انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


زن

 
فصل 32


" اهاهاهاها . اهاهاها. اوووه . اهاهاها " خنده ی اجتماعی مامان کل فضای دور میز رو گرفته بود .
" هوهوهوهوهو " مادر اندرو هم برا اینکه عقب نیوفته دنبالش میخندید . اون ور میز ، مارگارت با حالتی معنی دار یکی زد به من که باعث شد از درد از جام تکون بخورم .
اروم گفت " خوشحال نیستی که با این خانواده وصلت نکردی ؟ "
نجوا کنان گفتم " خیلی خوشحالم "
ممه با صدای بلند پرسید " مارگارت ، تو مستی ؟ منم یه پسر عمو داشتم که نمیتونست زیاد الکل بخوره . ناسپاس . تو زمان ما یه خانم هیچ وقت زیاده روی نمیکرد "
ماگارت با کنایه گفت " خوشحال نیستی که اون روزا تموم شدن ممه ؟ راستی ، یه کم راستینیل میخوری ؟ "
ممه گفت " ممنون عزیزم " . مارگارت یه اشاره به پیشخدمت کرد و لیوانش رو برا من بالا برد .
ناتالی گفت " اه ، بله . عزیزم ، بلند شو و بزار به سلامتی هم بنوشیم "
اندرو بلند شد و والدینش با تحسین بهش نگاه کردن . گفت " امروز یه روز خیلی خوبیه برای ما " . عجیب بود . چشم هاش رو من متوقف شد و بعد نگاهش رو گرفت " منو نات خیلی خوشحالیم . و همینطور از این خوشحالیم که شما هم اینجا هستین ودرشادی ما شریکین "
چشم غره رفتم و زیر لبی به مارگارت گفتم " من میدونم که خوشحالم "
جوری که فقط مامان هم بتونه بشنوه گفت " ناطق خیلی خوبی نیست ، مگه نه ؟ " مامان دستش رو گذاشت رو دهنش و دوباره یه خنده کرد " اهاهاهاها . اهاهاها . اوهوهو . اهاهاها "
پیشخدمت غذامون رو اورد . بالا رو نگاه کردم و دیدم که کامبریه . گفتم " هی . حالت چطوره ؟ "
با خنده گفت "خوبم "
" شنیدم قراره هفته ی بعد هممون ناهار رو با جولیان بخوریم "
"اگه نظرش عوض نشه " و یه صدف خوراکی رو جلو من گذاشت .
جولیان داشت رابطه برقرار میکرد . مسلما خود این جمله هم باعث میشد که عرق کنه و ماهیچه های شکمش منقبض شه ، اما داشت قرار میزاشت . و حتی اونم نمیتونست در کامبری عیبی پیدا کنه . اون پیشخدمتی میکرد و در همون حالم داشت کالج حقوق رو تموم میکرد .
" باهاش باش . تو براش خوبی. این روزا اون حتی دلش نمیخواد که بیاد و رقص با ستارگان رو تماشا کنه . احتمالا باید از تو متنفر باشم "
پرسید " متنفری ؟ " و یکی از ابروهاش رو با نگرانی بالا برد .
" نه ، البته که نه . اما باید اون رو تقسیم کنی . از دوران دبیرستان ، اون بهترین دوست من بوده "
" بقدر کافی متوجه شده بودم "
ممه با صدای نعره مانندی گفت " گریس ، فکر میکردم که صدف های این رستوران باعث مسمومیت غذایی میشه " و با این حرفش باعث شد که اون کسی که نزدیک ما نشسته بود ، ناگهان هر چی خورده بود رو تو دستمال تف کنه .
بلند گفتم " نه نه . نه . اونا عالین . خیلی تازن " و یه لبخند به اون کسی که تو دستمال تف کرده بود زدم و همونطور که اون داشت با نگرانی نگاه میکرد یه گاز به صدفم زدم .
ممه پرسید " خب ، مگه نزدیک نبود که اینا دکترت رو بکشن ؟ " و به سمت کارسون ها که داشتن مودبانه لبخند میزدن ، برگشت . " اون برای یه 20 دقیقه ای تو توالت بود " جوری حرف میزد که انگار اون موقع اونا این جا نبودن ." میدونین . شوهر دومم مشکل معده داشت . بعضی مواقع نمیتونستیم خونه رو ترک کنیم ! و بوش! "
مارگارت انگار که داره سرود میخونه ، گفت " انقدر بد بود که ، گربه ها هم غش کردن "
ممه گفت " انقدر بد بود که گربه ها هم غش کردن "
پدر با صورتی سرخ گفت " باشه مامان . فکر کنم دیگه بسه "
مامان خندید " اهاهاهاها.اهاهاهاها.اوهوهو .اهاهاها" و با حالت کشنده ای به مادر شوهرش که داشت یه لیوان دیگه کوکتیل میخورد ، نگاه کرد. به یه سری دلایل ، من شخصا زیاد از ممه خوشم نمیومد . کامبری به طور ناموفقی سعی درپنهان کردن خنده اش داشت . و من با خلوص دعا کردم که اون و جولیان بتونن با هم بمونن . حتی اگه این به این معنی بود که من دیگه کسی رو برای تنهایی خودم نداشته باشم . احتمالا انگوس به یه زن نیاز داشت . شاید میتونستم نسلش رو ادامه بدم و اونا رو بدم به خانواده ای هایی که عاشق این بودن که وسایلش به خاطر یه سگ دوست داشتنی خراب شه . شایدم نه .
به پایین میز وبه سمت ناتالی نگاه کردم. یه لباس ابی کمرنگ پوشیده بود ، و موهای نرم و به رنگ عسلش رو با یه کلیپس کوچکی که موهای من میتونستن بخوردش ، برده بود بالا.دستش رو دست اندرو کشیده شد و با این تماس صورت خواهرم سرخ شد . بعد دید که دارم نگاهش میکنم . به خوهر زیبام لبخند زدم . اونم لبخندم رو جواب داد .
ناگهان پرسید " گریس ، کالاهان کجاست ؟ " صورتش رو به دور و بر چرخوند تا بتونه پیداش کنه " اون خودش بعدا میاد ؟ "
لعنت . حقیقت این بود که یه جورایی دلم میخواست که در این باره حرفی نزنیم . درباره قضیه ی بهم زدنم به هیچ کس جز مارگارت چیزی نگفته بودم . به دو دلیل . اول اینکه ، یه جورایی امیدوار بودم که کال ،.... خب ، با درک اینکه من برا اون ساخته شدم و اون نمیتونه بدون من زندگی کنه ، منو ببخشه . و دوم اینکه ، نمیخواستم که جلوی ناتالی این رو بگم . اون نگرانم میشد ، و هی قدقد میکرد و میزد پشتم . و گیج از این که چطور هیچ کس دلش نمیخواد با خواهر بزرگش قرار بزاره . البته هر کسی به جز اندرو .
خوشبختانه ، تازه یه گاز به صدفم زده بود ، برا همین لبخند زدم و نشون دادم که دارم غذام رو میجوم . یه کم بیشتر جویدم و با مخلوط کردن صدف جوییده شده با بزاقم ، سعی میکردم که از جواب طفره برم .
خانم کارسون چشم های ریزش رو به سمت من برگردوند و گفت " کالاهان کیه ؟ "
مامان بلند گفت " گریس با یه ادم فوق العاده قرار میزاره "
ممه گفت " یه مجرم " اروغ زد " یه مجرم ایرلندی با دستای بزرگ . درسته گریس ؟ "
اب پرید تو گلوی اقای کارسون و چشم ها خانم کارسون با بدخواهی درخشید . شروع کردم " خب ، _ "
پدر صمیمانه گفت " اون قبلا یه حسابدار بوده . و به دانشگاه تولان رفته "
مارگارت اه کشید .
ممه با صدای بلندی گفت " اون یه کارگره ، مگه نه گریس ؟ یا یه باغبون ، یا یه لوله کش . یادم نمیاد "
مارگارت اضافه کرد " یا یه معدنچی . یا یه چوپان " که باعث غریدن من شد .
مامان محکم گفت " اون فوق العادست " و هم دختر بزرگش و هم سابقه ی کالاهان رو ندیده گرفت " و خیلی خوش قیافه "
ناتالی گفت " اوه ، اره خیلی خوش قیافست " و چشم های درخشانش رو به سمت کارسون ها برگردوند " اون و گریس خیلی بهم میان . میشه گفت که اونا دیوونه ی همن "
دهنم رو پاک کردم و اروم گفتم " اون منو ول کرد " . یه کم از مشروب مارگارت پرید تو گلوش . همونطور که تو دستمالش تف میرد ، انگشت های شست اش رو برام به نشانه ی موفقیت بالا برد .
ممه گفت " باغبونه ولت کرد ؟ چی ؟ این دختره چی گفت ؟ چرا زیر لبی صحبت میکنی "
بلند گفتم " اون من رو ول کرد ممه . یه کم از رفتارم شکایت داشت "
ممه بلند گفت " زندانیه این رو گفت ؟ "
مامان " پیف " کرد . هیچ کس چیزی نگفت . ناتالی جوری به نظر میومد که انگار من با چوب زده باشم تو سرش .
گفتم " ممنون مامان . متاسفم که مجبورم بگم حق با کالاهانه "
پدر گفت " اوه پودینگ ، نه . تو فوق العاده ای. به هر حال اون مگه چی میدونه ؟ اون یه احمقه . یه مجرم و یه احمق "
خانم کارسون خس خس کنان گفت " یه مجرم ؟ "
" نه پدر ، اون احمق نیست . خانم کارسون ، بله ، اون سابقه داره "
مامان گفت " خب " چشم هاش بین من و خانم کارسون حرکت میکرد " فکر میکنی بتونی برگردی پیش جراح کودکانت ؟ اون مرد جوون خوبی بود "
واو . چقدر جالبه که یه دروغ تا چه اندازه میتونه قدرتمند باشه . به مارگارت نگاه کردم . اونم به من نگاه کرد و ابروش رو بالا برد . به سمت مامان برگشتم .
" مامان ، هیچ جراح کودکانی وجود نداشته " جوری گفتم که ممه بتونه بشنوه . " من اونو از خودم ساختم "
میدونین ، یه جورایی خنده داره که یه بمب رو اینجوری بندازی . یه جورایی . ماگارت به صندلیش تکیه داد و لبخند زد . گفت " ادامه بده گریس " . بعد از یه مدت طولانی ، اون برای اولین بار واقعا خوشحال به نظر میومد . { از این خوشم میاد که اینقدر به راستگویی اهمیت میدن }
یه کم صاف تر نشستم. ولی قلبم انقدر تند میزد که فکر میکردم ممکنه بالا بیارم . صدام میلرزید ... ولی میتونست ادامه بده . " من تظاهر کردم که با یه نفر قرار میزارم تا اینجوری ناتالی و اندرو احساس گناه نکنن. و اینکه اینقدر همه با من مثل یه سگی که زخمی شده رفتار نکنن "
ناتالی زمزمه کرد " اوه گریس "
پدر : " چی ؟ گریس ، جدی نمیگی "
" چرا پدر . متاسفم " . اب دهنم رو محکم قورت دادم . بالاخره ... اعتراف کرده بودم . دوباره شروع کردم به صحبت و صدام تند تر و تند تر میشد . " اندرو با من بهم زد ، چون عاشق ناتالی شده بود و این منو اذیت میکرد . خیلی زیاد . اما من داشتم فراموشش میکردم . و فراموش کردم ، و اگه اونا میخواستن که با هم باشن ، نمیخواستم من اون دلیلی باشم که اونا مجبور بودن به خاطرش از هم جدا بمونن . برا همین وایات دان رو ساختم . یه ادمی که به طرز غیر ممکنی عالی بود ، و همه حس خیلی بهتری داشتن ، و من ادامش دادم ، چون اگه بخوام صادقانه بگم ، واقعا حس خیلی خوبی رو بهم میداد . حتی با این که داشتم تظاهر میکردم . ولی بعدش عاشق کالاهان شدم ، و تابلو بود که مجبور بودم با وایات بهم بزنم ، و بعد ، اون شبی که اندرو اومد خونه ی من و من رو در ایوان بوسید ، کال واقعا ناراحت شد ، و ما صحبت کردیم و در اخر من بهش درباره ی وایات گفتم . و اونم من رو ول کرد . چون دروغ گفته بودم "
نفس هام لرزان بود و پشتم هم خیس از عرق . مارگارت دستش رو اورد جلو و گذاشت روی دست های من . زمزمه کرد " دختر خوب "
ناتالی تکون نخورد . کله ی کارسون ها چرخید تا با شگفتی به پسرشون نگاه کنن . و اندرو هم جوری به نظر میومد که انگار تازه گلوله خورده باشه . چشم هاش گنده شده بود و صورتش سفید . کل رستوران انقدر ساکت بود که میتونستی صدای جیرجیرک ها رو بشنوی .
پدرم گفت " یه لحظه صبر کن " صورتش درهم بود " پس اون شب توی توالت من با کی داشتم حرف میزدم ؟ "
مامان گفت " ساکت باش جیم "
" جولیان بود ، که داشت تظاهر میکرد که وایاته . بازم سوالی هست ؟ نظری ؟ هیچی ؟ باشه ، پس من میرم بیرون یه هوایی بخورم "
با پاهای لرزانم ، از رستوران گذشتم و صورتم سرخ سرخ بود . به سرسرای تالار رسیدم و کامبری پرید تا در جلویی رو برام باز کنه . با لحنی تحسین امیز گفت " تو موجود با شکوهی هستی "
نجوا کنان گفتم " ممنون " .
با بزرگواری ، تنهام گذاشت . مثل یه برگ میلرزیدم . قلبم تند تند میزد . کی گفته که اعتراف کردن برا روح ادما خوبه ؟ دلم میخواست بالا بیارم . به سمت نیمکتی که در باغچه ی جلوی رستوران بود رفتم و نشستم. دست های سردم رو به روی گونه هام که در حال اتیش گرفتن بودن گذاشتم. چشم هام رو بستم و سعی کردم که به طور عادی نفس بکشم . تو و بیرون . الان وقت غش کردن نبود.
" گریس ؟ " صدای ناتالی خجالتی بود . صدای پاش رو نشنیده بودم.
بدون اینکه بالا رو نگاه کنم ، خسته گفتم " هی ناتالی "
" میتونم پیشت بشینم ؟ "
" اره . حتما " . ناتالی در کنارم نشست . وقتی دستم رو گرفت ، به دست هامون نگاه کردم. نور بر روی انگشتر نامزدیش افتاده بود . زمزمه کردم " حلقه ی من هم درست مثل همین بود "
" میدونم. کیه که یه جور حلقه رو برا دوتا خواهر بگیره ؟ "
" اون احتمالا یادش نمیومد که مال من چه شکلیه . اون حتی نمیتونه جوراب های مثل هم رو پیدا کنه "
" رقت برانگیزه "
زمزمه کردم " مردا همینن"
" خیلی احمقن "
وافق بودم ... به هر حال در مورد اندرو موافق بودم . اروم پرسیدم " درباره ی اون بوسه بهت گفته بود ؟ "
نمیخواستم که همه چیز رو برای ناتالی بهم بزنم . باید قبل از اینکه این حرف از دهنم در میومد ، بهش فکر میکردم .
برای یه لحظه چیزی نگفت " اره ، بهم گفته بود " . بالای سرمون یه پرنده در حال اواز خوندن بود .
پرسیدم " اون چی گفت ؟ " . بیشتر کنجکاو بودم تا چیز دیگه ای .
" گفتش که از دستش در رفته . این که تورو توی خونه ای که با هم خریدین ، با یکی دیگه دیده ... و این باعث شده که حسودیش بشه "
زیر چشمی یه نگاه به خوهرم انداختم . " تو چی فکری کردی ؟ "
" خوب من فکر کردم که اون یه اشغاله ، گریس " و باعث شد که دهنم باز بمونه "این اولین دعوای ما بود . بهش گفتم که اون به اندازه ی کافی زندگیمون رو بهم زده و بوسیدن تو غیر قابل قبوله . و بعدم یه چند تا در رو بهم زدم و یکم هم پاهام رو به زمین کوبیدم ."
صورت ناتالی قرمز شده بود . زمزمه کردم " چقدر جدید "
غرید " و من ... حسودیم شده بود . نه این که با کاری که در مورد تو کردم ، حق حسادت داشته باشما "
دستش رو فشار دادم " تو که نمیتونی اون جرقه ی بینتون رو ندیده بگیری "
یه نگاه سوالی بهم انداخت .
گفتم " میدونی که . اون رعد و برق . همین که یه نگاه کافیه که عاشق بشی و از این چرت و پرتا " مکث کردم " اما تابلوئه که با هم اشتی کردین . اوضاع که مرتبه ؟ "
سرش رو یه کم تکون داد " فکر کنم " . جلوش رو نگاه کرد و یه کم محکم تر دستم رو فشار داد . چشم هاش پر از اشک بود . " گریس ، من خیلی متاسفم که بین همه ی ادما ، این منم که عاشق اندرو شدم . اینکه من اذیتت کردم " یه نفس عمیق کشید " هیچ وقت تا حالا بهت نگفتم ولی الان میگم . من خیلی خیلی متاسفم "
" خوب میدونی ، واقعا بد بود " . با گفتن این حرف حس خوبی داشتم .
" از دستم عصبانی هستی ؟ " دو قطره اشک افتاد رو گونه اش .
مطمئنش کردم " نه " ولی تجدید نظر کردم " خب ... دیگه نه . سعی کردم که نباشم . صادقانه بگم ، بیشتر از دست اندرو عصبانی بودم . ولی اره ، یه بخشی از وجودم در حال فریاد کشیدن بود. واقعا منصفانه نبود "
"گریس ، تو میدونی که برای من خیلی مهمی . تو اخرین نفری هستی که دلم بخواد بهش اسیب برسونم . واقعا نمیخواستم این طور شه . از این متنفر بود که عاشق اندرو شدم . واقعا متنفر بودم " دیگه داشت شدیدتر گریه میکرد .
دستم رو به دورش انداختم و کشیدمش جلو ، جوری که سر هامون بهم خورد . در کنار هم بودم و به هم نگاه نمیکردیم . دوست نداشتم که خواهرم گریه کنم ، ولی شاید اون بهش نیاز داشت . و شایدم منم نیاز داشتم که این رو ببینم . اروم موافقت کردم که " خب ، واقعا اذیت شدم. یه کم زیاد و دلم نمیخواست که تو این رو بدونی. ولی الان دیگه فراموش کردم . واقعا میگم "
" ساختن وایات... " صداش یه لحظه قطع شد " فکر کنم این قشنگترین کاریه که تا حالا یه نفر در حق من انجام داده . و، من درجا از موقعیت استفاده کردم " خندید . " میدونی ، یه جورایی شک کرده بودم که شاید واقعیت نداشته باشه . مخصوصا اون جایی که درباره ی نجات گربه ها گفتی "
چشم غره رفتم " میدونم "
نات اه کشید " فکر کنم که دلم نمیخواست حقیقت رو بدونم " برای یه لحظه حرفی نزدیم . اروم گفت " میدونی گریس ، دیگه نیازی نیست که حواست به من باشه . تو مجبور نیستی که من رو از هر احساس ناراحت کننده ای حمایت کنی "
" خب " چشم های خودم داشت پر از اشک میشد " یه جورایی مجبورم. این کار منه . به عنوان خواهر بزرگترت"
پیشنهاد کرد . " بیخیال این کارت شو " و دستش رو اورد جلو تا یه تیکه از موهای فرفریم رو پشت گوشم ببره " فراموش کن که تو خواهر بزرگه ای . بزار رابطمون ساده باشه . مساوی . باشه ؟ "
به اسمون ابی نگاه کردم . از وقتی که 4 ساله بودم ، مراقب ناتالی بوم ، تحسینش میکردم ، حمایتش میکردم . ممکنه این خوب باشه که فقط ... فقط دوسش داشته باشم . به جای اینکه بپرستمش و براش یه دوست باشم . مساوی . همونطور که اون گفت .
گفتم " مثل مارگارت "
" اوه خدایا . مثل مارگارت نباش ! " چنان مشتاقانه گفت که هردومون زدیم زیر خنده . بعد نات کیف دستیش رو باز کرد و یه دستمال داد بهم _ البته که دستمال های اون توی گل پیچیده شده بود _ و یه کم دیگه نشستیم ودر حالی که دست هم رو گرفته بودیم ، به اواز اون پرنده گوش دادیم .
بالاخره گفت " گریس ؟ "
" بله ؟ "
" من واقعا از کالاهان خوشم میاد "
شنیدنش مثل این بود که رو زخمم نمک بپاشن و ببینن که ایا هنوز درد میگیره . اره. هنوز درد میکرد . اروم گفتم " منم همینطور " . دستم رو فشار داد و فهمید که نباید دیگه حرفی بزنه . بعد از یه چند دقیقه ، گلوم رو صاف کردم و دور و بر رستوران رو نگاه کردم. " میخوای برگردیم ؟ "
" نه . بزار همه رو بزاریم تو خماری . شایدم بتونیم برا خنده ، وانمود کنیم که مثل گربه ها افتادیم به جون هم "
خندیدم . ناتالی قدیمی خودم . " دلم برات تنگ شده بود "
" منم همینطور . خیلی سخت بود که بفهمم ایا بازم مثل سابق حالت خوبه یا نه . ولی میترسیدم که بپرسم. میدونی ، حسودیم شده بود . از اینکه تو و مارگارت با هم زندگی میکردن "
" اوه خب ، تو میتونی بگیریش. تو واندرو . اونم هر چقدر که دوست داری "
خندید " اندرو یه هفته هم دووم نمیاره "
اروم گفتم " ناتی ، درباره اینکه ما مساوی باشیم ... " مشوقانه سرش رو تکون داد " دلم میخواد یه کاری رو برام بکنی نات "
" هرچیزی "
یه کم برگشتم تا بهتر ببینمش . " نات ، دلم نمیخواد فردا ساقدوشت باشم . بزار مارگارت این کارو بکنه . من در کنارت وایمیستم و در راهرو باهات راه میام ، ولی نه ساقدوشت . این جوری خیلی عجیبه ، باشه ؟ انگار داری دلالی محبت میکنی ، میدونی ؟ "
بلافاصله گفت " باشه . فقط مطمئن شو که مارگارت هی چشم غره نره "
با خنده گفتم " متاسفم ، نمیتونم چیزی رو تضمین کنم . ولی سعی خودم رو میکنم "
بعد بلند شدم و خواهرم رو هم کشیدم تا سرپا شه " بیا برگردیم ؟ من خیلی گرسنمه "
تمام راه تا میزمون، دست هم رو نگه داشته بودیم . مامان وقتی ما رو دید ، با حالتی عصبی پرسید " دخترا ! همه چیز مرتبه ؟ "
" بله مامان . ما خوبیم "
خانم امرسون یه چشم غره رفت . و یه غرش لِیدی مانند کرد . و یهو مامان به سمت اون چرخید و گفت " ممنون میشم اگه اون نگاه رو از صورتت برداری لِتیتیا " صداش به راحتی تو کل رستوران پخش میشد . " اگه چیزی هست که میخوای بگی ، بلند بگو "
" من ... نه ، من ... "
" پس دیگه انقدر با دخترای من جوری رفتار نکن که انگار به درد پسر دست گلت نمیخورن . و اندرو بزار این رو بگم که ، ما تو رو فقط به خاطر اینکه ناتالی بهمون گفته تحمل میکنیم . اگه دوباره زندگی ِ یکی دیگه از دخترای من رو بهم بزنی ، کلیه ات رو از جا میکنم و میخورمش . شیر فهم شد ؟ "
اندرو نجیبانه گفت " من ... کاملا فهمیدم ، خانم امرسون " و کلا فراموش کرد که باید مادرم رو به اسم کوچیکش صدا کنه .
ماما به صندلیش تکیه داد و پدر به سمتش برگشت و گفت " عاشقتم "
" البته که این طوره . همه امادن که سفارش بدن ؟ "
ممه اعلام کرد " من نمیتونم چغندر بخورم "



تقریبا بدون هیچ اتفاق دیگه ای شاممون رو خوردیم . در حقیقت من کلی داشتم خودم رو کنترل میکردم که ظرف کرم بوله ی خودم رو نلیسم .
یه صدای بلند گفت " من اومدم اینجا تا همسرم رو ببینم . همین حالا "
استوارت .
اون با لباس اکسفورد همیشگیش اومده بود رستوران و مثل یه جنتمن و یه ادم دوست داشتنی شده بود. اما قیافش مصمم بود و چشم هاش ، خدا خیرش بده ، خشمگین بود .
اعلام کرد " مارگارت همه چی خیلی طولانی شده " و بقیه ی ما رو ندیده گرفت .
مارگارت چشم هاش رو تنگ کرد و گفت " اهممم "
" اگه که دلت بچه نمیخواد ، مشکلی نیست ، و اگه دلت میخواد که رو میز اشپزخونه سکس داشته باشی ، باشه ، هر چی تو بگی " به همسرش خیره شد " اما تو میای خونه ، اونم همین حالا ، و من خوشحال میشم که بحثمون رو وقتی که تو لخت هستی و تو تخت من ، ادامش بدیم " مکث کرد " یا شایدم رو میز " . صورتش سرخ شده بود " و دفعه ی بعدی که من رو ترک میکنی ، بهتره واقعا دلیل خوبی داشته باشی ، چون من دیگه نمیخوام مثل همخونت رفتار کنم . فهمیدی ؟ "
مارگارت بلند شد ، دستمالش رو تو بشقابش گذاشت و برگشت به سمت من و گفت " منتظرم نمون ". و بعد دست استوارت رو گرفت و گذاشت که اون از رستوران ببرتش بیرون . با یه لبخندی که کل صورتش رو گرفته بود .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
زن

 
فصل 33


وقتی نگاهم به اندرو افتاد متوجه یه چیز شدم.
دردسر.
آهنگ عروسی زده می شد. حدوداً پنجاه مهمون داشتیم . بیشترشون فامیل های عروس و داماد بودند. همه ایستادند و به ما نگاه کردند ، خواهرهای عجیب و غریب امرسون. استوارت رو دیدم. خیلی خوشحال و راضی به نظر می رسید ، مثل کسی که اتفاقات زیادی رو شب گذشته گذرونده باشه. بهش لبخندی زدم. سرش رو تکون داد و دوتا از انگشت هاش رو به نشانه سلام به پیشونیش زد. عمه ماویس و دختر عمه کیتی هم بودند، جفتشون وقتی از کنارشون گذشتم با دلسوزی لبخندی زدند. مقاومت کردن دربرابر اینکه با انگشتم ناسزایی بهشون بگم واقعاً سخت بود ( به هر حال ما در کلیسا بودیم و من ساقدوش بودم و همه این چیزا ) ، به جلوم نگاه کردم و برای اولین بار توی اون روز داماد رو دیدم.
دستش رو داخل موهاش می کشید. عینکش رو بالا میداد. سرفه می کرد و نگاهش رو از من می گرفت. درضمن لبش رو هم گاز می گرفت.
اوه اوه. اصلاً مثل مردی نبود که تمام آرزوهاش درحال به وقوع پیوستنه. بیشتر اینطور به نظر میرسید که از بودن درمقابل مردم احساس ناراحتی میکنه. این خیلی بد بود.
نگاه پرسوالی به اندرو انداختم، ولی اون به من نگاه نمی کرد. نگاهش دور و بر کلیسا می چرخید و روی هرکدوم از مهمون ها می ایستاد. مثل مگسی که مدام میپره و این ور اون ور می ره تا بتونه از پنجره ای راه فرار پیدا کنه.
یه مقدار دامنم رو بالا دادم و به محراب رفتم. مارگز هم اومد. زمزمه کردم " ما یه مشکل داریم. "
با صدای آرومی پرسید " داری درباره چی حرف می زنی؟ به چهره ناتالی نگاه کن. "
به ناتالی نگاه کردم. زیبا شده بود و چشمهای آبیش می درخشید. پدر سربلند و موقر به نظر می رسید. سرش رو برای ما تکون داد و با دختر کوچیکش جلو اومد. زمزمه کردم " یه نگاه به اندرو بنداز. "
مارگارت نگاهی کرد و گفت " مضطرب. "
ولی من اندرو رو بهتر می شناختم.
ناتی به محراب رسید. پدر گونه اش رو بوسید و با اندرو دست داد. بعد پایین رفت و پیش مامان نشست و دستش رو گرفت. اندرو و ناتالی رو به کشیش کردند. ناتالی خوشحال بود. اندرو ... نه خیلی.
جناب کشیش شروع کرد. " سلام عزیزان. "
اندرو با صدای ضعیف و شکننده ای ، مداخله کرد. " صبر کنین. من متأسفم. "
" وای خدای من. " مارگارت نفسش رو بیرون داد. " چطور جرئت میکنی، اندرو. "
ناتالی با صدای آروم ولی نگرانی پرسید " عزیزم؟ حالت خوبه؟ " نفسم حبس شد. وای خدا ...
اندرو با دستش پیشونیش رو خشک کرد. " ناتالی ... من متأسفم. "
هیاهو شده بود. کشیش دستش رو روی بازوی اندرو گذاشت و گفت " پسرم. وقتشه. "
ناتالی زمزمه کرد " چی شده؟ " من و مارگارت یک قدم جلو رفتیم و درکنار ناتالی قرار گرفتیم تا درصورت نیاز ازش حمایت کنیم. اندرو نجوا کرد " موضوع گریس هستش. معذرت میخوام ولی من هنوز به گریس علاقه دارم. نمیتونم باهات ازدواج کنم نات. "
همه نفس هاشون رو حبس کرده بودند.
مارگارت جیغ زد " ما رو مسخره کردی؟ " ولی من به سختی می شنیدم. گوشم پر شده بود از داد و فریاد. صورت ناتالی سرخ شده بود. زانوهاش داشت خم می شد. مارگارت و کشیش اون رو گرفتند.
دست گلم رو به زمین انداختم و از کنار مارگارت رد شدم. تا جایی که قدرت داشتم ، محکم به اندرو مشت زدم. دقیقاً به صورتش.
چند دقیقه بعد خیلی واضح نبود چه اتفاقی افتاد. میدونم یکی سعی کرد اندرو رو به یه جای امن ببره ( ضربه من به زمین انداختش ). من با نهایت احترام نامزد سابق و کسی که قرار بود خواهر شوهرم بشه رو انداختم بیرون. بینیش خون میومد و فکر می کردم این بهترین قیافه ای هستش که میتونه داشته باشه. یادمه مامان هم به من ملحق شد و با کیفش به سر اندرو ضربه زد. احتمالاً دوست داشت خونش رو تو شیشه بکنه. دقیقاً جزئیات رو به خاطر ندارم. به طور مبهم صدای جیغ خانم کارسون رو شنیدم. احساس کردم پدر دستش رو دور من حلقه کرد و سعی داشت من رو از اندرو جدا کنه. اندرو روی زمین افتاده بود و تلاش می کرد خودش رو چهار دست و پا از من و مامان که بهش حمله کرده بودیم دور کنه.
در آخر ، فامیل های اندرو بیرون رفتند و کارسون ها و اندرو که دستش رو جلوی صورتش گرفته بود رو ترک کردند. ناتالی با حالتی گیج روی نیمکتی نشست. مارگارت، من ، مامان و بابا دورش رو گرفته بودیم. مِمه مردم رو به طرف خروج هدایت کرد.
ناتالی زمزمه کرد " محراب رو ترک کنید. "
من رو به روش زانو زدم. " عزیزم ، ما چی کار میتونیم بکنیم؟ "
نگاهش رو به من دوخت و برای یک دقیقه به هم نگاه می کردیم. دستش رو گرفتم. گفت " من خوب میشم. مهم نیست. "
مارگارت همونطور که موهای ناتالی رو نوازش می کرد گفت " اون لیاقت تف تو رو هم نداشت. "
مامان هم گفت " حتی لیاقت دستمالی که باهاش بینیت رو تمیز میکنی رو هم نداره. حروم زاده. احمق. کله خر. "
نات به مامان نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. " راست میگی مامان ! "
آقای کارسون با احتیاط جلو اومد و گفت " اِم ... برای همه چیز متأسفم. علاقه اش عوض شده بود. مشخص بود. "
مارگارت با طعنه گفت " متوجه شدیم. "
آقای کارسون اول به ناتالی نگاه کرد و بعد به من . دوباره گفت " واقعاً متأسفیم. دخترا معذرت میخوام. "
گفتم " ممنون آقای کارسون. " سرش رو تکون داد و بعد به طرف همسر و پسرش رفت. چند لحظه بعد خانواده کارسون رفته بودند. امیدوار بودم هیچ وقت دیگه نبینیمشون.
پدر پرسید " الان میخوای چی کار کنی عزیزم؟ "
مارگارت نگاهی به پدر کرد و بعد از یک دقیقه گفت " فکر کنم باید بریم یه جایی و غذا بخوریم. آره. خوبه. باشه؟ "
پرسیدم " مطمئنی؟ لازم نیست خیلی شجاع باشی عزیزم. "
دستم رو فشار داد. " از تو یاد گرفتم. "

پس با همه مهمون ها به یه کلوب رفتیم و میگو و فیله خوردیم و شامپانی نوشیدیم.
نات پنجمین گیلاس شامپانیش رو نوشید و گفت " بدون اون احساس بهتری دارم. میدونم. البته یه ذره زمان میبره. "
مارگز گفت " راستش من از وقتی گریس براش خونه خرید ازش متنفرم شدم. خیلی خود بین بود. و همینطور بچه ننه. "
پدر پرسید " جند تا مرد احمق هست که دو تا از دخترهای امرسون رو ترک کنه؟ خیلی بد شد که تعدادمون زیاد نبود. اون وقت میتونستیم بندازیمش توی رودخونه فارمینگتون. "
مارگارت همونطور که دستش رو دور ناتالی حلقه کرده بود و براش شامپانی می ریخت گفت "فکر نمی کنم مافیا یه آنگلو ساکسون پروتسان رو قبول کنه پدر. ولی فکر جالبی بود. "
میتونستم بگم که ناتالی خوب می شد. درست می گفت. اندرو لیاقتش رو نداشت. قلبش التیام پیدا می کرد. مال من هم همینطور بود.
یه مقدار کنار مِمه نشستم. داشت دختر عمه کیتی که درحال رقصیدن با شوهر جدیدش بود رو نگاه می کرد. پرسیدم " خب نظر تو درباره همه اینها چیه مِمه؟ "
" باید اتفاق می افتاد. بهتره همه شبیه من باشند. ازدواج یک قرارداد کاری هستش گریس. پشیمون نمیشی. "
گفتم " مرسی برای نصیحتتون. ولی جدی مِمه هیچ وقت عاشق نشدید؟ "
فکرش به خیلی وقت پیش رفته بود. گفت " نه خیلی خاص. ولی یه پسری بود ... خب. اون خیلی برای من مناسب نبود. از نظر سطح طبقاتی. میدونی که. "
پرسیدم " کی بود؟ "
نگاه جدی ای به من انداخت. " چرا انقدر امروز فضول شدی؟ به وزنت اضافه شده گریس؟خیلی چاقتر به نظر می رسی. زمان های ما دخترها لاغر بودند. "
چقدر احساساتی. آهی کشیدم و از مِمه پرسیدم یه نوشیدنی دیگه میخواد یا نه. به طرف بار رفتم. مارگارت هم اونجا بود.
پرسیدم " خب؟ میز آشپزخونه چطور بود؟ "
همونطور که لبخند میزد گفت " راستش خیلی راحت نبود.میدونی ، دیشب خیلی گرم بود و همینطور مرطوب . پس وقتی اون میخواست ... "
حرفش رو قطع کردم " کافیه. " خندید و یه لیوان آب خواست.
پرسیدم " آب؟ "
لبخند طعنه آمیزی زد و گفت " خب، وقتی توی خونه تو زندگی می کردم به این نتیجه رسیدم که یه بچه ... خب، شاید خیلی بد نباشه. یه روزی. شاید. میدونی ، دیشب استورات بهم گفت یه دختر دقیقاً شبیه من میخواد ... "
من پرسیدم " دیوونه شده بود؟ "
برگشت و به من نگاه کرد. چشمهاش خیس بود. " فقط فکر کردم این خیلی جالبه گریس. واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. "
گفتم " فقط باید این مارگارت کوچولو رو بزرگ هم بکنی. استوارت واقعاً باید دوستت داشته باشه. "
خندید و گفت " ساکت شو. ایده یه بچه ... خب یه جورایی جالبه. "
لبخند زدم. " اوه مارگز. فکر کنم مادر فوق العاده ای بشی. از هر لحاظ. "
" پس تو هم بچه من رو نگه میداری؟ هر وقت توی موهام تف کنه و جیغ بزنه ؟ و من بخوام سرم رو بزنم به دیوار ؟ "
" مسلماً. " سریع بغلش کردم و اون تحمل کرد. حتی با دستش پشتم رو هم نوازش کرد.
پرسید " تو چی؟ خوبی گریس؟ این قضیه اندرو واقعاً اعصاب خرد کن بود. "
گفتم " اگه دیگه هیچ وقت اسمش رو نشنوم ، خوشحال میشم. من خوبم. فقط خیلی نگران ناتالی هستم. "
ولی اون هم خوب می شد. حتی الان داشت به حرفی که پدر زده بود می خندید. پدر و مادرم از کنارش بلند نمی شدند. مامان مدام می گفت که اندرو لیاقت ناتالی رو نداشته.
و همینطور من. اندرو لیاقت من رو هم نداشت. الان میتونستم بفهمم. هر موقع میخواست عشقش رو تغییر میداد. احمق.
کالاهان اوشی ... اونم یه مشکل دیگه برای من بود.
مارگز پرسید " خب برنامه ات برای تابستون چیه؟ خونه ای بهت پیشنهاد کردن ؟ "
جرعه ای از جین و تونیک خوردم و جواب دادم " راستش دو تا. "
مارگز گفت " تحت تأثیر قرار گرفتم. فکر می کردم عاشق اون خونه هستی. "
" خیلی دوستش دارم. داشتم. فقط ... الان وقته یه شروع جدیده. تغییر بدترین چیز تو این دنیا نیست. هست؟ "
گفت " آره فکر کنم نیست. بیا بریم پیش ناتالی. "
وقتی ما به طرفشون رفتیم پدر گفت " اومدن ! حالا سه تا از خوشگلترین دخترهای دنیا اینجان. ببخشید چهار تا. " جمله آخر رو وقتی چشم غره مامان رو دید اضافه کرد.
مارگارت پرسید " پدر ، گریس چیزی درباره اینکه میخواد خونه اش رو بفروشه بهتون گفته ؟ "
" چی؟ نه ! عزیزم چرا بهم نگفتی؟ "
" چون این یه تصمیم گروهی نیست پدر. "
" ولی ما همین تازگی ها پنجره هاش رو عوض کردیم ! "
به آرومی گفتم " چیزی که به فروختنش کمک میکنه. "
مامان پرسید " خب پس کجا میری؟ جای دوری که نمیری عزیزم ؟ "
" نه. دور نمیرم. " کنار نات نشستم. نگاه خیره اش همون نگاهی بود که توی این یک سال و نیم من هم داشتم. پرسیدم " خوبی؟ "
" آره. خوبم. خب. خیلی نه. میدونی که. " سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم.
مارگز پرسید " راستی درباره رئیس بخش تاریخ شنیدی؟ "
جواب دادم " اوه آره. یکی رو از بیرون استخدام کردند. ولی زن خیلی خوبی به نظر میاد. "
پدر گفت " شاید حقوقت رو بیشتر کنه. خوشحال میشم اگه از یه کشاورز اهل سیبری بیشتر پول دربیاری. "
گفتم " توی این فکرم که یه دزد باکلاس بشم. هیج سیاستمداری رو نمیشناسین که دنبال چنین کسی باشه؟ "
ناتالی خندید و باعث شد همه ما لبخند بزنیم.
یه مقدار بعد، وقتی شام خورده بودیم ، به دستشویی رفتم. صدای از خود راضی دخترعمه کیتی میومد.
" ... اینطور که فهمیدم وانمود می کرد داره با یکی قرار میذاره تا ما براش دلسوزی نکنیم. اون دکتره کاملاً خیالی بوده ! مثل اینکه یه مجرمی هم بوده که براش تو زندان نامه میتوشته ... " صدای سیفون اومد و بعد کیتی بیرون اومد. از دستشویی کناری هم عمه ماویس خارج شد. با دیدن من هردو خشکشون زد.
همونطور که موهام رو جلوی آینه مرتب می کردم، با لحن مهربونی گفتم " سلام خانم ها. خوش میگذره؟ یه عالمه غیبت ولی وقت کم ! "
صورت کیتی سرخ شد. عمه ماویس اهمیتی نداد.
" سوال درباره زندگیم ندارید؟ اطلاعاتتون کامله؟ چیزی لازم ندارید؟ " لبخندی زدم. دست به سینه ایستادم و خیره بهشون نگاه کردم.
کیتی و ماویس نگاهی رد و بدل کردند و با هم گفتند " نه گریس. "
جواب دادم " باشه. راستی اون مجرم قراره اعدام بشه. متأسفانه فرمانده اون رو تبرئه نکرد. پس من دوباره دارم دنبال یکی می گردم. " چشمکی زدم. به واکنششون لبخند زدم و از اونجا بیرون رفتم.
وقتی به بقیه ملحق شدم، ناتالی داشت آماده می شد که بره. گفتم " نات تو میتونی بیای خونه من. "
" نه مرسی گریس. برای چند روز پیش مامان و بابا میمونم. با این حال مرسی از پیشنهادت. "
پرسیدم " میخوای برسونمت؟ "
" نه. مارگز منو میبره. باید یه جای دیگه هم بریم. تو به اندازه کافی امروز فعالیت داشتی. کتک زدن اندرو ... ممنون واقعاً. "
گفتم " خواهش میکنم. " خواهرم رو بوسیدم و بغلش کردم. " صبح بهم زنگ بزن. "
نجوا کرد " حتماً. ممنون. "
همونطور که به طرف ماشینم می رفتم کلید رو از توی کیفم بیرون آوردم. من به دوست های مسن خودم قول داده بودم ، امشب تمام قضایا عروسی رو تعریف کنم. خب ، پدر مِمه رو قبل از شام رسونده بود. پس به احتمال زیاد اهالی گولدن میدو همه چیز رو درباره عروسی میدونستند.
با این حال به طرف اونجا رفتم. شب شنبه بود، پس میتونستم به اونجا برم و یه کم برقصم. حتی با یه مرد بالای هشتاد سال. دوست داشتم برقصم. به اندازه کافی عجیب و غریب بود.
به طرف شهرک روندم و توی پارکینگ گولدن میدو پارک کردم. هیچ نشونه ای از وانت کالاهان نبود. از وقتی که خیابون ماپل رو ترک کرده بود، ندیده بودمش. البته به پدربزرگش سر می زدم. همونطور که کال گفته بود ، اون مرد پیر خیلی وضعیت خوبی نداشت. ما حتی کتاب رو هم نتونستیم تموم کنیم.
یه دفعه احساس کردم باید برم و آقای لارنس رو ببینم. کی میدونه؟ شاید کالاهان هم اونجا بود. پرستاری که کشیک داشت ، بتسی ، دست برام تکون داد. تلفن رو برداشت و درهمون حال گفت " دلت برای نوه اش تنگ شده. "
ای بابا. خب ، کالاهان دلیل من برای اومدن نبود. نه خیلی. از راهرو پایین اومدم. صدای محو و غم انگیز بیماران میومد. با این حال خیلی ساکت بود.
در اتاق آقای لارنس باز بود. توی تخت بیمارستان خوابیده بود. ضعیف به نظر می رسید.جلو اومدم. به لوله های سرم جدیدی که به دستش وصل بود نگاه کردم و اشک از چشمهام سرازیر شد. به خاطر اینکه زیاد به اونجا میومدم ، میدونستم که این سرم معنیش غذا نخوردن بیمار بود.
همونطور که کنارش می نشستم ، نجوا کردم " سلام آقای لارنس، من گریس هستم. کسی که براتون کتاب میخوند، یادتونه؟ اون لرد گستاخ ؟ دوک و اون فاحشه؟ "
البته که جواب نمی داد. تا حالا صدایی از پدربزرگ کال نشنیده بودم. به این فکر کردم که جوونی هاش چه شکلی بوده. وقتی به کال و برادرش ماهیگیری یاد می داده و بهشون کمک میکرده تا کارهای خونه رو انجام بدن. میگفته غذاشون رو بخورن و شیرشون رو تموم کنن.
دستم رو روی بازوش گذاشتم " گوش کنید آقای لارنس. میخوام یه چیزی رو بهتون بگم. من با نوه تون یه مدتی قرار میذاشتم. کالاهان. من همه چیز رو خراب کردم و اون هم منو ترک کرد. " داشتم اعتراف می کردم. " به هر حال، فقط میخواستم بگم که اون مرد خوبیه. "
بغض داشتم. صدام ضعیفتر شد. " خیلی باهوش و مهربونه. خیلی کار میکنه. باید خونه ای که درست کرده رو ببینید. کارش فوق العاده ست. " مکثی کردم. " شما رو هم خیلی دوست داره. زیاد اینجا میاد. و ... خب، خیلی خوش قیافه هم هست. مثل جوونی های شما. "
تنها صدایی که از آقای لارنس شنیده می شد نفس کشیدنش بود. دست سردش رو برای چند لحظه گرفتم. " میخواستم بگم پسر عالی ای رو بزرگ کردید. باید افتخار کنید. همین. "
جلو رفتم و پیشونی آقای لارنس رو بوسیدم. " اوه، یه چیز دیگه هم هست. اون دوک با کلاریسا ازدواج میکنه. توی یه برج پیداش میکنه و نجاتش میده. و اونا ... میدونید. تا ابد با خوشبختی زندگی می کنند. "
" چی کار میکنی گریس؟ "
از جام پریدم. انگار یکی بهم شوک وارد کرده باشه. " مِمه! خدای من شما منو ترسوندید! "
" داشتم دنبالت می گشتم. دولورس بارینسکی گفت قرار بود برای رقص بیای. ولی اون یک ساعت پیش بود. "
همونطور که نگاهی به آقای لارنس مینداختم گفتم " درسته. پس بیاین بریم. "
ویلچر مامان بزرگم رو از راهرو پایین بردم . از جایی که تنها ارتباط من و کالاهان اوشی وجود داشت ، دور شدم. میدونستم به احتمال زیاد دیگه آقای لارنس رو نمی بینم. چند قطره اشک از چشمهام پایین اومد.
مِمه با دیدن من گفت " اوه خوشحال باش. حداقل من رو داری. اون مرد حتی با تو فامیل نیست. نمیدونم برای چی اصلاً اهمیت میدی. "
ایستادم. بعد جلو رفتم و مقابل مامان بزرگم قرار گرفتم. میخواستم بهش بگم که چقدر آدم عذاب آور ، گستاخ و مغرور و بی احساسی هستش. ولی وقتی به صورت پر چین و چروکش و انگشترهای بزرگش نگاه کردم، حرفم رو تغییر دادم.
" دوستت دارم مِمه. "
از جا پرید و به من نگاهی انداخت. " امروز تو چرا اینجوری شدی؟ "
نفسی کشید و بعد اخم کرد. " خب. میریم یا نه؟ "
لبخندی زدم و دوباره ویلچر رو راه انداختم . با همه رقصیدم. بعضی ها رو تشخیص ندادم. حتی مِمه رو هم با ویلچر چرخوندم. ولی گفت من دارم یه احمق از خودم میسازم و به احتمال زیاد زیادی شراب نوشیدم. پس اون رو به جای اولش برگردوندم. بعد از دو تا رقص.
لباسم رو تحسین کردند ، دست هام رو فشردند ، حتی موهام هم به نظر زیبا میومد. من خوشحال بودم. نات دلش شکسته بود، و قلب من هم وضعیت جالبی نداشت. من رابطه ام رو با کالاهان اوشی از بین برده بودم و در مقابل همه خانواده ام با ساختن یه دوست پسر خیالی خودم رو احمق جلوه داده بودم. ولی مهم نبود. خب، حداقل اون احمق جلوه کردن مهم نبود. کالاهان ... دلم براش تنگ شده بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
زن

 
فصل 34



وقتی از گلدن میدو به خونه اومدم ، تقریبا ساعت 10 شب بود . انگوس 2 تا رول دستمال توالت پاره پوره شده رو بهم تقدیم کرد و بعد تا اشپزخونه یورتمه رفت تا به من نشون بده که کجا بالا اورده . گفتم " حداقل خوبه رو کاشی بالا اوردی " و خم شدم تا سر کوچیکش رو نوازش کنم . " ممنون که تو اشپزخونه بالا اوردی " یه پارس کرد و حالت سوپرداگی به خودش گرفت و من رو تماشا کرد که داشتم اشپزخونه رو تمییز میکردم .
گفتم " امیدوارم از خونه ی جدیدمون خوشت بیاد " و با دستکش های کاملا اشنایی که برای تمییز کردن خرابکاری های انگوس ازش استفاده میکردم ، اونجا رو تمییز کردم . " برا خودمون یه خونه ی خیلی خوب انتخاب میکنم . نگران نباش " انگوس دمش رو تکون داد .
بِکی مانگو دیروز زنگ زده بود . گفته بود که " میدونم که این ممکنه عجیب باشه ، ولی میخواستم بدونم که شاید از خونه ی بغلی خودت خوشت بیاد . اونی که کالاهان درستش کرده ؟ اونجا خیلی خوشگله "
دودل بودم . خدا میدونه که عاشق اون خونه بودم . ولی همین الانشم داشتم تو یه خونه ای زندگی میکردم که مربوط بود به یه رابطه ی تموم شده . و اینکه برم خونه ی کالاهان رو که بخرم ، باعث میشد که زیادی شبیه خانم هاویشام بشم . نه ، خونه ی اینده ی من باید مربوط به ایندم باشه ، نه گذشته . الان به انگوس گفتم " درست نمیگم انگوس ؟ " یه پارس کرد ، اروغ زد و بعد برگشت تا رو پشتش بخوابه . یه جوری که انگار پیشنهاد میکرد که کار تمییز کردن استفراغش رو بزارم کنار و شکمش رو بخارونم . " بعدا ، مک فانگوس "
خرابکاریش رو تمییزمی کردم و دقت میکردم که لبه ی لباسم کثیف نشه . لباسم قشنگ بود ، ولی تصمیم داشتم که بدمش به تشکیلات مسیحیان . دلم نمیخواست دوباره ببینمش . این و همینطور لباس عروسیم رو . شاید نات هم میخواست که لباس اون رو هم ببرم .
فردا شروع میکنم به جمع کردن . با اینکه هنوز خونه ای پیدا نکرده بودم ، ولی میخواستم زود جا به جا شم . میتونستم حتی یه کم از وسایلم رو بزارم برای حراج . برای یه شروع تازه .
همونطور که داشتم اخرین لکه های استفراغ رو تمییز میکردم و دستمال توالت ها رو میریختم سطل اشغال ، انگوس پرید رو پاش و با پارس کشیدن های پشت سر هم از اتاق خارج شد . هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ !
پرسیدم " موضوع چیه عزیزم ؟ " و به اتاق نشیمن رفتم .
هاپ هاپ هاپ !
یه کم پرده رو زدم کنار و از پنجره بیرون رو نگاه کردم . تقریبا قلبم اومد تو دهنم ، جوری که نزدیک بود خفه شم .
کالاهان اوشی روی ایوان خونه ی من وایستاده بود .
به من نگاه کرد و ابروش رو برد بالا و صبر کرد .
پاهام به زور من رو نگه داشتن تا در رو باز کنم. با یه دندان قروچه ، انگوس خودش رو انداخت روی بوت کالاهان . کال ندیده گرفتش .
گفت " سلام "
اروم گفتم " سلام "
نگاهش به سمت دست هام رفت . هنوز دستکش دستم بود " چی کار داری میکنی ؟ "
" امم ... استفراغ سگم رو تمییز میکنم "
" عالیه "
همونجوری اونجا وایستادم . کالاهان اوشی . اینجا . روی ایوانم وایستاده بود . جایی که برای اولین بار دیده بودمش .
همونطور که انگوس داشت با دندونش شلوار کالاهان رو میکشید و سرش رو عقب و جلو میبرد ، پرسید " میشه به سگت بگی ول کنه ؟ "
" اه ، حتما . انگوس ! برو زیر زمین پسر ! یالا ! " زانوهام میلرزید ولی تونستم خم شم و انگوس رو بلند کنم و بفرستمش تو زیرزمین ، جایی که مجسمه های قسمت های بدن زن ها اونجا بود . ناله کرد ولی بعد حرف گوش کرد و ساکت شد .
به سمت کالاهان برگشتم " خب . چی شده اومدی اینجا ؟ " گلوم به حدی تنگ بود که صدام به زور درمیومد.
اروم گفت " خواهرات اومده بودن پیش من "
پرسیدم " واقعا ؟ " دهنم باز موند .
" اهمم "
"امروز ؟ "
" حدود یه ساعت پیش . اونا درباره ی اندرو بهم گفتن "
" درسته " دهنم رو بستم " افتضاح بود "
" شنیدم که تو زدیش "
زمزمه کردم " اره . یکی از بهترین لحظه هام بود " یه فکر به ذهنم افتاد . " اونا از کجا میدونستن که تورو کجا پیدا کنن ؟ " مطمئنا کالاهان هیچ ادرسی رو برای من نفرستاده بود .
" مارگارت زنگ زده بود به دوستاش توی اداره ی عفو مشروط "
لبخندم رو فرو خوردم . مارگارت خوب.
کالاهان زمزمه وار گفت " ناتالی به من گفت که من یه احمقم " انقدر صداش اروم بود که باعث لرزش شکمم شد .
" اوه " برای حمایت از خودم به دیوار تکیه دادم " متاسفم . تو احمق نیستی "
" اون به من گفت که تو چطور همه چیز رو گفتی " یه قدم به من نزدیک تر شد ، و قلبم با چنان سرعتی شروع به تپیدن کرد که گفتم الانست که منم مثل انگوس بالا بیارم " گفت من یه احمقم ، اگه بخوام زنی مثل تورو ترک کنم "
کالاهان دست های شل شدم رو گرفت و دست کش هام رو دراورد . و در همون حالم داشت لبخند میزد . به دست هامون نگاه کردم چون خیلی برام سخت بود که بخوام به چشم های کال نگاه کنم.
اروم گفت " موضوع اینه که ، گریس " دستهای خیس از عرقم رو تو دست های خشک خودش گرفت " من نیازی نداشتم که اونا این رو بهم بگن . خودم قبلا متوجه این موضوع شده بودم "
" اوه " نفسم رو بیرون دادم .
" اما باید این رو بگم که ، خوشحال شدم از اینکه اونا یه کاری رو برای تو انجام دادن ، به جایی اینکه تو همش بهشون کمک کنی " دستش رو گذاشت روی چونم و مجبورم کرد که به چشم هاش نگاه کنم " گریس " نجوا کنان گفت " من یه احمق بودم. من بهتر از هر کسی باید این رو میدونستم که مردم برای اون کسایی که دوسشون دارن ، میتونن کارهای احمقانه ای بکنن . و اینکه همه لایق یه شانس دوم هستن "
نفسم رو فرو بردم و چشم هام پر از اشک شد .
" خب ، موضوع اینه که گریس ، " یه لبخند در گوشه ی لبش بازی میکرد " از همون روز اولی که تو با یه چوب زدی تو سرم __ "
زمزمه کردم " نمیتونی بیخیال این یکی بشی . میتونی ؟ "
حالا کاملا داشت لبخند میزد . " _ و حتی موقعی که من رو با چنگک زدی و ماشینم رو فرو بردی ، و اون موقعی که از زیر شیروونیت جاسوسی ِ من رو میکردی و سگت هم کلی به من صدمه میزد ، گریس ، من همیشه میدونستم که تو همونی هستی که من میخوام "
" اوه " لبم دیوانه وار میلرزید . میدنستم که بهترین قیافم نبود ، اما خب ، کاریشم نمیتونستم بکنم .
" یه شانس دیگه به من بده گریس . جوابت چیه ؟ " لبخندش به من میگفت که کاملا از جوابم اگاهه .
به جای جواب ، فقط دست هام رو به دورش حلقه کردم و با تمام وجودم بوسیدمش . برای اینکه میدونستم ، اون همونیه که من میخوام.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
زن

 
بخش اخر


دو سال بعد .

" ما اسم پسرمون رو ابراهام لینکولن اوشی نمیزاریم . به یه چی دیگه فکر کن " همسرم سعی داشت به من اخم کنه ، ولی از اونجایی که انگوس داشت چونش رو لیس میزد ، یه جورایی بیفایده بود . در روز یکشنبه ، رو تخت دراز کشیده بودیم ، نور افتاب از پنجره به درون میتابید و بوی قهوه و گل رز هایی که رو میز قهوه خوری بود ، همه جا رو گرفته بود .
بهش یاداوری کردم " تو قبلا استون وال رو رد کردی " و دستم رو روی شکم بزرگم کشیدم." استون وال اوشی . مطمئنا هیچ بچه ی دیگه ای تو مهد کودک پیدا نمیشه که این اسم رو داشته باشه "
" گریس ، روز زایمانت قرار بود 4 روز پیش باشه . یالا . جدی باش. این بچه ی ماست . و اگه قراره یه اسمی از جنگ داخلی روش بزاریم ، باید از یانکی ها باشه . اوکی ؟ بالاخره ما هردومون اصالتا انگلیسی هستیم . انگوس ، زبونت رو از تو گوش من ببر بیرون "
خندیدم . وقتی تازه شروع به زندگی با هم کردیم ، کالاهان انگوس رو به یه دوره ی 8 ماهه برای اطاعت کردن برده بود . کال به من گفته بود که بچه ها نیاز به تربیت دارن ، و از موقع به بعد ، سگم خالصانه به خدمت کالاهان در اومده بود .
دوباره سعی کردم " اولیسِس اس. اوشی چطوره ؟ "
" من با گرانت موافقم . گرانت اوشی . بیا مصالحه کنیم گریس "
" گرانت اوشی . نه . متاسفم . جِب چطوره ؟ "
" خودشه " غلغلکم داد و یه ثانیه بعد داشتیم عین بچه ها بازی میکردیم .
زمزمه کرد " دوست دارم " دستش رو شکمم بود .
منم زمزمه کرد " منم دوست دارم "
اره . ما ازدواج کرده بودیم . من پسر همسایه رو گرفته بودم. و همینطور هم خونه ی بغلیم رو . کال گفته بود که به نظر، اون خونه ، فقط میتونه به ما تعلق داشته باشه . من قدردان اون خونه بودم . اونجا قلب ناراحت من ، اروم گرفته بود . بالاخره اونجا بود که برای اولین بار همسرم رو دیده بودم .
ناتالی هم اوضاعش خوب بود . هنوزم مجرد بود و زیاد کار میکرد . و به نظر خوشحال میومد . یه کم قرار گذاشته بود ولی هیچ کدوم جدی نبودن.
استوارت و مارگارت حدودا یه سال پیش بچه دار شده بودن _ جیمز . که یه ماه اول زندگیش رو فقط گریه کرد و بعد تبدیل شد به یه پسر تپل که با خندش و اب دهنش ، ادم رو میکشت .و مارگارت بیشتر از هر چیزی دوسش داشت .
کال که داشت گردنم رو نوازش میکرد گفت " خدایا ، بوی خیلی خوبی میدی . دوست داری با هم عشق بازی کنیم ؟ "
بهش نگاه کردم . به مژه های بلندش و موهای درهم و برهمش . و اون چشم های ابی تیره .... فکر کردم که دوست دارم پسرمون درست مثل اون بشه ، و قلبم به خاطر عشق زیادی که بهش داشتم درد گرفت . جوری که نمیتونستم جوابش رو بدم . و بعدش یه درد متفاوت و خیس رو حس کردم.
کالاهان پرسید " عزیزم ؟ خوبی ؟ "
" میدونی ؟ فکر کنم کیسه ابم پاره شد "
30 دقیقه ی بعد ، کال سعی داشت که من رو از در ورودی بیرون ببره و در همون حالم انگوس هی پارس میکرد و ناراحت بود که کالاهان اون رو همونجا ول کرده ، اما کال اصلا تو حس ظرافت و این چیزا نبود ، و جوری دور خونه میدوید که انگار اونجا اتیش گرفته . من به خاطر زایمان مارگارت _که عاشق این بود که همه ی جزئیاتش رو بگه _ میدونستم که بچه فعلا به دنیا نمیاد . متخصص زنان هم همینو گفته بود ، ولی کال قانع شده بود که من الان یه فشار میارم به خودم و بچمون رو همون جا به دنیا میارم ... یا بدتر ، توی جاده ی بین خونه و بیمارستان.
اروم پرسیدم " اب نبات هام رو برداشتی ؟ " داشتم لیستی که از کلاس های مربوط به زایمان برداشته بودم رو مرور میکردم.
" اره برداشتم " عصبی به نظر میومد _ شاید ترسیده کلمه ی بهتری باشه _ که به نظرم خیلی دوست داشتنی بود " بیا عزیزم . بیا بریم. فراموش نکن که پسرمون داره به دنیا میاد "
یه نگاه بهش انداختم " سعی میکنم که یادم بمونه کالاهان . اون حوله حموم خوشگلم چی ؟ موهام که کلی قراره بد بشه . حداقل میتونم از گردن به پایین خوشگل باشم " یه نگاه دیگه به لیست انداختم " البته ، دوربین رو هم فراموش نکن "
" برداشتم گریس . بیا عزیزم . بیا بچمون رو این جا به دنیا نیاریم "
" کال ، من فقط دوتا انقباض داشتم . اروم باش " یه صدایی از ته حلقش دراورد و که منم ندیده گرفتمش " لباس های بچه رو یادت موند ؟ اون لباس ابیه که روش عکس سگ داره "
" اره عزیزم ، لطفا ، من قبلا اون لیست رو چک کردم. میشه قبل از اینکه بچه هامون سه تا بشن بریم بیمارستان ؟ "
" اوه ، وسیله ی حواس پرتی . اونو یادت نره " اموزگار تولدمون گفته بود که یه وسیله ای همراهمون ببریم که در طی انقباضات روش تمرکز کنیم . یه چیزی که نگاه کردن بهش رو دوست داشته باشیم .
" برداشتم" دستش رو دراز کرد و از بالای در ورودی وسیله ی حواس پرتیم رو برداشت _ همون چوب گلفی که باهاش کال رو زده بودم و اولین روزی که زندگی ِ مشترکمون رو شروع کردیم ، کال اون رو گذاشته بود بالای در . " اوکی عزیزم . بیا بریم تا با پسرمون اشنا شیم . میخوای من ببرمت ؟ این جوری سریع تره . همین کارو میکنیم . فقط دستت رو بزار دور گردنم . بیا عزیزم . بیا بریم "
بعد از 19 ساعت و نیم ِ خیلی به یاد موندنی و تاثر گذار ، یه چند تا چیز رو یاد گرفتیم . یک . وقتی شرایط بطلبه ، صدام میتونه خیلی خیلی بلند باشه . 2 . با این که کال در طول درد زایمان و به دنیا اوردن بچه فوق العاده بود ، ولی از اینکه همسرش درد میکشید گریه کرد . ( اونم وقتی که فکر میکنی دیگه ممکن نیست بیشتراز این کسی رو دوست داشته باشی ... ) . و3 . هنوزم ممکنه که سونوگرافی یکی دوباری جواب رو اشتباه نشون بده .
پسر ما دختر بود .
اسمش رو گذاشتیم اسکارلت .
اسکارلت اوهارا اوشی .


پایان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA