشتیم همو میبوسیدیم . دهانش بر روی دهانم داغ و حریص بود ، و من با دست هام موهاش رو گره میکردم . بازوهاش رو به دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند ، و خدایا ، اون حس خیلی خوبی میداد ، خیلی بزرگ و امن و همینطور یه کم هم ترسناک ، با اون همه عضله و سفتی . و دهانش ، اوه ، خدایا ، این مرد بلد بود چطور ببوسه . جوری منو میبوسید که انگار من اخرین قطره ی اب توی یه بیابون بی اب و علفم . دیوار رو پشتم حس کردم و حس کردم که داره منو به دیوار میچسبونه . و بعد دست هاش به زیر بلوز خیسم بود و پوست دور کمرم رو با لمسش میسوزوند . بلوزش رو از توی شلوارش در اوردم و دستم روبه زیر بلوزش بردم و پشت کمرش گذاشتم . وقتی بوسه هاش رو به سمت گردنم برد ، زانوهام عملا خم شدن ، ولی اون من رو نگه داشته بود و بوسه هاش رو ادامه میداد . و این حقیقت که اون با من بود ، واون منو میبوسید ... خیلی خیلی خوب بود . یه چنین مردی . با من .
خودش رو عقب کشید و پرسید " در این باره مطمئنی ؟ " . چشم هاش تیره و صورتش قرمز شده بود .
سرم رو تکون دادم و به همین راحتی ، اون دوباره داشت منو میبوسید و دستش رو به زیرم برد و بلندم کرد و به سمت اتاقش برد . خدا رو شکر به یه اتاقی که تخت داشت . همون موقع انگوس پارس کرد و پرید به سمت ما و کالاهان خندید . بدون اینکه منو بزاره پایین ، خیلی اروم با پاهاش ، سگم رو فرستاد بیرون و با کتفش در رو بست .
و بعد فقط ما دوتا بودیم . بیرون اتاق ، انگوس وحشیانه ناله میکرد و پشت در رو خراش مینداخت . به نظر کال اصلا اهمیت نمیداد ، فقط من رو گذاشت زمین ، دست هاش رو به سمت صورتم اورد و یه قدم نزدیک تر شد و فضای بینمون رو از بین برد .
همونطور که داشت گردنم رو نوازش میکرد با حالت نجوا مانندی گفتم " اون در اتاقت رو داغون میکنه " .
زمزمه کرد " اهمیت نمیدم " . و بعد بلوزم رو از سرم دراورد و من دیگه فکر نگرانی درباره ی سگم رو فراموش کردم .
هرچی که قبلا احساس فوریت میکرد ، به نظر از بین رفته و ناگهان حرکاتش اروم شده بود . دست هاش بدنم رو میسوزوند ، و خم شد که شونم رو ببوسه ، و بند رکابی ِ لباس زیزم رو پایین کشید ، و دهانش داغ و با حرکاتی ملایم بود . بدن خودش مثل مخمل بود ،و عضلات محکمش با قدرتی هیپنوتیزم کننده حرکت میکرد .
بدون اینکه متوجه حرکتمون بشم ، فمیدم که به تخت رسیدیم ، چون داشت منو با خودش پایین میکشید ، و اون لبخند شرورانه و ارومی رو میزد که عضلات شکمم رو منقبض میکرد . دوباره منو بوسید و بعد چرخید جوری که من بالا بودم و عضلات محکم بازوش به دورم بود ، و من اون دهانی که لبخند میزد رو بوسیدم و زبونم رو به درون دهانش فرستادم . خدایا ، واقعا حس خوبی میداد ، و من واقعا نمیتونستم تصور کنم که این همه هفته هایی که احساس تنهایی میکردم ، این مردی که این چنین میبوسید ، در همسایگیه من زندگی میکرده . وقتی دست هاش رو به درون موهام فرستاد صدای ناله ای رو از ته گلوش شنیدم ، و خودم رو عقب کشیدم تا صورتش رو ببینم .
دوباره نجوا کرد " وقتش بود " و بعد از اون ، دیگه هیچ صحبتی بینمون نبود .




یک ساعت بعد ، اعضای بدنم پر از شیرینیه دوست داشتنی و فراموش نشدنیِ اون بود . سمت خودم دراز کشیده بودم ، و سرم روی شونه ی کالاهان بود و دست های اون به دورم. زیر چشمی یه نگاه به صورتش انداختم . چشم هاش بسته بود ، و اون مژه های بلند و صاف ، به بالای گونش میخورد . داشت لبخند میزد . احتمالا خواب بود ، ولی داشت لبخند میزد .
بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه زمزمه کرد " به چی داری نگاه میکنی ؟ " . نه تنها که خواب نبود که ظاهرا به همه چیز هم واقف بود .
گفتم " تو خیلی خوشگلی ، ایرلندی "
" قلبت میشکنه اگه بگم که من درواقع اسکاتلندی هستم ؟ "
خندیدم " نه اگه این به این معنی باشه که میتونم تو را با دامن های ِ مردانه ی مخصوص اسکاتلندی ها ببینم . در ضمن ، این جوری یعنی تو با انگوس فک و فامیل هستی "
گفت " عالیه " ولی لبخند میزد . قلبم تقریبا دردناکانه ، منبسط شد . کالاهان اوشی . من، لخت ، با کالاهان اوشی تو یه رختخواب بودم . خیلی خیلی خوبه .
پرسیدم " اسکاتلندی ، هممم ؟ " و دستم رو به روی شونه ی اون کشیدم .
" اهمممم . خب ، نیمه اسکاتلندی . فکر کنم پدرم ایرلندی بود " چشم هاش رو مثل یه اژدهای تنبل باز کرد و خندید " در حال حاظر بازم سوالی هست ؟ "
پرسیدم " امم . خب ... دستشویی کجاست کال ؟ " . خیلی رومانتیک نبود ولی خوب دیگه طبیعت داشت منو صدا میزد .
" در دوم از سمت چپ. دیر نکنم "
رواندازی که مرتب در انتهای تخت تا شده بود رو برداشتم و به سمت هال رفتم . و همونطور که میرفتم ، روانداز رو هم به دورم پیچیدم . انگوس در اتاق نشیمن ، جلوی شومینه که تنها منبع نور اتاق بود ، به پشت خوابیده بود . سگم داشت خرناس میکشید . پسر خوب .
درون دستشویی ، کلید برق رو زدم و پلک زدم ، و وقتی قیافم رو تو اینه دیدم از ترس خودم رو عقب کشیدم . خدای من ! یه خطی از لجن روی خط اروارم بود و اون شاخه ای که خورده بود توسرم ، باعث شده بود که رو پیشونیم یه خط قرمز بیوفته ، و موهام .... موهام ... بیشتر شبیه پشم شده بود تا مو. به خودم چشم غره رفتم و با دست هام موهام رو یه کم صاف کردم ، دستشوییم رو کردم و دست هام رو شستم . توجه کردم که پاهام هم یه کم کثیفه . اون ها رو یکی یکی تو سینک شستم.
کال پرسید " اونجا داری چی کار میکنی ؟ انقدر به کابینت توی توالتم نگاه نکن و برگرد توی تخت ، زن "
اینه نشون داد که دارم لبخند میزنم. گونه های میدرخشید . دوباره روانداز ور دور خودم پیچیدم _ با متانت ، میدونین ؟ _ و به سمت اتاق کال رفتم . وقتی من رو دید ، ناگهان به صورت نشسته در اومد . گفتم " تقصیره بارونه " و دستم رو به درون موهام بردم " وقتی بارون میاد یه کم دیوونه میشه "
ولی اون خیلی ساده به من نگاه کرد . گفت " تو خیلی خوشگلی گریس " و با این حرفش همه چیز رو معلوم کرد .
من تقریبا دیوونه ی کالاهان اوشی بودم .


صبح روز بعد ، چشم هام رو باز کردم . ساعت روی میز زمان 6. 37 دقیقه رو نشون میداد. کالاهان در کنار من خوابیده بود .
یه ثانیه طول کشید تا همه چیز رو به یاد بیارم و احساس کردم که قفسه ی سینم داره مشتعل میشه . کالاهان اوشی در کنار من خوابیده بود . بعد از اینکه با هم عشق بازی کرده بودیم . اونم 3 بار . اهممم ! باید اضافه کنم که خیلی عالی هم بود . انقدر که بار دوم انگوس رو هم بیدار کردیم و اونم سعی میکرد که از زیر در یه تونل بکنه تا بفهمه چرا خانومش این همه سروصدا از خودش تولید میکنه .
نه فقط اون ... که خیلی هم بهم خوش گذشت . درسته ، همونطور که انتظارش رو داشتم ، کالاهان سکسی و جذاب بود . ولی شاید انتظار اینو نداشتم که اون منو بخندونه . یا اینکه با صدایی متعجب ، به من بگه که چقدر پوست بدنم نرمه . وقتی نزدیکای ساعت 3 صبح از خواب پاشدم ، دیدم که اون داره منو نگاه میکنه و مثل صبح کریسمس لبخند میزنه .
نجوا کردم " هی کال ؟ ". تکون نخورد . " کالاهان ؟ " کتفش رو بوسیدم . خیلی بوی خوبی میداد . خدایا . " هی خوشگله. من باید برم " فکر کردم که عزیزم رو هم بهش اضافه کنم ، اما این یه کم زیادی خوب به نظر میومد . ولی ، شاید . عزیزم نه. هنوز نه . " بلند شو رفیق "
نه . هیچی . مثل اینکه بیچاره رو زیادی خسته کرده بودم .
فهمیدم که دارم لبخند میزنم. یه بار دیگه بوسش کردم و یه نگاه به کالاهان اوشی ِ زیبا انداختم . از اون تخت گرم و نرم بیرون اومدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم و در همون حالم لباس های لجنیم رو برداشتم. انگوس بلافاصله بعد از اینکه منو دید ، شروع به بالا و پایین پریدن کرد . اروم گفتم " هششش . عمو کال خوابیده "
یه نگاه سریع به دور اتاق نشیمن انداختم. میتونستم ببینم که کالاهان تمام تلاشش رو کرده . دیوارها نقاشی شده بود و زمین هم هنوز یه کم بوی پولیوراتان میداد . یه سری تخته در یه گوشه قرار گرفته بودن و چوب های تراشیده ، حاشیه ی 4 پنجره ی اتاق نشیمن رو تزئیین کرده بود .
خونه ی قشنگی بود ، یا وقتی که خونه رو کامل درست میکرد ، قشنگ میشد . اجر های شومینه ابی رنگ شده بودن ، و با اینکه پله های طبقه ی دوم هنوز نرده نداشت ، باز هم اون پله ها بزرگ و قشنگ بودن . خونه ای بود که انگار با دقت درست شده . پنجره هایی کوچک با پایه های عمیق ، و روی کف زمین هم حالت هایی تاج مانند و طرح دار نقش کشیده شده بود . از اون نوع خونه هایی که دیگه ازش ساخته نمیشد .
انگوس ناله کرد . اروم گفتم " باشه پسر " . توی اشپزخونه ، یه تیکه کاغد و مداد رو در کنار تلفن پیدا کردم . نوشتم " اقای اوشی ِ عزیز.
خیلی خیلی ممنونم که دیروز تو پیدا کردن انگوس به من کمک کردین . فکر کنم تخت خوابیده باشین . متاسفانه امروز یه مشت یانکی تو چنسِلورسویلا هست که من باید برم و بکشمشون . ( البته اصلش توی هادم میدو در جاده ی 154 ، درست بعد از جاده ی 9 است . و میتونین ببینین که ما مهاجمین شمالی رو میندازیم بیرون ) اگه زنده موندم ، خیلی خوشحال میشم که دوباره در اینده ای نزدیک مسیرمون با هم برخورد داشته باشه . با ارزوی بهترین ها . گریس امرسون ( خانم ) .
احمقانه بود یا بامزه ؟ به این نتیجه رسیدم که متن خیلی بامزه ایه و گذاشتمش کنار تلفن . و یه نگاه دیگه به مرد زیبای خفته انداختم ، انگوس رو برداشتم و رفتم بیرون. هم من و هم سگم ، احتیاج به یه حموم داشتیم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 24


من به برف نورانی گفتم " از این طرف ، ویرجینیا ! " اون اسب سفید خب یه اسب جنگجو نبود اما از هیچی بهتر بود.
مارگارت به طرف من اومد. یونیفرم پشمیش رو کشید و گفت " من دیگه نمیخوام این ادامه پیدا کنه. دارم تو این یونیفرم میمیرم. "
من تصحیحش کردم " راستش تو باید اونجا بمیری، کنار رودخونه. "
گفت " نمی تونم باور کنم که این زندگی اجتماعی تو هستش. "
همونطور که به طرف سربازان برمیگشتم به مارگارت گفتم " تو خیلی ایراد میگیری. " بعد بلند به سربازان گفتم " کی با چنین سپاهی پیروز نمیشه؟ " سربازان خوشحال شدند.
مارگز توضیح داد " پس تو دیشب زود به تخت خواب رفتی. چراغ ها خاموش ، آنگوس ساکت ، و تازه ساعت 9:30 بود که مامان من رو رسوند. "
همونطور که داشتم سرخ می شدم گفتم " بله. زود خوابیدم و زود بیدار شدم. " مارگز امروز صبح من رو توی آشپزخونه درحالیکه حوله ای رو دور موهام پیچیده بودم ، دید. از وقتی که گواهی ای در مرکز شهر داشت ، خودش به میدان جنگ میومد. به همین خاطر من فرصتی نداشتم تا پیشرفت هایی که من در رابطه با مرد خوش قیافه همسایه داشتم رو بهش بگم.
مارگارت همونطور که تفنگدارانش رو متحد می کرد گفت " راستی من یکی رو توی دادگاه دیدم. گفتم شاید تو شماره اش رو بخوای. "
داد زدم " نه شلیک نکنید! اینطوری اسبم خوابش می بره. اون بیماری حمله خواب داره. " من از روی علاقه ضربه ای به گردن اسب زدم.
مارگز غرغرکنان گفت " وای خدای من گریس. " اسلحه اش رو به طرف سربازی گرفت و بدون هیچ حکمی گفت " بنگ ". سرباز که میدونست تا من با اون اسبم برسم خیلی طول میکشه به اجبار به زمین افتاد ، برای چند لحظه به زمین چنگ زد و سپس بی حرکت موند. " خب پس میخوای یه کاری کنم بهت زنگ بزنه؟ "
گفتم " خب، راستش، فکر نمی کنم به شماره کسی نیاز داشته باشم. "
مارگز پرسید " چرا؟ کسی رو پیدا کردی؟ "
بهش نگاه کردم و لبخند زدم " کالاهان اوشی. "
با چهره متعجبی جیغ زد " لعنتی! " همون موقع گریدی جونز ، که درواقعیت یه داروساز بود، توپی رو در چند متر دورتر آتش کرد و مارگارت با وظیفه شناسی خودش رو به زمین انداخت. داد زد " تو باهاش خوابیدی! با کالاهان، درسته؟ "
" یه مقدار آرومتر ، لطفاً ، مارگارت. تو الان باید مرده باشی. " من از اسب پیاده شدم و از جیبم هویجی بیرون آوردم و به برف نورانی دادم. بعد اون رو به آخور بستم تا بتونم با خواهرم صحبت کنم. " و بله من این کار رو کردم. دیشب. "
" وای ! لعنتی ! "
" چی ؟ پس او « گریس تو لیاقت یه مقدار سرگرمی رو داری » چی شد ؟ "
مارگارت تفنگش رو کنار زد تا روش نخوابیده باشه. " گریس، تو به سرگرمی نیاز داری. مسلماٌ داری. و کالاهان منبع عظیمی از سرگرمیه. "
" آره. خب پس مشکل چیه ؟ "
" خب، سرگرمی چیزی نیست که تو دنبالش هستی ، نه؟ "
" آره ! من ... خب ، منظورت چیه؟ "
" تو. تو دنبال خوشبختی هستی. نه بازی. "
سربازی که داشت رد می شد گفت " ساکت شو ! تو الان مردی ! "
مارگارت در جوابش گفتم " این یه مکالمه خصوصیه. "
گفت " اینجا جنگه. "
" نه عزیزم . این یه نمایش هستش. من نمیخوام بزنم تو ذوقت ولی ما واقعاً سربازهای جنگ داخلی نیستیم. اگه دوست داری یه مقدار اینجا به واقعیت نزدیک بشه، خوشحال میشم سر نیزم رو توی دهنت بکنم. "
" مارگارت ! بس کن. اون راست میگه. " بعد به سرباز گفتم " معذرت میخوام. " خوشبختانه نمیشناختمش. سرش رو تکون داد و بعد راهش رو ادامه داد تا چند قدم دیگه تیر بخوره.
برگشتم و به خواهرم نگاه کردم. دستش رو جلوی صورتش گرفته بود تا نور خورشید به چشمش نخوره. " مارگز درباره کالاهان. اونم همون چیزایی رو میخواد که من میخوام. ازدواج، چندتا بچه. خودش گفت. "
مارگارت سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. " خب. خوش به حالش. " برای یه دقیقه ساکت بود. صدای تیر از دور میومد، چند تا فریاد. یه دقیقه بعد، من باید دوباره سوار اسب می شدم و برای شناسایی گردهمایی دوستانه کنار آتش می رفتم ولی نتیچه اش قطع شدن عضوی از بدن به شکل وحشتناکی میخواست باشه. ولی من یه مقدار بیشتر صبر کردم . خورشید می درخشید و بوی خوش علف همه جا پیچیده بود.
" یه چیز دیگه گریسی. " مارگارت مکثی کرد. " کالاهان هیچ وقت بهت گفته که قضیه این اختلاس چی بوده؟ "
اعتراف کردم " نه. یکی دو بار پرسیدم ولی جواب نداده. "
پیشنهاد کرد " دوباره بپرس. "
پرسیدم " تو میدونی؟ "
" من یه مقدار تحقیق کردم. یه ذره خبر دارم. "
پافشاری کردم " و ؟ "
مارگارت به من خیره شد و پرسید " تا حالا درمورد برادرش باهات حرف زده؟ "
" آره. اونا رابطشون رو با هم قطع کردن. "
مارگارت به نشانه مثبت سرش رو تکون داد. " باید هم اینجور باشه. اینطور به نظر که میاد برادرش رئیس همون شرکتی بوده که ازش اختلاس کرده. "
خدای من ! فکر کنم سردرگمی از چهره م معلوم بود چون مارگارت ضربه ای به پای من زد. " بپرس ازش گریس. مطمئنم دیگه الان همه چیز رو بهت میگه. به هر حال با هم بودید. "
ناخودآگاه گفتم " چه خوب با کلمات بازی میکنی . همینه که قانون تو رو دوست داره. "
پدرم فریاد زد " ژنرال جکسون! عملیاتتون اینجا تموم شده! " پس من همونطور که سوار اسب بودم خواهرم رو ترک کردم تا روی چمن ها بخوابه.
در ادامه جنگ فکرم مشغول حرف های مارگارت و احساساتم بود. ژنرال جکسون بودن امروز خیلی جالب نبود. بالاخره وقتی تیر خوردم و با احتیاط از روی برف نورانی خودم رو پایین انداختم ، احساس راحتی کردم. من شعری که ژنرال در آخرین لحظات عمرش گفته بود رو ادا کردم " بگذار ما از دریاچه عبور و زیر درختان استراحت کنیم. " و جنگمون به پایان رسید. البته هشت روز طول کشید تا ژنرال جکسون کشته بشه ولی خوشبختانه حتی برادر در مقابل برادر هم اینقدر زمان برای دیدن یک مرگ نمیذاشت.

وقتی که به خونه رسیدم ساعت حدود پنج بود. حس می کردم به جای چند ساعت چندین روز بود که از خونه دور بودم. البته دیشب من خونه کالاهان بودم. فکرش پاهام رو سست کرد. ولی به یاد این افتادم که حالا وقت این هستش که کال درمورد گذشته اش به من بگه.
اول از همه من یه سگ داشتم که باید می پرستیدمش و او با احترام کنار من نشسته بود و پارس میکرد تا نشون بده عشق اصلیم کیه. من شدیداً از آنگوس برای غیبتم معذرت خواهی کردم ( با این که مامان اینجا اومده بود و همبرگر و یه دستمال گردن قرمز بهش داده بود و موهاش رو شونه کرده و به پیاده روی برده بودش. ). به نظر میومد ازخود گذشتگی مادرانه کافی نبود، آنگوس برای تنبیه کردن من کفش راحتیم رو جویده بود. سگ بدی بود، ولی من جرئت این که این رو بهش بگم نداشتم و این شایان تحسین بود.
صدای در زدن اومد. گفتم " دارم میام! "
کالاهان اوشی در ایوان جلویی من ایستاده بود. دستهاش رو به کمر زده بود و خیلی عصبانی به نظر می رسید.
برخلاف واکنش اون من قرمز شدم. " سلام. " گردنش خیلی خوشگل بود. برنزه و منتظر برای اینکه امتحان بشه.
گفت " کدوم جهنمی بودی؟ "
گفتم " من ... من توی میدون جنگ بودم. برات یه یادداشت گذاشتم. "
" من که چیزی ندیدم. "
ابروهام رو بالا بردم و جواب دادم " گذاشتمش کنار تلفن. " هنوز عصبانی بود.
پافشاری کرد " توش چی گفته بودی؟ "
گفتم " توش گفته بودم ... خب، خودت بعداً میخونیش. "
" اون فقط یه احساس یه شبه بود، گریس ؟ " صداش عصبی و خشن بود.
همونطور که دستش رو میکشیدم، گفتم " بیا تو کال. به هر حال میخواستم باهات حرف بزنم. ولی باید بگم که نه ، اون فقط یه احساس یه شبه نبود. خدای من! تو فکر میکنی من چه جور دختری هستم؟ اول از همه من خیلی گرسنه ام . تو میخوای پیتزا سفارش بدیم؟ "
" نه. من میخوام بدونم چرا تنها بیدار شدم. "
خیلی عصیانی و کج خلق به نظر می رسید. نتونستم لبخند نزنم. " سعی کردم بیدارت کنم. " ابروهاش رو بالا برد. " ببین ، میخوای برم اون یادداشت رو بیارم؟ خوشحال میشم این کار رو بکنم. "
لبخند نزد. " نه مهم نیست. "
" مهم نیست؟ آره؟ "
" خب ، نه گریس مهمه. من تمام روز عصبی بودم چون نمیدونستم تو کجا رفتی. من تقریباً مامانت رو وقتی اومدم اینجا تا حد مرگ ترسوندم . مامانت در رو حتی باز نمی کرد تا با من حرف بزنه. و بله من الان اصلاً اعصاب خوبی ندارم. "
" چون تو یادداشتی رو که خیلی هم بامزه بود ، پیدا نکردی. هیچ اشاره ای هم به این نکردم که فقط اون شب بود. حالا نظرت درمورد پیتزا چیه؟ دارم از گرسنگی میمیرم. "
همونطور که به من نگاه می کرد گفت " من درست میکنم. "
بهش یادآوری کردم " فکر کردم تو از دستم عصبانی هستی. "
" نگفتم که خیلی خوبه . " بعد دستش رو دور من حلقه و بلندم کرد طوری که انگشتام از زمین بلند شد. من رو بوسید.
آروم گفتم " میتونیم بعداً شام بخوریم. "
وای این بهترین کاری نبود که میشد کرد . ما یه عالمه صحبت باید می کردیم . ولی بیخیال ! اون چشم های آبی، موهای ژولیده اش ... راستی گفتم که اون من رو حمل کرد؟ تمام راه پله رو روی شونه هاش بودم. شیوه غارنشین ها ؟ تازه تا اون بالا حتی از نفس هم نیفتاد ! وای خدای من طوری که من رو می بوسید ، باعث می شد استخون هام آب بشه و اونقدر غرقش شده بودم که تا وقتی کال شروع به خندیدن کرد ، نفهمیدم آنگوس داره پای کال رو گاز میگیره. بعد آنگوس رو بلند کرد و توی راهرو گذاشت. جایی که سگ کوچولوم دو بار قبل از اینکه یه چیز دیگه رو داغون کنه پارس کرد.
دیدن کالاهان در اونجا درحالیکه به در اتاق خوابم تکیه داده و دکمه های بلوزش باز بود با اون چشم های گرم و جذاب ، باورنکردنی بود. خب ... من خیلی به رابطه نیاز نداشتم. اگه میتونستم فقط بهش خیره بشم ... بالاخره لبخندی زد . من چی داشتم میگفتم ؟ البته که من به یه رابطه نیاز داشتم. وقتی مردی داره اون طور به من نگاه میکنه وقت رو نباید تلف کرد.
وقتی ما از پله ها پایین اومدیم ، مارگارت در ایوان روی نیمکتی لم داده بود . آنگوس روی پاش دراز کشیده بود و با نوازش مارگارت خر خر می کرد.
مارگز وقتی ما وارد آشپزخونه شدیم سرش رو برگردوند و گفت " صداهای باغ وحش میومد. نتیجه گرفتم که بیرون نشستن اطمینان بخش تره. "
پرسیدم " یه گیلاس شراب میخوری مارگارت؟ "
با بی توجهی گفت " البته. "
کالاهان در یخچال رو باز کرد و یک بطری چاردنی بیرون آورد. پرسید " این خوبه ؟ "
همونطور که دربطری باز کن رو بهش می دادم گفتم " عالیه. مرسی. نه فقط برای باز کردن در بطری. برای همه چی. "
لبخندی زد " خواهش می کنم. میخوای یه چیزی درست کنم؟ "
گفتم " خیلی دوست دارم. مارگز میخوای با ما غذا بخوری؟ "
" نه مرسی. شما من رو خغه می کنید. "
در شیشه ای رو باز کردم و کنار خواهرم نشستم. پاهام رو جلوی نیمکت عقب و جلو می بردم. پرسیدم " همه چی خوبه مارگارت؟ "
گفت " استوارت سر یه قراره. با اون همکار تو. اِوا یا آوا یا یه دختره هرزه دیگه. "
دهنم باز مونده بود. " وای مارگز! تو مطمئنی؟ "
" خب اون داره باهاش شام میخوره و خیلی سختی کشید تا به من بفهمونه اون کیه. " صداش رو به تقلید از استوارت کلفت کرد و گفت " تو یادته مارگارت. یه آدم جذاب با گریس تاریخ درس میده ... احمق! "
پیشنهاد کردم " میدونی، شاید اون دختره فقط میخواسته چاپلوسی کنه تا حمایت استوارت رو برای رئیس بخش شدن داشته باشه. حتماً میدونه که استوارت با مدیر دوسته. "
جواب داد " استوارت هیچ وقت به ضد تو کاری رو انجام نمیده. "
گفتم " من به زنش پناه دادم. شاید بکنه. " چیز دیگه ای نگفت. من از پشت در شیشه ای به کالاهان نگاه کردم. داشت چیزی رو روی کابینت خرد می کرد. خیلی خوب به نظر می رسید. بعد بلافاصله به خاطر اینکه وقتی مارگارت ناراحت بود ، درمورد چیزهای دیگه احساس خوشحالی می کردم، عذاب وجدان گرفتم.
به طرف مارگارت که به زانوهاش خیره شده بود برگشتم و به آرومی گفتم " مارگارت، شاید وقتشه که پیش استوارت برگردی. بعد همه چی رو با یه مشورت حل کنین. با اینجا بودنت هیچ پیشرفتی توی روابطتون به وجود نمیاد. "
گفت " درسته. ولی اینطور به نظر میاد که من از حسادت به طرفش برگشتم و حالا که فکر میکنم واقعاً به خاطر همین هم هست. من نمیخوام اون فکر کنه اگه بخواد بهم خیانت کنم من مثل یه سگ زخمی برمیگردم. " آنگوس پارس کرد. " اگه اون میخواد من برگردم، باید یه کاری بکنه ! " مکثی کرد و بعد اضافه کرد " غیر از خیانت کردن. "
پرسیدم " من چی کار میتونم بکنم؟ "
" هیچی. گوش کن. من میرم زیرزمین تا یکی از این فیلم های چرت تو یا یه چیز دیگه تماشا کنم. اشکالی که نداره؟ "
گفتم " باشه. ام ... شاید من امشب خونه کالاهان بمونم. "
" باشه. بعداً میبینمت. " بلند شد و شونه هام رو مالش داد و داخل آشپزخونه رفت." گوش کن. تو باید با خواهرم درمورد گذشته ات بگی. باشه؟ خوش بگذره. " گیلاس شرابش رو برداشت و به زیرزمین رفت.
من تنهایی توی ایوان نشسته بودم و به صدای پرنده ها گوش می کردم. بوی چمن های تازه کوتاه شده، ملایمت آسمون باعث شده بود که من احساس خوبی داشته باشم. صدای غذا درست کردن کالاهان از توی آشپزخونه میومد. صدای جلز و ولز غذای روی گاز، صدای برخورد ظرف ها با هم. من حس میکردم ... خب ، خیلی زود بود که بگم عشق ولی میدونید که. رضایت. یه رضایت خالص. آنگوس قوزک پام رو گاز گرفت.
کال در رو باز کرد و ظرف ها رو بیرون آورد. یکی رو به دست من داد. املت با تست . عالی بود. روی صندلی ای که توسط مارگارت خالی شده بود نشست. مقداری از تستش رو گاز زد. گفت " خب درمورد گذشته ام. "
" شاید باید بدونم که چرا تو به زندان رفتی. "
گفت " درسته. تو باید بدونی. تو بخور، من حرف میزنم. "
" من فقط حس میکنم که باید از تو بشنوم، کال. مارگارت میدونه .... "
" گریس، من داشتم به این فکر می کردم که امروز به تو بگم، خب؟ به خاطر همین بود وقتی دیدم نیستی عصبی شدم. پس بخور. "
با حرف شنوی مقداری از املت که داغ و فوق العاده خوش مزه بود رو خوردم. یه لبخند که امید داشتم تشویق گر باشه زدم. منتظر شدم.
کال ظرفش رو کنار گداشت . صندلی رو چرخوند تا رو به روی من قرار بگیره. تکیه داد، دست هاش رو به هم گره زد و یک دقیقه به من خیره شد. که این باعث شد من ناشیانه به غذا گاز بزنم. بعد آهی کشید و پایین رو نگاه کرد.
" من دقیقاً پول اختلاس نکردم. ولی درموردش میدونستم. من کسی که میخواست این کار رو بکنه لو ندادم. درواقع کمکش کردم تا پنهان بمونه. "
پرسیدم " پس کی این کار رو کرد؟ "
" برادرم. "
من شوکه شدم. زیر لب گفتم " اوه. "
تا نیم ساعت بعد کالاهان داستان جذابش رو برام تعریف کرد. چطور اون و برادرش ، پیت ، صاحب یک شرکت ساختمون سازی بودند. درباره طوفان کاترینا و لوازم زیادی که دولت برای بازسازی پرداخت می کرد. درباره وضع خرید و فروش که دیوانه کننده بود، سفارش هایی که گم شدن، مطالبات بیمه، دزدی در نیو ارلنز و این که چطور شبی یک حساب بانک کیمن آیلندز به اسم خودش با موجودی 1.6 میلیون دلار پیدا کرد.
زمزمه کردم " واقعاً وحشتناک بوده. "
جواب نداد فقط سرش رو به نشانه مثبت تکون داد.
" تو چی کار کردی؟ "
" خب، ساعت 4 صبح بود و من واقعاً با دیدن اسمم روی صفحه کامپیوتر گیج شده بودم. این فکر که برادرم – چون کس دیگه ای نمی تونست باشه – ممکنه پول رو جا به جا یا خرجش کرده باشه. خدایا، نمیدونم. پس یه حساب دیگه باز کردم و تمام مبلغ رو به اون انتقال دادم. "
پرسیدم " اون حساب ها با رمز حفاظت نمیشن؟ " ( من به هر حال جان گریشام رو خونده بودم. )
" آره. اون از اسم مادرمون استفاده کرده بود. اون هیچ وقت درمورد رمزها باهوش نبود. همیشه یا از تاریخ تولدش یا اسم مادرمون استفاده می کرد. به هر حال، من فکر میکردم باهاش رو به رو میشدم و باهم راهی رو پیدا می کردیم که پول رو به جایی که تعلق داشت برمی گردوندیم. ما توی نهمین بخش کار می کردیم و من فکر کردم که این فقط یه اشتباه بوده و ما درستش می کنیم. "
پرسیدم " چرا تو به پلیس زنگ نزدی؟ "
" چون برادرم بود. "
" ولی اون داشت سر اون همه آدم کلاه میذاشت! و همینطور برای این کار داشت از تو سوءاستفاده می کرد! خدای من، بخش نهم بیشترین تعداد افراد رو .... "
" میدونم. " کال آهی کشید و دستش رو توی موهاش کشید. " میدونم گریس. ولی ... " ساکت شد. " ولی اون برادری بود که اجازه می داد تا یه سال بعد از مرگ مادر توی اتاقش بخوابم. کسی که بهم یاد داد چطور توپ بیس بال رو بزنم و همینطور چطور رانندگی کنم. همیشه می گفت که ما با هم وارد کسب و کار میشیم. من میخواستم این فرصت رو بهش بدم تا کارها رو راست و ریس کنه. " کال به من نگاه کرد، چهره اش مسن تر نشون میداد و همینطور ناراحت. " اون برادر بزرگ من بود. من نمیخواستم که به زندان بیفته. "
آره. من هم میدونستم که احساسات آدم درمورد خانواده اش فرای یه حس معمولیه. خیلی آروم تر پرسیدم " بعد چه اتفاقی افتاد؟ برادرت چی گفت؟ " ظرف خالیم رو کنار گذاشتم.
" خب، چی میتونست بگه؟ اون متأسف بود. اون توی این کار گیر کرده بود. همه اینجوری بودن ... ولی قبول کرد که پول رو به پروژه ها برگردونیم و همه چیز رو درست کنیم. " مکثی کرد. داشت به یاد میاورد. " بدبختانه پلیس متوجه شد. وقتی پول رو جا به جا کردم یه رد پا باقی گذاشتم و اونا فهمیدن. " سرش رو پایین گرفت و تکون داد.
به نرمی پرسیدم " برادرت هم به زندان افتاد؟ "
کال به بالا نگاه نکرد. " نه، گریس. اون علیه من شهادت داد. "
چشم هام رو بستم. " وای ، کال. "
" آره. "
" تو ... چی کار کردی؟ "
دوباره آه کشید. " برادرم این کار رو کرد. میفهمی ؟ ولی اسم من همه جای این کار بود. و حتی اون هم عیله من شهادت داد. من حسابدار بودم. پیت گفت اگه میخواست هم نمیدونست چه طوری باید این کار رو بکنه. من کالج رفته بودم و ... . توی پیگرد قانونی خیلی چیزهای دیگه هم به نفعش بود. وکیلم گفت که دنیا برای کسی که از کشته شدگان کارتینا دزدیده کرده باشه آسون نمیگیره. پس وقتی اون ها یه پیشنهاد به من دادند من قبول کردم. "
آنگوس روی پام پرید. همونطور که نوازشش می کردم ، فکر کردم. " چرا هیچ وقت اینا رو بهم نگفتی، کال؟ من باورت می کردم. "
پرسید " باور می کردی؟ همه گناه کارها نمیگن ما بی تقصیریم؟ بقیه مجبورش کردن؟ "
درست میگفت. جواب ندادم. سریع اضافه کرد " من هیچ راهی برای ثابت کردن اینکه من دقیقاً اون کارهایی که برادرم گفت انجام دادم رو نکردم ، ندارم. "
یه لحظه قلبم به درد اومد. تصور اینکه مارگارت یا ناتالی علیه من کاری بکنن وحشتناک بود. نمیتونستم تحمل کنم. آره، ناتالی عاشق اندرو شده بود ولی این تقصیر اون نبود. من هیچ وقت اینجوری فکر نکردم. و همینطور من خواهرم رو میشناسم. ولی برادری که تو رو برای جرم خودش به زندان بندازه ... وای خدای من. به خاطر همین حرف زدن درمورد گذشته اش براش سخت بود.
" پس قرار بود همه این ها رو بهم بگی؟ بدون اینکه مارگارت مدرک هات رو پیدا کنه. "
" آره. "
" چرا الان ؟ چرا اون موقع ها که ازت میپرسیدم نه ؟ "
" چون ما یه چیزی رو دیشب شروع کردیم. البته فکر کنم. " صداش خشن بود. " خب اینم از داستان. حالا میدونیش. "
چند دقیقه ای در سکوت نشستیم. آنگوس، خسته از این که بهش توجه نمی شد، پارس کرد و دمش رو تکون داد و به من فهموند که بهش توجه نشون بدم. موهاش رو نوازش و دستمال گردنش رو میزون کردم.متوجه شدم هنگامی که صحبت می کردیم املت کال رو خورده.
بالاخره گفتم " کال ؟ "
" بله. " صداش آروم و شونه هاش محکم بود.
" دوست داری یه شب با خونواده ما شام بخوری؟ "
یه لحظه تکون نخورد. و بعد عملا فاصله بینمون رو پرید. چشمهاش برقی زد و با لبخند جواب داد " آره. "
بعد ظرفها رو شستیم و به خونه کال رفتیم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 25


روز بعد ، روز یادبود بود و من مجبور نبودم که هنوز افتاب نزده از تخت کال بیرون بیام. به جاش ، به سمت مغازه ی لالا رفتیم تا یه کم شیرینی بخوریم و و مسیر برگشت رو با هم قدم زدیم .
کالاهان یه جرعه ی بزرگ از قهوه اش خورد وپرسید " برای امروز بعدازظهر برنامه ای داری؟ "
پرسیدم " اگه داشته باشم چی میشه ؟ " و قلاده ی انگوس رو کشیدم تا به سمت موش مرده ای که درگوشه ی خیابان افتاده بود نره .
خندید " مجبوری برنامت رو کنسل کنی " و دستش رو به دور کمرم حلقه کرد.
" اوه ، واقعا ؟ "
" اهمممم " . یه قطره ابی که روی چونم بود رو پاک کرد و بعد منو بوسید .
زمزمه کردم " باشه پس . من متعلق به توام "
" از این حرفت خوشم اومد " و دوباره منو بوسید . بوسه ای طولانی ، اروم و شیرین ، جوری که وقتی ولم کرد زانوهام خم شد . " حول و حوش ساعت 2 میام دنبالت ، ولی الان باید برم . امروز یه کم وسایل برای خونم میارن "
پرسیدم " دیگه تقریبا کار خونه تموم شده ، مگه نه ؟ " انگار ناگهان قلبم تیر کشید .
" اره ؟ "
" بعد از اون چی میشه ؟ "
" یه خونه ی دیگه هست که باید روش کار کنم . ولی اگه دلت بخواد میتونم به این خونه برگردم و رو سقفش بخوابم تا تو بتونی جاسوسی منو بکنی . البته اگه صاحب جدیدش ایراد نگیره "
" من هیچ وقت جاسوسیت رو نکردم . بیشتر شبیه این بود که به یه چیزی خیره بشی "
خندید و بعد به ساعتش نگاه کرد . " اوکی گریس . من باید عجله کنم " یه بار دیگه منو بوسید و بعد به سمت خونش رفت " ساعت 2 . فراموش نکنی "
یه کم قلاده ی انگوس رو شل کردم تا بتونه پرچین رو بو بکشه و یه جرعه از قهوه ی خودم رو خوردم . و بعد هم به سمت خونم رفتم تا برگه ها رو تصحیح کنم .
همونطور که داشتم برگه های بچه ها رو بررسی میکردم ، یه سری افکار ناخوشایندی هم تو ذهنم بود . باید به کمیته ی تحقیقات منینگ ، درباره ی کالاهان میگفتم . اون بالاخره ، در حال حاظر تو زندگی من بود و من باید با این مسئله مواجه میشدم . حالا به هر دلیلی ، کال توی زندان فدرال بوده و یه جرم رو مخفی کرده ، حالا با اینکه نیتش خیر بوده . این چیزی نبود که من باید سعی در مخفی کردنش میکرم . احتمالا این مسئله باعث میشه که هر چی شانس برای گرفتن سمت ریاست دپارتمان تاریخ داشتم رو از دست بدم . موسسه های دولتی ، نسبت به دزدی و اختلاس خیلی جدی برخورد میکردن ، مخصوصا اونم جایی که با بچه ها سرو کار داشته باشه .
با این حرف شونه هام افتاد پایین . خب ، این کاری بود که من باید میکردم.
راس ساعت 2 ، کال به سمت خونم اومد و از پشت در صدا کرد" تو اماده ای زن ؟ " و انگوس هم اینطرف در شروع به بالا و پایین پریدن کرد .
" 4 تا برگه ی دیگه مونده که تصحیح کنم. میشه یه نیم ساعت دیگه صبر کنی ؟ "
" نه . تو ماشین تصحیحشون کن ، باشه ؟ "
چشمک زدم . " بله ارباب " خندید . " کجا داریم میریم ؟ "
" وقتی رسیدیم خودت میفهمی . فکر میکنی کِی این سگت از من خوشش بیاد ؟ "
گفتم " احتمالا هیچ وقت " سگم رو بلند کردم و سرش رو بوسیدم " خداحافظ انگوس ، پسر عزیزم . بچه ی خوبی باش . مامان خیلی دوست داره "
کال گفت " آخخخ . این واقعا ... واوو. ناراحت کننده است " یه ضربه به شونش زدم . " ضربه زدن قبول نیست ، گریس " خندید " باید یه فکری به حال این خشونتت بکنی . خدایا . هیچ وقت تو زندون هیچکی منو نزده بود ، ولی الان که اومدم اینجا ، نگاه کن چی شده . چوب خوردم ، سگت منو گاز گرفت . ماشین بیچارم تو رفتگی پیدا کرد ... "
" عجب بچه ای . فکر کنم زندان اونقدر محکم بارت نیاورده و تو رو یه مرد واقعی نکرده "
" از اون جور زندان ها نبود " لبخند زد و در ماشینش رو برای من باز کرد " ما اموزش تنیس داشتیم . ببخشید که نا امیدت کردم عزیزم "
عزیزم . یه جورایی مثل جریان اب وارد ماشینش شدم. عزیزم. کالاهان اوشی من رو عزیزم صدا کرد.
10 دقیقه ی بعد ، ما داشتیم به سمت غرب حرکت میکردیم . من یکی از برگه ها رو دراوردم و شروع به خوندنش کردم .
کالاهان پرسید " معلمی رو دوست داری ؟ "
بالافاصله جواب دادم " اره . بچه ها تو این دوره ی سنی خیلی شگفت انگیزن . البته ، یه نصفی از زمان رو دوست دارم اونا رو خفه کنم ولی نصف دیگش ، عاشقشونم. و اونا یه جورایی دلیل معلم بودنم هستن "
خندید " بیشتر ادما از نوجوان ها خوششون نمیاد ، مگه نه ؟ " و بعد از اینه یه نگاه به پشتمون انداخت .
" خب ، برخورد با سن اونا اونقدرم اسون نیست . همه عاشق بچه های کوچولو هستن ، مگه نه ؟ اما نوجوان ها _ اونا فقط نشانه هایی از کسی که قراره بشن رو نشون میدن. واقعا نگاه کردن به چنین چیزی فوق العادست . و البته ، من عاشق چیزی هستم که دارم درسش رو میدم "
کالاهان پرسید " جنگ داخلی ، درسته ؟ "
" من همه ی زمینه های تاریخ امریکا رو تدریس میکنم ، ولی ، بله ، جنگ داخلی تخصص منه "
" چرا ازش خوشت میاد ؟ یه جورایی جنگ های وحشتناکی بودن ، مگه نه ؟ "
" کاملا. ولی این ها جنگ هایی نیستن که مردم توی اون به فکر خودشون باشن . شاید توی جنگ با یه کشور خارجی ، با فرهنگی که نمیشناسیش ، ادمایی که تا حالا ندیدیشون ، این طور باشه . اما جنگ داخلی ... فکر کن که چه چیزی ممکنه باعث شه که یه گروه بر علیه کشور خودش قیام کنه ، درست مثل کاری که لینکولن کرد . جنوب داشت برای حقوق خودش به عنوان یه ایالت مستقل میجنگید ، اما شمال داشت برای اینده ی ملت میجنگید . شخصی بودنش قلب ادم رو میشکونه . اونا ماها بودیم . منظورم اینه که وقتی لینکولن رو مقایسه میکنی با یکی مثل __ "
یه لحظه فهمیدم که صدام بالا رفته ، و درست شدم مثل اون کشیشی که یکشنبه صبح ها تو تلویزیون صحبت میکرد. سرخ شدم . گفتم " معذرت میخوام "
کالاهان با خنده دست هاش رو اورد جلو و دستم رو فشار داد . " دوست دارم که در این باره بشنوم . و گریس ، من ازت خوشم میاد "
گفتم " خب پس موضوع بیشتر از اینه که من اولین زنی هستم که تو بعد از زندان دیدیش "
با حالتی محزون گفت " خب ، نمیشه اینو ندیده گرفت . بهش میگن منقوش سازی ، درسته ، خانم معلم ؟ "
یه ضربه به بازوش زدم . " خیلی خنده دار بود . حالا دیگه کاری به کارم نداشته باش . باید این برگه ها رو نمره بدم "
" بله بانو"
و نمرشون رو دادم . کال اروم میروند و دخالتی تو کارم نمیکرد مگه وقتی یه قطعه رو بلند میخوندم و اونم نظر میداد . یکی دوباری ازم خواست که مسیرمون رو روی نقشه چک کنم ، که منم همین کارو کردم. واقعا راحت بودم .
حدود یه ساعت بعد ، کالاهان از بزرگراه خارج شد . یکی از تابلو ها نشون میداد که ما رسیدیم به ایستن ، نیویورک ، با 7512 نفر جمعیت . و یه جاده ای رو رفتیم پایین که در طول مسیرش مغازه های پیتزا فروشی ، ارایشگاه ، مغازه ی بسته بندی و یه رستوران به اسم ویتو داشت . پرسیدم " خوب اقای اوشی ، چرا من رو به ایستن ، نیویورک اوردی ؟ "
" اگه مسیر رو درست اومده باشیم ، یه بلوک اونورتر که بریم میفهمی " و پیچید توی پارکینگ . بعد پرید بیرون و در سمت من رو باز کرد . به ذهنم سپردم که دفعه ی بعدی که داشتم برای اقای لارنس کتاب میخوندم ، ازش تشکر کنم. رفتار کالاهان خیلی خوب بود . دستم رو گرفت و خندید .
گفتم " خیلی با اعتماد به نفس به نظر میای ؟"
جواب دادم " هستم " . و دستم رو بوسید . همه ی عدم اطمینانی که نسبت به گذشته ی کال و شانسم برای ریاست منینگ داشتم ، همش پرید و جاش رو به خوشحالی داد. اخرین باری که این طور احساس سبکی میکردم رو به یاد نمیارم . شاید هم ، در حقیقت ،هیچ وقت این قدر حس خوبی نداشتم.
و تازه دیدم که کال داشت منو کجا میبرد . مکث کردم و زدم زیر گریه .
گفت " سورپرایز " و دست هاش رو به دورم حلقه کرد و بغلم کرد .
به زحمت نفس کشیدم و تو بغلش گفتم " اوه کال "
یکی از این جاهای کوچکی که فیلم سینمایی نشون میداد ، درست یه بلوک پایین تر بود . با ورودی اجری و پنجره های عریض. و بوی پاپکورن همه جا رو برداشته بود . ولی این سایه بونش بود که منو تحت تاثیر قرار داد . دورش رو ریسه کشیده بودن و روی زمینه ی سفیدش با حروف مشکی نوشته بودن : نمایش مخصوص سالگرد .! اون جوری که باید ببینین !
و پایینش با حروفی بزرگ نوشته بود : .... بر باد رفته
دوباره گفتم " اوه کال " . انگار گلوم گرفته باشه .
همونطور که اشک میریختم ، یه نوجوونی که پشت پیشخوان بود با تعجب به من خیره شده بود و کال هم داشت بلیط و پاپ کورن و ابجو میخرید . جمعیت اونجا غوغا میکرد _ ظاهرا من تنها کسی نبودم که مشتاق دیدن بهترین فیلم رومانتیک تاریخ بر روی پرده ی بزرگ بودم.
پرسیدم " چطور اینجا رو پیدا کردی ؟ " و وقتی نشستیم اشک هام رو پاک کردم .
جواب داد " چند هفته پیش تو گوگل سرچ کردم . تو گفتی که تا حالا این فیلم رو ندیدی و این باعث شد که برم ببینم که اصلا جایی هست که نشونش بده . من فقط میخواستم بگم که اینجا قراره نشونش بدن ولی بعد تو بالاخره یه حرکتی نشون دادی و من فکر کردم که ازش به عنوان قرارمون استفاده کنم "
چند هفته قبل . اون ازچند هفته ی قبل به فکر من بوده . واووو.
گفتم " ممنون کالاهان اوشی " و خم شدم تا ببوسمش . دهانش داغ و محکم بود و دست هاش رو پشت گردنم گذاشت و اون مزه ی پاپکورن و کره میداد. مثل همیشه شکمم شروع به انقباض کرد تا وقتی که یه پیرزن موسفیدی که پشت ما نشسته بود ، تصادفا ( یا از قصد ) یه ضربه به صندلیمون زد . و بعدشم همه جا تاریک شد و من فهمیدم که قلبم داره تند تند میزنه . کال خندید و دستم رو فشار داد .
در چند ساعت بعد ، دوباره عاشق اسکارلت و رت شدم و احساساتم درست مثل زمانی بود که 14 ساله بودم و برای اولین بار کتابش رو خوندم . وقتی اسکارلت عشقش رو به اشلی اعلام کرد ، از ترس خودم رو عقب کشیدم . وقتی رت یه دور رقص با اسکارلت رو خرید ، خوشحال شدم . وقتی ملی بچه دار شد ، به طور غیر ارادی عضلاتم منقبض شد. وقتی اتلانتا رو میسوزوندن ، ناخنهام رو جویدم . و وقتی در اخر ، اسکارلت اوهارا هامیلتون کندی باتلر ، برای یه بار دیگه سرش رو بالا گرفت و تصمیمش رو گرفت که اون چیزی که میخواد رو بدست بیاره ، هیچ جوره نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم { خدای من .... واقعا هم کتابش بینظیره ، هم فیلمش.... فکر نمیکنم کسی باشه که این کتاب رو نخونده یا فیلمش رو ندیده باشه .... ولی اگه واقع کسی هست که کتابش رو نخونده که نصف عمرش برفناست ......... }.
رت زمزمه کرد " فکر کنم باید کل جعبه رو می اوردم " و یه دستمال داد دستم . اون جایی که رت به ارتش متفقین ملحق شد ، از بس گریه کرده بودم که دستمال هام تموم شد .
" ممنون " . پیرزن موسفید وقتی داشت بیرون میرفت ، از پشت اروم شونم رو نوازش کرد .
کال با لبخندی که داشتم عاشقش میشدم ، گفت " خواهش میکنم "
پرسیدم " ازش خوشت اومد ؟ "
به سمت من برگشت و صورتش اروم و مهربون بود . گفت " دوسش داشتم گریس "



وقتی به پترسون برگشتیم ، ساعت تقریبا 9 بود . همونطور که از رستوران بلکی میگذشتیم ، کالاهان پرسید " گرسنه ای ؟ "
" خیلی "
" خوبه " . به سمت پارکینگ رفت و از ماشین خارج شد و دستم رو گرفت . و همونطور که داشتیم وارد رستوران میشدیم ، فکر کردم که بهتری چیزی که خدا اختراع کرده ، نگهداشتن دست همدیگه است . دست همو گرفتن ، یه ادعای خیلی کوچولو ولی غیر قابل انکار بر داشتن ِ یه نفره . و دست های کالاهان ، هم هیجان برانگیز بود و هم ارامش بخش . دست های بزرگش ، نرم و گرم بود .
یه جای ویژه پیدا کردیم و کال به جای اینکه روبه رو بشینه ، در کنار من نشست . دستش رو به دورم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و من بوی خوب صابونش رو تنفس کردم. لعنت . بدجور ازش خوشم میومد.
کال یه نگاه به من انداخت و گفت " یه کم بال میخوای ؟ "
گفتم " امروز واقعا یه چیزیت میشه ها . اول بر باد رفته ، بعدم بال . نمیتونم نسبت بهت مقاومتی داشته باشم "
" پس نقشم خوب گرفت " برگشت و منو بوسید . یه بوسه ای نرم ، داغ و حریص که مثل سس کارامل بود و من فکر کردم که تو تمام عمرم ، امروز رو عنوان بهترین قرار زندگیم به یاد خواهم اورد. وقتی چشم هام رو باز کردم ، کالاهان اوشی داشت میخندید . یه نیشگون از چونم گرفت و دوباره به سمت منو برگشت .
با لبخند به دور و بر رستوران نگاه کردم و فکر کردم که دنیا چقدرجای خوبیه . چشمم به یه مرد خوش قیافه افتاد و اونم لیوان ابجوش رو برام بلند کرد . اشنا به نظر میومد . اوه اره . اریک ، کسی که پنجره های منینگ رو میشست و عاشق زنش بود . و زنش هم بامزه بود . اونا دست همو گرفته بودن . یه زوج خوشبخت دیگه . او! منم دستم رو براش تکون دادم.
یه صدای ارومی گفت " سلام گریس " . بالا رو نگاه کردم و سعی کردم که دهن کجی نکنم.
گفتم " سلام اوا . چطوری ؟ " . صدام سرد بود. بالاخره اون با استوارت رفته بود سر قرار.
" خیلی خوبم ، ممنون " به کالاهان نگاه کرد . چشمک ... چشمک... و دوباره چشمک. " من اوا ماچیاتلی هستم "
دوست پسرم باهاش دست داد و گفت " کالاهان اوشی "
گفتم " شنیدم با استوارت برای شام رفتین بیرون"
" هممم " خندید " مرد بیچاره . اون یه کم احتیاج به ... همراهی داشت " . دندون هام به هم ساییده شد . لعنت به استوارت که عین بقیه ی مردا بود ، و لعنت به اوا که وقتی حرف سکس میشد هیچ اخلاق و رفتار درستی نداشت .
اوا برگشت و به سمت بار دستش رو تکون داد " کیکی ! بیا اینجا " به سمت من و کال برگشت " ظاهرا کیکی ، اخر هفته با یکی بهم زده و الان یه کم حالش خوب نیست . من مارگاریتا ها رو تقسیم میکنم "
کیکی به ما ملحق شد و واقعا یه کم تراژیک به نظر میومد ( و یه کم مست و گیج ) . " هی گریس . امروز 10 بار بهت زنگ زدم. اون یارو از جیتربرگ رو یادته ؟ خب ، اون منو ول کرد " صداش شکسته شد . به سمت کالاهان برگشت . " سلام __ " یهو صداش قطع شد . قلب شکسته اش فراموش شد و گفت " خدای من ، این همون مجرم سابقه "
اوا گفت " مجرم سابق ؟ "
یه مکث خیلی ناخوشایندی برقرا شد . من هیچی نگفتم ... تصویر متولیان جلو چشمم رژه میرفت . لعنت .
کیکی گفت " اختلاس ، درسته ؟ " و یه نگاه سرد به من انداخت. اه ، بله . من درباره ی کالاهان به همین دلیل بهش اخطار دادم . لعنت .
کال گفت " درسته "
چشم های اوا درخشید " اختلاس . چه مجذوب کننده "
گفتم " خب . از دیدنتون خوشحال شدم . خوش بگذره "
اوا با یه لبخند بزرگ گفت " اوه ، حتما . خیلی از دیدنت خوشحال شدم کالاهان " و با این حرف ، به سمت میزشون برگشتن .
کال پرسید " همه چیز مرتبه ؟ "
گفتم " اونا تو منینگ کار میکنن " و نگاه کردم که اوا و کیکی روی یه میزی نچندان دور از ما نشستن.
" درسته "
گفتم " حالا همه میدونن که من با یه مجرم سابق قرار میزارم "
با چشم هایی منتظر گفت " این طور فکر میکنم "
تند و بشاش گفتم " خب " دست هاش رو فشار دادم " فکر کنم دارم با یه مجرم سابق قرار میزارم. پس بفرما " سر اوا و کیکی نزدیک هم بود. شکمم درد گرفت " پس . الان بال میخوریم "
متاسفانه ، دیگه گرسنم نبود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 26




صبح روز بعد زودتر از همیشه به مدرسه رفتم. یک راست به دفتر مدیر.
ولی دیر رسیدم.
وقتی روی صندلی رو به روی میز مثل یک دانش آموز گناه کار نشستم ، دکتر استانتون گفت " گریس منتظرت بودم. امروز تئو اِیسنبران به من زنگ زد و چیزایی گفت که من رو گیج کرد. "
گفتم " درسته . ام ... خب، من خودم میخواستم بهتون بگم ولی مثل اینکه همه فهمیدن. آره. من با کسی هستم که برای اختلاس زندان بوده. "
دکتر استانتون آهی کشید. " اوه . گریس. "
" دکتر استانتون امیدوارم اعتبارم سرجاش باقی بمونه. من عاشق منینگ هستم و همینطور عاشق بچه ها . فکر نمی کنم زندگی خصوصی من ربطی به این که چه جور معلمی هستم داشته باشه. یا رئیس بخش بودن. "
زمزمه کرد " البته. کاملاً درسته. ما از کارهای بزرگ تو قدردانی میکنیم گریس. "
درسته. جفتمون هم میدونیم که داری من رو میپیچونی. اگه من هر شانسی هم برای رئیس بخش شدن داشتم الان دیگه از بین رفته بود. " این هفته رئیس بخش مشخص میشه. خبرت می کنیم. "
گفتم " ممنون. " بعد از سالن لهرینگ گذشتم و به دفتر قوطی کبریتی خودم وارد شدم. روی صندلی چرمی ای که من و جولیان در حراجی پیدا کرده بودیم، نشستم. لعنتی. با اوقات تلخی ناخن هام رو میجویدم و از پنجره به محوطه زیبا مدرسه نگاه می کردم. شکوفه های درخت گیلاس تکون می خوردند. انگار درخت ها رو با اسپری صورتی رنگ کرده بودند. شکوفه های دیگه هم به زیبایی در هوا شناور بودند. و چمن ها مثل زمرد می درخشیدند. منینگ در اون زمان به زیباترین شکلش در میومد. کلاس ها چهارشنبه دیگه تموم می شد و روز فارغ التحصیلی هم دو روز بعدش بود. روز قبل از عروسی ناتالی و اندرو.
شاید رئیس بودن برای من زیادی بود – من فقط سی ویک سالم بود و حتی دکترای تاریخ هم نداشتم. به اضافه اینکه توانایی ریاست و تجربه ی این چنینی نداشتم. شاید اصلاً شانسی برای من وجود نداشت.
بالاخره باید صبر می کردم. شاید این فقط یک لطف به استادان منینگ بود. ولی اگه بودن با کالاهان اوشی شانس من رو از بین می برد ... خب. می ارزید. به احتمال زیاد. نه. مطمئنم. اگه رد شدن در انتخاب رئیس بخش بهایی بود که باید براش میپرداختم، اشکالی نداشت. با حل مشکلم ناخن های بی گناهم رو رها کردم و بلند شدم و به طرف کامپیوتر رفتم.
" سلام گریس. " اوا چشمک خواب آلودی از کنار در زد. لبخندی که نشون میداد همه چی رو میدونه روی لبهای خوش فرمش جا خوش کرده بود . " چطوری؟ "
" از همه لحاظ عالی. و تو اوا ؟ " لبخندی زدم و منتظر شدم.
" شنیدم تو امروز صبح با دکتر استانتون ملاقات داشتی. " پوزخندی زد. هیچ رازی توی این مدرسه وجود نداشت. " قرار با یه سابقه دار گریس؟ برای یه معلم وظیفه شناس منینگ یه مقدار زیادی نیست؟ "
" اگه داریم از نظر اخلاقی موضوع رو بررسی میکنیم باید بگم که از رابطه داشتن با یه همکار متأهل خیلی بهتره. "
" پنج شنبه اعلام میکنن. میدونی خودت. "
" من شنیدم که اونا تصمیمشون رو گرفتن. " صدای خفه ای اومد. " صبح به خیر خانم ها. "
گفتم " سلام دکتر اکخارت. "
اوا زیر لب گفت " سلام. "
گفت " خانم امرسون میتونم باهاتون به صحبتی داشته باشم؟ "
اوا گفت " اوه. " و بعد از اتاق خارج شد. دامنش اندامش رو به خوبی نشون میداد.
وقتی دکتر اکخارت داخل دفتر شد پرسیدم " شما هم شنیدید؟ "
" آره شنیدم گریس. اومدم اینجا تا بهت قوت قلب بدم. " شروع کرد به سرفه کردن. کاری که معمولاً انجام می داد. وقتی که سرفه اش بند اومد لبخندی با چشمهای خیس زد. " گریس، خیلی از افراد هیئت امنا با قانون برخورد کردن. مخصوصاً درارتباط با مشکلات مالی. سعی کن نگران نباشی. "
یه لبخند نصف و نیمه زدم. " ممنون. واقعاً تصمیمشون رو گرفتن؟ "
" تا اونجایی که من شنیدم اونا امروز کار رو تموم میکنن. ولی درسته اونا هفته گذشته روی کسی موافقت کردند و من تو رو پیشنهاد دادم عزیزم. "
گلوم خشک شد. " ممنون آقا. این خیلی خیلی برای من ارزش داره. "
زنگ اول به صدا دراومد. دکتر به کلاس تاریخ قرون وسطایی که با دوم دبیرستانی ها داشت رفت. من هم به طبقه پایین به کلاس سومی ها رفتم. دو کلاس جنگ داخلی دیگه با اون ها داشتم وبعدش آزاد می شدند. بیشترشون رو دیگه هیچ وقت نمی دیدم.
در رو باز کردم و داخل شدم.بیشتر بچه ها ورود من رو نادیده گرفتند. چهارمین شکارچی جلوی کری بلیک که یک دامن کوتاه پوشیده بود و اون رو شبیه یه فاحشه می کرد ، لم داده بود. چهار تا از دانش آموزان داشتند موبایلشون رو چک می کردند که خلاق قوانین بود. مولی، مالوری، مادیسون و مگی میخواستند درمورد برنامه های تعطیلاتشون همدیگر رو تحت تأثیر قرار بدن. یکیشون قرار بود بره پاریس ، یکی دیگه میخواست در نپال کوهنوردی کنه . یکی برنامه ریزی کرده بود در کولورادو قایق سواری کنه. و بعدی همونطور که می گفت به خاطر سپری کردن تابستون با خانواده اش باید خودکشی تدریجی می کرد. اِما به تامی میچنر که روی میز چرت می زد ، خیره شده بود.
شاید من اونطور که فکر می کردم معلم خوبی نبودم. آیا تونسته بودم اون چیزی که میخواستم رو به این بچه ها یاد بدم ؟ اونا متوجه شده بودن که درک گذشته چقدر مهمه ؟ به اضافه این که من تمام شانسم رو برای رئیس شدن از بین برده بودم و به خاطر همین حالم خیلی مساعد نبود.
گفتم " صبح بخیر شاهزاده های جوان ! این هفته نمایش مجدد جنگ جتیسبرگ هستش. " همه غرغری کردند و ابروهاشون رو بالا بردند. " شماها باید توی این جنگ حاضر باشید. کسی که نیاد نمره پایینی میگیره. که مسلماً با اون نمره خیلی کالج باهاتون رفتار خوبی نخواهد داشت. درسته؟ درسته. شنبه ساعت 9 صبح جلوی ساختمون منتظرتونم. "
دهن هاشون از ترس باز مونده بود. برای یک ثانیه قدرت تکلمشون رو از دست داده بودند. و بعد کلاس به هوا رفت. " این منصفانه نیست! من کلاس دارم ! پدر و مادرم ... "
اجازه دادم برای یک دقیقه اعتراض کنن و بعد به سادگی گفتم " هیچی قابل قبول نیست. "

وقتی عصر به خونه رسیدم ، آنگوس از همیشه بامزه تر به نظر می رسید، پس تصمیم گرفتم با هم والتز برقصیم. سگ کوچولوم رو بلند کردم و دست هاش رو گرفتم. دور اتاق نشیمن می چرخیدیم. یک ... دو ... سه، یک ... دو ... سه. آهنگ take it to the limit از گروه Eagles ، آهنگ مورد علاقه آنگوس بود. خوندم " منو به اتوبان ببر و راهی رو نشونم بده. " آنگوس هم خرخر می کرد. همونطور که گفتم آهنگ مورد علاقه ش بود.
نمیدونم چرا اونقدر خوشحال بودم. با این که شانسم برای رئیس شدن به کوچکترین حد خودش رسیده بود.
من از توله سگ اعجوبه ام پرسیدم " توی زندگی چیزهای خیلی مهمتر از کار هم هست. درسته مک فانگوس؟ " با شوق خودش رو تکون داد.
این درست بود. یه چند روز دیگه ناتالی و اندرو ازدواج می کردند و دیگه چیزی از ارتباط من و اندرو باقی نمی موند. تابستون نزدیک بود . زمانی که میتونستم کتاب بخونم و استراحت کنم و به جنگ های جنوب برم.
و همینطور کالاهان اوشی دوست پسرم بود.یه جریان داغ خوشحالی از تمام بدنم عبور کرد. کالاهان اوشی دنبال یه همسر و بچه بود. من نتیجه گرفتم که میتونم تو این عملیات بهش کمک کنم.
" میتونم مزاحم بشم؟ "
حلال زاده! توی ایوان استاده بود . مثل همیشه یه لبخند مرموز گوشه لبش بود. آنگوس خودش رو توی دستام منقبض کرد و بعد شروع کرد به پارس کردن.
گفتم " بیا تو. " سگ با وفام رو زمین گذاشتم و اون بلافاصله قوزک پای کال رو گاز گرفت. غرررر. غرررر. کال نادیده گرفتش. دستم رو گرفت و دست خودش رو روی کمرم گذاشت.
اعتراف کرد " من نمیدونم دارم چی کار میکنم. " وقتی پاش رو روی کفش من گذاشت ، چشمهاش رو به طور خوش آیندی چرخوند.
گفتم " یادت میدم. " پشت گردنش زیر دستم ، داغ بود و همینطور بوی چوبی که میداد باعث شد قلبم تند تر بزنه. احساس خوشحالی مثل یک طوفان توی بدنم در جریان بود.
" من خودم هم همیشه رقص کلاس هشتم را دوست داشتم. " این رو گفت و منو بغل کرد. پاهامون تکون نمی خوردن ... خب، فقط یه بار کال سعی کرد آنگوس رو از روی پاش لگد کنه. دست هام پشت کال تکون خوردن ... یه احساسی داشتم، چرا که نه، آخه دستم به یه کاغذ خورد.
کالاهان عقب رفت و گفت " آهان، راستی. این مال توئه. پستچی اشتباهی این نامه رو برای من گذاشت. " و یک پاکت نامه از جیب پشتی شلوار جینش بیرون آورد و به من داد.
پاکت، کلفت بود و اسم من با جوهر سبز تیره روی آن نوشته شده بود. گفتم " این حتماً کارت دعوت عروسی خواهرمه. " اون رو باز کردم . کارت خیلی شیک و زیبا بود، درست مثل خود ناتالی. طراحی و کلمات زیبای روی اون موجب شد لبخند بزنم. ناتالی رز امرسون و اندرو چیس کارسون به همراه پدر و مادرشان ، شما را به گرمی دعوت می کنند تا در این مراسم شرکت کنید ... به کالاهان نگاه کردم. ازش پرسیدم " می خوای با من به عروسی بیای؟ "
لبخند زد و گفت " حتماً. "
حتماً. به همین راحتی. چه تضادی با اون دفعه ای داشت که به سختی تلاش کردم همراهی برای عروسی کیتی پیدا کنم. مکثی کردم و بعد گفتم "اِم، مطمئن نیستم که تاحالا اینو بهت گفتم یا نه کال، اما یادته گفتم من قبلاً یه بار نامزد کردم؟ " کال سرش را تکان داد. "خب، با اندرو نامزد بودم. همون کسی که الآن داره با خواهرم عروسی می کنه. "
ابروهای کال به نشانه تعجب بالا رفت " واقعاً ؟ "
" آره. اما وقتی اون ناتالی رو دید، مشخص بود که ناتالی بیشتر به دردش می خورد، نه من. "
چند دقیقه چیزی نگفت و فقط من رو نگاه کرد . اخم کرده بود. بالاخره پرسید " از این که الآن با هم هستن اذیت نمی شی؟ "
"اوه، نه. " مکثی کردم. " راستش اولش خیلی سخت بود، اما الآن خوبم. "
کال چند دقیقه ای به من نگاه کرد. بعد خم شد و آنگوس رو از روی زمین برداشت " من که میگم اون از خوب هم بهتره، تو اینطور فکر نمی کنی آنگوس؟ " بعد گردن منو بوسید. و من یه هیجان شیرینی پیدا کردم که نشون می داد دیوانه وار عاشق کالاهان اوشی هستم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 27



ولی این که من عاشقش بودم ، به این معنی نبود که همه چیز عالی و مرتبه .
چند روز بعد ، در حالی که داشتیم به سمت هارتفورد غربی میروندیم ، به کال گفتم " من فکر کنم که ما بهتره یه کم صبر کنیم "
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت " من فکر میکنم که این ایده ی بدیه " . داشتیم به یکی از تجمع های اندوهناک خانواگی میرفتیم _ نمایشگاه کارهای هنری مامان . خب ، در واقع بیشتر تجمع های خانوادگی ما اندوهناک بودن ، اما سر امد همشون نمایشگاه مامان بود .هرچند ، این تنها شبی بود که قبل از عروسی ِ ناتالی خانواده میتونست دور هم جمع بشه . ملاقات رسمی با نمایش ترسناک خانواده .
" کالاهان حرفمو قبول کن . اونا خانواده ی من هستن . اونا .... خب ، میدونی که . یه کم زود عکس العمل نشون میدن . هیچ کس دوست نداره که بشنوه دختر کوچیکش داره با یه مرد سابقه دار قرار میزاره . "
" خب من سابقه دارم ، و فکر میکنم که باید این موضوع رو تو همین نمایشگاه بهشون بگیم "
" اوکی گوش کن . اول از همه ، تو هیچ وقت تا حالا به یکی از نمایشگاه های مامانم نرفتی . اونا عجیب غریبن . . بابام از همیشه عصبی تر خواهد بود ، مامانم هی بین جمیت دست و پا میزنه ... دوم اینکه ، مادربزرگه من مثل یه سنگ کَرِ ، در نتیجه من باید داد بزنم ، و اونجام یه مکان ِ عمومیه . الان وقتش نیست کال "
من فقط به ناتالی و پدر و مادرم گفته بودم که با همسایم قرار میزارم . ولی چیز دیگه ای بهشون نگفته بودم .
والدینم نگران بودن و فکر میکردن که من یه دکتر خیلی خوب رو به خاطر یه نجار ول کردم. همینش خیلی بد بود ... حالا چه برسه به این که بفهمن اون 19 ماه هم پشت میله ها بوده . یه چنین چیزی توی خانواده ی امرسون که نسلشون به می فلاور ها برمیگشت ، غیر قابل قبول بود .
کال گفت " تازه من متعجبم که چرا تا حالا نگفتی "
بهش نگاه کردم . فکش محکم شده بود . " گوش کن رفیق . نگران نباش . من سعی ندارم که چیزی رو مخفی کنم. من فقط میخوام که اونا قبلش یه کم از تو خوششون بیاد . اگه همینجوری برم و بگم که " سلام ، این دوست پسر ِ منه که به تازگی از زندان ازاد شده " اونا شروع به جارو جنجال میکنن . ولی اگه اولش ببینن که تو چقدر ادم خوبی هستی ، دیگه اونقدر اوضاع بد نمیشه "
" کی بهشون میگی ؟ "
" به زودی . کال . لطفا . من همینجوریشم کلی درگیری ِ ذهنی دارم . مدرسه داره تموم میشه ، هیچ خبری از سمت ریاست ندارم ، یکی از خواهرام داره ازدواج میکنه ، اون یکی خونش رو ول کرده ... میشه خانوادم تورو بدون اشاره به سابقه ی زندان رفتنت ببینن ؟ لطفا ؟ بزار یکی یکی مسائل رو حل کنیم . قول میدم زودی بهشون بگم . فقط نه امشب "
" به نظرم این جوری عین دغل کاریه "
" این طور نیست ! فقط اینه که .... ما همه ی اطلاعات رو بهشون نمیدیم . اوکی ؟ مجبور نیستیم که را بیوفتیم و تورو به عنوان کالاهان اوشی ِ مجرم معرفی کنیم ، هستیم ؟ "
برای یه دقیقه جوابی نداد . " باشه گریس . همون کاری رو کن که دلت میخواد . ولی به نظر من اصلا درست نیست " { از صداقتشون خیلی خوشم میاد }
دستش رو گرفتم " ممنون " . و بعد از یه دقیقه ، اونم دستم رو فشار داد .



" تو داری با اون یارو نوکره قرار میزاری ؟ به خاطر اون ، یه دکتر خوب رو پس انداختی ؟ " قیافه ی ممه مثل اون زنایی بود که انگار تازه یه مارمولک گازشون گرفته باشه . ویلچرش رو یه کم جلوتر اورد . یه فشار به پایه ی مجسمه اورد که باعش شد که چراغ هاش تکون بخوره. . ( فرضا قراره این مجسمه ها ، مجرای تولد باشه ، ولی بیشتر شبیه تونل هلند بود ) . ثابتشون کردم و بعد به مادربزرگم نگاه کردم .
" ممه ، میشه انقدر کالاهان رو نوکر صدا نکین ؟ تو که تو دوران ویکتورین نیستی که . و همونطور که گفتم _ " یه نفس عمیق کشیدم و از این همه دروغم خسته شده بودم " _ وایات با اینکه مرد خیلی خوبی بود ، ولی برای من مناسب نبود . این بحثو تمومش کنین "
مارگارت که داشت دور و برم میپلکید ، ابروش رو بالا برد . یه کم دیگه مشروب خوردم و مارگارت و ممه روکه دوباره شروع کرده بود به ایراد گرفتن از اون به قول خودش ایرلندیه دزد و گدا ، رو ندیده گرفتم
گالری هنری چیمرا پر از اعضا ء بدن بود . مثل اینکه این روزا ، تنها مامان نبود که تو کار اناتومی بود ، و ماما هم یه کم بهش برخورده بود که یه هنرمند دیگه هم کارهای مامان رو کرده بود . چشم هام رو از روی ارزوی سبز ( از تخیلتون استفاده کنین ) برداشتم و به سمت کالاهان رفتم که داشت با پدر صحبت میکرد .
پدر با صدای صمیمانه ای که در مورد کارگر ها به کار میبردش و یه کم بلند و با خطاهای گرامری بود ، پرسید " پس ! تو یه نجاری ! "
" پدر ، تو کال رو استخدام کردی که پنجره هام رو عوض کنه ، یادته ؟ پس میدونی که اون یه نجاره "
پدر امیدوارانه پرسید " متخصص ترمیم ؟ "
" نه در واقع . به هر حال اسمش رو تخصص نمیزارم . فقط پایه ی نجاری "
من اضافه کردم " اون کارش خیلی خوبه " کال یه نگاه نامشخصی به من انداخت .
پدر با صدای شیپور مانندی گفت " چیا حاضرم بدم که یکی بیاد قفسه ی کتاب من رو یه چکش بهش بزنه " . غریدم _ تا اون جایی که یادم بود ، این همیشه مامان بود که کارهای تعمیری رو انجام میداد . پدر حتی نمیتونست یه تابلو رو به دیوار اویزون کنه . . پدرم ادامه داد " تو همیشه یه نجار بودی ؟ "
" نه قربان . من قبلا حسابدار بودم " کال دوباره یه نگاه به من انداخت . یه لبخند بهش زدم و دستش رو گرفتم .
مامان که ظاهرا حرفمون رو شنیده بود ، حمله کنان گفت " خب ، پس توهم بهت الهام شده کالاهان ؟ " و مجسمه ی دم دستش رو که فوق العاده شهوت انگیز بود رو نوازش کرد .
" این اتفاق برا منم افتاده و من قبلا یه مادر ، یه زن خونه دار بودم ولی از درون ، هنر چیزی بود که در من سعی در نشون دادن خودش داشت . در اخر ، من هویت جدیدم رو قبول کردم "
زیر لبی به مارگارت گفتم " الان بهترِ برقصیم دخترجسور ؟ " . درباره ی صحنه ای که از مامان و بابا دیده بودم ، به مارگارت گفته بودم _ چرا باید تنهایی عذاب میکشیدم ؟ _ و اونم غریده بود . مامان یه نگاه سوالی به من انداخت ولی بعد کال رو کشید برد که اثارش رو نشون بده . کالاهان یه چشمک به من زد . خوبه . ریلکس بود .
صدای ملیح خواهر کوچکترم از بین جمعیت گفت " هی بچه ها ، ما اومدیم ؟ "
اندرو و ناتالی دست هم رو گرفته بودن . خواهر کوچکترم پرید تا منو بغل کنه و گفت " سلام گریس "
مارگارت خشمگین گفت " پس من چی ؟ "
" داشتم میومد سراغ تو " خندید " سلام مارگارت ، من تورو به اندازه ی گریس دوست دارم ، باشه ؟ "
مارگارت غرغر کنان گفت " باید داشته باشی. سلام اندرو "
" سلام خانوما ، اوضاع چطوره ؟ "
با یه لبخند گفتم " همه دارن عذاب میکشن اندرو ، پس به جمعیت ملحق شو . لطف کردین اومدین "
ناتالی کفت " میخواستیم رسما با کالاهان اشنا بشیم . تو و وایات یه دوماهی باهم بودین دیگه ؟ و من حتی نتونستم باهاش دست بدم " نات به کال نگاه کرد " خدای من گریس . اون واقعا خوشگله . به بازوهاش نگاه کن . میتونه یه اسب رو بلند کنه "
اندرو به خواهرم گفت " سلام . من کنارت وایستادما " . پشت لیوان مشروبم لبخند زدم . و یه گرمی خوبی رو تو شکمم حس کردم . فکر کردم که ، درسته اندرو. اون مرد بزرگ و خوشگل جای تورو گرفته . دوست داشتم بدونم که کال درباره ی نامزد سابقم چی فکر میکنه . کال به من نگاه کرد و خندید ، و گرمای تو شکمم تبدیل به یه درد دوست داشتنی شد . منم بهش لبخند زدم ، و کال دوباره حواسش رو به سمت مامان برگردوند.
مارگارت جواب داد " فکر کنم درست میگی نات . گریس ، بد به دردسر افتادی . حالا که بحث دردسر شد ، اندرو ، یه تکونی به خودت بده و یه مشروب برا ما بیار "
اندرو مطیعانه جواب داد " بله قربان "
گفتم " راستی ، مامان میخواد که یه هدیه ی ازدواج برا خودت انتخاب کنی . یه مجسمه " و یه ابروم رو بردم بالا .
نات گفت " اوه عزیز . بزار سریع یکی رو برداریم . هر چی که هست از همه کوچکتر باشه . خدای من ، اونو نگاه . مدخل بهشت . واو ، چه بزرگه " کلی پیچ و خم داشت .
پدر به سمت من و مارگز اومد . گفت " گریس-پودینگ ، میشه باهات صحبت کنم ؟ "
مارگارت اه کشید " دوباره پس زده شدم . مردم متعجبن که من چرا انقدر بدجنسم . خیلی خوب . میرم مجسمه ها رو نگاه کنم " بابا با این حرفش به خود پیچید و صبر کرد تا مارگارت بره جایی که نتونه حرف هاش رو بشنوه .
گفتم " بله پدر ؟ ". یه مفصل شونه رو برداشتم تا تحسینش کنم. اوپسسس. تو دستم از هم جدا شد .
" خب پودینگ ، مجبورم از خودم بپرسم که شاید تو به طور نابهنگامی از دکتر جدا شدی " و یه نگاه به من انداخت که داشتم مفاصل رو بهم وصل میکردم " مطمئنا اون کلی کار داره که باید انجام بده ، ولی به کارشم فکر کن. نجات جون بچه ها ! این اون مردی نیست که تو دلت بخواد ؟ یه نجار ... اون ... خب ، نه اینکه بخوام مغرورانه بگما عزیزم ... "
گفتم " ولی خیلی مغرورانه به نظر میاد " و سعی کردم که استخوان بازو رو درست کنم ( یا این یه زند زیرین بود ؟ من زیست رو 16 شده بودم ) . " البته ، شما فکر میکنین که معلم بودن هم مثل کارگریه ، پس در نتیجه ... "
" اصلا هم اینطور فکر نمیکنم. اما بازم ، تو اوضاعت خیلی بهتره "
کالاهان که از دست ماما خلاص شده بود ، به سمت ما اومد .
پدر صمیمانه گفت " بفرما " و چنان زد پشت کالاهان که مشروبش از لیوان بیرون ریخت . " خوب ، مرد بزرگ ، درباره ی خودت بگو "
کال دست منو گرفت و گفت " چی رو دوست دارین بدونین قربان ؟ "
پدر با یه لبخند توافقی گفت " گریس گفته تو قبلا یه حسابدار بودی "
" بله "
" پس یعنی تو به کالج رفتی "
" بله قربان . من به تولان رفتم "
یه نگاه به پدر انداختم که یعنی دیدی ؟ اون خیلی خوبه پدر . اون منو ندیده گرفت " خب ، کالاهان توچرا __ "
مامان خودش رو انداخت وسط " کالاهان ، تو این جا خانواده ای هم داری ؟ " به روشنی لبخند زد .
کال به سمتش برگشت و جواب داد " پدربزرگم تو گلدن میدو زندگی میکنه "
ممه با ویلچرش اومد و تقریبا از روی یه پایه ، سینه رو داشت مینداخت. پرسید " اون کیه ؟ من میشناسمش؟ "
کال جواب داد " اسمش مالکولم لورنس ِ. سلام خانم وینفیلد . از اشنایی ِ دوبارتون خوشحالم "
ممه گفت " هیچ وقت ازش نشنیدم "
کالاهان جواب داد " تو بخش مجنونینه " . دستش رو فشار دادم . " وقتی کوچک بودم مادرم فوت کرد و پدربزرگم ، من و برادرم رو بزرگ کرد "
ابروهای مامان رفت بالا " یه برادر ؟ و اون کجا زندگی میکنه ؟ "
کال مکث کرد . " اون ... اون تو اریزونا زندگی میکنه . ازدواج کرده و بچه نداره . در نتیجه اونقدر خانواده ی بزرگی نیستیم که دربارش حرف بزنم "
مامان گفت " طفلکی ! خانواده خیلی چیز ِ خوبیه "
پرسیدم " هست ؟ "
" تو . مرد ایرلندی " ممه با یکی از انگشت های استخونیش زد به پای کال " تو دنبال پول نوه ی من هستی ؟ "
بلند اه کشیدم . " تو داری به مارگارت فکر میکنی ممه . من واقعا پول زیادی ندارم کال "
اه خب ، پس فکر کنم که باید با مارگارت قرار بزارم " بعد با صدای ارومی که فقط من بشنوم گفت " حالا که بحث عوض شدن خواهرا شد ، چه حلال زاده هم هست "
" سلام ، من اندرو کارسون هستم " رنگ پریده بود و خواهر ِ زیبای من هم همراهش . اندرو عینکش رو داد بالا و دستش رو دراز کرد " خوشبختم از دیدارت "
کال جواب داد " کالاهان اوشی " و محکم با اندرو دست داد . اندرو یه تکونی خورد و من لبم رو گاز گرفتم تا نخندم . اندرو ! اون میتونه تورو له کنه . حالا نه اینکه من طرفدار خشونت باشم ها . فقط حقیقت رو گفتم .
ناتالی گفت " خیلی خوبه که دوباره میبینمت کالاهان "
کال یکی از اون لبخندهای جذابش رو که میتونست رنگ دیوار رو هم بپرونه ، زد و گفت " سلام نات " . ناتالی سرخ شد و بعدشم یه ادای خوشگل دراورد ! با توافق کامل خندیدم .
اندرو گفت " خب ، پس تو یه... لوله کشی ، درسته ؟ " . چشم هاش بر روی بدن محکم کال بالا و پایی میرفت و یه پوزخند احمقانه هم روی صورتش بود ، انگار که داره فکر میکنه که اره من شنیدم که تو یه کارگری ! پس تو یکی از اونایی !
نات و من همزمان با هم گفتیم " اون یه نجاره "
پدر گفت " خیلی خوبه که با دست هات کار میکنی . احتمالا وقتی من بازنشسته شدم هم بیشتر از این کارا میکنم . مبلمان خودم رو میسازم . یا شایدم یه دودخونه بسازم "
گفتم " یه دودخونه ؟ " . کال خنده اش رو فروخورد .
نات گفت " لطفا پدر . اون اره برقی رو یادت نمیاد ؟ " یه لبخند به کال زد " پدرم همون یه باری که سعی کرد یه چیزی رو درست کنه ، تقریبا انگشت شستش رو قطع کرده بود . اندرو هم همینطوره "
پدر زیر لبی گفت " اون یه تیغه ی هرس کنی بود "
اندرو تابعانه گفت " درسته " و دستش رو دور نات انداخت " گریس یادته که وقتی تازه با هم داشتیم زندگی میکردیم و من سعی کردم که اون کابینت رو درست کنم ؟ عملا خودم رو کشتم . دیگه هیچ وقت سعی نکردم اون کارو تکرار کنم. خوشبختانه میتونم یکی رو استخدام کنم که این کارو برام بکنه "
ناتالی یه نگاه متعجب بهش انداخت ولی اون ندیده گرفتش و ریاکارانه به کال لبخند زد . که کال جواب لبخندش رو نداد. خب ، خب . اندرو حسودیش شده بود . چه دلچسب. و کالم چه ادمی بود که به دامش نیوفتاد . ولی خب ، میتونستم حس کنم که یه کم عصبی شده .
پدر ادامه داد " ولی خیلی بده که تحصیلاتت رو هدر دادی پسر " اوه خدایا ، اون داشت سخرانی ِ " یه مزد خوب به دست بیار " ش رو انجام میداد ، اونی که خیلی بار شنیده بودمش . و منظورش از حقوق خوب ، پولی نبود که باهاش پول قبض و این چیزا رو بدی . بالاخره اون یه جمهوری خواه بود .
قبل از اینکه کال بتونه جواب بده گفتم " تحصیلات هیچ وقت از بین نمیره پدر "
اندرو سرش رو مثل جغد کج کرد و پرسید " تو اهل این طرفایی کالوین ؟ "
دوست پسرم گفت " کالاهان . بله من اصلیتم مال کانکتیکاته . در ویندزور بزرگ شدم "
اندرو پرسید " قبل از اینکه برگردی اینجا کجا زندگی میکردی ؟ "
کالاهان به من نگاره کرد . با صدایی که یه کم گرفته بود جواب داد " جنوب " . سعی کردم که قدردانیم رو با فشار دادن دستش نشون بدم. ولی اون دستم رو فشار نداد.
مادرم گفت " من عاشق جنوبم . خیلی شرجی و هیجان برانگیزه "
ممه که داشت تلق تلق قطعات یخ ش رو میجوید اعلام کرد " خودت رو کنترل کن نانسی "
مامان هم که خیلی خوب میدونست ممه خیلی کر تر از این حرفاست که بشنوه گفت " به من نگو که چی کار کنم ، زن پیر "
پدر پرسید " چرا حسابداری رو ول کردی ؟ "
تندی پیشنهاد کردم " شاید بهتره بازجویی از کالاهان رو برای الان بس کنیم ، چطوره ؟ " . کال کنار من کاملا بدون حرکت شده بود .
پدر یه نگاه جریحه دار شده به من انداخت . " پودینگ ، من فقط میخوام بدونم که چرا یه نفر یه کار خوب رو ول میکنه تا بره سراغ کارگری "
اندرو هم پشتش گفت " این یه سوال صادقانه است "
کالاهان دست من رو ول کرد . " من محکوم به اختلاسی بیشتر از یه میلیون دلار شدم . مدرک حسابداریم رو از دست دادم و 19 ماه هم در زندان فدرال گذروندم . 2 ماه قبل ازاد شدم " به پدرم نگاه کرد ، بعد مادرم و بعد اندرو " بازم سوالی هست ؟ "
ممه گفت " تو یه مجرمی ؟ " گردن استخوونیش رو اورد بالا تا به کال نگاه کنه " میدونستم "



وقتی نمایشگاه تموم شد ، من درباره ی وضعیت کال به خانوادم گفتم . مسلما اصلا توضیحم خوب نبود چون از قبل امادگیش رو نداشتم. تصمیم داشتم که یه جواب قانع کننده ای رو پیدا کنم که همه چیز اینقدر بد به نظر نیاد . .. درضمن ، مارگز من رو ول کرده بود و گفته بود که یه کار اورژآنسی براش پیش اومده و نمیتونه زودتر از نیمه شب برگرده خونه .
وقتی سوار ماشین شدم و با تمام نیرو جفتک انداختم ، از کال پرسیدم " راضی شدی ؟ "
با قیافه ای که یه کم سفت و سخت بود ، گفت " گریس ، بهتره که از همون اول صادق باشیم "
" خب ، همونی شد که تو میخواستی "
بدون اینکه ماشین رو روشن کنه گفت " گوش کن . متاسفم که برات راحت نبود . ولی خانوادت باید بدونن "
" و من میخواستم که بهشون بگم ! فقط نه امشب "
یه مدت طولانی به من نگاه کرد و گفت " احساس دروغ گفتن میکردم "
" دروغ نبود ! فقط اینکه ذره ذره همه چیز رو بهشون میگفتیم . اروم . و به احساس بقیه هم توجه میکردیم . همین "
تو ماشین خاموش نشسته بودیم و به جلو خیره شده بودیم . گلوم گرفته بود و دست هام داغ . یه چیزی مشخص بود . فردا قرار بود به کلی تلفن جواب بدم .
کالاهان اروم پرسید " گریس ، مطمئنی که دلت میخواد با من باشی ؟ "
با خشم گفتم " کال ، من این هفته به خاطر تو خیلی کارا کردم . به مدیرم گفتم که دارم با تو قرار میزارم ! دارم با تو به عروسی ِ خواهرم میرم ! فقط اینکه دلم نمیخواد یه مهر زناکاری بزنی رو پیشونیت و این ور و اون ور راه بری . همین "
پرسید " دوست داشتی به پدرت دروغ بگم ؟ "
" نه ! من فقط ... من فقط میخواستم اوضاع یکم بهتر بشه . همین . من خانوادم رو میشناسم کال . میخواستم اروم اروم درباره ی گذشته تو بهشون بگم . به جاش تو رفتی و یهو همه چیز رو گفتی "
" خب ، من اونقدر وقت ندارم که تلف کنم "
" چرا ؟ تومور مغزی داری ؟ الان یکی دنبالته ؟ یه سفینه ی فضایی قراره بیاد و تورو با خودش ببره ؟ "
خیلی خشک جواب داد " نه تا جایی که من خبر دارم "
" خب . من یه کم ... عصبانیم . همین . من فقط ... گوش کن ، بیا بریم خونه . باید یه چند تا تماس بگیرم . و امشب هم باید خونه ی خودم بمونم "
شروع کرد که " گریس _"
" کال ، احتمالا الان یه 20 تا پیغام رو پیغامگیرم هست . باید برگه های سال دومی هام رو تصحیح کنم و باید نمره های بچه ها رو تا جمعه ی بعد بفرستم. و هنوزم درباره ی شغل ریاست چیزی بهم نگفتن . استرس دارم و فقط یه کم وقت میخوام که تنها باشم ، اوکی ؟ "
" باشه " ماشین رو روشن کرد و تا خونه حرفی نزدیم . وقتی رفتیم تو پارکینگ ، از ماشین پریدم بیرون .
گفت " شب بخیر " و از ماشین پیاده شد .
جواب دادم " شب بخیر " و شروع به راه رفتن کردم. بعد برگشتم و بوسیدمش . یه بار . یه بار دیگه . سومین بار . با صدای اروم بهش یاد اوری کردم که " من فقط یه کم عصبیم " و بالاخره خودم رو عقب کشیدم.
گفت " باشه . و خیلی هم با نمک "
دستش رو فشار دادم و گفتم " بیخیال رفیق "
به زمین نگاه کرد و گفت " من فقط نمیتونستم همینجوری پشت هم دروغ بگم عزیزم "
خیلی سخت بود که بخوای به این دلیل از دست یکی عصبانی باشی . گفتم " میفهمم " . انگوس از داخل یه پارس کرد . " ولی الان واقعا باید به کارهام برسم "
" درسته " گونه ام رو بوسید و به سمت خونه ی خودش رفت . با یه اه ، منم به سمت خونه ی خودم رفتم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 28


چند ساعت بعد پدر و مادرم زنگ زده و کارهای مدرسه ام تموم شده بودند. فهمیدم دوباره دارم از پذیرایی تاریکم به خونه کال نگاه می کنم.
وقتی این هفته به دکتر استانتون درباره کالاهان گفتم ، فهمیدم که کالاهان جزئی از آینده ام شده. بامزه بود. تا چند ماه پیش وقتی به مرد زندگیم فکر میکردم، تنها کسی که به ذهنم میرسید اندرو بود. اون، نه قیافه اش ... انقدر واضح نبود. ولی یه عالمه از توانایی های اون رو داشت. صدای ملایمش، هوشش ، حتی عیب های اون ، چقدر در عوض کردن تایر و باز کردن راه سینک بی استعداد بود. ولی الان ... لبخند زدم. کالاهان اوشی میتونست یه تایر رو عوض کنه. اون میتونست کل یه ماشین رو درست کنه.
دستی به سر آنگوس کشیدم و درمقابل یه پارس محترمانه و گازی از انگشتم نصیبم شد. وقتی من با کالاهان تنها می شدم، عاشق و دیوونه اش بودم. وقتی گذشته اش وارد زندگی خانوادگی و مدرسه ام می شد ... سختی هایی اضافه می شد. ولی همونطور که کال فهمیده بود ، حداقل دیگه همه چی تموم شده بود. همه میدونستند. لازم نبود که دیگه همه رو مطلع کنم.
ضربه ملایمی به در خورد و من نگاهی به ساعت انداختم. نه و هشت دقیقه. آنگوس به جای خشمگین شدن به خواب عمیقی فرو رفته بود. پس من با نوک پا به سمت در رفتم. وقتی چراغ رو روشن کردم فکر می کردم حتماً کالاهان پشت دره.
ولی نبود.
اندرو روی ایوان ایستاده بود. با صدای آرومی گفت " سلام گریس. یه دقیقه وقت داری؟ "
جواب دادم " البته، بیا تو. "
آخرین باری که اندرو اینجا بود، می خواستیم با هم زندگی کنیم. خونه نیمه کاره بود. هنوز سیم کشی نشده بود و آشپزخونه یه سوراخ بزرگ داشت. موزائیک کف خونه سخت و بعضی جاها شکسته بود. پله ها هم قدیمی و پر از لکه بودند.
گفت " اوه ! " و به آرومی یه دور زد. آنگوس از روی مبل پرید. قبل از اینکه به اندرو صدمه برسونه بلندش کردم.
گلوم رو صاف کردم و پرسیدم " میخوای دور و بر رو ببینی؟ "
همونطور که غرولندهای آنگوس رو نادیده می گرفت گفت " البته. گریس . فوق العاده ست ! "
با گیجی گفتم " ممنون. خب، اینجا همونطور که معلومه ناهار خوری و آشپزخونه ست. اونجا دفترمه ، یادته قبلاً کمد بود ؟ "
گفت " اوه خدای من! درسته. تو دیوار اون اتاق خواب رو هم برداشتی، درسته؟ "
زیر لب گفتم " اِم .... آره. به این نتیجه رسیدم که ... خب، به یه آشپزخونه بزرگتر احتیاج دارم. "
توی نقشه اصلی طبقه پایین هم یک اتاق خواب داشت. ما تصمیم گرفته بودیم حداقل دو تا بچه داشته باشیم ، یا سه تا، و دو تا اتاق طبقه بالا مال اونا باشه. بعد وقتی که بچه های باهوشمون به کالج رفتند و من و اندرو پیر شدیم دیگه نگران بالا و پایین رفتن از پله ها نباشیم. حالا اون جایی که قرار بود اتاق خواب – اتاق خواب ما – باشه ، دفتر من بود.
صدای بلند ساعت، افکار من رو به هم ریخت. تیک ... تیک ... تیک
اندرو پرسید " میتونم طبقه بالا رو هم ببینم؟ "
آنگوس رو محکم تر بغل کردم و گفتم " البته. " من اندرو رو تا طبقه بالا دنبال کردم. متوجه شدم که هنوز هم لاغر و استخوانی بود. من قبلاً فکر می کردم چقدر عالیه؟ به طور مختصری گفتم " این اتاقمه. " اونجا هم اتاق مهمانه که فعلاً مال مارگارت هستش. اونم که در زیر شیروونی – هنوز هیچ کاری براش نکردم. و آخر راهرو هم که دستشویی. "
اندرو در راهرو راه می رفت و به اتاق های مختلف سرک می کشید. به دستشویی هم نگاهی انداخت و با علاقه گفت " وانمون. "
من سریع حرفش رو درست کردم " وان من. " صدام خیلی خشن بود.
با تمسخر شکلکی در آورد و گفت " اوه. ببخشید. درست میگی. به هر حال خیلی خوشگله. "
ما اون وان رو یه آخر هفته در وِرمونت، وقتی برای خوش گذروندن رفته بودیم ، پیدا کردیم. توی حیاط یه کشاورز یانکی که خوک هاش هم از اون آب میخوردند، قرار داشت. اون رو به قیمت پنجاه دلار به ما فروخت و هر سه نفرمون خودمو رو کشتیم تا تونستیم وان رو داخل صندوق عقب قرار بدیم. من یه جا رو پیدا کردم که وان ها رو تعمیر میکردن و وقتی اون رو به ما برگردوندند ، تمیز و براق شده بود. اندرو پیشنهاد داد قبل از اینکه وان رو به لوله آب وصل کنیم، میتونیم برهنه بشیم و بریم توش. کاری که انجامش دادیم. یه هفته بعد اندرو من رو ترک کرد. واقعاً تأسف آوره که من هنوز هم اون وان رو نگه داشته بودم.
لبخند پر افتخاری به من زد و گفت " فوق العاده ست . تو کارت رو عالی انجام دادی. "
همونطور که به طبقه پایین می رفتم و اندرو هم دنبالم میومد ، گفتم " ممنون. چیزی میخوری؟ آب؟ قهوه؟ شراب؟ آبجو؟ " گریس میخوای براش یه کیک هم درست کن! یا میگو و فیله چطوره؟!
گفت " یه گیلاس شراب. ممنون گریس. "
اندرو هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد. با دیدن جزئیات – عاج فیل ، ساعت بلبل توی سالن، دسته ستاره هایی که من به زیبایی به دیوار پشت میز وصل کرده بودم – زیر لب تحسینم کرد.
وقتی دو گیلاس شراب رو به پذیرایی آوردم ، پرسیدم " خب اندرو این ملاقات برای چیه؟ " روی مبل دوره ویکتوریا که عوض کردن پارچه اش خیلی گرون تموم شده بود ، نشست. روی صندلی ای نشستم و به آنگوس پارچه ای برای جویدن دادم تا از کفش های اندرو صرف نظر کنه. به نامزد خواهرم نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد. " این خیلی جالب نیست گریس ولی حس کردم که ... خب ، باید یه چیزی رو ازت بپرسم. "
قلبم تو دهنم اومده بود. " باشه. "
به زمین نگاه کرد. " خب، من ... گفتنش برام سخته. " ساکت شد و به من نگاه کرد و یکی از اون قیافه های ساده لوحانه خودش رو گرفت.
لبخندی زدم.
گفت " فکر کنم بالاخره میگمش. گریس. تو با اون مرد چی کار میکنی؟ "
لبخندم محو شد. اندرو منتظر بود، یه حالت آرومی تو صورتش بود. با صدای آروم و لرزونی پرسیدم " منظورت چیه ؟ "
اندرو گونه اش رو خراش داد و همونطور که به جلو خم شده بود ، با صدای ملایمی گفت " گریس من رو به خاطر اینکه این رو ازت میپرسم ببخش. ولی آیا اینا ربطی به رابطه من و ناتالی داره؟ "
با صدای جیغ ماننده پرسیدم " بله؟ " سگم رو برداشتم و روی پام گذاشتم. آنگوس پارچه رو زمین انداخت و با حرف شنوی به اندرو پارس کرد. پسر خوب.
اندرو نفس عمیقی کشید و گفت " ببین، من الان به این نتیجه رسیدم گریس. اون مرد به نظر نمیاد ، خب ، برای تو مناسب باشه. یه سابقه دار گریس؟ این واقعاً چیزیه که تو میخوای؟ من ... خب، من هیچ وقت اون یکی رو ندیدم، وایات درسته؟ یه دکتر؟ اونطور که از حرف های ناتالی فهمیدم آدم خوبی بود. "
چشمهام رو بستم. تو میدونی که ناتالی هیچ وقت اون رو ملاقات نکرده. منم تا حالا ندیدمش. ولی خدا میدونه ناتالی چقدر به این قرارهای من و وایات محتاج بود، به خاطر همین تصوراتش خیلی جلو رفته بودن. همونطور که برای من هم اتفاق افتاده بود.
اندرو ادامه داد " گریس، این آدم ... من باید از خودم بپرسم که تو این کار رو از روی ... خب ... "
به تلخی گفتم " نا امیدی؟ "
به نرمی خودش رو عقب کشید ولی حرف من رو انکار نکرد. گفت " گریس تو ... خب ... بزرگوار بودی. من میدونم که قضیه من و ناتالی برای تو ... سخت بوده. برای من هم همینطور. به خاطر همین میتونم تصور کنم که چه احساسی داشتی. "
زمزمه کردم " احساسات من چه ربطی به تو داره. "
" ولی ... اسمش چی بود؟ اونی که اختللاس کرده؟ "
" کالاهان اوشی. "
" خب گریس، از نظر من اون به دردت نمیخوره. "
به سختی لبخندی زدم. " خب ، میدونی اندرو ، اون یه ویژگی خیلی خوبی داره. عاشق خواهرم نیست. و این خیلی بهم نیرو میده. "
اندرو قرمز شد. با گیجی سرش رو تکون داد. " من بهت گفتم. گریس. ولی با این حال ... "
با تن صدایی که معمولاً توی مدرسه ازش استفاده میکردم، گفتم " و من حس میکنم که زندگی من دیگه هیچ ربطی به تو نداره. "
با ملایمت اعتراض کرد " ولی من هنوز بهت اهمیت میدم. " میخواستم همون موقع بندازمش بیرون.
درحالیکه سعی میکردم صدام رو آروم نگه دارم، گفتم " خودت رو اذیت نکن اندرو. من خوبم. کالاهان مرد خوبیه. "
" مطمئنی گریس؟ چون من نمیتونم بهش اعتماد کنم. "
آنگوس رو روی زمین گذاشتم و به اندرو نگاه کردم. " این خیلی جالبه که تو این رو میگی اندرو. ببین چه اتفاقی برای من و تو افتاده. فکر می کردم دوستم داری. فکر میکردم ما با هم دیگه فوق العاده ایم. و اشتباه می کردم. پس این خیلی جالبه که تو به کالاهان اعتماد نداری. ولی من هنوزم به تو اعتماد ندارم اندرو و واقعاً درک نمیکنم که تو اینجا چی کار میکنی و برای چی درمورد مرد مورد علاقه م من رو بازخواست میکنی. "
میخواست شروع کنه به حرف زدن که گفتم " چیزی که من درمورد کالاهان میدونم اینه که اون یه اشتباه کرد و حالا داره درستش میکنه. و همینطور میخواست از برادرش حمایت کنه. اون همه چیزش رو برای کسی که دوستش داشت به خطر انداخت و توی این قضیه مجرم هم شناخته شد. "
" خب این بهونه خوبیه . ولی گریس ... "
" بهونه نیست اندرو. تا حالا چیزیت رو برای کسی به خطر انداختی؟ تو ... " صدام با عصبانیت بالا رفت. صورتم قرمز شده بود و قلبم به تندی میزد. " تو از من خواستی باهات ازدواج کنم. میدونستی که من دوستم دارم و همینطور میدونستی که خودت چنین احساسی رو درمقابل نداری. ولی به این نتیجه رسیدی که وقتشه سر و سامون بگیری و من اونجا بودم. آماده ، و یه موقعیت عالی. ولی بعد خواهرم رو دیدی، عاشقش شدی و حتی کوچکترین چیزی هم نگفتی. تا سه هفته مونده به عروسی صبر کردی تا همه چی رو به هم بریزی. سه هفته! خدای من اندرو! نمیتونستی سریعتر این کار رو بکنی؟ "
" من هیچ وقت ... "
" حرفم تموم نشده. "صدام اونقدر محکم بود که باعث بسته شدن دهنش بشه. " حتی درمورد ناتالی هم تو هیچ کاری نکردی و عقب نشستی. الان اون عشق زندگیت شده ، آره ؟ ولی اگه من نبودم تو حتی باهاش صحبت هم نمی کردی. "
صورتش قرمزتر شده بود. " بهت گفتم چقدر ممنونم که من و ناتالی رو به هم رسوندی. "
" من این کار رو برای تو نکردم، اندرو. من اینکار رو برای خواهرم کردم. تو ... براش نجنگیدی. تو باهاش حتی حرف نزدی ... تو فقط مثل یه آدم بی عرضه نشستی و هیچ کاری نکردی. "
شونه هاش پایین افتاده بود. با صدای خیلی آرومی گفت " چی کار باید می کردم؟ من نمیتونستم با خواهر نامزد قبلیم قرار بذارم؟ نمیخواستم تو رو توی موقعیت بدی قرار بدم. "
" و حالا تو اینجایی و قراره تا یه هفته دیگه ازدواج کنی. "
آهی کشید و روی مبل نشست. دستش رو داخل موهای بورش کرد. " گریس تو درست میگی. اگه تو کاری نمی کردی من هیچ وقت با ناتالی حرف نمی زدم. تنها کاری که دوست نداشتم بکنم این بود که تو بیشتر اذیت بشی. فکر می کردم کار درستی دارم میکنم. کار درستی نبود؟ " اونقدر گیج به نظر می رسید که دوست داشتم با دستهام تکونش بدم.
بعد اشک رو توی چشمهاش دیدم. آهی که کشید من رو عقب نشوند. دوباره روی صندلی نشستم. " نمیدونم اندرو. موقعیت پیچیده ای بود. "
گفت " دقیقاً. " وای خدای من ، تحمل دیدنش رو نداشتم! در این سه سال گذشته به اندازه کافی به اندرو ، چه با خوشحالی و چه بدبختی ، فکر کرده بودم. کافی بود. گفتم " گوش کن. من ممنونم از اینکه برای من نگران بودی ... ولی خب ، اینا هیچ ربطی به تو ندارن. "
لبخند تلخی زد. " خب تو قراره به زودی خواهر زن من بشی. پس یه مقدار ربط داره. "
با لبخندی گفتم " خوبه این بهونه رو داری. " خدای من!
گیلاسش رو روی میز گذاشت و بلند شد. گفت " باید برم. " به دور و بر نگاه کرد " خونه ت خیلی قشنگه گریس. واقعاً عالی کار کردی. "
در رو باز کردم و گفتم " میدونم. "
بیرون رفت و وارد ایوان شد. دنبالش رفتم. در شیشه ای رو بستم تا آنگوس بیرون نیاد. اندرو برگشت و رو به روی من قرار گرفت. به من نگاه نمی کرد. گفت " خودت میدونی که تو همیشه برای من خاص هستی."
مکثی کردم. " خب ... ممنون. "
دست های لاغرش رو دور من حلقه و محکم بغلم کرد. بعد از یک ثانیه، به شونه اش زدم. بعد اندرو سرش رو برگردوند و من رو بوسید.
یه بوسه عاشقانه نبود ... نه خیلی. ولی یه بوسه برادرانه هم نبود. فکر کنم اندرو نتونسته بود بفهمه. احمق.
سریع عقب رفتم " اندرو ، عقلت رو از دست دادی؟ "
ابروش رو بالا داد و گفت " چی؟ "
" فکر کن من احمقم ولی تو نباید این کار رو تکرار کنی. خب؟ هیچ وقت. "
گفت " اوه . ببخشید. من ... خب از روی عادت بود. نمیدونم . فقط ... فراموش کردم. معذرت میخوام. "
فقط میخواستم بره. " خدافظ اندرو. "
" شب به خیر گریس. " بعد برگشت و به طرف ماشینش رفت. در رو باز کرد . سوار شد و وقتی ماشین حرکت کرد دستی برای من تکون داد.
زمزمه کردم " راحت شدم . " برگشتم تا به داخا خونه برم که از ترس خشکم زد.
کالاهان اوشی در مرز بین حیاط هامون ایستاده بود. داشت به من نگاه می کرد و حالتش باعث شد من وحشت کنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 29



مِن من کنان گفتم " کالاهان . سورپرایزم کردی "
خشمگین گفت " اون دیگه چه کوفتی بود ؟ "
دستم روتکون دادم و گفتم " هیچی نبود " . فقط اینکه اندرو فکر میکنه تو برای من خوب نیستی ، همین . " میخوای بیای تو ؟ "
فریاد زد " گریس . مثل هیچی به نظر نمیومد . به نظر میومد که نامزد خواهرت همین الان تورو بوسید . اونم کسی که تو قرار بود باهاش ازدواج کنی "
گفتم " برا همین من باید کلی دلیل و توضیح بیارم ؟ " . چشم هاش رو تنگ کرد . اه ! حسودیش شده بود. خنده داره که چقدر یه چنین چیزی میتونه دلچسب باشه ، مگه نه ؟ بدبختانه ، به نظر کالاهان مثل من بهش نچسبیده بود . " خب ، همینجوری اینجا واینستا اقای اوشی . بیا تو . بعد میتونی هر چقدر که دلت خواست منو به سیخ بکشی "
یه فحش زیر لبی داد ، از پله ها اومد بالا و وارد خونه شد و حتی یه نگاهم به انگوس ننداخت که خودش رو پرت کرد تا حمله کنه . به جاش یه نگاه به لیوان های مشروبی که رو میز قهوه خوری بود انداخت . اخمش بیشتر شد .
گفتم " اصلا اون طور نیست که تو فکر میکنی "
محکم پرسید " من چه فکری میکنم ؟ "
یه لبخند کج و کوله زدم " تو فکر میکنی که ... به نظرت اندرو با من نمایش راه انداخته "
" تابلو بود "
" اشتباه میکنی کال . یه کم مشروب میخوای ؟ "
" نه ممنون " همون جایی نشست که اندرو نشسته بود . " خب ؟ اون چرا اینجا بود ؟ و اون همیشه لبت رو میبوسه ؟ "
رو صندلیم نشستم و یه جرعه از مشروبم رو خوردم و به عزیزم فکر کردم . بله . مطمئنا حسودیش شده بود . احتمالا الان وقتش نبود که بگم که به نظرم این کارش خیلی سکسی ِ " اندرو خیلی وقت بود که من رو نبوسیده بود . حالا چرا امشب این کار رو کرد رو ، هیچ کی خبر نداره ؟ گفتش که از روی عادت بوده ؟ "
" این احمقانه ترین چیزیه که تا حالا شنیدم "
انگوس نالید و دندون هاش رو محکم به درون بوت کال فرو برد .
نمیتونستم نپرسم " حسودیت شده ، مگه نه ؟ "
" اره ! معلومه ! تو قبلا عاشق اون احمق استخونی بودی و اون امشب اومده و تورو بوسیده . قراره من چه احساسی داشته باشم ؟ "
" خب ، اینکه باید خوشحال باشی ، چون همونطور که گفتی ، اندرو یه احمق ِ استخونیه . و تو کاملا برعکسش هستی "
کالاهان میخواست یه چیزی بگه ولی مکث کرد " ممنون " . یه گوشه از لبش بالا رفته بود .
خندیدم " خواهش میکنم "
با احتیاط پرسید " تو هنوزم احساسی نسبت به اون داری گریس ؟ اگه داری بهتره همین الان بگی "
" ندارم . همونطور که گفتی ، احمق استخونی "
کال برای یه لحظه من رو نگاه و بررسی کرد و بعد خم شد و دندون های انگوس رو از کفشش جدا کرد و گفت " برو پیش مامانت " . انگوس هم حرفش رو گوش کرد و اومد روی پای من نشست و خودش رو مثل یه حلقه جمع کرد . کالاهان تکیه داد و به من نگاه کرد ، و صورتش خیلی راحت تر از وقتی بود که پاشو گذاشت تو خونه . " نگرانت میکنه ؟ این که اندرو یکی جز ناتالی رو بوسیده ؟ "
بهش فکر کردم " نه . همون اولین باری که اونا همدیگه رو دیدن ، عاشق هم شدن . مثل اینکه برق ادمو بگیره "
کال اضافه کرد " یا ضربه ی یه چوب گلف "
اوه . اوه . قلبم متورم شد . سرخ شدم و گفتم " به هر حال . اندرو اومده بود اینجا ، چون که _ " مکث کردم " نگران بود "
" برای اینکه با یه سابقه دار قرار میزاری ؟ "
" درسته " سر دوست داشتنی و استخونی انگوس رو نوازش کردم و اونم یه کم ناله کرد .
" پس اون مردی که تورو به خاطر خواهرت ول کرده با اخلاق من مشکل داره "
" درسته " بهش لبخند زدم " و منم بهش گفتم که فکر میکنم تو خیلی خوبی و ممکنه که به اینم اشاره کرده باشم که چقدر بدون لباس خوشگلی " کالاهان خندید " در ضمن ، بهش گفتم که چیزی که من بیشتر از همه دوسش دارم اینه که تو عاشق ناتالی یا مارگارت نشدی ، پس ممکنه با من بمونی "
کال به جلو خم شد و خیلی جدی گفت " گریس ، من اصلا نمیتونم فکرشم بکنم که عاشق ناتالی یا مارگارت بشم . نه بعد از اینکه تورو دیدم "
گلوم یهو تنگ شد . هیچ کس ... هیچکس ... تا حالا نشده بود که من رو با خوهرام مقایسه کنه و من رو بهتر از اونا بدونه . اروم گفتم " ممنون "
زمزمه کرد " خواهش میکنم " به چشم هام نگاه کرد " دلت میخواد اندرو رو پیدا کنم و یه مشت حسابی بزنمش ؟ "
" نه . اینجوری انگار بخوای به یه ماهی ای که تو تنگه ، شلیک کنی "
خندید و بعد خم شد تا کفشی رو که انگوس لهش کرده بود رو دوباره ببنده " میخوای به ناتالی بگی که اندرو راه میوفته و ادما رو میبوسه ؟ "
برای یه لحظه همونطور که با موهای سگم بازی میکردم به این مسئله فکر کردم . " نه . من واقعا فکر میکنم که بوسه ی اون هیچ معنی ای نداشت . منظورم اینکه انگوس بوسه های هیجان برانگیز تری از اون رو به من داده . " اروم تو دلم گفتم ، حالا اگه تو رو بزاریم کنار رفیق " فکر کنم فقط یه عمل غیر ارادی بود "
کال پرسید " اگه نبود چی ؟ "
سرم به عقب خم شد " بود . مطمئنم . اون عاشقه ناتالیه ! اونا دیوونه ی همن . خودت که دیدی "
کال مکث کرد ، بعد سرش رو تکون داد " فکر کنم "
فکر میکنه ؟ همه میتونستن این رو ببینن که اندرو و ناتالی برا هم ساخته شدن . تابلو بود ، مگه نه ؟
انگوس از چرت کوتاهش بیدار شد و از روی پام رفت پایین و به سمت اشپزخونه رفت تا ببینه که شاید خدا به طورمعجزه واری ظرف غذاش رو پر کرده باشه .
کالاهان به پشتی ِ راحتی تکیه داد و جوری بود که انگار سکسی ترین مرد روی ِ زمینه . تو تمام زمان هایی که با اندرو بودم ، میتونم صادقانه قسم بخورم که هیچ وقت یه چنین احساسی رو نداشتم . اون هیجانی که وجود کالاهان به من میداد و همینطور اطمینان از اینکه اونم ... خب ... از من خوشش میاد . اون من رو انتخاب کرده. من رو میخواد . اون حتی با انگوس هم کنار میومد.
با یه لبخند پرسید " خب ، خانوادت با این موضوع که پرنسس گریس داره با یه مجرم قرار میزاره ، کنار اومدن ؟ "
تصمیم گرفتم که درباره ی 11 دلیلی که پدر اورده بود که چرا کال ایده ی خوبی نبود ، یا اینکه مامان همین الانشم با یه تیم تحقیق خصوصی تماس گرفته ، چیزی به کال نگم . " بهش عادت میکنن "
" فکر کنم اونا فکر میکنن که اون جراح ِ نجات دهنده ی گربه ها انتخاب بهتریه ، ها ؟ "
این حرفش مثل یه اب یخی بود که رو قلبم ریخته باشن . اوه بله . دکتر وایات دان . " اوه ... خب " ناخنم رو جویدم " کالاهان . در این مورد "
کال با خنده گفت " چیه ؟ نکنه اونم اومده اینجا تا یه کم بوسه ازت بگیره "
عضلات شکمم منقبض شد " نه نه . امم ، کال . الان که داریم صحبتش رو میکنیم . یه چیزی هست که باید بهت بگم. یه چیزی که ممکنه زیاد ازش خوشت میاد " فهمیدم که دوباره دارم انگشت شست ام رو میجوم و دست هام رو گذاشتم رو پام . یه نفس عمیق کشیدم و به چشم های کالاهان نگاه کردم .
خنده از روی صورتش رفته بود و جاش رو نفوذ ناپذیری و خالی بودن گرفت . " بگو "
" خب ... این یه جورایی خنده داره " سعی کردم که لبخند بزنم . قلبم با تمام قدرتش میزد " موضوع اینه که . من ... من واقعا با وایات دان ِ جراح کودکان قرار نمیزاشتم "
کال تکون نخورد . حتی پلک هم نزد .
ادامه دادم " اره " دوبار اب دهنم رو قورت دادم و دهنم مثل ارزونا ، توی ماه جولای ، خشک بود " امم ... من ... من اون رو از خودم ساختم "
تنها صدایی که میومد ، صدای تیک تیک ساعت ِ گربه ایم بود و صدای پای انگوس که داشت تو اشپزخونه راه میرفت . تیک ... تیک ... تیک .
" اون رو از خودت ساختی "
" خب ، اره ! " یه خنده ای از روی ترس از حلقم خارج شد " البته ! منظورم اینه که ، یالا ! تو خودت هم شک کرده بودی . مگه نه ؟ یه مرد خوش قیافه ، مجرد ، که همجنس باز نیست و جراح کودکانم هست ؟ من هیچ وقت نمیتونم یه چنین مردی رو پیدا کنم "
اوه ، پسر ، همه چیز داشت بهم میریخت .
" اما میتونی یه مردی مثل من رو پیدا کنی " صداش به طرز خطرناکی اروم بود .
لعنت . " من ... خب ، منظورم این نبود . منظورم اینه که چنین کسی وجود نداره . اون ... میدونی . خوب تر از اون ِ که واقعیت داشته باشه "
کال دوباره تکرار کرد " از خودت ساختیش "
با صدای جیغ مانندی گفتم " اهممم " و انگشت های پام رو با ناراحتی گره کردم .
" به من بگو گریس ، که چرا یه چنین کاری رو کردی ؟ " اروم بودن صداش شوم به نظر میومد .
برای یه دقیقه جوابی ندادم . ساختین وایات دان ، به نظر مال ِ خیلی وقتِ پیش بود " خب ، میدونی . ما تو یه مراسم ازدواج بودیم " با تمام سرعتی که میتونستم درباره ی حرفهایی که اونجا گفته شده بود ، پرت کردن دسته گل و ناتالی که تو دستشویی بود ، به کال گفتم . این حرف ها مثل تگرگ ازدهنم خارج میشد . " و صادقانه بگم _ " کال ابروش رو برد بالا ولی حرفی نزد " _ خسته شده بودم از این که همه به من به چشم یه ... خب ، یه سگی که هیچ کی دلش نمیخوادش نگاه کنن "
" برای همین دروغ گفتی " . صداش خیلی اروم بود . مثل یه مجسمه ی برنزی بدون حرکت نشسته بود و قلبم تند تر زد و باعث شد که احساس مریضی کنم . " به همه ی خانوادت "
" خب ، میدونی ، این باعث شد که بقیه حس بهتری داشته باشن . و مارگارت میدونست " به زمین نگاه کردم" " و دوستم جولیان و همینطور کیکی هم میدونستن "
کال گفت " فکر کنم یادمه که حداقل یه بار با اون یارو سر قرار رفتی . و گل ها ... اون برات گل نمیفرستاد ؟ "
صورتم به حدی سرخ شده بود که داشت اذیتم میکرد . به صورت کالاهان نگاه کردم " من ، امم ، خودم اونا رو برای خودم فرستادم . و ... و تظاهر کردم که با اون سر قرار هستم " از جام تکون خوردم و بعد گلوم رو صاف کردم " کال ، ببین . احمقانه بود ، میدونم. فقط میخواستم همه فکر کنن که من حالم خوبه "
" تو دروغ گفتی گریس " صداش دیگه اونقدر اروم نبود . در حقیقت یه کم بلند شده بود و حتی یه کم هم عصبانی " اصلا باورم نمیشه ! تو به من دروغ گفتی ! تو ماه هاست که داری دروغ میگی ! من ازت پرسیدم که ایا تو با اون پسره به هم زدی ، و تو گفتی که دیگه اونو نمیبینی "
" نمیدیم دیگه ، درسته ؟ " صدای خنده ی عصبیم مثل یه باد خشک به نظر میمومد " بله درسته . من دروغ گفتم . اره . احتمالا هم کارم اشتباه بوده "
فریاد زد " احتمالا ؟ "
" باشه ، قطعا اشتباه بوده ! قبول دارم ، کارم احمقانه و نابالغ بود و من نباید این کارو میکردم ، ولی من به ته خط رسیده بودم کال"
" این رو باید تصدیق کنم گریس " صداش اروم بود " تو دروغ گوی خیلی خوبی هستی . درست میگی ، شک کرده بودم . اما تو منو قانع کردی . کارت خوب بود "
وای ی ی . یه نفس عمیق کشیدم " کال گوش کن ، میدونم که کارم بچه گانه بود . ولی میشه انقدر سخت نگیری "
" تو به من دروغ گفتی گریس . تو به همه ی اونایی که میشناختیشون دروغ گفتی " دستش رو برد تو موهاش و پشتش رو به من کرد . داشتم عصبانی میشدم . کارم اونقدرهام بد نبود . هیچ کی از این کارم اذیت نشده بود . در حقیقت ، منصفانه است که بگیم دروغم باعث شده بود که خیلی ها دیگه نگران گریس بیچاره ای نباشه که ولش کرده بودن . میدونم که این باعث شده بود که خودم هم حس بهتری داشته باشم .
اروم تر گرفتم " کالاهان ببین . قبول دارم ، کارم احمقانه بود . و متنفرم از اینکه اینو بهت بگم که ، کالاهان ، مردم بعضی مواقع میشکنن و خورد میشن . و کارهای ِ احمقانه ی میکنن . مخصوصا در مقابل اونایی که دوسشون دارن . مطمئنا تو درباره ی چنین موقعیت هایی شنیدی "
با این حرفم یه نگاه دیگه به من کرد ، اما چیزی نگفت . نه درکی و نه فهمیدین و نه احساس همدردی . و منم با افسوس ادامه دادم و صدام داشت بلند میشد .
" منظورم اینه که ، یالا کال ، تو هم کامل نیستی . یادته ؟ تو هم خودت یه کار ِ احمقانه کردی تا از خانوادت محافظت کنی . و به نظرم این یکم طعنه امیزه که تو بخوای در این باره منو نصیحت کنی "
" و اونوقت این یعنی چی ؟ "
" یعنی این که تو یه مجرمی که جرم برادرت رو مخفی کردی و تازه دو ماه پیش از زندان در اومدی "
اوپسسس . احتمالا نباید این حرف رو میزدم. صورتش از حالت سخت و محکم به حالت اتشین و عصبی در اومد . و همینطور اروم . ترکیب واقعا ترسناکی بود .
بلند شد و اروم گفت " گریس ، باورم نمیشه که انقدر دربارت اشتباه میکردم "
انگار یه مشت تو قلبم زده باشن . موهام رو زدم کنار ، روبه روش وایستادم . چشم هام پر از اشک بود . " یه لحظه صبر کن کالاهان . لطفا " یه نفس عمیق کشیدم " فکر کردم که بین همه ی ادما ، تو یکی منو درک میکنی . ما هر دومون به یه دلیل درست ، یه کار اشتباه رو انجام دادیم "
گفت " تو هنوز اندرو رو فراموش نکردی "
" من صد در صد اندرو رو فراموش کردم " صدام میلرزید . واقعا این طور بود . و این که اون حرفم رو باور نمیکرد داشت منو میکشت .
" تو دروغ گفتی تا مردم این طور فکر کنن و تو به دروغ گفتن ادامه دادی ، و هنوزم داری دروغ میگی ، و تو حتی متوجه نمیشی که چه قدر این کارت اشتباهه ، مفهمی ؟ " کال یه جوری به زمین خیره شد که انگار نمیتونه تحمل کنه که به من نگاه کنه . وقتی دوباره شروع به صحبت کرد ، صداش حتی اروم تر هم بود . " تو داری به خانوادت دروغ میگی گریس ، و تو به من دروغ گفتی " به من نگاه کرد " من دارم میرم . اگه این موضوع کاملا روش نیست ، باید بگم که ما دیگه هیچ کاری به هم نداریم "
اون در رو به هم نکوبوند . بدتر اینکه خیلی اروم در رو پشت سرش بست.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 30




کری صورتش رو با بیزاری درهم کرد و گفت " این ... مسخره ست. "
مالوری نالید " من فکر کردم سوار اسب میشیم. شما گفتین ما جزء سواره نظامیم. اون یکی اسب داره. چرا ما نمیتونیم داشته باشیم؟ "
من با عصبانیت گفتم " فکر کنین ما از اسب هامون پیاده شدیم. "
باید بگم که در چهل و هشت ساعت گذشته خلق و خوی مناسبی نداشتم.
رفتار معمولی ام ده دقیقه بعد از اینکه کالاهان ترکم کرد، کاملاً از بین رفت. احساس خالی بودن می کردم. کالاهان اوشی که فکر می کرد من خوشگل و بامزه ام ، کسی که بوی چوب و جنگل میداد دیگه نمیخواست با من ارتباطی داشته باشه.
دیشب با این که جولیان و مارگارت برای پرت کردن حواسم ، قسمت جدید سریال پروژه ردپا و مارتینی مانگو آورده بودند ، با احساس بدی نشسته بودم و نه غذا میخوردم و نه نوشیدنی. همونطور که تیم گان به سربازان دستور میداد من اشک می ریختم. تا نزدیک های صبح هم من درحال هق هق کردن بودم و مدام سکسه می کردم. تا این که ساعت شش صبح خوابم برد. بعد یادم اومد که به دانش آموزهای کلاس جنگ داخلی ام گفته بودم باید به جنگ برادر در مقابل برادر جتیسبرگ بیان. از تختم بیرون پریدم و سه فنجون قهوه خوردم تا الان که اونجا ایستاده بودم و به خاطر کافئین کاملاً گیج میزدم.
من لباس یانکی ها رو پوشیده بودم. گفتم " بچه ها، جتگ جتیسبرگ سه روز طول کشید. پنجاه و یک هزار نفر کشته شدند. متحدین مجروح شده باید چهارده مایل جلو می رفتند . ده هزار نفر زخمی شده بودند. از هر سه نفر یکی کشته شده بود. خونین ترین جنگ در تاریخ امریکا. شروع نابودی جنوب. "
به یازده چهره شکاک رو به روم نگاهی انداختم. با تحکم گفتم " ببینین بچه ها، من میدونم شما فکر میکنین اینا همه ش مسخره ست. من میدونم ما الان در کانکتیکات هستیم نه پنسیلوانیا. میدونم بودن با چند صد نفر آدم عجیب و غریب مثل من که این طرف و اون طرف میرن و آتیش روشن میکنن چیزی رو واقعی نمی کنه. "
هانتر پرسید " خب پس چرا ما رو مجبور کردید بیایم؟ " کری هم استقبال کرد " دقیقاً ! "
مکث کردم " من ازتون میخوام که سعی کنید ... فقط تو این دو ساعت سعی کنید که خودتون رو تا جایی که میتونید بذارین جای سربازا. تصور کنید یه چیزی اونقدر براتون مهم باشه که جونتون رو براش به خطر بندازید. برای یه عقیده. برای یه روش زندگی. برای آینده کشورتون، آینده ای که میدونید به احتمال زیاد نمی بینینش. شما ها اینجایید . شما ، بچه های خوش شانس و خوشبخت. چون چنین کسانی به شماها فکر کردند. من میخوام که شما این رو حس کنید. فقط یه مقدار. "
کلن و پیتون اهمیتی ندادند. هانتر موبایلش رو چک و کری بلیک مانیکورش رو بازرسی کرد.
ولی تامی میچنر به من زل زده و دهنش باز مونده بود . چشم های اِما کریک هم گشاد شده بود.
گفتم " بریم بچه ها. یادتون باشه شما جزء سواره نظام هستید. ژنرال بوفرد اونجاست. هرچی میگه رو انجام بدید. "
با غرغر بچه ها به دنبالم اومدند. اونارو پیش بقیه اعضای گروه برادر در مقابل برادر بردم. ژنرال بوفرد ( درواقع گلن فارکاس ، حسابداری از لیچبیلد ) با اسبش جلوی همه بالا و پایین می رفت. بچه ها به خر خر مادیان سرخ و شمشیری که ژنرال داشت توجه می کردند. گلن واقعاً خوب کار می کرد.
تامی زمزمه کرد " کی شروع میشه؟ "
من هم درمقابل زمزمه کرد " وقتی ژنرال هث حمله کنه. "
تامی لبخندی زد و گفت " قلبم داره تند میزنه. " من با لبخند به پشتش زدم.
اومدند. صدای یورش، آسمون رو سوراخ کرد. دشمنان از طرف تپه میومدند.
ژنرال بوفرد همونطور که اسبش رو میچرخوند فریاد زد " حمله! " با این حرف اول افراد سواره نظام جلو رفتند . تامی میچنر جلوی سپاه همونطور که تفنگ خالیش رو در دست داشت ، فریاد می زد.
پنج ساعت بعد ، من داشتم مینی بوس بچه های منینگ رو به طرف مدرسه می روندم و مثل یک احمق لبخند میزدم.
" خیلی جالب بود خانم امرسون! "
" دیدید من یکی رو با نیزه ام زخمی کردم؟ "
" من واقعاً ترسیدم! "
" فکر کردم اون اسبه میخواست من رو لگد کنه! "
" من و تامی پشت اون توپ زنه بودیم. دیدین ؟ "
" وقتی بقیه اومدن پشتمون نزدیک بود ببازیم! "
ولی کری بلیک هنوز با ناراحتی نشسته بود. بقیه مثل میمون های وحشی تند تند حرف میزدند و هیجان زده بودند. واقعاً خوشحال بودم. بالاخره . بالاخره درسی که ما از اول ترم داشتیم میخوندیم تأثیری هرچقدر کوچیک هم روی دنیای عالی اون ها گذاشته بود.
وقتی به منینگ رسیدیم ، همه پیاده شدند. مالوری گفت " من براتون عکس ها رو ایمیل می کنم خانم امرسون. " با این که گفته شده بود عکس گرفتن ممنوعه ، ما چندتا گرفتیم. بچه ها و من. میتونستم چاپشون کنم و توی دفترم بذارم. و اگه هم یه روزی رئیس بخش شدم ...
خب. من قرار نبود رئیس بخش بشم. هنوز اعلام نکرده بودند اما وقتی من درباره کالاهان اوشی به دکتر استانتون گفتم ، تقریباً تمام شانسم رو از بین بردم. فکر کردم میتونم برم و بگم دیگه اون سابقه دار رو نمیبینم. ولی نه. اگه قرار بود ترفیعم به دیدن یا ندیدن کسی ربط داشته باشه، همون بهتر که پیشرفت نکنم.
همونطور که به طرف خونه می روندم ، با خودم فکر کردم شاید کالاهان وقتی آروم شد نظرش رو عوض کنه. شاید من رو درک کنه. شاید دلش هم برام تنگ شد. شاید حالا که یه مقدار گذشته دروغم خیلی بد به نظر نیاد. شاید ...
وقتی وارد خیابونمون شدم ، چیزی رو مقابل خونه کال دیدم که قلبم رو لرزوند. میدونستم که کال میخواد خونه رو بفروشه ولی نه انقدر زود.
در باز شد و زنی اومد بیرون ... همون زن موبور توی بار. دوست واقعی کال. کالاهان هم پشت سرش بیرون اومد.
ماشین مارگارت اون دور و بر نبود. پس من هیچ پشتیبانی نداشتم. اون زن جعبه ای رو در دست داشت. پس شاید فقط تو دفترش رفته. به من ربطی نداشت. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
گفتم " سلام کال. " صدام نسبتاً محکم بود.
سرش رو بالا آورد. همونطور که در رو پشت سرش می بست گفت " سلام. " کال و اون زن موبور جلو اومدند. جایی که من یه بار کال رو بوسیده بودم.
زن بلوند دستش رو جلو آورد و گفت " سلام. من بکی مانگو هستم. همون مانگوی میوه. "
گفتم " سلام. منم گریس امرسون هستم. " همونطور که به کالاهان خیره شده بودم ، اصافه کردم " خونه بغلی زندگی میکنم. " کال داشت به چمن های زده شده نگاه میکرد، نه به من.
بکی همونطور که به خونه من زل زده بود ، با ذوق گفت " چه خونه قشنگی! اگه میخواستی بفروشیش حتماً بهم زنگ بزن! " دستش رو داخل کیف برد و کارتی رو بیرون آورد. بکی مانگو، مشاور املاک مانگو.
" مرسی. حتماً. " بعد به مرد افسرده ای که بغل دستش بود گفتم " کال . یه دقیقه وقت داری؟ "
به من نگاه کرد. اون چشمهای آبی که یه زمانی لبخند میزدند ، الان هیچ احساسی نداشتند. گفت " حتماً. "
بکی پرسید " کالاهان ، هفته دیگه می بینمت؟ فکر کنم یه ملکی توی گلستونبری دارم که تو ازش خوشت میاد. به یه تعمیر نیاز داره. قراره یه ماه دیگه فروخته بشه. "
" باشه. پس من بهت زنگ میزنم. " جفتمون به ماشینش که داشت دور می شد نگاه کردم.
با این که جواب رو میدونستم ، پرسیدم " تو ... دیگه کارت اینجا تموم شده؟ "
" آره. " کیفش رو داخل وانت انداخت.
" تا کی ؟ " چشمهام می سوخت. محکم پلک زدم.
گفت "من روی یه ملکی توی گرنبی کار میکنم. تا وقتی پدربزرگم ... تا وقتی اون هست توی همین منطقه میمونم. " کلیدش رو از توی جیبش بیرون آورد. به من نگاه نمی کرد. " ولی فکر نمیکنم خیلی پدربزرگم موندنی باشه. "
بغض کردم. آخرین فامیل کال ، به جز برادر غریبه اش. زمزمه کردم " متأسفم. "
" ممنون. و همینطور ممنون به خاطر اینکه بهش سر می زنی. " نگاهش به نگاهم برخورد کرد ولی بعد دوباره به پیاده رو خیره شد.
من همونطور که دستم رو روی بازوی گرمش میذاشتم گفتم " کالاهان، میشه ما ... میشه ما با هم حرف بزنیم؟ "
" درباره چی گریس؟ "
آب دهنم رو قورت دادم. " درباره دعوامون. درباره ... میدونی. من و تو. "
بازوش رو از دستم بیرون کشید و به وانت تکیه داد. حرکتش خیلی امیدوار کننده نبود. " گریس، من فکر میکنم تو ... من فکر میکنم تو باید یه چیزهایی رو با خودت حل کنی. " شروع کرد تا یه چیز دیگه بگه، ولی سکوت کرد و سرش رو تکون داد. ادامه داد " ببین. تو از وقتی که ما با هم آشنا شدیم به من دروغ گفتی. من با این مشکل دارم. من نمیدونم که تو الان نسبت اندرو احساسی داری یا نه. نمیخوام دوباره بریم سر خونه اول. من دنبال ... خب، تو میدونی من دنبال چی بودم. " به من نگاه کرد. نگاهش بی حالت بود.
زن و بچه و تفریح در آخر هفته. " کال من ... " سکوت کردم و ناخنم رو جویدم. " خب. تو به روراست بودن خیلی اهمیت میدی. پس من دیگه همیشه باهات صادق میمونم. تو تاحدودی درست میگی. من یه دوست پسر خیالی ساختم چون هنوز احساساتم درگیر اندرو بود. و من نمیخواستم کسی این رو بدونه چون باعث میشد حس کنم ... حقیرم. خیلی احمقانه ست، علاقه به کسی که من رو برای خواهرم ترک کرده. حتی وانمود کردن به اینکه من یه دوست پسر عالی دارم بهتر از این بود که بقیه احساسم رو بدونن. این که بقیه فکر کنن من یه دوست پسر دارم و اون دوستم داره ... یه تغییر عالی بود. "
سرش رو نصف نیمه به نشونه مثبت تکون داد ولی چیزی نگفت.
" وقتی اندرو عاشق ناتالی شد ... " مکثی کردم و بعد ادامه دادم " من اندرو رو دوست داشتم ولی اون به اندازه کافی من رو دوست نداشت. بعد با دیدن ناتالی که از هرلحاظ فوق العاده و همینطور خواهر کوچیکتر من هم هست، عاشقش شد. خیلی سخته آدم با این کنار بیاد. "
با خشونت گفت " مسلماً همینطوره. "
" ولی چیزی که من سعی دارم به تو بگم این هستش که الان من دیگه هیچ احساسی نسبت به اندرو ندارم کالاهان. میدونم باید حقیقت رو درمورد وایات بهت میگفتم ، اما ... " سکوت. گلوم رو صاف کردم و خودم رو مجبور کردم که ادامه بدم. " نمی خواستم من رو بی عرضه بدونی. "
آه کشید. به زمین نگاه کرد و سرش رو تکون داد. " دارم به زمانی که با هم از رستوران بلکی میومدیم فکر میکنم. تو سر یه قرار بودی ، درسته؟ " سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. " مطمئنم خیلی ناامید شده بودی. "
اعتراف کردم " آره. "
" خب پس من شانس آخرت بودم ، درسته گریس؟ عروسی خواهرت نزدیک بود و تو هنوز کسی رو پیدا نکرده بودی. سابقه دار خونه بغلی بهترین گزینه بود. "
خشکم زد. " نه، کال. اینطوری نیست. "
" شاید. " برای یک دقیقه چیزی نگفت، وقتی شروع به صحبت کرد صداش ملایم بود. " ببین ، اگه دیگه احساسی به اندرو نداری، خب خیلی عالیه. ولی من متأسفم. "
خب، لعنتی. نزدیک بود گریه ام بگیره. اشک تو چشمهام جمع شده بود. بغضم داشت می ترکید. متوجه شد. خیلی سریع گفت " رک بگم، من نمیخوام با کسی باشم که برای بهتر نشون دادن خودش، دروغ میگه. کسی که نمیتونه راست بگه. "
من جیغ کشیدم " من راستش رو گفتم ! همه چی رو بهت گفتم. "
" خانواده ات چی گریس؟ تو میخوای راستش رو بهشون بگی؟ به اندرو و خواهرت؟ "
با این فکر بدنم منقبض شد. من داشتم مثل اسکارلت اوهارو به فردا فکر میکرد. یا شاید پس فردا. به احتمال زیاد هیچ وقت. راستش من امید داشتم ، وایات از گذشته محو بشه.
کالاهان به ساعتش نگاهی انداخت. " باید برم. "
صدام شکسته بود. " کال، نمیتونی من رو ببخشی و یه فرصت دیگه بهم بدی؟ "
چند لحظه به من نگاه کرد. " مواظب خودت باش گریس. امیدوارم همه چی رو درست کنی. "
سرم رو پایین انداختم تا مچاله شدن صورتم رو نبینه. زمزمه کردم " باشه. تو هم مواظب خودت باش. "
بعد سوار وانتش شد و حرکت کرد.

توی خونه ، روی میز آشپزخونه نشستم. اشکهام روی گونه ام جاری شده بود و آنگوس هم اونا رو با لیس زدن پاک میکرد. عالی بود. واقعاً عالی. چطور من فکر کرده بودم وایات دان ایده خوبیه درحالی که درست برعکس بود. من هیچ وقت نباید ... اگه فقط ... دفعه بعد ...
دفعه بعد. درسته. این واقعیت که افرادی مثل کالاهان اوشی زیاد نیستند من رو عذاب می داد. خدا یه مرد رو درست کنارم گذاشته بود و من چند هفته رو به بررسی پرداخته بودم. بعد درست مثل دوست عزیزم اسکارلت اوهارو ، کسی رو که همیشه کنارم بود ندیدم. کسی که با یک ساعت و نیم رانندگی من رو به جایی برده بود تا بتونم فیلم بربادرفته رو ببینم. چنین فردی صد برابر بهتر از آدمی هستش که بیست روز مونده به عروسیمون من رو ترک میکنه. کسی که وقتی اولین بار بوسیدمش گفته بود من منتظرت بودم.
با این فکرها به هق هق افتادم. آنگوس نالید و پوزه اش رو نزدیک گردن من آورد. گفتم " من خوبم. " خیلی اطمینان بخش نبود. " خوب میشم. "
بینیم رو بالا کشیدم، و اشکهام رو پاک کردم. به آشپزخونه زل زدم. اونجا خیلی خوشگل بود. درواقع حالا که میدیدم تقریبا عالی بود. همه چی طوری انتخاب شده بود که اندرو رو از ذهنم دور کنه – رنگ هایی که قلب زخمیم رو میتونست آروم کنه، وسایلی که اندرو هیچ وقت ازشون خوشش نمیومد. همه چی برای دور شدن از اندرو بود.
ولی حالا اندرو کسی نبود که من مدام اونجا می دیدمش. نه. من کالاهان رو میدیدم که توی آشپزخونه نشسته و داره من رو به خاطر پیژامه ام مسخره میکنه ... کالاهان که مجسمه مادرم رو توی دست های بزرگش گرفته بود ... کال که آنگوس رو از خودش جدا می کرد یا روی زانوهاش خم شده بود چون با چوب هاکی زده بودمش یا برای من املت درست میکرد و همه چی رو درباره گذشته اش میگفت.
خیلی وقت پیش ، یکی قرار بود خونه بغلی رو بخره. یه خانواده، شاید یه زوج، یا یه زن مجرد . یا حتی یه مرد مجرد.
من یه چیز رو میدونستم. نمیخواستم این چیزها رو ببینم. قبل از این که هیچ تصمیمی بگیرم کارت رو از جیبم بیرون آوردم و تلفن رو برداشتم. وقتی بکی مانگو گوشی رو برداشت خیلی ساده گفتم " سلام. من گریس امرسون هستم. همین الان همدیگر رو دیدیم. میخوام خونه ام رو بفروشم. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 31




فارغ التحصیلی منینگ و تمرین برای شام عروسی ِ ناتالی ، افتاده بود تو یه روز . کلاس ها یه هفته بعد از گتیزبرگ تموم شده بود ، و من به همه به جز کِری بلک 20 دادم . کری 12 شده بود و نمره پایانیش هم نزدیک به 14 و نتیجش این شد که خانوادش 7 بار به مدرسه زنگ زدن . دکتر اکخارت ، برای اخرین کارش به عنوان رئیس دپارتمان تاریخ ، از نمره ای که داده بودم حمایت کرد . واقعا دلم برای این مرد تنگ میشد .
همونطور که به سمت کلاسم میرفتم _ که دیروز تمییزش کرده بودم _ صدای قدم هام تو راهرو میپیچید . برای برنامه ی تابستونی ، تو ماه اگوست ، یه کلاس داشتم درباره ی انقلاب امریکا ، ولی تا 2 ماه بعد این جا کاری نداشتم . پایان ترم ، راه گلوم رو بسته بود .
دور و بر اتاق رو نگاه کردم . به تصویری که مولی نه تنها اون رو برام کشیده بود که قابشم کرده بود ، نگاه کردمو لبخند زدم . خدا خیرش بده . سال سومی های من ، اولین سواره نظام های من . دیگه بیشتر اون بچه ها رو نمیدیدم . شاید از طرف یه چند تا از بچه های خیلی خوبم ، تا 6 ماه یکی دوتا ایمیل دریافت کنم ، اما بیشترشون منینگ رو ترک میکردن و تا سالها برنمیگشتن و ممکن بود که اصلا برنگردن . من میخواستم که بازسازی یک جنگ ، جزئی از برنامه ی کلاسی من بشه .
نگاهم به سمت کپی ِ بزرگی از ادرس کتیزبرگ افتاد و یه اعلامیه از استقلال ، که من هر سال ،روز اول مدرسه ، تو همه ی کلاس ها میخندمش . و در راه تلاش در برقرای یه ارتباط بین بچه ها و تاریخ کشورشون ، بی هیچ شرمی ، دیوار های کلاس رو پر از پوسترهای فیلم ها کرده بودم . درخشش . سوختن میسیسیپی . میهن پرست ، غلاف تمام فلزی ، پرچم پدران ما . و پشت در هم پوستر بر باد رفته رو چسبونده بودم ، چون نمیخواستم زیاد جلو دید باشه . سینه های اسکارلت به طور رسوائی اوری قابل دیدن بود ، و چشم های رت هم بر روی او . حالا که فیلم رو دیده بودم ، بیشتر اون پوستر رو دوست داشتم .
گلوله ای که تو گلو گیر کرده بود گنده تر شد . خوشبختانه یه ضربه ی اروم به در ، حواسم رو پرت کرد . گفتم " بفرمایید تو " . دکتر اکخارت بود .
به عصاش تکیه داد و گفت " صبح بخیر گریس " خندیدم " سلام دکتر اکخارت . حالتون چطوره ؟ "
" امروز یه کم احساساتی شدم گریس . اخرین فارغ التحصیلی که تو منینگ هستم "
" اینجا بدون شما مثل سابق نخواهد بود "
موافقت کرد " نه "
صادقانه گفتم " امیدوارم بازم بتونیم برای شامی چیزی همدیگرو ببینیم "
" البته عزیزم . و متاسفم که تو برای سمت ریاست انتخاب نشدی "
" خب. به نظر اونا ادم خوبی رو استخدام کردن "
رئیس جدید دپارتمان ، کسی بود به اسم لوئیس استِینر . از یه مدرسه ی مقدماتی در لوس انجلس به منینیگ اومده بود و مدارک و تجربیاتش خیلی بیشتر از من و اوا بود و دکترای تاریخ اروپا رو داشت و فوق تاریخ امریکا . خلاصه بگم ، اون خیلی سرتر از ما بود .
کیکی به من گفته بود که اوا انقدر عصبی شده که با تئو بهم زده . اوا داشت در همه ی مدارس مقدماتی مصاحبه میداد ، ولی فکر نمیکنم که اون واقعا منینگ رو ترک کنه . اونجاها کارشون زیاد بود و اوا هم چندان ادم سخت کوشی نبود .
دکتر اکخارت پرسید " امسال به پنسیلوانیا میری ؟ یا میدان های جنگ دیگه ؟ "
جواب دادم " نه . امسال جابه جا میشم . به خاطر همین مسافرت نمیرم " اروم اون مرد پیر رو بغل کردم " برای همه چیز ازتون ممنونم دکتر اکخارت . واقعا دلم براتون تنگ میشه " اروم زد رو شونم " خب . نیازی نیست احساساتی بشیم "
" سلام ؟ اه ، لعنت ، متاسفم. نمیخواستم مزاحمتون بشم " هم من ، هم دکتر اکخارت بالا رو نگاه کردیم . یه زن جذاب در دهه ی 50 سالگیش ، با موهای کوتاه خاکستری و یه لباس شیک ، دم در کلاسم وایستاده بود . " سلام ، من لوئیس هستم . سلام دکتر اکخارت ، از دیدار دوبارتون خوشحالم . گریس ، درسته ؟ "
" سلام " رفتم تا با رییس جدیدم دست بدم " به منینگ خوش اومدین . الان داشتیم درباره ی شما حرف میزدیم "
" من میخواستم ببینمت گریس ، و درباره ی یه سری چیزا باهات صحبت کنم . دکتر اکخارت یه کپی از ارائه نامت رو نشونم داده و من عاشق تغییراتی شدم که تو پیشنهاد کردی "
" ممنون " یه نگاه به دکتر اکخارت انداختم ، که اونم داشت ناخن های زرد شدش رو نگاه میکرد .
لوییس پیشنهاد کرد " شاید بتونیم هفته ی بعد ناهار رو با هم بخوریم و یه کم صحبت کنیم "
یه لبخند به دکتر اکخارت زدم و بعد برگشتم تا دوباره لوئیس رو نگاه کنم . صادقانه گفتم " خوشحال میشم "




وقتی کلاه ها بالا انداخته شد و دانش اموزا خوشحال بودن از اینکه تو امتحانات شکست نخوردن ، و وقتی غذای فارغ التحصیلی تموم شد ، برگشتم و به سمت پارکینگ رفتم . دو ساعت وقت داشتم که دوش بگیرم ، لباسم رو عوض کنم و به سولیل برم ، جایی که تمرین شام ناتالی اونجا انجام میشد .
یه صدای اشنا گفت " یه سال تحصیلی دیگه هم تموم شد "
برگشتم . " سلام استوارت " پیرتر به نظر میومد ... خاکستری تر .
مودبانه گفت " امیدوارم تابستون خوبی داشته باشی " چشم هاش روی زغال اخته های خوشگل و صورتی بود .
زمزمه کردم " ممنون "
نگاهش به سمت من برگشت " امم .... مارگارت چطوره ؟ "
اه کشیدم " عصبی ، حسود و سخت . دلت براش تنگ شده ؟ "
" بله "
به قیافه ی محزونش نگاه کردم تا یکی دوتا مشت بهش بزنم . اروم گفتم " استوارت تو با اوا رابطه داشتی و خیانت کردی ؟ "
شکه شد . پرسید " با پیرانها ؟ خدای من نه . ما با هم شام خوردیم . اونم یه بار . و من فقط درباره ی مارگارت صحبت کردم "
عجب . " ما قراره به سولیل بریم . امشب . رزرومون هم برای ساعت 7 و 30. خودت رو نشون بده "
" سولیل "
بهش نگاه کردم " اره "
سرش رو تکون داد " روز خوبی داشته باشی گریس " و با این حرفش ازمن دور شد . نور افتاب بر موهای خاکستریش میتابید . فکر کردم که ، موفق باشی رفیق .
" خانم اِم ! صبر کنین ! " برگشتم و تامی میچنر رو همراه با یه مردی دیدم ، و از روی شباهتشون میشد حدس زد که پدرشه . " خانم امرسون . ایشون پدرم هستن . پدر ، خانم امرسون که ما رو به میدان جنگ برده بودن "
پدرش خندید " سلام . جک میچنر . تامی همیشه درباره ی شما حرف میزنه . میگفت که کلاس شما بهترین بوده "
پدر تامی قد بلند و لاغر بود . عینکی با موهای مشکی . مثل پسرش ، اونهم قیافه ی خوبی داشت . بشاش و پر معنی .یه جورایی میشد حس کرد که اونا مثل اهنگ های شاد ایرلندی هستن . وقتی باهام دست داد ، دستش گرم و خشک بود .
" گریس امرسون . از دیدنتون خوشبختم. شما بچه ی خیلی خوبی دارین . و البته این رو برای این نمیگم که اون تاریخ رو دوست داره "
اقای میچنر گفت " اون بهترینه " و دست هاش رو به دور شونه ی تامی انداخت . به پسرش گفت " مامانت کلی بهت افتخار میکرد " یه لحظه میشد تو صورتش درد رو حس کرد . اه بله ،. مادر تامی ، یکسال قبل از اینکه اون به منینگ بیاد فوت کرده بود .
تامی گفت " ممنون پدر . او ، هی ، اما اونجاست . برمیگردم " و رفت به سمت اما
اقای میچنر خندید و گفت " اما ، ها؟ "
مطلعش کردم که " اون دختر خیلی خوبیه . کل سال رو از پسرتون خوشش میومد " اقای میچنر با لبخند گفت " عشق جوانی . خدا رو شکر که دیگه نوجوان نیستم " خندیدم " تام بهتون گفته که میخواد تو دانشگاه تاریخ رو ادامه بده ؟ "
جواب دادم " بله گفته . من خیلی خوشحال شدم . همونطور که گفتم اون پسره خارق العاده ایه . واقعا باهوش و جذاب . ارزو میکردم که کاش بیشتر دانش اموزام مثل اون بودن "
پدر تامی با توافق سرش رو تکون داد . به ماشینم نگاه کردم . جک میچنر هیچ حرکتی مبنی بر رفتن نکرده بود و چون اون پدر ِ یکی از بهترین دانش اموزام بود ، تصمیم گرفتم که یکم دیگه باهاش حرف بزنم. " خب ، شما چه کاره این اقای میچنر ؟ "
" هی ، جک صدام کن " خندید . لبخندی درست مثل تامی . " من یه دکترم "
مودبانه پرسیدم " واقعا ؟ چه دکتری ؟ "
" تو بخش امراض کودکان کار میکنم "
مکث کردم " امراض کودکان . بزارین حدس بزنم . جراح کودکان ؟ "
" درسته . تامی بهتون گفته بود ؟ "
پرسیدم " شما جراح کودکان هستین ؟ "
" بله . چرا ؟ فکر میکنین چیز دیگه ای باشه ؟ "
غریدم . " نه . خب ... نه . متاسفم . داشتم به یه چیز دیگه فکر میکردم " یه نفس عمیق کشیدم " امم ... خب . عجب شغل سختی دارین " خنده داره .
دوباره خندید " اوه ، عالیه. من بیشتر مواقع رو تو بیمارستان سر میکنم _ بعضی مواقع ترک کردن بیمارستان هم سخته _ ولی من عاشق شغلم هستم "
خندم رو فرو خوردم " فوق العادست "
دست هاش رو به درون جیبش فرو برد وسرش رو خم کرد " گریس ، دوست داری برای شام ، به من و تامی ملحق شی ؟ امروز فقط ما دوتا هستیم ... "
گفتم " اممم . ممنون . اما نمیتونم. فردا روز عروسی ِ خواهرمه و امشب هم باید برای مراسم تمرین کنیم "
یه کم خندش فرو افتاد " اوه . خب ، شاید یه زمان دیگه ؟ " مکث کرد " حتی شاید بدون تامی ؟ ما تو نیویورک زندگی میکنیم . اونقدرام از اینجا دور نیست "
یه قرار . یه جراح کودکان داشت از من میخواست که باهاش سر ِ یه قرار برم . واقعا میخواستم به طور هیستریکی بزنم زیر خنده اما خودم رو کنترل کردم " امم ... واوو ، واقعا مهربونیتون رو میرسونه " یه نفس عمیق کشیدم " موضوع اینه که ، من ... "
شانه هاش رو بالا انداخت و پرسید " ازدواج کردی ؟ "
" نه ، نه . تازه با یه نفر بهم زدم . و الان نمیتونم فراموشش کنم "
" خب ، من درک میکنم "
برای یه ثانیه حرفی نزدیم و هردومون یه کم شرمزده بودیم . گفتم " اوه تامی اومد " خیالم راحت شد .
" عالیه . از دیدنت خوشحال شدم گریس . ممنونم به خاطر همه ی کارهایی که برای پسرم کردی "
تامی من رو بغل کرد . گفت " خداحافظ خانم ام . شما بهترین معلم اینجا هستین . از اولین روزی که باهاتون کلاس داشتم ازتون خوشم میومد "
" منم بغلش کردم . چشم هام خیس بود .صادقانه گفتم " واقعا دلم برات تنگ میشه رفیق. برام نامه بنویس ، باشه ؟ "
" حتما ! تابستون خوبی داشته باشین "
و با این حرف ، دانش اموز مورد علاقم ، همراه با پدرش که جراح کودکان بود ، اونجا رو ترک کردن و من رو متعجب تر از همیشه بر جای گذاشتن .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA